نسخه ی صربستانی مقبره ی کورش و قصه ی نئاندرتال هایی که بر آریایی ها پیروز شدند.

تالیف: پویا جفاکش

در تپه ی آوالا در حوالی بلگراد در صربستان، قبلا بقایای سازه ای مخروبه وجود داشت ولی فراماسون ها آن را از بین بردند و به جایش بنای یادبود «قهرمان گمنام» را ساختند که سوای سوال برانگیز بودن هویت «قهرمان گمنام»، شکل سازه هم سوال برانگیز است. به طرز شگفت انگیزی این بنا کپی بنای موسوم به «مشهد مادر سلیمان» در مرودشت فارس در ایران است. این بنا در گذشته به عنوان مقبره ی مادر حضرت سلیمان توسط زنان بومی پرستش میشده است. بعضی از ایرانی ها هم معتقد بودند که آن، قبر مادر حاکم عرب فارس به نام «سلیمان ابی ملک» بوده و نام این سلیمان عرب بر روی بسیاری از ابنیه ی فارس مانده و بعدا توسط مردم با سلیمان پیامبر و یا نسخه ی شاهنامه ایش جمشید اشتباه شده است. اما در دوره ی مدرن، به پیروی از شرقشناسان غربی، نام محل به پاسارگاد تغییر کرد و بنا نیز قبر سیروس یا کورش بانی امپراطوری اکامنید یا هخامنشی تلقی شد. این شخصیت به خاطر این که در تورات، دستور به بازسازی معبد یهود داده است برای فراماسون ها که خود را جانشینان معماران معبد سلیمان میخوانند مقدس و در حکم سلیمان دوم است. اما ربطش به شهر ظاهرا بی ربط بلگراد کمی مفصل تر است. نام قدیم بلگراد، سینگیدونوم بوده است که یکی از معانی پیشنهاد شده برای آن، «تپه ی شیر» است. قاعدتا منظور از تپه دراینجا تپه ی باستانی آوالا بوده است. دراینجا کلمه ی سینگ به شیر معنی شده است. توجه کنیم که صربستان به همراه بخش اعظم بالکان جزو تراکیه ی قدیم بوده است. هرودت، از شهر تراکیایی سینگوس در سیتونیا یاد کرده است و سینگاداوا شهر مهم داچیا یا رومانی کنونی در تراکیه بوده است. هرودت درباره ی سینگوس نوشته است: «در این قسمت، شیرها و گاوهای وحشی فراوانند... مرز سرزمین شیرها، رودخانه ی نستوس است.» (هرودت: 126 , 7) نکته ی مهم این است که لغت سینک یا سینگ، در هندوستان علاوه بر شیر، برای جنگجویان هم استفاده میشده است. ازآنجاکه لغت آریا در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر و اشرافزاده است و آریاها هم جنگجویان قدیم هند شمرده میشدند و شیر حیوان سلطنت نیز هست، میشد دراینجا رد آریایی گری را از اروپا تا هند پی گیری کرد و این، آرزوی ژرمانیست های مبلغ نژاد آریا بود که در آرزوی اتحاد اروپا و امریکای شمالی با شمردن این منطقه به عنوان قلمروهای نژاد فرابشر آریا بودند. منتها نمیشد هندی های اکثرا سیاهپوست و تقریبا همگی بی شباهت به اروپایی ها را نژاد آریایی خواند مگر این که تصور شود گروه کوچکی از آنها به هند نقل مکان کرده اند. امپراطوری هخامنشی که تا تراکیا گسترش یافت و بخشی از هند را نیز گرفت، میتوانست رابطی برای چنین انتقالی باشد چون داریوش شاه پارس، برای از بین بردن قومیت گرایی و یک کشور کردن قلمرو، جمعیت ها را جابجا میکرد و این گونه است که تراکیایی ها و خدایان آریاییشان بخت راه یافتن به هند و تولید هندوئیسم ودایی محبوب فراماسون های بریتانیایی را در آنجا می یافتند. اما به طرز غریبی، تصویر پشت شیرپرستی تراکیایی، آنقدرها هم به تصویر قشنگی که ژرمانیست ها به آریایی ها میدادند نزدیک نیست. یکی از مشهورترین قبایل تراکیایی، بسی ها بودند که به لحاظ پرستش، بسیار به فاون ها و ساتیرهای شهوت پرست و همیشه مست افسانه های یونانی نزدیک بودند: موجوداتی ستورمانند و بخصوص بزمانند که الگوهای شیاطین مسیحیت تلقی میشوند. آیین کوکوری تراکیایی ها که شامل زدن ماسک های شیاطین و رقصیدن با آهنگ زنگ با رفتن از دری به دری است و ریشه ی کارناوال ونیز و به دنبالش جشن بالماسکه هم تلقی میشود، هنوز در بلغارستان کم و بیش برگزار میشود و جالب این که مرکزش، پرنیک محل قبیله ی بسی است. بسی ها در نام و در کیش، یادآور "بس" bes خدای کوتوله ی بزمانند مصری هستند که بیشتر در نوبیا یعنی قلمرو همسایگان سیاهپوست جنوبی مصر پایگاه یافت. نکته این که "بس" که خدای باروری زمین (مقصود اصلی از آیین کوکوری) بود، کاربرد خدای جنگ را هم داشت و در این کاربرد، جانور مقدسش جنگجوترین جانوران یعنی شیر بود. بس، روی سرش زوائدی پرمانند میگذاشت که مشابهش را بر سر رهبران جنگجوی سیاهان افریقایی و از آن جالبتر به صورت پرهای روی سر رهبران و جنگجویان سرخپوست امریکایی می یابیم. با این حال، چون برعکس دیگر خدایان قبطی، هیچ پرتره ی نیمرخی از بس یافت نشده است، برخی احتمال خارجی بودن او را عنوان کرده اند. مردمان دریا که تصویرشان در مدینه هبو دیده میشود، به احتمالی ربطی به بس دارند. آنها دزدان دریایی اروپایی بودند که در حمله به مصر شکست خوردند. در تصاویرشان، کلاه مانندهایی پر از زائده های پر مانند دیده میشود. یکی از قبایل مردمان دریا، شاردانی ها هستند که نامشان هم با سارد پایتخت لودیه تطبیق شده و هم با ساردینیا در ایتالیا. اما این نام قابل تطبیق با سارداکا نام قدیم صوفیه پایتخت بلغارستان نیز هست. این موضوع وقتی عجیب تر شود که میبینیم آنتونیوس پلاسنتیوس (منسوب به قرن ششم میلادی) نوشته است در دره های کوه سینا صومعه ای وجود دارد که در آن، راهبان به زبان های یونانی، لاتین، سریانی، قبطی و بسیایی صحبت میکنند. زبان بسیایی در همسایگی مصر چه میکند و چرا باید مردمی که ما به عنوان دزد دریایی شناخته ایم، درآنجا در کار تبیین مذهب مقدس مسیح باشند؟ یک توضیح ممکن این است که بومی کردن قبیله ی بسی در تراکیا ممکن است مبتنی بر یک رسم منحصرا تراکیایی نباشد و فقط استقبال بعدی از آن را نشان دهد چون به نظر میرسد نام سرزمین بوسنی، نسبت سازی به بسی ها باشد و این نام بسیار شبیه به "بوسنیارو" است: نام آراگونی گروهی از دیوها یا شیاطین باسک که بیشتر به باساجان در زبان باسک به معنی «اربابان وحشی» مشهورند. این نسبت با لغات بلغاری byas، کرواتی bjas، و صربی bes به معنی شیطان همخانواده به نظر میرسد. باساجان های باسک، بنیانگذاران کشاورزی، صنعتگری و معماری بودند. آنها درست مثل پان و فاونوس در افسانه های یونانی-رومی، گله داران را در موقع نزدیک شدن درندگان، با فریاد خاصشان آگاه میکردند. با این حال، درنهایت، دشمن انسان ها شدند و بعد از شکست خوردن از انسان ها به جنگل ها و کوهستان ها و غارها متواری شدند. کیفیت به شدت انسان مانند این دیوها آنها را یادآور نئانئدرتال هایی میکند که در سرزمین های وحشی اسپانیا و فرانسه (کشورهای قوم باسک) بقایایشان یافت شده است، ازجمله احتمالا غارنگاره های غار شووه در فرانسه و مجسمه ی شیر-انسان یافت شده در آلمان که هندوها آن را با ناراسیمها خدای شیر-انسان خود مقایسه و آن را سند قدمت هندوئیسم قلمداد میکنند. در زبان اسلاوی نیز لغت div به معنی غول، همخانواده با لغت "دیولجینا" به معنی «قلمرو غول ها» است که برای نامیدن طبیعت وحشی به کار میرود. پس کاملا به جا است که شباهت قیافه ی نئاندرتال ها به جوتون های آلمانی و ترول های اسکاندیناوی را بسنجیم که هر دو، غول های زیستمند در سرزمین های وحشیند. ترول ها بخصوص مشهورترند چون در سرزمین های یخبندان قطبی و نواحی مجاورشان در اسکاندیناوی پناه گرفته اند که کم سکنه هستند و عجیب این که انتظار رایج از نئاندرتال ها هم زندگی در عصر یخبندان و تصویر کردنشان در میان برف و یخ است. درباره ی ناپدید شدن نئاندرتال ها سه نظریه وجود دارد: 1- ممزوج شدن آنها در انسان ها از طریق ازدواج 2-مقتول شدن نئاندرتال ها تا حد نابودی به دست انسانها 3-ترکیبی از هر دو. افسانه های اروپایی میتوانند گزینه ی سوم را تایید کنند. چون از یک طرف، نئاندرتال ها و احتمالا دیگر انسان های اولیه به غول های بدسیرت و دزدی که به دست انسان ها مقتول میشوند تبدیل شده اند و از طرف دیگر، افسانه های oaf ها یعنی عوض شوندگان را داریم که از جزایر مان و اسکاتلند گرفته تا اسکاندیناوی و اطریش و منطقه ی باسک رواج داشتند و مطابق آنها فیری ها و پیکسی ها و ترول ها و دیگر موجودات انسان مانند مرموز جنگل، فرزندان انسان را به منظور عشق یا برده کردن میدزدند و به میان خود میبرند و به جایشان فرزندان خود را میگذارند و یا زنان و مردان بزرگسال را برای ازدواج میدزدند و به جایشان تکه چوبی را که به شکل فرد درآورده اند میگذارند. البته ترول ها و دیگر غول ها به هیچ وجه موجودات باهوشی نیستند ولی نکته این است که جادوگرند و تنها نتیجه ی منطقی این است که تمام چیزهایی را که آدم ها از باساجان ها گرفته اند نتیجه ی جادوگری آنها و نه عقل و دانش آنها بوده است. این، آنها را به غول های افسانه های یهودی-مسیحی نزدیک میکند که فرزندان دختران انسان از فرشتگان طاغی یا اجنه بودند و از پدرانشان جادوگری آموختند. در اروپای متاخر، یهودیان و کولی ها عاملان رواج جادوگری خوانده میشدند ولی هرچه گذشت تصویر کولی رمال از یهودی جادوگر پیشی گرفت. کولی ها از کاول در هند به جایی که به نامشان کابل نامیده شد در افغانستان مهاجرت کردند و ازآنجا در تمام جهان پخش شدند. البته فراماسونری یورک با ادعای این که یهودی ها هندی هستند و پدرشان ابراهیم همان برهما خدای هندو است، کولی و یهودی را یکی کرد. با این حال، کولی ها در اروپا بیش از این که هندی خوانده شوند، به جیپسی (قبطی) و رومان (رومی) نامبردار بودند. قبط که کشور بس هست، همان مصر تورات تلقی میشود: کشوری منظم، با معماری و صنعت پیشرفته ولی شیطانی، که موسی و اولین یهودیان آن را برای هدف مقدس گوسفندچرانی و غارتگری ترک کردند. روم هم نام یک تمدن دیگر به همان اندازه پیشرفته، به همان اندازه منظم و به همان اندازه شیطانی است که کلیسای رم به عنوان دنباله دهنده ی راه موسی آن را به یک چشم انداز وحشی پر از گوسفندچران و پر از غارتگر تبدیل کرد. با این حال، موقع رومان خواندن کولی ها اسم آنها را به رومانی در تراکیا حواله میدهند. نام رومانی را نتیجه ی رومی شدن تراکیا توسط بیزانتس یا روم شرقی میخوانند که پایتختش قستنطنیه پیش از ایجاد و یونانی شدن توسط کنستانتین کبیر، یک قلمرو تراکیایی بود. قستنطنیه پایتخت امپراطوران یونانی تلقی میشود که خود را دنباله روان اسکندر مقدونی میشمردند و جالب این که فیلیپ پدر اسکندر، فاتح منطقه ای مهم در مقدونیه به نام نئاپولیس بود. به طرز شگفتی، نئاپولیس به معنی شهر جدید یکی از القاب رم در ایتالیا است به سبب آن که رم، توسط مهاجران تروایی ساخته شد که قصد ایجاد یک شهر جدید تروآ را داشتند. این که چگونه رم هم پایتخت مقدس جهان است و هم معرف قلمرو شیاطین، در همین جا توضیح پیدا میکند. قستنطنیه و بیشتر تراکیا به تسخیر اصحاب شیطان یعنی عثمانی ها درمی آیند و زین پس، قستنطنیه به عنوان پایتخت عثمانی، مرکز نشر وحشت در اروپای مسیحی است. کشور عثمانی ها در غرب بیشتر به ترکیه معروف است و این قلمرو بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ اول جهانی، سرزمین کوچکتری کاهش می یابد که «دریاچه ی چشم» بخشی از آن است: محل کوه سابق کیهانی که در یک فاجعه ی آتشین عظیم نابود و به گودالی تبدیل شد. بعضی افسانه ها آن را چشم یک هیولای خفته در زمین میشمرند. یک کوه آتش گرفته که یک سرزمین مرده با یک دریاچه را میسازد، هم یادآور کوه آتشفشانی تجسم یهوه در روایات یهود است و هم بلای آتشی که سدوم و عموره –شهرهای قوم لوط- را نابود کرد و در محلش دریاچه ی بحرالمیت را به وجود آورد. کوه آتشفشان همچنین محل زندانی شدن تیتان ها مابه ازاهای یونانی-رومی غول های روایات دینی یهودی-مسیحی است. ازآنجاکه رم در ایتالیا بازسازی شده است، آتشفشان مزبور نیز کوه وزو در نظر گرفته میشود که در جوار شهر ناپل قرار دارد: شهری با نام اصلی نئاپولیس که خرابه های یک شهر نابودشده با خاکستر آتشفشان در جوار آن است. آن را همان پمپی گزارش های باستانی میدانند و اصرار دارند که درواقع دو شهر است: هرکولانیوم و پمپی، بلکه به تعداد دو شهر قوم لوط یعنی سدوم و عموره برسانندش. کریستوف فایستر، معتقد است که این پمپی، نئاپولیس اصلی و ناپل باستان و همزمان برابر با سدوم و رم بوده است و وزو همان کوه طور یهودیان است. به عقیده ی فایستر، واتیکان رم بعد از گرفتن جای پمپی، تاریخ رم اصلی را که ناپل بود مصادره کرده است. با این حال، ممکن است آتشفشان وزو به عنوان یک کوه آتشین، جانشین کوهی اسطوره ای باشد که نابودیش، کنایه از یک بار از بین رفتن نظم جهان است، دورانی که تیتان های جادوگر از زمین جارو شدند و به اقلیت رسیدند و این، کار زئوس یا جوویس یا ژوپیتر یعنی همان یهوه ی متجلی در کوه آتشین طور است اما اکنون جادوگری و به دنبالش تمدن صنعتی نوین برگشته است چون اشراف یهودی، قدرت خود را بازیابی کرده اند. توجه کنید که کلیشه های مسیحی رایج، چقدر تصویر کلیشه ای از یهودی ها را شبیه به نئاندرتال ها کرده است و باز توجه کنید که چقدر در سطح رسانه های غربی، به کشف تلفیق قیافه ی کلیشه ای یهودی و قیافه ی کلیشه ای دیو در چهره های نتانیاهو، جورج بوش های پدر و پسر، ملکه ی بریتانیا و همسرش فیلیپ، رتچیلدها، بیل کلینتون، هابسبورگ ها، و اینطورکه پیش میرود، کم کم تمام رهبران سفیدپوست جهان، علاقه وجود دارد. البته اصرار روی پمپاژ تصویر کلیشه ای یهودی، به مخفی شدن یهودی های دارای ظاهر معمولی در لباس مسیحیان و مسلمانان، کمک زیادی کرده است.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

عصر یخبندان و نئاندرتال های آن

ظاهر بازسازی شده ی انسان نئاندرتال

ترول ها در انیمیشن بی تو و باتو

شهر ناپل در ایتالیا

موهای دیه گو مارادونا فوتبالیست مشهور که در ناپل به تماشای عمومی گذاشته شده اند.

پرستش دکتر جوزپه موسکاتی در کلیسایی در ناپل. موسکاتی، پزشکی خیر بود که از ناتوانان پول مداوا نمیگرفت و بعد از درمان دو بیمار که درمان کردنشان غیر ممکن به نظر میرسید، در باور عموم به یک قدیس تبدیل شد.

موزه ی هدایای تقدیم شده به دکتر موسکاتی در کلیسا. بقایای بمبی عمل نکرده که در زمان جنگ به داخل کلیسا افتاد و عمل نکردنش معجزه تلقی شد، بر دیوار بنا نصب شده است.

پمپی

سقوط کوه تیتان ها در اثر آتش، در صورتی که کوه کیهانی را با برج بابل –نسخه ی دستسازش- جانشین کنیم، شباهت زیادی به داستان فتح خیتان توسط خان تای زو از سلسله ی لیائو در نسخه ی منچوی "لیائو شی" یا تاریخ سلسله ی لیائو پیدا میکند. زمانی که تای زو شهر یوژو درآنجا را محاصره کرد، در اثر مهی شبیه دود آتش و توام با گرمای زیاد، یوژو را غیر قابل فتح دریافت و نزدیک بود از تصرفش منصرف شود اما ناگهان برج شهر، به دلیل نامعلومی فرو ریخت و هرج و مرج حاصله امکان فتح شهر را به خان تای زو داد. این داستان، شباهت غریبی به تصرف اریحا توسط یوشع در کتاب مقدس دارد چون درآنجا هم یوشع با صفیر شیپور، دیوارهای مستحکم شهر را فرو ریخت. نام یوشع تلفظ دیگری از نام یسوع (عیسی) و به همان معنا (منجی) است و در داستان تولد خان تای زو هم معجزه ای شبیه تجسد خدا به بشر از نوع عیسی مسیح را به طور تلویحی بیان کرده اند که در آن، مادر تای زو خواب میبیند خورشید به درون رحمش رفته است و همان زمان متوجه میشود که به تای زو حامله شده است. تای زو یک قهرمان اژدهاکش است، چون از مفاد زندگینامه اش کشتن یک اژدهای زرد است. با این حال، به نظر میرسد که مرگش توسط یک اژدها رقم خورده است. او زمان مرگ خود را پیشگویی میکند و درست در موعد مربوطه که ابتدای پاییز نیز هست، او در 55سالگی بیمار میشود و ستاره ای از آسمان فرو می افتد و یک مار سفید و یک اژدهای زرد اطراف آن مشاهده میشوند و همان شب، خان میمیرد. جالب اینجاست که تولد و مرگ تای زونگ دومین و بزرگترین امپراطور تانگ هم شبیه تای زو است. چون مطابق زندگینامه ی تای زونگ، در شب تولد او، نوری عجیب در اتاق مادرش مشاهده میشود و در زمان مرگش نیز ستاره ای از آسمان فرو می افتد. سقوط ستاره و اژدها دو موتیف مرتبط به هم هستند. هر دو آنها بلا را نشان میدهند و در آن، درازی و درخشانی یک شهابسنگ، به اژدها و مار آتشین تشبیه شده است. با این حال، موتیف حرکت ستاره و بلای توام با آن، در داستان تولد مسیح هم هست و ظاهرا شاه هرود درباره ی این که مسیح یک بلا خواهد بود اشتباه نمیکرد. در کتاب ارمیا (1 : 14-13) ارمیای نبی میگوید: «من یک دیگ جوشان را میبینم که با باد میوزد و صورتش از طرف شمال پیدا میشود و خداوند به من گفت: از شمال، بلا بر تمام ساکنان زمین آشکار خواهد شد.» دراینجا ستاره ی آسمانی با صورت فلکی دب اکبر که مظهر شمال است جابجا میشود چون این صورت فلکی، به دیگ و ملاقه هم تشبیه شده است. در مورد تمثیل دیگ جوشان، میبینیم که پیشگویی ارمیا تبدیل به داستان تولد پیسیستراتوس جبار آتن به روایت هرودت میشود. مطابق این روایت، چیلو که یکی از 7خردمند زمانه بود، دید که در بازی های المپیک، دیگ های گوشت و آبی که اطراف بقراط بودند خودبخود شروع به جوشیدن کردند. چیلو به بقراط گفت که همسر حامله ای را که با او است به خانه نبرد اما بقراط گوش نکرد و پیسیستراتوس متولد شد. پیسیستراتوس، دموکراسی آتن را تبدیل به سلطنت کرد ولی قوانین را ابدا تغییر نداد. داستان جالبی درباره ی چگونگی شورش او وجود دارد به این شکل که همانطورکه بخت و اقبالش فزونی میگرفت شایع کرد که مخالفانش میخواهند او را بکشند و چند نفر را اجیر کرد که او را چوب بزنند و با این کار، حمایت مردم را به دست آورد و مردم تحت رهبری او شورش کردند. این، شبیه خدای یهود است که به شکل عیسی بر زمین فرود می آید و مطابق اراده ی خودش، از دشمنان ظاهریش شکنجه میبیند تا از ناراحتی مردم از مظلومیتش لشکری از مسیحیان صاحب شود و بعدا به تخت سلطنت جهان بنشیند. حکومت پیسیستراتوس، شبیه حکومت عیسی است که به جای آینده، در گذشته رخ داده است. او با استبداد حکومت میکند ولی با تامین نیازهای مردم و بی نیاز کردن آنها چنان رضایت عمومی ایجاد میکند که دوران او را عصر طلایی کرونوس رئیس تیتان ها میخوانند احتمالا به خاطر این که او در ابتدا واقعا نسخه ی دیگری از کرونوس بوده است. بلا بودنش اما ناشی از آن است که پسرانش استبداد او را دنبال میکنند ولی جز ضرر چیزی به مردم نمیرسانند درست مثل فرزندان کرونوس که بعد از به قدرت رسیدن به جای تیتان ها و پیروی از زئوس پسر کرونوس، به عصر طلایی خاتمه میدهند. این، میتواند با حکومت پر ایراد و ظالمانه ی اصحاب کلیسا به عنوان تولیدات مذهب مسیح و تحت کنایه ی فرزندان مسیح، قابل تعویض باشد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P140-142

جایگزینی شهابسنگ با دب اکبر به سبب ارتباط هر دو با اژدها است. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل کنونی ستاره ی قطب شمال و ازاینرو مظهر یخبندان قطبی است ولی ستاره ی قطبی قبلا در صورت فلکی تنین یا اژدها واقع بود و یک احتمال این است که برخورد یک شهابسنگ به زمین که توام با فجایع زمینشناختی و تغییرات آب و هوایی متعدد منتسب به قهر خدای مسیحیت بوده است، باعث تغییر محور زمین و ازجمله تغییر قطب شمال شده است. اگر سرد شدن زمین در اثر به راه افتادن ماگما و فوران های آتشفشانی، یکی از عواقب آن باشد، پس طبیعی است که قطب شمال، یخبندان، شهابسنگ، و اژدها یک جا جمع شوند. از طرف دیگر، دب اکبر، پای گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو نماد کشاورزی خوب و پرباری طبیعت بود. میتوان این جدا شدن را به تکه تکه شدن ازیریس خدای کشاورزی مصری توسط برادرش تایفون خدای بیابان و بیابانزایی نسبت داد. ازیریس، نسخه ی قبطی دیونیسوس از خدایان طبیعت است و دیونیسوس در تراکیه خدای شراب و بدمستی و رهبر ساتیرها یا فاون های بزمانند است و ازاینرو خود میتواند با آیین کوکوری نسبت یابد. هرودت در کتاب دوم تواریخ، اصرار داشت که دیونیسوس از مصر به دیگر جاها رفته است و هنوز هم جریان فراماسونری به خاطر ارادتش به مصر و معماری آن، چنین علاقه ای از خود نشان میدهد. فستیوال خونریزی و شهوترانی سابازیوس شکل افراطی دیونیسوس تراکیایی، تفاوتی با سبت سیاه جادوگران یهودی ندارد. طبیعتا "بس" را هم میتوان اینطوری یک نسخه ی افریقایی دیونیسوس خواند. با این حال، دیونیسوس تراکیایی، زاگرئوس نیز هست که توسط تیتان ها تکه تکه و خورده شد و بعدا به صورت باخوس، از نو متولد گردید. این رفت و برگشت که بازگشت ازیریس به صورت هورس، یادآور آن است، رفت و برگشت مسیح نیز هست و تیتان های قاتل زاگرئوس، باز با یهودی های قاتل مسیح قابل بازآفرینیند. اگر این تیتان ها با از بین بردن مظهر نظم، به یخبندان دامن زده باشند، عجیب نیست اگر با نئاندرتال های عصر یخبندان بزرگ، تعویض شوند. اما این هم بعید نیست که عصر یخبندان بزرگ، همان عصر یخبندان کوچک باشد که تا قرن 19 ادامه داشت و تصویر عمومی از جهانی پر از بی نظمی و راهزنی همانطورکه در فیلم های کابویی میبینیم نتیجه ی آن باشد. پس کسی که نظم را احیا کند حکم مسیح را پیدا میکند. باب دابز دوست نزدیک ران هابارد (بنیانگذار فرقه ی ساینتولوژی) معتقد بود یهوه «خدای کیهانی»، از کهکشانی دیگر گریخته و به این دنیا آمده است چون درآنجا دیوانه ای او را دزدیده و در کیسه اش گذاشته بود. اگر چنین در به دری توانسته رهبر دنیا شود، پس باید دنیا خیلی بی صاحب بوده باشد. طبیعتا نسخه ی انسانی یهوه هم کیفیت مسیح تورات را می یابد و نظم انسانی را احیا میکند. نازی ها که ادعای ایجاد نظم نوین جهانی زیر لوای نژاد برتر آریا را داشتند روی همین اصل، میخواستند دشمنان دنیا را که یهودیان یعنی قاتلان مسیح هستند از بین ببرند ولی همانطورکه از قبل تعیین شده بود، شکست خوردند و با تکرار شکنجه ی مسیح درباره ی یهودیان بی گناه، یهودیت را تبدیل به «مسیح جدید» و بنابراین صاحب رسمی و واقعی نظم نوین کردند و تعجبی نداشت که یهودی ها بر اساس انتظار قبلی از نازی ها در کشور جدیدشان به نسل کشی و اخراج بومیان فلسطین بپردازند به این ادعا که با زندگی در یک نسخه ی بی ارزش قلابی از سرزمین مقدس، تیتان هایی هستند که جای مسیح یهودی که حالا اسمش کشور اسرائیل است را گرفته اند.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

اما عجیب ترین صحنه در این روند اساطیری، این است که اویی که برای سروری به بهانه ی ایجاد نظم، با این غول بی شاخ و دم «یهود» رقابت میکند، درنهایت خودش از همه یهودددوست تر میشود. این، دقیقا اتفاقی است که برای آلمان، خانه ی نازی های سابق افتاده است. هانس کودنانی، همکار پژوهشی ارشد در موسسه ی چتم هاوس، مینویسد:

«طی 5ماه بعد از 7اکتبر، مردم دنیا با وحشت شاهد بودند که آلمان از هولوکاست استفاده میکند تا انتقادات علیه جنگ اسرائیل در غزه را خاموش کند. واکنش دولت آلمان به این منازعه فرقی با واکنش ایالات متحده نداشت: هر دو کشور به اسرائیل سلاح دادند و در دیوان بین المللی دادگستری از اسرائیل در برابر افریقای جنوبی حمایت کردند. اما آلمان در آزار و شکنجه ی معترضان، هنرمندان و روشنفکرانی که با مردم فلسطین ابراز همدردی و همبستگی کرده اند از امریکا هم فراتر رفته و از همان مسئولیتی که نسل کشی نه چندان دور بر دوشش قرار داده به نوعی برای اثبات اخلاقی بودن خود استفاده میکند. متوسل شدن به هولوکاست برای مهار انتقادات علیه اسرائیل تفاوت دارد با فرهنگ یادآوری که زمانی، به عقیده ی بسیاری از ناظران بین المللی، روشی در خور پیروی برای رویارویی با گذشته بود. حتی سوزان نیمن فیلسوف، که پنج سال پیش کتابی نوشت و در آن از فرهنگ یادآوری آلمان به عنوان الگویی برای امریکا یاد کرد، اکنون معتقد است که این فرهنگ "به بیراهه رفته است." نیمن از نوعی "مک کارتیسم یهود دوستانه" ی منحصرا آلمانی یاد میکند. این عبارت، یهودیان منتقد اسرائیل مثلا ماشا گسن، نویسنده ی نیویورکر، یا کندس بریتز هنرمند را نیز نشانه میگیرد. بنابراین دقیق تر آن است که بگوییم "مک کارتیسم صهیونیستی". اگرچه به درستی توجه زیادی به این موارد خاص آزار و اذیت معطوف شده، اما پیدایش و تکامل فرهنگ یادآوری آلمان کمتر مورد بحث قرار گرفته است. خصوصا در ایالات متحده بسیاری از کسانی که آلمان را کشوری نسبتا مترقی میدانستند اکنون معتقدند فرهنگ یادآوری هولوکاست همواره آلمان را ملزم به پشتیبانی بی قید و شرط از اسرائیل کرده است. اما حقیقت از این پیچیده تر و عجیب تر است. خاطره ی هولوکاست در دهه ی 80میلادی بود که در نظام سیاسی جمهوری فدرال آلمان ریشه دواند. در دو دهه ی گذشته، این فرهنگ یادآوری به قهقرا رفته، چراکه آلمان این باور را که هولوکاست این کشور را در برابر بشریت مسئول ساخته، رها کرده و در عوض فقط در برابر اسرائیل احساس مسئولیت میکند. در مورد این پسرفت، بیشتر تقصیرها متوجه آنگلا مرکل است که در بیست سال گذشته بر سیاست آلمان تسلط داشت. با این حال، در چند دهه ی اخیر، قدرت های سیاسی همگرا اتحاد عجیبی بین چپ میانه ی آلمان و جناح راست امریکا و اسرائیل برقرار کره اند. امروزه آلمان توسط دولتی ائتلافی متشکل از سوسیال دموکرات ها، سبزها و دموکرات های آزاد رهبری میشود که به گفته ی نیمن، به نظر میرسد در مورد اسرائیل مواضعی دارد که حتی "از مواضع کمیته ی روابط عمومی امریکا و اسرائیل نیز محافظه کارانه تر و حمایتگرانه تر" است. برای درک این اتحاد عجیب و غریب، باید نگاهی دوباره به اوایل دهه ی 60میلادی بیندازیم، زمانی که فرهنگ یادآوری آلمان از دل چپ نویی برخاست که میخواست با پیشینه ی نازیسم روبرو شود. این داستان را در کتاب اولم با عنوان "آرمانشهر یا آشوییتس" روایت کرده ام. این کنشگرها اولین آلمانی هایی بودند که هویت ملی خود را به مسئولیت کشورشان در قبال هولوکاست پیوند زدند. رویکرد آنها برخلاف صهیونیسم افراطی کوته نظرانه ای که امروزه در آلمان رواج دارد، بر مبنای درکی جهانشمول از درس های هولوکاست استوار بود، نه این که به طور ویژه فقط بر اسرائیل متمرکز باشد، حتی زمانی که فکر و ذکرشان درگیر آرام کردن وجدان خود آلمان بود. با این که امریکایی های بعد از جنگ جهانی دوم فرزندان آنهایی بودند که با نازی ها جنگیده بودند –که به آنها "نسل بی نظیر" گفته میشود- همتایان آنها در آلمان غربی فرزندان به قول خودشان "نسل آشوییتس" بودند. برای نسل 1968، رویارویی با نازیسم و عبرت گیری از هولوکاست هم از لحاظ هویتی مهم بود و هم به شدت جنبه ی شخصی داشت. آنها وقتی به بزرگسالی رسیدند، کم کم سکوتی را که درباره ی گذشته ی نه چندان دور نازیسم آلمان وجود داشت شکستند. اولین صدر اعظم آلمان غربی، کونراد آدناوئر مسیحی و دموکرات، هر گونه پرداختن به نازیسم را عملا سرکوب کرده بود؛ بسیاری از کسانی که در رژیم نازی سمتی داشتند اصلاح شده و به سمت های پیشین خود بازگردانده شدند؛ تا اواسط دهه ی 50، صاحب منصبان خدمات کشوری، قوه ی قضائیه و دانشگاه ها عمدتا همان صاحب منصبان دوره ی رایش سوم شده بودند. بسیاری از جوانانی که در آلمان غربی بزرگ شده بودند، به قول یکی از کسانی که با آنها مصاحبه کردم، احساس میکردند "توسط نازی ها محاصره شده اند". در اواسط دهه ی 60، کم کم متوجه شدند که فقط افراد نیستند که باقی مانده اند، بلکه تداوم ساختاری نیز وجود دارد: جمهوری فدرال، حکومتی فاشیستی یا دستکم "پیشا فاشیستی" بود. جنبش دانشجویی به عنوان اعتراضی علیه این تداومات واقعی و خیالی به وجود آمد. در 2 ژوئن 1967، دانشجویی به نام "بنو اونه سورگ" توسط پلیس برلین غربی در اعتراضات علیه ورود شاه ایران به برلین کشته شد. شش روز بعد، اسرائیل جنگ شش روزه را شروع کرد. تا آن زمان، چپ نو آلمان غربی مایل بود از اسرائیل حمایت کند و به چشم یک پروژه ی سوسیالیستی به آن مینگریست. اما همین که جنبش دانشجویی پس از کشته شدن اونه سورگ رو به افراط گذاشت، با اسرائیل نیز به دشمنی برخاست و دیگر آن را پایگاه امپریالیسم امریکا در خاورمیانه میدانست، موضعی که تا حدودی واکنشی علیه حمایت شدید اکسل اشپرینگر، غول رسانه ای منفور جناح راست، از اسرائیل بود. در طول جنگ، اشپرینگر به شوخی گفته بود که به مدت 6روز، روزنامه های اسرائیلی را به آلمانی منتشر میکرده. طی دهه ی بعدی، برخی از چپ های آلمان غربی بیش از پیش بر اسرائیل متمرکز شدند و از آن انتقاد کردند و در ادامه از مرز ضد صهیونیسم عبور کردند و به یهودی ستیزی رسیدند. این یهودی ستیزی جناح چپ در سال 1976 به اوج خود رسید، زمانی که دو فلسطینی و دو شهروند آلمان غربی که از جنبش دانشجویی فرانکفورت خارج شده بودند یک جفت ایرفرانس را ربودند، به انتبه در اوگاندا پرواز کردند و مسافران اسرائیلی و یهودی را جدا کرده و بقیه ی مسافران را رها کردند. یوناتان برادر بنیامین نتانیاهو در حمله ی بعدی اسرائیل برای آزادسازی گروگان ها کشته شد. نتانیاهو این رویداد را آغاز زندگی سیاسی خود میداند.» ("فرهنگ یادآوری چطور آلمان را در صهیونیسم غرق کرد؟": هانس کودنانی: ترجمه ی آمنه محبوبی نیا: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403)

واقعه ی انتبه، نقش مهمی در عقبنشینی جریان چپ از صهیونیسم ستیزی و برجسته تر شدن هولوکاست در «فرهنگ یادآوری» ضد نازیسم در آلمان داشت، اما این همه ی ماجرا نیست؛ یهودی ها و فرانسوی ها تنها قربانیان نازیسم نبوده اند، حتی اگر رسانه های غالب، فقط همین دو گروه را قربانیان نازیسم نشان دهند؛ کشورهای زیادی اسیر جنایات نازیسم شدند، ولی محدود شدن فرهنگ یادآوری به یهود به خاطر آن است که از میان تمام این ملت ها فقط یهود بودند که شیطانی خوانده شدند؛ شیطان دشمن خدا است، پس زمانی که «ثابت شد» خود نازیسم شیطانی است، آن وقت «یهود» از شیطان به خدا بدل شدند و امکان قبولاندن آلمانی ها به این که باید به خاطر دشمنی با خدایان، عذاب وجدان داشته باشند و به هر آنچه که رهبری سیاسی-اقتصادی این خدایان با رسانه هایشان به آنها القا میکنند ایمان داشته باشند فراهم شد.

این ماجرا درس مهمی برای تاریخ ایران هم دارد. انقلاب ایران هم جریانی بود که ادعای نبرد با اصحاب شیطان در زمین را داشت. درست مثل نازی هایی که در آلمان پس از جنگ به حکومت خود ادامه دادند، انقلابیون ایران هم به یک نوع فرهنگ یادآوری چنگ زدند تا تندروی هایی را که اول انقلاب مرتکب شدند دیگر تکرار نکنند اما این فرهنگ یادآوری فقط در صورتی میتواند مفید باشد که شما هنوز به انقلاب در جاهایی وفادار مانده و ارزش های آن را درک کرده باشید؛ اگر از انقلاب کنده شوید و از آن متنفر شوید، آن وقت فرهنگ یادآوری فقط به نفع دشمنان ایران میشود و میتواند شما را مدافع تمام اعمال غیر انسانی ای بکند که این دشمنان مرتکب میشوند، جنایاتی مثل دچار کردن ملت اوکراین به جنگ برای تضعیف روسیه یا نسل کشی غیر قابل توجیه در غزه به بهانه ی نابودی حماس، اما همزمان تکرار مداوم این شعار که «حماس ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد» (مثل این که بگوییم نازیسم ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد) طوری که آدم انگشت به دهان بماند که پس اصلا این جنگ برای چیست. گوش دادن به شخص یا جریانی که اتفاقات ناخوشایند گذشته را یادآوری میکند مهم است، اما به شرطی که معلوم باشد این شخص یا جریان، دوست است یا دشمن.

آرزوی شیمون پرز: پاپ، رهبر تمام مذاهب جهان!

تالیف: پویا جفاکش

آپولو

ونوس و کوپید

هفستوس

باخوس و آریادنه اثر ژان پی یر گرنجر؛ به دست بالا رفته ی دیونیسوس توجه کنید.

کتاب امثال سلیمان (24 : 4) میگوید: «و از طریق دانش، قفسه ها از همه ی کالاهای گرانبها و دلپذیر، پر خواهد شد.» این، احتمالا پایه ی اصلی برداشت کلی و دم دستی امروزی و مدرن ما از تولید ثروت با دانش و علم است حتی اگر این علم، ظاهری مذهب ستیز داشته باشد و امثال سلیمان را هم به ظاهر رد کند. اما پشت این ترجمه ی دلنشین و فریبنده، واقعیت موحش تری وجود دارد که متن عبری آن، افشایش میکند. کلمه ی عبری به کار رفته برای دانش، «دعات» است که به دقت از هوخمه (حکمت) و بیناه (هوش) متفاوت میشود. در کابالا، اینها سه بخش ذهنند و دعات، بخش میانی ذهن است. دعات علاوه بر علم، معنی رابطه و اتحاد را هم میرساند چنانکه در آیه ی «آدم، همسرش را شناخت.» (سفر پیدایش، 4 : 1) برای فعل از دعات استفاده شده است بنابراین دعات، مضمونی تجربی دارد و بین دانش مادی (بیناه) و هوخمه (دانش معنوی) واسطه میشود. چون راهنمای بخش مادی و تاریک ذهن به سمت معرفت فرا مادی است، در زوهر، دعات «نور هوخمه» خوانده میشود. در «32 راه حکمت»، دعات بر روی سکه ی شالوم (سلام) قرار دارد که به «آگاهی کامل» معنی میشود. اما توجه داریم که تجربه کردن، به معنی کسب دانشی است که قبلا در ذهن فرد وجود نداشته و این، نیرویی است که بعد از خوردن از میوه ی معرفت به نیک و بد توسط آدم و حوا، در انسان به وجود آمده است، درحالیکه همین موضوع، سبب اخراج آدم و حوا از بهشت شده و از آن پس، انسان باید با همین تجربه اندوزی به بهشت برسد بدون این که بتواند چهره ی واقعی بهشت را از پس خروارها تخیل و تحریف، بازبشناسد و البته کابالا هم دعات را با درخت فتنه گر مزبور تطبیق کرده است. این میتواند باعث شود تا ثروتی که امثال سلیمان به دانش (دعات) موکول میکند، جای لذات راستین بهشتی را بگیرد و همان معرفی شود که خود به خود، باعث بازسازی بهشت روی زمین و در هر کشوری میشود که ثروتمند میشود. در دنیایی که ناسیونالیسم، آن را قطعه قطعه کرده و به هر کشور میگوید فقط آنجا مرکز زمین و محل راستین بهشت است، همه میخواهند با ثروتمند نشان دادن کشور خود از یک سو و فقیر نشان دادن و حتی فقیر کردن عملی کشورهای دیگر از سوی دیگر، بهشت بودن خود را ثابت و با آن تشخص یابند و این میشود که همه بر سر جذب صنایع و تولیدات به خود رقابت دارند. دراینجا باید یادآور شویم که خدا در بهشت ساکن است و خدای خالق، در داشتن تولیدات، با خدای صنعتگری تطبیق میشود که در زبان قبطی، پتاح، و در زبان یونانی هفستوس نامیده میشود. مطابق اساطیر یونانی، هفستوس توسط زئوس رئیس خدایان، از کوه المپ که مابه ازای دیگر بهشت است به پایین پرتاب شد. به یک روایت، دیونیسوس باخوس خدای شراب به هفستوس کمک کرد تا به المپ برگردد و هفستوس سوار بر خری به المپ برگشت. جالب این که در اساطیر تراکیایی، دیونیسوس خودش خدایی خر سوار است و از آن جالب تر این که بازگشت خدا به خانه اش یادآور کتاب زکریا (9 : 9) است که میگوید: «پادشاه شما می آید؛ متواضع و سوار بر خر.» به عقیده ی مسیحیان، این پیشگویی، با آمدن خداوند یهوه به شکل عیسی مسیح و سوار بر یک خر به اورشلیم –مابه ازای زمینی بهشت- تحقق پیدا کرده است. خر عیسی، یعفور نام دارد. این کلمه از دو بخش تشکیل شده است: اول: "یع" که تلفظ دیگر یاه/یاهو/یهوه است. دوم: "فور" که جزو زنجیره ای از تلفظات ریشه ی pwr,par/pare/prr/per… به مفهوم تولیدات، نتایج و فرزندان است. پس یعفور، میتواند فرزندان یهوه و به همین سیاق، انواع تجسم های جمادی و گیاهی و حیوانی و انسانی یهوه را نشان دهد. از طرف دیگر، "پور" معنی درخشان، سوزان، آتشین و سرخ رنگ را هم دارد که در ترکیب با یهوه، آذرخش و آسمان طوفانی را نشان میدهد که خود یهوه است. pareh از لیست بالا، معنی گاو قربانی در یهودیت را میرساند که چون بین افراد قسمت میشود، از آن، معنی پاره کردن، تجزیه کردن و تقسیم کردن حاصل میشود. این واژه گاهی به تنهایی معنی گاو میدهد ولی جالب اینجاست که از طریق آن، احتمالا لغت per به معنی خر هم میتواند به لیست اضافه و با آن، به یعفور متصل شود. از معدود جاهایی که این کلمه در تورات استفاده شده است،سفر پیدایش (12 : 16) است که در آن، یهوه، اسماعیل را «خر انسان نما» میخواند. این تمثیل، مسلما در ارتباط با کتاب ایوب (24 : 5) است که در آن، ایوب، از الاغ برای تصویر کسی که در بیابان برای غذا جستجو میکند، استفاده مینماید. علت، این است که یهود، گورخر را که جانوری بیابانزی است، نسخه ی وحشی خر میشمردند. اسماعیل هم پسر ابراهیم بود که به بیابان تبعید شد ولی جالب اینجاست که اولادش بعدا زیر بیرق اسلام بازگشتند و اورشلیم را تصرف کردند، پس او هم از طریق فرزندانش به اورشلیم (بهشت) برگشت و جالب این که رهبر امت اسلام که در آن زمان خلیفه عمر بود، سوار بر یک خر به اورشلیم وارد شد. از امت ابراهیم، شاخه ی دیگری هم جدا شدند که آنها هم مثل اسماعیل، بیابانگرد از آب درآمدند. فرزندان یعقوب ابن اسحاق ابن ابراهیم یعنی بنی اسرائیل که به دنبال یک قحطی، ساکن مصر شده بودند، پس از فرار از مصر بیابانگرد شدند. متاخر بودن بیابانگردیشان بر بنی اسماعیل، به نوعی، ذهنیت برآمدن مذهبشان یهودیت از امت اسماعیل را القا میکند. میدانیم که یهودیت با موسی و هارون، مردانی از قبیله ی لاوی با پدر نامشخص شروع شد. در اسلام، پدر این دو، عمران نام دارد که نامی است برآمده از آمور –تلفظ دیگر عمر- خدای آموریان سوریه و عراق که ظاهرا یهوه با او تطبیق شده است. همانطورکه نام آمور قابل تبدیل به عمر است، یهوه نیز قابل جابجایی با عیسی است. در تفسیر ابن اسحاق از انجیل یوحنا، فارقلیط که معمولا مسیح تلقی میشود، به لحاظ معنایی –به معنی ستایش شده- با "احمد" و "محمد" نام های پیامبر اسلام قابل تطبیق است و محمد، آخرین منجی جهان خواهد بود. البته اکنون محمد مردی متعلق به گذشته است و زندگیش هیچ چیزی را در دنیا بهتر نکرده است، بنابراین، بعضی نحله های اسلام، یک محمد دیگر را به عنوان مهدی آخرالزمان و مابه ازای مسیح مشخص کرده اند که از نسل محمد پیشین است. البته در اسلام، محمد پسر الله (یهوه ی اسلامی) نیست و عمدا محمد ابن عبدالله یعنی محمد پسر بنده ی الله (کنایه از محمد از نسل انسان) خوانده میشود چون عیسی هم از دید مسلمانان، پسر خدا نیست و از جنس بشر است. به هر حال، همین محمد ابن عبدالله به جای خدایی مینشیند که موسی و هارون از قبیله ی لاوی جانشینان او هستند. نتیجه این که در تاریخ اسلام هم سلسله ای به نام عباسیان خلق میشود، از ریشه ی عباس به معنی شیر، همانطورکه لاوی به معنی شیر است، و در آن، خلیفه ای ظهور میکند به نام محمد ابن عبدالله معروف به مهدی، که جانشینانش به ترتیب، دو برادر به نام های موسی (معروف به هادی) و هارون (معروف به رشید) هستند. در اسلام، برعکس یهودیت، موسی و هارون با هم اختلاف پیدا نمیکنند و هارون به بددینی متهم نمیشود؛در عوض، "قارون" که تلفظ دیگر هارون است، به صورت یک خویشاوند دور موسی بازتولید میشود که موسی او را به مال اندوزی و کاخ نشینی و دوری از راه خدا متهم میکند. به همین ترتیب، برای هارون الرشید هم یک خویشاوند دور به نام موسی پسر جعفر تولید میشود که از مال اندوزی و دور شدن از راه خدا انتقاد میکند. روشن است که جعفر دراینجا تلفظ دیگری از یعفور با مضمون تجسم خدا است. جالب این که عبدالله المامون پسر هارون، علی پسر این موسی ابن جعفر را ولیعهد خود اعلام میکند ولی بعدا مشکوک میشود که این علی ابن موسی به کمک خاندان سهل درصدد ساقط کردن او هستند و درست همزمان با سرکوب خاندان سهل، علی ابن موسی بعد از خوردن انگوری که مامون برایش فرستاده است، به طرز مشکوکی از دنیا میرود. این که مامون یک خئیشاوند دور را ولیعهد خود بخواند کمی عجیب است مگر این که فکر کنیم این خویشاوند، ابتدائا پسر موسی برادر هارون و از این جهت، پسرعموی مامون بوده است که خود از نسل یک خلیفه بوده است. در تشیع 12 امامی، موسی ابن جعفر و پسرش علی در ادامه ی 6 امام اول شیعیان اسماعیلی قرار گرفته اند. اما علی خودش یکی از نام های خدا است و باز بر اساس سلسله مراتب جانشینی، فهرست اولیای الهی کیسانیه به او چسبانده شده اند. این فهرست، به ترتیب، علی (الله)، محمد ابن عبدالله، علی ابن ابیطالب، حسن ابن علی و حسین ابن علی(یک نفر با دو نام همریشه و هم معنا) ، و محمد حنفیه (مهدی کیسانیه) هستند که به صورت زنجیره ای از پدر و پسرها بازآفرینی شده اند: علی ابن موسی (رضا)، محمد ابن علی (تقی)، علی ابن محمد (نقی)، حسن ابن علی (عسکری)، محمد ابن حسن (مهدی). ازآنجاکه هفتمین و آخرین امام اسماعیلیه هم به نام محمد و دارای مقام مهدی موعود است، فهرست شیعه ی 12 امامی فقط لیست اسماعیلیه را به حد عدد مقدس 12 که تعداد ماه های سال و از این جهت برابر با چرخه ی تاریخ است افزایش داده است. اگر این چرخه ی تاریخ، ریشه ای قدیمی تر داشته باشد که بنیاد مسیحی آن قطعا چنین چیزی را نشان میدهد، نامبرداری مسیح به آدم دوم، خلیفه محمد ابن عبدالله (مهدی) را به جای محمد/عیسی، درجایگاه حضور آدم ابوالبشر در بهشت خداوند نشان میدهد و خروج موسی و هارون از مصر، برابر با خروج خانواده ی آدم از بهشت میشود. بعد از آن، موسی و هارون، حکم هابیل و قابیل را می یابند که یکی چوپانی ساده زیست بود و دیگری بنیانگذار صنعت و تمدن. درست در همین جا، اختلاف موسای پیامبر با قارون، و اختلاف موسی ابن جعفر با هارون الرشید مفهوم می یابد. دراینجا شما میبینید که مصر، کشوری که با معماری خارق العاده و فرمانروایانی که خود را خدا مینامند شناخته میشود و هرودت مدعی است یونانیان، پرستش هفستوس را از آن گرفته اند، جای بهشت را میگیرد و اینچنین میشود که با همه جا گیری مسیحیت، تمام کشورها هوس میکنند با الگوگیری از مصر فراعنه، سرزمین خود را به یک قلمرو شهری پر از بناهای معماری خارق العاده و دارای حاکمانی که مثل خدا از هر اشتباهی مصونند تبدیل کنند؛ الگویی غیر ممکن که فقط نارضایتی از زندگی در کشور زادگاه را برای اتباع به همراه دارد.:

“daath and hephaestos”: john frank: hxmokha: 12feb2013

مطمئنا دلیل این سرخوردگی فقط این نیست که حکام کشور در زور زدن برای خردمند و فوق العاده نشان دادن خود، بسیار ریاکار به نظر میرسند یا کشورهای ضعیف از جلوگیری قدرت های بزرگ از پیشرفتشان سرخورده میشوند یا کشورهای قدرتمند، از این که رقبا به حدشان رسیده یا از آنها جلو زده اند، احساس شکست و تحقیر میکنند. موضوع این است که دعات، وظیفه ی خود را انجام نداده است یعنی از تجربه به معنویت نرسیده است، چون بهشتش دیگر معنوی نیست، فقط مجموعه ای از حسادت های مادی است که جز احساس خود کم بینی، چیزی به افراد نمیدهد و دنیای مردم را از معنا تهی میکند. مارک منسون دراینباره مثال جالبی دارد:

«برای این که از داشتن دغدغه ی مشکلات خلاص شوید، باید اول، دغدغه ی چیز مهم تری از مشکلات را داشته باشید. تصور کنید که در فروشگاه مواد غذایی هستید و خانم مسنی را میبینید که سر صندوق دار به علت این که کوپن سی سنتی او را قبول نمیکند، فریاد میزند. چرا آن خانم مسن برای چنین چیزی دغدغه دارد؟ آن هم به خاطر سی سنت بی ارزش. من به شما دلیلش را میگویم: آن خانم مسن، هیچ کاری در طول روز، به جز شمردن کوپن هایش ندارد. او پیر و تنها است. فرزندانش انسان های مزخرف و بی عاطفه ای هستند و به ندرت به او سر میزنند. تقریبا سی سال است که کسی به او ابراز محبت و علاقه نکرده است. او وقتی از جایش بلند میشود، با کمردرد همیشگی خود دست و پنجه نرم میکند. حقوق مستمریش رو به پایان است و احتمالا او در حالی که در عالم رویاهای خود به سر میبرد و زمین گیر خانه شده است، میمیرد. بنابراین او دانه دانه کوپن هایش را قیچی میکند. این تنها چیزی است که دارد. فقط او است و کوپن های لعنتیش. این تنها چیزی است که او دغدغه اش را دارد، زیرا چیز دیگری برای دغدغه مندی او وجود ندارد. زمانی که صندوقدار 17ساله ی کک مکی، با صورت پر جوش، از گرفتن کوپن های او خودداری میکند، آن موقع است که مادربزرگ داستان ما از شدت خشم منفجر میشود و هشتاد سال دغدغگی را سر آن نوجوان خالی میکند. درست مثل رگبار شدید تگرگ در داستان های زمان ما که مردم قبلا احترام بیشتری به آن میگذاشتند. مشکل اصلی افرادی که مانند نقل و نبات و شیرینی، برای خودشان دغدغه درست میکنند این است که آنها چیز ارزشمندتری در زندگیشان ندارند که دغدغه هایشان را به آن اختصاص دهند. اگر شما دائم خود را در حال داشتن دغدغه ی مسائل پوچ و بی ارزش میبینید و خود را آزار میدهید، برای مثال دیدن عکس های نامزد سابقتان روی پروفایلش، یا زود تمام شدن باتری کنترل یا از دست دادن فروش ویژه ی یکی بخر، دو تا ببر برای خرید ضد عفونی کننده ی دست، در آن صورت یعنی که شما در زندگیتان چندان موضوع ارزشمندی ندارید که دغدغه ی واقعی برایش داشته باشید. در حقیقت، این که در زندگیتان هیچ چیز ارزشمندی برای دغدغه داشتن ندارید، مشکل اصلی شما است، نه ضد عفونی کننده ی دست یا باتری کنترل. یک بار از یکی از دوستان هنرمندم شنیدم که میگفت: "وقتی آدم ها مشکلی نداشته باشند، مغز آنها به طور خودکار شروع به پیدا کردن راهی برای اختراع مشکلات میکند." من فکر میکنم، آنچه را که بیشتر انسان ها مخصوصا سفیدپوستان تحصیل کرده ی نازپرورده ی قشر متوسط جامعه، مشکلات زندگی مینامند، ناشی از نداشتن دغدغه های مهم و نگران کننده در زندگیشان است. پس درنهایت میتوان نتیجه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنی دار در زندگیتان، شاید بهترین روش برای خرج کردن انرژی و زمانتان است، زیرا اگر چیز معنادار را نیابید، آن وقت مجبور میشوید که دغدغه هایتان را صرف اهداف بی معنی و پوچ کنید.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصوره خمکده: نشر یوشیتا: اردیبهشت 1401: ص 24-23)

علاوه بر این، ما زندگی مادی اشتباه گرفته شده با بهشت را به اندازه ی جهان بهشتی، بی عیب و نقص میخواهیم به طوری که هیچ چیزی برخلاف خواسته ی ما در آن اتفاق نیفتد و در این حالت، نه خود اشکالات پیش آمده، بلکه انتظار نادرست ما از پیش نیامدن اشکال است که باعث آسیب روانی ما از آنها میشود:

«وقتی بر این باور هستیم که بر وفق مراد نبودن اوضاع اشکال دارد، آن وقت به طور ناخودآگاه خودمان را مقصر میشماریم. کم کم فکر میکنیم که ما به صورت ذاتی دچار مشکل هستیم و همین موضوع باعث میشود که بخواهیم به صورت افراطی به جبران آنها بپردازیم. برای مثال، چهل جفت کفش بخریم، شب های سه شنبه چند تا قرص زنکس [داروی ضد افسرگی] با مقدار زیادی نوشیدنی بخوریم یا به یک اتوبوس مدرسه شلیک کنیم. این اعتقاد که اگر گاهی اتفاقی بر وفق مراد ما نباشد، مشکلی وجود دارد، ریشه ی اصلی حلقه ی بازخورد جهنمی است که بر فرهنگ ما چیره شده است.» (همان: ص 27)

خوشی هایی هم که بین این نارضایتی ها نصیبمان میشود، اغلب سرخوشی های بی فایده از آب درمی آیند، همانطورکه ناخوشی ها هم چیزی به آدم اضافه نمیکنند، چون هیچ چیز معنایی ندارد که بخواهیم از توی نتایج دلخراش اشتباهاتمان، معنی ای بیرون بکشیم.:

«سرخوشی اشکال مختلفی دارد؛ حال یا با مصرف نوشیدنی های الکلی به دست می آید یا با برتری اخلاقی که از مقصر دانستن دیگران حاصل میشود یا تجربه ی یک ماجراجویی خطرناک جدید. سرخوشی ها روش های سطحی و غیر سازنده برای گذران زندگی هستند. بیشتر دنیای خودیاری مبنی بر اطلاق سرخوشی ها است تا حل مشکلات اصلی جامعه. بسیاری از واعظان خودیار، به شما شکل های مختلف انکار را می آموزند و تمرین های جدیدی را نشان میدهند که به شما کمک میکند تا برای مدت کوتاهی حس خوبی داشته باشید درحالیکه این کار باعث میشود تا از موضوعات اصلی و بنیادین دور شوید و به آنها بی توجه شوید. این را به یاد داشته باشید که هر کسی که خوشحال است لزوما لازم نیست که جلو آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است. سرخوشی اعتیاد می آورد. هرچه بیشتر به آن وابسته شوید تا نسبت به مشکلات اصلیتان احساس بهتری داشته باشید، بیشتر آنها را خواهید یافت. در این خصوص، تقریبا هر چیزی بسته به انگیزه ی استفاده از آن، میتواند اعتیادآور باشد. ما هر کدام روش های مخصوص خودمان را برای تسکین درد مشکلات اصلی زندگیمان داریم و اگر آن روش ها در اندازه های متعادلی باشند هیچ اشکالی ندارند، اما هرچه بیشتر از مشکلات دوری کنیم و بیشتر به تسکین درد آن بپردازیم، در هنگام روبرویی با مشکلات، درد بیشتری را احساس خواهیم کرد. احساسات برای هدف خاصی تکامل یافته اند: هدف این است که بهتر زندگی و تولید مثل کنیم. فقط همین. آنها ساز و کار های واکنشی هستند و به ما گوشزد میکنند که چه چیزی درست و چه چیزی اشتباه است. نه بیشتر و نه کمتر. همانطورکه درد ناشی از سوختن با اجاق گاز، به ما می آموزد که دیگر نزدیک اجاق گاز نرویم، ناراحتی ناشی از تنهایی هم به ما می آموزد که کارهایی نکنیم که دوباره باعث تنهاییمان شود. احساسات، علائم زیست شناختی انسان هستند و ما را به سمت تغییر مفید و مثبت سوق میدهد. ببینید، من نمیخواهم که بحران دوره ی میانسالی شما را نادیده بگیرم یا این حقیقت را که پدر بی پولتان در هشت سالگی تان دوچرخه ی شما را میفروشد و هنوز هم آن خاطره را از یاد نبرده اید، بی ارزش تلقی کنم. اما وقتی خوب به آن فکر کنید، اگر احساس مزخرفی دارید به دلیل این است که مغزتان به شما میگوید که مشکلی در زندگیتان وجود دارد که هنوز شناسایی و حل نشده است. به زبانی دیگر، احساسات منفی محرکی برای انجام عمل است. وقتی آن احساسات را درک میکنید، به این خاطر است که شما باید کاری برای آن انجام دهید. از طرفی دیگر، احساسات مثبت، پاداشی برای انجام عمل مناسب است. وقتی آن احساسات مثبت را حس میکنید، آن وقت زندگی برایتان ساده به نظر میرسد و هیچ چیز جز لذت بردن از زندگی وجود نخواهد داشت. سپس مثل تمام چیزهای دیگر، احساسات مثبت ناپدید میشوند، زیرا مشکلات بیشتری ناگزیر میشوند. احساسات بخشی از معادله ی زندگی انسان ها هستند اما کل آن نیستند. فقط به خاطر این که چیزی به شما احساس خوب القا میکند بدین معنا نیست که آن چیز واقعا خوب است. یا اگر چیزی باعث حال بد شما میشود این به این معنا نیست که آن چیز واقعا بد است. احساسات مانند تابلوهای راهنما هستند. احساسات توصیه های سیستم عصبی بدن انسان هستند ولی به هیچ وجه حکم فرمان و دستور را ندارند؛ بنابراین ما همیشه نباید به احساساتمان اعتماد کنیم. درحقیقت من اعتقاد دارم که باید عادت زیر سوال بردن احساساتمان را در خود به وجود بیاوریم. بیشتر انسان ها آموخته اند که احساساتشان را به دلایل مختلف شخصی، اجتماعی یا فرهنگی سرکوب کنند بخصوص احساسات منفیشان را. متاسفانه انکار احساسات منفی باعث انکار ساز و کار های واکنشی ای میشود که به حل مشکلات فردی کمک میکنند. درنتیجه بسیاری از این افراد سرکوب شده، توان رویارویی با مشکلاتشان را در زندگی ندارند و اگر نتوانند مشکلی را حل کنند پس نمیتوانند خوشحال باشند.» (همان: ص39-38)

شاید درواقع، انتخاب مادی گرایی بین دو مسیر ماده پرستی و معناجویی، همان انتخاب مسیر قارون از دوگانه ی موسی و قارون یا موسی و هارون است. تمثیل خر دیونیسوس-مسیح هم جایی برای این دوگانه دارد. دیونیسوس، یک بار در مسیر سفر خود، به مردابی برخورد و در کنار آن، دو خر یافت. بر یکیشان سوار شد و از مرداب گذاشت. آنگاه به منظور سپاس، هر دو خر را در صورت فلکی سرطان یا خرچنگ قرار داد و آنها هنوز به شکل دو ستاره ی "آسلوس آسترالیس" و "آسلوس بورئالیس" آنجا هستند. صورت فلکی سرطان، محل انقلاب تابستانی در عصر حمل (گوسفند) شمرده میشد یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری آن، در صورت فلکی حمل طلوع میکند و درازترین روز سال آن در آغاز تابستان هم به صورت فلکی سرطان می افتد. توجه کنیم که همانطورکه خورشید در برج های دایره البروج جلو میرود و ماه های سال را میسازد، در اعصار فلکی عقب میرود و به همین دلیل هم هست که دیونیسوس را گاهی مردی تصویر میکنند که وارونه بر خرش نشسته است، یعنی خرش جلو میرود و دیونیسوس به عقب مینگرد. این وضعیت، در انقلاب تابستانی بهتر به چشم می آید چون بعد از اول تابستان، روزها دوباره رو به کوتاه شدن میروند و این با خری که دیونیسوس انتخاب کرده است بی ارتباط نیست. این اتفاقا بخشی جدایی ناپذیر از فلسفه ی مسیحیت است. چون مسیح درست در مرز اعصار فلکی قرار دارد. با تولد مسیح، عصر حمل تمام میشود و عصر حوت شروع میشود یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری، در برج حوت (ماهی) طلوع میکند. در این هنگام، انقلاب تابستانی به برج جوزا (توأمان) می افتد که نشان دهنده ی دو انسان است و اینها دو جنبه ی متفاوت خورشید یا دیونیسوس و البته یهوه ی خرآسا را نشان میدهند و در فرم خشکی زی خود، در خر ضرب میشوند و دو خر را میسازند. دو خر در آستانه ی مرداب هستند که مرداب، انقلاب تابستانی قبلی در برج سرطان یا خرچنگ است که یک برج آبی است و خرچنگ هم جانوری آبزی است. دیونیسوس باید به جای خرچنگ و سوار بر جانورش خر از آبگاه بگذرد. گذشتن از پهنه ی آبی، سفر از عصر حوت به عصر حمل است و این کار را فقط تمدن موسوم به غرب انجام میدهد که با مسیحیت، وارد عصر جدید شده است و بقیه در اثر «استبداد شرقی» در عصر حمل مانده اند. پس گذر از آب، همان استعمار جهان از طریق سفر دریایی است و چرخه ی تاریخ، سفر از عصر حمل (گوسفند زمین زی) در ابتدای سال خورشیدی به عصر حوت (ماهی آبزی) در انتهای سال خورشیدی، که این هر دو جانوران مسیح و در چرخه ی سال، آلفا و امگایند. با این حال، مرحله ی سفر در آب، تنها یک بخش از کار همیشگی دیونیسوس است و آن، سفر از یک محل به محل دیگر، و کوچ نشینی همچون اسماعیل و بنی اسرائیل است. او در این کار و در مقام سلف تجار دریانورد اروپایی، میتواند با فروشنده های دوره گرد مقایسه شود که در بسیاری از نواحی، تنها واسطه های مردم با دنیایی بزرگتر بودند و کالاهای ناآشنایی که می آوردند ثابت کننده ی بزرگی و اعجاب آوری جهان بود. بنا بر سنت هنوز هم تجار هستند که سرمایه ی معرفی جهان به مردم را میدهند و مانند فروشنده های دوره گرد این کار را همانطور که به نفعشان است انجام میدهند. دیگر این که فستیوال های دیونیسوس موسوم به تراژی ایلوس که با پوست بز پوشی و نمایش های آیینی همراه بود ریشه ی هنرهای نمایشی معرفی میشود و همانطورکه کلمه ی تراژدی از تراژی ایلوس می آید، هنر مدرن بر پایه ی هنر دسته های نمایش دوره گردی استوار است که در دوره گردی دنباله رو دیونیسوس و خر و لشکر مئناد ها و ساتیرها و سنتورهای لاابالیش بودند و هنرمندان به همان اندازه ی این شادخواران بی بند و بار، مروج زیر پا نهادن اخلاق بودند همانطورکه هنوز هستند. منتها الان مستقیما و با الاغ و پای پیاده سفر نمیکنند بلکه از پرده ی رسانه ها به تمام دنیا سفر میکنند و هرچقدر از دولت یا جناح قدرتمندتری جانبداری کنند و توسط تجار قدرتمندتری تبلیغ شوند، سفرهای صوریشان بیشتر و درآمدشان افزون تر و شهرتشان عالمگیرتر خواهد بود. امکان اخیر، بستگی به موفقیت هنر در تبلیغ لیبرالیسم دارد که عنوانش از "لیبر" عنوان دیونیسوس باخوس ارجی و موادکش و دائم الخمر و عاشق قربانی های خونین آمده است: موجود وحشی ای که صحنه های عیاشی و آدم کشی فله ای دلخواه او از تمام آثار هنری موفق، بیرون میزنند و با هادس ارباب مرگ تطبیق میشود. لیبر با نیمه ی مونثش لیبرتاس تکمیل میشود که معادل آریادنه همسر دیونیسوس و پرسفونه همسر هادس است و لغت لیبرتی از نام او می آید. ازآنجاکه ازیریس در منابع یونانی، نسخه ی قبطی دیونیسوس است، لیبرتاس نیز با ایزیس همسر ازیریس تطبیق میشود. ایزیس خواهر ازیریس است همانطورکه لیبرتاس همزاد مونث لیبر است. ازیریس به قتل میرسد ولی با جادو در ایزیس هلول میکند و به صورت هورس از او متولد میشود. این صحنه با قتل آمون رع، خدای خورشید در غروب و توسط تاریکی قابل تعریف است چون در این هنگام رع در وجود همسرش هاثور گاوسر که الهه ی زمین است فرو میرود و فردا صبح به شکل هورس نوزاد از نو از او متولد میشود. هاثور و ایزیس هر دو با ونوس یا آفرودیت الهه ی زهره در اساطیر یونانی-رومی تطبیق میشوند ازاینرو هورس کمانکش نوزاد را هم باید با کوپید پسر همیشه بچه ی کماندار ونوس تطبیق کرد. کمانداری کوپید، باید انعکاسی از کمانداری آپولو خدای خورشید یونانی-رومی باشد و بنابراین کوپید، خود، نسخه ی از نو متولد شده ی آپولو است. در مورد ارتباط مرگ خدا با حادث شدن تاریکی، باید انگاره ی قوی تر شدن شب نسبت به روز در ادامه ی سال خورشیدی را باید آورد. روز و شب، در اعتدال پاییزی با هم برابر میشوند. در عصر حمل، این اتفاق در برج میزان رخ میداد که موکل آن، سیاره ی زهره و نام لاتینش لیبرا بود. بنابراین با ورود خورشیسد به لیبرا به جای هاثور، ما باید آماده ی تولد لیبر یا دیونیسوس لیبرالیسم باشیم. اگر نطفه اش در این ماه منعقد شود، 9 ماه بعد متولد میشود که این 9ماه بعد میشود اوایل تابستان، زمانی که دیونیسوس از مرداب گذشته است و معادلش در عصر حوت میشود عصر پس از استعمار، یا زمانی که غرب از عصر حوت به عصر حمل بازگشته است، همانطورکه انقلاب فرهنگی جهان غرب، همزمان با فروپاشی امپراطوری های استعماری رخ میدهد. دلیل لازم برای دور زدن عصر برای این مهم، تطبیق دیونیسوس یاسی با صورت فلکی جبار است که معمولا نمرود شهرساز تلقی میشود. در نقاشی های دوره ی رنسانس، دست دیونیسوس معمولا در بالای سرش قرار دارد همانطورکه دست جبار بالای سرش قرار دارد. تصور میرود در عصر حمل، برای اولین بار در عمر 6هزار ساله ی تاریخ یا تمدن، این صورت فلکی در زمان اعتدال بهاری آشکار شد. چون در عصر پیشین یا عصر ثور، به دلیل قرار داشتن در مرکز شعله های خورشید، همچون یک خدای نادیدنی، غیر قابل مشاهده بود. بنابراین جهانی که پس از سفرهای دریایی غرب پدید آمد، میتوانست مضمون بازگشت به اصل و ابتدای یک دین را که دارای ماهیت سیاسی و به شدت جادویی بود به ذهن متبادر کند. اما این بازگشت به اصل، نیازمند تجدید نظر در اصل است، چون طی آن، مرام دیونیسوس که در دو آدم برج جوزا ضرب شده بود، به دو خر تبدیل شد که فقط یکی از آنها او را به مرحله ی بعد برد؛ مرحله ای که چیزی جز مادی گرایی نیست و پس از آن، نگرش به دین و مذهب از زوایای صرفا مادی تحلیل میشود.:

“daath and hephaestos”: john frank: hxmokha: 12feb2013

در دهه ی پیش، گفتمانی درباره ی تاسیس دین جهانی با دینسازی و نظارت از بالا به پایین به صراحت مطرح شد و نگرانی هایی برانگیخت:

«سپتامبر گذشته [2014] شیمون پرز، رئیس جمهور سابق اسرائیل، از پاپ فرانسیس خواست تا ریاست "سازمان ملل متحد مذاهب" را در آینده، سازمانی پیشنهادی با اختیارات "بی چون و چرا" برای اعلام اراده ی خدا، به عهده بگیرد. پرز استدلال کرد که ایجاد ایمان جهانی تحت یک مقام جهانی واحد برای مبارزه با تروریسم لازم است. آیا این مفهوم، که پیامدهای مهمی دارد، واقعا در مورد صلح است یا دستور تاریک تری پشت آن وجود دارد؟ مدتی است که قدرت تصمیم گیری سیاسی و اقتصادی از شهروندان و دولت-ملت به سازمان های چندجانبه ی جهانی واگذار شده است. از آن جایی که این سازمان ها نظم جهانی جدیدی را شکل میدهند که به نفع شرکت ها و نخبگان مالی است، جمعیت محلی در تصمیم گیری های اقتصادی که بر آنها تاثیر میگذارد، سهم کمتری دارند، به ویژه زمانی که توسط سیاستمداران حرفه ای که بیشتر با نخبگان جهانی همسو هستند، نمایندگی شوند. اخیرا نشانه هایی از فشار از بالا به پایین برای جهانی شدن دین نیز با درخواست ها برای اقتدار سیاسی جهانی بر معنویت جهان مشاهده شده است. واضح ترین انگیزه در سپتامبر گذشته [2014] زمانی رخ داد که شیمون پرز، رئیس جمهور سابق اسرائیل با پاپ دیدار کرد تا تشکیل یک "سازمان ملل مذاهب" جدید را که پاپ ریاست آن را بر عهده بگیرد، پیشنهاد کند. پرز پیشنهاد کرد که این سازمان برای مبارزه با افراط گرایی مذهبی باید از اقتدار "بی چون و چرا" برای اعلام آنچه خدا میکند و نمیخواهد استفاده کند. پیامدها بسیار زیاد است. 84درصد از جمعیت جهان به نوعی ایمان معنوی دارند. بیش از 5.3 میلیارد نفر از ادیان مسیحی، مسلمان، هندو و بودایی پیروی میکنند و ترکیبی از باورهای عامیانه و ادیان کوچکتر اقلیت، از بهایی تا ویکا، تقریبا نیم میلیارد دیگر را تشکیل میدهند. از آن جایی که معنویت نقش اصلی را در زندگی اکثر جمعیت جهان ایفا میکند، به نظر میرسد "حکومت جهانی" ناگزیر باید مذهب را در نظر بگیرد. نظریه پردازان مختلف پیشنهاد کرده اند که "یک دین جهانی" به عنوان بخشی از "نظم نوین جهانی" ظهور خواهد کرد. آیا ممکن است که افراد قدرتمند در نخبگان جهانی بخواهند اگر نه یک ایمان جهانی یکپارچه ی واقعی، لااقل هژمونی جهانی بر معنویت جهان را داشته باشند، به طوری که ادیان و پیروان آنها بتوانند از طریق یک مرجع مرکزی تحت تاثیر قرار گیرند؟ اگر چنین باشد، به این معنی است که یک مدل مشابه از جهانی سازی از بالا به پایین از طریق سازمان های چندجانبه که در سیاست، اقتصاد و تجارت مستقر شده اند، به معنویت منتقل میشود... شیمون پرز قبل از دیدار سپتامبر با پاپ برای بحث در مورد تشکیل «سازمان ملل مذاهب»، در مصاحبه ای با مجله ی کاتولیک ایتالیایی famiglia Cristiana ایده های خود را شرح داد.: "آنچه لازم است سازمان مذاهب متحد، سازمان ملل متحد مذاهب است. این بهترین راه برای مبارزه با این تروریست هایی است که به نام ایمان میکشند." "در گذشته انگیزه ی اکثر جنگ ها با ایده ی ملی بود. امروز در عوض، جنگ ها بیش از هر چیز به بهانه ی دین جرقه میزنند." ابتکارات مذهبی بین مذاهب در حال حاضر وجود دارد، مانند ابتکار ادیان متحد، اما ظاهرا پرز یک "سازمان ادیان متحد" بسیار از بالا به پایین تر و معتبرتر را متصور است. او در مورد قدرت سازمان پیشنهادی کاملا صریح بود: "آنچه لازم است یک اقتدار اخلاقی غیر قابل انکار است که با صدای قوی بگوید: نه، خدا این را نمیخواهد و اجازه نمیدهد." او به پاپ پیشنهاد کرد که آن را رهبری کند زیرا "شاید او تنها رهبر واقعی باشد." پاپ ظاهرا همدل بود، اما هیچ "تصمیم یا تعهد شخصی" نگرفت و باید دید که آیا این سیستم جدید محقق میشود یا خیر.»:

“spirituality in the new world order: is a one world religious authority in formation?”: mattew butler: global research: 16 march 2015

به نظر شما چرا باید یک سیاستمدار قدرتمند از یک دولت آپارتاید یهودی که به شدت آمیخته به ناسیونالیسم یهودی است، از یک رهبر مسیحی بخواهد رئیس ادیان جهان شود و حتی معتقد باشد « شاید او تنها رهبر واقعی باشد.»؟ مسلما اینها به پیشینه ی دیونیسوس-لیبری مسیحیت بی ارتباط نیست و مسیری را نشان میدهد که هیچ وقت با تاجر پیشگی یهودیت –مذهبی کوچک که مسیحیت موفق به جهانی کردنش شد- در تضاد نبوده است. با این توصیف، بعید به نظر میرسد نجواهای مربوطه که در بینشان صداهای شیمون پرز و تونی بلر را بلندتر شنیدیم، یک دفعه به ذهن ها رسیده باشد و بیشتر منطقی اسشت که آرزویی دیرین بوده که از زمان سیطره ی غرب بر کل جهان، در حال زمینه چینی بوده است. پس مسخره است که فکر کنیم به خاطر این که «کشتن به خاطر ملت» به «کشتن به خاطر خدا» تبدیل شده است چنین چیزی نیاز است؛ چون به قول باتلر، شیمون پرزی که به رژیم آپارتاید افریقای جنوبی، سلاح میفروخت و تونی بلری که با ادعاهای دروغ، به عراق حمله کرد و آن را با خاک یکسان نمود و تروریسمی را که محکوم میکند، در آن به وجود آورد، قطعا دلشان برای مرگ بی گناهان نمیسوزد. این افراد از رواج بنیادگرایی دینی در دنیا خوشحالند (تازه اگر مستقیما در آن دست نداشته باشند). تردیدی وجود ندارد که یک نوع وحشت عمومی نسبت به تفاسیر نوین مذهبی وجود دارد که هم تروریست های مذهبی مثل داعش و اوم شیرینکو عاملش هستند و هم سوء استفاده های غیر اخلاقی رهبران فرقه ها و آسیب زدنشان به مردم چنانکه در ماجراهای اوشو و فالون گونگ و مانند آن رخ داد. در این میان، باتلر، به تناقض هایی اهمیت میدهد همچون این که فالون گونگ بیش از چین، در جهان موسوم به غرب، مورد تروریسم رسانه ای واقع شده است. شاید واقعا رهبران غرب که همه نوع آزادی به تبلیغ همه نوع جریان های افراطی دینی میدهند، بیش از همه مایل به بسته شدن فضای مذهبند و در تمام این مدت، مذاهب دروغین تولید میکرده اند تا روزی که مردم از مادی گرایی هیچ پناه گاه معنوی مفیدی پیدا نکنند، تنها گزینه ی در دسترس، «مذهب نوین جهانی» باشد.

دانلود کتاب «خر الهی و روزمرگی اعمال غیر انسانی: از آپولیوس تا پینوکیو»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در سال 1371 وقتی دانش آموز کلاس اول ابتدایی بودم، روزهای پنجشنبه، شبکه ی دوم سیما یک انیمیشن خارجی از داستان پینوکیو پخش میکرد که غیر از انیمه ی ژاپنی معروف تر آن در ایران بوده است. برخلاف انیمه ی ژاپنی که در آن، همراه پینوکیو و مترادف وجدان او یک جوجه اردک به نام ژینا است، آن پینوکیوی فراموش شده توسط یک حشره آگاه میشد که در ذهن من به شکل یک عنکبوت حک شده است. ولی در انیمیشن معروف دیزنی و همینطور در کتاب اصلی پینوکیو منسوب به کارلو کولودی، این حشره یک جیرجیرک به نام "جمینی کریکت" است. در کارتون صحنه ی ناراحت کننده ای بود که در آن، پینوکیو حشره را به جرم گفتن حرف درست به او با پرتاب چکش، تقریبا میکشت طوری که من کلی حرص خوردم قسمت های بعدی را ببینم که شاید حشره ی با وجدان زنده باشد که آخر دیدم بله، زنده است و هنوز پینوکیو را راهنمایی میکند. بعدها فهمیدم که صحنه ی له شدن جمینی کریکت با چکش در کتاب اصلی هست و البته بعدا میبینیم جمینی کریکت زنده است و شاید هم از نو زنده شده است. احتمالا این موضوع با اسم این مابه ازای وجدان بی ارتباط نیست. نام جمینی کریکت در چندین فیلم قدیمی دیگر آمده است. در فیلم جادوگر شهر اوز محصول 1939، دوروتی گریه میکند: «اوه، اوه! جمینی کریکت.»در فیلم «گوش کن عزیزم» (1938) هم شخصیت گارلند این عبارت را به کار برده است. در فیلم "آنا کریستی" (1930) هم این عبارت چندین بار تکرار شده است. در کارتون میکی ماوس «خیاط کوچولوی شجاع» (1938) هم آن را داریم. نام جمینی کریکت در آهنگ

Oh by jingo

در سال 1919 این گونه آمده است: «ما جمینی کریکت های کوچک زیادی خواهیم داشت. میتوانیم از آنها برای بلیط غذا استفاده کنیم.» (بلیط غذا؟!) روشن است که کریکت، تلفظ دیگری از لغت "کریست" برای مسیح است. جمینی کریکت یعنی همزاد مسیح یا شاید روح مسیح. اگر جیرجیرک برای پینوکیو در حکم وجدان و همزاد مسیح بوده است، پس پینوکیو خود مسیح است، منتها مسیحی در یک روایت متفاوت و مکمل مسیح انجیل که برای دست دوم به نظر رسیدن، شخصیت رمانی که 1850سال بعد از مرگ مسیح فرضی نوشته شده است، معرفی شده است. برخلاف مسیح انجیل، پینوکیو در بدو خلقت به هیچ وجه یک اسوه ی اخلاقی نیست و اگرچه کرامات مسیح نوزاد را به محض تولد تکرار میکند، ولی از همان اول، آزارگر است. با این حال، میبینید که پدر/ناپدری او یعنی ژپتوی پیر، درست مثل پدر/ناپدری عیسی یعنی یوسف یک نجار است. پدر ژپتو با ساختن جسم چوبی پینوکیو حکم پدر او را دارد درحالیکه فرشته ی آبی/لاجوردی با تبدیل او به یک انسان واقعی، نقش مادر او را ایفا میکند. خیلی جالب است: پدر، یک انسان است و مادر یک الهه. از همه ی اینها مهمتر، صحنه ی ورود این الهه به داستان است. پینوکیو از تعقیب دو دزد جانی به خانه ی فرشته پناه میبرد و در میزند، ولی فرشته میگوید در این خانه کسی نیست و همه ی ساکنانش ازجمله خود فرشته مرده اند. دزدان میرسند و پینوکیو را به شدت کتک میزنند و چون نمیتوانند سه سکه ی طلای او را که زیر زبانش مخفی کرده است، بیرون بکشند، پینوکیو را روی یک شاخه ی درخت به دار می آویزند تا زبانش باز شود ولی این اتفاق نمی افتد و دزدان میروند تا فردا صبح، سکه ها را از زیر زبان جسد بیرون بکشند درحالیکه پینوکیو زنده است و تنها در این هنگام، فرشته برای نجات او می آید. این صحنه، یادآور اعدام عیسی پس از زجر دادن او است، ولی از آن جالبتر، یادآور دار زده شدن اودین از همتاهای نه چندان اخلاقی عیسی مسیح است که درست مثل عیسی در زمان اعدام، نیزه ای در پهلویش فرو شده بود. پینوکیو و اودین هر دو در حالت حلق آویز زنده بودند. اودین خود را حلق آویز کرد تا به گنج دانش برسد و ظاهرا برای پینوکیو، این گنج نزد معلم او فرشته ی آبی بوده است و خیلی طول کشیده تا پینوکیو آن را اخذ کند و از طریق آن با وجدانش جمینی کریکت متحد شود. بنابراین فرشته ی آبی، مثالی از سوفیا یا خوخمه (حکمت) جنبه ی مونث یهوه خدای یهود است. رسیدن قهرمان به او روی یک درخت، یادآور رسیدن آدم به میوه ی درخت دانش توسط حوا است. هرچه باشد عیسی هم آدم دوم است، هرچند برای آدم اول، این دانش آموزی با سقوط از بهشت همراه بود که احتمالا با سقوط پینوکیو با تبدیل او به خر –یکی از نمادهای حیوانی یهوه- بی ارتباط نیست.

اودین در جهانبینی مسیحی تقریبا یک موجود شیطانی است. او قهرمان آیین های جادویی «شکار وحش» از نسخه های جنگلی سبت سیاه یهود به شمار میرود. به نوشته ی لورنس گاردنر، در انگلستان، گاهی به جای اودین، اوبرون شاه جن ها و پدر رابین هود، رهبر شکار وحش بود. اوبرون نام انگلیسی البریش شاه جن ها در آلمان بود. نام البریش از ترکیب "الب/الف" به معنی جن با "ریچ/رایش" به معنی شاه به دست آمده است؛ در مجموع یعنی شاه جن ها. این لغت، لقبی است برای اندواری شاه الف ها که گاهی یک دورف یا کوتوله در نظر گرفته میشود. اندواری خود به معنی رئیس "دوار" ها یا دورف ها است. این کلمه که "دوال" و "دواله" نیز تلفظ میشود، تلفظ دیگر نام "تور/ثور" خدای جنگ ژرمن است که به خاطر چکش جادوییش معروف است. این چکش، خود، شکل دیگری از چکش آهنگری دورف ها است. دورف ها هم صنعتگر بودند، هم معدنکاو و هم کیمیاگر. آنها همتایان دقیق سیکلوپ ها یا غول های صنعتگر تحت فرمان وولکان در اساطیر یونانی هستند. نام دواله برای آنها میتواند با لغت "ترول" یا نسخه ی اسکاندیناویایی جیگانت ها که غول های ژرمن هستند مرتبط باشد. با این حال، آنها به حد یک کوتوله درآمده و بعدا حتی به پیکسی ها تبدیل شده اند ازآنروکه به مانند همه ی الف ها یا اجنه ی انسان نما در اسکیت ها یا مهاجمان شرقی حامل کیش نرگال خدای دوزخ فرافکنی شده اند و قد کوتاه مردم زردپوست را مورد اغراق قرار داده اند. اشرافیت اروپایی، دورگه های مردم عادی با این اسکیت ها هستند و در اثر افسانه بافی حول آنها ادعای نیمه جن بودن را دارند. خاندان اسکاتلندی "ور" در بریتانیا با ادعای نسب بردن از "ملوسین" جن ماده، بر اشرافیت آلمانی حاکم بر انگلستان فخر میفروشند. آلبریش شاه جن ها در تبارنامه ی ورها به شکل «البریش دو ور» کوتوله درآمده که مشخصا انعکاسی انسانی از شاه جن های کوتاه قد است. در نمایشنامه ی رویای نیمه شب تابستان، منسوب به شکسپیر، اوبرون نسخه ی انگلیسی البریش، فرزند ژولیوس سزار با مورگانا لا فی جن ماده خوانده شده است که یادآور به دنیا آمدن جد ورها از ریموند دوک آنژو و یک جن ماده در فرانسه ی کنونی است و میتوان رد این افسانه را تا پیدایش روم مقدس شارلمان به عنوان نتیجه ی درازمدت ازدواج یک رهبر ژرمن های فرانک با یک شاهزاده خانم اسکیت پی گرفت. مورگاناها یا موریگان ها زنان جادوگر اجنه هستند که به کلاغ مجسم میشوند که اتفاقا پرنده ی اودین هم هست. برای مردم نواحی سرد شمالی، کلاغ، آشناترین جانور مردارخوار بود و بنابراین ارتباط خوبی با نرگال خدای مرگ آور برقرار میکرد. کلاغ همچنین به یک پرنده ی جذب شونده به زرق و برق طلا شهرت دارد. دورف ها هم عاشق طلا هستند و بسیاری از معدنکاوی هایشان از حرص طلا است. انبوهی طلا و وفور اجسام طلایی در قصرهای شاهان، مظهر موفقیت آنان محسوب میشود. به دلیل همرنگ بودن طلا و آتش، کلاغ هم پرنده ای آتشین و از این جهت، مظهری از ققنوس است. ققنوس، پرنده ای است که آتش میگیرد تا از خاکستر خود برخیزد و از این جهت، تکرارگر اوروبوروس یا ماری است که از خودش تغذیه میکند. اتفاقا مار هم محافظ گنجینه ها است و از این جهت، میتواند کاربرد خزنده ی کلاغ در مقام یک پرنده را به یاد بیاورد و این که الف ها را اژدهازادگان نیز میخواندند و اشرافیت اروپایی نیز هنوز مارآسا توصیف میشوند. پیوند مورگانا با کلاغ همان پیوند حوا با مار است و مار در مقام محافظ گنج، میتواند مار محافظ میوه ی ممنوعه باشد که در داستان هرکول، به شکل مار محافظ سیب های طلایی باغ هیسپریدها دیده میشود. پیوند مار و پرنده در جهانبینی مسیحی، در فرشتگان فرودآمده بر زمین منعکس میشود که از سویی رفائیم و سرافیم به معنی مارسانان خوانده میشوند و از سوی دیگر، آنها را به شکل مردانی با بال پرنده تصویر میکنند. اجنه مانند اربابانشان سمائیل و لیلیت، ارواح درختان بودند و سبزرنگ در نظر گرفته میشدند. رابین هود نیز به نشانه ی جن زاده بودن، لباسی سبزرنگ میپوشد. اما ظاهر دفورمه ی معمولی که برای ترسیم جن ها به کار میرود، نتیجه ی ارتباطی است که بین آنها و بیماری جذام برقرار شده است. چون جذام، پوست را سبزرنگ میکند. ازاینرو جذام نیز با ماران ارتباط یافته و جذامی را در ایرلند، "یپره چوآن" یعنی فلس دار (از "یپره" به معنی فلس) میخوانند که کنایه به خزندگان و مارسانان است. در ماجراجویی های اوژیه، او با مورگانا لافی در زیر درختی که ماری از آن محافظت میکرد درحالی ملاقات میکند که مورگانا یک حلقه ی درخشان طلایی که نشانی از حلقه ی قدرت شاهان از سلیمان بن داود گرفته تا شارلمان است با خود دارد. اوژیه با کشتن مار، حلقه را از مورگانا گرفت و با این اتفاق، اوژیه به جوانی برگشت و جاودانگی یافت. مشخصا نام اوژیه باید صورتی از "یگ" از نام های اودین باشد. به گفته ی گاردنر، قلمرو مورگانا، همان مغز است که در هم پیچیدگی آن، به در هم پیچیدگی یک مار تشبیه شده است. مورگانا تجسمی از انیما یا جنبه ی زنانه ی مرد و کشتن مار، معادل غلبه بر نفس است. حلقه جانشین اوروبوروس یا مار حلقه شده برای تغذیه از خود است که طی آن، فرد به جای مار، موقعیت ذهن را به دست میگیرد و از آن، استفاده میکند. اما در هم پیچیدگی مغز، خودش کنایه ای از درهم پیچیدگی دنیا و تشبیه آن به هزارتو است. لغت "لورین" به معنی هزارتو، همزمان یکی دیگر از نام های شاه جن ها است و "لوت لورین" به معنی "لورین غمگین" لقب جهان فیزیکی است. درواقع خود جهان به جای شاه مارها و البته جناب شیطان، هزارتویی است که فقط قهرمانان میتوانند بر آن غلبه کنند. در سراسر اروپا داستان های محلی، درباره ی اژدهاهایی که مردم محلی برای در امان ماندن از شر آنها، به آنها باکره هایی تقدیم میکردند وجود دارد. این باکره ها درواقع سوفیاها یا نیمه های دانش خواه انسان ها است که به پای قدرت های محلی اسکیت تبار قربانی میشدند. اما این بر اژدهازادگان ممنوع نبود. این، انسان های عادی هستند که چون از نسل آدم و حوایند سقوط کرده اند. الف زادگان، فرزندان آدم از لیلیت جن هستند و لیلیت همتای ملوسین است و فرزندانش هیچ وقت متهم به سقوط نبوده اند. بنابراین قوانین انسان های معمولی بر اشراف حاکم نیست.:

The sword of the durandel: laurince gardner: bibliotecapleyades.net

اگر اشرافزادگان الف زاده اند چون جدشان انسانی بوده که با غلبه بر نفس، یک اودین یا خدا یا مسیح شده و با لیلیت جن ارتباط برقرار کرده است، پس پینوکیو نماد خوبی است از این که این شخص چگونه خدا شده است؛ او بارها و بارها دچار سقوط اخلاقی شده تا آخر بتواند ادعا کند که مثل پینوکیو یک انسان آزاده شده و البته در تمام این مدت، تحت حمایت فرشته ی آبی به جای لیلیت جن بوده است. حالا فرض کنید که این داستان مکمل مسیح انجیل را به قرن 19 نسبت داده اند زمانی که اروپا با ادعای جانشینی مسیح، به جنگ همه ی دنیا رفته بود و تمام قوانین مسیح را در مستعمرات خود زیر پا میگذاشت. آیا مسیح اروپا یک جمینی کریکت نیست که بیخود و بیجهت منتظر است پسرک های شیطان اسلحه به دستش بعد از کلی خرابکاری، آخر به او بپیوندند؟ این سوال میتواند به ما کمک کند به این فکر کنیم که چرا دیزنی در روایت مشهور خود از پینوکیو، او را به شدت پاستوریزه کرد و از خشونت داستان کارلو کولودی کاست؟! درواقع آنچه رخ داده و هنوز میدهد، به هیچ وجه آرمانی نیست و مردم هر روز احساس میکنند شیطان بیشتر بر جهان سایه می افکند و این حس، هنوز هم در حال رشد است...

دانلود کتاب «خر الهی و روزمرگی اعمال غیر انسانی: از آپولیوس تا پینوکیو»

کلیشه ی سیاه پوش های خطرناک و ربطش به کت و شلوار شب عروسی

نویسنده: پویا جفاکش

بسیاری از مسائل ظاهرا سکولار اطراف ما از یک پیشینه ی مذهبی یا فرقه ای برمیخیزند که خودمان به آنها دقت نمیکنیم و فقط از طریق تکرار رویت بخصوص در رسانه برایمان کلیشه میشوند. مثلا عادت کرده ایم که دور و بر افراد ثروتمند، آدم های شق و رق مرموزی را ببینیم که کت و شلوار و عینک سیاه پوشیده اند. اینها ظاهرا آدم های مهمی هستند، هرچند به اندازه ی روسایشان در صحنه حضور ندارند و گاهی تنها وظیفه شان این است که در راه روسا بمیرند. با وجود این خشونت در ظاهر و داستان اینها، عادت شده که در هر مراسم عروسی مدرنی، مهمانان ترجیحا کت و شلوار سیاه بپوشند. عروسی زمان شادی است و ظاهرا سیاهپوشان اطراف روسا وظیفه دارند نشان دهند که روسا همیشه در شرایط شادی زندگی میکنند. البته دقیقا خود عروسی است که نشان میدهد این مراسم از کجا آمده است. چون سیاه پوشیدن در عروسی، یک رسم یهودی است. نکته ی مهم این که مردان یهودی در عروسی، علاوه بر لباس سیاه، کلاه سیاه نیز با خود داشتند و اینکلاه از نوع همان کلاهی است که در قرون 19 و 20 روی سر اکثر مردان اروپای غربی قرار گرفت. این کلاه، خود، یک نشانه ی دیگر از گذشته ی مذهبی سیاه پوشیدن مردانه است. در امریکا اصطلاح «مردان سیاهپوش» the men in black مفهوم مشخصی دارد. این مردان افسانه ای، همیشه بعد از مشاهده ی یوفوها یا بشقاب پرنده ها در صحنه ظاهر میشوند و با شاهد گفتگو میکنند. تا مدت ها بعد از متروک شدن کلاه مزبور، مردان سیاهپوش علاوه بر کت و شلوار سیاه، کلاه های سیاه رنگی از آن نوع نیز بر سر داشتند. ظاهرا ارتباطی بین سیاه پوشی و موجودات فضایی مورد تاکید است و ما میدانیم که موجودات فضایی، جانشینان امروزی خدایان باستانی هستند. در افسانه های یهودی، این خدایان، بنی الوهیم یا پسران خدا هستند که از آسمان اخراج شده اند و به زمین آمده و با مردم زمینی آمیزش جنسی کرده اند (کاری که یوفوها در امریکا هنوز میکنند یا ما قرار است اینطور باور کنیم) و نژادی از ابر انسان ها موسوم به نفیلیم را پدید آورده اند که تمدن بشر را بنیان گذاشته اند. آنها در تمدنسازی با مخلوقات آبزی چون اوآنس پیغمبر تمدن کلدانیان مقایسه شده اند که از دریا بیرون آمد. در تلفیق با این ایده که آنها باید آسمانی هم باشند نظریات اسطوره شناسی درباره ی این همانی اوآنس و دیگر آپکالوها (انسان های دریایی) در افسانه های کلدانی با آغاز دوباره ی بشر توسط نوح برگشته از دریا، سیریوس یا شعری الهه ی مصریان که عامل سیل نیل میشد، خاستگاه فضایی های آمده به زمین تلقی شد و البته افسانه هایی درباره ی هیولاهای فضایی به شکل مخلوقات دریایی مثلا اختاپوس در ادبیات غرب رواج یافت. بیشتر این نوع تخیلات، نتیجه ی کارهای الیستر کراولی بودند. ولی او خود وامدار فرقه ی the golden dawn یا طلوع طلایی بود که علاقه ی زیادی به آمیختن اخوت های ماسونی به مصری مآبی داشتند. طلوع طلایی دنباله ی کابالا یا عرفان یهود بود و آغاز کابالا را در لانگدوک قرن 12 و در آنچه اسحاق کور از حضرت الیاس (پیامبر طویل العمر هنوز زنده ی یهودی ها) دریافت کرد قرار میدهند. لانگدوک فرانسه محل پرورش افسانه های سلسله ی مروونجی است که گفته میشود بنیاد امپراطوری مقدس روم و خاندان های سلطنتی اروپا است. مرووه جد این خاندان، نتیجه ی تجاوز یک هیولای دریایی به یک ملکه ی انسانی است؛ یکی دیگر از همان خدایان تمدن ساز که قاعدتا باید الان یوفو تلقی شود. اینها را میتوانید در مقدمه ی کتاب the men in the black”: allen h.greenfield: 2005 بیابید. گرینفیلد کتابش را با یک سری نقل قول از پیروان فرقه های رمزی شروع کرده است؛ ازجمله با این نقل قول از آرتور سی کلارک:

«هر فن آوری به اندازه ی کافی پیشرفته، از سحر و جادو غیر قابل تشخیص است.»

سیاه، رنگ آسمان شب است و از دید یهودیان، شب پیش از روز وجود داشته است. خداوند فرمود: «روز باشد» و روز شد؛ به همین دلیل هم شبانه روز شرعی یهود، از غروب آفتاب شروع میشود و تا غروب آفتاب فردا ادامه پیدا میکند. البته این اندیشه بر این ملاحظه ی ابتدایی استوار است که در تاریکی، چیزی دیده نمیشود و وقتی خورشید طلوع میکند همه چیز آشکار میشود. پس لابد یک نور اولیه برای پیدایش جهان لازم بوده است. شب، عرصه ی فعالیت درندگان و موجودات ترسناکی بود که آدم های اولیه را میخوردند و به همین دلیل، خدای پیدایش و خدای نابودی، موجودیت های یکسانی بودند. نابودی چنانکه در سیل نوح دیده میشود زمینه ای برای پیدایش جدید شمرده میشد. ادبیات نابودی و جنگ در فرقه ی طلوع طلایی، موضوع متداولی است. برام استوکر از همین فرقه ی طلوع طلایی، کنت دراکولا را از اروپای شرقی به لندن آورد و یک موجود فراطبیعی خوناشام تشنه ی قربانی را که دنباله ی مدرن تصویر ولاد تپس معروف به دراکولا از فرقه ی اژدهای امپراطور سیگیزموند بود را به یکی از چهره های محبوب ادبیات ژانر وحشت تبدیل نمود. این علاقه به نابودی، با «سخمتی» خواندن اصول فرقه ی طلوع طلایی در ارتباط بود. سخمت، چشم رع خدای خورشید و معادل سیاره ی زهره بود که رع برای سرکوب نافرمانان، او را از حدقه درآورد و رها کرد و این الهه به شیری مهیب تبدیل شد که جهان را به خاک و خون کشید و تنها با نوشیدن مقادیر فراوانی شراب سرخ رنگ به جای خون از رود نیل، از نابودی نسل بشر دست کشید. با این حال و در کمال تعجب، سخمت نابودگر تنها الهه ی شیرمانند نیست و باستت الهه ی شهوت و فحشا نیز که معمولا به شکل گربه است به همان اندازه هم چشم رع است و هم گاها مجسد به شیر و بخصوص ماده شیر. رابرت ماستر، سخمت- باستت را همان بابالون الهه ی فحشا در کابالا میداند. بابالون معمولا همان «فاحشه ی بابیلون یا بابل» در کتاب مکاشفه ی یوحنا تلقی میشود که با اژدها همراه است و «مادر فاحشه ها» تلقی میشود. در بین هیپی ها فحش دادن با خطاب کردن طرف به «بابیلون» رایج بود. معمولا به دلیل ارتباط با بابل، فاحشه ی بابل مکاشفه را همان عیشتار یا عنانه الهه ی محبوب بین النهرین میشناسند. اما ماستر میگوید که هیچ سند و مدرک مستقیم باستانشناسی، این ادعای یونانی و مسیحی را تایید نمیکند که عیشتار حامی فاحشه ها بوده یا در مراسم مقدسش، دختران به فحشا نهاده میشدند و از طرفی چون در قدیم، مصر را هم بابل میدانستند، ممکن است الهه ی فحشا دراینجا همان باستت گربه مانند باشد، بخصوص که در انگلستان رایج بوده که فاحشه خانه را cathous یعنی خانه ی گربه ها بنامند. جالب اینجاست که سخمت در امریکا پیروانی دارد که همذاتی او با باستت را قبول دارند و او را خدای گربه سانان میشمرند و معتقدند سخمت، آنها را از حمله ی شیرهای کوهی و جادوی گربه های سیاه حفظ میکند ولی لزوما فحشاگستری الهه را قبول ندارند با این استدلال که مسیحیان بوده اند که تمام الهگان قدیم را برای منفور کردن، فاحشه خوانده اند و مردم، امروزه به هر فمنیست و مرد همجنسگرایی، و حتی فقط از سر عصبانیت، به هر مرد و زن ولو باکره ای whore یعنی فاحشه میگویند، پس چرا باید قبلا به خدایان و الهگان دشمنان دراینباره رحم کرده باشند؟ البته متاخر بودن برداشت روز درباره ی خدایان رو به اضمحلال نیز از طریق خیالپردازی درباره ی دوران های سپری شده معقول تر میشود. حیواناتی که از آدمیزاد قدیمی تر و مربوط به سپیده دم خلقت تلقی میشوند بدون ازدواج و رعایت وفاداری نسبت به جفت خود، با هم گونه های متعدد خود از جنس مخالف جفت میشوند و تعجب ندارد که تصور شود انسان هم در ابتدای خلقت، چنین بوده است. از طرفی، قانون جانوران، قانون قوی تران است و حیوانات قوی تر به راحتی حیوانات ضعیف تر منجمله انسان ها را میخوردند. بنابراین مقنن فحشا میتوانست همان مقنن قتل باشد و چون زاینده بود حتما یک چهره ی زنانه نیز داشته است. در بابل، پیدایش و نابودگری همزمان در چهره ی تهاموت الهه ی دریایی اژدهاوش منعکس میشد. عیشتار هم ظاهرا چهره ای از او داشت و گاها همراه درندگان و هیولاهای مهیب ظاهر میشد. در مصر، خپت الهه ی اسب آبی چنین موجود مهیبی بود و البته یک چهره ی زمینی تر شهوت زا نیز داشت که به گاو مجسم میشد. چهره ی اسب آبی با صورت فلکی دب اکبر و چهره ی گاو با یک "ران گاو" آسمانی که مبدا دب اکبر شد تطبیق میگردید. نام خپت مرتبط با "قبط" به معنی زمین است که کشور کنونی مصر به نامش قبط یا اجیپت نامیده میشده است. درواقع الهه ی هیولایی که مثل تهاموت دریایی است، به اندازه ی تهاموت منبع زمین سفت و معادل «مادر زمین» نیز هست. جرالد مسی، سخمت را نیز شکلی از الهه ی دریایی میداند. سخمت همسر پتاح خدای خالق در نزد قبطیان بود و نام سخمت نیز مونث شده ی "سخم" از نام های پتاح است. این دو با ایمهوتپ دانشمند، معمار و کاتب که منشا مهندسی بناهای مصری است یک تثلیث را تشکیل میدادند که تا اندازه ای معادل تثلیث یهوه-مریم-مسیح، و بعدا پدر-روح القدس-پسر است. بدین ترتیب، سخمت هم در پیدایش و هم در انسان منعکس و شدیدا مترادف تهاموت بود. دوگانگی تهاموت در خلق و کشتن، دوگانه ی تولید مثل-مرگ و سپس شهوت-نابودی را میساخت که در اژدها گونگی تهاموت ضرب شده و مارهای دوگانه ای را میساختند که به راحتی با دو مار به هم پیچنده ی کادوسئوس یا عصای هرمس خدای دانش تطبیق میشدند. هرمس با کفش هایی بالدار در آسمان پرواز میکرد و ازاینرو کادوسئوس نیز عصایی مزین به دو بال پرنده بود که به آن حالتی صلیب مانند میبخشید. ترکیب مار و پرنده در یک نماد دیگر نابودی یعنی کواتزلکواتل یا مار پردار، معبود آسمانی آزتک ها مجسم میشد که او هم در آسمان پرواز میکرد و به نوشته ی اسپانیایی ها برایش انسان قربانی میکردند. البته خدای مار فقط در آسمان نبود و کوندالینی یا محل قرار گرفتن چاکراها که به شکل یک مار در ستون فقرات آدم ها قرار گرفتنه است نیز یک الهه ی مار تلقی میشد. هفت چاکرا معادل هفت طبقه ی آسمان و هفت سیاره ی موکل آنها در درون بشر بودند و الهه به تعداد 7 ایزد ستاره ای، یک مار هفت سر نیز تجسم میشد.:

“babalon”: sekhmetsown.tripod.com

چاکراها را فقط فرقه ی سخمت ممکن بود به این داستان وارد کند، آن هم از داخل امریکا، چون یک دلیل توجه به سخمت درآنجا اعتقاد به «مرد جاگواری» است که بیشتر از حدود 1990 از مرز مکزیک و از طریق ایالات جنوبی به امریکا وارد شده است. «مرد جاگواری» که پیروان سخمت، او را نیمه ی مذکر الهه ی سخمت میدانند، انعکاسی از شمن های جاگوار در امریکای مرکزی است و تصور میشود بر کوندالینی تاثیر میگذارد و الهاماتی را به بشر وارد میکند که شخص را وادار میکنند کاری را بدون این که خودش هم دقیقا بداند چرا، انجام دهد. در صورتی که مخاطب مرد جاگواری، زن باشد، روح حیوانی در چاکرای ناحیه ی تناسلی زن جا خوش میکند و هر رابطه ی عشقی که زن بخواهد با مردان برقرار کند را خراب میکند. مرد جاگواری قدرت روحی زیادی به کسی که مسخ کرده است میبخشد، ولی این نیرو لزوما مثبت نیست چنانکه کاهنان سرخپوستی که قربانی انسانی رواج دادند اسیر روح حیوانی جاگوار بودند. در 1998 آکانتا تارا «مرد جاگواری» را نسخه ی امریکایی «آشور» خدای خاورمیانه ای خواند آنگاه که به شکل پلنگ درمی آید و نیمه های نورانی و تاریک یا خیر و شرش در پوست زرد و سیاه پلنگ انعکاس می یابد. به گفته ی آکانتا تارا پلنگ نماینده ای از تمام جنس پانترا یعنی گربه سانان نعره کش شامل شیر و ببر است، ولی پلنگ برجستگی بیشتر یافته چون از دیگر گربه سانان بزرگ، غیر قابل پیشبینی تر است. شاهان مصر هم گاها با یک یا دو پلنگ در منظر عموم ظاهر میشدند بی این که پلنگ را بتوان همچون یوزپلنگ برای شکار تربیت کرد[M1] .:

Panthers/jaguars: sekhmetsown.tripod.com

قاعدتا هر نوع الهام مثبت و منفی یا به بیان اسطوره ای روشن و تاریکی نیازمند جن زده شدن مردم بود و این جن زدگی از طریق کوندالینی به پیش میرفت. این، چیزی بود که الیستر کراولی در غرب به اطلاع عموم رسانده بود.

به نوشته ی واج مور، کراولی، کوندالینی را «مار آتشین» و سنت وابسته به او را دراکونی یعنی اژدهایی، یا اوفیتی یعنی در ارتباط با مار مینامید. سنت دراکونی که جریان اردو تمپلیس اورینتیس به ریاست کراولی به پیش میبرد، همان سنت تایفونی به روایت کنت گرانت است که گرانت، آن را وابسته به دودمان مرووینجی میخواند. هنری لینکلن، مایکل بایگنت و ریچارد لی، منبع این سنت نامشخص مروونجی در سنت تایفونی گرانت را فرقه ی دیر صهیون میدانند. به نوشته ی گرانت، تایفون «جنبه ی زنانه ی مجموعه، گاهی اوقات به عنوان مادر مجموعه در نقش الهه ی هفت ستاره، که سیت هشتمین آن است، نشان داده میشود.» سیت یا سوت، برادر ازیریس بنیانگذار تمدن مصر است که ازیریس را میکشد تا جانشین او در پادشاهی شود. گرانت مینویسد: "set یا sut به معنی سیاه است." و با این پیشفرض، او را با قلمرو تاریکی در آمنتا که جهان زیرین مصری است مرتبط میکند و میگوید همین محل است که تعبیر به قلمرو جهنم یا دوزخ شده است. کراولی نیز سیت را "خدای سیاه" نامیده است. تصور میرود که هورس، سیت و همدستانش را به دلیل کشتن ازیریس، به جهان زیرین تبعید کرده باشد و این با روایتی درباره ی سرنوشت نفیلیم مقایسه میشود که به دلیل نافرمانی از خدا در آموختن هنرهای «ممنوعه» به مردم، به مرکز زمین تبعید شدند. در منابع گرانت، نفیلیم، پدران مروونجی ها شناخته میشوند. مطابق نوشته های گرانت، اعماق آب و جانورانی که در آب زندگی میکردند، نمادهایی از سیت بودند. «قدیمی های بزرگ» یا «خدایان بزرگ» معادل دیگر نفیلیم در نوشته های گرانت است و گرانت در بحث از افسانه های لاوکرافت نوشته است «حرف Mارتعاش کلیدی قلمرو خدایان بزرگ، از نظر اساطیری به عنوان بز دریایی، مکارو یا تمساح، جانور آب ها نشان داده میشود.» میدانیم که سرسلسله ی نژاد مروونجی ها یک هیولای دریایی به شکل ورزاوی بود که از دریا بیرون آمد و کوئینوتائور نامیده میشد. گرانت معتقد است کوئیناتور همان جانور نیم بز-نیم ماهی است که بر مهر شخصی کراولی تصویر شده بود. در این تلقی، سیت با حئا خدای آب ها تطبیق شده است و برادرش ازیریس معادل انلیل برادر ایزدی دیگر حئا است که با هم بر سر قدرت جنگ دارند. قتل ازیریس توسط سیت، همان قتل هابیل توسط قابیل هم هست و قابیل دراینجا با حئا تطبیق شده است. به گفته ی مور، میتوان جای آنها را برعکس هم کرد، اما مهم فعلا این است که جریان کراولی چه برداشتی از مقایسه ی داستان ها داشته اند. گرانت، حئا را سرور مروونجی ها میخواند. به گفته ی گرانت، ائا یا حئا همان "یا" لقب "ال" خدای اعراب است که علیم و الوهیم و اللهم هم نامیده شده است. گرانت، آن را با "المی" نام یک خلأ غیر قابل توصیف در فرقه ی افریقایی «چشم خلأ» یکی میداند. خدایانی با قدرت های کیهانی مرموز در «حجاب عین» یا چشم همه بین این خلأ مخفی شده و ازآنجا بر بشر تاثیر میگذارند. گرانت، مسیر این تاثیر را چاکرای آجنا در کوندالینی میداند و معتقد است نفیلیم، دراصل پیام آوران الوهیم از طریق این جریان انرژی در کوندالینی بوده اند. او aiwass یا "عیوض"، جن راهنمای الیستر کراولی را هم در همین زمره قرار داده است. کراولی مینویسد: "من اکنون متمایل به این هستم که آیواس نه تنها خدا یا شیطانی است که زمانی در سومر مقدس بود و فرشته ی نگهبان خود من است، بلکه انسانی است که خود من هستم، تا آنجاکه او از بدن انسان برای ایجاد پیوند جادویی خود با نوع بشر استفاده میکند." در کتاب قانون، کراولی، آیواس را در ردیف خدایانی که اکنون مسئول این سیاره هستند قرار میدهد و با این حال، این جن وجود خود کراولی را چنان مسخ کرده بوده که کراولی خود را از او قابل تمییز نمیدانسته است. این مسلما در این ادعای کراولی که خود را "جانور بزرگ 666" معادل دجال در مکاشفه ی یوحنا معرفی کرده است بی ارتباط نیست. گرانت در واژه نامه ی خود oviz یا aiwaz را «خدایی که در سومر باستان پرستش میشد و با سیت یا شیطان یکسان بود» تعریف کرده است. زمزمه ی این موجودات در ذهن بشر، به صدای زنبور تشبیه میشود. زنبورها از نمادهای فرقه ی دیر صهیون هستند. نماد دیگر آنها که به اندازه ی قبلی به مروونجی ها نسبت داده میشود، دو خرس هستند که همان صور فلکی دب اکبر و دب اصغر در قلمرو تاریکی قطب شمال میباشند و به ترتیب با الهه ی تایفونی و پسرش سیت تطبیق میشوند. به نوشته ی لین پیکنت و کلایو پرنس، پادشاهان مروونجی از بنیانگذارشان مرووه تا کلوویس که به سال 469 میلادی به مسیحیت گروید، "شاهان بتپرست فرقه ی دایانا" بودند. دایانا الهه ی ماه و معادل هکاته الهه ی جادوگران است و 11 عدد جادو است که سفیروت آن در در درخت زندگی کابالا دات نامیده میشود به معنی دوگانه ی پشت درخت و خدایان. منظور، قلیفوت یا اجنه ی عبری است که در پشت درخت زندگی در آن تونل کنده و در حال تخریب آنند. در نماد زنبوری دیر صهیون نیز 11 زنبور حضور دارند. به نوشته ی گرانت، «زنبور، سوسک و خرچنگ، رابط بین اولین تجلی جریان تایفونی و مراحل نهایی آن هستند.» و "سخت" نام دیگر الهه سخمت «به معنی زنبور است». بنابراین سخمت، جنبه ی دیگری از سیت است.:

“the merovengian myths”: vadge moore: dragonkeypress: 24oct2004

الهه ی ماه یک الهه ی سه گانه به سه شکل مادربزرگ، مادر و دختر بود که سه مرحله ی مختلف زنان را در خود خلاصه کرده بود. تعادل الهه ی ماه با الهه ی زمین همان عاملی است که به گفته ی لاورنس گاردنر، باعث شده تا جاهایی نقش ها و افسانه های سه نسل از الهگان با هم خلط شوند. ازجمله در افسانه ی تولد لیلیت و برادرش در ترانسیلوانیا از جفتگیری کشالی ملکه ی پری های کوهستان با لوکولیکو پادشاهان ساکنان تپه ی زیرزمینی که درواقع همان ازدواج نرگال فرمانروای دوزخ زیرزمینی با ارشکیگال ملکه ی دوزخ است درحالیکه ارشکیگال جای مادربزرگش نین خورساگ را که الهه ی کوهستان است گرفته است و نام کشالی نیز تلفظ دیگر "(ارش) کیگال" است. گاردنر، اصل را دراینجا افسانه ی ترانسیلوانیایی میداند به این خاطر که ترانسیلوانیا جزو اسکیتیه یا سکائیه است و گاردنر، عبیدی های بنیانگذار سومر را از نسل سکاها میداند و معتقد است همان سکاها در مهاجرت به غرب، بیشترین فرهنگسازی را در بین سلت های گالیک ایجاد کرده اند. در سال 1852 کشیشی به نام چارلز فاستر در کتاب «یک زبان اولیه» ثابت کرد که همه ی زبان ها ازجمله زبان چینی و دیگر زبان های خاور دور، از یک منبع اولیه سرچشمه میگیرند و در ادامه نشان داد که این زبان اولیه زبان سومری است. گاردنر نظر او را به این شکل تغییر میدهد که زبان سومری به همراه بقیه ی زبان ها از زبان سکاهای کوه های کارپاتیا ریشه گرفته است. وی به علائمی گلیفی در «تارتاریا» واقع در ترانسیلوانیا اشاره میکند که به هیروگلیف های اولیه ی مصری و بین النهرینی نزدیک است و معتقد است این علائم باید توسط عبیدی ها به جنوب منتقل و تکامل یافته باشند. کاهنان عبیدی در نگاره های بین النهرینی، پوست پلنگ پوشیده اند و گاردنر این را به خوانده شدن عیسی مسیح به جسوس بن پانیرا (عیسی پسر پلنگ) در تولدوت یشوع مربوط میداند. گاردنر حتی در عین این که به برابری سومری های جنوب بین النهرین با سوباری های شمال آن توجه میکند، اما همخانواده بودن "سومر" و "شومر" در بین النهرین با sumair در زبان های گالیک به معانی خوناشام، خزنده و اژدها را معنادار می یابد. خود کلمه ی گالیک را هم با "گال" سومری به معنی دریانورد مرتبط میداند. Gille sidhean عنوان الینوس شاه آلبانی بود که میشود آن را به گالیک سکایی معنی کرد. کلمه ی scythe را "سیث" تلفظ میکردند که sidh تلفظ دیگر آن است و معنای جن یافته و با الف، فیری/پری، ترول، دورف، گنوم، گابلین، کوبالد و البته نفیلیم مترادف شده است. بنابراین همه ی این موجودات افسانه ای، اثراتی از اسکیت ها را به خود گرفته اند. به دلیل خوانده نشدن "د" وسط در بعضی گویش ها نام gille sidhean بیشتر به jille sheen تلفظ میشد که به نظر گاردنر، شین دراینجا میتواند به نام کشور چین هم ربط پیدا کند. از طرف دیگر، شین معادل حرف "ش" است که در سومری "شو" خوانده میشود و اگر "ار" را در شومر، علامت قوم بگیریم و از آن جدا کنیم، shu me به دست می آید که به معنی ارباب قدرت است. معادل این کلمه در سومری، "ربو" است که اگر به شیوه ی اروپایی به جای از راست به چپ، از چپ به راست خوانده شود، میشود "اوبر" به معنی خوناشام. این تقریبا همان برداشتی است که از لغت sumair نیز شده است. اینجا نه خود قوم سومر بلکه خدایانشان هستند که با شیاطین و اجنه تطبیق شده و لابد تمدن دوست هایشان مثل حئا در جستجوی منابع معدنی و جاهای بهتر برای تمدنسازی به جنوب مهاجرت کرده اند. اما تولد لیلیت در ترانسیلوانیا، او را همچنان ویژه ی این منطقه نگه میدارد و این لیلیت در نزد یهودیان نام معادل شده با هکاته و دایانا در اساطیر پاگان مانند تر غربی است. تارتاریا در ترانسیلوانیا محل بومی سازی تارتاروس یا دوزخ بود که نیروهای تایفون شورشی در آن اسیر شدند. تایفون قصد داشت قدرت تیتان ها را پس بگیرد که زئوس از بین برده بود. زئوس معادل انلیل در اساطیر بین النهرین است و قاعدتا تیتان ها نماینده ی نیروهای تحت امر حئا هستند که به مانند کرونوس پدر سقوط کرده ی زئوس، خدای زحل است. یعنی میتوان حئا را نماینده ی برحق آنو پدر مشترک حئا و انلیل دانست. نام آنو تلفظ دیگر ال یا ایلو یا اله است. آسور یا آشور یا اهوره (مزدا) به معنی فرمانروا لقب مردوخ پسر حئا است که مثل انلیل، رهبر خدایان خوانده شده است و همین سبب میشود تا گروهی از خدایان به نامش آسور نام بگیرند و تحت امرش تصور شوند که همین ها به صورت آئسیر تبدیل به خانواده ی خدایان نورس تحت امر وتان یا اودین شده و به همراه سکاها در غرب و شمال گسترش یافته اند. لیلیت البته نوه ی انلیل است ولی قلیپوت های اعماق آب منجمله در دریاچه ها و چاه ها در ارتباط با اویند و ازاینرو با آبزو یا پهنه ی آبی تحت اداره ی حئا ارتباط مستقیم دارد و دشمنی خاصی بین آنها نیست. بنابراین میشد او را در تیم حئا تصور و بین او و یک جانور نیمه آبزی-نیمه خشکی زی دیگر یعنی مار ارتباط برقرار کرد. سمائیل شوهر لیلیت، مجسم به مار است و همان شیطانی تلقی میشود که آدم و حوا را در باغ عدن فریفت. سمائیل با انجام اعمال جادویی از طریق کلاغ و کبوتر دست به کیمیاگری میزند. کبوتر، نماد عیشتار، هاثور، ونوس و البته مریم مقدس است و کلاغ، پرنده ی موریگان جادوگر سیاه آب ها. ولی کابالا میگوید کلاغ و کبوتر پرنده ی یکسانی هستند و البته منظور این است که اینها دو جنبه ی متضاد الهه ی یکسانی را نشان میدهند. کبوتر طوقی به خاطر حلقه ای که دور گردنش دارد نمادی از حلقه های سلطنتی و قدرت شاهان مروونجی و اعقابشان است. این کبوتر را در غرب، کبوتر بربری و کبوتر میگدال مینامند که لغت میگدال، مرتبط با مریم مجدلیه است که این شاهان، تمایل دارند خود را از نسل او و عیسی مسیح بخوانند. حلقه نمادی از اوروبوروس یا مار زمان است که با گاز گرفتن دم خود گرد میشود و از خود تغذیه میکند.:

“from Transylvania to turnbridge wells”: Laurence gardner: chap11 , 12

کبوتر را معمولا سفید و کلاغ را معمولا سیاه در نظر میگیرند. به نظر میرسد گرینفیلد موقع صحبت از کت و شلوارهای سیاه گاردی های کلیشه ای قدرتمداران، پیراهن های سفید آنها را جا انداخته بود. بد نیست این پیراهن های سفید را به جای پرهای کبوتر با کت های سیاه ست کنیم تا دو رویه ی متضاد خدای هلاکت با هم متحد شوند.


صلح طلبی زنانه: جمع گرایی عتیق، عصر اینترنت و آزادی زنان

نویسنده: پویا جفاکش

روزی شکارچی جوانی در تعقیب رد یک شکار در یک جاده ی گذر کرده از علفزار، به طور اتفاقی در میان علف ها به یک جمجمه ی انسان برخورد. تعجب کرد و از خود پرسید: «این جمجمه اینجا چه میکند؟ چرا تدفین نشده است؟» کمی فکر کرد و گفت: «حتما صاحب این جمجمه در راه سفر از دیارش، توسط یک شیر، مقتول و خورده شده و کسانش هرگز او را نیافته اند تا جسدش را دفن کنند؟» باز کمی اندیشید و گفت: «اما پس بقیه ی جسدش کجا است؟ مگر میشود شیر، جسد یک انسان را کامل بخورد و فقط سرش را سالم باقی بگذارد؟ با عقل جور درنمی آید. ای جمجمه! ای کاش زبان داشتی و به من میگفتی؛ میگفتی چه عاملی باعث شده است که بی دلیل اینجا قرار بگیری؟» ناگهان جمجمه به حرف درآمد و گفت: «پرحرفی!» و خاموش شد. شکارچی جوان با تعجب چشمانش را مالش داد و گفت: «تو حرف زدی؟» صدایی نیامد. شکارچی جوان دوباره پرسید: «چه عاملی باعث شده تو اینجا قرار بگیری؟» جمجمه دوباره گفت: «پرحرفی». شکارچی شگفتزده و خوشحال از جا پرید و گفت: «عالی شد. میروم این را به کدخدا نشان میدهم و از او جایزه میگیرم.»

جوان با سرعت به سمت روستایش را به راه افتاد و پرسان پرسان کدخدا را در حال اصلاح مو توسط سلمانی یافت. چنان بی محابا به سمت کدخدا دوید که ملازم کدخدا با شمشیرش جلو او را گرفت مبادا که نیت سوئی داشته باشد. کدخدا که از مشاهده ی هیجان جوان نگران شده بود، مستاصل پرسید جریان چیست. جوان گفت: «کدخدا! باید یک چیز مهم به تو نشان بدهم.» کدخدا فکر کرد که اتفاق بدی افتاده است ولی وقتی فهمید که جوان میخواهد یک چیز «جالب» به او نشان بدهد اوقاتش تلخ شد و گفت که صبر کند تا اصلاح موی او تمام شود. اما جوان اصرار کرد: « نه. حتما باید همین الان بیایی. اگر بفهمی چیست اینقدر خوشت می آید که حتما باید به من جایزه بدهی.»

-مگر این چیز جالبت چیست که اینقدر مهم است؟

-یک جمجمه ی مرده که حرف میزند.

-مرا مسخره کرده ای؟ مرده که حرف نمیزد. برو پسر. خیالاتی شده ای.

-نه جدی میگویم. شرط میبندم که اشتباه نمیکنم. اگر اشتباه کردم، میتوانی سرم را قطع کنی.

-خیلی خب. قبول است. بدم نمی آید آدم زبان نفهمی مثل تو را از روی زمین محو کنم.

کدخدا و ملازمش به دنبال جوان به جاده ی مزبور رفتند. مدتی طول کشید تا جوان محل جمجمه را پیدا کند و این کدخدا را عصبانی تر هم کرد. بلاخره جمجمه پیدا شد. جوان با اشتیاق، کدخدا و ملازمش را بالای جمجمه خواند و خطاب به جمجمه گفت: «ای جمجمه. چه چیزی باعث شده در این محل قرار بگیری؟» پاسخی نیامد و جمجمه ساکت و بی حرکت بر جا بود. جوان با نگرانی، دو بار دیگر، سوالش را تکرار کرد ولی جز سکوت، چیزی دریافت نکرد. کدخدا خشمگین و بی حوصله گفت: «الوعده وفا» و به ملازمش اشاره ای کرده و ملازم هم که اعصابش به اندازه ی کدخدا خرد بود، بی معطلی با شمشیرش گردن جوان را زد. سر قطع شده ی جوان در هوا چرخید و کنار جمجمه ی قبلی بر زمین افتاد. کدخدا و ملازمش رفتند. جسد بی سر جوان که در جاده مانده بود، توسط مردارخواران به محل دیگری منتقل شد تا آنها بتوانند با خیال راحت و احساس امنیت آن را بخورند. اما سرش کنار جمجمه ی قبلی ماند و پوسیده شد و حالا دو تا جمجمه آنجا بودند که وقتی رهگذری از آنها میپرسید: «به خاطر چه اینجا هستند؟» میگفتند: «پرحرفی».

در قدمت این داستان همین بس که دنیای خالقش آنقدر کوچک بوده که وحشتناک ترین آدمی که میشناخته، کدخدای دهش بوده است. ولی اگر دقت کنید میبینید که یکی از معضلات عصر او اکنون به شور و حدتی حتی بیش از پیش پا بر جا است. هنوز هم آدم هایی را داریم که شناخت چیزهای عجیب و باورنکردنی برایشان مهم است و برای در میان گذاشتنشان با دیگران، سلامتی خود را به خطر می اندازند. این بار، میدان اشتراک گذاری اطلاعات، صفحات وب و شبکه های اجتماعی در فضای مجازی است و جایزه ی نقدی و روحی نه فقط با تشویق یک نفر، بلکه با جمع کردن بیشترین مخاطب به دست می آید. تاثیر منفی این انتظار بر روان مردم به حدی بوده که باعث شده مخترع "لایک" در یک مستند گفتگو محور در بی بی سی، رسما از اختراع خود ابراز پشیمانی کند. اینجا اشتیاق نسبت به اشتراک اطلاعات، با یک معضل دیگر به هم می آمیزد و آن، فکر این است که بیشترین تشویق از سوی بیشترین جمعیت، نشانه ی حقانیت است. رایان هالیدی که یکی از فعالان مشهور اینترنتی است و این روزها سرگرم اعتراف به کلاهبرداری های خود و دیگر اصحاب رسانه نسبت به مردم برای حفظ منافع اجیرکنندگان خود است، این فکر را بسیار غلط میداند و میگوید معمولا بیشترین لایک ها و بیشترین پیام های مثبت و منفی را عامیانه ترین و بی مایه ترین اطلاعات اینترنتی دریافت میکنند. چون مطالبی که دارای اطلاعات همه جانبه و نسبتا کامل باشند را مردم نمیفهمند و جرئت هم نمیکنند برایشان پیام بگذارند نکند که اشتباهشان جواب دریافت کند و نادانیشان آشکار شود. بنابراین برخلاف تصور عموم، بهترین مطالب، اغلب یا پیام نمیگیرند یا خیلی کم میگیرند مگر این که از سوی استاد دانشگاهی ارائه شده باشند که دانشجویانش پاچه خاریش را میکنند.

پیرو این مطلب، ما باید رد این جمع دوستی را هم در ایام ماقبل رشد علمی بیابیم. در داستان "عمو سلیم" که من آن را در تابستان 1372 و 5سال قبل از داستان جمجمه ی سخنگوی فوق یاد گرفتم، این مطلب کاملا به کودکان فهمانده شده است و خود من هم آن موقع در آستانه ی رفتن به کلاس دوم دبستان بودم. عمو سلیم یک مرد بیسواد ساده دل بود که عاشق آبگوشت بود و اخیرا دیزیش شکسته بود و ناچار شده بود برای تهیه ی دیزی، به شهری دیگر برود. وقتی دیزی جدید را خرید، از مغزه دار پرسید که دستور پخت با این دیزی چطوری است. مغازه دار گفت: «باید نیم مشت نخود تویش بریزی و نیم مشت لوبیا.» عمو سلیم که سواد نداشت و نمیتوانست بنویسد، برای این که یادش نرود، تصمیم گرفت در راه برگشت مدام با خودش بلند بلند بگوید: «نیم مشت نخود، نیم مشت لوبیا». همینطوری از کنار یک جمعیت کشاورز مشغول کار در مزرعه گذشت. کشاورزها فکر کردند دارد مسخره شان میکند. پس ریختند بر سر عمو سلیم و او را مفصلا کتک زدند. بعد به او گفتند دیگر این را نگوید و به جایش بلند بلند بگوید: «خدا قوت. یکیش بشه هزار تا. یکیش بشه هزارتا.» عمو سلیم اطاعت کرد و شعار جدید را بلند بلند مدام سر داد و در این حال، از کنار باغدارانی که از آفات کشاورزی به تنگ آمده بودند و مشغول کشتن آفت ها بودند گذشت. باغدارها فکر کردند عمو سلیم دارد آرزوی افزایش جمعیت آفت ها را میکند و او را یک دل سیر کتک زدند و گفتند به جایش بگوید: «الهی همه شان بمیرند. الهی همه شان بمیرند.» عمو سلیم با شعار جدید، به راه خود ادامه داد و وقتی از کنار یک مراسم تشییع جنازه گذشت مردم فکر کردند دارد برایشان آرزوی مرگ میکند. بنابراین عمو سلیم یک بار دیگر کتک خورد و شعار جدیدش این شد: «تسلیت عرض میکنم. غم آخرتان باشد.» عمو سلیم در حال گفتن این جمله از کنار یک جشن عروسی گذشت. مردم فکر کردند دارد میگوید این عروسی بدشگون است و برای عروس و داماد بدبختی می آورد. پس او را کتک زدند و از او خواستند بالا و پایین بپرد و شادی کند.

کمی جلوتر یک شکارچی در آبشخوری آماده ی هدف گرفتن یک گوزن بزرگ با شاخ های زیبا بود که یک دفعه عمو سلیم بالا و پایین پران از راه رسید و باعث فرار گوزن شد. شکارچی، عمو سلیم را کتک زد و به او گفت که سلانه سلانه راه برود. عمو سلیم سلانه سلانه وارد روستای دزد زده ای شد و روستاییان او را با دزد اشتباه گرفتند و کتک زدند و وقتی فهمیدند او دزد نیست، از او خواستند استوار و محکم با سر بالا گرفته راه برود. عمو سلیم همینطوری و بدون توجه به زیر پایش پا روی بساط قرآن های ملا و طلبه هایش گذاشت و یک دور دیگر کتک خورد و از آنها دستور شنید که وقتی کاغذ قرآن را دید آن را ببوسد و در سوراخی قرار دهد که پا نخورد.

بلاخره عمو سلیم به شهرش رسید و خاک آلود و زخمی یکراست به حمام رفت. درآنجا حمامی را یافت که روی زمین غنوده و کنارش یک کاغذ حنا است. فکر کرد کاغذ حنا کاغذ قرآن است و دنبال سوراخی گشت تا کاغذ را تویش بگذارد و چون چیزی نیافت، آن را درون سوراخ گوش حمامی گذاشت. حمامی با وحشت از خواب بیدار شد و پرسید: «داری چه کار میکنی؟» عمو سلیم گفت: «دارم این کاغذ قرآن را توی سوراخ میگذارم.» حمامی کاغذ را نگاه کرد و گفت: «این که قرآن نیست. این کاغذ حنا است.» عمو سلیم شرمنده شد و گفت: «بسوزد پدر بیسوادی. اگر من از اول سواد داشتم و میتوانستم جمله ی دیزی فروش را یادداشت کنم این همه بلا نمیکشیدم.» حمامی که تازه متوجه سر و صورت زخمی عمو سلیم شده بود ماجرا را از او پرسید. عمو سلیم با گریه و ناراحتی موضوع را برای حمامی تعریف کرد. حمامی دلش سوخت و با او همدردی کرد و گفت: «راست میگویی. همه ی اینها از بیسوادی است. ولی دردت قابل درمان است. هیچ وقت برای سواد آموختن دیر نیست.» و عمو سلیم را تشویق به یاد گرفتن الفبا و سواد خواندن و نوشتن نمود.

این داستان را به ما یاد داده بودند تا بفهمیم که سوادآموزی چقدر مهم است و البته پندش هم خیلی مهم بود. اما به مرور معلوم شد که مشکل فقط یاد گرفتن خواندن و نوشتن نیست و چیزهای مهمتری هم هستند که انتظار بسیار گسترده تری از مضمون باسوادی ایجاد میکنند. مشکل عمو سلیم این بود که هر بار از یک جمعیت چندین نفری کتک میخورد، آنچه را که آنها میگفتند کورکورانه تکرار میکرد حتی وقتی آنها در صحنه نبودند. اکثر ما نیز همیشه بر اثر خشونت و فشار جمع، تسلیم آن میشویم و سرمشق جمع را تکرار میکنیم تا جایی که یک وقت میبینیم دیگر اصلا نمیدانیم چرا داریم آن سرمشق را تکرار میکنیم. عمو سلیم آدمی کاملا در اشتباه بود. ولی هیچ کدام از آن جمع هایی که با آنها مقابل شد به زبان خوش به او حالی نکردند چرا دارد اشتباه میکند بلکه اولین کاری را که از یک جمعیت متحد در هدفی برمی آید تکرار کردند و فردی را که مخالف هدف جمع به نظر میرسید حتی بدون بازرسی دقیق به باد کتک و ستم گرفتند. این حس نگرانی از سوی جمعیت هنوز در ما هست و ما جرئت نمیکنیم برخلاف جمع حرکت کنیم مگر این که احساس کنیم «ما» زیادیم و خودمان میتوانیم جمعیتی مقابله کننده با تحقیرکنندگانمان بیابیم. در این حالت، ما و ضد ما هر دو به رسمیت شناخته میشویم چون در مذاهب جمع محور ما فقط برابری در آرایش جنگی، سازش را به رسمیت میشناسد و جهان از سازش نیروهای متضاد بنا شده است.

در دنیایی که قوانینش از سیستم اساطیر مصری فرماسون ها استخراج میشوند این به زبان خدایان مصر، فرمولبندی میشود. جرالد مسی، در ابتدای قسمت دوم از «نشانه شناسی زبان نجومی» در بخش ششم کتاب «مصر باستان» مینویسد که در اساطیر مصری، جفت های متضاد نور و تاریکی، پرباری و سترونی، گرما و سرما، فایده مندی و ضرر رسانی، همه در نبرد نیروهای متضاد هورس و سیت با هم متحد میشوند. موضع گرفتن این دو جبهه در قطب های شمال و جنوب، که با عمود جهان در محل ستاره ی قطبی و نسخه ی مقابل شده ی فرض شده اش در استوای گرمسیری معادل شده اند، باعث پیدایش زمین شد و این با داستان دیگری درباره ی جدا شدن آسمان و زمین توسط هفت نیروی الهی به رهبری شو خدای شیر شکل جمع آمده است. به روایتی، شو به تعداد این هفت نیرو، نردبانی با هفت پله ساخت تا آسمان را بالا ببرد و در فراز آنها یک نیروی هشتم به عنوان ستاره ی قطبی که عمود جهان است، قرار داد که آنوپ یا آنوبیس خدای سگسان موکل او است و همو است که بعدا به صورت سیت خدای سگ سر دیگر مقابل هورس شاهین قرار میگیرد. مسی او را در مقام یک سگ به عنوان نیروی هشتم با روایتی از قصه ی اصحاب کهف مقایسه میکند که آنها 7نفر بودند و با یک سگ، هشت تن شدند. آنوپ به خاطر قرار گرفتن در راس جهان، "آپ" یا "تپ" یعنی سر نامیده شده است و در این موقعیت، او را برخی "پسر گاو" خوانده اند به این نشان که گاو مابه ازای زمینی اسب آبی است. اسب آبی، سمبل تااورت الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر محل ستاره ی قطبی است و همانطورکه آنوپ، اپ خوانده میشود تااورت هم اپت که مونث اپ است نامیده میشود. او یک فرافکنی از الهه ی زهره یا هاثور در صورت فلکی ثور یا ورزاو است که به گاو مجسم میشود. به همان اندازه که تااورت مادر عمود جهان است، هاثور برج ثور هم باید مادر جهان باشد و این جهان که با اتحاد هورس و سیت پدید می آید، در برج بعدی با اتحاد دو انسان صورت فلکی جوزا یا دو پیکر مشخص شود. ازآنجاکه معمولا پیدایش جهان را به زمان اعتدال بهاری نسبت میدهند، روایتی به وجود آمد که پیدایش جهان در پایان عصر جوزا و آغاز عصر ثور روی داد. منظور از عصر جوزا زمانی است که اعتدال بهاری در زمان ورود خورشید به برج جوزا اتفاق می افتاد و در انتهای آن، دو آدم در جدال در برج جوزا که همان سیت و هورسند با هم آشتی کردند. ازآنجاکه سیت و هورس به ترتیب با انقلاب زمستانی و انقلاب تابستانی به نشانه ی پیروزی های جبهه های تاریکی/سرما و نور/گرما شناخته میشدند، برای رسیدن آنها به اعتدال بهاری فقط اعتدال پیشین پاییزی میتوانست موثر افتد که در عصر جوزا به برج قوس می افتاد و در این هنگام، با شو برابر میشد که با جدا کردن آسمان و زمین، جهان را ایجاد کرد. بنابراین عامل صلح بین سیت و هورس هم شو شد. مسانجی گری شو بین سیت/س.ت و هورس، نسخه ی اختری روایت قمری از میانجری گری تحوت خدای ماه بین سیت ارباب تاریکی و هورس ارباب روشنایی است. شو به جای کمربند اعتدالی جغرافیایی بین استوا و قطب شمال، حد فاصل بین هورس و سیت شد و جایگاه آنها را به جای شمال و جنوب، در شرق و غرب (نسخه های دیگر جبهه های نور و تاریکی) بازسازی کرد و اجازه داد تا تات ها یا دو ستون قطبین شمال و جنوب در مرکز خط اعتدالی او به هم برسند. بدین ترتیب مراکز هورس و سیت و شو با هم یک مثلث به شکل

ساختند که شکل یک رحم زن را بازسازی میکند و نمادی است از تفنوت خواهر و همسر شو که او هم به عنوان مادر جهان، مظهر صلح است ولی به اندازه ی شو مجسم به شیر است و آپت یا مادر عمود جهان را به عنوان تجسم اسب آبی، چیزی بین گاو علفخوار و شیر درنده نشان میدهد که تصویری ترکیبی از جهانی با خصال متضاد هورس و سیت است.

الهه مظهری از جهان فیزیکی است و از همه ی ما چیزی از او هست اما با تبدیل او به زنان مقدس زمینی مثل مریم مقدس و بی بی عایشه در ادیان ابراهیمی، سنگ بنایش به طرزی نامناسب به سمت زنان زمینی میچرخد و اثر قبلی او را کاملا معکوس میکند. کارل گوستاو یونگ روانکاو دراینباره مینویسد:

«پرستش جمعی مریم مقدس که بیانگر رابطه ی روحانی با زن است سبب شد که تصویر زن، اعتباری را از دست بدهد که آرزوی موجود انسانی است. این اعتبار که انتخاب فردی آن، تنها ظهور طبیعی است، هر بار که تعبیری جمعی جایگزین تعبیر فردی میگردد ناخودآگاه میشود. بنابراین، تصویر زن در ناخودآگاه، امکانی بالقوه میشود که حیاتبخش تسلط های کهن کودکانه است. بدین گونه بی ارزش کردن نسبی زن واقعی سبب ایجاد دور باطل جبران بوسیله ی ویژگی های شیطانی میشود. تمام محتوای ناخودآگاه که بوسیله ی بخش های مستقل لیبیدو فعال شده، به صورت فرافکنی در سطح موضوع پدیدار میشود. بی ارج و منزلت بودن نسبی زن، به این معنی است: مرد او را از جهتی کمتر دوست دارد اما در مقابل، زن چهره ی آزارگر به خود میگیرد یعنی یک جادوگر و بدینگونه پرستش مریم مقدس همزمان گسترش و شدت یافته و به این سبب، جادوگری لکه ی پاک نشدنی پایان سده های میانی گسترش می یابد.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص133)

خیلی جالب است. ما اینجا در مرحله ی صلح طلبی عصر جدید یا نیو ایج هستیم که ادعای پرستش زنانگی و بازگشت الهگان را دارد ولی الهه اش عمیقا به جادوگری گره خورده است. یک دلیلش این است که ما داریم از دید مردانی که با برجسته شدن مریم مقدس، به تحقیر زنان افتاده اند به قضیه نگاه میکنیم و غیر از این هم ممکن نیست چون وقتی مردانگی برابر جنگ طلبی و زنانگی برابر محافظه کاری و عافیت طلبی میشود، الهه ی باستانی فقط برای مردانی میتواند مهم باشد که از این که در کپی های انسانی جبهه های هورس و سیت توی سر هم زده اند خسته شده اند.

اتفاقا یونگ این مسئله را پیش از وقوع انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 پیشبینی کرده بود. وی زن درون را دوای پرسونا یا ماسک دروغین مردانگی بر چهره ی مرد میخواند و عوارضش را برمیشمرد:

«پرسونا یا تصویر آرمانی مرد که وی بایستی و میخواهد آن باشد، از درون و بیش از پیش از طریق ضعفی کاملا زنانه جبران میشود، و در حدی که وی از بیرون نقش مرد قدرتمند را ایفا میکند از درون به دگردیسی خود به شیوه ی موجودی زن گونه دست میزند که من آن را آنیما (روان زنانه) مینامم. زیرا در این هنگام است که آنیما خود را در مقابل پرسونا قرار میدهد. با این وجود، برای آگاهی برونگرا، حقارت در تاریکی و نامریی به جا می ماند، ضمنا هر قدر فرد خود را بیشتر با پرسونای خود همانند سازد، کمتر قادر به دیدن ضعف هایش خواهد بود و درنتیجه قابل درک است که آنیما یا قطب مخالف پرسونا با پافشاری در کامل ترین تاریکی و در شبی غیر قابل نفوذ برای آگاهی دوری گزیند. در این روال، آنیما خود را به نحو خودکار فرافکنی خواهد کرد، فرایندی که قهرمان را تا حد قرار گرفتن در زیر پای همسرش پایین می آورد. اگر قدرت زن به نحو قابل ملاحظه فزونی یابد، همان گونه که در این موارد رایج است و زن تسلط بیش از اندازه مطلق را بر مرد تحمیل کند، خود وی توانایی کافی این افزایش قدرت بالقوه را نخواهد داشت و نمیداند با آن چه کند و در آن گرفتار خواهد شد. در این هنگام، زن، عقده ی حقارت را در خود توسعه میدهد که شاهد به هم پیوسته ی رفتاری با کیفیت پایین است و این، چیزی است که در مقابل برای مرد، حامل گواهی مطلوب است که او یعنی "قهرمان" فاقد "شأن" و ظرفیت در زندگی خصوصی نیست، بلکه همسر او است که فاقد آنان میباشد. زن نیز در این هنگام، جدا از عدم توانایی خاص خود و حتی هیچ بودنش، دست کم صاحب این پندار -که در قلب اکثر زن ها مسحور کننده است- میشود که همسر یک قهرمان شده است. و این بازی دوجانبه، این رفت و آمدهای تخیلی چیزی است که غالبا محتوای زندگی نامیده میشود.» (همان: ص140-139)

وقتی که این «محتوای زندگی» به تنها راه پذیرش زن از سوی مرد تبدیل میشود، زن در اوج تحقیر از سوی مردان، خواهان رسیدن به محبوبیت در بین بیشترین مردان میشود و به قول یونگ: «تا وقتی زن راضی است که "زن همه ی مردها" باشد، دارای فردیت زنانه نیست، ظرف مطلوب و توخالی برای فرافکنی مرد است و تنها درخششی ساختگی دارد.» (همان: ص136) منظور از فرافکنی مرد، فرافکنی جنبه های زنانه ی مرد به زنی بیرونی است و همانطورکه دیدیم، جنبه های زنانه ی مرد به شدت توسط خشونت و تحکمی که او از سمت جامعه دریافت کرده است دستکاری شده اند. بنابراین تعجبی ندارد که رشد ستم توام با جنگسالاری در یک جامعه، با آزادی طلبی برای شهوترانی آشوبناک زنان در وسط نهضت های اصطلاحا آزادی خواهانه برون ریزی کند (همانطورکه در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بروز کرد) و همزمان با آن، شاهد آشفتگی های سادومازوخیستی در این نهضت ها باشیم، آشفتگی هایی که فیلسوفانی چون فوکو آنها را طبیعی تصویر کردند.

در اوایل دهه ی 1970 درحالیکه آتش تند شورش های دانشجویی مه 68 هنوز فضای فرانسه را ملتهب نگه داشته بود، تلویزیون هلند مناظره ای پخش کرد که در آن، نوآم چامسکی که راست امریکایی او را رادیکال میدانند، در جوار میشل فوکو نمادی از عقل و اعتدال به نظر میرسید. در حالی که چامسکی اصرار داشت «ما باید به عنوان انسان های حساس و مسئولیت پذیر عمل کنیم»، فوکو پاسخ داد که ایده هایی مانند مسئولیت، حساسیت، عدالت و قانون صرفاً «نشانه هایی از ایدئولوژی» هستند که کاملاً فاقد مشروعیت هستند. او استدلال کرد: «پرولتاریا علیه طبقه ی حاکم به خاطر آن نمیجنگد که چنین جنگی را عادلانه می‌داند.» بلکه «پرولتاریا با طبقه حاکم ی جنگ می کند زیرا می‌خواهد قدرت را در دست بگیرد

این پاسخ وقتی با حمایت فوکو از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و شور و شر روانی حاکم بر جوانان در آن دوره جمع می آمد حالت ناخوشایندی پیدا میکرد. چون عمیقا با تهنیت هربرت مارکوزه به سادومازوخیسم جنسی در حال غلبه بر زمانه هم مسیر بود و در تعبیر فوکویی خود، رابطه ی حکومت و مردم را از همین نوع میدید و انتظار داشت مردم سادیست های غلبه کننده بر دولت باشند و دولت مثل یک مازوخیست، از این مغلوب شدن لذت ببرد همانطورکه تا حالا از غلبه کردن بر مردم لذت میبرد. موضوع این بود که سادومازوخیسم مورد ستایش مارکوزه و فوکو، بر روی یک سادیسم دیونیسوسی استوار بود و همانطورکه مارکوزه گفته است درصدد احیای دیونیسوس نیچه بود که خدای شراب و مواد مخدر و از خود بی خودی بود و از آن مهمتر این که کاربردی مذهبی و حتی جادویی داشت که در آن با مکاتب یهودی-مسیحی و دوقلوهای شیطانپرستانه شان مشترک بود و با هیچ منطق عقلانی و فلسفی-سیاسی ای توضیح داده نشده نبود؛ با این شرایط انتظار میرفت سیاست، تسلیم یک سیستم مردمی که خودش هم نمیداند چه میکند شود. ازاینرو است که در 1993، به دنبال استقبال چپ ها از کتاب «مصائب میشل فوکو» اثر جیمز میلر که به ستایش نگاه فوق فوکو به ارتباط قدرت ورزی در سیاست و جنسیت پرداخته بود، برخی از جناح راست سعی کردند با تحقیر فوکو موج این موفقیت را تا جای ممکن بخوابانند. ازجمله راجر کیمبال در مقاله ای به نام «انحرافات میشل فوکو» که در the new criterion جلد 42، شماره ی 7، مارس 2024 منتشر شده است، نوشته است:

« با نگاهی به دوران پرشکوه خودمان، مورخان آینده احتمالاً تولد دوباره ی آژیوگرافی در دهه های 1980 و 1990 را با کنجکاوی مبهوت کننده می نگرند. برای یک چیز، این دهه ها شاهد کمبود قابل توجه ایادی یا قدیسانی بود که برای افتخار چنین بزرگداشتی در دسترس بودند. در این صورت، خلق و خوی تهذیب‌کننده ی زمانه ی ما نیز برای وظیفه تحسین‌آمیز مناسب نیست یا اینطور تصور میشود که مناسب نیست. با این حال، زندگی‌نامه ی جاه‌طلبانه ی جدید جیمز میلر درباره ی تاریخ‌دان-فیلسوف فرانسوی میشل فوکو (نام پل میشل، به نام پدرش) نشان می‌دهد که اراده به بت‌سازی می‌تواند بر بسیاری از موانع پیروز شود. فوکو، که در ژوئن 1984 در سن پنجاه و هفت سالگی بر اثر ایدز درگذشت ، مدت‌هاست که عزیز همان جمعیت آکادمیک فوق‌العاده شیکی است که به دلیل ساختارشکنی، ژاک دریدا و دیگر محصولات وارداتی فرانسوی، کهنه شده بودند. اما در جایی که ساختارشکنی‌ها در این ایده تخصص دارند که زبان فقط به خودش اشاره می‌کند( Il n’y a pas de hors texte ، عبارت معروف دریدا)، تمرکز فوکو بر قدرت بود. نثر بد اواین خبر بد را به همراه داشت که هر نهادی، مهم نیست که چقدر خوش‌خیم به نظر می‌رسد، «واقعا» صحنه ی سلطه و انقیاد وصف ناپذیری است. تلاش‌ها برای اصلاحات روشنگرانه - پناهگاه‌ها، زندان‌ها، جامعه به طور کلی - چیزی بیش از حقایقی برای گسترش قدرت دولتی نبوده است و حاکی از آن است که روابط انسانی، در زیر همه ی کشمکش های مرگبار برای تسلط قرار دارد و حقیقت خود صرفاً ضریب اجبار است. فوکو در Surveiller et punir (ترجمه ی انگلیسی: انضباط و مجازات : 1977) پرسید: "آیا جای تعجب است که زندان ها شبیه کارخانه ها، مدارس، سربازخانه ها، بیمارستان ها هستند که همگی شبیه زندان هستند؟" البته چنین «بازجویی‌هایی» در سمینار فارغ التحصیلی بسیار تاثیرگذار بود. و میلر ممکن است در ادعای این که فوکو تا زمان مرگش ”شاید تنها مشهورترین روشنفکر در جهان” بود، درست باشد - حداقل در دانشگاه‌های آمریکا، جایی که بحث‌های سرسختانه در مورد جنسیت و قدرت با بی‌احترامی و بی‌احتیاطی دنبال می‌شوند. در تمام این موارد، فوکو شبیه رقیب بااستعدادتر و همکار فعال چپ خود، ژان پل سارتر بود، که فوکو در حرفه ی خیره‌کننده‌اش هر کاری که می‌توانست انجام داد تا از او تقلید کند، امری که با حضور در حزب کمونیست فرانسه در اوایل دهه ی 1950 شروع شد. او هرگز آن را کاملاً مدیریت نکرد - او هرگز چیزی به اصالت یا از نظر فلسفی اهمیت هستی و نیستی [اثر سارتر] ننوشت ، هرگز اقتدار عمومی را که متأسفانه سارتر در سال های پس از جنگ از آن برخوردار بود، نداشت. با این حال، او مشوق‌های برجسته و فداکاری داشت، از جمله شخصیت‌های مشهوری مانند مورخ پل وین، همکارش در کالج دو فرانس، که فوکو را «مهم‌ترین رویداد در اندیشه ی قرن ما» اعلام کرد. به هر حال، او همچنان یک نامزد بعید برای کانونسی شدن باقی می ماند. اما همین عنوان این بیوگرافی جدید -مصائب میشل فوکو - به خوانندگان توجه می دهد که به نظر آقای میلر، به هر حال، موضوع او حیاتی با چنان فضیلتی مثال زدنی و فداکارانه را برای ما به ارمغان می آورد که قابل مقایسه با آن یکی مصائب است: مصائب عیسی مسیح. اشاره به مصائب اتفاقی نیست: میلر این ارتباط را تصریح می‌کند. استقبال مشتاقانه از مصائب میشل فوکو نشان می‌دهد که آقای میلر، روزنامه‌نگار فرهنگی پرکار که در مدرسه ی جدید تحقیقات اجتماعی تدریس می‌کند، تنها نیست. برآورد او مطمئناً، چند صدا ی مخالف داشته است، عمدتاً از طرف فعالان همجنس‌گرای دانشگاهی که احساس می‌کنند آقای میلر به اندازه ی کافی محترمانه برخورد نمیکند. اما اکثر منتقدان - از جمله چهره‌های سرشناس مانند الکساندر نهاماس، ریچارد رورتی و آلاسدایر مک اینتایر - برای ابراز تحسین و «قدردانی» خود از عملکرد آقای میلر، از خود غافل شده‌اند. ... میلر فوکو را «یکی از نمایندگان مردان و متفکران برجسته ی قرن بیستم» توصیف می‌کند. نوآوری بزرگ او در این کتاب این است که بدترین و منحرف‌ترین چیز را در مورد فوکو - اعتیاد او به اعمال جنسی سادومازوخیستی – دستا.رد میخواند و به تجلیل از آن به عنوان یک شکل جدید شجاعانه از فضیلت - به علاوه یک فضیلت خاص فلسفی- میپردازد. خوب توجه داشته باشید: میلر سعی نمی‌کند رذیلت‌های فوکو را بهانه‌آورد یا چشم‌پوشی کند یا مدارا کند. به عنوان مثال، او ادعا نمی کند که آنها ضعف های انسانی و بیش از حد انسانی مردی بودند که با این وجود متفکر بزرگی بود. هر چه باشد، چنین نگرش هایی حاوی یک انتقاد ضمنی است: ما فقط آنچه را که مستلزم تبرئه است، توجیه می کنیم. ما فقط چیزی را تحمل می کنیم که صبر یا وسعت اندیشی ما را طلب می کند. آنچه را که ما کاملاً تأیید می کنیم، تأیید می کنیم و جشن می گیریم. و تجلیل از فوکو و تمام آنچه او برای آن ایستاده است در راس دستور کار میلر در این کتاب قرار دارد. آقای میلر ادعا می کند که تمایل فوکو به رابطه ی جنسی سادومازوخیستی خود نشانه ای از ماجراجویی اخلاقی قابل تحسین بود. در واقع، از نظر او، ما باید از فوکو به خاطر کاوش پیشگامانه اش در مورد اشکال لذت و آگاهی تا کنون ممنوعه سپاسگزار باشیم. میلر در مقدمه ی خود پیشنهاد می‌کند که فوکو، "در رویکرد رادیکال خود به بدن و لذت‌های آن، در واقع نوعی رویا بود. و اینکه در آینده، زمانی که خطر ایدز از بین رفت، مردان و زنان، چه مستقیم و چه همجنس‌گرا، بدون شرم و ترس، آزمایش‌های بدنی را که بخشی جدایی ناپذیر از جست‌وجوهای فلسفی او بود، تجدید خواهند کرد." به عبارت دیگر، میلر تلاش می‌کند تا در صفوف رفتار و نگرش‌های فضیلت‌آمیزی ثبت نام کند که تا اندکی پیش عموماً به عنوان آسیب‌شناسانه محکوم می‌شدند. بسیاری از منتقدان او با خوشرویی از آن پیروی کرده اند. به عنوان مثال، محقق برجسته ی نیچه، الکساندر نهاماس، در جریان بررسی طولانی و جامع خود از کتاب میلر برای جمهوری جدید، به راحتی می پذیرد که "سادومازوخیسم نوعی برکت در زندگی فوکو بود. این فرصت را فراهم کرد تا روابط قدرت را به عنوان منبع لذت تجربه کنیم." در نتیجه، نهاماس نتیجه‌گیری می‌کند: "فوکو محدودیت‌هایی را گسترش داد که می‌توانست به عنوان یک زندگی انسانی تحسین‌برانگیز به حساب آید." باز هم، ایزابل دو کورتیورون، رئیس بخش زبان‌ها و ادبیات خارجی در MIT، در بررسی صفحه ی اول مجله ی نیویورک تایمز به خوانندگان اطمینان می‌دهد که فوکو "دانش مدرن را به روش‌های بسیار مهم و بدیع گسترش داد." او سپس میلر را «به خاطر نادیده گرفتن مفاهیم کلیشه‌ای در مورد برخی از شیوه‌های وابسته به عشق شهوانی، و برای ارائه ی تحلیلی واضح و بدون قضاوت (حتی حمایت‌کننده) از ابزارها و تکنیک‌های چیزی که او به‌عنوان نمایشی از ظلم متقابل می‌داند، ستایش می‌کند." در مورد این تلاش برای استقبال از سادومازوخیسم به عنوان یک گزینه ی جدید ”سبک زندگی” می توان چیزهای زیادی گفت. مهمتر از همه، شاید این نوع خرابی‌های معنوی و فکری را نشان می‌دهد که حتی اکنون - و حتی برای تحصیل‌کرده‌ترین اذهان - می‌تواند ناشی از پس از رادیکالیسم دهه ی 1960 باشد. اشتباه نکنید: پشت ستایش آنودین پروفسور دو کورتیورون از رویکردی «غیر قضاوت‌کننده» به تمایلات جنسی انسان و رویای میلر در مورد «آزمایش جسمانی» که «بدون شرم و ترس» پیش می‌رود، دیدگاه رهایی چندشکل وجود دارد که به تبدیل دهه ی 1960 به صاحب جنبه‌های اخلاقی و فاضلانه کمک کرد. افتضاح سیاسی این که در میان بسیاری از مفاهیم آزادی کاذب که در آن سالها جوانه زد، هیچ یک تأثیرگذارتر از رساله ی مارکسیستی- فرویدی هربرت مارکوزه، اروس و تمدن (1966) نبود. این کتاب که مشتاقانه توسط پرستندگان جریان ضدفرهنگی پذیرفته شده بود و از طریق آن می‌خواستند باور کنند که گرم کردن زندگی جنسی‌شان به نابودی سرمایه‌داری تسریع می‌بخشد و هزاره را به وجود می‌آورد، یک مبارزه ی بزرگ بین «منطق سلطه» و «اراده ی رضایت» را ترسیم می‌کند. آن واقعیت را به نام اصل لذت تثبیت کرد، و علیه «نظم سرکوبگر تمایلات جنسی زاینده» ضربه شدیدی وارد آورد. همه ی اینها خیلی فوکویی است. همانطور که در واقع ایده ی عالی مارکوزه از «تساهل سرکوب‌گر» است، که معتقد است "آنچه امروز به عنوان تساهل اعلام و اجرا می‌شود" - مارکوزه در سال 1965 می‌نوشت و نهادهایی مانند آزادی بیان و آزادی تجمع را در نظر داشت – "و در بسیاری از افراد وجود دارد از مؤثرترین مظاهر آن در خدمت به امر ظلم است." به زبان ساده ی اورولی: آزادی استبداد است، استبداد آزادی است. رایحه ی چنین رادیکالیسم دهه شصتی در کتاب آقای میلر جاری است و همه جا همدردی او با فوکو را در بر می گیرد. با در نظر گرفتن این موضوع، طبیعی به نظر می رسد که از دیگر آثار میلر می توان به "تاریخ مصور راک اند رول"، "رولینگ استون" که او آن را ویرایش کرد، و "دموکراسی در خیابان ها: از پورت هورون تا محاصره شیکاگو" (1987) اشاره کرد . من با اثر قبلی ناآشنا هستم، اما "دموکراسی در خیابان" برای چپ جدید و «رویای جمعی» آن برای «دموکراسی مشارکتی» یک خطیب سرراست است. در آن کتاب، میلر از قبل «تجربه‌های جدایی‌طلبانه» را به یاد می‌آورد - «در طول تحصن، راهپیمایی‌ها، در رویارویی‌های خشونت‌آمیز» - و «روح آزادی خلسه‌آمیز» دهه شصت. از برخی جهات، «مصائب میشل فوکو» احیای آن کتاب قبلی است که با تم فرانسوی و جذابیت سیاه فراوان انجام شده است. از این رو جای تعجب نیست که وقتی میلر به les événements ، شورش های دانشجویی 1968 می رسد، نثر او دوتیرامبیک می شود زیرا نوستالژی خوشحال کننده ی تخیل او را به آتش می کشد. گویی او دوران کودکی از دست رفته - یا شاید نه چندان گمشده اش را دوباره زنده می کند.: "این اختلال مست کننده بود. بیلبوردها پاره شدند، تابلوها از جا کنده شدند، داربست ها و سیم های خاردار پایین کشیده شدند، ماشین های پارک شده واژگون شدند. انبوهی از آوار در وسط بلوارها نصب شده است. حال و هوا گیج کننده بود، جو جشن برقرار بود. یکی از شرکت کنندگان مدت کوتاهی پس از آن نوشت: «همه فوراً واقعیت آرزوهای خود را تشخیص دادند.» هرگز نشان داده نشده بود که اشتیاق به تخریب خلاقانه تر باشد." خود فوکو متأسفانه مجبور شد موج اول شورش ها را از دست بدهد، زیرا در تونس تدریس می کرد. اما معشوقش دانیل دفرت در پاریس بود و با نگه داشتن یک رادیو ترانزیستوری روی گیرنده ی تلفن برای ساعت ها او را در جریان تحولات قرار داد. در اواخر همان سال، فوکو به عنوان رئیس بخش فلسفه در دانشگاه تازه تأسیس وینسنس در خارج از پاریس منصوب شد. پس از آن استاد چهل و سه ساله ی فلسفه فرصت یافت تا خود را به سرمستی رها کند. در ژانویه ی 1969، گروهی متشکل از پانصد دانشجو ساختمان اداری و آمفی تئاتر را تصرف کردند، ظاهراً برای نشان دادن همبستگی با همکاران شجاع خود که در همان روز سوربن را اشغال کرده بودند. در واقع، همانطور که میلر پیشنهاد می کند، نکته ی اصلی «کاوش دوباره، پتانسیل خلاقانه ی بی نظمی» بود. میلر در مورد ”پتانسیل خلاقانه ی بی نظمی” بسیار مفتخر است. فوکو یکی از معدود اساتیدی بود که به دانشجویان پیوست. وقتی پلیس رسید، او به دنبال هسته ی سرکش تا پشت بام رفت تا "مقاومت کند". میلر با افتخار گزارش می دهد که در حالی که فوکو ”با خوشحالی” به سمت پلیس سنگ پرتاب می کرد، با این حال ”مراقب بود کت و شلوار زیبای مخمل مشکی خود را کثیف نکند." اندکی پس از این اپیزود دلگرم‌کننده بود که فوکو موهایش را تراشید و به‌عنوان یک سخنگوی ضدفرهنگی فراگیر ظاهر شد. «سیاست» او پیوسته احمقانه بود، ترکیبی از صحبت‌های جدی درباره ی «تجاوز»، قدرت، و نظارت، که با ابهام فوق‌العاده‌ای در مورد اعمال مسئولانه ی قدرت در زندگی روزمره همراه بود. فوکو از این فکر مبهوت شد که کلمه ی «موضوع» subject(مانند «موضوعی که میخوانیم») با subjection همخانواده است. او حدس زد: «هر دو معنا، شکلی از قدرت را نشان می‌دهند که آن را مطیع یا تابع می‌کند.» فوکو به عنوان یک طرفدار پرشور آزادی ظاهر شد. در عین حال هرگز با تقوای انقلابی ای که دوستش نداشته باشد مواجه نشد. او از اشکال مختلف مارکسیسم افراطی، از جمله مائوئیسم دفاع کرد. او حتی زمانی که کادرهای اصولگرای آیت الله دست به کشتار هزاران شهروند ایرانی زدند، از آیت الله خمینی حمایت کرد. در سال 1978، با نگاهی به دوران پس از جنگ، او پرسید: "وقتی مسئله انتخاب بین اتحاد جماهیر شوروی استالین و آمریکای ترومن بود، سیاست چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟" بسیاری به ما می گویند که فوکو پاسخ دادن به این سوال را دشوار می دانست.»

نه فوکو و نه هیچ انقلابی پرشور دیگری هرگز قادر به پاسخ دادن به این سوال نیستند، چون انقلابی گریشان تابعی از مکانیسم مکتب جنگسالار حاکم بر کل کره ی زمین است، مکتبی که در آن، خودی و ناخودی، چیزی جز هورس و سیت متحدشده توسط "شو" ی سیاست نیستند و اختراع بسیار مدرن اینترنت هم تا وقتی از بدل شدن به صحنه ی پایان دعواهای خودی ها و ناخودی ها خلاص نشود فقط به تسلسل بی پایان دگردیسی سطحیث این مکتب خواهد افزود و لاغیر.

دانلود کتاب« عاشقانه های خطرناک: داستان های عاشقانه جایی بین معنویت مذهبی و پرده ی تلویزیون»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

...در ایران، اولین باسوادان تحت تاثیر غرب که چیزهایی درباره ی سنت اسلامی کپی شده از یهودیان و مسیحیان رومی-غربی میدانستند بلافاصله تحت تاثیر این دوگانگی قرار گرفتند. برای آدم های غرب دیده و چشم دریده، به اندازه ی خود غربی ها تضاد معنای جنسی یافت و اولین جلوه ی آن، ممنوع شدن "حوری" در زمین توسط خداوند اسلام، و دادن آن به حد وفور به مردان در بهشت بود و این سوال دائم که اگر حوری بد است پس چرا در بهشت آن را به ما میدهند؟

در همان دوران، بهاء الله همین سوال را گرفت و برای تایید تمام عیب و ایرادهای خلقت خدا و جهان تحت اداره ی او، همه ی شبهه ها را «حوری» نامید. از دید بهاء الله، هر چیزی که در دنیا جایز است و با قوانین خدا جور درنمی آید حوری است. مثلا این که چرا آدم بدکار راست راست راه میرود و آدم درستکار مریض میشود و درمان نمی یابد «حوری» است؛ یا این که چرا خداوند اجازه میدهد جای حضرت محمد را که انسان درستکار و مردمدوستی بود، متشرعینی فاسد، ریاکار و جنایتکار بگیرند که مذهب محمد را از درون تحریف کنند و باعث انحطاط اسلام محمد شوند، باز «حوری» است. بهاء الله روی این جملات قرآن که حوری را "لولو مکنون" –یعنی مروارید قرار گرفته در شکم صدف- میخواند و میگوید زمانی که مرد بهشتی به حوری دست می یابد دست هیچ جن و انسی به آن نرسیده، تمرکز میکند و نتیجه میگیرد در تمام این تضادها یا حوری ها گوهری برای شناخت و عرفان یابی رهرو وجود دارد و تجربه ی پیش رو مختص خود رهرو و در حکم رسیدن قهرمان به یک دوشیزه ی زیبا در ادبیات شوالیه ای است.:

“unveiling 2 critical mysteries: son of god , seal of the prophets”: john hatcher: bahaiteachings.org

با این که این آموزه ی بهاء الله به شدت بوی وحدت وجود میدهد و در دوره ی نفوذ استعمار در ایران، به نظر میرسد قصد کاهش مقاومت ایرانیان در برابر انگلیسی ها را داشته است، اما از جهاتی قابل توجه است. درحالیکه دراینجا حوری همتای فاحشه است و بیشتر به دنبال خیال پردازی شرقیان غربزده درباره ی اخلاقیات غرب پس از مشاهده ی سرسری عشرتکده های اشراف غربی پدید آمده، ولی هنوز در بستر جامعه ی غیرت پرست شرقی متجلی میشود. حتی امروزه و در زمانی که لباس های زنان بسیار آزادتر است نمیتوان از روی لباس یک زن به راحتی قضاوت کرد که او فاحشه هست یا نیست؛ چه رسد به آن سال ها که حتی در غرب هم زن فاحشه و زن مومن لباس های مشابهی میپوشیدند و تشخیص سره از ناسره راحت نبود. در ایران و جهان دیروز و امروز به یک اندازه ولی در ظواهر متفاوت، امور درست و نادرست به اندازه ی هم عادی بوده اند و مردم از هم تقلید میکرده اند و میکنند بی این که مطمئن باشند آنچه عموم به آن دست می یازند درست هست یا نه. در چنین شرایطی، تشخیص درست از نادرست، به اندازه ی تشخیص فاحشه از زن مومن، و به همان اندازه تشخیص حوری از خداپرستی بی معما سخت است و فقط با تجربه میتوان آن را آزمود. با این حال، اگر شما دانشتان زیاد باشد و زمانی که تجربه میکنید، احساس کنید عاقبتتان دارد به سرنوشت بد بعضی آدم هایی که از نزدیک یا از طریق مطالعه شناخته اید نزدیک میشود، آن وقت میتوانید جلو اتفاق تلخ را بگیرید و مطمئن شوید که یکی از بخش های نادرست اجتماع را کشف کرده اید و معمای یکی از حوری ها در زندگیتان حل شده است.

نکته ی جالب تر دراینجا این است که پایه ی بحث شک در خلقت خدا به هیچ وجه در بهاء الله نیست و خود قرآن آن را با مطرح کردن لغت "فتنه" به معنی آزمایش الهی زنده نگه داشته است. لغت "فتنه" از «فتن» به معنی انداختن سنگ طلا در آتش می آید که هدف از آن، جدا کردن مس از طلا بوده است یعنی همان جدا کردن سره از ناسره. صحنه های ناپسند و اذیت کننده ی جهان مادی و زندگی مادی ما هم فتنه هایی هستند که طلای وجود ما را از ناخالصی پاک میکنند و میتوانند روح ما را بهبود ببخشند. اما به طرز مشکوکی، بحث بهاء الله، بسیار با آزمایش های پر شکست مردم امروز نزدیک تر است. انگار بهاء الله که ظاهرا از بیشتر ایرانی ها بهتر روم شوالیه ها را میشناخته، میدانسته که قرار است ایرانی ها به زودی و تحت بهبود شرایط مادی زندگیشان به قول دکتر شریعتی از «عقده ی شکم» به «عقده ی زیر شکم» پیشرفت کنند و آنگاه به مذهب «حضرت سه ایکس دامت برکاته» روی آورند بطوریکه برای بسیاریشان حتی طلا هم فقط برای شکار حوری ارزش داشته باشد.

بدون شک، مهمترین دلیل سر رسیدن این لحظه، ادبیات داستانی عشقی پیشیانند که بیش از واقعیت جامعه، از یک فضای مذهبی در حال نابودی ناشی شده اند که فقط سیطره ی مذاهب مذهب کش ابراهیمی، میتوانست آنها را بدون ادبیات انسانی شده شان از بین ببرد. این مذاهب، اخلاقی ولی ناظر به اتحاد نیروهای مذکر و موئنث خدا بودند. اگر عیش و نوش جنسی از داستان های عشقی قدیمی غایب است، تا حدود زیادی نتیجه ی آن است که جفت های به هم رسنده لزوما عشاق جنسی نبودند و ممکن است بشود فقط آنها را برادر و خواهر تلقی کرد؛ همانطورکه آپولو و آرتمیس، تموز و عیشتار، و ازیریس و ایزیس با هم برادر و خواهرند."الیزا برت گمبل" در فصل سوم از کتاب "ایده ی باستانی خدا" بیان میکند که نیروهای مذکر و مونث دراینجا مستتر در نور خورشیدند و خدای دوجنسه ی خورشید را نماینده ی یک خدای واقعی تر نشان میدهند که همان خدای نادیدنی چینی ها و منقسم به نیروهای نرینه و مادینه است. حتی "اوم" مقدس هندوان هم برخاسته از نام خدای عربی است که در وجه نرینه اش "عم" و در وجه مادینه اش "ام" نامیده میشود و عرب ها مادران را به نامش "ام" [و عمو را به نامش "عم"] میخوانند. "علیم" که همان علی یا ایلی یا ال یا اله است، در حالی با یهوه خدای یهودیان برابر شده است که نامش هم عنوان عشتاروت مادینه بوده است و هم عنوان بعل زبوب نرینه.

این کم اهمیتی اولیه ی جنسیت قهرمانان در داستان، باعث چشم بستن مردم بر داستان های عشاق مرد و زن شد و آنها را از تاثیرات نامطلوب این داستان ها بر فرزندانشان غافل کرد. کریس هچز در مقاله ی دیگری از وبلاگ bahaiteachings به نام the spiritual case for avoiding cyclical relationships به خطر "ادبیات داستانی" و دنباله هایشان در صنعت فیلم توجه میکند و این که عبدالبها پسر بهاء الله به سادگی و صراحت میگفت بیشتر اوقات، چیزی که مردم انتظار دارند عشق باشد عشق نیست و «رابطه های تبدیل پذیر» است. این وضعیت دقیقا از برخورد سهل انگارانه ی ادبیات و فیلم ها با موضوع عشق سرچشمه میگیرد. به قول هچز:

«اگر به سمت تصور نادرستی از چیستی عشق یا آنچه عشق قرار است باشد رانده شویم، جستجوی ما ناگزیر زندگی ما را به عنوان یک دنباله ی رقت انگیز و شکسته از "تک همسری سریالی" یا روابط ناموفق تبدیل میکند. این رشته ی سریالی از روابط ناموفق همگی به همین ترتیب خاتمه می یابند زیرا آنچه ما میخواهیم –هرچقدر هم که ممکن است توسط سنت و داستان های رمانتیک تایید شده به نظر برسد- یک توهم بدون هیچ مبنایی در واقعیت است. کسانی که به دنبال توهم هستند هرگز آن را به دست نمی آورند. در اینجا بدیهی است که اغلب به آن اشاره شده است: دیوانگی. انجام یک کار، بارها و بارها، با انتظار نتایج متفاوت... ازآنجاکه ما آموزش دیده ایم تا این ایده ی افسانه ای و توهم آمیز عشق را که فورا کامل است و نیازی به تلاش یا تنظیم دقیق ندارد، به عنوان واقعیت بپذیریم، به نظر میرسد که کاملا راضی هستیم که خود و فرزندانمان را در معرض سریال های تلویزیونی مختلفی قرار دهیم که در آن شخصیت های اصلی مختلف روابط عاشقانه ی واقعا عمیقی داشته باشند که برای یک قسمت یا شاید دو یا سه قسمت دوام می آورند. اگر همین شخصیت ها خانواده یا دوستان ما بودند، ممکن است چنین رفتاری را مضحک، غیر اخلاقی یا خودزنی تعبیر کنیم. اما اگر این نمایش ها را به عنوان چیزی در مرز واقعیت بپذیریم، در سطحی باید به اندازه ی خود شخصیت های داستالنی دیوانه باشیم. امیدواریم که شور و اشتیاق شدید ادامه داشته باشد، با این حال میدانیم که اگر جستجوهای دراماتیک دیگری برای عشق وجود نداشته باشد، سریال باید با یکسانی خسته کننده ی زندگی روزمره پایان یابد. خوشبختانه آنها دوش میگیرند، به خانه های جداگانه ی خود میروند، چیزی را که در مورد یکدیگر دوست ندارند، پیدا میکنند و هفته ی آینده این روند را دوباره با شخص دیگری شروع میکنند. اما بلاخره این واقعیت نیست؛ این فقط تخیلی است؛ یک کمی سرگرمی و انحراف برای ما پس از یک روز سخت انجام کار نه چندان پر زرق و برق جهت کسب درآمد و تشکیل خانواده؛ چیزهایی که به دلایلی هرگز توضیح داده نشده اند. به نظر نمیرسد که این شخصیت ها هرگز مجبور به انجام این کار نباشند مبادا طرح قصه تاریک یا تفکربرانگیز شود. این فرمول شکست در عشق، آنقدر به دور از مرز [واقعیت] است، آنقدر هذلولی است که ممکن است به آنچه می آموزد فکر نکنیم. اگر همین طعنه ها با موفقیت ما را ترغیب میکند تا برخی از محصولات دارویی یا زیبالیی را بخریم که نوید جوانی و شادی ماندگار را برای ما به ارمغان می آورد، آیا نباید نگران تلاش برای جلوگیری از قرار گرفتن فرزندانمان یا حتی خودمان در معرض چنین بی خیالی باشیم؟ مطمئنا چنین مانتراهای بی امان به اندازه ی سیگار برای سلامتی ما خطرناک هستند و با این حال، ما با اجازه ی تبلیغات تلویزیونی برای تنباکو بیشتر مبارزه میکنیم. بنا به دلایلی ما متقاعد شده ایم که بچه های ما این درس ها را یاد نمیگیرند یا از این رفتار تقلید نمیکنند، حتی اگر بهترین دوستانشان ممکن باشد چنین کنند. ما مطمئن هستیم که از طریق نوعی اسمز، فرزندانمان نمونه ی بالغ تری از خوشبختی را جذب میکنند که مطمئنا از ما الگوبرداری میکنند مگر این که آنها ما را در حال تماشای این چیزها تماشا کنند، به آن بخندند و قصد کشف این که آیا درنهایت، شکارچی تنها، کارآگاه سرسخت، یا پزشک معیوب عاطفی، سرانجام در یک رابطه ی عاشقانه ی پایدار، آرامش و رستگاری خواهند یافت را نمایند.»

...

دانلود کتاب عاشقانه های خطرناک

چرا لباس شاهان قدیم، شبیه لباس زنانه است؟ : غوری در یک غربزدگی دیرپاتر از تغییرات رضاخانی

نویسنده: پویا جفاکش

از زمانی که کودک بودم، خانواده ام از طرفداران فیلم های تاریخی بودند یعنی فیلم هایی که در فضای قدیم رقم میخوردند؛ معمولا در کشورهای اسلامی آسیای غربی و مرکزی، به علاوه ی چین، ژاپن و بعدا کره. تقریبا هر دفعه که مردم قدیم را در این کشورها میدیدیم، ملبس به پوشش بلندی بودند که کاراییش مشخص نبود. دیدن یک لباس بلند سفید در تن یک عرب بدوی یا بلوچ در یک منطقه ی بد آب و هوای خشک طبیعی است. ولی چرا انبوهی از اشراف ثروتمند در دربار یک امارت با معماری خوب و دارای تهویه در یک شهر خوش آب و هوا باید آنطور لباس بپوشند وقتی مادرم هر دفعه این فیلم ها را میبیند میپرسد این آدم ها حتی چطور بدون کثیف شدن قضای حاجت میکنند؟ حالا راه رفتن دشوارشان به کنار! مشکل در این است که در فیلم ها و حتی در عکس های تاریخی –مثلا عکس های دوره ی قاجار ایران- همیشه این لباس را تن درباریان و بازاریان و حکما و روحانیون میبینیم و نه در تن مردم عادی و سربازان که لباس پوشیدنشان معقول تر به نظر میرسد. انگار یک جایگاه اشرافی و خدایی دارد (یادتان باشد مذاهب امروزی همه تولید حکومت ها و بازاریانند). این نمیتواند ربطی به بدویت عرب های تولیدکننده ی لباس بلند داشته باشد. چون هیچکس نمیتواند قبول کند که حاکمان عرب از سر ریاکاری لباس بدویان را میپوشند وقتی آن حاکمان در همان لباس، اتومبیل های گرانبها و ثروت بی حد و حسابشان را به رخ مردم بدبخت میکشند. دراینجا یک حس ناخوشایند دیگر هم هست که به ذهن متبادر میشود و آن این که لباس پوشیده و بلند این درباریان و بازاریان، تفاوت چندانی با لباس متعارف زنان در جامعه ی آنان ندارد.

در مورد درستی این حس ناخوشایند، یک شاهد عینی وجود دارد و آن اشاره ی تاریخ به ملبس بودن اشراف روسی قرون 14 و 15 به سارافون های زنانه ی کشاورزان روس است که سوژه ی نظر پردازی میخائیل هانتر شده است. ممکن است سیطره ی قزاق های روسیه بر ایران، سبب تقلید جزئی کشاورزان و عشایر ایرانی در پوشیدن لباس جلیقه دار و دامن دار شبیه سارافون شده باشد چون اینجا با توجه به خیلی زنانه تر بودن لباس اشراف قاجاری علیرغم ریش ها و سبیل های چشمگیرشان، محدودیت های قانونی روسی، کمتر بوده اند. پس باید به همزمانی ظهور سارافون مردان اشرافی در روسیه با وقوع نبرد کولیکوف در تاریخ رسمی توجه کرد که اولین پیروزی اسلاوها بر آلتین اردوی مغول ها در روسیه توصیف شده است. البته تاریخ رسمی، با برداشت خود روس ها از این نبرد متفاوت است. مطابق تاریخ رسمی، در این نبرد، دیمیتری دونسکوی شاهزاده ی مسکو در اتحاد با شاه لیتوانی و گروه هایی از ترکان و مغولان در نبرد با مامایی خان التین اردو، در منطقه ی کولیکوف در کنار رود دن، او را شکست دادند. مامایی در عقبنشینی به قلمرو خود به دست نیروهای خان مخالف او تختامیش کشته شد و تختامیش خان بزرگ شد. تختامیش سال بعد بازگشت، نیروهای روسی را تارومار کرد و شهر مسکو را به آتش کشید. پس این یک پیروزی موقتی بود. درواقع به نظر تاریخ رسمی، برنده ی واقعی نبرد کولیکوف، توختامیش بود که با ضعیف شدن مامایی و روس ها به دست هم در جنگ، موفق به غلبه بر هر دو آنها شد. اما روس ها اصرار دارند که این نبرد باعث رشد مسکو شد. روایات روسی، حتی متحدین مسکو را نادیده میگیرند و در شاخ و برگ دادن های عجیب و غریب خود به این جنگ –تا حد سرکوب مغول ها با توپ و سلاح گرم- محل رویداد را حتی المقدور به مسکو نزدیک میکنند. یکی از مهمترین روایات محلی، محل این رویداد را در حدود خیابان "تیوفلوا روشا" در مسکو تعیین کرده است. کمی بیش از یک قرن پیش، در محل کنونی کارخانه ی اتومبیل سازی آموزیل، بیشه ی معروفی به نام تیوفل قرار داشت که یادگار جنگل کاج های عظیم و صنوبرهای سفیدی بود که در قدیم، مسکو را احاطه کرده بودند. رودخانه ی مسکو، از شمال، غرب، و جنوب، آن را احاطه کرده بود. بیشه را قبل از آغاز قرن 19، تیوخالف یا تیوخولف مینامیدند. منشا این نامجا مشخص نیست ولی ظاهرا با توخالا که عنوان روستایی در نووگرود و شهری در لهستان است مرتبط است. توخالا را فیسمر، از توخول اسلاوی به معنی عقبمانده دانسته است. درباره ی تیوخالف مسکو، این عنوان به جا به نظر میرسد چون بیشه زار مربوطه در غرب و جنوب، به میان مجموعه ای از باطلاق ها و دریاچه ها کشیده میشد که تصور شده اجساد تاتارهای نبرد کولیکوف درآنجا پوسیده شده و آنجا را ملعون و تباه کرده اند. البته درباره ی توخولای لهستان، چیز دیگری گفته میشود و آن این که نامجا تجزیه میشود به توخ به معنی روح، و اولا (اله) به معنی خدا. در مجموع یعنی روح خدا. منظور از خدا دراینجا "اود" است. معنی اصلی اود، روح بوده و با نام بودا روح جهان در بودیسم، و لغت عربی "ود" به معنی عشق و خدای عشق مرتبط است. اودین که نام خدای ژرمن است، از اود و به معنی روحانی است. افسانه ی او در تطبیق با خدایان همنامش آدونیس و دیونیسوس تکمیل میشود که ایزدان رویش گیاهان بودند و جالب این که پل والری، نام توخولا را با لغت عربی "دخول" در معنی پرتاب دانه در خاک زمین مرتبط میبیند. لغت دخول، مرتبط است با لغت آشوری "داگیلو" به معنی ناظر و تماشاگر (و از این طریق جاسوس) که خصوصیت همیشگی خدا در زندگی همه ی انسان ها است. همچنین منبتکاری با سنگ گرانبها که ویژه ی معابد است، در آشوری "دیگیلو" خوانده میشده و لغت مرتبط دیگر "دخرو" به معنی خشمگین است که با دهر عربی به معنی زمانه و تقدیر و احتمالا خدا تکمیل میشود. بدین ترتیب، کولیکوف، یک قلمرو خدایی محسوب میشود. نظریات نوسفسکی درباره ی آن، تا حدودی این نسبت را روشن تر میکند. نوسفسکی معتقد است که دیمیتری دونسکوی، به سبب جنگ با مامایی، همان تختامیش است منتها در تعریف اسلاویش، و چون مامایی به سبب عدم نسب بردن از خون چنگیز خان، یک نیروی غاصب و ناالهی بوده، پیروزی تختامیش الهی بر او مناسب کپی شدن به صورت پیروزی اسلاوهای مسیحی بر تاتارهای کافر بوده است. پس نبرد کولیکوف که پیروزی روس های ضعیف بر تاتارهای قوی را نشان میدهد، همان پیروزی داود یهودی بر جالوت پلستینی و لشکر او و در حکم پیروزی لشکر خدا بر لشکر کفر است. به نظر نوسفسکی، مدل رومی این نبرد، حمله ی لارس پورسنا حاکم اتروسک های کلوسیوم به اریسیا در ایتالیا است. اریسیایی ها به کمک کومایی ها لشکر کلوسیایی را به طور کامل نابود میکنند. اریسیا همان روسیه است و کولیکوف لغتا همان کلوسیوم. کلوسیوم از کلوس یا هلیوس خدای خورشید می آید که همان آپولو خدای هنرها و دانش میباشد. این ایزد، اغلب به شکل مردی زن مانند تجسم شده است. درواقع جایگاه خدایی، جایگاهی زنانه است و حتی جنگجویان ریش و سبیل دار مهیب هم وقتی آن جایگاه را میگیرند لباس زنانه میپوشند. بنابراین اگر مثل روس ها نبرد کولیکوف را آغاز پیروزی خیر بر شر ببینیم، باید هم ملبس شدن مردان اشرافی به سارافون زنانه را با آن همزمان تلقی کنیم. البته امروزه وقتی تاتارها را موقع نبرد با روس ها تجسم میکنند به ندرت زنان آنها دیده میشوند و همیشه مردانی خشن و ترسناک در تصویر دیده میشوند. ولی هانتر توجه کرده که بی دلیل، لباس منتخب زنانه، سارافون نام ندارد. سارافون از لغت عبری ساراف به معنی مار می آید و نیز لغت عبری دیگر سارا به معنی همسر و معشوقه. وجه ارتباط این دو کلمه، سقوط آدم یا مرد از بهشت با همدستی مار و حوای زن است. نسل شیاطین یا عاملان سقوط انسان، سرافیم یا مارسانان نامیده میشوند. تاتار ها نیز تارتار و مرتبط با تارتاروس یعنی جهنمند و و جهنم جایگاه شیاطین است. بنابراین نبرد کولیکوف، کنایه ای از پیروزی نیروهای خیر بر شیاطین و به دست گرفته شدن امکانات شیطانی تمدن توسط نیروهای خیر است.:

Chronologia.org: issue19947

نشستن جنگسالار بر جلوسگاه مرد زن صفت صلحجو، ترکیب زن مسلح را نشان میدهد که فراماسونری به آن مفتخر است. در نشویل تنسی، یک معبد فراماسونی قرار دارد که در نیمه ی دوم قرن 19 ساخته شده و «معبد دموکراسی» نامیده میشود. آن را وقف الهه آتنا کرده اند و مجسمه ی آتنا الهه ی عقل با نیزه ای که هفستوس خدای صنعتگران برایش ساخته است، در آن پرستش میشود. این معبد درون یک بیشه زار است و بیشه زار، در نمادگرایی یهودی، نماد عاشره الهه ی طبیعت است که با آتنا تطبیق شده است. آتنا الهه ی حامی آتن پایتخت یونان بود. با این حال، یونان تنسی، بخشی از یک کلیت رومی است. این را در مرکز خرید نشویل –یکی دیگر از تجمعگاه های نمادهای ماسونی در شهر- در دایره ای موسوم به گلگال می یابیم که سه ستاره ی مرموز در میان آن نقش بسته اند. علت این که این دایره، گلگال نامیده میشود وابستگی فکر پشت آن به گادفری هگینز است که اگرچه تاریخنویسی قرن بیستم، نظراتش درباره ی اسطوره شناسی تطبیقی را رد کرده است، ولی در قرن 19 یکی از اثرگذارترین افراد بر نمادگرایی در معماری فراماسونی بوده است. هگینز، لغت انگلیسی circle به معنی دایره را تلفظ دیگر لغت گلگال میدانست و دایره را به دایره های سنگی معابد بی سقف نخست یهودی در گلگال و گریزیم متصل میکرد. او این دایره ها را نمادی از دایره البروج میدانست و ازآنجاکه 12 امپراطور روم در روایت سوئتینیوس را همان 12 علامت فلکی دایره البروج میدانست، روم را هم با دایره تطبیق میکرد.:

“godfrey Higgins: critique”: tectonics.org

روم از تروآ برخاسته و تروآ در "گرگروسا" قرار داشته که هگینز، نامش را با گلگال و circle (دایره) تطبیق میکند. تروآ معروف به تریپولی به معنی سه شهر بوده چون از سه شهر تشکیل شده بوده است. فتح این سرزمین توسط یونانی ها که با سکونت ایونی های گریک در ترکیه ی جنوبی قابل مقایسه است، فرافکنی تریپولی شام بوده که شامل سرزمین یونا در سوریه میشده است. همانطورکه ایونیه یا همتای یونا در ترکیه ی جنوبی قرار داشته، تریپولی یونانی هم قبل از انتقال به تروآی حدود قستنطنیه، شامل قونیه و دو شهر کناریش امبروسیا و یوآنینا میشده است. نام قونیه یا کونیا فرم مونث شده ی آپولو کونیوس یا شمس خدای خورشید است که به یک ملکه ی آمازون (زن جنگجو) منسوب و با لغت queen به معنی ملکه متناظر شده است. او را میتوان با کاهنه ی دوشیزه ی آپولو در بیشه زار دودونا در جوار قونیه مقایسه کرد. امبروسیا نام از امیر "امبروس" یا عمر فرمانروای اعراب دارد که نامش مستقیما با آموری های سوریه محل یونا مرتبط است و بلاخره یوآنینا خود ایونیه یا یونان است و نماینده ی ولاخ ها یا بلگ ها که از شبه جزیره ای که به نامشان بالکان نامیده شده، به ترکیه ی جنوبی آمده اند. نسبت بلگ با قونیه همان نسبت سرزمین های هم آوای بلخ و کانیا در حدود افغانستان و هند است. قونیه تحت مذهبسازی بلگ است و کانیا تحت مذهبسازی بلخ. در جنوب بالکان یا سرزمین بلگ ها سرزمین مروس قرار دارد و در آن، کوهی موجود است که به نام کوهستان خدایان یونان، الیمپوس نام دارد. در جنوب بلخ و در کانیا هم کوهستان هندوکش قرار دارد که محل کوه مقدس هندوان به نام "مرو" را درآنجا میجستند. مروی هندو و مروس بالکانی، هر دو قابل تطبیق با موریاه یا کوهستان مقدس یهودیانند که معبد سلیمان در آن بنا شد. در زمانی که قونیه با یوآنینا و امبروسیا تشکیل سه گانه میداد، آنجا شهری ساخته ی سیکلوپ ها یا غول های صنعتگر خادم هفستوس بود. آمازون ها، سیکلوپ ها و ایونی ها سه قوم سازنده ی تریپولی شمرده میشدند. ایونی ها را آرگوسی نیز مینامیدند چون با "آرگ" یعنی کشتی از راه دریا آمده بودند:

Anacalypsis: godfrey hggins: longman: 1836: v1:P422-3

درواقع سه قوم گارگاروس یا گلگال، همان سه ستاره ی دایره ی گلگال معبد تنسی هستند. زنان دوشیزه ی مردآسا یعنی آمازون ها در تمثال آتنا خلاصه شده اند و سیکلوپ های صنعتگر در نیزه ی او که متعلق به ارباب سیکلوپ ها یعنی هفستوس است. ولی ترکیب این دو نماد کار قوم سوم یعنی یونانی ها است که آتنا حامی پایتخت یونان یعنی آتن است و یونان با جمع کردن این سه قوم در گلگال، روم را میسازد. نام های گلگال یا گریزیم –محل های بنای دایره های مقدس- را نام های دو امپراطوران رومی به نام های کاراکالا و کالیگولا متحد میکند که اتفاقا هر دو دیوانه بودند. گریزیم میشود گریسی یا گریک ها، و گال نیز همان گاول است. این به شهرت کالیگولا در سرکوب کردن همزمان یونانی ها و گاول ها به طور همزمان مربوط است که باعث ملقب شدن او به گالیگروس شده است. جالب اینجاست که ممکن است کار کالیگولا معجزه نبوده باشد. چون سیسرون صفت گالیگریس را درباره ی گاول های یونانی مسلک موسوم به گالاتی یا قلاطی در آسیای صغیر به کار برده است. نکته ی جالب این است که سزار هم در روم لاتینی، برای رسوخ به درون سرزمین گاول ها و بریتانیا در ماورای آن، در موقعیتی سرنوشت ساز با هولوتی ها در بلگا که بلژیک تلقی شده است روبرو میشود. کاملا ممکن است که روم سزار همان روم شرقی یا بیزانس باشد و هولوتی همان قلاطی و بلگا همان قلمرو ولخ های بالکانی تبار. سزار در همه جا با نوشته های یونانی گاول ها برخورد میکند و معلوم نیست چرا گاول های وحشیب و بی تمدن و بیسواد فرانسه و بلژیک، باید یونانی –و نه حتی لاتین که مراکزش نزدیکترند- بدانند؟ پاسخ این است که آنها اصلا بربرهای فرانسوی نیستند. گاول های یونانی مسلک قلاطیه در ترکیه و مرزهای یونانند. دستیابی سزار به قلع در بریتانیا در ورای گاول، همتای دستیابی روم به منابع قلع فنیقی ها است که توسط شاه مدیکراتس فنیقی (ملکارت: شاه-خدای فنیقیان) در اطراف قلاطیه کشف شده بود. نام "ورسن گته ریکس" رهبر گاول های مقابل سزار را به معنی "شاه مردم جنگجو" دانسته اند. اگر در این اسم، رکس را به معنی شاه، و ورسن را به معنی مردم بدانیم، آنچه به جا میماند، "گته" است که همان ختی یا حتی از مردمان اشرافی بومی آسیای صغیر است. سزار حتی در کنار رود آراکس با گاول ها جنگیده درحالیکه آراکس نام ارمنی رود ارس است و گاول ها یا گالیک ها را دراینجا در حال مهاجرت به جنوب دریای خزر و تبدیل شدن به قوم گیلک می یابیم. مهاجرت های دیگر در غرب و جابجایی اقوام گتا، گاول و رومانیایی به اروپای جنوبی و غربی، سبب انتقال صحنه ی جنگ های سزار از مرزهای ترکیه و قفقاز و اروپای شرقی به منطقه ی بین مرز شمالی ایتالیا و بریتانیا انجامیده است و سفرنامه ی خودنوشت نامنظم و غیر قابل باور سزار را تولید کرده است:

“Galatia, gaul and Julius ceazer”: chronologia.org

ترکیب گاول و یونانی در قلاطیه، حاصل پایتخت قلاطیه یعنی آنقوره (آنکارای کنونی) است که توسط یونانیان بنا شده بود. آنقوره پرستشگاه آرتمیس افسوسی یا دایانا بوده است که الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو و درواقع فرم مونث او است. آرتمیس الهه ی آمازون ها بود و نقوش آمازون های اسبسوار در آنقوره رواج داشت.:

“the amazons”: Adrienne mayor: Princeton university press: 2014: chap19

آنقوره را در دوره ی عثمانی، به نام های بلدالثلاثه (شهر سه گانه)، و معمور الثلاثه (آبادانی سه گانه) و ذات الثلاثه (وجود سه گانه) میشناختند که همه ی این اسامی مترادف تریپولی و نشانه ی به هم آمیختن مجددصنعت و زنانگی هستند. دایانا و آتنا فقط در تلفظ، نامشان متفاوت است. پس آتنای نیزه دار، فرم تکامل یافته ی دایانای مسلح شکارچی است که نیزه اش او را برجسته میکند، نیزه ای که کار خدای صنعت است و نشان میدهد در پادشاهی این الهه –مثلا در امریکا- صنعت، سلاحی است در دست عقلی که از به هم ریختن نظم اجتماعی با مردانه شدن زن ها تبعیت میکند.

این موضوع اگرچه خیلی منطقی به نظر میرسد، ولی عمدا به زبان رمز و از زبان خدایانی که به خاطر کیفیت ستاره ایشان در باور امروزیان تبدیل به یوفو و ای تی شده اند بیان شده است دقیقا برای این که کیفیت الهی بیابد و افراد جرئت نکنند از خواست خدایان اگرچه به ضرر آنها است شانه خالی کنند. اما آنقدرها هم از فرضیات مذهب اخیرا غالب یهودی-مسیحی درباره ی خدایان اختری سابق و کارکردهای جداسازی جنسیتی آن فاصله ندارد. اگر کیفیت آمازون ها مردانه تصویر شده، ازآنرو است که مردانگی چیزی متفاوت از زنانگی شده است و این دو در مسیحیت و مذاهب تابعه و تولید کتاب مقدس آن، از هم مجزا شده اند. مثلا مهربانی و روراستی، زنانه و تابع ضعف تلقی شده، و تقلب و تحقیر و آسیب زدن، مردانه و نشانه ی قدرت. پس تابعان فکر وجود ای تی ها به درستی شیطان مسیحیت را به یوفوها دوخته اند و اینطوری دو شق ظاهرا متضاد مسیحی و ضد مسیحی را در وضع پیش آمده با هم در یک کیهان متحد کرده اند. به عنوان مثال، نوئل هانتلی مینویسد:

«به طور دقیق، این زنان نیستند که سرکوب شده اند، بلکه انرژی زنانه است - آنها دقیقاً مترادف نیستند. این اقدام منفی را می‌توان یکی از محافظت‌شده‌ترین و مطمئناً پنهان‌شده‌ترین اسرار سیاره ی زمین برای هزاران سال در نظر گرفت. این سرکوب برای مردان و زنان اعمال می شود. "مذکر" به معنای مذکر نیست. فیزیک در نهایت به اندازه کافی در علوم انسانی پیشرفت خواهد کرد تا نسبت انرژی های مردانه و زنانه را درک کند. نر متعادل دارای نسبتی از مؤلفه انرژی زنانه است که در حالت ایده آل 50% خواهد بود. مرد متعادل، 50/50 مذکر/مونث است. با این نسبت، انرژی مردانه نمی تواند تحریف شود. انرژی زنانه در زنان ممکن است ایده آل در نظر گرفته شود، حتی اگر 100٪ زنانه باشد. اگرچه بخش کوچکی از انرژی مردانه ممکن است عملی باشد، اما می تواند توسط مرد تامین شود. به نظر می رسد که این تفاوت بزرگ قابل انتظار است، زیرا ما فقط باید تفاوت عظیمی را در این سیاره بین نرها و ماده ها مشاهده کنیم - آنها تقریباً نسبت به یکدیگر بیگانه هستند (این امر به راحتی قابل مشاهده نیست زیرا چیزی که بدیهی تلقی می شود، برنامه ریزی شده است). اگر مرد متعادل نظری را در نظر بگیریم و او را مردانه تر برنامه ریزی کنیم -دقیقاً همان چیزی که امروز جامعه با ناآگاهی شدید از تصویر بزرگ تشویق می کند- او دچار انحراف می شود. رفتار از هنجار منحرف می شود (شرایط امروز)، و یک تمدن به سمت نابودی پیش خواهد رفت. الهام بخش حتی یک انیشتین در هنگام کشف، از مؤلفه ی انرژی زنانه در درون فرد سرچشمه می گیرد و انرژی مردانه آن را به ثمر می رساند). بنابراین زنانه شروع می کند و می آفریند، و انرژی مردانه آن را به عمل می آورد. توجه داشته باشید که به طور مشابه، زن برای مردانه تر بودن برنامه ریزی شده است. از نظر فیزیک، انرژی مغناطیسی با قطبیت زنانه و مردانه با انرژی الکتریکی مرتبط است. مطالب فرازمینی و معنوی برای مدتی به این موضوع اشاره می‌کردند، اما دکتر لری بورن حتی کتابی در این باره در سال 1965 نوشت که امروز تجدید چاپ می‌شود و مورد استقبال قرار می‌گیرد. او روشن می کند که ابتدا نیروی مغناطیسی و سپس نیروی الکتریکی وارد می شود و به درستی اضافه می کند که موج الکترومغناطیسی باید به موج مغناطیسی-الکتریکی تغییر نام دهد. این اصل زنانه/مردانه در همه ی پدیده های جهانی وجود دارد. یکی از ابزارهای کنترل و سرکوبی که بیگانگان منفی، به ویژه خزنده‌های دراکونیایی که اساساً از طریق انسان‌ها کار می‌کنند، استفاده می‌کنند، سوگیری انرژی گونه‌ها به سمت مردانه است. اگر کسی یک نمونه ی علمی-تخیلی از یک تمدن "پیشرفته" می‌خواهد که به این شکل نامتعادل است، کلینگون‌ها را در Star Trek در نظر بگیرید. با این حال، ما نباید از دیدگاه بزرگتر غافل شویم و اینکه این طراحی یک هدف مورد توافق داشت. اینجاست که انرژی لوسیفریک وارد تمدن ما می شود. همه ما می دانیم ایده ی وسوسه هم پیامدهای مثبت و هم منفی دارد. هدف آن مثبت بود، اما می‌توانست به منفی منجر شود. این اصل است و چه کسی به مفهوم لوسیفر اعتقاد داشته باشد یا نه، این واقعیت را تغییر نمی دهد که فیزیک انرژی هایی که نژاد ما را متعادل می کند از این نوع بود. اطلاعات ET در واقع به ما می گوید که لوسیفر نسبت به انرژی مردانه عدم تعادل داشت. کتاب مسابقه ی اکسپلورر، نشان میدهد پدرش از صورت فلکی جبار - منبعی مردانه - و مادرش از سیریوس (مونث) بود. انرژی مردانه در لوسیفر تسلط یافت و این شرایطی بود که به زمین ارائه شد. نژاد ما در سطح آگاهی توده‌ای با این آزمایش به اصطلاح موافقت کرده بود که هدف آن کاوش فردیت و پردازش داده‌ها در ماهیت مشکلات، منفی‌گرایی، انرژی‌های تکه تکه شده بود تا آنها را به یکپارچگی برساند. توجه داشته باشید که لوسیفر فرافکنی از موجودی بالاتر و روشن‌فکر خواهد بود که داوطلب می‌شود در این آزمایش نقش «شیطنت‌ساز» را بازی کند. سپس لوسیفر روی زمین به گونه‌ای برنامه‌ریزی می‌شود که منبع خود را فراموش کند و نقشی واقعی داشته باشد. نیت بدی نبود، حداقل در ابتدا. طبق این اطلاعات ET، لوسیفر به زمین آمد (به همراه سایر سیریوسی ها) و آنچه را که می دید دوست نداشت: آتلانتیس ها در هماهنگی، با کار تیمی کامل، پشتیبانی از همه، سازمانی که به کل اولویت می دهد، بیش از حد انرژی زنانه عمل می کنند. لوسیفر حتی با یک فناوری خیرخواهانه (که در اینجا توضیح نمی دهیم) بومیان را تشویق کرد که بیشتر برای خودشان عمل کنند، ابزارهایی را ایجاد کنند و مطابق با اصول هماهنگ نباشند. این برای مردم آن زمان جذاب به نظر می رسید. پس از چند هزار سال تمدن در حال جنگ بود. درگیری معرفی شده بود. لوسیفر در واقع متوجه شد که شیطان شده است و می‌خواست خود را از این وظیفه کنار بگذارد. به طور خلاصه، او نتوانست و سپس تلخ و عمدا شیطانی شد. این وضعیت امروز وجود دارد. گونه ی ما به هدف کاوش و توسعه ی فردیت و استقلال دست یافته است، اما همانطور که می توان دید بیش از حد به جدایی فراتر از حد مطلوب رفته است. این جدایی فزاینده منجر به توسعه ی نفس عظیم در این سیاره شده است که منجر به کمبود توانایی در تجربه ی شفقت، درک دیدگاه دیگران و به ویژه رنج دیگران می شود. اجازه دهید برخی از ویژگی های واقعی انرژی های مردانه (الکتریکی) و زنانه (مغناطیسی) را خلاصه کنیم. انرژی مردانه، از منظر معنوی بالاتر، همانطور که قبلاً گفته شد، "اجازه داده شده است" بر آن تسلط یابد، تا مسابقه را به سوی استقلال و فردیت بیشتر سوق دهد. بنابراین این انرژی باعث ایجاد یک واقعیت کمی می شود (تکه تکه شده است و نیاز به منطق سه بعدی دارد). انرژی زنانه به منبع (سکوت مغناطیسی و نیروی جاذبه) متصل است. این یک نیروی کاملاً خیرخواه، کل نگر و کیفی است در جهت تامین انرژی های نگهدارنده، پرورش دهنده، شهود و الهام، و همچنین انگیزه ی فکر و عمل. انرژی مردانه علاوه بر عمل، عقل و منطق را به همراه دارد که باید توجه داشته باشیم که فقط سه بعدی است، یعنی خاصیت دنیای بیرونی ما است و به فضای درونی و ابعاد بالاتر رسیدگی نمی کند. انرژی مردانه بی قرار است و برای همیشه (حتی اگر ناخودآگاه) منبع را جستجو می کند. به ویژه با توانایی ها در سطح مواد سازگار است. با این حال، یکی از نقاط قوت اصلی آن این است که تغییر ایجاد می کند، حتی اگر شده، با ایجاد ناراحتی. این می تواند برای آگاهی بالاتر (مانند منبع) بسیار ارزشمند باشد، که خواهان اکتشاف و بررسی احتمالات جدید است. با شروع جامعه ی به شدت مردانه ی ما، هر چه تمدن پیشرفته تر باشد، انرژی زنانه ی بیشتری به خود می گیرد. چه اتفاقی می‌افتد وقتی که ما در یک گونه انرژی بیش از حد زنانه داشته باشیم که بر نسبت ایده‌آل 50/50 برای جنسش نر و 100 درصد انرژی زنانه برای جنس ماده برتری دارد؟ چنین تمدن هایی ظاهراً در کهکشان بسیار رایج هستند و میلیون ها سال در حالت سعادت زندگی می کنند اما راکد. با این حال، همانطور که ذکر شد، این برای آگاهی بالاتر مطلوب نیست و نوع بشر که اکنون به طور کامل در مورد منفی بودن تحقیق کرده است، به برخی از این نژادها این امکان را داده است که تشخیص دهند که برای تکامل آگاهی خود باید مقداری انرژی و ناراحتی مردانه وارد کنند. به علاوه به نظر می رسد که نسبت های قابل اجرا ی دیگری بین مردانه و زنانه وجود دارد (به عنوان مثال، نژاد اساسانی که معادل ترکیبی از انسان و زتا است) که متعادل ترند. چیزی در حدود 55 درصد مرد، 45 درصد زن برای مرد و بالعکس برای زن. به نظر می رسد که انسان ها نیز می توانند به این نسبت تکامل یابند. انحرافات تعادل مردانه/زنانه در هر جنسیت امروزی به سمت مردانگی مفرط به وضوح در تصویر خودخواهانه و خشن، و رفتار خودخواهانه، بی احساس و فقدان شفقت، و توانایی برای دانستن رنج دیگران آشکار است. بیشتر جنبه های تأثیر جامعه بر مردم منعکس کننده عدم تعادل مردانه است. از آموزش مغز چپ، هرمانان صنعت سرگرمی با تصاویری از موفقیت مادی، وسواس در رقابت، رفتار بی احساس و سرد، تک روی، و غیره داریم. با این وجود، ما شاهد گرایش به سوی جامعه ای زنانه تر، به معنای متعادل هستیم، البته نه در قالب جنبش آزادی زنان، که همچنان انرژی مردانه را در حمله به این مشکل منعکس می کند. زنان با این توهم وسوسه می شوند که مردانه تر شوند. ما در مورد زنانی که کارهای مردانه را انجام می دهند یا احتمالاً بدن عضلانی دارند صحبت نمی کنیم، بلکه در مورد شخصیت، روانشناسی زن - طبق ویژگی هایی که توضیح دادیم صحبت می کنیم. زن برای مدت طولانی در طرف بازنده بوده است که یک واکنش ناخودآگاه طبیعی است که به طرف دیگر "حرکت" کند. اما این جنبه ی دیگری از تله است. غم انگیز است که می بینیم زن تحصیل کرده استاد می شود و در نهایت می تواند مانند یک مرد منطقی فکر کند، سپس آن "شهود غیرمنطقی" را از بین می برد. شهود، الهام و ادراک کل نگر مربوط به مغز راست است. این شامل اصل زنانه است، در حالی که مغز چپ منطق، عقل، زبان، تجزیه و تحلیل و تکه تکه شدن را کنترل می کند. شهود همیشه درست است. هیچ محدودیتی برای قدرت آن حتی در نهایت برای دستیابی به بالاترین ارتفاع عقل از طریق مغز راست وجود ندارد. بنابراین آموزش طراحی شده است (با تأثیرات منفی زمینه ای) برای سرکوب مغز راست و توسعه ی مغز چپ، با استفاده از دومی برای تعریف هوش و عقل با ایجاد واقعیتی بر اساس این ویژگی های چپ مغز. همه ی واقعیت ها معتبر است. این کاملاً به انسان بستگی دارد که واقعیتی را انتخاب کند که در کل مطلوب ترین باشد. اگر کسی هنوز در مورد علل منفی بودن در بین انسان‌های این سیاره سؤال می‌کند، در واقع بیان می‌کنیم که اگر با حالت نظری وحدت مغناطیسی کامل شروع کنیم، هیچ افزایش منفی ایجاد نمی‌شود، زیرا این وحدت از هر آسیبی به هر چیزی جلوگیری می‌کند. جامعه کاملاً خیرخواه باقی می ماند. اما اگر کمی منفی‌گرایی، یا پتانسیل تغییر، و رشد فردیت را از طریق انرژی مردانه معرفی کنیم، آن‌گاه انسان‌ها می‌توانند به ایجاد منفی‌گرایی ادامه دهند - این همان چیزی است که اتفاق افتاده است. این عدم تعادل مردانه و زنانه در نهایت به عنوان عامل کلیدی و عامل انحطاط گونه ی ما شناخته خواهد شد و بالعکس، تصدیق درست نقش اصل زنانه و احیای آن در جامعه، ایجاد تعادل و هماهنگی، آرامش، سلامت عقل و تکاملی والاتر را برای کره زمین به ارمغان خواهد آورد. بسیار حیاتی است که ما اهمیت بی‌سابقه ی این تحریف عظیم را در تمدن خود که می‌تواند تعیین‌کننده‌ترین عامل در بقای گونه ی ما باشد، درک کنیم.»:

“the real reason wht women have been oppressed”: noel huntly: bibliotecapleyades.net

شما میتوانید در این نقد، جای موجودات فضایی را با آنوناکی ها یا ارباب انواع در ستاره شناسی کلدانی، اجنه و فرشتگان در مذهب یهودی-مسیحی، و جنبه های شخصیتی فردی و جمعی متفرق و داستانی شده در روانشناسی، جانشین کنید بدون این که در نتیجه گیری تغییری ایجاد شود. در هر حال، اسطوره به لحاظ روانشناختی یک حس مشترک را بیان میکند: دنیایی با موجودات نیم مرد-نیم زن و تمام زن، که با قدرت گرفتن مردانگی، در آن، حتی زنان متلبس به مرد میشوند تا زنانگی را انکار کنند و از تاثیرگذاری انسانی آن به نفع مردانگی ای خشن و کشنده بکاهند. آیا آتنای مسلح به جنگ افزار فراماسونری همین شخصیت نیست و تصویر پادشاه در لباس زنانه، برای اثبات جانشینی حکومت کشتارگر به جای چنین موجودیتی نیست؟

در این مورد بجا است توجه کنیم که آتنا را پالاس میخواندند که اصل آن "پالا" تلفظ دیگر "بعله" به معنی رب النوع مونث است. مدل پالا، در اصل عنوان "ماری" الهه ی حکومت در سوریه بود و جلوسگاه پادشاه، پالاتو به معنی محل پالا بود که لغت پالاس به معنی کاخ شاهی از آن می آید. ماری بر شهری به نام خودش حکومت میکرد که حکم یک سرزمین مقدس برای شاهان را داشت و حمورابی با فتح آن، مشروعیت خود را ثابت کرد. اعتقاد بر این بود که شهر ماری، بهشتی روی زمین است چون زمانی که سیل نوح رخ داد، ماری، درخت زندگی در بهشت عدن را برای این که زیر سیل نرود، از جای خود کند و پس از پایان سیل، در خانه ی حیاطش در ماری سوریه کشت. اما پس از این که پرنده ی انزو و مار و لیلیت جن مونث در درخت لانه کردند، دستور به قطع درخت داد. مار و لیلیت درواقع همان سمائیل و لیلیت –دو جن بدنام روایت های مسیحی متواترتر- بودند. مار باقی ماند و به دور بقایای شاخه ای از درخت در حیاط ماری پیچید. ماری از مار خوشش آمد و در قالب یک مار ماده با او دور شاخه پیچید و جفتگیری کرد. حاصل این حرکت، تولد پسری به نام تحوت از آن دو بود. تحوت را یونانیان و رومیان، به نام های هرمس و مرکوری میشناختند و او را با عصای کادوسئوس که دو مار به دورش پیچیده اند نشان میدادند که همین شاخه و دو مارش، جفت مار بالایند. ماری معروف به مایا یعنی مادر حیات بود. یهودیان کیمیاگر، مار را هم برعکس نام او یاما خواندند و با خدای مرگ تطبیق کردند. در هندوستان، مایا الهه ی وهم، و یاما خدای مردگان شد. محل زندگی یاما را در کوهستانی در وسط اقیانوس میدانستند. بعدا این کوهستان، با کوه فوجی در ژاپن تطبیق شد و آن کوه، فوجی یاما نام گرفت. با این حال، یاما به خدای بسیار مشهورتری هم معنی بخشیده است. یاما را همان یام یا I am یعنی "هستم" میدانند که لقب یهوه خدای یهود است چون او از میان بوته ای مشتعل با موسی صحبت کرد و خود را "یام" معرفی کرد و جالب اینجاست که در همان صحنه، تکه چوبی در کنار خود را به موسی سپرد که تبدیل به مار میشد و حکم عصای موسی را پیدا کرد. یهودیان در بازی با کلمات خود، نام مریام یا مریم مادر عیسی را به مری (ماری) و یام (یهوه) تجزیه و او را هرمافرودیت تلقی کردند و با کادوسئوس تطبیق نمودند. عیسی در صورتی میتوانست اثرگذار باشد که با مار یام همذات شود و با ماری جفتگیری کند. در این حالت، ماری به ماری ماگدالین یا مریم مجدلیه تبدیل میشود: یک روسپی توبه کرده که به همسری عیسی درمی آید و با خود، جام مقدسی را که حاوی خون عیسی است، حمل میکند. این جام کنایه از مهبل مریم و خون عیسی کنایه از نسل او است که اشرافیت های اروپایی برخاسته از فرانسه ی جنوبی محل مزار منسوب به مریم مجدلیه را نمایندگی میکند. ماری سوریه نیز مطابق نگاره اش، در دستان خود جامی داشت درحالیکه در گردن، گردنبندی از انگور حمل میکرد. انگور، میوه ی دیونیسوس خدای شراب است که فرمی از آدونیس یا مرد سبز، خدای طبیعت به حساب می آید. عیسی دراینجا به جای دیونیسوس با انگور سیاه تطبیق شده و عصاره اش که خون حاوی جام مقدس یعنی شراب است، با قتل او به دست می آید. شراب میوه ی بیخودی و لایعقلی است و فضایی را نمایندگی میکند که با خورده شدن میوه ی ممنوعه ی درخت حیات توسط آدم و حوا، بر بهشت عدن حاکم شد. درواقع، انگور را سیب آبی میخواندند چون میتوانست جانشین سیب به جای میوه ی ممنوعه ی باغ عدن باشد. طبیعتا بیخودی و لایعقلی حاصل از شرابخواری، کنایه ای است به هرج و مرج جنسی، اجتماعی و جنگی که یادبود آن در سبت سیاه یهودی به صورت آیین های شهوانی و خونین جشن گرفته میشود. این ذات بشر هبوط کرده تلقی میشود که تنها نظم حکومت میتواند آن را سرکوب و منحصر به خود کند و حکومت، ویژه ی جانشینان مسیح است. بنابراین ماری الهه ی حکومت، یک روسپی است که فقط در جوار مسیح توبه میکند و همسر او و حاکمان پس از او میشود.:

“Mary”: William henry: bibliotecapleyades.net

اینطوری و با یک کاسه شدن مسیح، سمائیل و یهوه، بخشی از تصویری که ما با قاطی کردن اسطوره ها از بهشت زمینی ساخته ایم به هم میخورد. چون حالا بهشت زمینی –ادعایی که همه ی حکام درباره ی کشورشان دارند- ساخت خدای مبتذل معمول (یهوه) نیست بلکه برعکس، یهوه بهشتی است چون در پادشاهی ملکه ی آن (ماری) ساکن شده است. همانطورکه انتظار داریم این نوع ادعای خدازادگی در تبارتراشی، اول از همه در فرانسه ی جنوبی رقم میخورد. بنیانگذار سلطنت خاندان تاریخی بوربون در فرانسه، آنری (هنری) چهارم است. او به یک دلیل مشخص، مدلی بومی از بنیانگذار تبار شاهان خدایی است و آن این که نامش henry iv نوشته میشد و این iv است که به اشتباه 4 لاتین دانسته شده است درحالیکه تا قرن 19 عدد 4 را در لاتین به صورت iiii مینوشتند و iv درواقع بیانگر کلمه ی "یو" یا یهوه است. هنری یو یعنی هنری پسر یهوه. هنری به اصطلاح چهارم، به دلیل عدم پسر داشتن پادشاه وقت و ازآنجاکه ارشد خاندان سلطنتی (کاپت) بود به عنوان اولین بوربون به تخت سلطنت نشست. بوربون ها اعقاب لویی نهم کاپت پادشاه فعال فرانسه در جنگ های صلیبی خوانده شده اند اما این فقط یک ادعا است که در شکم جعل پیشینه برای سلطنت های قرون وسطایی گنجانده شده است. به مادر هنری دقت کنید که یک شاهزاده خانم ناواری و باعث ارتقای موقعیت شوهرش آنتوان بوربون است. ناواره پادشاهی باسک جنوب فرانسه بود. ازآنجاکه نیمی از باسک در فرانسه و نیمی در اسپانیا است، اینجا محل خوبی برای متحد کردن پادشاهی های اسپانیا و فرانسه بدون به رخ کشیدن قصه ی دروغین نسب بردن بوربون های اسپانیا از لویی 14 فرانسه به ضرر استعمارگران سابقا زورمند ولی سپس تر بازنده ی اسپانیایی است. پس پادشاهی فرانسه از طریق یک زن ناواری به وجود می آید و ازآنجاکه سلطنت انگلستان نیز تباری فرانسوی دارد، هنری چهارم فرانسه از قرن 17، به صورت هنری چهارم انگلستان از قرن 15 بازتولید میشود. هنری چهارم اولین پادشاه انگلستان است که فرانسوی زبان نیست. پدر او "جان گاونت" به لحاظ اسمی، یادآور یوحنای تعمیددهنده است که اخوت های سری، او را مسیح راستین و تجسد واقعی یهوه میدانند. جان گاونت که دوک لانکستر است علیه شاه وقت موسوم به ریچارد دوم شورش میکند و پس از مرگش، شورش توسط پسرش هنری با موفقیت تداوم یافته و به سقوط ریچارد و به تخت نشستن هنری می انجامد. این بار هم علت موجه بودن هنری در سلطنت، مادر او است که از نسل سلطنت فرانسوی حاکم است. میتوان به جرئت گفت مادران هر دو هنری، مابه ازای ماری یا مریم مجدلیه اند و پدران ابتدائا کمتر مهمشان با تبدیل شدن به یهوه، به صورت شجره نامه های خدایی دور و دراز تکامل یافته اند. هیچکس نمیتواند باور کند چنین فکر خرافی پیچیده ای، همزمان به ذهن همه ی مردم جهان رسیده و اشراف همه را زن پوش کرده باشد مگر این که احساس کنیم همه ی سلسله های حکمران متمدن جهان که در قرن 19 وارد تاریخ شده، با رشته های استعماری به هم دوخته شده و تاریخسازی و فرهنگ پروری غرب برای خود را قبول کرده بودند، با حکومت سیستم پولی و فکری غرب بر خود موافقت داشته بوده باشند. شاید این موضوع برای ما ایرانی ها هم جالب باشد. احتمالا غربزدگی ما با تغییر لباس پهلوی آغاز نشده و لباس های سنتی ما خودشان بخشی از یک طرح غربزدگی ریشه دارتر بوده اند که امکان نداشت به خودکامگی خدایی رضاخانی و اثر دیرپای آن بر سیاست و فرهنگ و جامعه ی ایران ختم نشود.

مهربانی خدا تضادی با رنج بردن در گیتی ندارد.

نویسنده: پویا جفاکش

در اواخر حکومت سلسله ی هان، در چین، دو نفر به نام های هوآ شین و گوآن نینگ زندگی میکردند که در نوجوانی بسیار با هم دوست بودند و به حکمت آموزی و مطالعه میپرداختند. آن دو با هم روی یک دشک میخوابیدند. روزی، موکب دولتمداری از محل مطالعه ی آنها میگذشت. هوآ شین مطالعه را رها کرد و برای دیدن دولتمدار رفت. وقتی بازگشت، دید گوآن نینگ، دشک را نصف کرده و روی سهم خودش خوابیده است. هوآ شین دلیل این کار را پرسید و گوآن نینگ پاسخ داد: «تو دیگر دوست من نیستی.»

پس از این ماجرا، هوآ شین به حرص خود برای طلب قدرت ادامه داد. پس از فروپاشی امپراطوری هان در اثر جنگ های داخلی، هوآ شین مدتی به یوآن شو و مدتی به سان سی خدمت کرد و درنهایت به سائو سائو دیکتاتور وقت که امپراطور را عروسک خیمه شب بازی خود کرده بود ملحق گردید. پس از مرگ سائو سائو، هوآ شین همه کاره ی سرنگونی امپراطور و به تخت نشستن سائو پی پسر سائو سائو شد و کشور را رسما وارد دوره ی سه پادشاهی کرد. هوآ شین در ازای این خدمت، نخست وزیر سائو پی شد. اگرچه نام هوآ شین با خیانت به ولینعمت برای کسب قدرت گره خورده بود، ولی حالا موکب او به مراتب باشکوه تر از موکب دولتمداری بود که به خاطرش، مطالعه را با گوآن نینگ ترک کرده بود. درحالیکه گوآن نینگ هنوز شهروندی معمولی و بی اثر در حال مطالعه باقی مانده بود.

داستان این دو نفر، دوراهی چینی های مطلع را نشان میدهد. اگر به قدرت وارد شوی، فقط در اثر بی اخلاق و فاسد بودن میتوانی پیشرفت کنی و در عین این رویه، خدماتی هم مرتکب شوی. اگر به قدرت پشت کنی، میتوانی سالم و درستکار و اسوه باقی بمانی، ولی قدرتی برای خدمات عمومی به مردم نداری. البته به نظر میرسد این دو صحنه، دو روی یک سکه باشند و به همین دلیل است که هوآ شین و گوآن نینگ جوان، نخست روی یک تشک با هم میخوابیدند. جدا شدن تشک، از وسط نصف شدن زمان است. یک نفر در زمان گذشته باقی میماند و دیگری به آینده میرود و این در حکم دو شقه شدن تاریخ چین با فروپاشی امپراطوری هان است که حاکم شدن ارزش های اخلاقی کنفسیوس بر چین را به آن نسبت داده اند. چون آینده فقط میتواند از آن خائنینی مثل سائو سائو باشد و این آینده چیزی نیست جز جنگ و کشتار و بدبختی بی پایان در اثر متلاشی شدن نظم عمومی کشور و حرص و طمع بی پایان جنگسالاران. دوران رونق قبلی، قابل مقایسه با دوران سرسبزی و پرباری طبیعت است و دوران فلاکتبار بعدی نشانه ی فصل خزان طبیعت. اتفاقا هرج و مرج در امپراطوری هان هم نتیجه ی وقوع قحطی بوده است. امپراطوران توانا نشانه ی بهار و طراوت بودند و امپراطور ضعیف و هیچ کاره که چیزی جز شهروندی وحشتزده و زندانی شده در قصر خود نیست که آخر همان قصر را هم از دست میدهد، نشانه ی انحطاط سال است و این امپراطور، استعاره ای از وضع روانی آدم های زمانه اش است؛ ازجمله خود سائو سائو که چون در سوء قصد نافرجامش علیه نخست وزیر اسبق –دنگ ژو- سعی کرده بود نخست وزیر را در خواب بکشد، همیشه از کشته شدن در خواب وحشت داشت و با وجود دشمنان فراوانی که از نفرت و حسد احاطه اش کرده بودند، آرامش چندانی در زندگی تجربه نمیکرد. اما این همه ی مطلب نیست. دوران وفور طبیعت، نه فقط برای انسان بلکه برای تمام جانوران، فرصت تکثیر و قدرت طلبی فراهم میکند و ازاینرو عصر جانوران و شاید ازاینرو عصر انسان های جانورآسا است و علت فراقانونی تصویر شدن پادشاهان نیز این است که جانوران، قوانین چندانی را در زندگی رعایت نمیکنند. همچنین علت این که عصر پرستش جانوران بر عصر مذهب یهودی-مسیحی که کمتر نمادهای جانوری دارد مقدم فرض میشود این است که سیطره ی جانوران بر آدمیان در دوران نخست زمین که آدم ها در مقابل درندگان وحشی اندک بودند مشهودتر تصور میشود. رشد انسان، با سقوط دوران مگافونا یا چهارپایان هیولایی باستان نسبت مستقیم دارد. چون آنها نتوانستند خود را با انحطاط طبیعت و منابع غذایی تطبیق بدهند. اما آدمیزاد با گسترش دادن کشاورزی و دامداری، رشد خود را حفظ کرد و به زودی دست بالا را پیدا کرد. علاوه بر این، آدمیزاد در این دوره، ناچارا قانونمدارتر زندگی میکرد و ازاینرو انحطاط طبیعت را نشانه ای بر پایان دوره ی شاه حیوانصفت اولیه تلقی میکرد. یکی از مهمترین نشانه های این قانونمداری درصورتیکه بخواهیم آن را با افراط در حیوانپنداری انسان مقایسه کنیم، قوانین جنسی است که در همسران و معشوقه های متعدد نسبت داده شده به شاهان قدیم و البته جنون جنسی بی حدو حصر موصوف درباره ی آنان قابل مشاهده است.

در بازسازی این مسئله به صورت رویدادهای سال، این به معاشقه ی آدونیس خدای طبیعت با ونوس الهه ی باروری تشبیه میشود. آدونیس به دست گرازی کشته میشود. چون گراز، به دلیل این که محصولات کشاورزی را با عاج هایش درو میکند و از بین میبرد، نمادی از صدمه خوردن به زندگی مادی مردم است. در بعضی روایات، این گراز، مارس خدای جنگ است که معشوق دیگر ونوس است و در رقابت جنسی دست بالا را دارد. این نیز انعکاسی از انحطاط دارایی و اقتصاد مردم در اثر جنگ است. گراز پهلوی آدونیس را میشکافد و این قابل مقایسه با شکافته شدن پهلوی عیسی مسیح بالای صلیب با نیزه ی سرباز رومی است. امپراطوری روم محصول رومولوس فرم زمینی مارس و ارتشش پرستنده ی آن است. در مصر، ازیریس که نماد سلطنت پربار اولی است نیز جسدش توسط ست خدای جنگ که به شکل گرازی درآمده، تکه تکه میشود. ازیریس فرم قبطی دیونیسوس یونانی است که نام چند پهلویش، ابتدا به ساکن، فرم توسعه یافته ی آدونیس بوده و البته آدونیس معشوق دیونیسوس هم تلقی شده است. در سفرنامه ی آپولونیوس تیانایی، آپولونیوس و همکارش دامیس، در سفر به هند (افریقای سیاه)، از یک پادشاه بومی میشنوند که مذهب آنان را دیونیسوس و هرکول قبطی در حمله به هند ایجاد کرده اند و دیونیسوس در هند اگرچه پادشاه بود ولی همواره در قالب چوپانی اهل موسیقی و رقص دیده میشد. در تطبیق هند با هندوستان کنونی، دیونیسوس و هرکول، به کریشنا و بالاراما -پسر یسودا مادر غیر بیولو ژیک کریشنا- تبدیل شده اند. دیونیسوس قبطی، مسلما ازیریس است و کریشنا و خدای متجسد در او یعنی ویشنو، درست به مانند ازیریس، به رنگ آبی تصویر میشوند. در ارتباط دیونیسوس با رقص و موسیقی، باز هویت نخستین او به صورت جانور بهایمی گل میکند. دیونیسوس باخوس را با آیین های مستی و شهوترانی دسته جمعی شناخته اند که در آن، زنان مست از باده با مردانی نیمه اسب و نیمه بز و نیمه گوسفند، میرقصیدند. چون درواقع این آیین ها همانطورکه گفتیم، افراد را به بهایم مسخ میکنند. خود دیونیسوس هم وقتی به هیبت گاو یا بز یا گوسفندی درآمده بود، توسط تیتان ها تکه تکه شد و پیروانش این جانوران را برای خدا قربانی میکردند. در یهودیت که درواقع خدایش یهوه صبایوت همان سابازیوس وحشی ترین فرم باخوس و مراسمش همان سبت سیاه یهودی در شنبه ها است، این را به صورت قربانی شدن اسحاق در راه خدا تشبیه میکنند که درنهایت قوچی جانشینش شد. نسبت اسحاق با گراز آدونیس را میتوانید در داستان "ایزاک (اسحاق) کومننوس" بنیانگذار امپراطوری کومننوس در روم شرقی –منسوب به قرن 11میلادی- بیابید. ایزاک کومننوس وقتی که برای شکار به جنگل رفته بود، مدام برای تیرانداختن به گرازان، پهلوی خود را در سرما کشید و سرما خوردگی او را ناتوان کرد، پس حکومت را واگذار نمود و یک سال آخر عمرش را در صومعه ای به عبادت پرداخت. کریشنا هم موقع شکار، به طور اتفاقی با تیر شکارچی ای که او را با آهو –همتای دیگر بهایم دیونیسوس- اشتباه گرفته بود زخمی و اندکی بعد متوفی شد. درواقع در این مقایسه، سرما، گرازها و نیزه ی اصابت کننده به پهلوی عیسی با هم متحد میشوند. بنابراین میتوانیم بگوییم زایش مجدد پادشاه، تبدیل او به یک آدم مذهبی تر است و سرمای خزان، کنایه از درد آگاه کننده است. درواقع روایت دیگر ایزاک کومننوس، یوسافات شاهزاده ی هند (افریقا) است که در یک باغ زیبا و یک بهشت دیونیسوسی همه چیز دارد ولی پس از آشنایی با پیری و بیماری و مرگ (عوامل متشابه با خزان در طول عمر انسان) ، به ارزش همه ی اینها شک میکند و تحت تاثیر دوستش بارلعام به کیش مسیح درمی آید و زندگی ساده و راهبانه در پیش گرفته، حکومت پدر خود را نیز مسیحی میکند؛ داستانی درباره ی مسیحی شدن اتیوپی در افریقا که آن هم با انتقال ذهنی محل هند به شبه قاره ی کنونی هند در آسیا، به زندگینامه ی بودا تبدیل میشود:

“Krishna-1007”: chronologia.org

درواقع میتوانیم بگوییم پادشاه برخوردار و انسان متواضع جستجوگر، هر دو بخشی از وجود همه ی مایند. وقتی که اولی در زندگی مادی خود دچار خسران میشود، به دومی تبدیل میشود تا ارزش های بالاتری را در زندگی بیابد و این، نقطه ی خروج بشر از حیوانیت به انسانیت است. این، موضوع فلسفه ی رنج است، فلسفه ای که در سال های اخیر و در عصر قهرمانان تاریخی وانمود شده به بی عیب و نقص و عقل کل، هرچه بر مهربانی خدا بیشتر تاکید و همگانی بودن رنج بیشتر انکار شده است، باعث یأس و افسردگی بیشتر در آدم ها شده است. به نظر میرسد اگر به همگانی بودن رنج و اشتباه و خسران در آدم ها باور داشته باشیم، کمتر از مشکات زندگی بترسیم و راحت تر با سختی های زندگی مواجه شویم.

دوران مذهب رسانه ای: از کارخانه ی ودکاسازی عیسی مسیح تا اخبار راست و بی طرفانه ی بی بی سی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 2007 در بصره ی عراق در میان توده ی مردم شایع شد که نیروهای انگلیسی برای ایجاد وحشت، هیولاهای آدمخوار و خرس مانند عجیبی را وارد این منطقه کرده اند. اما کارشناسان چندتا از این موجودات را که کشاورزان بومی گرفته و کشته بودند، دیدند و فهمیدند آنها گورکن عسلخوارند: یک جانور کاملا شناخته شده از دید طبیعیدانان که زمانی در منطقه ی جغرافیایی کشیده شده از افریقا تا هندوستان، جانور معمولی بوده است. لئو گراسه از این که گورکن عسلخوار در دید مردم تبدیل به یک هیولا شده باشد تعجب نمیکند و مینویسد:

«اگر چنگیزخان به یک جن شرور سفارش داده بود که با جادو یک حیوان دست آموز مهاجم دستکاری ژنتیکی سر هم کند که سه رگه ای سادیستی از کوسه ی بزرگ سفید، خرس گریزلی و یک ماهی مرکب غولپیکر باشد، آن موجود به گرد پای گورکن عسلخوار نمیرسید. از سال 2002 تاکنون گورکن عسلخوار هر سال برنده ی عنوان بی باک ترین موجود جهان در کتاب رکوردهای گینس شده است. این موجود در حال دزدیدن طعمه ی پلنگ، مبارزه با سمی ترین مارهای افریقا و حمله به یک فیل با وزن 5 تنیش از طریق خرطوم مشاهده شده است. هیچ مشکلی نیست. معروف است که گورکن عسلخوار در حمله به جانوران بزرگ جثه سراغ کیسه ی بیضه ی آنها میرود. در سال 1947، جیمز استیونسون همیلتون، نخستین رئیس پارک ملی کروگر در افریقای جنوبی، یک گورکن عسلخوار را در حال اخته کردن یک بوفالوی نر مشاهده کرد. بد نیست یک لحظه به آن بیندیشیم: یک بوفالوی نر از 900 کیلوگرم ماهیچه ی مهاجم با شاخ هایی بیرحم در یک طرف تشکیل میشود. آنطورکه در گزارش آمده، اخته شدن توسط گورکن عسلخوار در جانوران دیگر همچون ویلدبیست، واترباک، کودو، گورخرها و انسان ها نیز ثبت شده است. گورکن عسلخوار بیضه ها را میدرد و منتظر میماند تا جانور نگونبخت از خونریزی بمیرد.» ( "چگونه گورخر راهراه شد؟ و سایر داستان های داروینی من درآوردی": لئو گراسه: ترجمه ی کاوه فیض اللهی: فرهنگ نشر نو: 1400: ص91-90)

در مورد ترس و نگرانی عراقی های فوق، گراسه مینویسد «شهرت گورکن عسلخوار باید پیش از خودش به آنجا رسیده باشد.» چون «در هند گورکن های عسلخوار در حال کندن زمین برای بیرون کشیدن جسد انسان تازه دفن شده و خوردن آن مشاهده شده اند.» (همان: ص93) در این صورت میتوانیم تصور کنیم که کسانی درباره ی توانایی های جانور اغراق کرده اند تا از ترس ها و خرافات بومی مردم برای ضربه زدن به اشغالگران انگلیسی استفاده کنند. این که این جانور معمولی به هیولایی در حد امپراطوری بریتانیا تبدیل شده است، خود به سبب وحشت های بدوی ناشی از جهالت انسان درباره ی جهان در یک روحیه ی کاملا مذهبی و حتی المقدور نزدیک به طبیعتپرستی است. چیزی که به هیچ وجه مختص کشورهای جهان سوم نیست و در ممالکی مثل امریکا که ناسیونالیسمش به دلیل اعتقاد شدید به قهرمانی مردمش، حاضر به قبول نقطه ضعف های فرهنگی بومی نیست، سلسله وار باعث ضربه فنی شدن فرهنگ بومی توسط خودش در اثر نسبت دادن همه ی بدبختی ها به انگلیسی ها و یهودی ها میشود.

در یک مورد بسیار مهم از این دست باید یادآوری کنم یکی از دلایل بدنامی رتچیلدها و واربورگ ها در امریکا تامین مالی اتحادیه ی پان اروپایی است که توسط کنت کودنوو کالرگی تاسیس شد و هدفش بازگرداندن کنترل الیگارشی بر اروپا بود. برای نیل به این هدف لازم بوده جریان های قدرتمند جمهوری خواهی که در دوره ی رنسانس منشا داشتند و با تاکید بر آزادی روان انسانی، بزرگترین ریزش فرهنگی را در تاریخ بشریت به وجود آوردند، تضعیف شوند و شکست بخورند. فردگرایی این جریان ها با ناسیونالیسم در رابطه ی مستقیم بود و روح جمهوری خواهی، آن را وقف پایان دادن به کنترل موروثی و خودسرانه ی اشرافیت های قدیمی بر زندگی مردم برای جذب مردم به سمت خود مینمود. قانون اساسی ایالات متحده، بزرگترین نتیجه ی این شورش محسوب شده است. ازآنجاکه خانواده های حاکم اروپایی همه در ارتباط با تاسیس بانک انگلستان بوسیله ی ویلیام اورنج در 1694 قرار دارند، جنبش برای نابودی ناسیونالیسم و فردگرایی از انگلستان هدایت شده است. کنترل انگلیسی این جنبش جهانی توسط ایدئولوژی های بنیادهای امریکایی وابسته به موسسه ی روابط انسانی تاویستاک در لندن به پیش میرود. ازجمله موسسه ی تحقیقاتی استنفورد، موسسه ی هودسون، بنیاد هریتیج، مرکز مطالعات استراتژیک و بین المللی در جورج تاون که در آن پرسنل بخش ایالتی آموزش میبینند، اطلاعات نیروی هوایی ایالات متحده و مانند آنها که همگی در ارتباط با دانشگاه ساسکس انگلستانند. از زمان شکل گیری این ارتباطات تحت کنترل ایدئولوژی های فرویدی تاویستاک، ایالات متحده به بزرگترین آزمایشگاه تحقیقات روانی درباره ی مردم بخصوص در زمینه ی رسانه در جهان تبدیل شده و تلاش بسیاری میشود تا روش های جواب داده شده در امریکا، از طریق امریکایی کردن همه ی دنیا بوسیله ی رسانه های توانمند قرار داده شده در اختیار امریکا، امکان جهانی شدن بیابند. یک دلیل مرکزیت امریکا در این بازی، این است که خانه ی جمهوری خواهی است و میتواند به عنوان نماد دموکراسی و مردمگرایی، بهتر مردم را به کنترل اشرافیت ها بازگرداند و دلیل دیگر این است که امریکا دروازه ی اروپا به روی جهان است چون بر روی یک بنیاد اروپایی کاملا مسیحی استوار است که در خود اروپای غربی کمرنگ شده و این میتواند زمینه ای مذهبی به تحرکات اروپایی بدهد و برای جوامع مذهبی تر شرقی و جنوبی، بهتر جواب دهد. این شاید در نگاه اول عجیب باشد. چون ما مسیحیت اروپایی را اغلب یک مذهب ماورائی میبینیم که ارتباطی با اصول سیاسی و تمدنی ندارد و بیشتر متوجه آخرت است تا دنیا. اما این تنها تاکتیک ماهیت مسیحیت رومی است که معنویت را وسیله ی استتار یک مادیگرایی کشنده و جهانخوار کرده است و خیلی در تغییر حال روانی کشورهای تابع ایدئولوژی های غربی اثر میگذارد اگرچه گاهی این به تقلید جهانخواری امریکایی از سوی ممالک "برده" علیه خود امریکا و اروپا می انجامد.

نمادگرایی مسیح، این استتار را آشکار میکند. مسیح دوخته شده به صلیب چهارگوش، مهمترین نماد میتولوژیک در این صحنه است. صلیب چهارسویه نشاندهنده ی عناصر چهارگانه ی جهان فیزیکی، و چهار جهت اصلی جغرافیایی، و در هر دو حالت، نمایه ی جهان مادی است که در جهانبینی های کهن به الهه ی زمین نامبردار بوده است. تمثیل دیگر مصلوب شدن مسیح به سنگ، باز همین منظور را میرساند. ممکن است مسیح کلیسا، خود نیز در وابستگی به هویت اولیه ی خود در این الهه باشد. جام مقدس یا گرال اینجا معنی پیدا میکند. سرباز رومی با نیزه ای پهلوی عیسی را میشکافد و خون عیسی درون جامی میریزد که از آن متبرک میشود. خون عیسی به نسل او و جام به مهبل مریم مجدلیه که قرار است این نسل را به دنیا آورد تشبیه میشوند. ولی پهلوی عیسی که میشکافد مهمترین تمثیل است. این همان پهلوی مادر ژولیوس سزار است که شکافته شد تا سزار جهانخوار و بنیانگذار امپراطوری روم متولد شود و نام خود را بر عمل سزارین نهد. مسیح مرد است ولی داستان یک زن را در نسل سازی تکرار میکند چون آن زن، به عنوان مادر یک خدا (سزار) به جای استارته الهه ی زمین سامی و رونوشت های قبطیش چون هاثور نشسته است که جانورشان شیر نر است و در بعضی نگاره های قبطی، به شکل زنی با سر یک شیر نر مجسم میشوند. این الهه همان زهره یا لوسیفر در مقام چشم خدایی بزرگتر است که همانطورکه بر نقش دلار میبینیم، هویت خدای یهودیت با تجسم شیر نر را یافته است و همین خدا است که در رحم مریم فرود می آید و به شکل بره ی خدا یعنی عیسی مسیح متولد میشود. مسیح برعکس دولت روم که سنگ او را به سینه میزند، فرد منفعلی بود چون دراصل همان الهه و نماد بلاتغییری چرخه ی طبیعت بود و چه بسا در آمدنش از انفعال، حکم تبدیلش از زن به مرد را داشت. خونش یعنی جوهر حیاتش به جای قانون طبیعت باید تبدیل به سزار میشد تا طبیعت را تغییر دهد و این مثل جابجایی از یک واژن به واژن دیگر بود. تجسم واژن، اژدها و موجود دریایی بود که قهرمان را به جای مایه ی وجود کسی دیگر میبلعید و از نو متولد میکرد و به شکل فلسفی مجددا در زندگی فرد ظاهر میشد مانند یونس که توسط هیولای دریایی بلعیده و درحالیکه به آدم دیگری تبدیل شده بود از دهان او بیرون داده میشد. در داستان پرسئوس، موضوع مورد دستکاری انسانی قرار میگیرد: پرسئوس قهرمان، آندرومدای دوشیزه را که همچون مسیح به سنگی زنجیر شده است، از چنگ اژدها به در می آورد و با او ازدواج میکند. گویی طبیعت را از ماهیت وحشیش خالی میکند و به عنصری رام برای خلقتی جدید و بنابراین تولدی جدید تبدیل میکند. تشبیه شراب به خون مسیح، باز روایت دیگر این تغییر است. شراب نتیجه ی دخل و تصرف در ماهیت میوه به سمت نوعی ازخودبیخودی غیرطبیعی در مصرف کننده است. جریان تجاری شراب را هم کشیش های رومی در شمال ایتالیا و جنوب فرانسه و در درجه ی اول با میوه ی انگور سیاه که شیره اش به رنگ خون است به راه انداختند بطوریکه در روسیه، شراب را به نام ویاتکا (نام مجموعه ی ایتالیا و فرانسه و اسپانیا) ودکا میخواندند و وقتی مدل بومی شراب در روسیه –همان ودکای برند جهانی- در مستعمره ای از نووگرود به موفقیت رسید آنجا را ویاتکا خواندند درحالیکه هنوز سابقه ی کشیش ساخت بودن اولیه ی اولین نوشیدنی معروف به ودکا آنقدر در ذهن بود که باعث افسانه ی ابداع شدن ودکای روسی توسط عیسی مسیح شود. ترکیب ازخودبیخود کنندگی شراب مانند خون عیسی با توصیف زنده ی او سزار جهانخوار جنگجوی خودخواه، به معنی خلاصه شدن روح جدید جهان در جنگ است. دراینجا صلیب متقاطع به تصویر تقاطع تیر و کمان جای میدهد و قهرمان مقتول، به odd کماندار تبدیل میشود که وقتی جمجمه ی اسبی را با نیزه از زمین برمیداشت، ماری پاشنه ی پای او را –که احتمالا همان پاشنه ی پای آشیل است- نیش زد و او اینچنین مرد. اود در اساس همان اودین خدای ژرمن است و اسب جادویی، اسب اودین که حامل او به جهان دیگر است. به طرز عجیبی اسب اودین، یگدراسیل نام دارد که نام درختی کیهانی در اساطیر ژرمن است که زمین را به آسمان میدوزد. جالب این که اودین نیز درحالیکه نیزه ای در پهلویش فرو رفته است 9 روز و شب به درختی آویزان میشود تا به مکاشفه برسد. دراینجا اسب، درخت و صلیب همه با یکدیگر هم معنی میشوند و در ارتباط با نیزه ی شکافنده قرار میگیرند. فریا همسر اودین نیز در حالتی بین آندرومدا و اژدهای داستان پرسئوس یعنی بین هرج و مرج طبیعت و مبنای قدرت انسانی تعریف میشود. به همین دلیل نیز همسر اودین است بی آن که لزوما به او وفادار باشد. اودین به سفر میرود و در این مدت، فریا همخوابه ی دو برادر اودین میشود که به همراه اودین، نقش سه پسر نوح را به عهده گرفته اند. اودین بازمیگردد و همسرش را پس میگیرد. اودین دراینجا همتای ادیسه است که اسمش به مانند اودین با اود کماندار در ارتباط است. اودیسه نیز به سفر میرود و در این مدت، خواستگاران، قصد تصرف همسرش پنلوپه که مظهر قدرت و پادشاهی است را دارند. اودیسه بازمیگردد و همه ی خواستگاران را میکشد. اودیسه که فاتح راستین تروآ است در هنگام سرگردانی در دریا یک بار به طور اتفاقی از اقیانوس شمالی سر به در می آورد و درواقع از نخستین جنوبی های پای گذارنده بدانجا است. اودین هم حاکم تروآ است که پیشگویان میگویند بیشترین ثروت و شهرت را در شمال به دست خواهد آورد و ازاینرو راهی اسکاندیناوی در شمال میشود. در روایتی دیگر، اودین حاکم قستنطنیه –اصل تروآ- است که بتی جادویی میسازد و آن را به جواهرات می آراید. اما همسر طماعش فریگا (فریا) بت را برای تصرف جواهرات آن نابود میکند. اودین با اطلاع از قضیه، از شدت شرم و عصبانیت، شهر را ترک میکند. با این اتفاق، توطئه گران بسیاری برای دستیابی به تخت اودین، به جان هم می افتند و انواع جادوها را در این راه به کار میگیرند. سرانجام پس از مرگ فریگا، اودین بازمیگردد و غاصبی را که با جادو خود را به شکل اودین درآورده، سرنگون میکند و از نو بر تخت مینشیند. دراینجا توطئه گران، قابل مقایسه با خواستگاران پنلوپه در داستان ادیسه اند. اگر فریگا در مقام الهه ی طبیعت و مظهر قدرت، به جای زن متولد کننده یک مسیح خون فشان تعریف شود، قابل درک است که هنوز یک اژدها باشد. کافی است داستان زیگفرید را به یاد بیاورید که اژدهایی را کشت و با حمام کردن در خون اژدها رویین تن شد. طبیعت مقتول وقتی قانون خود را همچون خون یا مایه ی حیات، بر ظاهر حاکم جنگ افروز میریزد، او را در مقابل خطرات پیش روی حکومتش مقاوم میکند چون تبدیل به قوانین بیرحم اجتماعی میشود:

“double burth and crucifying”: mark graf: chronologia: 2/11/2011

همانطورکه مسیح ماوراء الطبیعی با خیانت یهودا به عنوان وردست یک نیروی ماوراء الطبیعی دیگر به نام شیطان تا ابد به صلیب های داخل کلیساهای زمینی مصلوب شد، دعوای خدا و شیطان هم بدون هیچگونه دلیل محکمه پسندی، از درون یک دنیای دیگر به داخل دنیای ما می افتد و خوب های خدایی و بدهای شیطانی به جای آدم های ملموس و معمولی دوران قدیم، دنیای ما را به جبهه های ماوراء الطبیعی تقسیم میکنند و سکولاریسم و لائیسیته دروغ های زشتی هستند که با خارج کردن اسمی شیطان و مسیح از صحنه، حواس ما را از این واقعیت پیشرفته ی عصر رسانه پرت کرده اند تا جایی که ویلیام باولس از خود میپرسد: «آیا ما در بهشت احمقان زندگی میکنیم؟» و تنها ماندن در این سوال عجیب، آنقدر اذیتش میکند که ترجیح میدهد بلند بلند به این سوال فکر کند و هرچه فکر کرده را به صورت نوشته با مردم سهیم شود بدین شرح:

«یک سوال مدام ذهنم را آزار میدهد: "آیا همه ی ما ازجمله چپ ها، به واقعیتی کاملا مهندسی شده واکنش نشان میدهیم که از طریق یک رسانه ی فراگیر به ما داده میشود؟" ما از این طرف و آن طرف غافلگیر میشویم. همه ی اینها با هر رویدادی مشخص میشود که رسانه های جهانی شده تصمیم میگیرند ما را از آن تغذیه کنند. سپس به همان اندازه ممکنانه، رویداد ناپدید میشود تا رویداد دیگری جایگزین شود. فریاد آنارشیستی قدیمی "ذهن خود را تنظیم نکنید، درواقعیت یک عیب وجود دارد" با توجه به قدرت رسانه ها برای تعیین آنچه برای ما "واقعی" است، حالت نوعی واردات کاملا جدید به خود میگیرد. این بدان معنا است که رسانه ها به طور موثر به عنوان یک عامل تحریک کننده برای دولت و تجارت بزرگ عمل میکنند، زیرا برای ما تصمیم میگیرند که واقعا در جهان چه میگذرد. به نوبه ی خود، مترقیان نه بر اساس آنچه باید انجام شود، بلکه به عنوان واکنشی به "اخبار" تصمیم میگیرند. پوشش مطبوعاتی شورش های تابستانی [در امریکا] نمونه ی کاملی از این فرایند در عمل است که به موجب آن، رسانه ها با تمرکز صرف بر خشونت و تخریب، نه تنها آن را به یک "شورش بی دلیل" تبدیل کردند، بلکه با انجام این کار، درواقع خشونت و خشم بیشتری را تحریک کردند. تخریب، درست به مانند asbo (گروهک های رفتار ضد اجتماعی) با از مسیر منحرف کردن جوانان بیگانه برای یک یا دو نشان افتخار استتار میکند. جدای از هر چیز دیگری، صحنه آرایی نشان میدهد که نخبگان سیاسی تا چه اندازه با واقعیت زندگی بیگانه هستند و درمقابل، آن واقعا توسط بخشی بزرگ از جمعیت یعنی به اصطلاح طبقه ی پایین زندگی میشود. زندگی آنگونه که به ما عرضه میشود، اکنون توالی بی پایانی از "بحران" یا نمایش عمومی است و خطوط بین این دو اغلب محو میشود. "موشک های زمین به هوا ممکن است از بازی های 2012 لندن محافظت کنند!" (بی بی سی نیوز: 14 نوامبر 2011) درواقعیت، ماهیت سرفصل های بی بی سی نشان میدهد که چگونه میتوان اخبار را به عنوان مجموعه ای از درام ها گزارش کرد، نه در دنیای واقعی که من و شما در آن زندگی میکنیم، بلکه در دنیایی که توسط جهانی سازی و دستگاه رسانه های شرکتی ایجاد شده است. "بحران" در پخش تلویزیونی "شعله ور" و انگار که بدون فکر کردن بر دهان شعله ور میشود. دیکتاتورها می آیند و میروند. همه چیز جز جوهر دراماتیک حذف میشود و همراه با آن، معنای واقعی ناپدید میشود. این پیروزی تلویزیون با توانایی برش و چسباندن واقعیت به طور کامل است. پس به جای سوال درباره ی پوشش خبری msm (رسانه های جریان اصلی) از "جنبش تسخیر [وال استریت]" باید پرسید برای من چه چیزی در خارج از "واقعیت" عرضه شده توسط رسانه ها مطرح شده است. چپ ها لاینقطع درباره ی ارتباط و پتانسیل آن بحث میکنند، اما فقط در محدوده ی واقعیتی که رسانه ها عرضه میکنند. همه چیز جامدی در هوا ذوب میشود و به بیت ها و بایت ها تبدیل میگردد. جنبش تسخیر [وال استریت] تا زمانی وجود دارد که سرفصل ها را میگیرد و برای این که عناوین گفته شده کار کنند، عنصر خشونت یک عنصر کاملا ضروری برای تبدیل شدن به "اخبار" است. اما زمانی که "تقابلات" از بین رفت و "مبارزه" با خیال راحت به محیط قابل کنترل دادگاه عالی منتقل شد، داستان دیگر "ارزش خبری" ندارد مگر به عنوان پاورقی و خلاصه شده در عنوانی مثل "سال اشغال: 2011". ما اکنون به معنای واقعی کلمه، ناظران منفعل مراسم تشییع جنازه ی خود در دنیایی از اشباع و کنترل کامل رسانه ای هستیم. دنیایی از تراژدی بی پایان اما در فاصله و به واسطه ی دستی نادیده و تقریبا مانند یک سریال غیر قابل کنترل به ما داده میشود، جایی که رویدادها شکسته میشوند و در ابتدا گزارش هرج و مرج گون و معمولا اشتباه است، اما به محض این که msm "فیلمنامه" ی درست را به دست آورند، "دلایل"، "علل" و "راه حل" را برای هر قسمت به صورت دراماتیک و انفتاحی درج میکنند. جسد شکنجه شده، شکسته و آزار دیده ی قذافی به عنوان پایان برحق یک "مشهور عجیب و غریب"، یک قربانی موفقیت و شکست خود، به ما ارائه شد. او اول پذیرفته و سپس مورد خیانت واقع گردید، حماسه ای که ارزش تبدیل شدن به یک طرح شکسپیری دارد. سپس میتوان "داستان" را به عنوان یک عینک در نظر گرفت و تا زمانی که عینک باقی میماند، محصولی است که میتوان به صورت ایمن و غیر فعال مصرف کرد. از این نظر، جنبش تسخیر همچنین قربانی موفقیت خود شده است. زندگی خود را نه در دنیای واقعی، بلکه در آن واقعیت دیگر، که بقیه ی ما در آن زندگی میکنیم، نشان میدهد، واقعیتی که توسط ماشین رسانه ای شرکتی عرضه میشود. به نوبه ی خود، این، رابطه یا فقدان رابطه ی ما با آن را تعیین میکند. به عنوان مثال، رسانه ها از چگونگی تاثیر اشغال ها یا اعتصاب ها بر مردم صحبت میکنند، گویی که در یک فرایند معجزه آسا، اشغالگران یا اعتصاب کنندگان، دیگر بخشی از "عموم" نیستند. آنها به سرزمین رسانه منتقل شده اند تا مانند فوتون هایی که از آنها ساخته شده اند زندگی کنند. به همین دلیل است که مسئله ی نقش طبقه در روند دادرسی به ندرت در رسانه ها مطرح میشود زیرا اگر قرار باشد آنها نقش طبقه را با همان اشتیاقی که "نقش" خشونت را بررسی میکنند، بررسی کنند، باید استفاده از کلمه ی "عمومی" را دوباره تعریف کنند چه رسد به خشونت؛ همچنین باید نشان دهند که درواقع در کدام سمت شکاف طبقاتی قرار دارند. اگر درست باشد و فکر میکنم درست است، این افراد کارگر هستند که تاوان جنایات "یک درصد [مردم]" یعنی کسانی را میپردازند که صاحب سرمایه ی باعث کارکرد سرمایه داری هستند پس بحث مبارزه بین دو طبقه مطرح است: "کسانی که سرمایه دارند" و "کسانی که از سرمایه محرومند". در حال حاضر، رسانه ها منافع 1درصد "عمومی" را نمایندگی میکنند که واقعیت خود را به گونه ای به جریانات تحمیل میکنند که گویی مال ما است. واقعیتی که در آن برخی از اصول اساسی "داده شده" هستند، برای مثال، حاکمیت سرمایه ی خصوصی، اولویت دولت برای عمل بدون مجازات در همه چیز به منظور "حفاظت از منافع ملی ما" و در یک عبارت، حفظ نظم و نحوه ی انجام امور موجود است. حتی ابزارهایی که اکنون در اختیار داریم، ازجمله وبلاگ ها، شبکه های اجتماعی و ویدئوهای فوری، ابزار بسیار قدرتمندی برای تبلیغات از سوی امپراطوری هستند. ابزارهایی که مانند لیبی و اکنون سوریه علیه ما قرار گرفته اند. استفاده ی بی بی سی از ویدئو که از تلفن های همراه –که عمدتا نامشخص است و چیزی در مورد آنچه واقعا در سوریه میگذرد فاش نمیکند- به رژیم غذایی اصلی پوشش خبری ادعایی بی بی سی از سوریه تبدیل شده است آن هم با این که بی بی سی اعتراف میکند عوامل آن، اجازه ی ورود به سوریه را ندارند. ارجاع به وبلاگرها اکنون یکی از ویژگی های منظم پوشش رسانه های اصلی شده است درحالیکه تنها چند سال پیش رسانه های اصلی درباره ی این که چگونه وبلاگینگ، باعث مرگ روزنامه نگاری حرفه ای خواهد شد، با سر و صدا هشدار میدادند. حالا msm میداند که ویدئوی "واقعیت"، ابزار عالی تبلیغات است، زیرا به نظر میرسد که "مردم" دارند در آن صحبت میکنند. بی بی سی صرفا "واقعیت" را به عموم مردم منتقل میکند و در این فرایند، اصالت لازم برای باورپذیر کردن آن را به دست می آورد تا [واقعیت مزبور] معتبر شود. با انجام این کار، msm آخرین بقایای آنچه را که روزنامه نگاری "بیطرفانه و عینی" نامیده است، کنار گذاشته است. تمام فیلم های دانه دار و دوربین های دستی که به طرز وحشیانه ای در سرتاسر مکان تاب میخورند، با تبلیغات بی بی سی، صاحبان خود را به صورت مردان خبری درآورده اند که در مقابل سلاح مرگ ایبستاده اند و در برابر بیننده به ایستادگی خود در مقابل آتش حیرت آور آن میبالند. همانطورکه امپراطوری با مصونیت فزاینده عمل میکند، رسانه ها نیز چنین میکنند. اکنون رسانه ها و امپراطوری به هم کاملا قفل شده اند.»:

“the lies ofd the corporate media”: William bowles: global research: 21 dec 2011

به خاطر دارم در اواخر دهه ی هفتاد شمسی که شبکه ی خبر سیما تازه پا گرفته و موقتا موفق به جذب مخاطب زیادی شده بود، مدام در تبلیغ خودش یک میانبرنامه پخش میکرد که در آن این شعر به صورت نوشته دیده و توسط آقای حیاتی اخبارگو خوانده میشد:

جان نباشد جز خبر در آزمون

هرکه اخبارش فزون، جانش فزون

اقتضای جان چو ای دل آگهی است

هرکه آگه تر بود، جانش قوی است

اگر منظور از اخبار در این شعر را اخبار شبکه ی خبر و الگوهای غربیش بدانیم، پس باید اعتراف کنیم که صاحب اخبار فزون، واقعا جانش فزون به نظر میرسد چون از شدت جنون اخبار بینی، به نظر میرسد جانش همیشه در حال بالا آمدن است بی این که تمام شود.

عبادت انگلیسی در عصر آتش: شیطانپرستی عملی با یک زندگی معمولی

نویسنده: پویا جفاکش

ناگهان سنجاقک ها همه

هلی کوپتر شدند

خفاش ها هواپیمای جاسوسی

و لاکپشت ها تانک و زره پوش

تنها انسان باقی ماند

تنها

تا در گلوله باران شهر

کشته شود.

این شعر به نام "تنها انسان" از سعید اسکندری، انعکاسی از حس پوچی انسان، از راه آمده اش است. اشکال بزرگ این شعر آن است که وقتی میخواهد آدم ها به عنوان تنها چیزهای مهم باقی مانده به همدیگر صدمه میزنند پای گلوله و جنگ را وسط میکشد. متاسفانه آدم ها برای چپاول کردن همدیگر نیاز دارند حتما مثل امریکایی های قدیم و جدید، هفت تیر کش باشند. مردم بیش از جسم هم، روح هم را آزار میدهند و از شدت بی صداقتی، همدیگر را در حس تنهایی و انزوا فرو میبرند و دچار همدلی با ادبیاتی مثل شعر بالا میکنند. راننده ای میگفت به یکی از دوستانش جایی را که بادام خوب داشت معرفی کرد ولی تاکید کرد که موقع خرید از بادام فروش، گیلکی صحبت کند چون فروشنده همین که حس کند طرف نابومی و ناوارد است گرانتر از قیمت اصلی به فرد میفروشد. دوست نامبرده به آن بادامفروشی رفت و مطابق دستور، به زبان گیلکی تقاضای بادام کرد. کمی بعد شخص دیگری وارد شد و به زبان فارسی همان بادام را تقاضا کرد. فروشنده با وجود این که خریدار قبلی هنوز در محل بود بی تعارف بادام را به قیمتی گرانتر به مشتری فارسی گو فروخت. راننده اضافه کرد این داستان را برای یک جوان سرنشین تعریف کرده و با خاطره ی مشابهی از جوان روبرو شده است: «رفتم توی یک بستنی فروشی و به زبان فارسی، تقاضای بستنی کردم. فروشنده قیمت را 14000 تومان اعلام کرد. برآشفتم و به گیلکی گفت: "برا. مو فارس نیام. گیلونه شینم." [یعنی برادر. من فارس نیستم. اهل گیلانم.] فروشنده گفت: "میشود 4000 تومان."!»

رفتار خود مردم، باعث بی اعتمادی آنها میشود و خود-باهوش پنداریشان از همینجا تغذیه میشود. چون معروف است که این، نوابغند که همیشه احساس تنهایی و نارضایتی از زندگی دارند. شعری از "ویکتور تسوی" هنرمند راک روس که در بین مردمش به نبوغ شهرت دارد با همین پندار بازی میکند:

سینه ام را باز کن، به درونم نگاه کن.

خواهی دید همه چیز در آنجا آتش گرفته است.

یک روز دیر میشود، یک ساعت دیگر خیلی دیر.

یک لحظه دیگر نمیتوانی بلند شوی.

اگر کلیدها برای درها مناسب نیستند،

با شانه ی خود به درها ضربه بزنید.

مامان، همه ی ما به شدت بیمار هستیم.

مامان، میدانم همه ی ما دیوانه شده ایم.

روس ها برای عنوان نابغه، کلماتی را استفاده میکنند که در اصل به معنی دیو و قابل مقایسه با دمون در زبان های اروپای غربی است. روس ها بر اساس اعتقادات مسیحی ارتدکس و سفت و سخت خود، نوابغ را به این دلیل افرادی برتر از افراد معمولی میدیدند که روح خود را به شیطان فروخته اند. بر اساس "قرارداد" با شیطان، آنها توانایی های ویژه دارند ولی در اثر جادوی شیطانی، بیمار و مالیخولیایی هستند. بقیه ی مردم، گول شیطان را میخورند، اما نوابغ خانه ی شیطانند. پس بقیه ی مردم، در کالبد خدا میزیند و نوابغ در حاشیه اند و فردگرا و مخالف جامعه، همانطورکه شیاطین فرع و حاشیه بر خدایند. در اروپا با کلمات، این فلسفه را به بازی گرفته اند. Dem که مخفف demon است اگر حروفش وارونه قرار بگیرند لغت med را میسازند به معنی میان و مرکز، که منشا لغت media یا رسانه است که سابقا همیشه در دست حکومت ها بوده است. حکومت هم جانشین خدا بر زمین است و اکثر مردم جذب آن بوده و منتقدان شیطانی در حاشیه قرار داشته اند اما نه در عصری که مردم خودشان تبدیل به مدیا و به غلط صاحب آن تصور میشوند. چون آن وقت ممکن است دیگر حکومت در مرکز نباشد و هر کسی برای خودش مرکزی علیه دیگران باشد. حتی این مبنای کلمه سازی هم شده است. اگر dem حاشیه ای را به جای d با th با همان صدای "د" بنویسیم، لغت them به معنی در ارتباط با "آنها" یعنی دیگرانی غیر از "من" و "ما" یا به عبارت دیگر "من و افراد مشترک المنافع فعلی با من" به دست می آید. از سوی دیگر them park به معنی محل تجمع درندگان یا انسان های وحشی مثل ومپایرها بوده و از این جهت، them معنی دشمن هم میداده است. پس عصر فردگرایانه ای داشته پیشبینی میشده که در آن، همه غیر از "من" دشمنان بالقوه ی منند. تا قبل از این، من و انبوهی دیگر در مقابل جهان ایستاده بودیم. حالا من یکتنه در مقابل کل دنیا ایستاده ام. آیا باید حس کنم که در این جنگ، پیروز میشوم؟ یک جای کار میلنگد و آن برای اهل خرد مشخص است. من هنوز با احساس انسان های نیمه خدایی جادوگر عصر نفیلیم زندگی میکنم که حالا به صورت انبوه قهرمانان مارول و کمیک دی سی بازتولید شده اند و هیچکدام از کارهایشان مثل آدم نمیماند. آنها همه جور خلافی میتوانند مرتکب شوند. ولی من نمیدانم چرا باید به پیروی از جادوگرهای دست آخر دنیا مثل عیسی و محمد، باید مثل آدم معمولی زندگی کنم و قانون را رعایت کنم. آیا این برای من ضعف نیست؟ در اروپا و خاورمیانه کسی دلیل این موضوع را نمیداند درحالیکه همان حلقه ی گم شده ی باورپذیر بودن شکوه ایران و روم باستان برای مردم دلزده از قرون وسطای اسلامی و مسیحی است. این حلقه ی گم شده را در هندوستان زنده و پیدا میبینید ولی اینقدر سرگرم تاریخ رسمی هستید که فکر میکنید بی اهمیت است. واقعیت تاریخ را رها کنید و به تفکرات واقعی و ناحکومتی هرچقدر هم نادرست باشند دقت کنید. قبر مسیح اینجا در هندوستان و به طور دقیق در کشمیر است هرچند الان اغلب فقط پیروان فرقه ی احمدیه به قبر مسیح بودن آن باور دارند ولی دقیقا همین قبر است که سند جدا شدن عصر خدایان هندو از مبدعانش در مکاتب یهودی و مسیحی تبار است و آنقدر در اینجا فلسفه اش قوی است که اجازه داده خدایان جعلی قدیم یا همان نفیلیم در کنار پیامبران یهودیت و مسیحیت زندگی و آنها را تایید کنند. این نتیجه ی پایه گذاری هندوستان توسط تاتارهای مسلمانی است که مذهبشان در مرز یهودیت و مسیحیت یهودی تبار قرار دارد.

پیروان این مقبره، عیسی را به نام "یوز آصف" مینامیدند. "یوز" یعنی مامور اجرای یاسا یا قانون در نزد تاتارها. تلفظ دیگر آن "اوز" که ریشه ی نام قوم "ازبک" (یعنی بیگ یا حاکم قانونی) است، از ریشه ی "ایشو" یا "اس" و "اساس" است و هر دو تلفظ، با نام های "یسوع" و "عیسی" برای مسیح داودی قابل تطبیقند. آصف نام وزیر و خادم مورد اعتماد سلیمان پسر داود است و این نام با این اعتقاد توجیه میشود که عیسی بانی معبد جدید سلیمان در کشمیر بود. او به تنهایی به هند نیامده بود. زمانی که عیسی زنده شد و از سرداب درآمد به یارانش پیغام داد و آنها پیروان خود از بنی اسرائیل را جمع کردند و به ارض موعود جدید یعنی هندوستان کوچیدند. بنی اسرائیل در کوهستان های شمال کشور ساکن و تبدیل به قوم افغان شدند. خود عیسی ولی به بنارس کوچید و ازآنجا راهی نپال شد. درآنجا مردم را منتظر خود یافت. چون گئوتمه بودا ظهور یک بودای سفید در آینده را پیشبینی کرده بود که همان مئیتریه بودا یا منجی موعود بود. پس بودایی های نپالی تعالیم مسیح را به بودیسم هندی زبان خود آمیختند و آنها را به سرزمین همسایه یعنی تبت تحویل دادند که منشا بودیسم متعارف در سرتاسر شرق آسیا واقع گردید. نه فقط خدای بودایی ها بلکه خدایان هندو نیز ظهور مسیح را پیشبینی کرده بودند. سه پادشاه شرقی که در زمان تولد مسیح در بیت اللحم ظاهر شدند همان برهما، ویشنو و شیوا سه خدای اعظم هندو بودند. به همین خاطر بود که عیسی پس از ناامید شدن از یهودیه راه هندوستان را در پیش گرفت. عیسی در هندوستان ازدواج نیز کرد و سه فرزند صاحب شد. دهکده ای در ازبکستان وجود داشت که گفته میشد تمام مردم آن از نسل عیسی مسیحند. با این حال، عیسای این قصه در جادویی بودن، حتی به گرد پای خدایان هندو نمیرسد. مرگ و رستاخیز او هیچ ارتباطی با جایگاه جهانی ای که مسیحیان برای عیسی قائلند ندارد بلکه همچون مدل های بومیش مثل کریشتا (کریشنا) و حتی خود بودا کاربرد محلی دارد و به اینجا آمده تا هندی بودن را مقدس کند و کاری به بقیه ی دنیا ندارد. این هم به نوع اسلام حاکمان هندوستان برمیگردد که آنقدر از منطقه ی اصلی اسلام تحت حکومت عثمانی ها فاصله داشتند که حتی مرز مشترک برای رقابت با اسلام جهانخوار عثمانی ها در دسترسشان نبود و دلیلی نداشت ادبیات جهانخوارانه ی مسیحیت اپوکالیپتیک اروپایی را برای به پا کردن جنگ های جهادی در دنیا کپی کنند وقتی اداره ی هندوستان پر قومیت هم از سرشان زیاد بود. به همین دلیل، حتی مرگ و رستاخیز عیسی نیز یک اتفاق معمولی بود. او دچار مرگ موقت شد که برای آدم های معمولی هم پیش می آید. مثلا کسی را فکر کرده اند مرده است، به قبرستان میبرند و یکهو طرف زنده میشود و همه تعجب میکنند. فرار عیسی از مرگ هم همینطوری بود: فرار از یک کشور به کشور دیگر، نه فرار از زمین به آسمان. اینجا مسئله خیلی عادی و در حد انسان های معمولی تعریف شده فقط به این خاطر که دلیلی برای خدایی کردن عیسی وجود نداشته است. پس عیسی چهره ی واقعی خود به عنوان الگوی اخلاقی مردم عادی را حفظ میکند و مردم نیز استقبال میکنند چون اینطوری میتوانند مطمئن باشند خدایانشان جادویی بودند چون مال عصر دیگری بودند، عصری که عیسی به خواست خود خدایان به آن خاتمه داد. پس از آن هرکه در زمین زیسته انسان است و قابل جمع آمدن با شخصیت های داستانی بی نام و نشان. به همین دلیل دیگر هیچ هندویی زندگینامه ی هیچ فردی را حفظ نمیکند و داستان های مارولی خدایان هندو یا همان نفیلیم جادوگر از هزاران سال قبل حفظ و مبنای فستیوال های گوناگون میشوند درحالیکه هیچکس داستان های پادشاهان صد سال پیش بلکه 50سال پیش را هم نمیدانسته است. بی تردید مبنای این داستانپردازی، یهودیان فریسی بودند که به اطاعت از اعقاب داود و سلیمان میپرداختند و مقدس کردن کشور با معبد سلیمان به سبب آنها بوده است. از طرفی آنها مبنای عرفان خراسانی بودند که سرتاسر هندوستان، خاورمیانه و افریقای شمالی را تحت تاثیر قرار داد و در بازتعریف تمام فرقه های اسلامی –حتی شاید وهابیت ضد عرفان- نقش آفرینی کرد. به همین دلیل، تاریخ برای بیشتر مسلمان ها در اندکی بعد از مرگ پیامبر اسلام –به عنوان یکی از کپی های جنگجوی عیسی مسیح- متوقف میشود. در اروپا نیز باز اشرافیت یهودی فریسی یا اعقاب خودخوانده ی شاه داود بودند که نقش آفرینی اصلی در این موضع را داشته و حتی تورات و انجیل را به این شکل تنظیم و تفسیر کرده بودند بطوریکه بنیامین تودلایی پایتخت آنها یعنی ناربونه ی کاتالانیا را "مرکز انجیل" خوانده بود. بخش زیادی از میراث آنها پس از پیروزی کاستیلی های بیزانسی تبار بر کاتالانیا و تغییرات بعدی در مسیحیت پاپی به پیروی از این رویداد –که توام با ناپدید شدن رش گلوتا یا خاندان شاه داود از صحنه ی تاریخ بوده است- به جای ماندند ازجمله در کلمات اسپانیایی. مثلا کلمه ی "آنو" به معنی سال که دراصل از لغتی سامی به معنی خدا می آید. تغییرات سال قانونمند است درست مثل تغییرات آدم ها و جامعه شان در پس از ناپدید شدن اکثر نفیلیم از روی زمین. تا وقتی نفیلیم و اجداد جنشان بودند، رقابت های آنها وقایع دنیا را بی حساب و کتاب میکرد. اما الان خدا در خلقت رقیبی ندارد پس دلیلی هم بر مهم انگاشتن فعالیت های انسان ها نیست. تغییرات انسانی را فقط یک چیز به جلو خواهد برد: جنگ. جنگ را آتش پیشرفت میدهد که آهن را نرم میکند بلکه به سلاح جنگی تبدیل شود. آتش عنصر خورشید است و از آسمان می آید جایی که خدا در آن است. برعکس آهن سفت از جنس زمین سفت است و زمین مثل یخ، از منجمد شدن آب پدید آمده است که ضد آتش است. پس زمین سفت از یخ سرد پدید آمده که در مقابل آتش گرم قرار دارد و جهان حاصل برهمکنش آنها است. یخ سفید است و آتش زرد. این دو رنگ، رنگ های تخم مرغ و محتویات آنند. نفیلیم جنگی و آتشین بودند چون مارسان و متشبه به سوسمار بودند و مار و سوسمار از توی تخم درمی آیند. پس آتشین بودن نفیلیم از خدا است و سفیدیشان یعنی همان چیزی که ازشان دیده و مانع درک شدن فحوای شیطانی وجود مردم نخستین از دید مخاطبان جنگسالاران یهودی میشده، از مادرشان که زهدان زمین بود. دقیقا اینجا جنبه ی مخفی دیگر آنو یا خدا ظاهر میشود. آنو یا انو همانطورکه در اسپانیایی به معنی سال است به معنی کفل نیز میباشد. از طرفی "کونو" تلفظ دیگر آنو در اسپانیایی به معنی آلت جنسی زن است درحالیکه در خاورمیانه "کون" به معنی کفل انسان و دیگر جانوران، و یا ته چیزها موقع جانبخشی به آنها بوده است. علت این است که کفل جاذبه ی جنسی دارد درحالیکه هم مال مرد و هم مال زن است درحالیکه از دید مردسالار یهودی، فقط زن وظیفه ی شهوت انگیز بودن دارد و هدفگیری جنسی نیز باید متوجه آلت جنسی زن شود که مختص زن است. وقتی خدایان یعنی انسان های ماقبل یهودی، مرد و زنشان از هم قابل تشخیص نباشد و همانطورکه یهودیان ادعا میکنند دوجنسگرا بوده اند، جاه طلبی یکطرفه ی غیر شراکتیشان مورد ظن قرار میگیرد و این میشود که ملت پوست سفید بیرونشان را میبینند و به آتش زرد درونشان پی نمیبرند و نمیفهمند چرا آنها آنطورکه جنگسالار یهودی یا یهودی زده ادعا میکند باید شیطانی باشند؟:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p40

منبع بالا اضافه میکند که تخم کیهانی دو رنگه، همان تخم مرغ های ایستر مسیحیان در آغاز بهار نیز هست که به الهه ای به نام ایستورا منسوب است و میتوان او را بازتولید عیشتار در جشن سال نو بابلی در آغاز بهار ارزیابی کرد. تصور میشد که چون عیشتار یا فرم مونث خدای زهره، موکل برج ثور یا ورزاو است و به صورت مجموعه ستارگان ثریا در کوهان ثور بازتولید میشود آغاز جهان و آغاز بهار با هم در آغاز عصر ثور یعنی عصری که اعتدال بهاری در برج ثور رخ میداد و زمانش را حدود 6000سال پیش تخمین زده اند رقم خورده است. بنابراین آتش در این زمان در آب جانبخشی کرده و این دو به مثلث های بالا و پایین تشکیل دهنده ی ستاره ی داود تشبیه میشوند. عیشتار از این آتش جان گرفته و بدل به زنی مردآسا و جنگجو شده است که الگوی فرضی و تخیلی کشیش های مسیحی از زن شیطانی است و اکنون همه ی زن ها میخواهند به این مدل اقتدا کنند و مرد نما شوند چون مردانگی مقدس است و تنها عامل این تقدس هم آتش جنگ است. جنگ چیزی نیست که با یهودیت به وجود آمده باشد. اما یهودیت وظیفه داشته به عنوان جانشین خدای آسمان بر زمین، آن را در راه از بین بردن خدایان انسان مانند زمینی به کار گیرد و ازاینرو آتش خدایی را بلعیده و بیرون داده بود. بیخود نیست جنگ را همیشه توام با شعله های آتش نابودکننده ی بناهای مغلوبین نشان میدهند. تمدن مغلوبین با آتش گرفتن، خدا را از وجود انسانیش آزاد میکند. ولی هرچقدر آدم ها از خدائیت تهی تر میشوند آغوش خدا برای پذیرفتن آنها بازتر میشود و اینجاست که بهانه برای پدید آمدن مذاهب یهودی بنیاد ضد یهود از درون اقوام مغلوب فراهم میشود. مسیحیت، اسلام، بودیسم و هندوئیسم یکی پس از دیگری از راه میرسند و شرط تقدس را نه یهودی بودن بلکه پیرو خدای یهودی بودن امر میکنند. اینچنین امت خدا ملل زیادی را دربرمیگیرد و مردم با هم قاطی میشوند. مردمی هم که چند رگه باشند دلیل کمتری برای پایبند بودن به یک قانون خاص دارند و درنتیجه خلاق ترند. همان روس هایی که نوابغ را مسخ شیاطین میخواندند به این هم معتقد بودند که اکثر نوابغ از ازدواج افراد ملت های متفاوت پدید می آیند. به این نوابغ، اصطلاحا اژدها میگفتند، نامی که احتمالا به سبب تلفیق جوامع روس ها با تاتارها در دوران رومانف، از روی اژدهای معروف چینی به دورگه های تاتار-روس گفته شده است. خود ویکتور تسوی هم دورگه ی روس-کره ای است و دشمنان ارتدکسش گاها مدعی میشوند که اژدهای چینی ها از طریق خون زردپوستش او را هدایت میکند. البته تقریبا تمام روس ها خون تاتار دارند و بیخود نیست تصور کرده اند که ملت برگزیده اند و رسالت الهی دارند لابد چون نابغه اند و به درد دنیای فردگرا میخورند. توجه کنید که به محض این که ملت های شیطانی، تابع خدای یهودی میشوند فیلشان یاد هندوستان میکند و دوران نفیلیم بودن خود را به یاد می آورند و فکر میکنند بهتر از یهودی های معمولی و برده زاده –یا مشابه هایشان در مذاهب کپی شده از یهودیت مثل عرب ها برای اسلام- میتوانند رسالت الهی را به پیش ببرند. (خود ایران هم اگر اسلام یهودی تبار، آن را نساخته بود، امکان نداشت نفیلیم شاهنامه و تورات را جدی بگیرد و فکر کند رسالت الهی برای کشورگشایی دارد). این شاید همان مطلبی باشد که در تئوسوفی روسی از آن تعبیر به ظهور «عصر آتش» شده است. یادمان باشد آتش قدرت ترکیب سازی عناصر با منشئات نامشترک را دارد و این کار را در آشپزی انجام میدهد. ا.پرووشین در مقاله ای به نام "ماسون های شوروی" که در شماره ی 14 سال 2007 نشریه ی "جادو و عرفان" منتشر کرد، نوشته است که تئوسوفیست های روسی اوایل دوران شوروی نیز معتقد بودند در عصر آتش، آتش الهی عناصر گوناگون تمدنی ملل مختلف را با هم ترکیب میکند. آنها که از تئوسوفی بریتانیایی پدید آمده بودند، به برجسته کردن وجوه مشترک هندوئیسم مورد علاقه ی مادام بلاواتسکی و تئوسوفی بریتانیایی او، با مسیحیت ارتدکس روسی و ترکیب کردن آنها با هم اقدام نموده بودند. آزادی عمل آنها در دوره ی لنین، به موازات همکاری کمونیست ها با فراماسون ها در آن دوره برقرار بود. تا آن زمان، کمونیسم و فراماسونری به نقاط مشترک خود توجه داشتند: 1-انترناسیونال و فرامیهنی بودن، و 2-چاقوی دولبه دانستن همه چیز با پرهیز از تقسیم مسائل به صفات اخلاقی مطلق خوب و بد. ولی جانشین لنین آنطورکه غربی های فرستنده ی لنین به روسیه انتظار داشتند تروتسکی از آب درنیامد و مشت آهنین رهبر جدید شوروی یعنی استالین، فراماسون ها و به همراه آنها تئوسوفیست ها را از عرصه ی آشکار سیاسی پاک کرد. چیزی که میتوان به فحوای این مقاله اضافه کرد آن است که قطعا دلیل چنین حذفی، این نبوده که اهداف مشترک قبلی با ورود استالین به صحنه، رد شده بودند بلکه این بوده که استالین به نفوذ ممالک غربی ای که لنین و همکارانش را برای انقلاب کمونیستی علیه حکومت تزاری، با قطار به روسیه فرستاده بودند مظنون بود و فراماسون ها و حاملان رازوری غربی را پیروان آنها میدانست. وگرنه کمونیسم در دچار کردن بخش عظیمی از مردم دنیا به رنج های تمام نشدنی بی اندیشیدن به خوب و بد مطلق بودن چیزها و لازم دانستن زیر پا گذاشتن اخلاقیات در وقت لازم، بسیار به محتوای آیینی تئوسوفی و راهبران فراماسونش نزدیک شده بوده است. این محتوای آیینی یعنی نئوهندوئیسم به گفته ی ایگور کولیکوف بسیار به آنچه در غرب شیطانپرستی نامیده میشود نزدیک است و برخلاف مسیحیت و اسلام، با دوگانه ی خوب و بد اخلاقی، میانه ای ندارد. همانطورکه از جلوه ی بیرونیش تانترا برمی آید به شدت متمرکز بر فقط یکی از سه خدای اعظم است: شیوا خدای تانترا و یوگا. دو خدای دیگر یعنی برهما و ویشنو به ترتیب خدایان خلقت و محافظت از موجودات و جهانند درحالیکه شیوا خدای نابودی است و جنبه ی مونثش کالی که نوعی افراط در تصویر مسیحیت از عیشتار مخسوب میشود، الهه ای جنگجو، وحشتناک، خونریز و دشمن نظم است که به عنوان تجسم مادر پرستیده میشود؛ مادری که نه به خاطر مهربانی و آموزندگی بلکه فقط از روی ترس اطاعت میشود و اطاعت ناعقلانی و ترس آمیز از قانون هستی را میپسندد. کولیکوف در مقاله ی «شیطانپرستی در استتار نوهندوئیسم» که در itmir,org منتشر شده، درباره ی توجه به کالی، مثال می آورد:

«سوامی ویوکاندا گفت: "من ترسناک را میپرستم. این اشتباه است که باور کنیم همه ی مردم فقط به ولع لذت رانده میشوند؛ بسیاری از افراد ذاتا میل به عذاب دارند. بیایید وحشت را به خاطر خودش پرستش کنیم. کمتر کسی جرئت پرستش مرگ یا کالی را داشته است. مرگ را بپرستیم! هنوز عده ای هستند که به وجود کالی میخندند. اما امروز اینجا در میان جمعیت است. مردم با ترس در کنار هم هستند و سربازان به کشتن برای مرگ فرا خوانده میشوند. چه کسی ادعا میکند که خدا نمیتواند خود را در قالب شر و همچنین به صورت خیر ظاهر کند؟ اما فقط یک هندو جرئت دارد او را به عنوان شیطان پرستش کند." طبق روایت یکی از شاگردان ویوکاندا –خواهر نیودیتا- او [یعنی ویوکاندا] با التماس گفت: "بیا ای مادر، بیا! زیرا نام تو وحشتناک است!" و ایدئال او "ادغام با وحشتناک برای همیشه" بود. کالی با قربانی کردن بزها خشنود میشد. برای توجیه این موضوع، ویوکاندا گفت: "چرا برای تکمیل تصویر، مقداری خون نریزیم؟" تنها در هندوئیسم است که با پرستش شر به خاطر خودش مواجه میشویم. وانگهی این عبادت گاهی صورت ارتکاب شر در راه قربانی دادن به کالی را به خود میگرفت. به عنوان مثال، فرقه ی اراذل و اوباش با برچسب "خفه کننده ها" به قربانی کرن مردم [با خفه کردن آنها و دزدیدن اموالشان] برای الهه ی مرگ [یعنی همان کالی] مشغول بودند.»

تا اینجا شیطان خیلی شیطانی به نظر میرسد اما آنچه کولیکوف در ادامه از قول رام داس (ریچارد آلبرت) درباره ی کالی مینویسد، حوزه ی نفوذ او را عمومی تر از قاتلین نشان میدهد؛ آنقدر عمومی که میتوان گفت کالی به این خاطر ناشناخته مانده که اکنون تقریبا همه با او میزیند:

«کالی وجهی از مادر الهی است. اما چه مادری! او واقعا وحشتناک است. جهنم او نفرت میلیون ها نفر را برمی انگیزد. میدانید چرا؟ زیرا آنها میخواهند به آنچه فکر میکنند هستند بچسبند. او آتش تطهیر است. او [یعنی کالی] امتیازات مردم را از آنها خواهد گرفت و تنها ارواح پاک باقی خواهند ماند که به سوی یگانه صعود میکنند. لحظه ای که دیگر به جدایی خود، به تفاوت های فردی خود، به تحمیل آنچه که جهان باید باشد، دلبسته نیستید، ناگهان دیگر این شکل از کالی را نمیبینید.»

این دنیای معنوی ایدئال تئوسوفی است. اکثر مردم در کمال بلاهت آن را میپذیرند و آنها که عاقلند و آن را نمیپذیرند کار بیفایده نمیکنند و سکوت اختیار میکنند و منزوی میشوند. قانون دنیا در عصر مدیا یا رسانه وارونه میشود. شیاطین مدی یا مرکزند و خدا در حاشیه.

خدای بیتفاوت و روشنفکران بی بهشت

نویسنده: پویا جفاکش

کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی

مرا مستی و شکر زندگانیست

چه غم گر در بهشتی ره ندارم

که در قلبم بهشتی جاودانی است.

این شعر فروغ فرخزاد، دقیقا وصف افراد روشنفکر است که بعد از دچار شدن به کتاب و شعر، از بهشت کنده میشوند و فضای روشنفکری را جانشین بهشت مذهبی میکنند چون به دنیایی اطلاع می یابند که در آن انتظار بهشت بیهوده است. ازآنجا که تمام مذاهب موفق بر سواد خواندن و نوشتن استوار بوده اند راه دشمنان بهشت همیشه از معبر مذهب به جهان کتاب های کفرآمیز رسیده است و به همین دلیل است که یکی از جالب ترین شیوه های استعمار برای تغییر سازی در ممالک به نفع خود، قرار دادن شرقشناسی در مسیر اثبات پویایی و حرکت در فرهنگ اولیه ی جوامع شرقی و بعد زار زدن از این مسئله است که هیچ کدام از ملت های شرقی حرف پیغمبرانشان را نفهمیده بودند و من غربی الان فهمیده ام. عاقبت نهایی این ادعا هم این میشود که این جوامع نباید به نام سنت با هر چیزی که من غربی به عنوان در دست دارنده ی سرنوشت جهان و خدای وقت بنا بر منافع مادی خودم ایجاد میکنم مخالفت کنند. نتیجه این که بودا و لائوتزوی شرقی پیامبر حرکت و تغییر میشوند درحالیکه به نظر میرسد مردمشان 2500سال حرف های آنها را بی این که بفهمند بلغور کرده اند و در تمام این 2500سال در سکون فرو رفته اند:

«بودا گمان میکرد که "تمام امور درهم آمیخته ناپایدارند" و تمام رنج هایی که در دنیا متحمل میشویم ناشی از تلاشی است که برای ثابت کردن اشکال و اشیا و انسان ها یا ایده ها انجام میدهیم به جای این که دنیا را در حرکت و متغیر ببینیم. بنابراین جهان بینی پویا در بودیسم ریشه دارد. به گفته ی اس.راهاکریشنان: "فلسفه ی عالی پویش گرایی 2500سال پیش توسط بودا بیان شد. بودا تحت تاثیر فانی بودن اشیاء، تحت تاثیر تحول و دگرگونی بی وقفه ی امور، فلسفه ی تغییر را ارائه کرد. او جسم، روح، جوهر الهی، و اشیا را به نیرو، جنبش تسلسل، و جریان تبدیل کرد و مفهوم واقعیت پویا را برگزید." بودایی ها این دنیای بی وقفه در حال تغییر را سامسارا مینامند که به طور تحت اللفظی یعنی دائما در حرکت؛ و اصرار دارند که هیچ چیزی در آن ارزش وابستگی ندارد. ازاینرو روشنبین از نظر بودایی ها کسی است که در برابر جریان زندگی مقاومت نمیکند، بلکه با آن حرکت میکند. زمانی که راهبی از یون-من پرسید "تائو چیست؟" به سادگی پاسخ داد: "امری گذری". بنابراین بودایی ها بودا را تاتاگاتا یا "کسی که در رفت و آمد است" مینامند. واقعیت دائم التغییر و سیال در فلسفه ی چینی تائو نامیده میشود و فرایندی کیهانی دانسته شود که تمام امور با آن درگیرند. تائوئیست ها مانند بودایی ها میگویند که انسان نباید در برابر جریان مقاومت کند بلکه باید حرکتش را با آن هماهنگ کند. این نیز ویژگی فرزانه و روشن بین است. اگر بودا کسی است که "در رفت و آمد است"، فرزانه ی تائویی چنانکه هوآی نان زو میگوید، کسی است که "در جریان تائو جاری است."» ("تائوی فیزیک": فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص3-252)

همانطورکه نویسنده در ادامه و در همان صفحه ی 253 میگوید این دیدگاه منطبق با فیزیک های سرشار از حرکت فیزیک نسبیت و فیزیک کوانتومند. اما چیزی که باید به آن اضافه شود آن است که قبل از آن مدتی فیزیک ثابت و بلاعوض نیوتنی بر دانش غربی حکومت میکرده و طی این مدت نظریه های دگم و تاثیرگذار مادی زیادی تقدیم جهان کرده است که در تغییر جهان انسانی نقشی بسزا داشته اند. میتوان به جرئت گفت فیزیک نیوتنی که به یک کابالیست غنوصی به نام اسحاق نیوتن منسوب است به این دلیل به این دگم دروغین درآمد تا تغییر فرضی بزرگی در تاریخ را مدتی ثابت نگه دارد تا مفهوم سکون جا بیفتد و بعد حرکت های بعدی را رقم بزند. مسلما چنین تغییر ناگهانی ای یک خیال است و برای کابالیست ها به اندازه ی اهالی شرق دور، خیال واقعی تر و قوی تر از واقعیت است. همانطورکه کاپرا از قول گوویندا آورده است: «خیال به فضایی والاتر تعلق دارد و ازاینرو بی پایان است.» (همان: ص247) حرکت در مغربزمین هم با خیال و مسائلی تعریف میشود که حداقل فیزیک نیوتنی آنها را انکار کرده است. مثلا طالعبینی. یادمان باشد همین الان هم مردم به این که چه کسی در چه روزی از چه ماهی متولد شده باشد، اهمیت میدهند چه رسد به تولد و طالع شاهان قدیم؟ بطوریکه موقع اختراع شاهان در تاریخ هم برای زمان تولد اصل کاری هایشان اهمیت قائل بودند.

آمادئوس نهم ساووی یکی از آشکارترین این موارد است. او در قرن 15 در اول فوریه و در مرز ماه های ژانویه و فوریه در برج دلو متولد شده است. ژانویه ماه جانوس خدای دروازه ها است و عقیده بر این بوده که در این ماه، دروازه ی آسمان به روی زمین باز میشود. اتفاقا مادر آمادئوس هم دختر جانوس پادشاه قبرس خوانده شده است. ترکیب دروازه با برج دلو یا آبریز مربوط به افسانه ی هرکول است که رودخانه ای را به سمت دروازه ی اصطبل عظیمی منحرف کرد تا اصطبل را بشوید. منظور از این افسانه، پاکسازی یک محیط آلوده است. این اصطبل آلوده سرزمین پاپی ایتالیا است که ساووی که بخشی از آن در ایتالیا و بخشی در سوئیس است دروازه ی این اصطبل است. دروازه بودن آن را میتوان از این مطلب فهمید که دوکی ساووی بعدا بین ایتالیا و فرانسه تقسیم شد و خاندان حاکم ساووی به ایتالیا آمدند و اتحاد ایتالیا توسط آنان انجام گرفت. آمادئوس نهم نیز افزایش قدرت دوکی را مدیون ازدواج خواهرش با لویی یازدهم پادشاه فرانسه بود. افزایش قدرت ساووی به شرکت فعال ساووی در رنسانس ایتالیا انجامید و این با این مطلب تکمیل میشود که پدربزرگ آمادئوس نهم یعنی آمادئوس هشتم آخرین آنتی پاپ خوانده شده است: پاپی که توسط گروهی از اشراف به عنوان پاپ علیه پاپ وقت شوریده است. آمادئوس هشتم که نخست کنت ساووی بود توسط سیگیسموند امپراطور روم مقدس که دوکی ساووی را ساخت به عنوان اولین دوک ساووی برگزیده شد و بدین ترتیب دوکی ساووی از ابتدا با مضمونی ضد مسیحی ظهور کرد. جانشین آمادئوس هشتم یعنی اودویگ یا لویی که پدر آمادئوس نهم خوانده شده مشخصا روایت دیگری از همان لویی پادشاه فرانسه است. یعنی آنتی کریست فرانسه را متولد کرده و فرانسه دوکی ساووی را، و ساووی در مرز ایتالیا و اروپای قاره ای، یک استعاره از تاثیراتی است که از خارج به ایتالیا وارد میشود. این تاثیرات درست مثل آنتی کریست، آمادئوس یعنی محبت خدا معنی میدهند. اتفاقا آمادئوس نهم که مثل عیسی مسیح کم عمر بود و در 37سالگی درگذشت نیز پادشاهی مهربان با مردمش توصیف شده است تا مسیر طی شده حتی وقتی پسندیده نباشد بر بنیان درستی استوار به نظر برسد.

اهمیت آمادئوس به اصطلاح نهم در این است که او همزمان با تغییر بزرگ نسبت داده شده به آن قرن یعنی سقوط روم شرقی توسط عثمانی و گردنکشی مسلمانان علیه اروپای مسیحی میزیسته است یعنی عاملی که به تلاش برای تجارت با شرق دور از راه های جدید و درنهایت کشف امریکا چندی پس از مرگ آمادئوس انجامید، اتفاقی که جهان را به کل عوض کرد یا حداقل مورخان ترتیب وقایع را طوری چیده اند که اینگونه به نظر برسد چون هیچ کدام از این اتفاقات بدون یک اتفاق فکری-فرهنگی بزرگتر، به پیدایش جهان ما نمی انجامیدند. بزرگ بودن اتفاق است که باعث شده تا عامل موفقیت آمادئوس، لویی یازدهم فرانسه معرفی شود. لویی یازدهم به دلیل مجموعه ای از توطئه ها و تاثیرگذاری های سیاسی که در نقاط مختلف اروپا مرتکب شد به «عنکبوت جهانی» ملقب و نشانه ی قدرت زیاد فرانسه درروم مقدس بود. اما چرا باید فرانسه ادعای اثرگذاری بر رم را داشته باشد؟ بیایید توجه کنیم که انتهای قرون وسطی در فرانسه دوره ی تروبادورها در این کشور بود. بسیاری از این تروبادورها، افسانه های جنگ تروا را روایت میکردند که درست مثل ایلیاد و ادیسه ی هومر، حول دزدیده شدن هلن یونانی توسط پاریس شاهزاده ی تروایی میچرخیدند. در این افسانه ها تروا همان شهر تروی فرانسه و پاریس پسر پریام شاه تروی، نام دهنده به شهر پاریس پایتخت فرانسه بود. فرانکیون پسر دیگر پریام نیز اولین دوک فرانک های ژرمن بود که مملکت فرانسه نام از آنها داشت. میدانیم که بازماندگان تروا شهر رم در ایتالیا را ایجاد کردند و این همتای بنای رم ایتالیا توسط فرانسوی ها بود. البته ایتالیایی هایی چون دانته محل تروا را در ترکیه میدانستند و دلیلش هم مشخص است چون رم ایتالیا توسط اشرافیت یونانی از روم اصلی یعنی بوزنطیه در ترکیه معمور شده بود. اما به نظر میرسد فرانک ها اصرار داشتند این ماموریت مقدس را از خود بدانند و به همین دلیل هم هست که بانی اول روم مقدس، شارلمان شاه فرانک ها معرفی شده است. شارلمان به معنی شاه بزرگ عضو کارولنژین یعنی سلسله ی کارل ها یا شارل ها (از کارل به معنی شاه) بود و پدر لویی یازدهم نیز کارل نام داشت و این شاید بدین مفهوم باشد که فرانسه دخالت میکند چون مثل یک جانشین شاه قبلی، فرزند راستین و برحق روم مقدس است. نام داشتن او به لویی میتواند به سبب نام گرفتن اکثریت آخرین شاهان فرانسه ی قبل از انقلاب کبیر به لویی باشد اما حتی در این صورت هم نباید فراموش کنیم که لویی همان لودویگ به معنی جنگجوی پر آوازه است و نسبت فرانک ها با مخدومین گاول و کلتشان در فرانسه در قداست خشونت و خونریزی بوده است. روایت کرده اند که تویتون ها، گاول ها و کلت ها برای خدایی با نام هایی شبیه بده، وده، و وودن انسان قربانی میکردند و این خدا با مرکوری (عطارد) خدای دانش تطبیق میشد:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p8

آیا این بده همان بودا نیست؟ بودا نیز در هند عنوان سیاره ی عطارد بود. نکته ی جالب این که سنت بده در بریتانیا و منسوب به قرن هشتم میلادی، خود یک کپی مسیح در بریتانیا به نظر میرسد که نه فقط اسما بلکه شخصیتا هم به بودا نزدیک تر است و در مرز مسیح و بودا قرار دارد. پس از ایجاد نظم با خشونت خدا، خدای خشن به فرمی مهربان درمی آید تا کسی با الگو گرفتن از او علیه نظم فعلی نشورد. ازاینرو مسیح و کپی شرقیش بودا تغییر شخصیت داده اند. شاید او نماد دانشی بوده که در مقابل سیطره ی خشونت بر جهان بی تفاوت بوده است. همانطورکه دیدیم دوکی ساووی توسط سیگیسموند از پیشوایان صلیبی گری برساخته شد و نفوذ به ایتالیا از اروپای قاره ای که ساووی مظهر آن است همکاری مذهب با استعمار را میرساند کمااینکه شاید مذهبسازی در شرق دور، خود بر تجربه ی قبلی در ایتالیا استواری یافته باشد. شاید سکوت مذهب، دستمایه ی اتفاق بزرگ یعنی اروپایی و مدرن شدن جهان شده باشد. این در زندگینامه ی مسیح هم انعکاس یافته بود. مسیح خدا بود ولی هیچ واکنشی نسبت به ستم قاتلان خود نشان نداد و به نوعی پیروزی آنها که دار و دسته ی یهودیان و رومیان و بنابراین نتیجه ی پیوند آنها یعنی رم مقدس صلیبی بود را تایید نموده بود. اگر خدا بخواهد شکل سابق خود را داشته باشد مشکل محمد جنگجو را پیدا میکند که پیروانش مسلمانان به آخرین مذهب مقاومت کننده در مقابل مدرنیته ی غربی تبدیل شده اند. مشکل داخلی این مدرنیته اما آن بود که مسیح به جرم اخلاق گرایی و توجه به محرومان کشته شده بود تا مردم قبولش کنند و حالا باید اشراف از شر این چهره هم خلاص میشدند.

مورداک، در مقاله ی جالبی به افسانه ی پدیدآیی نسل شاهان فرانسه و برخی خاندان های سلطنتی اروپا از ازدواج عیسی مسیح با مریم مجدلیه اشاره میکند و آن را همتای سفرهای عیسی مسیح و یوسف رامه ای در انگلستان، و انواع افسانه های محلی سفر مسیح به هندوستان، مصر، امریکا و حتی ژاپن میخواند و میگوید همه ی این ها هم-مدل سفرهای آپولونیوس تیانایی در شرقند چون مسیح و آپولونیوس هر دو همتای انسانی خدای خورشیدند. ممکن است این افسانه ها همراه مسیحیان نسطوری در جهان منتشر شده و در همه جا جان بخشنده به خدایان بومی شده باشند. مثلا قبر عیسی در سرینگار کشمیر، او را "یوز-آصف" معرفی میکند: نامی که درواقع نام دیگر یوسف و همتای او در تاریخ مانه تو یعنی اوزارسف است. با این حال، راداکریشنان لغت یوز-آصف را همتای بوداسف و معادل بودا نیز میخواند. البته در غرب مدرن مسیر این انتقال را وارونه جلوه داده اند. یک مسافر روس به نام نیکولاس نوتوویچ، یک متن تبتی را منتشر کرد که در آن از حضور عیسی در هندوستان، نپال و تبت سخن رفته است. در این متن، عیسی درواقع یک لاما است که از طرف بودا برگزیده میشود تا تعالیم بودا را در غرب جاری کند. رودولف اوتو نیز مدعی بود مسافران هندی به خاورمیانه، در سرزمین نبطی نشین میسان، فرقه ی مندایی را بر اساس عرفان هندواروپایی تاسیس کرده اند و افسانه ی مسیح نتیجه ی برخورد مذاهب یهودی و مندایی است:

“jesus in india: the myth of the lost years”: d.m.murdock: bharata bharati: 8july 2013

بنابراین، به نظر میرسد مسیح داشت یک بودای بیتفاوت شرقی معرفی میشد که کلیسا تعالیمش را اشتباهی به او منسوب کرده بود چون بودایی های آریایی نبودند که درستش را به غربی ها نشان دهند. پس دنیا به سمت آنتی کریست نمیرفت. مسیح به جای اخلاقیات در پیشگاه کاندیداهای انتی کریست قربانی شده بود تا ثابت کند راه گسترش پستی در جهان، راه درستی است. اما به نظرتان باور به چنین دیدگاهی، به نفع چه کسانی است؟

دوگانگی شهوانی علم و جادو: شهوترانی و خشونت به مدل مردان معمولی ای که وانمود میکنند خدایند.

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از عجیب ترین و باورنکردنی ترین فرازهای تاریخ رم که حتی مورخان رسمی هم جرئت نکرده اند آن را باور کنند این گفتار از لوسیان است که امپراطور جوانمرگ روم موسوم به هلیوگابالوس، پسرهای جوان را در معبدی برای مادر و مادربزرگش قربانی میکرد و یک شیر و یک میمون و یک مار وقف این معبد بودند و آلات جنسی قربانیان در معبد آویزان بودند. مستروکینک معتقد است که این گفتار، حد و مرز روانشناسی با اسطوره شناسی را تعیین میکند. هلیوگابالوس که ادعا میکرد تجسد خدای خورشید سوریه به همین نام (الگبل) است، پسری نوجوان بود که دوست داشت لباس زنانه بپوشد، علیرغم امپراطور بودن از مفعول جنسی واقع شدن لذت میبرد و همه ی اینها باعث شده بود شایع شود که او اخته است و مردانگی ندارد. به همین دلیل، او عمدا دست به انجام اعمال سبوعانه و خشن میزد تا مرد بودن خود را اثبات کند. سه جانور معبد، در ارتباط با موقعیت نجومی خود هلیوگابالوس قرار دارند. درحالیکه شیر نماد خورشید است، میمون، انسان های اولیه در عصر کرونوس یا ساتورن را نمایندگی میکند که پیش از سقوط کرونوس توسط پسرش زئوس میزیستند. مار نیز نماد کرونوس است. گفته شده سر کرونوس بسته به فصل سال، به شکل شیر، گراز یا مار بود ولی سنگ اصلی او سنگ مار نامیده میشد و کالبدش به عنوان چیزی بین یک چهارپا و یک مار، گاها به تمساح تشبیه میشد. اهمیت کرونوس در این تمثیل در این بود که نه تنها او خود یک موکل خورشید بود بلکه کسی بود که با قطع کردن آلات جنسی پدرش اورانوس، او را از مردانگی خالی کرده بود. از کف کردن خون آلات جنسی اورانوس در دریا آفرودیت الهه ی شهوترانی متولد شده بود که پیوند او با دریا او را برابر با اتارگاتیس الهه ی سوریه یعنی همان الوهیتی میکرد که مادر و مادربزرگ هلیوگابالوس تجسد او بودند. بنابراین خدائیت هلیوگابالوس وامدار خدائیت اخته ی اورانوس بود و او در مقام خدای خورشید میخواست به هرکول نماد جنگاوری و مردانگی نزدیک شود که پوست شیر میپوشید و به جای شیر، خدای خورشید زمان خود بود. حتی هرکول هم در موقعیتی شبیه به هلیوگابالوس گیر کرده بود. هرکول به سبب گناهانش به بردگی فروخته و مجبور به کار سخت شده بود و ازجمله مدتی به بردگی زنی به نام اومفال درآمده بود که به هرکول لباس زنان خدمتکار را پوشانده و مجبور به کنیزی خود کرده بود و خود با پوست شیر و چماق هرکول پیش زنان دیگر معرکه میگرفت. پس هرکول هم درست مثل هلیوگابالوس به اصطلاح cross dresser شده بود و هلیوگابالوس فقط با خشونت ورزی شدید در ابعاد هرکول و شیر، و با امید به این که تقدیم قربانی به او کمک حالی برایش باشد میتوانست به مردانگی بازگردد و به اصطلاح بالغ شود. اما قبل از این که چنین چیزی محقق شود او در حمام خونی که خود به پا کرده بود غرق شد:

“Heliogabalus, saturnus, and Hercules”: attilio mastrocinque: in “divinizzazione, culto del sovrano e apoteosi”:bononia university press

هلیوگابالوس تجسد الگبل است: خدای خورشید حمص که درست مثل عیسی مسیح در انقلاب زمستانی متولد میشود. طبیعتا هلیوگابالوس به عنوان تجسد خدا نیز درست مثل عیسی مسیح، شاهی است در قامت مردم عادی. موقعیت شماتت بار او در میان مردم، هرکول را به یاد می آورد که علیرغم شاهزاده بودن به بیگاری درآمده بود و در عین کارگری لباس زنانه پوشیده بود. مرد فقط وقتی که خشن باشد و مردانگی خود را با سیطره بر زنان نشان دهد میتواند اشرافی و خدایی معرفی شود. ولی شاید مسئله چیز دیگری باشد: هلیوگابالوس واقعا اشرافی بود ولی در فرهنگی گیر افتاده بود که اشرافزادگی را در مسائل متضادی نسبت به فرهنگ زن ستای خودش منعکس میدید و همین او را دیوانه کرده بود. او واکنش تمدن به بدویت بود؛ بدویتی که در آن پهلوان جنگجویی که مثل هرکول دشمنان انسانی و حیوانی را میکشت حالت اشرافی و خدایی پیدا میکرد و محبوب زن ها میشد چون بهتر از هر مردی میتوانست از زنان و خانواده اش در یک محیط وحشی ابتدایی و پرخطر محافظت کند. در یک محیط متمدن و به دور از خطر درندگان سابق، جایی برای چنین شخصیتی نیست مگر این که اشرافی که سنگ او را به سینه میزنند متداوما او را روی سر مردم آوار کنند. در این شرایط، هلیوگابالوس انعکاسی از فرهنگ انسان های معمولی است که سرشان در کار خودشان است ولی از شدت فشار پروپاگاندای رسانه های اشرافی درباره ی برتری آنها بر عوام به سبب ریخت و پاش های جانی و جنسیشان دیوانه شده اند. فرهنگ بیگانه، یعنی فرهنگ این اشرافیت که خدای خود عیسی مسیح را با نقابی مردمپسند ولی هنوز شاهزاده و ناعامی به میان مردم فقیر فرستاده است، فرهنگ یهودی-مسیحی رم بوده که داستان الاگابالوس را اختراع کرده بوده تا الگویی از کارکرد خودش را نشان دهد. این فرهنگ از مرکز پرستش هرکول هم در مقام خدای جنگ و هم در مقام خدای خورشید و هم در مقام خداوند جهان پس ازمرگ، یعنی از کوماگنه در ترکیه بیرون دویده بود که کومننوس های بیزانسی به عنوان بنیاد اشرافیت رومی را تقدیم دنیا نموده بود.

خاستگاه کوماگن ها شهر کومانی در ترکیه بوده که در قدیم بخشی از کاپادوکیه محسوب میشده است. این شهر آسوری نشین، محل معبد "ما انیو" بوده که با کوبله تطبیق میشده است: خدایی دوجنسه که اخته و تبدیل به یک الهه شد. وی همان آنو خدای آسمان است که توسط کوماربی اخته و از سلطنت برکنار شد و این مبنای سقوط و اخته شدن اورانوس به دست پسرش کرونوس در تئوگونی هزیود است. آنو و اورانوس هر دو خدای آسمان و انعکاسی از خدایی واحدند: "ال" یا "ایلو" خداوند سامی و پدر بعل ها یا فرشتگان. در اساطیر یونانی، از کف کردن خون جهاز تناسلی اورانوس در دریا آفرودیت الهه ی دلدادگی پدید آمد که میتواند همان "ما" یا کوبله باشد. "ما" با ارشکیگال ملکه ی دوزخ تطبیق و نیز مسمی به الهه ی شرق بود. چون ارتباطش با کوهستان از ابتدا بر اساس نسبت جهان مردگان با قلمرو کاسی های کوه نشین در کوه های زاگرس تعیین شده بود که بعدا به آناطولی در شمال فرافکنی شد. قلمرو ارشکیگال نیز مانند کوهستان در آکدی "کور" نامیده میشد. این قلمرو به تسخیر نرگال خدای جنگ درآمد که با ارشکیگال ازدواج کرد و فرمانروای مردگان شد. بدین ترتیب او همزمان هم هادس یا پلوتو فرمانروای دوزخ است و هم آرس یا مارس خدای جنگ. جالب این که روز سه شنبه در اساطیر رومی هم متعلق مارس (مریخ) است و هم پلوتو. سیسرو صفت "دیس پاتر" برای پلوتو را به "پدر ثروتمندان" معنی کرده است چون پلوتو خدای پول و گنج ها نیز هست. معبد مرکزی نرگال، "مسلم" در کوثا بود و وی به نامش "مسلمتائه آ" نیز نامیده میشد. وی همچنین موصوف به "لوگالینا" یعنی «پادشاه ما» یا سلطاننا بود. در روایتی دیگر، لوگالینا و مسلمتائه آ دو فرمانروای جهان زیرین و معادل دیوسکوری یا کاستور و پولوکس در اساطیر یونانند. این دوگانگی که ناشی از دوگانگی نرگال است در دوقلویی کوهستان ماشو در مرز جهان مردگان نیز منعکس شده است. در آن سوی این کوهستان، دریایی واقع است که در ساحلش یک زن جن به نام سیدوری زندگی میکند. به نظر میرسد راز این دوگانگی را باید در نامیده شدن نرگال در آناطولی به "آپلو انلیل" و "آپولیاس" جست که او را با آپولو خدای خورشید مرتبط میکند و البته ماشو نیز به معنی ارباب بوده که بیشتر درباره ی خورشید به کار میرفته است. در اساطیر یونانی، گفته میشد آپولو با تیراندازی به افراد آنها را بیمار میکند. از طرف دیگر اسکله پیوس فرم درمانگر آپولو بود که بعدا به صورت پسر آپولو از او جدا شد. بنابراین دوگانگی آپولو در بیمار کردن و کشتن از یک سو،و شفا دادن از سوی دیگر، باید همان دوگانگی نرگال باشد. این دوگانگی، در دو مار پیچیده به دور عصای گیزیدا خدای درخت زندگی نیز انعکاس یافته که بعدا تبدیل به کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای خرد شده و به نماد کیمیاگری تبدیل شده است.:

“on the origin of adam, eva, the snake, the tree og knowledge and the garden of eden”: aratta.wordpress.com

این آپولو همان هلیوس و برابر با الاگابالوس یا هلیوگابالوس است که پیشتر صحبتش را کردیم. دوگانگی وجود او دوگانگی توحش و تمدن است که اولی جادوگر است و دومی علم پرور؛ اولی صدمه میزند و دومی شفا میدهد. طبیعتا این دوگانگی، همچون دوگانگی هلیوگابالوس، جنبه ی جنسی پیدا میکند. تصویر آپولو که با تیر زدن به افراد، آنها را به بیماری دچار میکند مشخصا منعکس در تصویر کوپید پسر ونوس الهه ی دلدادگی است. کوپید با تیر زدن به افراد، آنها را دلداده ی هم میکند. ناعقلانی بودن بسیاری از این دلدادگی ها سبب خدایی تلقی شدن خود واقعه شده است. پیوند کوپید و ونوس رومی، در ارتباط مستقیم با برابرگیری آنها با اروس و مادرش آفرودیت در اساطیر یونانی است. آفرودیت به معنی کف است چون از کف کردن خون آلت تناسلی اورانوس پدر خدایان در دریا پدید آمده پس از این که کرونوس پسر اورانوس، پدرش را مقطوع النسل کرد. نام های اروس و اورانوس هر دو از "ار" یا "ال" به معنی خدا می آید و اروس در مقام خدای پسر، جانشینی خدای آسمان (اورانوس) در خلقت را میرساند پس از این که خدا قدرت خلقت را از دست داده است. این تمثیل موید گفتاری از روکو است که نیازمند تجدید بیان در مضمون است: ازآنجاکه عمل جنسی انسان باعث پیدایش انسانی دیگر میشود انسان های قدیم، آن را تکرار خلقت و تقلید از خدا ارزیابی میکردند و برای آن اهمیت قائل بودند چون با این کار حالت خدایی می یافتند و تشخصی جدای از شاه پیدا میکردند محض این که «از شاه باید اطاعت کرد اما خدا را باید پرستید.» اهمیت خواجگان و زاهدان در این بود که با خودداری از تولیدمثل، عدم رقابت خود با خدا را اعلام میکردند. ارکت یا برآمدن آلت تناسلی مرد که آغاز تولیدمثل بود آلت مزبور را در اتحاد با دو بیضه، پیشگام تثلیث نشان میداد که به نام "بعل شلیشا" (خدای ثلاثه یا سه گانه) در کتاب دوم پادشاهان مرتبط و مبنای پرستش کهن آرامیان تصور میشد که نامشان از "آر" یا همان "ال" یا "اله" یا "الله" می آید. در این تثلیث، آلت نرینه برابر با "عاشر" جد آشوریان و معادل آشور خدایشان، و دو بیضه برابر با دو خدای آنو و حئا بودند که از این دو آن یا آنو تلفظ دیگر ایلو و اله، و در مقابل حئا یا ائا یا آئوس، همان یاهو یا یهوه بودند و ترکیب این دو اصطلاح، نام "الیجاه" یا صورت عبری ایلیا یا مسیح یهودی را میسازد چون الیجاه معنیش میشود: "ال یاه است" و اینچنین اله و یهوه را همسان میکند. وارونه کردن تثلیث دستگاه تناسلی ارکت شده، حرف "تائو" را میساخت که نشانه ی بازگشت از حال به آغاز آفرینش و سازنده ی حرف "تی" بزرگ انگلیسی بود. تطبیق این تمثال با عناصر چهارگانه ی جهان مادی، حرف "تی" کوچک انگلیسی را میسازد که درواقع همان صلیب مسیح بزرگترین نماد مسیحیت است. در زبان چینی تائو به معنی اتحاد است. عاشر که در این تعریف جای مسیح را میگیرد همان شیوا یا مهادوا خدای نابودی در هندوئیسم است که در بت آلت نرینه موسوم به لینگام تجسم می یابد. شیوا در قدرت داشتن برای نابود کردن، همتای افراد فراقانون و قدرتمداران جامعه است که در عبری به "جائر" شناخته میشوند و جالب این که جائر نام متحد اروس نیز هست. جائر [منشا "جور" در عربی به معنی ستم] از ترکیب "یاه و "ار" به دست می آید و باز هم معرف اتحاد ال و یاهو یا همان آنو و حئا در ایجاد ارکشن است. در کلده حئا خدای دریا و آب های سطحی و زیرزمینی و برابر با پوزیدون یا نپتون در اساطیر یونانی-رومی بوده است. او انعکاس دریای آسمانی مولد باران بر زمین و توضیح دهنده ی اتحاد آسمان و زمین در خدائیت است. بدین ترتیب به عقیده ی روکو، نظریه ی تکامل داروین که انسان را در قله ی خلقت قرار میدهد، به این دلیل منشا اجداد انسان ها را در دریا قرار میدهد که انسان را جانشین خدا در زمین نشان دهد.:

“the masculine cross”: ah. A. rocco: commonwealth co.: 1904: p5-25

گادفری هگینز، به نقل از بریانت، آمازون ها یا زنان مردنمای جنگجوی اساطیر یونان را دراصل، کاهنان بی جنسیت و اخته مانند کلدانی میداند که 21 شهر در ترکیه ی جنوبی بنا کردند و ازجمله ی آنها کوما یا همان کومانی که کلدی ها ازآنجا و در معیت لشکرکشی های سزوستریس به اروپا وارد آن قاره و در منطقه ی بین لاپلند و شمال ایتالیا منتشر شدند و بعدا تحت رهبری کامیلوس، در گاول مرکزسازی کردند و به کلت و دروئید نامبردار گردیدند و رازوری اروپایی را پدید آوردند که در اسکاتلند و ایرلند دوام آورد و رسالت بریتانیایی را مقدس نمود. هگینز در ادامه از قول بیلی مینویسد که در بعضی منابع، کهانت کلدانی توسط "اوخوس" اولین شاه بابل بنا نهاده شده اما پس از غلبه ی آشوریان بر بین النهرین، قوانین آن دگرگون شده و کاهنان سنتی کلدانی در معیت فنیقی ها به اروپا رفته و درآنجا برنامه های خود را دنبال نموده اند:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: ridgway: 1829: p191-2

ربط یافتن این مطلب به گزاره های پیشین نشان میدهد که آمازون بودن اشرافیت راه یافته به اروپا، کنایه ای از عدم رقابت این کاهنان با خدا و ازجمله ادعای آنها بر عدم مداخله در زندگی جنسی مردم است بطوریکه خدا خود را به راحتی در اعمال مردم که در فضایی به شدت جنسی، زیاد از شهوات جنسیشان ناشی میشود کاملا آشکار کند. ظاهرا امروزه خدا خیلی در زندگی ما دخالت دارد و دلیلش هم این است که همه ی ما خدا هستیم منتها به مدل هلیوگابالوس. سرنوشت فاجعه بار هلیوگابالوس که طی آن با حقارت به دست سربازانش به قتل رسید و جسدش به رودخانه انداخته شد، پایان شوم این خدائیت را برای خدایی که در انسان عادی حلول کرده باشد نشان میدهد و یادمان باشد این، سرنوشت تناسخ آنو یا خداوند در بشر الوهی و جامعه ی مسیحی یا مسیحی زده ی او است. معمولا نقش کلدانی گری در این مسیر را به بخش بودن آن در هلنیسم نسبت میدهند و در مسیر تلفیق خدایان یونانی و بابلی توسط پیشگامان فرض شده برای کوماگن ها یعنی سلوکیان قرار میدهند.

سلوکیان، آنو را "ان مشارا" نامیده با نرگال تطبیق کرده بودند و فرمانروای جهان مردگان و خدای جنگ قلمداد نموده بودند. هبوط او به جهان مردگان که سرنوشت تموز خدای گیاهان و طبیعت در سراسر خاورنزدیک بود او را با تموز نیز برابر کرده بود و همه ی اینها با علم به این مطلب انجام شده بود که آنو صاحب دایره البروج و از طریق آن تعیین کننده ی سرنوشت موجودات از آسمان بوده است. آنو در مقام نرگال که با ازدواج با ارشکیگال به حکومت جهان مردگان رسید یادآور موقعیت تموز بود که به خاطر یک الهه به نام عیشتار به دوزخ هبوط کرد. نسبت تموز و عیشتار در مقام نرگال و ارشکیگال، در نسبت آرس خدای جنگ یونانی با آفرودیت تکرار گردید. آفرودیت و پسرش اروس با دو ماهی صورت فلکی حوت تطبیق میشدند که بعدا با مسیح و مادرش مریم مقدس تطبیق میشدند. ماهی غربی این صورت فلکی عیشتار بود که با قوچ حمل جفت بود و این قوچ برابر با تموز تلقی میشد. این صورت فلکی در یونانی آریس و با تلفظی نزدیک به آرس نامیده و خانه ی مریخ تصور میشد که سیاره ی آرس یا مارس است. بر اساس اسطوره ی تموز و عیشتار، ماری یا مریم در مقام معشوقه ی خدای انسان شده نیز در کنار مسیح قرار گرفته و به مریم مجدلیه تبدیل شده است: زن روسپی ای که پیرو عیسی شد و برخی ادعا کرده اند به ازدواج مسیح درآمده و خاندان های اشرافی اروپایی از این ازدواج حاصل شده اند.

“mythology and the zodiac”: aratta.wordpress.com

ماه های حول و حوش ماه مارس که برج حمل است محل درخشیدن صورت فلکی قنطورس یا مرد ستوری است. قنطورس ها را امروزه بیشتر به شکل یک نیمه اسب-نیمه انسان تصویر میکنند. اما اولین تصویر صورت فلکی قنطورس یعنی "مول قود علیم" یک نیمه بیسون-نیمه انسان بود. بدین ترتیب وی با پابلیسگ در برج بعد از حمل یعنی برج ثور تعیین شده بود که یک ورزاو با کله ی مردی ریشو بود و ارتباط صورت فلکی ثور با صورت های فلکی قبلی حمل و حوت را تعیین میکرد. چون پابلیسگ که معنی نامش جد رئیس است، به آسمان سفر کرده و با الهه ای به نام "نون سینا" ازدواج کرده بود که از نسلشان تموز زاده شد. ازآنجا که عصر برج ثور قبل از عصر برج حمل و زمان تنظیم دایره البروج است معنی این قصه روشن است. از طرف دیگر، صورت فلکی قوس یا کمان هم گاهی به شکل یک مرد کماندار و گاهی به شکل یک سنتاور کماندار نشان داده میشود که مبرز موقعیت بینابینی بشر بین انسان و حیوان و مرتبط با پابلیسگ است. شخصیت حامل قوس را نرگال میدانند. نرگال البته مجسم به شیر بود و با تابستان که فصل قتل تموز است مرتبط بود. خورشیدی بودن نرگال با تجسم یهودی تلمودی او که خروس یعنی پرنده ی جارزننده ی طلوع خورشید است نیز اثبات میشود. بنابراین او خورشیدی است که مدام دارد از موقعیت اوج خود به سمت ضعف حرکت میکند.:

“sagittarius - centaurus”: aratta.wordpress.com

شاید شیری که به شکل گاو و گوسفند درمی آید همان لباس اشرافی گری است که به تن مردم گله صفت دوخته میشود. این مردم البته خدائیت همدیگر را باور نمیکنند چون همعنان خود را درگیر مشکلات کار و زندگی میبینند. ولی از این حرکات، ته دلشان به این که باید از اشراف واقعی یعنی کسانی که لذت پرستی خود را برای تحقیر عوام به رخ آنها میکشند تبعیت کنند مطمئن میکند.

کریسمس، جن ها و گرگ ها

 

نویسنده: پویا جفاکش

 

بیش از 12سال قبل، وقتی مجله ی "شهروند امروز" در شماره ی2دی1386 خود، اقدام به تبلیغ "آلن دوباتن" نویسنده ی سوئیسی ساکن بریتانیا کرد، سعید کمالی دهقان که مامور مصاحبه با دوباتن درباره ی مارسل پروست شده بود، شاید خودش هم دقیقا نمیدانست کتاب دوباتن درباره ی پروست، چه وجه تمایزی دارد. به همین دلیل هم در ابتدای مصاحبه نوشت: «وقتی کتاب "پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟" را خواندم، با نوعی شک و تردید به آن نگریستم اما همان وقت بود که به یاد عبارتی از مارسل پروست در کتاب "طرف خانه ی سوآن" افتادم که میگوید: "بسیار طول میکشد تا ما الگویی را که به عنوان "هنرمند چیره دست" در موزه ی برداشتهای عام خود داریم، در چهره ی یک نویسنده ی تازه بازبشناسیم. درست به همین دلیل که چهره ی تازه است، آن را کاملا شبیه آنچه چیره دستی مینامیم نمی یابیم. درباره اش بیشتر تعبیرهایی چون تازگی، جذابیت، ظرافت و قدرت را به کار میبریم، و سرانجام روزی درمی یابیم که این همه همان چیره دستی است"».

 

به نظر میرسد دهقانیار واقعا امیدوار بوده که روزی در دوباتن یک نویسنده ی چیره دست تشخیص دهد چون در مصاحبه فقط یک چالش مهم با دوباتن دارد آن هم جایی است که دوباتن میگوید پروست ساده مینوشت و «فرانسه ی پروست برای کودکان هم قابل فهم است.» اینجا است که مصاحبه کننده اعتراض میکند: «اغلب عبارات پروست طولانیند و خب، این یک مقدار اثر را پیچیده میکند. اساسا همین پیچیدگی، خیلی ها را شیفته ی خود کرده. مثلا آن جمله ی معروف پروست که بیش از یک صفخه طول کشیده است. این حرفی نیست که من به عنوان یک ایرانی زده باشم، یکی از دوستانم که فرانسوی بود نیز میگفت فرانسوی ها هم به راحتی سراغ پروست نمیروند چون کمی پیچیده است. حتی وقتی پروست در جوانی، مقالاتی برای لوفیگارو میفرستاد، خیلی ها از آنها به خاطر پیچیده و طولانی بودن رد میشدند.» دوباتن در پاسخ، همچنان بر سادگی پروست تاکید میکند شاید چون متوجه میشود که مطالب پروست ساده اند و فقط در جملات طولانی، پیچیده به نظر میرسند. اگر به نظرتان حرف عجیبی است، من شما را به وضعیت خاص توصیه ها و اعتقادات دینی جلب میکنم. آیا طولانی بودن نسبی تاریخ مذاهب و طولانی بودن زندگی هریک از ما، برای این که مفاهیم ساده ی اخلاقی در مجرای طولانی آنها، پیچیده شوند، کفایت نمیکند؟

هر ساله با نزدیک شدن سال شمسی به اواخر دی ماه، بخش اعظم مسیحیان جهان آماده میشوند تا از کریسمس فارغ شوند یعنی دوباره کودکانگی را به درون کلیسا برگردانند تا فقط موقع آمرزش گناهان به درد بخورند و خود به زندگی کسالتبار قبلی بازگردند. اما کانادایی ها هنوز منتظر بخش ترسناک قصه اند: "ماه گرگ" یعنی اولین ماه (قمر) کامل شبانه پس از ایام یوله که ماه کامل امسال به دهم ژانویه خورد. وجه تسمیه ی این قمر، به این است که در این ایام سال، به دلیل سرمای شدید، گرگهای گرسنه در اطراف دهکده های سرخپوستان میچرخند. این شرایط، سبب شده تا حتی شهرنشینان هم بهانه ای بیابند تا درباره ی "هویلا" ها یا گرگهای شبح گون به بزرگی جثه ی یک شیر، که از درون روایات سرخپوستان به اعتقادات مهاجران مسیحی وارد شده اند، قصه و خاطره بازگویند.

به نظر میرسد این قسمت ترسناک سال نو، با مراتب ناواقعی تر و دشمن اعصاب تر فراموش شده ای مرتبط باشند چون در اروپای قدیم قبل از مطرح شدن چهار فصل خاورمیانه، میانه ی آبان ماه معادل سامهاین یا جشن اشباح ایرلندی (که بعدا در امریکا تبدیل به هالووین شد) آغاز زمستان، و ایام یوله (اواخر دسامبر تا اوایل ژانویه) نشانه ی اوج زمستان بود و قرار گرفتن آن در 13 روز پس از 25 دسامبر (روز کریسمس) تناقض ترسناکی را در مسیحیت پدید آورد که در ایسلند هنوز رد آن دیده میشود. در آنجا این 13 روز (13 یک عدد نحس است) به 13 ترول (جن) موسوم به "جولاس وینار" منسوب بودند که پسران غول ماده ای به نام "گریلا" محسوب میشدند. آنها در ایام یوله، کودکان نافرمان و بدرفتار را به چنگ می آوردند و میخوردند. گریلا به همراه شوهر و پسران و گربه ی سیاهش در یک کوهستان زندگی میکرد. گربه ی سیاه او در ایام یوله، در ایسلند به راه می افتاد و هر کسی را که لباس نویی به تن نداشت، میخورد. بعدا تحت تاثیر قصه های بابانوئل در سوئد و دانمارک و نروژ، ظاهر 13 ترول از آن ترول های متعارف اسکاندیناوی (که نسل من در ایران شاید بیشتر از طریق انیمیشن "بیتو و باتو" شناخته باشند) به ظاهری شبیه بابانوئل تغییر کرد. آنها امروزه دیگر کودکخوار نیستند ولی هنوز موذی و بدرفتار و آزار رسانند.

این مطلب یک گرفتاری بزرگ برای ایسلندی ها ایجاد کرده است. ایسلند مستعمره ی دانمارک است کشوری که در آنجا تصویر امریکایی بابانوئل به عنوان پیرمرد مهربانی که در سال نو به بچه ها هدیه میدهد، کاملا پذیرفته شده است. بچه های ایسلندی به همکلاس های دانمارکیشان که از بابانوئل هدیه گرفته اند، حسادت میکنند و از این که خودشان هدیه ای دریافت نکرده و تنها از آسیب یک سری ترول سادیست در امان مانده اند، احساس گناه میکنند و غصه میخورند. اما از سوی دیگر، تقریبا در تمام کشورهایی که کریسمس با بابانوئل و ایستر با "خرگوشی که تخم مرغ رنگی میگذارد" شناخته میشوند، این بحث وجود دارد که بچه ها به محض این که بزرگ شدند و به غیرواقعی بودن این شخصیتها پی بردند، بقیه ی قصه های مسیحی را نیز از ذهنشان خارج میکنند و دچار حس پوچی در زندگی میشوند. آیا گرگهای هیولایی کانادا، توصیفی بزرگسالانه تر از واقعیتهای ناخوشایند زندگی نیستند؟

اخیرا که در سایت "پی بی اس" به گفتگویی با "دنزی سنا" خانم نویسنده ی امریکایی نگاه میکردم، به موضوع بالا فکر میکردم. خانم سنا در شهر بوستون از پدری سیاهپوست (افریقایی امریکایی) و مادری ایرلندی متولد شده است. او ظاهر سیاهپوستی ندارد ولی خودش میگوید که 50 سال پیش که متولد شده بود، چیزی به نام دورگه معنی نداشت. شما یا سیاه بودید یا سفید. اگر یک رگتان هم ایرلندی بود، دلیل بهتری وجود داشت که به نام پدرتان، سیاه خوانده شوید. او بوستون را شهری نژادپرست در یک کشور نژادپرست توصیف میکند و میگوید تمام رمان هایی که نوشته، دارای شخصیتهای زنی هستند که به مانند خودش در خانواده های چندفرهنگی متولد شده اند. اما هیچکدام درواقع خود او نیستند بلکه راه های مختلفی هستند که او تمرین میکرده در مقابل خودش تجسم کند را نشان میدهند. با این حال، خانم سنا میگوید از وقتی که بچه دار شده، در این خیالبافی ها دچار تنش میشود چون هر مادری به خاطر به دنیا آوردن فرزند گناهکار است به این معنی که باید کودکش را تمام و کمال تربیت کند ولی از چنین مسئولیتی ناتوان است و چه بسا خودش سبب انحراف فرزندش شود.

این صحبت شاید به همین غلظت، در پیدایش داستانهای دینی مطرح باشد. این داستانها گاها آرزوهای سرخورده ی یک شخص بخصوص را نمایندگی میکنند ولی وقتی خاطره ی جمعی یک ملت میشوند، آنوقت دیگر شخصی نیستند چون افراد زیادی از خود در آنها مایه گذاشته اند و بزرگترین گرفتاری برای نسل جوان قطعا این است که بخواهد خودش را با این همه انتظارات عجیب هماهنگ کند. بخصوص در کشوری مثل ایران که مردمان را به نام احیای سنت، داخل به نحله های مختلف مدرن میکنند و نمونه ی اخیرش هم پروژه ی سیدجواد طباطبایی در مارکسیسم زدایی از هگل با دعوت به سیاستنامه نویسی و امثال نصیحت الملوک است. (چقدر این گفته ی دکتر عبدالکریمی در 1394 درباره ی این که "شرقی ترین" متفکران معاصر ایران، علی شریعتی و احمد فردید بوده اند، به نظرم صحیح جلوه میکند؟!) حسابش را بکنید اگر نظر خانم "رونیت یوالی تلالیم" (نویسنده ی کتاب "اسلام و تبت") درست باشد که پس از جذب آرام و بیخشونت بودیسم غالب در آسیای مرکزی در اسلام، بودیسم مدارس دینی را برای اسلام به جای گذاشت درست باشد، چقدر باید در تصورمان نسبت به دانشگاه های حالیه که تحول یافته ی مدارس دینی اسلامی هستند، تجدیدنظر کنیم؟

دنیای گذشتگان نیز به همین منوال بوده است: آرزوی گذاشتن چیزی از خود به یادگار؛ بدون توجه به این که آنها که از پس می آیند، با مسائل آنقدر آشنا نیستند که امروزیان. "یارلاجر کوئیست" در داستان "پدر و من" این مطلب را به زیبایی نشان داده است: پدری دست کودک ده ساله اش را –که اکنون در بزرگسالی راوی داستان است- میگیرد و او را از بعدازظهر تا شب به تماشای مناظر راه آهن و حتی داخل تونل راه آهن میبرد. درحالیکه کودک در ترس و نگرانی دست وپا میزند، پدر که خود کارمند راه آهن و این مطالب برایش آشنا است، متوجه نیست. ناگهان صدای وحشتناکی آمد و درحالیکه پدر، کودک را به سرعت از روی ریل کنار میکشید و در آغوش میگرفت، قطار سریعی که چراغ همه ی کوپه هایش خاموش بود، از مقابل آنها گذشت و راننده ی بیحرکت و رنگپریده اش که حتی پدر هم او را نمیشناخت، «با نگاهی یخبسته و مبهوت ...روبروی خود در دل تاریکی، به اعماق بی پایان چشم دوخته و خیره، آن را میکاوید. یکه خورده بودم و میترسیدم. نگاه وحشتزده ام آن هیولای درنده را که در دل شب بلعیده میشد، دنبال کرد...این همه برای من و به خاطر من بود. معنیش را حدس میزدم که چه بود. این تمامی آن ترسی بود که وجود مرا فرامیگرفت، تمامی وحشت آن ناشناخته ها، تمامی آن چیزها که پدرم چیزی درباره شان نمیدانست و نمیتوانست هم مرا از شرشان نجات دهد بود. این معنی دنیایی بود که فراراه من بود. آن زندگی عجیبی که باید از سر میگذراندم. آن زندگی که علیرغم زندگی پدرم، همه جای آن ناآشنا و ناایمن بود. دنیایی واقعی و یا زندگی ای واقعی نبود. ظهور زندگی که در تاریکی بی پایان به سان اخگرپاره ای گدازان فرو میرفت و گم و محو میشد.» (به نقل از ترجمه ی محمدابراهیم فجر از داستان، در مجموعه داستان ققنوس: نشرامیرکبیر: 1366:ص65)

دانلود کتاب «سکه های داریوش: اقتصاد یهودی و وحدت وجود کابالایی»

نویسنده: پویا جفاکش

فهرست: مقدمه:2- گیلگمش،کورش،موسی:25- روان انسان در امپراطوری روتچیلدها:35

بخشی از کتاب:

« یک ضرب المثل منقرض شده ی فارسی هست که میگوید: «فلانی هم انار را دوست دارد و هم انجیر را» یعنی فلانی دوجنسخواه است: هم آمیزش جنسی با زنان را دوست دارد و هم آمیزش جنسی با مردان را. در این جا، انجیر به جای زن، و انار به جای مرد نشسته است. در اساطیر، انجیر به خاطر هویدا بودن دانه های ریز نطفه مانند از میان شکاف محدبش، یادآور آلت جنسی زنان است و کلا به چیز ممنوعه تشبیه شده چنانکه آدم و حوا عورتشان را با برگ انجیر پوشاندند. درمقابل، انار، به خاطر شیره ی سرخ خون مانندش، میوه ی سربازان و جنگجویان است چنانکه به روایتی اسفندیار با شستشوی ممتد در آب انار، رویین تن شد. البته انار در مقام جنگجویی مردانه، بیشتر مفهوم دفاعی را مدنظر دارد و باید توجه کنید که اگرچه انار در قدیم به صورت وحشی، تنها در ایران و پاکستان و هند شمالی یافت میشده، اما اهلی شدنش در منطقه ی مدیترانه رقم خورده و ارتباطش با مردانگی نیز در آن نواحی و در فرهنگ کشاورزی حاصل شده است. دیونیسوس مدل یونانی تموز، توسط تیتانها تکه تکه شد و از خونش، درخت انار رویید. در جشن دمتر (الهه ی مادر یونانی) پس از درو محصول، طی سومین روز جشن، زنان دانه های انار میخوردند به این امید که به بچه های زیبا باردار شوند و هنوز در یونان، دختران در روز عروسی، تکه اناری را به قدرت به زمین پرت میکنند و از پخش شدن دانه هایش به اطراف پس از ترکیدن، صاحب شدن فرزندان زیاد را پیشگویی میکنند. در مسیحیت نیز به دلیل مشابهی انار، میوه ی مریم مقدس و پسرش مسیح است.ظاهرا در این فلسفه، فرزندان همچون دانه های انار، همیشه باید آماده ی فداکردن خون خود برای جامعه (میوه ی انار) باشند.اما این فلسفه، وقتی به جای دفاع از زمین آباواجدادی، وسیله ی حمله به زمینهای دیگران شود، دیگر کاملا لاطائل جلوه میکند مگر این که مانند داستانهای "ملک محمد" (مدل فارسی "سلطان محمد فاتح" افسانه ای: بنیانگذار امپراطوری عثمانی) مملو از داستانهای شیرین معجزه آسا باشند. امثال ملک محمد در فولکلور عامه ی ما زیادند: قهرمانان جوانی که بیدلیل دست به ماجراجویی میزنند. منشا این نوع داستانها افسانه های مسیحی بیزانسی هستند (تحلیلی از هزارویک شب: رابرت ایروین: ترجمه ی فریدون بدره ای: نشر فرزان:1383:ص190) و نه تنها به واسطه ی دولت بیزانسی مآب عثمانی، در عالم اسلامی پخش شده اند، بلکه با مسیحیت به اروپا و امریکا هم گسترش یافته اند و تمام این جوامع را به میوه های اناری تبدیل کرده اند که باغبانانشان آنها را برای خوردن دانه هایشان، پوست میکنند. آیا طبیعی است که آدمها بدون هیچگونه دلیل عقلانی، به عنوان الگوی نباتی خدایان نجومی رنج بکشند؟ »

دانلود کتاب "سکه های داریوش"

فیلسوفان دخترباز و شیطان زن نما؟!

نویسنده: پویا جفاکش

 

یکی از گرفتاری های ما با این اخوتهای سیاسی عرفان نمایی که تغییرات فیزیکی عمده ی جهان در 200سال گذشته را رقم زده اند، این است که عقاید خود را رک و پوست کنده نمیگویند بلکه لابلای اسطوره های قدیمی به صورت نظریات شبه علمی مستتر میکنند. ازجمله داستان "روتاس" سرزمین پرستندگان خورشید در مشرق هند بنا بر ریگودا، که در اثر فعالیتهای آتشفشانی بخشی از آن غرق شد بطوریکه سرزمین به دو قسمت تقسیم گردید و گروهی از باشندگانش به هند مهاجرت کردند که طبقه ی برهمن از آن برخاسته اند. بنا بر احتمالی، دو تکه ی یادشده عبارتند از:1-مجمع الجزایر اندونزی و استرالیا2-قاره ی غرق شده ی "مو" در اقیانوس آرام، که مجمع الجزایر ملانزی و میکرونزی فعلی، قله های آن بوده اند. وسعت خشکی مزبور را تا خود قاره ی امریکا برآورد و آن را با سرزمین افسانه ای "پوپول ووه" در روایات سرخپوستان مایا مقایسه کردند. ولی فرقه ی تئوسوفی که معتقد به تمدن آفرینی نژاد آریایی بود، این حد را راضی کننده نمی یافت. تئوسوفی، "لموریا" را هم به آنها افزود و درحالیکه مو و لموریا را یک موجودیت میخواند، آن را "کوماری کاندام" قاره ی غرق شده ی جنوبی در افسانه های هندی عنوان میکرد. پیش از آن، لموریا، خشکی مغروق فرض شده ای بین جزیره ی ماداگاسکار و شبه قاره ی هند بود تا وجود میمونهای لمور تنها در این دو منطقه ی مجزا را توضیح دهد. به عقیده ی تئوسوفی، آریایی ها از لموریا به دو ناحیه ی هند و مصر مهاجرت و نخستین تمدنها را بنیانگذاری کردند و بعد تمدن از مصر به بین النهرین گسترش یافت.

این بحث، تا جایی که فقط جغرافیایی باشد، برای گونه شناسی مهم است. چون با اضافه کردن خشکی "امکسم" بین قاره های افریقا و امریکا (البته تئوسوفی، برای برابر کردن امکسم با جزیره ی اتلانتیس در افسانه ی افلاطون، آن را تا حدممکن جزیره مینمایاند)، توضیحی برای پراکندگی شترمرغ سانان در افریقا، امریکا و استرالیا، و حلقه ی ارتباط کیسه داران در دو قاره ی امریکا و استرالیا فراهم می آورد (1). اما بحث تئوسوفی، گونه شناسی نیست بخصوص وقتی مورد استقبال رز-صلیبی های سنتی تر قرار میگیرد آن هم درحالیکه هند دیگر مستعمره ی مستقیم بریتانیا نیست و کسی به آن، به چشم بنیان نژاد اروپایی نمینگرد. این فرقه ها از "شن پلکسیانها" xen plexians خدایان حاکم بر "مو" سخن میگویند که تبارشان به ستارگان هفتگانه ی ثریا (پلیادس) در کوهان صورت فلکی ثور (گاو نر) میرسد. آنها موجوداتی دوجنسه اند و ازاینرو نزدیکترین انسانها به آنان، چینی ها و ژاپنی هایند که متصل بودن قلمروشان به اندونزی، در دانش اکادمیک نیز پذیرفته شده است. شن پلکسیان ها، کوچندگانی از بین النهرین به چین بودند و به 12خاندان تقسیم میشدند. در مقابل آنها 12خاندان شیطانی موسوم به مورفرها قرار دارند که معبود فراماسونری اروپایی فعلی یعنی ایلومیناتی میباشند و قربانی خونین طلب میکنند و پرستندگانشان هم با برانگیختن جنگهای مهیب، این قربانی را تقدیم میدارند.

شن پلکسیان دقیقا یک اصطلاح چینی نیست بلکه از "شن کابالا" که آمیزه ای از رازوری یهودی و بودیسم ذن است، برخاسته است. "شن" در زبان چینی به مفهوم رب النوع است اما پلکسیان منسوب به "پلخون" در عبری به معنی بینظمی و هرج و مرج است. "شن پلکسیان ها" مفهوم خدایان هرج و مرج را میرسانند. پلخون را باید اصل اسم پلیاس پدر پلیادس (پلیادها) دانست. این پادشاه افسانه ای یونانی را هفت دخترش، به تحریک زنی جادوگر به نام مدئا، کشتند و پس از تکه تکه کردن، در دیگی پختند تا به خیال خود، او را جوان کنند اما او دیگر زنده نشد. پلیاس اشاره به بلوس (بعل) خدای رقیب یهوه است و اگر به پیروی از یهود، یهوه را نظم بدانیم، او برابر با بینظمی خواهد بود. تجسم بعل در مقام قربانی، گاو نر بود که همان صورت فلکی ثور است (در زبان انگلیسی bull به معنی گاو نر است). ثریا (مدئا/ پلیادها) بر دوش این گاو، همان "اروپا" شاهزاده خانم فنیقی است که سوار بر گاوی از دریا گذشت و نام خود را به قاره ای جدید داد. این گاو، زئوس نام یونانی بعل بود که بر آن دختر فنیقی دلباخته بود. اروپا در زبان فنیقی، هم آوا و معادل "غروب" در عربی فصیح است.او این بار، 12خاندان مورفر را نماینده است که نسب به 12 خدای المپ میرسانند و اروپا نیز کسی جز مادربزرگ خدایان یعنی "گایا" (زمین) نیست. 12خدا اشاره به 12صورت فلکی دایره البروج دارند که خصوصیات انسانهای زمینی را تعیین میکنند. زئوس رئیس خدایان، وقتی به خاطر اروپا، از فرم انسانی، به فرم گاوی تغییر می یابد، نزول شخصیت بشر در اثر بدخواهی ثریا را نماینده است. اینجا دیگر، پای خصالی در میان است که برانگیختگیشان در بشر به این هفت ستاره منسوب است: همجنسگرایی مرد-مرد، و عصبیت. شن پلکسیان ها اینجا است که از مورفرها جدا میشوند چون اگر فرم زنانه ی ثریا یعنی عصبیت را انتخاب کنید، قطعا قربانی مورفرها میشوید و رنجی ابدی به نصیب خواهید برد. در مدل شن پلکسیان، شما تخریب میشوید تا از نو متولد شوید، چنانکه در چین، سنتهایی چون تای چی و چی گونگ برای خارج کردن عصبیت از تن تجویز میشوند اما در روایت مورفر، فقط نابودی در نظر گرفته شده است همانطور که پلیاس، از قتل فجیع خود به زندگی بازنگشت.

اگر ما در ایران، اسم دخترانمان را "ثریا" یا "پروین" (نام فارسی ثریا) میگذاریم، به دلیل همان تشبیه این خوشه ی ستاره ای به زنی فتانه و زیبا است و بیشتر ما حتی نمیدانیم که در ادبیات فارسی هم ثریا مترادف رنج و در مقابل طرب است:

مرغ طرب نامه به پر بازبست

هفت پر مرغ ثریا شکست (نظامی)

در قرن پیش، در سراسر دنیا، مذهبیون که با فلسفه ی این نوع فرقه ها آشنایی نداشته و با داستانهای شاهزاده ها و شاهزاده خانمهایی که پس از عاشق شدن با هم ازدواج میکنند، بزرگ شده بودند، به دلیل همین عدم درک رابطه ی زن زیبا و رنج، گول نفوذی های دژ کفر را خوردند، و برای تولید سربازهای آینده جهت نبرد با کفار، تجویزات همان کفار برای زیبا و دلبر کردن و در دسترس قرار دادن دختران را جهت مبارزه با همجنسبازی پسرانه به کار بستند (بخصوص پس از این که آلفرد کینزی از عوامل راکفلرها در دهه ی 1950، همجنسبازی را که تا آن موقع، اغلب از ملاعبه فراتر نمیرفت، حتی در حد ناهنجاری های فیزیکی، عادی جلوه داد)؛ این مذهبیون که عادت کردن پسران به هماغوشی با همجنس را خطری برای ازدواج میدانستند، فکر میکردند با این تمهیدات، به زودی همه ی پسران به خواستگاری دخترها میروند و خانواده تشکیل میدهند (2)؛ اینقدر در این فکر مطمئن بودند که نهضت کنترل جمعیت را هم تایید کردند؛ البته تنها چیزی که تکثیر شد، اعمال "خاک بر سری" جنسی بین دو جنس بود نه ازدواج. در کشورهایی که برخوردارتر بودند، تصور شد قضیه اقتصادی است و تلاشهایی برای سهل کردن اقتصادی ازدواج، رقم زدند ولی باز هم نتیجه رضایتبخش نبود. مذهبیون هاج و واج، خردشدن بنیانهای ارزشی خود در جریانی که آن را چیزی جز "خودزنی" نمیشد نامید، مشاهده کردند و خیلی دیر، سعی نمودند تا دختران را به کنترل درآورند اما تنها نتیجه ی حاصل شده، تبدیل شدن دختران به «سربازان کفار» بود.اینها که مذهبیونی مقید بودند و غیر از علوم دینی، از چیزی خبر نداشتند، متحیر بودند که «چرا؟» ولی «کفار» و نفوذی های مذهبی نمایشان جواب این چرا را خوب میدانستند. چون تجربه ی نخستین دختربازان تاریخ را که پس از شکست در دختربازی، فیلسوف شده و ایده ی «زن=شیطان» را تکثیر کرده بودند، به خوبی میشناختند. معادل علمی این نظریه در قرن بیستم، «زن=رنج» بود و به لحاظ روانشناسی قابل توجیه بود.

هر انسانی، به محض تولد، به تفاوت مقادیری درد روحی، از والدین و اجداد خود کسب کرده و در زندگی آتی با خود حمل میکند. در طول کودکی، این حس آشنای درد، بارها خود را به فرد نشان میدهد و به دلیل حالت مخدر انرژی ساطع شده از درد، کودک کم کم از مظلوم به نظررسیدن لذت میبزد و این حالت را در بزرگسالی همچنان با خود حمل میکند. البته چون اعتماد به فرد بزرگسال کمتر است و مردم جرئت دلسوزی برای او را ندارند، همدردی و توجه مستقیم نسبت به او کمتر است و درنتیجه، فرد بخصوص در جامعه ای غمزده و گرگصفت، به شدت با این حس مظلومیت و فلاکتزدگی، همهویت میشود و برای این که در این حس تنها نباشد، آن را تکثیر هم میکند مانند تمام این نق زدنها و خود-تحقیری هایی که در شبکه های اجتماعی میبینیم و در همه هم هدف، "ما" است نه "من". به محض این که پسر جوانی سرشار از درد، به دختر پسرنمای به قول امروزی ها "سانتل-مانتال" دل میبندد، ورق برمیگردد. پسر جوان، خود را دانا و موفق نشان میدهد و برای "الهه ی ناز" نقش بازی میکند. ولی درواقع هر دو نفرند که دارند برای هم نقش بازی میکنند. پسر جوان توجه ندارد که زنها به دلیل عادت ماهانه، بسیار بیشتر از مردها در مقابل افسردگی آسیبپذیرند و الهه ی ناز هم اگر انباشته از درد نبود، رفتار مردانه در پیش نمیگرفت که به تور جوان دردمند بیفتد. اما بلاخره یک روز، حقیقت از پس پرده نمایان میشود: بگومگوی ساده ای رخ میدهد که بدون هیچگونه دلیل محکمه پسندی، بسیار بزرگ جلوه میکند. دختر، آتشی و چشمانش بیروح میشود، تمام دردهای درونش بیرون میزنند و پسر وحشتزده را به یاد دردهای خودش می اندازند بخصوص دردی آشنا در کشورهای جهان سوم یعنی درد پول؛ چیزی که شخص از کودکی شاهد دعوای پدرومادرش بر سر آن بوده و حتی اسم آن هم در او درد تولید میکند. حالا پسر، در مقابل الهه ی نازی که در کسری از ثانیه شیطانی جلوه کرده، به پولهایش فکر میکند: «عجب خری بودم که برای تو آن همه پول خرج کردم؟!» او ممکن است دیگر هرگز به دختری اعتماد نکند و عادت کند مدام پارتنر عوض کند. اما از این که دیگران متوجه درماندگیش شوند، میترسد پس برای موفق نشان دادن خود، مدام در شبکه های اجتماعی، عکسهای خندان خود و پارتنرهای گوناگونش را برای دوست و آشنا پست میکند. ولی هرچقدر بیشتر این کار را میکند، بیشتر تنها میشود. چون دیگر حتی فامیلهایش هم جرئت نمیکنند با همسر یا خواهران خود در کنار او آفتابی شوند. ولی هیچکدام از اینها جلو او را نمیگیرد چون او به درد معتاد است.

در زبان انگلیسی، اصطلاحی موسوم به halt وجود دارد که چهار حرف اول کلمات گرسنگی، عصبیت، تنهایی و خستگی را نمایندگی میکنند. اینها چهار چیزی هستند که افراد مبتلا به اعتیاد به مواد مخدر، الکل و شهوترانی باید از آنها دوری کنند. از اینها اصل همان anger یا عصبیت است و آنهای دیگر، تنها مقوم آن هستند. عصبیت است که انسان را به سوی مخدر آرامبخش سوق میدهد و این، گاه مستقیما از طریق مصرف مواد مخدر است و گاه از طریق مشروبات الکلی و شهوترانی که هر دو سبب ترشح ماده ی مخدر دوپامین در بدن میشوند. گرسنگی، خستگی و تنهایی، هر سه فرد را به سمت فکر کردن و عصبی شدن با رنج، سوق میدهند. رنج، یک احساس است ولی احساسی فکرزا. وقتی شخصی با رفتارش به شما رنجی وارد میکند، این یک احساس است و ظاهرا باید درست مثل درد یک زخم ساده ی فیزیکی، به سرعت ساکت شود اما این اتفاق نمی افتد چون شما مدام به آن شخص فکر میکنید و هرچقدر بیشتر رفتار او را تحلیل میکنید، بیشتر رنج میکشید. یعنی درد فکر میزاید و فکر درد. بعد از یک یا چند روز، درد موقتا به حالت خفته درمی آید تا تجدیدقوا کند و صبر کند تا درد بعدی از راه برسد تا آن را تقویت کند. مصریان باستان که گربه را اولین بار اهلی کردند، وقتی میدیدند گربه در خواب است ولی هراز چندوقت گوشهایش میجنبد، از خواب برمیخیزد ، اطراف را میپاید و دوباره به خواب میرود، یاد دردهایشان می افتادند و ازاینرو "باست" الهه ی رنج را با سر یک گربه نشان میدادند. در ژاپن که گربه ناشناخته بود ولی روباه با همین ویژگی شناخته میشد، روباه ماده ی سفید 9دم، خود را به شکل زنان زیبا درمی آورد، مردان را فریب میداد و پس از این که زندگیشان را نابود میکرد، به راه خود میرفت. به هرحال، رنج، یک زن بود، زنی نابودگر و شیطانی که از مخیله ی فیلسوفان دخترباز ناشناخته برخاسته بود. ظاهرا در قرن21 قرار نیست این اسطوره بمیرد. بالعکس، از همیشه جدی تر شده است. این دیگر به خودمان بستگی دارد که با درس آموختن از رنجهایی که کشیده ایم، آینده ی بهتری برای خود فراهم کنیم و یا بالعکس، در چرخه ی بی پایانی از رنج و درد، تناسخ خود به حالت گاو قربانی شونده را تایید کنیم.

پینوشت:

1- البته درباره ی پراکنش کیسه داران، داروینیسم آکادمیک به پیروی از نظریه ی جابجایی قاره ها، مدعی است که استرالیا و امریکای جنوبی هر دو به قطب جنوب متصل بودند. پس از جدایی این سه قاره، در قطب جنوب کیسه داران در اثر سرما نابود شدند و امریکای جنوبی به امریکای شمالی متصل شد و گربه سانان بزرگ و خرسهایی که از شمال آمدند، نسل کیسه داران را برکندند و از آنها تنها اپاسوم که درختزی بود باقی ماند و به امریکای شمالی هم گسترش یافت. ازاینرو است که تنها پایگاه واقعی کیسه داران در جهان، استرالیا است که به دلیل جزیره بودن، حیات وحشش در طول زمان، دستخوردگی اندکی داشته است.

  1. 2-در اوایل دهه ی 1370، وقتی از واکنش امریکا به حمله ی عراق به کویت، روشن شد که طی 20سال آینده او در دورتادور ایران پایگاه خواهد ساخت، چنین نجواهایی در ایران هم شنیده شد و ردی از آن را میتوانید در کتاب "در بهشت شداد" بیابید. توجه داشته باشید که سیدمحمد خاتمی، در دوم خرداد1376، هنوز فرد ناشناخته ای بود. مردم وقتی کلمه ی "اصلاحات" را میشنیدند، یا آن را با کلمه ی اصطلاحات اشتباه میگرفتند و فکر میکردند طرف لغتشناس است و یا خاتمی را در حال اصلاح موی سر در "پیرایشگاه" که بعدا "آرایشگاه" شد، تجسم میکردند. تنها دلیل این که میلیونها نفر بدون هیچگونه کمپین یا جهتدهی اینترنتی، به طور خودجوش به خاتمی رآی دادند، کاندیدای مقابلش آقای ناطق نوری بود که در جریان شورش سیستان و بلوچستان و دستگیری آقای زابلی در 1374، به طرز خطرناکی ثابت کرده بود به حرف خود پایبند نیست و با این حال، شایع شده بود که کاندیدای موردنظر رهبر است. در آن زمان هیچکس کوچکترین تصوری از تحول جامعه ی ایران در اثر انتخاب خاتمی نداشت.

دانلود کتاب "اشکهای جوکر"

نویسنده: پویا جفاکش

«اخیرا کتاب "افسانه های گیلان" آقای غلامدوست را از یکی از خویشان قرض گرفتم و بعضی داستانهایش را خواندم. از آن میان، داستان "مرد و نامرد" از لاهیجان به روایت "مسعود نیاکان لاهیجی" توجهم را جلب کرد. این داستان که شباهتهایی با داستان "راه و بیراه" که انیمیشنش را در دوران کودکی دیده ام، دارد، در عین حال، ویژگی های بومی قوی نیز دارد. "مرد" پس از سرگردان شدن در جنگل در اثر ستم "نامرد"، از ترس حیوانات وحشی در زیر پالان خری مخفی میشود غافل از این که این پالان، میعادگاه شبانه ی حیوانات وحشی است. به زودی شیر و خرس و پلنگ و شغال و گراز و ماری در محل ظاهر میشوند. شیر بوی آدمیزاد را حس میکنند ولی دیگران او را از حساسیت بازمیدارند. در بین گفتگو، "خوک" (گراز) از گنج خود شامل جواهرات و مرواریدهای گرانقیمت میگوید که در زیر پل مندلی دفن شده اند و هر شب، "زربانو"یی روی محل آنها ادرار میکند و بعد در محل غلت میزند. [زربانو نوعی سمور است که در گیلان به "زربانکای" و "گنج بانوی" نیز شهرت دارد که جمله ی این کلمات به معنی نگهبان کوچک گنج هستند.] بعد از رفتن حیوانات، مرد خود را به زیر پل مندلی میرساند، با دیدن زربانو، محل گنج را می یابد، آن را خارج میکند و با فروش آن در شهر، به ثروت میرسد.همان موقع، نامرد او را می یابد و راز پولدارشدنش را از زیر زبانش میکشد. نامرد به طمع یافتن گنج، خود را به میعادگاه حیوانات رسانده، در زیر پالان خر مخفی میشود اما زمانی که گراز از راه میرسد و از چپاول گنجینه اش شکوه میکند، حیوانات به وجود آدمیزاد مطمئن میشوند و نامرد را می یابند و تکه تکه میکنند.

برعکس داستان راه و بیراه که صحنه ی اصلی وقایع در آسیاب خرابه ای در صحرا است، محیط قصه ی لاهیجانی، جنگلهای انبوه گیلان قدیم است. اما تفاوت به همینجا ختم نمیشود: در راه و بیراه، سه حیوان در میعادگاهند (شیر و خرس و روباه) که هر یک در ضمن بیان اخبار، رازی درباره ی ثروت برملا میکنند. در مقابل، در قصه ی لاهیجانی، حیوانات به حد تمام جانوران ناخوشایندی که یک گیله مرد ممکن بود بشناسد، گسترش یافته اند ولی فقط گراز است که گنجی میشناسد و این گنج متعلق به خود او است. این داستان عامیانه و پندآموز، منعکس کننده ی باورهای قدیمی و فراموش شده درباره ی "سنگ خوک" است: مجسمه ی سنگی گراز که نشان وجود دفینه محسوب میشد و برای جویندگان گنج بسیار مهم بود. در نواحی داخلی ایران، گراز نماد جنگجویان بود و درست به مانند آنان با چپاول محصولات دهقانان امرار معاش میکرد. انسان درستکار، از چپاول گنج گراز، طرفه ی درستی بستهبود. ولی در طول زمان، حکمتها فراموش میشوند؛ گراز از نماد بودن درمی آید و صرفا یک حیوان وحشی تلقی میشود. تمام عناصر نمادین طبیعت، وقتی که دنیا بزرگ میشود و عناصر غیربومی و ناشناخته، به اندازه ی عناصر بومی عادی میشوند، به حد اشیاء فروکاسته میشوند؛ قصه های بزرگسالان در مقابل قصه های گوناگون تر و مهیج تر جدید، رنگ خود را از دست میدهند و از یادها میروند....»

دانلود کتاب "اشکهای جوکر"

دانلود کتاب « جاده ی شیطان (ریاکاری و احساس گناه در عصر مدرن) »

نویسنده: پویا جفاکش

این کتاب شامل عناوین زیر است: مقدمه- دره ی جن - بانوی شیطانی -ماقبل تاریخ موحش- حرف آخر.

بخشی از کتاب:

«میگویند سه سگ در روسیه، با هم در گفتگو بودند.دوتایشان که زندگی معمولی ای داشتند، میگفتند که از زندگیشان راضیند، کشورشان را دوست دارند و نمیخواهند به جای دیگری بروند.اما سومی که یک سگ گرگی متعلق به خانواده ای اشرافی و دارای زندگی ای باشکوه تر از بیشتر انسانها بود گفت که دوست دارد به امریکا برود.دوتای دیگر، با تعجب گفتند تو که زندگیت از سگ های امریکایی بهتر است؛چرا میخواهی آنجا بروی؟ پاسخ داد: "برای این که میخواهم پارس کنم و گاز بگیرم."

درحالیکه امثال این سگ اشرافی را دور و بر خود میشناسیم، از خود میپرسیم که مشابه های انسانی سگ مزبور در خود ممالک غربی، وقتی از زندگی دلزده میشوند، در کجا دنبال آرمانشهر میگردند؟

فکر میکنم باید پاسخ را در کتاب "نام گل سرخ" آقای اومبرتو اکو بیابیم.این کتاب، داستان راهب ویلیام و شاگردش است: دو کشیش قرون وسطایی که در جستجوی نسخه ی کامل بوطیقای ارسطو هستند.بوطیقا (فن شعر) از دو بخش تراژدی و کمدی تشکیل شده و شگفت این که حتی در نخستین انتشار این کتاب در سال 1508میلادی، بخش دوم مفقود بوده است؛ شاید چون جاعل کتاب، حس کمدیش گل کرده بوده و میخواسته بگوید کشیش های عبوس مسیحی، به بخش طرفدار خنده ی کتاب رحم نکرده اند چون دوست دارند مردم فقط بترسند و گریه کنند.آقای اکو هم پیام جاعل را به خوبی فهمید و رمانی نوشت در باب مجادله ی برادر ویلیام، و پیرمرد عبوسی به نام "یورج" که معتقد است خنده باعث از بین رفتن ترس آدمها از مرگ میشود و مقوم گناه است.یورج در مقام کتابدار صومعه، صفحات کتاب بوطیقا را به زهر آغشته کرده تا هرکس که به ستایش ارسطو از خنده پی ببرد، حقیقت را با خودش به گور ببرد.و سرانجام درحالیکه برای جلوگیری از آشکارشدن حقیقت، کتاب مسموم را میبلعد، در آتش سوزانی که کتابخانه را دربرگرفته،ناپدید میشود.از این کتاب، فیلمی با بازی شون کانری در نقش ویلیام ساخته شده که در سال 1384 از برنامه ی "سینما ماوراء" در شبکه ی چهار سیما پخش شده است.بخش مورد نظر ما از رمان، آنجا است که اکو از زبان ویلیام میگوید کلمه ی کمدی از واژه ی "کومای" به معنی روستا آمده است زیرا «روستاییان پس از صرف غذا و در برگزاری جشنها به شوخی و شادمانی میپردازند.» ("نام گل سرخ":عمران صلاحی:سالنامه ی گل آقای 1383: نوروز 1384:ص59) آقای اکو در این مجادله کاملا طرفدار ویلیام است و از قول ویلیام درباره ی یورج میگوید: «ای ادسو!از کسانی که حاضرند در راه حقیقت بمیرند بترس زیرا آنها موجب مرگ بسیاری از دیگران میشوند...» (همان:ص60) پس،روشن است که روستایی بیسواد از یورج باسواد و زاهد، برای جویای حقیقتی چون ویلیام مفیدتر است.البته اکو این را برای سرمایه دارهای غربی مورد رشکی که نمیدانند برای "گازگرفتن" به کجا سفر کنند میگوید چون مطمئن است آنها ظرفیت تحمل زندگی در روستا را ندارند و هیچوقت، حقیقت شخصیت روستایی را نخواهند فهمید.

روستایی مد نظر اکو، تنها روستایی موجود نیست.در روستا هم آدمهای زاهد و متقی زیادند همانطور که در شهر هم هستند.در مقابل، افراد سهل انگار و بی دغدغه هم در هر دو محیط شهر و روستا یافت میشوند. شاید این دسته ی اخیر، به این دلیل در رمان اکو به روستایی (مظهر بیسوادی در ادبیات رنسانس غرب) ترجمه شده اند که مظهر قهرمانانه ی کمدی برای اویند.در بعضی روستاهای گیلان آنها را به راحتی مشاهده میکنید مخصوصا در عصرهنگام که پولی را که در طول روز به زحمت به دست آورده اند در کبابی محل، در بساط قمار و عرق به هدر میدهند و تنها در هنگام اذان مغرب، از گناه دست میکشند و به مسجد میروند و در حالت مست لایعقل، به شیوه ای در صف نماز، مناجات میکنند که هر غیر ایرانی ای ببیند فکر میکند از اقلیت های مذهبی هستند و پس از آن هم راهی خانه ی یکی از فامیل میشوند تا درحالیکه خطاب "دختر عمو"، ""پسرعمو" و مانند آن از دهانشان نمی افتد، برای گذراندن امور،ازشان پول قرض کنند.در شهرها که جامعه بزرگتر و ریاکاری بیشتر است و کسی هم دیگری را نمیشناسد کشف این انسانها در یک نگاه، مشکل است مگر در محیط های کارگری، که بی دغدغه به نظر رسیدن، نشانه ی اعصاب پولادین است.ولی چه مدل شهری و چه مدل روستایی، افراد کاملا خوشبختی نیستند.آنها آنچه را که در درون سرکوب میکنند در بیرون می یابند.

مهندس ناظر یکی از شرکتهای عمرانی، از دره ای به نام "جن دره سی" (دره ی جن) در تبریز میگفت که مصالح ساختمانی عالی داشت و علیرغم غیرقانونی بودن برداشت از آن، شرکت، درصدد بهره برداری از آن بود.اما کارگران از نام جن چنان دست و پا گم کرده بودند که جرئت ورود به دره را نداشتند.شب هنگام و پس از انجام قرارهای قبلی، مهندس مزبور، خود به تنهایی وارد دره شد تا به کارگران نشان دهد که جنی در محل نیست.کارگرها با ترس و لرز وارد شدند ولی فردایش با خبر این که خانواده هایشان در همان شب بیمار شده، و هدف انتقام اجنه قرار گرفته اند نزد مهندس ناظر آمدند. مهندس با تعجب گفت: «شما خبر برداشت غیرقانونی ما را به خانواده هایتان هم داده بودید؟» ازهمه بدتر این که بعضی از کارگرها، به خیال این که مهندس به دلیل ارتباط با اجنه، از آنها نمیترسد، برای مشورت، نزد روحانی محل رفته بودند.مهندس که متوجه شد اگر همینطور پیش برود همه مطلع میشوند، از فکر بهره برداری بیشتر از دره منصرف شد.امر عجیب برای او این بود که این دره برخلاف طنین اسمش، اصلا دره ای باستانی نبود و در اثر بهره برداری انسانی پدید آمده بود ولی هیچکدام از آن کارگرها به این موضوع نمی اندیشیدند.از همه جالبتر این که جای چنگک بولدزرهای پیشین را کارگران، جای چنگال اجنه میپنداشتند.

شاید آنچه به باستانشناسان ناسیونالیست و حامیان غربیشان، چه در ایران و چه در دیگر کشورها، امکان جعل آثار باستانی تقلبی را داده همین بی حافظگی ملت باشد.درواقع،در برخورد با اشیای شبه باستانی، نه خود شی ء بلکه حسی که اسم یا ظاهر آن ایجاد میکند اهمیت دارد.یعنی، قدمت فکر یا خود جمعی است که در آدمی، حس یافتن گمشده ای را ایجاد میکند.در ایران، این گمشده برای متشخص ریاکار، تخت جمشید و دیوان حافظ و رصدخانه ی مراغه است و برای بیدغدغه ی عامی الکی خوش، امامزاده و عشرتکده و دره ی جن.هیچکدام از این دو جهان، واقعی نیستند ولی انسان همیشه جایی بین آنها اسیر است.و این،شاید در تمام طول تاریخ معتبر بوده است ...»

دانلود کتاب « جاده ی شیطان (ریاکاری و احساس گناه در عصر مدرن) »

کنفرانس ضد ایرانی در روز ولنتاین

نویسنده: پویا جفاکش

روزهای 24 و 25 بهمن ماه 1397 درحالی به عنوان روزهای برگزاری کنفرانس "مهار ایران" در لهستان انخاب شده اند که 25 بهمن ماه به عنوان روز ولنتاین، معرف حضور عده ای از ایرانیها هست و احتمالا هم الان دارند بی خیال همه چیز، خود را برای آن روز آماده میکنند.رهبری این کنفرانس ضد ایرانی را امریکا به عهده دارد که احتمالا جایی بهتر از لهستان نمیتوانست پیدا کند.دولت آنجا به شدت راستگرا  و مردمش بیش از هرجای دیگری در دنیا، طرفدار ترامپ هستند.البته شگون برگزاری چنین کنفرانسی در روز عشق سرخ، برای لهستان هم کم نیست.چون نماد ملی لهستان همواره در زمینه ی سرخ قرار دارد و این رنگی است که در لباس بومی لهستانی هم زیاد به کار میرود و حتی در نقاشی معروف ملکه آنا (قرن16) هم بلاخره تمثالی از نماد سرخرنگ در گوشه ی تصویر دیده میشود تا آرامش ملکه در لباس مومنانه اش به نوعی ترسناک جلوه کند.قرمز در باور لهستانی ها رنگ طوفان است و در کشوری با سابقه ی طولانی تسخیر بیگانگان، همواره سعی شده تا از این رنگ، برای شکست ناپذیر به نظر رسیدن استفاده شود.اتفاقا امریکا هم به تازگی حس مشترکی با لهستان یافته است که داستان جالبی دارد.

 

 مردم لهستان و رنگ سرخ

 

در 1ژانویه ی 2018 که مصادف اولین روز آن سال میلادی بود، یک ابرماه در شب هنگام ظاهر شد (ابرماه زمانی اتفاق می افتد که ماه در نزدیکترین فاصله ی خود با زمین قرار داشته باشد).به طرزی عجیب، دومین و آخرین ابرماه آن سال هم در آخر همان ماه (31 ژانویه) اتفاق افتاد که از قضا این یکی یک ماه خونین بود یعنی حالتی که در اثر افتادن سایه ی زمین بر روی ماه، ماه، سرخرنگ به نظر میرسد.اگرچه این پدیده، تنها در منطقه ی بین غرب امریکا تا شرق چین قابل مشاهده بود، اما به لطف تکنولوژی، اثر روانی آن در ورای این نواحی منتشر شد.چرا که ماه خونین در نزد ملل قدیم همیشه واقعه ای فراطبیعی تصور میشده است.اینکاها آن را به جاگواری نسبت میدادند که با گازگرفتن ماه، آن را زخمی کرده و سعی میکردند با سروصدا و واداشتن سگها به پارس کردن، جاگوار را فراری دهند.هوپی ها نیز آن را به زخمی شدن ماه تعبیر و برای بهبود زخمهایش دعاخوانی برگزار میکردند. در فرهنگ یهودی، خونین شدن ماه و گرفتن خورشید، نشانه ی آخرالزمان است درحالیکه مسیحیت، به صلیب کشیده شدن مسیح را به ماه خونین تشبیه میکند.

 

 

 

اما این که در قرن 21، هنوز چنین مسائلی فراطبیعی تلقی میشوند، را باید مدیون john hagee کشیش امریکایی باشیم که چندی پیش، کتابی با عنوان four blood moons منتشر و رخ دادن چهار ماه خونی در سالهای 2014 تا 2015 به همراه یک ماه گرفتگی در میانشان را نشانه ی در راه بودن آخرالزمان خواند نشان به این نشان که سه تایشان در روز تعطیل یهودی رخ میدهند!هگی متعلق به جامعه ی "مسیحیان متحد برای اسرائیل" است که بزرگترین سازمان طرفدار اسرائیل در امریکا است و 1.3میلیون عضو دارد.پس تعجبی ندارد که نظریه ی هگی توسط رسانه هایی مثل usatoday و واشنگتن پست مورد توجه قرار گرفت.هگی مدعی بود هربار که در تاریخ، قمر خونین روی داده، با اتفاقی مهم برای یهود همراه بوده است.مثلا در 1492، اسپانیا یهودیان را اخراج،ولی به زودی کلمب امریکا را کشف کرد که محل استقرار یهودیان شد.در 1948، دولت صهیونیستی اسرائیل تشکیل شد.در 1967، اسرائیل،اورشلیم را تصرف کرد.در 2014 نیز جنگ حماس و اسرائیل، ظهور داعش و راهپیمایی های ضد یهودی در اروپا جلب توجه میکنند.از این رو هگی برای یهودیان مظلومنمایی کرده به cbnnews (فوریه ی 2014) گفت که تا راه حل نظامی به کار گرفته نشود، اسرائیل از سایه ی "بمب هسته ای" ایران نجات نخواهد یافت و اضافه کرد: « وقتی همه چیز گفته و انجام شود، پرچم اسرائیل بر روی دیوارهای شهر اورشلیم پرواز میکند زمانی که مسیح می آید و برای همیشه خواهد ماند.هر کشوری که در قبال اسرائیل قیام کند، به شدت مجازات خواهد شد.» متاسفانه رخداد ماه خونین 2018 در اولین ماه میلادی نگذاشت تا زهرافکنی های هگی فراموش شوند.

 

  از همه بدتر این که دیلی اکسپرس،در گزارشی، از قول نوستراد اموس، برای سال 2018، وقوع جنگ جهانی سوم را پیشبینی کرده بود که البته حتی تمام شدن سال 2018 بدون وقوع چنین جنگی، اثر موضوع را خنثی نکرد چون عده ی دیگری همان موقع میگفتند که جنگ جهانی سوم در 2019 رخ خواهد داد درعوض، مدتی بود که صحبتهای ضدونقیض فراوانی از قول "بابا وانگا" حکیم بانوی نابینای بلغارستانی معروف به "نوستراداموس بالکان" (درگذشته به 1996) بیان میگردید که گفته میشد توانایی های فوق طبیعی داشته وقایع متعددی همچون واقعه ی 11سپتامبر و جنگ متعاقب آن در خاورمیانه، و خروج بریتانیا از اتحادیه ی اروپا در 2016 را پیشبینی کرده است.ازجمله مطالبی که باباوانگا برای سال 2018 داشت، این که آن سال، سکوی پرتاب چین به مقام ابرقدرت اول جهان خواهد بود.20سال پیش که سهم چین از اقتصاد جهان 4.1درصد بود، این زیاد جلب توجه نمیکرد اما حالا ماه خونین 2018 در هاوایی از ایالات امریکا، انگار اقتصاد امریکا را نشانه رفته بود.چون نه تنها اقتصاد امریکا تا حد زیادی در دست یهود است، بلکه در استرولوژی نیز برج اقتصاد امریکا، صورت فلکی سرطان است که خانه ی ماه به حساب می آید.آیا این سرخی پرچم چین نیست که ماه سفید امریکا را خونین کرده است؟

 

 

 الان که در 2019 هستیم، ستاره شناسان از یک ماه گرفتگی در 21ژانویه (1بهمن) خبر داده اند و هنوز هیچ نشده، عوام درباره ی آن از اصطلاح ماه خونین یاد میکنند.طوری که متالهین حکومتی در امریکا مدام تبلیغ میکنند که ماه خونین آخرالزمان اشاره به یک سحابی دارد نه یک ماه سرخ معمولی، تا ترس عمومی را کاهش دهند.ولی ظاهرا زیاد فایده ای نداشته چون امریکایی ها شروع کرده اند به این که سرنوشت امریکا را در بدبیاری های ایران بجویند و این که در آرم جمهوری اسلامی ایران نیز چهار هلال ماه دیده میشود.زمانی لیندون لاروش سیاستمدار منتقد امریکایی گله میکرد که شرقشناسی بر عکس انگلستان هرگز در امریکا رواج نداشت و همین سبب شد که نفوذی های انگلیس در امریکا، بتوانند ایالت متحده را به انقلاب اسلامی در ایران ترغیب کنند واقعه ای که پس از آن، سرنوشت امریکا از ایران جدا نبوده است.فکر میکنم این صحبت سیاسی، در امریکا هیچگاه به اندازه ی امروز، فراطبیعی نشده بوده باشد.علت هم در یک تز سیاسی معروف نهفته که به "ویلیس هارمون" از موسسه ی پژوهشی استنفورد و سرپرست نوشتن کتاب "دگرگونسازی تصورات آدمی" منسوب است.بر اساس این تز، باید آنقدر درباره ی حماقتها و بدسرشتی های سیاستمداران بنویسید و بگویید تا مردم باورشان شود که خودشان عیبی ندارند و تمام مشکلات مملکت زیر سر سیاستمداران شیطانپرست یا ریاکار است و درنتیجه هیچ تکانی برای اصلاح شدن به خود ندهند و خیالتان هم میتواند جمع باشد که مردم هراسان از خطر تروریسم، چیزی نخواهند بود جز بچه های احمقی که از پدرومادر بداخلاقشان شکایت دارند ولی بدون آنها هم نمیتوانند زندگی کنند.البته ترس امریکایی های امروز از رنگ سرخ واقعی است ولی این سرخی، نه در پرچم چین، که در ناخودآگاه اروپایی تبار خودشان ترسناک است ناخودآگاهی که نسب به پاگانیسم ماقبل مسیحی اروپا میرساند.

 

پیر ماکسیم شول،اسطوره شناس، پاگانیسم اروپایی را هرچند به زحمت ،از لای داستانهای خدایان چندین کارکردی یونان بیرون کشیده، با ریسک پذیری به سه قسمت تقسیم میکند:

1-اسطوره های خدای مذکر عاشق که معشوق مذکرش میمیرد و او عزادار میشود (آپولو و هیاسینت، هرمس و کروکوس، دیونیسوس و آمپلوس...)

2-ایزدبانویی که جلوه های مختلفی دارد و به تفاوت، خشمگین،مهربان،عاقل،حسود،شهوتران... ظاهر میشود.هرکدام از این فرمها در اساطیر یونان به گونه ی الهه ای منفرد درآمده اند (آتنا، آفرودیت،هرا،دمتر...)

3-کیشهای شرقی شامل کیش آپولو و کیش دیونیسوس

رنگ سرخ که بنگاه های قدرت در امریکا و اروپا آن را به گونه ی رنگ عشق و روز ولنتاین وانموده اند در اساطیر اروپایی اصل گروه اول، به نشانه ی رنگ خون قربانی ظاهر میشود که با خشونت مریخ (سیاره ی سرخ) در اساطیر شرقی تکمیل میگردند.در شرق، سرخ به عنوان رنگ مریخ، در مقابل آبی که رنگ زهره است قرار دارد.آبی اشاره به تیامات هیولای آبزی دارد که فرم کهن زهره بوده و به دست مردوک خدای مشتری که بانی نظم جهان است کشته شده است.مشتری،مریخ و زهره در اساطیر یونانی با سه ایزد به ترتیب: زئوس،آرس و آفرودیت تطبیق میشوند، و آرس معشوق آفرودیت، هنوز سرخ و هنوز خشن است.ظاهرا قرمز امریکایی ها آنقدر ها هم که فکر میکنند عاشقانه نبوده است.

 

 

 برای فهم بهتر موضوع، به یک اثر امریکایی آن هم بسیار نزدیک به بدنه ی قدرت، یعنی هرکول دیزنی رجوع میکنیم.در این انیمیشن، از نسل نخست خدایان یونان، سه تن را میبینیم: زئوس،هادس، و هرا.این سه خدا با سه رنگ اصلی مشخص شده اند:زئوس با زرد درحالیکه هادس با آبی، ولی هرا با قرمز متمایل به بنفش (ترکیب با آبی) نمایش داده شده اند و هرکول زرین مو پسر زئوس و هرا، شبیه پدر خود است.خدایان دیگر، بسته به شخصیتشان ترکیبی از سه رنگ موجودند.آرس هنوز قرمز است و در مقابل او آتنای دو شیزه آبی رنگ است: آنها با هم سر دعوا دارند.اما آفرودیت الهه ی عشق دوشیزه نیست.او احتمالا در اثر زیاد خوابیدن با آرس، رنگ سرخ را به خود گرفته، بنفش رنگ با موهای نارنجی شده است.درحالیکه بدن اولیه اش،آبی هادس را به یاد می آورند و موهای اولیه اش زرد زئوس بودند ولی به جای این که با هم ترکیب و به مانند دمتر مادرصفت، او را سبز رنگ کنند هریک جداگانه رنگ خون آرس را به خود گرفته اند."مگ" معشوقه ی هرکول و نماد نسل آینده ی زنانی که با دیدن این کارتون بزرگ میشوند، به پیروی از آفرودیت لباس بنفش پوشیده و البته برخلاف آفرودیت، موی زرد ندارد.از آن بدتر وضعیت آپولو خدای هنر است که امروز این به اصطلاح عشق را در جامعه تبلیغ میکند و خود این انیمیشن نماد چنین هنری است:لباس و کلاهخود سرخ بر روی بدنی به رنگ آبی پررنگ.از درون افسرده ولی در بیرن شجاع و چشمگیر (مشهور).بر فرقش هم یک تاج زرد قلابی دارد ولی موهای زنانه ی سیاهش که از زیر کلاهخود بیرون آمده اند زود اثر آن را خنثی میکنند (برای یک رسانه ی امریکایی،اعتراف شجاعانه ای است).نهایت هنری که این خدای هنر در حد خود توانسته بکند این است که بنفش نباشد که البته پیروانش (هنرمندان) نتوانسته اند چنین کنند چرا که هرچه باشد آپولو یک ایزد است.او به خشونت دامن میزند و تبلیغش میکند بی آن که از ته دل، خشن باشد.فقط نمیخواهد "د مده" به نظر برسد.

 

   پس، سرخ هنوز نه رنگ آفرودیت که رنگ آرس است و آرس چه مقامی دارد؟ خدای جنگ و ستیزه جویی است: همان چیزی که انسانها را از هم دور میکند.این درحالیست که عشق باید انسانها را به هم نزدیک کند.ولی واژه ی استفاده شده برای عشق همه چیز را لو میدهد: love تلفظی از "رب" یا ارباب در عربی است: عشق در مفهوم غربی یعنی ریاست طلبی خدایی، نه مهر ورزیدن و مهر طلبیدن.

من فکر میکنم به خاطر همین است که در ایران، با وجود تمام شباهتهایش به امریکا، ماه خونین سروصدایی نکرده است.درست است که با توجه به سابقه ای که ما ایرانی ها برای ماه چیده ایم –از "عکس امام" گرفته تا آرم پپسی- قرمزشدن دیگر برای ماه باید چیزی عادی به نظر برسد، ولی شاید اگر روز ولنتاین و رژلب سرخ تند در ایران نیز به مانند امریکا، حالتی فراتر از نیمه مشروع یافته بود، افسردگی ماه سرخ، ما را نیز آلوده کرده بود.هورا کشیدن برای ترامپ چه در امریکا و چه در لهستان برای فرار از چنین ترسی بلند میشود و خط و نشان کشیدن برای یک خطر احتمالی مثل ایران در روز عشق سرخ یعنی ولنتاین، یک نیاز دلگرم کننده است.از یک روز قبل، خط و نشان میکشی و روز بعد، در اوج سرخی خشن روز ولنتاین، به نتیجه میرسی.اما این که نتیجه گیریت واقعی باشد و بتوانی یک دشمن خیالی را سرکوب کنی، بستگی به این دارد که مردم چقدر تخیلاتشان را جدی گرفته باشند.گاهی دعواهای واقعی، از شوخی های خرکی آغاز میشوند؛ بخصوص درباره ی دولتی با سیاست چندپاره شده همچون امریکا.

 

مطلب مرتبط:

رابطه ی لایکینگ و روز ولنتاین(نقدی بر کتاب تاویستاک از دکتر جان کولمن)

طالعبینی،ضریب هوشی و بانکداری اسلامی

  دانلود کتاب «اسکندر و میترائیسم(فرصتها و تهدیدهای پان ایرانیسم اصلاح شده)»
 

ثریای پارسی: غولها، کوتوله ها و آدمهای فضایی

نویسنده: پویا جفاکش

بلوای پایان دنیا در 2012، هرچقدر همه را سر کار گذاشت، اما برای "دون الخاندرو" بزرگ مایاهای گوآتمالا و وارث دانشهای این فرهنگ باستانی، بد نشد.چون با پیچیدن صحبت پیشگویی مایاها، بسیاری از جوانان تحصیلکرده ی مایا، که خودشان هم از این که اجدادشان چنین پیشگویی ای کرده باشند، در شوک بودند، به او مراجعه کردند و نظرش را جویا شدند.دون الخاندرو ادعای مزبور را جزو فرهنگ مایا ندانست و گفت مایاها به تغییر عصر اعتقاد دارند نه پایان زمان.جوانان مایا این گفته و دیگر آموزه های دون الخاندرو را بخصوص با دیگر جوانان جهان سومی در میان گذاشتند که بعضی از آنها،جلب توجه بیشتری میکرد.ازجمله این که دون الخاندرو، خاستگاه مایاها را از صورت فلکی ثریا میدانست.ثریا یا پلیادس (پروین) که بابلی های باستان به آن، "مول-مول" میگفتند، مجموعه ای از ستارگان در کوهان صورت فلکی ثور است که در اواخر هزاره ی سوم قبل از میلاد، در نزدیکی نقطه ی اعتدال بهاری قرار داشت و از این رو اهمیت مذهبی یافته بود.در گزارشات قدیمی، آن را گاهی شش و گاهی هفت ستاره دانسته اند ولی در اساطیر، تعدادش همیشه بنا بر 7 است که عدد کمال محسوب میشود.ثریا علاوه بر مایاها در بین قبایل سرخپوست دیگر چون آزتک ها، کوئیچی ها، سیوها، و چروکی ها، شناخته شده بوده و اساطیر آن دورادور به بین النهرین میرسیده است.چنان که فرهنگ هرمسازی نیز به موازات چین و مصر، و بر اساس الگوی زیگورات بین النهرینی در قاره ی امریکا رواج یافت.

 

 

 دون الخاندرو

 ثریا (پلیادس) در توصیف گالیله

 

در دورانی که پان افریکانیسم (نظریه ی همه چیز از افریقا) در بین سیاهان بخصوص سیاهان امریکا اقبال می یابد و آنها درصدد اثبات وجود سیاهان در امریکای پیش از کلمب و وجود اثر نژادی آنان در سرخپوستان هستند، این گفته ها نیاز به تبیینات جدید داشت.چون پان افریکانیسم خود تا حدودی محصول پان بابیلونیسم آلمانی است که ریشه ی تمام اساطیر، حتی در بین دورافتاده ترین قبایل ابتدایی را به ستاره شناسی بابلی میرساند و طبعا به خاطر چنین دیدگاه افراطی ای، به زودی از رونق افتاد.اما اثر خود را بر بخشی از جریان مصرشناسی بریتانیا نهاد و با توجه به نقش محوری مصر در خودستایی افریقایی، اسطوره های نجومی بابل، کاربرد وسیعی در پان افریکانیسم یافتند.ولی با از رونق افتادن بازار اسطوره شناسی علمی، و هرچه سیاسی و شارلاتانیزه تر شدن رشته های دانشگاهی تاریخ و مردمشناسی در غرب، پان افریکانیسم نیز خواهی نخواهی درگیر دیدگاه های معنوی نمای نژادی از جمله نازیسم درباره ی منشاگیری برخی نژادها از ستارگان گردیده حالت "شبه علم" به خود گرفت ولی استقلال خود را حفظ کرد.آن همچنین تاریخ نداشته ی افریقا را از لابلای اسطوره های یونانی مطبوع نازیسم بیرون کشید و سعی کرد اندرومدا ملکه ی حبشی افسانه های یونانی را به گونه ی قهرمانان زن افریقایی چون ملکه آمنه بازسازی کند یا به فرشتگان (پسران خدا) در مفهوم یهودی-مسیحیش، ریشه ی افریقایی بخشد.

 

 

 

 

با توجه به این که منشا تمام آدمیان از افریقا است،پان افریکانیسم، به مدل علمی نخستینش که در آثار کسانی چون پروفسور جرالد مسی ظاهر میشود، میتوانست سبب اتحاد انسانهای زمین شود.ولی مدل مرسوم فعلیش با تخیلی و غیر علمی کردن نظریه های صور فلکی ، هرچه بیشتر بر بوق تفرقه میکوبد که این احتمالا چیزی بیش از جلب مشتری از طریق داستانهای یوفویی است.در این مسیر، وجود سه نژاد عمده ی ستاره ای عنوان گردیده است..نژاد آندرومدایی ها وابسته به صورت فلکی آندرومدا، که نخستین نژاد یعنی سیاهان متعارف افریقایی بودند و نژاد آکوئیلایی ها وابسته به صورت فلکی عقاب، پرنده ی زئوس، که همچون زئوس که تیتانها را شکست داد، و همچون پرسئوس پسر زئوس که سر مدوسا الهه ی هیولایی را قطع کرده ملکه اندرومدا (نماد حبشیان) را از چنگ هیولایی دیگر نجات داد، در قالب "پسران خدا" در کتاب انوخ، با زنان زمینی افریقایی درآمیخته، "نفیلیم" یا غولها را پدید آوردند که همان اعراب بائده چون عاد و ثمودند.اندرومدا را مظهر قوم ناشناخته ی "پلاسگیان" مربوط به اعصار پیش از زئوس در اساطیر یونان دانسته و گفته اند که پلستینیان تورات تلفظ دیگری از همینانند که پهلوانشان جالوت غولپیکر که به دست داوود اسرائیلی کشته شد، یکی از نفیلیم در بینشان بوده است.

 

 

 

 

 مکمل اینان،نژاد سوم یا رپتیلیان ها (خزنده سانان) وابسته به ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین (اژدها) بودند که همان چینیان پرستندگان اژدها هستند: نژادی کوتاه قد و چشم مغولی که یادآور کوتوله های خاکستری معروف افسانه های یوفو میباشند.خصوصیات پوست روشن و موی بور و چشم آبی نخستین بار در بین مغولهای چینی نژاد شمال آن سرزمین پهناور ظاهر شد و از آنجا به همراه یهودیان اشکنازی که کوچکیشان در مقابل نفیلیم در قالب نبرد داود کوچک با جالوت عظیم تجسم یافت در جهان پخش شدند.از ترکیب این کوچندگان شرقی با نفیلیم، نژاد متوسط قامت سفیدپوست پدید آمد که اعراب جدید (عدنانی،قحطانی،نبطی،آرامی،فارسی،ارمنی) و ملتهای اروپایی (یونانی،لاتین،ژرمن، سلت، اسلاو) را شامل میشوند.

حالا پان افریکانیسم در جستجوی این بود که چطور باید انسانهای ثریا نژاد سرخپوست را در این طبقه بندی جای دهد. باستانشناسی در قاره ی امریکا، آثار نژادهای درشت جثه را نشان میدهد  که ظاهرا با نفیلیم سیاهپوست مرتبطند.اما در اساطیر سرخپوستی، رد کوتوله های زیرزمینی هم یافت میشوند که میتواند اشاره به نژاد زرد که نژاد رایج سرخپوستی است داشته باشد.این که چطور این قضیه به یهودیان خزری (ترک-مغول تبار) ارتباط یافته، و بعد، قائله ی 2012 را به جبهه ی خود برده،شگفت انگیز است و محور بحث ما را در این مقاله تشکیل میدهد.

 

 

 

  تمام گزارشات آخرالزمانی در غرب، جایی برای بازگشت مسیح در خود دارند. عیسی مسیح، در عالم ستارگان،گاها با صورت فلکی هرکول قهرمان، تطبیق میشود که پای خود را بر سر صورت فلکی تنین (اژدهای چینی ها و به قولی لویاتان تورات) گذاشته و گویی یهودیت را در قالب این اژدها به تاریخ حواله میدهد.اما کابالا (عرفان ستاره پرست یهود) ، یسوع (عیسی) را یه یوشع نبی خودش مرتبط میکند که در کابالا، با ستاره ی "الدبران" (عین الثور یا چشم گاو) که مرکز آسمان دانسته میشود، تطبیق میگردد. الدبران در کنار ثریا،درخشانترین ستارگان این قسمت از آسمانند.الدبران میان شاخ های حمل و ثور قرار دارد و این چهارشاخ، چهارگوشه ی معبد یهودیان در اورشلیم را نمایندگی میکنند.یعنی اینجا معبد آسمانی اورشلیم است و این جمله در کتاب مکاشفه (1:20) که هفت ستاره در دست راست مسیح قرار دارند، اشاره به 7ستاره ی ثریا دارد که معرف 7کلیسا هستند.جالب این که در اساطیر چینی، ثریا "سر پشمالوی ببر سفید غرب" نامیده میشود و این ببر دشمن اژدهای زرد است پس آیا کنترل نواحی اطراف اورشلیم به معنی کنترل غرب خواهد بود؟ ظاهرا چنین است بخصوص که معلوم نیست که مسیح ثریایی، حقیقت یهودی (نظم قدیم) دارد یا مسیحی (نظم جدید).پس ثریا موقعیتی بین سه صورت فلکی پیشین دارد.

 

 

 

 

اهمیت این موضوع در این است که بیشتر بلوای 2012، با نظریه ی تاثیر احتمالی جاذبه ی جرم آسمانی اریس (آنگاه که عده ای آن را با نیبیرو و سیاره ی ایکس مطابقت دادند) بر جغرافیا و حتی اخلاق زمینی بین سالهای 2007 تا 2014 تامین میشد،اما این که دقیقا 21دسامبر 2012 برای پایان دنیا انتخاب شد (که از اول هم قرار نبود دنیا تمام شود و فقط میخواستند مردم را با ترساندن، به این که عصر قبلی تمام و دوران اکواریوس آغاز شده است، متوجه کنند) این بود که در این تاریخ، ثریا به تبعیت از صورت فلکی زرافه (کاملوپاردیس) درمی آمد.کاملوپاردیس به معنی شتر-پلنگ است چون زرافه ترکیبی از این دو حیوان دانسته میشود.اما شتر، حیوانی اهلی و مفید برای انسان، درحالیکه پلنگ برای او زیانبار است.این، یعنی باید تردیدی جدی در صلاحیت ستارگان مسیح (ثریا) ایجاد شود. و این تردید، با قرار گرفتن صورت فلکی مارافسا (افیوخوس) در دایره البروج بین صور فلکی عقرب و قوس (و بدبختانه بیشتر هم در عقرب که برج مریخ سیاره ی جنگ و خشونت است) که در 22می 2014 حادث شد، باید قوت بگیرد.مارافسا که انسانی است با ماری در دست خود،شبیه به یک صلیب است ولی صلیبی که بین دو نیمه ی غریزی (اژدها) و روحانی (انسان) خود درگیر است.اریس هم باید همینجا تاثیر خود را بگذارد چون هرچه باشد اسمش از الهه ی تفرقه در یونان باستان می آید.

این گونه بود که پس از این رخداد آسمانی در بهار 2014، در تابستان همان سال، داعش، موصل و استان نینوا را تصرف و خود را با شهرتی افسانه ای در قساوت به خرج دادن به نام اصول اخلاقی، رسانه ای کرد.بطوریکه بخش عظیمی از مسلمین و حتی مسیحیان، در درستی اصول اخلاقی و بنیاد دین خود، تردید کردند.به نظر میرسد دون الخاندرو، برای "بعضیها" به موقع، مسئله ی نژاد ثریایی را پیش کشید.چون دیگر وقتش رسیده بود که از ثریا تفسیری غیر مسیحی ارائه شود و ماهیت این تفسیر هم هرچه آکواریوسی تر، بهتر!

 

 

 

 

اما چه کسی این برنامه را هدایت میکند؟ دکتر john coleman استاد دانشگاه انگلیسی مقیم امریکایی و مامور سابق mi6 در آنگولا و افریقا پاسخ این سوال را "باشگاه رم" میداند:

«برنامه ی پیشبینی شده ی باشگاه رم، به طور گسترده ای اندیشه های دوران فراصنعتی را در ایالات متحده آفریده و اشاعه داده است.این شایعات با گسترش اقدامات  ضدفرهنگی مثل مواد مخدر، رقص های تند،روابط جنسی، هندوگرایی، شیطانپرستی، افسونگری و طرفداری محیط زیست همراهی دارند.موسسه ی تاویستاک، موسسه ی پژوهش استنفورد، موسسه ی روابط اجتماعی، و درواقع تمامی کوشش ها و سازمانهای پژوهشی در رشته ی روانکاوی اجتماعی عملی، با داشتن نماینده و یا در سمت مشاور، در هیئت مدیره ی باشگاه رم و در کوشش های توطئه ی آکواریوسی سازمان ناتو، نقش راهبری دارند.» (کمیته ی 300: دکتر جان کولمن:ترجمه ی دکتر یحیی شمس:نشر فیروزه:1391:ص17)

علاقه به معنویت و محیط زیست البته چیز خوبی است ولی باید ببینی چه کسی دارد نقشه ی آن را برایت رسم میکند؟اگرچه باشگاه رم در 1968 به توصیه ی اورلیو پچی تاسیس شد، ولی خط آن همانطور که کولمن میگوید، به "فلیکس زیرزینسکی" لهستانی میرسد که یکبار در هنگام صرف مشروب با "سیدنی ریلی" به او گفته بود:

«آدمی هیچگونه اهمیتی ندارد.او را در زمانی که گرسنه میماند  در نظر بگیر.او برای زنده ماندن،جسد یاران خود را هم میخورد.آدمی تنها به زنده ماندن خویش علاقه مند است و بس. و این تنها اصلی است که برایش اهمیت دارد.غیر از این هرآنچه اسپینوزا گفته، چرند است.»(همان:ص18)

بدبختانه این آدمهای دوروی سادومازوخیست هستند که به نام معنویت و انسانیت، از تمام طرق ممکن، بیماری خود را در جامعه گسترش میدهند.و شما برای نجات از چنگال آنها مجبورید کتابهای خودشان را بخوانید تا حسابشان دستتان بیاید.مثلا کتاب "قهرمان هزار چهره" ی "جوزف کمپل" یک اثر اسطوره شناسی با فلسفه ی فرویدی است که کارگردانان فیلمهای مطرح هالیوودی مثل ماتریکس،ارباب حلقه ها، جنگ ستارگان و... قبل از ساختن فیلمهایشان اول آن کتاب را میخوانند (این کتاب در ایران هم ترجمه و منتشر شده است.شما برای این که فریب این فیلمها را نخورید باید اول این کتاب را بخوانید.مسئله اینجا است که شما حتی اگر فیلمها و بازی های کامپیوتری را نبینید و فقط این کتابها را از نظر بگذرانید باز هم سادومازوخیست میشوید، این تازه علاوه بر عواقب کتابخوانی در جامعه ی امروز است بخصوص در کشور ما، که شعار دانشورانش این بیت حافظ است:

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

 

 

 

 من که کتابخوانم، اعتراف میکنم که خودم به این وضعیت رسیده ام .ولی نه دوست دارم مثل آحاد جامعه، خشم خودم را بر دیگران فرو بنشانم و نه معشوقی دارم که مثل کمیکهای پورنوگرافی، از سر لطف و محبت (!؟) شکنجه اش کنم.تنها کاری که توانسته ام برای خودم بکنم این است که این دانشهای مضر را از طریق نوشتن به ضد خودشان تبدیل بکنم.من زیاد علاقه ای به موعظه کردن دیگران ندارم و معمولا آدم ساکتی هستم.همین چند شب پیش، خواب دیدم در مهمانی ای هستم و و همه دارند بلندبلند با هم حرف میزنند به جز من و مادربزرگم که تابستان امسال فوت شده بود، و روی صندلی ای لبخندزنان نشسته به اطراف مینگریست و من دقیقا روبه روی او بودم.انگار هیچکداممان وجود نداشتیم.شاید من در ناخودآگاهم فکر میکنم که تفاوتی با یک مرده ندارم.برای همین هم انتظار ندارم که با نوشتن بتوانم تغییری در دنیا ایجاد بکنم (اگر خیلی هنر کنم، فقط بتوانم ایرادات خودم را برطرف کنم) بلکه نوشتن برای من یک ضرورت برای فرار از شکنجه ی روانی درونم است.مازوخیسم تزریق شده به زندگیم را از طریق جمع شدن مطالب در سرم، تسکین میدهم و وقتی قشنگ جمع شدند، به طرزی سادیستی و درحالیکه تقریبا خشم خود از جامعه ای که تحقیرم کرده است را بر صفحه کیبورد کامپیوتر یا قلم و کاغذ پیاده میکنم، پس از پایان مطلب به حالت ارضا رسیده ام.شاید اگر من به بنیاد یا سیستمی وصل و مثل برخی نویسندگان مشهور بودم، به پیروی از آنان، نوشتن را به وسیله ای برای انتقامگیری از جامعه و ترویج  آکواریوسیسم سیاسی تبدیل میکردم.ولی خدا را شکر، فعلا مصداق آن بیت سعدی هستم که:

من آن مورم که بر پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

همیشه شکر این نعمت گذارم

که زور مردم آزاری ندارم

شاید اگر مردم دیگر هم از دانشی که بنا بر "صحیح البخاری"،قرار است همتباران سلمان فارسی از ثریا پایین بکشند، چیزی غیر از آدم فضایی ها و غول ها و کوتوله ها پایین کشیده بودند، جامعه مان الان اینقدر خشن نبود.گاهی از من میپرسند کتاب خواندن به چه درد میخورد؟ میگویم به این درد که اینقدر خودت را جدی بگیری که بر اساس آنچه سیمون دوبوار در کشور خودش (فرانسه) "حکمت عامیانه" میخواند، زندگی نکنی و کمتر دیگران را آزار دهی.

 

 

  

دانلود کتاب "یال سیاه شیر (تفکر ایرانی و اتحاد آسیایی)

نویسنده: پویا جفاکش

مندرجات کتاب:

خاله کتابفروش کجاست؟(از رضا مرادی غیاثابادی)

مقدمه

زمینه ی سیاسی

آسمان علیه اژدها

زبان جهانی

فومنکو تاریخ جهان را زیر سوال میبرد

اردوغان، نوعثمانی گری و قائله ی خاشقجی

خیانت امریکایی

مرام انتظار

اتحاد خورشیدی

ایدئولوژی اسلامی

از یلدا تا نوروز

شیر یال سیاه در روایت غربی

بنیان تفکر ایرانی

مهدویت فراماسونی؟!

نیروی کمکی از شرق

چقدر وقت داریم؟

دانلود کتاب "یال سیاه شیر (تفکر ایرانی و اتحاد آسیایی)

دنباله های اسطوره ی نوروز:اسفندگان،شهرزاد،تومیریس...

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

 

(این مقاله را به خواهش یکی از دوستانم در بسیج مینویسم.او  پس از خواندن رجزخوانی های اینترنتی پان ترک ها به ناسیونالیسم فارس  درخصوص کشته شدن کورش کبیر به دست ملکه ای ترک و آذربایجانی به نام تومیریس در مرز ایران و جمهوری آذربایجان ،از من خواست که توضیح دهم که آیا این داستان واقعی است و اگر واقعی نیست، مورخان قدیم چه دلیلی برای جعل این قصه داشتند.پاسخ من این است که کورش و تومیریس شخصیتهایی نمادینند و دنباله های افسانه های آیینی آغاز بهار (اعتدال بهاری) به شمار میروند.به مناسبت فرارسیدن جشن های اسفندگان و نوروز که با ریشه های افسانه ی مزبور مرتبطند، این مقاله را اکنون تقدیم شما میکنم.)

 

 

اکنون که این مقاله را مینویسم،روز زن در هجدهم اسفندماه 1396 را درحالی در پیش داریم که پنجم اسفند در هفته ی پیشترش به طور اتفاقی روز زن (به مفهوم همسر) در نزد زرتشتیان –به روایت ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه- بود.این همان جشن معروف اسفندگان(روز اسفند از ماه اسفند) یعنی جشن برزیگران است که به الهه ای به نام "آرمئیتی"(ملقب به اسپند یا مقدس) تعلق داشت و در آن آیینهای جادویی برگزار میشد.

تا جایی که دیده ام تنها کسی که سعی کرده به شیوه ای علمی ریشه ی این جشن را برآورد،آقای رضا مرادی غیاث آبادی بوده است.ایشان نام الهه را با کلمه ی هندی "آرامتی" به معنی زمین همریشه میدانند و معتقدند آرامتی لفظا همان "اروئا" الهه ی خلقت بابلی است.به عقیده ی ایشان،کاسی ها رسم پرستش الهه را از ایران به بابل برده اند و آن در کنار مردوک(خدای اعظم بابل) زمینه ی فستیوال هشادو در اعتدال بهاری شده است.نکته ی جالب دیگر در گفتار آقای غیاث آبادی این است که زرتشتیان کرمان تا همین اواخر در این روز، خرفسترکشی (کشتن جانوران به اصطلاح موذی که زرتشتیان آنها را آفریده ی شیطان میدانستند) انجام میدادند.(1)

آقای غیاث آبادی ممکن است تاکنون در نظرشان تجدید به عمل آورده باشند اما با توجه به این که مطلبشان هنوز روی اینترنت هست و ممکن است سبب سوء تفاهم هایی شود، من چند نکته را باید بیان کنم.با وجود این که وجود ریشه ی یکسان برای نامهای "اروئا" و "آرمیتی" به احتمال زیاد حقیقت دارد اما این ریشه قطعا سامی است  و "تی" در آرمیتی" و "ا" آخر در اروئا هر دو بازمانده ی تای گرد مونث ساز عربی هستند.اروئا درواقع فرم دیگر کلمه ی عربی "الهه" است.به علاوه اسنادی با نام اروئا در بابل از دوره ی حمورابی به دست آمده است (2) که نشان میدهد اروئا از پیش از دوران کاسیان در بابل پرستش میشده است.پیوند اروئا با هشادو یا اکیتو جشن آغاز بهار بابلی و نوروز بعدی ایرانی حتمی است اما این نسبت را نمیتوان به ایران پیش از عصر عباسی تحمیل کرد. نوروز دوره ی ساسانی در میانه ی تابستان برگزار میشد (نوروز بل:آغاز سال در تقویم دیلمی هنوز در مردادماه انجام میگیرد).اولین بار در دوره ی عباسی و پس از هارون الرشید بود که به منظور مطرح کردن هویتی عراقی برای قلمرو اسلامی، تلاش برای انتقال آن به آغاز بهار یا پاییز(دو موعد جشن آکیتو بابلی) صورت گرفت بطوریکه ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه از دو نوروز یکی در آغاز بهار و یکی در میانه ی تابستان سخن میگوید.درنهایت در عصر ملکشاه سلجوقی، نوروز بهاری به رسمیت شناخته شد.

جشن اسفندگان دوران ابوریحان کاملا در ارتباط با نوروز بهاری یا اکیتو است.اکیتو سالگرد پیروزی مردوک بر هیولای مادینه ی هرج و مرج یعنی تیامات بود.پیشتر در کتاب "اسطوره ها و آیینهای روح" فصل دوم:« نوروز،رمضان و فلسفه ی اخلاقی عظیم آنها» نشان دادم که در اسفندماه به عنوان دوران نبرد مردوک با هیولا، مردم برای کمک به خداوند دست به کارهای اخلاقی همچون روزه گرفتن میکردند و ایام چله ی پرهیز مسیحیان یادگار آن است.

(ر.ک.معرفی و دانلود کتاب "اسطوره ها و آیین های روح")

شاید آیین خرفسترکشی اسفندگان هم تکرار ضربه زدن مردوک به تیامات بوده باشد.لاجرم برای درک بهتر مردم قدیم از اسفندگان و مفهوم زن باید اکیتو را بهتر بشناسیم.

 

 

واژه ی اکیتو در زبان بابلی به معنی جو بود چون بین دو موعد آن ایام نشو و نمای مزارع جو بود.جو در آغاز پاییز کاشته و در بهار درو میشد.شاید هشادو –فرم دیگر اکیتو- با کلمات هسته (دانه ی گیاهان) و هستی (عالم) در زبان خودمان ارتباطی داشته باشد.درواقع، در خاک شدن دانه به تشییع جنازه ی هستی تشبیه میشد.و هستی همان الهه یا اروئا است.سترونی و خشکیدگی طبیعت در پاییز و زمستان ناشی از مرگ او است. در اساطیر یونانی این به دزدیده شدن پرسفونه توسط هادس در پاییز و اقامت او به مدت 6ماه در زیر زمین تعبیر شده است.شاید به همین دلیل است که "اروئا" در زبان بابلی به معانی بیابان،ناحیه ی بیابانی و زمین متروک هم هست(3).هادس با دزدیدن پرسفونه سبب داغداری مادر آن دختر یعنی دمتر الهه ی طبیعت میشود بطوریکه دمتر از شدت گریه و زاری از امور طبیعت غافل و سبب بیحاصلی زمین و پژمردن گیاهان میشود.

هادس به جای نرگال ایزد جهان زیرین در اساطیر بابلی تکیه زده است.نرگال صورت اهریمنی مردوک است.در هفتمین روز از عید اکیتو، بابلیها رها شدن مردوک از زندان تیامات  به وسیله ی نبو(ایزد خرد و پسر مردوک) را جشن میگرفتند.مردوک در سیاهچال  همان نرگال شرور، و مردوک آزاد همان نبوی خیرخواه است.این دو صورت متفاوت،درواقع از اسطوره ی تموز  ریشه میگیرند که در اثر بدخواهی  الهه عیشتار به جهان زیرین افتاد و سترونی طبیعت از آن ناشی شد. در این افسانه ی کهن،عیشتار همان تیامات و مردوک همان تموز است. داستان آدونیس خدای سوری هم مشهور است که نیمی از سال در دنیای زندگان نزد الهه آفرودیت و نیمی دیگر در جهان مردگان نزد پرسفونه بود.آفرودیت همان سارپانیت همسر مردوک و پرسفونه همان تیامات زمستان است.(مراسم سبزه به آب سپردن در پایان فستیوال بهاری که سوریها برای آدونیس انجام میدادند ما ایرانیها هنوز در نوروز خود رعایت میکنیم.) اما به راستی چگونه است که خدای بزرگ توسط یک زن به اسارت درمی آید؟برای فهم داستان باید ابتدا نوع نگرش اجدادمان به جنس زن را بررسی کنیم.

پرسفونه،آدونیس و دمتر

 

پیش از هرچیز میخواهم در نظر داشته باشید که کلمه ی اروئا(الهه) احتمالا با کلمات "آریا":در بابلی به معنی شیر، "آروئا": در هندی به معنی ببر، و "آروئا": در زبان سرخپوستان آراواک به معنی جاگوار(4) مرتبط است.و البته ببر و جاگوار نامهای خود را از شباهت به شیر مدیونند.بابلیها معمولا الهه عیشتار یا اینانا را سوار بر یک شیر نر نشان میدادند.همین تصویر در هند برای نشان دادن الهه دورگا به کار گرفته میشود.با توجه به این که خاورمیانه و هند تا قرن پیش از سکونتگاه های عمده ی شیر بودند،خیالپردازی های اجدادمان درباره ی این حیوان از درون افریقا تا بدین نواحی ادامه یافته است.

به عقیده ی "ژاک لانته" مردمشناس فرانسوی،شیر بیش از هر حیوان دیگری بر نخستین اجداد ما در دشت های افریقا تاثیر گذاشته است.به طوری که انسان قانون خود را بر اساس قانون شیران تعیین کرده است.[هنوز هم در افریقا این دیدگاه وجود دارد که ارواح انسانهای مرده به شیر تبدیل میشود.] شیران به مانند انسانها اجتماعی زندگی میکردند، به مانند انسانهای نخستین شکارچی بودند و در عین حال از تمام شکارچیان مانند خود قوی تر بودند.و جالب این که به مانند انسانها،شیرهای نر، خود را برتر از ماده ها میدانستند به طوری که با وجود این که ماده ها شکار میکردند اما نرها بیشترین و بهترین سهم شکار را از آن خود میکردند.(5)

با این حال، اجداد ما در همان شیرهای ماده ی مظلوم، خشونتی ترسناک کشف کرده بودند؛ خشونتی که موقع کشتن حیوانات بزرگتر به خوبی خود را نشان میداد.زندگی بدون شیرهای ماده برای شیر نر بسیار سخت بود.مردان همانطور که خود را جلوه ی شیر نر میدیدند، به زنان خود نیز جلوه ی شیر ماده را اختصاص داده بودند.آن الهه ی شیرسوار،درواقع شیر ماده است که جفت خود را تحت کنترل دارد. افسانه ی زنان جنگجو(آمازون ها) دنباله ی گزارش های خشونت آمیز طرز شکار گروهی شیرهای ماده است.

 

چند افسانه ی معروف وجود دارد که دلبری و خشونت زن را همزمان نشان میدهند.معروفترین آنها افسانه ی سمیرامیس ملکه ی آشوری است که شوهر خود نینوس را مسموم و مقتول میکند و حکومت را به دست میگیرد.دیگری کتاب یودیت در عهد عتیق یهودیان است: "هولوفرنس" سردار خونخوار بابلی بر یهودیان ستم میکند.یودیت (تلفظ دیگر یهودیه) زنی زیبا است که با هولوفرنس همخوابه میشود و او را در خواب میکشد.با این کار در سپاه بابل هرج و مرج ایجاد میشود و یهودیان بر آنها پیروز میشوند.(هولوفرنس یک اسم یونانی است و همین نشان میدهد که این داستان بعد از اسکندر ساخته شده و برخلاف آنچه که کتاب مدعی است،در عهد نبوکدنصر رخ نداده است.)

اما شاید جالبترین داستان از این نوع، که برای ما ایرانیها هم آشنا است،داستان مرگ کورش در تواریخ هرودت است.کورش بزرگ شاه پارس از "تومیریس" ملکه ی ماساگتها که در حدود رود آراکسس(ارس) حکومت میکند تقاضای ازدواج میکند.با جواب رد ملکه، کورش به آنجا لشکر میکشد ولی در جنگ کشته میشود.جاعل این قسمت از کتاب احتمالا به خوبی با عهد عتیق یهودیان آشنایی داشته است (رابرت بالداوف زبانشناس سوئیسی در 1902 و 1903 نشان داده که کل آثار کلاسیک یونانی و رومی در قرون 13تا 15 میلادی سرهم شده و دارای ویژگی های زبانی دوران مزبورند).کلمه ی ماساگت، صیغه ی جمع کلمه ی "مسک"، و نام "تومیریس" یادآور نام توبال است.مسک و توبال دو قوم نزدیک هستند که در پیشگویی های یهود،بابل را از بین میبرند.معمولا توبال با تیبارنی های گرجی، و مسک با مسکو(روسیه) و مسخط(گرجستان) مرتبط میشوند و جهت حمله را کاملا از سمت قفقاز نشان میدهند.اینجا داستان یادآور کتاب یودیت میشود.چون یهودیان اشکنازی  (بخش اعظم جمعیت یهود) از روسیه به اروپای غربی رفتند و از نسل خزران(قومی شبیه به ماساگتها) بودند.تومیریس درواقع همان یودیت است.نامش هم شبیه به سمیرامیس است.هر سه نفر، فاتح جاه طلب بین النهرینی را از بین میبرند امری که انعکاسی از عالم خدایان است.چون فاتح مزبور کسی جز مردوک-نرگال نیست.اما این اتفاق چطور می افتد؟دراینباره کافی است اشاره

کنیم که نامهای تومیریس و سمیرامیس با کلمه ی عربی "سمیرا" به معنی زن افسانه گو نیز ارتباط دارد.این کلمه بیگمان ما را متوجه افسانه ی شهرزاد در هزار و یک شب میکند.

سمیرامیس

 شهرزاد

 

«شهریار»پادشاهی است که در نتیجه ی خیانت همسرش به خود، نه تنها همسرش را میکشد بلکه از جنس زن متنفر میشود.او از فرط بدبینی به زنان،هر روز زنی اختیار می کند و فردا او را می کشد.تا این که شهرزاد با اوازدواج می کند.این زن نکته دان با نقل داستان برای پادشاه و هر بار دنبال کردن داستان تا شب بعد،نه تنها خود را از مرگ می رهاند،بلکه از طریق قصّه هایش و هنری که از خود در قصّه گویی نشان می دهد،در پادشاه سنگدل تغییر ایجاد می کند و بدین ترتیب سایه ی وحشت را از کشور بر می دارد.

در این افسانه، شهریار همان مردوک و شهرزاد همسر عفیف مردوک یعنی سارپانیت است.شهریار پس از این که خیانت همسر اولش را میبیند دچار بدبینی ای مهیب نسبت به جنس زن میشود.این زن خیالی ترسناک همان تیامات است که مردوک (شهریار) را زندانی خود، و از این طریق به هیولایی به نام نرگال مبدل میکند. زنان متعددی که پس از این اتفاق توسط شهریار به قتل میرسند،دانه های جو اند که در پاییز در زمین دفن میشوند.(احتمالا تیامات بعدها به شکل ننه سرما در فرهنگ ما حفظ شده است). شهرزاد با استفاده از فرصت توجه پادشاه به قصه هایش وقت میخرد تا تصویر زن عفیف را به شهریار ثابت کند.در پایان وقتی شهریار به شهرزاد ایمان می آورد،تصور زن اهریمنی یعنی تیامات هم نابود میشود؛ نرگال به نبو تبدیل میشود و نحسی سال گذشته و سترونی زمین ناپدید میشوند. به طور تلویحی میتوان گفت پادشاه بد که به دست شهرزاد به پادشاهی خوب تبدیل میشود، همان فاتح جنگطلب است که به دست زن زیبا کشته میشود و این مرگ به مفهوم تغییر ماهیت است.

اسفندماه ایام رسیدن محصول جو است این جو نماد زن است پس جشن اسفندگان طراوت جو و جنس زن را همزمان یادآوری میکند.با آغاز بهار، جو درو میشود همانطور که تیامات به دست مردوک از بین میرود.جو مانند یک قربانی است قربانی ای که به شکرانه ی درآمدن گلها و گیاهان دیگر و تجدید دیدار آشنایان به پیشگاه خداوند ناشناخته تقدیم میشود.

 

پینوشتها:

1-"جشن اسفندگان،روز گرامیداشت زمین بارور و بانوان":رضا مرادی غیاث آبادی:

Ghiasabadi.com

2-“The Religion of Babylonia and Assyria” : Morris Jastrow :page123- Google Books

3- “THESAURUS LEXICON OF SIMILAR WORDS & SYNONYMS IN 21 DEAD & ANCIENT LANGUAGES” : V2. : Maximillien De Lafayette :page124- Google Books

4-“Chapters from a Guianese Log-book_ Or The Folk-lore and Scenes of Sea-coast ...” : Charles Daniel Dance: p307 - Google Books

5-"دهکده های جادو": ژاک لانته:ترجمه ی مصطفی موسوی زنجانی-نشر جاودان خرد:1388:ص44

 

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

زنان آمازون و جنگلهای آمازون

 شیر،خفاش و دراکولا:تقدیر انسان عصر حاضر

 

توجه:انتشار مقالات و کتابهای این وبلاگ با حفظ امانت در محتوا در دیگر وبلاگها و سایتها اشکالی ندارد.       

کارکرد اجتماعی داستانهای دینی (علم،شیطانپرستی و معبد نوین میترا)

نویسنده:پویا جفاکش

خانم "تریسی آر.توآیمن" را اولین بار از طریق ترجمه ی خلاصه ای از کتابش "پول:میوه ی درخت دانش" در سایت فانوس شناختم.خانم توآیمن در این کتاب پیشینه ی بانکداری غرب از زمان شوالیه های معبد را بررسی و ارتباط اقتصاد با کیمیاگری و جادوگری را نشان داده است.با توجه به این که خودم هم پیش از خواندن آن خلاصه کتاب، به این نتیجه رسیده بودم که حال و هوای سردمداران جهان چیزی متفاوت از علوم دکارتی-نیوتنی ای است که تبلیغ میکنند به این تز جلب شدم و از همین رو وقتی اخیرا این خانم محقق مدعی شد که بنای ساختمان جدید و پیشرفته ی بلومبرگ در لندن در محل معبد سابق میترا در بافت قدیمی شهر، یکی از مقدمات پیدایش جهان جدید و تخریب دنیای قبلی است نظرم به شدت به این موضوع جلب شد.

وبلاگ خانم توایمن شامل مطالب زیادی درباره ی طرح های ماسونی لندن است.به گفته ی توایمن کیشهای کوبله و میترا در لندن سابقه داشته اند و کیش "مته" غولی دو جنسی که شیطانپرستان لندن عبادت میکنند از این دو آیین فریجی منشعب شده است. توایمن تعجب نمیکند که مجسمه ی آنتروس در شافتسبوری خیابان "فریمیسونز آرمز" [همان انجمن ماسونی که ورزش فوتبال را افیون جهان کردند] نصب شده باشد.آنتروس همانند برادرش کوپید از خدایان عشق بود ولی اغلب با شیوه های نامعمول سکس مرتبط بود.این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که پیروان مته به پسربچه ها با سکس مقعدی تجاوز میکردند. خانم توایمن از ماتریسی صحبت میکند که بر اساس برخی گزارشات ، برخی میلیاردرها آن را نمود نظم و قانون محبوس کننده ی گیتی میدانند و میخواهند آن را با شیوه های تکنولوژی جدید بشکنند.هیچ کدام از مذاهب تاکنون قادر به شکستن این ماتریس نبوده اند.توآیمن این ماتریکس را همان مکعب سنگی کوبله(سیبل) الهه ی فریجی میداند و معتقد است میترا هم از همین سنگ متولد شده و سپس با پاشیدن منی خود بر سنگ، جهان را پدید آورده است.ساختمان بلومبرگ را باید احیای معبد میترا در بعدی جهانی دانست(1).

خانم توایمن و کتابش

Inside the Leicester Square Panorama

Anteros atop Shaftesbury Memorial Fountain

ایده ی توایمن هرچند جزئیاتش نامعلوم است اما به نظرم چیز جالبی آمد.مسئله ی غلبه بر مکعب محصورکننده در مثنوی مولانا نیز سابقه دارد.در آنجا جحی [همان شخصیت عربی که بعدا در ایران ملا نصرالدین نام میگیرد] همسر زیبایش را برای فریب دادن قاضی شهر میفرستد.زن درحالیکه جلو قاضی ناز و کرشمه میرود میگوید میخواهد از شوهرش طلاق بگیرد.قاضی به دام می افتد و به بهانه ی بررسی اوضاع در ساعتی که جحی در خانه اش نباشد در آنجا به دیدار زن می آید.درحالیکه زن و قاضی در خانه تنهایند جحی مطابق نقشه ی قبلی وارد خانه میشود و قاضی برای جلوگیری از آبروریزی به پیشنهاد زن به درون صندوقی میرود.جحی با صدای بلند میگوید که فردا این صندوق را در وسط میدان شهر آتش خواهد زد.او همانجا پیش صندوق دراز میکشد.قاضی تمام شب را در هول و ولا در آن جای تنگ و تاریک میگذراند.فردا صبح در راه میدان قاضی از طریق باربر، معاونش را از اسیر بودن خودش در صندوق آگاه میکند.هنگامی که جحی میخواهد صندوق را در میدان آتش بزند معاون می آید و صندوق را پس از چک و چانه ی زیاد به ده ها برابر قیمت واقعیش از جحی میخرد تا قاضی را نجات دهد.سال بعد جحی با همین نقشه مجددا همسرش را به سراغ قاضی میفرستد ولی قاضی این بار گول نمیخورد.

اخیرا ایرج پزشکزاد (نویسنده ی رمان دایی جان ناپلئون) این داستان را به صورت نمایشنامه ای امروزی و قاضی را در قالب یک روحانی وابسته به حکومت جمهوری اسلامی ایران بازسازی کرده است.ولی واقعیت این است که این داستان را نمیتوان و نباید سیاسی کرد.درواقع قاضی همه ی ما هستیم.ما همه درباره ی دیگران قضاوت میکنیم و دقیقا به خاطر همان مسئله ای که دیگران را شماتت میکنیم خودمان در صندوق یا ماتریس گیر می افتیم.زنی که ما را گول میزند و در چهارگوش زندانی میکند همان کوبله الهه ی مادیات و مظهر چهارگوش یا زندان جهان است و شوهر او جحی کسی جز شیطان نیست.درواقع از دید مولانا آبدیده شدن در برابر وسوسه ی مادیات بهایی به سنگینی بهایی که قاضی پرداخت میطلبد.

تفاوت نگرش مولانا با آنچه توایمن به بلومبرگ نسبت میدهد مشخص است.مولانا رهایی از اسارت چهارگوش را به مقاومت در مقابل مادیات منوط میکند.اما بلومبرگ و دیگر غولهای رسانه ای و اقتصادی با هرچه افزودن بر امکانات مادی میخواهند ماتریس را بشکنند.خانم "نانسی فولبر" اقتصاددان در تلاش برای برقراری نوعی پیوند بین اقتصاد و ارزشهای خانوادگی در مقدمه ی کتاب "قلب نامرئی" خود بیان میکند که در فضایی که نفع شخصی ملاک روابط انسانی و همه چیز خریدنی باشد زندگی ایدئال معنی نخواهد داشت.با این حال آدام اسمیت در بنای قانون اقتصاد از ارزش های انسانی صرفا به عنوان این که وجود دارند و از خودخواهی بیش از اندازه جلوگیری میکنند استقبال نمود و نتیجه ی کمکاری او امروز مشاهده میشود.فولبر مینویسد:«یک بار سردبیر "وال استریت جورنال" مرا به عنوان "اقتصاددان فمنیستی که تولید غیربازاری(یا به عبارتی سوسیالیسم) را مطالعه میکند" تحقیر کرد.شاید او خانواده ها را واحدهایی سوسیالیستی فرض میکند.اگر چنین است میان ما اختلافی نیست.اما به طور کلی، وال استریت جورنال برای کارهای گوناگونی که نه به انگیزه ی منفعت پولی بلکه به انگیزه ی محبت و احترام است،ارزش چندانی قائل نیست»(2).

نکته ی شگفت این است که این غولها از تامین رفاه مادی خود گویا رضایت مطلوب را نمیگیرند بطوریکه مصرف مواد مخدر توهمزا به همان نسبتی که ممالک محروم را تهدید میکند در جایی چون موناکو (کشور میلیاردرهای به ظاهر بی درد) هم بلای خانمانسوزی است.هیچ کس نمیداند توهمات ناشی از مخدرهایی چون ال اس دی به بعد ناشناخته مربوط میشوند و یا فقط از جنس خیالند.اما برایتان جالب خواهد بود که اعتیاد تنها ادامه ای بر روند عادت کردن به مادیات است که طبق نظر برخی از دانشمندان از درون رحم مادر آغاز میشود.جالب است که یکی از پیروان این نظریه دکتر "استانیسلاو گروف" روانشناس چک و از پیروان کارل گوستاو یونگ است که روی تاثیر ال اس دی بر بیمارانش تحقیقات زیادی کرده است.با این که تحقیقات اشاره شده و نتایجی که وی از آنها گرفته است خود جای حرف و حدیث باقی دارند،اما من میخواهم روی بحث او درباره ی نوزادان تمرکز کنم چون بخشی از مشکل ما با ماتریس را روشن میکنند.

stanislav grof

اگرچه کودکان تقریبا همیشه تا پیش از 3سالگی خود را به خاطر نمی آورند ولی از سال 1986 با تحقیقات دانشمندان دانشگاه کارولینای شمالی تقریبا روشن شده است که حافظه ی شخص و قسمت مربوط به آن در مغز از دوران جنینی او شکل میگیرد.این مسئله میتواند آغاز شرطی شدن مغز را به اولین تجربه های نوزاد ربط دهد.درواقع این احتمال بسیار بالا است که بدون وجود راهی به جز حواس تجربی در راهنمایی فرد ،انسان از پیش از تولد خود مجبور به اعتماد کردن به ماتریس و حتی معتاد شدن بدان گردد.کتاب گروف به نام "ذهن هولوتراپیک"(1993) به همین مسائل تکیه دارد. مثلا گروف میگوید مصرف مواد مخدر و الکل توسط زن حامله و حرکت کردن و فعالیت زیاد و نیز تحریکات جنسی او در دوره ی بارداری در افسردگی یا پرخاشگری فرزند او در بزرگسالی نقش دارد(3). نیاز به گفتن نیست که تمام این چیزها را تمدن امروزی بر زنان حامله تحمیل کرده است.گروف همچنین لحظات نزدیک به خروج نوزاد یعنی زمانی را که نوزاد مایع رحمی،خون،ادرار و مدفوع خود را میخورد در واکنشهای بعدی زندگیش موثر میداند.اگر شخص فاصله ی بین دو دوره ی نوزادی و بلوغ را در فضایی آکنده از تصاویر جنسی و گوارشی و خشن بگذراند احتمالا هرگز از آن لحظات درون رحم خلاص نشده به شخصی روانپریش و حتی سادومازوخیست تبدیل خواهد شد یعنی مرحله ای که به عقیده ی گروف: شیطانپرستان ،جانیان جنسی، جنگ افروزان و برانگیزندگان خشونت انقلابی در آن به سر میبرند(4).نیاز به گفتن نیست که تمدن جدید درخصوص این مسائل چه بر سر کودکان آورده است.

تا پیش از این جنگها مهمترین اهرمهای ایجاد سربازان روانپریش و سادیست بودند.چون طی آنها کودکان نه تنها خون و تجاوز را به چشم میدیدند بلکه خود هم مورد تجاوز قرار میگرفتند و بنابراین خود بعدا جا پای متجاوزین میگذاشتند(همانطور که گروف هم میگوید سادیسم هرگز چیزی جدای از مازوخیسم نیست.سادیست آن حس مازوخیستی ای که نسبت به خود دارد را در شکنجه کردن انسانی دیگر با آن انسان شریک میشود).اما الان حتی در جاهایی که جنگی در جریان نیست هم رسانه ها شرایط جنگی را ایجاد میکنند.آموزش و پرورش بد که در زمان قدیم کودکان را قربانی میکرد هنوز به قوت خود باقی است.

تصادفا تنها راه نجات از ماتریس، احیای کودکی به منظور غلبه بر خاطرات ناچیز دوره ی رحمی است.آموزش و پرورش دینی به همین منظور به وجود آمده است.کودک باید قصه های دینی را در کودکی بیاموزد و آنها را دوست داشته باشد تا در بزرگسالی بتواند درست تفسیرشان کند.گر نیک بنگریم برخی عقاید مذهبی خود موید این مسئله اند.مثلا آن افسانه ی یهودی را در نظر بگیرید که در عهد موسی چون بنی اسرائیل گوساله پرستی کردند خداوند انواع مارهای زهرآگین را بر آنها فرستاد تا این که موسی ماری مفرغی را بر تکه چوبی نصب کرد تا قوم در وقت مارگزیدگی با نگاه کردن به آن خوب شوند.این داستان را مسیحیان به گونه ی خاص خود تفسیر میکنند.آنها میگویند مار مفرغی برفراز چوب،عیسی مسیح بر بالای صلیب است.تفسیر جالبی است اگر در نظر آوریم که با توجه به شیوع مارپرستی در قدیم و نمودیت مار به عنوان مظهر دانش(که آدم و حوا را به چیدن میوه ی ممنوعه ی دانش واداشت) ادیان و مکاتب در این تفسیر به مارهای مهلک تشبیه میشوند ازجمله خود مسیح با این تفاوت که مار مفرغی یا مسیح جان ندارد و نمیتواند جانی بگیرد چون از حد نماد فراتر نمیرود.

تشبیه جالبتری از این نوع در دنیای اسلام داریم:در جوامع الحکایات داستان «لقمان حکیم و مرد بدهکار» را داریم:سعید پسر لقمان در سفری با خضر نبی همسفر میشود.لقمان به پسر سفارش کرده تا هرچه خضر گفت گوش کند.شب هنگام به پیشنهاد خضر زیر درختی که لقمان پسر را از آن انذار داده میخوابند.ماری سیاه از درخت پایین می آید تا آنها را بگزد اما خضر که منتظر است سر مار را قطع میکند و آن را در بقچه ای میگذارد.در راه به محلی میرسند که در آنجا خضر، سعید را به ازدواج با دختری که تمام شوهرانش شب اول عروسی مرده اند وامیدارد.او سر مار را به سعید میدهد تا قبل از هر صحبتی با زن،سر را در آتش بسوزاند و زن را بر آن دود دهد.با انجام این عمل، تکه های بدن ماری که عامل مرگ شوهران قبلی زن بود از بدن او بیرون می افتد.این زن نمودی از جهان مادیات یا همان کوبله است،درخت ممنوعه ی داستان و مار ساکن بر آن نیز بازگوکننده ی داستان میوه ی ممنوعه و آدم است.تنها بیجان شدن مار پیشین میتواند مار مهلک اهداف این جهانی بشر را از بین ببرد.

اگر کودک در وقت مناسب با این داستانها اخت شود آنها آنقدر برایش عزیز خواهند شد که او بعدا در آنها به جستجوی معنی برآید و به کالبد غیر تاریخی آنها به چشم وسیله ی رفع خطر نگاه کند.اما شرایط بر ضد این آرمان در جریانند. سازوکار این مسیر،در یک فیلم سینمایی انیمیشن به نام "برآمدن نگهبانان" نشان داده شده است که از این رو ما به داستان این فیلم رجوع میکنیم.این فیلم محصول2012 امریکا به کارگردانی "پیتر رمزی" است و بر اساس کتابهایی از "ویلیام جویس" ساخته شده است.

شخصیت های اصلی این فیلم همان نمادهای عیدهای مذهبی کودکانند:بابانوئل، خرگوش ایستر، فرشته ی دندان و مردشنی(موکل رویاهای خوش).آنها قدرت خود را از باور کودکان به خودشان میگیرند.و این باور با هجوم لولوخرخره به شدت تضعیف میشود آنگاه که با ازبین بردن موقتی مرد شنی،عرصه ی خواب کودکان را به دست افسرانش کابوس ها میسپارد و دندانهای شیری کودکان را که فرشته ی دندان شب هنگام با هدیه جایگزین میکند به سرقت میبرد.لولوخرخره در دوران های دور که نیروی نور در مقابل تاریکی ضعیف بود سروری میکرد ولی حالا سروری او تنها با تضعیف نیروهای نگاهبان کودکان ممکن میشد.نگهبانان از سر استیصال به شخصیت تنهایی که در دوبله ی فارسی فیلم "سردین" خوانده میشود روی خوش نشان میدهند.سردین از یک دریاچه ی یخ زده برآمده است و عصایی جادویی دارد.او به شادی کودکان در ایام زمستان یاری میرساند ولی آنها او را نمیبینند و او بسیار تنها است.تنها دلیل این که حاضر میشود با نگهبانان همکاری کند آن است که گذشته ی خود را کشف کند.در این مدت او همواره بین خوبی و بدی در نوسان است.سرانجام زمانی که لولوخرخره او را به دره ای پرت کرده و عصایش را شکسته است گذشته ی خود را می یابد.سیصد سال قبل،او نوجوانی مهربان به نام "جک فراست" بوده که زمانی که میخواست خواهر کوچک خود را نجات دهد در دریاچه ی یخزده سقوط کرد و مرد.سردین با فهمیدن این موضوع به سرشت نیک خود ایمان می آورد و با همین ایمان،عصای خود را وصل و بازیابی میکند.او موفق میشود آخرین کودکی را که به نگهبانان اعتقاد دارد از بی اعتقادی نجات دهد.این پسربچه به نام "جیمی" در این هنگام "سردین" را میبیند و بدین ترتیب سردین مزد خوش قلبی خود را میگیرد.با بازگشتن اعتقاد کودکان به نگهبانان لولوخرخره شکست میخورد و نامرئی میشود و توسط کابوس هایش به جهان زیرین برده میشود.سردین با جیمی که پیوند عاطفی شدیدی با او برقرار کرده خداحافظی میکند و به همراه نگهبانان رهسپار مسئولیت میشود.

صحنه ای که جیمی برای اولین بار سردین را میبیند.

"جک فراست" ظاهرا جایی در میان نمادهای آشنای کودکان ندارد ولی عصای جادویی او به شدت یادآور عصای موسی است.این عصا چوبدستی معمولی بود که جک در آخرین لحظات زندگی مادیش با آن خواهر کوچکش را نجات داده بود.درواقع

نوع استفاده ی جک از آن چوبدستی آن را جادویی کرده بود.نمادهای دینی همین طورند.هاله ی مقدسی که احساسات انسانی به گرد آنها میکشند آنها را ویژه میکند.امروز لولوخرخره یا همان شیطان این عصا را شکسته و به عبارت دیگر، دین را بی اعتبار کرده است. اما این عصا اگر ما بخواهیم دوباره روی هم بند خواهد شد.اگر یک بار عصا را از دست دادیم به خاطر این بود که تفسیر درستی از آن نداشتیم.ولی اگر نمادها را درست تحلیل کنیم به نیروی ایمانمان میتوانیم بر شیطان غلبه کنیم.

در فیلم، سردین جوان با عصا(نماد) اعتقاد جیمی را نجات میدهد.اما در دنیای واقعی چه کسانی جز والدین و بزرگسالان چنین مسئولیتی بر گردن دارند؟به این فکر کنیم که چرا کودکان فیلم در زیر بالش خود به جای دندانشان هدیه ای نیافتند؟آیا والدین نبودند که باید به جای فرشته ی دندان هدایا را میگذاشتند؟ آری.بی اعتقادی کودک از بیثمری والدین است همچون مادر جیمی که وقتی از پشت در از پسرش میشنود که او با سردین حرف میزند فقط میخندد.

اگر به دنیای واقعی برگردیم کافی است از خود بپرسیم آیا فیلمها و عکس ها و بازی های خشن و جنسی را همین بزرگسالان تولید و توزیع نمیکنند و آیا کودکان محض اعتمادی که به بزرگسالان دارند جذب این محصولات نمیشوند؟موضوع این است که این امور متضاد با تعالیم مسیحند و وقتی مسیح جایگاه خود را از دست بدهد جایی برای بابانوئل و خرگوش ایستر و دیگر نمادهای مسیحی هم نخواهد بود. اگر شباهت فراوان اخلاق مسیحی با تعالیم اسلامی را یادآور گردیم متوجه میشویم که ما مسلمانان هم چندان در امان نیستیم ضمن این که برخی از ما (مانند داعش و القاعده) با انتخاب شیوه ی بد در جنگیدن با شیطان،صرفا عصای شکسته ی خود را خردتر میکنیم.

خبر خوش این است که ما و بیشتر مردم دنیا هنوز کاملا در تاریکی لولوخرخره جذب نشده ایم.ما هنوز در مرحله ی سردینیم.درست مثل سردین تنهاییم ولی این تنهایی دلیل نشده که کاملا به شخصیت تنهای دیگر لولوخرخره بپیوندیم.ما اکنون در دره سقوط کرده ایم ولی راه نجات هست.باید همانطور که سردین خاطرات خود را بازجست ما نیز تاریخ خود را مرور کنیم.ببینیم نقاط ضعف و قوتمان کجاها بوده و چطور میتوان از آنها درس گرفت.این کار نیازمند یک بازنگری کلی در تاریخ رسمی است که عمدتا زیرنظر پیروان شیطان تدوین شده است.چون دانشگاه ها عمدتا ابزارهای سیاسی هستند.باید خودمان یاد بگیریم چگونه دانسته ها را سبک و سنگین، و غربال کنیم.

فراموش نکنیم همانطور که ساختمان بلومبرگ را کارفرما نه به تنهایی بلکه تنها به واسطه ی کارگران میتواند بسازد معماران ماسون هم در ویران و نو کردن جهان به عوام به عنوان بردگان گوش به فرمان نیاز دارند.پس آنها قادر به فاجعه آفرینی نخواهند بود اگر ما راسخ باشیم که برده ی زرخرید نباشیم.هنوز معلوم نیست ساختمان بلومبرگ با آن تکنولوژی مبهوت کننده اش معرف چه نوع آینده ای خواهد بود؟اما بیایید جدی گرفتن آینده را با همین هشدارهای کوچک امثال توایمن شروع کنیم وگرنه هرگز دست به کار نجات از ماتریس میترا و صندوق مولانا نخواهیم شد.

پینوشتها:

1-“Bloomberg, Musk and Mithras: Billionaires busting the Matrix?”:November 5, 2017 Tracy R Twyman :tracytwyman.com

And

tracytwyman.com:” Templars, Cybele, Mithras, alchemy, William Blake, Michael Bloomberg, and the City of London”: June 9, 2017 Tracy R Twyman

2-"قلب نامرئی:علم اقتصاد و ارزش های خانوادگی": نانسی فولبر: ترجمه ی حسن گلریز:نشر نی:1388:ص10

3-"ذهن هولوتراپیک": استانیسلاو گروف و هال زینا بنت:ترجمه ی محمد گذرآبادی-نشر هرمس(1395):3-52

4-همان:ص94-84

فیل ایرانی چه نقشی در اعتقادات اجداد ما ایفا میکرد؟

نویسنده:پویا جفاکش

معمولا وقتی از گونه های منقرض شده ی حیات وحش ایران سخن میرود تنها شیر و ببر به ذهن می آیند.در حالیکه در دوره ی مکتوب تاریخی گونه های دیگری هم از این مرز و بوم پر کشیده اند همچون گاووحشی (اروکس) و فیل سوری. با این حال از انقراض این حیوانات آنقدر زمان گذشته که دیگر کمتر کسی از حضور اسبق آنها در حیات وحش ایران خبر دارد.

درست به مانند شیرها گاوها هم در میتولوژی ایران نقش فعالی دارند.اما به طرز عجیبی سخن چندانی از فیل سوری در میتولوژی به دست آمده از سومریان و دیگر اقوام منطقه دیده نمیشود.اگرچه فیل سوری بزرگترین نژاد فیل آسیایی بود اما درست به مانند اسب آبی منطقه فقط بابت عاج هایش ارزش داشت و به او به چشم کالایی برای سودآوری نگاه میشد بطوریکه این قدر شکار شد که در سال 100قبل از میلاد همزمان با اسب آبی در منطقه منقرض شد.

فیل سوری در مقایسه با فیل هندی و انسان

پراکنش فیل سوری در منطقه-نقشه از صفحه ی فیل سوری در ویکی پدیای انگلیسی

برعکس ایران و خاورمیانه فیل در هندوستان و افریقا نقش فعالی در میتولوژی مردم ایفا میکند.شاید به خاطر این که حتی امروز هم از دید بسیاری از مردم این ممالک، فیل ماهیت کالایی ندارد بخصوص در هند که همچنان در انجام کارهای سخت ،فیل یاور نزدیک انسان است.از طرفی استفاده از فیل سوری برای جنگ هم مورد تردید است و احتمالا لشکر فیلهای جهانخواران مقدونی را فیلهای هندی تامین مینمودند.با این حال ماهیت کالایی وجود فیل و قدرت سرکش و بینظیر او احتمالا نوعی فلسفه ی اسطوره ای شفاهی بومی را در خاورنزدیک نمایندگی میکرده که بیش از 2000سال پیش در هند مورد توجه قرار گرفته و با تغییراتی باب طبع فیلپرستان هندی به استخدام درآمده است.

این فلسفه در درجه ی اول در نام فیل منعکس است.اصطلاح سومری "پارو" یا "پوهالو" به معنی فیل، که "پیل" فارسی و "فیل عربی" تلفظ دیگر آنند از اصطلاح "بار" یا "بل" یا "بعل" به معنی خدا و سرور آمده است. بر خلاف ال(اله) که مفهوم معنوی دارد بعلها بیشتر با نیازهای مادی مردم ارتباط داشتند.به طوری که مثلا اصطلاح ابل الشجر مفهوم میوه دادن درخت را میرساند همچنین مردم عربستان مفهوم بله(بلت) به معنی رزق و روزی و خوبی( و بخصوص تری و نمناکی به طوری که در واژه ی بلال یا آب هم انعکاس یافته است) را نیز از بل گرفتند.بعلها برای پیروانشان غالبا به صورت گاو یا مار تجسد داشتند.مار چون نماد طول عمر است و گاو چون یاور کشاورزان است.همانطور که میدانید هر دو حیوان با زمینی بودن در ارتباطند.

از ریشه ی واژه ی بلت کلماتی چون بالط(کوشش) و بلاط(دربار) برخاستند.واژه ی اخیر ظاهرا ریشه ی واژه ی یونانی پلوتوس(ثروت) است.پلوتوس خدایی نابینا بود.این موضوع را مقایسه کنید با ویژگی خدایی مشهورتر از همان ریشه یعنی پلوتون خدایی زیرزمینی و ثروتبخش که با هادس خدای مرگ برابر خوانده شد.این زیرزمینی یا زمینی بودن بلط احتمالا همان دلیلی است که سبب شده عربها واژه ی بلاطه را درباره ی سنگ به کار ببرند.واژه های "فلس" عربی و "فولوس" فارسی (در اصطلاحات تهرانی چون "فولوس نانی":یعنی پول ندارم) به معنی پول نیز احتمالا در ارتباط با پلوت(وس) یونانیند.پس شباهت این واژه با واژه ی فارسی "پول" اتفاقی نیست چنانکه ارتباط "پول" با "پیل" و "بعل" اتفاقی نیست. جالب این که در نزد هندوان در زیر زمین فیل یا فیلهایی هستند که آن را بر پشت خود حمل میکنند.ممکن است واژه ی هندی "گاجا"(فیل) با واژه های گایا(در یونانی یعنی زمین)- مرتبط با "کی" سومری به معنی زمین- و نیز گنج(فارسی) و کنز(عربی) از یک ریشه باشد.

همچنین حداقل نام دو تن از فیلهای نگهدارنده ی زمین یعنی ماهاپادما و آیراواتا در زمره ی ناگاها یا خدایان مارسان هم آمده است.به هرحال خرطوم فیل شبیه مار است و در خاور نزدیک نیز بعلها در قالب مار پرستش میشدند.دشمن ناگاها پرنده ای عقاب مانند به نام گارودا است که گاهی نیمی انسان و نیمی پرنده تصویر میشود. آل گارودا و ناگاها هر دو از نسل کاشیاپا هستند.کاشیاپا یکی از هفت ریشی افسانه ای است که گفته میشود آواتار برهما(خدای بزرگ) است.میتوان گفت این نام در ابتدا لقبی برای خود برهما بود که جنبه های روحی و مادی جهان یعنی جنبه های آسمانی و زمینی را با هم نمایندگی میکرد.شاید پرنده سانان روحانیت(نیروهای آسمانی) و مارسانان جسمانیت(نیروهای زمینی) را نمایندگی میکردند.هر انسانی مانند کاشیاپا مدل کوچکی از برهما یا کیهان است بنابراین گاروداها و ناگاها را میتوان با نیروهای متضاد درون یک انسان یعنی فرشتگان و شیاطین برابر دانست.

گارودا و ناگا

آیا این شما را به یاد داستان اصحاب فیل نمی اندازد؟بر اساس سوره ی کوتاه "فیل" در قرآن کریم، "طیرا ابابیل"(پرنده ی ابابیل) با سنگهای سجیل به جنگ "اصحاب فیل" میرود و در نتیجه اصحاب فیل "همچون علف خورده شده" (کعصف ماکول) میگردند.فیل شاید اشاره به ناگا بودن،زمینی بودن و منحصرا مادی زیستن داشته باشد.شاید عبارت "همچون علف خورده شده" بیدلیل نیامده باشد.کسی که به مادیات اتکا کند همچون علفی که فیل آن را میخورد به دست خود مادیات خرد میشود.شاید دیدگاه قرآنی دنباله ی دیدگاه بسیار کهنی باشد که از زمان حضور فیلها در منطقه وجود داشته و ورود پیاپی فیلهای هندی برای جنگ حتی پس از نابودی نسل فیل سوری،مانع از فراموشی کامل آن شده است.ولی مسلما اندکی پس از مرگ پیغمبر و اصحابش کمتر کسی وجود داشت که مفهوم این آیات را درک کند.

با این حال در هند بوداییان میگفتند که چگونه پیلی وحشی توسط بودا رام شد.فیل درواقع نماد نیروهای مادی بود که به اطاعت انسان آگاه درمی آید و انسان است که بر فیل یعنی مادیات ریاست میکند و نه بالعکس.یک انسان در مقابل نیروهای مادی درست به مانند مردی بی سلاح در مقابل فیلی وحشی بیدفاع است.با این حال،بودا با نیروی روح خود،فیل خشمگین مادیات را رام کرد.پس انسان با تکیه بر روحانیت خود میتواند از تبدیل شدن به علف خورده شده جلوگیری کند.این شاید میراث فکری ای باشد که برخی از اجداد ما با نگریستن به فیل سوری به آن می اندیشیدند.

بودا و فیل

دانلود کتاب"مولانا،سومر،اوغوزخان: آیا ترکان باستان فلسفه داشتند؟"

نویسنده: پویا جفاکش

این کتاب توصیفی است از شباهت اعتقادات اقوام ترک به بعضی فلسفه های باستانی.

دانلود کتاب"مولانا،سومر،اوغوزخان: آیا ترکان باستان فلسفه داشتند؟"

دانلود کتاب "جادوگر آریایی و شیر ایران"

این کتاب، شامل مقدمه ای کوتاه و دو مقاله از پویا جفاکش است که عبارتند از:

مقدمه:داستان رعنا و حافظه ی تاریخی ما

حمید هامون و فوبیای نور

جادوگر آریایی و شیر ایران

دانلود کتاب "جادوگر آریایی و شیر ایران"

شیر و جادو

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 12 میلادی، شیر به عنوان حیوان ملی بریتانیا روی پرچم این کشور قرار گرفت و از آن زمان تاکنون این حیوان مهمترین نمادی است که بخصوص در کاریکاتورها برای اشاره به دولت بریتانیا به کار میرود.ظاهرا این باید مسئله ای معمولی باشد چون شیر حیوان پادشاهان است اما مثل این که خود انگلیسیها عمدا دوست دارند موضوع را پیچیده کنند.این اتفاق مسبوق بر خارج شدن انگلستان از زیر سایه ی کلیسای کاتولیک در زمان هنری هشتم(پادشاه هوسباز انگلستان) است مردی که نظر ناپاک او به زمینهای ثروتمند کلیسا ی کاتولیک در انگلیس بر کسی پوشیده نیست.آیا پادشاهان یا دست کم سیاستمداران پیش از او هم در فکر جدا شدن بودند و برای آن برنامه ریزی میکردند؟ بسیاری از انگلیسیها دوست دارند اینطور فکر کنند چون با تصور این که کشورشان آغازکننده ی ناسیونالیسم در اروپا بوده است احساس خوشی دارند.اما چرا شیر باید نماد این ناسیونالیسم باشد؟معمولا گفته میشود این شیر همان شیر بالدار سن مارک است اما شیر سن مارک نماد کلیسای کاتولیک و شهر ونیز هم هست و بعید به نظر میرسد ناسیونالیستهای انگلیسی چنین تشبیهی را بپذیرند.شیر البته نماد موسی و بنی اسرائیل هم هست اما فراموش نکنید آن زمان جو ضد یهود سهمگینی بر اروپا سایه انداخته بود.

برخی این شیر را با اساطیر سلتی مرتبط کرده از "لوگ" قهرمان قاتل "بالور" غول جادوگر سخن گفته اند."رابرت گریوز"در اثر زیر:

The White Goddess: A Historical Grammar of Poetic Myth

گفته است شیر همان لوگ است آنگاه که با دیونیسوس و هراکلس خدایان رومی مرتبط با شیر برابر نهاده شده است.سیمون اندرو استرلینگ هم در اثر زیر:

The Grail: Relic of an Ancient Religion

نام لوگ را با ریشه ی واژه های ایرلندی به معنی شیر و دولتمرد مرتبط کرده است.

در نظر بسیاری از بریتانیاییها داستان غلبه ی لوگ بر بالور معادل واقعه ی تاریخی پیروزی کلتهای هندواروپایی بر بومیان سیاهپوست بریتانیای ماقبل تاریخ میباشد.اما چطور ممکن است در چنان روزگاری شیر برای بریتانیاییها یک نماد بوده باشد؟ ما میدانیم که در چندین هزار سال پیش بریتانیا مسکنگاه زیرگونه ای از شیر به نام "شیر غار" بوده ولی این حیوان که زمانی در بخش اعظم اروپا یافت میشد سپس تر از بین رفت.حدس زده میشود که شیر و ببر در دوره ی تاریخی تا ساحل شرقی رود دن هم یافت میشدند.یک سند تاریخی از "کیف"(اوکراین) از حمله ی یک "زور"(0) غولپیکر به مردی و اسبش در جنگل سخن میگوید. زور به معنی حیوان درنده است و معمولا به سیاهگوش و بخصوص گرگ اطلاق میشده است اما توصیف وحش گزارش فوق شبیه یک گربه سان بزرگ است و به نظر میرسد یک شیر یا ببر باشد.ولی همین که نام مشخصی برای حیوان وجود ندارد نشانگر این است که این گونه حیوانات چقدر در آن زمان در اروپا نایاب بودند(1).به هرحال حضور شیر وحشی در انگلستان در قرون وسطای نخستین کاملا مردود است.از طرفی هیچ کس نمیداند داستان لوگ چقدر قدمت دارد.احتمال دارد لوگ همان لوگوس لاتین و در اینجا به مفهوم نظم درحالیکه بالور مظهر بینظمی و تاریکی باشد.بسیار جالب خواهد شد اگر بالور مرتبط با بعل خدای مشهور کنعانیان که یهوه ضد او است باشد.در این صورت لوگوس مفهوم مسیحی خواهد داشت و جدید بودن داستان بخصوص به خاطر شباهت داستان کشته شدن بالور (با پرتاب سنگ) با داستان داود و جالوت، بیشتر به چشم می آید.

قلمرو شیرها در گذشته:آبی:شیر امریکایی-قرمز:شیر غار-سبز:شیر افریقایی و ایرانی-نقشه از صفحه ی "شیر غار" در ویکی پدیا

مقایسه ی پیکره ی آیینی انسان با سر شیر غار از آلمان با نمونه های مشابه مصری باستان و میترایی

شاید بهترین راهنمای ما در کشف این معما این باشد که بسیاری اوقات در کنار شیر ،الهه ای به نام بریتانیا تصویر میشود.این الهه به شدت یادآور عیشتار الهه ی کهن بابلی است که معمولا سوار بر شیر تصویر میشود.بسیاری از اسطوره شناسان معتقدند بریتانیا زمانی محل فعالیت شدید جادوگران سامی بخصوص فنیقی بوده است که خدایان بابلی یعنی سیارات و ستارگان را میپرستیدند.واژه ی انگلیسی استار به معنی ستاره با نام عیشتار مرتبط است.به خاطر بیاورید که از ارتباط بالور فرمانروای پیشین بریتانیا با بعل فنیقی سخن گفتیم.در ادامه خوب است اشاره کنیم که محله ی "بلینگزگیت" قدیمی ترین ناحیه ی لندن و منسوب به "بلین" پادشاه خوبی و صلح است.به عقیده ی مسی این پادشاه افسانه ای و نیز "بروتوس" تروایی که رومیان نام بریتانی ها را از آن دانسته اند کسی جز بعل نیستند.او به داستانهای بلین و برادرش برنس اشاره میکند و به شعری ایرلندی درباره ی "ورن" که شاه پرندگان شد(2). عیشتار نیز تحت نام های "کد"(3) و "دیرئیت"(4)(مسی نام اخیر را به "تااورت" الهه ی مصری مربوط میکند) در بریتانیا پرستش میشد.مسی میگوید که در انگلیسی "کوئده"(5) به معنی شیطان و در اسکاتلندی "کوئید"(6) نام شیطانی است.(7)

الهه بریتانیا و شیر

طرحی از نگاره ی عیشتار و شیر از اربیل باستان

به نظر میرسد اموری سبب پابرجا ماندن جادوگری کلدانی(برخی بین نامهای کلده و کلت ارتباط جسته اند) در انگلستان و دیگر نواحی اروپا شده اند.شاید موج کیمیاگری که از شرق می آمد(بسیاری از کتابهای کیمیاگری اروپایی منتسب به نویسندگان مسلمان و عرب بخصوص جابرابن حیان الکوفی هستند) در این باره بی تاثیر نبوده است.شیر یکی از آشناترین نمادهای کتابهای کیمیاگری است.اما امر دیگر بحرانهای درون خود اروپا است.در اروپای فقیر جنگها سبب کاهش جمعیت مردان میشدند.فقر حاکمه هم به اندازه ی کافی سن ازدواج را بالا نگه داشته بود(8-27سال برای مردان و 6-25سال برای زنان) و بیشتر پسران تا زمان مرگ پدرشان و به دست گرفتن میراث و اختیار پدر دست به ازدواج نمیزدند.در چنین شرایطی بسیاری از زنان به سختی قادر به اداره ی زندگی بودند."نولین سولرو" و "دیتراو تن" مدعیند که تعقیب زنان به جرم ساحری بیشتر از آن که معنای دینی داشته باشد مفهوم اقتصادی داشت.زیرا زنان فقیر حاضر به کارکردن با دستمزدهایی پایین تر از مردان بودند و بخصوص در نساجی رقیب بزرگی برای مردان به شمار می آمدند.بنابراین «از میان بردن فرقه های گوناگون زنان فقیر» در دستور کار بود. مشهورترین این گونه فرقه ها "فرقه ی بگین" بود که در سده ی سیزدهم و چهاردهم جمعیت زیادی داشت:در کلن 1000نفر، باسل 1400نفر،پاریس 2000نفر و در فرانکفورت از هر 100زن 6زن در صومعه های بگین زندگی میکردند(8).

بسیاری از زنان فقیر در آن شرایط یا باید به زندگی سخت در صومعه ها خود را محدود میکردند و یا راه به ظاهر راحت تر روسپی گری را در پیش میگرفتند.عیشتار الهه ی شهوت بود و میتوانست ضامن مردمی که در آن زمان علیرغم فساد اخلاق همچنان خواهان دین بودند باشد.او الهه ی جادو هم بود یعنی همان امری که در شرایط ناامیدی مردم به آن تکیه میکنند.زنان جادوگر در پیری به تجربه ی زیادی رسیده بودند و اصطلاح پیرزن جادوگر باب شده بود.حیوان جادوگران گربه ی سیاه بود. سیاه رنگ پلیدی است اما خود گربه اشاره دارد به "پاش" یا "پخه" الهه ی گربه سر مصری که از نمادهای عیشتار که در مصر ایزیس یا هاثور هم نامبده میشود بود.از نام این موجود کلمات "پیشی"(فارسی)، "پیچه"(گیلکی) و "بیسه"(عربی) جملگی به معنی گربه مشتق شده اند."پ و س ی" در انگلیسی هم به معنی گربه است.این که این کلمه به مفهوم آلت جنسی زن هم به کار میرود نشان از ارتباط تنگاتنگ جادو و شهوت در انگلستان دارد.

بیهوده نبود که پس از سرکوب تمپلرها(شوالیه های معبد) در فرانسه بازماندگان آنها به بریتانیا پناه آوردند و اولین لژ فراماسونی را تاسیس کردند.بریتانیا بهترین مکان برای قیام علیه مذهب متعارف بود.فراماسونری از انگلستان به سراسر جهان نشت کرد.کمی بیش از صد سال پیش انقلابیون ایتالیایی به رهبری فراماسون هایی چون گریبالدی دایره ی قدرت سیاسی پاپ را تا به اندازه ی واتیکان محدود کردند.دین جدیدی جهان را فرا میگرفت.

پینوشتها:

0-zver

1-“tiger versus lion”:Wikipedia

2-“a book of the beginnings”:v1: Gerald massey:London:1881:page313-4

3-ked

4-dyrreith

5-quede

6-quaid

7-ibid:316-9

8-جامعه شناسی خانواده:دکتر شهلا اعزازی:انتشارات روشنگران و مطالعات زنان:1380:ص3-32

دانلود کتاب "ناسیونالیسم،عرفان و باستانگرایی"

نویسنده: پویا جفاکش

این کتاب دارای یک مقدمه و دو فصل با عناوین "دانای کلدانی" و "حاشیه هایی بر انوماعلیش" است که پیشتر به صورت مقالاتی جداگانه در وبلاگ گذاشته بودم و حالا کلیت آن را ارائه میدهم.این رساله در جستجوی نقطه ی اتکایی برای یک ناسیونالیسم سازنده ی ایرانی است به گونه ای که ما را با تمدنهای باستانی دیگر آشتی دهد.من در این مسیر،اسطوره ی زرتشت را انتخاب و بر اساس سنن عرفانی تفسیر کرده،تصویر نهایی زرتشت و اطرافیانش را به شکلی که دین زرتشت ارائه میکند تصوری دیرآمده و متاخر میدانم و معتقدم این تصویر سازی ما را با دنیای بزرگ بیگانه کرده و سبب شده تا معامله ی ما با جهان نه در چارچوب فرهنگ بلکه در چارچوب شبه فرهنگ و حتی ضد فرهنگ باشد درحالیکه مقایسه ی افسانه ی زرتشت با سنن عرفانی بزرگ جهان راهگشای مفیدی است چون در ایران یک سنت عرفانی حداقل هزار ساله وجود دارد که خود دارای ریشه های کهن تری است.

محتویات:

مقدمه

فصل اول:دانای کلدانی

اوآنس یا انوخ

زرتشت و دنیای مردگان

ملکه ی مارها

نتیجه ی فصل اول

فصل دوم:حاشیه هایی بر انوماعلیش

پیکر کیهانی

هبوط انسان

تقسیم واحد

حکایت نعمان

آپکالوها

جبرئیل

شاخهای شیطان

لباس آدم

آپولو و آرتمیس

نوای نی

کلام اهورایی

آفرینش اهریمنی

نتیجه گیری فصل2

دانلود کتاب "ناسیونالیسم،عرفان و باستانگرایی"

مسیح،خورشید و جام مقدس(ریشه های شرک آمیز یکی از معروفترین اسطوره های مسیحی-ماسونی)

نویسنده:پویا جفاکش

 

یکی از حیرت انگیزترین مسائل درباره ی ایرانیها این است که صهیونیسم و فراماسونری را بزرگترین دشمنان جهان میدانند ولی همزمان از هیچ منبعی غیر از منابع وابسته به آنها برای دانستن موضوعات بهره نمیگیرند(بلوای پایان جهان در2012میلادی بزرگترین محک تاثیرپذیری ایرانیان از هوچی گری رسانه های غرب بود) و حاصل یکچنین تناقضی تنها همین است که درنهایت درمیمانند که  به که و چه اعتماد کنند یا نکنند.فیلم سینمایی"رمز داوینچی" ساخته ی ران هاوارد(2006) که بر اساس کتابی به همین نام از"دن براون" ساخته شده است از جمله پدیده هایی بوده که ذهن ایرانی را به خود مشغول کرده است.کسانی که فیلم را دیده اند (و بیشتر آنها از دوستان بسیجی من بودند) از من درباره ی جام مقدس و مریم مجدلیه میپرسند.بیشترشان از فیلم سر در نیاورده اند  و متوجه نشده اند جام مقدس چیست و این که فیلم میخواهد بگوید جام مقدس همان مریم مجدلیه است که براساس مدارک جعلی مورد استفاده ی دن براون، این زن با مسیح ازدواج کرده و صاحب فرزندانی شده است که به حکومت فرانسه رسیده اند! بینندگان ایرانی جرئت ندارند  خزعبلات این فیلم (به عنوان یکی دیگر از محصولات کارخانه ی مسموم کننده ی هالیوود) را باور کنند و در این بین برای این که فیلم دیدنشان بیهوده و بی نتیجه نبوده باشد به واژه ی کلیدی جام مقدس میچسبند و کنجکاوند بدانند آن چیست و چه ربطی به مسیح دارد ولی منبع قابل اطمینانی دراینباره ندارند.این رساله با هدف پاسخگویی به بعضی از معماهای حول و حوش این اسطوره نگاشته شده است.خواهیم دید که ریشه ی اسطوره ی جام مقدس به مذاهب شرک به ویژه خورشیدپرستی برمیگردد که با مسیحیت درآمیخته و ظاهری الهیاتی به خود گرفته است.

 

حضرت مسیح:

وجود تاریخی عیسی مسیح زیر سوال است و کلیه ی داستانهایی که اناجیل به نام وقایع تاریخی درباره ی آن حضرت بیان میدارند درحقیقت کپی برداری از اساطیر شرک آمیز موجود در امپراطوری روم است.تاکنون بارها مسیح را با خدایان شرک همچون آدونیس، آتیس، ازیریس،اسکله پیوس، دیونیسوس،کریشنا و بودا مقایسه کرده اند.نام اصلی عیسی،"یسوع" به معنی نجات دهنده است و همین برای کسانی که منکر بازگشت قهرمانانه ی مسیحند حجتی شده که آن را نامی فرضی برای یک منجی غیرواقعی بدانند(بدون در نظر گرفتن این که یسوع ممکن است یک لقب هم باشد).با این حال کشف طومارهای بحرالمیت که مجموعه اسنادی از یهودیان بین سال110ق م و سال68میلادی است و شباهتهای آنها به بعضی مضامین انجیلی برخی را به این نتیجه رسانده که ریشه های تعالیم عیسای تاریخی و نه اساطیری به فرقه ای از یهود به نام اسنیها برمیگردد.اسنیها که فرقه ای بسیار زاهدپیشه بوده اند به قولی در ادامه ی جریان «مبلغان بودایی که آشوکا امپراطور هند سه قرن قبل از میلاد آنان را به فلسطین اعزام داشته بود» قرار داشتند(1).کاهنان این فرقه طبابت هم میکردند که انسان را به یاد شفابخشیهای معجزه آسای عیسی می اندازد.اسنیهای قمران به شدت منتظر پایان دنیا و آمدن مشیا یا مسیح(منجی موعود یهودیان)بودند.تفاوت بارز عیسی با اسنیها در این است که اسنیها روی ظاهر امور مذهبی تعصب و سختگیری افراطی داشتند که در تضاد با آسانگیری عیسی و دوری او از تعصبات بیجا بود.اسنیها فکر میکردند روحانیون از مردم عادی برترند ولی عیسی آدمیان را به یک سان و یک پایه میدید و درست کرداری را مایه ی برتری آدمیان میدانست. عیسی وظیفه ی خود را ایجاد اصلاحات در یهودیت میدانست و از این روی  از شریعتگرایی افراطی هر سه فرقه ی یهود روی بر می تافت.تاسیس فرقه ی جزم اندیش مسیحیت (با اکثر شاخه هایش) که به نام عیسی و خدایش دست به جنایت و ترویج جهالت زدند خیانتی به این مرد بزرگ بود.

به نظر ژان دانیلو(که مسیحیت نخستین را در ادامه ی اسنی گری میداند) نزدیکترین گروه به تعالیم عیسی، مسیحیان "ابیونی"هستند که احتمالا در ماوراء اردن و بعد از سال70میلادی پدید آمده اند.این فرقه عیسی را نه پسر خداوند بلکه تنها یکی از انبیای خداوند میدانند:«بین این فرقه و اسلام شباهتهای عجیبی وجود دارد.»(2) این گروه درواقع بیشتر یهودی بوده اند تا مسیحی.آنها«نه به الوهیت عیسی اعتقاد دارند و نه به تجدید حیات وی»(3)و ضمنا معتقدند که «پولس [مبلغ مسیحیت در روم] برخلاف پطرس قدیس یک پیامبر دروغین است»(4)احتمالا در این مورد اخیر حق با ابیونیها است و میتوان گفت پولس(یا کسانی که پشت نقاب پولس مخفی شده اند) برای همه گیر کردن دین آن پیامبر در روم،امر درآمیختن زندگی مسیح با اساطیر خدایان شرک را آغاز کرده است(اند).مطابق افسانه،پولس خود در زندگی هرگز عیسی را ندیده بود (هرچند به نظر برخی پولس و پطرس و مسیح هر سه یک شخصیت یعنی شمعون مغ هستند که ظاهرا در دمشق از اسنی های تبعیدی پیرو "معلم عدالت"(موره هاصدوق) تاثیر پذیرفته بود).

بیش از اینها نمیتوان چیز زیادی درباره ی عیسای تاریخی گفت.او در دوران حیات خود مردی گمنام بود و از این رو در تواریخ زمانه انعکاسی نیافت.ولی نهضتی که وی آغاز کرد پس از مرگ گسترش یافت و از آنجا که او بین گروههای انسانی تفاوت ذاتی قائل نبود دربین غیریهودیان نیز پیرو پیدا کرد و پایه های روم ستمکار را به لرزه درآورد به طوری که به زودی امپراطوران روم خود مسیحی شدند و نهضت پیام آور مسیحیت را نیز به نفع خود و کشیشهای جیره خوار حکومت تحریف کردند.در طول زمان داستانهای فراوانی حول شخصیتی مرموز چون عیسی که کمتر کسی وی را به درستی میشناخت شکل گرفت. حکایت مقتول شدن و رستاخیز عیسی (که یادآور مقتول و باززنده شدن ایزدان کشاورزی در فصول خشکسالی و فراوانی است)،این که عیسی پسر خدا است(که یادآور پسران خدایان یونان از زنان زمینی است)،این که عیسی در 25 دسامبر متولد شد (یعنی روزی که رومیان مشرک در آن،تولد ساتورن را جشن میگرفتند)، این که عیسی بر صلیب جان سپرد(که چهارجهت آن یادآور عناصر چهارگانه ی مشرکین است)، این که عیسی مراسم عشای ربانی را از خود به جای گذاشت(یادآور خوردن توتم در مراسم قربانی در بین بدویان)، این که عیسی برای آمرزش گناهان بشر خود را قربانی کرد(یادآور بز عزازیل بنی اسرائیل)، این که عیسی با جوانترین حواریش یوحنا روابط همجنسبازانه داشته است(امری که از انجیل یوحنا استنباط شده و در برخی آثار هنری همچون تابلو شام آخر داوینچی هم منعکس شده است)و ازدواج عیسی با مریم مجدلیه(که موضوع کتاب دن براون و فیلم مربوطه است) همگی بخشی از خیالپردازیهای بشر درباره ی پیشوای عشق و مهربانی یعنی عیسی است و خواهیم دید که داستان جام مقدس نیز جزئی از همین خیالپردازیها است.مردی که نامش معنای منجی میداد ،بهترین گزینه برای برابرنهاده شدن با مشیا یا مسیح(قهرمانی که در آینده قرار بود یهود را بر جهان سروری دهد) به نظر میرسید.اما مشیا با یک کلمه ی دیگر هم مشتبه شده بود که خواهی نخواهی آن نیز با عیسی برابر میشد: "میشا" خدای مشرکین.

 

مسیح و جام مقدس-دو حواری (پطرس و یوحنا) در دو سوی او هستند.

 

مسیح و خورشید:

واژه ی سامی"میشه/میشا/میشو" ریشه در نام خدای عرب باستان یعنی"میس"دارد .میس در عربی یعنی اهتزاز ماه(5).گفته میشود ماه در ازمنه ی بسیار دور معرف خداوند یکتا در بین عرب بوده است(6).بنابراین تعجبی ندارد که در بین النهرین یعنی جایی که کوچندگان از عربستان نقش مهمی در تاریخ آن بازی کردند این کلمه معنی آقا و سرور و خدا پیدا کرده باشد.با غلبه ی تدریجی خورشید پرستی بر ماه پرستی در بین النهرین-که به ویژه از زمان حکومت سارگون اکدی آشکار شد- واژه ی میش بیشتر درباره ی خورشید به کار رفت تا ماه.تا جایی که خورشید را "میشارو" یا "میشتارو" مرکب از میش+شار(یعنی شاه) نامیدند.بعدها و با قدرت یافتن ایزد مردوک در بابل،این لقب بر سیاره ی ژوپیتر(مردوک) قرار گرفت و به صورت "مشتری" درآمد.اما پیش از آن "میسارو"(میشارو) به صورتهای "میثره" و"میثه" در همان معنای خورشید به ایران پای گذاشته و از طریق ایران،تحت نام "میترا" به هند داخل شده بود.از سوی دیگر شهرت مصر(کمت) به پایتخت خورشیدپرستی جهان، سبب شد تا لقب میسارو(میشارو) به صورت"مصر"بر روی کشور کمت بماند.در نزد فیلون(حدود2000سال پیش) "میسور"(میتوان این کلمه را تحریفی از میسارو دانست) پدر"تحوت"(توث)(آموزنده ی حکمت به مصریان و معادل ماه(قمر))بوده است(7) که این ارتباط مصر و میسور را مسجل میکند.

نام خدای مزبور با نامهای"موشه"(موسی) و"مشیا"(مسیح) این همانی دارد و با توجه به جلوه ی اسطوره ای که این دو شخصیت دینی متعلق به یکتاپرستی یافته اند نفوذ یافتن داستانهای خدای شرک به درون افسانه های مذهبی یکتاپرستان کاملا باورپذیر مینماید. ازجمله به قتل رسیدن مسیح و زنده شدن دوباره ی او (مطابق روایت مسیحیان) با مرگ هرروزه ی خورشید و حیات مجدد او در روز بعد قابل مقایسه است.خورشید هنگام فرورفتن در افق مغرب به رنگ سرخ درمی آید به طوری که به نظر میرسد خونین شده است. بنابراین غروب آن به قتل وی تعبیر میشد.فردا خورشید دیگری مجددا خون آلود همچون نوزادی که تازه از شکم مادر بیرون آمده متولد میشود که درواقع نفس خورشید شهیدشده در او حلول کرده است: خورشیدی جوان که انتقام پدر را از تاریکی میگیرد. از قرار معلوم مرگ و رستاخیز مسیح هم اهمیتی همچون مرگ و رستاخیز خورشید دارد.آیا ممکن است افسانه ی جام مقدس هم با خورشیدپرستی مرتبط باشد؟

 

جام مقدس:

افسانه ی جام مقدس(گرال)با شخصیتی انجیلی به نام یوسف رامه ای ارتباط پیدا میکند.بر اساس اناجیل،یوسف رامه ای عضو شورای یهود بود که درخفا به مسیح اعتقاد داشت و پس از مرگ عیسی به دفن او اهتمام گذاشت.اما روایات فراانجیلی نیز درباره ی او کم نیستند. گفته اند یوسف جامی را که مسیح در شام آخر در آن شراب خورده بود برداشت و وقتی سربازی رومی پهلوی مسیح مصلوب را با نیزه مجروح کرد و از زخم خون جاری شد، یوسف خون عیسی را در آن جام ریخت و آنگاه فلسطین را ترک گفت و به اروپا رفت و انجمنی را برای حفاظت از گرال ترتیب داد و قبر او اکنون در بریتانیا قرار دارد.روایت جالبتری میگوید که یوسف به دلیل مجاورت با جام جادویی عمر جاویدان یافته و شاه آرتور که از اعقاب او بوده پس از زخمی شدن در جنگ با خواهرزاده اش "موردرن" (یا "موردرد") برای درمان به نزد جدش یوسف رامه ای رفته و او نیز عمر جاویدان یافته بطوری که وقتی مسیح ظهور کند یکی از کسانی که پشت سرش در بیت المقدس نماز میخوانند همین شاه آرتور است.

همچنین جام مقدس و نیزه ی خون چکان-همان نیزه ی سرباز رومی-موضوع حماسه های شوالیه ای از قرون نخست هزاره ی دوم میلادی است که در بعضی از آنها پرسوال (پارزیفال) و در بعضی دیگر لانسلو(فاسق زن شاه آرتور) به جستجوی گرالند.اولین این قصه ها، حماسه ی پرسوال از کرتین تروایی است که در آن،پرسوال به کاخ اساطیری "مون سالواژ"(به معنی کوه سعادت) پا میگذارد و در آنجا شاهی بیمار و نیز جام مقدس و نیزه ی خون چکان را میبیند.بیماری شاه تنها در صورتی خوب خواهد شد که پرسوال از او درباره ی دردش سوال کند.اما او این کار را نمیکند و درنتیجه فرصت از دست میرود و پرسوال بعد از فهمیدن اشتباه خود حسرت میخورد.در حماسه ی "پارزیفال" از ولفرام فون اشنباخ که بعد تر نوشته شده پارزیفال(پرسوال) مجددا به این قصر پای میگذارد و این بار سوال سرنوشت ساز را میپرسد و پایانی خوش بر داستان رقم میخورد.برادر سیاهپوست پرزیفال به نام فرفیز و خانواده اش صاحبان جام میشوند و به شرق میروند جایی که شاه "جان" افسانه ای از برادر سیاهپوست پرزیفال به دنیا می آید و گرال نزد آنها میماند و بر اساس برخی دنباله های داستان،خود پرزیفال هم به آنها میپیوندد.البته گرال در حماسه ی فون اشنباخ نه یک جام بلکه یک سنگ است و از این رو برخی آن را با حجرالاسود مقایسه کرده اند(8).فون اشنباخ میگوید که اصل داستان پارزیفال را نویسنده ای عرب به نام "فلژتانیس" نوشته و کرتین تروایی چندان به او وفادار نبوده است.به ادعای وی نوشته های فلژتانیس از اندلس به فرانسه وارد شده و منبع فون اشنباخ در آشنایی با این موضوع ، "کیوت پرووانسی" بوده است.به راستی ارتباط روایت پرسوال(پارزیفال) با روایت یوسف رامه ای و ارتباط این هردو با خورشیدپرستی چیست؟

 

صحنه ای از اپرای پرزیفال از واگنر-شخصیتها:از راست به چپ:پرزیفال-گوممانز-کوندری

 

یوسف رامه ای، خضر و ماه:

در صفحه ی یوسف رامه ای در ویکی پدیای انگلیسی به روایتی اشاره شده که یوسف رامه ای و مسیح اکنون در مصاحبت هم به سر میبرند.این شبیه روایتی کویتی است که بر اساس آن،مسیح اکنون در مصاحبت خضر به سر میبرد.خضر که در فارسی به او عمونوروز هم میگویند در لغت به معنی رنگ سبز است و با سرسبزی طبیعت مرتبط است.او درست به مانند یوسف رامه ای عمر جاوید دارد.با توجه به شباهت نامهای موسی و مسیح،قصه ی همجواری او با مسیح میتواند با همقدم بودن خضر و موسی در روایات اسلامی مطابقت داده شود.داستان دیدار موسی با خضر در مجمع البحرین را با داستان ملاقات گیلگمش (قهرمان خورشیدی بین النهرین باستان) با زیوسودرا مقایسه کرده اند(9). زیوسودرا همان نوح است که با کشتی ای  خانواده ی خود و یک جفت از هر جانور را از غرق شدن نجات داده است و به عمر جاوید دست یافته و اوتناپشتهیم یعنی زنده ی جاوید خوانده شده است.نام زیوسودرا از دوجزء ساخته شده:"زیو" آمیزه ای از "ذی" و "ذو" به معنی خدا و صاحب است؛ و "سودرا" تحریفی از "خیدیر"(خضر) میباشد.اما یک کشتی نورد مثل زیوسودرا (نوح) چه ربطی میتواند به سرسبزی طبیعت داشته باشد؟

اگرچه ارتباط انوحا(کلمه ای که ابن وحشیه ی کسدانی نوح پیامبر را بدان نامیده) با نام اوآنس(پیامبر ماهی پوش بابلی که احتمالا همچون یونس بر یک ماهی یا هیولای دریایی فائق آمده و غلبه بر هیولای دریا-در قالب سیلی عظیم- در داستان نوح هم به چشم میخورد) در روایت بروسوس خارج از دستور این رساله است،اما همین نام فعلی نوح هم کمک حال ما است چون در درجه ی اول با "نوحا/نحی/لحی/له/اله" یعنی قمر و در درجه ی دوم با "نوء" عربی به معنی غروب ستارگان و صور فلکی در پایان هرماه مربوط است که همیشه با خود باران به همراه داشته است.نوء ستاره ی دبران به خاطر این که بارانی نداشته و در عوض گرمای بیشتر به همراه می آورد نزد عرب به بدیمنی ضرب المثل شده است (10). عرب ریزش باران را به باز شدن درهای دریای آسمانی تعبیر میکرد.یعنی دریایی در آسمان بود و گویا حرکت ماه(قمر) که نوء ستاره را سبب میشد به وسیله ی کشتی ای در دریای آسمانی صورت میگرفت که یادآور هلال ماه بود.بیهوده نیست که واژه های ناو(کشتی) و نویگیت(نیروی دریایی در زبان انگلیسی) به نوء و نوح شبیهند.ارتباط بین ماه و خضر یا یوسف رامه ای به گونه ی دیگری هم ثابت میشود.چون در روایت بابلی سیل بزرگ، زیوسودرا را "آتراهاسیس"خوانده اند که یادآور نام ادریس –یک زنده ی جاوید دیگر- است.نویسندگان مسلمان ادریس را با هرمس مصری (توث یا تات) برابر دانسته اند و توث همان سیاره ی ماه است.از سوی دیگر تصویرشدن توث در مصر به گونه ی "ابومنجل"(نوعی لک لک با منقار خمیده) یادآور ارتباط عمونوروز (خضر) با حاجی لک لک در ایران است.تبدیل خضر به عمونوروز و وصل شدن او به بهار نیز از این جهت است.چون لک لک سفید ایران ،  زمستان را به عربستان کوچ میکند(لقب حاجی را نیز از این جا دارد)و در آغاز بهار همزمان با سرسبزی طبیعت باز میگردد.میگویند عمونوروز سوار بر بال او می آید.

تشبیه ابتدایی انبیای الهی به پدیده های آسمانی عمدتا به دلیل ارتباطی بود که مردم قدیم بین انسان و طبیعت ایجاد میکردند.اما باید در نظر داشته باشیم که مردم و بخصوص مردم قدیم اکثرا آمادگی  روبه رو شدن با یکتاپرستی فیلسوفانه را نداشته و به راحتی طبیعتپرستی خام و تفکر اسطوره ای بر آنان غلبه میکرد و عجیب نخواهد بود اگر انبیای الهی نیز از این طریق با رویدادهای طبیعی و اساطیر شرک مربوط شوند.

بنابراین برجسته شدن همراه بودن مسیح و خضر،یا مسیح و یوسف رامه ای،متاثر از همگام و همراه بودن توث(ماه)و رع(خورشید)در اساطیر مصر است.این همراهی در روز جلوه ی بیشتری دارد یعنی زمانی که خورشید پرتوافکنی میکند و ماه را نیز میتوان در اوقات خاصی در اطراف آسمان دید.اما در شب وقتی خورشید شهید شده است ماه است که اداره ی جهان را در دست دارد و پرتوافکنی آن در شب نمادی از این ماموریت است.با این حال چنانکه خواهیم دید او در شبهای خاصی از آسمان ناپدید میشود تا به کاخ افسانه ای خود یعنی "مون سالواژ" قصه ی پارزیفال برود و اوضاع آن جا راهم نظارت و مدیریت کند.در تمام این مدت گرال(سنگ یا جام مقدس)با او است و آن،نوری است که از خورشید شهید گرفته است تا دنیا کاملا تاریک نباشد(یعنی نور ماه) و این تا طلوع مجدد خورشید اهمیت خواهد داشت.

اما اگر یوسف رامه ای بدلی برای ماه و به مانند ماه و خضر جاویدان است پس چرا از شخصیتهای زنده ی داستان پارزیفال نیست؟پاسخ به این داستان در گرو بازتفسیر داستان پارزیفال است.

 

تحوت

 

پارزیفال:

همانطور که قبلا گفتیم براساس قول ولفرام فون اشنباخ ، قصه ی پارزیفال را یک نویسنده ی عرب نگاشته است.با این همه میتوان مطمئن بود که فون اشنباخ یک راوی امانتدار داستان شرقی نبوده بلکه روایت سلتی قصه را هم چاشنی روایت عربی کرده است.عربی ترین قسمت داستان مربوط به اوایل آن است.جایی که شوالیه ای به نام "گاموره"به خدمت خلیفه ی بغداد در می آید و برای او میجنگد.این قهرمان دوبار ازدواج میکند.یک بار با ملکه ی سیاهپوست اندلس به نام "پلاگان" یا "بلاکان" که حاصل آن پسری به نام "فرفیز" است؛و بار دوم با ملکه ای فرانسوی به نام"هرزه لوئید"که نتیجه ی آن پسری به نام پارزیفال است.گاموره به شرق برمیگردد و در آنجا در نبردی کشته میشود.گاموره احتمالا همان خدایی است که در خاورمیانه با نامهایی چون"مولوک"، "آموروک"، "آمورو"، "آمور"، "یمیر"، "یمه"، "یم"، "جم"، "جمشید"و...همچنین "مروتوکو" و "مردوک" شناخته شده و نام "گومورا"(عموره) یکی از دوشهر قوم لوط نیز با همین خدا مرتبط است.وی خدای آموریان(عمالقه)بود که پس از اختلاط با سیاهان شرق دریای مدیترانه،بابل را فتح کردند و به مرور زمان مردوک را آقای خدایان خواندند."آمورو"نام صورت فلکی ای بود که یونانیان پرسئوس خوانده اند(11)پرسئوس احتمالا از ریشه ی "فرس" عربی(به معنی جنگجو و دلاور) است که میتوان آن را لقبی برای آمور خواند.این احتمال جدا وجود دارد که آمور تحت تاثیر خورشیدپرستی مصری به خدایی خورشیدی تبدیل شده باشد.چرا که احتمالا "آمون" خدای خورشید مصری همان آمور است(توضیح این که تبدیل "ر"ساکن به"ن"در زبان مصریان باستان به راحتی صورت میپذیرد).در این صورت کشته شدن گاموره همان سفر او به شرق یعنی جایی است که خورشید از نو متولد میشود.

کمک گاموره به خلیفه ی بغداد درحالی اتفاق می افتد که او مورد حمله ی بابلیها قرار گرفته است.جالب این که خرابه های بابل نزدیک خود بغداد است یعنی بابلیها خود بغدادیها هستند مگر این که فرض کنیم بابلیهای مورد بحث هنوز "بابلی" نشده اند یعنی قومی هستند که به زودی بابل را فتح کرده و بابلی خواهند شد.میتوان آنها را پرستندگان سیاره ی مشتری خواند که با پادشاه خورشیدپرست و مورد حمایت خورشید(خلیفه ی بغداد یعنی شاه بابل) اختلاف دارند و خورشید(آمور/گاموره) به کمک شاه می آید.شکست شاه و پیروزی پیروان مشتری،برابر است با تحریف ماهیت آمورو از خورشید به مشتری و از دید راویان خورشید پرست قصه درواقع مرگ آمورو یعنی به قتل رسیدن گاموره.بعدها ابن قتیبه در شرح گسترش فرزندان "عملیق ابن لاوذ ابن ارم" که عمالقه نام داشتند فراعنه ی مصر و شاهان فارس را از نسل آنها شمرد و خود فارسیان را از نسل برادر عملیق به نام "امیم" خواند (12)در حالی که آغاز گر بابل یعنی نمرود را پسر"ماش ابن ارم ابن سام"و برادر نبط (جد نبطیان)معرفی کرد(13) و نام ماش را میتوان با میشه مقایسه کرد.بدین ترتیب حتی در زمان ابن قتیبه هم مشهور بود که قبل از عملیق(آموروک/مردوک) در بابل خورشید پرستش میشده است فقط فراموش شده بود که عملیق پارسیان(اهوره مزدا(مردوک)/مشتری) (14) با عملیق مصریان(آمون/خورشید) ماهیتا متفاوت است .

بلاکان همسر گاموره و مادر فرفیز،چنان که "هلن آدولف" به درستی پیشنهاد کرده،کسی جز بلقیس ملکه ی سبا(شبا) نیست(15).قرار گرفتن محل حکومت این ملکه در اندلس(شامل شمال غربی افریقا) نشاندهنده ی  مطمح نظر بودن دورترین غرب ممکن از نظر یک قرون وسطایی است.اما غرب دور برای یک نفر از خاورنزدیک دوره ی باستان اینقدر دور نبوده است.بلکه میتواند در حوالی مصر درنظر گرفته شود.این که یکی از زندانیان فرفیز، پادشاه عربستان به نام زرتشت است(16) نشان از نزدیکی سبای افسانه ی ما با عربستان دارد و البته این سبا غیر از آن کشور سبای معروف است که در جنوب عربستان قرار داشته است.سبا در این جا احتمالا از "سب" مصری باستان به معنی ستاره درآمده که اشاره به شب(سب قبطی و شب فارسی را با هم مقایسه کنید) و بنابراین غروب و غرب دارد.ممکن است نام بلقیس(بلکان) با نام سرزمین بلقا در شام مرتبط باشد. ضمنا نام پادشاه زندانی یعنی زرتشت یادآور بنیانگذار افسانه ای پرستش مشتری در بابل و آشور و پرشیا است و زندانی شدن او را باید تسویه حساب داستانپردازان خورشیدپرست با مشتری پرستان به حساب آورد. مورخان، بنی لخم و جرهم را از جمله قبایل مشتری پرست در شبه جزیره ی عربستان قلمداد کرده اند(17). پسر گاموره یعنی فرفیز که همراه گرال به شرق مهاجرت میکند یادآور طلوع مجدد خورشید از شرق است.

پرسوال(پارزیفال) را میتوان لقبی برای فرفیز خواند.ممکن است اصل سامی واژه "پرسبار" یعنی پسر پرسئوس(آمور/گاموره) باشد.ممکن است داستان پسرگاموره از طریق فنیقیها در اراضی اروپایی گسترش یافته و در آنجا فرفیز با لقب خود یعنی پرسوال شناخته شده و به مرور با داستانهای شوالیه ای-سلتی شاخ و برگ یافته باشد.ظاهرا فون اشنباخ با دو داستان مختلف از پسر گاموره برخورده و آنها را دو انسان متفاوت در نظر گرفته است.اما آن دو (پرسوال و فرفیز) درواقع یک تن یعنی خورشید جوانند که در مون سالواژ به یاور خود ماه ملحق میشود.جلال ستاری به درستی مون سالواژ(کوه سعادت) را با کوه اساطیری مندائیان به نام"مشونیا کوشتا"مقایسه کرده است(18)که شباهت مشونیا با میشو قابل ذکر است.میتوان این کوه را همان کوه"میشو" دانست که گیلگمش در ورای آن با زیوسودرا ملاقات کرد.بدل زیوسودرا (در روایت اروپایی پارزیفال)، یعنی صاحب کاخ مون سالواژ "تیتورل" نام دارد.این کلمه را میتوان تحریفی از توتال(توت+ال/خدا) یعنی ایزد "توت"خواند و توت(توث) خدای ماه است. در این جا روایتی اصیل تر از داستان به اصطلاح مسیحی یوسف رامه ای یافته  و مشاهده میشود که یوسف رامه ای جانشین توت(خدای ماه) شده است.تیتورل حضور کمرنگی در داستان دارد چون همانطور که قبلا گفته شد نظارت بر کاخ کار اصلی او نیست.ریاست کاخ در غیاب او با پسر تیتورل یعنی پادشاه مریض به نام آنفورتاس است.آیا ممکن است که آنفورتاس حکم همان آرتور مریض نزد جدش یوسف رامه ای را داشته باشد؟

 

آرتور و آنفورتاس:

به نظر من آرتور همان "اورتال" مشهورترین خدای عرب شمالی در زمان هرودت است.اورتال(اورت/اورتا+ال/خدا)همان نینورتا(نین/پرستیدنی+اورتا)در بین النهرین و نیز"ملکارت"(ملک/شاه+اورت) است.همانطور که نینورتا علاوه بر خدای جنگ،خدای کشاورزی و باروری زمین هم بوده است مسلما اورتال اعراب هم مسبب حاصلخیزی خاک بوده است.با قحطی زدگی و بی بر شدن عربستان طی سالها،تصوری از زخمی شدن آرتور(اورتال) توسط موردرن(دیو خشکسالی) پدید آمد که بر اساس آن اورتال اکنون برای درمان به کاخ اساطیری ماه(نزد یوسف رامه ای) رفته و در عربستان حضور ندارد.مثل آنفورتاس داستان پرسوال که او نیز زخمی است و در کاخ پدرش(تیتورل) به سر میبرد . میتوان نام آنفورتاس را تحریفی از "آئورتاس"(اورتا)و بنابراین همان "آرتوس"یعنی نام دیگر آرتور خواند.نویسندگان اروپایی به طور مرتب پرسوال(پارزیفال) را به طرز نامطبوعی به کاخ شاه آرتور کشانده اند گویی میدانستند بین آرتور و پرسوال رابطه ای است ولی نمیدانستند آنفورتاس همان آرتور است.زخم آنفورتاس بین دوپای او وارد شده است که میتواند نمادی از نابارور شدن این ایزد کشاورزی باشد.پرسوال در مون سالواژ سوال سرنوشت ساز درباره ی مشکل شاه  بیمار را نمیپرسد که نمادی است از بی اعتنایی خورشید به سترونی عربستان و تابش بیرحمانه ی او بر آن سرزمین.این وضعیت تا به امروز ادامه دارد.بنابراین لاینحل ماندن مشکل شاه بیمار در داستان پرسوال از کرتین تروایی(اولین راوی این داستان) احتمالا برخلاف آنچه تصور میشود به دلیل مرگ نویسنده نبوده بلکه درواقع،این،پایان خوش روایات بعدی است که مصنوعی است.قرارگرفتن اورتال(آنفورتاس-آرتور) در کنار خورشید(پرسوال-مسیح) تقریبا اتفاقی و تنها از آن رو است که هردو گذارشان به کاخ ماه(تیتورل-یوسف رامه ای) افتاده است.

 

نتیجه گیری:

داستان جام مقدس و نیزه ی خون چکان که در محافل ماسونی شهرت دارد نه داستانی واقعی بلکه اسطوره ای نمادین از وقایع روزانه ی آسمان است.بر اساس این اسطوره خورشید هرروز کشته میشود و خون او که همان نورش است به مثابه ی جامی از خون به ماه میرسد که روشنایی ماه در شب از آن است و نیزه ی خون چکان مظهر اشعه ی نور است که روشنایی را از آسمان به زمین منتقل میکند.خونی که از نیزه میچکد همان روشنایی است.مسیحیان این اسطوره ی عصر شرک را با قرار دادن در شکم مسیحیت،به گونه ای  تاریخی وانمود کرده اند.از این رو مسیح جای خورشید،خون مسیح جای خون خورشید و یوسف رامه ای جای ماه را گرفته اند.بنابراین جام مقدس امروز نه نزد کس بخصوصی(مثلا سران فراماسونری یا کلیسا) است و نه همان مومیایی مریم مجدلیه است چرا که اساسا جام مقدسی وجود ندارد.

 

یادداشتها:

1-میراث سوم:روژه گارودی-ترجمه ی حدیدی-نشرقلم(1364):ص19

2-ریشه های مسیحیت در اسناد بحرالمیت:ژان دانیلو-ترجمه ی علی مهدیزاده-نشر ادیان(1383):ص142

3-همان:144

4-همان:143

5-باستانشناسی قوم ثمود:وان دن براندن-ترجمه ی محمدحسین مرعشی-نشرنگاه معاصر(1387):ص142

6-باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:محمودسلیم الحوت-ترجمه ی منیژه عبداللهی و حسین کیانی-نشر علم(1390):ص146

7-اساطیر آشور و بابل:ف.ژیران،ل.دلاپورت،گ.لاکوئه-ترجمه ی ابوالقاسم اسماعیل پور-نشر کاروان(1386):ص168

8- پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:جلال ستاری-نشرثالث(1386):ص7-96

9-Is The Source Of Qur'an 18:60-65 The Epic of Gilgamesh?: John D'Urso, M S M Saifullah & Elias Karim -IslamicAwareness

10-باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:ص9-128

11--"فرهنگنامه ی خدایان،دیوان و نمادهای بین النهرین":جرمی بلک،آنتونی گرین-ترجمه ی پیمان متین-نشر امیرکبیر(1383): ذیل واژه ی مرتو(آمورو):ص215

12-"المعارف"ابن قتیبه به کوشش دکتر ثروت عکاشه:متن عربی از نشر دارالمعارف:ص27

13-همان:28

14-درباره ی همسانی مردوک و اهوره مزدا:ر.ک.کتاب من به نام«برج بابل:نقدی بر هویت تاریخی ایرانیان»(ناشر:طاعتی):فصل دوم

15-پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:ص92

16-همان:ص53

17- باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:ص151

18-پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:ص96

دانلود کتاب "مقدمه ای بر عرفانپژوهی در اساطیر(از تزئوس تا لی جینگ)

نویسنده: پویا جفاکش

این کتاب با تکیه بر دو اسطوره ی متفاوت یکی از یونان و دیگری از چین و با به میان کشیدن چند اسطوره ی مهم دیگر جهان قصد تاکید بر سرشت واحد و قدسی ادیان بزرگ خاورنزدیک و چین و افریقا را دارد.

دانلود کتاب "مقدمه ای بر عرفانپژوهی در اساطیر(از تزئوس تا لی جینگ)

معرفی و دانلود کتاب "اسطوره ها و آیین های روح"

نویسنده:پویا جفاکش

اکنون که مدتی پس از نوشته شدن این کتاب دوباره به آن نگاه میکنم نقص های احتمالی در آن میبینم اما درباره ی ستون فقرات آن مطمئن تر از پیشم.شاید به نظر برخی،مطالعه درباره ی خدایان شرک فایده ای نداشته باشد.ولی به نظر من چنین امری لازم است چون ثابت میکند ریشه ی ادیان واحد میباشد.به نظر من این تصور که خدایان شرک،همان فرشتگان و شیاطینند تا حدود زیادی درست میباشد.باید در اینجا روشن کنم که من به تمام ادیان از دریچه ی چشم یک مسلمان مینگرم و هیچ یک را کامل نمیدانم بلکه معتقدم در هر کدام قطعه های یک پازل را میتوان یافت و برای کامل کردن این پازل یعنی حقیقت باید آنها را کنار هم گذاشت.هدف اصلی من از انتشار این کتاب هم چیزی جز شناخت بهتر برخورد علمای باستان(و نه لزوما عوام آنها) با ذات باریتعالی بوده است.

عناوین فصول کتاب بدین شرحند:

مقدمه

فصل اول:حقیقت دوگانه

نیمه های ماه

کلیله و دمنه

جوزا یا دوپیکر

افسانه ی مهر و مشتری

ذره ای از اقیانوس نماز

فصل دوم:

نوروز،رمضان و فلسفه ی اخلاقی عظیم آنها

سال نو و شخصیت بشر

در جستجوی رستگاری

بودای دیرین

ادیپ و کادموس

خدای کودک(نزد مشرکین)

درخت زندگی

مارس و ونوس

ماهی هوآنگ دی

فصل سوم:نسیم مهربانی

از ازیریس تا هورس

شیر و تک شاخ

پادشاهی که به بزرگی عیسی پی برد

کعبه ی جان

ضمیمه:مولانا و شمس او

دانلود کتاب اسطوره ها و آیین های روح

توجه:انتشار کتابها و مقالات وبلاگ با حفظ امانت در کلیت اثر در دیگر سایت ها و وبلاگ ها جایز است.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷