نویسنده: پویا جفاکش

بخشهایی از کتاب:

«پیرمردی به نام "حاجی اسماعیل" بود که از همسرش صاحب فرزندی نمیشد. برای همین از سر عشق پدرشدن، تجدید فراش کرد و دختری جوان به همسری گرفت.پس از مدتی باز هم از بچه خبری نشد و مردم حرف درآوردند که مشکل از خود پیرمرد بوده و نه از همسر اول بیچاره اش.یک روز که نوبت حمام محل به زنان تعلق داشت، عروس جوان صبح بسیار زود به حمام رفت.او از آنچه زنان به تازگی در مراوده با هم میگفتند –این که صبح خیلی زود قرار است کارگری برای تمیز کردن تون حمام بیاید- بیخبر بود.همین که در حمام را باز دید داخل شد ولی با سایه ای در تاریکی مواجه شد که بازوان پشمالویش را به گرد او حلقه کرد.دختر از وحشت بیهوش شد.وقتی به هوش آمد به نظرش در تاریکی، موجوداتی دوپا ولی شاخدار و سم دار در حمام در گردش می آمدند.هنوز انسانها نیامده بودند.دختر هراسان به خانه ی پیرمرد برگشت. تا مدتی سکوت توام با گیجی او شایعه ی جن زده بودن او را در میان مردم پیچانده بود.حاجی اسماعیل موقتا توجهی به این احوال نشان نمیداد:مهم شکم دختر بود که بالا می آمد و نشان میداد که او به زودی صاحب فرزندی میشد.اما عجیب این بود که خود دختر چندان خوشحال به نظر نمیرسید: "نکند این فرزند جن ها است؟" بچه به دنیا آمد و کاملا هم انسان بود.دیگر جای نگرانی نبود.اما چرا دختر به سکوت غمگین خود پایان نمیداد؟کمی بعد، صبح زود حاجی اسماعیل به حمام رفت و همان سایه ای را که دختر در تاریکی دیده بود او هم دید.حاجی اسماعیل وحشتزده و بسم الله گویان، هرچه دم دستش می آمد به سمت سایه پرتاب کرد.سایه پا به فرار گذاشت اما حاجی نه.اولین گروهی که پس از حاجی به حمام آمدند او را با دهان کف کرده نقش بر زمین یافتند. نگران از حال و وضعش، طبیب را خبر کردند ولی اثر نکرد.پیرمرد همان روز مرد.

چه چیزی حاجی اسماعیل را کشت؟ مواجهه با حقیقت؟ اما چرا به جای این که او باعث مرگ سایه (کارگر حمام) شود سایه سبب مرگ او شد؟ او چه نیازی داشت به این که باور کند سایه واقعا جن است و ترسان از بسم الله؟ میتوان گفت فرار از حقیقت.ولی آیا اگر او حقیقت را میپذیرفت دستکم زنده نمیماند؟ با یک حساب ساده، معلوممان میشود که اگر حاجی از بچه دار شدن بیش از حد، خوشحال نبود، نیازی هم نمیدید با تبدیل کردن یک کارگر بدبخت به جن در ذهن خودش، با سلاح غصه خودکشی کند؟...

ما هنوز به نوعی در دوره ی صفوی زندگی میکنیم چون خوانش مسیحی تبار آن عصر از اسطوره های سامی هستند که تابو شکستناپذیری امپراطوری انگلیسی-امریکایی را در ذهن ما تقویت کرده و ما را در مقابل آنها اینقدر منفعل کرده اند.انفعال نتیجه ی این است که ما ابتدا آرمانشهر آنها را انکار کردیم بعد به دنبال دلیل انکارمان گشتیم.آرمانشهر آنها چه بود؟ ثروت و لذت.به این بیانات حجت الاسلام والمسلمین "سید رضا تقوی" نماینده ی ولی فقیه در وزارت جهاد کشاورزی توجه فرمایید:

«زراندوزان و مرفهین بی درد، دو گروه مخالف آرمان های الهی و اسلامی هستند.این دو گروه که باید به عنوان دو جریان شیطانی از آنها نام برد، در طول تاریخ نهضت انبیا و مصلحان بزرگ بشری،مانع تراشی کرده اند و در دوران اوج نهضت اسلامی ما نیز در برابر سلحشوری های حماسه آفرین ایستادند زیرا فرهنگ رفاه طلبی و زراندوزی، همیشه مانع از پذیرش حقیقت بوده است.دو گروه یادشده را باید جزء بتپرستان به حساب آورد زیرا یکی از این دو، بت ثروت و دیگری بت نفس را میپرستد.» (امام خمینی و استراتژی مبارزه: مجله ی کیهان فرهنگی:شماره ی 382-383:مهر و آبان 1397:ص34)

آیا جای تعجب دارد که وقتی این همه "بتپرست" در حکومت "اسلامی" (!) شرکت دارند ،ما بچه هایمان از کودکی، به جای یحیی ها، همچون نسلی از یأجوج و مأجوج تحویل جهان داده شوند؟

پیش از انقلاب، اکثر ما از صمیم وجود در مقابل این امپراطوری آرمانشهرنما مقاومت میکردیم.اما خوشحالی و امیدواری بیش از حد ما در حادثه ی انقلاب، درست به مانند خوشحالی و امیدواری حاجی اسماعیل از بچه دار شدن، سبب شد تا برخورد با واقعیت، جن یا شیطانی کشنده و ذهنی را بر ما چیره کند. چینی ها ضرب المثلی دارند که میگوید: "در خانه ی دل انسان دو اتاق هست.در یکی غم اقامت دارد و در دیگری شادی.همیشه طوری شادی کن که غم در اتاق مجاور، بیدار نشود."

ما متوجه نبودیم که رشد امریکا نشانه ی ضعف آن است.ولی بودریار این را در دهه ی 1980 متوجه شده بود آنگاه که امریکا را به دوچرخه سوار نمایشنامه ی "ابرمرد" اثر آلفرد ژاری تشبیه کرد.این دوچرخه سوار در سفری باورنکردنی از این سو به آن سوی سیبری بر اثر خستگی مرده،ولی به پدال زدن و راندن دوچرخه ی عظیمش ادامه میدهد درحالیکه جمود نعش دوچرخه سوار به نیروی محرکه تبدیل شده است.به نظر بودریار،امریکا سرطانی می آمد که در دنیا گسترش می یابد: دنیایی که با پایان دهه ی 1970 و جنون شهوترانیش، در "سرخوشی یائسگی" خود، از خطر پیشرفت سرطان، بیخبر بود.( امریکا:ژان بودریار:ترجمه ی عرفان ثابتی:نشر ققنوس:1390:ص151-148) آیا سرطان جهان به مرحله ی حادی پای نهاده است؟ و آیا اگر زودتر فکری برای بهبود کارکرد سلولهای از کنترل خارج شده کرده بودیم حال و وضعمان امروز جور دیگری نبود؟»

دانلود کتاب «شبح امریکا(پشت پرده های جهانی سازی)»