تالیف: پویا جفاکش

در تپه ی آوالا در حوالی بلگراد در صربستان، قبلا بقایای سازه ای مخروبه وجود داشت ولی فراماسون ها آن را از بین بردند و به جایش بنای یادبود «قهرمان گمنام» را ساختند که سوای سوال برانگیز بودن هویت «قهرمان گمنام»، شکل سازه هم سوال برانگیز است. به طرز شگفت انگیزی این بنا کپی بنای موسوم به «مشهد مادر سلیمان» در مرودشت فارس در ایران است. این بنا در گذشته به عنوان مقبره ی مادر حضرت سلیمان توسط زنان بومی پرستش میشده است. بعضی از ایرانی ها هم معتقد بودند که آن، قبر مادر حاکم عرب فارس به نام «سلیمان ابی ملک» بوده و نام این سلیمان عرب بر روی بسیاری از ابنیه ی فارس مانده و بعدا توسط مردم با سلیمان پیامبر و یا نسخه ی شاهنامه ایش جمشید اشتباه شده است. اما در دوره ی مدرن، به پیروی از شرقشناسان غربی، نام محل به پاسارگاد تغییر کرد و بنا نیز قبر سیروس یا کورش بانی امپراطوری اکامنید یا هخامنشی تلقی شد. این شخصیت به خاطر این که در تورات، دستور به بازسازی معبد یهود داده است برای فراماسون ها که خود را جانشینان معماران معبد سلیمان میخوانند مقدس و در حکم سلیمان دوم است. اما ربطش به شهر ظاهرا بی ربط بلگراد کمی مفصل تر است. نام قدیم بلگراد، سینگیدونوم بوده است که یکی از معانی پیشنهاد شده برای آن، «تپه ی شیر» است. قاعدتا منظور از تپه دراینجا تپه ی باستانی آوالا بوده است. دراینجا کلمه ی سینگ به شیر معنی شده است. توجه کنیم که صربستان به همراه بخش اعظم بالکان جزو تراکیه ی قدیم بوده است. هرودت، از شهر تراکیایی سینگوس در سیتونیا یاد کرده است و سینگاداوا شهر مهم داچیا یا رومانی کنونی در تراکیه بوده است. هرودت درباره ی سینگوس نوشته است: «در این قسمت، شیرها و گاوهای وحشی فراوانند... مرز سرزمین شیرها، رودخانه ی نستوس است.» (هرودت: 126 , 7) نکته ی مهم این است که لغت سینک یا سینگ، در هندوستان علاوه بر شیر، برای جنگجویان هم استفاده میشده است. ازآنجاکه لغت آریا در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر و اشرافزاده است و آریاها هم جنگجویان قدیم هند شمرده میشدند و شیر حیوان سلطنت نیز هست، میشد دراینجا رد آریایی گری را از اروپا تا هند پی گیری کرد و این، آرزوی ژرمانیست های مبلغ نژاد آریا بود که در آرزوی اتحاد اروپا و امریکای شمالی با شمردن این منطقه به عنوان قلمروهای نژاد فرابشر آریا بودند. منتها نمیشد هندی های اکثرا سیاهپوست و تقریبا همگی بی شباهت به اروپایی ها را نژاد آریایی خواند مگر این که تصور شود گروه کوچکی از آنها به هند نقل مکان کرده اند. امپراطوری هخامنشی که تا تراکیا گسترش یافت و بخشی از هند را نیز گرفت، میتوانست رابطی برای چنین انتقالی باشد چون داریوش شاه پارس، برای از بین بردن قومیت گرایی و یک کشور کردن قلمرو، جمعیت ها را جابجا میکرد و این گونه است که تراکیایی ها و خدایان آریاییشان بخت راه یافتن به هند و تولید هندوئیسم ودایی محبوب فراماسون های بریتانیایی را در آنجا می یافتند. اما به طرز غریبی، تصویر پشت شیرپرستی تراکیایی، آنقدرها هم به تصویر قشنگی که ژرمانیست ها به آریایی ها میدادند نزدیک نیست. یکی از مشهورترین قبایل تراکیایی، بسی ها بودند که به لحاظ پرستش، بسیار به فاون ها و ساتیرهای شهوت پرست و همیشه مست افسانه های یونانی نزدیک بودند: موجوداتی ستورمانند و بخصوص بزمانند که الگوهای شیاطین مسیحیت تلقی میشوند. آیین کوکوری تراکیایی ها که شامل زدن ماسک های شیاطین و رقصیدن با آهنگ زنگ با رفتن از دری به دری است و ریشه ی کارناوال ونیز و به دنبالش جشن بالماسکه هم تلقی میشود، هنوز در بلغارستان کم و بیش برگزار میشود و جالب این که مرکزش، پرنیک محل قبیله ی بسی است. بسی ها در نام و در کیش، یادآور "بس" bes خدای کوتوله ی بزمانند مصری هستند که بیشتر در نوبیا یعنی قلمرو همسایگان سیاهپوست جنوبی مصر پایگاه یافت. نکته این که "بس" که خدای باروری زمین (مقصود اصلی از آیین کوکوری) بود، کاربرد خدای جنگ را هم داشت و در این کاربرد، جانور مقدسش جنگجوترین جانوران یعنی شیر بود. بس، روی سرش زوائدی پرمانند میگذاشت که مشابهش را بر سر رهبران جنگجوی سیاهان افریقایی و از آن جالبتر به صورت پرهای روی سر رهبران و جنگجویان سرخپوست امریکایی می یابیم. با این حال، چون برعکس دیگر خدایان قبطی، هیچ پرتره ی نیمرخی از بس یافت نشده است، برخی احتمال خارجی بودن او را عنوان کرده اند. مردمان دریا که تصویرشان در مدینه هبو دیده میشود، به احتمالی ربطی به بس دارند. آنها دزدان دریایی اروپایی بودند که در حمله به مصر شکست خوردند. در تصاویرشان، کلاه مانندهایی پر از زائده های پر مانند دیده میشود. یکی از قبایل مردمان دریا، شاردانی ها هستند که نامشان هم با سارد پایتخت لودیه تطبیق شده و هم با ساردینیا در ایتالیا. اما این نام قابل تطبیق با سارداکا نام قدیم صوفیه پایتخت بلغارستان نیز هست. این موضوع وقتی عجیب تر شود که میبینیم آنتونیوس پلاسنتیوس (منسوب به قرن ششم میلادی) نوشته است در دره های کوه سینا صومعه ای وجود دارد که در آن، راهبان به زبان های یونانی، لاتین، سریانی، قبطی و بسیایی صحبت میکنند. زبان بسیایی در همسایگی مصر چه میکند و چرا باید مردمی که ما به عنوان دزد دریایی شناخته ایم، درآنجا در کار تبیین مذهب مقدس مسیح باشند؟ یک توضیح ممکن این است که بومی کردن قبیله ی بسی در تراکیا ممکن است مبتنی بر یک رسم منحصرا تراکیایی نباشد و فقط استقبال بعدی از آن را نشان دهد چون به نظر میرسد نام سرزمین بوسنی، نسبت سازی به بسی ها باشد و این نام بسیار شبیه به "بوسنیارو" است: نام آراگونی گروهی از دیوها یا شیاطین باسک که بیشتر به باساجان در زبان باسک به معنی «اربابان وحشی» مشهورند. این نسبت با لغات بلغاری byas، کرواتی bjas، و صربی bes به معنی شیطان همخانواده به نظر میرسد. باساجان های باسک، بنیانگذاران کشاورزی، صنعتگری و معماری بودند. آنها درست مثل پان و فاونوس در افسانه های یونانی-رومی، گله داران را در موقع نزدیک شدن درندگان، با فریاد خاصشان آگاه میکردند. با این حال، درنهایت، دشمن انسان ها شدند و بعد از شکست خوردن از انسان ها به جنگل ها و کوهستان ها و غارها متواری شدند. کیفیت به شدت انسان مانند این دیوها آنها را یادآور نئانئدرتال هایی میکند که در سرزمین های وحشی اسپانیا و فرانسه (کشورهای قوم باسک) بقایایشان یافت شده است، ازجمله احتمالا غارنگاره های غار شووه در فرانسه و مجسمه ی شیر-انسان یافت شده در آلمان که هندوها آن را با ناراسیمها خدای شیر-انسان خود مقایسه و آن را سند قدمت هندوئیسم قلمداد میکنند. در زبان اسلاوی نیز لغت div به معنی غول، همخانواده با لغت "دیولجینا" به معنی «قلمرو غول ها» است که برای نامیدن طبیعت وحشی به کار میرود. پس کاملا به جا است که شباهت قیافه ی نئاندرتال ها به جوتون های آلمانی و ترول های اسکاندیناوی را بسنجیم که هر دو، غول های زیستمند در سرزمین های وحشیند. ترول ها بخصوص مشهورترند چون در سرزمین های یخبندان قطبی و نواحی مجاورشان در اسکاندیناوی پناه گرفته اند که کم سکنه هستند و عجیب این که انتظار رایج از نئاندرتال ها هم زندگی در عصر یخبندان و تصویر کردنشان در میان برف و یخ است. درباره ی ناپدید شدن نئاندرتال ها سه نظریه وجود دارد: 1- ممزوج شدن آنها در انسان ها از طریق ازدواج 2-مقتول شدن نئاندرتال ها تا حد نابودی به دست انسانها 3-ترکیبی از هر دو. افسانه های اروپایی میتوانند گزینه ی سوم را تایید کنند. چون از یک طرف، نئاندرتال ها و احتمالا دیگر انسان های اولیه به غول های بدسیرت و دزدی که به دست انسان ها مقتول میشوند تبدیل شده اند و از طرف دیگر، افسانه های oaf ها یعنی عوض شوندگان را داریم که از جزایر مان و اسکاتلند گرفته تا اسکاندیناوی و اطریش و منطقه ی باسک رواج داشتند و مطابق آنها فیری ها و پیکسی ها و ترول ها و دیگر موجودات انسان مانند مرموز جنگل، فرزندان انسان را به منظور عشق یا برده کردن میدزدند و به میان خود میبرند و به جایشان فرزندان خود را میگذارند و یا زنان و مردان بزرگسال را برای ازدواج میدزدند و به جایشان تکه چوبی را که به شکل فرد درآورده اند میگذارند. البته ترول ها و دیگر غول ها به هیچ وجه موجودات باهوشی نیستند ولی نکته این است که جادوگرند و تنها نتیجه ی منطقی این است که تمام چیزهایی را که آدم ها از باساجان ها گرفته اند نتیجه ی جادوگری آنها و نه عقل و دانش آنها بوده است. این، آنها را به غول های افسانه های یهودی-مسیحی نزدیک میکند که فرزندان دختران انسان از فرشتگان طاغی یا اجنه بودند و از پدرانشان جادوگری آموختند. در اروپای متاخر، یهودیان و کولی ها عاملان رواج جادوگری خوانده میشدند ولی هرچه گذشت تصویر کولی رمال از یهودی جادوگر پیشی گرفت. کولی ها از کاول در هند به جایی که به نامشان کابل نامیده شد در افغانستان مهاجرت کردند و ازآنجا در تمام جهان پخش شدند. البته فراماسونری یورک با ادعای این که یهودی ها هندی هستند و پدرشان ابراهیم همان برهما خدای هندو است، کولی و یهودی را یکی کرد. با این حال، کولی ها در اروپا بیش از این که هندی خوانده شوند، به جیپسی (قبطی) و رومان (رومی) نامبردار بودند. قبط که کشور بس هست، همان مصر تورات تلقی میشود: کشوری منظم، با معماری و صنعت پیشرفته ولی شیطانی، که موسی و اولین یهودیان آن را برای هدف مقدس گوسفندچرانی و غارتگری ترک کردند. روم هم نام یک تمدن دیگر به همان اندازه پیشرفته، به همان اندازه منظم و به همان اندازه شیطانی است که کلیسای رم به عنوان دنباله دهنده ی راه موسی آن را به یک چشم انداز وحشی پر از گوسفندچران و پر از غارتگر تبدیل کرد. با این حال، موقع رومان خواندن کولی ها اسم آنها را به رومانی در تراکیا حواله میدهند. نام رومانی را نتیجه ی رومی شدن تراکیا توسط بیزانتس یا روم شرقی میخوانند که پایتختش قستنطنیه پیش از ایجاد و یونانی شدن توسط کنستانتین کبیر، یک قلمرو تراکیایی بود. قستنطنیه پایتخت امپراطوران یونانی تلقی میشود که خود را دنباله روان اسکندر مقدونی میشمردند و جالب این که فیلیپ پدر اسکندر، فاتح منطقه ای مهم در مقدونیه به نام نئاپولیس بود. به طرز شگفتی، نئاپولیس به معنی شهر جدید یکی از القاب رم در ایتالیا است به سبب آن که رم، توسط مهاجران تروایی ساخته شد که قصد ایجاد یک شهر جدید تروآ را داشتند. این که چگونه رم هم پایتخت مقدس جهان است و هم معرف قلمرو شیاطین، در همین جا توضیح پیدا میکند. قستنطنیه و بیشتر تراکیا به تسخیر اصحاب شیطان یعنی عثمانی ها درمی آیند و زین پس، قستنطنیه به عنوان پایتخت عثمانی، مرکز نشر وحشت در اروپای مسیحی است. کشور عثمانی ها در غرب بیشتر به ترکیه معروف است و این قلمرو بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ اول جهانی، سرزمین کوچکتری کاهش می یابد که «دریاچه ی چشم» بخشی از آن است: محل کوه سابق کیهانی که در یک فاجعه ی آتشین عظیم نابود و به گودالی تبدیل شد. بعضی افسانه ها آن را چشم یک هیولای خفته در زمین میشمرند. یک کوه آتش گرفته که یک سرزمین مرده با یک دریاچه را میسازد، هم یادآور کوه آتشفشانی تجسم یهوه در روایات یهود است و هم بلای آتشی که سدوم و عموره –شهرهای قوم لوط- را نابود کرد و در محلش دریاچه ی بحرالمیت را به وجود آورد. کوه آتشفشان همچنین محل زندانی شدن تیتان ها مابه ازاهای یونانی-رومی غول های روایات دینی یهودی-مسیحی است. ازآنجاکه رم در ایتالیا بازسازی شده است، آتشفشان مزبور نیز کوه وزو در نظر گرفته میشود که در جوار شهر ناپل قرار دارد: شهری با نام اصلی نئاپولیس که خرابه های یک شهر نابودشده با خاکستر آتشفشان در جوار آن است. آن را همان پمپی گزارش های باستانی میدانند و اصرار دارند که درواقع دو شهر است: هرکولانیوم و پمپی، بلکه به تعداد دو شهر قوم لوط یعنی سدوم و عموره برسانندش. کریستوف فایستر، معتقد است که این پمپی، نئاپولیس اصلی و ناپل باستان و همزمان برابر با سدوم و رم بوده است و وزو همان کوه طور یهودیان است. به عقیده ی فایستر، واتیکان رم بعد از گرفتن جای پمپی، تاریخ رم اصلی را که ناپل بود مصادره کرده است. با این حال، ممکن است آتشفشان وزو به عنوان یک کوه آتشین، جانشین کوهی اسطوره ای باشد که نابودیش، کنایه از یک بار از بین رفتن نظم جهان است، دورانی که تیتان های جادوگر از زمین جارو شدند و به اقلیت رسیدند و این، کار زئوس یا جوویس یا ژوپیتر یعنی همان یهوه ی متجلی در کوه آتشین طور است اما اکنون جادوگری و به دنبالش تمدن صنعتی نوین برگشته است چون اشراف یهودی، قدرت خود را بازیابی کرده اند. توجه کنید که کلیشه های مسیحی رایج، چقدر تصویر کلیشه ای از یهودی ها را شبیه به نئاندرتال ها کرده است و باز توجه کنید که چقدر در سطح رسانه های غربی، به کشف تلفیق قیافه ی کلیشه ای یهودی و قیافه ی کلیشه ای دیو در چهره های نتانیاهو، جورج بوش های پدر و پسر، ملکه ی بریتانیا و همسرش فیلیپ، رتچیلدها، بیل کلینتون، هابسبورگ ها، و اینطورکه پیش میرود، کم کم تمام رهبران سفیدپوست جهان، علاقه وجود دارد. البته اصرار روی پمپاژ تصویر کلیشه ای یهودی، به مخفی شدن یهودی های دارای ظاهر معمولی در لباس مسیحیان و مسلمانان، کمک زیادی کرده است.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

عصر یخبندان و نئاندرتال های آن

ظاهر بازسازی شده ی انسان نئاندرتال

ترول ها در انیمیشن بی تو و باتو

شهر ناپل در ایتالیا

موهای دیه گو مارادونا فوتبالیست مشهور که در ناپل به تماشای عمومی گذاشته شده اند.

پرستش دکتر جوزپه موسکاتی در کلیسایی در ناپل. موسکاتی، پزشکی خیر بود که از ناتوانان پول مداوا نمیگرفت و بعد از درمان دو بیمار که درمان کردنشان غیر ممکن به نظر میرسید، در باور عموم به یک قدیس تبدیل شد.

موزه ی هدایای تقدیم شده به دکتر موسکاتی در کلیسا. بقایای بمبی عمل نکرده که در زمان جنگ به داخل کلیسا افتاد و عمل نکردنش معجزه تلقی شد، بر دیوار بنا نصب شده است.

پمپی

سقوط کوه تیتان ها در اثر آتش، در صورتی که کوه کیهانی را با برج بابل –نسخه ی دستسازش- جانشین کنیم، شباهت زیادی به داستان فتح خیتان توسط خان تای زو از سلسله ی لیائو در نسخه ی منچوی "لیائو شی" یا تاریخ سلسله ی لیائو پیدا میکند. زمانی که تای زو شهر یوژو درآنجا را محاصره کرد، در اثر مهی شبیه دود آتش و توام با گرمای زیاد، یوژو را غیر قابل فتح دریافت و نزدیک بود از تصرفش منصرف شود اما ناگهان برج شهر، به دلیل نامعلومی فرو ریخت و هرج و مرج حاصله امکان فتح شهر را به خان تای زو داد. این داستان، شباهت غریبی به تصرف اریحا توسط یوشع در کتاب مقدس دارد چون درآنجا هم یوشع با صفیر شیپور، دیوارهای مستحکم شهر را فرو ریخت. نام یوشع تلفظ دیگری از نام یسوع (عیسی) و به همان معنا (منجی) است و در داستان تولد خان تای زو هم معجزه ای شبیه تجسد خدا به بشر از نوع عیسی مسیح را به طور تلویحی بیان کرده اند که در آن، مادر تای زو خواب میبیند خورشید به درون رحمش رفته است و همان زمان متوجه میشود که به تای زو حامله شده است. تای زو یک قهرمان اژدهاکش است، چون از مفاد زندگینامه اش کشتن یک اژدهای زرد است. با این حال، به نظر میرسد که مرگش توسط یک اژدها رقم خورده است. او زمان مرگ خود را پیشگویی میکند و درست در موعد مربوطه که ابتدای پاییز نیز هست، او در 55سالگی بیمار میشود و ستاره ای از آسمان فرو می افتد و یک مار سفید و یک اژدهای زرد اطراف آن مشاهده میشوند و همان شب، خان میمیرد. جالب اینجاست که تولد و مرگ تای زونگ دومین و بزرگترین امپراطور تانگ هم شبیه تای زو است. چون مطابق زندگینامه ی تای زونگ، در شب تولد او، نوری عجیب در اتاق مادرش مشاهده میشود و در زمان مرگش نیز ستاره ای از آسمان فرو می افتد. سقوط ستاره و اژدها دو موتیف مرتبط به هم هستند. هر دو آنها بلا را نشان میدهند و در آن، درازی و درخشانی یک شهابسنگ، به اژدها و مار آتشین تشبیه شده است. با این حال، موتیف حرکت ستاره و بلای توام با آن، در داستان تولد مسیح هم هست و ظاهرا شاه هرود درباره ی این که مسیح یک بلا خواهد بود اشتباه نمیکرد. در کتاب ارمیا (1 : 14-13) ارمیای نبی میگوید: «من یک دیگ جوشان را میبینم که با باد میوزد و صورتش از طرف شمال پیدا میشود و خداوند به من گفت: از شمال، بلا بر تمام ساکنان زمین آشکار خواهد شد.» دراینجا ستاره ی آسمانی با صورت فلکی دب اکبر که مظهر شمال است جابجا میشود چون این صورت فلکی، به دیگ و ملاقه هم تشبیه شده است. در مورد تمثیل دیگ جوشان، میبینیم که پیشگویی ارمیا تبدیل به داستان تولد پیسیستراتوس جبار آتن به روایت هرودت میشود. مطابق این روایت، چیلو که یکی از 7خردمند زمانه بود، دید که در بازی های المپیک، دیگ های گوشت و آبی که اطراف بقراط بودند خودبخود شروع به جوشیدن کردند. چیلو به بقراط گفت که همسر حامله ای را که با او است به خانه نبرد اما بقراط گوش نکرد و پیسیستراتوس متولد شد. پیسیستراتوس، دموکراسی آتن را تبدیل به سلطنت کرد ولی قوانین را ابدا تغییر نداد. داستان جالبی درباره ی چگونگی شورش او وجود دارد به این شکل که همانطورکه بخت و اقبالش فزونی میگرفت شایع کرد که مخالفانش میخواهند او را بکشند و چند نفر را اجیر کرد که او را چوب بزنند و با این کار، حمایت مردم را به دست آورد و مردم تحت رهبری او شورش کردند. این، شبیه خدای یهود است که به شکل عیسی بر زمین فرود می آید و مطابق اراده ی خودش، از دشمنان ظاهریش شکنجه میبیند تا از ناراحتی مردم از مظلومیتش لشکری از مسیحیان صاحب شود و بعدا به تخت سلطنت جهان بنشیند. حکومت پیسیستراتوس، شبیه حکومت عیسی است که به جای آینده، در گذشته رخ داده است. او با استبداد حکومت میکند ولی با تامین نیازهای مردم و بی نیاز کردن آنها چنان رضایت عمومی ایجاد میکند که دوران او را عصر طلایی کرونوس رئیس تیتان ها میخوانند احتمالا به خاطر این که او در ابتدا واقعا نسخه ی دیگری از کرونوس بوده است. بلا بودنش اما ناشی از آن است که پسرانش استبداد او را دنبال میکنند ولی جز ضرر چیزی به مردم نمیرسانند درست مثل فرزندان کرونوس که بعد از به قدرت رسیدن به جای تیتان ها و پیروی از زئوس پسر کرونوس، به عصر طلایی خاتمه میدهند. این، میتواند با حکومت پر ایراد و ظالمانه ی اصحاب کلیسا به عنوان تولیدات مذهب مسیح و تحت کنایه ی فرزندان مسیح، قابل تعویض باشد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P140-142

جایگزینی شهابسنگ با دب اکبر به سبب ارتباط هر دو با اژدها است. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل کنونی ستاره ی قطب شمال و ازاینرو مظهر یخبندان قطبی است ولی ستاره ی قطبی قبلا در صورت فلکی تنین یا اژدها واقع بود و یک احتمال این است که برخورد یک شهابسنگ به زمین که توام با فجایع زمینشناختی و تغییرات آب و هوایی متعدد منتسب به قهر خدای مسیحیت بوده است، باعث تغییر محور زمین و ازجمله تغییر قطب شمال شده است. اگر سرد شدن زمین در اثر به راه افتادن ماگما و فوران های آتشفشانی، یکی از عواقب آن باشد، پس طبیعی است که قطب شمال، یخبندان، شهابسنگ، و اژدها یک جا جمع شوند. از طرف دیگر، دب اکبر، پای گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو نماد کشاورزی خوب و پرباری طبیعت بود. میتوان این جدا شدن را به تکه تکه شدن ازیریس خدای کشاورزی مصری توسط برادرش تایفون خدای بیابان و بیابانزایی نسبت داد. ازیریس، نسخه ی قبطی دیونیسوس از خدایان طبیعت است و دیونیسوس در تراکیه خدای شراب و بدمستی و رهبر ساتیرها یا فاون های بزمانند است و ازاینرو خود میتواند با آیین کوکوری نسبت یابد. هرودت در کتاب دوم تواریخ، اصرار داشت که دیونیسوس از مصر به دیگر جاها رفته است و هنوز هم جریان فراماسونری به خاطر ارادتش به مصر و معماری آن، چنین علاقه ای از خود نشان میدهد. فستیوال خونریزی و شهوترانی سابازیوس شکل افراطی دیونیسوس تراکیایی، تفاوتی با سبت سیاه جادوگران یهودی ندارد. طبیعتا "بس" را هم میتوان اینطوری یک نسخه ی افریقایی دیونیسوس خواند. با این حال، دیونیسوس تراکیایی، زاگرئوس نیز هست که توسط تیتان ها تکه تکه و خورده شد و بعدا به صورت باخوس، از نو متولد گردید. این رفت و برگشت که بازگشت ازیریس به صورت هورس، یادآور آن است، رفت و برگشت مسیح نیز هست و تیتان های قاتل زاگرئوس، باز با یهودی های قاتل مسیح قابل بازآفرینیند. اگر این تیتان ها با از بین بردن مظهر نظم، به یخبندان دامن زده باشند، عجیب نیست اگر با نئاندرتال های عصر یخبندان بزرگ، تعویض شوند. اما این هم بعید نیست که عصر یخبندان بزرگ، همان عصر یخبندان کوچک باشد که تا قرن 19 ادامه داشت و تصویر عمومی از جهانی پر از بی نظمی و راهزنی همانطورکه در فیلم های کابویی میبینیم نتیجه ی آن باشد. پس کسی که نظم را احیا کند حکم مسیح را پیدا میکند. باب دابز دوست نزدیک ران هابارد (بنیانگذار فرقه ی ساینتولوژی) معتقد بود یهوه «خدای کیهانی»، از کهکشانی دیگر گریخته و به این دنیا آمده است چون درآنجا دیوانه ای او را دزدیده و در کیسه اش گذاشته بود. اگر چنین در به دری توانسته رهبر دنیا شود، پس باید دنیا خیلی بی صاحب بوده باشد. طبیعتا نسخه ی انسانی یهوه هم کیفیت مسیح تورات را می یابد و نظم انسانی را احیا میکند. نازی ها که ادعای ایجاد نظم نوین جهانی زیر لوای نژاد برتر آریا را داشتند روی همین اصل، میخواستند دشمنان دنیا را که یهودیان یعنی قاتلان مسیح هستند از بین ببرند ولی همانطورکه از قبل تعیین شده بود، شکست خوردند و با تکرار شکنجه ی مسیح درباره ی یهودیان بی گناه، یهودیت را تبدیل به «مسیح جدید» و بنابراین صاحب رسمی و واقعی نظم نوین کردند و تعجبی نداشت که یهودی ها بر اساس انتظار قبلی از نازی ها در کشور جدیدشان به نسل کشی و اخراج بومیان فلسطین بپردازند به این ادعا که با زندگی در یک نسخه ی بی ارزش قلابی از سرزمین مقدس، تیتان هایی هستند که جای مسیح یهودی که حالا اسمش کشور اسرائیل است را گرفته اند.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

اما عجیب ترین صحنه در این روند اساطیری، این است که اویی که برای سروری به بهانه ی ایجاد نظم، با این غول بی شاخ و دم «یهود» رقابت میکند، درنهایت خودش از همه یهودددوست تر میشود. این، دقیقا اتفاقی است که برای آلمان، خانه ی نازی های سابق افتاده است. هانس کودنانی، همکار پژوهشی ارشد در موسسه ی چتم هاوس، مینویسد:

«طی 5ماه بعد از 7اکتبر، مردم دنیا با وحشت شاهد بودند که آلمان از هولوکاست استفاده میکند تا انتقادات علیه جنگ اسرائیل در غزه را خاموش کند. واکنش دولت آلمان به این منازعه فرقی با واکنش ایالات متحده نداشت: هر دو کشور به اسرائیل سلاح دادند و در دیوان بین المللی دادگستری از اسرائیل در برابر افریقای جنوبی حمایت کردند. اما آلمان در آزار و شکنجه ی معترضان، هنرمندان و روشنفکرانی که با مردم فلسطین ابراز همدردی و همبستگی کرده اند از امریکا هم فراتر رفته و از همان مسئولیتی که نسل کشی نه چندان دور بر دوشش قرار داده به نوعی برای اثبات اخلاقی بودن خود استفاده میکند. متوسل شدن به هولوکاست برای مهار انتقادات علیه اسرائیل تفاوت دارد با فرهنگ یادآوری که زمانی، به عقیده ی بسیاری از ناظران بین المللی، روشی در خور پیروی برای رویارویی با گذشته بود. حتی سوزان نیمن فیلسوف، که پنج سال پیش کتابی نوشت و در آن از فرهنگ یادآوری آلمان به عنوان الگویی برای امریکا یاد کرد، اکنون معتقد است که این فرهنگ "به بیراهه رفته است." نیمن از نوعی "مک کارتیسم یهود دوستانه" ی منحصرا آلمانی یاد میکند. این عبارت، یهودیان منتقد اسرائیل مثلا ماشا گسن، نویسنده ی نیویورکر، یا کندس بریتز هنرمند را نیز نشانه میگیرد. بنابراین دقیق تر آن است که بگوییم "مک کارتیسم صهیونیستی". اگرچه به درستی توجه زیادی به این موارد خاص آزار و اذیت معطوف شده، اما پیدایش و تکامل فرهنگ یادآوری آلمان کمتر مورد بحث قرار گرفته است. خصوصا در ایالات متحده بسیاری از کسانی که آلمان را کشوری نسبتا مترقی میدانستند اکنون معتقدند فرهنگ یادآوری هولوکاست همواره آلمان را ملزم به پشتیبانی بی قید و شرط از اسرائیل کرده است. اما حقیقت از این پیچیده تر و عجیب تر است. خاطره ی هولوکاست در دهه ی 80میلادی بود که در نظام سیاسی جمهوری فدرال آلمان ریشه دواند. در دو دهه ی گذشته، این فرهنگ یادآوری به قهقرا رفته، چراکه آلمان این باور را که هولوکاست این کشور را در برابر بشریت مسئول ساخته، رها کرده و در عوض فقط در برابر اسرائیل احساس مسئولیت میکند. در مورد این پسرفت، بیشتر تقصیرها متوجه آنگلا مرکل است که در بیست سال گذشته بر سیاست آلمان تسلط داشت. با این حال، در چند دهه ی اخیر، قدرت های سیاسی همگرا اتحاد عجیبی بین چپ میانه ی آلمان و جناح راست امریکا و اسرائیل برقرار کره اند. امروزه آلمان توسط دولتی ائتلافی متشکل از سوسیال دموکرات ها، سبزها و دموکرات های آزاد رهبری میشود که به گفته ی نیمن، به نظر میرسد در مورد اسرائیل مواضعی دارد که حتی "از مواضع کمیته ی روابط عمومی امریکا و اسرائیل نیز محافظه کارانه تر و حمایتگرانه تر" است. برای درک این اتحاد عجیب و غریب، باید نگاهی دوباره به اوایل دهه ی 60میلادی بیندازیم، زمانی که فرهنگ یادآوری آلمان از دل چپ نویی برخاست که میخواست با پیشینه ی نازیسم روبرو شود. این داستان را در کتاب اولم با عنوان "آرمانشهر یا آشوییتس" روایت کرده ام. این کنشگرها اولین آلمانی هایی بودند که هویت ملی خود را به مسئولیت کشورشان در قبال هولوکاست پیوند زدند. رویکرد آنها برخلاف صهیونیسم افراطی کوته نظرانه ای که امروزه در آلمان رواج دارد، بر مبنای درکی جهانشمول از درس های هولوکاست استوار بود، نه این که به طور ویژه فقط بر اسرائیل متمرکز باشد، حتی زمانی که فکر و ذکرشان درگیر آرام کردن وجدان خود آلمان بود. با این که امریکایی های بعد از جنگ جهانی دوم فرزندان آنهایی بودند که با نازی ها جنگیده بودند –که به آنها "نسل بی نظیر" گفته میشود- همتایان آنها در آلمان غربی فرزندان به قول خودشان "نسل آشوییتس" بودند. برای نسل 1968، رویارویی با نازیسم و عبرت گیری از هولوکاست هم از لحاظ هویتی مهم بود و هم به شدت جنبه ی شخصی داشت. آنها وقتی به بزرگسالی رسیدند، کم کم سکوتی را که درباره ی گذشته ی نه چندان دور نازیسم آلمان وجود داشت شکستند. اولین صدر اعظم آلمان غربی، کونراد آدناوئر مسیحی و دموکرات، هر گونه پرداختن به نازیسم را عملا سرکوب کرده بود؛ بسیاری از کسانی که در رژیم نازی سمتی داشتند اصلاح شده و به سمت های پیشین خود بازگردانده شدند؛ تا اواسط دهه ی 50، صاحب منصبان خدمات کشوری، قوه ی قضائیه و دانشگاه ها عمدتا همان صاحب منصبان دوره ی رایش سوم شده بودند. بسیاری از جوانانی که در آلمان غربی بزرگ شده بودند، به قول یکی از کسانی که با آنها مصاحبه کردم، احساس میکردند "توسط نازی ها محاصره شده اند". در اواسط دهه ی 60، کم کم متوجه شدند که فقط افراد نیستند که باقی مانده اند، بلکه تداوم ساختاری نیز وجود دارد: جمهوری فدرال، حکومتی فاشیستی یا دستکم "پیشا فاشیستی" بود. جنبش دانشجویی به عنوان اعتراضی علیه این تداومات واقعی و خیالی به وجود آمد. در 2 ژوئن 1967، دانشجویی به نام "بنو اونه سورگ" توسط پلیس برلین غربی در اعتراضات علیه ورود شاه ایران به برلین کشته شد. شش روز بعد، اسرائیل جنگ شش روزه را شروع کرد. تا آن زمان، چپ نو آلمان غربی مایل بود از اسرائیل حمایت کند و به چشم یک پروژه ی سوسیالیستی به آن مینگریست. اما همین که جنبش دانشجویی پس از کشته شدن اونه سورگ رو به افراط گذاشت، با اسرائیل نیز به دشمنی برخاست و دیگر آن را پایگاه امپریالیسم امریکا در خاورمیانه میدانست، موضعی که تا حدودی واکنشی علیه حمایت شدید اکسل اشپرینگر، غول رسانه ای منفور جناح راست، از اسرائیل بود. در طول جنگ، اشپرینگر به شوخی گفته بود که به مدت 6روز، روزنامه های اسرائیلی را به آلمانی منتشر میکرده. طی دهه ی بعدی، برخی از چپ های آلمان غربی بیش از پیش بر اسرائیل متمرکز شدند و از آن انتقاد کردند و در ادامه از مرز ضد صهیونیسم عبور کردند و به یهودی ستیزی رسیدند. این یهودی ستیزی جناح چپ در سال 1976 به اوج خود رسید، زمانی که دو فلسطینی و دو شهروند آلمان غربی که از جنبش دانشجویی فرانکفورت خارج شده بودند یک جفت ایرفرانس را ربودند، به انتبه در اوگاندا پرواز کردند و مسافران اسرائیلی و یهودی را جدا کرده و بقیه ی مسافران را رها کردند. یوناتان برادر بنیامین نتانیاهو در حمله ی بعدی اسرائیل برای آزادسازی گروگان ها کشته شد. نتانیاهو این رویداد را آغاز زندگی سیاسی خود میداند.» ("فرهنگ یادآوری چطور آلمان را در صهیونیسم غرق کرد؟": هانس کودنانی: ترجمه ی آمنه محبوبی نیا: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403)

واقعه ی انتبه، نقش مهمی در عقبنشینی جریان چپ از صهیونیسم ستیزی و برجسته تر شدن هولوکاست در «فرهنگ یادآوری» ضد نازیسم در آلمان داشت، اما این همه ی ماجرا نیست؛ یهودی ها و فرانسوی ها تنها قربانیان نازیسم نبوده اند، حتی اگر رسانه های غالب، فقط همین دو گروه را قربانیان نازیسم نشان دهند؛ کشورهای زیادی اسیر جنایات نازیسم شدند، ولی محدود شدن فرهنگ یادآوری به یهود به خاطر آن است که از میان تمام این ملت ها فقط یهود بودند که شیطانی خوانده شدند؛ شیطان دشمن خدا است، پس زمانی که «ثابت شد» خود نازیسم شیطانی است، آن وقت «یهود» از شیطان به خدا بدل شدند و امکان قبولاندن آلمانی ها به این که باید به خاطر دشمنی با خدایان، عذاب وجدان داشته باشند و به هر آنچه که رهبری سیاسی-اقتصادی این خدایان با رسانه هایشان به آنها القا میکنند ایمان داشته باشند فراهم شد.

این ماجرا درس مهمی برای تاریخ ایران هم دارد. انقلاب ایران هم جریانی بود که ادعای نبرد با اصحاب شیطان در زمین را داشت. درست مثل نازی هایی که در آلمان پس از جنگ به حکومت خود ادامه دادند، انقلابیون ایران هم به یک نوع فرهنگ یادآوری چنگ زدند تا تندروی هایی را که اول انقلاب مرتکب شدند دیگر تکرار نکنند اما این فرهنگ یادآوری فقط در صورتی میتواند مفید باشد که شما هنوز به انقلاب در جاهایی وفادار مانده و ارزش های آن را درک کرده باشید؛ اگر از انقلاب کنده شوید و از آن متنفر شوید، آن وقت فرهنگ یادآوری فقط به نفع دشمنان ایران میشود و میتواند شما را مدافع تمام اعمال غیر انسانی ای بکند که این دشمنان مرتکب میشوند، جنایاتی مثل دچار کردن ملت اوکراین به جنگ برای تضعیف روسیه یا نسل کشی غیر قابل توجیه در غزه به بهانه ی نابودی حماس، اما همزمان تکرار مداوم این شعار که «حماس ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد» (مثل این که بگوییم نازیسم ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد) طوری که آدم انگشت به دهان بماند که پس اصلا این جنگ برای چیست. گوش دادن به شخص یا جریانی که اتفاقات ناخوشایند گذشته را یادآوری میکند مهم است، اما به شرطی که معلوم باشد این شخص یا جریان، دوست است یا دشمن.