معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق
تالیف: پویا جفاکش
با این که معمولا و بر اساس پیروی از رسانه های رسمی، در ایران هر سال آیین سیزده به در گرامی داشته میشود، اما یک نسخه ی متروک ترش یعنی پنجاه به در از دید اکثر مردم ایران به دور نگه داشته شده است. پنجاه به در که مانند سیزده به در توام با سفر به آغوش طبیعت است، اکنون فقط در قزوین باقی مانده و گرامیداشت پنجاهمین روز سال در یک تقویم فراموش شده ی ایرانی است. اگر از زمان فعلی پنجاه به در در 19 اردیبهشت 50 روز عقب برویم، به اول فروردین میرسیم. اما توجه کنیم که هر نوع گرامیداشت اعداد به عددشناسی ابجدی برمی گردد و عدد ابجد لغت "اعداد" یعنی ۸۰ به همین دلیل مقدس است. اگر از پنجاه به در هشتاد روز عقب برویم میبینیم که اولین روز سال این تقویم فراموش شده برابر اول اسفند است که در تقویم سنتی ایرانی، آغاز روزهای پیرزن بوده است. منظور از پیرزن، پیرزنی از قوم ثمود است که در زمان عقوبت قوم ثمود به بلای الهی طوفان زمستانی، توسط صالح پیامبر در غاری مخفی شد و بعدا به صورت ننه سرما، صاحب زمستان گردید. در روایت ایرانی ها، این پیرزن، دو پسر خود، چله ی بزرگ و چله ی کوچک را همراه خود داشت. در روز اول طوفان که معادل آغاز فصل زمستان است، چله ی بزرگ، غار را ترک کرد و به دنبال جایی بهتر گشت. بعد از چهل روز که چله ی بزرگ نامیده میشود (چله به معنی چهل روز است)، چله ی کوچک برای یافتنش دنبالش رفت و ایام چله ی کوچک که مشتمل بر 20 روز است، آغاز شد. با پایان 60 روز، 30 روز آخر زمستان موسوم به روزهای پیرزن آغاز میشود: جایی که پیرزن خودش شخصا به جنگ زمستان میرود و با سرکوب یخبندان، باعث آغاز بهار میشود. بنابراین شاید 50به در به نوعی نشاندهنده ی آغاز بهار باشد. اما این که چرا دقیقا ۸0روز بعد از آغاز جنگ پیرزن با زمستان گرامی داشته میشود، موضوعی است که مشخصا با خاستگاه آیین های بهاری آغاز سال یعنی بین النهرین و بخصوص بابل باستان مرتبط است. خدای ایجاد کننده ی بهار در بابل، مردوخ است که پنجاه نام داشته و عدد 50 نشاندهنده ی او است. بنابراین 50 به در میتوانسته در ابتدا روز مخصوص مردوخ و پیروزی او بر اژدهای هرج و مرج به نام تهامات باشد که الهه ی آب های آغازین بود و زمستان به او تشبیه میشد. در سالگرد ایام شکست و قتل تهامات و ساخته شدن جهان مادی از جسد او، بهار رقم میخورد. قبل از این مرحله مردوخ یک بار اسیر زندان تهامات میشود که میتواند با ناپدید شدن چله ی بزرگ و چله ی کوچک مرتبط باشد. ولی روز آزادی مردوخ، بنا بر نظر رسمی کاهنان بابل، ششمین روز بهار بوده که با هر جور حسابرسی تقویمی به هر حال به اردیبهشت نمیرسد. به نظر میرسد روزهای پیرزن و به دنبالش عید پنجاه به در طوری تنظیم شده که با یک تقویم دیگر هماهنگ شود که هنوز با تقویم بین النهرین مرتبط است. نظر ما وقتی مستحکم میشود که متوجه میشویم 20فوریه که با اول اسفند برابر است، سالروز اعتراف یوحنان سولاقا به آیین کاتولیک کمی قبل از اسقف شدنش، و ازاینرو آغاز رسمی کلیسای کاتولیک کلدانی است. با ایجاد این آیین، تقویم کلدانی و تقویم کاتولیسیسم وارد شده از روم با هم اختلاط هایی می یابند. نکته ی جالب این است که 20 فوریه، دقیقا پنجاه و یکمین روز سال بنا بر تقویم میلادی است و اگر شمارش برای رسیدن به پنجاه به در ابتدائا از آن شروع میشده، پنجاه به در، صدمین روز سال میلادی میشود. جالب است که در برشماری گاهشمارهای ایرانی، از یک جشن سده به عنوان صدمین روز یاد شده که امروزه به طور رسمی در 10 بهمن برگزار میشود، با فرض این که آغاز زمستان ایرانی اول آبان بوده است (با توجه به این که هالووین که آغاز زمستان بتپرستان اروپایی است هم در آبان اتفاق می افتد) که با شمارش روزها از آن زمان، میرسیم به 10بهمن که اتفاقا دقیقا زمان پایان ایام چله ی بزرگ است. در کتاب فارسی شاهنامه، سده به مناسبت کشف آتش توسط هوشنگ شاه ایجاد شده است. این اتفاق زمانی می افتد که هوشنگ، تکه سنگی را به سمت مار سیاهی پرت میکند و از برخورد سنگ با سنگ های دیگر، جرقه ای ایجاد و آتش شعله ور میشود. شاید روبرویی هوشنگ با مار، انعکاس دیگری از نبرد مردوخ با اژدها باشد. آتش، نسخه ی زمینی خورشیدی است و شعله کشیدن آتش، نمادی از پیروزی خورشید بر زمستان میباشد. چنین پیروزی ای فقط در بهار اتفاق می افتد، اما زمینه اش با تولد خورشید جدید در آغاز زمستان ایجاد میشود که اکنون آن را تحت عنوان کریسمس و روزهای متعاقبش به نام یوله تا زمان آغاز سال جدید میلادی جشن میگیرند. بعد از این زمینه ی اولیه، پیروزی واقعی با از قبر درآمدن مسیح در عید پاک یا اعتدال بهاری رخ میدهد. پس مسیح هم یک بار مثل مردوخ شکست میخورد ولی بعدا قوی تر از قبل برمیگردد. روایت های دیگری از مسیح به صورت قدیس هایی محلی درآمده که یکیشان بیشتر از بقیه با پنجاه به در کنونی مرتبط است. در 8می یعنی یک روز قبل از پنجاه به در قزوین، فستیوال سنت لئون کاتانیا قدیس حامی بهار در سیناگرای سیسیل برگزار میشود. زمان تولد سنت لئون را به طور رسمی ماه می اعلام کرده اند ولی فعلا بر سر روزش توافق ندارند. اما عوضش روز مرگش یکسان است: 20 فوریه معادل اول اسفند که روز بین المللی سنت لئون کاتانیا شناخته میشود. انگار که سنت لئون، نسخه ی دیگر مسیح است که 50روز پس از آغاز دورانش میمیرد و 50 روز بعد تر مجددا زنده میشود. این مسیح، مسلما مسیح کریسمس فعلی نیست، بلکه یک خدای انسان شده ی همریشه با او است: ژولیوس سزار. سزار، کهن الگوی امپراطوران رومی است که تجسد ژوپیتر/زئوس، خدای سیاره ی مشتری در جسم انسانی به شمار می آمدند. در بابل هم مردوخ خدای سیاره ی مشتری است. بنا بر تاریخ رسمی، در سال 42 قبل از میلاد و در روز اول ژانویه که معادل آغاز سال نو رومی در تقویم جولیانی –تقویم برساخته ی ژولیوس سزار- بوده است، سنای روم، سزار را که تازه به قتل رسیده بود، به مقام الوهیت رساند که میشود گفت در ابتدا به عنوان یک آغاز پیشنهادی برای پرستش مشتری، یکی از زمان های مذهبی پرستش شده برای تولد ژوپیتر یا همان مردوخ بوده است. در اساطیر بابلی، مردوخ را حئا خدای زحل، برای نبرد با تهامات به وجود آورد. این ممکن است تبدیل به ایجاد یهوه خدای یهودیت در مقام ژوپیتر از سوی یک مذهب قدیمی تر باشد چون اول ژانویه سالروز ختنه سوران عیسی مسیح و زمانی است که عیسی با ختنه شدن عملا یهودی میشود. احتمالا این در آغاز تقویم مسیحی از اول ژانویه بی تاثیر نیست. یعنی مسیح یک خدای شرک است که در اول ژانویه یهودی و تبدیل به یهوه میشود و این، شرط اصلی استخدامش توسط مسیحیت راستکیش است. به طرز عجیبی، اول ژانویه برابر با روز مراسم جشن احمق ها در اروپای قرون وسطی هم بوده که بقایای ساتورنالیا یا جشن ساتورن خدای زحل و پدر ژوپیتر بوده است. کریسمس هم در دوره ی ساتورنالیا واقع بوده و درواقع جانشین عمده ی او در زمان ما است. جشن احمق ها توام با انتخاب اسقف دروغین یا پاپ دروغین است که تمام قوانین جامعه را به هم میزند و باعث به هم ریختن موقت جامعه میشود که زیاده روی های ناشی از آن، باعث ممنوع شدن جشن احمق ها در سده های 18 و 19 شد. این پاپ دروغین، میتواند خود مردوخ باشد، اما نه مردوخ اولیه، بلکه مردوخی که با مرگش، بازآفرینی شد و به صورت ژوپیتر مقابل پدر خود ساتورن قرار گرفت. این اتفاق برای مسیح هم افتاد. مسیح هم درحالیکه از بستر خدایان یونان و روم برخاست، درنهایت علیه آنها شد. دوران او به 2هزار سال رسید که فقط هزار سال اولش –به جای پنجاهه ی قبل از اول اسفند- دست خودش بود و بقیه اش –به جای پنجاه روز باقی مانده تا پنجاه به در سابق- دست کلیسایی بود که به نام او دروغ و جهالت را بر جهان حاکم کرد. انتظار میرفت بعد از این دو هزار سال که دوران حکمرانی صورت فلکی حوت متعلق به ژوپیتر بود، عصر اکواریوس یا صورت فلکی دلو متعلق به ساتورن فرا برسد و تمام قوانین مسیحیت وارونه گردد. ازاینرو بود که عصر اکواریوس، شعار تمام جریان های هنجارشکن انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه به نام آنتی کالچر یا ضد فرهنگ در تمدن غرب شناخته میشود گردید و این جریان تا آغاز قرن جدید، تقریبا تمام جهان را شخم زد. پیوند ادعایی آن با مذهب بتپرستان که روی تمام اتهامات کشیش ها به مذاهب ماقبل مسیحی استوار بوده است، یادآور نبرد سنت لئون کاتانیا با شمایل شکنان و فرار او از آنان به نواحی دورافتاده و حتی مدتی مخفی شدنش در یک غار است. شمایل شکنان، یک جریان مسیحی افراطی بودند که حتی تصاویر مسیح و مریم مقدس را هم به نام این که هر گونه مجسمه سازی و نقاشی به سبب تقلید از آفرینش خدا شرک است، نابود میکردند و بعد از جارو شدن از قلمرو مسیحیت، موفق شدند افکار افراطی خود را در میان برخی مسلمانان انتشار دهند. شاید بشود گفت اتهام بت پرستی که شمایل شکنان به جریان رایج مسیحیت وارد میکردند، باعث شده تا آنها در تاریخ رسمی، جانشین خود جریان رسمی مسیحیت شده باشند که سعی کردند ارتباط مسیح با مذاهب بتپرستان را از طریق فرهنگ کشی های گسترده انکار کنند. در تعالیم این کلیسا آخرالزمان توام با قتل شیطان در قالب یک اژدها با شمشیر فرشته میکائیل است. ولی این فقط روایت دیگر قتل اژدهای تهامات به دست مردوخ در آغاز بهار است که با مراسم بهاری قدیس مبارز با شمایل شکنان یعنی سنت لئون کاتانیا بازآفرینی شده و بعد از اژدهای زمستانی کلیسای راستکیش جلوه نمایی کرده است. پس میتوان از آن تعبیر به بازگشت بتپرستان، ولی این بار نه بتپرستان راستین باستان که کلا فرهنگ کشی شده اند، بلکه همان بتپرستان شیطانی ای که کلیسا برای توجیه خود توصیف کرد، نمود. همانطورکه داستان های انتخاب شده برای این میانپرده ی زمستانی نشان میدهند، مهمترین خدایان بازسازی شده خدایان خورشید و مشتری هستند. خدای خورشید که روز تولدش به کریسمس تبدیل شد، سول اینویکتوس یا میتراس محور اخوت لژیون های رومی بود. او در درازترین شب سال متولد میشود که در تقویم شرقی، 21 دسامبر یا اول دی تعیین میشود ولی در تقویم رومی، 25 دسامبر تعیین و همین روز تبدیل به کریسمس شده است. آتش هوشنگ در سده میتواند بازگشت همو –با یک جشن تولد دیگر- بعد از صد روز باشد. شاهنامه دربردارنده ی شرح اعتقادات زرتشتیان تلقی میشود و میتراس به صورت میثره در میان خدایان زرتشتی قرار دارد. آسور یا مردوخ هم که خدای مشتری است، به صورت اهوره مزدا و با نفی ارتباطش با سیاره ی مشتری، خدای اعظم زرتشتیان شده است.
پسلوس گزارش میدهد که اوروماسدس (اهوره مزدا) و میتراس (میثره یا میترا)، روی هم، خدای اصلی پارسیان را تشکیل میدهند. پلترو از قول پلوتارخ، یک خدای سوم به نام آریمانیوس (اهریمن) را عنوان میکند و میگوید طبق کیهانشناسی زروآستر یا زرتشت، این سه خدا به ترتیب از بالا به پایین، بر اوضاع جهان نظارت دارند. پلوتارخ، میترا را یک خدای میانجی بین دو خدای دیگر میخواند. بدین ترتیب، جهان اهوره مزدا برابر آسمان، جهان اهریمن برابر زمین و جهان میترا به عنوان میانجی بین این دو عالم قرار دارد. این سه خدا را به ترتیب میتوان با پدر، پسر و روح القدس در مسیحیت تطبیق کرد که در آن، پدر یا یهوه برابر با خدای آسمان، عیسی که تجلی زمینی او است به عنوان خدای زمین، و روح القدس به عنوان رابط و میانجی آنها در حکم فرشته ی پیغامبر ظاهر میشوند. امکان حذف خدای زمین در این سه گانه در اندیشه های مانوی مفهوم می یابد که مطابق آن، جهان زمینی، شیطانی و اهریمنی است و باید از آن آزاد شد و همانطورکه میدانیم، مانویت هم زرتشت را گرامی می داشت و هم عیسی مسیح را. در مسیحیت، مسیح طی همهویت شدن با جنبه ی آسمانی خود در روح القدس، به طرز آشکاری به خورشید تمثیل شده است که این، او را با میترا قابل تطبیق میکند. پورفیریوس، نوشته است که میترا دو جنبه دارد: یک جنبه ی ماورائی که قابل دیدن نیست و یک جنبه ی زمینی که در خورشید تجلی میکند، به طوری که میترا میتواند خدای خورشید باشد و همزمان، نام های میترا و خورشید به عنوان دو خدای متفاوت، در یک متن کنار هم بیاید. خورشید، انعکاسی از یک آتش کیهانی بزرگتر بود. ماکسیموس صوری نوشته است که مجوس، آتش را یک خدای برتر که همه ی خدایان انعکاسی از اویند میشناسند و پورفیریوس از قول یک پیشگوی دلفی مینویسد: «افراد عاقل کلدانی و یهودی، فقط یک خدای خالص خود به خود به وجود آمده ی شاه مسلک را میپرستند.» پورفیری همچنین مینویسد: «خدا که فیثاغورس میگوید مجوس، او را اوروماسدس مینامند، بدنی از جنس نور دارد و روحش حقیقت است.» نور به آتش و آتش به خورشید تبدیل میشود که هر دو میترایند. سر ویلیام جونز دقت کرده بود که کلمه ی "مهر" در زبان فارسی به معنی خورشید است و بعضی هندیان از کلمه ی مشابهی به نام MIHIRA به عنوان نامی برای خورشید استفاده میکنند. هر دو کلمه باید از نام میثره یا میترا ایجاد شده باشند. موریس، معتقد بود که تثلیث خدایان زرتشتی با تثلیث خدایان هندوئیسم قابل تطبیق است. برهما که خدای خالق هندوان است، با اهوره مزدا/یهوه، ویشنو که خدای نگهدارنده و حافظ زندگی است، با میترا/روح القدس، و شیوا که خدای نابودی است، با اهریمن قابل تطبیقند. مانند روح القدس، ویشنو هم در یک انسان زمینی به نام کریشنا تجسد می یابد که همچون عیسی مسیح مقتول شده است، ولی قرار است در آخرالزمان به صورت کالکی یا منجی موعود برگردد و این، قابل مقایسه با بعضی منابع زرتشتی درباره ی منجی موعود بودن میثره یا میترا است. ویلیام جونز معتقد بودند که هر دو رسته ی زرتشتیان و هندوان، عقاید خود را از جریانی واحد گرفته اند که جایی در مناطق مجاور هر دو کشور در افغانستان ایجاد شد و دراینباره به حکومت ویشتاشب حامی زرتشت بر بلخ در افغانستان [بنا بر شاهنامه] توجه نشان داد. به عقیده ی جونز، بعد از فتح کلده ی بابل توسط کورش، این مکتب به کلده منتقل شد و همانجا با یونانیانی مثل فیثاغورس تماس یافت. علت این هم که یونانیان زرتشت را کلدانی میشناسند، همین است. ولی عقاید ریشه ای دراینباره بسیار گسترده و از هند تا اروپا پراکنده اند بی این که لزوما با گفتمان زرتشتی همراه باشند و حتی ممکن است مقابل آن قرار داشته باشند. یادمان باشد مسیح و میترا در مقام خدای زمین، معادل اهریمن در همین جایگاهند که در هند با شیوا خدای نابودی قابل تطبیق است. شیوا به ورزاو تشبیه میشود همانطورکه زئوس جنیتور یا خدای برتر یونانی-رومی هم برای دزدیدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی، به شکل ورزاو درمی آید. زئوس از بالای کوهستانی به نام المپ بر جهان حکومت میکند. شیوا هم از بالای کوهستانی به نام «چاندرا صیخارا» یعنی کوه های ماه بر جهان حکومت میکند. زئوس «تریلو-خان» یعنی شاه سه گانه نامیده میشد که یادآور سه گانه بودن خدای هندو است. پوزانیاس مینویسد که زئوس، در تروآ «تریفتالموس» نامیده و با سه چشم نشان داده میشد. در موزه ی جامعه ی آسیایی، تصویری از کریشنا –نسخه ی دیگر عیسی به جای تجلی خدا در زمین- وجود داشت که او را با سه چشم تصویر میکرد.:
ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP1
در کتاب هندوی گیتا، کریشنا خود را بر ارجونا به صورت وجودی که تمام جهان زمینی بخشی از او است معرفی میکند. سر ویلیام جونز، گفته است که برهما، ویشنو و شیوا، جنبه های مختلف یک خدای واحد به نام "اوم" OM/AUMهستند و برهمن ها اوم را روح هفت جهان مختلف میشناسند که یکیشان جهان ما است. لغت اوم در بین بوداییان نیز کاربرد دارد و البته بودیسم هم دارای امکان بالایی برای تصور حکومت وحدت وجودی شبیه وحدت وجود کریشنا در گیتا بر جهان مادی است. اوم هندو میتواند همان لغت "هوم" HOM باشد که در کوه های پرشیا در منطقه یArii [هرات؟] برای نامیدن خدا استفاده میشد. اوم را میتوان با نام "حام" ابن نوح نیز مقایسه کرد که نژاد حامیان حاکم بر مصر، جایی که یهود از آن خارج شدند، به او منسوب است. لغت اوم شبیه لغت OMF است که هسیخیوس و سوئیداس از آن به عنوان «کوئیا کلدون» یعنی "صدای مقدس" یاد میکنند. "دیواین ووکس" یا پیشگوی دلفی هم ملقب به "اومفالوس" بود. دیونیسوس باخوس ملقب به OMSTES به معنی درنده بود. منتها ممکن است این معنی خود از صفات دیونیسوس منشعب شده باشد و اصل لغت، ترکیب لغات OM و ISTA باشد. ترکیب مشابهی در لغت ISTA-CHAR برای معبد اصلی پارسیان دیده میشود که باعث نام گرفتن خرابه های تخت جمشید فارس به "اصطخر" شده است. در لغت اخیر، کلمه ی خر/خور/کور به معنی خدا به جای "اوم" به همان معنا قرار گرفته است. "ایستا" از "است/هست" به معنی وجود می آید. ایستا به عنوان حالت مادینه ی آن، برابر با هستیا یا وستا الهه ی آتش در اساطیر یونانی-رومی است. هستیا را EJIA نیز مینامیدند که درواقع تلفظ دیگری از همان کلمه و نسخه ی مونث YAH به معنی وجود در زبان عبری است. یاه که همان یاهو یا یهوه خدای یهود و در کابالا دارای خاصیت وحدت وجودی است، در انگلیسی به صورت های YED و IS دیده میشود که "است" فقط تلفظ دیگر همان ها است. در خیوس و تندوس، باخوس را OMADIUS مینامیدند که ترکیب لغات اوم و دیوس هر دو به معنی خدا میباشد. دیونیسوس یک خدای خورشیدی است ولی کیفیات شیطانی زیادی به خود جذب کرده است و از این جهت، هنوز در چنبره ی اساطیر حول مرکز آپولو در دلفی است. دلفی، جایگاهی است که آپولو در آن، اژدهای پیتون را کشته و قلمروش را تصرف کرده است و کاهنه اش در آن که آپولو در وجودش پیاده میشود و پیشگویی میکند، پیتیا یعنی پیتون ماده نام دارد. بنابراین دیونیسوس میتواند آپولویی باشد که در نتیجه ی فرود آمدن در قلمرو شیطانی یک اژدها خود، شیطانی شده است. این اژدها در عین حال، دارای کیفیات مادینه است و به همین دلیل است که اومفاله، نام همسر هرکول به شکل زنی مرد صفت هم هست. این زنانگی درواقع متعلق به جهان مادی است که جسم ما از آن تشکیل شده است درحالیکه روح ما نرینه است. جان یا انیما که مادینه است از اولی می آید و روح یا اسپریتوس که نرینه است از دومی. دوگانه ی جسم و روح نتیجه ی تقسیم روح القدس به جنبه های نرینه و مادینه است. به همین دلیل است که در منابع مسیحی، روح القدس گاهی مادینه و گاهی نرینه تلقی میشود. درواقع مطلبی بینابینی درست است و آن این که روح القدس همانند یهوه ی کابالا و خدایان ماقبل یهودی، یک خدای دوجنسه است. در روم قدیم، جووه (ژوپیتر یا زئوس) و همسرش جونو (هرا) تقسیم این دوگانه را نمایندگی میکردند. نام جونو قابل مقایسه با لغت عبری "یونا" به معنی کبوتر است و روح القدس را در مسیحیت، به کبوتر تشبیه میکنند. در مصر، این دوگانه ی شاه و ملکه ی الهی، ازیریس و ایزیس هستند. لغت آسور که به صورت اسری یا ازیریس درآمده است، همان ایشوارا عنوان دیگر شیوای هندو است و ازیریس به طور قطع یک خدای خورشیدی است. یونانیان معمولا لغت "هلیوس" را برای خورشید استفاده میکردند که به عقیده ی "اسرائیل ورسلی" تا زمان او هنوز به صورت "هئول" در زبان های برتانی و کورنوال استفاده میشده است. ورسلی، آن را ریشه ی لغت "یوله" برای نامیدن روزهای آغازین پس از کریسمس هم میشناسد که البته کریسمس یا تولد مسیح، جانشین تولد خورشید در اول زمستان شده است. به عقیده ی ورسلی، لغت "نوئل" برای آغاز سال هم فرانسوی است و میتواند از اضافه شدن "نا" به یکی از تلفظ های نام خورشید پدید آمده باشد. برای بعضی مثل دکتر پریچارد این مسئله با ریشه ی یهودی مسیحیت تناقضی ندارد. پریچارد معتقد است که فریسیان که اشرافیت یهود را اطاعت میکنند، همان فارسیان یا پارسیان قدیم هستند و مذهب اصلی پارسیان همان پرستش میترا خدای خورشید است و اهوره مزدا شکلی بازسازی شده از خود میترا است که نهایتا از او جدا شده و در زرتشتی گری، به عنوان خدایی مجزا از میترا و به عنوان جنبه ی برتر میترا در کنار او پرستش شده است. اگر این موضوع درست باشد، اهوره مزدا جایی را که از قبل برای خدای اول یک تثلیث انتخاب شده است، اشغال کرده است: خدایی که پلوتارخ ، او را خدای خودبخود به وجود آمده ی زرتشت موسوم به "قنّهتوج قعوج" تعیین میکند و "ذمیگ-فگوج" یا میترا را در مقایسه با او «دعوتفوج نقج» یعنی «ذهن دوم» میخواند. از این دومی، یک "کئوئی لوگویی" یعنی کلمه ی مقدس بر آب های آغازین فرود می آید و "بربوم" یعنی روح جهان مادی را میسازد و به جهان نظم میدهد که همانطورکه عنوان "کلمه" نشان میدهد، این بربوم همان عیسی مسیح یا خدای زمینی بنا بر انجیل مسیحی است. همین تثلیث را میتوان به صورت پرستش بت های سه گانه ی سان پائو در چین به روایت ناواره، تثلیث بوداهای سه عصر در چین، تثلیث سه پسر فو-هی یا نوح چینی که میتواند خود مرتبط با نامیده شدن بودا در چین به "فو" باشد، تثلیث تانگری-آرتوقان-شوگوتانگون در بین تاتارهای یاقوتی (که استراهمبرگ آنها را شامل بخش اعظم مردم سیبری معرفی میکند)، تثلیث مونیموس-عزیز-آرس در سوریه، تثلیث امف-اکتون-پتاح در مصر، و بعل-سپالیشتا یا بعل سه گانه در اساطیر کنعانی یافت. احتمالا تثلیث ژوپیتر-نپتون-پلوتو به عنوان سه پسر کرونوس یا ساتورن در اساطیر یونانی-رومی نیز بر روی تقسیم جلوه ی یک خدای واحد یعنی ساتورن در سه شخصیت مجزا استوار بوده است. سه برادر جهانساز در اساطیر گوت ها به نام های اودین، ویل و وه که سه پسر بورا بودند هم میتوانند در ابتدا چنین کیفیتی داشته بوده باشند. بورا پسر یک گاو اسرارآمیز بود. جالب است که کلت ها هم به سه گاو مقدس اعتقاد داشتند که سه جلوه ی مختلف خدایی به نام HU یا MENUبوده اند. حتی شاید سه خدا سه مکتب مخصوص خود ایجاد کرده باشند و ازجمله از روی سه خدای اصلی یونانی-رومی، سه مکتب اورفیک، فیثاغورسی و افلاطونی پدید آمده باشد که عقایدشان در جاهایی با هم قابل تطبیق ولی به هر حال رقیب همند و این اتفاقی نیست چون نیکلاس دمشقی هم دقیقا از مکاتب سه گانه ی مشابه ولی رقیب در بابل کلده سخن گفته است، مکاتبی که به گفته ی وی، از تقسیم یک موناد یا خدای واحد به سه چهره ی مختلف او پدید آمده اند. مکاتب فکری، تجربیات بشر را با زبان به کلمه درمی آورند. در زبان یونانی، لغت لوگوس که به معنی شناخت و مترادف با "نقج" یعنی ذهنیت است، همزمان مترادف "کلمه" و در ارتباط با زبان نیز هست و عیسی نیز کلمه است.:
ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP2
به نظر میرسد مکتبسازی مشابهی برای یهودیت به عنوان نسخه ی زمستانی، سترون و تخریبگر این نوع الهیات انجام گرفته باشد. این بار هم باز با سه مکتب مواجهیم که به صورت دوره ی و به دنبال سه اتفاق در طول زمستان ظاهر میشوند: 1-ختنه سوران مسیح که در آن، خدای سابق تبدیل به خدای یهودیت میشود ولی هنوز در یک مرحله ی بینابینی میان پاگانیسم و تشرع یهودی در نوسان است. 2-مرگ مسیح در میانه ی زمستان که با مرگ سنت لئون کاتانیا و کاتولیک شدن کلدانی ها جانشین شده و بی اختیار شدن خدا و ملعبه شدنش در دست قدیس های کاتولیک در جهت منافع آنها را نشان میدهد؛ جایی که نیاز به جهالت گستری و سرکوب معنویت، حتی الممکن، هر گونه امکان برداشت های معنوی و تمثیلی از داستان های مسیح را از بین میبرد و در این راه، پاگانیسم را به سبب ریشه داشتن تمثیل محوری در آن، ریشه کن میکند. در این مرحله، مذهب با تحدید خود تا حد جادوگری و سیستم جزا و پاداش، خودش پرچمدار مادی گرایی در جهان میشود و با تکامل یافتن در این جهت، زیر پای نسخه های جدید و مادی تر خود یعنی سوسیالیسم و سرمایه داری لگدکوب میشود. 3-مسیح بازمیگردد و با اژدها میجنگد. در این مرحله، افراد خسته از فضای مرده ی حاکم بر جهان یهودی-مسیحی، برای یافتن بقایای معنویت و ارتباط یابی دوباره با طبیعت زنده و محیط زیست راستین بشر، در مذاهبی که ظاهرا ارتباط کمتری با جریان قالب یهودی-مسیحی دارند، مثلا هندوئیسم هند و بودیسم و تائوئیسم چین و شمنیسم سرخپوستان امریکا، سرک میکشند تا دوباره پیوند یهودیت بالفعل (فضای مادی اطراف خود) با یک جهان ماورائی را برقرار و ترکیبشان را سرمشق زندگی مادی خود کنند، اما به دلیل رشد کردن و ظهور یافتن در یک جامعه ی مادی، با مذاهب دیگر از ظن خود یار میشوند و به ندرت پیش می آید که توانسته باشند از آنها پله ی معنوی بسازند، بلکه برعکس، آنها را فقط برای دور زدن بیشتر قواعد تشرع یهودی-مسیحی و انتظارات جامعه ی مدرن برداشت و بازتفسیر میکنند و هرچه بیشتر در غرایز مادی فرو میروند، حتی به ضرر سلامت خود؛ کمااینکه خدایان پاگانیسمشان هم اکنون بیشتر همان خدایان اریک فون دانیکن یعنی "بیگانگان" ای هستند که ارابه هایشان، سفینه های فضایی آمده از کرات دیگر در یک آسمان کاملا مادی هستند. ظاهرا جنبش عصر جدید است، ولی یک «مارکسیسم فرهنگی» است که ابزار سرمایه داری شده و علیرغم این که شورش علیه مدرنیته به نظر میرسد، اوج مدرنیته است.
به هر حال، این سه مرحله، سه مکتب عرفان مذهبی، مادی گرایی افراطی، و عرفان دنیاگرایانه را میسازند و جریان مسلط یعنی مادی گرایی افراطی نیز خود بر اساس همان خط و مشی، خود را به سه مکتب تشرع یهودی-مسیحی، سوسیالیسم و لیبرالیسم تقسیم میکند که به مانند اروپا در بقیه ی نقاط جهان هم خود را بر اساس همین سه الگو بازآفرینی مینمایند. این تقسیمبندی نشان میدهد که هر گونه مکتبسازی در نظر گرفته شده ای فرع بر یک نوع عرفان اولیه است. همانطورکه میدانیم،عرفان همواره بر عشق تکیه میکند. "عشق به خدا" شعار عرفان است و این عشق یا از رهگذر ممنوع کردن عشق بر دیگر انسان ها و موجودات توصیه میشود که عاقبتش تخریب محیط زیست و ایجاد اجتماع هایی مملو از مردم افسرده است، و یا عشق به خدا را مشروط به عشق به موجودات دیگر میکند که طبیعتا در هر جامعه ی بزرگی، راهش با تبدیل عشق های بسیار به نفرت های بسیار گره میخورد. جامعه ی مدرن، هر دو مسیر را موازی با هم رشد میدهد تا هر جا لازم آمد، به زور یا تشویق متقاطع کند. چون به سبب بنیان عرفانی کل پروسه، فقط با عشق است که مکتبسازی های سه گانه در تاثیرگذاری بر تمام مردم، متحد خواهند بود کمااینکه امروزه و با عقب رانده شدن نمادهای تمثیلی، به زبان و درواقع لوگوس تبدیل کردن بنیان های این سه گانه امر مطبوع تر و همانطورکه قدرتمندان انتظار دارند تخصصی تری شده است که ژاک لکان آن را به انجام رسانده و از این بنیادها با عناوین امر خیالی، امر نمادین و امر واقعی سخن رانده است؛ اصطلاحاتی که میتوان آنها را به ترتیب جانشینان ماوراء الطبیعی اندیشی، عرفان و مادی گرایی در زمان حاضر شمرد.
در مورد عشق، همانطورکه هویتسون مینویسد، لکان آن را «فرورانش تمام عیار امر نمادین» میخواند که در آن، تمام روابط نمادین زیرورو میشوند و این به سبب کیفیت غیر منطقی آن است:
«در سمینار نوزدهم در سال ۱۹۷۲، لکان اصرار میورزد که نمیتوان دربارهی عشق سخن گفت «مگر به شیوهای مبهم یا تنزلیافته» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). او معتقد است که بحران بنیادینی میان گفتار و عشق وجود دارد. اگر بخواهیم اظهار او دراینباره را جدی بگیریم، بایستی هر توصیهای که مشوق ما به ابراز عشق با «دوستت دارم» است را زیر سؤال بریم. بااینحال، تقریباً بلافاصله لکان پیچوتاب دیگری را اضافه میکند: چنین درهمتنیدگیای میان عشق و نوشتن یعنی میان عشق و حرف نیست. او در سال ۱۹۷۲ به مخاطبانش میگوید: «اینکه نمیتوان دربارهی عشق سخن گفت، اما میتوان دربارهی آن نوشت، باید شما را به تأمل واداشته باشد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳ فوریه ۱۹۷۲). اما چرا بهاصطلاح «نامه ی عاشقانه»، قدرتمندتر از ابراز عشق از طریق گفتار است؟ ایدهی لکان این است که نوشته دارای وجوهی مادی است که گفتار فاقد آن است. واقعیتی که لکان را در خواندن نامهی ربودهشدهی ادگار الن پو (مکتوبات، ص۱۱) مجذوب خود کرد. در این داستان نامهای بین شخصیتها ردوبدل میشود و تأثیراتی بر آنها میگذارد بیآنکه هیچیک از آنها نامه را باز کرده باشند تا آنچه در آن نوشتهشده را بخوانند. لکان این موضوع را بهطور دقیق مورد موشکافی قرارداد. حتی اگر گفتار اشاره به موضوعی زبانی داشته باشد، نوشته نشان میدهد چگونه کسی میتواند سوژهی زبان باشد. همانند «شکلهای عجیبوغریبی» که لکان به آنها اشاره میکند زمانی که میگوید: «بهترین چیز در این جریانِ شگرفی که عشق نامیده میشود حرف است. این حرف است که میتواند شکلهای عجیبوغریبی به خود بگیرد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). اما اگر نتوانیم عشق را از طریق گفتار منتقل کنیم، باوجوداین ممکن است بتوانیم از گفتار برای معاشقه و خلق آن استفاده نماییم. بعداً در همان سال که لکان در مورد وضعیت روانکاوی صحبت میکرد گفت: «از طریق سخن گفتن است که آدمی عشق را می آفریند.» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). این گزاره، ما را به یاد انتقال میاندازد، نمونهی بارز خلق عشق از هیچچیز؛ البته خیلی زود روانکاوان بهواسطهی تجربیات تلخشان دریافتند این خلق کردن همواره ناموفق است. لکان با افسوس میگوید: «به نوبهی خودم باید به شما بگویم، هیچ نمونهای برای آن نمیشناسم. باوجوداین تلاشم را کردم!» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). در موقعیت انتقال یک اتفاق غیرعادی رخ میدهد: ما از عشق سخن میگوییم، اما نمیتوانیم دقیقاً چیزی که مدنظر داریم را منتقل کنیم. بااینحال، صرفاً از طریق سخن گفتن دربارهی آن است که محققش میکنیم. این موضوع ما را به یکی از اظهارات رمزآلود لکان در مورد عشق بازمیگرداند که با آن شروع کردیم: «عشق چیزی بیش از بیان آن نیست، به همین طریق روی میدهد. رویدادی که هیچ ردی از خود باقی نمیگذارد» (سمینار بیستویکم، ۱۱ژوئن ۱۹۷۳). این «رویدادِ» صریحِ عشق ممکن است ما را به یاد توصیفی بیندازد که در کتاب «در ستایش عشق» (یکی از بهترین آثار اخیر پیرامون عشق) اثر الن بدیوآمده است. عشق یک رویداد است؛ چیزی بیسابقه، چیزی که گویی از هیچ پدید میآید، اما باوجوداین حتمی و ضروری است. و بهاینترتیب به معروفترین تعبیر لکان در مورد عشق میرسیم: «عشق یعنی دادن چیزی که فرد ندارد»؛ اما چگونه؟ اگرچه لکان اولینبار این فرمول را در سمینار پنجم معرفی کرد (به جلسات ۲۹ ژانویه، ۲۳ آوریل، و ۷ مه ۱۹۵۸ مراجعه کنید)؛ اما کاملترین توضیحش در سمینار هفتم در باب انتقال ۱۹۶۰-۱۹۶۱ آمده است. او از ضیافت افلاطون (که بعداً به آن بازخواهیم گشت) داستان دیگری را مطرح میکند. این بار در مورد تولد عشق که ظاهراً هیچ جای دیگری در متون عهد باستان عنوان نشده است (فینک، لکان دربارهی عشق، ص۱۷۹): عشق (اروس) پسر پوروس و پنیا است. پنیا (مادر عشق) بازنمایانگر فقر یا حتی تهیدستی است (بخوانید: کمبودگی، در ادبیات لکانی). او یک یتیم است. افلاطون به ما میگوید که او همچنین آپوریا است، به این معنی که او ندار است. پوروس (پدر عشق) دقیقاً نقطهی مقابل آپوریا است. دارا و زیرک، آنطور که لکان آن را ترجمه میکند. پوروس خود پسر متیس است که بر اساس خوانش لکان نبوغ را بازنمایی میکند. داستان ازاینقرار است که هردوی آنها در جشن تولد آفرودیت حضور دارند. پنیا درواقع وارد مهمانی نمیشود و بیرون منتظر میماند. وقتی پوروس مست میشود و به خواب میرود از او بهره میبرد. دو چیز بلافاصله در این داستان توجه ما را به خود جلب میکند: ۱-تاریخ باروری عشق با تولد آفرودیت یکی است. به همین دلیل است که لکان میگوید: «عشق همیشه رابطهای مبهم با زیبایی خواهد داشت» (سمینار هشتم، ۱۸ ژانویه ۱۹۶۱). ۲-عشق ترکیبی از خصوصیات والدینش را به ارث خواهد برد. اما چیزی که بهویژه در سمینار هشتم علاقهی لکان را برانگیخت، این موضوع بود که پوروس- مرد این داستان- شخص ِمورد میل، و پنیا- زن این داستان- شخص میلورز است. پنیا مقاربت در هنگام مستی را تدارک میبیند که منجر به تولد عشق میشود. لکان میگوید: «این چیزی است که در اینجا مورد سؤال قرار میگیرد»، «زیرا پنیای فقیر، بنا به تعریف ازنظر ساختار قطعاً چیزی برای ارائه ندارد، بهجز کمبودگیاش که او را شکل داده: آپوریا» (سمینار هشتم، ۱۸ژانویه ۱۹۶۱). پنیا کمبودگی خودش را میدهد، آنچه را که ندارد. برای لکان این جوهرهی عشقورزی است، کلید عشق یعنی توانایی عشقورزیدن در گروی پذیرش کمبودگی خود است: "هیچکس نمیتواند عشق بورزد مگر اینکه به فردی ندار بدل شود حتی اگر داشته باشد" (سمینار هشتم، ۷ ژوئن ۱۹۶۱). چگونه این داستان کهن را به نظریهی روانکاوی لکان مرتبط کنیم؟ در ادبیات لکانی، این داستان حرکت از فالوس خیالی (اُبژهی فرضی میل مادر) به فالوس نمادین (فالوس بهعنوان یک امتیاز یا عیب در روابط نمادین) را نشان میدهد. عقدهی اختگی بر اساس خوانش لکان چیزی بیش از فرض کمبودگی نیست. «عشقورزی، دادن چیزی است که ندارید» به این معنا که اختگی خود را به دیگری ارائه دهید یا در او بیابید. لکان این موضوع را در سمینار دهم بهخوبی بیان میکند: «زیرا توسط این کمبودگی است که او عشق میورزد. بیجهت نیست که سالها تکرار کردهام که عشق، دادن چیزی است که فرد ندارد. همین موضوع بنیان عقدهی اختگی است: برای داشتن فالوس، برای اینکه بتوان آن را به کار بست، دقیقاً لازم است که خود او فالوس نباشد» (سمینار دهم، ۱۶ ژانویه ۱۹۶۳). این مسئله، موضوعی خیالپردازانه و انتزاعی نیست. میتوانیم داستانهای بیشماری را در نظر آوریم، از تایتانیک گرفته تا دیو و دلبر که در آنها عشق بهشرط کمبودگی مادی قهرمان داستان به وجود میآید. نکتهی اخلاقی ماجرا برای لکان این است که «تنها فقر (پنیا) میتواند عشق را آبستن کند». عشق بر چیزی متکی نیست، گویی که: «هیچ پشتوانهای برای عشق وجود ندارد. {…} همانطور که به شما گفتهام: عشق ورزیدن دقیقاً و اساساً به این معناست که از میان آنچه دارید، بتوانید آنچه که ندارید را ببخشید، زیرا دقیقاً تا آنجایی که آن را ندارید پای عشق در میان است» (سمینار پنجم، ۷ مه ۱۹۵۸). این هیچ است که عشق را تداوم میبخشد. حالا اندک اندک متوجه میشویم که چرا لکان برای فهماندن ماهیت عشق نیاز به روی آوردن به شعر و داستانسرایی را احساس میکرد. اما برای خلق عشق، نحوهی تجلی این کمبودگی بسیار مهم است. کمبودگی را نه بهعنوان یک کاستی (فردی بازنده، ناامید و رقتانگیز) بلکه باید بهعنوان یک کمبودگی «مثبتشده» معرفی کرد، فقدان یا محدودیتی که به نفع شخص به کار میرود. چیزی مفقود که گویی از هیچ، چیزی که حاصل شده را تولید کرده است.» ("لکان درباره ی عشق چه میگوید؟": اون هویتسون: ترجمه ی فاطمه امیری و ارسلان رعیت: "تداعی": 8 آذر 1402)
به عقیده ی هویتسون، «ایجاد اختلال در روابط نمادین ... دقیقاً همان چیزی که لکان در داستان جفت شدن بعید پوروس و پنیا برجسته ساخته است.»
ما میتوانیم ازاینجا نتیجه بگیریم که صدمه زدن به روابط نمادین در عین وانمود کردن به عشق به مردم، ناخودآگاه انتظار نوعی اظهار کم بودگی از سمت عامل مذهب و حتی خدای آن –مثلا همین عیسای بی ادعای مسیحیت- را با خود به همراه خواهد داشت. اما این کم بودگی فقط با یک ابزار مهم اثبات میشود: یکی دیگر از دست های دراز عشق به نام «جهل». بگذارید دراینباره قلم را موقتا دست خانم رناتا سالکل، فیلسوف و جامعه شناس اهل اسلوونی بدهم:
«وقتی ژاک لکان از عشق حرف میزد، به این اشاره میکرد که ما در عشق چیزی یا وعده اش را میدهیم که نداریم و به دنبالش هستیم و در دیگران چیزی را میبینیم که ندارند. ما یک فانتزی خلق میکنیم که "کمبود" دیگری را رفع و رجوع کند و وقتی این فانتزی از هم میپاشد، دیگر عشقی نداریم یا نفرت را جایگزین عشق میکنیم. نفرت هم مانند عشق مستلزم این است که ما چشمان خود را ببندیم و گاهی به ما این امکان را میدهد که مشابهت های بین خود و ابژه ی نفرت خود را نبینیم و گاهی هم به ما کمک میکند فراموش کنیم که زمانی در گذشته به آن فرد عشق میورزیدیم. وقتی از عشق فارغ میشویم، فورا از محبوب خود متنفر نمیشویم، بلکه فرایندی تدریجی است که طی آن همان چیزی که ما را در نگاه اول مجذوب او کرده بود، به چیزی بدل میشود که آزارمان میدهد تا این که درنهایت نمیتوانیم تحملش کنیم. یادم هست وقتی جوان تر بودم، با یکی از همکلاسی هایم قهوه میخوردم که او ناگهان شروع کرد تعریف کردن از این که چطور وقتی داشته عاشق زنی میشده، شیوه ی زن در بلند کردن فنجان قهوه و به آرامی بردنش به سمت دهان را باشکوه میدانست. گوش دادن به صدای جرعه جرعه نوشیدن قهوه اش و تماشای حرکاتش میل شدیدی در این مرد جوان بیدار میکرد. اما وقتی مرد داشت از عشق فارغ میشد، همان حرکات، تحمل ناپذیر شده بود. دلش میخواست چشم هایش را ببندد و دست ها را روی گوش هایش بگذارد چون آن چیزی که در آغاز عشق میل را برانگیخته بود، در پایان فقط نفرت می انگیخت. ژاک لکان در آثار اولیه ی خود جهل را عنصر سوم مثلثی میدانست که شامل عشق و نفرت میشد و محل تقاطع امر نمادین، امر تخیلی و امر واقعی بود. عشق در عین حال که اغلب اوقات تصویر دیگری را آرمانی میکند، شامل به رسمیت شناختن نمادین هم هست. مثلا شاید شخصی دوست داشته باشد با جشن گرفتن سالگردهای مهم، زدن قفل عشق روی یک پل عمومی یا مبادله ی نماد غایی تعهد، یعنی حلقه ی ازدواج، بر عشق خود صحه بگذارد. در نفرت، ممکن است خصوصیت یا وجهی از ظاهر دیگری که زمانی عاطفه برمی انگیخت، برای اهریمنی کردن یا انسان زدایی آنها به کار برود. رسانه های اجتماعی پر است از چنین تصویرهایی: عکس های ناخوشایند یا حتی هیولاوار از سیاستمداران یا افراد مشهوری که به هر دلیل نامحبوب شده اند. عشق و نفرت بر آن چیزی در فرد تمرکز دارند که دست نیافتنی نیست و ما برای بیانش از هر واژه یا تصویری هم استفاده کنیم، باز موفق نمیشویم. اغلب دلیل منطقی وجود ندارد که چرا کسی باید به فرد خاصی عشق یا نفرت بورزد و دلیلش این است که هر دوی این احساسات، بر جهل اتکا دارند. هیچ کدام نمیتوانند بدون استراتژی هایی دوام بیاورند که عاشق یا متنفر را قادر میسازند از زیادی دانستن درباره ی ابژه ی احساسات خود اجتناب کنند. جهل به معنای نادیده گرفتن و نادیده گرفته شدن هم ایفای نقش میکند. با این که برخی نسبت به کسانی که احساس میکنند نادیده شان گرفته اند حس خشم و خصومت دارند، برای برخی دیگر، احساس عشق فقط وقتی قوت میگیرد که دیگری به آنها توجه نکند. همانطورکه روانکاو فرانسوی میشل سیلوستره با تیزبینی مشاهده کرد، افراد عاشق اغلب نمیخواهند لزوما جوابی از ابژه ی کشش خود بگیرند: "از زمانی که مردان راجع به عشق مینویسند، معلوم است که وقتی دوام بیشتری داشته اند که زیبارو مدت زمان درازتری خاموش مانده، مدت زمان درازتری اصلا پاسخی نداده." ممکن است عشق به نفرت بدل شود، اما وارونه ی آن یعنی تبدیل نفرت به عشق هم ممکن است. جهل نقشی حیاتی در این وارونگی دارد، چون به عاشق اجازه میدهد چیزی را که پیشتر نفرت او را برمی انگیخت فراموش کند یا نادیده بگیرد و ناگهان با نگاه تازه ای به دیگری بنگرد. انگار "حقیقت" تازه ای را میبیند که باعث میشود از عشق به نفرت یا برعکس حرکت کند.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر ترنج: 1402: ص99-98)
«شکسپیر ابیات فراوانی درباره ی عشق و کوری نوشت. او در غزلی میپرسد: "ای ابله کور. ای عشق. با چشمانم چه کرده ای که مینگرند و نمیبینند آنچه را میبینند؟" در غزل دیگری میگوید: "وقتی محبوبم سوگند میخورد که سرتاپا حقیقت است، باورش میکنم، هرچند میدانم دروغ میگوید." دراینجا باور کردن حرف محبوب، مقدم بر دانستن میشود. وقتی باور و دانش با هم جایی باشند، دانش اغلب به کناری رانده میشود، بنابراین عاشق میتواند خیالی را حفظ کند که عشق را زنده نگه میدارد. باور کردن دروغ ها یا نادیده گرفتن حقیقت چنان جزو پذیرفته شده ای از روابط عاشقانه است که افرادی که به شریک زندگی خود خیانت میکنند، اغلب این توصیه را میشنوند که باید تا جای ممکن به انکار اعمال خود ادامه دهند. گاهی ظرفیت زیاد برای جهل و انکار به زوج ها فرصت ترمیم روابطشان را میدهد... اما گاهی تصدیق "حقیقت" میتواند راهی برای مخفی نگه داشتن رفتارهای کسی از شریک زندگیش باشد. این اتفاق در ازدواجی افتاد که در آن، زن حس میکرد چیزی در رابطه با همسرش سر جایش نیست. مرد کم به خانه می آمد و وقتی خانه بود، بیشتر وقت خود را صرف فرستادن پیام هایی میکرد که به دقت پنهان نگه میداشت. روزی زن توانست گوشی همراه او را ببیند و مجموعه ای پیام از طرف مرد به زن غریبه ای کشف کرد. مرد از کشف او مبهوت به نظر میرسید، اما تلاش نکرد پیام ها را انکار کند. درعوض قول داد که از دیدن آن زن دست بکشد. زن خوشحال بود، مرد خوشحال بود که او آرام شده و به نظر میرسید همه چیز در ازدواجشان کم کم دارد به حالت عادی برمیگردد. عاقبت معلوم شد زنی که ظاهرا مخاطب پیام های او بود، اختراع خودش بود تا این حقیقت را مخفی کند که درواقع با مرد دیگری رابطه دارد. اینجا "حقیقتی" صوری خلق شده بود تا شریک زندگی در جهل بماند. او میخواست قرارداد نمادین یعنی ازدواجش را زنده نگه دارد تا لفافی باشد که حقیقت رابطه ی او با معشوق مذکرش را بپوشاند. فانتزی به برداشت فرد از واقعیت شکل میدهد، درنتیجه وقتی شخص دانش، حقیقت یا واقعیات جدیدی کشف میکند، آن فانتزی به ندرت تغییر میکند. عمدتا به این خاطر که فانتزی ربط زیادی به این ندارد که امور در "دنیای واقعی" به چه ترتیبی است. اغلب فانتزی سوژه در قالب دفاعی مقابل "آزمون واقعیت" و نیز مقابل تفاسیری که ممکن است آن را تحلیل ببرند عمل میکند. درنتیجه هیچ واقعیت یا اطلاعی درباره ی ابژه ی عشق کسی نمیتواند برداشت های عاشق را تغییر دهد.» (همان: ص3-101)
در مقیاس های بالاتر تا حد رسیدن به عشق خدا و تصادفا آنچه اخیرا عشق به "حقیقت" نامیده شده است، فانتزی سازی بهترین حربه ای بوده که میتوانسته باعث درآمدن سازمان جدید از بستر تمثیل سازی های عرفانی باشد با این تفاوت که فانتزی های اخیر، نه تمثیل بلکه تاریخ نامیده و مجموعه ای از اتفاقات واقعی توصیف میشوند. آنها میتوانند به هر جامعه یا دینی تعلق داشته باشند و همیشه هم مملو از خونریزی و کثافتکاری و اعمال شنیعی باشند که ملاها و خاخام ها و کشیش های آن فرقه یا مذهب یا کشور با آنها خود و اسلاف خود را بی آبرو کرده باشند؛ اما همه ی اینها صرفا از جنس همان "حقیقت صوری" ای هستند که آن مرد برای نجات زندگیش با خلق یک معشوقه ی دروغین برای خود در پیش گرفت. دینی که صاحبان این نوشته ها از آن دفاع میکنند، معشوقه ی دروغین آنها است و شما میتوانید هرچقدر میخواهید به این معشوقه ی دروغین فحش بدهید، کک اینها نمیگزد، چون آنها این معشوقه های دروغین را برای پنهان کردن عشق های واقعی خود درست کرده اند و برای رسیدن به مقاصد خود به "جهل" شما نیازمندند؛ به همین دلیل، برایشان لازم است که شما آن نوشته ها و آن تاریخ و حقانیت آن دین را باور کنید و میدانند که شما ناخودآگاه چنین خواهید کرد، چون آمادگی تحمل حجم سنگین دروغی که تمدن جدید شما بر آن استوار است را ندارید. شما همه میگویید ملاها، خاخام ها یا کشیش ها دروغگویند، ولی هیچ وقت جرئت ندارید باور کنید که آنها چقدر میتوانند دروغگو باشند، شما هیچ وقت تاریخ آنها و حقانیت مذهب آنها را به طور کامل زیر سوال نمیبرید و بنابراین هیچ وقت پیوندتان با آنها قطع نمیشود. زمانی که رابطه تان با آنها عشق نباشد، نفرت است، ولی تا وقتی اسیر عشق و نفرتید هنوز در زمین آنهایید، چون هرچه به خشت اطلاعات میزنید، دیوار جهل میشود و مانع از نگرش منطقی شما به محیط اطرافتان میگردد؛ بنابراین شما وقتی از کسی متنفر میشوید، فقط به رقیب او پناه عاطفی میبرید غافل از این که او و رقیبش هر دو به یک دستگاه فکری خدمت میکنند، دستگاهی که هر تفکر مستقلی را مانند خدایان تمثیلی قدیمی با ختنه کردن، یهودی میکند.