نویسنده: پویا جفاکش

در کنفگوراب، محله ی پدرم در نزدیکی آستانه ی اشرفیه، ضرب المثلی هست که میگوید: «همه چیه خدا زیاده کنی، دوغه می ننه.» یعنی «همه چیز را خدا زیاد میکند، الا دوغ را که ننه ی من زیاد میکند.» در اشاره به این که در خانه های روستایی قدیمی، مادر یا مادربزرگ، برای زیاد کردن و پر عمرتر کردن دوغ، توی آن آب میریختند. آب از دید یک گیلک قدیمی، عنصر کم ارزشی بود چون در گیلان برعکس دیگر استان های ایران زیاد بود. در مقثابل، لبنیات منجمله دوغ را میشد به پول تبدیل کرد. این مثل میگوید که انسان نمیتواند خودش مثل خدا آفریننده باشد مگر این که در چیزهایی که خدا قبلا به وجود آورده، دست ببرد که در این صورت هم معمولا کیفیت خلقت را پایین می آورد.

وقتی درباره ی کیفیت پایین فیلم های ساخته شده در سال های اخیر و تکراری بودن داستان های سوژه ی آنها میشنوم و این که بعضی جوانان دیگر میل کمتری به دنبال کردن فیلم های جدید دارند، یاد این ضرب المثل می افتم. اما مگر فیلم های قبلی را خدا تولید کرده بود که الان آدم ها توی دوغش آب بریزند؟ معلوم است که نه. اما طول میکشیده تا آب ریخته شده توی دوغ، در بی مزگی دوغ تاثیر بگذارد. اول، دوغی که قبلا به صورت ادبیات به فراوانی تولید شده بود، در ظرف خاص خود موسوم به سینما ریخته شد و شکل آن را به خود گرفت تا این که همانطورکه مصرف میشد و حجم ایده هایش پایین می آمد، با آب ریختن مداوم توی آن، مزه ی دوغ را از دست داد. ادبیات مربوطه البته باز مخلوق انسان بود ولی در جواب به نیازهای روانی خاص انسان که جزو خلقت الهیند.

تحقیقات متعدد دانشمندان در اروپا نشان میدهد که بچه های سال های نخست دبستان بعد از توجه به داستان، در بازگویی قصه معمولا فقط ترتیب و تسلسل وقایع را بیان میکنند و توجهی به نیات درونی شخصیت ها نمیکنند. در اروپا معمولا اولین توجهات بچه ها به این که نیت میتواند مهم باشد، از دریچه ی افسانه های ازوپ احیانا از طریق دروس کتب درسی است. در افسانه های ازوپ، همیشه این، مثبت ترین و یا قوی ترین حیوان نیست که پیروز میشود، بلکه گاهی حیله گرترین و حقه بازترین و دوروترین شخصیت است که پیروز میشود و البته اینجا هم درست مثل قصه های معمول کودکان، فقط ترتیب وقایع بیان میشود و نیت و دروغگویی جانور حیله گر فقط زمانی آشکار میشود که داستان تمام شده و او کلکش را زده است.:

“childrens understanding of aesops fables”: janette pelletier , ruth beatty: frontiers in psychology: 6 oct 2015

داستان «روباه و کلاغ» ازوپ که توی کتاب فارسی دوم دبستان زمان ما هم به صورت منظوم آمده بود، معروف ترین نمونه از این نوع است.

طبیعتا با افزایش سن کودک و ورود او به عرصه ی جوانی، انتظار میرود او توانایی تحلیل روانی افرادی که با آنها روبرو میشود را پیدا کند و راستگویان را از ریاکاران تمیز دهد تا سعادتمند شود. در ادبیات بزرگسالان در حیطه ی رمان معمولا به درونیات افراد زیاد پرداخته میشود ولی عرصه ی فیلم هنوز همان ترتیب و تسلسل وقایع است که شما باید نیت شخصیت ها را حدس بزنید و گاهی مثل فیلم های پلیسی، بدمن اصلی تا پایان قصه لو نمیرود. یادم هست فیلم "نبرد واترلو" را در دهه ی هشتاد شمسی از برنامه ی سینما1 پخش کرده بودند و یکی از ایراداتی که از فیلم گرفته بودند این بود که در این فیلم، گاهی قهرمانان به صحنه ای مینگریستند یا به فکر فرو میرفتند و بعد درحالیکه دهانشان بسته بود، صدایشان با جملاتی که در ذهنشان با خود نجوا میکردند، پخش میشد و منتاقد، این را یک نقطه ضعف برای فیلم میخواند. یک دلیل این عقبگرد هنری در ادبیات، این است که سینما دنباله ی ادبیات رنسانس اروپایی است. در این ادبیات که از قول خدایان و نیم خدایان قهرمانان یونان و روم باستان بیان میشود، هیچ جایی برای اخلاقیات یهودی-مسیحی نیست و فرض شده که قبل از اختراع این اخلاقیات در دنیایی که گناه کردن امر روزمره است رخ میدهند. قهرمانان به اندازه ی حیوانات ازوپ که شخصیت هایی بلاتغییر دارند حیوانند؛ پس میروند گناهشان را مرتکب میشوند و تا لحظه ای هم که عقوبت میشوند، نمیدانند گناه کرده اند. یعنی مثل یک حیوان غریزی، اولین چیزی را که نفسانیاتشان به آنها دیکته میکند انجام میدهند و بعد میروند زندگیشان را میکنند تا مخاطب خودش بفهمد عاقبتشان چه میشود بلکه از آنها درس بگیرد یا تشویق شود غلط کاری هایشان را تکرار کند. شاید رواج کمیک ها و "میم" های اینترنتی، واکنشی به انتظار به جا نیامده ی جوانان به این نوع ادبیات دارد چون میم نویسان معمولا روی صحنه های فیلم ها و انیمیشن ها، ابرهایی بالای سر قهرمانان کپی شده از میتولوژی یونانی-رومی میگذارند که درونیات خودشان را در آن ابرها کپی-پیست میکنند.

پروفسورGiovani sumeranoمعتقد است که ادبیات رنسانس، نتیجه ی بومی شدن غنوصی گری در ایتالیای قرون وسطی است؛ بدین ترتیب که ایتالیا مفهومی قابل فهم با جغرافیایی شدن اصطلاحات غنوصی یونانی است و به سبب ارتباطش با یونان است که کانون امپراطوری روم تلقی شده است. متون مربوط به دوران یونان و روم باستان و خدایان آن در قرون 16 به بعد از ایتالیا منتشر شدند و آنجا به همین خاطر، ایتالیا خوانده شد. چون ایتالیا از ریشه ی لغوی "آتالو" در زبان آکدی به معنی غرب و غروبگاه خورشید می آید و چون شبه جزیره ی ایتالیا در غرب شبه جزیره ی موسوم به یونان قرار دارد، شبه جزیره ی اخیر نیز گریس یا یونان تلقی شده، اما در اصل، این غرب نسبت به آفرودیسیای یونانی در ترکیه معنی میشود و معادل جغرافیایی خود غرب برای ایتالیا نیز آنتالیای ترکیه میشود. چون آفرودیسیا محل گروهی از یهودیان تحت رهبری کاهنان موسوم به "تئو-سبئیس" بودند که معتقد بودند برای درستکار شدن اول باید گناهکار شد و مثل آپولو خدای خورشید که به غرب میرود تا وارد قلمرو تاریکی شود، باید تن به جهان گناهکار و فاسد سپرد تا بعد مثل خورشید که به حالت جوان شده از آن بیرون می آید و صبحدم از نو طلوع میکند، انسان نیز از صمیم قلب وارد جهان روشنایی و نیکوکاری شود. کلمه ی سبئیس از ریشه ی عبری shubh به معنی بازگشت به محل اولیه است و شکل تحریف شده ی لغت عربی "توب" به معنی بازگشت است که در اصطلاحات اخلاقی "توبه" و "تواب" هم بازتاب دارد. چون بنیاد "شبه" بر سفر به جهان تاریکی است، آن با "شبهایه" در عبری به معنی شب نیز مرتبط است ولی چون در ادامه بازگشت روز را داریم، باز مرتبط با لغت عربی «صباح» به معنی صبح است. "سبحان" لقب الله مسلمین، دیگر عنوان ناشی از تسمیه به شبه است و تعجبی هم ندارد؛ چون الله مسلمین مردم را با دچار کردن به بلا و مداقه ی وابستگی مردم به خانواده ها و دارایی های مادی و معنویشان به آزمایش میگذارد که ببیند به سمت خودش برمیگردند یا نه؟ به روایت تواریخ رمی، رومی های لاتینی، تروایی هایی هستند که از شرق به ایتالیا رفتند و درآنجا زنان بومی موسوم به سابین ها را دزدیدند و با ازدواج با آنها جامعه ی نوین را تشکیل دادند که سابین ها را میتوان به مردم شب معنی کرد. برای این که سفر به بدکرداری معنی داشته باشد، اول باید درستکرداری روشن باشد تا از آن عدول شود. بنابراین از دید اینان تورات راه درست را نشان میدهد تا ما هرچه آن میگوید را وارونه انجام دهیم و یا اصلا آن را مطالعه نکنیم و الکی مطابق تقلید از دیگر مردم زندگی کنیم و اینطوری مطابق نظر خودمان گمراهانه زندگی کنیم کمااینکه لغت سبئیس و مشابهان آن، با "صابو" در آکدی به معنی توده ی مردم نیز همریشه اند. انسان دراینجا دارد از خود خدای یهود یعنی یهوه تقلید میکند که لقب او صبایوت مرتبط با لغات یادشده است. به همین دلیل هم "تئوس" را در ابتدای "تئوس سبئیس" داریم. تئوس یعنی خدا شکل دیگر نام زئوس یبا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه است و تئوس سبئیس میشود همان زئوس سابازیوس که وقتی آدم ها این اسم را میگیرند، یعنی در جای خدا قرار گرفته اند. زئوس سابازیوس را همان دیونیسوس میدانند که معمولا یک خدای انسان مانند در رهبری مردم عادی در نظر گرفته میشود. میدانیم که زئوس هپسیستوس که خدای ماه یعنی روشنایی حاکم بر آسمان در شب و غیاب خورشید است، با زئوس بزرگ رومی یعنی «ژوپیتر اپتیموس ماکسیموس» تطبیق شده است و رفتن انسان ها به راه ژوپیتر یا زئوس، تبعیت از امپراطور روم است که تمثال زمینی این زئوس تلقی میشد. نکته ی جالب این که آگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم در یونانی به «سبتوس» نامبردار بود و یک امپراطور معروف دیگر به نام «آنتونیوس پیوس» را در یونانی «اوزیبیه» میخواندند که هر دو لغت مرتبط با «سبئیس» هستند. اوزیبیوس نویسنده ی تاریخ رسمی جهان به روایت مسیحیت، میتواند نام از انتساب به اوزیبیه یعنی حکومت روم داشته باشد. امپراطور روم، سالی یک مرتبه مراسم ساتورنالیا را برای دوران قبل از حکومت زئوس به راه می انداخت که در آن، برده و ارباب با هم برابر میشدند و تمام قوانین اخلاقی نقض میشد و همه جور هرزه گری ای جایز بود. این ساتورنالیا که مراسم ویژه ی ساتورن پدر ژوپیتر یا زئوس بود، با میلاد مسیح در کریسمس در ابتدای زمستان جایگزین شد و ابتدای زمستان متعلق به برج جدی بود که متعلق به ساتورن خدای زحل است. خود زئوس با سیاره ی مشتری تطبیق و تصور میشد که پدرش ساتورن را سرنگون کرده است. بنابراین تن دادن امپراطور روم به ساتورنالیا، جواز دادن زئوس به عام گرایی از خلال تجسد زمینیش است که در مسیحیت، این تجسد زمینی همان مسیح پسر یهوه است که گناهکاران و دزدان و روسپیان را بیش از کاهنان مجری شرع یهوه ارج مینهد. زحل هفتمین سیاره نسبت به زمین است و هفت در عربی "سبع" و در عبری "سبت" نامیده میشود که هر دو مرتبط با لغت سبئیس هستند. یهودیان هفتمین روز هفته را سبت یا شنبه مینامند و وقف زحل و البته یهوه صبایوت میخوانند. جادوگران یهودی در این روز، اعمال جنسی و باده گساری و قربانی های خونین در ستایش گناهکاری انجام میدهند که درواقع همان مسائل نسبت داده شده به ژوپیتر سابازیوس خدای وحشی گری است. این خدای انسان مانند در فرم عربی خود تبدیل به پیامبری به نام "ثابت ابن قره" شده که مدرسه ی افلاطونی حران را ایجاد کرد. در این اسم، "ثابت" همان صبایوت است و "قره" مترادف "کرهه" یا "کرخه" krha لغتی که در غرب برای نامیدن حران استفاده میشده است. ثابت ابن قره بسیار مورد توجه دانشمند اروپایی قرون اخیر بوده و راجر بیکن زیاد به او استناد کرده است. نامجای "کلسدون" که یکی از کنسول های اولیه ی مسیحیت در آن تشکیل شد، انتساب به کلحه یا کرخه را که حران باشد میرساند. کلسدون را هلنوپولیس یعنی شهر یونانیان میخواندند احتمالا به خاطر این که زبان و نوشتار یونانی ازاینجا منتشر و در امپراطوری مسیحی روم شرقی رسمی و گسترده شد. ممکن است زبان و نوشتار یونانی هر دو در حران اختراع و ازآنجا به کلسدون رسیده باشند. خدای دانش حرانیان درست مثل نسخه ی یونانیش هرمس نام داشت. بنابراین مدرسه ی افلاطونی حران، منشا فلسفه ی افلاطونی و دنباله اش ارسطو گرایی و درنتیجه کل فلسفه ی یونانی حاشیه شده بر اینها است. حران مرکز پرستش "سین" خدای ماه کلدانیان بود و این باید همان "زئوس هپسیستوس" یونانی باشد. معمولا وقتی صحبت از مذهب صابئین در نوشته های عربی هست، بیشتر، حرانیان مد نظرند و بنابراین تئوس سبئیس آفرودیسیا را میتوان همزمان مسیحیان یونانی مآب اولیه و صابئین حرانی دانست. این که درنهایت خانه ی مسیحیت، اروپا شد، قرار داشتنش در غرب جغرافیایی به جای غرب معنوی نسبت به شرق نزدیک بود و نابودی معبد یهوه در اورشلیم به دست رم ایتالیا از غرب، کنایه از نابودی دوران حکومت شرع یهودی در زنده شدن روم به اصلاح باستان در ایتالیای دوره ی رنسانس است.:

“god-fearers and the identity of the sabians”: alberto fratini, carl prato: wikinoah.org

این موضوع از این جهت جالب است که اخیرا دیدم تلویزیون در شبکه ی 4 برنامه ای درباره ی گزارش های خونریزی های اعراب در صدر اسلام به روایت طبری و جدی وانمایاندن آنها در منابع رسمی تاریخنویسی در دوره ی پهلوی گذاشته و در آن، از قول بروکلمان، بنیاد تمام روایت نابودی خشن ایران و فرهنگ ایرانی توسط اعراب را در تاریخ طبری و در 550 گزارش از قول شخصی به نام «سیف ابن عمر تمیمی» شناسایی میکند و این سیف ابن عمر تمیمی که استاد ساختن قهرمانان دروغین برای قبیله ی تمیم بود، در همان تاریخ طبری آنقدر دروغپرداز بوده که مثلا گفته یک سردار عرب به نام «عاصم ابن عمروی تمیمی» از یک چوپان ایرانی تقاضای تهیه ی گاو و گوسفند برای غذای اعراب کرده و چوپان جواب داده که گاوها و گوسفندهایشان را جایی قایم کرده اند و دم دست نیستند؛ در همین زمان گاوی از راه رسیده و به زبان عربی خطاب به عاصم گفته است: «دروغ میگوید. ما همین بغلیم. بیا ما را بخور!» چیزی که اینجا برایم جالب است اسم این «سیف ابن عمر» است. معنیش میشود: شمشیر پسر عمر. یعنی انگار همان مکتب شمشیر و جنگ است که تولیدش به خلیفه عمر نسبت داده شده ولی اگر دقت کنید دشمنیش با ایران در حکم همان دشمنی مسیحیت یهودی تبار با روم باستان است و صحبت از رنسانس ایرانی در ایران مدرن هم چیزی جز کپی رنسانس ایتالیا درباره ی روم باستان نیست. پس آیا این «سیف ابن عمر» مجعول به این خاطر «تمیمی» نامیده نشده که نسخه ی دیگر «ابن تیمیه» ی حرانی است: بنیانگذار افسانه ای سلفی گری، پیشوای خیالی وهابیت و اسم مستعار نویسندگان متون ستاینده ی اسلام شمشیرزن که همه اش به نام فرد ی تولید شهر صابی پرور حران تمام شده است. ظاهرا ایران باستان نابودشده توسط وهابی های باستان را خود سازندگان وهابیت تولید کرده اند تا بعدا ملت خوانده شده به ایران، به یاد آن با شرع غیرقابل تحملی که از روی شرع یهودی تولید شده، دشمن شوند و چون ایران باستان به اندازه ی روم باستان –دیگر تولید حرانی های یهودی- غیر قابل تقلید است، به راه سابازیوس بروند و یهوه ی واقعی را که خدای جنون و خون و شهوت و از همه مهمتر پول است خوشحال کنند. شاید همه ی اینها واقعا خواست خدا است و حالا که دخالت انسانی در خواست خدا با پر آب کردن دوغ غریزه آن را بدنام کند، نشانه های لزوم بدگمانی به رهبران سابازیوسی بازار فرهنگ فروشی آشکار شده است.

اتحاد ایران با یونان و یهودیت در تاریخنویسی، در مفهوم کیهان از دید یونانی نهفته است. در یونانی، لغت "کاسموس" به معنی کیهان به کار میرود و در ضدیت با لغت کائوس (بی نظمی)، مفهوم نظم را نیز دارد. کاسموس از "کظم" در کلدانی به معنی آهنگری می آید و این مربوط به تشبیه خلقت به صنعتگری و نامیده شدن خالق به «کاظم» است. در ترکی، کیهان را "کوزماس" و در روسی "کسما" مینامیدند و البته نام فامیل روسی کوزما نیز پشت سر خود، نسب بردن اشرافی از خالق یعنی خدا را میرساند. نکته ی جالب، ارتباط کظم با کازو به معنی داس است. داس میبرد و برای صنعتگری نیز باید فلز را ببرید. اینجا لغت کاسموس مرتبط با "کات" در انگلیسی و "قطع" در عربی به معنی بریدن میشود و همه ی این لغات، اشاره به پدید آمدن "کظم" از اضافه شدن "م" تعریف عربی به "کوز" دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی، آن را "کوس" یا "کوثی" به مفهوم مردم کوثا در عراق میداند. وی از لغاتی چون اسکوتیسموس و هلنیسموس یاد میکند که با جایگزاری قوم به جای کوس در کوسموس پدید آمده اند و درست مثل قطع شدن ماده ی اولیه در آهنگری، به برخورد بین نیروهای جدا شده در یک جامعه برمیگردند. در قومنگاری، ماده ی اولیه نژاد کوشی یا کوثی است که سیاهانند و به نام های تحوتی و تیتان نیز شناخته شده اند. با سیطره ی تورانیان بر کوثی ها و در هم آمیزی متفاوت اعتقادات دو قوم، یک جنگ باورها در بین النهرین بروز میکند که از آن به اسکوتیسموس یاد میشود. درحالیکه اسکیت های حاکم با شعبه ی پیروز کوثی ها همهویت شده اند، بازندگان به غرب میروند و سرزمین موریتانیا را در شرق افریقا پدید می آورند. موریتانیا به دلیل این مهاجرت به غرب، در ادبیات یونانی مترادف "اربوس" –یعنی محل غروب خورشید- نیز شده که یکی از نام های دوزخ یا سرزمین مردگان است. موریتانیا به دلیل غربی بودن نسبت به دنیای شناخته شده، با آتلانتیس نابود شده ی افلاطون نیز تطبیق شده است. در مسیر بین راه، گروهی از کوثی ها موسوم به العینی ها در قبط (مصر کنونی) سکنی میگزینند و شاخه ای تجزیه شده از العینی ها در مجاورت قبط، العون خوانده میشوند. العینی ها پرستنده ی ابال یا نبال خدای خورشید بودند که بعدا بیشتر به آمون معروف شد. ازآنجاکه موسی بانی یهودیت، یک شاهزاده ی مصری بود که در مدین، به دامادی یثرو درآمد و همانجا نظرکرده ی یهوه خدای بومی شد، سامری ها مدعی شدند که یهوه ی یهودی ها همان نبال است و در کوه گریزیم معبدی برای او برساختند که قرار بود اورشلیم جدید شود. یونانی ها خدای این معبد را "زئوس هلنوس" میخواندند که در این لغت، هلنوس شکل یونانی شده ی العینی تلقی میشود. خدای سامری ها در مردی موسوم به «پلگ جداکننده» تجسد یافته بود و پلگ نیز به صورت شاهانی با نام های مشابه پلیوس و پلیاس در اساطیر یونانی بازسازی شد. بدین ترتیب، العینی ها با هلنی ها یعنی یونانیان در همسویی قرار گرفتند. اصطلاح هلن، انتساب به هلیوس خدای خورشید را میرساند که نامش از "الی" یا "علی" یا "اله" خدای سامی می آید. در سخنی از یک پیشگوی دودونا، هلنی ها «الی» و «سلی»، و کهانتشان «سالی» نامیده شده است. «سلی» خود شکل دیگری از «سوری» و به مفهوم انتساب به آسور یا آهور خدای سامیان است که نام او نیز فرم دیگری از ائل یا ال یا الی است. خدا در یونانی «دیوس» یا «دیس» نامیده میشود که «زئوس» هم فرمی از آن است. جالب این که حام جد سیاهان که همان نژاد کوشی هستند صاحب شهری به نام «دیوس پولیس» یعنی شهر دیوس خوانده شده است. برخی از پیروان اوزیبیوس، حام را ملقب به هلنوس خوانده اند که ممکن است همان لغت "العین" در آن مد نظر باشد. توجه داریم که بعضی شهرهای مصر مثل اسکندریه صاحب جمعیت های کثیری از یونانی زبانان بودند. مصریان عموما خورشید پرست بودند و با توجه به ارتباط لغت «هلن» با هلیوس، مفهوم خورشیدی نیز از آن برداشت میشود. در معبد آپولو که یکی از فرم های پیشرفته ی هلیوس است، آتش به عنوان نسخه ی زمینی خورشید پرستیده میشد که یادآور آتش پرستی در کیش زرتشت است. ابن بطریق، زرتشت را از بانیان مذهب صابئان و او را یک «یونا هلن» یعنی هلنی یونانی دانسته است. از دید سامری ها خدای خورشید، پلیگوس بود و این پلیگوس را معادل میترا دانسته اند که یک خدای پارسی خوانده شده است. جوزفوس نوشته است که "پرسیس" یکی از ایالت های کوثا بوده است. او میگوید که همه ی یهودی های سامری، کوثی بوده اند و مدت طولانی ای در سرزمین های کوثیا و مدیا (ماد) ساکن بوده اند که در کنار سوریه و فنیقیه، تشکیل دهنده ی کشور اتیوپیا میباشند. استفانوس مینویسد اتیوپیا اولین کشور روی زمین بوده است درحالیکه جاستین، اسکیت ها را اولین قوم گسترده ی روی زمین میخواند. پیوند اینها نیز در همین کشورسازی برقرار میشود. اتیوپیا به معنی سرزمین قوم آئتی است. این لغت از "آیت" به معنی مرکز زمین می آید و ارتباط با جهان مردگان را نشان میدهد. آریانوس، تمام منطقه ی اطراف خلیج فارس را کوثیا میشمارد که شامل شنعار، عیلام، کوس (منطقه ی کاسیان) و پرسیس میشدند و اولین ساکنان تمام این سرزمین ها آئتی نامیده میشدند. با این حال، اوزیبیوس، اتیوپیا را به جنوب شرقی بین النهرین و «مناطق ماورای رودخانه های کوثیا» محدود میکند. عیلام و مرکزش شوشان که شناخته شده ترین سرزمین این قسمت است، از ریشه ی «عیل» می آید که تلفظ دیگر "آئروس" نام به کار رفته درباره ی مصر و رود نیل است. این، در قومشناسی به "آر" یا "آری" در "آری بی" یعنی قوم آری تبدیل شده که همان «عربی» ها یا مردم عرب هستند. به گفته ی فورلانگ، آری بی معادل همان "آریا" قوم آسمانی یاد شده در متون هندو و زرتشتی است. "آری" همان "الی" و بنابراین "هلن" است و مقر اصلی تمدن هلنی یا یونانی نیز آتیکا خوانده شده که باز هم نامش از همان ریشه ی آئتی و اتیوپیا است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P190-6

اگر عرب ها همان آریایی ها و بنابراین ایرانی ها باشند، پس آنچه درباره ی پیروزی اعراب بر فارسیان گفته شده، پیروزی فرمی از قومی واحد بر فرم قبلی قوم است و این، همتای شکست شعبه ای از کوثایی ها از شعبه ی دیگر آنها است. "آری" دراینجا همتای "ایلی" است و به همین دلیل است که مقر حکومت ایرانیان باستان در دشت بابل قرار داردذ. چون بابل هم "باب ایلی" به معنی دروازه ی خدا نامیده میشد. حالا این دروازه ی خدا وقتی درباره ی اقوام مختلف به یکسان عمل میکند که بفهمیم چرا هلنی منسوب به ایلی با لغت العین برای کوثایی ها مترادف شده است.

به نوشته ی جورج سانتیلانا، العین و العون نام های اوگاریتی ماه تموز یعنی زمانی بودند که تموز خدای نباتات در جهان زیرین هبوط میکرد و جهنمی میشد. سانتیلانا به پیروی از تیما جمشید، اژی دهاک یا اژدها، مار شیطانی زرتشتیان که با ضحاک ماردوش تطبیق شده است را همان تموز در فرم هبوط کرده به دوزخ آن میداند و با نرگال فرمانروای جهان زیرین و خدای اصلی کوثا تطبیق میکند که در مقام خدای مرگ معادل هادس، و در مقام خدای جنگ و کشتار معادل مارس، و البته موکل مریخ خدای جنگجویان است. نرگال معروف به «مسلم تائه آ» یعنی «آن که از مسلم» می آید بود. «مسلم» نام معبد مرکزی نرگال در کوثا بوده است. نام مسلم به گونه ای نوشته میشد که معنی درخت ایزدی (از "میسو" به معنی خدا بعلاوه ی "لبه" به معنی درخت) بدهد. چون معبد نرگال، جانشین درخت کیهانی بود که آسمان را به زمین و زیر زمین میدوخت. این ترکیب معبد با درخت کیهانی، در افسانه ی یهودی برج بابل هم دیده میشود که آسمان را به زمین میدوخت. برج بابل به نگاه به معبد اساگیلا در بابل تصویر شده که خانه ی مردوخ خدای مشتری بوده که در یونانی با زئوس پسر ساتورن تطبیق شده است. "مشتری" نیز عمدا در آرامی به این شکل تلفظ شده تا باز معنی درخت مش/میسو یا درخت ایزدی بدهد. سیاره ی خدا در جاده ی نبو یا مسیرهای رفت و آمد آسمان در حرکت بود و ازاینرو «عبرو» یعنی در حال عبور نامیده میشد. مهمترین جاده های آنو جاده های حئا، انلیل و نرگال بودند که به ترتیب همان جاده های آسمانی پوزیدون، زئوس و هادس به روایت هومرند. اهمیت این جاده ها در این است که با استقرار خدا در هر نقطه از آسمان، شخصیتش بسته به استرولوژی آن محل دچار دگرگونی میشود و این هم درباره ی نیبیرو خانه ی مردوخ صدق میکرد هم درباره ی ایکو خانه ی حئا و هم درباره ی تیشیه یا ستاره ی شعرای یمانی. نکته ی غریب در همینجا است چون درخت نباید حرکت کند. ولی این درخت، درخت ریشه داری نیست. همان هولوپو درخت انلیل در باغ اینانا است که پس از آن که مار و لیلیت و پرنده ی انزو در آن لانه کردند توسط گیلگمش پهلوان ریشه کن و تبدیل به پوکو و مکو یعنی طبل و چوب طبل شد و مراسم بزن و برقصی به راه انداخت که در آن به زنان و کودکان آسیب وارد شد و ازاینرو پوکو و مکو زیر زمین رفتند. انکیدو رفیق گیلگمش، برای یافتن پوکو و مکو به جهان مردگان رفت ولی درآنجا اسیر شد و با بدبختی توانست بازگردد. با نزول پوکو و مکو که از چوب درخت الهی بودند، به درون جهنم، شعر و آواز، و البته ادبیات که به شدت مرتبط با شعر بود نیز مفهومی جهنمی یافتند. دراینجا باید توجه کنیم که مار درخت اینانا همان مار تورات است که در مسیحیت تبدیل به شیطان شده است و لیلیت جن ماده، همسر شیطان است. پرنده ی زو نیز همان خدای بی خانه است که در درخت زندگی لانه کرده است. همه ی اینها نشان میدهد که باغ اینانا محل زندگی یهوه، شیطان و البته آدم وحوا است که این درخت سبب سقوطشان میشود. و تمام این سقوط پس از آن روی میدهد که گیلگمش، درخت زندگی را تغییر و تبدیل به آلات جهنمی میکند. ازاینرو به گفته ی لمبرت، گیلگمش با نرگال فرمانروای جهنم تطبیق و به مانند او "مسلم تائه آ" نامیده میشد.:

“hamlets mil”: Giorgio de santillana , hertha von dechend: 1969: appendix39

پس ظاهرا سقوط بابلی که با ایران تطبیق شده از طریق جنگ، فرم دیگر سقوط برج بابل به جای درخت زندگی توسط خدای جنگ است. تا این جای قضیه را هیچ حرفی نیست. اما آیا مسخره نیست که ما بخواهیم آن ایران باستان یا برج بابل یا بهشت گم شده را با اتکای محض به دستورات کسانی بازگردانیم که در ترویج جنگ و تجاوز و موسیقی های از خود بیخود کننده و مخدرات مجالس مربوطه اش به مراتب افسارگسیخته تر از یهوه ی تبدیل شده به گیلگمش هستند؟ کمی به این موضوع فکر کنید. آن وقت میفهمید چرا دوغ هنر دارد بی مزه میشود؟