تالیف: پویا جفاکش

آپولو

ونوس و کوپید

هفستوس

باخوس و آریادنه اثر ژان پی یر گرنجر؛ به دست بالا رفته ی دیونیسوس توجه کنید.

کتاب امثال سلیمان (24 : 4) میگوید: «و از طریق دانش، قفسه ها از همه ی کالاهای گرانبها و دلپذیر، پر خواهد شد.» این، احتمالا پایه ی اصلی برداشت کلی و دم دستی امروزی و مدرن ما از تولید ثروت با دانش و علم است حتی اگر این علم، ظاهری مذهب ستیز داشته باشد و امثال سلیمان را هم به ظاهر رد کند. اما پشت این ترجمه ی دلنشین و فریبنده، واقعیت موحش تری وجود دارد که متن عبری آن، افشایش میکند. کلمه ی عبری به کار رفته برای دانش، «دعات» است که به دقت از هوخمه (حکمت) و بیناه (هوش) متفاوت میشود. در کابالا، اینها سه بخش ذهنند و دعات، بخش میانی ذهن است. دعات علاوه بر علم، معنی رابطه و اتحاد را هم میرساند چنانکه در آیه ی «آدم، همسرش را شناخت.» (سفر پیدایش، 4 : 1) برای فعل از دعات استفاده شده است بنابراین دعات، مضمونی تجربی دارد و بین دانش مادی (بیناه) و هوخمه (دانش معنوی) واسطه میشود. چون راهنمای بخش مادی و تاریک ذهن به سمت معرفت فرا مادی است، در زوهر، دعات «نور هوخمه» خوانده میشود. در «32 راه حکمت»، دعات بر روی سکه ی شالوم (سلام) قرار دارد که به «آگاهی کامل» معنی میشود. اما توجه داریم که تجربه کردن، به معنی کسب دانشی است که قبلا در ذهن فرد وجود نداشته و این، نیرویی است که بعد از خوردن از میوه ی معرفت به نیک و بد توسط آدم و حوا، در انسان به وجود آمده است، درحالیکه همین موضوع، سبب اخراج آدم و حوا از بهشت شده و از آن پس، انسان باید با همین تجربه اندوزی به بهشت برسد بدون این که بتواند چهره ی واقعی بهشت را از پس خروارها تخیل و تحریف، بازبشناسد و البته کابالا هم دعات را با درخت فتنه گر مزبور تطبیق کرده است. این میتواند باعث شود تا ثروتی که امثال سلیمان به دانش (دعات) موکول میکند، جای لذات راستین بهشتی را بگیرد و همان معرفی شود که خود به خود، باعث بازسازی بهشت روی زمین و در هر کشوری میشود که ثروتمند میشود. در دنیایی که ناسیونالیسم، آن را قطعه قطعه کرده و به هر کشور میگوید فقط آنجا مرکز زمین و محل راستین بهشت است، همه میخواهند با ثروتمند نشان دادن کشور خود از یک سو و فقیر نشان دادن و حتی فقیر کردن عملی کشورهای دیگر از سوی دیگر، بهشت بودن خود را ثابت و با آن تشخص یابند و این میشود که همه بر سر جذب صنایع و تولیدات به خود رقابت دارند. دراینجا باید یادآور شویم که خدا در بهشت ساکن است و خدای خالق، در داشتن تولیدات، با خدای صنعتگری تطبیق میشود که در زبان قبطی، پتاح، و در زبان یونانی هفستوس نامیده میشود. مطابق اساطیر یونانی، هفستوس توسط زئوس رئیس خدایان، از کوه المپ که مابه ازای دیگر بهشت است به پایین پرتاب شد. به یک روایت، دیونیسوس باخوس خدای شراب به هفستوس کمک کرد تا به المپ برگردد و هفستوس سوار بر خری به المپ برگشت. جالب این که در اساطیر تراکیایی، دیونیسوس خودش خدایی خر سوار است و از آن جالب تر این که بازگشت خدا به خانه اش یادآور کتاب زکریا (9 : 9) است که میگوید: «پادشاه شما می آید؛ متواضع و سوار بر خر.» به عقیده ی مسیحیان، این پیشگویی، با آمدن خداوند یهوه به شکل عیسی مسیح و سوار بر یک خر به اورشلیم –مابه ازای زمینی بهشت- تحقق پیدا کرده است. خر عیسی، یعفور نام دارد. این کلمه از دو بخش تشکیل شده است: اول: "یع" که تلفظ دیگر یاه/یاهو/یهوه است. دوم: "فور" که جزو زنجیره ای از تلفظات ریشه ی pwr,par/pare/prr/per… به مفهوم تولیدات، نتایج و فرزندان است. پس یعفور، میتواند فرزندان یهوه و به همین سیاق، انواع تجسم های جمادی و گیاهی و حیوانی و انسانی یهوه را نشان دهد. از طرف دیگر، "پور" معنی درخشان، سوزان، آتشین و سرخ رنگ را هم دارد که در ترکیب با یهوه، آذرخش و آسمان طوفانی را نشان میدهد که خود یهوه است. pareh از لیست بالا، معنی گاو قربانی در یهودیت را میرساند که چون بین افراد قسمت میشود، از آن، معنی پاره کردن، تجزیه کردن و تقسیم کردن حاصل میشود. این واژه گاهی به تنهایی معنی گاو میدهد ولی جالب اینجاست که از طریق آن، احتمالا لغت per به معنی خر هم میتواند به لیست اضافه و با آن، به یعفور متصل شود. از معدود جاهایی که این کلمه در تورات استفاده شده است،سفر پیدایش (12 : 16) است که در آن، یهوه، اسماعیل را «خر انسان نما» میخواند. این تمثیل، مسلما در ارتباط با کتاب ایوب (24 : 5) است که در آن، ایوب، از الاغ برای تصویر کسی که در بیابان برای غذا جستجو میکند، استفاده مینماید. علت، این است که یهود، گورخر را که جانوری بیابانزی است، نسخه ی وحشی خر میشمردند. اسماعیل هم پسر ابراهیم بود که به بیابان تبعید شد ولی جالب اینجاست که اولادش بعدا زیر بیرق اسلام بازگشتند و اورشلیم را تصرف کردند، پس او هم از طریق فرزندانش به اورشلیم (بهشت) برگشت و جالب این که رهبر امت اسلام که در آن زمان خلیفه عمر بود، سوار بر یک خر به اورشلیم وارد شد. از امت ابراهیم، شاخه ی دیگری هم جدا شدند که آنها هم مثل اسماعیل، بیابانگرد از آب درآمدند. فرزندان یعقوب ابن اسحاق ابن ابراهیم یعنی بنی اسرائیل که به دنبال یک قحطی، ساکن مصر شده بودند، پس از فرار از مصر بیابانگرد شدند. متاخر بودن بیابانگردیشان بر بنی اسماعیل، به نوعی، ذهنیت برآمدن مذهبشان یهودیت از امت اسماعیل را القا میکند. میدانیم که یهودیت با موسی و هارون، مردانی از قبیله ی لاوی با پدر نامشخص شروع شد. در اسلام، پدر این دو، عمران نام دارد که نامی است برآمده از آمور –تلفظ دیگر عمر- خدای آموریان سوریه و عراق که ظاهرا یهوه با او تطبیق شده است. همانطورکه نام آمور قابل تبدیل به عمر است، یهوه نیز قابل جابجایی با عیسی است. در تفسیر ابن اسحاق از انجیل یوحنا، فارقلیط که معمولا مسیح تلقی میشود، به لحاظ معنایی –به معنی ستایش شده- با "احمد" و "محمد" نام های پیامبر اسلام قابل تطبیق است و محمد، آخرین منجی جهان خواهد بود. البته اکنون محمد مردی متعلق به گذشته است و زندگیش هیچ چیزی را در دنیا بهتر نکرده است، بنابراین، بعضی نحله های اسلام، یک محمد دیگر را به عنوان مهدی آخرالزمان و مابه ازای مسیح مشخص کرده اند که از نسل محمد پیشین است. البته در اسلام، محمد پسر الله (یهوه ی اسلامی) نیست و عمدا محمد ابن عبدالله یعنی محمد پسر بنده ی الله (کنایه از محمد از نسل انسان) خوانده میشود چون عیسی هم از دید مسلمانان، پسر خدا نیست و از جنس بشر است. به هر حال، همین محمد ابن عبدالله به جای خدایی مینشیند که موسی و هارون از قبیله ی لاوی جانشینان او هستند. نتیجه این که در تاریخ اسلام هم سلسله ای به نام عباسیان خلق میشود، از ریشه ی عباس به معنی شیر، همانطورکه لاوی به معنی شیر است، و در آن، خلیفه ای ظهور میکند به نام محمد ابن عبدالله معروف به مهدی، که جانشینانش به ترتیب، دو برادر به نام های موسی (معروف به هادی) و هارون (معروف به رشید) هستند. در اسلام، برعکس یهودیت، موسی و هارون با هم اختلاف پیدا نمیکنند و هارون به بددینی متهم نمیشود؛در عوض، "قارون" که تلفظ دیگر هارون است، به صورت یک خویشاوند دور موسی بازتولید میشود که موسی او را به مال اندوزی و کاخ نشینی و دوری از راه خدا متهم میکند. به همین ترتیب، برای هارون الرشید هم یک خویشاوند دور به نام موسی پسر جعفر تولید میشود که از مال اندوزی و دور شدن از راه خدا انتقاد میکند. روشن است که جعفر دراینجا تلفظ دیگری از یعفور با مضمون تجسم خدا است. جالب این که عبدالله المامون پسر هارون، علی پسر این موسی ابن جعفر را ولیعهد خود اعلام میکند ولی بعدا مشکوک میشود که این علی ابن موسی به کمک خاندان سهل درصدد ساقط کردن او هستند و درست همزمان با سرکوب خاندان سهل، علی ابن موسی بعد از خوردن انگوری که مامون برایش فرستاده است، به طرز مشکوکی از دنیا میرود. این که مامون یک خئیشاوند دور را ولیعهد خود بخواند کمی عجیب است مگر این که فکر کنیم این خویشاوند، ابتدائا پسر موسی برادر هارون و از این جهت، پسرعموی مامون بوده است که خود از نسل یک خلیفه بوده است. در تشیع 12 امامی، موسی ابن جعفر و پسرش علی در ادامه ی 6 امام اول شیعیان اسماعیلی قرار گرفته اند. اما علی خودش یکی از نام های خدا است و باز بر اساس سلسله مراتب جانشینی، فهرست اولیای الهی کیسانیه به او چسبانده شده اند. این فهرست، به ترتیب، علی (الله)، محمد ابن عبدالله، علی ابن ابیطالب، حسن ابن علی و حسین ابن علی(یک نفر با دو نام همریشه و هم معنا) ، و محمد حنفیه (مهدی کیسانیه) هستند که به صورت زنجیره ای از پدر و پسرها بازآفرینی شده اند: علی ابن موسی (رضا)، محمد ابن علی (تقی)، علی ابن محمد (نقی)، حسن ابن علی (عسکری)، محمد ابن حسن (مهدی). ازآنجاکه هفتمین و آخرین امام اسماعیلیه هم به نام محمد و دارای مقام مهدی موعود است، فهرست شیعه ی 12 امامی فقط لیست اسماعیلیه را به حد عدد مقدس 12 که تعداد ماه های سال و از این جهت برابر با چرخه ی تاریخ است افزایش داده است. اگر این چرخه ی تاریخ، ریشه ای قدیمی تر داشته باشد که بنیاد مسیحی آن قطعا چنین چیزی را نشان میدهد، نامبرداری مسیح به آدم دوم، خلیفه محمد ابن عبدالله (مهدی) را به جای محمد/عیسی، درجایگاه حضور آدم ابوالبشر در بهشت خداوند نشان میدهد و خروج موسی و هارون از مصر، برابر با خروج خانواده ی آدم از بهشت میشود. بعد از آن، موسی و هارون، حکم هابیل و قابیل را می یابند که یکی چوپانی ساده زیست بود و دیگری بنیانگذار صنعت و تمدن. درست در همین جا، اختلاف موسای پیامبر با قارون، و اختلاف موسی ابن جعفر با هارون الرشید مفهوم می یابد. دراینجا شما میبینید که مصر، کشوری که با معماری خارق العاده و فرمانروایانی که خود را خدا مینامند شناخته میشود و هرودت مدعی است یونانیان، پرستش هفستوس را از آن گرفته اند، جای بهشت را میگیرد و اینچنین میشود که با همه جا گیری مسیحیت، تمام کشورها هوس میکنند با الگوگیری از مصر فراعنه، سرزمین خود را به یک قلمرو شهری پر از بناهای معماری خارق العاده و دارای حاکمانی که مثل خدا از هر اشتباهی مصونند تبدیل کنند؛ الگویی غیر ممکن که فقط نارضایتی از زندگی در کشور زادگاه را برای اتباع به همراه دارد.:

“daath and hephaestos”: john frank: hxmokha: 12feb2013

مطمئنا دلیل این سرخوردگی فقط این نیست که حکام کشور در زور زدن برای خردمند و فوق العاده نشان دادن خود، بسیار ریاکار به نظر میرسند یا کشورهای ضعیف از جلوگیری قدرت های بزرگ از پیشرفتشان سرخورده میشوند یا کشورهای قدرتمند، از این که رقبا به حدشان رسیده یا از آنها جلو زده اند، احساس شکست و تحقیر میکنند. موضوع این است که دعات، وظیفه ی خود را انجام نداده است یعنی از تجربه به معنویت نرسیده است، چون بهشتش دیگر معنوی نیست، فقط مجموعه ای از حسادت های مادی است که جز احساس خود کم بینی، چیزی به افراد نمیدهد و دنیای مردم را از معنا تهی میکند. مارک منسون دراینباره مثال جالبی دارد:

«برای این که از داشتن دغدغه ی مشکلات خلاص شوید، باید اول، دغدغه ی چیز مهم تری از مشکلات را داشته باشید. تصور کنید که در فروشگاه مواد غذایی هستید و خانم مسنی را میبینید که سر صندوق دار به علت این که کوپن سی سنتی او را قبول نمیکند، فریاد میزند. چرا آن خانم مسن برای چنین چیزی دغدغه دارد؟ آن هم به خاطر سی سنت بی ارزش. من به شما دلیلش را میگویم: آن خانم مسن، هیچ کاری در طول روز، به جز شمردن کوپن هایش ندارد. او پیر و تنها است. فرزندانش انسان های مزخرف و بی عاطفه ای هستند و به ندرت به او سر میزنند. تقریبا سی سال است که کسی به او ابراز محبت و علاقه نکرده است. او وقتی از جایش بلند میشود، با کمردرد همیشگی خود دست و پنجه نرم میکند. حقوق مستمریش رو به پایان است و احتمالا او در حالی که در عالم رویاهای خود به سر میبرد و زمین گیر خانه شده است، میمیرد. بنابراین او دانه دانه کوپن هایش را قیچی میکند. این تنها چیزی است که دارد. فقط او است و کوپن های لعنتیش. این تنها چیزی است که او دغدغه اش را دارد، زیرا چیز دیگری برای دغدغه مندی او وجود ندارد. زمانی که صندوقدار 17ساله ی کک مکی، با صورت پر جوش، از گرفتن کوپن های او خودداری میکند، آن موقع است که مادربزرگ داستان ما از شدت خشم منفجر میشود و هشتاد سال دغدغگی را سر آن نوجوان خالی میکند. درست مثل رگبار شدید تگرگ در داستان های زمان ما که مردم قبلا احترام بیشتری به آن میگذاشتند. مشکل اصلی افرادی که مانند نقل و نبات و شیرینی، برای خودشان دغدغه درست میکنند این است که آنها چیز ارزشمندتری در زندگیشان ندارند که دغدغه هایشان را به آن اختصاص دهند. اگر شما دائم خود را در حال داشتن دغدغه ی مسائل پوچ و بی ارزش میبینید و خود را آزار میدهید، برای مثال دیدن عکس های نامزد سابقتان روی پروفایلش، یا زود تمام شدن باتری کنترل یا از دست دادن فروش ویژه ی یکی بخر، دو تا ببر برای خرید ضد عفونی کننده ی دست، در آن صورت یعنی که شما در زندگیتان چندان موضوع ارزشمندی ندارید که دغدغه ی واقعی برایش داشته باشید. در حقیقت، این که در زندگیتان هیچ چیز ارزشمندی برای دغدغه داشتن ندارید، مشکل اصلی شما است، نه ضد عفونی کننده ی دست یا باتری کنترل. یک بار از یکی از دوستان هنرمندم شنیدم که میگفت: "وقتی آدم ها مشکلی نداشته باشند، مغز آنها به طور خودکار شروع به پیدا کردن راهی برای اختراع مشکلات میکند." من فکر میکنم، آنچه را که بیشتر انسان ها مخصوصا سفیدپوستان تحصیل کرده ی نازپرورده ی قشر متوسط جامعه، مشکلات زندگی مینامند، ناشی از نداشتن دغدغه های مهم و نگران کننده در زندگیشان است. پس درنهایت میتوان نتیجه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنی دار در زندگیتان، شاید بهترین روش برای خرج کردن انرژی و زمانتان است، زیرا اگر چیز معنادار را نیابید، آن وقت مجبور میشوید که دغدغه هایتان را صرف اهداف بی معنی و پوچ کنید.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصوره خمکده: نشر یوشیتا: اردیبهشت 1401: ص 24-23)

علاوه بر این، ما زندگی مادی اشتباه گرفته شده با بهشت را به اندازه ی جهان بهشتی، بی عیب و نقص میخواهیم به طوری که هیچ چیزی برخلاف خواسته ی ما در آن اتفاق نیفتد و در این حالت، نه خود اشکالات پیش آمده، بلکه انتظار نادرست ما از پیش نیامدن اشکال است که باعث آسیب روانی ما از آنها میشود:

«وقتی بر این باور هستیم که بر وفق مراد نبودن اوضاع اشکال دارد، آن وقت به طور ناخودآگاه خودمان را مقصر میشماریم. کم کم فکر میکنیم که ما به صورت ذاتی دچار مشکل هستیم و همین موضوع باعث میشود که بخواهیم به صورت افراطی به جبران آنها بپردازیم. برای مثال، چهل جفت کفش بخریم، شب های سه شنبه چند تا قرص زنکس [داروی ضد افسرگی] با مقدار زیادی نوشیدنی بخوریم یا به یک اتوبوس مدرسه شلیک کنیم. این اعتقاد که اگر گاهی اتفاقی بر وفق مراد ما نباشد، مشکلی وجود دارد، ریشه ی اصلی حلقه ی بازخورد جهنمی است که بر فرهنگ ما چیره شده است.» (همان: ص 27)

خوشی هایی هم که بین این نارضایتی ها نصیبمان میشود، اغلب سرخوشی های بی فایده از آب درمی آیند، همانطورکه ناخوشی ها هم چیزی به آدم اضافه نمیکنند، چون هیچ چیز معنایی ندارد که بخواهیم از توی نتایج دلخراش اشتباهاتمان، معنی ای بیرون بکشیم.:

«سرخوشی اشکال مختلفی دارد؛ حال یا با مصرف نوشیدنی های الکلی به دست می آید یا با برتری اخلاقی که از مقصر دانستن دیگران حاصل میشود یا تجربه ی یک ماجراجویی خطرناک جدید. سرخوشی ها روش های سطحی و غیر سازنده برای گذران زندگی هستند. بیشتر دنیای خودیاری مبنی بر اطلاق سرخوشی ها است تا حل مشکلات اصلی جامعه. بسیاری از واعظان خودیار، به شما شکل های مختلف انکار را می آموزند و تمرین های جدیدی را نشان میدهند که به شما کمک میکند تا برای مدت کوتاهی حس خوبی داشته باشید درحالیکه این کار باعث میشود تا از موضوعات اصلی و بنیادین دور شوید و به آنها بی توجه شوید. این را به یاد داشته باشید که هر کسی که خوشحال است لزوما لازم نیست که جلو آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است. سرخوشی اعتیاد می آورد. هرچه بیشتر به آن وابسته شوید تا نسبت به مشکلات اصلیتان احساس بهتری داشته باشید، بیشتر آنها را خواهید یافت. در این خصوص، تقریبا هر چیزی بسته به انگیزه ی استفاده از آن، میتواند اعتیادآور باشد. ما هر کدام روش های مخصوص خودمان را برای تسکین درد مشکلات اصلی زندگیمان داریم و اگر آن روش ها در اندازه های متعادلی باشند هیچ اشکالی ندارند، اما هرچه بیشتر از مشکلات دوری کنیم و بیشتر به تسکین درد آن بپردازیم، در هنگام روبرویی با مشکلات، درد بیشتری را احساس خواهیم کرد. احساسات برای هدف خاصی تکامل یافته اند: هدف این است که بهتر زندگی و تولید مثل کنیم. فقط همین. آنها ساز و کار های واکنشی هستند و به ما گوشزد میکنند که چه چیزی درست و چه چیزی اشتباه است. نه بیشتر و نه کمتر. همانطورکه درد ناشی از سوختن با اجاق گاز، به ما می آموزد که دیگر نزدیک اجاق گاز نرویم، ناراحتی ناشی از تنهایی هم به ما می آموزد که کارهایی نکنیم که دوباره باعث تنهاییمان شود. احساسات، علائم زیست شناختی انسان هستند و ما را به سمت تغییر مفید و مثبت سوق میدهد. ببینید، من نمیخواهم که بحران دوره ی میانسالی شما را نادیده بگیرم یا این حقیقت را که پدر بی پولتان در هشت سالگی تان دوچرخه ی شما را میفروشد و هنوز هم آن خاطره را از یاد نبرده اید، بی ارزش تلقی کنم. اما وقتی خوب به آن فکر کنید، اگر احساس مزخرفی دارید به دلیل این است که مغزتان به شما میگوید که مشکلی در زندگیتان وجود دارد که هنوز شناسایی و حل نشده است. به زبانی دیگر، احساسات منفی محرکی برای انجام عمل است. وقتی آن احساسات را درک میکنید، به این خاطر است که شما باید کاری برای آن انجام دهید. از طرفی دیگر، احساسات مثبت، پاداشی برای انجام عمل مناسب است. وقتی آن احساسات مثبت را حس میکنید، آن وقت زندگی برایتان ساده به نظر میرسد و هیچ چیز جز لذت بردن از زندگی وجود نخواهد داشت. سپس مثل تمام چیزهای دیگر، احساسات مثبت ناپدید میشوند، زیرا مشکلات بیشتری ناگزیر میشوند. احساسات بخشی از معادله ی زندگی انسان ها هستند اما کل آن نیستند. فقط به خاطر این که چیزی به شما احساس خوب القا میکند بدین معنا نیست که آن چیز واقعا خوب است. یا اگر چیزی باعث حال بد شما میشود این به این معنا نیست که آن چیز واقعا بد است. احساسات مانند تابلوهای راهنما هستند. احساسات توصیه های سیستم عصبی بدن انسان هستند ولی به هیچ وجه حکم فرمان و دستور را ندارند؛ بنابراین ما همیشه نباید به احساساتمان اعتماد کنیم. درحقیقت من اعتقاد دارم که باید عادت زیر سوال بردن احساساتمان را در خود به وجود بیاوریم. بیشتر انسان ها آموخته اند که احساساتشان را به دلایل مختلف شخصی، اجتماعی یا فرهنگی سرکوب کنند بخصوص احساسات منفیشان را. متاسفانه انکار احساسات منفی باعث انکار ساز و کار های واکنشی ای میشود که به حل مشکلات فردی کمک میکنند. درنتیجه بسیاری از این افراد سرکوب شده، توان رویارویی با مشکلاتشان را در زندگی ندارند و اگر نتوانند مشکلی را حل کنند پس نمیتوانند خوشحال باشند.» (همان: ص39-38)

شاید درواقع، انتخاب مادی گرایی بین دو مسیر ماده پرستی و معناجویی، همان انتخاب مسیر قارون از دوگانه ی موسی و قارون یا موسی و هارون است. تمثیل خر دیونیسوس-مسیح هم جایی برای این دوگانه دارد. دیونیسوس، یک بار در مسیر سفر خود، به مردابی برخورد و در کنار آن، دو خر یافت. بر یکیشان سوار شد و از مرداب گذاشت. آنگاه به منظور سپاس، هر دو خر را در صورت فلکی سرطان یا خرچنگ قرار داد و آنها هنوز به شکل دو ستاره ی "آسلوس آسترالیس" و "آسلوس بورئالیس" آنجا هستند. صورت فلکی سرطان، محل انقلاب تابستانی در عصر حمل (گوسفند) شمرده میشد یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری آن، در صورت فلکی حمل طلوع میکند و درازترین روز سال آن در آغاز تابستان هم به صورت فلکی سرطان می افتد. توجه کنیم که همانطورکه خورشید در برج های دایره البروج جلو میرود و ماه های سال را میسازد، در اعصار فلکی عقب میرود و به همین دلیل هم هست که دیونیسوس را گاهی مردی تصویر میکنند که وارونه بر خرش نشسته است، یعنی خرش جلو میرود و دیونیسوس به عقب مینگرد. این وضعیت، در انقلاب تابستانی بهتر به چشم می آید چون بعد از اول تابستان، روزها دوباره رو به کوتاه شدن میروند و این با خری که دیونیسوس انتخاب کرده است بی ارتباط نیست. این اتفاقا بخشی جدایی ناپذیر از فلسفه ی مسیحیت است. چون مسیح درست در مرز اعصار فلکی قرار دارد. با تولد مسیح، عصر حمل تمام میشود و عصر حوت شروع میشود یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری، در برج حوت (ماهی) طلوع میکند. در این هنگام، انقلاب تابستانی به برج جوزا (توأمان) می افتد که نشان دهنده ی دو انسان است و اینها دو جنبه ی متفاوت خورشید یا دیونیسوس و البته یهوه ی خرآسا را نشان میدهند و در فرم خشکی زی خود، در خر ضرب میشوند و دو خر را میسازند. دو خر در آستانه ی مرداب هستند که مرداب، انقلاب تابستانی قبلی در برج سرطان یا خرچنگ است که یک برج آبی است و خرچنگ هم جانوری آبزی است. دیونیسوس باید به جای خرچنگ و سوار بر جانورش خر از آبگاه بگذرد. گذشتن از پهنه ی آبی، سفر از عصر حوت به عصر حمل است و این کار را فقط تمدن موسوم به غرب انجام میدهد که با مسیحیت، وارد عصر جدید شده است و بقیه در اثر «استبداد شرقی» در عصر حمل مانده اند. پس گذر از آب، همان استعمار جهان از طریق سفر دریایی است و چرخه ی تاریخ، سفر از عصر حمل (گوسفند زمین زی) در ابتدای سال خورشیدی به عصر حوت (ماهی آبزی) در انتهای سال خورشیدی، که این هر دو جانوران مسیح و در چرخه ی سال، آلفا و امگایند. با این حال، مرحله ی سفر در آب، تنها یک بخش از کار همیشگی دیونیسوس است و آن، سفر از یک محل به محل دیگر، و کوچ نشینی همچون اسماعیل و بنی اسرائیل است. او در این کار و در مقام سلف تجار دریانورد اروپایی، میتواند با فروشنده های دوره گرد مقایسه شود که در بسیاری از نواحی، تنها واسطه های مردم با دنیایی بزرگتر بودند و کالاهای ناآشنایی که می آوردند ثابت کننده ی بزرگی و اعجاب آوری جهان بود. بنا بر سنت هنوز هم تجار هستند که سرمایه ی معرفی جهان به مردم را میدهند و مانند فروشنده های دوره گرد این کار را همانطور که به نفعشان است انجام میدهند. دیگر این که فستیوال های دیونیسوس موسوم به تراژی ایلوس که با پوست بز پوشی و نمایش های آیینی همراه بود ریشه ی هنرهای نمایشی معرفی میشود و همانطورکه کلمه ی تراژدی از تراژی ایلوس می آید، هنر مدرن بر پایه ی هنر دسته های نمایش دوره گردی استوار است که در دوره گردی دنباله رو دیونیسوس و خر و لشکر مئناد ها و ساتیرها و سنتورهای لاابالیش بودند و هنرمندان به همان اندازه ی این شادخواران بی بند و بار، مروج زیر پا نهادن اخلاق بودند همانطورکه هنوز هستند. منتها الان مستقیما و با الاغ و پای پیاده سفر نمیکنند بلکه از پرده ی رسانه ها به تمام دنیا سفر میکنند و هرچقدر از دولت یا جناح قدرتمندتری جانبداری کنند و توسط تجار قدرتمندتری تبلیغ شوند، سفرهای صوریشان بیشتر و درآمدشان افزون تر و شهرتشان عالمگیرتر خواهد بود. امکان اخیر، بستگی به موفقیت هنر در تبلیغ لیبرالیسم دارد که عنوانش از "لیبر" عنوان دیونیسوس باخوس ارجی و موادکش و دائم الخمر و عاشق قربانی های خونین آمده است: موجود وحشی ای که صحنه های عیاشی و آدم کشی فله ای دلخواه او از تمام آثار هنری موفق، بیرون میزنند و با هادس ارباب مرگ تطبیق میشود. لیبر با نیمه ی مونثش لیبرتاس تکمیل میشود که معادل آریادنه همسر دیونیسوس و پرسفونه همسر هادس است و لغت لیبرتی از نام او می آید. ازآنجاکه ازیریس در منابع یونانی، نسخه ی قبطی دیونیسوس است، لیبرتاس نیز با ایزیس همسر ازیریس تطبیق میشود. ایزیس خواهر ازیریس است همانطورکه لیبرتاس همزاد مونث لیبر است. ازیریس به قتل میرسد ولی با جادو در ایزیس هلول میکند و به صورت هورس از او متولد میشود. این صحنه با قتل آمون رع، خدای خورشید در غروب و توسط تاریکی قابل تعریف است چون در این هنگام رع در وجود همسرش هاثور گاوسر که الهه ی زمین است فرو میرود و فردا صبح به شکل هورس نوزاد از نو از او متولد میشود. هاثور و ایزیس هر دو با ونوس یا آفرودیت الهه ی زهره در اساطیر یونانی-رومی تطبیق میشوند ازاینرو هورس کمانکش نوزاد را هم باید با کوپید پسر همیشه بچه ی کماندار ونوس تطبیق کرد. کمانداری کوپید، باید انعکاسی از کمانداری آپولو خدای خورشید یونانی-رومی باشد و بنابراین کوپید، خود، نسخه ی از نو متولد شده ی آپولو است. در مورد ارتباط مرگ خدا با حادث شدن تاریکی، باید انگاره ی قوی تر شدن شب نسبت به روز در ادامه ی سال خورشیدی را باید آورد. روز و شب، در اعتدال پاییزی با هم برابر میشوند. در عصر حمل، این اتفاق در برج میزان رخ میداد که موکل آن، سیاره ی زهره و نام لاتینش لیبرا بود. بنابراین با ورود خورشیسد به لیبرا به جای هاثور، ما باید آماده ی تولد لیبر یا دیونیسوس لیبرالیسم باشیم. اگر نطفه اش در این ماه منعقد شود، 9 ماه بعد متولد میشود که این 9ماه بعد میشود اوایل تابستان، زمانی که دیونیسوس از مرداب گذشته است و معادلش در عصر حوت میشود عصر پس از استعمار، یا زمانی که غرب از عصر حوت به عصر حمل بازگشته است، همانطورکه انقلاب فرهنگی جهان غرب، همزمان با فروپاشی امپراطوری های استعماری رخ میدهد. دلیل لازم برای دور زدن عصر برای این مهم، تطبیق دیونیسوس یاسی با صورت فلکی جبار است که معمولا نمرود شهرساز تلقی میشود. در نقاشی های دوره ی رنسانس، دست دیونیسوس معمولا در بالای سرش قرار دارد همانطورکه دست جبار بالای سرش قرار دارد. تصور میرود در عصر حمل، برای اولین بار در عمر 6هزار ساله ی تاریخ یا تمدن، این صورت فلکی در زمان اعتدال بهاری آشکار شد. چون در عصر پیشین یا عصر ثور، به دلیل قرار داشتن در مرکز شعله های خورشید، همچون یک خدای نادیدنی، غیر قابل مشاهده بود. بنابراین جهانی که پس از سفرهای دریایی غرب پدید آمد، میتوانست مضمون بازگشت به اصل و ابتدای یک دین را که دارای ماهیت سیاسی و به شدت جادویی بود به ذهن متبادر کند. اما این بازگشت به اصل، نیازمند تجدید نظر در اصل است، چون طی آن، مرام دیونیسوس که در دو آدم برج جوزا ضرب شده بود، به دو خر تبدیل شد که فقط یکی از آنها او را به مرحله ی بعد برد؛ مرحله ای که چیزی جز مادی گرایی نیست و پس از آن، نگرش به دین و مذهب از زوایای صرفا مادی تحلیل میشود.:

“daath and hephaestos”: john frank: hxmokha: 12feb2013

در دهه ی پیش، گفتمانی درباره ی تاسیس دین جهانی با دینسازی و نظارت از بالا به پایین به صراحت مطرح شد و نگرانی هایی برانگیخت:

«سپتامبر گذشته [2014] شیمون پرز، رئیس جمهور سابق اسرائیل، از پاپ فرانسیس خواست تا ریاست "سازمان ملل متحد مذاهب" را در آینده، سازمانی پیشنهادی با اختیارات "بی چون و چرا" برای اعلام اراده ی خدا، به عهده بگیرد. پرز استدلال کرد که ایجاد ایمان جهانی تحت یک مقام جهانی واحد برای مبارزه با تروریسم لازم است. آیا این مفهوم، که پیامدهای مهمی دارد، واقعا در مورد صلح است یا دستور تاریک تری پشت آن وجود دارد؟ مدتی است که قدرت تصمیم گیری سیاسی و اقتصادی از شهروندان و دولت-ملت به سازمان های چندجانبه ی جهانی واگذار شده است. از آن جایی که این سازمان ها نظم جهانی جدیدی را شکل میدهند که به نفع شرکت ها و نخبگان مالی است، جمعیت محلی در تصمیم گیری های اقتصادی که بر آنها تاثیر میگذارد، سهم کمتری دارند، به ویژه زمانی که توسط سیاستمداران حرفه ای که بیشتر با نخبگان جهانی همسو هستند، نمایندگی شوند. اخیرا نشانه هایی از فشار از بالا به پایین برای جهانی شدن دین نیز با درخواست ها برای اقتدار سیاسی جهانی بر معنویت جهان مشاهده شده است. واضح ترین انگیزه در سپتامبر گذشته [2014] زمانی رخ داد که شیمون پرز، رئیس جمهور سابق اسرائیل با پاپ دیدار کرد تا تشکیل یک "سازمان ملل مذاهب" جدید را که پاپ ریاست آن را بر عهده بگیرد، پیشنهاد کند. پرز پیشنهاد کرد که این سازمان برای مبارزه با افراط گرایی مذهبی باید از اقتدار "بی چون و چرا" برای اعلام آنچه خدا میکند و نمیخواهد استفاده کند. پیامدها بسیار زیاد است. 84درصد از جمعیت جهان به نوعی ایمان معنوی دارند. بیش از 5.3 میلیارد نفر از ادیان مسیحی، مسلمان، هندو و بودایی پیروی میکنند و ترکیبی از باورهای عامیانه و ادیان کوچکتر اقلیت، از بهایی تا ویکا، تقریبا نیم میلیارد دیگر را تشکیل میدهند. از آن جایی که معنویت نقش اصلی را در زندگی اکثر جمعیت جهان ایفا میکند، به نظر میرسد "حکومت جهانی" ناگزیر باید مذهب را در نظر بگیرد. نظریه پردازان مختلف پیشنهاد کرده اند که "یک دین جهانی" به عنوان بخشی از "نظم نوین جهانی" ظهور خواهد کرد. آیا ممکن است که افراد قدرتمند در نخبگان جهانی بخواهند اگر نه یک ایمان جهانی یکپارچه ی واقعی، لااقل هژمونی جهانی بر معنویت جهان را داشته باشند، به طوری که ادیان و پیروان آنها بتوانند از طریق یک مرجع مرکزی تحت تاثیر قرار گیرند؟ اگر چنین باشد، به این معنی است که یک مدل مشابه از جهانی سازی از بالا به پایین از طریق سازمان های چندجانبه که در سیاست، اقتصاد و تجارت مستقر شده اند، به معنویت منتقل میشود... شیمون پرز قبل از دیدار سپتامبر با پاپ برای بحث در مورد تشکیل «سازمان ملل مذاهب»، در مصاحبه ای با مجله ی کاتولیک ایتالیایی famiglia Cristiana ایده های خود را شرح داد.: "آنچه لازم است سازمان مذاهب متحد، سازمان ملل متحد مذاهب است. این بهترین راه برای مبارزه با این تروریست هایی است که به نام ایمان میکشند." "در گذشته انگیزه ی اکثر جنگ ها با ایده ی ملی بود. امروز در عوض، جنگ ها بیش از هر چیز به بهانه ی دین جرقه میزنند." ابتکارات مذهبی بین مذاهب در حال حاضر وجود دارد، مانند ابتکار ادیان متحد، اما ظاهرا پرز یک "سازمان ادیان متحد" بسیار از بالا به پایین تر و معتبرتر را متصور است. او در مورد قدرت سازمان پیشنهادی کاملا صریح بود: "آنچه لازم است یک اقتدار اخلاقی غیر قابل انکار است که با صدای قوی بگوید: نه، خدا این را نمیخواهد و اجازه نمیدهد." او به پاپ پیشنهاد کرد که آن را رهبری کند زیرا "شاید او تنها رهبر واقعی باشد." پاپ ظاهرا همدل بود، اما هیچ "تصمیم یا تعهد شخصی" نگرفت و باید دید که آیا این سیستم جدید محقق میشود یا خیر.»:

“spirituality in the new world order: is a one world religious authority in formation?”: mattew butler: global research: 16 march 2015

به نظر شما چرا باید یک سیاستمدار قدرتمند از یک دولت آپارتاید یهودی که به شدت آمیخته به ناسیونالیسم یهودی است، از یک رهبر مسیحی بخواهد رئیس ادیان جهان شود و حتی معتقد باشد « شاید او تنها رهبر واقعی باشد.»؟ مسلما اینها به پیشینه ی دیونیسوس-لیبری مسیحیت بی ارتباط نیست و مسیری را نشان میدهد که هیچ وقت با تاجر پیشگی یهودیت –مذهبی کوچک که مسیحیت موفق به جهانی کردنش شد- در تضاد نبوده است. با این توصیف، بعید به نظر میرسد نجواهای مربوطه که در بینشان صداهای شیمون پرز و تونی بلر را بلندتر شنیدیم، یک دفعه به ذهن ها رسیده باشد و بیشتر منطقی اسشت که آرزویی دیرین بوده که از زمان سیطره ی غرب بر کل جهان، در حال زمینه چینی بوده است. پس مسخره است که فکر کنیم به خاطر این که «کشتن به خاطر ملت» به «کشتن به خاطر خدا» تبدیل شده است چنین چیزی نیاز است؛ چون به قول باتلر، شیمون پرزی که به رژیم آپارتاید افریقای جنوبی، سلاح میفروخت و تونی بلری که با ادعاهای دروغ، به عراق حمله کرد و آن را با خاک یکسان نمود و تروریسمی را که محکوم میکند، در آن به وجود آورد، قطعا دلشان برای مرگ بی گناهان نمیسوزد. این افراد از رواج بنیادگرایی دینی در دنیا خوشحالند (تازه اگر مستقیما در آن دست نداشته باشند). تردیدی وجود ندارد که یک نوع وحشت عمومی نسبت به تفاسیر نوین مذهبی وجود دارد که هم تروریست های مذهبی مثل داعش و اوم شیرینکو عاملش هستند و هم سوء استفاده های غیر اخلاقی رهبران فرقه ها و آسیب زدنشان به مردم چنانکه در ماجراهای اوشو و فالون گونگ و مانند آن رخ داد. در این میان، باتلر، به تناقض هایی اهمیت میدهد همچون این که فالون گونگ بیش از چین، در جهان موسوم به غرب، مورد تروریسم رسانه ای واقع شده است. شاید واقعا رهبران غرب که همه نوع آزادی به تبلیغ همه نوع جریان های افراطی دینی میدهند، بیش از همه مایل به بسته شدن فضای مذهبند و در تمام این مدت، مذاهب دروغین تولید میکرده اند تا روزی که مردم از مادی گرایی هیچ پناه گاه معنوی مفیدی پیدا نکنند، تنها گزینه ی در دسترس، «مذهب نوین جهانی» باشد.