تالیف: پویا جفاکش

روزی آقای مایه دار با اتومبیلش از خیابان گذر میکرد که اتومبیل آقای آقازاده را کنار خیابان متوقف دید. جلو رفت و از پنجره ی اتومبیل نگاه کرد و آقازاده را دید که دارد روزنامه میخواند.:

-سلام آقازاده.

-سلام.

-تعجب میکنم. تو روزنامه خون بودی و من نمیدونستم؟!

-چی میگی؟ من که روزنامه خون نیستم.

-پس چطور شده روزنامه خریدی؟

-من که روزنومه نخریدم.

-مسخره کردی؟ همین الان تو دستته.

-من اینو نخریدم. از توی پیشخون روزنامه فروشی دزدیدمش.

-چرا؟

-چون یه تیتری داشت که توجهمو به خودش جلب کرد.

-چه تیتری؟

-تیتر صحبت های یک مقام مسئول بلندپایه که وعده داده: «خودرو به زودی ارزان میشود.»

-خب. تو چرا ناراحتی؟ تو که توی کار تجارت خودرو نیستی!

-موضوع این نیست که خودرو داره ارزون میشه. موضوع اینه که یه چیزی داره ارزون میشه.

-چرا؟

-برای این که اگه فقط یه چیز ارزون بشه، مردم به ارزون شدن وسایل عادت میکنن و بعد انتظار دارن همه چی ارزون بشه که اینجوری کار و کاسبی همه ی ما میخوابه. پس هیچی نباید ارزون بشه. به خاطر همینم بعد از دیدن این تیتر، هماهنگ کردم جلسه ی سری دست های پشت پرده تشکیل بشه تا حالا که این مقام مسئول این وعده رو داده، اصلا هر طور که شده، باید خودرو گرون بشه. الانم دارم خودمو آماده میکنم برم همونجا صحبت کنم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.

-راست میگیا. عجب حرفی زدی؟ میشه منم باهات بیام؟

-نه نمیشه. چون جلسه پشت پرده است. پشت پرده هر کسی رو راه نمیدن.

-خیلی خب. باشه. موفق باشی.

-حتما!

این لطیفه که آن را از روی حافظه تعریف کردم و جملاتش را –به جز هسته ی قصه و اصطلاحات کلیدیش مثل "جلسه ی دست های پشت پرده"- همه را از نو نوشتم، در اصل خود در برنامه ی طنز رادیویی "صبح جمعه با شما" به صورت نمایشنامه ی رادیویی اجرا شده است. انتقاد از گرانی به زبان طنز و بخصوص در حالت منظوم، سابقه ای طولانی در رادیو دارد. یکی از قدیمی ترین از این نوع در اوسط دهه ی هفتاد، ترانه ای بود که یادم هست در تکه ای از آن، خواننده خطاب به تورم میگفت:

میا.میا. میا. والله برو از سوی مردم

بکش دست از سر بی موی مردم.

برو گم شو تو همراه گرانی

تورم، آی تورم، آی تورم.

به جز گرانی، اما نمایشنامه های طنز و ترانه های طنز بخصوص در صبح جمعه با شما، از خصوصیات ناپسند مردم در زندگی اجتماعیشان هم خیلی میگفتند و آنها را رو میکردند. الان شبکه های اجتماعی، به زبانی بسیار تندتر –و اغلب بسیار بی مزه تر- همین دو هدف را در پیش گرفته اند به جز این که این بار، شوخی های جنسی در زننده ترین حالت هایشان را هم وارد بحث خنداندن کرده اند. حالا تقریبا ما در همان سطحی قرار گرفته ایم که داستان های «دکامرون» (یعنی ده روز) اثر پوکاچوی ایتالیایی در آن قرار دارند. قصه ی محوری این کتاب، ده انسان -7زن و 3مرد- را نشان میدهد که برای درمان طاعون، در ساختمانی زندانی شده اند و طی 10روز، هر روز 10قصه –مجموعا صد قصه- برای هم تعریف میکنند. این داستان ها مشتمل بر شرح انواع حقه بازی ها و شهوترانی ها و موفقیت ها و شکست ها در زندگی مادی است و درحالیکه تز اخلاقی مسیحیت حول نادرست بودن زیر پا نهادن اخلاق، همه جا قهرمانانشان را دنبال میکند، اما انجام تمام آن رذایل، در جوامع آنها بدیهی است، جوامعی که تمام مناطق مدیترانه از تنگه ی جبل الطارق تا تنگه ی بسفر را در بر میگیرند و همه ظاهرا حول تجارت و گسترش ناز و نعمت به واسطه ی کشتی رانی در دریای مدیترانه شکل گرفته اند. گفته میشود این داستان را پوکاچو در قرن 14 و در وانفسای طاعون بزرگ نوشته است تا از طرف جامعه ی مادیگرای اشرافی حاکم بر اروپای آن زمان، این فکر وحشتناک را که طاعون نتیجه ی عذاب الهی به سزای گسترش گناهان بشر بوده است خنثی کند و درحالیکه هنوز تمام آن اعمال شریرانه و نفسانی را به پیروی از مسیحیت، گناه نشان میدهد، ولی گناهکاری را عادی سازی کند و بگوید در این وضعیت ناخوشایند چاره ای جز لذت بردن از بقایای لذت های مادی ندارید و بهتر است با هر دوز و کلکی که میتوانید ثروت بیندوزید تا خوش باشید و غصه نخورید. رسالت هنر در جهان معاصر و اکنون ایران معاصر هم همین است. در گذشته هنر در این مرز و بوم، همیشه و حتی در سیاه ترین حالت های سقوط اخلاقی خود، یک سری اخلاقیات مثل مردانگی و مروت و دست ضعیف را گرفتن را میستود ولی اکنون در آثار هنری، جنایتکاران، فریبکاران و قاچاقچی های مواد مخدر، با سبکبالی تمام، قهرمانان جذاب فیلم ها و داستان ها هستند و ما هنوز میدانیم آنها گناهکارند چون چیزی جز دنباله های قهرمانان دکامرون پوکاچو نیستند که دارند مادیگرایی "شرم آور" را عادی سازی میکنند. شاید ما ایرانی ها هنوز در آغاز راه باشیم، اما استادانمان مردم امریکا که بهشان یاد داده اند کشورشان با فرصت طلبی و کلاشی ساخته شده است به دنبال بحران های پشت سر هم روانی-سیاسی-اقتصادی از زمان جرج بوش تا حالا چنان به سیم آخر زده اند که نمیتوانند باور کنند به این شکل کوفتی زندگی کردن در کل تاریخ ایالات متحده ممکن بوده باشد چه رسد به این که یک قرن قبل تر در زمان شخصیت مشکوکی به نام پوکاچو هم رایج بوده باشد.

معلوم نیست دقیقا از کجا شروع شد. ولی دست به دست شدن این جملات از "ری لنکستر" یکی از هسته های آغاز بود: «در فیلم های مربوط به جنگ جهانی دوم، خلبان های بریتانیایی عمدتا لهجه های کلاس بالایی دارند. درواقع لهجه های رایج بیشتر از طبقه ی پایین تر یا خارجی ها بودند. بدهی ما به شجاعت لهستانی ها، کانادایی ها، اهالی افریقای جنوبی و دیگران به طرز رسوایی آوری نادیده گرفته شده است. از هر روزنامه نگاری که در اوایل دهه ی شصت در کنسرت بیتلز یا رولینگ استونز شرکت کرده است، بپرسید که واقعا چگونه بود. اگر صادق باشند، میگویند که حتی یک نت را هم نمیشنیدند، که کنسرت کمتر از یک ساعت طول کشید، و آن مکان، بوی بد ادراری که صدها نفر خالی کرده بودند را میداد.» این بریتانیای کبیر فیلم های ویکتوریایی است یا قرون وسطایی که ناگهان معماری و وسایل نقلیه اش تغییر کرده و تویش وسایل سیم دار رایج کرده اند؟! کسی که این سوال به ذهنش میرسد یک دفعه در معرض اطلاعات ماموران سخن پراکنی روسیه می افتد که خوشبختانه به لطف فومنکو و سیستم زیر سوال بری تاریخیش در کتمان کردن همه چیز تاریخ، رکوردهای بالایی زده اند و حالا روش فومنکو در تطبیق شخصیت های تاریخی را به قرن بیستم کشانده اند. اتفاقا بعضی از مواد اولیه را هم از خود امریکایی ها گرفته اند. مثلا مقایسه ی تطبیقی لینکلن و کندی ریشه ی امریکایی دارد هرچند امریکایی ها شباهت های موجود را تصادف و حتی خرق عادت تلقی کرده اند. کندی از دهه ی 1960 و لینکلن از قرن 19 دو رئیس جمهوری هستند که هر دو در زمان ریاست جمهوری و در حالیکه در کنار همسر خود بودند (اولی در اتومبیل فورد و دومی در تئاتر فورد) با شلیک گلوله به پشت سر به قتل رسیدند. نه فقط زندگینامه های خود لینکلن و کندی، بلکه زندگینامه های همسرانشان (مری تاد و ژاکلین)، معاونینشان (اندرو جانسون و لیندون جانسون) و حتی قاتلینشان بسیار به هم شبیه است. بخصوص این خیلی جالب است که جانشینان هر دویشان –که معاونینشان بودند- نام فامیلی جانسون داشتند. در ویکی پدیای روسی صفحه ی مخصوص لیست شباهت های کندی و لینکلن وجود دارد.:

فومنکو جنگ داخلی امریکا را که در دوران ریاست جمهوری لینکلن رخ داد آغاز تاریخ امریکا میدانست. آیا آغاز تاریخ امریکا را میشود به قرن بیستم و بعد از جنگ دوم جهانی رساند؟ بدبختی اینجاست که نشانه ها در جنگ جهانی دوم هم هستند. زندگینامه ی هیتلر بسیار شبیه ناپلئون اول در آغاز قرن پیش است. ناپلئون که آخرین امپراطور روم مقدس بود درست مثل رایش سوم یا هیتلر که قصد احیای روم مقدس به مرکزیت آلمان را داشت بعد از موفقیت های اولیه به دنبال جنگ در روسیه به شدت ضعیف شد و امپراطوریش توسط اتحادی از کشورها نابود گردید. وسوسه کننده است که احیای امپراطوری در آلمان را با علت مغضوب شدن هیتلر یعنی حمله اش به فرانسه بسنجیم. روم مقدس را فرانک های آلمانی در فرانسه بنیان نهادند و جالب میشود اگر هیتلر میخواست امپراطوری را به اصل خود برگرداند. حالا اگر نام ناپلئون را به ترکیب "نا" ی تعریف با "آپولون" نام خدای خورشید رومی تعبیر کنیم و تمثیل پادشاهان به خورشید را به یاد بیاوریم ناپلئون الگوی امپراطوران و شامل همه ی آنان ازجمله خود هیتلر میشود. بنابراین کل تاریخ بین سلسله ی ناپلئون ها و هیتلر حذف میشود و باید تصور کنیم که تاریخ در نیمه ی قرن بیستم از نو نوشته شده است و تازه باید اتفاقات آلمان را پیرو این دوباره نویسی به اقمارش تسری داد. در این مورد برای روس ها بخصوص ایران بسیار اهمیت دارد که از دست دادنش در اثر به قدرت رسانده شدن محمدرضا پهلوی و حمایت از او از سوی غرب برای استالین بسیار گران آمد. ادعای غریب و تازه این است که رضا شاه پهلوی وجود خارجی نداشت و به عنوان یک دیکتاتور ظالم که توسط اتحاد انگلستان و امریکا و روسیه از قدرت برکنار شد کپی کاریکاتور گونه ای از هیتلر بوده است و تنها نکته ی مهمی که میشود از زندگینامه اش گرفت این است که ایران و آلمان قبل از محمدرضاشاه متحد بودند. تقسیم شدن موقت ایران بین روسیه و انگلستان، همان اتفاق تقسیم آن بین این دو کشور در زمان جنگ جهانی اول است. یعنی جنگ های اول و دوم جهانی یک چیزند. در جنگ جهانی اول، ایران وسوسه به اتحاد با عثمانی از طریق جنبش "اتحاد اسلام" شده بود. از طرفی عثمانی و روسیه و آلمان با هم متحد بودند. حالا در نظر بگیرید که خاندان امپراطوران روسیه موسوم به رومانف یعنی رومی، اصالتا آلمانیند. پس ادعای جدید این است که آلمان و روسیه و عثمانی یک کشور بودند و آن امپراطوری روم مقدس بود که روسیه فقط در زمان استالین و در قالب اتحاد جماهیر شوروی از آن جدا شد. تقسیم عثمانی هم نه در جنگ جهانی اول بلکه در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد و ایجاد کشوری جدید به نام ایران و با یک شاه دستنشانده هم باید همزمان با ایجاد پادشاهی های دستنشانده در اقمار عربی سابق عثمانی توسط انگلستان و فرانسه اتفاق افتاده باشد. به همین ترتیب علاقه ی کشورهایی مثل لهستان به ناپلئون و افتخار به بناهای یادبود او درآنجاها در ارتباط مستقیم با نارضایتیشان از حکومت جدید روس ها و ادای وفاداریشان به کیش امپراطوری روم و خدایش آپولو است که نامش حالا ناپلئون بناپارت شده است. حتما تا حالا متوجه شده اید که روس ها جز در به دست گرفتن دنباله ی یک مدل تجزیه و تحلیل، معمولا سوال خاصی درباره ی چگونگی ممکن شدن تز خود نمیپرسند؛ مثلا در اینجا این سوال که چطور ممکن است این اتفاقات همه در قرن بیستم رخ داده باشند و مردم بازمانده از آن دوران، متوجه تحریفات تاریخی انجام شده نشده باشند؟ اینجاست که امریکایی ها با گنجینه ی بزرگی از نظریات توطئه درباره ی دوران هیتلر وارد صحنه میشوند و پاسخ سوال را اینطور میدهند: سازمان سیا در ایالات متحده ی امریکا که وارث دانشمندان نازی و اختراعات نازی است، نیروهای شیطانی هیتلر را به همراه ارتباطات او با آدم فضایی های شیطانصفت به میراث برد و با دانش کامپیوتر که از آنها اخذ کرد، امواجی ایجاد کرد که نه فقط آینده را تعیین کردند بلکه گذشته را به همراه حافظه ی آدم ها تحت تاثیر قرار داده و نوسازی کردند و هنوز دارند میکنند. تمام تمدن مدرن روی پرورش این امواج استوار است حتی اگر شده، با سیستم پخش نور و موزیک تند در پارتی ها و رقص های مدرن که همزمان با پایان جنگ جهانی دوم گسترش یافتند. چنین پاسخی فقط از مغزی که از فیلم های سینمایی امریکایی انباشته شده است برمی آید اما به شرطی که آن مغز، قبل تر با تورات و انجیل، شستشوی مغزی داده شده باشد که اکثر امریکایی ها این وضعیت را دارند. بزرگترین سوال یک مسیحی معتقد بخصوص از نوع امریکایی که از آسیب های زندگی مادی سرسام آور مدرن خسته شده است این است که چرا خدا برای دوران مدرن پیامبر نفرستاده و آخرین حرف هایش را با رومی ها زده است؟ تنها کاری که از دست چنین مغز مستاصلی در عین وفاداریش به مذهبش برمی آید این است که بگوید روم تمام نشده و ما همین حالا در رومیم. همان حرفی که فومنکو زده بود: روم مقدس همان روم باستان زمان مسیح است. حالا اگر فکر کنیم که امپراطوری هیتلر تداوم روم مقدس و ایالات متحده ی امریکا تداوم امپراطوری هیتلر بوده است آن وقت میتوانید خوشحال باشید که فهمیده اید مسیح یک پیامبر مدرن بود که خدا برای جنگ با هر چیز مدرنی فرستاد قبل از این که مدرنیته اعتقادات قدیمی را کاملا پاک کند. پس خدا زمانی مسیح را فرستاد تا مطمئن شود چیزی از دین راستین به لطف او به زمان حاضر میرسد! نتیجه این که دانش مسیح دست اول و درست است و بقیه ی دانش ها رومی و شیطانی، بخصوص وقتی در ارتباط با کیهانشناسی باشند. جنبش زمین-تخت ها از اینجا ریشه میگیرند. زمین-تخت ها گردش زمین به دور خورشید را انکار میکنند چون مدعیند این نظریه بیش از این که ریشه در تحقیقات علمی داشته باشد به خورشید-مرکزی مذهبی فیثاغورسی ها برمیگردد که طبیعتا باب طبع لژیونرهای رومی است که اخوتشان حول پرستش سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید شکل گرفته که همان آپولو است. چون بانیان ناسا دانشمندان نازی بوده اند عجیب نیست که خورشید-مرکزی فیثاغورس توسط مدرنیته برگزیده شده باشد. ذهن زمین-تخت ها همان ذهنیت مسیحی ابتدایی است که خدا را یک نفر آدم در آسمان میبیند. اگر زمین در جای خود ثابت باشد میشود مردم را از آن بالا دید زد. اما اگر زمین یک سیاره ی کوچک سرگردان باشد که با سرعتی سرسام آور –بدون این که آب برکه ها در زمین تکان بخورد- حرکت میکند، آن وقت ذهن مردی که خودش را جای خدا گذاشته است به اندازه ی ذهن خدای او دچار سرگیجه میشود. بنابراین این کیهانشناسی مدرن به اندازه ی کیهانشناسی بابلی که ستارگان و سیارات را خدایان معرفی میکرد ویژه ی چندخداپرستانی از قماش رومی ها است. آنها به این خدایان باور دارند چون آنها را دیده اند و طبیعتا خدایانشان فقط میتوانند آدم فضایی ها باشند. ارتباط خدایان اختری با آدم فضایی ها توسط یک دانشمند روس دیگر یعنی زکریا سچین در امریکا مطرح شده است. همانطورکه میدانیم سچین معتقد بود خالق انسان ها که در اساطیر بابلی حئا یا انکی نامیده میشود آدم ها را با نهادن چیزی از خود که همان دی ان ای باشد دچار مهندسی ژنتیکی کرده است. انکی که علیه برادر خود انلیل شوریده است با لوسیفر که علیه یهوه شوریده است تطبیق میشود. یهوه میتواند لوسیفر را بکشد اما این کار را نمیکند چون چیزی از لوسیفر در تمام آدم ها هست که اگر لوسیفر از بین برود حالت هرج و مرج گون و دیوانه واری پیدا میکند و تمام آدم ها را به دست هم از بین میبرد. این با نهاده شدن چیزی از حئا در وجود آدم ها مطابقت دارد. موفقیت حئا یا لوسیفر در تداوم بقا، با شیطانی شدن روز مقدس یهود یعنی شنبه در جادوگری های آیین سبت سیاه تعیین میشود. سبت یا شنبه، روز زحل است و زحل متعلق به نینورتا خدای کشاورزی بود تا این که حئا آن را تصرف کرد. نینورتا پسر انلیل و درواقع جلوه ای از خود او است. اهمیت تصرف زحل از سوی حئا با نظریه های نجومی خورشیدی ازجمله در کیش سول اینویکتوس که معمولا فقط اینویکتوس نامیده میشد مرتبط بود. میترا یا سول اینویکتوس نه فقط خدای خورشید بلکه خدای زحل هم بود. علت این که تصور میشد خورشید یک ستاره ی سیاه است و نورش از زحل می آید؛ فکری که احتمالا در اثر دیدن سیاهی خورشید در لکه های خورشیدی حاصل شده است. نور زحل از دو معبر سیارات مشتری و مریخ به خورشید میرسد. اگر از طریق مشتری برسد نورش سعد است و سعادت برای مردم زمین می آورد اما اگر از طریق مریخ برسد نورش نحس است و بدبختی و فلاکت می آورد. در کیهانشناسی بابلی مشتری با مردوخ تعیین میشود که پسر حئا و در ابتدا زیرمجموعه ای از تعریف های خود حئا بوده است. مردوخ، شاه خدایان و نماد نظم است و درواقع انلیل سابق را نشان میدهد که به لحاظ کارکردی اکنون بخشی از حئا است. در اساطیر یونانی-رومی، خدای مشتری، زئوس یا جوویس یا ژوپیتر است که با خود یهوه یا انلیل تطبیق میشود. پرنده ی ژوپیتر، عقاب است که نماد امپراطوری های روم باستان، روم مقدس و نازی هیتلری بوده و نظم رومی را نمایندگی میکند. خدای مریخ که در بابلی نرگال و در رومی، مارس نام دارد، خدای غضب و مرگ و بیماری است و عامل بروز جنگ ها و نابسامانی ها. او دقیقا قسمتی از پهنه ی اثر حئا یا لوسیفر را نشان میدهد که از انلیل چیزی در آن نیست و قدرتی شیطانی است که وارد یک فضای وهم آور و تاریک شده است. این داستان خود نرگال است: خدای خورشیدی که به دوزخ ارشکیگال وارد میشود ولی به جای کشتن ملکه ی دوزخ همسر او میشود و به پادشاهی دوزخ میرسد. در سطح زندگی زمینی که به نیروی خورشید میچرخد، این با عشق بازی مارس با ونوس الهه ی شهوات و بی نظمی ها بازآفرینی میشود که رسوایی های جنسی روابط زن و مرد در جامعه ی تحت حکومت لوسیفر را بازتابی میکنند. اساس تمام این اتفاقات در رابطه ی زحل با خورشید می افتد. خورشید قبل از این که تابع زحل باشد سیاه رنگ است و نمادی از تاریکی است که معمولا به اجنه ی مادینه مثل لیلیت و هکاته نسبت داده میشود. در صورتی که مثل کیهانشناسی کوپرنیکی نظم زمین و فضای اطرافش را به تشکیل خورشید در منظومه ی شمسی منتسب کنیم، آن وقت فضای قبل از تشکیل نظم زمین، با تهامات الهه ی هرج و مرج تطبیق میشود که به اژدها تجسم می یافت و مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را ساخت و نظم نوین را برقرار کرد. تهامات الهه ی آب ها بود و قلمرو سلطنتی آبیش به حئا رسید که اکنون خدای آب ها است همانطورکه خورشید سیاه به کنترل زحل درآمد. نازی ها نیز در اخوت های رمزیشان خیلی روی خورشید سیاه تمرکز میکردند. ارتباط حئا و تهامات با آب، همان ارتباط خورشید با نور کوانتومی است. چون فیزیک کوانتوم، تقریبا همه چیز را به توهم و اعوجاج فیزیکی تعبیر میکند که یادآور بی شکلی و هاویه گونی آب است. تهامات به عنوان بدن جهان مادی معادل کی یا گایا الهه ی زمین است که همه ی موجودات را تغذیه میکند ولی همزمان یادآور نامیده شدن الهه ی مادیات به مایا یا توهم در هندوستان نیز هست و این با دیدگاه کوانتوم درباره ی این که ما واقعیت را بر اساس ذهنیت خودمان و توهمی که درباره ی مسائل داریم بازآفرینی میکنیم مطابقت دارد. درست مثل رابطه ی نور زحل با خورشید سیاه و مردوخ/حئا با تهامات، جهان کوانتومی نیز فقط توسط نور پدید میشود و هر چیزی برای وجود داشتن باید توسط نوری که از چشم یک بیننده به آن می افتد دیده شود. اگر اینطور باشد اگر من یک درخت را نبینم آن نباید وجود داشته باشد ولی میدانیم که آن درخت وجود دارد و ممکن است قبل از تولد من هم آنجا بوده باشد حتی اگر من آن را نبینم؛ درست است؟ پس چطور چنین چیزی ممکن است؟ پاسخ کوانتوم گراهایی مثل دکتر بوردون به این سوال این است که هر کدام از ما به تنهایی به پدیده ای واقعیت نمیدهیم؛ بلکه یک حافظه ی کیهانی قبلی از منشئی واحد در همه ی ما منتشر شده است که بر اساس آن و بسته به تکامل های گوناگونی که در طی نسل ها در هر کدام از ما به وجود آمده است به پدیده ها معنا میدهیم، تکاملی که کاملا وابسته به تکامل دی ان ای در علم ژنتیک است. بنابراین برداشت ما از وقایع روی هم، یک تصویر توده ای از جهان ایجاد میکند که واقعا در خلق دنیا نقش ایفا میکند و میتوان گفت ما از طریق خدا دنیا را ایجاد میکنیم، خدایی که وس پنره بر اساس نظریه ی بابلی و بازتولید مدرنش از طریق امثال سچین، او را همان حئا یا انکی میداند. بر همین اساس، پنره به اندازه ی تهامات که تحت نفوذ مردوخ نظم پیدا میکند، روشنبینی از معبر مایا در هندوئیسم و بودیسم و بوسیله ی هفت چاکرا را نیز عرصه ی نفوذ مردوخ و تجلی های بی شمار او میشناسد و معتقد است گسترش یوگا و تاکید بر هفت چاکرا در جریان انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 خود یک راه غلط نشان دادن دیگر برای جوانان خسته از همه چیز بوده که از سوی حکومت ها برنامه ریزی شده است، همانطورکه ترویج مواد مخدر و جادوگری و شیطانپرستی و گروه های راک و هوی متال و ترکیب همه ی اینها در جریان هایی مثل بلاک سبت چنین بوده است. به نوشته ی پنره موفق شدن در فعال کردن چاکراها به طور موقت، حال خوشی به شما میدهد که باعث میشود خوشی را فقط در لحظه ی مدیتیشن و جدا شدن ظاهریتان از این دنیا حس کنید و از لذت بردن از زندگی معمولی که غیر قابل دور انداختن است بی بهره شوید بطوریکه بسیاری از کسانی که در کلاس های مدیتیشن به یوگای گروهی میپرداختند بعد از این که به دلایل مختلف، مجبور به ترک کلاس میشدند به مرور دچار افسردگی شدید میشدند. تاثیر این نوع تمرینات، همان بی اعتنا شدن به وضع جهان بود که در مرتاض های هندو و بودیست بروز میکرد ضمن این که معلوم شد به ندرت تاثیر اخلاقی مثبتی روی افراد میگذارد و یک نوع اعتیاد دیگر ترویج شده در کنار اعتیاد به انواع مواد مخدر معرفی شده در انقلاب فرهنگی است تا به نام دفاع از جوانانی که از جنگسالاری ایالات متحده و انواع تبعیض ها خسته بودند، آنها را بی اثر کند و همانطورکه در ادامه پیش آمد با تقسیم این جوانان در گروه های جنایتکار مضر دهه ی 1980 پایه ی درست اعتراض آنان کاملا بدنام و ریشه کن شد.:

“THE 5TH LEVEL OF LEARNING: WES PENRE: 2019: CHAP16

اساس تمام این کیهانشناسی، روی یک تجربه ی درک نشده قرار دارد و آن این است که افکار اکثریت مردم، واقعا باعث تغییر تصویر جهان میشود. شاید این واقعا نتیجه ی جبر و تلقین خدایان اختری نباشد، بلکه واضح و قطعی است که افکار عمومی را رسانه ها به دستور سیاستمداران شکل میدهند. البته مردم هم فرق زیادی بین سیاستمداران و یوفوهای خزنده سان قائل نیستند و به خاطر همین است که سیاستمداران را از نسل یوفوها میشمرند.

پس بیایید افسانه های باستانی را کنار بگذاریم و دقیقا به این فکر کنیم که چرا الیت ها یعنی اشراف سیاسی-اقتصادی، آدم فضایی آن هم از نوع خزنده اش به نظر میرسند؟ آن لطیفه ی رادیویی که اول متن برایتان روایت کنم را مرور کنید. متوجه شدید؟ به نظر میرسد این قماش از افراد هیچ احساس همدردی با مردم ندارند. آنها فقط به پول فکر میکنید. تنها ارزش آنها در زندگیشان ثروت، تجمل و به رخ کشیدن آن است ولو به ضرر اکثر مردم تمام شود. برای همین به نظر میرسد اصلا انسان نباشند و بیشتر دایناسورهایی آدمخوار باشند. چنین آدم ها یا دایناسورهای انسان نما یا یوفوهای انسان نمایی قطعا دشمن مردم معمولی هستند و مردم نباید سلایق و ارزش های آنها را جدی بگیرند. ولی در عمل میبینیم که برعکس است. یعنی دقیقا ارزش این افراد به عنوان حاکمان جامعه فقط به پول و ثروت است مردم هم از آنها الگو گرفته اند و زمینه ی اصلی این الگو گیری هم همان فقر ناخوشایندی است که در زمان پایان جنگ دوم جهانی، تقریبا تمام جهان را اسیر خود کرده بود و فرار به سمت ثروت اندوزی، آرزوی بیشتر مردم بود، چیزی که به خاطر آن، کم کم آموختند دشمنان خود را الگوی خود قرار دهند و تا الان هم بیشتر مردم نفهمیدند که با حرص بیش از حد زدن برای پول، فقط باعث تقویت ارزش ها و اصول فخرفروشی این آدمخواران بی وجدان میشوند و حتی با تقویت جایگاه آنان از این معبر، به این ثروتمندان انگیسزه میدهند که با فقیر نگه داشتن عمدی عموم مردم، تفاخر خود را حفظ کنند. درواقع اینجا فقط مردم بیمار نیستند. ثروتمندان بیمارترند چون جز پول و ثروت، هیچ چیزی برای هویت دادن به خود ندارند و نسبت به عموم مردم، احساس حقارت و بی چیزی وحشتناکی دارند که باث مخفی شدن آنها پشت ماسک خوشبختی با ثروت میشود. استیون م. تیلور، مدرس ارشد روانشناسی در دانشگاه لیدز بکت انگلستان، دراینباره مقاله ی جالبی به شرح زیر دارد:

«در ژانویه ی 1848 جیمز مارشال مشغول ساخت یک کارخانه ی چوب بری در کنار رودخانه ای در نزدیکی ساکرامنتوی امروزی بود که یک تکه فلز درخشان را روی زمین یافت که معلوم شد طلا است. هنگامی که شایعات کشف در عرض چند هفته منتشر شد، ده ها هزار نفر به منطقه هجوم آوردند که تحت تأثیر "تب طلا" قرار گرفتند. کشتی‌ها در سراسر سواحل کالیفرنیا رها شدند، مشاغل تعطیل شدند و کل شهرها متروک شدند. در مدت کمی بیش از یک سال، سانفرانسیسکو از یک شهرک حلبی با ۷۹ ساختمان به شهری با ده ها هزار نفر تبدیل شد. طی چند سال بعد، حداقل 300000 جوینده ی طلا به کالیفرنیا آمدند. تأثیر آن بر بومیان آمریکایی کالیفرنیا فاجعه بار بود. آنها از شکار و محل تجمع سنتی خود رانده شدند و رودخانه های آنها توسط شن، سیلت و مواد شیمیایی سمی معادن جدید آلوده شد. برخی از گروه های سرخپوست برای محافظت از زمین های خود از زور استفاده کردند، اما توسط معدنچیان قتل عام شدند. آنهایی که توسط معدنچیان کشته نشده بودند، به آرامی از گرسنگی مردند یا در اثر بیماری هایی که توسط مهاجران منتقل می شد جان خود را از دست دادند. برخی دیگر به عنوان برده نگهداری می شدند، در حالی که زنان جوان جذاب به عنوان برده فروخته می شدند. در نتیجه، جمعیت بومیان کالیفرنیایی آمریکا از حدود 150000 نفر در سال 1845 به 30000 نفر در سال 1870 کاهش یافت. این ماتریالیسم وحشی نمونه ی نگرش مهاجران اروپایی به «دنیای جدید» آمریکا بود. آنها آن را به عنوان گنجینه ای از منابع برای غارت می دیدند و جمعیت بومی را مانعی ناخوشایند می دیدند که باید ریشه کن شود. برخی از قبایل با تمایل سیری ناپذیر استعمارگران به طلا چنان گیج شده بودند که معتقد بودند این فلز باید نوعی طلسم ایزدی با قدرت های ماوراء الطبیعی باشد؛ در غیر این صورت، چرا آنها برای به دست آوردن آن دست به چنین اقداماتی می زنند؟ هنگامی که یک رئیس سرخپوست در کوبا متوجه شد که ملوانان اسپانیایی قصد حمله به جزیره ی او را دارند، شروع به دعا کردن روی صندوقچه ای پر از طلا کرد و به "روح طلایی" که به اعتقاد او آنها آن را می پرستیدند، متوسل شد. اما روح طلا به او رحم نکرد: ملوانان به جزیره حمله کردند، رئیس را دستگیر کردند و او را زنده زنده سوزاندند. از برخی جهات، ماتریالیسم افسارگسیخته ی جویندگان طلا قابل درک بود، زیرا آنها در زمان فقر شدید زندگی می کردند و برای بسیاری از آنها به نظر می رسید حفاری طلا راهی برای فرار از گرسنگی است. اما بیشتر ما در دنیای صنعتی و غربی این بهانه را نداریم. اشتهای ما برای ثروت و کالاهای مادی ناشی از سختی نیست، بلکه ناشی از نارضایتی درونی ماست. ما متقاعد شده‌ایم که می‌توانیم راه خود را به سوی خوشبختی بخریم ، که ثروت راهی برای رسیدن به رضایت و رفاه دائمی است. ما هنوز موفقیت را بر حسب کیفیت و قیمت کالاهای مادی که می‌توانیم بخریم یا میزان حقوقمان می‌سنجیم. اگر شواهدی وجود داشته باشد که کالاهای مادی و ثروت منجر به خوشبختی می شود، ماتریالیسم دیوانه ی ما قابل بخشش تر خواهد بود. اما همه ی شواهد این را نشان نمی دهند. مطالعات پشت سر هم توسط روانشناسان نشان داده است که هیچ ارتباطی بین ثروت و شادی وجود ندارد. تنها استثنا در موارد فقر واقعی است، زمانی که درآمد اضافی رنج را تسکین می دهد و امنیت را به ارمغان می آورد. اما هنگامی که نیازهای مادی اولیه ی ما برآورده شود، سطح درآمد ما تفاوت چندانی با سطح شادی ما ندارد. به عنوان مثال، تحقیقات نشان داده است که افراد بسیار ثروتمند مانند میلیاردرها به طور قابل توجهی شادتر از افراد با درآمد متوسط ​​نیستند و از سطوح بالاتر افسردگی رنج می برند. محققان روانشناسی مثبت نگر به این نتیجه رسیده اند که بهزیستی واقعی از ثروت ناشی نمی شود، بلکه از عوامل دیگری مانند روابط خوب، مشاغل یا سرگرمی های معنادار و چالش برانگیز، و احساس ارتباط با چیزی بزرگتر از خودمان (مانند یک مذهب، یک امر سیاسی) یا علت اجتماعی، یا احساس رسالت ناشی می شود. بسیاری از اقتصاددانان و سیاستمداران بر این باورند که اکتساب - انگیزه ی خرید و تملک اشیا - برای انسان طبیعی است. به نظر می‌رسد که این از نظر نظریه ی تکامل داروین منطقی است: از آنجایی که منابع طبیعی محدود هستند، انسان‌ها باید بر سر آنها رقابت کنند و سعی کنند تا جایی که ممکن است بخش بزرگی از آنها را ادعا کنند. یکی از مشکلات این نظریه این است که در واقع هیچ چیز "طبیعی" در مورد میل به جمع آوری ثروت وجود ندارد. در واقع، این میل برای انسان های قبلی فاجعه آمیز بود. در اکثریت قریب به اتفاق زمان ما در این سیاره، انسان ها به عنوان شکارچی-گردآورنده زندگی کرده اند: قبایل کوچکی که معمولاً هر چند ماه یک بار به مکان دیگری نقل مکان می کنند. همانطور که از شکارچیان مدرن می بینیم، این شیوه ی زندگی باید غیر مادی باشد، زیرا مردم نمی توانند با کالاهای غیر ضروری سنگین شوند. از آنجایی که آنها هر چند ماه یک بار جابجا می شدند، کالاهای غیرضروری به سادگی مانعی برای آنها می شد و حرکت را برای آنها دشوارتر می کرد. نظریه ی دیگر این است که بی قراری و خواست دائمی که به مادی گرایی ما دامن می زند نوعی مکانیسم تکاملی است که ما را در حالت هوشیاری نگه می دارد. (به عنوان مثال، روانشناس Mihalyi Csikszentmihalyi این را پیشنهاد کرده است.) نارضایتی موجودات زنده را در جستجوی راه هایی برای بهبود شانس بقا نگه می دارد. اگر راضی بودند هوشیار نبودند و موجودات دیگر از این مزیت استفاده می کردند. اما هیچ مدرکی مبنی بر اینکه حیوانات دیگر در حالت نارضایتی بی قرار زندگی می کنند وجود ندارد. برعکس، به نظر می رسد بسیاری از حیوانات زندگی بسیار کند و ایستا دارند و راضی هستند که در جایگاه خود باقی بمانند و از الگوهای رفتاری غریزی خود پیروی کنند. و اگر این چیزی است که ماتریالیسم ما را به حرکت در می آورد، احتمالاً انتظار داریم حیوانات دیگر نیز اکتسابی باشند. اما باز هم، هیچ مدرکی وجود ندارد - به غیر از مقداری انباشت غذا برای ماه های زمستان - که نشان دهد سایر حیوانات در انگیزه های مادی ما سهیم هستند. اگر برای موجودات زنده لازم بود که بی قرار باشند و دائماً بخواهند، مطمئناً تکامل میلیون ها سال پیش متوقف می شد. به نظر من، اکتسابی به بهترین وجه در اصطلاحات روانشناختی قابل درک است. ماتریالیسم دیوانه ی ما تا حدی واکنشی به نارضایتی درونی است. به عنوان یک انسان، برای ما طبیعی است که یک ناهماهنگی روانی اساسی را تجربه کنیم که ناشی از پچ پچ های بی وقفه ی ذهن ما است، که در درون ما آشفتگی ایجاد می کند و اغلب باعث ایجاد افکار منفی می شود. یکی دیگر از منابع ناسازگاری روانی، احساس قوی جدایی است که بسیاری از ما احساس می کنیم، احساس منزوی بودن افرادی که در دنیایی زندگی می کنند که «آن بیرون» در آن سوی سرمان است. ما به چیزهای بیرونی نگاه می کنیم تا نارضایتی درونی خود را کاهش دهیم. ماتریالیسم قطعاً می‌تواند از طریق هیجان موقت خریدن چیزی جدید، و هیجان انبوه نفس از داشتن آن پس از آن، نوعی شادی را به ما بدهد، و ما از این نوع شادی برای غلبه بر یا جبران ناراحتی اساسی درون خود استفاده می کنیم. علاوه بر این، میل ما به ثروت، واکنشی است به احساس کمبود و آسیب پذیری ناشی از حس جدایی ما. این تمایل ایجاد می کند که خودمان را کامل تر، مهم تر و قدرتمندتر کنیم. ما سعی می کنیم منیت های شکننده ی خود را تقویت کنیم و با جمع آوری ثروت و دارایی خود را کامل تر کنیم. البته کار نمی کند، یا حداقل، فقط برای مدت بسیار کوتاهی کار می کند. لذت خرید یا داشتن یک کالای جدید به ندرت بیشتر از چند روز طول می کشد. احساس تورم نفس ناشی از ثروت یا دارایی های گران قیمت می تواند ماندگارتر باشد، اما بسیار شکننده است. این بستگی به مقایسه ی خود با افراد دیگری دارد که به اندازه ی شما وضع مالی ندارند و اگر خود را با فردی که از شما ثروتمندتر است مقایسه کنید، از بین می رود. و مهم نیست که چقدر سعی می کنیم منیت خود را کامل یا تقویت کنیم، نارضایتی و ناقصی درونی ما همیشه دوباره ظاهر می شود و خواسته های جدیدی ایجاد می کند. مهم نیست چقدر به دست می آوریم، هرگز کافی نیست. همانطور که بودیسم تعلیم می دهد، آرزوها پایان ناپذیر هستند. ارضای یک خواسته فقط خواسته های جدیدی ایجاد می کند، مانند سلولی که تکثیر می شود. تنها راه واقعی برای کاهش این اختلاف روانی، تلاش برای فرار از آن نیست، بلکه تلاش برای التیام آن است، که باید موضوع پست وبلاگ دیگری باشد.»:

“The Madness of Materialism: Why are we so driven to accumulate possessions and wealth?”: Steve Taylor: psychology today: March 10, 2012

همانطورکه از ابتدای این پست میبینید، گذشته ی وحشتناک ماتریالیسم، اصلا به نفع تمدن غربی نیست و این همان چیزی است که باعث میشود با هرچه بیشتر زیر سوال رفتن اصول اعتقادی امریکا، مردم، به زیر سوال بردن تاریخ هم فکر کنند و خود را از بار این گذشته ی ننگین نجات دهند. مردم درباره ی اشمئزاز خود مطمئنند و این اطمینان خوب است، اما بسیاریشان راه را غلط رفته اند و درحالیکه ادعای احیای آبرو و حیثیت انسان سفیدپوست را میکنند رفته اند کسی را که مظهر حرص و طمع انسان سفید است یعنی دونالد ترامپ را رئیس جمهور کرده اند و این آدم از آن نوع آدم هایی است که حتی اگر تاریخ تمدن انسان سفید واقعی نباشد به آن جامه ی واقعیت میبخشند و برای تمام مردم به اصطلاح غیر سفید دنیا باورپذیرش میکنند. وقتی ما بوی گند مادیگرایی را از یک تمدن حس میکنیم نمیتوانیم با ادعای این که این گند وجود ندارد آن را مطهر نشان دهیم بلکه برعکس، باید به گند اعتقاد پیدا کنیم و آن را شناسایی کنیم تا پاکش کنیم و اینطوری آبروی تمدنمان را احیا کنیم. یعنی باید بپذیریم درد داریم تا دکتر بداند و درمانش کند.:

طبیب دهر مسیحادم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟

همانطورکه دکتر تیلور در مقاله ی بالا نشان داد، بخش بزرگی از این درد، ناشی از این است که مردم از هم واهمه دارند و یا در مقابل هم احساس کمبود میکنند و سعی میکنند این احساس کمبود را با به رخ کشیدن توانایی خرید و تحصیل کالاهایی که برای مدتی کوتاه، آنها را به رخ دیگران بکشند جبران کنند. انواع و اقسام خودستایی ها شامل تفاخر به مدرک تحصیلی، شهرت اجتماعی، شغل و فرزندان، میتوانند از چنین کمبود درونی ای ریشه گرفته باشند و چون ارتباط با جامعه خوب نشده است، نگرانی از بابت از دست دادن هر کدام از این ها فرد را رها نمیکند و با افزایش سوء ظن در او، تا حد از دست دادن نزدیک ترین کسانش و تنهایی هرچه بیشتر او ادامه می یابد. با توجه به این که شناسایی این وضعیت در اکثر افراد اطرافمان بسیار ساده است، اصلا عجیب نیست که بعضی از مردم، باور نکنند ارزش های انسان امروزین، هزاران سال به همین وضع دوام داشته و هیچ کدام از ملل مدرن امروزی که همه به تاریخ هزاران ساله و همه فن حریف خودشان که از دید خودشان در دنیا تک و منشا همه ی تمدن های دیگر است، افتخار میکنند، حتی یک کدامشان در سنت های منسوب به اجدادشان، تلاش موفقی برای درمان این همه گیری اجتماعی پیدا نکرده باشند و به جایش فقط دوره هایی دارند که در آن، تمدنشان با چپاول ملت های دیگر و کسب ثروت زیاد، مثل غرب مدرن موقتا بسیار ماتریالیست و جلوه فروش میشود تا این که یک ملت حریص دیگر می آید و "ملت" آنها را چپاول میکند همانطورکه آنها و ملت های قبل از آنها همین پروسه را طی کردند. آیا غیر عادی است که تئوری پردازان توطئه احساس کنند کل تاریخ دنیا دارد در لحظه ی درآمدن امریکا از آتش جنگ جهانی دوم و بعد از یک بحران مالی عظیم، درجا میزند؟! الان موضوع عجیب، آن آدم هایی هستند که در این موضوع شک نکرده اند. آنها مثل معتادان به الکل هستند که دوای درد و غم خود را نوشیدن الکل میدانند ولی هرچه بیشتر الکل مینوشند غمگین تر میشوند. ادعاهای عجیب ترامپ درباره ی تملک گرینلند، کانال پاناما و حتی کانادا، درواقع دارد این نیاز ناسیونالیسم امریکایی به تملک را قلقلک میدهد و به نوشته ی ابیگیل فاگان، تملک حتی در معنای ناسیونالیستیش و در ارتباط با ادعاهای "پوپولیستی"، در ارتباط مستقیم با ریشه های مادیگرایی است.:

«وعده ی اموال جدید، قدرتمند است. تکامل، این نیرو را پرورش داده است: ما برای زنده ماندن به منابع نیاز داریم. ما می خواهیم موفق دیده شویم. ما از به تصویر کشیدن هویت خود برای دنیا لذت می بریم. و انتظار خرید باعث افزایش دوپامین می شود. بروس هود، روانشناس دانشگاه بریستول، استدلال می کند که مالکیت هدف مهمی را دنبال می کند، اما به چالش های جهانی نیز کمک می کند. کتاب او، تحت مالکیت ، ریشه های ماتریالیسم را به عنوان اولین گام در جهت تحت کنترل درآوردن مصرف بیش از حد آشکار می کند. گردآورندگان شکارچی دارایی زیادی ندارند، زیرا نمی توانند چیزهای زیادی را به اطراف حمل کنند. هنگامی که در جوامع مستقر شدیم، شروع به انباشت ثروت کردیم، بنابراین به قوانینی نیاز داشتیم تا تعیین کنیم چه کسی به منابع دسترسی دارد و چه کسی می تواند ادعای مالکیت کند. اگر شما حاضر نیستید - اگر می‌خواستید بروید و به قبیله ی دیگری حمله کنید - این قوانین باعث می‌شوند که منابع شما همچنان در هنگام بازگشت وجود داشته باشد. این مفهوم در جای دیگری در قلمرو حیوانات وجود ندارد. مالکیت به ما این امکان را می‌دهد که مطالبه ی منابع و انتقال ثروت از طریق ارث را داشته باشیم؛ یکی از مکانیسم‌هایی که جامعه ی مدرن را پایه‌گذاری کرد. نیاز به پذیرفته شدن و ارزش قائل شدن در مغز است. در جامعه ی امروزی فشار وجود دارد که فرد موفق دیده شود و کسی که کالاهای لوکس دارد می تواند اینطور دیده شود. اما این تصور غلط وجود دارد که هر چه ثروتمندتر باشید، شادتر خواهید بود. این تا یک نقطه درست است، اما پس از رسیدن به سطح معینی از درآمد (حدود 75000 دلار در ایالات متحده)، کسب درآمد بیشتر و خرید چیزهای بیشتر، شما را خوشحال نمی کند. این کار اغلب برای نشان دادن میزان موفقیت خود به دیگران انجام می شود تا اینکه آن را به خودتان منعکس کنید. هر چه جامعه رقابتی تر باشد، مردم پول بیشتری را صرف دارایی هایی می کنند که توانایی پرداخت آن را ندارند. در اقتصاد رفتاری ، چیزی به نام اثر وقف وجود دارد. وقتی همه چیز مال ما می شود، فکر می کنیم از دیگران ارزشمندتر هستیم. رضایت‌بخش‌ترین توضیح برای این سوگیری، اندیشیدن به اشیا به‌عنوان بسط هویت است. این را فیلسوف و روانشناس ویلیام جیمز بیان کرد وقتی گفت که خود واقعاً هر چیزی است که می توانیم ادعای مالکیت آن را داشته باشیم. هیچ مشکلی ذاتاً در آن وجود ندارد. مشکل زمانی است که مصرف به دلیل این انتظار است که شما به سطحی از رضایت دست یابید. جدا کردن انگیزه های خرید لوکس دشوار است، زیرا کالاهای لوکس عموما بهتر ساخته می شوند. اما اگر آنها را برای انحصار می‌خرید، این سوال را مطرح کنید که چرا این کار را انجام می‌دهید. شنیدن سخنان حامیان برگزیت که درباره ی «بازپس گیری کنترل» بود، جالب بود. سرزمین ما، مردم ما، مال ما؛ همه چیز در مورد مالکیت بود. من فکر می کنم مردم از دست دادن - نقطه ی مقابل مالکیت - ایدئولوژی ها و ارزش های خاص را درک می کنند. آنها با حمایت از کسانی که قویاً در مورد محافظت و دور نگه داشتن افراد خارجی صحبت می کنند، با آن مبارزه می کنند. خاستگاه مالکیت نیز از احساس کنترل ناشی می شود. اگر صاحب چیزی هستید، می توانید آن را کنترل کنید.»:

“The Deep Roots of Materialism”: Abigail Fagan: psychology today: August 16, 2019

وقتی تورم احساس مالکیت در یک ملت یعنی مردم یک کشور ضرب شود، یعنی این که آن مردم، به لحاظ شدت مادیگرایی در وضعیت بدی هستند و حتی با داشتن درصد بالایی از شرایط مادی، احساس بدی نسبت به وضعیت و سرنوشت خود دارند. دکتر جاسینتا فرانسیس از پژوهشگران دانشگاهی سلامت در استرالیای غربی، با پیش کشیدن بعضی منابع تحقیقی، نسبت وارونه ی بین مادیگرایی و احساس رفاه مادی در افرا را توضیح میدهد:

«طرفداران ساده زیستی و مینیمالیسم معتقدند که ارزش دادن کمتر به دارایی های مادی منجر به افزایش شادی و رفاه می شود. در واقع، تعدادی از مطالعات نشان داده اند که افرادی که به پول و دارایی بیش از اهداف دیگر در زندگی اهمیت می دهند، شادی کمتر و افسردگی بیشتری دارند. در مقابل، تنها چند مطالعه نشان داده اند که چگونه تغییرات در ماتریالیسم با تغییرات در رفاه ارتباط دارد. مطالعاتی که راه‌هایی برای جلوگیری از ارزش‌های مادی‌گرایانه را بررسی می‌کنند نیز محدود هستند. پروفسور تیم کاسر و همکارانش مقاله‌ای را در مجله ی "انگیزه و احساسات" منتشر کرده‌اند که از چهار مطالعه برای نشان دادن این موضوع استفاده می‌کند که با مادی‌گراتر شدن افراد، رفاه کاهش می‌یابد. کمتر مادی گرا بودن نیز بهبود در رفاه را پیش بینی می کرد. این یافته ها در چارچوب های زمانی مختلف (12 سال، 2 سال و 6 ماه)، نمونه ها (بزرگسالان و نوجوانان)، زمینه ها (ایالات متحده ی آمریکا و ایسلند) و معیارهای مادی گرایی و رفاه سازگار بودند. علاوه بر نشان دادن اینکه تغییرات در ماتریالیسم می‌تواند تغییرات در رفاه را پیش‌بینی کند، این مقاله همچنین مداخله‌ای را برای دلسرد کردن مادی‌گرایی در نوجوانان معرفی کرد. این برنامه ی آموزش مالی سه جلسه ای برای کاهش هزینه ها و ترویج هم اشتراک گذاری و هم پس انداز طراحی شده است. موضوعات شامل تبلیغات و فرهنگ مصرف کننده، ردیابی رفتار مخارج، و ادغام اشتراک گذاری و پس انداز در یک برنامه ی مالی بود. از 71 نوجوان (10 تا 17 سال) شرکت‌کننده در مطالعه، آن‌هایی که به‌طور تصادفی در گروه آموزش قرار گرفتند، پس از شرکت در مداخله، کمتر مادی‌گرا شدند. قابل‌توجه است که نوجوانانی که با ارزش‌های مادی بالا در گروه مداخله تخصیص داده شدند، عزت نفس خود را در طول زمان افزایش دادند، در حالی که در گروه کنترل بدون درمان، عزت نفس ها کاهش یافتند. مطالعات دیگر همچنین نشان داده اند که افزایش عزت نفس نوجوانان نه تنها ارزش های مادی گرایانه را از بین می برد، بلکه تفاوت های سنی در مادی گرایی را نیز از بین می برد. این تفاوت های سنی بازتاب دوره ی بین دوران کودکی میانی و اوایل نوجوانی است که در آن نوجوانان بیشتر احتمال دارد که عزت نفس پایینی را تجربه کنند و اهداف مادی گرایانه را دنبال کنند. تقویت عزت نفس فرزندانمان همیشه آسان نیست. همانطور که چاپلین و جان (2007) اشاره می کنند، عزت نفس می تواند با ورود کودکان به بلوغ و رفتن به دبیرستان کاهش یابد، در حالی که تمایلات مادی می تواند با اهمیت بیشتر همسالان تقویت شود و بازاریابان پیام های هدفمندتری را توسعه دهند. با این حال، همانطور که در بالا نشان داده شد، می توان بر این چالش ها غلبه کرد. وقت گذاشتن برای تعریف و تمجید از فرزندانمان و پرورش نقاط قوت آنها نه تنها ممکن است عزت نفس آنها را بهبود بخشد، بلکه آنها را به سمت یک زندگی با ماتریالیسم کمتر و رفاه بیشتر راهنمایی کند.»:

“Influencing Wellbeing: Materialism and Self-Esteem: Conquer materialism and improve wellbeing”: Jacinta Francis : psychology today: March 11, 2014

توجه به این تحقیقات، در کشوری مثل ایران که مردم از شنیدن اخبار فساد مالی از ما بهتران و امثال آقای آقازاده خسته اند باید بسیار مهم باشد. چون مادیگرایی ما است که باعث تقویت این گونه افراد میشود و تا وقتی خودمان به ایدئولوژی آنها اعتبار میدهیم صدای اعتراضاتمان در خیابان، چندان نگرانشان نمیکند. به قول شعر "یادبود" از حمیده سیوانی امیرخیز:

ریز ریز

فارغ از ویز ویز ممتد مگس

یک بنای یادبود ساخته است

در سکوت،

عنکبوت.

مطلب مرتبط:

انلیل: خدای بازیگری، سیاست و ریاکاری

آخرالزمان در نظرگاه های فراماسونی و شیعی