نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا مقاله ای میدیدم از پروفسور "کاترین والتون" که اظهار حیرت میکرد از این که چطور مرلین در سینما و ادبیات امروزین تبدیل به یک شخصیت مثبت و قهرمان ایدئال شده و خصلت های مسیح گون یافته و در ترکیب با مسیح، شخصیت های مثبت دیگری چون گاندولف و دامبلدور را برساخته است درحالیکه مرلین از زمان آغاز ظهورش در ادبیات انگلیسی با تاریخ "جئوفری مونموت" تا توسعه ی بعدیش در ادبیات انگلیسی، یک آنتی کریست انگلیسی محسوب میشده است: موجودی انسان نما که شیاطین او را ساختند و به جادوگری و نیروهای فرابشری مجهز ساختند و به دنیای ما فرستادند تا تمام معجزات عیسی مسیح، عادی و بی نیاز از خدا به نظر برسد و حتی ترتیبی دادند که مرلین نیز به مانند عیسی، از یک زن باکره زاییده شود.:

“the story of merlin and the demons who made him”: Kathryn Walton: medievalists.net

شاید این تغییر مسیر در تعریف شخصیت مرلین را همان کسانی ایجاد کرده باشند که  او را به همراه بقیه ی تاریخ عتیق انگلستان اختراع کرده اند و احتمالا همان هاییند که پشت نام اولین مورخ انگلیسی یعنی "جئوفری مونموت" مخفی شده اند. جئوفری  یا گئوفری که سعی کردند آن را "گادفری" (صلح خدا) تلفظ کنند تا معنی خوب بدهد، احتمالا ریشه ی نام خاندان گوفر است که آرمشان زمینه ای قرون وسطایی، جنگی و شوالیه ای نشان میدهد و همین باعث شده آنها را از پایه های تمپلاریسم بشمارند. بعضی رد آنها را در انگلستان نسبتا به راحتی تا قرن17 و برخی دیگر، به زحمت تا قرن 12 –البته بر اساس همان تاریخ من درآوردی پیش گفته- دنبال کرده اند و برخی دیگر، معتقدند آنها از "گاول های حنانی" در برسکیای ایتالیا بوده و همانان بودند که دولت افسانه ای مروونژین را برای ظهور آنتی کریست یا ضد مسیح علم کردند و این آنتی کریست هم "توماس جفرسون" دئیست بود که امریکا پایتخت آینده ی جهان را به گونه ی کشوری سکولار برنامه ریزی کرد و جفرسون به معنی "پسر گوفرها" است. از این افسانه های مدرن که بگذریم، جالب است که در تاریخ مورد علاقه ی گوفرها و دیگر اشراف انگلیس، آنتی کریست یک انگلیسی نخستین به نام مرلین است. آیا این با تنظیم تاریخ جهان همزمان با دوران استعمار و برنده ی بزرگ آن امپراطوری بریتانیا –سرزمینی که خورشید در آن غروب نمیکند- مرتبط نیست؟ در دوره ی استعمار، فرهنگ ها به هم آمیخته بودند و سعی میشد تا سه کتاب الهی مستعمرات با هم متحد شوند. در آن هنگام، گفته میشد که تورات، کتاب قوانین بشری، قرآن کتاب دفع جن و جادو، و انجیل در حکم "میزان" این دو مقوله است.  با توجه به رسوخ فرهنگ "مور" های شمال افریقا در اکولتیسم اروپایی و ازجمله فراماسونری انگلیسی در قرون 18 و 19، هیچ بعید نیست که جئوفری فرم دیگری از "جعفری" یا منسوب به جعفر باشد که نام مار زهرآگینی هم محسوب میشود چون جعفر، نام یک جن یا شیطان است و چقدر متناسب با تصویر هزار و یک شبی اروپایی عتیق از سرزمین های عربی بخصوص وقتی با مار فریبکار باغ عدن در تورات تطبیق شود؟! بنا بر یک دایره المعارف اروپایی، جعفر یا زعفر پسر طیار، که در غرب "جنی سافرون" هم نامیده میشود، شاه جن های مسلمان در روزگار پیامبر اسلام بوده ولی اکنون فوت شده و حکومتش به پسرش "شاه کاظم" رسیده است:

“jafar”: jinn wiki

نام جعفر در اروپا با رسائل جابر ابن حیان جادوگر عرب گسترش یافته است که در آثارش مرتبا اصطلاح "پیشوایمان جعفر" را به کار میبرده است. مسلمانان معمولا این جعفر را "جعفر برمکی" وزیر هارون الرشید میدانند که از کیمیاگری حمایت مادی و معنوی میکرده است و شیعیان نیز این جعفر را تعبیر به امام جعفر صادق بنیانگذار فقه جعفری شیعی کرده اند. ولی برای غرب اروپایی، جعفر فقط انعکاسی از جادوگر افریقایی داستان علاء الدین در هزار و یک شب است. جئوفری یا جعفری، روح یک زمینه ی جادویی است مرتبط با دنیایی که در حال ترکیب عوالم جادو و رئالیته بوده و چون این ترکیب را شاکله ی "آینده" می یافته، آن را با تنها تصویری که از آینده داشته، یعنی با آخرالزمان تطبیق میداده است. یکی از برگ های برنده ی استعمار هم برخاستن آن از آخرالزمانی ترین دین دنیا یعنی مسیحیت بوده است.

در اخرالزمان مسیحی، آنتی کریست جایگاه بسیار بارزی دارد و رهبری ارتش آسمانی علیه او را میکائیل فرشته دارد که همو است که آنتی کریست را میکشد. در روایات شیعه، کشتن دجال یا آنتی کریست توسط مهدی انجام میپذیرد هرچند در حدیثی از امام جعفر صادق، دجال به دست یک فرشته کشته میشود اما نه میکائیل بلکه جبرئیل. قیام میکائیل با شمشیر در آخرالزمان، یادآور قیام مسیح با شمشیر در آخرالزمان بنا بر مکاشفات یوحنا است. مکاشفات میگوید شمشیر مسیح، دولبه است و در روایات شیعه، این، ویژگی شمشیر علی اولین امام و جد مهدی شیعه است. البته لئو سخایا نوشته است که مسلمانان قدیم، معمولا مهدی را همان ایلیا یا الیاس در نظر میگرفته اند. در سنت صوفیان مسلمان، الیاس همان خضر بوده و سنت جورج مسیحیان نیز به نظر صوفیان، همو بوده است. سنت جورج، اژدهایی را با شمشیر میکشد همانطورکه میکائیل، با آنتی کریست چنین میکند.:

“the system of antichrist”: Charles upton: Sophia prennis press: 2001: p449

 

محبوبیت این روایات، از یک واقعیت ساده برمی آید و آن این که نبرد خیر و شر در این روایات، همان نبرد ظلمت و نور در عالم طبیعت است و آخرالزمان، خورشید از نو متولد شده یعنی طالع است که بر تاریکی وحشت آور شب پایان میبخشد. به نظر ادواردز، عیسی مسیح سفیدپوش آخرالزمان سوار بر اسب سفید، که در مکاشفه ی یوحنا (16 : 19) «شاه شاهان و سرور سروران» نامیده شده، همان آپولو خدای خورشید است که گردونه اش را در آسمان، اسب های سفید میکشند. آپولو نابودگر اژدهای "پیتون" است همانطور که میکائیل و مسیح آخرالزمان، بر اژدها غلبه می یابند.:

“the rider on the white horse, the thigh inscription, and Apollo: revelation 19:16”: james r.edwards: journal of biblical literature: v 137, no2: summer 2018

"لروی بویو" مینویسد که نبرد مسیح و ضد مسیح (کریست و آنتی کریست) در مسیحیت متعارف، اساسی مانوی دارد و این مانویانند که نبرد خیر علیه شر را در کیفیتی جهانی متصور کرده اند: همه چیز از امثال نبرد آپولو و پیتون، میکائیل و اژدها، و سنت جورج و اژدها شروع شده، سپس به نبرد ملت های خیالی مانند ایران و توران در شاهنامه ی فردوسی تبدیل شده و درنهایت اینها نیز الگوی نبردهای واقعی بین انسان ها گردیده اند:

“the empire of tsars”: Anatole Leroy-beawieu: part3: Putnam pub: 1896: p33

 

لوسیفری ها که اصطلاح ساتانیست (شیطانپرست) را درباره ی خود نمیپسندند، این مانوی مآبی را بدعت کاتارها میخوانند. آنها مدعیند که لوسیفر فرزند هبوط کرده ی خداوند در انجیل، همان پرومته است که آتش را از زئوس دزدید و به انسان ها داد تا آنها قدرتمند شوند و به این جرم، به صخره ای مصلوب و محکوم به زجر و شکنجه شد؛ این آتش، کنایه از نور دانش الهی است و بنابراین پرومته یا لوسیفر، همان عیسی مسیح است؛ زئوس نیز کسی جز یهوه پدر عیسی نیست. به ادعای لوسیفری ها، این، کاتارهای ثنوی بودند که کلیسا و نظام پاپی را که تقدس خود را از عیسی میگرفت، لوسیفر خواندند و به اتهام خیانت کلیسا به عیسی، آن را به دشمن خدا تعبیر کردند و باعث شدند تا لوسیفر، مفهوم شیطانی به خود بگیرد. علت اصلی هم این بود که سیستم پاپی، خدای بزرگ و پروردگار عیسی را همان "رکس موندی" یا خالق جهان میدانست درحالیکه بنا بر کاتارها، جهان مادی شر است و خالقش یلدابهوت یا یهوه همان شیطان طاغی علیه خداوند راستین است. کاتارها سرکوب شدند ولی میراثشان در جریده ی مسیحیت اروپایی ثبت شد:

“Lucifer the light bearer”: occult-world.com

لوسیفری ها، نمادهای طبیعتپرستانه ی پاگانی را زیاد به کار میبرند نه به این خاطر که ادامه دهنده ی راه طبیعت پرستی کهنند بلکه به خاطر این که مرتبط شده با شیطانند و شیطان آنتی کریست را خود مسیحیت به طبیعتپرستی مرتبط کرده است. کاسه و کوزه هم روی سر هرودی ها یا قاتلان مسیح شکسته شده که با خاندان سلطنتی حمص فامیل بودند و متهمند به این که برای جلوگیری از موفقیت نهضت عیسی، آن را با کیش سلطنتی حمص که خاستگاه رازوری خورشید پرستی بوده، ترکیب و بدین ترتیب خودی کرده اند. در تاریخ روم، این کیش را "سیمپسوگراموس" پسر "عزیزوس" بنیان نهاده و خود اولین شاه-کاهن آن بوده است. سیمپسوگراموس، شهر سلمیه را ساخت و آن را پایتخت خود کرد. اما بعدا پسرش یامبلیخوس، پایتخت را به همراه معبد مرکزی این کیش، به حمص منتقل کرد. خدای محوری این کیش، الجبل یا به قول رومیان، الاگابالوس بود که "بعل" خوانده میشد و بیگمان همان آپولو است و تولد مسیح در آغاز زمستان، دراصل زمان تولد او بود. هرودها او را جایگزین عیسی کردند و همین در مقیاسی گسترده تر به رومیان منسوب شد چنانکه یکی از امپراطوران رومی از خاندان سلطنتی حمص خوانده شده و خود را تجسم خدای آن و به نامش الاگابالوس نامیده است و البته به مانند عیسی مسیح کشته شده است.

امروزه سلمیه را با شهری در نزدیکی یک خرابه در سوریه تطبیق کرده اند. این شهر، در اوایل دوران عثمانی متروک شده بود ولی در اواسط قرن 19، عثمانی ها آن را بازسازی کردند و به زودی به یک مهاجرنشین اسماعیلی نزاری تبدیل شد و اسماعیلی ها آن را خاستگاه بنیانگذار سلسله ی فاطمی مصر خواندند و مدعی شدند که ازاینجا یعنی سلمیه ی فعلی بوده که فعالیت های اسماعیلی ها در ایران و قفقاز و آسیای مرکزی تنظیم شده است. اما شاید همین رازوری اسماعیلی رایج شده در سلمیه، سبب تطبیق آن با شهر سیمپسوگراموس شده است. چون "سیمپسوگراموس" تلفظ رومی "شمس کرام" یا "شمس گرام" یعنی خورشید ارجمند است که بیگمان خود الاگابالوس محسوب میشود درحالیکه سلمیه هم تکرار دارالسلام (بغداد) و "اورشلیم" (پایتخت هرودها) –هر دو به معنی شهر صلح- و کنایه از قلمرو گسترده ی اسلامی است که آشناترین معبر گسترش نمادهای طبیعت پرستانه به درون اروپای مسیحی بوده و برای مسیحیتی که خود را مبرا از اسطوره های خورشیدی و طبیعتگرا مینمایاند، بهانه ی خوبی برای فرافکنی لوسیفر به خارج از دنیای مسیحیت فراهم میکرده است. اینچنین بود که اروپای مسیحی، توانست خود را دارای رسالت آخرالزمانی ببیند و اقدام به استعمار و استثمار جهان بیرون کند.

البته مسلمان ها هنوز بیش از آن، به مسیحیت یهودی تبار اروپایی نزدیکند که بتوان تقصیر توطئه را به گردن آنها انداخت و شرق دورتر باید حتما به این معرکه داخل میشد. خوشبختانه خود اکولتیست ها –شامل لوسیفری ها- ارتباط فکری خود با چین را منکر نیستند. همانطور که "گراهام هاروود" توضیح میدهد، هگزاگرام شماره ی 58 یی چینگ به نام "تویی" یا دریاچه، با غرب و غروب آفتاب در ارتباط است همچنین به تبعیت از آن، با تاریکی، جهان زیرین یا دوزخ، و با جادو. در یک کلمه مرتبط است با زوال و فصلش نیز فصل زوال حیات طبیعت یعنی پاییز است. برای چین، غرب همان قلمرو جغرافیایی است که در آن، مکتب کاتار، از بلغارهای مهاجر از شرق دور پدید می آید و حتی ممکن است وابستگان به کاتاریسم از روی یی چینگ، کارت های تاروت را برساخته باشند. پس جالب است که خدای غرب یا مسیح، درست مثل تویی یا دریاچه، با نشان آبی ماهی تطبیق میشود و ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. این ماهی، برابر با صورت فلکی حوت است. این صورت فلکی، صاحب عصری است که تخمینا از حدود 200سال پیش شروع شده و در آغاز آن،عیسی مسیح به دنیا آمده است. صورت فلکی حوت، دو ماهی را نشان میدهد که یکیشان مسیح است و دیگری ضد مسیح. همزیستی آنها درست مثل همزیستی مسالمت آمیز مدرنیته ی غربی و سنت های چینی در چین امروزی است. البته جهانی شدن این الگو، فقط پیشزمینه ی یک عصر آبزی نمای دیگر یعنی اکواریوس یا دلو پس عصر حوت است.:

“taichi chuan and the code of life”: graham horwood: singing dragon pub: 2008: p75-79

تطبیق هگزاگرام58 با صورت های فلکی حوت و دلو، چیزی نیست که در تفسیرهای امروزین یی چینگ چندان مورد اعتراف  باشد. ولی ارتباط آن با غرب و غروب، قویا و به همان اندازه ی نظریه ی برخاستن فلسفه ی تاروت از یی چینگ مورد توافق قرار داشته و همین نکته ما را متوجه میکند که چرا هاروود صورت فلکی هوایی دلو را با صورت فلکی آبی حوت در زیرمجموعه ی تویی قرار داده است.شش خطی شماره ی 58 از دو سه خطی تویی تشکیل شده که معرف دو دریاچه اند. در تفسیر این شش خطی آمده است که دو دریاچه با هم متحدند و این باعث میشود هیچکدام خشک نشوند:

“I ching hexagram58: tui”: Stefan stenudd: I ching online

دلو یک صورت فلکی هوایی است و حوت یک صورت فلکی زمینی. در دایره البروج، دلو (بهمن ماه) قبل از حوت (اسفندماه) می آید و آبش  مایه ی حیات ماهی های حوت میشود. به همین ترتیب، در سال کیهانی افلاطونی، عصر حوت قبل از عصر دلو می آید و آب دریاچه اش تبخیر میشود تا دلو آسمانی آب داشته باشد. دو دریاچه، یکیشان زمینی است و یکیشان آسمانی، و اتحادشان اتحاد زمین و آسمان است که اتفاقا بنیاد های اصلی یی چینگند که در آن، جهان از آمیزش آسمان (یانگ) و زمین (یین) پدید می آید.

این موضوع، از آن جهت جالب است که زینر، مرلین را با آن ظاهر پیرمردمانند و خردمندش، همتای لائوتزو (به معنی استاد پیر) پیامبر پیر به دنیا آمده ی چینی میخواند و گوروی هندی را در موقعیت هر دو آنها ارزیابی میکند. زینر، این تمثال پیرمردنما را کنایه از گذشته ی نوع بشر میداند و این گذشته ی نوعی را فرافکنی از مرز مشترک  گذشته های فردی تک تک انسان ها میبیند که در داستان عربی ابوکاظم، آشکارگی خاصی دارد: ابوکاظم، کفش های کهنه ای داشت که موقع راه رفتن، به طرز بدی صدا میکردند. ابوکاظم، هر بار، این کفش ها را دور می انداخت؛ اما کفش ها بعد از ایجاد دردسری عمومی، با رسوایی به سمت او بازمیگشتند. به نظر زینر، این کفش های قدیمی، کنایه از گذشته ی هر فرد بشریند که فرد میخواهد از آن فرار کند؛ اما این فرار، خودش دردسر و گرفتاری دیگری برای فرد ایجاد میکند و همین به گذشته ی نوع بشر نیز فرافکنی میشود چون هر دو مورد، در ارتباط فرد انسان با "جهان" تعریف میشوند:

“jungs psychology and its social meaning”: ira progoff: routledge: 1999: p236-7

این مطلب، وقتی جالب میشود که آن را مقایسه کنیم با این سخن پنزاک در ارزیابی سه چهره ی برجسته ی اساطیر پاگانی اروپای غربی یعنی مرلین، اودین و ائیناموینین: ادبیات، هر سه ی آنها را هم مرد وحشی توصیف کرده اند هم جادوگر و هم شاعر؛ و قطعا فقط بازی با کلمات نیست آن گاه هایی که میتوانیم در جمله بندی، کلمات شعر و جادو را به جای هم استعمال کنیم بی آن که معنی جمله بد فهمیده شود. توحشی که در پایه ی این نظام جادویی قرار دارد، در غرب، از عرفان قابل تشخیص نیست، چون همان المان های عرفانی یین و یانگ در کیمیاگری تائویی و یی چینگ را در قالب برهم کنش نیروهای نر و ماده ی کیهان در هرمتیسم، رنگ و لعاب نظام جادویی غرب میکند:

“the temple of high witchcraft”: Christopher penczak: lewellyn pub of Minnesota: 2007: p41

این، درست همان قرار گرفتن آنتی کریست در کنار کریست بود. اما منش آنتی کریست مسیحیان آن گونه است که وقتی ظهور میکند، همه فکر میکنند او خود کریست یا مسیح است. آنتی کریست خاص غرب استعمارگر است ولی اگر قرار است مسیح به نظر برسد، باید تصور مردمان مستعمرات و کشورهای درگیر با استعمارگران از آنتی کریست تغییر کند و او از جنس خودشان به نظر برسد. اگر انگلستان در استعمار و استثمار جهان موفق تر از دیگران بوده، ازآنرو است که بهتر از بقیه این بازی را بلد بوده و برای همین بوده که مرلین ضدمسیح، رنگ مسیح را به خود گرفته و تبدیل به شخصیت دوست داشتنی افسانه های آرتوری شده است. ممکن نبود همه ی ممالک، مرلین داشته باشند ولی میتوانستند شبیه آن را در کشورهای خود بازآفرینی کنند. خوشبختانه –برای استعمار- چون در آن زمان، تمام ممالک مهم شرق تحت سیطره ی تاتارها بودند، میشد برای همه ی آنها یک منشا یکسان پیدا کرد و آن را تقسیم نمود. اولین تقسیم، جدا کردن تاتارستان غربی از "ماگنا تارتاریا" (تاتارستان بزرگ) –یعنی آسیای شرقی به طور اعم و چین به طور اخص- بود و این تاتارستان غربی مشتمل بر آسیای غربی و مرکزی، بلافاصله با اصطلاح "پرشیا" هویت یافت. همانطور که "جین گورگون" در ابتدای فصل دوم کتاب "امپراطوری پرشیا در نوشته های رنسانس انگلیسی: ادبیات مدرن اولیه در تاریخ" خاطرنشان میکند، اولین برخورد بریتانیا با پرشیا به عنوان یک سوژه ی شرقشناسانه، بازسازی انگلستان آرتوری در آن به صورت رمانس های مشابه غربی بود و در این راه، شخصیت مثلا شرقی "رودومانتس" در تئاترهای ایتالیایی به خدمت گرفته شد که شاه "ساراسن" (عرب) بخشی از شمال افریقا در زمان شارلمانی نمایانده شده بود. وی در اروپا درگیر ماجراجویی های دلاورانه و به لحاظ جنسی شرم آور شد که درنهایت به بهای جانش تمام گردید و از هر جهت، یادآور رابطه ی آرتور با فاسق همسرش شوالیه لانسلوت ماجراجو بوده است. در روایت انگلیسی، رودومانته شاه تارتاریا و صحنه ی اصلی قهرمانی ها و محل برخوردش با اروپایی های مسیحی، قلمرو غربی پرشیا و بخصوص پامفیلیا (آنتالیای ترکیه) بود. به گفته ی گورگون، این ادبیات، نقش بسیار مهمی در برتری یابی تصویرسازی های هرودت از پرشیا و سلطنت آن، نسبت به تصویر فلسفی گزنفون از سلطنت افلاطونی پرشیای نخستین و زوال متعاقب آن امپراطوری به سبب انحطاط اخلاقی، در موطن تاریخ جهان یعنی انگلستان داشت. چون پرشیای هرودت، به انگلستان مرلین و آرتور نزدیکتر بود تا خیالبافی های چرخه ای گزنفون درباره ی ظهور و سقوط قدرتها منجمله پرشیا.

در قرن19، پرشیا به تدریج منحصر به ممالک محروسه ی قاجار یا ایران کنونی شد و بلاخره در قرن بیستم، یک پادشاهی آرتوری حسابی به ریاست اسمی سلسله ی پهلوی از آن درآمد فقط به این خاطر که ایران صحنه ی اصلی رقابت دو ابرقدرت روسیه و انگلستان در شرق و البته در نسبتسنجی با کشور مهم هند در همسایگی ممالک محروسه بود و هنوز هم هرچه که از ایران، این میراث بر تاتارستان غربی در خیالبافی های استعماری، به درون دهکده ی جهانی پخش میشود، الگوی تمام مرددین بین قدرت های شرق و غرب –یا جانشینان روسیه و انگلستان- میشود. چقدر جالب است که تمام تحفه های جهانی این پرشیا، آن را تحت اداره ی مرلین یا ضدمسیح انگلیسی نمایش میدهند.