غرب ایزدی علیه شرق منحط: اسطوره ای آسمانی که خوانش جغرافیایی پیدا کرد.

تالیف: پویا جفاکش

آیا تا به حال، به شعار «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» فکر کرده اید؟ این سوال را میپرسم به خاطر این که در برخورد با بسیاری از جوانان جدید، متوجه شده ام که آنها هیچ شناختی از مارکسیسم و کمونیسم ندارند و جمهوری اسلامی، در نابود کردن خاطره ی انقلابیون قدیم، بسیار موفق ظاهر شده است. پدرم و پدربزرگم به خاطر برآمدن از دوران سابق، زیاد کلمه ی «بلوک شرق» را به کار میبردند و این آنقدر برایشان عادی شده بود که معمولا به تفاوت کاربرد این کلمه، با کاربرد رایج فعلی لغت «شرق» در ادبیات جمهوری اسلامی فکر نمیکردندو در قدیم، لغت «شرق» حداقل در بین عوام، بیشتر با کشورهای کمونیستی عجین بود که شورزوی به مانند کشوری که در شرق همسایه ی اروپا برد، پرچمدار آنان بود و شعار «نه شرقی، نه غربی» به معنای خارج از دو بلوک کمونیسم و کاپیتالیسم بوده است. اما ادعاهای کنونی جمهوری اسلامی که –البته فقط خطاب به عوام- میخواهد در استقلال شرق ایفای نقش بکند بی این که این شرق لزوما کمونیستی باشد، بیشتر به «شرق» در معنایی که در کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید آمده است نزدیک است: شرقی که نقطه ی مقابل غرب است و غرب علیه قدرت آن دسیسه چینی میکند و به عقیده ی سعید، خود مارکس هم در تحقیر شرق، بخشی از آن غرب است. «ژیلبر آشکار» در کتاب «مارکسیسم، شرقشناسی، و جهان وطنی» (2013) مقاله‌ی سوم خود به نام «مارکس، انگلس و شرق‌شناسی: درباره‌ی تکامل معرفت‌شناختی مارکس» را به نقد کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید اختصاص داده و در آن بیان کرده است که کتاب جریانساز "شرقشناسی" ادوارد سعید با قلمداد کردن گفتمان مارکسیستی به نوعی شرقشناسی و کوبیدن تمام شرقشناسی به عنوان یک پروژه ی استعماری، عملا جریان فکری ای را به راه انداخت که با طردکردن کامل گفتمان مارکسیستی و از میدان خارج کردن مارکسیست ها، شرق اسلامی را جولانگاه بنیادگرایان اسلامی و ناسیونالیست های افراطی نمود. میتوان اضافه کرد که یکی از نقاط ضعف شرقشناسی ادوارد سعید علیرغم تاثیر شدیدش از مارکسیسم این بوده که موضوع را صرفا فرهنگی –تضاد فرهنگ های شرق و غرب- میدیده و از بستر مادی فرهنگ –چیزی که مارکسیسم در آن برعکس راه افراط را میپیمود- غافل شده بود. بعدا محمد الیاس استاد دانشگاه ملی اسلام آباد با دستیاری محمد شیرازدستی از همان دانشگاه، مقاله ای منتشر کرد که به نوشته ی خودش «تلاش می‌کند تا مقالات ادوارد سعید را بررسی کند تا روایت‌های ایدئولوژیک/سیاسی مصمم او را که گفتمان فرهنگی را می‌سازد و بعداً با فضا، مکان، فرهنگ و هویت مواجه می‌شود، که بیشتر مادی بود تا صرفاً ایدئولوژیک، آشکار کند. به نوعی، ادوارد سعید با گذشت زمان متوجه شد که آثار اولیه‌اش مبتنی بر واقعیت نیستند و فقط بر جنبه بیرونی فرهنگی دلالت دارند.» الیاس مینویسد:

«با توجه به جایگاه متمایز ادوارد سعید در گفتمان پسااستعماری، زمینه‌های تلاش‌های فکری او نشان‌دهنده ی بی‌تفاوتی ناخودآگاه یا معصومانه‌ای نسبت به مسائل مادی است که جوامع پسااستعماری بلافاصله پس از پایان استعمار رسمی با آن مواجه بودند.... به نظر می‌رسد ادوارد سعید نیروی فرهنگی مهمی در پشت پرده است که به هویت‌های اجتماعی-فرهنگی جوامع حاشیه‌نشین کمک کرد تا در گفتمانی که اساساً تلاشی مستقل برای ابراز صدای مردم حاشیه‌نشین بود و تنها از جایگاه سرزمینی برخوردار بودند، به ظاهر اجتماعی-سیاسی خود دست یابند. او جایگاه فکری خود را در کتاب «فرهنگ و امپریالیسم» (1993) اثبات کرد و آن را با شواهد تاریخ‌نگاری از متن و سنتی که صرفاً فضای فرهنگی را ساخته بود، تثبیت کرد. اما وقتی شروع به نوشتن مقالات برای الاهرام (یک روزنامه ی مصری) کرد، جایگاه درونی خود را که با جایگاه‌های تثبیت‌شده ی قبلی‌اش در تضاد بود، برجسته کرد. او بحث مادی را به شیوه‌های زندگی فرهنگی، تجربیات اجتماعی و زادگاه منتقل کرد و با این کار، بی‌گناهانه سرمایه‌داری را در ایجاد گفتمان بی‌ثمر سیاست فرهنگی تسهیل کرد. اما وقتی ادوارد سعید شروع به نوشتن برای الاهرام کرد، بیشتر بر مسائل مادی تمرکز کرد تا بحث فرهنگی، به ویژه هنگامی که بر نگرانی‌های خود در مورد مسئله ی فلسطین تأکید کرد. این چیزی است که من به عنوان تضادهای جایگاهی درک می‌کنم.»:

Revisiting Edward Said: Culture vs Materiality (A study of his positionality Conflicts in Al-Ahram's articles): March 2024: Muhammad Ilyas, Muhammad Sheeraz Dasti: Panacea Journal of Linguistics & Literature 2(2):409-420

اشتباه اولیه ی سعید در برکنار دانستن فرهنگ از زیربناهای مادیش در کتاب "شرقشناسی" در مقاله ی جالبی از ویوک چیبر، استاد جامعه شناسی در دانشگاه نیویورک، بازتاب تازه ای به موضوع جدال شرق و غرب میدهد.:

«کتاب شرق‌شناسی ادوارد سعید یکی از تأثیرگذارترین کتاب‌های پنجاه سال گذشته است. این کتاب در مدت زمان بسیار کوتاهی، میراث استعمار را در قلب پژوهش‌های تاریخی مورد بررسی قرار داد. با این کار، حساسیت ضد امپریالیستی را در نسلی کامل از محققان غربی القا کرد. اما حتی در حالی که این کتاب پروژه ی امپریالیستی را به باد انتقاد می‌گرفت، منابع فکری لازم برای تحلیل آن و حتی بیشتر از آن، برای سرنگونی آن را به شدت تضعیف کرد. این مقاله به بررسی تناقضات شرق‌شناسی و زمینه‌ای می‌پردازد که باعث نادیده گرفته شدن و حتی استقبال از نقاط ضعف آن شد. کمتر اثری به اندازه ی شرقشناسی ادوارد سعید بر چپ فعلی تأثیر گذاشته است. در وهله ی اول، این کتاب به سنگ محکی برای پژوهش‌های انتقادی پیرامون تجربه ی استعماری و امپریالیسم تبدیل شده است. اما، به طور گسترده‌تر، در جایگاه خود به عنوان متنی بنیان‌گذار مطالعات پسااستعماری، ردپای آن را می‌توان در علوم اخلاقی - در مطالعات نژادی، تاریخ، نظریه ی فرهنگی و حتی اقتصاد سیاسی - مشاهده کرد. در واقع، به سختی می‌توان کتاب‌های زیادی را یافت که در نیم قرن گذشته تأثیر بیشتری بر پژوهش‌های انتقادی داشته باشند. از برخی جهات، قرار دادن استعمار توسط سعید در مرکز دوران مدرن، نه تنها بر پژوهش، بلکه بر سیاست نیز تأثیر مفیدی داشته است. حتی با اینکه چپ در دوران نئولیبرالیسم عقب‌نشینی کرد، حتی با اینکه احزاب طبقه ی کارگر یا نفوذشان کاهش یافت یا در جریان اصلی جذب شدند، مرکزیت ضد امپریالیسم به طرز شگفت‌آوری نزدیک به مرکز گفتمان چپ باقی ماند - دستاوردی که تا حد زیادی به کتاب بزرگ سعید نسبت داده می‌شود. و حتی با اینکه سیاست‌های طبقاتی پس از وقفه ی طولانی خود دوباره در حال ظهور است، تصور آینده‌ای که در آن چپ در کشورهای اصلی، بی‌توجهی گاه فاجعه‌بار خود به تجاوز امپریالیستی و آرمان‌های طبقات زحمتکش در جنوب جهان را تکرار کند، غیرممکن است. در این بازآرایی قطب‌نمای اخلاقی چپ، شرق‌شناسی سعید همچنان نقش مهمی ایفا می‌کند. دقیقاً به دلیل جایگاه کلاسیک و نفوذ مستمرش، شرق‌شناسی شایسته‌ی بازنگری دقیقی است. اهمیت آن به عنوان یک تکیه‌گاه اخلاقی برای چپ ضدامپریالیست باید در برابر برخی دیگر از جنبه‌های نامطلوب میراث آن سنجیده شود. به طور خاص، این کتاب در کنار انتقاد از استعمار غربی و بررسی عمیق پوسته‌ی ایدئولوژیک استعمار، بدون شک در تحلیل گسترش استعمار چندین گام به عقب برداشته است. همین نقطه ی ضعف بود که برای حوزه‌ی نوظهور مطالعات پسااستعماری در دهه‌ی ۱۹۸۰ بسیار جذاب بود و به طرفداران آن این امکان را داد که ردای نقد ضدامپریالیستی را بر تن کنند، حتی زمانی که درگیر ذات‌گرایی و عجیب و غریب جلوه دادن شرق بودند که نماد ایدئولوژی استعماری بود. طنز کوچکی نیست که سعید، یک انسان‌گرا، سکولار و جهان‌وطن عمیقاً متعهد، اکنون با یک جریان فکری مرتبط است که همان ارزش‌ها را به سخره می‌گیرد. من استدلال خواهم کرد که این پارادوکس آشکار، در واقع، چندان مرموز نیست. این نشان‌دهنده‌ی نقاط ضعف واقعی در استدلال‌های اساسی شرق‌شناسی است - نقاط ضعفی که خیلی زود توسط منتقدان جنوب آشکار شدند، اما توسط چپ جدید در گریزش از ماتریالیسم نادیده گرفته شدند. همچنان که چپ بار دیگر منابع فکری خود را جمع‌آوری می‌کند و چالش مقابله با قدرت امپریالیستی را در پیش می‌گیرد، تعامل با شرق‌شناسی باید در صدر دستور کار آن باشد. در شرق‌شناسی دو استدلال در مورد رابطه بین امپریالیسم غربی و گفتمان همراه آن وجود دارد . استدلال اول، و استدلالی که به عنوان نوعی برداشت عامیانه از این پدیده ظهور کرده است، شرق‌شناسی را به عنوان توجیهی برای حکومت استعماری توصیف می‌کند. سعید قدمت این شرق‌شناسی را به قرن هجدهم، با ظهور آنچه اکنون امپراتوری دوم بریتانیا نامیده می‌شود، و ادامه ی آن تا جنگ سرد، زمانی که ایالات متحده جایگزین بریتانیا به عنوان هژمون جهانی شد، نسبت می‌دهد. در طول این قرن‌ها بود که شرق‌شناسی به عنوان مجموعه‌ای از دانش شکوفا شد که نه تنها نحوه ی درک شرق را توصیف و نظام‌مند می‌کرد، بلکه این کار را به شیوه‌ای انجام می‌داد که سلطه ی غرب بر آن را توجیه می‌کرد. از این رو، اگر ملی‌گرایان خواستار حق خودمختاری توسط آسیایی‌ها می‌شدند یا از نژادپرستی رژیم‌های استعماری انتقاد می‌کردند، مدافعانی که در شرق‌شناسی آموزش دیده بودند، می‌توانستند پاسخ دهند: " شرقی‌ها هرگز معنای خودگردانی را آنطور که «ما» درک می‌کنیم، نفهمیده‌اند. وقتی برخی شرقی‌ها با تبعیض نژادی مخالفند در حالی که برخی دیگر آن را اعمال می‌کنند، شما می‌گویید «همه ی آنها در اصل شرقی هستند» و منافع طبقاتی، شرایط سیاسی، عوامل اقتصادی کاملاً بی‌ربط هستند. (...) تاریخ، سیاست و اقتصاد اهمیتی ندارند. اسلام اسلام است، شرق شرق است، و لطفاً تمام ایده‌هایتان در مورد چپ و راست، انقلاب‌ها و تغییر را به دیزنی‌لند برگردانید." به عبارت دیگر، مبانی عادی قضاوت سیاسی در مورد محیط‌های استعماری صدق نمی‌کرد، زیرا منتقدان استعماری با تکیه بر آنها فرض می‌کردند که مردم شرقی با همان نیازها و اهداف غرب انگیزه می‌گیرند. اما شرق‌شناسی توصیه می‌کرد که این یک مغالطه است. آسیایی‌ها بر اساس حق تعیین سرنوشت، یا طبقه یا منافع اقتصادی خود فکر نمی‌کردند. اعتراض به استعمار به این دلیل که این نیازها را نادیده می‌گیرد، یا به طور جاه‌طلبانه‌تر، ایجاد یک سیستم حقوقی مبتنی بر جهان‌شمولی فرضی آن نیازها، به معنای نادیده گرفتن تمایز فرهنگ شرقی بود. این اعتراض بر یک اشتباه قطعی استوار بود و در واقع، حتی می‌توان آن را به عنوان بی‌توجهی به ویژگی فرهنگی آنها مورد انتقاد قرار داد. شرق‌شناسی با مفهوم‌سازی سوژه ی استعماری به عنوان «دیگری» اصیل، امپریالیسم را از هرگونه خطا مبرا کرد و در نتیجه، هرگونه مرجعیت اخلاقی را از مطالبات برای حق تعیین سرنوشت سلب نمود. استدلال سعید در اینجا توضیحی نسبتاً سنتی و ماتریالیستی در مورد چگونگی و چرایی اشغال چنین جایگاه برجسته‌ای در فرهنگ اروپایی در دوره ی مدرن است. همانطور که هر نظام سلطه‌ای گفتمانی ایدئولوژیک برای توجیه و طبیعی جلوه دادن جایگاه برتر خود ایجاد می‌کند، استعمار نیز گفتمانی مشروعیت‌بخش برای خود ایجاد کرد. نکته ی کلیدی در اینجا این است که پیکان علّی از سلطه ی امپراتوری به گفتمانی که خود ایجاد کرده است، امتداد می‌یابد - به عبارت ساده، استعمار، شرق‌شناسی را ایجاد کرد. بدون شک این استدلالی است که شرق‌شناسی به خاطر آن شناخته شده است. اما همچنین این مؤلفه از استدلال سعید، متعارف‌ترین و آشناترین آنهاست. سعید به هیچ وجه اولین ضدامپریالیستی نبود که شرق‌شناسی مدرن را به عنوان امری وابسته به پروژه ی استعماری توصیف کرد. یا به عبارت کلی‌تر، او اولین کسی نبود که نشان داد بخش زیادی از پژوهش‌های علمی اجتماعی و فرهنگی تولید شده توسط قدرت‌های استعماری، در واقع، در جهت توجیه حکومت آنها بر ملل شرقی بوده است. همانطور که خود سعید اشاره کرد، هرچند با کمی تأخیر، کتاب او توسط ده‌ها اثر که همین استدلال را مطرح می‌کردند، از محققانی که به جهان پسااستعماری تعلق داشتند، پیش از او منتشر شد. بسیاری، اگر نگوییم اکثر آنها، به نوعی به سنت مارکسیستی نزدیک بودند. بنابراین، آنچه کتاب بزرگ سعید را متمایز می‌کرد، استدلالی که او مطرح کرد نبود، بلکه دانش و کیفیت ادبی بود که او به آن بخشید. زیرا حتی در حالی که دیگران ادعاهایی مشابه با او داشتند، هیچ کس آنها را با همان شور و شوق و در نتیجه با همان تأثیر مطرح نکرده بود. اما سعید استدلال دیگری نیز مطرح می‌کند که در سراسر اثر بزرگش جریان دارد و این جهت علّی را معکوس می‌کند و بحث را به سمتی کاملاً جدید می‌برد. در این روایت، شرق‌شناسی نه پیامد استعمار، بلکه یکی از علل آن بود - سعید تأکید می‌کند: "اینکه صرفاً بگوییم شرق‌شناسی توجیهی برای حکومت استعماری بود، به معنای نادیده گرفتن این است که حکومت استعماری تا چه حد از قبل توسط شرق‌شناسی توجیه شده بود، نه پس از وقوع. به عبارت دیگر، شرق‌شناسی بسیار پیش از دوران مدرن وجود داشت و به واسطه ی تصویری که از شرق ارائه می‌داد، شرایط فرهنگی را برای غرب ایجاد کرد تا پروژه ی استعماری خود را آغاز کند. این تصویر، در هسته ی خود، تمایل به دسته‌بندی، طرح‌ریزی و عجیب و غریب کردن شرق داشت و آن را در تضاد با غرب آشنا و پویا، مرموز و ثابت می‌دید. از این رو، غرب به عنوان مرکز پیشرفت اخلاقی و علمی تعیین شد و شرق عجیب و غریب و تغییرناپذیر، موضوعی برای مطالعه و درک بود، اما همیشه بیگانه و همیشه دور. سعید این گرایش را به دنیای کلاسیک بازمی‌گرداند که در طول دوره ی قرون وسطی ادامه یافته و در آثار بزرگ رنسانس و پس از آن به اوج خود رسیده است. این بدان معناست که شرق‌شناسی چندان محصول شرایط خاص یک مقطع تاریخی نیست، بلکه چیزی است که عمیقاً در خود فرهنگ غرب ریشه دوانده است. سعید برای پیشبرد این استدلال، بین شرق‌شناسی پنهان و آشکار تمایز قائل می‌شود. اجزای پنهان، هسته یث اصلی آن، معماری اخلاقی و مفهومی اساسی آن هستند که از زمان هومر وجود داشته‌اند و آن را به عنوان یک گفتمان تعریف می‌کنند. عناصر آشکار آن همان چیزی هستند که در هر دوره ی خاص به شرق‌شناسی شکل می‌دهند و از این رو، اجزایی هستند که در طول تاریخ تغییر می‌کنند. شرق‌شناسی آشکار، بخش‌های اساسی و زیربنایی تشکیل‌دهنده ی شرق‌شناسی پنهان را در یک دکترین منسجم سازماندهی می‌کند و منسجم‌ترین تجسم آن، البته، همانی است که در دوران مدرن ترکیب شده است. این تمایز، سعید را قادر می‌سازد تا این واقعیت آشکار را در نظر بگیرد که شرق‌شناسی، به عنوان یک گفتمان، در طول زمان و مکان بدون تغییر باقی نمانده است. او به راحتی اذعان می‌کند که برداشت‌های غربی از شرق، در طول قرن‌ها، دستخوش تحولات بی‌شماری در شکل و محتوا شده است. با این حال، "هر تغییری که در دانش شرق رخ دهد، تقریباً منحصراً در شرق‌شناسی آشکار یافت می‌شود ." به عبارت دیگر، این تغییرات فقط در نحوه ی بیان اصول اساسی شرق‌شناسی بوده است و جوهره ی آنها کم و بیش در طول قرن‌ها ثابت مانده است. سعید ادامه می‌دهد: "اتفاق نظر، ثبات و دوام شرق‌شناسی پنهان در طول زمان کم و بیش ثابت است." مسئله فقط این نیست که شرق‌شناسی نهفته خود را در منافذ فرهنگ غربی جا می‌دهد. بلکه این است که وقتی به این شکل محکم جا بیفتد، از یک تعصب ساده فراتر می‌رود و به یک جهت‌گیری عملی تبدیل می‌شود - تمایلی برای همسو کردن واقعیت با برداشت آن از چگونگی جهان. از نظر سعید، این موضع عملی، علی‌رغم تمام تغییراتی که در طول زمان تجربه کرده است، از دوران باستان تا دوران مدرن، ویژگی تعیین‌کننده ی طرز فکر شرق‌شناسی بوده است. این امر پیامدهای عظیمی برای سرنوشت روابط شرق و غرب دارد. سعید این سؤال را مطرح می‌کند: وقتی جهان به صورت تحلیلی، آنطور که شرق‌شناسی به ما می‌گوید، تقسیم شود، "آیا کسی می‌تواند (...) از عواقب انسانی جان سالم به در ببرد؟ (آیا) راهی برای اجتناب از خصومتی که مثلاً با تقسیم انسان‌ها به «ما» (غربی‌ها) و «آنها» (شرقی‌ها) بیان می‌شود، وجود دارد؟" البته این سؤال بلاغی است، زیرا برای سعید، پاسخ آشکارا منفی است. خصومتی که توسط شرق‌شناسی نهفته پرورش یافته، به عنوان ستون فرهنگ غربی از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود و همواره شرق را فروتر می‌بیند. و، همچنان که این خصومت درونی و به عنوان یک جهت‌گیری فرهنگی تثبیت می‌شود، میل به بهبود بومیان، کمک به آنها برای بالا رفتن از سلسله مراتب تمدنی، مقاومت‌ناپذیر می‌شود. این امر به آرامی شتابی را برای گذار از کسب دانش در مورد شرق به پروژه ی بلندپروازانه‌تر کسب قدرت بر آن ایجاد می‌کند. توصیف خود سعید از این فرآیند ارزش نقل قول دارد: " (شرق‌شناسی نهفته) که از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شد، بخشی از فرهنگ بود، به همان اندازه زبانی درباره ی بخشی از واقعیت، مانند هندسه یا فیزیک. شرق‌شناسی وجود خود را نه بر گشودگی و پذیرش خود نسبت به شرق، بلکه بر انسجام درونی و مکرر خود در مورد اراده ی سازنده‌اش برای تسلط بر شرق، استوار کرد." شرق‌شناسی نهفته در قالب یک «اراده ی معطوف به قدرت» عرضه شد - این جهت‌گیری عملی بود که در آن تجسم می‌یافت. از این رو، سعید می‌گوید که انباشت وسواس‌گونه‌ی حقایق، "شرق‌شناسی را به طرز مهلکی به سمت انباشت سیستماتیک انسان‌ها و سرزمین‌ها سوق داد ." توجه داشته باشید که این نسخه از استدلال او تقریباً کاملاً نسخه ی اول، یعنی ماتریالیستی را وارونه می‌کند - به جای اینکه یک سیستم سلطه، ایدئولوژی توجیه‌کننده ی خود را ایجاد کند، این دومی است که اولی را ایجاد می‌کند: اکنون یک ایدئولوژی، روابط قدرتی را که توجیه می‌کند، ایجاد می‌کند. مطمئن نیستیم که سعید تا چه حد می‌خواهد بر این نکته تأکید کند - اینکه آیا او شرق‌شناسی را صرفاً یک شرط مساعد برای ظهور استعمار می‌داند، نه یک نقش قوی‌تر و پیش‌برنده‌تر. من بعداً در این مقاله به بررسی مزایای هر دو تفسیر خواهم پرداخت. اما به نظر می‌رسد واضح است که در این استدلال دوم، سعید شرق‌شناسی را به نوعی مسئول ظهور استعمار اروپایی می‌داند، نه فقط پیامد آن. حال، این استدلال، برخلاف استدلال اول، نوآوری قابل توجهی به نقد شرق‌شناسی می‌افزاید. همانطور که فرد هالیدی در بحثی درباره ی کتاب مشاهده کرد، نقدهای مربوط به ساختارهای شرق‌شناسی معمولاً رویکردی ماتریالیستی داشته و مبتنی بر اقتصاد سیاسی بوده‌اند؛ اصالت سعید در تدوین استدلالی ریشه دارد که به این رویکرد قدیمی‌تر اشاره می‌کرد، اما سپس قاطعانه از آن فاصله می‌گرفت و جایگزینی بی‌چون‌وچرا فرهنگ‌گرایانه ارائه می‌داد. از این رو، "در حالی که بسیاری از آثار دیگر در چارچوب کلی مارکسیستی قرار داشتند و نقدی جهان‌شمول بودند، سعید با اجتناب از تحلیل ماتریالیستی، در پی به‌کارگیری روش‌شناسی انتقادی ادبی و ارائه تحلیلی خاص برای چیزی به نام «شرق» بود." اکنون به این نوآوری می‌پردازیم. استدلال دوم سعید در سال‌های اولیه ی پس از ظهور شرق‌شناسی ، توجه‌ها را به خود جلب کرد ، که بارزترین آن نقد گزنده‌ی صادق جلال العظم در کتاب "خمسین" و سپس در نقد صریح اعجاز احمد در کتابش "در نظریه"بود. همانطور که العظم به درستی مشاهده کرد، استدلال دوم سعید نه تنها در تضاد با هدف او در نقد دیدگاه‌های شرق‌شناسی از تاریخ مدرن بود، بلکه به طرز مهلکی آن را تضعیف می‌کرد. زیرا گفتن اینکه شرق‌شناسی عنصر تعیین‌کننده در ساختارهای غربی شرق بوده است، بدون نسبت دادن آن به هیچ شبکه‌ی اجتماعی یا نهادی، آنطور که سعید گفت، قویاً نشان می‌دهد که شرق‌شناسی به نوعی بخشی از دستگاه شناختی پایدار غرب بوده است. العظم اظهار داشت که این امر به ناچار به این نتیجه منجر شد که "شرق‌شناسی در واقع یک پدیده‌ی کاملاً مدرن نیست. (...) بلکه محصول طبیعی یک تمایل ذهنی باستانی و تقریباً مقاومت‌ناپذیر اروپایی برای تحریف واقعیت‌های سایر فرهنگ‌ها، مردمان و زبان‌های آنها، به نفع خود-تاییدی غربی است." اما اگر این چیزی است که سعید می‌گفت، آیا همان شرق‌شناسی‌ای را که او انکار می‌کرد، احیا نکرد؟ گذشته از همه ی اینها، یکی از ویژگی‌های بارز این جهان‌بینی، ایده‌ی شکاف هستی‌شناختی بود که شرق و غرب را از هم جدا می‌کرد، شکافی که حوزه‌ها، مقولات و نظریه‌های برخاسته از غرب نمی‌توانستند از آن عبور کنند. به عبارت دیگر، ذهن غربی قادر به درک ماهیت واقعی فرهنگ شرقی نبود. به نظر می‌رسید که القای گفتمان شرق‌شناسی توسط سعید به عنوان یک جزء تغییرناپذیر فرهنگ غربی، همین ایده را تقویت می‌کرد - یعنی غیرقابل نفوذ بودن شرق برای چشمان غربی‌ها، از یونانیان گرفته تا هنری کیسینجر. همین پرسش‌ها در مورد استدلال دوم سعید توسط ایجاز احمد در ارزیابی برجسته‌ای از آثار گسترده‌تر او که تقریباً یک دهه پس از بررسی العظم منتشر شد، مطرح شد. احمد گمان می‌کرد که برداشت دوم سعید از ارتباط بین شرق‌شناسی و استعمار شاید ناشی از تأثیر میشل فوکو باشد، اگرچه برای احمد، جای سوال بود که آیا فوکو از ایده ی تداوم فرضی در گفتمان غربی از هومر تا ریچارد نیکسون حمایت می‌کرد یا خیر. با این حال، مشکل اساسی برای احمد وفاداری سعید به فوکو نبود، بلکه پیامدهای نظری و سیاسی قرار دادن شرق‌شناسی در اعماق فرهنگ غرب به جای قرار دادن آن در میان پیامدهای استعمار بود. احمد به طور خاص دو موضوع را مطرح کرد. اولاً، به نظر می‌رسید سعید، طرز فکر شرق‌شناسانه را چنان فراگیر و چنان قدرتمند می‌دانست که امکان فرار از چنگال آن بسیار بعید به نظر می‌رسید. از این رو، حتی متفکرانی که به عنوان منتقدان سرسخت استعمار بریتانیا شناخته می‌شوند، به آرامی در گالری شرق‌شناسان اروپاییِ یاغی ادغام می‌شوند. برجسته‌ترین چهره در این زمینه، کارل مارکس است که سعید تنها با سست‌ترین توضیحات، او را به این جایگاه ننگین تنزل می‌دهد. با توجه به نقش برجسته‌ای که مارکس و پیروانش نه تنها در انتقاد از نژادپرستی مدافعان استعمار، بلکه در جنبش‌های ضداستعماری - از ایرلند تا هند و از تانزانیا تا سرزمین خود سعید، فلسطین - ایفا کرده بودند، برجسته کردن این موضوع توسط احمد مطمئناً موجه بود. احمد، باز هم به درستی، خاطرنشان کرد که همان عباراتی که سعید به عنوان نمونه‌هایی از کوته‌بینی فرهنگی برجسته کرده است، به راحتی می‌تواند به شیوه‌ای بسیار متفاوت خوانده شود، به گونه‌ای که نه برتری فرهنگ غربی، بلکه وحشیگری حکومت استعماری را توصیف کند. در هر صورت، صرف نظر از قضاوت در مورد مارکس، آنچه در اینجا مورد بحث بود این بود که آیا سعید می‌تواند به حق ادعا کند که شرق‌شناسی نه تنها به یونان باستان بازمی‌گردد، بلکه از چنان قدرتی برخوردار بوده که حتی منتقدان آن را نیز جذب کرده است. احمد در ادامه به پیامد دوم و به همان اندازه مهم این تحلیل اشاره کرد. استدلال سعید، و همچنین واژگان او، به شدت به سمت جایگزینی توضیحات سنتی مبتنی بر منافع برای استعمار و جایگزینی آن با توضیحاتی که بر برخوردهای تمدنی متکی بودند، سوق داده شد. روایت‌های مرسوم از گسترش استعمار معمولاً به نقش گروه‌های ذی‌نفع، طبقات و مدیران دولتی به عنوان نیروی محرکه ی آن اشاره می‌کردند. برای مارکسیست‌ها، این نیروی محرکه سرمایه‌داران بود؛ برای ملی‌گرایان، «منافع بریتانیا»؛ برای لیبرال‌ها، رهبران سیاسی بیش از حد جاه‌طلب. آنچه در همه ی این توضیحات مشترک بود، نقش محوری بود که به منافع مادی به عنوان عامل محرک در حکومت استعماری می‌دادند. اما اگر در واقع، شرق‌شناسی به عنوان یک مجموعه فکری، معتقدان خود را به سمت انباشت سرزمین‌ها سوق می‌دهد، پس این منافع نیستند که این پروژه را هدایت می‌کنند، بلکه یک گرایش فرهنگی عمیقاً ریشه‌دار - یک گفتمان، به زبان معاصر - آن را هدایت می‌کند. همانطور که احمد نتیجه می‌گیرد: "این ایده‌ی شکل‌گیری هویت از طریق تفاوت، باز هم نه به قلمرو اقتصاد سیاسی اشاره دارد (...) که در آن استعمار را می‌توان به عنوان فرآیندی از انباشت سرمایه‌دارانه دید، بلکه به ضرورتی اشاره دارد که از درون گفتمان برمی‌خیزد و همواره در خاستگاه گفتمان وجود داشته است، به طوری که نه تنها شرق‌شناس مدرن احتمالاً از قبل در دانته و اوریپید وجود دارد، بلکه خود امپریالیسم مدرن نیز به عنوان معلولی ظاهر می‌شود که گویی به طور طبیعی از رویه‌های ضروری گفتمان ناشی می‌شود." احمد موافقت خود را با قضاوت العظم مبنی بر اینکه سعید پیکان علّی را که معمولا از استعمار به شرقشناسی می‌رفت، معکوس کرده است، ابراز می‌کند. طبیعتاً، این بدان معناست که مطالعه ی این پدیده از حوزه ی اقتصاد سیاسی به تاریخ فرهنگی منتقل می‌شود. اما فقط این نیست که گسترش استعماری به نظر می‌رسد یک ساخته ی گفتمان باشد. او گرایش‌هایی را که در بر می‌گیرد، نه در یک منطقه یا دوره ی تاریخی خاص، بلکه در یک موجودیت تمایز نیافته به نام «غرب» قرار می‌دهد که دو هزاره به عقب برمی‌گردد. البته این یک ادعای شرق‌شناسانه ی کلاسیک از سوی سعید است، اما پیامدهای آن برای مطالعه ی استعمار عمیق است. زیرا استعمار اکنون نه به عنوان پیامد تحولات خاص یک دوره ی خاص، بلکه به عنوان بیان یک شکاف هستی‌شناختی عمیق‌تر بین شرق و غرب، نشانه‌ای از جهت‌گیری فرهنگی ساکنان اروپا، به نظر می‌رسد. ما از مقصر بودن سرمایه‌داران بریتانیایی به «غرب» بودن آن رسیده‌ایم - از طبقات به فرهنگ‌ها. سعید هرگز به انتقادات العظم یا احمد نپرداخت - شرم‌آور است، زیرا این انتقادات تا به امروز از مهمترین و مخرب‌ترین برخوردها با آثار او هستند. در یک گفتگوی خصوصی با العظم، او قول داد که به تفصیل پاسخ دهد و در واقع کل بررسی العظم را نکته به نکته از بین ببرد. اما او هرگز به این وعده عمل نکرد و به نقد احمد نیز پاسخی مکتوب نداد. در ادامه این مقاله، قصد دارم بر اساس آن مداخلات اولیه، در همان جهت بیشتر پیش بروم. احمد و العظم در این مشاهده که استدلال سعید از نقد ماتریالیستی ایدئولوژی به استدلال ایده‌آلیستی تغییر جهت داده است، محق بودند. اما در حالی که اتهام آنها درست بود، توجیه آنها برای آن به طور کامل توسعه نیافته بود - شاید به این دلیل که آنها ضعف استدلال سعید ایده‌آلیست را بدیهی می‌دانستند. با این حال، در شرایط امروز، مهم است که خط استدلالی را که آنها گشودند، بیشتر توسعه دهیم و نشان دهیم که چرا دیدگاه سعید به دلیل ایده‌آلیسم آن اشتباه است. نکته‌ی اصلی بحث من این است که استدلال دوم سعید - مبنی بر اینکه استعمار پیامد شرق‌شناسی است، نه علت آن - نه تنها از نظر پیامدهایش نگران‌کننده است، بلکه به اعتراف خود سعید، نمی‌تواند درست باشد. به عبارت دیگر، آنچه العظم و احمد از آن غافل بودند این بود که استدلال دوم با شواهد خود سعید در تضاد است. شرق‌شناسی نمی‌توانسته استعمار مدرن را ایجاد کند یا حتی به هیچ وجه به آن کمک کند. بنابراین، ریشه‌های آن را باید در اقتصاد سیاسی جستجو کرد، نه در فرهنگ اروپایی - همانطور که ماتریالیست‌ها دهه‌ها استدلال می‌کردند.»:

Orientalism and Its Afterlives: Vivek Chibber: catalyst journal: 12/2020

در ادامه ی مقاله، نویسنده گوشزد میکند که پیش داوری ها و درک نادرست اروپایی ها و امریکایی ها از کشورهای شرقی در طول تاریخ، به هیچ وجه مختص آنها نبوده و ایرانی ها و عرب ها و هندی ها و سایر ملل نیز همین پیشداوری ها و شناسایی های نادرست را درباره ی اروپایی ها و امریکایی ها داشته اند اما این به هیچ وجه باعث نشده که همه ی کشورها بخواهند از این سوء برداشت ها یک دستگاه فکری بسازند و با آنها پروژه های استعماری علیه هم تاسیس کنند. اروپا و آن هم فقط اروپای غربی کانون چنین دستگاهی شد فقط به خاطر این که به دلایل جغرافیایی، سیاسی و اقتصادی مختلف، استعمار و امپریالیسم در آن خطه متولد شد و از چنین دستگاهی برای پیشبرد مقاصد خود استفاده کرد. به همین دلیل، اساس شرقشناسی، استعمار است و نه بالعکس، اگرچه این دستگاه، برخی مقاصد سیاسی استعمار را در آشپزی با مصالح فرهنگی تهیه میکند. میتوان با استفاده از همین نتیجه گیری چیبر و با تداوم پذیرش بحث سعید که «شرق، دیگری غرب» است، به این نتیجه رسید که اگر بلوک کمونیسم هم «شرق» تلقی شدند –علیرغم این که بسیاری از اقمار آن در امریکای لاتین مستقر و هدف برخی از بدنام ترین توطئه پردازی های غرب قرار گرفته بودند- این بود که کمونیسم، دنباله ی «شرق عجیب و غریب» شرقشناسی به نظر برسد درحالیکه فرهنگ های آنچه سابقا شرق نامیده میشد (چه در جنبه های مثبت یا منفی خود)، تا اندازه ی زیادی توسط کمونیسم نابود و با خرده فرهنگ های غربی جایگزین شدند. از طرف دیگر، آن نیرویی که به نام شرق از قبل وجود داشت هم از اول کاملا «شرقی» نبود. تمام مردم توسعه نیافته یا در حال توسعه چه در شرق اروپا چه در جنوب اروپا و چه حتی در غرب اروپا، شامل سرخپوستان امریکای شمالی و دورگه های سرخپوستان با اسپانیایی ها و پرتغالی ها و اقوام دیگر بر قدیم در امریکای لاتین را در بر میگرفت. پس اصلا برای چه این دیگری اروپا باید «شرق» باشد و اصلا چرا خود تمدن اروپا و امریکای شمالی باید «غرب» باشد؟

به عنوان پاسخ، اجازه بدهید با خود ادوارد سعید شروع کنیم که دوگانه ی شرق و غرب را مانند خود اروپایی ها و به پیروی از کتاب اول تواریخ هرودت، با هومر و داستان جنگ تروآی او در کتاب های ایلیاد و ادیسه شروع کرد. امروزه دو طرف این جنگ یعنی آخایی ها و تروایی ها را به مجموعه ای از دولتشهرها در یونان و یک شهر محدود در آسیای صغیر تعبیر میکنند ولی دیوید وارنر متیزن معتقد است که جنگ تروآ، در ابتدا یک جنگ جغرافیایی در زمین نبوده و غارت تروآ در شرق و انتقال گنج هایش به غرب، اشاره به نبرد نور و تاریکی در چرخه ی سالانه ی خورشد در تقویم داشته است. نیمه ی تاریک سال (پاییز و زمستان)، با غرب که غروبگاه خورشید و مظهر تاریکی است مقایسه میشود و نیمه ی روشن سال (بهار و تابستان)، با شرق که طلوعگاه خورشید و مظهر روشنایی است. نیمه ی اول و روشن سال، دوران پرباری طبیعت است و نیمه ی تاریک، دوره ی سترونی آن. ازاینرو دوره ی اول، انعکاسی از بهشت برین در عالم روحانی است و دوره ی دوم، انعکاسی از زندگی زمینی و ناقص ما در جهان مادی. ضعف و زوال خورشید که در حکم انحطاط تروآ است، به خزان طبیعت می انجامد و این در حکم سقوط روح از بهشت آسمانی به جسم فیزیکی در زمین مادی است. روح بشر باید پاک شدن و تصفیه و آلایش خود در اثر زندگی زمینی را بپذیرد همانطورکه خورشید دوار باید در فضای هبوط کرده به دوزخ جهان زیرین پس از غروب، تا جای ممکن شیاطین تاریکی را از بین ببرد و خود را برای طلوع جدیدی که در حکم بازگشت روح به جهان برین پس از مرگ است، آماده کند. در مذهب چینی تائوئیسم هم «سه گنج» شامل جینگ (نفس)، چی (انرژی حیاتی) و "شن" (روح) از عالمی فراتر به جهان زمینی ما می آیند و به آن برمیگردند. مذهب تائوئیسم به طور سنتی به لائوتزو نسبت داده میشود. در این راستا، متیزن رودررویی شرق و غرب در تروآ را نسخه ی دیگر یک رو به رویی بی خشونت دیگر در داستان چینی لائوتزو میبیند. لائوتزو پس از ترک لویانگ، به سمت غرب میرود و در دروازه ی سرزمین غرب، تائوته چینگ را مینویسد و آن را به دروازه بان میدهد و در غرب، از نظرها ناپدید میشود. نام لائوتزو، به معنی استاد پیر است. اسم اصلیش را "لائو لو" نوشته اند که ساخته شده از دو عبارت "لائو" به معنی پیر و "لو" به معنی "(فرزند) پسر" یا "کودک پسر" است. افسانه ی سنتی، این نام را به کودک پیر معنی میکند و میگوید که لائوتزو از زمان تولد از مادرش، موهایی سفید داشته است. اما نکته ی جالب این است که در مسیحیت چینی، موقع گذاشتن طرح سال نو و سال پیر در ایام کریسمس، جلو تصویر کودک سال نو، کلمه ی "لو" و جلو تصویر پیرمرد سال کهنه، کلمه ی "لائو" را درج میکنند و آوانگار به کار رفته برای آنها، همان دو آوانگار کلمه ی لائو لو برای لائوتزو در املای چینی آن است. کودکی، ابتدای زندگی، و پیری انتهای آن است و بنابراین لائولو همان توصیف عیسی مسیح به آلفا و امگا، و اول و آخر، در بین مسیحیان را به یاد می آورد. به همین ترتیب، لائوتزو و مسیح متولد در کریسمس، دو روی یک سکه اند و لائوتزو یا استاد پیر شرق، در انتهای سفر خود به درون تاریکی پاییزی، در تاریک ترین شب سال، به همراه خورشید کریسمس که عیسی مسیح است از نو متولد و جوان میشود و به تدریج تاریکی زمستان را شکست میدهد. در این سفر سالانه، لائوتزو قدمتی به اندازه ی بشر می یابد که به طور سنتی به 6000سال پیش و زمانی نسبت داده میشد که خورشید در زمان آغاز بهار، در صورت فلکی ثور یا ورزاو طلوع میکرد و ازاینرو قالب یک گاو نر را به خود میگرفت. به همین دلیل هم لائوتزو را معمولا و ازجمله در سفر به غرب، سوار بر یک گاو نر یا گاومیش تصویر میکردند. در بالای صورت های فلکی پاییزی دایره البروج، میتوان او را در قالب صورت فلکی عوا یا گاوران (BOOTES)مشاهده کرد. این صورت فلکی همزمان با بودیسم ذن و پیامبر آن "دامو" نیز نسبت دارد که در غرب، به نام هندیش بودی دارما نامیده میشود. دامو که بنیانگذار معبد شائولین و مکتب کونگ فوی آن است، به جوان مزاحمی که میخواست هر طور شده است، رهروی او شود، روی خوش نشان نمیداد ولی موفق نمیشد او را رد کند. عاقبت برای این که پاسخی به جوان دهد، در زمانی که برف سنگینی میبارید، به او گفت که هر وقت از آسمان برف خونین ببارد، او را به شاگردی قبول خواهد کرد. جوان که شن گوانگ نام داشت، برای این که این شرط را تحقق ببخشد، بازوی چپ خود را قطع کرد و دست قطع شده ی خونفشانش را با دست دیگر در آسمان چرخاند تا بخشی از برف آسمان خونین شود و بر زمین برف خونی ببارد. در این جا بود که دامو تسلیم شد و شن گوانگ را به شاگردی پذیرفت و او بعدا جانشین دامو در شائولین گردید. این اتفاق در دورانی افتاد که دامو 9سال پیوسته رو به دیوار یک غار به حالت زانو زده عبادت میکرد و پشت سر خود را نگاه نمیکرد و از جای بلند نمیشد طوری که هر دو پایش از تنش جدا شد. این به خاطر وضعیت صورت فلکی عوا است که میتوان شکل آن را به صورت یک انسان زانوزده هم تصویر کرد و از طرفی عوا را مصریان "ساق پا" مینامیدند و بابلی ها گاها با پای حلویی یک گاو مقایسه میکردند (تصویری که بعدا دو تشبیه متفاوت ساق پا و روح گاو در فالب یک گاوران را مطرح کرد) که میتواند پای به جا مانده از دامو در صحنه را هم نمایندگی کند. در مقابل عوا، صورت فلکی هرکول قرار دارد که در دست راستش گرزی را بالا برده است و در قصه ی بالا آن تبدیل شده به شن گوانگ که با دست راستش دست چپش را در هوا میچرخاند. دامو در کرانه ی رودخانه ی لو، توسط راهب بودایی حسودی مسموم شد و به قتل رسید و جسدش را در لویانگ در کرانه ی رود لو دفن کردند. ولی بعدا عده ای او را در آسیای مرکزی زنده و در حال بازگشت به زادگاهش هند یافتند درحالیکه بر عصایی یک صندل خود را حمل میکرد. وقتی این گزارش به چین رسید، قبر دامو را شکافتند و دیدند اثری از جسد او در آن نیست جز آن یکی صندلش. بد ین ترتیب، دامو درست مثل مسیح، پس از مرگ زنده شد و درست مثل لائوتزو به غرب سفر کرد. میتوان این انتقال پس از مرگ را با انتقال میراث مسیح به اروپا پس از شکستش در شرق تشبیه کرد و به همراه آن، انتقال میراث تروآ به اروپا و احیای آن به صورت امپراطوری روم در آنجا را به یاد آورد.:

“a blueprint that sits behind creation”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JAN 2017

گذشتگان ما معتقد بودند که زمین، آینه ی آسمان است و هرآنچه در آسمان اتفاق افتاده است، مرتبا در زندگی آدمیان زمینی تکرار میشود. بنابراین اخراج از تروآ یا باغ بهشت در اثر ستم دیگران، به راحتی به صورت از دست رفتن بهشت در زندگی جمعی اقوام زمینی بر اثر ستم زمینیان دیگر تکرار میگردد که این به تقلید ما از زندگی دیگران برمیگردد. بنابراین قومی که ادعا کنند از اعقاب ساکنان یک بهشت گم شده ی زمینیند، شمه ای از بهشتی بودن و چگونگی دست یافتن به آن را نزد خود دارند، ادعایی که رومیان و در دیدگاه کلی اروپاییان پیشتر داشتند و بعدتر یهودی های اسرائیل مدرن، و اخیرا به تقلید از آنها ایرانی های جمهوری اسلامی، و روس های دوره ی پسا-یلتسینی در حال دزدیدن آن هستند.

دیدیه لاکاپله در مقابل هم قرار دادن بعضی بازسازی های تاریخی فومنکو و نوسفسکی در پروژه ی گاهشماری جدید، معتقد است که امکان برابر نهادن تروآی هومر با اورشلیم کتاب مقدس –که خود، انعکاسی از یک اورشلیم آسمانی است- وجود دارد و شهرهای مختلفی، از رم و ونیز گرفته تا استانبول و مسکو، خصوصیات این اورشلیم آسمانی را به خود جذب کرده اند. تروآ در اثر ستم آخایی ها تخریب میشود و بازماندگانش تحت رهبری انئاس بعد از یک سفر دریایی به لاتیوم میرسند و خودشان یا اعقابشان رم را تاسیس میکنند. این سفر دریایی در قصه ی بنی اسرائیل، به صورت گذر آنها از دریای سرخ موقع فرار از ستم مصریان و در راه رسیدن به ارض موعود یا سرزمین مقدس که اورشلیم در آن است رقم میخورد. امروزه مصر نام کشوری که سابقا قبط نامیده میشد است و سرزمین مقدس با قلمرو اسرائیل مدرن معروف به فلسطین اشغالی شناسایی میشود. کتاب مقدس در سفر خروج (8 : 3) به بنی اسرائیل وعده داده است که آنها بعد از خروج از مصر، به «سرزمینی خوب و بزرگ، با نهرهایی از شیر و عسل» وارد خواهند شد درحالیکه فلسطین اشغالی کنونی، ابدا جای بهتری نسبت به مصر کنونی به نظر نمیرسد و کاملا مشخص است که تعیین آن به عنوان سرزمین موعود اصلی، صرفا بر اساس مطامع استعماری غرب انجام شده است. در میان روایات دیگر از سرزمین موعود، فومنکو و نوسفسکی، مقبره ی یوشع در کوه بیکوز در کریمه ی اوکراین و در ساحل مقابل قستنطنیه یا استانبول کنونی را برجسته کرده اند. یوشع ابن نون را فرانسوی ها جاشوآ ناوین و روس ها ناویگن مینامیدند که هر دو لغت قابل تعبیر به دریانورد است و اینجا همان جایی است که مرز یوشع و انئاس از بین میرود. از نظر فومنکو و نوسفسکی، رم اول، قستنطنیه بوده است و یوشع بعد از گذر از دریا به اینجا میرسیده که رم انئاس و البته اورشلیم داود بوده است. در بازسازی فومنکو و نوسفسکی، اریحا که یوشع آن را فتح کرد، نام دیگر اورشلیم است. خود یوشع هم نماینده ی سلطان محمد دوم، فاتح عثمانی قستنطنیه است و شیپور یوشع که دیوارهای اریحا را فرو ریختند، همان توپ های سلطان محمد هستند که دیوارهای قستنطنیه را فرو ریختند. یوشع همچنین در نام همان یسوع نام اصلی عیسی مسیح است. یوشع جانشین موسی است و بسیاری از مسلمانان، عیسی را پسر مریم خواهر موسی میشمردند و بنابراین مرز زمانی بین موسی و عیسی قائل نبودند. همانطورکه میدانیم، کتاب مقدس یهود اسفار خمسه معروف به تورات به موسی نسبت داده میشوند و بعد از آن کتاب های دیگری می آیند که به انبیای بعدی منسوبند. کریمه و نواحی اطراف آن در اروپای شرقی، محل زندگی یهودیان قرائی است که فقط تورات را قبول دارند و بقیه ی کتاب های عهد عتیق را ناالهی میشمرند. این یهودی های ترک تبار، قابل مقایسه با سامری ها هستند که آنها هم از عهد عتیق فقط تورات را قبول داشتند. سامری ها نتیجه ی ترکیب 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل با نایهودیان تحت تسلط آشور شمرده میشوند. این 10 قبیله کشوری به نام اسرائیل داشتند که بر اساس نامش میتوان نتیجه گرفت وجودش در اصل به پیش از یهودیت برمیگشت. نام اسرائیل را میتوان به اسرا-ایل تجزیه و به آسور-خدا معنی کرد که در این صورت، آنها خود آسوریان اصلی خواهند بود. در تاریخ یهودی-مسیحی، آشور یکی از 4 پادشاهی است که توسط نمرود پادشاه بابل درست شد. پراکنش اقوام و زبان های جهان در بابل اتفاق افتاد و به روایت سیگیسموند هربرشتاین منسوب به اواخر قرن 15، "روسیا" به معنای پراکندگی است. به همراه این نتیجه گیری، این ادعای کشیش ها که دیانت های سراسر جهان ریشه گرفته از دیانت اسرائیل است، باید به ریشه گیری مذاهب سراسری از مذهب آشور تفسیر شود. بنا بر کتاب مقدس رسمی فعلی، آشوری ها اسرائیل را تصرف کردند و شلمنصر آشوری عده ی بسیاری از آنها را به ناحیه ی گوزان در کرانه ی رود خابور و در مرز سرزمین های مدای یا مادها کوچ داد. فومنکو و نوسفسکی، نامجای گوزان را تلفظ دیگر "گشن" نام سرزمینی در مصر میشمرند که بنی اسرائیل تحت رهبری موسی و یوشع ازآنجا به مقصد سرزمین موعود حرکت کردند و بنابراین برخلاف ترتیب زمانی کتاب مقدس، کوچ موسی را فرع بر تسلط آشور تلقی میکنند. در مقایسه با خاستگاهی در روسیه، گوزان/گشن کتاب مقدس، فقط میتواند کازان/غازان از قلمروهای تحت حکومت تاتارهای روسیه باشد. موسس غازان را الغ محمد بیگ نامیده اند. به نظر لاکاپله او هم سلطان محمد فاتح است و هم الغ بیگ نوه ی تیمور. ضمن این که نام الغ بیگ، شکل دیگری از نام هلاکو خان نوه ی چنگیزخان است و میتوان گفت تیمور و چنگیز در ابتدا یک نفر بودند. نامجای غازان، ارتباط با قبایل "غزر" یا "خزر" را نشان میدهد که هون هایی ترک تبار تحت تاثیر یهود بودند. تصور میرود در جریان حرکت هون ها به غرب، آمیخته هایی با یهود از آنها موسوم به گوت ها و گتا ها در اروپا به قدرت رسیده اند که باعث نامیده شدن کلنی های یهودی نشین به "گتو" میباشند. لاکاپله نام آنها را با ختی های آناطولی و سوریه که بنی اسرائیل با آنها در سرزمین مقدس روابط متلاطمی داشتند مقایسه میکند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که نامجاهای کتاب مقدس همراه یهودیان ترک تبار از روسیه به خاورمیانه وارد شده اند و به صورت های مصر و آشور و سوریه و صور و دمشق و جلیل و پارس و مانند آنها روی مناطق جدیدی در خاورمیانه قرار گرفته اند. کارامزین مورخ روسی نوشته است که گوت ها همان ترکان اوغوز بودند. به قدرت رسیدن اوغوزها در خاورمیانه با سلجوقی ها رقم میخورد. سلجوقی ها بعدا به دو دسته ی سلجوقیان بزرگ و سلجوقیان روم تقسیم شدند که جدا شدن سلجوقیان روم تحت رهبری موسی نامی را که جانشینش اسرائیل نام دارد، لاکاپله با جدا شدن موسای پیامبر و بنی اسرائیلش از مصر تطبیق میکند. عثمانی ها هم از دل همین سلجوقی ها درآمدند و مشابهشان در تاریخ عتیق یهود، حشمونی ها (عنوانی مشابه "عثمانی") هستند که علیه سلوکی های یونانی (سلوکی=سلجوقی) طغیان کردند و اورشلیم را به تصرف درآوردند. یونانی بودن سلوکی ها تضادی با ترک بودن سلجوقی ها ندارد، چون آنها دارند فرهنگ ترکی یهودی قبل از تصفیه ی ایدئولوژیک عثمانی ها در زمان محمود اول در قرن 18 را نمایندگی میکنند. سلوکی ها دنباله های لشکر اسکندر در شرق نزدیکند. در بازسازی لاکاپله اسکندر در ابتدا فقط یکی از اقمار فرهنگی نفوذ یافته بوده و به صورت فردیت یافته در قالب اسکندربیگی نمایندگی میشده که در خدمت سلطان محمد دوم بوده، ولی بعد علیه او شوریده و پس از شکست، به ایتالیا گریخته است. این، انعکاسی از طغیان شاخه های غربی اشرافیت اروپایی علیه بنیادهای تاتاری خود است که در حمایت از فرهنگ یونانی سرکوب شده در شرق تداوم می یابد. اسکندر به عنوان نماد یونانی گری، خودش هم شباهتی با موسی دارد. درست مثل موسی که به خاطر دزدی از مصریان تحت تعقیب لشکر فرعون قرار گرفت، اسکندر هم به خاطر دزدی از سر سفره ی داریوش شاه پارس، تحت تعقیب لشکریان پارس قرار گرفت و همانطور که لشکریان فرعون در تعقیب موسی در دریای سرخ غرق شدند، تعقیب کننده های اسکندر هم در رود فرات غرق شدند. پارس کشوری است که در نوشته های یونانی، توسط سیروس بزرگ بنا شده است و این سیروس همان کورش روایات یهودی است که در کتاب اشعیا مسیح خدا معرفی شده است. نام کورش به معنی خدا و البته تلفظ دیگر عنوان کریست برای عیسی مسیح است و با این حال، کورش در کتاب اشعیا آشوری خوانده شده است. چگونگی ایجاد مرز آشور و پارس، در بخش دیگری از کتاب مقدس به نام استر آشکار میشود که در آن، کورش، اخشوارش نام دارد و تحت تاثیر همسر یهودیش استر، مردخای یهودی را نخست وزیر میکند و او یهودیان را در کشور به قدرت میرساند. فومنکو و نوسفسکی، با تطبیق و درهم آمیزی دو شاه مسکو به نام های ایوان سوم و ایوان چهارم که هر دو ملقب به مخوف بوده اند، به این نتیجه میرسند که ایوان مخوف اولیه، نسخه ی اصلی کورش است که تحت تاثیر استر خود به نام النای مولداوی، اشرافیت یهود را در کشور قدرتمند میکند و آنها یک اشرافیت خارجی پروتستان را در کشور نفوذ میدهند. فومنکو و نوسفسکی همچنین شباهت هایی بین ایوان مخوف و شارل پنجم می یابند و نتیجه میگیرند که شارل پنجم، یک نسخه از ایوان مخوف است. شارل پنجم معروف به کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ بوده که نه فقط همخانواده با عنوان شارلمان بلکه هم معنی با آن است. شارلمان شاه فرانک ها بنیانگذار روم مقدس و درواقع روم غربی اصلی قلمداد میشود. فرانک ها نام خود را به فرانسه داده اند و پایتخت واتیکان مدتی در آوینیون در فرانسه ی جنوبی بود. لاکاپله، آوینیون را رم اروپایی اصلی و اولیه میشمرد و انتقال واتیکان از آوینیون به رم ایتالیا، آتش زده شدن رم پاپ کلمنت در حمله ی شارل پنجم، و سرکوب فرقه ی کاتارها در فرانسه ی جنوبی را سه روایت متفاوت از یک واقعه ی واحد میشمرد و با تغییر تفسیر مسیحیت در قرن های 17 و 18 تطبیق میکند. او همچنین با توجه به این که فراماسونری مدعی است بنیانگذارانش یعنی شوالیه های تمپلار دنباله روان کاتارها بودند، افسانه ی سرکوب تمپلارها توسط دستگاه کلیسا را برگرفته از قصه ی سرکوب کاتارها میخواند و معتقد است برعکس، کاتارها نابود شدند تا در دستگاه شارل پنجم بازتعریف شوند و این بازتعریف را کشیش های ژزوئیت بر عهده گرفتند که برای تمام دنیا تاریخ نوشتند و در همه جا هم سیستم مورد نظر خودشان یعنی امپراطوری را به عنوان اصل گم شده ی کشورها تعیین کردند. ارتباط این بازتفسیر با افسانه ی امپراطوری پارس/فارس در خود مسئله ی برخاستن رم نهفته است. دراینجا باید به تاریخ حشمونیان برگردیم که بعد از تصرف اورشلیم، با فریسیان بر سر قدرت به اختلاف برخوردند و احتمالا در همینجا مقر فریسیان به همراه میراث یونانی به رم منتقل شد. نام فرقه ی پاروسی یا فریسی، با عناوین پارس/فارس در ارتباط است. اوریجن و پورفیری نوشته اند که "پارسی" عنوان پیروان فرقه ی میترا بوده است. فرقه ی میترا را یهودیانی که همراه جوزفوس فلاویوس به خدمت وسپازیان در روم درآمدند و در دستگاه آن نفوذ یافتند ایجاد کردند. ژولیوس سزار بنیانگذار سیستم امپراطوری در روم که در قبل از این جریانات در تاریخ گنجانده شده است، عنوان "پونتیفکس ماکسیموس" را با خود حمل میکرد که عنوان پاپ آیین میترا بود. او همزمان تجسم زمینی ژوپیتر یا جوویس به شمار میرفت که نسخه ی لاتین یهوه خدای یهود است. در ونیز، بندر مرکزی اروپا و قطب بانکداران یهودی، 12خاندان به تعداد 12 قبیله ی یهود، حکمرانی میکردند. هنوز هم گفته میشود که اتفاقات اروپا توسط 13خاندان کنترل میشوند. اگر با همین برداشت مضمون پیدایش روم را به شورش آن علیه سیستم های قبلی مربوط کنیم، میبینیم که یهودیت در مقام یک مذهب ایزدی، جای آشور را گرفته است و این کار را با تحریف برخی متون مقدس قبلی انجام داده است چنانکه در کتاب اشعیا میبینیم آشور تا جایی از کتاب، حکومت برگزیده ی خدا است ولی از آنجا به بعد، بدون این که معلوم باشد چرا، مورد نفرین قرار میگیرد و آرزوی نابودیش میرود. در کتاب مقدس استروگ، سقوط نینوا پایتخت آشور در دوران شلمنصر اتفاق افتاده است. کتاب مقدس مسکو منسوب به 1663، نام شلمنصر را به انماسر تغییر میدهد و میگوید نینوا توسط نبوکدنصر و اخشوارش نابود شد. احتمالا نبوکدنصر و اخشوارش در ابتدا یک شخصیت بوده اند. هر دو آنها از جایی به یهودیت متمایل شده اند. نبوکدنصر شاه بابل و اسیر کننده ی اشراف یهود، با دیدن معجزه ی از آتش زنده درآمدن دانیال نبی، پیرو او شد و "داریوش اخشوارش" شاه شوش، با دیدن معجزه ی مشابه زنده درآمدن دانیال از گودال شیران، تابع او شد و دشمنان دانیال را طعمه ی شیران نمود. در برخی روایت ها دانیال یک خواجه یعنی تلویحا مرد زن شده بوده است که با این تعبیر، میتوان فهمید که چطور در روایت دیگر این قصه در کتاب استر، اخشوارش تحت تاثیر یک زن به نام استر، به یهودیت متمایل شده است. درواقع مرز کورش آشوری و اخشوارش پارسی، در وارد شدن استر و مردخای یهودی به صحنه تعیین میشود. درحالیکه در کتاب های عزرا و نحمیا که آنها هم به دوران کورش یا نسخه های دیگر منفرد شده از او چون داریوش و اردشیر نسبت داده میشوند، یهودی بودن باید آشکار باشد، در کتاب استر، مردخای و استر، تا مدتی یهودی بودن خود را مخفی نگه میدارند، احتمالا به خاطر این که یهودیت یک بدعت نوظهور است. این را میتوان در نام های مردخای و استر هم یافت که تحریفی از نام های مردوخ و عیشتار خدا و الهه ی بزرگ بابل هستند. در بازتعریف فرهنگ بابلی-آشوری به صورت انسان نماهای مقدسی چون مردخای و استر و تحت قدرتنمایی مستقیم اشراف یهود، نبرد با سیستم نوظهور، اسم رمز به خود میگیرد و به جنگ با بابل تعبیر میشود طوری که میتوان گفت فاحشه ی بابل و اژدهایش که در آخرالزمان مسیحی، مقابل مسیح قرار میگیرند، همان عیشتار و مردوخ، ولی درواقع کنایه به استر و مردخای باشند و رویای نویسندگان، احیای مذاهب پیشین بوده است و شاید به همین خاطر است که در اسلام، هم دیدگاه های آخرالزمانی خیلی محبوب بودند و هم بدبینی به یهود.:

“ETUDE DE CHRONOLOGY6”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 MARS 2022

درواقع دلیل این چرخش، این است که خود یهودیت، روی ریشه های اعتقادی سرکوب شده توسط خود استوار است و نبرد مردوخ با تهامات اژدهای ماده که برای خلقت جهان اتفاق افتاد، هنوز در افسانه های یهودی-مسیحی به شکل نبرد یهوه با اژدهای لویاتان، سنت جورج با اژدها، میکائل فرشته با اژدها، و انواع و اقسام شوالیه های جزئی تر مسیحی با اژدها تکرار میشود درحالیکه همین اژدها مظهر تاتارها و امروزه بیشتر چینی ها است که جریان موسوم به غرب از قدیم در حال نبرد با آنها بوده است. در اساطیر قبطی مصر باستان، اژدها به موجودات آبزی چون اسب آبی و تمساح تشبیه میشده است. اسب آبی، تجسمی از الهه ی مادر همچون تهامات بابلی است که در مصر تاورت یا تئوریس نامیده میشده است. نسخه ی زمینی اسب آبی از نظر قبطیان، گاو بوده است که تجسم هاثور الهه ی زهره و نسخه ی مصری عیشتار بوده است. جرالد مسی، اصطلاح هفت هاثور درباره ی هفت الهه ی گاو در مصر را به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر ربط میدهد که تجسم الهه تاورت بوده است. دب اکبر، مادر دب اصغر است که محل ستاره ی قطبی و عمود جهان به صورت کوه کیهانی است. بالای این کوه، بهشت آسمانی و همتای سرزمین موعود بنی اسرائیل قرار دارد. بنا بر کتاب یوشع (3 : 10) سرزمین موعود به هفت ملت کنعانی، ختی، حوی، فرزی،جرجاشی، آموری و یبوسی تقسیم میشده است. همین هفت ملت، ساکنان تشکیل دهنده ی اریحا بوده اند. جرالد مسی معادل این هفتگانه در افسانه ی تروآ را هفت دیوار شهر تروآ میشمرد. مسی، سقوط تروآ به خاطر یک زن (هلن) را استوار بر افسانه ی قدیمی تری میشمرد که مطابق آن، این زن، جاسوس آخایی ها بوده است. [=نسخه ی هومری استر.] هلن آخایی، ظاهرا همسر یک شاهزاده ی تروایی شد تا بهانه ی حمله ی آخایی ها به تروآ شود، ولی به نظر مسی، تمام این مدت در زمین آخایی ها بازی میکرد. دلیل این است که مسی، معتقد است نقش هلن در سقوط تروآ همان نقش راحاب در سقوط اریحا است. راحاب فاحشه ای اهل اریحا بود که با گرفتن قول در امان ماندن خودش و خانواده اش از آسیب یهودی ها، به شهر خیانت کرد. مسی دراینجا یادآوری میکند که لغت راحاب در زبان آشوری به معنی تمساح است و بنابراین راحاب نسخه ی دیگری از تاورت در اساطیر مصری است. مسی این مطلب را به روایتی از نبرد هورس خدای خورشید با سوت ارباب تاریکی ربط میدهد که بر اساس آن، تئوریس/تاورت که همسر سوت بود، او را ترک گفت و به لشکر هورس پیوست. مطابق اساطیر مصری، پیروزی هورس با جمع آمدن او و خدایان در جایی به نام شنو رقم میخورد که مسی، آن را از نظر اسمی با دشت سین مقایسه میکند که در کتاب مقدس بعد از گذر موسی و قومش از دریای سرخ سر میرسد. در باورهای قبطی همچنین شنیو نام کوهی است اساطیری که جایگاه مآت یا قوانین است و ارواح مردگان در قله ی آن، مورد داوری قرار میگیرند. شنیو به معنی محور چرخش است و باز یادآور گردش چرخ آسمان حول محور ستاره ی ثابت قطبی است. نام های شنیو و شنو همچنین یادآور نام کوه سینا است که محل ملاقات موسی با یهوه بوده است. با این حال، برعکس هوتپ یا عمود قطبی اساطیر مصری، کوه شنیو در شرق مصر قرار دارد و محل طلوع خورشید است. مسی، آن را با جبل موسی در عربستان پطرا در اردن کنونی تطبیق میکند. احتمالا 12گانه بودن قبایل همراه موسی هم به 12 خانه بودن خورشید در دایره البروج ربط دارد. آمنتا یا جهان زیرین مصری هم به 12 ناحیه تقسیم میشود. ارواح انسان های تبعید شده به زمین، از دالانی در کوه هوتپ به اعماق زمین میروند و به راهنمایی خدای خورشید که در غروب به جهان زیرین سقوط کرده است، از آن درمی آیند و بنابراین تعجبی ندارد که یک همتای بهشت هم در شرق داشته باشیم. در این تمقیل، زندگی زمینی، متشبه به زندگی در جهنم جهان زیرین است. به همین دلیل، نامجاهای آمنتا، همان نامجاهای سرزمین قبط یا مصر است و خروج مردمی به رهبری موسی از مصر به مقصد اورشلیم در شرق نیز همتای سفر انسان های صالح از جهنم زمینی به بهشت آسمانی است. در عین حال، مسی یاداوری میکند که نام "موشه" (موسی) میتواند تلفظی از "ما-شو" تلقی شود که ترکیب ما(آت) با نام شو خدای شیر شکلی است که تجسم یهوه به شیر را به یاد می آورد. میتوان این نام را به شوی قانونگذار معنی کرد. از طرفی مآت به خاطر ارتباط با قانون، به یک ترازوی دو کفه تشبیه میشود که نامی مشابه مآت یعنی "ماخ" داشت. به خاطر دوگانگی ترازو، ماشو نیز به دو رهبر تا حدی متفاوت خروج یعنی موسی و یوشع تقسیم شده است. از روی کلمه ی ماخ، میتوان شوی قانونگذار را همان شو-آنحور خدای کوه هوتپ ولی این بار در یک جایگاه شرقی به خاطر ارتباط با خورشید شمرد که قوانین جهان را برای خدای دیگر رع-هار-ماخو (رع-هورس ترازو یا عدالت) تدوین میکند و سرفصل این قوانین در شهر اون یا آنو در مصر نگهداری میشده است. تحوت، خدای کتابت، در متنی قبطی، کاتب «رع-هار-ماخ» خوانده شده است که برای او الواحی تهیه کرده است و این یادآور تحویل داده شدن قوانین یهوه در الواحی به موسی در بالای سینا است. در تاریخ مانِتو آمده است که موسی در اصل، یک کاهن اهل شهر اون در قبط بوده که علیه فرعون شوریده و بعد از شکست خوردن همراه افرادش به آسیا گریخته است. بنابراین اوزارسف، با دزدیدن الواح خدا، صاحب تام الاختیار امتیاز هویت دهی به رع-هار-ماخو شده و میتوانسته خود را یک "ما-شو" یا موشه/موسی تصور کند که قوانین خدا و جهانش را دچار تغییراتی میکند، ازجمله در ترکیب آن با قوانین دیگر خدای مصری تعیین کننده ی مآت به نام آتوم-هوهی که عنوان هوهی میتواند تلفظ دیگری از یهو یا یهوه باشد. آتوم خدای خورشید غروب است که غروب ازیریس در قتل او به دست سوت و سپس بازگشت ازیریس به شکل هورس را به یاد می آورد. ازیریس مجسم به گاو نر بود و یوشع هم موقع عبور از رودخانه ی اردن بر گاو نری سوار بود.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P676-687

ظاهرا یوشع سوار بر گاو نر، همان لائوتزو سوار بر گاو نر است و اشاره به صورت فلکی عوا یا گاوران دارد. اما این بار، گاوران به جای غرب، میل به حرکت به سمت شرق دارد. او همان خدای خورشید است که در غرب غروب کرده و اکنون در قالب مسیح نوزاد از نو متولد شده و راه شرق را میپیماید تا از نو متولد شود. این حرکتی از قلب تاریکی، به سمت عالم روشنایی است و همانطورکه از شرق به غرب ممکن است، از شمال به جنوب هم ممکن است چون در نیمکره ی شمالی که کانون این افسانه ها است، هرچقدر از شمال به سمت جنوب حرکت میکنیم، روزها طولانی تر میشوند. به همین دلیل هم هست که همانطورکه مهاجرت یهودیان از قبط به شرق نزدیکش در عربستان را داریم، مهاجرت یهودیان ترک تبار از روسیه در شمال به خاورمیانه در جنوب را هم داریم. در مقایسه با مصر جهنمی کنونی که کانون تمدن غرب در اروپا است، خاورمیانه هم یک شرق نزدیک و هم یک جنوب نزدیک است. به همین دلیل هم موضع گذاری های خاورمیانه ای کتاب مقدس علیرغم عیب و ایرادهایشان از سوی غرب تایید شده و یک اسرائیل اروپایی در همسایگی مصر و در منتها الیه غرب عربستان آن تعبیه شده است. به همین ترتیب، یک ایران همهویت شده با پارس که از نظر اندازه نسبت به اسرائیل، یادآور بزرگی آشور نسبت به یهودیه ی داود باشد، به عنوان رقیب اسرائیل مدرن در جذب مرحمت الهی ایجاد شده تا امپراطوری سازی های شیطانیش، بهانه ی دخالت های اسکندرهای موسایی مدرن غرب را در خاورمیانه فراهم کند. اما فراموش نکنیم که همه ی اینها دنباله ی تحریف های ژزوئیت ها و کارفرماهای سیاسیشان در مذهب خورشیدی-نجومی کهن است. ظاهرا باید این خدایان غربی به اندازه ی مسیح و یوشع، حاملان بهشت و نور بهشتی باشند. ولی بیشتر مردم امروز شرق، از تابیدن اشعات الکترونیکی مصنوعی آنها به شرق، احساس بودن در بهشت پیدا نکرده اند. اگر بخواهیم باور داشته باشیم که نقشه ی الهی اولیه واقعیت داشته باشد –که طرح بالا نشان میدهد غربی ها علیرغم کفرپراکنیشان در جهان، با استفاده ی ابزاری از آن طرح، خودبخود تاییدشان کرده اند- پس ترکیب این دانسته با تجربه ی فعلی نشان میدهد که تمدن غرب، چه در جاهایی که حسن نیت یا سوء نیت نشان داده است، فقط چراغ راه بهشت است و نه آورنده ی آن. خیرخواهی ها و شرخواهی های غرب، به ما بسیاری از حسن ها و عیب های سنت هایمان را نشان داده و ما میتوانیم از آمیختن این تجربه به جنبه های مثبت آمده از سمت غرب، برای ساختن جهان بهتری برای خود و دیگران، استفاده کنیم.

مطلب مرتبط:

قالب بندی های اثیری مصنوع بشر: وقتی شیاطین تبدیل به کلمات میشوند.

مغول های معمار: جهانی که تخریب میشود تا به معبد جدیدی بدل گردد.

تالیف: پویا جفاکش

در 4 ژانویه ی سال 1908 میلادی، دادگاهی در مینه سوتا در مورد این که آیا جان سوان و چند مهاجر فنلاندی دیگر، شهروند ایالات متحده محسوب میشوند یا خیر، برگزار شد، زیرا شرایط شهروندی فقط درباره ی سفیدپوستان و سیاهپوستان تعریف شده بود و دادستان منطقه، جان سوییت، بر آن عقیده بود که مهاجران فنلاندی، مغول هستند. قاضی ویلیام ای.کانت بعدا به این نتیجه رسید که مردم فنلاند ممکن است ابتدا مغولی بوده باشند، اما آب و هوایی که مدت ها در آن زندگی میکردند، و مهاجرت های تاریخی به فنلاند و جذب قبایل ژرمنی (توتون ها) که او «فنلاندی های خالص» مدرن را از آنها غیر قابل تشخیص میدانست، جمعیت فنلاند را به یکی از سفیدپوست ترین مردم اروپا تبدیل کرده است. اگر فنلاندی ها اصل و نسب مغول داشتند، این اصل و نسب، دور و رقیق بود. جان سوان و دیگران شهروند ایالات متحده شدند و از آن روز به بعد قانون، برخورد با مهاجران فنلاندی و امریکایی های فنلاندی تبار را به عنوان غیر سفیدپوست ممنوع کرد. این که تا سال 1908 در ایالات متحده فنلاندی ها مغول محسوب میشدند، در مقایسه با نگاه مشابه اروپاییان دیگر به فنلاندی ها غیر طبیعی نبود. موضوع فقط این نبود که فنلاندی ها آثار واضح نژاد مغولی بر چهره ی به شدت سفید خود دارند. سرهای آنها هم به نسبت بدنشان بسیار بزرگ به نظر میرسید و این، خصیصه ای بود که اروپاییان مسافر به قسمت های سیبریایی روسیه، به وضوح در اقوام مغولی روسیه مشاهده کرده بودند. در قدیم، معمولا سر بزرگ، نشانه ی هوش زیاد تلقی میشد و در جهانبینی حکمران بر نظام سرمایه داری، فرد هوشمند، آدم تنبلی بود که از هوشش برای به بردگی گرفتن دیگران استفاده میکرد تا آنها به جایش کار کنند. این توضیح خوبی بود برای این که چرا اقوام ترک-مغول تمام اروپا و آسیا را فتح کردند ولی لزوما در همه جا نژاد خود را به جا نگذاشتند. آنها ممکن بود در بسیاری از کشورها جمعیت قلیلی بوده باشند که با استفاده از هوش خود، سرزمین را فتح کردند و بعدا در اثر ازدواج مداوم با بومیان در آنها تحلیل رفتند، مانند اسکاتلندی ها که مدعیند نامشان از اسکیت ها گرفته شده و به تبار نیم مصری-نیم اسکیتی آنها برمیگردد ولی بیشتر اوقات نشانه های آشکار مغولی در چهره ندارند یا ترک های ترکیه که به زبان ترکی اوغوزی (ترکمنی) صحبت میکنند ولی اکثرا بیشتر شبیه اروپایی ها و ارمنی هایند تا ترکمن ها؛ همچنین هونگری ها (اوگری/اویغورها) که کشوری به نام خود ایجاد کردند که اکنون کاملا اسلاو است. به دلیل همین ارتباط بین هوش با جنگ و سروری در جهانبینی اروپایی، تاریخ ترک ها و مغول ها به گونه ای نوشته شده که در آن، آنها تمام هوش خود را متوجه جنگ کرده اند و به دلیل گرته برداری صرف از تمدن بومیان، خود هیچ تمدنی ایجاد نکرده و حتی تمدن های بومیان را نابود کرده اند. زندگینامه ی چنگیزخان، افراط بسیار شدید در این جهانبینی است. این زندگینامه از داستان خیالی محض BAAVUDAY TSEND GUN روشنفکر ملی گرای مغولستانی در سال 1908 گرته برداری شده است. ادعا میشود که این زندگینامه مربوط به بخشی گم شده از اسناد سلسله ی یوآن چین معروف به "تاریخ سری" بوده است ولی این احتمالا فقط یک بهانه برای تاریخی نشان دادن این قصه ی به شدت غیر قابل باور است. جالب اینجاست که تاریخ اروپایی حتی به خاطر منافعش به تالیف ملی گرای مغول هم وفادار نمانده و به عنوان مثال، درحالیکه نویسنده ی زندگینامه، چنگیزخان را فردی بسیار وفادار به همسرش نشان داده است، تاریخ اروپایی ادعا میکند چنگیزخان اینقدر به تمام زنان سر راهش تجاوز کرده که دی ان ایش الان در بخش اعظم مردم جهان به حیات خود ادامه میدهد!!! یک دلیل علاقه ی شدید تاریخ غرب به زندگینامه ی چنگیزخانِ اختراع ناسیونالیسم مغول که در هیچ جنگی شکست نمیخورد این است که توضیح کم دردسری برای از بین رفتن تمدن هایی که وجود ندارند یا قرار است چند بار تخریب شوند ارائه میدهد بی این که روند تاریخ اروپا را دچار مزاحمت های زیادی کند. در این مورد، بخصوص تمدن یونانی باکتریا مورد توجه است که ظاهرا در اوایل هزاره ی اول میلادی با جانشین شدن کوشانی ها با هپتالی ها یا هون های سفید از بین رفته است، سپس بعد از وقفه ای طولانی در حدود سال 1000 میلادی با نام جدید "خراسان" از نو برآمده تا در حدود 1200میلادی در یورش چنگیزخان و با قتل یک میلیون نفر به دست مغول ها در عرض یک ساعت (باور میکنید بعضی مورخ ها به چنین داستانی اعتقاد دارند؟!) محو و نابود شده است. درحالیکه از خراسان اخیر چیز زیادی به جا نمانده، آثار تمدن های یونانی-باکتریایی به طرز مرموزی حتی تا بعد از یورش افغان ها و تشکیل کشور افغانستان در قرن 18 باقی مانده بودند. بعد از خروج شوروی از افغانستان، شریرترین آدم های ممکن با "چکش معمول اسلام" در افغانستان به قدرت رسیدند تا در همان حین که تجارت تریاک انگلیسی ها را رونق میدهند، به نام مبارزه با بتپرستی، غربی ها را از شر بقایای تمدن های مزاحم در آسیای مرکزی خلاص کنند. درحالیکه با افتادن این آتش به جان آسیای مرکزی، کمتر آدم چیزفهمی حتی فکر سفر کردن به آنجاها را میکند، داستان "خراسان" دوم تا اندازه ی زیادی حقایق تمدن واقعی تر و فعلا قدیمی تر آسیای مرکزی را آشکار میکند چون نسخه ی دوم همان است همانطورکه چنگیزخان به خاطر مغول بودن و بنابراین به عهده گرفتن وظیفه ی جانشینی هون ها، گناه هپتالی/هفتالی ها را به گردن گرفته است. این هفتالی ها یا افتالیت ها را معادل با نفتالی های یهودی –"نا" ی تعریف آرامی به اضافه ی افتالی- میدانند که به خاطر سفیدپوست بودن بنیانشان باعث ایجاد اصطلاح هون های سفید شدند. ظاهرا تغییر خراسان بیش از این که یک رویداد بیرونی بوده باشد، یک تحول مرحله به مرحله ای در جهت ریشه کن کردن بقایای تمدن پیشین به بهانه ی یکتاپرستی یهودی بوده است. این ازآنجا روشن میشود که خراسان توصیف شده توسط مورخان مدرن، هویتی فارسی به خود گرفته ولی همزمان منبع لایزال فلسفه ی یونانی است همانطورکه تمدن یونانی باکتریا علاقه مند به هنر یونانی بود. پارسی/فارسی زبان معمول یهودی ها در خاورمیانه و هند بوده و به اصطلاح پاروسی/فریسی برای یک فرقه ی مهم یهود برمیگردد. در تاریخ رسمی، فارسیان به این دلیل در آسیای مرکزی نیرومند و قادر به تاسیس کشور خود شدند که در دعوای بین دو پسر هارون الرشید، طرف جریان برنده را گرفتند و بعدا علیه همو شوریدند. این هارون خلیفه که بعد از برادرش موسی به خلافت میرسد، همان هارون برادر موسای پیامبر در اساطیر یهود است و دو پسرش هم نمایانگر دو شاخه ی متفاوت برخاسته از هویت اویند. میدانیم که هارون اسرائیلی در بین گروه هایی از یهودیان و مسیحیان، متهم به بدعت گوساله پرستی و تحریف دین یهود است، در مقابل در شریعت اسلامی، هارون از این بدعت مبرا است و خدا در انتخاب او به عنوان پشتیبان موسی اشتباه نکرده است. در بسیاری از نظریات توطئه ی مسیحی، آورندگان فراماسونری و ایلومیناتی، یهودیان بدعتگزاری بودند که در ماجرای گوساله پرستی ظهور کردند. از طرفی فراماسونری و ایلومیناتی دنباله ی کیش شوالیه های تمپلار جنگ صلیبی شمرده میشوند که به پرستش بت باهومد یا بافومت متهم بودند که تلفظ دیگر نام "محمد" پیامبر شمرده میشود. این بت، معروف به "خروف" بود، لغتی که "فون همر" آن را به گوساله ترجمه و تلفظ دیگر لغت calf به همین معنا در انگلیسی عنوان کرده است. گوساله دراینجا اشاره به عصر فلکی "ثور" یا گاو دارد که در قبل از عصر ظهور مسیح قرار داشته و مسیحیت به آن خاتمه داده است، چون مسیح به دلیل نامیده شدن به بره ی خدا، با صورت فلکی حمل یا گوسفند تطبیق میشد که عصرش به عصر ثور خاتمه داد و یهوه یعنی خدایی را که به شکل مسیح درآمد و در قالب مسیح قربانی مردم شد را با دوران ابراهیم و یهودیان در عصر حمل برابر نمود. بنابراین بازگشت گوساله، بازگشت دوران کفار است و همزمان با ظهور محمد و مذهبش اسلام در بعد از عصر مسیح تطابق می یابد. چون محمد معادل آنتی کریست هم هست. احتمالا آنتی کریست در ابتدا نه به معنی دشمن مسیح، بلکه به معنی کسی که مذهب مسیح را منسوخ میکند بوده و کلیسا که تمپلارها هم از جنگ صلیبی آن برآمدند بود که تفسیر شیطانی از آنتی کریست را رواج داد. ازاینرو آنتی کریست با تفسیر فارقلیط انجیل به منجی آینده و معنی شدنش به "احمد" در آرامی و "آمد" در قبطی تطابق می یابد که در معنی «ستایش شده» معادل محمد است. این باعث میشود دعوای دو پسر هارون، درواقع دعوای خدای یهود و مذهب ماقبل آن باشد. اسم های این دو برادر، گویای همه چیز است. برادر بزرگ، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است. او بیشتر با لقبش "امین" شناخته میشود که باز هم لقب محمد پیامبر است. برادر دوم که سرداران پارسیش جان برادر اول را میگیرند، "عبدالله" نام دارد که ترجمه ی عربی لغت "اسرائیل" به معنی بنده ی خدا است. لقب او "مأمون" است که تلفظ دیگر لغت "مأمین" نسخه ی عبری کلمه ی عربی "مؤمن" است. در یهودیت، لغت "مأمینیم" در مقابل لغات "شالمیت"، "مشولای" یا "مشولام" قرار میگیرد که معادل لغات "اسلامی"، "مسلم" و "مسلمان" برای پیروان مذهب اسلام است. در تارگوم انکلوس، شالمیت ها با قینی ها در تاریخ باستان تطابق میشوند که موسی نزد رهبرشان یثرو در مدین درس آموزی کرد ولی بعدا قبیله ی آنها را نابود نمود. قینی ها یکی از ده ملت ذکر شده در سفر پیدایش 19 : 15 هستند و راشی آنها را معادل با ملت های ادوم، عمون و موآب میشمرد. امروزه این ملت ها تعریف محدودی دارند ولی قبلا مشولام با لغت جامع تر GER تطابق می یافتند. معنی اصلی "گر/جر"، بیگانه است ولی بعدا و به خاطر ساکن شدن بیگانه ها در میان یهود و پذیرش بخشی از قوانین یهود، معنی بیگانه ی یهودی شده و یا بیگانه ای که تا حدی به یهودی نزدیک است را یافت و درنهایت مفهوم بیگانه ی پیرو کیش نوح را پیدا کرد. اعتقاد بر این بود که نوح، همان مذهب آدم را دنبال کرد و فقط قانون ممنوعیت خوردن اعضای بدن جانور زنده را به آن افزود. بسیاری از قوانین معمول ملل متمدن در دنیای باستان مثل ممنوعیت کفرگویی، زنا، تجاوز جنسی، قتل و دزدی، و همچنین اهتمام به برگزاری دادگاه های عدالت، جزو قوانین آدم و نوح شمرده میشوند که در یهودیت هم برقرارند. به احتمال زیاد، نوح مد نظر دراینجا همان آتراهاسیس در نسخه ی بابلی سیل نوح است که جامعه ای که پس از سیل بنا نهاد، منشا تمام جوامع متمدن بین النهرین بود. نماد نوحی ها و بنابراین مشولام، رنگین کمان یا قوس قزح عنوان شده است به نشانه ی این که بعد از پایان سیل نوح، رنگین کمانی به نشانه ی ظهور عصر جدید، در آسمان هویدا شد. میمونیدس مشولام را به دو دسته تقسیم کرد: 1-"چوخمی اوموت ها عولم" که علیرغم پیروی از قوانین مثبت نوح، به یهودیت اعتقاد ندارند. 2-"هاسیدی اوموت ها عولم" که معتقدند قوانین نوح همان قوانین یهودیت است و با مامینیم تطبیق میشوند. شعبه ای از شق اخیر، با پذیرش این مطلب عملا یهودی میشوند که دراینجا جزو "گر زدک ها" یا بیگانه های نوکیش قرار میگیرند و تقریبا به طور مطلق از قوانین فریسی ها تبعیت میکنند. مهمترین مکاتب آنها مکاتب بیت آلفا، بیت شیریم و طبری بوده اند. عنوان زدک، به طرز روشنی با نام فرقه ی صادوقی ها یا الصادقین قابل تطبیق است. آنها در دو دسته ی اسماعیلی ها و ادومی ها طبقه بندی میشوند. عنوان "ادومی"، مذهب الاگابالوس، و از روی آن، مذاهب رومی و مسیحی را تحت پوشش قرار میدهد. در مقابل، عنوان "اسماعیلی" به پیروان اسماعیل پسر ابراهیم از قطوره برمیگردد که عنوان دیگرشان یعنی "هاجری ها" کاملا جانشین لغت "(ها) گر" است چون قطوره به دلیل برخاستن از گرهای نوحی، ها-گر یا هاجر نامیده میشد و این باعث شد که بعدا به اشتباه تمام هاجری ها یا نوحی ها فرزندان ابراهیم از نسل اسماعیل شمرده شوند. این که آنها خودشان این نسب را پذیرفتند فقط میتوانست در نتیجه ی فعالیت صادوقی ها در بین آنها باشد. گفته میشود که گروه موسوم به اسماعیلی ها توسط یکی از شاگردان آنتیگونوس سوکو از معلمان صادوقی قرن سوم قبل از میلاد در میان نبطیان ادوم تاسیس شد هرچند فقط در قرن اول میلادی ادعای نسب بردن از اسماعیل را نمود. شاید این موضوع باید با برکشیده شدن کیش صادوقی بر ضد فریسی گری توسط یوحنای هیرکانی مرتبط باشد. یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونی بود که علیه حکومت یونانیان شورید و موفق به تصرف بیت المقدس و مبارزه با بدعت های سامری شد ولی چون برخلاف میل فریسیان که حکومت یهود را از آن اشرافیت داودی طلب میکردند، همزمان شاه و کاهن اعظم شد، با فریسیان درافتاد و صادوقیان را به جای آنها به قدرت رسانید. یوحنا، گروهی از اعراب ادوم EDOMمعروف به ارکولی ها را بعد از شکست دادن مجبور به انتخاب بین مرگ و پذیرش دین یهود نمود و چون آنها یهودی شدند، به نام ایدومی IDEUMIANS شناخته شدند. بیشتر اهالی ایران کنونی از نسل ایدومی ها شناخته میشدند. آنها همچنین ریشه ی گروه موسوم به "هاجریم پهلوی" شمرده میشدند که زبان فارسی از زبانشان پهلوی ریشه گرفت. همچنین اعتقاد ایدومی ها به الاگابالوس یا میترا که خدای اخوت جنگجویان رومی شد و بعدا جای خود را با مسیح عوض کرد، نقش مهمی در نامیده شدن روم به ادوم در ادبیات یهودی غربی ایفا کرد. به نوشته ی جورج سینکلوس، در قرن هفتم، ایدومی ها تلاش وسیعی در جهت گستراندن یهودی مآبی در بین نایهودیان نمودند تا جایی که در زمان حکومت عبدالملک مروان فرمانروای اموی، یهودیت به عنوان یک دین پایه ای در تمام بررسی های مذهبی تثبیت شد و با این حال، خود عبدالملک، به مکتب ایدومی ها پایان داد و باعث مهاجرت آنها به میان ترک های یهودی شده ی خزر در شمال و تکثیر اندیشه های ایدومی در بین آنها گردید. به نظر میرسد نسبت داده شدن یونانی گرایی و یونانی دوستی به اموی ها، با ارتباط ریشه ای آنها با صادوقی ها و از طریق آنها حشمونیان مرتبط باشد. چون حشمونیان که به نام دشمنی با بتپرستی یونانی، یهود را علیه یونانیان شوراندند، درنهایت خود به لذت های یونانی روی آوردند و یونانی مآبی را رواج دادند. بدین ترتیب انواع و اقسام تفکرات یونانی از رواقی گری تا اپیکوری مسلکی بر صادوقیان اثر نهاد و این شد که به عقیده ی لاورنس شیفمن، اعتقادات کاهنان صادوقی از انکار برخی فرشتگان، وجود روح و زنده شدن دوباره ی مرده، تا پذیرش همه ی اینها و پذیرش کل کتاب مقدس دچار نوسان شد و یکدستی مذهب آنها را از بین برد. شیفمن معتقد است که الواح بحرالمیت نشان میدهند که جامعه ی مذهبی قمران در همان حال که پیرو معلمی به نام صادوق بوده است، با کاهن اعظم صادوقی برگماشته ی حشمونیان دشمنی داشته است. احتمالا نقد فلسفه ی ضد تورات آپیکورسوس در سنت تلمودی و اتهام به رواج آن در بین صادوقیان از سوی تلمودی ها، اشاره به علاقه ی اشرافیت حشمونی به لذت پرستی اپیکوری دارد. در اسلام هم اتهامات مشابهی به امویان زده و دلیل شورش علوی ها و زبیری ها علیه بنی امیه شمرده شده است. اموی ها بدون استحقاق واقعی و به دلیل پارتی بازی های فامیلشان عثمان که خلیفه شده بود به قدرت رسیدند. از طرفی حشمونی ها را فومنکو نسخه ی دیگر ترکان عثمانی و نامشان را تلفظ دیگر لغت "عثمانی" میشمرد. شاید این دو عثمان در ابتدا یکی بوده اند. اموی ها با بیزانس یونانی جنگیده اند و عثمانی ها حتی به آن پایان داده اند طوری که فومنکو تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی ها را نسخه ی دیگر تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها میشمرد. با این حساب، وابستگی اموی ها به ایدومی ها در عین خیانت آنها به ریشه ی خود، مشابه رابطه ی مشابه مذهب حشمونی با ریشه ی صادوقی آن است و هر دو در ارتباط احتمالی عثمانی ها با قرائیان ترک زبان منطقه ی شمال دریای سیاه جمع می آید چون این قرائی ها خود را پیرو صادوقی ها میشمردند بی این که به تمام اصول صادوقی پایبند باشند. درواقع عثمانی ها را میتوان دنباله ی ایدومی های تاثیرگذار بر خزرها شمرد و نتیجه گرفت که تاریخ گذشته ی ایدومی از روی روابط بعدی عثمانی-ایدومی جعل و بازسازی شده است. عنوان "خزر" با عنوان "هوسار" برای جنگجویان مجار همریشه است و با توجه به این که کلمه ی "ماگار/مجار" تلفظ دیگر لغت "مغول" است، میتوان مغول های تاریخ خاورمیانه و قلمرو اسلامی را دنباله ی خزرها شمرد. عنوان "خزری" به صورت "هزاره" بر روی مغول نژادهای امروزه فارسی گوی افغانستان به جا مانده که در گذشته ترک زبان بودند. آنها میتوانند در ریشه ی مغول های هند باشند که زبان فارسی را زبان رسمی هند کردند و اگرچه هم مغول های هند و هم مغول های چنگیزی در فارسی "مغول" خوانده میشوند، در اروپا برای رد گم کردن، اولی را Mughal و دومی را MONGOL میخوانند تا ارتباطشان کشف نشود. نتیجه این که مغول از طریق برابری با ماگار یا قوم ماگ، در یک زبانشناسی کاملا ترکی، در مقابل سامری به معنی قوم سام قرار میگیرد. پس شورش حشمونی علیه سامری ها، شورش عثمانی علیه ترکیب سامی-ترکی قبلی خاورمیانه به جهت بدعت سازی در کیش های ایدومی و اسلامی است که سامری را معادل "سومری" در اشاره به زبان های همزمان شبه ترکی و شبه سامی بین النهرین میکند. بسیاری از لغات سومری در زبان مجاری موجود بوده است همانطورکه ارتباطی بین زبان مجاری و زبان اتروسک ها یعنی قوم معلم رومی های لاتینی اروپا هم شناسایی شده است. سرزمین سومر با شنعار یا بین النهرین در کتاب مقدس تطبیق میشود که همه ی گروه های آدمیان از اولاد نوح که در آنجا ساکن شده بودند ریشه گرفتند. با همان فرض قبلی تعریف "ار/ایل" به قوم، "ایران" به معنی سرزمین قوم ها میتواند مابه ازای مناسبی برای آن باشد و فارسیان هم همانطورکه کتاب فارسی شاهنامه نشان میدهد، مدعی احیای ایران بودند. در اساطیر سومری، انکی یا ائا/حئا خالق زمین و ازجمله انسان ها بوده است. او خدای آب دهنده و ازاینرو مطابق با صورت فلکی دلو یا اکواریوس بوده است. در عصر ثور که نماد دوران ماقبل یهودیت است، انقلاب زمستانی که سالگرد تولد الگبل/الاگابالوس است و بعدا به کریسمس تبدیل شده است، در برج دلو رقم میخورد. اما در عصر حمل که مابه ازای دوران پیدایش مذهب یهودی-مسیحی است، انقلاب زمستانی از برج دلو به برج جدی یا بز منتقل شد و میتوان مطمئن بود که با این تغییر، خدای یهودی-مسیحی هم در تولد دوباره ی خود بزمانند شد و به شیطان معروف مسیحی بدل گردید. هر دو برج دلو و جدی به سیاره ی زحل تعلق دارند که که در لاتین ساتورن نامیده میشود و روز مقدس یهوه یعنی سبت یا شنبه هم روز خاص زحل در هفته است. اعتقاد بر این است که ساتورن توسط ژوپیتر که فقط نقاب دیگر خدای یهود است سرنگون شده و اکنون به همراه ایل و تبارش موسوم به تیتان ها در تارتاروس یا دوزخ به سر میبرد که تیتان، تلفظ دیگر لغت "شیطان" است و تارتاروس باعث نام گرفته شدن تاتارها یا مغول ها به تارتارها یعنی جهنمی ها. بنابراین خدای اخلاقی سابق تغییر محتوای چندانی نکرده و فقط به بهانه های نجومی به جهنم رفته تا مقاصد قبلی خود را علنی کند. خدایان پاگانی سابق از مسخ شدن انسان ها به حیوان ها ابایی نداشتند و تصاویر انسان هایی با سرهای جانوران در نگاره های قدیم، این مسخ شدگی را گرامی میدارند. معمول ترین تصویر از یک تاتار، او را جنگجویی سوار بر اسب نشان میدهد که اسب را به خدمت گرفته است. اگر او از به بردگی گرفتن اسب به عنوان یک حیوان ابایی ندارد، قاعدتا حق خود میداند که انسان هایی را هم که به حد حیوانات سقوط کرده اند به بردگی بگیرد. قطعا حکومت های مدرن هم از داشتن چنین اجازه ای استقبال میکنند ولی ترجیح میدهند که خواست خود را مستقیما به مردم نگویند و درحالیکه چاپلوسی مردم را میکنند، در عمل، مردم را به حیوان مسخ و برده ی خود کنند. پس دور کردن انسان ها از دانش، در هر جایی که لازم باشد، امری طبیعی در سیاست است ازجمله فراموش کردن قوانینی که دولت ها بسته به منافعشان آنها را زیر پای میگذارند. به همین دلیل، سیاست نابود کردن حافظه ی جمعی، موضوعی سابقه دار در تاریخ است و کمک میکند تا ارتباط های قبلی اقوام برای پنهان ماندن ریشه های سنت هایی که اکنون در کشورها قانون نانوشته اند و مورد سوء استفاده قرار میگیرند کمک کند. احتمالا توجه شدید تاتارها و مغول ها به سرزمین حاصلخیز چین برای سرمایه گذاری های فراجغرافیایی اتفاقی نیست همانطورکه افسانه ی ملاقات مارکوپولو با قوبیلای خان مغول در چین هم بی معنا نیست. احتمالا ترک ها و مغول ها اینقدر چین را فتح کرده و با مردم آن آمیخته اند که نتوان حتی حدس زد بومیان چین قبل از مغول شدن چه شکلی بودند. چینی ها امروزه مرتبا تمام دنیا را شهرسازی میکنند و بعد شهرهای خود را خراب میکنند و شاید در تمام طول دوران گسترش مغول ها همینطور بوده است. با این حال، شما میبینید که گذشته برای چینی های امروزی اینقدر بی اهمیت است که دهقانان چینی مرتبا بناهای باستانی را برای استفاده از آجرهایشان تخریب کرده اند، امری که در مرموز و مبهم ماندن تاریخ چین نقش مهمی دارد. یادمان باشد بزرگترین حمله به چین نه از خارج بلکه از داخل و توسط کمونیسم رئیس مائو انجام شد آنگاه که تمام سنت های چینی را به نام ریشه داشتن در خرافات نابود کرد تا بشود تاریخ و فرهنگ کشور را از نو نوشت. ما همین تخریب بناهای قدیمی برای استفاده از عناصرشان توسط مردم عامی را در امریکا هم میبینیم درحالیکه ظاهرا باید امریکایی ها بیشتر به گذشته ی خود ببالند. پس قبیله ی بی سواد خواندن تاتارها و مغول ها بی ارتباط با تحکیم فرهنگ شفاهی توسط آنها در همه جای زمین به منظور نابود کردن گذشته نیست. همین الان در اسکاندیناوی کشوری به نام سوئد داریم که نامش مرتبط با لغت "سویت" به معنی اتحاد قبیله ای است. ظاهرا هیچ شباهتی به اتحاد قبیله ای ندارد ولی هم شباهت ظاهری مردمش به مغول ها خیلی زیاد است و هم تاثیر فرهنگ یهودی بر مردمش بسیار شدید است بی این که بیشتر مردمش اصلا به این ارتباطات واقف باشند.:

“MORALS AND DOGMA OF TARTARY”: ILMA EREN: DREAMS TIME: 24 SEP 2022

"گادفری هگینز"، لغت "مگول/مغول" را به ایل مغ یا مگ معنی میکند و مغ/مخ -مرتبط با مخوس: اصطلاحی که یونانیان برای عقلای فنیقی به کار میبردند- را به متفکر و کاهن معنی میکند. در الفباهای قدیم شرقی که کلمات هم از راست به چپ و هم برعکس خوانده میشدند، مخ میتواند وارونه خوانده و "(ه) خم" یا "حکم" خوانده شود و "حاکم" به معنی شاه از حکم به معنی دانش می آید. مانوی ها مجموع سوریه و عراق عرب را "کار هخم" یعنی سرزمین حکمت میخواندند. "کار هخم" همچنین معادل با "کاتیا" بوده که احتمالا باید منطقه ی کوثا در عراق باشد. اگر نامجای "آرکادیا" برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان را به معنی سرزمین کاتیا بگیریم، منشا بخشی از حکمت های نسبت داده شده به یونان باستان را تا حدودی قابل کشف خواهیم یافت. مانوی بودن اصطلاح کار-هخم با خود نام "مانی" برای معلم مانویت نسبت دارد. لغت "مونی" که تلفظ دیگر لغت "مانی" به نظر میرسد، در بسیاری نواحی هندوستان به معنی حکیم است. مانو که نسخه ی هندی نوح است، ظاهرا از همین عنوان نام گرفته است. محدوده ی تحت تاثیر مان، بین دور رود سند و گنگ قرار داشت که به آن «دو آب» گفته میشود و معادل جغرافیایی مشابهی برای "بین النهرین" یعنی منطقه ی بین دو رود دجله و فرات در عراق عرب است. مانو به معنی انسان و معادل man در ژرمن است. ریشه گرفتن انسان ها از او را میتوان با ریشه گرفتن نام "آدم" ها از شخصی به همین نام مقایسه کرد. در آرامی و به دنبالش در فارسی، ریشه گرفتن اسم عام از اسم خاص، با اضافه کردن "د" به کلمه ی اصلی مشخص میشد که اصطلاح "مندا" به معنی دانش و منشا نام قوم مندایی همین نسبت را با لغت "مان" نشان میدهد. در فارسی هم به ترتیب مشابهی، لغت "مند" به معنی متخصص در امری پدید می آید و پسوند میشود. مثلا "کارمند" یعنی متخصص در کار، و "دانشمند" یعنی متخصص در دانش. در مورد اخیر، لغت "دانش" تلفظ دیگر لغت "آدونیس" به معنی خدا است که با عنوان آدونا برای یهوه در تورات هم مرتبط است. آدونیس از نسخه های سوری تموز است که در غاری در جبل لبنان رشد کرده و کوهستان آمانوس در مقابل آن، از عرصه های مقدس او بوده است. احتمالا دراینجا آمانوس باز نسخه ی دیگر مانو برای برابر کردن آن با خدا بوده که این خدا از طریق آدون میتوانسته با خود یهوه برابر شود. یهوه سه گانه است درست مثل مانس یا مانی. کلنل ویلفورد به روایتی درباره ی مانس اشاره میکند که بر اساس آن، پدر او اسکیتیانوس نام داشت، خود او تربینتوس خوانده میشد و از طریق سفر در میان تاتارها دکترین خود را توسعه داد. در روایتی مشهورتر، اسکیتیانوس بنیانگذار مذهب مانوی بود که در سرزمین ساراسن ها در عربستان ساکن شده بود. اپیفانیوس از یک تربینتوس نام برده که به هند سفر کرده است. عنوان تربینتوس را میتوان به وجود سه گانه معنی کرد. مانس هم یک تقدس سه گانه دارد. او سه معلم پیشین به نام های بودا، زارادس و کریست را پیشوایان خود میشمرد. همچنین به نوشته ی سیریل مقدس، مانس سه شاگرد مهم به نام های هرمس، اداس و توماس دارد که توماس را به مصر و اداس را به میان اسکیت ها میفرستد. درواقع هر کدام از این اسم ها میتوانند یک صورت از مانس را نشان دهند. اداس که احتمالا همان بودا است، از طریق برابری با سنت توماس که مذهب مسیح را در هند تبلیغ کرد، با آن شاگرد دیگر که اسمش توماس است یکسان میشود ضمن این که میدانیم بودا در هند، نام سیاره ی عطارد است که در یونان خدای حامیش هرمس است و هرمس خدای دانش است. نام توماس هم تلفظ دیگر نام تموز است. سه گانگی مانس هم چیزی نیست جز سه گانگی تموز/آدونیس بدل شده به یهوه که از روی سه تعریفش سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام به وجود آمده اند. نام مانس با نام مناشه پسر یوسف شبیه است که اولادش قصد پس گرفتن حق حکومت قبیله ی یوسف در رهبری یهود از اولاد یهودا یا اشرافیت داودی را داشتند. در شمال هند یک یهودیه وجود دارد که در جنوبش محلی به نام عربستان واقع است و قلمرو شمالی این یهودیه هم جولانگاه اسکیت ها بوده است. به همین ترتیب، در جنوب همه یس اینها یک "دو آب" قرار دارد که مابه ازای دیگر بین النهرین به عنوان محل ظهور مانس یا مانی است. بنابراین کاملا ممکن بوده که بودا یک نسخه ی هندی مانی در مناطق هندی و تاتاری بوده باشد. بودا هم یک فرد تلقی میشد و هم روح جهان که به نیروهای ایزدی کهتر تقسیم میشد. در همین رابطه، تکثیر یهوه در نیروهای کهتر به نام "یزد" و "یزید" و ایزد" را داریم که از اضافه شدن "یس/یه/یهو/یهوه" به "د" تکثیر کننده به دست می آید. "یزدس" یا "یازاتا" معادلی برای تک تک اجنه و شیاطین به طور عام بود و احتمالا به همین خاطر، طایفه ی یزیدی در کردستان به شیطانپرستی معروف شده اند. خداوند اصلی، از مجموع این نیروهای کهتر ایزدی پدید می آیند. ازاینرو زرتشتی ها و دیگر پهلوی زبان ها خدا را "یزدان" میخواندند که جمع کلمه ی "ایزد/یزد" است. لغت Yes که ریشه ی "یزد" است به IHES که از نام های دیونیسوس باخوس از خدایان یونانی است نیز نزدیک است. فرم قربانی خواه و خوناشام باخوس، سابازیوس است که در لغت همان صبایوت لقب یهوه است و خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون عیسی در عشای ربانی، به خوردن گوشت قربانی و شراب به جای دیونیسوس برمیگردد. نام صبایوت با "سبت" یهود هم مرتبط است. آن در ریشه با "سب" به معنی ستاره همخانواده است. این ارتباط به "سبع" به معنی هفت برمیگردد که هفت ستاره ی تاثیرگذار کلدانیان را نشانه رفته است. از همین رو با "صابی" که عنوان مذهب کلدانی ها است هم ارتباط دارد. با زمینی شدن مذهب کلدانی توسط کولدی ها یا یهودی های کلدانی مآب، هفت ستاره ی کلدانی که هفت شخصیت انسان را میسازند، به هفت تپه ی شهر رم تبدیل میشوند و در فرم مسیحایی رم یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه ی کنستانتین، با هفت تپه ی قستنطنیه بازتکرار میگردند. هلنا مادر کنستانتین که موجد امپراطوری مسیحی است، در نام موجد هلنیسم یا یونانی گری به نام خود میشود و چون مسیحیت کنستانتین غنوصی است، به همان اندازه ی مسیحیت متشرع، مذهب پاگانی هلنیسم را هم تعیین میکند. معماری و فرهنگ خاصی که هلنیسم را تعریف میکند، از دریچه ی ایونیه ی ترکیه از سوریه وارد شده است. کلمه ی "ماسون" به معنی معمار که بعدا با فراماسون ها به شهرت میرسد، با نام قوم "مازن" در سوریه مرتبط است که به اندازه ی مغول، ریشه در مغ/مگ/مجوس دارد. معماری مربوطه از ابتدا در ساخت بناهای سنگی غولپیکر تجلی می یافت که مردمان دوره های بعد، آنها را به سیکلوپ ها یعنی غول ها و دیوها نسبت میدادند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P714-724

مشخص است که لغت MASON به معنی معمار، با لغت MAKE به معنی ساختن مرتبط است که خود از طریق ارتباط با "مغ/مگ/مجی" با جادو که قدیمی ترین روش ارتباط با خدایان است معنی دم دستی –و نه لزوما اصلی- از "مغول" به معنی ایل بزرگان را روشن میکند: ساختن و خلق کردن، اول کار خدا یا خدایان بوده و آدم ها در این امر، از خدا و طایفه اش تقلید کرده اند. حالا این خدایان، از طریق برابری مغول با تاتار/تارتار، معادل شیاطین جهنمند و در عین حال، یزید یعنی یهوه ی متکثر در تمام موجودات جهان –همانطورکه وحدت وجود کابالا درباره ی چیستی خدا ادعا دارد- محسوب میشوند. موضوع این است که موجودات گیتی فقط در یک فضای ذهنی برای انسان معنی می یابند و میتوانند فریبنده یا ترساننده و در هر دو حال، شیطانی باشند. این حالت، میتواند به راحتی سبب سیلان جادوی مذهبی به مادی گرایی محض شود که اکنون در جادوی رسانه های مدرن، در اوج خود قرار دارد، ولی ابتدای حرکتش از محل توصیف باستانیان در کتب مقدس، خودنمایی میکند. تمدن های پر شکوه و پر تجمل و پر اصراف باستانی که به لعنت الهی دچار آمدند، با برج های معماری شده ی عظیمی شناخته میشوند که منتسب به اولاد فرشتگان هبوط کرده و طرد شده از درگاه الهی و بنابراین رهبران ثروتمندشان قابل انتساب به شیاطین یا انسان های دارای خون شیاطین هستند و مسیحیت، با مقابل قرار دادن عوام با این اشرافیت ها، منتها از زبان گروه دیگری از این اشرافیت ها، فقط چنین ماتریالیسمی را وارونه و به مسیری منحرف کرده که انتهایش در مدرنیته به مارکسیسم انقلابی و انواع فرزندان ایدئولوژیک دورگه اش میرسد.

جیمز لیندسی، در واکنش انسان مدرن به دنیای مادی یک نوع تعصب عرفانی غیر عمدی از موضعی همزمان هرمسی و مارکسیستی تشخیص میدهد که در گذشته ریشه دارد. از دید او مارکسیسم علیرغم کباده ی اقتصاد کشیدن و ادعای ماتریالیستی و ضد مذهب بودن، درواقع یک مذهب دارای رویکرد عرفانی است که تحلیل مواضعش بسیاری از جنبه های شکل گیری واقعیت های مدرن را پوشش میدهد. این نوع ایدئولوژی ها اتفاقا میتوانند بیشتر به نفع ماتریالیسم اشرافی باستانی تمام شوند دقیقا وقتی که عوامانه و از تحلیل عقلانی تهی میشوند، چون آن موقع در وضعیت "سایلنت هیل" یا توده ی سکوت تحلیل میشوند که جایی بین واقعیت مادی و توهمات ذهنی فرد و اجتماع تحت تاثیر او قرار گرفته است، چیزی شبیه همان وضعیت قرار گیری خود یا SELF فرد بین ایگو، سایه، ناخودآگاه و نقاب های شخصیتی در گفتمان یونگی. این وضعیت بینابینی، بعضی اوقات میتواند انگیزه های خودخواهانه یا خرافی فرد را با منافع جمعی شکوهمند و پرارزش در هم آمیزد و بیشتر از این که باعث گسترش خوبی شود، مرز خوبی و بدی را چنان از بین ببرد که اعتبار خوبی از بین برود.

در سال 1384 شمسی و درست در همان زمانی که احمدینژادیسم خیز برمیداشت تا همین بلا را در وسیع ترین مقیاس پیش آمده بر سر ارزش های انقلاب اسلامی بیاورد، پخش سریال "فارس بلاجواد"- ترجمه ی فارسی: سوار بی اسب- از شبکه ی اول سیما همین حس را در من و بخصوص در ارتباط با محیط اطرافم در ایران ایجاد کرده بود. قهرمان این فیلم، قسم خورده بود که انتقام مرگ پدر و مادرش را از تمام قاتلینشان بگیرد ولی به لحاظ شخصیتی، متقلب مکاری بود که به طور اتفاقی از وجود کتاب «پروتکل های بزرگان صهیون» مطلع شده و آن را در راستای انتقامگیری خود یافته و اراده کرده بود شر صهیونیست های خدعه گری را که در همدستی با انگلیسی ها علیه کشورش فعالیت میکنند، کم کند. چون سریال را خوب ندیده بودم، در آن زمان فکر میکردم سریال سوری باشد ولی بعدا فهمیدم مصری است؛ این را هم فهمیدم که در زمان ساخت سریال، امریکایی ها و اسرائیلی ها به شدت آن را مورد انتقاد قرار داده و به سبب استفاده از کتاب احتمالا جعلی «پروتکل های بزرگان صهیون» که در آلمان نازی بهانه ی آزار یهودیان شده بود، یهودی ستیزانه توصیف کرده بودند. در آن زمان پاسخ "محمد صبحی" سناریست که خودش هم نقش اول را بازی کرده بود، این بود: «ما سعی نکردیم صحت یا ساختگی بودن کتاب [پروتکل ها] را تایید کنیم، ولی شیوه های اسرائیل در فلسطین، خطرناک تر از این کتاب است.» شاید الان بتوانیم بفهمیم که حرف صبحی واقعا هشداردهنده بود. اسرائیل الان دارد کارهایی را که قبلا فقط در فلسطین میکرد در ورای مرزهای خود مرتکب میشود و بزرگترین دلیلش هم این است که مردم مسلمان، حساسیت خود را نسبت به موضوع فلسطین و نگرانی از اعمال اسرائیل از دست داده اند. چرا این اتفاق افتاد؟ برای این که به نظر میرسید سردمداران نبرد با اسرائیل، مرز بین ماموریت نجات جهان و منافع شخصی خود را نمیفهمند و آنها را با هم خلط کرده اند؛ درست مثل قهرمان فریبکار سریال فارس بلاجواد که یکی از مهمترین دلایل نگاه نکردنم به سریالش این بود که نمیفهمیدم که کلاهبرداری که ارزش های اخلاقی را زیر پا مینهد، چرا بای دغدغه ی اخلاقی نجات مردم کشورش را داشته باشد؟! همین سوال را هم در رابطه با احمدینژاد و دور و بری هایش که تازه از توی لپ لپ درآمده بودند، در ذهن داشتم. ولی هرچه سال ها جلوتر میرفتند، میدیدم که این فقط آغاز یک دومینو بود. احمدینژادیسم، بحران های درونی مانند خود را در تمام آدم ها بیرون میریخت و میبتوان با اطمینان گفت در سایر کشورهای اسلامی هم وضع همین بود. اگر شما بفهمید که سوارهای بی اسب خط مقدم جنگتان کلاهبردارهایی هستند که خوبی را بهانه ی منفعت اندوزی خود کرده اند، دیگر برایشان نمیجنگید و برای این که با به هم زدن جنگشان جان خود را نجات بدهید، مدام برایشان دردسر درست میکنید. در این هنگام، وانمود میکنید دارید برای کشورتان و مردمتان این کارها را میکنید ولی بیشترش فقط برای منفعت اندوزی شخصی است و اینطوری است که اینقدر اخبار بد درباره ی ایران در فضای مجازی پخش میکنید که آن امریکایی و اسرائیلی صاحب شبکه ی اجتماعی که دارد وسیله ای را که به شما داده است رصد میکند اشتیاق پیدا میکند و می آید روی کشور شما بمب می اندازد و مثلا زندانی های سیاسی اوین را که در ایران اینترنشنالش برایشان اشک تمساح میریخت، با کشتنشان یا انداختنشان به زندان های بی امکانات، از زندان اوین آزاد میکند!. در این گونه مواقع، هم شما و هم دشمنانتان در جایگاه قهرمان فیلم "سوار بی اسب" قرار دارید و جالب اینجاست که رسانه ها برای هر دو گروه، خوراک های تبلیغاتی تولید میکنند و تا همه نوع سوار بی اسبی تولید کرده باشند.

پدر تبلیغات رسانه ای مدرن، ادوارد برنایز خواهرزاده ی زیگموند فروید بود و اتفاقا برادرزاده ی این برنایز، بنیانگذار نتفلیکس شد که در قرن ما یکی از بزرگترین ابزارهای به کارگیری تکنیک های روانکاوی فرویدی در رسانه است. ارتباط این گونه بنگاه ها با سیاست مدرن به قدمت ریشه یابی سیاست در کابوس های روانی ناخودآگاه بشری است. هگل معتقد بود که وضعیت واقعی روح وحشتناک است: شبی تاریک از خیالات و ترس‌ها و سردرگمی. در این شرایط، روح جهان به کار می‌افتد و عموماً مردم را از طریق افزایش سطوح نظارت اجتماعی، به نظم در دولت که یک ذهن جمعی واقعی است سوق میدهد. فروید در دیدگاه خود در مورد ناخودآگاه به این دیدگاه فلسفی پیوند می‌خورد. جالب است که هگل در فلسفه ی حق (1820) نظریه‌ای در مورد یک دولت تمامیت‌خواه منتشر کرده است که به طرز گمراه‌کننده‌ای به زبانی بیان شده است که مسیحیان ممکن است آن را بپذیرند. موارد بسیار دیگری نیز وجود دارد، به عنوان مثال: توماس هابز قدیمی "بد، وحشی و کوتاه" که "لویاتان" (1651) او با نظریه‌ای در مورد سوژه ی آشفته و رویاپرداز آغاز می‌شود:

«و دیدن رویاها ناشی از آشفتگی برخی از قسمت‌های درونی بدن است. آشفتگی‌های مختلف باید باعث ایجاد رویاهای مختلف شوند. و از این روست که سرمای زیاد، رویاهای ترسناک را پرورش می‌دهد و فکر و تصویر یک شیء ترسناک را برمی‌انگیزد (حرکت از مغز به قسمت‌های درونی و از قسمت‌های درونی به مغز، متقابل است همانطور که خشم باعث گرما در برخی از قسمت‌های بدن در بیداری می‌شود؛ بنابراین وقتی می‌خوابیم، گرمای بیش از حد همان قسمت‌ها باعث خشم می‌شود و تخیل یک دشمن را در مغز برمی‌انگیزد. به همین ترتیب، همانطور که مهربانی طبیعی، در بیداری باعث میل می‌شود و میل باعث گرما در برخی از قسمت‌های دیگر بدن می‌شود؛ به همین ترتیب، گرمای بیش از حد در آن قسمت‌ها، در هنگام خواب، تخیل نوعی مهربانی را در مغز برمی‌انگیزد. در مجموع، رویاهای ما برعکس تخیلات بیداری ما هستند؛ حرکت در بیداری از یک انتها شروع می‌شود و وقتی خواب می‌بینیم، از انتهای دیگر.»
افلاطون در پی تعدیل این روح از طریق یک وضعیت کاملاً هماهنگ و سلسله مراتبی بود - وضعیتی که تولید مثل در میان افراد عادی را منع می‌کند: هر ساله، پس از اینکه کمیته ی تولید مثل یا هر چیز دیگری، مخفیانه انتخاب‌های خود را انجام می‌دهد، نوعی جشنواره ی باروری برگزار می‌شود. همه ی نام‌ها را با قرعه‌کشی انتخاب می‌کنند و نامی که قرعه‌کشی می‌کنند، یا هیچ نامی، انتخاب خدایان برای آنهاست. این همان چیزی است که افلاطون آن را "دروغ شرافتمندانه" مینامد. زیرا قرعه‌کشی توسط کمیته ی تولید مثل انجام می‌شود. همه در واقع نامی را که برای آنها تعیین شده است، بیرون می‌آورند؛ و کسانی که قرعه‌کشی را بدون قرعه‌کشی انجام می‌دهند، به سادگی برای فرزندان نامطلوب تلقی می‌شوند. این زیاد از تلاش های مدرن برای درهم شکستن خانواده و به تعادل رسیدن زوج ها با هم فاصله ندارد. این که این تلاش ها زیرمجموعه ی فرویدیسم طبقه بندی میشوند بی انصافی نیست. روش تحلیل فروید دکارتی بود و آنچه دکارت به عنوان یک آزمایش فکری آغاز کرد - تخریب تمام ساختارهای آشنایی که از وجود اجتماعی و معنوی او پشتیبانی می‌کردند – از سوی فروید و پیروانش به عنوان وسیله‌ای برای گشودن سوژه به حقیقت تاریک خودشان استفاده شد. حتی علیرغم این کباده ی دکارتی بودن کشیدن هم کار فروید، تا حدودی از دیدگاه دکارتی منحرف است؛ زیرا اگرچه دکارت یک "نبوغ شیطانی" احتمالی را فرض کرد - که برداشت‌های نادرست او را ترتیب می‌داد - اما در بحبوحه ی فروپاشی خودساخته‌اش، راه خود را به سوی خود و یک خالق استدلال کرد. نقل قول معروف دکارت از کتاب تاملات منسوب به 1641 cogito ergo sum (من فکر می‌کنم پس هستم) منجر به نتیجه‌گیری او در مورد خدا و جاودانگی شد. آنطورکه در ویکی پدیا آمده است:

1-من وجود دارم.

2-وجود من باید علتی داشته باشد.

3- تنها علل نهایی ممکن عبارتند از:

الف)خودم

ب)خودم همیشه وجود داشته‌ام.

ج)پدر و مادرم

د)چیزی ناقص‌تر از خدا

ه)خدا

نه به الف: اگر خودم را خلق کرده بودم، خودم را کامل می‌ساختم.

نه به ب.: این مشکل را حل نمی‌کند. اگر من یک موجود وابسته هستم، باید دائماً توسط دیگری حمایت شوم.

نه به ج: این منجر به تسلسل بینهایت میشود.

.نه به د: ایده ی کمالی که وجود دارد نمیتواند از یک موجود ناقص ریشه گرفته باشد.

بنابراین، ه: خدا وجود دارد.

فروید خداپرستی را به عنوان یک خیال‌پردازی رد کرد درحالیکه روش تحلیل را از خداپرستان آموخت. دشمنیش با خدا در ارتباط واضحی با انکار اخلاق و هر گونه عاطفه ای از سوی او است. در سال 1994 نیویورک تایمز مقاله‌ای به نام Was freud a fraud?(آیا فروید یک شیاد بود؟) منتشر کرد که از طریق یک پرونده ی دادگاهی نشان می‌دهد که فروید اصرار داشت با هر کسی که می‌خواست روانشناس شود مصاحبه کند، تمام اسرار آنها را می‌شنید و سپس از آنها پول درمی‌آورد. خانواده‌ای از فروید شکایت کردند زیرا فروید به پدرشان تلقین کرده بود از مادرشان طلاق بگیرد و با یک زن بسیار ثروتمند ازدواج کند و سپس پول هنگفتی به فروید بدهد. همان مقاله هر مرحله از حرفه ی فروید را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه او مردم را فریب می‌داد، هدف جعل ذهنیت قرار میداد و می‌ترسانید تا نظریه‌های خود را مطرح کند. با این حال، برنایز نسبت به داییش صدمات خیلی بیشتری به جوامع وارد آورد.
برای قرن های متمادی، کودکان پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، بزرگان، و والدین خود را می‌پرستیدند، تا زمانی که برنایز به مردمان عصر پس از رسانه شورشیانی کم سن و سال تقدیم کرد و به آنها یاد داد: طبیعی است که والدین خود را کلاهبردار و دروغگو بنامیم (کینزی وارد می‌شود)، رابطه ی جنسی بی‌ضرر و سرگرم‌کننده است، والدین شما به شما دروغ می‌گویند؛ پس شورش کنید.
همزمان تکریم اجداد در جاهایی که سخت جان تر بود، باید حتما هدف جعل و تحریف قرار میگرفت چون به افرادی که در اینجا و اکنون زندگی می‌کنند، دلیل خوبی برای عمل با فضیلت می‌داد (و می‌دهد). اگر افراد در حفظ شأن و نسب خانواده ی خود شکست می‌خوردند، در شجره‌نامه ی خانوادگی به عنوان یک فرد شکست‌خورده/سقط شده علامت‌گذاری می‌شدند. در گذشته ی نزدیک، انسانشناسان "دفترچه های خانوادگی" زیادی در تایوان دیده بودند. قبل از آن و در سال ۱۸۹۵، در ژاپن، دولت مدرن نوظهور با تبدیل «دفترچه‌های خانوادگی» به روال عادی و تحت نظارت دولت -نوعی کارت شناسایی- به دنبال گنجاندن این داده‌ها و این اخلاق در دستگاه خود بود. اکنون دولت ملی‌گرای چینی در تایوان همین کارها را به صورت کامپیوتری انجام میدهد. روانشناسی فرویدی برای شخصی که زندگی خود را بر اساس فایده ی خود برای خانواده‌اش تصور می‌کند، کاملاً بی‌معنی است. آرمان هگلیِ تحقق اخلاق در دولت، نسبت به آن منحرف است زیرا افراد را بدون آن، گم‌شده در دنیایی تاریک تصور می‌کند. "جراحی سالاد مغز" فرویدی می‌تواند با شعله‌ور کردن «شب تاریک روح» در درمان، فرد را برای انطباق «تنظیم» کند. اما در خانواده، شب تاریک روح، لحظه ی خلقت است که معمولاً به عنوان جفت‌گیری شناخته می‌شود، و زمانی جایز است که قوانین کائنات به آن پاسخ مثبت می‌دهد.:

“Freud's Mafia”: stolenhistory.net: Dec 26, 2021

فردریک دی. ویلهلمسن معتقد است که خانواده به خاطر این که بنیاد نظم حکومتی است، رقیبی برای آن به شمار میرود و به همین دلیل، حکومت به طرق مختلف سعی میکند آن را تضعیف کند تا جای آن را بگیرد. با این حال، دقیقا به خاطر این که از بین رفتن نظم خانوادگی، سبب در خطر افتادن نظم جامعه و به دنبالش خود حکومت میشود، تلاش هایی که حکومت ها برای از بین بردن خانواده بر اساس سرمشق «فاحشه خانه ی سیاسی» افلاطون مرتکب شده اند، اغلب نیمه کاره رها شده اند.: «حتی مارکسیسم که در سطح نظری، دیدگاه بسیار بدبینانه ای نسبت به خانواده دارد، تلاش نمیکند آن را به عنوان یک نهاد سرکوب کند. عشق اولیه ی آزاد و طلاق آسان که در روسیه در اولین دوره ی پس از تسلط کمونیسم در دوران پس از جنگ اول جهانی از آن حمایت میشد، نوعی هرج و مرج جنسی ایجاد کرد که لنین و بعدا استالین را مجبور کرد طلاق را بسیار محدودتر و دشوارتر از دموکراسی های غربی کنند. بنابراین خانواده حتی در ساختاری که کودکان را به جاسوسان والدین خود تبدیل میکرد، زنده نگه داشته شد. این وضعیت، امروزه نیز در چین سرخ حاکم است.» ("خانواده، بنیاد هستی سیاسی": فردریک ویلهلمسن: ترجمه ی امیرحسین عطایی: "قلم یاران": شماره ی 44: بهار 1404: ص 28) درواقع در خود دنباله ی فلسفه ی افلاطون نیز ارسطو خانواده را پذیرفت و حتی الگوپردازی های سیاسی ایجاد شده از روی روابط خانوادگی را توضیح داد:

«ارسطو در کتاب هشتم اخلاق نیکوماخوسی، برای درک عمیق تر ارتباطات وجودی بین سیاست و خانواده به شباهت های مهم بین دوستی خانوادگی و دوستی سیاسی اشاره میکند. دوستی برای هر دو ساختار امری ضروری است. دوستی میان پدر و پسرش موازی با دوستی بین پادشاه و رعایایش است.: "پدر، علت وجودی پسرش –که بزرگترین فضیلت در این زندگی محسوب میشود- و عامل پرورش و آموزش او است؛ مزایایی که به اجداد نسبت داده میشود." به نظر میرسد ارسطو در این جا دیدگاهی شبیه رومیان دارد. وی یک ساختار زنده از حال، اکنون و آینده را به هم پیوند میدهد که همه ی آنها از طریق یک نوع پرهیزگاری نسبت به خانواده ای که در طول زمان گسترش یافته است، استحکام می یابند. سنت توماس در تفسیر خود اضافه میکند: "این نوع دوستی ها نوعی برتری را در حاکم نشان میدهد. به همین دلیل، والدین مورد احترام قرار میگیرند. بنابراین عدالت برای هر دو طرف یکسان نیست و باید بر اساس ارزش آنها تعیین شود." سپس ارسطو خاطرنشان میکند در حالی که سلطنت در رابطه ی پدر و پسر منعکس میشود، اشرافیت در دوستی بین زن و شوهر منعکس میشود. آکوئیناس اظهار میدارد که نقش های زن و شوهر متفاوت است و هر یک دارای فضایل خاصی است: "شوهر عضو والاتر نسبت به زن است. با این حال، دخالتی در امور در حیطه ی زن ندارد." اگر سیاست های سلطنتی و اشرافی همان گونه که توسط ارسطو و اکوئیناس استدلال شده در خانواده منعکس میشوند، شکل حکومتی که اغلب تیموکراسی یا دموکراسی خوب نامیده میشود نیز چنین است (البته این اصطلاحات در نظر افلاطون معنای متفاوتی دارند). در خانواده ای که به خوبی اداره میشود، برادران به دلیل شباهتشان در سن و آموزش مشترکی که آنها را وحدت میبخشد، اغلب نوعی دوستی مبتنی بر برابری و فضیلت، "دوستی همرزمان" به قول ارسطو، پیدا میکنند. این دوستی که مقدم بر همه ی قوانین اساسی سیاسی در پولیس است، با آن قابل تطبیق است. برادران مانند همرزمان در جبهه ی جنگ هستند. کسانی از شما که این متن را میخوانید و شاید جنگ را تجربه کرده باشید، رفاقتی را به یاد خواهید آورد که از سربازان دوستانی صمیمی میسازد، که بی شک از بهترین انواع دوستی است. ارسطو این دوستی را برای سلامت دموکراسی ها ضروری میداند و آن را یک نوع پیشنمونه از دوستی میان برادران در یک طایفه ی تحت حاکمیت والدین میداند.» (همان: ص30-29)

شاید این که تمپلارها در شرایط جنگی ظهور کردند و در قوی ترین حالت ارتباط برادری بین خود، با "والدین" یعنی شاهان و اشراف بالادست مشکل پیدا کردند، باعث شد تا برای رسیدن به قدرت، اقدام به تخریب نظم عمومی کنند تا زمانی که مخالفان خود را کاملا درو کنند و آن وقت در لاک سلطنت و اشرافیتی نوین بروند، امری که برای چند قرن توسط اعقابشان یعنی فراماسون ها دنبال شده و همچنان میشود. بنابراین این که گفته میشود آثار فلسفه ی افلاطون و ارسطو از طریق ارتباط غرب با مسلمانان شناخته شده اند، با این مطلب که تمپلارها نزد گروه هایی باطنی از مسلمانان درس آموخته بودند، در ارتباط مستقیم است.

فراماسون ها در بیان ارتباط آموزه های خود با درس آموزی تمپلارها از "باطنیان"، معمولا همیشه باطنیانا را واسطه ای بین خود و فلسفه ی یونانی قرار میدهند. سر ویلیام جونز که آموزه های عرفانی اسلام را به فارسیان و هندیان نسبت میداد، مدعی برخاستن فلسفه ی یونان از زرتشتیان و هندوان بود و آن را دلیل اقبال اعقاب زرتشتیان و هندوان به فلسفه ی یونانی و بومی سازی آن در تصوف اسلامی میخواند. سر جان ملکوم نویسنده ی تاریخ ایران در قرن 19، تصوف اسلامی را به شدت تحت تاثیر افلاطون و ارسطو میشمرد و نه فقط این بلکه کل میراث علمی نسبت داده شده به مسلمانان قرون وسطی را بر اساس برداشت های عرفانی یونانی از علوم و باز تحت تاثیر تصوف تلقی میکرد. مثلا علوم ریاضی مسلمانان را تحت تاثیر نگاه فیثاغورسی به ریاضیات تحلیل میکرد و معماری را هم به لحاظ نسبت با محاسبات ریاضی، زیرمجموعه ی آن مینمود. در این نسبتسازی ها، ارتباط لغت "صوفی" با "سوفیا" الهه ی خرد در اساطیر یونانی مد نظر است که طالبانش در یونانی "فیلوسوفیا" یعنی دوستدار حکمت خوانده میشوند و "فلسفه" هم از این جا می آید. "سوفیا" مونث "سپی/اصفی/اساف/ساف/سافون" در سامی قدیم به معانی آسمان و خدا است. در کلدانی کلمه ی ASP –جمع: "آسپیم"- همزمان به معانی موجود ایزدی، فرد خردمند و قاضی به کار میرفت. در اسکندریه ی مصر، یهودیان مارپرست، کلمه ی "اسپ" را به معنی مار به کار میبردند، چون مار نماد عقل بود. در فارسی، "سپید" به معنی ریشه گرفته از سپی، معنی خوبی میدهد. "سپیتمه" یعنی از جنس سپید و تلویحا یعنی آسمانی، نام قبیله ی زرتشت در نزد زرتشتیان بود. با این حال، صوف معنی پشم هم میدهد و به خرقه ی صوفیان از جنس پشم گوسفند اشاره دارد. گوسفند قربانی شده، همان مسیح بره ی خدا است که در راه پدرش قربانی شده و اکنون قطب صوفیان جانشین او است. گوسفند مربوطه، برج حمل است که مسیح در انتهای عصر فلکی آن ظهور میکند تا به جای او قربانی شود. برای مسیحیان، او عیسی است و برای نحله های دیگری که اکنون مندائیان به آنها نزدیکی هایی دارند یوحنای تعمیددهنده بوده که الیاس بازگشته تصور میشده چون در ابتدا یوحنا و ایلیا/الیاس شخصیتی واحد بودند. در روایات یهودی، جانشین الیاس، الیشع است. "شع" تلفظ دیگر لغت "شاه" به معنی رئیس صوفیان است و درواقع الیشع در نام، همان "علی شاه" پیشوای صوفیان است که جانشین رسمی محمد پیامبر تلقی میگردد. یعنی رابطه ی محمد و علی در تشیع اسلامی، از روی نسخه ای از رابطه ی الیاس و الیشع بنا شده است. اسماعیلی های مرتبط با تمپلارها شیعی بودند، همچنین شیعیان اثنی عشری که بعدا در ایران به قدرت رسیدند و 12 امامشان معادل دیگر 12 امپراطور روم به روایت سوئتونیوس هستند. میتوان گفت انواع متاخر تصوف، هنوز در ارتباط محرز با مسیحیت یونانی و جذب صفات انسان والامرتبه به کریست اروپایی هستند. در یونانی قدیم، نگارش نام کریست با حرف اول X شروع میشد و این حرف، نشاندهنده ی مسیح بود. عدد ابجد این حرف، 600 است و به همین دلیل نظریه ی نروس ها یا دوره های 600ساله ای به وجود آمده که بر اساس آن در هر 600سال یک منجی ظهور میکند. بین عیسی مسیح و محمد هم حدود 600 سال فاصله است. زمانی که محمد ظهور کرد، در قلمرو او مردم قابل احترامی به نام اهل صفه شناخته میشدند که دانایان زمان خود بودند. بر اساس نام اهل صفه به نظر میرسد آنها پیشوایان صوفی ها باشند که با آمدن شریعت اسلامی، دانششان دچار دگرگونی هایی شده باشد. این احتمالا با سقوط حکومت 600ساله ی لخمیان در بین النهرین در زمان حیات محمد در ارتباط است. لخمی ها که رهبرانشان اولاد لخم ابن عمرو بودند و چند پادشاه معروف به نام منذر در میانشان ظهور کردند، در نام با "لخمان" یا لقمان، حکیم فرزانه ای مرتبطند که نسخه ی عربی-اسلامی ازوپ، دانشمندی در اساطیر یونانی است که داستان های بسیاری از زبان حیوانات به او منسوب است. نام ازوپ به راحتی از ریشه ی اساف و معادل با صوفی است. بنابراین چرخه ی 600ساله ی لخمی ها چرخه ی دور اول تصوف است که با آمدن محمد منقضی میشود و اگرچه در پایه باقی میماند ولی برای بازسازی اجتماع دچار دگرگونی هایی میگردد. این باید با اهمیت موضوع "اسرار" در تصوف اسلامی مرتبط باشد که در آن، بسیاری از حقایق دانسته شده از سوی فرقه باید از عموم مردم پنهان بمانند. این را در یهودیت هم به صورت "راز" داریم که با کلمه ی "رأس" به معنی حاکم مرتبط است و مسلما موضوعی درباره ی اسرار حکومتی است. کلمه ی "راز" همچنین با نام گل "رز" مرتبط است که گلی است که از خون آدونیس مقتول برآمد و به اندازه ی آدونیس با دانش مرتبط است چنانکه جریان رزیکروسیان یا رز-صلیبی با نمادسازی ترکیبی صلیب و گل رز، قصد جمع آوردن عرفان و دانش و رازداری در یک مکتب سیاسی برای صعود در مدارج قدرت را دارد که در فراماسونری ممکن شده است. در اسلام هم این ترکیب را داریم. حکمرانان اصلی اسلام موسوم به خلفا، به اصول تصوف اعتقاد داشتند ولی مرام های مربوطه را برای حفظ مصلحت نظم اجتماعی از عموم مردم پنهان میکردند و در مقابل، گروه های شورشی اسماعیلی مثل دار و دسته ی حسن صباح، این اسرار را فاش میکردند و در جامعه ترویج میکردند دقیقا به این خاطر که میخواستند نظم حکومتی را دچار اختلال کنند و نظم جدیدی بیاورند و همین رویکرد را هم تمپلارها در مقابل سلطنت های راستکیش مسیحی در اروپا در پیش گرفتند. ارتباط تمپلارها و اسماعیلی ها به حدود 1200میلادی یعنی 600سال بعد از محمد منسوب شده تا نقض قوانین مذهب قبلی را بر اساس چرخه ی نروس ها قانونی کند. تمپلار به معنی پیرو تمپل یا معبد است. تمپلوم علاوه بر معبد، به معنی جهان است و تمپلارها برای ساختن معبدی به بزرگی جهان، باید کل جهان را تخریب میکردند تا به مصالح ساختمانی معبد جدیدشان تبدیل کنند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P718-735

سهولت تخریب جهان قبلی، از همان لحظه ای شروع شد که مردم معمولی، از سر بی علاقگی به تمدن های گذشته، بقایای آنها را برای استفاده از مصالحشان تخریب کردند. حفاظت از (بعضی) ساختمان ها و گنجینه های قدیمی، فقط بعد از آن اهمیت یافت که دخل و تصرف های باستانشناسان حکومتی، آنها را به منابع ایدئولوژیک تبدیل کرده بودند. هر چیزی که خارج از این قاعده به نظر میرسد، هنوز مشمول اصلاحات ارسطویی در فلسفه ی افلاطون است، از آن جهت که هنوز سیستم جهان خراب کن مشغول کار، نتوانسته کاتالوگ جدیدی بیاورد که به اندازه ی سنت های قدیمی کارآمدی اجتماعی داشته باشد. هرچه باشد، سیستم مربوطه خودش از دل همان سنت ها و قواعد اسطوره ای مربوط به آنها برآمده و خود را توجیه کرده است.

دلیلی برای خوشبینی به آینده ی ایران: مقایسه ای بین سنتگرایی آلمانی و بازسازی های اسلامیش

تالیف: پویا جفاکش

این نقاشی منسوب به سال های 1-1620 میلادی، تئودوسیوس اول امپراطور روم را نشان میدهد که دارد به امبروس اسقف میلان التماس میکند که او را ببخشد و اجازه بدهد وارد کلیسا شود! چقدر عجیب؟! یک امپراطور قدرقدرت جلو یک کشیش که ظاهرا باید یکی از پادوهای دربارش باشد اینطور عجز و خفت نشان دهد؟ حالا برای چه؟ نیروهای خارجی گوت که در استخدام امپراطور هستند در تسالونیکی به مردم ستم فراوان کرده ولی به سبب قانون کاپیتولاسیون از مجازات در امانند. مردم شورش کرده و خواستار رسیدگی از سوی امپراطورند ولی امپراطور به جایش به گوت ها اجازه میدهد شورشیان را قتل عام کنند. حالا باید خانواده های قربانیان و افکار عمومی سراسر کشور را آرام کرد و فقط مجازات امپراطور میتواند چنین کند. قهر اسقف بزرگ و مدتی ممنوعیت امپراطور از ورود به کلیسا برای انجام آداب مذهبی، حتما مجازات خیلی بزرگی است؛ بخصوص برای امپراطور آدم کشی که همه باور دارند جانشین رسمی خدا روی زمین است. واقعا چه کسی جز یک اسقف میتواند چنین مجازات سنگینی را بر امپراطور وارد کند؟ از دید مردم معمولی که نگاه کنید، اوضاع این شکلی است. اما اویی که کله اش کار میکند و امپراطور را هم مرد خدا نمیداند چه فکر میکند؟ آیا این امپراطور و آن اسقف با هم یک ارتباط فرقه ای دارند که در آن، نقش اسقف از نقش امپراطور مهمتر است؟ فلاویو باربیرو قضیه را این شکلی میدید. او معتقد بود در جریان سرکوب شورش یهود توسط وسپازیان و تیتوس، گروهی از رهبران شورش با وسپازیان متحد شدند و ثروت معبد یهود را در اختیار وسپازیان نهادند و این کمک کرد تا وسپازیان امپراطور شود و در سلسله اش نقش این جمعیت یهودی بسیار زیاد شود. این جمعیت یهودی فرقه ی سول اینویکتوس یا میترا را حول خود و گماشتگان رومیشان ایجاد کردند که به تدریج رودرروی اشرافیت سنتی روم قرار گرفتند. کم کم قدرتشان آنقدر زیاد شد که توانستند امپراطوران را بر تخت بنشانند (اولینشان کومودوس بود) ولی بعد چند بار شکست های بزرگی متحمل شدند که گاهی همراه با سقوط و قتل امپراطورها بود. برای کم کردن قدرت اشرافیت سنتی، آنها روم را تکه تکه کردند و قوای خود را در تکه های خارج از کنترل رم افزایش دادند تا حتی المقدور از واکنش اشرافیت متمرکز در رم به دور باشند. بعد به کمک کنستانتین کبیر، روم را متحد کردند و مسیحیت را که یک نسخه ی عامیانه از میترائیسم خودشان بود ترویج کردند. علت این هم که کنستانتین پایتخت را از رم به قستنطنیه انتقال داد، در تداوم تضعیف اشرافیت رم با تخفیف آن شهر قرار دارد. با این حال، فقط در زمان تئودوسیوس یاد شده بود که آنها آنقدر قدرتمند شدند که معابد بتپرستان را تعطیل و فرقه های رازآمیز مثل عرفان الئوسی را ریشه کن کردند. بعد بلافاصله بعد از مرگ تئودوسیوس، مملکت را بین دو پسرش تقسیم کردند و خود معطوف به نیمه ی غربی و تاسیس امپراطوری مقدس روم در اروپا شدند بطوریکه بعد از آن دیگر همیشه وقتی صحبت از تاریخ مسیحیت میشود، همه به یاد اروپای غربی و مرکزی و تداومش در امریکا بیفتند. اما ظاهرا علیرغم نابودی مذاهب اختری باستانی توسط تئودوسیوس و اسقفش امبروس، آنها خود در خفا هنوز بر اساس اساطیر همان مذاهب، ظواهر کیش قدرت را تعیین میکردند. این نکته ای است که باربیرو به آن اشاره نکرده، اما دیوید ماتیزن آن را از لا به لای متن سخنرانی امبروس بعد از مرگ تئودوسیوس بیرون میکشد. امبروس میگوید دو میخی که دست های مسیح را به صلیب دوختند یکی بدل به تاج سر و یکی بدل به افسار اسب شاه میشوند. او تاج شاه را به اسکاراب یعنی جعل یا سوسک سرگین غلتان تشبیه میکند. میدانیم که صلیب مسیح ازجمله قابل تطبیق با صلیب سال خورشیدی است که دایره البروج را استوار میکند. اگر یک میخ را به تاج مسیح در صلیب تبدیل کنیم، در بالای آن، مرز صورت های فلکی سرطان (خرچنگ) و توأمان (دیوسکوری) را می یابیم و همانطورکه مشهور است، در بسیاری از دایره البروج های قدیمی، به جای خرچنگ، جعل را جانور صورت فلکی سرطان میکردند. مخالف آن در پایین صلیب هم مرز صورت های فلکی قوس (کماندار) و جدی (بز-ماهی) را داریم که از این دو، کماندار گاهی یک سنتاور کامندار است. سنتاور، هیولایی است با بالاتنه ی انسان و پایین تنه ی اسب و تمثیلی از یک انسان دچار به هوی و هوس های حیوانی که افسار اسب باید نیمه ی اسب مانند و خوی حیوانی او را نشانه برود.:

این تمثیل، هنوز نیازمند بازسازی هایی است. صلیب مزبور، صلیب یک دستی نیست. محور آن، از روی مرز چهار برج، به سمت دو برج خاص متمایل و کلیت آن معوج شده است. این بیشتر یادآور به دوره ای است که مسیحیت، دچار اضمحلال شده و ما در حال ورود به عصر جدیدی باشیم. ظاهرا روم باستان تئودوسیوس به عنوان آخرین مرحله ی حضور بتپرستی سنتی در آن، نه یک روم واقعی بلکه انعکاسی از دنیای عصر استعمار است که در آن، اروپاییان استعمارگر در حال تخریب مظاهر مذاهب پاگانی راستین با بازتعریف آنها به نفع مسیحیت اروپایی هستند و آن اخوت میترایی مرموز هم درواقع دنباله های مدرن آن به ویژه فراماسونری بریتانیایی هستند. اشرافیت سنتی رومی هم درواقع اشرافیت زمیندار روم مقدس هستند که خود را از سوی نیروهای تازه نفس در حال توسعه ی صنعت و بانکداری نوین در خطر میبینند. ارزش های این اشرافیت سنتی، ارزش های شوالیه های جنگجوی سوار بر اسب است که میتوانند مجموعا با اسب خود، همان سنتاور تیرانداز برج قوس را نمایندگی کنند. این ارزش ها نه از روم باستان تخیلی توی تاریخ رسمی بلکه از رگ اسکیتی و تاتار اشرافیت های موسس روم مقدس می آید که از استپ های روسیه آمدند و طی درآمیختن نژادی با اشرافیت های بومی ژرمن، اروپا را تصرف کردند. اگر هر گونه رقابت یهودی و رومی ای در روم مقدس ایجاد شده باشد، به بنیاد تاتار روم برمیگردد چون یهودی های قدرت گیرنده در دوران مدرن، اکثرا اشکنازی یعنی خزری و از نسل خزرها یا تاتارهای یهودی شده ی روسیه میباشند و قطعا چنین یهودی هایی به سنتاور خیلی نزدیکترند تا آن یهودی های بی چیز پا برهنه ی گوسفند چران خاورمیانه که تاریخ رسمی نشانشان میدهد. با این حال، شاهد بوده ایم که همین یهودی های اشکنازی اسکیتی درآمده از روسیه و اوکراین وقتی خواستند به جایی برگردند، یک اسرائیل برای خودشان در خاورمیانه اختراع کردند و یک تعداد دشمن هم در آنجا برای خودشان تراشیدند بطوریکه آن منطقه همیشه در گیر جنگ و ناآرامی باشد و بهانه ی خوبی برای دخالت های ابدی قدرت های بزرگ اروپایی و سرور جدیدشان امریکا در خاورمیانه فراهم گردد. دلایل زیادی برای دخالت های غرب در خاورمیانه وجود دارد اما این که از میان آنها فقط نفت همیشه برجسته میشود، سرنخی را درباره ی ارتباط این منطقه با روم مقدس دنباله های تاتارهای شیر اسب خور شمالی برملا میکند. علم میگوید نفت از بقایای موجودات ریز میکروسکوپی دریایی پدید آمده است ولی در فولکلور عمومی جا افتاده که نفت از جسد دایناسورها پدید آمده است. درواقع این دو افسانه دنباله ی یک پایه ی اساطیری واحد علم مدرنند و آن این که جهان بی جان مدرن که نفت، خون جاری در شریان های آن است، از جسد خدایان سقوط کرده پدید آمده است. در بسیاری از فرهنگ های محلی، قصه های پدید آمدن سنگ ها و کوه ها و درختان و غارها از بدن غول ها یا قهرمانان خاصی قابل مشاهده اند. همه ی آنها قابل جمع آمدن در داستان ایجاد زمین از بدن تهامات مادر خدایان در اساطیر بابلیند. فرزندان تهامات، آنوناکی ها بودند که همان آناکیم یا بنی عنّاق یعنی نژاد انسان های نیمه خدای پدید آدم از آمیزش فرشتگان هبوط کرده معروف به پسران خدا (بنی الوهیم) با مردم زمینی بوده اند. آنها توانایی های ماوراء الطبیعی ای داشتند که از آنها برای طغیان علیه خدا استفاده میکردند و به همین سبب، با انواع و اقسام بلاهای زمین شناختی نابود گردیدند. در کتاب مقدس که احتمالا برخلاف ادعای رسمیش در خود اروپا نوشته شده است، فقط یکی از این بلایا برجسته شده و آن سیل نوح است که احتمالا با داستان های سیل گِل در اروپا و امریکای قرون 18 و 19 مرتبط است. فرشتگان هبوط کرده همچنین با شیاطین یعنی فک و فامیل های ابلیس تطبیق میشوند و چون ابلیس متشبه به مار است، شیاطین هم انسان هایی مارمانند و به سبب داشتن دست و پا لیزاردین یعنی مارمولک مانندند که با همین ظاهر، الان تبدیل به یوفوها و آدم فضایی های فرهنگ مدرن شده اند، بیگانگانی که خود فرهنگ مدرن از برابر کردنشان با آنوناکی ها ابایی ندارد. آناکیم یا آنوناکی ها همزمان غول های باستانی هم تخیل میشوند و عجیب نیست که در ترکیب با سوسمارها بدل به دایناسور –در لغت یعنی سوسمار وحشتناک- شده باشند. پس نفتی که از بدن دایناسورها پدید می آید درواقع عصاره ی انرژی آنوناکی ها در جمع با هم به صورت تهامات است. از طرفی چون داروینیسم مدعی است که موجودات زنده ی کنونی همه دنباله ی سلول های اولیه ی دریاییند که به طور خودبخودی از زمین مرده –بخوانید تهامات مرده- پدید آمده اند، پس باید هم موجودات ریز دریایی به اندازه ی دایناسورها با خدایان اولیه مطابق شوند. تبعید این خدایان به اعماق زمین، همان تبعید تیتان ها به تارتاروس یا دوزخ در زیر زمین به روایات اساطیر یونانی است و این اتفاق طی طغیان جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم روم که همان یهوه ی یهود است رخ داد. تیتان ها به عنوان ساکنان تارتاروس، تارتار هم خوانده میشوند و همانطورکه میدانید در قدیم، تاتارها را برای همهویت کردن با نیروهای جهنمی، تارتار میخواندند. ژوپیتر تمام تیتان ها را تبعید نکرد. بعضی از آنها را نگه داشت تا از توانایی هایشان استفاده کند. البته گهگاهی با شورش های آنها هم مواجه شد که شورش یکیشان به نام تایفون دردسر زیادی برایش ایجاد کرد. حکومت مدرن غربی هم همه ی تیتان ها یا آناکیم و پیروانشان یعنی بتپرستان را از بین نمیبرد بلکه با بعضیشان متحد میشود و با بعضی دیگر به سختی برخورد میکند. در خاورمیانه دقیقا همین وضع برقرار است. با زمینه چینی هایی که غرب بوسیله ی هزار و یک شب درباره ی آنجا ذهنیت آفریده، مردمش مثل قهرمانان هزار و یک شب با اجنه و غول ها و موکلان زندانی شده در شیشه و چراغ جادو در ارتباطند و قدرت حکومت هایش از اجنه می آید، همان اتهامی که به صدام حسین وارد میشد. درست مثل بقایای تیتان ها در خاورمیانه بعضی قدرت ها اجازه ی انجام اعمال زشت را دارند چون تیتان های خودی و تحت کنترلند و بعضی دیگر ندارند، چون اعمالشان میتواند از کنترل خارج شود. با این حال، قائله ی اوکراین نشان میدهد که غرب دارد کم کم توجه خود را از خاورمیانه متوجه بنیادهای خود در تاتارستان میکند و حتی بر سر اتحاد یا جنگ با روسیه به دو جبهه تقسیم شده است. اختلافات این دو جبهه هنوز در دوگانه ی نوگرایی و کهنه گرایی است و بخش مهمی از آن به این برمیگردد که آیا باید به نظرات مردم معمولی توجه کرد، ازجمله در این مورد به این که چرا باید پول مالیات مردم به جای حل مشکلات و ایجاد آبادانی در کشور خودی، صرف مطامع استعماری در کشورهای دور و جنگ افروزی های بی دلیل به نفع جیبب های یک سری اشرافی بی وجدان شود؟! این توجه به مردم لااقل برای کسب پیروان را در داستان های آنوناکی ها نیز داشتیم، جایی که انقی یا ائا/حئا، خدای زمین، توانایی های آنوناکی ها را در اختیار انسان های معمولی نهاد تا به کمک آنها بتواند مقابل زورگویی های برادرش انلیل بایستد. همین شورش انقی علیه انلیل، به صورت شورش خزریه علیه تاتارستان، اسرائیل علیه نایهودیان، و نهایتا دموکرات علیه جمهوریخواه درآمده است. اما خوردن هر گونه رنگ یهودی به آن، به سبب تغییر مرام دادن گروهی از یهود و قشنگ شدن ظاهر یهودیت توسط آنها برخلاف علایق رهبران سیاسی و مذهبی یهود است. چون رومی که علیهش طغیان میشود، یک روم کاملا یهودی است و همانطورکه خاخام ها میگویند –و احتمالا تنها حرف راست زندگیشان است- نایهودی ها با نفوذ در یهود، موفق به تحریف آن شده اند. خاخام های ارتدکس عصبانی، الان یک اصطلاح را خیلی فریاد میکنند: EREV RAV. این اصطلاح در یهودیت سنتی بار منفی دارد، اما یهودی های جهانگرا از آن بار مثبت ساخته و به عنوان تاییدی از اتحاد یهودی و نایهودی در طول تاریخ، برجسته اش میکنند. اصطلاح "عرو راو" از سفر خروج (38 : 12) برآمده که میگوید موقع خروج از مصر، همراه بنی اسرائیل، «یک راو (گروه) به نام "عرِو" بیرون آمد.» طبق سفر خروج 48 : 51-12، آنها نایهودیانی بودند که همراه یهود، خون گوسفند به در و دیوار خانه شان پاشیده و جزو امت یهود شده بودند و هنوز دل در گرو عقاید مصری داشتند و همانان مسئول گوساله پرستی یهود در غیاب موسی شدند. کلمه ی "عرِو" را معمولا با "عَرَو" یا "عرب" ARAB به معنی مخلوط تطبیق میکنند و عرو راو را "عرب راب" نیز میخوانند. در عبری، همین کلمه بخصوص با تلفظ های "غِرَو" و "غَرَو" به معنی غروب آفتاب نیز هست و ساعتی از روز را نشان میدهد که بین حکومت های روشنایی و تاریکی است. با این حال همانطورکه غروب میل به شب پیدا میکند، این نایهودیان یهودی شده یا عرو ها نیز یهودیت را به تاریکی میکشانند تا پیشگویی کتاب زکریا 7 : 14 محقق شود که میگوید: «اما آن روزی خواهد بود که خداوند از آن آگاه خواهد بود، نه روز و نه شب؛ بلکه در هنگام شام، روشنایی خواهد بود.» اینجا هم البته ما با تاریخ مواجه نیستیم. برخلاف آنچه یهودیت رسمی میگوید، یهودیت یک نژاد نیست بلکه مذهبی است که نژادهای دیگر را در خود جذب میکند و تا دلتان بخواهد یهودی چینی و افریقایی و ایرلندی به شکل همان مردم ایجاد کرده است. در قدیم، خیلی اوقات، یهودی شدن زوری بود. در داستان یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونایی این الگو را میبینیم آنجاکه ادومی های شکست خورده را مجبور میکند بین یهودی شدن و مردن، یکی را انتخاب کنند و ادومی ها برای زنده ماندن، یهودی میشوند. پس تعجبی ندارد که بسیاری از مردمان جزو بدنه ی یهودیت، از صمیم قلب یهودی نباشند و بخواهند در خفا شرایط را برای شورش علیه آن محیا کنند. توجه کنیم که مسیحیت و اسلام هم بر بنیاد یهودیت قرار دارند و پیامبرانشان همان قهرمانان یهودی تورات و اجداد آنها هستند. اما هر دو این ادیان علیه یهودیت شوریده اند و هر دو هم تلاش زیادی برای تلطیف ظاهر دین خود نسبت به خشونت مقدس یهودی نموده اند. همانطورکه میدانیم اکثر مسلمانان و مسیحیان نااسرائیلیند و عجیب نیست که رهبرانشان احساس خالصی پیدا کرده باشند درباره ی این که عرو راو شوند و یک روشنایی جهانی را علیه تاریکی یهود رقم بزنند. طبیعتا در سوی غربی و مدرن این جریان جهانی هم کسانی پیدا میشوند که میخواهند عرو راو باشند تا بتوانند خود را قهرمانان تایید شده از سوی خدا نشان دهند اما آنها به نمادهای قبطی مثل ازیریس، ایزیس، ابلیسک و چشم رع چسبیده اند و تز برابر بودن مصر با قبط یا EGYPT را با موفقیت جا انداختند تا اصیل ترین عرو راو ممکن به نظر برسند. این گروه، نمادپرست ترین جریان در صحنه اند و توجهشان به قبط هم بر اساس تصویر فوران شده ی ارتباط قبط با خطوط هیروگلیف است. برعکس الفباهای امروزی، این هیروگلیف ها هنوز به شدت تصویریند و دنیای مدرن هم از زبان تصویری استفاده میکند و با تصاویر فوران شده در رسانه ها مدام چیزهایی را به چیزهایی مربوط میکند؛ مثلا هر وقت صحبت از فیلم دیدن در سینما میشود همه به یاد پاپ کورن می افتند از بس که آدم های روی صندلی های سینما را در تصاویر رسانه ای در حال خوردن پاپ کورن نشان داده اند. این یادآور اتهام آریزال به عرو راو است آنجاکه مدعی است آنها در "دعات" مردم دستکاری میکردند. دعات امروزه بیشتر به معنی دانش است ولی در اصل خود به عمیق ترین لایه های ذهن اشاره دارد که در گفتمان روانکاوی معروفند. بنابراین آریزال میگوید آنها بنیانگذاران دستکاری روانی و آغازگر مسیر منتهی به مغزشویی و کنترل ذهن در دنیای مدرن هستند. شاید قبل از این که مستقیما سراغ رسانه بروند، به انحای مختلف برای مسیر خود زمینه سازی کرده باشند ازجمله همان موقع که به صورت سکولار، به بازخوانی متون مقدس پرداختند و آناکیم مقابل بنی اسرائیل را خدایان دوجنسه ی اختری خواندند، ظاهر آنها را از غول های نتراشیده به تعدادی پسر همجنسباز تغییر دادند و بعدا در سطح رسانه مرتبا زنان مردنما و مردان زن نما را قهرمان نشان دادند تا بدین شکل، با همان نمادپردازی تصویری مطبوعشان، بازگشت آناکیم را اعلام و فرهنگ یهودی شده را به سمت احیای خدایان آناکیم بازآفرینی کنند. منتها به عنوان انسان های درآمده از متن جهان یهودی شده، آنها لازم نیست آناکیم نامیده شوند چون حالا یهودی ها خدایان واقعی و در حکم پسران خدایند. این را مزمور 82 : 7-5 میگوید: «خدایان هیچ نمیدانند، هیچ نمیفهمند. آنها در تاریکی راه میروند؛ تمام پایه های زمین لرزان است. من گفتم: "شما خدایان هستید. همه ی شما پسران خدای متعال هستید." اما شما مانند انسان های فانی خواهید مرد؛ مانند هر حاکم دیگری سقوط خواهید کرد.» و حالا محل تبلور این خدایان هم دیگر یک زمین خاص نیست چون مطابق مزمور 8 : 82 که میگوید: «ای خدا، برخیز و زمین را داوری کن، زیرا همه ی ملت ها میراث تو هستند»، همه ی ملت ها یهودی زده شده اند و توی این دنیا آنهایی بیشتر از همه یهودیند که بیشتر از همه فرصت کند و کاو در مختصات این دنیای به شدت تصویرسازی و نمادسازی شده را دارند، یعنی کسانی که کمتر از همه درگیر کار و تلاش شده و وقت غور در دنیا را داشته اند چون فقط روی زحمات آنهایی که قبل از خود بوده اند سوار شده اند، احتمالا همان کسانی که کتاب یوشع 13 : 24 درباره شان میگوید: «به شما زمینی دادم که در آن زحمت نکشیده اید، و شهرهایی که نساخته اید، هرچند در آنها زندگی میکنید؛ از تاکستان ها و باغ های زیتونی میخورید که خودتان نکاشته اید.» از این پس، پیروان فرهنگ شرک، یهودی واقعی معرفی میشوند و یهودیان واقعی میشوند تاتارهایی که اشکنازی ها علیهشان شوریده اند. حتی تارتاریا یا تاتارستان هم در گفتمان های توطئه تبدیل شده به یک تمدن مدرن مملو از آسمانخراش که به جای به وجود آمدن در قرون 19 و 20، از چند صد سال قبل و پیش از فاجعه ی سیل گل وجود داشته و در حکم آتلانتیس افسانه ای است؛ چیزی شبیه به شهرهای پر آسمانخراش و به شدت تکنولوژیک کمیک های دی سی و مارول که هنوز آنوناکی ها یا خدایان در آن در دو جبهه ی قهرمانان مردمی و هیولاهای خرابکار با هم میجنگند. خدایان قهرمان جدید، اغلب، مردمی معمولی مثلا کارمند کت و شلوارپوش یا بچه دبیرستانی هستند ولی در مقابلشان گاها ثروتمندان و دانشمندان شروری قرار دارند که میتوانند بازمانده ی نسل خدایان شهرساز منابع قدیم باشند. شهرهای مدرن، حاصل تجارت دریایی استعمارگران شمرده میشوند و از این جهت، دنباله ای بر فنیقی های تمدنساز و خدایان الگوی آنها یعنی کابیری ها هستند. این خدایان از سمت دریا می آیند و از یک نظرگاه خرافی انگار در دریا تولید شده اند مثل آنوناکی ها که مادرشان اژدهای تهامات، از جنس آب و نامش به معنی دریا است. جالب اینجاست که در کتاب اول دیودوروس هم خدایان یونان فرزندان «اقیانوس» و خود اقیانوس، «مادر تتیس» خوانده میشوند. با این حال، دیودوروس اضافه میکند که قبطیان معتقدند اقیانوس اصلی یونانی ها رود نیل، و خدایان محصول رود نیل هستند، زادگاه اولیه ی خدایان، قبط بوده و شهرهای اولیه ی قبطی، توسط خدایانی چون زئوس/ژوپیتر، هلیوس، هرمس، آپولو، پان و ایلیتیا تاسیس شده اند. با توجه به این که دیودوروس در مقدمه ی کتاب اول مدعی است با توجه به پردازش بیش از حد مورخان زمان خود به تاریخ مقدونیان و یونانیان، او و تیمش قصد دارند روی تاریخ بربرها تمرکز کنند و در جمع آوری منابع هم خیلی مدیون شهر رم هستند، توجه خاصش به قبط یا مصر امروزی عجیب است چون همصدا با قبطیان، تصور میکند که مبدا تمام موجودات ازجمله خدایان قبط بوده است. او میگوید زمین قبط هنوز هم جانوران را میزاید و اینها موش هایی هستند که از زمین بیرون می آیند و بعضی از آنها ناقصند انگار که حاصل گل کوزه گری خوب شکل نگرفته باشند. دیودوروس میگوید زمین اطراف رود نیل به شدت گلی است و گویی در مرز زمین و آب قرار دارد و گرمای آسمانش بسیار زیاد است و بنابراین برای ایجاد انواع موجودات در اثر انواع تاثیرات زمین و آسمان و گرما و سرما مناسب است. خدایان اولیه پادشاهان مصر بوده اند که هر یک مسئول یکی از عناصر شناخته شده اند. اولین پادشاه مصر هلیوس بود که خدای خورشید خوانده شد ولی بعضی گفته اند هفستوس بود و خدای آتش شناخته شد. بعد از او کرونوس حکومت کرد که برخی او را پدر ازیریس و ایزیس میدانند ولی اکثر قبطیان، او را پدر زئوس و هرا میشناسند و میگویند از زئوس و هرا، ازیریس و ایزیس و آپولون و تایفون و آفرودیت پدید آمدند. دیودوروس ایزیس را با دمتر، و ازیریس را چنان که مرسوم بود با دیونیسوس باخوس تطبیق میکند. وی میگوید که شکل قبطی نام ازیریس در یونانی سیریوس هم تلفظ میشود و اضافه میکند که نام ازیریس در یونانی به معنی «دارای چشمان بسیار» است و دلیلش این است که ازیریس خدای خورشید است و هر پرتو نور خورشید در حکم یک چشم او است که جهان را میپیماید چنانکه یک شعر یونانی میگوید: «هلیوس، خدای وحشتناک، که همه چیز را در جهان میبیند، همه چیز را میشنود.» و اومولپوس در سرود باکیک آورده است: «دیونیسوس ما همچون ستاره ای میدرخشد/ با چشمی آتشین از پرتوهای فراگیر». [میترا را هم در متون زرتشتی دارای چشم ها و گوش های بسیار توصیف کرده اند.] دیودوروس همچنین تصویر دیونیسوس با ردایی خالدار از پوست گوزن بر شانه را به تصویر آسمان پرستاره ربط میدهد. دیودوروس، ازیریس را متولد کوه نیسا در عربستان و در نزدیکی مصر میخواند و لغت «دیونیسوس» را هم به خدای نیسایی ترجمه میکند. او تولد زئوس در تبس بوئتیا را انکار میکند و میگوید این حرف را اورفئوس که خود وارث عرفان دیونیسوسی در تبس مصر بود، در دهان آنها انداخت و مردم صداقت اورفئوس را باور کردند. به گفته ی دیودوروس، مردی ناشناس به سمله دختر کادموس مصری تجاوز کرد و فرزند حرامزاده ای به وجود آمد که مطابق قانون باید میمرد اما به دلیل شباهت نوزاد به دیونیسوس، کاهنان گفتند که این نوزاد مقدس است، پس او را طلا گرفتند و به جای دیونیسوس پرستیدند و پدر بیولوژیک ناشناسش را هم زئوس پدر دیونیسوس مصری شناختند و این همراه اسم تبس به بوئتیا منتقل شد و این شد که یونانی ها میگویند دیونیسوس پسر سمله است درحالیکه او پسر هرا است. به هر حال، دیودوروس، ازیریس را به سبب ابداع کشاورزی و یکجانشینی، مخترع تمدن و منشا اولین سفر استعماری جهان میشناسد. ازیریس به همراه دو پسرش آنوبیس و مکدون به این سفر دست زد و اداره ی مصر را به هرمس خدای دانش سپرد. آنوبیس پوست سگ پوشیده بود و مکدون یک سر گرگ تا روی پیشانی کشیده بود. پان بزآسا هم جزو همراهان بود، همچنین آپولون. آنها در اتیوپیا به ساتیرها برخوردند که پایین تنه شان همچون جانوران پشمالو بود و از آنها لشکری ساختند و به سرتاسر دنیای مالوف سفر کردند. در طول یکی از همین سفرها مکدون در یونان ماند و درآنجا اولین پادشاه مقدونیه شد. دیودوروس هرکول را هم از افراد لشکر ازیریس میشناسد و معتقد است آنچه یونانیان به عنوان سفرهای هرکول برای کشتن غول ها میشناسند مربوط به دوران ازیریس است چون زمین تازه بود و غول ها هم جزو اولین ساکنان زمین. از طرفی به گفته ی دیودوروس، یونانیان هرکول را عامل نابودی اکثر حیوانات وحشی خطرناک زمین به نفع انسان میشناسند و معقول است که این اتفاق همزمان با مسکون شدن زمین رخ داده باشد چون گسترش تمدن تنها با پایین بودن خطر گوشتخواران بزرگ برای انسان ممکن است. دیودوروس مینویسد هرکول، بیش از همه جانوران وحشی را از سطح زادگاهش قبط زدود و به همین دلیل، بیشتر جانوران وحشی هولناکی که در سرزمین های جنوب قبط میزیند در قبط وجود ندارند. دیودوروس، سفرهای ازیریس را باعث ایجاد کلنی های قبطی در سرزمین های دیگر میخواند؛ ازجمله کلدانی ها که به رهبری بلوس در کرانه ی فرات ساکن شدند، آرگوسی ها که به رهبری دانائه اولین شهر یونان را ایجاد کردند، کلخیزی ها که در پونتوس ساکن شدند و صد البته یهودی ها که در عربستان و فنیقیه ساکن گردیدند. دیودوروس مینویسد ازیریس سرانجام به دست برادرش تایفون کشته شد اما ایزیس به کمک پسرش هورس، تایفون را کشت و ملکه ی مصر شد و وفادار به ازیریس، تجرد اختیار کرد تا این که وفات یافت و هورس جانشینش شد. به گفته ی دیودوروس، قبر ازیریس و ایزیس در کنار هم در معبدی در عربستان قرار دارد. یکی از نکات جالب زندگینامه ی ازیریس دیودوروس، وقوع یک سیل در زمان او است که بخش اعظم مصر را که از طرف پرومتئوس کنترل میشد در بر گرفت و خرابی بسیار ایجاد کرد ولی هرکول با سرکوب سیل و ایجاد سدهایی در جنوب مصر، جلو نابودی را گرفت و دیودوروس میگوید این را یونانی ها به صورت داستان نجات پرومته ی تیتان از یک عقاب توسط هرکول درآوردند. میدانیم که در تورات، مسکون شدن دنیا بعد از سیل نوح اتفاق می افتد و نوح مانند ازیریس دیودوروس مکتشف شراب است. البته نوح در کتاب مقدس، در آغاز پیدایش انسان قرار ندارد اما شاید حتی در مسیحیت هم فاصله ی بین نوح و پیدایش زیاد نبوده و فقط تسلط نهایی کتاب مقدس با صنعت چاپ، این روند را تغییر داده است. کتاب «افسانه های فولکلوریک روسی» از الکساندر آفانسیف که فقط در 1914 اجازه ی انتشار یافت، یک داستان روسی را نشان میدهد که بر اساس آن، اوگا (حوا) همسر نوح بود و از دنده ی نوح پدید آمد و این دو، با زیر پا گذاشتن قانون نخوردن یک میوه ی خاص یعنی سیب، مورد خشم خدا قرار گرفتند. نوح و اوگا تقریبا اولین انسان هایند و اسلافشان شامل لیبر –که داستانش از برادرکشی تا شهرسازی- دقیقا همان داستان قائن یا قابیل است، بیشتر موجودات ماوراء الطبیعیند تا انسان. درباره ی خدایان بودن اولین انسان ها این را هم مورد توجه داریم که سرزمین خدایان به نام کوهشان الیمپوس، الیمپیا نامیده میشد و در گذشته الیمپیا یکی از نام های قاره ی افریقا بود. در تاریخ ارمنی موسی خورنی، الیمپیا جایی خوانده شده که در آن، خدایان وانهاده شدند انگار که آخرین پناهگاه خدایان باشد. از طرفی کلمه ی المپ، یادآور کلمه ی ترکی "اولوم" به معنی مرگ است و میشود گفت خدایان به سرزمین مردگان تبعید شده اند. افریقا آخرین پناهگاه انبوهی از جانوران وحشی کشنده است که بزرگترینشان فیل است. در HIEROME DE BARA: LE BLASON DES ARMOIRIES خرطوم فیل طلایی بر زمینه ی بنفش، نشان یک پادشاهی اسکیتی یا سکایی به نام کائنوس است که این کائنوس بر اساس اسمش میتواند نسخه ی تاتار همان قائن توراتی باشد که در افسانه های روسی در زمره ی خدایان است. خرطوم فیل مشابهی با تنه ی نقره ای روی زمینه ی قرمز، نشان ایدومنئوس پادشاه تسالی خوانده شده و جالب این که این ایدمنئوس پسر دیوکالیون نوح یونانی است. قائن پسر آدم است و آدم هم در ابتدا خود نوح. اتفاقا یک کاینوس اهل تسالی هم داریم که در نبرد با سنتاورها کشته شد. او رویین تن بود به طوری که نمیشد او را با آهن زخمی کرد. سنتاورها برای کشتنش مجبور شدند هرچه که میتوانستند از درخت گرفته تا کوه، روی او پرت کنند تا زیر بار سنگینی چیزهای پرت شده بمیرد. بلاخره مرد و همزمان پرنده ای زردرنگ از زیر آوار بیرون آمد و پروازکنان دور شد. هگینوس، این کائنوس را نسخه ی یونانی بالدر میداند. در اساطیر نورس، بالدر خدایی رویین تن بود که به خاطر اختلافاتی بین خدایان درگذشت و مرگش برای قاتلینش بدبختی آورد. درحالیکه ارتباط بنیانگذار شهرنشینی (قائن) با سرزمین جانوران وحشی، او را به نوعی به آغاز بربریت انتقال میدهد، مرگش به دست نیمه اسب ها به نوعی میتواند شکست تمدن در ریشه ی خود و ایجاد فضایی برای بازگشت بربریت جنگاوران اسب سوار را نشان دهد. درواقع المپیای زئوس/ژوپیتر به اندازه ی افریقا میتواند خود پایتخت روم باشد چون امپراطوران روم، تجسد ژوپیترند. با انتقال مرکز روم سنتی از رم اروپایی به قستنطنیه، آنجا عملا المپیای جدید میشود اما این المپیا به دست سواران نیمه تاتار ترک زبان موجد امپراطوری عثمانی می افتد که هنوز دولت خود را روم مینامند و طبیعتا روم سلطان سالار آنان نسبت به روم مقدس فئودالی، سنتی تر تلقی میشود. عثمانی ها مبلغان بزرگ اسلام ارتجاعیند همانطورکه نبرد اروپاییان سابق در روسیه ی تاتاری، نبرد مسیحیت علیه اسلام بود و نبرد اروپاییان کنونی علیه روسیه ی جدید، نبرد نوگرایی علیه ارتجاع.:

“HOW DID IT ALL BEGIN?”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 24/5/2020

درواقع ایده ی جانشین کردن تصویر تارتاریا از قلمرو کوچ نشینان به یک تمدن شهری با چشم انداز آسمانخراش ها و وسایل مدرن، شکل نو شده ی تصویر جانشینی مسیحیت پیشرو با ایدئولوژی اسلامی را به یاد می آورد که تارتاریا را به قهقرا برده است و این کاملا یک ایدئولوژی مسیحی است بنابراین نظریه ی تارتاریا اگرچه ظاهرا مقابل تاریخ مدرن قرار دارد ولی هنوز تابع آن است چون به عمق مسئله ی تاثیرات زمینشناختی در اثر یک فاجعه ی کیهانی که سیل گل اروپایی یک انعکاس آن است نپرداخته و بدون این که خود متوجه باشد، برتری محض عقلانی اروپا را تایید و تنها شکل ممکن از تمدن پیشرفته را وضع فعلی در نظر میگیرد درحالیکه تمدن کنونی غرب نتیجه ی انتقال مظاهر تمدن توسط اسکیت های تاتار از شرق مغولی است. حتی تبتی ها با این که عملا با حمایت اروپایی ها مقابل خاستگاه چینی خود قرار گرفته اند، ناخودآگاه در بیانات زبانی و فولکلوریک خود این موضوع را تایید میکنند بخصوص آنجاکه چین توسط تبتی ها "ژانگ ژونگ" نامیده میشود. ژانگ ژونگ در اصل، نام یک دولت بزرگ چیانگی-تاتاری است که از شمال چین و حدود استان گانسو تا نواحی غربی آن گسترش یافته و تبت یکی از نواحی استقلال یافته از آن تلقی شده است. تبتی ها گستره ی ژانگ ژونگ را تا شمال و ازآنجا تا غرب دور، جایی که تاتسین یا روم خراجگذار آن بود، تداوم یافته میدانستند که در این صورت، ژانگ ژونگ برابر با خود تارتاریا یا تاتارستان و امپراطوری چنگیز خان میشود. تبتی ها چیانگ زبان هستند و زبان چیانگی فامیل زبان ماندارین است. زبان چیانگی تا دهه ی 1990 به فراوانی در شمال استان سیچوآن تکلم میشد ولی در میان نسل جوان مدرسه رفته علاقه ای به آن وجود نداشت و زبان ماندارین رسمی کم کم جای آن را میگرفت. زبان چیانگی به شکلی که در آن زمان مورد توجه قرار گرفت، با وجود هجایی بودن (همچون زبان های ماندارین و تبتی) نزدیکی زیادی با زبان مغولی داشت و به نظر میرسید چیانگ ها و اقوام اورال آلتایی که نزدیکی فرهنگی زیادی با هم دارند، از یک مهاجرت قومی واحد ایجاد شده باشند. این مهاجرت، از انتقال گروهی از مردم سوریه و لبنان به شمال و مرزهای اوکراین به وجود می آید که دامنه ی تاثیر خود را تا شرق دور گسترش میدهند و شباهت خط اویغوری مغول ها به خط عربی، گواه این دامنه است. تاریخ رسمی میگوید مغول های چنگیزخانی این خط را به همراه دیگر مظاهر تمدن وامدار خیتای ها هستند. توجه داریم که خیتای ها یا ختنی ها هم از خانواده ی زبان مغولی برخاسته اند و در آسیای مرکزی و روسیه، نامیدن چین به کیتای، ختا و ختن، سنت دیرینه ای است. بنابراین و همانطورکه افسانه ی انتقال مرکز قدرت تاتارها توسط قوبیلای خان (نوه ی چنگیزخان) به چین نشان میدهد، چین به عنوان حد نهایی یک حکومت تاتاری، به سبب داشتن امکانات کشاورزی و تمدنسازی، مرکز اصلی تاتارها شده و اختراعات آن به همین سبب توسط تاتارها به غرب منتقل شده است و البته تاتارهای میانجی در این بده بستان، حکومت های ترک-مغول روسیه اند که مذهبشان اسلام است ولی هیچ اصراری در زورگویی مذهبی به مردم دیگر ندارند و شمنی و یهودی و مسیحی در قلمروشان در کنار هم با صلح زندگی میکنند. احتمالا ریشه گیری این سنت از مرکز تاتارها در چین، همان عاملی است که باعث شده در زمان فروپاشی تارتاریا هنوز اروپایی ها از میزان موانست مردم ادیان مختلف با هم در چین منچوها تعجب کنند. فروپاشی حکومت تاتاری مابین چین و اروپا با پیشروی روم اروپایی رومانف ها در روسیه، نقش مهمی در امکان وارونه کردن همه چیز فراهم میکند. به دنبال به قدرت رسیدن کمونیست ها در روسیه، امکان ایجاد حکومت کمونیستی در چین هم فراهم می آید و کمونیسم کاملا غربگرا یک چیز را از ریشه ی غربی و مسیحی خود خوب فهمیده است: دگرستیزی و مخالف کشی. بنابراین موفقیتش در گرو فرهنگ کشی و سنت کشی گسترده در چین است که از طرفی برای جدا کردن کره و ژاپن از مجموعه ی تمدن چینی-تاتاری و تبدیل آنها به سربازان خوب غرب در شرق آسیا لازم است. در چین ضعیف منچوها فقط کمونیسم است که به سبب حمایت قطعی گروهی از قدرتمداران و ثروتمندان غرب، موفق به پیروزی خواهد شد پس برای بقای سرزمینی چین، حتی چینی های مخالف هم مجبورند موقتا به آن بپیوندند و تا اطلاع ثانوی، از نابودی چین قبلی برای ایجاد چین جدید حمایت کنند. همزمان فرهنگ جانشین هم برای اسلام تعیین میشود و مغول ها بیشتر به بودا متمایل نشان داده میشوند همانطورکه از مدتی قبل یه مساعی یسوعی های اروپایی نفوذ کرده در دربار منچوف بودیسم هندی-تبتی در حال همه گیری در چین و مغولستان بوده است. قرار گرفتن مجسمه های بودایی در کنار هدایای مدرن حکام مسیحی روس در کاخ باگدو خان –حکمران مغولستان در اوایل قرن بیستم- به اندازه ی کافی گویای این روند هست. یکی از نتایج این فرهنگ کشی، ایجاد تاریخ نویسی جدید چین بوده که در آن بین مفاهیم چینی، مغول و چیانگ، خط مرزی قومی ایجاد شده و نوعی امکان همیشگی برای غرب ایجاد کرده تا با اختلاف انداختن بین اقوام نوپدید، چین را با خطر تجزیه دچار کند. شاید به همین خاطر، اکنون چین به نوعی از نظریه ی تارتاریای مغولی حمایت میکند و سعی میکند تا با پمپاژ اطلاعاتی آن در غرب، به نوعی تاتارها و اسکیت ها را دست های دراز چین در اروپای آغازین نشان دهد. با این حال، خطر بزرگ اسلام افراطی برای تجزیه و جنگ قومی در چین، هنوز این کشور را از یادآوری نقش اسلام در این بده بستان، عقب نگه میدارد و این کمک میکند تا بعد از اسلام زدایی اولیه در آسیای شمالی و شرقی و همچنین اختلاف اندازی بین هندوها و مسلمان ها در هند تا حد جدا کردن پاکستان از هند و هندو نشان دادن همیشگی هند، اسلام اصیل در خاورمیانه ی عثمانی ها خلاصه شود و درآنجا با برکشیدن ملاهای مرتجع و خشونت طلب و راه انداختن جنگ مسلمان-غربی و مسلمان-یهودی، کلیشه ی جنگ صلیبی و حمله ی شوالیه های پیرو مسیح به قلمرو مسلمانان، تثبیت و مدام در حال تکرار باشد.:

“TARTARIA IS A MYTH AND DIDN’T EXIST”: JANUS SRARK: STOLEN HISTORY: 18 JAN 2022

همانطورکه میتوانید انتظار داشته باشید، این تخریبگری علیه اسلام از طریق بازتعریف آن، در درجه ی اول، ذهنیت خود مسلمانان را هدف گرفته که امکان ندارد افکار مسموم تلقین شده از سوی ملاهای مزبور را برای مدت طولانی ای تحمل کنند و این عاقبت باعث شورش آنها علیه کل سنت های نامبردار به اسلامی میگردد و به سمت تنها بدیل معرفی شده از سوی ملاهای نامبرده یعنی بلوک غرب و نماینده ی رسمیشان در منطقه یعنی اسرائیل میکند که این اتفاق تا حالا هم تا حدودی افتاده است. اما این وارونه نمایی قبل از اذین که دین تارتاری را نشانه برود، یدیل اروپایی قبلی آن یعنی روم مقدس و قوم حامل آن یعنی ژرمن ها را نشانه رفت وقتی که بدبینی اولیه ی آلمانی ها به یهودی ها را با ایجاد یک حکومت کثیف و خشن نازی که با یهودی کشی به خود اعتبار میدهد، بی آبرو کرد، حکومتی که مدعی بود با سنت کشی های مدرنیته ی یهودی مآب غربی مخالف است و خواستار بازگشت به سنت های آلمانی بود، ولی به چنان مدل غلطی سنتگرایی کرد که عملا باعث پشت پا زدن آلمان به تمام سنت های خوب خود و تبدیل آن به یک جامعه ی مادیگرای بی روح شد که مردمکش اکنون بیش از این که دشمن دیگر مردم دنیبا باشند دشمن همدیگرند و باعث پناه بردن از همدیگر به حکومت امریکا ساخته ی خود میشوند و این درحالیست که نازیسم علیرغم بدنامیش به هیچ وجه از بین نمیرود و همراه متخصصان نازی به مرکز جدید دنیا یعنی ایالات متحده منتقل میشود. بنتون برادبری در کتاب «افسانه ی شرارت آلمانی» به این موضوع واکنش نشان میدهد. در گزیده ای از این کتاب میخوانیم:

«تصویر آلمان به عنوان ملتی تاریک، غارتگر و جنگجو تا قرن بیستم ریشه نگرفت. با این حال، پیش از آن، آلمان به عنوان مکانی برای صلح و روشنایی دیده می‌شد. هربرت باترفیلد، مورخ بسیار محترم کمبریج، به تفصیل در مورد احترام زیاد بریتانیا به آلمان اظهار نظر کرده است: "در انگلستان، زمانی این دیدگاه غالب بود که تاریخ آلمان بالاتر از همه تاریخ آزادی است، زیرا تاریخی بود که شامل کنفدراسیون آلمان، پارلمانتاریسم، شهرهای خودمختار، پروتستانتیسم و ​​قانون آزادی بود که از مستعمرات آلمان به شرق اسلاو منتقل شد."... در آن زمان، این کشورهای لاتین بودند که پیرو اقتدارگرایی محسوب می‌شدند و به دستگاه پاپ در ایتالیا، دادگاه‌های تفتیش عقاید در اسپانیا و دیکتاتوری‌های بناپارتیستی در فرانسه‌ی نظامی‌گرا چسبیده بودند. تغییر این دیدگاه در قرن بیستم و جایگزینی آن با این عقیده‌ی عمومی که آلمان همیشه متجاوز و دشمن آزادی بوده است، بدون شک روزی موضوع تحقیقات تاریخی خواهد شد، به‌ویژه از آنجایی که به نظر می‌رسد این تغییر با تغییر در سیاست خارجی بریتانیا بسیار همزمان شده است. به دلیل استعمار غربی که DNA آلمانی را به کل جهان، از جمله آفریقا، نیوزیلند، استرالیا و آمریکا وارد کرد، DNA آلمانی اکنون در سراسر جهان گسترش یافته است و مردم با تبار آلمانی هنوز هم از نظر فرهنگی تقریباً در تمام جوامع امروزی پیشرو هستند. تقریباً همه ی اکتشافات علمی مهم در آلمان یا توسط آلمانی‌ها انجام شده است. تا جنگ جهانی اول، آلمان رهبر جهانی در فناوری، تحقیق و علم بود. امروزه این آلمانی‌ها هستند که با دانش خود در سیلیکون ولی، راه را برای ایجاد نظم جهانی تکنوکراتیک هموار می‌کنند (به عنوان مثال، پیتر تیل ریشه‌های آلمانی دارد). جنگ علیه مردمان اصیل ژرمنی همیشه جنگی علیه بقایای یک نژاد خاص بوده است و امروز نابودی جمعیت سفیدپوست مرحله ی نهایی این جنگ است. برای پایان دادن به برتری آلمان در صفحه ی شطرنج ژئواستراتژیک، 4 جنگ بزرگ طول کشید: جنگ سی ساله، جنگ‌های ناپلئونی و جنگ جهانی اول و دوم. اگرچه جنگ جهانی دوم آخرین میخ بر تابوت برتری بالفعل آلمان در علم و فناوری بود، اما جنگ هنوز تمام نشده است. این موضوع چندان ربطی به جنگیدن علیه یک کشور خاص ندارد، بلکه علیه گروه خاصی از مردم است. قرار بود ناسیونال سوسیالیسم از همان ابتدا آلمان را از درون نابود کند. تصمیم به حمله به لهستان بر سر مسئله ی کریدور گدانسک و عقب‌نشینی از دانکرک نشان می‌دهد که نیروهایی که ناسیونال سوسیالیست‌ها را کنترل می‌کردند، از همان ابتدا قصد تشدید جنگ و سپس شکست در آن را داشتند. هدف، ایجاد یک عقده ی گناه در جمعیت آلمان بود تا آلمان دیگر هرگز نتواند با تاریخ قدیمی خود ارتباط برقرار کند. بازآموزی خشونت‌آمیز، نوعی مانع روانی در آلمانی‌ها ایجاد کرده است که هرگونه آگاهی تاریخی واقعی از زمان قبل از قرن بیستم را سرکوب می‌کند. به دلیل آسیب‌های جمعی در جنگ جهانی اول و به ویژه جنگ جهانی دوم، آلمانی‌ها تقریباً به طور کامل از گذشته ی فرهنگی خود جدا شده‌اند. یکی از معدود آلمانی‌هایی که در دوره ی پس از جنگ سعی در دسترسی به خاطرات جمعی مدفون داشت، نویسنده ی مشهور، مایکل انده بود. مایکل انده در کودکی از بمباران‌های مونیخ و هامبورگ جان سالم به در برد. او از آنچه میلیون‌ها آلمانی از آن جان سالم به در نبردند، جان سالم به در برد. و کسانی که از آن جان سالم به در بردند، هرگز نتوانستند بعداً درباره ی وحشتی که تجربه کرده بودند صحبت کنند. بنابراین، ترومای جنگ آلمان سرکوب شد و این امر دوره ی پس از جنگ را از نظر سیاسی و فرهنگی شکل داده است و هنوز هم بر اقدامات جمعی ما تأثیر می‌گذارد. رنجی که تجربه شد - به طور ناخودآگاه - به نسل‌های آینده منتقل شد و ما هنوز آن را در درون خود داریم. در سن ۱۲ سالگی، مایکل انده اولین حمله ی بمب‌گذاری به مونیخ را تجربه کرد: "خیابان ما کاملاً در آتش بود. صدایی که تولید می‌شد، صدای ترق و تروق نبود، بلکه نوعی زوزه بود. آتش زوزه می‌کشید. یادم می‌آید که مثل یک مست در خیابان سوزان می‌دویدم و آواز می‌خواندم. سرخوشی‌ای بود که مرا تسخیر کرد. هنوز هم نمی‌توانم آن را برای خودم توضیح دهم. تقریباً مثل پشه‌ای که به سمت نور پرواز می‌کند، به درون آتش پریدم." او بعداً در مورد طوفان آتشی که نیمی از هامبورگ را با خاک یکسان کرد، گفت: "آن، واقعاً پایان دنیا بود. همیشه به رویاهایم برمی‌گردد که چگونه اجساد پخته‌شده‌ای را که به اندازه ی یک نوزاد آب رفته بودند، بازیابی کردیم. امروز هنوز هم لشکری ​​از مردم پریشان را می‌بینم که مانند یک هزارتو در میان خرابه‌ها سرگردان بودند. یکی از آنها میزی را بر پشت خود حمل می‌کرد، احتمالاً تنها چیزی که می‌توانست نجات دهد." در دوران پس از جنگ، اِنده به مونیخ بازگشت و شاهد تیراندازی سربازان مست آمریکایی به غیرنظامیان برای تفریح ​​بود. در این تجربه، درماندگی جمعی که تقریباً هر آلمانی را در دوران پس از جنگ به نحوی تحت تأثیر قرار داده بود، متبلور می‌شود، چه از طریق زمستان گرسنگی ۱۹۴۶ و ​​چه از طریق تجاوزهای دسته جمعی توسط نیروهای اشغالگر. تجربیات دوره ی جنگ، تأثیر خود را بر مایکل اِنده گذاشته است. در آثار او اشاراتی رمزی به این واقعیت وجود دارد که او سعی کرده است آسیب‌های ناشی از جنگ آلمان را به آگاهی جمعی بیاورد و آن را التیام بخشد. هدف او این بود که از طریق ادبیات، ناخودآگاه را به خودآگاه تبدیل کند: "شاید چیزی خلق کنم که یونانیان آن را کاتارسیس می‌نامیدند. گره‌ای باز می‌شود و آنگاه مردم احساس سلامتی بیشتری می‌کنند... با کارم سعی می‌کنم کاری بسیار شبیه به کار کیمیاگران یا قصه‌گویان قرون وسطی انجام دهم، یعنی پدیده‌های جهان بیرونی را به نشانه‌های جهان درونی تبدیل کنم." مایکل انده در سال ۱۹۷۰ به ایتالیا نقل مکان می‌کند. معماری رم و نگرش ایتالیایی‌ها به زندگی، او را به یاد مونیخ قبل از جنگ می‌اندازد و او برای اولین بار احساس می‌کند که در خانه ی خود است. در ایتالیا، او "مومو" را می‌نویسد و در این کتاب نه تنها از سیستم پولی، بلکه از فرهنگ سطحی آلمان که فراموش کرده چگونه از زندگی لذت ببرد و استراحت کند، انتقاد می‌کند. بعدها او داستان بی‌پایان را می‌نویسد ، که در آن یک "هیچ" مرموز جهان فانتازیا را می‌بلعد. بخش‌های بزرگ‌تری از رایش به نام فانتازیا ناپدید می‌شوند و مردم نیز محو می‌شوند. نقل قول از کتاب:
اولی ناله کرد: "هیچ در حال گسترش است؛ دارد بزرگ و بزرگتر می‌شود، هر روز بیشتر می‌شود، اگر بشود از هیچ بیشتر صحبت کرد. بقیه به موقع از جنگل هاولینگ فرار کردند، اما ما نمی‌خواستیم خانه‌مان را ترک کنیم. هیچ ما را در خواب گرفت و این کاری بود که با ما کرد."

‎‏‎ ...

آتریو پرسید: "خیلی دردناکه؟"

‎‏‎ ...

دومین غول پارس، همان که سوراخی روی سینه‌اش داشت گفت: "نه؛ تو هیچ چیزی حس نمی‌کنی. فقط یه چیزی کم داری. و وقتی اون چیز گیرت بیاد، هر روز یه چیز دیگه کم میشه. به زودی دیگه چیزی از ما باقی نمی‌مونه ."


به نظر می‌رسد بمباران هامبورگ به شکلی رمزگذاری‌شده در اینجا حضور دارد و نابودی فانتزیا یادآور نابودی ناگهانی و تقریباً کامل فرهنگ آلمان در طوفان‌های جنگ جهانی دوم بین سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ است. آثار مایکل انده را می‌توان شمن‌گرایانه دانست، زندگی خود او تلاشی مداوم برای دستیابی به چیزی واقعی و حقیقی بود و او در کتاب‌هایش درباره ی این فرآیند نوشته است. به این ترتیب، او روح میلیون‌ها آلمانی را نیز تحت تأثیر قرار داده است، اگرچه تلاشش برای ایجاد آگاهی بیشتر موفقیت‌آمیز نبود. او سفر قهرمانانه‌ای را که جوزف کمپل در قهرمان هزار چهره توصیف کرده است، تجربه کرد . اما آلمانی‌ها واقعاً آماده ی درک پیام عمیق‌تر آثار او نبودند. راه رسیدن به آینده‌ای بهتر، ادغام گذشته است. تجربیات آسیب‌زای جنگ باعث شد که مردم آلمان بخش بزرگی از آگاهی خود را به بخش‌های سرکوب‌شده ی روان تقسیم کنند. و بنابراین ما آلمانی‌ها نیز بخش اساسی هویت و سرزندگی خود را از دست داده‌ایم - حداقل تا زمانی که تجربیات دردناک دوباره ظاهر شوند. اگر این اتفاق بیفتد، می‌توان دوباره به حالت تمامیت دست یافت. هر فردی که به تاریخ واقعی نزدیک می‌شود، سهم خود را برای کنار زدن این حجاب فراموشی جمعی انجام می‌دهد. یک ملت تنها زمانی قادر به عمل است که عمیقاً در تاریخ خود ریشه داشته باشد.»

فراستی چاد در واکنش به این نوشته در دریم تایم، نظریه ی قرار داشتن هیتلر در چنبره ی القائات عوامل نفوذی بریتانیا در آلمان را تکرار میکند و مینویسد:

«می‌خواهم چند نکته را اینجا اضافه کنم. وقتی فهمیدم که معماری تاریخی آلمان پس از جنگ در پروژه‌های «نوسازی شهری» بیشتر از خود جنگ تخریب شده است، شوکه شدم. همچنین وقتی فهمیدم نازی‌ها قصد داشتند برلین را با خاک یکسان کنند و آن را با شهری کاملاً جدید به نام «ژرمانیا» جایگزین کنند، شوکه شدم. در واقع، کار روی ژرمانیا قبل از شروع جنگ آغاز شده بود. این موضوع مرا به یاد کمپین‌های باورنکردنی تخریب معماری می‌اندازد که در دهه‌های 1950، 1960 و 1970 در ایالات متحده و تا حد کمتری در بریتانیا رخ داد. این امر با گسترش سیستم اتوبان که در آلمان نازی توسعه یافته بود، همراه بود. اما این اتفاق در همه جا نیفتاد. این را با پاریس مقایسه کنید، جایی که وقتی توسعه‌دهندگان در اواخر دهه ی 60، لس‌آنجلس را تخریب کردند و برج شنیع مونپارناس را ساختند، واکنش منفی آنقدر شدید بود که خدا را شکر تمام برنامه‌های توسعه ی مجدد بیشتر کنار گذاشته شد. همانطور که هر کسی که در یک شهر بزرگ آلمانی قدم زده یا با قطار در سراسر آلمان سفر کرده باشد، می‌داند که این کشور، به استثنای مناظر طبیعی زیبا و گاهی اوقات روستاهای قدیمی یا میدان شهر که حفظ شده‌اند، مکانی عمدتاً بی‌روح و افسرده‌کننده است. از طرف دیگر، وقتی در وایمار یا هایدلبرگ قدم می‌زنید، نگاهی اجمالی به شکوه آلمان در گذشته می‌اندازید. نکته ی قابل توجه این است که آنچه در آلمان (و ایالات متحده) پس از جنگ اتفاق افتاد، از بسیاری جهات دقیقاً همان چیزی بود که نازی‌ها به آن امید داشتند: سازماندهی مجدد کامل جامعه به گونه‌ای که در درجه ی اول به نفع سرمایه و صنعت باشد، یک Gleichschaltung (همبستگی صنعت و دولت)، ساده‌سازی و "ابزاری کردن" زندگی در خدمت سرمایه، کار و یک دیدگاه "قابل اندازه‌گیری" از خیر عمومی، دیدگاهی که صرفاً بر اساس پول و بهره‌وری سنجیده می‌شود. در این جهان‌بینی، یک شهر شبکه‌ای ساخته شده از مکعب‌های شیشه‌ای غیرتاریخی، بسیار بهتر از یک شهر قدیمی با ساختمان‌های سنگی، فواره‌ها، جاده‌های منحنی و غیره است. به عبارت دیگر، ظاهر امروزی میته در برلین اساساً با آنچه اشپر در نظر داشت، مطابقت دارد و اگر متفقین درسدن را بمباران نمی‌کردند، نازی‌ها شاید به هر حال پس از جنگ آن را ویران می‌کردند. این چیزی بود که نازی‌ها نماینده ی آن بودند: نه مردم آلمان، بلکه رویای یک جمع انبوه که کاملاً تابع اوامر صنعت باشد. و از این منظر، کاملاً منطقی است که دولت پس از جنگ آلمان پر از نازی‌های سابق بود که بی‌سروصدا به تبدیل آلمان به یک کشور کارخانه‌ای با کنترل شدید ادامه دادند. آیا کسی در آلمان به طور طبیعی مشتاق تخریب پیشنهادی برلین بود؟ آیا کسی در ایالات متحده مشتاق تخریب شهرهای قدیمی و جایگزینی آنها با زمین‌های بایر بتنی و شنیع بود؟ من شک دارم. از این زاویه، تز هالت منطقی به نظر می‌رسد.: مانند همه ی افراد آسیب‌دیده، آلمانی‌های تحقیر شده و استثمار شده ی دوره ی وایمار آماده بودند تا خود را در یک خیال‌پردازی جمعی و تجزیه‌ای از پیروزی و عظمت غرق کنند، و مدیران صحنه ی کابال در لندن خوشحال بودند که چنین چیزی را با بازیگران، لباس‌ها و آیین‌ها فراهم کنند تا آلمانی‌ها را به پذیرش برنامه‌ای که در غیر این صورت رد می‌کردند ، یعنی نابودی کامل و سازماندهی مجدد کل جامعه ی خود، ترغیب کنند. چه راهی بهتر از این برای پیشبرد برنامه ی "مدرنیزاسیون" اجباری وجود دارد که از نظر روانشناختی چنین برنامه ی تخریبی را با یک تولد دوباره ی وهم‌آلود مرتبط کنیم؟ فرقه‌ها همیشه وعده ی تولد دوباره و مرگ می‌دهند. "عادی جدید" پس از کووید نمونه‌ای از این مورد است. نازی‌ها آلمانی‌ها را آنطور که بودند دوست نداشتند؛ آنها آلمانی ها را فقط تا جایی که رضایت می‌دادند جدید شوند، دوست داشتند. از دیدگاه کابال، مهم نیست چه ملتی یا چه رهبری "پیروز می‌شود". آنچه مهم است این است که دنیای قدیم نابود شود و زندگی برای آنها زشت‌تر و سودآورتر شود. از این منظر، دوره ی نازی‌ها سومین ضربه ی حذفی بود که توسط دو دوره ی اول (جنگ جهانی اول و وایمار) ایجاد شده بود. به عبارت دیگر، هم نازی‌ها و هم یهودیان پیروز شدند، اما اگر این منطقی باشد، نازی‌ها دقیقاً نازی نیستند و یهودیان دقیقاً یهودی نیستند. زندگی در غرب هم به طور جمعی "نازی‌شده" (به یک وجود ساده در خدمت سرمایه و انطباق تقلیل یافته) و هم "یهودی‌شده" (از هرگونه سنت ارگانیک بریده شده و از هرگونه محتوا تهی شده) بود. مقایسه ی سرنوشت آلمان و فرانسه جالب است. توجه کنید که چگونه هیچ کس اینجا هرگز در مورد فرانسه در زمینه ی جنگ جهانی دوم صحبت نمی‌کند. من تعجب می‌کنم که چه نوع دیپلماسی مخفی پشت درهای بسته انجام شد تا فرانسه در غوغای عمومی آسیب نبیند. من معتقدم که فرانسه (یا شاید ایتالیا) کشور اروپایی است که کمترین آسیب را از جنگ از نظر آسیب به روح خود متحمل شد. بریتانیا، روسیه و آلمان همگی به طرق مختلف فاسد شدند، اما در فرانسه هنر زندگی دنیای قدیم حداقل برای مدتی ادامه یافت. دوگل شخصیتی بسیار کمتر شرور نسبت به رهبران زمان جنگ سه کشور دیگر مورد بحث است. در سطح انسانی، در فرانسه مردم عموماً می‌دانند که چگونه تعادل پیدا کنند. آنها اهمیت کار را بدون اینکه بیش از حد آن را بت‌وار کنند، درک می‌کنند، از غذای خوب لذت می‌برند بدون اینکه شکمو باشند، رابطه ی سالمی با رابطه ی جنسی دارند، زندگی خانوادگی و آزادی فردی را متعادل می‌کنند، به ایدئولوژی خیلی علاقه ندارند، از نظر اخلاقی انعطاف‌پذیر هستند بدون اینکه کاملاً جامعه‌ستیز باشند. فکر می‌کنم شاید اینجا باشد که ما نگاهی اجمالی به زندگی در سراسر اروپا در یک مقطع زمانی می‌اندازیم. البته، NWO مشغول به زورگویی به فرانسه با سلاح بی‌رحم مهاجرت انبوه است، اما خاطره ی دنیای قدیم هنوز در آنجا بسیار بسیار قوی‌تر از آلمان است. دریم تایم، در پست اصلی خود اشاره می‌کند که چگونه مایکل انده چیزی از روح مونیخ پیش از جنگ را در ایتالیا کشف کرد، که در واقع نشان می‌دهد آلمانی‌های امروزی چیزی شبیه به یک ساختار مصنوعی هستند و زمانی بیشتر شبیه "مردم واقعی" بودند. من چند سالی را در آلمان گذراندم و این روزها آلمان جای بسیار غم‌انگیزی است. هر چه که زمانی بوده‌اند، دیگر نیستند. چیزی عجیب و غریب و اوتیسمی و رباتیک در مورد شخصیت آلمانی امروز وجود دارد و نمی‌دانم که آیا این میراث کانتی است یا یک تحول پس از جنگ. هنوز هم گاهی اوقات می‌توانید نگاهی اجمالی به انگیزه ی جمعی سالم اولیه بیندازید، اما به نظر می‌رسد که پیچیده و ثابت شده است. کنترل‌کنندگان، آلمانی‌ها را کشف کرده‌اند و می‌دانند چگونه آنها را دستکاری کنند. هر ملتی سیستم کنترل خود را دارد که متناسب با رذایل و نقاط ضعف مردم طراحی شده است. آلمانی‌ها وسواس اخلاقی و همچنین حق به جانب بودن دارند. آنها از آن لذت می‌برند. آنها از شرمسار کردن و تسلط بر دیگران به بهانه ی آموزش آنها لذت می‌برند. به نظر من این ویژگی، بقایای منحرف شده‌ای از زمانی است که شهروندان به طور خودجوش مسئولیت حفظ نظم را در غیاب کنترل مرکزی بر عهده می‌گرفتند. امروزه این عادت قدیمی، یک پیچش روانی عالی برای اربابان ما است. با کنترل تعریف خوب و بد از طریق تبلیغات رسانه‌ای، اربابان ما می‌توانند مستقیماً ذهن آلمانی‌ها را هک کنند و اهداف خود را به بردگانی کنترل از راه دور تبدیل کنند که سپس به هر کسی که به آنها هدایت شوند حمله می‌کنند، با این باور کامل که (1) آنها مستقیماً برای خود خیر اخلاقی کار می‌کنند و (2) این خیر اخلاقی را با استفاده از عقل مستقل تشخیص داده‌اند. در آلمان نیازی به پلیس برای اجرای قوانین ماسک نبود؛ مازوخیست‌ها از تسلیم داوطلبانه خوشحال بودند و سادیست‌ها از داشتن فرصتی برای شرمسار کردن، سخنرانی و تهدید دیگران هیجان‌زده بودند. آلمانی‌ها مؤمن هستند. هرگز به ذهنشان خطور نمی‌کند که اربابانشان شرور هستند و می‌توانند به آنها دروغ بگویند، زیرا برخلاف اروپایی‌های لاتین، خودشان به سختی دروغ می‌گویند که این خود گواه دیگری است که احتمالاً اوضاع در آلمان زمانی بسیار آرام‌تر بوده است. خودِ کلمه ی «ژرمان/آلمان» در جهان با کلمه ی برادری (به اسپانیایی «hermano») مرتبط است و تاریخ سیاسی آلمان همیشه بیشتر با برادری و کنفدراسیون مشخص شده است تا اقتدارگرایی از بالا به پایین، که با روم مرتبط است. انصافاً، می‌توان مرتباً با آلمانی‌هایی روبرو شد که به نظر می‌رسد آرزوی آزادی دارند. من نمی‌خواهم به کسی، به خصوص نویسنده ی اصلی، توهین کنم، اما اگر بگویم فرهنگ آلمان امروز را مطابق سلیقه‌ام می‌دانم، دروغ گفته‌ام. سوال من این است. با فرض اینکه زمانی یک سیستم سیاسی ایده‌آل‌تر در آلمان وجود داشته است، آیا راهی وجود دارد که چنین سیستم اجتماعی/سیاسی غیرمتمرکز فرضی از نظر روانی کار کند بدون اینکه همه مجبور باشند به یک پلیس/خبرچین/کشیش/اخلاقی‌دان/پیرو کورکورانه ی قانون/بی‌سرویس/رختشابر/معلم/فتیشیست جنسی مخفی تبدیل شوند، چیزی که بسیاری از آلمانی‌های امروزی هستند؟ در دنیای لاتین، این وظیفه به پلیس واگذار شده است، که اکثر مردم از آن متنفرند، اما وجود آن حداقل به شهروندان عادی اجازه می‌دهد که مجبور نباشند یکدیگر را کنترل کنند. و پلیس‌های آلمانی در واقع نسبت به پلیس‌های ایتالیایی یا فرانسوی، سخت‌گیرتر هستند. خیال‌پردازی در مورد یک دنیای متحد قدیمی که در آن مردم از استبداد قدرت متمرکز دولتی آزاد بودند، برای ما آسان است، اما از نظر روانشناختی آیا این امر امکان‌پذیر است؟ آیا نیازی به مکانیسم‌های کنترل نبود، یا اینکه این مکانیسم‌های کنترل به سادگی درونی شده، نامرئی شده و در خلوت به عنوان آیین‌های BDSM جشن گرفته می‌شدند؟ من با نقل قول زیر از گاریبالدی از سال ۱۸۶۵، در نامه‌ای به یک دوست آلمانی، صحبت‌هایم را به پایان می‌رسانم:
"به نظر می‌رسد پیشرفت بشریت متوقف شده است، و شما با هوش برترتان می‌دانید چرا. دلیلش این است که جهان فاقد ملتی است که رهبری واقعی داشته باشد. چنین رهبری، البته، نه برای تسلط بر سایر مردم، بلکه برای هدایت آنها در مسیر وظیفه، برای هدایت آنها به سوی برادری ملت‌ها، جایی که تمام موانع ایجاد شده توسط خودخواهی از بین خواهد رفت، مورد نیاز است. ما به نوعی رهبری نیاز داریم که، در سنت واقعی جوانمردی قرون وسطایی، خود را وقف جبران خطاها، حمایت از ضعیفان، فدا کردن منافع لحظه‌ای و مزایای مادی برای دستیابی به دستاورد بسیار بهتر و رضایت‌بخش‌تر تسکین رنج همنوعانمان کند. ما به ملتی به اندازه ی کافی شجاع نیاز داریم که در این مسیر ما را رهبری کند. این ملت همه ی کسانی را که از ظلم رنج می‌برند یا آرزوی زندگی بهتری دارند و همه ی کسانی را که اکنون ظلم خارجی را تحمل می‌کنند، به آرمان خود متحد می‌کند. این نقش رهبری جهان، که امروزه خالی مانده است، می‌تواند توسط ملت آلمان اشغال شود. شما آلمانی‌ها، با شخصیت جدی و فلسفی‌تان، شاید بتوانید اعتماد دیگران را جلب کنید و ثبات آینده ی جامعه ی بین‌المللی را تضمین کنید. پس بیایید امیدوار باشیم که بتوانید از انرژی خود برای غلبه بر سی مستبدِ بیدخورده‌تان در ایالت‌های مختلف آلمان استفاده کنید. بیایید امیدوار باشیم که در مرکز اروپا بتوانید از پنجاه میلیون نفرتان یک ملت متحد بسازید. بقیه ی ما مشتاقانه و با شادی از شما پیروی خواهیم کرد."
در ابتدا این شیرین و دلنشین به نظر می‌رسد. اما اگر کمی به کنار بروید و در گاریبالدی، یکی از مأموران اولیه ی نظم نوین جهانی متمرکز و ماسونی ببینید (او استاد اعظم شرق بزرگ ایتالیا بود. اگر او حتی واقعی بود، زندگینامه‌اش باورنکردنی است) اوضاع بسیار متفاوت به نظر می‌رسد. من یک فریبکار می‌بینم که از چاپلوسی و تملق استفاده می‌کند. جدا از این، آنچه او اینجا می‌گوید بیشتر شبیه این است: شما آلمانی‌های احمق با تکبر، پیروی از قانون اوتیسمی و سادیسم اخلاقی ناخودآگاهتان، فریبکاران کاملی برای پیشبرد دستور کار جهانی ماسونی ما هستید. ما از باور ساده‌لوحانه ی شما به آرمان‌ها برای تسلط بر جهان استفاده خواهیم کرد، سپس پس از اینکه شما را کاملاً فشردیم، شما را قربانی خدای یک‌چشم خودتان [منظور: وتان یا ادین، خدای ژرمن] خواهیم کرد.»:

The Secret War Against Germania and its Historical Roots (part 5): FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: Oct 16, 2020

این مقایسه باعث شده تا به عنوان عضوی از یک کشور اسلامی که از کانون های مهم تکرار سناریوی آلمان نازی و تولید دشمن قلابی غرب برای بدنام کردن غربستیزی واقع شده است، تا حدی به آینده ی کشورم خوشبین باشم. مردم ایران به طور سنتی نگاه خوبی به حکومت و ماموران آن ندارند و برعکس آلمانی هایی که فراستی چاد توصیف میکند، به ندرت خودشان پلیس همدیگر میشوند. ایرانی ها هیچ وقت به اندازه ی آلمانی ها مطیع روسایشان نبودند و یک دلیل این هم که برخلاف آلمانی ها هیچ وقت صنعت خارق العاده ای نداشته اند همین است. این که رژیم جمهوری اسلامی برعکس آلمان نازی هنوز در ایران برقرار است، تا اندازه ای به این واقعیت برمیگردد که غربی ها خودشان میدانند اگر رژیم جمهوری اسلامی را با یک رژیم غربگرای دستنشانده از جنس آلمان پس از جنگ دوم تعویض کنند، مردم ایران به زودی از آن متنفر میشوند و همه به غربستیزی دوران شاه سابق برمیگردند. شاید به خاطر این است که اکنون بعد از 40سال هزینه تحمیل کردن بر سر ایران به خاطر ماجرای مسخره ی حمله به سفارت امریکا –مسخره به خاطر این که مغز متفکر عملیات، ریگان امریکایی و تیم «ایران-کنمترا»یش بودند که خودش هم یکطرفه روابط با ایران را قطع کرد- حالا صدای ارتباط با ایران در آن بلندتر به نظر میرسد. احتمالا ایجاد این صدا در امریکا با تجربه ی به دست آمده از شکست یک پروژه ی امریکایی مشابه در عربستان سعودی بی ارتباط نیست. آیا درست مثل تاریخ سنتی یهود، در قلمروهای اسلامی خاورمیانه مثل سعودی و ایران هم شاهد موفقیت "عرو راو" هایی نیستیم که وانمود میکردند یهودیند تا در جای خود، بتوانند فرصتی برای بازپس گیری اصالت خود به دست آورند؟!

دیونیسوس قرمز، آپولوی آبی و تمشک بنفش مسیح: درباره ی ابرقدرت ها و آنهایی که با ابرقدرتها میجنگند.

تالیف: پویا جفاکش

در اپرای چینی، نمایشنامه ی معروفی است که طی آن، تایزونگ امپراطور چین از سلسله ی تانگ، با جانفشانی ژنرال خود XUE RENGUI در جریان نبردی در گوگوریو یا کره ی شمالی کنونی، از مرگ حتمی نجات می یابد. دشمن امپراطور تانگ در این اپرا، YEON GAESOMUN نام دارد. همانطورکه انتظار میرود، جاعلان تاریخ کره که شخصیت های اصلی خود را از لا به لای ادبیات چینی بیرون میکشند، برای یانگ گائه سومون هم جای ویژه باز کرده اند. در سامگوک ساگی و تواریخ کره ای مکمل آن، شخصیت یئون گائه سومون، تفاوت بارزی با انتظارات چینی ها از او ندارد. او یک ژنرال ددخوی تاتار از سلسله ی موسوم به گوگوریو در دوران تقسیم شبه جزیره ی کره بین سه پادشاهی گوگوریو، پاکچه و شیلا تصویر شده که اعمال جنایتبارش نقش بارزی در پایان دوران سه پادشاهی و اتحاد کره توسط پادشاهی شیلا زیر نظر چینی ها ایفا میکند. یئون گائه سومون نوه ی یک نخست وزیر اسبق از خانواده ای اشرافی، نه بر اساس اعتقاد قلبی بلکه روی اصل فرصت طلبی، از نارضایتی سرداران گوگوریو از مماشات بیش از حد شاه گوگوریو با چینی ها، در جهت ارضای جاه طلبی های شخصی خود سوء استفاده میکند. او در جشنی که ظاهرا به مناسبت ترفیع خود برگزار کرده است صد نفر از مقامات کشور را دعوت و همه ی آنها را مقتول میکند. شاه گوگوریو توسط سربازان یئون وحشیانه تکه تکه میشود و تکه های بدنش بدون رعایت تشریفات تدفین به دور انداخته میشوند. یئون با به تخت نشاندن برادرزاده ی خردسال شاه سابق، عملا حاکم واقعی مملکت میشود. او با قلدری و ستمگری حکومت میکند. هرجا میرود 5شمشیر با خودش حمل میکند. مردم همه وظیفه دارند در مقابل او سجده کنند. هیچ وقت برای سوار شدن بر اسب، از صندلی استفاده نمیکند و حتما یک آدم باید کنار اسب او چهار دست و پا شود و یئون پایش را روی آن آدم بگذارد و سوار اسب شود. او سلسله جنگ های پرهزینه و طولانی را با تایزونگ و سپس گائوزونگ –امپراطوری بعدی تانگ- پی میگیرد. این جنگ ها اقتصاد، تجارت، امنیت و وضع اجتماعی گوگوریو را دچار بی نظمی و انحطاط میکنند و شالوده ی حکومت گوگوریو را تضعیف مینمایند. بعد از مرگ یئون در سال 666 میلادی، جنگ قدرت بین پسران و ژنرال های یئون در عرض 2سال گوگوریو را کاملا نابود میکند و شیلا از طرف تانگ، اختیار آن سرزمین را به دست میگیرد. با این که تواریخ سنتی کره، یئون گائه سومون را عامل اصلی این سقوط قلمداد و از او به عنوان یک ضد قهرمان برای ترساندن همروزگاران خود استفاده کرده اند، اما روشنفکران ناسیونالیست مدرن کره –گفته میشود اولینشان سین چائهو از قرن 19 بوده است- یئون را در راس بزرگترین قهرمانان ملی کره قرار داده و از او یک ناسیونالیست ضد چینی که در مقابل سلطه ی بیگانگان چینی مقاومت میکرد ساخته اند. در فرهنگ پاپ کره هم چندین فیلم ناسیونالیستی ساخته شده که او در آن قهرمانی بزرگ جلوه داده شده است. اما چیزی هست که این ناسیونالیست ها را ناراحت میکند. این آدم ظاهرا ضد چینی، دین بودا را از مقام دین رسمی کره برداشته و تائوئیسم را دین رسمی کره اعلام کرده است و این درحالیست که امروزه هرچقدر بودیسم دارای اصالت هندی معرفی میشود اصالت چینی تائوئیسم مورد تاکید است. از آن بدتر این که یئون گائه سومون، در جهت انتخاب روحانیون رسمی تائوئیسم، پنج دانشمند چینی را به گوگوریو دعوت کرده است. واکنش ناسیونالیست های مدرن به این خار بزرگ توی چشمشان این است که مدعیند یئون این کارها را از روی ظاهرسازی کرده تا به چینی ها وانمود کند که آدم چینی منشی است و حتی المقدور تنش ظاهری را کم کند و عوضش برای جنگ فرصت بخرد. اما شاید درست تر این باشد که برای کشف یک چهره ی ملی کره ای از یئون از تائوئیست های کره ای کمک بگیریم که قطعا باید او در نظرشان قدیس باشد. این طور هم هست، اما با یک ان قلت بزرگ. معابد تائوئی، یک جفت مجسمه ی ثنوی از یئون گائه سومون گوگوریو و دشمنش ژنرال شوئه رن گویی تانگ را کنار هم مورد پرستش قرار میدهند. به نظر آنها این دو اگرچه ظاهرا متضاد همند ولی درواقع توسط دست یکسانی که همان تائو است میچرخند. این تائو یا روح کیهان است که به دل یئون گائه سومون و افرادش انداخته است که با چینی ها بجنگند. چون جنگ آنها که ظاهرا مقابل نفوذ چین انجام میگیرد درنهایت با ساقط کردن گوگوریو و به قدرت رساندن شیلا به نفوذ هرچه بیشتر چین و تمدن آن در کره می انجامد. این سندی بر صحت آموزه ی تائویی وو-وی یعنی بی عملی به شمار میرود که بر اساس آن، هرچه روی هدفی بیشتر متمرکز شوی، بیشتر نتیجه ی عکس میگیری و البته اویی که در ظاهر در حال شکست خوردن است شاید در باطن بیشتر برنده باشد. اگر دقت کنید این درباره ی عیسی مسیح در ادبیات مذهبی غرب، خیلی بارز به نظر میرسد و دلیلش این است که بقیه ی فلسفه ی مربوطه شامل دستی که همزمان دو جبهه را میچرخاند هم کاملا با مسیحیت همراستا است. خدای مسیحیت از مردم میخواهد از شیطان اطاعت نکنند و فقط او را بپرستند ولی خودش در کلام به شیطان اجازه میدهد تا وقت معهود امکان فریب دادن مردم را داشته باشد. بنابراین مردم چه در تیم شیطان بازی کنند و چه در تیم خدا، بازی به نفع خدا تمام میشود و این خدا رومیان را ملت برگزیده ی خود در نظر گرفته که اکنون محدوده ی اصلی حکومت اعقابشان دربرگیرنده ی اروپا و امریکای شمالی میشود. داستان یئون گائه سومون با چینی ها اینجا درباره ی توسعه طلبی امپراطوری مزبور موسوم به "غرب" تکرار میشود. عده ای سروری این امپراطوری را میپذیرند. اما یک سری یئون گائه سومون های امروزی که همگی دیکتاتورهایی مستبدند به نام دفاع از کشور و مبارزه با امپریالیسم جهانی چنان کشورشان را با جنگ و میدان بندی، دچار بحران های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی میکنند که به مرور بیشتر مردمی که دشمن نفوذ غربی ها بودند از صمیم قلب "غربی" میشوند و تمام سنت های بومی را به نفع شبه فرهنگ های وارداتی از غرب، ترک میکنند. به طور قطع و یقین، قریب به اتفاق این دیکتاتورها و مردمشان چیزی درباره ی یئون گائه سومون نشنیده اند. ولی برای تک تک این کشورها و برای بعضیشان بیش از یک عدد یانگ گائه سومون با مشخصات مشابه تعریف شده تا از آنها برای دادن روحیه ی جنگی مشابه جهت بازی کردن در زمین یک سری سرمایه گذار دوجانبه استفاده شود. اصلا علت این که این مطلب در فلسفه ی چینی صریح تر از مسیحیت غربی بیان شده است، این است که رهبری آن در غرب واقع، و پنهان کردنش هرچه از شرق به سمت غرب برویم حیاتی تر است ضمن این که روشنفکران ظاهرا ناسیونالیست ولی در باطن عمیقا غرب پرست کره که به نام مبارزه با فرهنگ وارداتی چین، فرهنگ وارداتی تر غرب را به جای سنت های بومی کره ای جا میزنند، احتمالا یک دلیل تلاششان برای چینی زدایی از کره، پنهان کردن همین ریشه ی عمیق فلسفی-سیاسی است. اگر فقط به آن طرف و نوع تاریخ نویسی برای مذاهب همریشه ولی دشمن شرق نزدیک و غرب دقت کنیم، از عمق دوطرفه سازیش حیرت میکنیم. برای هر دو طرف، "جنگ صلیبی" تعریف میشود و به نفع هر دو جبهه هم کتاب نوشته میشود. یک عده وظیفه دارند بر ضد مسلمان ها و به نفع مسیحیان بنویسند و دسته ی دوم وظیفه دارند به نفع مسلمانان و بر ضد مسیحیان بنویسند. اینطوری موقع ایجاد قائله هیزم کافی برای دمین در دو آتشی که قرار است به هم بپیوندند و آتش بزرگی برای گرم کردن افرادی در دوردست فراهم کنند وجود خواهد داشت. در هر دو جبهه همیشه و حتما نام هایی از اروپایی های درس خوانده و با فرهنگ را میشنویم. مثلا در ایران که بیش از بقیه ی کشورهای مسلمان، مبهوت سفسطه ی جنگ صلیبی شده است اروپایی هایی مثل کریستیان بونو را در حرم امام هشتم در حال پذیرایی از زوار می یابیم. باید باور کنیم که این دانشمند فرانسوی با اصالت آلمانی که با پایان نامه ای در باب نگرش آیت الله خمینی به اسلام، مورد تمجید فراوان در دانشگاه های کافرخیز کشور فرانسه قرار گرفت آنقدر تحقیق خودش را باور کرد که آخرش شیعه شد و با نام "یحیی علوی" در قم و سپس مشهد مشغول تحصیل تشیع اصیل گردید. (یحیی بونو بعدا وقتی به منظور هدف خداپسند آشنا کردن افریقایی های سیاهپوست با رسالت امام حسین و عاشورا به ساحل عاج رفته بود تا سخنرانی کند، در دریای آنجا غرق شد.) خوآن اُ. ساوین در مصاحبه ای با کانال MIND UNVEILEDدرباره ی این نوع سیاست ها بعد از ماجرای 11سپتامبر گفته است: «اینها افرادی هستند که سعی میکنند چیزهایی را که در کتاب مقدس صحبت میشود تحقق بخشند... آنها با آن مبارزه نمیکنند، بلکه میخواهند این اتفاق بیفتد، آن هم با اتکا به اعتقادات مسلمانان جهان به مطالبی که مسیحیان هم آنها را باور دارند. همه به دنبال ظهور مسیح یا بازگشت مسیح هستند و بنابراین آنها وقایع را تنظیم کرده اند تا با دانش سه دین مهم جهان تطبیق داده شوند؛ تطبیقی در جهت برنامه هایی که درآنجا درباره ی یک بحران پایان جهان وجود دارد... آنها معتقدند که اگر آن را به درستی بسازند، میتوانند آن لحظه ی بحران را داشته باشند و میتوانند آن را به روز کنند... ایده این است: "قوم خدا"، حالا هر مردمی میخواهند باشند...انجام کارهایی که خدا گفته است نیاز به قضاوت دارد، که خدا گفته است تحمل نمیکند و از قوم خود میخواهد که عمل کند چون او برحق است. بنابراین اگر شیطان میتواند ما را به کارهایی وادار کند که خدا گفته است محکوم میکند، این شیطان نیست که شهرها را ویران میکند بلکه خود خدا است زیرا مردم را فریب داده است تا کارهایی را انجام دهند که نیاز به عملی شدنشان دارد... خدا باید قضاوت کند وگرنه خدا نیست... شیطان برای آن که ما را به کارهایی وادارد هیچ قدرتی به جز قدرت توهم و فریب ندارد و این مستلزم آن است که خدا علیه ما عمل کند.» بیشتر اوقات، این الگوی نبرد حق و باطل، به جای یک بار، چندین بار در تاریخ هر ملت تکرار میشود اما هر بار با تغییرات کم یا زیادی نسبت به دفعه ی قبل. ظاهرا برای انواع و اقسام موقعیت ها واقعه بومی سازی شده است. جیسون برشرز یک آغاز مرحله ای شناسایی میکند که در آن، پیامبران بنیادین جهان ظهور میکنند و برای هر تقسیمبندی سیاسی-فرهنگی متاخر، فلسفه ی فعلا جایز آن را بومی سازی میکنند. برای همین هم سقراط برای غرب و بودا برای شرق دور، هر دو وابسته به مرحله ی واحدی که یاسپرس آن را «عصر محوری» خوانده است میباشند. اما بعد از آن هم لازم است فلسفه ی مربوطه مدام در اثر اعوجاجات سیاسی و قومی، این رو و آن رو شود تا دلایل تحریفاتش معلوم باشد. تمام این مراحل تحریف، برای تسویه حساب با یک مانع فرهنگی مثبت یا منفی ملت مورد بحث اختراع شده اند و هر بار هم که مانع دچار تغییراتی میشود، تاریخ هم دچار تغییراتی میشود. این چیزی است که بریشرز از آن با عنوان PHOENIX RESET یاد میکند. فونیکس یا ققنوس پرنده ای است که خود را میسوزاند تا در حالت جوان شده از نو از خاکستر خود برخیزد. تاریخ و فرهنگ "پیر" هم مدام بازنویسی میشود تا برای شرایط سیاسی مناسب برسازندگان خود، "جوان شود". این کار آنقدر با خیال جمع انجام میشود که نه فقط شخصیت های مرده یا به کل افسانه ای را بازتعریف میکنند بلکه حتی زنده ها را هم بازتعریف میکنند. همین چند سال پیش که در امریکا نظریات توطئه ی زیادی علیه بدنه ی کلی سیاست درآنجا به وجود آمده بود، یک تاجر بی خبر از سیاست به نام دونالد ترامپ به عنوان کسی که "جزو دستگاه نیست" به معرکه پرتاب شد و یک جریان مسخره به نام QANON که وظیفه داشت با تولید نظریات توطئه ی ابلهانه پشتیبان ترامپ باشد به خدمت آن درآمد تا بعد برای یک مدت ظاهرا ترامپ رئیس جمهور باشد و با دلقک بازی و به لجن کشیدن سیاست، دل مردم را برای سیاسیون واقعی تنگ کند. در این مدت، رسانه ها در احمق و کثیف نشان دادن ترامپ کم نگذاشتند و بعدا او را به سبب زیر سوال بردن نتایج انتخابات و حمله به کنگره یک خائن معرفی کردند. اما بعد یک نفر از داخل دستگاه یعنی بایدن به قدرت رسید و تمام نظریات توطئه را به تنهایی و فقط با ندانم کاری هایش برحق کرد. یک دفعه این صدا بلند شد که حتما در انتخابات امریکا تقلب شده است. ناگهان دونالد ترامپ و این بار در تصویرسازی رسانه ای با قامت یک ناجی به کاخ ریاست جمهوری بازگشت تا ثابت شود انتخابات در امریکا واقعی است و حتی ترامپ هنوز مسئله دار –و البته حالا دشمن سیاستمداران فاسد- هم اگر رای مردم را به دست بیاورد رئیس جمهور میشود. این اینقدر جدی بود که پرونده های فساد مالی فراوان ترامپ در دادگاه های مختلف ماست مالی شد تا اتهام قبلی "ترامپ فاسد" دست کم برای مدافعین کور او دیگر موضوعیت نداشته باشد. آنچه ماند، یک مسئله ی هنوز شرم آور بود که فرقی بین بایدن دستگاهی و ترامپ غیر دستگاهی باقی نمیگذاشت و آن، خوش رقصی های غیر قابل اغماض هر دو رئیس جمهور برای نخست وزیر یک کشور حقیر و روستامانند بیابانی در دوردست ها به نام اسرائیل بود. کمی قبل از انتخابات ریاست جمهوری امریکا، دشمنان قسم خورده ی صهیونیست ها، سازمان حماس، این پیروان برحق شریعت الله و قائلان همیشگی بر عدم حقانیت شرایع تحریف شده ی یهود، در روز مقدس یوم کیپور، روزی که خدای یهود از زمان قتلهای مقدس موسی در بیابان سر راه ارض مقدس، منتظر است تا برایش آدم قربانی کنند تا از قربانی انرژی بگیرد و به نفع قوم مقدسش یهودیان، نقشه هایی پیش ببرد، مقادیر زیادی قربانی انسانی به خدای یهود تقدیم کردند بطوریکه موتور قربانی خوری حضرت یهوه به راه افتاد و یک سال و اندی یک سره یوم کیپور شد و یهوه آنقدر انرژی پیدا کرد که تمام نقشه های سران یهود برای منطقه شان را به عمل تبدیل کرد و رهبران حماس را که عاشق شهادت بودند را هم شهید کرد و خورد. فقط یک مشکل وجود داشت. خدای یهود قانونش را در شرع تورات اعلام کرده و قانونا باید هر مسئول یهودی را که از اجرای قوانین تورات شانه خالی میکند به شدت عقوبت کند. برای همین هم از این که برای رهبران صهیونیست، لاادری و سکولار اسرائیل از جیب خرج کند، ناراضی بود. پس به جایش از جیب مالیات دهنده های امریکایی برای اسرائیل عزیزش خرج کرد. حتی به این هم اکتفا نکرد و برای توجیه کافرکشی ها و زمین خواری های قوم راستین اسرائیل در هر جایی که جنگ بود و نبود، به جای آبروی خودش، از آبروی امریکا مایه گذاشت. این اینقدر شوک بزرگی بود که حتی کله پوک ترین پیروان ترامپ هم جرئت نکردند نقش خدای بزرگ را در آن ببینند و به جایش دنبال مجراهای نفوذ موساد یا سازمان جاسوسی اسرائیل در سیاست ایالات متحده گشتند. درست همین وسط بود که بنجامین فولفورد که مدتی بود در کنار خبرنگاران دیگری مثل مایکل جکو و سایمون پارکز، در میان منابع خبری مورد وثوق ترامپیست ها قرار گرفته بود، از نو سوژه شد و افشاگری های دو سال پیشش درباره ی به راه افتادن قطارهای جدید بچه یتیم ها در دنیا توسط موساد –که به نظر میسرسد پیشزمینه ی سیاسی آن افشاگری، آمدن حال امروز را پیشبینی کرده بود- ظاهرا سر خود و بیشتر از قبل، بازتکرار شد. معنی قطارهای بچه یتیم ها روشن است. این به سیاستی گفته میشود که طی آن، کودکان یتیم به جای مانده از جنگ ها در مراکز آموزشی حکومت های غربی، مغزشویی میشدند و به اطراف و اکناف دنیا گسیل میشدند تا با تبلیغ مذاهب و آموزه هایی به نفع حکومت های غربی، اذهان و فرهنگ های بومیان را به جهتی که غربیان میخواهند تحریف کنند و این ستون پنجم های غرب در هر کشوری که وارد میشدند همیشه بومی و پیرو راستین سنت های آن کشور جا زده میشدند و تبلیغات لازم حول آنها به عمل می آمد. اما فولفورد این جا نمیگوید قطارهای بچه یتیم به نفع رهبران غرب؛ میگوید قطارهای بچه یتیم موساد. فولفورد سابقه اش معلوم است. او عادت داشته همیشه بعضی حقایق را که اغلب قبلا تا حدی لو رفته اند برملا کند ولی آنقدر اطلاعات ابلهانه چاشنیشان کند که هر کس قبلا حرف راستی پیروشان شنیده، بی خیالشان شود. اما این بار اصلا حرف ابلهانه ای نزده است. او دارد با برجسته کردن موسادی که از همیشه در امریکا بدنام تر است، توجه مردم امریکا را از این که خود رهبران امریکا مستقیما در فریب و خیانت به آنها نقش دارند، منحرف میکند. فریب امریکایی دنباله ی فریب اروپایی است. اروپا از وقتی امریکا را ساخت آن را در حالت گسسته ای تعریف کرد تا هر وقت لازم شد بتواند علیهش کار کند. مرزهای امریکا به اندازه ی قوانین به رسمیت شناسنده ی آنها شکننده است و برای این که ایالات علیه هم صفبندی نکنند، پشت سر هم فریبکارانی –احتمالا در ابتدا بعضیشان از داخل همین قطارهای بچه یتیمان- به خدمت درآمده اند تا صفبندی های مصنوعی دیگری را جایگزین و به تمام امریکا تسری دهند که به جای ناحیه ی سکونت، خود کیفیت انسان بودن را سوژه کنند: سیاه در مقابل سفید، زن در مقابل مرد، با اراده در مقابل بی اراده، وطن پرست در مقابل اروپاپرست، خارجی در مقابل بومی، و از همه حیرت آورتر، ایجاد دو جبهه ی موهوم با تقسیمبندی سلیقه های جنسیتی تحت عناوین strait و Lgbtq. همه ی اینها از اصل "تفرقه بینداز و حکومت کن" پیروی میکنند و به اندازه ی جبهه بندی های مقدس جنگ صلیبی و بازسازی هانتینگتونیش برای قرن های 20 و 21، ریشه در صفبندی های تقلبی شیطان در برابر خدا دارند. حتی این عظمت نمایی برای اسرائیلی که قطعا نه تقدس الهی دارد و نه هوش شیطانی نژادی پلید را، برای پنهان نگه داشتن این واقعیت است که خود امریکای رهبر جهان، چقدر به اسرائیل تورات نزدیک است. تاریخش را بخوانید: یک عده متعصب پول پرست به اندازه ی بنی اسرائیل، از دریایی میگذرند و در ساحل مقابل که درست مثل ارض موعود تورات، همیشه و هنوز یک سرزمین معهود و منشا فرصت ها وانمود میشود، با کشتار و غارت و به بردگی گرفتن بومیان، به نام خدای ابراهیم و موسی (درست مثل بنی اسرائیل موسی) از هیچ به همه جا میرسند. حالا توجه کنید که سابقا میگفتند –و سیاهان مسلمان امریکا هنوز هم این را میگویند- که بومیان این سرزمین فرصت ها "مور" و بنابراین از نسل سامی-حامی های مسلمان شمال افریقا بودند که دنباله ی کنعانیانند و به اصطلاح کشف امریکا، هنوز داستان تسویه حساب یهوه ی تورات با کنعانیان شیطانی است. برای همین هم هست که مورمون ها اصرار دارند قبایل گم شده ی اسرائیل در سرخپوستان امریکا مستترند چون امریکا خودش یک نسخه از ارض موعود است. حتی فرانسه بیشتر از اسرائیل امروزی ساخت بریتانیا، به سرزمین موعود تورات نزدیک است و احتمالا به خاطر این که برای یهودی های آمده از صحاری اسپانیا واقعا شبیه یک بهشت بوده و میتوانسته الگوی خوبی برای تهیه ی نقشه از کتاب در حال تالیف بایبل (عهد عتیق و عهد جدید) باشد. این را مقایسه کنید با تصاویر ترسیم شده از بیابان های سرزمین مقدس در جهان مسیحی مدرن که معلوم نیست در این بیابان ها چگونه ممکن است مردم خوک یا گراز را دیده باشند تا از خوردن گوشتشان ممنوع شوند. خودبرتربینی هایی از جنس خودبرتربینی یهودیان در تورات، زاده ی تخیل مردمی فقیر و آواره نیست بلکه از اذهان کسانی برمیخیزد که امکان چپاول و تصرف ثروت های دیگران را پیدا کرده باشند. اسرائیلی های چوپان تخیل شده برای باستان، بدون سلاح گرم نمیتوانستند چنین کنند مگر این که باور داشته باشید یک خدای دیوانه شبیه یهوه ی تورات داشته مرتبا برایشان معجزه میکرده که این را فقط بیسوادها در کنار باسوادهایی که بیسوادها را میچاپند تایید میکنند. در عثمانی متلاشی شده ی قرن بیستم هم یهودی های آمده از غرب تا قبل از این که اشرافیت های اروپا و امریکا دستشان را برای قتل و غارت بومیان منطقه ی امروزه موسوم به فلسطین باز بگذارند از چنین اعتماد به نفسی عاری بودند. اما امریکا مدتها است که این اعتماد به نفس را دارد. مشابه این اعتماد به نفس را در بزرگترین رقیب اقتصادی او یعنی چین هم می یابید. بسیاری از چینی ها اگر فرصتش را پیدا کنند درست مثل امریکایی ها اسلحه ی گرم میخرند و فقط ممنوعیت اسلحه ی گرم در چین دستشان را بسته است. چینی ها زمانی که جاه طلبی، مادی گرایی و میهن پرستیشان گل کند، واقعا تفاوت چندانی با امریکایی ها ندارند. امریکایی ها آنقدر خود را خاص میبینند که بر اساس دروغ هایی که در تاریخشان گفته شده است، میخواهند آن امریکای سفید آریایی اولیه را بر اساس نظریات نژادی نازی های آلمان بازتعریف کنند و نفرت خود را متوجه یهودی هایی میکنند که چون میدانستند نژادشان حقیر است و فقط از طریق نژاد برتر سفید میتوانند بر جهان حکومت کنند، با خریدن این و آن، با اشرافیت های سفید اروپایی وصلت کردند و به یک اشرافیت دورگه ی سفید تبدیل شدند که تمام سفیدها را تحت استیلای خود گرفتند و توانایی های ذهنی برتر آنها را به خدمت خود درآوردند. این نژادپرست های امریکایی از این حقیقت فراریند که احمق ترین، متعصب ترین، خرافی ترین، بی فکرترین، عجول ترین، ضد خانواده ترین، آماده ترین در به کارگیری بی مورد خشونت، و در یک کلمه «گردن قرمز» ترین سفیدهای امریکایی، مردان سفیدپوست روستاهای کم رفت و آمدی هستند که کمترین آمیزش نژادی با مهاجرین خارجی را داشته اند. اما چیزی که این افراد واقعا از آن غافلند این است که بعضی از چینی ها چطور در برخورد با سفیدها به ترسیم انواعی از خطوط مرزی نژادی بین چینی ها و دیگر زردپوستان، و بین اقوام مختلف نواحی جغرافیایی مختلف کشور پهناور چین دست میزنند. برای امریکایی سفید، همه ی اینها آسیاییند و او اصلا به تفاوت های ذهنیتی متفاوت نژاد زرد نمی اندیشد همانطورکه مرزبندی بین عرب و اروپایی هم برای چینی غیر قابل درک است. اما وجه اشتراکشان این که همانطورکه اشرافیت اروپا در اثر آمیزش یهودیان با بومیان به وجود آمده است، در چین هنوز هم یک اشرافیت اصالتا یهودی [که مهمترینشان خاندان "لی" است] دلال های واقعی چین با غرب برای بین المللی کردن آن هستند. ایدئال های زندگی چینی ها و امریکایی ها توسط فیلم ها و برنامه های رسانه ای مشابهی به آنها تلقین میشود که همه از یک نظم جهانی نوین سرچشمه میگیرند که در تمام دنیا کمابیش تکثیر میشوند اما ابرقدرت هایی مثل چین و امریکا را بیشتر هدف میگیرند. اما اگر تفاوت هایی به چشم میخورد به خاطر این است که چین و امریکا در بعضی خصوصیات ذهنی، کاملا مردم متفاوتی هستند. فقط نوشتن با آوانگارهای چینی که فرسنگ ها از الفبای لاتین امریکایی فاصله دارد برای ایجاد عملکردهای ذهنیتی متفاوت در مغزهای دو ملت کافی است. به همین دلیل هم هست که میتوان گفت این که چین هنوز کمونیستی است، یک دلیلش آن است که این سیستم بیش از دموکراسی امریکایی با مختصات فرهنگی ایجاد شده در چین تطابق دارد. همه ی ما میدانیم که بخش عظیمی از چینی ها و دیگر مردم آسیای شرقی، چقدر از سنت های فرهنگی خود فاصله گرفته و مادی گرا شده اند. اما آیا به این فکر کرده اید که همین اتفاق میتواند برای امریکایی ها هم افتاده باشد؟ فرهنگ با تغییر مختصات اسطوره ها و تاریخ عوض میشود و با حذف ارکان اسطوره ای قبلی، جا برای ورود الگوهای اسطوره ای نوین از طریق رسانه ها باز میشود. این الگوها در نقاط مختلف با هم فرق میکنند چون در هر کجا شرایط هنوز با هم متفاوت است و گاهی اسطوره ها نه از آنچه که هست بلکه ازآنچه که نیست درست تر روایت میکنند. اسطوره ها همیشه مال زمان حالند. حتی اسطوره هایی که اروپایی ها از مردمان ابتدایی افریقا و اقیانوسیه جمع آوری کردند هم هیچ یک هزاران ساله نبودند و همیشه تا حد زیادی وضع حال را توجیه میکردند. مثلا شما داستان آنانسی خدای آکان که مورد پرستش بخش عظیمی از مردم غرب افریقا بوده است را دارید که از دست مردم افریقا عصبانی شد و بعد از این که با سلاحی آتشین آنها را مجازات کرد مردم افریقا را بدون هیچ مفر و جانشینی ترک نمود. این هیچ مغایرتی با دچار شدن مردم افریقا به سلاح های گرم استعمارگران اروپایی ندارد و اروپاییانی که ثروت افریقا را به تاراج بردند مامورین الهی آنانسی برای مجازات مردمی که حقشان بود مجازات شوند بودند؛ ازجمله سیاهان امریکایی که اجدادشان بردگانی از غرب افریقا توصیف و آنانسی خدای بسیاری از اجداد برده ی آنها در خود امریکا معرفی شده است. نتیجه این که در بسیاری از موارد، افسانه های خنده دار خدایان حتی اگر در سطح "تور" رعد و برق آسای کمیک های امریکایی باشند، واقعی تر از اخبار شبانه ی کانال های تلویزیونی است.:

“THE BATTLE OF THE GODS: HISTORY IN REPORTS FROM INSIDE THE AMERICAN REVOLT”: oniju Nbei: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2024

بیشک خدایان ازآنرو مهمند که مردم به آنها باور دارند و آنها را یاری گر احتمالی خود در مواقع سختی در نظر میگیرند. اما وقتی دوگانه سازی بین انسان ها تا حد دوگانه ی حکومت-مردم پیش میرود که اکنون به آن رسیده است، آیا واقعا میشود خدایان را حامی مردم دانست وقتی روسایشان تاج و تخت شاهی دارند؟ عیسی مسیح برای این لحظه آمده است. او بخش اعظم زندگی خود را مانند مردم عادی و به عنوان حامی آنها میگذراند. او مدعی عنوان شاه یهودیان است اما تنها وقتی که مردم او را تاج گذاری میکنند وقتی است که در اوج تنفر میخواهند او را بکشند و یک تاج خار به جای تاج برگ بوی سزارهای رومی روی سرش میگذارند.

اتفاقا تاج خار عیسی منحصر به فرد نیست و در مذاهب پاگانی ریشه دارد. هندوئیسم یک نسخه از آن را برای راما زنده گذاشته است. در رامایانا، راونای هیولا تاجی از خارهای فولادی به سمت راما پرتاب میکند ولی راما آن را میگیرد و با کمال میل روی سرش میگذارد. راما تجسد ویشنو خدای پرطرفدار هندو است همانطورکه عیسی تجسد یهوه خدای یهود است. یهوه در کابالا و ویشنو در افسانه ی کریشنا –تجسد مشهور دیگر ویشنو- ماهیت وحدت وجودی دارند. تاج خار عیسی را معمولا یا از جنس خار درخت اقاقیا میشمرند یا از جنس بوته ی تمشک، که هر دو این گیاهان برای ویشنو و کریشنا مقدسند. در این میان، کریشنا به خاطر این که درست مثل تمشک گاهی به رنگ بنفش ترسیم میشود بیشتر راهگشای معما است. در جزیره ی رودس، تمشک گیاه مقدسی بود که افراد برگزیده ی کیش هلیوس خدای خورشید، در مراسم مقدس با آب آن مسح میشدند و بدنشان با آن رنگ آمیزی میشد. تاج خار تا حدودی یادآور انوار خار مانند دور سر هلیوس در نگاره های او است. نام جزیره ی رودس از رودا همسر هلیوس می آید که نیمه ی زنانه ی او است. کوروس لقب هلیوس میتواند به هر دو عنوان کریست برای مسیح و کریشنا برای ویشنو مرتبط باشد ضمن این که نام رودا نیز میتواند صورت دیگر نام رادا معشوقه ی کریشنا باشد. همچنین کلمه ی هلیوس از علی/ایلی/اله می آید که یک عنوان کلی سامی برای خدا است. اما us که به آن اضافه شده است خود یک نام خدا (عوص) و معادل "واسو" در مصر قدیم است. همین نام واسو به صورت واسو دوا (واسو-خدا) وارد هند شده و نام ویشنو نیز تلفظ دیگر واسو به نظر میرسد. همانطورکه اله به ایرا نیز تلفظ میشود، "هلی (وس)" هم به "هری" به معنی مقدس بدل میگرد که لقب خدایان هندو بخصوص کریشنا است.:

“RAMAS WOUNDING CROWN OF ARROWS IN RELATION TO THE CROWN OF THORNS OF JESUS CHRIST”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 10NOV2014

اگر دقت کنید در نسخه ی هندوی داستان مسیح (راما) یک شیطان، خار را به او میدهد و این با برداشت امروزی مردمان از شیطانی بودن حکومت ها قرابت عجیبی دارد. آیا همین تاج خار تمشکی است که ویشنو را در تجسد بعدیش به یک عدد کریشنا به رنگ تمشک تبدیل میکند؟ شاید فلسفه ی مربوطه هم به اندازه ی خود تمشک با اساطیر یونانی مرتبط باشد. همانطورکه میدانیم، بنفش از ترکیب دو رنگ قرمز و آبی به دست می آید. در اساطیر یونانی، آبی رنگ خدایان آتنا (عقل)، هفستوس (صنعتگری) و آپولو (هنر) است و قرمز رنگ خدایان آرس (نزاع و رقابت)، آرتمیس (شکار و امور وحوش) و آفرودیت (شهوت). درحالیکه مقوله های خدایان سرخ کاملا غریزیند، مقوله های خدایان آبی، اموری استوار بر سرکوب غریزه و ایجاد کنندگان مرزهای انسانیت و حیوانیتند. در دوره های جدیدتر، آبی رنگ آپولو و قرمز رنگ دیونیسوس شمرده شده اند. دیونیسوس خدای شراب است و شراب همیشه سرخ رنگ تصویر میشود. جالب این که دیونیسوس و آپولو هر دو خدایان خورشیدی و دو نسخه ی مختلف و گاهی در هم فرو رفته ی هلیوس میباشند. شاید اتحاد اولیه ی آنها را بشود در یک افسانه ی قدیمی ژاپنی موسوم به داستان "اونی سرخ و اونی آبی" هنوز پیدا کرد.

مطابق این افسانه، یک اونی (جن) قرمز علاقه ی زیادی به دوست شدن با آدم ها داشت. اما آدم ها به محض این که او را میدیدند میترسیدند و فرار میکردند. اونی قرمز درباره ی ناراحتیش با دوست و همبازیش اونی آبی صحبت کرد. آن دو تصمیم گرفتند که یک نمایش برای مردم بازی کنند. اونی آبی وانمود کرد که یک جن شیطانی شرور است و میخواهد به مردم آسیب بزند و با این ادابازی به روستای انسان ها حمله کرد. در این هنگام، اونی سرخ آمد و با اونی آبی جنگید و او را فراری داد. این باعث شد تا مردم به این نتیجه برسند که اونی قرمز خوب است و دوست آنها است. پس با اونی قرمز مهربان شدند و به او نیکی کردند. تا این که مدتی گذشت و اونی سرخ دید که خیلی وقت است دوستش اونی آبی برای بازی کردن با او نیامده است. به در خانه ی اونی آبی رفت. دید در خانه بسته است و یک کاغذ رویش قرار داده شده است. وقتی کاغذ را برداشت و خواند، دید نامه ی خداحافظی اونی آبی است. اونی آبی در نامه نوشته بود: «اونی قرمز عزیز. امیدوارم با انسان ها دوست شوی و با خوشگذرانی زندگی کنی. اما اگر من کنار تو بمانم و مردم مرا با تو ببینند، فکر میکنند تو هم مثل من شیطانی هستی. به همین دلیل، من به سفر میروم اما هرگز فراموشت نمیکنم. خدا حافظ. لطفا مراقب سلامتی خودت باش. هرچه پیش آید، من دوست تو هستم.» اونی آبی ساکت ماند، دو سه بار نامه را خواند و اشک ریخت.

در ژاپن، این داستان برای نشان دادن اهمیت دوستی به کودکان استفاده میشود و بخصوص به کودکان هشدار میدهد که اگر بخواهند به هدف رسیدن به لذت های بیشتر، با افرادی از طبقات بالاتر دوست شوند، باید خودشان را آماده کنند که بعدا به خاطر از دست دادن دوستانی واقعی و همرده ی خود افسوس بخورند. اما شاید این پیام اخلاقی، در کنار پیام هایی فلسفی تر معنی پیدا کند که در سرزمین های غرب، به صورت افسانه هایی تاریخ مانندتر ولی هنوز از جنس قصه های دیو و پری تحول یافته اند. اصل داستان هنوز تمثیل رنگ بنفش است و جایی که آبی آپولویی، دیونیسوس را ترک میکند تا شراب سرخ رنگ پدید آید. رنگ بنفش اولیه برای شراب در انگور بنفش پیدا میشود. با دور انداختن پوسته ی بنفش انگور، میتوان از آن شراب سرخ ساخت. شراب سرخ نماد لذت های مست کننده ی جهان مادی است و آبی ای که آن را به انگور بنفش متمثل میکند، رنگ آبی آسمان است که پرده ای بر جهان فرازمینی شمرده میشود. این آبی هنوز از جنس جهان زمینی است و در ترکیب با سرخ زمینی، بنفش انگوری را میسازد. اگر اونی آبی، اونی سرخ را ترک میکند تا اونی سرخ دوست انسان ها شود، برای این است که خدا یا خدایانی که یک پایشان در زمین و یک پایشان در آسمان است، از دید مردم ترسناکند و فقط با تبدیل شدن به لذت های زمینی، قابل پرستش توسط مردم هستند همانطورکه امروزه و در دوران مدرن، به جای خدای دیو مانند آسمان، خانه و اتومبیل و شغل و حتی انسان ها همچون خدایان توسط مردم پرستش میشوند. مردم کاملا حاضرند و برایشان میصرفد که دوران حکومت خدای آسمان آبی را در حد قرون وسطای توصیف شده در تاریخ رسمی وحشتناک فرض کنند. درواقع آنها امروزه حتی مثل اونی های آبی و قرمز ژاپنی، خدای آسمان و دربار فرشتگانش را تا حد اجنه ای شیطانی پایین آورده اند. خون انسان هم قرمز است برعکس خون اجنه و بنابراین آدم-فضایی ها که آبی است. نظریات زکریا سچین درباره ی این که خدایان بین النهرین باستان، موجوداتی فضایی بودند که از آسمان به زمین آمدند تا انسان ها را به بردگی خود درآورند، براساس همین پیشزمینه در دوران مدرن مقبول افتاده اند. مطابق این نظریه آنو (به معنی آسمان) که رئیس خدایان آنوناکی است، دو پسر خود انکی و انلیل را مسئول زمین میکند اما بعدا بین این دو اختلاف پیش می آید و رقیب هم میشوند. انلیل رئیس زمین است اما انکی دانشمند ماموریت دارد تا با تبدیل یک جانور مناسب به نام هوموارکتوس به انسان امروزی در اثر دستکاری های ژنتیکی، نژاد مناسبی از بردگان را برای انلیل خلق کند. ازقضا انکی در مخلوقاتش امکان نافرمانی علیه انلیل را که خود یهوه است جاسازی میکند تا بتواند از انسان ها لشکری علیه انلیل/یهوه بسازد و الخ. همانطورکه در افسانه ی ژاپنی اونی ها، اونی آبی، اونی سرخ را ترک کرد، در قصه ی سچین هم آدم-فضایی ها از جایی انسان ها را ترک گفتند که البته از صحنه ی داستان یهوه هم دور نیست که از جایی دیگر با آدم ها سخن نگفت و برایشان پیامبر نفرستاد. اما در امریکای امروز، هنوز مردم، داستان های ربوده شدن افراد توسط بشقاب پرنده ها برای جفتگیری با انسان های فضایی را جدی میگیرند و تکثیر میکنند. جالب این که درست مثل داستان سچین، هدف آدم-فضایی ها تغییر ژنتیک انسان است. مثلا درباره ی جفتگیری آدم فضایی با انسان دوران مدرنیته برای مقاوم کردن نوع بشر در مقابل تغییرات آب و هوایی پیش رو شایعه سازی میشود. ولی حتی دراینجا نیز ما پیرو تز هرچه زمینی تر شدن انسان و دور شدن او از سرشت آسمانیش در مدرنیته هستیم. بنابراین اگر در یهودیت، رابطه ی جنسی مرد و زن بالغ برای تولید فرزند، تقلیدی از قدرت خلقت گری یهوه در انسان تلقی میشود، انتظار میرود با هرچه زمینی تر شدن بشر، میل به رابطه ی جنسی او با همجنس و کودکان که فاقد امکان تولد فرزند است توسعه یابد، چیزی که در بیشتر انواع حیوانات جز در شرایط غیر طبیعی (اسارت توسط انسان) ظهور نکرده و بنابراین افرادی که چنین امیال جنسی دارند، یکی از نتایج عمده ی رسوخ خصوصیات آدم-فضایی ها در آدمیزاد و از جنس شیاطینند. یوآخیم هاگوپیان ظاهرا بر اساس همین پیشزمینه ی ذهنی، در فصل 34 کتاب "پدوفیلیا و امپراطوری" نظریه ی سچین را میپذیرد و اشرافیت امروز جهان را به لحاظ ویژگی های انسانی، نزدیکترین گروه به خون آنوناکی ها و دارای بیشترین تاثیر از آزمایشات ژنتیکی انکی میشمرد و علاقه ی عجیب تقریبا همه ی اشرافیت های جهان به رابطه ی جنسی با کودکان نر و ماده را نتیجه ی این تبار آسمانی میخواند. هاگوپیان که آنوناکی های سچین را اجنه ی آبی افسانه های قدیم میداند، از یک طرف بندگی بشر برای یهوه در تورات و به دنبالش یهودیت و مسیحیت را مصداق بردگی انسان نوین برای آنوناکی ها میداند، و از طرف دیگر معتقد است تقدیم قربانی کودک به خدایان در گزارشات یهودیان و مسیحیان از کفار، مربوط به لذت اجنه از انرژی آزاد شده از کودکان موقع آزار دیدن و بخصوص آزار جنسی و تعبیه ی این نوع سلایق جنسی در آدمیزاد، جهت تغذیه ی آنوناکی ها از انرژی های کودکان در دوران اقامت آنوناکی ها در زمین صورت گرفته است. همانطورکه میبینید در این نوع تصویرسازی از مابه ازای آسمانیان، هیچ جایی برای دوستی و صمیمیت و فداکاری اونی آبی باقی نمانده است. چون هر گونه برداشت خوب از خصوصیات آسمانی، در سرکوب غنوصی ها توسط عمال کلیسای کاتولیک نابود شده است. غنوصی ها کسانی بودند که زندگی زمینی را مظهر شر و تمام خوبی ها را ریشه گرفته از ارواح آسمانی میشمردند و صفات خوب آدمیزاد را نتیجه ی آمیخته شدن روح آسمانی با جسم زمینی میشمردند. اما زهدمآبی خشن و غیر انسانی آنها یکی از رمزهای نابودیشان بود و عجیب این که عقاید عرفانی آنها به گونه ای کاملا متضاد توسط کابالا و دنباله اش در ایلومیناتی در جهت گسترش دادن لذت های زمینی با تاکید ویژه بر نمادهای شیطانی، استفاده شد. این تناقض بخصوص موقع تلاش برای درآوردن ریشه های غنوصی گری در متون نگ حمادی فلسطین بسیار آزاردهنده میشود به ویژه که این متون علیرغم پیشینه ی ظاهرا یهودیشان، هیچ ارتباط ایدئولوژیکی با جهانبینی حاکم بر تورات و انجیل در کتاب مقدس ندارند.

جان لاش معتقد است که لوحه های نگ حمادی، از جنس متونی بودند که به دلیل کمبود جا برای درج حروف الفبا در دوران ماقبل گسترش کاغذ، این بهانه را ایجاد میکردند که کاتب عمدا در هر انشای آنها مقداری از آنها را حذف کند یا برای تخلیص، تغییر دهد و این، امکان دخل و تصرف تدریجی در آنها و تبدیلشان به بی شمار محصول فکری مختلف را میداد. آن دسته متونی که در نگ حمادی جمع آوری شده بودند، با سلیقه ی شخصی یا اشخاصی خاص و احتمالا متعلق به مدرسه ی یونانی-یهودی اسکندریه ی مصر منطبق بودند که دوست داشتند هر چیزی که کمابیش بوی غنوصی گری خشن میدهد جمع آوری کنند حتی اگر در بعضی از متون، ردی از اصالت مهرانگیزتر هم یافت شود. اما در همین حد پیوند آنها با عقاید صابئی حرانی روشن است و بنابراین برایشان ردی در ستاره شناسی کلدانی میتوان یافت. در تورات هم ابراهیم پدر یهودیان از اور کسدیم یعنی شهر کلدانیان آمده است و کلمه ی کسدیم را با لغت عبری خسیدیم یا حسیدیم به معنی پرهیزگاران مقایسه میکنند که عنوان فرقه ای از یهود هم هست. بخش اصلی اعتقادات کلدانیان با نوشته های خط میخی زبانی منقرض شده موسوم به "سومری" قابل تطبیق است. این زبان ارتباطات مشخصی با زبان های ترکی-تاتاری در سرزمین های همسایه ی شمالی دارد که دنباله ی اقوامشان تا دشت قبچاق یا روسیه ی کنونی قابل ردگیری است. در ترکیه در شمال و در فرهنگ انقراض یافته ی مکشوف در چاتال هویوک، شما میتوانید بقایای اعتقاد به یک خدای نرینه ی ماورائی را در کنار دنیاپرستی جادوانه ای حول پرستش الهه ی زمین یک جا بیابید. چاتال هویوک یکی از ریشه های فرهنگ ختی بود که یک فرهنگ مردسالار و جنگسالار و صاحب یک امپراطوری بود و ظاهرا جنگسالاریش نتیجه ی به هم آمیزی دنیاپرستی و معنویت پرستی –به گونه ای که یک خدای مذکر معنوی، وسیله ی جسنجوی لذات زمینی با خراب شدن روی سر دیگران شود- بوده است. این نتیجه با هرچه دور شدن از مدنیت بین النهرین به سمت بربریت حاکم در شمال، به سمت مذهبی جنگ پرست استوار بر اعتقادات جادویی درباره ی مسخ و حلول ارواح پیش میرود و در یورش اسکیت های اوراسیا به اروپا و ایجاد اشرافیت های اروپایی از درهم آمیزی اسکیت ها با بومیان، اساس دنیاپرستی اروپایی میشود. لازم به ذکر است که اشرافیت یهودی قدرتمند اروپا عمدتا از اشکنازی ها هستند که دنباله های اشکناز/ایشغوز/ایسگوز/اسکوت/اسکیت های یهودی شده ی خزریه در روسیه میباشند و همین یهودی های خزر تبارند که ایلومیناتی را ایجاد کرده اند. مرزبندی بین قلمرو بربر اسلاف این خزرها با تمدن حاصل از بین النهرین به صورت دوگانه ی ایران و توران در گزارش گونتر واکسموث درآمده است. تورانی ها بادیه نشینانی وحشیند و ایرانی ها متمدنینی عمدتا صلح جو که حتی الممکن برای دفاع از خود، دست به جنگ می آلایند. درنهایت کوه های قفقاز مرز بین این دو قلمرو فرهنگی در محدوده ی اطراف بین النهرین شدند. به طرز جالبی، زرتشتر یا زرتشت که مذهب ایران را ایجاد کرده است به جایی در نزدیکی این مرز فرهنگی در حدود دریاچه ی ارومیه در آذربایجان ایران کنونی نسبت داده میشده است. در یکی از کدکس های قبطی مصر که وابسته به تفکر حاکم بر متون نگ حمادی تشخیص داده شده است جایی به نام کوه سیر، محل اقامت یک زوج روشنایی به نام های ست (سیث) و نوریا بوده است. ممکن است این همان سیرداغی (کوه سیر) در نزدیکی دریاچه ی ارومیه باشد. از طرفی در حفاری های حاجی فیروز در آذربایجان، آثاری ساخته شده در فلسطین یافت شده که ارتباط بین فلسطین و آذربایجان را نشان میدهند و ممکن است گروهی از غنوصی های یهودی، منبع اعتقادات خود را در آذربایجان بومی سازی کرده بودند. نسبت دادن زرتشت به ارومیه، توسط اولیای دینی به همین نام انجام گرفته است که خود را دنباله روان زرتشت پیامبر میدانند. بنیاد آنها پارسیان هندند ولی در متون یونانی، زرتشت معلم کلدانیان شمرده میشود. علاوه بر آن، زرتشت یونانی ها مثل کلدانی ها ستاره پرست است و یکی از معانی تعیین شده برای نام یونانیش زروآستر همین است درحالیکه زرتشت پارسیان دشمن ستاره پرستی است اگرچه ریشه های مذهب زرتشت در ستاره پرستی علیرغم سانسورهای بعدی آن آشکار است. عجیب ترین موضوع درباره ی زرتشت یونانیان اما قدمت او است که تقریبا به اندازه ی قدمت نسبت داده شده به یکجانشینی در بین النهرین است. نویسندگان یونانی-رومی مدعیند که زرتشت 6000سال قبل از افلاطون زندگی میکرده و چون زمان افلاطون را 2400سال قبل از میلاد تعیین کرده اند زمان زرتشت میشود بیش از 8000سال پیش. یکی از تخمین هالی صورت گرفته این است که مطابق یکی از زمانسنجی های ممکن، این، زمان آغاز عصر فلکی موسوم به عصر توأمان یا دو پیکر بوده است یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری، در دایره البروج از صورت فلکی توامان طلوع میکرد و خصوصیات این خدای اختری را به خود میگرفت. این صورت فلکی، دو انسان را همراه هم نشان میدهد و درواقع یک خدای دوگانه بوده است. این دوگانگی را عینا میتوانیم در روح زرتشت در توصیفات زرتشتیان از او بیابیم. به قول مری ستگاست، او گاهی یک اندیشمند فکور و انسان دوست و مهربان است که مردم را با آغوش باز میپذیرد و گاهی یک روحانی عبوس و تندخو که با سیاستمداران بر ضد مردم متحد میشود به این امید که با تایید ستمگری سیاستمداران بتواند آنها را راضی به نابودی اعتقادات مردم کند. پس او هم به عرفان آسان گیر کابالا نزدیک است و هم به شریعت خشن تورات. احتمالا هم نسبت دادنش به جایی در نزدیکی قفقاز، به دور از تصمیم بر دوگانگی شخصیتی او بین دو رگه ی ایران و توران نبوده است. علت این که دقیقا در خود مرز نیست و کمی به ایران متمایل است آن است که به هر حال، سیاستی که از او استفاده میکند حاصل یک نوع مدنیت سیاسی است و به همراه یهودیان از آذربایجان به سرزمین های اسکیت های تورانی شمال منتقل شده است. مدنیت سیاسی منوط به برقرار بودن حکومت حاکم بر تمدن برای حفظ نظم است و حتی جامعه ی بادیه نشین هم از چنین نظمی استقبال میکند. اما حاکم لازم است در جای خود، مهربان و دانش پرور، و در جای خود قاطع و آماده ی خشونت ورزی در قبال مسببین تهدیدات داخلی و خارجی نظم باشد که اگر این خشونت در جای خود به کار نرود، زندگی مردم به خطر خواهد افتاد. به همین دلیل هم هست که لاش با نظر رایزنشتاین درباره ی ریشه گرفتن زرتشتی گری از دوگانه پرستی زرتشتی مخالفت میکند. به نظر لاش، خیر و شر غنوصی، دو خدای متضاد و دشمن هم نیستند؛ یک نفر هست در دو نقاب. کسی هم که جایز است این ماسک ها را بزند عضوی از دستگاه سیاسی است که مثل دانش غنوصی، میتواند به سمت هر کدام از طرفین بغلتد. همانطورکه مورتون اسمیت مورخ در کنفرانسی در لیل در مارس 1978 بیان کرد ، در رساله ی پولیتیکوس افلاطون ، کلمه ی گنوستیکوس برای "سیستمدار ایدئال" و "استاد هنر عرفانی" استفاده شده و اضافه شده است: «اگر چنین موجودی ظاهر میشد، خدایی بود که برای حکومت بر بشر نازل شده است.» در این رساله، گنوستیکوس یک متخصص در یک دولت تئوکراتیک است. این ممکن است ریشه در عرفان موسوم به رازوری الئوسی داشته باشد. اما در رازوری ها، نگهبانان اسرار، خود را نه گنوستیک یا غنوصی بکه تلستایی مینامیدند. ممکن است کلمه ی گنوستیک بعد از ممنوع شدن مرام های تلستایی توسط کشیش های مسیحی، برای دنباله روان آنها مصطلح شده باشد. گنوستیسیسم یا غنوصی گری میگوید اعتقادات عرفانی چون از جنس ماوراء الطبیعه و روحند در کالبد جسمانی زمینی بشر به درستی قابل درک نیستند و همیشه حالت شهودی دارند. بنابراین هیچ کس نمیتواند یک آموزه ی عرفانی را همان گونه بفهمد که اکثر مردم دیگر میفهمند. پس اگر قرار باشد همه ی مردم بر اساس شهود زندگی کنند، همه چیز جایز است و نظم شکل نمیگیرد. بنابراین فقط لازم است حاکم و کسانی که به او مشاوره میدهند دانش لازم را داشته باشند و بیشتر مردم فقط اطاعت کنند. اینجا یک نکته ی مهم ظاهر میشود. در دین زرتشت، کلمه ی زواتر به معنی روحانی سیاسی بوده است و این کلمه با لغت یونانی سوتر به معنی منجی همریشه است. همانطورکه میدانیم در یهودیت و مسیحیت، منجی، مسیح است که مسیحیت، او را تجسد خدا در زمین معرفی میکند. اما در ریشه ی اولیه ی این مذهبسازی ها معادل مسیح، خود دستگاه سیاسی شامل حاکم و کاهنان درباری که به او خط میدهند میباشند. حالا اگر بر اساس غنوصی گری این کاهنان را عارف بخوانیم آن وقت هر تصمیم سیاسی بار الهی خواهد داشت. اما حاکم و دستگاهش امکانات لازم برای آگاه شدن را فراهم میکنند تا آن کسی که دوست دارد آگاه شود، دنبال آنها برود و به نوبه ی خود به جامعه خدمت کند. بسته به شرایط متغیر سیاسی، حکمرانان ایدئال غنوصیان میتوانند هر یک از این دریچه ها را به درجات، بازتر یا بسته تر یا کلا مسدود کنند. حکمرانان میتوانند جایی که خداپرستی و آگاهی را مزاحم نظم میبینند مردم را در لذترانی جسمانی غرق کنند تا از واقعیات به دور بمانند یا برعکس بنا به مصالحی مردم را چنان به زندگی سخت اقتصادی و تنگی معیشت وادارند که صبح تا شب در حال کار باشند و وقت و پول کافی برای خوشگذرانی های جسمانی نداشته باشند، اما این حکام فرزانه هیچ وقت ملزم نیستند تا دانشی را که به آنها دلایل این کارها را میدهد با مردم در میان بگذارند. بنابراین از دل غنوصی گری هم ایلومیناتی درمی آید هم عارف خداپرست دوست داشتنی و هم روحانی متشرع ریاکار. دانش غنوصی میگوید مشکل بشریت شیطان نیست بلکه خطای بشری است، ولی مستمسک لازم برای رئیس جمهور امریکا را فراهم می آورد تا در مقابل مردم امریکا، هر ملتی را که دوست ندارد به صورت "شیطان" زمینی نشان دهد و حتی اگر شده است جان و مال تمام مردم امریکا به جز خودش و عده ای معدود را فدای جنگ با شیاطین فرضی کند.:

“GNOSTICS OR ILLUMINATI?: THE ORIGINS OF THE GNOSTIC MOVEMENT”: JOHN LASH: METAHISTORY: OCTOBER 2006

به نظر میرسد دوگانگی سیاستمدار، همان دوگانگی آپولو و دیونیسوس در تاج خار مسیح است و اصلا هم عجیب نیست که این تاج، در نسخه های اصیل تر خود، هدیه ای از یک شیطان –مثل راونا- تلقی شده باشد. دانشی که حکام مستبد از آن برای تحمیل خواست هایی مخالف میل مردم بر آنها استفاده میکنند برای مردم به اندازه ی شیاطین بیگانه و به همان اندازه خطرناک به نظر میرسد. به ایران خودمان فکر کنید. به پهلوی پدر که تمام قومیت ها و قبایل و زبان ها و هویت های درون سرزمینی را که تصرف کرد، سرکوب و انکار کرد و تا فقط یک "ما" به نام "ایران" را به مردم تحمیل کند. این کار، علیرغم افراط غلطی که در آن شد، اما در بنیاد خود برای نظم دهی به ایران لازم بود ولی مردم نمیدانستند این به نفعشان است. رضاشاه مکاتب سنتی را که دست ملاها بود تعطیل کرد و مردم را به مدارس دولتی فرستاد و با این کار، خشم روحانیون را برانگیخت. قوانین مدرن عدلیه را هم جانشین دادگاه های شریعت ملاها کرد. وقتی ملاها همه ی این اعمال را شیطانی و کفرآمیز خواندند، قاطبه ی مردم ایران طرف ملاها را گرفتند و کاملا مطمئن بودند که اعمال رضاشاه شیطانیند و او دشمن مردم است. در زمان پهلوی پسر و خصوصا از دهه ی چهل، روند مدرن شدن ایران سرعت گرفت و تمام این مدت فقط شاه بود که معتقد بود دارد به نفع مردم کار میکند و اکثر مردم ایران، کاملا از او متنفر بودند و او را دشمن مردم میدانستند. رضا شاه و محمدرضا شاه هیچ وقت موفق نشدند مردم را متقاعد کنند که کارهایشان به نفع ایران است چون مردم اصلا نمیفهمیدند آنها دارند چه میگویند. فساد و تضاد طبقاتی پهلوی ها آشکار و آنقدر زشت بود که هرچه قابل فهم نبود هم به همان اندازه زشت تلقی شود. بعدا حکومت جمهوری اسلامی سر کار آمد و مردم به مرور با آن هم به لج افتادند. جمهوری اسلامی هم کارهای زیادی کرد که خوشایند مردم نبود و سعی کرد و میکند تا به مردم توضیح دهد که بسیاری از اعمالش درست بوده اند. اما مردم هنوز فساد و تضاد طبقاتی را میفهمند و آنچه نمیفهمند را به همان اندازه زشت می یابند. اکنون و مدتها بعد از مرگ پهلوی های پدر و پسر، مردمی که آنها را عامل پیشرفت ایران میخوانند بسیارند و اکثر این افراد هم اصلا یادشان نمی آید که پهلوی ها فساد و تضاد طبقاتی داشتند یا وقتی که درباره اش میشنوند فقط میگویند دروغ های جمهوری اسلامی است! احتمالا هم بعدها روزهایی خواهد آمد که در آن، مردم ایران، حکام جمهوری اسلامی را افرادی وطن دوست که ایران را به سمت بهروزی بردند به یاد آورند و هیچ کس یادش نیاید که در جمهوری اسلامی، اختلاس و بی عدالتی هم جزو اخبار بود.

آموزش الفبای اتئیسم: درس کلاسی حذف شده ی مدرسه ی مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یکی از عجایب تاریخ معاصر این است که درحالیکه یوسف مقدس ترین برادر در بین پسران یعقوب اسرائیل، به خاورمیانه منسوب شده است، ولی نام "یوسف" به عنوان نام فرد در خاورمیانه کاربرد کمی دارد و در عوض بیشترین افراد نامبردار به این نام در ایتالیا، اسپانیا، فرانسه، پرتغال و کشورهای لاتینی که از اسپانیا و فرانسه به وجود آمده اند میزیند. این قطعا با موقعیت خاص یوسف در تاریخ بنی اسرائیل مرتبط است. خداوند در رویایی که در آن خورشید و ماه و 11ستاره به یوسف سجده میکردند بر یوسف آشکار کرد که او و خاندانش رهبر بنی اسرائیل خواهند بود. ولی خداوند عزوجل طبق معمول زیر قولش زد و از زبان سموئیل نبی، خاندان داود از نسل یهودا را به رهبری بنی اسرائیل رساند و تمام قوانین شرعی قبلیش را زیر بار فساد آنها نابود کرد. این بود که امت افرائیم پسر یوسف به بهانه ی مبارزه با فساد یهودا یک تکه از سرزمین را تحت نام اسرائیل از قطعه ی دیگر که یهودا خوانده میشد جدا کردند و خودشان در آن فساد به پا کردند تا این که خداوند عزوجل خشمگین شد و آشوری ها را به سر وقتشان فرستاد و آشوری ها اینها را اسیر کردند و در سرزمین مدی یا ماد ساکن کردند. نکته این است که "مدی" یکی از نام های عتیق مجموعه ی کشورهای فرانسه، اسپانیا و ایتالیا است و مادرید پایتخت اسپانیا نیز از آن نام دارد. از طرفی GL/GLE یا "غل" در عبری به معنی اسارت و تبعید است این اصطلاح قابل مقایسه با نامیده شدن فرانسوی ها به گاول و نام گرفتن پرتغال از بندری به نام پورتوگال یعنی بندر گاول است. از طرفی یکی از اولین اتحادهای کشورهای مربوطه تحت نام خدای یهودیت، به جنگ با کفار در PRS پرداخت که یادآور غلبه ی ماد بر پارس در تواریخ یونانی و اتحادشان توسط یک شاهزاده ی دورگه یعنی کورش است.:

“THE ORIGIN OF CHRISTIAN NAMES”: STOLENHISTORY.NET

درواقع اسارت جنگی رخ نداده است. آشور، روح مذهب بیگانه ی نزدیک به یهود است و یهود، نامبردار از یهودا است که علیه سیطره ی نسخه ی قبلی آن یعنی یوسف بر جامعه ای که خود یهودا در آن به قدرت رسید شورید. بنابراین اسرائیل افرائیم همان آشور است و کلده که از بدنه ی آشور جدا و با همدستی افرائیم آن را نابود و درنهایت یهود را تصرف کرد، شکل نو شده ی آن است و میانپرده ای است که فقط وظیفه ی برکشیدن ماد را دارد تا شخصی از ماد به نام کورش، بعدا یهودا را به قدرت برگرداند و این بار رسمیت بیشتری دهد. بنابراین و در مقایسه ی آن با تاریخ ایتالیا تصرف یهودیه تصرف روم همان نقش تصرف یهودیه توسط کلده را بازی میکند و باعث قدرت یافتن یهودی ها در اروپا در میان مردم بیگانه ای که از آنها متنفرند میشود و این زمینه اش از قبل و در یک بستر آشوری-اسرائیلی ایجاد شده که با یهودیت همریشه است. این را میتوان از اسم "اسرائیل" و فامیلیش با آسور هم فهمید. "اسر" که آسور و آشور هم تلفظ شده است، همان "سر/شر" به معنی رئیس یا والامقام است. در عبری، حرف اولش یعنی "شین" که هم "س" و هم "ش" خوانده میشود، محور کلمه است. این حرف، مشخص کننده ی آتش است و با سه دندانه به نشانه ی شعله ی آتش نشان داده میشود. سه دندانه ی مزبور، اصل تیغه ی سه شاخه ی نیزه های پوزیدون خدای دریای یونانی-رومی و شیوا خدای نابودی در هندوستان هستند و سه خدای تثلیث هندو یعنی برهما، ویشنو و شیوا را نمایندگی میکنند که آنها هم در آگنی خدای آتش هندو جمع می آیند. دقیقا به خاطر ارتباط "شین" با آتش، میتوان آن را "اش" خواند که مخفف "آئیش" به معنی آتش است. بنابراین "سر" را میتوان با خواندن حروف الفبایش "اسرا" (اس+را) خواند. اما حرف "را" که در عبری "رش" (به معنی سر و رئیس) و دقیقا خواندن وارونه ی الفبای "شر" است، با الفباهای عبری "ر"، "ا" و "ش" نوشته میشود که ترکیب هیروگلیف الفباهای "ر" و "ا" در آن باز الفبای عبری "شین" را میسازد تا "را" باز همان "شین" شود. حالا اشرا/اسرا با برابری کامل با "شین" یا آتش، کنار "ال" به معنی خدا قرار میگیرد تا لغت "اسرائیل"، برابری آتش با خدا را قرار دهد که با تجلی یهوه خدای یهود به شکل آتش بر موسی در بیابان مدین منطقی به نظر میرسد. آتش در کنار آب و هوا سه عنصر بنیادین در یهودیت هستند و به تریتب با حروف "شین" (ش/س)، "میم" (م) و "الف" (ا)، نشان داده میشوند. هوا نماد نیروی عقلی، آتش نماد احساسات و آب نماد غرایز جسمانی هستند و با سه قسمت بدن به ترتیب مغز، قلب و آلات جنسی نمایندگی میشوند. در منطقه ی مدیترانه، هوا از ترکیب باد سرد شمال و باد گرم جنوب به دست می آید و این دو به ترتیب با آب و آتش نشان داده میشوند. بنابراین هوا که عنصر خدا است، از ترکیب دو عنصر آب و آتش به دست می آید. از بازسازی آن در بدن انسان، آتش برجستگی می یابد چون غلیان احساسات از قلب، باعث جذب آلات جنسی به جنس مخالف میشوند و در یهودیت، عمل جنسی بین نرینه و مادینه، تقلید خلقت خداوند است. در کلیت بخشی به این تمثیل گفته میشود ترکیب آب و آتش، هوا یا خدا را در انسان متجلی و او را مایل به خلقت میکند. بنابراین هوا و آب و آتش هم سه دندانه ی "شین" میشوند و بعد، "شین" دیگری ظاهر میشود که چهار دندانه دارد و این یکی بیشتر در کابالا کاربرد دارد. دندانه ی چهارم، عضو چهارم بدن بعد از مغز و قلب و آلت جنسی است و این یکی دست است چون انسان با دستانش خلقت میکند. دست در عبری، "ید" یا "یود" نامیده میشود و "یود" نام حرف الفبای عبری "ی" و مخفف نام های یهوه و یهودا است. بنابراین "ال" که یک خدای کلی است، با تبدیل شدن به "یهوه" خدای یهود، جهان دستساز بشر را جانشین جهان طبیعی قبلی میکند.:

“SHIN”: GLORIAN.ORG

جرالد مسی، نام گرفتن ارواح موکل و موجودات ماوراء الطبیعی به "شین" در زبان ژاپنی و انعکاس آنها در نام مذهب "شینتو" را به "شنیو" یا عالی رتبگان کوه کیهانی هوتپ در افسانه های مصری ربط میدهد. نام شنیو از "شنی" در مصری به معنی گردش حول محور می آید که ظاهرا "شنی" خود کوه هوتپ است که زمین و ستارگان حول آن میچرخند و معادل عمود جهان در قطب شمال است که تنها ستاره ی ثابت جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است. با این حال، کوه کیهانی درل همه ی کوهستان های مقدس جهان بومی سازی شده است ازجمله طور سینا برای موسی که به نظر میرسد نامش از "شنی" می آید. دو شیر به نام "شنی" هم از کوه هوتپ محافظت میکردند که باز یادآور تجسم یهوه خدای سینا به شیر است. طور سینا گاها همان کوه آتشفشان حورب دانسته میشود که خدا به شکل آتش بر قله ی آن بر موسی تجلی کرد و اینجا سینا و شنی با "شین" و مضمون آتش در عبری هماهنگ میشوند. موسی خودش هم صاحب کوه است و "جبل موسی" در عربستان پطرا چنین کوهی است. درواقع موسی چیزی را که از دست داده است پس میگیرد. چون بنا بر کتاب قبطی آمنتا یا هادس، آدمیان توسط رع (خدا) از بهشت بالای کوه کیهانی به جهنم در جهان زیر آن کوه تبعید شده اند و نام های مناطق این جهنم، همه همان نام های سرزمین قبط یا مصر است و آنهور که فرمی از شو –خدای شیر شکل مصری- است انسان ها را برای خروج از این دوزخ، از جهان زیرین به جهان روی زمین می آورد و آنها را برای حرکت به سمت بهشت بالای قله ی کوه کیهانی بسیج میکند. اگر این همان حرکت بنی اسرائیل تحت لوای موسی باشد، نام موسی میتواند تلفظ دیگری از "ما-شو" به نظر برسد که ترکیب نام شو با "ما" یا "مآت" الهه ی قانون است که گاها با تفنوت خواهر شو تطبیق میشود. مآت و تلفظ دیگرش ماتی به مفهوم سرزمین هم هستند و ازیریس در مآت یا کاخ قانون حکومت میکند چون قلمرو پادشاه همسر او است. بنابراین "ماشو" اگر به سرزمین شو معنی شود، میتواند همان کوه مقدس باشد و شاید ازاینرو است که شو گاهی مثل اطلس در اساطیر یونانی، آسمان را روی دوشش گرفته است چون درست مثل کوه کیهانی عمود جهان است، همانطور که جبل موسی چنین است. بنابراین ماشو به صورت مخه عنوان سرزمین مقدس هم هست و در آن، 36هزار لوحه نگهداری میشوند که توسط تحوت کاتب "رع هار ماخو" (رع ارباب مخه) نوشته شده اند. بیخود نیست موسی در طدر سینا قوانین خدا را به شکل لوحه های سنگی دریافت کرد. چهار تا از الواح نح.ت در ماخه موسوم به کتب چهارگانه به شهر آنو یا "اون" در مصر رسیده بودند و در معبد خورشید در آنجا نگهداری میشوند. مطابق گزارش مانتو، اوزارسیف، کاهن همان معبد بود که پس از شکست در شورش علیه حکومت مصر، به همراه امتش به کنعان گریختند و او خود را در آنجا موسی نامید. بنابراین اون یا هلیوپولیس، نسخه ی زمینی مخه در کوه کیهانی است و اوزارسف یا موسی نسخه ی زمینی شو. نام اوزارسف میتواند به ترکیب نام های دو خدای جهان زیرین یعنی ازیریس و سپا/سیف معنی شود که اگر ازیریس را که همان آشور است با "یو" یا یهوه جانشین کنیم، "یوسف" به دست می آید. به چاه افتادن یوسف در کنعان که باعث سر درآوردن او از مصر شد، همان سقوط آنهور به جهنم آمنتا یا مصر از سیاهچال کوه کیهانی است و آنهور نماد انسانی است که به خانه ی قبلی خود آگاهی یافته و میخواهد انسان ها را به بهشت برگرداند. بلایایی که در مصر بر مردم نازل میشود، به هم خوردن نظم حاکم بر قلمرو موسی در مقام شاهزاده ای در جهنم را نشان میدهد که او را مجاب میکند باید دنبال اقلیم بهتری برای تشکیل جامعه بگردد. با این حال، همین تمثیل شاهزاده ی سرزمین مقدس همانطورکه میتواند معبدی مقدس در مصر را تحت کنترل خود داشته باشد، الگوی بزرگتر ولی همچنان زمینی همان معبد یعنی کوه مقدس را هم در بر میگیرد و اینچنین است که به روایتی پاپیروسی، آنهور طی طوفانی 9روزه در یک کوهستان ناپدید میشود، طوفانی که ماسپرو آن را مابه ازای بلایای نازل شده بر امت های باستانی میشناسد و ناپدید شدن آنهور در آن را نسخه ی دیگری از سفر قهرمانان اساطیری به آسمان طی یک هرج و مرج آب و هوایی میخواند. مسی، آن را نسخه ی کامل تر مرگ موسی در کوه میخواند و میگوید این درواقع نسخه ی آسمانی تر سفر موسی یا آنهور به قلمرو خدا بود.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

اگر "مآت" یا "ماتی" همان "مات" یا "ماد" در اکدی به معنی کشور باشد، معلوم میشود چرا MEDIدر یونانی معنی میانه و مرکز گرفته است. درواقع هر کشوری خودش را مرکز جهان (به جای کوه کیهانی) و از این جهت مقدس فرض کرده است و همه ی این فرض ها با کوچ مردم سرزمین مقدس –مابه ازاهای بنی اسرائیل- به آن اتفاق افتاده است. درنتیجه تصور میشود که باید بهشت روی زمین و در همین کشور بنا شود و اگر کشور بهشت نشد، مرکز زمین نیست و باید به کشور دیگری که «بهشت تر» به نظر میرسد کوچ کرد. با این طرز فکر، همه ی کشورهای قدرتمند سعی میکردند سرزمین خود را بهشت و مرکز دنیا تصویر کنند تا دیگران رهبرانشان را امت خدا یا خود خدا بپندارند و با طیب خاطر، به چپاول آنها در کشورهاشان تن دهند. این درحالیست که تقریبا کل بشریت از بهشت اخراج شده اند و هرگز نمیشود بهشت را در زمین بازسازی کرد مگر این که کفرگویی آنها که این ادعا را کردند جدی بگیریم و خوشبختی را در جهان مادی که اراده ی انسانی به جای یهوه جانشین اراده ی ایزدی به جای ال نموده است بجوییم. برای این کار، باید امت یهوه/یهودا در کشور ما ساکن شوند و این وقتی که بیشتر مردم نیازی به آن نمیبینند مستلزم دامنه ی مشترک یهود با نایهود در اسرائیل است، جایی که همانطورکه لغت اسرائیل نشان میدهد، آشور با ال برابر میشود و اینچنین ال آتشینی شکل میگیرد که قابل تبدیل به یهوه است.

آنچه بعد از این اتفاق می افتد از این هم جالب تر است. چون وقتی اشرافیت یهود یا مقلدینش از یک منطقه ای به تمام جهان سایه می اندازند فرهنگ کشی اولیه ی خود را در همه جا تکرار میکنند و آنچه که به نفع مقاصد خودشان است را باقی میگذارند و البته برای به حق نشان دادن فرهنگ تحمیلی، کل داستانی را که در سرزمین مادری درست کرده اند در سرزمین جدید بومی میکنند. بنابراین وقتی علیه مذهب اشرافیت یهودی یا یهودی نما شورش رخ میدهد مردم قصد بازگشت به اصل و مبدئی را میکنند که احتمالا اصلا وجود ندارد و یا از جریان های مخالف مذهب حاکم در کشورهای مبدا تقلید میکنند که ظاهرا اتئیستند ولی وقتی در کنه شان میروید میبینید که اتئیسمشان اصلا بی خدایی محض نیست و یا صرفا یک نوع لجبازی علمی نما با خواست مذهب حاکم یهودی-مسیحی است و یا از بین بردن ته مانده های اخلاقیات در مذهب یهودی-مسیحی برای این که اشرافیتی که به آن خدمت میکنند کمتر برای چپاول مردم و کشتار جوامع در جنگ های پول پرستانه ی این اشراف مانع داشته باشند و عجیب این که افرادی از طبقات متوسط و با وضعیت ضعیف به اتئیسمی پناه میبرند که درواقع فقط به نفع چپاولگران اشرافی آنها و ایدوئولوژی داروینیستیشان با شعار «قوی تر، ضعیف تر را نابود میکند» است. درواقع هر دو رویکرد، اساسشان بر این فرض غلط استوار است که مذهب خدا فقط مذهب یهودی-مسیحی یا نسخه ی بومی سازی شده اش در کشوری است که فرد در آن ساکن است و تنها دشمن این مذهب، یا بی خدایی مطلق است –البته با فرض این که بی خدایی مطلق، همان اتئیسم غربی است- یا دروغ ها یا کیش های دروغینی که اشرافیت مدرن برای توجیه منافع خودش در این کشورها تعریف کرده است. با این حال، تمام این دروغگویی ها یک بنیاد راستین دارد که باعث باور شدنشان از سوی مردم میشود و آن این که صنعت و تکنولوژی مدرنیته علیرغم تمام ظاهر کافرانه اش به خاطر معجزه ی الوهیش و این که جلوه ی خیره کننده اش درخشش یک خدای پیروز را نشان میداد مورد استقبال مردم قرار گرفت و مدرنیته قبل از کافرنماییش، در یک ظاهر مذهبی، پیروزی خدای مدرنیته و انسان خدا شده ی غربی –بنا بر مذهب اومانیته- بر خدای طبیعت را به مردم باوراند و کمترین دلیل برای باور کردن این الوهیت، انقراض بسیاری از بیماری های کشنده در کشورها به معجزه ی پزشکی غربی –بنا بر الگوی پزشکی عیسی مسیح– است. مجموع این تحولات، همان مرحله ی تبدیل ال به یهوه در خلقت "یدی" انسان است که حالا تا حد شورش یود یا یهوه بر ال و کل خلقت پیشین او پیش رفته است.

جان اونیل، جانشینی ال/الوهیم/آدونای با یهوه را، معادل جانشینی کرونوس/ساتورن با پسرش زئوس/جوویس/جووه/ژوپیتر در حکومت بر خدایان بنا بر اساطیر یونانی-رومی میشناسد. در تلقی او، زئوس پسر کرونوس است چون قبلا کرونوس خود زئوس بود و اکنون یکی از فراورده های کیش او حکم فرزند او را یافته است. پس او را در مقام یک موجود مابعدالطبیعی تر نسبت به زئوس متعارف، باید با زئوس اکرایوس یا زئوس بالاتر از همه خدای کوه پلیون مقایسه کرد. نامجای مربوطه همچنین او را با زئوس پولیوس خدای شهرها تطبیق میکند ولی هر شهر به عنوان مرکز خودخوانده ی جهان، جانشین pole یا قطب است و ازاینرو پولیوس به همان اندازه ی شهری، معنی قطبی هم میدهد که اشاره به عمود جهان در محل ستاره ی قطبی است. اشعیا، آدونای الوهیم را "بالاتر از همه" نامیده که نشان میدهد او با زئوس اکرایوس قابل تطبیق است. در فرهنگ های تاتاری و مثلا در بین ترک ها، مغول ها و تنگوزها روح آسمان متعلق به قایراخان بود که در بالاترین آسمان حکومت میکرد و شهر قیروان در تونس نام از او دارد. در رم، لغت "سوپربوس" به معنی "بالاتر" معادل "سومونوس/سومانوس" نام خدای رعد و برق در تاریکی شب به کار میرفت که در مقابل جووه (ژوپیتر بعدی) که خدای رعد و برق در روز بود و فستوس مینویسد رومی های قدیم، او را بیش از جووه اهمیت میدادند. اصطلاح "سوپربوس تارکینیوس" یا "تارکینیوس سوپربوس" در لاتین که مفهوم غرور را میرساند و به "بالاتر از شاه تارکین" معنی میشود، احتمالا در ابتدا معادل خود سومونوس و نشان دهنده ی خدای قبلی است که جووه –همانطورکه زئوس علیه کرونوس- علیه او طغیان کرد و این طغیان به شکل انقلاب رومی ها علیه شاه تارکین، زمینی شد. آوید نوشته است که سومونوس را به تاریکی مربوط کردند چون در تاریکی چیزی قابل تشخیص نیست و ذات خداوند نیز غیر قابل تشخیص و گمانه زنی است. با این حال و به نوشته ی مارتیوس کاپلا، سومونوس به سبب ارتباط با تاریکی، با پلوتو (هادس) خدای جهان مردگان تطبیق و در این حالت، معادل یک خدای سقوط کرده تلقی میشد. وارو مینویسد که سومونوس یک خدای اساسا سابین بود و سابین ها نسخه ی ایتالیایی صابئین یا خداپرستان عرفانگرای خاورمیانه بودند که یهودیان و مسیحیان، مذهبشان را نابود کردند. درآنجا میتوان اصل سومانوس را به شکل خدایی آشوری موسوم به "دیان سامه" یعنی قاضی آسمانی یافت که در ابتدا لقبی برای حئا یا ائا خدای قضاوت و عدالت بود. نوما پومپلیوس پیامبر رومی ها یک الهه ی سابین به نام "فیدس" را مسئول تعیین عدالت کرده بود و او نسخه ی رومی "مآت" الهه ی حقیقت مصری است. ویرژیل، فیدس را کانا مینامد که عنوان وستا الهه ی آتش نیز هست. فیدس نسخه ی مونث زئوس فیدیوس یا ژوپیتر فیدیوس خدای رومی است که کلمه ی "فیت" به معنی اعتقاد و باور از آن آمده است. فیدیوس یک خدای دوگانه و ازاینرو احتمالا برابر با جانوس خدای دو چهره ی دروازه ها است. دوگانگی فیدیوس، در نامیده شدنش به مدیوس فیدیوس جلوه می یابد. درحالیکه کارکرد فیدیوس نامعلوم است، مدیوس به معنی مرکز، مرتبط با مرکز زمین در محل عمود کیهان است و استواری قانون را نشان میدهد که نسخه ی مونثش در مآت قبطی جلوه گر میکند. در مصر نیز در یکی از نگارش های نام "مآت" هیروگلیف معمول برای نام "شو" در کنار دو هیروگلیف کوچکتر استفاده شده است و شو نسخه ی قبطی اطلس به عنوان یک نسخه ی دیگر خدای کوه کیهانی است و باز قلمرو عدالت را به مرکز جهان حواله میدهد. مآت، معادل مصری هوسخارت الهه ی شامی عدالت است و فیلو در نقل قولش از سانخونیاتون، هوسخارت را "دمتر تسما" میخواند و او را صادرکننده ی قوانین حاکم بر جهان میخواند. یکی از نام های این الهه TORAH است که این نام، تورات یا قانون موسی را به ذهن متبادر میکند. این کلمه احتمالا با لغت TRUTH به معنی حقیقت هم در ارتباط است. نیکلاس دمشقی، دمتر را یکی از هشت کبیریم و کبیریم را فرزندان "صدوق" قاضی عادل میخواند. لقب تسمیا برای دمتر تقریبا همان تسموفوریا عنوان معبد دمتر است که توسط کادموس فنیقی در تبس بنا شد. میتوان گفت دمتر به عنوان تولید فرهنگی کادموس، معادل سمله دختر کادموس است که زئوس، او را به دیونیسوس باردار کرد و کادموس دستور داد مادر و پسر را در صندوقی در دریا رها کنند ولی دیونیسوس زنده ماند و از خدایان مهم شد. این داستان تقریبا همان داستان رها شدن دانائه و دخترش پرسئوس در صندوقی در دریا است چون پیشگویان به شاه اکریسیوس پدر دانائه گفته بودند که نوزادی که از دخترش به دنیا بیاید او را خواهد کشت و این پیشگویی با زنده ماندن پرسئوس تحقق یافت. پرسئوس هم از زئوس به دنیا آمده بود و میتوان گفت نیمه ی کامل کننده ی داستان دیونیسوس است. اگر پرسئوس/دیونیسوس را نسخه ی زمینی زئوس بشماریم، کادموس/اکریسیوس معادل کرونوس خواهد بود و از همان کیشی (دمتر/سمله/دانائه) پدید خواهد آمد که بنیادش بر کادموس بوده است. توماس تیلور، کادموس را نسخه ی یونانی آدم کدمون یا خداوند متجسد در جهان فیزیکی میشناسد که در قله ی خلقتش به هیبت انسان و بدین ترتیب آدم ابوالبشر درآمد. در رازوری ساموتراسی، آداماس، معشوقه ی سرس یا دمتر است که سرس مزبور، معادل کوبله نسخه ی فریجی دمتر است و آداماس به جای آتیس معشوقه ی کوبله قرار گرفته است. آتیس خدای گیاهان و فصل ها و به سبب ارتباط با بهار و خزان طبیعت، یک خدای میرنده و زنده شونده است. به نظر میرسد هادس فرمانروای جهان مردگان، فرم مرده ی آتیس است و این یادآور ازیریس فرمانروای جهان زندگان در اساطیر مصری است که بعد از مقتول شدنش، فرمانروای جهان مردگان شد. مآت الهه ی حقیقت، قضاوت مردگان را به ازیریس سپرده بود. در بین هندوان و بوداییان، یاما یا یمه، هم فرمانروای مردگان است و هم قاضی آنها؛ او همچنین نخستین انسان یا نخستین شاه است که سقوط کرده و به جهان زیرین تبعید شده است. در اساطیر چینی، یک خدای آسمانی داریم که نامش به سبب ارتباط با سیاهی، یادآور تاریکی جهان مردگان و قطب شمال است. او "دای کاکو تی ین" نام دارد. "دای" یعنی بزرگ، و "تی ین" یعنی آسمان، درحالیکه کاکو یعنی سیاه. او را به شکل مردی آبی رنگ (به رنگ آسمان روز) با کلاهی سیاه رنگ (به رنگ آسمان شب) نشان میدهند و احتمالا معنی اسمش (سیاه بزرگ آسمانی) و کلاه سیاه رنگش، به نوعی با سیاه پوش بودن قاضی های غربی و کلاه سیاهی که بر سر آنها است در ارتباط است. عجیب نیست، چون ارتباط قوانین جهان با تاریکی جهان مردگان را در چین نیز میتوان یافت. معنای راه برای "تائو" که قانون گیتی است ثانویه است و رد لغت تائو را میتوان تا تائوت یا تاحوت، پسر میسور و برادرزاده ی صدوق یافت. تاحوت قانونگذار فنیقی ها همان تحوت یا جهوتی خدای کاتب مصریان است و نامش همزمان با "تحت" و "توآت" به معنی جهان زیرین مرتبط است. همین تاریکی را میتوان با تاریکی قطب شمال عوض کرد و جالب این که در زبان فنلاندی، TAHETI به معنی ستاره ی قطبی بود. باز این اسم را هم میتوان با "تای کی" یا "تای چی" نام خدای بی شکل و شمایل چینی و جامع نیروهای مادی و فرامادی جهان مقایسه کرد که در اساس، خدای هم منشا "تای ییه" است که به قطب شمال نسبت داده میشود. "تای ییه" یعنی "یگانه ی بزرگ" بنا بر کتاب "لی چی"، خدای کنفسیوس بود که به زمین و آسمان، و از روی آنها به ترتیب به "یین" (نیروهای مادینه) و "یانگ" (نیروهای نرینه) تقسیم شد. او را "تای چه" یعنی آغازین بزرگ، "تای چو" یعنی آغاز بزرگ، و "تای زو" یعنی خالص بزرگ هم نامیده اند که به نظر میرسد همه ی اینها بازی های کلامی با لغتی واحد باشد که "تای چی" هم جزو آنها است. کنفسیوس فرمایشاتی درباره ی "یی چینگ" دارد که به "بال ها" معروفند. پنجمین بال میگوید: "در یی (چینگ)، تای چی وجود دارد که به شکل دو "ای" I درمی آید. یک "ای" یانگ (نرینه) است و به شکل خطی ممتد نوشته میشود. یک "ای"، یین (مادینه) است و به شکل خطی دو پاره نوشته میشود.» که این دو خط نرینه و مادینه، اساس سه خطی های یی چینگ و فلسفه ی آنها هستند. در کتاب "لی چی" آمده است که "تای چی" اساس "لی" یعنی قانون (معادل LAWدر مغربزمین) است و در تائوئیسم، این لی با تائو تطبیق میشود. تائوی چینی ها که از بر هم کنش نیروهای یین و یانگ حاصل می آید، قابل تطبیق با روند طبیعی جهان و از نظر تائوئیست ها خود طبیعت است. با این حال، تائو هم با نیروهای مخالف خود مواجه است چنانکه چوانگ تزو نسبت به حرکت برخلاف تائو انذار میدهد. تائو از این جهت قابل تطبیق با بودا در بودیسم است و در مقابل بودا، سارامانا قرار دارد که نیروی مخالف با بودا است و کنش و واکنش این دو بر هم، دهارما یا قانون جهان را میسازد که در چینی به آن FAH میگویند (در بودیسم چینی، اصطلاح "میائو فاه" به معنی «دهارمای الهی»، به مفهوم شریعت بودا به کار میرود). این دو نیروی مقابل هم در بین چینی ها به "تی ین تی شی" ارباب گرداننده ی چرخ کیهان و "چوآن لونگ وانگ" شاه عوض کننده ی جهت حرکت چرخ منسوب میشوند که چرخ دراینجا همان آسمان است که حول محور ستاره ی قطبی میچرخد. کاهنان اعظم تائوئیسم، "یوهوآنگ شانگ تی" نامیده میشدند که به یک روایت، اولینشان، "چانگ تائو لینگ" نام داشت که اروپاییان، زمان تولدش را سال 34 میلادی تخمین زده اند. وی از زنی دوشیزه متولد شده بود و پدر خود را خدای ستاره ی قطبی معرفی میکرد. این زن، فرزند معجزه آسایش را در "تی ین موه شان" به دنیا آورد که معنیش میشود "کوهستان چشم آسمان". چانگ تائو لینگ به "تی ین شی" یعنی ارباب آسمانی ملقب شد. وی در سن 123سالگی به آسمان عروج کرد. "شانگ تی" در این لغت، عنوان خدای سلطنتی چینی ها در دوره ی چینگ بوده است. در عنوان «یوهوآنگ شانگ تی» به معنی «پادشاه یشم، شانگ تی» که برای او به کار رفت و برای جانشینانش باقی ماند، لغت "شانگ تی" معادل خدا است و خدای سلطنتی سلسله ی چینگ را نشان میدهد که امپراطور برایش قربانی میکند. شانگ تی یعنی ارباب آسمان، و گاهی به جای شانگ یا آسمان، لغت "تی ین" به همان معنا را به کار میبردند و لغت "تی ین تی" استفاده میشد. "تی ین" با "تی" همریشه است طوری که درحالیکه میسیونرهای مسیحی در چین، خدای مسیحیت را به چینی، "تین چو" یعنی ارباب آسمان میخواندند، همزمان بودایی های چین، بودا را "تی شی" به همان معنا مینامیدند. "ته" در نام "تائو ته چینگ" (کتاب مقدس تائوئیست ها) نیز تلفظ دیگر "تی" و به هر دو معنی آسمان و آسمانی است و تائو ته چینگ" هم به «کتاب طریق آسمان» معنی میشود و هم به «کتاب قانون و فضیلت». وایلی یکی از فرم های شانگ تی به نام «هوئن تی ین شانگ تی» را خدای ستاره ی قطب شمال توصیف میکند. بسیاری از تائوئیست های چینی، رو به ستاره ی قطبی دعا میکردند. در نواحی مرزی ایران و عراق بین شوش و بصره، مندایی ها همینطور رو به ستاره ی قطبی دعا میکردند و معتقد بودند موقع خلقت جهان، فرشته ی بزرگشان "هه ول زیوا" HEVEL ZIVAدرآنجا تبدیل به محوری شده که جهان در اطرافش شکل گرفته است. مندایی ها پیروان یوحنای تعمیددهنده هستند که او را یحیی میخوانند. خولسون، مندایی ها را اولین نویسندگان قرآن میشناسد و رنان نظر او را تایید میکند. بقایای محدود مندایی ها خود را به نام "صابئین" یا صبی ها میشناسند. لغت "صوفی" برای عارفان مسلمان نیز تحریفی از "صبی" است. در موصل قرن 19، زاهدانی بودند که خود را صوفی میخواندند ولی مسلمانان متعارف و مسیحیان، آنها را مندایی مینامیدند. صوفیان [تحت عنوان "اصحاب صفه"] کاست کاهنان عرب قبل از ظهور اسلام قرآنی تلقی میشده اند. صوفیان مسلمان، مرشد خود را "قطب" میخواندند که دراصل نام ستاره ی قطبی است و مرشد به همان اندازه محور جهان بود. وامبری در "سفرنامه ی درویش دروغین" مینویسد که ترکمن هایی که دیده است، ستاره ی قطبی را "تامیر قازیق" (تیمور قزاق) مینامند که به معنی "محور آهنی" است. او در جای دیگری مینویسد که لغت "تیمیر" در ترکی به معنی آهن، پیشتر بیشتر به معنی استوار و قدرتمند استفاده میشده و کاربرد انسانی هم داشته، چنانکه هنوز لغت "تیمیرزی" به معنی مرد آهنین در ترکی کاربرد داشته است. در چین هم یکی از فرم های تائوئیست خدای آسمان یعنی هوئن تی ین شانگ تی (شانگ تی آسمان های پنهان) ملقب به "چین وو تا تی" یعنی «رهبر بزرگ-جنگجوی بزرگ» بوده است که بعدا از او مکتب خدای جنگ موسوم به «په فنگ چین وو پائوتسان» پدید آمده است که معنیش «کیش جنگجوی بزرگ سرزمین های شمالی» است. داگلاس مینویسد که چینی ها مغول های شمالی را بزرگترین مروجان تائوئیسم در چین شمرده اند و ازاینرو این عقیده وجود دارد که تائوئیسم اساسا یک مذهب مغولی است. در کتاب تائوئیستی «کان یینگ پین»، محل سانگ چین یا تثلیث خدایان تائوئی –عبارتند از پان گو، لائو تزو و یوهوآنگ شانگ تی- در یک صورت فلکی در دب اکبر دانسته شده است. دب اکبر یا خرس بزرگ، مادر دب اصغر یا خرس کوچک یعنی همان صورت فلکی است که ستاره ی قطبی در آن قرار دارد. ازاینرو دب اکبر موکل قطب شمال است. از نظرگاه قبطی و بنا بر پاپیروس جادویی هریس، اختیار دب اکبر با آنهور است که نسخه ای از شو یا اطلس مصری است. اعراب مصری، ستاره ی قطبی را بیشتر به نام "نغمه" میشناختند. خرابه ای در مصر به نام "شیخ النغمه" وجود داشته است که بر اساس اسمش تصور میشده از مراکز پرستش ارباب ستاره ی قطبی بوده که در مصر معروف به "تا نوتار مهتی" (به معنی "خداوند بزرگ: مهتیMAHTI") بوده است.:

THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP6

اونیل به صراحت، شانگ تی و تای چی را برابر با کرونوس و ال/الوهیم دانسته و بنابراین آنها را با تائو یا مسیر گیتی در تلقی طبیعت پرستانه ی تائوئیستیش یکسان نموده است. به نظر میرسد بخش بزرگی از ایدئولوژی مدرن حداقل در تصویری که از خود و از طریق صنعت هنر به مردم جهان تحمیل میکند با این نظرات همسو است. تصویر افراطی از تکنولوژی محوری جهان مدرن و مرگ طبیعت در آن، کاملا با صحنه ی سقوط کرونوس هماهنگ است که همانطورکه دیدیم همان مرگ موقت خدای فصول (دراینجا آتیس) است که تبدیل به کرونوس یا ال شده که با سقوطش زئوس یا یهوه جایش را میگیرد. بنابراین وقتی جنبش های عصر جدید با قصد احیای طبیعت و گسترش صلح در جهان، علیه جامعه ی صنعتی و مذهب دیگرستیزش مسیحیت شورش میکنند و همزمان حالت آنارشیستی و ضد قانون های جامعه ی انسانی پیدا میکنند دقیقا دارند ادای بازگشت به طبیعت انسانی آدم ابوالبشر و تفسیری که از تائوی تعیین شده از سوی طبیعت برای انسان –البته از نظرگاه انسان اروپایی مسیحی و با حرکت به خلاف جهت آنچه کشیش ها و خاخام ها ضد خواست یهوه خوانده اند- را درمی آورند. جالب این که این تقلید بر اساس بازسازی قبلی مذهب یهودی-مسیحی از خدای فصول به صورت عیسی مسیحی که به قتل رسیده ولی در آخرالزمان بازخواهدگشت استوار است و هنوز به اندازه ی نسخه ی مسیحی، کل تاریخ را به اندازه ی یک سال که قانونا باید مدام تکرار شود کوچک کرده است. خیلی عجیب است ولی در مدرنیته کفرگویی و کفرپروری، بنیادی کاملا مذهبی و لغایت خرافی دارد.

مطلب مرتبط:

مثلث برمودای آسیایی


شیطان هونگ شان، بی خیالی تائوئیسم و مدینه ی فاضله ی افلاطون

نویسنده: پویا جفاکش

محل قرارگیری مهرها در مسجد امیرشهید لاهیجان در هنگام اذان مغرب

به خاطر دارم چهارشنبه شبی در تابستان سال1382 تله فیلمی از تلویزیون پخش شده بود که تبلیغ مراسم اعتکاف بود.یک کلاهبردار و طلبکار بیرحمش در مسجدی در ایام اعتکاف ساکن میشدند و تحت جو روحانی موجود ، جملگی به سمت خدا بازمیگشتند.در زمان پخش فیلم من در آستانه ی اشرفیه زندگی میکردم و به دلیل جو مذهبی شهر،زیاد از مسجد سر در می آوردم.ولی یکچنین احساسی از مسجد نداشتم و پیام فیلم را کاملا شعاری ارزیابی میکردم.اما بعدا که ساکن لاهیجان شدم، بودن در مسجد احساسی معنوی در من زنده میکرد بطوریکه گاهی با بی میلی آنجا را ترک کرده ام.

شاید این نتیجه ی نوستالژی یا به قول ما گیلکها "تاسیان"(غم غربت) باشد.چون آستانه به مکان مذهبی عمده اش یعنی بقعه ی آقا سید جلال الدین اشرف شهره است که الحق مسجد آن معماری داخلی بسیار باشکوهی دارد.در شهر برادر امام هشتم زندگی کردن اسباب افتخار آستانه ای ها است.آنها در انتخابات ریاست جمهوری هم اکثرا به حجت الاسلام رئیسی که خادم حرم امام هشتم است رای دادند.فردای انتخابات 1396 که رئیسی شکست خورده بود یک آستانه ای را دیدم که میگفت تقلب شده و درباره ی کسانی که به رقیب رئیسی رای داده بودند ابراز میداشت:«آیا رویشان میشود موقع گذشتن از کنار حرم آقا سید جلال، به آن نگاه کنند؟»

اما در لاهیجان اقامتگاه فعلی من که مشهورترین مکانش یک تفرجگاه(سل بزرگ معروف به استخر لاهیجان در جنب شیطانکوه) است انتظار الزام به مذهبی بودن تقریبا نابجا است. روز پنجشنبه 7دی 1396 نماز مغرب و عشا را در مسجد امیرصادق لاهیجان به جا آوردم.این مکان دربردارنده ی بقعه ی یکی از امیران سید در دوران قدیم تلقی میشود. اندکی قبل از اذان،تنها چند پیرمرد در سالن آقایان دیده میشدند که مشغول گپ زدن بودند. خادم مسجد با بلند کردن صدای رادیو که تلاوت قرآن از آن پخش میشد صحبت آنها را قطع کرد.در این ضمن جمعیت اندک دیگری که اکثرا سالخورده بودند وارد شدند. پیشنماز موقع خود اذان رسید. در پایان اذان رادیو، خدام چندبار سعی کردند تا با صلوات گرفتن از مردم نظم را برقرار کنند ولی صدای صلواتها بسیار ضعیف بود و اکثرا به زحمت حتی دهانشان را بازوبسته کردند. بعد اقامه ی نماز توسط مکبر انجام شد ولی چند نفر قبل از این که پیشنماز نماز را آغاز کند نمازشان را به صورت فرادی شروع کردند. بینظمی در جمع پیش آمد بطوریکه به جز چند نفر که در اتاقواره ای از سالن دور از چشم من پشت روحانی نشسته بودند بقیه راه خود را میرفتند. با توجه به طولانی شدن نماز مغرب، برخی و از جمله من همزمان با پایان نماز مغرب پیشنماز، نماز عشایشان را تمام کردند.

با این که کاغذ زده بودند به احترام نماز گوشی خود را خاموش کنید،ولی بغل دستی من که مردی میانسال بود، در بین نماز،زنگ موبایلش به صدا درآمد.شاید به منظور رعایت حال جمع،نماز را شکست و گوشی را جواب داد و درحالیکه به سمت راهرو آبدارخانه میدوید سراسیمه گفت:"الوووو".ظاهرا جوابی نیامد چون برگشت و به نمازش ادامه داد.

بعضی از جمع پس از پایان نماز مغرب ، حساب کار دستشان آمد و نماز عشا را با پیشنماز به جا آوردند.با پایان یافتن نماز جماعت،اکثرا سالن را ترک گفتند.برخی تلاوت قرآن را هم ماندند و بعد رفتند.در زمانی که دعای کمیل خوانده میشد،در سالن اصلی تنها من و دو کودک باقی مانده بودند.این دو کودک در اواخر نماز جماعت عشا رسیده بودند اما هنگام تلاوت قرآن جلو آمدند.پسر بزرگتر که عینکی بود هنگام پخش کردن قرآن ها قبل از تلاوت، قرآن بزرگی را گرفت و به طور اتفاقی صفحه ای از آن را باز کرد.وقتی قاری، سوره ی مورد نظرش را اعلام کرد پسر عینکی صفحه را عوض نکرد و تنها همان صفحه ای که باز بود را بوسید.او در زمان تلاوت دعای کمیل همچون دیگران،دفترچه ی آن را برداشت و همراه با قاری چنان از روی متن دهانش را باز و بسته میکرد که معلوم بود ذهنش فقط متوجه درست خواندن است و به معنای بسیار زیبای دعا که پایین متن عربی نوشته شده بود اعتنایی ندارد البته از کودکان انتظاری غیر از این نمیرود.

قاری به جمله ی "یا نور" که رسید بلند گفت: "بگو" و تاکید کرد:«یا نور یا قدوس. یا اول الاولین و یا آخرالآخرین» و صبر کرد تا صدای تکرار مردم شنیده شود.همهمه ی بسیار ریزی از سالن بانوان شنیده شد.کمی جلوتر وقتی به "ظلمت نفسی" رسید باز خواستار همنوایی شد:این بار صدای زنان و کمی صدای مردان بلندتر بود و میشد فهمید که میگویند:«ظلمت نفسی و تجرات بجهلی».در همنوایی های بعدی صدای آقایان بلندتر بود.این آقایان همان چندنفر پشت سر پیشنماز در خارج از روشنایی سالن اصلی و یک نفر در کنار بقعه در حجره ی آن بودند که از موقعیت مکانیشان معلوم بود بیش از بقیه احساسات مذهبی راستکیش داشتند ولی ظاهرا در جمع دیگران شرم ابراز علایق خود را نداشتند و حالا شاید در اثر جسارت خانمها تشویق به بلندخوانی شده بودند.

قاری به "یا غیاث المستغیثین" که رسید در اثر خستگی متوقف شد و قاری دیگری آمد و ادامه داد که بسیار تند و با لفظی عجیب (مثلا "فضلک" را به نظر میرسید "فاولک" میخواند) متن را میخواند طوری که جابه جا از دستت درمیرفت که الان کجای دعا هستی.به دو کودک نگاه کردم:کوچکتر از بیحوصلگی وا رفته بود و بزرگتر هم دیگر جملات را تکرار نمیکرد.

در آخرین سطرهای دعا پذیرایی کیک و چای و خرما هر کدام تنها با یک دور چرخاندن سینی انجام شد و زیاد هم آمد.زیادی چای و کیک را به کودکان مشتاق دادند تا جایزه ی مسجد آمدنشان را بگیرند.با پذیرایی مراسم به پایان رسید و مردم یکی یکی مسجد را ترک گفتند.به نظر میرسد سنت مسجد روی نسبت به گذشته تغییر محسوسی نکرده جز این که جمعیت نمازگزاران کاهش یافته است.

جام نیوز در گزارشی با عنوان «چرا تعامل مردم با مساجد کم شده است؟» مینویسد:

«اگر کمرنگ شدن ارزش‌ها و اخلاقیات در جامعه را که خود به خوبی از آن‌ها خبر داریم را تنها ناشی از کم شدن تعامل مردم با مسجد ندانیم ولی حتما یکی از عوامل این افسارگسیختگی‌های فرهنگی همین مسئله است

اما از کجا معلوم که قضیه برعکس نباشد.در گذشته چنان که در مورد کودکان مذکور در بالا دیدیم مردم ما از کودکی یاد میگرفتند که برای گرفتن پاداش و شخصیت به مسجد بیایند اما وقتی مردم میتوانند این چیزها را از طریق مراکز آموزشی متمایل به غرب به دست بیاورند طبیعتا از جاذبه ی مسجد کم میشود کما این که امروز هم کمتر کسی در مسجد میدانست اساسا برای چه آنجا هست و جملات عربی نامفهوم (برای خودش) را میخواند؟اخلاق غربی از این طریق است که جایگاه می یابد.

اتفاقا همان روز وقتی از مسجد به خانه آمدم دیدم شبکه ی چهار سیما در برنامه ی "گستره ی شریعت" میزگردی با حضور دکتر "انشاء الله رحمتی"، دکتر "احد فرامرز قراملکی" و استاد "منوچهر صدوقی سها" برگزار کرده که محور گفتگو اخلاق است. مجری یعنی دکتر "قاسم پورحسن" جایی از نشستن اخلاق غربی به جای اخلاق اسلامی در جامعه ی ما گفت و پرسید چه شده که "اخلاق پیامدگرا" دارد "اخلاق فضیلت گرا" را از صحنه بیرون میکند؟دکتر قراملکی پاسخ داد که ما آنقدر که در دانشگاه هایمان روی فلسفه ی اخلاق غربی کار میکنیم به مدل های اخلاقی متفکران مسلمان نمیپردازیم. وی افسوس خورد که در غرب روی اخلاق زکریای رازی و محاسبی بیشتر کار شده تا در کشور ما. متفکران مسلمان در اخلاق در جستجوی سعادت بودند:حال برخی سعادت فردی و برخی سعادت اجتماعی را در آن میجستند. فارابی به جامعه ی سالم مینگرد؛ برخی فکر میکنند مدینه ی فاضله ی او همان مدینه ی فاضله ی افلاطون است اما او برخلاف افلاطون واقع گرا است.

ممکن است بپرسید چرا این فلسفه ها به درون خانه ی اسلام یعنی مسجد راهی ندارند؟شاید پاسخ باز نزد دکتر قراملکی باشد: وی میگوید اخلاق چیز بسیار پیچیده ای است. ما نمیتوانیم به صرف دانستن این که فلان چیز خوب یا بد است آن را اجرا کنیم چون این به متغیرهای بسیاری بستگی دارد ولی ما همه چیز را ساده کرده ایم.

اگر از من(پ.ج) بپرسید، مساجد ما استاد ساده کردن همه چیز در حد بسیارکودکانه بوده اند.آنها نتوانسته اند خود را با دنیای جدید هماهنگ کنند. آنها به مردم یاد داده اند که تنها کنشگر و دنباله رو باشند. منش از مردم نمیخواهند. این دیگر در دنیای جدید قابل پذیرش نیست.الان اگر میخواهید بگویید شراب یا زنا چیز بدی است باید دلایل علمی یا منطقی آن را بیان کنید نه این که تنها به احادیثی که معلوم نیست چقدر موثقند اکتفا کنید. اتفاقا وقتی به منابع فلسفی غرب رجوع میکنیم میبینیم که بعضی از جدی ترین دغدغه های رژیم اسلامی ایران، دغدغه های اخلاقی مغربزمین هم هستند و فقط در هوچی گری های رسانه ای گم شده اند.

"ایریس مرداک" فقید در کتاب «آکاستوس:دو گفتگوی افلاطونی» در مبحث "هنر و اروس" گفتگویی فلسفی درباره ی هنر بین سقراط و افلاطون و چند شخصیت خیالی را گزارش میکند که دو نقطه ی اوج دارد: اول جایی است که مانتیاس سیاستمدار هنر را وسیله ای در دست حکومت برای به راه آوردن میخواند و از سانسور دفاع میکند و اگرچه با مخالفت همه ی حضار مواجه میشود ولی دلایل او ازجمله ضرر هرزه نگاریهای جنسی برای کودکان و مشئوم بودن حمله ی عده ای به زنان و بردگان به نام آزادی ردخوری پیدا نمیکند.مانتیاس میگوید هنر پاسداشت افتخارات است ولی این افتخارات را حکومت معلوم میکند و وقتی کاراکتر اکاستوس از افتخار پیروزی آتن بر پارسیان در ماراتون صحبت به میان می آورد مانتیاس با گفتن این که احتمالا خود مردم پارس هیچ چیز درباره ی ماراتون نشنیده اند جمله را به نفع خود میکند.نقطه ی اوج دوم اما جایی است که افلاطون 20ساله که بیشتر وقت فقط از سخنان دیگران یادداشت برمیدارد سکوت را میشکند و به هنر حمله میکند و میگوید هنر حتی در وجه خوبش (اگر چیزی به نام هنر خوب وجود داشته باشد) منحرف کردن میل معنویت جوی انسان به سمت معنویتی دروغین و این دنیایی است.در بین بحث افلاطون البته برای این که به افلاطون تاریخی شبیه تر از این هم شود تمثیل غار خود را نیز مطرح میکند. به نظر من تمام آنچه دیگر مهمانان در این بحث فلسفی خیالی مطرح کرده اند زمینه ی بحث سیاستمدار و فیلسوف یعنی مانتیاس و افلاطون است دو شخصیتی که در رساله ی "جمهوری" افلاطون تاریخی، ذیل عنوان «شاه فیلسوف» در یک شخصیت جمع آمده اند یعنی شخصیتی که حکومت آرمانی را تشکیل خواهد داد. تاثیرپذیری افلاطون از فیثاغورس بر کسی پوشیده نیست:فیثاغورسی که "منلی پی هال" فراماسون او را در کنار فرانسیس بیکن مهمترین شخصیتهای تاریخ فراماسونری به حساب می آورد. گفته میشود آتلانتیسی که افلاطون توصیف کرده هم ویژگیهای فیثاغورسی دارد.شباهت داستان آتلانتیس با اساطیر شرقی مانند طوفان نوح خاورنزدیک و "کوماری کانگام" هند میتواند ناشی از حکمت آموزی فیثاغورس در مصر و بابل باشد.اتلانتیس افلاطون از نظر فرانسیس بیکن پدر معنوی فراماسونری امروزین هم دور نمانده بود.او کتاب "آتلانتیس نو" را نوشت که بر اساس بیشتر منابع ازجمله ویکی پدیای انگلیسی خمیرمایه ی فکر تاسیس یک مدینه ی فاضله شبیه به آتلانتیس افلاطون در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی بعدی را ارائه میدهد: کشوری که در نهایت همچون آتلانتیس افلاطون به فکر جهانخواری افتاده و در عین حال بیشترین فراماسونهای جهان در آن میزیند.

عجیب اینجاست که به اندازه ی این دغدغه ها جنبه های مخالف آنها نیز در ایران قابل رشدند و اصلا به خاطر همین است که این دغدغه ها به وجود آمده اند. بخشی از مشکل ناشی از آن است که اسلام پساانقلابی ما به شدت رنگ و بوی عرفان دارد و این عرفان، از طریق ملاصدرا ریشه به سهروردی میرساند، کسی که ادعا میکرد ایران باستان عرفان دارد و عرفانش همان اصل دین اسلام و به همان اندازه الهی است. خلاصه کردن همه ی دانش های ایران باستان حتی مانویت به دین رسمی ساسانیان که زرتشتی گری باشد، کل این عرفان را ریشه دار در تفکرات زرتشت معرفی میکند. اما به دلیل عدم وجود مدارک مبنی بر عرفان دوستی در مذهب زرتشت، داستان تکراری درباره ی درس آموزی فیثاغورس از زرتشت و استوار شدن کل فلسفه ی یونان بر فیثاغورس مطرح و اینچنین زمینه ی جلب به فلسفه ی غربی و دغدغه هایش محیا میشود. آنچه بیان نمیشود این است که فیثاغورس دقیقا از زرتشت چه اخذ کرد. در ایران، بدترین مدرک ممکن را اتفاقا یکی از معدود کسانی مورد اقرار قرار داده که به صراحت از ریشه گرفتن تمام علوم جهان از زرتشت صحبت کرده است، یعنی امید عطایی. وی از یک کتیبه ی دوزبانه ی فنیقی-یونانی صحبت میکند که در سال 1824 کشف شد و ظاهرا متعلق به تاریخ4-433میلادی است. ترجمه ی "شرودر فوکس" از این کتیبه چنین است:

«اشتراک اموال و زنان،شالوده ی عدالت الهی را تشکیل میدهد و برای آن مردان نیکی که از میان توده ی ناآگاه عوام برگزیده شده اند،صلح کامل را به ارمغان می آورد.جامعه ای که زرتشت و فیثاغورس، این بهترین آموزگاران دینی،مورد تایید قرار داده اند.باید روش زندگی اشتراکی را به مرحله ی عمل درآورد.» (پیامبر آریایی":امید عطایی:انتشارات عطایی:1386:ص520)

موضوع این است که زرتشتی که تمام ادیان را برساخته باشد، مسلما فقط ریشه ی ادیان اخلاقی نیست چون هم باید عیش و عشرت گرایی و مصرف مشروب و مواد مخدر و سکس آزاد در کارناوال های دیونیسوسی را تجویز کند و هم مذاهب پدید آمده از ستاره شناسی و دوره های فلکی که مطابق آنها ما هیچ مذهب دائمی ای نداریم و مطابق اعصار فلکی، فرهنگ زمین و کشورها باید عوض شود. درست است که گذشته از سهروردی که او هم مرتد اعلام و به روایتی اعدام شده است، اسلام بیشتر اوقات عنایتی به زرتشت نشان نداده است، ولی مسیح و مسیحیت را خیلی تحویل گرفته و بدبختی اینجاست که نشاندن زرتشت در مصدر ایجاد همه ی علوم، یک افسانه ی مسیحی و بنا بر پیش فرض آشوری-بابلی بودن زرتشت است و جالب این که وصلگاه زرتشت به فراماسونری نیز از همان نظرگاه است.

"بیل وایت" مینویسد افسانه ی "اداها" درباره ی زرتشت و برج بابل در فراماسونری، موضوئع مورد اهمیتی است. مطابق این افسانه در سپیده دم تاریخ، حامیان(ساکنان مصر و شامات) بر سامیان(مردم بین النهرین و عربستان) غلبه میکنند و زرتشت شاه آنها شهر بابل را بنا میکند و دستور ساختن برج بابل را در آن میدهد. زرتشت 72تن از کسانش را به سراسر دنیا میفرستد و آنها سرمنشا تمام زبانها و فرهنگها و ادیان جهان میشوند.خود زرتشت پس از مرگ، بعل نامیده و پرستش میشود. وایت این افسانه را تاحدودی الهام گرفته از نظریه ی "گریگوری" اهل تور(قرن ششم میلادی) میداند که معتقد بود که زرتشت همان کوش ابن حام پدربزرگ نمرود پادشاه افسانه ای بابل است. وایت نه تنها زرتشت را مترادف دیونیسوس خوانده است بلکه با قائن(قابیل) ابن آدم بانی تمدن تطبیق میکند.:

Zoroaster and the Seventy-Two Master Masons of Baal: Roots of American Democracy”:
by Bill White: BILL WHITE BLOG

توجه کنیم که فراماسونری نه فقط مسیحیت را انکار نمیکند بلکه مسیح را یکی از مربیان خود میشمرد. منتها بحث اصلیش بر سر این است که مسیحیت و همه ی ادیان دیگر، مثل آیین یکتای بعل که به 72 ملت تجزیه شد، نتیجه ی تحریف مکتب اصیلی هستند که نزدیکترین به آن، فراماسونری است و در منابع اکولتیک فراماسونری و ایلومیناتی قابل کشف است. فراماسونری یک مکتب اصالتا غربی و در بخش وسیعی از خود تحت تاثیر ایلومیناتی باواریایی، به لحاظ نظری مبتنی بر عرفان است. چون زرتشتی گری در کنار مذاهب اروپایی و هندوئیسم نحله های آریایی گری به شمار میروند و هند هم در غرب به عنوان جایگاه عرفان شناخته میشود بنابراین هر میراثی در ایران که بخواهد خود را به زرتشت برساند سعی میکند در عرفان نمایی عقب نماند. هند دراینجا هیچ جایگاه خاصی ندارد جز این که مقصد اسطوره شناسی تطبیقی آریایی برای تکمیل عرفان اروپایی است. بنابراین کاملا از نظرگاه غربی به آن نگریسته میشود و نه از نظرگاه خود هندیان. این، خودبخود عرفان هندو و بودایی را از صافی عرفان مسیحی میگذراند که در اسلام نیز رایحه ی آشنایی ندارد. اما این صافی، هندوئیسم و بودیسم را مسیحی نمیکند بلکه با دادن چشم انداز مسیحی به آنها، مفاد ضد مسیحی موجود در آنها و گره گاه هایشان با شمنیسم آسیای مرکزی را پاستوریزه میکند و اینطوری میشود که تطبیق بودا و مسیح با قارچ های توهمزا مثل آمانیتا موسکاریا حالت عرفانی پیدا میکند. همه ی اینها در عرفان های نوظهئر غربی جایز است چون بر اساس آنها ما وارد عصر اکواریوس (دلو یا آبریز) شده ایم یا در شرف ورود به آنیم. عصر قبلی یعنی عصر حوت، دورانی است که اعتدال بهاری در زمان حضور خورشید در برج حوت (ماهی) رقم میخورد درحالیکه در عصر جدید، اعتدال بهاری در برج دلو رقم میخورد. حوت خانه ی سیاره ی مشتری یا ژوپیتر است و دلو خانه ی سیاره ی زحل یا ساتورن. روایت رایج و رسمی مدرن از رابطه ی زحل و مشتری، حکایت سقوط ساتورن یا کرونوس توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس به گزارش هزیود است و این اتفاق، مبنای پایان دورانی فوق العاده موسوم به عصر طلایی است که در آن، دنیا جای راحتی برای زندگی بود. پس با ورود دوباره از عصر ژوپیتر به عصر ساتورن، انتظار داریم عصر طلایی برگردد.پایان عصر طلایی مابه ازای سقوط از بهشت نیز هست و بنابراین در عصر دلو ما باید انتظار بازگشت به دوران لذتجویی دیونیسوسی را همانطورکه در توصیف بهشت آمده است داشته باشیم. ژوپیتر فرزند ساتورن و فقط جزوی از او است و از این جهت، حکم یکی از تعریف های بعل را دارد. پس در عصر جدید اگر قرار است بعل کامل شود، باید امکان همه جور اعتقاد مذهبی پذیرفته شود، حتی اگر این اعتقادات، شالوده ی هیپی گری و آنارشیسم باشند.

این، دقیقا پاشنه ی آشیل کسانی است که سعی میکنند از دل این نوع عرفان گرایی ها یا تحقیقات علمی انسانشناسانه ی تکثرگرا در مغربزمین، اعتقادات اسلامی را ثابت کنند. مثلا یک همچنین تلاشی را در سلسله ویدئوهای جواد زارع در سایت "مس به طلا" میبینیم. وی که ادعای امکان درمان خودارضایی در افراد مجرد را دارد روش های یوگای تانترا و فرمول های جنسی شرق دور را آموزش میدهد و با آن تجارت میکند. اما درحالیکه در مغربزمین، این نوع آموزه ها خودشان از سوی مسیحیان، زیرمجموعه ی شیطانپرستی تلقی میشوند، آقای زارع ادعا میکند شیطانپرستان در دوران مدرن، جنسیت گرایی را ایجاد و در آن افراط کرده اد. آقای زارع مطابق همان تز معروف رساندن شیطانپرستی در یهودیت که در غرب بسیار معروف است، در این سری ویدئوها درباره ی الفرد کینزی و شخصیتش افشاگری هایی کرده است و همانطور که خود میگوید در این مورد پیرو تحقیقات روشنگرانه ی پروفسور جودیت رایزمن است.این خانم، تاریخ اخلاق امریکایی را به دو مرحله ی قبل و بعد از الفرد کینزی تقسیم میکند و معتقد است کینزی و موسسه اش با استفاده از تبلیغات و حمایت های مالی بیحساب موسسه ی راکفلر، تحقیقات جنسی مشکوک خود را بر جامعه ی امریکایی تحمیل و آنها را به عنوان حقایقی در حد وحی منزل دستمایه ی سقوط اخلاقی وحشتناک ملت امریکا کرده اند.وی بخصوص بر تجاوز جنسی به بیش از 300کودک زیر 15سال توسط افراد کینزی در جریان این به اصطلاح تحقیقات تاکید میکند.آقای زارع بیشتر بر آن بخش از تحقیقات رایزمن تکیه دارد که کینزی را بیمار روانی جنسی معرفی میکند و بار سقوط اخلاق جنسی در دوران مدرن را تقریبا به طور کامل بر دوش شخص کینزی و موسسه اش میگذارد.البته افشاگریهای ایشان خطاب به مخاطب ایرانی کار ارزشمندی است اما باید پرسیده شود چرا این همه تبلیغات پشت سر کینزی و تیمش قرار گرفته است؟ آقای زارع به پیروی از بانو رایزمن نام راکفلرها را در ردیف حامیان اصلی کینزی قرار میدهد ولی بد نبود به این موضوع هم توجه کند که همین راکفلرها پای ایدئولوژی فرویدی بنیاد انگلیسی تاویستاک را هم به امریکا باز کردند و تزهای آن را مورد آزمایش قرار دادند.از طرفی این هم معمایی است که مردم مذهبی امریکا چگونه به همین راحتی تزهای کینزی و تاویستاک را پذیرفتند. این، سوالی است که حتی مطح نمیشود، چه رسد به آن که پاسخی به آن داده شود. در عوض، سعی میشود با پیش کشیدن تحقیقات انسانشناسی درباره ی جوامع بدوی و به دور از رسانه، ایجاد اشتیاق یک جا به گردن رسانه انداخته شود. این در یکی از پیامهای صوتی آقای جواد زارع(در وبلاگ "مس به طلا") حول مقاله ای درباره ی اخلاق جنسی گروهی از "پابرهنه" ترین اقوام که هنوز پورنوگرافی آقایان روسیه و امریکا فاسدشان نکرده انجام میگیرد. مشخصات مقاله بدین شرح است.:

“S-e-x and searching for children among aka foragers and ngandu farmers of central Africa”:barry s.hewlett and bonnie l.hewlett :African study monographs: 31(3):October 2010:page 107-125

آنطور که در این مقاله آمده است همجنسبازی و خودارضایی در بین قبایل "آکا" و "نگاندو" در جمهوری افریقای مرکزی و برخی قبایل دیگر آن ناحیه و نواحی مجاور در کنگو به حدی ناشناخته بوده که محققین هنگام تحقیق درباره ی اخلاق جنسی این مردم مجبور شدند برایشان توضیح دهند این اعمال چگونه انجام میشوند که البته فهمیدن این که چنین چیزی ممکن است برای آن مردم عجیب بود چون آنها حتی نامی هم برای این اعمال نداشتند. رابطه ی جنسی بین زن و شوهر نیز در آنها بیشتر به منظور تولید فرزند و نیروی کار بوده است. آنها آمیزش جنسی را یک "کار" شبیه شکار و کارهای خانه میدیدند کاری شبانه که البته آن را از کارهای روزانه آسانتر میدانند. با این حال، چیزی که در پیام صوتی گفته نمیشود این است که به تصریح متن انگلیسی مقاله، این تحقیق به معنی این که تمام اقوام قدیم به غریزه ی جنسی به چشم وسیله ی مقدس تولید مثل نگاه میکردند نیست. بسیاری از محققان معتقدند انسان به عنوان یک عضو خانواده ی نخستیان در بعضی مسائل به میمون بونوبو بیشتر نزدیک است تا به شمپانزه ی معمولی. گفته میشود انسان و بونوبو از معدود پستانداران و شاید تنها پستاندارانی باشند که رابطه ی جنسی را لزوما به منظور تولید مثل انجام نمیدهند. درست به مانند انسان و برخلاف شمپانزه بونوبوی ماده دوره ی خاصی برای بارورشدن ندارد و باز به مانند انسان همجنسبازی در بین بونوبوها شایع است درحلیکه در بین شمپانزه ها به ندرت رخ میدهد. این مسائل از دید نویسندگان مقاله ی بالا هم دور نبوده است.ولی آنها معتقدند ظاهرا مردمان اروپایی-امریکایی و متاثرین از آنها در جهان بیشتر شبیه بونوبوها هستند تا به فرض مثال قبیله ی دورافتاده ی آکا. بنا بر مقاله ی فوق، همجنسبازی سابقا در بین قبایل سیاهپوست افریقای مرکزی رواج نداشته است ولی آنهایی که به شهر رفته و تحت تاثیر کسانی که فیلم های سفیدپوستان را در رسانه دیده اند قرار گرفته اند به آن تمایل می یابند.

دقیقا در این صحنه شما میتوانید اتحاد علم مدرن با عرفان های شرق دور را بیابید. از نظرگاه علمی، ما انسان ها زمینه ی ژنتیکی تمام کارهایی را که به آنها تن میدهیم داریم و فقط باید منتظر ماند تا محرکی، آن را تحریک کند. به خودی خود، نظر خطرناکی نیست مگر وقتی که به جبرگرایی ژنتیکی اعتقاد داشته باشید و تقدیر سرنوشت توسط ژن را با وحدت وجود عرفان های شرق دور و البته کابالا –شق مرکزی فلسفه ی ایلومیناتی- توجیه کنید.

جبرگرایی ژنتیکی اختیار انسان را کاملا در دست ژنهایش قرار داده است بطوریکه کوچکترین اعمال افراد را به تاثیر ژنهایشان نسبت میدهد.به عنوان مثال اگر مردی هیکل زنی را در خیابان بپسندد به خاطر این است که ژنهایش به ژنهای آن زن متمایلند. حتی اگر مرد از مردی خوشش بیاید نشان از همراستا بودن ژنهای دو طرف دارد. تمام احساسات و عواطف انسانی در این نظریه در زمره ی برنامه ریزی ژنها برای بقای نسل خودشان ارزیابی میشود. این روند از زمان "سوپ آغازین" تا زمان حاضر به واسطه ی حیوانیت ادامه یافته است حیوانیتی که بنا بر این فلسفه هرگز در انسان خاتمه نیافته است. ریچارد داوکینز در فصل سیزدهم کتاب مشهور خود به نام "ژن خودخواه" درباره ی این که رابطه ی انسان و ژن چیست،چنین توضیح میدهد:

داوکینز از انگلهایی صحبت میکند که در بدن میزبانهای خود (عمده ی مثالهایش از جهان بیمهرگان است) تغییراتی ایجاد میکنند.به عقیده ی داوکینز ژنها نیز چنین انگل هاییند.برنامه های آنها لزوما به نفع بشر نیست. داوکینز صحنه ی زیر را مجسم میکند:یک فاخته تخمش را در لانه ی صعوه ها گذاشته است.تخم فاخته قبل از تخمهای صعوه تبدیل به جوجه میشود و سریعا تخمهای صعوه را از بین میبرد.با این حال صعوه با بدبختی سعی میکند جوجه ی فاخته را که قاتل فرزندانش و بسیار از خودش بزرگتر است سیر کند.ما به حماقت صعوه میخندیم.اما قضیه چیز دیگری است: ژنهای پرنده به گونه ای برنامه ریزی شده اند که پرنده با دیدن دهان باز جوجه تحریک به گذاشتن غذا در آن شود.حتی پرنده شناسان دیده اند پرنده ای برای جوجه های خودش غذا میبرده و ناگهان چشمش به دهان باز جوجه ی پرنده ای دیگر افتاده و تحت تاثیر تحریک،غذای جوجه هایش را به این جوجه ی ناشناخته داده است.داوکینز این وضعیت را به مردی تشبیه میکند که با دیدن نقاشی تحریک آمیز یک زن دچار تحریک آمیزشی میشود درحالیکه نمیتواند با آن نقاشی آمیزش کند.هم مرد و هم صعوه به خاطر فرمانهای ژنهایشان انرژی خود را بیهوده هدر میدهند.

ظاهرا از زمان داوکینز تاکنون زیستشناسی فلسفی از قبل هم بدتر شده است.حالا گفته میشود ژنها هم چندان دیکتاتور نیستند.چون زمانی که نطفه ی موجود زنده شکل میگیرد ژنها در بدنه ی سلول مادینه که نرینه بدان وصل شده جای میگیرند و پس از آن سازوکار و حرکت آنها کاملا وابسته به سلول مادینه است.شیوه ی عمل این موتورخانه کاملا وابسته به شانس تلقی میشود.

با همه ی اینها هنوز برخی زیستشناسان به گونه ای از تکامل سخن میگویند که گویی انسان قله ی آن است.مثلا دکتر "جیمز اوکیفه" اخیرا در سخنرانی خود در "تی ای دی" با اشاره به این که پسری همجنسگرا دارد گفت: «اگر این [=همجنسگرایی] یک خطای ژنتیکی بود،انتخاب طبیعی باید مدتها پیش آن را از سرمایه ی ژنتیکی حذف میکرد.» سوال من این است: آیا انتخاب طبیعی فهم و شعور دارد؟ اگرنه پس چگونه میتواند درباره ی سرنوشت حیات تصمیم بگیرد؟ اگر میتواند و بعضی ژنها را به حق حذف نکرده آیا عوامل جنایت و حقه بازی هم ایرادی نداشتند که تاکنون حذف نشده اند؟

هیچ دانشمندی به این سوال من پاسخ نخواهد داد. چون فرضش این است که من هنوز تابع عقاید دینی تاریخ مصرف گذشته هستم؛ عقایدی که مطابق آنها دزدی و قتل و جنگ و دروغ و ریاکاری بدند درحالیکه این دانشمندان، مزدوران ثروتمندانی هستند که به تمام این اعمال افتخار میکنند. علم، جرئت ندارد بگوید هرچه در جهان هست خوب است وقتی اربابانش به هم افترا میزنند و علیه هم هفت تیر میکشند ولی برای این اربابان بد نیست که مردم، گاهی چنین نظرگاهی مقابل خود داشته باشند. بنابراین تائوته چینگ که میگوید هرچه مادر-تائو مسیر جهان تعیین کرده، خوب است، بدبینی بودیسم را دور میزند و عرفان جهنده ی عصر اکواریوس را از میدان اخلاق خارج میکند و به پذیرش همه چیز میرسد.

در منابع انگلیسی، رجزخوانی بر ضد آیین چینی تائو(دائو) بسیار زیاد است.عمده ی آن هم از جانب مسیحیان مومنی است که آیین تائو را خطر بزرگی بر ضد مسیحیت سنتی میبینند.آنها تائو را جلوه ای از ساتانیسم(شیطانپرستی) میخوانند(البته شیطانپرستانی که به دنبال توجیه فلسفی دین خود هستند هم استقبال خوبی از این تز کرده اند).در سالهای اخیر برخی منابع فارسی هم از آنها تبعیت میکنند.یکی از وبلاگ های فارسی در اینباره مینویسد:

«كساني مانند پائولوكوئيلو، اوشو و وين‌ دائر از خدا سخن مي‌گويند، اما خداي متعالي در تعاليم اين افراد مرده و تنها شامل يك نيروي دروني است كه با نيروي فكري به خصوص تمركز مي‌شود اين نيرو را مهار كرد و به جريان انداخت و از آن استفاده كرد.
اين موضوع، غربي‌هاي متدين را نگران كرده است به طوريكه نام اين جنبش جديد را شرقي‌سازي غرب گذاشته‌اند. چون در تفكر تائو و بودا، خداي متعالي را خيلي قبول ندارند و از نيروي درونيه صحبت مي‌كنند. مانند معابد تائو (دين باستاني در سرزمين چين) كه در آن معابد ورزشي است و نيروهاي دروني را در قالب تمرينات ورزشي به جريان‌ مي‌اندازد. به همين علت است كه تئولوژيست‌ها و الهي‌دانان غربي، فريادشان بلند شد كه مسيحيت از دست مي‌رود و دين‌داري مردم غرب، در حال شرقي شدن است». (شیطانپرستی محصول عرفان یهود است:صراط حمید:12خرداد 1390)

به این که مسیحیان، تمام ادیان بیگانه (از هندوئیسم تا اسلام و اعتقادات سرخپوستی) را شیطانپرستی بخوانند عادت کرده ایم.اما درباره ی آیین تائو نگرانی عمده ای وجود دارد که آن را خاص میکند.از دید تائوئیسم طبیعت پرستانه ی چین باستان تمام موجودات از تائو تبعیت میکنند.پس هیچکس را ایرادی وارد نیست و باید همه چیز را همانطور که هست پذیرفت.در چهل و یکمین شعر تائوته چینگ (مانیفیست تائوئیست های باستان) آمده است:

«پژوهنده ی بزرگ،پیام دائو را میشنود و سختکوشی را می آموزد.پژوهنده ی میان مایه و معمولی،پیام دائو را میشنود،بخشی را حفظ میکند و بخشی را به فراموشی میسپارد.پژوهنده ی فرودست،پیام دائو را میشنود و با تمسخر میخندد.بدون آن خنده،دائویی وجود نخواهد داشت.» ("زندگی بر اساس تعالیم خردمندانه ی دائو":وین دایر:ترجمه ی وجیهه آیت اللهی:کتاب پارسه:1395:ص2688)

بر اساس این شعر، حتی اویی هم که به ظاهر به جنگ و مقابله با مسیر طبیعی جهان میرود بواقع دارد بدون این که بداند از دائو(تائو) پیروی میکند.شاید اصطلاح پژوهنده ی فرودست، طعنه ای به کنفسیوسی ها باشد که میخواستند جامعه را اصلاح کنند.پس اگر تائوئیسم برحق باشد امر به معروف و نهی از منکر بیهوده است.این نگرانی از آن رو اهمیت دارد که همین کتاب تائوته چینگ ،بعد از کتاب مقدس یهودی-مسیحی بیش از هرکتاب دیگری در جهان ترجمه شده است.

تفاوت بارز تائوئیسم با دو فلسفه ی دیگر شاکله ی چین باستان یعنی بودیسم و و کنفسیانیسم در داستان مشهور "مزه کنندگان سرکه" بیان شده است.مطابق این افسانه،گئوتمه بودا، کنفسیوس(کونگ فو تزو) و لائوتزو به ترتیب بانیان بودیسم،کنفسیانیسم و تائوئیسم به بشکه ی سرکه ای برخوردند و هر یک از آن چشیدند.کنفسیوس گفت این سرکه بیش از حد ترش است و باید اصلاح شود. بودا آن را تلخ نامید و از خیرش گذشت. اما لائوتزو مزه ی سرکه را طبیعی خواند. در این افسانه سرکه نمادی از اوضاع جهان است که تنها لائوتزو آن را بی کم و کاست میپذیرد. شاید نظرگاه لائوتزو فقط یک نظرگاه از بین سه نگرش باشد. اما تلاشی برای قدیمی نشان دادنش وجود دارد که پیرو ترکیب غامض و گاهی غیر قابل فصل تائو و فنگ شویی است. باستانشناسی ریشه ی "فنگ شویی" از تعالیم باستانی و طبیعتگرایانه ی مرتبط با تائوئیسم را به فرهنگ هونگ شان در مغولستان داخلی،لیائونینگ و برخی نواحی دیگر در شمال شرقی چین برمیگرداند و قدمت آن را بین 6000تا2000سال قبل از میلاد تعیین کرده است..پیکرکهای موجودی شیطان گونه با ظاهر نیمه بز-نیمه انسان از این فرهنگ کشف شده که یادآور خدایان شیطانی چون دیونیسوس و پان است و به نظر میرسد یک جد افسانه ای یا خدای این مردم باشد.در مغولستان داخلی،هرمی از این فرهنگ کشف شده که قدمت آن به حدود 5000سال قبل و شاید پیش از اهرام پرو و مصر نسبت داده شده و نیای اهرام مقبره ای دوره های ژو،چین و هان خوانده شده است. این هرم میتواند نمادی از ارتباط این فرهنگ با موج مهاجرتی فرهنگی پیوسته از افریقا تا امریکا باشد.پس شاید بتوان او را با خدایان باستانی آسمان در دیگر فرهنگها همچون بعل،ازیریس و رودرا("شیوا"ی بعدی) مقایسه کرد.

دو مجسمه ی باستانی از شیطان هونگ شان که تصویرشان را برایتان انتخاب کرده ام مشخص کننده ی ویژگی عمده ی انسانی در آن است که با طبیعت پرستی صرف ارتباط برقرار میکند.طبیعت در این آیین به مانند آسمان، مذکر (یانگ) و انسان به مانند زمین مونث(یین) در مقابل آن پذیرنده است.عصای شیطان در تصویر سمت چپ جای آلت تناسلی مردانه ی او را گرفته است.عصا نشانه ی وابستگی به زمین است و مردی او را همین وابستگی تایید میکند.عصا معمولا مال پیران است.مردان در پیری به دلیل کم شدن ترشح تستوسترون، دچار پرخاشجویی کمتر و وابستگی بیشتر میشوند.اما بالا رفتن سن،در حالی که سبب ضعف و زنانگی میشود، دانایی را افزایش میدهد.به عبارت دیگر،مردانگی واقعی نتیجه ی زن شدن و پذیرش اتفاقات است.در تصویر سمت راست که آثار شبیه به آن از این فرهنگ بسیار کشف شده است،سر شیطان را میبینید که دنباله ی آن به سمت خود برمیگردد.یعنی نیروی مردانگی فرد متوجه خودش است و انسان تنها خود را کنترل میکند.

از سه دین بزرگ چین باستان تنها تائوئیسم این دیدگاه را بی کم و کاست پذیرفته است.از این رو است که لائوتزو مطابق افسانه ها از درون شکم مادرش پیر به دنیا آمده است.درواقع او خودبخود یک پذیرنده ی دانا بوده است.بنابراین میتوان فهمید که از دوران نوسنگی تا دوران تاریخی، فلسفه ای متمایل به نیروی تاریکی یا یین در چین تداوم داشته است.

اما تصویری که از قهرمان تائویی در یکی از معروفترین اسطوره های آیینی سراسر چین وجود دارد کاملا با این تصویر فلسفی متفاوت است.اسطوره ی مزبور اسطوره ی نیان است که مبنای جشن سال نو چینی در اعتدال بهاری به شمار میرود:

نیان هیولایی با ظاهر یک شیر گاوآسا بود که در نزدیکی روستایی میزیست و احشام و آدمیان به ویژه کودکان را میخورد.اما یک راهب پیر تائویی به نام "هونگ جون لائوزو"[آیا با تصویر دیگری از لائوتزو مواجهیم؟] در ازای کمکی که پیرزنی از روستا به او کرد،هیولا را برای همیشه از روستا دور کرد.او به روستاییان یاد داد که با روشن کردن شمع و آویزان کردن کاغذها و اشیای قرمز(نیان از این رنگ بدش می آمد) و ایجاد سروصدای زیاد نیان را فراری دهند.اکنون در چین در جشن سال نو این کارها صورت میگیرد و رقص شیر هم به یاد سراسیمه شدن نیان برگزار میشود.

کسی نمیداند این افسانه چقدر قدمت دارد(قدیمی ترین اشارات مکتوب به آن مربوط به اوایل جمهوری چین است)؛ ولی در دوران های قدیم تر، کلمه ی نیان به معنی سال به کار میرفته است. من فکر میکنم بحث قدمت آن را کنار بگذاریم و فقط به محتوای آن در حدی که به بحثمان مربوط میشود توجه کنیم: یک راهب تائویی مورد یاری کسی قرار میگیرد و در ازای آن خود کمک بزرگتری میکند. این کاملا مفهومی اخلاقی به معنی کنفسیوسی آن است و با بیخیالی نسبت داده شده به فیلسوفان تائویی شناخته شده تفاوت واضحی دارد.از سوی دیگر، نیان از دل تاریکی که دارای ویژگی یین(زنانه) است برمی آید. شکست او از پیرمرد در اعتدال بهاری یادآور آغاز سال بابلی در بهار است که سالگرد پیروزی مردوک نرینه بر تیامات هیولای ماده بود. ظاهر شیرآسای نیان هم یادآور شیر مرکب عیشتار(الهه ی بابلی) است و عیشتار شکل بازسازی شده ی تیامات است.مثل این میماند که شیطان هونگ شان به عنوان تائوئیسم قدیم از شکل بازسازی شده ی خود یعنی راهبی که تائوئیسم متفاوتی را نمایندگی میکند شکست بخورد.

درواقع تائوئیسم به حالت مذهب هم درآمده و قوانینی وضع کرده است که حتی به مخیله ی فیلسوفان تائوئیست باستان نمیرسید درحالیکه خود این قوانین از اصل عدم خشونت تائوئیسم فلسفی نشئت گرفته اند.مثلا در مذهب تائوئیسم مجازات قتل نفس اعدام است تا از خشونت بیشتر جلوگیری شود.همچنین تجاوز و تمام انواع پارافیلیا ممنوعند.[پارافیلیا نام علمی عمومی سیاهه ای بلند از انحرافات جنسی شامل خشونت شهوانی و فیتیشیزم یعنی میل به اشیاء یا قسمتهای بخصوصی از بدن انسان و آمیزش با حیوانات است.] نوشیدن شراب هم به این دلیل که ممکن است سبب بروز خشونت شود در این مذهب حرام است.اگر کودکی عروسک خواهرش را تخریب کند باید تنبیه شود تا از خشونت ورزی های آینده ی او جلوگیری شود یعنی تربیت بسیار مهم است.

این قوانین در پرتو الوهیت اعظم تائوئیسم یعنی تثلیث از واحد موسوم به "سان چینگ" است.سان چینگ از یکی از اشعار مهم تائوته چینگ برداشت شده است که بر اساس آن: «تائو یک را زایید،یک دو را،دو سه را،و سه ده ها هزار اشیاء را»."یک" در اینجا اولین الوهیت یعنی "یوان شی تیانزون" است که نمود آسمان اعلی و روح یا چی آسمانی است.او به "دو" یعنی یین و یانگ(به ترتیب مادینه و نرینه:جسم و روح) تقسیم میشود که در این مرحله یین و یانگ توسط دومین الوهیت یعنی "لینگ بائو تیانزون" از هم جدا میشوند.در سومین مرحله از ترکیب یین و یانگ سومین یعنی عالم ما به وجود می آید."دائوده تیانزون" خدای این مرحله است که در طول تاریخ در قالب پیامبران و معلمان بزرگ(ازجمله لائوتزو) درآمده است(این سومی بسیار شبیه به "حقیقت محمدیه" نزد عرفای خودمان است).

این تثلیث در نقاط مختلف جهان همانندهایی دارد از جمله تثلیثهای "آنو –انلیل-انکی" در بین النهرین باستان، "پدر-روح القدس-پسر" در مسیحیت و "علی-جبرئیل-محمد" در نزد شیعیان غالی. اما تثبیت آن در مذهب تائو ناشی از تثلیث بودا-کنفسیوس-لائوتزو در فرهنگ عمومی چین است.ایزد اول سانگ چین به عنوان معنویت صرف همان بودا،ایزد دوم که حق را از باطل جدا میکند همان کنفسیوس و ایزد سوم که به زندگی مادی اقبال دارد همان لائوتزو است.محور این تثلیث کنفسیوس است که مادیگرایی لائوتزو و ایدئالیسم ماده ستیز بودایی را ترکیب میکند و سعی میکند بهشت را در این دنیا محقق کند و جامعه ی ایدئال را هدف خود قرار دهد.

چگونه چنین نظمی در انتهای همه چیز قرار میگیرد ؟ به نظر من پاسخ در افسانه ی چینی "سه نفر خنده زنان بر غروب ببر" دیده میشود.داستان از این قرار است:

کاهن "هویی یوآن"(416-334م)هیچگاه از کوه "فوکی" دورتر نمیرفت زیرا صدای غرش ببر در جنگل در هنگام غروب او را نگران میکرد.اما در یک ملاقات با "تائو یوآن مینگ" شاعر(427-365م) و "لو شیو جینگ" تائوئیست(477-406م) این سه نفر چنان مشغول گفتگو در راهپیمایی شدند که تنها با شنیدن صدای غرش ببر فهمیدند که غروب شده است و از این رو هر سه به شدت خندیدند.

این افسانه ی زیبا که قدمتش به ساسله ی تانگ نسبت داده میشود در سلسله ی سونگ به شدت مشهور شد. سه قهرمان این داستان نماد سه دین بزرگ چین در آن زمان یعنی بودا، کنفسیوس و تائوئیسم هستند. گفتگوی بین ادیان سبب میشود تا آنها از خطر نهراسند.پس گفتگو همان چیزی است که سبب میشود ادیان ببالند و به پیش بروند.امری که در چین سابقه ی طولانی دارد.

مذهب تائوئیسم نیز از همین اصل تبعیت کرده است.چیزی که باید بدان پاسخ داد این است که چرا نه شکل کنونی این مذهب بلکه تنها منابع بخصوصی از آن ازجمله تائوته چینگ مورد بحث قرار میگیرند و تفسیرهای لذت پرستانه از آنها در جهان انتشار می یابند.آیا این فلسفه در تاریخ هیچ پیشرفتی نداشته است؟اگر اخلاقی شدن طبیعی ادیان در مسیر خود را تحت شرایطی که برای تائوئیسم پیش آمد بپذیریم ممکن است وسوسه شویم به این که به آینده ی شیطانپرستی مدرن هم فکر کنیم و این که ادیان مدرن هم ممکن است در آینده تغییر ماهیت دهند.نظر من را بخواهید از این حقیقت گریزی نیست.مسئله ی ما نفس تغییر نیست،بلکه این است که اوضاع بهتر خواهد شد یا بدتر.من فکر میکنم اگر گفتگو به مانند گفتگوی سه دانشمند چینی افسانه ی اخیر بسیار دوستانه باشد،حتما اوضاع بهتر خواهد شد.این هم بسیار جالب است که افسانه را به سه دانشمند دورانی از تاریخ چین موسوم به "عصر مرارت"(دوره ی تاریک و پرآشوب بین سقوط امپراطوری هان تا روی کارآمدن سلسله ی تانگ) نسبت داده اند و در این موضوع درس بزرگی برای ما ایرانیها هست..

ایریس مورداک و کتابش

مردم قبیله ی اکا

جودیت رایزمن و کتابش

انتخاب منشی در دنیای مدرن

مسیح امروزین اثر داگلاس بلانچار

نماد چشم همه بین فراماسونری در یک نقاشی بر کلیسای واتیکان

ابراهیم در حضور ملکی صدق؛ فراماسونری، ملکی صدق را پیشوای ماقبل ابراهیمی خود میشناسد.

میترا خدای خورشیدی محبوب فراماسون ها که به سبب حضور در دین زرتشت، در ایران، واسطه ی زرتشتی گری و فراماسونری شده است.

دیونیسوس و موکب خوشگذرانانش

سوپر من قهرمان کمیک های امریکایی مثل خدایان باستان، تولدی معجزه آسا دارد و از آسمان به زمین آمده است.

آرم لژ بزرگ فراماسونری انگلستان، استان ساری

هرمس و آتنا، نمادهای دوگانگی جنسیتی ذهن انسان و مابه ازاهای یانگ و یین در ذهن

پاندای کونگ فو کار، نمادی از توجه به مکاتب شرقی در سینمای غرب

سانگ چینگ یا تثلیبث تائویی و کوهستانی در استان شنکسی که سانگ چینگ نام دارد.

جغرافیای فرهنگ هونگ شان و آثار آن

اثری باستانی از هونگ شان که به طرز غریبی شبیه سراتوپسی های کوچکی است که جزو دایناسورهای ماقبل انسان شمرده میشوند و فسیل هایشان در چین شمالی یافت شده است.

یوچیانگ جن طوفان و باد شمال در چین (بالا) و شیوا خدای نابودی در هند (پایین)، هر دو با مارهایی پیچیده به دور پاهایشان نشان داده میشوند.

نی یان

رقص شیر در چین

لائوتزو

سه چشنده ی سرکه

سه نفر خنده زن بر غرش ببر

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

نویسنده: پویا جفاکش




در فیلم "اسکندر" الیور استون، اسکندر در یک مجلس رقص در پارس، دلباخته ی باگواس، جوان پارسی میشود. نقش باگواس را یک رقصنده ی فلامنکو از اسپانیا بازی میکند، امری که مطمئنا دلیلش ریشه گرفتن فلامنکو از بازمانده های اعراب در اسپانیای مسیحی است.


یادم نیست که بود، ولی میگفت هر کشوری را که رفته است، حتی کشورهای فلک زده ی اروپای شرقی که رسانه های اروپایی-امریکایی نشانشان نمیدهند مگر آبروی کل اروپا برود، دیده است که مردم آن کشور، بسیار علاقه دارند فکر کنند سیاستمداران امریکای بزرگ، صبح تا شب دارند درباره ی آنها نقشه میکشند و انگار امریکایی ها کار و زندگی ندارند و تمام توجهشان برای توطئه گری را روی آن کشور متمرکز کرده اند، و هر نقشه ای که امریکا در هر جای دنیا پیاده میکند، برای ضربه زدن به آن کشور خاص است که گاهی حتی اسم آن کشور هم برای بیشتر مردم خارج از آن، ناآشنا است. راوی، معتقد بود این تخیل، ناشی از یک ترکیب عشق و نفرت است بدین ترتیب که این خارجی ظاهرا دشمن امریکا کاملا باور دارد که امریکا قوی ترین و مهم ترین کشور دنیا است و با خیالپردازی درباره ی خطرناک بودن کشور خودش برای امریکا، میخواهد باور کند که کشور خودش هم به اندازه ی امریکا مهم است درحالیکه سیاستمداران امریکا اینقدر باید برای همه جای دنیا فکر کنند که نمیتوانند روی یک کشور خاص تمرکز کنند و وقتی هم که بخواهند مدتی طولانی روی جایی تمرکز کنند، معمولا آن کشور، فقط یکی از دو گزینه ی چین و روسیه است.

این رابطه ی عشق و نفرت، بیشک در ایران به شدت وجود دارد تا جایی که بعضی ایدئولوژیست های ایرانی، حتی وقتی یک امریکایی وطن پرست از سیاست امریکا انتقاد میکنند، ناگهان خوشحال میشوند که آن امریکایی –که حتما چون امریکایی است، آدم حسابی است- توی تیم خودشان است و کلی به به و چه چهش را میکنند و بعد ناگهان آن شخص، اظهار نظری خلاف خوشامد آنها میگوید و یک دفعه میبینید که همان ایرانی هایی که مجیزش را میگفتند،حالا او را بخشی از دسیسه های پنهان ایالات متحده میشمرند. این اتفاق، دقیقا برای الیور استون افتاد. او به خاطر ساختن فیلم "جی اف کی" به اشتباه، یک دشمن امریکا تلقی شد، فیلمش در سال 1384 دو بار از برنامه ی سینما1 نمایش داده و با ستایش های فراوان مجری و مهمانان برنامه، با حرارت تر از همه مرحوم نادر طالبزاده، بدرقه شد. اما دو سال بعد و درحالیکه همچنان الیور استون یکی از قهرمانان ایران به حساب می آمد، کم کم، فیلم دیگر استون که درباره ی تاریخ امریکا نبود، به عنوان نشانه ای از ضد ایرانی بودن استون بالا کشیده شد. این فیلم تازه ساز نبود و استون، آن را سال 1383 برابر با 2004 میلادی یک سال قبل از این که جی اف کی از سینما1 پخش شود، ساخته بود. فیلم "اسکندر" یا "الکساندر"، یک واکاوی روانی از قهرمان بزرگ تاریخ یونان بود که درست مثل رئیس جمهورهای امریکا عاشق حمله به شرق –در مفهومی که اروپایی های مدرن از آن برداشت میکنند- بود. در حالی در ایران درباره ی این فیلم، سکوت کامل شده بود که در غرب، فیلم، با جنجال های بسیار همراه بود. یونانی ها فیلم را به خاطر همجنسباز نشان دادن اسکندر و کل مردان یونان باستان، مورد حمله قرار داده و تهدید به شکایت دادگاهی از آن کرده بودند و در جریان های راست امریکایی نیز فیلم متهم به ترویج همجنسبازی از طریق آشکار کردن جنبه های پنهان زندگی قهرمانان کودکان چون اسکندر شده بود، چیزی که الیور استون آن را دلیل اصلی شکست فیلمش در گیشه خوانده بود و به سبب آن، بعدا در انتشار نسخه ی ویدئویی فیلم، آن را به شدت تعدیل کرد. البته بعضی تاریخدانان ستایش هایی از فیلم کرده بودند. مثلا یوجین ان برزا، صحنه ی نبرد گوگامل بین داریوش و اسکندر در فیلم را دقیق و مهیج توصیف کرده بود و شهر بابل را به گونه ای که در فیلم بازآفرینی شده بود، «دیدنی» و قابل تطبیق با کشفیات باستانشناسی، دریافت نموده بود. اما در ایران، فیلم، تنها سه سال بعد و به دنبال سر و صدای حول فیلم امریکایی دیگری که راحت تر میشد آن را «ضد ایرانی» خواند، مورد توجه قرار گرفت. این فیلم دوم به نام "سیصد" از بهار سال 1386 در ایران غوغا کرد. داستان این فیلم، شباهت زیادی به حماسه ی عاشورا در ایران دارد، منتها در جهتی وارونه: سیصد یونانی به رهبری لئونیداس، در مقابل لشکر چندین هزار نفری خشایارشا شاه پارس/ایران، مقاومت میکنند و علیرغم نبردی قهرمانانه، همگی کشته میشوند. در میان جنجال که این دفعه از سوی ایدئولوگ های جمهوری اسلامی و برای اثبات دشمنی امریکا با ایران، رهبری میشد، خبر رسید که فیلم سیصد به فارسی دوبله شده است، خبری که بعضی فعالان اینترنتی، نشانه ی دشمنی جمهوری اسلامی با ایران باستان شمردند. اما محمود قنبری، گوینده و مدیر دوبلاژ باسابقه، به زودی اعلام کرد که بخش هایی از این فیلم را برای پخش در یک برنامه ی تحلیلی دوبله کرده است. از قضا من بعدا آن برنامه را از شبکه ی 4 دیدم. از اول تا آخر، حمله به فیلم سیصد و با محتوای عظمت ایران باستان و حقارت یونانی ها بود. آن برنامه، سریالی مستند گونه بود که هر دفعه قسمت هایی از یک فیلم امریکایی را نشان میداد و بعد با تحلیل آن تکه ها، ایدئولوژی های پنهان فیلم های امریکایی را رسوا میکرد و دراینجا بود که برای اولین بار دیدم فیلم اسکندر، به همان سهولت فیلم سیصد، زیر نقد ایرانی ها رفت و پس از آن، یک سال تمام شاهد بودم که چطور ایرانی ها در این که استون «با ما است یا بر ما»، حالت گیجی دارند، طورری که در 1387 وقتی استون، فیلم بوش را روی پرده فرستاد، هنوز هیچ ایدئولوگی جرئت نداشت بگوید فیلم، طرف جورج بوش پسر است یا ضد او، درحالیکه مجله ی فیلم، به سهولت، از فیلم «بوش» تعریف میکرد.

مسلما بعد از یک فیلم آشکارا ضد پارس و طرفدار یونان باستان مثل سیصد، راحت تر میشد فیلم اسکندر را که شامل حمله ی یونانی ها به پارس بود، یک فیلم استعماری شمرد و آن برنامه ی تحلیلی ای که گفتم و اسمش را به خاطر ندارم، به همین خاطر سراغش رفته بود. برنامه، برای فیلم اسکندر، شادروان اکبر عالمی را دعوت کرد و ایشان هم به جای الیور استون، تمام حمله اش را روی خود اسکندر متمرکز کرد و هر چیزی که میتوانست قهرمان بودن اسکندر پیش یک ایرانی متشرع را از بین ببرد، از حمله به ایران گرفته تا همجنسباز بودن، با آب و تاب و جانبداری آشکار، به طرف مدعو شلیک کرد. اما جالبترین بخش صحبت های آقای عالمی، وسط کشیدن پای یک نظریه ی کاملا ایرانی درباره ی اسکندر بود که من اتفاقا آن را سال قبل (1385) در کتابی از زنده یاد پوران فرخزاد (خواهر فروغ شاعر) خوانده بودم. خانم فرخزاد ما را به خودمان دعوت کرده و نوشته بود که نباید تاریخمان را از غربی ها بیاموزیم و باید منابع تاریخ خودمان را لحاظ کنیم؛ اسکندر تاریخ ایران، نمیتواند همان الکساندر تاریخ های یونانی باشد، چون در تواریخ اسلامی، این اسکندر، رومی است نه یونانی، او در عموریه ی ترکیه متولد شده و معمولا در تواریخ اسلامی، منظور از روم "ترکیه" است؛ این اسکندر، پدرش شاه ایران است و نیمه ایرانی است، و از همه مهمتر این که او بنیانگذار حکومت اشکانیان است و جای ورود الکساندر به ایران را او باید پر کند، پس الکساندر اصلا وارد ایران نشده است. آقای عالمی هم همین صحبت ها را تکرار کرد و اضافه کرد: «نمیگویم حتما اینطور است، ولی باید درباره ی این مسائل، در خود ایران، تحقیق شود.»

صحبت های زنده یادان فرخزاد و عالمی مهم است، اما تناقض های آنها بر یک خواننده ی آشنا به تاریخ، پوشیده نیست. خانم فرخزاد، از طریق اسکندر رومی، اشکانیان را دنباله ی هخامنشیان میکرد با این فرض که دارا شاه ایران که اسکندر او را سرنگون کرد، همان داریوش سوم هخامنشی است و اسکندر را دنباله ی هکامنیدها یا هخامنشیان تواریخ یونان قرار میدهد و تاریخ قبل از اسکندر را آن شاهان برشمرده ی تاریخ یونان قلمداد میکند، درحالیکه در گزارش های اسلامی "خودی" مثل شاهنامه، دارا آخرین شاه حکومت افسانه ای کیانیان است که حتی نمیتوان برای قلمروش حد و حدودی تعیین کرد. اگر قرار است تاریخ غرب را زیر سوال ببریم، باید کلا زیر سوال ببریم ولی همه میدانیم که بدون آن تاریخ، چیزی برای عرضه کردن به خودمان نداریم، امری که امکان هر گونه توفیق ناسیونالیستی بدون تحلیل بی طرفانه را از بین میبرد. اما میتوانیم کار مفیدتری کنیم: تواریخ غربی و شرقی را با هم مقایسه کنیم بدون این که از این مقایسه، قصد افتخارات ناسیونالیستی داشته باشیم. در خود مغربزمین، کسانی این کار را کرده و دنبال مشترکات این تاریخنویسی ها گشته اند، اما نتیجه ی این کار، برخلاف هر گونه ناسیونالیسمی چه ایرانی باشد و چه یونانی و چه امریکایی، از آب درآمده است. در این مقایسه ها همه ی وقایعی که در تواریخ کشورهای سراسر جهان و در زمان های مختلف روی داده اند، تکرار مکرر یک سری وقایع واحد در جغرافیاها و زمان های مختلف هستند.

در مورد گزارشات اسلامی از ادعای فارسیان درباره ی نیمه فارسی بودن اسکندر و قیام او برای نظم دادن به تاج و تخت فارس، ما این داستان را بسیار شبیه داستان اسمردیس دروغین در تواریخ هرودت یونانی خواهیم یافت. اسکندر که ادعا میکند از نسل دارای اکبر شاه پیشین فارس است، علیه دارای دوم شاه وقت فارس لشکرکشی میکند و این همان تصاحب تخت حکومت توسط کسی است که ادعا میکند اسمردیس پسر سیروس شاه سابق فارس است و به جنگ برادرش کامبیز پسر دیگر سیروس رفته است که اکنون بر کشور حکومت میکند. چنین موردی در تاریخ سلوکیان یا جانشینان اسکندر نیز تکرار میشود. زمانی که آنتیوخوس شاه معروف کتاب مکابیان میمیرد، دیمیتریوس شاه جدید با شورش شخصی به نام الکساندر بالاس روبرو میشود که ادعا میکند پسر انتیوخوس است. در جریان جنگ ها دیمیتریوس قبلی فوت میشود و شخص دیگری باز به نام دیمیتریوس به قدرت میرسد که موفق به شکست و کشتن الکساندر بالاس میشود. الکساندر بالاس بین دو شاه با نام های دیمیتریوس قرار گرفته است درست مثل سلسله ی اسکندر در گزارش های فارسیان که بین دو حکومت پارسی –کیانیان و ساسانیان- فاصله انداخته است. اسکندر گزارش های فارسی، علیه شاهی قیام میکند که دارا است، به این ادعا که حکومت شاه دیگری را تقویت کند که او هم دارا است و پسر اسکندر و آن دارا است، چون اسکندر نماد یک جریان متفاوت ولی سرچشمه گرفته از جریان قبلی پارس است که علیه دنباله ی وفادار همان جریان که هنوز دارا نام دارد شورش میکند و البته بیگانه به نظر میرسد، همانطورکه هرودت مایل است اسمردیس شورنده علیه کامبیز را یک اسمردیس دروغین بشمرد. به عقیده ی هرودت، اسمردیس اصلی به دست کامبیز به قتل رسیده بود. بنابراین بازگشت اسمردیس، کاملا قابل تطبیق با ظهور دیمیتری دروغین است که ادعا میکرد همان دیمیتری پسر ایوان مخوف است که همه فکر میکردند مرده است. چند دیمیتری دروغی مختلف ظهور کردند که اکثرا کشته شدند و فقط آخرینشان به تخت نشست. اما همه ی این دیمیتری ها، گزارش های مختلف یک دیمیتری واحدند که هم موفق شد و هم نشد. چون نماد جریانی است که شخص بنیانگذارش مثل اسکندر/الکساندر کبیر، به تخت نشست ولی دنباله ی جریان مثل الکساندر بالاس شکست خورد. از طرفی چون الکساندر بالاس در ادعای خود بر احیای حکومت آنتیوخوس، خود را اصل او و بنابراین برابر با دیمیتریوس اصلی میشمرد (دیمیتریوس= دارا)، تعجبی ندارد که در قصه ی روسی، غاصب، دیمیتری (=دیمیتریوس) نام داشته باشد. در تاریخ روسیه، دیمیتری معروف دیگری داریم که مثل الکساندر/اسکندر کبیر، با لشکری کوچک، بر لشکر عظیم دشمن پیروز شده است و او دیمیتری دونسکوی حاکم مسکو است که قوای عظیم مغول ها به رهبری خان مامای را شکست داد ولی بعد از این که تختامیش خان مغول، حکومت خود را از مامای پس گرفت و مامای را کشت، دیمیتری دونسکوی را به سختی شکست داد و مسکو را به آتش کشید. همزمان با این دیمیتری دونسکوی، یک دیمیتری دیگر به نام دیمیتری کنستانتینوویچ داریم که امیر نووگرود بود و نخست با دیمیتری دونسکوی علیه مغول ها میجنگید ولی بعدا با تختامیش علیه مسکو متحد شد. نووگرود به معنی شهر جدید، دقیقا هم معنی با نئاپولیس لقب رم است چون رم را اهالی تروآ پس از تخریب تروآ ساختند و تزارهای مسیحی روسیه نیز ادعای احیای رم را داشتند و از اینرو خود را "تزار" مینامیدند که تلفظ دیگر "سزار" عنوان حکام رم است. بنیانگذار نووگرود، گئورگی دانیلوویچ پسر شخصی به نام "میخائیل اهل تور" بود که میتوان تور را دراینجا معادل تروآ شمرد. گئورگی که نامش یادآور سنت جورج، الگوی جنگجویان صلیبی مسیحی است، برای رسیدن به قدرت، پدرش را چاقو زد و کشت. این اتفاق، یادآور چاقو زدن بروتوس به پدرخوانده اش ژولیوس سزار بنیانگذار امپراطوری روم است اما همانطورکه بعد از قتل سزار، اگوستوس امپراطوری روم را احیا کرد، شور مسیحی نووگرود نیز محکوم به فروکش بود. ازاینرو دیمیتری کنستانتینوویچ نمادی از فروکش شعله ی اصلی این شور مسیحی برای فتح شرق در خاستگاهش روم بود. پس دیمیتری کنستانتینوویچ را باید با همنامش کنستانتین امپراطور روم که بنیانگذار روم مسیحی بود مقایسه کرد. کنستانتین پس از آن مسیحی شد که موقع نجات از تله ی دشمنش امپراطور ماکسنتیوس در رم توام با غرق شدن ماکسنتیوس و گروهی از افرادش در رود تیبر، به معجزه ی خدای مسیحیت ایمان آورد. در داستان دیمیتری دونسکوی هم میبینیم که بسیاری از افراد خان مامای موقع فرار در رودخانه غرق میشوند. اما آنهایی که خود مامای را میکشند، افراد تختامیش هستند و دیمیتری دونسکوی و دیمیتری کنستانتینوویچ، هر دو، رونوشت هایی اسلاو از تختامیش مغول هستند. شکست بعدی دیمیتری ها از تختامیش هم باز رونوشتی از شکست خود تختامیش از تیمور لنگ است بعد از این که به جنگ همان تیموری رفته بود که به تختامیش در شکست مامای کمک کرده بود. درواقع، ایوان مخوف که همتای سیروس/کورش در داستان اسمردیس دروغین است، نیز نامش تلفظ روس "یوحنا" و درواقع نسخه ای اسلاو از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی قلمرو تاتارها است و ارتباطش با جهان یونانی-رومی، تنها به واسطه ی ظهور اشرافیت های ژرمن نیمه سکایی در اثر نفوذ هون ها به قلمروهایی اروپایی از سمت روسیه حاصل شده است. این شاه یوحنا همچنین معادل یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونیان است: جریانی یهودی که علیه سلوکی های یونانی قیام میکنند و اورشلیم را تصرف مینمایند. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها، و سلوکی ها اسما همان سلجوقی ها هستند و البته عثمانی ها خود از میان سلجوقی ها برخاستند. جنگ های صلیبی زمانی شروع شد که الکسیوس کومننوس، فرمانروای روم یونانی بیزانس در قستنطنیه، از رهبران اروپایی برای دفاع از امپراطوری مسیحی خود در مقابل سلجوقی ها کمک خواست. با این حال، نام الکسیوس، خود میتواند تلفظی از سلوکوس باشد؛ فرمانروایی که سلوکیان و بنابراین سلجوقیان نام از او دارند. چون جنگ های صلیبی و ظهور استعمار، خود، نتیجه ی شورش بخشی از یک جریان حکومتی علیه شاخه های قدیمی تر خود است. این شورش، در حکم شورش یک امت علیه خدای خود و پیامبر یا حاکم جامعه ی خود است که تمام این عناوین، در عیسی مسیح جمع آمده اند. عیسی که خود را شاهزاده ی یهودا و مسیح موعود میخواند پس از اعدام زنده شد و در آخرالزمان باز خواهد گشت. توجه کنیم که میخائیل پدر گئورگیو دانیلوویچ هم نام از یک قهرمان آخرالزمانی دیگر مسیحیت یعنی میکائیل فرشته دارد که مثل مسیح بر شیطان غلبه خواهد کرد. صورت فلکی کاسیوپیا که نام همسر قیفاووس شاه اتیوپیا را بر خود دارد، در مکاشفه ی یوحنا، تخت حکومتی مسیح خوانده میشود. او دقیقا معادل ایزیس است که تخت حکومتی همسرش ازیریس -کهن الگوی فراعنه ی مصر- تلقی میشود. ازیریس هم مثل مسیح به قتل میرسد ولی بعدا به صورت هورس از نو از ایزیس زاده میشود. نه مسیح و نه هورس در بازگشت خود، آن شاه مهربان سابق نیستند و این بار، قتالانی جنایتکارند که تر و خشک را با هم میسوزانند. حتی میتوان گفت تخت حکومتی هم تخت سابق نیست. توجه کنید ما یک مسیح زن به نام ژاندارک هم داریم که درست مثل عیسی، هم درباره اش گفته اند قهرمانانه شهید شد و هم درباره اش گفته اند کس دیگری به جایش کشته شد و از نظرها ناپدید شد. درواقع اعدام ژاندارک، نابودی تخت حکومتی به همراه صاحبش مسیح است و تختی که ادعا میکند همان تخت است متعلق به غاصب جدیدی خواهد بود. این تخت دروغین، مدیون غاصب قبلی است که تمدن و فرهنگ راستین کشور را از بین برده است. تاریخ مکتوب، در جایگاه چنین غاصبی قرار دارد. اساس تاریخ سالشماردار جهان، جوزف اسکالیگر نام دارد. او پسر یک «ژولیوس سزار اسکالیگر» است که خود، مورخ بوده و دوست نزدیکش میشل نوستراداموس هم وقایع نگار بوده است. این دومی همان پیشگوی معروف است که مثل عیسی پیشگویی هایش راسا درمی آمد. میشل همان میکائیل است و جوزف اسکالیگر به جای غاصب های نامبرده، پدرانش میکائیل و ژولیوس سزار را کشته است، بدین معنی که میراثشان را عوض کرده است. این شورش، بخشی از شورش تمدن نوپای غربی علیه اساس شرقی و مغولی خود است.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

با این توضیحات، از همان زمانی که تاریخ ایران بر اساس نوشته های غربی در ایران پذیرفته شده است، مسئولیت دیرپای فرهنگ کشی در این کشور هم مستقیما به دست دانشگاه های غربی و جیره دهندگان سیاسیشان افتاده است. بنابراین وقتی ما از تاریخ ایران باستان بر اساس همان غربی هایی که سنگ اسکندر را به سینه میزنند دفاع میکنیم، درواقع فقط نقشه ی تاریخ مسیحیت را بیش از پیش در خود بومی میکنیم. وقتی به تاریخ مدرن ایران نگاه میکنیم، میبینیم دقیقا بر اساس این نقشه درست شده است. رضا شاه همزمان با در دستور کار قرار دادن مدرن کردن و غربی کردن ایران که آموزش تاریخ ایران به روایت غربی ها بخشی از آن بود، ادعا میکرد بازگشت تخت حکومتی پارسیان است. توجه کنیم که در تواریخ اسلامی، اسکندر، آغاز دوره ی ملوک الطوایفی است و ایران زمان رضا شاه، یک ایران ملوک الطوایفی بود. بنابراین آنچه دستگاه او از ساسانیان تصویر میکردند، نه یک پارس مرده در گذشته بلکه پارسی بود که قرار بود ساخته شود و همانجوری هم از بین برود. عرب های مسلمانی هم که این پارس دوم را با همدستی خائنین داخلی از بین میبردند، همان انقلابیون ایرانی بودند که از همان ابتدای قرن 14 خورشیدی، مقدر بود سلسله ی رضا شاه را منقرض کنند و هنوز هم ایرانی ها وقتی ضد اعراب مسلمان حرف میزنند، درواقع دارند ضد جمهوری اسلامی حرف میزنند. جمهوری اسلامی فقط میتواند یک نسخه ی ایرانی از دجال قصه پردازی های مسیحی باشد؛ یک مسیح دروغین که مردم به اشتباه فکر میکنند مسیح است و بعد خیلی دیر میفهمند که او مسیح نیست و آرزومند مسیح راستین میشوند که باید یک شاه جهانخوار شبیه به کورش روایت های یهودی و یونانی باشد و قطعا این شاه، شخصی غربی و مدرن است چون غربی ها بیش از جمهوری اسلامی، کورش را میپرستند.

اما یک قسمت از این پازل هنوز خالی مانده است. چه ایدئولوژی بزرگتری است که مسیح و ضد مسیح، یکتاپرست و مشرک، مسلمان ضد یهود و یهودی ضد اسلام، دموکرات های ضد استبداد و مستبدین ضد دموکراسی، علم مدرن و مذهب قرون وسطایی، تروریست ها و صلح طلبان و آنها که به راست یا دروغ، خود را قربانی ترور نشان میدهند، همه ی اینها یک طرف و شیاطین یا اخیرا آدم فضایی ها در طرف دیگر را در یک تاریخ به دقت طراحی شده جمع و برای تمام کشورها تکثیر میکند؟ کابالا یا عرفان یهود، مذهب اخوت های سیاسی غرب و البته ژزوئیت های تاریخ نویس برای کل جهان است. تمام این دوگانه ها در اثر تعلیم و تربیت به وجود آمده و از حمایت و پول سیاستمداران و مقتصدین قدرتمند بهره مند شده اند. کابلا مانند سایر مذاهب موفق، محصول تجمیع سیاست و آموزش است.






















کارت های تاروت در کابالا وسیله ی اعلام بعضی آموزه های سیاسی به زبان رمز هستند. ترامپ «مجوس/ماگوس» یا جادوگر در تاروت، نشاندهنده ی جمع آمدن سیاست و آموزه های تعلیمی در یک کسوت واحد و البته در تعریف کابالایی خود است و کراکوفسکی، مقایسه ی خوبی از آن با سه خطی های یی چینگ به دست آورده است:

«ویلهلم: (کوا 29) در دنیای انسان (سه خط)K'AN نشان دهنده ی قلب است، روح محبوس در بدن، اصل نور محصور در تاریکی - یعنی عقل .پنج تا از هشت ثلاث این گروه K'AN هستند.

کراولی: به عنوان تیر، او (جادوگر) هم نشان دهنده ی حقیقت و دروغ، هم حکمت و هم حماقت است؛ به یک معنا شکل بزرگسالان احمق.

هیچ کوآیی در آی چینگ وجود ندارد که بهتر از کوآی 4، «حماقت جوانی» رابطه ی دانش‌آموز جوان کم‌تجربه با معلم عاقل‌تر را نشان دهد. از آنجایی که مجوس در شکل بزرگسالی خود عاقل و در جهل جوانی خود احمق است، این کوا روند آموزش را مشخص می کند. که یک خیابان دو طرفه دیده می شود. در آن هم حماقت جوانی و هم حکمت کبر سن را می بینیم.

ویلهلم: (کوآ 4) هگزاگرام به معلم و همچنین دانش آموز مشاوره می دهد.

کراولی: بازدید "احمق" در تعبیر رایج کارت، دانش‌آموزان را میگوید که تصویر جوانی سرخوش و بی‌احتیاط با کیسه‌ای پر از حماقت و توهم، در حال رقصیدن در لبه ی پرتگاه است.

Kua 4، تفسیر تصمیم: حماقت جوانی خطر را در پای یک کوه نشان می دهد. خطر و سکون: این حماقت است.

ویلهلم: (kua 4) توقف در حیرت در لبه ی پرتگاه خطرناک، نماد حماقت جوانی است.

یکی از عناوین جایگزین کراولی برای «ماگوس»، "ارباب توهم" است.

ویلهلم: برای حماقت جوانی، ناامیدکننده‌ترین چیز است که خود را در تخیلات پوچ گرفتار کنیم . هر چه با لجاجت بیشتر به چنین خیالات غیر واقعی بچسبد ، قطعاً تحقیر او را فرا خواهد گرفت.

مجموعه مفاهیم ارائه شده توسط کراولی و آی چینگ، همانطور که ویلهلم تفسیر کرده است، یکسان است. هر دو سیستم، مجوس یا معلم را در ارتباط با احمق یا شاگرد می بینند. همانطور که "The MAGUS" ترکیبی از حماقت و خرد است، کوآ ی "حماقت جوانی" نیز مرکب از شاگرد و معلم است. هر دو سیستم از تصاویر یکسان برای انتقال پیام خود و نمادهای یکسان استفاده می کنند.

علاوه بر این، هر دو مترجم هشدار می دهند که عقل به تنهایی برای آموزش جوانان ناکافی است. هر دو نظام نشان می‌دهند که حماقت و توهم در پیچیدگی و سطحی‌نگری فهمی است که فقط اشکال وجود را در بر می‌گیرد و نه محتوای آن. خصلت دیگری که برای بیان کامل و صحیح قدرت مجوس لازم است، نظم و انضباط است.

Kua 4، خط 1: برای ایجاد یک احمق، و برای اعمال نظم و انضباط، آن را توسعه دهید.

این ما را به کوآ 7 می رساند: «ارتش». در مورد شباهت محتوا بین این کوآ و مجوس کراولی حرف زیادی برای گفتن وجود ندارد. اما شاید گنجاندن مفاهیم کنترل موجود در این کوآ در مفاهیم مجوس بتواند برخی از ویژگی‌های نخستی‌های ابتدایی جزء «حیله‌گر» این کارت را تعدیل کند. نام کراولی برای این کوآ «سن و تجربه» است. او در این باره چنین می گوید:

کراولی: (I Ching kua 7) ارتش ها; همه چیز به حکیم، تجربه ی پخته و خرد ناشی از سن او بستگی دارد.

در این رابطه، توجه به این که مجوس به گفته ی کراولی چه کسی است مفید است: "به طور خلاصه، او پسری است که ایده ی پدر را در عمل تجلی میدهد". و چه کسی باید ارتش را کنترل کند؟

Kua 7، خط 5: اجازه دهید بزرگ ترین (پسر) ارتش را رهبری کند.

و چه کسی قرار است رئیس خانه باشد؟

Kua 4، خط 2: پسر قادر است مسئولیت خانه را بر عهده بگیرد.

یک مفهوم دیگر برای بررسی معانی همزاد وجود دارد: . Kua 59، "عدم راه حل" کلیدی برای درک عصای شگفت انگیز قدرت مجوس فراهم می کند.

کراولی: کادوسئوس [عصای هرمس یا مرکوری: خدای جادوگران] ، خود زندگی است و کاربرد جهانی دارد. این حلال جهانی است.)

ویلهلم: (کوآ 59) در اینجا موضوع پراکندگی و انحلال خودگرایی تفرقه انگیز است. این هگزاگرام معنایی دوگانه دارد. اولین : شکستن سفتی. معنای دوم، دخول است; نشان دهنده ی پراکندگی، تقسیم. در مقابل این روند از هم گسیختگی، وظیفه اتحاد مجدد (کرولی: کاملاً تحکیم) خود را نشان می دهد. این معنی نیز در هگزاگرام موجود است. پراکندگی راهی را نشان می دهد که به اصطلاح به جمع شدن منتهی می شود.

کراولی: (I Ching kua 59) اتلاف; در دنیای احمق ها مرد پادشاه استوار می ایستد، تفرقه می اندازد و حکومت می کند.

همانطور که نظم و انضباط در مواجهه با خطر، ماهیت ارتشی را که به خوبی رهبری می شود مشخص می کند، ملایمت نیز برای حاکمی که بخواهد دولت را به خوبی رهبری کند، مشخص می کند.

Kua 59، خط 3: او خود را حل می کند. اراده ی او به بیرون هدایت می شود.

ویلهلم: (کوآ 59) : وقتی انرژی حیاتی یک مرد در درون او جمع می‌شود (که با ویژگی تریگرام پایینی به عنوان خطر نشان داده می‌شود)، ملایمت به شکستن و از بین بردن انسداد کمک می‌کند. برای غلبه بر خودخواهی که افراد را از هم جدا می کند، به نیروهای مذهبی نیاز است. جشن مشترک اعیاد بزرگ قربانی و آداب مقدس، که به طور همزمان بیانگر روابط متقابل و بیان اجتماعی خانواده و دولت بود، وسیله ای بود که توسط حاکمان بزرگ برای متحد کردن مردم به کار می رفت. به این ترتیب بر تفرقه غلبه شد و سخت گیری از بین رفت.

Kua 59، تصویر: به این ترتیب پادشاهان قدیم برای خداوند قربانی می کردند و معابد می ساختند.

شايد شايسته باشد كه در اينجا ارتباط ميان معبد به عنوان «خانه ی خدا» و معناي حرف عبری "بت" ، یعنی "خانه" را كه به اين ترامپ اختصاص داده شده، در نظر بگيريم.

مجوس از حلال جهانی (کادوسئوس) برای حل کردن چیزی بیشتر از نفس خود استفاده می کند.

Kua 59، خط 4: او پیوند خود را با گروه خود منحل می کند. خط 6: او خون خود را حل می کند.

مجوس واقعاً مرد شلوغی است! او باید معلم، ژنرال، حاکم و کشیش اعظم باشد. علاوه بر این به نظر می رسد که او فریبکار، شعبده باز و جادوگر است. جای تعجب نیست که:

Kua 59, line 5: گریه های بلند او مانند عرق در حال حل شدن است.

کراولی اعتراف می کند که درک کامل این ترامپ بسیار دشوار است. چیزی که آن را بسیار دشوار می کند این است که نشان دهنده ی اراده یا «کلام» در عمل است. اما، از آنجایی که مقدمه بر مرحله ی درک درخت قبالایی زندگی است، به نظر می‌رسد که بسیاری از فعالیت‌های آن فاقد نظم یا هدف است. به همین دلیل خدایان مرتبط با مجوس اغلب با یک میمون همراه هستند. معادل هندوی مرکوری، هانومان، خدای میمون است. در مصر، توث، شکل دیگری از مرکوری، با «میمون توث» حضور دارد. جنبه های حکمت و تجربه ی موجود در این برنده تحت الشعاع مفاهیم حیله و توهم قرار دارد. سه خط K'AN نشان دهنده ی دلیل و خطر است. خطر مربوط به عدم درک کافی است. عقل با اراده فعال می شود، اما درک کامل نیست و بنابراین می توان با استفاده از حیله به اراده ی خود عمل کرد. برای مشاهده ی توهماتی که درک ناکافی ایجاد می کند به وضوح نیاز است. سه ضلعی LI از نظر ساختار مخالف با K'AN است. و LI نشان دهنده ی وضوح است.
LI K'AN
کوآی «حماقت جوانی» در این هیروگلیف، از تصاویری گنجانده شده است تا ناکافی بودن «آموزش کتاب» را برای دستیابی به خرد یادآوری کند. گفته می شد که توث خالق نوشتن بود و به اختراع خود بسیار افتخار می کرد و معتقد بود که انتقال دانش را تسهیل می کند. به او اشاره شد که در حالی که این درست است، این خطر نیز وجود دارد که افراد به کلام مکتوب وابسته شوند و توانایی‌های ادراکات و حافظه ی طبیعی خود را تضعیف کنند. آنها در قضاوت های خود به قضاوت های اجداد خود موکول می شوند. بنابراین آنها انعطاف پذیری خود را برای واکنش به شرایط در حال تغییر کاهش می دهند. به جای اینکه به توانایی های خود ایمان داشته باشند، به توانایی های کسانی که قبل از آنها بودند ایمان می آورند. با این روند، آنها از حال و آینده چشم پوشی می کنند و برای تغییراتی که با آنها همراه است آماده نیستند. با بینی‌هایشان که محکم در کتاب‌هایشان فرو رفته‌اند، به طرز خطرناکی در نزدیکی آب‌های تندرو در ورطه ی عقل سرگردانند.»

The ancient and occult genetic code: steve krakovsky: 1996: Atu i: the magus or magician

درباره ی جادوگری، آنقدر افسانه های غیر قابل باور درست شده که بعضی اوقات ممکن است در اصل آن تردید کنیم، چه رسد به این که آن را به سیاست ربط دهیم. با این حال، قائله ی "کات تورس" مدل سابق و اینفلوئنسر اینترنتی در این اواخر، یک بار دیگر، به ما هشدار داد که آنچه به ما خرافات نشان داده میشود، از دید کسانی که ظاهرا علوم را ضد خرافات گسترش داده اند، خرافات نیستند. تورس که از محله های فقیر برزیل به ثروتی هنگفت در امریکا و شرکت در مهمانی های لئوناردو دی کاپریو رسید، مایه ی الهام بسیاری از جوانان و زنان بخصوص در برزیل شد و بسیاری با پرداخت پول، پای کلاس های اینترنتی کسب معنویت او نشستند و حتی برای کار نزد او عازم شدند اما وقتی که اف بی آی در جستجوی دو زن ناپدید شده، به قاچاق انسان و برده داری زنان توسط او پی برد، ناگهان همه چیز عوض شد. تورس از امریکا اخراج و در سال 2022 در برزیل دستگیر و به 8سال زندان محکوم شد. وی متهم بود که زنان را به بهانه ی جادوگری، به فحشا میکشاند و پولی که آنها از فحشا به دست می آوردند را برای خود برمیداشت. در آپریل امسال (2024) خبرنگار بی بی سی در زندان با تورس دیدار کرد. تورس که یک پیراهن سفید بلند زیبا با شلوار جین به پا داشت و لب های کلفت شده اش هنوز سرخی درخشنده ای داشتند، گفت که به هیچ کس دروغ نگفته و از هیچ چیز پشیمان نیست. او به گزارشگر گفت که مسیح از زبان او سخن میگوید و گزارشگر میتواند در چهره ی او هم مسیح را بیابد و هم شیطان را. تورس هنوز هم داشت راست میگفت. جادوگری دقیقا همین بود و فحشا هم جزوی از جادوگری بود، ولی چیزی نبود که تورس به تنهایی به آن رسیده باشد و او فقط یک کارگر ساده در یک شبکه ی پیچیده بود که هم به مردم سود میرساند و هم ضرر. منظور از مسیح و شیطان نیز همین بود. مسیح و شیطان، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای جادوگری هستند که وحدت در تضاد را نشان میدهند. شاید تبدیلشان به مسیح و شیطان، فعلا خیلی این اضداد را غیر قابل جمع نشان دهد. ولی زمانی این وحدت فلسفی تر و قابل باورتر بود.

کادوسئوس، زمانی عصای گیزیدا خدای نگهبان درخت زندگی در بین النهرین باستان بود. دو مار آن، نشاندهنده ی دو رب النوع انلیل و حئا بودند: دو برادر که بر سر جانشینی پدرشان آنو با هم در رقابت بودند و اخلافشان منشا داستان اختلاف هابیل و قابیل پسران آدم ابوالبشر در تورات است. آنو با آدم جانشین شده است چون دو پسرش درست مثل هابیل و قابیل، منشا بشرند اما در خلق آن با هم اختلافاتی پیدا کردند. انلیل میخواست انسان ها، برده های مطیع و بی اراده ی او باشند که در راهش جان دهند و ازاینرو دستور خلقت انسان را به حئا رب النوع آب ها و زمین داد. اما حئا چیزی از ویژگی های خدایان به آدمیزاد افزود که باعث شد تا انسان ها مثل خدایان، قادر به انتخاب بین خیر و شر باشند و برده های مناسبی برای انلیل نباشند. با این حال، حئا انسان ها را طوری آفریده بود که اگر در مسیر زندگی خود، تغییری ایجاد نمیکردند، عملا برده ی هوی و هوس انلیل میشدند. داستان آداپا اولین پدرسالار انسان ها این را نشان میدهد. آداپا که نامش تلفظ دیگر نام "آدم" و به معنی انسان است، به دلیل شکستن بال باد جنوب، مورد خشم آنو قرار گرفت و به درگاه او احضار شد. حئا به آداپا آموخت که چطور با تموز و گیشزیدا (گیزیدا) که نگهبانان دروازه ی خدایان هستند سخن بگوید و بعد با آنو چگونه سخن بگوید و اخطار کرد که اگر آنو، غذایی به او تعارف کرد آن را نخورد چون ممکن است مسموم باشد. آداپا به همان گونه که حئا گفته بود، با خدایان سخن گفت و مورد علاقه ی آنو قرار گرفت. دراینجا آنو به او غذایی تعارف کرد و آداپا باز به توصیه ی حئا غذا را رد کرد. آنو ناراحت شد و با غیظ گفت که آن خوراک، دوای بی مرگی بود و آداپا با این رد کردن، بی مرگی را از دست داد. این داستان که همتای اخراج آدم و حوا از بهشت جاودانگی است، نقش حئا را در کم بودن طول عمر بشر نشان میدهد. ولی حکمت حئا بود که آدمیزاد، کم عمر باشد چون اگر انسان جاویدان بود به آن گونه که حئا او را آفریده بود عملا تبدیل به هیولایی نابودگر از جمله بر ضد خودش میشد درحالیکه کم بودن فرصت زندگی، تا حدود زیادی جلو زیاده خواهی بشر را میگیرد و او را وادار به درست زندگی کردن میکند. آسیب پذیری بشر در اثر این تصمیم، به او درد و رنج هایی وارد میکند که فرد بشر را تحریک به رفتن به دنبال معنویت میکند چون احساس درد و رنج و نیاز به تغییر در اثر آن، ناشی از بخش خدایی درون بشر است که نمیگذارد بشر، نوکر بی اختیار انلیل باشد که بی دلیل برای او رنج بکشد و جان دهد درحالیکه بخش عمده ی این دردها را خواسته های انلیل ایجاد میکنند و از این گریزی نیست و حئا هم با آن مشکل ندارد. پس برای انسان، حئا و انلیل قابل ترکیب با هم و تبدیل به آنو/ایلو/اله هستند که در یهودیت به نام الوهیم شناخته میشود. درست مثل آنو، الوهیم هم ترکیب دو خدای مختلف به نام های یهوه و آدونای است که آدونای همان حئا، و یهوه همان انلیل هستند. منتها یهودیت شرعی، نام یهوه را روی الوهیم تثبیت و صفات انلیلی را نزد عوام برجسته کرده است درحالیکه در بین خواص، الوهیم هنوز همان هرمس خدای جادوگری است که جبهه ی یهوه و جبهه ی مخالفانش، دو مار پیچیده به دور عصای او را نشان میدهند.:

“the serpent of life and wisdom”: Estelle nora harwit amrani: vibrani, nov1998

این تضاد، همچنین جدال نظم و بینظمی است و در آن، انلیل یا یهوه در جبهه ی افزایش بی نظمی قرار دارد. مطابق نظر غنوصیان، جهان پس از آفرینش، دچار "زمزومیم" شد که جمع "زمزم" به معنی انقباض و موج زدن های خارج از کنترل است. آن را زمزمه ی یک نفر در گوش دیگری در میان جمع مقایسه میکنند که مشاهده گر، از آن، چیزی نمیفهمد و فقط متوجه میشود الان جریانی غیر قابل فهم به راه افتاده است. "ساخیا" معادل دقیق آن در هندی است. ساخیا به معنی خارج شدن خلقت از کنترل برهما یا خدای خالق است. یک جریان بی نظمی به وجود آمده که مخالف نظم که امری الهی است ظاهر میشود. کلمه ی satan یا شیطان نیز در عبری به معنی "مخالف" و "دشمن" است و از طرف دیگر با کلمه ی "ستم" satam در آرامی به معنی "مدیر" همخانواده است که مدیریت، خود، امری الهی و مقوم نظم است. از ترکیب این دو ایده این فکر به دست می آید که روح بی نظمی جهان که با شیطان تطبیق میشود، خود را مدیر جهان و صاحب همه چیز میبیند و علاقه پیدا میکند که همه ی اتفاقات دنیا را کار خودش بداند که همانطور که میدانیم، این کار مورد علاقه ی یهوه است. البته اگر دنیا در حال مدیریت شدن باشد، مدیر دنیا باید یک دیوانه ی بی مسئولیت باشد که متاسفانه یهوه در تورات دقیقا همین گونه است. نام معروف یهوه/دمیورگ/خالق در کابالا "یلدابهوت" است که لغتی است آرامی به معنی فرزند هرج و مرج. نکته ی دیگر این که صاحب دنیا اگر بخواهد شیطان باشد و واقعا همه چیز را به خود نسبت دهد، باید تا جای ممکن، نیروهای نظم را از دنیای مادی عقب براند و اگر زورش نمیرسد، قلمرو خود شامل دنیای مادی را از نیروهای نظم دور کند. در نسخه ی اسلاوی کتاب خنوخ، نام شیطان را "سوتونا" تلفظ کرده اند که در اسلاوی به معنی فراری است. این دور شدن از قلمرو الهی که منشا حیات است، میتواند به از حیات خالی شدن جهان منجر شود. برای جلوگیری از این فاجعه، انسان ها و کاهنانشان باید حیات را به یهوه تزریق کنند. به عقیده ی باستانیان، خدا از جنس نور است و در قلمرو مادی زمین، منشا اصلی نور، خورشید است و حیات و ممات موجودات از آن است. گیاهان با نور خورشید رشد میکنند و ما گیاهان را میخوریم و مواد آنها جذب خون ما میشود. خون مایه ی انرژی است و اگر خون از جریان بیفتد، ما میمریم و این باید با حرکت مواد نور در خون مرتبط باشد. نتیجه ی خرافی این که برای این که انرژی نور آزاد شود و به یهوه برسد، باید مدام در زمین خون جاری شود. بنابراین باید هر روز، جنگ های فراوان با قربانیان فراوان برای رسیدن انرژی خون افراد مرده به یهوه در جریان باشند. سند این ادعا این که حتما خود یهوه به ریختن خون موجودات در هر روز نیاز داشت، وگرنه حیوانات را طوری نمی آفرید که هر روز عده ی زیادیشان به دست حیوانات قوی تر یا همزور مقتول یا دچار خونریزی شوند. قانون یهوه دقیقا قانون داروین است.:

“the origin of evil: yaldabahut-yahweh-enlil”: jan erik sigdell:’ Christian reincarnation: 23sep 2019








اتفاقا خورشید هم در جبهه ی افزایش هرج و مرج قرار میگیرد. منشا هرج و مرج در افسانه ی آفرینش کلدانی، ام خبور یا تهاموت است که 11 هیولا می آفریند و این 11 هیولا در کنار خود تهاموت، اولین نسخه از 12 صورت فلکی دایره البروج بودند که خانه های خورشید در آسمان در 12 ماه سال هستند. یکی از هیولاها که کینگو است، برگزیده و شوهر تهاموت بود و رابطه ی تهاموت با او شکلی توسعه یافته از رابطه ی عیشتار با تموز بود. درست مثل تموز که یک خدای میرنده است، کینگو نیز پس از سرکوب بی نظمی توسط مردوخ رهبر جدید خدایان مقتول میشد و خونش برای ساختن آدمیزاد به کار میرفت.:

“the Babylonian legends of the creation , the fight between bel , dragon”: e.a.wallis budge: 1901: p8-9

در بین النهرین به خدایی اعتقاد وجود داشت که بر چرخه های خدایان سیاره ای شمش (خورشید)، سین (ماه) و عیشتار (زهره) در دایره البروج نظارت میکرد. وی "اوز/عز" نام داشت، لغتی که در ابتدا برای غزال یا آهو به کار میرفت، جانوری که نماد هر دو ایزد حئا و مول لیل (انلیل) بود ولی این لغت بعدتر بیشتر برای بز به کار رفت و در عبری نیز به معنی بز مصطلح شد. خدا اوز نیز به شکل مردی که پوست بز پوشیده و بر تختی نشسته است توصیف شده است. این باید سلف تصویر مردی با سر بز باشد که در مراسم سبت سیاه در جنگل مونیفس نزدیک آراس، پرستش میشد و گزارش های مشابهی هم از جلسات سبتی در آلمان و اسکاتلند شنیده شده است. الیفاس لوی تصویر یک انسان دو جنسه با سر بز و نماد کادوسئوس را برای توصیف بافومت بت تمپلارها یا شوالیه های معبد به کار برده و اکنون این شکل سازی، به یک تصویر رایج از شیطان در گفتمان های مسیحی و یکی از مشهورترین نمادهای جادوگری در سراسر جهان مسیحیت تبدیل شده است.:

Myths and legends of babylonia and Assyria: lewis spence: 1917: p292-4

روایت معروف این است که شمش و سین و عیشتار را مول لیل در طاق آسمان جایگذاری و مسئول شب و روز نمود. زمانی 7شیطان قدرتمند دوزخ به آسمان حمله بردند و در این هنگام، شمش به همراه ریمون جنگجو گریختند ولی عیشتار، تختی برای خود آماده نمود تا در صورت سقوط حکومت آنو، خودش فرمانروای آسمان شود. این داستان، احتمالا در اولین روایت های خود، بیانگر وقوع شب و حکومت عیشتار در غیاب خورشید بر آسمان بوده است. عیشتار یا عشتاروت یا عاشره در اصل الهه ی کشاورزی و گاهی همزمان موکل ماه و زهره بود.:

“lectures on the origin and growth of religion as illustrated by the religion of the ancient Babylonians”: 5th ed: London: 1898: p255-8

میتوان دراینجا ردی از طغیان عیشتار در قالب تهاموت علیه نظم گیتی یافت و 7 جن دوزخ را با یاران تهاموت مقایسه کرد. 12 صورت فلکی که توسط تهاموت و 11 هیولایش تشخص می یافتند، توسط خدایان 7سیاره ی حاکم بر هفت آسمان کنترل میشدند که میتوانند با 7 جن دوزخ تطبیق شوند. بنابراین قدرت گیری دوباره ی آنو و انلیل، به جنگ با ستاره شناسی کلدانی تطبیق میشود و بابل پایتخت کلدانیان با فاحشه ی بابل یعنی عیشتار یا ونوس جایگزین میشود که در صورت مقابله با انلیل/یهوه، در فاز جنگجوی خود فرو میرود، فازی که اتفاقا وجود دارد.

با ورود ختی ها به خاورمیانه عیشتار، توسط آنها چهره ای جنگجو یافت. سمیرامیس چهره ی جنگجوی عیشتار در قلمرو ختی "کرکمیش" احتمالا همان اسمیرنا یا میرا ملکه ی آمازون در ازمیر است که فرمی انسانی از آرتمیس افسوس الهه ی مردآسا و شکارچی و موکل ماه محسوب میشده است. آمازون ها زنان جنگجوی افسانه ای و پیرو آرتمیس بودند. همچون مردان رفتار کردن آنها در تصویر شدن الهه شان در یک روایت دیگر به صورت یک زن هر جایی یعنی ونوس یا آفرودیت بروز کرده است. میرا در کنار آدونیس (تموز سوری) فرزند "تیاز" شاه آشور خوانده شده است: فرمی از لغت "تیواز" که نام تموز هم از همو می آید. گاهی پدر این دو را به جای تیاز، کینیراس خوانده اند که این یکی هم از گینگیرا عنوان تموز آدونیس در بین فنیقی های قبرس می آید. گینگیرا خود تلفظی از لغت آکدی "دینگیر" به معنی خدا است. اساس آدونیس، نسخه ای از تموز است که فرزند حئا شمرده میشود و با آدار پسر انلیل درگیر است. احتمالا گرازی که آدونیس را کشت، شکلی حیوانی از آدار است. درواقع دعواهای حئا و انلیل در پسرانشان که نسخه های به روز تر و انسان مانندتر خودشانند تداوم می یابد و اینها همان هابیل و قابیلند که با یکی شدن حئا و انلیل، فرزندان پدری یکسان یعنی آدم ابوالبشر قلمداد میشوند.:

Ibid: p235-6

شاید درست تر این باشد که قبول کنیم حئا و انلیل، نماینده ی دو جنبه ی متضاد آدم یا انسان هستند که فرزندانشان همانا نتایج این جنبه ها هستند. این بخشی طبیعی از وجود آدم است و آنچه آن را غیر طبیعی جلوه میدهد، اتفاقا نه حذف حئا بلکه حذف خود انلیل است. حئا حذف نمیشود بلکه باقی میماند تا بدل به شیطان شود و نمادش مار، تنها مار باقی مانده در عصای هرمس باشد که حوا (همسر آدم) را به جای عیشتار، تابع خود میکند تا از این پس در تمام دخترانش یعنی زنان، عامل سقوط مردان یعنی انسان های برگزیده باشد. چون قرار است تعریف انلیل به عنوان آن که گاهی در جلد وجدان به بشر دستور میدهد عوض شود.

جان کامینسکی، مینویسد که انلیل یا یهوه مطابق تاریخ یهود، فقط تا قرن پنجم میلادی روی زمین بوده و فقط وقتی سر و کله اش در زندگی یهودیان پیدا شده که انلیل/یهوه، غیب شده و عزرای کاتب، با از توی کلاه درآوردن کتاب مقدس و معرفی آن به عنوان منبع قانون و تاریخ یهود، گفته است یهوه چگونه بود و چگونه علیه خدایان شر که موکل نیروهای طبیعت هستند جنگید. بدین ترتیب یهوه آن گونه که بر موسی بانی یهودیت ظاهر شد، از ابتدا موجودی غیر طبیعی و بنابراین دوستدار چیزهای مصنوعی بود. بنابراین کامینسکی به فیلسوف لهستانی مارک گلوگچوفسکی توجه نشان میدهد که معتقد است وقتی یهوه خودش را از درون آتش با جمله ی «هستم آنکه هستم» معرفی میکند، برای آن است که هنوز تعریف واضحی ندارد:

«در آخرین کتاب کارلوس کاستاندا ، " سمت فعال بی نهایت " (1998)، دون خوان، کارلوس را به چالش می کشد تا هوش انسان را با "حماقت نظام اعتقادی آنها، حماقت رفتار متناقض آنها" تطبیق میدهد. دون خوان به او درباره ی «سرسلسله ی موضوعات» می گوید، «جدی ترین موضوع در جادوگری». این موضوع شکار است. جادوگر بزرگتر در میان شگفتی وحشتناک شاگردش، توضیح می دهد که چگونه یک هوش بیگانه در ذهن انسان نفوذ کرده است:

"ما یک شکارچی داریم که از اعماق کیهان آمده و کنترل زندگی ما را به دست گرفته است.

انسانها زندانی آنها هستند. شکارچی، ارباب و فرمانده ی ماست. ما را مطیع و بی دفاع کرده است. اگر بخواهیم اعتراض کنیم، اعتراض ما را سرکوب می کند. اگر بخواهیم مستقل عمل کنیم، ایجاب می کند که این کار را نکنیم.
جادوگران معتقدند که شکارچیان سیستم های اعتقادی ما، ایده های خوب و بد و آداب اجتماعی ما را به ما داده اند. آنها کسانی هستند که امیدها و انتظارات و رویاهای موفقیت یا شکست ما را تثبیت کرده اند. آنها به ما جاه طلبی، طمع و بزدلی داده اند.

این شکارچیان هستند که ما را خودسر، معمولی و خودپسند می کنند."

ارنست بکر ، انسان شناس فرهنگی ، ممکن است به کل این موضوع به عنوان یک فرافکنی منتقل شده از سایه ی مرگ درونی خودمان اشاره کند که بر هر کاری که ما انجام می دهیم تأثیر می گذارد. اما چه این سایه صرفاً درونی باشد و چه توسط نیرویی بیرونی در ما ایجاد شده باشد، نمی‌توانیم انکار کنیم که فلسفه‌های روان‌شناختی‌ای را که ما در آن زندگی می‌کنیم ایجاد کرده است، و به این ترتیب، آن مخازن جزم‌های مقدس قطعاً نقاشی‌های دقیقی از خلقت ترسناک ذهن انسان هستند. بنابراین، هستی شناس لهستانی Marek Glogoczowski می تواند به این نکته اشاره کند که افسانه های عهد عتیق خیر و شر را بر سر خود به هوا پرتاب کرده است و از خدای مصنوعی صحبت می کند که بینش های خیالی خود را خوب و واقعی می داند و طبیعی می داند. نظم و ترتیب بد و واهی. این نویسنده ی مشهور معتقد است که تسلط ژئوپلیتیک فعلی "خادمان یهوه" یک کلاهبرداری شناختی بی اهمیت، شامل جایگزینی قانون طبیعی به جای یک قانون مصنوعی است که در کتاب مقدس درج شده است. Glogoczowski می نویسد:

هنگامی که یک دسته ی کلی ارسطویی متشکل از اصطلاح YHWH ایجاد شد، با استنتاج منطقی می توان کل مجموعه رفتارهایی را که مشخصه ی افرادی است که تحت وابستگی YHWH باقی می مانند، پیش بینی کرد.
هدف از فعالیت های این "خادمان غیور" "YHWH بسیار ساده به نظر می رسد، زیرا شامل گسترش تهاجمی ژانر "برگزیده ی خدا" است، متخصص در برداشت از تمام ثروت های زمین.»:

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

ادامه دارد...

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

دیائوچان: نسخه ای چینی از ملکه ی یهودی پارس

نویسنده: پویا جفاکش

وانگ یون، در جلو چشمان دشمنانش، با پرت کردن خود از بلندی، خودکشی میکند.: گراوری از نسخه ی قدیمی رمان سه پادشاهی از سلسله ی چینگ

در رمان کلاسیک چینی "داستان سه پادشاهی" منسوب به لو گوانگ جونگ و قرن 14 میلادی، شخصیت عجیبی داریم به نام "دیائو چان" که از هر جهت قابل مقایسه با جودیت زن قهرمان یهودی در تورات است. درست مثل جودیت که همسر هولوفرنس فرمنانده ی آشوری فاتح یهودیه میشود تا او را بکشد، دیائوچان نیز با نقشه ی پدرخوانده اش وانگ یون، معشوقه ی دنگ ژو نخست وزیر درنده خویی میشود که قصد غصب تخت سلطنت سلسله ی لیو در امپراطوری هان را دارد و هدف از این معاشقه نیز قتل دنگ ژو است، اما دیائوچان خودش مستقیما دنگ ژو را نمیکشد بلکه با معاشقه ی دو طرفه بین دنگ ژو و پسرخوانده اش لو بو، باعث قتل دنگ ژو به دست لو بو میشود. پس از این اتفاق، وانگ یون نخست وزیر میشود ولی در کمتر از یک سال، در شورش لی جوئه و گوسی سرداران دنگ ژو شکست میخورد و با پرت کردن خود از بلندی خودکشی میکند. با این حال، رمان درباره ی سرنوشت دیائوچان ساکت است. همینقدر معلوم است که او به همسری لوبو درآمده و همراه او فرار کرده است چون در یکی از جنگ های بعدی اشاره ای به او میشود. اما روایت های دراماتیک عمدتا ناشی از تئاتر سنتی چینی، نیاز دیده اند که برای این شخصیت، پایانی در نظر بگیرند. در یک روایت، دیائوچان در زمان پیروزی لی جوئه و گوسی توسط آنها اعدام میشود. در روایتی دیگر، دیائو چان، بعدا و در زمان شکست لو بو از سائو سائو، به همراه لوبو توسط سائو سائو اعدام میشود. در روایتی دیگر، سائو سائو پس از اعدام لو بو، دیائو چان را نگه میدارد و هنگامی که میخواهد گوان یو را راضی به اطاعت از خود کند، دیائو چان را به او میدهد، اما گوان یو که معتقد است این زن شوم است، دیائو چان را میکشد. در روایتی دیگر، پس از سقوط لو بو، ژانگ فی به دیائو چان دست می یابد و او را به برادرش گوان یو تقدیم میکند، اما گوان یو در پاسخ، فقط شمشیر میکشد و سر دیائو چان را قطع میکند. در روایتی دیگر، پس از سقوط لو بو، لیو بی، ژانگ فی و گوان یو بر سر این که دیائو چان باید همسر کدامشان شود، با هم اختلاف پیدا میکنند و گوان یو که از اختلاف بین برادران ناخشنود است، با کشتن دیائو چان، به نزاع پایان میدهد. و بلاخره در یک روایت دیگر، سائو سائو بعد از کشتن لوبو، دیائوچان را به بستر خود میبرد ولی دیائوچان با بریدن گلوی خویش، خودکشی میکند.:

Diaochan: wikipedia

به نظر میرسد تمام این پایان ها حکایت از ناخشنودی فرهنگ چینی از شخصیت دیائو چان باشد و این کاملا در تضاد با قهرمانی جودیت در یهودیت است. پس چرا چنین قهرمانی خلق شد؟ آیا مسئله کپی برداری چینی ها از تاریخ یهود بوده است؟ اما چرا باید تاریخ کشور بزرگی مثل چین، به تاریخ ملت ظاهرا کوچکی مثل یهود وابسته باشد؟

بخشی از پاسخ، به حضور قدرتمند یهودی ها در چین دوران سلسله ی سونگ و مرکز مذهبی آنها در کایفنگ پایتخت سلسله ی سونگ برمیگردد. در زمانی که مغول ها بر شمال چین سیطره یافتند، سونگ در جنوب حکومت میکرد و ادعا میشود پیشتر توسط دولت تبتی شی شیا و دولت خیتان لیائو به جنوب رانده شده است. حکومت لیائو بعدا با حمله ی جورچن ها از بین میرود و آنها دولتی به نام "جین" یا "چین" ایجاد میکنند که منچو های سلسله ی چینگ –دوران اخیر امپراطوری در چین- ادعای احیای آن را داشتند. به طرز عجیبی، لغت لیائو یادآور "لیو" نام خانوادگی سلسله ی هان است و "جین" یادآور به این که پس از فروپاشی امپراطوری هان، حکومتی به نام جین، اتحاد مجدد کشور را صورت بخشید. جین نام حکومتی در دوره ی هرج و مرج اواخر سلسله ی ژو نیز بود که اتفاقا کایفنگ در قلمرو آن قرار داشت. این جین، کاملا چسبیده به مغولستان داخلی و محلی بود که تاتارهای شمالی میتوانستند تویش نفوذ کنند. درست در غرب این جین، یک ایالت دیگر به نام "چین" بود که توسط بربرهای چیانگ تشکیل شده بود و بعدا حکومت ژو را از بین برد و کل چین را تصرف کرد. به نظر میرسد این دو دولت، امتداد یک دولت هستند با دو زبان مختلف: زبان های التصاقی اورال-آلتایی برای جین، و زبان های هجایی چینی-تبتی برای چین. ژوها نیز از چیانگ ها بودند که به دشت های مرکزی آمده و یک حکومت سراسری تشکیل داده بودند. به نظر میرسد نام دنگ ژو هم به معنی رهبر ژو و هم به معنی رهبر سرزمین باشد. دنگ ژو از ایالت چیانگ نشین لیانگ در غرب آمده بود و فرماندهان ددخویش از همان قوم بودند. سیطره ی او بر قلمرو لیو که در حکم تصرف یهودیه توسط آشوری ها است، مشخصا اصلی است که با تخیل یک دوران شکوفایی سلسله ی هان در قبل از تسلط لیانگ، به فرع تبدیل شده است. بدین ترتیب، لو یانگ پایتخت لیو ها همان لو یانگ پایتخت ژو ها است و انتقال پایتخت به چانگان توسط دنگ ژو همان انتقال حکومت از ژو به چین است چون چانگان (شیان امروزی) در دوره ی دولت های جنگجو جزو ایالت چین بوده است. این انتقال پایتخت پس از شکست دنگ ژو از نیروهای یوآن شائو که ادعای حمایت از امپراطور را داشتند روی داد. یوآن شائو از خاندان یوآن بود که اجداد چنگیزخان مغول شمرده و درواقع کهن الگوی سلسله ی چنگیزخانی یوآن در چین هستند. از مهمترین و تاثیرگذارترین افراد اتحاد یوآن شائو، سائو سائو بود که بعدا خود نخست وزیر شد و همچون دنگ ژو بر امپراطور حکم راند و یوآن شائو با او نیز جنگید ولی شکست خورد. مرکز حکومت یوآن شائو، شهر ye در استان "جی" بود که پکن در آن قرار داشت. درحالیکه مرکز حکومت سائو سائو، شهر شوچانگ xuchang بود که توسط خاندان جیانگ بنا شد و آنها درآنجا نام فامیل خود را به xu تغییر دادند، اما درنهایت از حکومت "چو" شکست خوردند و به ye تغییر مکان دادند. حاکمان چو ادعای نسب بردن از خاندان ژو را داشتند و درواقع چو نیز تلفظ دیگر ژو است و میتوان چو را نسخه ی جنوبی شده ی ژو شمرد. حالا توجه کنید که نام سلسله ی ژو را "کائو" نیز تلفظ کرده اند و عنوان "سائو" cao را نیز هم کائو تلفظ کرده اند و هم چائو که تلفظی بین چو و کائو به نظر میرسد. در املا نام سائو سائو را با دو آوانگار مختلف به معانی "دولت ایالتی" و "مدیریت" یا "کنترل" مینویسند که در مجموع معنی کنترل کننده ی مملکت را میدهد و از این جهت کاملا با دنگ ژو هم معنی است. بنابراین شکست جیانگ ها از چو میتواند همان شکست یوآن ها از سائو سائو باشد. نام خاندان جیانگ را به صورت های چیانگ، چانگ، ژانگ، کانگ، گونگ، جیونگ و احتمالا بسیاری تلفظ های دیگر خوانده اند. خاندان "لو" که لو بو از آن آمد نیز شعبه ای از خاندان جیانگ بودند و میتوان نام لیو را تلفظی دیگر از آن شمرد. از طرفی در بعضی نسبنامه های ژانگ، ژانگ ها از نسل شخصی به نام ژانگ شی از دولت جین دوره ی سلسله ی ژو خوانده شده اند. از آن جالبتر این که در دوره ی یوآن، به مغول هایی که چینی میشدند، نام فامیل جیانگ داده میشد. اگر دقت کنید، این نام با نام قوم چیانگ هم در ارتباط است. حالا توجه کنید که چیانگ هایی که میشناسیم، به زبان چینی-تبتی سخن میگفتند و ممکن است پیروزی بر یوآن، به معنی پیروزی زبان چینی متعارف بر زبان مغولی باشد. رهبر شورش چین علیه مغول ها یک مرد فقیر به نام ژو یوآن چانگ بود که نامش ترکیب نام های سه ملت پیش گفته است و علیه دولتی با یکی از این نام ها (یوآن) شورش کرده است. ژو یوآن چانگ، سلسله ی مینگ را تاسیس کرد که تا قبل از ظهور دولت چینگ، بر بخش مهم چین حکومت میکرد. ترکیب عناوین مینگ، ژو و سائو در عنوان "مینگ ژائو" برای بنیانگذار سلسله ی موسوم به ژائوی پسین دیده میشود. این سلسله با شورش "شی لی" علیه سلسله ی جین (حکومت متحد کننده ی کشور پس از سقوط هان) به وجود آمد. یکی از اثرات این شورش، تخریب و نابودی شهر ye بود. تا زمان این اتفاق، امپراطور هان و اولادش تا سه نسل، مقام دوکی محلی در آن محدوده را داشتند که این دوکی در این تخریب برچیده شد و میتوان آن را صورت دیگری از سقوط سلسله ی هان خواند. نام اصلی شی لی، "بی" بود که تلفظ دیگر نام "پی" پسر سائو سائو به نظر میرسد و جالب این که سائو پی کسی بود که آخرین امپراطور هان را وادار به استعفا کرد و به او مقام دوکی داد. شی لی، برده ای از قوم "شی" یا "جی" بود که این بردگی اولیه با فقیر بودن اولیه ی بنیانگذار مینگ قابل قیاس است. کتاب جین، قوم جی jie را وابسته به شعبه ای از شیونگ نو ها به نام qiangqu میشمرد که با آنها باز هم به چیانگ های غرب میرسیم ضمن این که هون هایی که به اروپا حمله و به رم خسارات بسیار وارد کردند جزو شیونگنوها شمرده میشوند. پولی بلانک، نام چیانگ کو را تلفظ دیگر kangjuمیشمرد که شهر قوم کانگ بود و در آسیای مرکزی قرار داشت. کانگجو که پولی بلانک، آن را با تاشکند تطبیق میکند، در مجاورت جایی به نام "تا یوآن" به معنی یوآن بزرگ بود که بعدا موفق شد آن را در خود جذب کند.جالب اینجاست که لو گوانگ جونگ، نویسنده ی رمان داستان سه پادشاهی هم اهل جایی به نام "تا یوآن" بود. بنا بر اسناد چینی، کانگجو یا کانجو دومین دولت قدرتمند آسیای مرکزی (بعد از یوئه چی) بود. این دولت در اثر عقبنشینی یوئه چی ها از مقابل قوای شیونگ نو پدید آمد و مردمش ترکیبی از یوئه چی ها و شیونگنو ها بودند. توجه کنید که شیونگنو ها ترکند و یوئه چی ها چیانگ هایی از استان گانسوی چین که به زبان چینی-تبتی صحبت میکنند. میبینید که همان دوگانه ی اورال آلتایی ها و چینی-تبتی ها دوباره دراینجا حاکم است. جوزف مارکوارت، اوملجان پریتساک، و پیتر بی گلدن، کانگ ها را همان قوم ترک کنگر میدانند که در منابع چینی با عنوان کانگلی نیز شناخته شده اند. چینی ها کانگلی ها را با دینگلی های شمال چین در دوره ی بهار و پاییز شناسایی میکردند که تحت تسلط شیونگ نو ها درآمدند و مدت ها بعد با اتحاد رهبرشان ژای یانگ با سیان بی های مغول زبان، بر شیونگنوها پیروز شدندو دینگلی یا تینگلی را با نام های تی لی و شی لی هم خوانده اند که نام اخیر، مرتبط با لقب مینگ ژائو به نظر میرسد. تی لی، خود، تلفظ دیگر "کائلی" عنوان دیگر کانگلی به نظر میرسد که آن را به قوم ژای –اشاره به خاندان حاکم بر کنگرها- معنی کرده اند. ژای خود تلفظی دیگر از ژائو و ژو است. ترک های غربی، عنوان کائلی را به صورت های "گیلی" و "جیلی" ثبت کرده اند. عثمانی ها نیز از قبیله ای به نام "کای کانلی" برخاستند که ظاهرا هر دو عنوان کائلی و کانگلی را در خود دارد. فتح بیزانس توسط آنها نشان میدهد که چرا گروهی از مسلمانان بالکان به سبب وفاداری به عثمانی، تحت عنوان بوسنی شناخته شده اند. درواقع لغت بوسنی به اندازه ی لغت بیزانس با لغت پچنگ مربوط است و از اتحاد سه قبیله ی پچنگ در زمان کنستانتین هفتم، با عنوان "کنگر" یاد شده است. بوسنی ها یا همان پچنگ ها گروهی از قبایل شورنده علیه دولت خزر بوده اند. خاخام نسیم، بوسنی ها، بلغارها و اوغوزها را در زمره ی قبایل خزر شمرده است. خزرها ترک های یهودی شده و نتیجه ی برخورد سکاها با یهودیان در آذربایجان و ترکیه ی امروزی بوده اند. در صورتی که در مورد نادرست بودن تاریخ قرون وسطی و قرار داشتن عصر باستان در قبل از دوره ی مدرن با فومنکو و نوسفسکی همعقیده باشیم، زبان نیمه مغولی و شبه چینی سومری های بین النهرین بخصوص با توجه به این که آنها به قلمرو خود "کنگیر" میگفتند، مسیتوانسته یک خاستگاه عمده برای هر دو گروه زبانی اورال-آلتایی و چینی-تبتی باشد و اتحاد این دو شاخه ی زبانی با هم به همان شکل که در کانگجو دیده میشود به چین منتقل شده و آنچه به نام پیروزی مینگ بر یوآن خوانده میشود درواقع پیروزی زبان چینی بر زبان مغولی بوده است. اتحاد قبلی این دو زبان، همان اتحاد کانگلی های چینی زبان با سیانبی های مغولی علیه شیونگنوهای ترک بوده است. در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی، صحنه ی جنگ های سرنوشت ساز به میان دو رودخانه ی بزرگ هوانگهو و یانگ تسه انتقال داده شده است. برای کانگ جو این صحنه بین دو رود جیحون و سیحون قرار داشته و البته صحنه ی اولیه ی هر دو نبرد ابتدا بین دو رود دجله و فرات در بین النهرین رقم خورده است. انعکاسی از انتقال به غرب را میتوان در روایت کتاب شجره الترک منسوب به ابوالغازی خان (حاکم خیوه در قرن 17) یافت جایی که میگوید قنق ها خود را اولاد افراسیاب میشمردند که پس از شکست خوردن از کیخسرو نوه ی افراسیاب در غرب، به سمت آسیای مرکزی متواری شدند. نام قوم قنقqiniq تلفظ دیگر کانگ به نظر میرسد و جالب این که سلجوقیان یعنی همان ملتی که عثمانی ها از میانشان برخاستند نیز از قنق ها هستند. طی تشکیل امپراطوری سلجوقی و فروپاشی آن، اکثر قنق ها در آناطولی ترکیه ساکن شدند و در زمان عثمانی ها درآنجا 81 شهر به نام قنق موجود بود که بعضی از آنها هنوز همین نام را دارند. خلیفه ی بغداد، حکمران بین النهرین بود که موقعیت خود را توسط ترکان سلجوقی از نو به دست آورد و پس از آن با سلجوقیان بر سر به دست گرفتن قدرت، رقابت نمود و در فروپاشی امپراطوری سلجوقیان بزرگ نقش ایفا نمود. عثمانی ها از شاخه ی «سلجوقیان روم» اشرافیت سلجوقی در ترکیه برخاستند و ادعا میشود پس از فتح قستنطنیه پایتخت حکومت مسیحی بیزانس، به دشمن بزرگ غرب مسیحی تبدیل شدند. رهبر عثمانی ها در فتح قستنطنیه سلطان محمد فاتح بود که فومنکو و نوسفسکی برآنند که نسخه ی اصلی محمد پیامبر اسلام است و همو به صورت سلطان محمود غزنوی در آسیای مرکزی بازسازی و همچون محمد پیامبر مشغول بت شکنی شده است. جالب اینجاست که سلجوقی ها نخست تابع سلطان محمود در ماوراء النهر بودند ولی بعدا حکومت پسر او را از بین بردند و به سمت غرب جاری شدند. این داستان ها نیز به نوعی در ماوراء النهر بومی سازی شده و در اتحاد ارسلان اسرائیل، رهبر سلجوقیان، با علی تگین رهبر قراخانیان تجلی یافته اند. نام ارسلان اسرائیل به معنی شیر اسرائیل، یادآور قبیله ی اسرائیلی یهودا با توتم شیر است که رهبری یهودیت را به دست داشتند. در طرف مقابل هم، رهبر قراخانیان با عنوان خاقان، ملقب به شیر بوده است. علی تگین پسر بغرا خان از حکومت آل افراسیاب معروف به قراخانیان بود که با ارسلان اسرائیل علیه خویشاوندش ارسلان خان متحد شد. این اتحاد از سلطان محمود غزنوی شکست خورد و درنتیجه ی آن، ارسلان اسرائیل تابع سلطان محمود شد ولی علی تگین به مبارزه اش ادامه داد. به نظر میرسد تابع شدن ارسلان اسرائیل به محمود نامی و در نتیجه ی اتحاد با قراخانیان، به نوعی در تاریخ بعدی سلجوقیان رمزگذاری شده باشد. چون قلتمیش پسر ارسلان اسرائیل که حاکم ترکیه شده بود، با الب ارسلان حاکم اصفهان بر سر رهبری سلجوقیان رقابت کرد ولی درنهایت از سوی ملک شاه پسر الب ارسلان در مقام رهبر سلاجقه ی روم تثبیت شد. بعد از مرگ ملک شاه و طی برنامه ریزی ها و توطئه های تمام نشدنی ترکان خاتون همسر ملک شاه، محمود پسر ترکان خاتون، به جای شاهزاده ی رقیب، سلطان سلجوقیان بزرگ در اصفهان شد و البته ترکان خاتون یک شاهزاده خانم قراخانی بود. این است معنی ترکیه ای شدن ارسلان اسرائیل به دنبال اتحاد با قراخانیان و ناچاری او به اطاعت از محمود، و همزمان شکست خوردن یک ارسلان دیگر وابسته به آل افراسیاب از علی تگین. داستان ترکان خاتون، مشابهت هایی با داستان استر ملکه ی یهودی پارس در کتاب مقدس دارد و فومنکو و نوسفسکی معتقدند استر و جودیت، دو روایت از یک قصه اند. جودیت که فاتح بیگانه را میکشد، درست حکم استر را دارد که همسر فاتح بیگانه میشود تا با تغییر دادن او، هویت او را بکشد. در مورد آل افراسیاب، نیمه قراخانی-نیمه سلجوقی شدن حکومت سلجوقی، حکم تغییر محتوا و تبدیل ارسلان خان افراسیابی به ارسلان اسرائیل را دارد که تجلی دیگرش حکومت یک محمود به عنوان مابه ازای محمد پیامبر است. در چین، این اتفاق با جایگزینی دنگ ژو با لو بو توسط دیائو چان –نسخه ی چینی جودیت و استر- می افتد و "لو" را میتوان همان "لیو" دانست و همانطور که گفتیم، "لو" ها نخست جیانگ و ازاینرو چیانگ بوده اند. شکست لوبو از سائو سائو نیز روایت دیگر حذف حکومت لیو توسط ژائو است. بنابراین لیوها را میتوان همان لاوی های یهودی و نتیجه ی پیوستن ترک ها به یهودی ها طی یک گسترش دائم از غرب به شرق دانست.:

“kangju and kangars”: hxmokha: 10/4/2014

فومنکو که داستان استر را با جودیت تطبیق کرده است، یک تاریخ ناسیونالیستی اسلاوی-روسی را به نفع زادگاهش روسیه جانشین تاریخ برساخته ی غرب کرده و در آن، اخشوارش/کورش/سیروس، شاه پارس را که استر ملکه ی او میشود و با هنرهای جنسیش، ذهن کورش را موافق نفوذ شدید یهودیان در کشور میکند، همان ایوان مخوف شاه روسیه شمرده است. به عقیده ی فومنکو، پارس همان پروس است که با افتادن معمول "پ" اول، تبدیل به "روس" شده است، البته و درحالیکه معمولا اسلاوهای روسیه، دنباله ی اسلاوهای پروس آلمانی تلقی میشوند، فومنکو قضیه را برعکس جلوه میدهد و پروس را جدا شده از روسیه میشمرد. فومنکو برای بازسازی زندگینامه ی ایوان مخوف، چندین ایوان مختلف را که زندگی هایشان در هم فرو رفته است، تجزیه و تحلیل میکند و به این نتیجه میرسد که ایوان مخوف تحت تاثیر النای مولداویایی که نسخه ی دیگر استر و نفوذی یهودی ها است، قدرت یهودی ها را در کشور افزایش میدهد ولی بعد توبه میکند، النا را طرد میکند و اقدام به قدرتمند نمودن مسیحیت ارتدکس و کاهش نفوذ یهود میکند. با این که این بازسازی کاملا متاثر از ناسیونالیسم اسلاو است، اما دیتریش لاکاپله معتقد است هنوز به درد میخورد، منتها باید از آن روس زدایی کرد چون تاریخ روسیه ی اسلاو همانقدر دروغ است که تاریخ بقیه ی کشورها. در این تاریخ، عناصر حکومت های ماقبل اسلاوی، به خدمت تاریخ اسلاو درآمده اند. بنابراین ایوان مخوف، یک حکمران اسلاو نیست، بلکه نسخه ی اسلاو پرسبیتر جان یا شاه یوحنای افسانه ای تاتار است و به این خاطر در روسیه قابل بازآفرینی است که روسیه قبلا یک سرزمین ترکی-مغولی بوده و علاوه بر آن، اشرافیت های اروپایی که همه از یک ریشه ی نیمه سکایی برخاسته اند، از روسیه به قاره وارد شده و نگاه هایی به آن سو وجود داشته است. به نظر لاکاپله، حکومت اسلاوها تنها تحت حکومت خاندان آلمانی رومانف و بعد از سقوط ناپلئون در روسیه در قرن 19 برقرار شده و قبل از آن، روسیه یک قلمرو ترکی-مغولی تحت تاثیر فرهنگ عربی-آرامی بوده است. این فرهنگ ترکیبی به همراه هون ها تا درون اروپا دنبال شده و درآنجا یهودیت متعارف و مخلوقش مسیحیت یهودی تبار، به عنوان طغیانی علیه مذهب بابلی، از بقیه ی اشرافیت مغول جدا شده اند، طغیانی که همان طغیان ابراهیم جد یهود علیه بابل است. به نظر لاکاپله، ژاک دو مولای بنیانگذار جریان شوالیه های تمپلار که شخصیتی به شدت آمیخته به میراث صلیبی و استعماری است، در نام به مفهوم یعقوب رئیس و منشا افسانه ی یعقوب اسرائیل پدر یهود است. پس هر گونه نفوذ یهودیت و مسیحیت ازجمله در شکل دهی به شریعت اسلامی، نتیجه ی صلیبی گری و قدرت گیری اشرافیت های نیمه تورانی اروپا از طریق نفوذی ها در ممالک شرقی است. حتی شورش مسیحیت علیه رم باستان را نیز باید به شورش آن علیه بابل تعبیر کرد، چون تمثیل رم در ادبیات مسیحی، «فاحشه ی بابل» است که در مقابل «دوشیزه ی آسمانی» یعنی اورشلیم قرار گرفته است، درحالیکه خود رم ایتالیا نیز با اورشلیم تطبیق شده است. در تاریخنویسی برای رم باستانی، این شورش در شورش رم لاتینی علیه حکومت اتروسک ها که از ترکیه به ایتالیا آمده بودند، تجلی میکند. لاکاپله از قول جوزف فارل بیان میکند که رم، محل حضور اشرافیت های بابلی زیادی بود و اضافه میکند که میشد بخش مهمی از آنها را به حکومت اتروسک نسبت داد. درس آموزی رومی ها از اتروسک های ترکیه، همچنین میتوانست با افسانه ی منشا گیری آنها از شهر فرضی تروآ در ترکیه جابجا شود. تروآی ترکیه همچنین منشا خانواده ی خدایان اسکاندیناوی که همان خدایان ژرمن هستند تلقی میشد که پس از سقوط تروآ به اروپا گریخته اند. این خانواده آئسیر نام دارند، لغتی برگرفته از لغت آسور/آشور به معنی خدا که نام های سیروس و کورش تلفظ دیگر آنند. آسوری ها و سوری ها ملت های پیرو آسورند و چون لغات سامی که از راست به چپ نوشته میشوند، در لاتین از چپ به راست نوشته میشوند، میتوانند وارونه خوانده شوند، لغت sur میتواند rus خوانده و آسوری ها را در روسیه بومی کند. نام ازیریس کهن الگوی فراعنه ی مصر هم از لغت "آسور" ریشه میگیرد و مصر و بخصوص قاهره و اسکندریه ی آن را نیز با بابل تطبیق کرده بودند. در همین راستا باید توجه داشت که سلطنت روسیه ی رومانف نیز به خاطر ریشه گرفتن از روم مقدس آلمانی با مرکزیت مذهبی واتیکان رم، سودای احیای روم را داشته و به همین خاطر، فرمانروایانش "تزار" –تلفظ روسی "سزار"- نام داشتند. پس روم هم همراه تروآ به روسیه منتقل شده است و ازجمله "نئا پولیس" یعنی شهر جدید که لقب رم به عنوان نسخه ی جدید تروآ است، در نووگرود به همان معنا که نام یک شهر اسلاوی محبوب تزارها است بازتکرار شده است. این انتقال اما این بار با یک پوشش مذهبی متفاوت به خود حقانیت میدهد. روم روسی مدعی است که اصل مسیحیت، مسیحیت ارتدکس بیزانسی است که پس از سقوط قستنطنیه توسط عثمانی ها بی سرپرست شده و رومانف ها هستند که آن را دوباره بلند کرده اند. اما لاکاپله معتقد است روم بیزانسی ارتدکس وجود نداشته است و مسیحیت ترکیه، نتیجه ی جنگ صلیبی اروپای غربی علیه آن است؛ مسیحیت وارداتی نیز به این خاطر به سمت ارتدکسیسم تغییر کرده تا با متفاوت بودن از مسیحیت کاتولیک رم، تا حد ممکن از آزار رهبران عثمانی که دشمن روم غربی بودند در امان باشد. به نظر لاکاپله، جنگ عثمانی علیه یک روم یونانی موسوم به بیزانس، انعکاسی از جنگ حشمونی های یهودی علیه حکومت یونانیان سلوکی برای حکومت بر اورشلیم است و هر دو این جریان ها شق هایی از جریان وارداتی صلیبی بوده اند که به سبب تبدیل قزاق های تاتار به سربازان جریان صلیبی، بعدا به آنها بخت طغیان علیه بنیانگراران خود تا حد درآوردن شریعت اسلامی به عنوان ترکیبی متفاوت ولی هنوز پر ادعا از یهودیت و مسیحیت علیه آن دو دین را داده است. سلوکی ها همان سلجوقی های ترک هستند که ظاهرا با غربی مآبی مشکلی نداشتند. در جدا شدن رومانف ها از حکومت های غربی، نقش اصلی را بر دوش تزار میخائیل از قرن 17 گذاشته اند که میتوان او را با میکائیل سلجوقی (برادر ارسلان اسرائیل) که سلف سلجوقیان بزرگ شد مقایسه کرد. میکائیل به عنوان سلف سلجوقی ها معادل اسکندر به عنوان سلف سلوکی ها است و پیروزی اسکندر بر امت اخشوارش/کورش، شکل دیگر پیروزی هراکلیوس امپراطور یونانی بیزانس بر خسروئس شاه پارس است. پیروزی هراکلیوس بزرگ بود، اما به جای او امت محمد پیامبر بودند که پارس را فتح کردند و این همتای پیروزی های سلجوقی ها بود که به کام عثمانی ها شد. همتای محمد پیامبر برای عثمانی ها نیز همانطورکه فومنکو گفته بود، سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه ی بیزانسی است. قستنطنیه را وارانگی ها "میکلگارد" میخواندند که به معنی شهر میکائیل است. دراینباره توجه کنیم که فتح قستنطنیه، آغازی بر آخرالزمان و جنگ مذاهب آن شمرده میشد و فرشته ی پیروز آخرالزمان، میکائیل نام دارد. به لحاظ مذهبی، همتای این فتح در تاریخ سلوکی ها تصرف شهر مقدس اورشلیم توسط حشمونی ها است. کسی که اورشلیم را فتح میکند و همتای سلطان محمد فاتح در تسخیر قستنطنیه میشود، یوحنای هیرکانی است که علیرغم کاهن بودن، شاهی اورشلیم را که قاعدتا باید از آن شاه داودی های فرقه ی فریسی ها باشد به خودش میدهد و ازاینرو فریسی ها با او دشمن میشوند. یوحنا، صادوقی ها را بر ضد فریسی ها قوی میکند و این صادوقی ها عاملین نیمه یهودی سازی اعراب و بدل کردن اعراب به رقبای یهود با خواندن آنها به فرزندان اسماعیل ابن ابراهیم هستند. درواقع این صادوقی ها بودند که ادعا کردند اعراب فرزندان اسماعیل و یهود فرزندان اسحاقند و اسماعیل به عنوان فرزند بزرگتر ابراهیم، نظر کرده ی خدای ابراهیم است. بنابراین زبان عربی در یک برسازی کاملا یهودی از حشمونی ها/عثمانی ها، اساس شریعت اسلامی میشود که ترکان عثمانی، آن را به جای مسیحیت دشمنانشان، مذهب برحق خداوند معرفی میکردند. لاکاپله معتقد است یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای تاتاری است که قابلیت بومی سازی در روسیه ی مغولی را داشته است و مبارزه ی ایوان مخوف با یهودیان –درواقع فریسیان- درواقع شکل دیگری از مبارزه ی یوحنای هیرکانی با فریسیان است. پس جای مسیحیت در قصه ی اسلاوی ایوان مخوف را باید فراورده های اسلامی یهودیان صادوقی بگیرد و شاه یوحنای مغول را باید در ابتدای تاریخ روسیه ی مسلمان مغول ها قرار داد. اما این، در هر حال، به یک مذهب قدیمی تر بابلی در روسیه پایان خواهد داد که مشابهش را یوحنای هیرکانی دشمن میداشته است. این دشمن، مذهب سامری است که سلوکی ها آن را یهودیت متعارف خوانده بودند و یوحنای هیرکانی، معبد مرکزیشان در گریزیم را ویران کرد. در روسیه نیز شهری به نام سامره یا سمور داشتیم که از مراکز حکومت مغول بود. همانطورکه گفتیم، این ملت باستانی با آسوری ها تطبیق میشوند و قاعدتا باید ردی از آسور در کهانت سامری پیدا شود. کهانت یهود از دو خط ایتامار و الاسار می آمد که لاکاپله مغتقد است نام الاسار ترکیب نام های ال به معنی خدا با آسور است. تنها کاهن اولیه ی سامری که از خط الاسار بود شلمیا نام داشت که نامش مرتبط با سلم –ریشه ی اسلام- به نظر میرسد و منطقی است که میراث منسوب به این شخصیت افسانه ای، با مذاهب یهودی ساخته ی افراد پشت نام مستعار یوحنای هیرکانی ترکیب شده باشد. در مورد فرهنگ کشی جدا کننده ی این دو عصر، لاکاپله، این نظریه ی جدید را که فومنکو و نوسفسکی هم به آن اعتقاد دارند، تکرار میکند که آثار باستانی مصر نه متعلق به هزاران سال پیش، بلکه متعلق به دوره ی حکومت ممالیک هستند و ازجمله اهرام مصر باید در قرن های 17 یا 18 ساخته شده باشند؛ حکومت شریعت اسلامی بر مصر، تنها با فتح ناپلئون و انگلیسی ها بر مصر دایر شده و فرهنگ های قبلی نابود و باستانی وانمود شده اند. هیروگلیف های مصری در همین زمان حذف شده اند و این که چینی ها و ژاپنی ها هنوز هیروگلیف دارند اصلا عجیب نیست. فرهنگ کشی مربوطه در مصر دیرتر صورت گرفته چون ممالیک علیرغم این که همچون عثمانی ها قزاق بودند، در مقابل نفوذ عثمانی مقاومت میکردند.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

این نوع فرهنگ کشی ها که فقط تحت مدیریت یک حکومت، سهولت میپذیرند، همواره با سیاهنمایی افراطی درباره ی فرهنگ بومی همراهند ضمن این که فرهنگ جایگزین از همان ابتدا با بدبینی از سمت مردم مواجه میشود و اخلاقیاتش به سهولت تحکیم نمیگیرند، بنابراین از ابتدای به قدرت رسیدن مکتب یهودی مآب جدید، یک بی علاقگی عملکردی با نسبت های مختلف، به عنوان واکنش عمومی به آن بروز میکند که کم کم در جامعه تبدیل به عادت میشود. تصویر افراطی دنگ ژو و لو بو که علیرغم نسبت پدری-پسری، عاشق یک زن شده اند، نشانه ای از چنین جامعه ای در مرزهای خود است و کاملا طبیعی است که این تصویر در پایان یک عصر، که به نام امپراطوری هان توسط نفوذی های یهود خودی شده است، ایجاد شود. توجه کنید که اتفاق گزارش شده درباره ی رابطه ی لوبو-دنگ ژو، دقیقا حول همان بخش از کتاب اخلاق چینی یعنی "لی چی" (کتاب مناسک) میگردد که درباره ی لازمه ی متفاوت بودن انسان از حیوانات، انذار میدهد: «اگر آدمیان همچون وحوش و به دور از اصل نزاکت میبودند، ممکن بود پدر و پسر، جفت مشترکی داشته باشند.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص75) کتاب مناسک، مجموعه قوانین اخلاقی است که ادعا شده در اوایل دوره ی ژو مدون شده اند و چون کنفسیوس (کونک فو تزو)، آن را قبول داشته است، حالت کتاب مقدس یافته است. تصور شده در زمان نوشتن این کتاب، مردم اینقدر به دوران ماقبل تاریخ نزدیک بوده اند که وقتی کتاب را میخوانید، فکر میکنید دارد به کودکان آموزش میدهد، مثلا جایی که میگوید: «اگر کسی از دور تابوتی دید که در آن جنازه ای بود نباید آواز بخواند.» (همان: ص74) و اتفاقا هم مثل بقیه ی کتاب های کنفسیوسی، به افراد کم سن و سال آموزش داده میشد. چون یک پایه ی فرض باستانی بودن کتاب، همین بود که فرد تازه دارد قوانین می آموزد انگار که قوانین پدرانه و ازاینرو مردانه با عملکرد های غریزی دوران نوزادی که با واکنش پذیرنده ی مادر در یک نظم تعبیر شده به زنانه روبرو میشدند جانشین میشوند.:

«به نظر میرسد کنفسیوس ضمن تاکید بر مناسک به عنوان ابزاری برای شکل دادن به بشریت، اشاره به فرمی از دانش دارد که جایی میان نظم مادرانه و نظم پدرانه قرار میگیرد. میتوانیم بگوییم اصول موضوعه ای که مادر آموزش میدهد در رفتار مناسک گونه ی او قابل مشاهده است. او آنها را اجرا میکند و نوزاد آنها را میگیرد و با هستیش یکی میکند. مناسکی که بعدها نظم اجتماعی از خود مطالبه میکند با مناسکی که در نظم مادرانه متعین میشوند، بار متفاوتی دارند ولی حتی اصول نظم پدرانه جهت تقویت خود از نظم مادرانه بهره میگیرند. میتوانیم میان مناسک پیشاکلامی و کلامی، یعنی میان مناسکی که در همبستگی با نظم مادرانه شکل میگیرند و مناسکی که طی عبور از دوره ی ادیپی تحمیل میشوند، تمایز قائل شویم. با این حال، همانطورکه ناخودآگاه مادرانه نوزاد را متعین نمیکند، نظم پدرانه نیز کودک پساادیپی نمیسازد. شخصیت بشر پیش از هر گونه مواجهه با دیگری به صورت مجموعه ای از خلق و خوی ناخودآگاه شکل میگیرد و بخشی از آن درست در تضاد با مناسکی خواهد بود که به وی توصیه میشود. با این حال، مناسک مد نظر کنفسیوس مواردیند که "خود" self باید به عنوان بخشی از شیوه ی زندگی بپذیرد. زیرا گرچه مناسک گهگاه ممکن است مظهر تحمیل دستورهای خسته کننده و قاعده محور باشند، میتوانند حکم مجموعه ای از قوانین را جایگزین حضور شخصی دیگری سرکوبگر و مسلط کنند. اگر "خود" این قوانین را به فرم های رفتاری منظم تر و عادی تر تبدیل کند، و مشاهده کند که سایر "خود" ها نیز همین کار را میکنند، میتوانیم بگوییم که گروه بر قانون ابتدایی پدر چیره شده است.» (همان: ص77-76)

بدین ترتیب، هرچقدر گروه بزرگتر شود، امکان معوج شدن قانون اولیه بیشتر است و این، سختگیری اولیه را که از ابتدا فقط به منظور رسیدن به یک تعادل مطبوع بین قانون و طبیعت، یا نظم های پدرانه و مادرانه بود، خنثی میکند. ازاینرو است که مذاهب کنفسیوس و تائوئیسم، علاقه مند به تشکیل جوامع کوچک بودند. اما مذاهب مدرن یعنی یهودیت، مسیحیت یهودی تبار و اسلام یهودی تبار، و البته فراورده هایشان چون کمونیسم و فاشیسم و ناسیونالیسم و امپریالیسم، مذاهب قدیم را به همراه جوامع کوچک از بین میبرند تا همه را زیر اطاعت یک خدا که فقط یک نماینده دارد –یعنی حکومت ملی کشور- متحد کنند. حالا این واحدسازی به حد نهایت خود رسیده و مذهب ناسیونالیستی هر کشور، به منظور تخریب حکومت آن به نفع یک حکومت جهانی، مورد همان دست سیاه نمایی هایی قرار میگیرد که پیشتر خودش با آن، مذاهب ریشه دار واقعی کشور را از بین برده بود. چون جایگزینی قبلی از ابتدا با از بین رفتن بالقوه ی ارزش اخلاقیات همراه بود، تنها کاری که مذهب جهانی باید بکند، این است که آن بی اخلاقی بالقوه را بالفعل کند که در عصر رسانه های فرا ملیتی، چنین امری اصلا مشکل نیست. تنها اثر این عملکرد، تقویت بی اعتمادی به هر گونه جمعی و در نتیجه تنها تر شدن آدم ها و بی اعتمادیشان به هم است که این، برای حکومت جهانی که از جمعیت بزرگ میترسد خوشایند است. افسانه ها میگویند جوامع با بزرگ تر شدن، بیشتر تجزیه میشوند، همان اتفاقی که برای امپراطوری های دیائو چان و ترکان خاتون افتاد؛ جوامعی که در آنها ظهور زنان فتنه گر، نمادی از پیروزی نظم زنانه بر نظم مردانه، و مبین از بین رفتن تعادل اخلاقی بر ضد انسانیت بود.

دروغ مصلحتی مدرنیته و توافق کفر و ظهور در تنها شدن آدم ها

نویسنده: پویا جفاکش

شاهزاده یاماتو تاکرو در ظاهر یک زن خدمتکار، رهبر کوماسوها را چاقو میزند.

دروازه ی بهشت و نگهبانان آن

سریال ماجراهای تام سایر (1938)

در ادبیات کلاسیک، رمان های زیادی از قرن 19 یا منسوب به آن تا اوایل قرن بیستم وجود دارد که قهرمانانشان نوجوانان یتیم یا بدسرپرستی هستند که روی پای خود می ایستند و حداقل مدتی را به دور از خانواده شان زندگی میکنند؛ از تام سایر و هکل بریفین و الیور توئیست گرفته تا آن شرلی و پرین و کوزت. موضوع بچه های یتیمی که با خانواده هایی غیر از والدین خود یا در یتیم خانه زندگی میکنند، تا نیمه ی قرن بیستم موضوع پر توجهی بوده و دلیل آن، زیادی جنگ ها در این دو قرن ذکر شده است. با این حال، تعداد فرزندان یتیم شناخته شده برای عموم، هیچ وقت به حدی که انتظار میرفته، نبوده است و شاید علتش این باشد که بسیاری از این یتیم ها مثل پرین و هکل بریفین داستان ها با سرگذشت های جعلی و هویت های دروغینی که برای خود ساخته بودند، در سفر بودند: جوانانی که در حکومت ها تحت مغزشویی قرار گرفته بودند تا معلمان و رهبران مذهبی و سیاسی جوامعی غیر از جامعه ی زادگاهشان باشند. البته از خود قرن 19 داستان های پوششی برای سفرهای یتیم ها وجود داشت که البته فقط در اروپا و امریکا که سفرهای آنها قابل مشاهده و مورد سوال بود پیش می آمد. همه چیز از سوال درباره ی چرایی نامیدن امریکا به «دنیای جدید» شروع شد. در دوران فوران بی سوادی، کمتر کسی داستان های الانی درباره ی کشف یک قاره ی مسکون توسط اروپایی ها را میدانست. در امریکا کسی از این که حق سرخپوست ها را خورده است احساس گناه نمیکرد، چون یکی از تخیلات موجود این بود که زمانی گنبد آسمان، فقط محدوده ی اروپا را در بر میگرفت، سپس آسمان گسترش یافت و بقیه ی جهان را که تا آن زمان تاریک بود در بر گرفت و نژادهای دیگر که همه در ابتدا در اروپا میزیستند هر کدام به هر منطقه ای که بهشان نزدیک تر بود گسترش یافتند و خود اروپایی ها بیشتر به امریکا رفتند و برای همین، آن را دنیای جدید نامیدند؛ اما دلیل این مهاجرت ها، فقط این نبود که جمعیت زیاد شده بود، بلکه بیشتر این بود که در اثر توسعه ی منطقه ی خورشید، یخ هایی که در اثر نبود گرما در دیگر قاره ها تلنبار شده بودند، ذوب شدند و سیل های عظیمی از آنها به سمت اروپا و امریکا گسترش یافت و جمعیت یتیم زیادی تولید شد که برای آموزش مردم به دیگر قاره ها گسیل شدند! پیرو این دیدگاه اروپا محور، نویسنده ای آلمانی به نام ارهارد لندمن، لغات مشابه آلمانی در دیگر زبان ها را جمع آوری کرد و نتیجه گرفت که تمام زبان ها از زبان آلمانی ریشه گرفته اند و فارغ از این که توسط چه نژادی تکلم شوند، از آلمان آمده اند. زبان پایه نیز همیشه آلمانی عالی در حالت کودکانه ی خود است که هنوز در مدرسه پرورش نیافته و قابل تبدیل به هر دستور زبان من درآوردی ای هست. به عنوان مثال، به عقیده ی لندمن، زبان مکزیکی و حتی زبان ترکی به گویش های آلمانی عالی ساکسونی، تورینگن و سوابیا نزدیکند. البته این نظریه با آن نظریه ی معروف نژادپرستانه که «زبان خورشیدی» نامیده میشود هم تلاقی میکند و نتیجه میگیرد که معلمان نوردیک تمدن که به قاره های دیگر رفته اند معلمان نژادهای قلمرو تاریکی که همان دمون ها یا دیو هایند شده اند؛ چیزی نزدیک به همان باور معروف انگلیسی های حاکم هند که اسوره ها یا شیاطین هندو را بی هیچ عذاب وجدانی، نژاد دراویدی که اکثریت مردم هند است در نظر میگیرد. در این که چطور ممکن است قومی باور کنند که مدتی در تاریکی زیسته اند و خدای قوم متمدن پیروز، قبلا در کشورشان بوده و حالا دوباره از راه رسیده است، میتوانید به تاریخ ژاپن رجوع کنید: کشوری که ید طولایی در ساختن انیمه از روی قهرمانان یتیم ادبیات اروپایی با حداکثر ویژگی های اغراق آمیز اروپایی مثل موی زرد و چشم آبی دارد و هنوز هم اکثر کسانی که در انیمه هایش به انسان ژاپنی شبیهند، نقش های منفی هستند. در افسانه های ژاپن، درباره ی وقوع دورانی که طی آن، برای مدت ها روزها مانند شب تاریک بودند صحبت شده است و این دوران، در ایام جینگو وقوع یافتند؛ یک امپراطور زن که بنیانگذار توسعه طلبی ارضی در ژاپن است و سیاست جنگ خارجی به نامش جینگوئیسم نامیده میشد. وی اقدام به گذر از دریا برای فتح یک سرزمین موعود، یک سرزمین شیر و عسل با کوهی مقدس نمود که ظاهرا کشور کره است، ولی درواقع داستان بومی شده ی حرکت قوم موسی به سمت سرزمین موعود از مصر را نشان میدهد. شوهر جینگو در بالا رفتن از کوه توسط شورشیان کشته شد. اما جینگو به سفرش ادامه داد و با به دست آوردن سنگ های اداره کننده ی جزر و مد، ارتش کره را در آب غرق نمود؛ روایت دیگری از غرق شدن لشکر فرعون در تعقیب امت موسی. موتیف غرق شدن دشمن، بعدا در زمان تولد اوجین پسر جینگو سه سال بعد از مرگ شوهرش تکرار میشود. اوجین در زمان تولد، تکه گوشتی خون آلود در دست دارد؛ داستانی که درباره ی تولد چنگیزخان و موسی نیز بیان شده است. دو شاهزاده ی ژاپنی اعلام میکنند که عاقلانه نیست نوزادی امپراطور ژاپن باشد و باید علیه جینگو شورید. شاهزاده ها برای کشتن جینگو و فرزندش کمین میکنند. اما گرازی قرمز رنگ ظاهر میشود و یکی از شاهزاده ها را میکشد. این تکرار داستان نمادین قتل آدونیس به دست گراز است و آدونیس همان تموز، رقیب یهوه خدای موسی در ادبیات یهودی است. شاهزاده ی دیگر، لشکری جمع میکند و به مصاف لشکر جینگو میرود. فرمانده ی جینگو حیله ای به کار میبرد و به شاهزاده ی دشمن پیشنهاد میکند از جنگ با هم دست بردارند و سلاح هایشان را دور بریزند؛ آنگاه دستور میدهد سربازانش کمان ها و شمشیرهای خود را دور بریزند. شاهزاده هم قبول میکند و ارتشش کمان ها و شمشیرهای خود را دور میریزند. اما سریع متوجه میشوند که ارتش جینگو، یک مشت شمشیر چوبی دور ریخته اند و حالا با شمشیرهای واقعی و کمان های زاپاس خود به راحتی ارتش بی سلاح شاهزاده را هدف میگیرند. تمام افراد شاهزاده به جز خودش و یکی دیگر، در کمینگاه های مختلف دره نابود میشوند و شاهزاده که میداند جایی برای رفتن ندارد، در حال آواز خواندن به درون رودخانه فرو میرود و غرق میشود و همراهش هم از او تبعیت میکند. این دفعه تمرکز روی غرق شدن فرمانده ی دشمن، یادآور به غرق شدن ماکسنتیوس امپراطور مشرک روم در رود تیبر در جنگ با رقیب مسیحیش کنستنانتین کبیر است. کنستانتتین و ماکسنتیوس ازجمله نسخه های رومی موسی و فرعون در صدر مسیحیت هستند. جینگو دستور برگزاری آیین تقدیم شراب به مقبره ی شاهزاده را بنا نهاد و این، شاهزاده را تا حدود زیادی با دیونیسوس و همچنین خود مسیح برابر میکند که خدایان فستیوال شراب هستند. به نظر میرسد شاهزاده های دشمن جینگو انعکاسی از مذهب شرکند که خدای آن پس از مردن و خالی شدن از بیشتر ویژگی هایش، تبدیل به خدای یکتاپرستان میشود. در انگلستان نسخه ی اروپایی چنین نبردی درونی و بومی شده و به جنگ های آخرین مشرکین اروپا یعنی وایکینگ ها علیه انگلستان تبدیل شده است. با قتل هارولد شکست ناپذیر رهبر وایکینگ ها در حمله به انگلستان در قرن 11، این سلسله جنگ ها برای همیشه پایان یافت و البته در این جنگ، پاپ و بیشتر رهبران اروپایی پشتیبان ویلیام شاه انگلستان بودند. در جنگ مزبور، پرچم سپاه هارولد، دارای نشان اژدها و پرچم سپاه انگلستان، دارای نماد صلیب است. در این جنگ نیز جایی هست که انگلیسی ها با تله گذاری، تعداد زیادی از وایکینگ ها را درون یک گودال آبی بزرگ که گاهی یک خندق و گاهی یک ساحل عمق دار تصور میشود می اندازند و غرق میکنند؛ باز هم نمونه ای از داستان های موسی، کنستانتین و جینگو. هارولد شکست ناپذیر با تیری در چشمش از پا می افتد و سرش را قطع میکنند. این یادآور یک داستان اپوکریفایی درباره ی پیروزی داود شاه بعدی یهود و فاتح اورشلیم بر شائول شاه وقت بنی اسرائیل است. در این داستان، داود، شائول را با تیری که به چشمش میزند به زمین می اندازد و سپس با شمشیر او را میکشد. مطابق این متن، داود قبل از این، مدت ها تحت تعقیب سپاه شائول بوده و ازجمله یک بار نزدیک بود سپاهیان شائول، او را زمانی که در غاری پنهان شده بود دستگیر کنند ولی وقتی دیدند دروازه ی غار پر از تار عنکبوت است، فکر کردند ممکن نیست کسی بدون پاره کردن تار عنکبوت ها وارد غار بشود و رفتند و داود نجات یافت. موتیف نجات یافتن از طریق غار و تار عنکبوت در یک افسانه ی ژاپنی دیگر که ریچارد گوردون اسمیت در سال 1918 آن را منتشر کرده است دیده میشود. در این داستان، یو گودایو اشرافزاده ی ژاپنی که از مقابل دشمن به غاری پناه برده است، درآنجا یک زنبور را از تار عنکبوتی نجات میدهد. بعد به خواب میرود و در رویا میبیند که مردی منقش به خطوط زرد و سیاه به دیدار او می آید و به او میگوید چگونه دشمن را شکست دهد. مطابق نقشه، یو گودایو، کوزه هایی را در کنار غار قرار میدهد و این کوزه ها پر از زنبور میشود. این زنبورها به دشمنان حمله میکنند و آنها را در مقابل سربازان یو گودایو تضعیف میکنند و بدین ترتیب، یو گودایو بر دشمن پیروز میشود. سپس دستور میدهد جسد زنبورهایی را که در این جنگ کشته شدند را تا حد ممکن جمع آوری و دفن کنند و در محل دفن اجساد زنبورها یک معبد با فستیوال مخصوص خود بنا میکند. نام یوگودایو شبیه نام های جغتای و اوگتای همان دو پسر چنگیز خان است که در نوشتن یاسای چنگیزی که قانون مغول ها است به چنگیز خان کمک کردند. بخصوص جغتای شاید مد نظر باشد که در اطلاع از قانون و سختگیری آن بسیار زبانزد و معروف به «محافظ یاسا» بود. این باز یادآور مسیح است: خدایی که آمده بود تا قانون موسی را احیا کند. در ژاپن، یک معادل سلحشور مسیح، شاهزاده "یاماتو تاکرو" پدر شوهر جینگو است. یاماتو تاکرو همچنین به لحاظ قیاس با جودیت کتاب مقدس نیز در ادبیات یهود قابل شناسایی است. یاماتو تاکرو با پوشیدن لباس یک زن خدمتکار به دشمنش رهبر کوماسوها نزدیک میشود و او را چاقو میزند و میکشد، همانطورکه جودیت زن یهودی، به عنوان معشوقه به بستر هولوفرنس فرمانده ی آشوری راه می یابد و او را میکشد. از طرفی یاماتو تاکرو به دلیل داشتن شمشیری جادویی، با شاه آرتور نیز قابل قیاس است ولی در داستان هایش تا حدودی بازتاب رابطه ی پیچیده و متناقض عیسی با یوحنای تعمیددهنده یا یحیی را نیز میتوان یافت. این تعمید عیسی توسط یحیی است که تقدس او را اثبات میکند ولی از طرفی یحیی به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح است و پیروانش از دید مسیحیان در زمره ی گمراهانند. عیسی و یحیی توی یک خانه و از دو خواهر به دنیا آمده اند و یک زوج دوقلویند شبیه به رمئوس و رومولوس بنیانگذاران رم. میتوان منشا واحد نام های جغتای و اوگتای را نیز سبب تکرار این دوقلو در خاندان چنگیزی یافت. اوگتای که کوچکتر است به جای جغتای به حکومت میرسد، درست مثل عیسی که از یحیی کوچکتر است. رابطه ی برادری خراب شده بر سر مذهب را در مورد یاماتو تاکرو و برادرش اوسو نیز می یابیم. یاماتو تاکرو به سبب کشتن برادر بزرگش اوسو از سوی پدرش امپراطور کیکو طرد میشود، داستانی یادآور قتل رموس توسط برادرش رومولوس. به نظر میرسد نام اوسو در نام بربرهای شرقی ایسه که دشمنان یاماتو تاکرو هستند تکرار میشود و عجیب این که یاماتو تاکرو برای غلبه بر ایسه به معبد مقدس آنان میرود و درآنجا از کاهن معبد برکت می یابد و همین کاهن است که شمشیر جادویی یاماتو تاکرو را به او میدهد. این باز صحنه ی تعمید مسیح توسط یحیی را به یاد می آورد. یاماتو تاکرو در علفزاری به خواب رفته بود که توسط بربرها محاصره شد. آنها علفزار را به آتش کشیدند ولی شمشیر یاماتو تاکرو آتش را به طرف خودشان برگرداند و آنها را سوزاند. مرگ یاماتو تاکرو نیز در اثر جا گذاشتن این شمشیر بود. او زمانی که شمشیرش را به همسرش سپرد در دامان یک کوه با خدایی در هیبت یک مار سفید و به قولی یک گراز سفید روبرو شد. کمی بعد، ابر و مه و باران و طوفان درگرفت. یاماتو تاکرو به شدت بیمار شد و از راه رفتن ناتوان گردید و کم کم از احساس جنون درگذشت. شاهزاده یاماتو تاکرو پس از مرگ به پرنده ای سفید تبدیل شد و پرواز کرد و قبل از ناپدید شدن در سه جا فرود آمد و در آن سه جا سه معبد برای او ساختند. این رستاخیز او پس از مرگ باز تکرار رستاخیز مسیح است. از طرفی خدای قاتل یاماتو تاکرو در ظاهر یک مار، یاماتو تاکرو را تکرار ژاپنی "لیو بانگ" بنیانگذار امپراطوری هان در چین نشان میدهد. لیو بانگ معروف به گائو زو، با برادرانش در جنگل به ماری عظیم برخورد و اراده کرد با شمشیر او را بکشد. مار گفت اگر به سرم ضربه بزنی، سرت را نیش میزنم و اگر به دمم ضربه بزنی، تهت را نیش میزنم. لیو بانگ شمشیر را به میان مار فرو کرد و مار در لحظه ی مرگ گفت «پس وسطت را نیش میزنم.» و این وسط، میانه ی سلسله ی لیوبانگ یعنی سلسله ی هان بود که در میانپرده ای از سقوط موقت، وانگ مانگ غاصب، مدتی امپراطوری را به خود منتقل کرد. اگر کل بدن این مار را با تمام خطراتی که امپراطوری هان را تهدید کردند، مقایسه کنیم، سر این مار که آن را اداره میکند، شیان یو خواهد بود: اشرافزاده ی دلاوری که با لیوبانگ در ساقط کردن سلسله ی چین شرکت کرد ولی به سرعت دشمن او شد و وقتی که از لیو بانگ که یک فرد عامی روستایی بیش نبود شکست خورد از غصه خودکشی نمود. در تاریخ ژاپن، ماساهیرا از لیوبانگ، الگویی برای ماساکادوی شورشی ساخت و به او گفت: «میل به پیروزی در نبرد حتی به ارتش گائو زو هم کمک کرد.» اتفاقا املاک ماساکادو در محل کشته شدن ماری وحشتناک قرار داشت که مرزهای 9گانه را تهدید میکرد و تشبیه دشمن به مار برای خاندان او تازگی نداشت. با این حال، در متون ژاپنی، بارها شکست ماساکادو از قوای دولتی ژاپن را به شکست چی یو از هوانگ دی اولین امپراطور چین تشبیه کرده اند. چی یو که یک بربر و از این جهت قابل مقایسه با لیو بانگ عامی در مقابل شیان یوی اشرافی بود، در ادبیات ژاپنی یک غول شناخته شده است. در مقابل، هوانگ دی نام ستاره ی قلب الاسد در صورت فلکی اسد است که در چین، اژدها نامیده میشود و تشبیه امپراطوری چین به اژدها به آن برمیگردد؛ نقش مایه ای مرتبط با ماری که با مرگ یاماتو تاکرو مربوط است. جالب این که مرگ ماساکادو درست مثل مرگ یاماتو تاکرو –نسخه ی ژاپنی لیو بانگ- همراه با تغییرات آب و هوایی ناگهانی بود. تغییر مسیر یک باد شدید، سبب شکست ارتش بزرگ ماساکادو شد. یکی از دلایل مقتول شدن ماساکادوی شکست ناپذیر این بود که ماساکادو مورد اصابت چند تیر نامرئی الهی قرار گرفت. سر او را بریدند و به پایتخت ژاپن بردند. اما سر او پرواز کرد (باز هم یادآور زنده شدن یاماتو تاکرو و مسیح) و به محل بندر ادو رفت و درآنجا دفن شد و این ادو همان جایی است که بعدا تبدیل به توکیو پایتخت ژاپن میشود. جسد بدون سر ماساکادو در جنگلی که در آن به قتل رسید باقی ماند و مجددا زنده و محکوم به درد کشیدن ابدی در جنگل گردید. این قطعه انسان را به یاد ضحاک در شاهنامه می اندازد که در کوه دماوند زنجیر میشود و عذاب میکشد.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p79-86

به نظر میرسد علت این که در ژاپن، ارض موعود به کره منتقل میشود، به سبب باور به این است که با توجه به توسعه ی نور از سمت اروپا، کره قبل از ژاپن تاریک، زیر گنبد آسمان قرار گرفته و روشن شده است، همانطورکه فلسطین شام هم نسبت به قبط تطبیق شده با مصر تورات، ارض موعود است چون نور به آنجا قبل از افریقا رسیده است. جینگو نسخه ی بومی موسی یعنی اوجین را به دنیا می آورد، آن هم سه سال بعد از مرگ شوهرش. روشن است که اوجین، نوه ی یاماتو تاکرو نیست و درواقع نسل حاکمان یاماتو از بین رفته است. این میتواند در حکم مرگ یاماتو تاکرو یا مسیح توسط نسخه ی بومی یهودیت در ژاپن باشد. یادمان باشد که مسیحیان قدیم، وقتی یهود را به کشتن عیسی متهم میکردند، فرض کرده بودند که عیسی یهودی نیست و احتمالا اشتباه هم نمیکردند. عیسی فقط بعد از آن یهودی شد که یهود او را کشتند و به خدایی پذیرفتند، درست مثل پرستش شاهزاده ی دشمن جینگو به دستور جینگو. این شاهزاده درست به اندازه ی همکارش، انعکاسی از تموز یا آدونیس بود و یهوه هم به نام آدونا یا پروردگار ما خوانده میشده که همریشه با نام آدونیس است. منتها یهوه یک آدونیس مرده و خالی شده از روح راستین خود بود و عیسی هم تجسم انسانی یهوه به شمار میرفت. علت این که مار سفید داستان یاماتو تاکرو در کتاب کوجیکی جای به یک گراز سفید میدهد نیز این است که قهرمان، نسخه ی ژاپنی آدونیس درو شده توسط گراز است. بیخود نیست که عیسی از نسل داود خوانده شد. چون سقوط شائول توسط داود، خود، به معنی تغییر مسیر یهودیت ازجمله با مسیحی که از صلب داود می آمد بود. معادل این سقوط، همانطورکه دیدیم، شکست هارولد شکست ناپذیر در انگلستانی بود که از طرف کل اروپا علیه نورمان های شمالی بسیج شده بود. توجه کنید که نورمان ها از اسکاندیناوی یعنی جایی می آیند که محل طولانی ترین شب های تاریک زمستانی است و احتمالا نقش مهمی در تخیل دوران محدود بودن آسمان در اروپا داشته است. به همین دلیل است که ئاسکاندیناوی، به صورت آخرین حد کفر در اروپا و قلمرو مردم دیوسیرتی ملقب به وایکینگ تخیل شده است. اما اصل فکر محدود بودن آسمان، به ترکیب خاطرات یک فاجعه ی کیهانی با داستان های حول هبوط بشر از بهشت برمیگردد، همان فاجعه ای که میتواند به خاطره ی روزهای تاریک عصر جینگو مشروعیت بخشیده باشد.

در باورهای اختری قدما، مسئول خورشید، سیاره ی زحل بود و تصویر کلی از حدود تاثیر خورشید هم به حدود اثرگذاری زحل وابسته بود. در اساطیر رومی، ساتورن یا کرونوس که موکل زحل بود، صاحب عصری طلایی بود که با دوران اقامت آدم و حوا در بهشت بنا بر روایات عبری مقایسه میشد. هر دو بهشت توسط ژوپیتر یا زئوس که همان یهوه خدای یهود است خاتمه یافتند. در مورد آدم و حوا صحبت هایی درباره ی سقوط آنها از آسمان به زمین وجود داشت. بعضی سعی کردند این را به فرود آمدن انسان همراه یک شهابسنگ از آسمان به زمین تفسیر کنند. این شهابسنگ میتوانست سیارکی عظیم باشد که از سمت زحل می آید و شاید اصلا بخشی از یک کرونوس متلاشی شده توسط پسرش زئوس باشد. آن وقت، سیارک خود کرونوس هم بود که علیه پدرش اورانوس یا آسمان طغیان کرده بود. آدم ها نخست در این سیارک که منطقه ی تحت اداره ی خورشید را نشان میداد سوار بودند و وقتی با آن به زمین افتادند محدوده ی خورشیدی توسعه یافت. شهابسنگ هایی که در آسمان دیده میشدند به مارهایی آتشین نیز تشبیه میشدند. بنابراین میشد کرونوس سقوط کرده را با یک مار یا اژدها جایگزین کرد که آدم ها داخل شکمش بودند. افسانه های حول عوض شدن جای شرق و غرب در یک فاجعه ی کیهانی، میتواند بیانگر تخیل عامیانه ی وضعیتی باشند که در آن، یک هیولا پس از سقوط، سر و ته شده و آدم ها هم درون او در وضعیت وارونه ای قرار گرفته باشند. یک مار، عامل سقوط آدم و حوا به زمین بود و آن دو با تبعیت از مار در خوردن میوه ی ممنوعه، از جنس او شده بودند. مار را در مسیحیت شیطان میشناسند و نام ساتورن نیز با satan به معنی شیطان هم آوایی دارد. سیارک مزبور علاوه بر مار، همچنین میتواند آلت جنسی اورانوس هم باشد که کرونوس از آن بیرون آمد ولی در زمان سرنگونی پدرش همان را قطع کرد. یعنی ساتورن آلت جنسی آسمان نیز هست که از آن جدا شده تا در هبوط به زمین، به جای آن، نسل تولید کند و خلقت رقم بزند. از کف کردن آلت جنسی قطع شده ی اورانوس که به دریا فرود آمد، آفرودیت یا ونوس موکل سیاره ی زهره خلق شد. دراینجا تشبیه زمین به دریا و دمیدن روح مادینه از آن به یک عضو ذکر، مشخصا زمین را با تهاموت الهه ی دریا و مادر خدایان در اساطیر کلدانی برابر میکند. در اساطیر یونانی، مادر خدایان گایا الهه ی زمین و همسر اورانوس است و فرود آلت جنسی اورانوس به دریا مطابق آمیزش جنسی اورانوس و گایا است که در آن، گایا با تهاموت و اورانوس با آپسو شوهر تهاموت جایگزین شده اند. همانطورکه اورانوس توسط کرونوس سرنگون شد، آپسو هم توسط همتای کرونوس یعنی حئا خدای کلدانی زحل سرنگون شد و این سبب شورش تهاموت و وقوع بی نظمی گردید تا این که حئا مردوخ را آفرید و او تهاموت را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید. بی نظمی در عبری با گهنوم یا جهنم ارتباط برقرار میکند که خود همان گیهان یا گیان یا کیان از ریشه ی "گی/کی" به معنی زمین است که اتفاقا ریشه ی نام گایا نیز هست. زمین پس از بی نظمی، زمین ایدئال حئا است که همان رئا دیگر الهه ی زمین یونانی معادل خواهر و همسر کرونوس است. حئا خدای آب ها است و اولین سکونتگاه بشری، اقامتگاه او بر بستر آب ها موسوم به اریدو بوده است. نامجای اریدو تلفظ دیگر لغت "ارض" یا "آرتس" یا earth به معنی زمین است. دلیل این داستانپردازی ها به ارتباط درک شده ای بین شهابسنگ ها و زحل مربوط میشود. وشخسویاتسکی دانشمند روس نشان داده است که در اطراف زحل، مجموعه ای از خرده سیارک ها وجود دارند که هر از گاهی به صورت شهابسنگ به سمت زمین حرکت میکنند و این خرده سیارک ها نتیجه ی انفجارات سیارات زحل و مشتری میباشند. "سوما چی ین" مورخ کلاسیک چینی نوشته است که سیاره ی مشتری «اگر در جای درست خود قرار بگیرد»، میتواند باعث ایجاد شهابسنگ شود. در بعضی روایات خاخامی، دو شهابسنگ از سمت زحل باعث وقوع سیل نوح شدند. ارتباط کرونوس خدای زحل با باران ها و سیل ها بارها در نوشته های نویسندگان یونانی مطرح شده است. یونانیان تصور میکردند اگر زحل در برج دلو قرار بگیرد، باعث ریزش باران و سرد شدن هوا میشود. لوکان، باران داستان دیوکالیون که به نسخه ی یونانی سیل نوح منجر گردید را کار کرونوس خوانده است، درحالیکه بروسوس، نوشته است که کرونوس، خیسوتروس (دهمین شاه کلده و معادل بابلی نوح) را از وقوع چنین سیل و طوفانی مطلع کرد.:

“in the beginning”: imanuel velikovsky: part2: sect5,6

در اساطیر اکدی، عامل وقوع سیل، انلیل حاکم زمین است که قصد نابود کردن انسان ها را دارد ولی حئا که دوستدار انسان ها است بنده ی مخلصش اتراهاسیس را از موضوع مطلع میکند و با کشتی اتراهاسیس، بشر و دیگر موجودات از نابودی نجات می یابند. در اساطیر هندی، این، خدای ویشنو است که به شکل یک نیم ماهی موسوم به متسیه در جایگاه حئا قرار میگیرد و انسان ها را آگاه به ساختن کشتی میکند. ازآنجا که "لوکشوارا" لقب ویشنو تبدیل به "آوالوکیتشوارا" نام یک بودیستوای محبوب بودایی شده است، آوالوکیتشوارا ویژگی های خدای ماهی را از متسیه جذب کرده است بطوریکه کوه پوچارا در هیمالیا را هم "مکه لوکشوارا" مینامند و هم "مکه پوچارا متسیه". خدای نیم ماهی معروف در یونان، نرئوس خدای رودخانه ها است که کارکردی مشابه با حئا دارد و در رومی، «ژوپیتر مریاموس» یعنی زئوس رودخانه ها خوانده میشود. نام نرئوس از لغت سامی "نهر" به معنی رودخانه می آید و این لغت هم در نامیده شدن بین النهرین به "ناهاریم" آشکارگی دارد و هم در نام "نیل" یا "نیلوس" برای رود بزرگ مصر، چون "نیل" تلفظ قبطی لغت "نهر" است. خدای رود نیل، "آپی" یا "هاپی" نام دارد و به شکل مردی دوجنسه دیده میشود. نام این خدا از لغت "آپ/آب" به معنی رطوبت می یابد و منشا گرفته از «اب» به معنی پدر است. ممکن است نام «آپیس» تجسم ازیریس خدای خورشیدی به شکل یک گاو، با نام آپی ارتباط داشته باشد. ازیریس نسخه ی قبطی دیونیسوس خدای یونانی است و زمانی مرکز پرستش دیونیسوس در جزیره ی دلفی بوده که مرکز پرستش آپولو نیز تلقی میشود. دلفی چون جزیره است، مثل نیلوفر آبی است که هارپوکرات یا هورس کودک شکل روی آن مستقر است و بچه گونگی ظاهر آپولو وامدار این خدای کودک گون است. آپولوی این جزیره به فرم ماهی، نهنگ و دیگر موجودات دریایی در می آمد و در این حالت، دلفینوس یعنی اهل دلفی نامیده میشد. این کلمه دو پهلو بود و میتوانست به دو بخش "دلف" (ناف) و "فانس" (خدای خلقت) تقسیم شود چون دلفی ناف زمین به کنایه از مرکز آن تلقی میشد. به هر حال، این ترجمه در تصویر برآمدن برهما (خدای خالق هندو و مابه ازای فانس) از نیلوفر آبی ای که از ناف ویشنو خوابیده روی آب های سیل رشد کرده است، انعکاس یافته است. ویشنو در این حالت، نارایانا نامیده میشود که یک لغت دیگر برآمده از کلمه ی "نهر" است. در رودس که مرکز پرستش هلیوس کوروس شکل دیگر آپولو بود، مقدس ترین جزیره، نیمفیا بود که در آن، نیمفوس خدای نیلوفر آبی در قالب سه نیلوفر آبی به کنایه از گذشته، حال و آینده پرستش میشد. این سه نیلوفر آبی با سه چشم زئوس تریوپس (زئوس سه چشم) و هلیوس تری اوکولوس (هلیوس سه چشم) قابل تطبیقند و در هر دو مورد، یکی از معانی سه چشم، سه زمان است. نکته این که کرونوس نیز خدای زمان و از این جهت اسما همان "زروان" خدای زمان در بین النهرین است که متشبه شدن یهوه به شیر هم یادگار او است چون شیر، حیوان خورشید است و خورشبد با حرکت در آسمان، زمان را به پیش میبرد. از این جهت، زمان به شیری تشبیه میشود که برای پیش رفتن، همه چیز را سر راهش میخورد. مسیر خورشید از توی دایره البروج میگذرد که حلقه ای بودنش، به اوروبوروس یعنی ماری تشبیه میشود که به جای زمان با تغذیه از خودش گرد میشود. ترکیب شیر و مار، اژدها را میسازد و تصویر اژدهای چینی در ابتدا از ترکیب شیر و مار شکل گرفته است. در فستیوال سال نو چینی، به مناسبت تغییر سال، رقص های شیر و اژدها برگزار میشود و جوانانی که در لباس این هیولاها رفته اند، در سر راهشان گاهی بچه ها را به داخل دهان هیولا میکشیدند و پس از این که مردم سر صحنه، اعوجاج هایی را زیر لباس جانور مشاهده کردند، بچه از دهان حیوان به بیرون برگردانده میشد. علت ارتباط شیر و اژدها با زمان است و زمان، با تبدیل کردن کودکان به افراد بزرگسال، کودکی آنها را میخورد. این میتواند دشمنی قهرمان خورشیدی با مار و اژدها را نیز توضیح دهد، چون قهرمان خورشیدی خدایی است که میتواند در طول زمان و با خروج از کودکی آغازینش، معنایش عوض شود.:

“animal theophanies of the hidden god”: david Sherman: radha name: 19/5/2023

طبیعتا یکی از دلایل معادله ی مار با تاریکی و شیاطین، این است که تغییر زمان با جایگزینی روز با شب بهتر به چشم می آید و شبانه روز، مبنای اصلی حساب زمان است. اگر بخواهیم این را در تاریخ بازسازی کنیم، باید تمدن درخشانی را به جای روز قبلی در نظر بگیریم که با بلایای فیزیکی یا حمله ی بیگانگان و به قدرت رسیدن جاهلان، دچار سقوط به یک شب تاریک انحطاط شده و اکنون با تمدن مدرن، در حال طلوع دوباره ی خود و درصدد بازگشت به دوران طلایی خود است. مثلا در مورد ژاپن، ماساکادو به عنوان همتای یاماتو تاکرو پس از قتل به ادو می آید که تمدن مدرن ژاپن از پایتختش توکیو به آنجا منتقل میشود. در ایران، تهران منشا تمدن مدرن از منطقه ی دماوند برمیخیزد که محل زندانی شدن همتای شاهنامه ای ماساکادو یعنی ضحاک تصور میشد. دولت ضحاک یک دولت بی طبقه و ضد اشرافی بود که با عامی گرایی، اخلاقیات وضع شده از سوی حکام سابق را نابود کرد بطوریکه در دوره ی او:

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

در تمام این نوع بازسازی ها، فرهنگ و سنت رایج تا آن زمان، وارداتی و غیر ملی و صرفا به همین خاطر، دورانداختنی تلقی میشود. این ادعا را تمام کشورهای امروزین دارند و همه شان هم در ادعای خود، مدل تمدن غرب را کپی میکنند که در آن، تمدن باشکوه یونان و روم، با هجوم بربرهای شمالی و سلطه ی مسیحیت یهودی تبار، دچار انحطاط شدید به آنچه «قرون تاریک» نامیده میشود میگردد و پس از تجربه ی اختناق قرون وسطی، با کشف دوباره ی منابع یونان و روم باستان، چراغ آگاهی را به دست میگیرد و به پیش میرود. نکته ی جالب این است که دراینجا آغاز یونانی اروپا جانشین بهشت کتاب مقدس شده است.

در ادبیات یهودی، یونانیان، فرزندان یاوان پسر یافث هستند. یافث به صورت یاپتوس در ادبیات یونان تکرار و گاهی قدیمی ترین انسان خوانده شده تا بیان شود اروپا قبل از او خاطره ای از تمدن نداشته است. نام الیشع پسر یاوان نیز با "هلاس" دیگر نام یونان که یونانیان به نامش هلنی خوانده میشوند مرتبط شده است. تئوفیلوس گیل، این نام را علاوه بر هلاس، به دشت های الیسی ربط میدهد که نسخه ی فنیقی باغ عدن یهود است، همچنین باغ های آدونیس که درخت مقدس آن، معادل درخت حیات در باغ عدن یهود است. به نظر او عرفان الئوسی که به اورفئوس نسبت داده میشود، از همین الیس می آید. اورفئوس، تصویری اخلاقی و درست از دیونیسوس به یونانیان معرفی کرد و به سبب همین اخلاق گراییش توسط مئنادها یا زنان مجنون همیشه مست کاهنه ی دیونیسوس متعارف در آن زمان، تکه تکه شد. کارون، اورفئوس را شاگرد لینوس فنیقی دانسته که سیستم آموزشی فنیقی را به یونان آورد. لینوس به معلمی هرکول کودک هم برگزیده شد ولی هرکول، لینوس را با پرتاب میز تدریس به روی او کشت. بعضی یونانیان، هرکول را همان هرکول صور یعنی ملقارت خدای نگهبان آن شهر فنیقی شمرده اند که به همراه کلنی های فنیقی، در تمام سواحل اروپا و افریقا شعبه زد و ازاینرو گیل معتقد است افسانه ی مزبور، میتواند ردی از گسترش اخلاقیاتی نزدیک به اخلاق یهودی توسط فنیقی ها در اروپا در خود داشته باشد، بخصوص که هرکول در افریقا به دامادی افرا پسر ابراهیم از قطوره درآمده بود و یهودی ها هم خود را دنباله ی ابراهیم میشمردند. ماجراجویی های فنیقی ها در راه تاسیس این کلنی ها همچنین با سفرهای کادموس فنیقی بنیانگذار الفبای یونانی قابل مقایسه است که بعضی مردم، او و همسرش هارمونیا را در قالب دو مار میپرستیدند. نقش مار دراینجا میتواند به نسبت داشتن نام هارمونیا با کوه هرمون محل فرود آمدن فرشتگان هبوط کرده یا شیاطین در منطقه ی فنیقیه برگردد و این که شیاطین به مار تشبیه میشوند. سقوط این شیاطین به صورت انسان ها از بهشتی که میتواند همان دشت های الیسی باشد به گستره ی تمدن فنیقی که تمام مردم اروپا را در بر میگیرد، سقوط آدم و حوای منفرد در باغ تورات را به حد سقوط ارواح همه ی انسان ها از بهشت در فلسفه ی افلاطون رساند. افلاطون جهان مادی را توهم میدید و به پوچ بودن زندگی مادی و محکوم بودن انسان به گذراندن دوره ی مجازات خود در آن تاکید داشت و در این قضیه کاملا تحت تاثیر فیثاغورسیسم بود. زیربنای فنیقی فیثاغورسیسم کاملا یهودی است و به انکار هر گونه امکان یافتن تقدس و ماوراء الطبیعه در موجودات مادی توسط شریعت یهود وابسته است. اما افلاطون به این حد متوقف نمیماند و بحث امکان نجات از این شرایط با کمک گرفتن از خدایی در خارج از این جهان را مطرح میکند. سرانوس، نظریه ی افلاطون را بسیار نزدیک به فلسفه ی تثلیث مسیحی میبیند و حدس میزند هر دو برگرفته از یک تثلیث قدیمی تر فنیقیند. اما کشیش ها بر آن بوده اند که گفتارهای افلاطون با وام گیری های کسانی چون پروکلوس و پورفیری از مسیحیت، تحریف شده است. جاستین شهید معتقد بود که بت پرستان تحت تاثیر شعرایند و شعرا از الهامات شیاطین تبعیت میکنند، پس ممکن است شیاطین با علم به این که در آینده مسیح با معجزات خاصی خواهد آمد، بعضی داستان ها و نشانه های مسیحیت را به کفار تلقین کرده باشند و مثلا تولد مسیح از باکره را پیشتر به داستان تولد پرسئوس از باکره تبدیل کرده باشند و زنده شدن مرده توسط مسیح را پیشتر در زنده شدن مرده توسط اسکلپیوس قصه کرده باشند و دیونیسوس را مسافری خرسوار تجسم کرده باشند چون مسیح سوار بر خر به این سو و آن سو میرفت. از دید کشیش ها فلسفه ی افلاطون هم میتوانسته جزو این پیشگویی های شیطانی با تقلید از فلسفه ی تثلیث بعدی خداوند باشد.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book3: ch1,2,4,5

تبدیل بهشت آسمانی فنیقی از دشت الیسی به هلاس، آن را به یک بهشت زمینی تبدیل کرده که با زیربنای فلسفی قبلی آن درباره ی محل مجازات بودن زمین برای ارواح هبوط کرده نمیخواند.پ و البته وقتی این تناقض را با برگرداندن بهشت به قلمرو ارواح افلاطون برطرف کنیم، دیگر ایجاد بهشت در زمین معنی نخواهد داشت. ظاهرا زمینی کردن بهشت با تبدیل آن به یونان و روم باستان، کلا کار اومانیسم رنسانس است که فکر میکرد میتوان دوباره یک بهشت را روی زمین ایجاد کند. این یک اشتباه بود، ولی تا حدودی اشتباهی لازم بلکه کمی امکانات تمدن انسان ارتقا یابند. اما کسانی که این اشتباه را جا انداختند ظاهرا چندان افراد خیرخواهی نبودند. این را از بقیه ی صحبت گیل در فصل ششم کتابش میفهمیم. وی مینویسد که بحث آمدنت ارواح از جهانی دیگر و بازگشتشان به آن جهان پس از مرگ انسان، یک بحث جهانی در میان انسان ها است و به هیچ وجه اختراع افلاطون نیست، چنانکه کشیش های اروپایی ها هم آن را به کرات در میان سرخپوستان امریکایی یافته اند. اما افلاطون موضوع غریبی را پیش میبرد که در آن، کاملا تحت تاثیر سولون است. یک کان قبطی به سولون گفته بود شما یونانی ها ملت جدیدی هستید و هیچ خاطره و سنتی از گذشته ندارید؛ قبل از شما ملت های کهنی بودند که در اثر بلایای آب و آتش نابود شدند. این حرف ها به شدت یادآور طوفان نوح و عذاب قوم لوط با آتش در تورات است. حالا این را مقایسه کنید با ایده ی افلاطون درباره ی آینده ی جهان که در دنیبا تنها مشابه دیگرش داوری الهی خدا در زمین در آخرالزمان در اعتقادات پیروان موسی است. افلاطونی ها معتقد بودند برای این که خدا به زمین بیاید و حکومت کند، باید دنیا پر از گناه و چندپارگی و اجحاف انسان ها در حق هم شود بلکه خدا خودش برای برگرداندن نظم در زمین، بر آن فرود بیاید، ایده ای که اوزیبیوس، آن را پیرو تقلید افلاطون از یهودیت میشمرد.

حالا فرض کنید که این ملت یونان تازه کار پس از سپری شدن فجایع جهانی، نه یک ملت باستانی بلکه یونان و روم اختراع شده در اومانیسم رنسانس است که قرار است الگوی اروپای مدرن شود. آن وقت، انحطاط پس از نابودی بهشت میشود جهان تبدیل شوند به مدرنیته به جای شب پس از پایان روز، و روز بعدی میشود خدایی که از انحطاط شیطانی آن به خشم آمده است و میخواهد بر زمین تجلی کند؟ آیا وقتی عدم وجود خدا را دروغ مصلحتی آدم هایی که از سر دوست داشتن مردم آنها را خلافکار و پلید میکنند تا خدا هبوط کند، بشناسیم، میتوانیم به این فکر نکنیم که فرود خدا بر زمین، یک «دروغ مصلحتی» دیگر باشد؟

مطلب مرتبط:

دیائوچان: نسخه ای چینی از ملکه ی یهودی پارس

قدیس های تاجر: از چین مارکو پولو تا اروپای اسلامی دیویند اوینگ

نویسنده: پویا جفاکش

این تصاویر عجیب، به مراسم افتتاحیه ی المپیک لندن در سال 2012 تعلق دارند و یک بیمارستان کودکان را نشان میدهند که شیطان بزرگی از آسمان بر آن فرود می آید و به دنبال این اتفاق، حاضران میرقصند. در آن زمان، کسی از این تصاویر چیزی نفهمید و فقط حدس هایی درباره ی ارتباط اولیه ی پزشکی با جادوگری و تسخیر جن زده شد بی این که معلوم شود این چه ربطی به یک فستیوال جهانی دارد. ولی بعد از نزول کورونا از ابتدای یک سال اسطوره ای دیگر یعنی 2020 نظریه های توطئه، آن را به طرح ریزی تغییر نژاد مردم به سمت شیطانی شدن از طریق روش های درمانی تعبیر کردند. این فکر پس از آن ایجاد شد که کسانی که واکسن کورونا به خود تزریق کردند به این نتیجه رسیدند که در افزایش احساس ضعف و بی حالی و کم نیرویی با هم مشترکند و عقیده به تحقق پیشگویی رودلف اشتاینر درباره ی تضعیف یک چاکرای بدن با واکسن به وجود آمد، چاکرایی که نور و انرژی را از فضای بیرونی میگرفت و باعث تقویت بدن میشد. البته بحث های مربوط به چاکراها به شدت ماوراء الطبیعی هستند و نباید آنقدرها به زندگی مادی روزمره مربوط به نظر برسند مگر این که بخواهید نمایش المپیک لندن را تعبیر به جانشینی نیروهای الهی با نیروهای شیطانی کنید، نیروهایی که معمولا دشمن بشر تلقی میشوند. شیاطین در درجه ی اول، دشمن آرامش و امنیت مردم بودند و به همین دلیل بود که مردم، قلب را به جای مغز، مرکز احساسات میدانستند چون بر اساس تجربه فهمیده بودند در اثر افزایش استرس و اضطراب، احتمال افزایش سکته ی قلبی وجود دارد. آدم مومن آرامش داشت چون قلبش به جای شیطان سکونتگاه روحی بزرگ و در ارتباط با خدا بود؛ و آدم بی عاطفه را بی قلب یا دارای قلبی از سنگ میشناختند چون نمیتوانستند باور کنند با وجود انجام کارهای شیطانی، اینقدر آرام و بی استرس به نظر میرسد. بر اثر مشکوک بودن طبیعی جلوه دادن جانشینی خدای آرامش بخش با شیطان استرس زا است که فرود شیطان مراسم به بیمارستان کودکان جلب توجه میکند چون در این فاصله، کتاب و مجموعه ی تلویزیونی "مواد تاریک او" حول آماده سازی راه برای پذیرش عمومی شیاطین به لحاظ عمومی برجسته شده بود. در این داستان، هر کسی یک شیطان با خود دارد و این، با نقل قول دافنه کین –بازیگر لیرا، خواهرزاده ی لرد آزریل (عزرائیل، فرشته ی مرگ) و شخصیت اصلی فیلم- عجین میشود که میگوید: «شیطان، بخش عاقل تر و مسئولیت پذیر شما است... شیاطین کودکان میتوانند شکل خود را تغییر دهند اما در دوران بلوغ، به شکل دائمی قرار میگیرند.» پس قرار است شیطان های متغیر کودکان، همه به یک شیطان واحد تبدیل شوند که به لحاظ عمومی بودن و ضرب شدن در همه ی نسل آینده، طبیعتا ابعاد این شیطان نیز بسیار عظیم است.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p1

پیش ذهنیتی که این افکار را حتی در غرب آماده ی پذیرش تصور نوع خاصی از اصلاح ژنتیکی با واکسن میکند، مرتبط با این واقعیت تجربی است که کودکان بیش از بزرگسالان آماده ی دستکاری ذهنی و طبیعی دیدن مسائل ناخوشایند برای نسل گذشته در خود هستند و این تجربه خود را با یک درک عمومی از عادی شدن مسائلی که سابقا شیطانی تلقی میشدند و در نسبت مستقیم با سکولاریسم و خدازدایی از جامعه به نظر میرسیدند کوک کرده است. جهان موسوم به غرب، اصرار زیادی دارد که دین را یک برسازه ی خرافی شرقی تلقی کند و هرآنچه ضد دینی است را قهرمانانه بنمایاند و این را در ارتباط مستقیم با رستاخیز علمی غرب بشناساند. پس تعجبی ندارد که به نظر برسد پزشکی و شیطان دارند به هم گره میخورند، چون هر دو علیه خدای مسیحیت قیام کرده اند و به نظر میرسد تاریخ هم با آنها شریک شده است وقتی ادعا میکند «خدا» فقط مال یک قوم بدبخت و احمق در بیابانی در فلسطین بوده که فقط از سر شوخی روزگار و دلخوشی یک امپراطور خرافاتی به نام کنستانتین کبیر به آن، به یک دین جهانی تبدیل شده و تکامل غرب را هزار سال به تاخیر انداخته است. ولی اینطور هم نیست که آنچه به وجود آمده، اشتباه یک قوم من در آوردی باشد. چون نمادهای غربی در آرم های سلطنتی نیز به جهان گرا بودن ایدئولوژی خود اعتراف میکنند و همین نمادها، به جمع مذهب و حکومت زمینی در ایدئولوژی مزبور واقفند، نمادهایی که به واسطه ی ارتباط خود با بابل، بر جادویی و جن باور بودن برداشت خود از مذهب نیز اصرار دارند. در این ایدئولوژی، جن ها معادل فرشتگان هبوط کرده ی یهودیتند که هم جهنمیند و هم تمدن به انسان میدهند.

در کتاب دانیال، نماد بابل، شیری با بال های عقاب است و یادآور به نماد متداول شیردال در مغربزمین با ترکیب ظواهر شیر و عقاب/کرکس است. عقاب، شکل آسمانی سلطان حیات وحش زمین یعنی شیر است. آسمان نماد مذهب است و زمین نماد جهان مادی. روحانی، رهبر مذهب است و شاه رهبر امور مادی. اما وقتی حکومت خودش بخشی از مذهب را تشکیل میدهد تصویر عقاب دو سر روم مقدس مسیحی را میسازد. سپس دوگانه ی مذهب و حکومت، تصویر دوگانه ی روح آسمانی و جسد زمینی را میسازد. لغت "رش" به معنی رئیس و حاکم، با لغت کلدانی "لش" به معنی جسد مرتبط است و البته لغت "رش" در عبری معنی شرارت نیز میدهد. دوگانه ی روح و جسد، دوگانه ی حیات و ممات را میسازد که رنگ های نماد آنها در ادبیات کلدانی، به ترتیب سبز و سیاه هستند. هر دو رنگ، به طرزی به شدت نمادین در تصویر رسانه ای انقلاب ایران جمع آمدند و آن انقلاب، حکومتی را ساخت که شعار بازگشت اتحاد حکومت و شریعت را میداد. دراینجا حکومت به صراحت تصویری مرگ آمیز و تاریک دارد که با تاریکی شب و درون قبر قیاس میشود. سر تاریک عقاب دو سر رومی در شب جای به پرنده ی شکاری شب یعنی جغد میدهد. ترکیب جغد و عقاب در «جغد عقابی» جمع میشود که در لاتین، «بوبوس اسکلافوس» نامیده میشود. اسکلافوس هم مرتبط با آکیلا به معنی عقاب است و هم شبیه به نام اسکلپیوس خدای درمان که صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا را در بالای صورت فلکی عقرب و روح آن صورت فلکی نشان میدهد. در قدیم، دو کفه ی ترازوی صورت فلکی میزان یا ترازو، دو چنگال عقرب تلقی میشدند و نام های آشوری "زابانیتوم" و عربی "الزبانه" برای صورت فلکی میزان، معادل لغت کلدانی "زبنه" به معنی چنگال هستند. میزان دراینجا همان تعادل حوزه های حکومت و مذهب یا حیات و مرگ را نشان میدهد.:

“1543 world map by guillaume brouscon”: korben dallas: stolen history: apr 26, 2021

موضوع بازگشت ترکیب حکومت و مذهب که اصرار وجود دارد ایران انقلابی و نه اسرائیل نماد آن باشد، در برداشت اشتباه و محدود از آن بسیار بالا است. در عین حال، شاهدیم که تلاشی برای غیر شرقی و غیر اسلامی تعریف کردن جمهوری اسلامی ایران برای خنثی کردن این تعریف وجود دارد، ازجمله در نوشته های دیوید اوینگ جونیور که رهبران انقلاب ایران را اسب های تروآی حکومت غربی برای ایجاد حکومتی ظاهرا ضد غربی میداند که با ترکیب سوء مدیریت و فحش دادن لاینقطع به امریکا و اسرائیل، ایرانی های به شدت دشمن امریکا و اسرائیل را تبدیل به علاقه مندان به امریکا و اسرائیل و وادار به جذب کردن شیوه های زیست انشایی امریکا کند و این درحالیست که همین آقای اوینگ مرموز، منشا تمدن اروپا و حتی مذاهب یهودیت و مسیحیت را اسلام میخواند و معتقد است قبل از قرن 19 یهودیت و مسیحیت وجود نداشته و اکثر اروپایی ها مسلمان و زبان مقدسشان عربی بوده است. برخی معتقدند دیوید اوینگ جونیور، نام مستعار دیوید فیزنبرگ جونیور انگلیسی، محقق مطالعات عربی-اسلامی و صاحب مقالاتی در سایت academia.eduاست و اولین نوشته های دیوید اوینگ جونیور متعلق به ایشان بوده است، ولی بعد تیمی بزرگتر با این اسم مستعار، مجموعه ای عظیم و ناهماهنگ از تولیدات رسانه ای بسیار متناقض و گاهی با محتویات محیرالعقول تولید نموده اند که به نظر میرسد برای جهت دهی خاصی به افکار عمومی است. بخش های غیر قابل باور این تولیدات بخصوص متوجه نظریه ی تارتاریا است که ظاهرا در حمایت از آن ولی در باطن در جهت تخریب آن هستند. نظریه ی تارتاریا که تمدن ناقص و ضعیف جهان در اوایل قرن بیستم را خرابه ی یک تمدن جهانی غربی شهری به نام تارتاریا تا اوایل قرن 19 میشمرد، نسخه ی غربی شده ی نظریه ی آناتولی فومنکو است که جهان کنونی را محصول تجزیه ی امپراطوری تاتار ولی این امپراطوری تاتار را عمیقا سفیدپوست (البته سفیدپوست اسلاو) خوانده و زردپوست بودن تاتارها و مغول ها را انکار میکند. عکس های دیوید فیزنبرگ جونیور با مسئولان چینی، این حدس را تقویت میکند که جریان پشت اسم دیوید اوینگ جونیور، یک جریان چینی است که میخواهد تارتاریا را دوباره به قلمرو زردپوستان بازگرداند و در جهت تصویر شرق عرفانی و اخلاقی قرار دهد.:

“DAVID EWING JR.- WHO IS HE?”: STOLENHISTORY.NET

چینی ها در تلاش خود، هنوز دارند آن چیزی را که پیش تر از خود غربی ها آموخته اند باز میگردانند. بازسازی تاریخ غرب حتی میتواند نشان دهد که غربی ها در ابتدا خودشان ادعای گرفتن مذهب خود از شرقی بسیار بزرگتر از یهودیه ی مشکوک را داشتند: شرق مغول ها. در این بازسازی، مارکو پولو معادلی برای قدیسین غربی است.

نام مارکو پولو ترکیب نام های پولس و مارکوس/مرقس قدیس است. پولوس اساس مسیحیت کنونی است و مارکوس، نویسنده ی انجیلی که حاوی موعظه های پطرس اولین پاپ رم است. پس بن مایه ی مسیحیت در نام مارکوپولو جمع آمده است. مارکو پولو یک ونیزی قرن 14 و معاصر پولوهای ونیزی دیگری چون "پائولو سارپینی" و "پدر- پاول ونیزی" بوده که همگی میتوانند نسخه های ونیزی پاول طرسوسی باشند. ونیسیا یا ونیز، احتمالا نسخه ی بومی شده ی فنیقیه در ایتالیا است. مارکوپولو شاید بنا بر ریشه ی شرقیش، به شرق رفته و در پکن پایتخت چین با فرمانروای تاتارها قوبیلای خان نوه ی چنگیز خان دیدار کرده است. چنگیزخان به قرن 13 میلادی نسبت داده میشود. اما جالب این که کمی قبل تر، در سال 1177 نماینده ی پاپ الکساندر سوم به حضور «کریست جان، شاه بزرگ هندیان» رسیده است که مشخصا همان پرستر جان است که هم رهبر هندیان تلقی میشود و هم رهبر تاتارها. پرستر جان شکل شاه شده ی سنت جان باپتیست یا یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که احتمالا نسخه ی اولیه و اصلی کریست یا مسیح بوده است. "هند" که سرزمین او است هم در جنوب افریقایی بومی سازی شده و هم در شرق آسیایی. پایتخت پرستر جان، آرگون است که بعدا به صورت آراگون مرکز فعالیت های استعماری اسپانیا بازسازی شده است، قلمروی که مسیحیان از چنگ رهبران هندی یعنی افریقایی اندلس درآورده اند. نشان آراگون اژدها است که اتفاقا نشان پرستر جان نیز هست. اندلسی ها و ریشه های افریقاییشان مسلمان بودند. شگفت آن که به نوشته ی لوئیزا ایزابلا آلوارز، در بعضی منابع قدیم اسپانیایی، قاره ی امریکا را «افریقا» میخوانند و شهر بزرگ آن را «مدینه سیدونیا» خوانده و مرکز مسلمانان میشمارند. شاید پرتغالی ها در استعمار بر اسپانیایی ها پیشگام تلقی میشوند چون قبل از ارتباطات اسپانیا با امریکا، پرتغالی ها در افریقای سیاه تجارت میکرده اند. کلا آسیا و افریقا و امریکا همه شان میتوانند سرزمین پرستر جان باشند و بیخود نیست که سرخپوستان امریکا را هم «هندی» نامیده اند و هم «تاتار». از آن جالب تر آن که در نوشته ی منسوب به اسقف ژاک دو ویتری در 1219، «داود، شاه هندی ها» با پرستر جان برابر شده است. او فاتح اورشلیم شمرده شده است. دراینجا مرز شاه داود جد مسیح با اولاد چنگیز خان از بین میرود. وینسنت دو بیوویس در اسپکولوم هیستوئیریاله مینویسد چنگیزخان نوه ی شاه داود یا پرستر جان بود که شاه داود و خانواده ی او را کشت و با یکی از دختران داود ازدواج کرد. معروفترین شاه اورشلیم، سلیمان پسر داود بود و وی با شهر فنیقی-سوری طرشیش روابط تجاری داشت که میتواند همان طرسوس شهر پاول باشد. به این دلایل، تعجبی ندارد که مسیح داودی هم شبیه بودای شرق دور باشد و هم شبیه خدای خورشیدی جهان یونانی-رومی. الته غرب برای این که مسیح خود را منحصر به فرد کند مدعی شده که شباهت های مذاهب شرقی و پاگانی به مسیحیت غربی نتیجه ی دین آموزی شرقیان از سنت توماس است و حتی پرستر جان نیز تحت تاثیر خود سنت توماس است که در این صورت، فاصله ی بین پولوس و مسیح، همان فاصله ی بین چنگیزخان و مارکو پولو است. اما داستان مارکوپولو کامل تر است چون مارکو پولو تاجر است و در خط مقدم تجارت با مذهب قرار دارد. مجموعه ی این مطالب، حکایت از آن دارد که روابط تجاری با مجموعه ی جهان های غربی، تفکرات شرقی ای را وارد اروپا کرده که در ترکیب با بعضی عقاید دینی و مقاصد سیاسی موجود در غرب تبدیل به مذهب یهودی-مسیحی شده اند.:

“marco polo- the apostle paul?”: stolenhistory.net

پرستر جان به عنوان یک مسیحی در شرق، به چندین پادشاه اسلاو ارتدکس حاکم بر روسیه ی سابقا تاتاری تبدیل شده که همگی "ایوان" –تلفظ اسلاو یوحنا- نام دارند و داستان های زندگیشان در هم فرو رفته، ولی کامل ترین داستان را ایوان مخوف دارد. بر اساس بازسازی ای که فومنکو از زندگینامه ی ایوان مخوف نموده است، او به خاطر یک زن مرموز به نام "النا والاخیا" به همسر پرهیزگارش "سوفیا پالیولوگوس" پشت میکند و تحت تاثیر النا، مملکت را به دشمنانش که زرسالاران یهودی هستند تقدیم میکند ولی در اواخر عمر توبه میکند و خرابکاران یهودی را تحت تعقیب قرار میدهد. به نظر فومنکو داستان ایوان مخوف، نسخه ی کامل تر داستان اخشوارش شاه فارسیان در کتاب استر در تورات است. اخشوارش یا کورش، شاه پارسی، بعد از این که استر یهودی را جانشین ملکه ی قبلیش مشتی نمود، تحت تاثیر استر، یهودی ها را در پارس قدرتمند نمود. استر معادل عیشتار الهه ی بابلی است که یک الهه ی قمری است. النا یا هلنا نیز همان سلنا الهه ی ماه است. در انگلستان نیز دایانه همسر هنری دوم، نقشی شبیه استر بازی میکند. او نیز معادل دایانا دیگر الهه ی ماه است. ایوان مخوف، شباهت های زیادی به شارل پنجم بنیانگذار امپراطوری روم مقدس نیز دارد. فومنکو ایوان مخوف را اصل میگیرد و شارل پنجم را کپی ایوان مخوف میخواند. ولی لاکاپله معتقد است ایوان مخوف و شارل پنجم، هر دو از روی شخصیت های اساطیری یک مکتب قبلی برسازی و به همراه آن مکتب، در جغرافیای خاصی بومی سازی شده اند. لاکاپله این مکتب را همان مکتب پرستر جان یا شاه یوحنای شرق میخواند و با افسانه ی یوحنای هیرکانی (جان هیرکانوس) شاه یهودی ها که از هیرکانیه در نزدیکی اورشلیم برخاست مقایسه میکند. جان هیرکانوس پس از جنگ با کفار، اورشلیم را تصرف میکند. دشمن اصلی او سامری ها هستند که معبدی رقیب معبد اورشلیم در کوه گریزیم بنا کرده اند و جان هیرکانوس این معبد را تخریب میکند. لاکاپله نام گریزیم را با خوارزم عنوان پادشاهی مغلوب چنگیزخان در قلمرو اسلامی مقایسه میکند. با فتح اورشلیم، فریسیان و جان هیرکانوس بر سر رهبری اورشلیم با هم دچار اختلاف میشوند و هیرکانوس، صادوقی ها را به جای فریسی ها در اورشلیم به قدرت میرساند. فریسی ها اشرافیت یهود هستند که خود را فامیل داود و سلیمان میشمارند. نام فریسیان ریشه ی نام فارسیان است و میتوان گفت فریسیان همان خاندان اخشوارش هستند که در اثر دلدادگی اخشوارش به استر، یهودی شده و به فارسی هم نامبردار شده اند. کنار گذاشتن فریسیان توسط هیرکانوس، همان دشمنی بعدی ایوان مخوف با یهودی ها است. در مورد شارل پنجم، این مطلب میتواند به صورت جانشین شدن یهودیت با مسیحیت یهودی تبار به منظور تضعیف قدرت اشرافیت اسپانیایی یهود بروز کند چون لاکاپله کارلوس مگنوس لقب شارل پنجم را معادل شارلمان نام بنیانگذار امپراطوری روم مسیحی و به معنی یکسان شاه بزرگ میداند و معتقد است خود اصطلاح شارلمان، بازی با نام سلیمان اورشلیم است. فومنکو غوزان را که زیستگاه یهودیان در مصر بوده است فرم دیگر اورشلیم دانسته و با غازان در روسیه برابر دانسته بود که توسط ایوان مخوف فتح شد. شارل پنجم هم رم را که نسخه ی بومی شده ی اورشلیم در ایتالیا بوده است فتح نمود. شارل پنجم در اواخر عمر دست از سلطنت کشید و در صومعه رهبانیت اختیار نمود. در روسیه نیز علاوه بر ایوان مخوف، یک ایوان مقدس داشتیم که زاهدی گوشه نشین است و احتمالا نسخه ی زاهد شده ی ایوان مخوف است. دراینجا لاکاپله هر دو را با سرنوشت دیگر فاتح اورشلیم یعنی نبوکدنصر مقایسه میکند که در اوج حکومت خود، دیوانه شد و مثل جانوران در صحرا ساکن شد، تصویری نزدیک به زاهدان گوشه نشین مسیحی.:

“chronology8”: m. lacapelle: theognosis: 28feb2024

ظاهرا نبوکدنصر همان پرستر جان و دیوانگیش، مرز بین شاه یوحنای قدرتمند و یوحنای زاهد تعمیددهنده است. اما چگونه یک شاه تبدیل به یک زاهد میشود؟ او یک انسان نیست بلکه روح دین است. نبوکدنصر فاتح بابل، همان اخشوارش یا کورش قبل از یهودی شدن توسط استر است و تصویر نهایی از کورش، همو را پس از انحطاط یافتن توسط استر یا عیشتار که همان الهه ی لذات دینوی است نشان میدهد، زمانی که حکومت بابل با گروش به مادیگرایی فریسی ها «فارسی» شده است. در این زمان، روح دین، حکومت را ترک کند و به سطح جامعه میرود و چون جامعه در این زمان تحت رهبری حکومت فاسد، به لامذهبی دچار میشود، دیندارترین آدم ها آنهایی هستند که بین خود و جامعه فاصله ای قرار میدهند و به نظر جامعه گریز میرسند و چون از کلیت جامعه تقلید نمیکنند و با بقیه فرق هایی دارند به نظر دیوانه میرسند.

همانطورکه میتوانید حدس بزنید این صحنه اصلا قدیمی نیست و در بدو پیدایش دنیای مدرن خلق و به کل تاریخ فرافکنی شده است. دنیای مدرن، اساسا توسط حکومت هایی اداره میشود که برای مقاصد خود، به سکولاریزاسیون یعنی دنیوی کردن زندگی مردم روی می آورند و مردم را دچار دین گریزی و حتی دین هراسی و دین ستیزی میکنند. آنها خود را مدافع آسایش مردم مینمایانند و برای این هدف با نفوذ در مذهب، آن را عمدا خشن میکنند تا سکولاریسم، روادارانه به نظر برسد. "سمیه کرمی" کارشناس ارشد علوم ارتباطات دانشگاه وین در مقاله ی "پویایی های اسلام هراسی: بنیان های استعماری سکولاریسم مسلح" (عصر اندیشه: شماره ی2: آذر 1402: ص 56-51) مینویسد:

«رواداری، تساهل، کثرت گرایی و تعامل سازنده بین ادیان و مذاهب، اموری کهن و ریشه دار در فرهنگ جوامع هستند و مطلقا اموری نوپدید نیستند که با انتساب آنها به مدرنیته یا سکولاریسم بتوان آبرویی برای این ایدئولوژی های وحشت آفرین دست و پا کرد. ایده ی تساهل به عنوان ایده ای اساسا اسلامی، فلسفه ی پانکسیلا در اندونزی به عنوان بزرگ ترین کشور مسلمان، فلسفه ی وسطیه در مالزی، و فلسفه ی اوبونتا در افریقا که تماما راجع به کثرت گرایی و رواداری هستند، ریشه در تاریخی بسیار پیش از زایش سکولاریسم در غرب دارند. بعلاوه، درحالیکه غرب در تلاش برای خوشنامی سکولاریسم، آن را به عنوان ایده ی بزرگ جدا کردن کلیسا از دولت و تضمین آزادی های فردی از جزم اندیشی مسیحیت معرفی میکند، هنگامی که از منظر میراث استعماری نگریسته شود، چهره ی شومی را آشکار میسازد. در بررسی نقش سکولاریسم در گفتمان استعماری، ضروری است از دوگانگی بین کاربرد آن در بافت غربی و تحمیل آن بر مستعمرات آغاز کنیم. در پارادایم غربی، سکولاریسم به عنوان محصول روشنگری ظهور کرد، که گامی مترقی و حرکتی رو به جلو پس از قرون وسطی تلقی میشد چرا که نهادهای دینی آن زمان به ویژه کلیسای کاتولیک، نفوذ قابل توجهی بر زندگی روزمره داشتند. با این حال، سکولاریسم توفیق خود در حوزه ی تحدید کلیسا را به عنوان گامی برای سلطه بر حوزه های زندگی و صور متنوع زیستی در نظر گرفت. محققانی مانند چارلز تیلور در "عصر سکولار" در مورد تکامل پیچیده ی ایده ی سکولاریسم بحث میکنند که چگونه از یک ایده ی منفرد راجع به ارتباط فردی با خدا به ایدئولوژی مدعی تغییرات گسترده تر اجتماعی تغییر یافت. با این حال، در بحث استعمار است که این مفهوم چرخش دستکاری شده تری پیدا کرد. در استعمار، سکولاریسم یک تکامل ارگانیک ناشی از تحولات درونی جامعه نبود، بلکه بر روی آن قرار گرفت. استعمارگران از سکولاریسم به عنوان ابزاری برای تفرقه و تسلط سوء استفاده کرده و به اختلافات دینی، قومی یا قبیله ای دامن زدند. به عنوان مثال، انگلیسی ها در هند اختلافات هندوتواها و مسلمانان را تشدید کردند که درنهایت منجر به تجزیه ی هند و پاکستان شد و همچنان نیز بهانه ی اصلی سرکوب مسلمانان در هند است. مشخص است که این سکولاریسم نه تنها پرورش دهنده ی کثرت گرایی و تساهل نیست بلکه ابزاری راهبردی برای کنترل کثرت گرایی به نفع تجزیه طلبی، سلطه و غارت است. با این حال، بارزترین تجلی رگه های مخرب سکولاریسم در مورد جهان اسلام قابل مشاهده است. از نظر تاریخی، جهان اسلام، هرگز دوگانگی روشنی بین امر دینی و امر سیاسی نداشته است. تصور اسلامی از امت، مفهومی فراملی است و بر برادری معنوی همه ی مسلمانان تاکید دارد. ادوارد سعید در اثر مهم خود "شرق شناسی" به نقد تصویر غرب از شرق و به ویژه جهان اسلام میپردازد. سعید تاکید میکند که چگونه سکولاریسم برای ایجاد تصور شرق "دیگری" به کار گرفته شد و آن را به عنوان یک موجودیت یکپارچه و ایستا هویت داد که کاملا مخالف غرب مترقی است... در تشریح میراث سکولاریسم، نمیتوان قومگرایی و نژاد محوری ذاتی آن را نادیده گرفت. زیرا غرب همواره به عنوان حافظ خودخوانده ی مدرنیته عمل کرده است. این رویکرد نه تنها بر اشکال حکمرانی تاثیر میگذارد، بلکه عمیقا در قلمروهای فرهنگی و اجتماعی مستعمرات نیز نفوذ میکند. یکی از نمونه های بارز از این دست، مفهوم تخصیص فرهنگی است که اغلب در هنر جهانی و صنایع مد مشاهده میشود. همان سرپوش ها، بافت ها یا طرح های سنتی قبیله ای افریقایی که در بافت سکولار غربی رد شده یا به دیده ی تحقیر نگریسته میشوند، هنگامی که در باند سالن های مد کشورهای غربی رژه میروند، ناگهان به مد بدل میشوند. آنچه در چنین مثال هایی شاهد آن هستیم، نوعی سکولاریسم فرهنگی در معنای نادیده گرفتن عمق، اهمیت معنوی یا طنین فرهنگی یک حامل، به بهای تجاری سازی آن برای مصرف است. "هومی بابا" تعمل غرب با فرهنگ های دیگر، ازجمله تفسیر آن و بازارائه ی سکولاریستی آن را سرشار از بازی قدرت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی میداند. این بازی قدرت خصوصا در قلمرو زبان که مجرای حیاتی فرهنگ است به شکل بارزتری نمایان میشود. "انگوگی واثیونگو" نویسنده ی مشهور کنیایی، در کتاب فوق العاده مهم خود با نام "استعمارزدایی کردن از ذهن" از اثرات مخرب امپریالیسم زبانی صحبت میکند که به موجب آن، زبان انگلیسی و دیگر زبان های غربی، اغلب به بهای محو زبان های بومی ارتقا یافتند. در این جا نیز سکولاریسم نقشی محوری ایفا میکند که در آن، ظرایف محلی، فرهنگی و اغلب دینی نهفته در یک زبان به حاشیه رفته و با زبان سکولار "جهانی" جایگزین شده است. همچنین باید به نقش آموزش در این ماتریس اشاره کرد. نظام های آموزشی استعماری، به ویژه در افریقا و آسیا برای ایجاد حس حقارت در میان مستعمره شدگان طراحی شدند و آرمان های غربی و درنتیجه سکولار را برتر معرفی کردند. این اقدام به نوبه ی خود، نظام های اعتقادی بومی را فرسوده و استعمار را نفوذپذیرتر کرد. رسانه ها که ابزاری قدرتمند در شکل دادن به ادراکات هستند نیز نقش خود را ایفا میکنند. قاب بندی روایت ها به ویژه در مورد خاورمیانه یا افریقا اغلب شامل نقاشی این مناطق با قلم موی زمختی است که فاقد نکات ظریف، پیچیدگی یا درک است. این نوع تصویرگری نه تنها سبب تقویت کلیشه ها میشود بلکه به طور فعال رویه های بومی در این مناطق را تضعیف میکند. کتاب "تولید رضایت" اثر ادوارد هرمان و نوام چامسکی نشان میدهد چگونه رسانه ها به دور از این که یک موجودیت بی طرف باشند، در پیشبرد برنامه های خاص ازجمله روایت های سکولار، همدست میشوند. به همین ترتیب هنگامی که سرگرمی های جهانی را برسی میکنیم، به یک روایت سکولار فراگیر، به ویژه در صادرات محصولات فرهنگی عامه پسند غربی پی میبریم. به عنوان مثال، هالیوود اغلب به دلیل نمایش توهین آمیز یا حداقل کاریکاتوری شخصیت های دینی مورد انتقاد قرار گرفته است. دنیای دانشگاهی نیز از این فشار سکولار مصون نمانده است. موسسات آموزشی غربی با تاکید بر آموزش هنرهای لیبرال سکولار، اغلب در نهایت مطالعات دینی را به حاشیه میبرند یا با اغماض خاصی با آنها رفتار میکنند. مارتا نوسبام در کتاب "پرورش انسانیت" خواستار رویکرد فراگیرتر دانشگاهی است که در آن به مطالعات دینی به اندازه ی رشته های سکولار احترام گذاشته شود. حتی برنامه ریزی شهری در بسیاری از دولت های پسااستعماری نشاندهنده ی تعصبات سکولاریستی خاصی است. مناظر شهری به ویژه در مستعمرات سابق برای انعکاس آرمان های سکولار غربی طراحی یا بازطراحی شده اند. نخلستان های مقدس، مسیرهای زیارتی و دیگر مکان های دیدنی دینی در بسیاری از شهرهای پس از استعمار جای خود را به بزرگراه ها، مراکز خرید و آسمان خراش ها داده اند. جیمز اسکات در کتاب "دیدن شبیه یک دولت" توضیح میدهد چگونه پروژه های دولت محور، تحت تاثیر هنجارهای سکولار غربی، اغلب مناظر غنی و مذهبی محلی را ریشه کن کرده اند. قدرت های استعماری با تقسیم قلمرو منسجم اسلامی به دولت-ملت ها که سپس هر کدام به طور تصنعی هویت قومی یا فرقه ای تشدیدشده یافتند، به دو هدف نائل شدند: نخست، با ایجاد تفرقه اطمینان حاصل کردند که مقاومت متحد در برابر استعمار به کم ترین حد خود خواهد رسید و دوم، با پیش بردن سکولاریسم میتوانند بافت سیاسی این جوامع را تضعیف کنند زیرا سکولاریسم اغلب داعیه ی تضاد با اعمال دینی عمیقا ریشه دار دارد. هنگامی که متفکران روشنگری اروپایی مانند ولتر و دیدرو از عقل در برابر جزم اندیشی دینی دفاع کردند، زمینه برای شکوفایی آمال ضد بشری سکولاریستی فراهم شد. این آرمان ها که ذاتا با تلاش های استعماری مرتبط بودند، نه تنها به مستعمرات صادر، بلکه تحمیل شدند. این تحمیل اغلب منجر به چیزی شد که "قوام آنتونی آپیا" در کتاب "جهان وطن گرایی" آن را "جهان وطنی ناخواسته" مینامد. خشونتبارترین بعد جهان وطنی ناخواسته، آمیختگی سکولاریسم غربی با ارزش های بومی است که به دلیل برساختن جهانبینی های متضاد، بسیاری از کشورهای جهان را در نظریه پردازی سیاسی ناتوان و وابسته به غرب کرده است. بسیاری از کشورهای استعمارزده، هنگام تدوین قانون اساسی خود با معضل همسویی با هنجارهای سکولار غربی در مقابل قوانین دینی و عرفی مواجه شدند. روند قانون اساسی افریقای جنوبی پس از آپارتاید یک نمونه ی جالب توجه است. محمود ممدانی در کتاب "شهروند و تابع" به این تلاقی پیچیده ی قوانین دولت سکولار با قوانین مرسوم دینی در افریقای جنوبی میپردازد که در آن، مبارزه ی دیگری پس از پایان بخشیدن به رژیم آپارتاید رخ داد. این مبارزه ی جدید از سوی قانون اساسی سکولار به قوانین عرفی، به ویژه قوانین مربوط به جمعیت های بومی تحمیل شد. از نظر ممدانی، پیروزی سکولاریسم حقوقی در افریقای جنوبی ضربه ی مهلک تری از آپارتاید به این کشور وارد کرده است.»

خانم کرمی در صفحه ی 57 اضافه میکند که هدف عمده ی استعمار از تمام این دین پیرایی ها از بین بردن تقدس اشیا و پدیده ها برای تبدیل آنها به بازار یا وسیله ی پول درآوری خود است، چنانکه برای این که موافقت بومیان را با قصد خود بر الوار کردن یک جنگل مقدس جلب کند، باید اول تقدس درختان در نزد مردم را از بین ببرد. مسلما این کار، بر مراحلی استوار بود. توجه کنید که معادل ونیزی سنت پاول دین ساز یعنی مارکو پولو هم یک تاجر بود و همانطورکه کرمی هم بیان کرد، مذهبی که جرگه ی پشت این اسم مستعار ساختند یعنی مسیحیت، بزرگترین زمینه ساز سکولاریسم در جهان واقع گردید. شاید به همین خاطر است که گفته اند هیچ وقت به تظاهر به دینداری کسی که از عقاید دینی مردم پول درمی آورد اعتماد نکنید.

مطلب مرتبط:

خدای مرده: سوغات ادیان استعماری

کفر آریایی: چگونه میشود روحانیون و دین ستیزان با هم در ایجاد مذاهب متحد شوند؟

نویسنده: پویا جفاکش

کوان یین الهه ی چینی در کنار اژدها

«بن زای تن» نسخه ی ژاپنی الهه لاکشمی

یکی از متون دینی هندوان به نام سریماد بهاگاواتام پیشبینی کرده بود اوج کالی یوگا یا دوران انحطاط اخلاقی انسان ها زمانی فرا میرسد که روحانیون که پیشوایان مذهبی و معلمان اخلاقی مردم هستند، به طور دسته جمعی به پول پرستی و حرامخواری و دزدی آشکار از مردم روی می آورند، مدام شکمباره تر و شهوت پرست تر میشوند و آنقدر پست میشوند که شراب فروشی میکنند و طمع کردن در همسران مردان دیگر در بینشان زیاد میشود. با آشکار شدن این صحنات، مردم، همه به دین بی اعتقاد میشوند، فساد اخلاق افزون میگردد و دزدی و حقه بازی و آبروریزی آنقدر زیاد میشود که دیگر کمتر کسی جرئت اعتماد به مردم دیگر را دارد و مردم برای سوء ظن پیدا کردن نسبت به هم، به دنبال دلیل معقول نمیگردند. خب؛ حالا این وضع کی تمام میشود؟ وقتی که کالکی ظهور بکند. او دشمن دیو کالی است که عامل تمام این بدبختی ها است. کالی که دشمن انسان ها است از ترس و اضطرابی که به انسان ها وارد می آید تغذیه میکند. متن میگوید هر جا که مستی، قمار، دعوای زنان، و مردانی که عقلشان را کف دست زن ها میگذارند وجود داشته باشند کالی حتما در آن صحنه حضور دارد. کالی به دست کالکی کشته میشود. کالکی آخرین آواتار یا تجسد انسانی ویشنو است. درباره ی ظهور او افسانه های گوناگونی وجود دارد، ولی آنچه که سریماد بهاگاواتام پیشنهاد میدهد این است که او در جایی به نام شمبهلا از همسر برهمن بزرگواری به نام ویشنو-یاشا متولد میشود. کالکی در 32 سالگی، رسالت خود را آغاز میکند و طی 20سال، با خارج کردن ارواح شیطانی از وجود انسان های متعدد، لشکری صدهاهزار نفری از درستکاران میسازد و با آن علیه وضع فعلی میشورد. او ملچاها یا انسان های طبقات ناپاک را نابود میکند و ناآریایی هایی را که جرئت کرده اند خود را شاه بخوانند و با حکومت بدشان، دنیا را به تباهی بکشند از دم تیغ میگذراند. او همچنین بخش اعظم بودایی ها را میکشد. چون بودا به عنوان تجسد انسانی ویشنو قبل از کالکی، آخرین مذهب اخلاقی را داده و تمام سیاهکاری ها و بی اخلاقی های دنیا نتیجه ی تحریف رسالت بودا توسط جارچیان نابکار او است. کالکی و لشکرش هر جا که پا بگذارند با نیروی قدسی خود دزدان را تشخیص میدهند و بی هیچ رحمی آنها را میکشند و تعداد دزدان آنقدر زیاد است که از همه طرف، صدای «.ای پدرم»، «وای مادرم»، «وای پسرم»، «وای دخترم»... بلند میشود. با وجود این خشونت چشمگیر در متن، این که کالکی پسر ویشنو-یاشا نامیده شده است، خود متن را یک تحریف از پیشبینی ای قدیمی تر نشان میدهد. چون ویشنو-یاشا تجسد سوایامبهووا خوانده شده است و در متون مذهبی دیگر، راما، ویشنو و شیوا که امروزه سه آواتار ویشنو دانسته میشوند، سه تناسخ پیاپی سویامبهووا خوانده شده اند. یعنی ویشنو-یاشا میتواند خود کالکی باشد نه پدر او، و اتفاقا نامش هم این را افشا میکند. ویشنو خدای هندو است و یاشا تلفظ دیگری از یشوع یا عیسی منجی موعود مسیحیان. یعنی کالکی منجی آخرالزمان هندو با عیسی منجی آخرالزمان مسیحیت قابل تطبیق است. از همه جالبتر این که یاشا خود یک فعل عبری به معنی عرضه کردن و تحویل دادن است و فاعل آن در عبری میشود موشیا، لغتی که هم معنی تحویل دهنده میدهد و هم معنی منجی، و در یک فضای بیسواد به دور از آموزش دستور زبان مثل دوران عتیق، نامش هم میتواند به مشیا یا مسیح تعبیر شود و هم به موشه یا موسی، پیامبری که مسیح برای احیای دین او یعنی یهودیت می آید. از آن جالب تر این که نام یشوع یا یسوع میتواند تلفظ دیگری از نام یهو یا یهوه هم باشد. یشوع را ایشو نیز تلفظ کرده اند که قابلیت تلفظ شدن به "آسو/واسو" را هم دارد؛ یک خدای قبطی که در هند هم پرستش میشده و احتمالا نام ویشنو هم تلفظ دیگری از نام او است. لغت «واسو تئوس» به معنی خدا واسو برای او در مقام خدای شهر تبس مصر، کاملا هم آوا با لغت "واسو دوا" به همان معنا برای واسوی هندی است. واسو تئوس ملقب به «دئوس پولیوس مگنوس» یعنی خدای بزرگ جماعت بود که این نام قابل مقایسه با نام هندی «مها پوروشا دوا» به معنی خدا پوروشای بزرگ است. پوروشا خدایی بود که با قربانی شدنش جهان مادی به وجود آمد و نماینده ی آن بخش از وجود الهی است که تبدیل به جهان مادی ما شد و جامعه ی بزرگ موجودات زنده و غیر زنده ی زمین را ایجاد کرد. بنابراین نام پوروشا با نام پولیوس که مبنای نام پولیس به معنی شهر یا جماعت انسانی است همخانواده است. نسبت پولیوس با خداوند در جهانبینی سامی، نسبت ایلی/ایلو/اله/الله با بعل است. بعل، شکل محدود تر اله و در حکم فرزند او است که جهان مادی را میسازد و آن را اداره میکند و یهو نیز در ابتدا شکلی از بعل بوده که یهودیان با تغییراتی آن را به یهوه خدای مذهب جدید و دشمن بعل پیشین تبدیل کرده اند. ازاینرو یهوه یا یشوع با واسو و ویشنو برابر است. از طرفی نام بعل هم با دیگر جایگزین ویشنو یعنی بالادوا قابل مقایسه است همانطورکه نام اله/ایلی/علی نیز قابل تبدیل به "هری" به معنی مقدس در هندوئیسم است. اصطلاح هری بیشتر برای کریشنا به کار میرود که مشهورترین تجسد زمینی ویشنو است و او هری است چون با ذات الهی خود همهویت شده و نمونه ی تمام قد آتمن یا انسان همهویت شده با ذات الهی خود است. همزاد و مکمل الهی کریشنا یعنی بالاراما نیز شکل انسانی بالادوا است. تثلیث هری-واسو-آتمن نسخه ی هندوی تثلیث پدر-روح القدس-پسر در مسیحیت و تثلیث هرو-آسو-آتوم در مصر پاگانی است. از روی کلمات به کار رفته برای خدا در کتاب مقدس میتوان فهمید که سه نام خدای یهود یعنی الوهیم، یهوه، و آدون، به ترتیب همین سه مقام تثلیث را در بخشی انکار شده و فراموش شده از ابتدای یهودیت نشان میدهند. بنابراین میتوان گفت آنچه به نام قربانی شدن خدا به شکل عیسی مسیح در مسیحیطت مشهور است، همان قربانی شدن پوروشا برای شکل دادن به جهان و خلق آن است و اگر دوران قبل از مسیح، دوران هرج و مرج ناکی شناخته میشود، به خاطر آن است که دوران قبل از نظم خلقت و درنتیجه معرف بی نظمی است با هر تصویری که آدمی ممکن است از بی نظمی در جامعه ی خود در نظر داشته باشد. اگر یهوه یا واسو به شکل پوروشا در موجودات جهان و به دنبالش جامعه ی انسانی تجسد یابد تا واسطه ی خدا با انسان الهی در مقام منجی جهان شود، آن وقت تنها راه نجات جهان این خواهد بود که جامعه چنان از انسان های درستکار پر شود که امکان ایجاد انسان های درستکار بیشتر فراهم شود و جامعه که خودش منجی خودش است، به وسیله ی افراد درون خود، اقدام به حذف ناپاکی ها و قوانین نادرست اجتماع یعنی خودش کند.:

“Christ mass advent offering with vaishnava refrences to the theology of baladevda the second person of the godhead”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com
کاملا منطقی است که این یک پیام کهن باشد. چون کشف قوانین جهان با درس گرفتن از سرنوشت انسان های دیگر و مداقه در زندگی جانوران و بلاخره ترکیب آنها در داستان هایی با حیواناتی که شخصیت های انسانی دارند، همانطورکه افسانه های ازوپ در غرب و پانجاتانتارا در هند بابت آن بسیار مشهورند، یک موضوع کهن و جهانی است و این نشان میدهد که احتمالا تمام معرفت مفیدی که فکر میکنیم مسیح به جهان داده است از ابتدای خلقت، مد نظر انسان ها بوده و درست مثل مسیح غایب، به دلایلی از ذهن انسان ها رخت بر بسته و ته مانده هایش از معرفت به عادات زندگی روزمره تبدیل شده است. شاید به همین دلیل است که مسیح را «آدم دوم» مینامیم، چون او تنها شکل مسیحی شده ی آدم اول است و این آدم اول، همان آدم کدمون، نسخه ی کابالایی یهوه است که در دنیا تجسد می یابد و با تبدیل شدن به انسان، سعی میکند خودش را بشناسد. در حد نهایی خود، او را میتوانید با «آتوم» یا معادل آتمن و مسیح در نسخه ی قبطی تثلیث (هرو-آسو-آتوم) بیابید. آتوم معادل خورشید غروب است و خدایی را نشان میدهد که با فرو رفتن در اعماق زمین، مادر-زمین را به خلقت بعدی حامله میکند.

جرالد مسی، خلقت مادر-زمین را با افسانه ی سیاهان افریقایی درباره ی برآمدن آب های دریاچه ی تانگانیکا از رحم مادر-زمین مقایسه میکند و میگوید این حامله شدن هاثور الهه ی زمین توسط پسرش هورس یا خورشید پس از غروب است. با این حال، هرو یا هورس قبل از خورشید، معادل نور است و دشمنش سیت در مقام تاریکی قرار میگیرد. تلفظ انگلیسی سیت یعنی set را در sunset به معنی غروب خورشید می یابید. غروب، نشانه ی زوال نور به سمت تاریکی است. هورس را به یک پرنده ی سفید یا نورانی و سیت را به یک پرنده ی سیاه تشبیه میکردند. مسی دراینجا یادآوری میکند که در بین سامیان نیز لغات «غروب» به معنی افول خورشید و «غراب» به معنی کلاغ که یک پرنده ی سیاه است، دو تلفظ از یک کلمه اند. بدین ترتیب، سیت، نور یا الوهیتی است که به زمین میل میکند و مثل شبانه روز، به طور مرتب، در زمین قطع و وصل میشود. پس هرو یا هورس ارباب آسمان و سیت ارباب زمین است. آنها توسط شو ایزد هوا از هم جدا میشوند. شو جانشینی برای کوه کیهانی یا درخت کیهانی است که زمین را به آسمان وصل میکند. او 7 یاور موسوم به "عالی" ها دارد که درواقع همان 7سیاره ی معروف در 7طبقه ی آسمانند. با این حال، آنها با 7شیطان برخاسته از اعماق زمین یا دوزخ هم مرتبطند و نسخه ی آسمانی آنها محسوب میشوند. این 7شیطان را هم در مصر داریم و هم در بین النهرین، و درواقع میتوان گفت نتیجه ی حامله شدن مادر-زمین به نور الهیند. تطبیق مادر-زمین با تهاموت یا الهه ی هرج و مرج در کلده این موضوع را به خوبی نشان میدهد. ازآنجاکه آب های زیرزمینی که از بطن مادر-زمین برمی آیند به آب های دوزخ و نشان هرج و مرج تعبیر شده اند، تهاموت از جنس آب است و هم آب های دریا را در بر میگیرد و هم آب های آسمانی که با باران به زیر زمین میروند و در این دو حالت، دو فرم به ترتیب کیشار و انشار را به خود میگیرد که با 7عالی شو و هفت جن دوزخ تطبیق میشوند. طبیعتا او نسخه ای آسمانی هم پیدا میکند که صورت فلکی دب اکبر باشد. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل ستاره ی قطبی و نشانگر قلمرو تاریک و یخبندان قطب شمال است که قلمرو سیت را نشان میدهد. در مصر، دب اصغر با سیت و دب اکبر با آپت نسخه ی قبطی تهاموت تطبیق میشود. آپت به شکل یک اسب آبی تصویر میشده که نسخه ی آبزی گاو حیوان هاثور است. صورت فلکی دب اکبر، از پای کنده شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو در دایره البروج ساخته شده است. کلدانیان معتقد بودند که خداوند، ملائک پدیدآور تمام پدیده های زمینی را به شکل صورت های فلکی و اغلب به شکل جانوران در آسمان قرار داده است و دب اکبر آسمانی قرار بود مادر تمام موجودات زنده و مرده ی زمینی شود. او در شکل آسمانی خود معادل "نات" الهه ی آسمان از دید مصری ها بود و در شکل زمینی خود معادل "نون" یا آب های هرج و مرج اولیه بود. "تا-نن" یا بزرگ نون، زمینی بود که به نشانه ی آغاز نظم از آب های هاویه خارج شد و بعد از مدتی در اثر رسوخ آب در آن، به 7 تکه خشکی یا همان 7 اقلیم تجزیه شد. این زمین به عنووان آغاز نظم، تجسد پتاح-خپر خدای خالق در هاویه بود. او را در مقام گشاینده ی زمین، «پتاح-تانن» مینامند. پتاح-خپر، مجسم به یک جعل یا سوسک سرگین غلتان بود که خورشید را در آسمان از شرق به غرب زمین جابجا میکند و بنابراین تصویری از نور انعکاس یافته در شبانه روز ارائه میداد. پتاح-خپر به دلیل برخاستن از آب های هاویه قابل تطبیق با آتوم است. او با پیدایش موجودات، یادآور به یهوه است که در کتاب مقدس، هر چیزی را صدا میکند و آن فورا موجود میشود، مثلا میگوید "روز باشد" و روز پدید می آید. این در نامیده شدن جانوران در بهشت توسط آدم تکرار میشود. یعنی آدم ابوالبشر که موجودات را با اسم از هم جدا میکند و شخصیت میدهد، تکمیل گر خلقت آتوم یا یهوه است.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P313-322

بهاکتی آناندا گوسوامی نیز آتوم و پتاح را دارای پایه ای واحد میداند و در عین حال، آتوم را با آتون دیگر خدای خورشیدی مصر برابر میداند که نامش برخاسته از آدون نسخه ی سامی آتمن است. در عین حال، گوسوامی، نام پتاح را با pho و phos لقب عیسی مسیح به معنی نور ایزدی مقایسه میکند که photo یا فوتون به معنی نور هم خوانده میشود و این آخری به نام پتاح نزدیک است. از طرفی تبدیل فو به فوس و فوتو به نظر گوسوامی، همان تبدیل بها به بهات و بهاتا در هندی است چون «بها» که در ویتنامی «پهو» خوانده میشود همان فو است و پهوی ویتنامی نام بودا است که او نیز همان فوتو و پتاح است. در چینی، بودا را «فو» fu مینامند. خوانده شدن بودا در هنگام دعا به آمیتا بها، آمیتا بودا و آمیدا بوتسو لغات بها و بودا را معادل هم نشان میدهد. به جای آمیتابها از آمیتایوس نیز استفاده میشود که آیوس تلفظ دیگری از یهوه و جیوس یا زئوس است. با توجه به این ارتباط بنیادین بین مذاهب مصری-سامی خاورمیانه و بودیسم شرق دور، قاعدتا باید محل جدا شدن بودیسم از همتاهای خود را دروازه ی خاورمیانه خواند و این نشان میدهد که اصل بودیسم باید به بودیسم مهایانه که در منطقه ی بین افغانستان، نپال و تبت شکل گرفته است نزدیک باشد. نسبت دادن ساکیامونی بنیانگذار بودیسم به تبت، بدون شک به سبب برخاستن بودیسم معیار چینی از تبت است چون تمام ممالک شرق آسیا توجه به بودیسم را از چین آموخته و بنابراین بودیسم معیار را بودیسم تبتی تلقی کرده اند. نپال، دریچه ی هندی مآبی به روی بودیسم تبتی است و به واسطه ی آن است که بودیسم مهایانه در گذشته ارتباط مشخصی بین خود و آیین کریشنا یا ویشنو قائل بوده است. در بودیسم مهایانه ی قدیم، بودا معادل لوکشوارا از نام های ویشنو بوده است و ساکیامونی تجسد بالاراما یا واسو/ویشنوی نخستین تلقی میشده است، ضمن این که مهادوا یا شیوا نیز صورت خشمگین و انتقامجوی لوکشوارا تلقی میشده است. نام لوکشوارا به صورت آوالوکیتشوارا هنوز بر روی یکی از مهمترین و اصیل ترین بودیساتواهای بودایی دیده میشود. اصل کیش ویشنو-کریشنا به شری چایتانیا منسوب به قرن 16 برمیگردد که تجسد کریشنا در زمین تلقی شده است. نام چایتانیا به معنی نیروی زنده، از "چای" یا "چایه" می آید که گوسوامی، آن را لغت واسطه بین "حی" سامی به معنی زنده و «جوویس/ زئوس» خدای اعظم یونانی-رومی میشمرد. لغت "چای" در زبان چینی به صورت های "چی" و "چوئی" به معنی نیروی نادیدنی حاکم بر جهان می آید که به نیروهای «یین» (مادینه) و «یانگ» (نرینه) تفقسیم میشود و صفت «چین» یا «کین» به معنی فراطبیعی و برتر از آن می آید. گوسوامی در ویتنام مشاهده کرده بود که مردم آن که همه پیرو یا تحت تاثیر بودیسم مهایانه اند، خود را "کین" مینامند. بدین ترتیب، گوسوامی، «خدای آسمان» نادیدنی کنفسیوس را هم به لیست این شبکه ی مذهبی جهانی اضافه میکند. در چین، نیروهای ماوراء الطبیعی به اژدهایان تشبیه میشوند و گوسوامی از زبان چینی ها شنیده بود که اژدهاها گاهی مقدس و نماد نظم هستند و گاهی موجوداتی شریر و مظهر بی نظمی. گاهی این دو سری از اژدهایان با هم در جنگند. این، گوسوامی را به یاد نبرد عصای مار شده ی موسی با عصاهای مار شده ی جادوگران فرعون می اندازد. درواقع فقط مار الهی که تمام فرشتگان مارسان دیگر بخشی از آنند مقدس است و چون خدا معمولا خود را مار نمیخواند، هر جا سخن از سرافیم یا مارسانان میرود، منظور، نیروهای مخل نظم الهی هستند، ازجمله شیطان که در قالب ماری، آدم و حوا را در بهشت فریفت و ازآنجا اخراج کرد. اگر به یگانگی نیروهای مارسان الهی در یک اژدهای چینی واحد قائل باشیم، برای بودایی های چین، این اژدها اژدهای همراه کوان یین الهه ی محبوب چینی و اصل تمام الهه های آن کشور است. کوان یین یک نسخه ی زنانه از آوالوکیتشوارا است که گاهی تصویر مرد دارد و گاهی تصویر زن، و همان تقسیم خدا به یین و یانگ در چین را نشان میدهد. دوگانگی جنسیتی آوالوکیتشوارا که همان لوکشوارا است، همان دوگانگی جنسیتی ویشنو و نیمه ی زنانه اش لاکشمی است که در کریشنا و رادا معشوقه ی کریشنا فرم انسانی به خود میگیرد و دوگانه ی هری کریشنا-رادا نیز همان دوگانه ی هلیوس کوروس (خدای خورشید) و همسرش رودا در اساطیر یونانی است. با این که بودیسم مهایانه تمام این ارتباطات را قبول داشته است، ولی در مقابل آن، بودیسم تراوادین تقویت شده که هیچ کدام از این ها را قبول ندارد، چون اصلا خدایان را قبول ندارد و مدعی است ساکیامونی گفته است هیچ خدایی وجود ندارد و همه چیز توهم است. این همان بودای معروف دانشگاه های غربی است که با کاستن از بخشی از وجود بودا و کلفت کردن بخش دیگری از بدنه ی آن در سریلانکا به وجود آمده است. گوسوامی به سریلانکا سفر کرد و در آنجا به چشم خود دید که در معابد و بناهای مذهبی بودایی تراوادا میتوان ارتباط بودیسم و ویشنوئیسم را دید. ولی وقتی با روحانیون بودایی آنجا صحبت میکرد، آنها با تحقیر میگفتند که همه ی اینها نتیجه ی خرافات هندو است که از طریق دراویدی های ناآریایی باقی مانده اند و نه ساکیامونی که بودا است خدا بوده است و نه اصلا خدایی وجود دارد که ساکیامونی بخواهد خدا باشد. آنها نه فقط تعالیم مهایانه مبنی بر برابری بودا با کریشنا و بالاراما را رد میکردند، بلکه بر اساس زندگینامه ی رسمی کریشنا، همان اتهاماتی را به کریشنا و بالاراما وارد میکردند که جینیست ها در شمال شبه قاره به آنها وارد میکنند: این که کریشنا و بالاراما دو شیطان بودند و جنگ عظیم و پر کشتار و تخریبی را راهبری کردند و انواع و اقسام معایب و مفاسد اخلاقی را در بین مردم رواج دادند. ولی با این که روحانیون بودایی جنوب، معابد مردم و اعتقاد آنها به خدایان بودن بوداها در همراستاییشان با خدایان هندو را تحقیر میکردند، همین روحانیون در ازای وعظ کردن و انجام اعمال عبادی در همان معابدی که بوداها را خدایان معرفی میکردند، از همان مردمی که خرافی میخواندند پول میگرفتند. گوسوامی، این قشر از راهبان را نه نتیجه ی یک روند طبیعی مذهبی در سرزمین سریلانکا بلکه اختراع جریان آریوسوفی بریتانیایی و آلمانی در آن منطقه میخواند که به دنبال اثبات وجود یک نوع آتئیسم آریایی در مذهب بودا بود و میخواست ثابت کند که پرستش خدایان و خدا تلقی کردن بودا در هند، نتیجه ی رسوخ خرافات سیاهان دراویدی به مذهب اصیل آریایی و از سمت جنوب به سمت شمال است. بنیانگذاران مذهب تراوادا به سبب طمع ثروت و زمین در اجرای این نقشه با استعمارگران بریتانیایی همکاری کردند و با ادعای داشتن نسب آریایی و برتر بودن از بومیان سریلانکا، یک نظام طبقاتی نژادی-مذهبی در هند به راه انداختند. آنها به کمک استعمارگران بریتانیایی، زمین های مردم را از چنگشان درآوردند و با تظاهر به بی علاقگی به ثروت، بسیار ثروتمند شدند و مذاهب دیگر را به نام برتری بودیسم تحت آزار قرار دادند. مضمون بودایی «عشق» به سادگی زیر پا نهاده شد، چون بودای آنها همه چیز ازجمله عشق و نفرت را توهم خوانده بود و دیگر هیچ کدام از اینها به لحاظ اخلاقی اهمیتی نداشتند. گوسوامی، آزار مسلمانان توسط این بودایی ها در سریلانکا را با به قدرت رسیدن متشرعین اسلامی در افریقا توسط استعمارگران غربی برای از بین بردن سنت های بومی افریقایی به نام بتپرستی و جایگزین کردن آنها با فرهنگ سازی های استعماری مقایسه میکند. [آیا باورنکردنی است که غربی ها همین کار را در خاورمیانه هم کرده باشند؟!] گسترش و تاثیرگذاری بودیسم تراوادین از جنوب به همه سو و با سرمایه گذاری استعمارگران غربی، توام با گسترش زهدمآبی و فقیرنمایی و مرتاض گری در سرتاسر هند بود چون در هندوئیسم و بودیسم در دست تولید، همه چیز توهم تلقی میشد و تنها آدم دانا کسی میتوانست باشد که توهم بودن همه چیز را پذیرفته و به همه چیز بی اعتنا باشد و اصلا کاری به کار دنیا نداشته باشد، همان آدم بی خیالی که آرزوی هر حکومت زورگویی –مثلا حکومت استعماری بریتانیا در هند- است. ولی قرار نبود چنین بودیسمی منحصر به هند باشد. در همان حالت که بودیسم تراوادا در حال تکثیر بود، شرایط برای انحطاط و درنهایت نابودی بودیسم مهایانه در مرکز اصلی اعتبار بخشی به آن یعنی چین محیا میشد. با به قدرت رسیدن کمونیست های اتئیست در چین، فرهنگ ها و سنت های بومی آنجا منجمله بودیسم مهایانا نابود و بازتولید شدند. در تبت که سرزمین مقدس بودیسم مهایانه و صدورگاه آن به سراسر چین بود، آنچه کمونیست ها پرورش دادند، بودذیسم تراوادا با یک ظاهر سازی مهایانه بود که با معرفی کردن ساکیامونی به یک بی خدا و بی تفاوت به اتفاقات جهان، هیچ تفاوتی با ایدئال کمونیست ها از یک اتئیست حرف گوش کن نداشت. اگرچه کمونیست ها ظاهرا دشمن سرمایه داری هستند و قاعدتا باید انتظار داشته باشیم که امریکای سرمایه دار، برعکس کمونیست ها حرف بزند، اما تجربه ی مستقیم گوسوامی از تحصیل بودیسم در دانشگاه های امریکا این است که استادان سرمایه داری نیز بودیسم را در خوانش تراوادایی آن تدریس میکنند و حتی منابع عتیق بودیسم مهایانه ی تبتی را از صافی تفسیر تراوادایی میگذرانند. این ایدئولوژی سازی جدید از طریق دانشگاه ها و تربیت مذهبی به خود شرق صادر میشوند و تنها بودایی هایی که از آن درامانند مردم بیسواد و به دور از تحصیلات اکادمیکند. گوسوامی این را شخصا در نپال دید، جایی که روحانیون بودایی ظاهرا مهایانه به شدت ارتباط بودا با لوکشوارا یا ویشنو را رد میکنند ولی در بازار، مجسمه های مقدس لوکشوارا در هیبت مهادوا (شیوا)، لوکشوارا در هیبت وراهه (ویشنو وقتی به شکل گراز درآمده بود) و لوکشوارا در هیبت ناراسینگها یا ناراسیمها (ویشنو وقتی به شکل یک نیم شیر- نیم انسان درآمده بود) توسط بودایی ها خریداری میشدند. گوسوامی کاری را که جریان دانشگاهی بی خدای شرقشناسی و جریان مذهبی تربیت کننده ی روحانیون بودایی در همکاری با هم به پیش میبرند، دقیقا در جریان واحد شرقشناسی و هندوئیسم در بازتولید مذهب کریشنا نیز می یابد. در این فرهنگسازی جدید، کریشنا فقط به این خاطر اعتبار دارد که معلم ودانتا است و چون ودانتا اصلی ترین جریان هندوئیسم است باید هرچه که در مذهب کریشنا متفاوت با آنچه در دانشگاه های غرب مذهب ودایی معرفی میشود متفاوت به نظر میرسد از آن زدوده شود، ازجمله تمام سنت های اخلاقی هندو، چون آنچه اکنون مذهب اصیل هندو معرفی میشود چیزی جز نسخه ی هندوی بودیسم تراودا یعنی مایاوادا نیست؛ هندوئیسمی که ادعا میکند همه چیز مایا یعنی توهم است و بنابراین همه چیز همانقدر پوچ است که بودیسم فعلی ادعا میکند. این پوچ گرایی به نظر گوسوامی، کاملا همراستا با سیر مذهب به سمت اتئیسم (بی خدایی) و نیهیلیسم (پوچ گرایی) در غرب پیش میرود. در غرب در ابتدا به پیروی از یهودیت خاخامی متاخر، شیاطین انکار میشوند و همه چیز در جهان، تحت امر خدا تلقی میشود؛ بعد چون هیچ چیز خارج از اراده ی خدا نیست، خدا تبدیل به بدنه ی جهان و قوانین آن میشود و وحدت وجود مطرح میشود؛ در گام آخر، چون لغت خدا ممکن است بار اخلاقی در خود داشته باشد، اسم خدا را از روی جهان مکانیکی برمیدارید و میگویید خدایی وجود ندارد و هیچ هدف و غایتی معنی ندارد و درنهایت همه چیز پوچ و بی ارزش است؛ همانطورکه بودیسم و هندوئیسم متعارف به این مرحله رسیدند. پوچ گرایی غربی، نتیجه ی ناامید شدن از به دست آوردن غایت در افراط در لذت پرستی و غوطه وری در لذات مادی است و چون در آن به مراد خود نمیرسد، زیر همه چیز میزند و معنا و غایت را انکار میکمند، همانطورکه در زندگینامه ی رسمی ساکیامونی میبینیم که او از غوطه وری در لذات مادی در قصرش به پوچی میرسد و زیر همه چیز میزند و گدایی پیشه میکند. مرحله ی بینابینی اینها هیپی گری است که زندگینامه ی رسمی کریشنا زیاد با آن تفاوتی ندارد.:

“pure land Buddhism as vaishnavism: the difference between the original pure land tradition and atheistic theravadian tradition”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

شاید سریماد بهاگاواذتام هم وقتی پیشبینی میکرد عملکرد روحانیون به گسترش لامذهبی و بی اخلاقی میانجامد آنقدرها درگیر پیشگویی نبود و این متن زمانی نوشته میشد که استعمار بریتانیا داشت همه ی این اعمال را در هند مرتکب میشد.

مطلب مرتبط:

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

الهه ای که جایگاه خدای یهود را در معبد کورش تسخیر کرد.

نویسنده: پویا جفاکش

عکس بالا، تصویری از بنای یادبود جورج واشنگتون در نورومبگا، و عکس زیر آن، بنای یادبود کنونی جورج واشنگتون در واشنگتون دی سی پایتخت امریکا و در نزدیکی محل بنای قبلی هستند. درواقع دومی بازسازی اولی است. تاریخ امریکا ادعا میکند تقریبا تمامی بناهای دوران قبل از جنگ داخلی امریکا، طی این جنگ در اواخر قرن 19 نابود شده و ازاینرو بعد از جنگ، بازسازی شده اند. با این حال، کوربن دالاس مدعی است که این بناها درواقع بعد از جنگ داخلی، نه بازسازی بلکه ابداع شده اند تا تاریخ دروغین امریکا را که برای قبل از جنگ داخلی و به نفع شرایط موجود اختراع شده، تایید کنند. وی معتقد است حتی در خود بنای یادبود جورج واشنگتون در واشنگتون دی سی –که دالاس، نورمبگا را نام سابق آن میداند- رد این تحریف تاریخ دیده میشود. قبلا روی آن، پلاکی قرار داشت که رویش نوشته بود:

A roma Americaea

ولی در دهه ی 1980 پلاک را برداشتند و به جایش پلاک دیگری گذاشتند که رویش نوشته بود:

Rome to America

معنی پلاک دوم، "از رم به امریکا" است درحالیکه معنی پلاک اول به طرز عجیبی تقریبا میتواند به امریکای رومی معنی شود. گفته میشود این پلاک، جانشین سنگی شده بوده که دربار واتیکان به دولت امریکا تقدیم نموده و رویش این جمله نوشته شده بوده است. اما انجمنی سری موسوم به know noting (هیچ چیز نمیدانم) آن را کنده و در رودخانه انداخته اند. این نام را به دلیل پنهانکاری اعضایش روی انجمن گذاشته بودند. اعضای این انجمن را بومیانی تشکیل میدادند که با هر چیز کاتولیک و خارجی ای مخالف بودند. آنها جای پایی در سیاست امریکا یافته بودند اما اتحادشان به دنبال اختلافات داخلی در دهه ی 1860 فرو پاشید و به دنبالش جنگ داخلی روی داد. دالاس معتقد است که این داستان، شکل تغییر یافته ی حقیقتی راستین در مورد دوران قبل از جنگ داخلی است. چون اگر از بین رفتن سد این انجمن در مقابل نفوذ خارجی ها، به پیدایش امریکای جدید در پس از جنگ داخلی انجامیده باشد، در این صورت، این همان رومی شدن امریکا طی درگیری های امریکایی های موافق و مخالف روم در جنگ داخلی است. این اختلاف را باید در ظرف دشمنی حکومتی به نام روم با تاتارهایی دانست که حق روم را از او گرفته بودند؛ چیزی در ادامه ی دعواهای یونانی ها و ترک ها بر سر قستنطنیه در شرق. چون سرخپوستان امریکا را هم تاتار میدانستند. با این حال، دالاس، سرخپوستان تاریخ رسمی را شکل محدود شده ی اتحادیه ای از نژادهای مختلف میداند که به دلیل مخالفت با رومی شدن امریکا و سیطره ی بانکراران یهودی اروپایی به رهبری رتچیلدها در امریکا در اتحادیه ای که به نام «هیچ چیز نمیدانم» به هجو کشیده شد، جمع شده بودند. امریکا از دید سردمداران آن و نیز رهبران یهودی اقتصاد اروپا سرزمین موعود بود و نبرد روم مسیحی برای تصرف امریکا بازسازی نبرد یهودیان علیه غول های نفیلیم برای فتح اورشلیم در کنعان بود. با این حال، خود رومی ها پیروان مسیح نامی بودند که درست مثل نفیلیم تورات، نتیجه ی جفتگیری موجودات فراطبیعی با زن زمینی بود. در داستان سنت کریستوفر میخوانیم که این غول کنعانی پس از آن پیرو عیسی شد که او را در قالب کودکی کوچک دید و برای گذراندن از رودخانه روی پشت خود گذاشت ولی مسیح به اندازه ی کل جهان سنگین شد و سنت کریستوفر فهمید با یک نفر غول تر از خودش طرف است. مسیح، عصاره ی امپراطوران رومی بود که همه تجسد زمینی خدایان بودند. معماری آنان نیز معماری غول ها بود که درنتیجه ی مصری مآبی روم پس از ازدواج کلئوپاترا با سزار و سپس مارک آنتونی، مملکت را فرا گرفته بود تا بین مصر و روم نیز فاصله ای ایجاد شود که به طور مصنوعی پر شده است. نتیجه این که روم باستان غول ها همان رومی است که امریکای اواخر قرن 19 را فتح میکند و فقط دراز کردن تاریخ برای سرپوش گذاشتن بر واقعیت نزدیکی جنگ های خدایان و شیاطین در تورات به ظهور سرمایه داری مدرن، آن را به زمان های دور انداخته است و نه اهرام مصر و نه هیچ کدام از بناهای رومی اروپایی آنقدر قدیمی نبودند که معماریشان مدتی متروک شده تا در قرن 19 در بناهای اشراف از نو زنده شده باشد. حتی مجسمه ها و نقاشی ها از رهبران اروپا و امریکا نیز گاهی کاملا رومی است؛ البته رومی که بر تاتارها پیروز شده و نشان آنها را نیز در خود دارد. دالاس در این مورد، دو نقاشی زیر را با هم مقایسه میکند. نقاشی اول، جورج واشنگتون را در هیبت ژوپیتر خدای رومی نشان میدهد که امپراطوران رومی تجسد اویند. در کنار او الهگانی قرار دارند که یکی از آنها کلاه فریجی بر سر دارد. در تصویر پایین تر، همان کلاه را در نقاشی «مارکو پولو در لباس تاتارها» روی سر مارکوپولو میبینیم. او معتقد است کلاه های فریجی میتراس میترائیست ها، و لیدی لیبرتی (الهه ی آزادی) نیز ابتدائا همین شکلی بوده اند.:

“norumbega: Washington monument and the roman empire”: korben dallas: stolen history: 14sep 2020

اتفاقا کوربن در مقاله ی دیگری در سفرهای مارکوپولو هم تناقض هایی میبیند. مثلا درحالیکه در تاریخ رسمی، بلغارستان اولین کشوری است که مارکوپولو در خارج از ایتالیا به آن رفته و از بلغارستان راهی قستنطنیه شده است، اما در سفرنامه ی مارکوپولو اولین کشوری که او دیده است، پرشیا نامیده میشود. او اهالی پرشیا را آتش پرست میخواند و این آتش پرستی را نتیجه ی فرو افتادن آتش از آسمان به درون چاهی میداند که نشان تولد مسیح خدا بود و نشانه ی حقانیت عیسی برای سه مجوس اهل سبا در پرشیا بود؛ همان سه شاه مجوسی که به دنبال ستاره ی مرموز، به بیت اللحم آمدند. مارکوپولو پرشیا را سرزمین آبادی تصویر میکند که حکومت تاتارها آن را به انحطاط کشانده است. اما دالاس، معتقد است پرشیا دراینجا لفظا همان بروسیا نام دیگر بلغارستان به دلیل حکومت شاهی به نام بروس بر آن است و تاتارهای حاکم بر آن نیز همان عثمانی های فاتح بلغارستانند.:

“was Cleopatra a medieval queen?”: korben dallas: stolen history: 14sep 2020

این، نظریه ی کریستوف فیستر در کتاب "ماتریس تاریخ باستان" است که شکاف بین پرشیای مارکوپولو، کلاه فریجی و حکومت تاتارها را پر میکند. فیستر معتقد است کلمه ی فریگ در فریجی، تلفظ دیگر لغت پارس، همینطور پراگ و از طریق آن فرانک است. به نظر وی، تاریخ در قرن 19 در واکنش به نبرد کلیسای رم و هرآنچه ضد آن باشد نوشته شد و چون پایگاه اصلی کفر، فرانسه و انقلاب آن بود که به ترویج لائیسیته در دنیا میپرداختند، پارس –نسخه ی قدیمی شده ی پاریس و فرانک های حاکم بر آن- اسم رمز تمام دشمنان کلیسا و تمدن آن رم، و البته پیشینه ی یونانی رم شد؛ ازجمله سرزمین شاه بروس در حدود استانبول که با فتح شدن توسط یونانی ها تبدیل به محل پایتخت امپراطوری روم یونانی یعنی قستنطنیه شد. با توجه به این که تمام قاره ها غیر از اروپا محل بی اعتقادان به پاپ و امپراطور مدافع آن بودند، پارس نیز به وسعت جهان بود و تاتارها که حاکمان اکثر سرزمین های شرقی بودند، مهمترین کاندیداهای پارس نامیده شدن بودند. در کتاب مارکوپولو آنها بر تمام آسیا حکومت میکنند و پایتختشان در چین است که متمدن ترین سرزمین آسیا بوده است. با این حال، کریستف کلمب به هدف ارتباط با واسال های خان بزرگ در چین به غرب رفت و امریکا را کشف کرد و سرخپوستان آنجا را از نسل تاتارهای خان بزرگ دانست. درواقع خالق شخصیت کریستف کلمب، اشتباه نمیکرد و فقط مورخان بعدی بودند که با هرچه بزرگ تر شدن دنیا و آشکار شدن تفاوت های اقوام، علاقه مند به کوچک تر کردن قلمرو امپراطوری ها گردیدند و رومی را که تاتارها از یونانی ها گرفتند تا بخشی از خاورمیانه و جایی که تصمیم داشتند بعدا دولت اسرائیل را در آن پدید آورند کاهش دهند. به عقیده ی پوستینکوف در گفتار اول فصل اول کتاب «مطالعه ی انتقادی وقایع دوران باستان جهان»، این کار بیش از همه طی برجسته شدن تاریخ تاسیتوس بین سال های 1882 تا 1885 انجام گرفت. چون تواریخ تاسیتوس که ادعا میشود اولین بار، بخش هایی از آن به طور اتفاقی در کتابخانه ی کازیمو مدیچی کشف شده است، تقریبا ستون فقرات تاریخ رسمی روم و تمام شخصیت های دوران اوج روم باستان است که علوم و تواریخ رومی به آنها منسوب است. تاسیتوس که در زمان بحران روم در زمان نرون به دنیا آمده و در زمان اوج گیری آن در دوران حکومت هادریان از دنیا رفته، بزرگترین راوی انحطاط روم و اوج گیری مجدد آن است که تواریخ بعدی فقط روند توصیف شده توسط او را مدام بازنویسی کرده اند. بیشترین کشورهای توجه کننده به تاریخ تاسیتوس، انگلستان، آلمان و فرانسه بودند و به نوشته ی پوستینکوف، انگلستان و فرانسه بیشترین نقش را در تایید سندیت تاریخی تاسیتوس داشتند؛ ولی درست به موازات این تایید سیاسی، انتقادات به سندیت تاسیتوس هم که از زمان ولتر وجود داشت اوج گرفت. از بزرگ ترین منتقدان، راس و هوخارت بودند که تاسیتوس را نام مستعار یک کشیش ایتالیایی کارگزار مدیچی ها به نام "پوگیو براکیولینی" از قرن 15 میدانستند. این کشیش علاقه ی زیادی به مطالعه ی متون پاگانی داشت و در کتابخانه های کلیساها به دنبال متون شارح اوصاف پاگان ها میگشت. افکار منسوب به سنکا و سیسرون را او در غرب منتشر کرد؛ همچنین کتاب «سیروپدی» –یا به قول ما ایرانی ها "تربیت کورش"- که به نوشته ی پوستینکوف، براکیولینی بابت آن مقادیر هنگفتی طلا از اشرافیت فلورانس دریافت کرد. دقیقا در سندسازی های براکیولینی –یا هر کسی که در زمانی جدیدتر پشت این اسم مستعار مخفی شده است- ما رد جریانی که به جعل سفرنامه ی مارکوپولو انجامید را نیز می یابیم. چون یکی از کارهای براکیولینی، انتشار سفرنامه ی نیکولو کونتی به پرشیا است. میتوان این اسم را نیکولوی اشرافی معنی کرد و بعدا برای اشرافی از صفت "پولو" یعنی بزرگ استفاده نمود. بدین ترتیب، سفر مارکوپولو از طریق پرشیا به شرق، تکرار سفر پدرش به آنجا است. شرق مزبور هم هر چیزی است در ورای ایتالیا منجمله آنچه که به اشتباه آن را یونان یا گریس مینامیم. چون همانطورکه پوستینکوف در ابتدای گفتار سوم فصل اولمینویسد، در گزارش سفر پترارک به ایتالیا تمام مکان های یونان باستان و قهرمانانش درآنجایند: قبر آنتنور در پادوآ قرار داشت؛ شهر پیزا ادعا میکرد توسط پلوپس بنا شده و خود را پلوپونز میخواند؛ ونیزی ها ادعا میکردند ونیز را با سنگ های خرابه ی تروآ بنا کرده اند؛ آشیل، فرمانروای آبروزی، آگاممنون فرمانروای سیسیل، اواندر فرمانروای پیدمونت، هرکول فرمانروای کالابریا، و دیومدس فرمانروای آپولیا دانسته میشدند؛ آپولو را گاهی یک ستاره شناس، گاهی یک شیطان، و گاهی خدای مسلمانان میدانستند؛ افلاطون یک پزشک، درحالیکه سیسرون یک شوالیه و یک تروبادور، و ویرژیل یک جادوگر تلقی میشدند... البته سرتاسر فصل اول کتاب پوستینکوف نیز در حال اثبات این مطلب است که تمام نخستین کتاب های مکشوفه ی یونان و روم باستان در ایتالیای دوره ی رنسانس جعل و منتشر شده اند. پوستینکوف در آخرین گفتار از فصل دوم کتاب نیز به موضوع عجیب تواتر نام یک قبیله ی ظاهرا بی اهمیت تراسی در کتاب تواریخ هرودت توجه کرده بود. در این کتاب چند باری از این قبیله با اسم عجیب کرستونی ها و سرزمینشان کرستیا یا کرسیا در حوالی قلمرو گتاها یاد شده، همچنین سرزمینی در همسایگیشان به نام گراسیا. هرودت نوشته است پلاسگی ها که قدیمی ترین ساکنان یونان بودند، به زبان کرستونی صحبت میکردند و دوریان ها یا یونانی زبانان نیز از سرزمین کرستونی ها آمدند. او ضمنا از گذر خرخس شاه پارس از سرزمین آنان برای حمله به یونان صحبت میکند و پوستینکوف یادآوری میکند که پارس های کتاب هرودت هم همه اسم های یونانی دارند. به نظر پوستینکوف، کرستون چیزی جز نام اسلاوی کراس یا صلیب نیست؛ اصطلاحی که اسلاوهای شبه جزیره ی کنونی یونان برای کروسادورها یعنی صلیبیون لاتینی که بخش هایی از شبه جزیره را فتح کردند و در آن امارت ساختند به کار میبردند.

ارتباط پارس با یونان نیز تقریبا به همان مسیری برمیگردد که درنهایت به شکل سقوط امپراطوری پارس توسط اسکندر یونانی، تاریخی شد و عجیب این که این مسیر از تفاسیر کتاب مقدس یهودی نتیجه شده است. همه چیز به این بستگی دارد که شاهی به نام کورش قصد ساختن خانه ی خدای یهود یعنی یهوه را دارد. در کتاب عزرا 5 : 4 کورش شاه پارس نامیده شده است. ولی در عزرا 13 : 5 کورش، شاه بابل نامیده میشود. در کتاب ارمیا 8 : 51 از سقوط و ویرانی بابل صحبت میشود که تصور میرود در اثر حمله ی پارس ها به رهبری کورش رخ داده باشد. اما ممکن است این دو ملت هم با هم فرقی نکنند و یک کودتا همه چیز را عوض کرده باشد. در این باره نکته ی جالب این است که عزرا 13 : 5 موقع صحبت از بنای خانه ی خدا به جای "آدون" برای خدا از لغت "آدونا" استفاده و خدا را مونث کرده است. پلینی از وجود معبد مقدس دایانا از الهگان یونانی در شوش پایتخت کورش سخن رانده است. از طرف دیگر، آدونا لغتا همان "آتنا" نام الهه ای است که شهر یونانی آتن نام خود را از پرستش آن گرفته است. آتنا معروف به "پالاس" است. این کلمه که از پاله یا بعله –به معنی بعل یا معبود مونث- می آید، هم به معنی زمین و دشت است و هم به معنی آب؛ یعنی هر دو موضوعی که الهه ی زیست مادی به آن تشبیه میشده است. پلاسگیوم نام قدیم یونان که به قوم پلاسگی ربط می یابد به معنی ساحل است که ترکیب این دو است. پرست ها که پلستینی های بدنام توراتند در نوشته های مصری جنگجویانی دریانورد توصیف شده اند و ظاهرا پلستین هم از پالاس می آید. آن میتواند باریس هم باشد: خدای معبدی که به روایت استرابون، در جاده ی اکباتان یکی دیگر از نامجاهایی که پایتخت کورش نامیده شده، قرار داشته است. اکباتان پایتخت مادها توصیف شده است. هرودت از یک اکباتان در سوریه نام میبرد. گزنفون، اکباتان را پایتخت تابستانی کورش نامیده است، درحالیکه به روایت استرابون، پایتخت تابستانی کورش "غزه" است. ژوزفوس، از برجی یاد میکند که دانیال پیامبر یهودی در اکباتان ساخت و این برج، بابل نام داشت! این باز ما را به یاد حکومت قوی ترین پادشاهان در بابل می اندازد و این که پالاس به معنی قصر شاهی است. رم ایتالیا نیز در تپه ای به نام پالاتین واقع بود. نام کورش در لغت با نام کریست خدای مسیحیت رومی قرابت دارد. او درست مثل مسیح به دلیل یک پیشگویی از بدو تولد در خطر نابودی به دست شاه وقت بود و در بین چوپانان بزرگ شد. البته او شاه مزبور را که پدربزرگش بود سرنگون کرد و خود شاه شد. به روایت دیودوروس سیکولوس، کورش درست مثل مسیح در یک مهمانی دستگیر و توسط ملکه ی سکاها به صلیب کشیده شد. ملکه ی سکاها ظاهرا فرم انسانی الهه پالاس است و کورش فرم انسانی خدای یهوه. دراینجا در نظر داریم که اگرچه پرشیا کشور کورش با ایران حالیه تطبیق شده، اما ایرانی های غیر یهودی، تا قبل از ترجمه ی متون غربی در کشورشان هیچ چیز درباره ی کورش نمیدانستند. تعجبی هم ندارد. چون این داستان ها در درجه ی اول به نام تاریخ شرق ولی برای غرب جعل شده اند تا ارتباط درست بین سنت های شرقی و غربی را حتی المقدور کاهش دهند و جانشینی فنیقی باستان و آرامی با عبری و یونانی نیز ظاهرا برای مانع تراشی های بیشتر سر راه نفوذ احتمالی شرق اصیل تر در غرب انجام گرفته است. درواقع میتوانیم بگوییم که یهوه فرم توسعه یافته ی یک خدای انسانی است که نهایت تصور یک اروپایی بدوی از خدا بوده است. به همین دلیل، شاه مسیح گون قابل ساقط شدن میتواند همانطورکه به یهوه ی آسمانی بی مرگ تبدیل شد، به حد قهرمانان ابرانسان کمیک های امریکایی هم توسعه یابد:

“bible is all about cyrus”: lee magee: stolen history: jan4, 2023

پوستینکوف هم محل اورشلیم کتاب مقدس را در ایتالیا میدانست؛ بدین ترتیب که او خدای یهود را که در آتشفشان ها متجلی میشد، روح آتشفشان های ایتالیا دانست و معتقد شد که اورشلیم اول، پمپی بوده که زمانی در فوران آتشفشانی نابود شده که یهودیان از موسی خواستند خدا تجلیش را به آنها نشان دهد. بعد نظر به سابقه ی گناهکاری یهودیان، آنها به شکل قوم لوط به مردم جداگانه ای تبدیل شدند که لاتینی ها اعقابشانند. پس از آن، محل اورشلیم، رم ایتالیا تعیین شد. او ضمنا بین تبدیل یهودیت به مسیحیت و اختراع شراب ارتباط قائل بود و معتقئد بود مسیح همان دیونیسوس خدای شراب است. بدین ترتیب، پوستینکوف، حکومت امپراطوران خدازاده ی رومی بر ایتالیا را همان حکومت رهبران یهودیت بر سرزمین مقدس دانست و بین سلاله ی امپراطوران روم و سلسله های شاهان یهود مشابهت جست. وی همچنین تاریخ فراعنه ی مصر را مشتمل بر تکرار داستان های رومیان و یهودیان دانست. پوستینکوف معتقد بود تمام این کتاب ها فقط در دوره ی پس از رشد صنعت کاغذ در اروپا امکان تولید داشتند چون کتاب های بزرگی بودند و پوست و پاپیروس برای انتشارشان مناسب نبودند. با این حال، سکیتو به پوستینکوف ایراد میگیرد که علیرغم اثبات اختراع تاریخ در دوران تجدد، همچنان تصور میکند که آنها بر اساس منابعی از قرن چهارم میلادی به بعد بازنویسی شده اند و در این ادعا نیز تابع موروزوف است که تاریخ روم پس از قرن 4میلادی را درست میدانست با این استدلال که گزارش های نجومی این تاریخ به بعد با مدل های ریاضی قابل صحت سنجی هستند. پوستینکوف به عنوان یک ریاضیدان و فیزیکدان، در دهه ی 1990، صحت گفته ی موروزف درباره ی درستی این گزارش های نجومی را قبول کرده بود ولی سکیتو معتقد است ممکن است حساب های نجومی در زمان های مدرن تر و دوران تکامل ریاضیات حساب شده و به دقت در تاریخ جا گرفته باشند. موروزف همچنین به دلیل شباهت زندگینامه ی سنت باسیل قیصریه با عیسی مسیح، عیسی را همان سنت باسیل در قرن چهارم دانسته بود و که پوستینکوف هم از این مقایسه تبعیت کرده است. درحالیکه سکیتو میگوید زندگینامه ی مسیح طوری است که میتوان شخصیت های گوناگونی در تاریخنویسی اروپایی –از ژولیوس سزار گرفته تا مارتین لوتر- را با مسیح برابر کرد و این توجیه خوبی برای آغاز تاریخ در قرن چهارم نیست. با وجود سر جا بودن این نقدها، توجه پوستینکوف به گزارشات ارائه شده درباره ی زمان کشف و اهمیت یافتن منابع عتیق مهم است که نشان میدهد که خوب و بد کردن بین منابع، تنها در روندی تدریجی از اواخر قرن 19 به بعد به تاریخ رسمی شکل داده و ممکن است قبل از این تاریخ، نتیجه گیری های اولیه از منابع، سمت و سوی خاصی به تاریخنویسی داده باشد که اثراتش پس از آن نیز خود را نشان داده باشند. مثلا باید به شکل گیری داروینیسم از اوایل قرن 19 توجه کرد و این که سعی میشد جای نفیلیم حیوان صفت تورات را با انسان های نیم حیوان عوض کنند. آیا اتفاقی است که اولین فسیلی که ادعا شده بود به یک نیم میمون-نیم انسان تعلق دارد «انسان جاوه» بود؟ امروزه زیاد درباره ی آن صحبت نمیشود چون همان زمان هم که کشف شده بود برخی شک داشتند استخوان ها مال یک نیمه میمون باشند. آنها لا به لای استخوان های جانوران مختلف پیدا شده بودند و ممکن بود بخشی از آنها متعلق به یک انسان و بخشی دیگر متعلق به یک میمون باشند. به هر حال با کشف فسیل های انسانی بیشتر در شرق آسیا انسان صاحب استخوان ها با انسان پکن در چین تطبیق و زیرمجموعه ی هوموارکتوس سلف بلافصل انسان نئاندرتال و انسان امروزی قرار گرفته شد که به اندازه ی دو نوع دیگر انسان است؛ نه نیمه انسان. تلاش برای کشف «حلقه ی مفقوده» بین میمون و انسان در آسیای جنوب شرقی دلیل داشت. در زمانی که هنوز محل خاصی برای اورشلیم و جغرافیای کتاب مقدس تعیین نشده بود، دعوای یهود و غول های کنعانی میتوانست اینجا در آسیای جنوب شرقی به طور دقیق بین انسان های واقعی و نژادهای پست درگرفته باشد. چرا اینجا؟ برای این که یکی از میمون های بزرگ که به او اورانگوتان –یعنی انسان جنگلی- میگویند فقط در اندونزی وجود دارد و او تنها میمون انسان نمایی است که موهای قرمز رنگ دارد. پس اگر میخواستید بگویید اولین انسان واقعی، انسان اروپایی رنگین مو است، میتوانستید بگویید این انسان فوق العاده نبردش علیه آسیایی های نیمه میمون را پس ار تکامل یافتن از آنها ازاینجا شروع کرد. علاوه بر این، اندونزی مجمع الجزایر بود درحالیکه پر از جانوران چهارپای خشکی زی بود و این نشان میداد زمانی که این چهارپایان به اندونزی آمدند دریاهای اطراف وجود نداشتند و از آسیا تا اینجا یک سره خشکی بود. پس شاید سیل نوح که علیه نفیلیم روانه شد، دراینجا روی داده بود. اندونزی بسیار سرسبز بود و میتوانست قبل از سیل نوح هم به اندازه ی امروزش پر امکانات و محل باغ عدن زیبای آدم و حوا باشد. اما مار بدجنس چطور؟ او و پیروانش اجنه ی نیمه مار که نفیلیم هم به خاطر آنها سوسماری تلقی میشدند، در بناهای متروکه ی آسیای جنوب شرقی در قالب مجسمه های ناگاها یا خدایان مار هندو به فراوانی ترسیم شده بودند. ناگاها محافظان چاه ها و منابع آب بودند. بنای آنگ کوروات در کامبوج که علاقه ی زیادی به تصور کردن نابودی آن در دوران نفیلیم وجود داشت به دلیل قرار داشتن در جوار آب، مجسمه های زیادی از ناگاها داشت. اما درنهایت گزارش آن در یک منبع چینی قرون وسطایی یافت شد و معلوم شد که آن احتمالا مدت زیادی نیست که متروک شده است. دشت کوزه ها در لائوس یکی دیگر از جاهای مورد علاقه ی جستجوگران عدن در شرق دور بود. آنجا کوزه های غولپیکری در خاک دفن شده اند که مطابق افسانه ای بومی، کوزه های غولان بودند. به هر حال، اقبال هندوستان که آن هم زمانی اورانگوتان داشت بالاتر بود و انجمن استعماری دین تراش "تئوسوفی"، آنجا را خانه ی کهن انسان غربی شناختند و به فراوانی شباهت های زبان سانسکریت با زبان عبری پرداختند. اما آسیای جنوب شرقی هنوز آخرین وصلگاه نفیلیم به نظریه های سنتی را به هند نداده بود. برخلاف هند سیاهپوست خیز، آسیای جنوب شرقی محل زیست نژاد زرد بود. غول های جولان دهنده در دشت کوزه ها میتوانستند اسلاف صاحبان همان اسکلت های تقلبی غولپیکری باشند که دار و دسته ی کشیش ها پشت سر هم ادعای کشف آنها از مقابر سرخپوستان را میکردند تا فتح امریکا توسط یهودیت و مسیحیت رومی را تکرار فتح اورشلیم توسط بنی اسرائیل بنمایانند. بقای تمرکز روی زردپوستان، به دلیل بقای یک دشمنی اخلاقی با آنان در امریکای پس از جنگ داخلی است که با علاقه ی امریکایی ها به تصور قهرمانی در استقلال یافتن از اشرافیت انگلستان همخانواده است. علت هم به نفرت امریکایی ها به تجارت تریاک انگلستان در امریکا برمیگردد. محققین امریکایی چون جیمز برادلی و آنتون چائیتکین در بررسی تاریخ تجارت مواد مخدر در امریکا، در مورد سردمداری اشراف اداره کننده ی دانشگاه های هاروارد و ییل در تجارت تریاک و یارگیری آنها از دانشجویان دانشگاه برای تاسیس اخوت های سیاسی قدرتمند مافیایی صحبت کرده و یادآوری کرده اند که رشد جریان علمی در امریکا زیر نظر خاندان راسل صورت گرفته که نه فقط یکی از پرنفوذترین خاندان های بریتانیایی در امریکا بلکه یکی از بزرگترین خاندان های تاجر تریاک بودند و در این راه به همکاری با بانک هنگ کنگ و شانگهای بریتانیا در چین میپرداختند که زد و بندش با رهبران فاسد چینی پکن و شانگهای به اندازه ی ارتباطش با شبکه ی مافیای مواد مخدر هنگ کنگ زبانزد بود. به همین دلیل بود که قدرت مافیای چینی مواد مخدر در محلات چینی امریکا بر کسی پوشیده نبود. اتفاقا همین پیوند زردپوستان با انگلستان و محبوب ترین مستعمره اش هند است که سبب بقای عنوان "هندی" برای سرخپوستان امریکا شده بی آن که آنها سیاه باشند. در این مسیر، مسائلی که اروپایی ها و امریکایی ها از زردپوستان شرق دور دیده بودند، بخصوص مسائل ناخوشایند، برای نوشته شدن تاریخ هند انگلیس و اماکن زیر نظر سیستم جاسوسی آن در ایران و افغانستان کپی شدند؛ ازجمله نینجاهای تروریست ژاپن به صورت تروریست های حشاشین یعنی اسلاف سیستم تشیع اسماعیلی نزاری در هر سه قلمرو ایران و هند و افغانستان کپی شدند. این تروریست ها بعد از مصرف مواد مخدر به باغ زیبای شیخ الجبل یا پیرمرد کوهستان برده میشدند که حرمسرایی از زنان زیبا یا به اصطلاح حوریان بهشتی داشت و پس از به هوش آمدن، فکر میکردند در بهشت بودند و برای بازگشت به بهشت، حاضر به آدمکشی و شهادت در راه شیخ بودند که اروپایی ها مدعیند ادعای پیامبری کرده بود. بنیانگذار این سلسله "حسن" نام داشت و باغ و حرمسرایش در زندگینامه ی "حسین" شاه اصفهان که در کاخش از انظار پنهان بود تکرار شد. سلطان حسین معتاد، تشیع 12 امامی و قدرت روحانیون آن را در ایران توسعه داد و محمد باقر مجلسی که کتاب بحارالانوار به او منسوب است را نواخت. او ضمنا دستور به مسلمان شدن جمعی زرتشتیان در ایران داد. بنابراین نسخه ای شیعی از حضرت محمد است و به خاطر شیعه کردن کفار، هم حسین و هم حسن است که معنیشان میشود خیلی خوب. البته حسین را آخرین پادشاه از سلسله ای به نام صفوی کرده اند که به دوران حکومت سنی ها بر ایران خاتمه داده است و حسن شیخ الجبل هم برای مبارزه با سنی ها به قتل یک صدراعظم قدرتمند سنی به نام نظام الملک پرداخت. در این مورد میدانیم که نظام الملک، عنوان سلسله ای از پادشاهان هند در دکن موسوم به نظامیه بوده که شیعه بوده اند. این سلسله کاشف –و درواقع جاعل- اکثر آثار فلسفی قدیم ایران بوده اند که ادعا میکرده اند جدشان از آنجا آمده است. ظاهرا داستان های قتالی های حسن و حسین شیعه، داستانی درباره ی شیعه شدن زوری نظامیه در قدیم است. ارتباط آنها با ایران را اما فتح هند توسط نادرقلی میرزای نسبت داده شده به ایران پر میکند. ادعا شده که سلطان حسین صفوی توسط افغان های سنی کشته شده و پسرش طهماسب میرزا برای پس گرفتن قدرت در آذربایجان به روس ها متوسل شده است و برای نشان دادن حسن نیت به آنها ایالات گیلان و مازندران را به آنها بخشیده است. نادر قلی میرزا که بعدا نادرشاه شد ضمن کشتن طهماسب و بیرون کردن افغان ها گیلان و مازندران را از روس ها گرفت. دراینجا نادرشاه میانپرده ای دروغین برای پاسخ به چرایی عدم حضور مستقیم روس ها در ایران است. چون اصل حضور روس ها در ایران، جولان دادن تاتارهای شکست خورده از تزارهای روس در ایران و افغانستان است که بسیاریشان تحت کنترل مورزا ها یعنی اشرافیت تاتارهای مسلمان نوحی در روسیه بوده اند [و عنوان "میرزا" برای اشرافیت قاجاری در ایران نیز برگرفته از آنها است]. بدین ترتیب، افغانی و ایرانی و هندی به یک اندازه مغولند و حاکمان مسلمان هند در آستانه ی استعمار انگلستان درآنجا هم به همین دلیل مغول محسوب شده اند. همعنانی مغول و هندی هم تا حدودی ازاینجا می آید.:

“until the 18th century there were no colonies”: chronologia.org: 19/9/2013

دو کتاب معروف درباره ی تجارت مواد مخدر توسط اشرافیت انگلیسی در امریکا

جغرافیای کتب مقدس مطابق تاریخ رسمی

باغ عدن در آسیای جنوب شرقی

آنگ کوروات

ناگاهای مقدس آسیای جنوب شرقی

دشت کوزه ها در لائوس

آنچه سبب خلط شدن مداوم تاتارها با دشمنان اسلاو زبانشان در لشکر تزارهای آلمانی میشود، یک پایه ی مشترک فرهنگی بین آنها است که به قوم تراسی یا تراکیایی نسبت داده میشود و تصور میرود در دوران پادشاهی بلغارها بر بلغارستان، جذب هر دو ملت شده است. مردم کوچنشین قراچایی در بلغارستان را نزدیک ترین قوم به تراسی ها شمرده اند. هرودت، تراسی ها را قدیمی ترین ملت جهان پس از هندی ها دانسته است. یکی از پادشاهان آنها را به خاطر ریش و موی سرخش "روسس تراسی" (سرخ تراکیایی) نامیده اند و همین سبب شده بعضی فکر کنند سرخ مو در بین آنها زیاد بوده است. تراسی ها ملتی کشاورز و دامدار توصیف شده اند که در روستاها زندگی میکردند و علاقه ای به شهرنشینی نداشتند تا این که یونانی ها در بینشان اقدام به کلنی سازی کردند. بیزانس محل قستنطنیه یکی از این کلنی ها بود. اتحاد یونانی ها و تراسی ها نژاد دورگه ای ساخت که با تاسیس دولت اودریسیایی، دولت آتن را تهدید میکرد و ازاینرو با توطئه های آتنی ها قلمرو ادوریسی به سه پادشاهی تقسیم شد. یکی از این پادشاهی ها متعلق به فیلیپ مقدونی پدر اسکندر بود که دولتش تمام یونان را فتح کرد. این فتح را میتوان با فتح پارس توسط اسکندر مقایسه کرد چون گفته میشد پارس هم در زمان داریوش بزرگ، تمام اقوام تراسی به جز بسی ها را فتح کرده بود. با پیروزی روم بر مقدونیه تراس نیز به یک قلمرو رومی تبدیل شد. اما درست در همین زمان، گسترش فرهنگ تراسی با رواج انواعی از آیین های رازورانه و عرفانی وحشیانه در سرتاسر یونان، خود را نشان داد. این آیین های رازورانه تقدیم به پرکه الهه ی زمین میشدند که به شکل زنی تیرانداز و گوزن سوار تصویر میشد. کیش تراسی بر پرستش او و پسرش دیونیسوس استوار بود. دیونیسوس دو بار متولد شد و همین موضوع سند ارتباط او با خدایان کشاورزی است. او که در تراس به فرم سابازیوس ظاهر میشود، موجودی وحشی و دائم الخمر است که در حین رقصی جنون آمیز درحالیکه تبدیل به گاوی شده، تکه تکه و خورده میشود ولی از خونش که بر زمین میریزد، مادرش دوباره به او بارور میشود و او را از نو میزاید و از این تعبیر به جفتگیری مادر و پسر، و وظیفه ی وصل شدن به اصل زمینی و مادی بشر در آیین ارجی میشود چنانکه دیونیسوس نیز لشکری از زنان وحشی و بی بند و بار و مردآسا موسوم به مئنادها را همه جا همراه خود داشت. آنها تکثیر فرد الهه بودند. امروزه در نواحی مختلف بلغارستان، افسانه ها و خرافات محلی درباره ی خواص محلی پریان زن یا نیمف ها وجود دارد که به نظر میرسد بازمانده های مئنادهای دیونیسوس باشند. در مقابل دیونیسوس، یک قهرمان تراسی دیگر به نام اورفئوس قرار گرفته بود که دعوت به زندگی اخلاقی و زاهدانه میکرد. دیونیسوس و اورفئوس دو فرم مختلف خدای خورشید هستند که در روز سبب روشنایی میشود و در شب به خدای آتش بدل میگردد. "آرس" خدای جنگ یونانیان در تراس خدای خورشید بود. تراکیایی ها از نسل تراکس پسر آرس بودند. ولی اوریپیدس در الستیس، تراکس را نام تراسی خود آرس میداند. زالموکسیس دیگر خدای خورشید در نزد تراسی ها بود که در ادبیات یونانی با زئوس تطبیق میشد. برخی، تراسی ها را بلغارهای اولیه یا پروتو-بلغارها یعنی بلغارهای ماقبل تاسیس پادشاهی بلغارستان دانسته اند. منظور، بلغارهایی هستند که همراه هون ها از زادگاهشان پازیریک که درباره ی محل آن اختلاف است، به اروپا یورش بردند و خود یک پادشاهی عظیم به نام بلغارستان بزرگ تاسیس نمودند. این پادشاهی بعدا تبدیل به خاقانات خزر شد و راندگان از آن در بلغارستان کنونی پادشاهی جدیدی بنا کردند و بعدا در اسلاوها حل شدند. بلغارهای اولیه در بسیاری مسائل به قزاق های قفقازی نزدیکند. بلغارهای اولیه، هفت سیاره یعنی خورشید و ماه و پنج سیاره ی کلدانیان را میپرستیدند و دایره البروج کلدانی را جدی گرفته بودند. نامی که برای خدا استفاده میکردند، "آن" بود که اصطلاح کلدانیان برای خدا است. خدای اعظم، آسمان بود که «تانگرا» [معادل تنگری خدای مغول ها] نامیده میشد و اسب و عقاب، جانوران مقدس او بودند. بلغارهای اولیه به الفبای رونیک مینوشتند ولی خواندن درست نوشته های آنها غیرممکن است چون تقریبا با تمام زبان های ترکی شناخته شده فرق دارد. در این حد معلوم است که آنها نوعی تقویم 12 حیوانی را رعایت میکردند که مطابق آن درست مثل تقویم چینی، هر سال به نام یک جانور نامگذاری میشد. جانوران هم اکثرا همان جانوران تقویم 12 حیوانی چینیند به جز ببر که در تقویم بلغاری گرگ است و خوک که در تقویم بلغاری به جایش گراز نشسته است. البته معادل های حیوانی اژدها و میمون مشخص نیستند. نام جانور برج اژدها که خانه ی خورشید را دارد، "ورنی" خوانده شده که معلوم نیست چیست. ولی در تقویم 12 حیوانی قزاقستانی ها این برج متعلق به حلزون است و قزاقستانی ها به جای ببر نیز از پلنگ استفاده کرده اند. یکی از منحصر به فرد ترین مسائل در الفبای رونیک بلغاری این است که برعکس دیگر رونیک های ترکی که از راست به چپ نوشته میشوند، رونیک بلغارهای اولیه از چپ به راست نوشته میشود، یعنی از این جهت شبیه الفبای لاتین اروپایی است. لغات بلغاری اولیه نیز در نقاط تفاوت خود با لغات ترکی شناخته شده در جاهایی که شناسایی میشوند به لغات اروپایی و فارسی نزدیک میشوند. یکی از جالب ترین آنها لغت zant است که کاربرد آن دقیقا معادل کاربرد لغت همخانواده ی that در انگلیسی است. همچنین aso در بلغاری اولیه معادل ash در آلمانی و انگلیسی به معنی خاکستر است. بنابراین بلغارستان نه فقط در مرز فرهنگ های تاتار و اسلاو، بلکه در مرز فرهنگ های تاتاری و اروپای غربی هم قرار دارد. ازاینرو بسیار جالب است که نوعی فستیوال در بلغارستان وقف کنستانتین کبیر (بنیانگذار قستنطنیه ی رومی) و مادرش هلنا میشود که پایه گذاران مسیحیت سلطنتیند. به احتمال زیاد، کنستانتین و هلنا در این فستیوال، جانشینان دیونیسوس و پرکه هستند.:

“the Thracian bulgar legacy to the p-i-e and Hellenistic world”: japanesemythology.wordpress.com

ماری گریر، تولد مسیح از مریم را شکل دیگری از تولد کنستانتین از هلنا میدانست. چون هلنا هم زمانی که به عبادت معبد آپولو رفته بود، مورد تجاوز مار غولپیکری قرار گرفته و به کنستانتین حامله شده بود. این داستان، روایت دیگر حامله شدن مادران اسکندر کبیر و اسکیپیو افریکانوس به پسرانشان پس از نفوذ زئوس به شکل ماری به بستر آنها بود. درواقع زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی همان یهوه پدر مسیح است. شکل های دیگری از مسیح های جنگجو و شاه مانند نیز در بین تاتارها ظهور کرده اند. مادر چنگیزخان درنتیجه ی ملاقات با مردی نورانی در اتاقش، به چنگیزخان و دو برادر او حامله شد. تیمور لنگ نیز نتیجه ی معاشقه ی مادرش با خدای روز تلقی میشد. ژزوئیت های چینی گزارش کرده اند که فوشی از شاهان اساطیری چینی ها مثل مسیح از زنی باکره متولد شده بود. گریر میگوید داستان های تولد مردان افسانه ای از موجودات مرموز باید بر اساس بدوی تر تصور هبوط ارواح به بطن زنان زمینی برای تولد دوباره شان استوار باشند. بیوه زنان چینی معمولا پنجره های خانه شان را باز میگذاشتند تا ارواح شوهرانشان بتوانند به آنها سر بزنند.:

“sexual outlaw, erotic mystic”: mary k.greer: weiser books: 2010: p66-71

اگر مسیح همان کنستانتین، و کنستانتین همان دیونیسوس باشد، پس پوستینکوف درباره ی همسانی مسیح و دیونیسوس درست گفته است. حالا میتوانیم بگوییم که این دیونیسوس، دیونیسوس تراسی است و همو است که به صورت یک شاه توسعه یافته است که در تورات کورش و در تاریخ روم، کنستانتین نامیده میشود. قتل نسخه ی توراتی توسط یک زن در روایات یونانی نیز توسط الهه ای انجام میشود که حالا میتوانیم با اطمینان بگوییم همان زمین بلعنده ی اجساد است و هم با آب مرتبط است و هم با جهان پس از مرگ.

این الهه تهاموت مادر خدایان در کلده است که تجسمش دریا است و زمین از جسم او ساخته شده است. او را به نام ام خبور میشناختند. خبور هم به معنی رودخانه و جریان آب است و هم به معنی جهان مردگان. نرگال فرمانروای دوزخ را گاهی «شاه خبور» میخواندند. خبور در مقام رودخانه محل گذر مردگان به جهان دیگر است و اورشانابی قایقران مردگان در این رودخانه بوده است. خبور را معمولا فرات در نظر میگرفتند که احتمالا همان رودخانه ی رنگها در اوستا است. البته منطقه ای در شرق دجله در بابل نیز ملقب به هابوراتوم بود. همچنین شاخابه ی شط النیل که به سمت شرق بابل در جریان بود نیز گاهی آبراه کابارو خوانده میشد. در سوریه بزرگترین شاخه ی فرات، "خابور" یا "هابور" نام داشت. این شاخه از کوه های ترکیه حرکت میکرد. در افسانه ی گیلگمش هوبور رودی است که از بین دو کوه ماشو جریان دارد. ممکن است دراینجا کوه های ترکیه و زاگرس به عنوان دو محل احتمالی وصلگاه زمین به جهان دیگر به یک کوهستان دوگانه به نام ماشو تبدیل شده باشند. خوبور در افسانه های یونانی تبدیل به رودخانه ی استیکس شده است که باز هم نام یک الهه است. این رودخانه مرز جهان های زندگان و مردگان از دید یونانی ها بوده است. دراینجا گاهی شاهی مرده به نام فلیگس که به دلیل آتش زدن معبد آپولو به جهنم تبعید شده، راهنمای مردگان در گذر از رودخانه میشود و آنها را به عبرت گرفتن از سرنوشت او و دوری از توهین به مقدسات دعوت میکند. نام فلیگس روی یکی از حلقه های مخوف دوزخ در مرداب های استیکس مانده که در آن، ستمکاران مجبورند همدیگر را متداوما در جنگ با هم بکشند. ازآنجاکه استیکس جانشین خابور و دربردارنده ی دجله و فرات در قلمرو بابل است این فاجعه در بابل هم تکرار میشود. در شعری از "کتبی ایلانی مردوخ" آمده که چطور "سبتی" یا 7 جن دوزخ به رهبری "ایرا" به نزد "حیشوم" (خشم) خدای آتش رفتند و او را مجبور کردند که بابلی ها را به سبب گناهانشان به جنگ و بدبختی دچار کند. مردوخ موقتا حکومت بابل را به ایرا سپرد تا دست او در این مجازات باز باشد. حیشوم، لشکرهای بی شماری از بیگانگان را به سرزمین بابل سرازیر کرد و جنگ های پیاپی درگرفت و تنها بعد از طاعونی که حیشوم بر بیگانگان فرستاد جنگ پایان گرفت و از بابل چیزی جز سرزمینی خزان زده و ویرانه باقی نماند. سبتی را یهودیان شدیم میخوانند. دایره المعارف یهود، شدیم را هفت "شیدو" یا جن «کلدانی» میخواند که به گاو تشبیه میشدند. یهودی ها جن های گاوآسا را شدیم و جن های بزآسا را سئیریم میخواندند. سئیریم به معنی بزها، همان ساتیرهای یونانیند و در بیابان به رقص و مستی مشغولند.:

“cradle of civilization”: 29out 2014: aratta.wordpress.com

تقریبا تمکام تمدن های قرن 21 داستان هایی درباره ی گذشته ی خود دارند که مطابق آن، شهرهایی داشته اند که درست مثل بابل بسیار آباد و بزرگ و بی نظیر بودند ولی در اثر به هم خوردن شرایط محیطی و هجوم بیگانگان به نابودی کشیده شدند. حتی در نیومکزیکوی امریکا نیز داستان هایی درباره ی سقوط تمدن های سرخپوستان باستانی بر اساس خرابه های شهرهایشان در بیابان های آنجا وجود دارد که به ماجرای جسد سفینه ی فضایی رازول در نیومکزیکو و توریبسم بشقاب پرنده ها در رازول وصل میشونمد. آیا همه ی اینها به خاطر این نیست که بابل تبدیل به رم و اورشلیم تورات شده و تمام دنیا حتی امریکا –که ظاهرا فقط خودش «دنیای جدید» است- از روی یک نقشه ی رومی ساخته شده اند؟ به نظر میرسد اثر این داستان ها است که باعث شده عجله داشته باشیم تقدیر ایزدی را در نابودی تمدن مدرن به دست جن های بزآسا تسریع کنیم و هیچ تلاشی برای برطرف کردن ایرادات بزرگ تمدن جدید ننماییم.

مطالب مرتبط:

دانلود مقاله ی آیا اعراب واقعا به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟

شراب مولانا علیه مفتی ریاکار: سرمشق الهی فراموش شده ی تاریخ بازان دائم الخمر

ییسی یا یزید چینی

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 18 و با گسترش پایگاه ژزوئیت های اروپایی در چین، اطلاعات نگران کننده ای از آن سرزمین به غرب میرسید. با این که بیشتر چینی ها جزو کفار و مشرکین به حساب می آمدند و برعکس مسلمانان آنقدرها آمیخته به مذاهب یهود و مسیح به نظر نمیرسیدند، اما اخلاقیات چینی به شدت شبیه اخلاقیات یهودیان، مسیحیان و مسلمانان بود و پایه ای ترین اصول اخلاقی این مذاهب، حداقل به لحاظ نظری در چین مطرح بودند. این موضوع دو گروه را نگران کرد: 1-کشیش های مسیحی را که نگران شده بودند اخلاقیات مهمی که ادعا کرده بودند خدا به مردم داده، از خدا نیامده باشند و درنتیجه ی نیازهای انسانی در بین خود مشرکین وضع شده باشند. 2-کفار نو دیونیسوسی که میخواستند به بهانه ی خیانت های کلیسا اروپا را به فساد و شهوترانی ای که کلیسا به مشرکین نسبت داده بود برگردانند و بازار فساد فروشی به راه بیندازند و حالا نگران بودند دنیای مشرکین آن شهر هرتی که کلیسا توصیف میکرد نبوده باشد. بنابراین کفار و کشیش ها در ضرورت تاریخ نویسی به نفع خودشان در چین متحد شدند و ماموریت جدید ژزوئیت ها اختراع یک دوره ی باستانی قدرتگیری مسیحیان در چین برای دادن اخلاقیات کلیسای رم به چینی ها بود. ژزوئیت ها در این ماموریت، بیشتر روی دوره ی افسانه ای سلسله ی تانگ سرمایه گذاری کردند که تنها منابع عمده ی شناساییش منابع ژزوئیت هستند و ادعا میشود منابع اصلی چینیش در حمله ی انگلیسی ها به چین طی قیام بوکسورها در آخرین سال های نفس کشیدن امپراطوری چین، نابود شده اند. زمان سلسله ی تانگ را معاصر ظهور امپراطوری اعراب مسلمان تعیین کردند تا نامسلمانان فراری شامل مسیحیان به چین بیایند. این مسیحیان پس از تبلیغات نخستین در چین، به دلیل جو ضد خارجی ای که شورش ویران کننده ی آن لوشان و صدمات تاتارهای پیرو مذاهب خارجی به تمدن چین وارد کرد، مورد سوء ظن و ناملایمت قرار گرفتند تا این که یک مسیحی شگفت انگیز ایرانی همه چیز را تغییر داد. نام او در زبان چینی، "ییسی" خوانده میشود و کشیشی جوان بود که دارای چهره ای زیبا، صدای خوش و هنر نواختن موسیقی بود. فرصتی برایش پیش آمد تا در دربار امپراطور در چانگان پایتخت چین، بنوازد و بخواند. امپراطور چنان شیفته ی او شد که او را مصاحب خود کرد و به دانش فراوان او جلب شد. کار ییسی آنقدر بالا گرفت که به اتاق خواب امپراطور راه پیدا کرد و باعث حسادت همسران امپراطور شد. ییسی دانش طبابت نیز بلد بود و جالب این که امپراطور او را مامور مداوای بیماران و مجروحین در جبهه ی جنگ داخلی کرد و نه فقط این، بلکه ییسی را گزارشگر مورد اعتماد خود درباره ی اخبار جنگ نمود. اقبال ییسی در دربار چین مردم را شگفتزده کرد. بودایی ها میگفتند او تجسد روح یک بودیساتوا در بطن یک زن ایرانی است، شمن های تاتار میگفتند تنگری خدای آسمان در رعد و برقی در بطن مادر او ورود یافته و او را به خود حامله کرده است، و مسلمان ها میگفتند شتری که او را از بلخ به چانگان آورده است، از نسل شتر پیامبر اسلام بوده است. ییسی نهایت سعی خود را کرد تا از محبت امپراطور به خود، برای حاکم کردن مسیحیت بر چین استفاده کند. امپراطور هرگز یک مذهب رسمی برای چین تعیین نکرد اما به ییسی برای ارتقای جامعه ی مسیحیت در چین کمک کرد. پس از مرگ امپراطور و ییسی، فشار نگاه های ضد خارجی و مسیحی ستیز بازگشت و بعد از چند نسل و بخصوص با قتل آخرین رهبر جامعه ی مسیحی در یک بلوای ضد خارجی، مسیحیت در چین از بین رفت ولی اثر خود را در جامعه ی آن به جای گذاشت.

داستانی که دراینجا خمیرمایه ی تاریخنویسی شد، چیزی جز بازسازی چینی عیسی مسیح نبود. ییسی میتواند تلفظی چینی از نام عیسی باشد. داستان ها درباره ی تولد الهی او، تکرار تولد معجزه آمیز او به صورت نسخه ی زمینی یهوه است و طبابت کردنش هم همان درمان بیماران توسط مسیح است. اما نکته ی مهم این است که "ییسی" تلفظ چینی لغت "یزید" در عربی به معنی خدا هم هست. میدانیم که «یزید» در عربی و «ایزد» در فارسی، هر دو تلفظ های دیگر لغت کلدانی «ایشو» یا «ایشتو» به معنی خدا است که نام های یسوع و عیسی برای مسیح در مسیحیت یهودی تبار نیز از همان می آیند. از طرفی تجسد یهوه در عیسی که به خاطر این که ادعا میکرد خدای مجسد شده است، یادآور بایزید بسطامی معروف به «سلطان العارفین» در ایران است که او هم ادعا میکرد خدا در او حلول کرده است. درواقع اگر یزید را برابر با عیسی بدانیم، ابایزید به معنی پدر یزید، خود یهوه میشود. نام اصلی بایزید، طیفور ابن عیسی ابن آدم سروشان است. عیسی ابن آدم مشخصا همان عیسی ملقب به «پسر انسان» در مسیحیت است و او سروشان یعنی از نسل فرشته است چون گل آدم ابوالبشر را فرشتگان سرشته اند. اما اسمش طیفور است چون از طریق افسانه ی آخوندی به نام طیفوری از محدثین بغداد، اسلامی شده است. این طیفوری از نسل یزید ابن طیفور بود و بنابراین طیفور مزبور ملقب به ابایزید خواهد بود. اما ارتباط نام یک طیفور دیگر که ممکن است همین طیفور باشد با یک عیسای طبیب است که معنی طیفور ابن عیسی را روشن میکند. این طیفور در زندگینامه ی طبیبی موسوم به عبدالله طیفوری نقش آفرینی میکند. این طبیب را طیفوری میخوانند چون به واسطه ی طیفور غلام خیزران مادر موسی و هارون –دو خلیفه ی عباسی- به جایگاه قدرت راه یافت. زمانی که خیزران به موسی حامله بود، طبیب دیگری به نام عیسی صیدلان تشخیص داد که فرزند داخل شکم خیزران پسر است. در این هنگام، طیفور به عبدالله گفت که حرف عیسی را تصدیق کند و به خلیفه بگوید. این اتفاق بخصوص بعد از این که بچه واقعا پسر از آب درآمد، باعث ارتقای موقعیت طیفوری در نزد خیزران و به دنبالش تبدیل شدن او به یکی از مقربان محبوب خلیفه الهادی (همان موسی) شد. بنابراین طیفور، یک نسخه ی درباری از عیسی است. تکرار حرف عیسی توسط او به معنی تولد موقعیت او از تقلید عیسی است و ازاینرو است که طیفور پسر عیسی است چون روح کیشی است که از تقلید مسیحیت درون اسلام پدید آمده است. اما چرا طیفور منسوب به بغداد عراق، به صورت بایزید از توی سمنان ایران سر در آورده است؟ مسلما معنای دوم بایزید که بخصوص در تلفظ ابایزید به صورت بایزید نقش دارد، دراینجا مد نظر است. بایزید تحریفی از لغت پیسید یا پسید است: قومی در ترکیه ی جنوب غربی که تحت عنوان بیتینی در بیتینیا کشور سازی کردند و سرزمین آنان که به نامش بوزنطیه یا بیزانس نامیده شد، محل اولین حکومت دارای مذهب مسیحیت یهودی تبار یعنی قستنطنیه ی روم شرقی شد. بسطم که امروزه بیشتر بسطام نامیده میشود، نیز زادگاه او خوانده شده چون نام آن نیز تحریفی از پسیدیم یا پسیدی ها است. بایزید در محله ی عرب نشین بسطام به نام «بوید» زندگی میکرد که آن هم معرب تجمعگاه بیدی یا بیتینی ها است. گذشته ی پسیدی روم، میتواند در نام گرفتن یک سلطان قدرتمند در آنجا به نام «بایزید» موثر بوده باشد که اولین سلطان عثمانی است که پیش از به قدرت رسیدن صفویه در ایران و آسیای مرکزی نفوذ مذهبی یافته و سنایی به فارسی در ستایش او شعر گفته بود. عیسی پسر خدا، تولید دولت پسیدی های ترکیه است و یکی از نسخه های اسلامیش از طریق مهاجرتی از ترکیه به سمنان رسیده است. نام قدیم سمنان قومس بود و محل قومی به نام کومشی یا قومسی بود که به زبانی به همین نام تکلم میکردند. زبان قومسی فامیل زبان های گیلکی و مازندرانی بوده و حضورشان در سمنان نتیجه ی مهاجرتشان از مازندران بود. مازندرانی های حامل این زبان نیز اعقاب گیلک های گیلان بودند که خودشان به واسطه ی فامیل هایشان در جمهوری آذربایجان، اعقاب گالیک های شرق ترکیه بودند. زبان زازایی یا زازاکی که در آناطولی شرقی تکلم میشود، علیرغم ترکیب شدیدش با کردی، اما هنوز همخانواده با زبان های کاسپین مثل گیلکی و قومسی است و بازمانده ی گالیک های نخستین یا قلاطی های باستان شمرده میشود. همسایگی گاول های آناطولی با بین النهرین کلدانی در جنوب، برای اسلامی کردن این مضمون مهم به نظر میرسد. چون لغت "گال" یا "کال" مرتبط با sol به معنی خورشید است و تلفظ دیگر سول یعنی solim همان "سلام" به معنی صلح است. بغداد که در محل بابل باستان بنا شده، نامبردار به «دارالسلام» یعنی سرزمین سلام، و از این جهت هم معنی با اورشلیم بود.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، «سلام» را تلفظ دیگر "سول" مینامد و آن را به کیش «سالموت زو» به معنی «نجات روح» در معابد مامیت مربوط میکند که مطابق آن، سلام یعنی نجات دادن، و از این جهت، مسیح در مقام «منجی» (نجات دهنده) ناجی ارواح مردم است. طفیلین، نجات روح را در گرو اطاعت از دستورات خدایان سه گانه ی بابل –حئا، مردوخ، و نبو- میخواندند. در این سه گانه نبو پسر مردوخ، در حکم عیسی پسر یهوه است. هرمس پسر زئوس که نسخه ی یونانی نبو است، خدای واسط بین خدایان و انسان ها بود که فرامین خدایان را به انسان ها ابلاغ میکرد و بر بشر به شکل یک انسان ظاهر شده بود و نبو نیز همین خصوصیت را در بابل داشت. در صورت عدم اجرای قوانین حئا و مردوخ، کار آدمیان به دست "دایان نیسی" یا قاضی انسان ها می افتاد که همان دیونیسوس یونانی است. او آدمیان گناهکار را در چرخه ی "بیت ادی" یا "بیت هادی" قرار میداد که معادل کلدانی هادس یا دوزخ است و همان میدان زیست پر درسر انسان های پیشین موسوم به ادی ها یا بنی عاد بود که سیاهان دوران قبل از پیدایش تمدن کلده به شمار میرفتند. آنها به دلیل ضعف نخستین انسان، پشت سر هم قربانی توطئه های 7 جن دوزخ موسوم به گالو ها میشدند که همتای 7 گناه کبیره ی مسیحیت هستند. لغت «دایان» در دایان نیسی، به معنی قاضی و از ریشه ی «دین» به معنی قضاوت و توانایی فرق نهادن بین بد و خوب می آید و توانایی رسیدن به این درجه از فهم برای آدمی، نیازمند مجاهدت جنگی مانند با اجنه ی نادیدنی است. اصطلاح «طفیلین» از «طفیله» به معنی عبادت می آید و رهبران مذهبی طفیلین موقع عبادت در مامیت در جلو صف مردمان، پوست شیر میپوشیدند تا به طور صوری دارای توانایی قدرت جنگی باشند. به نظر آنها مرد دو پایی که موقع عبادت دستان خود را به هوا بلند میکند، شبیه چهارپای وحشی قدرتمندی میشود که موقع جنگ، روی دوپای خود بلند شده و دستان خود را بالا برده تا بر دشمن اشراف داشته باشد.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P175-9

وجه ارتباط برجسته شدن گال به جای سول و سلام در نام گالیک، بیشتر معنی شدن آن به گردی و دایره است و اتفاقا وجه ارتباط آن با خورشید، گرد بودن گوی خورشید است. سوریا خدای خورشید هندی، نامش از قوم سوری است ولی اسم این قوم، با sero ی مصری به معنی فرزند هم مرتبط است که لقب هورس بود: سور/آسور قبطی یا ازیریس که از نو از شکم همسرش ایزیس متولد شده است. sero مرتبط با zero است که هم به معنی فرزند است و هم به معنی گرد. کلمه ی "صفر" که تلفظ دیگر "سور" است معادل zero است و به شکل یک گردی 0 نشان داده میشود. علت این است که صفر یعنی هیچ چیز، به کنایه از "ذره" تلفظ دیگر "زرو" که به معنی کوچک و بسیار اندک است. چون کوچکی اجسام، یادآور بچه بودن و کوچکی اندازه ی فرزند انسان است. همه ی اینها بدان سبب است که خدا بزرگ است و پیامبر، یک خدای کوچک و ازاینرو فرزند خدا است. ازاینرو است که ایام بعد از کریسمس را به یوله مینامند چون یوله در کلدانی یعنی فرزند پسر. در آناطولی شرقی عنوان یوله برای اروس یا کوپید پسر ونوس به کار میرفت. کریسمس در اوج زمستان معادل تولد خورشید است و عیسی نیز با خورشید تطبیق شده و به یک قهرمان خورشیدی تبدیل شده بود که بنا بر این پیشینه ی زبانی، خود به خود پسر خدا میشد. ولی خدا دیده نمیشود. بنابراین وقتی خدای خورشیدی در هیبت یک انسان پسر خدا خوانده میشود، فقط مادرش دیده میشود و نه پدرش. ازاینرو مسیح "زرو اشته" یا "زرو دو اشته" هم نامیده میشد به معنی پسر زن. ازآنجاکه نام ایزیس هم مرتبط با همین اشته به معنی زن است، هورس را هم میتوان مسیح در مقام پسر زن خواند. از طرفی او یک انسان است و همزمان خورشید هم هست. فرم زمینی خورشید، آتش است و برای تولید آتش، از چوب درخت استفاده میشد. آدونیس دیگر همتای مسیح در مقام یک خدای شهید شونده، از یک درخت به دنیا آمد پس از آن که مادرش به آن درخت تبدیل شد. درواقع تولد خدا از درخت همان تولد آتش از چوب است. گیاه دارواش که روی درختان ستبر میرویید، بعد از خشکیدن، مثل آتش زردرنگ میشد و ازاینرو در اساطیر رومی مفهوم ایزدی یافت. آدونیس فرمی از تموز خدای طبیعت بود که به دست گرازی کشته میشد و ونوس برای او گریه میکرد. ونوس هم آدونیس را از نوزادی مثل مادر بزرگ کرده بود و هم معشوقه ی او بود. یک نظر این است که آرتمیس یا دایانا –موکل ماه، الهه ی شکار و خواهر آپولو خدای خورشید- خود ونوس است که برای گرفتن انتقام آدونیس، شکارچی شده است. امپراطور تراژان در محل عبادت آرتمیس، سر گرازی را علم میکرد. البته برعکس ونوس شهوتران، آرتمیس یک الهه ی دوشیزه بود و به کاهنه هایش امر به دوشیزگی میکرد. بنابراین ممکن است آرتمیس، یک مدل ونوس است که به دلیل غم از دست دادن بهترین معشوقش، توبه کرده و به یک زن پرهیزگار تبدیل شده باشد و در همین مرحله است که او در مقام مادر آدونیس، تبدیل به مریم بطول مادر عیسی شده است:

“two babylons”: alexander hislop: chap3: sect1

دراینجا میتوانیم بگوییم تموز یا آدونیس، روح اخلاق است که وقتی میمیرد از هرمس به صورت دیونیسوس تغییر حالت میدهد و به صورت قوانین بی رحمانه ی طبیعت، گریبان مردمان را میگیرد. ظاهرا به همین خاطر است که گردی خورشید در او برجسته میشود. چون او حکم خورشید در حال غروب را یافته که دیگر انوار، اطرافش نیست و با چشم غیر مسلح، گردی او را تماشا میکنیم. این قبل از ترکیه ی شرقی، در کیلیکیه یا ترکیه ی غربی برجسته شده و شاید کیلیکی، فرم اول گالیک بوده است. در کیلیکیه دیونیسوس از پان موجود نیم بز-نیم انسان که چنگ مینواخت قابل تشخیص نبود و به صورت مرد ریشویی تصویر میشد که میتواند تصویر نخستین خود یهوه یا زئوس ریشو باشد. جان کورتیس فرانکلین بیان میکند که در پافوس که مذهبی کیلیکیایی داشت، زئوس دو فرم عالی و دانی داشت که اولی هرمس و دومی پان بود. برای پافیایی ها فقط فرم اول ظاهر میشد چون آنها ملت ائوس پسر تایفون بودند و به راه تیتان ها میرفتند. از این جهت، شبیه خود کیلیکی ها بودند که به گفته ی یونانی ها همه شان مردم بدی بودند و تنها آدم خوب در بینشان کینیراس بود. کینیراس که مثل پان و آپولو چنگ نواز است، نام پادشاه افسانه ای جبیل در لبنان نیز هست که برسازنده ی کیش ونوس و آدونیس خوانده شده است. به نظر میرسد نام کینیراس از "چنارو" خدای اوگاریت آمده باشد که سرزمین «غزو وطنا» که بعدا کیلیکیه نامیده شد، تمدن را از آن اخذ کرده است. در دوره ی سیطره ی یونانیان بر شام، فرهنگ های کیلیکی و شمال سوریه هرچه بیشتر به هم آمیختند و درست در همین هنگام، تصویر یک فرم ریشو از آپولو که مثل آپولو بی ریش چنگ مینوازد بر روی سکه های سامری ها ظاهر شد. در معبد هلیوس در منبج در نزدیکی حلب، مجسمه ی همین آپولو ریشوی چنگ نواز در اندازه ای کوچک در کنار مجسمه ی خدای بی ریش خورشید قرار داشت و عبادت میشد. البته برخی را بر آن بوده که این مرد ریشو اورفئوس تراسی است و هلیوس بی ریش، آپولو اصلی. نکته ی جالب این که این آپولو ریشو را به نام «نبو» نیز میشناختند و البته یونانیان، خود، نام نبو را به جای آپولو استفاده میکردند. وی برای مشخص بودن منظور از او، در بین سوریان به «نبو گیتاروت» یا «نبو قطاروت» یعنی نبوی برسازنده ی گات ها یا قطع ها –منظور: قطعه های موسیقی- شناخته میشد. اما اورفئوس که وی با او تطبیق شده بود، از نام حرانی او می آید که «عرفای» orfaiبه معنی فرد رسیده به عرفان بود.:

“kinyras, the divine lyre”: john Curtis franklyn: chap21

واضح است که «عرفای» دراینجا فرمی دیگر از لغت «عارف» است که در اسلام برای صوفیان به کار میرود. گر کینیراس اولین فرد رسیده به عرفان در بین یک ملت جهنمی باشد، به عنوان آغازگر راه عارفان، میتواند همان سلطان العارفین یا شاه عارفان باشد و چون خدایی است که به شکل انسان درآمده، پس طبیعتا بهترین عارف و سرمشق بقیه هم خواهد بود. این همان بایزید بسطامی یعنی عیسای پسیدی بیتینیایی (بیزانسی) است و به همین دلیل هم اورفئوس تراسی نامیده شده است. چون قستنطنیه ی بیزانسی یا استانبول کنونی پیش از این که به یک شهر یونانی تبدیل شود، یک منطقه ی تراسی نشین بود و اگر اورفئوس کیلیکیه و گالیک ها یک عارف تراسی است، یعنی این که یونانی هایی که از سمت قستنطنیه آمده اند فرهنگ آن را ایجاد کرده اند. آنها تصویر ظهور عیسای درستکار در بین یهودی های وحشی را به صورت کینیراس در بین کیلیکی ها بومی کردند و بیان نمودند که اگر قرار است مردم به عرفان برسند، اول باید آنقدر قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارند و دیونیسوسی گری پیشه کنند تا حقیقت درستی دین به بعضی از برگزیدگانشان روشن شود و برگزیدگان به عرفان برسند که ظاهرا برای کیلیکی ها فقط کینیراس –که او را هم از شامات دزدیده و بومی کرده بودند- به این مقام رسید و خدا شد. از طرف دیگر، او با توجه به رسیدنش به خدائیت در میان خلافکاران و تبدیل شدن به خدای خلافکاران، خود شیطان نیز هست و برای همین هم هست که پان مثل شیطان شبیه بز است. ظاهرا شیطان درست مثل آنتی کریست و درواقع در قالب او، برابر گرفته شده با مسیح است و حالا فرض کنید این دومین تجلی مسیح روی زمین، قرار است همان ازیریس مهربان هم باشد که در دومین تولد خود، تبدیل به هورس جنگجو شد و جهان را از خون همکاران تایفون (ست) –قاتل ازیریس- رنگین کرد. پس ترجمه ی ظهور کینیراس در بین کیلیکی ها به زبان مسیحایی میشود این که اگر قرار است مسیح دوباره در زمین ظهور کند، اول باید جهان پر از کفر و گناه شود و تمام دستورات خدا زیر پا گذاشته شود تا مسیح برای نابود کردن گناهکاران و راه انداختن حمام خون در جهان ظهور کند. حالا نسخه ی ایرانی این چه میشود؟ به مقبره ی بایزید در شاهرود رجوع کنید. این مقبره ساخت دوره ی فتحعلیشاه است ولی ادعا شده که بازسازی شده ی یک بنای قدیمی تر است. این کمک کرده تا بعضی چیزها تغییرات جدید تلقی شوند که فرع را به اصل دوخته اند. یکیش مقبره ی یک امامزاده است که گفته اند پسر جعفر صادق و مشاور و راهنمای بایزید بوده است و از طریق آن مکتب صوفیانه ی بایزید درحالی به تشیع جعفری دوخته شود و فرصت تاثیرگذاری عتیق بر تشیع را بیابد که حتی امروز هم معممین درباره ی پذیرش یا عدم پذیرش تشیع بایزید با هم متحد نیستند. شاید در همین گوش سپاری بایزید به تعالیم امام جعفر صادق بود که داستان لزوم پر کفر و گناه شدن جهان برای ظهور مهدی –نسخه ی شیعی عیسی مسیح- در شیعه ورود یافت و مدرنیته با تمام نکات ضد شرعی خوب و بدش جواز شرعی پیدا کرد و یک انقلاب اسلامی از راه رسید تا به نام دشمنی شرعی با مدرنیته مردم ایران را مدرن کند، آن هم درحالیکه ایرانی ها نه مسیح را میشناسند نه فلسفه ی مسیحی را نه کیلیکیه را و نه قهرمان مسیحیشان ییسی در چین را.

اسلام: مذهب صلح یا تداوم کافرکشی یهودی؟

نویسنده: پویا جفاکش

روستای متروکه ی گیمسوتل در داغستان روسیه

در کوران جنگ جهانی اول و زمانی که ارتش متفقین در حال آماده کردن شرایط برای تکه پاره کردن امپراطوری عثمانی بودند، در اریحا در اسرائیل کنونی، هنگی از استرالیایی های در خدمت بریتانیا به رهبری یک کشیش استرالیایی، بر سر خرابه ای که محل یک کلیسای بیزانسی تخیل کرده بودند حاضر شدند تا بقایای یک موزاییک هنری را درآنجا بکنند و استخوان های مقدس زیر آن را بیرون بیاورند. چرا؟ برای این که به ادعای خودشان بغل آن یک سنگ نبشته پیدا کرده بودند که از معدود کلمات خوانای آن، "جورج" بود و صرفا به همین خاطر، آقای کشیش ادعا کرده بود که این قبر سنت جورج قدیس حامی بریتانیا است که اکنون در این جنگ صلیبی به دست بریتانیایی ها افتاده است. منظور از سنت جورج، همان سنت جورج پیشوای شوالیه ها است که سوار بر اسب، یک اژدها را کشت تا شاهزاده خانمی را نجات دهد. یعنی شما برای افتخار به این سنت جورج و گشتن دنبال قبرش اول باید باور کنید که اژدهای افسانه ای که از دهانش آتش بیرون می آید وجود دارد که ظاهرا آن زمان خیلی از بریتانیایی ها باور میکردند چون به زودی بین انگلستان و استرالیا بر سر تملک استخوان های سنت جورج و بقایای موزاییک قبرش دعوا شد و استرالیایی ها بلاخره با قاچاق این گنجینه به استرالیا به قول خودشان پیروز شدند. در آن زمان، روحیه ی استرالیایی ها خیلی خراب بود چون احساس میکردند به خاطر هیچ و پوچ در جنگی که به زندگی آنها ربطی نداشته قربانی داده اند و به دست آوردن بقایای سنت جورج قلابی، به آنها احساس نوعی رستگاری مذهبی میداد که از این پوچی نجاتشان میداد. این باعث میشد آنها چشم خود را به روی این واقعیت ببندند که منابع مذهبی، محل جنگ سنت جورج با اژدها را افریقای شمالی تعیین کرده بودند و اگر او آنجا ماندگار شده باشد نمیتوانسته در اریحا هم بوده باشد. ولی واقعیت این بود که از اواخر قرن 19 نهضتی به نام باستانشناسی کتاب مقدس شکل گرفته بود که سعی در اثبات واقعیت تاریخی داشتن کتاب مقدس مینمودند و در این راه از هیچ جعلی فروگذار نبودند تا ثابت کنند محل اصلی وقایع کتاب مقدس منطقه ی اطراف اریحا در عثمانی آن زمان و اسرائیل کنونی است ازجمله اورشلیم که شهرک قدس آن زمان را با آن تطبیق کرده بودند. در اورشلیم و در تپه ی جلجتا بود که مسیح به صلیب کشیده شد و نبرد با عثمانی حکم تکرار جنگ صلیبی قدیمی تری را داشت که در آن هم اروپایی ها موقتا سرزمین مقدس را اشغال کردند و بعد آن را از دست دادند. با این حال، صلیبی های جدید فقط یک اورشلیم را به قدس فلسطین خلاصه نکردند. چون همانطورکه دیوید اوینگ بیان میکند جنگ صلیبی مسیحیت یهودی تبار علیه اسلام، جنگ دو مذهب ابراهیمی نیست بلکه همان جنگ یهودیت علیه تمام مردم دنیا است که در اروپا بومی شده است و به همین دلیل است که منابع مسیحی، همیشه مسلمان ها را مشرک توصیف میکرده اند. یهودیت با مردمی جنگ قومی-مذهبی به راه انداخته بود که خودشان علیرغم گوناگونی نژادی، نسبت به هم چنین موضعی نداشتند و به همین دلیل با اعلام صلح بین قبایل هم، به تاسیس شهرها میپرداختند. اورشلیم یعنی شهر سلام، و سلام یعنی صلح. سلام به عنوان خدای صلح میتواند شخصیت های توافقی متعددی به خود بگیرد ولی به هر حال اسلام از سلام می آید و ظرفیتش برای صلح هم بالا است. بنابراین هر کدام از شهرهای تجاری قدیم میتوانند اورشلیم باشند و زیارتگاه های هرکدامشان هم با فرض این که زیارتگاه های خدای اسلام و اصحابش هستند میتوانند با خانه ی یهوه تطبیق شوند که مسلمان های پسا عثمانی او را با سلام یا الله که خدای اسلام است تطبیق کرده اند. مسیحیت خودش را روی یهودیتی استوار کرده است که با رواداری مذهبی مشرکان مشکل داشت و برای خود ماموریتی قائل بود که به نام خدایش یهوه این مشرکان را غارت کند. اما مسیحیت اروپایی وقتی تابع یهودیت شد چون قدرت خود را از جمعیتی غیر از قبیله ی یهوه موسوم به بنی اسرائیل میگرفت ناچارا وانمود کرد که از یک پیامبر یهودی ناجی همه ی انسان ها به نام عیسی مسیح اطاعت میکند و هدفش مسیحی کردن همه ی انسان ها است. ازاینرو برای این که غارت هوشمندانه تر و کم گرفتاری تری رقم بزند جمعیتی به نام ژزوئیت ها یا یسوعیان به وجود آورد که کارشان فرهنگسازی در ممالک مشرکین برای شبیه کردن فرهنگ های خارجی به مسیحیت یهودی تبار اروپایی بود. در جنگ صلیبی هم به گفته ی اوینگ، این جماعت بودند که نقش فعالی ایفا میکردند و شایسته است که خلاصه شدن جنگ صلیبی به نبرد با اسلام عربی را با نسبت مسیحیت با اسلام عثمانی که فقط زبان مقدسش عربی است بسنجیم. این اسلام هم مسیحی مآب از آب درآمد ازآنروکه عثمانی ها حکومتشان را روی پایه ی شهر مسیحی قستنطنیه یا استانبول علم کردند. اتفاقا قستنطنیه یکی از شهرهای فتح شده توسط صلیبی ها خوانده شده و احتمالا با ورود کتاب مقدس تهیه شده بین ایتالیا و اسپانیا به آن بوده که واقعا تبدیل به مرکز مسیحیت نیقیه ای شده است. درواقع درست این است که قستنطنیه ی قبل و بعد از صلیبی ها را همان اورشلیم قبل و بعد از صلیبی ها بخوانیم تا مشرکان قبلی و عثمانی های بعدی با هم هم تراز شوند و تفاوت این قبل و بعد، همان تفاوت بیت المقدس عرفای مسلمان قبل از صلیبی ها با خشونت مذهبی حاکم شده از سوی صلاح الدین بر بیت المقدسی باشد که خو گرفتن به خشونت مذهبی را مدیون خشونت مذهبی مسیحیت کلیساهای غربی است. طرفه این که لشکرکشی صلیبیون برای پس گرفتن قبر مسیح بود و در نزدیکی استانبول نیز کوهی به نام کوه بیکوس واقع است که بر بالای آن یک قبر منسوب به عیسی مسیح قرار دارد. نه فقط این، بلکه دراینجا قبر یک غول نیز قرار دارد که یادآور مصلوب شدن مسیح در محل دفن جمجمه ی جالوت غول است که محلش ازآنرو جلجتا یعنی جمجمه نام دارد. غول بیکوس، آمیکوس شاه ببریک های بیتینیا بود که نامش تلفظ دیگری از نام های موسی و مسیح است. او محل منابع اصلی حیات در آنجا را تصاحب کرده و از بابت آن باج میگرفت و هر کس را که اعتراض میکرد به دوئل تهدید مینمود همانطورکه امت موسی قصد کردند تسلط بر مهمترین محل فلسطین یعنی اورشلیم یا بیت المقدس را به دست بگیرند. کسی که این غول را کشت "پولی دئوسس" نام داشت که نامش معنی "چند خدا" میدهد. مارک گراف معتقد است نام پولی دئوس است که به پیلاطس قاضی حکم دهنده به قتل عیسی مسیح تبدیل شده است. به نظر مارک گراف اگرچه عیسی مسیح در انجیل آدم بی آزاری است ولی بنیاد قبلی شخصیت او "یوشع" قاتل جهادی لشکرکش علیه کفار است که نامش با "یسوع" صورت اصلی نام عیسی، فقط تفاوت لفظی دارد و هر دو کلمه به معنی منجی هستند. یوشع جانشین موسی است همانطورکه دین یسوع جانشین دین موسی و هر دو مکمل رسالت موسی و دنباله ی طبیعی شخصیت پردازی اولیه ی اویند. هرکول، دیگر روایت این مسیح خشن است و جالب این که آمیکوس نیز مشابهت مشخصی با هرکول دارد. آمیکوس، پوست یک شیر بزرگ را بر تن دارد که پشت و گردنش را میپوشاند و دست های پوست شیر در جلو دور سینه اش گره میخورند. این دقیقا یادآور پوست شیر پوشی هرکول است. با این حال، پولی دئوس در مقابل آمیکوس، یادآور داود جد عیسی مسیح انجیل است. پولی دئوس جوانی کوچک جثه و بی ریش است که یادآور داود موقع قتل جالوت است و خنده ی جالوت بر داود به صورت خنده ی آمیکوس بر پولی دئوس تکرار میشود. پیروزی داود بر جالوت با زدن سنگ به سرش، به صورت ضربه ای که پولی دئوس به سر آمیکوس میزند تکرار میشود ولی کمی پیچیده تر. پولی دئوس دور آمیکوس میچرخد تا نور خورشید توی صورت آمیکوس بیفتد. در این هنگام با فرو کردن یک نیزه به بدن آمیکوس او را خم میکند و بعد صاعقه آسا ضربه ای به سر او میزند و وقتی آمیکوس ناتوان شد او را دور درختی میبندد تا بعدا بکشندش. این صحنه ها یادآور مصلوب شدن مسیح و فرو شدن نیزه ای به پهلویش در هنگام تصلیب است. ظاهرا قتل آمیکوس به دست پولی دئوس درحالیکه به صورت قتل مسیح به دستور پیلاطس در انجیل گزارشی متفاوت گرفته در قبل از آن تاریخ، به صورت قتل جالوت پلستینی به دست داود یهودی هم بازسازی شده است. ظاهرا یهودی در ابتدا همان پلستینی بوده تا این که رهبری یهود که خود را از نسل سلیمان پسر داود میخوانند، مثل داود و فرزندانش به مذاهب کفار گرویدند و قتل جالوت به دست داود همان تغییر شخصیت یهودیت هم هست که مسیحیت یهودی تبار در توجهش به جلب ملت های دیگر، نتیجه ی آن است چنانکه گویی یسوعی غیر از یوشع سنتی از داود متولد شده باشد یا شکل گیری داود نتیجه ی کیش او باشد که به خاطر آن، داود پسر شخصی به نام یسی (عیسی) خوانده شده است.:

“amicus and goliath”: mark graf: chronologia: 28/2/2015

نسبت یهودیان با پلستینی های غارتگر تورات به نوعی میتواند به این هم مربوط باشد که یهودی ها از دشت های جنوبی شامات به مناطق مرتفع شمالی یورش بردند و این دشت ها به همین خاطر پلشت یعنی پست یا کم ارتفاع محسوب میشدند. اما برای باور به این مطلب، باید اول قبول کنید که یهودی ها از نزدیک ترین جا در جنوب به پالشت یا فلسطین جنوبی آمدند یعنی از قبط و این به خاطر آن است که قبط با مصر تورات که زادگاه موسی و محل حکومت فرعون است تطبیق شده است. اما به نظر فورلانگ، یهودیت بیشتر توسط اسکیت ها یا تورانی های تاتار گسترش یافته است و نسبت یهودیت با قبط، امری ثانویه بر نسبت اولیه ی آنها با سیاهان کوثا در عراق بوده است. کل سیاهان به نام کوثی ها نامبردار به کوشی شدند. کوثایی ها در میان تاتارهای ترکیه نفوذ فرهنگی یافتند و آنها را به مسلکی نزدیک به یهودیت جلب کردند. اولین تاتارهای گرونده به آنها را به نامشان خوتی یا خاتی یا حاتی یا ختی نامیدند. مردم پیرو این قوم در آشوری "حاتی بی" نامیده شدند که همین کلمه به صورت اتیوپی تلفظ و باعث تخیل امپراطوری اتیوپیایی کفئوس شد. ازآنجاکه در خاورمیانه به مرور، سیاهان در اثر آمیزش با سامیان، در نژاد سفید جذب شدند، اتیوپی بعدا بیشتر با افریقا تطبیق شد ولی محل برخورد نژاد سیاه با تاتارهای آسیایی هنوز نزدیکترین محل افریقا به آسیا در نظر گرفته میشد یعنی قبط. ازاینرو است که افسانه ای داریم درباره ی این که قبلا قبط محل تمدنی بزرگ و باشکوه بود ولی این تمدن و پادشاهیش از بین رفت و بازماندگانش موسوم به مروپی ها به شمال و سرزمین تاریک کیمری ها رفتند و تمدن خود را به سکاها انتقال دادند. سکاها بذرهای این تمدن را به خاستگاه خود در چین انتقال دادند و آنجا تمدنی آنچنان باشکوه و چشمگیر به دست آورد که به سبب آن علیرغم این که اکثر تاتارها کم تمدن بودند ولی همه ی مردم سیاه و سفید، اوامر آنها را میپذیرفتند. بیشک تاتارهای این افسانه همان ختی ها هستند چون در خاورمیانه، چین به نامشان ختا یا کیتای نام گرفته است. بدین ترتیب، تمدن تاتارها درست مثل یهودی های همراهشان ریشه دار در تمدن فراعنه ای تلقی میشد که یهودیت اعتراضی علیه آن بود. الگوی فراعنه هورس خدای خورشید بود که مسیحیت یهودی تبار او را با شیطان تطبیق کرد. گفته شد که هورس یک فرشته ی مقرب الهی بود که با اجنه ی شرور میجنگید و با مرتو یا منتو یا مارس خدای جنگ تطبیق میشد که ختی ها شهری را به نامش کرده بودند. اما غرور، سبب سقوط هورس شد و او به مار شیطانی باغ عدن تبدیل شد که همان آپوفیس شیطان مار شکل قبطیان است. بر اساس این باور بود که اسقفی به نام کلنسو یهوه خدای یهود را که دشمن شیطان است با ست خدای قبطی که دشمن هورس است تطبیق نمود. البته بعضی دیگر، ست را به دلیل تطبیق با بعل دشمن یهوه، برابر با شیطان دانسته اند. علت این است که ست و هورس، هر دو نام های بعل بوده اند که به صورت جنبه های شخصیتی مختلف او مقابل هم قرار گرفته اند. بعل عمدتا بر اساس نسبتش با الهه های بومی موسوم به عاشره در بین اقوام تشخص می یافت. عاشره ها روح بیشه زارها بودند و به همین سبب، «کیش» یعنی بیشه زار نیز نامیده میشدند. اما عاشره ای که بعل مبدل به یهوه را هویتساز کرده، «ونوس قادش» معروف به «عصبه»بود که ختیان او را پذیرفتند و شوهرش بعل را "زیان" نامیدند. "زیان" یک ایزد قمری و نام دهنده به "سین" یعنی ماه است که خاستگاه تاتارها به نامش در خاورمیانه «صین» نامیده میشدند و همین کلمه به «چین» تبدیل شده است. خود «زیان» نیز در لغت همان «تیان» از نام های چینی خدا یا آسمان است. زیان، یک خدای باران آور و آب دهنده بود. قمری بودن زیان و نتیجتا یهوه به سبب تاثیر جزر و مد ماه بر آب است چون عصبه نیز منعکس در آب و در این حالت نامبردار به «مهدیون» است و نیمف ها یا پریان زن گون آبی در اساطیر غربی، تکثیر او را نشان میدهند. عصبه را ختی ها دچار بعضی تغییرات شخصیتی نمودند که در نتیجه ی آنها در کیتیون در قبرس تبدیل به «ونوس لخت» شد که همان آفرودیت دریایی مشهور اساطیر یونانی-رومی است. عصبه در کیتیون متمثل به یک دایره بود که در بین تاتارها موسوم به "دات" dot است. دات به معنی بستر آب است و دایره ی دات، نشاندهنده ی ستاره ای با هویت مجهول است که باعث باران آوری تلقی میشود. دایره کنایه از چشم است و ستاره ها چشمان آسمان تلقی میشدند. بنابراین دات چشم خدا است که از آسمان، زمین را میپاید. دایره ی دات، در چین، هیروگلیف شانگ به معنی بالا است که در کنار ایدئوگرام "تی" به معنی هویت مردانه، لغت شانگ تی به معنی خدا را میسازد که دراصل به مفهوم تشخص آسمان است. "تی" همان "ته" یا "تت" در عبری به معنی قضیب مرد است که ظاهرا لغت دات هم از آن می آید. "تت" نام حرف الفبای عبری صدای "ت" هم هست که حرف معادلش در الفبای لاتین "تی" یعنی همان تلفظ چینی کلمه ی تت است. حرف "تی" لاتین را به شکل t تصویر میکنند که دقیقا شکل صلیب است که نماد عیسی مسیح یا تجسد انسانی یهوه به شمار میرود. تت همچنین همان توث یا تحوت مدل قبطی هرمس از خدایان یونان به شمار میرود. از آن عمومی تر، لغت تئوس یا دئوس به معنی کلی خدا است. اما اساس تمام این کلمات، تلفظ "ذی" آکدی به صورت "تی" یا "ته" در عبری بوده است. "ذی" یعنی صاحب و رئیس. نام "زیان" نیز از "ذی-آن" به معنی فرمانروا آنو یا فرمانروای آسمان می آید. نام زی در نزد پلاسگی ها زوث و در نزد یونانی ها زئوس تلفظ شده است. ارتباط این کلمات با آلت نرینه ی مرد، به سبب به دست آمدن لغت عبری "زهار" و لغت عربی "ذکر" به معنی مردانگی از جمع آمدن "ز" با "هار/کور" به معنی سرور و رئیس و خدا است. بنابراین "زی هار" یا "هار زی" معنی خدا زی یا خدا تی میدهد و زی را از عام بودن درمی آورد و به خدای خاص مردانگی تقلیل میدهد و با آلت ذکر برابر میکند. این به بنیاد کوثایی مذهب اسکیت برمیگردد. چون کوثایی ها لغت "معین" به معنی چشمه را به بیرون آمدن اسپرم از آلت ذکر ربط دادند و لغت "منه" به معنی اسپرم را که از آن به دست آمد به عنوان جایگزین آب چشمه و نماد الهه، موجودی مادینه تخیل کردند که تابعیتش از قضیب، در حکم تابعیت آب از ماه است و چون الهه ی آب همان مادر-زمین است که همه ی مواد فیزیکی جهان، جزو جسم آن به شمار میروند، خلقت خداوند از فیزیک جهان، در حکم رابطه ی جنسی موجودات نرینه و مادینه است. بنابراین اگر زمین عاشره ی زیان یا یهوه باشد، خدا هم جنبه ی مادینه ی خود را در منه یا اسپرم میجوید و از آن نیرو میگیرد. ازاینرو است که در بعضی منابع تلمودی، ونوس (آفرودیت) شوهر خدایی به نام "مان" خوانده شده است. این مان، همان «مانی» خدای اداره کننده ی آلت های جنسی مردان در نزد کوثایی ها است که به سبب شباهت ظاهری، او را متشبه به مار میکردند و نام "مانیا" الهه ی جنون، فرم مونث همین مانی است. تشبیه خدا به آلت جنسی ذکر را به قبیله ی یهودی گاد نسبت میدهند که کوثایی ها تحت تاثیر آنها بوده اند. نکته ی جالب این است که نام گاد تلفظ دیگری از گات، گوت، خوت و کوث است که به خود کوثایی ها نیز هویت میبخشد. لغت gad در سامی قدیم به معنی خدا است. "مان" که با گاد تطبیق شده بود، در عبری به MANNبه معنی آرزو و غریزه تبدیل شد چون آرزوی به دست آوردن چیزهای مادی از سوی بشر، تقلید شهوت خدا به نیمه ی مادینه اش بود که شامل تمام جهان فیزیکی است. مطابق این فلسفه هر انسانی هرچقدر بیشتر مادیات داشته باشد به خدا نزدیک تر و در تکرار ازدواج الهی کامل تر و مقدس تر است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883::P528-535

قبیله ی گاد در تقویم یهودی با ششمین ماه یعنی ایلول که معادل برج سنبله یا دوشیزه است شناخته میشود. اما در نسبت با محتوای یهودیت، بیشتر به بازسازی ماه ایلول به صورت ششمین روز سال عبری در ششم نیسان محدود میشود چون ماه نیسان با عید فصح که سالگرد خروج از مصر و آغاز یهودیت است شروع میشود. روز ششم نیسان روز ویژه ی الیاساف ابن دیوئیل شیخ قبیله ی گاد است که قربانی های زیادی شامل گوسفند و گاو و بز به پیشگاه خداوند تقدیم میکرد چون آدم خداترسی بود و اسمش هم این خداترسی را مدام به او یادآوری میکرد چون دیوئیل یعنی «بدان خدا وجود دارد.». کابالیست ها بر اساس بعضی منابع میدراش، گزارش قربانی های او را کنایه از قربانی شدن همه ی چیزهایی که یهودی ها بین ورود و خروج از مصر به دست آوردند ارزیابی میکنند. این از دست دادن دارای بار فرهنگی نیز هست و در تمثیل نگاری جادوگری، کاسه و حوض را خاص این روز کرده است. کاسه کنایه از یوخابد مادر موسی است که محبلش موسی را به دنیا آورد. یوخابد از شوهرش عمرام طلاق گرفته بود ولی ماریای جادوگر خواهر موسی اصرار کرد که پدر و مادرش دوباره با هم ازدواج کنند چون پیشگویی کرده بود این وصلت دوباره باعث ایجاد منجی میشود. درواقع یوخابد کاسه ای بود که بعد از تولد ماریای جادوگر، از آب خالی شده بود و حالا باید دوباره از آب یعنی منی عمرام پر میشد. تمثیل حوض نیز از بابت شباهت به کاسه ی پر آب است و جالب این که حوض را در عبری mizrak مینامیدند که شکل دیگری از میزرائیم یا مصر است. مصر منطقه ی اطراف رود نیل است که موسی از درون آن گرفته شد و تمثیل حوض نیز اینجا دوباره معنی می یابد. کابالا نیز به دلیل داشتن معانی پنهان در عمق داستان ها به «آب های عمیق» تشبیه میشود و به همین دلیل است که گفته میشود ریشه در مصر دارد. مصر سرزمین برخورداری ها هم هست و تولد یهودیت در آن باید پایه ی برخورداری مادی دوباره ی بنی اسرائیل شود که در زمان موسی متمثل به گوسفند بودند درحالیکه پدرسالاران قبلیشان یعقوب و یوسف متمثل به گاو بودند که گاوسان بزرگتر و پروارتری است.:

Rosh chodesh elul 5783: yeshshem.com

حتی میتوان گفت ترک رابطه ی یوخابد و عمرام نیز کنایه از همین دوری از برخورداری مادی بین یوسف و موسی است. اگر دقت کنید همیشه مرد پولدار را یک آدم زنباره ی بسیار شهوتران تصویر میکنند چون این تصویر بر یک ادبیات مذهبی استوار است. نسبت این مطلب با جنس مخالف، موضوع را بیشتر یهودی میکند چون منع همجنسگرایی در تورات، تاوت (تابو) یعنی مایه ی جداسازی یهودی از غیر یهودی است.

در مسیحیت که قرار بود یهودیت را فرا قومی کند روش های خاصی برای ریشه کنی همجنسبازی به کار رفت که بعضی از آنها تا دوران مدرن در جوامع متعصب مسیحی کشورهایی چون اسپانیا به کار گرفته شده اند. یکی از آنها این است که فرد همجنسگرا باید با تمام دوستان و افراد خانواده ی خود ترک رابطه کند چون رفتار تک تک آنها در تکامل او به این مسیر نقش داشته است. در بازتعریف جمعی این راهکار، شما باید انتظار داشته باشید یک قوم یا جامعه، به تمام گذشته ی فرهنگی خود پشت پا بزند و راه دیکته شده ی جدید را طی کند. نکته ی جالب دیگر این که بسیاری اوقات، فرد همجنسگرای به اصطلاح درمان شده، تبدیل به یک آدم روانپریش نگران کننده و عجیب میشد ولی کشیش ها میگفتند این مهم نیست و مهم این است که او بهشتش تضمین شده و پس از مرگ در آتش جهنم عذاب نمیکشد. در بازسازی جمعی این پند نیز با مردمی طرفیم که همه با پیروی از نورم های زمانه به جنون و دیوانگی کشیده شده اند ولی این جنون یک رویداد بهشتی در نظر گرفته میشود که همان عشقبازی با مانیا الهه ی جنون به جای عشقبازی یهوه با عاشره اش است. اما این تن دادن به دیوانگی برای تضمین آینده و تولد نوین است و تولد، تفاوت اصلی خوابیدن مرد با زن به جای معاشقه با مردی دیگر است. وقتی مرد به جای خدا قرار میگیرد باید با رحم مادر-زمین بیامیزد که همان جهان زیرین و جهنم باستانیان است که نرگال خدای خورشید کوثا بر آن حکومت میکند. بازسازی غربی نرگال، وولکان خدای آتشفشان ها است که کارگاه آهنگریش به جای رحم زن بچه تولید میکند. وسیله ی تولد نیز به جای اسپرم، آتش ذوب کننده ی فلزات است که آنها را به مایع آب گون مادینه برای تولید وسایل تبدیل میکند. بعد از رسوخ کوثایی ها یا قبیله ی گاد به میان گالیک ها یا کلت ها تحت عنوان قوم ژرمن گوت، اصطلاح "گوت" با گتا به معنی شعله ی آتش مرتبط میشود. کلت ها که سرسپردگان سکاهای کوثایی مسلک بودند و زبانشان ریشه ی زبان های یونانی و لاتین تلقی میشد، مرد را fear یعنی آتشین مینامیدند و همین کلمه ریشه ی vir در لاتین به معنی مرد تلقی میشد. دروئیدهای کلتی، بخش پایینی بدن موسوم به "یار" را مقابل "سئار" یا خدا قرار میدادند که آن را به خورشید برآینده تعبیر و با شرق معادل میکردند و در مقابل، لغت "یار" را به غرب تعبیر کردند که محل فرو شدن خورشید در دوزخ یا رحم مادر زمین برای تولد خورشید آینده در فردا است.:

“rivers of life”: v2: p210-1

در ادبیات خود یهودیان، لغت کوثیم یعنی کوثایی ها به جای لغت "سامری ها" به کار میرود. سامره یکی از محل های اقامت یهودیان در سرزمین مقدس بود که آشوریان پس از فتح آن، بخشی از جمعیت یهودیش را کوچ دادند و با نا یهودیان و بیش از همه کوثایی ها جایگزین نمودند. نا یهودیان سامره را به فساد کشیدند و به سبب این گستاخی مورد خشم خدای یهود قرار گرفتند. یهوه شیرها را بر آنها نازل کرد و شیرها مردم را دسته جمعی تکه پاره کردند. در این هنگام، یک شیخ کوثایی، نا یهودیان را به پرستش خدای یهود در کنار خدایان خودشان دعوت کرد. با سقوط آشور و بابل، و سپس بازگشت یهودیان به اورشلیم، سامری ها به قدرت انتقام خدای یهود و قوی تر بودن او از دیگر خدایان بیشتر اعتقاد آوردند و هرچه بیشتر وزنه ی یهودیت را از پاگانیسم سنگین تر کردند. آنها یک مذهب ترکیبی به وجود آوردد که همان مذهب سامری است و یهودیان ارتدکس آن را یهودیت نمیدانند ولی سامری ها خودشان را یهودی میخوانند و جالب این که آخرین قوم زنده ی دنیایند که به خط فنیقی ماقبل عبری مینویسند. کوثیم یا سامری ها ارتباط فرهنگی خود با عراق را قطع نکرده بودند و فرشته شناسی یهودی به گرته برداری سامری ها از فرشته شناسی بابلی منسوب است. آنها خدا را "شما" مینامند که تلفظ دیگر "هاشم" نامی است که یهودی ها به جای نام یهوه به کار میبرند. زمانی که یهودیان با اجازه ی پارسیان اقدام به بازسازی معبد اورشلیم نمودند سامری ها خواهان شراکت در این عمل خیر شدند. ولی بزرگان یهود آنها را از خود راندند و رنجش حاصله سبب شعله ور شدن آتش دشمنی قدیم بین سامری ها و اورشلیمی ها شد. چون یهودی های ساکن سامره در دوران اسرائیلی نشینی آن، قبایل مناشه و افرائیم یعنی اعقاب دو پسر یوسف بودند. اعقاب یوسف معتقد بودند که قبیله ی یهودا که توسط داود به قدرت رسیدند حق ارثی آنها که حکومت قبیله ی یوسف بر قبایل 12 پسر یعقوب باشد را از چنگشان درآورده اند. با زنده شدن این خشم، کم کم دل رنجگی جای به رقابت داد و این وقتی بود که یکی از شیوخ به نام مناشه –همنام همان پسر یوسف که اولادش علیه حکومت اولاد داود شوریدند- به سبب ازدواج با دختر شیخ جریزیم در نزدیکی شخیم، توسط عزرا پیامبر دستنشانده ی پارسیان، از اورشلیم اخراج شد. وی مقر سامری ها را به جریزیم انتقال داد و یک معبد مقدس دیگر برای رقابت با معبد اورشلیم بنا کرد با این تصور که به خاطر تجاری تر بودن شخیم نسبت به اورشلیم، کم کم جای اورشلیم را خواهد گرفت. سامری ها شروع به دشمنی با یهودیان یعنی پیروان یهودا نمودند و با هر دشمن خارجی ای علیه اولاد یهودا متحد میشدند تا این که شمعون عادل موفق شد اجازه ی نابودی معبد جریزیم را از اسکندر مقدونی بگیرد. اما شرایط رو به تغییر بود. شمعون عادل، آخرین رهبر یهودا بود که شرع را به اجرا میگذاشت. پس از مرگش بین دو پسرش بر سر ریاست معبد درگیری درگرفت و پسر شکست خورده به اسکندریه ی مصر رفت و درست مثل سامری ها یک معبد باشکوه برای رقابت با معبد اورشلیم بنا نمود. در دعوای بین دو پسر شمعون، یکی از شاگردان پر طرفدار او به نام آنتیگونوس نیز ادعای جانشینی شمعون را نمود. آنتیگونوس که همانطورکه نام یونانیش نشان میدهد از یهودیان یونانی مآب بود، باز به سرمشق از سامری ها اقدام به ترکیب یهودیت با مذهب یونانی نمود. ازجمله تعالیم او این بود که آدم باید کار خیر را به خاطر خیر بودنش انجام دهد نه به خاطر این که خدا بخواهد پاداش کار او را بدهد. دو تن از شاگردانش به نام های صادق و بوئتیوس دراینجا شک یونانی را به تعلیم استادشان افزودند و گفتند معنی ندارد آدم کاری را بکند بی این که انتظار پاداش داشته باشد، پس چه بهتر که دست از ریاضت و ترسیدن از خدا بکشیم و لذت پرستی پیشه کنیم. در ادامه ی این بدعت، بعضی یهودی ها جرئت کردند و ادعای رستاخیز در آخرالزمان از داخل قبر را انکار کردند و گفتند یک بار بیشتر زندگی نمیکنیم، پس تا زنده ایم نهایت برداشت از مال و لذت دنیا را انجام دهیم. اینجا بود که یهودیت کاملا به مادیگرایی ختم شد. در همین زمان، آنتیوخوس اپیفانوس، یهودیان را مجبور به پرستش خدایان یونانی نمود. این، سبب شورش حشموناییان به ادعای احیای یهودیت شد و بخش اعظم داستان های آغازین یهودیت که جنگ آنها با کفار را یادآوری میکردند برای روحیه دادن به یهودیان در جنگ با کفار یونانی، کشف و احیا شدند. اما بر سر ذات شرع یکدستی پدید نیامد و به زودی یهودیان به سه دسته ی فریسی، صادوقی و حصایی تقسیم شدند. در ابتدای این جنگ، سامری ها به آنتیوخوس نامه نوشتند و گفتند تصویرشان از خدا با تصویر اورشلیم از آن فرق میکند و خدای سامریان همان زئوس یونانی است. بدین ترتیب، سامری ها به شق رسمی یهودیت تبدیل شدند و بسیاری از بازماندگان یهودیان که از جنگ خسته شده بودند جذب آنان شدند. کم کم یهودیان و سامریان چنان با هم یکی شدند که سامری ها در جنگ اورشلیم علیه رومیان در کنار آنها قرار گرفتند و جواب این همکاری را با جان و مال خود دادند. پس از آن نیز سامری ها یک بار دیگر با پارسیان علیه رومیان متحد شدند. ولی باز هم رومیان برنده شدند و یک بار دیگر سامریان را به قتل و غارت کشیدند.:

“THE JEWISH SPIRITUAL HEROES”: SEFARIA.ORG

این که چرا این نقش ها به سامری ها داده شده، به نسبت مهمی که بین آنها و مکاشفات آخرالزمانی داده میشود برمیگردد. در آخرالزمان قرار است 12 قبیله ی بنی اسرائیل مجددا متحد شوند. فعلا ازاینها فقط دو قبیله ی یهودا و بنیامین آشکارند. ده قبیله ی دیگر قبلا در شورش مناشه علیه اورشلیم، به صورت کشور اسرائیل از آن جدا شده بودند. پس از این که آشوری ها نخستین شق آنها موسوم به "بیت حمری" را شکست دادند و در بین نایهودیان منتشر کردند سامره بازمانده ی اسرائیل بود و هوشع به عنوان رهبر جدید اسرائیل درآنجا در مقابل آشور مقاومت میکرد. بیت حمری را خانه ی "عمری" معنی میکنند که "عمری" یکی از شاهان یهود تلقی میشود. اما این عمری یا حمری، گومری هم تلفظ و با نام قوم گومر یا کیمری تطبیق میشود که سکاها یا اسکیت ها از نسل آنهایند و به "سیمری" نیز نامبردارند. جالب اینجاست که در تورات، کتابی داریم به نام «کتاب هوشع» که داستان پیامبری را بیان میکند که در زمان برآمدن خطر آشور، یهودی ها را از انجام اعمال شر انذار میدهد ولی خودش به دستور خدا با یک زن بدکاره به نام "گومری" ازدواج میکند و از او صاحب سه فرزند میشود که اسم هایشان بیان کننده ی عشق و نفرت خدا نسبت به یهودیان است. بدین ترتیب تمامی یهودیان آینده اعقاب هوشع و گومرند و ظاهرا این هوشع همان شاه هوشع سامره، و همسرش گومری، همان قوم کیمری ها یا سکا هایند. جالب اینجاست که گومر نام یک رهبر اشکناز یا اسکیت هم هست و او پسری به نام افریک دارد که پیشگویی ها میگویند اولادش هر جا بروند ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل هم همانجا خواهند بود. افریک بر ممالکی به نام های افریک و گرمانی حکومت میکرد. معمولا کشور افریک را همان عیلام میدانند. چون منطقه ی اطراف شوش در عیلام بسیار سیاهپوست خیز بوده، نام افریک با افریقا که سرزمین سیاهان است مرتبط به نظر میرسد. گرمانی نیز مملکت کرمان در همسایگی عیلام در ایران کنونی تلقی میشود. با این حال، به سبب ارتباط گومری ها با سکاهای ترکیه نام افریک بر فریگیا یا فریجیه در جنوب ترکیه و همسایگی بین النهرین نیز نهاده شده است. این منطقه از عرصه های فعالیت گالاتی ها یا گاول ها و کلت های تحت رهبری اشرافیت نیمه اسکیت بود و بعضی نویسندگان یهودی چون ژوزفوس، گومری ها را همان گالاتی ها میدانستند. پس از آن، نواحی دیگر ترک نشین نیز ادعای افریکبودن کرده اند. ایبری قفقاز مهمترینشان است. کنت دو گوبینو نیز در دوره ی قاجار، ناحیه ی شمال غربی ایران را افریک نامیده و آن را با ماد باستان تطبیطق کرده که درست مثل شوش محل حکومت داریوش شاه نا یهودی روی آورده به دانیال خوانده شده است. با پیشرفت سکا ها در اروپای مرکزی و غربی، گرمانی و گالاتی به صورت ممالک همنام ژرمن و گاول در قاره ی سبز بازآفرینی شدند که ترکیب قومی آنها ممالک بریتانیا و امریکا را ایجاد کرد. بریتانیا و امریکا که نخست یک کشور بودند خانه های جدید اولاد یوسف تلقی میشدند ولی با همکاری زرسالاران یهودی پیرو یهودا قدرتمند شدند و از این رو تعیین شد که بریتانیا و زائده ی امریکاییش، محل وقوع پیشگویی اتحاد دوباره ی اسرائیل مناشه با اورشلیم یهودا و بنابراین محل طلوع حکومت جهانی یهود هستند و آخرالزمان را به نفع "هاشم" خداوند یهود رقم خواهند زد.:

“THE BOOK OF HOSEA”: BRITAM.ORG

من دراینجا از شما میخواهم تا شباهت نام های هوشع، یوشع و یسوع را در نظر بگیرید و مقاومت هوشع در مقابل آشوریان را با مقاومت پیروان یسوع یا مسیح در مقابل رومیان مقایسه کنید. نتیجه ی شکست مسیح، ترکیب مسیحیت با پاگانیسم رومی به نفع قوی تر شدن صدای یهودیت بود و نتیجه ی شکست هوشع از آشوریان نیز ترکیب یهودیت با مذاهب بیگانه به نفع بلندتر شدن صدای یهودیت بود. یسوع (مسیح) به رومیان آمیخت و هوشع به گومریان برخاسته از «ارض روم» یا ترکیه ی کنونی که روم شرقی و احتمالا همان روم اصلی است. رومیان شرقی یونانی مآب بودند و پایتخت روم شرقی در حوالی کوه بیکوس جایی که یک یونانی، آمیکوس غول را کشت بنا شده بود. آمیکوس یک ببریک اهل بیتینیا (بیزانس) در حکم روح ماقبل یونانی روم بود درست مثل عیسی که همان یهوه یا روح یهودیت در قالب یک انسان و مقابل روم بود. در مقایسه ی روم و آشور نباید فراموش کرد که گومری مسلک شدن هوشع مخالفتی با آشوری شدنش ندارد. گومری بودن همان عمری یا آموری بودن است و آسوریان از نسل آموریان سوریه اند. لغات سوری و آسوری دو تلفظ از یک کلمه اند. میتوان مطمئن بود که مروپی (مرو-بی) های منتقل کننده ی تمدن مصر به سکاها همان مورها یا آموری هایند و مصر در آن داستان معادل قبط است چون یهودی های قدرت گرفته در اسکندریه ی مصر، لباس مملکت آموری ها را به قامت قبط دوخته اند تا معبد نوین اورشلیم را در آن بنا و در آمیختن به پاگانیسم قبطی، بازار خود کنند. سیمری که تلفظ دیگر گومری و آموری است هم معادل همان سامری است و ظاهرا سامره به عنوان خانه ی اولاد یوسف، تمام بیگانگان را در نوعی یهودیت مخالف با مکتب یهودا متحد کرده است. شاید به همین خاطر باشد که در اسلام، شخصی به نام سامری مدتها پیش از آن که بنی اسرائیل حتی به نزدیک جایی به نام سامره برسند گوساله ی طلایی را علیه مذهب موسی برمی افرازد چون گوساله در مقام فرزند گاو، چنانکه دیدیم یوسف پسر یعقوب است. سامری شوم خوانده شده چون دارد پیشگویی خدا درباره ی سروری یوسف بر برادرانش را علیه بدعت موسی یادآوری میکند. اما اسلام درحالی از سامری بیزاری میجوید که خودش دقیقا تداوم سامری است. اسلام عثمانی ها سکاهایی کیمری تبار را نشان میدهد که به رسالت پیامبران یهود صحه نهاده اند و تمام پیامبران اسلام متناقضشان، همان انبیای یهودند. مردم از همه جا بی خبر مسلمان، بی این که از دعواهای خانوادگی این انبیا و تهمت هایی که نثار هم کرده اند مطلع باشند همه شان را همزمان مقدس کرده اند به این ادعا که همه شان نماینده ی خدای یهودند که فرض شده همان الله اسلام باشد. گرامی ترینشان نیز همان عیسی مسیح است. اگر این همان اتحاد هوشع با گومر نیست پس چیست؟ این اتحاد با قاره ی آسیا که سراسرش توسط تاتارهای ختی اداره میشد به تن تمام شرقیان دوخته شد و شرق را از دعواهای کپی های متعدد خاندان های یهودا و یوسف دچار برادرکشی و هرج و مرج کرد. به نظر نمیرسد بتوان به شهرهای مقدسی که بر فراز این دزدی و برادر کشی و بلاهت پروری در چنین شرقی رشد کرده اند، «اورشلیم» یا بیت المقدس در معنایی که اسلام اولیه در نظر داشت تعبیر کرد. درواقع ازاینرو است که اسلام را به جای روی آوردن به سلام یا صلح، به تعبیر خشن «تسلیم شدن» معنی کرده اند و باور کردن چنین معنی ای از سوی مردم را باید نتیجه ی اخت شدن با ظلم عثمانی و دیگر تورانیان تقلیدکننده از آنها دانست.

عثمانی ها از نسل قزاق های روسیه بودند که اسلامشان وابسته به دولتی به نام سامرا در منطقه ی اورال بود که بخشی از امپراطوری نوحی مغول های روسیه شمرده میشد. خیلی جالب است. چون این سامرا به دلیل واقع شدن در منطقه ی ترکان یهودی خزر، میتواند الگوی سامره ی تورات باشد درحالیکه معمولا محل سامره ی تورات را شمرون در اسرائیل کنونی در نظر میگیرند. البته سامرای مغول ها امروز وجود ندارد. در منابع عربی، از آن به نام «سمور» یاد شده است. با توجه به این که سمور در حوزه ی ولگا واقع بوده، آن میتواند مرتبط با اصطلاح معمول عربی «نهر ثامر» یعنی رود ثمربخش باشد. ولی تاریخ روسیه ادعا میکند سامرا شهری بزرگ بوده که به «سرای» یعنی تختگاه معروف بوده است. اصطلاح سرای، خیلی از مسائل را حل میکند چون مرتبط با لغت سامی "سار" به معنی پادشاه است که درواقع تلفظ دیگری از سور و آسور و آهور و هورس، و بنابراین منتقل کننده ی مصر و آشور به روسیه است. لغت "سور" را که در عربی از راست به چپ نوشته میشود، اگر مثل روس ها از چپ به راست بخوانید، لغت "روس" به دست می آید که عنوان حاکمان اسلاو بعدی آن خطه است. ظاهرا روس ها خیلی دوست داشتند همان سوری ها یا آسوری ها باشند و به همین دلیل، الفبای خود را سیریلیک یعنی سریانی خواندند و به ادعای سریانی بودن، آن را قدیمی ترین خط جهان جا زدند. آنها دمشق پایتخت سوریه را نیز "دا ماسکو" یا موسکوی بزرگ معنی کردند و با مسکو روسیه تطبیق نمودند. در قرن 19 که تزارهای روس در حال تحکیم قدرت خود بر کشور بودند، منطقه ی سابق سامرا توسط گروهی از قزاق های بوگی اداره میشد. شعبه ای از اینان پیشتر به شرق کوشیده و با قرقیزهای چینی تبار درآمیخته بودند و در طی این مهاجرت گروهی نیز رو به جنوب نهاده و به ازبک یا غز بیگ (رئیس ترک) معروف شده بودند و حتی یک سمرقند (سمور کند) ایجاد کرده بودند که تامیر (تا+امیر: یعنی امیر بزرگ) آن به صورت «امیر تیمور» درآنجا بومی شده بود. بابری های هند ظاهرا به سبب داشتن نسبت فامیلی با یک تیمور حاکم بر مناطق سفلای افغانستان، بعدا ادعای نسب بردن از تیمور افسانه ای سمرقند را کردند. این باعث میشد تا سامره بخشی جدا شده از یک امپراطوری بزرگ تر معنی شود. نقش لغات در این تصور خیلی زیاد بودند. روس ها به روستایی ها «اسمردی» یعنی جوامع مجزا میگفتند. به دلیل ارتباط این اصطلاح با مردم بیسوادی که از دید اشراف، پست و حقیر بودند، این اصطلاح به سرعت یکی از نام های به کار رفته درباره ی سیاهپوستان نیز شد. لغت اسمردی از «سپرده» به معنی تکه تکه کردن می آید. بنابراین سامره نیز باید نتیجه ی بخش شدن یک امپراطوری بزرگ تر در نظر گرفته شده باشد. بخش را pars میگفتند که همان part انگلیسی است. پاریس فرانسه و پریش انگلستان نیز از این مایه وامگیری اسمی کرده بودند. جالب این که لغت مزبور در اصل خود «پرسو» در آشوری است که در عربی «برز» و «مرز» تلفظ میشود و مبین جدا شدن چیزی از موضوعات حول خود است. «پارس» عنوان بخشی از امپراطوری متلاشی شده ی آشور بود که آن امپراطوری را بعدا احیا کرد. روس ها نیز میتوانستند چنین باشند. چون آنها در اصل اسلاوهای تحت اداره ی اشرافیت ژرمن پروس بودند و این، پروس بود که با افتادن «پ» اول اسمش تبدیل به «روس» شده بود. بنابراین روسیه همزمان پارس و آشور بود و در این لافزنی، تکرارگر ملت هایی در قبل از خود در آن منطقه بود. درواقع میتوان گفت طی همین لاف زنی بود که قصه ی سپرده به وجود آمد چون آن لغت در اصل تکرار سوبارتو محل ظهور آشور در شمال عراق بود و سوباری های شمال عراق نیز تکرار سومر در جنوب عراق بودند که سامره هم لغتا با آن مرتبط به نظر میرسد. سوبارتو به سبب ارتباط با آشوری های جنگجو در تاریخ یونان به صورت ایالت جنگجوی اسپارت هم بازآفرینی شده است. اسپارتی ها از دندان های یک اژدها به وجود آمدند. نام آنها با کلمه ی speare به معنی نیزه مرتبط است چون با سلاح های جنگیشان همهویت شده بودند و در نمایندگی از سلاح هایشان بخش های سپرده یا تجزیه شده ی یک ارتش بودند که همان دهان خورنده ی اژدها است: جانوری که سمبل تاتارها و چینی ها است. اژدها به عنوان لشکر، عامل جنگ است و جنگ، مسبب مرگ. ازاینرو در افسانه های روسی، سوموردینو نام رودخانه ای از قیر و آتش است که جهان مردگان را از جهان زندگان جدا میکند. بنابراین جهنم نیز در محل سامره است و تاتارها چیزی جز مردم تارتاروس یا جهنم نیستند. نام سامره در انگلیسی تبدیل به sware به معنی جنگ شده است. این لغت را scware هم نوشته اند که میتواند عامل نامیده شدن مردم پروس به «اسکلاو» یا اسلاو باشد. چون پروسی ها خونشان به شدت آمنیخته به هون های آوار بود که پس از شکست سرنوشتساز از شارلمان در باواریای آلمان ناچارا مسیحی شده و با دیگر اروپاییان درآمیخته بودند. بیشتر بردگان از قوم اسلاو بودند. ازاینرو slave معنی برده یافت و در لاتین خدمتکار را servus مینامیدند. کلمه ی اسکلاو را اسکلاب و اسکلاپ هم ترجمه کردند درحالیکه sclap به معنی پوست سر است و برای ربط دادن پوست سر به جنگجویان و تاتارها، هون های مخوفی را تخیل کردند که پوست سر دشمنانشان را پس از کشتن میکندند و به غنیمت میبردند و همین شاهکار را به اعقاب هون ها در امریکا یعنی سرخپوستان فرافکنی کردند. از ترکیب این به هم آمیختن ساحات لغوی، تخیل کردند که تاتارها که اشکناز و اسکاند هم خوانده میشدند مجموعه ای کثیر از افسانه ها دارند که تماما درباره ی جنگند و منظومه های جنگی از قولشان و درباره ی خدایانی جنگجو سرودند اما چون اسکاند یا جهنم به دلیل ارتباط با تاریکی، با قلمروهای تاریک دوردست شمال تطبیق شد و آنجا اسکاندیناوی نام گرفت، این افسانه ها نیز به نام قوم ژرمنی بسته شدند که تصور شده بود از اسکاندیناوی ریشه گرفته اند که البته این ادعا هم ناشی از این بود که رهبران ژرمن از نسل اسکاندهای تاتار بودند. قهرمانان این افسانه ها نیز اجنه ی دوزخند که کشیش ها ادعا میکردند به مشرکان خود را خدا معرفی کرده اند. پس آنها فقط میتوانستند جنگسالارانی ستمگر باشند و این درحالی بود که به سبب مسلمان بودن مغول های شرق، لغت sclab/sclam ریشه ی "سلام" و اسلام تلقی شده بود. بدین ترتیب لغت schelem در آلمانی معنی شرور، جنایتکار و کلاهبردار را یافت و ما میتوانیم مطمئن باشیم که "شلم" دراینجا در حین ارتباط لغوی با «سلام»، همان «ظالم» عربی است که از مصدر ظلم می آید و ظلم و سلم دو تلفظ از یک کلمه هستند. به همین دلیل، اسلام معنی تسلیم شدن پیدا میکند و تنها با ظهور گروهی مظلوم در کنار گروهی ظالم معنی می یابد. به همین دلیل هم هست که بغل سمرقند امیر تیمور ازبکستان، جایی به نام «شیراز» پدید می آید از ریشه ی sairaz که هم به معنی درد (روحی و جسمی) است و هم به معنی فقیر و بیچاره و به درد نخور. لغت سایراز در غرب به sarig به معنی غمگین تبدیل شده و ریشه ی لغات انگلیسی فعلی sore به معنی دردکشیدن و sorey به معنی شرمنده است. درواقع آنچه دراینجا تفاوت برخوردار و فقیر را میسازد ثروتمندتر بودن حاکم و جامعه ای است که مستقیما توسط حاکم اداره میشود نسبت به جامعه ای که از برکت سلطان خداگون فاصله ی بیشتری دارد. اداره ی جامعه ی ثروتمند توسط حاکم، حکم اداره ی بهشت توسط خدا را دارد. این با تعبیر ارواح انسان گونه ی چینی-تاتاری به "شان" shan معنی پیدا میکند. این شان همان شانگ shang است که دراینجا مخفف شانگ دی است و میدانیم که شانگ دی نسخه ی ثانویه ی یهوه ی یهودی است. بنابراین آمدن شانگ بعد از یهوه حالت انسانی یافته و در تاریخ چین تبدیل به حکومت امپراطوری به نام یائو –همان یهوه- شده که پس از او امپراطوری به نام شون –همان شان یا شانگ- حکومت میکند و یک عصر طلایی بر زمین رقم میزند. میراث شون برای انسان ها "لو لی" یا قانون انسانی است. در این لغت، لو یعنی مرد، و لی یعنی قانون. هر دو لغت، تلفظی از ایلو یا اله هستند که همان الوهیم یا خدا است که با یهوه ی یهودی تطبیق شده است. در کنار این کلمات، لغت "له" le را داریم که به شکل تیر چله ی کمان است و قرار گرفتنش در کنار لو یا مرد، باز هم یادآور به همردیفی شهوترانی مردانه، ایزدگونگی و حکومت بر جامعه است. پیدا کردن رد این تعریف زیاد سخت نیست. لو نام فامیل یک خاندان ختایی است و ختایی های مغولی شمال چین، بازسازی ختی های ترکیه اند که آغازگران یهودی مآبی در بین تاتارها و مردم آسیای شرقیند. ختی ها از نواحی ای چون هبرون، هرمون و حمات الهامگیری فرهنگی میکردند. آلت پرستان از کوه هرمون درآمدند و به قولی نتیجه ی پیاده شدن قوای مصری فرعون توتموس در سوریه بودند. آنها بازارشان در فریجیه گرفت و مکتب وادان های یاوان (یونان) را ایجاد کردند که فرهنگ های هلنی و قبرسی دنباله ی آنند. وادان همان یودان یا یادانیم است که میتوان آن را به پیروان یود (یهود)، جاد (گاد) یا یهوه معنی کرد. اینها بودند که زیان یا زئوس را تحت نام مارس، جفت "عمه قادشه" یا ونوس قبرس کردند و تیر را نماد این جفت شدن گرفتند. در یکی از مراکزشان یعنی golgai تیر همزمان به عنوان نماد هرکول پهلوان پوست شیر پوش، و کوپید یا اروس پسر ونوس تقدیس میشد. کوپید با زدن تیرهایش به مردم، آنها را عاشق هم میکند و هرکول با رها کردن تیر از چله ی کمان، گوریون هیولای سه پیکر را میکشد تا گله های گاو او را تصاحب کند. در داستان هرکول، گاوها نمادی از مردمند و گوریون خدای آنها است که توسط مذهب جدیدی میمیرد تا مردم به مذهب جدید بگروند و مثل گاو قربانی آن شوند. حقانیت این مذهب را تیر و کمان تعیین میکند که همزمان نماد آلت نرینه ی مرد و مظهر شهوترانی، و از سوی دیگر یک سلاح جنگی است؛ ترکیبی از خشونت و شهوت که با هم هویت کلیشه ای مرد را میسازند. یهودیت، با همین آمیزه به فتح اورشلیمی میرود که شهر شلیم یا سلام است و تقدس نخستینش را نه محصول یهودیت بلکه پیروان شیث بوده است:

“rivers of life”: v2: p536-540

حالا این سوال جلو روی ما است که ما پیرو کدام اورشلیمیم؟ اگر اورشلیم ما همان اورشلیمی است که اسمش با معنیش همسان نیست و باید مثل یهودی ها آن را با خشونت فتح کرد، آیا این یک اورشلیم تقلبی است که ما را از پیام قبلی اسلام یعنی سلام دور کرده است؟ اورشلیمی که خانه ی خدای واقعی است و نه خانه ی یهوه ی یهودی که اینقدر انسان است که مثل شاهان انسانی در خانه های قشنگ و پر قربانی منزل میکند.

یاجوج نه در روسیه بلکه بر سقف خانه های همه ی دنیا: آب مقدس فاضلاب اورشلیم و شیطان برج عقرب

نویسنده: پویا جفاکش

در نقاشی های قرون وسطایی معمولا پشت سر عیسای مصلوب، یک رودخانه دیده میشود. ظاهرا باید این رودخانه در اورشلیم باشد که امروزه با قدس شام تطبیق و سبب جنگ بین یهودی ها و عرب ها شده است. البته چنین رودخانه ای آنجا نیست و به همین دلیل، یک باریکه ی آب زیرزمینی که محل فاضلاب توالت های مسلمان ها است را با آن رودخانه تطبیق و صیلوآم نامیده اند و یهودیان و مسیحیان در آن غسل میکنند و آب مقدس آن را به صورت میزنند و مینوشند. چند سال پیش، دیوید اوینگ، عکسی از قدس قدیم را رسانه ای کرد که در آن، محل این به اصطلاح صیلوآم اصلا وجود ندارد و به جایش صحرایی مشرف به مسجد قبه الصخره –حتی قبه الصخره اش هم برخلاف الانش طلایی نیست- دیده نمیشود. و اما شبکه ی فاضلاب قدیمی به ادعای اوینگ، الان همان تونل های مقدسی است که مذهب فروش ها مردم را تویشان میبرند تا در و دیوار نجاست گرفته ی آن را ببوسند و زیارت کنند و تازه این مردم فکر میکنند این تونل های سرپوشیده خیابان های قدیم اورشلیمند. در زمان ترامپ، نتانیاهو خودش شخصا مایک پمپئوی امریکایی را برای زیارت این تونل مقدس آن زیر برد تا به قول اوینگ، بعدا دو تاییشان بابت این نمایش رسانه ای به ریش مردم بخندند. به گفته ی اوینگ، دولت اسرائیل هر سال میلیون ها دلار بابت زیارت شبکه ی فاضلاب، از زائران پول به جیب میزند.

درباره ی این که آن آبراه اصلی قربانگاه مسیح چیست، اوینگ به برابری اورشلیم با قستنطنیه باور دارد و معتقد است آن همان آبراهی است که قسمت های آسیایی و اروپایی استانبول را از هم جدا میکند. نظر اوینگ به لحاظ جغرافیای نقاشی ها درست است ولی باید اضافه کنم که قستنطنیه اورشلیم اولیه نیست و اورشلیم اصلی را باید با محل قبلی رشد اقتصادی رش گلوتا یا رهبری یهود یعنی عراق جنوبی تطبیق کرد. چه بسا قستنطنیه عمدا دو طرف این آبراه ساخته شده تا گذر رود دجله از درون شهر بابل را بازآفرینی کند. همین بازسازی در تطبیق مصر با بابل پس از انتقال الیگارشی یهود به آنجا تکرار میشود و "نیل" –که به سادگی تلفظ دیگر لغت عربی "نهر" است- جای دجله را میگیرد. بابل در جنوب عراق متداوما در نبرد با آشور در شمال عراق بوده و همین دشمنی نیز بین مصر و آشور تخیل شده است. اما واقعیت این است که نبرد امپراطوری های بابل و آشور، درواقع فرافکنی نبرد فرقه های مسیحی شمال و جنوب عراق به دوران باستان است. چون نسطوری های مسیحی جنوب عراق در مقابل تن دادن به مذهب مونوفیزیت مسیحی های سوری مقاومت کردند و به تن سپردن شمالی ها به آن به شدت اعتراض نمودند. ازاینرو درحالیکه خود و شمالی ها هر دو کلدانی بودند، اما شمالی ها را آسوری یا همان سوری نامیدند. این اختلاف پس از این که جنوبی ها نیز به این تغییر تن دادند دیگر معنی نداشت و هر دو دسته به نام آشوری خوانده شدند و از قضا چون عراق جنوبی به مصر نزدیک تر است برای مصری ها بابل و آشور با هم برابر شدند و نبرد با بابل هم موضوعیت پیدا کرد. پس آشور از یک طرف و مصر که بعد از انتقال رش گلوتا به بابل آنجا یعنی قاهره با یهودیه برابر شده بود از سوی دیگر، قاتلان حقانیت مسیح نسطوریان در عراق جنوبی تلقی شدند. این در حکم قتل خود مسیح بود که با یک کلمه ی نامفهوم مکرر در اناجیل تطبیق شده بود: هوسیانا. این اصطلاح را به تفاوت به «نجات دهنده ی ما» یا «نجات بده ما را» ترجمه کرده اند و معمولا در دعا به کار میرفته و ظاهرا لقبی برای مسیح است. قطعا قتل مسیح در کنار یک رودخانه و تحت نام هوسیانا، با قتل یک نفر به نام حسین در کنار رودی بزرگ در عراق جنوبی بی ارتباط نیست. "حسین" به معنی زیبای کوچک یا جوان، مصغر "حسن" به معنی زیبا است. او کوچک است چون نسخه ی کم تبلیغ شده تر برادر بزرگش حسن است که با دشمنان سوری صلح کرد همانطورکه مسیح هم در روایت حکومتیش مخالفتی با سیاست وقت نداشت و به مانند حسن به راحتی توسط همان حکومت از بین رفت. حسین نسخه ی شورشی تر مسیح هست که با سیاست سر سازگاری ندارد. حسین و حسن، دو جنبه ی متفاوت از پدرشان علی هستند که در کوفه در عراق جنوبی حکومت میکرد و بنای جنگ با سوری ها را گذاشت. ولی فقط در قصه ی حسین است که مصر خودش را نشان میدهد. نام آن دراینجا تبدیل به نام قبایل "مضر" میشود که بر حجاز حکومت میکردند. حسین برای فرار از حاکم شورشی این منطقه یعنی عبدالله زوپیران یا زبیری –در تاریخ اسلام: عبدالله ابن زبیر- به عراق رفته بود که درآنجا در کنار رود فرات به دست دشمنان دیگرش دژخیمان دولت سوری دمشق کشته شد. "زبیر" یعنی زبورخوان. زبور، کتاب مقدس داود است و همانطورکه میدانیم رش گلوتا اولاد داودند. به آتش کشیده شدن خیمه های لشکر حسین، حلقه ی مفقوده ی دیگر این جنگ را افشا میکند. این همان نابودی بابل شورشی به دست سناخریب شاه آشور است. بابل دراینجا درست مثل حسین برای عبدالله زبیری، سنگر بلای مصر میشود که آن هم علیه سناخریب اعلام جنگ میکند. این رابطه ی سه گانه را شما عینا در رمان چینی عاشقانه ی سه پادشاهی بین سه پادشاهی وو، وی و شوهان می یابید. این سه دولت نتیجه ی تجزیه ی امپراطوری هان در چین هستند و میتوان به ضرس قاطع گفت که دراینجا هان جانشین امپراطوری آشور شده است. "وی" که توسط سائو سائو ایجاد شده همان بابل است که علیه آشور شوریده است. "لیو بی" بانی شوهان که علیه سائو سائو شوریده و سودای احیای امپراطوری هان را دارد همان سناخریب است و سان کوآن رهبر وو که در ظاهر با لیوبی همکاری میکند ولی درواقع خودش میخواهد امپراطور شود و به زودی دشمن لیو بی میشود معادل یهودیه یا مصر است. سان کوآن و لیوبی در همکاری با هم سپاه سائو سائو را در نبرد صخره ی سرخ درست در کنار یک رود دریا مانند یعنی رود یانگ تسه با آتش نابود میکنند. البته سائو سائو برعکس مسیح جان سالم به در میبرد و به پایتخت خود میگریزد. مهمترین عامل شکست سائو سائو، نخست وزیر دانای لیو بی به نام ژوگه لیانگ است که مردی دانشمند ولی گمنام بوده که لیو بی او را در روستایی یافته است. ژوگه لیانگ همتای احیقار وزیر دانشمند سناخریب است. "ادا انلیل داری" ملقب به احیقار –در آرامی یعنی معلم- در اصل معلم یک چوپان بود که پس از این که آن چوپان، سوگلی سناخریب شد، به آشنایی سناخریب رسید و وزیر او شد. بعدها سناخریب به او مشکوک شد و دستور قتل او را داد. ولی احیقار نجات پیدا کرد و در جنگ سناخریب با مصر که سناخریب در آستانه ی شکست بود دوباره پیدا شد و سناخریب را نجات داد و موقعیت خود را مستحکم کرد. این یادآور آن است که لیو بی نیز از یک زمانی دیگر به حرف های ژوگه لیانگ گوش نکرد و خودرایی پیشه کرد و درست در آستانه ی یک شکست مهیب از وو –مابه ازای مصر برای سناخریب- با هوشیاری ژوگه لیانگ موفق به تداوم بقای حکومت خود شد. ژوگه لیانگ و احیقار را به خاطر این رفت و برگشت، میتوان از نسخه های آشوری و چینی عیسی مسیح دانست. پس از مرگ لیو بی، ژوگه لیانگ به وزارت پسر لیوبی به نام لیو شان میرسد همانطورکه احیقار هم به صدارت اسرحدون پسر سناخریب میرسد. لیوشان بعد از مرگ ژوگه لیانگ، از قوای خاندان سیما که در شمال جانشین سائو سائو شده اند شکست میخورد و تسلیم میشود و یک دلیلش عدم تداوم جنگ او با شمال است. این را میتوان به این واقعیت در زندگی اسرحدون ربط داد که او شهر مقدس بابل را که پدرش سناخریب نابود کرده بود احیا کرد و همین بابل بعدا در زمان نبوپلسر و پسرش نبوکد نصر، نقشی مهم در نابودی آشور ایفا نمود. پس از آن نوبت یهودیه رسید که به جای برابری با مصر، حالا عروسک خیمه شب بازی مصر بود. یهودیه نیز توسط نبوکدنصر و در جریان شکستی سنگین برای مصر، فتح و خاندان شاهی آن به بابل عراق تبعید شد و نبوکدنصر به قدرتمندترین پادشاه زمان تبدیل گردید. این نبوکدنصر را نبوکدنصر دوم نامیده اند در ازای نبوکدنصر اول که بابل قبلی را بنیان نهاده بود. میتوان گفت او نبوکدنصر اول است که بازگشته است. یکی از معانی نام نبوکد نصر، «نبو خدای نصرانی یا نسطوری» میتواند باشد. خدای نصرانیان مسیح است که دراینجا با نبو خدای دانش تطبیق شده ضمن این که نبو معادل کلدانی "نبی" به معنی پیامبر هم هست. مابه ازای نبوکدنصر دوم در داستان سه پادشاهی چین، سیما یان است که چین را با شکست وو متحد میکند ولی بنیان قوی حکومت او بر کارهای قبلی سائو سائو استوار است. سائوسائو شاید تصویر درست تری از مسیح قبلی را نشان دهد. او تا قبل از شکست سنگینش در صخره ی سرخ، غاصبی خودکامه بود که به اخلاقیات وقعی نمینهاد. اما پس از آن شکست تغییر کرد. چون فهمید یک دلیل شکستش این است که سربازانش به دلیل عدم مشروعیتش از ته قلب برایش نمیجنگند و دلیل دیگر این است که لیوبی به دلیل مردمدوستی و تلاش برای احیای اخلاقیات، بین مردم بسیار محبوب است. ازاینرو سائو سائو از جنگ های بی مورد دست کشید و متداوما سعی کرد تا با بهبود زندگی مردم و به دست آوردن قلب آنها فعلا فقط آنچه را که دارد حفظ کند. در این حال، شکستی که سبب تغییر شخصیت سائو سائو به مسیح مهربان شد، باعث پیشرفت سان کوآن در وو شد و او توانست ادعای امپراطوری کند و بنابراین سائو سائو یک شکار برای سان کوآن بود که در تشبیه مسیح به ماهی توسط مسیحیان، او را شبیه یک ماهی گیر میکند. دراینباره یکی از افسانه ها درباره ی این مابه ازای ریش قرمز رهبران یهودیان، جلب توجه میکند. یک سنجاق سر کرگدن نشان باارزش که برای سان کوآن میبردند به فرمان روح حاکم بر یک معبد در کنار رود یانگ تسه، تسلیم معبد شد ولی به طرز شگفتی آن سنجاق مو بعدا در شکم یک ماهی که از رود گرفته شد به قاصد پس داده شد. این در حکم همان گم شدن حلقه ی قدرت سلیمان پسر داود و پس گرفته شدنش در شکم یک ماهی است. ماهی همان مسیح مردمی است و حلقه ی قدرت در شکم او است یعنی این که قدرت سیاستمداران پیرو مشی یهودیت میتواند در تظاهر به مردمنمایی و تاسیس حکومت مردمی تضمین شود. در شرایطی که حاکمان همچون داود و سلیمان دارای اختیارات ایزدی و فراقانونی هستند این بذل و بخشش باید شبیه ضد خدایی عمل کرن همه ی مردم بروز کند. یعنی همه ی مردم اجازه داشته باشند مثل حاکمان خوش گذران و قاتل، ارزش های انسانی و قوانین الهی را زیر پا نهند. البته این فقط سبب هرج و مرج خواهد شد و الان مشکل همه ی مردم این است که نمیدانند چرا آزادی وجود دارد ولی اجازه ی هرج و مرج داده نمیشود. علت این است که حد دیگر تشبیهات اساطیری دموکراسی و انسان ایزدیش مسکوت مانده است. یهودیت، انسان قهرمان را به درندگان و گزندگان تشبیه میکند و حد نهایی موفقیت این غریزی و وحشیانه عمل کردن به طور موفق را شیر قرار میدهد که ریسک کننده ترین درنده و همتای شاهان و قدرتمداران است.

در نوشته های ربی «ناتان سیلفکین» معروف به «خاخام باغ وحش»، تا حدودی ریشه های اعتقادی این انتظارات را کشف میکنیم. قضیه به صورت اساطیری تا تفاسیر تلمودی و میدراشی از آغاز مذهب یهودیت در مصر قابل ردیابی است. یکی از بلاهایی که هاشم (یهوه) بر سر مصریان آورد تا آنها را وادارد اجازه ی خروج یهودیان از مصر را بدهند، arov است. این کلمه به معنی ازدحام حیوانات وحشی است و در متون اولیه درباره ی آن توضیح دقیق نداده شده است. ازاینرو برخی، معنی آن را ازدحام مگس ها دانسته اند ولی برخی دیگر قضیه را فلسفی تر کرده اند و از هجوم دسته جمعی شیران و گرگان و درندگان دیگر و ماران بر مصریان سخن رانده اند ازآنروکه مصریان خودشان یهودیان را به وحوش آسیب رسان تشبیه میکردند و نامیده شدن قبایل یهود به شیر و بچه شیر و گرگ و مار در تورات، تکرار نام هایی است که مصریان بر اینان نهاده بودند. به همین دلیل، هجوم درندگان بر مصریان در حکم هجوم روح یهود بر آنها بود. مصریان یهودیان را به گرفتن شیرها و خرس ها وامیداشتند و حالا خودشان میباید با این حیوانات دست و پنجه نرم میکردند. اگر یک مصری 5 پسر خود را زیر نظر یک یهودی جایی روانه میکرد، یکی از پسران را شیر میگرفت، دومی را خرس، سومی را گرگ، چهارمی را پلنگ و پنجمی را عقاب. با این حال، این هجوم کنایه ای از جانشین شدن مصر با ملت های قدرتمند دیگر نیز هست. در منابع یهودی، گرگ، شیر، خرس، پلنگ و اژدهای مارمانند (گاهی به جای آن، گراز) نماد 5 ملت هستند که به ترتیب بر یهودیان حکومت میکنند و نامیده شدن قهرمانان یهودی به این حیوانات، به سبب توانایی آنها در جنگیدن با این ملت های درنده خو بوده است. این 5 ملت را روایات مسیحی، به ترتیب، مصر، بابل، پارس، یونان و روم دانسته اند. این ملت ها هر کدام دارای فرهنگ و اعتقادات ویژه ی خود خوانده شده اند که بر دانش استوار است. ازاینرو برخی ربی ها جنگ آخرالزمان را که جنگ ملت ها است «جنگ آگاهی ها» نامیده اند. نکته ی جالب این است که در جنگ های آخرالزمانی، گوگ و ماگوگ یا همان یاجوج و ماجوج نقش چشمگیری دارند و یاجوج و ماجوج را متون یهودی گاهی "گیمل گیمل" میخوانند. "گیمل" یا جمل، در عبری به معنی سقف است و تشبیه جنگ ملت ها به سقف کمی غیر عادی به نظر میرسیده است. با این حال، از زمان اختراع تلویزیون، ربی ها آن را کنایه از آنتن تلویزیون روی سقف دانسته اند و معجزه ی الوهیت یهودیت در پیشبینی جنگ عقاید از طریق رسانه در نظر گرفته اند. [شاید در ایران ما این معجزه، خود را از طریق دیش های ماهواره که عمدتا روی سقفند آشکار کرده باشد.] بنابراین دانش موفق، با فرهنگ های دیگر همچون جانورانی وحشی روبرو میشود و درباره ی آنها قوانین جانوران را به جا می آورد. دراینجا چند قانون یهودی جلب توجه میکنند. اول این که «حمله ی یک گرگ به گله ی شما اجتناب ناپذیر است ولی حمله ی دو گرگ به گله ی شما اجتناب پذیر است.» منظور این است که امکان ندارد گذار حیوانات درنده چون شیر و گرگ و خرس و پلنگ و یوزپلنگ به گله ی شما نیفتد و به آن حمله نکنند، ولی میتوانید گله تان را به محل رفت و آمد معمول درندگان نبرید تا درنده های حمله کننده کمتر باشند. کنایه از این که «ای یهودی ها! فاصله ی خود را با غیر یهودیان حفظ کنید تا کمتر تحت تاثیر فرهنگی آنها قرار گیرید.» همان مسئله ای که در غیرعادی به نظر رسیدن یهودیان در بین نایهودیان نقش چشمگیری داشته است. دوم این که «درندگان و گزندگانی چون شیر و گرگ و پلنگ و یوزپلنگ و خرس و مار، حیواناتی مضر و کشتنشان جایز است اما درندگانی که اهلی شده اند را آسیب نرسانید.» این موضوع ناظر به این واقعیت است که در خاورمیانه ی قدیم رایج بود که معرکه گیران، شیر و خرس اهلی را در شهرها بچرخانند و از این راه امرار معاش کنند. حتی قانونی وجود داشت که فروش این درندگان به کسی را که طالب ضرر و مرگ کسی دیگر باشد را ممنوع میکرد. در تشبیه به انسان ها اهلی شدن درندگان در تن دادن به قانون انسان در حکم یهودی مآب شدن نایهودیان و تبعیت آنها از قوانین یهود بوده که یکی از وظایف نفوذی های یهود در جوامع نا یهودی به شمار میرفته است. اینجا هم یک قانون سوم، ضرر وحوش انسانی را اولویت بندی میکرد: « یک سمور، فقط میتواند به پرندگان شما آسیب برساند ولی یک شیر، با کشتن گاو شما ضرر بیشتری به شما میرساند.» پس برای یهودی، دشمن درجه ی اول، در حکم شیر بود و ملت های بیگانه را نیز در تشبیه به شیر، در اولویت اهلی کردن قرار میداد. در کتاب ایوب، «پسران شاخاز (شیر)» یعنی شیرها تحت اطاعت اژدهای لویاتان هستند که دشمن یهوه است. همچنین بنا بر برخی منابع یهودی، بزرگترین دشمن یوسف ابن یعقوب که هاشم، او را به عنوان رهبر آتی بنی اسرائیل در نظر دارد، برادر حسودش یهودا است که به شیر تشبیه میشود. وقتی که یوسف ناپدید میشود یعقوب بیش از همه به یهودا شک دارد و او را قاتل یوسف میداند. در این دوره یعقوب معمولا از لفظ «جانور شیطانی» برای نامیدن یهودا استفاده میکند. منظور از جانور شیطانی، شیر است. جالب اینجاست که سمبل یوسف را هم گاو میدانند که در تماثیل یهودی همیشه نقطه ی مقابل شیر است. هاشم به بنی اسرائیل میگوید: «گاوان را شیران تعقیب میکنند، بزها را پلنگ ها، و گوسفندها را گرگ ها. تعقیب کننده ها را نزد من نیاورید ولی تعقیب شونده ها را برای من قربانی کنید.» اتفاقا قبیله ی بدنام شمعون را هم به گاو تشبیه میکنند و موسی آنها را تحت ریاست قبیله ی یهودا قرار میدهد به این استدلال که گاوان را شیران میترسانند. ازاینرو برخی این پیشبینی یهودی را که در آخرالزمان «شیر مانند گاو کاه میخورد» کنایه از این میدانند که قبیله ی یهودا نیز بلاخره روزی به راه قبیله ی یوسف میرود. این به نوعی همان اهلی شدن شیر هم هست که تقریبا تمام ترس ها و نگرانی های درونی و بیرونی قوم یهود را در تمثال خود خلاصه کرده است. حتی معبد سلیمان را برخی منابع "آریل" یعنی شیر خدا نامیده اند و گفته اند که به شکل یک شیر بوده است. شیر، یک جانور درجه ی 1 بود. در قدرت بدنی به پای خرس های عظیم و گاوان وحشی نمیرسید و در سرعت و چابکی نیز پلنگ و گرگ از او پیشی میگرفتند، اما در به کارگیری همزمان سرعت و قدرت با بهترین نتیجه ی ممکن، تمام حیوانات وحشی در مقابل او رنگ میباختند. شیر به عنوان ترسناک ترین حیوان درنده شناخته میشد. یکی از نام های او در عبری "شاخال" به معنی لرزاننده بود چون دیدن هیبت یا شنیدن صدای غرشش به تن هر انسانی لرزه می انداخت. بننیاه که در یک روز برفی در گودالی شیری را کشت یک انسان فراطبیعی به نظر میرسید و اولین اسباب شهرت سمسون، کشتن یک شیر بود. شکارچی شیر بودن یک افتخار شاهانه بود چون شیر مثل شاه موجودی مغرور بود. ایوب به سبب بلاهایی که خدا بر او نازل کرده بود خدا را به شکارچی شیر تشبیه کرد تا غرور خود در پیشگاه الهی را به غرور یک شیر در مقایسه با یک شاه تشبیه کرده باشد. شگفت این که برعکس شیرهای دشتزی امروزی ساکن در افریقای شرقی و جنوبی، مسکن ایدئال شیرهای آسیا جنگل ها و بیشه ها بود. تورات، سرزمین جنگلی لبنان را «لانه ی شیران و کوهستان پلنگ ها» مینامد. امروزه با شنیدن نام خاورمیانه آخرین چیزی که ممکن است یادش بیفتیم جنگل و اماکن سرسبز است. درواقع از بین رفتن نواحی سرسبز و جانورانی که در آنها توسط شیرها شکار میشدند باعث شد تا شیر کم کم از سرزمین های اسلامی محو شود و در نزاع با انسان ها بر سر آخرین زیستگاه های گیاه دار ممکن بازنده شود. دو شکل مختلف از این شیرها شناخته شده بودند که تصور میشود یکیشان از شیرهای افریقایی امروزی بزرگ تر بوده و یال انبوهی هم داشته است. شیر دوم و کوچکتر یال کمی داشته است. بعضی جاها اولی را لاوی و دومی را آریا مینامیدند و بعضی جاها برعکس. البته توصیف اول درست تر به نظر میرسد چون لغت "لاوی" همخانواده با "لاوه" به معنی آتش است و شیر پر یال تر ظاهری آتشین تر داشته است. تا قرن نوزده، زیستگاه شیر بزرگتر و پر یال تر، تا افریقای شمالی عقب نشسته و در اوایل قرن بیستم به مراکش محدود شده و ازاینرو به شیر بربری یا شیر اطلس نامبردار شده بود. شیر دوم معروف به شیر آسیایی در طول قرن 19 شاهد نابودی آخرین جمعیت های بزرگ باقیمانده ی خود –عمدتا در سوریه و ایران- بود. تا اوسط قرن بیستم، دیگر شیری در حیات وحش منطقه ی موسوم به شرق اسلامی باقی نمانده بود. این با جمله ی منسوب به یوئیل نبی که میگوید شیرها از بی طعمگی خواهند مرد تطابق دارد. اما دراینجا یک واقعیت زیستی قابل مشاهده، به شرایط اجتماعی شکل دهنده ی تمدن انسانی فرافکنی شده بود. در بعضی منابع یهودی، از تاجران تحت عنوان "کافریم" یا کافران یاد شده است. لغت "کافر" در عبری به معنی شیر جوان است. منظور، توله شیر نیست بلکه شیر تازه بالغ شده ای است که قادر به جنگ و شکار است. شیر جوان، مظهر غرور و ناسپاسی و طغیان بود چون تصور میرفت بر سر منافع فردی حتی حاضر به جنگ با پدر و مادر خودش است. تاجران نیز کسانی محسوب میشدند که کمتر از دیگران به قوانین جامعه ی خود وفادارند و مثل شیر جوان، حاضر به انجام هر کاری در راه مطامع خود هستند. شیر نماد شجاعت نیز هست و شجاعتش به او جرئت ریسک زیادی میدهد. تاجرها نیز برای موفقیت حاضر به ریسک های بزرگی هستند. این ریسک های خطرناک، در صورت موفق شدن، باعث افزایش قدرت سیاسی و حتی نظامی آنها میشود و میتواند آنها را به مرتبه ی شاهی برساند. در تلمود، شیر، «پادشاه حیوانات» نامیده شده است. شجاعت شیر و تاجر و مرد سیاسی، از غرور آنها ناشی میشود. جمله ای از ربی آوی هست که میگوید مغرورترین پرندگان عقاب، مغرورترین جانوران اهلی گاو، مغرور ترین جانوران وحشی شیر، و مغرورترین مخلوقات انسان است. در این جمع، شیر و انسان دو نفری هستند که غرورشان بیشترین خطرات را میتواند متوجه دیگران کند. زمانی که بنی اسرائیل به دستور موسی در مقابل آتش برای غلبه بر نفسانیات خود به درگاه هاشم دعا میکردند، تمایلات نفسانی آنها به آتش منتقل شد و به ناگاه آتش به شکل شیری زرد با یال زرد درآمد و برای منصرف کردن آنها غرش های وحشتناک سر داد. با همه ی این تماثیل ترسناک، اما شیر هم برای تاجران به عنوان یک صنف و هم برای یهودیان به عنوان یک مذهب، بزرگ ترین الهامبخش است. چون شیر در حالی که در بیرحمی نسبت به دیگر موجودات تردید نمیکند، ولی برعکس گربه سانان قابل مقایسه با خود چون ببر و پلنگ و یوزپلنگ، جانوری خانوادگی است و برای حفظ همسر و فرزندان خود تلاش میکند و با شیرهای دور و بر خود تا جای ممکن کنار می آید؛ همان ایدئالی که انتظار رعایت آن از سوی انسان ها میرود: تخریب غریبه ها برای تامین خودی ها.:
“the torah of animals”: part1: chayot or wild animals: natan silfkin: yeshshem.com

اگر اورشلیم اصلی و محل اولیه ی سکونت رش گلوتا بابل بوده باشد، در این صورت، آن شیری که توسط یهودیت اهلی و خودی شده، مملکت چند فرهنگی بابل است. این یک واقعه ی منحصر به فرد نیست و هنوز در عالم تمثیل به سر میبرد. چون بابل یا دروازه ی الهی، پس از سیل نوح، اولین سکونتگاه همه ی انسان های زمین بوده و نمادی از تبار مشترک همه ی انسان ها است. وقتی یهودیت از یک بهشت الهی شیر و عسل به نام اورشلیم در بالای یک کوه به بابل می آید و آن را مثل خودش میکند آن وقت تمام مردم تعبیر به قوم الهی نوح میشوند که از کوه آرارات پایین آمدند تا در دشت بابل ساکن شوند. حالا در نظر بگیرید که محل کوه آرارات آرمون است که به ارمنستان ترجمه شده اما آن درواقع میتواند خود کوه هرمون باشد که نفیلیم یا نیمه خدایان که نسب به پسران خدا میبردند از آن پایین آمدند و جهان را به هرج و مرج کشیدند. گادفری هگینز مینویسد که یکی از برداشت ها از "ارمون" نیز "هار-مون" یعنی کوهستان ماه بوده است. آرارات نیز میتواند فقط کوه معنی بدهد و آرارات در ارمون میتواند کوهی در کوهستان ماه باشد. بریانت معتقد بود که کوه آرارات خیلی از محل بین النهرین بابلی دور است و باید کوهستان محل فرود کشتی نوح در ابتدا کوهستان طوروس در ترکیه بوده باشد بخصوص که درآن حوالی کوهی به نام «دا مون" یعنی کوه ماه وجود داشته است. البته یک ایراد اساسی تر به کل این افسانه شده و آن این که اگر آدمیان میخواستند حتی از کوه طوروس پایین بیایند اول باید در عراق شمالی ساکن میشدند نه در عراق جنوبی که محل بابل است و البته همه اش هم دشت است و در نزدیکی آن اصلا کوهی نیست. ازاینرو این حدس مطرح شده که بابل اصلی اصلا در عراق جنوبی نبوده است. مطابق تاریخچه ی مسیحیت، سنت جروم بوده که بابل عراق را محل بابل افسانه ای تورات دانسته بوده و مهمترین دلیل او در این کار، این بوده که بابل عراق، محل فعالیت ستاره شناسان کلدانی بوده است و در تورات نیز بابل سرزمین ستاره شناسان است. در نجوم کلدانی، از کوهی به نام "منو" یاد شده که برای کلدانی ها مقدس است. آن میتواند کوه مون یا ماه باشد بدون این که در نزدیکی بابل عراق قرار داشته باشد. پس فقط میماند که بگوییم مرکز اصلی ستاره شناسی در جابه جایی های قومی، از یک سرزمین کوهستانی به دشت عراق منتقل شده بی این که اینجا مرکز سیاسی قوم اصلی باشد و ازاینرو است که خرابه ی بابل عراق، بسیار کوچک و شبیه به یک روستا بوده است نه در حد و اندازه ی یک پایتخت عظیم سیاسی. منتقدان سعی کردند تا بابل را در یک سرزمین کوهستانی که رودخانه داشته باشد بجویند و بعضی پیشنهادهایی که دادند عبارت است از: سرچشمه های رود نیل در افریقا، باکتریا یا منطقه ی اطراف بلخ، اسپانیا و ایرلند. هربلوت به متنی از نویسنده ای عرب به نام "ابوالفقاریوس" برخورد کرد درباره ی پادشاهی به نام "آرشاک" که در ارمنستان به قدرت رسید و حکومتی به نام اشکانیان به وجود آورد که بر یونانیان پیروز شدند و این اشکانیان همان ملت موسوم به پارت هستند. پارتیان در نوشته های رومی، کسانی هستند که سلوکیه در محل بابل عراق را که پیشتر به یونانی ها تعلق داشت تصرف کردند. از طرفی کلمه ی پارت در غرب parth نوشته میشد و چون th صدای "س" هم میدهد برخی را عقیده بر این بود که همان ملت پارس و صاحبان زبان فارسی هستند. با توجه به این که ارمنستان در اینجا میتواند همان "ارمون" یا کوه ماه باشد ریچاردسون، پارتی ها را کسانی خواند که بابل را از سرزمین کوهستانی اولیه ی خود به محل سلوکیه در عراق جنوبی منتقل کردند. همزمان با انقلاب فرانسه، Bailie به نوبه ی خود، در افسانه های مردم آسیای مرکزی و هندوستان، به سرزمینی شمالی به نام «شادکام» در شرق دریای خزر برخورد که شبیه یک بهشت زمینی بود و انسان ها ابتدا درآنجا ساکن بودند ولی بعدا به سرزمین جنوی موسوم به "پریستان" (سرزمین جن ها) گسترش یافتند. سر ویلیام جونز با توجه به این که منطقه ی بین دریای خزر و شمال هندوستان، قلمرو شعرای فارسی کلاسیک بوده است، این مهاجرت را حمل به مهاجرت انسانی از آسیای مرکزی به هند کرد و سعی در اثبات وجود هم تباری نژادی بین فارسیان و هندیان نمود. البته بیلی به یک مهاجرت بزرگ تر از شمال و اوراسیا که معمولا تاتارستان نامیده میشد معتقد بود که طی آن تمدن های چین و هند و خاورمیانه و اروپا توسط مهاجران بنا شدند. علت این که محل آرارات بین دریای سیاه و دریای خزر تعیین شده بود میتوانست این باشد که اینجا بر سر راه مهاجرین تاتارستان به بابل عراق قرار داشته است. بیلی به شدت معتقد بود که بین کلت های اروپایی و صاحبان این بابل کلدانی مرموز شمالی ارتباطی وجود دارد و این بدون این که نظریه ی بیلی کاملا پذیرفته شود موجی از ارتباط جویی ها بین اصطلاحات کلده و کلت را به وجود آورد. یکی از باورپذیرترین ارتباط جویی های ممکن، دقیقا کلده یا کلت را در جایی در نزدیکی طوروس قرار میداد یعنی در قلاطیه ی ترکیه که محل زندگی قوم گالاتی بود و این گالاتی ها یا قلاطی ها بی تعارف همان گاول ها یا گالیک ها یا کلت های اروپایی تلقی شده بودند. به نوشته ی دیودوروس، گالاته پسر هرکول، در کنار رود آراکس یا ارس کنونی در آذربایجان، سرزمینی به نام "آلیسه" بنا نهاد که محل انتشار قوم گالاتی یا گاول شد و همین ها در مهاجرت به غرب تبدیل به کلت ها شدند. کلت ها به جنگجویان خود "کیمپار" به معنی جنگجو میگفتند و این نام بعدا بیشتر به ژرمن ها اطلاق شد که جنگجوتر بودند. کیمپار همان کیمبر منشا نام قوم کیمبری یا کیمری است و یادآور به این که به نوشته ی زوناراس، گاول های فرانسه به "گومر" معروف بودند. جالب این که گومر نام پسر یافث است که جمعیت گومری یا کیمری را در ترکیه بنا نهاد. گومری ها همان اومبری ها قدیمی ترین مردم ساکن ایتالیا نیز در نظر گرفته شده اند. به نظر هگینز، تمام توجه شکل گرفته حول گومری ها به عنوان منشا کلدانی ها و کلت ها به اسم اینان برمیگردد. چون گومر تلفظ دیگر گیمل یا جمل یعنی حرف "جیم" یا "ج" است.:
“the celtic druids”: godfrey Higgins: hunter press: 1829: p43-54

حالا دیگر دارد معنی لغت "گیمل گیمل" که یهود برای یاجوج و ماجوج به کار میبردند روشن میشود. گیمل از یک طرف به مفهوم عدد 3 به کار میرود که عدد تثلیث مسیحیت یهودی تبار است و از طرف دیگر به معنی مرد ثروتمندی است که مرد فقیری گاری او را میکشد. اگر به جای دو تا گیمل، دو تا حرف "گ" بگذاریم، "گگ" به دست می آید که همان گوگ یا یاجوج و ماجوج است. با جایگزاری "گال" که اساس گالاتی یا کلتی است در جای گیمل، اصطلاح معروف "گال گال" یا "خارخار" یا "کارکار" به دست می آید که به معنی گرد چرخنده است. منظور از گرد چرخنده، زمین است. اگر گال اول را بخوانید و دومی را فقط "گ" به جای g یا جیم لاتین به کار ببرید، گالگه یا گارگه یا کیرکه به دست می آید که منشا circus و circle به معنی دایره است ولی میتوانید آنها را منشئات نام های سیرسه (زن جادوگر اسطوره ای)، سرس (الهه ی زمین رومی) و گورگون (زن هیولایی) نیز در نظر بگیرید. گورگون تقریبا مترادف آمازون یا زن جنگجوی مردنما است که میتواند انعکاس الهه ی زمین در مردی را برساند که فقط به مادیات فکر میکند و در همهویتی با غرایز زمینیش، با همه سر رقابت و جنگ دارد. زن هم در صورتی که مثل مرد جنگجو و رقابتگر باشد به همین دام می افتد و شاید تشویق زنان به همانند شدن با مردان در امروزه روز به همین مطلب برگردد.

یک متن قدیمی ایرلندی، از خدایی به نام کیراس cearas یاد میکند که سرس ceres همسر او و درواقع فرم مونث او است. در این متن، کیراس، «نام "داغ" dagh یعنی آتش» خوانده شده است و در مقام یک ایزد "داگدا" نامیده میشود. کیراس از سرس چهار فرزند دارد: یک دختر به نام brid که الهه ی شعر است، یک دختر به نام geacht که الهه ی طبابت است، یک پسر به نام ogam [عجم؟] که مخترع الفبا است، و یک پسر به نام mitr که خدای خورشید است. نام کیراس در مقام آتش، منشا لغت ایرلندی ceard به معنی آهنگر است. اصطلاح ceard-nae ceard به مفهوم "آهنگر، مرد علم" بوده است که توضیح دهنده ی ارتباط علم و جادو به طور همزمان با صنعت و تکنولوژی فلزی بوده است. شلینگ، کیراس را ایرلندی شده ی کرسوس و کرسوس را از صورت های لاتین کرسور خدای صنعت فنیقی و رهبر کابیری ها (کبیر ها) میداند. کرسور با پتاح مصریان قابل تطبیق است ولی یهودیان آن را با ازیریس تمثال فراعنه نیز تطبیق کرده اند. شلینگ، دلیل را این میداند که یکی از تلفظ های عبری نام ازیریس asrais بوده است که قابل تلفظ به cearas است. درحالیکه ceres یا الهه ی زمین که با محصولات کشاورزی ارتباط دارد به عقیده ی شلینگ، نام از لغت کلدانی "هرس" یا "کرس" به معنی شخم زدن دارد. این لغت میتواند با کلمه ی فارسی "کرد" kard به معنی عمل هم مرتبط باشد. (همان: ص 3-172)

تمام این لغات میتوانند با یکدیگر هم منشا باشند اما ارتباط ایرلندی ویژه ای که بین اینها ایجاد شده تقدس را در صنعت و کشاورزی که مایه ی تمدنند خلاصه و خلقت را به آدمیزاد محدود کرده است که یادآور به جهان خودبخود به وجود آینده ی ماتریالیسم منهای دستکاری های انسانی است. اینجاست که لغت ceres متلفظ به church یعنی کلیسا یا معبد میشود که اولین معجزات زمینی انسان در آن به معجزات آسمانی جا زده شدند و نوعی اشتیاق برای ستایش دانش انسان باستانی به وجود آمد. فراماسونری دراینجا به ستایش قصرها و معابد باشکوه باستانیان بخصوص در مصر بازگشت چون رگ اسکاتلندیش آن را به ایرلند ربط میداد. اشرافیت اسکاتلند، خود را حلقه ی گروندگان به سنت کلمبا قدیس مروج مسیحیت در ایرلند میخواندند ولی مسیحیت سنت کلمبا تابع کهانت ویژه ی ایرلندی بود که به fe-alها یا pi-al ها یعنی سخنگویان خدا برمیگشت. Pi/fe در معنی کاهن به کار میرفت. در نزدیکی جایی به نام tara رودخانه ای به نام feale یعنی فئال مونث وجود داشت که تصور میرفت نامش به زنی برمیگردد که پس از این که اربابش feal را لخت دید به دست او کشته شد. اتفاقا همین تارا محل حکومت قدیمی فیربولگ های حبشی-فنیقی-عرب تلقی میشد که پس از فتح توسط کلت های مهاجر از اسپانیا تبدیل به منشا فرهنگ ایرلندی شد و قوانینی که کاتاکاس پیشوای اجداد رهبران کلت از موسی دریافت کرده و ناظر بر پرستش سنگ، مار و آلات جنسی نرینه و مادینه بودند را انتشار داد. نزول فرشتگان از سنگ بیتل بر یعقوب، تضادی با تقدس معابد سنگی مصر نداشت و نباید با عقاید اسکات های اسکاتلند هم منافات داشته باشد که خود را از نسل اسکوتا شاهزاده خانم مصری حاکم بر اسکیت ها میدانستند. نام تارا از طور سینا می آمد. در جزایر مان، آن به نوبه ی خود در محل موسوم به tyn wald بومی شده و سعی شده بود تا کوه طور به شیوه ی انسانی از سنگ بازتولید شود. ازاینرو سازه های سنگی به نام gal یا celبه دستور شاهی به نام or ساخته و به ion مقدس تقدیم میشد تا خانه ی خداوند موسوم به ژوپیتر استاتور که درواقع همان یهوه ی یهودی است باشند. این ion همان iona در عبری به معنی کبوتر و هم معنی با نام سنت کلمبا است.wald که منشا field به معنی زمین است عرصه ی فعالیت یک خدا در محدوده ی خدایی دیگر را نشان میدهد چنانکه در رابطه ی ازیریس و ایزیس تعریف شده است. نام برج orry در kirk-michael یا کلیسای سنت میکائیل، یادآور نسبت تقدس برج سازی با or ایرلندی و ستایندگان اسکاتلندی و فراماسون او است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883: P436-442

این همان حلقه ی مفقوده ای است که نشان میدهد چرا نمیتوانیم در تمدن جدید شاد باشیم. این فقط یک تمدن دست ساز مادی برای راحت تر شدن زندگی بشر است. ولی ما مدام از تمام رسانه ها درباره ی الوهیت تمدن و بی نقصی کارکرد بهینه ی آن بمباران اطلاعاتی میشویم و سطح انتظارمان از آن بالا میرود. ما زیاد با آنهایی که در چاه فاضلاب صیلوآم بیت المقدس غسل و شرب میکنند تفاوتی نداریم. آنها هم تونل های ساخت بشر و ادرار و مدفوع تولید بشر را به یک اندازه مقدس و الهی میدانند. در اورشلیم همه چیز الهی است. فقط مشکل این است که تنها یک خدا و یک اورشلیم وجود دارد و وقتی تمام ممالک توسط یهودی های هرمونی-اورشلیمی اهلی شده باشند یک عالمه خداهای تنها با یک عالمه ملل مقدس به وجود می آیند که همه میخواهند خدایان دروغین را از بین ببرند و کم کم با مقدس شدن همه ی مردم به خاطر محبت دموکراتیک عیسی مسیح به آنها، به تعداد خودخواهی های افسارگسیخته، ملل به حد گروه ها و فرقه ها و درنهایت افراد بشر تکثیر و بی اثر میشوند.

ظاهرا باید تجزیه ی جامعه به افراد، یک تز لیبرال باشد اما نظریه پردازان توطئه آن را زیربنای لازم برای پیدایش دولت قوی در مقابل افراد ضعیف میدانند که یک تز کمونیستی در نظر گرفته میشود بخصوص اگر قرار باشد این دولت مثل دولت کمونیستی جهان را ببلعد. یادمان باشد تز حکومت بین المللی حاکم بر جهان که به پیدایش سازمان ملل انجامید، از فابیان های انگلیسی بود و فابیانیسم یک شعبه از سوسیالیسم است. در ایران خودمان این بدبینی بلند گفته نشده وجود دارد که کسانی چون سید جواد طباطبایی و موسی غنی نژاد که ظاهرا با کمونیسم وداع کرده و دشمن آن شده اند و بعدا به ترتیب ناسیونالیسم نژاد محور و نئولیبرالیسم افراطی را در ایران تقویت کرده اند در خفا هنوز مارکسیست بوده اند. این گونه نظریه های توطئه هنوز وابسته به همان آخرالزمان یاجوج و ماجوج به روایت یهودیند. برای امریکایی های مذهبی که کشورشان قرار بوده برای دنیا نسخه بنویسد، سرزمین گوگ و ماگوگ یعنی یاجوج و ماجوج، روسیه است جایی که نام قوم گوگ موسوم به موشک یا مسخه یا ماساگت بر روی شهر مسکو باقی مانده است؛ نیز روی مسخط در گرجستان. توبال دیگر قوم گوگ نیز نامش منشا نام تفلیس گرجستان است. استالین از اولین آنتی کریست های محبوب کشیش ها در روسیه نیز گرجی بود. این ها طبق معمول به زبان دایره البروج تعریف میشود و با مسیحی مرتبط میشود که همانطورکه دیدیم متشبه به ماهی است. چون مسیح در ابتدای عصر حوت (ماهی) و انتهای عصر حمل (گوسفند) متولد شد یعنی زمانی که اعتدال بهاری به جای برج حمل در برج حوت اتفاق افتاد. ازاینرو مسیح در قالب گوسفند اسحاق قربانی شد و "بره ی خدا" لقب گرفت، ولی روحش به صورت ماهی بر 2000سال پیش رو حکومت کرد. تولد مسیح در انتهای حمل، در انقلاب زمستانی یعنی طولانی ترین شب سال اتفاق افتاد تا بلند شدن روزها طی ایام آتی نشانی از پیروزی مسیح بر تاریکی باشد. در تقویم گریگوری غرب، این روز یعنی کریسمس را 25 دسامبر (4 دی) در نظر گرفته اند و در تقویم سریانی شرق آن را 21 دسامبر یا اول دی که به نام "یلدا" (در آرامی یعنی تولد) جشن گرفته میشده و در ایران این جشن توسط مسلمان ها هم مورد استقبال قرار گرفته است. در عصر حمل، این برج که به دلیل آغاز شدن با تاریکی سکونتگاه شیطان است، در صورت فلکی جدی یا بز رخ میداد و شیطان را در مسیحیت به شکل بز نشان داده اند. اما در عصر حوت، این برج جابجا شد و با برج قوس یا کمان تطبیق گردید. معروف ترین کمانداران، سواران اسکیت تاتار بودند و ازاینرو صورت فلکی قوس را معمولا به شکل یک قنطورس یا اسب-انسان نشان میدهند که تخیل قدیمی مردم معمولی از آدم های سوار بر اسب را نشان میدهد. تاتارها از سمت روسیه به غرب حمله بردند. عصر حوت را یورش های مداوم آنها از سمت روسیه و در قالب های هون ها و آوارها و بلغارها و مغول ها و بلاخره شوروی پر کرده است. ازآنجاکه آنها با آخرالزمان مرتبطند و همینطور نام تاتار مترادف تارتاروس (دوزخ) است کمونیسم نیز باید بیش از هر کشوری با روسیه و چین شناخته میشد که اولینشان خانه ی سنتی یاجوج و ماجوج است و دومیشان بزرگترین جمعیت نژاد زرد را که تاتارها از آن هستند در خود دارد. اما با فرا رسیدن عصر دلو اوضاع تغییر میکند. در این زمان، خانه ی شیطان، در برج عقرب قرار میگیرد و مسیح هم دوباره بر همانجا فرود می آید. "لورلای کود" مینویسد برج عقرب در باور یهودیان به حس بویایی تعلق دارد و مسیح هم در آخرالزمان با بوییدن درباره ی مردم قضاوت میکند. بویایی در رسالت پیامبران، کمترین نقش را ایفا میکرد و ازآنجاکه مهمترین عامل موفقیت در جلب مردم به هر اندیشه ای، قانع کردن آنها به لحاظ منطقی است، بویایی دقیقا کنایه ای از عدم منطق در جلب شدن به مسائل و غریزی عمل کردن و اعتماد و سرسپردگی کامل به غریزه و احساس شخصی خود از مسائل است. این شامل اعتماد به مسائل بیگانه هم میشود همانطورکه بنی اسرائیل به راحتی و در فراغ از رسالت هنوز نیامده ی موسی تن به مصری مآبی دادند پس از آن که مناشه پسر یوسف نقش مترجم را بین آنها و مصریان ایفا کرد.:

“HOROSCOPES FOR THE MONTH OF CHESHVAN: THE NOSE KNOWS”: LORELAI KUDE: JWEEKLY: OCTOBER25,2022
از دهه ی 1960 ادعا میشود که ما وارد عصر دلو شده ایم. البته اخیرا این نظر را اصلاح کرده اند و گفته اند که ما از سال 2020 وارد عصر دلو شده ایم و زمینگیر شدن روسیه در اوکراین نشان میدهد که دیگر قنطورس یا روسیه ی تجاوزگر، خانه ی شیطان نیست. البته در دهه ی 1960 هم که شاخ و شانه کشیدن شوروی برای امریکا تمام شده بود همین حرف را میزدند. ولی نکته ی مهم این است که در تمام این دوره شاهد رشد افسارگسیخته ی تهاجم فرهنگی و بازی کردن با غرایز مردم علیه منطق و فهم آنها بوده ایم. شیطان و مسیح هر دو در برج عقرب بودند. ازاینرو تبلور شیطان شده بود هیپی گری و مواد مخدر کشی و با کلاس بودن افسردگی و انقلاب جنسی دهه ی 1960 و از قرار معلوم، مسیح هم قرار است در همین شکل و شمایل ها، علیه شیطان طغیان کند. در واقعیت نیز دراینجا تن دادن به احساسات و غرایز، تضادی با تن دادن به خواست خدایی که همه چیز دنیا در ید مدیریت او است ندارد. سیاستمداران و فرمانروایان نیز گماشتگان خدایند و هرچه که به بشر دیکته کنند حتی اگر خلاف دستورات خدا باشد به هر حال خواست خدا است. دموکراسی و استبداد اینطوری همدیگر را تایید میکنند البته به شرطی که خدایمان همان یهوه یا هاشم خدای یهود باشد.

بر ضد این تز، آنتی تزی هم وجود دارد و آن به نوشته ی جان اریک سایدل در "منشا شر"، مسیحیت غنوصی است که یهوه خدای یهودیان را نه خدای واقعی بلکه شیطانی به نام یلدابهوت میداند و غرور و خودستایی بی حد و حصر یهوه را جنبه ای از شرارت این شیطان تلقی میکند. در این برداشت، یهوه یک فرشته ی سقوط کرده یا جن است که وانمود میکند خدای بزرگ است. همهویتی او با "ال علیون" خدای ابراهیم، این موضوع را نشان میدهد چون ال علیون را ال الیون یا خدای خدایان تلقی میکنند به معنی تنها خدایی که در میان خدایان قابل ستایش است. درحالیکه ال یا الی یا اله یا الوهیم، یک نفر است و نیروهای تابع او بعل یا آنوناکی به مفهوم جن و فرشته و رب النوع تلقی میشوند نه خدایان مجزا. ولی در یهودیت، آنها خدایانی هستند که رقیب یهوه اند چون خود یهوه اگرچه ادعای خدایی میکند ولی هنوز فقط یک فرشته یا جن است. او لاف میزند زمین و آسمان ها را آفریده است ولی در پرداخت بیش از حدش به زمین و وانهادن آسمان ها هنوز دارد مشق بعل های پیشین را مینویسد که در کیششان شمائیم یا آسمان ها کنایه از عوالم متافیزیکی و مجزا از زمین و البته دارای ادبیات کاملا تمثیلیند. زمین کنایه از جهان ما است چون ما در آن زندگی میکنیم و آسمان ها کنایه از ماوراء الطبیعه اند چون ما در آنها نیستیم و از کیفیات آنها اطلاعی نداریم. بنابراین یهوه نمادی از قانون جهان فیزیکی و غرایز حیوانی است که دخالتش از طریق فکر زمینی مردم در شمائیم یا جهان های دیگر همیشه در برخورد با خدایان دیگر واقع میشود. تمرکز بیش از اندازه ی یهوه بر انسان های ضعیف نشان میدهد که خدای یهودیت علیرغم نام های بسیار کلیش چون یاهو و آدونای، درواقع فقط یکی از خدایان پانتئون کلدانی است: انلیل خدای طوفان. انلیل عاشق زجر دادن آدم ها و به بردگی کشیدن آنها است و از دانشمند شدن انسان ها متنفر است. یهوه هم در تورات چنین وصفی دارد و کوچکترین نافرمانی از دستورات ابلهانه اش را با مجازات های شدید پاسخ میدهد، چنانکه یک بار 250 انسان را به خاطر این که برخلاف میل یهوه بخور استفاده کرده بودند کشت و وقتی مردم اعتراض کردند، یهوه به سزای این اعتراض، طاعونی فرستاد که بر اثر آن، 14700 نفر مردند. قومش هم به نمایندگی از او همینقدر برای سوءاستفاده از دیگران دست بازی داشتند. به عنوان مثال در سفر اعداد 35 : 31 میخوانیم که یهودی ها در یک یورش به کفار، همه ی مردم را کشتند و فقط 32000 دختر باکره را زنده گذاشتند تا به عنوان برده ی جنسی به خدمت بگیرند. شگفت این که لغت یسوع که به عنوان نام عیسی مسیح یا jesus استفاده میشود و معنی منجی میدهد تلفظ دیگری از نام یهوه است و ادعا هم میشود که یسوع پسر یهوه و نسخه ی انسانی خود او است. ولی چهره ی مهربان عیسی در انجیل کمترین شباهتی به یهوه ی خودخواه بیرحم ندارد. عیسی میخواهد آدم ها درستکار و دانا باشند و این برخلاف اراده ی یهوه است. بنابراین عیسی فقط به خاطر این پسر یهوه خوانده شده که ایزدی است و از دید یهود، هر چیز ایزدی ای باید رنگ یهوه را داشته باشد. بنابراین این که عیسی توسط پدرش یهوه قربانی شد را باید اینطور بازسازی کنیم که یهوه همان شیطان است و قتل مسیح توسط یهوه و یهودی ها همان تکرار قتل مسیح توسط شیطان است. مسلما اگر عیسی موفق میشد و انسان ها راست کردار میشدند نظم بهتری بر جامعه ی انسانی حاکم میشد و آن وقت یهوه اول نبود. تمام تلاش یلدابهوت یا یهوه این است که بگوید نظم تنها با اطاعت از او و فرمانروایان دستنشانده و به ضرب چماق و زور ممکن است و اتفاقا یک دلیل دیگر برابری او با شیطان همین است. چون لغت satan یا شیطان، با لغت کلدانی "ستم" به معنی ریاست و مدیریت منطبق است. برای یهوه مدیریت فقط از راه ظلم و زور ممکن است ولی ما قرار است اینطور فکر کنیم که تمام بی عدالتی های دنیا هنوز تحت کنترل یهوه ی لاف زن یهودی-مسیحی است؛ بنابراین وظیفه ی ما در مقابل یهوه و سیاستمداران این است که همه چیز را همانطورکه هست بپذیریم و به ظلم تن دهیم همانطورکه عیسای موصوف مسیحیت یهودی تبار چنین کرد. از اواخر قرن 19 که نهضت سوادآموزی رشد کرد و توصیف رسمی قدیسین همگانی شد حاکمان در فکر بازسازی این نوع توهمات به صورت وقایع روز تاریخی بوده اند. دراینجا نیز بیکار ننشسته و یهودی ها را که مثلا امت عیسی و قوم برگزیده ی خدا بوده اند تکرارگر تجربه ی عیسی آن هم در ابعاد میلیونی جا زده اند. از فردای پایان جنگ جهانی دوم، رسانه ها تصویر باشکوهی از یهودیانی ارائه کردند که بدون کوچکترین مقاومتی توسط نازی ها دستگیر و زجرکش شده اند. این یهودی ها مقدس خوانده میشدند فقط به سبب این که مظلوم بودند بدون این که کوچکترین تصویر اخلاقی ای از آنها ارائه شود. آنها راحت قربانی شدند چون ضعیف بودند و نازی ها قوی بودند و ضعیف باید در مقابل قوی سر خم کند. ازاینرو یهودی هایی که از نازی ها به فلسطین اشغالی گریختند به نوبه ی خود همه جور ظلمی به عرب ها کردند چون حالا یهودی ها قوی تر بودند و عرب ها ضعیف تر. این تصویر دوگانه ی قوی خداگون به جای یهوه و ضعیف خداگون به جای عیسی کمک میکند تا شرایط در هر حال پذیرفته شود و ازآنجاکه قوی ها خیلی کمتر و خصوصی ترند و ضعیف ها خیلی بیشتر و عمومی تر، ملت های بسیاری شروع به زدن ماسک یهودی های مظلوم آشویتس به چهره ی خود میکنند و بقیه هم از آنها یاد میگیرند. یک هو میبینید همه ی دنیا دارند به این که بلاهایی حتی اغراق آمیزتر از بلاهایی که نازی ها سر یهودی ها آورده اند را بر سرشان می آورند به خود افتخار میکنند و خود را مقدس میپندارند. تکرار این الگو که مدافع مظلوم بودن و دم بر نیاوردن است باعث میشود تا پذیرش غریزه محوری مدرن و تن دادن به خواست رسانه ها و حکومت ها دقیقا به عنوان یک ظلم با کمال میل پذیرفته شود و آدم ها از صمیم قلب به تنهایی و افسردگی ناشی از فردگرایی مدرن ببالند و خود را مقدس بپندارند.:

“the origin of evil: yaldabahut-yahweh-enlil”: jan erik sigdell: Christian reincarnation: 23 september 2019

شاید واقعا مسیح در برج شیطان متولد میشود چون در برج فعلی شیطان یعنی عقرب برج دلو (اگر واقعا در برج دلو باشیم)، همه ی مردم، توهم زده اند مسیح مظلومند و اصلا هم نمیخواهند از این تقدس مازوخیستی پر گناه و آسیب رسان بیرون بیایند.

مطلب مرتبط:

شرایع مذهبی: عرصه های عشق و نفرت انسان های یهودی با جانوران نا یهودی؟!

مهربانی خدا تضادی با رنج بردن در گیتی ندارد.

نویسنده: پویا جفاکش

در اواخر حکومت سلسله ی هان، در چین، دو نفر به نام های هوآ شین و گوآن نینگ زندگی میکردند که در نوجوانی بسیار با هم دوست بودند و به حکمت آموزی و مطالعه میپرداختند. آن دو با هم روی یک دشک میخوابیدند. روزی، موکب دولتمداری از محل مطالعه ی آنها میگذشت. هوآ شین مطالعه را رها کرد و برای دیدن دولتمدار رفت. وقتی بازگشت، دید گوآن نینگ، دشک را نصف کرده و روی سهم خودش خوابیده است. هوآ شین دلیل این کار را پرسید و گوآن نینگ پاسخ داد: «تو دیگر دوست من نیستی.»

پس از این ماجرا، هوآ شین به حرص خود برای طلب قدرت ادامه داد. پس از فروپاشی امپراطوری هان در اثر جنگ های داخلی، هوآ شین مدتی به یوآن شو و مدتی به سان سی خدمت کرد و درنهایت به سائو سائو دیکتاتور وقت که امپراطور را عروسک خیمه شب بازی خود کرده بود ملحق گردید. پس از مرگ سائو سائو، هوآ شین همه کاره ی سرنگونی امپراطور و به تخت نشستن سائو پی پسر سائو سائو شد و کشور را رسما وارد دوره ی سه پادشاهی کرد. هوآ شین در ازای این خدمت، نخست وزیر سائو پی شد. اگرچه نام هوآ شین با خیانت به ولینعمت برای کسب قدرت گره خورده بود، ولی حالا موکب او به مراتب باشکوه تر از موکب دولتمداری بود که به خاطرش، مطالعه را با گوآن نینگ ترک کرده بود. درحالیکه گوآن نینگ هنوز شهروندی معمولی و بی اثر در حال مطالعه باقی مانده بود.

داستان این دو نفر، دوراهی چینی های مطلع را نشان میدهد. اگر به قدرت وارد شوی، فقط در اثر بی اخلاق و فاسد بودن میتوانی پیشرفت کنی و در عین این رویه، خدماتی هم مرتکب شوی. اگر به قدرت پشت کنی، میتوانی سالم و درستکار و اسوه باقی بمانی، ولی قدرتی برای خدمات عمومی به مردم نداری. البته به نظر میرسد این دو صحنه، دو روی یک سکه باشند و به همین دلیل است که هوآ شین و گوآن نینگ جوان، نخست روی یک تشک با هم میخوابیدند. جدا شدن تشک، از وسط نصف شدن زمان است. یک نفر در زمان گذشته باقی میماند و دیگری به آینده میرود و این در حکم دو شقه شدن تاریخ چین با فروپاشی امپراطوری هان است که حاکم شدن ارزش های اخلاقی کنفسیوس بر چین را به آن نسبت داده اند. چون آینده فقط میتواند از آن خائنینی مثل سائو سائو باشد و این آینده چیزی نیست جز جنگ و کشتار و بدبختی بی پایان در اثر متلاشی شدن نظم عمومی کشور و حرص و طمع بی پایان جنگسالاران. دوران رونق قبلی، قابل مقایسه با دوران سرسبزی و پرباری طبیعت است و دوران فلاکتبار بعدی نشانه ی فصل خزان طبیعت. اتفاقا هرج و مرج در امپراطوری هان هم نتیجه ی وقوع قحطی بوده است. امپراطوران توانا نشانه ی بهار و طراوت بودند و امپراطور ضعیف و هیچ کاره که چیزی جز شهروندی وحشتزده و زندانی شده در قصر خود نیست که آخر همان قصر را هم از دست میدهد، نشانه ی انحطاط سال است و این امپراطور، استعاره ای از وضع روانی آدم های زمانه اش است؛ ازجمله خود سائو سائو که چون در سوء قصد نافرجامش علیه نخست وزیر اسبق –دنگ ژو- سعی کرده بود نخست وزیر را در خواب بکشد، همیشه از کشته شدن در خواب وحشت داشت و با وجود دشمنان فراوانی که از نفرت و حسد احاطه اش کرده بودند، آرامش چندانی در زندگی تجربه نمیکرد. اما این همه ی مطلب نیست. دوران وفور طبیعت، نه فقط برای انسان بلکه برای تمام جانوران، فرصت تکثیر و قدرت طلبی فراهم میکند و ازاینرو عصر جانوران و شاید ازاینرو عصر انسان های جانورآسا است و علت فراقانونی تصویر شدن پادشاهان نیز این است که جانوران، قوانین چندانی را در زندگی رعایت نمیکنند. همچنین علت این که عصر پرستش جانوران بر عصر مذهب یهودی-مسیحی که کمتر نمادهای جانوری دارد مقدم فرض میشود این است که سیطره ی جانوران بر آدمیان در دوران نخست زمین که آدم ها در مقابل درندگان وحشی اندک بودند مشهودتر تصور میشود. رشد انسان، با سقوط دوران مگافونا یا چهارپایان هیولایی باستان نسبت مستقیم دارد. چون آنها نتوانستند خود را با انحطاط طبیعت و منابع غذایی تطبیق بدهند. اما آدمیزاد با گسترش دادن کشاورزی و دامداری، رشد خود را حفظ کرد و به زودی دست بالا را پیدا کرد. علاوه بر این، آدمیزاد در این دوره، ناچارا قانونمدارتر زندگی میکرد و ازاینرو انحطاط طبیعت را نشانه ای بر پایان دوره ی شاه حیوانصفت اولیه تلقی میکرد. یکی از مهمترین نشانه های این قانونمداری درصورتیکه بخواهیم آن را با افراط در حیوانپنداری انسان مقایسه کنیم، قوانین جنسی است که در همسران و معشوقه های متعدد نسبت داده شده به شاهان قدیم و البته جنون جنسی بی حدو حصر موصوف درباره ی آنان قابل مشاهده است.

در بازسازی این مسئله به صورت رویدادهای سال، این به معاشقه ی آدونیس خدای طبیعت با ونوس الهه ی باروری تشبیه میشود. آدونیس به دست گرازی کشته میشود. چون گراز، به دلیل این که محصولات کشاورزی را با عاج هایش درو میکند و از بین میبرد، نمادی از صدمه خوردن به زندگی مادی مردم است. در بعضی روایات، این گراز، مارس خدای جنگ است که معشوق دیگر ونوس است و در رقابت جنسی دست بالا را دارد. این نیز انعکاسی از انحطاط دارایی و اقتصاد مردم در اثر جنگ است. گراز پهلوی آدونیس را میشکافد و این قابل مقایسه با شکافته شدن پهلوی عیسی مسیح بالای صلیب با نیزه ی سرباز رومی است. امپراطوری روم محصول رومولوس فرم زمینی مارس و ارتشش پرستنده ی آن است. در مصر، ازیریس که نماد سلطنت پربار اولی است نیز جسدش توسط ست خدای جنگ که به شکل گرازی درآمده، تکه تکه میشود. ازیریس فرم قبطی دیونیسوس یونانی است که نام چند پهلویش، ابتدا به ساکن، فرم توسعه یافته ی آدونیس بوده و البته آدونیس معشوق دیونیسوس هم تلقی شده است. در سفرنامه ی آپولونیوس تیانایی، آپولونیوس و همکارش دامیس، در سفر به هند (افریقای سیاه)، از یک پادشاه بومی میشنوند که مذهب آنان را دیونیسوس و هرکول قبطی در حمله به هند ایجاد کرده اند و دیونیسوس در هند اگرچه پادشاه بود ولی همواره در قالب چوپانی اهل موسیقی و رقص دیده میشد. در تطبیق هند با هندوستان کنونی، دیونیسوس و هرکول، به کریشنا و بالاراما -پسر یسودا مادر غیر بیولو ژیک کریشنا- تبدیل شده اند. دیونیسوس قبطی، مسلما ازیریس است و کریشنا و خدای متجسد در او یعنی ویشنو، درست به مانند ازیریس، به رنگ آبی تصویر میشوند. در ارتباط دیونیسوس با رقص و موسیقی، باز هویت نخستین او به صورت جانور بهایمی گل میکند. دیونیسوس باخوس را با آیین های مستی و شهوترانی دسته جمعی شناخته اند که در آن، زنان مست از باده با مردانی نیمه اسب و نیمه بز و نیمه گوسفند، میرقصیدند. چون درواقع این آیین ها همانطورکه گفتیم، افراد را به بهایم مسخ میکنند. خود دیونیسوس هم وقتی به هیبت گاو یا بز یا گوسفندی درآمده بود، توسط تیتان ها تکه تکه شد و پیروانش این جانوران را برای خدا قربانی میکردند. در یهودیت که درواقع خدایش یهوه صبایوت همان سابازیوس وحشی ترین فرم باخوس و مراسمش همان سبت سیاه یهودی در شنبه ها است، این را به صورت قربانی شدن اسحاق در راه خدا تشبیه میکنند که درنهایت قوچی جانشینش شد. نسبت اسحاق با گراز آدونیس را میتوانید در داستان "ایزاک (اسحاق) کومننوس" بنیانگذار امپراطوری کومننوس در روم شرقی –منسوب به قرن 11میلادی- بیابید. ایزاک کومننوس وقتی که برای شکار به جنگل رفته بود، مدام برای تیرانداختن به گرازان، پهلوی خود را در سرما کشید و سرما خوردگی او را ناتوان کرد، پس حکومت را واگذار نمود و یک سال آخر عمرش را در صومعه ای به عبادت پرداخت. کریشنا هم موقع شکار، به طور اتفاقی با تیر شکارچی ای که او را با آهو –همتای دیگر بهایم دیونیسوس- اشتباه گرفته بود زخمی و اندکی بعد متوفی شد. درواقع در این مقایسه، سرما، گرازها و نیزه ی اصابت کننده به پهلوی عیسی با هم متحد میشوند. بنابراین میتوانیم بگوییم زایش مجدد پادشاه، تبدیل او به یک آدم مذهبی تر است و سرمای خزان، کنایه از درد آگاه کننده است. درواقع روایت دیگر ایزاک کومننوس، یوسافات شاهزاده ی هند (افریقا) است که در یک باغ زیبا و یک بهشت دیونیسوسی همه چیز دارد ولی پس از آشنایی با پیری و بیماری و مرگ (عوامل متشابه با خزان در طول عمر انسان) ، به ارزش همه ی اینها شک میکند و تحت تاثیر دوستش بارلعام به کیش مسیح درمی آید و زندگی ساده و راهبانه در پیش گرفته، حکومت پدر خود را نیز مسیحی میکند؛ داستانی درباره ی مسیحی شدن اتیوپی در افریقا که آن هم با انتقال ذهنی محل هند به شبه قاره ی کنونی هند در آسیا، به زندگینامه ی بودا تبدیل میشود:

“Krishna-1007”: chronologia.org

درواقع میتوانیم بگوییم پادشاه برخوردار و انسان متواضع جستجوگر، هر دو بخشی از وجود همه ی مایند. وقتی که اولی در زندگی مادی خود دچار خسران میشود، به دومی تبدیل میشود تا ارزش های بالاتری را در زندگی بیابد و این، نقطه ی خروج بشر از حیوانیت به انسانیت است. این، موضوع فلسفه ی رنج است، فلسفه ای که در سال های اخیر و در عصر قهرمانان تاریخی وانمود شده به بی عیب و نقص و عقل کل، هرچه بر مهربانی خدا بیشتر تاکید و همگانی بودن رنج بیشتر انکار شده است، باعث یأس و افسردگی بیشتر در آدم ها شده است. به نظر میرسد اگر به همگانی بودن رنج و اشتباه و خسران در آدم ها باور داشته باشیم، کمتر از مشکات زندگی بترسیم و راحت تر با سختی های زندگی مواجه شویم.

صحنه ی مهمی از اسطوره شناسی که در آن، جای یک پیامبر با پادشاه جن ها عوض شد.

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

معمولا تاریخ جاسوسی را در ایران و خاورمیانه، از قرون 18 و بخصوص 19 شروع میکنند. ولی خود غربی ها اصرار دارند که تاثیرگذاری فرهنگی خود را به زبان اشاره و پانتومیم به قبل از آن حواله دهند. یکی از همین پانتومیم هایشان هم آقای فرانسوا پتی دلاکروآ (1713-1635) شرقشناس و سیاستمدار فرانسوی است که مدتی را در حلب و سپس مدتی را در اصفهان مشغول فعالیت بوده و در این دومی، کلی از صوفیان موسوم به درویش را دور خود جمع کرده بوده و خود را در متون اینها شریک کرده بوده است. ازجمله مدتی را با یک ملا کریم نامی روی شاهنامه کار کرده بوده است. ولی بیشترین توجهش به مثنوی معنوی بوده و شریک یک یارویی به نام درویش مخلص در مطالعه ی متن آن که حتی برای درویش مخلص دشوار بوده، شده است. آخرش هم همین درویش مخلص، این آقای فرانسوی را عضو فرقه ی درویشان بکتاشیه کرده است هرچند درنهایت آقای دلاکروآ اصفهان را ترک نموده و به انجام خدمات سیاسی در الجزایر مشغول شده است. به هر حال، یکی از به اصطلاح کشفیات آقای دلاکروآ در اصفهان که آن را از درویش مخلص دریافت و از فارسی به فرانسوی ترجمه کرده است، داستان دعوای عشقی حضرت محمد با قاسم شاه غزنین بر سر یک دختر زیبا به نام شیرین است. محمد برای از سر راه برداشتن قاسم، بارانی از سنگ های آتشین را از آسمان بر اقامتگاه او میفرستد که یکی از سنگ ها به سر قاسم میخورد و او را میکشد. البته برای قاسم، تشییع جنازه ی باشکوهی میگیرند. نکته ی جالب این که در ترجمه ی انگلیسی داستان مزبور، محمد را به "پادشاه جن ها" تبدیل کرده اند، لابد به این خاطر که در تاریخی که انگلستان برای شرقی ها نوشته، جایی برای حضور محمد پیامبر در حوالی غزنین در افغانستان نیست. مارک گراف، معتقد است که چون محمد و محمود هر دو ترجمه ی فارقلیط یا مسیح بازگشته هستند، محمد مزبور، میتواند سلطان محمود غزنوی معروف باشد اما باز معجزه ی او را نشانی بر این که محمود غزنوی، نسخه ی افغانستانی محمد پیامبر است تلقی میکند. علاوه بر اینها موضوع به همینجا ختم نمیشود. قاسم، اسم پسر محمد پیامبر هم بوده و او به نامش ابوالقاسم یعنی پدر قاسم نامیده شده است. البته قاسم در زمان حیات پدرش مرده است. نکته ی جالب این که غزنین محل فرمانروایی رستم دستان، بزرگترین قهرمان شاهنامه بوده است که پسرش سهراب را به دست خود کشته است و جالبتر این که شاعر شاهنامه را ابوالقاسم فردوسی (ابوالقاسم اهل بهشت) نامیده اند و او در هنگام روایت داستان مرگ سهراب، آن را با مرگ پسر خودش مقایسه میکند. البته در تاریخ اسلام، از کشته شدن قاسم به دست پدرش محمد صحبت نشده است. ولی قتل قاسم شاه غزنین با برخورد سنگی به پسرش به نیروی خدا، یادآور قتل جالوت به دست داود در یهودیت است. جالوت، پسر داود نیست ولی مخلوقی غول آسا است که کشتنش نشانه ی تایید ایزدی داود است و بنابراین نمادی است از دشمنان قدرتمندی که تاریخ یهود از طرف خانواده ی پولدار داود جعل کرد تا حقانیت داود را ثابت کند. بنابراین او تولید داود و در حکم پسر داود است همانطورکه داریوش شاه پارس پسر اسکندر است. داریوش چهل و چند ساله نیز لشکری شکست ناپذیر دارد که باید به دست اسکندر نوجوان (مدل مسیحی داود نوجوان) نابود شوند تا ثابت شود که بنیانگذار امپراطوری یونانی روم (بیزانس) برحق بوده است و طبیعتا این دشمنان جرار را یونانیان از طرف جانشینان اسکندر، روی صفحه ی کاغذ جعل کردند و بنابراین پارس و داریوش هم فرزندان اسکندرند. قربانی فرزند دراینجا یادآور قربانی پسر ابراهیم به دست او است. البته پسر ابراهیم شرور نبود و گوسفندی را به جایش ذبح کردند. ولی یک پسر بی گناه قربانی دیگر هم میشناسیم که آخرش موجودی اهریمنی تر به جایش قربانی شد یعنی پسر گیوم تل. گیوم تل، درمقابل کلاهی که گسلر -فرماندار سوئیس از طرف امپراطور آلمان- روی تیری چوبی گذاشته بود تا مردم به آن سجده کنند، سجده نکرد و به این جرم، محکوم شد که سیبی را که روی سر پسرش گذاشته اند با تیر بزند تا از گناهش عفو شود. گیوم تل، تیر را دقیقا به سیب زد و بعد تیر دیگری را بلافاصله بر چله ی کمان نهاد و با آن، گسلر را هدف گرفت و کشت و رهبر یک قیام مردمی شد. سیب، میوه ی ممنوعه است که آدم و حوا را از باغ بهشت بیرون کرد. آن را مار به حوا داد. پس این هم جالب است که در افسانه ای یونانی، از کمانداری کرتی صحبت شده که اژدهایی را که میخواست بچه ای را ببلعد جوری با تیر زد که به بچه صدمه نخورد. اینجا هم اژدها جانشین مار حوا و سیب گیوم تل است. مارک گراف، گسلر را که گیوم تل را به آزمایش خطرناک وا میدارد همتای خدا میبیند که ابراهیم را به آزمایش نهاد. ابراهیم هم خدا را کشته است؛ اما نه خدای بزرگ خودش را، بلکه خدایان سنگی و چوبی بابلی ها را با تبر خرد کرده است. تبر برای قربانی گاو استفاده میشد و در یونان، ویژه ی خدای موسوم به زئوس تبردار بود. گوسفند که ابراهیم سرش را قطع کرد، فرم کوچک گاو و در حکم بچه ی او است و موسی هم بت گوساله را شکست و نه بت گاو بزرگ را. تورات موسی، خود، همتای میوه ی ممنوعه است و موسی به روایتی پس از صعود از طور سینا و رسیدن به عرش الهی، آن را به زور، ازآنجا دزدیده است. این، درست مثل دزدیدن آتش از زئوس توسط پرومته است. پرومته به سزای این عمل، به سنگی زنجیر میشود و رنج میبرد درست مثل مردمش که به سزای نافرمانی از خدا از بهشت محروم میشوند چون پرومته خالق نژاد متاخر انسان ها است درست مثل موسی که مذهبش تمام مردم دنیا را تحت تاثیر قرار میدهد و از نو شکل میدهد و به نوعی خالق نسل نوین انسان ها است. آتش نیز وسیله ی گسترش صنعت و تمدن است که زیر سایه ی مالکان دین موسی یعنی اولاد داود توسعه می یابد. خلقت نوین، تقلیدی از خلقت ایزدی است و همین زئوس را عصبانی میکند. اگر نگاه کنید موسی عصایی دارد که مار میشود و چوب های جادوگران فرعون را که مار شده اند میبلعد. زئوس نیز در هیبت ماری به بستر المپیاس میخزد و از تجاوز به او اسکندر مقدونی را به دنیا می آورد. پس مار بهشت که به روایتی شرقی، لای پرهای طاووس به بهشت آمد، خود موسای دزدنده ی تورات است و زئوس یا مار قدیمی تر، یهوه. دعوای موسی با بت گوساله هم ازاینجا است. چون یکی از تجسم هایس زئوس، گاو بوده است و تاریخ یونان هم با دزدیده شدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی توسط زئوس در هیبت گاو برای آورده شدن به کرت و تولد مینوس استعمارگر یونان از او گره خورده است. مینوس، جوانان آتنی را به خورد یک انسان-گاو به نام مینوتائور میدهد که ظاهرا ترکیبی از چهره های انسانی و گاوی زئوس است. نکته ی جالب این که آخیلوس خدای رودخانه ی اریدانوس نیز وقتی هرکول با او میجنگید، به شکل های ورزاو، مار و گاو-انسان درآمد که همگی شکل های زئوسند. همین ارتباط با منبع آب، باز وصل کننده ی زئوس به آتن است که مارک گراف، نام آن را معادل عدن میداند. پوزیدون خدای آب ها در آتن، چشمه ای ایجاد کرد و در حکم آخیلوس برای آنجا شد و شاهی با تنه ی مار به نام ککروپس حاکم آتن شد که او هم درواقع نام دیگری برای زئوس و آخیلوس است. درواقع اینجا یک زئوس را داریم که به جای زئوس آسمانی در زمین تولید شده و حکم پسر زئوس یا یهوه و مثلا عیسی مسیح را دارد که به دست مردم پیشین کشته شده و درصدد انتقامجویی است. توضیح کامل ترش دیونیسوس است که نخست در قالب گاوی به دست تیتان ها یا نسل قبل از زئوس تکه تکه شد و پس از مدتی به صورت باخوس به دنیا بازگشت و مردم را با شهوت و شراب و جنون، به بیخودی مبتلا کرد. او در هدف گرفتن جوانان، حکم مینوتائور را دارد و جالب این که در یک روایت، زئوس نه خودش بلکه گاو دیگری را به دزدیدن اروپا واداشته و آن گاو، پدر مینوتائور است انگارکه خود مینوتائور پسر زئوس باشد همانطورکه عیسی در مقام بره ی خدا، حکم پسر گاو یهوه را دارد و نیز گوساله ی سامری را که موسی به جای یهودی ها عیسی را در قالب او تکه تکه کرد. تصویر مینوتائور که فرزندان آتنی ها را به دست بزرگانشان به مسلخ میپذیرد تصویر گسلر و یهوه است که گیوم تل و ابراهیم را به جرم نافرمانی به قتل پسر خودشان وامیدارند و البته نجات دو قهرمان از این آزمایش سخت، آرزوی قلبی مردمی است که همه جای فرزندان پرومته اند و دارند جواب گناهان پدرانشان را میدهند و بنابراین امیدوارند همان کسی که مسبب انحطاط نوع بشر بوده، آنها را نجات دهد و آن هم با جبران گناهش که به کشتن بدل زئوس گاوآسا (که مثل فرزند گاو یعنی گوسفند یا مینوتائور میماند)، به تیر زدن سیب یا میوه ی ممنوعه و کشتن اژدها به جای مار فریبکار عدن تشبیه میشود. درو.اقع دیدن مردم، خود را در نقش جوانی ظریف و قربانی، فقط دل خوش کنک است چون از دید داودی های بنیانگذار ادبیات، مردم تولید شده توسط آنها، جالوت هایی هیولا و کشتنی محسوب میشوند و عظمت تمدن مدرنشان نسبت به عظمت تمدن داود، در حکم فیل و فنجان بودن جالوت و داود است. داودی ها به خود حق میدهند اینطور در مقابل خلق خدا موضع بگیرند؛ چون علیه وضعی که خدا ایجاد کرده، شوریده اند و این را در تاریخ خودنوشتشان به زبان رمز بیان نموده اند. جدشان داود و پدرزنش شائول را که هیچ یک به اصول دین پایبند نبودند، سموئیل پیبامبر شاه کرد و سموئیل در مقام شاگرد ایلی یا حلی –پدرسالار اسرائیل- برجسته شد چون فرزندان ایلی شرور بودند و یکی از عوامل خشم خدا بر اسرائیل و گرفتار کردنشان در هرج و مرج به شمار میرفتند، هرج و مرجی که داود فاسد به آن پایان داد. ایلی لغتا همان ایلو یا اله به معنی خدا است و حتی سموئیل هم وقتی خدا با او سخن گفت، صدای خدا را با صدای ایلی اشتباه گرفت. درواقع پسران فاسد ایلی و سموئیل تاییدکننده ی داود، دو میراث خدا هستند که یکیشان اصحاب خرافی کلیسا و دیگری رنسانس یونانی-رومی کلیسا میباشند و وقتی اولی را رد و دومی را تایید کنید، خودبخود به تایید اسکندر مقدونی در مقام پدر استعمار و جهانی شدن میرسید.:

“malik and princess shirin”: mark graf: chronologia: 30/10/2014

در ادامه ی این نوشتار و در زیرفصلی به نام "چنگیزخان در نقش موسی" به این موضوع پرداخته شده که چرا بهشت عدن برای اروپایی ها در آتن یونان بازتولید شده است؟ اگر یونان دروازه ی عثمانی مسلمان به روی اروپای مسیحی است، در مقیاس کوچک تر فرض شده ی جنگ های باستانی، آنجا باید قلمرو بهشتی باشد که جهنمیان هولناک را برای پیاده کردن قهرمانی های خود روی آنها اختراع کرده باشند و طبیعتا این بربرها بایستی طالب فتح عدن یا همان اورشلیم اروپایی در یونان باشند. آنها را در قالب پارسیانی می یابیم که برای فتح یونان از دریا گذشتند. بدین ترتیب نسخه ی بدلی خدا و البته بنی اسرائیل، در پارس به جای آسیا تکرار میشود و پیشرویشان به غرب، حکم گذر موسی از دریا به ارض موعود را پیدا میکند. خرخس در اثر رویایی به فتح یونان ترغیب میشود و در همین هنگام، بر ارتابانوس قاتل خرخس، روحی هویدا میشود. اینجا داریم ریشه های افسانه ی مکبث شکسپیر را میبینیم. اما خرخس قبل از آن که شاه مخدوم مکبث باشد، موسی است که در اثر الهام پیش میرفت و ارتابانوس یا مکبث هم کسی جز هارون نیست که به محض غیبت موسی، گوساله ی سامری را به پرستیدن آورد. بازگشت موسی، بازگشت پسر شاه مقتول و در حکم سقوط ارتابانوس و مکبث است. در اسلام نیز صحبت از بازگشت خاندان پیامبر به قدرت میشود و جالب اینجاست که این بازگشت، درصدد تسویه حساب با غرب و یهودیت منحرف شده با هم است که الان در یک جبهه قرار دارند. فرم عدالت طلبانه ی این بازگشت، باز منتهی به فتحی در غرب در گذر از دریا است که طبیعتا به فتح سیسیل برمیگردد. چون این فتح، همتای شورش یونس برده ی اهل فامیه در سوریه علیه امپراطوری روم است. وی که پیامبری معجزه گر بود، به حکومت سیسیل رسید و خود را آنتیوخوس و لشکر بردگان خود را "سوری" نامید. مارک گراف، او را اصل شخصیت اسپارتاکوس میداند و به خاطر عرب و سوری بودن، روایت دیگری از فتح سیسیل توسط حکومت عرب دمشق. یونس سرانجام سقوط کرد و کمی بعد در اسارت از بیماری مرد. مارک گراف، یونس را به سبب پیامبر بودن، معجزه گر بودن و سیسیلی بودن، با فیثاغورسیسم و بخصوص به فرسیدس استاد فیثاغورس مربوط میکند که او هم در بحبوحه ی یک جنگ، از بیماری مرد و نامش هم به سبب ارتباط با پارس و فارس، رابط عرب های مسلمان و پارس های اسکندر است بخصوص ازآنروکه نوشته اند فرسیدس، دانش خود را درنتیجه ی دستیابی به کتاب سری فنیقی ها به دست آورده بود. فرسیدس، کالبد انسان را در نزاع دو نیرو می یابد که یکی روحی است که از عالم بالا به تن انسان هبوط کرده و دیگری برخاسته از غرایز مادی جسم فیزیکی است و این دو از قول فرسیدس، به جنگ کرونوس یا زئوس با تایفون تشبیه شده اند. تعالیم اینچنین که مشابهش در اسلام یافت میشود، در ترکیب با عقاید یهودی قرار دارند که خود را به همراه تاریخ یهود و بازسازی اسلامی آن، بر اسلام تحمیل کرده اند و انسانسازی بومی انجام داده اند که در حکم تولید بردگان خواهان جایگاه قدرتمداران بهشتی است. نگاه خاص اروپایی به این شورش، در افسانه ی اسکندر جای داده شده است. زمانی که اسکندر به بابل مراجعت کرد، درآنجا زنی نوزادی هیولایی زایید که قسمت پایینی بدنش شبیه یک جانور و قسمت بالایی انسان بود. قسمت پایینی زنده بود و تکان میخورد درحالیکه قسمت بالایی مرده بود. اسکندر این را به فال قریب الوقوع بودن مرگ خود گرفت و چنین هم شد. درواقع قسمت پایینی و حیوانی که زنده بود، بردگان شرقی را نشان میداد که سر یونانی و انسانشان دیگر نمیتوانست آنها را کنترل کند. در سفرنامه ی مارکوپولو، این تمثیل به درختی در ایران تبدیل شده که در صحنه ی نبرد اسکندر و داریوش قرار داشته و نیمی از درخت سرسبز و نیمی دیگر خشک است. مارک گراف، این درخت را باز به درختی در نگاره های مسیحی تشبیه میکند که در آن یک شوالیه ی مسیحی، یا اسکیپیوی رومی، و به قول پترارک هرکول، غنوده و مورد ملاقات دو الهه ی فضیلت و لذت (آتنا و آفرودیت) قرار میگیرد. مارک گراف، این درخت را همتای درخت ممنوعه ی باغ عدن و دو طرف آن را در حکم دو طرف داخل و بیرون بهشت می یابد که پیشقراولان و پیشتازان، بهشتیان آنند و پس روندگان و درواقع بردگان، مردم پست هبوط کرده. در تاریخ هیتوم ارمنی، این شورش بردگان با همان کپی برداری از قدرتمداران یهودی، به مغول ها که فرمانروایان کل شرق شدند تسری یافته است. در این بازسازی، مغول ها بردگان فرمانروایان بلگایا (سرزمین ولگا یا بلغار) تلقی شده اند و چنگیزخان، آهنگری فقیر در بین آنها است که سواری سفیدپوست درباره ی او پیشگویی منجی بودنش را میکند. چنگیزخان درنهایت، قوم برده ی مغول را متحد میکند و به قدرت میرساند و آنها را به پرستش خدای یگانه میخواند. درست مثل موسی. چنگیزخان سپس از سوی خدا برای فتح سرزمین غرب برگزیده میشود. این درحالیکه است که غرب بلگایا توسط کوهستان و دریا محصور است و معلوم نیست چگونه باید در آن پیش بروند. اما فردا متوجه میشوند که دریا از سمت کوهستان عقب نشسته و این نشانه ای بر حقانیت سفر است. این داستان، همتای ایجاد مسیر خشکی وسط آب برای موسی و لشکرش است. اتفاقا درست مثل موسی و قومش، چنگیزخان و قومش هم در آن سوی دریا پیش از رسیدن به مقصد، مدتی در بیابانی سرگردان میشوند و چنگیزخان پیش از رسیدن به مقصد میمیرد و پسرش اوگدی (اوگتای) جانشینش میشود. همین داستان را به طور مشابه در زندگینامه ی محمد می یابیم که درصدد فتح اورشلیم است ولی این فتح در زمان جانشینش ابوبکر محقق میشود. بعضی از صحنه های زندگی محمد و چنگیزخان هیتوم مشابه است. مثلا چنگیز خان یک جا در قرار از دست دشمنان همچون مرده ای لای بوته ها دراز میکشد. دشمنان محل بوته زار را میگردند. درست همین هنگام پرنده ای روی بوته های محل غنودن چنگیزخان مینشیند و دشمنان چون آرامش پرنده را میبینند از گشتن در آن محل خودداری میکنند و میروند و این همتای صحنه ی پناه بردن محمد به غار و آشیانه کردن کبوتر در آن محل است که باعث انصراف دشمنان از ورود به غار میشود. هم در مورد چنگیزخان و هم در مورد محمد شاهدیم که جنگ ها راهی برای اتحاد در جهت افزایش آبادانیند ولی در مورد نتیجه ی این حرکت، منابع در هر دو مورد، ضد و نقیض صحبت کرده اند. علت این است که هر دو حرکت، در دنیای اسطوره میچرخند. آبادانی کردن و جنگیدن با شیاطین نابودکننده ی آبادانی، مفاهیم یکسانی هستند و تقریبا در تمام انقلاب ها و جنگ ها به یک معنا مستفاد شده اند: جنگیدن با آدم های شیطانصفتی که مانع آبادانیند. این ساده سازی افراطی مسائل سیاسی، دو نتیجه میتواند داشته باشد: 1-قدرت های جهانی ناچار به راه آمدن با انقلاب شما باشند که در این صورت، جنگ یک جایی تمام میشود و آبادانی افزایش می یابد و در اثر رضایت عمومی، فاتح نخستین، بیشتر چهره ی مردی صلحدوست را پیدا میکند تا قاتلی جنایتکار. 2- قدرت های جهانی، عدم تربیت فرهنگی و اوضاع آب و هوایی با شما نمیسازند و آبادانی کمی اتفاق می افتد. آن وقت شما مجبورید به طبل جنگ با دشمنان شیطانی آبادانی بپردازید و مردمتان را در جنگ و تحریم، فرسوده و روانی کنید. مارک گراف، به این موضوع اشاره میکند که در فرهنگ کلدانی، تموز و مردوخ هر دو ایزد یکسانی هستند و هر دو پس از یک سقوط، پیروزمندانه بازمیگردند ولی اولی ایزدی صلح جو است و دومی جنگجویی بیرحم. نویسنده، مسیح و اسکندر را هم دو سر همین رشته در تاریخ میبیند. اسکندر هم به مانند مسیح یک بار در جنگ با هندیان، چنان زخمی شد که همه فکر کردند مرده و سرداران هم رهایش کردند که بمیرد تا زودتر به خانه هایشان برگردند. اما اسکندر درحالیکه خودش را سرپا و سر حال نشان میداد در معرکه ی جنگ ظاهر شد و به سربازانش امید بخشید و این را مارک گراف با مرگ و رستاخیز مسیح مقایسه میکند درحالیکه مسیح، صلح دوست است و اسکندر جنگ طلب و جهانخوار. مارک گراف دراینباره از دوست چینیش یاد میکند که معتقد است «چنگیزخان پادشاهی مهربان بود و مائو روحی بزگ داشت و این، اروپاییانند که چهره ی آنها را مخدوش کرده اند.» و از این توصیف تعجب نمیکند چون هم چنگیزخان و هم مائو با اتحاد چین از هم گسیخته، باعث رشد امکانات و آبادانی در کشور بعد از یک دوره تخریب شدید شمرده شده اند. با این حال، در چین نیز از قدیم تصویر قهرمان بی سلاح ایجادکننده ی آبادانی در مقابل چهره ی جنگجویش قرار داشته و مسیح و اسکندر یا امپراطور و پیامبر مقابل هم قرار گرفته اند. مارک گراف، این را دقیقا در چهره ی خود خدای جنگ یعنی گوآن یو نشان میدهد. او دو جزء نام این قهرمان را با "گان" و "یو" دو اسم فامیل متفاوت ذکر شده برای جادوگری به نام "گان جی" یا "یو جی" مقایسه میکند. هیروگلیف های گان و یو شبیه همند و هر دو هم شبیه صلیبند و ظاهرا اصل کار در این اسمگذاری، نقاشی صلیب بوده است. برعکس گوآن یو که جنگسالاری توانا بود، یو جی جادوگری بود که خشکسالی را رفع میکرد و باعث آبادانی میشد و ازاینرو مورد علاقه ی مردم وو قرار داشت. سان سی، حاکم وو، که به یو جی حسادت میکرد، او را کشت و بلافاصله به جنونی وحشتناک دچار شد و درگذشت. جالب این که برادر سان سی به نام سان کوآن که جانشین سان سی شد، نیز گوآن یو را دستگیر کرد و به خدمت خود فرا خواند اما گوآن یو حاضر به خیانت کردن به اربابش لیو بی نشد و به دستور سان کوآن گردن زده شد. نتیجه ی این حرکت نیز انتقام لیو بی و نزدیک شدن وو به هلاکت در اثر هجوم لیو بی بود. شاید داستان دوم، روایت جنگجومحور روایت اصیل تر اول باشد که در آن، یک مرد ایزدی بی آزار به جای گوآن یوی شکست ناپذیر قرار دارد. مارک گراف، گوآن یین یا گوآن زن شده که یک بودیساتوای مونث و ریشه ی تمام الهه های چینی است را تصویری بسیار نزدیک تر به این مرد ایزدی میبیند چون گوآن یین فرم زن شده ی آوالوکیتشوارا یک بودیساتوای مرد زن مانند و البته بسیار صلح جو و مهربان است. باورکردنی است که یک حاکم جنگسالار، نخواهد یک مرد معمولی مهربان را بیش از او دوست داشته باشند چون به ضرر شغل جنگجوها و آدمکش ها است. سان سی فقط یک جنگجو بود که بلد بود نابود کند درحالیکه یو جی برکنار از جنگ، آبادانی ایجاد میکرد.


دانلود کتاب «جانشینان خدا: شراب، اینترنت و شکنندگی روانشناختی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

مردم معمولا در مورد زیبارویان بازیگری که با پا به سن گذاشتن، دوران شهرت خود را از دست میدهند فراموشکارند. ولی هنوز کسانی هستند که میدانند شهرت مدونا در مقام یک بازیگر و یک کاهنه ی جنسی به طور همزمان، تکرار تجربه ی "اما کالوه" بازیگر تئاتر و خواننده ی اپرا در پاریس و کاهنه ی جامعه ی اکولتیست رز صلیب معبد و جام مقدس است. این فرقه از جامعه ی کلیسایی مردان مرموز سنت سولپیس در پاریس پدید آمده بودند و تصور میشد مرکز مطالعات اکولتیستشان، کلیسای کاتولیکی بود که در سال 1645 روی معبد ایزیس بنا شده بود. آنها به تقدس رنه لوشاتو اعتقاد داشتند که مرکز کیش مریم مجدلیه به عنوان همتای مسیحی ایزیس است. اما کالو خودش هم به زیارت این معبد میرفت. شاید سروصدای این معبد بعد از رمان و فیلم رمز داوینچی، در باقی ماندن خاطره ی کالو نقشی داشته باشد اما به جز آن، شهرت یکسان او تحت نام مدونا در مقایسه با مدونای رسوای فعلی است که مهم است. چون عنوان مقام کاهنه ی فرقه ی کالو، "مدونا" بود. مدونا لقب مریم بطول است. با این حال، اکولتیسم پاریسی مزبور، این اصطلاح را بیشتر درباره ی مریم مجدلیه به کار میبرد. مدونا لغتا مونث شده ی:

M+adon

میباشد که "م" آن یا حرف میم سامی، همان "میم" به معنی آب در زبان های فنیقی است و میم آدون یعنی آب خدا که منظور از خدا دیونیسوس یا خدای شراب است. او به سبب ایجاد شراب، به میوه ی درخت ممنوعه یا عامل انسان شدن انسان تشبیه میشود که معمولا سیب تلقی میشود ولی اینجا منظور، انگور سیاه است که خون خدا یعنی شراب را سرازیر میکند و ازاینرو انگور سیاه به "سیب آبی" نامیده میشود و به عنوان مابه ازایی سحرانگیز، برابر این اسم، سنگ های آبی رنگ مقدسی در رنه لو شاتو تدارک دیده بودند. خون خدا، خون عیسی و کنایه از فرزندان او است که قرار بود از مهبل مریم مجدلیه در رنه لوشاتو متولد شوند و نسل اشرافیت کنونی اروپا را پدید آورند و این به جام مقدس حاوی خون مسیح در داستان مریم مجدلیه تشبیه شده که همان گرال معروف است. بدین ترتیب، زوج مریم مجدلیه و مسیح جانشین دیونیسوس باخوس و همسرش آریادنه شده اند و آریادنه روح مئنادها یا زنان رقصنده و خواننده و بی حیای باخوس است که با بسیاری از بازیگران زن و زنان خواننده در هنر نوین مقایسه میشوند.:

“blue apples”: William henry: 2000:chap2

شاید به نظر برسد که این تعابیر، به آن معنی است که کسانی که در مقام ستارگان زن فیلم ها، تئاترها و حتی شوهای موسیقی، و آن هم فقط در مقام معشوقه ی ستارگان مرد فیلم -و مخاطبان مرد فیلم و موسیقی، که خودشان را به جای ستاره ی مذکر فیلم یا عاشق خانم خواننده تصور میکنند- فقط یک سرگرمی مبتذل مرتکب نمیشوند بلکه دارند مناسک اجرا میکنند. اما ای کاش مسئله فقط به همین حد خلاصه میشد. هنر دراینجا یک نوع تفلسف داستانی در تقلیدی غریب از ایزدشناسی است و به شدت مدیون ایده ی خدای مرد در صنعت به شدت مردانه ی هنر. ستاره ی زن، در مقابل ستاره ی مردی قرار میگیرد که سخنگوی سناریست و کارگردان مرد فیلم یا شخصیت دیگر مردانه ی ناپیدا و مرموزی در مقام ریاست آنها است و مرد داستانپرداز، درونیات مورد علاقه ی خودش را از زبان قهرمان مرد، با زنی که ایدئال خودش و درواقع مخلوق خودش هست رد و بدل میکند. این درست مثل آن است که هنرمند زن زیبا و معروف، ماده ی اولیه ی خلقت باشد که با دستکاری، معشوقه ی ذهن یک یا چند تن از خدایان انسانواره ی هنر یا به اصطلاح سیکلوپ های این عرصه برای خلقتی نوین باشد که قرار است از دریچه ی رسانه ها در مخاطبان کارگر افتد و توسط آنها واقعی شود. بنابراین ستاره ی هنری زن، در حکم روح رسانه ای است که حکم مادر تولیدات یک ذهن خلاق به جای درونیاتی از خود آن ذهن خلاق را دارد که قرار است توسط او به دنیا بیایند و واقعی شوند....

دانلود کتاب «جانشینان خدا »

آرامش استاد  ناآرامی است: شعاری عرفانی برای حکومت های مادیگرا

نویسنده: پویا جفاکش

شاید باورتان نشود. ولی چند سال پیش که جرمی کوربین به نام دفاع از مردم در مقابل اقلیت ثروتمند، در بریتانیا اسم در کرده بود و برخی موقتا در او چهره ی مسیح را میدیدند، گاردین مقاله ای واقعی و غیر تخیلی به نام "آیا کودک سه ساله ی یهودی من برای یادگیری درباره ی یهودستیزی خیلی کوچک است؟" منتشر کرده بود درباره ی مادری که نگران نخست وزیر شدن کوربین است و ازاینرو میخواهد برای جلوگیری از خطر کوربین، به بچه اش درباره ی هولوکاست آموزش دهد! در آن زمان، کایتلین جانستون با لحنی تقریبا عصبانی از وضع پیش آمده درباره ی آن مقاله مطلبی به شرح زیر نوشت و در 23 آگوست 2018 آن را منتشر کرد:

«هیلاری فریمن میگوید: "شاید حق با آنها باشد و حتی برای این مقدمه ی ملایم خیلی زود است. من مطمئنم نمیخواهم دخترم را بترسانم یا به او ضربه بزنم. و با این حال، در شرایط کنونی، با اتهامات یهودستیزی در حزب کارگر که تقریبا هر روز خبرش به تیتر یک اخبار تبدیل میشود، و افزایش یهودستیزی در سراسر اروپا، این موضوعی است که به زندگی و آینده ی او مربوط میشود، نه فقط یک موضوع بلکه داستانی در کتاب ها درباره ی زمانی که تمام یهودیان در اروپا احساس عدم آرامش میکنند." وای. یعنی فقط وای. من به طور جدی وسوسه شده ام بقیه ی این مقاله را فقط با نوشتن "وای" پر کنم... من از تمسخر ترس از یهودستیزی متنفرم، چیزی که واقعا اتفاق می افتد و باید صریحا محکوم شود. با این حال، حتی بیش از آن، من از رسانه های بریتانیایی متنفرم که هم به شدت آسان و هم صددرصد ضروری است که آنها را به خاطر این گونه کارها مسخره کنند. آنها میگویند که کوربین یک نازی مخفی است که عاشق یهودستیزی است و بارها و بارها مثل این که این یک چیز واقعی است، علیرغم فقدان کامل هر چیزی که شبیه شواهد و مدارک باشد، حالا نوشته های مادران وحشتزده از این بابت را منتشر میکنند. "اتهام یهودستیزی در حزب کارگر، تقریبا هر روز تیتر یک اخبار میشود" پایه ی ترس مادر از این است که زندگی دختر سه ساله اش مانند "آن فرانک" به پایان برسد. و سپس وقتی این رفتار بی وجدانانه ی کوربین را میبینند که رسانه های جمعی را محکوم میکند و برای اصلاحات فشار می آورد، مطبوعات بریتانیا با عناوینی مانند "کوربین از کتابچه ی راهنامای بازی دونالد ترامپ در مورد آزار و اذیت رسانه ها پیروی میکند." آنها میتوانند این پیوند را ایجاد کنند زیرا این روایت، در حال گردش است که رئیس جمهور ایالات متحده با ماشین تبلیغاتی رسانه های جمعی ناعادلانه رفتار میکند. هفته ی گذشته، صدها رسانه با انتشار متن های هماهنگ، "جنگ" و "حمله" ی ترامپ علیه "مطبوعات آزاد" را محکوم کردند. زیرا او گهگاه چیزهای بدی درباره ی cnn میگوید. ولی رسانه های مزبور، تلاش های وحشتناک این دولت [بریتانیا؟ امریکا؟] برای ساکت کردن ویکی لیکس و آزار و اذیت جولیان آسانژ را نادیده میگیرند. برای تمرین روزنامه نگاری، این رسانه ها یکصدا شعار میدادند و مانند یک هیپنوتیزور، یک مانترا را بارها و بارها تکرار میکردند: "ما دشمن مردم نیستیم. ما دشمن مردم نیستیم. ما دشمن مردم نیستیم..." اوه لعنت بهت. آره تو هستی لعنتی. رسانه های گروهی به طور قطع دشمن مردم هستند. بدون تردید آنها دشمن کل گونه ی بشر هستند. باکمینستر فولر مخترع و نظریه پرداز برجسته ی سیستم ها زمانی گفت: "نه قدرت های بزرگ سیاسی یا مالی جهان و نه مردم به طور کلی متوجه نمیشوند که انقلاب مهندسی-شیمیایی-الکترونیکی اکنون تولید دستگاه های فنی بسیار بیشتری را با مواد کمتری ممکن میسازد. ما اکنون میتوانیم از همه با استانداردهای زندگی بالاتر از چیزی که تا به حال شناخته شده است مراقبت کنیم. لزومی ندارد که تو یا من باشد، بنابراین خودخواهی غیر ضروری است و جنگ منسوخ میشود. این هرگز قبلا انجام نشده است. تنها 12سال پیش فناوری به نقطه ای رسید که میشد این کار را انجام داد. از آن زمان به بعد انجام آن بسیار آسان تر شده است." باکمینستر فولر این را در سال 1981 گفت. پس چرا هنوز این اتفاق نیفتاده است؟ چرا بشریت خلاقیت و تدبیر خود را به جای جنگ، استثمار، سلطه و نابودی طبیعت، به سوی شکوفایی انسانی معطوف نکرده است؟ روشنفکران کلفتی که زمان زیادی را در خانه سپری کرده اند ممکن است این حرف را به تمسخر بگیرند و بگویندبه این دلیل که فولر اشتباه میکرد، این طبیعت بشری است که همه ی ما باید با پنجه زدن به گوشت یکدیگر و پا گذاشتن روی هم برای رسیدن به اوج تلاش کنیم، سرهای دیگران را زیر آب کنیم تا زمانی که اکوسیستم نابود شود و در خاک و خاکستر خفه شویم! من میگویم این مزخرف است. دلیل این که ما قدرت خلاقیت خود را به جای مرگ و نابودی به سمت سلامتی و هماهنگی حرکت نداده ایم، این است که توسط افراد قدرتمندی که منافع خاصی در حفظ وضع موجود دارند، دستکاری میشویم. و آنها این کار را با استفاده از رسانه های جمعی انجام میدهند... تنها چیزی که ما را از بالا آمدن همچون شیرها در شعر پرسی بایش شلی و خلق دنیایی سالم باز میدارد، این است که در قفسی روانی که از روایت های تبلیغاتی ساخته شده است، زندانی هستیم. رسانه های جمعی تحت کنترل میلیاردرها، دشمن مردم هستند همانطورکه قفس دشمن پرنده است.»:

“the media is enemy of the people”: Caitlin johnstone: bibliotecapleyades.net

این توصیف از انسان عصر رسانه، مرا به یاد شعر بیست و ششم تائوته چینگ می اندازد. این شعر هم مثل بقیه ی اشعار آن کتاب، سخت و در خارج از آوانگار چینی، تقریبا غیر قابل توضیح است. ولی من الان ترجمه ی وین دایر از آن را مد نظر دارم:

رذالت ریشه ی سبکی است.

آرامش استاد ناآرامی است.

بدان که

انسان موفق

در بحبوحه ی کارهایش

آرام و متمرکز است.

هرچند با ثروت و دارایی محصور شده

اما تحت تاثیر قرار نمیگیرد.

چرا سرور این سرزمین باید

همچون انسانی نابخرد سرگردان بماند؟

اگر به خود اجازه میدهی که به پیش و پس روی

ارتباطت با منشا و سرچشمه ات قطع میشود.

ناآرامی، بر اثر از دست رفتن سلطه بر خویشتن پدیدار میشود.

دایر در توضیح این شعر مینویسد:

«در این بخش از کتاب دائو دجینگ،به شما توصیه میشود بدون توجه به رویدادهایی که در اطرافتان صورت میگیرد آرامش خود را حفظ کنید. علاوه بر این در این شعر گفته میشود که استاد حقیقی از توانایی شما در ایجاد آرامش درونی کاملا آگاه است. بنابراین نیازی نیست که دیگران را مسئول احساس خود بدانید. گرچه شاید در دنیایی مملو از سرزنش و عیبجویی زندگی میکنید اما باید بدانید که در واقع خود شما مسئول رفتار و احساساستان هستید. مطمئنا میدانید که وقایع و رویدادها تعیین کننده ی وضعیت روحی شما نیستند، چون شما از نیرو و توانایی ایجاد آرامش برخوردارید. هنگامی که آرامش درونی خود را حفظ میکنید، حتی در اوج بینظمی و آشفتگی، زندگی خود را متحول میسازید. حکمت این شعر کتاب دائو دجینگ به شما کمک میکند تا متوجه شوید که حق انتخاب با شما است. آیا میخواهید در حالت آشفتگی به سر برید یا این که ترجیح میدهید از آرامش درونی برخوردار باشید؟ انتخاب با شما است. اگر در این زمینه فردی روشنبین باشید، دائو نمیگذارد رویدادهای بیرونی موجب آشفتگی شما شود. لائوتزو به شما میگوید که با سرزنش کردن خود به خاطر نداشتن آرامش هرگز نمیتوانید به آرامش دست یابید. زمانی بر خود تسلط می یابید که از احساسات خود آگاهی پیدا کرده و خود را مسئول پیدایش چنین احساساتی بدانید. احتمالا این بخش خاص از کتاب دائو دجینگ، همان بخشی است که میخواهید خود را در آن غوطه ور سازید. به هر حال، چه احساسی بهتر از این میتوانید داشته باشید که خود را آزادانه در زندگی غوطه ور سازید و بدانید که دیگران بدون اجازه ی شما زندگیتان را تحت کنترل درنمی آورند؟ آیا دچار افسردگی شده اید؟ عصبانی هستید؟ ناامید شده اید؟ هیجانزده شده اید؟ یا این که از عشق سرمست هستید؟ صرف نظر از هر نوع احساسی که دارید، اگر موقعیت اقتصادی متغیر یا وقایعی که در اطراف شما صورت میگیرد، به نوعی مسئول احساسات خود بدانید و سپس از این عوامل بیرونی برای توضیح در مورد حالت روحی خود استفاده کنید، ارتباطتان با منشا قطع میشود. چرا؟ چون اجازه میدهید که جریان متغیر وقایع و حوادث، شما را با خود به جلو و عقب ببرد. راه حل زندگی ناآرام، آرامش است. آرامش دائو، از آشوب و ناآرامی در دنیای ده ها هزار چیز بی خبر و بی اطلاع است. لائوتزو توصیه میکند همانند دائو باشید: "آرامش استاد ناآرامی است." شما در هر لحظه ای از زندگی خود حق انتخاب دارید، بنابراین میتوانید تصمیم بگیرید که میزبان خداوند باشید و با آرامشی که همان دائو است، ارتباط داشته باشید یا میتوانید خود را به دست منیت بسپارید؛ منیتی که پیوسته اصرار میورزد که در اوضاع و شرایط ناآرام، نمیتوانید احساس ناآرامی و آشفتگی نداشته باشید.» (زندگی بر اساس اعالیم خردمندانه ی دائو: وین دایر: ترجمه ی وجیهه آیت اللهی: نشر پارسه: 1395: ص8-176)

اگر دقت کرده باشید، صحبت های دایر، مدام حول مسئله ی انتخاب شخصی میچرخد و ناظر بر عصر لیبرالیسم و فردگرایی و حق انتخاب از سوی فرد است. اما ببینید دائو دجینگ، چه جور آدمی را در عصر خود مد نظر دارد. به شعر دقت کنید: « انسان موفق... هرچند با ثروت و دارایی محصور شده، اما تحت تاثیر قرار نمیگیرد.» پس "آدم موفق" آدمی ثروتمند است. بعدش چه؟ « چرا سرور این سرزمین باید همچون انسانی نابخرد سرگردان بماند؟ اگر به خود اجازه میدهی که به پیش و پس روی، ارتباطت با منشا و سرچشمه ات قطع میشود.» اینجا دیگر وسط خال زده است: دارد شاه و حکمران را سرزنش میکند که با جریانات به این سو و آن سو میرود. مسلما مردم معمولی در این حق انتخاب شاهانه جایی ندارند. چون باید تابع احساسات حکمرانشان باشند و اصلا به همین خاطر است که حکمران باید احساسات خود را کنترل و آرامش خود را حفظ کند، چون اگر اتفاقات بد باعث تزلزل اراده و احساسات او شوند، سربازانش هم سراسیمه میشوند و روحیه ی خود را از دست میدهند و این اوضاع را بدتر میکند. حاکم به سرباز نیاز دارد و اگر قرار است سرباز حق انتخاب شاهانه نداشته باشد، شاه باید آرام باشد. کار راحتی نیست. پس حاکم برای این که در طوفان جریانات آرام باشد، بهترین کار این است که خودش ناآرامی ها را ایجاد و کنترل کند تا آرامش خودش به هم نریزد. برای همین است که دائو دجینگ میگوید: «آرامش استاد ناآرامی است.» امروزه ما در ایران با همان دانش بچگانه ی اسطوره پسند و قصه دوست خود، به هوچی گری های رسانه ای گوش میدهیم و تعجب میکنیم که اگر حل کردن مسائل به همان راحتی پیروزی قهرمان در قصه های بچگانه ای است که راحت میفهمیمشان، پس چرا حکومت –که آن هم با تنزل در رسانه در حد خطبه های آخوندها و عربده کشی های جاهل های راه یافته به سپاه- به اندازه ی خودمان بچه صفت به نظر میرسد، همین کارها را نمیکند. غافل از این که حکومت، آرامش شاهانه ی خود را حفظ میکند و ما هستیم که به امواج اسطوره های رسانه ای به این سو و آن سو میرویم شاید چون در ورای برجستگی لافزنی های جنگی حکومتگران ایران در رسانه، مطمئنیم که دشمنان غربی حکومت ایران آرامترند و حق دارند «استاد ناآرامی» باشند و دیوانه شدن از نگرانی بر روی امواج دیوانه کننده ی ناآرامی از سوی آنها برای مردم ایران، موقعیت امنی است. عجب منطق محشری؟!

میترای گاوکش و دونگ فانگ شکستناپذیر

نویسنده: پویا جفاکش

در اوایل دهه ی هشتاد شمسی، یک دوره ی کوتاه وجود داشت که در آن، شبکه ی 1 سیما موفق شد تا حدودی پیشتازی سابق خود در مخاطب شکاری را از شبکه ی3 پس بگیرد. در این مدت، شبکه ی1 در طول هفته، سه سریال موفق پخش میکرد که هر کدام در یکی از روزهای هفته و مطابق جدول زمانبندی سریال ها در ساعت 22 پخش میشدند. دو تایشان ایرانی بودند: 1- سریال پلیسی-اکشن "خواب و بیدار" به کارگردانی مهدی فخیم زاده که باعث شهرت رویا نو نهالی با نقش ناتاشا شد.2- سریال "خاک سرخ" درباره ی جنگ ایران و عراق و به کارگردانی ابراهیمی کیا، که باعث محبوبیت پرویز پرستویی در نزد پدر من شد و پدرم از آن زمان هر فیلمی با بازی پرستویی پیدا کند نگاه میکند. "خواب و بیدار" شنبه شب ها و "خاک سرخ" چهارشنبه شب ها پخش میشد. اما فیلم سوم، یک سریال رزمی چینی بود که سه شنبه شب ها پخش میشد و در نسخه ی فارسیش "افسانه ی شجاعان" نام داشت. نام اصلی این سریال "خنده زنان در باد" بود و بر اساس یک رمان هنگ کنگی به همین نام (مکتوب در 9-1967 میلادی) ساخته شده بود. یکی از مشهورترین شخصیت های این سریال، "دونگ فانگ بوبای" بود: زنی نیرومند که هیچکس حریفش نمیشد؛ البته در اواخر کارش معلوم شد این آقا اصلا زن نیست و وانمود میکرده زن است. ولی جا خوردن تماشاگران ایرانی از این مسئله مشابه چینی و شاید حتی آسیای شرقی ندارد. دونگ فانگ بوبای، شخصیت فیلم های متعددی در چین بوده و در بعضی از آنها نقش اصلی و در برخی دیگر، دشمن شخصیت اصلی بوده است. در بعضی از این فیلم ها به تشخیص کارگردان، بازیگران زن نقش او را بازی کرده اند، موضوعی که مورد انتقاد کسانی هم قرار گرفته است. مشهورترین فیلم های دونگ فانگ بوبای در آسیای شرقی، "شمشیرزن2" و "شرق، سرخ است" بوده اند. ولی در ایران فقط به خاطر سریال "افسانه ی شجاعان" شناخته شده است. در رمان این سریال، تا 40فصل او حضور مستقیم ندارد ولی اسمش بر سراسر داستان سایه انداخته است. اولین جایی که مستقیما در داستان ظاهر میشود، نخستین خوانندگان را شگفتزده کرده بود جایی که او در اتاقی در لباس و آرایش زنانه در حال دوزندگی دستوراتش را صادر میکند.

معنی نام "دونگ فانگ بوبای" «شرق شکست ناپذیر» است. اسمش "دونگ فانگ" یعنی شرق است و لقبش "بوبای" یعنی شکستناپذیر. البته اصطلاح مزبور در ادبیات محاوره ی چینی، اغلب نه به معنی تحت اللفظیش بلکه به کنایه از مرد همجنسگرا به کار میرود. دونگ فانگ، بچه یتیمی بوده که "رن ووشینگ" رئیس فرقه ی "خورشید و ماه مقدس" او را زیر پر و بال خود گرفته است. این فرقه، به انجام فنون رزمی ای میپرداختند که فرقه های دیگر، انجام آنها را مضر و منجر به تخریب بالا میدانستند و ازاینرو فرقه ی "خورشید و ماه مقدس" را "فرقه ی شیطانی" میخواندند. دونگ فانگ به سرعت در این فرقه پیشرفت کرد تا جایی که از استاد خود "رن ووشینگ" قوی تر شد و بعد از یافتن بهانه های لازم، علیه او شورید و او را ساقط و زندانی کرد. اما رن ووشینگ از زندان نجات یافت و به دنبال راه بازگشت گشت. دوره ی حکومت دونگ فانگ، دوران خشنی بود و او مریدان را گاه به کوچکترین دلیلی میکشت. در این مدت، او به انجام ریاضت های سخت برای بالا بردن انرژی درونی یا "چی" خود پرداخت و برای مهار نیروی مردانگی خود بدین جهت، به مصرف قرص هایی اقدام کرد که کم کم او را دچار رفتار و ظاهر و درنهایت پوشش زنانه کردند. ولی هرچه بود نتیجه داد و دونگ فانگ به قدرتمندترین شخصیت فیزیکی زمان خود تبدیل شد بطوریکه در صحنه ای نفس گیر از داستانش، چهار تن از بزرگترین رزمی کاران جادوگر زمانه همزمان با او میجنگند و باز هم حریفش نمیشوند. عاقبت برای کشتن او معشوق مذکر دونگ فانگ به نام "یانگ تیانلینگ" را گروگان میگیرند و شکنجه میکنند. دونگ فانگ برای نجات یانگ چنان سراسیمه میشود که حواسش پرت میشود و در همین زمان، رن ووشینگ زخم هایی مرگبار به او وارد میرود ولی دونگ فانگ قبل از مرگ با پرتاب سوزن دوزندگی، یک چشم رن ووشینگ را کور میکند. هنرهای دونگ فانگ توسط معشوقش یانگ تیانلینگ دنبال و مبنای مکتبی به نام مکتب "یانگ" میشود که کشفیات و آموزه هایش درباره ی چی بعدا در مکتب شائولین ادامه پیدا میکند.

ازآنجاکه بنده چیزی از هنرهای رزمی نمیفهمم فعلا این موضوع را رها میکنم و به یکی از عجیب ترین ایده های ادبی درباره ی دونگ فانگ شکست ناپذیر میپردازم و آن داستان "یانگ لیانتینگ از نو متولد شده ی دونگ فانگ بوبای" اثر «کونگ مینگ جی ژی کای» است. این داستان به این سوژه میپردازد که چگونه یانگ لیانتینگ پس از مرگ، ده سال قبل از وقوع وقایع بالا از نو زاده شد درحالیکه خاطرات زندگی پیشین را به یاد داشت و تصمیم گرفت تا از نو با دونگ فانگ دوستی کند اما این بار، صفات خوب او را تقویت کند و صفات منفی او را به حاشیه ببرد تا دونگ فانگ، از نیروهای خود در راهی بهتر و سعادت برای خودش و دیگران استفاده کند. تخیل درباره ی این که چطور چنین چیزی ممکن است را به کسانی که سریال افسانه ی شجاعان را دیده اند واگذار میکنم چون آنها حداقل یک نمایی از یکی از چندین شخصیتپردازی چینی ها از دونگ فانگ شکستناپذیر در ذهن دارند. ولی خودم به این حد بسنده میکنم که بر اساس تجربه میدانم اگر جای یانگ تیانلینگ بودم، اول از همه به او می آموختم که نباید سنت را به طور کامل فدای نوآوری کرد. بی وفایی به رسوم را دونگ فانگ یتیم و عقده ای، قبل از هر چیز از فرقه ی خود آموخته بود. اگر اثرات فجیع نوآوری بر دونگ فانگ قبل از دیگران آشکار شد به سبب استعداد بیشتر او از همروزگارانش بود. وگرنه استادش رن ووشینگ نیز از جادوی نیروهای شیطانی چی در امان نماند. رن به محض برگشتن به قدرت، جاه طلبیش زیاد شد و درصدد غلبه و تسخیر تمام فرقه های منطقه برآمد. اما این جاه طلبی، نیروهای شیطانی ذخیره شده از رزمی کاری خطرناک را درونش چنان آزاد کرد که قبل از حتی اقدام به تحقق این آرزو، در اثر یک سکته مرد. به نظر میرسد مضمون این داستان آن است که نوآوری به سبب ریسک آمیز بودنش از مسیرهایی شیطانی میگذرد که در آن، افراد زیادی قربانی میشوند تا درنهایت ثباتی دوباره به وجود بیاید. اگر دقت کنید مدرنیته نیز چنین است. فرقه های پیش برنده ی مدرنیته در غرب بر اخوت های خورشیدی نوآور قدیمی چون میترائیسم و دیونیسوسیسم استوارند که بر تمثال قربانی شدن نظم پیشین در قالب یک گاو استوارند. حد و مرز دیونیسوس در میترا در مقدونیه و تراس به هم آمیخته به نظر میرسد و عجیب این که درست از همان منطقه، گزارشی درباره ی نیکه الهه ی پیروزی مقدونی ها را از گاوکشی او میشنویم. انگار نیکه فرم مادینه ی میترای گاوکش است: یک دونگ فانگ بوبای که دچار زنانگی شده است. دقیقا ارتباط نظم کشی با میترائیسم و دیونیسوسیسم است که صحنه ی داستان دونگ فانگ بوبای را در هبئی قرار میدهد. این منطقه ی کوهستانی برای گرگ و میش بازی شخصیت ها در داستانسرایی خیلی مناسب بود اما زیرمجموعه ی قلمروی بزرگتر دامنه یافته تا سرزمین همسایگان تاتار شمالی چین مرکزی بوده که جنگسالارانش با نوشیدن از "زون" یا ظرف شراب گاوشکل افتخارات خود را به رخ میکشیدند. انگار، شراب دیونیسوس، خون گاو نظم است که موجودات بعد از قربانی میترا از آن تغذیه میکنند. موضوع این است که زون گاوشکل، خاص جنگسالاران است و مردم فقط از طریق جنگ های ویرانگر آنها به خون گاو دست خواهند یافت. تا کی قرار است معنی نظم سازی این باشد؟

مطالب مرتبط:

اهتزاز دست موسی به سمت جمعیت یهودی های شاد: خدایان مشرکین یا خدایان یهودی؟

مسلمانان انقلابی ایرانی و جنگجویان لیانگ شان بو

یک داستان عاشقانه ی چینی

درباره ی سریال چینی "افسانه ی سه برادر"

دختر داخل تیتراژ پایانی افسانه ی سه برادر کیست؟

درسی از سریال افسانه ی سه برادر

دانلود رساله ی «منشا مشترک کلی گرایی اسلامی و فرعونیسم لیبرال»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از رساله:

« این اتفاق، نمونه ای از هم جریانی یک فرد ایرانی مسلمان با همه ی پیام هایی است که جهان او را به سمت اجرای آنها هل میدهد. این عملکرد ذهنی نتیجه ی چیزی است که محمدعابدالجابری در کتاب "نقد عقل عربی" آن را به کلی گرایی تحمیل شده از عقلانیت عربی-اسلامی نسبت میدهد. شرایط خاص محیط خاورمیانه آدم ها را وادار به کلی گرایی میکرده است. چون آدم ها در وضع بد محیطی این منطقه ناچار بودند با آدم های مختلف حتی اگر بعضی صفات آنها را نپسندند کنار بیایند و آنها را به یاری بطلبند. پس جزئیات شخصیت فرد را کنار هم میچیدند و اگر از بیشتر آنها راضی بودند شخص را به طور کلی رضایتبخش می یافتند و او را "خوب" توصیف میکردند و حتی اغلب، اصلا بدی های او را نمیدیدند یا کلامی درباره ی آنها صحبت نمیکردند. مذهب و کتاب مقدس هم همینطوری قبول میشد. قرآن خوب بود چون به طور کلی پیام های مثبتی داشت و از دید عقل عربی، پذیرفته بود و نیازی به کنکاش در جزئیات آن حس نمیشد؛ البته فقط تا وقتی که عقل جزئی نگر اروپایی وارد شد و ایمن الظواهری و بن لادن و بقیه ی بنیادگراهای تحصیلکرده ی دانشجوی علوم غربی، همان جزئیات مهلک مغفول مانده ی قرآن را بیرون کشیده، کلیت قرآن وانمود کردند. نکته ی غیرعادی این دستورالعمل این است که فقط وقتی جواب میدهد که شما اول با عقل کلی نگر عربی، تمدن اروپایی را بررسی و در کلیت، آن را خوب یافته و جرئت آزمایش جزئی نگری آن را پیدا کرده باشید. اگر یک احمدینژادی به سرعت و فقط در جریان یک مکالمه ی ساده، برای دفاع از احمدینژاد ظاهرا ضد غربی، از غربگرایی پسا انقلابی به بومی گرایی جاهلانه ی ماقبل انقلابی عقبگرد میکند فقط ازآنرو است که کلی گرایی عقلانی در واکنش به غرب در قبل و بعد از انقلاب، نتیجه ی متفاوتی نشان میداده است که باقی ماندن شعارهای انقلاب، باعث به هم پیچیده شدن بی قواره ی آنها در ایران حاضر شده است. واکنش کلی گرایی ایرانی در قبل از انقلاب نسبت به غرب، فقط میتوانسته استقبال از تز "غربزدگی" جلال آل احمد باشد که از غرب برای حمله به غرب استفاده کرده و نشانه های موجود از وضع آن دوران را حمل بر درستی انتقادهای روشنفکرین غربی از ماشینی شدن جامعه در آن دوران کرده بود...»

دانلود رساله ی «منشا مشترک کلی گرایی اسلامی و فرعونیسم لیبرال»

نمازخوانی در پاسداشت مدرن شدن دنیا به فرمان خدا: هولاکو خان و شومپیت های مقدس بودا

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1384 شبکه ی1 سیما پخش سریالی را در دستور کار قرار داد که از دومین قسمت خود به شدت مشهور شد. این سریال، یک درام تاریخی-افسانه ای چینی به نام "افسانه ی عقاب های مبارز" بود و در جمعه شب ها ساعت 22 پخش میشد. با برخورد سریال به ماه رمضان، همچون دیگر سریال های شبکه ی1، پخش آن به نفع سریال مناسبتی شبکه ی1 قطع شد و همه بی صبرانه منتظر ادامه ی آن پس از ماه مبارک بودند. اما در اولین جمعه ی پس از ماه رمضان، آن ساعت، یک سریال تکراری اروپایی روی آنتن رفت و پخش سریال بدون دلیل مشخصی متوقف شد. اشتیاق ارضا نشده ی به دیدن فیلم چینی هم در سال بعد به نفع سریال چینی "گنجینه ی معبد" و در ادامه سریال کره ای "جواهری در قصر" –که در ابتدا اشتباها چینی تصور شده بود- مصادره گردید که این دومی، دروازه ی "موج کره ای" به روی ایران از آب درآمد. موج کره ای باعث فراموش شدن افسانه ی عقاب های مبارز و پارادوکس تاریخی ایجادشده توسط آن در ایران شد، پارادوکسی که احتمالا عامل اصلی توقف سریال بوده است. در این سریال، قهرمان چینی متولد شده در سرزمین جورچن ها، توسط مادرش در قبیله ی چنگیزخان بزرگ میشد. چنگیزخان در این سریال، مردی بسیار متشخص، نوگرا و علاقه مند به سرزمین و مردم خود تصویر شده بود که از سر ناچاری به جنگ با دیگر قبایل برآمده بود. در دوبله ی فارسی تحسین آمیز سریال به مدیریت بانو فاطمه شعشعانی، استاد اکبر منانی که نریتور مستند و گوینده ی نقش افراد خوش صحبت و با پرستیژ محسوب میشود، در نقش چنگیزخان صحبت کرده بود. مسلما این ویژگی ها با آنچه که ما از چنگیزخان و مغول های وحشی نابودگرش در تاریخ ایران سراغ داریم وفق نمیکنند. دلیلش هم این است که مغول های تاریخ ایران، آورنده ی سیل عظیمی از ترک زبانان به درون ایران تلقی میشدند و ترک بودن زبان ایرانیان در مملکتی که به غلط هویتش را زبان فارسی نمایندگی میکند، بهانه ی جدایی طلبان بوده و هست. علاوه بر این، دشمنی با چنگیزخان تا حدود زیادی به سبب آن بود که وی جد شاهان قاجار بود و چنین انتسابی در ایرانی که تا اوایل دوره ی جمهوری اسلامی مردم اسم بچه هایشان را چنگیز میگذاشتند افتخارآمیز بود. مغول های تعریف شده توسط پهلوی و جمهوری اسلامی، همان تاتارهای اربابان غربی این سلسله ها بودند و دشمنان تمدن که باید صفر بودن شهرنشینی در ایران خیالی هخامنشی ها را به گردن آنها و اولاد قاجارشان انداخت. درمقابل، ارمنی ها، هندی ها و مردم شرق آسیا از مغول ها به نیکی یاد میکردند. آنها از دید بعضی نویسندگان، حاملان رسالتی الهی با دستوراتی شبیه به دستورات موسی از سمت خدا تلقی میشدند. در کتاب جوهر ماگاکیا روایتی از این رسالت دیده میشود: مغول ها پس از جنگ ها و زد و خوردهای فراوان، احساس کردند زندگیشان بی سر و سامان شده و نمیدانند چه کنند. پس برای خدای زمین و آسمان نذر بزرگی دادند و از او خواستار شناسایی راه زندگی شدند. خدا فرشتگانی بالدار بر زمین فرستاد و رهبر مغول ها یعنی چنگیزخان به دیدار آنها رفت. فرشته ای عقاب مانند به زبان مغول ها سخن گفت و از طرف خداوند، به مغول ها سفارش کرد یکدیگر را دوست بدارند، زنا نکنند، دزدی نکنند، شهادت دروغ ندهند، خائن نباشند و به پیران و فقرا احترام بگذارند. سپس فرشته، رهبر مغول ها را "خان" نامید و به او دستور داد به کشورهای دیگر لشکرکشی کند و دستورات خدا را بر جوامع آنها جاری کند. به روایت ماگاکیا، مسیحیان شرقی، هولاکو خان نوه ی چنگیزخان و همسرش دوغوزخاتون را مسیحیانی معتقد و درستکار توصیف و قدیسینی در حد کنستانتین کبیر و مادرش هلنا میدانستند و داستانی شبیه بنای قستنطنیه توسط کنستانتین را درباره ی هلاکوخان روایت میکردند. در این روایت، هلاکوخان در دشت داران، شهری باشکوه بنا میکند اما سپس فریب شمن های قبیله ای به نام توعین را میخورد که مجوسانی جادوگر بودند. این شمن ها لباس زرد میپوشیدند و موهای سر و صورت خود را از ته میتراشیدند. آنها هولاکوخان را وامیدارند که باور کند خدایان آنها ساکیامونی بودا و مئیتریه همان خدایان پدر و پسر مسیحیت (یهوه و عیسی) هستند و هولاکو را به اعمال خلاف و کشتارهای بیهوده میکشانند. دوغوزخاتون سعی کرد جلو اشتباهات هلاکو را بگیرد ولی موفق نشد. شبی ستاره ای دنباله دار در آسمان ظاهر شد و همان شب هلاکو فوت کرد (تکرار داستان مرگ اسکندر کبیر در موقع ظهور ستاره ی دنباله دار در آسمان). هولاکو به خاطر نابودی شهرهای مسلمانان و قتل خانواده ی رهبران آنها در عراق، شهرت بدی یافته بود و این اتفاقات، مایه ی جنگ های او با برکه خان فرمانروای مغول مسلمان روسیه شده بودند. برکه خان، هولاکو را به سبب ریخته شدن خون های فراوان، نفرین کرده و حسرت خورده بود که اگر آنها میتوانستند با هم متحد باشند، احتمالا دنیا چقدر جای بهتری شده بود.:

“the wars of the jochids and hulaguids”: mark graf: chronologia: 26/4/2016

ظاهرا منابع شرقی بخصوص وقتی حالت ضد بودایی و اسلامدوست پیدا میکنند از انحراف مغول ها از مسیر راستینشان سخن میگویند و نه برجی که از پایه کج باشد. علت این است که مغول های شرق درست مثل تارتارهای غرب، ربطی به اقوام بی سر و صدای دشت نشین سرزمینی که به نام مغولستان میشناسیم ندارند و بیشتر، نتیجه ی نوعی کج فهمی از کلمه هستند. وگرنه در تمام کشورهایی که در آنها صحبت از سیطره ی مغول ها شده، فقط گسترش ترک زبان ها آشکار است نه مغولی زبان ها. پس باید پرسید چرا مثلا بابری های هند که ترک زبانند اصرار در مغول خواندن خود و اجداد خود دارند؟ اینجا احتمالا درست مثل مغربزمین، پای قاطی شدن کلمات در میان است. در غرب، مغول ها به نام قبایل ترک وحشی همسایه ی روسیه، تاتار نامیده میشدند و این نام از زبان روس ها به صورت تارتار که نام یونانی جهنم است وارد زبان لاتین شد و تاتارها و رهبرشان چنگیزخان هم طبیعتا جهنمی شدند. در شرق برعکس، نام قوم مغول، با عنوان "مهاکال" که یکی از تلفظ های نام میکائیل فرشته است مقایسه شد. میکائیل در آخرالزمان شیطان را از بین میبرد و نماد جنگجویانی است که با نیروهای شرارت میجنگند. سنت جورج که فرم انسانی او و بنیانگذار مکتب شوالیه ها است با اژدهایی میجنگد و یکی از عناوین سنت جورج، مکال بوده که تلفظ دیگر مهاکال و میکائیل به نظر میرسد. مستر هاسلام، آدم ابوالبشر در بعضی مدل های عربی-اسلامی آن را با سنت جورج مترادف میبیند و معتقد است این بدان سبب است که آدم در بهشت، همچون سنت جورج و سنت میکائیل، رودرروی شیطان در هیبت یک مار قرار گرفته و از او نیرنگ خورده است. در کورنوال نیز سنت میکائیل بسیار به یک انسان نزدیک و نامبردار به "بال دیو" bal-diu یعنی "بعل-خدا است که به نظر هاسلام، باید تلفظ دیگری از نام بالادوا یا هرکول هندی باشد. نام فرانسیس بیکون –پدرخوانده ی فراماسونری- از یک هیل به نام بیکون در کورنوال می آید که تپه ی میکائیل دانسته میشد. هاسلام اشاره میکند که سنت میکائیل را در بسیاری از فرهنگ های شرقی، معادل آب حیات و چشمه ی آب حیات، و دشمنش اژدها را عامل خشکسالی میدانسته اند. در روایتی مشهور، نوح جسد آدم را با خود در کشتی گذاشته و پس از فرود آمدن از کشتی در بالای کوه، جسد را در محلی موسوم به "سام شار" (سرزمین سام) دفن کرده بود:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v2: London: 1883: p287-9

کلمه ی سام در عنوان بالا مرتبط با لغت shum به معنی کوهستان است. شومپیت (از جمع کلمه با "پیت" مخفف پیتر یا پدر) به معنی پدر-کوهی اصطلاحا کسی بود که از بالای کوه آمده و از هیچ چیز خبر نداشت. خاندانی به نام shum یا schum با اصالت یهودی اشکنازی وجود داشته اند که از بوهمیا و چکسلاواکی در سرزمین های ژرمن پخش شده اند و خاندان های شومن و شوماخر از نسل آنهایند. خاندان شوم انگلیسی که احتمالا از ساکسونی ریشه گرفته اند در کلنیالیسم امریکا شرکت داشته اند. خاندان شوم، شاخه ی چینی هم دارد که بیشتر در گواندونگ ساکنند و به نام "سام" شناخته میشوند. اهمیت شوم یا کوهستان با حضرت آدم در مقام میکائیل، مرتبط با جاری شدن رودخانه ها و چشمه ها از بالای کوه است. در انگلستان، کاهنانی موسوم به "کوندی" به جادوی صخره ها و کوه ها و آنچه به مراتب بیشتر بود یعنی تپه (هیل) ها، و البته منابع آبی جاری شده از آنها در مقیاس های شمسی و قمری میپرداختند و اشیا را بر اساس شمسی و قمری بودن، به دو دسته ی "الیزابت" یعنی خانه ی (بیت) الیزوس، و "الیزاین" یعنی چشمه یا چاه (عین) الیزوس تقسیم میکردند. سنت الیزوس، همان الیاس یا ایلیای نبی است که در کوهستان اساطیری ارس arras ساکن است. کوهستان خانه ی او و در حکم مادر او است و خودش آبی که به مانند آب حیات از کوهستان جاری میشود. در انگلستان این کوهستان با "توتلفیلد" یعنی زمین "توت هیل" (تپه ی توت) در تاتنهام تطبیق شده بود جایی که محل کلیسای سنت ایلوی یا همان ایلیا بود. تاتنهام به معنی خانه ی تاتن، و تاتن شکل دیگر "تان تات" یا "سنت تان" از فرم های محلی "سنت آن" بود که کشاورزی و حاصلخیزی آن منطقه را تضمین میکرد و به عنوان یک الهه، همچون "الیزابت" مفهوم خانه ی الیاس را میرساند. از مشابه های دیگر آن میتوان به "تان هیل" در ولث شایر [و احتمالا تپه ی موسوم به "تان گیت" (دروازه ی سنت آن) در سالیسبوری] اشاره کرد. (همان: ص4-283) با این حال، هاسلام، تپه ی تان تات یا تاتنهام را فرافکنی تانتات گیل در افسانه های آرتوری میداند. تانتات گیل خیالی، تپه ای بیرون زده از دریا و از این جهت در موقعیتی قابل تطبیق با ساحل سیل نوح بود. تان تات گیل، به هل یا هادس یعنی دوزخ راه داشت و این، سبب میشود نام مهاکال یا یا میکائیل، دراینجا به صفت مهاکال (سیاه بزرگ) برای شیوا خدای مرگ و نابودی در هندوستان نزدیک شود (همان: ص289-291).

درواقع در این صحنه، مغول که جانشین مکال یا میکائیل در نبرد با شر است، به رهبری نیروهای جهنمی در خدمت خداوند برای کشتار و نابودی نزدیک میشود. چنگیزخان رهبر مغول ها در هیچ جنگی شکست نخورد و دنیایی را به اسم مبارزه با شر ویران کرد چون برابر با مهاکال بود که میتوانست حتی قوی ترین آفریده ی خدا که شیطان است را بکشد. این توانایی ازآنجا ناشی میشد که مهاکال، زندگی را میشناخته و قطع کردن جریان هر نوع از آن را بلد بوده است و به همین دلیل باید از جریان آب حیات در غار چشمه سار جهان نشئت میگرفته است. سرهنگ فورلانگ مینویسد شیوای هندوان به "ارباب شکم ها" معروف بود چون از میان شکم خلقت بیرون می آمد که همان دوزخ است. مهاکال بودن او به خاطر همترازیش با همنام آشوری او است که ارتباط موجودات با منشا نیروی حیات یعنی "ایوا" (هوا) پسر آنو (خدا) و رب النوع اتمسفر را قطع مینمود. این ارتباط به سیلان یک نور خدایی موسوم به "وول" یا "بار" در کالبد ونوسی یعنی مادی موجودات تشبیه میشد که مجموعه ی آن، "روخ" (روح) نام داشت. ارواح موجودات شناخته شده با ارواح موجودات اهریمنی جمع می آمدند تا روخ تکمیل شود و این موجودات در دوزخ سکنی داشتند. سمیرامیس ملکه ی آشوریان در پیشروی خود به دره ی ایندوس، در لاریسا و کاتیوار، با چهارپایان ناشناخته ی هیولایی روبرو شد و آنجا را مرزهای دوزخ یافت و کاتیوار را "کال ایشوار" یعنی کشور سیاهی نام نهاد. در پیشروی آشوریان به سمت جنوب غربی عربستان نیز این داستان تکرار شد و آنجا به "شوا" (سبا) یعنی قلمرو شب نامبردار شد. جالب این که هر دو عنوان، یادآور نام های مهاکالی یا شیوا هستند. البته آشوریان رهبر نیروهای دوزخی را روحی به نام "عاشر" و پایتخت او را جایی به نام "تل آنی" یعنی تپه ی آنو میدانستند. عاشر که باید خود شیوا باشد، احتمالا همان آشور جد آشوری ها است که همچون همنام مصریش ازیریس پس از مرگ، فرمانروای مردگان و عامل مرگ انسان ها و موجودات دیگر شده است. آشور یا آسور یا اسر به معنی سرور، در ابتدا لقب بعل بود که در کنار هوآ و آنو تثلیث خدایان کلدانی را تشکیل میدادند. [هوآ قطعا باید همان حئا پدر بعل (مردوخ) باشد و ارتباطش با لغات هوا و ایوا نشان میدهد ایوای مورد اشاره ی فورلانگ همان حئا است.] آشور آشوریان، همچون شیوا، به شکل یک انسان دوجنسه تصویر میشد و نیمه ی مردانه اش "ذکر" و نیمه ی زنانه اش "نکابه" نامیده میشد. عاثر یا عاثتر فرم عربی او نیز دوجنسه است و نیمه ی زنانه اش به هاثور الهه ی مصری [و البته عیشتار یا فرم کلدانی ونوس] تبدیل شده است. بر این اساس، صورت فلکی عاثر، برج میزان یا ترازو بود که برابری نیمه های زنانه و مردانه اش را میرسانید. عاشر عامل گسترش اعمال جنسی بود، کلمه ی عشرت به معنی کامرانی در زبان عربی از نام او می آید و در گذشته لرستان در کوه های زاگرس را به خاطر مشهور بودن قبایلش به عیش و عشرت، "عاثور" مینامیدند. عاشر، مردان و زنان را در مفعول جنسی بودن با هم شریک کرد و با این کار باعث شد کلمه ی «کون» [معادل کوئین انگلیسی؟] که در قدیم به معنی زن بود، به قسمت تحتانی مشترک مرد و زن که در روابط جنسی اهمیت خاص داشته، اتلاق شود. تاتارها عاثر را تحت عنوان "سور" به عنوان حامی آب ها میشناختند. (همان: ص94-89)

خصوصیات اخیر ذکر شده برای عاشر یا شیوا، قابل مقایسه با شهوتپراکنی عطارد در برج های جوزا و سنبله است که حالت شرور خدا را نمایان میکند و در این حالت، ارباب میتونا و کانیا خوانده میشده است. نویسندگان هندپژوه انگلیسی و آلمانی در قرن 19، معتقد بودند که ساکیامونی بودا که بنیانگذار تاریخی مذهب بودیسم تلقی میشود چیزی جز بودای هندوها در مقام سیاره ی عطارد و خدای دانش نیست. این بودا لغتا همان وودن بود که در آلمان به نام وتان و در اسکاندیناوی به نام اودین شناخته میشود و روز چهارشنبه به نامش ودنزدی نامیده میشود. روز چهارشنبه در هندوستان، "بد" یا "بود" نامیده میشد که همان بودا است. عطارد را در نواحی جنوبی تر چون مصر و مناطق یونانی زبان، به نام هرمس میشناختند و مادر هرمس درست مانند مادر ساکیامونی، مایا نام داشت. بودا در مقام سیاره ی عطارد، پیامبر خورشید و یکی از جنبه های او بود. بودای دیگری گزارش شده که هفت سر داشته و این 7سر، خورشید به اضافه ی 5سیاره اش و البته ماه بود. "سوراس" یا "سوریا-بودا" خورشید بود و در اغلب نواحی هند، پرستش آن از پرستش ویشنو و کریشنا قابل تمییز نبود. به نوشته ی مور، در بیهار، سوریا، ویشنو و بودا سه جنبه ی ایزدی واحد بودند که بعدا در هندوییسم به برهما، ویشنو و شیوا مشهور شدند. در "بودا گایا" او "هاری" نامیده میشد، لقبی که در مناطق بنگالی زبان، مختص کریشنا است. در روایتی دیگر این سه جنبه سه نسل از خدایان به ترتیب برهما (خالق)، چاندرا (ماه) و بودا (عطارد) را شامل میشوند و بودا با ایلا دختر مانو (نخستین انسان) ازدواج کرده است. بودا کوهی به نام پاندوا در سریلانکا ایجاد کرد و آن را "زرد-سفید" و "قدرت دوگانه" خواند چون نیرو های متضاد ماه و خورشید، جادوی آن را تکمیل و ممکن میکردند.:

“suns of god: Krishna, Buddha and Christ unveiled”: Dorothy milne morduck: adventures unlimited press: 2004: P335-341

نیروهای متضاد قمری-خورشیدی بودا، درواقع در همان مسئله ی جذب نور از خورشید توسط ماه برای درخشیدن از شب برمی آیند و درنتیجه پذیرندگی زنانه را در سرسپردگی به وضع موجود میبینند چیزی که به ویشنو تشبیه میشود وقتی به زنی به نام موهینی تبدیل شد و شیوا را ارضا کرد. ازاینرو جنبه های مردانه و زنانه ی شیوا که به لینگام و یونی تشبیه میشوند در نظر برخی چون آیلمر وون فلشر، یک گزاره ی بودایی بوده و یونی یا تمثال زنانه ی آن به سبب کنایه بودن از ویشنو مورد پذیرش بیشتر ویشنوئیست ها قرار داشته است. گادفری هگینز در فصل اول از کتاب پنجم جلد اول اناکالیپسیس، به پیروی از مور، محل ورود کیش بودا به هندوستان را سرزمین های شمالی تر چون هرات و بلخ میداند و معتقد است بودای هندی همان هرمس تریکفالوس یا سه صورت مصر است و سه جنبه ی آن سه حالت زمان بر اساس گردش خورشید در آسمان را نشان میدهد که گذشته و حال و آینده را نشان میدهند و به ترتیب برهما، ویشنو و مهیشه [یا شیوا] هستند؛ در بزرگ شدن زمان به وسعت تاریخ، سومی همان مهاکالی و معرف کالی یوگا یا عصر به هم ریختن نظم و سیطره ی سیاهی بر زمین است. چسباندن این نظر هگینز به گزاره ی قبلی نشان میدهد که انسان پذیرا کسی است که از فرهنگ گذشته می آید و تحمل مواجهه با سختی های غیرقابل پیشبینی دنیای غیرقابل توضیح و درنده ی آینده یعنی شیوا را ندارد. درواقع، او همان ماه تاریک یا ویشنو است که با خورشید شیوا روبرو شده است و درخشش قمرش با تبدیل او به شیوا صورت میگیرد. این خورشید جدید، کسی جز مئیتریه یا بودای آینده نیست: تعریف بودایی میترا خدای خورشید (همانطورکه اسمش نشان میدهد) در قالب مسیح رستاخیز. این همان نقطه ای است که هولاکو خان را را از مسیحی معتقد به یک بودایی خوناشام و بیرحم رساند تا جارچی طلوع مدرنیته باشد. مسلما شما نمیتوانید این را دقیقا درک کنید چون تصویرتان از بودیسم، چند راهب دانشمند بی آزار در حال کنترل نفس است. اما یادتان باشد این تصویر متاخر، بودیسم تبتی و تبلیغات هیپی های هالیوودی از آن را نمایندگی میکند و نه بودیسم قدیمی تر ذن در چین را که ایستاده بر پذیرش محض شرایط بدون ابراز نگرانی از جهنم وحشتناک بودیسم هندی تر تبتی بوده است. فریتیوف کاپرا که ذن را بسیار به فیزیک کوانتوم کنونی نزدیک میبیند قالب اجتماعی آن را منعکس در این داستان قدیمی میبیند:

«راهبی به جوشو گفت "من تازه وارد صومعه شده ام. لطفا تعلیمم دهید."

جوشو پرسید: "آیا فرنی ات را خورده ای؟"

راهب پاسخ داد: "بلی خورده ام."

جوشو گفت: "پس بهتر است کاسه ات را بشویی."» (تائوی فیزیک: فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس:1399: ص160)

این همان بحث این است که بابت هر موفقیت و تغییری باید تاوان بپردازی. ولی اصلا بار اخلاقی ندارد. صرفا قانون زندگی است. کاپرا مینویسد «این نگرش به تفکر چینی بازمیگشت که به زندگی پرکار، عملی و تداوم خانواده اهمیت فراوانی میداد.» (همان صفحه) و تامین زندگی نیازمند اعتماد به افراد مختلف و ریسک کردن بود. طرف، چاره ای نداشت از این قانون اطاعت کند حتی اگر تداوم بی چون و چرای آن، درنهایت آنقدر همه چیز را عادی کند که به تمدن امروزی برسیم. طبیعتا بودیسم تبتی این روند را کند کرد و چون از بالای کوه های هیمالیا پایین آمده بود میتوانست ادعای برحق بودن در جانشینی «شومپیت» های مقدس را بکند. تئوسوفی بریتانیایی-ژرمن هم بر همین خرافه سوار شد و راهبان سلطه گر و گزافه گوی کاخ پودالا را که با مردمشان مثل برده ها معامله میکردند حاملان آموزه های ایزدی وانمود. اما این فقط تاکتیکی برای نزدیک کردن مسیحیان به بودیسم ذن به واسطه ی بودیسم مسیحی مانند تر و رهبانی تر هندی-نپالی-تبتی بود تا بعدا مکانیک کوانتوم که بر خر بی اعتبار شدن مسیحیت توسط فیزیک اتئیستی سوار شده بود با تایید ذن و تائوئیسم، غربی ها را به پذیرش ذن وار تمدن شیوایی مدرن جلب کند. مشکل این است که اگر قدمت این نگرش به وسعت تمدن های شناخته شده ی چین و هند است پس قبل از آن در دوره ی قبل از غروب خورشید در قالب بودا چه ظهری حاکم بوده است؟

فورلانگ هم این دغدغه ی فکری را داشته ولی پاسخ به آن را در تمدنی که در آن همه ی مذاهبش به قول او توسط یهودیان بازتعریف شده اند غیرممکن میبیند. او فقط به این موضوع اتکا میکند که یهودیان خود را تداوم یک کلدانی به نام ابراهیم در روزگاری پیش از آشوریان خوانده اند و این ابراهیم همان برهمای ابتدای جهان هندوها است. ولی کلده ی مزبور سیمای انسانی ندارد. بروسوس که تاریخ آن را نوشته است بابل را که مظهر کلده است نه یک شهر بلکه برجی بنا شده توسط غولانی میخواند که میخواستند به خدا برسند. کلده ی متاخر فاتح یهودیان، صرفا تقلیدی از کشورگشایان آشوری است که به قول بروسوس، نبوکدنصر پایتخت آن بابل را حول خرابه ی برج مزبور بنا کرده است. فورلانگ مینویسد یهودیان به آشوریان بسیار بیشتر از همتباران ادعاییشان اعراب ادومی شبیهند. پس اتفاقی نیست که یهوه در یکی از غریب ترین بخش های عهدعتیق، پیامبرش یونس را از مردم نینوا برمیگزیند و پذیرش این کتاب همواره برای یهودیان مناقشه آمیز بوده که چرا یهوه باید آشوریان را به جای قوم برگزیده اش بنی اسرائیل مورد تعلق خاطر داشته باشد. فورلانگ دراینجا پای کاتب و نگارنده ی ادعایی تورات یعنی عزرا یا عزیر را وسط میکشد و به این توجه میکند که این نام به راحتی میتواند تلفظ دیگری از عاشر و آشور باشد. عزرا را سیروس یا کورش پس از فتح کلده به قدرت رسانده و این نام نیز تلفظ دیگری از سوروس و آسور است و جالب این که هم آشوریان و هم سیروس به عمر حکومت کلده پایان داده اند اندکی پس از آن که در هر دو مورد، آن پادشاهی توسط امپراطوری به نام نبوکدنصر به اوج عظمت خود رسیده بود. فورلانگ همچنین داستان نگارش تورات توسط عزرا را در تضاد با باور رایج درباره ی این که کتاب به طور کامل توسط خود موسی نوشته شده، خوانده و اضافه کرده که در حل این تضاد، بعضی عزرا را صرفا جمع آوری کننده و بازنویس تورات خوانده اند و برخی دیگر گفته اند دو عزرا داشته ایم و عزرای کاتب، نه آن پیامبر همعصر سیروس بلکه یکی از یاران باسواد موسی بود. ولی فورلانگ اینجا نیز اشاره میکند که داستان در آب رها شدن موسی در نوزادی و به حکومت رسیدنش در نتیجه ی این اتفاق، تکرار افسانه ی تولد سارگون بنیانگذار امپراطوری آشور یا آکد بوده و سارگون یا شاروکین، باز نامش از آسور و عاشر می آید. بنابراین موسی و عزرا ممکن است دو روایت مختلف از عاشر باشند. دیگر این که روایتی درباره ی یک بار سوختن تورات در آتش در حمله ی شاهی آشوری به نام "آشار راس علم" و بازنویسی آن توسط شخصی به نام "پول" وجود دارد. "پول" یک اسم معمول عبری نیست ولی از تلفظ های آشوری کلمه ی بعل است و با در نظر گرفتن یکسانی بعل و آشور در نزد آشوریان، آن ممکن است عنوانی دیگر برای "آشار راس علم" یعنی «آشور منشا همه ی دانش ها» باشد. همچنین سمیرامیس ملکه ی آشوری یورشگر به هند را گاها ملکه ی یک امپراطور آشوری به نام "اوالوش" خوانده اند که این اوالوش به خاطر به وجود آمدن اسمش از لغت بعل، میتواند همان پول باشد. فورلانگ به سبب گذاشتن این مدارک در کنار این واقعیت که تمدن یونانی را پدیدآمده از تمدن آشوری الاصل ایونی های یونانی زبان جنوب ترکیه در مرزهای حکومت نینوا دانسته اند، تعریف فرهنگ های یونانی و یهودی را نتیجه ی آشوری زدایی از مسیحیت توسط ارباب کلیسا میبیند و این داستان توراتی مشهور را که پیشروی بی عیب و نقص سناخریب امپراطور آشور در آسیا، با معجزه ی خدای بنی اسرائیل در دروازه ی اورشلیم متوقف شد، بارزترین جلوه ی این نوسازی میبیند. به نظر او حتی مدارک منتسب به بروسوس نیز در این فضای پسامسیحی تعریف میشوند. بروسوس، شکل یونانی شده ی عنوان "بار هوشع" یعنی پسر هوشع است و هوشع تلفظ دیگری است از ایشا در آشوری به معنی خدا. یعنی بارهوشع همان پسر خدا یا عیسی مسیح است. برای همین هم دوران ماقبل ابراهیم او دنیای غول ها است. (رودخانه های حیات: پیشین: ص6-101) من حتی میتوانم قدمی جلوتر از فورلانگ بردارم و بگویم سنت پاول، مبلغ یهودی مذهب مسیح و جارچی صحه گذاری عیسی بر تورات، نامش میتواند تکرار همان "پول" آشوری ولی خودش مسیحی تصفیه شده از هویت آشوری و تبدیل شده به یهودی باشد. خودتان میتوانید قضاوت کنید: از کشیش راهب مسیحی تا مرتاض بودایی و هندو راهی نیست.

با این حال، باید توجه کنید که این چنین هویت دهی به آشور، به معنی وجود تاریخی تصویر توراتی آنها نیست. در این مورد، فورلانگ به پیروی از بریانت، آشوری های تاریخی را بازسازی نظامیان و جهانگشایان اسکوت یا تورانی میبیند که جانشین تمدن های کلدانی-فنیقی شدند و در شرق چین، در جنوب هندوستان و در غرب تا اروپای مرکزی را زیر سیطره ی خود درآوردند و دورگه هایشان از بومیان اروپا، تا انگلستان پیشروی کردند. تمدن اسلامی خاورمیانه از به هم آمیزی فرهنگ این کشورگشایان تاتار با فرهنگ عربی پدید آمده است و امپراطوری آشور که به سناخریب و پسرش اسرحدون نسبت داده میشد تلاش برای بومی سازی جاه طلبی تاتاری در آسیای غربی بوده است. بخصوص اسرحدون که امپراطور بابل، مصر، مروئه و اتیوپیا تلقی میشد، به خاطر داشتن مادر عرب، موفقتر از پدرش تعریف شد. چون تقریبا تمام فرهنگ های آسیای غربی که کانون تمدن بود تحت تاثیر فرهنگ عرب های پطرایی و سوری قرار داشتند و حتی مذاهب بعل های فنیقی نیز در خشکی ها توسط تاجران عرب گسترش یافته بودند. چه بسا نام خود آسوری ها ارتباط با سوری ها را نشان دهد. مردم قبل از این مرحله، به CUTHISMUS یعنی عصر کوثاییان تعلق داشتند که باشندگانش تیتان ها، سیکلوپ ها، کوثایی ها، کنعانی ها، کابیری ها، مکارها، کنتاورها، اجنه، فورمی ها، هندی ها، سندی ها، ایبری ها، اتیوپیایی ها، ایدائی داکتیل ها، لامی ها، عمونی ها (آمونی ها) و مانند آنها همگی غول هایی دشمن بشر متعارف به شمار می آمدند. حتی نوشته های سانکونیاتون فنیقی که اساس تاریخ توراتی شمرده شده اند، به زبان های کوثایی و عمونی توصیف شده اند. بنابراین آسوری ها باید در مقابل بازتعریف اسکوتی، ساکت و تاثیرپذیر میبودند و این بازتعریف تا حد تبدیل آنها به یونانیان باستان پیش رفت. چون عنوان یونانی برای هلنی ها در شرق، از ایونیان ترکیه می آید که بنیانگذاران تمدنشان از نینوا و ازاینرو منتسب به یوناه یا یونس پیامبر نینوا بودند و جالب این که به گفته ی بریانت، این یونی بودن، در پذیرش محض وضع موجود و ازجمله همین تعریف ها با یونی پذیرنده ی لینگام شیوا تطبیق شده بود. اسکوت ها فرهنگ بومی را به نفع جهانخواری اقتصادی-نظامی خود، مصاره و فلسفی کردند و بیش از همه بر مرگ پرستی کوثایی پای فشردند بطوریکه میتوان آنها را کوثایی های جدید خواند. (همان: ص 33-32 و 108-115)

بدین ترتیب، پذیرش زنانه و اطاعت وار آنچه جهان در حال حاضر به شما وارد میکند به معنی تبدیل شدن به راهب بودایی نیست. بلکه برعکس، شما را برخلاف زنانگی روحتان، به سمت مردنمایی فیزیکی با اثبات بیرحمی و جنگجویی و توانایی کشتن بی عذاب وجدان وا میدارد و این همان مسئله ای است که دنیای جنگسالاران و اسلحه فروشان قدرتمند و سربازان سایبری امروزی را به وجود می آورد. این نیروها با مرگ تغذیه میکنند و طبیعی است که مرگ پرستی کوثایی را مقدس و تکثیر کرده باشند. حدود فروکاهی کیش کوثایی در فرهنگسازی تورانی -یا همان بنیاد یهودی-مسیحی مذاهب کنونی- مشخص است و جالب این که نماد جانوری آن، درست مثل شیوا و مئیتریه معرف طلوع خورشید و درواقع جارچی و پیامبر آن است. فرانسیس اینزورث مینویسد که منابع یهودی تلمودی و سانهدرین، همواره نرگال خدای مردگان مذهب کوثا را به شکل یک خروس توصیف کرده اند. در زبان آشوری، کلمه ی طاووق برای نامیدن خروس و طاووس استفاده میشود و این کلمه به زبان های ترکی و کردی نیز وارد شده است. این کلمه لغتا باید همان "ملک طاووس" –به معنی شاه طاووس- خدای یزیدی ها باشد که ابتدائا با بت یک خروس نشان داده میشد و باید همان «بت یزید» در توصیف کشیش الیاس از یزیدی ها باشد. تجسم خروس برای شیطان حتی در بین «یزیدی های روسی» از قرن19 نیز گزارش شده است. طاووقی ها گروهی از گرجی ها بوده اند که اسمشان ارتباط با ملک طاووس را نشان میدهد.:

“the Assyrian origin of izedies or yezidis the socalled devil worshippers”: w.francis ainsworth: transactions of the ethnological society of London: v1: 1861:p11-19

نکته ی جالب در این مورد، نام گرفتن محلی از توابع منطقه ی آشوری نشین موصل به طاووقا است که اکثریت اهالی آن را ترکمن ها تشکیل میدهند و کردنشین و دارای اقلیت عرب هم هست. این محل، یکی از پناهگاه های مسیحیان اولیه پس از فرار از ترکیه و از ظلم و آزار رومیان خوانده شده است. تلفظ های دیگر نام آن، داقوق و دقوقا هستند که اتفاقا آنها هم معنی ماکیان میدهند. دقوقا تلفظ آشوری کلمات عربی "دجاجه" و "دجیک" به معنی ماکیان (گونه ی مرغ خانگی) است که در فارسی به "جوجه"، و در انگلیسی به "چیکن" (ماکیان) و "کاک" (خروس) تبدیل شده اند. دقوقا موطن یک شیخ مقدس مرموز موسوم به دقوقی تلقی شده که تفاوت نماز پر خم و راستی مسلمانان نسبت به نماز ایستاده ی کلدانی و یهودی را به اتفاقی جادویی در زندگی او نسبت داده اند. روزی دقوقی به محلی در سوریه که به نامش داقوق نامیده شد، وارد گردید و چون به نماز برخاست، مردم محلی به او اقتدا کردند. پس از این که حمد و سوره را به جا آورد، ناگهان صدای حق را شنید که به او میگفت نعمت های خدادادی وجودش به چه دردی خورده اند و او چه کاری برای خدا کرده است؟ در همین زمان، جمع مشترکا صدای ذهنی همهمه ی سواران یک کشتی در حال غرق شدن در دریا را شنیدند. این صداها درواقع، تجسمی از آرایش افتخارات دقوقی بودند که در اثر شماتت حق، در حال غرق شدن در دریای خائوت بودند. دقوقی از ترس، یک رکوع و دو سجده رفت تا خدمتگزاری خود به خدا را ثابت کند و جمع نیز از او تبعیت کردند. سپس ایستاد و از نو حمد و سوره خواند. باز هم شماتت حق تکرار شد. دقوقی به قنوت رفت و خدا را به یاری خواند. سپس باز یک رکوع و دو سجده رفت و بعد با تشهد، اعتقاد خود به خدا و رسول را تکرار کرد. سپس برخاست و با سبحان الله خواندن، بر موضع خود پای فشرد. ولی باز هم شماتت حق تکرار شد و رکوع و سجود دقوقی. دقوقی در رکعت بعد در حال تکرار سبحان الله، ارواح اولیا و فامیل های درگذشته ی خود را به یاری خواند. اما ارواح به او گفتند که فقط خودش میتواند خودش را نشان دهد. پس دقوقی پس از تکرار رکوع و سجود و تشهد، به ارواح و جمع نمازگزار سلام فرستاد و نماز را به پایان برد. نمازگزاران رمز تفاوت ذکر او با ذکرگویی های دیگر را پرسیدند. دقوقی قضیه را شرح داد و گفت که خدا میخواهد تغییرات بزرگی بر دنیا اعمال کند که بسیاری از آنها خوشایند مومنان نخواهند بود. درنتیجه مردم تصمیم گرفتند این ذکرگویی را به عنوان صلات یا وصل شدن به خدا حفظ کنند و گسترش دهند تا مومنان ضمن اعلام وفاداری حتی الممکن به دستورات خدا، با رکوع و سجود پیاپی، تسلیم خود در برابر قضای الهی را اعلام کنند. رمز دستورصدور بینظمی، در تمثیل دریا نهفته است. دریا تجسم تهاموت الهه ی بینظمی و دشمن بعل مردوخ یا همان آشور است و نیز تجسم سیل نوح که نسل غول ها را از بین برد و نوح با کشتیش بر آن فائق آمد. دقوقی تا لحظه ی صلات غریب، جمع آمده ی تمام سنت های دوران پس از غول ها است و به او الهام میشود که این سنت های تعریف شده به ضد غول و جن، همچون آدم های گردآمده درون کشتی، به همراه کشتیشان که جانشین هلال ماه شب است غرق میشوند تا خورشید نو طلوع کند. مرد کامل، این طلوع را اعلام میکند و به خدای خروس تبدیل میشود و دقوقی یعنی خروس مانند نام میگیرد. از آن زمان، مسلمانان که اکثر مردم خاورمیانه اند، با این نوع ذکرگویی که الآن مصدر مطلق اصطلاح قرآنی "صلات" (وصل شدن [به خدا]) شده است، به خدا اقتدا میکنند و بدون این که زیاد به خود سخت بگیرند، در سحرگاه جدید مدرنیته، تک تک دستورات خدا در سنت قدیم را زیر پا مینهند. ولی آیا ما واقعا در سحر نظمی جدید به سر میبریم و آیا همه ی اتفاقاتی که در 200سال گذشته رخ داده اند، به صلاح انسان ها بوده اند؟ به نظر نمیرسد بیشتر ما با این وضعیت موافق باشیم و شاید مساجد از نمازگزاران خالی شده اند چون بیشتر مردم نمیتوانند باور کنند دنیای امروز تحت اداره ی خدای سابق باشد و گاهی هم ته دلشان جمله ی «خدا مرده است» نیچه را تکرار میکنند اگرچه همچنان به اطاعت کورکورانه از دستورات روح زمانه که دیگر اسمش الله نیست ادامه میدهند. شاید مهمترین دلیل این اتفاق در خود ترک نماز نهفته باشد. دو دلیل فلسفی این نوع نمازخواندن با هم سنتز کرده اند و نتیجه این که فرد الان همه ی دنیا را روح زمانه میبیند جز خودش را که قرار است همان بنده ی حقیر بیچاره ی سابق باقی مانده باشد. بنابراین دلیلی برای تاثیرگذاری مثبت خود بر جهان نمیبیند و به برده ی کور وضع موجود بدل میگردد و تکرار طوطی وار رفتارهای جامعه را سرلوحه میکند حتی اگر همه ی افراد جامعه دسته جمعی و گله وار، از بالای صخره ای خود را به پایین پرت کنند.

مطلب مرتبط:

مسلمانان انقلابی ایرانی و جنگجویان لیانگ شان بو

دجال انگلیسی

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا مقاله ای میدیدم از پروفسور "کاترین والتون" که اظهار حیرت میکرد از این که چطور مرلین در سینما و ادبیات امروزین تبدیل به یک شخصیت مثبت و قهرمان ایدئال شده و خصلت های مسیح گون یافته و در ترکیب با مسیح، شخصیت های مثبت دیگری چون گاندولف و دامبلدور را برساخته است درحالیکه مرلین از زمان آغاز ظهورش در ادبیات انگلیسی با تاریخ "جئوفری مونموت" تا توسعه ی بعدیش در ادبیات انگلیسی، یک آنتی کریست انگلیسی محسوب میشده است: موجودی انسان نما که شیاطین او را ساختند و به جادوگری و نیروهای فرابشری مجهز ساختند و به دنیای ما فرستادند تا تمام معجزات عیسی مسیح، عادی و بی نیاز از خدا به نظر برسد و حتی ترتیبی دادند که مرلین نیز به مانند عیسی، از یک زن باکره زاییده شود.:

“the story of merlin and the demons who made him”: Kathryn Walton: medievalists.net

شاید این تغییر مسیر در تعریف شخصیت مرلین را همان کسانی ایجاد کرده باشند که  او را به همراه بقیه ی تاریخ عتیق انگلستان اختراع کرده اند و احتمالا همان هاییند که پشت نام اولین مورخ انگلیسی یعنی "جئوفری مونموت" مخفی شده اند. جئوفری  یا گئوفری که سعی کردند آن را "گادفری" (صلح خدا) تلفظ کنند تا معنی خوب بدهد، احتمالا ریشه ی نام خاندان گوفر است که آرمشان زمینه ای قرون وسطایی، جنگی و شوالیه ای نشان میدهد و همین باعث شده آنها را از پایه های تمپلاریسم بشمارند. بعضی رد آنها را در انگلستان نسبتا به راحتی تا قرن17 و برخی دیگر، به زحمت تا قرن 12 –البته بر اساس همان تاریخ من درآوردی پیش گفته- دنبال کرده اند و برخی دیگر، معتقدند آنها از "گاول های حنانی" در برسکیای ایتالیا بوده و همانان بودند که دولت افسانه ای مروونژین را برای ظهور آنتی کریست یا ضد مسیح علم کردند و این آنتی کریست هم "توماس جفرسون" دئیست بود که امریکا پایتخت آینده ی جهان را به گونه ی کشوری سکولار برنامه ریزی کرد و جفرسون به معنی "پسر گوفرها" است. از این افسانه های مدرن که بگذریم، جالب است که در تاریخ مورد علاقه ی گوفرها و دیگر اشراف انگلیس، آنتی کریست یک انگلیسی نخستین به نام مرلین است. آیا این با تنظیم تاریخ جهان همزمان با دوران استعمار و برنده ی بزرگ آن امپراطوری بریتانیا –سرزمینی که خورشید در آن غروب نمیکند- مرتبط نیست؟ در دوره ی استعمار، فرهنگ ها به هم آمیخته بودند و سعی میشد تا سه کتاب الهی مستعمرات با هم متحد شوند. در آن هنگام، گفته میشد که تورات، کتاب قوانین بشری، قرآن کتاب دفع جن و جادو، و انجیل در حکم "میزان" این دو مقوله است.  با توجه به رسوخ فرهنگ "مور" های شمال افریقا در اکولتیسم اروپایی و ازجمله فراماسونری انگلیسی در قرون 18 و 19، هیچ بعید نیست که جئوفری فرم دیگری از "جعفری" یا منسوب به جعفر باشد که نام مار زهرآگینی هم محسوب میشود چون جعفر، نام یک جن یا شیطان است و چقدر متناسب با تصویر هزار و یک شبی اروپایی عتیق از سرزمین های عربی بخصوص وقتی با مار فریبکار باغ عدن در تورات تطبیق شود؟! بنا بر یک دایره المعارف اروپایی، جعفر یا زعفر پسر طیار، که در غرب "جنی سافرون" هم نامیده میشود، شاه جن های مسلمان در روزگار پیامبر اسلام بوده ولی اکنون فوت شده و حکومتش به پسرش "شاه کاظم" رسیده است:

“jafar”: jinn wiki

نام جعفر در اروپا با رسائل جابر ابن حیان جادوگر عرب گسترش یافته است که در آثارش مرتبا اصطلاح "پیشوایمان جعفر" را به کار میبرده است. مسلمانان معمولا این جعفر را "جعفر برمکی" وزیر هارون الرشید میدانند که از کیمیاگری حمایت مادی و معنوی میکرده است و شیعیان نیز این جعفر را تعبیر به امام جعفر صادق بنیانگذار فقه جعفری شیعی کرده اند. ولی برای غرب اروپایی، جعفر فقط انعکاسی از جادوگر افریقایی داستان علاء الدین در هزار و یک شب است. جئوفری یا جعفری، روح یک زمینه ی جادویی است مرتبط با دنیایی که در حال ترکیب عوالم جادو و رئالیته بوده و چون این ترکیب را شاکله ی "آینده" می یافته، آن را با تنها تصویری که از آینده داشته، یعنی با آخرالزمان تطبیق میداده است. یکی از برگ های برنده ی استعمار هم برخاستن آن از آخرالزمانی ترین دین دنیا یعنی مسیحیت بوده است.

در اخرالزمان مسیحی، آنتی کریست جایگاه بسیار بارزی دارد و رهبری ارتش آسمانی علیه او را میکائیل فرشته دارد که همو است که آنتی کریست را میکشد. در روایات شیعه، کشتن دجال یا آنتی کریست توسط مهدی انجام میپذیرد هرچند در حدیثی از امام جعفر صادق، دجال به دست یک فرشته کشته میشود اما نه میکائیل بلکه جبرئیل. قیام میکائیل با شمشیر در آخرالزمان، یادآور قیام مسیح با شمشیر در آخرالزمان بنا بر مکاشفات یوحنا است. مکاشفات میگوید شمشیر مسیح، دولبه است و در روایات شیعه، این، ویژگی شمشیر علی اولین امام و جد مهدی شیعه است. البته لئو سخایا نوشته است که مسلمانان قدیم، معمولا مهدی را همان ایلیا یا الیاس در نظر میگرفته اند. در سنت صوفیان مسلمان، الیاس همان خضر بوده و سنت جورج مسیحیان نیز به نظر صوفیان، همو بوده است. سنت جورج، اژدهایی را با شمشیر میکشد همانطورکه میکائیل، با آنتی کریست چنین میکند.:

“the system of antichrist”: Charles upton: Sophia prennis press: 2001: p449

 

محبوبیت این روایات، از یک واقعیت ساده برمی آید و آن این که نبرد خیر و شر در این روایات، همان نبرد ظلمت و نور در عالم طبیعت است و آخرالزمان، خورشید از نو متولد شده یعنی طالع است که بر تاریکی وحشت آور شب پایان میبخشد. به نظر ادواردز، عیسی مسیح سفیدپوش آخرالزمان سوار بر اسب سفید، که در مکاشفه ی یوحنا (16 : 19) «شاه شاهان و سرور سروران» نامیده شده، همان آپولو خدای خورشید است که گردونه اش را در آسمان، اسب های سفید میکشند. آپولو نابودگر اژدهای "پیتون" است همانطور که میکائیل و مسیح آخرالزمان، بر اژدها غلبه می یابند.:

“the rider on the white horse, the thigh inscription, and Apollo: revelation 19:16”: james r.edwards: journal of biblical literature: v 137, no2: summer 2018

"لروی بویو" مینویسد که نبرد مسیح و ضد مسیح (کریست و آنتی کریست) در مسیحیت متعارف، اساسی مانوی دارد و این مانویانند که نبرد خیر علیه شر را در کیفیتی جهانی متصور کرده اند: همه چیز از امثال نبرد آپولو و پیتون، میکائیل و اژدها، و سنت جورج و اژدها شروع شده، سپس به نبرد ملت های خیالی مانند ایران و توران در شاهنامه ی فردوسی تبدیل شده و درنهایت اینها نیز الگوی نبردهای واقعی بین انسان ها گردیده اند:

“the empire of tsars”: Anatole Leroy-beawieu: part3: Putnam pub: 1896: p33

 

لوسیفری ها که اصطلاح ساتانیست (شیطانپرست) را درباره ی خود نمیپسندند، این مانوی مآبی را بدعت کاتارها میخوانند. آنها مدعیند که لوسیفر فرزند هبوط کرده ی خداوند در انجیل، همان پرومته است که آتش را از زئوس دزدید و به انسان ها داد تا آنها قدرتمند شوند و به این جرم، به صخره ای مصلوب و محکوم به زجر و شکنجه شد؛ این آتش، کنایه از نور دانش الهی است و بنابراین پرومته یا لوسیفر، همان عیسی مسیح است؛ زئوس نیز کسی جز یهوه پدر عیسی نیست. به ادعای لوسیفری ها، این، کاتارهای ثنوی بودند که کلیسا و نظام پاپی را که تقدس خود را از عیسی میگرفت، لوسیفر خواندند و به اتهام خیانت کلیسا به عیسی، آن را به دشمن خدا تعبیر کردند و باعث شدند تا لوسیفر، مفهوم شیطانی به خود بگیرد. علت اصلی هم این بود که سیستم پاپی، خدای بزرگ و پروردگار عیسی را همان "رکس موندی" یا خالق جهان میدانست درحالیکه بنا بر کاتارها، جهان مادی شر است و خالقش یلدابهوت یا یهوه همان شیطان طاغی علیه خداوند راستین است. کاتارها سرکوب شدند ولی میراثشان در جریده ی مسیحیت اروپایی ثبت شد:

“Lucifer the light bearer”: occult-world.com

لوسیفری ها، نمادهای طبیعتپرستانه ی پاگانی را زیاد به کار میبرند نه به این خاطر که ادامه دهنده ی راه طبیعت پرستی کهنند بلکه به خاطر این که مرتبط شده با شیطانند و شیطان آنتی کریست را خود مسیحیت به طبیعتپرستی مرتبط کرده است. کاسه و کوزه هم روی سر هرودی ها یا قاتلان مسیح شکسته شده که با خاندان سلطنتی حمص فامیل بودند و متهمند به این که برای جلوگیری از موفقیت نهضت عیسی، آن را با کیش سلطنتی حمص که خاستگاه رازوری خورشید پرستی بوده، ترکیب و بدین ترتیب خودی کرده اند. در تاریخ روم، این کیش را "سیمپسوگراموس" پسر "عزیزوس" بنیان نهاده و خود اولین شاه-کاهن آن بوده است. سیمپسوگراموس، شهر سلمیه را ساخت و آن را پایتخت خود کرد. اما بعدا پسرش یامبلیخوس، پایتخت را به همراه معبد مرکزی این کیش، به حمص منتقل کرد. خدای محوری این کیش، الجبل یا به قول رومیان، الاگابالوس بود که "بعل" خوانده میشد و بیگمان همان آپولو است و تولد مسیح در آغاز زمستان، دراصل زمان تولد او بود. هرودها او را جایگزین عیسی کردند و همین در مقیاسی گسترده تر به رومیان منسوب شد چنانکه یکی از امپراطوران رومی از خاندان سلطنتی حمص خوانده شده و خود را تجسم خدای آن و به نامش الاگابالوس نامیده است و البته به مانند عیسی مسیح کشته شده است.

امروزه سلمیه را با شهری در نزدیکی یک خرابه در سوریه تطبیق کرده اند. این شهر، در اوایل دوران عثمانی متروک شده بود ولی در اواسط قرن 19، عثمانی ها آن را بازسازی کردند و به زودی به یک مهاجرنشین اسماعیلی نزاری تبدیل شد و اسماعیلی ها آن را خاستگاه بنیانگذار سلسله ی فاطمی مصر خواندند و مدعی شدند که ازاینجا یعنی سلمیه ی فعلی بوده که فعالیت های اسماعیلی ها در ایران و قفقاز و آسیای مرکزی تنظیم شده است. اما شاید همین رازوری اسماعیلی رایج شده در سلمیه، سبب تطبیق آن با شهر سیمپسوگراموس شده است. چون "سیمپسوگراموس" تلفظ رومی "شمس کرام" یا "شمس گرام" یعنی خورشید ارجمند است که بیگمان خود الاگابالوس محسوب میشود درحالیکه سلمیه هم تکرار دارالسلام (بغداد) و "اورشلیم" (پایتخت هرودها) –هر دو به معنی شهر صلح- و کنایه از قلمرو گسترده ی اسلامی است که آشناترین معبر گسترش نمادهای طبیعت پرستانه به درون اروپای مسیحی بوده و برای مسیحیتی که خود را مبرا از اسطوره های خورشیدی و طبیعتگرا مینمایاند، بهانه ی خوبی برای فرافکنی لوسیفر به خارج از دنیای مسیحیت فراهم میکرده است. اینچنین بود که اروپای مسیحی، توانست خود را دارای رسالت آخرالزمانی ببیند و اقدام به استعمار و استثمار جهان بیرون کند.

البته مسلمان ها هنوز بیش از آن، به مسیحیت یهودی تبار اروپایی نزدیکند که بتوان تقصیر توطئه را به گردن آنها انداخت و شرق دورتر باید حتما به این معرکه داخل میشد. خوشبختانه خود اکولتیست ها –شامل لوسیفری ها- ارتباط فکری خود با چین را منکر نیستند. همانطور که "گراهام هاروود" توضیح میدهد، هگزاگرام شماره ی 58 یی چینگ به نام "تویی" یا دریاچه، با غرب و غروب آفتاب در ارتباط است همچنین به تبعیت از آن، با تاریکی، جهان زیرین یا دوزخ، و با جادو. در یک کلمه مرتبط است با زوال و فصلش نیز فصل زوال حیات طبیعت یعنی پاییز است. برای چین، غرب همان قلمرو جغرافیایی است که در آن، مکتب کاتار، از بلغارهای مهاجر از شرق دور پدید می آید و حتی ممکن است وابستگان به کاتاریسم از روی یی چینگ، کارت های تاروت را برساخته باشند. پس جالب است که خدای غرب یا مسیح، درست مثل تویی یا دریاچه، با نشان آبی ماهی تطبیق میشود و ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. این ماهی، برابر با صورت فلکی حوت است. این صورت فلکی، صاحب عصری است که تخمینا از حدود 200سال پیش شروع شده و در آغاز آن،عیسی مسیح به دنیا آمده است. صورت فلکی حوت، دو ماهی را نشان میدهد که یکیشان مسیح است و دیگری ضد مسیح. همزیستی آنها درست مثل همزیستی مسالمت آمیز مدرنیته ی غربی و سنت های چینی در چین امروزی است. البته جهانی شدن این الگو، فقط پیشزمینه ی یک عصر آبزی نمای دیگر یعنی اکواریوس یا دلو پس عصر حوت است.:

“taichi chuan and the code of life”: graham horwood: singing dragon pub: 2008: p75-79

تطبیق هگزاگرام58 با صورت های فلکی حوت و دلو، چیزی نیست که در تفسیرهای امروزین یی چینگ چندان مورد اعتراف  باشد. ولی ارتباط آن با غرب و غروب، قویا و به همان اندازه ی نظریه ی برخاستن فلسفه ی تاروت از یی چینگ مورد توافق قرار داشته و همین نکته ما را متوجه میکند که چرا هاروود صورت فلکی هوایی دلو را با صورت فلکی آبی حوت در زیرمجموعه ی تویی قرار داده است.شش خطی شماره ی 58 از دو سه خطی تویی تشکیل شده که معرف دو دریاچه اند. در تفسیر این شش خطی آمده است که دو دریاچه با هم متحدند و این باعث میشود هیچکدام خشک نشوند:

“I ching hexagram58: tui”: Stefan stenudd: I ching online

دلو یک صورت فلکی هوایی است و حوت یک صورت فلکی زمینی. در دایره البروج، دلو (بهمن ماه) قبل از حوت (اسفندماه) می آید و آبش  مایه ی حیات ماهی های حوت میشود. به همین ترتیب، در سال کیهانی افلاطونی، عصر حوت قبل از عصر دلو می آید و آب دریاچه اش تبخیر میشود تا دلو آسمانی آب داشته باشد. دو دریاچه، یکیشان زمینی است و یکیشان آسمانی، و اتحادشان اتحاد زمین و آسمان است که اتفاقا بنیاد های اصلی یی چینگند که در آن، جهان از آمیزش آسمان (یانگ) و زمین (یین) پدید می آید.

این موضوع، از آن جهت جالب است که زینر، مرلین را با آن ظاهر پیرمردمانند و خردمندش، همتای لائوتزو (به معنی استاد پیر) پیامبر پیر به دنیا آمده ی چینی میخواند و گوروی هندی را در موقعیت هر دو آنها ارزیابی میکند. زینر، این تمثال پیرمردنما را کنایه از گذشته ی نوع بشر میداند و این گذشته ی نوعی را فرافکنی از مرز مشترک  گذشته های فردی تک تک انسان ها میبیند که در داستان عربی ابوکاظم، آشکارگی خاصی دارد: ابوکاظم، کفش های کهنه ای داشت که موقع راه رفتن، به طرز بدی صدا میکردند. ابوکاظم، هر بار، این کفش ها را دور می انداخت؛ اما کفش ها بعد از ایجاد دردسری عمومی، با رسوایی به سمت او بازمیگشتند. به نظر زینر، این کفش های قدیمی، کنایه از گذشته ی هر فرد بشریند که فرد میخواهد از آن فرار کند؛ اما این فرار، خودش دردسر و گرفتاری دیگری برای فرد ایجاد میکند و همین به گذشته ی نوع بشر نیز فرافکنی میشود چون هر دو مورد، در ارتباط فرد انسان با "جهان" تعریف میشوند:

“jungs psychology and its social meaning”: ira progoff: routledge: 1999: p236-7

این مطلب، وقتی جالب میشود که آن را مقایسه کنیم با این سخن پنزاک در ارزیابی سه چهره ی برجسته ی اساطیر پاگانی اروپای غربی یعنی مرلین، اودین و ائیناموینین: ادبیات، هر سه ی آنها را هم مرد وحشی توصیف کرده اند هم جادوگر و هم شاعر؛ و قطعا فقط بازی با کلمات نیست آن گاه هایی که میتوانیم در جمله بندی، کلمات شعر و جادو را به جای هم استعمال کنیم بی آن که معنی جمله بد فهمیده شود. توحشی که در پایه ی این نظام جادویی قرار دارد، در غرب، از عرفان قابل تشخیص نیست، چون همان المان های عرفانی یین و یانگ در کیمیاگری تائویی و یی چینگ را در قالب برهم کنش نیروهای نر و ماده ی کیهان در هرمتیسم، رنگ و لعاب نظام جادویی غرب میکند:

“the temple of high witchcraft”: Christopher penczak: lewellyn pub of Minnesota: 2007: p41

این، درست همان قرار گرفتن آنتی کریست در کنار کریست بود. اما منش آنتی کریست مسیحیان آن گونه است که وقتی ظهور میکند، همه فکر میکنند او خود کریست یا مسیح است. آنتی کریست خاص غرب استعمارگر است ولی اگر قرار است مسیح به نظر برسد، باید تصور مردمان مستعمرات و کشورهای درگیر با استعمارگران از آنتی کریست تغییر کند و او از جنس خودشان به نظر برسد. اگر انگلستان در استعمار و استثمار جهان موفق تر از دیگران بوده، ازآنرو است که بهتر از بقیه این بازی را بلد بوده و برای همین بوده که مرلین ضدمسیح، رنگ مسیح را به خود گرفته و تبدیل به شخصیت دوست داشتنی افسانه های آرتوری شده است. ممکن نبود همه ی ممالک، مرلین داشته باشند ولی میتوانستند شبیه آن را در کشورهای خود بازآفرینی کنند. خوشبختانه –برای استعمار- چون در آن زمان، تمام ممالک مهم شرق تحت سیطره ی تاتارها بودند، میشد برای همه ی آنها یک منشا یکسان پیدا کرد و آن را تقسیم نمود. اولین تقسیم، جدا کردن تاتارستان غربی از "ماگنا تارتاریا" (تاتارستان بزرگ) –یعنی آسیای شرقی به طور اعم و چین به طور اخص- بود و این تاتارستان غربی مشتمل بر آسیای غربی و مرکزی، بلافاصله با اصطلاح "پرشیا" هویت یافت. همانطور که "جین گورگون" در ابتدای فصل دوم کتاب "امپراطوری پرشیا در نوشته های رنسانس انگلیسی: ادبیات مدرن اولیه در تاریخ" خاطرنشان میکند، اولین برخورد بریتانیا با پرشیا به عنوان یک سوژه ی شرقشناسانه، بازسازی انگلستان آرتوری در آن به صورت رمانس های مشابه غربی بود و در این راه، شخصیت مثلا شرقی "رودومانتس" در تئاترهای ایتالیایی به خدمت گرفته شد که شاه "ساراسن" (عرب) بخشی از شمال افریقا در زمان شارلمانی نمایانده شده بود. وی در اروپا درگیر ماجراجویی های دلاورانه و به لحاظ جنسی شرم آور شد که درنهایت به بهای جانش تمام گردید و از هر جهت، یادآور رابطه ی آرتور با فاسق همسرش شوالیه لانسلوت ماجراجو بوده است. در روایت انگلیسی، رودومانته شاه تارتاریا و صحنه ی اصلی قهرمانی ها و محل برخوردش با اروپایی های مسیحی، قلمرو غربی پرشیا و بخصوص پامفیلیا (آنتالیای ترکیه) بود. به گفته ی گورگون، این ادبیات، نقش بسیار مهمی در برتری یابی تصویرسازی های هرودت از پرشیا و سلطنت آن، نسبت به تصویر فلسفی گزنفون از سلطنت افلاطونی پرشیای نخستین و زوال متعاقب آن امپراطوری به سبب انحطاط اخلاقی، در موطن تاریخ جهان یعنی انگلستان داشت. چون پرشیای هرودت، به انگلستان مرلین و آرتور نزدیکتر بود تا خیالبافی های چرخه ای گزنفون درباره ی ظهور و سقوط قدرتها منجمله پرشیا.

در قرن19، پرشیا به تدریج منحصر به ممالک محروسه ی قاجار یا ایران کنونی شد و بلاخره در قرن بیستم، یک پادشاهی آرتوری حسابی به ریاست اسمی سلسله ی پهلوی از آن درآمد فقط به این خاطر که ایران صحنه ی اصلی رقابت دو ابرقدرت روسیه و انگلستان در شرق و البته در نسبتسنجی با کشور مهم هند در همسایگی ممالک محروسه بود و هنوز هم هرچه که از ایران، این میراث بر تاتارستان غربی در خیالبافی های استعماری، به درون دهکده ی جهانی پخش میشود، الگوی تمام مرددین بین قدرت های شرق و غرب –یا جانشینان روسیه و انگلستان- میشود. چقدر جالب است که تمام تحفه های جهانی این پرشیا، آن را تحت اداره ی مرلین یا ضدمسیح انگلیسی نمایش میدهند.

 

 

 

 

زمزمه ی جویبار در بحران دستمال توالت

نویسنده: پویا جفاکش

اطراف لاهیجان- مرداد1398

 

یک استاد ذن به همراه شاگرد جوان خود در مسیری کوهستانی پیاده راه میسپردند. موقعی که به درخت سدر کهنی رسیدند، زیر آن درخت استراحت کردند و به خوردن غذای ساده ی خود پرداختند. پس از صرف غذا، راهب جوان با طرح این پرسش، سکوت را شکست: «استاد! چگونه وارد ذن شوم؟» [یادآوری میکنم که "ذن" تلفظ ژاپنی کلمه ی چینی "چان" به معنی حقیقت است  و به عبارت دیگر، شاگرد میخواست بداند چگونه میتواند به روشنبینی برسد.]

استاد سکوت کرد. چند دقیقه ای گذشت و شاگرد که هنوز در انتظار پاسخ بود، نگران شد و میخواست با سوالی دیگر ، فضا را عوض کند که ناگهان استاد گفت: «آیا صدای جویبار آن کوهستان را میشنوی؟» شاگرد تا آن زمان به جویبار دقت نکرده بود چون درگیر تفکر درباره ی ذن بود. اما وقتی به اشاره ی استاد به صدای زمزمه ی ضعیف آن گوش سپرد، ذهنش آرام گرفت و اشتغال فکری او جایش را به هوشیاری قوی داد. پس با اشتیاق گفت: «بله. الان میشنوم.» استاد انگشت خود را بالا برد، با نگاهی که در آن هم قدرت بود و هم نرمی، به چشمان شاگرد چشم دوخت و گفت: «از آنجا وارد ذن شو.»

این، نخستین ساتوری (بارقه ی روشن نگری) شاگرد بود. در ادامه ی سفر، او جهان پیرامونش را سرشار از حیات میدید و احساس میکرد همه چیز را برای نخستین بار است که میبیند و حس میکند. ناگاه شگفتزده پرسید: « استاد! اگر من موفق نمیشدم صدای جویبار کوهستان را بشنوم، شما چه پاسخ میدادید؟» استاد ایستاد، نگاهی به او کرد، انگشت خود را بالا برد و گفت: «از آنجا وارد ذن شو.»

صحنه ی رویداد این افسانه ی ژاپنی، در عصر قدیم و در فضای طبیعت بکر کشور چین واقع است: به عبارت دیگر، در فضایی که "دو مو" شاعر کلاسیک افسانه ای چینی، زندگی در آن را، به گذر جریان آب رودخانه در زیر قشر وسیعی از یخ تشبیه میکند. اما اگر امروز بخواهیم به توصیه ی استاد، در نجواهای اطرافمان دقت کنیم، چه می یابیم؟:

- شلیک تفنگ و تانک و موشک انداز

-آمار مرگ و میر تصادفات رانندگی، خودکشی، کرونا و... که به بهانه ی غیرعادی بودن، در بوق و کرنا برایمان عادیشان کرده اند.

-آلودگی صوتی ناشی از صنعت و حمل و نقل جاده ای یا حتی موزیک گوش دادن افرادی که جز با آزار سیستم صوتی دیگران، تخلیه ی روانی نمیشوند.

-پرخاش های دوستان و اعضای خانواده و اصلا افراد ناشناس در خیابان به هم بر سر مسائل عاطفی، مالی، اخلاقی،روانی و اجتماعی مختلف.

- احادیث کرونایی درباره ی نایابی دستمال توالت در آخرالزمان (اخیرا پلیس لندن از دستگیری سارقین محموله های دستمال توالت خبر داد).

- شایعات نگران کننده درباره ی افزایش فعالیت «باشگاه آتش جهنم» در انگلستان و احتمال تکرار چیزی شبیه به ماجرای جک قاتل

- غرولندهای امریکایی از این که فیلم کره ای «انگل» ده جایزه ی اسکار، و فیلم امریکایی «مرد ایرلندی» اسکورسیزی صفر جایزه بردند فقط برای این که: 1-هالیوود از نتفلیکس انتقام گرفته باشد و 2- انگل در امریکا به جز مرد ایرلندی و جوکر، رقیبی نداشت 3-انگلها در امریکا و کره ی جنوبی، به یک میزان به هم میلولند.

و...

معمولا همین گونه مسائل به ذهن میرسند: همه ی آن مسائلی که از آنها بوی دشمنی دنیا با ما به مشام میرسد؛ نه زندگی روزمره و مسائل خنثایی مثل  زمزمه ی جویبار که حتی میتوان دوستی آنها را جلب کرد. فقط همدردی در بدبختی های مشترک است که هنوز زنجیر انسانیت را کاملا نگسلیده است.

این عادت به دشمنسازی را مدتها است فرقه های مختلف اکولتیست که از اوایل قرن بیستم، جریان آغازشده با "طلوع طلایی" را تعقیب کردند، the golden dawn از طریق انواع رسانه ها و بر اساس پیشگویی یوسف ابن یعقوب، پیوسته دامن زده اند. "طلوع طلایی" یک فرقه ی رازآمیز استعماری بود که در سال1888 از شعبه ی لندنی "تئوسوفی" امریکایی به رهبری مادام بلاواتسکی پدید آمد.بنیانگذاران اصلی طلوع طلایی، یعنی "ویلیام وین وستکوت" و معاونانش "ویلیام رابرت وودمان" و "ساموئل لیدل مدرز" هر سه فراماسون بودند:

“the history of the golden dawn”: chic cicero and Sandra tabatha cicero: llewellyn.com: may 15, 2002

پیشگویی مزبور از این قرار است که وقتی موسی، استخوانهای یوسف را به همراه بنی اسرائیل به ارض مقدس حمل کرد، یوسف را چنین توصیف نمود: «در قدرت، همانند یک گاو نر نخستزاده که شاخهایش، شاخهای گاو وحشیند. با آنها او ملتها را شاخ خواهد زد حتی آنهایی را که در انتهای زمینند: بخشی ده هزاران از نسل افرائیمند و بخشی هزاران از نسل مناشه.» افرائیم و مناشه، دو پسر یوسف از "آسنات" دحتر پوتیفار (کاهن ایزد "اون" در مصر) هستند. افرائیم به صورت "شور" (ثور یا گاو نر) تصویر میشود و مناشه به صورت "رئم" (گاو وحشی یا اروکس)؛ و این با سنت کابالا درباره ی ترادف یوسف با صورت فلکی ثور یا گاو نر مرتبط است.در میدراش، تکشاخ سمبل مناشه و گاو نر، سمبل افرائیم است:

“description of the tribe of joseph”: karinforeman.com

قرار گرفتن تکشاخ که فرم دگرگون کرگدن است، در جایگاه گاو وحشی، با برابرنهاد دیگر "رئم" با کرگدن تعریف میشود و نیز این واقعیت که واژه ی عربی کهن "حریش" به معنی کرگدن، مرتبط با واژه های arwe harish در حبشی کلاسیک و auraris در زبان امهریک است که هر دو، معنی جانور بزرگی که شاخ داشته باشد را میدهند. در سنت عبری، رئم در کنار بهیموت در مقام مخلوقات سرکش قرار دارند و چون بهیموت با فیل تطبیق شده، رئم نیز با دومین جانور سهمگین پس از او یعنی کرگدن معادل است و چون کرگدن یک شاخ بومی (ایرانوتریوم)، قبل از گاو وحشی در خاورمیانه منقرض شده، این مقام دوم بعدا به گاو وحشی تعلق گرفته است. در اوایل قرن بیستم ادوارد براون مشاهده کرد که اعراب، کرگدن را به نام "ابوقرن" (پدر شاخ) میشناسند و وصفش را از حبشیان گرفته اند:

Unicorn: watsones theological dictionary

در عربی امروزی، کرگدن را به "کرکدن" (معرب نام هندی حیوان) و یا "وحیدالقرن" (به معنی تک شاخ) میخوانند و چندان جایگاه اسطوره ای برایش قائل نیستند. یک دلیل این قضیه هم فراموشی خاطره ی اوروکس یا گاو وحشی است بطوریکه امروزه اصطلاح "البقرالوحشی" (گاو وحشی) بیشتر درباره ی آنتلوپها بخصوص مهات (اوریکس) به کار میرود. در مقابل، مردم قدیم، کرگدن را به چشم گاوی میدیدند که با تکشاخ شدن، خطرناکتر و سهمناکتر شده است درست مثل مناشه در مقام یک شاخ یوسف که با جدا شدن از شاخ دیگر یا افرائیم که جانشین پدر است، گاو اهلی را به گاو وحشی تبدیل کرده باشد. این یعنی نبرد اصول متضاد؛ همان آینده ی جهان که با شاخهای یوسف تعیین میشود.

این در تطبیق صور فلکی با جایگاه قبایل بنی اسرائیل در ارض موعود در جلوه های کابالایی قابل تبیین است چون در این تطبیق، قبیله ی لاوی که کاهنان کل قبایلند حذف میشوند و به جایش قبیله ی یوسف به دو قبیله ی افرائیم و مناشه تقسیم میشود تا جایگاه ها دوباره به حد 12 برسد. تطبیق به چند روش انجام شده که از میان آنها فرقه ی طلوع طلایی، به سیستم "مدرز" پایبند بوده است. در سیستم مدرز، قبیله ی افرائیم با صورت فلکی ثور و قبیله ی مناشه با صورت فلکی جوزا (توامین یا دوپیکر) تطبیق میشود درحالیکه صورت فلکی حمل در پیش از آنها با قبیله ی "گاد" [که نامش مرادف گاد یا خدا است] تطبیق شده است:

“astrological rittributions of the twelve tribes of Israel: david godwin: llewellyn.com

در برابرنهاد صور فلکی با بدن، حمل معادل سر، ثور معادل گردن و جوزا معادل دو دست است. پس با جوزا یا مناشه، حس یگانگی در انسان کیهانی یا جهان طبیعت در دوران آدمیزاد به هم میریزد. اگر موقع نگریستن به اطراف، ما هم به جای طبیعت متعادل، آدمیان نامتعادل و درگیر هم را ببینیم، لاجرم به جمع آنان خواهیم پیوست. پس ظاهرا اگر میخواهید نجوای خوبی بیابید که شما را به حقیقت راهنما باشد، بستگی به این دارد که حداقل وقت تفریحتان را در کدام فضای جغرافیایی یا کدام فضای رسانه ای میگذرانید.

متاسفانه این یک حقیقت است که علاقه ی فراوان ما به دشمنی کردن با جهان اطرافمان، باعث شده قشنگی های آن را نبینیم مگر وقتی از موقعیتی خارج میشویم. مادرم از قول یکی از دوستانش نقل میکند که وقتی برادر او برای تحصیل به امریکا رفته بود، برای خانه ی مشترک با دوست دانشجوی دیگرش، یک آفتابه خرید تا در دستشویی قرار دهد. در همین هنگام، با تعجب دید که دانشجوی امریکایی، آفتابه را در دکور خانه گذاشته است. دانشجوی ایرانی پرسید: «این را چرا اینجا گذاشتی؟» پاسخ شنید: «خیلی زیبا است. نمای خوبی به خانه میدهد.» دانشجوی ایرانی گفت: «این جایش در دستشویی است. ما از این برای تطهیر پس از قضای حاجت استفاده میکنیم.» دانشجوی امریکایی با تعجب و افسوس گفت: «حیف نیست چنین وسیله ی قشنگی در دستشویی کاربرد داشته باشد؟»

متاسفانه این تجملات قدرنادیده ی ما، همیشه چنین صحنه های خنده داری را ایجاد نمیکنند. روزنامه ی "سوئیس 24ساعت"، چندی پیش درباره ی آمار تازه مسلمانان سوئیسی تا سال 2013، که بر اساس آن از 5000 تازه مسلمان، 3تا4هزارتایشان زن هستند، تبصره زده بود که زنان تازه مسلمان این کشور دو دسته اند: یک دسته قواعد اسلامی را رعایت میکنند و یک دسته ی دیگر که بیشتر به اسلام فرهنگی اعتقاد دارند، به مقوله ی حجاب چنگ میزنند تا از نگاه سوء مردان در امان باشند. آیا چیزی جز لجبازی میتواند مانع فهم راحت الحلقوم مقوله ی حجاب بعد از این همه بلایای اجتماعی در ایران باشد؟ این لجبازی بر همان ثنوی سازی پیش گفته استوار است. مردم اغلب بیخود درگیر دعواهای اقتصادی دیگران میشوند و آنها را به قامت خودشان میدوزند تا پاره شوند. مثل خانه ی من استان گیلان که بعد از فروپاشی شوروی، نان خوبی در تجارت پیدا کرد و بورژوازی بومی با بورژوازی مشهدی و تهرانی و اصفهانی بر سر آن رقابت کرد. پس دسته ی اول، ناسیونالیسم گیلانی ساخت و دسته ی دوم ناسیونالیسم ایرانشهری پهلوی و جمهوری اسلامی را در بوق و کرنا کرد و مردم تحت تاثیر هر دو، قرار گرفتند بی این که بدانند چرا. اخیرا سید فرزام حسینی در مقاله ی جالب «ناسیونالیسم در ناسیونالیسم» در وصف ناسیونالیسم رشتی، در فصلنامه ی فرهنگی-اجتماعی "قاف" (شماره ی9: بهار1399: ص4-73)  نور کوچکی بر سیر ثنوی سازی تا ابعاد محلی تابانده است:

«رشتی که از آن حرف میزنیم و حرف میزنند و از شکوهش سخن به میان می آید، چندان دروغ و مخدوش نیست؛ رشت از پهلوی دوم دستکم از دهه ی بیست به این سو، شهر پیشرو و زنده ای بوده؛ چه در زیست روزمره ی شهروندانش و چه در حوزه ی فرهنگ، هنر و سیاست حرفی برای گفتن داشته است. نیازی به فهرست کردن شاعران و نویسندگان و مبارزان سیاسی تاریخیش نیست، چنین چیزی با یک وبگردی ساده نیز به دست می آید، اما اینها همه را باید به پای رشت نوشت؟ بیشک نه. یکی از مشکلات از همینجا آغاز میشود. ناسیونالیسم رشتی، بر نوعی دیگر از ناسیونالیسم که گسترده است و مشخصا به قوم گیلک برمیگردد، پیشی میگیرد، ماهیت جدیدی پیدا میکند و همه چیز را مصادره به مطلوب میکند. در این شکل افراطی و یا در خوشبینانه ترین حالت، "ساده انگاری"، همه چیز در رشت و به رشت خلاصه میشود و دیگر یادمان میرود که صاحب این همه افتخار نه رشت بلکه گیلان است به مثابه ی یک کل. احمد عاشورپور، جلیل ضیلء پور و غیره اهل انزلی اند و حسین محجوبی، بیژن نجدی و غیره اهل لاهیجان و دیگرانی از دیگر نقاط گیلان... اما مدیریت شهری [رشت] چرا مدام "رشت باشکوه" و "شهر اولین ها" را در بوق و کرنا میکند؟...اکنون رشت درمانده است، شهری آسیبدیده و بی دفاع. و دقیقا همین مسائل سبب میشوند که مدیریت شهری، شکوه گذشته ی رشت را علم کند و تصویر جذاب توریستی از آن به دست بدهد... شهروند نیز همصدا با مدیریت، همه چیز گیلان را این بار اغلب نادانسته مصادره به مطلوب میکند و به شهر خودش رشت نسبت میدهد بی آن که آگاه باشد به این همراهی و گاه حتی ممکن است این همراهی را کتمان کند و خودش را رودرروی مدیریت شهری بداند. شهروند امروز رشت، ساخت و سازهای بی رویه و تخریب میراث معماری این شهر را میبیند، اما دلش به میدان شهرداری و شبنشینی خوش است چون جایی جز آن ندارد.»

این ناسیونالیسم رشتی که مدل های تهرانی، اصفهانی، شیرازی، تبریزی، اردبیلی و حتی مشهدی و قمیش را هم میشناسیم، همه با سرخوردگی های ناشی از ثنوی سازی، از بدنه ی ناسیونالیسم ایرانی جدا شده اند که خود محصول ثنوی سازی های پیشین است: ابتدا انسان مقابل طبیعت (درندگان، طوفان، خشکسالی، آفات کشاورزی ...) ایستاده بود؛ سپس انسان مومن مقابل انسان کافر؛ سپس تر ایران در مقابل کل جهان؛ و بلاخره استان و سپس شهر در مقابل ایران. اما سازوکار در همه مشابه است و آن سردرگمی در بازشناسی زندگی واقعی از کمدی های نوع چاپلین است. بله؛ همان چارلی چاپلین معروف با نامه های جعلی معروفتر به دخترش. با این که بسیاری از ویژگی های موفق کمدی فیلمهای چاپلین در همنسلانش مثل هارولد لوید و لورل و هاردی دیده میشود، ولی از جهاتی دیگر، چاپلین دیرپاترین تاثیرات را نسبت به دیگر نوابغ عصر طلایی کمدی، بر زندگی تمامی ما حتی آنها که به طور گذرا چاپلین را در تلویزیون دیده اند، گذاشته است. فیلمهای چاپلین در زمان خود از دو جنبه مورد انتقاد بودند: یکی تصویرکردن مایه های چپگرایانه و انقلابی، و دوم سانتیمانتالیسم و تصویر کردن روابط عاشقانه بین مرد و زن برای اولین بار در تاریخ سینما (بخصوص با توجه به زندگی شخصی پرحاشیه ی چاپلین). این اتهامات که درنهایت باعث آوارگی خود چاپلین از امریکا شد، بعدا سرتاسر صنعت سینما را دربرگرفت (درحالیکه موفقترین جنبه های فیلمهای چاپلین، مربوط به الهامگیری های او از زندگی واقعیش بودند مانند فیلم "پسربچه" که چاپلین آن را تحت غم ازدست دان فرزندش ساخته بود)؛ و الان مانند ولگرد کوچک، ما نیز در فضای نیمه واقعگرای کمدی های روز، زندگی غمبار خود را به طرز خنده داری طی میکنیم و خودمان متوجه نیستیم که چقدر آرمان هایی که برایمان تعریف شده، لذت ما از زندگی را تحت الشعاع خود قرار داده و ما را از شنیدن صدای جویبار بازداشته است.

 

فیلسوفان دخترباز و شیطان زن نما؟!

نویسنده: پویا جفاکش

 

یکی از گرفتاری های ما با این اخوتهای سیاسی عرفان نمایی که تغییرات فیزیکی عمده ی جهان در 200سال گذشته را رقم زده اند، این است که عقاید خود را رک و پوست کنده نمیگویند بلکه لابلای اسطوره های قدیمی به صورت نظریات شبه علمی مستتر میکنند. ازجمله داستان "روتاس" سرزمین پرستندگان خورشید در مشرق هند بنا بر ریگودا، که در اثر فعالیتهای آتشفشانی بخشی از آن غرق شد بطوریکه سرزمین به دو قسمت تقسیم گردید و گروهی از باشندگانش به هند مهاجرت کردند که طبقه ی برهمن از آن برخاسته اند. بنا بر احتمالی، دو تکه ی یادشده عبارتند از:1-مجمع الجزایر اندونزی و استرالیا2-قاره ی غرق شده ی "مو" در اقیانوس آرام، که مجمع الجزایر ملانزی و میکرونزی فعلی، قله های آن بوده اند. وسعت خشکی مزبور را تا خود قاره ی امریکا برآورد و آن را با سرزمین افسانه ای "پوپول ووه" در روایات سرخپوستان مایا مقایسه کردند. ولی فرقه ی تئوسوفی که معتقد به تمدن آفرینی نژاد آریایی بود، این حد را راضی کننده نمی یافت. تئوسوفی، "لموریا" را هم به آنها افزود و درحالیکه مو و لموریا را یک موجودیت میخواند، آن را "کوماری کاندام" قاره ی غرق شده ی جنوبی در افسانه های هندی عنوان میکرد. پیش از آن، لموریا، خشکی مغروق فرض شده ای بین جزیره ی ماداگاسکار و شبه قاره ی هند بود تا وجود میمونهای لمور تنها در این دو منطقه ی مجزا را توضیح دهد. به عقیده ی تئوسوفی، آریایی ها از لموریا به دو ناحیه ی هند و مصر مهاجرت و نخستین تمدنها را بنیانگذاری کردند و بعد تمدن از مصر به بین النهرین گسترش یافت.

این بحث، تا جایی که فقط جغرافیایی باشد، برای گونه شناسی مهم است. چون با اضافه کردن خشکی "امکسم" بین قاره های افریقا و امریکا (البته تئوسوفی، برای برابر کردن امکسم با جزیره ی اتلانتیس در افسانه ی افلاطون، آن را تا حدممکن جزیره مینمایاند)، توضیحی برای پراکندگی شترمرغ سانان در افریقا، امریکا و استرالیا، و حلقه ی ارتباط کیسه داران در دو قاره ی امریکا و استرالیا فراهم می آورد (1). اما بحث تئوسوفی، گونه شناسی نیست بخصوص وقتی مورد استقبال رز-صلیبی های سنتی تر قرار میگیرد آن هم درحالیکه هند دیگر مستعمره ی مستقیم بریتانیا نیست و کسی به آن، به چشم بنیان نژاد اروپایی نمینگرد. این فرقه ها از "شن پلکسیانها" xen plexians خدایان حاکم بر "مو" سخن میگویند که تبارشان به ستارگان هفتگانه ی ثریا (پلیادس) در کوهان صورت فلکی ثور (گاو نر) میرسد. آنها موجوداتی دوجنسه اند و ازاینرو نزدیکترین انسانها به آنان، چینی ها و ژاپنی هایند که متصل بودن قلمروشان به اندونزی، در دانش اکادمیک نیز پذیرفته شده است. شن پلکسیان ها، کوچندگانی از بین النهرین به چین بودند و به 12خاندان تقسیم میشدند. در مقابل آنها 12خاندان شیطانی موسوم به مورفرها قرار دارند که معبود فراماسونری اروپایی فعلی یعنی ایلومیناتی میباشند و قربانی خونین طلب میکنند و پرستندگانشان هم با برانگیختن جنگهای مهیب، این قربانی را تقدیم میدارند.

شن پلکسیان دقیقا یک اصطلاح چینی نیست بلکه از "شن کابالا" که آمیزه ای از رازوری یهودی و بودیسم ذن است، برخاسته است. "شن" در زبان چینی به مفهوم رب النوع است اما پلکسیان منسوب به "پلخون" در عبری به معنی بینظمی و هرج و مرج است. "شن پلکسیان ها" مفهوم خدایان هرج و مرج را میرسانند. پلخون را باید اصل اسم پلیاس پدر پلیادس (پلیادها) دانست. این پادشاه افسانه ای یونانی را هفت دخترش، به تحریک زنی جادوگر به نام مدئا، کشتند و پس از تکه تکه کردن، در دیگی پختند تا به خیال خود، او را جوان کنند اما او دیگر زنده نشد. پلیاس اشاره به بلوس (بعل) خدای رقیب یهوه است و اگر به پیروی از یهود، یهوه را نظم بدانیم، او برابر با بینظمی خواهد بود. تجسم بعل در مقام قربانی، گاو نر بود که همان صورت فلکی ثور است (در زبان انگلیسی bull به معنی گاو نر است). ثریا (مدئا/ پلیادها) بر دوش این گاو، همان "اروپا" شاهزاده خانم فنیقی است که سوار بر گاوی از دریا گذشت و نام خود را به قاره ای جدید داد. این گاو، زئوس نام یونانی بعل بود که بر آن دختر فنیقی دلباخته بود. اروپا در زبان فنیقی، هم آوا و معادل "غروب" در عربی فصیح است.او این بار، 12خاندان مورفر را نماینده است که نسب به 12 خدای المپ میرسانند و اروپا نیز کسی جز مادربزرگ خدایان یعنی "گایا" (زمین) نیست. 12خدا اشاره به 12صورت فلکی دایره البروج دارند که خصوصیات انسانهای زمینی را تعیین میکنند. زئوس رئیس خدایان، وقتی به خاطر اروپا، از فرم انسانی، به فرم گاوی تغییر می یابد، نزول شخصیت بشر در اثر بدخواهی ثریا را نماینده است. اینجا دیگر، پای خصالی در میان است که برانگیختگیشان در بشر به این هفت ستاره منسوب است: همجنسگرایی مرد-مرد، و عصبیت. شن پلکسیان ها اینجا است که از مورفرها جدا میشوند چون اگر فرم زنانه ی ثریا یعنی عصبیت را انتخاب کنید، قطعا قربانی مورفرها میشوید و رنجی ابدی به نصیب خواهید برد. در مدل شن پلکسیان، شما تخریب میشوید تا از نو متولد شوید، چنانکه در چین، سنتهایی چون تای چی و چی گونگ برای خارج کردن عصبیت از تن تجویز میشوند اما در روایت مورفر، فقط نابودی در نظر گرفته شده است همانطور که پلیاس، از قتل فجیع خود به زندگی بازنگشت.

اگر ما در ایران، اسم دخترانمان را "ثریا" یا "پروین" (نام فارسی ثریا) میگذاریم، به دلیل همان تشبیه این خوشه ی ستاره ای به زنی فتانه و زیبا است و بیشتر ما حتی نمیدانیم که در ادبیات فارسی هم ثریا مترادف رنج و در مقابل طرب است:

مرغ طرب نامه به پر بازبست

هفت پر مرغ ثریا شکست (نظامی)

در قرن پیش، در سراسر دنیا، مذهبیون که با فلسفه ی این نوع فرقه ها آشنایی نداشته و با داستانهای شاهزاده ها و شاهزاده خانمهایی که پس از عاشق شدن با هم ازدواج میکنند، بزرگ شده بودند، به دلیل همین عدم درک رابطه ی زن زیبا و رنج، گول نفوذی های دژ کفر را خوردند، و برای تولید سربازهای آینده جهت نبرد با کفار، تجویزات همان کفار برای زیبا و دلبر کردن و در دسترس قرار دادن دختران را جهت مبارزه با همجنسبازی پسرانه به کار بستند (بخصوص پس از این که آلفرد کینزی از عوامل راکفلرها در دهه ی 1950، همجنسبازی را که تا آن موقع، اغلب از ملاعبه فراتر نمیرفت، حتی در حد ناهنجاری های فیزیکی، عادی جلوه داد)؛ این مذهبیون که عادت کردن پسران به هماغوشی با همجنس را خطری برای ازدواج میدانستند، فکر میکردند با این تمهیدات، به زودی همه ی پسران به خواستگاری دخترها میروند و خانواده تشکیل میدهند (2)؛ اینقدر در این فکر مطمئن بودند که نهضت کنترل جمعیت را هم تایید کردند؛ البته تنها چیزی که تکثیر شد، اعمال "خاک بر سری" جنسی بین دو جنس بود نه ازدواج. در کشورهایی که برخوردارتر بودند، تصور شد قضیه اقتصادی است و تلاشهایی برای سهل کردن اقتصادی ازدواج، رقم زدند ولی باز هم نتیجه رضایتبخش نبود. مذهبیون هاج و واج، خردشدن بنیانهای ارزشی خود در جریانی که آن را چیزی جز "خودزنی" نمیشد نامید، مشاهده کردند و خیلی دیر، سعی نمودند تا دختران را به کنترل درآورند اما تنها نتیجه ی حاصل شده، تبدیل شدن دختران به «سربازان کفار» بود.اینها که مذهبیونی مقید بودند و غیر از علوم دینی، از چیزی خبر نداشتند، متحیر بودند که «چرا؟» ولی «کفار» و نفوذی های مذهبی نمایشان جواب این چرا را خوب میدانستند. چون تجربه ی نخستین دختربازان تاریخ را که پس از شکست در دختربازی، فیلسوف شده و ایده ی «زن=شیطان» را تکثیر کرده بودند، به خوبی میشناختند. معادل علمی این نظریه در قرن بیستم، «زن=رنج» بود و به لحاظ روانشناسی قابل توجیه بود.

هر انسانی، به محض تولد، به تفاوت مقادیری درد روحی، از والدین و اجداد خود کسب کرده و در زندگی آتی با خود حمل میکند. در طول کودکی، این حس آشنای درد، بارها خود را به فرد نشان میدهد و به دلیل حالت مخدر انرژی ساطع شده از درد، کودک کم کم از مظلوم به نظررسیدن لذت میبزد و این حالت را در بزرگسالی همچنان با خود حمل میکند. البته چون اعتماد به فرد بزرگسال کمتر است و مردم جرئت دلسوزی برای او را ندارند، همدردی و توجه مستقیم نسبت به او کمتر است و درنتیجه، فرد بخصوص در جامعه ای غمزده و گرگصفت، به شدت با این حس مظلومیت و فلاکتزدگی، همهویت میشود و برای این که در این حس تنها نباشد، آن را تکثیر هم میکند مانند تمام این نق زدنها و خود-تحقیری هایی که در شبکه های اجتماعی میبینیم و در همه هم هدف، "ما" است نه "من". به محض این که پسر جوانی سرشار از درد، به دختر پسرنمای به قول امروزی ها "سانتل-مانتال" دل میبندد، ورق برمیگردد. پسر جوان، خود را دانا و موفق نشان میدهد و برای "الهه ی ناز" نقش بازی میکند. ولی درواقع هر دو نفرند که دارند برای هم نقش بازی میکنند. پسر جوان توجه ندارد که زنها به دلیل عادت ماهانه، بسیار بیشتر از مردها در مقابل افسردگی آسیبپذیرند و الهه ی ناز هم اگر انباشته از درد نبود، رفتار مردانه در پیش نمیگرفت که به تور جوان دردمند بیفتد. اما بلاخره یک روز، حقیقت از پس پرده نمایان میشود: بگومگوی ساده ای رخ میدهد که بدون هیچگونه دلیل محکمه پسندی، بسیار بزرگ جلوه میکند. دختر، آتشی و چشمانش بیروح میشود، تمام دردهای درونش بیرون میزنند و پسر وحشتزده را به یاد دردهای خودش می اندازند بخصوص دردی آشنا در کشورهای جهان سوم یعنی درد پول؛ چیزی که شخص از کودکی شاهد دعوای پدرومادرش بر سر آن بوده و حتی اسم آن هم در او درد تولید میکند. حالا پسر، در مقابل الهه ی نازی که در کسری از ثانیه شیطانی جلوه کرده، به پولهایش فکر میکند: «عجب خری بودم که برای تو آن همه پول خرج کردم؟!» او ممکن است دیگر هرگز به دختری اعتماد نکند و عادت کند مدام پارتنر عوض کند. اما از این که دیگران متوجه درماندگیش شوند، میترسد پس برای موفق نشان دادن خود، مدام در شبکه های اجتماعی، عکسهای خندان خود و پارتنرهای گوناگونش را برای دوست و آشنا پست میکند. ولی هرچقدر بیشتر این کار را میکند، بیشتر تنها میشود. چون دیگر حتی فامیلهایش هم جرئت نمیکنند با همسر یا خواهران خود در کنار او آفتابی شوند. ولی هیچکدام از اینها جلو او را نمیگیرد چون او به درد معتاد است.

در زبان انگلیسی، اصطلاحی موسوم به halt وجود دارد که چهار حرف اول کلمات گرسنگی، عصبیت، تنهایی و خستگی را نمایندگی میکنند. اینها چهار چیزی هستند که افراد مبتلا به اعتیاد به مواد مخدر، الکل و شهوترانی باید از آنها دوری کنند. از اینها اصل همان anger یا عصبیت است و آنهای دیگر، تنها مقوم آن هستند. عصبیت است که انسان را به سوی مخدر آرامبخش سوق میدهد و این، گاه مستقیما از طریق مصرف مواد مخدر است و گاه از طریق مشروبات الکلی و شهوترانی که هر دو سبب ترشح ماده ی مخدر دوپامین در بدن میشوند. گرسنگی، خستگی و تنهایی، هر سه فرد را به سمت فکر کردن و عصبی شدن با رنج، سوق میدهند. رنج، یک احساس است ولی احساسی فکرزا. وقتی شخصی با رفتارش به شما رنجی وارد میکند، این یک احساس است و ظاهرا باید درست مثل درد یک زخم ساده ی فیزیکی، به سرعت ساکت شود اما این اتفاق نمی افتد چون شما مدام به آن شخص فکر میکنید و هرچقدر بیشتر رفتار او را تحلیل میکنید، بیشتر رنج میکشید. یعنی درد فکر میزاید و فکر درد. بعد از یک یا چند روز، درد موقتا به حالت خفته درمی آید تا تجدیدقوا کند و صبر کند تا درد بعدی از راه برسد تا آن را تقویت کند. مصریان باستان که گربه را اولین بار اهلی کردند، وقتی میدیدند گربه در خواب است ولی هراز چندوقت گوشهایش میجنبد، از خواب برمیخیزد ، اطراف را میپاید و دوباره به خواب میرود، یاد دردهایشان می افتادند و ازاینرو "باست" الهه ی رنج را با سر یک گربه نشان میدادند. در ژاپن که گربه ناشناخته بود ولی روباه با همین ویژگی شناخته میشد، روباه ماده ی سفید 9دم، خود را به شکل زنان زیبا درمی آورد، مردان را فریب میداد و پس از این که زندگیشان را نابود میکرد، به راه خود میرفت. به هرحال، رنج، یک زن بود، زنی نابودگر و شیطانی که از مخیله ی فیلسوفان دخترباز ناشناخته برخاسته بود. ظاهرا در قرن21 قرار نیست این اسطوره بمیرد. بالعکس، از همیشه جدی تر شده است. این دیگر به خودمان بستگی دارد که با درس آموختن از رنجهایی که کشیده ایم، آینده ی بهتری برای خود فراهم کنیم و یا بالعکس، در چرخه ی بی پایانی از رنج و درد، تناسخ خود به حالت گاو قربانی شونده را تایید کنیم.

پینوشت:

1- البته درباره ی پراکنش کیسه داران، داروینیسم آکادمیک به پیروی از نظریه ی جابجایی قاره ها، مدعی است که استرالیا و امریکای جنوبی هر دو به قطب جنوب متصل بودند. پس از جدایی این سه قاره، در قطب جنوب کیسه داران در اثر سرما نابود شدند و امریکای جنوبی به امریکای شمالی متصل شد و گربه سانان بزرگ و خرسهایی که از شمال آمدند، نسل کیسه داران را برکندند و از آنها تنها اپاسوم که درختزی بود باقی ماند و به امریکای شمالی هم گسترش یافت. ازاینرو است که تنها پایگاه واقعی کیسه داران در جهان، استرالیا است که به دلیل جزیره بودن، حیات وحشش در طول زمان، دستخوردگی اندکی داشته است.

  1. 2-در اوایل دهه ی 1370، وقتی از واکنش امریکا به حمله ی عراق به کویت، روشن شد که طی 20سال آینده او در دورتادور ایران پایگاه خواهد ساخت، چنین نجواهایی در ایران هم شنیده شد و ردی از آن را میتوانید در کتاب "در بهشت شداد" بیابید. توجه داشته باشید که سیدمحمد خاتمی، در دوم خرداد1376، هنوز فرد ناشناخته ای بود. مردم وقتی کلمه ی "اصلاحات" را میشنیدند، یا آن را با کلمه ی اصطلاحات اشتباه میگرفتند و فکر میکردند طرف لغتشناس است و یا خاتمی را در حال اصلاح موی سر در "پیرایشگاه" که بعدا "آرایشگاه" شد، تجسم میکردند. تنها دلیل این که میلیونها نفر بدون هیچگونه کمپین یا جهتدهی اینترنتی، به طور خودجوش به خاتمی رآی دادند، کاندیدای مقابلش آقای ناطق نوری بود که در جریان شورش سیستان و بلوچستان و دستگیری آقای زابلی در 1374، به طرز خطرناکی ثابت کرده بود به حرف خود پایبند نیست و با این حال، شایع شده بود که کاندیدای موردنظر رهبر است. در آن زمان هیچکس کوچکترین تصوری از تحول جامعه ی ایران در اثر انتخاب خاتمی نداشت.

دانلود کتاب « تله ای برای شیر (فراماسونری و انسان در جایگاه جن)»

نویسنده: پویا جفاکش

فهرست عناوین کتاب:

سندباد در مقابل سوپرمن

افسانه های زنانه و درنده ی درون

شیر،انسان و فراماسونری

قلمرو اجنه

شانس ایرانی بودن

آتش مقدس

انحرافی به نام فراماسونری

دانلود کتاب « تله ای برای شیر (فراماسونری و انسان در جایگاه جن)»

دانلود کتاب «شبح امریکا(پشت پرده های جهانی سازی)»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشهایی از کتاب:

«پیرمردی به نام "حاجی اسماعیل" بود که از همسرش صاحب فرزندی نمیشد. برای همین از سر عشق پدرشدن، تجدید فراش کرد و دختری جوان به همسری گرفت.پس از مدتی باز هم از بچه خبری نشد و مردم حرف درآوردند که مشکل از خود پیرمرد بوده و نه از همسر اول بیچاره اش.یک روز که نوبت حمام محل به زنان تعلق داشت، عروس جوان صبح بسیار زود به حمام رفت.او از آنچه زنان به تازگی در مراوده با هم میگفتند –این که صبح خیلی زود قرار است کارگری برای تمیز کردن تون حمام بیاید- بیخبر بود.همین که در حمام را باز دید داخل شد ولی با سایه ای در تاریکی مواجه شد که بازوان پشمالویش را به گرد او حلقه کرد.دختر از وحشت بیهوش شد.وقتی به هوش آمد به نظرش در تاریکی، موجوداتی دوپا ولی شاخدار و سم دار در حمام در گردش می آمدند.هنوز انسانها نیامده بودند.دختر هراسان به خانه ی پیرمرد برگشت. تا مدتی سکوت توام با گیجی او شایعه ی جن زده بودن او را در میان مردم پیچانده بود.حاجی اسماعیل موقتا توجهی به این احوال نشان نمیداد:مهم شکم دختر بود که بالا می آمد و نشان میداد که او به زودی صاحب فرزندی میشد.اما عجیب این بود که خود دختر چندان خوشحال به نظر نمیرسید: "نکند این فرزند جن ها است؟" بچه به دنیا آمد و کاملا هم انسان بود.دیگر جای نگرانی نبود.اما چرا دختر به سکوت غمگین خود پایان نمیداد؟کمی بعد، صبح زود حاجی اسماعیل به حمام رفت و همان سایه ای را که دختر در تاریکی دیده بود او هم دید.حاجی اسماعیل وحشتزده و بسم الله گویان، هرچه دم دستش می آمد به سمت سایه پرتاب کرد.سایه پا به فرار گذاشت اما حاجی نه.اولین گروهی که پس از حاجی به حمام آمدند او را با دهان کف کرده نقش بر زمین یافتند. نگران از حال و وضعش، طبیب را خبر کردند ولی اثر نکرد.پیرمرد همان روز مرد.

چه چیزی حاجی اسماعیل را کشت؟ مواجهه با حقیقت؟ اما چرا به جای این که او باعث مرگ سایه (کارگر حمام) شود سایه سبب مرگ او شد؟ او چه نیازی داشت به این که باور کند سایه واقعا جن است و ترسان از بسم الله؟ میتوان گفت فرار از حقیقت.ولی آیا اگر او حقیقت را میپذیرفت دستکم زنده نمیماند؟ با یک حساب ساده، معلوممان میشود که اگر حاجی از بچه دار شدن بیش از حد، خوشحال نبود، نیازی هم نمیدید با تبدیل کردن یک کارگر بدبخت به جن در ذهن خودش، با سلاح غصه خودکشی کند؟...

ما هنوز به نوعی در دوره ی صفوی زندگی میکنیم چون خوانش مسیحی تبار آن عصر از اسطوره های سامی هستند که تابو شکستناپذیری امپراطوری انگلیسی-امریکایی را در ذهن ما تقویت کرده و ما را در مقابل آنها اینقدر منفعل کرده اند.انفعال نتیجه ی این است که ما ابتدا آرمانشهر آنها را انکار کردیم بعد به دنبال دلیل انکارمان گشتیم.آرمانشهر آنها چه بود؟ ثروت و لذت.به این بیانات حجت الاسلام والمسلمین "سید رضا تقوی" نماینده ی ولی فقیه در وزارت جهاد کشاورزی توجه فرمایید:

«زراندوزان و مرفهین بی درد، دو گروه مخالف آرمان های الهی و اسلامی هستند.این دو گروه که باید به عنوان دو جریان شیطانی از آنها نام برد، در طول تاریخ نهضت انبیا و مصلحان بزرگ بشری،مانع تراشی کرده اند و در دوران اوج نهضت اسلامی ما نیز در برابر سلحشوری های حماسه آفرین ایستادند زیرا فرهنگ رفاه طلبی و زراندوزی، همیشه مانع از پذیرش حقیقت بوده است.دو گروه یادشده را باید جزء بتپرستان به حساب آورد زیرا یکی از این دو، بت ثروت و دیگری بت نفس را میپرستد.» (امام خمینی و استراتژی مبارزه: مجله ی کیهان فرهنگی:شماره ی 382-383:مهر و آبان 1397:ص34)

آیا جای تعجب دارد که وقتی این همه "بتپرست" در حکومت "اسلامی" (!) شرکت دارند ،ما بچه هایمان از کودکی، به جای یحیی ها، همچون نسلی از یأجوج و مأجوج تحویل جهان داده شوند؟

پیش از انقلاب، اکثر ما از صمیم وجود در مقابل این امپراطوری آرمانشهرنما مقاومت میکردیم.اما خوشحالی و امیدواری بیش از حد ما در حادثه ی انقلاب، درست به مانند خوشحالی و امیدواری حاجی اسماعیل از بچه دار شدن، سبب شد تا برخورد با واقعیت، جن یا شیطانی کشنده و ذهنی را بر ما چیره کند. چینی ها ضرب المثلی دارند که میگوید: "در خانه ی دل انسان دو اتاق هست.در یکی غم اقامت دارد و در دیگری شادی.همیشه طوری شادی کن که غم در اتاق مجاور، بیدار نشود."

ما متوجه نبودیم که رشد امریکا نشانه ی ضعف آن است.ولی بودریار این را در دهه ی 1980 متوجه شده بود آنگاه که امریکا را به دوچرخه سوار نمایشنامه ی "ابرمرد" اثر آلفرد ژاری تشبیه کرد.این دوچرخه سوار در سفری باورنکردنی از این سو به آن سوی سیبری بر اثر خستگی مرده،ولی به پدال زدن و راندن دوچرخه ی عظیمش ادامه میدهد درحالیکه جمود نعش دوچرخه سوار به نیروی محرکه تبدیل شده است.به نظر بودریار،امریکا سرطانی می آمد که در دنیا گسترش می یابد: دنیایی که با پایان دهه ی 1970 و جنون شهوترانیش، در "سرخوشی یائسگی" خود، از خطر پیشرفت سرطان، بیخبر بود.( امریکا:ژان بودریار:ترجمه ی عرفان ثابتی:نشر ققنوس:1390:ص151-148) آیا سرطان جهان به مرحله ی حادی پای نهاده است؟ و آیا اگر زودتر فکری برای بهبود کارکرد سلولهای از کنترل خارج شده کرده بودیم حال و وضعمان امروز جور دیگری نبود؟»

دانلود کتاب «شبح امریکا(پشت پرده های جهانی سازی)»

دجال تبتی؟: شایعات غربی و پیوست ایرانی-تبتی

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

اخیرا نام ایران در رسانه های اسپانیایی زیادتر از قبل شنیده میشود.پیشتر، اصطلاحات "رژیم ایران" و "دیکتاتوری ایران" گهگداری در این کشور شنیده میشده ولی ایران از بعد فرهنگی-هنری هیچ بازتابی در اسپانیا نداشته است (استثنای عمده، فیلم اخیر اصغر فرهادی است که دو بازیگر اسپانیایی در آن حضور داشتند).اما این بار، پدیده ی سیاسی ای به نام ایران،برای اسپانیایی ها بعد داخلی یافته است.چون یک جریان چپ در این کشور، افشا کرده که حزب دست راستی کشور، از شورای مقاومت ایران (از گروه های ایرانی مخالف جمهوری اسلامی) کمک دریافت میکرده و در مقابل،دست راستی ها هم از حمایت مالی جمهوری اسلامی از گروه های چپ اسپانیا پرده برداشته اند.

این که جمهوری اسلامی و مخالفانش هردو در کشورهای اروپایی لابی گری کنند چیز عجیبی نیست.مخالفان جمهوری اسلامی، به خوبی میدانند که ترامپ، تنها شانس آنها برای حمله ی نظامی به ایران است چون در بدنه ی سیاسی امریکا جایی ندارد. به قول دکتر مهران مصطفوی، بدنه ی سیاسی امریکا شامل دموکرات و جمهوریخواه، از ایران به عنوان لولوخرخره ای برای پناه بردن اعراب به امریکا استفاده میکنند.تا قبل از ترامپ، تحریمهای آنها علیه ایران کوچکترین صدمه ای به سیاستمداران ایرانی نزده و باز به قول دکتر مصطفوی، مانند تمام کشورهای تحت تحریم، تنها سبب هرچه ضعیفتر و ناتوان تر شدن مردم در مقابل حکومت شده است.اکنون با به قدرت رسیدن اکثریت دموکرات در مجلس امریکا، تنش بین دولت و دموکراتها به آنجا انجامید که به تعطیلی دولت منجر گردید، کارمندان دولت (معادل یک سوم جمعیت امریکا) برای مایحتاج خود به خیریه ها رجوع کردند و زندگی تمام مردم (از تاکسیرانها تا صاحبان رستورانها) مختل شد.با این وصف، احتمال حمله ی نظامی به ایران بسیار ضعیف ولی بر سر کنترل و فشار بر آن، اتفاق نظر است.از آنجا که تمام دست راستیهای اروپا ملهم از ترامپ هستند،قدرت گرفتن راستها به نفع مخالفان جمهوری اسلامی، و قدرت گرفتن چپها به نفع جمهوری اسلامی است.پس دخالت ایرانیها در سیاست اسپانیا عجیب نیست.این عجیب است که با وجود این که تمام سیاستمداران فاسد اسپانیا (که سبب دلتنگی مردم برای ژنرال فرانکو شده اند) به جایی در اروپا و امریکا وصلند، وصل بودن به ایران در این کشور به هم ریخته عیب باشد.

دراینباره شاید نیاز باشد توجه کنیم که کتابی به نام "ایزابلای اسپانیا" اثر ویلیام توماس والش که در دهه ی 1930 نوشته شده بود، برای اسپانیاییها، حکم کتاب "دو قرن سکوت" ما ایرانیها را پیدا کرده است.کتاب والش، بر آن است که در ماجرای فتح اسپانیا توسط اعراب، یهودیان به خیانتهای پیاپی دست زده، با اعراب همکاری کرده اند.باید یادآوری کنم اسپانیاییها همانطور که از ثروتمندان یهودی اروپا-امریکا بابت سقوط اقتصاد کشورشان متنفرند ولی به همان اندازه و علیرغم این که بیش از تمام کشورهای اروپایی دیگر،ژنوم عربی-افریقایی در خود دارند، مسلمانستیز هم تشریف دارند.پس جمع آوردن مسلمان و یهودی در یک توطئه ی مشترک،برایشان دشمنتراشی جالبی است( حتی اگر تنها دوره ی عظمت و اعتبار اسپانیا،دوره ی حکومت مسلمانان باشد).با این حال، اسپانیاییها در این توطئه انگاری تنها نیستند.

نیکولاس گودریک کلارک، از پژوهندگان فعال در حوزه ی ایدئولوژی نازی، در مقدمه ی کتاب "خورشید سیاه" خود توضیح میدهد که چطور از دهه ی 1970 به این سو، عرفانواره های نئونازی رو به رشد گذاشته اند: عرفانهایی که یهودی و غیر اروپایی را در یک راستا،دشمن می انگارند:در اطریش و آلمان، "ویلهلم لندیگ" نازی سابق، نظریه های آتلانتیس،برخاستن آریایی ها از قطب شمال، و حکمت جهانی تبت را عمومی میکند و کاتارها و حاملان گرال را بازماندگان حکمت یونانی-ژرمن میخواند؛ "جولیوس اوولا" همتای ایتالیایی او، دانش آریایی را در هند جستجو میکند و رواج هندوییسم و تانتریسم را در اروپا دنبال مینماید؛جیمز مادول ، در صدد توسعه ی تئوسوفی و تایید نژادپرستی نازی بر اساس نظام کاستی (طبقاتی) هندو برمی آید؛ "سویتری دوی" نازی فرانسوی زاده ی هندو، هیتلر را اواتار ویشنو و نازیسم را آیین شیوا (خدای نابودی هندوها) توصیف میکند که برای آفرینش جدید دست به تخریب زده، چون کالی یوگا، تنها با خشونت و جنگ و نسل کشی به پایان میرسد؛... کلارک دلیل توسعه ی این نظریات را این میداند: در سال 1900، حدود 35درصد جمعیت کره ی زمین، اروپایی سفیدپوست بودند،این میزان اکنون 10درصد است؛ جمعیت اروپایی در اثر کاهش زادوولد و مصیبتهای فرهنگی، رو به نابودی است و اروپاییها، که سبب همه ی اینها را سرمایه داران یهودی میدانند، جز خشونت، راهی برای حفظ نسل خود سراغ ندارند.

پروفسور کلارک و کتابش

 

اما از سوی دیگر،اروپایی-امریکایی های هنوز مسیحی، مدعیند که تمام این حکمتهای در بوق و کرنا شده ی شرقی، فقط برای این وجود دارند که اثبات بکنند نژادهای افریقایی-آسیایی از سفیدپوست اروپایی برترند.به نظر من هم حق با گروه اخیر است، و نژادپرستان نئونازی، با دمیدن بر کوره ی عرفان، ضد خود عمل میکنند.اما این تیزبینی، طبق مدل همیشگی مسیحی ها (بخصوص پروتستان ها) به نظریات عجیبی منجر میشود.وجه اشتراک نازی ها و رازوران مخالفشان، وجود حکمت گمشده در تبت است.حالا حسابش را بکنید در چنین غوغایی و در سال 2006، عکس زیر از دالایی لاما در کنار رهبران مسلمان و یهودی منتشر شود، و کمی بعد، در کولاک اسلامهراسی زمانه، شایع شود که دالایی لاما از یک روستای مسلمان برگزیده شده است.نتیجه مشخص است: دالایی لاما میشود آنتی کریست و رهبر "نیو ایج" و ایران و امریکا و چین و تمام دولتهای دیگر، وردستهای او خوانده میشوند.اخراج دالایی لاما از چین هم میشود صحنه سازی برای قهرمان شدن او، تا مردم بیشتر به بودیسم تبتی روی بیاورند.

این شایعات در کشورهای پروتستان رواج بیشتری دارند.چون بارگاه دالایی لاماها شبیه بارگاه پاپ بوده است.حتی گاها گفته میشود که یسوعی ها ، در دوران حضورشان در چین، با دستکاری در کیش دوگپاها (جادوگران بومی متحد شده در "لژ سیاه")، سیستم لامایی را اختراع کرده اند تا دستنشانده ی آنها در منطقه ی سوق الجیشی چین باشد.و از آن پس، در اینجا 5درصد جمعیت تبت (لاماها) که خدای زنده محسوب میشدند، 95درصد دیگر آن قلمرو را به بردگی و فقر مطلق کشاندند.با این حال، برخلاف آنچه که شایعات میگویند، دالایی لاما دقیقا یک پاپ بودایی نیست.او بیشتر شخصیتی نمادین است و قدرت واقعی در دست "پانچون لاما" است.به همین دلیل بوده که شورش دالایی لاما علیه چین شکست خورده است. به عبارت دیگر،دالایی لاما بیش از این که دجال زمان باشد، یک پروژه ی آزمایشگاهی برای سوق دادن مردم به سمت رهبری شبیه او در آینده است.سوالی که باید به آن پاسخ داد این است که چه مستمسکی، منطقه ی فقیر و نفرین شده ای چون تبت را مرکز جهان وانموده است؟

برده ی تبتی در دوران تبت  پیش از استیلای کمونیسم

سه زن فرانسوی در حال کشیدن گاوآهن بر زمین در دوران جنگ اول جهانی

 

پاسخ این سوال را میتوان در منبع زیر یافت:

The Unknown Lore of Amexem's Indigenous People: An Aboriginal TreatiseBy Noble Timothy Myers-El:authorhoude publication:2008:p220-2

نویسنده معتقد است که کتاب "انجیل اکواری عیسی مسیح" اثر "لوی داولینگ" که در 1908 سبب جلب توجه جامعه ی مسیحی به رازوری تبتی شد، اکتسابات عیسی از تبتی ها را درواقع نه در نزد خود تبتیها بلکه در کشفیات "پیتر کوزلوف" در غاری در گوبی، شامل مجسمه های آمیتابا بودا و متونی به زبان های چینی، تبتی و اویغوری کسب کرده بود که احتمالا گنجینه ی گمشده ی تنغوتها بودند.تنغوتها که به "شی" و "شیا" هم شهرت داشتند در قرن 11میلادی،دولت "شی شیا" xi xiaرا در چین پایه نهادند.ارتباط آنها با سرخپوستان اولمک در امریکا که آنها نیز خود را "شی" xiمینامیدند مورد بحث است.تنغوتها به دو دسته ی "سیاه سر" (کاهنان) و "سرخ چهره" (مردم عادی) تقسیم میشدند.[دسته ی اول، خود را از نسل درنا، و دسته ی دوم، خود را از نسل میمون میدانستند] سیاه سرها [به معنی دارندگان کلاه سیاه] به داشتن توانایی های فوق طبیعی شهرت داشتند.لفظ سرخ چهره به این سبب رواج داشت که شی ها در مراسم مذهبی، همچون سرخپوستان چروکی صورت خود را سرخرنگ میکردند.در "آلتان توبغی" (یک پیشگویی مغولی)، تنغوتها، سیاهانی با موی مجعد توصیف شده اند که نویسنده از مقایسه ی این موضوع با مجسمه های اولمک، طبقه ی فوقانی جامعه ی تنغوت یعنی کاهنان را سیاهپوستانی مهاجر از خاورمیانه دانسته است.در قرن 11میلادی، تنغوتها مدلی از نوشتار را به کار میبستند که شبیه نوشتار چروکی ها در امریکا است.زبان تنغوتها همان زبان قوم "یی" در جنوب چین است.پایتخت تنغوتها، شهر "قراخوتو" در صحرای گوبی بود.بنا بر افسانه ها، زمانی که سپاهیان چنگیزخان ارتش و پادشاه تنغوتها را نابود کردند،بهادرخان پادشاه تنغوتها در لحظات پایان عمر، سرزمین خود را نفرین کرد و در اثر نفرین، همه چیز خشکید و مغولها از پیروزی خود سودی نبردند.ظاهرا کشفیات کوزلوف به قراخوتو مرتبط است.در میان آنها ها، نماد حرف یونانی mu دیده میشود که رمز "کریستین رزنکروتس" پیشوای افسانه ای جریانهای رز-صلیبی و فراماسونری بوده است.این حرف یونانی، همان حرف m انگلیسی است که منشا فنیقی از "میم" به معنی آب دارد.عدد m 4 و عدد u 3 است که جمع آنها میشود 7 که در خاورنزدیک عدد کمال است و نویسنده آن را با 7 آیه ی فاتحه الکتاب در قرآن مقایسه میکند.کشف کوزلوف اگر واقعی باشد پادشاهی افسانه ای رزصلیبی در قلب آسیا را غیرممکن نمیداند.اما سوال این است که آیا صرفا شباهت زبان تنغوتها با تبتی ها باید سبب شود تا نمادهای آنان منشا گرفته از تبت به حساب بیایند؟

قوم یی در چین

 

پاسخ این سوال در مقاله ی جالب زیر نهفته است:

Ethnic flows in the Tibetan-Yi corridor throughout history: Shuo Shi:

International Journal of Anthropology and Ethnology: December 2018

نویسنده در این مقاله، ریشه ی تنغوتها،تبتی ها ، اقوام جنوبی یی و لیسو و ناخی و..،و تمامی اقوام صحبت کننده به زبان تبتی-برمه ای را در منطقه ی گانسو-چینگهای در چین شمالی تبیین کرده که در دوران کهن مسکنگاه مردم چیانگ بوده است.گروهی از اینان به جنوب رفته کشور "شو" shu را تشکیل داده اند.پس از فتح شو به دست دولت qin پادشاه و گروهی از مردم شو باز هم به نواحی جنوبی تری رفته اند که همینان در نوشتارهای دوره های هان،وی و جین، به نامهای sou , shi شناخته شده اند.در جریان این مهاجرتها انبوهی از اینان در مناطق جنوبی بخصوص استان Yunnan باقی مانده اند و گروهی دیگر به منطقه ی آسیای جنوبی کوچیده اند.

دولت شیای غربی

سرداران دولت شیای غربی

اهالی یون نن

نظریه ی آقای "شوشی" از آن جهت جالب است که تنغوتها خود را mu nahe مینامیدند که جزء دوم شبیه نام قوم جنوبی nakhi و احتمالا مرتبط با "ناس" (مردم) در عربی است.باقیش میشود همان mu اسرارآمیز که ظاهرا در اثر تبدیل آسان m به b در زبانهای چینی-تبتی، تبدیل به "بو" و از طریق آن "تو-بو" یعنی "بو های کبیر" شده است که ریشه ی کلمه ی تبت است.پس در این مهاجرت، تبت وامدار یک ایدئولوژی شمالی چیانگ شده است و نه بالعکس.

چینشناسی در سال 1908 آنقدر پیشرفته نبود که این موضوع را نشان دهد اما بر منشاگیری تنغوتها از تبت نیز اصراری نداشت.اصرار بر حکمت باستانی تبتی تنها از سوی تئوسوفی بود: انجمن مادام هلنا بلاواتسکی که به پناه بردن حکمت آریایی به تبت اعتقاد داشت و این همان انجمنی است که نازیسم از دل آن بیرون آمد.اما چرا بدون هیچ پشتوانه و دلیلی تبت انتخاب شد؟ برای فهم قضیه توصیه میکنم به شباهت دالایی لاما و پیشوای نازی دقت کنید: دو رهبر معنوی معصوم و عاری از اشتباه.اگر این دقت صورت بگیرد، خواهید فهمید که ستایشگران دالایی لاما، چه آینده ی سیاسی ای را برای دنیا در نظر گرفته اند: یک تبت کلاسیک جهانی؛ چیزی که کره ی شمالی کنونی در مقابلش مثل بهشت است: دیگر فرقی نمیکند شما سفیدپوست اروپایی ستایشگر شرق باشید یا دشمن آن.چون هر دو دسته دارید باور میکنید حکمت شرقی،بودیسم تبتی است.نگرانی غربیهای مسیحی، بر یک مشت شایعه استوار است اما به طور کامل نیز بی اساس نیست، هرچند شایعات بیشتر مقوم ایدئولوژی تبت محور بوده اند تا مزاحم آن.به نظر میرسد نژادپرستان اسپانیایی بیشتر از این که از دخالت ایران در سیاست خود ناراحت باشند،از بابت خود پدیده ی نژادپرستی که زمینه ی ظهور لامائیسم و لاماها را فراهم میکند وحشت داشته باشند.

نشان بون متعلق به بودیسم تبتی که به نازیسم منتقل شده است.

نازی ها در تبت

کنفرانس ضد ایرانی در روز ولنتاین

نویسنده: پویا جفاکش

روزهای 24 و 25 بهمن ماه 1397 درحالی به عنوان روزهای برگزاری کنفرانس "مهار ایران" در لهستان انخاب شده اند که 25 بهمن ماه به عنوان روز ولنتاین، معرف حضور عده ای از ایرانیها هست و احتمالا هم الان دارند بی خیال همه چیز، خود را برای آن روز آماده میکنند.رهبری این کنفرانس ضد ایرانی را امریکا به عهده دارد که احتمالا جایی بهتر از لهستان نمیتوانست پیدا کند.دولت آنجا به شدت راستگرا  و مردمش بیش از هرجای دیگری در دنیا، طرفدار ترامپ هستند.البته شگون برگزاری چنین کنفرانسی در روز عشق سرخ، برای لهستان هم کم نیست.چون نماد ملی لهستان همواره در زمینه ی سرخ قرار دارد و این رنگی است که در لباس بومی لهستانی هم زیاد به کار میرود و حتی در نقاشی معروف ملکه آنا (قرن16) هم بلاخره تمثالی از نماد سرخرنگ در گوشه ی تصویر دیده میشود تا آرامش ملکه در لباس مومنانه اش به نوعی ترسناک جلوه کند.قرمز در باور لهستانی ها رنگ طوفان است و در کشوری با سابقه ی طولانی تسخیر بیگانگان، همواره سعی شده تا از این رنگ، برای شکست ناپذیر به نظر رسیدن استفاده شود.اتفاقا امریکا هم به تازگی حس مشترکی با لهستان یافته است که داستان جالبی دارد.

 

 مردم لهستان و رنگ سرخ

 

در 1ژانویه ی 2018 که مصادف اولین روز آن سال میلادی بود، یک ابرماه در شب هنگام ظاهر شد (ابرماه زمانی اتفاق می افتد که ماه در نزدیکترین فاصله ی خود با زمین قرار داشته باشد).به طرزی عجیب، دومین و آخرین ابرماه آن سال هم در آخر همان ماه (31 ژانویه) اتفاق افتاد که از قضا این یکی یک ماه خونین بود یعنی حالتی که در اثر افتادن سایه ی زمین بر روی ماه، ماه، سرخرنگ به نظر میرسد.اگرچه این پدیده، تنها در منطقه ی بین غرب امریکا تا شرق چین قابل مشاهده بود، اما به لطف تکنولوژی، اثر روانی آن در ورای این نواحی منتشر شد.چرا که ماه خونین در نزد ملل قدیم همیشه واقعه ای فراطبیعی تصور میشده است.اینکاها آن را به جاگواری نسبت میدادند که با گازگرفتن ماه، آن را زخمی کرده و سعی میکردند با سروصدا و واداشتن سگها به پارس کردن، جاگوار را فراری دهند.هوپی ها نیز آن را به زخمی شدن ماه تعبیر و برای بهبود زخمهایش دعاخوانی برگزار میکردند. در فرهنگ یهودی، خونین شدن ماه و گرفتن خورشید، نشانه ی آخرالزمان است درحالیکه مسیحیت، به صلیب کشیده شدن مسیح را به ماه خونین تشبیه میکند.

 

 

 

اما این که در قرن 21، هنوز چنین مسائلی فراطبیعی تلقی میشوند، را باید مدیون john hagee کشیش امریکایی باشیم که چندی پیش، کتابی با عنوان four blood moons منتشر و رخ دادن چهار ماه خونی در سالهای 2014 تا 2015 به همراه یک ماه گرفتگی در میانشان را نشانه ی در راه بودن آخرالزمان خواند نشان به این نشان که سه تایشان در روز تعطیل یهودی رخ میدهند!هگی متعلق به جامعه ی "مسیحیان متحد برای اسرائیل" است که بزرگترین سازمان طرفدار اسرائیل در امریکا است و 1.3میلیون عضو دارد.پس تعجبی ندارد که نظریه ی هگی توسط رسانه هایی مثل usatoday و واشنگتن پست مورد توجه قرار گرفت.هگی مدعی بود هربار که در تاریخ، قمر خونین روی داده، با اتفاقی مهم برای یهود همراه بوده است.مثلا در 1492، اسپانیا یهودیان را اخراج،ولی به زودی کلمب امریکا را کشف کرد که محل استقرار یهودیان شد.در 1948، دولت صهیونیستی اسرائیل تشکیل شد.در 1967، اسرائیل،اورشلیم را تصرف کرد.در 2014 نیز جنگ حماس و اسرائیل، ظهور داعش و راهپیمایی های ضد یهودی در اروپا جلب توجه میکنند.از این رو هگی برای یهودیان مظلومنمایی کرده به cbnnews (فوریه ی 2014) گفت که تا راه حل نظامی به کار گرفته نشود، اسرائیل از سایه ی "بمب هسته ای" ایران نجات نخواهد یافت و اضافه کرد: « وقتی همه چیز گفته و انجام شود، پرچم اسرائیل بر روی دیوارهای شهر اورشلیم پرواز میکند زمانی که مسیح می آید و برای همیشه خواهد ماند.هر کشوری که در قبال اسرائیل قیام کند، به شدت مجازات خواهد شد.» متاسفانه رخداد ماه خونین 2018 در اولین ماه میلادی نگذاشت تا زهرافکنی های هگی فراموش شوند.

 

  از همه بدتر این که دیلی اکسپرس،در گزارشی، از قول نوستراد اموس، برای سال 2018، وقوع جنگ جهانی سوم را پیشبینی کرده بود که البته حتی تمام شدن سال 2018 بدون وقوع چنین جنگی، اثر موضوع را خنثی نکرد چون عده ی دیگری همان موقع میگفتند که جنگ جهانی سوم در 2019 رخ خواهد داد درعوض، مدتی بود که صحبتهای ضدونقیض فراوانی از قول "بابا وانگا" حکیم بانوی نابینای بلغارستانی معروف به "نوستراداموس بالکان" (درگذشته به 1996) بیان میگردید که گفته میشد توانایی های فوق طبیعی داشته وقایع متعددی همچون واقعه ی 11سپتامبر و جنگ متعاقب آن در خاورمیانه، و خروج بریتانیا از اتحادیه ی اروپا در 2016 را پیشبینی کرده است.ازجمله مطالبی که باباوانگا برای سال 2018 داشت، این که آن سال، سکوی پرتاب چین به مقام ابرقدرت اول جهان خواهد بود.20سال پیش که سهم چین از اقتصاد جهان 4.1درصد بود، این زیاد جلب توجه نمیکرد اما حالا ماه خونین 2018 در هاوایی از ایالات امریکا، انگار اقتصاد امریکا را نشانه رفته بود.چون نه تنها اقتصاد امریکا تا حد زیادی در دست یهود است، بلکه در استرولوژی نیز برج اقتصاد امریکا، صورت فلکی سرطان است که خانه ی ماه به حساب می آید.آیا این سرخی پرچم چین نیست که ماه سفید امریکا را خونین کرده است؟

 

 

 الان که در 2019 هستیم، ستاره شناسان از یک ماه گرفتگی در 21ژانویه (1بهمن) خبر داده اند و هنوز هیچ نشده، عوام درباره ی آن از اصطلاح ماه خونین یاد میکنند.طوری که متالهین حکومتی در امریکا مدام تبلیغ میکنند که ماه خونین آخرالزمان اشاره به یک سحابی دارد نه یک ماه سرخ معمولی، تا ترس عمومی را کاهش دهند.ولی ظاهرا زیاد فایده ای نداشته چون امریکایی ها شروع کرده اند به این که سرنوشت امریکا را در بدبیاری های ایران بجویند و این که در آرم جمهوری اسلامی ایران نیز چهار هلال ماه دیده میشود.زمانی لیندون لاروش سیاستمدار منتقد امریکایی گله میکرد که شرقشناسی بر عکس انگلستان هرگز در امریکا رواج نداشت و همین سبب شد که نفوذی های انگلیس در امریکا، بتوانند ایالت متحده را به انقلاب اسلامی در ایران ترغیب کنند واقعه ای که پس از آن، سرنوشت امریکا از ایران جدا نبوده است.فکر میکنم این صحبت سیاسی، در امریکا هیچگاه به اندازه ی امروز، فراطبیعی نشده بوده باشد.علت هم در یک تز سیاسی معروف نهفته که به "ویلیس هارمون" از موسسه ی پژوهشی استنفورد و سرپرست نوشتن کتاب "دگرگونسازی تصورات آدمی" منسوب است.بر اساس این تز، باید آنقدر درباره ی حماقتها و بدسرشتی های سیاستمداران بنویسید و بگویید تا مردم باورشان شود که خودشان عیبی ندارند و تمام مشکلات مملکت زیر سر سیاستمداران شیطانپرست یا ریاکار است و درنتیجه هیچ تکانی برای اصلاح شدن به خود ندهند و خیالتان هم میتواند جمع باشد که مردم هراسان از خطر تروریسم، چیزی نخواهند بود جز بچه های احمقی که از پدرومادر بداخلاقشان شکایت دارند ولی بدون آنها هم نمیتوانند زندگی کنند.البته ترس امریکایی های امروز از رنگ سرخ واقعی است ولی این سرخی، نه در پرچم چین، که در ناخودآگاه اروپایی تبار خودشان ترسناک است ناخودآگاهی که نسب به پاگانیسم ماقبل مسیحی اروپا میرساند.

 

پیر ماکسیم شول،اسطوره شناس، پاگانیسم اروپایی را هرچند به زحمت ،از لای داستانهای خدایان چندین کارکردی یونان بیرون کشیده، با ریسک پذیری به سه قسمت تقسیم میکند:

1-اسطوره های خدای مذکر عاشق که معشوق مذکرش میمیرد و او عزادار میشود (آپولو و هیاسینت، هرمس و کروکوس، دیونیسوس و آمپلوس...)

2-ایزدبانویی که جلوه های مختلفی دارد و به تفاوت، خشمگین،مهربان،عاقل،حسود،شهوتران... ظاهر میشود.هرکدام از این فرمها در اساطیر یونان به گونه ی الهه ای منفرد درآمده اند (آتنا، آفرودیت،هرا،دمتر...)

3-کیشهای شرقی شامل کیش آپولو و کیش دیونیسوس

رنگ سرخ که بنگاه های قدرت در امریکا و اروپا آن را به گونه ی رنگ عشق و روز ولنتاین وانموده اند در اساطیر اروپایی اصل گروه اول، به نشانه ی رنگ خون قربانی ظاهر میشود که با خشونت مریخ (سیاره ی سرخ) در اساطیر شرقی تکمیل میگردند.در شرق، سرخ به عنوان رنگ مریخ، در مقابل آبی که رنگ زهره است قرار دارد.آبی اشاره به تیامات هیولای آبزی دارد که فرم کهن زهره بوده و به دست مردوک خدای مشتری که بانی نظم جهان است کشته شده است.مشتری،مریخ و زهره در اساطیر یونانی با سه ایزد به ترتیب: زئوس،آرس و آفرودیت تطبیق میشوند، و آرس معشوق آفرودیت، هنوز سرخ و هنوز خشن است.ظاهرا قرمز امریکایی ها آنقدر ها هم که فکر میکنند عاشقانه نبوده است.

 

 

 برای فهم بهتر موضوع، به یک اثر امریکایی آن هم بسیار نزدیک به بدنه ی قدرت، یعنی هرکول دیزنی رجوع میکنیم.در این انیمیشن، از نسل نخست خدایان یونان، سه تن را میبینیم: زئوس،هادس، و هرا.این سه خدا با سه رنگ اصلی مشخص شده اند:زئوس با زرد درحالیکه هادس با آبی، ولی هرا با قرمز متمایل به بنفش (ترکیب با آبی) نمایش داده شده اند و هرکول زرین مو پسر زئوس و هرا، شبیه پدر خود است.خدایان دیگر، بسته به شخصیتشان ترکیبی از سه رنگ موجودند.آرس هنوز قرمز است و در مقابل او آتنای دو شیزه آبی رنگ است: آنها با هم سر دعوا دارند.اما آفرودیت الهه ی عشق دوشیزه نیست.او احتمالا در اثر زیاد خوابیدن با آرس، رنگ سرخ را به خود گرفته، بنفش رنگ با موهای نارنجی شده است.درحالیکه بدن اولیه اش،آبی هادس را به یاد می آورند و موهای اولیه اش زرد زئوس بودند ولی به جای این که با هم ترکیب و به مانند دمتر مادرصفت، او را سبز رنگ کنند هریک جداگانه رنگ خون آرس را به خود گرفته اند."مگ" معشوقه ی هرکول و نماد نسل آینده ی زنانی که با دیدن این کارتون بزرگ میشوند، به پیروی از آفرودیت لباس بنفش پوشیده و البته برخلاف آفرودیت، موی زرد ندارد.از آن بدتر وضعیت آپولو خدای هنر است که امروز این به اصطلاح عشق را در جامعه تبلیغ میکند و خود این انیمیشن نماد چنین هنری است:لباس و کلاهخود سرخ بر روی بدنی به رنگ آبی پررنگ.از درون افسرده ولی در بیرن شجاع و چشمگیر (مشهور).بر فرقش هم یک تاج زرد قلابی دارد ولی موهای زنانه ی سیاهش که از زیر کلاهخود بیرون آمده اند زود اثر آن را خنثی میکنند (برای یک رسانه ی امریکایی،اعتراف شجاعانه ای است).نهایت هنری که این خدای هنر در حد خود توانسته بکند این است که بنفش نباشد که البته پیروانش (هنرمندان) نتوانسته اند چنین کنند چرا که هرچه باشد آپولو یک ایزد است.او به خشونت دامن میزند و تبلیغش میکند بی آن که از ته دل، خشن باشد.فقط نمیخواهد "د مده" به نظر برسد.

 

   پس، سرخ هنوز نه رنگ آفرودیت که رنگ آرس است و آرس چه مقامی دارد؟ خدای جنگ و ستیزه جویی است: همان چیزی که انسانها را از هم دور میکند.این درحالیست که عشق باید انسانها را به هم نزدیک کند.ولی واژه ی استفاده شده برای عشق همه چیز را لو میدهد: love تلفظی از "رب" یا ارباب در عربی است: عشق در مفهوم غربی یعنی ریاست طلبی خدایی، نه مهر ورزیدن و مهر طلبیدن.

من فکر میکنم به خاطر همین است که در ایران، با وجود تمام شباهتهایش به امریکا، ماه خونین سروصدایی نکرده است.درست است که با توجه به سابقه ای که ما ایرانی ها برای ماه چیده ایم –از "عکس امام" گرفته تا آرم پپسی- قرمزشدن دیگر برای ماه باید چیزی عادی به نظر برسد، ولی شاید اگر روز ولنتاین و رژلب سرخ تند در ایران نیز به مانند امریکا، حالتی فراتر از نیمه مشروع یافته بود، افسردگی ماه سرخ، ما را نیز آلوده کرده بود.هورا کشیدن برای ترامپ چه در امریکا و چه در لهستان برای فرار از چنین ترسی بلند میشود و خط و نشان کشیدن برای یک خطر احتمالی مثل ایران در روز عشق سرخ یعنی ولنتاین، یک نیاز دلگرم کننده است.از یک روز قبل، خط و نشان میکشی و روز بعد، در اوج سرخی خشن روز ولنتاین، به نتیجه میرسی.اما این که نتیجه گیریت واقعی باشد و بتوانی یک دشمن خیالی را سرکوب کنی، بستگی به این دارد که مردم چقدر تخیلاتشان را جدی گرفته باشند.گاهی دعواهای واقعی، از شوخی های خرکی آغاز میشوند؛ بخصوص درباره ی دولتی با سیاست چندپاره شده همچون امریکا.

 

مطلب مرتبط:

رابطه ی لایکینگ و روز ولنتاین(نقدی بر کتاب تاویستاک از دکتر جان کولمن)

طالعبینی،ضریب هوشی و بانکداری اسلامی

  دانلود کتاب «اسکندر و میترائیسم(فرصتها و تهدیدهای پان ایرانیسم اصلاح شده)»
 

ثریای پارسی: غولها، کوتوله ها و آدمهای فضایی

نویسنده: پویا جفاکش

بلوای پایان دنیا در 2012، هرچقدر همه را سر کار گذاشت، اما برای "دون الخاندرو" بزرگ مایاهای گوآتمالا و وارث دانشهای این فرهنگ باستانی، بد نشد.چون با پیچیدن صحبت پیشگویی مایاها، بسیاری از جوانان تحصیلکرده ی مایا، که خودشان هم از این که اجدادشان چنین پیشگویی ای کرده باشند، در شوک بودند، به او مراجعه کردند و نظرش را جویا شدند.دون الخاندرو ادعای مزبور را جزو فرهنگ مایا ندانست و گفت مایاها به تغییر عصر اعتقاد دارند نه پایان زمان.جوانان مایا این گفته و دیگر آموزه های دون الخاندرو را بخصوص با دیگر جوانان جهان سومی در میان گذاشتند که بعضی از آنها،جلب توجه بیشتری میکرد.ازجمله این که دون الخاندرو، خاستگاه مایاها را از صورت فلکی ثریا میدانست.ثریا یا پلیادس (پروین) که بابلی های باستان به آن، "مول-مول" میگفتند، مجموعه ای از ستارگان در کوهان صورت فلکی ثور است که در اواخر هزاره ی سوم قبل از میلاد، در نزدیکی نقطه ی اعتدال بهاری قرار داشت و از این رو اهمیت مذهبی یافته بود.در گزارشات قدیمی، آن را گاهی شش و گاهی هفت ستاره دانسته اند ولی در اساطیر، تعدادش همیشه بنا بر 7 است که عدد کمال محسوب میشود.ثریا علاوه بر مایاها در بین قبایل سرخپوست دیگر چون آزتک ها، کوئیچی ها، سیوها، و چروکی ها، شناخته شده بوده و اساطیر آن دورادور به بین النهرین میرسیده است.چنان که فرهنگ هرمسازی نیز به موازات چین و مصر، و بر اساس الگوی زیگورات بین النهرینی در قاره ی امریکا رواج یافت.

 

 

 دون الخاندرو

 ثریا (پلیادس) در توصیف گالیله

 

در دورانی که پان افریکانیسم (نظریه ی همه چیز از افریقا) در بین سیاهان بخصوص سیاهان امریکا اقبال می یابد و آنها درصدد اثبات وجود سیاهان در امریکای پیش از کلمب و وجود اثر نژادی آنان در سرخپوستان هستند، این گفته ها نیاز به تبیینات جدید داشت.چون پان افریکانیسم خود تا حدودی محصول پان بابیلونیسم آلمانی است که ریشه ی تمام اساطیر، حتی در بین دورافتاده ترین قبایل ابتدایی را به ستاره شناسی بابلی میرساند و طبعا به خاطر چنین دیدگاه افراطی ای، به زودی از رونق افتاد.اما اثر خود را بر بخشی از جریان مصرشناسی بریتانیا نهاد و با توجه به نقش محوری مصر در خودستایی افریقایی، اسطوره های نجومی بابل، کاربرد وسیعی در پان افریکانیسم یافتند.ولی با از رونق افتادن بازار اسطوره شناسی علمی، و هرچه سیاسی و شارلاتانیزه تر شدن رشته های دانشگاهی تاریخ و مردمشناسی در غرب، پان افریکانیسم نیز خواهی نخواهی درگیر دیدگاه های معنوی نمای نژادی از جمله نازیسم درباره ی منشاگیری برخی نژادها از ستارگان گردیده حالت "شبه علم" به خود گرفت ولی استقلال خود را حفظ کرد.آن همچنین تاریخ نداشته ی افریقا را از لابلای اسطوره های یونانی مطبوع نازیسم بیرون کشید و سعی کرد اندرومدا ملکه ی حبشی افسانه های یونانی را به گونه ی قهرمانان زن افریقایی چون ملکه آمنه بازسازی کند یا به فرشتگان (پسران خدا) در مفهوم یهودی-مسیحیش، ریشه ی افریقایی بخشد.

 

 

 

 

با توجه به این که منشا تمام آدمیان از افریقا است،پان افریکانیسم، به مدل علمی نخستینش که در آثار کسانی چون پروفسور جرالد مسی ظاهر میشود، میتوانست سبب اتحاد انسانهای زمین شود.ولی مدل مرسوم فعلیش با تخیلی و غیر علمی کردن نظریه های صور فلکی ، هرچه بیشتر بر بوق تفرقه میکوبد که این احتمالا چیزی بیش از جلب مشتری از طریق داستانهای یوفویی است.در این مسیر، وجود سه نژاد عمده ی ستاره ای عنوان گردیده است..نژاد آندرومدایی ها وابسته به صورت فلکی آندرومدا، که نخستین نژاد یعنی سیاهان متعارف افریقایی بودند و نژاد آکوئیلایی ها وابسته به صورت فلکی عقاب، پرنده ی زئوس، که همچون زئوس که تیتانها را شکست داد، و همچون پرسئوس پسر زئوس که سر مدوسا الهه ی هیولایی را قطع کرده ملکه اندرومدا (نماد حبشیان) را از چنگ هیولایی دیگر نجات داد، در قالب "پسران خدا" در کتاب انوخ، با زنان زمینی افریقایی درآمیخته، "نفیلیم" یا غولها را پدید آوردند که همان اعراب بائده چون عاد و ثمودند.اندرومدا را مظهر قوم ناشناخته ی "پلاسگیان" مربوط به اعصار پیش از زئوس در اساطیر یونان دانسته و گفته اند که پلستینیان تورات تلفظ دیگری از همینانند که پهلوانشان جالوت غولپیکر که به دست داوود اسرائیلی کشته شد، یکی از نفیلیم در بینشان بوده است.

 

 

 

 

 مکمل اینان،نژاد سوم یا رپتیلیان ها (خزنده سانان) وابسته به ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین (اژدها) بودند که همان چینیان پرستندگان اژدها هستند: نژادی کوتاه قد و چشم مغولی که یادآور کوتوله های خاکستری معروف افسانه های یوفو میباشند.خصوصیات پوست روشن و موی بور و چشم آبی نخستین بار در بین مغولهای چینی نژاد شمال آن سرزمین پهناور ظاهر شد و از آنجا به همراه یهودیان اشکنازی که کوچکیشان در مقابل نفیلیم در قالب نبرد داود کوچک با جالوت عظیم تجسم یافت در جهان پخش شدند.از ترکیب این کوچندگان شرقی با نفیلیم، نژاد متوسط قامت سفیدپوست پدید آمد که اعراب جدید (عدنانی،قحطانی،نبطی،آرامی،فارسی،ارمنی) و ملتهای اروپایی (یونانی،لاتین،ژرمن، سلت، اسلاو) را شامل میشوند.

حالا پان افریکانیسم در جستجوی این بود که چطور باید انسانهای ثریا نژاد سرخپوست را در این طبقه بندی جای دهد. باستانشناسی در قاره ی امریکا، آثار نژادهای درشت جثه را نشان میدهد  که ظاهرا با نفیلیم سیاهپوست مرتبطند.اما در اساطیر سرخپوستی، رد کوتوله های زیرزمینی هم یافت میشوند که میتواند اشاره به نژاد زرد که نژاد رایج سرخپوستی است داشته باشد.این که چطور این قضیه به یهودیان خزری (ترک-مغول تبار) ارتباط یافته، و بعد، قائله ی 2012 را به جبهه ی خود برده،شگفت انگیز است و محور بحث ما را در این مقاله تشکیل میدهد.

 

 

 

  تمام گزارشات آخرالزمانی در غرب، جایی برای بازگشت مسیح در خود دارند. عیسی مسیح، در عالم ستارگان،گاها با صورت فلکی هرکول قهرمان، تطبیق میشود که پای خود را بر سر صورت فلکی تنین (اژدهای چینی ها و به قولی لویاتان تورات) گذاشته و گویی یهودیت را در قالب این اژدها به تاریخ حواله میدهد.اما کابالا (عرفان ستاره پرست یهود) ، یسوع (عیسی) را یه یوشع نبی خودش مرتبط میکند که در کابالا، با ستاره ی "الدبران" (عین الثور یا چشم گاو) که مرکز آسمان دانسته میشود، تطبیق میگردد. الدبران در کنار ثریا،درخشانترین ستارگان این قسمت از آسمانند.الدبران میان شاخ های حمل و ثور قرار دارد و این چهارشاخ، چهارگوشه ی معبد یهودیان در اورشلیم را نمایندگی میکنند.یعنی اینجا معبد آسمانی اورشلیم است و این جمله در کتاب مکاشفه (1:20) که هفت ستاره در دست راست مسیح قرار دارند، اشاره به 7ستاره ی ثریا دارد که معرف 7کلیسا هستند.جالب این که در اساطیر چینی، ثریا "سر پشمالوی ببر سفید غرب" نامیده میشود و این ببر دشمن اژدهای زرد است پس آیا کنترل نواحی اطراف اورشلیم به معنی کنترل غرب خواهد بود؟ ظاهرا چنین است بخصوص که معلوم نیست که مسیح ثریایی، حقیقت یهودی (نظم قدیم) دارد یا مسیحی (نظم جدید).پس ثریا موقعیتی بین سه صورت فلکی پیشین دارد.

 

 

 

 

اهمیت این موضوع در این است که بیشتر بلوای 2012، با نظریه ی تاثیر احتمالی جاذبه ی جرم آسمانی اریس (آنگاه که عده ای آن را با نیبیرو و سیاره ی ایکس مطابقت دادند) بر جغرافیا و حتی اخلاق زمینی بین سالهای 2007 تا 2014 تامین میشد،اما این که دقیقا 21دسامبر 2012 برای پایان دنیا انتخاب شد (که از اول هم قرار نبود دنیا تمام شود و فقط میخواستند مردم را با ترساندن، به این که عصر قبلی تمام و دوران اکواریوس آغاز شده است، متوجه کنند) این بود که در این تاریخ، ثریا به تبعیت از صورت فلکی زرافه (کاملوپاردیس) درمی آمد.کاملوپاردیس به معنی شتر-پلنگ است چون زرافه ترکیبی از این دو حیوان دانسته میشود.اما شتر، حیوانی اهلی و مفید برای انسان، درحالیکه پلنگ برای او زیانبار است.این، یعنی باید تردیدی جدی در صلاحیت ستارگان مسیح (ثریا) ایجاد شود. و این تردید، با قرار گرفتن صورت فلکی مارافسا (افیوخوس) در دایره البروج بین صور فلکی عقرب و قوس (و بدبختانه بیشتر هم در عقرب که برج مریخ سیاره ی جنگ و خشونت است) که در 22می 2014 حادث شد، باید قوت بگیرد.مارافسا که انسانی است با ماری در دست خود،شبیه به یک صلیب است ولی صلیبی که بین دو نیمه ی غریزی (اژدها) و روحانی (انسان) خود درگیر است.اریس هم باید همینجا تاثیر خود را بگذارد چون هرچه باشد اسمش از الهه ی تفرقه در یونان باستان می آید.

این گونه بود که پس از این رخداد آسمانی در بهار 2014، در تابستان همان سال، داعش، موصل و استان نینوا را تصرف و خود را با شهرتی افسانه ای در قساوت به خرج دادن به نام اصول اخلاقی، رسانه ای کرد.بطوریکه بخش عظیمی از مسلمین و حتی مسیحیان، در درستی اصول اخلاقی و بنیاد دین خود، تردید کردند.به نظر میرسد دون الخاندرو، برای "بعضیها" به موقع، مسئله ی نژاد ثریایی را پیش کشید.چون دیگر وقتش رسیده بود که از ثریا تفسیری غیر مسیحی ارائه شود و ماهیت این تفسیر هم هرچه آکواریوسی تر، بهتر!

 

 

 

 

اما چه کسی این برنامه را هدایت میکند؟ دکتر john coleman استاد دانشگاه انگلیسی مقیم امریکایی و مامور سابق mi6 در آنگولا و افریقا پاسخ این سوال را "باشگاه رم" میداند:

«برنامه ی پیشبینی شده ی باشگاه رم، به طور گسترده ای اندیشه های دوران فراصنعتی را در ایالات متحده آفریده و اشاعه داده است.این شایعات با گسترش اقدامات  ضدفرهنگی مثل مواد مخدر، رقص های تند،روابط جنسی، هندوگرایی، شیطانپرستی، افسونگری و طرفداری محیط زیست همراهی دارند.موسسه ی تاویستاک، موسسه ی پژوهش استنفورد، موسسه ی روابط اجتماعی، و درواقع تمامی کوشش ها و سازمانهای پژوهشی در رشته ی روانکاوی اجتماعی عملی، با داشتن نماینده و یا در سمت مشاور، در هیئت مدیره ی باشگاه رم و در کوشش های توطئه ی آکواریوسی سازمان ناتو، نقش راهبری دارند.» (کمیته ی 300: دکتر جان کولمن:ترجمه ی دکتر یحیی شمس:نشر فیروزه:1391:ص17)

علاقه به معنویت و محیط زیست البته چیز خوبی است ولی باید ببینی چه کسی دارد نقشه ی آن را برایت رسم میکند؟اگرچه باشگاه رم در 1968 به توصیه ی اورلیو پچی تاسیس شد، ولی خط آن همانطور که کولمن میگوید، به "فلیکس زیرزینسکی" لهستانی میرسد که یکبار در هنگام صرف مشروب با "سیدنی ریلی" به او گفته بود:

«آدمی هیچگونه اهمیتی ندارد.او را در زمانی که گرسنه میماند  در نظر بگیر.او برای زنده ماندن،جسد یاران خود را هم میخورد.آدمی تنها به زنده ماندن خویش علاقه مند است و بس. و این تنها اصلی است که برایش اهمیت دارد.غیر از این هرآنچه اسپینوزا گفته، چرند است.»(همان:ص18)

بدبختانه این آدمهای دوروی سادومازوخیست هستند که به نام معنویت و انسانیت، از تمام طرق ممکن، بیماری خود را در جامعه گسترش میدهند.و شما برای نجات از چنگال آنها مجبورید کتابهای خودشان را بخوانید تا حسابشان دستتان بیاید.مثلا کتاب "قهرمان هزار چهره" ی "جوزف کمپل" یک اثر اسطوره شناسی با فلسفه ی فرویدی است که کارگردانان فیلمهای مطرح هالیوودی مثل ماتریکس،ارباب حلقه ها، جنگ ستارگان و... قبل از ساختن فیلمهایشان اول آن کتاب را میخوانند (این کتاب در ایران هم ترجمه و منتشر شده است.شما برای این که فریب این فیلمها را نخورید باید اول این کتاب را بخوانید.مسئله اینجا است که شما حتی اگر فیلمها و بازی های کامپیوتری را نبینید و فقط این کتابها را از نظر بگذرانید باز هم سادومازوخیست میشوید، این تازه علاوه بر عواقب کتابخوانی در جامعه ی امروز است بخصوص در کشور ما، که شعار دانشورانش این بیت حافظ است:

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

 

 

 

 من که کتابخوانم، اعتراف میکنم که خودم به این وضعیت رسیده ام .ولی نه دوست دارم مثل آحاد جامعه، خشم خودم را بر دیگران فرو بنشانم و نه معشوقی دارم که مثل کمیکهای پورنوگرافی، از سر لطف و محبت (!؟) شکنجه اش کنم.تنها کاری که توانسته ام برای خودم بکنم این است که این دانشهای مضر را از طریق نوشتن به ضد خودشان تبدیل بکنم.من زیاد علاقه ای به موعظه کردن دیگران ندارم و معمولا آدم ساکتی هستم.همین چند شب پیش، خواب دیدم در مهمانی ای هستم و و همه دارند بلندبلند با هم حرف میزنند به جز من و مادربزرگم که تابستان امسال فوت شده بود، و روی صندلی ای لبخندزنان نشسته به اطراف مینگریست و من دقیقا روبه روی او بودم.انگار هیچکداممان وجود نداشتیم.شاید من در ناخودآگاهم فکر میکنم که تفاوتی با یک مرده ندارم.برای همین هم انتظار ندارم که با نوشتن بتوانم تغییری در دنیا ایجاد بکنم (اگر خیلی هنر کنم، فقط بتوانم ایرادات خودم را برطرف کنم) بلکه نوشتن برای من یک ضرورت برای فرار از شکنجه ی روانی درونم است.مازوخیسم تزریق شده به زندگیم را از طریق جمع شدن مطالب در سرم، تسکین میدهم و وقتی قشنگ جمع شدند، به طرزی سادیستی و درحالیکه تقریبا خشم خود از جامعه ای که تحقیرم کرده است را بر صفحه کیبورد کامپیوتر یا قلم و کاغذ پیاده میکنم، پس از پایان مطلب به حالت ارضا رسیده ام.شاید اگر من به بنیاد یا سیستمی وصل و مثل برخی نویسندگان مشهور بودم، به پیروی از آنان، نوشتن را به وسیله ای برای انتقامگیری از جامعه و ترویج  آکواریوسیسم سیاسی تبدیل میکردم.ولی خدا را شکر، فعلا مصداق آن بیت سعدی هستم که:

من آن مورم که بر پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

همیشه شکر این نعمت گذارم

که زور مردم آزاری ندارم

شاید اگر مردم دیگر هم از دانشی که بنا بر "صحیح البخاری"،قرار است همتباران سلمان فارسی از ثریا پایین بکشند، چیزی غیر از آدم فضایی ها و غول ها و کوتوله ها پایین کشیده بودند، جامعه مان الان اینقدر خشن نبود.گاهی از من میپرسند کتاب خواندن به چه درد میخورد؟ میگویم به این درد که اینقدر خودت را جدی بگیری که بر اساس آنچه سیمون دوبوار در کشور خودش (فرانسه) "حکمت عامیانه" میخواند، زندگی نکنی و کمتر دیگران را آزار دهی.

 

 

  

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷