اسلام مردم مدار و اسلام شاهانه: منظومه های غولپیکر طبقاتی در پی توهمات منفعت جویانه
نویسنده: پویا جفاکش
در تابستان سال 1374 روزی پدرم من و خواهرم را با خود از خانه ی سابقمان در آستانه ی اشرفیه به لاهیجان برد و در ضمن کارهای مختلفی که در آنجا به انجام رساند، برای مدتی در فروشگاهی با صاحب آن مشغول گفتگو شد. تقریبا در تمام مدت گفتگوی طولانی پدرم با صاحب مغازه، خواهرم در گوشه ی دیواری در انتهای فروشگاه به دو عروسک نسبتا بزرگ حیوانی خیره بود. یکی از آنها عروسک یک خرس پاندا بود و دیگری عروسک یک سگ. خواهرم آرزوی داشتن آن پاندا را داشت. چون آن او را به یاد یک انیمیشن چینی می انداخت که شخصیت هایش دو بچه پاندای بامزه بودند و بیش از 2 سال پیش تر در اوایل تابستان سال 1372 از شبکه ی 1 تلویزیون پخش شده بود.
از مغازه بیرون آمدیم بی این که خواهرم به پدرم چیزی درباره ی آرزوی داشتن آن عروسک پاندا گفته باشد. او برای رسیدن موعد مناسب صبر کرد. سرانجام و حدود دو سال بعد موعد مناسب فرا رسید. با پایان سال تحصیلی در خرداد ماه سال 1376 به مناسبت این که من کلاس پنجم دبستان را تمام کرده و سال بعد وارد دوره ی راهنمایی میشدم، مادرم از هر سه فرزند خود خواست که هر چه دلشان میخواهد تقاضا کنند تا به مناسبت شاگرد اولیشان برایشان بخرد. خواهرم هم که تازه کلاس 4 ابتدایی را تمام کرده بود، فرصت را از دست نداد و از مادرم تقاضای عروسک پاندا را کرد. مادرم یک روز از خانه خارج شد تا هدایای هر سه ی ما را فراهم کند و ما همه بی صبرانه منتظر بودیم تا مادرم با هدایا به خانه برگردد.
پس از نزدیک دو ساعت، مادرم از بازار آستانه به خانه برگشت و هدایا را تحویل داد. هدیه ی خواهرم دقیقا یک عروسک پاندا بود ولی نه آن عروسک پاندایی که من و خواهرم دو سال پیش دیده بودیم، بلکه یک پاندای کوچک تر و لاغرتر که بیشتر به یک بچه پاندای بامزه ی واقعی شبیه بود نه یک پاندای کارتونی. خواهرم به شدت ابراز نارضایتی کرد و گفت:
-این چه جور پاندایی است که گرفتی؟ من که این را نخواسته بودم!
مادرم جواب داد:
-پاندا است دیگر! مگر نگفتی پاندا میخواهی؟ من هم برایت پاندا خریدم.
-پاندایی که من میگفتم، این نبود. این خیلی کوچیک و لاغر است.
-خانمی. تو گفتی پاندا میخواهی. من هم رفتم به فروشنده گفتم پاندا میخواهم. او هم دقیقا همین را به من داد. عروسک به این خوشگلی. من برای این 900 تومن پول دادم. فکر میکردم بهترین عروسک ممکن را برایت گرفته باشم!
خواهرم دیگر چیزی نگفت ولی از ابراز نارضایتی نیز دست نکشید. اخیرا دیدم خواهرم و مادرم باز هم دارند درباره ی همان پاندا با هم صحبت میکنند و از عملکرد خودشان دفاع میکنند و هنوز هم نمیدانند علت اختلافشان سر چیست. من که دیگر بزرگ شده و دنیا دیده تر شده بودم و حالا میدانستم قضیه چیست، به خواهرم یادآوری کردم که عروسک پاندا را اولین بار کجا دیده بود و این که آن لحظه مامان همراه او نبود و نمیدانست او چه جور پاندایی میخواهد:
-تو به مامان گفتی «پاندا» بخر. مامان هم نمیدانست پانداها با هم فرق دارند و خود تو هم این را نمیدانستی. مامان هم رفت به یکی از فروشگاه های بی تنوع اسباب بازی آن زمان و تقاضای پاندا کرد و فروشنده هم تنها پاندایی را که داشت به مامان داد. فروشنده هم دنبال پانداهای متنوع نبود. چون در آن زمان احتمالا همان یک نوع پاندا را هم به خاطر قیمت بالایش نمیتوانست در آستانه آب کند. چه رسد به این که اراده کند آن پاندای بزرگ تر و تپل تر لاهیجان را بیاورد.
خواهرم برای پی بردن به درستی این قضیه حتی چند لحظه هم نیاز به تامل نداشت. چون همه چیز دقیقا همانطور بود که من گفتم. مادر من در یک زندگی روستایی سخت و خشن در گیلوا در غرب گیلان بزرگ شده بود و به قول قدیمی ها «شیر تا پیر» محل خود را میشناخت. ولی بدبختی این است که اسباب بازی های متنوع، جزو شیر تا پیر گیلوا نبودند. به گفته ی مادرم، بچه های روستا در آن دوران بی امکاناتی زمان شاه، یک چوب را برمیداشاتند و او را اسب مینامیدند و رویش سوار میشدند و بپر بپر میکردند و کیف میکردند که دارند اسب سواری میکنند. یعنی به راحتی چوب را فرض میکردند که واقعا اسب است. طبیعتا مادر من با آن تجربه نمیتوانست انتظار داشته باشد که دخترش حساسیت به خرج دهد پاندای اسباب بازی حتما شمایل خاصی داشته باشد. حتی میتوانم بگویم مادرم پیش خودش خیلی هم پیشرفت کرده بود که به جای پاندا یک توده پشم سیاه و سفید به دخترش نداده که تخیل کند پاندا است. درواقع نگاه مادر و خواهرم درباره ی اسباب بازی با هم فرق میکرد و این به سبب تفاوت نسل ها بود.
بدبختانه خدایان، پیامبران و مذاهب هم در قدیم و در اقصی نقاط دنیا مثل اسباب بازی و بهتر بگویم، مثل قصه های سرگرم کننده بودند و مردم در آنها دنبال بار معنوی نبودند. آنها را چوب هایی میدیدند که باید فرض میشد اسب واقعیند. هر کس به اسباب بازی قهرمان مذهبیش جنبه های جذاب پیش خودش را میداد و وقتی نقل او گسترش می یافت و در نقل های دیگر تداخل میکرد از یک قهرمان، چهره های متضادی پدید می آمد که میتوانستند به نفع کاهنان خود هر جا لازم شد، حلال را حرام و امر شیطانی را امر الهی جا بزنند.
چند وقت پیش داشتم chronologia.org: ussue: sholum را مطالعه میکردم. موضوعش ارتباط اصطلاحات "شالوم" و "سلیم" و "سلام" و "سلیمان" و "اسلام" و "مسلم" بود. نویسندگان معتقد بودند که دو تصویر کاملا متفاوت از سلیمان پیامبر وجود داشته است: یکی سلیمان آهنگر تنومند و پرتوان که بعد به صورت یک شاه سیبیلوی باشکوه چون کوه تکامل پیدا میکند، و دیگری سلیمان خوب صورت بی ریشی که از جوانی لباس های معمولی میپوشید و در میان مردم معمولی میزیست و عبادت میکرد. به نظر نویسندگان، از ابتدا وجود دو سلیمان موی دماغ مورخان شده بود. موقع بازسازی تاریخ عثمانی با خودی کردن سلیمان در آن، باز هم دو سلیمان منظور شد که اولی تبدیل به سلیم پدر سلیمان قانونی شد و دومی خود سلیمان قانونی. هر دو اینها البته شاهانی فاسد و خونخوارند. ولی آن سلیمان بی ریش ساده زیست نخست بود که پایه ی شکل گیری سلیمان دوم شد. چون آن سلیمان استانبولی کشورگشا و معجزه گر، کسی نیست جز اسکندر مقدونی که هم بی ریش است و هم در ساده زیستی همپای سربازان خود، اما درنتیجه ی کشور گشایی ها و قرار گرفتن تحت تاثیر پارسیان، به تجمل گرایی دچار میشود و بین خود و سربازانش فاصله می اندازد. اسکندر دو همسر دارد که اولینشان دختر شاه مقتول پارس (بروسا یا بیزانس در اطراف استانبول) است و برای مشروع کردن پادشاهی خود نزد بومیان او را گرفته است. دومی روکسانا است که اسکندر خودش به او دلبسته است. او همان روکسولانا ملقب به خرم سلطان همسر دوم سلیمان قانونی است و نسبتی که بین رکسانا و تغییر رفتار اسکندر تخیل کرده اند، همان موضوعی بوده که میشده به صورت تباه شدن شکوه عثمانی در اثر تلقین های ناصواب روکسولانا به سلیمان متحولش کرد.
این، من را به این فکر انداخت که داود پدر سلیمان را هم ما در متون اسلامی آهنگر میخوانیم و آهنگر به سبب سلاح سازی و تقلید از پروردگار در خلقت، محرک جنگ های مذهبی و تولید پادشاه است. در طرف مقابل اگر سلیمان را با سلمان و مسلمان مقایسه کنیم و مبنای اسلام بخوانیم، میتوانیم آن تعریف متضادش در حوالی تصویر اسکندر را هم در نظر داشته باشیم که خود را در پیامبران ساده زیست و مردمی اسلام تکثیر کرده ولی درنهایت باز هم سلیمان و تمام آن پیامبران دیگر را تحت الشعاع تصویر سلیمان شاه قدر قدرتی که مزدوران و جیره خواران حکومت ها تبلیغش را میکردند قرار گرفتند و چیزی بینابین شدند بخصوثص محمد که شرع اسلام منسوب بدو است. علت این که تصاویر متضاد اینقدر راحت در هم می آمیختند این بود که مردم با اینها مثل سرگرمی برخورد میکردند و درستی و نادرستی داستان ها برایشان مهم نبود. الان اگر دقت کنید میبینید سلیمان به دلیل برابری با سلیم یا شلیم خدای خورشید، هم یک کهن الگویی از انعکاس خدا در جهان است و هم یک آدم مقدسی که فرض شده در تاریخ وجود داشته، که البته این آدم هم الان به ده ها شخصیت تبدیل شده که اکثرا هم اصلا مقدس نیستند. میتوانم به راحتی به شما نشان دهم که چطور خدایان مقدس متون مذهبی کم کم به لات های بی سروپای ادبیات سرگرمی فروکاسته میشوند. کافی است داستان اطریشی قرون وسطایی ولفدیتریش را یادآوری کنم. پدرش پادشاهی است که شک کرده نوزاد همسرش بچه ی خود او نباشد، پس به خدمتکار وفادار خود دستور میدهد که نوزاد را سر به نیست کند. خدمتکار که دلش نمی آید نوزاد را بکشد، او را به کنار رودخانه ای میبرد و عمدا کنار آب میگذارد تا در آب بیفتد و غرق شود. اما نوزاد حرکتی که سبب افتادن در آب شود نمیکند. به طرز معجزه آسایی، شیرها و گرگ ها و خرس هایی که برای نوشیدن آب به کنار رودخانه می آیند، به نوزاد توجهی نمیکنند و به او آسیبی نمیرسانند تا این که مرد مهربانی نوزاد را می یابد و به همراه همسرش او را بزرگ میکنند. این نجات معجزه آسای نوزاد از مرگ به دست پدرش یا شاه وقت، یکی از موتیف های رایج درباره ی تولد قهرمانانی است که پدرشان خدا است. بخصوص رحم آوردن جانوران وحشی بر او یادآور کشورسازانی است که در نوزادی توسط وحوش بزرگ شده اند. اما این هنوز تمام ماجرا نیست. ما در افسانه ی ژرمن دیگر زیگفرید هم روش مشابهی را برای کشتن نوزاد می یابیم: رها کردن نوزاد برای افتادن در آب. این بار نوزاد واقعا در آب می افتد اما توسط یک ظرف شناور میشود تا به میمیر جادوگر برسد که زیگفرید را بزرگ کند و بعد به دست او مقتول شود. به طرز شگفتی دراینجا زیگفرید نوزاد با موسی تلاقی میکند و میمیر با فرعونی که موسی را بزرگ کرد و در تعقیب همو کشته شد. بدین ترتیب ولفدیتریش گمنام، موسای مقدس، و زیگفرید هوسباز و خوناشام مورد علاقه ی هیتلر، همه با هم در یک روایت مشترک متحد میشوند.
نکته ی ترسناک دیگر این تغییر فاز مذهبی این است که به راحتی میتواند با تبدیل خدایان به شاهان و قهرمانان انسانی و فرافکنی خدایان در خواص انسانی وقت، این خواص و قلمروهای سیاسی تحت اداره ی آنها را در اذهان مردم متفاوت، جلوه های قدسی یا شیطانی فرا طبیعی ای ببخشد که اصلا به آن شکل وجود ندارند و مردم را در دنیایی از توهمات به صورت روانی دچار شادی یا افسردگی کنند. بسته به این که کدام رسانه را دنبال کنید، تصویر شما از دنیا میتواند 180 درجه با رفیقتان متفاوت باشد و کم کم مردم بر سر توهمات با هم دچار اختلاف و چند دستگی میشوند. غلامرضا صادقیان سردبیر روزنامه ی جوان، در مقاله ای به نام «آن فرار چگونه قرار شد؟» در شماره ی 23 خرداد 1402 در صفحه ی اول روزنامه ی جوان و به بهانه ی شایعات درباره ی سفر رئیس جمهور ایران به ونزوئلا نوشت:
«قرار به "فرار" به ونزوئلا بود. تیتر زدند و توئیت زدند و هنوز هم پاک نکردند که هواپیماهای انتقال حاکمان ایران به ونزوئلا در مهرآباد موتور روشن کرده اند. تا این جای کار برای یک رسانه ی خارجی، خیلی هم طبیعی و عادی و عالی. بعد از آن برخی از مردم باور کردند و برخی نخبگان! یک استاد سواد رسانه تماس گرفت و پرسید فلانی این خبرها راسته؟ یک استاد تمام دانشگاه نیز و یک پزشک متخصص. رعشه ی فرار به جان خاص و عام افتاده بود. بارها در گعده های فامیلی و دانشگاهی چیزهایی میشنوم که بلافاصله میگویم "رسانه ی خود را عوض کنید". برخی قیافه ی تحلیلگران را به خود گرفتند و مطالبی را درباره ی فرار اقرار کردند که عین حرف فلان رسانه بود. گفتند حرف و نظر خودمان است، همانجا گفتم این حرف فلان مجری از فلان رسانه است، حتی در لحن و تاکیدات.
تو اول بگو با کیان زیستی
پس آنگه بگویم که تو کیستی
بگو رسانه ات کدام است تا بگویم تو کیستی. چه خاص باشی، چه عام. این معجزه ی رسانه البته چیز غریبی نیست، "جورج گربنر" قبلا آن را نظریه کرده است. وقتی تلویزیون در ایران میرفت تا همه گیر شود، قدیمی ها سعی میکردند خود را به آن کم توجه نشان دهند و به سنت هایشان که تلویزیون جایی در آن نداشت و یکسره به حرکت و انجام کاری میگذشت، وفادار باشند. برای همین اگر کسی از آنها سراغ بچه ای را میگرفت که بی وقفه در حال تماشای تلویزیون بود، میگفتند: "بچه را کاشته اند پای تلویزیون!"، کنایه از این که آنقدر طولانی مدت پای تلویزیون نشسته که مثل بوته یا نهال درختی دقیقا درآنجا کاشته شده است. اما بدون ارتباط مستقیم با این اصطلاح، جورج گربنر، نظریه پرداز علوم ارتباطات، مبدع "نظریه ی کاشت" THEORY CULTIVATION در 1969 است که بر تاثیر تدریجی و درازمدت تلویزیون و رسانه بر شکل گیری صورت ذهنی مخاطب از جهان پیرامونی و مفهومسازی مخاطبان از واقعیت اجتماعی تاکید دارد. مبدعان این نظریه که گربنر و همکارانش بودند، مدعی شدند حضور طولانی مقابل تلویزیون به "کاشت" باورهای مبالغه آمیز درباره ی میزان خشونت در جامعه می انجامد و احساس ناامنی، قربانی شدن و بی اعتمادی میان فردی را دامن میزند. گربنر به این مجموعه از نگریسته ها "سندرم دنیای خبیث" میگفت. در ابتدا مطالعه ی گربنر خاص خشونت تلویزیونی بود ولی بعدها پژوهش گسترده تری شد و به نگرش های زیست محیطی، علم، دین، نقش های جنسیتی و جهت گیری های سیاسی پرداخت. نظریه ی گربنر با انتقادهایی هم روبرو شد و منتقدان گفتند اینطور نیست که تلویزیون تحت تاثیر نظریه های تاثیرات پر شدت رسانه ها و انفعال مخاطبان، اثر یکسان و همه گیر بر تمامی مخاطبان پرمصرف بگذارد. گربنر انتقادات را پذیرفت و دو مفهوم متعادل سازی و تشدید را به نظریه ی کاشت اضافه کرد. متداول سازی به این معنا که تماشای افراطی تلویزیون، منجر به تشدید تقارن دیدگاه ها در گروه ها میشود و هنگامی روی میدهد که اثر کاشت در گروه خاصی از جمعیت بیشتر شود. ما پای تلویزیون کاشت شده ایم مانند وهم افکندن کودکان در دل استاد مکتبخانه و رنجور شدن او با آن وهم در قصه ی مثنوی، از وهمی که تلویزیون در دل ما می افکند، رنجور میشویم، حتی اگر استاد مکتبخانه و روانشناس و متخصص رسانه باشیم. این از جبر رسانه است اما همان گونه که گربنر نظر خود را اصلاح کرد، تاثیر بر همگان یکسان نیست ولی منجر به تشدید تقارن دیدگاه ها در گروه های خاص میشود. به عنوان کسی که سی سال است در رسانه هستم، راه چاره را در اعتماد به رسانه های داخلی و آزادی بیشتر آنان برای مطالبه ی شفافیت و نزدیک شدن به مردم میدانم تا محل ارجاع جامعه باشند. در سال های اخیر خاطراتی را از سال های حضور در روزنامه ها و رسانه ی ملی در همین ستون بازگو کرده ام که بعضا از خودسانسوری عجیب خبرنگاران ابراز شگفتی یا به اشارات و تنبیهات خارج از رسانه که با تلقی جلوگیری از سوء استفاده ی دشمن انجام میشود، اشاره کرده ام. اکنون باید در این انگاره ها تجدید نظر کرد. رسانه ی ملی، خبرگزاری ها، و روزنامه ها باید در یک نظام مردمسالارانه، "صدق" و "دقت" گزارش های خود را تضمین و هر گونه مجازات را به خاطر وارونه نمایی یا "کذب" گزارش ها بپذیرند و در مقابل، مسئولان نیز باید با اعتماد به رسانه، دست آن را برای مطالبه ی بالاترین سطح از شفافیت باز بگذارند. در این صورت، آن مرجعیتی که خاص و عام را با اندیشه ی "فرار" مسحور میکنند، از رسانه های "دشمن ایران" گرفته خواهد شد.»
در متن بالا نویسنده به داستانی از مثنوی اشاره میکند که در آن، یک معلم مکتبخانه با ادعاهای دروغین دسته جمعی بچه ها که میگویند به نظر ناخوش میرسد و رنگش زرد و حالش غیر طبیعی است، به خود تلقین مرض میکند و واقعلا مریض میشود و در خانه بستری میشود درحالیکه بچه ها این دروغ ها را به هدف تعطیل کردن مکتبخانه گفته اند. وقتی که بزرگترها حقیقت را روشن میکنند معلم سریع به حالت عادی برمیگردد. دراینجا بچه ها مثل رسانه هایی هستند که در فریب دادن مخاطبینشان منفعت دارند همانطور که بچه های یک کلاس فکر میکنند از غیبت معلم منتفع میشوند. اما چرا مخاطبان به حرف اینها توجه میکنند درحالیکه به خوبی به منافع اینها آگاهند همانطورکه معلم میداند بچه ها تعطیل شدن مکتبخانه را میخواهند؟ برای این که همانطورکه معلم نگران سلامتی و امنیت خود است و بچه ها روی همین نقطه ضعف انگشت میگذارند، مردم هم نگرانند که آنچه رسانه های معاند میگویند، حقیقت درباره ی امنیت و سلامت آنها و جامعه شان را روشن میکند. در قدیم هم جذب شدن به اطلاعات غلط مذهبی به همین راحتی و خالی از هر گونه عقلانیتی به وققوع میپیوست. کافی بود یک صدا زیاد شنیده شود مثل صدای بچه هایی که در فریب معلم همه یکدست بودند. در جوامع مستبد قدیمی یک صدایی اصلا کار سخت و حادی نبود. به همین دلیل هم تصویر پیامبر پادشاه ظالم بر تصویر پیامبر ساده زیست و مهربان میچربید. هیچ کدام از این تصاویر، لزوما واقعی نبودند اما هر کدام جایی در تخیلات و کهن الگوهای ذهنی مردم به خود اختصاص داده بودند و خود آن تخیل میتوانست توسط هر فردی جداگانه به یک حقیقت تبدیل شود. پس حقیقت افسانه به خود فرد بستگی داشت. الان دوستان جوان تر من به خاطر همین قضیه است که نمیتوانند بفهمند من چرا هنوز نماز میخوانم و دلم میخواهد روزه بگیرم وقتی زندگینامه ی رسمی محمد پیامبر اسلام را قبول ندارم. من به آنها میگویم ژان والژان یک شخصیت تخیلی است ولی مردم از آن الگو میگیرند چون مابه ازای ژان والژان در درون ما هست و با دیدن تمثال ژان والژان احساس نیاز به شکوفایی پیدا میکند؛ محمد هم الگوی خوبی در جامعه ی ما است و ما وقتی در نماز به اتصال (عبودیت) محمد به الله اقرار میکنیم، درواقع داریم محمد درون خودمان را تقویت میکنیم و وقتی میگوییم "الله اکبر" –یعنی خدا بزرگ ترین است- درواقع آرزوی خود به این که خدای خوبی در وجود خودمان قوی ترین نیرو باشد را بیان میکند. اما اینها بیشتر گیج میشوند. چون محمد من آن محمدی است که در مقابل آزار و اذیت بدخواهان صبر و مهربانی به خرج میداد، با فقرا مهربان بود و در حد مردم میانه حال زندگی میکرد، ولی محمد اینان یک جانی فریبکار است که به نام خدا راهزنی میکند و به تعداد 40تا زنش 40 تا خانه دارد. من که یک دهه ی شصتیم و به چشم خودم همه گیر شدن تدریجی تخیل محمد حکومتی در نهضت سوادآموزی رسمی را دیده ام، بهتر از هر کسی میدانم که اهمیت شخصیت های تاریخی در واقعیت آنها نیست بلکه در آن توهماتی است که مردم درخصوص نوع واقعیت آنها در کله ی خود می انبارند.