کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش1)
تالیف: پویا جفاکش
در اکتبر ۲۰۲۲، برای اولین بار در تاریخ مدرن در کازان (روسیه)، سمینار علمی بینالمللی رسمی (که توسط آکادمی علوم روسیه سازماندهی شده بود) با دستور کار زیر برگزار شد: «از امپراتوری تارتاریا تا امپراتوری روسیه در دوران پتر کبیر». این اولین باری است که علم رسمی، نام تارتاریا را روی نقشه قرار میدهد.: نه تاتارها؛ تارتاریا. تبلیغات آن در زبان روسی چنین ترجمه میشوند: «سمینار علمی بینالمللی "از امپراتوریهای تارتاریا تا امپراتوری پتر روسیه". افتتاحیه ی رسمی KFU 7 دسامبر 2022. آغاز مرحله ی دوم گردهمایی اختصاص داده شده به سیصد و پنجاهمین سالگرد پتر کبیر. شرکتکنندگان شامل نمایندگان مراکز دانشگاهی پیشرو، و دانشگاههای پیشرو کشور بودند که با دانشگاه فدرال کازان همکاری ثمربخشی داشتند. این رویداد در چارچوب کمک هزینهای که توسط بنیاد تاریخ سرزمین پدری اختصاص داده شده است، برگزار میشود. مقالات به عنوان بخشی از سمپوزیوم علمی بینالمللی "بر شانههای غولها: پتر کبیر و تجربه امپراتوری روسیه در بستر تاریخ جهان" در موسسه ی روابط بینالملل KFU ارائه شدند.» عنوان این جلسه به اندازه ی کافی برای غربی ها ترسناک به نظر میرسد، تبلیغاتش دیگر بدتر. تارتاریا در مغربزمین معمولا با یک نظریه ی مدرن شناخته میشود که میگوید تمام دنیا تا قبل از قرن 19 شبیه تمدن کنونی غرب بود و توسط آتلانتیسی ها کنترل میشود. با این حال، ریشه ی این نظریه ی توطئه به خود روس ها میرسد هرچند نه آنطورکه آنها میخواستند. آنها از یک امپراطوری جهانی تارتاریا آغازیدند. این افسانه زمانی شکل گرفت که روسها متوجه شدند قبل از اینکه کشورشان روسیه نامیده شود، در نقشههای قدیمی "تارتاریا" (تاتارستان) نامیده میشد. و این تمدن نه تنها روسیه، بلکه بیشتر آسیا را در بر میگرفت. تارتاریا به بخشهای مختلفی تقسیم شد: تارتاری روسی (مسکوی)، تارتاری چینی و غیره. بعدها برخی افراد شواهدی یافتند که نشان میداد بقایای تارتاریا در آمریکا، عمدتاً در آمریکای غربی، وجود داشته است. بنابراین این ایده گسترش یافت که تارتاریا به معنای واقعی کلمه در همه جا وجود داشته است. و این جایی بود که اوضاع شروع به حرکت در جهت اشتباه کرد. در واقع، تارتاریا صرفاً یک منطقه ی جغرافیایی در آسیا بود، و برخی از مردم مهاجر آن نیز بر فرهنگ آمریکا تأثیر گذاشتند. چیز بیشتری در مورد آن وجود ندارد. این بخشی از "دنیای قدیم" بود، اما منحصراً دنیای قدیم نبود. بنابراین استفاده از اصطلاح تارتاریا هر بار که در مورد این دنیای قدیم صحبت میشود، دیدگاه گمراهکنندهای از دنیای اسلاو محور را تقویت میکند، جایی که به دلایلی فرهنگ روسی بر همه چیز دیگر تسلط داشت. بسیاری از دانشمندان اروپای غربی، تارتاریای کبیر را امپراتوری عظیمی میدانستند که از کوههای اورال تا اقیانوس آرام امتداد داشت. به عنوان مثال، جیووانی بوترو، دیپلمات و یسوعی ایتالیایی، در اثر خود با عنوان «رابطه ی جهانی» (Relationi universali)، منسوب به ۱۵۹۵، نوشت که تارتارها قبلاً اسکیت ها نامیده میشدند و قلمروشان تاترتاریا نیمی از آسیا را اشغال میکند، در غرب با منطقه ی ولگا هممرز است و در جنوب با چین و هند؛ در عین حال، سرزمینهای این امپراتوری عظیم از یک طرف توسط آبهای دریای خزر و از طرف دیگر توسط دریای برینگ شسته میشود. یکی دیگر از نمایندگان شرقشناس فرانسوی، ژان باپتیست دوهالده در سال ۱۷۳۵ اثری علمی با عنوان «شرح جغرافیایی، تاریخی، گاهشماری، سیاسی و فیزیکی امپراتوری چین و تاتارستان چین» منتشر کرد. به نظر وی، تارتاریای پهناور از غرب با مسکو، از جنوب با مغولستان و چین هممرز است، از شمال توسط دریای قطب شمال شسته میشود و دریای شرقی، تاتارستان را از ژاپن جدا میکند. نظریه ی توطئه ی شبه تاریخی درباره تارتاریای کبیر اولین بار در روسیه توسط نیکولای لواشوف ظاهر شد، که بعدا در گاهشماری جدید آناتولی فومنکو رواج یافت. در ملی گرایی شبه علمی روسی، تارتاریا به عنوان نام "واقعی" روسیه معرفی میشود، که در غرب به طرز کینهتوزانهای "نادیده گرفته" شد (به عنوان مثال، فیلم "تارتاریای کبیر - امپراتوری روس" محصول ۲۰۱۱ که در یوتیوب منتشر شد). از حدود سال ۲۰۱۶، نظریههای توطئه درباره ی امپراتوری گمشده ی فرضی "تارتاریا" در بخش انگلیسی زبان اینترنت رواج یافته است. این توطئه انگاری عمدتاً مبتنی بر سوءتفاهم در تاریخ معماری است. طرفداران این نظریه گمان میکنند که ساختمانهای تخریبشده مانند ساختمان سینگر یا محوطه ی موقت نمایشگاه جهانی 1915 در واقع ساختمانهای یک امپراتوری وسیع مستقر در تارتاریا بودهاند که از تاریخ حذف شدهاند. ساختمانهای "عصر طلایی" با سبک مجلل اغلب به گونهای ساخته میشوند که گویی واقعاً توسط تارتاریای فرضی ساخته شدهاند. این توطئه انگاری جزئیات بسیار کمی دارد و فقط به طور مبهم توضیح میدهد که چگونه چنین تمدن ظاهراً پیشرفتهای که به صلح جهانی دست یافته بود، میتوانسته سقوط کرده و پنهان شود. این ایده که "سیل گِل" بخش بزرگی از جهان و در نتیجه ساختمانهای قدیمی را از بین برده است، رایج است و تنها با این واقعیت پشتیبانی میشود که برخی از ساختمانها دارای زیرزمینهایی هستند که پنجره دارند. جنگ جهانی اول و دوم به عنوان راهی برای تخریب و پنهان شدن تارتاریا ذکر میشود که نشان دهنده ی این واقعیت است که بمباران های گسترده بسیاری از ساختمانهای تاریخی را نابود کرده است. شواهد کلی برای این نظریه این است که سبکهای مشابهی از ساختمانسازی در سراسر جهان وجود دارد، مانند ساختمانهای پایتخت با گنبد یا قلعه های ستاره ای. با این حال، چنین طرحهایی به دلیل استعمار امپراتوریهایی مانند بریتانیا، اسپانیا و پرتغال در سطح جهانی وجود دارند، نه امپراتوریهای از دست رفتهای مانند تارتاریا. این نظریه منعکس کننده ی نارضایتی فرهنگی از مدرنیسم و این فرض است که سبکهای سنتی ذاتاً خوب و سبکهای مدرن بد هستند. به هر حال، تارتاریای رسمی روس ها هنوز تارتاریای مغولی و نه تنها تارتاریای اسلاو فومنکو است و بیشتر بار میهنی دارد تا نژادی. کاربری به نام JAY DEE در این راستا و در واکنش به خبر گردهمایی یادشده در روسیه برای توضیح مطلب، متن ویدئوی مفیدی در یوتیوب را به این شرح، درج نوشتاری کرده است:
«سلام به مشترکین عزیز و بینندگان کانال من، همین الان میخواهم از همه ی کسانی که در ویدیوی قبلی با کلمات محبتآمیز از من حمایت کردند تشکر کنم. به رسمیت شناختن امپراتوری تارتاریا دستاورد مشترک بسیاری از نویسندگانی است که سالهاست این موضوع را مطالعه میکنند. متأسفانه تقریباً هیچ وبلاگنویس جایگزینی، از جمله کسانی که در نظرات ذکر نشدهاند، به این موضوع توجه نکردهاند. آیا واقعاً از این موضوع پشتیبانی میکنند؟ به اتاق اسلحهخانه ی کرملین مسکو بروید و ویدیویی در مورد کره زمین بسازید، موضوع دیگری است. به دنبال تأیید این باشید که تارتاریای بزرگ یک امپراتوری بوده یا یک ایالت. برخی به من نشان دادند که نام ویدیو نادرست است و این سمینار به رسمیت شناختن تارتاریای بزرگ نیست. شاید البته تقصیر من است و من به خوبی توضیح ندادم. در موقعیتهایی که دانشمندان در آن جمع میشوند، کنفرانس مطبوعاتی توسط رسانههای پیشرو دعوت میشود. کشورها بعداً در این کنفرانس اعلام میکنند که به معنای واقعی کلمه موارد زیر را بیان میکنند: ما 200 سال است که در مورد تاریخ اشتباه میکنیم. یوغ عشایر مغول-تاتار امپراتوری تارتاریا بوده و هست و بنابراین دوستان، شما هرگز این اصلاح تاریخ را نخواهید شنید. من حتی بیشتر به شما خواهم گفت که این اصلاح کمی بعد در حال انجام است. من به لطف همه ی کسانی که به درخواست من پاسخ دادند و مثالهای لازم را از تصاویر حذف کردند، مثالهایی خواهم آورد . در واقع، در حالی که ما خواب بودیم ، کلمه ی تارتاریا قبلاً وارد کتابهای درسی تاریخ مدارس شده است. جالب است بدانید آنچه در کتاب درسی کلاس ششم نوشته شده است، همان نظم طلایی نقشههای اروپایی به عنوان تارتاروس یا تارتاریا و در کتاب درسی تاریخ برای کلاس هفتم ، ذکر شده است. تفسیر دیگری را که روی نقشهها نقل میکنم ، در آن زمان، روسیه به عنوان یک کشور وحشی تعیین شده بود. تارتاریا در گیومه قرار داده شده بود، با این حال، در آموزش، نقشه ی تاریخی نیز قرار داده شده بود که روی آن دو کلمه ی تارتاری وجود دارد. حتی میتوانید کلمه ی تارتارهای چرکسی را پیدا کنید. اگرچه، البته، در خود کتاب درسی دشوار است، اما این کلمه ممکن است. همچنین به اطلس تاریخ برای کلاس هفتم مراجعه کنید. بخشی از کارت Remezov نقشه ی سیبری را با کتیبهای به زبان روسی قدیم بزرگ ترسیم کرده است.: تارتاریا. پس چه میخواهید بیشتر ادعا کنید که تارتاریا به عنوان علم رسمی شناخته نشده است، اما واقعیتهایی که آنها در نظرات ویدیو برای من میگویند خلاف این است، من کاملاً درک میکنم که چیست، آنها احتمالاً به معنای واقعی کلمه موارد زیر را خواهند نوشت. خب، کلمه ی تارتاریا در کتابهای درسی ظاهر شد. پس بله و نه دوستان. کلمه ی من، تارتاریا، برای مورخان مدت زیادی است که بدترین نفرین بوده است، اگر در یک کنفرانس یا سمینار، کسی از حضار یا روزنامهنگاران خدای ناکرده میپرسید تارتاریا چیست، مورخان به معنای واقعی کلمه شروع به از دست دادن کنترل خود میکردند، گاهی اوقات حتی فحاشی میکردند و
به یاد داشته باشید که همه ی کارتهای شروع کننده ی این دسیسههای اطلاعات بریتانیا است، کلمه ی تارتاریا فقط در کتابهای درسی ظاهر نشده است، اجرای طرح جایگزینی تدریجی تاریخ است. امروز میخواهم نشان دهم که چگونه تکامل یافته است. مفهوم به اصطلاح یوغ مغول-تاتار برای 100 سال گذشته
با سالهای کمی اضافه تر برای شروع، باقی مانده است. بیایید یک کتاب درسی تاریخ 1917 را که در شهر پتروگراد منتشر شده است، در نظر بگیریم، یعنی
تحت حکومت تزاری، بلشویکها در آن لحظه هنوز وقت نکردهاند فصل 11 کتاب درسی تاریخ خود را بنویسند.: "فتح تاتار فاجعهای وحشتناک بود که در نیمه ی اول قرن سیزدهم بر سرزمین روسیه نازل شد. این، حمله ی تاتارهای کوچنشین بود که خود روسیه را فتح کردند. ظهور دولت روسیه دائماً از استپ نشینانی که از آسیا به استپهای جنوبی روسیه مهاجرت میکردند، رنج میبرد. اما هرگز پیش از این، کوچنشینان تاتار چنین تعداد زیادی نبودند و هرگز در سراسر دشت روسیه پراکنده نشدند . تاتارها هرگز در اینجا ادعایی نداشتند . تحت سلطه ی یک خان تاتار، ملقب به چنگیز خان، خان بزرگ از استپهای مغولستان، آسیای مرکزی را تحت قدرت خود متحد کرد و قبایل وحشی جداگانه ی مغولستان را به تسخیر کشورهای همسایه سوق داد و آنها را با تسخیر چندین کشور آسیایی به زیر سلطه ی خود درآورد. چنگیز خان لشکرهای خود را به قصد رفتن به اروپا به غرب منتقل کرد." در اینجا در صفحه تصویر یک جنگجوی تاتار وجود دارد. بیایید به یاد بیاوریم که او در آینده چه شکلی بوده است. اکنون مقایسهای انجام خواهم داد. از یک خواننده در مورد تاریخ اتحاد جماهیر شوروی با دوران باستان تا پایان قرن هجدهم نقل قول خواهم کرد. 1989: تقریباً فصل 5 اتحاد جماهیر شوروی به پایان رسیده است. مردم روسیه و سایر مردم کشورمان در قرن دوازدهم میلادی، با حمله ی مغول-تاتار دست و پنجه نرم میکنند. قبایل مغول در آسیای مرکزی زندگی میکردند. قبایل جنگلی شمالی عقبماندهتر به شکار و ماهیگیری مشغول بودند، درحالیکه رهبران قبایل خان مغول و نوکران آنها که به پرورش دام در استپهای جنوبی میپرداختند، به سرعت خود را ثروتمند کردند. آنها صاحب گلههای عظیم اسب، شتر و گوسفند بودند. اقتصاد مغولهای نجیب بر اساس اعضای عادی جامعه (سیاهپوستان و اسیران جنگی برده) اداره میشد. در سال ۱۲۰۶ میلادی، رهبر یک قبیله، مغول-تاتارها را متحد کرد و تحت حکومت آنها ، قورولتای یعنی مجلس مغولی را جمعآوری کرد. اربابان فئودال، تیموچین را تحت نام چنگیز خان، خان خود اعلام کردند. به زودی فتوحات چنگیز خان و ژنرالهای مغولش آغاز شد. ارتش به دهها صدها هزار نفر تقسیم شد که در گروه های دهها هزار نفری ترکیب شده بودند. (از این رو عبارت "تاریکی" به عنوان مادر مردمان بیشماری استفاده میشود.) مردمی که مراکز تمدن باستانی را در آسیا و اروپای شرقی ایجاد کردند در سطح بالاتری از توسعه ی عمومی و فرهنگی نسبت به فاتحان قرار داشتند. . لشکرکشیهای غنیسازی نخبگان فئودال، مغولها را از کار مسالمتآمیز دور کرد و مانع توسعه ی مترقی جامعه مغولستان شد." من فکر نمیکنم بتوانید بیشتر بخوانید، همه چیز اینجا واضح است. توجه داشته باشید که اگر در کتاب درسی سال ۱۹۱۷ درباره ی تاتارها بود، اینجا قبلاً تاتارها با مغولها جایگزین شده بودند و شروع به استفاده از اصطلاح مغول-تاتارها کردند. و حالا من کتاب درسی تاریخ روسیه برای کلاس ششم را نقل میکنم. نسخه یProsveshchenie مسکو ۲۰۱۶، فصل ۱۵، "امپراتوری مغول تحت آموزش قدرت چنگیز خان، نقشه ی سیاسی جهان را تغییر میدهد.": "از دوران باستان استپهای بیپایان شمال چین، محل سکونت قبایل و اقوام مختلف خویشاوند مغولها، تاتارها، کرائیها و دیگران بود. شرایط طبیعی این استپها ، شغل اصلی اقوام کوچنشین ساکن در اینجا را از پیش تعیین کرده بود: دامداری. در طول جنگهای وحشیانه، مغولها در آغاز قرن سیزدهم پیروز شدند و قبایل کوچنشین همسایه را در طول این جنگها متحد کردند. تقریباً همه ی تاتارها نابود شدند، اما خود مغولها در چین و سپس در سایر کشورهای آسیایی و اروپایی با نام تاتار شناخته شدند. مورخان گاهی اوقات آنها را مغول-تاتارها مینامند. در قورولتای کنگره ی اشراف مغولی نیون، کنفرانسی که در سال ۱۲۰۶ برگزار شد، لرد تیموچین که فرماندهای با استعداد، پرانرژی، حیلهگر و بیرحم بود، به عنوان خان بزرگ اعلام شد و چنگیز خان نامیده شد. سپس یک خان آسمانی وجود دارد. این به معنای ایجاد یک دولت متحد مغولی بود. تعریف مغولها در به تدریج به تمام قبایلی که بخشی از هسته ی اصلی دولت مغولستان بودند، گسترش یافت." فصل ۱۸: تشکیل اردوی طلایی با بازگشت از پیادهروی در اروپای مرکزی: " اندکی پس از مرگ باتو در ۱۲۴۲-۱۲۴۳اردوی طلایی که در ابتدا یکی از اولوسهای امپراتوری مغول بود، به یک دولت بدل شد. این اولوس بعداً استقلال کامل را به دست آورد. در پشت این ایالت، نامی که باتو ایجاد کرد، اردوی طلایی تثبیت شد. در آغاز قرن ۱۴ این ایالت شامل ساحل شمالی دریای سیاه، کریمه ی شمالی، قفقاز، ولگای میانی و سفلی، اورالهای غربی، سیبری غربی، و خوارزم بود. اردوی طلایی یکی از بزرگترین ایالتهای جهان بود که شامل قبایل و مردمان زیادی میشد. بومی ها هم ساکن و هم کوچنشین بودند و تابع جمعیت کوچنشین بودند، اسبها را تأمین میکردند و به فاتحان شیر میدادند. جمعیت کشاورز بیشتر محصول خود را به آنها میداد. اشراف مغول بهترین زمینها و مراتع را تصاحب کردند. خان در رأس اردوی طلایی ایستاده بود. این عنوان توسط نوادگان چنگیز خان حمل میشد. چنگیز خان متعلق به تمام سرزمینها و جمعیتها بود. قدرت او به ارتش عظیم و مقامات متعدد متکی بود." به نحوه ی جایگزینی توجه کنید: اکنون روسیه به مسکو حمله کرده است. سلام به همه، این تاریکی، تاریکی تاتارهای کوچنشین نیست، اما کل امپراتوری مغول یکسان است. امپراتوریای که هیچ اثری در مغولستان ندارد، نه شهر، نه بنای تاریخی مکتوب یا ثروت غارت شده، نه قبر چنگیز خان، نه هیچ چیز. آنها نمیتوانستند آن را در مغولستان پیدا کنند. گاهی اوقات در نظراتی که ارائه میدهند، ادعا میکنند که میگویند: من تاریخ را نمیدانم. دوستان من، من داستان را طبق کتابهای درسی شوروی به یاد دارم. اما منطقاً هر چه زمان بیشتری از رویداد تاریخی میگذرد، تحریف بیشتری در آن رخ میدهد. خب، یا بر این اساس، این داستان به نحوی اصلاح خواهد شد. و سپس به تدریج مفهوم امپراتوری مغول تغییر خواهد کرد. مفهوم امپراتوری تارتاری جایگزین میشود. میخواهم مقالهای از سال ۲۰۱3 با عنوان «میراث اردوی طلایی در نقشهبرداری اروپا در قرون ۱۵ تا ۱۸» را به شما نشان دهم. نویسنده: ایگور کنستانتینوویچ فومنکو. نه، اینطور نیست که فومنکو، یکی از نویسندگان گاهشناسی جدید، مورخ، کاندیدای ارشد علوم تاریخی، پژوهشگر بخش نقشهبرداری از موزه ی تاریخی ایالتی است. جالب است که او در مقالهاش
اگرچه در مورد امپراتوری مغول و در مورد اردوی طلایی صحبت میکند، اما همه ی منابع آن از تارتاریا نام میبرند و در اینجا کاملاً به درستی ترجمه میکند. پادشاه تارتاریا، پادشاه تارتاریا، از تارتاروس نام میبرد، یعنی در اینجا
هیچ شکایتی در مورد او وجود ندارد. هیچ تحریفی به جز مهمترین دلیل، مورخ معتقد است که به جای امپراتوری تارتاریا، اردوی طلایی وجود داشته است. خب، صبر کنید، اردوی طلایی در پایان قرن ۱۵ از بین رفته است. یک امپراتوری تارتاریا روی نقشهها تا قرن ۱۹ وجود داشته است. تا آنجا که من متوجه شدهام، یک تعدیل تدریجی در مفهوم تاریخ وجود خواهد داشت. امپراتوری مغول و اردوی طلایی به تدریج از بین خواهند رفت و به جای آن، یک امپراتوری تارتاریا وجود خواهد داشت ، حداقل امیدوارم که تحریف دیگری در تاریخ رخ ندهد. با مصنوعات تارتاریا ی بزرگ نیز مشکلی برای مثال سکهها وجود نخواهد داشت. از این گذشته، مدتهاست که مشخص شده است که تمام سکههای یافت شده در روسیه با خط عربی به طور پیشفرض به اردوی طلایی اختصاص داده شدهاند، به عنوان مثال، سکهها را میتوانید در سایت goskatalak.ru در جستجو ببینید. عبارت اردوی طلایی را وارد کنید و بیش از 12 هزار نمایشگاه را پیدا کنید. توجه داشته باشید که در اینجا تعدادی سکه وجود دارد که به عنوان غیرقابل تعریف مشخص شدهاند اما هنوز هم به اردوی طلایی نسبت داده میشوند. یعنی حتی آن سکههایی که نمیتوان آنها را تعیین کرد، هنوز به اردوی طلایی اشاره دارند به آن ایالتی که در هیچ نقشه ی تاریخی وجود ندارد. حالا بیایید به تصویر جنگجوی تاتار در کتاب درسی شوروی از سال 1917 برگردیم. از این گذشته، اینگونه است که آنها مغول-تاتارها را در فیلمهای قدیمی شوروی به تصویر میکشیدند . در جنگ لباسهای شرقی میپوشیدند. اما آنچه در زمان خود میبینیم، مغول-تاتارها زرههای آهنی را در کلاههای آهنی به تصویر میکشند، به عنوان مثال در سریال تلویزیونی اردوی طلایی و در فیلم افسانه بزرگ 2017. کلوورات خان عموماً با اژدهایی بر پشتش به تصویر کشیده شده است. در چادر، مشاوران خان بزرگ، چینیها هستند و دوباره با نگاه به این تصویر، این فکر به ذهن خطور میکند که خب، اینها چه هستند؟ عشایر؟ البته من متوجه هستم که بعد از چنین فیلمهایی، مورخان معمولاً انکار میکنند و میگویند که هیچ حقیقت تاریخی وجود ندارد، اما از طرف دیگر، یک مورخ، چگونه میتواند بفهمد که همه چیز واقعاً چگونه بوده است؟ این فیلمها تصویری ایجاد میکنند اگر در اواسط قرن بیستم، تصویر تاتارهای مغول به شکل عشایر عقبمانده بود که فقط بیشتر پیروز میشدند، اکنون این تصویر یک امپراتوری جدی است که معادن و فنون فرآوری آهن داشت و تجهیزات فنیش به اندازه ی کافی سطح بالا بود، در غیر این صورت چگونه این امپراتوری میتوانست
بیشتر اوراسیا را فتح کند؟ از همه ی شما برای تماشای امروز این ویدیو متشکرم، لطفاً به این ویدیو رأی دهید و نظر خود را در مورد محتوا تا انتشار بعدی ارائه دهید.»
جالب است که روس ها الان بعد از این همه سال، پا جای پای نویسندگان فراموش شده ی امریکایی نهاده اند. موضوع مشابهی در کتاب «آثار باستانی و اکتشافات آمریکا در غرب»، ۱۸۳۲ مورد بررسی قرار گرفته است. فیلیپ گاچ (۱۷۵۱-۱۸۳۴) از اولین ساکنان قلمرو شمال غربی در ایالت اوهایوی امروزی بود. این واعظ متدیست که اصالتاً اهل مریلند بود، پس از آنکه در بالتیمور به دلیل مخالفت با بردهداری معلول شد، زمینی را در قلمرو شمال غربی خریداری کرد و خانوادهاش را به غرب منتقل کرد. او در نهایت زمینی را در نزدیکی محل تلاقی رودخانههای لیتل میامی و ایست فورک، در جایی که بخشی از میلفورد، اوهایوی امروزی شد، به دست آورد و در آن ساکن شد. در زمین او خاکریزها، تپهها و محوطههای متعددی وجود داشت که در مقالات خود به آنها اشاره میکند. آقای گاچ میگوید: «این سرزمین زیبا برای قرنها مکانی پنهان برای تمدن بوده است. در بسیاری از نقاط، آثاری از استحکامات باستانی و آثار دیگری وجود دارد که نمیتوانسته توسط سرخپوستان ساخته شده باشد، بلکه توسط مردمی بسیار پیشرفتهتر از تمدن فعلی آنها ساخته شده است. رویشهای چوب بر روی این آثار، که شامل تپهها و خاکریزهای مرتفع است، به نظر میرسد مانند روی زمین به طور کلی باشد، که قدمت بالای آنها را نشان میدهد. اینکه چه مردم یا نژادی این آثار را ساختهاند، اکنون مشخص نیست و احتمالاً هرگز مشخص نخواهد شد. برخی فکر میکنند که این سازهها قبل از سیل بودهاند، اما به نظر من، این تصور با پیدا شدن چوبها در عمق زیاد زمین رد میشود. من چوبهایی را دیدم که در حفر چاهی در زمینهای مرتفع پیدا شده بودند؛ همچنین، پوستههای آب شور در مکانهای مرتفع پیدا شدند.» او در مقالهای که در سال ۱۸۲۹ نوشته شده، اندیشههای خود را به تفصیل شرح میدهد:
«آمریکا قطعاً قبل از سکونت سرخپوستان مسکونی بوده است: حصارهای وسیع توسط دیوارها و تپههایی که برخی از آنها را به ارتفاع زیادی رسانده است؛ که با دقت زیادی ساخته شدهاند، به ما اطمینان میدهند که زمانی مردمی زحمتکش و مبتکر در این کشور ساکن بودهاند. من تمایل دارم فکر کنم که چینیها و تاتارها زمانی در اینجا ساکن بودهاند. چینیها مردمی زحمتکش و دارای نبوغ مکانیکی هستند. هندی ها [یعنی سرخپوستان] همانطور که مردی که سالها با آنها زندگی کرده بود به من اطلاع داد، چیزی از این تأسیسات نمیدانند. تاریخ میگوید که چین از نظر جادهها و کانالها از همه ی کشورهای دیگر پیشی میگیرد، کانال بزرگی که پکن را به نانکین متصل میکند ۵۰۰ مایل طول دارد. دیوار بزرگی وجود دارد که آنها در امتداد تمام مرزهای خود ساختهاند تا آنها را از نفوذ تاتارها (که مردمی دردسرساز بودند) محافظت کنند. گفته میشود که طول آن ۱۵۰۰ مایل است، از آجر و سنگ ساخته شده و ۲۵ فوت ارتفاع دارد و آنقدر ضخیم است که شش سوارکار میتوانند در بالای دیوار پهلو به پهلو سوار شوند. تاتارها دشمنان چینیها بودهاند و با ایجاد شکافی در دیوارشان، آنها را از هم جدا کردهاند؛ اما اکنون آنها دچار تفرقه شدهاند و بسیاری از آنها نابود شدهاند. چینیها بسیار محتاط هستند که افراد دیگری را در میان خود راه ندهند. و فکر من این است که چینیها و تاتارها زمانی در آمریکا زندگی میکردند و تاتارها آنقدر چینیها را آزار دادند که این کشور را ترک کردند و تاتارها به خاطر غارت آنها، آنها را دنبال کردند.»
گاچ، که مسلماً اصلاً مورخ نبود، به نظر میرسد با نوشتههایش این فرضیه را مطرح میکند که چینیها و تاتارها هر دو از قاره ی آمریکا به آسیا مهاجرت کردهاند و ساکنان «هندی» که مهاجران اروپایی با آنها مواجه شدند، بقایای قبایل گمشده ی اسرائیل بودند که پس از مهاجرت چینیها و تاتارها به آنجا آمدند. جوزیا پریست (1788-1861) نویسنده ی کتاب «آثار باستانی امریکا» نیز این آثار را متعلق به چینی ها و تاتارها میداند، اما جهت مهاجرت را برعکس دانسته است. ویکی پدیا با تحقیر درباره ی پریست صحبت میکند:
«جوزیا پریست نویسنده ی غیرداستانی امریکایی در اوایل قرن نوزدهم بود. کتابها و جزوههای او که تاریخ و باستانشناسی استاندارد و نظری را ارائه میدادند ، هزاران نسخه فروش داشتند. اگرچه به نظر میرسد پریست تحصیلات کمی داشته است، اما در کتابهایش سعی میکرد خود را به عنوان یک مرجع به تصویر بکشد . پریست اغلب به عنوان یکی از خالقان ادبیات شبه علمی و شبه تاریخی شناخته میشود. اگرچه آثار او به طور گسترده خوانده میشد و چندین اثر او در چندین نسخه منتشر شد، اما کتابهای او با نظریههایی مشخص میشدند که برای توجیه سلطه ی خشونتآمیز بر بومیان امریکا و مردم افریقایی-امریکایی استفاده میشدند . آثار پریست از جمله آشکارا نژادپرستانه ترین آثار زمان خود بودند. آثار توهینآمیز پریست به زمینهسازی برای "رد اشک ها" و دفاع از بردهداری که در درگیریهای جنگ داخلی امریکا نقش داشت، کمک کرد.»
اما دروازهبانان تاریخ رسمی با کشیش گاچ بسیار مساعدتر رفتار میکنند و جالب اینجاست که افکار او در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا هرگز در صفحه ویکی پدیای او ذکر نشده است، حتی به عنوان "شبه تاریخ" مانند آنچه در مورد کشیش پریست انجام میدهند. آنچه که مهم است در مورد او بدانید این است که برخلاف کشیش نژادپرست بدنام، او در واقع آزادی بردگان را ترویج میکرد. چیزی که از قلم افتاده این است که چطور این دو مرد با وجود داشتن هرگونه ارتباط واقعی، به نتیجه ی یکسانی در مورد تاریخ اولیه ی آمریکا رسیدهاند (گاچ تقریباً در همان زمانی که پریست کتاب «آثار باستانی آمریکا» را منتشر کرد، درگذشت). تنها ارتباطی که میتوانیم بین این دو نفر پیدا کنیم این است که هر دو مرد مرتباً به سراسر کشور سفر میکردند.پریست این کار را در تلاش برای نوشتن کتابهایش انجام داد و گاچ در حلقه ی واعظان متدیست بود. هر دو به وضوح زمانی را در اوهایو گذراندهاند، زیرا بخش زیادی از استدلال آنها در مورد گذشته بر اساس آنجاست. شاید آنها با افراد یکسانی در آن مناطق صحبت میکردند و شاید در اوهایو افرادی بودند که سنتهای شفاهی داشتند که تا قرن نوزدهم ادامه داشت. یک نکته ی مهم در این رابطه این که فیلیپ گَچ هرگز توسط معاصرانش به عنوان یک مرتد شناخته نشد. او چهرهای کلیدی در تأسیس شهر میلفورد و قانون اساسی ایالت اوهایو بود. او بدون اطلاع یا رضایت خودش به عنوان قاضی صلح منصوب شد که مستلزم تأسیس دادگاههای محلی و شهرستانی بود، که او با اکراه آن را پذیرفت. او قطعاً از احترام بسیار بالایی برخوردار بود. یک احتمال که در مورد گَچ عنوان میشود این است که او، که از والدین مذهبی پروسی متولد شده بود، در خانه تاریخهای مختلفی را آموخته بود. پس از فهمیدن اینکه سرزمینش مملو از فرهنگ ماقبل تاریخ بوده است، جاهای خالی را با دانش شخصی (محدود؟) خود از جهان پر کرد. همچنین به نظر میرسد که بر اساس تفسیر مقالهای که توسط یکی از نوادگان دانشگاهی گَچ نوشته شده بود، او نسخهای حاشیهنویسی شده از کتاب مقدس داشت که حاوی مطالب/بینشهای مختلفی بود که دانشگاهیان را شگفتزده میکرد. بحث گَچ (و احتمالاً بسیاری دیگر) در مورد نظریه ی 10 قبیله ی گمشده به قبل از کتاب مورمون برمیگردد. بسیاری از این نظریهها (قبایل گمشده، چینی/تارتارها، قبل/بعد از سیل و غیره) ادبیات مذهبی رایج آن زمان بودند که منجر به بحث در میان محافل مذهبی شد. ازاینرو به نظر میرسد نه مذهبیون بلکه احزاب سکولار آن زمان مصمم بودند که تمام شواهد را از بین ببرند. شاید جنگ سکولاریسم با مسیحیت هم بخشی از جنگی بزرگتر علیه مذهبی ریشه دارتر بوده و به شورش اشرافیت اروپایی از گذشته ی مذهبی اسکیت-تاتاری برمیگشته که خاطره اش در ایجاد افسانه ی مدرن تارتاریا نقش داشته است. در لهستان در قرن بیستم، بسیاری از پیرمردان و پیرزنان، خود را دارای اصالت تاتار معرفی میکردند و به نظر میرسد دراینجا منظور از تاتار، یک نوع کاهن یا شخص دارای احترام مذهبی بوده است. این، با خرافه های عتیقه ی اروپایی درباره ی الف زاده بودن دروئیدها، مجوس ها و دیگر جادوگران ارتباط دارد چون تصور میشد جادوگران دارای توانایی های ماوراء الطبیعه اند ازآنروکه از نسل اجنه و موجودات غیر طبیعیند. اشرافیت اسکیت تبار اروپا خود را از نسل اجنه و الف ها معرفی میکردند. اجنه دارای موها و چشم های رنگی توصیف میشدند و امروزه میدانیم که این نوع موها و چشم ها به صورت ژنتیکی به همراه دسته هایی از تاتارها به اروپا منتقل شده اند. در گفتمان ژرمانیسم، این خصوصیات به آریایی های بنیانگذار تمدن منتقل میشوند. یکی از معدود منابعی که در مورد یکسان بودن اسکیت ها و آریایی ها و الف ها صراحت دارد، کتاب «از ترانسیلوانیا تا تورن بریج ولز» از نیکولاس دو ور از رهبران فراماسونری اسکاتلندی است. این کتاب که خود در جهت تحریف افکار عمومی با هدف ترویج شیطان پرستی و ادعای برتر بودن اشراف از مردم عادی به سبب داشتن خون الف نوشته شده است، هنوز ظاهرا آنقدر اطلاعات سری افشا میکرد که باعث جنجال شد و بعدا وقتی جسد ور در آشپزخانه اش در صحنه ای شبیه درگیری پیدا شد و با این حال، علت مرگ، حمله ی قلبی عنوان شد، بعضی اعتقاد پیدا کردند که ور توسط مخالفانش به قتل رسیده است. ور در کتابش مدعی بود که اسکیت ها همتبار با بنیانگذاران تمدن سومر و از نسل آنوناکی ها یا فرزندان آنو به عنوان خدایان بین النهرینند که دعوای بین دو رهبرشان در زمین یعنی انلیل و انکی، در دعوای اشراف اروپایی تداوم یافته است. وی خدای مسیح را معادل با انلیل و رهبر شیاطین را برابر با انکی میشمرد. آنوناکی ها نسب به یک مادر اژدها میرسانند و بنابراین اژدهایان افسانه های قرون وسطایی اروپا نیز انسان هایی تشبیه شده به مارند. ور مینویسد که لباس فلس مانند جنگجویان اروپایی مسیحی برای شبیه کردن آنها به مار ساخته شده است. ور، کلمه ی DRAKO/DRAGON به معنی اژدها را با لغت ولزی DRAIG به معنی رئیس و سرکرده برابر میکند و لقب PENDRAGON برای اوتر پدر شاه آرتور را که به معنی اژدهای ارشد است، به رئیس ارشد برمیگرداند. پن دراگون گاها عنوان سلسله ای از شاهان در بریتانیا تلقی میشود که اولینشان یکی از اشراف رومی-کامبریایی موسوم به سیستنین یا کنستانتین بود. در اطراف دریاچه ی وان در ترکیه هم قبیله ای به نام درکستای زندگی میکردند که ور سعی میکند ریشه ی دراکوهای اروپایی را در جایی در حوالی محل ظهور آنها پیدا کند. ور نام اوبرون شاه جن ها در روایات انگلیسی را –که ژرمن ها او را آلبری یعنی شاه الب ها یا همان الف ها میخوانند- با اصطلاح ترکیه ای "اوبر" به معنی جادوگر مقایسه میکند و معتقد است که همین لغت به اوپیر و بلاخره ومپایر به معنی خوناشام تبدیل شده است. بعد این کشف را با ترانسیلوانیا خوانده شدن زادگاه دراکولا ومپایر برام استوکر غیبی گرا که توسط رسانه ها مشهور شد ربط میدهد. ور به کشف بقایای جسد یک انسان در یک گودال آتش در محلی با نام بامسمای "تارتاریا" در ترانسیلوانیا توجه نشان میدهد که به همراه لوحهای گلی دفن شده بود و نام انکی خدای سومری و شماره ی رتبهبندی پدرش آنو بر روی آنها حک شده بود. زبان این لوحه ها «متعاقبا پیشسومری نامیده شد و نمایانگر برخی از قدیمیترین آثار مکتوب یافت شده تاکنون است.» ور صاحبان این زبان را به لحاظ ماقبل سومری بودن، اجداد عبیدی های بین النهرین میشمرد. او همچنین لغت "سومر" را به اصطلاح "سومائیر" (شکل دیگری از سیمر یا همان کیمری) برای حلقه ی اولیه ی اسکیت ها مرتبط میکند و یادآوری میکند که در زبان های کلتی، سومائیر به معنی اجنه است. خود لغت اسکیتSCYTH، با تلفظ شدن به صورت سیت، تبدیل به لغت SIDH شده که هم به معنی جن است و هم به معنی قدرت ها به طور کلی. در ادبیات هندی، گئوتمه بودا معروف به سیدهارتا بود که نامش معمولا به ارباب روشنبینی معنی میشود. سیدهارتا نام قهرمان کتابی به همین نام از هرمان هسه هم هست.SIDH در بریتانیا به سبب ارتباط با شیاطین، به معنی جهان زیرین هم هست و ازاینرو مرتبط با تاریکی است. آن را میتوان با نام "سیت" برای تایفون نابودگر مصری و نیز "شیت" که ریشه ی شیطان و ساتان است مرتبط کرد. در عربی، لغت "شیطان" معادل جن بوده است. با این حال، "شید" به معنی درخشان نیز از همین ریشه است و معنی شدن سیده به روشنبینی نیز از همین رو است. شاید جمع تاریکی و روشنایی در خود مضمون اژدها ممکن باشد. چون شهابسنگی که از آسمان می افتد، نیرویی اهریمنی است که به خاطر دنباله ی نورانیش همچون ماری دراز است و به اژدهایی آتشین تشبیه میشود. این که میگویند حجرالاسود سنگ مقدس اسلام یک سنگ آسمانی است، باید به این مضمون مرتبط باشد. چون سیاه بودن این سنگ آنقدر مهم است که معنی اسمش هم سنگ سیاه است. او روشنایی و تاریکی را با هم در خود دارد ولی اسلام کنونی هر گونه نسبت آن با اژدها را انکار میکند. این انکار باید با استعاره ی «ترک متعصب» مرتبط باشد. در غرب لغت "ترک" فقط درباره ی عثمانی ها به کار میرفته ولی در شرق، لغات "ترک" و "تاتار" تقریبا با هم معادل بودند. بعید نیست بسیاری از جنگ های اروپاییان با عثمانی ها در گذشته ی جهان، درواقع جنگ با تاتارهایی بوده که رهبرانشان علیرغم مسلمان بودن، چندان سختگیری ای بر مردم بتپرست و روح پرست تحت سلطه ی خود نداشتند و منحصر شدن لغت "ترک" به عثمانی، کمک کرده تا هویتشان عوض شود. این تاتارها باید همان تاتارهای باقی مانده تا قرن 19 باشند که سقوطشان به ناپلئون نسبت داده شد و بعدا جایشان با روس های اسلاو عوض شد. تاریخ رسمی کنونی میگوید که ناپلئون در روسیه با تزار الکساندر اول میجنگید اما هنوز منابع خود درباره ی روابط صمیمی ناپلئون و الکساندر را تصفیه نکرده است. این که روس ها دوست داشته باشند در این نبرد پیروز به نظر برسند عجیب نیست؛ این جالب است که فرانسه با کمال میل حاضر شده اسنادی تولید کند که خود را طرف بازنده ی جنگ نشان میدهند. آیا این با فرزند روشنگری بودن فرانسه و افتخارش به صدور ارزش های کفرآمیز انقلاب کبیر ارتباطی ندارد؟ قطعا در پشت پرده برای رهبران سکولار فرانسه افتخاری خواهد بود که در ساقط کردن یک رژیم مذهبی مادر و پاکسازی حافظه ی تاریخی از آن، چنین نقش بزرگی به آنها اختصاص داده باشند. ولی اشتباه است که فکر کنیم فقط سکولارها در این تخریب نقش داشتند. ترکیه الان با بلند شدن پرچم زمین افتاده ی اسلام توسط عثمانی کسب اعتبار میکند. عثمانی ها احتمالا خود از تاتارهای مسلمان منشعب شدند و بعدا علیه جریان اصلی ایستادند. اسلامی که آنها ایجاد کردند بیشتر به نفع مغربزمین بود تا به نفع امت اسلام. شاید الان زیاد عجیب نباشد که ساکنان امریکا پرسشی درباره ی ریشه ی بناهای سبک مور در امریکا و نامجاهای عربی-اسلامی چون مکه و مدینه در خود نکنند ولی چرا مسلمان ها دراینباره ادعایی ندارند؟ آیا جز این است که در منابع تاریخ آنها هیچ ادعایی در مورد نفوذ در امریکا وجود ندارد؟ وقتی نگاه میکنید و میبینید که مسلمانان تا همین اواخر چه حساسیتی روی موضوع اشغال فلسطین داشتند میفهمید که آنهایی که تاریخ اسلام را تعریف میکردند چرا جایی برای گذشته ی اسلام در امریکا باز نکردند و این پاکسازی را بیشتر به نفع امریکا انجام دادند یا اسلام؟ شاید به نظر برسد که رهبران دیکتاتور و طمعکار جهان اسلام، از ادعا روی امریکا نفع زیادی خواهند برد، ولی به هر حال برای این قدرت پیشگان هنوز کم زور، پذیرش تاریخ رسمی، تا همین جا به اعلام موجودیت آنها کمک زیادی کرده است. امت مسلمان تاتار به مغول های مغولستانی جای داده اند که بازماندگان بی سر و صدایشان در مغولستان، مشرکینی بی ارتباط با اسلامند و این کمک کرده تا در چندین کشور مختلف اسلامی، قدرت طلبان فاسد، ادعای بلند کردن پرچم زمین افتاده ی اسلام را به نام کشور خود و وسیله ی انواع و اقسام سوء استفاده های دنیوی کنند. همین دولت ها اگر جایی به نفع خود ببینند، از لاک دفاع از اسلام درخواهند آمد و به خلاف جهت آن حرکت خواهند کرد. این مسئله را درباره ی مذهب همریشه ی یهود دیده ایم که خود را میراث یهودا خواند و ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل را گنهکارانی شمرد که یهوه آنها را با تبعید اجباری به اسکیتیا و جذب شدنشان در گوییم مجازات کرد. اما میبینیم که امروزه یهود به دفاع از همان اسرائیل متهم به بتپرستی میپردازد و ادعا میکند خدا حمایتش را از قوم برگزیده اش برنمیدارد و آنها را به اسکیت ها تبدیل کرده تا با مهاجرت به اروپا در قالب گوت ها حکومت های نوین اروپایی و امریکایی را بسازند و در ایجاد اسرائیل، به فامیل های یهودایی خود کمک کنند. شک نداشته باشید که مسیحیت در اروپا بر اساس الگویی شبیه به هر دو مسیر، پیش رفته است و به مانند اسلام کنونی، از ابتدا برای متفاوت به نظر رسیدن با اصل تارتاری خود جعل شده است. پس شاید کشیش هایی مثل گاچ که هم به گذشته ی چینی-تاتاری تمدن علاقه داشتند و هم با شعار برابری انسان ها خواهان لغو برده داری بودند، هنوز به گذشته ای مذهبی وفادار بودند که در هیاهوی قدرتیابی جریان جدیدی از کشیش ها در حال خاموشی بود. کشیش هایی سر کار می آمدند که علیرغم مخالفتشان با سکولارها عملا در میدان آنها بودند و با سکولارها در تخریب معنویت –اما تخریبی که ظاهری دیندارانه دارد- همکاری میکردند. انگلیسی زبان ها برای این نوع عملکرد اصطلاح «فروختن شراب نو در بطری کهنه» را به کار میبرند. مشروب خورهای حرفه ای، شراب قدیمی را دارای کیفیت بالاتر و دهنده ی حس و حال گیراتر میدانند و حقه بازان، با ریختن شراب نو در بطری کهنه، آن را به نام «شراب کهنه» به آنها قالب میکنند. دین هم چیزی قدیمی تلقی میشود و اگر بخواهید دینداران را فریب دهید، باید محتویات نظام نو را در قالبی قدیمی به آنها قالب کنید. تاریخ و دین، بخصوص وقتی با هم متحد میشوند، قالب های کهنه ای هستند که محتویات نو و مطابق آنچه رهبران سکولار جوامع مدرن برای مردم خود در نظر گرفته اند را به نام وقایع صدها و بلکه هزاران سال پیش، به اذهان مردم وارد میکنند.:
“THE TRUTH MATTERS”: ASH WILLIAMES: DREAMTIME: 5 JAN 2023
این آموزه ای نیست که شبیه آن را از قول یک تاریخدان ارتدکس بشنوید ولی در شاخه ای دیگر از علوم دانشگاهی یعنی فیزیک کوانتوم، یکی از بلندپایگان آن رشته به نام جان آرچیبالد ویلر چیزی شبیه آن گفته است:
«جهان یک سنتز بزرگ است که همیشه خود را به عنوان یک کل در کنار هم قرار میدهد. تاریخ آن، تاریخی نیست که ما معمولاً تاریخ را درک میکنیم. این جهان، چیزی نیست که پس از دیگری و پس از دیگری اتفاق میافتد. این یک کلیت است که در آن آنچه «اکنون» اتفاق میافتد، به آنچه «در آن زمان» اتفاق میافتد، واقعیت میبخشد، و شاید حتی تعیین کند که در آن زمان چه اتفاقی افتاده است.»
پاول لوی ضمن نقل گفته ی بالا از ویلر، بیان میکند که کوانتوم با زیر سوال بردن واقعیت عینی، باعث شده تا پیروانش بر سر تعریف همه چیز جهان ازجمله خود کوانتوم دچار اختلاف شوند و آن معلوم نباشد دقیقا چیست، امری که لوی از آن تعبیر به «بحران واقعیت» میکند. اما با این حال، کوانتوم به سبب اختراعاتی که به آن منسوب میشوند، آنقدر اهمیت دارد که جهانبینی بنیادین آن در مورد اثر تفکر ناظر بر جهان مورد توجه قرار گیرد.:
«نظریه ی کوانتوم تنها یکی از نظریههای متعدد در فیزیک نیست؛ بلکه تنها نظریهای است که تقریباً بر هر شاخه ی دیگری از فیزیک تأثیر عمیقی گذاشته است. به سختی میتوان جنبهای از جامعه ی معاصر یا زندگی فردی خودمان را یافت که پیش از این به طور اساسی توسط ایدهها و کاربردهای فیزیک کوانتوم متحول نشده باشد. یک سوم اقتصاد ما شامل محصولاتی مبتنی بر مکانیک کوانتومی است؛ چیزهایی مانند رایانهها و اینترنت، لیزرها، MRIها، تلویزیونها، DVDها، CDها، مایکروویوها، میکروسکوپهای الکترونی، تلفنهای همراه، ترانزیستورها، تراشههای سیلیکونی، نیمههادیها، ساعتهای کوارتز و دیجیتال، ابررساناها و انرژی هستهای. با این حال، حتی با تأثیر عظیمی که فیزیک کوانتوم بر زندگی همه ی ما داشته است، این تأثیر در مقایسه با زمانی که تعداد بیشتری از ما پیامدهای آنچه را که در مورد ماهیت واقعیت و همچنین خودمان به ما آشکار میکند، تشخیص داده و درونی کنیم، بینهایت کوچک است. اکتشافات فیزیک کوانتومی، عملاً، به ما این ظرفیت را دادهاند که کیفیت زندگی خود را افزایش دهیم و/یا به طور بالقوه محیط زیست را در مقیاسی بیسابقه ویران کنیم، حتی گونه ی خود را به کلی از بین ببریم. به نقل از هنری استاپ، فیزیکدان نظری، "با این حال، در کنار این قدرت مهلک، (علم) هدیه ی دیگری نیز ارائه داده است که اگرچه ماهیت ظریفی دارد و هنوز به سختی در ذهن انسانها احساس میشود، اما در نهایت میتواند ارزشمندترین سهم آن در تمدن بشری و کلید بقای انسان باشد." آیا ما از اکتشافات فیزیک کوانتومی برای بهبود گونه ی خود استفاده میکنیم یا برای نابودی خودمان؟ نظریه ی کوانتومی به ما نشان میدهد که انتخاب واقعاً با ما است. ... فیزیک کوانتومی نشان داده است که ایده ی ایستادن ایمن پشت یک صفحه ی شیشهای و مشاهده ی منفعلانه ی جهان غیرممکن است، زیرا مشاهده ی ما حتی چیزی به کوچکی یک الکترون، مستلزم خرد شدن شیشه و رسیدن به به اصطلاح، دنیای زیراتمی الکترون است که هم الکترون و هم خودمان را تغییر میدهد. کسب اطلاعات بدون تغییر وضعیت سیستم مورد اندازهگیری غیرممکن است، زیرا ما همواره با تلاش برای تعیین وضعیت جهان، جهانی متفاوت را به وجود میآوریم. در فیزیک کوانتومی، ما دیگر شاهدان منفعل جهان نیستیم، بلکه ناگزیر خود را در نقش جدید شرکتکنندگان فعالی مییابیم که همان جهانی را که با آن تعامل داریم، شکل میدهند، به آن شکل میدهند و به معنایی مرموز «خلق» میکنند. ویلر با بیان این نکته میگوید: "اگرچه در شرایط روزمره مفید است که بگوییم جهان «خارج از ما» مستقل از ما وجود دارد، اما دیگر نمیتوان این دیدگاه را تأیید کرد. به معنای عجیبی این یک «جهان مشارکتی» است." در اصل، آگاهی وارد آزمایشگاه فیزیک شده است و فیزیکدانان کاملاً مطمئن نیستند که با این تغییر وقایع چه کنند. چه کسی میتواند آنها را سرزنش کند؟ مواجهه با آگاهی در آزمایشهایشان - چیزی که "اسکلت فیزیک در کمد" نامیده شده است - به عبارت ساده، خارج از توان آنها است. کنار آمدن و مواجهه با نفوذ آگاهی به تالارهای مقدس آنها، فیزیک را مجبور میکند تا با سوالات متافیزیک کنار بیاید، که برای اکثر فیزیکدانان چیزی نیست که برای آن ثبت نام کردهاند. فیزیک کوانتومی خود بزرگترین تهدید برای فرضیات متافیزیکی اساسی "ماتریالیسم علمی" است، دیدگاهی که فرض میکند یک جهان مادی عینی و مستقل وجود دارد که جدا از ناظر است. به راحتی میتوان چنین به نظر رساند که گویی کل مسئله ی آگاهی، برخلاف میل فیزیک، توسط یک عامل خارجی به آن تحمیل شده است. اما هیچ چیز نمیتواند از حقیقت دور باشد. ظهور آگاهی در حوزه ی فیزیک کاملاً طبیعی است، به عبارت دیگر، این طبیعت است که یکی از درونیترین اسرار خود را آشکار میکند. به نقل از فیزیکدان برنده ی جایزه ی نوبل، یوجین ویگنر، "از طریق ایجاد مکانیک کوانتومی، مفهوم آگاهی دوباره مطرح شد. تدوین قوانین مکانیک کوانتومی به روشی کاملاً سازگار و بدون اشاره به آگاهی امکانپذیر نبود." اکثر فیزیکدانان فکر میکنند چیزی به اثیری بودن آگاهی - آنچه که به عنوان "فرزندخوانده ی ناخواسته ی فیزیک" از آن یاد شده است - جایی در فیزیک "واقعی" ندارد. دیدگاه غالب جریان اصلی این است که قرار نیست آگاهی یا "فلسفه" در یک دانشکده ی فیزیک مورد مطالعه قرار گیرد. هر چیزی که قابل آزمایش نباشد و نتوان آن را اندازهگیری کرد، برای اکثر فیزیکدانان اهمیتی ندارد. برای اکثریت قریب به اتفاق فیزیکدانان، نقشی که آگاهی در آزمایشهایشان ایفا میکند، خلاف روح علم به نظر میرسد که از نظر آنها همیشه قرار است غیرشخصی و عینی باشد. با این حال، مانند یک مهمان ناخوانده و ناخواسته در شام، آگاهی از رفتن امتناع میکند. ... به نقل از انیشتین، "واقعیت [که در جای دیگری میگوید «صرفاً یک توهم است، هرچند توهمی بسیار پایدار» (پاول لوی)] کار واقعی فیزیک است." در نهایت، علم تجربی است و نظریههای آن باید به نحوی «در واقعیت» ریشه داشته باشند، اما این واقعیت دقیقاً کجا و چیست؟ ولفگانگ پائولی، یکی دیگر از بنیانگذاران نظریه ی کوانتومی، اظهار میکند: "من فکر میکنم وظیفه ی مهم و بسیار دشوار زمان ما تلاش برای ایجاد یک ایده ی تازه از واقعیت است." اما پایه ی هستیشناختی که برداشت ما از یک جهان واقعاً موجود - ایده ی ما از واقعیت - بر آن استوار است کجاست؟ نظریه ی کوانتومی در مورد واقعیت، این سؤال را مطرح میکند: آیا ما واقعیت را کشف میکنیم یا آن را خلق میکنیم؟ و اگر ما، حداقل تا حدی، در حال خلق چیزی هستیم که آن را واقعیت مینامیم، آن را از چه چیزی خلق میکنیم؟ ویلر مینویسد: "آنچه ما واقعیت مینامیم شامل چند ستون آهنین مشاهده است که بین آنها را با یک ساختار پیچیده ی کاغذبازی از تخیل و نظریه پر میکنیم." ما "نقاط را به هم وصل میکنیم" تا تصویری به ظاهر منسجم از جهان خود ایجاد کنیم، که سپس به راحتی تصور میکنیم خود واقعیت است. "واقعیت" فقط یک کلمه در زبان ما است. آنچه ما «واقعیت» مینامیم، صرفاً یک نظریه و مدل ذهنی درونی شده است که در اصل راهی برای نگاه به جهان است، نه شکلی از دانش کاملاً واقعی از چگونگی «واقعی» جهان. مهم است که واقعیت را با نظریههای خود اشتباه نگیریم، نقشه را با قلمرو اشتباه نگیریم. بهترین مدلهای ما چیزی بیش از کمکی برای تخیل ما نیستند، به هیچ وجه بازتاب کاملی از ماهیت واقعیت نیستند. مرز باریکی بین تخیل، واقعیت و توهم وجود دارد. ویلر مینویسد: "دهههای اخیر به ما آموخته است که فیزیک یک پنجره ی جادویی است. این علم توهمی را که در پشت واقعیت نهفته است به ما نشان میدهد - و واقعیتی را که در پشت توهم نهفته است." "امروزه ما از فیزیک انتظار داریم که خودِ وجود را درک کند." گویی شکافی در آنچه ما واقعیت میدانستیم وجود دارد، و فیزیک کوانتومی نخی است که به طور فزایندهای از میان این شکاف بیرون زده و میتواند ایدههای ما را در مورد همه چیز آشکار کند. ویلر اظهار میکند: "من همچنان میگویم که کوانتوم شکافی در زرهی است که راز هستی را میپوشاند." انقلاب علمی، تعمیق قدرت عقل ما، شکوفایی خلاقیت انسانی و پیشرفتی برای بشریت بود که به ما کمک کرد تا جهان خود را به شیوههای عمیقتر و مبتکرانهتری کشف کنیم. از دیدگاه دیگری که حاوی حقیقت مهمی نیز هست، انقلاب علمی که اکنون معمولاً با فیزیک ایزاک نیوتون ("نیوتنی") مرتبط است، همچنین آغاز نوع خاصی از جنون بود. این انقلاب به عنوان یک جهانبینی جدید آغاز شد که در قدرت خود انقلابی بود؛ با این حال، حاوی یک خطای ظریف بود که به یک توهم گسترده تبدیل شد که با گذشت زمان، روانپریشی جمعی را که گونه ی ما خود را در آن میبیند، عمیقاً فعال کرده است. یکی از ویژگیهای اساسی این جنون، جدایی بین سوژه و ابژه، ناظر و مشاهدهشونده است، گویی تخیل علمی در بررسی فکری خود از جهان، فکر میکرد که بخشی از آن نیست، در آن شرکت نمیکند و در نتیجه بر آنچه که بررسی میکند تأثیر نمیگذارد. این کار در راستای آرمان عینیت انجام شد، که به تدریج به سطح یک حقیقت مطلق در مورد ماهیت واقعیت ارتقا یافت. این رویکرد در مواجهه با جهان ماکروسکوپی به طرز چشمگیری خوب عمل کرد و امکان اعمال سطوح بیسابقهای از کنترل بر جهان فیزیکی را فراهم کرد، اما در این فرآیند تسلط بر سطح فیزیکی، هزینهای نادیده از جانب روح انسان متحمل میشد. این نگرش مکانیکی، جبرگرایانه و تقلیلگرایانه متأسفانه با خود علم یکی شد و بدین ترتیب تعدادی از تابوهای ضمنی و فرضیات محدودکننده را به فرآیند اکتشافی که در غیر این صورت بیپایان بود و به عنوان روش علمی شناخته میشد، وارد کرد. نگرش علمی مدرن که جهان را به عنوان موجودی عینی در خارج از خود میبیند - "ماتریالیسم علمی" - در واقع دیدگاهی گمراهکننده است که بیانگر یک نقطه ی کور معرفتشناختی در مرکز دیدگاه علمی غالب جهان است، کوریای که به نظر میرسد جامعه ی مدرن عمدتاً از آن بیخبر است. دیدن جهان به عنوان چیزی جدا از خودمان، به جهانبینی غالب و نهادینه شده ی "آکادمی" تبدیل شده است، دیدگاهی که قلب، روح و "جادو" را از جهان میگیرد و آن را به قلمرویی مرده، بیجان و بیاحساس تقلیل میدهد. ماتریالیسم علمی، جهان را افسونزدایی میکند و همزمان ساکنان آن را افسون و مسحور خود میسازد. با شیفتگی روزافزون به دستاوردهای روزافزون علم و جادوی تکنولوژیکی، کمتر کسی این سوال را مطرح کرده است که آیا همین پیشرفتها ممکن است همزمان بشریت را از جنبههای اساسی ماهیت واقعی وجودمان منحرف کرده و به آرامی گونه ی ما را در این فرآیند غیرانسانی کند. تنش مفهومی که بین ایدههای متضاد ایجاد میشود، میتواند به طور بالقوه منبع بینش خلاقانه شود. ویلر اظهار میدارد: "پیشرفت در علم بیشتر مدیون برخورد ایدهها است تا انباشت مداوم حقایق." در روزگار کنونی، ما در یک نقطه ی گذار هستیم، زیرا دو جهانبینی متناقض -کلاسیک و کوانتومی- نه تنها در فیزیک، بلکه در اعماق روان انسان نیز با یکدیگر روبرو میشوند، زیرا در نهایت روان است که تمام فیزیک ما از آن مشتق شده است. کنار گذاشتن حقایق مورد توافق عمومی که «رشد یافته» و اشتباه بودن آنها نشان داده شده است، به پیشبرد علم و تمدن بشری کمک میکند. به عقیده ی ویلر، "انقلابیترین کشف در علم هنوز در راه است! و نه با زیر سوال بردن کوانتوم، بلکه با کشف آن ایده ی کاملاً ساده که کوانتوم را میطلبد." به گفته ی ویلر، جهان حتی نمیتوانست بدون کوانتوم به وجود بیاید. به نظر ویلر، تا زمانی که به این ایده ی اساسی که زیربنای کوانتوم است، نرسیم، جوهره ی اصل کوانتوم را درک نکردهایم. این «ایده ی کاملاً ساده» که ویلر مطرح میکند و مستلزم یک جهان کوانتومی است، چیست؟ آیا میتواند به ماهیت رؤیاگونه ی واقعیت، دیدگاهی که نقش آگاهی را در خلق جهان ما در بر میگیرد، مربوط باشد؟ ویلر میگوید: "ایدههایی وجود دارند که منتظر کشف شدن هستند." گویی برخی ایدهها "در هوا" هستند و در حوزه ی زیرین ناخودآگاه جمعی نفوذ میکنند و منتظرند تا با آن هماهنگ و "دریافت" شوند. از نظر ریشهشناسی، کلمه ی «ایده» به روشی برای دیدن، دیدگاهی که از طریق آن جهان را میبینیم، مربوط میشود. ویلر مینویسد: "مطمئناً روزی، میتوانیم باور کنیم، ایده ی اصلی همه چیز را آنقدر ساده، آنقدر زیبا، آنقدر جذاب درک خواهیم کرد که همه ی ما به یکدیگر خواهیم گفت: «اوه، چطور میتوانست طور دیگری باشد! چطور میتوانستیم برای این مدت طولانی اینقدر کور باشیم؟»" آیا نوعی غایتشناسی ظریف در نقش ناظر در دنیای کوانتومی نهفته است؟ به عبارت دیگر، آیا چیزی به ما نشان داده میشود، آیا به شیوهای جدید برای دیدن دنیایمان هدایت میشویم که نحوهی تجلی جهان برای ما را تغییر میدهد؟ نظریهی کوانتوم دلالت بر این دارد که عوامل غیرمادی که بیشتر ماهیت تصاویر و ایدهها را دارند، طرح اولیهی جهان ما هستند که در واقع تکامل جهان را به عنوان یک کل شکل میدهند و شکل میدهند. ویلر تا آنجا پیش میرود که خود جهان را به یک ایده تشبیه میکند. آیا بینشهای فیزیک کوانتومی سرنخی را ارائه میدهند که ما را به گنجی که قبلاً غیرقابل تصور بود و منتظر کشف شدن بود، هدایت میکند؟ ویلر اظهار میکند: "جز اینکه مشاهدهگری جهان را به وجود میآورد، چه راه دیگری برای درک آن سرنخ وجود دارد؟" گویی خود جهان با ما توطئه میکند تا به ما کمک کند تا به طبیعت خود و ماهیت خود بیدار شویم و فیزیک کوانتوم «ابزار» نظری و تجربی برای آشکار شدن این بینش عمیقتر است. به نقل از ویلر، "جایی چیزی باورنکردنی در انتظار وقوع است." ...به گفته ی ویلر، جهان یک "حلقه ی عجیب" خودارجاع است که در آن فیزیک، ناظرانی را به وجود میآورد که سپس اطلاعات را به وجود میآورند و این اطلاعات به نوبه ی خود فیزیک را به وجود میآورند. جهان، ناظران-مشارکتکنندگانِ معناساز را به وجود میآورد که در توسعه ی ایدههای مکانیک کوانتومی، به جهان هستی معناداری میبخشند. ساختار جهان به گونهای است که ناظر به همان اندازه که جهان برای خلق ناظر ضروری است، برای خلق جهان نیز ضروری است.»:
“QUANTUM PHYSICS: THE PHYSICS OF DREAMING”: PAUL LEVI: www.awakeninthedream.com
این مقاله به «ذهن» اهمیت زیادی میدهد و به پیروی از کوانتوم، بر آن است که ذهنیت انسان در مورد جهان از طریق اثر ناظر، بر روند وقوع اتفاقات و شکل گیری جهان تاثیر زیادی دارد. اما همانطورکه میدانیم، به طور معمول، مردم جهان، ذهنیت های بسیار متفاوتی نسبت به هم درباره ی جهان، جامعه و افراد دارند و بنابراین هر کدامشان را اگر رها کنید، بر اساس ذهنیت خودشان در ایجاد دنیا نقش آفرینی میکنند. بنابراین تا جای ممکن باید دگم های خاصی در جهان تکثیر شوند تا مردم تا حد ممکن یکدست و همگون و تحت کنترل باشند و این دگم ها همان اطلاعاتی هستند که به بیشترین حد ممکن و در قالب هایی با محتویات به شدت تکراری، مرتبا در آموزش و پرورش و رسانه ها ذهن مردم را بمباران میکنند و اگرچه بسیاریشان نظریه و بلکه فرضیه ی محضند، از فرط تکرار، در اذهان مردم، واقعیات بدیهی جلوه میکنند. این، نزدیک به این عبارت از ویلر است که لوی در مقاله اش بازگو میکند: «اطلاعات ممکن است فقط آن چیزی نباشد که ما درباره ی جهان می آموزیم. ممکن است چیزی باشد که جهان را میسازد.»
البته اگر شما قبل از عمل به دستورالعمل های آشکار و پنهان، به هر کدام از این اطلاعات فکر کنید، در روند جاری خلقت اخلال ایجاد میکنید. همانطورکه ویلر میگوید عملکرد کوانتومی تاثیر افراد بر خلقت جهان به اندازه ی کار کردن یک فرد معمولی با ماشین، خارج از اطلاعات او است. بیشتر کسانی که سوار اتومبیل میشوند یا با هر دستگاه دیگری کار میکنند، نمیدانند ماشین با چه سازوکار مکانیکی ای کار میکند؛ فقط دستورالعمل معمول را درباره ی کار با دستگاه به کار میبرند و به بقیه اش کار ندارند. احتمالا ساز و کار دستگاه در اولین برخوردهای فرد با آن در ذهنش موضوع سوال بوده است. اما بر اثر برخورد مکرر، موضوع اینقدر برایش عادی شده که کم کم بدون این که واقف باشد، به صورت ناخودآگاه و بی فکرانه دستاورالعمل را روی ماشین تکرار میکند. وضعیت ایدئال شرکت افراد جامعه در روند خلقت در جهان کوانتومی هم آنگونه است که مردم به صورت شرطی شده و بدون فکر کردن در مقابل هر گزینه ی پیش رو عکس العمل درخور را انجام دهند بدون این که بدانند چرا؟ ارتباط این روند با ذهنی بودن جهان، کاملا با سازوکار ناخودآگاه ذهن به گونه ای که فروید پیشنهاد کرده است سازگاری دارد. کتاب "کودکی را میزنند" شامل مجموعه مقالاتی از فروید که مهدی حبیب زاده گردآوری و ترجمه کرده است، به هدف مرتبط دادن این پیشنهادات با سازوکار مدرنیته از طرف نشر نی منتشر شده است. مترجم در مقدمه ی کتاب مینویسد:
«صورتبندی مفهوم ناخودآگاه در روانکاوی، تحولی اساسی در فهم سوبژکتیویته پدید آورد. روانکاوی به ویژه پس از لکان، به رویدادی بنیادی در بطن اندیشه ی غرب تبدیل شده، به گونه ای که فهم سیر تکوین سوژه ی مدرن، مستلزم رجوع به آموزه های فروید است. روانکاوی از خلال مفهوم ناخودآگاه، آنچه را که در سوژه همچون غیریتی بیرونی به نظر میرسد، به صورت امری درونی هویدا میکند، و آنچه را درون سوژه فرض میشود، در بیرون بودگیش نمایان میکند و موید آن است که "من دیگری است". روانکاوی به منزله ی شیوه ی تفکری که با گوش سپردن به سخن بیمار و به ویژه با تمرکز بر رویاها شکل گرفته، بستر مناسبی برای شناخت سوژه ی مدرن است. ناخودآگاه نامی است برای آن شکافی که پیشاپیش سوژه و زبان را دو پاره کرده و تهدیدی بر یکپارچگی ظاهری آنها است. از سوی دیگر، روانکاوی با معرفی و بازتعریف مفاهیمی چون رانه و غریزه، نقش مهمی در عطف توجه به بدن و نقش وجوه جسمانی در سیر تکوین سوژه داشته است. بدن جایگاهی است که هم موضوع تامل است هم بنیانی برای به کارگیری مفاهیم برخاسته از این تامل در راستای تغییر رادیکال سوژه. روش فروید حاوی تلاشی محوری در تفسیر و به فهم درآوردن کنش های زبانی آدمی در پیوندشان با بدن بوده است، چیزی که جدا از کارکردهای درمانی، اهمیت تاریخی آن را آشکار میکند. در این راستا متونی از فروید که عمدتا متمرکز بر پیچ و خم های تحلیل و ظرایف تکنیکی درمان بالینیند، اگرچه به ندرت حاوی اشاره های مستقیمی به فرهنگ و تمدن و هنرند، اما حاوی مفاهیم و مقولاتیند که میتوانند مبنایی برای نقد هنری و سیاسی باشند؛ نظیر تحلیلی که فروید از هم بودی سادیسم و مازوخیسم، و نیز تماشاگری جنسی/عریان نمایی به دست میدهد یا توجهی که به تمایز و نسبت میان سادیسم سوپرایگو ([وجدان] که معمولا آگاهانه است) و مازوخیسم ایگو ([خود] که معمولا ناآگاهانه است) دارد. درنتیجه چنین مقالاتی میتوانند هم نقاط مناسبی برای ورد به نظریه ی روانکاوی باشند هم امکان هایی را برای پیوند زدن روانکاوی با تفکر انتقادی فراهم کنند. به عبارتی، مقالات بالینی فروید علاوه بر کارکرد بالینیشان، ابزارهای مهمی برای فهم مدرنیته فراهم میکنند.»
امروزه رسانه های مدرن، بزرگترین مصرف کنندگان روانکاوی فرویدند و قطعا مادیگرایی شدید نظریه ی فروید در این موضوع نقش مهمی دارد. چون این مادیگرایی کمک میکند به بازی گرفته شدن غرایز در اثر تحریکات، فضای اثیری مانندی را که غرایز واسطه ی آنها با موجودات مادی هستند را بهتر پنهان کند. جیمز استراچی که مقالات کتاب فوق از مجموعه ی آثار فروید به ویراستاری او برگرفته شده اند، در مقدمه ی یکی از مقالات کتاب به نام «غرایز و فراز و نشیب آنها» مینویسد:
« در این مقدمه باید به این نکته اشاره کرد که دراینجا و در تمام ویرایش استاندارد، واژه ی انگلیسی ISTINCT (غریزه) معادل واژه ی آلمانی TRIEBاست. دراینجا کلمه ی غریزه به آن معنایی که به نظر میرسد در حال حاضر در بین زیستشناسان رایج است، به کار نرفته است. فروید ... غریزه را "مفهومی در مرز میان ذهن و بدن" توصیف میکند: "بازنمود روانی محرک هایی که از درون ارگانیسم سرچشمه گرفته و تا ذهن امتداد می یابند." او پیش از این هم دو بار دیگر، تقریبا با همین کلمات، این مفهوم را توصیف کرده است. چند سال قبل تر در انتهای بخش سوم بحثش درباره ی "شرِبر" (1911) غریزه را به صورت "مفهومی در مرز میان بدن و ذهن" بیان میکند: "بازنمود روانی نیروهای ارگانیک". و بار دیگر در عبارتی که احتمالا چند ماه قبل از نگارش مقاله ی حاضر نوشته شده و به ویراست سوم کتاب "سه مقاله درباره ی نظریه ی جنسیت" (1905) افزوده شده است، درباره ی غریزه چنین میگوید: "بازنمود روانی یک منبع تحریک درون تنی و همواره در جریان (...) مفهومی که در مرز بین امور ذهنی و امور فیزیکی جای دارد.»
شاید طی خلقت جدید جهان با گسترش انواع جدیدی از بی خدایی و خداپرستی و البته خلق تاریخی که ارتباط آنها را نظام مند کند، مذاهب توتمی، نجومی و درمجموع تمثیلی گذشته به این خاطر توسط سکولاریسم ظاهری ریشه کن شدند که به عنوان امور ذهنی لانه کرده در ناخودآگاه ما، بعدتر راحت تر بتوانند برای تحریک غریزه ی ما به سمت مادیات به گونه ای که قدرت ها میپسندند، هدایت شوند....
(ادامه دارد)
مطلب مرتبط:
کوآنتوم اطلاعاتی: از جن های ترک زبان جادوگر تا ریش آخوندی کورش (بخش2)