هزاران عدد "غرب" در خیابان های ایران: چرا بعضی افراداز بی حجابی زن ها میترسند؟
تالیف: پویا جفاکش
لرد پالمرستون گفته است که دولت ها دوستان و دشمنان دائمی در بین دولت های دیگر ندارند و منافعشان اقتضا میکند که در کدام شرایط، با چه کسی دوست و با چه کسی دشمن باشند. پیرو این سخن، ایالات متحده و بلوک تحت هدایتش هم در طی قرون 20 و 21 میلادی، بسته به منافعشان، مدام گروهک ها و رژیم های اسلامگرا را به وجود آورده، تقویت کرده، به قدرت رسانده و یا برعکس، آنها را تروریست خوانده، تحت تحریم قرار داده و حتی از قدرت برکنار کرده اند. تروریست اسلامگرایی که قبلا او را به نام ابومحمد الجولانی میشناختیم و فعلا اسمش احمد شرع است، نمونه ای از این تغییر رویه در مقابل افراد و گروهک ها است. او که قبلا به جرم اسلامگرای افراطی بودن در عراق توسط امریکایی ها زندانی شده بود، بعد از این که در سوریه مقابل اسد قرار گرفت تا به نفع امریکا کار کند، لقبش از "تروریست" به "انقلابی" تغییر کرد و در سال 2021 جلو دوربین فرونت لاین قرار گرفت و با مارتین اسمیت مصاحبه کرد تا تصویر خوبی از گروهکش "التحریرالشام" ارائه دهد و علیرغم برخاستن از القاعده، برای امریکایی هایی که از نام القاعده وحشت داشتند وانمود کند که به لحاظ ایدئولوژیک، دیگر تابع القاعده نیست. این مصاحبه آن موقع زیاد توجه به خود جلب نکرد چون هیچ کس باور نمیکرد این گروه موفق به فتح سوریه شود ولی اکنون بعد از سه سال این اتفاق افتاده است و تحریرالشام که 14سال بی نتیجه با اسد میجنگید بعد از یک توافق بین المللی بر سر سقوط اسد و خیانت ارتش سوریه به اسد به دستور مافوق های فرانسویشان، در عرض 2هفته، رژیم اسد را ساقط کرد و سوریه را جولانگاه گروه های شورشی افراطی مختلف و عرصه ی نابودی زیرساخت های سوریه به دست ارتش اسرائیل نمود. مهمترین نکته ی قابل توجه در این اتفاق، عقبنشینی غیر قابل انتظار ارتش روسیه در دفاع از اسد بود. مسلما روسیه جایزه ی خوبی بابت این عقبنشینی از موضعش گرفته است اما هرچه که باشد قطعا بی ارتباط با خسته شدن روسیه از بودن در سوریه بعد از گرفتاری هایش در جنگ اوکراین نیست. معلوم شد که روسیه در جنگیدن همزمان در دو جبهه ضعیف است و همین برلین و لوکسامبورگ را شجاع کرد تا تقاضای افزایش هزینه کردن در توانایی نظامی و رشد تسلیحاتی اتحادیه ی اروپا کنند. در 12دسامبر، مارک روته دبیر کل جدید ناتو، در یک سخنرانی برنامه ریزی شده، اعلام کرد: «زمان آن است که به سمت طرز فکر زمان جنگ برویم و به تقویت تولید و هزینه های دفاعی ما بپردازیم. ما همچنین متعهد به تسریع رشد ظرفیت صنعت و تولید دفاعی در سراسر اتحادیه هستیم. اکنون ما باید تعهدات خود را حفظ کنیم.» وی ادامه داد: «ده سال پیش، متفقین موافقت کردند که زمان آن رسیده است که دوباره در دفاع سرمایه گذاری کنند. معیار 2درصد تعیین شد. تا سال 2023 متفقین ناتو تصمیم گرفته اند حداقل 2درصد سرمایه گذاری کنند. حداقل من میتوانم به شما بگویم که ما بسیار بیشتر از 2درصد نیاز خواهیم داشت. هرچند میدانم که هزینه ی بیشتر برای دفاع، به معنای هزینه ی کمتر برای اولویت های دیگر است...» روته هشدار داد: «در اولویت قرار دادن دفاع مستلزم رهبری سیاسی است. در کوتاه دمدت، این ممکن است "دشوار و پرخطر" باشد، اما در دراز مدت، "کاملا ضروری است".» و بعد اصرار کرد که: «سفارش های بزرگ و قراردادهای بلندمدت را به صنایع ما بدهید که برای تولید سریع نیروهای بیشتر و بهتر نیاز دارند.» wsws.org در گزارش خود از این سخنرانی به تاریخ 22دسامبر 2024 نوشت که منظور روته از «دشوار و پرخطر» بودن این دستور کار، نگرانی از خشم مردم اروپا است که در شرایط بد اقتصادی-سیاسی حاکم بر اتحادیه ی اروپا، دیگر، تحمل کاهش بیشتر رفاه اجتماعی برای هزینه در جنگ را ندارند. اما قدرت های حاکم بر اروپا و امریکا که هرگز کوچکترین ارزشی برای افکار عمومی قائل نبوده اند و از تبار اشرافی طبقه ی خود فاصله ی چندانی نگرفته اند همچنان بر اساس ایدئولوژی سلطنتی سابق حاکم بر قاره موفقیت های خود را ارزشیابی میکنند، موفقیت هایی که هیچ ربطی به رضایت مردم بی ارزش ندارد و فقط از طریق تسویه حساب بین "ابرانسان" ها ولو با خون مردم بی ارزش تعیین میشود.
این ایدئولوژی، بر طبیعت پرستی مشرکانه ی باستان استوار و در ارتباط مستقیم با تبار خورشیدی اشراف است که در مسیحیت حفظ شده است. تولد مسیح در درازترین شب سال در ابتدای زمستان، همان تولد خورشید سال جدید بعد از تضعیف و مرگ خورشید سال پیشین در ماه ها و روزهای منتهی به کریسمس است و کوتاه شدن روزها در موقع مرگ سال پیش، با بلند شدن روزها بعد از کریسمس در سال جدید مقایسه میشود. بنابراین موفقیت سلطنت های خورشیدی از روی تضعیف و مرگ گروه ها و رژیم های مخالف با آنها ارزیابی میشود و دراینجا خورشید جدید مقابل خورشید قدیم قرار میگیرد. بنابراین غرب هم همیشه یک رژیم نوگرا است که رژیم های مخالف با آن اعم از این که سوسیالیست، اسلامگرا و بخصوص استبدادی تعریف شوند، متحجر و عقبمانده تعریف میشوند و خورشید سال قبلند در مقابل خورشید سال جدید. این برای غرب که خود را در قله ی تکامل بشر تعریف کرده است، در حکم غلبه بر حیوانیت باستانی و همچون غلبه ی یک انسان کامل –که معمولا پهلوانی عضلانی است- بر جانوران باستانی و هیولاهایی یادآور جانوران ماقبل تاریخ در علم مدرن است. میتوان این گونه نمادهای جانوری را در تمثال های انواع جانوران و بخصوص شیرها و اژدهاها برای اشرافیت های مختلف غربی شناسایی کرد. غرب مدرن هنوز خورشید است ولی انسانی در لباس جانور خورشیدی. هرکول که پوست شیری را که خود کشته است میپوشد دقیقا در چنین جایگاهی قرار دارد و او همزمان سمسون قهرمان شیرکش یهودی هم هست، همینطور داود از قبیله ی یهودا که یک شیرکش است که به حکومت میرسد و همزمان نماد قبیله و نماد سلطنتیش شیر است. شیر، به خطر رنگ پوست و یال هایش جانور خورشید است؛ با این حال، انوار مومانند خورشید، علاوه بر یال شیر، به موهای زن هم تشبیه میشوند و تمثال متواتر الهه ی انسان نما در کنار شیر نر در هنر قدیم، به نوعی متحد کردن این دو تصویر است. علاوه بر این، انوار خورشید به مار هم تشبیه میشده اند و خورشید را متمثل به سر مدوسای گورگون که زنی هیولایی با موهایی به شکل مار است درمی آورد که توسط قاتلش پرسئوس قهرمان در آسمان جابجا میشود. گرمای خورشید با مارهای نورانیش میتواند همچنین به دهان های مارهایی که آتش بیرون میدهند تعبیر شود و تمثیل اژدها را بسازد. ترکیب زن و اژدها را در تهامات الهه ی آشوب بابلی و مادر خدایان می یابیم که مردوخ خدای خالق، او را کشت و جسدش را دو تکه کرد و از آنها زمین و آسمان را ساخت. این دو تکه شدن جسد میتواند با جدا شدن پوست شیر از جسدش توسط هرکول تطبیق شود. اتفاقا هرکول هم با اژدهایی با سرهای مارمانند بسیار جنگیده است و آن اژدها هیدرا است. ارتباط هیدرا با خورشید آنجا آشکار میشود که موقع نبرد با او خرچنگی می آید و مدام با چنگ زدن هرکول میخواهد حواس او را پرت کند ولی هرکول او را میکشد و او به شکل صورت فلکی سرطان در آسمان قرار میگیرد. این صورت فلکی به طور سنتی برج تیرماه تعیین میشود که انقلاب تابستانی و زمان اوج خورشید در آن تعیین میشود و بعد از این اوج، روزها رو به کاهش مینهند و به نظر میرسد اژدها در حال ضعیف شدن است. در روایت دیگری، سرهای اژدها قسمت های مختلف بدن هرکول را که زیر پوست شیر قرار نداشتند نیش زدند و هرکول برای درمان زهر این زخم ها به یافتن گیاه نیلوفر آبی در فنیقیه پرداخت. ظاهرا این نیش زدن ها تکرار نیش زدن های سرطان یا خرچنگ است و خرچنگ اوج اژدها را نشان میدهد. سرطان، برج ماه (قمر) است که موکل آب ها است و خود خرچنگ هم یک جانور آبی است و به عنوان فرستاده ی الهه هرا او را در جایگاه تهامات قرار میدهد که الهه ی آب ها بوده است. هیدرا نیز در یک مرداب مقابل هرکول قرار میگیرد و هرکول برای از بین بردنش مجبور به خشکاندن باطلاق است. به روایت آسخولوس، هرکول، یولائوس را با یک ارابه در جنگلی در همان حوالی قرار میدهد. یولائوس در این روایت، پسر افیکلس (برادر هرکول) و برادرزاده ی هرکول معرفی شده است. یولائوس با آتش زدن جنگل و هدایت آتش به سمت اژدها، باعث خشکیدن باطلاق میشود. این کار همچنین باعث میشود تا سرهای هیدرا که با هر بار قطع شدن به جایشان دو سر میروید با خشکیدن بن گردن های هیدرا دیگر رشد نکنند. فقط هیدرای ضعیف شده میماند و سر اصلیش که هرکول با انداختن سنگی بزرگ روی گردن اژدها و دفن کردن سر اصلی در خاک، کلک آن را هم میکند. شناخته شدن محل مزبور به لرنا با افسانه ی دفن شدن سر هیولا در خاک، به نوعی یادآور شناخته شدن جلجتا –به معنی جمجمه- محل تصلیب عیسی مسیح به دفنگاه جمجمه ی جالوت غول است که به دست داود کشته شد. جالب است که سرهای اژدهای هیدرا هم از دهانشان آتش بیرون میدادند ولی با آتشی بزرگتر خنثی شدند. فومنکو و نوسفسکی، معتقد بوده اند که تمام هیولاهای آتشین افسانه های به اصطلاح باستانی، استعاره ای از توپ ها و تفنگ های جنگی بوده اند که مردم بدوی با دیدنشان در بین استعمارگران، آنها را به هیولاها و اعجازها و جادو و جنبل مرتبط کرده اند. بخصوص تفنگ ها به خاطر شکل مارمانندشان به مارهای آتشین تعبیر میشدند. حکومت های تاتار و ترک فاتح آسیا در دوران اخیر استعمار، با سلاح گرم با اروپاییان مقابله میکردند ولی سلاح های اروپایی بهتر و ارتش هایشان آموخته تر بودند و هیدرا نیز میتوانست اژدهای آتشین تاتارها باشد که با آتش قوی تری شکست خورد. نبرد اروپاییان مسیحی با تاتارها یک نبرد مذهبی بود و این در پیروزی معجزه آمیز دیمیتری دونسکوی مسیحی بر ارتش خان مامای برجسته شد. جالب است که نام "مامای" آدم را به یاد ماما یا مادر می اندازد و همزمان انعکاسی از جالوت و گورگون و تهامات در او هست. سر مامای هم مثل سرهای گورگون و جالوت قطع میشود ولی نه توسط روس های مسیحی بلکه توسط نیروهای تاتار خان تختامیش که مامای را غاصب تاج و تخت میخواندند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که دیمیتری دونسکوی، در اصل، نسخه ی اسلاو خان تختامیش بوده است. تختامیش با کمک تیمور گورکانی به حکومت رسید و توسط همو هم از قدرت برکنار شد. گورکان یا گورخان که احتمالا ریشه ی نام آلمانی "یورگن" است به معنی فرمانروای گور است که میتواند همان "کور" به معنی خورشید باشد. یکی از نام های به کاررفته برای عثمانی ها "کورن" kuren است که آنها را به محلی به همین نام منتسب میکند. عثمانی ها فاتحین تاتار بیزانس بودند. جالب است که دیمیتری دونسکوی هم موقع نبرد با خان مامای، در محلی اردو میزند و با یارانش مکالمه میکند که در آن محل، کلیسایی برای عیسی مسیح بنا میشود و روستایی به نام بسده یعنی مکالمه حولش بنا میشود. ممکن است این لغت بسده در ابتدا تلفظ دیگری از بوزنطیه یا بیزانس بوده باشد و کلیسای مزبور هم ایاصوفیه ی استانبول که بعدا مسجد شد. ریشه ی کلمه "بس" است که در تنگه ی محل بیزانس یا قستنطنیه (استانبول کنونی) یعنی بسفر (بوس پورت) دیده میشود. این لغت را معمولا به دروازه ی گاو (با فرض معنی شدن بوس به گاو) معنی میکنند و به گذر "یو" معشوقه ی زئوس به شکل گاوی از آنجا ربط میدهند. اما باید توجه داشت که بوس به boss در انگلیسی به معنی رئیس هم مرتبط است. تشبیه اشراف و روسا به گاو در انگلستان هم معمول است و مرد چاق نمادین کشور انگلستان، جان بول یعنی جان گاوه نام دارد. اتفاقا لغت bull به معنی گاونر هم ریشه در "بعل" سامی به معانی رئیس و مهتر و فرشته و خدا دارد. در مورد "بو" –ریشه ی "بوس یونانی- که در آرامی "گو" تلفظ میشود و همچنان گاو معنی میدهد، باید توجه داشت که با "فو" در یونانی و "بها" در هندی به معانی نور و درخشش مرتبط است و ارتباط با خورشید را نشان میدهد. بنابراین بوسفر را میتوان همزمان دروازه ی بزرگان، دروازه ی الهی و دروازه ی درخشان معنی کرد. جالب اینجاست که تمام این معانی را میتوان به "باب عالی" اصطلاح معمول درباره ی دربار عثمانی در غرب هم نسبت داد. "عالی" هم به معنی والامرتبه است هم تلفظ دیگر "ال" و "ایلی" و "اله" به معنی خدا است و هم تلفظ دیگر "هالی" مسیحی به معنی مقدس که با عنوان خورشید در یونانی یعنی هلیوس مرتبط است. تاریخ رسمی میگوید باب عالی عنوان یک کاخ سلاطین عثمانی بوده که بعدا محل کار صدر اعظم شده و تنها از قرن 18 خیلی مهم شده است. کلمات دیگر به کار رفته برای این ساختمان یعنی "در علیه" و "توپ قاپی" هم معنی با باب عالی و به معنی دروازه ی والا هستند. اما جالب است که دیگر دربارهای سلطنتی اسلامی و تاتارها هم چنین اسمی دارند. نام "عالی قاپو" در اصفهان دقیقا به همان معنی دروازه ی عالی است. پس توجه کنیم که اگر "باب عالی" را با "باب ایلی" و "باب ال" جایگزین کنیم، به عنوان "بابل" برای محل اتصال زمین انسان ها و آسمان خدا با برجی بزرگ میرسیم. پس تمام قصر های سلطنتی و دربارهای شرقی محل های ارتباط شاهان شرقی با خدا هستند و دروازه ی خدا یا باب ال هستند. بابل نام سرزمینی قدرتمند و ثروتمند بوده که با فتح شدن توسط سیروس اکامنید/ کورش هخامنشی دچار اضمحلال شده است. کورش در نام، صورت دیگر هرو و هالی و عالی است و علاوه بر آن، با عنوان کورنی برای عثمانی ها در قرابت است. هرودت نوشته است که سیروس/کورش برای فتح بابل، رودخانه ای را دچار تغییر مسیر کرده است. این صحنه در زندگینامه ی هرکول هم هست. هرکول برای جلوگیری از حمله ی مینیان ها به سرزمینش اسپارت، مسیر رودخانه ی کفیسوس را تغییر میدهد و آنها را ناچار به بازگشت میکند. مینیان ها امت مینیوس بودند؛ شاهی که ثروت ها و گنج های افسانه ای زیادی جمع آوری کرده و مارک گراف او را در این مورد، با کرزوس شاه لودیه/لیدی مقایسه میکند که او هم توسط کورش سرنگون شد. مارک گراف همچنین معتقد است که داستان رودخانه ی کیفیسوس و تغییر مسیر آن توسط هرکول، با نبرد قرون وسطایی عثمانی ها با فرانک ها در رودخانه ی کفیسیس در اطراف آتن مرتبط است. ترک ها مسیر رودخانه را تغییر میدهند و رویش را با خاک و گیاه میپوشانند و با کشاندن فرانک ها به آن محل آنها را در حالت غرق شدگی قرار داده و میکشند. مارک گراف معتقد است است این میتواند با صحنه ی غرق شدن ارتش خان مامایی در رودخانه موقع جنگ با دیمیتری دونسکوی در نبرد کولیکوف مرتبط باشد و همه ی آنها همان صحنه ی غرق شدن ارتش فرعون موقع تعقیب موسی و قومش هستند. رودخانه ی کفیسیس آتن دارای صحنه ای باطلاقی بوده که باعث فریب خوردن فرانک ها شده است. مارک گراف، این را به باطلاق بودن محل نبرد هرکول با هیدرا ربط میدهد و نبرد اژدهای آتشین با آتش هرکول و یولائوس را تا حد یک نبرد با سلاح گرم در زمانی نسبتا معاصر و در جایی که عثمانی ها قادر به جدا کردن حد و مرز خود از حکومت های مسیحی غربی شده اند جلو می آورد. وی درباره ی نقش خرچنگ برج سرطان در آن یادآوری میکند که برج سرطان علاوه بر خرچنگ به سر خر هم تمثیل شده است و در افسانه های یونانی-رومی، ارتش دیونیسوس –که مشابهت های زیادی با ارتش یهودی موسی و یوشع دارند- سوار بر خرهایی به جنگ تیتان ها میروند که این خرها با باز کردن دهانشان صداهایی ردآور و آتشی وحشتناک بیرون میدهند که باعث وحشت تیتان ها میشود. به نظر مارک گراف، این خرها دراینجا انعکاسی از توپ های جنگیند و بنابراین خرچنگ به همراه سرهای هیدرا، یک ارتش نظامی مسلح به سلاح های گرم را بازآفرینی و روبروی هرکول به عنوان رهبر عثمانی ها قرار میدهد.:
“HERCULES BATTLES WITH THE LERNAEAN”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008
دراینجا سوالی که پیش می آید این است که چرا با این که فرهنگ و زبان یونانی، بنیان تمدن غربی محسوب میشود مابه ازای تاریخی تهیه شده برای هرکول، بزرگترین قهرمان یونانی و پدر-جد تمام سلطنت های یونان باستان، ارتش مسلمان عثمانی قرار گرفته اند و دشمنان او با فرانک های صلیبی جانشین شده اند؟ قطعا پاسخ، همان دلیلی است که شرق اسلامی را مقابل غرب قرار میدهد و آن، قرار گرفتن هرکول در این داستان به جای موسی، عیسی و داود است. مسلمانان میخواهند به دوران طلایی پیامبران یهودی برگردند که در اصل به تورات و انجیل اروپایی تعلق دارند ولی اروپاییان با فاصله گرفتن از تعالیم آن پیامبران در رده ی ضالین قرار گرفته و مال و جان و ناموسشان بر مسلمانان حرام است. مارک گراف در متن فوق نوشته است که عثمانی ها بعد از وارد کردن شکست و قتل و فرار بر سربازان و سرداران فرانک، زنان و دختران آنها را تصرف کرده و به همسری و کنیزی خود درآورده اند. مطابق ناسیونالیسم غربی و غرب ساخته، زنان هموطن، استعاره هایی از مام میهنند و تجاوز به آنها از سوی بیگانگان، حکم تجاوز به ناموس هر میهن پرستی را دارد. خالی بستن درباره ی تحمل چنین تحقیری بر مکتب خود از سمت یک مشت اراذل و اوباش مسلمان، چه فایده ای برای جاعلان تاریخ غربی دارد؟ فقط کافی است به آنچه فقها در تطبیق تجاوز به خاک کفار با تجاوز به زنانشان از سرباز اسلام انتظار دارند توجه کنید تا بفهمید پاسخ فقط در آخر قصه آشکار میشود: جایی که امپراطوری عثمانی توسط اعقاب همان فرانک های ذلیل شده تصرف و تجزیه میشود و ایران در همسایگیش که در جریان جنبش «اتحاد اسلام»، یک آمادگی برای پیوستن به عثمانی برای در امان ماندن از زیاده خواهی های قدرت های غربی را پیدا کرده بود، موقتا بین انگلستان و روسیه تقسیم شد. ذهنیتی در بین مردان مسلمان پدید آمد که احساس کردند از ملت کافری که او را به چشم زن قابل تجاوز نگاه میکردند شکست خورده اند و حالا از زن کمترند. این ذهنیت در امپراطوری متلاشی شده ی عثمانی که دیگر وجود نداشت کمتر بود و در بعضی از کشورهای نوپدید، مرد مسلمان درحالیکه هنوز اروپای استعمارگر را شکل زن میدید به دوستی با او وسوسه میشد. حتی سوریه که برای اسرائیل شاخ و شانه میکشد هرگز آنقدر از مستعمره ی فرانسه بودن فاصله نگرفت که خانم-خوشگله ی غربی را رفیق خود نبیند. این در سریال سوری "سوار بی اسب" که در سال 1384 از تلویزیون ایران پخش شد، دیده میشود. درآنجا قهرمان مرد عرب فیلم، برای جنگ علیه انگلیسی ها و یهودیان، با یک زن زیبای مردنمای اسبسوار فرانسوی متحد میشود و با او عشقبازی میکند. اما ایران وضعش از همه بدتر است چون از زمان عثمانی تا حالا بدون بازتعریف مرزها یکسره وجود داشته و حس تحقیر را هنوز در خود دارد. این حس در بین اسلاگراهای دوآتشه ی ایرانی امروزین، اکنون بعد از دود شدن تمام هزینه ها و موفقیت هایشان در غزه و لبنان و سوریه و در اتحاد غربی-اسرائیلی، درست مثل عثمانی های شکست دهنده ی فرانک ها در آتن، با وحشت ناشی از شکستی شوکه کننده بعد از کلی رجزخوانی درباره ی پیروزی های خود همراه است. اما این حس واقعا یک حس اسلامی نیست بلکه حسی برآمده از اسلام ولی توسط روشنفکری کفرآمیز پوچی است که مخلوط شدنش با یک اسلام قشری ظاهری، بسیار ساده و آسان رقم خورده است بخصوص که آین روشنفکری و آن اسلام قشری، هر دو به اندازه ی غرب مدرن، برآمده از یهودیت موسایند و هر دو، در مشت یهودیت اصیل غربی -ازجمله سازندگان قصه های داود و موسی و عیسی و البته تاریخ اسلام- قرار دارند.
این ادعا در شرایطی که میبینیم هرکسی برای پز روشنفکری، دم از آزادی زنان و علاقه مندی به احیای حقوق آنان میزند شاید گزافه گویی به نظر برسد. اما تا چند سال پیش وقتی در عمق مطلب میرفتی اینطور به نظر نمیرسید. به عنوان مثال، فاطمه صادقی پژوهشگر علوم سیاسی و مسائل زنان و نویسنده ی کتاب «جنسیت، ناسیونالیسم و تجدد در ایران»، در گفتگو با مجله ی دیلمان (شماره ی9: اسفند1397: ص9-145) روشنفکری ایرانی را اساسا پدرسالار خوانده و گفته است که سنت روشنفکری ایرانی، واقعا نقش چندانی در کفالت حقوق زنان نداشت. او سنتی نگری روشنفکر ایرانی به زن در یک محدوده ی تجدد مآب را به آغاز به اصطلاح بیداری ایران در انقلاب مشروطه و نوشته های آخوندزاده و میرزا آقا خان کرمانی میرساند.:
«من با این دعوی که روشنفکری ایرانی در کل پیشتاز مطالبات زنان بوده، موافقت چندانی ندارم، چون مصداقی ندارد. درواقع عکسش درست تر است. چون روشنفکری ایرانی در قیاس با همتایان خاورمیانه ای خودش، به شدت پدرسالار بوده و از استثناها که بگذریم، همواره بر نقش های سنتی زنان تاکید داشته. نمونه هایی که من در کتاب برشمردم، حد اعلای روشنفکری ما و از زمانه ی خودشان بسیار جلوتر هستند. با این حال شاهدیم که در مورد زنان داوری ها تفاوتی با ذهنیت های سنتی ندارد و حتی بعضا به مراتب محافظه کارانه تر است. به عنوان نمونه میتوان از کسروی یاد کرد. وقتی به عصر پهلوی دوم میرسیم موارد به مراتب چشمگیرتری هم وجود دارد. من معتقدم که میتوان از نوعی وسواس با مقوله ی زن و جنسیت و بدن زن و هویت او سخن گفت که هنوز هم با ما است و بخش اعظمی از تخیل و رویه ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ما را میسازد. روشنفکران نیز عمیقا با این وسواس درگیرند و به آن دامن میزنند. این وسواس ریشه در نوع ملت سازی مدرن در ایران دارد که هویت زن و بدن زنانه در کانون آن بوده است. مدرنیته ی ایرانی سوای فرعیات دیگرش، بر مدار از نو ساختن زن ایرانی بر اساس الگوی جنسی-تناسلی از زن و وسواس با بدن و هویت او میچرخد. به نظر میرسد از این لحاظ مدرنیته ی ایرانی تا حدی منحصر به فرد است. درواقع از نو ساختن جامعه و سیاست همواره بر این ذهنیت متکی بوده که باید زنان را تمشیت کرد و آنها را به موجودات دیگری در راستای آنچه مطلوب است، بدل کرد. باید از آنها موجوداتی تناسلی-جنسی ساخت که از یک طرف زایمان کنند و فرزند بیاورند در راستای افزایش جمعیت و پرورش نسل های خوب و سربازان وطن، و از طرف دیگر، در خدمت رفع شهوات باشند. ملت سازی بر اساس این الگو مستلزم آن بود که زنان برای این نقش ها تربیت و آماده شوند. درواقع به خلاف قبل، زن صرفا موجودی خصوصی و خانگی به شمار نمی آید، بلکه زین پس خصوصی-عمومی است. البته این وسواس دلیل دیگری هم دارد: ما از دوره ی پهلوی دوم شاهد رشد "بازگشت به خویشتن" هستیم که از وسواس با "غرب" ناشی میشود. از این بازگشت به خویش، دو ورژن مجزا وجود دارد: یکی ورژن حکومتی و دیگری ورژن جامعه. با این که این جریانات، اهداف متفاوتی داشتند، اما در مورد زنان و هویت جنسیتی آنها توافق نظر تقریبا کاملی میان آنها برقرار بود. اما اجازه بدهید همینجا این توضیح را اضافه کنم که دراینجا برخلاف مورد قبلی، با موضوعی عقلانی طرف نیستیم، بلکه مسئله از اساس عمدتا روانشناختی است. البته این نکته را تذکر بدهم که این موضوع هنوز برایم در حکم یک فرضیه است و باید برایش شواهد بیشتری پیدا کنم. اما توضیحش عجالتا این است که به نظر میرسد "غرب" به هیچ رو صرفا یک مقوله ی جغرافیایی، تاریخی، فکری یا عقلانی نیست، بلکه بیشتر روانشناختی است و به شدت با میل و خواست قدرت و غلبه به ویژه میل جنسی گره خورده است. انگار چیزی به نام "غرب" آن بیرون هست که منشا نگرانی و اضطراب در معنای anxiety است؛ زیرا "مردانگی" و "ذَکَر تاریخی" مرد ایرانی را زیر سوال میبرد. منظورم از ذَکَر تاریخی یعنی تعریفی که همواره به طور تاریخی از مردانگی وجود داشته و غالب بوده است. یکی از نشانه های این نگرانی برخی از اصطلاحاتی است که در فرهنگ روشنفکری برای نقد غرب و بررسی مواجهه با آن به کار میروند و کاملا بار جنسی و جنسیتی دارند. برای مثال واژگانی همچون "ناتوانی"، "غلبه"، "تسخیر" نزد فخرالدین شادمان، "سترون"، "اخته"، "مغلوب"، "حیا" و جز آنها. به عنوان نمونه فخرالدین شادمان از فیگور "فکلی" که میدانیم تا چه حد با مضامین ناتوانی جنسی در هم آمیخته، به عنوان "ناجوانمرد"، "معضل بزرگ"، "دشمن ملت"، "پست ترین" و غیره یاد میکند. به نظر شادمان، همه ی آسیب ها از او ناشی میشود. جالب این که شادمان در توصیف این فیگور معتقد است او کسی است که به جای زن گرفتن، "شوهر کرده و زبان و سیاست مملکت و تربیت خود و فرزندان خویش را تابع هوی و هوس زنش ساخته است." (تسخیر تمدن فرنگی: ص14) [دراینجا غرب زنی است که به همسری مرد فکلی ایرانی درآمده است.] غرب به عنوان دال اعظم، با نوعی احساس ناتوانی همراه بوده است که بسیار شبیه ناتوانی جنسی است. غرب نیز همچون زن منشا فساد، شهوت، هوس و آشوب تلقی میشده که باید بر آن غلبه کرد. غلبه بر این ناتوانی (جنسی)، تنها به صورت جبرانی ممکن بوده است. یعنی زن دراینجا به عنوان نماد تاریخی آشوب و شهوت و هوسرانی، میتواند به صورت جبرانی همان نقش را ایفا کند. اینجاست که میبینیم سختگیری بر زنان شدت میگیرد و آنها حتی بیش از قبل در معرض قواعد سختگیرانه واقع میشوند. غلبه بر زن در تصور مدرنیته ی ایرانی که یک گفتار کاملا پدرسالار است، تا حدی به معنی جبران ناتوانی در غلبه بر غرب بوده است. این رویکرد را نزد بسیاری دیگر از روشنفکران این دوره ازجمله جلال آل احمد هم میبینیم که البته کمی فرهیخته تر و پیچیده تر است. به نظر من آل احمد در دو کتاب به طور مستقل از این دو بحث میکند. اولی غربزدگی و دومی سنگی بر گوری. شاید در وهله ی اول این دو کتاب بی ربط به نظر بیایند اما درواقع از این منظر میتوان آنها را مکمل یکدیگر به حساب آورد. البته از نظر من غربزدگی متنی آشفته است و در مقابل، سنگی بر گوری، از درخشان ترین نمونه های ادبیات فکری آن دوره. اما نقطه ی اشتراک هر دو متن وسواس با سترون بودگی است که در هر یک به نحوی بروز میکند. بر اساس یک قرائت سطحی از سنگی بر گوری، آل احمد در پی غلبه بر سترون بودگی و اختگی فیزیکی است و حس میکند که بعد از مرگ، دنباله ای نخواهد داشت. اما به نظر من این وسواس، صرفا جنبه ی شخصی ندارد. یعنی سنگی بر گوری، به هیچ رو یک زندگینامه ی معمولی نیست، بلکه متنی عمیقا سیاسی-اجتماعی و تاریخی است. اینجا آل احمد با خودش روراست است و میداند که چه دارد می افتد. از تلاش های شکست خورده اش میگوید. فکر میکنم میشود از این متن قرائت دیگری هم به دست داد: آن به قول آل احمد "اجاق کوری" را میتوان به سترونی تاریخی نیز تعبیر کرد. یعنی اگر این متن را با همان عینک غربزدگی بخوانیم، میشود به این نتایج رسید. در این دو متن زن/غرب یکی میشوند و غلبه بر سترون بودگی در برابر غلبه و تسخیر دیگری را تسهیل میکند. اینجا قصد ندارم به معایب این رویکرد بپردازم. فقط کوتاه اشاره میکنم که این رویکرد به "غرب" حامل ذات باوری بود. درواقع "غرب" هرگز به صورت یک واقعیت کلی و یکپارچه وجود نداشته و دارای ذات و جوهری هم نیست، همانطورکه "شرق" هم به عنوان یک واقعیت وجود ندارد. جوامع به اصطلاح شرقی تفاوت های زیادی با هم دارند. در مورد "غرب" هم همین امر صدق میکند. بنابراین وسواس یادشده، کاملا ذهنی و انتزاعی بود و ربط زیادی با دنیای واقعی نداشت. "بازگشت به خویش" هم همینطور. پرسش این بود که آیا اساسا میشد از "خویش" صحبت کرد؟ کدام "خویش"؟ در چه مقطع تاریخی؟ درواقع وسواس یادشده بیش از هر چیز حاکی از خستگی مفرط و ناتوانی در مقابل مسائل داخلی ازجمله استبداد، فساد، بی کفایتی، بی سوادی، فرهنگ پایین، مادی گری و جز اینها بود. هنوز هم همینطور است. نسبت دادن این مسائل به غرب یا یک بخش از جامعه –برای مثال کاری که شادمان درباره ی فکلی انجام میدهد- یا ارائه ی یک راه حل خاص، برای مثال تغییر خط و زبان و غیره، که قرار است مثل چوب جادو همه ی مسائل را حل کند، درواقع خود حکایت از سترونی ذهنی و استیصال در برابر واقعیت داشت، نه خلاقیت ذهنی و ارائه ی راه حل واقعی. درواقع بیشتر روشنفکران به ویژه تاثیرگذارترین آنها به جای اندیشه به شرایط واقعی، گرفتار توهمات عجیب و غریب بودند و آنها را در قالب سخنان روشنفکری به خورد جامعه میدادند. تجویزاتی مثل بازگشت به خویش، بازگشت به ایران قبل از اسلام، یا تقویت عرفان، بودیسم، ودائیسم، مذهب، و ایدئولوژی های دیگر بیش از هر چیز نشانگر توهم و استیصال بود. در آثار این گروه هرگز صحبتی از قانون، حقوق، نهاد، رفع تبعیض، و پرداختن به مسائل روز و همه گیر، درگیر شدن در جزئیات سیاستگذاری ها، خط مشی ها و جز اینها در میان نیست. اصلا اینها پایشان روی زمین نبود و هنوز هم در بسیاری موارد نیست. بلکه بیشتر با تورم ایدئولوژی و حرف ها و سخنان کلی متوهمانه مواجهیم. برگردم به صحبت قبل؛ در مورد روشنفکری ایرانی و نیز رویکردهای حکومت و جامعه در دهه های اخیر باید این روانشناسی و وسواس خاص را که پیامدهای مهمی برای زنان داشت، در نظر گرفت. این دو عامل، یعنی ملت سازی و غرب به مثابه دال اعظم، یا دیگری بزرگ حاکی از نوعی سترونی ذهنی است که همچون ناتوانی جنسی بروز میکند که به جبرانش، باید بر دیگری های کوچک به ویژه زن غالب شد. در اثر این مکانیسم ها بخش اعظمی از جامعه ازجمله عوام با همراهی روشنفکران، تلاش کرد زن "ایرانی" را از نو بسازد. در این خلق از نو، زن، به یک زن-مادر یعنی موجودی تناسلی-جنسی تبدیل شد. این توافق به تدریج زمینه را برای ارتجاعی ترین رویه ها فراهم کرد. برای مثال اگر دقت کنیم، میبینیم تصویری که از زن در فیلم فارسی ارائه میشود، تقریبا همان است که در آثار این دوره از همه نوع دیده میشود. همه متفق القولند که باید زن را تمشیت کرد و راه برد؛ البته هر کس به شیوه ای. در اثر این توافق و اجماع، پیشبرد رویه های قهرآمیز در مورد بدن زن به ویژه پوشش زنان در سال های بعد ممکن شد. به نظر من این وسواس فکر مدرن در ایران با بدن زن نیازمند کندوکاو است، چون همچنان با ما است و ناخودآگاه ما را اشغال میکند. این جعل، پیامدهای بسیار ناگواری برای زنان در بر داشته است و زندگی آنها را دستخوش مداخلات تمام عیار کرده است.»
حرف خانم صادقی تااینجا کاملا درست و مدلل و به لحاظ تجربی اثبات شده است. اما سوال بزرگی به ذهن متبادر میکند: اینطورکه روشن است تمام مردان ایران شامل تمام طبقاتی که خانم صادقی یاد کرده است، یعنی روشنفکران، مردان قدرتمند پهلوی که از روشنفکران غربگرای صدر مشروطه تبعیت میکردند، عوام، و مذهبیون، درباره ی غرب و زن دچار توهم بودند و ضد زنان عمل کردند. پس چه کسانی حقوق زنان را ایفا کردند؟ خود زنان؟ کدام زنان و چگونه؟ این سوال از خانم صادقی هم پرسیده میشود. او در جواب، از کنشگری زنان میگوید ولی آن را به واقعه ی «کشف حجاب» تحدید میکند و تازه میبینیم که برای آن هم مدرکی ندارد. پاسخ او در صفحه ی 154 این است:
«در میان اسناد به جا مانده، صدای زنان به صورت جسته و گریخته و بیشتر به صورت زمزمه به گوش میرسد، اما برای بلند کردن این صدا باید آن را به خوبی گوش داد. مثلا در مورد کشف حجاب، اسناد حاکی از این است که زنان از طیف های مختلف، در این مورد، فعالانه عمل و اظهار نظر میکردند، اما وقتی به تاریخنگاری ها میرسیم، هیچ صدایی از آنها نیست. انگار اصلا زنی در کار نبوده و هیچ حرفی زده نشده و هیچ کاری نکرده اند. تصویری که این افسانه پردازی ها از زنان ارائه میدهند، چنان آنها را منفعل نشان میدهد که گویی جز اطاعت کار دیگری نکرده اند. درحالیکه به هیچ رو چنین نیست. زنان برای سال ها به طور مستمر در مورد حجاب و کشف حجاب نوشتند و در هنگام کارزار کشف حجاب نیز به شدت فعال بودند. برخی از زنان خانواده ی پهلوی، به شدت مدافع کشف حجاب بودند. خود رضا شاه، پس از ملاقات با ثریا طرزی، همسر امان الله خان، پادشاه جوان و ترقی خواه افغانستان، تحت تاثیر او قرار گرفت و ظاهرا تمایل داشت که اصلاحاتی از جنس امان الله در ایران ایجاد کند، اما سقوط امان الله در اثر کودتا، موقتا وقفه ای ایجاد کرد. مورد دیگر "آنی استوکینگ بویس" مدیر امریکایی عالم نسوان از نشریات معروف و تاثیرگذار آن دوره است که خود برای مدتها مدافع کشف حجاب بود اما درست پیش از آن واقعه مجله اش توقیف شد. جالب این که بویس خود مدافع رضاشاه بود. اما در صفحات تاریخ، فقط صدای مردان منعکس شده. حتی زنانی مثل مهرانگیز دولتشاهی هم وقتی در مورد این واقعه نوشته اند، روایت های مردانه را بازتاب داده و زنان را حذف کرده اند. برای مثال او از نقش پدرش و تیمورتاش سخن به میان می آورد، اما کلمه ای از نقش زنان نمیگوید. این نشان میدهد که تا چه حد تاریخنگاری مردانه در ناخودآگاه زنان نیز جا خوش کرده است. در تاریخنگاری مخالفان نیز دقیقا با همین پدیده مواجهیم. بگذارید برای مثال به یکی از تحریف های مسلم در این مورد اشاره کنم: شما بسیار شنیده اید که واقعه ی گوهرشاد در اعتراض به کشف حجاب صورت گرفت. درحالیکه این روایت مبنایی ندارد. واقعه ی گوهرشاد چند ماه پیش از کشف حجاب روی داد و اعتراض عمده هم در آن، نه آنقدرها به نیات دولت در مورد حجاب زنان، بلکه تغییر لباس علما و روحانیون بود. اما در تاریخ نگاری ها اینطور وانمود میشود که مردم در اعتراض به تصمیم دولت در مورد زنان با او مخالفت کردند. خلاصه کنم: تاریخنگاری های کشف حجاب، مثل بسیاری از تاریخنگاری های ما، تحریف شده، یکسویه و پر از اباطیل است؛ خواه از آن موافقان باشد یا مخالفان. این روایت ها در یک چیز با هم اشتراک نظر دارند و آن حذف زنان از تاریخ و تاریخنگاری است. البته این حذف فقط به مورد فعلی محدود نمیشود، اما ازآنجاکه کشف حجاب مستقیما با بدن زنان و هویت آنها سر کار دارد بیشتر توی ذوق میزند.»
خیلی خب. بیایید موقتا فرض کنیم که کشف حجاب، حرکتی به نفع زنان و در جهت ایفای حقوق آنان بوده است. خانم صادقی میگوید دوستان و دشمنان پهلوی، همه آن را مردانه نشان داده و حق زنان را در آن خورده اند؛ پس از کجا معلوم است که زنان در آن نقش فعالی داشتند؟ حتما از آن "زمزمه" هایی که باید صدایشان را "بلند" کرد! خب، کدام ها هستند؟ خانم صادقی آنها را نام میبرد: زنان خانواده ی سلطنتی پهلوی، همسر امان الله خان (باز هم یک زن سلطنتی) و خانم بویس امریکایی. در دو مورد اول، با زنان اشرافی مواجهیم که هرگز سنگ محک خوبی برای زمانه شان نبوده اند، همانطور که در تاریخ اروپا نیز داستان های زنان طبقه ی اشراف، هرگز سنگ محک زندگی زنان طبقات پایین تر کشورشان نبوده است، حتی اگر آن کشور، فرانسه ی دوران ناپلئون سوم بوده باشد. در مورد کشورهای جهان سوم، این اوضح واضحات است. خانم صادقی شاید به دلیل زیاد زیستن در جمهوری اسلامی و در شهرهای بزرگ آن، دچار اشتباهات ذهنی شده و شرایط تهران امروز را به ایران بزرگ زمان رضا شاه فرافکنی کرده باشد؛ اما مگر افغانستان را نمیبیند که هنوز هم وضع زنانش حتی نزدیک به ثریا طرزی نیست؟! از اینها بگذریم، میماند خانم بویس. آیا خانم بویس ایرانی و اصلا مسلمان هست؟ آیا از سر دلسوزی برای زنان ایرانی، آنها را به کشف حجاب دعوت کرده است و آیا زنان ایرانی میتوانستند مخاطبان خوب و فراوانی برای نوشته های او باشند وقتی قریب به اتفاقشان حتی سواد هم نداشتند؟! برای این که کمی هم در صداقت آدم هایی مثل او شک کنید فقط خواهش میکنم مطالب بیان شده توسط خانم صادقی را یک بار دیگر مرور کنید: مردان ایرانی از طبقات روشنفکر و عوام همه دچار توهمند و هر زنی را با یک پدیده ی توهمی به نام "غرب" اشتباه میگیرند. آیا زنان ایرانی عاقلند وقتی در مقابل چنین مردانی، میروند لباس زن غربی به تن کنند تا مردها بیشتر آنها را با "غرب" اشتباه بگیرند و بیشتر هم بر آنها "غلبه" کنند و حرصشان را به جای غرب، سر زن ایرانی که خودش را به شکل "غرب" درآورده است خالی کنند؟! منظورم این نیست که زن ایرانی تاثیری بر سرنوشت این کشور در این برهه نگذاشته است، بلکه برعکس، وقتی تاثیر مثبت گذاشته است که کمتر دیده شده است و کمتر دیده شدن هم اصلا منوط به این نیست که داریم از زن محجبه یا بی حجاب (با استانداردهای جمهوری اسلامی) صحبت میکنیم یا این که موفقیت زن مربوطه را در زندگی مشترک با مرد و تشکیل خانواده بسنجیم (منظورم این است که میخواهم به نگاه فقهی نزدیک نشویم). این مطلب ریشه اش در سنت ایرانی آنقدر قوی است که حتی بعضی فعالین فرهنگی بی حجاب و طلاق گرفته ی زمان پهلوی را هم مشمول خود کرده است. خانم ژاله علو را مرور کنید که به تازگی از بین ما رفت. خانم علو، یکی از اولین ستاره های زن سینمای ایران بود. ولی زمانی که فیلم ها در نگاه ابزاری به بدن زن خیلی افراط کردند سینما را ترک گفت و خود را وقف دوبله و رادیو کرد. خانم علو، استاد بسیاری از گویندگان بزرگ رادیو و دوبله بود که همگی در زمره ی نسل های طلایی این حرفه ها و خاطره سازان بزرگ فرهنگی در ایران محسوب میشوند. در رادیو بسیاری از نمایشنامه های رادیویی مهم جهان را کارگردانی کرد. تنها بعد از انقلاب بود که خانم علو برای بازی در نقش مادر امیر کبیر در سریال "امیر کبیر" سعید نیکپور در اواسط دهه ی شصت به بازیگری بازگشت و در اغلب فیلم ها نقش زنان قدرتمند و تاثیرگذار را ایفا نمود که شاید مهمترینشان خاله لیلا در "روزی روزگاری" باشد؛ یک زن که رئیس قبیله اش بود و حکم معلم یک راهزن را پیدا کرد و راهزن را به انسانیت رسانید. این معلمی روی صحنه، به پشتوانه ی معلمی های قبلی پشت صحنه ی خانم علو به دست آمد. از خانم علو که چهره است بکذریم؛ خانم توران میرهادی را میشناسید و از نقشش در ایجاد فرهنگ کتابنویسی و کتابخوانی برای کودکان اطلاع دارید؟ وقتی او درگذشت روزنامه ها و مجلات برایش ابراز احترام کردند ولی در شبکه های اجتماعی شما مردم عادی هیچ صحبتی درباره ی او رد و بدل نشد؛ چون هیچ وقت کارش را سیاسی نکرد و چه با رژیم گذشته و چه با رژیم حال کار کرد درحالیکه فقط به کودکان می اندیشید و این ریشه در گذشته ی تلخ خودش داشت. نیمه آلمانی بود، ولی بزرگترین و بهترین تاثیرها را بر فرهنگ ایران نهاد بی این که به قدر دیدن فکر کند، چون میدانست در ایران و همه جای دنیا فقط کسی که خودش را به سیاست بفروشد مشهور میشود. خانم میرهادی با سیاست کار کرد ولی خود را به سیاست نفروخت و او هم مانند زنان تاثیرگذار دیگری در سایه تاثیرات بزرگش را نهاد. خانم صادقی هم از این بزرگی های پشت صحنه ی زنان آگاه است و به همین دلیل هم هست که مطمئن است پشت هر تجربه ی مثبتی، باید رد زنان باشد که سانسور شده است. مشکل این است که او هنوز دقیقا نمیداند منظور از "تجربه ی مثبت" موقع صحبت از بنیانگذاری حقوق زنان در ایران چه میتواند باشد.
من درک میکنم که چرا خانم صادقی میخواهد نهضت تلاش برای حقوق زنان را از اختیار روشنفکران خارج کند. او دورویی مردان روشنفکر ایرانی را دیده و میداند بیشتر آنها باطنا چقدر ضد زنند. ولی متاسفانه از دریچه ی نگاه آن روشنفکران خارج نشده و آزادی زنان برایش در حد بی حجابی زن های فیلم فارسی هایی که تحقیرشان میکند باقی مانده است. خانم صادقی که مدعی است خانم دولتشاهی در نشان دادن ریشه های مردانه ی کشف حجاب، تابع نگاه مردانه ی حاکم بر تاریخنگاری است میداند که زنان میتوانند خیلی راحت بازیچه ی مردان شوند. زنانی هم که در کشف حجاب فعالیت کردند، تفاوت زیادی با زنان بازیگری که حاضر شدند در فیلم فارسی بازی کنند تا نگاه مردمحور سینمای آن زمان را –که امروزه روز نیز برقرار است- انعکاس دهند نداشتند. بله. مرد روشنفکر ایرانی و مرد عامی ایرانی، به خاطر سنت غلطی که به مغزشان ریخته بودند متوهم بودند و زن را با غرب اشتباه میگرفتند، ولی مگر همین الان اینطوری نیست؟ اگر غیر از این بود، به دنبال نارضایتی از وضع سیاسی-اقتصادی-معیشتی ایران، اینقدر زن بی حجاب توی خیابان ها نمیریخت. برای حکومت ضد غرب ایران، هر کدام از این زن ها یک عدد "غرب" هستند که دارند توی ایران راه میروند تا ثابت کنند که "ایران" و "ایرانی" در مقابل غرب، ناتوان و زبونند و از آن بدتر و فاجعه بارتر این که خود آن زن ها هم این را میدانند و از سر لجبازی این کار را میکنند. پس یادآوری میکنم –و حتما خانم صادقی هم این را خوب میدانند- که روشنفکر ایرانی نبود که به اروپا و امریکای شمالی گفت "غرب" و به بقیه ی دنیا گفت "شرق". خود اروپا و امریکای شمالی بودند که خودشان را «غرب» نامیدند و به روشنفکر ایرانی و به دنبالش همه ی مردم ایران یاد دادند «شرقی» هستند و خودشان بودند که تصویر رسمی از این "غرب" متلون و هوس انگیز را به شکل زن اغواگر در تمام دنیا جا انداختند. آنها در همه چیز دنیای امروز آغازگر بودند، اما عمدا خودشان را آخرین در همه چیز توصیف کردند و به شرقی ها یاد دادند که شرقی ها قبلا بر «غرب» غلبه داشتند ولی حالا زبونش شده اند و مرد شرقی را وا میدارند تا برای تصرف دوباره ی "غرب" در قالب تمدن آن یا بهتر است بگوییم «بازار مصرف» آن، حریص شود. نتیجه این که هرچقدر مردم یک کشور بیشتر توهم باستانی بودن پیدا کنند بیشتر هم غربزده و مصرف گرا میشوند.
راستی. چطور شد که سنت فقاهتی ضد غربی اسلام، به طور اتفاقی به نفع این استراتژی "غربی" نقش بازی کرد؟ لطفا یک بار دیگر به قدرت رسیدن امثال ضیاء الحق، بن لادن و حداقل ابومحمد الجولانی در کشورهای اسلامی را به یاد بیاورید تا دیگر به این نوع در هم پیچی ها نگویید "اتفاق".
مطلب مرتبط:
داستان شغال و ببرها: چرا کفر نوین، فرزند خداپرستی جاهلانه ی گذشتگان است؟