نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4بهمن 1400 خبرآنلاین بخش هایی از گفتگوی روزنامه ی شرق با ابراهیم گلستان را در مورد کتاب «برخوردها در زمانه ی برخورد» برجسته کرده بود که یکیشان به نظرم جالب تر آمد: به گلستان میگویند: «در بحث های میان شما و دیلن تامس، نکات بسیار جالبی مطرح میشود: در جایی شما شعر حافظ را به نقاشی های ابستراکسیون شبیه میدانید؛ نوعی بودن با نبودن، یا گفتن با نگفتن. آیا میشود این تعبیر را به دوره ای تاریخی تعمیم بدهیم که شما بعدتر درباره اش صحبت میکنید و بگوییم این دوره ی تاریخی [یعنی دوره ی اطراف واقعه ی 28مرداد 1332] چیزی شبیه ابستراکسیون بوده است؟» و گلستان پاسخ میدهد: «اتفاقات تاریخی تصادفی، غیر از منطقی است. ممکن است از لحاظ تصادف اتفاقاتی بیفتد که با منطق یا عینیت شباهت نداشته باشد، ممکن است من کاری بکنم که درست باشد اما از روی فکر درست انجام نگرفته باشد. قاطعیت فکری نهایی در کار نیست.» پرسش ادامه می یابد: «کتاب "برخوردها در زمانه ی برخورد" از بحث درباره ی شعر حافظ و نقاشی، یکباره وارد بحثی سیاسی میشود. میخواهم بپرسم این عامدانه است که بحث ابستراکسیون را مطرح میکنید و بعد به سیاست میرسید؟ آیا میتوان گفت اتفاقات تاریخی آن دوران، ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28مرداد چیزی شبیه همان سبک است؟» و گلستان جواب میدهد: «حتما. ممکن است اگر اشتباه کنیم و کج و کوله برویم برای آن یک منطق پیش بیاید که غلط هم هست و برعکس، ممکن است اشتباها یک کاری کنیم که اتفاقا درست بیاید. از یک گفته یا ایده نمیتوان فرمول کلی اقتباس کرد. هر کاری، فکر و منطق خودش را لازم دارد.» از توجه رسانه ی اصولگرای پر حرف و حدیثی مثل خبرآنلاین به این نکته کمی تعجب کردم. مسلما دوران دکتر مصدق شباهت هایی با امروز دارد: ایستادن مقابل استعمارگران، تحریم و آشوب هایی که خارجی ها علیه دولت وقت به راه می اندازند. آیا احساس شده که ایران هنوز همانطوری است؟ خودم که بعضی اوقات همینطور حس میکنم. اما تازگی ها و در آشوب اخیر 1401، دارم کم کم به مدل هایی برمیخورم که از بس تکرار شده اند انگار خودشان یک الگوی سیاسیند.

مثلا همین اواخر، خانمی از فامیل شکایت میکرد پسرش دانشگاه نمیرود و میگوید اگر برود، دانشجوهای دیگر مسخره اش میکنند، چون برای تحریم حکومت دانشگاه نمیروند و به او میگویند "تو هم لوس هستی و هم حکومتی." بعضی اوقات هم این آقا پسر، تصاویری را از فضای مجازی برمیدارد و به مادرش نشان میدهد مثل این که «چند دانشجوی دختر چادری، در روی صندلی های کلاس دانشگاه نشسته اند ودانشگاه با ساندیس از آنها پذیرایی میکند.» و یا این که ویدئوی کلاس خالی ای را به مادرش نشان میدهد که استاد دارد برای هیچ کس حرف میزند و درس میدهد. حتی شنیدن وجود چنین ویدئو هایی از زبان آن خانم غیر قابل باور بود چه رسد به این که باور کنم آن خانم آن فیلم ها را باور کرده است. ولی متاسفانه آن خانم باور داشت که واقعا چنین اتفاقاتی دارند در ایران روی میدهند. گفتم: «آخر چطور ممکن است یک استاد دانشگاه برای کلاس خالی حرف بزند؟ اصلا چه کسی بود که فیلم گرفت؟ باور نکنید اینها را جانم. باور کنید اینها را در خارج از ایران فیلمبرداری کرده اند و برایتان فرستاده اند.» اما خانم نمیتوانست باور کند واقعیت ندارد. حتما تا اینجا اطلاعات کمی درباره ی سیاست داشته باشید، یاد دستورالعمل "مارپیچ سکوت" افتاده اید؛ این که طوری فضای رسانه ای ایجاد کنید که وسط بلوا اکثریت بی طرف هم از ترس مواخذه شدن، به نفع طرفی که شما دوست دارید موضع بگیرند. اما این بار فقط این نیست. طرف مقابل را ببینید. با آقا پسر مزبور درباره ی چیزهایی که به مادرش میگوید و نشان میدهد صحبت کردم. خندید و گفت: «من فقط این کارها را کرده ام که دانشگاه نروم و راحت باشم. آن تصاویر را باور نمیکنم. میگذارم که مادرم باور کند.»

حالا طرف مکمل بینظمی های امسال را میبینید. قضیه فقط دروغ های خارجی ها نیست. قضیه این است که مردم میپندارند به نفعشان است این دروغ ها باور شود. نفع پرستی قضیه ی سابقه داری است ولی این چه منفعت طلبی ای است که با باور شدن احمق بودن ایرانی ها توسط خودشان به پیش میرود؟ وقتی من ایرانی باور میکنم که استاد دانشگاه مغزدارم به خودش اجازه میدهد کار احمقانه ای مثل سخنرانی برای کلاس خالی انجام دهد و در این حال از او فیلم بگیرند، یعنی این که منی که از دید آن استاد دانشگاه مغزدار، بی مغز محسوب میشوم، از او هم بدترم چون من یک ایرانیم و در مملکت احمق ها زندگی میکنم! ایرانی ها به حقارت ابلهانه ای که نسبت به خود دارند و خارجی در وجودشان کاشته، همینطور ناخودآگاهانه اعتراف میکنند. خارجی هیچ دروغ عقلپسندی برای ایجاد شورش ایجاد نمیکند. بلکه دروغ های ابلهانه تولید میکند. چون ایرانی به طور ناخودآگاه فکر میکند مردمش اینقدر ابلهند که فقط وقایع ابلهانه درباره اش جواب میدهند. همه ی این دروغ ها هم تکرار دروغ های خراب کننده ی رژیم پهلویند. آتش زدن زندانی ها در اوین، تکرار آتش سوزی سینما رکس است و ادعای مقتول شدن جوانمرگ ها تکرار شایعات مقتول شدن شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و مصطفی خمینی و غیره توسط ساواک شاه. جمهوری اسلامی از همان که کاشته، دارد درو میکند. اتنقلاب او توسط مردمی انجام شد که در بوئین زهرا زلزله شده بود، گفته بودند کار شاه است. اما آن مردم را میشد درک کرد. یکی از گروگان های امریکایی که دانشجوهای گروگانگیر او را از مناطق قشنگ تهران به محلات فقیر و زاغه نشین آنجا برده بودند تا نشانش دهند چرا از شاه و امریکا خشمگینند، با دیدن وضع فجیع زندگی مردم به این نتیجه رسید و بعدا در مصاحبه با فیلمی از بی بی سی درباره ی گروگانگیری، نتیجه گیریش را گفت: «گمانم هیچ انقلابی نتواند وضع این مردم را تغییر بدهد.» هنوز هم آن نوع نواحی در ایران زیاد است و وضع مردمشان هم از بعضی جهات بهتر و از بعضی جهات بدتر است. ولی کسانی که در شورش های اخیر شرکت میکنند از جنس آن مردم فقیر و بیسواد نیستند، کسانی هستند که قدرت مطالعه و شعور درک مطلب دارند. پس چرا وضع امروز این کشور با اصل «هرچه احمقانه تر، قهرمان تر» پیش میرود؟

به نظر من، این وضعیت با شعار اعتراضی «رضا شاه، روحت شاد» بی ارتباط نیست. تصویری که امروزه از رضا شاه وجود دارد و شبکه ی "من و تو" که بنیانگذارش با خاندان پهلوی نسبت فامیلی دارد آن را نبش قبر کرده اند، تصویر مردی از طبقات محروم جامعه است که از کودکی، سختی های محرومیت مردم خود در شمال ایران را به چشم دیده و برای این که بتواند به محرومیت های طبقه ی خود پایان دهد، تصمیم گرفت به هر قیمتی شده، شاه شود. این تصیر، تصویر دقیقی نیست. چون چیز زیادی از کودکی رضا خان روشن نیست و حتی پدرش هم دقیقا معلوم نیست کیست و حتی گفته میشود یک قزاق بوده که از باکو به ایران آمده بوده است. کتاب "هدایت الله بهبودی" به نام "از رضا نام تا رضا خان" دوباره این موضوع را بر سر زبان ها انداخت. نام این کتاب نشان میداد که باید زندگی نامه ی رضاخان باشد. ولی درعمل معلوم شد که این کتاب فقط نشان میدهد که چرا رضاخان با حمایت انگلیس از او موفق به کودتای نظامی و بلاخره شاه شدن شد. درواقع کتاب بیشتر داستان قزاقخانه بود و روشن میکرد که قزاق ها که حتی رئیسشان با موافقت روسیه تعیین میشد، چگونه با سقوط حکومت تزاری روسیه و علیرغم تلاش های رجال قاجاری برای نگه داشتن آن در ید ایران، عملا تحت اختیار تنها رقیب خارجی باقی مانده یعنی انگلستان درآمدند و با رسیدن رضاخان تحت حمایت انگلستان به ریاست قزاقخانه، شاه قاجار و مدافعانش عملا دیگر هیچ نیرویی برای محافظت از خود در مقابل خواست های رضاخان نداشتند. نویسنده در جواب انتقاد ها به ضعیف به نظر رسیدن اهمیت رضاخان و چرایی آن در اجرای این نقشه –به هر نحوی که بوده باشد- در مصاحبه با شماره ی 29 مجله ی عصر اندیشه (شهریور 1401) عنوان میکند که زندگی نامه ی رضاخان واقعی نیست و حتی به دستور خودش هم تنظیم نشده و این پسرش محمدرضا شاه بوده که برای او تاریخ نوشته و چارچوب این تاریخ را هم از روی زندگینامه ی کورش کبیر کپی کرده است. حرف منطقی ای است چون بعید به نظر میرسد رجال قاجاری انگلوفیل تنظیم کننده ی تاریخ انگلیسی ایران برای رضاخان آنقدر اعتبار قائل باشند که زندگینامه اش را بنویسند و خودش هم به عنوان یک آدم عامی متوجه اهمیت این کار نبوده است. اما یادمان باشد پهلوی دوم نمیتوانسته با کورشی که در ایران ریشه ای نداشت و ایرانی ها او را با انگلیسی ها شناخته بودند رضاخان را مردمی نشان دهد مگر این که روی جنبه های آشنایی از زندگی کورش تاکید کند: داستان پسرکی خدایی که به طور اتفاقی در بین مردم عادی متولد شد ولی به حکومت رسید؛ چون این جنبه ی مشترک رضا خان و کورش را قهرمانان مذهبی مردم مثل یوسف و داود و حتی محمد هم داشتند.

ایده ی قهرمان زاده شده از طبقه ی پست، به مذاهب خورشیدی برمیگردد. خورشید در اعلای آسمان است اما در افق زمین پست غروب میکند و از آن از نو متولد میشود. بدین ترتیب یک موجود الهی و اعلی از میان مردم پست و بی همه چیز طلوع میکند مثل مسیح که شاه یهودا بود ولی در میان مردم بی چیز زندگی میکرد. روز عیسی مسیح در هفته یعنی یکشنبه "ساندی" یعنی روز خورشید است. نام مسیح از موشو یا میشو یا موسیو به معنی عالیجناب می آید که عنوان خورشید هم هست. همین کلمه به موشه یا موسی نیز تبدیل شده است. موسی نیز فردی از میان بردگان بنی اسرائیل بود که در دربار فراعنه ی مصر بزرگ شد. میتوان المثنای تاریخی او را ممالیک مصر دانست که گفته میشود بردگانی چرکس تبار و قفقازی بودند که به حکومت مصر رسیدند و کلمه ی مملوک نیز در اصل به معنی برده است. نکته ی جالب این که موشو فرم معوج کلمه ی عربی "معز" به معنی گرامی است و اولین سلطان مملوک مصر نیز "المعز" نام داشته است. یعنی المعز میتواند خود موسی باشد منتها موسایی که با سرزمین های ترک اطراف دریای خزر مرتبط شده است. نکته ی جالب این که در اوکراین نیز با نام خانوادگی "مملوک" در بین مردم روبروییم. این نام به قهرمانی محلی برمیگردد که نامش هم "مملوک" تلفظ میشود و هم "مملیوک". در تلفظ دوم، "یوک" معادل "ویچ" روسی است که کار همان "آق" ترکی در نسب سازی را انجام میدهد. مثلا "قزاق" که یعنی از نسل "غز"، و "واسیلوویچ" که همان "ابن واصل" عربی است. بدین ترتیب مملوک نیز عمدا مملیوک تلفظ میشود تا به معنی "از نسل ممل" باشد. ممل یعنی متعلق به مادر. در مجارستان این کلمه "مامیلا" تلفظ میشود و معمولا معنی پستان میدهد. ولی در اوکراین، گاهی کنایه از کسی است که مادرش معلوم باشد و پدرش نه؛ یعنی حرامزاده. اگر دقت کنید عیسی مسیح متهم به حرامزادگی بود و در داستان موسی نیز فقط مادر او حضور دارد و صحبتی از پدرش نیست. ارتباط موسی/مسیح با بردگان است که پای سرزمین های شرقی اوکراین را به این میدان باز میکند. قبچاق ها که زمانی بر سرزمین های اطراف رود ولگا حکومت میکردند و ظاهرا انعکاسی از مردمی هستند که بعدا بیشتر به نام خزر معروف شدند، در وقت بی چیزی فرزندان خود را به عنوان برده به خواستاران میفروختند و خود را اینطور توجیبه میکردند که این کار، بهتر از آن است که هم خودشان و هم کودکان از گرسنگی بمیرند. بیشترین کسانی هم که این بردگان قبچاق را میخریدند روس ها بودند که در آن زمان ها بر "کی یف" در اوکراین حکومت میکردند و ترکان باید از همانجا راه خود را به سوی غربی شدن و به قدرت رسیدن در اروپای غربی باز کرده باشند و شهرت شاهان برده نیز ازاینجا پدید آمده است. پروفسور آناتولی تیورین مخالف آن است که مملوک های مصر، بردگانی بوده اند که در مصر به قدرت رسیده باشند. به نظر او آنها به همراه عثمانی های ترکیه، غزر/قجرهای ایرانی و هزاره های افغانستان، جنگجویان خزری بوده اند که از قفقاز به درون خاورمیانه و آسیای مرکزی یورش برده و سرزمین ها را فتح کرده اند. پس به نظر تیورین جنگ بین عرب ها و خزرها در قرن هفتم از به قدرت رسیدن عثمانی ها در قرن 15 بلافصل است و جنگ اول را بینتیجه اعلام کرده اند تا فاصله ی بین قرن های 7 و 15 را طوری پر کنند که تاریخ طولانی شود. پس از آن، منظور از خزر، دولت آستراخان بوده که حکومتش از اورال تا اروپای شرقی را دربرمیگرفته و روس ها به کمک ترک های کولمک آن را منهدم و بین خود تقسیم کرده اند. اوکراین به روس ها رسیده و قفقاز شمالی و منطقه ی ولگا به کولمک ها که به نظر او نامشان مرتبط با کلیمی نامیده شدن یهودیان است. تیورین، اساس حکومت روسی اوکراین را خزری استنباط میکند و معتقد است که به همین دلیل بوده که تمام نشانه های حکومت استراخان در قرن 19 به دست رومانف ها از بین رفته است.:

“integration of information on the khazars into the new chronology of fomenko and nosovsky”: a.tyurin: textarchive.en

اوکراین و بقیه ی اروپای شرقی، دروازه ی ورود یهودی های اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) یعنی یهودی های ترک تبار به اروپای غربی بوده که رتچیلدها و دیگر اربابان مالی جهان از بین آنها طلوع کردند و هر جایی که یهودیت با قهرمانان افسانه ای از هیچ به همه جا رسیده اش خودنمایی کرده، با مردمی روبرو خواهید شد که به محض شنیدن تعریف های دروغین از خود از زبان ناسیونالیسم های نژادی قلابی کپی شده از برتری نژادی یهودیان، خود را مثل قهرمانان تورات –که بدبختانه قهرمانان ایران اسلامی نیز بوده اند- تحت حمایت خدا میبینند و برای جلب توجه خدا، به تکرار "بهانه های بنی اسرائیلی" و تمام بلاهت پشت آنها دست میزنند. قرار نیست حتما تورات خوانده باشند؛ کافی است چند نمونه از هزاران کپی تمدن مغربزمین از قهرمانان مضحک تورات را در رسانه یا مذهبشان دیده باشند. رضا خان هم به خاطر همین مقدس است؛ چون به نظر آدم عامی بی اطلاع از همه جا حکومت کردن همانقدر راحت است که فیلم های ابلهانه ی بالیوودی درباره ی حاکم شدن یک آدم معمولی نامتخصص و درست شدن یک شبه ی هندوستان نشان میدهند. وقتی کسی که ادعا دارد تا این حد به مضحکه کشیده میشود ناخودآگاه –و البته رسانه هایی که ناخودآگاه را به بازی میگیرند- نیز حکم میکند حاکم و دستگاهش هم به همان حد مضحک به نظر برسند.

این من را به یاد فیلم کلاسیکی به نام "ماجراهای تیل" می اندازد که در بهار 1385 به مدیریت جواد پزشکیان دوبله و در تابستان همان سال برای اولین بار از تلویزیون و از برنامه ی «جشنواره ی تابستانی فیلم های سینمایی شبکه ی دو» پخش شد. این فیلم درباره ی نقش جوان زرنگ و مسخره ای به نام "تیل اولن اشپیگل" در شورش بلژیکی ها علیه استعمارگران اسپانیایی بود. فیلم با اعدام پدر تیل با سوختن در آتش به سبب تلاش او برای مبارزه علیه بیگانگان میپرداخت. ولی برخلاف شروع ترسناکش، درعمل پیروزی های تیل بیش از این که به هنر خودش مربوط باشد، ناشی از بلاهت دشمنانش بود؛ دشمنانی که "گول ها" –یعنی بلژیکی ها- را تحقیر میکردند و البته گول های تصویر شده هم واقعا ابله و مضحک بودند و باعث استتار بلاهت حاکمان بیگانه شده بودند. آیا شورش کردن واقعا همینقدر راحت بود؟ البته که نه. چون حضور تیل در جنگ های منجر به جدا شدن هلند –شامل ناحیه ی بلژیکی زادگاه تیل- از اسپانیا، فقط یکی از صحنه های زندگی او است. او به سراسر اروپا سفر کرده و مدتی را در خدمت یک کشیش و مدتی هم دلقک یک شاه بوده است. تقریبا همه ی آدم ها را به مسخره گرفته است؛ بیشتر از همه خودش را (البته حتی اینجا هم برای مسخره کردن دیگران). نام او نشانگر این مطلب است. اول از اول به معنی پاک کرئن می آید و اشپیگل به معنی باسن است. اولن اشپیگل یعنی "باسنم را پاک کن" و در بعضی جاها این کلمه به معنی «باسنم را لیس بزن» به کار میرود. با این حال، این کلمه دوپهلو است. چون اولن اشپیگل ضرب المثلی به معنی «من آینه ی تو هستم» نیز هست. تیل مضحک و مسخره، آینه ی مردم خودش بود. از طرفی چون اولن و اشپیگل به ترتیب به معانی آینه و جغد نیز هستند او گاهی با یک آینه در یک دست و یک جغد در دست دیگر تصویر میشد که در این تمثیل، جغد نماد دانش است. اولن اشپیگل آدم دانایی بود که خود را به حماقت میزد و ازاینرو با جحی در خاورمیانه ی عربی، بهلول در ایران، خواجه نصرالدین در ترکیه و ابونواس در شمال افریقا قابل مقایسه است. فومنکو و نوسفسکی در کتاب "اولن اشپیگل و گالیور: ضد انجیل های قرون 16 تا 18" (2017) برآنند که اولن اشپیگل درواقع فرم به مسخره کشیده شده ی مسیح است که وظیفه دارد تا وقایع زندگینامه ی مسیح را به گونه ای مسخره و عامیانه بازتاب عیسی و مردم باورمند به او نشان دهد. ازجمله در گفتار 35 از فصل اول کتاب، روی داستان اولن اشپیگل با ارل "هسن" در آلمان تاکید میشود که طی آن، اولن اشپیگل خود را به ارل یک هنرمند بزرگ معرفی میکند که نقاشی های دیواری بزرگ و زیبا میکشد ولی ابلهان نمیتوانند نقاشی او را ببینند. بعد وانمود به نقاشی میکند و "دیوار برهنه" را به ارل و دربارش نشان میدهد و در ازای این کار عنرمندانه، مزد هنگفتی از ارل دریافت میکند. تمام دربار نقاشی را میبینند به جز کسی که در قصر ارل به بلاهت مشهور است. این داستان با دو تا سه روایت میانجی، به داستان مشهور "لباس جدید پادشاه" از هانس کریستین اندرسن تبدیل شده است که در آن، دو شیاد برای پادشاه لباسی میدوزند که ابلهان نمیتوانند ببینند و پادشاه چنان تحت تاثیر قرار میگیرد که با همان لباسی که نمیتواند ببیند با دربار خود در خیابان رژه میرود و در میان مردم، فقط یک کودک میگوید "پادشاه لخت است" که پدرش او را به سکوت وامیدارد. به نظر فومنکو و نوسفسکی، نقاشی و لباس های فاخر، نشانه های رنسانسند و مظهر سوا کردن اشراف از مردم. موضوع نقاشی ها مذهبی است و لباس هم تن کسانی رفته که از مذهب به اندازه ی لباس، برای تایید خود استفاده میکنند. ولی نامعلوم بودن اثرات تقدس این مذهب عامیانه چنان است که گویی پادشاه لباس نداشته باشد یعنی هیچ معنویتی در آن دیده نمیشود. به همین دلیل داوود یهودی که سلف شاهان اروپا است در مجسمه ی میکلانژ لخت تصویر میشود و نیز تمام خدایان و قهرمانان یونان و روم که از فرشتگان هبوط کرده و نفیلیمند و جد اشراف اروپایی، ولی تقدس ندارند و مثل این است که لباس نپوشیده باشند.

مقایسه ی وضعیت روانی مردم دوستدار داستان های اولن اشپیگل در قرون 18 تا 20 با وضعیت روانی ایرانی های بلاهت دوست امروز، نشان میدهد که تاریخ مذهب اینجا تکرار شده است گویی که وضعیت طبیعی شرایط حکومت کشیش ها و آخوندها در هر جایی از تاریخ، تکرار حلقه ای ثابت باشد. نتیجه گیری ابتدایی و کوته نظرانه از این مقایسه، میتواند باور به تقدیر و عدم غلبه بر آن باشد. علم بی احساس اروپایی هم همین را میگوید و جالب این که نگرش سرسختانه اش در این مورد را از "ابن خلدون" گرفته است. "مقدمه" ی ابن خلدون یکی از اولین کتاب های منتشرشده به عربی بود که در ابتدای قرن19 در فرانسه کشف –و احتمالا جعل- شد اما نام ابن خلدون و فلسفه ی خاصش از مدتی قبل و در قرن 18 در اروپا ورد زبان روشنگران بود. این فلسفه میگوید که انسان محصول شرایط محیطی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی زمان خود است و در این زمینه تقریبا جبراندیشانه است. خلدون را میتوان جمع عربی "خلدی" یا کلده ای و نام "ابن خلدون" را میتوان به معنی "پسر کلدانی ها" دانست هرچند عربی بودن کلمه، نشان از آشنایی اروپایی ها از طریق عرب ها با او است. ولی اصطلاحات عربی، ضمن تصدیق این فلسفه، نگاه های بازتری به انسان نیز نشان میدهند. در اسلام ما دو زمان داریم: "زمان آفاقی" و "زمان انفسی". زمان آفاقی (از آفاق به معنی افق های جغرافیایی) همین زمانی است که با گذر روز و شب و ساعت و عصر و همزمانی های تاریخی شناخته میشود و همه ی ما الان در آن به سر میبریم. اما زمان انفسی یک زمان درونی است و همانطورکه نامش نشان میدهد با نفس یعنی "خود" و فردیت انسان سر و کار دارد. "انفس" جمع نفس یعنی "خود" است. ما انائیت ها (منیت ها) و بنابراین خودهای گوناگونی داریم و در لحظات گوناگون بسته به شرایط با آنها همهویت میشویم: گاهی عصبانی هستیم، گاهی زودرنجیم، گاهی مهربانیم، گاهی بیرحمیم، گاهی خوشبینیم، گاهی بدبینیم، گاهی شجاعیم، گاهی ترسوییم، .... از نظر زمانی هم انفاس ما گوناگونند. در درون ما هم آدم غارنشین وحشی هست و هم متمدن جنتلمن؛ هم شیر است و هم روباه؛ هم شمع و هم پروانه؛ هم حسین است و هم یزید؛ هم لیوبی است و هم سائوسائو؛ هم باب اسفنجی هست و هم اختاپوس. بسته به این که برایند این انفاس چه از آب دربیاید، ما میتوانیم از "زمان" خود (یعنی زمان آفاقی خود) جلوتر یا عقب تر و یا با آن هماهنگ باشیم که اکثر مردم در این ظرف سوم میگنجند. این که از ما به لحاظ زمان انفسی چه برایندی از آب دربیاید بسته به اراده ی خودمان دارد و این که چقدر سعی در آموزش و تجربه اندوزی برای بهبود شخصیت و جلوگیری از تکرار اشتباهات دست بزنیم. بر اساس اراده ی ما زمان انفسی به دو حالت "زبان لطیف" و "زبان الطف" تقسیم میشود. زمان لطیف همان "دهر" یا عامل جبر و تقدیر است و زمان "الطف" همان سرمد و فراروی از تقدیر از پیش تعیین شده. اگر ما همان قوانینی را که بر زندگیمان اعمال قدرت کرده اند –جغرافیا، سیاست، اجتماع، خانواده، خون (ژنتیک فعلی)، امکانات و انتظارات اقتصادی...- بی داوری بپذیریم و از آنها تبعیت کنیم، چرخه ی تقدیر را تکرار میمنیم و تابع سرنوشت از پیش تعیین شده میشویم. اگر چیزهای جدیدی به صحنه ی زندگی اضافه و از اجتماع خود فراروی کرده باشیم، سرمد را به درون زمان انفسی خود راه داده ایم. این بحث در اسلام وجود دارد ولی درباره اش صحبت نمیشود. باقی ماندن آن فقط برای توضیح آیات دردسرساز قرآن بوده است منجمله «فی یوم کان مقداره الف سنه مما تعدون: در روزی که مقدارش هزار سال در شمارش شما است» یا «تعرج الملائکه و الروح الیه فی یوم خمسین الف سنه: فرشتگان و روح به سوی او برمیشوند در روزی که مقدار آن 50000سال است.» که این آیات نشان میدهند غیر از سال ها و روزهای ما، خدا سال های روزهای دیگری هم میشناسد و هیچ آخوندی دوست ندارد 1400سال ناقابل تاریخ اسلام در این اعداد نجومی گم و وجود اسلام بی اهمیت به نظر برسد و ترجیح میدهند زمان دوم هنوز مثل دوران کلدانیان، درون نفس افراد باشد و نه در جهان واقع؛ البته این را فقط اهل فن که قرآن خوانده و دچار شبهه شده اند باید بدانند و نه مردم عادی. این که یوسف به صورت موسی، موسی به صورت مسیح، و مسیح به صورت کل مردم دوران مدرن در تاریخ تکرار میشوند هم نتیجه ی قانون فیزیکی و مادی خلدونی یا ابن خلدونی است که سیاست با آن بهتر میتواند کنار بیاید چون نمیتواند برای افرادی که دهر را به مقصد سرمد رها کرده اند پیشبینی و برنامه ریزی ای داشته باشد.

به نظر "آریه گرابویس" انتقال قدرت اقتصادی-سیاسی جهان از اروپا به امریکا پیرو تثبیت بشریت در حلقه ی تکرارهای تاریخی انجام گرفته چون انجیل پس از به اصطلاح کشف امریکا نوشته و ادبیاتش بر بستر مهاجرت یهودیان به ارض موعود، ناظر به تاسیس ارض موعود جدید است. سرتاسر تورات، تکرار مهاجرت از سرزمین ظالمان به سرزمینی جدید و مقدس است: مهاجرت ابراهیم از بابل، مهاجرت موسی و قومش از مصر، مهاجرت یهود از بابل. زمان در یک سری اسطوره های تکراری با شخصیت های مشترک المنشا منجمد شده و بیخود و بیجهت 4000سال تکرار شده تا با عهد جدید همه چیز تغییر کند. چرا که اروپا پس از نوشته شدن انجیل و بنابراین پس از استعمار امریکا درحال تغییر ذات مذهبی است. اروپا زیر نظر واتیکان مسیحی میشود، درحالیکه یهودیت از امریکا حکومت خود را پی میگیرد. کریستفر کلمبوس (کریستف کلمب) کسی جز «کالینیموس بن کالونیموس» ملقب به "کریستوبال کولوما" یعنی کولوم حامل امضای مسیح به عنوان آخرین شاهزاده ی اروپایی شاه داودی در اروپا نیست و با او مقر قدرت رش گلوتا به امریکا منتقل میشود. رش گلوتا (راس الجالوت) همان شاهزادگان یهودی بابلی هستند که نسب خود را به شاه داوود میرسانند و هدایت یهودیت فریسی را در اختیار دارند. آنها در زمان حکومت مملوک ها در مصر ساکن میشوند و بعدا به اسپانیا می آیند. ولی دراصل همان شاهزادگان بنی اسرائیل از نسل داودند که در زمان غلبه ی نبوکدنصر بابلی بر یهودیه به بابل کوچانده شدند و با غلبه ی شاه پارس بر بابل اعتبار خود را بازیافتند. افسانه میگوید شاه پارس با یونان یعنی بیزانس درگیر جنگ شد و یهودیان که در خدمت او بودند به او خیانت کردند و باعث شکست سنگین حکومت پارس از یونانیان شدند. این هم مبنای داستان نبرد خسرو پرویز با هراکلیوس امپراطور روم یونانی است و هم مبنای داستان نبرد داریوش پارسی با الکساندر یونانی (اسکندر کبیر). شاه پارس به سزای این خیانت، تمام اعضای خاندان شاه داود را کشت. ولی نوزادی که بعدا از مادرش متولد شد این خاندان را زنده نگه داشت. او "دیوید بستانیا" رئیس جدید رش گلوتا بود. شاه پارس به راهنمایی رویایی، دختر خود را به ازدواج او درآورد و اینچنین بستانیا دارای قدرت و اعتبار بالایی شد و همو بود که مقر قدرت رش گلوتا را به اروپا انتقال داد. دیوید بستانیا درواقع داود اصلی است و همتای داود نبی که چوپانی بیش نبود و امتیاز اشرافیت خود را از ازدواج با دختر شائول شاه یهودیان به دست آورد. شائول با پایان دادن به دوران حکومت پیامبران و در پیش گرفتن زندگی فسادآلود و غیر شرعی، عملا پیشوای فریسی گری بود و فریسی یا پاروشیم، تلفظ دیگر فارس و پارس است. این با انتقال قدرت از مصر به اسپانیا در تضاد نیست. چون مصر و بخصوص قاهره ی مملوک ها را همان بابل میدانستند و رش گلوتا در مصر با اخوت سنت جان از حبشه به اتحاد رسیده بودند. فتح اسپانیا توسط موسی ابن نصیر، همان انتقال یهودیت تحت رهبری موسی از مصر به سرزمین موعود است. این یهودیان اما خزری بودند و همراه تاتارهای شمالی از قفقاز آمده بودند بطوریکه به قدرت رسیدن آنها در بین کاتالان ها باعث همخانواده شدن زبان باسک های فرانسه و اسپانیا با زبان های قفقازی شد. رش گلوتا در بین کاتالان ها در کاتالونیا ساکن شدند و ازآنجا به خاندان سلطنتی ژرمن اسپانیا در پیروزی بر اعراب کمک کردند. امپراطوری های استعماری پرتغال و اسپانیا از اتحاد این خاندان سلطنتی با کولوم ها پدید آمدند. به جز آن کولوم ها در لوکا در توسکانی هم ساکن شدند و درآنجا فلورانس را پدید آوردند که مستقیما در اتحاد ژرمن ها با رم و پیدایش امپراطوری مقدس روم به مرکزیت مذهبی واتیکان از این اتحاد نقش آفرینی کردند. به نظر محقق، اولین پاپ تاریخی رم "مارتی کولوما" از همین خاندان بودند. شیر یهودا نماد داود در فلورانس به روح رنسانس تبدیل شد و به "لئوناردو" یعنی شیر سرسخت یا شیر دلاور مشهور گردید که ترجمان تاریخی شده ی او "لئوناردو داوینچی" نماد رنسانس از فلورانس است. بنابراین نظر اسپینوزا درباره ی این که یهودی ها اروپا را اداره میکنند درست بود. اما فقط کولوم های بارسلونا در کاتالونیا بودند که شاهزاده خوانده میشدند. ریاست مکتب تلمودی اروپا و کابالا نیز با آنها بود. آنها روح القدس را که نمادش کبوتر بود با خود حمل میکردند و کولوم در زبان کاتالان به معنی کبوتر است. با ظهور مسیحیت واتیکانی، مسیح که از روح القدس پدید آمده، از ظاهر شاه داود استعفا میدهد؛ شاه داودی که روایت دیگرش دیوید بستانیای نوزاد از قتل عام شاه پارس نجات یافته است همانطورکه عیسی مسیح از قتلعام شاه هرود نجات می یابد. حالا مسیحی داریم که از نسل شاه داود ولی در دین دیگری است که از دین داودی ها پدید آمده است. اما این دین قدیمی تر یعنی یهودیت فقط بعد از پیدایش مسیحیت موجود شده است و در مقایسه با یک دین جدیدتر و بهتر یعنی مسیحیت معنی می یابد. بنابراین وظیفه دارد مذهبی عقبمانده تر و خشن تر باشد که عده ی کمی آن را دارند و چون به نظر میرسد از قدیم مذهبشان آن بوده، اجازه دارند تا عهد عتیق نونوشته ی کولوم ها را سرمشق خود قرار دهند و هرآنچه را که مسیحیت حرام کرده، قانونش را به نفع رهبران مسیحیت دور بزنند. از برایند مسیحیت با یهودیت اسلام پدید می آید و با همراهی یهودیت در شرق قدرت میگیرد. قستنطنیه و همتای قدیمی تر جنوبیش پطرا یا مرکز مقدس پیشین اعراب، جای آیینی خود را به مراکز نوظهور مکه ی حجاز و بیت المقدس فلسطین میدهند. از ترکیب این مذاهب با خدایان پیشین، خدایان مسیح مانندی چون بودا و هورس ظهور میکنند. همه ی این دین سازی ها به نفع انگاره ی مسیح خدایی متولد شده از مردم پست و موید آنها تمام میشود. این کمک میکند تا انگاره ی قوم برگزیده ی خدا که یهودند پذیرفته و جا برای آنها در میدان اقتصاد جهان بازتر شود. حالا دایره ی مسیح داودی گریخته از ظالمان زمین، به وسعت یک قوم میشود و یک عالم قصه و افسانه درباره ی تحت ستم و مهاجرت بودن دائم یهودیان اختراع میشود. همه ی اینها کنایه از مهاجرت قوم مظلوم و بنابراین مقدس، به یک سرزمین نوپای یهودی و یک ارض موعود راستین به نام امریکا است.:

“colon un principle judio?: andreu marfull pujadas: en el diario el pais costarica, 31 aug2021

اگر این تز درست باشد، حکومت مسیحیت بر اروپا هیچ وقت اتفاق نیفتاده است و احتمالا به فاصله ای کمتر از 43 سال عمر جمهوری اسلامی، مسیح عالمان بی عمل رنسانس، به اولن اشپیگل تبدیل شده است. او فقط وجود داشت تا قانون یهودی رهبران آتی امریکا منطقی به نظر برسد. پس، از اسلامی که از ترکیب آن مسیحیت بیحاصل با یهودیت پدید آمده نمیتوان انتظار نتیجه ی بهتری را داشت. سال ها است که هیچکس در جامعه ی مسلمانان به زمان انفسی فکر نمیکند و اصلا به ذهنش خطور نمیکند که ممکن است زمانی غیر از زمان آفاقی موجود باشد چون زمان انفسی اغلب لطیف است و نزدیک به زمان آفاقی؛ برای همین هم "لطیف" خوانده میشود چون مثل نقاشی اولن اشپیگل، "دیوار برهنه" است و نادیدنی. وقتی هم که زمان انفسی لطیف نباشد و با زمان آفاقی سر سازگاری نداشته باشد، "الطف" یعنی "لطیف ترین" است چون آنقدر به ندرت ظهور میکند که در هیاهوی جامعه گم و نادیدنی به نظر میرسد و فقط تاثیر فردی دارد نه اجتماعی. همین لطافت ها است که مردمی را که به ایده ی "قهرمان محبوب مردم" خو گرفته اند وا میدارد تا تابع هر چیز پرطرفدار باشند. ولی چون فعلا پرطرفدارترین چیزها ابلهانه ترین ها هستند فرد تن داده به زمان الطف، ممکن است در خطرات کمتری نسبت به بیشتر افراد به سر ببرد. در این حالت، او احتمالا در نزدیکی مرز بیشتر دستورات اسلام به سر میبرد. اما فردانیت او در تضاد با شدیدا اجتماعی بودن اسلام متعارف قرار دارد و به نظر میرسد اسلام شرعی هرجا حاکم شود بر ضد خود عمل میکند چنانکه همینطور نیز تنظیم شده است.

که بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را؟

ای مسیح! از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی

از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا (مولانا)