جسم دوپاره ی انسانی: آخرت اندیشی و آینده نگری، در مقابل تحریکات روانی زمان حال.

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر یونانی-رومی، ادیسه نمادی از تجربه و مقاومت بسیار پیشرفته در یک انسان است؛ کسی که کلید گذر از بیشتر بلایایی که در دریا بر یک دریانورد حادث میشوند را میداند و همراهانش فقط در اثر توجه به دستورات او میتوانند به سلامت از بلایا بگذرند. اما ادیسه هم در داستان هایش بارها نقاط ضعف شگفتی از خود نشان میدهد. جایی در اثر سرگردانی در دریا، دچار نومیدی و احساس ضعف شدیدی میشود، و جایی در اثر توهم، هیولاهایی را در دریا میبیند که وجود ندارند، ولی با این حال، غرور و خودرایی مثال زدنی ای دارد که عامل اصلی سرگردانیش در دریا میشود. او بعد از فرار موفقیت آمیز خود و همراهانش از جزیره ی سیکلوپ ها زمانی که کشتیش آنقدر دور میشود که سنگ هایی که پولی فموس سیکلوپ به سمتش پرتاب میکند، دیگر کارگر نمیشوند، شروع به ریشخند و تمسخر پولی فموس و سیکلوپ ها میکند و هرچقدر یارانش سعی میکنند او را از عصبانی کردن سیکلوپ منصرف کنند، کوتاه نمی آید. دراینجاست که پولیفموس رنجیده، به درگاه پوزیدون خدای دریا دعا میکند که ادیسه تاوان توهین هایش را بدهد و جواب دعای سیکلوپ هم سرگردانی خردکننده ی کشتی ادیسه در دریا به اراده ی پوزیدون است. موفقیت های ادیسه جاهایی رقم میخورند که او با ارواح راهنمایش هرمس و بخصوص آتنا که خدایان خرد هستند ارتباط برقرار میکند. موفقیت های او باعث غرورش میشوند و اگر توسط خدایان کنترل نشوند، این غرور، باعث تباهی او میشود. کفرگویی های دردسرساز ادیسه، نمادی از غرور انسان هایی است که به یاری خدایان موفق میشوند اما با پشت کردن به خدایان، راهی که امروزه بخصوص انسان مدرن به آن میرود، نیروهای غریزی درون خود را آزاد میکند و بی این که بخواهد، آنها را بر ضد خود فعال میکند. خدایان، بندهای شخصیت یافته ای هستند که این نیروها را کنترل میکنند و به بهترین جهت هدایت میکنند. میتوان اثر آنها را در صحنه ای از افسانه ی هندی شاهزاده ارجونا دید که در نبرد مهابهاراتا دچار یأس و نگرانی شدیدی شده است ولی چون ارابه رانی که اسب های ارابه اش را کنترل میکند، خداوند کریشنا است، هم آرامش قلب می یابد و هم پیروزی. اسب ها نماد غرایز چموش بشرند و کریشنا دین الهی است که با مهار کردن اسب های غرایز به نیروی عقل و هدایت آنها به بهترین جهات، باعث پیروزی قهرمان انسانی میشود. در اوپانیشادها قوی ترین احساسات فرد بشری، به اسب های چموشی تشبیه میشوند که باید تحت کنترل اراده ی فرد درآیند.:

“PANIC HUBRIS AND RAGE AND THEIRANTIDOTE IN ANCIENT MYTH”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JUL 2017

مسلما باستانی بودن این ایده که ارتباط با خدایان، رمز موفقیت در جهان مادی است، بدین معنی نیست که همه ی مردم قدیم با خدایان ارتباط مثبت برقرار میبکردند. مثلا در کشتی ادیسه فقط خود او چنین ارتباطی دارد و به همین دلیل هم ناخدا است. ملوانان دیگر فقط با اطاعت بی چون و چرا از او به موفقیت خواهند رسید و جاهایی که عقل خودشان را بر فرمان ادیسه برتری میدهند، مثل داستان آزادکردن بادهای داخل کیسه ی ادیسه برخلاف دستور خود او، فاجعه می آفرینند. اینجا درواقع یک ایده ی قدیمی را به راحتی مشاهده میکنید که هنوز هم در جریان است و آن این که به سلامت حکومت کردن یک رهبر بر مردم عادی، نیازمند احاطه ی او بر کنترل نفسانیاتی است که مردم عادی برای زیردست ماندن از آنها محروم میشوند و گاهی همین نفسانیات کنترل نشده ی مردم، برای خود رهبر مشکل ایجاد میکنند که نمونه هایش را هم در داستان ادیسه داریم و حتی در اتفاقات سیاسی امروزه روز. برای این که این اتفاقات بروز نکنند، لازم است که مردم از رهبر حرف شنو باشند با این اطمینان که او به عالم بالا وصل است و دستوراتش از سر دانش و نه از سر هوی و هوس است. بنابراین نوعی مذهب حاکم میشود که در آن، مردم راه ارتباط با خدا یا خدایان را ندارند و فقط به واسطه ی حاکم، با نیروهای برتر ارتباط برقرار میکنند. این مذهب، ریشه ای در سنتی فاخر و پرمنفعت دارد ولی اکنون همچون تله ای است که یک شکارچی برای شکار جانوران خاصی استفاده کرده و بر حسب سلیقه ی هر جانور، طعمه ی مخصوص او را گذاشته است. طعمه چه پنیر برای موش باشد و چه گوشت برای شیر، معمولا غذایی است که خود شکارچی هم از آن تغذیه میکند ولی برای شکار، اضافاتی کنار آن است: زهری که به غذا آمیخته تا شکار را مسموم کند و یا سلاحی که به او آسیب بزند و یا ماده ی بی هوشی یا قفسی که او را اسیر کند. در مورد مردمی که پیروان دشمن سیاسی شکارچی و یا وسیله ی تغذیه ی او در یک مستعمره هستند دو مورد اول صادق است و مورد سوم، برای مردمی به کار می آید که باید حیوان دست آموز سیاستمدار ما شوند و به سبب جمعیت زیادشان در مقایسه با جمعیت قلیل عمال سیاستمدار ما، مجموعا به لحاظ قدرت، همچون جانور درنده ی مهیبی در برابر یک انسان به نظر میرسند، ولی اگر انسان مربوطه یک رام کننده ی شیر باشد، میداند چطور این درنده ی خطرناک را رام کند. امروزه جریان های سیاسی، در اخوت هایی رمزی تقسیمبندی شده اند که از یک دانش الهی واحد تبعیت میکنند و آن همان دانش نجومی هرمس است که یکی از راهنماهای ایزدی ادیسه هم هست. ولی ادیانی که از آن دانش ریشه میگیرند، در قالبی کاملا متفاوت به مردم عادی تحویل داده میشوند و میتوان این تحریف دین با مصالح اضافه را در حکم همان غذای مفید آلوده شده به زهر یا ماده ی بی هوش کننده به حساب آورد.

این مدل رهبری سیاسی اگرچه اکنون ملکه هایی را هم به بارگاه های خود راه داده است، ولی از سیستم اجتماعی پدرسالار برخاسته و نتیجه ی مردانگی پرستی جنگجویانه ی افراطی است. اطاعت زیردست از بالادست در حکم اطاعت زن از مرد است و به همین دلیل هم میبینید که در یهودیت، قوم یهوه یعنی بنی اسرائیل، مجموعا همسر او محسوب میشوند. درواقع اولین قربانیان این سیستم، زنان بوده اند که مشی اطاعت وارگیشان، اطاعت پذیری را به فرزندان پسر و دخترشان هم آموخته است. تصویر زن آزاد، تصویر وحشتناکی بوده است که باید در ابتدا توسط مانند خود سرکوب میشد. در مقابل هم قرار گرفتن آتنا/مینروا –الهه ی حامی ادیسه- و مدوسا زن گورگون اژدهاوار، این دوگانگی را میبینیم. آتنا اگرچه زنی سلحشور و مردمانند بود، ولی همانطورکه در نمایشنامه ای از ایسخولوس در زبان او گذاشته شده است، او میگوید: «من به شدت پیرو پدر هستم» و این پدر، زئوس/ژوپیتر رئیس مذکر خدایان است و البته همانطورکه ایدئال یک جامعه ی پدرسالار پیشرفته است، آتنا زنی دوشیزه بود. بعد از این که زئوس، همسر اولش متیس را بلعید، دچار سردرد شدیدی شد و به هفستوس خدای آهنگران دستور داد با پتک به سرش بزند و با شکافتن سر زئوس در اثر ضربه ی پتک، آتنا از آن بیرون آمد. نام مدوسا شبیه نام متیس است و به همین دلیل، کورتی معتقد است که آتنا، متیس و مدوسا سه تصویر از یک الهه اند و این سه گانگی الهه، او را برابر با هکاته الهه ی ماه و جادوگری و نسخحه ی بریتانیاییش موریگان میکند. در نگاره های آتنا، تصویر سر گورگون مدوسا بر سپر او نقش بسته است و این باید با آن افسانه ی مشهوری مرتبط باشد که بر اساس آن، پرسئوس قهرمان به دستور آتنا سر مدوسا را قطع کرد و برای آتنا آورد تا آتنا از چشمان سنگ کننده ی مدوسا برای سنگ کردن دشمنانش استفاده کند. جین هریسون معتقد است ماسک مدوسا نقابی برای پنهان کردن آتنا بوده تا همه ی مردم به آن نزدیک نشوند. از سر مدوسا به جای مو، مار روییده بود و به نوشته ی آوید، مارهای صحراها از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بیرون ریختند، پدید آمده اند. از طرفی مدوسا به شمال افریقا منسوب است، جایی که مردمش به مارها به چشم موجوداتی الهی و نماد خرد نگاه میکردند و در مسیحیت به پیروی از تورات، تصور میشود که مار، سیب سرخ خرد را به آدم و حوا داده است ولی درواقع مظهر شیطان است.:

“MEDUSA AND ATHENA: ANCIENT ALLIES IN HEALING WOMENS TRAUMA”: LAURA SHANNON: FEMINISM AND RELIGION: 24 JUNE 2017

ارتباط با خرد، نشان میدهد که آتنا/مدوسا همان سوفیا الهه ی حکمت و معادل شخینا همسر یهوه در کابالا است. مارها فرزندان مدوسا که نماد شیاطینند، نشان میدهند که شیطان از دانش به وجود آمده است و خدای راستینی است که رهبران سیاسی و کشیش هایشان آنها را میپرستند و مردم عادی را بنا بر مصالح سیاسی خود، از آنها بی بهره نگه میدارند و اینچنین ماسک زن اژدهایی را روی صورت الهه ی راستین عقل میگذارند تا نااهلان از او فاصله بگیرند. آیا محرک این القائات، حقیقت راستین را در بر دارد و یا دروغی دیگر در جهت تحریف دین و سمی دیگر است که به غذای دین الهی اضافه شده و به خورد شکارهای انسانی داده میشود؟

بگذارید جواب این سوال را از یک نظرگاه شبه کاتاری دنبال کنیم، چون این دیدگاه های ثنوی که کاتاریسم مهمترین نماینده شان در اروپا بوده است، میباشند که اربابان جهان مادی و زمینی ما را شیاطین تعیین میکنند. همانطورکه میدانیم، جهان مادی پیکره ی مادر-زمین است و در فرافکنی خدایان به انسان های زمینی (یا بالعکس)، زنان فتنه گر بخصوص جادوگران و فحشاگران، انعکاسی از مادر-زمین هستند. ازاینرو بخشی ازی پاسخ را میتوان در مقاله ای از "بیل کلی" حول پایه ی ادبیات عاشقانه ی غرب یعنی قصه ی "تریستان و ایزولده" و پرداختن واگنر به آن در ابتدای مدرنیته جست.:

«رابرت جانسون در کتاب "ما: درک روانشناسی عشق رمانتیک"، اسطوره یتریستان و ایزولت را وسیله‌ای برای توضیح روانشناسی عشق رمانتیک قرار داده و تفسیری یونگی از نمادهای آن ارائه داده است. او انتخاب خود از این اسطوره را بر اساس دلایل زیر توجیه می‌کند: «"این یکی از تأثیرگذارترین، زیباترین و تراژیک‌ترین داستان‌های حماسی بزرگ است. این اولین داستان در ادبیات غرب بود که به عشق رمانتیک پرداخت. این منبعی است که تمام ادبیات رمانتیک ما از رومئو و ژولیت گرفته تا داستان عاشقانه در فیلم سینمای محلی از آن سرچشمه گرفته است." اما اسطوره تریستان از کجا آمده است؟ طبق کتاب "عشق در جهان غرب" نوشته ی دنیس دو روژمونت در اواسط قرن بیستم ، این اسطوره محصول کاتاریسم است، یک سنت مذهبی عرفانی مبتنی بر دیدگاه دوگانه‌گرایانه که در آن این جهان به عنوان قلمرو ماده، شر و اهریمنی در نظر گرفته می‌شود در حالی که جهان غیرمادی قلمرو روح، خیر و خدا در نظر گرفته می‌شود. این جنبش مذهبی که در محافل کاتولیک به عنوان بدعت آلبیژنی نیز شناخته می‌شود، در جنوب فرانسه محبوب بود تا اینکه در قرون وسطی توسط کلیسای کاتولیک به شدت سرکوب شد. با وجود سرکوب کاتارها، دو روژمون معتقد است که باورهای آن در میان بسیاری از ساکنان منطقه همچنان قوی باقی مانده است. به طور مشخص، این مفاهیم از طریق آداب و رسوم عشق درباری به حیات خود ادامه دادند و در ادبیات تروبادور بیان شدند، داستان تریستان اوج این تحول است. واگنر اسطوره ی تریستان را بر اساس نسخه ی آلمانی قرن دوازدهم اثر گوتفرید فون استراسبورگ به گونه‌ای ارائه می‌دهد که پیچیدگی و ابهام مفهوم غربی عشق رمانتیک را آشکار می‌کند. قابل توجه است که چگونه واگنر با چنین عمق و انرژی زیادی با بسیاری از مسائل حیاتی مطرح شده توسط این مفهوم غربی از عشق روبرو شده است. رویکرد او همچنین چندین نشانه ی آسیب‌شناختی رایج را نشان می‌دهد که ارزش بررسی دارند. بنابراین، من نقدی بر اساس روانشناسی عمقی یونگ و بودیسم ارائه خواهم داد. با این حال، از برخی جهات، واگنر برخی از تله‌های ایجاد شده توسط ایدئولوژی عشق رمانتیک برای فرد را تشخیص می‌دهد و به راه‌هایی برای غلبه بر تأثیر مضر آن اشاره می‌کند. بنابراین، من همچنین می‌خواهم به جنبه ی مثبت برخورد او با عشق رمانتیک نیز اشاره کنم. فلسفه ی شوپنهاور می‌تواند به عنوان چارچوبی برای درک شیوه‌هایی که واگنر متافیزیک عشق را در تریستان و ایزولده بیان می‌کند، مورد استفاده قرار گیرد. ایده‌های شوپنهاور اشتراکات زیادی با فلسفه‌های مذهبی ودانتا و بودیسم دارد که به دیدگاه ما می‌افزاید. تحقیقات شوپنهاور در مورد ذهن ناخودآگاه به پیش از نیچه، فروید و یونگ برمی‌گردد، بنابراین درک ارتباط واگنر با این فلسفه به زمینه‌سازی هنر واگنر در تاریخ اندیشه‌ها در غرب کمک خواهد کرد. هدف اعلام‌شده‌ی واگنر در درام‌های موسیقی‌اش، آغاز اسطوره‌ای جدید برای فرهنگ معاصر آلمان بود، اسطوره‌ای مبتنی بر داستان‌های باستانی نوردیک و آلمانی. در این کار، او از نمونه‌ی تراژدی‌های قدرتمند یونانی آیسخولوس الهام گرفت. هدف او این بود که فرهنگ آلمانی را با تمامیت و وحدت، در عین تأکید بر اولویت غریزه و معصومیت، ارائه دهد. درام موسیقی به عنوان یک هنر کامل و جامع، به مردم آلمان این امکان را می‌داد که امیدها و آرزوهای مشترک خود را تجربه کنند و از این طریق فرهنگ آلمانی را تجدید کنند. اگرچه واگنر خود را در حال تکیه بر هنر تراژیک یونان برای دستیابی به هدف فرهنگی خود می‌دانست، اما دیدگاه هنری او نیز تا حد زیادی تحت تأثیر فلسفه‌ی شوپنهاور بود که برای اولین بار در سال ۱۸۵۴ با آن مواجه شد. این شوپنهاور بود که او را قادر ساخت تا اهداف، دیدگاه و انگیزه‌ی نهفته در درام‌های موسیقی خود را روشن کند. آنچه که او قبلاً فقط حس کرده بود، ناگهان آشکار شد. در نتیجه، وقتی او پس از خواندن شوپنهاور، تریستان و ایزولده را نوشت ، بُعد متافیزیکی حتی بیشتر از آثار قبلی‌اش به چشم آمد. همین جنبه‌ی متافیزیکی درام‌های موسیقی اوست که توجه مرا به خود جلب کرده است. نیچه ی جوان اهمیت بُعد متافیزیکی را در اپراهای واگنر و به ویژه در تریستان و ایزولده درک کرد. نیچه با حمایت واگنر از درام‌های موسیقی به عنوان پایه و اساس فرهنگ جدید آلمان، این اپراها را به عنوان ابزاری برای جهان‌بینی و متافیزیکی می‌دید که دستیابی به زیبایی از طریق هنر را به عنوان معنا و هدف نهایی زندگی مطرح می‌کرد. آنچه او در اپراهای واگنر گرامی می‌داشت این بود که اپرا به عنوان یک هنر کامل در نظر گرفته می‌شد که در آن موسیقی، آواز، رقص، لباس، صحنه‌آرایی، نمایش و شعر حضور داشتند. از نظر نیچه، اپراهای واگنر مضامین بزرگ جهانی عمیق‌ترین تجربه انسانی را بازمی‌گرداند و از نو خلق می‌کند. به جای سرگرمی‌های مرسوم، این اپراها فرصتی را برای کل جامعه فراهم می‌کنند تا نوعی تجربه ی مذهبی داشته باشند که اعضای آن را به فراتر از دنیای مادی منتقل می‌کند. از نظر نیچه، درام موسیقیایی قادر به آشکار کردن درونی‌ترین هسته ی وجود ما بود و اسطوره، راه ترجیحی برای بیان آن بود و به عمیق‌ترین موقعیت‌های کهن‌الگویی می‌پرداخت. شایان ذکر است که نیچه، علیرغم انتقاد بعدی خود از اپراهای واگنر به عنوان آثاری منحط و چکیده ی مدرنیته، به طرز اغراق‌آمیزی تریستان و ایزولده را ستایش می‌کرد و تحسین مادام‌العمر خود را نسبت به این اثر حفظ کرد. او اعلام کرد: "حتی اکنون نیز در جستجوی اثری هستم که چنین جذابیت خطرناکی، چنین بی‌نهایت تکان‌دهنده و سعادت‌بخشی مانند تریستان را به نمایش بگذارد - من بیهوده در هر هنری به دنبال آن بوده‌ام." نیچه تریستان و ایزولده را «اثر متافیزیکی واقعی تمام هنرها» می‌دانست که «اشتیاق سیری‌ناپذیر و شیرین برای اسرار شب و مرگ» را بیان می‌کرد. او آن را «در شکوه ساده‌اش بسیار قدرتمند» یافت و به ویژه از مقدمه ی آن سرمست شده بود: «من به سادگی نمی‌توانم خودم را وادار کنم که از این موسیقی به طور انتقادی دور بمانم؛ هر عصبی در من یک تکان ناگهانی است، و مدت‌هاست که چنین حس وجد پایداری مانند این اورتور نداشته‌ام.» همانطور که نیچه به خوبی می‌دانست، واگنر در تریستان و ایزولده با چنان وقاری به دغدغه‌های اساسی انسان پرداخته است که در اپرا بی‌سابقه بوده است. شوپنهاور ادعا می‌کند که اراده برای زندگی، محرک تمام اعمال و تلاش‌های انسان است و عشق قدرتمندترین تجلی این اراده است. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. متافیزیک شوپنهاور نه تنها بر دیدگاه واگنر در مورد طبیعت انسان، بلکه بر دیدگاه‌های اجتماعی و فرهنگی او نیز تأثیر گذاشت. واگنر در زمانی با اندیشه ی شوپنهاور روبرو شد که به نظر می‌رسید آرمان‌های اجتماعی و سیاسی او بعید به نظر می‌رسد. علاوه بر این، عشق او به یک زن متاهل رنج زیادی را برای او به همراه داشت. یکی از انگیزه‌های احتمالی واگنر برای انتخاب داستان تریستان به عنوان مبنای یک اپرا، نیاز او به درک بهتر و حل تعارضی بود که این عشق در قلبش ایجاد کرده بود و همچنین بیان رنج عمیق عاطفی‌اش. [تریستان هم فریفته ی یک زن شوهردار یعنی ایزولده شده بود.] در اوایل دهه ی ۱۸۵۰، واگنر نه تنها پذیرای ایده‌های شوپنهاور، بلکه پذیرای فلسفه ی شرق نیز بود. این تعجب‌آور نیست زیرا آنها تا حد زیادی دیدگاه مشابهی دارند. شوپنهاور اولین فیلسوف غربی بود که فلسفه‌های هندوئیسم و ​​بودیسم را با دیدی مثبت و مشتاقانه می‌نگریست و اعلام می‌کرد که آنها حقایق جهانی را که فرزانگان بزرگ جهان درک کرده‌اند، دریافته‌اند. او تا آنجا پیش رفت که اعلام کرد با مطالعه ی معنویت هند و ادغام آن در فرهنگ اروپایی، رنسانس جدیدی به وجود خواهد آمد. مطابق با شوپنهاور و فلسفه ی شرق، تمرکز واگنر در تریستان و ایزولده بر دنیای بیرون و راه‌هایی که پتانسیل انسان برای شادی را کاهش می‌دهد، نیست. بلکه او در حال بررسی ابعاد درونی آگاهی است که به درام موسیقی او جهت‌گیری معنوی می‌دهد. بنابراین، موانع ارضای عشق تریستان و ایزولده را نمی‌توان صرفاً به موانع اجتماعی مانند ازدواج او با پادشاه تقلیل داد. آنچه مانع رضایت دنیوی عشق تریستان و ایزولده می‌شود، ذاتی خود زندگی است. در فلسفه ی شوپنهاور و همچنین در هندوئیسم و ​​بودیسم، هدف زندگی رها کردن ذهن-منیت است تا زندگی را در وحدت نهایی آن تجربه کنیم. این حالت فراتر از زنجیرهای توهم، به عنوان غلبه بر رنج تجربه می‌شود. راه قدیس شناخته‌شده‌ترین وسیله برای رسیدن به این حالت است، اما برای شوپنهاور، دو راه دیگر برای فرار از استبداد اراده، میل و منیت در دسترس است: راه تأمل زیبایی‌شناختی و راه شفقت. از نظر شوپنهاور، شفقت، اساس زندگی اخلاقی است که بر تجربه ی انسانی از وحدت با دیگر موجودات بنا شده است؛ این راه و روش قدیسان است. تأمل زیبایی‌شناختی، پاسخ شخصی واگنر به ماهیت تراژیک زندگی بود که شوپنهاور به طرز قانع‌کننده‌ای آن را ترسیم کرده بود. اما در تریستان و ایزولده ، او هنر را به عنوان وسیله ی ترجیحی خود برای مقابله با رنج بشر مطرح نمی‌کند. در عوض، او این ایده را ارائه می‌دهد که اتحاد عرفانی را می‌توان از طریق عشق رمانتیک که به مرگ ختم می‌شود، به دست آورد، رویکردی که شوپنهاور آن را عملی نمی‌دانست. دلیل اینکه شوپنهاور رویکردی کاملاً متفاوت به عشق اتخاذ کرد، به نگرش‌هایی نسبت به رابطه ی جنسی مربوط می‌شود که فروید را به یاد می‌آورد. دیدگاه او این بود که عشق، میل جنسی برای تولید مثل گونه است. افرادی که به عشق رمانتیک اعتقاد دارند، به دلیل قدرت غریزه ی جنسی و ضعف متناظر عقل خود در رابطه با آن غریزه، در مورد انگیزه ی واقعی عشق خود فریب خورده‌اند. این دیدگاه چندان تفاوتی با نحوه ی درک فروید از رابطه ی بین نهاد و خود ندارد. خود به دلیل شدت امیال جنسی که در ذهن ناخودآگاه سرکوب شده بودند، برای تسلط بر خانه ی خود تلاش می‌کرد. در اپرای واگنر، واضح است که کمال جسمانی عشق هدف عاشقان نیست. وقتی افسانه ی تریستان در ادبیات قرون وسطی ظاهر شد، عشق درباری مبتنی بر پرستش زنی ایده‌آل بود که متأهل و دست‌نیافتنی بود. بنابراین در بیشتر موارد عشق رمانتیک، هدف، رضایت جسمانی نبود، اگرچه استثنائات زیادی نیز وجود داشت. این دیدگاه با فلسفه ی عرفانی سازگار است که در آن قلمرو جهان و بدن شر تلقی می‌شوند. اما مفهوم وحدت عرفانی واگنر نه تنها عرفان و فلسفه ی شوپنهاور، بلکه عرفان شرقی را نیز به ما یادآوری می‌کند. واگنر با فرهنگ شرقی احاطه شده بود و به آن جذب می‌شد. در جوانی، ایده‌ها، آداب و رسوم و آثار باستانی شرق آسیا در او وجود داشت: تأثیر چین بر معماری و طراحی، ساخت ظروف چینی و اپراها و درام‌هایی که مملو از مضامین شرقی بودند. اگرچه واگنر در این محیط بزرگ شد، اما هنرمندان و موسیقیدانانی که شرق آسیا را با نگاهی تحقیرآمیز جذاب و مرموز می‌دیدند، او را جذب نمی‌کرد. تمایل او به جستجوی ارتباط بین زندگی فکری آلمان و اندیشه ی هند باستان بود. رابطه‌ی مهمی بین ایده‌های شرقی و فلسفه‌ی شوپنهاور وجود دارد. مفاهیم شوپنهاور در مورد کنار گذاشتن اراده‌ی زندگی و غلبه بر میل، مستقیماً تحت تأثیر فلسفه‌ی شرق نبود. اما او از یافتن آنچه که به نظرش تأیید این مفاهیم بود، در اوپانیشادها که تازه از نسخه ی فارسی به لاتین ترجمه شده بودند، بسیار خوشحال شد. در مورد واگنر، او پیش از خواندن شوپنهاور با اشعار حافظ آشنا شده بود. در اپراهای حلقه، واگنر خدای ووتان را خلق کرد که با میل به قدرت و موفقیت هدایت می‌شود، اما اردا، حامل حکمت باستانی، برای ووتان توضیح می‌دهد که هیچ چیز در این زندگی پایدار نیست و همه چیز باید به پایان برسد. او به ووتان می‌گوید که احمقانه است که فکر کند او ارباب سرنوشت خود است. در اینجا اردا حافظ را تکرار می‌کند که می‌گوید بهتر است دنیا را کنار بگذارد و آن را رها کند. هم اپراهای حلقه ی واگنر و هم اپراهای تریستان و ایزولده ، تأثیر اندیشه ی شوپنهاور و بودیسم را منعکس می‌کنند. او قصد داشت نشان دهد که شکستن روح خدای مغرور نه از طریق مواجهه با بدبختی‌های وحشتناک، بلکه از طریق غلبه ی کامل بر اراده است. این همان چیزی است که شوپنهاور از آن به عنوان ریشه‌کن کردن آرزوها، دلبستگی‌ها و آرزوهای بی‌وقفه ی ما که همیشه به ناامیدی و درد ختم می‌شوند، یاد می‌کند. بودا همین فرآیند را به عنوان رها کردن هوس و آرزو که علت رنج است، توصیف کرد. بخش‌های آغازین اپرای تریستان و ایزولده، این مضمون را به صورت موسیقایی بیان می‌کنند. بنابراین فلسفه ی شوپنهاور برای واگنر مسیر جدیدی را که او در پیش گرفته بود، روشن کرد، چرا که اشتیاقش به سوسیالیسم و ​​انقلاب اجتماعی رو به افول بود و تمرکزش به زندگی درونی افراد و تلاش آنها برای خوشبختی معطوف شده بود. نتیجه، تلاش او برای نفوذ به ماهیت میل انسانی و عشق رمانتیک از طریق درام موسیقیایی‌اش ، تریستان و ایزولده، بود. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. در تریستان و ایزولده ، او بدبینی شوپنهاور را تا حدی که باور ندارد شرکای عاشقانه می‌توانند از طریق عشق جنسی و یک رابطه ی طولانی مدت به رضایت برسند، به اشتراک می‌گذارد. دلیل آن را می‌توان در تحلیل شوپنهاور از میل یافت. رابطه ی جنسی می‌تواند رضایت لحظه‌ای را فراهم کند که لذت ایجاد می‌کند اما پایدار نیست. در عوض، کسالت فرا می‌رسد و کمبود بار دیگر تجربه می‌شود، پس از آن میل دوباره برای غلبه بر کمبود برمی‌خیزد. سپس چرخه بیهوده بار دیگر آغاز می‌شود. در اپرای واگنر، نوعی نفی رادیکال از جهان از سوی عاشقان وجود دارد که با دیدگاه شوپنهاور مطابقت دارد. هر زمان که دنیای بیرون، دغدغه‌های آنها را نسبت به یکدیگر تهدید می‌کند، آنها سعی می‌کنند اتفاقات آن را نادیده بگیرند، حتی با به خطر انداختن رفاه خودشان. وقتی خدمتکار ایزولده آنها را از خطر قریب‌الوقوع آگاه می‌کند، آنها به او توجهی نمی‌کنند. به زودی پادشاه، شوهر ایزولد، در حالی که آنها در آغوش هم هستند، مزاحم آنها می‌شود. اتفاقاتی که پس از این کشف رخ می‌دهد، به تریستان فرصتی می‌دهد تا داوطلبانه مرگ را انتخاب کند. برای او، مرگ تنها راهی است که می‌تواند از رنج عظیمی که عشق همه جانبه‌اش برایش به ارمغان می‌آورد، فرار کند.:

ROMANTIC LOVE IN RICHARD WAGNER’S TRISTAN AND ISOLDE: BILL KELLY: MEDIUM: 29 JULY2024

اگر دقت کنید در این آمیزه ی زهد و دنیاپرستی، شما تشویق میشوید که توجه خود را معطوف یک گروه از لذت های دنیوی مجسم به زن کنید و نسبت به خطر و مشکلاتی که بقیه ی نیروهای زمینی –بخوانید انسان ها و محدودیت های جبرآمیز محیطی- در این راه برایتان فراهم میکنند، بی اعتنا باشید اگرچه میدانید که این مدل زندگی کردن به اندازه ی عشق تریستان و ایزوت به بن بست خواهد خورد. ابرسرمایه داران امروزی و پادوهای سیاسیشان نیز به همین گونه زندگی و دنیا را اداره میکنند. با این تفاوت که برعکس تریستان و ایزوت، آنها پس از رسیدن به بن بست، حاضر به قربانی شدن یا تن به مجازات سپردن نیستند و برای این که نپذیرند که «آینده» ی تریستان و ایزوت فرا رسیده است، آینده را به همان اندازه ی گذشته از واقعیت محو کرده و به حال چسبیده اند. این یکی از پیام های دیگر عرفان زهدآمیز است که از یکی از شاخه های تناور آن یعنی افلاطون گرایی مستفادمیشود.

نومنیوس فامه ای فیلسوف سوری منسوب به قرن دوم میلادی، که به قول مایلز بورنیه «تنها افلاطون‌شناس شوخ‌طبع پس از خود افلاطون» بود، به طرز به‌یادماندنی افلاطون را به عنوان «موسی در حال سخن گفتن به زبان آتیک» توصیف کرد. منظور او از این سخن، آن‌طور که گاهی اوقات گفته می‌شود، این نبود که حکمت شرقی را برتر از فلسفه ی افلاطونی بداند، بلکه می‌خواست در کلمات «من هستم آن که هستم» که توسط خدای عبرانیان به موسی گفته شد، پیش‌بینی منحصر به فردی در فرهنگ شرقی از مفهومی را تشخیص دهد که نومنیوس از اصل اول افلاطونی، واحد یا خیر به مثابه خود هستی، از آن حمایت می‌کرد. بورنیه پیشنهاد میدهد که کاوش بیشتر نومنیوس در این ایده نشان می‌دهد که او روایت تیمائوس از چنین هستی را به عنوان یک حال ابدی یا به قول بوئتیوس «داشتن کامل یک زندگی بی‌نهایت به طور همزمان» تفسیر کرده است، نه به عنوان بی‌زمانی (تفسیر تیمائوس که توسط ریچارد سورابجی حمایت می‌شود). بورنیه استدلال می‌کند که این هم تفسیری صحیح از متن افلاطون بود و هم تفسیری که در بسیاری از فلسفه‌های باستانی و قرون وسطایی بعدی، از جمله فلوطین، آگوستین و آکویناس، به اشتراک گذاشته شده است. از دیدگاه انسانی ما، زمان حال بدون پیوندهای گذشته یا آینده را می‌توان «نوعی نیم‌تنه‌ی منطقی» و بازمانده‌ای ناقص از زمان عادی دانست. از نظر افلاطون، این تصور انسانی از زمان حال، خود تصویری صرف از ابدیت است.:

Chapter 3 - Platonism in the Bible: Numenius of Apamea on Exodus and eternity: Myles Burnyeat: from Part I Ontology and epistemology: Published online by Cambridge University Press: 24 March 2022

این روش ابدی شدن و خدا شدن، ظاهرا با تورات هماهنگی ندارد مگر این که به پیوند فلسفه ی ی هلنی (یونانی) و کتاب مقدس عبری اعتقاد داشته باشیم. شواهد زیادی از چنین پیوندی وجود دارد. ولی علما تا بتوانند از چنین پیوندی فرار میکنند. مثلا به مقاله ی زیر از یوهان کوک توجه کنید:
«وقتی در سال ۱۹۷۱ دانشجوی سال اول بودم، فکر می‌کردم هیچ رابطه‌ای بین دنیای یونان باستان (هلنی) و دنیای سامی (عبرانیان) وجود ندارد. معلمان به ندرت در دروس خود به سایر موضوعات دانشگاهی اشاره می‌کردند. در واقع، من متوجه نوعی خصومت بین دپارتمان‌ها شدم. بعداً، روشن‌تر شدم و متوجه شدم که نوعی رابطه بین این فرهنگ‌ها وجود دارد، اما به نظر می‌رسد ماهیت دقیق آن رابطه هنوز هم برای ما مبهم است. محققان هنوز در مورد این موضوع دیدگاه‌های متفاوتی دارند. از یک طرف، مینیمالیست‌هایی مانند پیترسما و سولامو وجود دارند که حاضر نیستند این احتمال را بپذیرند که هر کاتبی آزادی تفسیر آزادانه ی متن اصلی خود را داشته باشد. از سوی دیگر، برخی از محققان (کوک، راسل و شاپر) می‌پذیرند که کاتبان می‌توانند به خودی خود نویسنده/مفسر تلقی شوند. یک راه برای رسیدن به راه حلی برای این مشکل، تعیین تکنیک ترجمه ی یک واحد ترجمه شده است، همانطور که توسط تاو و رایت (۱۹۸۵) پیشنهاد شده و بعداً، از جمله توسط آسلوس، لملجین و کابرگز در سال 2012 به تفصیل شرح داده شده است. باید به خاطر داشت که هر ترجمه‌ای، تفسیر است. تا جایی که به رابطه ی بین یهودیت و هلنیسم مربوط می‌شود، محققان هنوز اختلاف نظر دارند. در مورد کتاب مقدس عبری/عهد عتیق، دو کتابی که در این مجموعه گنجانده شده‌اند، به گفته ی محققان مختلف، تأثیرات فلسفی یونان را منعکس می‌کنند. این دو کتاب عبارتند از شیر هشیریم (غزل غزل‌ها) و کوهلت (جامعه). در مورد چگونگی وقوع این امر، یک مکتب فکری این است که نویسندگان باستانی/یونان باستان مانند هومر، هزیود و دیگران، از جمله نویسندگان اولیه ی کتاب مقدس، از یک منبع مشترک الهام گرفته‌اند (ویرایش‌های تامپسون و ویجدنباوم ۲۰۱۴). این توضیح همه ی محققان را راضی نکرد و تامپسون و همکاران، راه‌های جدیدی را پیشنهاد کردند. این دیدگاه‌های جدید در مجموعه‌ای پیشگامانه با عنوان «کتاب مقدس و هلنیسم: تأثیر یونان بر ادبیات یهودی و مسیحی» که توسط توماس ال. تامپسون و فیلیپ ویجدنباوم در سال ۲۰۱۴ ویرایش شده است، مستند شده‌اند. محققان مختلف رابطه ی مستقیمی بین کتاب مقدس عبری و افلاطون‌گرایی ردیابی می‌کنند. "نیسیو وسکی –اسپانو" تلاش کرد تا نشان دهد که تاریخ اولیه ی یهود، افلاطون را منعکس می‌کند (نیسیو وسکی –اسپانو، ۲۰۰۷). به گفته ی او، مفهوم نفس انسان با مفهوم روح، همانطور که افلاطون در فایدون و فایدروس بیان کرده است، مطابقت دارد. به نظر او، داستان پیدایش تکرار افلاطون است، و دومی روایت علمی‌تری است. من این دیدگاه‌ها را، حداقل، گمانه‌زنی می‌دانم. در حالی که برخی از محققان استدلال کرده‌اند که منابع اولیه باید جایگاه ویژه‌ای داشته باشند، منابع بعدی مورد توجه سایر محققان قرار گرفته‌اند. راسل گمیرکین (2006، 2017، 2022) اخیراً مطالب نسبتاً گسترده‌ای در این مورد منتشر کرده است. او از تحقیقات لمچه (1998) و تامپسون (2014) پیروی می‌کند که به نوبه ی خود، راه‌های جدیدی را برای تحقیق باز کرده‌اند. یکی از آنها تاریخ متأخر اسفار پنجگانه است. گمیرکین یکی از اولین محققانی بود که در کتاب خود با عنوان "بروسوس و پیدایش، مانِتو و خروج" در سال 2006، قدمت تورات را به دوران هلنیستی نسبت داد. گمیرکین در آنجا خاطرنشان می‌کند که هیچ مدرک روشنی مبنی بر وجود اسفار خمسه قبل از ترجمه ی آنها به یونانی در زمان سلطنت بطلمیوس دوم فیلادلفوس وجود ندارد. او نشان می‌دهد که قدیمی‌ترین قطعات کتاب مقدس عبری به قبل از اواخر قرن سوم پیش از میلاد نمی‌رسد (گمیرکین 2006). او علاوه بر این، نشان می‌دهد که کتاب‌های پیدایش و خروج بر تاریخ‌های یونانی زبان بروسوس (۲۷۸ پیش از میلاد بنا برگمیرکین ۲۰۰۶) و مانِتو (۲۸۵-۲۸۰ پیش از میلاد بنا بر گمیرکین ۲۰۰۶) تکیه دارند و بنابراین باید پس از هر دوی آنها نوشته شده باشند. مطمئناً، او همچنین جایی برای قوانین افلاطون به عنوان اولین منبع مهم برای مطالعات کتاب مقدس مورد بحث پیدا می‌کند. با این حال، من با برخی از تفاسیر او مشکل دارم. یکی از انتقادات اصلی من مربوط به دیدگاه او در مورد پیدایش کتاب مقدس عبری است. او حدس می‌زند که این کتاب توسط ۷۰ نفر ذکر شده در نامه ی آریستیاس (رایت ۲۰۱۵:۱) در کتابخانه ی اسکندریه ایجاد شده است. این به نظر من حدس و گمان است. هیچ اشاره ی تاریخی به چنین اتفاقی وجود ندارد. گمیرکین در کتاب خود "بروسوس و پیدایش، مانِثو و خروج: تاریخ‌های هلنیستی و تاریخ اسفار پنجگانه" (2006)، به رابطه ی بین پیدایش و مطالب خارجی می‌پردازد. او این فرضیه را مطرح می‌کند که بروسوس منبع اصلی در فرهنگ بین‌النهرین است که بر فصل‌های اولیه ی پیدایش تأثیر گذاشته است. بروسوس یک کاهن بابلی بود که تاریخ بابل را از آغاز زمان تا ظهور اسکندر مقدونی نوشت. این کتاب "بابلیاکا" نام داشت و در حدود سال 278 پیش از میلاد منتشر شد (Gmirkin 2006). به گفته ی گمیرکین، بروسوس از همان مطالب بین‌النهرینی که بر پیدایش تأثیر گذاشته‌اند، یعنی انوما الیش، فهرست پادشاهان سومری و روایت سیل از حماسه ی گیلگمش، استفاده کرده است. جنبه ی بدیع پیشنهاد گمیرکین این است که به جای تاریخ قدیمی‌تری که معمولاً توسط محققان پذیرفته می‌شود، تاریخ متأخرتری را برای منابع اسفار پنج‌گانه انتخاب می‌کند. علاوه بر این، از زبان‌هایی مانند اکدی و آرامی استفاده نمی‌شود، بلکه از زبان‌های هند و اروپایی مانند یونانی استفاده می‌شود. در این راستا، گمیرکین معتقد است که قدیمی‌ترین شواهد قابل اعتماد از اسفار پنج‌گانه در واقع، یک متن یونانی است. به گفته ی استفانی آنتونیوز (۲۰۱۸)، گمیرکین پیشنهاد می‌کند که قوانین افلاطون یک کلید هرمنوتیکی جدید برای ایدئولوژی کتاب مقدس در دو مرحله تشکیل می‌دهند: ابتدا اسفار پنج‌گانه برای همه ی بنی‌اسرائیل تا قرن سوم پیش از میلاد، اما بعداً برای کل کتاب مقدس عبری. او ضمن پیوند دادن بروسوس و پیدایش، همچنین معتقد است که مانِتو، کاهن مصری، منبع اصلی خروج بوده است (گمیرکین، ۲۰۰۶). طبق این فرضیه، عملاً کل کتاب مقدس عبری در واقع مطابق با ادبیات آتنی یا به طور خاص‌تر، ادبیات افلاطونی تفسیر شده است. گمیرکین این فرضیه را پذیرفته است که شکل نهایی بیشتر کتاب مقدس عبری در کتابخانه ی اسکندریه در قرن دوم پیش از میلاد پس از جدایی بین سامریان شکیم و یهودیان، که به گفته ی او، مدتی پس از بحران مکابیان رخ داد، ساخته شده است. یکی دیگر از جنبه‌های مشکل‌ساز رویکرد گمیرکین، نقشی است که او به کتابخانه ی اسکندریه نسبت می‌دهد. او با استناد به منابع متنوعی که به زبان یونانی نوشته شده و در کتابخانه بزرگ اسکندریه نگهداری می‌شوند، استنباط کرد که اسفار پنجگانه ی عبری حدود سال ۲۷۰ پیش از میلاد نوشته شده است (گمیرکین ۲۰۰۶). این به نوبه ی خود منجر به این نتیجه‌گیری شد که نویسندگان اسفار پنجگانه همان گروه ۷۰ نفره از دانشمندان یهودی اشرافی و تحصیل‌کرده ی یونانی بودند که سنت باستانی آنها را به ترجمه ی اسفار پنجگانه به یونانی در اسکندریه تقریباً دقیقاً (؟) در همان زمان (حدود ۲۷۳-۲۶۹ پیش از میلاد) نسبت می‌دهد (گمیرکین ۲۰۰۶). مشکل این استنباط این است که ما هیچ مدرک اولیه‌ای مبنی بر صحت این موضوع نداریم. باید گفت که گمیرکین در این گمانه‌زنی تنها نیست، زیرا نودت (۲۰۱۴) دیدگاهی مشابه یا نسبتاً مرتبط دارد. به گفته ی گمیرکین (2006)، شواهدی مبنی بر اینکه اسفار پنجگانه ی عهد عتیق در سال‌های 272-273 پیش از میلاد نوشته شده است، با استناد به منابع یونانی موجود در کتابخانه ی اسکندریه، تقریباً همزمان با ترجمه ی اسفار پنجگانه ی عبری به یونانی، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تیم کاتبان یهودی سامری (به همین شکل!) نسخه ی عبری را نوشته و بلافاصله آن را به یونانی ترجمه کرده‌اند. به نظر او، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تعداد از محققان دوزبانه، تیمائوس را خوانده و از این بینش‌ها هم به زبان عبری و هم به زبان یونانی استفاده کرده‌اند. با این حال، من درک چگونگی وقوع این امر را دشوار می‌دانم. انصافاً گمیرکین توضیحی، یک مدل ترکیبی، برای امکان‌پذیر کردن آن ارائه می‌دهد. با این حال، باید بگویم که این توضیح قانع‌کننده نیست. مطمئناً، گمیرکین از جهات مختلف مورد انتقاد قرار گرفته است. ون سترز (2007) در نقدی بر کتاب خود در سال 2007، اثر گمیرکین را مورد انتقاد قرار داد و استدلال کرد که کتاب "بروسوس و پیدایش" بر اساس مغالطه‌ی مرد پوشالی است و با حمله به فرضیه‌ی مستند، بدون پرداختن جدی به نظریه‌های جدیدتر در مورد ریشه‌های اسفار خمسه، آن را مطرح می‌کند. او همچنین ادعا می‌کند که گمیرکین به طور گزینشی به شباهت‌های بین پیدایش و بروسوس و خروج و مانِثو اشاره می‌کند، در حالی که تفاوت‌های عمده بین روایت‌ها را نادیده می‌گیرد. در نهایت، ون سترز (2007) خاطرنشان کرد که گمیرکین اشارات متعدد به روایت‌های پیدایش و خروج را در بقیه‌ی کتاب مقدس عبری، از جمله در متونی که عموماً بسیار قدیمی‌تر از تاریخ پیشنهادی او برای کتب پنج‌گانه هستند، به طور جدی در نظر نمی‌گیرد. در مقابل، گمیرکین (۲۰۱۸) معتقد است که آن بخش‌هایی از کتاب مقدس عبری که به پیدایش و خروج اشاره دارند، باید متأخرتر از آن چیزی باشند که معمولاً تصور می‌شود (گمیرکین ۲۰۰۶). آنتونیوز (۲۰۱۸) در نقد کتاب خود در سال ۲۰۱۸، انتقاداتی را به کتاب "افلاطون و آفرینش کتاب مقدس عبری" وارد کرد. او استدلال کرد که فقدان وام‌واژه‌های یونانی در گویش عبری مورد استفاده ی نویسندگان کتاب مقدس باید به عنوان مدرکی علیه گمیرکین (۲۰۱۸) در نظر گرفته شود تا جدی گرفته شود. او همچنین از تفسیر گمیرکین از نقش کتابخانه ی اسکندریه قانع نشده است. تا آنجا که به ایده‌های افلاطونی در پیدایش ۱ و ۲ مربوط می‌شود، گمیرکین (۲۰۱۷) شواهدی از دیدگاه‌های کیهان‌شناسی یونانی یافته و در این فرآیند با راسل مخالف است. من با هر دوی این محققان مخالفم (کوک ۲۰۲۰). راسل (۱۹۹۴؛ ۲۰۱۸)، همچنین کوک و ون در کویج (۲۰۱۲) از دیدگاه فیلو اسکندرانی پیروی کردند که پیدایش ۱ اشاره‌ای به دنیای ایده‌آل و پیدایش ۲ اشاره‌ای به دنیای واقعی است. به عنوان یک اصل اساسی ترجمه (فن ترجمه)، باید به خاطر داشت که مترجم اساساً به متن اصلی خود پایبند است بدون اینکه بسط‌های گسترده و تزیینی ایجاد کند. مترجم پیدایش رویکردی وفادارانه نسبت به متن اصلی خود اتخاذ می‌کند (هیبرت ۲۰۱۳). بنابراین، در بیشتر موارد، فرد باید از کلمات منفرد استنباط کند. تفسیر مشترک هر دوی این محققان، برداشت آنها از عبارت مبهم όρατος κα κατασκεύαστος در پیدایش ۱ آیه ی ۲ است. این کلمات عملاً hapax legomena هستند ؛ مورد اول در اشعیا ۴۵:۳ و دوم مکابیان ۹:۵ نیز استفاده شده است. علاوه بر این، اگرچه مفهوم معادل نامرئی و بی‌شکل در تیمائوس استفاده شده است ، کلمات یونانی در خود گفتگو با هم ظاهر نمی‌شوند. نزدیکترین نمونه ی ممکن، اشاره ی افلاطون به «مادر و ظرف» است که او آن را «نوعی نامرئی و بی‌شکل» ( νόρατος εδος τί κα μορφος ) می‌نامد. من در مورد ربط دادن مستقیم این گفته ی افلاطونی به گفته‌ای که در سفر پیدایش 1 : 2 آمده است، بسیار محتاط خواهم بود. واضح است که هنوز هیچ اجماعی در مورد این سوال که آیا افلاطون‌گرایی تأثیر اساسی بر ترجمه ی هفتادگانی و کتاب مقدس عبری/عهد عتیق داشته است یا خیر، وجود ندارد. به طور کلی سه موضع در این زمینه وجود دارد. اول، گروهی از محققان هستند که عملاً هیچ مدرکی از تفکر افلاطونی در داستان‌های خلقت نمی‌بینند، به عنوان مثال، ون در هورست (2015)، ون در میر (2016؛ 2017) و رونیا (1996؛ 2001). دوم، گروهی هستند که می‌توان آنها را حداکثرگرا دانست و معتقدند که دیدگاه‌های افلاطونی نه تنها در ترجمه ی هفتادگانی، بلکه در کتاب مقدس عبری نیز به کار رفته است. گمیرکین (2006) و دافنی (2015) در این گروه قرار می‌گیرند. در نهایت، گروهی از محققان به رهبری محتاطانه ی هیبرت (۲۰۱۹) از دانشگاه ترینیتی وسترن، استدلال می‌کنند که مترجمان کتاب پیدایش در محیط هلنیستی که در آن فعالیت می‌کردند، غوطه‌ور بودند و آموزش دیده بودند و برخی از ایده‌های افلاطون در مورد خلقت را که در گفتگوی او، تیمائوس، یافت می‌شود، به کار گرفته‌اند . تعیین اینکه کدام ایده‌ها در واقع مورد استفاده قرار گرفته‌اند، همچنان دشوار است (Rösel 2020). در تحلیل نهایی، نتیجه می‌گیرم که بین یهودیت و هلنیسم (افلاطون‌گرایی) رابطه‌ای وجود دارد. تا آنجا که به تأثیر افلاطون بر یهودیت مربوط می‌شود، من تردیدهایی دارم. اولاً، من نمی‌بینم که چگونه همان افرادی که متن عبری اسفار پنجگانه را خلق کردند، بلافاصله آن را به یونانی نیز ترجمه کردند. من هیچ مدرکی دال بر چنین اقدامی در هیچ کجا پیدا نکردم. من فاقد یک دیدگاه تاریخی قانع‌کننده در این زمینه هستم. این بدان معنا نیست که هیچ رابطه‌ای بین یهودیت و افلاطون‌گرایی وجود نداشته است. مطمئناً، من بر این باورم که نوعی رابطه وجود داشته است، اما به آن شدت یا فراگیری که گمیرکین می‌گوید، نبوده است. به نظر من، سازندگان کتاب مقدس عبری دانش دست اول از نوشته‌های افلاطون، که گفته می‌شود در کتابخانه بزرگ اسکندریه یافت می‌شود، نداشتند. با گفتن این حرف، منظورم این نیست که کتاب مقدس عبری/عهد عتیق هیچ تأثیر هلنیستی را نشان نمی‌دهد. عبارت موجود در امثال ۳۱ آیه ی ۲۷ (که در زیر آمده است) احتمالاً نشانه‌ای از تأثیر مستقیم یونانی است، همانطور که شباهت مضامین و الگوها در تاریخ اولیه ی کتاب‌های موسوم به تثنیه و تواریخ هرودوت، همانطور که جان ون سترز (۲۰۰۷) استدلال کرده است، نیز همین را نشان می‌دهد. در واقع، شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد تفکر یونانی تأثیر مستقیمی بر کتاب مقدس عبری داشته است. کمپ (۱۹۸۵) پیش از این استدلال کرده بود که مرحله ی نهایی کتاب امثال، فصل‌های ۱ تا ۹ و ۳۱، به مجموعه ضرب‌المثل‌های اصلی (فصل‌های ۱۰ تا ۳۰) اضافه شده است. از نظر تئوری، باید این امکان وجود داشته باشد که این مرحله تحت تأثیر تفکر یونانی شکل گرفته باشد. در این راستا، در فصل ۳۱ آیه ی ۲۷، مطلب جالبی آمده است که زن جسور را به شرح زیر توصیف می‌کند:

او به آداب و رسوم خانواده‌اش به خوبی نگاه می‌کند،

و نانِ کاهلی نمی‌خورد.

زوفیم به خانه می‌رود

و نان عدالت را نخواهی خورد .

واژه ی צֹ֭ופִיָּה از צפה در ظاهر درست شبیه SOFIA است! طبیعتاً می‌توان استدلال کرد که این نشانه‌ای از تأثیر هلنیستی است و میزان صحت آن هنوز مشخص نشده است.»:

Platonism and the Bible(s): Johann Cook: Herv. teol. stud. vol.78 n.1 Pretoria 2022

"سوفیا" که دراینجا مثال زده و به زوفیم عبری ارتباط داده شده است، به معنی حکمت و منشا لغت یونانی "فیلوسوفیا" به معنی دوستدار حکمت است که کلمات "فیلسوف" و "فلسفه" از آن می آیند. علیرغم چنین نکته ی مهمی، بسیار جالب است که دقت کنید که کوک و همه ی کسانی که او از آنها نام میبرد، یکطرفه بر سر این بحث میکنند که آیا یهودی ها از یونانی ها تاثیر گرفته اند و یا نه؟ و هیچ کدام، حتی احتمال برعکسش –یعنی تاثیرپذیری ادبیات و فلسفه ی هلنی از یهودیت- را به قلم هم نمی آورند. این نویسندگان مدرن، خیلی جدی و طوری که انگار هیچ تردیدی در این بحث نباشد، وانمود میکنند که گرته برداری احتمالی یهود از یونانی ها صرفا یک نوع تبادل فرهنگی است و نه یک نوع رابطه ی سیاسی. کوک به داستان ترجمه ی تورات به یونانی اشاره میکند، ولی حتی نمیگوید که این ترجمه به فرمان بطلمیوس شاه مصر انجام شد. سیاستمداران هیچ وقت هیچ بدعت فرهنگی ای را بی دلیل مرتکب نمیشوند و معمولا هم هر بار که چنین بدعتی را مرتکب میشوند، آن بخش از گذشته که عمل آنها را بدعت نشان دهد، حذف و با جعلیاتی معتبر و بازگشت به گذشته عنوان میکنند. این اتفاق را همین امروزه و در جمهوری اسلامی ایران اینقدر به چشم دیده ایم که مسخره است فکر کنیم در گذشته و در زمانی که دستکاری حافظه ها کار خیلی راحت تری بود، انجام نمیگرفت. با در نظر گرفتن این مطلب، نه قدمت آثاری که از آنها صحبت میشود، قابل سنجش است نه تقدم و تاخر آنها نسبت به هم؛ نه لحاظ نشدن اصول ترجمه صرفا از سر سهو یا بی اطلاعی از موضوع خواهد بود و نه کل کار تهیه ی تورات، ولو به اسم ترجمه؛ نه فقط اینها، بلکه حتی خود موضوع امر به ترجمه ی یونانی تورات در 2هزار سال پیش هم دیگر نه یک واقعه ی لزوما تاریخی، بلکه فقط سابقه ی تاریخی دادن به رویدادی جدیدتر، شاید فقط چندصدسال قبل و البته همچنان در جهت قدمت تراشی برای بدعت های جدید خواهد بود. این، همان «حال» بسیار مهم نومنیوس و افلاطونش است که گذشته و آینده بر اساس فرمان موسی، قربانی آن میشوند و همیشه در حکم ابتدای خلقت است. این حال نگری، کاملا مخالف با آینده نگری سنگین کتب مقدس ابراهیمی در جهت واداشتن مردم به کارهای نیکو در حال حاضر و با ترس از آینده و توام با آخرت اندیشی است.آخرت اندیشی وقتی با نه به گفتن به حس حال همراه است که شما بخواهیبد از قربانی شدن آینده تام در راه تحریک زودگذر احساسات خود بپرهیزید و این تعارض، به معنی درگیر بودن بخشی از شما با بخش دیگری از شما است: امری که به حالت ساده سازی شده، به درگیری روح و جسم، و سرگردانی جاتن در انتخاب بین این دو همراه بود. اما اگر این تعارض، صوری تعریف شود و وجود بشر یکپارچه الهی در نظر گرفته شود، آن وقتدیگر آینده آنقدر مطرح نخواهد بود چون سراسر زندگی فرد، لحظه ی حالی است که آفرینش الهی مرتکب میشود.:

« یگانه‌انگاری، مدلی الهیاتی است که معتقد است انسان تنها از یک بخش تشکیل شده است. اگرچه روح و روان به عنوان جنبه‌هایی از طبیعت انسان شناخته می‌شوند، اما اجزای جدایی‌ناپذیر انسان نیستند. یگانه‌انگاری با دوگانگی و سه‌گانگی، مدل‌های معمول انجیلی انسان، مخالف است. همانطور که فیلیپ هفنر معتقد است، "درک معاصر از انسان و ساختار شخصیت انسان، نه دیدگاه دوگانه و نه دیدگاه سه‌گانه را، مگر به صورت استعاری، مجاز نمی‌داند." میلارد اریکسون (به عنوان یک دوگانه‌نگر) در بحث خود در مورد مدل‌های سرشت ذاتی انسان می‌نویسد: "مونیسم اصرار دارد که انسان را نباید به هیچ وجه متشکل از اجزا یا موجودیت‌های جداگانه تصور کرد، بلکه باید آن را به عنوان یک وحدت بنیادین در نظر گرفت. در برداشت مونیستی، کتاب مقدس انسان را به عنوان جسم، روح و روان نمی‌بیند، بلکه صرفاً آن را به عنوان یک خود می‌داند. اصطلاحاتی که گاهی اوقات برای تمایز بخش‌های انسان استفاده می‌شوند، در واقع باید اساساً مترادف در نظر گرفته شوند. انسان هرگز در کتاب مقدس به عنوان موجودی دوگانه در نظر گرفته نشده است". وحدت‌گرایی در قرن گذشته روند غالب در محافل دانشگاهی بوده است. متکلمان لیبرال و همچنین محققان نئوارتدوکس از آن حمایت کرده‌اند. وین وارد این روند را با بیان این جمله خلاصه کرد: "تأکید الهیاتی و روانشناختی کنونی تقریباً به طور کامل بر تمامیت یا وحدت بنیادین وجود انسان است." این دیدگاه توحیدی توسط برخی از محققان انجیلی نیز مطرح شده است: "امروزه مسئله‌ی دوگانگی/سه‌گانگی تا حد زیادی با تأکید بر وحدت شخص جایگزین شده است. طبق کتاب مقدس، من از «اجزای» مرکب، چه دو یا سه، تشکیل نشده‌ام؛ من یک واحد روان‌تنی هستم."(بروس میلن، 1982) به همین ترتیب، آنتونی هوکما از استفاده از اصطلاح «دوگانگی» اجتناب می‌کند زیرا این اصطلاح، وحدت ذاتی انسان را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد.: "ما باید اصطلاح «دوگانگی» را به این شکل رد کنیم، زیرا توصیف دقیقی از دیدگاه کتاب مقدس در مورد انسان نیست. خود این کلمه قابل اعتراض است. (...) بنابراین، این کلمه نشان می‌دهد که می‌توان انسان را به دو «بخش» تقسیم کرد. اما انسان در این زندگی کنونی نمی‌تواند چنین تقسیم‌بندی داشته باشد. (...) کتاب مقدس انسان را به عنوان یک کلیت، یک کل، یک موجود واحد توصیف می‌کند." هم میلن و هم هوکما اذعان دارند که بخش غیرمادی انسان در زمان مرگ فیزیکی از هم جدا می‌شود، بنابراین آنها در واقع به نوعی دوگانگی پایبند هستند. با این حال، وحدت‌گرایی فیزیکی مستلزم این باور است که روح پس از مرگ بدن زنده نمی‌ماند. برخی از متکلمان این موضوع را در فرجام‌شناسی خود با هم تطبیق می‌دهند و می‌آموزند که روح و بدن توسط خدا در رستاخیز از عدم دوباره آفریده می‌شوند. این دیدگاه به عنوان بازآفرینی‌گرایی شناخته می‌شود. [به نوشته ی هوکما]: "برخی از متکلمان از وحدت‌گرایی معنوی حمایت می‌کنند. آنها به جای اینکه بدن و روح را به عنوان یک موناد فیزیکی مجزا ببینند، انسان را به عنوان یک موناد معنوی غیرقابل تجزیه می‌بینند. بنابراین، بدن به عنوان یک توهم در نظر گرفته می‌شود، مانند مایا در هندوئیسم. تأثیر قوی ادیان شرقی در غرب، معادل‌های «مسیحی» پیدا کرده است: به عنوان مثال، علم مسیحی، الهیات فرآیندی و عرفان." سنت کاتولیک رومی نیز از دیدگاه یگانه‌انگارانه نسبت به انسان حمایت می‌کند. توماس آکویناس از موضعی میانه بین دوگانه‌گرایی افلاطون و یگانه‌انگاری ارسطو (که بدن را با الوار و روح را با یک طرح معماری مقایسه می‌کرد) حمایت می‌کرد. با این حال، آکویناس نوشت که "انسان از یک جوهر روحانی و یک جوهر جسمانی تشکیل شده است" و روح پس از مرگ زنده می‌ماند. اما انسان‌شناسی کاتولیک در قرن بیستم، بقای روح پس از مرگ فیزیکی را یک راز می‌دانست؛ انسان به عنوان یک وحدت هستی‌شناختی در نظر گرفته می‌شود. یک کاتشیسم می‌گوید: "وحدت روح و بدن چنان عمیق است که باید روح را «صورت» بدن دانست؛ یعنی به دلیل روح روحانی است که بدن مادی به یک بدن زنده و انسانی تبدیل می‌شود؛ روح و ماده در انسان، دو طبیعت متحد نیستند، بلکه اتحاد آنها یک طبیعت واحد را تشکیل می‌دهد. " گاهی اوقات از وحدت‌گرایی بر اساس دلایل علمی حمایت می‌شود. کالوین سیرولد از انجیلی‌ها می‌خواهد که باور منسوخ به بدن، روح و روان را به عنوان بخش‌هایی از سرشت انسان کنار بگذارند. او هویت انسان را بر «نیروی ساختاریافته ی کل» بنا می‌کند که آن را غیرقابل تقسیم می‌داند. با این حال، به نظر می‌رسد این تعصب علیه روح متمایز انسان به دلیل کیفیت غیرمادی آن باشد. همانطور که جورج جنینگز اشاره کرد، این ترجیح معاصر دانشمندان علوم اجتماعی، انسان‌شناسان و روانشناسان برای کنار گذاشتن مفهوم روح به دلیل ناتوانی آنها در مطالعه ی تجربی روح است. جفری بوید روند استفاده از SPIRIT به عنوان جایگزینی برای اصطلاح SOL در معنای «روح» در انجمن الهیات انجیلی را با تأکید توحیدی بر ماهیت انسان توصیف کرد. او نتیجه گرفت که بسیاری از متکلمان اعتراف می‌کنند که به اندازه ی کافی در مورد روح فکر نکرده‌اند، بنابراین انسان‌شناسی الهیاتی جنبه‌ای توسعه نیافته و نادیده گرفته شده از الهیات انجیلی است. یک نمونه ی برجسته از یک مورد برای وحدت‌گرایی، کتاب «بدن» نوشته ی جان ای. تی. رابینسون است. این محقق نئوارتدوکس، نماینده ی جنبش الهیات کتاب مقدس، تمایز شدیدی بین تفکر یونانی و عبری قائل بود. او با ارزیابی اچ. ویلر رابینسون از ایده ی عبری شخصیت -انسان به عنوان یک بدن متحرک، نه یک روح تجسم یافته- موافق بود. بنابراین رابینسون تأیید کرد: "انسان یک واحد است و این واحد، بدن به عنوان مجموعه‌ای از اجزا است که زندگی و فعالیت خود را از یک روح نفسانی می‌گیرد که وجودی جدا از بدن ندارد." میلارد اریکسون در اثر خود در مورد الهیات سیستماتیک، استدلال‌های اصلی برای وحدت‌گرایی را شناسایی کرده و به طور مؤثر به آنها پاسخ می‌دهد. انجیلی‌ها بدون پرداختن به جزئیات بیشتر در پاسخ به یگانه‌انگاری، باید به بررسی متون کتاب مقدس که این موضع را رد می‌کنند، بسنده کنند. یک شهادت اساسی علیه یگانه‌انگاری این واقعیت است که روح انسان پس از مرگ بدن به زندگی ادامه می‌دهد. این امر مستلزم آموزه ی روح به عنوان عنصری متمایز از بدن فیزیکی است. عهد عتیق به این موضوع اشاره می‌کند که روح راحیل از دنیا رفت (پیدایش ۳۵:۱۸) و کتاب جامعه از بازگشت روح انسان به سوی خدا پس از مرگ سخن می‌گوید (جامعه ۳:۲۱). در عهد جدید، مسیح به دزد روی صلیب وعده داد که همان روز در بهشت ​​خواهند بود (لوقا ۲۳:۴۳). بهشت ​​به شدت با وضعیت و مکان بدن‌های مصلوب آنها در تضاد خواهد بود. پولس رسول با شهادت خود، یگانه‌انگاری را رد کرد: "زیرا من بین این دو [که آیا زندگی جسمانی طولانی‌تر را ترجیح دهم یا شهادت] سخت در تنگنا هستم، زیرا آرزوی رفتن و بودن با مسیح را دارم، که بسیار بهتر است. با این حال، ماندن در جسم برای شما ضروری‌تر است.. (...) ما مطمئن هستیم، بله، بیشتر از اینکه از بدن غایب باشیم و با خداوند حضور داشته باشیم، خشنودیم." (فیلیپیان ۱:۲۳،۲۴؛ دوم قرنتیان ۵:۸؛ رجوع کنید به عبرانیان ۱۲:۲۳؛ مکاشفه ۶:۹). اشارات دیگر نیز به تمایز بین روح و بدن اشاره دارند. دانیال شهادت داد که روحش در میان بدنش محزون بود (دانیال ۷:۱۵). عیسی به شاگردانش هشدار داد که از آزاردهندگان انسانی نترسند: "و از کسانی که جسم را می‌کشند اما نمی‌توانند روح را بکشند، نترسید. " (متی ۱۰:۲۸). آی. هاوارد مارشال اذعان می‌کند که اکثر محققان فعلی کتاب مقدس از دوگانه‌گرایی در متی ۱۰:۲۸ خجالت می‌کشند و ترجیح می‌دهند آن را کوچک جلوه دهند. با این وجود، در اینجا تمایز روشنی بین بخش‌های مادی و غیرمادی انسان ترسیم شده است. فرانتس دلیتزچ به استدلال کتاب مقدس علیه یگانه‌انگاری اشاره کرد: "اگر. (...) نتیجه گرفته شود که هیچ تمایز اساسی بین روح و بدن وجود ندارد، کتاب مقدس کاملاً با این مخالف است؛ زیرا از همان صفحه ی اول به ما دستور می‌دهد که به کیهان به صورت دوگانه بنگریم، همانطور که به انسان نیز دستور می‌دهد. (...) زیرا روح (...) چیزی است که اساساً در ماهیت خود با ماده متفاوت است. طبق تصور آن، انسان ترکیبی از دو عنصر کاملاً متمایز است ." یوحنای رسول این موضوع را در دعای خیر خود روشن کرد: "ای عزیز، دعا می‌کنم که در هر امری کامیاب باشی و از (جسم) سالم باشی، چنانکه جانت نیز کامیاب است." (سوم یوحنا 2) این مشاهدات نشان می‌دهد که اگرچه کتاب مقدس برای وحدت شخصیت انسان ارزش قائل است، اما تمایز غیرقابل انکاری بین اجزا در وجود او وجود دارد. ردیه‌های بیشتر بر توحید از برخی از استدلال‌های کتاب مقدس برای دوگانگی ناشی می‌شود. این دیدگاه در مورد طبیعت انسان، عناصر تشکیل‌دهنده ی انسان را دوگانه می‌داند: فیزیکی و معنوی. اصطلاح «دوگانگی» Dichotomy از دو ریشه ی یونانی گرفته شده استdiche به معنای «دوگانه» یا «به دو قسمت»؛ و temnein به معنای «بریدن». آگوستوس استرانگ این دیدگاه را بیان می‌کند: "انسان طبیعتی دوگانه دارد: از یک سو مادی و از سوی دیگر غیرمادی. او از بدن و از روح یا نفس تشکیل شده است. اینکه دو و فقط دو عنصر در وجود انسان وجود دارد، واقعیتی است که آگاهی به آن گواهی می‌دهد. این شهادت توسط کتاب مقدس تأیید شده است، که در آن تصویر غالب از وجود انسان، تصویر دوگانه است." همانطور که دو نوع وحدت‌گرایی (فیزیکی و معنوی) وجود دارد، دو نوع دوگانه‌گرایی (افلاطونی و کل‌نگر) نیز وجود دارد. آموزه‌های افلاطون نمایانگر دوگانه‌گرایی یونانی است. بروس میلن خاطرنشان کرد: "افلاطون انسان را به عنوان دو بخش جداشدنی، جسم و روح، می‌دید؛ در هنگام مرگ، روح آزاد می‌شود، جرقه ی الهی در انسان از زندگی سایه‌وار خود در زندان بدن به دنیای واقعی فراتر از انحلال فیزیکی منتقل می‌شود." بنابراین، فیلسوفان یونانی، برخلاف روح، بدن را ذاتاً بد می‌دانستند. (این نگرش منفی نسبت به بدن در نقد آموزه ی رستاخیز توسط فیلسوفان آریوپاگوس در اعمال رسولان ۱۷:۳۲ دیده می‌شود.) شکل دوگانه‌گرایی دکارت نیز بر جوهرهای جداگانه ی بدن و روح تأکید داشت. دوگانه‌گرایی کل‌نگر، تمایز در سرشت انسان را حفظ می‌کند و در عین حال بر وحدت او تأکید دارد. این دیدگاه با عناوین مختلفی مانند «دوگانگی حداقلی» (سی. اس. ایوانز)، «دوگانگی تعاملی» (گوردون لوئیس)، «وحدت شرطی» (میلارد اریکسون) یا «وحدت روان‌تنی» (آنتونی هوکما) مطرح می‌شود. لوئیس و دمارست از این موضع دفاع می‌کنند: "برای خلاصه کردن آموزه‌ی انسانیت از نظر هستی‌شناسی (...) کل شخص یک واحد پیچیده است که از دو موجودیت مجزا، روح و بدن، تشکیل شده است که با یکدیگر تعامل نزدیکی دارند (...) یک دوگانگیِ در تعامل ." این دیدگاه دوگانه‌انگاری چه تفاوتی با دیدگاه افلاطون دارد؟ لوئیس و دمارست این موضوع را بیشتر روشن می‌کنند: "بدن، علت قابل سرزنش شر انسان نیست، بلکه خودِ درونی اوست. وجود روح برهنه پس از مرگ، حالتی میانی و ناقص است، نه حالت ابدی. در حالت ابدی، انسان‌ها فقط روح‌های جاودانه نیستند، بلکه ارواحی هستند که با بدن‌های رستاخیز یافته متحد شده‌اند (...) (بدن) زندان روح نیست، بلکه ابزار آن است. بدن کمتر از روح واقعی نیست." اگر افلاطون‌گرایی، جسم و روح را در پیوندی نادرست می‌دید، دوگانه‌گرایی کل‌نگر آنها را در پیوندی هماهنگ می‌بیند. استرانگ، پشتوانه ی کتاب مقدس برای دوگانگی را در چهار مشاهده مرتب کرد. اول، او به سابقه ی خلقت انسان (پیدایش ۲:۷) اشاره کرد که در آن، در نتیجه ی دمیدن روح الهی، نشان می‌دهد که بدن توسط یک اصل واحد - روح زنده - تسخیر و حیات می‌یابد. دوم، استرانگ متونی را مشاهده کرد که در آنها روح فردی هم از روح الهی -که از آن سرچشمه گرفته است- و هم از بدنی که در آن ساکن است، متمایز شده است (اعداد ۱۶:۲۲؛ ۱۲:۱؛ اول قرنتیان ۲:۱۱). متون مختلف، روح یا روان انسان را از بدن متمایز می‌کنند (اول پادشاهان ۱۷:۲۱؛ پیدایش ۳۵:۱۸؛ یعقوب ۲:۲۶). سوم، استرانگ به کاربرد مترادف اصطلاحات «جان» SPIRIT و «روح» SOUL اشاره کرد: هر دو برای اشاره به احساسات (پیدایش 41:8؛ مزمور 42:6)، جان دادن عیسی (متی 20:28؛ 27:50) و حالت میانی انسان (عبرانیان 12:23؛ مکاشفه 6:9) به کار می‌روند. چهارم، استرانگ به ذکر جسم و جان (یا روح) به عنوان اجزای تشکیل‌دهنده ی کل شخص اشاره کرد (سوم یوحنا 2؛ اول قرنتیان 5:3؛ متی 10:28). [20] برکوف بررسی تاریخی این دیدگاه اعتقادی را ارائه داد و سپس دوگانگی را تأیید کرد. او ابتدا به تأکید کتاب مقدس بر وحدت شخص انسان اشاره کرد: "(کتاب مقدس) با وجود اذعان به ماهیت پیچیده ی انسان، هرگز این را به عنوان نتیجه‌ای از دوگانگی در انسان نشان نمی‌دهد. هر عمل انسان به عنوان عملی از کل انسان دیده می‌شود. این روح نیست که گناه می‌کند، بلکه انسان است؛ این بدن نیست که می‌میرد، بلکه انسان است؛ و این نه تنها روح، بلکه انسان، جسم و روح است که توسط مسیح رستگار می‌شود." برکوف سپس به بررسی ماهیت دوگانگی انسان پرداخت. نظریه پردازان فرصت گرایی (که توسط کارتسیوس مطرح شده بود) رد می‌شود زیرا بیان می‌کند که ماده و روح هر کدام طبق قوانین خاص خود عمل می‌کنند؛ این قوانین آنقدر متفاوت هستند که عمل مشترک روح و بدن بدون دخالت الهی غیرممکن است.»:

“MAN AS SPIRIT, SOUL AND BODY”: JOHN WOODWARD: CHAP1: PART1

شاید علت این که یگانه گرایی خیلی راحت توسط محققان لیبرال مطرح شد، این بود که بقایای اعتقاد به روح و دوگانگی روح و جسم، اینقدر به صورت خفی و در قالب بازی های زبانی در کتاب مقدس فعلی زنده مانده اند که بیشتر مردم و شاید حتی بسیاری از محققین، متوجه آن نمیشوند. در این شرایط، واضح است که تقویت جریان مونیسم از طریق جریان های فکری وابسته به جناح های قدرت سیاسی-اقتصادی، با حال نگاری این جناح ها بی ارتباط نیست. فقط کسی که ورای قانون است یا خود را از تعقیب قانون و از دسترس اکثر دشمنانش به دور میبیند، میتواند کباده ی داشتن یک بدن الهی مدام در حال آفرینش را بکند بی این که از آینده حداقل در زندگی مادیش ترس چندانی داشته باشد. ولی این هم حقیقتی است که "حال" کشورها را "حال" قدرتمدارانشان میسازد و اگرچه بیشتر مردم معمولی در وقایع خاصی از گذشته و آینده ی خود زندانیند، ولی سرنوشتشان به سرنوشت میهنی گره خورده است که نه یک گذشته ی کاملا واقعی دارد و نه آینده.

مطلب مرتبط:

سیل کشنده ای که از بهشت می آید: اشتباه گرفتن انسان های زمینی با خدایان

بی خدایی دروغین: امروزه خدایان شرک پشت کلمات مخفی شده اند.

تالیف: پویا جفاکش

سرخپوستان "لنی لناپه" معتقد بودند که در آغاز در سرزمینی در زیر زمین ساکن بودند، اما یک گرگ که جانور مقدس اصلی آنها است، آنها را به عالم روی زمین هدایت کرد. جرالد مسی معتقد است این گرگ، همتای آنوپ یا آنوبیس، خدای سگسان و متمثل به مردی با سر شغال است که راهنمای ارواح مردگان برای خروج از جهان زیرین و ورود به بهشت است. مسی معتقد است که سفر قوم بنی اسرائیل در خروج از مصر و ورود به اورشلیم، جایی بین این دو اسطوره و مکمل آنها است و کالب که یکی از سه شخصیت مهم خروج است و نامش به معنی سگ است، نسخه ای انسان شده از راهنمای سگسان در قصه ی بنی اسرائیل است. مسی توجه میدهد که آمنتا یا جهان زیرین مصری محل زندگی قومی به نام "آیو" Aaiu است که نامشان همرده با خدای الاغ شکل موسوم به آیو، یو، یائو و یابو است که نامش به سادگی قابل تطبیق با نام یاهو و یهوه است و شهرت الاغ پرستی یهود در گذشته را به یاد می آورد. یائو روح ازیریس –کهن الگوی شاهان مصر- در حالتی است که او به مومیایی بی جانی متمثل شده ولی روحش به همه سو حرکت میکند ولی قبل از آن، تجسمی از "آتوم" خدای خورشید غروب بوده و گاهی همچون مردی الاغ سر که قرص خورشید بین گوش های او قرار گرفته است نمایش داده میشد. آتوم، رع خدای خورشیدی را در موقع نزول او به جهان زیرین به همراه فرو رفتن قرص خورشید در افق مغرب نشان میداد و این هبوط، به شکل هبوط آدم ابوالبشر که نامش همریشه با آتوم است در کتاب مقدس بازسازی میشود. این سفر، همچنین در سفر ابراهیم از «اور کسدیم» به مصر و سکونتش در اورشلیم در بازگشت، تکرار و الگوی سفر یهود میشود. "اور" یعنی سرزمین، و "کسدیم" تلفظ دیگر "قدیم" به معنی شرق است. پس اور کسدیم به معنی سرزمین شرق، طلوعگاه خورشید است. این که معمولا اور کسدیم را فقط اور مینامند، به فقه اللغه ی اکدی برمیگردد که در آن، "اور" به معنی شرق در مقابل "مرتو" به معنی غرب قرار میگرفته است. سفر ابراهیم از اور در شرق به مصر در غرب، همتای سفر خورشید از شرق به غرب عالم است که با فرو رفتن در مصر به جای جهان زیرین در غرب به پایان میرسد. الگوی ابراهیم، مسیر یعقوب اسرائیل و مردمش را روشن میکند. در شمال سوریه، یعقوب-ایل و یوسف-ایل دو فرم همریشه از "ال" خدای کنعانی بودند و ردیف شدنشان پشت هم به صورت پدر و پسر (یعقوب و یوسف) در تورات، یادآور تقسیم آتوم-یوی الاغ شکل به دو خدای پدر و پسر است. به قدرت رسیدن یوسف و بنی اسرائیل در مصر، ساخته شدن بهشت دوم بعد از بهشت اورشلیم در جهان زیرین را نشان میدهد که به آتوم و ازیریس نسبت داده میشد. این مشابهی در اساطیر مصری دارد. مصریان کوه هوتپ در شمال دور و در محل ستاره ی قطبی را عمود جهان میشمردند و آنجا را محل بهشت خورشیدی رع میشمردند. ستارگان از اشک های رع به وجود آمدند و در آسمان شب پراکنده شدند. در متنی قبطی به نام «نابودی بشر» آمده است که ستارگان «جمعیتی هستند که در آسمان شب زندگی میکنند.» رع، تحوت خدای ماه را «در آسمان زیرین» آنها و در منطقه ی عمیقی که او «ساکنان را ثبت میکند»، مستقر کرده و به او گفته است: «تو نگهبان کسانی هستی که بدی میکنند، کسانی که قلب من از آنها بیزار است.» بنا بر کتاب آمنتا یا کتاب هادس، مردم زمینی، از نسل کسانی هستند که از طریق دالان کوه هتپ به جهان زیرین رفته و بعدا گروهیشان تحت رهبری شو-سی-رع یعنی فرمی از رع که با "شو" خدای شیر شکل تطبیق شده است، از آمنتا خارج شده و به روی زمین آمده اند. به نظر مسی، دو قلمرو موسوم به «مصر علیا (مرتفع) و «مصر سفلی (پست تر)» که اکنون توسط مصرشناسان به ترتیب با مصرهای جنوبی و شمالی تطبیق میشوند، درواقع دو بهشت اساطیر مصریند که مرتفعش روی کوه هتپ و پستش در جهان زیرین قرار دارد. نامیده شدن مصر به کمت یا قبط، درواقع فقط قسمت های حاصلخیز و سرسبز اطراف نیل و شاخابه هایش را مشخص میکند که از بیابان های اطراف متمایز میشوند و این متناظر با تقسیم آمنتا به دو قلمرو کمت و صحرا است که بنا بر کتاب "آیین" توسط هورس با هم به صلح میرسند. درواقع دراینجا تقسیمبندی جهان رویین، از روی تقسیمبندی جهان زیرین صورت گرفته و اصل داستان ها متعلق به جهان زیرین است و همان اصل ماوراء الطبیعی است که مبنای داستان های کتاب مقدس است و بازسازیشان درباره ی قلمروهای جغرافیایی معمولی در روی زمین توسط بریتانیایی ها مورد انتقاد جرالد مسی بریتانیایی قرار دارد:

«برای ما به عنوان یک ملت مایه ی تاسف و تحقیر است که مصرشناسی و آشورشناسی در انگلستان در ابتدا به دست مومنان معتقد به "تاریخ" کتاب مقدس افتاده است. باستانشناسی باید خود را "کتاب مقدسی" میخواند تا انجمنی برای مطالعه ی مصرشناسی و آشورشناسی تاسیس شود؛ بنابراین کاوش های مصر برای مدت طولانی، محدود به جستجوی "مکان های کتاب مقدس" در مصر بود که تنها به عنوان مکان های اسطوره ای در آمنتا با آنها روبرو میشویم. این شیدایی تاریخ گرایانه هنوز کاملا منقرض نشده است. مفسران یهودی یا غیر یهودی که چیزی از اساطیر نجومی یا منشا مصری افسانه های عبری نمیدانند، هرگز نتوانسته اند روش مقایسه ای را در مورد این نوشته ها به کار گیرند.»

با روش مسی، درواقع سقوط خاندان یوسف و حکومت اسرائیل در مصر، روایت دیگری از سقوط ازیریس در بهشتش در جهان زیرین به نظر میرسد. هرچند میتوان ترک حکومت مصر از سوی موسای شاهزاده به عنوان فرمی از شو-سی-رع را نسخه ی دیگر این سقوط شمرد و ترک کمت به مقصد بیابان را با آن مقایسه کرد. مسی مینویسد که فرعون زمان موسی را که با بنی اسرائیل دشمن بود در بعضی روایات عربی، "تموزی" نامیده اند که کاملا ارتباطش با دوموزی یا تموز خدای گیاهان و سرسبزی بهاری در آسیای غربی را اثبات میکند و ازیریس تا حدود زیادی با این خدا قابل تطبیق است. از طرفی نام "تاموس" یا تموز، منطبق با نام های "تم" و "آتوم" برای خدای خورشید غروب در مصر است. سقوط ازیریس و بازگشتش به شکل هورس که قابل تطبیق با غروب خورشید به شکل آتوم و بازگشتش به شکل هرو/هورس در طلوع فردا است، با رفت و برگشت سرسبزی سال طی چرخه ی تغییر فصول قابل تعویض است. این چرخه در گذر خورشید از 12 صورت فلکی دایره البروج طی 12 ماه اتفاق می افتد که در هر کدام، خورشید، به خدای آن صورت فلکی –مجموعا 12 خدا- تبدیل میشود و این 12 خدا به عقیده ی مسی، همان 12 پسر یعقوبند که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را میسازند. مسی مینویسد هرخوتی –فرمی از هورس- به روایتی 7 یاور و به روایتی دیگر 12 یاور دارد که 12 پسر یعقوب با دومی قابل تطبیقند. [طبیعتا روایت دایر بر مجموعه ی هفتگانه به این اعتقاد کهن برمیگردد که 12 صورت فلکی دایره البروج را به صورت خانه های 7 سیاره ی حاکم بر هفت طبقه ی آسمان در جهانبینی کلدانی تقسیم کرده بود.] جهان زیرین هم به تعداد خانه های خورشید، به 12 قسمت تقسیم شده بود و 12 قبیله ای که موسی با خود برد، بر اساس ساکنان این 12 قسمت تقسیمبندی شده اند. سفر آنها در اینجا با سفر ازیریس تطبیق میشود که به عنوان خدای خورشید باید خانه ی جهان زیرین خود را به مقصد روی زمین ترک گوید و ارواحی که در پناه حمایت او باید به جهان برین سفر کنند، بنی اسرائیلی هستند که همراه او آواره میشوند. این سفر ناچارا از مسیر بیابان آمنتا موسوم به "ازیریس-ساکاری" میگذرد که وادی سباعو یا هیولاهای مهیبی است که از آپپ یا آپوفیس اژدهای تاریکی و دشمن سرسخت خورشید اطاعت میکنند. آنها به دلیل ارتباط با رئیس مارمانندشان به مارهای بیابان در سفر خروج که بنی اسرائیل را میگزند، تشبیه میشوند و اورائوس مار مقدسی که ازیریس را یاوری میکند و به شکل یک مجسمه ی مار روی پیشانی تاج شاهان مصر مستقر میشود، همان نهوستان یا مار برنزی روی عصای موسی است که مارگزیدگان اسرائیلی با نگاه به آن شفا می یابند. به عقیده ی مسی، عصای مارشونده ی موسی که عصای مارشده ی جادوگران مصر را میبلعد هم نسخه ی دیگری از اورائوس است که مقابل نسخه های دیگر سباعو ایستاده است. درواقع با بیابانگرد شدن ازیریس، او در برابر نسخه ی ساکن و بهشتی قبلی خود طغیان کرده است و به سیت، خدای خر شکل بیابان ها تبدیل شده که برادر ازیریس است که او را به خاطر قدرت میکشد و البته به عنوان پسر رع هنوز فرمی از او است؛ همان آتوم یو یا روح متحرک ازیریس ساکن مومیایی و مرده. مسی، او را در صحنه ای از آوارگی یهود در بیابان که خری آنها را با راهنمایی به آب، از تشنگی نجات میدهد، شناسایی میکند. در مقیاس فصلی سفر خدای خورشیدی، گذر از بیابان آمنتا 40روز طول میکشد که معادل با 40روز ایام روزه ی یهودی در تقویم سالیانه است. در داستان موسی، این 40روز به 40سال آوارگی در بیابان تبدیل شده اند، اما همزمان معادل 40روز عبادت موسی در طور سینا هم هستند که در آن، قوانین یهود از سمت یهوه صادر میشوند و دوران مذهب مصری آنها به پایان میرسد و طبیعتا شکستن بت گاو طلایی که جانور ازیریس است نیز همزمان اتفاق می افتد. بنا بر کابالا موسی در بالا یک تورات شفاهی هم به دست آورد که شامل دانش سری اطلاع به محتویات رمزی تورات کتبی است و به شدت از مردم معمولی دور نگه داشته میشود، هرچند بعدا تلمود به ادعای این که همان تورات شفاهی است که مکتوب شده است، ملت را برای قرن ها سر کار گذاشت. به نظر مسی، امر به تاریخی خواندن محتویات کتاب مقدس و دور نگه داشتن عموم از واقعیت تمثیلی آن به جهت رسیدن به مقاصد خاص سیاسی، بخشی از تورات شفاهی است که الگوی آوارگی قوم یهود در جهان بر اساس الگوی آوارگی بنی اسرائیل در صحرا شده است. این تمثیل بر اساس نوعی سختی دادن عمدی به انسان ها برای غربال کردن ناخالص ها از مجموعه ی آنها است. در سفر خروج، ناخالص ها مردمی هستند که در بیابان میمیرند و آنها مابه ازای ارواح گنهکاران هستند که قرار نیست از جهان زیرین خارج شوند و به بهشت راه یابند، چنانکه در سفر خروج (11 : 14) بنی اسرائیل به موسی اعتراض میکنند که «چون در مصر گوری نبود، ما را بردی تا در بیابان بمیریم؟» در سفر اعداد 14 (31 و 32) خطاب به گناهکاران بنی اسرائیل آمده است: «کودکان شما را خواهم آورد، اما لاشه های شما در این بیابان خواهد افتاد.» تلقی کابالا از این آیه این است که افراد گناهکار در سختی ها از بین میروند ولی ارواحشان به شکل کودکانی از نو متولد میشود تا فرصت اصلاح بیابند. درنهایت آوارگی با تغییر شخصیت دوباره ی خدا و جانشین شدن سیت با هورس پایان می یابد. در این هنگام، موسی نیز از صحنه ناپدید میشود و جای او را یوشع میگیرد که بیابان را به مقصد سرزمین مقدس ترک میگوید و کنعانی ها را که مابه ازای سباعو هستند در سر راه از بین میبرد. موآبی ها کنعانی ها را "امیم" مینامیدند که یکی از نام های یادشده برای غول ها در منابع یهودی-مسیحی است. در زبان قبطی، "ام-ام" به معنی بسیار بلعنده است و این لغت قابلیت تطبیق با امیم را دارد. در اساطیر مصری، "امیت" به معنی بلعنده ی مونث، عنوانی است که به هیولایی تمساح شکل داده میشود که مردگان گناهکار را در سر راه خروج از جهان زیرین میبلعد و نمیگذارد آنها به بهشت راه پیدا کنند. میتوان گفت امیت، فرمی از هاثور به عنوان الهه ی زمین است که به جای زمین، مردگان را در خود میبلعد. اگر امیم یا غول ها فرزندان امیت باشند، هنوز در زمره ی سباعو هستند. قبلا و زمانی که جاسوسان موسی وحشتزده و با اخباری درباره ی حکومت آناکیم یا غول ها در سرزمین مقدس برگشته بودند، «کالب مردم را در مقابل موسی آرام کرد و گفت: بیایید فورا برویم و آن را تصرف کنیم، زیرا ما به خوبی میتوانیم بر آن غلبه کنیم.» (سفر اعداد 30: 13) جالب اینجاست که این عده هم بعد از 40روز از جاسوسی بازگشتند. آنها به موسی و بنی اسرائیل اطلاع دادند و خوشه ی عظیم انگوری را که از وادی اشکول به دست آورده بودند و دو مرد باید آن را حمل میکردند، نشان دادند و گفتند: «ما به سرزمینی که ما را به آنجا فرستادی، رسیدیم و به راستی که در آن شیر و عسل جاری است و این میوه ی آن است.» (سفر اعداد 23 : 28-13) از دید مسی روشن است که در روایت اصلی، آنها به قسمت های پایه ی بهشت قطبی در جهان زیرین رسیده بودند.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P629-659

بهشت ازیریس در آمنتا به عنوان نسخه ی دوم بهشت آسمانی در اعماق جهنم، به نوعی به بهشت جهنمی مدرنیته ارتباط می یابد که ازیریس مرتجع کهنه گرا در قالب هورس مدرن مسلح و پر ترفند به آن بازگشت کرده است. بهشت، راه جهنمی شدن خود را از نزول رع قطبی به عنوان پیشکسوت خورشید غروب به جهان زیرین پیدا کرده است و یعقوب که با این خورشید غروبدم (آتوم) همهویت شده است، فرمی از "ال" کنعانی است: خدایی که در آثار فیلوی اسکندرانی، با کرونوس رئیس تیتان ها یا غول های اساطیر یونانی تطبیق شده است. درست به مانند ازیریس، کرونوس هم صاحب یک عصر طلایی است که با سقوط کرونوس توسط پسرش زئوس/حداد و لشکر المپی های او پایان یافته است. خانواده ی کرونوس را فیلو به صورت لشکر انبوهی از خدایان باستانی دوره ی شرک معرفی کرده است. اما نکته این است که تفاسیر این داستان ها توسط افلاطونی ها خدایان مزبور را معادل "مُثُل" یعنی کهن الگوهای آسمانی موجودات زمینی معرفی میکنند که با بتپرستی مدرن و تقدس اشیاء و انسان ها در سرمایه داری کنونی دارای وجوه مشترکی است. در روایات مانوی و کتاب خنوخ، جنگ غول ها/تیتان ها جهان را دچار آشوب میکند همانطورکه امروزه جنگ ابرقدرت های سیاسی چنین میکند. هانری کوربن در بخش اول از فصل دوم کتاب "پارادوکس یکتاپرستی" با بهره گیری از ژیلبر دوران، از عمق این چنین شرکی در نظام های توحیدی پیدایش یافته توسط یهودیت و فراورده های جهانگیرش –مسیحیت و اسلام- پرده برداشت.:

«این فکرت که پیش فرض سلسله مراتب های الهی، "چندخداانگاری مستدل" در اصل "پیکاری در آسمان" است، قبلا در پروکلس، استاد آیین نو افلاطونی، یافت شده است. او به نحوی تحسین برانگیز معنای طراحی صحنه ی نمایش در پارمنیدس افلاطون را که گفتگوی مهمی درباره ی مثل –در معنای افلاطونی کلمه- و درنتیجه ی خداپیدایی اثباتی است، فراچنگ آورده بود، زیرا بر اساس نظر خود پارمنیدس "مُثُل، خدایان هستند." پروکلس در شرح عظیم خود بر این گفتگو که به یکی از دشوارترین های افلاطون مشهور است، ورود زنون الئایی را به آتن به معنای رمزی تقریر میکند. درواقع زنون در طی جشن پان-آتنی ها [=جشن خدایان در آتن] به آتن میرسد. او کتاب خود را می آورد و از نظر پروکلس، این کتاب همان نقشی را دارد که جامه ی آتنایی، که شخص در جمع نمایندگان یا صف پاناتنی ها بر تن میکند. این جامه حاوی غولانی [=تیتان هایی] است که خدایان المپی تحت استیلای خود درآورده اند. [به نوشته ی ژیلبر دوران]: "جامه رمز پیروزی آتنا است که با آن، تمامی علل منقسم و پیراکیهانی را با پدرش [زئوس] متحد و مرتبط میکند و تبدیل به بانوی آنها میشود. به همین نحو، این بحث (پارمنیدس افلاطون) طالب پیوند کل کثرت موجودات با وجود واحد است و نشان میدهد چگونه همه، که از واحد جدا شده اند، مملو از اختلال و آشفتگی به ابعاد به راستی غول آسا هستند." پروکلس در جایی دیگر تاکید میکند: "پیکار حقیقی غولان در نفس ها رخ میدهد. هنگامی که اندیشه و عقل راهنمایان درونی آنها هستند، این قوای المپی همراه با قوای آتنا [الهه ی عقل] هستند که راهنمایان هستند و کل حیاتشان تا اندازه ای شاهانه و فلسفی است." گاه نفس هایی سرشار از خدایان ("شورمندان") هستند؛ گاه آنها تبدیل به فرزندان زمین، سر فرود آورده در برابر ستمگران، و خود، ستمگر میشوند.» ("دراماتورژی خدا پیدایی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص 35-34)

آتنا از سر زئوس درآمده و در حکم عقل او است. جامه ی آتنایی او، عقل زئوس را به تیتان ها مجهز کرده و از این پس، تعقل دینی خاصیت مشرکانه خواهد داشت. آتنا دراینجا همان خوخمه یا سوفیا نیمه ی مونث یهوه و متشبه به عقل در کابالای یهودی است. کوربن با استفاده از نظریات پروکلس، فلک دواری که مابه ازای موجودات زمینی را در خود دارد و مورد تمسخر برخی مورخان است، متذکر فلسفی-اسطوره ای خدای مرموز اولیه ای میشمرد که زیر آوار تیتان ها فراموش شده است.:

«او [=پروکلوس] از تشبیه تعقلی که به صورت یک فلک حرکت میکند و به دور خود میگردد، به خوبی آگاه است. درنتیجه او میداند که تعقل وجود، حرکتی مستدیر است. او میداند که این صورت مستدیر متعلق به جهانی حتی پیش از پیدایش آن است و این در خدایان عقلی بهتر مشاهده میشود (عقول در سیاق ابن سینایی-سهروردی). او افزون بر آن، میداند الهی دانان از حامل چرخ روحانی خبر دارند، زیرا الهیات هلنی ها (اورفئوس) درباره ی نخستین خدا، خدای نهان مسبوق بر فانس (آشکار شده، ظاهر) گفته است: "او حرکتی انتقالی را در یک مسیر دایره ای وسیع، بدون هیچ خستگی میپیماید. مغیبات کلدانی نیز اعلام میکنند که «همه ی منابع و مبادی (...) همواره در حرکتی دوار و بی پایان باقی میمانند.»"» (همان: ص40)

اگر قرار است بر اساس همین سیر چرخه ای، پشت سر گذاشتن خدای واحد پس از ورود نوع بشر به دنیای خدایان در جهان مادی رقم خورده باشد، در ادامه نیز باید شاهد تعطیلی آموزه های مبنی بر وجود آن خدا بعد از جذب شدن مذهبش به خدایان شرک این دنیایی بر اثر قانون خود گیتی باشیم که به معنی آن است که سیاسی و حکومتی شدن بقایای کیش خدای مزبور، نابودی آن کیش در اثر انواع تحریفات را تسریع خواهد بخشید. در این صورت، درست مثل تیتان ها که در روایت فیلو تبدیل به خانواده ای از شاهان و اشراف باستانی شدند، خدای راستین دچار شده به حالات خدایان شرک هم در یک تاریخ تصنعی و غیر واقعی، به انسانی تبدیل خواهد شد که ما را ترک گفته است و کوربن، او را در مهدی های اسلام شیعه بخصوص امام دوازدهم قدرتمندترین فرقه ی حال حاضر شیعی شناسایی میکند.:

«از نظر کوربن، تاریخ چیزی جز پوسته ی مرئی، محاکات تاریخ قدسی یا تاریخ اعلا (تاریخ مثالی) و در اصطلاح ابداعی کوربن، "فراتاریخیت" HISTORIALITE نیست. این تاریخیت HISTORICITE مرزهای گاهشماری تاریخی را در هم میشکند. از این جهت فراتاریخ در حقیقت ضد تاریخ ANTIHISTOIRE است چرا که "در تاریخ وارد نمیشود" و با تاریخ گرایی مخالفت میورزد. : "طبیعت و تاریخ، هر دو، نمود مرئی، بیرونی و ظاهری (...) عالم روحانی محجوب، حقیقت واقعی و باطنی هستند." بنابراین در موضوع غیبت باید دانست که از آن جایی که "تاریخ امام دوازدهم رهایی از قید تاریخ است. بدون فهم این معنا نمیتوان به عالم امام راه یافت"، همچنین "زمان غیبت، زمانی نیست که تاریخ ظاهری را از آن بسازند؛ بلکه زمان غیبت، زمان وجودی است. امام غایب، زمان آگاهی شیعی، پیوند همیشگی این آگاهی با فراتاریخ است". این هرمنوتیک از آن جایی که بر اساس آن، تأویل "به معنای اصیل کلمه نوعی اونتو-لوژی (هستی-کلام) است، به این معنا که وجود در ژرف ترین لایه اش (...) نوعی کلام، نوعی لوگوس است. به همین دلیل (...) برای مثال منشأ طنین/صدا (صوتیت)، پدیدار صوت، در ظاهر اشیاء اصابت کرده به هم نیست، بلکه از باطن درون این اشیا صادر میشود."، تفهم را از اساس بر بنیاد باطن قرار میدهد، فلذا این هرمنوتیک روحانی، همان پدیدارشناسی باطن است. این شیوه ی تاویلی که با عادات ذهنیت مدرن و سکولار منطبق نیست چراکه نسبت به "پدیدار روحانی" لاادری و از دیدار آن محروم است، زیرا از بینایی "چشمانی که دیری است در فلسفه و تمدن غرب بسته شده اند" محروم است، یعنی تقدم فراتاریخ بر تاریخ و عمودیت آن بر تاریخ، امکان مکاشفه را فارغ از دوره های تاریخی و شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی حاکم بر آن گشوده باقی میگذارد. درواقع ساحت نفس، تاریخ مخصوص به خود را دارد: "تاریخ نفس در قیاس با دنیا، فراتاریخ METAHISTOIRE است." از این جهت [به نوشته ی بارون]: "کوربن معتقد است جهان روحانی به گونه ای عمود بر تاریخ، بر نفس عرضه میشود و بنابراین از زمان تقویمی میگریزد." احیاء سنت دراینجا در ابتدا جز در ساحت نفس رخ نمیدهد. [به نوشته ی کوربن] از آن جایی که "ولایت مقوله ای است که فهم تاریخ قدسی را امکانپذیر میسازد، ولی علاوه بر این و به همین اعتبار، باطن (ضمیر) FOR INTIME هر مومن شیعه مذهب را شکل میدهد."، لذا "استاد «غیبی» که تأویل را به مرید خویش تعلیم میدهد، کاملا در قامت «امام وجود تو» نمایان میگردد." کوربن به درستی ارزش عمل دینی را متوقف و مشروط به این حیث التفاتی یا قصدیت، یعنی روی آوری عاشقانه میخواند... نکته ی خطیر دیگری که کوربن بر آن انگشت میگذارد، تقدم نفس یا انسان بر تاریخ است. کربن تذکر میدهد که در هرمنوتیک وی تاریخ در انسان است و نه انسان در تاریخ. فهم انسانی از مسائل بنیادین است که تاریخ را رقم میزند. دراینجا در باب موضوع غیبت میتوان گفت تقریر کربن از مواجهه ی باطنی ضمیر شیعی با پدیدار غیبت موجب میشود اولا انتظار ظهور امام به افق تاویل شخصی محدود بماند و رابطه ی باطنی امام غایب با هر شیعه ی منتظر "به این معنا فهمیده شود که ظهور امام غایب به این معنا است که ظهور امام، وابسته به هر سالک و متناسب با او است"، چراکه "شخصیت امام در مرکز شخصی ترین معنویت تشیع قرار دارد و قطب آسمانی هر موجود و محور تاریخیت شخصی آن است"، و این مستلزم هجرت و خروج از "دین فقهی و اجتماعی" و پاسخ به فراخوان امام مبنی بر پیوستن به "آیین روحانی" است و در ثانی، "غیبت، امور معنوی را از هر گونه اجتماعی شدن و مادی شدن صیانت میکند". این صیانت از امانت با حفظ "تقیه" –کلبرگ، آن را "تقیه ی غیر احتیاطی" نامیده است و آن را بر اساس نظر کربن مبنی بر "ماهیت رازآلود مکتب تشیع اولیه" طرح کرده است- موجب آن است که از خلط شورش یا خیزش اجتماعی با رستاخیز معنوی جلوگیری کند. کربن می آموزد که با "اراده ی استیلا" این امانت به "افراد نالایقی سپرده میشود که چون اهلیتش را ندارند، کاری جز تحریف و قلب ماهیتش، با آن نمیتوانند کرد. برای مثال، رستاخیز روحانی را با آشوب اجتماعی خلط میکنند." و با این کار، تاریخ دیگری را رقم میزنند.» ("پدیدارشناسی غیبت در اندیشه ی هانری کوربن": علیرضا سمنانی: اطلاعات حکمت و معرفت: پیشین: ص21-18)

تفسیری که تشیع از تاریخ دارد، این است که قدرت های دنیوی در جایگاه حکومت اسلامی قرار گرفتند و برای دنیادوزی خود، اسلام را از راه راست منحرف کردند و مردان خدا را تحت تعقیب و شکنجه قرار دادند به طوری که رأس خداجویان واقعی یعنی "امام" مجبور به غیبت شد. در حالت فراتاریخی، این داستان میتواند هر رخداد تاریخی ای که منجر به قدرت گرفتن دنیا دوستان در لباس مردان خدا شود –ازجمله خود روحانیون شیعی- را در بر بگیرد. چون موضوع، سقوط خدا به پرتگاه دوزخ تیتانی است، چیزی که مشابه غروب آتوم در شکم الهه هاثور است و ما الان آن را در قالب سقوط آدم در اثر وسوسه ی حوا در تورات می یابیم.

در نسخه ی دیگری از "تاریخ"، ما شواهدی به دست می آوریم که بر اساس آنها معلوم میشود جنگ تروآ بر سر یک زن هم نسخه ی دیگری از سقوط ارواح انسانی در اثر تن دادن به دنیویات است. این بار پای ونوس یا آفرودیت الهه ی لذت های دنیوی به میان می آید که مانند هاثور، موکل سیاره ی زهره تلقی میشود. ونوس، پاریس شاهزاده ی تروآ را با وعده دادن هلن زن زیبای آخایی، فریفت تا پاریس، ونوس را زیباترین الهه اعلام کند و سیب طلایی را که مابه ازای سیب فتنه گر باغ عدن آدم و حوا است به ونوس بدهد. فرار هلن با پاریس، منجر به جنگ تروآ و سقوط تروآ به عنوان مابه ازای بهشت عدن شد. فرازی از کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس، این گمانه را تایید میکند، جایی که قهرمان داستان به نام لوسیوس که به خری تناسخ یافته است در تفسیری بر یک تصمیم گیری خود، به قضاوت پاریس اشاره میکند:

«به زودی فلوت‌ها با هماهنگی دلنشینی در ملودی‌های شیرین لیدیایی شروع به نواختن کردند که تماشاگران را به وجد و آرامش آورد. اما این در مقابل هیجان چیزی نبود وقتی که ونوس شروع به رقصیدن آرام و هماهنگ با موسیقی کرد، قدم‌های آهسته و مکث‌دار برداشت، بدنش را به طور مارپیچ خم کرد و بازوهای مهربانش را حرکت داد. هر حرکت ظریفی که او انجام می‌داد با فلوتِ آوازخوان پاسخ داده می‌شد - یک لحظه چشمانش به آرامی خواب‌آلود بودند؛ لحظه ی بعد با شور و شوق برق می‌زدند؛ و گاهی اوقات به نظر می‌رسید که فقط با چشمانش می‌رقصد. به محض اینکه به داور نزدیک شد، با اشاره ی دستانش تصور شد که اگر داور او را به عنوان برنده انتخاب کند، زیباترین زن جهان را به عنوان همسر به او خواهد داد - زنی مانند ونوس. سپس جوان فریگیایی با خوشحالی سیب طلایی، نماد زیبایی تسخیرناپذیرش را به او داد.

آه، چرا تعجب می‌کنی که آیا آن ته‌مانده‌های بشریت، آن گاوهای قانون ران، آن کرکس‌های جامه به تن، قضات، اکنون تصمیمات خود را به پول نقد می‌فروشند؟ حتی در بدو تولد جهان، رشوه می‌توانست قضاوت را در مسئله‌ای که بین خدایان و انسان‌ها مطرح بود، فاسد کند؛ و یک جوان (یک روستایی و یک چوپان) که توسط مشاوران ژوپیتر کبیر به عنوان قاضی منصوب شده بود، اولین حکم قضایی را به پول شهوت فروخت و بدین ترتیب لعنت بر بشریت را به همراه داشت.»

دیوید متیزن، به پیروی از مقاله ی "تدبیر و احتیاط" از لوکا گراورینی از دانشگاه سیِنا در آرتزو، قضاوت پاریس را با وضعیت خود لوسیوس تطبیق میکند که در اثر داوری نادرست خودش به خری تناسخ پیدا کرده بود که با انگاره ی قدیمی سقوط انسان به وضعیت حیوانات معمولی در اثر تن سپاری به خواهش های دنیوی تطبیق میکند. هلن زمینی، «تصویری» از آفرودیت به عنوان یک الگوی مثالی است. متیزن این موضوع را به گفتاری از افلوطین در بخش هشتم انئاد اول مرتبط میکند که میگوید:

«و چگونه الوهیت را در اختیار داریم؟ از این جهت که الوهیت در اصل عقلانی و وجود اصیل نهفته است؛ و ما به ترتیب پس از این دو در جایگاه سوم قرار می‌گیریم، زیرا ما از اتحادی از ذات اعلی، یعنی روح یکپارچه - همانطور که خواندیم - و آن روحی که در میان اجسام تقسیم شده است، تشکیل شده ایم. زیرا، توجه داشته باشید، ما ناگزیر روح را، اگرچه در کل واحد و یکپارچه است، به عنوان موجودی در نظر می‌گیریم که در تقسیم اجسام حضور دارد: تا جایی که هر جسمی جاندار است، روح خود را به هر یک از توده‌های مادی جداگانه داده است؛ یا بهتر است بگوییم، به نظر می‌رسد که در اجسام حضور دارد، زیرا به آنها می‌درخشد: روح، آنها را نه با ادغام در جسم، بلکه با دادن تصاویر یا شباهت‌هایی از خود، بدون هیچ تغییری در خود، مانند یک چهره که توسط آینه‌های متعدد گرفته شده است، به موجودات زنده تبدیل می‌کند.»

این گفته در انئاد 5 (12 : 3) در تمثیل آینه برای جلب روح به تصویر زمینی تکمیل میشود که میگوید: «ارواح انسان‌ها، که گویی تصاویر خود را در آینه‌ی دیونیسوس می‌بینند، با جهشی رو به پایین از جانب اعلی به آن قلمرو وارد شده‌اند: با این حال، حتی آنها نیز از منشأ خود، از عقل الهی، جدا نشده‌اند؛ چنین نیست که آنها در سقوط خود، اصل عقل را پایین آورده باشند؛ بلکه اگرچه حتی به زمین نیز نزول کرده‌اند، اما بخش والای آنها برای همیشه بر فراز آسمان‌ها پابرجاست.» متیزن نتیجه میگیرد:

«بنابراین، فلوطین تعلیم می‌دهد که آینه استعاره ی خوبی برای رابطه بین اصل عقلانی و روح انسان‌ها است. پروفسور ژیل کیسپل در مقاله‌ای با عنوان "یهودیت، مسیحیت یهودی و عرفان" توضیح می‌دهد :

"آینه نمادی قدرتمند در دین یونانی و عرفانی است. گفته می‌شود نارسیسوس به آب پرید و تصویر خود در آب را در آغوش گرفت و غرق شد، وقتی به آب نگاه کرد و سایه ی خود را دید و عاشق آن شد. این درست نیست. زیرا او در آب خفه نشد، بلکه در طبیعت گذرا و گذران بدن مادی خود، سایه ی خود، یعنی بدن، که پست‌ترین نماد روح واقعی است، تأمل کرد. با آرزوی در آغوش گرفتن این، شیفته ی زندگی بر اساس آن سایه شد. بنابراین روح واقعی خود و یک زندگی واقعی و حقیقی را غرق و خفه کرد. بنابراین ضرب‌المثل می‌گوید: «از سایه ی خود بترس.» این داستان به شما می‌آموزد که از تمایل به ارج نهادن چیزهای پست به عنوان والاترین چیزها بترسید، زیرا این امر انسان را به از دست دادن روح خود و نابودی عرفان حقیقی واقعیت نهایی سوق می‌دهد. بنابراین ناشناس باور نکردنی نونوس به ما می‌گوید که دیونیسوس جوان در حال نگاه کردن به آینه بود که تیتان‌ها او را تکه‌تکه کردند.".

پروفسور کیسپل خاطرنشان می‌کند که ژان پپن، فیلسوف فرانسوی (۱۹۲۴ - ۲۰۰۵)، به نقل قولی از فلوطین که در بالا ذکر شد، به عنوان اولین تلفیق اسطوره ی آینه ی دیونیسوس و اسطوره ی بازتاب نارسیسوس اشاره می‌کند، که فلوطین آن را در Enn . IV, 3:12 برای نشان دادن وضعیت روح مردان و زنان در این جهان ترکیب می‌کند. به نظر می‌رسد برخی از سنت‌های باستانی آموخته‌اند که سقوط بشر را می‌توان از طریق استعاره ی نارسیسوس (یا دیونیسوس) که شیفته ی انعکاسی در آینه می‌شود، درک کرد. لازم به ذکر است که فلوطین نمی‌آموزد که عشق به زیبایی بد است. کاملاً برعکس. او در بحث خود در مورد «راه صعودی»، خاطرنشان می‌کند که سه مسیر وجود دارد که به راه صعودی منتهی می‌شوند: مسیر موسیقیدان، مسیر «عاشق مادرزاد» و مسیر متافیزیکدان (فیلسوف). فلوطین در توصیف خود از عاشق مادرزاد می‌نویسد:

"عاشق مادرزاد، که نوازنده نیز می‌تواند به درجه‌ای از آن دست یابد - و سپس یا به جایگاهی برسد یا فراتر رود - خاطره‌ای از زیبایی دارد، اما اکنون که از آن جدا شده است، دیگر آن را درک نمی‌کند: مسحور زیبایی مشهود، از آن شگفت‌زده می‌شود. درس او باید این باشد که دیگر با لذتی گیج‌کننده در برابر یک شکل تجسم‌یافته به خاک نیفتد؛ او باید تحت یک سیستم انضباط ذهنی، به زیبایی در همه جا هدایت شود و وادار شود تا اصل یگانه‌ای را که زیربنای همه چیز است، تشخیص دهد، اصلی جدا از اشکال مادی، که از منبع دیگری سرچشمه می‌گیرد و در جای دیگری واقعاً حضور دارد.": Enn . I, 3:2

بنابراین، به نظر می‌رسد فلوطین می‌آموزد که عشق به زیبایی، دروازه‌ای به سوی راه تعالی است، اما «درس» برای عاشق زیبایی این است که یاد بگیرد از شیفتگی به یک شکل تجسم‌یافته ی خاص (هر شکلی که آن عاشق زیبایی شیفته ی آن است) رها شود و آن شکل خاص از زیبایی را به عنوان اشاره‌گری به «زیبایی در همه جا» (این درست برعکس نارسیسوس است که فقط می‌توانست زیبایی را در خود ببیند) و در نهایت به «اصل واحدی که زیربنای همه چیز است» ببیند. فلوطین می‌گوید که "از آنجا به بعد، او در راه تعالی گام برمی‌دارد". به عبارت دیگر، اگرچه شیفتگی به بازتاب زیبایی منجر به سقوط شد (به گفته‌ی فلوطین، "جهشی رو به پایین از اعلی")، عشق به زیبایی می‌تواند به صعود منجر شود، اگر بتوان این روند را به نحوی معکوس کرد؛ یعنی نگاه را از عشق به تصویر خاص به اصل واحد زیربنایی هدایت کرد. به نظر می‌رسد این عبارات از فلوطین، کار آپولیوس را روشن می‌کند و به ما کمک می‌کند تا منظور او را از اینکه داوری پاریس به نوعی سقوط نوع بشر بود، درک کنیم.»:

“Plotinus and the upward way”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 17 FEB 2013

یک بار دیگر باید توجه کنیم که سقوط مزبور، با تقسیسم یگانگی روح الهی در آحاد موجودات جهان و تصاویرشان اتفاق افتاده است و این تکه تکه شدن، همان تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است. به همراه دیونیسوس، تصاویرش هم در آینه به قطعات کوچکتر تقسیم شده اند و این در حکم تقسیم تصویر روح فرد بین افراد و موجودات متعددی است که فرد در طول زندگی روزمره به آنها برخورد میکند و نسبت به آنها احساس های جاذبه یا دافعه حس میکند. این وضع نمیگذارد شرک بمیرد، بلکه فقط میتواند آن را مخفی کند درحالیکه اگر پذیرفته شده باشد، تا حدو.دی خلع سلاح تر است. در عوض، یکتاپرستی حکومتی، با محدود کردن خدا به چند ویژگی محدود انسانی، میتواند کمک کند تا پست ترین و حیوانی ترین غرایز انسانی و جنبه های نفسانی فرد، با خدای یگانه اشتباه شوند. الکساندر موراریو در مقاله ی «چندخداپرستی در عصر مدرن» این موضوع را به خوبی توضیح میدهد:

«من معتقدم که اگر قرار باشد عصر هوش مصنوعی(همین الان) ، در کنار بسیاری از دستاوردهای دیگر، یک کار انجام دهد، آن کار تسهیل مواجهه با الگوی فعلی ما از واقعیت، یعنی شیوه‌ی درک ما از رابطه‌مان با کار انجام دهد، آن کار تسهیل مواجهه با الگوی فعلی ما از واقعیت، یعنی شیوه‌ی درک ما از رابطه‌مان با جهان است. به عبارت دیگر، فرد/ذهن یک ماشین مستقل و جداگانه است که در یک ماشین بزرگتر مستقل و جداگانه به نام کیهان/جهان وجود دارد. اعتقاد بر این است که این جهان یک کامپیوتر بی‌تفاوت، بی‌جان و کاملاً تصادفی است که ما تلاش می‌کنیم آن را برای نیازها و منافع بی‌پایان خود دستکاری و کنترل کنیم. این ایده، اگرچه ما آن را بدیهی می‌دانیم، نه طبیعی است و نه جاودانه. این ایده توسط ترکیبی از اندیشه‌ها و رویدادهای تاریخی به ما داده شده است. برای نگاهی واقعاً دقیق و جذاب به این موضوع، می‌خواهم شما را به کار پروفسور جان ورواک در کتاب "بیداری از بحران معنا" ارجاع دهم. فکر می‌کنم هر کسی که در این عصر و زمان متولد شده است باید به این کتاب گوش دهد، و اعتراف می‌کنم که بخش زیادی از افکار من به طور فعال توسط آثار او شکل می‌گیرد. حال، کاری که هوش مصنوعی انجام می‌دهد این است که آن مدل از واقعیت را که برای ذهن مدرن بسیار ارزشمند است، می‌گیرد و اساساً از آن پیشی می‌گیرد. اگر ذهن مدرن ارزش خود را بر قدرت محاسباتی (و همچنین بر «بهره‌وری» در سرمایه‌داری) قرار دهد، در نهایت چیزی خلق کرده است که آن را منسوخ می‌کند. این، در حالی که ابزار ناامیدی خود را تشدید می‌کند، ممکن است در واقع دقیقاً همان چیزی باشد که ما برای تغییر نهایی این الگو به چیزی جدید نیاز داریم. چیزی متفاوت. ... بیایید با یک جدول زمانی شروع کنیم. تا آنجا که به درک احتمالاً ناقص و ساده‌انگارانه ی ما از تاریخ مربوط می‌شود، شرک ابتدا وجود داشت، تا اینکه توسط یکتاپرستی جایگزین شد. می‌خواهم استدلال کنم که سقوط یکتاپرستی در غرب با نوعی یکتاپرستی مصنوعی و عاری از تمام معنای قبلی آن جایگزین شد. جهان از «خدا» یا «از سمت خدا» به «طبیعت-جهان» تبدیل شد، اما این به اصطلاح «طبیعت» نقش الوهیت (آنطور که در سلسله مراتب نفوذ نشان داده شده است) را بر عهده نگرفته است. نه، آن نقش توسط عقل. ذهن انسان. نفس. نفس، در خودبینی بی‌پایان خود، نقش خالق و ویرانگر را بر عهده گرفته است. او به تنهایی، تنها داور تمام حیات، از جمله حیات سیاره/جهان/طبیعت است. این امر منجر به چند پیامد جالب شده است: تمام شادی‌ها و تمام ترس‌ها به محصول جانبی نفوذ آن تبدیل شده‌اند. ایگو در ترس مداوم از خود زندگی می‌کند، همزمان امیدوار است که ابزارها و وسایل خودش بتواند او را به کمال برساند. مرگ دشمن نهایی و سرنوشت گریزناپذیر نفس است؛ بنابراین تمام اعمال و تلاش‌های آن، به طرق بی‌پایان، پاسخی به مرگ است. در این زمینه، مرگ به معنای پوچی، پایان تمام تجربیات یا «نیستی» است. بقای ایگو به انگیزه ی اصلی تمام زندگی تبدیل می‌شود. تجربه ی زندگی، تجربه ی خط زمانی ادراک‌شده‌ای است که با تولد شروع می‌شود و با مرگ پایان می‌یابد که هر دو حالت‌هایی کاملاً خارج از درک ایگو هستند و بنابراین «تصادفی» در نظر گرفته می‌شوند. شما، خواننده عزیز، ممکن است همه ی اینها را بدیهی بدانید. ممکن است بگویید که این «بدیهی» است. اما اینطور نیست. ریشه ی لاتین کلمه ی obvious «بدیهی» به معنای "چیزی است که اغلب با آن مواجه می‌شویم" است. این نیز یک مغالطه ی کامل در طول تاریخ بشر است. دیدگاه مدرن ما از زندگی محصول جانبی چند قرن گذشته است. و اکنون، بالاخره، این دیدگاه دارد ما را خفه می‌کند. خب، چه کاری از دست ما برمی‌آید؟ می‌توانیم آن را تغییر دهیم، همانطور که همیشه انجام داده‌ایم.... اعتقاد به وجود مجموعه‌ای از شخصیت‌های الهی و فراانسانی، احتمالاً نوعی "فراافکنی انسان‌انگارانه" ی ذهن انسان بر پدیده‌های طبیعی است. این یک توضیح منطقی خواهد بود و همچنین با این گفته‌ی فلسفی رایج که جهان خارج آینه‌ای است که به ما بازتاب می‌دهد، مطابقت دارد. و بنابراین، از نظر ذهن علمی مدرن ما، تمدن‌های باستانی به سادگی «بی‌خبر» بودند که ذهن خودشان آنها را فریب می‌دهد، تا جایی که این ترفندها به داستان‌هایی تبدیل شدند که به نوبه ی خود به سنت تبدیل شدند تا اینکه سنت‌ها به دین تبدیل شدند. و در بسیاری از موارد، ادیان به زنجیر تبدیل شدند. تمام سنت‌های پیش از توحید، چندخدایی بودند. به عبارت دیگر، پیش از خدای واحد، خدایان متعددی وجود داشتند. این «خدایان» اغلب ویژگی‌های بسیار انسانی داشتند (گفته می‌شود آئسیر اسکاندیناوی و المپی‌های یونانی اغلب در نوشیدن بیش از حد، مشاجرات درونی و نمایش احساسات بسیار انسانی مانند خشم، حسادت، غرور، ناامیدی، میل و غیره افراط می‌کردند). خدایان اساساً ویژگی‌های ما بودند که بر جهان طبیعی و بیرونی تحمیل شده بودند. در حالی که ذهن مدرن این را پوچ و احمقانه می‌داند، بیایید بررسی کنیم که این واقعاً به چه معناست. یکی از پیامدهای دیدگاه چندخدایی، تغییر در آگاهی مشارکتی از جهان است. منظور من از این چیست؟ اگر خدایان در همه جای دنیای طبیعی حضور دارند و اگر خدایان بسیار شبیه به احساسی هستند که من به صورت هفتگی دارم، اکنون جهان ناگهان امتدادی از وجود من است، نه فضایی منزوی و جداگانه که کاملاً نسبت به من بی‌تفاوت باشد. البته این امر، بر اساس حالات احساسی گذرا، پیامدهای مثبت و منفی دارد (مثلاً من احساس ناامیدی می‌کنم، بنابراین خدایان باید از من عصبانی باشند، یا من در تلاش X موفق شده‌ام، که به این معنی است که خدایان راضی هستند). بله، خشنود کردن/خشمگین کردن خدایان، دیدگاه دوگانه‌انگارانه‌ی ذهن را حفظ می‌کند، اما همچنین به آن ارتباط متفاوت و نقش مشارکتی مستقیم‌تری در جهان ارائه می‌دهد. تاریخ بشر، ناکارآمدی این نظام اعتقادی را در کنار کاستی‌هایش آشکار کرده است. برای مثال، اگر من باور داشته باشم که خدایانم مرا بر تو ترجیح می‌دهند، آنگاه ممکن است کشتن تو حق من باشد. متأسفانه، یکتاپرستی دقیقاً به همین شکل شکست خورده است. با توجه به تاریخ متون مقدسی که از آنها سرچشمه می‌گیرند، هم یهوه و هم الله (در میان بسیاری چیزهای دیگر) خدایان جنگجو هستند. آنها خدایانی هستند که بر بقیه پیروز شدند و سلطه ی خود را اعمال کردند. این امر به شکل‌گیری تمدن‌ها و امپراتوری‌های کامل کمک کرده است، اما در واقع، از درگیری‌های بی‌پایان بین ما نکاسته است. ادیان توحیدی با وجود خدای یگانه تعریف می‌شوند و مستعد این هستند که مانند یک بوم نقاشی خالی برای تاریک‌ترین سایه‌های ما عمل کنند. به این ترتیب، خدایان آنها می‌توانند شکل‌ها و ویژگی‌های زشت‌ترین بخش‌های نفس را به خود بگیرند. از سوی دیگر، شرک نمایانگر تفرقه است. این یک کل واحد نیست، اما آگاهی از جنبه‌های مختلف زندگی را که برای رابطه ی ما با آن اساسی هستند، ممکن می‌سازد . این جنبه‌ها در قلمرو خدایان مختلف تجسم یافته‌اند. بیایید آرس را به عنوان مثال در نظر بگیریم. آرس خدای جنگ و شجاعت است و اگرچه می‌تواند و در عمل هم به دولت‌شهرهای در حال جنگ یونان باستان اشاره می‌کند، اما به جنبه‌های جنگ‌طلبانه ی درون خودمان نیز اشاره می‌کند. همه ی ما گاهی اوقات احساس خشم و خون‌ریزی می‌کنیم. تکه تکه کردن دشمن می‌تواند همان تخلیه ی روانی باشد که احساس می‌کنیم گاهی اوقات به آن نیاز داریم. البته، این رفتار همیشه غیرقابل قبول است، بنابراین تمایل دارد به سایه رانده شود. ما از آن بی‌خبر می‌شویم و به مرور زمان متقاعد می‌شویم که هرگز، هرگز، قادر به قتل نخواهیم بود. و با این حال ما قادریم چنین کنیم. اگر یک کار وجود داشته باشد که فیلم‌های خشن (به ژانر اکشن مراجعه کنید) و بازی‌های ویدیویی (به GTA/God of War مراجعه کنید) انجام می‌دهند، این است که دقیقاً آن بخش از ما را به ما نشان می‌دهند. خدای خشمگین انتقام. و آنها به ما اجازه می‌دهند تا آن نیروهای نامرئی قدرتمند را که از طریق ما عمل می‌کنند ، به روشی ایمن و کنترل‌شده که خطری برای فرد دیگری ایجاد نمی‌کند، رها و خسته کنیم. اکثر ما اعتراف نمی‌کنیم که دوست داریم سوختن دنیا را تماشا کنیم، با این حال، "جوکر" به نوعی یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌ها در رسانه‌های مدرن است. بله، دنیا تغییر کرده است، اما طبیعت انسان تغییر نکرده است. ما هنوز (در طیف وسیعی) خشم، نفرت و میل به فتح و نابودی را به شدت اجدادمان تجربه می‌کنیم. در دنیایی بدون آرس، این نیروهای نامرئی به عنوان "جنبه‌های غیرمنطقی روان" درک می‌شوند و در ارتباط با تروما و/یا نقص‌های فیزیولوژیکی و روانی دسته‌بندی می‌شوند. آنها اساساً اشتباه هستند. اگر به ما گفته شود چیزی «اشتباه» است و ما در نهایت آن را تجربه و احساس کنیم، روان شروع به وحشت می‌کند. اکثر ما بین آنچه احساس می‌کنیم و آنچه «باید» احساس کنیم، گسستگی را تجربه می‌کنیم. "گناه"مسیحی به شکل «احساس گناه» و «اضطراب» باقی مانده است. اگر ایگو خود را تنها خدا/قدرت جهان خود بداند ، ظهور این نیروهای غیرمنطقی تهدیدآمیز تلقی می‌شود زیرا آنها بیگانه، غیرقابل پیش‌بینی و آشفته به نظر می‌رسند. با این حال، اگر قرار بود این نیروهای آشوب نامگذاری شوند، این فرآیند به ذهن اجازه می‌داد تا با آنها رابطه برقرار کند. از نظر من، این همان معنای داشتن رابطه با خدایان است. کلمات، زندگی و درک ما از آن را تعریف می‌کنند. در این مثال، اگر خشم نیرویی غیرمنطقی و اثیری نبود، بلکه خدای آرس بود که با پیامی خاص به سراغ شما می‌آید، چه می‌شد؟ چگونه با آن ارتباط برقرار می‌کردید و واکنش نشان می‌دادید؟ اول از همه، به آن احترامی که شایسته‌اش است را می‌دهید. شما اولین انسانی نیستید که میل به هرج و مرج را تجربه می‌کند و آخرین نفر هم نخواهید بود. شما قربانی آن هم نیستید. این یک مهمان است و احتمالاً حرفی برای گفتن دارد. به جای اینکه آن را نادیده بگیرید تا زمانی که بر شما غلبه کند (زیرا اگر این کار را بکنید، خواهد کرد)، با آن بنشینید و اجازه دهید تا صحبت کند. به همین دلیل است که من انسان‌انگاری رابطه‌ام با امر نامرئی را مفید می‌دانم. ذهن ارتباط با ذهن‌های دیگر را درک می‌کند، اما اغلب در برقراری ارتباط با نیروهای غیرانسانی، مانند غرایز ناخودآگاه، مشکل دارد. اگر خشم به آرس تبدیل شود، ذهن شما اکنون ظرفی برای آن دارد. این ظرف این مزیت را دارد که روایتی از پیش موجود به آن متصل است (آرس خدایی مذکر است که با سلاح‌ها و نبردها مرتبط است و معمولاً با رنگ قرمز و غیره به تصویر کشیده می‌شود). روان می‌تواند با ظرف‌ها، تقسیم‌بندی‌ها و دسته‌بندی‌ها کار کند. اینها عناصر ذاتی ساختار آن هستند. مثال‌های مشابهی را می‌توان با میل شهوانیِ مالکیت‌گرایانه (آفرودیت) یا تلاش برای جرقه ی تخیل (زئوس) دنبال کرد. با تعامل با هل/هادس/تاناتوس (دوزخ) می‌توان رابطه‌ای متفاوت با مرگ و اندوه را بررسی کرد. وقتی به خدایان دعا می‌کنم، به ایگویم اجازه می‌دهم تا با نیروهای نامرئی به روشی ایمن ارتباط برقرار کند و از روایت‌های پشت این شخصیت‌ها به عنوان پله‌های ترقی استفاده می‌کند. ایگو همچنین فروتن می‌شود زیرا قدرت ذاتی این نیروها را تشخیص می‌دهد و با آنها با احترام رفتار می‌کند. به همین دلیل است که گفتم خدایان کلمات هستند. نتیجه‌: این یک نتیجه‌گیری نیست. این اولین پیش‌نویس از اثری بزرگتر است که در سال‌های آینده تلاش خواهم کرد آن را به‌روزرسانی و گسترش دهم. مدل فکری پیشنهادی من مشکلات و ایرادات زیادی دارد. یکی از آنها این است که زندگی به من آموخته است که ذهن‌های مختلف به روش‌های متفاوتی برای تعامل با جهان نیاز دارند. همان خدایانی که با من صحبت می‌کنند، ممکن است با دیگران صحبت نکنند. خدایان هرگز نمی‌میرند. آنها در طول زمان تکامل می‌یابند و شکل‌هایشان تغییر می‌کند و چیزی که من اینجا سعی دارم ارائه دهم، یک شکل اختیاری است. یک دیدگاه ممکن برای نگاه کردن به آنها، که می‌تواند رابطه ی ما را با نامرئی‌ها بهبود بخشد و همچنین تقدس بیشتری را در زندگی روزمره به ارمغان بیاورد. بحث و تحلیل باور، موضوعی پیچیده است، اما ممکن است بخشی از کار آینده‌ای باشد که باید برای خودمان در مواجهه با مشکل منسوخ شدن انجام دهیم. حتی اگر هوش مصنوعی از پس چالش‌های محاسباتی برآید، ما همیشه با اقیانوس تاریک، عظیم و بی‌نهایت ناخودآگاه غیرمنطقی خود مواجه خواهیم بود. اما توصیف آن به این شکل کمی ترسناک به نظر می‌رسد، اینطور نیست؟ از طرف دیگر، نامیدن آن به عنوان آزگارد [در اشاره به آزگارد فیلم ها و کمیک های امریکایی] کمی جذاب‌تر است.»:

Polytheism in the Modern Age: Alexandru Morariu: MEDIUM: Apr 4, 2024

وقتی گفته میشود «خدایان کلمات هستند»، راه حلی ارائه نشده است بلکه اخطاری صادر شده است چون ممکن است بسیاری از خدایان عمدا به نام از زندگی انسان امروزین خارج شده باشند که بتوانند پشت کلمات و نام های دیگری بتوانند در فضایی که ظاهرا باید در آن حضور نداشته باشند، به حکومت خود بر انسان ها ادامه دهند.

بنای اورشلیم در قطب شمال: دستورالعمل تهیه ی بهشت با جهنم

تالیف: پویا جفاکش

27تیرماه امسال (1404هجری شمسی) پدرم فیض الله جفاکش، بعد از یک دوره ی طولانی مبارزه با درد و بیماری، از میان ما پرواز کرد و خانواده ی ما را با قلبی اندوهبار و چشمانی گریان تنها گذاشت. پدرم به بیماری لاعلاج "اِی ال اس" مبتلا بود ولی انگار همیشه امیدوار بود که روزی دوباره سلامتیش را به دست بیاورد و به سر شغل قدیمیش تدریس ریاضی برگردد. خانه ی ما پر از کتاب های ریاضیات و جزوات تدریس ریاضیات او بود. تمام آن دروس تغییر کرده اند و آنقدر ساده شده اند که الان واقعا فقط کسانی که به «تاریخ درس ریاضیات» علاقه داشته باشند (آیا واقعا چنین کسانی وجود دارند؟!) ممکن است به مجموعه ی جزوات و کتب درسی پدرم علاقه داشته باشند. ولی هر بار که مادرم سعی میکرد کتابخانه های ما را از کتب و جزوات اضافی پدرم بتکاند، پدر مخالفت میکرد و دستور میداد که آنها را سر جایشان برگردانیم. سه هفته بعد از آسمانی شدن پدرم، مادرم این بار واقعا با بی میلی، دست به دور ریختن یادگارهای بی فایده ی پدرم زد. برای خودم هم عجیب بود که میدیدم پدرم تمام دفاتر درس ریاضی دوره ی دبیرستان مرا نگه داشته است درحالیکه این کار را با دفترهای درسی خواهر و برادرم نکرده بود. پدرم درباره ی من که پسر ارشدش بودم آرزوهای زیادی داشت که به بیشترشان نرسید ولی این داستان دیگری است. چیزی که میتوانم با اطمینان بگویم، این است که پدرم برای نوشتن جزوات و تهیه و مطالعه ی کتب درسی و کمک درسی، خیلی زحمت و انرژی و هزینه به خرج داد و مهمترین دلیل این که نمیخواست آن کاغذهای حالا کاملا بی فایده را دور بریزیم این بود که نمیخواست احساس کند عمرش را به خاطر آنها تلف کرده است. این، نگرانی بزرگی است که شاید همه ی ما در زندگیمان داریم و بخش بزرگی از آن همان موقع به وجود می آید که به چشم خود میبینیم چطور بعد از مرگ نزدیکانمان، بخشی از میراث آنها بی فایده تشخیص داده شده و نابود میشود. این تخریب میراث در هنگام تغییر اعصار که اخیرا سرعتش بیشتر شده است بیشتر رقم میخورد به طوری که بعضی اوقات سوال این نیست که چرا بخشی از میراث گذشتگان نابود میشود بلکه سوال این است که چرا بخشی از آن میراث به هر قیمتی شده است به جا میماند.

یکی از جاهایی که این سوال خیلی چشمگیر است این است که چرا با این که گفته میشود فلسفه ی یونان روی علوم شرقی استوار است و همانطورکه اروپاییان از قدیم مثل میزدند «فروغ از شرق است»، ولی هیچ اسمی از افرادی که در شرق پایه های این افکار بودند باقی نمانده ولی افلاطونی که آن علوم سرّی را به فلسفه تبدیل کرد، آنقدر مانا شد که آن جمله ی معروف «کل تاریخ فلسفه حاشیه نویسی بر افلاطون است» زبانزد گردید؟ همانطورکه میدانیم، اساس جهانبینی افلاطونی بر عالم مُثُل قرار دارد که ارواح از آن می آیند و کمال و درجه ی عالی الگوهای ارواح در آن، کاملا نشاندهنده ی این است که عالم مثل، نسخه ی دیگر یک بهشت ماوراء الطبیعی است که مصداق «انا لالله و انا الیه راجعون» محسوب میشود. سپس آنطورکه تاریخ فلسفه مدعی است، ارسطو این بهشت را از آسمان به روی زمین می آورد و خدایش را «طبیعت» تعیین میکند و اسم راه و رسم آن هم میشود: «قانون طبیعی»؛ یعنی قانونی که طبیعت برای هر موجود تعیین کرده است. انسان هم مانند دیگر موجودات باید «غایتی» را که طبیعت برای او تعیین کرده است دنبال کند، ولی اغلب از طبیعت خود منحرف میشود همانطورکه روح مثالی انسان به روایت افلاطون با ورود به زمین، از اصالت الگوی خود در عالم مثل منحرف میشود، یعنی طبیعت زمینی ارسطو به اندازه ی مثل آسمانی افلاطون بی نقص و عالی است و این اساس مادیگرایی میشود تا بعدا وقتی که داروینیسم، طبیعت بهشتی خداوند را با غرایز پست حیوانی عوض کرد، دیگر برای هیچ غایت بهشتی ای جایی باقی نماند مگر آن که غایت بهشتی را ارضای غرایز و رانه های جانوری در هر جا و لحظه ای که امکان آزادی آنها در وحشی ترین و بی مهارترین حالت خود برقرار شود تعریف کنیم. با این حال و به طرزی متناقض شاهدیم که هنوز در فضای رسانه جای بزرگی برای تمرکز بر جولان نیروهای الهی در زمین در نظر گرفته شده است. هنوز حتی در سمت راستگراهای دشمن حامیان محیط زیست، کسی با صدای بلند و خطاب به عموم، روح افزایی گیاهان و پرورش آنها را خرافی نخوانده است. فیلم های داستانی و حتی مستند، زندگینامه هایی هیجان انگیز و حماسی برای افرادی از گونه های جانوران و ترجیحا همان هایی که سابقا مقدس ترین ها بودند، ترتیب میدهند و در آنها به دقت به آنها شخصیت انسانی میدهند، طوری که بتوان به قهرمان ها و ضد قهرمان ها تقسیمشان کرد، خدای کریسمس به شکل بابا نوئل جایی در شمال زمین ساکن میشود و هنوز مواظب است که مراسم و آیین های طبیعت پرستانه ی کریسمس و حتی در بعضی داستان سازی های رسانه ای ایستر (عید پاک) به خوبی برگزار شوند. الف ها و فیری ها و سیرن ها هنوز در داستان سازی های انبوه در همان پهنه های طبیعی سابقشان با قهرمانان انسانی روبرو میشوند و بارها هم کارایی مثبت از خود نشان میدهند. ولی همزمان همه ی اینها در جلوه های منفی و بخصوص فیلم های ترسناک، انسان را به وجود طبیعتی آشوبناک و وحشی انذار میدهند. چون انسان قرار است همیشه آماده باشد تا با ریشه ی وحشی خوی خود در طبیعت به همان گونه که ماکیاولی در "شهریار" بر آن تاکید داشت روبرو شود و الان در همه جای دنیا سیاست بر بنیاد ماکیاولی –و نه ارسطو میچرخد- و جوامع را بر اساس آیات مقدس کتاب نامقدس شهریار اداره میکند.

ماکیاولی بر عکس ارسطو به هیچ غایتی باور ندارد و در ابتدا به نظر نمیرسد علم شدن این دو با هم هیچ قصد و غرض عمدی ای داشته بوده باشد اما ممکن است نظرتان برگردد اگر مقاله ی جان بورزما به نام «لئو اشتراوس درباره ی لحظه های ماکیاولیستی در اندیشه ی ارسطو» را بخوانید. در این مقاله نویسنده به سعی غریب و غیر قابل درک لئو اشتراوس برای مرتبط کردن تمام اندیشه های مهم ماکیاولی به تمام اندیشه های مهم ارسطو میپردازد و این که اشتراوس مدام ثابت میکند که ارسطو و ماکیاولی یک چیز را میگویند و حتی به کنایه میگوید که ارسطو از سر رمزی نویسی و در پرده گویی حرفش مخالف ماکیاولی به نظر میرسد ولی همزمان به صراحت میگوید که دیدگاه های ارسطو و ماکیاولی به کل متفاوتند. خب؛ پس اصلا چرا این حرف ها زده شد و هدف چه بود؟ بورزما نتیجه میگیرد که اشتراوس درست مانند خود ارسطو دارد به زبان غیر مستقیم و در پرده حرفش را میزند:

«آن همه تفاوت که اشتراوس میان اندیشه ی ماکیاولی و ارسطو مشاهده میکند با کندوکاوی دقیق ناپدید میشود. اشتراوس نشان میدهد که ارسطو و ماکیاولی درباره ی کیهانشناسی، فلسفه ی سیاسی و اخلاق، فهم های مشابهی دارند و همچنین نشان میدهد که شیوه ای که با آن آموزه شان را معرفی میکنند نیز مشابه است. هدف اشتراوس از ارائه ی نوشته های این دو اندیشمند به این شکل چیست؟ چرا میکوشد فلسفه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی را چنین دقیق و موشکافانه از یکدیگر متمایز کند وقتی ظاهرا حتی خود او باور ندارد که تفاوت این دو آنقدر هم اساسی باشد؟ اشتراوس در "شکنجه و هنر نوشتن" در توجیه این تلاش میگوید شکنجه و آزاری که اصحاب قدرت جامعه اعمال میکنند، "فن غریبی در نوشتن پدید می آورد (...) که در آن (اندیشمندان مستقل) حقیقت را درباره ی تمامی امور سرنوشتساز تنها در لابه لای سطور ابراز میکنند." به عقیده ی اشتراوس این اندیشمندان مستقل آموزه های خود را پوشیده بیان خواهند کرد به گونه ای که تنها "خوانندگان باهوش" خواهند توانست معنای پیام نویسنده را دریابند. مشاهدات اشتراوس هنگامی که برای جوامع غیر لیبرال و پیشامدرن به کار رود قطعا باورپذیر است و محققان در تاریخ اندیشه ی سیاسی متون تاثیرگذاری در تایید پوشیده نویسی آفریده اند. افزون بر آن، محققان بسیاری نیز با ارائه ی شواهدی نشان داده اند که خود اشتراوس پوشیده مینویسد. درحقیقت، این مقاله دلایلی ارائه میدهد که نوشته های اشتراوس درباره ی ارسطو و ماکیاولی نیز بسیاری از ترفندهای پوشیده نویسی را به خدمت میگیرد. اگرچه شاید شگفتزده شویم که چرا اشتراوس که در نیمه ی دوم قرن بیستم در ایالات متحده مینویسد، باید به کاربرد این گونه از نوشتار احساس نیاز کند. بعید به نظر میرسد که اشتراوس در چنین جامعه ی لیبرالی از شکنجه و آزار در هراس باشد. اشتراوس در مقاله ی دیگری که به پوشیده نویسی میپردازد، در پاسخ نشانه هایی در اختیارمان میگذارد. او توضیح میدهد که به دلیل رابطه ی میان فلسفه و جامعه، پوشیده نویسی در تمام جوامع ضروری است: "فلسفه یا علم، تلاشی است برای جایگزینی گمان درباره ی «هر چیز» با معرفت درباره ی «هر چیز»؛ اما گمان عنصر اساسی جامعه است؛ بنابراین فلسفه یا علم تلاشی است برای انحلال عنصر بنیادینی که جامعه در درون آن تنفس میکند و از این رو خطری برای جامعه است." به سبب این که فلسفه گمان هایی را منحل میکند که جامعه از طریق آنها به اداره ی خود میپردازد، فیلسوفان شیوه ی پوشیده نوشتن را برای ادامه ی کار خود برمیگزینند. در جای دیگر، اشتراوس مینویسد که "هر جامعه ی سیاسی که تا امروز بوده یا پس از این خواهد بود، بر گمان بنیادین معینی تکیه دارد که نمیتوان معرفت را جایگزین آن کرد." حتی جامعه ای لیبرال که آزادی اندیشه را ارج مینهد، درون افق گمان عمل میکند و فلسفه بنا بر طبیعت خود برای انحلال آن گمان وارد عمل میشود. به باور اشتراوس، تنها ترس از شکنجه نیست که میتواند مولف را به پوشیده نویسی وادارد، بلکه میل و آرزوی صیانت از جامعه نیز چنین اثری دارد. میتوانیم نتیجه بگیریم که اشتراوس در تصویرش از تاریخ فلسفه ی سیاسی، خود را در حال پاسداری از خصائص لیبرال جامعه میدید، درحالیکه به خود و خوانندگان هوشمندش فرصت و فضایی برای خواندن و تفسیر سنت میبخشید. هرچند حتی اگر بپذیریم که اشتراوس پوشیده نویسی را در جوامع لیبرال به خاطر حفظ و حراست آنها ضروری میدید و بپذیریم که او به این دلیل بود که چنین روش نوشتاری را به خدمت میگرفت، ممکن است باز هم گیج و سردرگم بمانیم که این ملاحظات در تفسیر اشتراوس از ارسطو و ماکیاولی چه نقشی دارند. چرا جامعه ای لیبرال باید ناگزیر باشد شکاف میان اندیشه ی ارسطو و ماکیاولی را گسترش دهد؟ در جریان بحث درباره ی یکی از اهداف روش های بی رحمانه ی ماکیاولی، اشتراوس نشانه هایی درباره ی مقاصد خود در اختیارمان میگذارد: "توصیه های بی رحمانه در سرتاسر متن شهریار بیش از آن که خطاب به شهریارانی باشد که چندان نیازی هم به آن نخواهند داشت، خطاب به «جوانانی» است که به فهم سرشت جامعه علاقه مندند. آن مخاطبان حقیقی شهریار متاثر از آموزه هایی پرورش یافته اند که در پرتو آموزه ی سراپا جدید ماکیاولی، خود را بسیار بیش از حد مطمئن به خوبی بشر، اگر نگوییم خوبی آفرینش، نشان میدهند و از این رو زیاده از حد ملایم و زن خوی ظاهر میشوند. درست همانطورکه انسان بزدل نمیتواند با آموزش بنا به طبیعت، به شجاعت که حد میانه ی بزدلی و بی پروایی است دست یابد، مگر آن که خود را کشان کشان به بی پروایی نزدیک کند، به همین ترتیب، شاگردان ماکیاولی باید فرایند وحشی گری را از سر بگذرانند تا از زن صفتی خلاصی یابند." بر اساس نظر اشتراوس، ماکیاولی آموزه ی باب روز زمانه ی خود را از خدمت نوعی زن خویی میدید که تربیت بی رحمانه باید آن را ریشه کن میکرد. همان گونه که "وقتی کسی میخواهد جنگ با سرنیزه را بیاموزد، سلاح هایی را به کار میگیرد که از سلاح های مورد استفاده در نبرد واقعی بسیار سنگین تر است." ماکیاولی میبایست به جوانان بیاموزد که خود را از شر زن خویی شان برهانند. البته مربیان آموزه ی باب روز زمانه ی ماکیاولی، طیفی خاص از ارسطوییان بودند. بنابراین از نگاه اشتراوس، ماکیاولی طرحی نو از شیوه ها و ترتیبات جدید درانداخت تا آموزشی در اختیار جوانان بگذارد که زن صفتیشان را که پیامد پرورش با این نوع ارسطوگرایی بود به دور افکنند. با در نظر گرفتن پنهانکاری اشتراوس در باب نکات تجانس و همخوانی دور از انتظاری که او میان اندیشه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی میدید، میتوان نتیجه گیری کرد که او حقیقتا به شیوه ای مینوشت که جامعه را در برابر خطر نوع معینی از ارسطوگرایی حفظ کند تا از خصوصیت زن خویی ناشی از آن پیراسته شود. اگر این سنت ارسطوگرایی، هنر جنگ با سرنیزه را از طریق سلاح های سنگین تر ماکیاولی بیاموزد، چه بسا نتایجی آشکارا غیر لیبرال در پی داشته باشد که خصیصه ی لیبرال جامعه را در معرض خطر قرار دهد. بنابراین، شگفت نیست که اشتراوس دیدگاه ساده، منسوخ و از مد افتاده را ترجیح میدهد که ماکیاولی آموزگار شر بود و هیچ ربطی به فلسفه ی ارسطو ندارد. اشتراوس برای پاسداری از خصوصیت لیبرال و در ظاهر میانه رو جامعه و همزمان اطمینان از توانایی اقلیت روشنفکر اندیشمندان مستقل در تعهد به اندیشه ی آزاد، آموزه ی خود درباره ی شباهت چشمگیر میان فلسفه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی را مکتوم و پوشیده بیان میکند. طرح اشتراوس، با توجه به پیامدهای خونبار رویارویی قرن بیستم با سیستم های گوناگون اندیشه ی غیر لیبرال، بسیار معنادار است و آرزوی او که در مقطعی زمانی سرنیزه های سنگین تر را دور از دسترس قرار داد، ستودنی است. اگرچه همان گونه که خود اشتراوس آگاه بود، اصحاب قدرت و آموزه های باب روز زمانه تغییر میکنند و با تغییر صاحبان اقتدار، شرارت های جدیدی از راه میرسند. خطراتی که در قرن بیست و یکم رویاروی جامعه ی لیبرال قرار دارند، دیگر از سنتی غیر لیبرالی سرچشمه نمیگیرند که بیش از حد با سرنیزه های سنگین ماکیاولی آشنا و مأنوس است، بلکه در عوض از لیبرالیسمی برآمده اند که حتی از برداشتن سرنیزه ی معمولی عاجز است. مدت ها است دریافته ایم که لیبرالیسم برای تقویت خود و حفظ بنیه ی جوانیش به جریان های مشخصی مخالف هژمونی خود، چه در قالب دین، چه هم گروهی های مدنی، چه اندیشه ی غیر لیبرال نیاز دارد تا بستر لازمی فراهم کنند که لیبرالیسم بتواند بر آن بایستد. شاید در عصر حاضر، پرده برداشتن از شباهت هایی که اشتراوس میان ارسطو و ماکیاولی میبیند سودمند باشد تا سنت ارسطویی مشخصی فراهم کند که با سرنیزه های سنگین تری آموزش دیده باشد، شاید به این ترتیب بتواند پادنیروهای لازم را فراهم کند تا از آوار شدن جامعه ی لیبرال بر سر خود جلوگیری کند.» «لئو اشتراوس درباره ی لحظه های ماکیاولیستی در اندیشه ی ارسطو»: جان بورزما: ترجمه ی نگین نوریان: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص8-176 )

از این نتیجه گیری عجیب میتوان به خوبی فهمید که در هیچ مملکتی اعم از لیبرال یا غیر لیبرال، گمان های اجتماع، لزوما واقعیات تاریخی نیستند و جستجوی حقیقت برای دوام آوردن در برابر «گمان» های مسلط، باید در آنها دستکاری هایی انجام دهد. بنابراین نام های بزرگی چون ارسطو و ماکیاولی، برندهایی هستند که از طرف امروزیان، مدام تعالیم خود را بسته به زمانه کم و زیاد میکنند. نتیجه این که اسم های افراد مشهور، وظیفه ی رد گم کنی یا به عهده گرفتن نقش تغییر دهنده ها را به عهده میگیرند درحالیکه دیگران زیر نقاب این افراد مشهور، همه چیز را تغییر میدهند و اسم هایشان را بزرگ میکنند و آنها را فرا بشر و خارج از زمان و مکان خود تصویر میکنند تا به نظر برسد آنها میتوانستند به تنهایی و با اراده ی خود چنین تغییری را ایجاد کنند. احتمالا این کار برای اسم هایی چون ارسطو و ماکیاولی خیلی راحت بوده، چون آنها در زمان ما زندگی نمیکنند و حرف هایشان را از پشت قرن ها و به زبانی که فقط اساتید دانشگاه استخدام شده از سوی از ما بهتران میفهمند، بیان میکنند. آسانی این کار برای آنها آنجا آشکار میشود که در خود قرن بیستم و دوران زندگی لئو اشتراوس، بعضی از انسان های از جنس گوشت و خون، داشتند با کمال میل، بار امانت این تغییرات را به جان میخریدند. مثلا میتوانید به کوبیسم فکر کنید که فرهنگ افریقایی پشت نقاب ها و ماسک های سنتی افریقایی را پشت شهرتی که پیکاسو موقع الهام گیری از این آثار در مسیری کاملا نوین و غربی به دست آورد، محو و تقریبا نابود کرد گویی که پیکاسو در نقش نابغه ای فرا زمان و فرا مکان، به تنهایی این فرهنگ را غربی و نوسازی کرده باشد. حتی برای این که این نوسازی، تغییرات فرهنگی فراهنری در حد رویکردهای آشکار و بی پروای نوین مردانه نسبت به زنان را هم در بگیرد، با کمال تعجب میبینیم که پس از مرگ پیکاسو یک تابلو خاص یعنی «دوشیزگان آوینیون» مصداق حد اعلای آن شمرده میشود:

«پژوهش های بعدی نشان دادند که پیکاسو مجموعه ای از نقاب ها و مجسمه های افریقایی را در آتلیه اش نگه میداشت و حتی برخی از طراحی های اولیه ی دوشیزگان آوینیون مستقیما از روی همان اشیا کشیده شده اند. منتقدان پسااستعماری با استناد به این شواهد، استدلال میکنند که فرایند خلاقیت پیکاسو بخشی از الگویی نابرابر میان "مرکز" (اروپای مدرن) و "پیرامون" (جهان استعمارشده) بوده است. در این چارچوب، نوآوری های پیکاسو –از کوبیسم تا آثار متاخرش که از هنر شرق آسیا یا اقیانوسیه تاثیر گرفته اند- بدون در نظر گرفتن تاریخ استعمار و فرایند "دیگر سازی"، قابل درک نیستند. آنچه زمانی "ابداع هنری" خوانده میشد، امروزه حامل لایه هایی از معناهای سیاسی و اخلاقی است: هنر مدرن غرب بخشی از قدرت و خلاقیتش را از بهره برداری فرهنگی از جهان غیر غربی به دست آورد، اما خود را همچون هنری جهانی و برتر معرفی کرد. نمایشگاه جنجالی بدویت گرایی در هنر قرن بیستم، که در سال 1984 در موزه ی هنر مدرن نیویورک برگزار شد، نمونه ای از این نگاه بود. تمرکز نمایشگاه فقط بر شباهت های بصری میان آثار پیکاسو و هنر افریقایی بود و زمینه های استعماری و سیاسیشان نادیده گرفته شده بود. همین موضوع باعث شد که بعدها با انتقادات شدید از سوی هنرمندان و منتقدان پسااستعماری مواجه شود. در همین فضا نقل قولی از هنرمند سنگالی، عثمان سو، پاسخی گویا به این روایت تاریخی شد. وقتی آثارش را با پیکاسو مقایسه کردند، گفت: "من مثل پیکاسو کار میکنم؟ نه. این پیکاسو بود که مثل من کار میکرد." آنا چیو، مقاله اش را درباره ی "دوشیزگان آوینیون" با چند پرسش مهم آغاز میکند: چرا باید این نقاشی که زمانی نادیده گرفته شده بود، امروز به عنوان نقطه ی آغاز هنر مدرن تحسین شود؟ چرا این تصویر با این حجم از خشونت بصری، به اسطوره ای برای نبوغ پیکاسو تبدیل شده است؟ آیا این اثر صرفا به خاطر فرم نوآورانه اش مهم است یا چیزهای دیگری هم در آن پنهان شده که کمتر دیده شده اند؟ چیو به صراحت میگوید که روایت رسمی از این نقاشی تصویری ناقص ارائه داده است. در اغلب تحلیل های تاریخ هنر، به دوشیزگان آوینیون به عنوان نقطه ی تحول فرمی نگاه شده است، بدون توجه به خشونت، جنسیت و نژاد. اغلب این تحلیل ها را مردان نوشته اند و زنانِ نقاشی را همچون بدن هایی برهنه ولی بی صدا دیده اند، نه سوژه هایی که چیزی را بازگو میکنند. در این نقاشی، پنج زن برهنه ایستاده اند. بدن هایشان زاویه دار، شکسته، و بی نرمیند. به طور مستقیم به بیننده خیره شده اند اما نگاهشان دعوت کننده نیست؛ بیشتر شبیه هشدار یا تهدید است. پیکاسو زنان را نه همچون ابژه هایی دل فریب، بلکه به شکل موجوداتی بیگانه، ترسناک و غیر قابل پیشبینی تصویر کرده است. چیو میگوید این بازنمایی از زنان، چیزی فراتر از فرم گرایی است. اینجا ما با ترس و اضطراب مردانه ای مواجهیم که بدن زنانه را همچون منبع تهدید میبیند. در نقد فمنیستی، مفهومی به نام "نگاه مردانه" وجود دارد؛ یعنی جهانی بصری که از دریچه ی چشم مرد دگرجنسگرا ساخته شده است و زنان را نه همچون انسان هایی کامل، که ابژه هایی برای دیدن، تملک و کنترل نشان میدهد. دوشیزگان آوینیون دقیقا در همین چارچوب قرار میگیرد. پیکاسو در این اثر، زنان را طوری تصویر میکند که هم قدرت جنسیشان را تهدید کننده میبیند و هم تلاش میکند آن قدرت را از بین ببرد؛ با تکه تکه کردن بدن ها، با ماسک دار کردن چهره ها و با خارج کردن آنها از هر نوع فردیت. دراینجا مفهوم "نگاه مردانه" کاملا برجسته است. اگرچه هیچ مردی در تصویر دیده نمیشود، اما نگاه مسلط یک مرد سفید دگرجنسگرا بر کل تابلو حاکم است. زن ها به مخاطب خیره شده اند، اما این خیره نگری نشانه ی قدرتشان نیست، بلکه نتیجه ی موقعیتی است که در آن گیر افتاده اند: آنها دیده میشوند، اما شنیده نمیشوند؛ به آنها نگاه میشود، اما نه در مقام سوژه، بلکه همچون ابژه ای برای سلطه و تماشا. چیو به ویژه به چهره ی دو زن اشاره میکند که از ماسک های قبیله ای افریقایی الهام گرفته شده اند. پیکاسو این ماسک ها را بدون در نظر گرفتن معنای آیینی و فرهنگیشان وارد اثر کرده است. او از آنها برای ایجاد چهره هایی ناشناخته، بیگانه و ترسناک استفاده میکند. این نه فقط یک تصاحب فرهنگی، بلکه تلاشی برای پیوند زدن مفهوم زن با "دیگری" خطرناک و تهدیدگر است، هم از نظر نژادی و هم از نظر جنسی. نقاب ها هم چهره های زنان را پنهان و هم آنها را بی صدا میکنند. این ماسک ها در جوامع افریقایی، حامل معنای فرهنگی خاصی بودند، اما در نقاشی پیکاسو به نوعی ابزار زیبایی شناسانه تبدیل شده اند. پیکاسو از آنها استفاده کرد تا زبانی تازه بسازد، اما بدون در نظر گرفتن این که چه فرهنگ و چه تاریخی پشت آن فرم ها است. این همان چیزی است که منتقدان پسااستعماری از آن به عنوان "تصاحب فرهنگی" یاد میکنند. در نگاه چیو، این زنان نه شخصیت دارند، نه هویت، نه صدا. آنها ابژه هایی اند که بدن هایشان به میدان فرافکنی ترس ها و اضطراب های مردانه تبدیل شده است. دوشیزگان آوینیون، نه درباره ی زنان است نه درباره ی شناخت آنها. این نقاشی درباره ی نگاه مردانه ای است که با میل و ترس خود درگیر است و برای مهار آن از بدن زنانه تصویر میسازد، نه انسان.» ("از بوم تا بت: پیکاسو، اسطوره ای که ترک خورد.": مریم عمرانی: زنان امروز: شماره ی 53: بهار و تابستان 1404: ص2-110)

نبوغ پیکاسو غیر قابل انکار است، چون محتوای اثر هنریش از احساسی که به زندگی دارد ناشی میشود ولی این احساس تابع زمان و مکانی است که در آن زندگی میکند و بر اساس آن نسبت به افراد و جوامع غیر اروپایی احساس اضطراب و عدم همدلی دارد و اگر این حس را به زنان فرافکنی میکند صرفا به خاطر راضی کردن دل یک مشت پولدار مرد نیست چون که زندگی شخصیش نشان میدهد با زنانی که با آنها میل ورزی کرده است به نتایج مثبتی نرسیده است.:

«او با زنان زیادی رابطه داشت که اغلب الهامبخش آثارش شناخته شده اند، اما زندگی بیشتر آنها پایانی تلخ و تراژیک داشت. روایت هایی که از زندگی پیکاسو باقی مانده اند اغلب از سلطه گری، قدرتنمایی و بهره کشی از زنان سخن میگویند. این خشونت ها تا جایی است که حتی نوه ی خود او، مارینا پیکاسو، در کتاب "پیکاسو، پدربزرگ من" مینویسد: "او زنان را رام میکرد، افسون میکرد، میبلعید و بر بومش خرد میکرد." بررسی زندگی زنانی چون دورا مار، فرانسواز ژیلو، و ژاکلین روک نشان میدهد که الهامبخش ترین چهره های آثار پیکاسو درنهایت در حاشیه قرار گرفتند، حذف شدند و روایت هایشان به ندرت در تاریخ هنر جدی گرفته شد. فروپاشی های روانی در اطرافیان پیکاسو پرسش برانگیز است. ماری ترز والتر، معشوق نوجوانش، در سال 1977 خودکشی کرد. ژاکلین روک، همسر دومش در سال 1986 با شلیک گلوله به زندگیش پایان داد. دورا مار، معشوق و هنرمند سوررئالیست، پس از جدایی دچار فروپاشی روانی شد. پائولو پسرش، سال ها از اعتیاد به الکل رنج میبرد و راننده ی شخصی پدرش شده بود. نوه اش نیز درنهایت دست به خودکشی زد. در این میان تنها یکی از زنان، پیکاسو را ترک کرد: فرانسواز ژیلو، معشوق و مادر دو فرزندش. او بعدها کتابی به عنوان "زندگی با پیکاسو" منتشر کرد و در آن از تحقیر، سلطه گری و آزارهای روانی ای که تجربه کرده بود، سخن گفت. پیکاسو نیز در واکنش، رابطه اش را با او و فرزندانش قطع کرد.» (همان: ص7-106)

اما مشکل این است که در روایت رسمی از حماسه های زندگی هنرمندان و قهرمانان محبوب صنعت تغییرات، هیچ وقت زندگی آنها آن گونه که هست توصیف نمیشود و دلایل و شرایطی که باعث خلق آثارشان میشود پشت گوش نهاده میشود. انگار آنها فقط الگو هستند و نه افرادی محصول زمانه ی خود.:

«تاریخ نگاری سنتی هنر به ویژه در روایت های قرن بیستم، سرشار از داستان هایی است که محور آنها مردان سفیدپوست اروپایی یا امریکاییند: از میکل آنژ و رامبراند گرفته تا پیکاسو و جکسون پولاک. این روایت ها هنرمند را موجودی استثنایی و فرهمند تصویر میکنند که گویی مستقل از شرایط اجتماعی و تاریخی، به تنهایی مسیر هنر را دگرگون میکند. در چنین چارچوبی، ویژگی هایی چون نژاد و جنسیت هنرمند اموری حاشیه ای یا بی اهمیت تلقی میشوند، چرا که "نبوغ" را ورای این تمایزات میدانند. اما منتقدان فمنیست و پساساختارگرا از دهه ی 1970 به این سو نشان داده اند که این روایت به ظاهر خنثی، درواقع عمیقا جنسیت زده و نژادمحور بوده است.» (همان: ص112)

مدیر موزه ی ملی پیکاسو گفته است که جنبش "می تو" me to (من هم) تصویر پیکاسو را به شدت مخدوش کرده است، ولی همزمان معتقد است که شاید شدت حملات به دلیل آن است که «پیکاسو مشهورترین و محبوب ترین چهره ی هنر مدرن است؛ بُتی که باید ویران شود.» (همان: ص113) دقیقا مسئله همین است: پیکاسو و دیگر نام های بزرگ تاریخ و ازجمله تاریخ مدرن، آدم معمولی نیستند، بلکه بت IDOL هستند: خدایانی که در قالب زمینی تجسد یافته اند. همانطورکه تاریخ ادیان نشان میدهد، کارهای بزرگی که خدایان میکردند، به نمایندگی این موجودات غیر واقعی از جانب افرادی ناشناخته و بی اسم از اقوامی صورت میگرفت که آنها را میپرستیدند. در بسیاری از موارد، خدایان بعد از از دست دادن تقدسشان به نفع نسخه های به روز شده ی خود، به حد آدمیانی فراطبیعی ولی فانی عقبگرد میکردند و در همین حال تبدیل به شخصیت های تاریخی میشدند. این موضوع، نظریه ی "اِوِهمِریسم" را به همراه داشت که بر اساس آن، خدایان باستانی درواقع انسان هایی بااستعداد بودند که درباره ی توانایی هایشان اغراق شد و سنت خداسازی از آدم های با استعداد در قرون 20 و 21 هم هنوز بر همین اوهمریسم استوار است. حالا اگر درباره ی اسلاف این خدایان انسانی نوین تحقیق کنید، به جایی میرسید که به جای خدایان، یک سری اسم هایی که عنوان مردان تاریخی بزرگ را دارند، نمایندگی تغییراتی که افراد ناشناخته و بی اسم رقم زده اند را به عهده میگیرند. نام هایی چون افلاطون و ارسطو و ماکیاولی از این دسته اند. به نظر میرسد جاعلان آثار افلاطون وظیفه داشتند برای افرادی که ماوراء الطبیعی می اندیشیدند، یک سری افکار ماکیاولیستی را جا بیندازند و جاعلان ارسطو همین وظیفه را در قابل افرادی که جایی بین ماورائی اندیشی و زمینی خویی گیر افتاده بودند داشتند. به همین دلیل است که «آثار» آنها برعکس آثار اسلافشان باقی مانده و به ما رسیده است. هرچه جلوتر آمده ایم ارسطویی اندیشی قوی تر شده و اکنون که در دوران مدرن و در این وانفسای «شر زدایی» از ماکیاولی، یأس های پیش آمده از مادی گرایی افراطی باعث شدند بسیاری از مردم یک قدم به عقب برگردند، لیبرال هایی مثل لئو اشتراوس مجبورند به اصحاب تفکر یادآوری کنند که هنوز وقت دور انداختن ارسطو نیست و باید همراستایی ارسطو و ماکیاولی هنوز در پس پرده مد نظر باقی بماند. این رویکرد در نوع خود نشان میدهد که زمانه ی ما هنوز زمانه ای را که فلسفه ی اخلاق ارسطو و جهانبینی ارسطویی در آن متولد شد، ترک نکرده است. آن زمانه چه بود؟ زمانه ی تهاجمات یک عدد اسکندر مقدونی به عنوان پیشوای استعمار و مخلوط کردن فرهنگ ها زیر لوای فرهنگ یونانی ای که غرب مدرن خود را تنها وارث راستین آن میخواند. همانطورکه میدانید، تاریخ مکتوب مدعی است که این جناب اسکندر، شاگرد مستقیم ارسطو بوده و از او درس حکمرانی آموخته است.

فراستی چاد، افسانه ی الکساندر یا اسکندر را به خاندانی به همین نام ارتباط میدهد که به گفته ی جوزف اتویل از طریق ارتباط با فلاویان ها در امپراطوری روم نفوذ شدیدی پیدا کردند. خاندان الکساندر قدرت خود را در شهر یونانی الکساندریا یا اسکندریه به دست آوردند و فیلو دانشمند معروف اسکندرانی که آثارش از پایه های کابالا به شمار میروند از این خاندان است. بنابراین میشود گفت الکساندریا یا اسکندریه توسط این خاندان ساخته شده و اسکندر مقدونی نام مستعار این خاندان است. اسکندریه پایگاه یونانی مآبی بود و یهودیان آن علاقه ی زیادی به زبان یونانی داشتند. فراستی چاد حدس میزند که احتمالا گسترش زبان یونانی تا افغانستان به همراه شهرهای متعددی که اسکندریه نام دارند و همه به فتوحات اسکندر مقدونی نسبت داده میشوند، همه ناشی از شبکه ی تجاری خاندان یهودی الکساندر باشند. درنهایت همین خاندان هستند که با انتقال مقر قدرت یهود از مصر به اسپانیا و ایتالیا، یونانی مآبی را در ایتالیا ترویج میکنند و تاریخ را از نو مینویسند. فراستی چاد معتقد است که تمام فلسفه ی یونان که گسترشش به اسکندر مقدونی نسبت داده میشود، بخصوص افکار افلاطونی و ارسطویی، درواقع اعتقادات سیاسی این خاندانند که به دو زبان مختلف افلاطونی و ارسطویی که مکمل همند بیان شده اند. این مربوط به زمانی بوده که بت پرستی یونانی-رومی، یهودیت، و مسیحیت کاتولیک، سه شکل مختلف یک آیین واحد در روم بوده اند و هنوز مسیحیت صلیبی کتاب مقدس پدید نیامده بود. جوزف اتویل نشان داده است که پیدایش مسیحیت، نتیجه ی ارتباط جوزفوس یهودی با فلاویان ها بوده است و جوزفوس را باید واسطه ای بین الکساندرها و حکام روم شمرد، منتها فراستی چاد زمان این تغییرات را باید به پیروی از تامانسکی، به قرن 17 میرساند و رنسانس را آخرین مرحله ی آمیختگی مسیحیت به مذاهب بتپرستی میشمرد. به عقیده ی فراستی چاد، تمدن یونانی-یهودی، نخست از طریق معماری زیبا و فلسفه ی درخشان سعی به جلب قلوب بیگانگان نمود ولی وقتی که فهمید بعد از این میتواند فقط با ترویج مصرف گرایی و به بازی گرفتن غرایز چنین موفقیتی به دست آورد عقلانی نمایی را رها نمود.:

Questionable ALEXANDER THE GREAT NARRATIVE: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 21 JUL 2025

اسکندر کبیر در مصر با هورس خدای خورشید تطبیق میشد و نبرد او با پارس، نسخه ی دیگری از نبرد هورس و جبهه ی روشنایی با جبهه ی تاریکی به رهبری سیت بوده است. سیت در قطب شمال که سرزمین تاریکی است مستقر بود ولی همان منطقه عمود زمین و محل اتصال زمین و آسمان از طریق کوه کیهانی یا درخت کیهانی هم بود. خورشید هر غروب در کوهستان غربی به درون زمین فرو میشد و در همین زمان راهنمای ارواح مردگان بشر از غرب به شمال جایی که آنها از آن به عالم بالا صعود میکردند میشد. ازیریس یا خورشید مرده باید در همان منطقه بر تاریکی غلبه میکرد تا بتواند صبح فردا به شکل هورس از افق شرق طلوع کند. در حماسه های نوردیک، این سفر به صورت سفر اریک سرخ به غرب در جستجوی یک بهشت ناشناخته درآمده است. اریک در غرب به سرزمین بی حاصل تاریکی برمیخورد که ستارگان در هنگام روز آن قابل مشاهده اند. اما زمانی که او و افرادش توسط اژدهایی بلعیده میشوند، از طریق شکم اژدها به محل قصر پر لذت و مجلل طلایی ای هدایت میشوند که در آسمان معلق است. جرالد مسی، این قصر را مابه ازای قصر بهشتی خدا در قطب شمال میداند و اژدها را همان آپپ یا آپوفیس اژدهای تاریکی که خورشید را موقتا میکشد میشمرد. طلا دوستی اژدها در ترکیب با زندگیش در جهان زیرین، او را به شکل اژدهاهای قرون وسطایی که در غارها و اعماق زمین از گنج ها و طلاها مراقبت میکنند درآورده است. خورشید که در نبرد با تاریکی قوای خود را از دست میدهد و نورش تبدیل به طلای اژدها میشود، به شکل خدای ماه درمی آید و در قالب خونسوی پهلوان در شمال، گراز را که تجسم سیت است میکشد. ازآنجا همراه با آب های عالم بالا و از طریق دالان کوه کیهانی به اعماق زمین میرود و به افریقای مرکزی میرسد، جایی که بخشی از آب های کیهانی به شکل رود نیل از زمین میجوشد و به زمین مصر وارد میشود. رود نیل مابه ازای راه شیری در آسمان است، اما کل آسمان، «اقیانوس» یا آب بیرون ریخته از آن سوی آسمان در قطب شمال است و راه شیری فقط جوشش آن را نشان میدهد. در چین هم رود زرد یا هوانگهو، دنباله ی آب های راه شیری در زمین شمرده میشود. در اساطیر زرتشتی، اردویسورا الهه ی آب ها در بالای کوه البرز اقامت دارد که نسخه ی پهلوی کوه کیهانی است. این الهه درواقع همان الهه ی طبیعت است که باعث زایندگی میشود و با الهه ی دب اکبر که موجد ستاره ی قطبی و قطب شمال است قابل مقایسه است. این الهه مجسم به اسب آبی است که نسخه ی آبزی گاو به شمار میرود چون دب اکبر هم از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده است. الهه ی آب ها همچنین مجسم به قورباغه ای هیولایی است و ازاینرو آزادسازی او میتواند با افسانه ی بریتانیایی شوالیه گاواین مقایسه شود که با بوسیدن «بانوی نفرت انگیز»، او را از سوسماری زشت به بانویی زیبا تبدیل کرد. در اساطیر کره ای، کوه کیهانی را کوه سفید مینامند و محلش را در قطب شمال تعیین میکنند. در اساطیر مصری، کوه سفید، کوهی در شبه جزیره ی عربستان و در منتها الیه رشته کوه آن است که از طریق جاده ی مستقیمی به محلی به نام ترویو که در زمان مسی "تورات" نامیده میشد به نیل میپیوندد و در زمان حکومت اهموسه، سنگ های کوه سفید از همان ترویو برای ساخت معبد مرکزی پتاح در منف حمل شده اند. ساخت معبد پتاح با سنگ های کوه سفید، نسخه ی دیگر ساخت آمنتا یا جهان زیرین توسط پتاح بعد از نزولش از کوه کیهانی به اعماق زمین است. به همین ترتیب، ترویو نیز باید نسخه ی زمینی یک ترویوی بالای کوه کیهانی باشد که مسی، آن را همان تروآی افسانه های یونانی میشمرد و هلنی که یونانی ها میخواهند از تروایی ها «پس بگیرند» را همان الهه ی دب اکبر تعیین میکند. سفر دریایی یونانیان برای حمله به تروآ درواقع گذر از اقیانوس آسمانی برای رسیدن به بهشت بالای کوه قطبی است. آخیلیس یا آشیل که بزرگترین پهلوان این لشکرکشی است هم نامش معوج شده ی هلیوس خدای خورشید یونانی است که همان هورس مصری است. همین سفر را به شکل خروج بنی اسرائیل از مصر برای رسیدن به اورشلیم بهشتی در بالای کوه مقدس خدا در کتاب مقدس یهودی-مسیحی می یابیم. از طرفی در کتاب مقدس میبینیم که بنی اسرائیل خودشان به رهبری سلیمان در اورشلیم، یک معبد میسازند که نقش معماری انسانی در آن، مبنای رمزنگاری فراماسونری است. مسی میگوید این درواقع همان بازسازی بهشت آسمانی تروآ به شکل ترویوی زمینی است که نمونه های دیگرش بازسازی بابل زمینی در دشت از روی بابل اصلی در کوه کیهانی و نیز هرم بزرگ جیزه به عنوان نسخه ی دستساز کوه کیهانی هستند. همچنین میتوان آن را با انتقال مواد تروآی تخریب شده توسط یونانی های فاتح و بازماندگان تروایی ها به زمین و ایجاد نسخه ی زمینی بهشت تحت نام رم یا روم مقایسه کرد. در تمامی این موارد، تجمل تمدن مصنوعی زمینی، نشانه ی نزدیکی به بهشت آسمانی به شمار خواهد رفت و نشانه ی حقانیت شهر یا ولایت صاحب آن خواهد بود.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P359-367

شاید این ارتباط سازی بین روم و اورشلیم، علت واقعی حمله ی اسکندر به پارس را هم نشان دهد وقتی که پای ارتباط خدای خورشید با گاواین هم به میان کشیده میشود. بنا بر رمان "فرزندان گوون" که از روی رمان قدیمی تر "دِ اورتو والوآنی" بازسازی شده است، پارس و روم بر سر تسلط اورشلیم اختلاف داشتند و گاواین با پیروزی بر یک جنگجوی غولپیکر پارسی، باعث برگشتن سیر وقایع به نفع روم شد. این تقریبا نسخه ی دیگر نبرد داود با جالوت غول پلستینی است که باعث افزایش قدرت داود و درنهایت تصرف اورشلیم توسط بنی اسرائیل تحت رهبری داود میگردد. منتها همانطورکه میدانیم در جنگ های یونان با پارس که حمله ی اسکندر را هم شامل میشود، پارس همیشه نماد مطلق شرق است و اگر بگوییم که تصرف اورشلیم توسط بنی اسرائیل و روم، همان نابودسازی تروا توسط یونانی ها است، پس به این نتیجه خواهیم رسید که بهشت و خدایش در ید اعتقاد شرقی ها است و تصرف شرق برابر با نابودسازی اعتقاد به خدا در کشورهای شرقی خواهد بود. این البته به معنی آزادسازی خاک این کشورها نیز خواهد بود که به مام میهن –نسخه ی جدید الهه ی زمین- تشبیه میشوند و از روی الگوی آن باید زنان آن کشورها هم آزاد شوند همانطورکه گاواین، با کشتن شیری زنان زندانی در یک قلعه –نسخه ی دیگر اورشلیم- را آزاد نمود. این ظاهرا همان تغییر فرم «بانوی نفرت انگیز» از اژدها به زنی زیبا توسط گاواین است. ارتباط این زن با مادر گیتی و اژدها به طور همزمان نشان میدهد که او کسی جز تهامات الهه ی دریایی آغازین در مقام مادر خدایان بابل نیست.

تهامات الهه ی هرج و مرج و از جنس آب بود که علیه فرزندان خود شورید. مردوخ قهرمان برای شکست دادن او بادی در شکمش وزید که باعث باد کردن شکمش و از دست رفتن تحرکش شد. آنگاه مردوخ تهامات را کشت و از جسدش جهان مادی را آفرید. ترجمان یهودی این قصه در سفر پیدایش 1 چنین است: «در آغاز، خدا آسمان ها و زمین را آفرید. زمین تهی و بی شکل بود و تاریکی، چهره ی ژرفا را پوشانده بود درحالیکه بادی از جانب خدا بر روی آب ها میوزید.» روشن است که بادی که خدا بر آب ها میفرستد همان بادی است که مردوخ در شکم تهامات میفرستد و باد شدن شکم تهامات در اثر آن، همان حامله شدنش به جهان نوین است. نظم یابی جهان پس از این اتفاق همان از بین رفتن چهره ی آشوبناک زن در اثر وظایف مادری است. کلمه ی به کار رفته برای ژرفا دراینجا "تهوم" است که تهامات فرم مادینه ی آن به شمار میرود. از طرفی برای باد، از لغت "روآه" (روح) استفاده شده که در عبری بار مادینه دارد. یعنی خدا به جای مردوخ، مادینگی خود را به درون یک مادینگی دیگر تزریق کرده است؛ شاید تشبیهی به آب منی باشد که مانند هاویه و الهه اش از جنس آب است.:

“PAINTING TIAMAT/TEHOM” BY ANGELA YARBER: FEMINISM AND RELIGION: 13 SEP 2014

با این که در اساطیر بابلی، سالگرد پیروزی مردوخ بر تهامات و زمان آغاز تاریخ، در ابتدای بهار جشن گرفته میشود، ولی احتمالا ارتباطی بین آن و کریسمس زمستانی مسیحیت هم قابل تصور است. ورطه ی تاریکی آغاز خلقت که باد خدا بر آب ها میوزید فقط میتواند با درازترین شب سال در ابتدای زمستان قابل تطبیق باشد که کلیسا 25دسامبر را زمان آن شمرد و با کریسمس تطبیق نمود. این که به طور سنتی همیشه کریسمس را با بارش برف سنگین و آب های یخ زده تجسم میکنند هم انگار آغاز تبدیل آب هاویه به جامداتی چون برف و یخ در ابتدای خلقت را نشان میدهد و لابد این آب هم از پاییزی سرچشمه میگیرد که به تابستان دوران پیشین خاتمه داده است. این خودش بیانگر آن است که در بحبوجه ی آفرینش نوین، نظم اجتماعی ضعیفی وجود دارد که در یک زنانگی آشوبناک و دلهره آور اجتماعی تجسد می یابد.

ناتالی کرتس ویور، استاد مطالعات مذهبی از دانشگاه اورسلاین، در ژانویه ی 2015 به خاطر می آورد که دو سال قبلش وقتی میخواسته سال نو را مطابق معمول جلو تلویزیون با فرزندانش جشن بگیرد، با دیدن وضع نامناسب پوشش بعضی از مجریان و مدعوین برنامه ها تصاویر را برای فرزندانش مناسب تشخیص نداده و تصمیم گرفته که خانواده به مطالعه بپردازند. آنها به مناسبت آغاز سال نو مسیحی، سرود جشن سال نو بابلی یعنی انوماعلیش را که شامل افسانه ی خلقت بابلی میشود را مطالعه کردند. خانواده از خشونت متن شوکه شدند و خانم ویور احساس کرد که بین آشوبناک تصویر شدن زنانگی در سال نو بابلی و تصاویر زنان بر پرده ی تلویزیون مدرن ارتباطی وجود دارد.:

“STORIES FOR (RE)CREATION IN THE NEW YEAR”: NATHALIE WEAVER: FEMINISM AND RELIGION: 7 JAN 2015

درواقع در قصه ی پیدایش دوران مدرن، چرخه ی شبانه ی خورشید بین غروب و طلوع در عرض یک سال بازتولید میشود و کریسمس در طولانی ترین شب سال، معادل سفر خورشید به قلمرو تاریکی در قطب شمال در شب هنگام است. جشن الهی زمستانی، مابه ازایی برای رسیدن خورشید به بهشت در جهنم آشوبناک است و تلویزیون و دیگر رسانه ها همه نشان میدهند که بر اساس ایدئولوژی حاکم، ما فقط در آشوب جهنمی به بهشت میرسیم؛ پس باید پیه تحمل بی نظمی های زمانه و آسیب های جانی، مالی و روانی حاصل از آنها را به تن بمالیم، چون این آشوب، همان اژدهایی است که طلا دارد و به مردم روزی و ثروت میدهد و چینی ها هر زمستان، سال نو خود را با رقص لباس او جشن میگیرند. کریسمس تاریک ترین لحظه ی زمستانی است که ما به طور معمول در آن زندانی ایم و بهشتی که در روشنایی روز روحانی باید تجربه کنیم، معمولا با چراغانی های مصنوعی شب کریسمس بازآفرینی میکنیم.

مطلب مرتبط:

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

تثلیث انحطاط: جاه طلبی بهشتی، ناامیدی جهنمی و زندگی زمینی

تالیف: پویا جفاکش

ویلیام بلیک، جمله ی معروفی منسوب به سال 1788 دارد که میگوید: «کسی که چیزی محال را آرزو میکند، سرنوشتی جز ناامیدی در انتظارش نیست.» واقعا هم ناامیدی، نتیجه ی عدم موفقیت در رسیدن به خواسته ای است که رسیدن به آن از حد توان فرد خارج باشد بخصوص اگر چند بار در دست یافتن به هدف شکست خورده باشد. احساس بد بعد از شکست و نفرت موقتی از خود، راهی بوده که بدن قرن ها قبل در زمان اجداد کم برخوردارمان به کار میگرفته تا انرژی فرد در کارهای بیخود هدر نرود. به هر حال، این هم خیلی عجیب است که لذت تلاش در راه رسیدن به هدف و دل به هم خوردگی درنتیجه ی شکست در آن، مکمل همند و اولی مشخصه ی بهشت و دومی مشخصه ی جهنم میباشند. خدای مسیحیت، آنها را با هم توامان کرده تا انسانها را به موجودات بهتری تبدیل کند چون زمانی که آنها فقط از برخورداری متنعم میشدند ناسپاس و کفرگو از آب درمی آمدند. اینها انسان های اعصار دوری قبل از آن بود که یهوه که بعدا خدای مسیحیت شد با قوم برگزیده ی خود یعنی یهودیان سخن بگوید. یهوه ی بالای کوه سینا، همان زئوس یا ژوپیتر بالای کوه المپ بود و عصر بهشتی ای که به آن پایان داد، همان «عصر طلایی» کرونوس یا ساتورن و دوران حکومت تیتان ها بر زمین بود. بعد از این و در عصر ژوپیتر، فقط قرون وسطای تهوع آور پر از بلاهت و سخت دلی و تضاد طبقاتی جایز بود. پس هر گونه بازگشت لذت پرستی و عمومی شدن ثروت، نیازمند بازگشت یکی از تیتان ها بود که میشوند خدایان دشمن یهوه. امروزه مرکز دنیای متنعم و لذتپرست، امریکا است و درحالیکه خانه ی قبلی یهوه یعنی اروپا در کفر و ناسپاسی فرو رفته است، امریکا است که به اندازه ی محدوده ی حکومت الیمپوس زئوس، سنگر مسیحیت است. فقط در امریکا است که هنوز مسیحیان زیادی جرئت میکنند به یهودیان مرتدی که عامل پرورش گناه در سرزمین خود و گناهکار شدن شخص خود میدانند بد و بیراه بگویند. اما این امریکا در ساحل رو به محل بنیانگذاران خود در اروپا با یک بت عظیم الهه، یک همتای تمام عیار عاشره ی منفور یهوه یعنی مجسمه ی آزادی شروع میشود؛ مجسمه ای که اتفاقا در خانه ی کفر یعنی فرانسه ساخته و به نیویورک منتقل شده است. این همان تیتان قدرتمند شده در زمان زئوس است. تنها تیتان ماده ای که در دوران زئوس اختیاراتش حتی نسبت به گذشته افزایش یافت و از آسمان و زمین و دریاها گرفته تا قلمرو مردگان، در همه چیز دخالت کرده، هکاته الهه ی ماه، چهاراه ها، جادوگری و ارواح بود. او همراه پرسفونه به جهان زیرین میرفت و از آن بازمیگشت و از این طریق، به نوعی الهه ی طبیعت بود. جهان زیرین یا هادس، معادل دوزخ در اساطیر مسیحی است و هیچ کس دوست ندارد مدت زیادی درآنجا بماند. با این حال، هکاته در آن نیمه زندانی است و برای همین، یک پای مجسمه ی آزادی در یک زنجیر شکسته غل شده و پای دیگرش هنوز در یک زنجیر بسته غل است. بنابراین جایی که او در آن است همتای جهنم است. آنجا نیویورک است، محل قلب اقتصادی دنیا وال استریت با همه ی دنیاپرستی ها و دوز و کلک هایش. خدای دوزخ برای رمیان، نسخه ی لاتینی هادس یعنی پلوتون است که در برابری با پلوتوس خدای ثروت، خدای بخشنده ی گنج ها و ثروت ها نیز شمرده میشود. علاوه بر این، گاو نر که جانور معمول قربانی برای هکاته بود، مجسمه ی مشهوری از خود در وال استریت دارد. امریکا در غرب جهان قرار دارد و غرب قلمرو تاریکی است. بنابراین نیورک در مقام یک بندر در شرق امریکا دروازه ی ثروت بخشی قلمرو تاریکی شمرده میشود. تاریکی با شب شناخته میشود و هکاته به عنوان الهه ی ماه، رهبر این شب است. او همچنین جانشین برادرش هلیوس خدای خورشید است و به مانند مجسمه های هلیوس، با چراغی در دست نشان داده میشود. مجسمه ی آزادی به عنوان یک مجسمه ی عظیم مشعل به دست، نسخه ی امریکایی کلوسوس، مجسمه ی عظیم مشعل به دست هلیوس در جزیره ی رودس است. ازآنجاکه خورشید هم به جهان زیرین میرود و برمیگردد، هکاته در رفت و برگشت به دوزخ، نسخه ی مونث او به شمار میرود و ماه شده است چون دائم در دوزخ تاریک است. نیویورک همچنین در مقام نسخه ی جدید رم به عنوان قلب تپنده ی امپراطوری روم (اروپا)، مجسمه ی آزادی را جانشین کلوسوس رم یعنی مجسمه ی نرون در جوار کلوسیوم رم ایتالیا نموده است که آن هم به احتمال قریب به یقین، دراصل نسخه ی دیگری از هلیوس بوده است.:

“statue of liberty…one detail”: stolenhistory.net: 9 mar 2023

نسخه ای از هکاته به نام CRONE همسر هادس یا پلوتو و از این جهت، برابر با پرسفونه تلقی میشد. کرون فرمانروای مردگان بود و در همگامی با هبه (فلورای لاتین) الهه ی بهار، و هرا ملکه ی آسمان، یک تثلیث الهگان را تشکیل میداد که با سه فاز ماه –بدر، هلال و محاق- قابل تطبیقند. بعضی مانند پورفیری، تمام جلوه های این تثلیث را هکاته دانسته اند و آن را به سه شخصیت هکاته سلن یا ماه نو، هکاته آرتمیس یا ماه کامل، و هکاته پرسفونه یا ماه رو به زوال، تقسیم کرده اند. هکاته در مقام CRONE ملکه ی جادوگران و فرمانروای شب هالووین است. تا قرن 19 در نواحی مختلف اروپا CRONE عموما با سه نام هکاته، پرسفونه و لیلیت، حامی جادوگران شمرده میشد. عنوان CRONE با لغت CROWN به معنی تاج و تخت مرتبط است. او در این مقام، به اسکلت تشبیه میشد. چون جمجمه ی اسکلتی بدون گوشت و پوست، تنها چهره ی واقعی یک فرمانروا و سیاستمداران در خدمت او میباشد و جز آن، آنها در تمام چهره هایی که از خود به اطرافیان و مردم نشان میدهند، مظنون به ماسک زدن و ناراستی و تظاهر هستند. برای خدایان مصر با سر های جانوران نیز میتوان آن سرهای حیوانی را ماسک های حیوانی خدایی دانست که جمجمه ای است که زیر نقاب حیوان، به او مسخ شده است. سیاستمداران دنباله ی کاهنان و رقصندگان جنگی کهن هستند که مسلکشان از دل ماسک زدن بیرون آمده است. آنها در تمام فستیوال ها ماسک جانوران خاصی مثل گرگ و خرس را به چهره میزدند و موقتا خوی آنها را می یافتند کمااینکه نام های فامیلی با اسم جانور مثل وولف (گرگ) و بائر (خرس) میتواند نتیجه ی نامبرداری به چنین مشاغلی در پیشینه ی خانوادگی نیز باشند. افسانه های مسیحی درباره ی آدم-گرگ ها یعنی انسان های معمولی که زیر نور ماه به گرگ مسخ میشوند و انسان های دیگر را شکار میکنند، این پیشینه ی نقابداری سیاسیون را به هکاته و جادوگری ماه میرسانند. هکاته در مصر نیز بود و درآنجا با الهه ای به نام حقات شناخته میشد. حقات در هفت هاثور یا الهه ی هفتگانه ی زمین به شکل هفت گاو ضرب میشد و در به دنیا آمدن هر روزه ی خورشید طالع از رحم زمین و جهان زیرین نقش آفرینی میکرد. هکاته همچنین با باستت الهه ی گربه شکل تطبیق میشد و در هنگام این تطبیق، در حین جادوگری، با گربه های سیاه نسبت می یافت که در جادوگری اروپایی، هنوز با زنان جادوگر مرتبطند. کرون یا هکاته به سبب تجلی در یک تثلیث، با چهارراه ها مرتبط میشد. چون مثل این بود که الهه در یک راه میرود و ناگهان در چهارراه به سه راه گوناگون میرسد و در آنها ضرب میشود. در این حالت، به او ترویا یعنی سه مسیره گفته میشد.:

“HALLOWEEN: SEASON OF THE CRONE”: BARBARA G. WALKER: MAN MADE GOD: 31 OCT2012

تصویر چهارراه به صلیب هم شبیه است. صلیب چوبی عیسی مسیح، مانند درخت کیهانی افسانه های نقاط مختلف اروپا است که از جهانی ماورائی بیرون می آید و به سه شاخه تقسیم میشود که در سه قلمرو زمین، بهشت و جهنم فرو میروند. یگدراسیل یا درخت کیهانی نورس، بر اساس همین پیش زمینه، از سه جهان زیرین یا مردگان، زمین و آسمان میگذرد. صلیب چوبی مثل درخت سه شاخه، با سه گانه کردن عیسی در سر و دست هایش، یهوه را که به شکل عیسی مسیح درآمده است، به سه قسمت تقسیم و بالواقع او را میکشد تا به سه مرحله درآید و این سه مرحله با سه شبانه روزی که مسیح پس از مقتول شدن، در جهان مردگان به سر برد، قابل تطبیقند. این اتفاق در اورشلیم افتاد که یکی از کاندیداهای عمده ی دارنده ی عنوان آن، قستنطنیه یا استانبول کنونی است. فومنکو تسخیر قستنطنیه توسط قوای صلیبی غربی را اصل تسخیر اورشلیم توسط صلیبیون در جنگ های صلیبی و معادل تسخیر شهر ترویا یا تروآ از راه دریا بوسیله ی آخایی های یونانی دانسته است و این به خاطر امکان درآوردن سه گانگی از نام شهر ترویا جالب است. از طرف دیگر، مهاجرین تروآ پس از تخریب آن، رم را میسازند که مرکز امپراطوری روم به عنوان سنگ بنای اروپای نوین میشود و رم، یک نسخه ی دیگر اورشلیم است. جالبتر این که بازپس گیری قستنطنیه توسط بیزانسی ها باعث حواس پرتی آنها از کنترل ساردیس و افتادن آن شهر به دست امیران غازی ترک در قرن 13 میلادی شد. پس از آن، ساردیس به انحطاط دچار آمد و در سال 1402 توسط تیمور لنگ تسخیر شد. معمولا فرض را بر این میگذارند که شهر طی این تسخیر، تخریب شده است. ولی در کاسموگرافی سباستین مونستر منسوب به 1547، ساردیس با ظاهر شهری با خانه های چوبی تصویر شده است. چوبی بودن شهر میتواند نشان دهد که چرا از آن فقط چند بنای سنگی معدود به جا مانده است. این بناهای سنگی در اواخر قرن 19 از میان حجم عظیمی از گل بیرون کشیده شدند اما این هم ثابت کننده ی قدمت زیاد آن نیست، چون همانطورکه گزارشات جامعه ی ژئولوژی امریکا در engeeneering geologyجلد 3 فصل 20 بیان میکند، از زمانی که شناسایی جهان شروع شده است، رانش زمین مسئله ی معمولی در منطقه ی ساردیس بوده است. به نظر میرسد علاقه ی زیاد تاریخ رسمی برای خلاص شدن از دست ساردیس با تعیین قدمت زیاد برای نابودیش این باشد که رشد قستنطنیه ارتباط مستقیم با انحطاط ساردیس داشته و ساردیس نسخه ی قبلی اورشلیم بوده است. همانطورکه میدانیم ساردیس بیش از هر چیز با افسانه ی شاه کرزوس و گنج های بزرگ و بی همتای او شناخته میشود. این داستان شباهت زیادی با داستان حزقیاه شاه یهودی اورشلیم دارد. حزقیا شاهی پارسا و به خدای خود مومن بود؛ درست مثل کرزوس در مقابل آپولو خدای خورشید. حزقیا درست مثل کرزوس گنج های بی نظیری داشت. او گنج های خود را به فرستادگان شاه بابل نشان داد و به آنها افتخار کرد. پس از آن، اشعیای نبی پیشبینی کرد که او این گنج ها را به زودی از دست خواهد داد. به گزارش هرودت، کرزوس هم گنج های خود را به سولون فرستاده ی آتن نشان داد و سولون گفت که ممکن است روزی همه ی آنها را از دست بدهد. همانطورکه سولون گفت، کرزوس در جریان فتح کشورش لودیه یا لیدی توسط ارتش کورش پارسی، تمام این ثروت را از دست داد. درباره ی حزقیا چنین چیزی گفته نشده، اما گفته شده که او برای سه روز به شدت بیمار شد تا این که به معجزه ی الهی شفا یافت. این شبیه سه روز اقامت مسیح در جهان مردگان و جنگش با شیاطین درآنجا است. ممکن است این سه روز برای کرزوس به شکل این گزارش هرودت تغییر یافته باشد که آپولو در مقابل درخواست های کرزوس از محافظت از کشورش در مقابل پارسیان، توانست برای سه سال فتح لیدی را به تاخیر بیندازد. پس از آن و در جریان فتح لیدی، کرزوس دستگیر و محکوم به سوختن در آتش شد. اما آپولو با باراندن بارانی، آتش را خاموش کرد و کورش جرئت نکرد به قصد خود برای کشتن کرزوس ادامه دهد. بنابراین کرزوس هم بعد از سه مرحله زوال نجات یافت. برای حزقیا ممکن است از دست دادن گنج ها در نتیجه ی شکست از دشمن، به پسرش مناشه منتقل شده باشد. مناشه به سبب اعمال خلافش مورد خشم یهوه قرار گرفت و از ارتش آشور به رهبری شلمنصر شکست خورد. بنا بر کتاب تواریخ در تورات، مناشه را دست بسته به غل و زنجیر بستند و به بابل بردند. ولی چون در اسارت توبه کرد و یهوه توبه ی او را پذیرفت، به پادشاهی برگردانده شد.:

HEZEKIH AND CROESUS: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 30/11/2014

اگر عسرت مناشه سه روز مریضی حزقیا به ازای سه روز مرگ مسیح باشد و سه روز مرگ مسیح معادل سه سال احتضار ساردیس در دوران کرزوس باشد که با تسخیر پارس به پایان رسید، پس مرگ ساردیس در صورتی به معنی رستاخیز آن خواهد بود که آن همانطورکه در ساردیس میمیرد، در قستنطنیه رستاخیز میکند. اگر این همان پایان سه مرحله باشد به معنی پایان ترویا و آغاز رم نیز خواهد بود. درصورتیکه سه مرحله ی مزبور نتیجه ی نوعی پسرفت به گذشته و احیای گردنکشی انسانی علیه خدایان تلقی شود، پس نوعی کشاکش ژوپیتر و ساتورن، مسبب آن خواهد بود که یادآور به نظریه ی نجومی وقوع اتفاقات بزرگ و تغییرات عظیم در وضع بشر در اثر پیوند سیارات ساتورن و ژویتر –به ترتیب: زحل و مشتری- است.

عقیده بر این بوده که پیوند زحل و مشتری در صورتی که در بروج فلکی آبی رخ دهد، باعث وقوع سیل ها و تغییرات جوی پرآب و سرما در جهان خواهد شد. ظاهرا پیوند زحل و مشتری در سال 1802 اینطور تلقی میشده است. چون همانطورکه عکس های قدیم از قرن 19 نشان میدهند تمام ساختمان های شهری قدیمی، در گل فرو رفته و در کنار جاده هایی به شدت گلی واقعند. این گل ها میتوانند با سیل های گلی ساردیس و رم ایتالیا هم قابل تطبیق باشند و ازآنجا که سیل های گلی به نابودگری شدید ساختمان ها شهره اند احتمالا تمام این سازه های شهری پس از فروکش جریانات گلی ساخته شده اند. این دوره با آغاز قرن بیستم پایان یافت و شاید این که آغاز قرن بیستم کی باشد هم به همان ترتیب با پیوند دوباره ی زحل و مشتری همراه شد. یک گزارش روزنامه ی هرالد در سال 1901 از امکان مشاهده ی هر سه سیاره ی زحل، مشتری و مریخ با چشم غیر مسلح در غروبدم 27 نوامبر نوشت در شرایطی که زحل و مشتری بسیار به هم نزدیک و مریخ بین آنها واقع است و اضافه کرد منجمین، امکان مشاهده ی هر سه سیاره ی مشتری، زحل و زهره در نیمه ی دوم آخرین ماه آن سال را پیشبینی میکنند. هرالد نوشته است چون منجمین معتقدند تاثیر زهره از مریخ بیشتر است و در پیوند زحل و مشتری نیز مریخ بسیار ضعیف تر از آنها ظاهر میشود، بنابراین با دوران جدیدی مواجه خواهیم بود که در طی آن، روحیه ی بشر به مرور از جنگطلبی که ویژگی بارز نسبت داده شده به مریخ است فاصله میگیرد.:

“static in the attic and the great conjunction”: Korbin Dallas: stolen history: 25/1/2020

همانطورکه گفتیم، عصر ساتورن، مظهر دوران برخورداری و بی غمی آدمیزاد بود و عصر ژوپیتر، نمایانگر دورانی که یهوه از ایجاد درد و شادی متواترا برای وابسته کردن آدم ها به خود استفاده میکند. با توجه به این که دوران ژوپیتر، دوران پدیدآیی تضاد طبقاتی و آزاررسانی انسان ها به هم تلقی میشود و همه ی این دردها به سبب ریشه گرفتن غلبه ی انسانی از مارس یا مریخ خدای جنگ و تفرقه است، پس میتوان دوران مدرن تثلیث مشتری-زحل-مریخ را بر اساس سه دنیای قرار گرفته بر سه شاخه ی درخت کیهانی تبیین کرد. قلمرو ساتورن معادل بهشت، قلمرو مارس معادل دوزخ، و قلمرو ژوپیتر معادل زمین به عنوان حد وسطای تحت تاثیر این دو قلمرو است. شاید مسئله بیش از تغییرات آسمان، در تغییرات زمین قابل پیشبینی بود. هرچقدر مردم زندگی مادی بهتری را تجربه کنند، بیشتر از بابت از دست دادن امکانات زندگی خود و دیگران، دچار افسوس یا نگرانی میشوند و این، آنها را از جنگطلبی بازمیدارد؛ امری که میتواند توازن و مارس و ساتورن را در زئوس/ژوپیتر/یهوه به هم مبریزد و اینچنین استیلای خود یهوه را به خطر بیندازد.

آموزش الفبای اتئیسم: درس کلاسی حذف شده ی مدرسه ی مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یکی از عجایب تاریخ معاصر این است که درحالیکه یوسف مقدس ترین برادر در بین پسران یعقوب اسرائیل، به خاورمیانه منسوب شده است، ولی نام "یوسف" به عنوان نام فرد در خاورمیانه کاربرد کمی دارد و در عوض بیشترین افراد نامبردار به این نام در ایتالیا، اسپانیا، فرانسه، پرتغال و کشورهای لاتینی که از اسپانیا و فرانسه به وجود آمده اند میزیند. این قطعا با موقعیت خاص یوسف در تاریخ بنی اسرائیل مرتبط است. خداوند در رویایی که در آن خورشید و ماه و 11ستاره به یوسف سجده میکردند بر یوسف آشکار کرد که او و خاندانش رهبر بنی اسرائیل خواهند بود. ولی خداوند عزوجل طبق معمول زیر قولش زد و از زبان سموئیل نبی، خاندان داود از نسل یهودا را به رهبری بنی اسرائیل رساند و تمام قوانین شرعی قبلیش را زیر بار فساد آنها نابود کرد. این بود که امت افرائیم پسر یوسف به بهانه ی مبارزه با فساد یهودا یک تکه از سرزمین را تحت نام اسرائیل از قطعه ی دیگر که یهودا خوانده میشد جدا کردند و خودشان در آن فساد به پا کردند تا این که خداوند عزوجل خشمگین شد و آشوری ها را به سر وقتشان فرستاد و آشوری ها اینها را اسیر کردند و در سرزمین مدی یا ماد ساکن کردند. نکته این است که "مدی" یکی از نام های عتیق مجموعه ی کشورهای فرانسه، اسپانیا و ایتالیا است و مادرید پایتخت اسپانیا نیز از آن نام دارد. از طرفی GL/GLE یا "غل" در عبری به معنی اسارت و تبعید است این اصطلاح قابل مقایسه با نامیده شدن فرانسوی ها به گاول و نام گرفتن پرتغال از بندری به نام پورتوگال یعنی بندر گاول است. از طرفی یکی از اولین اتحادهای کشورهای مربوطه تحت نام خدای یهودیت، به جنگ با کفار در PRS پرداخت که یادآور غلبه ی ماد بر پارس در تواریخ یونانی و اتحادشان توسط یک شاهزاده ی دورگه یعنی کورش است.:

“THE ORIGIN OF CHRISTIAN NAMES”: STOLENHISTORY.NET

درواقع اسارت جنگی رخ نداده است. آشور، روح مذهب بیگانه ی نزدیک به یهود است و یهود، نامبردار از یهودا است که علیه سیطره ی نسخه ی قبلی آن یعنی یوسف بر جامعه ای که خود یهودا در آن به قدرت رسید شورید. بنابراین اسرائیل افرائیم همان آشور است و کلده که از بدنه ی آشور جدا و با همدستی افرائیم آن را نابود و درنهایت یهود را تصرف کرد، شکل نو شده ی آن است و میانپرده ای است که فقط وظیفه ی برکشیدن ماد را دارد تا شخصی از ماد به نام کورش، بعدا یهودا را به قدرت برگرداند و این بار رسمیت بیشتری دهد. بنابراین و در مقایسه ی آن با تاریخ ایتالیا تصرف یهودیه تصرف روم همان نقش تصرف یهودیه توسط کلده را بازی میکند و باعث قدرت یافتن یهودی ها در اروپا در میان مردم بیگانه ای که از آنها متنفرند میشود و این زمینه اش از قبل و در یک بستر آشوری-اسرائیلی ایجاد شده که با یهودیت همریشه است. این را میتوان از اسم "اسرائیل" و فامیلیش با آسور هم فهمید. "اسر" که آسور و آشور هم تلفظ شده است، همان "سر/شر" به معنی رئیس یا والامقام است. در عبری، حرف اولش یعنی "شین" که هم "س" و هم "ش" خوانده میشود، محور کلمه است. این حرف، مشخص کننده ی آتش است و با سه دندانه به نشانه ی شعله ی آتش نشان داده میشود. سه دندانه ی مزبور، اصل تیغه ی سه شاخه ی نیزه های پوزیدون خدای دریای یونانی-رومی و شیوا خدای نابودی در هندوستان هستند و سه خدای تثلیث هندو یعنی برهما، ویشنو و شیوا را نمایندگی میکنند که آنها هم در آگنی خدای آتش هندو جمع می آیند. دقیقا به خاطر ارتباط "شین" با آتش، میتوان آن را "اش" خواند که مخفف "آئیش" به معنی آتش است. بنابراین "سر" را میتوان با خواندن حروف الفبایش "اسرا" (اس+را) خواند. اما حرف "را" که در عبری "رش" (به معنی سر و رئیس) و دقیقا خواندن وارونه ی الفبای "شر" است، با الفباهای عبری "ر"، "ا" و "ش" نوشته میشود که ترکیب هیروگلیف الفباهای "ر" و "ا" در آن باز الفبای عبری "شین" را میسازد تا "را" باز همان "شین" شود. حالا اشرا/اسرا با برابری کامل با "شین" یا آتش، کنار "ال" به معنی خدا قرار میگیرد تا لغت "اسرائیل"، برابری آتش با خدا را قرار دهد که با تجلی یهوه خدای یهود به شکل آتش بر موسی در بیابان مدین منطقی به نظر میرسد. آتش در کنار آب و هوا سه عنصر بنیادین در یهودیت هستند و به تریتب با حروف "شین" (ش/س)، "میم" (م) و "الف" (ا)، نشان داده میشوند. هوا نماد نیروی عقلی، آتش نماد احساسات و آب نماد غرایز جسمانی هستند و با سه قسمت بدن به ترتیب مغز، قلب و آلات جنسی نمایندگی میشوند. در منطقه ی مدیترانه، هوا از ترکیب باد سرد شمال و باد گرم جنوب به دست می آید و این دو به ترتیب با آب و آتش نشان داده میشوند. بنابراین هوا که عنصر خدا است، از ترکیب دو عنصر آب و آتش به دست می آید. از بازسازی آن در بدن انسان، آتش برجستگی می یابد چون غلیان احساسات از قلب، باعث جذب آلات جنسی به جنس مخالف میشوند و در یهودیت، عمل جنسی بین نرینه و مادینه، تقلید خلقت خداوند است. در کلیت بخشی به این تمثیل گفته میشود ترکیب آب و آتش، هوا یا خدا را در انسان متجلی و او را مایل به خلقت میکند. بنابراین هوا و آب و آتش هم سه دندانه ی "شین" میشوند و بعد، "شین" دیگری ظاهر میشود که چهار دندانه دارد و این یکی بیشتر در کابالا کاربرد دارد. دندانه ی چهارم، عضو چهارم بدن بعد از مغز و قلب و آلت جنسی است و این یکی دست است چون انسان با دستانش خلقت میکند. دست در عبری، "ید" یا "یود" نامیده میشود و "یود" نام حرف الفبای عبری "ی" و مخفف نام های یهوه و یهودا است. بنابراین "ال" که یک خدای کلی است، با تبدیل شدن به "یهوه" خدای یهود، جهان دستساز بشر را جانشین جهان طبیعی قبلی میکند.:

“SHIN”: GLORIAN.ORG

جرالد مسی، نام گرفتن ارواح موکل و موجودات ماوراء الطبیعی به "شین" در زبان ژاپنی و انعکاس آنها در نام مذهب "شینتو" را به "شنیو" یا عالی رتبگان کوه کیهانی هوتپ در افسانه های مصری ربط میدهد. نام شنیو از "شنی" در مصری به معنی گردش حول محور می آید که ظاهرا "شنی" خود کوه هوتپ است که زمین و ستارگان حول آن میچرخند و معادل عمود جهان در قطب شمال است که تنها ستاره ی ثابت جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است. با این حال، کوه کیهانی درل همه ی کوهستان های مقدس جهان بومی سازی شده است ازجمله طور سینا برای موسی که به نظر میرسد نامش از "شنی" می آید. دو شیر به نام "شنی" هم از کوه هوتپ محافظت میکردند که باز یادآور تجسم یهوه خدای سینا به شیر است. طور سینا گاها همان کوه آتشفشان حورب دانسته میشود که خدا به شکل آتش بر قله ی آن بر موسی تجلی کرد و اینجا سینا و شنی با "شین" و مضمون آتش در عبری هماهنگ میشوند. موسی خودش هم صاحب کوه است و "جبل موسی" در عربستان پطرا چنین کوهی است. درواقع موسی چیزی را که از دست داده است پس میگیرد. چون بنا بر کتاب قبطی آمنتا یا هادس، آدمیان توسط رع (خدا) از بهشت بالای کوه کیهانی به جهنم در جهان زیر آن کوه تبعید شده اند و نام های مناطق این جهنم، همه همان نام های سرزمین قبط یا مصر است و آنهور که فرمی از شو –خدای شیر شکل مصری- است انسان ها را برای خروج از این دوزخ، از جهان زیرین به جهان روی زمین می آورد و آنها را برای حرکت به سمت بهشت بالای قله ی کوه کیهانی بسیج میکند. اگر این همان حرکت بنی اسرائیل تحت لوای موسی باشد، نام موسی میتواند تلفظ دیگری از "ما-شو" به نظر برسد که ترکیب نام شو با "ما" یا "مآت" الهه ی قانون است که گاها با تفنوت خواهر شو تطبیق میشود. مآت و تلفظ دیگرش ماتی به مفهوم سرزمین هم هستند و ازیریس در مآت یا کاخ قانون حکومت میکند چون قلمرو پادشاه همسر او است. بنابراین "ماشو" اگر به سرزمین شو معنی شود، میتواند همان کوه مقدس باشد و شاید ازاینرو است که شو گاهی مثل اطلس در اساطیر یونانی، آسمان را روی دوشش گرفته است چون درست مثل کوه کیهانی عمود جهان است، همانطور که جبل موسی چنین است. بنابراین ماشو به صورت مخه عنوان سرزمین مقدس هم هست و در آن، 36هزار لوحه نگهداری میشوند که توسط تحوت کاتب "رع هار ماخو" (رع ارباب مخه) نوشته شده اند. بیخود نیست موسی در طدر سینا قوانین خدا را به شکل لوحه های سنگی دریافت کرد. چهار تا از الواح نح.ت در ماخه موسوم به کتب چهارگانه به شهر آنو یا "اون" در مصر رسیده بودند و در معبد خورشید در آنجا نگهداری میشوند. مطابق گزارش مانتو، اوزارسیف، کاهن همان معبد بود که پس از شکست در شورش علیه حکومت مصر، به همراه امتش به کنعان گریختند و او خود را در آنجا موسی نامید. بنابراین اون یا هلیوپولیس، نسخه ی زمینی مخه در کوه کیهانی است و اوزارسف یا موسی نسخه ی زمینی شو. نام اوزارسف میتواند به ترکیب نام های دو خدای جهان زیرین یعنی ازیریس و سپا/سیف معنی شود که اگر ازیریس را که همان آشور است با "یو" یا یهوه جانشین کنیم، "یوسف" به دست می آید. به چاه افتادن یوسف در کنعان که باعث سر درآوردن او از مصر شد، همان سقوط آنهور به جهنم آمنتا یا مصر از سیاهچال کوه کیهانی است و آنهور نماد انسانی است که به خانه ی قبلی خود آگاهی یافته و میخواهد انسان ها را به بهشت برگرداند. بلایایی که در مصر بر مردم نازل میشود، به هم خوردن نظم حاکم بر قلمرو موسی در مقام شاهزاده ای در جهنم را نشان میدهد که او را مجاب میکند باید دنبال اقلیم بهتری برای تشکیل جامعه بگردد. با این حال، همین تمثیل شاهزاده ی سرزمین مقدس همانطورکه میتواند معبدی مقدس در مصر را تحت کنترل خود داشته باشد، الگوی بزرگتر ولی همچنان زمینی همان معبد یعنی کوه مقدس را هم در بر میگیرد و اینچنین است که به روایتی پاپیروسی، آنهور طی طوفانی 9روزه در یک کوهستان ناپدید میشود، طوفانی که ماسپرو آن را مابه ازای بلایای نازل شده بر امت های باستانی میشناسد و ناپدید شدن آنهور در آن را نسخه ی دیگری از سفر قهرمانان اساطیری به آسمان طی یک هرج و مرج آب و هوایی میخواند. مسی، آن را نسخه ی کامل تر مرگ موسی در کوه میخواند و میگوید این درواقع نسخه ی آسمانی تر سفر موسی یا آنهور به قلمرو خدا بود.:

“THE SEED OF YISRAAL”: MALIK H. JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

اگر "مآت" یا "ماتی" همان "مات" یا "ماد" در اکدی به معنی کشور باشد، معلوم میشود چرا MEDIدر یونانی معنی میانه و مرکز گرفته است. درواقع هر کشوری خودش را مرکز جهان (به جای کوه کیهانی) و از این جهت مقدس فرض کرده است و همه ی این فرض ها با کوچ مردم سرزمین مقدس –مابه ازاهای بنی اسرائیل- به آن اتفاق افتاده است. درنتیجه تصور میشود که باید بهشت روی زمین و در همین کشور بنا شود و اگر کشور بهشت نشد، مرکز زمین نیست و باید به کشور دیگری که «بهشت تر» به نظر میرسد کوچ کرد. با این طرز فکر، همه ی کشورهای قدرتمند سعی میکردند سرزمین خود را بهشت و مرکز دنیا تصویر کنند تا دیگران رهبرانشان را امت خدا یا خود خدا بپندارند و با طیب خاطر، به چپاول آنها در کشورهاشان تن دهند. این درحالیست که تقریبا کل بشریت از بهشت اخراج شده اند و هرگز نمیشود بهشت را در زمین بازسازی کرد مگر این که کفرگویی آنها که این ادعا را کردند جدی بگیریم و خوشبختی را در جهان مادی که اراده ی انسانی به جای یهوه جانشین اراده ی ایزدی به جای ال نموده است بجوییم. برای این کار، باید امت یهوه/یهودا در کشور ما ساکن شوند و این وقتی که بیشتر مردم نیازی به آن نمیبینند مستلزم دامنه ی مشترک یهود با نایهود در اسرائیل است، جایی که همانطورکه لغت اسرائیل نشان میدهد، آشور با ال برابر میشود و اینچنین ال آتشینی شکل میگیرد که قابل تبدیل به یهوه است.

آنچه بعد از این اتفاق می افتد از این هم جالب تر است. چون وقتی اشرافیت یهود یا مقلدینش از یک منطقه ای به تمام جهان سایه می اندازند فرهنگ کشی اولیه ی خود را در همه جا تکرار میکنند و آنچه که به نفع مقاصد خودشان است را باقی میگذارند و البته برای به حق نشان دادن فرهنگ تحمیلی، کل داستانی را که در سرزمین مادری درست کرده اند در سرزمین جدید بومی میکنند. بنابراین وقتی علیه مذهب اشرافیت یهودی یا یهودی نما شورش رخ میدهد مردم قصد بازگشت به اصل و مبدئی را میکنند که احتمالا اصلا وجود ندارد و یا از جریان های مخالف مذهب حاکم در کشورهای مبدا تقلید میکنند که ظاهرا اتئیستند ولی وقتی در کنه شان میروید میبینید که اتئیسمشان اصلا بی خدایی محض نیست و یا صرفا یک نوع لجبازی علمی نما با خواست مذهب حاکم یهودی-مسیحی است و یا از بین بردن ته مانده های اخلاقیات در مذهب یهودی-مسیحی برای این که اشرافیتی که به آن خدمت میکنند کمتر برای چپاول مردم و کشتار جوامع در جنگ های پول پرستانه ی این اشراف مانع داشته باشند و عجیب این که افرادی از طبقات متوسط و با وضعیت ضعیف به اتئیسمی پناه میبرند که درواقع فقط به نفع چپاولگران اشرافی آنها و ایدوئولوژی داروینیستیشان با شعار «قوی تر، ضعیف تر را نابود میکند» است. درواقع هر دو رویکرد، اساسشان بر این فرض غلط استوار است که مذهب خدا فقط مذهب یهودی-مسیحی یا نسخه ی بومی سازی شده اش در کشوری است که فرد در آن ساکن است و تنها دشمن این مذهب، یا بی خدایی مطلق است –البته با فرض این که بی خدایی مطلق، همان اتئیسم غربی است- یا دروغ ها یا کیش های دروغینی که اشرافیت مدرن برای توجیه منافع خودش در این کشورها تعریف کرده است. با این حال، تمام این دروغگویی ها یک بنیاد راستین دارد که باعث باور شدنشان از سوی مردم میشود و آن این که صنعت و تکنولوژی مدرنیته علیرغم تمام ظاهر کافرانه اش به خاطر معجزه ی الوهیش و این که جلوه ی خیره کننده اش درخشش یک خدای پیروز را نشان میداد مورد استقبال مردم قرار گرفت و مدرنیته قبل از کافرنماییش، در یک ظاهر مذهبی، پیروزی خدای مدرنیته و انسان خدا شده ی غربی –بنا بر مذهب اومانیته- بر خدای طبیعت را به مردم باوراند و کمترین دلیل برای باور کردن این الوهیت، انقراض بسیاری از بیماری های کشنده در کشورها به معجزه ی پزشکی غربی –بنا بر الگوی پزشکی عیسی مسیح– است. مجموع این تحولات، همان مرحله ی تبدیل ال به یهوه در خلقت "یدی" انسان است که حالا تا حد شورش یود یا یهوه بر ال و کل خلقت پیشین او پیش رفته است.

جان اونیل، جانشینی ال/الوهیم/آدونای با یهوه را، معادل جانشینی کرونوس/ساتورن با پسرش زئوس/جوویس/جووه/ژوپیتر در حکومت بر خدایان بنا بر اساطیر یونانی-رومی میشناسد. در تلقی او، زئوس پسر کرونوس است چون قبلا کرونوس خود زئوس بود و اکنون یکی از فراورده های کیش او حکم فرزند او را یافته است. پس او را در مقام یک موجود مابعدالطبیعی تر نسبت به زئوس متعارف، باید با زئوس اکرایوس یا زئوس بالاتر از همه خدای کوه پلیون مقایسه کرد. نامجای مربوطه همچنین او را با زئوس پولیوس خدای شهرها تطبیق میکند ولی هر شهر به عنوان مرکز خودخوانده ی جهان، جانشین pole یا قطب است و ازاینرو پولیوس به همان اندازه ی شهری، معنی قطبی هم میدهد که اشاره به عمود جهان در محل ستاره ی قطبی است. اشعیا، آدونای الوهیم را "بالاتر از همه" نامیده که نشان میدهد او با زئوس اکرایوس قابل تطبیق است. در فرهنگ های تاتاری و مثلا در بین ترک ها، مغول ها و تنگوزها روح آسمان متعلق به قایراخان بود که در بالاترین آسمان حکومت میکرد و شهر قیروان در تونس نام از او دارد. در رم، لغت "سوپربوس" به معنی "بالاتر" معادل "سومونوس/سومانوس" نام خدای رعد و برق در تاریکی شب به کار میرفت که در مقابل جووه (ژوپیتر بعدی) که خدای رعد و برق در روز بود و فستوس مینویسد رومی های قدیم، او را بیش از جووه اهمیت میدادند. اصطلاح "سوپربوس تارکینیوس" یا "تارکینیوس سوپربوس" در لاتین که مفهوم غرور را میرساند و به "بالاتر از شاه تارکین" معنی میشود، احتمالا در ابتدا معادل خود سومونوس و نشان دهنده ی خدای قبلی است که جووه –همانطورکه زئوس علیه کرونوس- علیه او طغیان کرد و این طغیان به شکل انقلاب رومی ها علیه شاه تارکین، زمینی شد. آوید نوشته است که سومونوس را به تاریکی مربوط کردند چون در تاریکی چیزی قابل تشخیص نیست و ذات خداوند نیز غیر قابل تشخیص و گمانه زنی است. با این حال و به نوشته ی مارتیوس کاپلا، سومونوس به سبب ارتباط با تاریکی، با پلوتو (هادس) خدای جهان مردگان تطبیق و در این حالت، معادل یک خدای سقوط کرده تلقی میشد. وارو مینویسد که سومونوس یک خدای اساسا سابین بود و سابین ها نسخه ی ایتالیایی صابئین یا خداپرستان عرفانگرای خاورمیانه بودند که یهودیان و مسیحیان، مذهبشان را نابود کردند. درآنجا میتوان اصل سومانوس را به شکل خدایی آشوری موسوم به "دیان سامه" یعنی قاضی آسمانی یافت که در ابتدا لقبی برای حئا یا ائا خدای قضاوت و عدالت بود. نوما پومپلیوس پیامبر رومی ها یک الهه ی سابین به نام "فیدس" را مسئول تعیین عدالت کرده بود و او نسخه ی رومی "مآت" الهه ی حقیقت مصری است. ویرژیل، فیدس را کانا مینامد که عنوان وستا الهه ی آتش نیز هست. فیدس نسخه ی مونث زئوس فیدیوس یا ژوپیتر فیدیوس خدای رومی است که کلمه ی "فیت" به معنی اعتقاد و باور از آن آمده است. فیدیوس یک خدای دوگانه و ازاینرو احتمالا برابر با جانوس خدای دو چهره ی دروازه ها است. دوگانگی فیدیوس، در نامیده شدنش به مدیوس فیدیوس جلوه می یابد. درحالیکه کارکرد فیدیوس نامعلوم است، مدیوس به معنی مرکز، مرتبط با مرکز زمین در محل عمود کیهان است و استواری قانون را نشان میدهد که نسخه ی مونثش در مآت قبطی جلوه گر میکند. در مصر نیز در یکی از نگارش های نام "مآت" هیروگلیف معمول برای نام "شو" در کنار دو هیروگلیف کوچکتر استفاده شده است و شو نسخه ی قبطی اطلس به عنوان یک نسخه ی دیگر خدای کوه کیهانی است و باز قلمرو عدالت را به مرکز جهان حواله میدهد. مآت، معادل مصری هوسخارت الهه ی شامی عدالت است و فیلو در نقل قولش از سانخونیاتون، هوسخارت را "دمتر تسما" میخواند و او را صادرکننده ی قوانین حاکم بر جهان میخواند. یکی از نام های این الهه TORAH است که این نام، تورات یا قانون موسی را به ذهن متبادر میکند. این کلمه احتمالا با لغت TRUTH به معنی حقیقت هم در ارتباط است. نیکلاس دمشقی، دمتر را یکی از هشت کبیریم و کبیریم را فرزندان "صدوق" قاضی عادل میخواند. لقب تسمیا برای دمتر تقریبا همان تسموفوریا عنوان معبد دمتر است که توسط کادموس فنیقی در تبس بنا شد. میتوان گفت دمتر به عنوان تولید فرهنگی کادموس، معادل سمله دختر کادموس است که زئوس، او را به دیونیسوس باردار کرد و کادموس دستور داد مادر و پسر را در صندوقی در دریا رها کنند ولی دیونیسوس زنده ماند و از خدایان مهم شد. این داستان تقریبا همان داستان رها شدن دانائه و دخترش پرسئوس در صندوقی در دریا است چون پیشگویان به شاه اکریسیوس پدر دانائه گفته بودند که نوزادی که از دخترش به دنیا بیاید او را خواهد کشت و این پیشگویی با زنده ماندن پرسئوس تحقق یافت. پرسئوس هم از زئوس به دنیا آمده بود و میتوان گفت نیمه ی کامل کننده ی داستان دیونیسوس است. اگر پرسئوس/دیونیسوس را نسخه ی زمینی زئوس بشماریم، کادموس/اکریسیوس معادل کرونوس خواهد بود و از همان کیشی (دمتر/سمله/دانائه) پدید خواهد آمد که بنیادش بر کادموس بوده است. توماس تیلور، کادموس را نسخه ی یونانی آدم کدمون یا خداوند متجسد در جهان فیزیکی میشناسد که در قله ی خلقتش به هیبت انسان و بدین ترتیب آدم ابوالبشر درآمد. در رازوری ساموتراسی، آداماس، معشوقه ی سرس یا دمتر است که سرس مزبور، معادل کوبله نسخه ی فریجی دمتر است و آداماس به جای آتیس معشوقه ی کوبله قرار گرفته است. آتیس خدای گیاهان و فصل ها و به سبب ارتباط با بهار و خزان طبیعت، یک خدای میرنده و زنده شونده است. به نظر میرسد هادس فرمانروای جهان مردگان، فرم مرده ی آتیس است و این یادآور ازیریس فرمانروای جهان زندگان در اساطیر مصری است که بعد از مقتول شدنش، فرمانروای جهان مردگان شد. مآت الهه ی حقیقت، قضاوت مردگان را به ازیریس سپرده بود. در بین هندوان و بوداییان، یاما یا یمه، هم فرمانروای مردگان است و هم قاضی آنها؛ او همچنین نخستین انسان یا نخستین شاه است که سقوط کرده و به جهان زیرین تبعید شده است. در اساطیر چینی، یک خدای آسمانی داریم که نامش به سبب ارتباط با سیاهی، یادآور تاریکی جهان مردگان و قطب شمال است. او "دای کاکو تی ین" نام دارد. "دای" یعنی بزرگ، و "تی ین" یعنی آسمان، درحالیکه کاکو یعنی سیاه. او را به شکل مردی آبی رنگ (به رنگ آسمان روز) با کلاهی سیاه رنگ (به رنگ آسمان شب) نشان میدهند و احتمالا معنی اسمش (سیاه بزرگ آسمانی) و کلاه سیاه رنگش، به نوعی با سیاه پوش بودن قاضی های غربی و کلاه سیاهی که بر سر آنها است در ارتباط است. عجیب نیست، چون ارتباط قوانین جهان با تاریکی جهان مردگان را در چین نیز میتوان یافت. معنای راه برای "تائو" که قانون گیتی است ثانویه است و رد لغت تائو را میتوان تا تائوت یا تاحوت، پسر میسور و برادرزاده ی صدوق یافت. تاحوت قانونگذار فنیقی ها همان تحوت یا جهوتی خدای کاتب مصریان است و نامش همزمان با "تحت" و "توآت" به معنی جهان زیرین مرتبط است. همین تاریکی را میتوان با تاریکی قطب شمال عوض کرد و جالب این که در زبان فنلاندی، TAHETI به معنی ستاره ی قطبی بود. باز این اسم را هم میتوان با "تای کی" یا "تای چی" نام خدای بی شکل و شمایل چینی و جامع نیروهای مادی و فرامادی جهان مقایسه کرد که در اساس، خدای هم منشا "تای ییه" است که به قطب شمال نسبت داده میشود. "تای ییه" یعنی "یگانه ی بزرگ" بنا بر کتاب "لی چی"، خدای کنفسیوس بود که به زمین و آسمان، و از روی آنها به ترتیب به "یین" (نیروهای مادینه) و "یانگ" (نیروهای نرینه) تقسیم شد. او را "تای چه" یعنی آغازین بزرگ، "تای چو" یعنی آغاز بزرگ، و "تای زو" یعنی خالص بزرگ هم نامیده اند که به نظر میرسد همه ی اینها بازی های کلامی با لغتی واحد باشد که "تای چی" هم جزو آنها است. کنفسیوس فرمایشاتی درباره ی "یی چینگ" دارد که به "بال ها" معروفند. پنجمین بال میگوید: "در یی (چینگ)، تای چی وجود دارد که به شکل دو "ای" I درمی آید. یک "ای" یانگ (نرینه) است و به شکل خطی ممتد نوشته میشود. یک "ای"، یین (مادینه) است و به شکل خطی دو پاره نوشته میشود.» که این دو خط نرینه و مادینه، اساس سه خطی های یی چینگ و فلسفه ی آنها هستند. در کتاب "لی چی" آمده است که "تای چی" اساس "لی" یعنی قانون (معادل LAWدر مغربزمین) است و در تائوئیسم، این لی با تائو تطبیق میشود. تائوی چینی ها که از بر هم کنش نیروهای یین و یانگ حاصل می آید، قابل تطبیق با روند طبیعی جهان و از نظر تائوئیست ها خود طبیعت است. با این حال، تائو هم با نیروهای مخالف خود مواجه است چنانکه چوانگ تزو نسبت به حرکت برخلاف تائو انذار میدهد. تائو از این جهت قابل تطبیق با بودا در بودیسم است و در مقابل بودا، سارامانا قرار دارد که نیروی مخالف با بودا است و کنش و واکنش این دو بر هم، دهارما یا قانون جهان را میسازد که در چینی به آن FAH میگویند (در بودیسم چینی، اصطلاح "میائو فاه" به معنی «دهارمای الهی»، به مفهوم شریعت بودا به کار میرود). این دو نیروی مقابل هم در بین چینی ها به "تی ین تی شی" ارباب گرداننده ی چرخ کیهان و "چوآن لونگ وانگ" شاه عوض کننده ی جهت حرکت چرخ منسوب میشوند که چرخ دراینجا همان آسمان است که حول محور ستاره ی قطبی میچرخد. کاهنان اعظم تائوئیسم، "یوهوآنگ شانگ تی" نامیده میشدند که به یک روایت، اولینشان، "چانگ تائو لینگ" نام داشت که اروپاییان، زمان تولدش را سال 34 میلادی تخمین زده اند. وی از زنی دوشیزه متولد شده بود و پدر خود را خدای ستاره ی قطبی معرفی میکرد. این زن، فرزند معجزه آسایش را در "تی ین موه شان" به دنیا آورد که معنیش میشود "کوهستان چشم آسمان". چانگ تائو لینگ به "تی ین شی" یعنی ارباب آسمانی ملقب شد. وی در سن 123سالگی به آسمان عروج کرد. "شانگ تی" در این لغت، عنوان خدای سلطنتی چینی ها در دوره ی چینگ بوده است. در عنوان «یوهوآنگ شانگ تی» به معنی «پادشاه یشم، شانگ تی» که برای او به کار رفت و برای جانشینانش باقی ماند، لغت "شانگ تی" معادل خدا است و خدای سلطنتی سلسله ی چینگ را نشان میدهد که امپراطور برایش قربانی میکند. شانگ تی یعنی ارباب آسمان، و گاهی به جای شانگ یا آسمان، لغت "تی ین" به همان معنا را به کار میبردند و لغت "تی ین تی" استفاده میشد. "تی ین" با "تی" همریشه است طوری که درحالیکه میسیونرهای مسیحی در چین، خدای مسیحیت را به چینی، "تین چو" یعنی ارباب آسمان میخواندند، همزمان بودایی های چین، بودا را "تی شی" به همان معنا مینامیدند. "ته" در نام "تائو ته چینگ" (کتاب مقدس تائوئیست ها) نیز تلفظ دیگر "تی" و به هر دو معنی آسمان و آسمانی است و تائو ته چینگ" هم به «کتاب طریق آسمان» معنی میشود و هم به «کتاب قانون و فضیلت». وایلی یکی از فرم های شانگ تی به نام «هوئن تی ین شانگ تی» را خدای ستاره ی قطب شمال توصیف میکند. بسیاری از تائوئیست های چینی، رو به ستاره ی قطبی دعا میکردند. در نواحی مرزی ایران و عراق بین شوش و بصره، مندایی ها همینطور رو به ستاره ی قطبی دعا میکردند و معتقد بودند موقع خلقت جهان، فرشته ی بزرگشان "هه ول زیوا" HEVEL ZIVAدرآنجا تبدیل به محوری شده که جهان در اطرافش شکل گرفته است. مندایی ها پیروان یوحنای تعمیددهنده هستند که او را یحیی میخوانند. خولسون، مندایی ها را اولین نویسندگان قرآن میشناسد و رنان نظر او را تایید میکند. بقایای محدود مندایی ها خود را به نام "صابئین" یا صبی ها میشناسند. لغت "صوفی" برای عارفان مسلمان نیز تحریفی از "صبی" است. در موصل قرن 19، زاهدانی بودند که خود را صوفی میخواندند ولی مسلمانان متعارف و مسیحیان، آنها را مندایی مینامیدند. صوفیان [تحت عنوان "اصحاب صفه"] کاست کاهنان عرب قبل از ظهور اسلام قرآنی تلقی میشده اند. صوفیان مسلمان، مرشد خود را "قطب" میخواندند که دراصل نام ستاره ی قطبی است و مرشد به همان اندازه محور جهان بود. وامبری در "سفرنامه ی درویش دروغین" مینویسد که ترکمن هایی که دیده است، ستاره ی قطبی را "تامیر قازیق" (تیمور قزاق) مینامند که به معنی "محور آهنی" است. او در جای دیگری مینویسد که لغت "تیمیر" در ترکی به معنی آهن، پیشتر بیشتر به معنی استوار و قدرتمند استفاده میشده و کاربرد انسانی هم داشته، چنانکه هنوز لغت "تیمیرزی" به معنی مرد آهنین در ترکی کاربرد داشته است. در چین هم یکی از فرم های تائوئیست خدای آسمان یعنی هوئن تی ین شانگ تی (شانگ تی آسمان های پنهان) ملقب به "چین وو تا تی" یعنی «رهبر بزرگ-جنگجوی بزرگ» بوده است که بعدا از او مکتب خدای جنگ موسوم به «په فنگ چین وو پائوتسان» پدید آمده است که معنیش «کیش جنگجوی بزرگ سرزمین های شمالی» است. داگلاس مینویسد که چینی ها مغول های شمالی را بزرگترین مروجان تائوئیسم در چین شمرده اند و ازاینرو این عقیده وجود دارد که تائوئیسم اساسا یک مذهب مغولی است. در کتاب تائوئیستی «کان یینگ پین»، محل سانگ چین یا تثلیث خدایان تائوئی –عبارتند از پان گو، لائو تزو و یوهوآنگ شانگ تی- در یک صورت فلکی در دب اکبر دانسته شده است. دب اکبر یا خرس بزرگ، مادر دب اصغر یا خرس کوچک یعنی همان صورت فلکی است که ستاره ی قطبی در آن قرار دارد. ازاینرو دب اکبر موکل قطب شمال است. از نظرگاه قبطی و بنا بر پاپیروس جادویی هریس، اختیار دب اکبر با آنهور است که نسخه ای از شو یا اطلس مصری است. اعراب مصری، ستاره ی قطبی را بیشتر به نام "نغمه" میشناختند. خرابه ای در مصر به نام "شیخ النغمه" وجود داشته است که بر اساس اسمش تصور میشده از مراکز پرستش ارباب ستاره ی قطبی بوده که در مصر معروف به "تا نوتار مهتی" (به معنی "خداوند بزرگ: مهتیMAHTI") بوده است.:

THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART2: CHAP6

اونیل به صراحت، شانگ تی و تای چی را برابر با کرونوس و ال/الوهیم دانسته و بنابراین آنها را با تائو یا مسیر گیتی در تلقی طبیعت پرستانه ی تائوئیستیش یکسان نموده است. به نظر میرسد بخش بزرگی از ایدئولوژی مدرن حداقل در تصویری که از خود و از طریق صنعت هنر به مردم جهان تحمیل میکند با این نظرات همسو است. تصویر افراطی از تکنولوژی محوری جهان مدرن و مرگ طبیعت در آن، کاملا با صحنه ی سقوط کرونوس هماهنگ است که همانطورکه دیدیم همان مرگ موقت خدای فصول (دراینجا آتیس) است که تبدیل به کرونوس یا ال شده که با سقوطش زئوس یا یهوه جایش را میگیرد. بنابراین وقتی جنبش های عصر جدید با قصد احیای طبیعت و گسترش صلح در جهان، علیه جامعه ی صنعتی و مذهب دیگرستیزش مسیحیت شورش میکنند و همزمان حالت آنارشیستی و ضد قانون های جامعه ی انسانی پیدا میکنند دقیقا دارند ادای بازگشت به طبیعت انسانی آدم ابوالبشر و تفسیری که از تائوی تعیین شده از سوی طبیعت برای انسان –البته از نظرگاه انسان اروپایی مسیحی و با حرکت به خلاف جهت آنچه کشیش ها و خاخام ها ضد خواست یهوه خوانده اند- را درمی آورند. جالب این که این تقلید بر اساس بازسازی قبلی مذهب یهودی-مسیحی از خدای فصول به صورت عیسی مسیحی که به قتل رسیده ولی در آخرالزمان بازخواهدگشت استوار است و هنوز به اندازه ی نسخه ی مسیحی، کل تاریخ را به اندازه ی یک سال که قانونا باید مدام تکرار شود کوچک کرده است. خیلی عجیب است ولی در مدرنیته کفرگویی و کفرپروری، بنیادی کاملا مذهبی و لغایت خرافی دارد.

مطلب مرتبط:

مثلث برمودای آسیایی


اتحاد شرک و توحید: امتیاز پولدارانی که ثروت خود را از خدای آسمان گرفته اند.

تالیف: پویا جفاکش

رابرت ادوارد لی، یک ژنرال برجسته ی دوران جنگ داخلی امریکا بود که به جناح جدایی طلب خدمت میکرد. وی با فروپاشی کشور موافق نبود اما چون رهبری ایالتش یعنی ویرجینیا جدا شده بود، از مافوق ها تبعیت کرد. وی نبردهای پیروزمندانه ی زیادی داشت و به سبب رعایت نوعی منش اخلاقی در جنگ، تقریبا در حد یک سامورایی سفیدپوست ترسیم شده است. در سراسر ایالات جنوبی، لی مثل یک قهرمان پرستش میشود و درباره اش افسانه های زیادی وجود دارد. دقیقا همین شهرت افسانه ای باعث شده تا موقعیت ضد و نقیضش نسبت به نژادپرستی، مورد بحث های زیادی قرار بگیرد چون لی با این که با آزادی بردگان موافقت کرد اما با برابری نژادی سیاهان با سفیدها مخالف بود. مخالفان و موافقان نژادپرستی در امریکا و بخصوص ایالات جنوبی هر یک سعی میکنند او را در جناح خود بیاورند. از طرف دیگر، نام فامیل لی جالب است چون یک نام فامیل یهودی است. در جنوب معمولا فاتحان شمالی را عوامل بانکداران یهودی اروپایی میدانند که میخواستند برتری مسیحیت در جنوب را تخریب کنند و شرایط را برای نابودی اخلاقیات در امریکا به نفع جبهه ی شیطان آماده نمایند. پس، چرا یک یهودی تبار، اینقدر با خلوص و در اوج توجه به اخلاق، به جنوب مسیحی خدمت کرده است؟ آیا او یکی از بازماندگان یهودی های ماقبل تحریف یهودیت است که امت واقعی خدایند؟ پس چرا خداوند باریتعالی حضرت یهوه، از بنده ی راستینش در مقابل امت شیطان محافظت نکرده است؟ این سوالات که فقط ممکن است از مغز های مجموعه ای از آدم های به شدت مسیحی امریکایی بیرون بتراود، توسط یکی از نظریه پردازان توطئه به نام فرانسیس میویل، به شیوه ای کاملا مسیحی پسند پاسخ داده شده اند. در این پاسخ گویی، یهوه خدای یهود، همان جهوتی یا تحوت خدای کیمیاگری و عرفان و برابر با هرمس خدای پاگانی یونانی است که در شریعت یهود، تغییراتی در توصیف او ایجاد کرده اند. یک خدای پاگانی، قابلیت جمع آوردن گروه های بیشتری را حول یک اشرافیت خاص دارد تا شریعتی که همه را دشمن میپندارد. فتوحات اسپانیا در امریکا دنباله ی فرقه کشی یهودی های سافاردیم است که از مصر تحوت به اسپانیا آمده اند و یهودیت با آنها به وجود آمده است چون قبل از این مرحله آنها فقط فنیقی های کارتاژی بودند و به اندازه ی همه ی فنیقی ها در مقابل عقاید گوناگون باز و صبور. آنچه به نام جنگ داخلی امریکا میشناسیم، درواقع تصرف سرزمین های اسپانیایی توسط اشرافیت های آلمانی تبار فرانسه و بریتانیا بود که نسب به امپراطوری مقدس روم میبردند و یهودی اشکنازی بودند. درواقع هر دو طرف این به اصطلاح جنگ داخلی، یهودی بودند ولی یهودیت اشکنازی حمله کننده از شمال، به دلیل وفاداری به اصول کیمیاگری و نزدیکی بیشتر به اصل فنیقی، برای تحوت یا یهوه ی اصلی، اصیل تر بوده و به همین دلیل، خدای یهودیت، طرف جبهه ی شمال را گرفته است. این، نسخه ی امریکایی فتح اورشلیم توسط روم هم هست چون اشرافیت اشکنازی صاحبان امپراطوری مقدس رومند و روم مقدس، خود را جانشین امپراطوری چند ملیتی روم باستان میخواند که کهانت یهود در مقابل آن ایستاد و شکست خورد. همین جبهه ی رومی است که دموکراسی را در امریکا میپرورد و در مقابل نگاه های وحشتزده ی نژادپرستان سفیدپوست وارث شریعت یهود، به مردمان رنگین پوست و ادیان بیگانه، امکان توسعه یابی در امریکا را میدهد. کفرپروری و اخلاق ستیزی این روند، دقیقا به خاطر نقش بالای سیاهان امریکایی در خلافکاری های آن کشور، دوگانه ی سفید و سیاه را برجسته میکند، دذوگانه ای که در آن، سیاه رنگ تاریکی و پلیدی است و سفید رنگ روشنایی و راستی.:

“the American revolution and the civil war were the same event”: scott freeman: stolen history: 23june 2024

برخاستن نژادپرستی سفید از یک ورطه ی چندنژادی سیاه گرای قبلی، با نظریات انگلیسی قرن 19 درباره ی پیدایش نژاد سفید از نژاد سیاه در هند و گسترش آن به واسطه ی یهودیان در جهان نیز نسبت دارد. گادفری هگیز که مدتی از پیروان این نظریه بود، در کتاب هشتم جلد اول اناکالیپسیس مینویسد که اصطلاح «یهوه نیسی» برای خدای یهود، ناشی از برابرگیری یهوه با دیونیسوس خدای شراب و جشن و لاابالی گری است چون دیونیسوس به کوهستانی به نام نیسا نسبت داده میشد که محل آن را هم در عربستان تعیین کرده اند و هم در هند. امکان به هم آمیزی این دو نامجا در سرزمینی که در قرن 19 هند نامیده میشد وجود داشت، چون محلی به نام "عربیه" در جوار رودخانه ی سند در هندوستان وجود داشت و طبیعتا این منطقه میتوانست داعیه ی خاستگاه یهودیت را داشته باشد. هگینز ار قول کلنل تاد بیان میکند که هندیان، بنیانگذاران تمدن هند را قبیله ی به نام یادو میشناسند. این کلمه به صورت های جادو و جادون هم تلفظ میشود و هر سه کلمه نزدیک به کلمات یهود و جهودند. قبیله ی یوسف زی در بین بیگانگان به جادون معروف بوده است و احتمالا دلیلش این است که یوسف زی به معنی "از یوسف" همان قبیله ی یوسف اسرائیلی هستند. سرزمین های بین دو رودخانه ی سند و گنگ را مجموعا آیودها میخواندند که بعدا به صورت "عود" خلاصه شده است. آیودها نیز صورتی از یهودیه است. مسلمانان زمانی که به عود وارد شدند درآنجا شهری به نام عودپور ساختند که به زودی بیشتر جمعیتش را قبیله ی رانائه اشغال کردند. به طرز عجیبی رانائه همنام قبیله ای یهودی در گزارش بطلمیوس هستند که در جریان اشغال اورشلیم توسط وسپازیان، آنجا را ترک گفتند. به دلیل محاصره شدن عود توسط دو رودخانه ی گنگ و سند، آن را «دو آب» مینامند که یادآور نامیده شدن کلده به مزوپوتامیا یا بین النهرین به معنی میان دو رودخانه است. اشرافیت یهود در بابل در بین النهرین مستقر بودند. تصور میرفته که آیودها قبلا امپراطوری واحدی بوده که توسط پدر راما و به مرکزیت شهر ماتورا بنا شده است، اما بنیانگذاران آن از محلی به نام آگرا آمده اند که بعدا اکبر مغول، آن را بازسازی کرده و ازاینرو اکبر آباد نامیده شده است. نام آگرا صورت دیگری از نامجای آکرا است که شهر اورشلیم روایات یهودی-مسیحی در محل آن واقع بوده است. در عود، قلمروهایی به نام های داودناگور و داودپوترا به معنی شهر داود وجود دارد و همانطورکه میدانیم داود یهودایی بود که اورشلیم را تصرف و پایتخت یهود کرد. داود از جنگ با پلستینی های غزه شهرت به دست آورد و غزه هم در عود مابه ازا دارد. بطلمیوس، از محلی به نام "غزه مره" یعنی دریاچه ی غزه یاد کرده است و این محل به صورت غسمر و بعدا عجمر در هند یافت میشود. کلمه ی "مر" در هندی به معنی تپه است و علت این است که تمام تپه ها و کوه ها تقلیدی از کوه مرکزی جهان به نام meru هستند. این کوه در نام و ویژگی هایش، نسخه ای دیگر از موریاه کوه خدا در اورشلیم است. "مروه" کوه مقدس مکه ی حجاز هم نسخه ی دیگر موریاه است چون یهودی های جده در حجاز، مکه را محل اورشلیم خوانده بودند و نام جده نیز تلفظی دیگر از جودا یا یهودیه است. درهم آمیختن مره ی دریاچه و موریاه کوه باعث پیدایش روایتی شد که بر اساس آن، کوه meru از داخل دریا یا دریاچه ای بیرون آمده و ازاینرو از "مره" یا دریاچه نام گرفته است. کشمیر در هند محل معبد سلیمان تلقی میشد تا اندازه ای ازآنرو که دریاچه ی بزرگ سرینگار را دارد و از طرفی کوه های سلیمان را هم در هند داریم که هر دو مورد، با "مر" مزبور قابل تطبیقند. حتی نام هندی قدیم اورشلیم هم طوری است که لغت "مر" را برجسته میکند: جسولیمر. محل آن را در هند تعیین کرده بودند و در نزدیکی آن، شهری به نام "یونا" را جای یابی کرده بودند که خیلی جالب است؛ چون یونا نام قدیم انطاکیه پایتخت آنتیوخوس شاه بدنام یونانی است که بر اورشلیم حکومت میکرد. کلنل تاد معتقد است که در اصل نامجای هندی، با برداشتی از تلفظ هیروسلیموس برای اورشلیم طرفیم. ازآنجاکه هیرو میتواند با "هر" یا "حرا" به معنی کوه برابر باشد، میشود اورشلیم را کوه سلیم یا کوه سلام معنی کرد. در هندی ظاهرا "هر/ار" آن از اول به آخر رفته است. پس جسولیمر را میشود هم یه+سولیم+ار خواند و هم یه+سولی+مر. هر دو خوانش درست است چون "م" در "سلم" یا "سلیم" حرف تعریف است و اصل همان "سول" است.سلیمان شاه که معبد سلیمان را بنا کرده است، نامش انتساب به سولیم را نشان میدهد. در ادبیات یونانی، سولیمی ها قبایلی در جنوب ترکیه بوده اند. استرابون نوشته است که سولیمی ها در بین النهرین، شهری به نام "کابال" بنا کردند و معنی آن را پایتخت بعل خوانده است. البته این نام میتواند دوپهلو باشد. مسبوق به سابقه است که لغات سامی با حرف "گ" یا "ج" در یونانی "ک" بگیرند. مثلا camel به معنی شتر در یونانی، که معادل های سامی شناخته شده اش، "گیمل" و "جمل" هستند. کابال نیز میتواند با "گبل" برابر باشد، نامجایی که لوسیان در "دی سیریا" به عنوان نام دیگر بندر فنیقی بیبلوس ذکر میکند. نامجای گبل مسلما همان جبیل در لبنان کنونی است. جبیل مرکز کیش آدونیس نسخه ی سوری تموز در لبنان بوده است و تموز اغلب به نام بعل خطاب میشده است. نام بیبلوس نیز نزدیک به نامجای بابل است که مرکز کیش بعل در بین النهرین شناخته میشود. شهر بغداد در نزدیکی بابل قدیم بین النهرین بنا شده و در بین مسلمانان به "دارالسلام" شهره بوده است. در افسانه های هندی نیز میبینیم که در عود یا دو آب –نسخه ی هندی بین النهرین- شاهی به نام سیلواهانا فتوحاتی میکند و پایتختش شهری به نام "سالیا دارها" بوده است. اگر دو جزو سالیا دارها را برعکس کنیم و سالیا را از طریق سولی به سلم و سلام برسانیم، میبینیم که سالیا دارها دقیقا همان دارالسلام است و اگر دقت کنیم، نام سیلواهانا نیز تلفظ دیگری از سلیمان است که اینجا به جای قوم سولیمی نشسته است. کابال/گابال/جبیل نیز در هند معادل دارد: هم کابل، مهمترین مرکز افغان ها و واقع در شمال هند، با توجه به این که قوم افغان یا پشتون اصالتا یهودیند، و هم قبیله ی کابلی/کاولی/کولی که از هند به تمام جهان منتشر شده اند و شاید خانه به دوشیشان نیز دنباله ی سنت معروف دیاسپورای یهودی بعد از سقوط اورشلیم است. در افسانه ی پیدایش کولی ها عود، راجپوتانا یعنی سرزمین راجپوت ها نامیده میشود و راجپوت ها اشرافی هستند که این سرزمین را بین خود تقسیم کرده اند. گروهی کوچک از راجپوت ها که کیش کریشنا را پذیرفته و منطقه ی خود را کانیا (لقب کریشنا) نامیده بودند، کل راجپوتانا را تصرف کردند و کابلی ها یا کولی ها دشمنان کانیا بودند که بیرون رانده شدند. رانده شدگان نخست در افغانستان جنوبی ماوا گرفتند و گروهی از آنها در آنجا شهر کابل را بنا کردند. الفینستون در جلد دوم "تاریخ کابل" خود نوشته است که به روایت یهودیان کابل، آنها اعقاب شاه شائول کتاب مقدس هستند که از کشتار فرزندان شائول به دست داود به افغانستان پناه آورده اند. کلنل تاد از قول نویسنده ای هندی به نام "فرشته" مینویسد که افغان ها اعقاب قبطیانی هستند که در زمان فرود یهودیت توسط موسی به دربار فرعون، کیش موسی را پذیرفتند و یهودی شدند و بعدا بر کوه های سلیمان فرود آمدند. به نوشته ی فرشته، افغان ها تا زمان اتحاد با مغول های مسلمان برای حمله به دهلی، یهودی بودند و مسلمان شدنشان از بابت گرفتن امتیازات بیشتر از اتحاد با اشرافیت مسلمان مغول بود. همانطورکه میدانیم کولی ها در غرب به جیپسی یعنی قبطی شهرت دارند. کوپت یا قبط که با مصر تورات تطبیق شده است سرزمین حول رود نیل است. در نزدیکی رودخانه ی سند نیز رودی به نام نیل وجود داشته که به دو شاخه ی خوسپ و کوفه تقسیم میشده است و این دو رودخانه آبادی های کوهستانی به نام گوفه را تامین میکرده اند. گوفه و کوفه میتوانند تلفظ هایی از کوپت و قبط باشند. در هند، پادشاهانی موسوم به گوپتا حکومت میکردند که تلفظ اسمشان بین این تلفظ ها است. گوپتا در زبان هندوان به معنی منجی است. در تاریخ مصریان، قبطیان مدام در جنگ با نوبی های اتیوپیا بودند که پایتختشان مروئه نامی نزدیک به موریاه و مره دارد و اتفاقا در کنار دریاچه ای واقع بوده است. شاهان اتیوپی فعلی که اتیوپیای باستان را به خود محدود کرده اند کشور خود را همان سبا در تورات میدانستند و خود را اعقاب سلیمان و ملکه ی سبا معرفی میکردند. در عود، سرزمینی به نام سبا نیز وجود دارد. مسلمانان محل سبا را یمن در عربستان میشمرند و رودخانه ی یامونا در عود، نام از "یمن" دارد. سورپور یعنی شهر سور (قابل مقایسه با سوریه) در کرانه های یامونا محل حکومت خاندان سوراسنی بود که خود را اعقاب سورسن جد کریشنا میشمردند. قبل از سانسکریت، زبان مقدس هندوان، «وریج باشا» زبان منطقه ی وریج بود که خاستگاه سوراسنی شمرده میشد و این، نشان از تاثیر قوی کیش کریشنا و روایت سوراسنی از آن بر هندوئیسم دارد. خرابه های شهر قدیم وریج، در نزدیکی ماتورای کنونی یعنی همان شهری قرار دارد که گفته میشود کشور ایودها یا عود، حول آن شکل گرفت. کریشنا خدای اینان، نسخه ی انسان شده ی خدایی بود که درنهایت با ویشنو تطبیق شد. وی در قبیله ی یادو/یهودی به صورت انسان درآمد. یادوها به چاندراوانسی یعنی فرزندان ماه معروف بودند چون به روایتی، اعقاب بودا (عطارد) پسر چاندرا (ماه) بودند. این بودا که همان هرمس یا مرکوری خدای عقل و دانش در جهان یونانی-رومی است، دورادور با بودا خدای بوداییان قابل تطبیق است. بنابراین قبیله ی یادوی ماقبل کریشنا، ایام شب را که محل حکومت ماه و ستارگان است بازسازی میکنند و کریشنا خورشیدی است که به این شب پایان میدهد. "کان یا" و "کان یی"، القاب کریشنا، دقیقا همان کونیوس لقب آپولو هستند. در دلفی، آپولو "یی" نامیده میشد و دیودوروس نیز نوشته است که آپولو معروف به "کان" بوده است، کلمه ای که هگینز، آن را دقیقا همان "خان" تاتاری به معنی شاه میشناسد. بنابراین آپولو میتوانست "کان یی" یا شاه یی خوانده شود که یی/یا، همان یاه/یاهو/یهوه خدای یهود است. کریشنا از قبیله ی ماه، همان جهوتی یا تحوت، یعنی یهوه در قالب خدای ماه مصری است که اسما و شخصیتا تبدیل به "دود" نسخه ی خورشیدی خود میشود و این "دود" همان داود است که در دین یهود بدعت ایجاد میکند. پس بوداییان برابر با سامری ها میشوند که وفاداریشان به گریزیم –محل مقدس موسی و یوشع که داود محل سرزمین مقدس را از آنجا به اورشلیم منتقل کرد- کنایه ای از ماندن در مذهب پیشین است. اگرچه افغان ها هم به واسطه ی کولی ها جزو شکست خوردگان طبقه بندی میشوند، این موضوع با مسلمان شدن بیشتر افغان ها تضادی ندارد. چون مسلمانان نیز یهود را به انحراف از مسیر خدا متهم میکردند اگرچه درنهایت اکثر تفاسیر و روایات یهود از کیهان را پذیرفتند. مطابق افسانه های هندی، سلطان محمود غزنوی، فرمانروای مسلمان ترک افغانستان، در حمله به هند، معابد مشرکین را تخریب کرد، ولی به معابد بوداییان و جینیست ها صدمه ای نرساند چون معتقد بود مذهب آنان بر خلاف اسلام نیست. بودیسم به دلیل تسلیم در مقابل امر جاری، ماهیتی زنانه دارد و یهودیت، دشمن زنانگی است، به طوری که قبل از هر چیز، جنبه ی زنانه ی خدا را حذف کرده است؛ عشتاروت از تموز، یا ایزیس از ازیریس حذف شده اند تا یهوه ی خشن پرخاشجوی کاملا مرد شریعت یهودی خلق شود و قومش همه چیز را با خشونت تغییر دهند.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v1: book8: chap3-7

واضح است که این بازسازی، از روی طبیعت واقعی مذهب کریشنا انجام نشده است. ویشنو که به کریشنا تجسم می یابد یک نیمه ی مادینه به نام لاکشمی دارد و همانطورکه ویشنو به شکل کریشنا انسان میشود، لاکشمی نیز به شکل رادا معشوقه ی کریشنا انسان میشود. اما تمثیل شب و تاریکی برای دوران اتحاد خدا و نیمه ی مادینه اش نشان میدهد مسئله چه ربطی به بودا دارد. در ویشنوئیسم، مایا یا توهم، یکی از تجلی های معمول لاکشمی است و بودیسم در اصرار بر توهم بودن همه ی دانسته ها و عقاید، اصراری افراطی دارد و برای توهم هم دقیقا لغت مایا را به کار میبرد. چون بودا شدگی بر اعتراف به ندانستن استوار است و بدون دانش، همه چیز، فرورفته در تاریکی به نظر میرسد و طبیعتا همه ی منش ها هم میتوانند قابل پذیرش باشند. مطابق افسانه ی رایج، بودیسم توسط چاندراگوپتا در هند رواج یافت، شاهی ظالم که مردم بسیاری را کشت، ولی بعد پشیمان شد و به قالب زاهدی بودایی درآمد. چاندرا گوپتا ترکیب نام چاندرا خدای ماه با عنوان گوپتا را در خود دارد. پس چاندرا گوپتا پدر بودیسم، همان چاندرا (ماه) پدر بودا (عطارد) خدای دانش است. حداقل معنایی که از این داستان میتوان بیرون کشید این است که دانش از اعتراف به نادانی میتراود و خورشید از ماه. اما بعدش این خورشید، برای پایان دادن به شب نادانی، با دیوهای تاریکی میجنگد. حالا اگر این خورشید، یک شریعت یهودی اسیر تاریکی باشد که به خاطر قدرتش توهم خورشید بودن یافته است، آن وقت، تمام انسان های غیر را دیو تاریکی میبیند و برای رسیدن به مقاصد کاملا غیر الهیش، آنها را با خشونت و فریب به بازی میگیرد. از طرفی خشونت یک مقوله ی مردانه تلقی میشود و در مقابل مهربانی زنانه قرار میگیرد. بنابراین ماه زدایی، الهه زدایی نیز هست. در این مورد، باید به آرتمیس یا دایانا خواهر دوقلوی آپولو توجه کرد که الهه ی ماه است و نیمه ی زنانه ی آپولو. او دوشیزه و حامی دوشیزگان است ولی شاید به خاطر طرد شدن به همراه دوجنسه بودن آپولو است که به صورت یک زن مردمانند برجستگی یافته است. آپولو بدون زنانگی، چیزی جز زئوس یا ژوپیتر یعنی نسخه ی یونانی-رومی یهوه نخواهد بود. پرنده ی زئوس عقاب است که الان نماد امریکا است. عقاب گاهی همراه زئوس است و گاهی خود او، و این عقاب را میتوان با گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو نیز تطبیق کرد. ولی زئوس پدر آپولو و آرتمیس میشود چون قرار است اصل باشد و آپولو فرع و انحرافی بر او. با این حال، ژوپیتر رومی هنوز یک تفاوت عمده با یهوه ی عهد عتیق دارد. درحالیکه یهوه ی عهد عتیق تمام خدایان قبلی را نفی میکند و با آنها میجنگد، اما ژوپیتر علیرغم تفوق بر خدایان قبلی، آنها –شامل آپولو و دایانا- را نگه میدارد و زیردست خود میکند و همه ی آنها و -از طریق آنها- همه ی مردم را به خدمت جنگسالاری خود درمی آورد.

زئوس یک دفعه و با یهودیت پدید نیامده است. او مظهر نظم گیتی و متشبه به مشتری سیاره ی حکام و نظم دهندگان است. پرستش مشتری به ستاره شناسی کلدانی-آشوری برمیگردد جایی که وی تحت عنوان بعل مردوخ معروف به آشور یعنی حاکم، رئیس خدایان شد. آشوریان، آشور را با آنو رئیس خدایان و حاکم آسمان تطبیق کردند و بدین ترتیب تضاد پسران آنو یعنی انکی (حئا) و انلیل، بخشی از وجود آشور شد. این دو خدا به ترتیب نیروهای مدافع و دشمن انسان را نمایندگی میکنند. دوگانگی مزبور، در زئوس یا یهوه ی مسیحیت هم انعکاس می یابد چون مسیحیت همزمان با عصر حوت (ماهی) ظهور میکند و موکل این عصر، سیاره ی مشتری است. نماد حوت، دو ماهی است و یکی از این ماهی ها قطعا یوحنای تعمیددهنده است که همانطورکه نامش نشان میدهد شکلی تحریف شده از اوآنا یا اوآنس پیامبر ماهی شکل کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و به آدمیان، تمدن و حرفه ها و هنرها و علوم را آموخت. حئا نیز خدای آب ها است و اوآنا شکلی از او است. اما ماهی دوم، خود مسیح است که به ایکتیس ملقب است. پطرس قدیس که کلیسای مرکزی جهان را در رم بنا نهاد ماهی گیر بود چون عیسای ماهی را به دام انداخته بود. همانطورکه میدانیم عیسی شکل انسان شده ی یهوه است و ثنویتش با یوحنا تکمیل ژوپیتر حوت با ترکیب صابئی گری یوحنا و یهودیت عیسی را نشان میدهد. اما عیسی همزمان بره ی خدا نیز هست چون یهوه از عصر قبلی یعنی عصر حمل (قوچ) به عصر حوت آمده است و دراینجا تغییر لباس داده است. اگر دقت کنید با وجود این که ما در عصر حوت هستیم و الان باید ماه ها را طوری نمادپردازی کرد که برج فروردین، صورت فلکی حوت باشد اما نمادپردازی معمول ماه ها هنوز طوری تنظیم میشود که برج فروردین، حمل، و برج اسفند، حوت باشد. علت این است که تصور اصلی از یهوه، در برج حمل، تثبیت شده باقی مانده است. برج حمل، برج سیاره ی مریخ است که در یونانی، آرس و در رومی، مارس نامیده میشود. مارس محبوب ترین خدای رومی و به پیروی از جنگسازی مریخ، خدای جنگ و خشونت و تخریب بوده است. نظم سازی زئوس، ماسکی بر جنگ طلبی مارس است و مدعی این فلسفه که نظم فقط از ویرانی و از معبر جنگ حاصل میشود. مارس، پسر ژوپیتر است همانطورکه عیسی پسر یهوه است اما عیسی یا کریست، تجسم انسانی یهوه نیز هست و توقع میرود مارس نیز به عنوان صاحب یک مذهب یعنی یهودیت، تجسم انسانی داشته باشد که یکچنین صاحب مذهبی برای یهودیت عصر حمل، طبیعتا موسی بنیانگذار یهودیت است. ازاینرو است که موسی را در نقاشی ها بخصوص موقعی که الواح تورات را که از یهوه گرفته است به مردم نشان میدهد، صاحب دو شاخ نشان میدهند چون تجسم برج حمل و خدایش مریخ است. اما از طرف دیگر، شاخ های کشیده شده لزوما شاخ قوچ نیستند چون او قرار است رهبر جدید مردمی با طرز فکری قدیمی تر از عصر منقضی شده ی ثور یا ورزاو باشد. کریشتا/کریشا/کریشنا که نسخه ی هندی کریست است درست مثل موسی جنگ پرور است ولی درحالیکه موسی گوسفندچران است، کریشنا چوپان گاوها است چون گاوها نمادی از قبیله اش هستند که قبل از او وجود داشته اند ولی حالا به راه او میروند. تفاوت عمده ی او با عصر پیشین در این است که عصر پیشین، توسط صورت فلکی ثور اداره میشد که خانه ی سیاره ی زهره است و محبوب ترین تجسم زهره تجسم زنانه اش به صورت عیشتار یا عنانه است بنابراین عصر قبلی عصر زن مآبی تصویر میشود. شاخ های گاو، دوگانگی او را نشان میدهند که همان دوگانه ی ورزاو و الهه نیز هست. ورزاو معادل ازیریس کهن الگوی فراعنه است و الهه ایزیس همتای قبطی عیشتار است که همسر ازیریس است. پس طغیان موسی علیه فرعون همان طغیان علیه دوگانه ی ازیریس-ایزیس در عصعصر ثور است. دوگانگی شاخ های ورزاو، به شاخ های قوچ منتقل میشود چون قرار است موقتا این دوگانگی تضعیف شود. در سفر خورشید در دایره البروج طی گذر ماه های سال، دوگانگی برج ثور (اردیبهشت) تا برج بعدی یعنی جوزا (خرداد) که دو آدم را نشان میدهد دنبال میشود و بعد از آن نیز به برج سرطان یا خرچنگ (تیر ماه) میرسد که خانه ی قمر (ماه) ولی محل انقلاب تابستانی و اوج گیری خورشید در عصر حمل میباشد. این برج هم برای دوگانه سازی خیلی مفید است. مصری ها که سرطان را با جعل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدادند، برای برج ماه (قمر)، حشره ی خپری خدای خورشید را برگزیده بودند که در قالب یک جعل، خورشید را مثل توده ی سرگینی، از شرق به غرب جهان می غلتاند. در نمادپردازی های مصری، گاهی خپری به شکل یک جعل که دو بال عقاب شبیه به بال های عقاب مانند آشور، دوگانگی او را نشان میدهد تصویر میشود و بعضی اوقات هم دوگانگی او با نشان دادن دو جانور ایزدی در دو طرفش مورد تاکید نیز قرار میگیرد. بنابراین دوگانگی عصر باستان، به دوگانگی خورشید و ماه و پارادوکس جمع آمده ی مردانگی و زنانگی، وصل میشود و تا عصر حمل دنبال میشود تا در این عصر، جنگاوری مردانه ی مریخ، آن را کاملا به نفع یک تعریف مردانه ی جنگجویانه مصادره کند. همانطورکه در تنظیم دایره البروج دیده میشود، تعریف شرعی جنگجویانه تثبیت میشود چون جنگسالاری برای حکامی که در عصر بعد و تحت لوای مشتری سیاره ی حکام، قصد امپراطوری سازی و یکسانسازی آدم ها را دارند به درد میخورد و دوگانگی فقط برای این حفظ میشود که بتوان از یهودی و نایهودی، یا خودی و ناخودی، یا جدید و قدیم، مطابق تعریف پیشین، نظمی جدید ساخت.:

“astrology: precession through astrological signs as represented by incarnations of divinity”: Ansel Mojo: stolen history: 6 nov 2020

نکته ای که اینجا بارز میشود این است که اگرچه دراینجا جمع خودی و ناخودی قرار است توسط اعقاب اشرافیت رومی و در عصر استعمار رقم بخورد، اما بر اساس تقسیمبندی های اعصار کیهانی که از هم حداقل 2000 سال فاصله ی زمانی دارند بین 6000 تا 2000سال پیش یعنی زمان ادعایی رخ داد وقایع کتاب مقدس، انجام میگیرند همانطورکه هگینز نیز فاصله ی بین دنیای مدرن و جهان هزاران سال پیش را همچون فاصله ی بین انگلستان قرن 19 و هندوستان همان قرن میدید. دقیقا همین موضوع است که نمیگذارد متوجه متخر بودن فلسفه ی آن باشیم. جداب غرب و شرق، جدال خیلی کهنه و خیلی نو نیست بلکه جدال دو جهانبینی همدوره است و فقط به خاطر فراموش شدن منابع راستین فرهنگ های بومی در شرق، امکان حواله دادن آنها به هزاران سال پیش فراهم آمده تا 6000سال تاریخ دروغ برای جور درآمدن اعصار کیهانی بطلمیوس، امروز راستین مردم را به نفع قرون وسطای مدرنی که توسط استعمارگران و به کپی از یهودیت ساخته شده است، در یک عصر باستان خیالین دفن کند. اندک اطلاعاتی که از این موضوع داریم از چند نفر آدم باسواد به جا مانده ی نیمه ی اول قرن بیستم است، ازجمله گورجیف دانشمند معروف ارمنی-یونانی که در روسیه و در مرز عثمانی میزیست و پدرش یک آشوخ بود؛ همان "عاشیق" ترکی که به داستانسراهای شاعر دوره گرد نواحی ترک نشین گفته میشد. گورجیف در اولین صفحات کتاب "مجالست با مردان بزرگ" مینویسد که یکی از داستان هایی که پدرش برای مردم تعریف میکرد قصه ی قهرمانی به نام گیلگمش بود و گورجیف تا بعد از جنگ جهانی دوم نفهمید که این گیلگمش، شخصیتی مشهور در اساطیر سومری هزاران سال پیش است. اما چیزی که گورجیف هیچ وقت نفهمید این بود که ممکن است گیلگمش اصلا هزاران ساله نبوده باشد و فقط برای ریشه دار نشان دادن فرهنگ وارداتی، آن را به دوران قبل از شریعت اسلامی کپی شده از یهودیت و مسیحیت غربی نسبت داده باشند. همین موضوع میتواند درباره ی دیگر آثار شفاهی و مکتوب جمع آوری شده از ملل غیر غربی هم درست باشد و محتوای این آثار، آنقدر مدرن باشد که حتی دنیای خدایان سرکوب شده توسط مذهب یهودی-مسیحی املا شده توسط استعمارگران را به صورت کیهانشناسی بازآفرینی کرده باشد.

ولیکوفسکی یکی از کسانی بود که به این گونه محتواها توجه کرد منتها در جهت بازسازی تصویری واقعی از کیهان در هزاران سال پیش. ازجمله در رابطه با بحث ما جالب است که ولیکوفسکی در بخش اول کتاب «در آغاز» IN THE BEGINING، نوشته است که هم در گزارشات اساطیر سرخپوستان و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی، آمده است که زمانی ماه بسیار پرنورتر از امروز بود و در درخشنگی همتای خورشید بود اما بعد ضعیف شد. ولیکوفسکی، معتقد است که این دوران که هیچ وقت در آن شبی وجود نداشت با دوران تیتان ها برابر بود و تیتان ها همان نفیلیم یا غول های روایات یهودند که بیشترشان در فجایع زمینشناختی چون زلزله و طوفان های سیل و آتش به خشم یهوه نابود شدند و بقایایشان در زمان ورود موسی و بنی اسرائیل به کنعان، هنوز در آنجا بودند. دوران تیتان ها که دوران پیش از حکومت زئوس است عصر طلایی است و ازاینرو ولیکوفسکی آن را با دوران اقامت انسان ها در بهشت عدن مقایسه میکند. ولیکوفسکی یادآوری میکند که در روایات یهود، آدم ابوالبشر فقط بعد از اخراج از بهشت، غروب خورشید را دید و از بروز شب، وحشت کرد. پس دوره ی قبلی یعنی عصر طلایی یا بهشت عدن که در آن نه شبی وجود داشت و نه تغییر فصول با کم و زیاد شدن شب و روز، دوره ی دو خورشید بود که یکی از دو خورشید مزبور، ماه بود. ولیکوفسکی، حتی نسبت ضعیف شدن ماه با نر یا رماده تلقی کردن او را نیز میسنجد و اشاره میکند که در زمان اکدی ها ماه یک خدای مرد به نام سین و در حد رئیس خدایان و پدر شمش خدای خورشید بود. اما بعدا پرستشش افت کرد و همزمان با ضعیف شدن ماه در مقابل خورشید، او یک الهه در جوار خدای مذکر خورشید شد، درست مثل زن که از مرد ضعیف تر است. به نظر ولیکوفسکی، بعضی ملل از برایند این دوگانگی، ماه را دوجنسه یافتند. وی در این مورد، گفته ی ماکروبیوس در ساتورنالیا (3 : 8) از قول فیلوکروس را تکرار میکند: «مردان زن پوش و زنان مردخوی، به ماه قربانی میدهند چون تصور میرود که ماه هم مرد است و هم زن». آنچه که توجه ولیکوفسکی را به خود جلب کرده، ممکن است نه گواهی بر تغییراتی در کیهان، بلکه گواهی بر تغییرات در اعتبار خدایان و اجرام آسمانیشان در نزد انسان هایی نزدیک به عصر ما باشد، ازجمله از بین رفتن اعتبار ماه به نفع رشد سرسام آور قهرمانان خورشیدی با ویژگی های مریخی. با این حال، مریخ فرمانروا نیست و فقط وقتی به قامت مشتری درآید و تبدیل به زئوس یا یهوه شود، میتواند دشمنان پر تعدادش را شکست دهد. این فقط با حکومت کلیسای رم در دوران موسوم به قرون وسطی رقم میخورد، البته فقط از دید اروپاییان، و پروژه باید برای بقیه ی دنیا به شکل های دیگری بازسازی شود. اما مطابق افسانه های ترسیم شده، از ابتدا قرار بود دوران شرک بازگردد. وقتی گفته میشود موسی در مصر علیه فرعون طغیان کرده و فرعون ازیریس است، پس ازیریس که تجسم ورزاو عصر ثور را دارد، همانطورکه افسانه اش میگوید بازخواهدگشت.

در "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ، ازیریس که توسط برادرش تایفون کشته شده است، به شکل پسرش هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود تا انتقام بگیرد و برعکس دفعه ی قبلی، این بار چهره ی یک جنگجوی بیرحم را دارد. در کتاب پلوتارخ، صحنه ای وجود دارد که ازیریس را با آدونیس یا تموز جبیل (بیبلوس) برابر میکند و آن، این که تابوت حاوی جسد ازیریس توسط جریان آب رود نیل، از مصر به دریای مدیترانه و ازآنجا به ساحل بیبلوس می افتد و از محل دفنش در خاک، درختی رشد میکند که تبدیل به ستون کاخ شاه بیبلوس میشود و ایزیس، جسد ازیریس را از درون ستون بیرون میکشد که شبیه بازیابی ازیریس به صورت هورس نوزاد توسط ایزیس است و میتوان آن را با تولد آدونیس نوزاد از زنی درخت شده و بزرگ شدنش توسط آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار و ایزیس تطبیق کرد. جان اونیل، درختی را که ازیریس از آن درمی آید، با درختان مجلس اجنه در افسانه های اعراب قرن 19 مقایسه میکند که اعراب بر آنها تکه های گوشت قربانی میگذاشتند تا از صدمات اجنه در امان باشند. در صورت های نسبتا مدرن تر این تقدیم قربانی، میتوان درخت کاج کریسمس در اروپای همان قرن را یافت که با وسایل تزئینی عمدتا طلایی رنگ پوشانده میشود و به تقدس کاج در نزد خدایانی چون دیونیسوس و آتیس برمیگردد. این تزئینات طلایی، خود، یادآور درخت پول در اساطیر چینی و ژاپنی هستند که میوه هایش، سکه های طلایند. در غرب، همتای این درخت، درخت لوبیای سحرآمیز جک است که زمین را به آسمان میدوزد و جک پسرک فقیر با بالا رفتن از آن و رسیدن به آسمان و دزدیدن گنج های یک غول از آنجا ثروتمند میشود. جک موقع پایین آمدن از درخت، برای در امان ماندن از تعقیب غول، درخت را قطع میکند و درخت همراه غول سقوط میکند و غول کشته میشود. درنتیجه ارتباط زمین و آسمان قطع میشود. پس درخت جک به عنوان مابه ازای درخت پول، یک درخت کیهانی و مابه ازایی برای عمود جهان است و ثروت و طلایی که جک از آن به دست می آورد، همتای جسد ازیریس است که از درخت ستون شده ی کاخ بیبلوس که همان کاخ کیهانی است بیرون آورده میشود. در یک شمایل مسیحی، اونیل این را در اشرافیت طربزون که ادعای جانشینی امپراطوری بوزنطیه یا بیزانس را داشتند و به این ادعا با عثمانی های مسلمان که ساقط کنندگان حکومت بیزانسند میجنگیدند میجوید و میگوید نام دولت ترابوزان یا طربزون از ترکیب daurus یا درخت با بوزون یا بوزوم یا بزانت می آید که هم مرتبط با عنوان حکومت بیزانس یا روم شرقی است و هم مطابق روایات سیاحان غربی، یک واحد پول در عثمانی است. در گذشته بزان یا بزانت، معادل یک قطعه طلا بوده است. بنابراین طربزون را میتوان باز به درخت پول یا درخت طلا معنی کرد. نام گرفتن یک فرقه یا یک دولت که ادعای جانشینی گذشته ای با شکوه را دارد از درخت کیهانی، میتواند به شباهت کلمات "پارسی" و "برسم" هم ربط داشته باشد. پارسی عنوان زرتشتیان هند است و برسم عنوان شاخه های مقدسی که این زرتشتیان در مراسم عبادیشان استفاده میکنند. درست مثل طربزونی ها پارسی ها نیز مدعی جانشینی یک حکومت طلاییند که مسلمانان در خاورمیانه به آن خاتمه داده اند. دزدی انجام شده از حکومت منقرض شده همان دزدی جک از غول است چون غول به جای نفیلیم یا غول های دوران طلایی تشسته است با این تفاوت که محل حکومت غول در آسمان است چون دوران غول ها درواقع همان بهشت آسمانی است. طلاهایی که از شاخه های درخت پول آویزانند نیز همان ستاره های آسمانند که تصور میرفته از شاخه های درخت کیهانی آویزانند. این با تمثیل دیگری آمیخته که بر اساس آن، ستارگان همچون زنبورهایی هستند که در آسمان دور پرواز میکنند و روی شاخه های درخت کیهانی جابجا میشوند. لغت "بیس" –bee در انگلیسی- میتواند ریبشه ی خوبی برای انتساب بیزون و بیزوم و البته پزو برای میوه های درخت در قالب طلا و بعدا پول باشد. زنبورها عسل تولید میکنند که طلایی رنگ است و ملوس نامیده میشود. این با کلمه ی ملیا برای ستارگان مرتبط به نظر میرسد. مطابق روایت هزیودی پیدایش کیهان، ملیا الهگانی بودند که از اخته شدن اورانوس (آسمان) توسط پسرش کرونوس (زحل) پدید آمدند و تجسم اولیه شان به صورت خون جاری شده چون رود باعث شد تا به صورت ستارگان راه شیری در آسمان جای بگیرند. راه شیری یا milky way همانطورکه اسمش نشان میدهد جریان شیر هم معرفی میشود و عجیب نیست که در اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت آسمانی، هم جوی شیر باشد و هم جوی عسل، چون هر دویشان همان راه شیریند. الهگان ملیا در روایتی دیگر، دختران الهه ای به همین نام تلقی شده اند که همسر آپولو است. این نسخه از آپولو ملقب به "اسمینیان" و "گالاکسیوس" است. صفت اسمینیان اشاره به اسمنوس دارد که راه شیری است و جویبار خرد تلقی میشود. در یک تجسم انسانی تر، اسمنوس پسر آپولو است که از او دانش ماورایی را دریافت میکند. علاوه بر اینها، ملیا یکی از نام های یونانی درخت زبان گنجشک نیز هست. به طرز جالبی، یگدراسیل که درخت کیهانی اساطیر نورس است و زمین و آسمان را به هم میدوزد هم معمولا درخت زبان گنجشک تلقی میشود. در اساطیر یونان، درخت زبان گنجشک، در اصل، زنی به نام دافنه بود که آپولو سعی کرد به او تجاوز کند و او به درختی تبدیل شد تا از تجاوز در امان بماند. مرکز پیشگویی آپولو دلفی بود ولی قبلا درآنجا "گی" (گایا) الهه ی زمین مصدر پیشگویی ها بود و دافنه کاهنه ی گی بود. بنابراین دافنه باید تجسمی از الهه ی زمین باشد که به درخت کیهانی مجسم میشد و اگر آن از طریق درخت زبان گنجشک با ملیا همسر آپولو برابر شده باشد، بنابراین دانش آپولو از طریق زنی به نام ملیا از ستارگانی به نام ملیا که میوه های درختی به نام ملیایند به آپولو منتقل شده اند و همه ی اینها همزمان دافنه هم هستند. مشخصا ازاینرو است که آپولو ملقب به دافنین بوده است. این نام همچنین میتواند با دافنس پسر هرمس برابر باشد که فلوت نوازی را از پان خدای بزآسا آموخت. آپولو نیز به موسیقی و ازجمله فلوت نوازی شهره است. آرتمیس یا دایانا نیز به دافنایا شهرت بود که صورت مونث همین نام است. بنابراین زوج آپولو و دافنه، روایت دیگری از زوج آپولو و آرتمیس یا خورشید و ماهند.:

“the night of the gods”: john oneil: chap24-26

بدین ترتیب، میتوان گفت که حذف الهه ی قمری از وجود آپولو و تبدیلش به زئوس/یهوه، همان قطع درخت کیهانی و از بین رفتن رابطه ی آسمان و زمین است و ما باید باور کنیم که هرآنچه قبل از آن، از بهشت آسمانی به زمین رسیده است، طلا و مابه ازایش پول است و هر که پولدارتر باشد، بیشتر نیروهای الهی در اختیار دارد. دیگر نکته ای که میتوان در ورای آن کشف کرد، مربوط به پیدایش این تز از بیزانس یا روم شرقی است. آغاز امپراطوری بیزانس، با تاسیس قستنطنیه یا استانبول توسط کنستانتین کبیر است؛ یک امپراطور رومی مشرک که مسیحی شد و مسیحیت رومی را بنیان نهاد و قستنطنیه را پایتخت خود قرار داد که بعدا تختگاه امپراطوران بیزانسی شد قبل از این که به تصرف ترک های عثمانی درآید. همانطورکه دیدیم طربزونی های ترکیه ادعای جانشینی بیزانس و حکومت قانونی بر پایتخت عثمانی ها را داشتند و قطعا به سبب برخاستن لاسکاریس ها و ازآنجمله خاندان مشهور هابسبورگ –بزرگترین مدعیان میراث بری از روم مقدس- در مغربزمین از کومننوسی های طربزونی شرق بوده است که در تاریخ رسمی ادعا میشود مسیحیت از شرق به روم آمده است اگرچه همانطورکه ادوین جانسون در قرن 19 نشان داد، تمامی منابع اولیه ی مسیحی که ادعا میشوند در روم شرقی نوشته شده اند همه مخلوقات کلیسای کاتولیک رم و پروتستان های پسا قرون وسطایی میباشند. حالا اگر به این جعل معترف باشیم، آن وقت بیشتر یقین می یابیم که بیزانس طربزونی ها یک حکومت زمینی نیست و قلمروی آسمانی است که توسط یهودیت، مسیحیت یهودی تبار، و ترکیب آنها در شریعت اسلامی (عثمانی) سرکوب شده و فقط میتواند معادل با مذهب صابئین باشند که بقایایش با شدت و ضعف هایی در حال اثرگذاری بر تمام این ادیان بود و این، همان لحظه ی کلیدی عصر حوت و دو ماهیش است که در آن، عیسای یهودی-مسیحی با یوحنای تعمیددهنده ی صابئی برای تاسیس جهان جدید متحد میشود اگرچه فقط با قتل یوحنا است که عیسی بخت جهان گستری منفرد می یابد. در این لحظه، بیزن یا بیزانس که از نامجای همخانواده ی بیتینیا ریشه میگیرد، یک همتای صابئی برای نام خود پیدا میکند: "باطن" یا "بطن" یعنی درون کلام و پوشیده تر از ظاهر آن.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا یا عرفان یهود که امروزه تنها سخنگوی خودخوانده ی عرفان باستان است، بیتوس یا بیتون [معادل بطن] «عمق» را نشان میدهد و در مقابل «عین» یعنی ظاهر قرار میگیرد. این عمق به پیروی از ستاره پرستی صابئی-کلدانی، تا درون آسمان امتداد می یابد و در لابه لای ستارگانی که قصه های صور فلکیشان مبنای افسانه های موجودات ماورائی میشود، پنهان میگردد. هفت صورت فلکی در دایره البروج محل تمرکز موثرترینن نیروهای ماورائی بر زمین تلقی میشوند. نورانی ترین و دورترینشان از فضای زمینی، «شیرهای آتشین» یا «شیرهای زندگی» نامیده میشوند که در صورت فلکی اسد یا شیر جایگاه می یابند: تنها صورت فلکی خانه ی خورشید در دایره البروج. اما فیزیکی ترین و ماده سازترین ها که نماد ستاره ی پنج پر محتص آنها است، در صورت فلکی جدی قرار میگیرند که در عصر حمل، موکل دی ماه زمان تولد عیسی مسیح بوده است. موجودات ماورائی این صورت فلکی «سباخ» نامیده میشوند. این کلمه بیشتر به معنی تمساح است ولی معنی اژدها نیز میدهد که تمساح هم میتواند نسخه ای از آن باشد. صورت فلکی جدی معمولا ظاهری ترکیبی از ماهی و بز دارد و تمساح نیز به عنوان یک جانور چهارپای شناگر، میتواند گزینه ی خوبی برای جایگزینی آن باشد. در هندوستان، صورت فلکی جدی با شکل یک تمساح نشان داده شده و نامش نیز «مکاره» به معنی تمساح است. سباخ ها درست مثل تمساح و اژدها در اساطیر، دشمنان نور و خورشیدند و جدی نیز چنین وضعیتی دارد چون در عصر حمل که فلسفه ی دایره البروج در آن منجمد شده است، آغاز برج جدی با طولانی ترین شب سال و ضعیف ترین وضعیت خورشید در مقابل هیولای تاریکی همراه بوده است. بنابراین این برج، نزدیکترین وضعیت به جهانبینی فیزیکی زمینی ما را داشته که با نور معنویت بیگانه و در حکم تاریکی در مقابل روشنایی خورشید میباشد. در کتاب مردگان مصری، هیروگلیف یک مومیایی با سر تمساح رسم شده و در جوار آن نوشته شده است: «من، خدایی هستم که بر ترس، در هنگام ورود روحش به میان مردم نظارت میکنم. من خدای تمساح هستم که برای نابودی آورده شده است.» و مادام بلاواتسکی، منظور از نابودی دراینجا را «نابودی خلوص معنوی الهی» برداشت میکند. در ادامه از قول این موجود آمده است: «من ماهی هورس بزرگ هستم. من در سکتن ادغام شده ام.» که دراینجا باز تعریف تمساح به یک ماهی را میبینیم. اما ارتباطش با هورس، اشاره به منحل شدن فرد انسانی توسط هورس و تحوت در سخم است که فرد «به عنوان روح پاک» از آن بیرون می آید. سخم را معمولا همان "خم" خانه ی هورس میشمارند. در سخم، سوبک خدای تمساح شکل در یک فاز سه گانه که قطعا با تثلیث خدایان مسیحی قابل تطبیق است، فرد را دچار مراحلی از آزمایش های دشوار الهی میکند که کاملا مطابق با وضعیت زندگی زمینی جهنمی انسان است. فرد در این مراحل، به طور مرتب سعی میکند از معنویت فرار کند و به لذت های زمینی بچسبد و معنویت را با هر دلیل پسندیده و ناپسندی انکار کند ولی دقیقا وقتی از همین طی مراحل خسته شد و احساس پوچی کرد، به معنویت گرایش می یابد. این درست شبیه رابطه ی تمساح با نور و گرمای خورشید است. تمساح به عنوان یک جانور آبزی که در اعماق کمین میکند و با پنهان ماندن از نور خورشید، موفق به کسب طعمه میشود، در پایان شب، اولین موجودی است که از طلوع خورشید استقبال میکند. چون تمساح یک جانور خونسرد است و سرمای زیاد برایش کشنده است و این، درحالیست که به دلیل عدم فیزیک متناسب زیست در خشکی، در طول شب ترجیح میدهد برای در امان ماندن از دشمنانی مثل شیر، ترجیحا در آب بماند. بنابراین دشمن نور، بعد از احساس خطر از نبود نور، با میل به سمت نور میشتابد. دلیل این که خدای مزبور در کتاب مردگان، یک مومیایی با سر تمساح تصویر شده است این است که او تجسم روح انسانی است که در زمین زیسته و به لحاظ شخصیتی به تمساح نزدیک است و اکنون که به جهان مردگان میشتابد، از آن فضا آمده است. تمساح جانوری آب دوست است و اتفاقا سفر روح با قایقی در فضای آب گون آسمانی رقم میخورد که شبیه قایقی است که هورس خورشیدی در ظاهر مردی با سر یک پرنده ی شکاری –دورپروازترین پرندگان در آسمان- با آن در آسمان طی مسیر میکند. کابالا نیز خدایی شدن را نه از سفر روح وفات یافته بلکه از خود زیست زمینی آغاز میکند. از دید کابالا این فراز، هنوز الهی است منتها در سمت زنانه ی یهوه قرار میگیرد. کابالا یهوه را آدم کدمون یعنی آدم قدیم میخواند و مدعی است که یهوه برای انجام ماموریتش در کیهان، حالت دوجنسه ی اولیه اش را به آدم دوجنسه ی اولیه تبدیل و سپس آن را به آدم نرینه و حوای مادینه تقسیم کرده است؛ آنگاه مردان از آدم و زنان از حوا پدید آمده اند. زن، به عنوان استعاره ای از الهه ی زمین و بنابراین تجسمی از جهان فیزیکی، توانایی تولید انسان فیزیکی را به نمایندگی از زمین از سمت نیمه ی زنانه ی خدا در عمق آسمان می آورد و به همین دلیل هم کره ی زمین، حکم تخمی را دارد که از یک زن آسمانی شبیه به نات الهه ی مصری آسمان بیرون تراویده است و هر زنی، در تولد انسان ها مانند این تخم را به دنیا می آورد. هاله ی اثیری گرد انسان ها را نیز شبیه یک تخم مرغ میکشند تا انعکاسی از اثرگذاری تخم کیهانی بر فرد باشد. این در طول عمر بشر رقم میخورد و تا جدایی ظاهری مرد و زن از هم در بلوغ آنها تداوم می یابد. در این هنگام است که مرد عملا از تخم درمی آید چون تخم، ظاهر بیرونی او است که ابتدا درست مثل الهه ای که تخم نماد او است زن مانند است و سپس مرد، ظاهری زمخت تر توام با ریش و سبیلی که در زن نیست یا کم است پیدا میکند. اما این بدان معنی نیست که مرد الان کاملا نرینه است چون درست مثل تخم حیوان که تا زمان تولد حیوان نوزاد به او ماد غذایی میرساند و او را از درون تامین میکند و رشد میدهد، ویژگی های مادینه و فیزیکی این جهان نیز بسته به محتویات تخم به درون مرد ریخته و کیفیت زنانگی شامل پارادوکس روحیات فیزیکی او را در او درونی کرده است.:

“the secret doctrine”: H.P.Blavatsky: v1: stanza7

اینطوری است که ثروتی که جک از بالای درخت و عمق آسمان به دست آورد، بندگان برگزیده ی خداوند میتوانند از عمق زمین استخراج کنند؛ یعنی از معادنی که مواد پول سازی مثل نفت و الماس و طلا از آنها استخراج میشود و بخش اعظم پول به دست آمده از آنها به جیب عده ای معدود میرود. حالا فرض کنید که قصه ی جنگ داخلی امریکا تحریفی از آغاز توسعه ی حکومت انگلیسی منطقه ی شمال شرقی ایالات متحده ی کنونی به بقیه ی آن باشد، حرکتی که درنهایت به تصرف مشهورترین معادن طلای امریکای شمالی می انجامد و امریکا را پایتخت جهان میکند. آیا پیروزمندان این جریان، همان کسانی نخواهند بود که به خود، هم عنوان رهبران جهان یهودی-مسیحی را خواهند داد و هم امتیاز بازتعریف بقایای جهان غول ها را، حتی اگر شده با گستراندن آتش جنگ؟

چطور میشود که تجار بی وجدان، به اصل و اساس مذاهب علاقه مند میشوند؟

تالیف: پویا جفاکش

آبرام لئون (1944-1918) سوسیالیست انقلابی یهودی بود که در آشوییتس کشته شد. او بیشتر به خاطر نسخه ی خطی خود به نام "مسئله ی یهودی" شناخته شده است که در طول جنگ جهانی دوم نوشته و پس از مرگش منتشر شد. لئون نقش تجاری یهودیان در اروپای قرون وسطی را تحلیل کرد و استدلال کارل مارکس را توسعه داد که این، اقتصاد است که به جای دین، تاریخ یهودیان را بین دوران باستان و مدرنیته حفظ کرده است. جان رز از کینگ کالج لندن، در مقاله ای به نام «آزادی تاریخ یهود از خفه شدن توسط صهیونیسم: کشف مجدد آبرام لئون» نشان میدهد که «مطالعات اخیر یهودیان رویکرد لئون را تایید کرده است، حتی اگر خود لئون اغلب نادیده گرفته میشود»؛ یعنی پرداختن به «شواهد تاریخی» که «بر آن دیدگاه تیره آهنگ صهیونیستی در مورد تاریخ یهودیان در اروپا که به قول تئودور هرتسل [بنیانگذار اسمی صهیونیسم] (1904-1860) فقط "هجده قرن رنج یهودی" را میبیند، نور تازه ای میتاباند.» برای صهیونیسم خبر بدی خواهد بود اگر آن 18قرن رنج صرفا پوششی بر یک دکان کاسبی یهودی باشد که فقط در قرون وسطای متاخر و از بانک های یهودی که از ونیز بر تمام اروپا و بعد تمام جهان سیطره یافتند. قرون وسطی ممکن است به همراه مسیحیت در این بازار تجاری واسطه با ثروت های شرق طلوع کرده باشد. اگرچه کلیسای رسمی مسیحیت، روی مقبره ی سنت پیتر در رم بنا شده است، ولی محتویات تعالیم سنت پیتر از انجیل سنت مارک یا مرقس یا سن مارکو بیرون تراویده که قدیس حامی ونیز است. ادعا میشود که بقایای سنت مارک از محل کلیسای اصلیش یعنی مصر دزدیده و به ونیز قاچاق شده است. در قرون قدیم، مصر محل بابل هم تلقی میشد. بابل جایی بود که اشرافیت داودی خاندان یهودا پس از تبعید از اورشلیم به آن، شروع به مال اندوزی و تجارت محوری در موقعیت جدید نمودند. بابل از فرونشست سیل نوح پدید آمد و ونیز هم یک شهر فرو رفته در دریا است که امروزه تدریجا در حال غرق شدن است؛ تصویری از ابتدای پیدایش خشکی ها. میتوان آن را انعکاسی از ابتدای خلقت در اساطیر بابلی دانست که بر اساس آن، زمین از جسد تهاموت هیولای دریایی خلق شد و خالق، مردوخ پسر حئا بود که با سیاره ی مشتری و از این طریق با ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم تطبیق میشود. ژوپیتر یا جوویس همان یهوه خدای یهود است با این تفاوت که یهوه بیشتر کیفیت قمری دارد. رابط این سیارات اگرچه در ستاره شناسی غربی سرکوب و پنهان شده است اما در ستاره شناسی هندی هنوز دیده میشود. در مورد اخیر، ناکشاتراها یا عمارت های قمری را داریم که خانه های ماه در دایره البروج و معادل همسران چاندرا خدای ماه هستند. صورت های فلکی دایره البروج خورشیدی، هیولاهایی بودند که تهاموت را همراهی میکردند و مردوخ آنها را در آسمان قرار داد. در اساطیر یونانی، آرتمیس الهه ی ماه، حامی حیوانات وحشی است و ظاهرا تهاموت را در موقعیت اخیرش نشان میدهد. ازآنجاکه دایره البروج محل خانه های خورشید است تعجبی ندارد که آپولو خدای خورشید، برادر دوقلوی آرتمیس باشد. اتفاقا در میان ناکشاتراها اولینشان صورت فلکی سیتوس است که به ماهی و اژدهای دریایی تعبیر میشود و جانشین تهاموت میشود. سیتوس از طرف ماه مسئول همان قسمتی از آسمان است که صورت های فلکی آبی دلو (آبریز) و حوت (ماهی) در آن قرار دارند و این دو صورت فلکی به ترتیب به زحل (حئا) و مردوخ (مشتری) تعلق دارند درحالیکه آبریز و ماهی هر دو مشخصه های حئا هستند. از طرفی حوتا صاحب عصر فلکی مخصوص خود نیز هست که تصور میرود حدود 2000سال پیش و همزمان با میلاد مسیح آغاز شده است. همین جا میتوان حئا را در حال تبدیل به مردوخ، و مردوخ را در حال تبدیل به چاندرا و البته یهوه یافت. حالا سیتوس نه فقط تهاموت بلکه لویاتان یا اژدهای دریایی منکوب یهوه نیز هست. در صدر مسیحیت، ما این صحنه را به صورت پیروزی سنت جورج بر اژدها بازمیشناسیم و جالب این که اینجا تاریخ ونیز با بیزانس یا روم شرقی تلاقی میکند. در قرن 15 و زمانی که کلیسای ارتدکس یونانی اجازه ی فعالیت در ایتالیا را پیدا کرد کلیسای یونانی ونیز نام سن جورجیو د گریس را گرفت یعنی سنت جورج کبیر، به یادآوری این که قستنطنیه پایتخت روم شرقی، نتیجه ی یونانی و رومی شدن یک قلمرو تراکیایی توسط یک امپراطور رومی (کنستانتین) است چون نام تراکیایی ها و دراکیوم با دراکو به معنی اژدها مرتبط است و فرهنگ وحشی تراکی، همان اژدهایی است که در شرق توسط سنت جورج رومی رام شده است. ازآنجاکه اژدها به جای دریا نشسته است، انگار این همان غلبه ی ونیز بر دریا است همانطورکه غلبه ی نوح بر سیل نیز هست. البته کشتی نوح بعد از سیل، روی کوه های ارمنی فرود آمد و اگر جایی در اروپا باشد که هم بغل دریا باشد و هم دارای کوهستان های اساطیری و هم مرتبط با مصر، قطعا پروونس در فرانسه است. مریم مجدلیه که کیش پرستشش مصری است، در 30سال آخر عمر به صورت یک زاهد در پروونس ساکن بوده و کلیسای خود را در آنجا دارد. پروونس حتی ادعای رم بودن هم دارد. نه تنها آثار باستانی رومی در آنجا زیاد است، بلکه آوینیون که مدتی محل حکومت پاپ ها بوده است در پروونس قرار دارد. ادعا میشود که در قرن 14 پایتخت پاپ از رم ایتالیا به آوینیون منتقل شده و بعدا در قرن 16 دوباره به رم ایتالیا برگشته است. البته یک احتمال این است که رم ایتالیا تاریخ قبلی رم آوینیون را مصادره کرده باشد. به هر حال، رم و ونیز و ده ها شهر جدید دیگر، میتوانند هر کدام به بخشی از تاریخ یک رم خیالی و هزار رنگ چنگ بزنند. پروونس میتواند حتی یک واسطه بین اورشلیم تورات و رم ایتالیا باشد. یهوه خدای یهود بر یک کوه آتشفشان تجلی میکرد و این کوه آتشفشان هم به صورت آتشفشان وزو در ایتالیا بازسازی و نسخه ی ایتالیایی دیگر رم که امروزه پمپی نامیده میشود را در حوالی ناپل شبیه سازی کرده است: شهری که در آتشفشان نابود و خالی از سکنه شد. در تاریخ اورشلیم، پرستش بت زئوس در معبد اورشلیم را آنتیوخوس پادشاه یونانی رایج کرده است. به طرز جالبی ما در ترکیه ی جنوبی، کوهستانی به نام نمرود داغ (یعنی کوه نمرود) داریم که محل بقایای معبد مقدس پادشاهی به نام آنتیوخوس از حکومت کوماگن است. در این محل، کوه آتشفشانی به نام آتشفشان نمرود قرار دارد. نمرود پادشاه اساطیری بابل و صاحب برج بابل است. برج بابل، در اثر زلزله ای ویران شد. در نمرود داغ نیز یک سری مجسمه های شکسته می یابیم که ممکن است با زمین لرزه نابود شده باشند. به نظر میلهاوس، کوماگن در اسم، با خاندان بیزانسی کومننوس برابر است و هر دو میتوانند از ترک های کومان در شمال دریای سیاه باشند که در ایجاد اشرافیت های غربی نیز نقش داشته اند. نقش پروونس در این واسطگی این است که گفته میشود به دنبال جنگ های داخلی در بیزانس یا روم شرقی، بعضی اشرافیت های بیزانسی به پروونس گریخته اند و این میتواند سبب انتقال تاریخ بیزانس به اروپا باشد و یا برعکس، داستانی باشد که بعد از فتح صلیبی بیزانس توسط نیروهای غربی، برای بومی نشان دادن نیروهای غاصب فرانسوی درست شده است؛ درست مثل فتح صلیبی اورشلیم شرقی که حاکمانش فرانسوی شدند. در هر حال، نام روم، رابط غرب با شرق است چون اصطلاح "رمی" میتواند تلفظی از اصطلاح "آرامی" باشد و آرامی، فرهنگی است که بر این کوهستان حاکم بوده است. حتی درباره ی اصطلاح کوه های ارمنی هم که آن را معمولا تعبیر به کوه های ارمنستان میکنند، باید توجه داشته باشیم که لغت «ارمن» میتواند انتساب به آرامی را نشان دهد. بابلی ها نیز آرامی تلقی میشدند. داستان نمرود با ستاره پرستی بابلی مرتبط است. نمرود یا نین مراد، خداوند مردوخ فرمانروای مشتری است که در غرب با زئوس یا ژوپیتر تطبیق میشود. نمرود همچنین با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشود که سه ستاره ی برجسته در کمربند این صورت فلکی، به سه شاه مغ شرقی که برای زیارت مسیح در هنگام تولد او آمدند تبدیل شده اند. آنها به دنبال ستاره ای از شرق آمدند. در اروپا ایستر به معنی شرق است و ستاره ی ایستر، ناخودآگاه ما را به یاد عیشتار نسخه ی بابلی الهه ی زهره می اندازد. زهره که قبل از طلوع خورشید در آسمان ظاهر میشود ستاره ی طلوع و از این طریق قابل مقایسه با شرق است. او مظهر زمین است که خورشید از افق آن متولد میشود. هاثور نسخه ی مصری او است که هورس یکی از خدایان موثر بر شخصیت مسیح را در مقام خورشید متولد میکند. هاثور در مقام الهه ی زمین، هم خورشید را در وقت غروب به خود جذب میکند و هم در وقت طلوع از نو متولد میکند. بنابراین هم همسر هورس است و هم مادر او. این هم در داستانی قبطی بازتاب می یابد که نسخه ی مکمل مرگ و رستاخیز مسیح است: ازیریس پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود. ایزیس یک الهه ی محترم در پروونس و قابل تطبیق با مریم مجدلیه بود. چون او در مقام مادر و همسر هورس، به صورت مریم که مادر و همسر مسیح بود بازسازی شد منتها در قالب دو مریم مختلف: مریم مقدس و مریم مجدلیه. همانطورکه مریم مجدلیه در پروونس زاهد شد و فوت شد مریم مقدس هم در مصر زاهد شد و فوت شد چون مصر و پروونس در ابتدا یک کشور بودند. ایزیس را با شاخ های گاو که خورشید وسط آنها است نشان میدادند. چون هاثور به گاو و ازجمله ورزاو تشبیه میشود. علت حکومت سیاره ی زهره بر صورت فلکی ثور یا ورزاو است. زهره با لوسیفر انجیل تطبیق میشود که عامل بدبختی است. با این حال، عجیب است که میتوان آن را به ستاره ی مقدس مسیح هم مرتبط کرد. توجه کنیم که نسخه ی عبری کتاب مقدس، به جای لغت لوسیفر به معنی درخشنده، از لغت هلل استفاده کرده که نزدیک به لغت هالی به معنی مقدس است. احتمال دارد ستاره ی دنباله دار هالی که عامل بلایا تلقی میشود نامش را نه از ستاره شناس افسانه ای که کشفش کرد بلکه از خود هلل داشته باشد. از طرفی لغت هالی با نام هلیوس خدای خورشید هم قابل تطبیق است که مسیح جای او را در کلیسا گرفته است. فومنکو معتقد بود ستاره ی مقدس هالی، یک عامل بدبختی دیگر یعنی یک سحابی درخشنده ی قرن دوازدهمی در صورت فلکی سرطان (خرچنگ) بوده باشد. این از آن جهت جالب است که مسیح نوزاد را در موقع تولدش در طویله بین یک گاو و یک خر نشان میدهند. گاو قاعدتا صورت فلکی ثور خانه ی سیاره ی زهره است و خر، صورت فلکی سرطان که گاهی چنگ های آن با دو گوش یک سر خر جانشین میشوند. بنابراین خود مسیح هم قابل تطبیق با صورت فلکی جوزا یا دو پیکر (جمینی) بین این دو صورت فلکی است. این، خود قابل تطبیق با دوقلویی خورشید در نمرودداغ است. میترا خدای خورشید آنتیوخوس اول کوماگن معروف به تئوس بود و آنتیوخوس تجسم او به شمار میرفت. قلمرو میترا یا میثره میترایوم یا میثریم نامیده میشود که میتواند همان میزرائیم یا مصریم یا مصر منابع یهودی باشد. خدای خورشید یا هلیوس یا میترا دو تجسم مختلف داشت که به دو ستاره ی مشخص فرافکنی میشدند: آپولو یا هرمس، خدای دانش که با سیاره ی عطارد تطبیق میشد، و هراکلس یا واهاگن، خدای جنگ که با سیاره ی مریخ تطبیق میشد. مجموع آنها یعنی اتحاد دانش و جنگ، فرمانروایی را پدید می آورد که موکلش زئوس یا آرامزد (اهوره مزدا) خدای مشتری بود و در اساطیر یونانی، زئوس پدر هراکلس/هرکول و آپولو و هرمس است. سه سیاره ی مشتری، عطارد و مریخ، با سه ستاره ی کمربند جبار تطبیق شده و پشت هم قرار گرفتنشان به همان شکل، در قالب فالی روی طرح بدن یک شیر در نمرود داغ، تقلید شده است. این شیر، قطعا صورت فلکی اسد یا شیر، تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. آنتیوخوس تئوس، خدایی انسان نما است که با ستاره ی رگولوس یا قلب الاسد درخشانترین ستاره ی این صورت فلکی تطبیق میشود و بر اساس طرحی از دست دادن آنتیوخوس با هرکول در نمرود داغ، به نظر میرسد رگولوس اسما و ماهیتا با هراکلس تطبیق شده باشد. رگولوس، قلب شیر و عامل هویتبخشی به او است. ازاینرو میتوان آن را با کوردلیون (قلب شیر) لقب ریچارد شیردل مقایسه کرد و ریچارد همانطور از قلبش هویت میگیرد که صورت فلکی اسد. مهم است توجه کنیم که ریچارد شیردل، که اکنون یک پادشاه تاریخی انگلستان تلقی میشود، یک فاتح صلیبی است و اگر قستنطنیه یک نسخه ی شرقی رم و بنابراین اورشلیم باشد، ترکیه به جای فلسطین، صحنه ی جنگ های صلیبی است. پادشاه صلیبی دراینجا درست مثل آنتیوخوس و قبل از او قهرمان پوست شیر پوش یعنی هرکول، یک شیر در حال تبدیل شدن به انسان است. این موجود را میتوان با اسفنکس ها یا شیرهای دارای سر انسان مقایسه کرد و قبل از همه شان با ابوالهول جیزه در مصر، که احتمالا یک مجسمه ی شیر بود که سرش را قطع و با سر انسان جانشین کردند. در داستان مریم مقدس هم میخوانیم که وقتی در مصر فوت شد، یک شیر با پنجه هایش زمین را برای دفن جسد کند و زمانی که قدیس پیری جسد مریم را دفن میکرد، آن شیر درآنجا نظاره گر صحنه بود. شیر، هم نماد یهوه خدای یهود است و هم نماد خاندان یهودا.:

“MOUNT NEMRUT: THRONE OF THE GODS”: MAZIAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 14SEP2020

آپولو و هرکول که هر دو خدایان خورشیدیند، اگر مکمل هم باشند، میتوانند دو انسان صورت فلکی جوزا باشند که مسیح را به جای آن، با هم میسازند و مسیح به جای هلیوس قرار میگیرد و پسر ژوپیتر/یهوه میشود همانطورکه آپولو و هرکول پسران زئوسند. درایجا کاستور و پولوکس معروف به دیوسکوری که هویتبخش صورت فلکی جوزا هستند بدل به مسیح میشوند چون آنها هم پسران زئوسند و مادرشان لدا در اثر تجاوز زئوس زمانی که زئوس به شکل یک قو درآمده بود به آنها حامله شد. به طرز شگفت انگیزی این به داستان اولین شاه صلیبی اورشلیم یعنی گادفری دو بایون شباهت می یابد که از نسل الیاس (هلیوس) از خاندان قو است. ملکه بئاتریس (مادر الیاس) هفت زوج دوقلو به دنیا آورد ولی هر بار مادرشوهر بدجنسش آنها را با توله های سگ مرده جانشین کرد و بئاتریس به جرم خیانت زندانی شد. قرار بود دوقلوها کشته شوند ولی خدمتکاری که مسئول قتلشان بود دلش سوخت و آنها را در طبیعت رها کرد و آنها توسط بزی غذا داده شدند. این دوقلوها قابلیت تبدیل به قو را داشتند. مادرشوهر بدجنس از زنده بودنشان آگاهی یافت و آنها را زنجیر کرد. اما الیاس فرار کرد و بعدها برگشت و انتقام گرفت و خانواده ی خود را نجات داد. یک حماسه ی ایسلندی داریم که قهرمانش الیاس پسر ژولیوس سزار است و توجه داریم که سزار خودش تجسد انسانی ژوپیتر است. به هر حال، این داستان را بیشتر به رم ربط میدهد و یادمان می آید که در رم هم زوج دوقلوی رومولوس و رموس را داشتیم که شاهزاده هایی بودند که در نوزادی در طبیعت رها شدند. آنها توسط گرگی بزرگ شدند و بعدها بازگشتند و انتقام گرفتند و شهر رم راساختند ولی رموس در نزاعی به دست رومولوس کشته و رومولوس اولین پادشاه رم شد. آغاز رم باستان میتواند همان آغاز امپراطوری مقدس روم توسط شارلمانی شاه فرانک ها باشد که کشور فرانسه نام از آنها دارد. ایرمنترودا خواهر شارلمانی و همسر ایزنبارد، ارل آلتورف، دوقلوهای گوئلف و گیبلین را پدید آورد که رقابتشان، آغاز رقابت دو حزب طرفدار امپراطور و پاپ در امپراطوری مقدس روم شد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P143

نقاشی سنت جورج و اژدها اثر ویتوریو کارپاچیو در کلیسای سن جورجیو: ونیز

دو ستون خوشامدگویی در آستانه ی ونیز به کپی از دو ستون آستانه ی معبد یهوه در اورشلیم

پروونس: فرانسه ی جنوبی

بابل

صورت فلکی اوریون یا جبار

فال شیر در نمرود داغ ترکیه

اگر گادفری دوبایون را که نماینده ی شاهان و البته تمپلارهای مغضوب کلیسا است، پیروز دعوای رومولوس و رموس، و این دعوا را انعکاسی از درگیری های پاپ ها و امپراطورها ببینیم، میتوانیم مطمئن باشیم که او در مقام شاه اورشلیم، شرع کلیسا را منکوب کرده و سکولاریسم را جایز نموده است. ولی با قبول این مسئله حتی نمیتوانیم مطمئن باشیم که شرع مزبور، شرع قدیم مسیحی است چون از یک کلیسای شکست خورده جاری میشود که وظیفه دارد به نفع سکولارها عمل کند. توجه کنیم که دراینجا طرف پیروز به جای هرکول نشسته است و طرف شکست خورده به جای آپولو، و رونوشت مسیحی آپولو، سنت پائولو یا پولس یا پاول است که به دست دژخیمان رومی کشته شده است. مطالب او هماهنگی متناسبی با مطالب انجیل مارکوس/مرقس دارد و میتوان گفت این دو قدیس در یک شخصیت واحد ونیزی ادغام شده اند: مارکو پولو.

مارکو پولو امروزه به یک جهانگرد تاجر ونیزی اطلاق میشود که بیشتر به خاطر سفرش به سرزمین های مغول و پایتختشان پکن در چین شناخته میشود. با این حال، او رونوشت کشیشی هم دارد و آن، پدر پاول ونیزی است که به خاطر نگارش مطالبی درباره ی آسیا و افریقا مشهور بوده است. از طرف دیگر، مارکو پولو نیز مثل بیشتر شخصیت های ماقبل عصر مدرن، سخنگویی اساطیری برای جناح های مدرن تر است. ازجمله میدانیم که سفرنامه ی او را مارتین بهم آلمانی منتشر کرده است و همین جناب BEHEM منتشر کننده ی سفرنامه ی جان مندویل به افریقا و آسیا بوده است و خودش اکتشافاتی درباره ی سواحل آسیا و افریقا داشته است. ممکن است مندویل و مارکوپولو هر دو سخنگویان شوالیه بهم باشند. این که افریقا هم اینجا به آسیا اضافه شده است، به اصل مذهبی سفرنامه ی مارکوپولو مرتبط است. مارکوپولو خودش گفته است که چنگیزخان بنیانگذار امپراطوری مغول، پسر خوانده و جانشین پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای شرق بوده است. مارکوپولو نام اصلی پرستر جان را "اوند خان" ذکر کرده است که به طور روشن، همان اونگ خان یا "وانگ خان" در زندگینامه ی چنگیز خان است. پادشاهی اوند خان بسیار وسیع و شامل سرزمین های بالای دیوار چین تا آسیای مرکزی و تبت و از آنجا تا سند و گنگ در جنوب بود. این کشور را خارجی ها تانغوت ولی باشندگان خودش "لاسا" (لهاسا) مینامیدند. تموچین تمام این سرزمین را از اختیار پرستر جان درآورد و خود را چنگیز خان یعنی شاه شاهان نامید و ازآنجا به کشورهای دیگر لشکرکشی کرد. اما اگرچه دراینجا قلمرو پرستر جان در آسیا عنوان شده است، همه ی قدیمی ها با این نظر موافق نبوده اند و بسیاری تصور میکردند که پرستر جان پادشاه افریقای سیاه است. جمع آمدن آسیا و افریقا در نوشته های مفقوده ی پدر پاول ونیزی، حاکی از جمع آوردن سنت های مذهبی آسیا و افریقا به عنوان هر دو قلمرو احتمالی یک پادشاه اساطیری مسیحی است که تقریبا اساس مسیحیت شمرده شده است و این اتفاق در ونیز افتاده است، بندری تجاری در اروپا که بیشترین تجارت دریایی را با سرزمین های شرقی داشت.:

“WHO WERE THE MANY PAULS THE VENETIANS?: MARK PAUL AKA MARCO POLO, PAOLO VERONESE, FATHER PAUL THE VENETIAN AKA PAOLO SARPI”: STOLENHISTORY.NET

مسیحی که از شرق می آید، همان «بره ی خدا» است که به جای گوسفند صورت فلکی حمل در پایان عصر حمل و آغاز عصر حوت قربانی میشود و از طرفی یک قهرمان خورشیدی و بنابراین طلایی نیز هست. بنابراین در تمدن اروپایی که اساس خود را در یونان باستان قرار میدهد، آوردن کیش مسیح شهید از شرق، همان آوردن پوست گوسفند طلایی یا پشم زرین توسط جیسون و ارگونات ها از کولخیز در شرق به یونان و از طریق دریا است. ارگونات ها دریانوردان کشتی ارگو بودند و این کشتی، با صورت فلکی سفینه یا کشتی در آسمان جنوبی تطبیق میشد. ستاره ی سهیل یا کانوپوس، ناخدای این کشتی شمرده میشود. اما این صورت فلکی در اروپا بسیار به زحمت دیده میشود و هر گونه توجه به آن باید از کشورهای جنوبی تر چون مصر آمده باشد. گادفری هگینز ضمن بیان این مطالب مینویسد در مصر، این صورت فلکی، قایق خدای خورشید را نشان میدهد و به شکل قایق های مصری بازآفرینی میشود. به نوشته ی هسیخیوس، این قایق ها نماد زمینند که بر اقیانوس شناور است و در جلو آنها تمثال یک شیر را نصب میکردند که مشخص ترین نماد خدا در مقام رهبر جهان در بین مصری ها است. از طرفی صورت فلکی سفینه با کشتی نوح نیز تطبیق میشود و اتفاقا پیدایش یونانی ها نتیجه ی سیل نوح است. در منابع یهودی، یونانی ها فرزندان یاوان ابن یافث ابن نوحند و در منابع هلنی، آنها هلنی ها و فرزندان هلن پسر دیوکالیون از نسخه های یونانی نوح هستند. حالا این را با عنوان شدن ارگوس به عنوان قدیمی ترین دولت یونان و همنامی ارگوس با ارگو را یک جا جمع آورید و آن وقت میبینید که پیدایش یونان نتیجه ی سفر ارگونات ها به شرق به نظر میرسد. نکته اینجاست که ارگونات ها عامل خوشبختی شرق را میدزدند و به یونان میبرند و از این پس سرنوشت شرق و یونان عوض میشود و دنیا تغییر میکند. در اساطیر هندی نیز به افسانه ی یک قایق بر میخوریم که درست مثل کشتی نوح با نابودی و بازیابی دنیا مرتبط و سفرش سفر از دنیایی به دنیای جدید است. جالب این که این قایق ارغه argha نام دارد که لغتی نزدیک به ارگو است. مطابق این افسانه زمانی که برهما خدای خالق به خواب میرود دنیا در دریایی از آتش نابود میشود و در این هنگام، نیروهای مادینه و نرینه ی مسئول خلقت مادی در جهان، به یک لینگا (آلت جنسی نرینه، نماد شیوا) و یک یونی (آلت جنسی مادینه، نماد جنبه ی زنانه ی شیوا) تبدیل میشوند و یونی به شکل یک قایق در می آید و لینگا به شکل دکل قایق، و آنها به سلامت از دریای آتش میگذرند. اتصال آنها مطابق تشبیه خلقت به عمل جنسی و یادآور افسانه ی هزیودی است که قدیمی ترین خدایان را اروس میخواند، خدایی که در روم با کوپید خدای شهوت تطبیق شده است. شیوا خودش درون دکل قرار گرفته است. در این تمثیل، ارغه یا قایق نماد ارض یا زمین است که یکی از نام های هندی آن ارگه است و دکل نیز نماد meru یعنی کوه مرکزی جهان است که هفت دویپا یا اقلیم دور آن شکل گرفته اند. MERU در نام و محتوا دقیقا همان موریاه کوه اقامتگاه یهوه در مرکز جهان مسیحیت یعنی اورشلیم است. نسخه ی یونانی آن، الیمپوس اقامتگاه زئوس است. کوه مرو به عنوان مرکز و ناف جهان، قابل تطبیق با دلفی مرکز جهان در اساطیر یونانی است. دلفی محل معبد مرکزی آپولو است و او در آنجا IE نامیده میشود، تلفظ دیگری از IEU شکل یونانی یاهو یا یهوه، و همان است که IU PETER یعنی پدر-یو خوانده و در لاتین تبدیل به ژوپیتر شده است. همانطورکه ارغه یا زمین، بخش مادینه ی شیوا را نشان میدهد، یهوه نیز جنبه ی مادینه ای دارد که خوخمه یعنی حکمت نامیده میشود. برای ژوپیتر یا زئوس، نسخه ی یونانی-رومی یهوه، جنبه ی مادینه ای که به حکمت تشبیه شود، آتنا یا مینروا الهه ی عقل است که از سر زئوس خارج شده است و جالب این که نام این الهه به مرکز تفکر در یونان یعنی آتن داده شده که مرکز تقدس آتنا نیز هست. ازآنجاکه عقل میتواند دنیا را اداره کند، آتن، مرکز یونان میشود و مرکزیت دلفی را به چالش میکشد. تپه ی مقدس اکروپولیس به جای کوه کیهانی، دکل این ارگو یا ارگوس میشود و مرکز جهان، با کشتی/شهری به نام آتن جابجا میشود. این شورش، مابه ازاهای دیگری هم دارد. مثلا شهر انطاکیه یا آنتیوخیا در سوریه پیش از این که پایتخت آنتیوخوس شاه یونانی شود و اسم او را به خود بگیرد، یونا نام داشت؛ نامی بسیار نزدیک به یونان. یونا در عبری به معنی کبوتر است و کبوتر نماد روح القدس است که در مسیحیت، تقریبا جای اقنوم مادینه ی یهوه را گرفته است. پیروان مسیح اولین بار در انطاکیه کریستیاییوئی یعنی مسیحی نام گرفتند و قبلا از یهودی تمییز نمیشدند. نکته ی دیگر این که یکی از نام های انطاکیه «یو پولیس» یعنی شهر یهوه بود. یهودیان، انطاکیه را یک ضد مسیح علیه اورشلیم میشمردند. با این حال، باید توجه کنیم که در بین سامری ها «ضد مسیح» لقب داود بود که محل اورشلیم را از گریزیم به اورشلیم داودی ها منتقل کرد و از سنت موسی که قلمرو خدا را گریزیم تعیین کرده بود منحرف شد. اینها همه شورش علیه وضع موجود با تغییر مرکز جهان است. بریانت، اشاره کرده که در نزدیکی همدان در ایران، محلی به نام ارگوس وجود داشته و آن را کار یونانی ها شمرده و به این نتیجه رسیده که اینجا هم ادعای مرکزیت دنیا را داشته است. باز هم مرکز جابجا شده نام کشتی را بر خود دارد. به همین ترتیب، طیوه یا تبس در مصر که در منابع یهودی و یونانی گاهی پایتخت آنجا شمرده میشود، نامش همخانواده با تیبت یا تابوت در عبری به معنی قایق است. هگینز، نام «تبت» پایتخت بوداییان را هم به این لیست اضافه و اشاره میکند که در بالیستان BALISTAN که امروزه با تبت تطبیق شده است کوهی به نام NAUBANDA وجود دارد که نامش به معنی محل کشتی است. بوداییان هند جنوبی و سریلانکا معتقد بودند که نبرد بزرگ مهابهاراتا بین بوداییان و کفار قبلی این سرزمین ها درگرفته است. این مردمان همه سیاهپوستند و نبرد مزبور را میتوان مشابه نبرد زئوس علیه هندی ها (سیاهپوستان) به روایت نونوس اسکندرانی دانست که ژنرال این نبرد، دیونیسوس پسر زئوس است. هگینز، آن را نسخه ی دیگر شورش زئوس علیه خدایان قبلی یعنی تیتان ها میشمرد. نسخه ی هندی دیونیسوس یعنی کریشنا پسر یادو که علیه شاه کامسا قیام میکند، از قبیله ی یادوان نسخه ی هندی یهودیان است چون یادو در نام، خود یهوه است. در مقایسه با شورش زئوس علیه تیتان ها این شورش قطعا قابل مقایسه با شورش یهودیان علیه سوری ها و آسوری ها است چون این ملت ها معادل اسوره ها دشمنان دواها یا خدایان رسمی هندند. اسوره ها زمانی بر جهان حکومت میکردند اما از دوا ها شکست خوردند. پدر یهودیان، ابراهیم معادل برهما خدای خالق از میان دوا ها است. شهر مقدس خدایان در کوهستان مرو –نسخه ی هندی موریاه یهوه- برهماپوترا یعنی شهر برهما نام دارد. این شهر، بالای کوهی درآنجا به نام SABHA قرار دارد که در لغت هم با "صبایوت" لقب یهوه مرتبط است و هم با لغت "سبع" به معنی عدد 7. اینجا پای 7سیاره ی مقدس کلدانی و مابه ازای زمینیشان 7کابیری در میان است. این هفتگانگی در کوه ضرب میشود و هفت تپه ی رم را میسازد. حتی قستنطنیه نیز به عنوان رم دوم، روی هفت تپه بنا شد. صابئین که ستاره پرستان کلدانیند، نیز نامشان دورادور با سبع ارتباط دارد. مقر آنها بابل است که زادگاه ابراهیم هم تلقی میشود. محل بابل معمولا در دشتی خالی از کوه در نظر گرفته شده است. اما برج بابل، نسخه ی دستساز کوه در آن شمرده میشود. گاهی برج بابل را یک زیگورات هرم مانند در مرکز بابل میشمرند که یهودیان، آن را به حد یک کوه بزرگ کرده اند. هگینز، بهشتی را که بالای کوه MERU تخیل کرده اند، به تطبیق عدن با بابل برمیگرداند و معتقد است باغ های معلق بابل بالای برجی بلند، همان باغ عدن در آسمانی هستند که با یک برج کوه مانند به زمین وصل میشود. به کمک همین برج سازی ها هر دو مکان MERU و آرگوس به صورت های مروئه و آرگو در نزدیکی هم و در نوبیا در افریقای سیاه بازسازی شدند. ابلیسک ها نیز مابه ازاهایی برای کوه مقدس بودند. دیودوروس سیکولوس از یک ابلیسک در بابل به نام هرمائه نام میبرد. این نام، وامگیری از هرمس خدای عطارد است که نسخه ی هندیش بودا است. به نوشته ی هرودت، بابل را سمیرامیس ملکه ی آشوری بنا کرده است و سمیرامیس، سازنده ی شهری به نام تروآ در مصر است. ازآنجاکه هومر، به روایتی مفاد ایلیاد و ادیسه را در مصر تهیه کرده است، این تروآ میتواند همان تروآی ایلیاد و ادیسه باشد که یونانی ها نابودش کردند. از طرفی تروآ ایلیون یعنی سرزمین خدا لقب داشت و توجه داریم که مصر هم به اندازه ی عراق، با بابل تطبیق شده است. پس جنگ یونانیان میتوانست همان شورش قدیم علیه جدید باشد. شاید ازاینرو است که در سروده های هومری، بزرگترین قهرمان یونانی یعنی آشیل، درست مثل کریشنای هندی با برخورد تیری به پاشنه ی پایش کشته میشود. هم در لاتیوم –محل بنای رم- و هم در نزدیکی ونیز، محلی به نام تروآ وجود داشته است که میتوانسته شورش را در خود بازآفرینی کند. البته تروآ را معمولا در ترکیه قرار میدهند و جالب این که هومر را هم اهل ترکیه میشمرند. نام هومر، شکل یونانی شده ی «عمر» UMMER/UMAR از نام های سامی است. همین نام "عمر" در لاتین، به صورت اومبروس درآمده است و ممکن است با اومبری ها قدیمی ترین قوم ایتالیایی مربوط باشد که باز هم قرار است رومی ها جایشان را بگیرند. اتروسک ها و اومبری ها رم را روما یا راما میخواندند. لاکتانتیوس نوشته است که قبل از رم لاتیوم، یک روما یا رامه وجود داشته که مرکز اومبری ها بوده است و در فوران آتشفشانی نابود شده است. در سوریه نیز محلی به نام "رامه" وجود دارد که خود یک نسخه از رم است. در فرانسه نیز یک تروآ داریم که میتواند گذشته ی یونانی-رومی را بازآفرینی کند، بخصوص برای بریتانیا که رومی گری از فرانسه به آن وارد شده است. داستان اولیس یا ادیسه ی یونانی که بعد از نابودی تروآ و در سفر دریایی به غرب، در دریا گم و سرگردان شد، به صورت داستان دیگری از ارغه که از دنیای نابود شده به دنیای جدید پای میگذارد بازآفرینی و احتمالا مایه ی اصلی سفر بروتوس تروآیی به بریتانیا از راه دریا شد. این نسخه ی دیگری از صورت فلکی سفینه یا کشتی هم هست. هگینز مینویسد صورت فلکی سفینه، همان قایق جام مانند هرکول نیز هست که با آن در دریای مدیترانه سفر میکرد. به عنوان یک حرکت فرهنگی مسیحی، بروتوس/اولیس، دراینجا به صورت سنت پاتریک درآمد که مدام بین جزایر ناشناخته ی بریتانیا سفر میکند. جمع تروآی ترکیه و یونان اروپایی باز در ایونیه اصل تمدن یونان است که در ترکیه واقع و قلب تپنده اش بندر میلتوس یا ملطیه بود. سنت پاتریک قدیس ایرلند است و مطابق افسانه ای، ایرلندی ها نام از "ایر" پسر میلتوس دارند. جالب تر این که در تاریخ رسمی، کنستانتین کبیر، بنیانگذار روم مسیحی و بانی قستنطنیه، پسر هلنا دختر کویل COILیا اورانوس، پادشاه بریتانیا خوانده شده است. نام هلنا به معنی هلنی (یونانی) مونث دراینجا وقتی حساسیت برانگیز میشود که میخوانیم این ملکه هلنا وقتی صلیب مقدس را می یابد، همراهش یک مجسمه ی ونوس نیز می یابد و ونوس یک الهه ی یونانی-رومی و دختر کویلوس COILUSخدای آسمان است. اینجا ظن ایجاد میشود که خود هلنا مادر کنستانتین کبیر، معادل الهه ونوس است. به نوشته ی هگینز، کسانی مثل فیبر و نیبوهر معتقد بودند که تاریخ باستان تمام کشورها را مدل های انسانی شده ی داستان های خدایانی واحد میشمردند که کاهنان یک مذهب جهانی، در تمام دنیا آن را شبیه سازی نموده بودند. هگینز همچنین به بدبینی بریانت به تاریخ اشاره میکند و این که بریانت معتقد است تاریخ، اختراع کشیش های مسیحی ای است که فکر میکردند خدایان تمام ملت ها انسان هایی گوشتمند ولی مشهور بودند که مردم معمولی تصور کردند آنها خدایانند و آنها را پرستیدند. اما هگینز حداقل در این مرحله جرئت نمیکند تا این حد پیش برود و ترجیح میدهد که تصور کند یک مذهب اولیه از تبت و هند به بابل و آشور، ازآنجا به سوریه، و سپس توسط فنیقی ها به اروپا منتقل شده و آورندگانش در هر کجا خودشان را شبیه خدایان مربوطه ساخته اند. در مورد هلنا و کنستانتین هم اگرچه اعتراف میکند خدا شمردن آنها خیلی باورکردنی به نظر میرسد، ولی میتواند اینطور هم باشد که هلنا مادر کنستانتین به خاطر همنامی پدرش با یک خدا، میخواهد خود را ونوس وانمایاند و رابطه ی خودش با پسرش کنستانتین را به شکل رابطه ی مسیح و مادرش مریم بازآفرینی، و به مدل خدایان یونانی-رومی قابل پذیرش وانمود کند. به همین ترتیب از دید هگینز، این که لقب اولین امپراطور روم یعنی اگوستوس نام یک خدای محبوب در مصر است میتواند به خاطر آن باشد که در زمان تیرانی ژولیوس سزار، اکتاویوس حاکم مصر بوده و برای این که مصریان او را سپاس نهند، خود را تجسد اگوستوس وانمایانده است.:

“ANACALYPSIS”: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK7: CHAPTERS 1-8

بعید به نظر میرسد برداشت هگینز از شبیه شدن اتفاقی انسان ها و خدایان، درباره ی تاریخ کهن صدق میکند؛ ولی باید توجه داشت که این نتیجه گیری او حاصل مشاهده ی شبیه سازی و به روز رسانی داستان های خدایان روی آدم های واقعی در تاریخ متاخر است و این اتفاقا امروز و در عصر رسانه بسیار شدت پیدا کرده است. دوست و دشمن، در داستان پردازی های دروغین رسانه ای، به لاک شخصیت های تاریخی ای فرو برده میشوند که از روی خدایان باستانی کپی شده اند؛ خدایانی که به قول کارل گوستاو یونگ، هنوز به صورت کهن الگوها ته ذهن ما زندگی میکنند و ناخودآگاه ما را کنترل میکنند. تجار دلیل خوبی برای جمع آوری خدایان یکسان از سطح جهان داشتند، چون کسی که این کهن الگوها را به کنترل خود درآورد، کنترل ذهن مردم را در دست دارد و بهتر بازار خود را اداره میکند.

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

نویسنده: پویا جفاکش




در فیلم "اسکندر" الیور استون، اسکندر در یک مجلس رقص در پارس، دلباخته ی باگواس، جوان پارسی میشود. نقش باگواس را یک رقصنده ی فلامنکو از اسپانیا بازی میکند، امری که مطمئنا دلیلش ریشه گرفتن فلامنکو از بازمانده های اعراب در اسپانیای مسیحی است.


یادم نیست که بود، ولی میگفت هر کشوری را که رفته است، حتی کشورهای فلک زده ی اروپای شرقی که رسانه های اروپایی-امریکایی نشانشان نمیدهند مگر آبروی کل اروپا برود، دیده است که مردم آن کشور، بسیار علاقه دارند فکر کنند سیاستمداران امریکای بزرگ، صبح تا شب دارند درباره ی آنها نقشه میکشند و انگار امریکایی ها کار و زندگی ندارند و تمام توجهشان برای توطئه گری را روی آن کشور متمرکز کرده اند، و هر نقشه ای که امریکا در هر جای دنیا پیاده میکند، برای ضربه زدن به آن کشور خاص است که گاهی حتی اسم آن کشور هم برای بیشتر مردم خارج از آن، ناآشنا است. راوی، معتقد بود این تخیل، ناشی از یک ترکیب عشق و نفرت است بدین ترتیب که این خارجی ظاهرا دشمن امریکا کاملا باور دارد که امریکا قوی ترین و مهم ترین کشور دنیا است و با خیالپردازی درباره ی خطرناک بودن کشور خودش برای امریکا، میخواهد باور کند که کشور خودش هم به اندازه ی امریکا مهم است درحالیکه سیاستمداران امریکا اینقدر باید برای همه جای دنیا فکر کنند که نمیتوانند روی یک کشور خاص تمرکز کنند و وقتی هم که بخواهند مدتی طولانی روی جایی تمرکز کنند، معمولا آن کشور، فقط یکی از دو گزینه ی چین و روسیه است.

این رابطه ی عشق و نفرت، بیشک در ایران به شدت وجود دارد تا جایی که بعضی ایدئولوژیست های ایرانی، حتی وقتی یک امریکایی وطن پرست از سیاست امریکا انتقاد میکنند، ناگهان خوشحال میشوند که آن امریکایی –که حتما چون امریکایی است، آدم حسابی است- توی تیم خودشان است و کلی به به و چه چهش را میکنند و بعد ناگهان آن شخص، اظهار نظری خلاف خوشامد آنها میگوید و یک دفعه میبینید که همان ایرانی هایی که مجیزش را میگفتند،حالا او را بخشی از دسیسه های پنهان ایالات متحده میشمرند. این اتفاق، دقیقا برای الیور استون افتاد. او به خاطر ساختن فیلم "جی اف کی" به اشتباه، یک دشمن امریکا تلقی شد، فیلمش در سال 1384 دو بار از برنامه ی سینما1 نمایش داده و با ستایش های فراوان مجری و مهمانان برنامه، با حرارت تر از همه مرحوم نادر طالبزاده، بدرقه شد. اما دو سال بعد و درحالیکه همچنان الیور استون یکی از قهرمانان ایران به حساب می آمد، کم کم، فیلم دیگر استون که درباره ی تاریخ امریکا نبود، به عنوان نشانه ای از ضد ایرانی بودن استون بالا کشیده شد. این فیلم تازه ساز نبود و استون، آن را سال 1383 برابر با 2004 میلادی یک سال قبل از این که جی اف کی از سینما1 پخش شود، ساخته بود. فیلم "اسکندر" یا "الکساندر"، یک واکاوی روانی از قهرمان بزرگ تاریخ یونان بود که درست مثل رئیس جمهورهای امریکا عاشق حمله به شرق –در مفهومی که اروپایی های مدرن از آن برداشت میکنند- بود. در حالی در ایران درباره ی این فیلم، سکوت کامل شده بود که در غرب، فیلم، با جنجال های بسیار همراه بود. یونانی ها فیلم را به خاطر همجنسباز نشان دادن اسکندر و کل مردان یونان باستان، مورد حمله قرار داده و تهدید به شکایت دادگاهی از آن کرده بودند و در جریان های راست امریکایی نیز فیلم متهم به ترویج همجنسبازی از طریق آشکار کردن جنبه های پنهان زندگی قهرمانان کودکان چون اسکندر شده بود، چیزی که الیور استون آن را دلیل اصلی شکست فیلمش در گیشه خوانده بود و به سبب آن، بعدا در انتشار نسخه ی ویدئویی فیلم، آن را به شدت تعدیل کرد. البته بعضی تاریخدانان ستایش هایی از فیلم کرده بودند. مثلا یوجین ان برزا، صحنه ی نبرد گوگامل بین داریوش و اسکندر در فیلم را دقیق و مهیج توصیف کرده بود و شهر بابل را به گونه ای که در فیلم بازآفرینی شده بود، «دیدنی» و قابل تطبیق با کشفیات باستانشناسی، دریافت نموده بود. اما در ایران، فیلم، تنها سه سال بعد و به دنبال سر و صدای حول فیلم امریکایی دیگری که راحت تر میشد آن را «ضد ایرانی» خواند، مورد توجه قرار گرفت. این فیلم دوم به نام "سیصد" از بهار سال 1386 در ایران غوغا کرد. داستان این فیلم، شباهت زیادی به حماسه ی عاشورا در ایران دارد، منتها در جهتی وارونه: سیصد یونانی به رهبری لئونیداس، در مقابل لشکر چندین هزار نفری خشایارشا شاه پارس/ایران، مقاومت میکنند و علیرغم نبردی قهرمانانه، همگی کشته میشوند. در میان جنجال که این دفعه از سوی ایدئولوگ های جمهوری اسلامی و برای اثبات دشمنی امریکا با ایران، رهبری میشد، خبر رسید که فیلم سیصد به فارسی دوبله شده است، خبری که بعضی فعالان اینترنتی، نشانه ی دشمنی جمهوری اسلامی با ایران باستان شمردند. اما محمود قنبری، گوینده و مدیر دوبلاژ باسابقه، به زودی اعلام کرد که بخش هایی از این فیلم را برای پخش در یک برنامه ی تحلیلی دوبله کرده است. از قضا من بعدا آن برنامه را از شبکه ی 4 دیدم. از اول تا آخر، حمله به فیلم سیصد و با محتوای عظمت ایران باستان و حقارت یونانی ها بود. آن برنامه، سریالی مستند گونه بود که هر دفعه قسمت هایی از یک فیلم امریکایی را نشان میداد و بعد با تحلیل آن تکه ها، ایدئولوژی های پنهان فیلم های امریکایی را رسوا میکرد و دراینجا بود که برای اولین بار دیدم فیلم اسکندر، به همان سهولت فیلم سیصد، زیر نقد ایرانی ها رفت و پس از آن، یک سال تمام شاهد بودم که چطور ایرانی ها در این که استون «با ما است یا بر ما»، حالت گیجی دارند، طورری که در 1387 وقتی استون، فیلم بوش را روی پرده فرستاد، هنوز هیچ ایدئولوگی جرئت نداشت بگوید فیلم، طرف جورج بوش پسر است یا ضد او، درحالیکه مجله ی فیلم، به سهولت، از فیلم «بوش» تعریف میکرد.

مسلما بعد از یک فیلم آشکارا ضد پارس و طرفدار یونان باستان مثل سیصد، راحت تر میشد فیلم اسکندر را که شامل حمله ی یونانی ها به پارس بود، یک فیلم استعماری شمرد و آن برنامه ی تحلیلی ای که گفتم و اسمش را به خاطر ندارم، به همین خاطر سراغش رفته بود. برنامه، برای فیلم اسکندر، شادروان اکبر عالمی را دعوت کرد و ایشان هم به جای الیور استون، تمام حمله اش را روی خود اسکندر متمرکز کرد و هر چیزی که میتوانست قهرمان بودن اسکندر پیش یک ایرانی متشرع را از بین ببرد، از حمله به ایران گرفته تا همجنسباز بودن، با آب و تاب و جانبداری آشکار، به طرف مدعو شلیک کرد. اما جالبترین بخش صحبت های آقای عالمی، وسط کشیدن پای یک نظریه ی کاملا ایرانی درباره ی اسکندر بود که من اتفاقا آن را سال قبل (1385) در کتابی از زنده یاد پوران فرخزاد (خواهر فروغ شاعر) خوانده بودم. خانم فرخزاد ما را به خودمان دعوت کرده و نوشته بود که نباید تاریخمان را از غربی ها بیاموزیم و باید منابع تاریخ خودمان را لحاظ کنیم؛ اسکندر تاریخ ایران، نمیتواند همان الکساندر تاریخ های یونانی باشد، چون در تواریخ اسلامی، این اسکندر، رومی است نه یونانی، او در عموریه ی ترکیه متولد شده و معمولا در تواریخ اسلامی، منظور از روم "ترکیه" است؛ این اسکندر، پدرش شاه ایران است و نیمه ایرانی است، و از همه مهمتر این که او بنیانگذار حکومت اشکانیان است و جای ورود الکساندر به ایران را او باید پر کند، پس الکساندر اصلا وارد ایران نشده است. آقای عالمی هم همین صحبت ها را تکرار کرد و اضافه کرد: «نمیگویم حتما اینطور است، ولی باید درباره ی این مسائل، در خود ایران، تحقیق شود.»

صحبت های زنده یادان فرخزاد و عالمی مهم است، اما تناقض های آنها بر یک خواننده ی آشنا به تاریخ، پوشیده نیست. خانم فرخزاد، از طریق اسکندر رومی، اشکانیان را دنباله ی هخامنشیان میکرد با این فرض که دارا شاه ایران که اسکندر او را سرنگون کرد، همان داریوش سوم هخامنشی است و اسکندر را دنباله ی هکامنیدها یا هخامنشیان تواریخ یونان قرار میدهد و تاریخ قبل از اسکندر را آن شاهان برشمرده ی تاریخ یونان قلمداد میکند، درحالیکه در گزارش های اسلامی "خودی" مثل شاهنامه، دارا آخرین شاه حکومت افسانه ای کیانیان است که حتی نمیتوان برای قلمروش حد و حدودی تعیین کرد. اگر قرار است تاریخ غرب را زیر سوال ببریم، باید کلا زیر سوال ببریم ولی همه میدانیم که بدون آن تاریخ، چیزی برای عرضه کردن به خودمان نداریم، امری که امکان هر گونه توفیق ناسیونالیستی بدون تحلیل بی طرفانه را از بین میبرد. اما میتوانیم کار مفیدتری کنیم: تواریخ غربی و شرقی را با هم مقایسه کنیم بدون این که از این مقایسه، قصد افتخارات ناسیونالیستی داشته باشیم. در خود مغربزمین، کسانی این کار را کرده و دنبال مشترکات این تاریخنویسی ها گشته اند، اما نتیجه ی این کار، برخلاف هر گونه ناسیونالیسمی چه ایرانی باشد و چه یونانی و چه امریکایی، از آب درآمده است. در این مقایسه ها همه ی وقایعی که در تواریخ کشورهای سراسر جهان و در زمان های مختلف روی داده اند، تکرار مکرر یک سری وقایع واحد در جغرافیاها و زمان های مختلف هستند.

در مورد گزارشات اسلامی از ادعای فارسیان درباره ی نیمه فارسی بودن اسکندر و قیام او برای نظم دادن به تاج و تخت فارس، ما این داستان را بسیار شبیه داستان اسمردیس دروغین در تواریخ هرودت یونانی خواهیم یافت. اسکندر که ادعا میکند از نسل دارای اکبر شاه پیشین فارس است، علیه دارای دوم شاه وقت فارس لشکرکشی میکند و این همان تصاحب تخت حکومت توسط کسی است که ادعا میکند اسمردیس پسر سیروس شاه سابق فارس است و به جنگ برادرش کامبیز پسر دیگر سیروس رفته است که اکنون بر کشور حکومت میکند. چنین موردی در تاریخ سلوکیان یا جانشینان اسکندر نیز تکرار میشود. زمانی که آنتیوخوس شاه معروف کتاب مکابیان میمیرد، دیمیتریوس شاه جدید با شورش شخصی به نام الکساندر بالاس روبرو میشود که ادعا میکند پسر انتیوخوس است. در جریان جنگ ها دیمیتریوس قبلی فوت میشود و شخص دیگری باز به نام دیمیتریوس به قدرت میرسد که موفق به شکست و کشتن الکساندر بالاس میشود. الکساندر بالاس بین دو شاه با نام های دیمیتریوس قرار گرفته است درست مثل سلسله ی اسکندر در گزارش های فارسیان که بین دو حکومت پارسی –کیانیان و ساسانیان- فاصله انداخته است. اسکندر گزارش های فارسی، علیه شاهی قیام میکند که دارا است، به این ادعا که حکومت شاه دیگری را تقویت کند که او هم دارا است و پسر اسکندر و آن دارا است، چون اسکندر نماد یک جریان متفاوت ولی سرچشمه گرفته از جریان قبلی پارس است که علیه دنباله ی وفادار همان جریان که هنوز دارا نام دارد شورش میکند و البته بیگانه به نظر میرسد، همانطورکه هرودت مایل است اسمردیس شورنده علیه کامبیز را یک اسمردیس دروغین بشمرد. به عقیده ی هرودت، اسمردیس اصلی به دست کامبیز به قتل رسیده بود. بنابراین بازگشت اسمردیس، کاملا قابل تطبیق با ظهور دیمیتری دروغین است که ادعا میکرد همان دیمیتری پسر ایوان مخوف است که همه فکر میکردند مرده است. چند دیمیتری دروغی مختلف ظهور کردند که اکثرا کشته شدند و فقط آخرینشان به تخت نشست. اما همه ی این دیمیتری ها، گزارش های مختلف یک دیمیتری واحدند که هم موفق شد و هم نشد. چون نماد جریانی است که شخص بنیانگذارش مثل اسکندر/الکساندر کبیر، به تخت نشست ولی دنباله ی جریان مثل الکساندر بالاس شکست خورد. از طرفی چون الکساندر بالاس در ادعای خود بر احیای حکومت آنتیوخوس، خود را اصل او و بنابراین برابر با دیمیتریوس اصلی میشمرد (دیمیتریوس= دارا)، تعجبی ندارد که در قصه ی روسی، غاصب، دیمیتری (=دیمیتریوس) نام داشته باشد. در تاریخ روسیه، دیمیتری معروف دیگری داریم که مثل الکساندر/اسکندر کبیر، با لشکری کوچک، بر لشکر عظیم دشمن پیروز شده است و او دیمیتری دونسکوی حاکم مسکو است که قوای عظیم مغول ها به رهبری خان مامای را شکست داد ولی بعد از این که تختامیش خان مغول، حکومت خود را از مامای پس گرفت و مامای را کشت، دیمیتری دونسکوی را به سختی شکست داد و مسکو را به آتش کشید. همزمان با این دیمیتری دونسکوی، یک دیمیتری دیگر به نام دیمیتری کنستانتینوویچ داریم که امیر نووگرود بود و نخست با دیمیتری دونسکوی علیه مغول ها میجنگید ولی بعدا با تختامیش علیه مسکو متحد شد. نووگرود به معنی شهر جدید، دقیقا هم معنی با نئاپولیس لقب رم است چون رم را اهالی تروآ پس از تخریب تروآ ساختند و تزارهای مسیحی روسیه نیز ادعای احیای رم را داشتند و از اینرو خود را "تزار" مینامیدند که تلفظ دیگر "سزار" عنوان حکام رم است. بنیانگذار نووگرود، گئورگی دانیلوویچ پسر شخصی به نام "میخائیل اهل تور" بود که میتوان تور را دراینجا معادل تروآ شمرد. گئورگی که نامش یادآور سنت جورج، الگوی جنگجویان صلیبی مسیحی است، برای رسیدن به قدرت، پدرش را چاقو زد و کشت. این اتفاق، یادآور چاقو زدن بروتوس به پدرخوانده اش ژولیوس سزار بنیانگذار امپراطوری روم است اما همانطورکه بعد از قتل سزار، اگوستوس امپراطوری روم را احیا کرد، شور مسیحی نووگرود نیز محکوم به فروکش بود. ازاینرو دیمیتری کنستانتینوویچ نمادی از فروکش شعله ی اصلی این شور مسیحی برای فتح شرق در خاستگاهش روم بود. پس دیمیتری کنستانتینوویچ را باید با همنامش کنستانتین امپراطور روم که بنیانگذار روم مسیحی بود مقایسه کرد. کنستانتین پس از آن مسیحی شد که موقع نجات از تله ی دشمنش امپراطور ماکسنتیوس در رم توام با غرق شدن ماکسنتیوس و گروهی از افرادش در رود تیبر، به معجزه ی خدای مسیحیت ایمان آورد. در داستان دیمیتری دونسکوی هم میبینیم که بسیاری از افراد خان مامای موقع فرار در رودخانه غرق میشوند. اما آنهایی که خود مامای را میکشند، افراد تختامیش هستند و دیمیتری دونسکوی و دیمیتری کنستانتینوویچ، هر دو، رونوشت هایی اسلاو از تختامیش مغول هستند. شکست بعدی دیمیتری ها از تختامیش هم باز رونوشتی از شکست خود تختامیش از تیمور لنگ است بعد از این که به جنگ همان تیموری رفته بود که به تختامیش در شکست مامای کمک کرده بود. درواقع، ایوان مخوف که همتای سیروس/کورش در داستان اسمردیس دروغین است، نیز نامش تلفظ روس "یوحنا" و درواقع نسخه ای اسلاو از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی قلمرو تاتارها است و ارتباطش با جهان یونانی-رومی، تنها به واسطه ی ظهور اشرافیت های ژرمن نیمه سکایی در اثر نفوذ هون ها به قلمروهایی اروپایی از سمت روسیه حاصل شده است. این شاه یوحنا همچنین معادل یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونیان است: جریانی یهودی که علیه سلوکی های یونانی قیام میکنند و اورشلیم را تصرف مینمایند. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها، و سلوکی ها اسما همان سلجوقی ها هستند و البته عثمانی ها خود از میان سلجوقی ها برخاستند. جنگ های صلیبی زمانی شروع شد که الکسیوس کومننوس، فرمانروای روم یونانی بیزانس در قستنطنیه، از رهبران اروپایی برای دفاع از امپراطوری مسیحی خود در مقابل سلجوقی ها کمک خواست. با این حال، نام الکسیوس، خود میتواند تلفظی از سلوکوس باشد؛ فرمانروایی که سلوکیان و بنابراین سلجوقیان نام از او دارند. چون جنگ های صلیبی و ظهور استعمار، خود، نتیجه ی شورش بخشی از یک جریان حکومتی علیه شاخه های قدیمی تر خود است. این شورش، در حکم شورش یک امت علیه خدای خود و پیامبر یا حاکم جامعه ی خود است که تمام این عناوین، در عیسی مسیح جمع آمده اند. عیسی که خود را شاهزاده ی یهودا و مسیح موعود میخواند پس از اعدام زنده شد و در آخرالزمان باز خواهد گشت. توجه کنیم که میخائیل پدر گئورگیو دانیلوویچ هم نام از یک قهرمان آخرالزمانی دیگر مسیحیت یعنی میکائیل فرشته دارد که مثل مسیح بر شیطان غلبه خواهد کرد. صورت فلکی کاسیوپیا که نام همسر قیفاووس شاه اتیوپیا را بر خود دارد، در مکاشفه ی یوحنا، تخت حکومتی مسیح خوانده میشود. او دقیقا معادل ایزیس است که تخت حکومتی همسرش ازیریس -کهن الگوی فراعنه ی مصر- تلقی میشود. ازیریس هم مثل مسیح به قتل میرسد ولی بعدا به صورت هورس از نو از ایزیس زاده میشود. نه مسیح و نه هورس در بازگشت خود، آن شاه مهربان سابق نیستند و این بار، قتالانی جنایتکارند که تر و خشک را با هم میسوزانند. حتی میتوان گفت تخت حکومتی هم تخت سابق نیست. توجه کنید ما یک مسیح زن به نام ژاندارک هم داریم که درست مثل عیسی، هم درباره اش گفته اند قهرمانانه شهید شد و هم درباره اش گفته اند کس دیگری به جایش کشته شد و از نظرها ناپدید شد. درواقع اعدام ژاندارک، نابودی تخت حکومتی به همراه صاحبش مسیح است و تختی که ادعا میکند همان تخت است متعلق به غاصب جدیدی خواهد بود. این تخت دروغین، مدیون غاصب قبلی است که تمدن و فرهنگ راستین کشور را از بین برده است. تاریخ مکتوب، در جایگاه چنین غاصبی قرار دارد. اساس تاریخ سالشماردار جهان، جوزف اسکالیگر نام دارد. او پسر یک «ژولیوس سزار اسکالیگر» است که خود، مورخ بوده و دوست نزدیکش میشل نوستراداموس هم وقایع نگار بوده است. این دومی همان پیشگوی معروف است که مثل عیسی پیشگویی هایش راسا درمی آمد. میشل همان میکائیل است و جوزف اسکالیگر به جای غاصب های نامبرده، پدرانش میکائیل و ژولیوس سزار را کشته است، بدین معنی که میراثشان را عوض کرده است. این شورش، بخشی از شورش تمدن نوپای غربی علیه اساس شرقی و مغولی خود است.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

با این توضیحات، از همان زمانی که تاریخ ایران بر اساس نوشته های غربی در ایران پذیرفته شده است، مسئولیت دیرپای فرهنگ کشی در این کشور هم مستقیما به دست دانشگاه های غربی و جیره دهندگان سیاسیشان افتاده است. بنابراین وقتی ما از تاریخ ایران باستان بر اساس همان غربی هایی که سنگ اسکندر را به سینه میزنند دفاع میکنیم، درواقع فقط نقشه ی تاریخ مسیحیت را بیش از پیش در خود بومی میکنیم. وقتی به تاریخ مدرن ایران نگاه میکنیم، میبینیم دقیقا بر اساس این نقشه درست شده است. رضا شاه همزمان با در دستور کار قرار دادن مدرن کردن و غربی کردن ایران که آموزش تاریخ ایران به روایت غربی ها بخشی از آن بود، ادعا میکرد بازگشت تخت حکومتی پارسیان است. توجه کنیم که در تواریخ اسلامی، اسکندر، آغاز دوره ی ملوک الطوایفی است و ایران زمان رضا شاه، یک ایران ملوک الطوایفی بود. بنابراین آنچه دستگاه او از ساسانیان تصویر میکردند، نه یک پارس مرده در گذشته بلکه پارسی بود که قرار بود ساخته شود و همانجوری هم از بین برود. عرب های مسلمانی هم که این پارس دوم را با همدستی خائنین داخلی از بین میبردند، همان انقلابیون ایرانی بودند که از همان ابتدای قرن 14 خورشیدی، مقدر بود سلسله ی رضا شاه را منقرض کنند و هنوز هم ایرانی ها وقتی ضد اعراب مسلمان حرف میزنند، درواقع دارند ضد جمهوری اسلامی حرف میزنند. جمهوری اسلامی فقط میتواند یک نسخه ی ایرانی از دجال قصه پردازی های مسیحی باشد؛ یک مسیح دروغین که مردم به اشتباه فکر میکنند مسیح است و بعد خیلی دیر میفهمند که او مسیح نیست و آرزومند مسیح راستین میشوند که باید یک شاه جهانخوار شبیه به کورش روایت های یهودی و یونانی باشد و قطعا این شاه، شخصی غربی و مدرن است چون غربی ها بیش از جمهوری اسلامی، کورش را میپرستند.

اما یک قسمت از این پازل هنوز خالی مانده است. چه ایدئولوژی بزرگتری است که مسیح و ضد مسیح، یکتاپرست و مشرک، مسلمان ضد یهود و یهودی ضد اسلام، دموکرات های ضد استبداد و مستبدین ضد دموکراسی، علم مدرن و مذهب قرون وسطایی، تروریست ها و صلح طلبان و آنها که به راست یا دروغ، خود را قربانی ترور نشان میدهند، همه ی اینها یک طرف و شیاطین یا اخیرا آدم فضایی ها در طرف دیگر را در یک تاریخ به دقت طراحی شده جمع و برای تمام کشورها تکثیر میکند؟ کابالا یا عرفان یهود، مذهب اخوت های سیاسی غرب و البته ژزوئیت های تاریخ نویس برای کل جهان است. تمام این دوگانه ها در اثر تعلیم و تربیت به وجود آمده و از حمایت و پول سیاستمداران و مقتصدین قدرتمند بهره مند شده اند. کابلا مانند سایر مذاهب موفق، محصول تجمیع سیاست و آموزش است.






















کارت های تاروت در کابالا وسیله ی اعلام بعضی آموزه های سیاسی به زبان رمز هستند. ترامپ «مجوس/ماگوس» یا جادوگر در تاروت، نشاندهنده ی جمع آمدن سیاست و آموزه های تعلیمی در یک کسوت واحد و البته در تعریف کابالایی خود است و کراکوفسکی، مقایسه ی خوبی از آن با سه خطی های یی چینگ به دست آورده است:

«ویلهلم: (کوا 29) در دنیای انسان (سه خط)K'AN نشان دهنده ی قلب است، روح محبوس در بدن، اصل نور محصور در تاریکی - یعنی عقل .پنج تا از هشت ثلاث این گروه K'AN هستند.

کراولی: به عنوان تیر، او (جادوگر) هم نشان دهنده ی حقیقت و دروغ، هم حکمت و هم حماقت است؛ به یک معنا شکل بزرگسالان احمق.

هیچ کوآیی در آی چینگ وجود ندارد که بهتر از کوآی 4، «حماقت جوانی» رابطه ی دانش‌آموز جوان کم‌تجربه با معلم عاقل‌تر را نشان دهد. از آنجایی که مجوس در شکل بزرگسالی خود عاقل و در جهل جوانی خود احمق است، این کوا روند آموزش را مشخص می کند. که یک خیابان دو طرفه دیده می شود. در آن هم حماقت جوانی و هم حکمت کبر سن را می بینیم.

ویلهلم: (کوآ 4) هگزاگرام به معلم و همچنین دانش آموز مشاوره می دهد.

کراولی: بازدید "احمق" در تعبیر رایج کارت، دانش‌آموزان را میگوید که تصویر جوانی سرخوش و بی‌احتیاط با کیسه‌ای پر از حماقت و توهم، در حال رقصیدن در لبه ی پرتگاه است.

Kua 4، تفسیر تصمیم: حماقت جوانی خطر را در پای یک کوه نشان می دهد. خطر و سکون: این حماقت است.

ویلهلم: (kua 4) توقف در حیرت در لبه ی پرتگاه خطرناک، نماد حماقت جوانی است.

یکی از عناوین جایگزین کراولی برای «ماگوس»، "ارباب توهم" است.

ویلهلم: برای حماقت جوانی، ناامیدکننده‌ترین چیز است که خود را در تخیلات پوچ گرفتار کنیم . هر چه با لجاجت بیشتر به چنین خیالات غیر واقعی بچسبد ، قطعاً تحقیر او را فرا خواهد گرفت.

مجموعه مفاهیم ارائه شده توسط کراولی و آی چینگ، همانطور که ویلهلم تفسیر کرده است، یکسان است. هر دو سیستم، مجوس یا معلم را در ارتباط با احمق یا شاگرد می بینند. همانطور که "The MAGUS" ترکیبی از حماقت و خرد است، کوآ ی "حماقت جوانی" نیز مرکب از شاگرد و معلم است. هر دو سیستم از تصاویر یکسان برای انتقال پیام خود و نمادهای یکسان استفاده می کنند.

علاوه بر این، هر دو مترجم هشدار می دهند که عقل به تنهایی برای آموزش جوانان ناکافی است. هر دو نظام نشان می‌دهند که حماقت و توهم در پیچیدگی و سطحی‌نگری فهمی است که فقط اشکال وجود را در بر می‌گیرد و نه محتوای آن. خصلت دیگری که برای بیان کامل و صحیح قدرت مجوس لازم است، نظم و انضباط است.

Kua 4، خط 1: برای ایجاد یک احمق، و برای اعمال نظم و انضباط، آن را توسعه دهید.

این ما را به کوآ 7 می رساند: «ارتش». در مورد شباهت محتوا بین این کوآ و مجوس کراولی حرف زیادی برای گفتن وجود ندارد. اما شاید گنجاندن مفاهیم کنترل موجود در این کوآ در مفاهیم مجوس بتواند برخی از ویژگی‌های نخستی‌های ابتدایی جزء «حیله‌گر» این کارت را تعدیل کند. نام کراولی برای این کوآ «سن و تجربه» است. او در این باره چنین می گوید:

کراولی: (I Ching kua 7) ارتش ها; همه چیز به حکیم، تجربه ی پخته و خرد ناشی از سن او بستگی دارد.

در این رابطه، توجه به این که مجوس به گفته ی کراولی چه کسی است مفید است: "به طور خلاصه، او پسری است که ایده ی پدر را در عمل تجلی میدهد". و چه کسی باید ارتش را کنترل کند؟

Kua 7، خط 5: اجازه دهید بزرگ ترین (پسر) ارتش را رهبری کند.

و چه کسی قرار است رئیس خانه باشد؟

Kua 4، خط 2: پسر قادر است مسئولیت خانه را بر عهده بگیرد.

یک مفهوم دیگر برای بررسی معانی همزاد وجود دارد: . Kua 59، "عدم راه حل" کلیدی برای درک عصای شگفت انگیز قدرت مجوس فراهم می کند.

کراولی: کادوسئوس [عصای هرمس یا مرکوری: خدای جادوگران] ، خود زندگی است و کاربرد جهانی دارد. این حلال جهانی است.)

ویلهلم: (کوآ 59) در اینجا موضوع پراکندگی و انحلال خودگرایی تفرقه انگیز است. این هگزاگرام معنایی دوگانه دارد. اولین : شکستن سفتی. معنای دوم، دخول است; نشان دهنده ی پراکندگی، تقسیم. در مقابل این روند از هم گسیختگی، وظیفه اتحاد مجدد (کرولی: کاملاً تحکیم) خود را نشان می دهد. این معنی نیز در هگزاگرام موجود است. پراکندگی راهی را نشان می دهد که به اصطلاح به جمع شدن منتهی می شود.

کراولی: (I Ching kua 59) اتلاف; در دنیای احمق ها مرد پادشاه استوار می ایستد، تفرقه می اندازد و حکومت می کند.

همانطور که نظم و انضباط در مواجهه با خطر، ماهیت ارتشی را که به خوبی رهبری می شود مشخص می کند، ملایمت نیز برای حاکمی که بخواهد دولت را به خوبی رهبری کند، مشخص می کند.

Kua 59، خط 3: او خود را حل می کند. اراده ی او به بیرون هدایت می شود.

ویلهلم: (کوآ 59) : وقتی انرژی حیاتی یک مرد در درون او جمع می‌شود (که با ویژگی تریگرام پایینی به عنوان خطر نشان داده می‌شود)، ملایمت به شکستن و از بین بردن انسداد کمک می‌کند. برای غلبه بر خودخواهی که افراد را از هم جدا می کند، به نیروهای مذهبی نیاز است. جشن مشترک اعیاد بزرگ قربانی و آداب مقدس، که به طور همزمان بیانگر روابط متقابل و بیان اجتماعی خانواده و دولت بود، وسیله ای بود که توسط حاکمان بزرگ برای متحد کردن مردم به کار می رفت. به این ترتیب بر تفرقه غلبه شد و سخت گیری از بین رفت.

Kua 59، تصویر: به این ترتیب پادشاهان قدیم برای خداوند قربانی می کردند و معابد می ساختند.

شايد شايسته باشد كه در اينجا ارتباط ميان معبد به عنوان «خانه ی خدا» و معناي حرف عبری "بت" ، یعنی "خانه" را كه به اين ترامپ اختصاص داده شده، در نظر بگيريم.

مجوس از حلال جهانی (کادوسئوس) برای حل کردن چیزی بیشتر از نفس خود استفاده می کند.

Kua 59، خط 4: او پیوند خود را با گروه خود منحل می کند. خط 6: او خون خود را حل می کند.

مجوس واقعاً مرد شلوغی است! او باید معلم، ژنرال، حاکم و کشیش اعظم باشد. علاوه بر این به نظر می رسد که او فریبکار، شعبده باز و جادوگر است. جای تعجب نیست که:

Kua 59, line 5: گریه های بلند او مانند عرق در حال حل شدن است.

کراولی اعتراف می کند که درک کامل این ترامپ بسیار دشوار است. چیزی که آن را بسیار دشوار می کند این است که نشان دهنده ی اراده یا «کلام» در عمل است. اما، از آنجایی که مقدمه بر مرحله ی درک درخت قبالایی زندگی است، به نظر می‌رسد که بسیاری از فعالیت‌های آن فاقد نظم یا هدف است. به همین دلیل خدایان مرتبط با مجوس اغلب با یک میمون همراه هستند. معادل هندوی مرکوری، هانومان، خدای میمون است. در مصر، توث، شکل دیگری از مرکوری، با «میمون توث» حضور دارد. جنبه های حکمت و تجربه ی موجود در این برنده تحت الشعاع مفاهیم حیله و توهم قرار دارد. سه خط K'AN نشان دهنده ی دلیل و خطر است. خطر مربوط به عدم درک کافی است. عقل با اراده فعال می شود، اما درک کامل نیست و بنابراین می توان با استفاده از حیله به اراده ی خود عمل کرد. برای مشاهده ی توهماتی که درک ناکافی ایجاد می کند به وضوح نیاز است. سه ضلعی LI از نظر ساختار مخالف با K'AN است. و LI نشان دهنده ی وضوح است.
LI K'AN
کوآی «حماقت جوانی» در این هیروگلیف، از تصاویری گنجانده شده است تا ناکافی بودن «آموزش کتاب» را برای دستیابی به خرد یادآوری کند. گفته می شد که توث خالق نوشتن بود و به اختراع خود بسیار افتخار می کرد و معتقد بود که انتقال دانش را تسهیل می کند. به او اشاره شد که در حالی که این درست است، این خطر نیز وجود دارد که افراد به کلام مکتوب وابسته شوند و توانایی‌های ادراکات و حافظه ی طبیعی خود را تضعیف کنند. آنها در قضاوت های خود به قضاوت های اجداد خود موکول می شوند. بنابراین آنها انعطاف پذیری خود را برای واکنش به شرایط در حال تغییر کاهش می دهند. به جای اینکه به توانایی های خود ایمان داشته باشند، به توانایی های کسانی که قبل از آنها بودند ایمان می آورند. با این روند، آنها از حال و آینده چشم پوشی می کنند و برای تغییراتی که با آنها همراه است آماده نیستند. با بینی‌هایشان که محکم در کتاب‌هایشان فرو رفته‌اند، به طرز خطرناکی در نزدیکی آب‌های تندرو در ورطه ی عقل سرگردانند.»

The ancient and occult genetic code: steve krakovsky: 1996: Atu i: the magus or magician

درباره ی جادوگری، آنقدر افسانه های غیر قابل باور درست شده که بعضی اوقات ممکن است در اصل آن تردید کنیم، چه رسد به این که آن را به سیاست ربط دهیم. با این حال، قائله ی "کات تورس" مدل سابق و اینفلوئنسر اینترنتی در این اواخر، یک بار دیگر، به ما هشدار داد که آنچه به ما خرافات نشان داده میشود، از دید کسانی که ظاهرا علوم را ضد خرافات گسترش داده اند، خرافات نیستند. تورس که از محله های فقیر برزیل به ثروتی هنگفت در امریکا و شرکت در مهمانی های لئوناردو دی کاپریو رسید، مایه ی الهام بسیاری از جوانان و زنان بخصوص در برزیل شد و بسیاری با پرداخت پول، پای کلاس های اینترنتی کسب معنویت او نشستند و حتی برای کار نزد او عازم شدند اما وقتی که اف بی آی در جستجوی دو زن ناپدید شده، به قاچاق انسان و برده داری زنان توسط او پی برد، ناگهان همه چیز عوض شد. تورس از امریکا اخراج و در سال 2022 در برزیل دستگیر و به 8سال زندان محکوم شد. وی متهم بود که زنان را به بهانه ی جادوگری، به فحشا میکشاند و پولی که آنها از فحشا به دست می آوردند را برای خود برمیداشت. در آپریل امسال (2024) خبرنگار بی بی سی در زندان با تورس دیدار کرد. تورس که یک پیراهن سفید بلند زیبا با شلوار جین به پا داشت و لب های کلفت شده اش هنوز سرخی درخشنده ای داشتند، گفت که به هیچ کس دروغ نگفته و از هیچ چیز پشیمان نیست. او به گزارشگر گفت که مسیح از زبان او سخن میگوید و گزارشگر میتواند در چهره ی او هم مسیح را بیابد و هم شیطان را. تورس هنوز هم داشت راست میگفت. جادوگری دقیقا همین بود و فحشا هم جزوی از جادوگری بود، ولی چیزی نبود که تورس به تنهایی به آن رسیده باشد و او فقط یک کارگر ساده در یک شبکه ی پیچیده بود که هم به مردم سود میرساند و هم ضرر. منظور از مسیح و شیطان نیز همین بود. مسیح و شیطان، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای جادوگری هستند که وحدت در تضاد را نشان میدهند. شاید تبدیلشان به مسیح و شیطان، فعلا خیلی این اضداد را غیر قابل جمع نشان دهد. ولی زمانی این وحدت فلسفی تر و قابل باورتر بود.

کادوسئوس، زمانی عصای گیزیدا خدای نگهبان درخت زندگی در بین النهرین باستان بود. دو مار آن، نشاندهنده ی دو رب النوع انلیل و حئا بودند: دو برادر که بر سر جانشینی پدرشان آنو با هم در رقابت بودند و اخلافشان منشا داستان اختلاف هابیل و قابیل پسران آدم ابوالبشر در تورات است. آنو با آدم جانشین شده است چون دو پسرش درست مثل هابیل و قابیل، منشا بشرند اما در خلق آن با هم اختلافاتی پیدا کردند. انلیل میخواست انسان ها، برده های مطیع و بی اراده ی او باشند که در راهش جان دهند و ازاینرو دستور خلقت انسان را به حئا رب النوع آب ها و زمین داد. اما حئا چیزی از ویژگی های خدایان به آدمیزاد افزود که باعث شد تا انسان ها مثل خدایان، قادر به انتخاب بین خیر و شر باشند و برده های مناسبی برای انلیل نباشند. با این حال، حئا انسان ها را طوری آفریده بود که اگر در مسیر زندگی خود، تغییری ایجاد نمیکردند، عملا برده ی هوی و هوس انلیل میشدند. داستان آداپا اولین پدرسالار انسان ها این را نشان میدهد. آداپا که نامش تلفظ دیگر نام "آدم" و به معنی انسان است، به دلیل شکستن بال باد جنوب، مورد خشم آنو قرار گرفت و به درگاه او احضار شد. حئا به آداپا آموخت که چطور با تموز و گیشزیدا (گیزیدا) که نگهبانان دروازه ی خدایان هستند سخن بگوید و بعد با آنو چگونه سخن بگوید و اخطار کرد که اگر آنو، غذایی به او تعارف کرد آن را نخورد چون ممکن است مسموم باشد. آداپا به همان گونه که حئا گفته بود، با خدایان سخن گفت و مورد علاقه ی آنو قرار گرفت. دراینجا آنو به او غذایی تعارف کرد و آداپا باز به توصیه ی حئا غذا را رد کرد. آنو ناراحت شد و با غیظ گفت که آن خوراک، دوای بی مرگی بود و آداپا با این رد کردن، بی مرگی را از دست داد. این داستان که همتای اخراج آدم و حوا از بهشت جاودانگی است، نقش حئا را در کم بودن طول عمر بشر نشان میدهد. ولی حکمت حئا بود که آدمیزاد، کم عمر باشد چون اگر انسان جاویدان بود به آن گونه که حئا او را آفریده بود عملا تبدیل به هیولایی نابودگر از جمله بر ضد خودش میشد درحالیکه کم بودن فرصت زندگی، تا حدود زیادی جلو زیاده خواهی بشر را میگیرد و او را وادار به درست زندگی کردن میکند. آسیب پذیری بشر در اثر این تصمیم، به او درد و رنج هایی وارد میکند که فرد بشر را تحریک به رفتن به دنبال معنویت میکند چون احساس درد و رنج و نیاز به تغییر در اثر آن، ناشی از بخش خدایی درون بشر است که نمیگذارد بشر، نوکر بی اختیار انلیل باشد که بی دلیل برای او رنج بکشد و جان دهد درحالیکه بخش عمده ی این دردها را خواسته های انلیل ایجاد میکنند و از این گریزی نیست و حئا هم با آن مشکل ندارد. پس برای انسان، حئا و انلیل قابل ترکیب با هم و تبدیل به آنو/ایلو/اله هستند که در یهودیت به نام الوهیم شناخته میشود. درست مثل آنو، الوهیم هم ترکیب دو خدای مختلف به نام های یهوه و آدونای است که آدونای همان حئا، و یهوه همان انلیل هستند. منتها یهودیت شرعی، نام یهوه را روی الوهیم تثبیت و صفات انلیلی را نزد عوام برجسته کرده است درحالیکه در بین خواص، الوهیم هنوز همان هرمس خدای جادوگری است که جبهه ی یهوه و جبهه ی مخالفانش، دو مار پیچیده به دور عصای او را نشان میدهند.:

“the serpent of life and wisdom”: Estelle nora harwit amrani: vibrani, nov1998

این تضاد، همچنین جدال نظم و بینظمی است و در آن، انلیل یا یهوه در جبهه ی افزایش بی نظمی قرار دارد. مطابق نظر غنوصیان، جهان پس از آفرینش، دچار "زمزومیم" شد که جمع "زمزم" به معنی انقباض و موج زدن های خارج از کنترل است. آن را زمزمه ی یک نفر در گوش دیگری در میان جمع مقایسه میکنند که مشاهده گر، از آن، چیزی نمیفهمد و فقط متوجه میشود الان جریانی غیر قابل فهم به راه افتاده است. "ساخیا" معادل دقیق آن در هندی است. ساخیا به معنی خارج شدن خلقت از کنترل برهما یا خدای خالق است. یک جریان بی نظمی به وجود آمده که مخالف نظم که امری الهی است ظاهر میشود. کلمه ی satan یا شیطان نیز در عبری به معنی "مخالف" و "دشمن" است و از طرف دیگر با کلمه ی "ستم" satam در آرامی به معنی "مدیر" همخانواده است که مدیریت، خود، امری الهی و مقوم نظم است. از ترکیب این دو ایده این فکر به دست می آید که روح بی نظمی جهان که با شیطان تطبیق میشود، خود را مدیر جهان و صاحب همه چیز میبیند و علاقه پیدا میکند که همه ی اتفاقات دنیا را کار خودش بداند که همانطور که میدانیم، این کار مورد علاقه ی یهوه است. البته اگر دنیا در حال مدیریت شدن باشد، مدیر دنیا باید یک دیوانه ی بی مسئولیت باشد که متاسفانه یهوه در تورات دقیقا همین گونه است. نام معروف یهوه/دمیورگ/خالق در کابالا "یلدابهوت" است که لغتی است آرامی به معنی فرزند هرج و مرج. نکته ی دیگر این که صاحب دنیا اگر بخواهد شیطان باشد و واقعا همه چیز را به خود نسبت دهد، باید تا جای ممکن، نیروهای نظم را از دنیای مادی عقب براند و اگر زورش نمیرسد، قلمرو خود شامل دنیای مادی را از نیروهای نظم دور کند. در نسخه ی اسلاوی کتاب خنوخ، نام شیطان را "سوتونا" تلفظ کرده اند که در اسلاوی به معنی فراری است. این دور شدن از قلمرو الهی که منشا حیات است، میتواند به از حیات خالی شدن جهان منجر شود. برای جلوگیری از این فاجعه، انسان ها و کاهنانشان باید حیات را به یهوه تزریق کنند. به عقیده ی باستانیان، خدا از جنس نور است و در قلمرو مادی زمین، منشا اصلی نور، خورشید است و حیات و ممات موجودات از آن است. گیاهان با نور خورشید رشد میکنند و ما گیاهان را میخوریم و مواد آنها جذب خون ما میشود. خون مایه ی انرژی است و اگر خون از جریان بیفتد، ما میمریم و این باید با حرکت مواد نور در خون مرتبط باشد. نتیجه ی خرافی این که برای این که انرژی نور آزاد شود و به یهوه برسد، باید مدام در زمین خون جاری شود. بنابراین باید هر روز، جنگ های فراوان با قربانیان فراوان برای رسیدن انرژی خون افراد مرده به یهوه در جریان باشند. سند این ادعا این که حتما خود یهوه به ریختن خون موجودات در هر روز نیاز داشت، وگرنه حیوانات را طوری نمی آفرید که هر روز عده ی زیادیشان به دست حیوانات قوی تر یا همزور مقتول یا دچار خونریزی شوند. قانون یهوه دقیقا قانون داروین است.:

“the origin of evil: yaldabahut-yahweh-enlil”: jan erik sigdell:’ Christian reincarnation: 23sep 2019








اتفاقا خورشید هم در جبهه ی افزایش هرج و مرج قرار میگیرد. منشا هرج و مرج در افسانه ی آفرینش کلدانی، ام خبور یا تهاموت است که 11 هیولا می آفریند و این 11 هیولا در کنار خود تهاموت، اولین نسخه از 12 صورت فلکی دایره البروج بودند که خانه های خورشید در آسمان در 12 ماه سال هستند. یکی از هیولاها که کینگو است، برگزیده و شوهر تهاموت بود و رابطه ی تهاموت با او شکلی توسعه یافته از رابطه ی عیشتار با تموز بود. درست مثل تموز که یک خدای میرنده است، کینگو نیز پس از سرکوب بی نظمی توسط مردوخ رهبر جدید خدایان مقتول میشد و خونش برای ساختن آدمیزاد به کار میرفت.:

“the Babylonian legends of the creation , the fight between bel , dragon”: e.a.wallis budge: 1901: p8-9

در بین النهرین به خدایی اعتقاد وجود داشت که بر چرخه های خدایان سیاره ای شمش (خورشید)، سین (ماه) و عیشتار (زهره) در دایره البروج نظارت میکرد. وی "اوز/عز" نام داشت، لغتی که در ابتدا برای غزال یا آهو به کار میرفت، جانوری که نماد هر دو ایزد حئا و مول لیل (انلیل) بود ولی این لغت بعدتر بیشتر برای بز به کار رفت و در عبری نیز به معنی بز مصطلح شد. خدا اوز نیز به شکل مردی که پوست بز پوشیده و بر تختی نشسته است توصیف شده است. این باید سلف تصویر مردی با سر بز باشد که در مراسم سبت سیاه در جنگل مونیفس نزدیک آراس، پرستش میشد و گزارش های مشابهی هم از جلسات سبتی در آلمان و اسکاتلند شنیده شده است. الیفاس لوی تصویر یک انسان دو جنسه با سر بز و نماد کادوسئوس را برای توصیف بافومت بت تمپلارها یا شوالیه های معبد به کار برده و اکنون این شکل سازی، به یک تصویر رایج از شیطان در گفتمان های مسیحی و یکی از مشهورترین نمادهای جادوگری در سراسر جهان مسیحیت تبدیل شده است.:

Myths and legends of babylonia and Assyria: lewis spence: 1917: p292-4

روایت معروف این است که شمش و سین و عیشتار را مول لیل در طاق آسمان جایگذاری و مسئول شب و روز نمود. زمانی 7شیطان قدرتمند دوزخ به آسمان حمله بردند و در این هنگام، شمش به همراه ریمون جنگجو گریختند ولی عیشتار، تختی برای خود آماده نمود تا در صورت سقوط حکومت آنو، خودش فرمانروای آسمان شود. این داستان، احتمالا در اولین روایت های خود، بیانگر وقوع شب و حکومت عیشتار در غیاب خورشید بر آسمان بوده است. عیشتار یا عشتاروت یا عاشره در اصل الهه ی کشاورزی و گاهی همزمان موکل ماه و زهره بود.:

“lectures on the origin and growth of religion as illustrated by the religion of the ancient Babylonians”: 5th ed: London: 1898: p255-8

میتوان دراینجا ردی از طغیان عیشتار در قالب تهاموت علیه نظم گیتی یافت و 7 جن دوزخ را با یاران تهاموت مقایسه کرد. 12 صورت فلکی که توسط تهاموت و 11 هیولایش تشخص می یافتند، توسط خدایان 7سیاره ی حاکم بر هفت آسمان کنترل میشدند که میتوانند با 7 جن دوزخ تطبیق شوند. بنابراین قدرت گیری دوباره ی آنو و انلیل، به جنگ با ستاره شناسی کلدانی تطبیق میشود و بابل پایتخت کلدانیان با فاحشه ی بابل یعنی عیشتار یا ونوس جایگزین میشود که در صورت مقابله با انلیل/یهوه، در فاز جنگجوی خود فرو میرود، فازی که اتفاقا وجود دارد.

با ورود ختی ها به خاورمیانه عیشتار، توسط آنها چهره ای جنگجو یافت. سمیرامیس چهره ی جنگجوی عیشتار در قلمرو ختی "کرکمیش" احتمالا همان اسمیرنا یا میرا ملکه ی آمازون در ازمیر است که فرمی انسانی از آرتمیس افسوس الهه ی مردآسا و شکارچی و موکل ماه محسوب میشده است. آمازون ها زنان جنگجوی افسانه ای و پیرو آرتمیس بودند. همچون مردان رفتار کردن آنها در تصویر شدن الهه شان در یک روایت دیگر به صورت یک زن هر جایی یعنی ونوس یا آفرودیت بروز کرده است. میرا در کنار آدونیس (تموز سوری) فرزند "تیاز" شاه آشور خوانده شده است: فرمی از لغت "تیواز" که نام تموز هم از همو می آید. گاهی پدر این دو را به جای تیاز، کینیراس خوانده اند که این یکی هم از گینگیرا عنوان تموز آدونیس در بین فنیقی های قبرس می آید. گینگیرا خود تلفظی از لغت آکدی "دینگیر" به معنی خدا است. اساس آدونیس، نسخه ای از تموز است که فرزند حئا شمرده میشود و با آدار پسر انلیل درگیر است. احتمالا گرازی که آدونیس را کشت، شکلی حیوانی از آدار است. درواقع دعواهای حئا و انلیل در پسرانشان که نسخه های به روز تر و انسان مانندتر خودشانند تداوم می یابد و اینها همان هابیل و قابیلند که با یکی شدن حئا و انلیل، فرزندان پدری یکسان یعنی آدم ابوالبشر قلمداد میشوند.:

Ibid: p235-6

شاید درست تر این باشد که قبول کنیم حئا و انلیل، نماینده ی دو جنبه ی متضاد آدم یا انسان هستند که فرزندانشان همانا نتایج این جنبه ها هستند. این بخشی طبیعی از وجود آدم است و آنچه آن را غیر طبیعی جلوه میدهد، اتفاقا نه حذف حئا بلکه حذف خود انلیل است. حئا حذف نمیشود بلکه باقی میماند تا بدل به شیطان شود و نمادش مار، تنها مار باقی مانده در عصای هرمس باشد که حوا (همسر آدم) را به جای عیشتار، تابع خود میکند تا از این پس در تمام دخترانش یعنی زنان، عامل سقوط مردان یعنی انسان های برگزیده باشد. چون قرار است تعریف انلیل به عنوان آن که گاهی در جلد وجدان به بشر دستور میدهد عوض شود.

جان کامینسکی، مینویسد که انلیل یا یهوه مطابق تاریخ یهود، فقط تا قرن پنجم میلادی روی زمین بوده و فقط وقتی سر و کله اش در زندگی یهودیان پیدا شده که انلیل/یهوه، غیب شده و عزرای کاتب، با از توی کلاه درآوردن کتاب مقدس و معرفی آن به عنوان منبع قانون و تاریخ یهود، گفته است یهوه چگونه بود و چگونه علیه خدایان شر که موکل نیروهای طبیعت هستند جنگید. بدین ترتیب یهوه آن گونه که بر موسی بانی یهودیت ظاهر شد، از ابتدا موجودی غیر طبیعی و بنابراین دوستدار چیزهای مصنوعی بود. بنابراین کامینسکی به فیلسوف لهستانی مارک گلوگچوفسکی توجه نشان میدهد که معتقد است وقتی یهوه خودش را از درون آتش با جمله ی «هستم آنکه هستم» معرفی میکند، برای آن است که هنوز تعریف واضحی ندارد:

«در آخرین کتاب کارلوس کاستاندا ، " سمت فعال بی نهایت " (1998)، دون خوان، کارلوس را به چالش می کشد تا هوش انسان را با "حماقت نظام اعتقادی آنها، حماقت رفتار متناقض آنها" تطبیق میدهد. دون خوان به او درباره ی «سرسلسله ی موضوعات» می گوید، «جدی ترین موضوع در جادوگری». این موضوع شکار است. جادوگر بزرگتر در میان شگفتی وحشتناک شاگردش، توضیح می دهد که چگونه یک هوش بیگانه در ذهن انسان نفوذ کرده است:

"ما یک شکارچی داریم که از اعماق کیهان آمده و کنترل زندگی ما را به دست گرفته است.

انسانها زندانی آنها هستند. شکارچی، ارباب و فرمانده ی ماست. ما را مطیع و بی دفاع کرده است. اگر بخواهیم اعتراض کنیم، اعتراض ما را سرکوب می کند. اگر بخواهیم مستقل عمل کنیم، ایجاب می کند که این کار را نکنیم.
جادوگران معتقدند که شکارچیان سیستم های اعتقادی ما، ایده های خوب و بد و آداب اجتماعی ما را به ما داده اند. آنها کسانی هستند که امیدها و انتظارات و رویاهای موفقیت یا شکست ما را تثبیت کرده اند. آنها به ما جاه طلبی، طمع و بزدلی داده اند.

این شکارچیان هستند که ما را خودسر، معمولی و خودپسند می کنند."

ارنست بکر ، انسان شناس فرهنگی ، ممکن است به کل این موضوع به عنوان یک فرافکنی منتقل شده از سایه ی مرگ درونی خودمان اشاره کند که بر هر کاری که ما انجام می دهیم تأثیر می گذارد. اما چه این سایه صرفاً درونی باشد و چه توسط نیرویی بیرونی در ما ایجاد شده باشد، نمی‌توانیم انکار کنیم که فلسفه‌های روان‌شناختی‌ای را که ما در آن زندگی می‌کنیم ایجاد کرده است، و به این ترتیب، آن مخازن جزم‌های مقدس قطعاً نقاشی‌های دقیقی از خلقت ترسناک ذهن انسان هستند. بنابراین، هستی شناس لهستانی Marek Glogoczowski می تواند به این نکته اشاره کند که افسانه های عهد عتیق خیر و شر را بر سر خود به هوا پرتاب کرده است و از خدای مصنوعی صحبت می کند که بینش های خیالی خود را خوب و واقعی می داند و طبیعی می داند. نظم و ترتیب بد و واهی. این نویسنده ی مشهور معتقد است که تسلط ژئوپلیتیک فعلی "خادمان یهوه" یک کلاهبرداری شناختی بی اهمیت، شامل جایگزینی قانون طبیعی به جای یک قانون مصنوعی است که در کتاب مقدس درج شده است. Glogoczowski می نویسد:

هنگامی که یک دسته ی کلی ارسطویی متشکل از اصطلاح YHWH ایجاد شد، با استنتاج منطقی می توان کل مجموعه رفتارهایی را که مشخصه ی افرادی است که تحت وابستگی YHWH باقی می مانند، پیش بینی کرد.
هدف از فعالیت های این "خادمان غیور" "YHWH بسیار ساده به نظر می رسد، زیرا شامل گسترش تهاجمی ژانر "برگزیده ی خدا" است، متخصص در برداشت از تمام ثروت های زمین.»:

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

ادامه دارد...

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

کفر آریایی: چگونه میشود روحانیون و دین ستیزان با هم در ایجاد مذاهب متحد شوند؟

نویسنده: پویا جفاکش

کوان یین الهه ی چینی در کنار اژدها

«بن زای تن» نسخه ی ژاپنی الهه لاکشمی

یکی از متون دینی هندوان به نام سریماد بهاگاواتام پیشبینی کرده بود اوج کالی یوگا یا دوران انحطاط اخلاقی انسان ها زمانی فرا میرسد که روحانیون که پیشوایان مذهبی و معلمان اخلاقی مردم هستند، به طور دسته جمعی به پول پرستی و حرامخواری و دزدی آشکار از مردم روی می آورند، مدام شکمباره تر و شهوت پرست تر میشوند و آنقدر پست میشوند که شراب فروشی میکنند و طمع کردن در همسران مردان دیگر در بینشان زیاد میشود. با آشکار شدن این صحنات، مردم، همه به دین بی اعتقاد میشوند، فساد اخلاق افزون میگردد و دزدی و حقه بازی و آبروریزی آنقدر زیاد میشود که دیگر کمتر کسی جرئت اعتماد به مردم دیگر را دارد و مردم برای سوء ظن پیدا کردن نسبت به هم، به دنبال دلیل معقول نمیگردند. خب؛ حالا این وضع کی تمام میشود؟ وقتی که کالکی ظهور بکند. او دشمن دیو کالی است که عامل تمام این بدبختی ها است. کالی که دشمن انسان ها است از ترس و اضطرابی که به انسان ها وارد می آید تغذیه میکند. متن میگوید هر جا که مستی، قمار، دعوای زنان، و مردانی که عقلشان را کف دست زن ها میگذارند وجود داشته باشند کالی حتما در آن صحنه حضور دارد. کالی به دست کالکی کشته میشود. کالکی آخرین آواتار یا تجسد انسانی ویشنو است. درباره ی ظهور او افسانه های گوناگونی وجود دارد، ولی آنچه که سریماد بهاگاواتام پیشنهاد میدهد این است که او در جایی به نام شمبهلا از همسر برهمن بزرگواری به نام ویشنو-یاشا متولد میشود. کالکی در 32 سالگی، رسالت خود را آغاز میکند و طی 20سال، با خارج کردن ارواح شیطانی از وجود انسان های متعدد، لشکری صدهاهزار نفری از درستکاران میسازد و با آن علیه وضع فعلی میشورد. او ملچاها یا انسان های طبقات ناپاک را نابود میکند و ناآریایی هایی را که جرئت کرده اند خود را شاه بخوانند و با حکومت بدشان، دنیا را به تباهی بکشند از دم تیغ میگذراند. او همچنین بخش اعظم بودایی ها را میکشد. چون بودا به عنوان تجسد انسانی ویشنو قبل از کالکی، آخرین مذهب اخلاقی را داده و تمام سیاهکاری ها و بی اخلاقی های دنیا نتیجه ی تحریف رسالت بودا توسط جارچیان نابکار او است. کالکی و لشکرش هر جا که پا بگذارند با نیروی قدسی خود دزدان را تشخیص میدهند و بی هیچ رحمی آنها را میکشند و تعداد دزدان آنقدر زیاد است که از همه طرف، صدای «.ای پدرم»، «وای مادرم»، «وای پسرم»، «وای دخترم»... بلند میشود. با وجود این خشونت چشمگیر در متن، این که کالکی پسر ویشنو-یاشا نامیده شده است، خود متن را یک تحریف از پیشبینی ای قدیمی تر نشان میدهد. چون ویشنو-یاشا تجسد سوایامبهووا خوانده شده است و در متون مذهبی دیگر، راما، ویشنو و شیوا که امروزه سه آواتار ویشنو دانسته میشوند، سه تناسخ پیاپی سویامبهووا خوانده شده اند. یعنی ویشنو-یاشا میتواند خود کالکی باشد نه پدر او، و اتفاقا نامش هم این را افشا میکند. ویشنو خدای هندو است و یاشا تلفظ دیگری از یشوع یا عیسی منجی موعود مسیحیان. یعنی کالکی منجی آخرالزمان هندو با عیسی منجی آخرالزمان مسیحیت قابل تطبیق است. از همه جالبتر این که یاشا خود یک فعل عبری به معنی عرضه کردن و تحویل دادن است و فاعل آن در عبری میشود موشیا، لغتی که هم معنی تحویل دهنده میدهد و هم معنی منجی، و در یک فضای بیسواد به دور از آموزش دستور زبان مثل دوران عتیق، نامش هم میتواند به مشیا یا مسیح تعبیر شود و هم به موشه یا موسی، پیامبری که مسیح برای احیای دین او یعنی یهودیت می آید. از آن جالب تر این که نام یشوع یا یسوع میتواند تلفظ دیگری از نام یهو یا یهوه هم باشد. یشوع را ایشو نیز تلفظ کرده اند که قابلیت تلفظ شدن به "آسو/واسو" را هم دارد؛ یک خدای قبطی که در هند هم پرستش میشده و احتمالا نام ویشنو هم تلفظ دیگری از نام او است. لغت «واسو تئوس» به معنی خدا واسو برای او در مقام خدای شهر تبس مصر، کاملا هم آوا با لغت "واسو دوا" به همان معنا برای واسوی هندی است. واسو تئوس ملقب به «دئوس پولیوس مگنوس» یعنی خدای بزرگ جماعت بود که این نام قابل مقایسه با نام هندی «مها پوروشا دوا» به معنی خدا پوروشای بزرگ است. پوروشا خدایی بود که با قربانی شدنش جهان مادی به وجود آمد و نماینده ی آن بخش از وجود الهی است که تبدیل به جهان مادی ما شد و جامعه ی بزرگ موجودات زنده و غیر زنده ی زمین را ایجاد کرد. بنابراین نام پوروشا با نام پولیوس که مبنای نام پولیس به معنی شهر یا جماعت انسانی است همخانواده است. نسبت پولیوس با خداوند در جهانبینی سامی، نسبت ایلی/ایلو/اله/الله با بعل است. بعل، شکل محدود تر اله و در حکم فرزند او است که جهان مادی را میسازد و آن را اداره میکند و یهو نیز در ابتدا شکلی از بعل بوده که یهودیان با تغییراتی آن را به یهوه خدای مذهب جدید و دشمن بعل پیشین تبدیل کرده اند. ازاینرو یهوه یا یشوع با واسو و ویشنو برابر است. از طرفی نام بعل هم با دیگر جایگزین ویشنو یعنی بالادوا قابل مقایسه است همانطورکه نام اله/ایلی/علی نیز قابل تبدیل به "هری" به معنی مقدس در هندوئیسم است. اصطلاح هری بیشتر برای کریشنا به کار میرود که مشهورترین تجسد زمینی ویشنو است و او هری است چون با ذات الهی خود همهویت شده و نمونه ی تمام قد آتمن یا انسان همهویت شده با ذات الهی خود است. همزاد و مکمل الهی کریشنا یعنی بالاراما نیز شکل انسانی بالادوا است. تثلیث هری-واسو-آتمن نسخه ی هندوی تثلیث پدر-روح القدس-پسر در مسیحیت و تثلیث هرو-آسو-آتوم در مصر پاگانی است. از روی کلمات به کار رفته برای خدا در کتاب مقدس میتوان فهمید که سه نام خدای یهود یعنی الوهیم، یهوه، و آدون، به ترتیب همین سه مقام تثلیث را در بخشی انکار شده و فراموش شده از ابتدای یهودیت نشان میدهند. بنابراین میتوان گفت آنچه به نام قربانی شدن خدا به شکل عیسی مسیح در مسیحیطت مشهور است، همان قربانی شدن پوروشا برای شکل دادن به جهان و خلق آن است و اگر دوران قبل از مسیح، دوران هرج و مرج ناکی شناخته میشود، به خاطر آن است که دوران قبل از نظم خلقت و درنتیجه معرف بی نظمی است با هر تصویری که آدمی ممکن است از بی نظمی در جامعه ی خود در نظر داشته باشد. اگر یهوه یا واسو به شکل پوروشا در موجودات جهان و به دنبالش جامعه ی انسانی تجسد یابد تا واسطه ی خدا با انسان الهی در مقام منجی جهان شود، آن وقت تنها راه نجات جهان این خواهد بود که جامعه چنان از انسان های درستکار پر شود که امکان ایجاد انسان های درستکار بیشتر فراهم شود و جامعه که خودش منجی خودش است، به وسیله ی افراد درون خود، اقدام به حذف ناپاکی ها و قوانین نادرست اجتماع یعنی خودش کند.:

“Christ mass advent offering with vaishnava refrences to the theology of baladevda the second person of the godhead”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com
کاملا منطقی است که این یک پیام کهن باشد. چون کشف قوانین جهان با درس گرفتن از سرنوشت انسان های دیگر و مداقه در زندگی جانوران و بلاخره ترکیب آنها در داستان هایی با حیواناتی که شخصیت های انسانی دارند، همانطورکه افسانه های ازوپ در غرب و پانجاتانتارا در هند بابت آن بسیار مشهورند، یک موضوع کهن و جهانی است و این نشان میدهد که احتمالا تمام معرفت مفیدی که فکر میکنیم مسیح به جهان داده است از ابتدای خلقت، مد نظر انسان ها بوده و درست مثل مسیح غایب، به دلایلی از ذهن انسان ها رخت بر بسته و ته مانده هایش از معرفت به عادات زندگی روزمره تبدیل شده است. شاید به همین دلیل است که مسیح را «آدم دوم» مینامیم، چون او تنها شکل مسیحی شده ی آدم اول است و این آدم اول، همان آدم کدمون، نسخه ی کابالایی یهوه است که در دنیا تجسد می یابد و با تبدیل شدن به انسان، سعی میکند خودش را بشناسد. در حد نهایی خود، او را میتوانید با «آتوم» یا معادل آتمن و مسیح در نسخه ی قبطی تثلیث (هرو-آسو-آتوم) بیابید. آتوم معادل خورشید غروب است و خدایی را نشان میدهد که با فرو رفتن در اعماق زمین، مادر-زمین را به خلقت بعدی حامله میکند.

جرالد مسی، خلقت مادر-زمین را با افسانه ی سیاهان افریقایی درباره ی برآمدن آب های دریاچه ی تانگانیکا از رحم مادر-زمین مقایسه میکند و میگوید این حامله شدن هاثور الهه ی زمین توسط پسرش هورس یا خورشید پس از غروب است. با این حال، هرو یا هورس قبل از خورشید، معادل نور است و دشمنش سیت در مقام تاریکی قرار میگیرد. تلفظ انگلیسی سیت یعنی set را در sunset به معنی غروب خورشید می یابید. غروب، نشانه ی زوال نور به سمت تاریکی است. هورس را به یک پرنده ی سفید یا نورانی و سیت را به یک پرنده ی سیاه تشبیه میکردند. مسی دراینجا یادآوری میکند که در بین سامیان نیز لغات «غروب» به معنی افول خورشید و «غراب» به معنی کلاغ که یک پرنده ی سیاه است، دو تلفظ از یک کلمه اند. بدین ترتیب، سیت، نور یا الوهیتی است که به زمین میل میکند و مثل شبانه روز، به طور مرتب، در زمین قطع و وصل میشود. پس هرو یا هورس ارباب آسمان و سیت ارباب زمین است. آنها توسط شو ایزد هوا از هم جدا میشوند. شو جانشینی برای کوه کیهانی یا درخت کیهانی است که زمین را به آسمان وصل میکند. او 7 یاور موسوم به "عالی" ها دارد که درواقع همان 7سیاره ی معروف در 7طبقه ی آسمانند. با این حال، آنها با 7شیطان برخاسته از اعماق زمین یا دوزخ هم مرتبطند و نسخه ی آسمانی آنها محسوب میشوند. این 7شیطان را هم در مصر داریم و هم در بین النهرین، و درواقع میتوان گفت نتیجه ی حامله شدن مادر-زمین به نور الهیند. تطبیق مادر-زمین با تهاموت یا الهه ی هرج و مرج در کلده این موضوع را به خوبی نشان میدهد. ازآنجاکه آب های زیرزمینی که از بطن مادر-زمین برمی آیند به آب های دوزخ و نشان هرج و مرج تعبیر شده اند، تهاموت از جنس آب است و هم آب های دریا را در بر میگیرد و هم آب های آسمانی که با باران به زیر زمین میروند و در این دو حالت، دو فرم به ترتیب کیشار و انشار را به خود میگیرد که با 7عالی شو و هفت جن دوزخ تطبیق میشوند. طبیعتا او نسخه ای آسمانی هم پیدا میکند که صورت فلکی دب اکبر باشد. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل ستاره ی قطبی و نشانگر قلمرو تاریک و یخبندان قطب شمال است که قلمرو سیت را نشان میدهد. در مصر، دب اصغر با سیت و دب اکبر با آپت نسخه ی قبطی تهاموت تطبیق میشود. آپت به شکل یک اسب آبی تصویر میشده که نسخه ی آبزی گاو حیوان هاثور است. صورت فلکی دب اکبر، از پای کنده شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو در دایره البروج ساخته شده است. کلدانیان معتقد بودند که خداوند، ملائک پدیدآور تمام پدیده های زمینی را به شکل صورت های فلکی و اغلب به شکل جانوران در آسمان قرار داده است و دب اکبر آسمانی قرار بود مادر تمام موجودات زنده و مرده ی زمینی شود. او در شکل آسمانی خود معادل "نات" الهه ی آسمان از دید مصری ها بود و در شکل زمینی خود معادل "نون" یا آب های هرج و مرج اولیه بود. "تا-نن" یا بزرگ نون، زمینی بود که به نشانه ی آغاز نظم از آب های هاویه خارج شد و بعد از مدتی در اثر رسوخ آب در آن، به 7 تکه خشکی یا همان 7 اقلیم تجزیه شد. این زمین به عنووان آغاز نظم، تجسد پتاح-خپر خدای خالق در هاویه بود. او را در مقام گشاینده ی زمین، «پتاح-تانن» مینامند. پتاح-خپر، مجسم به یک جعل یا سوسک سرگین غلتان بود که خورشید را در آسمان از شرق به غرب زمین جابجا میکند و بنابراین تصویری از نور انعکاس یافته در شبانه روز ارائه میداد. پتاح-خپر به دلیل برخاستن از آب های هاویه قابل تطبیق با آتوم است. او با پیدایش موجودات، یادآور به یهوه است که در کتاب مقدس، هر چیزی را صدا میکند و آن فورا موجود میشود، مثلا میگوید "روز باشد" و روز پدید می آید. این در نامیده شدن جانوران در بهشت توسط آدم تکرار میشود. یعنی آدم ابوالبشر که موجودات را با اسم از هم جدا میکند و شخصیت میدهد، تکمیل گر خلقت آتوم یا یهوه است.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P313-322

بهاکتی آناندا گوسوامی نیز آتوم و پتاح را دارای پایه ای واحد میداند و در عین حال، آتوم را با آتون دیگر خدای خورشیدی مصر برابر میداند که نامش برخاسته از آدون نسخه ی سامی آتمن است. در عین حال، گوسوامی، نام پتاح را با pho و phos لقب عیسی مسیح به معنی نور ایزدی مقایسه میکند که photo یا فوتون به معنی نور هم خوانده میشود و این آخری به نام پتاح نزدیک است. از طرفی تبدیل فو به فوس و فوتو به نظر گوسوامی، همان تبدیل بها به بهات و بهاتا در هندی است چون «بها» که در ویتنامی «پهو» خوانده میشود همان فو است و پهوی ویتنامی نام بودا است که او نیز همان فوتو و پتاح است. در چینی، بودا را «فو» fu مینامند. خوانده شدن بودا در هنگام دعا به آمیتا بها، آمیتا بودا و آمیدا بوتسو لغات بها و بودا را معادل هم نشان میدهد. به جای آمیتابها از آمیتایوس نیز استفاده میشود که آیوس تلفظ دیگری از یهوه و جیوس یا زئوس است. با توجه به این ارتباط بنیادین بین مذاهب مصری-سامی خاورمیانه و بودیسم شرق دور، قاعدتا باید محل جدا شدن بودیسم از همتاهای خود را دروازه ی خاورمیانه خواند و این نشان میدهد که اصل بودیسم باید به بودیسم مهایانه که در منطقه ی بین افغانستان، نپال و تبت شکل گرفته است نزدیک باشد. نسبت دادن ساکیامونی بنیانگذار بودیسم به تبت، بدون شک به سبب برخاستن بودیسم معیار چینی از تبت است چون تمام ممالک شرق آسیا توجه به بودیسم را از چین آموخته و بنابراین بودیسم معیار را بودیسم تبتی تلقی کرده اند. نپال، دریچه ی هندی مآبی به روی بودیسم تبتی است و به واسطه ی آن است که بودیسم مهایانه در گذشته ارتباط مشخصی بین خود و آیین کریشنا یا ویشنو قائل بوده است. در بودیسم مهایانه ی قدیم، بودا معادل لوکشوارا از نام های ویشنو بوده است و ساکیامونی تجسد بالاراما یا واسو/ویشنوی نخستین تلقی میشده است، ضمن این که مهادوا یا شیوا نیز صورت خشمگین و انتقامجوی لوکشوارا تلقی میشده است. نام لوکشوارا به صورت آوالوکیتشوارا هنوز بر روی یکی از مهمترین و اصیل ترین بودیساتواهای بودایی دیده میشود. اصل کیش ویشنو-کریشنا به شری چایتانیا منسوب به قرن 16 برمیگردد که تجسد کریشنا در زمین تلقی شده است. نام چایتانیا به معنی نیروی زنده، از "چای" یا "چایه" می آید که گوسوامی، آن را لغت واسطه بین "حی" سامی به معنی زنده و «جوویس/ زئوس» خدای اعظم یونانی-رومی میشمرد. لغت "چای" در زبان چینی به صورت های "چی" و "چوئی" به معنی نیروی نادیدنی حاکم بر جهان می آید که به نیروهای «یین» (مادینه) و «یانگ» (نرینه) تفقسیم میشود و صفت «چین» یا «کین» به معنی فراطبیعی و برتر از آن می آید. گوسوامی در ویتنام مشاهده کرده بود که مردم آن که همه پیرو یا تحت تاثیر بودیسم مهایانه اند، خود را "کین" مینامند. بدین ترتیب، گوسوامی، «خدای آسمان» نادیدنی کنفسیوس را هم به لیست این شبکه ی مذهبی جهانی اضافه میکند. در چین، نیروهای ماوراء الطبیعی به اژدهایان تشبیه میشوند و گوسوامی از زبان چینی ها شنیده بود که اژدهاها گاهی مقدس و نماد نظم هستند و گاهی موجوداتی شریر و مظهر بی نظمی. گاهی این دو سری از اژدهایان با هم در جنگند. این، گوسوامی را به یاد نبرد عصای مار شده ی موسی با عصاهای مار شده ی جادوگران فرعون می اندازد. درواقع فقط مار الهی که تمام فرشتگان مارسان دیگر بخشی از آنند مقدس است و چون خدا معمولا خود را مار نمیخواند، هر جا سخن از سرافیم یا مارسانان میرود، منظور، نیروهای مخل نظم الهی هستند، ازجمله شیطان که در قالب ماری، آدم و حوا را در بهشت فریفت و ازآنجا اخراج کرد. اگر به یگانگی نیروهای مارسان الهی در یک اژدهای چینی واحد قائل باشیم، برای بودایی های چین، این اژدها اژدهای همراه کوان یین الهه ی محبوب چینی و اصل تمام الهه های آن کشور است. کوان یین یک نسخه ی زنانه از آوالوکیتشوارا است که گاهی تصویر مرد دارد و گاهی تصویر زن، و همان تقسیم خدا به یین و یانگ در چین را نشان میدهد. دوگانگی جنسیتی آوالوکیتشوارا که همان لوکشوارا است، همان دوگانگی جنسیتی ویشنو و نیمه ی زنانه اش لاکشمی است که در کریشنا و رادا معشوقه ی کریشنا فرم انسانی به خود میگیرد و دوگانه ی هری کریشنا-رادا نیز همان دوگانه ی هلیوس کوروس (خدای خورشید) و همسرش رودا در اساطیر یونانی است. با این که بودیسم مهایانه تمام این ارتباطات را قبول داشته است، ولی در مقابل آن، بودیسم تراوادین تقویت شده که هیچ کدام از این ها را قبول ندارد، چون اصلا خدایان را قبول ندارد و مدعی است ساکیامونی گفته است هیچ خدایی وجود ندارد و همه چیز توهم است. این همان بودای معروف دانشگاه های غربی است که با کاستن از بخشی از وجود بودا و کلفت کردن بخش دیگری از بدنه ی آن در سریلانکا به وجود آمده است. گوسوامی به سریلانکا سفر کرد و در آنجا به چشم خود دید که در معابد و بناهای مذهبی بودایی تراوادا میتوان ارتباط بودیسم و ویشنوئیسم را دید. ولی وقتی با روحانیون بودایی آنجا صحبت میکرد، آنها با تحقیر میگفتند که همه ی اینها نتیجه ی خرافات هندو است که از طریق دراویدی های ناآریایی باقی مانده اند و نه ساکیامونی که بودا است خدا بوده است و نه اصلا خدایی وجود دارد که ساکیامونی بخواهد خدا باشد. آنها نه فقط تعالیم مهایانه مبنی بر برابری بودا با کریشنا و بالاراما را رد میکردند، بلکه بر اساس زندگینامه ی رسمی کریشنا، همان اتهاماتی را به کریشنا و بالاراما وارد میکردند که جینیست ها در شمال شبه قاره به آنها وارد میکنند: این که کریشنا و بالاراما دو شیطان بودند و جنگ عظیم و پر کشتار و تخریبی را راهبری کردند و انواع و اقسام معایب و مفاسد اخلاقی را در بین مردم رواج دادند. ولی با این که روحانیون بودایی جنوب، معابد مردم و اعتقاد آنها به خدایان بودن بوداها در همراستاییشان با خدایان هندو را تحقیر میکردند، همین روحانیون در ازای وعظ کردن و انجام اعمال عبادی در همان معابدی که بوداها را خدایان معرفی میکردند، از همان مردمی که خرافی میخواندند پول میگرفتند. گوسوامی، این قشر از راهبان را نه نتیجه ی یک روند طبیعی مذهبی در سرزمین سریلانکا بلکه اختراع جریان آریوسوفی بریتانیایی و آلمانی در آن منطقه میخواند که به دنبال اثبات وجود یک نوع آتئیسم آریایی در مذهب بودا بود و میخواست ثابت کند که پرستش خدایان و خدا تلقی کردن بودا در هند، نتیجه ی رسوخ خرافات سیاهان دراویدی به مذهب اصیل آریایی و از سمت جنوب به سمت شمال است. بنیانگذاران مذهب تراوادا به سبب طمع ثروت و زمین در اجرای این نقشه با استعمارگران بریتانیایی همکاری کردند و با ادعای داشتن نسب آریایی و برتر بودن از بومیان سریلانکا، یک نظام طبقاتی نژادی-مذهبی در هند به راه انداختند. آنها به کمک استعمارگران بریتانیایی، زمین های مردم را از چنگشان درآوردند و با تظاهر به بی علاقگی به ثروت، بسیار ثروتمند شدند و مذاهب دیگر را به نام برتری بودیسم تحت آزار قرار دادند. مضمون بودایی «عشق» به سادگی زیر پا نهاده شد، چون بودای آنها همه چیز ازجمله عشق و نفرت را توهم خوانده بود و دیگر هیچ کدام از اینها به لحاظ اخلاقی اهمیتی نداشتند. گوسوامی، آزار مسلمانان توسط این بودایی ها در سریلانکا را با به قدرت رسیدن متشرعین اسلامی در افریقا توسط استعمارگران غربی برای از بین بردن سنت های بومی افریقایی به نام بتپرستی و جایگزین کردن آنها با فرهنگ سازی های استعماری مقایسه میکند. [آیا باورنکردنی است که غربی ها همین کار را در خاورمیانه هم کرده باشند؟!] گسترش و تاثیرگذاری بودیسم تراوادین از جنوب به همه سو و با سرمایه گذاری استعمارگران غربی، توام با گسترش زهدمآبی و فقیرنمایی و مرتاض گری در سرتاسر هند بود چون در هندوئیسم و بودیسم در دست تولید، همه چیز توهم تلقی میشد و تنها آدم دانا کسی میتوانست باشد که توهم بودن همه چیز را پذیرفته و به همه چیز بی اعتنا باشد و اصلا کاری به کار دنیا نداشته باشد، همان آدم بی خیالی که آرزوی هر حکومت زورگویی –مثلا حکومت استعماری بریتانیا در هند- است. ولی قرار نبود چنین بودیسمی منحصر به هند باشد. در همان حالت که بودیسم تراوادا در حال تکثیر بود، شرایط برای انحطاط و درنهایت نابودی بودیسم مهایانه در مرکز اصلی اعتبار بخشی به آن یعنی چین محیا میشد. با به قدرت رسیدن کمونیست های اتئیست در چین، فرهنگ ها و سنت های بومی آنجا منجمله بودیسم مهایانا نابود و بازتولید شدند. در تبت که سرزمین مقدس بودیسم مهایانه و صدورگاه آن به سراسر چین بود، آنچه کمونیست ها پرورش دادند، بودذیسم تراوادا با یک ظاهر سازی مهایانه بود که با معرفی کردن ساکیامونی به یک بی خدا و بی تفاوت به اتفاقات جهان، هیچ تفاوتی با ایدئال کمونیست ها از یک اتئیست حرف گوش کن نداشت. اگرچه کمونیست ها ظاهرا دشمن سرمایه داری هستند و قاعدتا باید انتظار داشته باشیم که امریکای سرمایه دار، برعکس کمونیست ها حرف بزند، اما تجربه ی مستقیم گوسوامی از تحصیل بودیسم در دانشگاه های امریکا این است که استادان سرمایه داری نیز بودیسم را در خوانش تراوادایی آن تدریس میکنند و حتی منابع عتیق بودیسم مهایانه ی تبتی را از صافی تفسیر تراوادایی میگذرانند. این ایدئولوژی سازی جدید از طریق دانشگاه ها و تربیت مذهبی به خود شرق صادر میشوند و تنها بودایی هایی که از آن درامانند مردم بیسواد و به دور از تحصیلات اکادمیکند. گوسوامی این را شخصا در نپال دید، جایی که روحانیون بودایی ظاهرا مهایانه به شدت ارتباط بودا با لوکشوارا یا ویشنو را رد میکنند ولی در بازار، مجسمه های مقدس لوکشوارا در هیبت مهادوا (شیوا)، لوکشوارا در هیبت وراهه (ویشنو وقتی به شکل گراز درآمده بود) و لوکشوارا در هیبت ناراسینگها یا ناراسیمها (ویشنو وقتی به شکل یک نیم شیر- نیم انسان درآمده بود) توسط بودایی ها خریداری میشدند. گوسوامی کاری را که جریان دانشگاهی بی خدای شرقشناسی و جریان مذهبی تربیت کننده ی روحانیون بودایی در همکاری با هم به پیش میبرند، دقیقا در جریان واحد شرقشناسی و هندوئیسم در بازتولید مذهب کریشنا نیز می یابد. در این فرهنگسازی جدید، کریشنا فقط به این خاطر اعتبار دارد که معلم ودانتا است و چون ودانتا اصلی ترین جریان هندوئیسم است باید هرچه که در مذهب کریشنا متفاوت با آنچه در دانشگاه های غرب مذهب ودایی معرفی میشود متفاوت به نظر میرسد از آن زدوده شود، ازجمله تمام سنت های اخلاقی هندو، چون آنچه اکنون مذهب اصیل هندو معرفی میشود چیزی جز نسخه ی هندوی بودیسم تراودا یعنی مایاوادا نیست؛ هندوئیسمی که ادعا میکند همه چیز مایا یعنی توهم است و بنابراین همه چیز همانقدر پوچ است که بودیسم فعلی ادعا میکند. این پوچ گرایی به نظر گوسوامی، کاملا همراستا با سیر مذهب به سمت اتئیسم (بی خدایی) و نیهیلیسم (پوچ گرایی) در غرب پیش میرود. در غرب در ابتدا به پیروی از یهودیت خاخامی متاخر، شیاطین انکار میشوند و همه چیز در جهان، تحت امر خدا تلقی میشود؛ بعد چون هیچ چیز خارج از اراده ی خدا نیست، خدا تبدیل به بدنه ی جهان و قوانین آن میشود و وحدت وجود مطرح میشود؛ در گام آخر، چون لغت خدا ممکن است بار اخلاقی در خود داشته باشد، اسم خدا را از روی جهان مکانیکی برمیدارید و میگویید خدایی وجود ندارد و هیچ هدف و غایتی معنی ندارد و درنهایت همه چیز پوچ و بی ارزش است؛ همانطورکه بودیسم و هندوئیسم متعارف به این مرحله رسیدند. پوچ گرایی غربی، نتیجه ی ناامید شدن از به دست آوردن غایت در افراط در لذت پرستی و غوطه وری در لذات مادی است و چون در آن به مراد خود نمیرسد، زیر همه چیز میزند و معنا و غایت را انکار میکمند، همانطورکه در زندگینامه ی رسمی ساکیامونی میبینیم که او از غوطه وری در لذات مادی در قصرش به پوچی میرسد و زیر همه چیز میزند و گدایی پیشه میکند. مرحله ی بینابینی اینها هیپی گری است که زندگینامه ی رسمی کریشنا زیاد با آن تفاوتی ندارد.:

“pure land Buddhism as vaishnavism: the difference between the original pure land tradition and atheistic theravadian tradition”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

شاید سریماد بهاگاواذتام هم وقتی پیشبینی میکرد عملکرد روحانیون به گسترش لامذهبی و بی اخلاقی میانجامد آنقدرها درگیر پیشگویی نبود و این متن زمانی نوشته میشد که استعمار بریتانیا داشت همه ی این اعمال را در هند مرتکب میشد.

مطلب مرتبط:

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

آدم و حوا در کنار دایناسورها: عجب علمی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

کارل ادوارد ساگان ستاره شناس، کیهان شناس، اخترفیزیکدان، اخترزیستشناس، نویسنده و ارتباط دهنده ی علم، در سال 1977 کتابی منتشر کرد به نام «اژدهای عدن: گمانه زنی هایی درباره ی تکامل هوش انسانی» که زمینه های انسانشناسی، زیستشناسی تکاملی، روانشناسی و علوم رایانه را با هم ترکیب کرده است تا دیدگاهی در مورد چگونگی تکامل هوش انسانی ارائه دهد. آنچه میبینید تصویر جلد اول کتاب است که بعدا آن را با طراحی های معمول جلد کتاب تغییر دادند. خیلی عجیب است. مطابق دانش رسمی که ساگان به آن تعلق دارد دایناسورها با آدم ها همزمان نبوده اند ولی جلد کتاب، دو آدم اولیه از دو جنس مخالف را آن هم در هیبت نیمه میمون های داروین در کنار دایناسورها نشان داده است. تصویر دایناسور زیر عنوان "اژدها" به اندازه ی کافی مشکوک کننده هست، چه رسد به این که از اژدهای باغ عدن صحبت کنید که همان مار گول زننده ی آدم و حوا است. لابد آن دو نیمه میمون هم آدم و حوایند که در باغ عدن توسط دایناسورها یا همان اژدهاهای شیطانی احاطه شده اند. ساگان یک یهودی بی خدا بود و شرکت انتشاراتی "راندوم هاوس" که کتاب مزبور را چاپ کرد نیز در سال 1927 توسط بنت سرف و دونالد کوپف تاسیس شد که هر دو یهودی بودند. جیم دایر در اشاره به این موضوع مینویسد یهودی های فرهنگ ساز حتی وقتی به ترویج کفر میپردازند، هیچ وقت از بازی کردن با اعتقادات انجیلی جامعه ی مسیحی که بر بستر یهودی مسیحیت استوارند دست نمیکشند. این در جامعه ی یهودی عجیب نیست. چون اکثر آنها هیچ وقت متون مذهبی را نمیخوانند و در موقع انجام امور شرعی، یکسره به خاخام و تفسیرش از تورات –عمدتا بر اساس تلمود- اعتماد میکنند و کلا متون مقدس، برای بسیاری از آنها چیزی جز یک سری اوراق هویتبخش که راست و دروغشان مهم نیست نبوده است. اما این که کتاب مقدس مرجع فرهنگسازی برای دیگر اقوام شود خود یک بحث جدی است. به نظر جیم دایر، آدم و حوای کتاب مقدس، تمثیلی از مرد و زن در تعریف یهودی آن هستند که به عنوان پدر و مادر همه ی مردم زمین، الگوی آنها شده اند. شیاطین از درون باغ عدن در قالب مارهای پادار تورات یا همان خزندگان آنها را تهدید میکرده اند و برای این که تهدید خزندگان واقعی باشد، آنها ابعاد هیولایی اژدها و سپس به زبان علم امروزین، دایناسورها را یافته اند: موجوداتی غریزی و همچون خزندگان کاملا بی عاطفه که فقط حقوق همدیگر و موجودات دیگر را تهدید میکنند و انسان ها از مشاهده ی مداوم آنها و نسخه های بازسازی شده ی انسانیشان باید از این که یکسره تن به غرایزش بسپرد و به بی قانونی در جامعه دامن بزند بر خود بلرزد.:

rare cover image from first edition of carl sagans “the dragons of eden”: jim duyer: stolen history: 17 jul 2023

این که در دنیای فرهنگی تولید یهودیت، مدام در مداقه ی ادبیات و فیلم ها با اشرار همهویت میشویم و بعد به زندگی طبیعی روزمره برمیگردیم، همان تمثیل ورود به تاریکی و بازگشت از آن در فرهنگ های باستانی آموری و حوری در شامات و ترکیه ی قدیم است. تکثیر آدم توسط حوا نیز چنین تعریفی دارد. نام "حوا" به معنی حیات است، ولی او را در اروپا eveمیخوانند که با گرفتن "ر" قومساز به راحتی میتواند به evri تلفظ دیگر "عبری" و Hebrew برای خاستگاه زبانی یهودیان تبدیل شود و بعد نام خود را به شبه جزیره ی ایبری به عنوان اولین پایگاه مستحکم یهودیان در اروپا بدهد. جمع دو کلمه ی eve و evri/ebri در لغات کلتی ive و ivar هر دو به معنی تاریک شدن هوا در غروبدم ظاهر میشود که لغت های "آفن" در آلمانی و evening در انگلیسی به معنی عصر هنگام نیز آن می آید. این، هم آوایی نام آدم با "آتوم" یا خورشید غروبدم را به ذهن متبادر میکند و نیز این را که چرا فروید مایل بود بنیاد یهوه ی یهودی را در آتون خدای خورشید آخناتون جستجو کند. انسان مثل خورشید به جهنم در جهان زیرین فرود و در یک طلوع قهرمانانه از آن بیرون می آید. تارتاروس عنوان معروف جهنم، میتواند قلمرو اجنه و شیاطین را به شکل یک قلمرو انسانی به نام تارتاریا که تلفظی دیگرگون از تاتارستان یا سرزمین مردمان اسکیتی-مغولی است بازسازی کند. ایشغوز که تلفظ اصلی اسکوت یا اسکیت است در بین یهودیان به صورت اشکناز معروف و تحویل غرب داده شده که لغت اسکاندی برای اسکاندیناوی هم به آن برمیگردد: قلمرو شمال دور و تاریک. لغت اسکیت گاها به صورت "سیث" تلفظ و تبدیل به sidh به معنی جن و موجودات ماوراء الطبیعه ی جنگلی درآمده است. دروئیدها یا جادوگران جنگلی که به قوم کلت منسوبند درواقع دنباله ی جادوگری اسکیتی و وابسته به هسته ی اولیه ی کلت ها در فرهنگ هالشتات هستند که توسط یک جامعه ی اسکیت اداره میشد. تا قرن هجدهم، بریتانیایی ها خود را کلت نمینامیدند چون هسته ی اشرافزاده ی اروپا که بعدا خود را "آریایی" خواندند، خود را از بومیان کلت که به طور کلیشه ای مردمی کوتاه قد و تنومند و تیره پوست توصیف میشدند جدا میکرد. توصیفات انجام شده از مردسالاری خشن کلتی، با زنان اسب سوار و آزاد ادبیات رمانتیک اروپایی در تضاد است، چون این زن ها شکل اغراق شده ی زنان اسب سوار و مردآسای عشایر ترک و مغول هستند. تصور میشده که با توسعه ی قدرت کلیسای مسیحی، فرهنگ قدیم اینان به درون جنگل ها عقبنشینی کرده و اسکیت ها تبدیل به الف ها و فیری ها شده اند. البته تمام این تخیلات، زیرمجموعه ی توصیف کلی دیوید پاولیدس، استف دیویس، نیک ردفرن و دیوید ودرلی از موجودات ماوراء الطبیعی از «جن» اعراب گرفته تا «ساسکواچ» امریکایی قرار میگیرند که ترس انسان از نیروهای وحشی طبیعت را برجسته میکند. زمانی که در جنگلید احساس میکنید چشم هایی همیشه شما را زیر نظر دارند. جانوران وحشی طبیعت، همیشه دارای نیروهایی فراتر از نیروهای انسانی تصور میشدند و احساس میشد که مجموعه ی آنها جزوی از روح خداوند جهان است. با این حال، بومیانی که در جنگل زندگی و این حیوانات را شکار میکردند، آنها را میشناختند و حتی بر قوی ترین هایشان ظفر می یافتند. بدین ترتیب به نظر میرسید که این مردمان طبیعت پرست، صفات وحشی وحوش را به خود جذب و علیه خود وحوش برمیگردانند و به نوعی مردمانی خداییند که علیه خود خدا شوریده اند، درست مثل شیاطین. علاقه ی مغول ها یا تاتار/تارتارها به زندگی در طبیعت نیز از آنها در اذهان مردم روستانشین اروپایی، چنین هیولاهایی ساخته بود. ازاینرو ترک ها و مغول ها در نظر اروپایی ها مردانی شیطانی و غریزی و به اندازه ی درندگان، مایل به کشتن انسان ها بودند و بعدتر در امریکا نیز همین احساس را نسبت به سرخپوستان پیدا کردند، سرخپوستانی که دنباله ی تاتارهای آسیا در اعماق امریکا تلقی میشدند. البته این به عنوان یک ابزار فرهنگی برای توصیف شر و جدا کردن انسان ها از آن، یک برداشت ثانویه هم میدهد و آن این که اگر طبیعت یک نیروی وحشی جهنمی و معادل تارتاریا است، پس آنچه خدایی و بهشتی است، بدعت های انسانی در شهرها است: یک شق از تفکر بابلی –برخاسته از منطقه ای به نام عدن در بین النهرین- که توسط یهودیان عبرانی و به واسطه ی کلیسای کاتولیک رم، بر اروپا چیره شده و با مذهب سازی های کشیشان ژزوئیت اروپایی در سراسر جهان، زمینه ی جهانی کردن حداکثری خود را ایجاد کرده و اکنون تصویر نهاییش از بهشت، شهرهای هرچه مدرن تر و پر تر از آسمانخراش ها و اتومبیل ها و استفاده ی حداکثری از زرق و برق مدرنیته و مجهز شدن به آخرین اختراعات تکنولوژیک حتی المقدور بی ارتباط با دوران کهن است. تناقض اینجا پیش می آید که هیچ کس شک ندارد هیچ پدیده ای در طبیعت به اندازه ی این تمدن مدرن، قادر به کشتن انبوه موجودات زنده و حتی همنوعان انسانی بی این که آنها را بشناسد در بدترین جنگ ها و خودخواهی های جمعی و فردی بشری نیست. با این حال، این تناقض با اتکا به قانون طبیعت پرستانه ی طلوع و غروب خورشید رقم خورده که به سبب طبیعت خاست بودنش باید باز به تاتارها منسوب شود و ازاینرو است که تاتارها همزمان با معروف بودن به توحش و بیابانگردی، بنیانگذاران تمدنی باشکوه هم تصور شده اند که در افسانه های مارکوپولو درباره ی شکوه و جلال قوبیلای خان در پایتختش خان بالیغ یا پکن در چین، پایتخت تاتارها تجلی می یابد. قوبیلای خان یک نسخه ی قرون وسطایی از قابیل یا قائن پسر بدکار آدم و مظهر تمام عیار سقوط انسان از بهشت است و همین قابیل است که نخستین شهر را میسازد و در آن خورشیدپرستی پیشه میکند. قابیلی ها مضمون اخراج از بهشت را به خروج خورشید از آسمان و فرو رفتنش به جهان تاریکی تشبیه و تمثیل غار را برای جهان پس از بهشت ابداع کردند. از این که قابیل و شهرش در قرن 14 و در چند قدمی رنسانس قرار دارند نباید تعجب کرد چون احتمالا تاریخ 5 تا 6 هزارساله ی انسان در کتاب مقدس، یک ابداع دیرآمده و نتیجه ی چندین بار ویرایش کتاب مقدس در دوره ی موسوم به رنسانس است. در تاریخ کتاب مقدس میخوانیم که اراسموس محقق هلندی که اولین متن منتشر شده ی یونانی از عهد جدید را آماده کرده بود، و جیمز لوپز دو استونیکا محقق کاتولیک که او نیز به عنوان ویراستار computensian polyglot متن یونانی عهد جدید را آماده کرده بود، با هم اختلافاتی داشتند. پولیگلوت در متن بالا اصطلاحی در رابطه با داستان غول های عصر ماقبل سیل نوح و تولدشان از رابطه ی فرشتگان هبوط کرده با زنان زمینی است که معنیش دقیقا مشخص نیست ولی در ترجمه به لاتین، «تارتاریا» خوانده و با دوزخ مترادف شده است. کتاب مقدس اولین کتاب چاپ شده اما منتشر شده به لاتین بود که زبان رسمی کل اروپا است. زمان انتشار آن را سال 1456 نوشته اند. متن یونانی اصلی کتاب مقدس تا قرن 16 به خوبی پیشرفت نکرده بود و حتی متن عبری عهد عتیق هم تنها در سال 1488 منتشر شد. کار تنظیم انجیل یونانی در سال 1502 با کاردینال ximenes شروع شد و تنها در سال 1514 که عمدتا توسط لوپز دو استونیکای پیش گفته ویرایش شده بود، به پایان رسید. این مطالب که احتمالا خودشان هم کاملا درست نیستند مسلما در زمانی که شاگردان هنوز یادشان بود کتاب مقدس زمانی دارای اختلافاتی در متن های مختلف بود تدریس میشدند و از این جهت قابل توجهند که اثبات میکنند طی مدتی چندین نفر نظرات شخصی خود درباره ی تاریخ را به نام خدا در کتاب مقدس وارد میکردند و یک ایدئولوژی بسیار متاخر را به یک آدم ابوالبشر مجعول در چند هزار سال پیش نسبت داده اند. رودررویی قابیل و شیث جای به رودررویی حام و سام داده است که تنها وارث برحق دومی، مذهب یهودی-مسیحی اروپایی است و خارج از آن در تمام جهان، همه پیروان حام هستند که تارتار/تاتارها مذهب او را میگسترند.:
“is tartaria a fairy tale?”: welkin sonoman: 10/1/2019: sh.orgs archive

بریانت، نام حام را تلفظ دیگری از "آوم" خدای منعکس در صدای خلقت میبیند و این نام را به "ام" به معنی مادر برگردانده، ازاینجا او را یک زن مرد شده تشخیص میدهد. البته "ام" به «عم» به معنی پدربزرگ و عمو هم نزدیک است که به همان میزان، معنی خدا و سپس حاکم میدهد. علت این است که اولین معبود بشر یعنی خدا دارای جنبه های مشترک مردانه و زنانه تلقی و به موجودی دوجنسه تشبیه میشده است. در تعالیم اورفئوس آمده است که ذات اقدس الهی هم به مانند زن و هم به مانند مرد است. خدای اعظم و اصلی چینی ها که به آسمان تشبیه میشد، هیچ چهره ای نداشت و دورادور میرسد به باور کلدانی ها و مصری ها به یک خدای نادیدنی دوجنسه که به مجموعه های متعدد و در هم تنیده ای از خدایان مادر و پسر تشبیه میشد. مادر نماد خلقت و زایندگی و پسر به عنوان خلقت مورد علاقه ی مادر، نماد فیض الهی است. البته از خداوند بلندمرتبه هم خیر میرسد و هم شر، و ازاینرو خدایان متعدد کلدانی و مصری و فنیقی و یونانی-رومی را میشناسیم که هم تعریف خیر دارند و هم تعریف شر، و یا اصلا دو چهره اند. برهما خدای خالق هندو هم دو چهره ی زندگی بخش و کشنده به نام های ویشنو و شیوا داشت. ترکیب وجود دوگانه ی نرینه با مادرانگی الهی به شکل زنی شاخدار که همان الهه ی عیشتار باشد ظاهر میشود. نرینگی خدا را در ستیزندگی و نفسانیت به ورزاوی تشبیه میکنند که شاخ ها نماد اویند. نماد میترا خدای خورشید که در چهره ای دوجنسه و زن مانند، ورزاوی را میکشد، مرد ریاست پیشه را در حال غلبه بر زیاده خواهی هایش نشان میدهد. خورشید از قدیم، مهمترین نماد خدا بوده است چون با نور خورشید، تمام جلوه های طبیعت قابل دیدن میشوند و میشود خدا را به اشکال مختلف آنها صفتمند و مجسد کرد. ماکس مولر توجه میکند که در هند، آدیتی خدایی بی شکل و دربرگیرنده ی همه چیز است که در جاهایی با زمین تطبیق میشود و در جاهایی با آسمان؛ ولی شاعری هندو آدیتی را به سپیده دم تشبیه کرده و از شعر معلوم است که سپیده دم فقط تجلی روشنی بخش و مناسب ترین تشبیه او است. دیونیسوس باخوس خدای شراب نیز یک خدای خورشیدی است و اهمیت او در این است که وی بارها با ژوپیتر یا زئوس، نسخه ی یونانی-رومی یهوه تطبیق شده است. دیونیسوس را اغلب با ظاهری دوجنسه تصویر میکردند و این یادآور فرمی دوجنسه از ژوپیتر به نام زئوس جنیتریکس است. پروکلوس، زئوس را مادر خدایان نامیده بود. "علیم" نام دیگر یهوه را گاهی aleim مینویسند که املایی مترادف با جمع مونث دارد. علیم همان الوهیم از نام های توراتی یهوه است که اینمان، آن را با ال، ایلوس، هلیوس، اله و الله برابر میداند. از طرفی، عنوان علیم در منابع یهودی برای دو خدای دیگر رقیب یعنی بعل زبوب و عیشتاروت هم به کار رفته است که عیشتاروت، عنوان نیمه ی مونث یک خدای دوجنسه به نام عاثتر است. ظاهرا فرشته میکائیل وقتی که با ظاهر زن مانند خود، در تصاویر مسیحی در حال غلبه بر شیطان ظاهر میشود، تصویر سابق خود یهوه را در حال غلبه بر خودخواهی درونش نمایندگی میکند. اما جز این نشانه که معنایش به زحمت به یاد آورده میشود، تصویر خدا تصویر شاهانی با ظواهر جنگاور و مردانه ی اغراق شده است که خود را جانشین خدای خورشید کرده و تمام مظاهر طبیعتپرستی را به ازای تولید فرهنگی با المان های انسانی تاریخی فراوان از بین برده اند تا مردم را به اطاعت از خود به جای خدا وادارند، چه آنجا که خدا را انکار میکنند و چه آنجا که خود را جانشین خدا بر زمین میخوانند.:

“the god-idea of the ancients”: eliza burt camble: chap3

اگر یهوه ی پیشین در مقام یک خدای خورشیدی همان حام باشد و نیروی متضاد حام یعنی سام را هم به عنوان جزو دیگر خود داشته باشد و این زوج در اصل همان زوج قابیل و شیث به عنوان پسران و دو جزو آدم ابوالبشر باشند، پس ما میتوانیم بفهمیم که چرا کابالا یهوه را آدم کدمکون یا آدم قدیم میخواند و مدعی است آدم ابوالبشر همان یهوه یا آدم کدمون است که در تمام موجودات جهان، خود را تکثیر کرده است. اینجا خدای خورشیدی به جای جانشینان انسانی خود با نظریات غنوصی درباره ی نیروهای متضاد جهان یعنی روح و ماده تلاقی کرده است. به نوشته ی مادام بلاواتسکی، یلدابهوت یا دمیورگ که خالق جهان در اساطیر غنوصی است، نه خدای راستین بلکه یک فرشته ی اخراج شده از دربار الهی و احتمالا همان «پتاح-ایل»، موجود نیم جن-نیم فرشته ی خالق جهان در عقاید صابئین مندائی است. یلدابهوت که جایگاه بالایی در نزد «انویا» یا خدا داشت پس از اخراج به دلیل غرور و نخوت خود، عزم تقلید از خداوند در خلقت با استفاده از دانش خداوندی را نمود و به کمک شش پسرش، جهان ما را ساخت و از انواع موجودات زنده و غیر زنده انباشت. اما چون به سبب غرورش، میخواست موجود زنده ی مخصوصی داشته باشد که او را به جای خدا بپرستد، انسان را آفرید که کمال جانوران بود. اما به کار بردن کمال خلقت برای ایجاد کامل ترین موجودات، نیازمند دانش خاص خداوندی بود که انسان را بیش از یلدابهوت شبیه خداوند میکرد. ازاینرو انسان به جای یلدابهوت، به جستجوی خدای راستین برآمد و سعی در ارتباط برقرار کردن با او نمود. این، خشم یلدابهوت را برانگیخت و بلایایی را برای نابودی انسان بر او نازل نمود. در این شرایط، بعضی که همان یهودیان باشند شک کردند که خدا اصلا به سرنوشت انسان ها اهمیتی بدهد و به سبب این شک، به جلب توجه یلدابهوت که یهوه باشد برآمدند و او را پرستیدند و به کمک او در جهت فتح جهان حرکت کردند. یهودیت، قاره ی اروپا را مرکز فعالیت خود نمود چون از بقیه ی قاره های متمدن، خالی از سکنه تر و ایجاد فرهنگی متضاد با فرهنگ های پیشین در آن ساده تر بود. پس معنویت زدایی از اروپا شروع شد و دو شکل متضاد به خود گرفت: مسیحیت کلیسایی و کابالا. درحالیکه مسیحیت کلیسایی از عبودیت محض انسان ها در مقابل یهوه پول زیادی درآورده بود، کابالا درصدد بدعت های بیشتر در جهت پول درآوردن های بیشتر و حتی در جاهایی در رقابت با کلیسا بود. هر دو حرکت با سوء استفاده از کلمه ی شیطان جلو رفتند ولی به خلاف هم. کلیسا برای درآوردن مردم به خدمت یهوه، تمام جنبه های روحانی مفید آنها را به یهوه نسبت داد و هرچه باقی ماند را شرورات خدایان رقیب خواند و از آنها تعبیر به شیاطین نمود. کلیسا این خدایان را بنی الوهیم به معنی پسران خدا خواند: فرشتگان هبوط کرده بر زمین که با زنان زمینی آمیخته و نژادهای ماقبل یهودی یا همان نژادهای غول ها را پدید آوردند. از دید مشترک کلیسا و کابالا آنها شیاطین هستند. حال آن که این حکایت غنوصی، یک روایت داستانی از فلسفه ی سه گانگی انسان به گونه ی روح و جسم و جان بود. روح، جزو جدا شده از خدا و در حکم پسر خدا است که با جسم تشبیه شده به زن زمینی می آمیزد و جان که چیزی بین جسم و روح است نتیجه ی آن است. کابالیست های متاخر که خوره ی متون غنوصی بودند این را میدانستند ولی هیچ وقت قصه ی کلیسا را انکار نکردند. بلاواتسکی مینویسد الیفاس لوی چند جا در نوشته هایش به کنایه نشان میدهد که میداند معنی این قصه چیست؛ با این حال، هم او و هم همه ی کابالیست های دیگر، تایید کردند که این بنی الوهیم، شیاطینند ولی شیاطین نه دشمنان بشر بلکه دوستان اویند و رئیسشان دیابولوس یا ابلیس در تورات راست گفت وقتی آدم و حوا را به خوردن میوه ی معرفت تشویق کرد و گفت که خالقشان یهوه نمیخواهد آنها پیشرفت کنند. کابالا با هر چه پیش تر رفتن و در ادامه ی طغیان علیه خدا، بیشتر اصرار کرد که یهوه تنها خدای ممکن و درنهایت آن هم یک خدای غیرواقعی است. درنتیجه جدال خدا و شیطان در کابالا مفهوم فیزیکی به خود گرفت و در تعبیر فیزیکی از ستارگان به عنوان موجودات بی جان غیر الهی منعکس شد. کابالیست ها به پیروی از برخی نحله های کلدانی و مصری مورد ارجاع یهودی ها، معتقد بودند که خورشید مرکز جهان و یا لااقل کهکشان راه شیری است. آنها خورشید را یک گوی آتشین که به همراه سایر ستارگان، از یک گوی آتشین مرکزی جدا شده تلقی و عنوان کردند که سیارات منظومه ی شمسی منجمله زمین همه از گوی آتشین خورشید جدا شده اند. اعتقاد به علاقه ی ذاتی انسان و دیگر موجودات به جستجوی خدای راستین که به جاذبه ی الهی تعبیر میشد، تفسیر به جاذبه ی خورشید شد که میخواهد موجودات را در خود ببلعد و شیطان طاعی بدل شد به نیروی گریز از مرکز که زمین را از خورشید دور نگه میدارد تا جان موجودات را نجات دهد. پس درحالیکه مظهر خدا و خورشید، آتش داغ و روشن بود، مظهر شیطان شد جهنم سرد و تاریک قطب شمال، جایی که برترین مردم یعنی نژاد برگزیده ی شیطان که همان آریایی ها باشند باید ازآنجا ظهور کنند. در این راستا، فرزندان شیطان با خودش که جمعا 7روح ایزدی موجود در جهان فیزیکی را در خود بازسازی میکنند تبدیل به 7مرحله ی خلقت زمین میشوند. در مرحله ی اول، جمادات خلق میشوند، در مرحله ی دوم گیاهان، در مرحله ی سوم جانوران، و در مرحله ی چهارم، قله ی جانوران که انسان است به وجود می آید. اولین نژاد انسان که به رنگ اسوه اش خورشید زردرنگ و همچون خدایان خورشیدی، دارای ظاهر دوجنسه است، نژاد زرد است. ذات جانوری این انسان اما جاهایی او را به زیست حیوانی سوق میدهد که این زیست حیوانی، کم کم او را شبیه جانوران و تبدیل به نژاد سیاه میکند، ایده ای برگرفته از تقسیمبندی انسان بر اساس رنگ که در آن، اجداد سیاهان به سبب سیاه کاری ها یعنی گناهانشان سیاه روی شدند. این مرحله ی پنجم خلقت است. در مرحله ی ششم، از ترکیب نژادهای زرد و سیاه، نژادهای قهوه ای رنگی بینابینی مثل مغول ها و سرخپوستان امریکا و بلاخره با هرچه غلبه ی بیشتر عنصر انسانی زرد و روشن، سامیان پدید آمدند. سرانجام در مرحله ی هفتم و در قله ی خلقت، نژاد قهوه ای مدام در حال روشن شدن، تبدیل به نژاد سفید آریایی شد که اروپاییان، بزرگ ترین و اصیل ترین باشندگان آن هستند و وظیفه ی اداره ی دنیا از طرف خلقت را دارند.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: stanza10

حالا همان ملت برگزیده ی قطبی، تصویر علمی انسان حیوان مانند غارنشین را خلق و بر جلد کتاب ساگان، به جای آدم و حوایی نشانده است که از همان اول، حیوانند و هیچ وقت گناهکارانی نبوده اند که به حیوانیت سقوط کرده باشند. اینطوری به نظر میرسد باغ وحش کنونی تمدن غربی، دیگر هیچ رقیبی در ابراز انسانیت برای خود نداشته باشد و در این 4 دهه ای که از این طرح میگذرد، مدام انسان ها در مقابل این تصویر بی تفاوت تر، و البته در مقابل ایدئولوژی آن بیش از پیش خلع سلاح ذهنی شده اند.

مطلب مرتبط:

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

خون و شراب: دره ی اوسکول و خدای قادر متعالی که کم کم تبدیل به شیطان شد.

نویسنده: پویا جفاکش


یک افسانه ی معروف یونانی میگوید که زمانی هرکول پهلوان، برای به دست آوردن سیب های طلایی باغ هیسپریدها به کوه اطلس و به ملاقات اطلس تیتان پدر هیسپریدها رفت. اطلس، غولی بود که بالای آن کوه، آسمان را روی سرش نگه داشته بود. اطلس به هرکول گفت که هرکول باید موقتا به جای او آسمان را نگه دارد تا او برود و با سیب ها برگردد. هرکول برای مدتی نسبتا طولانی کار طاقت فرسای نگه داشتن آسمان را به عهده گرفت تا این که اطلس با سیب ها برگشت، اما دقیقا موقعی که میخواست آسمان را از هرکول تحویل بگیرد، به این فکر افتاد که چقدر خوب است همین جا آسمان را با هرکول رها کند و دنبال زندگی خودش برود. هرکول که از توقف اطلس، متوجه موضوع شده بود، گفت: «آخ. مثل این که آسمان دارد از یک طرف می افتد.» اطلس از ترس نابودی دنیا سریعا آسمان را از هرکول گرفت و فقط با مشاهده ی فرار غیر عادی هرکول با سیب ها بود که متوجه فریب او شد.

جرالد مسی در این داستان، اطلس را معادل "شو" خدای جو زمین در اساطیر مصر میداند که آسمان را از زمین جدا میکرد و هرکول را نیز معادل هورس خدای پهلوان مصری ها میشمرد. البته تظاهر شو به جلوه ی حیوانی شیر و پوست شیرپوش بودن هرکول، جایی این دو ایزد را دارای ریشه ای مشترک میکند. مشخصا هرکول شکل دیگری از شو بعد از تجدید نظرهایی در او است که موقتا به جای شو نظم جهان را اداره میکند ولی درنهایت تحمل وضع برایش طاقت فرسا میشود و ناچارا خدای پیشین را به سر کار برمیگرداند، همان «بار امانت» معروف در اسلام که انسان از خدا تحویل میگیرد، ولی به هر حال «امانت» است. دوگانگی ایزد، به دوگانگی کوهستان که خدا رویش قرار دارد هم مربوط میشود. چون فقط کوه ها آنقدر بلند و نیرومند بوده اند که میتوانسته اند حامل آسمان باشند. آنها را میشد با ستون های معبد مقایسه کرد. در معبد هرکول در صور، دو ستون وجود داشت که یکی طلایی رنگ و دیگری سبزرنگ بود. در تمثیلات مسیحی نیز اورشلیم روی یک کوه طلایی قرار دارد و در قلمروی بسیار دوردست تر از آن، یک کوه ماورائی مرموزتر و سبزرنگ واقع است. دوقلویی کوه میشو در اساطیر بابلی، به نوعی بیانگر به عهده گرفتن دوگانگی خدا از سوی کوهستان است. کوهستان مشرق و کوهستان مغرب، دروازه های طلوع و غروب خورشید، و درواقع دروازه های جهان های نور و تاریکی و خیر و شر هستند که هر دو در ید خدایند. میشود آنها را با کوه های قطبین در شمال و جنوب جهان جابجا کرد که یکی (از دید قدما ستاره ی سهیل یا کانوپوس) در سرزمین های گرم و نورانی افریقا واقع است و دیگری (ستاره ی قطبی یا پولاریس) در سرزمین یخبندان و تاریک شمالگان. برای بابلی ها کوهستان شرقی، مجموعه ی کوهستان های شرق و شمال بین النهرین بود و کوهستان غربی میتوانست کوه های اطلس مراکش باشد. اما مصری ها ذات دوقلوی کوهستان را توسعه داده و در وجوه عالی و دانی قلمرو الهی جمع آورده بودند و اینچنین کوهستان الهی از قلمرو دوزخی آمنتا در زیر زمین شروع میشد و در غرب جهان به سمت آسمان بالا میرفت و در جایی در شمال شرقی جهان، به صورت یک کوه عظیم، مجددا به زمین وصل میشد. در روایتی، قطبین سهیل و ستاره ی قطبی، بزرگترین قله های آمنتا بودند. ظاهرا شو با پتاح خدای خالق از دید اهالی منف (قاهره) تطبیق شده بود. چون بعضی از مصری ها معتقد بودند این دو قطب، پاهای "نیما" (یا "نعمه"، نام دیگر پتاح) هستند که خودش در آسمان، بهشت را نگه داشته است و پاهایش در زمین و تا ته آمنتا فرو رفته است. میدانیم که پاها وسیله ی راه برنده ی موجوداتند و در انسان، فقط اتحاد دو پا میتواند زندگی انسان را به جریان بیندازد. در خدای پتاح نیز پاها چنین حالتی دارند اگرچه ضد همند و بنابراین اجماع ضدین به نظر میرسند. اگر غلبه ی ضدین بر یکدیگر از پاها به صاحبانشان خدا توسعه یابد، خدا نیز دچار دوگانگی میشود و دوگانگی صاحب پاها در نسبتشان با پا، دوگانگی ایستادن یا حرکت است همانطورکه در مورد شو ایستادن را داریم و در مورد هرکول مسافرت دائم به اقصی نقاط جهان را. از دید هر دینی که خود را تنها راه نجات مردم خود میشمرد، خدا دارای تعریف ثابت و قوانینش بلتغییرند. بنابراین حرکت و تغییر در هر کهانت بازاری ای یک امر اهریمنی و دوزخی به شمار میرود. دوزخ در زیر زمین است و آنچه در زیر زمین دائم در حرکت است، آب است و ازاینرو هر دانش مرتبط با تغییر جهان، یک آب حیات زیرزمینی است که فقط در جایی که مناسب بیابد از زیر زمین بیرون میزند و هیچ کشور خاصی را سرزمین خدا نمیداند. این آب حیات قرار است نماد نور دانش در جهانی دوزخی باشد. در اساطیر باستان معمولا سگ و شغال راهنمای مردگان در جهان زیرینند. در مصر، مفید و مضر بودن دو قطب آمنتا در خدای سگ مانند ضرب میشود و آنوبیس هدایتگر و سیت مهلک را میسازد. روح جهان زیرین در فرم دوزخی خود و به سبب آب گون بودن به اسب آبی تشبیه میشود که جانوری کشنده و خطرناک برای مصریان بود و هیولای آبی خپت را که جهان را از بی نظمی پدید آورد و به مادر-زمین تبدیل شد نمایندگی میکند. برای مصریان، اسب آبی در حکم «گاو آبی» بود و گاو، نسخه ی زمینی او به شمار می آمد. ازاینرو مصریان، روح جهان زیرین را به الهه ای در هیبت یک گاو سرگردان تشبیه میکردند. هاثور مادر هورس هم یک الهه ی مادر-زمین و مجسم به گاو بود.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007:p275-9

در اساطیر کلدانی، خدای آب های زیرزمینی و آب حیات، حئا بود. به نوشته ی لورنس گاردنر، در جهانبینی یهودی-مسیحی که از برادر رقیب حئا یعنی انلیل برمیخیزد، حئا تبدیل به شیطان شده است و در بین نسخه های شیطان، بیشتر هویت سمائیل را به خود گرفته است، به این دلیل که به سبب پرستش حئا در جایی به نام "سما" در شمال بین النهرین، میشد نام سمائیل را به «خدای سما» معنی کرد. احتمالا درآمدن کیش یهودی-مسیحی از دنباله ی ابراهیم با دعواهای انلیل و حئا مرتبط است. اخراج ابراهیم از اور کسدیم (شهر کلدانیان) به این سبب روی داد که او مذهب سومریان یا اهالی شنعار را زیر سوال برده بود. این در زمانی اتفاق افتاد که بابل، مذهب حئا را پذیرفت و مردوخ پسر حئا را فرمانروای کبریا خواند و بقیه ی شهرهای شنعار نیز کیش او را پذیرفتند، درحالیکه انلیل، این مقام را از آن خود میدانست. ازاینرو انلیل، مجموعه ای از بلایای زمینشناختی و آب و هوایی و جنگ ها و بیماری ها را بر سومر نازل کرد و تمدن آن را نابود و مردمش را دچار اختلافات زبانی نمود. اور ابراهیم در یورش عیلامی ها از ایران نابود شد ولی یک اور کسدیم دیگر به جایش در سوریه به وجود آمد که به نام حاران عموی ابراهیم، حران نامیده میشد و احتمالا رابطه ی فامیلی اولاد ابراهیم با حاکمان حران در آنجا ادامه پیدا کرد و باعث همهویتی تقریبی دو خدای انلیل و حئا شد و جذب نقاط مشترک حئا به انلیل، بر شیطانی به نظر رسیدن نقاط افتراق افزود، ازجمله بر تلقی شیطانی هر الهامی که به هر حال ممکن است از تویش قانونی مخالف با وحی های انلیل یا یهوه دربیاید. الهامات غیبی که به آب حیات حئا تشبیه میشوند، نتیجه ی آنچه آتش اختری نامیده میشود هستند. امروزه این آتش اختری، ملاتونین نام دارد و یک ماده ی مغزی توصیف میشود. نام ملاتونین از "ملا" به معنی سیاه و "توس" به معنی کار می آید. ملاتوس به معنی کارگر شب هم بوده است درست مثل ملاتونین که علت سیاه خواندنش این است که معمولا در شب ترشح میشود. افرادی که مغزشان ملاتونین زیادی ترشح میکند، معمولا از نور شدید منجمله نور زیاد آفتاب اذیت میشوند. از قدیم معروف بوده که شب زنده داران، یعنی افرادی که شب ها بیدارند به خدا نزدیکترند و حتی این افراد را صاحب الهامات غیبی میشمردند. علتش این بود که این افراد به دلیل فاصله گرفتن از خورشید و انجام کار در نور کم در شب، کم کم دچار توانایی هایی مستقل از چشم و حواس پیشرفته تری میشدند که از دید مردم دور نمیماند و مردم، آن را به یک چشم سوم نسبت میدادند که به این افراد، آتش اختری یا نور برآمده از آتش ستارگان را میدهد. توجه کنید که در زبان های سامی، کلمه ی «عین» هم به معنی چشم و هم به معنی «چشمه ی آب» است. به سبب ارتباط با تاریکی، کلیسای مسیح، افرادی را که دارای توانایی های تا حدودی مستقل از چشم و مشغول به شب زنده داری بودند به دوست داشتن تاریکی و پیروی از شر متهم میکرد و آنها را قوم اژدها میشمرد که فرمانروای تاریکی شمرده میشد. تاریکی قلمرو الف ها یا اجنه و موجودات شرور شمرده میشد که این افراد متهم بودند با آنها در جادوی سیاه تبانی میکردند. یکی از گناهان کاتارهای البی ژن، این بود که شب ها را تا صبح به مناجات پرداخته و از این طریق شب زنده داری میکردند. البی ژن ها به معنی زادگان البی نام از محلی به این نام در فرانسه داشتند و منشا این نامجا از الب تلفظ دیگر الف یا جن است. کنت ولاد معروف به دراکولا پادشاه ترانسیلوانیا هم شهرت شیطانی خود را از آن جا یافت که در دانشگاه سلیمان در آلمان، به کسب دانش درباره ی جذب آتش اختری پرداخته بود و با توجه به عضویت در فرقه ای به نام دراکو یا اژدها قطعا باید مردی کاملا شیطانی میبود. نکته ی دیگری هم در این تمثیل هست که مهم است. آتش اختری که در تشبیه به آتش، به صورت نمادین، سرخ رنگ تصویر میشود، در تشبیه به آب حیات نیز مایع در نظر گرفته میشود. ترکیب سرخی با سیلان آب میشود خون و شراب. معمولا بین این دو ارتباط مطرح میشود و ادعا میگردد که پیامبران بنی اسرائیل، نوشیدن شراب را موقتا به عنوان جانشین خون به رسمیت شناختند چون خیلی از مردم قدیم، خون میخوردند. حتی خود مسیح هم در شام آخر، نوشیدن شراب را به عنوان خوردن خون خودش، رسم عشای ربانی کرد. آتش به یک مثلث رو به بالا و آب به یک مثلث رو به پایین تشبیه میشوند و ترکیب آنها نماد ستاره ی داود را میسازد که نماد یهودیت است. همانطورکه سیلان آب حیات در رگ های زمین، سبب رشد درخت حیات میشود، انتظار میرود سیلان خون و شراب در رگ های بدن نیز گیاه حیات را در تن بدواند، همانطورکه از ریختن خون شهید بر زمین، گل سرخ رنگ رشد میکند. برای همین، گل رز سرخ که رنگ خون دارد، نماد رز-صلیبی ها و دنباله شان فرقه ی طلوع طلایی است که یکیشان به نام برام استوکر، دراکولا را امروزی و جاودانه کرد. در یک «سرود سلیمان»، «عروس مسیحایی» به گل رز شارون و زنبق تشبیه شده است. درواقع مسیح هم حکم گیاه زندگانی را دارد و مادرش حکم آب حیات را. در کیمیاگری، این آب با جمع آمدن با آتش، نتیجه ی ذوب شدن ماده ای جامد تلقی میشود و آن، پودری است موسوم به «طلای سرخ» که به ققنوس و گوساله ی سامری تمثیل میشود. ققنوس، پرنده ی خورشیدی است که آتش میگیرد تا از خاکستر خود از نو متولد شود. گوساله ی سامری، بتی طلایی به شکل گاو بود که موسی آن را در آتش سوزانید. اما کیمیاگران کابالیست معتقد بودند موسی آن را سوزانید تا مثل مایع حیات به سیلان دربیاید و لابد بر ضد هرآنچه خود موسی به نام دشمن آن بافته است، حرکت کند. ازیریس پدر هورس هم به گاو تشبیه میشد و هورس، تولد دوباره ی ازیریس بعد از قتل ازیریس به دست سیت بود. :

“star fire”: Laurince gardner: part2

اگر شما به عنوان یک پیرو موسی و یهوه، کل این مجموعه را پذیرفته و به عنوان مدافع تغییر، شیطانی تلقی کرده باشید و از طرفی یهوه را خدای قادر توانا در همه چیز و بنابراین جامع ثبات و تغییر معرفی نموده باشید، پس باید نتیجه بگیرید که از این پس، خدا پس از بروز هر تغییری در جامعه به سمت شیطانی شدن پیش رفته است، و این همان بلایی است که بر سر یهوه و کل جامعه ی جهانی به وجود آمده توسط پیروان او آمده است.

در کابالا یهوه را آدم کدمون مینامند و آدم ابوالبشر را معادل یهوه میشمارند. حوا که به شکل یک زن از بدن آدم جدا شد و با او جفت گردید، همان پاره ی مونث یهوه است و یک دلیل این که نام یاه یا یاهو خدای پیشین را یهوه تلفظ کرده اند برای این است که نامش به یاه+حوا قابل تجزیه باشد. در عین حال، این تجزیه به پیدایش قائن و هابیل از آدم و حوا نیز قابل معنی است چون نام هابیل میتواند مشتق از هاب (حوا) + ایل (خدا) به نظر برسد. در این صورت، غلبه ی قابیل بر هابیل، همان غلبه ی آدم بر حوا و مرد بر زن است. تورات میگوید قائن (قابیل) خون هابیل را ریخت نه این که او را کشت. به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا برخی بر این نظرند که این، پاره شدن پرده ی بکارت زن توسط مرد برای تولید مثل است که با ریختن خون همراه است. به هر حال، دراینجا تولید مثل آدمیزاد به خلقت خداوند تشبیه و بر اساس آن برآورد شده که خدا برای پیشبرد آفرینش، میل کلی به ریختن خون و انجام عمل جنسی دارد. البته هویت این خدا هم مورد توجه است. چون درحالیکه یهوه یا آدم کدمون به شکل قابیل تبدیل به بشر شده است، قابیل فرزند حوا از سمائیل جن نیز تلقی شده است درحالیکه سمائیل معمولا با شیطان تطبیق میشود. سمائیل را مار باغ عدن میدانند و از طرفی به دلیل همهویت کردنش یا عزازیل فرشته ی بز قربانی یوم کیپور، علاوه بر مار، به بز هم تشبیه میشود. برابر شدن اینان با یهوه نشان میدهد که او درنهایت فقط یکی از موجودات ماوراء الطبیعی است و نه خدای همه. در برخی احادیث، آن که ما شیطان مینامیم و دشمن سمج انسان ها است، صرفا یک عضو طبقه ی پنجم از 9طبقه ی شیاطین است که همه تحت حکومت بعل زبوب هستند. حالا فرضش را بکنید که این اسلاف شیطان همه با جمعیت انسانی تطبیق شوند و یک جن که یهوه باشد با تبدیل به انسان متعارف، وارد جهان کنونی شود و درآنچه به هبوط از بهشت معنی میشود، تعریف خاص انسان بودن را به خود محدود کند، تعریفی که میتواند به معنی نزول از معنویت باشد. در مقابل معنویت، غرایز حیوانی قرار دارند که بسیاریشان خنثی هستند، ولی دقیقا آنهاییشان که منشا تمام داستان های محبوب بشرند، خفت و خیز جنسی و خونریزی در جنگ یعنی همان خصوصیات قابیلند. یهوه در اثر همهویتی با قابیل، از طریق این خصوصیات، در مقام یک ایزد، با مارس یا مریخ خدای جنگ قابل تطبیق است. او به واسطه ی آیین های کشاورزی که باروری در انسان را به باروری مادر-زمین تشبیه میکنند، به ساتورن خدای کشاورزی نیز مربوط میشود و چنگ کشاورزی که به زمین شیار میدهد و به اصطلاح پرده ی بکارت زمین را پاره میکند را حالت سلاح جنگی میدهد. همین چنگ را به صورت یک نیزه ی سه شاخه به نشانه ی تثلیث در دست پوزیدون خدای دریا قرار داده اند که نسخه ی دریایی خدا و البته آدم است و جایگزین آدم دوم یعنی نوح شده است که انسان ها را از دریا به درآورد. ارتباط او با قابیل از طریق کابیری ها فراهم میشود که هم بنیانگذاران معدنکاوی و صنعتگریند و هم بنیانگذاران تجارت دریایی با کشتی. در مقام اول، آنها اختراع صنعت توسط قابیل را نشان میدهند که در افسانه های کابیری ها به وولکان خدای آهنگران که در دوزخ زیر زمین ساکن است نسبت داده میشود. در نسخه ی دریانوردی، قابیل با صادق یا صدیق رئیس کبیرها یا کابیری ها به روایت سانخونیاتون فنیقی مرتبط است. او همان ملکی صدق پادشاه اورشلیم در زمان ابراهیم است که نامش به معنمی شاه صدیق است. نام صدیق به سوتخ یا سوت یا سیت خدای قبطی برمیگردد که او هم به صورت شیث در کنار قابیل به عنوان فرزند آدم بازتولید شده است و چون سیت حالت خدای جنگ را به خود گرفته، شیث صرفا روایت دیگری از قابیل و البته آدم است. به همین دلیل هم شجره نامه ی دو پدرسالار –شیث و قابیل- دارای اسم های مشابه است که هر دو هم به دنبال دو پدرسالار به نام های انوخ و انوش یکسان میشوند که هر دو شکل دیگر نوح به جای شیث و قابیلند. قرار گرفتن اینها به عنوان انسان در دنباله ی خدایان یا اجنه در یک افسانه ی قدیمی ایرانی دیده میشود. مطابق این افسانه، دو دسته از اجنه در دوران قدیم بر زمین حکومت میکردند: دیوهای قوی تن و خشن و بداخلاق، و پری های ظریف که مهربانتر و نرم دل تر بودند. پری ها به مدت دو هزار سال بر زمین حکومت کردند تا این که دیوها آنها را برانداختند و پری ها در آخرین کلانشهر خود تحت حکومت ده پادشاه حکومت کردند که آخرینشان به نام کیومرث، همان آدم ابوالبشر بود. مادام بلاواتسکی، این ده پادشاه را همان ده پادشاه کلده به روایت بروسوس میداند که در زمان آخرینشان یعنی خیسوتروس، سیل بزرگ رخ داد و خیسوتروس همان نوح کلدانی است. البته در داستان کیومرث، قصه ای درباره ی سیل نیست ولی در داستان جانشینش هوشنگ، نشانه ای بر ارتباط با دریانوردی قابل استنباط است. هوشنگ، در جزیره ای، به اسبی جادویی دست می یابد که 12 پا دارد و حاصل جفتگیری تمساح با اسب آبی ماده است. با سوار شدن بر این اسب، هوشنگ قادر به شکست دادن تمام دیوها است تا این که بلاخره دیوها با انداختن سنگی بزرگ از بالای کوه دماوند به روی هوشنگ، موفق به کشتن او میشوند. آلیس بیلی، معتقد است که پیدایش این اسب از جانوران آبزی، نشانه ی دریایی بودن یک مرکب است و این که اسب جانور پوزیدون است، نیز به دریایی بودن مرکب توجه میدهد، بخصوص که اسب آبی و تمساح هر دو در اساطیر مصری جانوران ایزدی هستند؛ بنابراین اسب 12 پا باید یک قایق با 12 پارو باشد. جانشین هوشنگ به نام طهمورث هم به مرکبی جادویی دست یافت که پرنده ی سیمرغ بود. طهمورث به دلیل کشتن اژدها یک نسخه ی ایرانی سنت جورج به نظر میرسد. در زمان او انسان ها در بابل و نینوا و دیاربکر ساکن بودند و دیوها بسیار دورتر در کوه قاف. طهمورث سوار بر سیمرغ، به کوه قاف پرواز کرد تا ببیند در قلمرو دیوها چه خبر است. آنجا دید که دیوها چطور بازمانده ی پری ها را به بردگی خود درآورده، مورد اذیت و آزار قرار میدهند. طهمورث با کشتن دمروسش دیو، پری بانویی به نام مرغیانه را از اسارت او آزاد کرد و او را سوار بر سیمرغ به فرنگ یا اروپا انتقال داد. بلاواتسکی معتقد است مرغیانه باید همان مورگانا الهه ی جادوگر افسانه های آرتوری در بریتانیا باشد. در این قصه فضای پس کوه قاف، یک یخبندان سرد و تاریک توصیف میشود. ازاینرو کوه قاف معادل عمود جهان در قطب شمال به نظر میرسد. در دیگر افسانه های ایرانی، کوه قاف، دربرگیرنده ی آثار باستانی فراوان و محل حکومت 72 پادشاه به نام سلیمان است که سه تایشان هر کدام، هزار سال حکومت کردند. این نیز یادآور تلاش های اروپاییان برای کشف تمدن آتلانتیس در قطب شمال است. البته آتلانتیس را بیشتر در غرب جهان و در حدود کوه های اطلس مراکش در محل اقیانوس اطلس میشمردند. بلاواتسکی مینویسد یک قرن قبل از او کلنل ویلفورد به فولکلور هندی درباره ی لشکرکشی شاه کیکاووس به کوه اسبروج در محل غروب خورشید اشاره میکند که شاه درآنجا با شاه دیوها به نام «شیطان سفید» میجنگید. چون در قصه از بودن کوه در «اقلیم هفتم» و «محل غروب خورشید» و رود نیل صحبت شده بود، ویلفورد تصور میکرد که محل حکومت شیطان سفید باید در منتهاالیه غرب جهان مکشوف بوده باشد. از طرفی از بودن کوه اسبروج در یک «جزیره ی سفید» در آتالای غربی صحبت شده است، جزیره ای که رنگش از شرارت مردمش سیاه شده بود و ویلفورد معتقد بود شیطان سفید، میتواند روح جزیره ی سفید باشد. ویلفورد، نام های آتالا، اطلس و آتلانتیس را با هم مقایسه میکرد و نیل را با کوهستان نیلا در اطلس تطبیق مینمود درحالیکه قبول میکرد درج رود نیل مصر با اشاره به گذر راه از مصر و افریقا میتوانست اشتباهی منطقی باشد. با این حال، بلاواتسکی توجه میدهد که کریشنا دیگر قهرمان هندی نیز یک غول سفید را کشته است و کریشنا خدای ویشنو است که به شکل انسان درآمده است. ویشنو به همراه برهما دیگر خدای هندی در کوه meru ساکن است که آن هم مثل کوه خیالی قطب شمال، عمود جهان است. وجود یک اقیانوس شیر در قلمرو ویشنو، میتواند تصویری دم دست تر از چشم انداز دریایی و سفید قطبی در قلمرو هندوستان باشد. قدر مسلم این که غرب و شمال، هر دو قلمرو تاریکیند و این همان تاریکی ای است که رنگ جزیره ی سفید را سیاه میکند و قابل مقایسه با روحی شیطانی است که عامل نزول آدمیزاد و یا خدا در قالب آدمیزاد میشود. با این حال، آنجا سرزمین مقدس با کوه سکونتگاه خدا هم هست و قابل مقایسه با کوه موریاه در قلمرو اورشلیم است که ظاهرا قرار بوده است به همان شکل، به جای معنویت، روح شیطانی به مردم بددهد. در اساطیر یونانی نیز انحطاط بشر به واسطه ی خدایان را می یابیم و باز هم از سمت کوهستان خدایان به نام المپ. عصر کرونوس یا ساتورن، فرمانروای تیتان ها، یک عصر طلایی برای بشر است ولی با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس که پسر ساتورن است، دوران انحطاط شروع میشود. پرومته ی تیتان به عنوان خالق انسان ها که به سبب دادن آتش به انسان ها در کوه قفقاز –یک نسخه ی بومی شده ی کوه قاف- زنجیر شده است، به "یو" معشوقه ی زئوس که در قالب گاوی از انتقام هرا همسر زئوس میگریزد، میگوید که روزی به نفرین کرونوس، زئوس نیز توسط پسری که از نسل یو متولد میشود سرنگون میشود. اینجا کرونوس و زئوس و فرزند آینده اش همه به هم گره میخورند. چون کرونوس و زئوس در ابتدا خدایی واحد بودند. کرونوس که میدانست توسط یکی از پسرانش سرنگون میشود فرزندانش را میبلعید. ولی به جای زئوس یک تکه سنگ را بلعید و زئوس نجات یافت. معنی دومش این است که او با بلعیدن سنگ به جای یک خدای زنده به موجودی مادی و پرستشگر اشکال تبدیل شد و ازاینرو با تبدیل شدن به زئوس، جای به او که همان یهوه است داد و بسیاری از خصوصیات او را حتی در مورد عصر طلایی به خود جذب کرد. این تعابیر به خاطر آن به وجود آمده که کرونوس در مقام خدای زمان، معادل «قیوم» خدای زمان مصری است که در هر عصر، تعریف خدا را مطابق زمان و مکان شکل میدهد. در عصر ما خدا بر اساس تصویر شاهان و خوشایند شاهان شکل گرفته است. به قول بلاواتسکی، تصویر اروپاییان متمدن قرن 19 و شاهان قبایل جزایر جنوب از خدا زیاد شبیه هم نیست. اما قدرتمداران تمام اینان، دشمن دانا شدن مردم هستند و میخواهند مردم نادان باشند تا بشود بر آنها حکومت کرد. زئوس هم دقیقا همینطور بود و نمیخواست مردم دانا شوند. زندانی شدن پرومته که نامش به معنی پیشبین است توسط زئوس، مفهوم از بین بردن قوه ی عقل و انسانیت در مردم برای اطاعت کور انسان ها را میرساند ولی همین از بین بردن انسانیت، به افزایش خصوصیات وحشی غریزی و حیوانی بشر می انجامد که میتواند عامل طغیان او علیه نیروهای نظم دهنده ی حکومت باشند. اگر این روند تداوم یابد، معنی پسر زئوس که او را برمی اندازد معلوم میشود. پرومته پیشبینی میکند که فرزند زئوس از نژاد شاهان ارگوس طغیان میکند، ولی بلاواتسکی، دراینجا آرگی یا آرگوسی را همان برخاسته از آرک یا کشتی و به مفهوم کابیری و قوم نوح تلقی میکند و دنباله ی پیشبینی را بررسی میکند. پرومته به یو میگوید که به شرق برود و در اتیوپیا از رود نیل بگذرد. اتیوپیای شرق قفقاز به مفهوم جایی که سیاهان در آن زیادند باید هند باشد. اسکندر مقدونی با دیدن تمساح ها در هند و با توجه به این که تمساح را فقط از رود نیل میشناخت تصور کرده بود که هند باید خاستگاه رود نیل باشد. البته رود سند نیز در دو منطقه از هند به نام «نیل» شناخته میشود. هند و اتیوپیا هر دو محل های ظهور دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و شکل افراطی آن یعنی سابازیوس هستند و کریشنا و بودا نسخه های هندوی دیونیسوس شمرده میشده اند. سابازیوس همان صبایوت لقب یهوه و مرتبط با سبت یا روز شنبه زمان اجرای جادوی سابازیوسی سبت سیاه است. شنبه روز زحل سیاره ی کرونوس است که حالا تبدیل به زئوس شده است. این، خود یهوه/زئوس است که در اثر فضا دادن به نیروهای غریزی به چیزی ضد خود تبدیل میشود. یو به عنوان یک زن در هیبت گاو، کسی جز ایزیس الهه ی گاوآسای مصری نیست که شوهرش ازیریس را به صورت یک خدای متفاوت به نام هورس از نو به دنیا می آورد؛ تمثیلی مناسب برای زئوسی که تبدیل به پسرش دیونیسوس میشود، و قوانین اخلاقی ای که جای به شهوترانی و مواد مخدر و جنون کشتار میدهند: عاقبت پرستش خونریزی و خفت و خیز جنسی توسط یهوه ای که تبدیل به قابیل شد.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: stanza12

این بی حیثیت شدن تدریجی خدا به نفع هیچ کس تمام نشد، حتی آنهایی که تصویر منحرفش را اصیل تلقی کردند و سعی کردند از پس بی معنایی عمیقی که مادیگرایی نوین با رد کردن اصالت مذهب ابراهیمی ایجاد کرد، یک پاگانیسم نو همراه با تمام چیزهای زشتی که مذهب یهودی-مسیحی و همدست های باستانشناس غرب-محورش به باستانیان نسبت میدادند دست و پا کنند. ویلیام هنری در مقدمه ی کتابش به نام «دروازه ی نگهبان بهشت: جنون هزاره» از جنونی که این انکار عجولانه و افراطی به همراه دارد صحبت میکند بطوریکه کتاب را با این جمله از ارنست رنان در کتاب «تاریخ قوم اسرائیل» شروع میکند:

«اغلب این افراد متعصب و نه همیشه ارواح ظریف هستند که در حال درک رشته ی درست راه حل های مورد نیاز آینده هستند.»

و در ادامه مینویسد:

«رانچو سانتافه، کالیفرنیا، 26 مارس 1997. روزی که فرقه ی دروازه ی بهشت، با این باور که آنها به تنهایی پاسخ سوال نهایی زندگی را دارند، به طور تشریفاتی از سیم پیچ فانی خود لغزیدند و به "آن سوی" فرار کردند. داستان آنها خانواده ی انسانی را مبهوت کرد و بر مکالمات انسانی در آخر هفته ی عید پاک که پس از آن انجام شد، غالب شد. این روح ابدی را در همه ی ما لمس کرد و همزمان ترس، نفرت و شفقت را برانگیخت. همه می دانیم که خواهیم مرد. همین دانستن است که ما را وادار می کند که این وضعیت را درک کنیم و در این عمل خائنانه و بزدلانه، حقیقت پیدا کنیم. این کتاب به دنبال پاسخگویی به نیرویی است که می‌تواند باعث شود یک روح نامناسب بخواهد خود را از زمین دور کند و بچرخد، مخصوصاً به سمت یک سفینه فضایی منتظر! علیرغم این واقعیت که تبلیغات آنها، که در صفحات وب بسیار پیچیده ارائه می شود ، نشان می دهد که آنها می خواستند از حیات زمینی رها شوند، اقدامات فرقه ی دروازه بهشت ​​تأثیر کاملاً معکوس داشت. به جای آزادی، نحوه ی مرگ آنها طنابی نقره‌ای ایجاد کرد که اکنون در تخیلات میلیون‌ها نفر در سراسر جهان است. در بی احتیاطی آنها هرگز از زندگی زمینی رها نخواهند شد. آنها به جای اینکه به عنوان قهرمان پرستش شوند، به عنوان شرور در موزه ی آگاهی بشر جاودانه می شوند. این کتاب به سیستم های اعتقادی عجیبی می پردازد که فرقه ی دروازه ی بهشت ​​و دیگر فرقه های بدنام دهه ی 90 در اختیار داشتند. در این باورها «نیرو» یا «عامل اتحاد» ای یافت می‌شود که آنها را به سوی انقراض سوق داد. به‌عنوان محققی درباره ی عقاید مشابه، من نیز با استفاده از چوب‌ها و سنگ‌هایی که فرقه ی دروازه ی بهشت​​برای ساختن معبد خود از آن استفاده می‌کرد، جهان‌بینی ساختم. اشکالی ندارد که به یوفو ، تناسخ و زندگی در سیارات دیگر اعتقاد داشته باشید. تفاوت چشمگیر عامل وحدت دهنده ای است که این باورها را در کنار هم نگه می دارد. متأسفانه، در مورد کیش دروازه ی بهشت، ضرب المثل کتاب مقدس "و لجنی که برای ملات داشتند" صدق می کند. این «لغزش» آنها را از همه ی جویندگان دیگر جهان که عامل پیوند دائمی تری را برای یکسان کردن باورهای خود انتخاب کرده اند و آنها را به زمین می اندازد، جدا می کند. اریک هافر می نویسد: «افرادی که به خوبی تطبیق داده شده اند ، پیامبران فقیر می سازند. از سوی دیگر، کسانی که با زمان حال در جنگ هستند، چشمی به بذرهای تغییر و پتانسیل های شروع های کوچک دارند.» فرقه ی دروازه ی بهشت ​​بر این باور بودند که نه تنها با زمان حال بلکه با تمام زندگی زمین به طور کلی در حال جنگ هستند. آنها در اوایل این ایده ی رادیکال را توسعه دادند که برای دستیابی به صلح، ترک زمین اجباری است. هافر نوشت: «رادیکال ایمانی پرشور به کمال‌پذیری بی‌نهایت طبیعت انسان دارد. او معتقد است که با تغییر محیط انسان و با تکمیل تکنیک شکل‌گیری روح، می‌توان جامعه‌ای کاملاً جدید و بی‌سابقه ایجاد کرد.» جفرسون، واشنگتن و فرانکلین رادیکال بودند. گاندی در هند یک رادیکال بود. مارتین لوتر کینگ یک رادیکال بود. آنها به دنبال احیای روح انسان از طریق احیای یک باور باستانی در یک عصر طلایی بودند، با اعتقاد به این عمل ما می‌توانیم یک مدینه ی فاضله خلق کنیم. فرقه ی دروازه ی بهشت ​​نیز خود را رادیکال می دانست. آنها باورهای باستانی را نیز احیا کردند، به ویژه در مورد موجودات فضایی که روح انسان را در این زمین کاشتند. آنها بازگشت به این موجودات قدیمی و اعتقادات آنها را موعظه می کردند. تفاوت این است که مرگ، دروازه ی بهشت به روی یک ​​یک مدینه ی فاضله است و آنها معتقد بودند که این مدینه ی فاضله جای دیگری غیر از زمین است. آنها با اشتیاق این ایده آل را تا تحقق نهایی آن دنبال کردند. چرا؟ فرقه ی دروازه بهشت ​​در راس هرم مادی تمدن بشری زندگی می کرد. آنها "رسیده بودند". در رانچو سانتافه، املاک وسیع با چمن‌زارهای پردرخت و غلتان در کنار هم جمع می‌شوند و جزیره‌ای را در منطقه‌ای تشکیل می‌دهند که در خارج از آن، یک توده بیابان است. این یکی از ثروتمندترین جوامع جهان است، یک باغ خصوصی در جهانی که به طور فزاینده ای به پیچ و خمی از بتن و فولاد تبدیل می شود: مکانی ایده آل برای ثروتمندان برای بازنشستگی با آفتابگیری و تفکر یا فراموش کردن بقیه ی جهان. علیرغم دستاوردهای آنها به عنوان طراحان با استعداد صفحات وب ، افراد نامناسب دروازه ی بهشت ​​هرگز باور نمی کردند که به زمین رسیده اند. حتی خودشان را زمینی هم نمی دانستند . هیچ دستاوردی، مهم نیست چقدر ستاره ای باشد، نیازهای غول پیکر روح آنها را برآورده نمی کند. برای آنها، رستگاری تنها می تواند به صورت جدایی کامل از ماندن در اینجا، زندان زمین باشد. تبلیغات آنها خودکشی بود. به همین دلیل، باغشان در رانچو سانتافه به مکانی عالی برای خودکشی دسته جمعی تبدیل شد. صبح دوشنبه 24 مارس 1997، فرقه ی دروازه ی بهشت ​​که "معبد ما" نامیده می شود ، مانند هر خانه ی دیگری در خانه-کاخش قیام کرد . آن روز، مردان و زنانی که در اینجا زندگی می‌کردند، به جای ایجاد صفحات وب برای مشتریان خود، لباس‌های همسان می‌پوشیدند، خود را در تخت‌های دو طبقه جمع می‌کردند و منتظر دستورالعمل‌های بیشتر بودند. در جیب‌هایشان پول نقد حمل می‌کردند، شاید بازتابی از باور مصر باستان که مرده‌ها باید پولی به کشتی‌ران، و نگهبانان دروازه‌های بهشت ​​بپردازند. در طول سال‌های طولانی آموزش، آن‌ها خود را برای آنچه که قرار بود پیش بیاید آماده کرده بودند. با این روش، تمام 39 عضو فرقه با یک سفینه ی فضایی که دنباله‌دار هیل باپ، خانه ی واقعی آنها را دنبال می‌کند، جمع می‌شوند. هیل باپ همان "نشانگری" بود که سربازان دروازه ی بهشت ​​منتظرش بودند. این نشان دهنده ی اوج مأموریت آنها و طلوع پادشاهی بهشت ​​بر روی زمین بود. لحظاتی بعد دو عضو فرقه ی دروازه ی بهشت ​​وارد اتاق خواب «برادران و خواهران» خود شدند، همانطور که یکدیگر را صدا می زدند. این مانوور تمرینی نبود. با وجود ستاره ی دنباله دار بالای آنها، اکنون همه چیز واقعی است. هر فنجان حاوی ترکیبی از فنوباربیتال و الکل است. فنوباربیتال یک داروی باربیتورات است که پزشکان از مدت ها پیش به دلیل خاصیت آرام بخشی و ضد تشنج آن را تجویز می کردند. در عرض چند دقیقه با ایجاد خواب آلودگی، کما و فروپاشی سیستم گردش خون، بدون درد از بین می روند. اعضای فرقه در حالی که جرعه جرعه جرعه ای از "اکسیرهای زندگی"
خود را می خوردند ، به طور غیرقابل انکاری معتقد بودند که اعضای پادشاهی بهشت ​​سوار بر کشتی ای هستند که دنباله ی هیل باپ در انتظار بازگشت خود هستند. روی مانیتورهای کامپیوتری که خانه را پر کرده بود، تصاویری از هیبریدهای بیگانه-انسان یا موجودات بیولوژیکی فرازمینی که در این کشتی ساکن بودند، آنها را تحت نظر داشتند. با یک جرعه صمیمی ترین و متفکرانه ترین کاری که هر انسانی می تواند انجام دهد انجام شد. از اینجا، مکانیسم مرگ خودکار درون کلید را چرخانده و روح ساکن در این بدن ها را آزاد می کند. اینکه آیا آنها از دروازه بهشت ​​گذشتند یا نه، تصمیم ما نیست. میزبانی با تسامح از افراد نامتناسب یک روش زندگی در کالیفرنیا است، آنها زندگی را به تصویر آن به عنوان یک منطقه ی پیشرفته در جهان می گویند. سرگرمی ها و رایانه ها هستند که در قلب سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کالیفرنیا قرار دارند - تجربیات مشترک و مرزهای جدید را به جهان می آورند. با هم، افراد نامتناسب و رایانه‌ها، همراه با مسیحایی خودخوانده که با دوربین فیلمبرداری تلقین می‌کند، کالیفرنیا و در نتیجه صنایع سرگرمی و رایانه را در دورترین حاشیه‌های یک تجربه مشترک جدید قرار داده‌اند: جنون هزاره. 26مارس 1997 پایان دوران بود. از این نقطه به بعد تا پس از سال 2000، کل جهان در چنگال تغییر هزاره خواهد بود. این جنون هزاره ای چیزی است که باعث می شود داستان دروازه ی بهشت ​​فقط یک داستان دیگر کالیفرنیا یا از جنون تکنولوژی نباشد. این جنون از کالیفرنیا به یک خلوتگاه کوهستانی در سوئیس، به تاکستان های فرانسه، به کبک کانادا، به توکیوی ژاپن منتقل می شود. درست در روزهای قبل از خودکشی دروازه ی بهشت ​​بود که در کبک چندین نفر دیگر از اعضای هیئت معبد خورشیدی، زمین را در محراب شعله تخلیه کردند. از سال 1994، 74عضو معبد خورشیدی در اثر خودکشی دسته جمعی جان خود را از دست داده اند . اعضا بر این باور بودند که به شوالیه‌های معبد تبدیل شده‌اند ، یک نظم مقدس مرموز قرون وسطایی که توسط نه شوالیه ی فرانسوی پس از کاوش در محل معبد سلیمان در اورشلیم تأسیس شد. مانند اعضای Heaven's Gate، شاگردان Order of the Solar Temple معتقد بودند که مرگ یک توهم است و زندگی "واقعی" زمانی آغاز می شود که ما از زندگی زمینی فرار کنیم. اعضای Heaven's Gate بر این باور بودند که مرگ آنها منجر به رستگاری روی یک بشقاب پرنده که هیل باپ را دنبال می کرد، می شود. اعضای معبد خورشیدی به زندگی پس از مرگ در سیریوس (شعری)، درخشان‌ترین ستاره ی منظومه شمسی، اعتقاد داشتند، که همانطور که خواهیم دید، تصویر کلیدی در باورهای هزار ساله ی شخصیت مسیح بود. هیچ ارتباط شناخته شده ای بین خودکشی دروازه ی بهشت ​​و معبد خورشیدی وجود ندارد. در واقع، تفاوت های فاحشی وجود دارد. خودکشی ها در کانادا و اروپا آتشین و تشریفاتی بود و قربانیان مرد، زن و کودک بودند. آنچه این گروه ها را به هم پیوند می دهد نحوه ی مرگ آنها نیست، بلکه اعتقادات مذهبی آنهاست. هر دو گروه ادعا می کنند به کیهان شناسی پیشرفته و حتی باستانی دسترسی دارند که شامل اعتقاد به همه چیز از یوفوها ، فرازمینی ها ، پیوند روح ، برداشت روح و تناسخ تا دروازه های ستاره ای است. در مورد دروازه ی بهشت، آنها ادعا کردند به سؤالات همیشگی پاسخ می دهند که ما کی هستیم؟ چگونه به اینجا رسیدیم؟ ما اینجا چه کار می کنیم؟ و چگونه ترکش کنیم؟ ما اعتقادات آنها را نقطه به نقطه بررسی خواهیم کرد و مبنای تاریخی و اسطوره ای نتیجه گیری آنها را آشکار خواهیم کرد. آگاهی از تداوم تاریخی این باورها، خود حسی را در اعمال بی‌معنای خودکشی ایجاد می‌کند. این واقعیت که دروازه ی بهشت ​​توسط یک بیمار سابق روانپزشکی تأسیس شد، بسیاری از ناظران را وادار کرد که فقط این فرقه را به عنوان یک گروه دیوانه ی دیگر ردکنند. این نگرش تحقیرآمیز انسانیت آنها را نفی می کند. به تصویر کشیدن اعضای فرقه به نحوی که داستان آنها تغییر شکل یافته است، ما را آگاه نمی کند. قصد ما این است که نشان دهیم آن‌ها به آن چه اعتقاد داشتند، به این امید که مانع از وقوع فاجعه ی دیگری از این نوع شود. در انتهای مقابل اقیانوس آرام، مردی که زمانی ادعا می‌کرد آن جانور [وحش آخرالزمانی دجال در مکاشفه ی یوحنا] است، در ژاپن منتظر محاکمه است. [او در حال حاضر، اعدام شده است و اعدام او یکی از دلایل ترور شینزو آبه نخست وزیر پیشین ژاپن به نظر میرسد.] شوکو آساهارا ، یک شارلاتان ریشو و نابینا، خود را خدای مرگ هندو، شیوا ، میدانست که یک نسخه ی هندو از شیطان است. مانند دروازه ی بهشت ، فرقه ی عالی آساهارا Aum یک امر سیمی و با فناوری پیشرفته بود که توسط باهوش ترین افراد - مهندسان، ژنتیک ها، فارماکولوژیست ها - که از بهترین دانشگاه های ژاپن و آمریکا استخدام شده بودند، اداره می شد. آنها یک امپراتوری میلیاردها دلاری را اداره کردند که با دلارهای ناشی از فروش LSD و سایر مواد مخدری که تولید می کردند، ساخته شده بود. همین آزمایشگاه‌ها روز و شب کار می‌کردند تا سلاح‌های شیمیایی و بیولوژیکی کافی برای کشتن میلیون‌ها نفر را تصفیه کنند.
آساهارا در اوج قدرت خود در حال مذاکره با اتحاد جماهیر شوروی سابق برای دستیابی به کلاهک های هسته ای برای آزادسازی آرماگدون بود. البته فقط او و اعضای فرقه اش از این نابودی کامل نسل بشر جان سالم به در خواهند برد. و البته، هنگامی که افراد نامناسب (بقیه ی ما) از بین رفتند، فرقه ی عالی اوم نسل بشر را بازسازی کرده و کهکشان را مستعمره خواهد کرد. سایر اعضا برای جمع آوری ویروس مرگبار جنون آمیز ابولا به زئیر فرستاده شدند. در گام اول، در 20 مارس 1995، شاگردانش گاز اعصاب کشنده ی سارین را به سیستم متروی توکیو ریختند و 12 نفر را کشتند و 6000 نفر دیگر را مجروح کردند. همه ی این فرقه ها وجه اشتراک دارند: اعتقاد به ایده ی یهودی-مسیحی آرماگدون: پایان جهان . همه ی اعضای دروازه ی بهشت ​​مرده فرض می شوند. Order of the Solar Temple اعضایی در بریتانیا، ایالات متحده و استرالیا دارد. فرقه ی عالی Aum منحل شده است و بسیاری از اعضای آن در زندان هستند. با این حال، سؤالات باقی می ماند: این افراد چه چیزی را باور داشتند که آنها را به سمت خودکشی سوق می دهد؟»

شاید پاسخ این سوال این باشد که این افراد چیزی جز یک زمینه ی یهودی-مسیحی برای تعریف جهان نداشتند و با حذف هر گئنه معنای زندگی از این فرهنگ شیطانی شده، فقط مرگ آنقدر مرموز مانده بود که میتوانست احتمال معنایی برای خودش در ذهن مردم باز کند. اما همانطورکه دیدیم مذهب یهودی-مسیحی روی یک جن یا فرشته ی نامیده شده به شیطان استوار است که علیه خدای ود شورید و ادعای خدایی کرد. او فقط یک موجود ماورائی از میان هزاران مثل خود بود. اگر او همان انلیل باشد پس شاید باید به این توجه کنیم که چرا بزرگترین رقیب و دشمنش حئا بود و این چه ارتباطی با لازنی های انلیل یا یهوه در مورد معنایی که با خودش به زندگی مردم میدهد دارد. تصادفا خود ویلیام هنری در مقاله ی دیگری، ردی از این مطلب نشان میدهد.

به نوشته ی ویلیام هنری، حئا با باز کردن دروازه های اختری به روی سرزمین های مورد عنایت خود، بر آنها دانش فرو میفرستاده است. دو سرزمین عمده ای که به این موهبت دست یافتند، بین النهرین عراق و فرانسه ی جنوبی کاتارهای البیژن بودند. اما بریتانیایی ها نیز ادعای چنین مقامی را به ایرلند داده و آن را منشا تمام دانش دروئیدی خود خوانده اند. تپه ی تارا در ایرلند، خانه ی ائا ea فرم بریتانیایی حئا بود. ائا و "یا" که نامی بسیار شبیه یاهو (نام قدیم یهوه) است در کتاب ایرلندی کلز القاب ییسا خدای تارا هستند که بیشتر به نام «پان تارا» یعنی خدای تارا شناخته میشد. نام ییسا نیز بسیار نزدیک به عیسی نام عربی یسوع یا یشوع مسیح موعود است. تپه ی مزبور را نیز ایش تارا یا تپه ی ایسا میخواندند که به نظر میرسد بازی با اسم عیشتاره الهه ای باشد که در بابل، مباشر مردوخ پسر حئا بود. دروازه ی اختری ائا در تپه ی تارا محل رفت و آمد "ال" ها یعنی درخشندگان بود. آنها شعبه ای از sidh ها یا جن های انسان مانند بودند که در بریتانیا به "شیعی" shii شهرت داشتند. این کلمه در ایرلندی "شی" خوانده میشود و ریشه ی لغت shine به معنی درخشش است، بنابراین باز هم به "ال" های ایرلندی مضمون مشابه میدهد و البته "ال" نام خدا در بین النهرین و شامات است. در اویل قرن بیستم، گروهی از یهودیان در تپه ی تارا به جستجوی صندوق عهد موسی میگشتند و این تصور را هم داشتند که نام تارا با کتاب تورات مرتبط باشد ولی جز چند سکه ی رومی چیزی نیافتند. البته اشتباه آنها ناشی از این بود که صندوق عهد، بارها در نجاتبخشی با کشتی نوح مقایسه شده است و خیستروس یا نوح هم پیامبر حئا بود همانطورکه خود حئا یک خدای آبها بود که به سبب هدایت آب حیات، منشا دانش ها شمرده میشد. کلمه ی ea در ایرلندی به معانی علت، دانش و حکیم استفاده میشود. پان تارا نیز به لقب "پوتی دون" یعنی ارباب دانش خطاب میشد. البته این لغت نیز بازی با نام پوزیدون خدای دریا است. خانه ی پوزیدون آتلانتیس بود و در بریتانیا نیز علاقه ی زیادی به تطبیق ایرلند با تول یا تولا، نسخه ی ژرمن آتلانتیس وجود داشته است. ممکن است لغت "دون" به معنی ارباب و حاکم، با لغت "ریک" به همان معنی جانشین شده و پوتی دون تبدیل به سنت پاتریک قدیس حامی ایرلند شده باشد. مسیحیت ایرلندی معتقد بود که موسی دو هدیه ی الهی از طور سینا برای بنی اسرائیل آورده است: یکی الواح ده فرمان و دیگری سنگ های آبی رنگ جادویی که باعث درخشان شدن قله ی طور سینا میشدند. واضح است که درخشش قله ی کوه، روایت دیگری از انفجار قله در اثر فوران آتشفشانی است و این که یهوه در انفجار آتشفشانی بر قوم آشکار میشده است. طبیعتا سنگ های آبی نیز با یک درخشندگیس ملایم تر به جای درخشندگی انفجار، شکلی از تجلی ایزد هستند و دراینجا درخشندگیشان سوژه شده است. در عراق نیز حئا در کوهی به نام حرا با درخشش بر روی یک درخت افرا بر بومیان آشکار شده بود. درخشش بر فراز درخت، ماهیتی مشابه با درخشش بر فراز کوه دارد. چون در بعضی داستان ها عمود آسمان، به جای کوه، یک درخت است. به هر حال، بقایای مسیحیت ایرلندی و هر نوع سنت مرتبط با سنگ های آبی در فتح ایرلند توسط انگلیسی ها نابود شد. ولی آن مقدار داستانی که از آن مانده است، خیلی چیزها را روشن میکند، ازجمله این که سنگ های آبی در جایی به نام "اسکول" نگهداری میشدند. این نام، دقیقا معادل دره ی اوسکول –احتمالا وادی اشگول در عبری- واقع در کنعان است که محل باغ های انگور سیاه غول های کنعانی بوده است. زمانی که موسی برای غلبه بر این غول ها یوشع و دو نفر دیگر را به عنوان جاسوس فرستاد، آنها سه خوشه از این انگورها را چیدند و وقتی باغ را ترک کردند دیدند که آن دارد به همراه سرزمین غول ها به زیر زمین فرو میرود. این درواقع روایت دیگری از داستان از دست رفتن بهشت است. چیدن انگور، همان چیدن میوه ی ممنوعه است و یوشع نامش فقط تلفظ دیگری از نام یشوع یا عیسی است. درخشش سنگ آبی بالای کوه طور نیز میتواند نسخه ی دیگری از درخشش میوه ی ممنوعه بالای درخت کیهانی در بهشت باشد. میوه ی ممنوعه باعث انحطاط بشر شد و علت این هم که در داستان انگور سیاه انتخاب شده است، همین است، چون انگور علیرغم خاصیت های مثبت زیادش برای بدن انسان، وسیله ی تولید مشروبات الکلی است که زیان های زیادی به ذهن بشر وارد میکنند. البته روایت معروف این است که آدم و حوا با خوردن سیب، بهشت را از دست دادند، ازاینرو انگور سیاه را به نام «سیب آبی رنگ» نیز میشناسند. اینجاست که موضوع جالب میشود. چون کاتارهای فرانسه ی جنوبی نیز مثل همکیشان ایرلندیشان به سنگ های آبی رنگ جادویی اعتقاد داشتند و برای آنها از لغت «سیب آبی» استفاده میکردند. چیزی هست که سنگ های آبی ایرلندی را شبیه انگورهای باغ غول ها در قصه ی موسی میکند و آن این که هر دوی آنها دزدیند. به عقیده ی ایرلندی ها سنگ های آبی موسی همراه بقیه ی گنج های یهود در معبد سلیمان نگهداری میشدند. زمانی که نبوکدنصر پادشاه بابل، اورشلیم را فتح کرد، ارمیای نبی برای این که سنگ های آبی به دست شاه-کاهن مردوخ یعنی نبوکدنصر نیفتند آنها را از معبد درآورد و به ایرلند برد، جایی که ایرلندی ها معتقد شدند از جادوی سنگ های آبی در آنجا یک پیامبر ظهور خواهد کرد. لابد آن پیامبر عیسی است و عیسای ایرلندی هم کسی جز ییسای تارا نیست، ادعایی که به تنهایی برای از بین بردن هر اثری از کیش ایرلندی توسط انگلیسی های پیرو آموزه های کلیسای کاتولیک-پروتستان کافی است. از بومی شدگی قصه در ایرلند که بگذریم، کلیت آن خیلی چیزهای سانسور شده ی تاریخ یهود را به زبان قصه و تمثیل روشن میکند. یهودی ها قوم یهوه بودند که همان انلیل دشمن حئا است. اما میراث حئا را از خدمتگزار مردوخ پسر حئا دزدیدند و حتی برای بومی کردن آن نزد خود، نسب تراشیدند، نسبی که به آغاز یهودیت توسط موسی رسید، درحالیکه قصه هنوز همان قصه ی متاخر بود: اینجا سنگ های آبی را ارمیا میدزدید و آنجا اصل آنها یعنی انگورها را موسی. بدتر این که تاریخ از این صحنه شروع شد. موسی و یوشع/عیسی تبدیل به آدم ابوالبشر شدند و با دزدیدن میوه ی ممنوعه، بشر را از بهشت اخراج کردند و بعد همچنان ادعا کردند که تنها راه نجات بشر از بیراهه ی جناب آدم هستند که خودشان باشند!:

“las piedras azules de la atlantida”: William henry: bibliotecapleyades.net

خوب دقت کنید. دانش بهشتی و دروازه اش (بابل در لغتیعنی دروازه ی خدا) نابود شده اند به جز در میراثی که یهوه از آن دزدیده و برای خود اعتبار تراشیده است. اگر یهودیت و فراورده های مسیحی و اسلامیش را به کل انکار کنید، ته مانده ی هر آن چیزی را که به زندگی بشر میتوانست معنی دهد را نیز از بین میبرید و بشر را به بی معنایی مدرنی دچار میکنید که هم نئوپاگانیسم و هم مادیگرایی پوچ محض به یک اندازه در آن وامانده اند. به نظر میرسد ما با یک شرایط آزمون و خطای جدید مواجهیم که طی آن باید جنبه های مفید و مضر مذهب یهودی-مسیحی را از نو کشف کنیم و با هرس کردن باغ سرشار از علف هرز بازار دین به دنیا فروشی نوین، قسمت های معنابخش و مفید دین را بازیابی کنیم.

نکته ی آخر ان که کل مسیر طی شده، خیلی شبیه یک قصه ی کمدی و نه چندان پندآموز در مثنوی مولانا است. مطابق این قصه، سه نفر از سه مذهب مختلف ابراهیمی، در جریان سفری در مسیر راه به یخبندان و بوران دشواری برخورد کردند و در کاروانسرایی رحل اقامت افکندند. یخبندان طولانی شد و غذای آنها کم کم تمام شد تا این که فقط مقدار کمی حلوا ماند که یک نفر را به زحمت سیر میکرد. سه مسافر، با هم قرار گذاشتند که امشب را بگیرند بخوابند و هر رویایی فردا دیدند برای هم تعریف کنند؛ هرکس خواب بهتری دید او حلوا را خواهد خورد. شب را گرفتند خوابیدند و صبح دور هم جمع شدند تا خوابشان را تعریف کنند.

اول، یهودی شروع کرد و گفت در عالم خواب، خود را در کوه طور سینا یافته است و درآنجا موسی را بهترین امت خدا معرفی کرده است. خلقی عظیم در مقابل کوه جمع آمدند و خدا در کوه تجلی کرد و همه ی آنها مردند و پس از اتفاقاتی همه ی آنها زنده شدند و کوه سه رشته شد و یک رشته اش به سنگ خورد و از آن چشمه درآمد و یک شاخه اش به دریا خورد و آب آن را شیرین کرد و یک شاخه اش به خانه ی کعبه خورد و آن را نورانی کرد. خلاصه یک عالم از این قصه های محیرالعقول تعریف کرد.

بعد نوبت به مسیحی رسید. مسیحی گفت که به آسمان سفر کرده و در فلک خورشید در آسمان چهارم، با عیسی مسیح دمخور و همصحبت شده و عیسی کلی چیزهای جالب به او آموخته است. سپس رو کرد به یهودی و گفت: تمام آن چیزهای خارق العاده ای که بر تو حادث شد همه در زمین بود؛ اما من با عیسی در آسمان ملاقات کردم؛ هر چیز آسمانی، از چیزهای زمینی بهتر است.

بعد نوبت به مسلمان رسید. گفت: شما دو نفر پیامبران خودتان را دیدید، من هم پیامبر خودم را دیدم؛ پیامبر به من دستوری داد، من هم اطاعت کردم. آهای یهودی که اینقدر پیش موسی عزیزی؛ اگر موسی به تو دستوری بدهد جرئت داری اطاعت نکنی؟

-نه.

-آهای مسیحی که اینقدر پیش عیسی عزیزی؟ اگر عیسی به تو دستوری بدهد جرئت میکنی اطاعت نکنی؟

-نه.

-من هم نمیتوانستم از دستور پیامبر عزیزم اطاعت نکنم. به من گفت برو حلوا را بخور. من هم از خواب بیدار شدم، رفتم حلوا را خوردم.

مثنوی مولانا محل اشعار عرفانی و اغلب در ستایش از امور الهی است، ولی گهگاه ابایی هم ندارند از این که بگویند دین خدا به چنین مضحکه ای تبدیل شده است.

آینده ی سنتی در آموزه های فرقه ی طلوع طلایی

نویسنده: پویا جفاکش


«"عرفان آرکادی"، خرده‌فرهنگی است که در حال حاضر در انتظار [عصر] طلایی جدید در حال توسعه است - آرکادیا اصطلاحی است که خانواده ی جام مقدس در بهشت ​​این عصر به کار می‌برد. این خرده فرهنگ - که روزی، امیدواریم به فرهنگ مسلط تبدیل شود- فرهنگی است که بر اساس ایده های غیبی و هرمسی ساخته شده است، با دیدگاهی کاملاً نخبه گرایانه و طرفدار سلطنت. این فرهنگ ارزش های سنتی را در بر می گیرد - ارزش هایی که در آزمون هزاره ها مقاومت کرده اند - و در مقابل فرهنگ پاپ برابری طلبانه و ضد روشنفکری ضعیف و منحط کنونی ما قرار دارد.»

این نقل قولی از تریسی ار.توایمن در مصاحبه با مجله ی Wolfzeit است که سایت Ordo Lapsit Exillisدر ابتدای مطلبی با عنوانThe Arcadian Mystique: Rebirth of the Golden Ageآورده است. این سایت متعلق به فرقه ای به همین نام است که به گفته ی خودش اسم خود را از سنگی گرفته است که در تاج لوسیفر بود و از آن به پایین سقوط کرد و سنگ بنای معبد سلیمان شد و ازاینرو در ادبیات تمپلارها مفهومی نمادین یافت. به گفته ی سایت، سقوط این سنگ، بازیافتی از سقوط خود لوسیفر یا شیطان از آسمان بود. اینطورکه معلوم است، سایت میخواهد از این سخن توایمن، حمل بر درآمیختگی شورش شیطان با روشنفکری کند اما روشنفکری را در آمیختگیش با فرهنگ پاپ اثرگذار میداند و بلافاصله پس از نقل قولش از توایمن، از همدستی روشنفکری و هنر در تولید فرهنگ لوسیفری و برای پیشرفت جامعه سخن میگوید.:

«عصر جدیدی در حال طلوع است، احیای غیبی جدید در کافی‌شاپ‌ها و محوطه‌های دانشگاهی قرن بیست و یکم، دوره ای که ما آن را رمز و راز آرکادی نامیده‌ایم . این روح عصر قرار است ظرف چند سال آینده جهان هنر، موسیقی و ادبیات را پشت سر بگذارد. در واقع، در حال حاضر به خوبی در حال انجام است. شما شاهد محبوبیت فیلم هایی مانند چشمان کاملا بسته، از جهنم، جمجمه ها، دگما، کلاله، دروازه ی نهم، مهاجم مقبره، هری پاتر، ارباب حلقه ها، آتلانتیس: امپراتوری گمشده، و ماتریکس هستید که همگی حاوی عناصری از رمز و راز آرکادی هستند. ما در عصری هستیم که مدونا کابالا را مطالعه می کند و کلسی گرامر، که نام دخترش را میسون گذاشته است، آشکارا در تلویزیون درباره ی اسرار ماسونی صحبت می کند. مایکل ریچاردز، بازیگر نقش کرامر در سینفلد، چندی پیش روی جلد مجله ی اسکاتلندی [ماسونی] رایت قرار گرفت. مضامین آرکادی در نمایش هایی مانند شکارچی عتیقه و ماجراهای ژول ورن نشان داده می شود ، در حالی که کانال History تقریباً به همان اندازه ی تصاویر جنگ جهانی، دوم تحت سلطه ی تصاویر فراماسون ها، تمپلارها و ویرانه های آتلانتیس است. مجله ی High Times اخیراً یک داستان روی جلد در مورد الیستر کراولی و سیا منتشر کرد و چند سال قبل از آن، داستانی در مورد Priory of Sion نوشته ی رابرت آنتون ویلسون منتشر کرد. نمادها، کلمات کلیدی و عناصر دیگر در فرهنگ عامه در همه جا ظاهر می شوند و در شرف تبدیل شدن به جریان اصلیند بدون اینکه ما حتی متوجه آن شویم، و با این حال این دگرگونی ظریف مسلماً تأثیر فوق العاده ای خواهد داشت. این چیزی کمتر از کشف مجدد قدیمی ترین سنت جهان، سنت آرکادیایی نیست که نماد آن جریان زیرزمینی است. از نظر فنی، جریان زیرزمینی که در اصطلاح غیبی به آن اشاره می‌شود، رودخانه ی آلفیوس (از یونانی به معنای منبع) است که در آرکادیا در یونان واقع شده است. این واقعاً به زیر زمین نیز می رود و دوباره در فواره ی آرتوسا در اسپانیا ظاهر می شود و زمانی اعتقاد بر این بود که توسط خدایان از زمین بیرون آمده است. یونانیان بر این باور بودند که خدایانشان زمانی مستقیماً از قلمرو بهشتی خود در دشت‌های آرکادی ، در دوران افسانه‌ای طلایی، دوران صلح، هماهنگی و روشنگری که توسط اصول عرفانی هرمتیک دیکته شده بود، بر زمین حکومت می‌کردند. با پایان یافتن این دوران، نوادگان انسانی خدایان، خانواده‌های جام مقدس، آموزه‌ها و سنت‌های هرمسی خود را پذیرفتند و آنها را از طریق تشریفات انجمن‌های اسرارآمیز به فرزندان خود منتقل کردند. برای غیبی ‌شناسان مدرن، آلفیوس نشان‌دهنده ی جریانی زیرزمینی از دانش مخفی است که از خدایان عصر طلایی از طریق خانواده‌های زیرزمینی جام مقدس و شاخه‌های سازمانی Prieuré de Sion - Templars ، Rosicrucians ، فراماسون‌ها ، و غیره منتقل شده است. البته، OLE نیز به انتقال این سنت ها کمک می کند. امروزه، سنت هرمسی آرکادیا به مجموعه‌ای مغشوش و متضاد از سیستم‌های غیبی مختلف از عمل و عقیده تبدیل شده است، که بیشتر آن‌ها بیشتر به سمت چاپلوسی از خود هستند تا تداوم یک سنت مقدس، و با برجسته شدن ماتریالیسم و ​​دیگر آرمان های کم عمق، اهمیت سنت هرمتیک/ارکادی کاهش یافته است. کسانی که با پیگیری ایده‌آل‌های مدرن احساس عدم تحقق می‌کنند، و احساس می‌کنند چیزی در زندگی‌شان کم است، اغلب به نسخه‌های فاسد هنرهای هرمتیک روی می‌آورند که در نهایت بیشتر ضرر می‌کنند تا فایده. پل لوکور به عنوان عضوی از فرقه ی دیر صهیون، زمانی در کتاب خود به نام عصر دلو نوشت : "هنگامی که یک نهر آلوده است، اگر می خواهید آب خالص را پیدا کنید، لازم است که به سرچشمه برگردید. در مورد سنت هم همینطور است - فقط در اصل خود خالص می ماند." هدف Ordo Lapsit Exillis این است که به عنوان یک فانوس دریایی عمل کند که یک بار دیگر، آغازگران شایسته را به سوی آن سنت باستانی، بازگشت به سرچشمه ی جریان زیرزمینی و تحریک دوباره ی تولد در عصر طلایی روی زمین هدایت کند. این فرآیندی است که هر جوینده ی عاقل حقیقت از بودن در آن احساس افتخار می کند. امیدواریم شما نیز در این امر با ما همراه باشید.»

صحبت های بالا عمیقا درباره ی نقش قدیمی است که در غرب به سلطنت ها و اشرافیت ها در سر پا نگه داشتن سنت های اخلاقی و فرهنگی ممالک نسبت داده میشود، حتی اگر بخشی از افراد این سلطنت ها و اشراف، خودشان به آنچه به مردم دیکته میکنند، وفادار نباشند. نماینده ی معروف این جریان، ادموند برک انگلیسی، دشمن سرسخت انقلاب های فرانسه است که معتقد بود سقوط سلطنت در فرانسه، باعث موج جریان های ضد فرهنگی و کشته شدن مردم وحشی با بدخواهی همدیگر انجامیده است. حالا که ما در عصر دموکراسی به سر میبریم، انتظار میرود سنت های فرهنگی و فلسفی فراموش شده از طریق هنرهای محبوب مردم، به زندگی آنان راه یابد. ادعا شده اخوت ها با هدف احیای اصول درست شده اند. اما هیچ الزامی وجود ندارد که آنچه را که وعده میدهند عملی کنند. فیلیپ گاردینر از پژوهندگان اخوت های رمزی، این عدم پایبندی به قول و قرار را یک پیامد طبیعی سرشت اجتماعی بشر تلقی میکند.:

«انسان در گروه‌هایی مانند گله‌های ماهی و گله‌های پرندگان جمع می‌شود. این گروه ها به مذاهب، انجمن های مخفی، حکومت ها و فرقه ها تبدیل می شوند. دلایل این گروه بندی ها همان است که برای حیوانات به هم می پیوندند. ما برای محافظت در برابر شکارچیان، برای قدرت در تعداد گرد هم می آییم. فرقی نمی‌کند فراماسون باشید یا پیشاهنگ ، دلیل اینکه با افراد هم‌نژاد و همفکرتان متحد می‌شوید، قدرت و محافظت است. در تحقیق گسترده برای کتاب و دی وی دی جدیدم، انجمن های مخفی: دانش ممنوعه ی گاردینر، مکاشفه هایی درباره فراماسون ها، تمپلارها، ایلومیناتی ها، نازی ها و فرقه های مار ، دریافتم که از نظر تاریخی، انجمن های مخفی جهان همه به هم مرتبط هستند و همه از یک منبع مشابه، اگر نه یکسان، سرچشمه می‌گیرند، و رشته‌هایی که از میان آنها می‌گذرد، توسط دانشمندان در طول اعصار ردیابی شده‌اند. همانطور که Le Couteulx de Canteleu در Les Sectes et Societes Secretes منتشر شده در سال 1863 گفت: "همه ی انجمن‌های مخفی شروع‌هایی تقریباً مشابه دارند، از مصری‌ها گرفته تا اعضای ایلومیناتی، و بیشتر آنها زنجیره‌ای را تشکیل می‌دهند و دیگران را به صحنه می‌آورند." طبق مقاله ای که در پاتریوت 1922 توسط جی جی دارگون با عنوان "آناتومی انقلاب" منتشر شد: "برای قرن ها مکاتب خاصی از فلسفه ی عرفانی وجود داشته است. عناصر بودیسم، زرتشتیان و غیبت مصری با اسرار یونانی، کابالیسم یهودی، و قطعاتی از آیین های باستانی سوریه آمیخته شده است. از غوغای فلسفه ی مشرق زمین، جادو و اساطیر برخاستند، فرقه های عرفانی و پس از ظهور اسلام، فرقه های بدعت مدار." ... به گفته ی Le Couteulx de Canteleu ، کشیشان یا رهبران سازمان ها از سلسله مراتب مصر پیروی می کردند. در بالاترین سطح، کشیشی وجود داشت که به تنهایی می توانست جادو کند و با خدایان تماس بگیرد. در مرحله ی دوم، ما آغازگران بزرگتر را می یابیم، کسانی که از بین مردم انتخاب شده اند و باید به هر قیمتی رازداری را حفظ کنند و از کشیش محافظت کنند. در مرحله ی سوم، به مبتکران کمتر فقط چیزهایی گفته شد که مناسب تلقی می شدند. در این تثلیث سلسله مراتبی، ما نقشه ی اکثر، اگر نگوییم همه ی انجمن های مخفی جهان را می بینیم. اکثر فراماسون‌های امروزی در دسته ی افراد مبتکر کوچک قرار می‌گیرند. آنها دیگر به دنبال آن نیستند، زیرا آنها چیز دیگری نمی دانند. تنها در بالاترین درجات فراماسونری اسرار واقعی فاش می‌شود، و با این حال، عده‌ای بوده‌اند که ادعا می‌کنند مبتکران سطح بالاتر یا در واقع «کشیشان» بوده‌اند و از آن زمان «لوبیاها را ریخته‌اند». هر کسی که این اسرار فرضی طلای پودر سفید و حتی توطئه‌های یهودیان را دیده باشد، می‌داند که این در بهترین حالت اطلاعات نادرست و در بدترین حالت پول‌ساز است. هر نسلی تمایل دارد به آینده نگاه کند و فراموش کند که گذشته ی ما پاسخ های هوشمندانه و متفکرانه ای برای سوالاتی دارد که همیشه مرتبط هستند و خواهند بود. از آنجا که ما هر نسل را از نو آغاز می کنیم، نمی بینیم که رشته ای از نسل قبل در هر نسل می گذرد – رشته ی جامعه ی مخفی. در قرن بیستم، روانشناسی و روانکاوی و کلمات هوشمندانه ی جدیدی که همراه آنها آمد، ظهور کردند. با این حال، چرا آنقدر مغرور هستیم که باور کنیم ریشه ی مشکلات روانی انسان را کشف کرده ایم؟ این کاملاً آشغال است. "سایکه" [کلمه ی به کار رفته برای روان در روانشناسی یا سایکولوژی] خود یک الهه ی یونانی بود.»:

“Secrets of the stars”: Philip gardiner: scribd.com

چه بسیار بدعت هایی که در اثر فرهنگسازی های اخوت های رمزی، کم کم در جامعه عادی شدند و مردمان، آنها را با سنت های اصیل اشتباه گرفتند؟ شاید به همین دلیل است که اخوت های رمزی، علاقه ی خاصی به رنه لوشاتوی فرانسه مرکز کیش جام مقدس دارند چون آنجا هنوز در حد یک روستای کمتر توسعه یافته باقی مانده و به نظر میرسد زمان در آن کند میگذرد و خیلی چیزها در حد اصلش باقی مانده است و باید سراغ عصر طلایی را هم درآنجا یافت.

رهبر عصر طلایی، کرونوس یا ساتورن بود که توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر سرنگون و عصر طلاییش خاتمه یافت. تریسی توایمن به نقل از اوولا مینویسد ساتورن پس از آن در سرزمین دور و تاریک قطب شمال اقامت گزید جایی که به سبب داشتن ستاره ی قطبی معروف به عمود جهان، محل کوه کیهانی بود و ساتورن به ارباب کوه نیز معروف بوده است. فرمانروای قطب شمال، دب اکبر، خدای ارکادیا بود. طبیعتا انتقال کرونوس به ارکتوس یا قلمرو قطبی، داستان هایی درباره ی وجود یک بهشت در پس تاریکی و یخبندان شب طولانی قطب شمال ایجاد کرده است که با سفرهای هرکول به اوالون، جایی برای نقش آفرینی او در آیین های عرفانی باز کرده است. هرکول سوار بر یک جام طلایی که هلیوس خدای خورشید به او داد در دریا سفر کرد. این جام، خواص آهنربایی داشت و پیوسته به سمت شمال حرکت میکرد. اینم جام طلایی، یکی از مابه ازاهای تمثیلی جام مقدس تلقی میشود. ازقضا یک سازه ی معروف به قبر هرکول در رنه لوشاتو وجود داشت که میتوانست بومی شدن افسانه های عرفانی عصر طلایی در رنه لوشاتو را به هرکول نسبت دهد. رنه لوشاتو محل سکونت کاتارهای البیژنی بود که نامشان با البیون نام قدیم بریتانیا قابل مقایسه است و بریتانیایی ها نیز به واسطه ی ماجراجویی های آرتور در قطب شمال، خود را تا حدی وارث عرفان سرزمین قطبی میشناسند. بنابراین تعجبی ندارد که به رنه لوشاتو توجه داشته باشند. کلیت این عرفان در تمام اشکال خود، از نوع رزیکروسیان یا رز-صلیبی است که به شخصیتی افسانه ای به نام کریستین رزنکراتس نسبت داده میشود. توایمن مینویسد:

«اسطوره‌شناسی پیرامون کریستین روزنکروتز ، همنام افسانه‌ای اخوان رز- صلیبی ، ممکن است سرنخ‌هایی را در مورد محل لوح زمردی هرمس ، که حکمت هرمسی آن‌ها بر آن استوار است، و همچنین یادگار مشهور جام مقدس که مجله تا حد زیادی در مورد آن است را روشن کند، همچنین اساطیر حول موضوع زمین توخالی و مکان جسد یک خدا یا پادشاه مرده را به ما بگوید. در سوال: محل مقبره روزنکروتز، گفته می شود که او در سن 106 سالگی در سال 1484 درگذشت و در یک طاق مخفی، در اعماق غاری در داخل یک کوه، که "توسط یک خورشید درونی" (یا مصنوعی) روشن شده بود، به خاک سپرده شد. مکان این مقبره تا 120 سال بعد که توسط گروهی از برادران روزیکروسین کشف شد، مخفی نگه داشته می شد. در اینجا آنها انباری از نوشته های اسرارآمیز مقدس را یافتند که حکمت اصلی نظم آنها شد. و با این حال، گفته می شود که حکمت آنها بر اساس لوح زمردین هرمس است ، و این سوال را مطرح می کند که آیا در واقع لوح زمردی بوده که آنها پیدا کرده اند یا نه. آنها همچنین جسد ارباب خود را «پاک و مصرف نشده» یافتند، گوشت او حتی یک ذره تجزیه نشده بود، اما ظاهری چونموم شمع یافته بود. با کشف مقبره و نوشته‌های اسرارآمیز مقدس، برادران Rosicrucian، که ظاهراً از زمان مرگ رهبر خود ۱۲۰ سال پیش مرده بودند، دوباره متولد شدند و برادرانی که این کشف را انجام دادند، برای انتشار این خبر به همه ی مردم جهان در گوشه های مختلف زمین حرکت کردند. همانطور که کریستوفر مکینتاش در کتاب خود به نام Rosicrucians اشاره می کند ، بسیاری از عناصر این داستان بسیار آشنا هستند. "ایده ی پادشاه یا رهبری که نمرده، خوابیده است و روزی بیدار خواهد شد، ایده ای آشناست. این نه تنها در مورد شاه آرتور، بلکه در مورد شخصیت های تاریخی مانند شارلمانی و فردریک بارباروسا نیز اعمال شد. در افسانه ی روسنکراتز، این اخوت است که دوباره بیدار می شود، در حالی که بنیانگذار آن، اگرچه ظاهراً مرده است، به عنوان نمادی از تأثیر دائمی خود از طریق پیروانش، پوسیده باقی می ماند. در واقع این ایده «خدای خفته» یا «پادشاه گمشده» که روزی بیدار میشود/باز خواهد گشت، کهن الگوی بسیار رایجی است. این در مورد کرونوس یونانی، ساتورن رومی، و شیطان/لوسیفر افسانه های کتاب مقدس، و همچنین عیسی مسیح از همان کتاب، مجموعه ای کامل از خدایان سومری، و "پادشاه ماهیگیر" داستان جام اعمال شده است. اما آیا سرنخ دیگری وجود دارد که نشان دهد این داستان روزنکروتز ممکن است بخشی از یک سنت بسیار قدیمی باشد؟ یک نمونه ی گویا را می توان در آیین آدپتوس کوچکتر از فرقه ی هرمسی طلوع طلایی Order of Golden Dawn یافت. در این آیین، مشتاق وانمود می‌کند که در واقع کاشف مقبره ی روزنکروتز است. رئیس مراسم پذیرش، نقش روزنکروتز مرده را بازی می کند و در اوج مراسم، دوباره زنده می شود. این نسخه ی طلوع طلایی از آیین هیرام ابیف فراماسونری است، و این مهم است، زیرا همانطور که هیرام ابیف توسط ماسون ها با اوزیریس مرتبط شده است، و آیین های مصری که مرگ و قیامت ساختگی را نیز شامل می شود، روزنکروتز نیز جزو این آیین است و به اوزیریس تشبیه شده است. در نقل قولی از این آیین آمده است: "این مکان توسط اخوان و سوره های باستانی ما «مقبره ی اوزیریس اونوفریس، عادل» نامگذاری شده است." جزئیات دیگری از مقبره که در این آیین آورده شده است، به مراتب تکان دهنده تر است. طبق این آیین، مقبره دارای هفت ضلع است که روی آن‌ها «نشان‌هایی» نوشته شده است، که روی مربع‌های رنگی حک شده‌اند که به چشم غیرمسلح به نظر می‌رسد که «درخشنده» هستند. در پشت هر یک از این مربع های چشمک زن یک کشو یافت می شود که هر کدام حاوی بخشی از نوشته های اسرارآمیز مقدس است که " Corpus Rosicianicum " اخوان است. در وسط مقبره، مستقیماً بر روی بدن، یک محراب دایره‌ای قرار دارد که بر روی آن چهار مجسمه ی کروبی - شیر، عقاب، مرد و گاو - و همچنین عبارات عجیب و غریب زیر حک شده است:

"Nequaquam Vacuum - No Where a Void
Libertas Evangelii - Liberty of the Gospel
Dei Intacta Gloria - شکوه بی آلایش خدا
Legis Jugum - یوغ قانون"

بر فراز محراب که بر جسد پوسیده ی موسس آنها می درخشد، «خورشید مصنوعی» قرار دارد، با این تفاوت که در این آیین به هیچ وجه خورشید نیست، بلکه گل سرخ توصیف می شود! به نقل از این آیین:

"اگرچه در مقبره، خورشید نمی تابد، اما با گل رز نمادین ما در مرکز اولین سقف هفت ضلعی روشن می شود".

همانطور که بسیاری از خوانندگان انتقام داگوبرت احتمالاً می‌دانند، این مفهوم "خورشید درونی" با افسانه ی مشابهی در رابطه با نظریه ی به اصطلاح "زمین توخالی" مشابهت دارد. بر اساس این افسانه ها، که برخی از آنها مدرن و برخی دیگر به طرز شگفت آوری قدیمی هستند، کره ی زمین توخالی است، پوسته ی زمین تنها 300 فوت ضخامت دارد، که فراتر از آن می توان دنیای جدیدی به نام "آگارتا " را یافت که می توان وارد آن شد؛ در قطب شمال و جنوب، که به گفته ی برخی، توسط غول‌هایی که تا عصر پدرسالاران کتاب مقدس زندگی می‌کنند، پر جمعیت بودند. در واقع، به گفته ی برخی، این مکان واقعی باغ عدن یا اقامتگاه خدایان است که به معنای واقعی کلمه در مرکز چیزها، در رحم زمین قرار دارد. همچنین بر بالای یک کوه سفید جادویی قرار دارد که بارها و بارها در اساطیر مختلف ظاهر می شود، زیرا این "کوه جهانی" است که محور زمین را فراهم می کند. طبق افسانه‌ها، این دنیای درونی توسط یک "خورشید مصنوعی" یا "خدای دودی" روشن می‌شود، توپی از الکترومغناطیس که گفته می‌شود گرما و نور را برای ساکنان درونی زمین فراهم می‌کند. در حالی که این شبیه داستان های علمی تخیلی به نظر می رسد، در واقع شباهت های زیادی در داستان های کتاب مقدس و آخرالزمان فرشتگان سقوط کرده دارد که پس از جنگ در بهشت، در جهنم، گودال، واقع در روده های زمین، زندانی شدند. در آنجا شیطان بر آنها فرمانروایی می کند ، که طبق سنت، "رب الارض" نامیده می شود. در دنیای هرمسی و کیمیا نیز تشابهات زیادی وجود دارد. کیمیاگری به جستجوی «اکسیر زندگی» گریزان است، نوعی ماده ی شفابخش که می تواند سلامت، ثروت، جاودانگی و رهایی معنوی را برای صاحبش به ارمغان بیاورد. به معنای واقعی کلمه، شامل تبدیل فلزات پایه به طلا است، در حالی که به طور مجازی، شامل تبدیل تفاله ی روح تصفیه نشده به "Lapsit Exillis" - سنگی از بهشت ​​است . این سنگ نشان دهنده ی کمال ایدئال، ادغام اضداد در یک کل واحد است، و با این حال به آن «سنگ پنهان» نیز می گویند، زیرا در میان همه چیز قرار دارد، و مردم آن را نمی بینند، و باعث پیدایش تمثیل ماسونی از «سنگ رد شده» در ساختمان معبد سلیمان و در نهایت سنگ بنای خانه ی خدا می شود. این سنگ نیز با خورشید برابر شده است که درخشندگی کامل دارد و مانند پادشاهی بر قلمرو خود بر آسمان ها حکومت می کند. فرآیند کیمیاگری، چه فیزیکی و چه تصویری، شامل مرحله ای به نام انحلال است، زمانی که عناصر (یا احساسات پایه و منیت مشتاق) حل می شوند تا بعداً با خلوص روح یا «طلا» جایگزین شوند. این مرحله نماد خورشید سیاه است. و این مرحله ی خورشید سیاه با هیچ کس دیگری به جز زحل یا کرونوس، خدای خفته ی مدفون در قبر زیرزمینی که "پنهان" نامیده می شود، برابر نیست. و دقیقاً به همین دلیل است که اکسیر زندگی "سنگ پنهان" نامیده می شود - زیرا در میان این تفاله یا ماده ی پایه پنهان شده است، خورشید سیاه، که پس از حل شدن، درخشش درخشان درون را نشان می دهد. این ماده ی زائد، "ماده ی اولیه" نامیده می شود ، «ماده ی اصلی» که تمام اشکال دیگر از آن ساخته شده است. در همان زمان، برخی می گویند، مفهوم خورشید سیاه به وجود آمد، زیرا تمدن های باستانی معتقد بودند که خورشید در شب و هنگام غروب در غرب می میرد و به دنیای زیرین فرود می آید و در آنجا سیاه می شود و روز بعد دوباره در شرق زنده می شود. آنها تصور کردند که خورشید در واقع از طریق یک گذرگاه مخفی زیر زمینی به زیر زمین سفر می کند و هیروگلیف هایی داشتند که این را نشان می داد. به طور قابل توجهی، یک شعار کیمیاگری به نام " VITRIOL " وجود دارد که مخفف کلمات لاتین است که به "بازدید از بخش های داخلی زمین" ترجمه می شود: "با اصلاح، سنگ پنهان را پیدا خواهید کرد." پس آیا این سنگ پنهان همان خورشید سیاهی است که زمین درونی را روشن می کند و نیز "خورشید پنهان" که آرامگاه کریستین روزنکروتز را روشن می کند؟ واضح است که طلوع طلایی از بیان این آیین، خورشید پنهان را مترادف با گل رز عارفانه می داند که نماد نظم آنهاست. این گل رز همیشه نه تنها با واژن زن، بلکه با جام مقدس که "سنگ پنهان" و "سنگ از بهشت ​​افتاد" نیز نامیده می شود تطبیق میگردد و همچنین اعتقاد بر این است که حاوی اکسیر زندگی است. بنابراین به نظر می رسد که این پنج نماد - خورشید سیاه، رز عرفانی، جام مقدس، سنگ از بهشت، و اکسیر زندگی - همه اساساً یک چیز یا حداقل بخش هایی از یک چیز را نشان می دهند. با همین روند، این واقعیت که گل رز بر روی یک صلیب متساوی الاضلاع قرار می گیرد می تواند نمادی از مکان آن در "مرکز چیزها" باشد - که به طور مجازی در عمیق ترین فرورفتگی های روح فرد یافت می شود، جایی که تعادل نیروهای متضاد و به معنای واقعی کلمه، در مرکز محور زمین در آن قرار دارد...»:

The real tomb of god: tracy r.twyman: dragonkeypress: october2004

حساب سنت هایی را بکنید که زمانی درصدد فراهم کردن بهشت مردم بودند ولی مثل ساتورن، از دوزخ های تاریک سردرآوردند و به «تفاله» های بی مقدار تبدیل شدند و صرفا از همین رو است که مقدسند. قطعا خیلی چیزها در زمین الان این موقعیت را دارند و قرار است همه ی آنها حکم منجی موعودی را داشته باشند که مثل رزنکراتس –از نسخه های رزیکروسیان عیسی مسیح- در وجود پیروان و فرقه ی خود رستاخیز میکنند. شاید رستاخیز مهدی غائب شیعی در فرقه ی ولایت فقیه هم یکی از همین چشم اندازهای ناخوشایندی است که قرار است زمینه ی احیای نوعی بهشت در آینده ی ایران را فراهم کند و فعلا اینطور به نظر نمیرسد.

دوگانه ی الهیاتی انقلاب اسلامی و پیشنهاد شبتای زوی برای ظهور مسیح

نویسنده: پویا جفاکش

اینجا تنگه ی بدنام مسینا است که در دوران قدیم به خاطر طوفان ها و جریان های آبی خطرناکش برای ملوانان دردسر درست میکند. تاریخ رسمی، در تعریف داستان نبرد جمهوری های روم و کارتاژ بر سر تصرف سیسیل، به این شهر جایگاه ویژه ای داده است. در آن زمان، مسینا به تصرف دسته ای از اراذل و اشرار درآمده بود که تهدیدی برای سیسیل بودند. روم برای این که به همسایه ی ایتالیاییش حسن نیت نشان دهد دست اتحاد به سمت سیسیل دراز کرد. اما وقتی فهمید هرون شاه سیسیل درصدد اتحاد با کارتاژها است با ارذل و اوباش مزبور، علیه سیسل متحد شد. تاریخ میگوید روم، سیسیل را به دست آورد ولی توضیح نمیدهد سرنوشت اراذل و اوباش مزبور چه شد. با این حال، در اواخر جمهوری روم و در گرماگرم شورش برده ها به رهبری اسپارتاکوس، دوباره با مسینا روبرو میشویم و میبینیم که درآنجا عده ای دزد دریایی سر اسپارتاکوس کلاه میگذارند. این دزدان دریایی را بعدا پمپیوس –همان سردار شکست دهنده ی اسپارتاکوس- از بین میبرد. در بین دزدان دریایی مسینا از شخصی به نام هراکلیو یاد کرده اند که میگویند رم از او به اندازه ی اسپارتاکوس وحشت داشت. حدس زده میشود که وی در صحنه ی قرارداد بین اسپارتاکوس و دزدان دریایی حاضر بوده باشد. این، نام جالبی است چون شکل دیگری از نام هراکلس یا هرکول است. ارتباطش با روم و کارتاژ در این است که رومی ها کارتاژی ها را ملت پوزیدون خدای دریا مینامیدند و خود را به هرکول تشبیه میکردند که اولاد پوزیدون را از زمین برانداخت. یعنی رومی ها تقریبا با اراذل یاد شده همهویت بودند و پیشرفت خود را مدیون شکست دادن کارتاژ بودند. نکته ی جالب دراینباره این است که هرودت در سرزمین های گارامانتی ها از قلمرو آترانتس ها و شهرشان آتلانتیس یاد کرده است و آتلانتیس هم قلمرو پوزیدون بود. از طرفی هرودت، از دزدیده شدن شاهزاده خانم فنیقی به نام اروپا توسط یونانی ها و برده شدنش به جزیره ی کرت یاد میکند که تمدن آن هم در گزارش هایی نابودی ای شبیه نابودی آتلانتیس در سیل و آتشفشان داشته است. لغات کرت و کارتاژ هر دو از قرط فنیقی به معنی زمین می آیند. اروپا به نوعی با دیدو ملکه ی کارتاژی شبیه است که در افسانه های رومی، جنگ های روم و کارتاژ بر سر او شروع شد. دیدو به سبب اختلاف با برادرش پیگمالیون شاه صور، به کارتاژ که تا آن زمان از مستعمره های صور بود عقب نشست و بر آنجا حکومت کرد تا این که به عشق انئاس بنیانگذار روم دچار آمد و بعد از این که انئاس او را به مقصد ایتالیا ترک گفت خودکشی کرد. این شبیه دزدیده شدن اروپا توسط زئوس و برده شدنش به کرت است. اما زئوس یا ژوپیتر که هم خدای یونانیان و هم خدای رومیان است بیش از یک داستان عاشقانه در هویت با کارتاژ جمع می آید. دیدو شکل انسانی شده ی روح کارتاژ به صورت تانیث الهه ی دوشیزه ی آن شهر است. تانیث که بیشتر آشره یعنی ملکه نامیده میشد، فرمی از عنات الهه ی فنیقیان موسوم به «عنات یهوه» بود. از بین بردن دوشیزگی الهه حکم تجاوز به قلمرو او را دارد. نکته ی جالب این است که تانیث با آتنا الهه ی دوشیزه ی جنگاور یونانیان تطبیق میشد که نامش را به شهر آتن داده بود و آتن و کارتاژ هر دو لگدمال روم شده اند. هرودت نوشته است که فنیقیان از «خلیج عربی» (دریای سرخ) برخاسته و با تجارت بین مصر و آشور، قدرتمند شده و به هلاس آمده و در آرگوس ساکن شده اند. وی همچنین ادعا میکند ملامپوس، کیش دیونیسوس را از کادموس و فنیقی هایی که همراه او به بوئتیا در هلاس آمده اند اتخاذ کرده است. هلاس که نام قدیم یونان است را «الیسا» نیز تلفظ کرده اند و جالب این که الیسا هم از القاب دیدو است و هم از القاب کارتاژ. بعضی تفسیرهای عبری کتاب مقدس نیز برای کارتاژ از اصطلاح ترشیش استفاده کردند که نام فنیقی آتن است. برای یهودی ها نیز کارتاژ جای جالبی نبود. جوزفوس آن را به اولاد ابراهیم از قطوره نسبت داده است. [قطوره به معنی الهه، دراصل نام کنیز عرب کوچنشینی بود که ابراهیم از فرعون مصر دریافت کرد ولی لقب عبری او یعنی "هاجر" از اسمش فزونی گرفت. هاجر از "ها" حرف تعریف عبری به اضافه ی "جر" به معنی کوچنشین می آید و "کوچنشین" لقبی بود که ابراهیم با آن قطوره را صدا میزد. اما بعدا برخی این ها را دو نام مختلف تصور کردند و قطوره را کنیزی در کنار هاجر در نظر گرفتند و برایش فرزندانی تخیل نمودند.] جوزفوس از سه فرزند قطوره یاد میکند: سوریم که جد آشوری ها است، به اضافه ی افر و یفران. دو نفر اخیر، به هرکول در سرکوب لیبی و آنتائوس در افریقا کمک کردند و درآنجا ساکن شدند. هرکول با دختر افر ازدواج کرد و از او پسری به نام دیودوروس به دنیا آورد. از سافون پسر دیودوروس، قومی وحشی به نام «سفاکی ها» به وجود آمدند. به نظر میرسد منظور از سفاکی ها قوم سیفاکس نومیدیایی از شاهان افریقایی باشد که از ازدواج با یک شاهزاده خانم کارتاژ، اقبال یافته بود. در ادبیات عبری، آفر نام سرزمینی در هند –منظور: افریقا- است که سلیمان با آن تجارت میکرد و مصالح لازم برای ساخت معبد بزرگش را به دست می آورد. البته از آن معروف تر، معامله ی سلیمان با حیرام شاه صور برای ساخت معبد است و ظاهرا رویدادهای صور به مستعمره اش کارتاژ هم فرافکنی شده اند. اما از آن جالب تر این که به نوشته ی جوزفوس، در زمان کورش هم شاهی به نام حیرام در صور حکومت میکرد که کورش از او برای ساخت معبد جدید یهودیان در اورشلیم یاری گرفت و هیچ معلوم نیست چرا یک شاه غیر یهودی باید برای ساخت معبد یک قوم بیگانه در یکی از متصرفاتش خودش مستقیما و بدون میانجی کردن یک استاندار وارد عمل شود. آیا کورشو سلیمان یک نفرند و سنت یهودی کارهای کورش را به سلیمان فرافکنی کرده است؟ بخشی از پاسخ این سوال در گفتاری از اشعیا نهفته است که اتفاقا نشان میدهد چرا ماجراهای صور به کارتاژ در افریقا رفته اند. اشعیا از دجله و فرات به عنوان رودهای سکایی که در مجاورت کوش روانند سخن میراند و اصطلاح کوش معمولا برای افریقا به کار میرود. علت این مسئله وجود شهری در بین النهرین به نام سیتاکه sittace است که نامش با نام قوم اسکیت یا سکایی مرتبط شده است. گزنفون از این شهر با نام عدن یاد میکند و این کلمه شبیه نام آتن هم هست. در کتابخانه ی دیودوروس سیکولوس، اسکندر در این شهر با مردم یونانی برخورد میکند که از بوئتیا آمده بودند و روشن است که این بوئتی ها همان فنیقی های هرودتند که همانطورکه دیدیم به جای کارتاژها با هلنی ها یا یونانیان باستان تطبیق شده اند.:

“dido, Europe and carthage”: lee magee: stolen history: jan2, 2023

ممکن است نامجای بیتینیا یا بیزانس که امپراطوری روم یونانی در آن به وجود آمد، انتساب به بوئتی ها را نشان دهد و انتقال این فرهنگ به نواحی شمالی تر، کار سکاهایی باشد که بخشی از بین النهرین به نامشان نام گرفته بود. سکنه ی یونانی شهر نیز شاخه ای از فنیقی ها باشند و ارتباطشان با سکاهای مزبور به پیدایش ملتی با نام های مشترک روم و یونان انجامیده باشد که اولین حکومت مسیحی را دارد و یهودی یعنی مذهبی که عیسی مسیح رومان درصدد احیای آن بود مذهب فنیقی های یونانی زبان مزبور بوده باشد. در این صورت، آنها کارتاژی هستند که توسط هراکلیو یا هرکول فتح میشود و این هراکلیو از جایی به نام مسینا می آید که نام محلی در ایتالیا است که یک آتشفشان فعال دارد. درواقع یک محل آتشفشانی چنین نام گرفته از آن رو که یهوه خدای مسیح یهودی ها در آتشفشان فعال متجلی میشود. چرا؟ چون آتشفشان، در اساطیر یونانی، کارگاه هفستوس خدای جهان زیرین است که حامی صنعت و باعث پیدایش سلاح های جنگی است و جنگجویان سکایی که با جنگ به قدرت رسیده اند از کاهنانی آهنگر تبعیت میکنند که تجسدهای هفستوس هستند. بنابراین هر جایی که آتشفشان داشته باشد میتواند انعکاسی از خانه ی سکاها در جهان زیرین و محل پیدایش افسانه هایی کپی شده از افسانه های یهودی باشد. این سکاها اما اگر منشا پیدایش فرهنگ یونانی بودند اما درنهایت آن را در خود جذب کردند و روم را تبدیل به سرزمین عثمانی ها نمودند. به همان ترتیب در ایتالیا نیز بانیان روم از شمال آمدند ولی درنهایت مغلوب بربرهای وحشتناک کلت و ژرمن که از شمال به آن حمله کردند گردیدند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد که کلت ها و ژرمن ها برای رومیان ایتالیایی باستان به نوعی دارای الوهیت بودند؛ آن هم به سبب ارتباط با آتش. آنها جشن هایی داشتند که طی آن آتش افروزی میشد و مشابه آنها در بین ترک ها و یونانی های عثمانی هم رواج داشته است. اما رومیان مدیترانه ای، این آتش را به رنگ موهای بربرهای آتش باز مربوط میکردند چون بعضی از آنها موهایی به رنگ آتش داشتند. رومیان، صاحبان این موها را گروآخ مینامیدند در انتساب به آپولو خدای خورشید که گرونیوس نامیده میشد و منطقه ای در ترکیه به نامش موسوم به گرونیوم بود. گرونیوس فرم یونانی شده ی نام کارون خدای خورشید فنیقی است که در مصر به نام کاریس پرستش میشد. نام های کارون و کاریس با نام قوم کاریان در ایونیه ی ترکیه ارتباط دارد که احتمالا کنایه از کل ایونی ها هستند و ایونی ها همان یونانیانند. ماکس مولر، "کار" را که ریشه ی این کلمات است، با لغات "غار" و "حرا" به معنی کهف یا حفره های تاریک راه یافته به درون زمین و کوه مرتبط میکند و از طریق ارتباط این کلمه با "کران" به معنی محل اتصال آسمان و زمین، تقدس غار یا کهف را به تشبیه آن به محل غروب خورشید در زمین برای ورود به جهان زیرین می یابد، چیزی که باعث عبادت کشیش های مسیحی و روحانیون بودایی در غارها میشود. منظور از این کار، تقلید از خورشید در تن دادن به تاریکی برای طلوعی دوباره و تولد راستین است و جهان زیرین در تشبیه به تاریکی اخلاقی با جهنم تطبیق میشود و انجام عمل ضد اخلاقی برای فهمیدن علت درستی دستورات خدا را لازم میبیند. فورلانگ، این نوع وارونه سازی عمدی دستورات اخلاقی را منشا کیش های پرستش شیوا و یهوه میداند و آن را به سیاهان جهنم پرست کوثا در عراق و شاگردان سکایی آنها مرتبط میکند.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P266-8

منظور از جهنمی بودن و سرسپردگی به تاریکی، تقلیدذ از زندگی غزیری و مادی جانوران وحشی است که دشمن بشر عستند و معمولا در تاریکی به او حمله میکرده اند. البته همانطورکه فورلانگ بیان میکند، با این که این توحش ستایی باعث پیدایش ادیانی منجمله مسیحیت با به کار گیری موقتا خشونت حیوانی شد، ولی تمام ادیان پس از تاسیس جامعه و نباز به برپایی نظم، کم کم آن را در خود نرم و اخلاقی کردند و حتی جانورپرستی و پرستش حیوانیت نیز با تصویر کردن جامعه ای انسان مانند از حیوانات جنگل در قصه ها، تلطیف گردید. ولی آنها که بنیان جهنم پرستی را نهاده بودند هیچوقت آن را فراموش نکردند و این بار خود جامعه ی قانونی جدید را هدف گرفتند.

شبتائیست ها که احتمالا نامشان به سادگی به معنی مشتغلین به "سبت" است، قدمی جلو نهادند و به پیروی از سرمشق بنیانگذارشان شبتای زوی، پروسه ی دوزخ سازی را به جای فرد، به تن جامعه و تاریخ دوختند و اعلام کردند که برای ظهور مسیح، باید جهان پر از معصیت و گناه شود و همه تن به انواع و اقسام رذایل اخلاقی دهند. گفته میشود شبتای زوی یک یهودی در امپراطوری عثمانی بود که تظاهر به اسلام کرد و به پیروی از او، جمع کثیری از پیروانش به ظاهر مسلمان شدند و یهودی ماندند و با رشد کردن در سیاست و سلک روحانیت مسلمان، امپراطوری عثمانی را از درون نابود کردند. شبتائیست ها در اروپا نیز شعبه زدند و بخصوص شعبه ی فرانکیست آنها به مرکزیت فرانکفورت آلمان در نزد مسیحیان بسیار بدنام بوده و حلقه ی فرانکفورت –مغز متفکر جریان های ضد فرهنگ دهه ی 1960- دنباله ی فلسفی آن شمرده میشود. اما واقعیت این است که نمادپردازی مسیحیت، تایید شبتایی ها را در خود نشان میدهد. مسیح کوچک که در طویله توسط گاو و خری عبادت میشود یکی از این نمادپردازی ها است. خر همان یهوه پدر عیسی، و گاو بعل دشمن یهوه است. عیسی خودش با خر سفر میکند و همین سببساز پیدایش خرپرستی مسیحی میشود. یعنی عیسی سوار بر خر مراد یهوه است. اما این که آخر خط به کجا میرسد در نسخه ی مکمل ظاهرا شرک آمیز این قصه یعنی افسانه ی ازیریس و تایفون پلوتارخ روشن میشود. ازیریس متمثل به گاو و برابر بعل است. در مقابل، تایفون با سر خر، معادل یهوه است. تایفون ازیریس را میکشد و خود به حکومت میرسد. اما ازیریس به شکل هورس عقاب شکل از نو متولد میشود و تایفون را از بین میبرد. لابد این عقاب همان عقاب امریکا است که رهبر فعلی جهان غرب است. بنابراین پیروزی از آن بعل است و منظور از بعل هم دراینجا هر چیزی است که با ارزش های یهودی-مسیحی ناسازگار باشد. بنابراین از مملو شدن جهان از جور و فساد، هیچ مسیحی برنمیگردد چون مسیح خود بعل است که بر نیمه ی مکمل خود یعنی یهوه پیروز میشود.

هر تفکر منجی گرایی ممکن است ظرفیت دچار شدن به این بحران را داشته باشد چون قطعا منجی گراییش تحت تاثیر مسیح باوری یهودی است. منجی باوری ایرانی نیز از این بحران برکنار نبوده و بدترین صدمه ای که از آن به کشور وارد شده، بی اعتنایی به اصول سیاسی از سوی مذهب و تبیین کردن تمام حکومت ها به عنوان غاصبین حق امام زمان بوده که در دوره ی مدرنیته ی عذاب دهنده ی دوران شاه سابق، جوابگوی نیازهای مذهبی مردم نبوده است. در آن زمان، دکتر شریعتی به پیروی از تعلیمات دانشگاهی زمانه، این نوع تشیع را تشیع صفوی نامید و آن را در مقابل تشیع علوی قرار داد که تصور میشد قدیمی تر و دارای حالت معترض علیه جور و فساد است. نظریه ی شریعتی آتش افروز انقلاب اسلامی شد اما در دوران تشتت پس از انقلاب ناچار به مسکوت ماندن گردید چون با توجه به تشتتی که ایران را فرا گرفت و بیم ی تجزیه ی آن میرفت داخلی ها و خارجی ها بر سر این که باید یک حکومت آخوندی در کشور شکل بگیرد متفق بودند. آخر، به لطف فرهنگ سازی زمان شاه، تنها کسی که میتوانست بیشترین ایرانی ها را دور خود جمع کند فقط یک واعظ مذهبی میتوانست باشد. بنابراین دوباره صحبت از ایران قدرتمند صفوی مد شد و تشیع صفوی لازم آمد. با این حال، همانطورکه محمدرضا قائمی نیک (عضو هیئت علمی گروه علوم اجتماعی دانشگاه علوم اسلامی رضوی) بیان میکند، مردم هیچوقت هشدار شریعتی را درباره ی تشیع صفوی فراموش نکردند و خیلی از حملات کلامی و رسانه ای امروزی به روحانیت، هنوز از جنس اتهامات شریعتی به تشیع صفوی است. دلیل این موضوع، همچنان بی کفایتی آثار مدون [منسوب به ] دوره ی صفوی برای تبیین تغییرات در ایران است. چون انقلاب اسلامی دقیقا به خاطر انقلاب بودنش یک پدیده ی مدرن است و علیرغم مرزبندیش با غرب سرمایه داری و شرق کمونیستی دقیقا نتیجه ی برهم کنش های غرب و شرق در ایران است:

«وقوع انقلاب در دوره ی جنگ سرد، ناگزیر آن را درگیر دو کلان روایت از فلسفه های تجدد نمود. لیبرالیسم، به عنوان شاخه ی اصلی تجدد غربی، مخصوصا از سده ی هجدهم، مشهور به دوره ی روشنگری، تاریخ کوتاه تجدد غربی را که معمولا از رنسانس و در گسست از قرون وسطای مسیحی آغاز میشود، به مثابه روایتی از تاریخ بشر مورد بازخوانی قرار داد. در این روایت، که میتوان در آثار افرادی همچون اگوست کنت، هگل، ولتر یا حتی فروید و جورج فریزر، دورکیم در در فلسفه و علوم انسانی و اندیشه های تکاملی زیستشناسی افرادی نظیر لامارک و کوویه و داروین دنبال کرد، تجدد غربی صرفا یک تاریخ کوتاه مدت پس از رنسانس نیست، بلکه این مقطع تاریخی به مثابه میراث کل تمدن تمدن بشری و در نقطه ی اوج آن قرار دارد. فی المثل در نظریه ی کنت، تاریخ بشر، در یک سیر تکاملی و رو به سوی بلوغ، از دوره ی الهیاتی و متافیزیکی گذشته و به دوره ی اثباتی رسیده است و بنابراین اگر حتی در سده ی هجده و نوزده میلادی تمدنی در شرق یا در جای دیگری همچنان ذیل تفکر الهیاتی یا متافیزیکی قرار داشته، دچار تاخر تاریخی است و باید بتواند این تاخر تاریخی یا توسعه نیافتگی را با حرکت به سمت تجدد غربی یا توسعه یافتگی جبران نماید. در سوی دیگر جنگ سرد نیز اندیشه ی مارکس گرچه منتقد مرحله ی تاریخی سرمایه داری است، اما همانطورکه بخش اول کتاب مانیفیست کمونیست نشان میدهد، نقد مارکسیستی به سرمایه داری نه از جهت بازگشت به سنت دینی پیش از سرمایه داری، بلکه به دلیل حضور عناصری از سنت دینی در قالب افیون توده ها و آه ستمدیدگان در وضعیت سرمایه داری است. به این جهت، ایده ی مارکسیستی نیز محمل فلسفه ی تاریخی است که باید سنت دینی را به مثابه امری کهنه و ناکارآمد در تاریخ به کناری نهاد و در عصر کمونیسم، عصر بی نیازی محض از سنت دینی، شاهد نفی کامل آن خواهیم بود. به این معنا، در هر دو روایت چپ و راست از مدرنیته، ما با گسستی از نظم الهیاتی یا حتی مابعدالطبیعی در جامعه و تاریخ روبرو هستیم که امکان هر گونه احیای آنها در این دوره را منتفی میسازد. در این شرایط و از منظر چپ و راست مدرنیته، نه تنها امکان احیای نظم الهیاتی صدر اسلام بلکه حتی احیای نظم مابعدالطبیعی دوره ی صفویه یا دیگر ادوار تاریخی جهان اسلام و تشیع –مخصوصا با تکیه بر فقه و کلام و اخلاق و حکمت و عرفان اسلامی- نیز وجود ندارد. اساسا در هر دو روایت مذکور از تاریخ تجدد، علیرغم تفاوتی که با یکدیگر دارند، لحظه ی حال انقلاب –خواه انقلاب فرانسه و خواه انقلاب اکتبر 1917- با "شک" در گذشته و گسست از آن، به گونه ای تبدیل به لحظه ی فراتاریخی میشود که "مشروعیت" تاسیس عصر جدیدی را می یابد که در توضیح خود، هیچ نیازی به کسب مشروعیت از گذشتگان تاریخی دینی ندارد. مشروعیت این لحظه نه تنها امکان و مجوز ساخت و تعریف آینده ی تاریخ بشر را صادر میکند، بلکه حتی از آن مهمتر، چنانکه اشاره خواهد شد، مشروعیت بازشناسی، بازخوانی، بازیابی و تمثل گذشته ی تاریخ بشر بر اساس لحظه ی اکنون انقلابی خود را می یابد. از این منظر، کل تاریخ گذشته به مثابه امری که باید در نفی و سلب آن کوشید، و آینده ی تاریخ به مثابه امری که باید متناسب با نفی گذشته، آن را بر اساس لحظه ی اکنون ساخت، بر اساس این لحظه ی بی بدیل تفسیر میشود. گویی در این لحظه ی تاریخی حادثه ای همچون وحی و بعثت یک رسول جدید رقم خورده و عقل کل در تاریخ حلول یافته است با این حال، همانطورکه بعضی از متفکرین در غرب تحت تاثیر الهیات کاتولیک در نقد نظریه ی گسست نشان داده اند، مدرنیته، علیرغم اذعان به شک و گسست در گذشته ی خود، ناگزیر خود را به مثابه یک روایت دینی جدید یا به تعبیر دیگر، بدعت آمیز ارائه کرده و به تعبیری مفاهیم الهیاتی را به صورت مفاهیم انسانی صورتبندی نموده است. به تعبیر اریک وگلین، مدرنیته محصول تقدس زدایی از امر قدسی (یا دنیوی سازی امر قدسی) و دوباره قدسی سازی امر این دنیایی یا انسان و جامعه ی مدرن است... در این شرایط، اگر انقلاب اسلامی را صرفا جنبشی در ذیل انقلاب های بی بدیل مدرن ندانیم و ایده ی انفتاح تاریخی برآمده از آن در تاریخ بشر را بپذیریم، مسئله ی اساسی نظم الهیاتی برآمده از انقلاب را میتوان اینطور بازنویسی کرد: لحظه ی وقوع انقلاب اسلامی که در قیاس با سنت گذشته ی اسلامی و شیعی لحظه ای بی بدیل مینماید، چگونه پیوستگی منطقی خود را با تاریخ گذشته اش حفظ میکند؟ به تعبیر دیگر، اگر لحظه ی وقوع انقلاب اسلامی را به تبع زمانه ای که انقلاب های مدرن از مفاهیم دوره و عصر رقم زده اند انقلابی در جهت رقم زدن لحظه ی حال بی بدیل بدانیم که در قیاس با تمام جنبش های اسلامی-شیعی عصر غیبت کبری بی بدیل مینماید، چگونه در عین حال، پیوستگی آن را به تاریخ گذشته حفظ کنیم؟ اگر از منظر ایده ی گسست به انقلاب اسلامی و نظم اجتماعی بعد از آن بنگریم و آن را در لحظه ی انقلاب اسلامی، محصول گسست از تاریخ گذشته ی اسلامی-ایرانی بدانیم، ما با مسئله ی بسیار دشوار مشروعیت دینی آن در عصر ختم نبوت و رسل و عصر غیبت امام زمان (عج) روبه رو خواهیم بود زیرا به حسب اعتقاد یقینی به ختم نبوت و وضعیت خاص حضور حی و زنده در عین حال غیبت از ظاهر امام زمان (عج) در این عالم، امکان تعریف لحظه ی انقلاب اسلامی را به مثابه لحظه ی وحیانی جدید و بدعت آمیزی نخواهیم داشت که بتوان بر اساس این لحظه ی خاص، همچون فلسفه های تاریخ تجدد غربی، به سلب گذشته و بازخوانی، بازیابی و بازنمایی گذشته دست زد و آینده را بر اساس این بازخوانی متکی بر لحظه ی حال ساخت. از سوی دیگر، اگر بخواهیم پیوستگی انقلاب را با گذشته ی اسلامی-ایرانی در نظر بگیریم، نیازمند توضیح بداعت و نویی آن در دوره و زمانه ی تجدد غربی هستیم که بدعت و نویی یک عصر را در پرتو کنار نهادن روایت دینی گذشته و آن را در گسست از گذشته یا روایتی بدعت آمیز از مسیحیت یا یهودیت تعریف کرده و خود را درنهایت در ایده ی ترقی و توسعه نمودار کرده است. به تعبیر دیگر، الهیالت ناظر به انقلاب اسلامی از یک سو ناگزیر است که به مسیر گذشته ی تاریخی خود، به نحو ضروری و یقینی، پایبند بماند و نمیتواند به حسب اعتقادات مذکور، لحظه ی وقوع انقلاب اسلامی را ناسخ و نفی کننده ی همه ی آنات تاریخی گذشته قلمداد کرده و کل تاریخ گذشته را بر اساس لحظه ی انقلابی خودش سلب کرده و بازنمایی و بازشناسی کند و در عین حال، در مواجهه و کشاکش با ایده ی توسعه و ترقی غربی که محصول سلب گذشته با تکیه بر لحظه ی حال تجدد غربی و ساخت آینده بر اساس این سلب است، نیازمند روایتی دیگرگون از "تغییر" و "پیشرفت" است تا بتواند هم لحظه ی وقوع انقلاب اسلامی به مثابه یک تغییر بنیادین را توضیح دهد و هم آینده ی خویش در این جهان توسعه یافته را ترسیم کند و در توسعه ی تاریخی مدرنیته ی غربی حل نشود.» ("انقلاب اسلامی و دوگانه ی پیوست-گسست از سنت دینی": محمدرضا قائمی نیک: «باور»: شماره ی 1: خرداد و تیر 1402: ص7-145)

نویسنده خودش هم راهی برای گشودن این گره که از آن تعبیر به «دوگانه ی الهیاتی» میکند نمیشناسد، چه رسد به بزرگان صدر انقلاب که در میان انبوهی از مشکلات، وقت فکر کردن به این چیزها را نداشتند و فقط باید یک حکومت صفوی مدرن تشکیل میدادند و بر اساس تعریف خودشان از تمام حکومت های در غیاب امام زمان که تشیع صفوی همه ی آنها را فاسد و باطل میداند، خودشان هم اجازه ی فساد و انجام کارهای باطل را بیابند. این وضعیت، اعتبار تشیع صفوی را از بین برده و ازقضا خودش برای دفاع از خودش تا توانسته، تشیع علوی را نابود کرده، چون تشیع علوی از ابتدا ضد گزاره ی تشیع صفوی وضع شده بود. این به بی اعتقادی روزافزون مردم به حقانیت تشیع و آمدن منجی آن انجامیده که گامی به پیش برای پیروان شبتای زوی است که خیالشان جمع شده دنیا را فاسد کرده اند بی این که افراد زیادی هنوز منتظر منجی باشند. اما ما نباید فراموش کنیم که تمام این خرافه ها روی تمثیل غروب و طلوع خورشید و غلبه ی نور بر تاریکی سوارند. نور تمثیل دانایی است و امروزه امکان دستیابی به دانایی در دنیا از همیشه بیشتر است. بنابراین ممکن است به زودی همان ها که از زجر کشیدن در جهنم خسته شده اند، به طلوع دوباره ی خورشید دانش الهی کمک کنند و آن را از اسارت کاهنان غارنشین درآورند.

مطلب مرتبط:

بهشت خونین: دجال، سینما و 33 درجه ی فراماسونری

مردان آریایی و مذهب زنانه

مقدسات کابالا: خدا، شیاطین و تمدنی که خودش خودش را «غرب» مینامد.

نویسنده: پویا جفاکش

این نقشه ها را هوبرت هاو بنکرافت در اواخر قرن 19 جمع آوری کرده است. این نقشه ها به قرون 15 و 16 منسوبند و نکته ی مشترک جالب در آنها این است که در آنها امریکا مستقیما به آسیا چسبیده و ادامه ی امپراطوری تاتار به نظر میرسد به همان شکلی که کلمب فکر میکرد سرخپوستان امریکا از تاتارهایند و با کمی پیشروی در قلمروشان به دربار خان بزرگ خواهد رسید. امریکا قرار بود رهبر غرب شود و با این اتفاق، جای شرق و غرب عوض گردد و غرب، طلوعگاه خورشید شود. این، یادآور به کاریکاتور روی جلد اولین شماره از مجله ی معروف ملانصرالدین است. تصویر، مردم باکو را نشان میدهد که با سپری شدن شب جهل و سر زدن خورشید دانایی، کم کم از خواب گران بیدار میشوند و ملا نصرالدین بیدار دانا در صحنه حضور دارد و آن را به خوانندگان نشان میدهد. نکته ی جالب این است که پنجره ای که خورشید طالع را نشان میدهد، در چپ تصویر واقع شده و به نظر میرسد خورشید دارد از غرب طلوع میکند. غرب اینجا همان غرب میتولوژیک یعنی تمدن و فرهنگ اروپایی است که گردانندگان غربگرای مجله امیدوار بودند سببساز رشد آگاهی و بهبود زندگی در شرق شود. با این حال، این مجله علیرغم علاقه به تمدن اروپایی و دشمنی با برخی سنت های شرقی همچون حجاب زنان، حالتی ضد استعماری داشت و اگرچه اغلب اوقات، مسلمان های باکو را برای نشان دادن عقبماندگی آنها در مقابل روس ها قرار میداد اما در سال 1922 وقتی حکومت شوروی دستور به تغییر اسم مجله به «خداناشناس» داد، مجله مقاومت نمود و درنتیجه بعد از حدود 20سال انتشار متوقف شد. در این مدت، ملانصرالدین علاوه بر آذربایجان روسیه در هندوستان و ایران نیز طرفداران زیادی پیدا کرده بود و اینجا دقیقا یکی از تناقض های تاریخ رسمی آشکار میشود؛ چون ملا نصرالدین به زبان ترکی بود و ظاهرا مطالعه کردن به زبان ترکی در ایران و هندوستان امر رایجی بوده است. در نظر داشته باشید که باکو یک مکان تحت ریاست روسیه بود و غربیان، شناختشان از مسلمان ها و بخصوص مسلمان های شیعه را از این جا به دست آورده و به تمام سرزمین های اسلامی بخصوص ایران فرافکنی کرده بودند. اگر لباس های مردم باکو در مجله ی ملا نصرالدین را ببینید و فیلم های ساخت ایران درباره ی دوره ی قاجار را هم دیده باشید ممکن است فکر کنید که مجله در ایران منتشر شده است درحالیکه لباس های شناخته شده از قاجاری ها در دوره ی ناصرالدین شاه مستعمل شده اند و با این حال، مطابق تاریخ رسمی، اران یا آذربایجان شمالی کنونی، در زمان پدربزرگ او فتحعلیشان از ایران جدا شده است. به همین دلیل هم هست که به دنیا آمدن ناصرالدین شاه در روستای دورافتاده ی کهمیر در اطراف تبریز خیلی قابل توجه است. این موضوع غیر عادی که چرا ولیعهد قاجار در شهر تهران و یا لااقل شهر تبریز به دنیا نیامده، باعث تعجب مورخان ایرانی است و درباره ی آن فقط میتوانند حدس بزنند که مادر ولیعهد از وبا به یک روستای ناشناخته فرار کرده است. اما شاید واقعیت این باشد که در آن زمان هنوز تهرانی وجود نداشته و ممالک محروسه ی قاجار از جایی در نزدیکی مرزهای روسیه گسترش یافته است. مردم تبریز و اران با هم فامیل بودند و قبایل بین این دو محل، ییلاق و قشلاق میکردند. شاید این که نام ممالک محروسه ی قاجار را در زمان رضاشاه به ایران تغییر دادند، بازگرداندن هویت اران بزرگ بوده است به توجه به این که سرزمین های شرق عثمانی توسط آذربایجانی ها متحد شدند. یعنی تسلط روسیه بر اران در ابتدا با تسلط روسیه بر ایران برابر نهاده میشد و به همین دلیل هم در جمهوری آذربایجان جایی به نام سوسا وجود دارد تا توضیح دهد روس ها در کدام سوسا با پارسی ها جنگیده اند. آخر این سوسا جانشین شوش پایتخت داریوش بزرگ شده بود و چون درنهایت شوش با محل مقبره ی دانیال در جنوب ایران تطبیق شد، معلوم شد که روس ها ایران را فتح نکرده بودند بلکه تکه ای از آن به نام اران را فتح و از آن جدا کرده بودند! شاید کلید یکی از دروازه های این معما در ماجرای فتح جایی به نام «کرمان» توسط محمد شاه قاجار پدر ناصرالدین شاه نهفته باشد. ادعا شده کرمان توسط آقاخان کرمانی امام اسماعیلی ها و به تحریک انگلیسی ها از ایران جدا شده ولی محمد شاه به کمک روس ها آن را پس گرفته و آقا خان و تشکیلاتش به هند انگلیس و محل پاکستان کنونی پناه برده اند که هنوز هم همان جایند. ولی در عین حال، این میتواند روایت دیگر شکست شاه زندیه از بنیانگذار دولت قاجار باز هم با نام محمد در جایی به نام کرمان باشد. »کرمان» در زبان تاتارهای روس به معنی قلعه یا حکومتگاه است و در کریمه ی اوکراین، اوستی کرمان یعنی قلعه ی قدیمی. بنابراین تشکیل حکومت در ایران احتمالا در زمان حیات ناصرالدین میرزا و زمانی که هنوز شاه نبوده است و با یار گیسری از قزاق های اران صورت گرفته است. به همین دلیل هم کاریکاتورهای ملانصرالدین اعتبار خاصی برای ایران قاجار و همهویتیش با شیر روی پرچم آن قائل بودند. این را میتوان در کاریکاتورهای دارای نقوش حیوانات در مجله یافت. این کاریکاتورها آشکارا الهام گرفته از کاریکاتورهای حیوانی مجله ی انگلیسی پانچ هستند. بعضی از استعاره های حیوانی مجله کاملا یادآور پانچ هستند. مثلا استفاده از خرس برای روسیه و استفاده از گرگ برای دولت زمانی که قصد شرور نشان دادن دولتی وجود داشته باشد. اما یک تفاوت بزرگ وجود دارد. در پانچ برای نشان دادن انگلستان همیشه از شیر استفاده میشود که شاه حیوانات است و به پیروی از این استعاره انگلستان نیز شاه جهان تلقی میشود. در پانچ، بیشترین کل کل های شیر انگلستان، با رقیبش خرس روسیه درمیگیرد، ازجمله بر سر ایران که همیشه در مقابل این دو ابرقدرت، به شکل یک گربه ی بدبخت تصویر میشود به نام «گربه ی پارسی» که به غلط سوغات پرشیا یا ایران تلقی میشد (درواقع این یک نوع گربه ی مغولی ورود یافته به کوه های شرقی افغانستان است که از بنادر عثمانی به اروپا تجارت میشد و اثری از آن در ایران وجود نداشت). اما در مجله ی ملانصرالدین، تصویر شیر، علاوه بر انگلستان برای ایران قاجاری نیز استفاده شده است؛ ازجمله در یک کاریکاتور معنادار که علیه جنگ شیعه و سنی در ایران و عثمانی کشیده شده، ایران به شکل یک شیر پر هیبت با کلاه قاجاری تصویر شده که با امپراطوری عثمانی در هیبت یک ببر میجنگد و گاو اسپانیا و تعدادی گرگ به نشان دول اروپایی از دعوای آنها برای تصرف گوسفند مراکش استفاده میکنند. به نظر میرسد تصویر شیر دراینجا ناظر به گذشته ی شکوهمند تخیل شده برای ایران باشد که امید میرفت به دنبال انقلاب مشروطه و به راه افتادن حکومت قانون، بازگردد (در دوران محمد علی شاه به دلیل طرفداری ملا نصرالدین از مشروطه خواهان آذربایجانی، فروش آن در ایران ممنوع بود). اما این اصالت چه میتوانست باشد؟ قطعا آداب و رسوم نفرت انگیز توصیف شده برای مذهبی های شیعی نبوده که در سرتاسر ملا نصرالدین به هجو کشیده و روحانیت شیعه بابت آن شایسته ی بدترین توهین ها شناخته شده اند اما هرچه که بوده، قطعا با محیط کاملا آذربایجانی باکو –جایی که مجله در درجه ی اول برای آن منتشر میشد- قرابت دارد. اگر به قیافه های آدم ها در مجله ی ملانصرالدین نگاه میکنید، میبینید که تقریبا همه ی آنها از نژاد ارمنی هستند؛ نژاد حاکم بر ترکیه، قفقاز (شامل آذربایجان های شمالی و جنوبی) و مناطق مجاور آذربایجان ها در گیلان. این نژاد با صورت دراز و بینی بزرگ شناخته میشود که در آخرین شاه ایران هم نمود بارزی داشته و به رگ آذربایجانی او برمیگردد. نژاد ارمنی دنباله ای از نژاد مدیترانه ای شرقی یا نژاد عربی است که نژاد غالب در کشورهای عربی و ایران بوده است و با سری متوسط الاندازه مشخص میشود. تبدیل نژاد عربی به نژاد ارمنی در نواحی جنوبی ترکیه رقم خورده و نژاد آشوری در شمال عراق و در گیلان، چیزی بین نژاد عربی و نژاد ارمنی است. جالب اینجاست که تصویر کلیشه ای یهودیان نیز همان ویژگی نژاد ارمنی را نشان میدهد و این به سبب آن است که خاندان های قدرتمند یهودی باید از همین ترکیه ی جنوبی در حکومت های رومی و بلغاری و خزری نفوذ کرده و بازارهای دنیا را به دست گرفته باشند. کوآی هویتل، به رفت و آمدهای مشکوک نمایندگان کمپانی هلندی هند شرقی بین ترکیه و باکو توجه نشان میدهد و به این که بعضی از آنها مثل کمپفر تا ژاپن هم رفته اند و ظاهرا ازاینجاست که ژاپن اولین مملکت غربگرای افراطی در شرق دور شده است. به نظر هویتل، این با تولید آداب و رسوم شینتوی کپی شده از یهودیت نیز مرتبط است. یعنی همانطورکه امپراطوری نوپای ژاپن به نام بازگشت به شینتو بر ضد بودیسم، اقدام به غربگرایی نمود، در شینتو چیزی شبیه صندوق عهد موسی اختراع شد و همان شکلی هم در فستیوال ها حمل شد، کلاه هایی شبیه کلاه یهودی روی سرهای کاهنانش قرار گرفتند و معابد شینتو هم از روی نقشه ی معبد یهودی کپی شدند. همین اتفاق هم باید در ترکیه و قفقاز و ایران تکرار میشد، منتها نه دقیقا یهودی سازی بلکه تولید چیزی شبیه یهودیت به نام بازگشت به اصل. برای بازگشت به اصل در یهود، شما باید ادعای فنیقی بودن کنید چون زبان عبری از زبان فنیقی برخاسته است. مناطق همجوار شامات در ترکیه ی جنوبی نیز توسط فنیقی ها آباد شده اند ازجمله فریجیه که منطقه ی عموریه در آن خاستگاه اسکندر رومی تلقی میشود، یک شخصیت مقدس و الهی که در ادبیات شرق نزدیک و در نزد هر سه ملت یهودی و مسیحی و مسلمان محترم بود. او همان الکساندر مقدونی پیشگام استعمار از دید ادبای غرب تلقی میشد. او دارای کرامات بود و بخصوص زمان هایی که در بیشه زارها یا کنار چشمه ها تنها میشد ندایی به او اعمال بعدی را الهام میکرد. هویتل، این را از دید شرقی های بی امکانات خرافی اوایل قرن بیستم، مرتبط با اروپایی ها که با تلفن از راه دور به هم اطلاعات میدادند ارزیابی میکند. کسی که پشت تلفن است حتما باید خدا باشد. شاهان و حاکمان هم از این نیروها بهره مند شده بودند. منتها این نیرو جزو تکنولوژی محسوب نمیشد بلکه الهامات "هما" پرنده ی حامی شاهان تلقی میشد. به نوشته ی هویتل، هما در هندوستان دوره ی مغول ها یک پرنده ی فیزیکی و نوعی کرکس بود که در غرب به کرکس استخوان شکن شناخته شده است و گاهی روی دوش حکام حمل میشد، اما در ایران تا روزگار حاضر، هما یک پرنده ی اساطیری تلقی میشد چون با ققنوس تطبیق شده بود و سرسپاری ایرانی ها به تعریف های ابتدایی چند پیرو معدود اروپاییان، مانع از این شده که بیشتر ایرانی ها تا امروز بدانند ققنوس همان فنیکس یا فنیقس یعنی پرنده ای است که از دید بسیاری از اروپایی های قرن 19 چون هگینز و مسی، فنیقی ها نام از آن داشته اند. فنیقی ها در دریانوردی استاد بودند و اروپایی های استعمارگر هم مثل آنها از راه دریا آمده بودند. در تهران و بیشتر سرزمین های ایران به جز سواحل عرب نشین جنوب، هیچ اطلاعاتی درباره ی کشتی رانی وجود نداشت. اولین دریاداران نیروی دریایی ایران، از خاندان های عرب جنوب بودند؛ ازجمله خاندان «دریایی» که «تورج دریایی» –یکی از معرفان تاریخ ساسانیان و ایران باستان در غرب- از آنها است. این باعث میشد تا اروپایی خیلی با هویت دریانورد و استعماریش همهویت شود و فنیقی باشد و مرتبط با فنیقس یا ققنوس. درنتیجه تصور میشد که اروپایی ها و سلفشان اسکندر مقدس هم از طریق هما یا ققنوس با عالم غیب در ارتباط بوده اند و هرچه غربی ها گفته اند درست است. بنابراین از دید هویتل، باید بین استعمار و رشد قدرت مذهبی روحانیت بخصوص در سرزمین هایی مثل باکو که مستقیما تحت کنترل غربی ها هستند ارتباطی وجود داشته باشد. هویتل دراینباره تذکر میدهد که در باکو قبل از ایران نفت استخراج شده و معامله با ایران تا حدود زیادی از روی معامله ی نفتی با باکو شروع شده که بانیش کمپفر از شرکت هلندی هند شرقی بوده است. هویتل تذکر میدهد که شرکت انگلیسی هند شرقی دنباله ی شرکت هلندی هند شرقی است و فقط مالکیت آن بعد از فتح انگلستان توسط هلند و به قدرت رسیدن اشرافیت آلمانی-هلندی در بریتانیا طی این ماجرا به بریتانیا داده شده است. تا به امروز، اداره کنندگان نفت باکو نه خود روس ها بلکه وابستگان به رتچیلدهای انگلیسی بوده اند. هویتل دلبستگی ای به نظریه ی ویل اسکارلت و فیلیپ نوئل درباره ی پیدایش ریشه ی واحد مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام پس از یک فاجعه ی کیهانی –ظاهرا سقوط شهابسنگ- که تمدن باستان و حیات وحش ماقبل تاریخ را از بین برد و همه چیز را از نو شروع کرد، دارد. اما کسان دیگری که به نظریه ی مزبور توجه نشان داده اند بخصوص به سبب ارتباط موضوع با استعمار انگلستان و عقبه ی ژرمن آن، زمان فاجعه را جلوتر آورده اند و به سیل دریایی عظیمی توجه نشان میدهند که در ایام جنگ داخلی انگلستان در قرن 17 به وقوع پیوست. این جنگ بین نیروهای کرامول از یک سو و نیروهای چارلز اول شاه انگلستان از سوی دیگر بود و پایان آن، بروز میانپرده ی جمهوری با اعدام چارلز اول بود. آرتمیسین توجه کرده که تمام بناهای منسوب به دوران روم باستان در انگلستان در مناطق پستی قرار دارند که باید زیر سیل رفته باشند. بنابراین دوره ی رومی که آغاز دوران تاریخی بریتانیا است همان دوران فتح انگلستان توسط آلمانی های روم مقدس است. در این ماجرا تاریخ روم به قامت انگلستان دوخته شده است. انقلاب کرامول، همان سقوط پادشاهی اول در رم است و جمهوری به وجود آمده همان سنای رومی. چند پادشاهی که بر مجلس تفوق یافتند نسخه های دیگر دیکتاتورهای رومی ماقبل امپراطوری چون سولا، کراسوس، پمپی و سزار هستند. حملات خارجی ها از اروپای قاره ای و از راه دریا نیز نسخه ی دیگر حمله ی هانیبال کارتاژی از آن سوی دریا ولی با دور زدن از سمت اروپای قاره ای به رم ایتالیا است. آرتمیسین، معادل آگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم در تاریخ انگلستان را «جورج دوم» میداند که «جورجوس آگوستوس» نام داشت و دوران طلایی هنر و ادبیات در انگلستان قرن 18 به نام او دوران جورجی نام دارد. به مانند اگوستوس برای روم، جورج دوم، روح امپراطوری بریتانیا است و چون ایالات متحده ی امریکا نتیجه ی روح انگلستان جورجی است، بنیانگذار آن هم جورج واشنگتون است: یک جورج که در واشنگتون حکومت میکند. درست مثل انگلستان مورد هجوم از سمت دریا، امریکا هم با هجوم انگلستان رومی از سمت دریا به وجود آمد و هر دو این حمله ها جانشین حمله ی فنیقی های حکمران کارتاژ در اتحاد با بربرهای اروپایی به روم ایتالیا هستند. پس اگر دنیای بیش از حد مسیحی انگلستان ویکتوریایی و امریکای برده داران، باید به اصل خاصی برگردد، این اصل، اصل فنیقی است و مبتنی بر مستعمره سازی قدرت های وقت در جهان؛ منتها باید همیشه سایه ی شوم جهل یهودی-مسیحی کنار آن باشد تا همه بدانند چرا اصل فنیقی در مقایسه با آن درست است. این فکر، پشتوانه ی میلز متیس بود که نظریه ی توطئه ی فنیقی هراسانه ای بنیان نهاد و تمام بدبختی های دنیا را کار فنیقی ها دانست و گفت که حکمرانان امروز جهان، اعقاب فنیقی های پول پرست باستانند. نکته ی جالب اینجاست که بندر عمده ی تجارت روم مقدس، ونیز است و فونکو فنیقی های باستان را همان ونیزی های قرون وسطی دانسته است. به نظر ولسینتسکی، چون ونیز در انتهای جاده ی ابریشم در اروپا قرار دارد، میتوان آنجا را خاستگاه فنیقی های اروپایی خواند و برای رشد اروپا در سرتاسر جاده ی ابریشم در شرق، یک خاستگاه منقرض شده ی فنیقی درست کرد که فومنکو به نوبه ی خودش، نسخه ی باب تبع ناسیونالیسم روسی را از روی این دستورالعمل پخته است. غربگرایی دنباله دار دستور شده از زمان تزارهای آلمانی، مدت ها در این پخت و پز، تاخیر ایجاد کرد و تنها در زمان غرب هراسی ناشی از فجایع پس از سقوط شوروی بی اعتبار گردید. اما مغلوبان و درس آموختگان از روسیه ی تزاری در آذربایجان و اران خیلی پیش تر در افسون برنامه قرار گرفتند و به همین دلیل هم بعضی از تندروترین ستیهندگان با فرهنگ ترکی غلب مثل کسروی، از ترک زبانان آذری بودند. شاید دنبال کردن خط ارتباطی فنیقی-ونیزی تا منبع احتمالی پیدایش جاده ی ابریشم است که باعث شده تا فومنکو محل چین به عنوان نخستین کشتگاه ابریشم و مبدا اصلی جاده ی ابریشم را روسیه قرار دهد نه چین. مارکوپولو هم در تعقیب جاده ی ابریشم به چین تحت حکومت تاتارها وارد شد که خان بزرگ مغول ها یعنی قوبیلای خان از آنجا بر سراسر آسیا حکومت میکرد. اما در قدیم، هنوز محل و حدود دقیق سرزمین های شرقی تعیین نشده بود و ممکن است تختگاه تاتارها را در جاهای دیگری قرار داده باشند که هنوز پایتخت سیاسی فنیقی ها تصویر میشوند: تاتارستای که انگلستان جورجی با جورج واشنگتون به آنجا منتقل شد: ایالات متحده ی امریکا.:

“FOMENKO AND ANCIENT PHOENICIANS”: DANIEL WHEELSINTHESKY: SEHIFE: 11/10/2015

بدین ترتیب، امریکا نیز کاندیدای تختگاه تاتارها است و این اصلا یک موقعیت جغرافیایی-سیاسی خالص نیست بلکه دربردارنده ی یک امتیاز مذهبی است. چون در غرب، تاتارها تارتار نامیده و باشندگان قلمرو تارتاروس تلقی میشدند. در اساطیر یونانی، تارتاروس، دوزخ و جهان زیرین است و باشندگانش تیتان هایند که زئوس پسر کرونوس پس از شکست دادن تیتان ها و به وجود آوردن دربار خدایان المپ، تیتان ها را به آنجا تبعید کرده بود. فرم تاریخی شده این داستان آن است که اسکندر کبیر به عنوان تجسد زئوس در زمین، تاتارها را در پشت دیوار یاجوج و ماجوج زندانی میکند و در آخرالزمان این سد میشکند و تاتارها به رهبری چنگیزخان جهان را درمینوردند. بدین ترتیب، رشد تجارت زیر سایه ی امپراطوری مغول، نشانی از پیروزی نیروهای جهنمی است. این یک تعبیر غنوصی نیز دارد که در کابالای یهودی مطرح شده و محافظ مسیحی آن، تعالیم اوریژن آدامانتیوس تحت تاثیر افلاطون بود. در این تعبیر، خداوند یا یهوه که همان ژوپیتر یا زئوس است، تحت نام انلیل، از زمین عقبنشینی میکند و به آسمان میرود و زمین را به سوفیا میسپرد. سوفیا یا دانش، دراینجا روح "گی" یا "گایا" الهه ی زمین و مادر تیتان ها تلقی میشود که تحت کنترل "انقی" یا "نقی" ایزد مخالف انلیل قرار دارد. انقی هم به معنی صاحب زمین میتواند باشد و هم ترکیب "آن" (آسمان) با "قی" (گی یا زمین). یعنی روحی است ترکیبی از ویژگی های آسمانی و زمینی که قدرت حداکثری خود را در مخلوق مورد علاقه ی انقی یعنی انسان نشان میدهد. انقی که حکومت بر جهان را حق خودش میداند، تصمیم میگیرد تا از موجودات زمینی لشکری علیه برادرش انلیل بسازد. به همین دلیل، در زمین یک عصر طلایی فوق العاده رقم میزند تا زندگی زمینی را برای موجودات شیرین کند و آنها را وفادار به خود نگه دارد. مطابق قانون آفرینش، در زمین، مرگ بلاناچار است. اما انقی آنقدر قدرت داشته که آدم ها را در چرخه ی تناسخ، پیاپی از نو زنده کند و چون زمین محل لذت است، آدمیان در به دنیا آمدن پیاپی غصه ای از خود نشان نخواهند داد. انلیل برای این که وفور آدم ها و دیگر موجودات در زمین خطری برایش ایجاد نکند، دو کار میکند: اول این که بهشت زمینی را با نیروهای مخرب خود نابود میکند و رنج زندگی زمینی را افزون میکند. این مسئله در افسانه ی افلاطون درباره ی نابودی آتلانتیس انعکاس می یابد. دوم این که انلیل، آدمیان یعنی مخلوقات مورد علاقه ی نقی را به بلایی به نام عشق دچار میکند. عشق که یک موضوع روحانی است امکان ندارد به تن انسان هایی که نیمی از وجودشان از جنس روح و بنابراین از جنس انلیل است مالیده نشود و آدم ها در اثر آن به زحمت ها و گرفتاری هایی دچار میشوند و صدماتی به هم وارد میکنند و چرخه ی عشق اینقدر باید در زندگی های پشت سر آدم ها در زمین رخ دهد تا آدم ها بلاخره از رنج های فیزیکی و روحانی خسته شوند و از زندگی زمینی دل زده شوند و تمام تلاش خود را برای آسمانی شدن و فاصله گرفتن از جهنم زمین به خرج دهند. انقی برای این که این اتفاق نیفتد، به خلق موجوداتی ترکیبی مبادرت میکند که دارای توانایی های بالا برای کنترل بر آدم ها باشند و شرایطی را تضمین کنند که حرص آدم ها به زندگی زمینی کاهش نیابد و آنها چه به سبب امیدواری مجدد به بهروزی در جهان و چه به سبب محکوم شدن پیاپی به چرخه ی تناسخ در اثر گناهانشان، مدام به زمین بازگردند. نتیجه این که پایتخت تارتاروس جایی است که بیشترین گناه پروری در جهان و بیشترین افسانه ها درباره ی ارتباط رهبرانش با موجودات ترکیبی ماوراء الطبیعی وجود دارد یعنی امریکا. امریکایی ها به هیولاهای زیادی اعتقاد دارند: از شیطان نیوجرسی گرفته تا پاگنده، و البته همیشه هم با مرتبط کردن این موجودات به افسانه های جاهای دیگر، سعی در جهانی نشان دادن مسائلی میکنند که در امریکا بیشتر از جاهای دیگر بروز میکنند؛ مثلا ساسکواچ یا پاگنده، همان یتی هیمالیا تلقی میشود ولی در امریکا خیلی بیشتر دیده میشود تا در هیمالیا. ولی از آن عجیب تر، میل مفرط امریکایی ها به مرتبط کردن تمام اینها به یوفوها یا موجودات فضایی است که در مقام جانشینان فرشتگان در عصر بی خدایی حکم مامورین نقی را پیدا کرده اند و البته فراموش نمیکنند که هیولاها و یوفوها به یک اندازه به مراسم قربانی احشام اهلی توسط شیطانپرست ها ارتباط یابند. تیموتی گود از قول دکتر لئو اسپرینکل، مورد کشاورزی به نام جیم از کلورادو را ذکر میکند که با چندین مورد مثله کردن گاو مواجه شد و در محل، ردپاهایی با قدم های بزرگ را پیدا کرده بود. در فیلم فرازمینی ها در میان ما (1986) جورج سی اندروز به یاد می آورد که در طی یک حادثه ی مربوط به بشقاب پرنده، شاهدان ادعا کرده اند که در محل، صدای قدم های سنگینی مانند یک دوپای غولپیکر را شنیده اند. الن کریستال در کتاب تهاجم خاموش (1991) از مشاهده ی پاگنده ها، لموریایی ها و مردان پروانه ای در اطراف بشقاب پرنده ها در پاین بوش در نزدیکی منهتن نیویورک، گزارش کرده است. مجله ی موفون در شماره ی مه 1982 از مشاهده ی گروهی از کشاورزان از فرود یک بشقاب پرنده در ایالت پنسیلوانیا در سال 1973 گزارش میدهد که در اطراف آن دو موجود غولپیکر پشمالوی دوپا به قد حدود 2.10 متر با بازوهای آویزان راه میرفتند. کشاورزان بلافاصله برای خبر کردن پلیس رجوع کردند ولی وقتی برگشتند نه بشقاب پرنده و نه موجودات را ندیدند و فقط با اثر فرود بشقاب پرنده در زمین مواجه شدند...:

“humans creation in worlds mythology”: Claudio gilian chircu: secretele zeilor: 19 jan 2017

اگر قرار باشد این دنباله ی ترسناک برای کابالا آن را تایید کند و ما هم بر این دنباله صحه بنهیم، آن وقت پذیرفته ایم که نبردهای مردان اخلاق و ضد اخلاق، چیزی جز نبرد مهره های بی اراده ی شطرنج نیست که دستان نامرئی دو خدا آنها را حرکت میدهند. در این شطرنج، حامی اخلاق، به اندازه ی مخالف اخلاق، خدایی دشمن بشر است و آن وقت این حامی اخلاق به جای آسمان که جایگاه استعاری روح و فراتر از زیست مادی زمینی است تعریف شده است. اما فراستی چاد معتقد است که اصطلاح آسمان میتواند گول زننده باشد و هنوز پای زمین در میان باشد. او به نوشته ی سنگ قبر کانت اشاره میکند که میگوید دو موضوع تا دم مرگ برایش مورد سوال بوده اند: آسمان پرستاره ی بالای سرش و نیروهایی که در درونش با هم مواجه میشوند. چاد مینویسد که این دو موضوع اگر به نوشته های رازآمیز کابالایی توجه کرده باشید، اصلا با هم در تضاد نیستند. قدما معتقد بودند زمین بسته به این که در کدام نقطه از آسمان باشد، انرژی ها یا جریان های اثیری مختلفی را به خود جذب میکند و این جریان ها بخش های خفته ی وجود ما که روانکاوی امروزی از آن تعبیر به «ناخودآگاه» میکند را تحریک و الگوهای مثالی خاصی از انواع موجوداتی که صفات مختلف انسان را کنایه میزنند در بشر موقتا زنده میکنند؛ بسته به ذات های متفاوت انسان ها به شکل های متفاوت. ازاینرو خود خدا هم به اندازه ی بشر دمدمی مزاج است چون منظور از خدا، گوی انرژی جمع آمده از انرژی های دریافت شده توسط زمین است که با حرکتا گوی انرژی در فضا، خصوصیات اثیریش تغییر میکند. دلیل اعتقاد به اثیر دراینجا توجه به حرکات موجودات بوده است. مثلا یک بحری با سرعت زیاد از آسمان به زمین یورش میبرد تا جانور کوچکی را شکار کند ولی در بازگشت سرعت زیادی ندارد حتی اگر شکار را نگرفته و برای دوباره گرفتن او عجله داشته باشد. علم امروز میگوید علت این است که موقع فرود، جاذبه به سرعت او می افزاید و در بازگشت مزاحم او است. اما روایت کهنه تر این است که بحری در شیرجه زدن برای گرفتن شکار، روی جریان های اثیری خاصی قمار میکند و تصور میکند در آنها فرود آمدن راحت تر است. به همین ترتیب، سوسک کرگدنی و زنبور عسل، به صورت زیگزاگی در آسمان حرکت میکنند چون روی جریان اثیری مناسب سوار میشوند و جریان اثیر مستقیم حرکت نمیکند و ظاهرا پرواز دو حشره ی مزبور هم بدون جریان اثیری مناسب امکان ندارد. حالا اگر در نظر بگیریم که جریان های اثیری با کیفیت های گوناگون در یک منبع متمرکز میشوند که به آنها نظم دهد، آن وقت باید بپذیریم که چیزی شبیه به یک گوی اثیری که از مجموع جریان ها به دست می آید نظم دهنده ی به جهان و در حکم خدا است. چاد به نوشته های ایپرست توجه نشان میدهد درباره ی جابه جا شدن خدای یهود با صندوق عهد و این که اگر صندوق عهد نباشد، انگار خدا کنار یهود نیست. به گفته ی ایپرست، مثل این است که خدا را یک مشت دزد دریایی فنیقی دزدیده و در معبد شان که پایه ی یهود شده، زندانی کرده باشند و آنقدر قربانی های خونین وحشتناک و اعمال عجیب و غریب نثار خدا کرده باشند که بدبخت بیچاره تبدیل به یک دیواره ی زنجیری شده باشد که در خدمت اربابان یهودیش است، همانطورکه یک سگ پیتبال را به صورت یک قاتل وحشی تربیت میکنند. چاد میگوید شاید حق با ایپرست باشد اما شخصی سازی خدا دراینجا یک انحراف ذهنی استو. خدای درون صندوق عهد چیزی شبیه میدان انرژيی درون تلویزیون و کامپیوتر و وسایل الکتریکی ارتباطی است که از آن برای تحمیل جنبل و جادوهای مدرن به مردم استفاده میشود. برای همین هم هست که هالیوود، خانه ی خدایان مدرن است. حتی پورنوگرافی هم میتواند دنباله ی همین انرژی پرستی باشد. چون یک سر این انرژی پرستی به یین و یانگ چینی و مابه ازاهایش در کابالا میرسد که به اتصال نیروهای نرینه و مادینه به هم برمیگردند و این اتصال را به مجامعت جنسی تشبیه میکنند. خدای مشرکین در ابتدا به شکل یک پسر لخت تصویر میشد چون قیافه اش دو جنسه بود و تشخص یافته ی همان اتصال نیروهای نرینه و مادینه با هم بود:

“the new sun”: frosty chud: stolen history: 29 apr 2023

در ادبیات غرب، تغییردهنده ی حال ارواح، ووتان یا اودین خدای ژرمن ها است. در فولکلور سوئیسی، وی به عنوان جن مدیر انجام اعمال جادویی سبت سیاه و شکار وحش wild hunt شناخته میشود؛ با این حال در بعضی نواحی سوئیس، به جای او شارلمان در این مقام دیده میشود. اودین با آویزان کردن خود به درختی در حالت نیمه دار زده شده موفق به کسب روشنبینی شد و از این جهت، در ابتدا ظاهرا همان بودای رسیده به روشنبینی در زیر درخت و در شرایطی نزدیک به عیسای مصلوب بوده است. اما مقاومت بربرهای ژرمن در مقابل استیلای روم، او را به یک خدای جنگاور و جنگ دوست تبدیل کرد و او یا پسرش تور در مقام خدای جنگ، جای توئیسکو خدای پیشین را گرفتند و یا توئیسکو خود به صورت خدای جنگ با وتان برابر شد. وتان خدای دمدمی مزاجی بود و گاهی وسط جنگ نظرش را درباره ی سرنوشت آن تغییر میداد و ازاینرو قبل از جنگ برایش انسان قربانی میکردند. جوانان جنگجو برای ابراز ارادت به او، اعمال دیوانه وار و غیر قابل توضیحی انجام میدهند که باعث ارتباط یافتن بین وتان و دیوانگی شد. در آلمانی کلمه ی wod به معنی جنون به کار میرفت ولی همین لغت در انگلیسی به معنی ملایم تر شوخ طبعی کاربرد یافت. از روی آن wotus معنی شعر یافت و vat معنی خشم به خود گرفت؛ اینها هیچکدام با معادل رومی وتان یعنی مرکوری خدای عطارد که موکل دانش بود جور نیست. ظاهرا علت این که وتان خدای عطارد نامیده میشود این است که در ابتدا برابر با توئیسکو و فرم شرقی ترش تیواز بوده است. تئوس/دئوس به معنی خدا، تلفظ دیگر نام تیواز است و نام زئوس هم تلفظ دیگری از آن است. ممکن است تیو خدای ماه اتروسکی همو باشد. او را میتوان همان توث یا تحوت خدای ماه مصری در نظر گرفت که با هرمس یونانی و مرکوری رومی تطبیق میشد. نام تیو در اتروسکی "تیور" نیز تلفظ میشد و ظاهرا همین لغت به صورت های تور و تیر دیگر خدایان پانتئون ژرمن درآمده است. روز تیر را تیوزدی مینامند چون تیو و تور و تئوس با هم تفاوتی ندارند. با این حال، لغت تیوز به معنی دوجنسه یعنی چیزی بین نر و ماده نیز هست که فرم قبلی خدا قبل از وتان جنگجو را نشان میدهد. درواقع او در آلمان یک فرم مادینه موسوم به «زیسا» zisa داشته که نویسندگان یونانی-رومی، او را با ایزیس ("آست" قبطی) تطبیق کرده اند. در یکی از اداها اودین، پسرش لوکی را به سبب تمرین مراسم آیینی موسوم به seid شماتت میکند و میگوید این چیزی بیرون از مردانگی است. نمیدانیم این مراسم چه بوده، ولی ظاهرا یک رسم مذهبی منقرض شده بوده که در قاموس پرستس مردانگی جنگاورانه، دور از شأن یک مرد واقعی تلقی میشده است. در این مورد، نام گرفتن خدای پیشین به "تیر" جالب است. چون در بین النهرین، تیر از نام های عطارد بوده که خدای آن نبو موکل دانش بوده و اتفاقا او هم یک فرم مادینه موسوم به نصابه داشته است. نبوکدنصر بزرگترین شاه بابل که نبو را خدای حامی خود میدانست، به نوشته ی بروسوس و عابدینوس، شهری به نام تیریدون یا دیریدوتیس، در دهانه ی فرات به نام او ساخته بود. نبو موکل کتابت و نوشتار بود و از این رو در دوره ی اسلامی نیز عطارد را گاهی «نجم دبیر» یعنی ستاره ی نویسنده میخواندند. "نبو تیره" از نام های کلب آسمانی یعنی ستاره ی شعری بوده است که ظاهرا فرم مادینه ی نبو را نمایندگی میکند. در زرتشتی گری، تیر یا تیشتر، الهه ی باران است و منظور از آن میتواند هم عطارد باشد و هم شعری. منابع یونانی، نام تیشتر را با آپولو پیتیایی معادل میکنند. در ارمنستان، آپولو را «تیر» مینامیدند و او را موکل ادبیات، علم و هنر میشناختند. لغت "تیر" در فارسی برای پیکان کمانداران به کار میرود. به نظر میرسد "تیور" دیگر خدای ذکر شده برای ارمنی ها لغتا همان تیر باشد. تیور خدای رویاها همچنین پیامرسان و مامور اجرای احکام آرامزد خدای اصلی مشرکان ارمنستان بود و علاوه بر آن، سرنوشت هر انسانی را روی پیشانی او مینوشت. تیور با هرمس خدای عطارد تطبیق میشد و در کتاب ارمنی اعمال رسولان آمده که بعضی مردم، پولس قدیس را با تیور برابر میدانستند. تیور، ارواح مردم را در جهان زیرین راهنمایی میکرد و نسبتا بیشتر از همتایان یونانیش آپولو و هرمس، به اصل خود در نبوی بابلی نزدیک بود. اصطلاح نبو به معنی پیامبر ابتدا یکی از القاب حئا یا انقی بوده که او هم خدای دانش تلقی میشده است. حئا ملقب به «قاسم» و «کاظم» به معنی پدید آورنده ی صنایع و مصنوعات بود و چون صنایع باعث رشد سلاح های جنگی و سهولت مبارزه بین انسان ها نیز میشدند نبو و بخصوص شکل پیشرفته اش مردوخ نیز حالتی نسبتا جنگجو پیدا کرده بودند که میشد از روی آن، خدای دانش را به سطح یک خدای حامی جنگاوران و درنهایت یک جنگاور دیوانه چون وتان ارتقا داد:

“mercury- the god of transformation, communication and bounderies”:aratta.wordpress.com

انقی در ادبیات لاتینی، معادل ساتورن یا زحل است. جشن ساتورن موسوم به ساتورنالیا در اول دی، اکنون تبدیل به کریسمس شده است. کریسمس زمان تولد خورشید است که با مسیح تطبیق شده است. اما در ستاره شناسی قدیم، نور خورشید از زحل می آید و گاهی از طریق مشتری که با ژوپیتر یا زئوس پسر ساتورن تطبیق میشود. از طرف دیگر، زحل به عنوان دورترین ستاره ی شناخته شده از زمین و قرار گرفته در قعر تاریکی، در تضاد با درخشش خورشید بزرگ قرار میگرفت و نماد تاریکی در مقابل روشنایی خورشید بود. این تاریکی، فرم دیگر خورشید بود که او را به سنگ سیاه چهارگوش تشبیه میکرد و با تاریکی شب در زمان هبوط خورشید به زیر زمین تطبیق میشد. این سفر، روایت دیگر رفت و برگشت تموز خدای طبیعت و روح گیاهان به جهان زیرین بود که با رفت و برگشت سرسبزی طبیعت همراه بود و به تفاوت غنا و فقر معنا میبخشید. بنابراین زحل، نمادی از افزایش ثروت قدرتمندان بود که باعث فقیرترشدن بقیه ی مردم میگردید. میترا یکی از فرم های خورشیدی تموز و جامع زحل و خورشید بود و معبدی از او در لندن انگلستان نیز وجود داشت. روز زحل یعنی سبت یا شنبه، 6 روز بعد از روز خورشید یا مسیح یعنی یکشنبه قرار داشت و عدد 6 هگزاگرام را میسازد که به الماس نماد ثروت تشبیه میشود. الماس در قالب هگزاگرام، ظاهر دوگانه ای را میسازد که به دوگانگی صورت فلکی جوزا (جمینی) تشبیه میشود و نشاندهنده ی وحدت تضاد نور و تاریکی، و فقر و غنا است. بنابراین زحل در سنگ های قیمتی تبلور می یابد و خدای کیمیاگری میشود که مرکوری خدای کیمیاگران، سطح دردسترس تر او برای جادوگران است. مرکوری خدای برج جوزا نیز هست. دو طرف الماس در قالب هگزاگرام، شبیه x هستند و به صورت xx مشخص میشوند. اگر این را بین دو I درII که نماد جمینی است بگذاریم، IXXIبه دست می آید که دو قرینه ی عدد 9 را نشان میدهد و معرف عدد 18 به جای سه تا 6 است. سه تا 6 از این جهت مهمند که ریشه ی ساتورن، stur است که عدد ابجدش 666 است که عدد آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا نیز هست. لغت مزبور، به صورت ساتیر، نام عام شیاطین نیم بز-نیم انسان نیز درمی آید که عامل ترویج فحشا بین زن و مردند. فرم خاص ساتیرها پان یا فاونوس است که برای برخی از رومیان، موکل ساتورنالیا بوده است.:

“the cult of Saturn”: ruby rhod: stolen history: 14 sep 2020

به نوشته ی ماری گریر، در تعالیم اشعیا، ساتیر معشوق و نیمه ی مکمل "سرات ها لیلات" یعنی ملکه ی شب است که معمولا فقط لیلیت یعنی شب نامیده میشود. لیلیت، موکل رویاها و کابوس ها، الهه ی جادوگران و موکل جنون است و در لاتین با مانیا الهه ی جنون تطبیق میشود. وی همان اللات الهه ی شب در نزد عرب ها است که گاهی با ماه و گاهی با زهره تطبیق میشده است. یونانی ها لیلیت را الهه ی ماه و خواهر آپولو مبدانستند. مطابق یک سنت یهودی، لیلیت همسر اول آدم تلقی میشد که از او مجموعه ای از اجنه را به دنیا آورد و زمانی که آدم را برای ملحق شدن به سمائیل شیطان ترک گفت، یهوه حوا را از دنده ی آدم خلق کرد تا آدم تنها نباشد. اما مطابق یک سنت یهودی دیگر، آدم، مدتی حوا را ترک گفت و در این مدت با لیلیت خوشگذرانی کرد و لیلیت از او به شمار زیادی از جنه حامله شد و در این مدت حوا هم با یک جن نر رفیق شد و از او اجنه ی بسیاری به دنیا آورد. این داستان برای این درست شده که یهودیت، خوابیدن زن و مرد جدای از هم را نهی میکند. عقیده بر این است که مردان وقتی از زنان جدا باشند در خواب با لیلیت می آمیزند و او را به شیاطین حامله میکنند. در زرتشتی گری داستانی شبیه همین وجود دارد که به نظر میرسد به نوعی این داستان را با حکایت معاشقه ی دختران آدم با پسران خدا در یهودیت، همتبار میکند. مطابق این داستان، علت پیروزی آژی دهاک نماد پلیدی بر سرزمین "ییمه شاه" (جمشید) این بود که مملکت به فساد گروید پس از آن که ییمه همسرش را که خواهرش هم بود ترک گفت و با یک جن ماده زناشویی کرد و از او میمون ها و خرس ها و انسان های سیاهپوست را به دنیا آورد. به پیروی از ییمه، در مملکت او زنان با اجنه ی مرد، و مردان با اجنه ی ماده زناشویی کردند. زرتشتی ها نیز به مانند یهودی ها به لیلیت اعتقاد داشتند و خوابیدن مرد بدون زن را ممنوع کرده بودند. ولی گریر، این نوع باورها را شکل خرافی شده ی اعتقادات رمزآمیز پشت این نوع اسطوره ها میداند که در اصل بر تجربه استوار بودند. او میگوید ادبیات رمانتیک درباره ی مردانی که همسرانشان را به خاطر دلدادگی به زنی که با رویاهایشان جور درمی آید دچار عذاب میکنند همه وابسته به داستان خوابیدن مردان با لیلیت به جای همسرانشان هستند. چون تصویری که آنها از زن معشوقه پیدا میکنند درست مثل یک رویا نادرست است. شیاطینی که مرد از زن رویایی تولید میکند همان شرارت ها و گناهانی هستند که زندگی او و خانواده اش و دیگر خانواده ها و جامعه را دچار بحران مینماید؛ درست مثل دوران سیاه اژی دهاک که نتیجه ی هوسبازی و به تباهی کشیده شدن ییمه توسط یک ماده دیو است. گریر، این را با افسانه های عربی درباره ی مردانی مقایسه میکند که به زنی زیبا دل میبازند درحالیکه زن، یک «غوله» یعنی ماده جن آدمخوار است.:

“sexual outlaw, erotic mystic”: mary k.greer: weiser books: 2010: p75-80

معادل بومی شده ی لیلیت در ادبیات رنسانس اروپایی، لیبرتاس است که سیسرون از او به عنوان «مادر فاحشه ها» یاد میکند و او با ونوس الهه ی زهره تطبیق و عامل گسترش فحشا تلقی میشود. جالب این که نام لیبرتاس منشا اصطلاح لیبرتی به معنی آزادی میشود و او درحالیکه به صورت لیدی لیبرتی با عشتاروت سامی و ایزیس قبطی-ژرمنی تطبیق شده، صاحب مجسمه ای بزرگ در کلانشهر نیویورک در امریکا میشود. پس از این که جنگ و بدبختی اروپای مدرن را فرا میگیرد و جمعیت های انبوه مهاجران اروپایی به امریکا میروند زنان فقیر و بدبخت به فحشا روی می آورند و با گسترش فحشا در امریکا، لیدی لیبرتی الهه ی حامی فاحشه ها میشود. ازاینرو سردمداران صنعت فحشا کیشی مبتنی بر جادوگری و پرستش ونوس بر ضد تعالیم کلیسایی به وجود می آورند که سمبولوژی تجارت فحشا و سپس صنعت فیلم که وظیفه ی تبلیغ فحشا را در سطح جامعه به نفع صاحبان این تجارت دارد بر آن مبتنی است. این سمبولوژی ظاهرا بر ادبیات پاگانی استوار است که ادعا میشود اخلاقیاتش با اخلاقیات مسیحی کاملا متفاوت است. اما درواقع کاملا بر یک عقبه ی مسیحی استوار است: ادبیات تروبادوری درباره ی عشقبازی شوالیه های دلاور و زنان اشرافی. در این ادبیات، زنان اشرافی به جای ونوس نشسته اند و شوالیه ها به جای مارس خدای مریخ و موکل جنگ. اما درواقع دراینجا مردان مریخی و زنان ونوسی در یک مرحله ی بینابینی در تحولات مسیحیت قابل تعریفند. شوالیه های مزبور، اغلب به تنهایی سفر میکنند و لشکرها و همرزمانشان آنقدرها اهمیتی ندارند. ازاینرو بیشتر قابل مقایسه با هرکول پهلوان هستند که تمام جنگ هایش را به تنهایی انجام میدهد. هرکول هم مثل شوالیه ها در طول سفرش به زنان آزاد و هوشمندی برخورد میکند که کاملا نامطابق با واقعیت جامعه ی او و بیشتر ناشی از خیالپردازی های مردانه هستند؛ زنانی که کارل گوستاو یونگ، آنها را انعکاس جنبه ی زنانه ی وجود مرد در دنیای کهن الگوهای درونش میدانست. فومنکو 12 خوان هرکول را انعکاس 12 ماه سال خوانده و سعی کرده از روی مدل های ریاضی و مقایسه ی آن با گردش صورت های فلکی در آسمان تعیین کند که نبردهای هرکول با کدام ماه ها در کدام قرن قابل تطبیقند. بر اساس نتیجه گیری وی، زمان تدوین نهایی 12 خوان هرکول قرن 16 بوده و او به عنوان پسر زئوس یا ژوپیتر، نسخه ی وقت مسیح پسر یهوه محسوب میشود. هرکول جنگاور و تنها که شاهی است که به سبب گناهانش هم پایه ی مردم عادی میشود و حتی به بردگی گرفته میشود، نسخه ی بینابینی مسیح بین تصویر قبلیش به صورت یک پادشاه لشکردار فاتح و نسخه ی بعدیش به صورت یک پیامبر در میان مردم عادی که خود را شاه یهودا میخواند است. به نظر فومنکو به دنبال این تغییر، مسیحیت چنان تازه میشود که مسیحیت قبلی تبدیل به یهودیت، و مسیح قبلی تبدیل به موسی میشود و البته هنوز بعضی خصوصیات مسیح جدید به روی مسیح شاه گون قبلی یعنی موسی و دنباله روان بلافصلش باقی میماند. دلیل این تغییر دادن شخصیت مسیح، این است که او الگوی مردم عادی شود بلکه قدرت های حامی کلیسا با خلاص شدن از قید و بندهای او توانایی انجام اعمال شرورانه تر و نا اخلاقی تر را پیدا کنند. دراینجا مسیح ایکتیس یعنی ماهی نامیده میشود و زمان تولدش به 2000 سال پیش یعنی زمانی می افتد که تصور میشود خورشید در اعتدال بهاری برای نخستین بار از برج حوت (ماهی) متولد شد. چون در باورهای کلدانی، تمدن را مردی ماهی پوش به نام اوآنس بنیان نهاده بود که از دریا بیرون آمد و همو به صورت یوحنا در سنت مسیحی معاصر عیسی مسیح شده و حتی رقیب او در کسب عنوان مسیح بود. خدای ماهی دراینجا انعکاسی از وال هم به حساب می آمد که گاهی برابر با لویاتان اژدهای دشمن یهوه بود. وال به عنوان بزرگ ترین مخلوق جهان میتوانست سرور مخلوقات تلقی شود. او هم به خاطر عظمت و قدرت فراوانش در دریا میتوانست عامل طوفان های مخرب دریایی تلقی شود و هم به عنوان یک موجود ماهی گون عظیم، حامی فروانی ماهی ها و بنابراین نماد رزق و روزی باشد. انسان با کشتی رانی میتواند این موقعیت را تصرف کند و در این حالت است که یک خدای انسان گون به نام پوزیدون خدای دریا و حامی تجارت دریایی میشود و ظاهرا همو انعکاس استعمارگران دریانورد میشود که هم آبادانی ایجاد میکنند و هم نابودی. این همان دوگانگی ای است که فرم انسانیش را در برج جوزا می یابیم. در انعکاس این دوگانگی بین فرادست و فرودست، و فقیر و غنی، یکی نماد فکر کردن و دستور دادن بر اساس فکر میشود و دیگری نماد کسی که کورکورانه از دستور صادر شده اطاعت میکند. در زندگینامه ی مسیح، این به صورت تضاد مسیح و سنت توماس درمی آید. توماس برعکس دیگر حواریون مسیح، تا آخر شکاکیت خود را حفظ میکند و زمانی که صحبت از عروج مسیح از قبر میشود، او تنها حواری ای است که میگوید تا وقتی به چشم خودش نبیند باور نمیکند. توماس به شرق میرود و عامل تبلیغ مسیحیت در هند میگردد. کشیش های مسیحی مبلغ مسیحیت در مکزیک، کواتزلکواتل یا مار پردار را که خدای سیاره ی زهره در نزد آزتک ها است، رسول سنت توماس به میان سرخپوستان عنوان کرده اند. کواتزالکواتل را گاهی به شکل ماری با سر یک شیر تصویر میکردند که با توجه به ارتباط شیر با خورشید نمایانگر کیفیت روشنایی بخشی او است. برعکس، برادر دوقلویش خولوتل که به شکل مردی با سر سگ تصویر میشود، نماد تاریکی و عامل مرگ آوری است. او معادل آنوبیس خدای مردگان مصری است که به شکل مردی با سر یک سگسان تصویر میشود. معادل او در زندگینامه ی مسیح، سنت کریستوفر است که غولی با سر سگ بود که پیرو مسیح شد. سنت کریستوفر زمانی که عیسی را در قالب کودکی از رودخانه ای میگذراند به حقانیت او ایمان آورد. این صحنه را با گذرانده شدن مردگان از رودخانه ی استیکس توسط شارون قایقران مقایسه کرده اند. این رودخانه در مرز جهان زندگان و جهان مردگان قرار دارد و شارون ارواح را از آن عبور میدهد. ظاهرا این رودخانه به اندازه ی اقیانوس اطلس بزرگ شده است و مسیح با کشتی اروپاییان از آن به قاره ی جدید می آید. به همین خاطر است که مطابق تاریخ رسمی، آزتک ها کورتز رئیس اروپایی های تازه از راه رسیده را برابر با کواتزلکوآتل دانستند. دوگانگی خدا در دو سر شرق و غرب همان دوگانگی زهره در دو سر آسمان شرق و غرب است و کواتزلکواتل هم خدای زهره است. زهره هم در موقع طلوع و هم در وقت غروب در آسمان آشکار میشد و در حالت ستاره ی صبح با آپولو خدای خورشید تطبیق میشد و در حالت ستاره ی غروب با آرتمیس الهه ی ماه و خواهر آپولو. در جهان هم تقسیمبندی کیفیت خداوند مسیحی بین تعریف های مرسوم از شرق و غرب سمبولیک شده است و ازاینرو در آسیا چرخ قانون بین دو شیر تصویر میشود که حیوان خورشید است و در اروپا و امریکای شمالی، چرخ قانون بین دو آهو یا گوزن قرار دارد که جانوران قمری و نماد الهه ی ماه –ازجمله آرتمیس- هستند. بدین ترتیب غرب از طریق همهویتی با شب و جهان مردگان، عملا به فرم سگسان مرگ آور مسیح اعتبار داده است. میتوان او را با آنتی کریست عامل بلوای آخرالزمان مقایسه کرد که همه او را با مسیح اشتباه میگیرند. در اساطیر نورس، گرگ فنریر، عامل شورش آخرالزمانی راگناروک علیه خدایان در پایان تاریخ است و تمام گروه های منسوب شده به پیروتم دجال –از ترک ها و مغول ها گرفته تا روم و ژرمانیا- متهم به تقدس گرگ شده اند. در شورش فنریر، یک مار غولپیکر هم او را همراهی میکند. این مار نیز همتای لویاتان برای یهوه و همتای مارها و اژدهایانی است که هرکول و شوالیه ها با آنها میجنگند: همان دشمنان اخلاقی مسیحیت که با سلب ممنوعیت اشراف از آنها فرصت عمومی شدن می یابند. همه ی این مارها در حکم شیاطین و پیروان مار تورات هستند که با تبدیل شدن به شیطان در مسیحیت، مارها را هم به گونه ی شیطان، شخصیت بخشید. این مار با واداشتن آدم ها به خوردن از میوه ی درخت «علم»، آنها را هم دانا کرد و هم از بهشت اخراج نمود. بنابراین درخت علم به عنوان مادر همه ی درخت ها، ریشه ی الفبای درختان میشود چون دانش نیز با الفبا منتقل میشود. الفبای درختان که در ایرلند رواج داشته را فراماسونری اسکاتلندی که خود را وامدار دروئیدیسم ایرلندی میخواند گرامی داشته است. گادفری هگینز پیوند این الفبا با الفبای عبری را نشان داده و از طریق متشابهات بین فرهنگ های ایرلندی و باسکی، آن را منشا گرفته از شبه جزیره ی ایبری، آخرین خانه ی اشرافیت داودی در تاریخ رسمی، و نام شبه جزیره را مرتبط با زبان عبری دانسته است. لازم به ذکر است که منطقه ی تولس در ایبری را ایتالیا یعنی خانه ی تولسیان نیز مینامیدند و ممکن است رم ایتالیا پیش از بنای واتیکان در ایتالیای کنونی، همان خانه ی شاه داودی ها در اسپانیا بوده بوده باشد. باسک ها به ایبری elen goa یعنی زبلن بهشت میگفتند که دراینجا "الن" اگرچه تلفظی ازعدن است، ولی میتواند با "هلن" عنوان به کار رفته برای یونانیان باستان قابل تطبیق باشد. باسک ها به قلمرو خود، "اوس کادی" میگفتند متشکل از دو لغت عربی «عصا» و «قاعده» و در مجموع به معنی عصای حکومتی، به کنایه از عصای موسی که نماد مسیحی بودن حکومت اشراف پیش از ارزانی کردن مسیحیت به توده است.:

“the secret of the twins Quetzalcoatl and xolotl”: h.b. arkanah: symbology: sep17,2021

وقتی به این چرخه نگاه میکنیم شباهت های زیادی بین آن و مسیر طی شده توسط ایران پس از انقلاب اسلامی می یابیم. درحالیکه اسلامگرایی نتیجه ی سرخوردگی مردم ایران از مدرنیته ی ابتر و بینظم شاه بود، امال اسلام به سرعت فقط یک مذهب عوام تلقی شد و حکاک و مسئولان دولتی، مثل حکام مسیحی و غرب، مسئولیت وفاداری به آن را از خود سلب کردند و با این رویداد، مردم ایران هم به اندازه ی مردم غرب، خود را ناملزم به وفاداری به اصول اخلاقی دیکته شده توسط مذهب شبه مسیحی حکومتی دانستند. درست به مانند غرب، ایرانی ها هم پس از شورش علیه اسلام، به پیروی از نو-مقدسات همان مسئولینی پرداختند که از آنها متنفرند و به آنها فحش میدهند؛ مقدساتی چون پول، تجملات و فحشا که همان مقدسات جادوگری غربیند و به مانند نسخه ی غربیشان از مدتی قبل از این که مردم به آنها ایمان بیاورند از تریبون رسانه های رسمی مسئولین تبلیغ میشدند. آیا واقعا اینها به آن ارتجاعی که مجله ی ملا نصرالدین علیه آن میجنگید ربط دارند؟ در پاسخ این سوال، من فقط به یک سوال بسنده میکنم؟ اگر در باکوی تحت سلطه ی غربگرایان، سیاهی جهالت از زیر عمامه ی سفید روحانی شیعه بلند نمیشد، مردم برای بیدار شدن از خواب گران، نیازمند طلوع خورشید آگاهی بخش از غرب میشدند؟

مطلب مرتبط:

حزقیال و حاکم صور: کهن الگوی دموکراسی حقه باز در نبرد علیه استبداد بدبینان به بلوک غرب

از لوکی تا جوکر: چگونه جذابیت های خدا به شیطان منتقل شد؟

نویسنده: پویا جفاکش

این کاریکاتور را "هنری دو لا بک" زمینشناس بریتانیایی بر ضد عقاید چارلز لایل یکی از تندروترین و ذوق زده ترین پیروان نظریه ی تکامل لامارک ترتیب دید. چارلز لایل معتقد بود موجودات از بین نمیروند بلکه صرفا از شکلی به شکل دیگر تغییر میکنند و کاملا ممکن است همانطورکه در قدیم، سوسمار ها تبدیل به پرندگان و پستانداران شدند امروزه هم باز این اتفاق بیفتد و حتی خود ما دوباره تبدیل به جانوران دیگری شویم. در کاریکاتور دو لا بک، میبینیم که خود لایل و دانشمندان پیرو او به سوسمارهای ماقبل تاریخ تبدیل شده اند و لایل در هیبت یک ایکتیوسوروس، جمجمه ی انسانی را به مستمعانش نشان میدهد و میگوید: «مطمئنم روزی میفهمید که این جمجمه به یک گونه ی خاص از جانوری تعلق دارد که در سطوح پایین تر هستند. دندان ها خیلی به چشم نمی آیند و اهمیتی ندارند. آرواره ها خیلی قوی نیستند و در کل هیچ کس نمیداند این موجود چگونه میتوانسته برای خود غذایی تامین کند.» هنری دو لا بک، این کاریکاتور را «دگرگونی ترسناک» نام نهاده بود. با این حال، نظرات لایل بسیار چارلز داروین جوان را تحت تاثیر خود قرار داد و گفته میشود او نوشته های لایل را دقیقا در آستانه ی سفر اکتشافی تاریخ سازش به امریکای جنوبی مطالعه کرده بود. اما داروین که متوجه شده بود هیچ کس در اطراف خود هیچ نشانی از تغییرات گونه های موجودات به صورت پیدایش گونه های جدید مشاهده نمیکند، سرعت وقایع لایل را کم کرد و گفت که سرعت تغییرات موجودات آنقدر کم است که ممکن است طی نسل ها کسی متوجه آن نشود و درنتیجه برای پیدایش انواع گوناگون از موجودات میلیون ها سال زمان لازم است. به هر حال، فریبندگی نظریه ی لایل برای داروین در این بود که طی آن، میشد ثابت کرد جانوران دوران های قدیم، نابود نشده اند بلکه به گونه های امروزی تبدیل شده اند و داروین سعی میکرد تا از این پرده ی دلفریب برای تصویر کردن دنیا به صورت یک قلمرو زیبای سر و سامان دار آن گونه که رمانتیک های انگلیسی اواخر قرن 18 وصف کرده بودند استفاده کند و تئوری تکامل را برای اذهان مردم زمانه ی خود، دوست داشتنی نشان دهد. اما دریافت گزارشی از آلفرد نیوتن از کمبریج ، در نقاشی داروین وقفه ایجاد کرد.

نیوتن به همراه پزشکی به نام «جان وولی» به جستجوی آخرین بازماندگان پنگوئن بزرگ ایسلندی رفته بودند. با این که حتی 200 سال هم از انقراض این پرنده نمیگذرد، ولی دنیا آنقدر به روز است که کمتر کسی میداند کلمه ی «پنگوئن» به معنی چاق، اول روی این پرندگان بی پرواز قطب شمال گذاشته شده بود و قرار گرفتن این نام روی مشهورترین خانواده ی پرندگان در قطب جنوب، فقط بعد از کشف قطب جنوب و ازآنرو بروز کرده که به دلیل شباهت های فیزیکی نظیر پرهای سیاه و سفید و کوچکی بال ها نسبت به اندازه ی بدن، به اشتباه تصور شده بود پرندگان بی پرواز قطب جنوب همخانواده ی پنگوئن ایسلندیند. امروز میدانیم که پنگوئن ایسلندی فامیل نزدیک پافین یا طوطی دریایی بود و ربطی به آن پرندگان جنوبگانی که حالا دیگر تنها موجودات موسوم به پنگوئنند نداشت. ولی درست به مانند پنگوئن های قطب جنوب، در ساحل با ماهی گیری زندگی میکرد. در اواخر قرن 18 صدها هزار عدد از این پرنده در ایسلند بودند. اما مهاجرانی که از اسکاندیناوی به ایسلند آمدند این موجودات ناتوان از فرار را تا سرحد نابودی شکار کردند. نه فقط گوشت و تخم های آنها را خوردند، نه فقط از پرهایشان برای تولید ملحفه و بالش استفاده کردند، بلکه چون در ایسلند درخت وجود نداشت و نمیشد در یخبندان آن با هیزم خود را گرم کرد، از پنگوئن ها به طور روزانه برای گرم کردن خود استفاده میکردند بدین ترتیب که دو پنگوئن را به آتش میکشیدند تا از سوختن چربی پرنده فضای خانه گرم شود. درنهایت این پنگوئن ها در همه جا به جز جزیره ی گرفاگلاسکر از بین رفتند. درآنجا هم بخت با پنگوئن ها نبود و جزیره ی مزبور به همراه اکثر پنگوئن ها در یک انفجار آتشفشانی از بین رفت. بازمانده ی پنگوئن ها به جزیره ای کوچک به نام الدی پناه بردند ولی درآنجا توسط انسان ها کشف و تا نفر آخر شکار شدند. در سال 1858 زمانی که نیوتن و وولی به جستجوی پنگوئن ها برآمدند از آنها جز نامی باقی نمانده بود. وولی در بازگشت به لندن درگذشت ولی نیوتن ماند تا بر اساس تجربیاتش در سفر، یکی از اولین تلاش ها برای حفظ محیط زیست از آسیب های انسان ها را ترتیب دهد. او اگرچه پنگوئن بزرگ را نیافته بود، اما تصاویر ناراحت کننده ای از برخورد بد انسان ها با دیگر پرندگان در ذهن خود نگه داشته بود. مرگ جوجه های پرندگان بعد از قتل والدینشان به دست انسان ها نیوتن را آزرده کرده بود و او تلاش میکرد تا بتواند تا حد ممکن شکار پرندگان در فصل جوجه کشی را ممنوع کند.

پنگوئن بزرگ نیوتن اولین مشاهده ی مستقیم زیستشناسان از نابودی یک نوع جانوری توسط انسان بود. خود داروین به سرعت مورد ناراحت کننده تری را مطلع شد: لاکپشت های غولپیکر جزیره ی فلورینا که او خودش روی آنها مطالعه کرده بود نیز در اثر شکار خود و تخم هایشان برای تامین غذای انسانها نابود شدند. هنوز هم هیچکس نمیداند آیا آنها یک گونه ی منقرض شده از لاکپشت ها بودند یا یک زیرگونه از گونه ای که هنوز وجود دارد. قدر مسلم این که داروین داشت قدرت انقراض را با تمام وجود حس میکرد. اما در دوران فوران ادبیات رمانتیک و چشم انداز مسیحی زیبایش از خدایی که همه را دوست دارد، چه کسی حاضر بود قبول کند طبیعت به عنوان آنچه اخیرا اسم دوم خدا شده بود، اجازه به نابودی بچه هایش بدهد؟ فقط یک پاسخ برای این سوال وجود داشت؛ یعنی همان پاسخی که داروین داد: طبیعت گونه ها را نابود نمیکند؛ ولی انسان این کار را میکند؛ چون انسان از طبیعت خود منحرف شده و به یک گونه ی زیاده خواه بدل گردیده است.

این حرف ها را هنوز هم که هنوز است تا جای ممکن توی کله ی ما میریزند و انسان را عامل تمام بدبختی های زمین عنوان میکنند. حتی وقتی که تغییرات اقلیمی با سرعتی فراتر از آنچه بر اساس عمرسنجی نادرستشان از زمین حساب کرده بودند به گرمایش جهانی معنی بخشید، به جای پرداختن به احتمال جابجایی محور زمین و کمتر بودن عمر جهان –کاری که نقشه چینی عظیمشان برای تک تک دقایق خیالی عمر 4و نیم میلیاردساله ای که بار زمین کرده اند را باطل میکند- تمام تقصیرات را یکسره گردن فعالیت های صنعتی بشر میکنند و از مجازات بشر توسط مادر-زمین به سبب زیاده خواهی هایش میگویند. آیا این علم است یا موعظه ی کشیش های دوره ی رمانتیسم که همه اش از آخرالزمان سخن میگفتند؟ صنعت نتیجه ی علم است و علم را کشیش ها هستند که بد میدانند. علم با سلاح کفر و بی خدایی به عصر کشیش ها خاتمه داده و جادو را جایگزین مذهب کرده است درحالیکه ظاهرا باید بیش از این که ضد مذهب باشد ضد جادو باشد. آیا این هم یک پیشگویی مسیحی است که آخرالزمان را مجازات خدا برای دشمنان کلیسا میخواند؛ دشمنانی که به دو دسته ی جادوگران و کافران تقسیم میشوند؟

علت منفوری علم و جادو در مسیحیت به خداوندگار صاحب آن یعنی «هرمس ثلاثه عظمه» یا «هرمس تریمگیستوس» برمیگردد که حامی کیمیاگران و عارفان و همه ی کسانی است که صددرصدی حقیقت موعظه های کلیسا را زیر سوال میبردند. این افراد پرستندگان یا جادوشدگان لوسیفر یا ستاره ی درخشان شمرده میشدند که خود شیطان ملعون بود. اما اگرچه لوسیفر سیاره ی زهره است اما با عطارد سیاره ی هرمس نیز قابل جایگزینی است. هم زهره و هم عطارد، هر دو در موقع طلوع و غروب خورشید در آسمان ظاهر میشوند و تحت دو لقب ستاره ی صبح و ستاره ی غروب، کارکردهای اساطیری جداگانه می یابند چون هر دو قابل جمع آمدن با ویژگی های مرگ آفرینی و زندگی بخشی خورشید در مواقع غروب و طلوع هستند. بعضی از یونانی ها عطارد را در موقع طلوع، آپولو مینامیدند و در موقع غروب هرمس. بدین ترتیب، هرمس که پیشتر هرمایون نامیده میشد، نماینده ی جنبه های منفی خورشید شده و در همین مقام، هم مدافع دزدان بود و هم مدافع کاتبان و دانشوران. هرمس و آپولو هر دو نام های یونانی نبو خدای دانش و کتابت در کلده بودند. نبو در ابتدا خود مردوخ خدای اعظم بابل بود ولی بعدا پسر مردوخ از همسرش سارپانیت به حساب آمد. نبو سوار بر اژدهایی بالدار به نام «سیروش» sirush در آسمان سفر میکرد و این یادآور سفر کردن مردوخ سوار بر اژدهای «مسحوش» است. به مانند هرمس یونانی و مرکوری رومی، نبو قاصد خدایان بود. اما درنهایت فرمی زنانه از او موسوم به نصابه این مقام را به خود گرفت. نصابه بعدا تحت عناوین «نصابه ی ذمی» و «ننه بقال» به خدایی جداگانه بدل شد و دختر «آنو» (آسمان) و «عرش» (زمین) خوانده شد. وی همچنین خاله ی گیلگمش شد. در روایتی دیگر، قاصد خدایان، الهه ای موسوم به «نین شابور» یعنی فرمانروای شرق شد. نین شابور یک الهه ی دوشیزه ولی در عین حال زنی همجنسباز توصیف شده که عیشتاروت الهه ی زهره معشوقه ی بوده است. در زمان مرگ موقت عیشتاروت در تبعیدش به جهان زیرین، نین شابور عهده دار مسئولیت اداره ی طبیعت گردید. جالب این که «نین شابور» در برخی روایات دیگر، خدایی مذکر است. ازجمله وزیر نرگال فرمانروای دوزخ، نین شابور نام داشته است. در روایتی دیگر، فرمانروای دوزخ، جنی به نام «اره» است و وزیرش «حیشوم» رب النوع جنگ و آتش است. یعنی حیشوم معادل فرم مذکر نین شابور است. حیشوم برادر «ببر» babar یا «برره» barareخدای خورشید در ابوحبه است. هر دو نام یاد شده، القاب شمس یا خورشید هستند. نام حیشوم از "اشم" می آید که فرم دیگر «شمس» است. حیشوم یعنی آتش، و آتش جایگزین شبانگاهی خورشید و از جنس همو است. بنابراین دوباره با دوگانگی خورشید و تقسیم شبانه روز و تقسیم آن بر اساس آن به روز و شب طرفیم. ربط نبو به این دوگانگی، به این مطلب برمیگردد که نبو قبل از این که خدایی مجزا شد، لقبی برای حئا خدای آب ها و فرمانروای آبزو بود. آب حیات که به چشمه های زیرزمینی تشبیه میشد، نماد دانش لایزال حئا بود. نام "حئا" از "حی" به معنی زنده می آید و دانش مایه ی زندگی است. با این حال، یکی از نمادهای حئا دو مار به هم پیچیده بود که بعدا این مارها را پیچیده به دور عصای هرمس می یابیم. حئا همچنین وزیری به نام «اسامه» داشت که دو چهره بود و این دو چهرگی نیز به اندازه ی به هم پیچیدگی دو مار، نماد وحدت در عین تضاد است. نام اسامه، تلفظ دیگر نام حیشوم است و حئا به عنوان تجسم آب های زیرزمینی به اندازه ی «اره» برای حیشوم، با جهان زیرین و تاریکی مرتبط است. با در نظر گرفتن نسبت دوگانگی خورشید با دوگانگی اسامه، روشن میشود که حئا برای اسامه در جایگاه ماه برای خورشید است. ازاینرو در روایتی دیگر، شمس خدای خورشید پسر «سوئن» خدای ماه تلقی میشد. سو-ان یا «ذو-ان» یعنی فرمانروا خدا. میشد این نام را برعکس نوشت و «انزو» خواند. اما در حران، نام سوئن به صورت سین خلاصه شد و او به شکل یک مرد ریشو رئیس فرهنگ مخصوص به خود درآنجا شد. سین معروف به نانارو یا «نن-ارو» یعنی فرمانروا اره بود. لقب دیگرش "نانا" مخفف نن ائا یا فرمانروا حئا بود. سین حران، پسر انلیل و نینلیل تصور میشد و به مانند پدرش انلیل، ملقب به «گاو آسمانی» بود. علاقه اش به گاو به حدی بود که سوار بر ورزاوی به این سو و آن سو میرفت. ماه در ایام وفور روشنایی، خدایی مذکر بود و در ایام غلبه ی تاریکی، خدایی مونث. در این دو حالت، او به ترتیب به حداد و عشتاروت نامبردار بود که در حالت عوامانه فرزندان سین شمرده میشدند. حداد بیشتر به بعل نامبردار بود و شیطانی بودن بعل و عشتاروت در یهودیت، دنباله ی شورش ابراهیم جد یهودیان بر مذهب حران محسوب میشد. تحت این تفکر، رهبران اجنه ی شرور به مانند انلیل و سین، مشبه به گاو بودند و اجنه ی رده پایین تر به گاوسانانی کوچکتر یعنی بزها تشبیه میشدند. اما ختی های ترکیه این اجنه را تحت عنوان «لاما» ها به خدایی گرفتند و مجسمه های اجنه ای در هیبت گاوهای بالدار با سر مردی ریشو را محافظ دروازه ها کردند که بعدا با عنوان لاماسو در هنر آشوری نیز تکرار شدند. «یاه جهوتی» و «دی جهوتی» نام های دیگر سین بودند که در قبطی بحرایی «تحوت» تلفظ گردیدند. این نام در مصر به صورت های توث و تتی نیز تلفظ میشدند و «آستین» و «حب» دیگر نام های او در مصر بودند. نماد جانوری او ابومنجل بود که به نام «حب» در قبطی «حبج» نامیده میشد و همین کلمه تبدیل به نام اروپایی این پرنده یعنی ibis شده است. تحوت که خدای ماه بود، به دلیل این که کارکرد خدای دانش را به پیروی از حئا حفظ کرده بود، با هرمس تطبیق میشد. ولی در عین حال به دلیل ارتباط با قلمرو تاریکی، موکل جهان مردگان و جهان زیرین نیز بود که در این حالت با آنوبیس خدای سگسان تطبیق و هرمانوبیس نامیده میشد. کارکرد او به عنوان خدای مردگان در هیبت سگ مانندش به اروپای ژرمن نیز کشیده شد و درآنجا او به نام های «مارک» mark و «مارگو» margu معروف شد. هرمس مرگ آفرین، با همین قیافه ی سگ مانند و تحت یک مونث شدن مجدد، به هندوستان نیز راه یافت و درآنجا تبدیل به «سرما» sarma ماده سگ آسمانی و مادر حیوانات وحشی گردید. برخی الهه «سرما» را یکی از فرم های ایندرا خدای جنگجو دانسته اند.:

“mercury- the god of transformation, communication and bounderies”:aratta.wordpress.com

به نظر میرسد سین فرزند انلیل باشد چون کیش او فرزند کیش انلیل است بدین ترتیب که از دید یهودیان، کیش مشرکان نتیجه ی تحریف کیش نوح بوده که ادعا میشود همان یهودیت خالص است که سام ابن نوح آن را دنبال میکرد. بعد از نسل کشی کنعانیان توسط بنی اسرائیل، نماینده ی این تحریف، کیش هارون برادر موسی بود که در غیاب موسی اقدام به گوساله پرستی کرده بود. گوساله همان بعل یا حداد یعنی فرم مذکر سین بود و گوساله بود چون گوساله فرزند گاو است یعنی این که کیش هارون هم سلف کیش انلیل گاو است که همان یهوه باشد. در اساطیر بین النهرین، سیل نوح توسط انلیل رقم خورده است و او خدای دمدمی مزاجی است که آدمیان را گاهی به چشم برده هایی به درد بخور نگاه میکند و گاهی موجوداتی مزاحم که باید از بینشان برد. در مقابل، حئا خدایی است که اتراهاسیس یا ادریس –نسخه ی کلدانی نوح- را یاری میکند تا گروهی از آدمیان و جانوران را از سیل نجات دهد. همانطورکه متوجه شدید سین حران چیزی جز یک حئای ریشو در مقام پسر انلیل نیست درحالیکه حئای ماقبل یهودی نه پسر انلیل بلکه برادر او بوده و حئا و انلیل دو پسر متخاصم آنو و درواقع دو جنبه ی متضاد او بودند. حئا وقتی به ترکیب انلیل در سین میرسد که قصد اهدای نکات مثبت خود به انلیل برای جذاب تر شدن انلیل وحشتناک را داشته باشد.

در اساطیر هندو رد این ترکیب برای تولید مذهبی جدید دیده میشود. در این اساطیر، معادل انلیل نابودگر، شیوا خدای هلاکت و نابودی است و معادل حئای زندگی بخش، ویشنو خدای زندگی. ویشنو فرم گسترده شده ی یک خدای انسان مانند به نام کریشنا است که با جنبه ی مونث خود موسوم به رادها در رقصی به نشانه ی تعادل به سر میبرد. این دو در وجود موهینی نسخه ی زن شده ی ویشنو متحد میشوند. لغت موهینی به معانی فریبنده و توهم ساز است. شیوا عاشق موهینی میشود و در عرض مدت کوتاهی بی وقفه 6 بار با موهینی می آمیزد و از او 6 پسر به دنیا می آورد. در سنت تلوگو آمده که در وسط آمیزش، ویشنو که خسته شده بود به شکل نسخه ی اصلی مرد خود درآمد ولی معاشقه ی ویشنو و شیوا در این حالت ادامه یافت و به همجنسبازی آشکار تبدیل شد که در هندوئیسم فعلی عملی شوم تلقی میشود. بنا بر سنت تلوگو ویشنو و شیوا در همین حالت مرد-مرد به دو نیمه ی خدایی واحد به نام «هاری هارا» تبدیل شدند که نصف بدنش شیوا است و نصف دیگر ویشنوی مرد، به جای تصویر متواتری از شیوای ترکیبی از یک نیمه ی مردانه و یک نیمه ی زنانه که همان پرواتی الهه ی زمین و جمع آورنده ی تمام الهگان هندو در خود است. درواقع تمام این الهه ها تکثیر ویشنوی زن شده یا موهینی هستند. چون وابسته به اسطوره ی پیدایش زمین و جهان فیزیکی از آب هستند که جسم تهاموت است و آبزو یا آب به نظم آمده محل حکومت حئا است. بنابراین حئا و تهاموت دو جنبه ی نرینه و مادینه ی خدایی واحدند. این دوگانگی را در لوکی نسخه ی ژرمن شیطان از نو میبینیم. این، مسیحیت است که لوکی را شیطان تلقی کرده است. ولی او به سادگی نسخه ی ژرمن حئا خدای آب ها است و لغت lake به معنی دریاچه با نام او در ارتباط است. به روایتی لوکی در ابتدا غولی آبی به نام فاستر بود که به شکل های گوناگون درمی آمد. لوکی هم دو شکل نرینه و مادینه داشت که در فرم نرینه «لوکی» و در فرم مادینه «لاکو» نامیده میشد. به طور قطع یقین، چنین خدایی از هویت وایکینگ های قلابی هیتلر که جنگجویانی تنومند و ریشو بودند و هیتلر آنها را به عنوان آریایی های مردانه ی راستین بر ضد آلمانی های همجنسباز متهم به زن مآبی زمان خودش برانگیخته بود خیلی فاصله داشت. لوکی و تور دو خدای مکمل بودند. تور بیشتر نماینده ی علم بود و لوکی بیشتر نماینده ی جادو ولی این دو درواقع مکمل هم و کامل کننده ی یک وجود واحد بودند که همان اودین یا وتان خدای اعظم ژرمن ها است. امروزه علم یک موضوع جدی و تعیین کننده ی مرگ و زندگی است درحالیکه جادو بیشتر وسیله ی پربار کردن ادبیات و فیلم های سرگرم کننده و در ارتباط با فانتزی است. در قدیم هم همینطور بوده است ولی ارتباط تنگاتنگ جادو و علم آن زمان بیشتر مورد اعتراف بوده و همینطور از این طریق ارتباط تنگاتنگ سرگرمی و موضوعات جدی. به همین دلیل هم انتظار میرفت داستان های جادویی دارای درون مایه های جدی باشند. ترکیب جدیت و سرگرمی در یک قهرمان فولکلوریک دو چهره ی دیگر یعنی جوکر یا دلقک بازتاب می یافت. او ظاهرا ابلهی مسخره بود ولی در قالب مسخرگی موضوعات مهم را به شاه منتقل میکرد. جوکر خلف بلافصل لوکی بود که او هم موجودی دو پهلو و تقریبا مسخره بود. تطبیق لوکی دوگانه با شیطان توسط خدای یکتای یهودی-مسیحی سبب شد تا او در هیبت متداول ترش یعنی جوکر، تبدیل به یکی از ضد قهرمان های بسیار شرور کمیک های بتمن شود. دلقک یا جوکر یک لباس دو رنگ پوشیده بود و کلاهی دو رنگ با زنگوله های شاخ مانند همچون شاخ گاو سانان داشت. این کلاه و کلاه شاخدار وایکینگ ها که پیروان اودین جا زده شده اند، نشانه ی همان دوگانگی بعل گاوآسا دشمن یهوه است که به دوگانگی خدای آب برمیگردد. این حتی در علم که کامل کننده ی جادوی خدایان است هم بازتاب یافته و h2o مولکول آب، به شکل یک اکسیژن کله مانند که دو هیدروژن شاخ های آن را تشکیل میدهند تصویر میشود بی این که کسی تا به حال مولکول آب را دیده باشد. یکی از نام های ژرمن آب، «لین» است. این نام، احتمالا تلفظ دیگر «لیل» در انلیل است. معمولا انلیل را به فرمانروای هوا معنی میکنند. اما «لیل» در عین حال، به معنی عدد 2 نیز هست. بنابراین نام انلیل را میتوان به خدای دوگانه معنی کرد و نسخه ی اولیه ی خود او را دچار دوگانگی لوکی و تور در نظر گرفت.:

“the science and magic of thor and loki”: jim duyer: stolen history: dec2, 2022

افشای دوگانگی انلیل از طریق نام او، نشان میدهد این نام ابتدا یکی از القاب آنو به عنوان خدای دوگانه بود و با به وجود آمدن فرمی از او در قالب خدایی خشن و بیرحم و مجازات کننده که فقط بندگی انسان ها را دوست داشت، نام انلیل روی این فرم ماند و نام دیگر آنو یعنی حئا روی فرم دوگانه ی قبلی آنو ماند که به سبب دوگانگی حاکم بر مسائل سیاسی-اقتصادی در زمین، ملقب به "نقی" یا "انقی" یعنی خدای زمین گردید.

ازآنجاکه این فرم از دید پیروان انلیل، یک شیطان بود، تمام موضوعات شیطانی را به خود جذب کرد و به سین و بعل تبدیل شد. مشخص است که اینجا دیگر انلیل باید با یهوه خدای یهود برابر باشد. اما از طرف دیگر سین در مصر، یاه و جهوتی نام گرفته که همان اصطلاحات یاهو و یهوه برای خدای یهودند و بنابراین یهوه هم به اندازه ی انلیل، ابتدا همان آنوی دوگانه بوده است. بنابراین فقط تبدیل آنو به خدای یگانه ی یکتا که همه چیز را گناه میشمرد میتواند سبب شیطانی تر شدن هرچه بیشتر جلوه ی قبلی خدا در انعکاس های او در علم و جادوگری شود. یعنی تا وقتی که کشیش های خشن همه چیز را تعطیل نکنند، شیطنت افراطی رشد نمیکند ازجمله شاید در رشد سرسام آور و نابودکننده ی تمدن در جهان بر ضد دیگر موجودات. بنابراین اصل تحریف شده ی وجود بشر که داروین از آن ناراضی است وقتی با حیوانیت کامل تطبیق میشود اصل انسان تولید خدا پیش از علم شیطانی را به خواسته ی کلیسا نزدیک میکند چون خدای کلیسا که با علم و رشد انسان ها دشمن است و در همین حالت الگوی ایدئال بشر شده، چیزی جز یک انلیل تحریف شده ی دیوانه ی وحشی نیست. بنابراین هرچقدر شما بیشتر این خدا را تبلیغ کنید، وجود شیطانی او بیرون ریزتر میشود و بیشتر به حریف رقیب او لوسیفر حالت شیطانی میدهد.

چون انلیل موکل اصل وحشی است، تکامل و تغییر کار انقی یا حئا است. حتی به نظر میرسد تولید موجودات جدید یکی از شگردهای حئا علیه انلیل بوده است. ممکن است این در انسان هم تکرار شده باشد و حئا با پرتو انداختن بر انواع جدیدی از انسان و تبدیل هومو ارکتوس به هوموساپینس، نسل بشر را به سمت متمدن شدن بر ضد انلیل ارتقا داده باشد. این فکر از این مطلب برمیخیزد که لغت "لولو" که برای انسان به کار میرفته، درباره ی جن های ترکیبی از وجود انسان و جانوران نیز تکرار شده است. مثلا نام "اورمه لولو" هم به معنی انسان-شیر است و هم به معنی جن شیر. این موجود انسان مانند، شیرآسا بود تا بتواند از بشر در مقابل جن شیرمانندتری به نام "موکل رأس لومتی" دفاع کند. درواقع حئا یک بار در راس گروهی از اجنه ی انسان مانند موسوم به حجاجی ها علیه انلیل شوریده بود. این شورش، درواقع جوابی به شورش انلیل علیه پدرش آنو بود. در اساطیر ختی، شورش مشابهی را کوماربی علیه آنو انجام میدهد که درنتیجه ی آن، آنو که یک پادشاه زمینی بود به آسمان تبعید میشود. او پس از آن در زبان یونانی به اورانوس یعنی روح آنو یا روح آسمان نامبردار میشود. پس از این شورش، انلیل یا کوماربی معادل خود آنو میشود و شورش حئا علیه او تبدیل به شورش کرونوس علیه پدرش اورانوس میشود. لشکر کرونوس متشکل از 18 فرزند اورانوس هستند شامل 12 تیتان، 3 کوکلوپ و سه موجود دیگر. خود کرونوس یک تیتان است. او را در اتروسکی به ساتیرس میشناسند که در لاتین تبدیل به ساتورن شده است. سه ویژگی او در حکومت بر جهان به سه پسر او به نام های زئوس، پوزیدون و هادس به ترتیب حاکمان آسمان، زمین، و جهان مردگان در زیر زمین تعبیر میشوند که بین این ویژگی ها نیز درگیری وجود دارد. پوزیدون که که به دلیل حکومت بر آب ها معادل حئا و اصل کرونوس است، حاکم آب های زیرزمینی و از این طریق عامل زمین لرزه ها و درواقع فرم اولیه ی هادس فرمانروای جهان زیرین نیز بود. پوزیدون شورش ناموفقی هم علیه برادرش زئوس کرده بود که شکست خورد و چون این در حکم جنگ کلیت کرونوس با بخشی از وجود او است که به انلیل شباهت شخصیتی دارد، میتواند هم شکست کرونوس از پسرش زئوس باشد و هم شورش ناموفق حئا علیه انلیل که با زئوس بازآفرینی شده است. اما دوران حکومت انلیل با به قدرت رسیدن مردوخ پسر حئا به پایان میرسد و مردوخ چون به لحاظ شخصیتی چیزی بسیار نزدیک به انلیل یا زئوس به عنوان بخشی از کرونوس است در قصه ی یونانی به یکی از پسران زئوس تبدیل شده است. آشور لقب مردوخ منشا نام های ازیریس و هورس برای خدای خورشید مصری هستند. پلوتارخ و هرودت، هورس را با آپولو پسر زئوس برابر میدانند چون آپولو همان سول خدای خورشید یونانیان است. آپولو را یونانیان با نبو خدای کلدانیان تطبیق میکردند و مردوخ درابتدا فرمی از نبو بود که نبو نیز ابتدائا لقبی برای حئا بود. نبو را یونانیان با هرمس یا مرکوری نیز تطبیق میکردند که در مصر تحوت نامیده میشد. از قول "مانتون" نوشته اند که هرمس دوم، حکمت هرمس اول را در مصر احیا کرد و این میتواند نسخه ی دیگر رفت و برگشت ازیریس باشد. هورس خود ازیریس بود که پس از قتل توسط برادرش ست، از نو متولد شده بود تا حکومت خود را پس بگیرد. این درواقع همان بازگشت آنو در قالب حئا علیه انلیل برای پس گرفتن جایگاه مذهبیش است و با رفت و برگشت تموز خدای طبیعت طی سال همراه با رفت و بازگشت سرسبزی طبیعت است. ازیریس را یونانیان با دیونیسوس تطبیق میکردند و دیونیسوس نیز لغتا همان آدونیس نام لبنانی تموز بود. نبرد هورس علیه ست، به نبرد فراعنه ی حبشی به رهبری تموزیس –همان تموز- و یا توتموس –یعنی پسر تحوت- علیه هیکسوس ها یا فاتحان عرب مصر تشبیه میشد. هکاتائوس نوشته است که بخشی از هیکسوس ها به یهودیان و بخشی دیگر به یونانیان تبدیل شدند. بنابراین شورش یونانی گری و رومی گری به نفع رشد تمدن علیه یهودیت، تکرار شورش حئا علیه انلیل بود.:

“the gods of the greeks and romans”: turnulluibabel.wordpress.com

به همین دلیل است که تمام کشورها ادعا میکنند وضعیت اسفناکشان در ابتدای مدرنیته نوعی عقبرفت بوده و باید به جایگاه اولشان برگردند. چون همه نسخه ی مسیحی رفت و برگشت روم به جای رفت و برگشت حئا را در خود بومی کرده اند و مخالفان تغییر را با اصحاب مذهب شناسایی و در مقابلشان پیذوان مدرنیته ی شیطانی را تقدیس کرده اند. اما کمتر کسی به این موضوع توجه کرده است که خدای تمدن هاری هارا یعنی خدای ترکیبی از خدای نابودی و خدای حیات، یا به زبان کشیش ها ترکیبی از خدا و شیطان است؛ به عبارت دیگر، خدای تمدن همان جوکر دشمن بتمن است و هر کسی که فیلم های بتمن را دیده باشد میداند او دوستدار آدم ها نیست.

موفقیت این مذهب ترکیبی و اشرافیت حامی آن، ناشی از ترکیب ادوات مذاهب مردمی با ادوات فرهنگ تحمیلی تحریف کنندگان است. مذاهب مردمی، جوابگوی خواست های روحی-روانی طبیعی مردم بوده اند و چون مذاهب تحمیلی برای موفقیت به ارضای این نیازها توجه داشتند، مذاهب قبلی را کاملا نابود نکردند بلکه آنها را به ادبیات نامقدس و سرگرمی های عامه فروکاستند. اوسلو در اشاره به این مطلب، به تبلیغات شرکت های سرمایه داران برای فروش روبات های گرانقیمت زنان توجه نشان میدهد که روبات هایی جنسیند و زنانی ناواقعی را که فقط در خیالات مردان وجود دارند برای آنها به رویایی دست یافتنی تبدیل میکنند. به گفته ی اوسلو این روبات ها بازیابی کننده ی مجسمه ی زنی در افسانه ای از آوید هستند که پیگمالیون عاشق او شد و آفرودیت، او را برایش تبدیل به زنی واقعی کرد که پیگمالیون با او ازدواج نمود. اوسلو توجه نشان میدهد که در خود قرن بیستم هم برنارد شاو نمایشنامه ای به نام پیگمالیون با الهام از این داستان به نمایش درآورد. به همین ترتیب، به نظر اوسلو، افسانه های ازوپ، هزار و یک شب، داستان های عامیانه، و حتی رمان ها و ادبیات مدرن و سرگرمی های عامه پسند جدید، عناصری از علائق معنوی و روانی انسان قدیم در مذاهب بومی را در خود دارند که از تقدس خالی شده و به بازار تبدیل شده اند ولی معلوم نیست چقدر از آنها تکرار مفاهیم کهن است و چقدرشان اختراعات جدید. وی همین موضوع را به محتویات تورات و انجیل و قرآن نیز انعکاس میدهد. بر اساس همین تفکر، نوسترا دنیس، به مقایسه ی درونمایه های مشترک افسانه های ازوپ (و بازنویسیشان توسط لافونتن) با انجیل مبادرت میکند. وی ازجمله به داستان «پادشاهی شیر» از ازوپ توجه میدهد که مطابق آن، یک شیر، در جنگلی یک جامعه ی مبتنی بر صلح بین جانوران برقرار میکند و درندگان و چرندگان به جای این که با هم دشمن شوند، در کمال صلح و حسن نیت با هم زندگی میکنند به طوری که «گوسفند با گرگ، شیر با گاو، ببر با بز، و پلنگ با آهو» دوست میشوند. آنگاه خرگوش این خوشبختی را که این روز را دیده است سپاس میگوید. دنیس میگوید این دقیقا همان پیشگویی اشعیا درباره دوران ظهور مسیح است که در آن شیر و گرگ و خرس کنار بره و بز و گوساله می آرامند. در اشعیا 11 : 12-1، تمثیل صلح جهانی و دورانی که هیچ کس به دیگری صدمه نخواهد زد، پس از جمع آمدن دوباره ی قبایل گم شده ی بنی اسرائیل که با به اسارت درآمدن توسط آشوریان در بین نا یهودیان پخش شده بودند محقق میشود. در این تمثیل، گله ای از گوسفندان توسط یک کودک رهبری میشوند و درندگان با چرندگان می آرامند. عاملان تحقق این جامعه، راهبران امت یهودا هستند. میدانیم که سمبل یهودا شیر است و در افسانه ی ازوپ هم شیر، پادشاه حیوانات است. نکته ی جالب اینجاست که مطابق نبوت اشعیا، بنی اسرائیل باید معادل حیوانات چرنده باشند و نا یهودیان حاکم بر آنها باید معادل درندگان باشند و شیر مشهورترین و پرافتخارترین درندگان و بنابراین معادل حکومت های نا یهودی است. بنابراین یهودا رنگ نا یهودیان را به خود گرفته و در این مسیر از همه ی آنان چیزی در خود جمع آورده تا بتواند بر بیشتر ملت ها حکومت کند همانطورکه شیر بر بیشترین جانوران علفخوار پیروز است. البته این باعث رنگ گرفتن کاهنان یهود همچون کفار دشمن خو میشود. عجیب است که چنین داستان قوم محوری را در ادبیات ظاهرا فرا قومی ازوپ بیابیم. اما دنیس توجه میکند که بنی اسرائیل پراکنده درآنجا نماد ملت های مستضعف و برده اند و این که اشعیای یهودی این روز را وعده داده، معادل آن است که ازوپ به عنوان یک برده ی سیار در یونان، این داستان ها را موعظه کرده است. دنیس یادآوری میکند که اوزیبیوس تمام حکمت های یونانیان را برگرفته از حکمت عبرانیان بخصوص ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل میشمرد. پس مستضعفان در بازسازی تاریخ، متمثل به یهودیان شده اند و حکم گوسفندان در تمثیل اشعیا را دارند در مقابل لشکر درندگان. در یکی از داستان های ازوپ، بره ای از چنگ گرگ به معبدی پناه میبرد. گرگ داد میزند: «درآنجا کاهن تو را خواهد خورد.» و بره پاسخ میدهد: «کاهن مرا بخورد بهتر از این است که تو مرا بخوری.» این داستان، نماد اعتماد مردم معمولی به اولیای مذهب است که حتی اگر از جانب رهبران مذهبی آسیب ببینند باز هم به آنها اعتبار میدهند. یکی از داستان های ازوپ، قصه ی گرگی است که در لباس گوسفند میرود و در میان گوسفندان حرکت میکند و آنها را میخورد طوری که حتی چوپان هم متوجه نمیشود. این، نمادی از نفوذ دشمنان مستضعفان در بین آنها با درآوردن ادای مستضعفان است. در تمثیلی دیگر از ازوپ، گرگ، به گوسفندان وامینمایاند که سگ گله دشمن آنها است و آزادی آنها را محدود میکند. با روی برگرداندن گوسفندان از سگ گله، گرگ آنها را شکار میکند. به نظر دنیس، گرگ که خود را هم اندازه ی گوسفندان میکند، تکرارگر موعظه ی مسیح در انجیل متی (15 : 8) است که میگوید: «از انبیای دروغین بپرهیزید که در لباس گوسفند در نزد شما می آیند، اما در باطن، گرگ های درنده هستند.»:

“aesops fables and the lost ten tribes of Israel”: nostra dennis: stolen history: 12/12/2019

بدین ترتیب، تمام مردم قدیم که اکثرا به سختی زندگی میکردند و به شدت مورد استثمار قرار میگرفتند، قادر به همذاتپنداری با یهودیان تورات بودند و خود را به جای آنان و بازسازی های قومی دیگرشان در تاریخ های ساخته شده توسط گرگان در لباس گوسفند، قوم برگزیده تصور میکردند. اما واکنش عمومی به پذیرش اولاد قوم مستضعف خیالی به عنوان رهبران اقتصادی چندان رضایتبخش نبود. در غرب، هیچکس حاضر نشد رهبران اقتصادی یهود را که راهبران مسیر فاجعه بار سیاسی غرب بودند به عنوان منجیان وعده داده شده ی اشعیا در قالب شیر یهودا بپذیرد و حتی کار به بحران یهودی ستیزی هم کشید و در ایران نیز حکومت سادات کپی شده از روی اولاد یهودا به صورت اعقاب امامان بسیار رنج برده، به بدنامی مذهب آن سادات یعنی تشیع و حتی اسلام انجامید. اما یک فکر کاملا درست بود: تاکنون هیچ چیز تحت هیچ شرایطی نتوانسته جاهایی که خواست های این قدرت ها با عواطف و نیازهای غریزی-روانی مردم بازی میکنند، جلو موافقت اکثر مردم با نقشه های قدرتمداران اشرافی را بگیرد.

مطلب مرتبط:

بز قربانی یوم کیپور: کهن الگوی مردمان سرگردان در بیابان پوچ مدرنیته

شراب مولانا علیه مفتی ریاکار: سرمشق الهی فراموش شده ی تاریخ بازان دائم الخمر

الهه ای که جایگاه خدای یهود را در معبد کورش تسخیر کرد.

نویسنده: پویا جفاکش

عکس بالا، تصویری از بنای یادبود جورج واشنگتون در نورومبگا، و عکس زیر آن، بنای یادبود کنونی جورج واشنگتون در واشنگتون دی سی پایتخت امریکا و در نزدیکی محل بنای قبلی هستند. درواقع دومی بازسازی اولی است. تاریخ امریکا ادعا میکند تقریبا تمامی بناهای دوران قبل از جنگ داخلی امریکا، طی این جنگ در اواخر قرن 19 نابود شده و ازاینرو بعد از جنگ، بازسازی شده اند. با این حال، کوربن دالاس مدعی است که این بناها درواقع بعد از جنگ داخلی، نه بازسازی بلکه ابداع شده اند تا تاریخ دروغین امریکا را که برای قبل از جنگ داخلی و به نفع شرایط موجود اختراع شده، تایید کنند. وی معتقد است حتی در خود بنای یادبود جورج واشنگتون در واشنگتون دی سی –که دالاس، نورمبگا را نام سابق آن میداند- رد این تحریف تاریخ دیده میشود. قبلا روی آن، پلاکی قرار داشت که رویش نوشته بود:

A roma Americaea

ولی در دهه ی 1980 پلاک را برداشتند و به جایش پلاک دیگری گذاشتند که رویش نوشته بود:

Rome to America

معنی پلاک دوم، "از رم به امریکا" است درحالیکه معنی پلاک اول به طرز عجیبی تقریبا میتواند به امریکای رومی معنی شود. گفته میشود این پلاک، جانشین سنگی شده بوده که دربار واتیکان به دولت امریکا تقدیم نموده و رویش این جمله نوشته شده بوده است. اما انجمنی سری موسوم به know noting (هیچ چیز نمیدانم) آن را کنده و در رودخانه انداخته اند. این نام را به دلیل پنهانکاری اعضایش روی انجمن گذاشته بودند. اعضای این انجمن را بومیانی تشکیل میدادند که با هر چیز کاتولیک و خارجی ای مخالف بودند. آنها جای پایی در سیاست امریکا یافته بودند اما اتحادشان به دنبال اختلافات داخلی در دهه ی 1860 فرو پاشید و به دنبالش جنگ داخلی روی داد. دالاس معتقد است که این داستان، شکل تغییر یافته ی حقیقتی راستین در مورد دوران قبل از جنگ داخلی است. چون اگر از بین رفتن سد این انجمن در مقابل نفوذ خارجی ها، به پیدایش امریکای جدید در پس از جنگ داخلی انجامیده باشد، در این صورت، این همان رومی شدن امریکا طی درگیری های امریکایی های موافق و مخالف روم در جنگ داخلی است. این اختلاف را باید در ظرف دشمنی حکومتی به نام روم با تاتارهایی دانست که حق روم را از او گرفته بودند؛ چیزی در ادامه ی دعواهای یونانی ها و ترک ها بر سر قستنطنیه در شرق. چون سرخپوستان امریکا را هم تاتار میدانستند. با این حال، دالاس، سرخپوستان تاریخ رسمی را شکل محدود شده ی اتحادیه ای از نژادهای مختلف میداند که به دلیل مخالفت با رومی شدن امریکا و سیطره ی بانکراران یهودی اروپایی به رهبری رتچیلدها در امریکا در اتحادیه ای که به نام «هیچ چیز نمیدانم» به هجو کشیده شد، جمع شده بودند. امریکا از دید سردمداران آن و نیز رهبران یهودی اقتصاد اروپا سرزمین موعود بود و نبرد روم مسیحی برای تصرف امریکا بازسازی نبرد یهودیان علیه غول های نفیلیم برای فتح اورشلیم در کنعان بود. با این حال، خود رومی ها پیروان مسیح نامی بودند که درست مثل نفیلیم تورات، نتیجه ی جفتگیری موجودات فراطبیعی با زن زمینی بود. در داستان سنت کریستوفر میخوانیم که این غول کنعانی پس از آن پیرو عیسی شد که او را در قالب کودکی کوچک دید و برای گذراندن از رودخانه روی پشت خود گذاشت ولی مسیح به اندازه ی کل جهان سنگین شد و سنت کریستوفر فهمید با یک نفر غول تر از خودش طرف است. مسیح، عصاره ی امپراطوران رومی بود که همه تجسد زمینی خدایان بودند. معماری آنان نیز معماری غول ها بود که درنتیجه ی مصری مآبی روم پس از ازدواج کلئوپاترا با سزار و سپس مارک آنتونی، مملکت را فرا گرفته بود تا بین مصر و روم نیز فاصله ای ایجاد شود که به طور مصنوعی پر شده است. نتیجه این که روم باستان غول ها همان رومی است که امریکای اواخر قرن 19 را فتح میکند و فقط دراز کردن تاریخ برای سرپوش گذاشتن بر واقعیت نزدیکی جنگ های خدایان و شیاطین در تورات به ظهور سرمایه داری مدرن، آن را به زمان های دور انداخته است و نه اهرام مصر و نه هیچ کدام از بناهای رومی اروپایی آنقدر قدیمی نبودند که معماریشان مدتی متروک شده تا در قرن 19 در بناهای اشراف از نو زنده شده باشد. حتی مجسمه ها و نقاشی ها از رهبران اروپا و امریکا نیز گاهی کاملا رومی است؛ البته رومی که بر تاتارها پیروز شده و نشان آنها را نیز در خود دارد. دالاس در این مورد، دو نقاشی زیر را با هم مقایسه میکند. نقاشی اول، جورج واشنگتون را در هیبت ژوپیتر خدای رومی نشان میدهد که امپراطوران رومی تجسد اویند. در کنار او الهگانی قرار دارند که یکی از آنها کلاه فریجی بر سر دارد. در تصویر پایین تر، همان کلاه را در نقاشی «مارکو پولو در لباس تاتارها» روی سر مارکوپولو میبینیم. او معتقد است کلاه های فریجی میتراس میترائیست ها، و لیدی لیبرتی (الهه ی آزادی) نیز ابتدائا همین شکلی بوده اند.:

“norumbega: Washington monument and the roman empire”: korben dallas: stolen history: 14sep 2020

اتفاقا کوربن در مقاله ی دیگری در سفرهای مارکوپولو هم تناقض هایی میبیند. مثلا درحالیکه در تاریخ رسمی، بلغارستان اولین کشوری است که مارکوپولو در خارج از ایتالیا به آن رفته و از بلغارستان راهی قستنطنیه شده است، اما در سفرنامه ی مارکوپولو اولین کشوری که او دیده است، پرشیا نامیده میشود. او اهالی پرشیا را آتش پرست میخواند و این آتش پرستی را نتیجه ی فرو افتادن آتش از آسمان به درون چاهی میداند که نشان تولد مسیح خدا بود و نشانه ی حقانیت عیسی برای سه مجوس اهل سبا در پرشیا بود؛ همان سه شاه مجوسی که به دنبال ستاره ی مرموز، به بیت اللحم آمدند. مارکوپولو پرشیا را سرزمین آبادی تصویر میکند که حکومت تاتارها آن را به انحطاط کشانده است. اما دالاس، معتقد است پرشیا دراینجا لفظا همان بروسیا نام دیگر بلغارستان به دلیل حکومت شاهی به نام بروس بر آن است و تاتارهای حاکم بر آن نیز همان عثمانی های فاتح بلغارستانند.:

“was Cleopatra a medieval queen?”: korben dallas: stolen history: 14sep 2020

این، نظریه ی کریستوف فیستر در کتاب "ماتریس تاریخ باستان" است که شکاف بین پرشیای مارکوپولو، کلاه فریجی و حکومت تاتارها را پر میکند. فیستر معتقد است کلمه ی فریگ در فریجی، تلفظ دیگر لغت پارس، همینطور پراگ و از طریق آن فرانک است. به نظر وی، تاریخ در قرن 19 در واکنش به نبرد کلیسای رم و هرآنچه ضد آن باشد نوشته شد و چون پایگاه اصلی کفر، فرانسه و انقلاب آن بود که به ترویج لائیسیته در دنیا میپرداختند، پارس –نسخه ی قدیمی شده ی پاریس و فرانک های حاکم بر آن- اسم رمز تمام دشمنان کلیسا و تمدن آن رم، و البته پیشینه ی یونانی رم شد؛ ازجمله سرزمین شاه بروس در حدود استانبول که با فتح شدن توسط یونانی ها تبدیل به محل پایتخت امپراطوری روم یونانی یعنی قستنطنیه شد. با توجه به این که تمام قاره ها غیر از اروپا محل بی اعتقادان به پاپ و امپراطور مدافع آن بودند، پارس نیز به وسعت جهان بود و تاتارها که حاکمان اکثر سرزمین های شرقی بودند، مهمترین کاندیداهای پارس نامیده شدن بودند. در کتاب مارکوپولو آنها بر تمام آسیا حکومت میکنند و پایتختشان در چین است که متمدن ترین سرزمین آسیا بوده است. با این حال، کریستف کلمب به هدف ارتباط با واسال های خان بزرگ در چین به غرب رفت و امریکا را کشف کرد و سرخپوستان آنجا را از نسل تاتارهای خان بزرگ دانست. درواقع خالق شخصیت کریستف کلمب، اشتباه نمیکرد و فقط مورخان بعدی بودند که با هرچه بزرگ تر شدن دنیا و آشکار شدن تفاوت های اقوام، علاقه مند به کوچک تر کردن قلمرو امپراطوری ها گردیدند و رومی را که تاتارها از یونانی ها گرفتند تا بخشی از خاورمیانه و جایی که تصمیم داشتند بعدا دولت اسرائیل را در آن پدید آورند کاهش دهند. به عقیده ی پوستینکوف در گفتار اول فصل اول کتاب «مطالعه ی انتقادی وقایع دوران باستان جهان»، این کار بیش از همه طی برجسته شدن تاریخ تاسیتوس بین سال های 1882 تا 1885 انجام گرفت. چون تواریخ تاسیتوس که ادعا میشود اولین بار، بخش هایی از آن به طور اتفاقی در کتابخانه ی کازیمو مدیچی کشف شده است، تقریبا ستون فقرات تاریخ رسمی روم و تمام شخصیت های دوران اوج روم باستان است که علوم و تواریخ رومی به آنها منسوب است. تاسیتوس که در زمان بحران روم در زمان نرون به دنیا آمده و در زمان اوج گیری آن در دوران حکومت هادریان از دنیا رفته، بزرگترین راوی انحطاط روم و اوج گیری مجدد آن است که تواریخ بعدی فقط روند توصیف شده توسط او را مدام بازنویسی کرده اند. بیشترین کشورهای توجه کننده به تاریخ تاسیتوس، انگلستان، آلمان و فرانسه بودند و به نوشته ی پوستینکوف، انگلستان و فرانسه بیشترین نقش را در تایید سندیت تاریخی تاسیتوس داشتند؛ ولی درست به موازات این تایید سیاسی، انتقادات به سندیت تاسیتوس هم که از زمان ولتر وجود داشت اوج گرفت. از بزرگ ترین منتقدان، راس و هوخارت بودند که تاسیتوس را نام مستعار یک کشیش ایتالیایی کارگزار مدیچی ها به نام "پوگیو براکیولینی" از قرن 15 میدانستند. این کشیش علاقه ی زیادی به مطالعه ی متون پاگانی داشت و در کتابخانه های کلیساها به دنبال متون شارح اوصاف پاگان ها میگشت. افکار منسوب به سنکا و سیسرون را او در غرب منتشر کرد؛ همچنین کتاب «سیروپدی» –یا به قول ما ایرانی ها "تربیت کورش"- که به نوشته ی پوستینکوف، براکیولینی بابت آن مقادیر هنگفتی طلا از اشرافیت فلورانس دریافت کرد. دقیقا در سندسازی های براکیولینی –یا هر کسی که در زمانی جدیدتر پشت این اسم مستعار مخفی شده است- ما رد جریانی که به جعل سفرنامه ی مارکوپولو انجامید را نیز می یابیم. چون یکی از کارهای براکیولینی، انتشار سفرنامه ی نیکولو کونتی به پرشیا است. میتوان این اسم را نیکولوی اشرافی معنی کرد و بعدا برای اشرافی از صفت "پولو" یعنی بزرگ استفاده نمود. بدین ترتیب، سفر مارکوپولو از طریق پرشیا به شرق، تکرار سفر پدرش به آنجا است. شرق مزبور هم هر چیزی است در ورای ایتالیا منجمله آنچه که به اشتباه آن را یونان یا گریس مینامیم. چون همانطورکه پوستینکوف در ابتدای گفتار سوم فصل اولمینویسد، در گزارش سفر پترارک به ایتالیا تمام مکان های یونان باستان و قهرمانانش درآنجایند: قبر آنتنور در پادوآ قرار داشت؛ شهر پیزا ادعا میکرد توسط پلوپس بنا شده و خود را پلوپونز میخواند؛ ونیزی ها ادعا میکردند ونیز را با سنگ های خرابه ی تروآ بنا کرده اند؛ آشیل، فرمانروای آبروزی، آگاممنون فرمانروای سیسیل، اواندر فرمانروای پیدمونت، هرکول فرمانروای کالابریا، و دیومدس فرمانروای آپولیا دانسته میشدند؛ آپولو را گاهی یک ستاره شناس، گاهی یک شیطان، و گاهی خدای مسلمانان میدانستند؛ افلاطون یک پزشک، درحالیکه سیسرون یک شوالیه و یک تروبادور، و ویرژیل یک جادوگر تلقی میشدند... البته سرتاسر فصل اول کتاب پوستینکوف نیز در حال اثبات این مطلب است که تمام نخستین کتاب های مکشوفه ی یونان و روم باستان در ایتالیای دوره ی رنسانس جعل و منتشر شده اند. پوستینکوف در آخرین گفتار از فصل دوم کتاب نیز به موضوع عجیب تواتر نام یک قبیله ی ظاهرا بی اهمیت تراسی در کتاب تواریخ هرودت توجه کرده بود. در این کتاب چند باری از این قبیله با اسم عجیب کرستونی ها و سرزمینشان کرستیا یا کرسیا در حوالی قلمرو گتاها یاد شده، همچنین سرزمینی در همسایگیشان به نام گراسیا. هرودت نوشته است پلاسگی ها که قدیمی ترین ساکنان یونان بودند، به زبان کرستونی صحبت میکردند و دوریان ها یا یونانی زبانان نیز از سرزمین کرستونی ها آمدند. او ضمنا از گذر خرخس شاه پارس از سرزمین آنان برای حمله به یونان صحبت میکند و پوستینکوف یادآوری میکند که پارس های کتاب هرودت هم همه اسم های یونانی دارند. به نظر پوستینکوف، کرستون چیزی جز نام اسلاوی کراس یا صلیب نیست؛ اصطلاحی که اسلاوهای شبه جزیره ی کنونی یونان برای کروسادورها یعنی صلیبیون لاتینی که بخش هایی از شبه جزیره را فتح کردند و در آن امارت ساختند به کار میبردند.

ارتباط پارس با یونان نیز تقریبا به همان مسیری برمیگردد که درنهایت به شکل سقوط امپراطوری پارس توسط اسکندر یونانی، تاریخی شد و عجیب این که این مسیر از تفاسیر کتاب مقدس یهودی نتیجه شده است. همه چیز به این بستگی دارد که شاهی به نام کورش قصد ساختن خانه ی خدای یهود یعنی یهوه را دارد. در کتاب عزرا 5 : 4 کورش شاه پارس نامیده شده است. ولی در عزرا 13 : 5 کورش، شاه بابل نامیده میشود. در کتاب ارمیا 8 : 51 از سقوط و ویرانی بابل صحبت میشود که تصور میرود در اثر حمله ی پارس ها به رهبری کورش رخ داده باشد. اما ممکن است این دو ملت هم با هم فرقی نکنند و یک کودتا همه چیز را عوض کرده باشد. در این باره نکته ی جالب این است که عزرا 13 : 5 موقع صحبت از بنای خانه ی خدا به جای "آدون" برای خدا از لغت "آدونا" استفاده و خدا را مونث کرده است. پلینی از وجود معبد مقدس دایانا از الهگان یونانی در شوش پایتخت کورش سخن رانده است. از طرف دیگر، آدونا لغتا همان "آتنا" نام الهه ای است که شهر یونانی آتن نام خود را از پرستش آن گرفته است. آتنا معروف به "پالاس" است. این کلمه که از پاله یا بعله –به معنی بعل یا معبود مونث- می آید، هم به معنی زمین و دشت است و هم به معنی آب؛ یعنی هر دو موضوعی که الهه ی زیست مادی به آن تشبیه میشده است. پلاسگیوم نام قدیم یونان که به قوم پلاسگی ربط می یابد به معنی ساحل است که ترکیب این دو است. پرست ها که پلستینی های بدنام توراتند در نوشته های مصری جنگجویانی دریانورد توصیف شده اند و ظاهرا پلستین هم از پالاس می آید. آن میتواند باریس هم باشد: خدای معبدی که به روایت استرابون، در جاده ی اکباتان یکی دیگر از نامجاهایی که پایتخت کورش نامیده شده، قرار داشته است. اکباتان پایتخت مادها توصیف شده است. هرودت از یک اکباتان در سوریه نام میبرد. گزنفون، اکباتان را پایتخت تابستانی کورش نامیده است، درحالیکه به روایت استرابون، پایتخت تابستانی کورش "غزه" است. ژوزفوس، از برجی یاد میکند که دانیال پیامبر یهودی در اکباتان ساخت و این برج، بابل نام داشت! این باز ما را به یاد حکومت قوی ترین پادشاهان در بابل می اندازد و این که پالاس به معنی قصر شاهی است. رم ایتالیا نیز در تپه ای به نام پالاتین واقع بود. نام کورش در لغت با نام کریست خدای مسیحیت رومی قرابت دارد. او درست مثل مسیح به دلیل یک پیشگویی از بدو تولد در خطر نابودی به دست شاه وقت بود و در بین چوپانان بزرگ شد. البته او شاه مزبور را که پدربزرگش بود سرنگون کرد و خود شاه شد. به روایت دیودوروس سیکولوس، کورش درست مثل مسیح در یک مهمانی دستگیر و توسط ملکه ی سکاها به صلیب کشیده شد. ملکه ی سکاها ظاهرا فرم انسانی الهه پالاس است و کورش فرم انسانی خدای یهوه. دراینجا در نظر داریم که اگرچه پرشیا کشور کورش با ایران حالیه تطبیق شده، اما ایرانی های غیر یهودی، تا قبل از ترجمه ی متون غربی در کشورشان هیچ چیز درباره ی کورش نمیدانستند. تعجبی هم ندارد. چون این داستان ها در درجه ی اول به نام تاریخ شرق ولی برای غرب جعل شده اند تا ارتباط درست بین سنت های شرقی و غربی را حتی المقدور کاهش دهند و جانشینی فنیقی باستان و آرامی با عبری و یونانی نیز ظاهرا برای مانع تراشی های بیشتر سر راه نفوذ احتمالی شرق اصیل تر در غرب انجام گرفته است. درواقع میتوانیم بگوییم که یهوه فرم توسعه یافته ی یک خدای انسانی است که نهایت تصور یک اروپایی بدوی از خدا بوده است. به همین دلیل، شاه مسیح گون قابل ساقط شدن میتواند همانطورکه به یهوه ی آسمانی بی مرگ تبدیل شد، به حد قهرمانان ابرانسان کمیک های امریکایی هم توسعه یابد:

“bible is all about cyrus”: lee magee: stolen history: jan4, 2023

پوستینکوف هم محل اورشلیم کتاب مقدس را در ایتالیا میدانست؛ بدین ترتیب که او خدای یهود را که در آتشفشان ها متجلی میشد، روح آتشفشان های ایتالیا دانست و معتقد شد که اورشلیم اول، پمپی بوده که زمانی در فوران آتشفشانی نابود شده که یهودیان از موسی خواستند خدا تجلیش را به آنها نشان دهد. بعد نظر به سابقه ی گناهکاری یهودیان، آنها به شکل قوم لوط به مردم جداگانه ای تبدیل شدند که لاتینی ها اعقابشانند. پس از آن، محل اورشلیم، رم ایتالیا تعیین شد. او ضمنا بین تبدیل یهودیت به مسیحیت و اختراع شراب ارتباط قائل بود و معتقئد بود مسیح همان دیونیسوس خدای شراب است. بدین ترتیب، پوستینکوف، حکومت امپراطوران خدازاده ی رومی بر ایتالیا را همان حکومت رهبران یهودیت بر سرزمین مقدس دانست و بین سلاله ی امپراطوران روم و سلسله های شاهان یهود مشابهت جست. وی همچنین تاریخ فراعنه ی مصر را مشتمل بر تکرار داستان های رومیان و یهودیان دانست. پوستینکوف معتقد بود تمام این کتاب ها فقط در دوره ی پس از رشد صنعت کاغذ در اروپا امکان تولید داشتند چون کتاب های بزرگی بودند و پوست و پاپیروس برای انتشارشان مناسب نبودند. با این حال، سکیتو به پوستینکوف ایراد میگیرد که علیرغم اثبات اختراع تاریخ در دوران تجدد، همچنان تصور میکند که آنها بر اساس منابعی از قرن چهارم میلادی به بعد بازنویسی شده اند و در این ادعا نیز تابع موروزوف است که تاریخ روم پس از قرن 4میلادی را درست میدانست با این استدلال که گزارش های نجومی این تاریخ به بعد با مدل های ریاضی قابل صحت سنجی هستند. پوستینکوف به عنوان یک ریاضیدان و فیزیکدان، در دهه ی 1990، صحت گفته ی موروزف درباره ی درستی این گزارش های نجومی را قبول کرده بود ولی سکیتو معتقد است ممکن است حساب های نجومی در زمان های مدرن تر و دوران تکامل ریاضیات حساب شده و به دقت در تاریخ جا گرفته باشند. موروزف همچنین به دلیل شباهت زندگینامه ی سنت باسیل قیصریه با عیسی مسیح، عیسی را همان سنت باسیل در قرن چهارم دانسته بود و که پوستینکوف هم از این مقایسه تبعیت کرده است. درحالیکه سکیتو میگوید زندگینامه ی مسیح طوری است که میتوان شخصیت های گوناگونی در تاریخنویسی اروپایی –از ژولیوس سزار گرفته تا مارتین لوتر- را با مسیح برابر کرد و این توجیه خوبی برای آغاز تاریخ در قرن چهارم نیست. با وجود سر جا بودن این نقدها، توجه پوستینکوف به گزارشات ارائه شده درباره ی زمان کشف و اهمیت یافتن منابع عتیق مهم است که نشان میدهد که خوب و بد کردن بین منابع، تنها در روندی تدریجی از اواخر قرن 19 به بعد به تاریخ رسمی شکل داده و ممکن است قبل از این تاریخ، نتیجه گیری های اولیه از منابع، سمت و سوی خاصی به تاریخنویسی داده باشد که اثراتش پس از آن نیز خود را نشان داده باشند. مثلا باید به شکل گیری داروینیسم از اوایل قرن 19 توجه کرد و این که سعی میشد جای نفیلیم حیوان صفت تورات را با انسان های نیم حیوان عوض کنند. آیا اتفاقی است که اولین فسیلی که ادعا شده بود به یک نیم میمون-نیم انسان تعلق دارد «انسان جاوه» بود؟ امروزه زیاد درباره ی آن صحبت نمیشود چون همان زمان هم که کشف شده بود برخی شک داشتند استخوان ها مال یک نیمه میمون باشند. آنها لا به لای استخوان های جانوران مختلف پیدا شده بودند و ممکن بود بخشی از آنها متعلق به یک انسان و بخشی دیگر متعلق به یک میمون باشند. به هر حال با کشف فسیل های انسانی بیشتر در شرق آسیا انسان صاحب استخوان ها با انسان پکن در چین تطبیق و زیرمجموعه ی هوموارکتوس سلف بلافصل انسان نئاندرتال و انسان امروزی قرار گرفته شد که به اندازه ی دو نوع دیگر انسان است؛ نه نیمه انسان. تلاش برای کشف «حلقه ی مفقوده» بین میمون و انسان در آسیای جنوب شرقی دلیل داشت. در زمانی که هنوز محل خاصی برای اورشلیم و جغرافیای کتاب مقدس تعیین نشده بود، دعوای یهود و غول های کنعانی میتوانست اینجا در آسیای جنوب شرقی به طور دقیق بین انسان های واقعی و نژادهای پست درگرفته باشد. چرا اینجا؟ برای این که یکی از میمون های بزرگ که به او اورانگوتان –یعنی انسان جنگلی- میگویند فقط در اندونزی وجود دارد و او تنها میمون انسان نمایی است که موهای قرمز رنگ دارد. پس اگر میخواستید بگویید اولین انسان واقعی، انسان اروپایی رنگین مو است، میتوانستید بگویید این انسان فوق العاده نبردش علیه آسیایی های نیمه میمون را پس ار تکامل یافتن از آنها ازاینجا شروع کرد. علاوه بر این، اندونزی مجمع الجزایر بود درحالیکه پر از جانوران چهارپای خشکی زی بود و این نشان میداد زمانی که این چهارپایان به اندونزی آمدند دریاهای اطراف وجود نداشتند و از آسیا تا اینجا یک سره خشکی بود. پس شاید سیل نوح که علیه نفیلیم روانه شد، دراینجا روی داده بود. اندونزی بسیار سرسبز بود و میتوانست قبل از سیل نوح هم به اندازه ی امروزش پر امکانات و محل باغ عدن زیبای آدم و حوا باشد. اما مار بدجنس چطور؟ او و پیروانش اجنه ی نیمه مار که نفیلیم هم به خاطر آنها سوسماری تلقی میشدند، در بناهای متروکه ی آسیای جنوب شرقی در قالب مجسمه های ناگاها یا خدایان مار هندو به فراوانی ترسیم شده بودند. ناگاها محافظان چاه ها و منابع آب بودند. بنای آنگ کوروات در کامبوج که علاقه ی زیادی به تصور کردن نابودی آن در دوران نفیلیم وجود داشت به دلیل قرار داشتن در جوار آب، مجسمه های زیادی از ناگاها داشت. اما درنهایت گزارش آن در یک منبع چینی قرون وسطایی یافت شد و معلوم شد که آن احتمالا مدت زیادی نیست که متروک شده است. دشت کوزه ها در لائوس یکی دیگر از جاهای مورد علاقه ی جستجوگران عدن در شرق دور بود. آنجا کوزه های غولپیکری در خاک دفن شده اند که مطابق افسانه ای بومی، کوزه های غولان بودند. به هر حال، اقبال هندوستان که آن هم زمانی اورانگوتان داشت بالاتر بود و انجمن استعماری دین تراش "تئوسوفی"، آنجا را خانه ی کهن انسان غربی شناختند و به فراوانی شباهت های زبان سانسکریت با زبان عبری پرداختند. اما آسیای جنوب شرقی هنوز آخرین وصلگاه نفیلیم به نظریه های سنتی را به هند نداده بود. برخلاف هند سیاهپوست خیز، آسیای جنوب شرقی محل زیست نژاد زرد بود. غول های جولان دهنده در دشت کوزه ها میتوانستند اسلاف صاحبان همان اسکلت های تقلبی غولپیکری باشند که دار و دسته ی کشیش ها پشت سر هم ادعای کشف آنها از مقابر سرخپوستان را میکردند تا فتح امریکا توسط یهودیت و مسیحیت رومی را تکرار فتح اورشلیم توسط بنی اسرائیل بنمایانند. بقای تمرکز روی زردپوستان، به دلیل بقای یک دشمنی اخلاقی با آنان در امریکای پس از جنگ داخلی است که با علاقه ی امریکایی ها به تصور قهرمانی در استقلال یافتن از اشرافیت انگلستان همخانواده است. علت هم به نفرت امریکایی ها به تجارت تریاک انگلستان در امریکا برمیگردد. محققین امریکایی چون جیمز برادلی و آنتون چائیتکین در بررسی تاریخ تجارت مواد مخدر در امریکا، در مورد سردمداری اشراف اداره کننده ی دانشگاه های هاروارد و ییل در تجارت تریاک و یارگیری آنها از دانشجویان دانشگاه برای تاسیس اخوت های سیاسی قدرتمند مافیایی صحبت کرده و یادآوری کرده اند که رشد جریان علمی در امریکا زیر نظر خاندان راسل صورت گرفته که نه فقط یکی از پرنفوذترین خاندان های بریتانیایی در امریکا بلکه یکی از بزرگترین خاندان های تاجر تریاک بودند و در این راه به همکاری با بانک هنگ کنگ و شانگهای بریتانیا در چین میپرداختند که زد و بندش با رهبران فاسد چینی پکن و شانگهای به اندازه ی ارتباطش با شبکه ی مافیای مواد مخدر هنگ کنگ زبانزد بود. به همین دلیل بود که قدرت مافیای چینی مواد مخدر در محلات چینی امریکا بر کسی پوشیده نبود. اتفاقا همین پیوند زردپوستان با انگلستان و محبوب ترین مستعمره اش هند است که سبب بقای عنوان "هندی" برای سرخپوستان امریکا شده بی آن که آنها سیاه باشند. در این مسیر، مسائلی که اروپایی ها و امریکایی ها از زردپوستان شرق دور دیده بودند، بخصوص مسائل ناخوشایند، برای نوشته شدن تاریخ هند انگلیس و اماکن زیر نظر سیستم جاسوسی آن در ایران و افغانستان کپی شدند؛ ازجمله نینجاهای تروریست ژاپن به صورت تروریست های حشاشین یعنی اسلاف سیستم تشیع اسماعیلی نزاری در هر سه قلمرو ایران و هند و افغانستان کپی شدند. این تروریست ها بعد از مصرف مواد مخدر به باغ زیبای شیخ الجبل یا پیرمرد کوهستان برده میشدند که حرمسرایی از زنان زیبا یا به اصطلاح حوریان بهشتی داشت و پس از به هوش آمدن، فکر میکردند در بهشت بودند و برای بازگشت به بهشت، حاضر به آدمکشی و شهادت در راه شیخ بودند که اروپایی ها مدعیند ادعای پیامبری کرده بود. بنیانگذار این سلسله "حسن" نام داشت و باغ و حرمسرایش در زندگینامه ی "حسین" شاه اصفهان که در کاخش از انظار پنهان بود تکرار شد. سلطان حسین معتاد، تشیع 12 امامی و قدرت روحانیون آن را در ایران توسعه داد و محمد باقر مجلسی که کتاب بحارالانوار به او منسوب است را نواخت. او ضمنا دستور به مسلمان شدن جمعی زرتشتیان در ایران داد. بنابراین نسخه ای شیعی از حضرت محمد است و به خاطر شیعه کردن کفار، هم حسین و هم حسن است که معنیشان میشود خیلی خوب. البته حسین را آخرین پادشاه از سلسله ای به نام صفوی کرده اند که به دوران حکومت سنی ها بر ایران خاتمه داده است و حسن شیخ الجبل هم برای مبارزه با سنی ها به قتل یک صدراعظم قدرتمند سنی به نام نظام الملک پرداخت. در این مورد میدانیم که نظام الملک، عنوان سلسله ای از پادشاهان هند در دکن موسوم به نظامیه بوده که شیعه بوده اند. این سلسله کاشف –و درواقع جاعل- اکثر آثار فلسفی قدیم ایران بوده اند که ادعا میکرده اند جدشان از آنجا آمده است. ظاهرا داستان های قتالی های حسن و حسین شیعه، داستانی درباره ی شیعه شدن زوری نظامیه در قدیم است. ارتباط آنها با ایران را اما فتح هند توسط نادرقلی میرزای نسبت داده شده به ایران پر میکند. ادعا شده که سلطان حسین صفوی توسط افغان های سنی کشته شده و پسرش طهماسب میرزا برای پس گرفتن قدرت در آذربایجان به روس ها متوسل شده است و برای نشان دادن حسن نیت به آنها ایالات گیلان و مازندران را به آنها بخشیده است. نادر قلی میرزا که بعدا نادرشاه شد ضمن کشتن طهماسب و بیرون کردن افغان ها گیلان و مازندران را از روس ها گرفت. دراینجا نادرشاه میانپرده ای دروغین برای پاسخ به چرایی عدم حضور مستقیم روس ها در ایران است. چون اصل حضور روس ها در ایران، جولان دادن تاتارهای شکست خورده از تزارهای روس در ایران و افغانستان است که بسیاریشان تحت کنترل مورزا ها یعنی اشرافیت تاتارهای مسلمان نوحی در روسیه بوده اند [و عنوان "میرزا" برای اشرافیت قاجاری در ایران نیز برگرفته از آنها است]. بدین ترتیب، افغانی و ایرانی و هندی به یک اندازه مغولند و حاکمان مسلمان هند در آستانه ی استعمار انگلستان درآنجا هم به همین دلیل مغول محسوب شده اند. همعنانی مغول و هندی هم تا حدودی ازاینجا می آید.:

“until the 18th century there were no colonies”: chronologia.org: 19/9/2013

دو کتاب معروف درباره ی تجارت مواد مخدر توسط اشرافیت انگلیسی در امریکا

جغرافیای کتب مقدس مطابق تاریخ رسمی

باغ عدن در آسیای جنوب شرقی

آنگ کوروات

ناگاهای مقدس آسیای جنوب شرقی

دشت کوزه ها در لائوس

آنچه سبب خلط شدن مداوم تاتارها با دشمنان اسلاو زبانشان در لشکر تزارهای آلمانی میشود، یک پایه ی مشترک فرهنگی بین آنها است که به قوم تراسی یا تراکیایی نسبت داده میشود و تصور میرود در دوران پادشاهی بلغارها بر بلغارستان، جذب هر دو ملت شده است. مردم کوچنشین قراچایی در بلغارستان را نزدیک ترین قوم به تراسی ها شمرده اند. هرودت، تراسی ها را قدیمی ترین ملت جهان پس از هندی ها دانسته است. یکی از پادشاهان آنها را به خاطر ریش و موی سرخش "روسس تراسی" (سرخ تراکیایی) نامیده اند و همین سبب شده بعضی فکر کنند سرخ مو در بین آنها زیاد بوده است. تراسی ها ملتی کشاورز و دامدار توصیف شده اند که در روستاها زندگی میکردند و علاقه ای به شهرنشینی نداشتند تا این که یونانی ها در بینشان اقدام به کلنی سازی کردند. بیزانس محل قستنطنیه یکی از این کلنی ها بود. اتحاد یونانی ها و تراسی ها نژاد دورگه ای ساخت که با تاسیس دولت اودریسیایی، دولت آتن را تهدید میکرد و ازاینرو با توطئه های آتنی ها قلمرو ادوریسی به سه پادشاهی تقسیم شد. یکی از این پادشاهی ها متعلق به فیلیپ مقدونی پدر اسکندر بود که دولتش تمام یونان را فتح کرد. این فتح را میتوان با فتح پارس توسط اسکندر مقایسه کرد چون گفته میشد پارس هم در زمان داریوش بزرگ، تمام اقوام تراسی به جز بسی ها را فتح کرده بود. با پیروزی روم بر مقدونیه تراس نیز به یک قلمرو رومی تبدیل شد. اما درست در همین زمان، گسترش فرهنگ تراسی با رواج انواعی از آیین های رازورانه و عرفانی وحشیانه در سرتاسر یونان، خود را نشان داد. این آیین های رازورانه تقدیم به پرکه الهه ی زمین میشدند که به شکل زنی تیرانداز و گوزن سوار تصویر میشد. کیش تراسی بر پرستش او و پسرش دیونیسوس استوار بود. دیونیسوس دو بار متولد شد و همین موضوع سند ارتباط او با خدایان کشاورزی است. او که در تراس به فرم سابازیوس ظاهر میشود، موجودی وحشی و دائم الخمر است که در حین رقصی جنون آمیز درحالیکه تبدیل به گاوی شده، تکه تکه و خورده میشود ولی از خونش که بر زمین میریزد، مادرش دوباره به او بارور میشود و او را از نو میزاید و از این تعبیر به جفتگیری مادر و پسر، و وظیفه ی وصل شدن به اصل زمینی و مادی بشر در آیین ارجی میشود چنانکه دیونیسوس نیز لشکری از زنان وحشی و بی بند و بار و مردآسا موسوم به مئنادها را همه جا همراه خود داشت. آنها تکثیر فرد الهه بودند. امروزه در نواحی مختلف بلغارستان، افسانه ها و خرافات محلی درباره ی خواص محلی پریان زن یا نیمف ها وجود دارد که به نظر میرسد بازمانده های مئنادهای دیونیسوس باشند. در مقابل دیونیسوس، یک قهرمان تراسی دیگر به نام اورفئوس قرار گرفته بود که دعوت به زندگی اخلاقی و زاهدانه میکرد. دیونیسوس و اورفئوس دو فرم مختلف خدای خورشید هستند که در روز سبب روشنایی میشود و در شب به خدای آتش بدل میگردد. "آرس" خدای جنگ یونانیان در تراس خدای خورشید بود. تراکیایی ها از نسل تراکس پسر آرس بودند. ولی اوریپیدس در الستیس، تراکس را نام تراسی خود آرس میداند. زالموکسیس دیگر خدای خورشید در نزد تراسی ها بود که در ادبیات یونانی با زئوس تطبیق میشد. برخی، تراسی ها را بلغارهای اولیه یا پروتو-بلغارها یعنی بلغارهای ماقبل تاسیس پادشاهی بلغارستان دانسته اند. منظور، بلغارهایی هستند که همراه هون ها از زادگاهشان پازیریک که درباره ی محل آن اختلاف است، به اروپا یورش بردند و خود یک پادشاهی عظیم به نام بلغارستان بزرگ تاسیس نمودند. این پادشاهی بعدا تبدیل به خاقانات خزر شد و راندگان از آن در بلغارستان کنونی پادشاهی جدیدی بنا کردند و بعدا در اسلاوها حل شدند. بلغارهای اولیه در بسیاری مسائل به قزاق های قفقازی نزدیکند. بلغارهای اولیه، هفت سیاره یعنی خورشید و ماه و پنج سیاره ی کلدانیان را میپرستیدند و دایره البروج کلدانی را جدی گرفته بودند. نامی که برای خدا استفاده میکردند، "آن" بود که اصطلاح کلدانیان برای خدا است. خدای اعظم، آسمان بود که «تانگرا» [معادل تنگری خدای مغول ها] نامیده میشد و اسب و عقاب، جانوران مقدس او بودند. بلغارهای اولیه به الفبای رونیک مینوشتند ولی خواندن درست نوشته های آنها غیرممکن است چون تقریبا با تمام زبان های ترکی شناخته شده فرق دارد. در این حد معلوم است که آنها نوعی تقویم 12 حیوانی را رعایت میکردند که مطابق آن درست مثل تقویم چینی، هر سال به نام یک جانور نامگذاری میشد. جانوران هم اکثرا همان جانوران تقویم 12 حیوانی چینیند به جز ببر که در تقویم بلغاری گرگ است و خوک که در تقویم بلغاری به جایش گراز نشسته است. البته معادل های حیوانی اژدها و میمون مشخص نیستند. نام جانور برج اژدها که خانه ی خورشید را دارد، "ورنی" خوانده شده که معلوم نیست چیست. ولی در تقویم 12 حیوانی قزاقستانی ها این برج متعلق به حلزون است و قزاقستانی ها به جای ببر نیز از پلنگ استفاده کرده اند. یکی از منحصر به فرد ترین مسائل در الفبای رونیک بلغاری این است که برعکس دیگر رونیک های ترکی که از راست به چپ نوشته میشوند، رونیک بلغارهای اولیه از چپ به راست نوشته میشود، یعنی از این جهت شبیه الفبای لاتین اروپایی است. لغات بلغاری اولیه نیز در نقاط تفاوت خود با لغات ترکی شناخته شده در جاهایی که شناسایی میشوند به لغات اروپایی و فارسی نزدیک میشوند. یکی از جالب ترین آنها لغت zant است که کاربرد آن دقیقا معادل کاربرد لغت همخانواده ی that در انگلیسی است. همچنین aso در بلغاری اولیه معادل ash در آلمانی و انگلیسی به معنی خاکستر است. بنابراین بلغارستان نه فقط در مرز فرهنگ های تاتار و اسلاو، بلکه در مرز فرهنگ های تاتاری و اروپای غربی هم قرار دارد. ازاینرو بسیار جالب است که نوعی فستیوال در بلغارستان وقف کنستانتین کبیر (بنیانگذار قستنطنیه ی رومی) و مادرش هلنا میشود که پایه گذاران مسیحیت سلطنتیند. به احتمال زیاد، کنستانتین و هلنا در این فستیوال، جانشینان دیونیسوس و پرکه هستند.:

“the Thracian bulgar legacy to the p-i-e and Hellenistic world”: japanesemythology.wordpress.com

ماری گریر، تولد مسیح از مریم را شکل دیگری از تولد کنستانتین از هلنا میدانست. چون هلنا هم زمانی که به عبادت معبد آپولو رفته بود، مورد تجاوز مار غولپیکری قرار گرفته و به کنستانتین حامله شده بود. این داستان، روایت دیگر حامله شدن مادران اسکندر کبیر و اسکیپیو افریکانوس به پسرانشان پس از نفوذ زئوس به شکل ماری به بستر آنها بود. درواقع زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی همان یهوه پدر مسیح است. شکل های دیگری از مسیح های جنگجو و شاه مانند نیز در بین تاتارها ظهور کرده اند. مادر چنگیزخان درنتیجه ی ملاقات با مردی نورانی در اتاقش، به چنگیزخان و دو برادر او حامله شد. تیمور لنگ نیز نتیجه ی معاشقه ی مادرش با خدای روز تلقی میشد. ژزوئیت های چینی گزارش کرده اند که فوشی از شاهان اساطیری چینی ها مثل مسیح از زنی باکره متولد شده بود. گریر میگوید داستان های تولد مردان افسانه ای از موجودات مرموز باید بر اساس بدوی تر تصور هبوط ارواح به بطن زنان زمینی برای تولد دوباره شان استوار باشند. بیوه زنان چینی معمولا پنجره های خانه شان را باز میگذاشتند تا ارواح شوهرانشان بتوانند به آنها سر بزنند.:

“sexual outlaw, erotic mystic”: mary k.greer: weiser books: 2010: p66-71

اگر مسیح همان کنستانتین، و کنستانتین همان دیونیسوس باشد، پس پوستینکوف درباره ی همسانی مسیح و دیونیسوس درست گفته است. حالا میتوانیم بگوییم که این دیونیسوس، دیونیسوس تراسی است و همو است که به صورت یک شاه توسعه یافته است که در تورات کورش و در تاریخ روم، کنستانتین نامیده میشود. قتل نسخه ی توراتی توسط یک زن در روایات یونانی نیز توسط الهه ای انجام میشود که حالا میتوانیم با اطمینان بگوییم همان زمین بلعنده ی اجساد است و هم با آب مرتبط است و هم با جهان پس از مرگ.

این الهه تهاموت مادر خدایان در کلده است که تجسمش دریا است و زمین از جسم او ساخته شده است. او را به نام ام خبور میشناختند. خبور هم به معنی رودخانه و جریان آب است و هم به معنی جهان مردگان. نرگال فرمانروای دوزخ را گاهی «شاه خبور» میخواندند. خبور در مقام رودخانه محل گذر مردگان به جهان دیگر است و اورشانابی قایقران مردگان در این رودخانه بوده است. خبور را معمولا فرات در نظر میگرفتند که احتمالا همان رودخانه ی رنگها در اوستا است. البته منطقه ای در شرق دجله در بابل نیز ملقب به هابوراتوم بود. همچنین شاخابه ی شط النیل که به سمت شرق بابل در جریان بود نیز گاهی آبراه کابارو خوانده میشد. در سوریه بزرگترین شاخه ی فرات، "خابور" یا "هابور" نام داشت. این شاخه از کوه های ترکیه حرکت میکرد. در افسانه ی گیلگمش هوبور رودی است که از بین دو کوه ماشو جریان دارد. ممکن است دراینجا کوه های ترکیه و زاگرس به عنوان دو محل احتمالی وصلگاه زمین به جهان دیگر به یک کوهستان دوگانه به نام ماشو تبدیل شده باشند. خوبور در افسانه های یونانی تبدیل به رودخانه ی استیکس شده است که باز هم نام یک الهه است. این رودخانه مرز جهان های زندگان و مردگان از دید یونانی ها بوده است. دراینجا گاهی شاهی مرده به نام فلیگس که به دلیل آتش زدن معبد آپولو به جهنم تبعید شده، راهنمای مردگان در گذر از رودخانه میشود و آنها را به عبرت گرفتن از سرنوشت او و دوری از توهین به مقدسات دعوت میکند. نام فلیگس روی یکی از حلقه های مخوف دوزخ در مرداب های استیکس مانده که در آن، ستمکاران مجبورند همدیگر را متداوما در جنگ با هم بکشند. ازآنجاکه استیکس جانشین خابور و دربردارنده ی دجله و فرات در قلمرو بابل است این فاجعه در بابل هم تکرار میشود. در شعری از "کتبی ایلانی مردوخ" آمده که چطور "سبتی" یا 7 جن دوزخ به رهبری "ایرا" به نزد "حیشوم" (خشم) خدای آتش رفتند و او را مجبور کردند که بابلی ها را به سبب گناهانشان به جنگ و بدبختی دچار کند. مردوخ موقتا حکومت بابل را به ایرا سپرد تا دست او در این مجازات باز باشد. حیشوم، لشکرهای بی شماری از بیگانگان را به سرزمین بابل سرازیر کرد و جنگ های پیاپی درگرفت و تنها بعد از طاعونی که حیشوم بر بیگانگان فرستاد جنگ پایان گرفت و از بابل چیزی جز سرزمینی خزان زده و ویرانه باقی نماند. سبتی را یهودیان شدیم میخوانند. دایره المعارف یهود، شدیم را هفت "شیدو" یا جن «کلدانی» میخواند که به گاو تشبیه میشدند. یهودی ها جن های گاوآسا را شدیم و جن های بزآسا را سئیریم میخواندند. سئیریم به معنی بزها، همان ساتیرهای یونانیند و در بیابان به رقص و مستی مشغولند.:

“cradle of civilization”: 29out 2014: aratta.wordpress.com

تقریبا تمکام تمدن های قرن 21 داستان هایی درباره ی گذشته ی خود دارند که مطابق آن، شهرهایی داشته اند که درست مثل بابل بسیار آباد و بزرگ و بی نظیر بودند ولی در اثر به هم خوردن شرایط محیطی و هجوم بیگانگان به نابودی کشیده شدند. حتی در نیومکزیکوی امریکا نیز داستان هایی درباره ی سقوط تمدن های سرخپوستان باستانی بر اساس خرابه های شهرهایشان در بیابان های آنجا وجود دارد که به ماجرای جسد سفینه ی فضایی رازول در نیومکزیکو و توریبسم بشقاب پرنده ها در رازول وصل میشونمد. آیا همه ی اینها به خاطر این نیست که بابل تبدیل به رم و اورشلیم تورات شده و تمام دنیا حتی امریکا –که ظاهرا فقط خودش «دنیای جدید» است- از روی یک نقشه ی رومی ساخته شده اند؟ به نظر میرسد اثر این داستان ها است که باعث شده عجله داشته باشیم تقدیر ایزدی را در نابودی تمدن مدرن به دست جن های بزآسا تسریع کنیم و هیچ تلاشی برای برطرف کردن ایرادات بزرگ تمدن جدید ننماییم.

مطالب مرتبط:

دانلود مقاله ی آیا اعراب واقعا به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟

شراب مولانا علیه مفتی ریاکار: سرمشق الهی فراموش شده ی تاریخ بازان دائم الخمر

فردگرایی افسارگسیخته ی جوامع مدرن از یک دیدگاه اسطوره شناختی

نویسنده: پویا جفاکش

احتمالا برای هر دانش آموز مسیحی اروپایی ای، خاخام مناشه بن اسرائیل یک الگوی بزرگ در درس آموزی است که میتواند نشان دهد مسیحی های نا یهودی چقدر در دانش اندوزی در مقابل یهودی های برگزیده ی خدا حقیرند. این آقا که عضو یک خانواده ی مارانوی پرتغالی بود، در 6 یا 7 سالگی با خانواده ی خود به هلند آمد و در جا از لباس دروغین کاتولیک رومی خارج شد و به همراه برادرش نام های خود را به نام های یهودی مناسه و افرائیم تغییر دادند. بعد این کسی که هیچ دانشی درباره ی یهودیت نداشت در عرض 11سال چنان در کسب فیض از قدرت الهی یهودیت گوی سبقت را از همه گرفت و در اثر اشتغال به کابالا آنقدر به حد یک عارف وارسته نزدیک شد که در 17سالگی یک خطابه ی پر مستمع و پر طرفدار در جمع یهودیان ایراد کرد و یکی از بزرگ ترین خاخام های زمانه شخصا کار انتشار کتابش را به عهده گرفت. چرا ایشان اینقدر خارق العاده بود؟ آخر با همان دانش الهی بی ایرادش ثابت کرده بود که ظهور یهوشوع یعنی مسیح یهودی نزدیک است. وی با یک مارانوی سیاح به نام آنیو د.مونتزینوس دیدار کرده بود که به او ثابت کرده بود سرخپوستان قاره ی امریکا اعقاب ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیلند و باید یهودیان را برای ایجاد ارض موعود به آنجا فرستاد. در همین هنگام خاخام مناسه بن اسرائیل صرفا به خاطر دانش فراوان و نزدیکیش به خدا مورد استقبال الیور کرامول قرار گرفت که به تازگی شاه انگلستان را اعدام کرده و همه کاره ی انگلستان شده بود. در آن زمان، در سرتاسر انگلستان هیچ یهودی ای نبود. آقای خاخام مناسه دستور داد تمام یهودی ها از سرتاسر اروپا به انگلستان بروند و آنقدر آنجا یهودی جمع شود که انگلستان جا برای زندگی نداشته باشد. آخر قرار بود همه ی این یهودی ها برای ملاقات با مسیح همگام با برادران انگلیسیشان به ارض موعود یعنی امریکا بروند و قدرت آینده ی حاکم بر جهان را در آنجا تاسیس کنند. مونتزینوس هم پس از این که رسالت خود را در آشنا کردن خاخام مناسه با وظیفه ی الهی یهودی ها به اثبات رساند به بخشی از ارض موعود موسوم به برزیل رفت و در بین سرخپوستان زندگی کرد. درواقع او در این رسالت، مکمل خاخام مناسه بود. چون برزیل مستعمره ی پرتغال زادگاه خاخام مناسه بود و همان کاری که مناسه برای انگلستان در شمال میکرد مونتزینوس در جنوب برای پرتغال میکرد. اما صبر کنید. چرا دست اسپانیا کوتاه مانده است؟ مگر کلمب یهودی قبل از همه امریکا را برای اسپانیا کشف نکرده بود؟ نگران نباشید. مونتزوما هست. او بود که در مقام پادشاهان سرخپوستان آزتک که اتفاقا مثل یهودی ها برای ملوخ آدم قربانی میکردند، تشخیص داد رهبر اسپانیایی ها به نمایندگی از اروپاییان سفید پوست، خدای انسان شده ی مکزیکی ها و همتای مسیح است. تعجب نکنید: مناسه، مونتزوما، و مونتزینوس سه تلفظ از یک کلمه اند و در صورتی که سرخپوستان امریکا یهودیان باشند، میتوانید مناسه را به عنوان پیشگام یهودیان در سفر به غرب، نسخه ی اصلی دو یهودی دیگر به نام های مونتزوما و مونتزینوس بدانید.:

“goldsmiths, bankers and kings”: stolenhistory.net

آدم شاخ در می آورد که این ارض ملکوت خدای یهودی یعنی ایالات متحده ی امریکا و البته نسخه های لاتینیش در جنوب، چرا به جای عمل به شرع خاخامی و جمع گرایی افراطی آن، فقط کابالای جنسی و مصرف مواد مخدر و افسانه های یوفو در دنیا منتشر کرده اند و یک فردگرایی جامعه کاه هم رویش انداخته اند که مردم به بهانه ی عمل به گناهان ضد شرعی در چارچوب آن، رقیب و دشمن هم شوند؟ نکند تورات راست نیست و خدای یهود آنطور که مسیحی های دروغگوی قرون وسطی اتهام میزدند واقعا عشق جادو و جنبل جنسی-مخدری و فرو کردن مردم در تنهایی و افسردگی بسیار شیطانی است؟ درواقع پاسخ، راه میانه است. چون اگر تورات چیزهایی گفته باشد که انجیل تشخیص دهد کامل نیست و بخواهد به روش های مختلف اصلاحش کند، راه خنثی کردن دشمنی یهوه با ملوخ و اثبات برابر بودن آنها نیز هموار میشود.

همانطورکه میدانیم مسیحیت به سبب قتل مسیح به دست یهودیان، دارای یک نوع صبغه ی ضد یهودی بوده که به مرور در آن تحلیل رفته است و جالب این که ادعا میشود یکی از دلایل بازگشت مسیحیت به یهودیت، نیاز کشیش ها به بزرگ کردن امت مسیح بوده است؛ ازجمله در همان زمان خیالی بسیار اولیه ای که در آن، عهد عتیق و تورات یهودی به عنوان بخشی از میراث مسیح به انجیل ضمیمه شدند. چون مسیحیان اولیه به پیروی از مسیح از عمل جنسی خودداری میکردند و حتی المقدور ازدواج نمیکردند. جاستین شهید، از زوج های 60 الی 70 ساله ای در روم صحبت میکند که از زمان گروش به مسیح در جوانی، به طور کامل از عمل جنسی خودداری میکردند و فقط با هم زندگی میکردند. کنستانتین کبیر که این را مانع رشد جمعیت در روم مسیحی خود و بزرگ کردن ارتش امپراطوری میدید با رجوع به تقدس عمل جنسی در یهودیت موافقت کرد. عمل جنسی از دید یهودیان مقدس بود به شرطی که در چارچوب خانواده باشد و در خدمت تولید فرزند برای غلبه ی یهودیان بر کفار باشد. این رسالت الهی را کفار نداشتند. جاستین شهید میگوید که بسیاری از مردم امپراطوری روم، ازدواج را فقط در خدمت تولید فرزند میدانستند و زوج ها پس از این که به تعداد فرزندان مورد نیاز خود میرسیدند تا آخر عمر از آمیزش جنسی با هم خودداری میکردند. کشیش های مسیحی، دلیل این موضوع را نشئت گرفتن تمام مردم –یهودی و غیر یهودی- از نوح میدانستند. نوح در زمانی ظهور کرد که پسران خدا (بنی الوهیم) یا همان فرشتگان با زنان زمینی ازدواج کرده و نسل غول های مارآسا یا مردان سوسماری را پدید آورده بودند که در زمین فساد کردند و خدا جواب این فساد را با عذاب نابودکننده داد. بنابراین جذابیت جنسی زنان انسانی برای فرشتگان سبب نابودی عظیمی شد. از طرفی نوح در کشتی خود، زوج های نر و ماده ی موجودات را از آمیزش جنسی با هم بازداشته بود تا ازدیاد جمعیت موجودات در کشتی، به غرق شدن آن نینجامد. ازاینرو دوری از عمل جنسی برای موجودات عادی شده بود و ترکیب این دو عامل باعث شده بود تا انسان های زنده مانده از عذاب به طور خودبخودی علاقه ی چندانی به عمل جنسی با جنس مخالف نداشته باشند. جاستین شهید برای این که بتواند نا یهودیان مسیحی شده را ترغیب به عمل جنسی برای زیاد بچه آوردن و تکثیر امت خدا کند، از موقعیت پسا یهودی مسیحیت که یهودیت پیشین را تحریف شده میخواند برای جابجایی برداشت ها از داستان های یهودی استفاده کرد. وی در این راه، به اعاده ی حیثیت از نفیلیم یا غول های دورگه ی قبل از سیل نوح پرداخت. به گفته ی وی، مردان زمان باستان، انسان های دانایی بودند که میخواستند از دانش فرشتگان خدا برای پیشرفت نوع بشر استفاده کنند و به همین دلیل، دختران خود را به ازدواج پسران خدا درآوردند و اصلا قصد نداشتند در زمین فساد به وجود بیاید. در این راستا دانش فرشتگان نیز از اول شیطانی نبود و سودهای فراوانی به مردم رساند. فرزندان دورگه ی فرشتگان و زمینیان نیز غول های شرور نبودند. بلکه دانشمندان و قهرمانانی بودند که مردم دوستشان داشتند. جاستین شهید در این راستا نفیلیم را "پسران جووه" مینامد و جووه را که همان ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم یونانی-رومی است خود یهوه پدر عیسی میخواند. در این راستا او تولد مسیح از زنی زمینی توسط یهوه را ادامه ی پیدایش نسل خدایان به وجود آمده از زنای زئوس با زنان زمینی در اساطیر یونانی-رومی تلقی میکند و خدایانی چون باخوس (دیونیسوس)، مرکوری (هرمس)، هرکول، کاستور و پولوکس، و پرسئوس را در زمره ی نفیلیم میخواند و خدمات آنها به بشر نخستین را میستاید. در میان پدران اسطوره ای کلیسای نخستین، جاستین شهید تنها کسی است که در نوشته های منسوب به او نفیلیم ستایش شده و خدایان یونانی-رومی خانواده ی مسیح تلقی و به نوعی به رسمیت شناخته شده اند. دقیقا به همین خاطر، پذیرش بعدی اکولتیسم و نئو پاگانیسم مرتبط با آن در دنیای یهودی-مسیحی در ارتباط مستقیم با تاییدیه ی جاستین شهید بر پاگان ها قرار دارد. دقیقا به خاطر نوع برخورد جاستین شهید با موضوع است که رمزگرایی عرفان یهودی-مسیحی اینقدر جنسی است. ولی با مداقه در نوشتار خود جاستین شهید است که میفهمیم موضوع احتمالا از اول چنین نبوده است. اگر دقت کنید قهرمانانی که جاستین از آنها نام برده همه مثل مسیح، پسران خود یهوه اند درحالیکه فرشتگان را "بنی الوهیم" یهنی پسران خدا/یهوه میدانند. در این مورد باید توجه کنید که مریم نیز خود، مستقیما توسط خدا به مسیح حامله نشد و خدا روح القدس را فرستاد که یک فرشته تلقی میشود. اینجا ارتباط موضوع با اساطیر یونانی-رومی روشن میشود. فرشتگان یهوه را معمولا پسرهایی بالدار تصویر میکنند و این تصویر در اساطیر یونانی-رومی ویژه ی کوپید یا اروس پسر ونوس الهه ی عشق است. در بعضی نگاره ها کوپیدها هم مثل فرشته ها فراوانی در تعداد دارند. بنابراین روح القدس تقریبا معادل کوپید است و نفیلیم هم تمام آدم هایی که با تیر عشق کوپید از پدر و مادرشان متولد شدند. شبیه این را در هندوستان و در داستان تولد کریشنا نیز داریم. کریشنا تجسد انسانی ویشنو خدای هندو به شکل یک بشر است همانطورکه عیسی مسیح تجسد انسانی یهوه در روی زمین است. مطابق چندین روایت، این "کاما" خدای کامرانی و عشق بوده که ویشنو را به صورت کریشنای نوزاد در رحم مادرش تولید کرده است و کاما نسخه ی هندی کوپید است. از همه ی اینها جالب تر این که کوپید یک همسر هم دارد به نام پسوخه یا psyche که نامش در انگلیسی سایشه خوانده میشود. این کلمه به معنی روان است و سایکولوژی –عنوان علم روانشناسی- از آن می آید. پسوخه درواقع کهن الگوی روان همه ی انسان ها است که خدا کوپید یا فرشته اش را به معاشقه ی آن میفرستد تا شخصیت آدمیزاد از این معاشقه شکل بگیرد. بنابراین مسیح و همه ی نفیلیم، فرزندان تجارب شخصی هر انسان هستند که خلقت ناشی از این تجارب، به خلقت خدا تشبیه میشود. گادفری هگینز به این موضوع اعتقاد پیدا کرده بود وقتی که مرگ زجرناک مسیح پسر یهوه تا حد نزدیک به تکه تکه شدن بالای صلیب توسط یهودیان را با تکه تکه شدن و خورده شدن دیونیسوس پسر زئوس توسط تیتان ها مقایسه میکرد. درواقع، تیتان ها یا نفیلیم شرور، دراینجا با مردمی که عقیده ی متفاوت را تحمل نمیکنند –یهودیان، آشکارترین گروه از این مردم بودند- برابر گرفته شده اند. در هر دو مورد، آنها که صاحب عقیده ی مخالف را تکفیر میکنند، علیرغم صدمه زدن به او، از فکرش تغذیه میکنند.:

Sexual outlaw , erotic mystic: mary k.greer: weiser books: 1997: p59-64

میبینید که اینجا اکولتیسم در مفهوم رمزگرایی با واقع گرایی توراتی همخوان شده است. یعنی فرد گرایی و اصالت فرد به رسمیت شناخته شده منتها تا جایی که به حد «عیسی به دین خود و موسی به دین خود باشد» و آن که تابوهای مذهبی را رعایت میکند، کاری به کار کسی که آنها را زیر پا میگذارد نداشته باشد. تابوهای مذهبی هم خیلی جدی حالتا گناهکارانه به خود میگیرند تا وقتی زیر پا گذاشته میشوند دقیقا بار گناه با خود داشته باشند و امریکا جایی است که در سینمایش قتل آنقدر عمل کثیفی نیست که شهوترانی و قاچاق مواد مخدر. این کمک میکند تا فردگرایی اصلا بار اعتقادی نداشته و هیچ بویی از مطالعه و اندیشه نبرده باشد. آنا ماریا بلوک از دانشکده ی روانشناسی دانشگاه دوندی انگلستان، و اشلی همفری از دانشگاه مونت هلن استرالیا در تحقیق بزرگی به این نتیجه رسیده اند که فردگرایی در وضع فعلی بیشتر به جوانان غربی صدمه زده تا این که به نفع آنها عمل کرده باشد:

«یافته های 14 مطالعه بررسی شده عمدتاً نشان داد که فردگرایی با کاهش رضایت از زندگی همراه با افزایش احتمال علائم افسردگی و افکار خودکشی در جوانان مرتبط است. این به طور انحصاری صدق نمی کرد. 9 مطالعه ی بین فرهنگی که در این مرور گنجانده شده بود، نتایج متفاوتی را نشان داد و با تمرکز بر بزرگسالان نوظهور ژاپنی و آمریکایی، دریافت که جهت گیری های فردگرایانه بر معیار ترکیبی از رفاه ذهنی (SWB) تأثیر نمی گذارد، در حالی که به موجب آن فردگرایی، جهت گیری های جمعی به طور منفی بر رفاه در نمونه ی ایالات متحده تأثیر می گذارد درحالیکه در نمونه ی ژاپنی بر SWB تأثیر منفی گذاشت. با تجزیه و تحلیل داده های جمع آوری شده از دانشجویان کالج در دوازده کشور مختلف، کریس و همکارانش دریافتند که فردگرایی به طور قابل توجهی با سطوح بالاتری از رضایت از زندگی در میان ملت‌ها مرتبط است. با این حال، هنگامی که در برابر نسخه ی اصلاح شده ی SWLS که رضایت فرد را از روابط اجتماعی آنها اندازه گیری می کرد، تحلیل شد، ارتباط بین فردگرایی و رفاه کاهش یافت. یک مطالعه ی قبلی روی دانشجویان از 33 کشور، فردگرایی هیچ تاثیری بر رفاه نداشت. در مطالعه ای روی بزرگسالان در حال ظهور از چین، ایتالیا، روسیه و ایالات متحده، و آلمان به طور مشابه نشان داد که ارزش‌های فردگرایانه با رضایت از زندگی در میان ملت‌ها رابطه ی مثبتی دارد. با این حال، در سطح فردی، این تأثیر بین هر یک از ابعاد فردگرایی در همه ی کشورها معنی‌دار نبود و متناوباً بین جمع‌گرایی عمودی و افقی و رضایت از زندگی ارتباط مثبت وجود داشت. یافته‌های بین‌فرهنگی در مورد فردگرایی و رفاه به دلیل طیفی از متغیرهای دیگر موجود در داده‌ها مانند سطح ثروت ملت‌ها، که می‌تواند وضوح این رابطه را در هم آمیزد، تا حدودی غیرقطعی اس. تحقیقاتی که بر روی تأثیرات فردگرایی و جمع‌گرایی بر رفاه در سطح فردی متمرکز شده‌اند (برخلاف لنز مقایسه‌های بین فرهنگی) در یافته‌های خود سازگارتر است. در 2 مطالعه در مورد دانشجویان آمریکایی، بتنکورت و دور دریافتند که بهزیستی با فردگرایی رابطه ی منفی دارد و با جمع گرایی همبستگی مثبت دارد، در حالی که عزت نفس شخصی و جمعی را به عنوان واسطه ای مهم در این روابط نشان می دهند. اسکات و همکاران ، مخصوصاً برای جوانان استرالیایی، ارتباطی را بین افرادی که سطوح بالاتری برای ارزش‌های فردگرایانه اهمیت می‌دادند و تعدادی از آسیب‌های اجتماعی و روانی نشان دادن. اینها شامل حمایت اجتماعی ضعیف تر، شبکه های اجتماعی کمتر رضایت بخش و کاهش شاخص های سلامت روان بود. مطالعه ی بعدی که تأثیرات فردی فردگرایی و جمع گرایی را بر روی یک نمونه ی استرالیایی بررسی کرد، نشان داد که فردگرایی و جمع گرایی به طور قابل توجهی با اجتناب از دلبستگی مرتبط هستند، اما هیچ ارتباطی با نتایج بهزیستی ندارند (به عنوان اضطراب به حشاب آمده است) در حالی که یک مطالعه با تمرکز بر دانشجویان دانشگاه های ترکیه، نشان داد که ارزش‌های اجتماعی فردگرایانه رضایت بالاتر از زندگی را پیش‌بینی می‌کنند، در حالی که ارزش‌های جمع‌گرایانه رضایت کمتری از زندگی را پیش‌بینی می‌کنند. تعدادی از مطالعات بررسی شده، مفهوم فردگرایی را به ابعاد عمودی و افقی آن تقسیم کردند، همانطور که تریاندیس و گلفاندپیشنهاد کردند. تجزیه و تحلیل بین فرهنگی داده های جمع آوری شده از 39 کشور یکی از این مطالعات است که اویشی از این ابعاد در تحلیل خود استفاده کرده است. اگرچه اویشی به‌دنبال آزمایش خاص تأثیر ارزش‌های فرهنگی نبود، بلکه به دنبال هدف‌ها بود، اما نشان داد که اهداف پیرامون استقلال فردی با سطوح بالاتر رضایت از زندگی در بیشتر فرهنگ‌ها مرتبط است. علاوه بر این، فردگرایی افقی (با تاکید بر خودمختاری و اتکا به خود) به طور مثبت با رضایت از زندگی در کشورهای فردگرا (اما نه در کشورهای جمع گرا) مرتبط بود، در حالی که جمع گرایی افقی به طور مثبت با رضایت از زندگی در اکثر کشورهای جمع گرا مرتبط بود. نشان داده شد که فردگرایی عمودی (با تاکید بر خودمختاری و همچنین خودکفایی و رقابت با دیگران) با رضایت از زندگی در اکثر کشورهای فردگرا رابطه ی منفی دارد. تحقیقات بعدی که بین ابعاد عمودی و افقی فردگرایی و جمع گرایی تمایز قائل شده و سپس این ابعاد را در بهزیستی در سطح فردی اعمال کرده است، یافته های مشابهی را به دست آورده است. در مطالعه‌ای بر روی بزرگسالان نوظهور لهستانی، Zalewska و Zawdzka روابط مثبتی بین رفاه ذهنی و جمع‌گرایی افقی و عمودی، و همچنین فردگرایی افقی، و یک رابطه ی منفی بین رفاه ذهنی و فردگرایی عمودی پیدا کردند. هامفری، بلوک و مولنبرگز در یک مطالعه روی بزرگسالان در حال ظهور استرالیایی دریافتند که فردگرایی عمودی با پریشانی روانشناختی بیشتری که توسط DASS-21 اندازه‌گیری شد، مرتبط است، در حالی که جمع‌گرایی افقی با پریشانی روانی کاهش می‌یابد، و جمع‌گرایی عمودی و فردگرایی افقی ارتباطی با پریشانی ندارند. یک طرح مطالعه مشابه با تمرکز بر بزرگسالان در حال ظهور ایالات متحده به طور مشابه نشان داد که فردگرایی عمودی رابطه ی منفی با رفاه دارد، با این حال این مطالعه همچنین یک رابطه ی منفی بین فردگرایی افقی و رفاه را که از طریق CES-D اندازه‌گیری می‌شود، نشان داد. در اینجا جمع گرایی افقی با همه معیارهای رفاه رابطه مثبت داشت، در حالی که جمع گرایی عمودی با برخی از این معیارها رابطه مثبت داشت. بررسی ما بر تحقیقاتی متمرکز بود که تأثیراتی را که فردگرایی می‌تواند بر سلامت روانی جوانان در محیط‌های غربی داشته باشد، کاوش می‌کرد. بر اساس تجزیه و تحلیل یافته‌های موجود، می‌توان نتیجه گرفت که وضوح در حال تکامل در مورد تأثیرات مضری که ویژگی‌های خاص مرتبط با ارزش‌های اجتماعی فردگرایانه می‌تواند بر سلامت روانی جوانان داشته باشد، وجود دارد. به نظر می رسد این امر به ویژه در مورد ویژگی های مرتبط با بعد عمودی فردگرایی مربوط به خودکفایی شدید و مقایسه با دیگران صادق است. تحقیقات اولیه ی میان فرهنگی در مورد فردگرایی و بهزیستی که بر روی جمعیت‌های عمومی انجام شد، همبستگی‌های تا حد زیادی مثبت را نشان داد که ناشی از آزادی و استقلال مرتبط با محیط‌های فردگرا در مقایسه با محیط‌های جمع‌گرایانه بود. این جنبه‌های مثبت فرهنگ‌های فردگرا را نباید نادیده گرفت، زیرا فردگرایی مجموعه‌ای از آزادی‌های اجتماعی را برای داشتن یک زندگی شکوفا فراهم می‌کند. با این حال، بررسی ما دو اخطار مهم را در رابطه با این یافته‌های قبلی نشان می‌دهد. اولاً، ادبیاتی که فردگرایی و رفاه را در سطح شخصی (و نه در بین فرهنگ‌ها) بررسی می‌کند، نشان می‌دهد که مزایای گسترده ی فردگرایی که در سطح اجتماعی وجود دارد، وقتی به‌صورت فردی به کار می‌رود، کمتر متقاعدکننده است. یافته‌ها نشان می‌دهد که در حالی که فرهنگ‌های فردگرا در مقایسه با فرهنگ‌های جمع‌گرایانه ممکن است دارای مزایایی باشند، این تأثیر یا ناپدید می‌شود، یا به عنوان یک ارتباط ضعیف بین فردگرایی و رفاه، زمانی که در سطح فردی بررسی می‌شود، ظاهر می‌شود. متقابلا، جهت گیری های جمع گرایانه تمایل به ارتباط مثبت با رفاه در سطح فردی دارند. این یافته‌ها حاکی از اهمیت اجرای ویژگی‌های جمع‌گرایانه ی حفظ روابط اجتماعی قوی در جوامع فردگرا است. ثانیاً، پژوهشی که رابطه بین فردگرایی و رفاه را از طریق ابعاد فرعی عمودی و افقی آن بررسی کرده است، توضیح دقیق تری از نحوه ی عملکرد این رابطه ارائه می دهد. این مطالعات تمایل دارند نشان دهند که متغیرهای ذاتی در فردگرایی عمودی، مرتبط با رقابت و مقایسه ی خود با دیگران وجود دارد که می‌تواند منجر به سطوح پایین‌تری از رفاه روانی در جوانان شود، در حالی که ویژگی‌های مرتبط با فردگرایی افقی حول اتکا به خود و خودمختاری تمایل به تاثیر کمتری دارند. چنین یافته‌هایی در چارچوب‌بندی درک ما از رابطه بین فردگرایی و رفاه مهم هستند، زیرا به ما نشان می‌دهند که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با استقلال آشکار و رقابت‌پذیری ممکن است برای سلامت روانی فرد مشکل‌ساز باشد. بنابراین، در حالی که جوامع فردگرا به بسیاری از موارد مثبت اجازه می دهند، تعدادی از چالش ها نیز وجود دارد که این محیط ها می توانند برای رفاه فرد ایجاد کنند، اگر خود را به شیوه ای بسیار فردگرایانه جهت دهی کنند. همانطور که در تحقیقات گذشته مشخص شد، یافته‌های مربوط به جنبه‌های فردگرایی با پیامدهای رفاه ضعیف‌تر، نیازمند توجه بیشتر به عنوان رسانه‌ای است که از طریق آن جوانان امروزی سلامت روان ضعیف‌تری را در مقایسه با نسل‌های قبلی تجربه می‌کنند. به این ترتیب که آنها به ما نشان می‌دهند که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با استقلال آشکار و رقابت‌پذیری ممکن است برای سلامت روانی فرد مشکل‌ساز باشد. بنابراین، در حالی که جوامع فردگرا به بسیاری از موارد مثبت اجازه می دهند، تعدادی از چالش ها نیز وجود دارد که این محیط ها می توانند برای رفاه فرد ایجاد کنند، اگر خود را به شیوه ای بسیار فردگرایانه جهت دهی کنند... بر اساس مطالعات بررسی‌شده، ما پیشنهاد می‌کنیم که در حالی که ارزش‌های فردگرایانه می‌توانند با سلامت روانی فرد ارتباط مثبت داشته باشند، جهت‌گیری اجتماعی خود به شیوه‌ای بسیار فردگرایانه نیز می‌تواند به روش‌هایی تجلی یابد که بر سلامت روانی تأثیر منفی بگذارد. در واقع، در حالی که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با رشد فردی و آزادی بیان، رفاه روانی را افزایش می‌دهد، سایر جنبه‌های فردگرایی مانند حمایت اجتماعی ضعیف، رقابت‌پذیری و مقایسه با دیگران احتمالاً با کاهش ارتباطات اجتماعی و سلامت روان جوانان غربی مرتبط است.»:

“Western Individualism and the Psychological Wellbeing of Young People: A Systematic Review of Their Associations”: Ashley Humphrey , anna maria bliuc: Youth 2022, 2(1), 1-11

من فکر میکنم فردگرایی گناه آلود و دشمکن ساز کنونی به اندازه ی یک فردگرایی مذهبی و الهی، تابع جمع گرایی است. چون ما در دشمن شدن با همنوعانمان به بهانه ی فردگرایی هنوز داریم از جمع تقلید میکنیم: من باید دشمن یا رقیب همه باشم چون همه دشمن یا رقیب منند. به نظر شما آیا راحت تر نیست که در قالب یک جمع گرایی سالم تر سنتی، به اندازه ی سازگار با خودمان و دیگران، فردگرا باشیم؟

مطلب مرتبط:

چطور شد که مذهبی به نام «عشق» به وجود آمد؟

خلقت جهنمی در بهشت امریکایی: چرا امریکایی ها در افسانه های یوفوها و شیاطین غرقند؟

نویسنده: پویا جفاکش

مطابق یک افسانه ی ایرانی، روزی در یک جنگل، یک ببر به یک جوجه اردک رسید و گفت که میخواهد او را بخورد. جوجه اردک بدون این که ترسی نشان بدهد، به او گفت: «چطور جرئت میکنی فکر خوردن من را به سرت وارد کنی؟ میدانی من چقدر قوی و خطرناکم. توی این جنگل همه از من میترسند.» ببر خندید و گفت: «چی؟ تو با این هیکل کوچکت چطور چنین ادعایی میکنی؟» جوجه اردک گفت: «همراه من بیا و ببین چطور همه از من میترسند. اگر اینطور نبود اجازه میدهم مرا بخوری.» ببر و جوجه اردک به راه افتادند و به یک دسته پرنده رسیدند. جوجه اردک فریاد زد: «آهای پرنده ها. ببینید. من اینجایم.» پرنده ها برگشتند و آنها را دیدند و جیغ زنان فرار کردند. جوجه اردک به ببر شگفتزده ی کنار خود گفت: «بیا برویم جلوتر.» رفتند جلو تر و به دسته ای خرگوش رسیدند. جوجه اردک دوباره فریاد زد و توجه خرگوش ها را به خودش جلب کرد. خرگوش ها هم فرار کردند. جوجه اردک باز هم دعوت به پیش تر رفتن کردند. این بار به یک دسته گوزن برخوردند. یک بار دیگر جوجه اردک حیوان ها را صدا کرد و این بار گوزن ها هم فرار کردند. جلوتر رفتند و به چند انسان رسیدند. جوجه اردک فریادی کشید و آدم ها هم با دیدن آنها فرار کردند. دراینجا جوجه اردک صدای دویدن دیگری شنید. به عقب نگریست و دید که ببر دارد فرار میکند. چیزی که ببر نمیدانست این بود که تمام مدت، موجودات از دیدن او بود که فرار میکردند نه از دیدن جوجه اردک.

این داستان را در کودکی یاد گرفتم ولی بعدها در بزرگسالی به نسخه ی اروپایی آن برخوردم که در آن، دو طرف قصه ببر و روباه بودند. با تحقیقات بیشتر فهمیدم که این داستان در اصل چینی است و اصل چینی قصه هم بین ببر و روباه در میگیرد. اما یکی از هدف های قصه ی چینی از گذاشتن روباه در مقابل ببر این بوده که ببر جانور قدرتمند ولی نادر و کمیابی بوده است برعکس روباه که درنده ی ضعیف تر ولی به مراتب فراوان تری است. شاید یکی از دلایل جایگزین شدن روباه با جوجه اردک در یک نسخه ی ایرانی قصه هم این باشد که اردک تقریبا در همه ی کشورها وجود دارد. طبیعتا در این جا روباه و اردک در فراوانی و به خرج دادن هوش به آدم ها تشبیه میشوند چون آدم ها هم استاد ترساندن همنوعان خود و همه ی موجودات دیگر با پدیده های نادرند. الان هم این کار را بیشتر با خودشان میکنند چون بقیه ی موجودات طبیعت را با نابود کردن آنقدر نادر کرده اند که تا همین اواخر همه ی موجودات میتوانستند وسیله ی ترساندن آدم ها به دست همدیگر شوند.

اخیرا بعضی فوروم های انگلیسی زبان مرا به یاد این تحلیل انداختند وقتی صحبت های محققی به نام پائولیدس را موضوع گفت و گو قرار دادند. پائولیدس امریکایی شهری شدن روزافزون امریکا را با فضای روستایی سابق این کشور مقایسه میکند و کاسته شدن از تراکم زیست در حاشیه ی طبیعت را با افزایش داستان ها درباره ی گم شدن های مرموز انسان ها و بخصوص گردشگران در حاشیه ی طبیعت مقایسه میکند و بخصوص به نظریه هایی توجه میکند که در آنها این گم شدن ها کار سیاهچاله ها و بعد چهارم و حتی آدم فضایی ها خوانده میشوند.

پائولیدس یادآوری میکند که در زمان بحران بزرگ اقتصادی امریکا در آستانه ی جنگ جهانی دوم، صحراهای امریکا آنقدر امن بودند که بسیاری از مردمی که خانه هایشان را از دست داده بودند در آنها چادرنشینی میکردند. بنابراین ناامن نشان دادن طبیعت امریکا در این مدت باید دلیلی داشته باشد. به نظر محقق، مهم ترین دلیل این است که بسیاری از معادن و پایگاه های نظامی سری در مناطق طبیعی قرار دارند و عطش سیری ناپذیر بشر برای بازگشت به طبیعت در این مدت، بخصوص از وقتی که سلفی گرفتن با پدیده های طبیعی در عصر اینترنت مد شده، نوعی احساس ناامنی برای سیاستمداران ایجاد کرده است. پائولیدس همچنین تلاش ها برای احیای خرس ها و گرگ ها و پوماها و حتی صحبت از بازگرداندن جاگوار به ایالات متحده را نیز در جهت هرچه ناامن تر کردن طبیعت و پارک های ملی میبیند و معتقد است صحبت از احیای جمعیت شیر و ببر در سرزمین های شرقی ازجمله در کشورهایی که این جانوران در آنها منقرض شده اند ممکن است به هدف مشابهی باشد. وی ازجمله به شکایات هندی های روستایی اشاره میکند که میگویند اگر جلو دولت هند درنیایند دولت تمام جنگل های هند را پر از ببر میکند. پائولیدس حتی افزایش داستان ها درباره ی پاگنده ها و گرگینه های امریکایی و ارواح جنگلی و مانند آنها را نیز سیاستی برای ترسناک نشان دادن طبیعت بی خطر امریکا و انذار مردم از بافت طبیعی ارزیابی میکند. به نظر او تمام فشار عقیدتی که روی وجدان طبیعتگردان وارد می آید تا به آنها الغا شود رفتن گردشگران به طبیعت سبب تخریب محیط زیست شده است نه به صرف دوست داشتن محیط زیست بلکه بیشتر برای دور کردن حتی المقدور آنها از مکان های قرق شده ی حکومتی در مناطق دور از سکونت بشر است. کاربری با نام مستعار outdoorsyhik در sh0org دراینباره بیان میکند:

«من میتوانم این موارد را در برابر چشمانم ببینم. در طول قرنطینه [ی کورونا] رسانه ها همه ی آن تبلیغات را به ما میدادند که میگفتند: "زمین در حال شفا است، و حیات وحش در حال بازگشت است، زیرا انسان ها درون خانه هایشان حبس شده اند." مقامات، زیاد، مردم را بیرون نمیخواستند و رانندگی به شدت ممنوع بود. آنها همچنین خیابان های اطراف پارک های محله را بستند، بنابراین فقط افرادی که در اطراف زندگی میکردند میتوانستند به آنجاها بروند. اکنون من معتقدم که انسان ها نیز بخشی از طبیعت هستند و ما باید برای سلامتی خود بیرون باشیم، هوای تازه و ویتامین دی دریافت کنیم و اجازه داشته باشیم در طبیعت پرسه بزنیم. جالب اینجاست که درحالیکه منطقه ی من قفل شده بود، من حتی در دشت، حیوانات وحشی بسیار کمی دیدم. درواقع، امسال به سختی به اندازه ی یک سال عادی پرنده میبینم. تقریبا هیچ پروانه ای نیز وجود ندارد. خیلی ها، ازجمله من، امسال برای پرورش باغ هایشان مشکل دارند. گیاهان کوتاه قد هستند و گرده افشانی نمیشوند. من نمیدانم چه خبر است. اگر چیزی باشد، حیات وحش التیام نیافته است، بیشتر شبیه این است که از بین رفته است.»

من هم احساس مشابهی دارم. امسال اولین سالی است که در بهار و تابستان، در محل زندگی خودم در حومه ی شهر لاهیجان دو مارمولک بیشتر ندیدم. علفزارهای اطراف قبلا اینقدر مارمولک داشتند که محال بود حداقل جسدهای له شده شان را بر روی جاده نبینید. شاید بیشتر هم محلی های من متوجه این مسئله نشده باشند. برای این مردم، پرندگان و خزندگان و جوندگان موجودات بی مقداری هستند. اما قدرت پرستی ذاتیشان آنها را آنقدر به گوشتخواران بزرگ چون شیر و گرگ علاقه مند نگه میدارد که هنوز بسیاریشان تنها شبکه ی تلویزیون که نگاه میکنند شبکه ی مستند و ساعت پخش مستندهای حیات وحش باشد. شاید به همین خاطر هم باشد که بعد از یک ذوق زدگی موقت از ورود یک جفت شیر آسیایی به پارک ارم تهران و انتظار احیای نسل شیر ایرانی، به سرعت موج خبر خوابید و تمام این مدت، اصل مطلب، بررسی واکنش ایرانی ها به خبر بود که واکنشی بود چه در بعد حکومتی و ضد حکومتیش به نفع شیر و مقام او در طبیعت. میدانیم که علت اصلی انقراض شیر در ایران، نداشتن غذا بعد از کاهش جمعیت سمداران طی خشک شدن فلات و افزایش روستاها و بافت انسانی در تنها نواحی سرسبز باقی مانده بوده است و در چنین شرایطی امکان احیای شیر در کشور به این زودی ها وجود ندارد. ولی این که حتی صحبت از برنامه ریزی برای آینده ی دور هم نمیشود، به خاطر این است که مردم برعکس اجدادشان از این حیوان نمیترسند بلکه او را دوست دارند. من فکر میکنم در امریکا هم به همین دلیل است که ترجیح بر نسبت دادن اخبار مفقودین به موجودات فراطبیعی و جن ها و آدم فضایی ها میباشد. یعنی چون تب عشق به حیات وحش بالا است آنها برخلاف ببر داستان بالا نه یک بلای نادر بلکه گنجینه های نادر به شمار میروند. توجه دارید که از اتفاقات موجودات ماوراء الطبیعی در امریکا نیز به عنوان رویدادهای نادر یاد میشود درحالیکه اخبارشان آنقدر زیادند که دیگر خیلی روزمره تر از آنند که نادر به شمار آیند. یک چنین تکنیکی در ایران جواب نمیدهد. چون امریکا در موضع برخوردش با موجودات ماوراء الطبیعی در نوعی فلسفه ی تاریخ کاملا اسطوره ای قرار گرفته است که الان فقط عوام قبولش دارند و مهم هم عوامند نه دانشمندان.

امریکا تقریبا به همان دلایلی برای موجودات ماورائی دارای اهمیت حیاتی است که پیشتر سلفش آتلانتیس برای آنها مهم بود و آن این که از دید اروپایی ها او در غرب و بنابراین در دروازه ی جهان زیرین واقع است. پیشتر این موقعیت را مجمع الجزایر بریتانیا داشت. تصور میشد زمانی که اروپایی ها به آنجا رفتند آنجا محل زندگی فیری ها یا پریان بود و آنها از دست انسان ها به سرزمین اسرارآمیز "برزیل" در غرب رفتند. برزیل جزیره ای بود که در نقشه های قدیمی در غرب ایرلند دیده میشود. آنجا در قرن 19 ناپدید شد و مطابق برخی افسانه های محلی، هنوز هر 7سال یک بار مجددا ظاهر و دیده میشود. خرافات محلی، دریانوردانی را که بازنمیگردند و اجسادشان هم پیدا نمیشود سفرکردگان به جهان دیگر از دروازه ی برزیل تلقی میکنند. مطابق روایتی دیگر، جن های بریتانیا موسوم به البان ها به شمال و به اسکاندیناوی گریختند و پس از این که وایکینگ ها به سرزمینشان پای نهادند ازآنجا به آیسلند و از آیسلند به غربی ناشناخته رفتند که این غرب ناشناخته حالا امریکا تلقی میشود. این افسانه ها همه توسعه یافته ی افسانه ی ایرلندی اخراج مارها از ایرلند توسط سنت پاتریک هستند که مارها در آن تعبیر به اجنه ی مارمانند و مردان سوسماری شده اند که الان آنها را در هیبت یوفو های امریکایی میبینید. اما به جز آن، این اجنه مخترعین بهشت هم هستند و از این طریق،این مشکل را حل میکنند که چرا در تورات انسان پس از مرگ، محلی برای پاداش اعمالش نمی یابد؟ پاسخ این است که در زمان تورات چنین محلی وجود نداشت و اجنه ی بریتانیایی موقع فرارشان از انسان ها چنین محلی ساختند. ما پس از مرگ فرصت می یابیم که به آنجا برویم. اما سر راه تله هایی وجود دارند که میتوانند ما را به چرخه ی تناسخ دچار و از نو در دنیا متولد کنند و یا از آن بدتر باعث برده شدن ما توسط اجنه ی شرور در بیراهه های مسیر شوند. اینها همه نسخه های دیگر سفر خطرناک انسان به بهشت با گذر از پل نازک صراط در اسلام است. اگر آدم بدی باشید و فرشتگان یاریتان نکنند از این پل سقوط میکنید و به جهنم می افتید. بنابراین جهنم یک دره ی عمیق و در حکم جهان زیرین است و مسیر بهشت از سد جهنم میگذرد که به عنوان جهان زیرین و محل غروب خورشید در غرب قرار دارد. برای اروپایی ها نیز بریتانیا در ابتدا بهشت بود چون غربی ترین سرزمین به نظر میرسید. هرکول سیب های زرینی را که توسط ماری حفاظت میشدند در بریتانیا به دست آورد. این همان درخت سیب بهشت است که آدم و حوا در آن با ماری که همان شیطان بود روبرو شدند. نکته ی جالب این که لغت ملون به معنی خربزه در نزد سلت های قدیم بریتانیا هم به معنی سیب است هم به معنی گوسفند. ازاینرو سیب هرکول به رنگ خربزه طلایی شد و مابه ازای دیگرش هم شد پشم گوسفند زرین یاسون که آن هم روی درختی توسط ماری مراقبت میشد منتها سیب زرین هرکول در غرب بود و پشم زرین در شرق و در هر دو سفر شما باید تقریبا توی زمین و به محل استراحت خورشید در شب بروید. نیروی زرین خورشیدی که شما از این مابه ازاهای خربزه می یابید همان نیروی خلقت است. چون مسیحیان قدیم معتقد بودند زمین محل تولید موجودات به صورت خلق الساعه است و خدا آن را یک مادر زاینده قرار داده است. زمین میتواند کرم و مار تولید کند. پس میتواند جانوران بزرگتر هم تولید کند. مومنین معتقد بودند فسیل هایی که دانشمندان کشف و به جانوران دوران ماقبل بشر نسبت میدادند درواقع جانوران تولید شده در زیر زمین بودند که از آن بیرون نیامده بودند. جانورانی که در عصر تورات در زمین فراوان بودند همین موجودات بودند که پیش از این که گسترش صنعت معدن تمام غارها و منافذ کوهستانی را از بین ببرند جانشین جاندارانی که آدمیان نابود کرده بودند میشدند. حالا غارهای معدودی وجود داشتند که صاحبان باغ وحش ها و حامیان سیاسیشان آنها را مسدود میکردند تا این جانوران را صید کنند و به باغ وحش بیاورند. اما چون زمین در تولید محدودیت دارد این جانوران نیز از همان گونه های معدود حیواناتند که در تورات و متون یهودی-مسیحی وصف شده اند. جانوران دیگر، حقه بازی های پیروان شیطانند. مثلا متصدیان باغ وحش، الاغ ها را رنگ میکنند و گور اسب جا میزنند و جانوران دیگری را که روبات های صرفند از حامیان شیطان خود تحویل میگیرند. مثلا کوالا اینقدر قیافه ی اسباب بازی و حرکات مصنوعی ای دارد که معلوم است آفریده ی خدا نیست! بر همین اساس، دشمنان مسیحی تکامل، میمون های انسان نما را که داروینیسم واسطه های حیوان و انسان خوانده بود، نیز تقلبی میخواندند. شمپانزه و اورانگ اوتان را متهم میکردند که گاهی روباتشان هنک میکند و لب و لوچه و چشمشان بدجور روباتیک میشود و گوریل ها را آدم هایی در پوست میمون وصف میکردند. اینها همه نتیجه ی دست برده شدن در خلقت خدا بود و به مانند داروینیسم در دنیای جدید یعنی امریکا متولد شد چون داروین فقط پس از سفر به گالاپاگوس در قاره ی امریکا بود که فهمید اینجا در مرز بهشت و جهنم قرار دارد و میشود همه چیز درش خلق کرد. پس درحالیکه بعضی تلاش داشتند از ارتباط گرفتن با نیروهای بهشتی در سرزمین جدید، امریکا را به یک اورشلیم جدید تبدیل کنند عده ای دیگر از آن برای خلق اختراعات شیطانی استفاده میکردند و هر دو حالت، باعث خلق تمدن جدید در ایالات متحده ی امریکا گردیدند. شق اهریمنی بر شق بهشتی پیروز گردید چون امریکا مابه ازای جهان زیرین و شکم مادر زمین بود که خلقت در آن انجام میگرفت و بنابراین هر خلقتی جهنمی خواهد بود. علت این است که خدای یهود به جای زئوس نشسته است و در ادبیات یونانی مکمل تورات، دنیا با زئوس شروع نشده است. او بنیانگذار خانواده ی خدایان المپ بود که سامیان غربی چون فنیقی ها آنها را خدایانی دست دوم به نام "بنی علم" و ساکن کوه هرمون میخواندند. دست دوم بودند چون قبل از آنها همه ی بنیادها توسط تیتان ها یا خدایان ماقبل زئوس نهاده شده بود. به روایت معروف تر هزیود، زئوس با سرنگون کردن پدرش کرونوس به دوره ی تیتان ها خاتمه داد و تارتاروس یعنی جهنم را خلق و تیتان ها را به آن تبعید نمود. به روایتی دیگر، زئوس پدر دیونیسوس بود و او را جانشین خود در زمین نموده بود. تیتان ها که از این وضع راضی نبودند، دیونیسوس را تکه تکه کردند و خوردند. زئوس تیتان ها را با آذرخش خود از بین برد و بازمانده هایشان را به تارتاروس تبعید نمود و سپس دیونیسوس از نو متولد شد و به جنگ طاغیان علیه پدرش یعنی هندی ها (سیاهپوستان) که هنوز پیرو تیتان ها بودند رفت. این روایت، مکمل روایت هزیود است. چون هم کرونوس و هم دیونیسوس با زئوس تطبیق شده اند و زئوس پسر کرونوس میتواند همان دیونیسوس پسر زئوس باشد. در روایت هزیود منتها کرونوس با تبار تیتانی خود هم همویت شده و او است که پسرش زئوس را میبلعد اما همسرش رئا به جای زئوس نوزاد، یک سنگ به او داده و زئوس در جای امنی رشد میکند تا بزرگ شود و پدرش را سرنگون کند. این رفت و برگشت زئوس همان رفت و برگشت دیونیسوس است و نبرد دیونیسوس با سیاهان همان نبرد زئوس با تیتان ها است. در نسخه ی بابلی این قصه تیتان ها دیوهای در خدمت تهاموت هستند که به سزای قتل شوهرش ابزو به دست حئا علیه خدایان طغیان نموده است. اما حئا به عنوان همتای کرونوس، به نیروی فکر خود، مردوخ را که همتای زئوس است متولد میکند و مردوخ تهاموت را میکشد و آپکالوها یا دیوها را دستگیر و زندانی میکند. گروه هایی از آپکالوها جان به در میبرند و با مجسد شدن در درخت های مقدس موسوم به "مس تری" به فعالیت خود ادامه میدهند. بعضی از آنها مشاورین پادشاهان میشوند و از سوی دیگر به تولید مثل نیز ادامه داده و انواع و اقسام هیولاها را نیز تولید میکنند. دراینجا باید توجه داشت که در افسانه ی یونانی نیز تیتان ها به تولید هیولاها ادامه میدهند و یک مطلب نه چندان محبوب در قرون وسطی این بوده که زئوس زنبارگی تمام نشدنی خود را نه فقط از سر هوس بلکه برای تولید قهرمانان نیمه خدایی صرف کرده که با نیروهای تیتان ها بجنگند. هرکول که یکی از این پسران حرامزاده ی زئوس بود نسل هیولاها را برکند و به روایتی همه ی آنها به جز سه تایشان را کشت. این داستان همتای دوام نسل نفیلیم بعد از سیل نوح نیز هست. چون تهاموت الهه ی دریا است و شورش او حکم سیل آب را نیز دارد. رفتن نوح درون کشتی و بیرون آمدن او از آن به مانند مخفی شدن زئوس از بلا و بازگشت او است. در مورد افسانه های یونانی نیز یک غیبگویی سیبیلی داریم که در آن، نوح با اورانوس پدربزرگ زئوس تطبیق شده است. در این داستان بنای برج بابل به دلیل اختلاف بین پسران اورانوس متوقف گردید. این سه پسر، کرونوس، تیتان و یاپتوستوس هستند که به ترتیب همان سام و حام و یافث پسران نوحند. کرونوس موفق میشود به تخت سلطنت بنشیند اما تیتان تنها به شرطی با این رخداد موافقت میکند که کرونوس صاحب فرزند نشود و پادشاهی را به پسرانش به ارث نگذارد. اما کرونوس مخفیانه صاحب فرزندانی میشود و تیتان و پیروانش موسوم به تیتان ها تصمیم به قتل فرزندان او بخصوص زئوس و پوزیدون و هادس میگیرند. به هر حال، دعوا تا زمان پیروزی زئوس بر تیتان ها ادامه پیدا میکند. به نظر میرسد با توجه به این که دراینجا تیتان ها با اپکالوها تطبیق شده اند مقبولیت آنها وابسته به نسب بردنشان به ابزو شوهر تهاموت باشد. در بیت مصری، یک اپکالو به نام "اوتو آبزو" را آخرین معلم الهی بشر پیش از سیلی بزرگ میدانستند و میگفتند او به آسمان صعود کرده است. اوتو نام خدای خورشید است که ظاهرا دراینجا با آبزو تطبیق شده است. با این حال، در بیت مصری، آپکالوها را ارواح ماهی های فرات میدانستند. لحمو خدای شیرگون که محافظ ماهیان بود از این جا تاییدیه میگرفت. لحمو در کنار اورگالو (شیر-مرد) -خدای انسان شکل با سر شیر- و خدای خانه یک تثلیث ایجاد کرده بود. ماهی به دلیل شکل بدن و تخمگذاری فراوان، نمادی از الهه است و فرم هیولایی تهاموت نیز با کتوس اژدهای ماهی شکل یونانی تطبیق میشود. دراینجا ماهی جانشین مادر-زمین است و میتواند نیرویی را که باستانیان داشته اند در باستانشناسی جدید افشا کند. این در افسانه ی ازیریس به نوعی بیان شده است. زمانی که ازیریس کشته و جسدش تکه تکه شد، آلت جنسیش توسط یک ماهی بلعیده شد و نیروی آفرینندگیش به ماهی منتقل شد که چیزی شبیه همان حلول روحش با جادو در تن الهه ایزیس برای بازتولدش به شکل هورس است. هورس قرار بود انتقام ازیریس را از تایفون بگیرد که با قتل ازیریس و تکه تکه کردن او قدرت را غصب کرده بود. تایفون دراینجا همان ست برادر ازیریس است. در سنت اورفیک، تایفون در راس تیتان هایی قرار دارد که دیونیسوس را تکه تکه کردند و دیونیسوس را نیز یونانی ها همان ازیریس میشناختند. تایفون نیز به نوبه ی خود علیه زئوس طغیان کرده و برای پیروزی، صاعقه ی کشنده ی زئوس را دزدیده بوده است. اما پان بزآسا موفق به بازیابی صاعقه و دادن آن به زئوس میشود و زئوس تایفون را با آن از پای درمی آورد. زمانی که تایفون پان را تعقیب میکرد پان درون دریا پرید و در آنجا به شکل بزی با تنه ی یک ماهی درآمد و گریخت و در همین شکل، موکل صورت فلکی جدی گردید. این صورت فلکی را نماد آغاز زمستان میدانند یعنی موسم کریسمس یا تولد مسیح که با خود پان بز-ماهی قابل تطبیق است. پان در لشکرکشی دیونیسوس علیه هندی ها نیز حضور دارد و گاهی خود دیونیسوس تلقی میشود. موجودی بوده به شدت شهوتران و بنیانگذار آیین های وحشیانه ی مخدر و شهوترانی. صاعقه ی زئوس که او بازآفرینی کرد، نمادی از سلاح های گرم مدرن چون توپ است که پیروان مسیح با آنها موفق به شکست دادن و منقاد کردن ملت های کافر یعنی تیتان ها و هندی های مدرن شدند.:

“pan, typhon and cannons”: chronologia.org: 12/8/2012

شاید ماهی ای که پان به آن تبدیل شد، همان ماهی ای بوده که آفرینندگی ازیریس را تصاحب کرد و گذر او از دریا همان استعمار جهان از طریق کشتی رانی دریایی اروپایی ها بود. دنیای غیر اروپایی برای اروپایی مسیحی، تارتاروسی بود که باید اسباب خلقت از آن به دست می آمد. اما تارتاروس فقط وقتی خلقت امنی را تضمین میکرد که در جوار سرزمین فرشتگان یعنی امریکا قرار داشته باشد. فقط وقتی میتوان غلبه ی اهریمنان بر امریکا را باور کرد که مردم آن سرزمین، خوی بهشتی نداشته باشند. مطابق تاریخ رسمی امریکا آنها هیچ وقت خوی بهشتی نداشتند و فقط تصادفا در سرزمین فرشتگان قرار گرفته بودند. اما مردم وقتی این را از صمیم قلب قبول میکنند که خودشان احساس کنند کمتر دست به خوبی و نیکی میزنند.

ایران باستان دلخواه بانیان وهابیت: آیا خدا دوست دارد مردم گناهکار شوند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در کنفگوراب، محله ی پدرم در نزدیکی آستانه ی اشرفیه، ضرب المثلی هست که میگوید: «همه چیه خدا زیاده کنی، دوغه می ننه.» یعنی «همه چیز را خدا زیاد میکند، الا دوغ را که ننه ی من زیاد میکند.» در اشاره به این که در خانه های روستایی قدیمی، مادر یا مادربزرگ، برای زیاد کردن و پر عمرتر کردن دوغ، توی آن آب میریختند. آب از دید یک گیلک قدیمی، عنصر کم ارزشی بود چون در گیلان برعکس دیگر استان های ایران زیاد بود. در مقثابل، لبنیات منجمله دوغ را میشد به پول تبدیل کرد. این مثل میگوید که انسان نمیتواند خودش مثل خدا آفریننده باشد مگر این که در چیزهایی که خدا قبلا به وجود آورده، دست ببرد که در این صورت هم معمولا کیفیت خلقت را پایین می آورد.

وقتی درباره ی کیفیت پایین فیلم های ساخته شده در سال های اخیر و تکراری بودن داستان های سوژه ی آنها میشنوم و این که بعضی جوانان دیگر میل کمتری به دنبال کردن فیلم های جدید دارند، یاد این ضرب المثل می افتم. اما مگر فیلم های قبلی را خدا تولید کرده بود که الان آدم ها توی دوغش آب بریزند؟ معلوم است که نه. اما طول میکشیده تا آب ریخته شده توی دوغ، در بی مزگی دوغ تاثیر بگذارد. اول، دوغی که قبلا به صورت ادبیات به فراوانی تولید شده بود، در ظرف خاص خود موسوم به سینما ریخته شد و شکل آن را به خود گرفت تا این که همانطورکه مصرف میشد و حجم ایده هایش پایین می آمد، با آب ریختن مداوم توی آن، مزه ی دوغ را از دست داد. ادبیات مربوطه البته باز مخلوق انسان بود ولی در جواب به نیازهای روانی خاص انسان که جزو خلقت الهیند.

تحقیقات متعدد دانشمندان در اروپا نشان میدهد که بچه های سال های نخست دبستان بعد از توجه به داستان، در بازگویی قصه معمولا فقط ترتیب و تسلسل وقایع را بیان میکنند و توجهی به نیات درونی شخصیت ها نمیکنند. در اروپا معمولا اولین توجهات بچه ها به این که نیت میتواند مهم باشد، از دریچه ی افسانه های ازوپ احیانا از طریق دروس کتب درسی است. در افسانه های ازوپ، همیشه این، مثبت ترین و یا قوی ترین حیوان نیست که پیروز میشود، بلکه گاهی حیله گرترین و حقه بازترین و دوروترین شخصیت است که پیروز میشود و البته اینجا هم درست مثل قصه های معمول کودکان، فقط ترتیب وقایع بیان میشود و نیت و دروغگویی جانور حیله گر فقط زمانی آشکار میشود که داستان تمام شده و او کلکش را زده است.:

“childrens understanding of aesops fables”: janette pelletier , ruth beatty: frontiers in psychology: 6 oct 2015

داستان «روباه و کلاغ» ازوپ که توی کتاب فارسی دوم دبستان زمان ما هم به صورت منظوم آمده بود، معروف ترین نمونه از این نوع است.

طبیعتا با افزایش سن کودک و ورود او به عرصه ی جوانی، انتظار میرود او توانایی تحلیل روانی افرادی که با آنها روبرو میشود را پیدا کند و راستگویان را از ریاکاران تمیز دهد تا سعادتمند شود. در ادبیات بزرگسالان در حیطه ی رمان معمولا به درونیات افراد زیاد پرداخته میشود ولی عرصه ی فیلم هنوز همان ترتیب و تسلسل وقایع است که شما باید نیت شخصیت ها را حدس بزنید و گاهی مثل فیلم های پلیسی، بدمن اصلی تا پایان قصه لو نمیرود. یادم هست فیلم "نبرد واترلو" را در دهه ی هشتاد شمسی از برنامه ی سینما1 پخش کرده بودند و یکی از ایراداتی که از فیلم گرفته بودند این بود که در این فیلم، گاهی قهرمانان به صحنه ای مینگریستند یا به فکر فرو میرفتند و بعد درحالیکه دهانشان بسته بود، صدایشان با جملاتی که در ذهنشان با خود نجوا میکردند، پخش میشد و منتاقد، این را یک نقطه ضعف برای فیلم میخواند. یک دلیل این عقبگرد هنری در ادبیات، این است که سینما دنباله ی ادبیات رنسانس اروپایی است. در این ادبیات که از قول خدایان و نیم خدایان قهرمانان یونان و روم باستان بیان میشود، هیچ جایی برای اخلاقیات یهودی-مسیحی نیست و فرض شده که قبل از اختراع این اخلاقیات در دنیایی که گناه کردن امر روزمره است رخ میدهند. قهرمانان به اندازه ی حیوانات ازوپ که شخصیت هایی بلاتغییر دارند حیوانند؛ پس میروند گناهشان را مرتکب میشوند و تا لحظه ای هم که عقوبت میشوند، نمیدانند گناه کرده اند. یعنی مثل یک حیوان غریزی، اولین چیزی را که نفسانیاتشان به آنها دیکته میکند انجام میدهند و بعد میروند زندگیشان را میکنند تا مخاطب خودش بفهمد عاقبتشان چه میشود بلکه از آنها درس بگیرد یا تشویق شود غلط کاری هایشان را تکرار کند. شاید رواج کمیک ها و "میم" های اینترنتی، واکنشی به انتظار به جا نیامده ی جوانان به این نوع ادبیات دارد چون میم نویسان معمولا روی صحنه های فیلم ها و انیمیشن ها، ابرهایی بالای سر قهرمانان کپی شده از میتولوژی یونانی-رومی میگذارند که درونیات خودشان را در آن ابرها کپی-پیست میکنند.

پروفسورGiovani sumeranoمعتقد است که ادبیات رنسانس، نتیجه ی بومی شدن غنوصی گری در ایتالیای قرون وسطی است؛ بدین ترتیب که ایتالیا مفهومی قابل فهم با جغرافیایی شدن اصطلاحات غنوصی یونانی است و به سبب ارتباطش با یونان است که کانون امپراطوری روم تلقی شده است. متون مربوط به دوران یونان و روم باستان و خدایان آن در قرون 16 به بعد از ایتالیا منتشر شدند و آنجا به همین خاطر، ایتالیا خوانده شد. چون ایتالیا از ریشه ی لغوی "آتالو" در زبان آکدی به معنی غرب و غروبگاه خورشید می آید و چون شبه جزیره ی ایتالیا در غرب شبه جزیره ی موسوم به یونان قرار دارد، شبه جزیره ی اخیر نیز گریس یا یونان تلقی شده، اما در اصل، این غرب نسبت به آفرودیسیای یونانی در ترکیه معنی میشود و معادل جغرافیایی خود غرب برای ایتالیا نیز آنتالیای ترکیه میشود. چون آفرودیسیا محل گروهی از یهودیان تحت رهبری کاهنان موسوم به "تئو-سبئیس" بودند که معتقد بودند برای درستکار شدن اول باید گناهکار شد و مثل آپولو خدای خورشید که به غرب میرود تا وارد قلمرو تاریکی شود، باید تن به جهان گناهکار و فاسد سپرد تا بعد مثل خورشید که به حالت جوان شده از آن بیرون می آید و صبحدم از نو طلوع میکند، انسان نیز از صمیم قلب وارد جهان روشنایی و نیکوکاری شود. کلمه ی سبئیس از ریشه ی عبری shubh به معنی بازگشت به محل اولیه است و شکل تحریف شده ی لغت عربی "توب" به معنی بازگشت است که در اصطلاحات اخلاقی "توبه" و "تواب" هم بازتاب دارد. چون بنیاد "شبه" بر سفر به جهان تاریکی است، آن با "شبهایه" در عبری به معنی شب نیز مرتبط است ولی چون در ادامه بازگشت روز را داریم، باز مرتبط با لغت عربی «صباح» به معنی صبح است. "سبحان" لقب الله مسلمین، دیگر عنوان ناشی از تسمیه به شبه است و تعجبی هم ندارد؛ چون الله مسلمین مردم را با دچار کردن به بلا و مداقه ی وابستگی مردم به خانواده ها و دارایی های مادی و معنویشان به آزمایش میگذارد که ببیند به سمت خودش برمیگردند یا نه؟ به روایت تواریخ رمی، رومی های لاتینی، تروایی هایی هستند که از شرق به ایتالیا رفتند و درآنجا زنان بومی موسوم به سابین ها را دزدیدند و با ازدواج با آنها جامعه ی نوین را تشکیل دادند که سابین ها را میتوان به مردم شب معنی کرد. برای این که سفر به بدکرداری معنی داشته باشد، اول باید درستکرداری روشن باشد تا از آن عدول شود. بنابراین از دید اینان تورات راه درست را نشان میدهد تا ما هرچه آن میگوید را وارونه انجام دهیم و یا اصلا آن را مطالعه نکنیم و الکی مطابق تقلید از دیگر مردم زندگی کنیم و اینطوری مطابق نظر خودمان گمراهانه زندگی کنیم کمااینکه لغت سبئیس و مشابهان آن، با "صابو" در آکدی به معنی توده ی مردم نیز همریشه اند. انسان دراینجا دارد از خود خدای یهود یعنی یهوه تقلید میکند که لقب او صبایوت مرتبط با لغات یادشده است. به همین دلیل هم "تئوس" را در ابتدای "تئوس سبئیس" داریم. تئوس یعنی خدا شکل دیگر نام زئوس یبا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه است و تئوس سبئیس میشود همان زئوس سابازیوس که وقتی آدم ها این اسم را میگیرند، یعنی در جای خدا قرار گرفته اند. زئوس سابازیوس را همان دیونیسوس میدانند که معمولا یک خدای انسان مانند در رهبری مردم عادی در نظر گرفته میشود. میدانیم که زئوس هپسیستوس که خدای ماه یعنی روشنایی حاکم بر آسمان در شب و غیاب خورشید است، با زئوس بزرگ رومی یعنی «ژوپیتر اپتیموس ماکسیموس» تطبیق شده است و رفتن انسان ها به راه ژوپیتر یا زئوس، تبعیت از امپراطور روم است که تمثال زمینی این زئوس تلقی میشد. نکته ی جالب این که آگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم در یونانی به «سبتوس» نامبردار بود و یک امپراطور معروف دیگر به نام «آنتونیوس پیوس» را در یونانی «اوزیبیه» میخواندند که هر دو لغت مرتبط با «سبئیس» هستند. اوزیبیوس نویسنده ی تاریخ رسمی جهان به روایت مسیحیت، میتواند نام از انتساب به اوزیبیه یعنی حکومت روم داشته باشد. امپراطور روم، سالی یک مرتبه مراسم ساتورنالیا را برای دوران قبل از حکومت زئوس به راه می انداخت که در آن، برده و ارباب با هم برابر میشدند و تمام قوانین اخلاقی نقض میشد و همه جور هرزه گری ای جایز بود. این ساتورنالیا که مراسم ویژه ی ساتورن پدر ژوپیتر یا زئوس بود، با میلاد مسیح در کریسمس در ابتدای زمستان جایگزین شد و ابتدای زمستان متعلق به برج جدی بود که متعلق به ساتورن خدای زحل است. خود زئوس با سیاره ی مشتری تطبیق و تصور میشد که پدرش ساتورن را سرنگون کرده است. بنابراین تن دادن امپراطور روم به ساتورنالیا، جواز دادن زئوس به عام گرایی از خلال تجسد زمینیش است که در مسیحیت، این تجسد زمینی همان مسیح پسر یهوه است که گناهکاران و دزدان و روسپیان را بیش از کاهنان مجری شرع یهوه ارج مینهد. زحل هفتمین سیاره نسبت به زمین است و هفت در عربی "سبع" و در عبری "سبت" نامیده میشود که هر دو مرتبط با لغت سبئیس هستند. یهودیان هفتمین روز هفته را سبت یا شنبه مینامند و وقف زحل و البته یهوه صبایوت میخوانند. جادوگران یهودی در این روز، اعمال جنسی و باده گساری و قربانی های خونین در ستایش گناهکاری انجام میدهند که درواقع همان مسائل نسبت داده شده به ژوپیتر سابازیوس خدای وحشی گری است. این خدای انسان مانند در فرم عربی خود تبدیل به پیامبری به نام "ثابت ابن قره" شده که مدرسه ی افلاطونی حران را ایجاد کرد. در این اسم، "ثابت" همان صبایوت است و "قره" مترادف "کرهه" یا "کرخه" krha لغتی که در غرب برای نامیدن حران استفاده میشده است. ثابت ابن قره بسیار مورد توجه دانشمند اروپایی قرون اخیر بوده و راجر بیکن زیاد به او استناد کرده است. نامجای "کلسدون" که یکی از کنسول های اولیه ی مسیحیت در آن تشکیل شد، انتساب به کلحه یا کرخه را که حران باشد میرساند. کلسدون را هلنوپولیس یعنی شهر یونانیان میخواندند احتمالا به خاطر این که زبان و نوشتار یونانی ازاینجا منتشر و در امپراطوری مسیحی روم شرقی رسمی و گسترده شد. ممکن است زبان و نوشتار یونانی هر دو در حران اختراع و ازآنجا به کلسدون رسیده باشند. خدای دانش حرانیان درست مثل نسخه ی یونانیش هرمس نام داشت. بنابراین مدرسه ی افلاطونی حران، منشا فلسفه ی افلاطونی و دنباله اش ارسطو گرایی و درنتیجه کل فلسفه ی یونانی حاشیه شده بر اینها است. حران مرکز پرستش "سین" خدای ماه کلدانیان بود و این باید همان "زئوس هپسیستوس" یونانی باشد. معمولا وقتی صحبت از مذهب صابئین در نوشته های عربی هست، بیشتر، حرانیان مد نظرند و بنابراین تئوس سبئیس آفرودیسیا را میتوان همزمان مسیحیان یونانی مآب اولیه و صابئین حرانی دانست. این که درنهایت خانه ی مسیحیت، اروپا شد، قرار داشتنش در غرب جغرافیایی به جای غرب معنوی نسبت به شرق نزدیک بود و نابودی معبد یهوه در اورشلیم به دست رم ایتالیا از غرب، کنایه از نابودی دوران حکومت شرع یهودی در زنده شدن روم به اصلاح باستان در ایتالیای دوره ی رنسانس است.:

“god-fearers and the identity of the sabians”: alberto fratini, carl prato: wikinoah.org

این موضوع از این جهت جالب است که اخیرا دیدم تلویزیون در شبکه ی 4 برنامه ای درباره ی گزارش های خونریزی های اعراب در صدر اسلام به روایت طبری و جدی وانمایاندن آنها در منابع رسمی تاریخنویسی در دوره ی پهلوی گذاشته و در آن، از قول بروکلمان، بنیاد تمام روایت نابودی خشن ایران و فرهنگ ایرانی توسط اعراب را در تاریخ طبری و در 550 گزارش از قول شخصی به نام «سیف ابن عمر تمیمی» شناسایی میکند و این سیف ابن عمر تمیمی که استاد ساختن قهرمانان دروغین برای قبیله ی تمیم بود، در همان تاریخ طبری آنقدر دروغپرداز بوده که مثلا گفته یک سردار عرب به نام «عاصم ابن عمروی تمیمی» از یک چوپان ایرانی تقاضای تهیه ی گاو و گوسفند برای غذای اعراب کرده و چوپان جواب داده که گاوها و گوسفندهایشان را جایی قایم کرده اند و دم دست نیستند؛ در همین زمان گاوی از راه رسیده و به زبان عربی خطاب به عاصم گفته است: «دروغ میگوید. ما همین بغلیم. بیا ما را بخور!» چیزی که اینجا برایم جالب است اسم این «سیف ابن عمر» است. معنیش میشود: شمشیر پسر عمر. یعنی انگار همان مکتب شمشیر و جنگ است که تولیدش به خلیفه عمر نسبت داده شده ولی اگر دقت کنید دشمنیش با ایران در حکم همان دشمنی مسیحیت یهودی تبار با روم باستان است و صحبت از رنسانس ایرانی در ایران مدرن هم چیزی جز کپی رنسانس ایتالیا درباره ی روم باستان نیست. پس آیا این «سیف ابن عمر» مجعول به این خاطر «تمیمی» نامیده نشده که نسخه ی دیگر «ابن تیمیه» ی حرانی است: بنیانگذار افسانه ای سلفی گری، پیشوای خیالی وهابیت و اسم مستعار نویسندگان متون ستاینده ی اسلام شمشیرزن که همه اش به نام فرد ی تولید شهر صابی پرور حران تمام شده است. ظاهرا ایران باستان نابودشده توسط وهابی های باستان را خود سازندگان وهابیت تولید کرده اند تا بعدا ملت خوانده شده به ایران، به یاد آن با شرع غیرقابل تحملی که از روی شرع یهودی تولید شده، دشمن شوند و چون ایران باستان به اندازه ی روم باستان –دیگر تولید حرانی های یهودی- غیر قابل تقلید است، به راه سابازیوس بروند و یهوه ی واقعی را که خدای جنون و خون و شهوت و از همه مهمتر پول است خوشحال کنند. شاید همه ی اینها واقعا خواست خدا است و حالا که دخالت انسانی در خواست خدا با پر آب کردن دوغ غریزه آن را بدنام کند، نشانه های لزوم بدگمانی به رهبران سابازیوسی بازار فرهنگ فروشی آشکار شده است.

اتحاد ایران با یونان و یهودیت در تاریخنویسی، در مفهوم کیهان از دید یونانی نهفته است. در یونانی، لغت "کاسموس" به معنی کیهان به کار میرود و در ضدیت با لغت کائوس (بی نظمی)، مفهوم نظم را نیز دارد. کاسموس از "کظم" در کلدانی به معنی آهنگری می آید و این مربوط به تشبیه خلقت به صنعتگری و نامیده شدن خالق به «کاظم» است. در ترکی، کیهان را "کوزماس" و در روسی "کسما" مینامیدند و البته نام فامیل روسی کوزما نیز پشت سر خود، نسب بردن اشرافی از خالق یعنی خدا را میرساند. نکته ی جالب، ارتباط کظم با کازو به معنی داس است. داس میبرد و برای صنعتگری نیز باید فلز را ببرید. اینجا لغت کاسموس مرتبط با "کات" در انگلیسی و "قطع" در عربی به معنی بریدن میشود و همه ی این لغات، اشاره به پدید آمدن "کظم" از اضافه شدن "م" تعریف عربی به "کوز" دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی، آن را "کوس" یا "کوثی" به مفهوم مردم کوثا در عراق میداند. وی از لغاتی چون اسکوتیسموس و هلنیسموس یاد میکند که با جایگزاری قوم به جای کوس در کوسموس پدید آمده اند و درست مثل قطع شدن ماده ی اولیه در آهنگری، به برخورد بین نیروهای جدا شده در یک جامعه برمیگردند. در قومنگاری، ماده ی اولیه نژاد کوشی یا کوثی است که سیاهانند و به نام های تحوتی و تیتان نیز شناخته شده اند. با سیطره ی تورانیان بر کوثی ها و در هم آمیزی متفاوت اعتقادات دو قوم، یک جنگ باورها در بین النهرین بروز میکند که از آن به اسکوتیسموس یاد میشود. درحالیکه اسکیت های حاکم با شعبه ی پیروز کوثی ها همهویت شده اند، بازندگان به غرب میروند و سرزمین موریتانیا را در شرق افریقا پدید می آورند. موریتانیا به دلیل این مهاجرت به غرب، در ادبیات یونانی مترادف "اربوس" –یعنی محل غروب خورشید- نیز شده که یکی از نام های دوزخ یا سرزمین مردگان است. موریتانیا به دلیل غربی بودن نسبت به دنیای شناخته شده، با آتلانتیس نابود شده ی افلاطون نیز تطبیق شده است. در مسیر بین راه، گروهی از کوثی ها موسوم به العینی ها در قبط (مصر کنونی) سکنی میگزینند و شاخه ای تجزیه شده از العینی ها در مجاورت قبط، العون خوانده میشوند. العینی ها پرستنده ی ابال یا نبال خدای خورشید بودند که بعدا بیشتر به آمون معروف شد. ازآنجاکه موسی بانی یهودیت، یک شاهزاده ی مصری بود که در مدین، به دامادی یثرو درآمد و همانجا نظرکرده ی یهوه خدای بومی شد، سامری ها مدعی شدند که یهوه ی یهودی ها همان نبال است و در کوه گریزیم معبدی برای او برساختند که قرار بود اورشلیم جدید شود. یونانی ها خدای این معبد را "زئوس هلنوس" میخواندند که در این لغت، هلنوس شکل یونانی شده ی العینی تلقی میشود. خدای سامری ها در مردی موسوم به «پلگ جداکننده» تجسد یافته بود و پلگ نیز به صورت شاهانی با نام های مشابه پلیوس و پلیاس در اساطیر یونانی بازسازی شد. بدین ترتیب، العینی ها با هلنی ها یعنی یونانیان در همسویی قرار گرفتند. اصطلاح هلن، انتساب به هلیوس خدای خورشید را میرساند که نامش از "الی" یا "علی" یا "اله" خدای سامی می آید. در سخنی از یک پیشگوی دودونا، هلنی ها «الی» و «سلی»، و کهانتشان «سالی» نامیده شده است. «سلی» خود شکل دیگری از «سوری» و به مفهوم انتساب به آسور یا آهور خدای سامیان است که نام او نیز فرم دیگری از ائل یا ال یا الی است. خدا در یونانی «دیوس» یا «دیس» نامیده میشود که «زئوس» هم فرمی از آن است. جالب این که حام جد سیاهان که همان نژاد کوشی هستند صاحب شهری به نام «دیوس پولیس» یعنی شهر دیوس خوانده شده است. برخی از پیروان اوزیبیوس، حام را ملقب به هلنوس خوانده اند که ممکن است همان لغت "العین" در آن مد نظر باشد. توجه داریم که بعضی شهرهای مصر مثل اسکندریه صاحب جمعیت های کثیری از یونانی زبانان بودند. مصریان عموما خورشید پرست بودند و با توجه به ارتباط لغت «هلن» با هلیوس، مفهوم خورشیدی نیز از آن برداشت میشود. در معبد آپولو که یکی از فرم های پیشرفته ی هلیوس است، آتش به عنوان نسخه ی زمینی خورشید پرستیده میشد که یادآور آتش پرستی در کیش زرتشت است. ابن بطریق، زرتشت را از بانیان مذهب صابئان و او را یک «یونا هلن» یعنی هلنی یونانی دانسته است. از دید سامری ها خدای خورشید، پلیگوس بود و این پلیگوس را معادل میترا دانسته اند که یک خدای پارسی خوانده شده است. جوزفوس نوشته است که "پرسیس" یکی از ایالت های کوثا بوده است. او میگوید که همه ی یهودی های سامری، کوثی بوده اند و مدت طولانی ای در سرزمین های کوثیا و مدیا (ماد) ساکن بوده اند که در کنار سوریه و فنیقیه، تشکیل دهنده ی کشور اتیوپیا میباشند. استفانوس مینویسد اتیوپیا اولین کشور روی زمین بوده است درحالیکه جاستین، اسکیت ها را اولین قوم گسترده ی روی زمین میخواند. پیوند اینها نیز در همین کشورسازی برقرار میشود. اتیوپیا به معنی سرزمین قوم آئتی است. این لغت از "آیت" به معنی مرکز زمین می آید و ارتباط با جهان مردگان را نشان میدهد. آریانوس، تمام منطقه ی اطراف خلیج فارس را کوثیا میشمارد که شامل شنعار، عیلام، کوس (منطقه ی کاسیان) و پرسیس میشدند و اولین ساکنان تمام این سرزمین ها آئتی نامیده میشدند. با این حال، اوزیبیوس، اتیوپیا را به جنوب شرقی بین النهرین و «مناطق ماورای رودخانه های کوثیا» محدود میکند. عیلام و مرکزش شوشان که شناخته شده ترین سرزمین این قسمت است، از ریشه ی «عیل» می آید که تلفظ دیگر "آئروس" نام به کار رفته درباره ی مصر و رود نیل است. این، در قومشناسی به "آر" یا "آری" در "آری بی" یعنی قوم آری تبدیل شده که همان «عربی» ها یا مردم عرب هستند. به گفته ی فورلانگ، آری بی معادل همان "آریا" قوم آسمانی یاد شده در متون هندو و زرتشتی است. "آری" همان "الی" و بنابراین "هلن" است و مقر اصلی تمدن هلنی یا یونانی نیز آتیکا خوانده شده که باز هم نامش از همان ریشه ی آئتی و اتیوپیا است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P190-6

اگر عرب ها همان آریایی ها و بنابراین ایرانی ها باشند، پس آنچه درباره ی پیروزی اعراب بر فارسیان گفته شده، پیروزی فرمی از قومی واحد بر فرم قبلی قوم است و این، همتای شکست شعبه ای از کوثایی ها از شعبه ی دیگر آنها است. "آری" دراینجا همتای "ایلی" است و به همین دلیل است که مقر حکومت ایرانیان باستان در دشت بابل قرار داردذ. چون بابل هم "باب ایلی" به معنی دروازه ی خدا نامیده میشد. حالا این دروازه ی خدا وقتی درباره ی اقوام مختلف به یکسان عمل میکند که بفهمیم چرا هلنی منسوب به ایلی با لغت العین برای کوثایی ها مترادف شده است.

به نوشته ی جورج سانتیلانا، العین و العون نام های اوگاریتی ماه تموز یعنی زمانی بودند که تموز خدای نباتات در جهان زیرین هبوط میکرد و جهنمی میشد. سانتیلانا به پیروی از تیما جمشید، اژی دهاک یا اژدها، مار شیطانی زرتشتیان که با ضحاک ماردوش تطبیق شده است را همان تموز در فرم هبوط کرده به دوزخ آن میداند و با نرگال فرمانروای جهان زیرین و خدای اصلی کوثا تطبیق میکند که در مقام خدای مرگ معادل هادس، و در مقام خدای جنگ و کشتار معادل مارس، و البته موکل مریخ خدای جنگجویان است. نرگال معروف به «مسلم تائه آ» یعنی «آن که از مسلم» می آید بود. «مسلم» نام معبد مرکزی نرگال در کوثا بوده است. نام مسلم به گونه ای نوشته میشد که معنی درخت ایزدی (از "میسو" به معنی خدا بعلاوه ی "لبه" به معنی درخت) بدهد. چون معبد نرگال، جانشین درخت کیهانی بود که آسمان را به زمین و زیر زمین میدوخت. این ترکیب معبد با درخت کیهانی، در افسانه ی یهودی برج بابل هم دیده میشود که آسمان را به زمین میدوخت. برج بابل به نگاه به معبد اساگیلا در بابل تصویر شده که خانه ی مردوخ خدای مشتری بوده که در یونانی با زئوس پسر ساتورن تطبیق شده است. "مشتری" نیز عمدا در آرامی به این شکل تلفظ شده تا باز معنی درخت مش/میسو یا درخت ایزدی بدهد. سیاره ی خدا در جاده ی نبو یا مسیرهای رفت و آمد آسمان در حرکت بود و ازاینرو «عبرو» یعنی در حال عبور نامیده میشد. مهمترین جاده های آنو جاده های حئا، انلیل و نرگال بودند که به ترتیب همان جاده های آسمانی پوزیدون، زئوس و هادس به روایت هومرند. اهمیت این جاده ها در این است که با استقرار خدا در هر نقطه از آسمان، شخصیتش بسته به استرولوژی آن محل دچار دگرگونی میشود و این هم درباره ی نیبیرو خانه ی مردوخ صدق میکرد هم درباره ی ایکو خانه ی حئا و هم درباره ی تیشیه یا ستاره ی شعرای یمانی. نکته ی غریب در همینجا است چون درخت نباید حرکت کند. ولی این درخت، درخت ریشه داری نیست. همان هولوپو درخت انلیل در باغ اینانا است که پس از آن که مار و لیلیت و پرنده ی انزو در آن لانه کردند توسط گیلگمش پهلوان ریشه کن و تبدیل به پوکو و مکو یعنی طبل و چوب طبل شد و مراسم بزن و برقصی به راه انداخت که در آن به زنان و کودکان آسیب وارد شد و ازاینرو پوکو و مکو زیر زمین رفتند. انکیدو رفیق گیلگمش، برای یافتن پوکو و مکو به جهان مردگان رفت ولی درآنجا اسیر شد و با بدبختی توانست بازگردد. با نزول پوکو و مکو که از چوب درخت الهی بودند، به درون جهنم، شعر و آواز، و البته ادبیات که به شدت مرتبط با شعر بود نیز مفهومی جهنمی یافتند. دراینجا باید توجه کنیم که مار درخت اینانا همان مار تورات است که در مسیحیت تبدیل به شیطان شده است و لیلیت جن ماده، همسر شیطان است. پرنده ی زو نیز همان خدای بی خانه است که در درخت زندگی لانه کرده است. همه ی اینها نشان میدهد که باغ اینانا محل زندگی یهوه، شیطان و البته آدم وحوا است که این درخت سبب سقوطشان میشود. و تمام این سقوط پس از آن روی میدهد که گیلگمش، درخت زندگی را تغییر و تبدیل به آلات جهنمی میکند. ازاینرو به گفته ی لمبرت، گیلگمش با نرگال فرمانروای جهنم تطبیق و به مانند او "مسلم تائه آ" نامیده میشد.:

“hamlets mil”: Giorgio de santillana , hertha von dechend: 1969: appendix39

پس ظاهرا سقوط بابلی که با ایران تطبیق شده از طریق جنگ، فرم دیگر سقوط برج بابل به جای درخت زندگی توسط خدای جنگ است. تا این جای قضیه را هیچ حرفی نیست. اما آیا مسخره نیست که ما بخواهیم آن ایران باستان یا برج بابل یا بهشت گم شده را با اتکای محض به دستورات کسانی بازگردانیم که در ترویج جنگ و تجاوز و موسیقی های از خود بیخود کننده و مخدرات مجالس مربوطه اش به مراتب افسارگسیخته تر از یهوه ی تبدیل شده به گیلگمش هستند؟ کمی به این موضوع فکر کنید. آن وقت میفهمید چرا دوغ هنر دارد بی مزه میشود؟

ییسی یا یزید چینی

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 18 و با گسترش پایگاه ژزوئیت های اروپایی در چین، اطلاعات نگران کننده ای از آن سرزمین به غرب میرسید. با این که بیشتر چینی ها جزو کفار و مشرکین به حساب می آمدند و برعکس مسلمانان آنقدرها آمیخته به مذاهب یهود و مسیح به نظر نمیرسیدند، اما اخلاقیات چینی به شدت شبیه اخلاقیات یهودیان، مسیحیان و مسلمانان بود و پایه ای ترین اصول اخلاقی این مذاهب، حداقل به لحاظ نظری در چین مطرح بودند. این موضوع دو گروه را نگران کرد: 1-کشیش های مسیحی را که نگران شده بودند اخلاقیات مهمی که ادعا کرده بودند خدا به مردم داده، از خدا نیامده باشند و درنتیجه ی نیازهای انسانی در بین خود مشرکین وضع شده باشند. 2-کفار نو دیونیسوسی که میخواستند به بهانه ی خیانت های کلیسا اروپا را به فساد و شهوترانی ای که کلیسا به مشرکین نسبت داده بود برگردانند و بازار فساد فروشی به راه بیندازند و حالا نگران بودند دنیای مشرکین آن شهر هرتی که کلیسا توصیف میکرد نبوده باشد. بنابراین کفار و کشیش ها در ضرورت تاریخ نویسی به نفع خودشان در چین متحد شدند و ماموریت جدید ژزوئیت ها اختراع یک دوره ی باستانی قدرتگیری مسیحیان در چین برای دادن اخلاقیات کلیسای رم به چینی ها بود. ژزوئیت ها در این ماموریت، بیشتر روی دوره ی افسانه ای سلسله ی تانگ سرمایه گذاری کردند که تنها منابع عمده ی شناساییش منابع ژزوئیت هستند و ادعا میشود منابع اصلی چینیش در حمله ی انگلیسی ها به چین طی قیام بوکسورها در آخرین سال های نفس کشیدن امپراطوری چین، نابود شده اند. زمان سلسله ی تانگ را معاصر ظهور امپراطوری اعراب مسلمان تعیین کردند تا نامسلمانان فراری شامل مسیحیان به چین بیایند. این مسیحیان پس از تبلیغات نخستین در چین، به دلیل جو ضد خارجی ای که شورش ویران کننده ی آن لوشان و صدمات تاتارهای پیرو مذاهب خارجی به تمدن چین وارد کرد، مورد سوء ظن و ناملایمت قرار گرفتند تا این که یک مسیحی شگفت انگیز ایرانی همه چیز را تغییر داد. نام او در زبان چینی، "ییسی" خوانده میشود و کشیشی جوان بود که دارای چهره ای زیبا، صدای خوش و هنر نواختن موسیقی بود. فرصتی برایش پیش آمد تا در دربار امپراطور در چانگان پایتخت چین، بنوازد و بخواند. امپراطور چنان شیفته ی او شد که او را مصاحب خود کرد و به دانش فراوان او جلب شد. کار ییسی آنقدر بالا گرفت که به اتاق خواب امپراطور راه پیدا کرد و باعث حسادت همسران امپراطور شد. ییسی دانش طبابت نیز بلد بود و جالب این که امپراطور او را مامور مداوای بیماران و مجروحین در جبهه ی جنگ داخلی کرد و نه فقط این، بلکه ییسی را گزارشگر مورد اعتماد خود درباره ی اخبار جنگ نمود. اقبال ییسی در دربار چین مردم را شگفتزده کرد. بودایی ها میگفتند او تجسد روح یک بودیساتوا در بطن یک زن ایرانی است، شمن های تاتار میگفتند تنگری خدای آسمان در رعد و برقی در بطن مادر او ورود یافته و او را به خود حامله کرده است، و مسلمان ها میگفتند شتری که او را از بلخ به چانگان آورده است، از نسل شتر پیامبر اسلام بوده است. ییسی نهایت سعی خود را کرد تا از محبت امپراطور به خود، برای حاکم کردن مسیحیت بر چین استفاده کند. امپراطور هرگز یک مذهب رسمی برای چین تعیین نکرد اما به ییسی برای ارتقای جامعه ی مسیحیت در چین کمک کرد. پس از مرگ امپراطور و ییسی، فشار نگاه های ضد خارجی و مسیحی ستیز بازگشت و بعد از چند نسل و بخصوص با قتل آخرین رهبر جامعه ی مسیحی در یک بلوای ضد خارجی، مسیحیت در چین از بین رفت ولی اثر خود را در جامعه ی آن به جای گذاشت.

داستانی که دراینجا خمیرمایه ی تاریخنویسی شد، چیزی جز بازسازی چینی عیسی مسیح نبود. ییسی میتواند تلفظی چینی از نام عیسی باشد. داستان ها درباره ی تولد الهی او، تکرار تولد معجزه آمیز او به صورت نسخه ی زمینی یهوه است و طبابت کردنش هم همان درمان بیماران توسط مسیح است. اما نکته ی مهم این است که "ییسی" تلفظ چینی لغت "یزید" در عربی به معنی خدا هم هست. میدانیم که «یزید» در عربی و «ایزد» در فارسی، هر دو تلفظ های دیگر لغت کلدانی «ایشو» یا «ایشتو» به معنی خدا است که نام های یسوع و عیسی برای مسیح در مسیحیت یهودی تبار نیز از همان می آیند. از طرفی تجسد یهوه در عیسی که به خاطر این که ادعا میکرد خدای مجسد شده است، یادآور بایزید بسطامی معروف به «سلطان العارفین» در ایران است که او هم ادعا میکرد خدا در او حلول کرده است. درواقع اگر یزید را برابر با عیسی بدانیم، ابایزید به معنی پدر یزید، خود یهوه میشود. نام اصلی بایزید، طیفور ابن عیسی ابن آدم سروشان است. عیسی ابن آدم مشخصا همان عیسی ملقب به «پسر انسان» در مسیحیت است و او سروشان یعنی از نسل فرشته است چون گل آدم ابوالبشر را فرشتگان سرشته اند. اما اسمش طیفور است چون از طریق افسانه ی آخوندی به نام طیفوری از محدثین بغداد، اسلامی شده است. این طیفوری از نسل یزید ابن طیفور بود و بنابراین طیفور مزبور ملقب به ابایزید خواهد بود. اما ارتباط نام یک طیفور دیگر که ممکن است همین طیفور باشد با یک عیسای طبیب است که معنی طیفور ابن عیسی را روشن میکند. این طیفور در زندگینامه ی طبیبی موسوم به عبدالله طیفوری نقش آفرینی میکند. این طبیب را طیفوری میخوانند چون به واسطه ی طیفور غلام خیزران مادر موسی و هارون –دو خلیفه ی عباسی- به جایگاه قدرت راه یافت. زمانی که خیزران به موسی حامله بود، طبیب دیگری به نام عیسی صیدلان تشخیص داد که فرزند داخل شکم خیزران پسر است. در این هنگام، طیفور به عبدالله گفت که حرف عیسی را تصدیق کند و به خلیفه بگوید. این اتفاق بخصوص بعد از این که بچه واقعا پسر از آب درآمد، باعث ارتقای موقعیت طیفوری در نزد خیزران و به دنبالش تبدیل شدن او به یکی از مقربان محبوب خلیفه الهادی (همان موسی) شد. بنابراین طیفور، یک نسخه ی درباری از عیسی است. تکرار حرف عیسی توسط او به معنی تولد موقعیت او از تقلید عیسی است و ازاینرو است که طیفور پسر عیسی است چون روح کیشی است که از تقلید مسیحیت درون اسلام پدید آمده است. اما چرا طیفور منسوب به بغداد عراق، به صورت بایزید از توی سمنان ایران سر در آورده است؟ مسلما معنای دوم بایزید که بخصوص در تلفظ ابایزید به صورت بایزید نقش دارد، دراینجا مد نظر است. بایزید تحریفی از لغت پیسید یا پسید است: قومی در ترکیه ی جنوب غربی که تحت عنوان بیتینی در بیتینیا کشور سازی کردند و سرزمین آنان که به نامش بوزنطیه یا بیزانس نامیده شد، محل اولین حکومت دارای مذهب مسیحیت یهودی تبار یعنی قستنطنیه ی روم شرقی شد. بسطم که امروزه بیشتر بسطام نامیده میشود، نیز زادگاه او خوانده شده چون نام آن نیز تحریفی از پسیدیم یا پسیدی ها است. بایزید در محله ی عرب نشین بسطام به نام «بوید» زندگی میکرد که آن هم معرب تجمعگاه بیدی یا بیتینی ها است. گذشته ی پسیدی روم، میتواند در نام گرفتن یک سلطان قدرتمند در آنجا به نام «بایزید» موثر بوده باشد که اولین سلطان عثمانی است که پیش از به قدرت رسیدن صفویه در ایران و آسیای مرکزی نفوذ مذهبی یافته و سنایی به فارسی در ستایش او شعر گفته بود. عیسی پسر خدا، تولید دولت پسیدی های ترکیه است و یکی از نسخه های اسلامیش از طریق مهاجرتی از ترکیه به سمنان رسیده است. نام قدیم سمنان قومس بود و محل قومی به نام کومشی یا قومسی بود که به زبانی به همین نام تکلم میکردند. زبان قومسی فامیل زبان های گیلکی و مازندرانی بوده و حضورشان در سمنان نتیجه ی مهاجرتشان از مازندران بود. مازندرانی های حامل این زبان نیز اعقاب گیلک های گیلان بودند که خودشان به واسطه ی فامیل هایشان در جمهوری آذربایجان، اعقاب گالیک های شرق ترکیه بودند. زبان زازایی یا زازاکی که در آناطولی شرقی تکلم میشود، علیرغم ترکیب شدیدش با کردی، اما هنوز همخانواده با زبان های کاسپین مثل گیلکی و قومسی است و بازمانده ی گالیک های نخستین یا قلاطی های باستان شمرده میشود. همسایگی گاول های آناطولی با بین النهرین کلدانی در جنوب، برای اسلامی کردن این مضمون مهم به نظر میرسد. چون لغت "گال" یا "کال" مرتبط با sol به معنی خورشید است و تلفظ دیگر سول یعنی solim همان "سلام" به معنی صلح است. بغداد که در محل بابل باستان بنا شده، نامبردار به «دارالسلام» یعنی سرزمین سلام، و از این جهت هم معنی با اورشلیم بود.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، «سلام» را تلفظ دیگر "سول" مینامد و آن را به کیش «سالموت زو» به معنی «نجات روح» در معابد مامیت مربوط میکند که مطابق آن، سلام یعنی نجات دادن، و از این جهت، مسیح در مقام «منجی» (نجات دهنده) ناجی ارواح مردم است. طفیلین، نجات روح را در گرو اطاعت از دستورات خدایان سه گانه ی بابل –حئا، مردوخ، و نبو- میخواندند. در این سه گانه نبو پسر مردوخ، در حکم عیسی پسر یهوه است. هرمس پسر زئوس که نسخه ی یونانی نبو است، خدای واسط بین خدایان و انسان ها بود که فرامین خدایان را به انسان ها ابلاغ میکرد و بر بشر به شکل یک انسان ظاهر شده بود و نبو نیز همین خصوصیت را در بابل داشت. در صورت عدم اجرای قوانین حئا و مردوخ، کار آدمیان به دست "دایان نیسی" یا قاضی انسان ها می افتاد که همان دیونیسوس یونانی است. او آدمیان گناهکار را در چرخه ی "بیت ادی" یا "بیت هادی" قرار میداد که معادل کلدانی هادس یا دوزخ است و همان میدان زیست پر درسر انسان های پیشین موسوم به ادی ها یا بنی عاد بود که سیاهان دوران قبل از پیدایش تمدن کلده به شمار میرفتند. آنها به دلیل ضعف نخستین انسان، پشت سر هم قربانی توطئه های 7 جن دوزخ موسوم به گالو ها میشدند که همتای 7 گناه کبیره ی مسیحیت هستند. لغت «دایان» در دایان نیسی، به معنی قاضی و از ریشه ی «دین» به معنی قضاوت و توانایی فرق نهادن بین بد و خوب می آید و توانایی رسیدن به این درجه از فهم برای آدمی، نیازمند مجاهدت جنگی مانند با اجنه ی نادیدنی است. اصطلاح «طفیلین» از «طفیله» به معنی عبادت می آید و رهبران مذهبی طفیلین موقع عبادت در مامیت در جلو صف مردمان، پوست شیر میپوشیدند تا به طور صوری دارای توانایی قدرت جنگی باشند. به نظر آنها مرد دو پایی که موقع عبادت دستان خود را به هوا بلند میکند، شبیه چهارپای وحشی قدرتمندی میشود که موقع جنگ، روی دوپای خود بلند شده و دستان خود را بالا برده تا بر دشمن اشراف داشته باشد.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P175-9

وجه ارتباط برجسته شدن گال به جای سول و سلام در نام گالیک، بیشتر معنی شدن آن به گردی و دایره است و اتفاقا وجه ارتباط آن با خورشید، گرد بودن گوی خورشید است. سوریا خدای خورشید هندی، نامش از قوم سوری است ولی اسم این قوم، با sero ی مصری به معنی فرزند هم مرتبط است که لقب هورس بود: سور/آسور قبطی یا ازیریس که از نو از شکم همسرش ایزیس متولد شده است. sero مرتبط با zero است که هم به معنی فرزند است و هم به معنی گرد. کلمه ی "صفر" که تلفظ دیگر "سور" است معادل zero است و به شکل یک گردی 0 نشان داده میشود. علت این است که صفر یعنی هیچ چیز، به کنایه از "ذره" تلفظ دیگر "زرو" که به معنی کوچک و بسیار اندک است. چون کوچکی اجسام، یادآور بچه بودن و کوچکی اندازه ی فرزند انسان است. همه ی اینها بدان سبب است که خدا بزرگ است و پیامبر، یک خدای کوچک و ازاینرو فرزند خدا است. ازاینرو است که ایام بعد از کریسمس را به یوله مینامند چون یوله در کلدانی یعنی فرزند پسر. در آناطولی شرقی عنوان یوله برای اروس یا کوپید پسر ونوس به کار میرفت. کریسمس در اوج زمستان معادل تولد خورشید است و عیسی نیز با خورشید تطبیق شده و به یک قهرمان خورشیدی تبدیل شده بود که بنا بر این پیشینه ی زبانی، خود به خود پسر خدا میشد. ولی خدا دیده نمیشود. بنابراین وقتی خدای خورشیدی در هیبت یک انسان پسر خدا خوانده میشود، فقط مادرش دیده میشود و نه پدرش. ازاینرو مسیح "زرو اشته" یا "زرو دو اشته" هم نامیده میشد به معنی پسر زن. ازآنجاکه نام ایزیس هم مرتبط با همین اشته به معنی زن است، هورس را هم میتوان مسیح در مقام پسر زن خواند. از طرفی او یک انسان است و همزمان خورشید هم هست. فرم زمینی خورشید، آتش است و برای تولید آتش، از چوب درخت استفاده میشد. آدونیس دیگر همتای مسیح در مقام یک خدای شهید شونده، از یک درخت به دنیا آمد پس از آن که مادرش به آن درخت تبدیل شد. درواقع تولد خدا از درخت همان تولد آتش از چوب است. گیاه دارواش که روی درختان ستبر میرویید، بعد از خشکیدن، مثل آتش زردرنگ میشد و ازاینرو در اساطیر رومی مفهوم ایزدی یافت. آدونیس فرمی از تموز خدای طبیعت بود که به دست گرازی کشته میشد و ونوس برای او گریه میکرد. ونوس هم آدونیس را از نوزادی مثل مادر بزرگ کرده بود و هم معشوقه ی او بود. یک نظر این است که آرتمیس یا دایانا –موکل ماه، الهه ی شکار و خواهر آپولو خدای خورشید- خود ونوس است که برای گرفتن انتقام آدونیس، شکارچی شده است. امپراطور تراژان در محل عبادت آرتمیس، سر گرازی را علم میکرد. البته برعکس ونوس شهوتران، آرتمیس یک الهه ی دوشیزه بود و به کاهنه هایش امر به دوشیزگی میکرد. بنابراین ممکن است آرتمیس، یک مدل ونوس است که به دلیل غم از دست دادن بهترین معشوقش، توبه کرده و به یک زن پرهیزگار تبدیل شده باشد و در همین مرحله است که او در مقام مادر آدونیس، تبدیل به مریم بطول مادر عیسی شده است:

“two babylons”: alexander hislop: chap3: sect1

دراینجا میتوانیم بگوییم تموز یا آدونیس، روح اخلاق است که وقتی میمیرد از هرمس به صورت دیونیسوس تغییر حالت میدهد و به صورت قوانین بی رحمانه ی طبیعت، گریبان مردمان را میگیرد. ظاهرا به همین خاطر است که گردی خورشید در او برجسته میشود. چون او حکم خورشید در حال غروب را یافته که دیگر انوار، اطرافش نیست و با چشم غیر مسلح، گردی او را تماشا میکنیم. این قبل از ترکیه ی شرقی، در کیلیکیه یا ترکیه ی غربی برجسته شده و شاید کیلیکی، فرم اول گالیک بوده است. در کیلیکیه دیونیسوس از پان موجود نیم بز-نیم انسان که چنگ مینواخت قابل تشخیص نبود و به صورت مرد ریشویی تصویر میشد که میتواند تصویر نخستین خود یهوه یا زئوس ریشو باشد. جان کورتیس فرانکلین بیان میکند که در پافوس که مذهبی کیلیکیایی داشت، زئوس دو فرم عالی و دانی داشت که اولی هرمس و دومی پان بود. برای پافیایی ها فقط فرم اول ظاهر میشد چون آنها ملت ائوس پسر تایفون بودند و به راه تیتان ها میرفتند. از این جهت، شبیه خود کیلیکی ها بودند که به گفته ی یونانی ها همه شان مردم بدی بودند و تنها آدم خوب در بینشان کینیراس بود. کینیراس که مثل پان و آپولو چنگ نواز است، نام پادشاه افسانه ای جبیل در لبنان نیز هست که برسازنده ی کیش ونوس و آدونیس خوانده شده است. به نظر میرسد نام کینیراس از "چنارو" خدای اوگاریت آمده باشد که سرزمین «غزو وطنا» که بعدا کیلیکیه نامیده شد، تمدن را از آن اخذ کرده است. در دوره ی سیطره ی یونانیان بر شام، فرهنگ های کیلیکی و شمال سوریه هرچه بیشتر به هم آمیختند و درست در همین هنگام، تصویر یک فرم ریشو از آپولو که مثل آپولو بی ریش چنگ مینوازد بر روی سکه های سامری ها ظاهر شد. در معبد هلیوس در منبج در نزدیکی حلب، مجسمه ی همین آپولو ریشوی چنگ نواز در اندازه ای کوچک در کنار مجسمه ی خدای بی ریش خورشید قرار داشت و عبادت میشد. البته برخی را بر آن بوده که این مرد ریشو اورفئوس تراسی است و هلیوس بی ریش، آپولو اصلی. نکته ی جالب این که این آپولو ریشو را به نام «نبو» نیز میشناختند و البته یونانیان، خود، نام نبو را به جای آپولو استفاده میکردند. وی برای مشخص بودن منظور از او، در بین سوریان به «نبو گیتاروت» یا «نبو قطاروت» یعنی نبوی برسازنده ی گات ها یا قطع ها –منظور: قطعه های موسیقی- شناخته میشد. اما اورفئوس که وی با او تطبیق شده بود، از نام حرانی او می آید که «عرفای» orfaiبه معنی فرد رسیده به عرفان بود.:

“kinyras, the divine lyre”: john Curtis franklyn: chap21

واضح است که «عرفای» دراینجا فرمی دیگر از لغت «عارف» است که در اسلام برای صوفیان به کار میرود. گر کینیراس اولین فرد رسیده به عرفان در بین یک ملت جهنمی باشد، به عنوان آغازگر راه عارفان، میتواند همان سلطان العارفین یا شاه عارفان باشد و چون خدایی است که به شکل انسان درآمده، پس طبیعتا بهترین عارف و سرمشق بقیه هم خواهد بود. این همان بایزید بسطامی یعنی عیسای پسیدی بیتینیایی (بیزانسی) است و به همین دلیل هم اورفئوس تراسی نامیده شده است. چون قستنطنیه ی بیزانسی یا استانبول کنونی پیش از این که به یک شهر یونانی تبدیل شود، یک منطقه ی تراسی نشین بود و اگر اورفئوس کیلیکیه و گالیک ها یک عارف تراسی است، یعنی این که یونانی هایی که از سمت قستنطنیه آمده اند فرهنگ آن را ایجاد کرده اند. آنها تصویر ظهور عیسای درستکار در بین یهودی های وحشی را به صورت کینیراس در بین کیلیکی ها بومی کردند و بیان نمودند که اگر قرار است مردم به عرفان برسند، اول باید آنقدر قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارند و دیونیسوسی گری پیشه کنند تا حقیقت درستی دین به بعضی از برگزیدگانشان روشن شود و برگزیدگان به عرفان برسند که ظاهرا برای کیلیکی ها فقط کینیراس –که او را هم از شامات دزدیده و بومی کرده بودند- به این مقام رسید و خدا شد. از طرف دیگر، او با توجه به رسیدنش به خدائیت در میان خلافکاران و تبدیل شدن به خدای خلافکاران، خود شیطان نیز هست و برای همین هم هست که پان مثل شیطان شبیه بز است. ظاهرا شیطان درست مثل آنتی کریست و درواقع در قالب او، برابر گرفته شده با مسیح است و حالا فرض کنید این دومین تجلی مسیح روی زمین، قرار است همان ازیریس مهربان هم باشد که در دومین تولد خود، تبدیل به هورس جنگجو شد و جهان را از خون همکاران تایفون (ست) –قاتل ازیریس- رنگین کرد. پس ترجمه ی ظهور کینیراس در بین کیلیکی ها به زبان مسیحایی میشود این که اگر قرار است مسیح دوباره در زمین ظهور کند، اول باید جهان پر از کفر و گناه شود و تمام دستورات خدا زیر پا گذاشته شود تا مسیح برای نابود کردن گناهکاران و راه انداختن حمام خون در جهان ظهور کند. حالا نسخه ی ایرانی این چه میشود؟ به مقبره ی بایزید در شاهرود رجوع کنید. این مقبره ساخت دوره ی فتحعلیشاه است ولی ادعا شده که بازسازی شده ی یک بنای قدیمی تر است. این کمک کرده تا بعضی چیزها تغییرات جدید تلقی شوند که فرع را به اصل دوخته اند. یکیش مقبره ی یک امامزاده است که گفته اند پسر جعفر صادق و مشاور و راهنمای بایزید بوده است و از طریق آن مکتب صوفیانه ی بایزید درحالی به تشیع جعفری دوخته شود و فرصت تاثیرگذاری عتیق بر تشیع را بیابد که حتی امروز هم معممین درباره ی پذیرش یا عدم پذیرش تشیع بایزید با هم متحد نیستند. شاید در همین گوش سپاری بایزید به تعالیم امام جعفر صادق بود که داستان لزوم پر کفر و گناه شدن جهان برای ظهور مهدی –نسخه ی شیعی عیسی مسیح- در شیعه ورود یافت و مدرنیته با تمام نکات ضد شرعی خوب و بدش جواز شرعی پیدا کرد و یک انقلاب اسلامی از راه رسید تا به نام دشمنی شرعی با مدرنیته مردم ایران را مدرن کند، آن هم درحالیکه ایرانی ها نه مسیح را میشناسند نه فلسفه ی مسیحی را نه کیلیکیه را و نه قهرمان مسیحیشان ییسی در چین را.

دانلود کتاب « پیشگویی ظهور کفار: عبد هادی، ونوس کوثری و کیش تلفیقی جنگ و هنر»

نویسنده: پویا جفاکش

بخش هایی از کتاب:

«دقت کرده اید که بعضی از افراد این نسل، علاقه ی زیادی دارند که به اخبارها و تفسیرهای سیاسی خاصی گوش بدهند فقط به خاطر این که مجری یا مفسر خبر، خیلی خوب حرف میزند و اجرای قوی و مسلطی دارد. مجری معمولا تابع خط مشی سیاسی شبکه یا جریانی است که او را به خدمت گرفته اند و لزوما حقیقت را نمیگوید ولی این برای بسیاری از شنوندگانشان اهمیت ندارد و چه بسا خیلی از این شنوندگان اصلا چیزهای کمی از آنچه اینها میگویند را بفهمند ولی همان یک ذره را حقیقت محض بپندارند بی این که متوجه شده باشند که بر مفاد اطلاعاتی مربوطه نقدهایی هم وارد است. این خصلت عجیب، نتیجه ی برخورد اطلاعاتی با اخبار به مثابه نوعی فرهنگ و هنر است. چون از قدیم، اولین منابع اطلاعاتی مردم، هنر بخصوص هنر نمایشی بوده است. هنر نمایشی مقدس بوده چون بر مذهب استوار بوده است و همیشه عقیده بر این بوده که مذهب حقیقت را میگوید. بنابراین این انگیزه همیشه وجود داشته که مردم، کسی را که هنر بالاتری دارد مقدس تر یا برحق تر بدانند و به خدا نزدیک تر ببینند. این در طی قرن ها در خون مردم رفته و این حالت را در آنها به وجود آورده که حتی یک هنرپیشه ی هالیوودی را که در زندگی روزمره اش و نگه داشتن دوستان و خانواده اش کنار خود معطل است مانند یک مربی اخلاقی میپرستند حتی نه بر اساس هنر شخصیش بلکه بر اساس هیاهوی خبری که شرکت های تبلیغاتی گرد او ایجاد میکنند و این احساس را به وجود می آورند که هنرمند بی نظیری است. سوالی که اینجا به وجود می آید این است که آیا این وضعیت، نوعی حرکت به سمت ضد مذهبی بودن بر اساس مذهبی بودن نیست و تناقضی در آن ظاهر نشده است؟ پاسخ منفی است. چون درواقع کفرگویی نمایی و افتخار به کافر بودن برای جلب مردم، یک واقعه ی رسانه ای و تبلیغاتی مدرن است که به قصد تحقق بخشیدن به یک سری پیشگویی های خاص مذهب سنتی رقم خورده است و البته این پیشگویی ها مال یک مذهب خاص هستند: یهودیت.

منابع خاخامی میگویند که انبیایی چون اشعیا پیشگویی کرده اند که روزی مردم همه بر ضد یهوه قیام میکنند و یهوه به سبب این قیام، از مردم انتقام میگیرد و ترتیبی میدهد که باهوشان و خردمندان مردم تضعیف شوند و احمق ها به سطح قدرت برسند. احمق ها به طور وسیع وارد سیاست میشوند و مردم را به سمت حماقتی تباه کننده میکشند. پس از آن بین مردم رایج میشود که به خواست های جوانان و ابلهانه ترین مدهای ترویج شده عمل کنند. یکی از مهمترین نشانه های احمق شدن سیاست در پیشگویی های یهودی، ورود گسترده ی زنان به سیاست است. منابع خاخامی برآنند که آدم به سبب گذاشتن عقل خود کف دست حوا سقوط کرد و همان زمان خدا امر فرمود: «زنان بر اولاد تو حکومت خواهند کرد.» بنابراین به سیاست وارد شدن زنان، نقطه ی اوج خواست خدا و تباه شدن انسان ها یعنی مردها به دست زن ها است. به نظر خاخام ها زن به طور خودبخودی و بدون این که خودش بداند دشمن مردها است و به همین دلیل شهادت او در دادگاه فاقد اعتبار است. ولی در آخرالزمان چنان همه چیز خراب میشود که زن ها قاضی میشوند. زن ها همچنین به طور گسترده رو به بد حجابی و بی حجابی می آورند و آشکارا مردها را تحریک به عمل جنسی با خود میکنند. در این حالت، زنان به «تیغه ی آتشین شمشیر الهی» نامبردارند. خاخام ها حضور گسترده ی زن ها در کابینه ی سیاسی اسرائیل را نشانه ی تحقق وعده ی الهی به اشعیا میدانند که میگوید روحانیون یهود به سبب سوء استفاده از دانش و مهارت خود در «استکبار» بر دیگران، قدرت مذهبی خود را از دست میدهند و یهودا و اسرائیل دچار فساد در رهبری سیاسی و انحطاط اجتماعی نابودکننده ی فراوان میشوند.:

“Zohar vaykira section 47: women rule over the world”: yeshshem.com

مسلما این که تک تک این وقایع در دنیای ما رخ داده اند به این خاطر نیست که آنها همانطورکه خداوند وعده داده به طور خود به خودی به وقوع پیوسته اند، بلکه آنها را عمدا و به بهانه ی اثبات درستی وعده های خدای نه چندان جالب یهود، دانه دانه محقق کرده اند. من صد درصد مطمئنم که تمام اصراری که در نشان دادن غلبه ی زنان و مردان زن مانند همجنسباز بر فرهنگ انسان ها یعنی مردان مردانه ی فحل به کار میبرند و این که تا میتوانند نمادهای شیاطین را در بولتون های فمنیست ها و گروه های مدافع همجنسبازی به نمایش درمی آورند، نه به معنی این که زن ها و همجنسبازها واقعا دشمن انسان و خدایند بلکه ازآنرو است که یهودیت جار میزند این هر دو دسته دشمن خدایند تا آنها را شمشیر انتقام الهی که بر سر انسان های نافرمان فرود آمده نمایش دهد و آدم ها را از آنچه هستند ناامید و نسبت به آینده افسرده کند. اما آنچه در پیشگویی های فوق کمتر بر آن تاکید شده و چه بسا برجسته کردن زنانگی برای پنهان کردن اهمیت بیشتر آن است، نقش گسترش حماقت در این آخرالزمان افتضاح است چون حماقت تنها چیزی است که خاخام ها و شیطان هیچ یک با گسترش آن در بین مردم مشکلی نداشته اند. یهوه بی دلیل نبوده که نسل باهوشان و خردمندان را در تنگنا قرار داد و ابلهان را به قدرت رسانید، چون خردمندان دشمنان جدی و خطرناک یهوه بودند و ابلهان مهره های بی اختیار او. حتی وقتی به نظر میرسد این مهره های بی اختیار، کفرگویی میکنند و خدا را که الان دیگر همیشه منظور از او یهوه است فحش میدهند، هنوز دارند یهوه را مشعوف میکنند. ابلهان یهوه را نمیشناسند ولی نماینده های او را تعقیب میکنند چون یاد گرفته اند که آدم مومن، حتما باید از یک امام یا پیشوا تقلید کند تا ایمان او مورد قبول یهوه قرار گیرد و دنباله روان اینان در مدارس ظاهرا غیر مذهبی نیز هنوز در کفرگویی از پیشوایان کفری تقلید میکنند که قرار است پیشگویی یهوه درباره ی رواج کفرگویی در آخرالزمان را اثبات کنند. فکر نکنید ایران ما اگر یهودی و مسیحی نیست و اکثر مردمش مسلمان و بارآمده ی مدارس شیعه پرست جمهوری اسلامیند از این قانون مستثنایند. فکر میکنید چرا جمهوری اسلامی و اصولگرایانش اینقدر سریال مختارنامه را تبلیغ میکردند؟ برای این که در آن فیلم همه الگو داشتند جز خوارج فیلم. با این که این گروه در داستان اصلی، خود را خوارج نمیدانستند و مروانی ها فحش خوارج را بارشان کرده اند، باز هم سناریست فیلم، آنها را از روی خوارج نهروان ساخته و پیشوای دانشمندشان را که تنها گناهش این بوده که از خلیفه ای اطاعت نمیکرده یک ابله جاهل نمایانده طوری که مخاطب نمیفهمد چرا این آقای خوارج اگر نهروانی است و دشمن علی، می آید به مختار میگوید جان اولاد علی در خطر است تا مختار بیاید آنها را از دست آل زبیر نجات دهد. درواقع مختارنامه که تنها اندکی بعد از فتح عراق به دست نیروهای امریکایی و آماده شدن جمهوری اسلامی از درآمدن از لاک «گفتگوی تمدن ها» بدنه ی اصلی محتوای خود را پیدا کرد، داشت دعواهای شیعه و سنی را احیا میکرد و برایش مهم بود که مردم، همه را به دو دسته ی مخلص ولایت و نوکر آل سعود تقسیم کنند. در این مسیر، «خوارج» نام جدید کسانی شده بود که پیشتر «اویسی» یا «اویسی مذهب» خوانده میشدند به نام اویس قرنی که داستانش حتی در کتاب درسی عربی ما هم درج شده بود. اویس مرد درستکاری اهل یمن و معاصر پیامبر اسلام بود که از مادر پیر نابینایش مراقبت میکرد. روزی تصمیم گرفت برود ببیند پیامبر جدید کیست که اینقدر از او تعریف میکنند. ولی مادرش را نمیتوانست رها کند. بنابراین اویس از مادرش قول گرفت که یک روز صبح تا حجاز بتازد و پس از ملاقات با پیامبر، قبل از غروب برگردد. اویس با این قول به مدینه آمد ولی پیامبر در شهر نبود. هرچه صبر کرد پیامبر نیامد و اویس مجبور شد بدون موفقیت در دیدن پیامبر و مطابق قولش عزیمت کند. بعد از رفتن اویس و رسیدن پیامبر، پیامبر از استشمام عطر بهشت گفت که به سمت جنوب روان است. پس از آن اویس هرگز پیامبر را ندید ولی با این حال، او بدون داشتن سمت مریدی پیامبر، خود به خود آدم خوبی بود و در این راه از آنچه از آن به «خضر درون» یا «شاهد (زیباروی) درون» یاد شده است اطاعت میکرد. پس از آن از هر کسی که بدون داشتن پیشوا آدم خوبی باشد به طور قراردادی به نام «اویسی» یاد میکردند. این که این اصطلاح امروزه از بین رفته، دلایلی دارد. ازجمله شاید یک دلیلش خاندان یهودی تبار «بنی هاشم» باشند که خیلی راحت میتوانستند با سادات هاشمی نسب برده از پیامبر اسلام همهویت شوند. روزنامه ی هفت صبح (31 تیر 1402) در ستونی در صفحه ی «خواندنی و سرگرمی» خود به نقل از موسی نجفی و موسی فقیه حقانی در نوشتارهای تاریخ تحولات سیاسی ایران (موسسه ی مطالعات تاریخ معاصر ایران) از اینها یاد میکند. جد بزرگشان عاشر اهل قزوین بوده که پس از مسلمان شدن، خود را هاشم نامید. حاج ابراهیم خان کلانتر را که با خیانت به زندیه باعث تاسیس دولت قاجار شد از این خاندان خوانده اند. اگر کمی اطلاعات درباره ی یهودیت داشته باشید میدانید که یهودی ها برای این که نام مقدس یهوه را ناپاک نکنند موقع سخن گفتن از او از اصطلاح «هاشم» استفاده میکنند که تلفظ عبری کلمه ی «اسم» است؛ یعنی وقتی میگویند «اسم» (هاشم)، منظورشان اسم یهوه است. از همین جا شما میتوانید یک الگوی جهانی را تشخیص بدهید که هر چیزی که قبل از یهوه ی یهودی ظهور کرده را محو میکند و قبل از آن را تا روز ازل به صورت تاریخ یهوه و قومش بازسازی میکند. در این راه، آدم های زیادی تولید میشوند که مثل مسیح غربی ها شکل زمینی شده ی یهوه اند تا آدم ها برای میل کردن به تقلید از یهوه، هرچه بیشتر او را دشمن خودشان کنند...»

« ظاهرا برای این که هادو خدای عبد هادی، تبدیل به تموز بابلی شود، باید اول در جهان مادی و ثروت هایش تجلی کند تا مردم از بابت احساس تنعم و سرشاری، به محبت و مردمدوستی جلب شوند و دست از خشونت و جنگ که دستور چنارو یا یهوه است بکشند. از این روی است که تیاس (تموز اول) در هیبت هفستوس وارد وجود کوثریه (آفرودیت) میشود تا تبدیل به آدونیس (تموز دوم) شود و آنگاه آدونیس مانند سیف ابن ذی یزن در افسانه ی سقوط حبشیان، مکورد علاقه ی مادرش قرار بگیرد. این مادر یعنی آفرودیت کوثری و قمریه ی حبشی پیش از این که تحت تاثیر شخصیت پسرش –عیسی مسیح بعدی- تبدیل به "سیده افقا" و مریم مقدس شود، باید اول تصویر بسیار فاسدی داشته باشد که منعکس کننده ی جهان مادی و وجود پلشت و پر سوء ظن آن از دید خاخام های یهود است. سامیان که سیف ابن ذی یزن وظیفه دارد پیشگویی نوح درباره ی سیطره ی آنان بر حامیان را عملی کند در نزد یهودیان به بنی اسرائیل و جدشان اسحاق فرو کاسته اند چون فقط آنها بوده اند که از آمیزش سامیان با نژادهای پست حامی و یافثی خود داری کرده اند. ازاینرو مصر که یهودیت بر آن فرود می آید کنایه از همه ی جهان است.

این در سوال خاخام یوخانان از خاخام اشلاق درباره ی شموت 12 : 12 روشن میشود که در آن، هاشم (یهوه) میگوید: «من از سرزمین مصر خواهم گذشت نه یک فرشته.» خاخام اشلاق در پاسخ میگوید هاشم خیلی به مصری ها عطوفت به خرج داد که در زمان موسی، فقط فرزندان اول آنها را قربانی کرد وگرنه آنها از انسانیت ساقطند و «گوشت آنها مانند گوشت الاغ است» چون آنها فرزندان حام هستند و حام مخترع لواط است. معمولا وقتی یهودیان اصطلاح همجنسبازی را به کار میبرند منظورشان فقط لواط به مفهوم دخول آلت جنسی در جنس موافق است و نه ملاعبه. هرچند سایر رفتارهای جنسی بین مرد و مرد، یا زن و زن نکوهش نشده اند اما تایید هم نشده اند ولی باز این قابل توجه است چون نوازش کردن یا بوسیدن جنس مخالف نا محرم، جرم محسوب میشود و مستوجب عقوبت است. اما لواط چه با مرد بالغ و چه کودک، و چه با رضایت یا بی رضایت طرف مقابل، عقوبت دارد ولی فقط برای یهود ممنوع است. چون بنی اسرائیل، سامی خالصند و بقیه ی نوحی ها به سبب آمیختن با حامیان، از چشم خدا افتاده اند و رسالتی ندارند. همانطورکه در برشیت (26 : 9) آمده است: «متبارک باد هاشم، خدای سام.» یهودیان حتی انتقام همجنسبازی مردان قدیم را از همسران خود میگرفتند و این میراث یهودیانی است که به تناسخ اعتقاد داشته اند. علت این است که مردان یهودی مثل همه ی مردان دیگر دنیا دوست داشتند پسر داشته باشند ولی برخلاف بقیه محروم شدن از پسر را قضا و قدر الهی نمیخواندند و تقصیر همجنسبازهای مرده می انداختند. آنها معتقد بودند روح مرد همجنسگرا پس از مرگ گاهی در زن تناسخ می یابد و در این هنگام، چون او مرد است و روح زنانه برای زایندگی ندارد زن نازا میشود. احتمال دیگر آن است که زنی مرده در جسم آن زن «عیبور» کند. از دید یهودی ها ارواح زن ها پس از مرگشان تناسخ ندارد ولی گاهی به طور موقت در بدن انسانی دیگر «عیبور» میشود. اگر روح زنی در بدن زنی که روح مرد همجنسگرا در آن است عیبور کند میتواند اثری از خود بگذارد که سبب تولید فرزند شود اما چون اینجا روح مرد همجنسگرا فاقد نیروی مردانگی است فقط روح زن اثر میگذارد و بچه دتر میشود. بنابراین اگر زنی نازا باشد یا فقط دختر به دنیا بیاورد شوم است و مستوجب سرزنش و توهین؛ و شوهرش وظیفه دارد برود و همسر دیگری بگیرد تا از او پسر به دنیا بیاورد.:

“advanced reincarnation class 27”: shabtai teacher: yeshshem.com

پس جهان مادی در هیبت تهاموت یا آفرودیت هم نمیتواند زاینده ی مسیح باشد مگر این که روح زنی آسمانی تر موقتا آن را تحت تاثیر خود قرار داده باشد که میتواند نسخه ی اصلی تر آفرودیت باشد که اکنون از او مجزا شده و بعدا به شکل مریم مقدس شخصیت سازی شده است. قدر مسلم این که هفستوس خدای قبل از آفرودیت نیست بلکه خدای درون او و جلوه گر یهوه در جهان مادی است. این که فرم قبلی چه بوده را فرانکلین به همرده سازی معمول کینیراس با آپولو خدای خورشید نسبت میدهد و این که یونانی های ترکیه ی جنوبی، کینیراس را نوازنده ای میدانستند که با آفرودیت در ارتباط است. این به انتقال فرهنگ اوگاریت به غزو وطنا –کیلیکیه ی بعدی- در ترکیه مربوط میشود که حتی گاهی مثل قبرس، آلاشیه نام میگرفت. درآنجا "چنارو" نیز تحت عنوان "کنر" پرستش میشد. در تاماسوس، آپولو را "آلاسیوتاس" یعنی آلاشیه ای مینامیدند. در ترکیه ی جنوبی، آفرودیت برابر با "عترتو حوری" فرمی از "اشاره" نسخه ی سوری عیشتاروت بین النهرینی بود. با این حال، در کنار عترتو حوری، یک فرم قدیمی تر آموری از عیشتار موسوم به "عترتو شادی" نیز گرامی داشته میشد. آپولوی همگام با اشاره نیز همان نرگال خدای دوزخ و فرستنده ی جنگ و بلایا بود که در اوگاریت بیشتر به رشف نامبردار بود. طاعون سازی آپولو همپایه ی طاعون سازی نرگال است که به مانند آپولو معادل خورشید است. بنابراین کوثار فنیقی تقریبا معادل نرگال بین النهرینی یعنی خورشید هبوط کرده به دوزخ است و روایات درباره ی نسبت کینیراس با آهنگری و صنعت، نشانه ی هم هویتی او با کوثار است. قبل از این مرحله، یک تموز جوان در هیبت آپولوی زیبا قرار میگیرد که آدونیس جوان و زیبا، نسخه ی جدید ولی بازگردنده به اصل آن است. بدین ترتیب، کینیراس، داود و سلیمان نیز فرم های جوان، زیبا و خوش آوازی برای خود پیدا میکنند:

“kinyras, the divine lyre”: chap15

روشن است که از این نقطه نظر، یهوه ی هفستوس شده، تموز یا آپولوی قبلی است که به جرم همجنسبازی در تن یک زن که الهه ی جهان است تناسخ یافته و تولد دوباره ی او به یک معجزه شبیه است. چنین معجزه ای هم فقط وقتی ممکن است که نیروی بزرگتری اراده کرده باشد تولد دوباره ی او برای این دنیا لازم است. مشکل این است که اگر شما به نیرویی والاتر از یهوه اعتقاد نداشته باشید این معجزه را نمپذیرد و یهوه برای شما در جهان مادی مجسد میماند و مذهب شما تبدیل به مادیگرایی تا حد پولپرستی میشود...

دانلود کتاب « پیشگویی ظهور کفار»

فرزانه ی جادوگر: انتظار فلسفی بیجا از راستگویی رهبر سیاسی در جامعه ی جاهل پرور

نویسنده: پویا جفاکش

یک طرح قرون وسطایی مصری از سربازی با شمشیری مرکب از صلیب و درخت مقدس

«فارابی، هنگام ورود به شهر [دمشق] با جامه ای مندرس و خرقه ای کهنه بر مجلس سیف الدوله که بزرگان علم و ادب شهر در آن جمع بودند وارد شد، در آستانه ی در ایستاد و هیبت ژولیده اش میان آن همه اشراف و ادبای اهل فضل باعث تعجب شد. سیف الدوله که وی را نمیشناخت و تصور کرد یک عامی بیسواد است، برای این که مجلس به هم نخورد با عتاب به او گفت: "بنشین." پاسخ فارابی کوتاه اما بدون شک چکیده ی یک عمر تامل فلسفی او بود که حکایت از مواجهه ی حکیم و حاکم داشت. فارابی قاطعانه پاسخ داد: "کجا بنشینم؟ در جای خود یا در جای تو؟" ولوله ای از سر تعجب میان حاضران افتاد و سیف الدوله که از گستاخی این پیرمرد ولگرد متعجب بود باز با تندی گفت: "در جای خودت بنشین." فارابی از پایین مجلس و آستانه ی در خود را به بالای مجلس و مسند سیف الدوله رساند و در جایگاه او نشست. او به این ترتیب به سیف الدوله نشان داد که مسند حکومت درحقیقت از آن حکیم و فیلسوف است. او به دنبال مدینه ی فاضله ای بود که در آن خرد و عقلانیت و فلسفه ی حقیقی حاکم باشد و حکیم و حاکم در یک مسند جمع شوند.» این داستان در ابتدای گفتار مهدی فدایی مهربانی تحت عنوان «خوانش های نوآورانه از فارابی» در شماره ی 38 مجله ی فرهنگ امروز (آذر 1401) بیانگر امیدها و آرزوهای دنباله دار قدیمی درباره ی احیای آرمانشهر افلاطونی فارابی است. توجه به فارابی همانطورکه نویسنده میگوید به سبب آن است که فارابی در زمان انحطاط و فروپاشی امپراطوری عباسیان درصدد برانداختن نظمی جدید با استفاده از ترکیب آرای سیاسی افلاطون و ارسطو بوده و طبیعتا هر بار که نظم اجتماعی در ایران دچار نقصان شده، چه در جنگ های اول و دوم جهانی، چه در آستانه ی انقلاب اسلامی و چه همین امروز، فارابی هم مطرح شده است. فدایی هم مانند بسیاری دیگر در این راه سعی میکند بنیاد یونانی فکر فارابی را «ایرانی» معرفی کند و در این راه به هانری کوربن تاسی میجوید که نوشته است: «به نظر میرسد احساس ژرف معلم ثانی از این اندیشه ناشی بود که حکمت نزد کلدانیان در بین النهرین ظاهر شد و ازآنجا به مصر و آنگاه به یونان انتقال یافت و در یونان مکتوب شد و وظیفه ی او این است که این حکمت را به کانون اصلی خود بازگرداند.» هانری کوربن مهمترین نامسلمانی بود که خارج از مکتب شیکاگو به فارابی توجه کرد. ولی اکنون فدایی و دیگر ایرانیان ترجیح میدهند از منظر دید مکتب شیکاگو و در راس آن "لئو اشتراوس" به فارابی توجه کنند. چون در این مکتب، شاه فیلسوف افلاطون که بعدا از دریچه ی فارابی و ورود به دنیای صوفی-شیعی اسلامی، با "امام" شیعی و "ولی" صوفیان تطبیق شده، از یک بعد غیر ایدئولوژیک مورد بررسی قرار میگیرد و این در مملکت خسته از ایدئولوژی ایران، مفری برای باقی ماندن در آرمانشهر فارابی بدون خراب کردن همه چیز به نظر میرسد. بنابراین بلافاصله بعد از گفتار آقای فدایی، مقاله ای از خود اشتراوس تحت عنوان «قرائت فارابی از قوانین افلاطون: تقریر فارابی از جهان و سیاست» منتشر میشود که در آن، اشتراوس تمثیل مورد علاقه ی خود در نوشته های فارابی را درباره ی نسبت حکیم و سیاست بیان و تفسیر میکند: «روزی مردی پارسا و پرهیزگار که به منظور ریاضت و کف نفس، عزلت و گوشه نشینی اختیار کرده بود، یا کسی که به طور آگاهانه محنت را بر آسایش ترجیح داده بود، او به عنوان مردی پاکدامن، بانزاکت، پرهیزگار و بسیار باتقوا شناخته میشد؛ به همین خاطر، دشمنی و خصومت حاکم ستمگر شهرش را برانگیخت. از ترس حاکم شهر گریخت. حاکم دستور داد بگیرندش و مبادا فرار کند. این امر سبب شد تا تمام دروازه های شهر را به دقت نگهبانی و مراقبت کنند. مرد پارسا لباس هایی به دست آورد که برای هدفش مناسب بود و آنها را پوشید –اینکه چگونه آنها را به دست آورد نمیگوید- پس در دستش با طبل و تنبوری به دروازه ی شهر هنگام غروب نزدیک شد. هنگامی که از او پرسیدند چه کسی هست، او با حالت تمسخر و طنز پاسخ داد: من آن مرد پارسا و پرهیزگاری هستم که شما در جست و جوی او هستید. نگهبان اندیشید که او را شاید تمسخر میکند. به او اجازه داد تا برود. پس مرد پرهیزگار و پارسا با سلامتی فرار کرد بدون این که دروغ بگوید. اجازه دهید داستان را در پرتو ملاحظات کلی و نیز ملاحظات کلی را در پرتو داستان ملاحظه کنیم. قهرمان داستان انسان فرزانه است اما انسان های فرزانه نوع ویژه و خاص انسان هستند: انسان های فرزانه ای که مطرح میشوند پرهیزگار و پارسا هستند؛ بر این اساس، خصوصیت آن را به عنوان انسان هایی که کامل ترین مذهب و اخلاق را دارا هستند، در میل به نجات خودش، عمل او برانگیخته شده است. برای نجات خودش با یک چهره ی ناشناخته فرار میکند. او همچون یک انسان پارسا و پرهیزگار ظاهر نمیشود و رفتار نمیکند. در این مورد خاص، او به طور متفاوت رفتار میکند که شناخته نشود. کج روی از رفتار مرسومش آموزه ای است که موافق با رفتار مرسومش هست: مردم فکر میکنند که انسان هایی که با این شیوه عمل میکنند امکان ندارد که پارسا و پرهیزگار باشند و از این که مردم، تصوراتی از نجابت او دارند دیر یا زود خواهند دانست مرد پارسا که به این صورت فرار کرده است تناسبی با پرهیزاری و پارسایی ندارد و خواهند گفت که او از رفتار مرسومش در این مورد خاص انحراف نداشته است. او دروغ نگفته است. ازاینرو، به نظر میرسد برای انسان پارسا و باتقوا، صداقت به طور کامل ضروری است. هرچند ممکن است که مردم در این صوص دچار اشتباه شوند: پارسا و پرهیزگار در کردار دروغ گفته است. او در گفتار دروغ نگفته بلکه جزئی از دروغگویی او در کردار میباشد تنها بدین دلیل که او در کردار دروغ گفته، حال آن که در گفتار دروغ نگفته و نتوانسته است و شرایطش نبوده است. مردم با توجه به این دلیل بر این باورند که عمل ظاهرا شرم آور انسان پرهیزگار، شرم آور نیست. این عمل به واسطه ی اجبار و تعقیب توجیه میشود. به هر حال، داستان نشان میدهد که هر کسی میتواند با اطمینان حقیقت خطرآمیزی بگوید به شرط آن که شخص آن را در یک شرایط مناسب بگوید، زیرا مردم گفتار کاملا ناخواسته را بر حسب شرایط و معانی مورد انتظار در محیط تفسیر خواهند کرد نه این که محیط ها را بر حسب خصوصیت خطرآمیز گفتار تفسیر کنند. مردم گفتار را بر حسب محیط مورد ارزیابی قرار میدهند نه این که محیط را بر حسب گفتار. فارابی در پرتو داستان و برداشت کلی میخواهد رفتار فرزانه مخصوصا افلاطون را درک شدنی نشان دهد. افلاطون حق داشت تا به خود اجازه ندهد با گشاده دستی دانش ها را برای تمام مردم آشکارا و بی پرده بیان کند. او علم را با گفتار کنایه، ابهام، توأم با اشتباه و مبهم بیان میکند تا مبادا آنها خصوصیتشان را از دست بدهند و یا این که در جایی که نباید به کار رود، مورد استفاده قرار گیرد. هنگامی که افلاطون اندیشه را بدون هر پنهانکاری و پیچیدگی بیان میکرد، شنوندگان و خوانندگانش فرض میکردند که در این مورد خاص گفتارش با کنایه است و چیز متفاوتی ازآنچه را که به طور واضح و آشکار بیان کرده، مبهم و پیچیده میدانند. "این یکی از رازهای کتابش است." افلاطون همچون انسان فرزانه به نحو شایسته با این نظر که سودمند است رفتار کرد. هرچندکه او مفید بودن برای خودش را کمتر از مفید بودن برای علم یا وجودش در شهر و مردم اندیشید. او برای خودش ویژگی مردی را که هرگز درباره ی آنچه که عالی ترین موضوعاتی را که اندیشیده است به طور واضح و بدون پیچیدگی نگفت. آنچه را که می اندیشید آشکار و بی پرده میگفت. او گاهی اوقات میگفت که روشن و بی پرده، عالی ترین موضوعات را میگوید: گفتارهای روشن و بی پرده اش پذیرفته نمیشد. ما این مسئله را در پرتو داستان پارسای پرهیزگار باید بفهمیم. افلاطون پارسای پرهیزگار نبود درحالیکه پارسای پرهیزگار به طور روئشن و غامض آنچه را که می اندیشید میگفت. افلاطون تقریبا هرگز آنچه را که می اندیشید به طور روشن و غامض نمیگفت. اما افلاطون در موضوع، اشتراکی با پارسای پرهیزگار دارد. هر دو مجبورند که بعضی وقت ها حقیقت را بگویند که هم برای خودشان و هم برای دیگران خطرآمیز باشد. ازآنجاییکه هر دو انسان های فرزانه ای هستند، آنها در چنین موردی به یک شکل و صورت رفتار میکنند: آنها حقیقت خطرآمیز را با احاطه شدن در آن بیان میکنند. نتیجه این که آنها به آنچه میگویند اعتقادی نداشته اند. در این روشن است که افلاطون درباره ی قوانین مینویسد.»

حالا فرض کنید همه ی ممالک، صاحبان حاکمان فیلسوفی باشند که مدام به طور طبیعی و مصنوعی در خطرند و ناچارند برای نجات خود، تغییر لباس بدهند و بیش از یک فیلسوف درستکار، شبیه یک دلقک احمق و یک بی ادب بدزبان به نظر برسند. آن وقت شما اگر به مدل فارابی به دنیا نگاه کنید احساس میکنید که تمام تاریخ پر از شاهان فیلسوف ابله نما بوده است.

ما داریم به قول اشتراوس، حقیقت را از طریق موقعیت و شرایط نگاه میکنیم و شرایط فعلی محصول عوامگرایی یهودی-مسیحی در سیاست در اثر برخاستن پیامبران بنی اسرائیل در میان یک مشت عوام ابله نق نقو است. پس باید آنچه این ابله پسندی سیاسی را موجه کرده به زبان علم الفلک که فارابی به آن اعتقاد داشت و تصور میرفت افلاطون هم اعتقاد داشته باشد حکیمانه کنیم. قرار است جامعه ی انسانی متحد شود و فروپاشی امپراطوری عباسی در بغداد در این زمینه قابل مقایسه با فروپاشی برج بابل در نزدیکی بغداد و ایجاد چند دستگی و تفرقه بین مردم در اثر آن در برج ثور بین 6000 تا 4000سال پیش است. اختلاف اینان بر سر گوناگونی فرهنگی بود و فرهنگ همیشه تحت کنترل اشراف بود. فرهنگ بود که بین مردمان امتیاز ایجاد میکرد و مردم بیسواد عامی در نسبت با اشراف با فرهنگ، به حشرات در مقابل پرندگان تشبیه میشدند. پرندگان را شما میتوانید صفات مختلف ببخشید و خودنمایی طاووسشان را در مقابل سبوعیت عقاب قرار دهید یا از حس آزادگی با مشاهده ی پرنده ی در حال پرواز بگویید. اما حشرات که خوراک پرندگانند کمتر حسی به اکثر آدم ها منتقل میکنند چون کاملا غریزی و بی عاطفه اند و درباره ی هیچ مقوله ای، هیچ احساس خاصی ندارند. آنها در مقابل هر پدیده ای درجا و کاملا تحت تاثیر غرایز بدون فکر و اندیشه و حتی در حرکاتی بر ضد سرنوشت خودشان عمل میکنند. با این حال، برای متحد کردن دوباره ی مردم در راه از بین بردن فرهنگ ها باید انسان های حشره گون و درواقع نژاد بردگان و بیسوادان به قدرت میرسیدند که از امتیازات اشرافی برکنار میبودند و یک اشرافی بابلی به نام ابراهیم، این وظیفه را با اختیار کردن بادیه نشینی تقبل کرد و یهوه خدای یهودیان او را برگزید و با فرمان دادن به او در این که پسرش را در راه یهوه سر ببرد آزمود. ابراهیم از آزمایش سربلند بیرون آمد و قوچی جانشین پسرش برای قربانی شدن شد. این قوچ جانور عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000سال پیش و سمبل بردگان جنگجو و آماده ی مردن در راه هیچ و پوچ بود و هر قومی بیشتر سربازان گوسفند صفت تولید میکرد بیشتر بخت موفقیت داشت تا جایی که خود خداوند یهوه به بره ی خدا تبدیل و توسط برده های پست قربانی شد تا عصر بعدی، عصر او باشد و این خدای گوسفند شده یعنی از نسل عیسی مسیح، از نسل رهبر بردگان یعنی حضرت یهودا برخاست که اعقابش پادشاهی های داود و سلیمان را در بین یهودیان و در بهشتی زمینی به نام اورشلیم باعث شده بودند. نسب عیسی در جایی به این جناب یهودا گیر کرد که جناب یهودا، عروس خود تامار را دید و نشناخت عروسش است، چون همه ی زنان را یک جور میدید و بر اساس همان جوری که زنان را میدید، تامار را هم به آمیزش جنسی با خود دعوت کرد. تامار به او گفت: «در ازای این کار، چه چیزی به من میدهی؟» یهودا پرسید: «چه میخواهی؟» و تامار پاسخ داد: «عصای شیخوخیتت را.» و یهودا ازآنجایی که مغزش دقیقا مثل یک حشره کار میکرد، عصایش را به تامار داد و چنان حشری با او مجامعت کرد که تامار، به یک جفت فرزند دوقلو حامله شد و این درحالی رخ میداد که شوهر او مرده بود. وقتی یهودا از حامله شدن عروس بیوه اش مطلع شد چنان خشمگین شد که دستور به سوزاندن او داد. ولی تامار، او را احضار کرد و در خلوت از او پرسید: «میدانی پدر این بچه کیست؟» یهودا گفت: «زود بگو کدام حرامزاده ای است؟» تامار پاسخ داد: «تو.» و برای اثبات حرفش عصای شیخوخیت یهودا را که از پدرشوهرش گرفته بود به او نشان داد. یهودا درجا بیرون رفت و حکم به بیگناهی تامار داد. یهودای جنگسالار، دراینجا دقیقا معادل قوچ حمل است که برجش فروردین ماه، برج مریخ است. وقتی نشانه ی رهبری را به یک زن فاحشه واگذار میکند، جفتش میشود زهره سیاره ی عشق که اتحاد آنان، اتحاد آفرودیت و آرس، و یا ونوس مارس در اساطیر یونانی-رومی است. با این حال، این داستان، دستکاری داستان دیگر و ناگفته ای است که فرض میکند پدر نوزاد یا نوزادان، کسی غیر از یهودا بوده است: یک شخصیت ایزدی. درواقع هر دو روایت بر بنیاد یکسانی قرار دارند. این بنیاد آن است که عده ای فرض کرده اند علت پیدایش اشرافیت و انسان های ایزدی، معاشقه ی فرشتگان هبوط کرده موسوم به بنی الوهیم (پسران خدا) با زنان زمینی بوده است که اگر این خدایان بر نسل بشر اثر نمیگذاشتند مردم یک مشت جانور حشره صفت باقی مانده بودند. وقتی یک زن بیوه به نوزادان بارور میشود احتمال این که فرزندان او از نسل ایزدان باشند زیاد میشود. پس وقتی شما میگویید که پدرشوهر او از نسل قبل یعنی انسان های ماقبل اشرافی پدر بچه ها است قهرمان را دوباره به نسل انسان های حشره صفت فرضی اصیل اولیه برمیگردانید. راه دیگر، افسانه ی ایتالیایی تطبیق یهودیان با مردمان موسوم به "گارابیت" یعنی انگوری در اطراف جنوآ است که به سبب تجارت شراب و باغ های انگورشان به این نام مشهور شده بودند و ظاهرا باید برای تخیل کردن پیشینه ی بانکداران یهودی جنوآیی مطرح شده باشند. در این داستان، مدین محل سخنگویی یهوه با موسی پیامبر یهودیان، با منطقه ی مادون در نزدیکی جنوآ تطبیق میشود و تصور میشود که دراینجا بوده که بنی الوهیم که همان خدایان یونانی-رومی موسوم به المپی ها بوده اند با گارابیت ها درآمیخته و نژاد ابرانسان ها و قهرمانان را پدید آورده اند. اما یهوه با فرستادن عذاب الهی، آن ملت را نابود کرد و مردم، افسانه های آنان را به گارابیت های معمولی ساکن در آناس باز در نزدیکی جنوآ دوختند و بیخود به آنها منزلت دادند بی این که آنها واقعا ابرانسان بوده باشند. ارتباط نام های آناس و جنوآ باید مرتبط با افسانه ی پاپ زن موسوم به "جان هشتم" در قرن نهم میلادی باشد: زنی به نام جوآن که نام او را آنا یا اگنس هم نوشته اند. جوآن ادعا کرده بود مرد است و کشیش ها بدون این که بدانند او را پاپ کرده بودند. موضوع وقتی آشکار شد که این زن حامله شد و فرزندی زایید. بعدا در محل وضع حمل او مجسمه ی زنی نوزاد به آغوش را به یاد او ساختند که بعدا کلیسا آن را به همراه کل خاطره ی جان هشتم، از تاریخ رسمی خود زدود. برخی جوآن را همسر پاپ پیشین لئوی چهارم دانسته اند. حامله شدن یک زن بعد از مرگ شوهرش که رهبر مذهبی یا سیاسی یک مملکت است، یادآور داستان ایزیس شوهر اوزیریس است. پس از مرگ اوزیریس، ایزیس او را به صورت هورس از نو متولد کرد و این یادآور تولد عیسی از مریم بدون دخالت مردی بوده است ضمن این که با فرض برابری هورس و ازیریس، کودکان وقلوی تامار از یهودا هم برابر با برادران ازیریس و سوت در مصر میشوند. کیش مصری ایزیس و هورس در امپراطوری روم و شبه جزیره ی ایتالیا رواج داشته و این مضمون غریب نیست اما جالب نامیده شدن جانشین ایزیس به جوآن است که یادآور نام جونو همسر ژوپیتر رهبر خدایان یونانی-رومی است. جونو هم بدون دخالت شوهرش پسری زایید که همان هفستوس یا وولکان خدای صنعت و آتشفشان ها است که به خالق تشبیه میشود و ارتباط کارگاه زیرزمینیش با ماگمای آتشفشانی، یادآور ارتباط یهوه با آتشفشان ها است. البته یهوه با ژوپیتر هم قابل تطبیق است و هفستوس و ژوپیتر ظاهرا بی ارتباط با هم درنتیجه ی نسبت دادن نژاد قهرمانان به نژاد بردگان، با هم تطبیق شده اند. طبیعتا وقتی ژوپیتر همان هفستوس باشد، همسر هفستوس یعنی ونوس یا آفرودیت هم به پسری حامله میشود که پسر شوهرش نیست یعنی اروس یا کوپید که معمولا فرزند مارس یا آرس خدای جنگ دانسته میشود. اما این که حقیقت مطلب چیست، در نام خود جونو آشکار میشود. جونو فرم مونث جانوس خدای دروازه ها است و جنوآ اتفاقا حتی صورت مونث تری از این کلمه است. جانوس از دروازه ی جهان زیرین مراقبت میکند و مدل مصری این دروازه، محل ورود خدای خورشید به جهان زیرین موسوم به آمنتا است. مردگان نیز از این محل وارد جهان زیرین میشوند و در آنجا به جستجوی باغ بهشت هورس/ازیریس برمی آیند. اما باغ بهشت احاطه شده توسط صحراهای تاریک و وحشتناک پر از هیولاهای مخوف است که نادرستان را که از راهنمایی های خدایان بی بهره اند از بین میبرد و پر از اجساد ره گم کردگان است. این قلمرو دهشتناک که متعلق به سوت یا تایفون مدل قبطی شیطان است، درواقع همان صحرایی است که بنی اسرائیل برای رسیدن به بهشت زمینی اورشلیم پس از ترک مصر، باید از آن میگذشتند. در نسخه ی یهودی، یکی از قلمروهای بدنام این صحاری، دره ی "هامون-گوگ" بود که هیولای "آنا" ملقب به "الاغ بلعنده" در آن به دنبال طعمه میگشت. این دره را "شهر مردگان" مینامیدند چون پر از اجساد انسان ها بود. نکته ی جالب اینجاست که هامون-گوگ محل مرگ ایزد موسوم به "پتاح-سکاری" بود که فرمی از پتاح خدای صنعت و خلقت در مصر و همتای هفستوس است. مرگ او در این صحرا همتای مرگ خورشید موقع هبوط به آمنتا است که همان مرگ ازیریس را نشان میدهد. بدین ترتیب، هفستوس باکره زاده از جونو، همان ژوپیتر است که از نو از رحم همسرش متولد شده و اروس یا کوپید متولد شده از ونوس هم پدرش هفستوس است که از نو از رحم همسرش متولد شده است. در هر دو مورد، الهه همان جوآن یا پاپ جان هشتم است و عصر خدایان بلافاصله قبل از عصر پاپ ها قرار میگیرد.:

Pop john 8th and

isis”: john frank: hxmokha: 18/7/2014

استفان.ای.فرانکلین در فصل 17 از کتاب "تایفون"، پاپ جوآن را به سبب ارتباطش با مضمون امپراطوری مادر و کودک ایزیس-هورس، روح روم باستان میبیند که در آستانه ی افزایش قدرت پاپ ها بر ضد امپراطوران و شبیه شدن بارگاه پاپ به دربار امپراطور نشانه ی تولد قرون وسطی به نظر میرسد. این اتفاق عملا یک سال بعد از به قدرت رسیدن جوآن در سال 854 و با مرگ یا برکناری جوآن در 855 و کمی بعد مرگ امپراطور لوتر اول در همان سال رقم میخورد. در هر دو سال 854 و 855 دنباله دارهای مرموزی در آسمان ظاهر شده بودند. فرانکلین، دنباله دار سال 854 را همان دنباله داری میداند که بنا بر گزارش جئوفری مونموت در زمان مرگ امبروسیوس اورلیانوس و پایان حکومت رومیان بر انگلستان در آسمان دیده شده و به دنبال آن، حکومت "اوتر پن دراگون" پدر شاه آرتور فرا رسیده بود. در هر دو مورد، دنباله دار با آخرین نفس های حکومت رومیان در ارتباط است. فرانکلین در فصل 15 بیان میکند که فهرست جئوفری مونموت از پادشاهان انگلستان، تقریبا همان فهرست امپراطوران روم است و هر دو نسبنامه هم به تروآی ایلیاد و ادیسه میرسند. با این حال، اهمیت این مطلب را کامل درنمی یابد و به دنبال تاریخی کردن داستان آرتور برمی آید و ازجمله دنباله دار ظاهر شده بر اوتر پن دراگون را همان دنباله دار روایت پلینی از ظهور آن در آسمان در زمان نبرد هورس و تایفون ارزیابی میکند که تایفون، نام خود را بر آن نهاد و تجسمی از خود دانستش. بنا بر فصل 16 ظهور دنباله دار پن دراگون در قرن ششم و زمان آرتور، درست مثل ظهور دنباله دار افسانه ی تایفون توام با بلایا و مصیبت هایی بوده است. تغییرات آب و هوایی شدید و مهاجرت های بزرگ انسانی درگرفته اند، روایت های بیزانسی از سیاه شدن آسمان در اثر دود نوشته اند و گزارشات چینی، زرد شدن آسمان از خاک زرد پس از خشکسالی و فرسایش خاک را توصیف کرده اند، طاعون از افریقا بیرون می آید و جنوب شبه جزیره ی عربستان را درمیگیرد و در همین زمان، لشکر ابرهه را موقع حمله به خانه ی کعبه از پای درمی آورد. فرانکلین حتی "طیرا ابابیل" (پرنده ی پدر بلاها) که عامل شکست لشکر ابرهه [در سال تول محمد پیامبر] است را دنباله دار پرنده در آسمان میداند؛ یک مار پران که الگوی اژدهاهای پرنده ی قرون وسطی و البته کواتزلکواتل یا مار پردار ایزدی کشنده و قربانی طلب آزتک ها نیز شده است. این میتواند یک شهابسنگ تکرار شونده در روایات گوناگون باشد که در اثر برخورد با زمین، زلزله ها، سیل ها و تغییرات آب و هوایی عظیم در زمین ایجاد کرده و سبب نابودی طبیعت پربار کهن یا همان بهشت عدن شده باشد، ماری که باغ عدن را از آدمیزاد گرفت. اما فرانکلین چون فکر میکند سالشمار زمین درست است و مار آسمانی بارها در زمین ظاهر شده، آن را نه یک شهابسنگ که یک دنباله دار تصور کرده است. دلیلی وجود دارد که تشبیه شهابسنگ به مار را یک واقعه ی تک و جهانی تصور کنیم که یک بار برای همیشه به یک موقعیت ناجور زمینی بار سیاسی داده و تکرار و کم اهمیت شدن آن در تاریخ، این موقعیت سیاسی را از چشم ها پنهان داشته است.

مار در کنار سگ و اسب، سه جانور هکاته الهه ی ماه در آرگوناتیکا بوده اند که با سه فاز ماه –بدر، محاق، هلال- قابل تطبیقند. در "بریتانیا" ی کامدن، شهر یورک به نام سه حالت اولف (هکاته)، "ترائه اولفی" نامیده شده و درآنجا سه حالت ماه با نمادهای اسطوره ای زیر تبیین شده اند: بدر: مار به دور خود چرخنده و شکل دهنده به سر مدوسای گورگون با موهای ماروش و چشمان سنگ کننده هلال: شاخ اسب تکشاخ محاق: سگ. شاخ اسب تکشاخ، درواقع شاخ کرگدن تاریکی و برابر درخت زندگانی است که نورش مثل ماه، فقط در یک بیشه ی تاریک به چشم می آید. به همین دلیل هم بیشه ی تاریک دریاچه ی آرونوس در ایتالیا وقف هکاته الهه ی جادوگری بود که در خطوط متقاطع بر آدمیان فرود می آمد.:

“the unicorn: a mythological investigation”: Robert brown: longman: 1881: p43-45

فرض کنید نور در تاریکی، آخرین جنبه ی ایزدی درخشان در یک باغ عدن تباه شده باشد. آیا مردم به سمت آن جلب نمیشوند؟ حالا اگر این نور درخشان بخواهد از حالت درخت خارج شود و برای جهانخواری به تحرک دربیاید شبیه مار مستقر در درخت میشود که با شیطان تطبیق شده است و همانطورکه دیدیم به لحاظ هویتی برابر با مدوسای گورگون است. درست مثل تکشاخ تاریکی، مدوسا نیز در روشنایی شیطانی ناشی از تکامل خود، چندان متحرک نیست مگر وقتی که قهرمان خورشیدی به نام پرسئوس، سر بریده ی او را به عنوان سلاح برای سنگ کردن دشمنانش در آسمان جابجا کند. براون در منبع بالا مینویسد که پرسئوس پدر پرسس بنیانگذار پرشیا بوده و لغت پرشیا در ادبیات یونانی معمولا معادل شرق به کار میرفته است. در مقابل، قلمرو گورگون ها و ازجمله مدوسا لیبی خوانده شده که در غرب پرشیا قرار گرفته است. تلاش پرسئوس برای کشتن مدوسا درحکم لشکرکشی خورشید از طلوعگاهش در شرق به غروبگاهش در غرب است. پس مدوسا نمادی از تاریکی است که خورشید روشنایی خود را از ماه آن پس میگیرد. این غرب تاریک به نظر براون به راحتی میتوانست اروپا هم باشد. چون در یونانی به تاریکی "اربوس" میگفتند کلمه ای که در آوا و معنا با اروپا هم جهت بود. براون همچنین قتل مدوسا به دست پرسئوس را همتای قتل اژدهای دریایی به دست او در یافا و هر دو روایت را مرتبط با قتل تهاموت الهه ی دریایی اژدهاگون آب ها به دست مردوخ در کلده میداند که در این صورت، پرسئوس همان مردوخ است. براون از قول کتزیاس، مینویسد که نام پرسئوس، کلدانی و اصل آن پارسودوس بوده است و از قول هلانیکوس نیز نقل میکند که پرسئوس داماد و جانشین یک شاه حبشی به نام کفئوس بوده که قومش به نامش کفن نامیده میشدند و این قوم هم در کلده میزیستند و هم در افریقای سیاه. ویلکینسون مدوسا را با جنبه های مادینه ی تایفون در مصر مرتبط میبیند و موهای ماروش مدوسا را به یال شیر تشبیه میکند وقتی که الهگان مصری، ترکیبی از بدن زن و سر شیر نر می یابند. پرسئوس با سلاحی شبیه هلال ماه سر گورگون را که ماه کامل است قطع میکند همانطورکه گورگون شیرآسا به اسب تکشاخ (کرگدن) تشبیه میشود که در مقام کلئوس یا بینظمی، نظم را که تجسمش شیر است تهدید میکند.(همان: ص47-57)

ارتباط تاریکی و آب دراینجا متصل کننده ی ارتباط شیر و اژدها است. تاریکی برای انسان اولیه ترسناک بود چون در آن، در مقابل درندگان که سلطانشان شیر بوده بی دفاع بوده است. سوت تایفون که به سگسانان تشبیه میشود دراینجا به سگ هکاته ارتباط می یابد. بشر نخستین در افریقا در مقابل آب نیز چنین احساسی داشت. مارها، تمساح ها و اسب های آبی زمانی که آدمیان را در آب میکشتند چنان ناگهانی ظاهر میشدند که انگار قبلا آن داخل نبودند. بنابراین آب نیز همچون تاریکی دشمن انسان را ناپیدا میکرد. در خروج از افریقا انسان با کرگدن تک شاخ آسیایی روبرو شد که جانور آبدوستی بود و اگرچه یادآور به اسب آبی بود اما هیچ وقت در آب عمیق فرو نمیرفت و شناگر خوبی هم نبود که بخواهد آدمیزاد را تهدید کند برعکس، از همیشه کمخطرتر و آسیب پذیر تر بود و فرصت خوبی بود تا شکار و شاخش برای اعمال جادویی فروخته شود. بدین ترتیب، شاخ متمایزکننده ی کرگدن از اسب آبی، حکم درخت زندگی را داشت که وقتی با افزایش ثروت گرد میشد تبدیل به سر مدوسا و بنابراین یک سلاح میشد: سلاحی از جنس پول بر پیشانی یک اسب، چون گذشتگان ما به درستی متوجه فامیلی اسب و کرگدن شده بودند و این درحالی بود که اسب، جانور جنگجویان بود. بنابراین ثروت سلاحی جادویی برای جنگ افروزان بود و اتحاد آن در مقام الهه با مریخ که خدای جنگجویان است همان اتحاد مارس و ونوس یا آرس و آفرودیت بود. اینجا الهه با نوری اندک در تاریکی فقر و جهل مشخص میشد و به همین دلیل، هکاته یا ماه الهه ی جادوگران در یورک شده بود. یورک به گفته ی گادفری هگینز که ازجمله فراماسون های یورک بود، از قدیمی ترین مراکز فراماسونری و جریان ماسونی آن وابسته به کشیش هایی مسیحی بود که از تبار کاهنان روم ماقبل مسیحی شمرده میشدند. اینان در پیش از جذب شدن در فراماسونری در قرن 18، کولدی نامیده میشدند: اصطلاحی که در وصف یهودی های کلدانی مسلک به کار میرود. این یهودی الاصل ها حکمت خود را نتیجه ی ارتباط سلیمان با ملکه ی حبشه به نام هلنا میخواندند. این ملکه پسری موسوم به "ابن حکیم" داشت و ماسون های یورک، پیرو کتابی ایرلندی از لندن بودند که "زوروآستر" را "زردشت" و او را ملقب به "حکیم" خوانده بود و تصور میشد حکیم پدر پسر هلنا باید همان زردشت یا زوروآستر باشد. آنها همچنین در دوره ی استعمار انگلستان به مکتب مسیحیان پیرو سنت توماس در هند توجه نشان داده و آن را وابسته به منطقه ی کولیدا درآنجا میدانستند که نامجایش با عنوان "کولدی" در ارتباط به نظر میرسید. از طریق آن میشد رد مدل های رد شده ی کریست (مسیح) در اروپا را تا بودای حکیم و نیز کریشنای آبی رنگ که هنوز چندان از بودا قابل تمایز نبود ردیابی کرد. واسطه ی این ارتباط، حکمایی موسوم به "رشتور" (رسول) بودند که خود را پیرو بنیانگذاری با نام مستعار "سو رشتور" (رشتور خوب) میخواندند، کلمه ای که عمدا چنین انتخاب شده بود تا شکلی هندی از نام زوروآستر ارائه دهد. منابع یونانی-رومی، معمولا زوروآستر را یک دانشمند منجم کلدانی اهل بابل توصیف کرده اند. ارتباط او با اتیوپیا میتوانست با توجه به نامیده شدن هندوان و افریقاییان هر دو به "هندی" و "اتیوپیایی" و "حبشی" متوجه هندوستان شود و بلاخره خود سلیمان هم با ادعای یهودیان مبنی بر قرار داشتن معبد سلیمان و اورشلیم او در کشمیر، دراینجا ابراز وجود میکرد. راه و روش کاهنان این مسالک برای جلب مردم به خود، "یادو" یعنی جادو بود: کلمه ای که از لغت یودی یا یهودی ریشه میگرفت و مشابه آن در بریتانیا یعنی ویچکرافت (جادوگری) چندان از آن متمایز نبود:

anacalypsis”:godfrey Higgins: longman: 1836: v1: p768-772

شاید سختی و غیرممکنی جواب دادن طرح فارابی حتی در امریکای مکتب شیکاگو ناشی از همین مطلب باشد. مردم هر کسی را که حکیم نامیده باشند از او انتظار جادوگری دارند و هیچ جادوگری نمیتواند راستگو باشد.

مطالب مرتبط:

چطور شد که مذهبی به نام «عشق» به وجود آمد؟

فردگرایی افسارگسیخته ی جوامع مدرن از یک دیدگاه اسطوره شناختی

دانلود کتاب « دشمن اژدهای سرخ: مبانی اسطوره ای و غربی شورش فرهنگی ایران علیه غرب »

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب: گادفری هگینز در اناکالیپسیس، تقسیم شدن قوم نمرود به70 یا 72 قوم مختلف زمین با 70 یا 72 زبان مختلف بعد از سقوط برج بابل و نیز تقسیم مذهب نمرود به 70 یا 72 مذهب مختلف روی زمین را با تقسیم شدن امت محمد به 70 یا 72 مذهب و نیز به حکومت رسیدن محمد از سوی 72 نفر در اولین تختگاهش مقایسه میکرد. تعجبی ندارد. برای اروپاییان، کل مردم شرق، پیروان محمد بودند و بنابراین اگر تفاوت هایی بین آداب و رسوم آنها دیده میشود نتیجه ی تفاوت 70 مذهب بعل است که بعل همان نمرود تصور میشده است. از طرفی روم اروپایی که مسیحیت آن را از درون فتح نمود نیز تابع مذهب بعل نمرود بوده است و جنگ صلیبی او علیه شرق، درواقع، شرق را به زور مقابل غرب قرار داده است. شکست فرهنگی شرق در این رویداد، در داستان امام حسین متجلی است که به همراه 72 یارش از خلیفه ی وقت یعنی یزید شکست خوردند و همگی کشته شدند. یزید و پدرش معاویه متهم به این بودند که به رومی مآبی روی آورده اند و بنابراین شکست حسین و 72 یارش از دستگاه یزید، همان شکست بعل و 72 مذهبش از مسیحیت رومی است. منظور از روم دراینجا روم یونانی است که تنها بر بخشی از شرق سامی حکومت میکرد. ولی روم لاتینی غرب که میخواست جای او را بگیرد، برای او یک عقبه ی یونانی عظیم تر تدارک دید که توسط اسکندر کبیر پدید آمده بود. پس از مرگ اسکندر، این امپراطوری بین سه امپراطوری تجزیه شد که دقیقا از روی الگوی تقسیم امپراطوری نمرود بین قبایل سه فرزند نوح ساخته شده بودند. خاستگاه اسکندر یعنی دولت مقدونی با قلمرو اولاد یافث ابن نوح تطبیق میشد، مصر بطالسه در افریقا جانشین قلمرو سیاهان افریقایی به عنوان اولاد حام شده بود، و سرزمین حاوی پایتخت یعنی بابل که کشورهای عرب زبان و ایران در خاورمیانه را شامل میشود نیز سرزمین اولاد سام ابن نوح بود. از طرفی قبایل مطرود یقطانی که از سامیان جدا شده بودند، نه فقط با مردم بادیه نشین شبه جزیره ی عربستان، بلکه با ساکنان هندوستان شامل افغانستان و پاکستان کنونی نیز تطبیق میشدند. جدا شدن اینان از سامیان نیز با جدا شدن حکومت یونانیان باکتریا (بلخ) از سلوکی ها و درآمدن بخشی از آسیای مرکزی و هند به تصرف آنان جایگزین شد. با این حال، در این تاریخنویسی، آن که شعار بازگرداندن اتحاد فتوحات اسکندر را سر داد، روم لاتینی بود که ابتدا قلمرو مقدونی ها و سپس بخشی از قلمرو سلوکی ها و درنهایت قلمرو بطالسه را تصرف کرد و اگرچه فرهنگ یونانی را رواج داد و خدایان یونانی را پرستیدن گرفت، ولی غاصبی از خارج از سه دولت پیشین بود. به طرز شگفتی، همین الگوی تقسیم کشور به سه پادشاهی را در تاریخ چین و در داستان فروپاشی امپراطوری هان میبینیم. در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی، میبینیم که چطورامپراطوری هان به سه دولت کوچکتر وو، شو و وی تقسیم میشود و درنهایت یک خاندان غاصب در دولت اصلی "وی" یعنی خاندان sima موفق به اتحاد دوباره ی کشور تحت سیطره ی سلسله ی جدید جین میشوند. رمان مزبور با تکمیل اتحاد کشور توسط "سیما یان" به پایان میرسد ولی در تاریخ رسمی، این اتحاد مستعجل خوانده شده چون بلافاصله پس از مرگ سیما یان، اولاد او بر سر قدرت به جان هم افتادند و این بینظمی، سبب فرصت گردنکشی و هجوم تاتارها شد و تا چند صد سال دیگر، کشور رنگ آسایش ندید تا این که خاندان سوئی با ظلم و ستم فراوان، کشور را متحد کردند و علیرغم حکومت کوتاهشان، زمینه ی بازگشت شکوه چین در زمان سلسله ی بعدی یعنی تانگ را فراهم آوردند. این مطالب از آن جهت مهمند که برای توضیح فلسفی جدایی یقطانی های چین یعنی مردم شبه جزیره ی کره از دولت "وی" با استفاده از سقوط هان و درگیری "وی" با دولت های دیگر به درد میخورند. همانطورکه چین جهان را در خود خلاصه کرد، کره هم چین را در خود خلاصه کرد و نتیجه این شد که بعد از حکومت هان، کره نیز درست مثل چین به سه پادشاهی تقسیم شد: کوگوریو، پاکچه و شیلا. این سه پادشاهی مورد هجوم دزدان دریایی ژاپنی قرار گرفتند و ناچارا از دولت تانگ برای نجات خود یاری خواستند. تانگ در ازای کمک به آنها در از بین بردن شر ژاپنی ها خواستار بازگشت سیادت چین به کره شد. پاکچه و کوگوریو این را نپذیرفتند اما شیلا پذیرفت و به کمک تانگ، دو دولت دیگر را از بین برد و کره را متحد کرد. یعنی کره که مثل چین بعد از سقوط هان به سه تکه تقسیم شده بود درنهایت باز مثل چین، توسط بیگانه ای غیر از دول متخاصم متحد شد که ارزش های هان را احیا میکرد. نکته ی جالب در مورد نسخه ی چینی آن است که عادت دارد اتفاقات را به صورت چرخه بازتکرار کند. در این مورد، کلیدی ترین بازتکرار، انحطاط دولت تانگ در اثر یک رویداد عشقی شبیه آنچه سبب زمینه سازی فروپاشی سیاسی هان شد میباشد. در داستان هان، میبینیم که نخست وزیر بیرحمی که آخرین امپراطور هان را عروسک خیمه شب بازی خود کرده و درصدد خواندن خود به امپراطور است توسط یک وزیر وفادار به هان در یک دام جنسی می افتد. نخست وزیر دنگ ژو دشمنان زیادی دارد ولی با اختلاف افکنی بین ژنرال ها و بعد وساطت شخصی بین آنها موفق میشود خطر آنها علیه خود را مهار کند. ولی وانگ یون وزیر وفادار، دخترخوانده ی خود دیائوچان را به خلوت دنگ ژو میفرستد درحالیکه لوبو پسرخوانده ی دلاور ولی ابله و بی وفای دنگ ژو که فرمانده ی ارتش است هم دلباخته ی همان دختر است. این مثلث عشقی به قتل دنگ ژو به دست لو بو می انجامد و در جریان حمله ی لشکر بربر شی لیانگ به پایتخت به انتقام قتل رئیسشان، بزرگترین مانع بر سر شمشیرکشی اشراف علیه همدیگر از بین میرود و بینظمی مملکت را فرا میگیرد. در تاریخ سلسله ی تانگ نیز میبینیم که یک امپراطور پیر، عقلش را کف دست همسر جوانش میگذارد و خانواده ی این زن، چنان مملکت را به هم میریزند که شرایط لازم برای شورش "آن لوشان" سردار تاتار سغدی که پسرخوانده ی امپراطور است فراهم میشود. جنگ داخلی حاصل از این شورش، کمر مملکت را میشکند و حتی امپراطور فراری توسط اطرافیان ناراضیش مجبور به کشتن همسر فتنه گرش "یان گوئی فی" میشود. جالب این که زمانی که آن لو شان متولد شد ستاره ی دنباله داری در آسمان ظاهر شده بود که منجمان آن را به معنی تولد یک نیروی ویرانگر علیه کشور تعبیر کرده بودند. ولی وقتی نیروهای امپراطوری برای کشتن نوزاد در محل حاضر شدند خویشان موفق به نجات نوزاد شدند و به طور اتفاقی آن نوزاد بعدا پسرخوانده ی امپراطور و سردار اعظم او شد و گرگ به نگهبانی گله پرداخت. این بیشک با داستان تولد موسی مرتبط است: نوزادی متولد میشود که پیشبینی فاجعه افکنی او بر کشور شده ولی از مرگ نجات می یابد و پسرخوانده ی دشمن آینده اش یعنی فرعون مصر میشود. این داستان بخصوص قابل مقایسه با داستان سارگون یکی از مدل های نمرود است. سارگون –به معنی شاه قدرتمند: لقب نمرود- هرگز پدرش را نشناخت و در نوزادی مثل موسی بر نهری گذاشته و در قصر پادشاهی توسط باغبان قصر و همسرش به فرزندی پذیرفته و خادم پادشاهی شد که در آینده همان شاه را کشت و چندی بعد هم به ریاست قلمرو او رسید. این الگو را باز در چین در زندگینامه ی "شائو کانگ" ششمین پادشاه سلسله ی شیا –اولین سلسله ی سلطنتی چین- می یابیم. پدر شائو کانگ یک شاهزاده است که قبل از تولد او در جنگ بر سر قدرت کشته شده و بنابراین او هرگز پدرش را ندیده است. شائو کانگ هم خادم همان امپراطوری میشود که بعدا او را میکشد و جانشینش میشود. در بعضی روایات ژاپنی منسوخ شده، پسر شائو کانگ را اولین فرمانروای ژاپن خوانده بودند. نقش یک زن در فروپاشی حکومت نیز احتمالا باز در یکی از مدل های نمرود یعنی نینوس دیده میشود. نینوس دلباخته ی زنی به نام سمیرامیس میشود و این زن آنقدر قدرت میگیرد که بعد از مرگ نینوس جانشین او میشود. نشانه ای از فروپاشی در لشکر کشی های پشت سر هم سمیرامیس به باکتریا و هند دیده میشود که باید جانشین درگیری فرمانروایان سلوکی بابل با یونانیان باکتریا شده باشند. البته ضمیمه ی هند به غرب را به هرکول مصری نسبت داده اند که در هندوستان به تفاوت با کریشنا و بالاراما تطبیق شده است. کریشنا و بالاراما را در هندوستان برادرخوانده فرض میکنند. احتمالا یکی از نسخه های عربی آنها است که اتحاد آنها با حکومت بابل و اسلام عربی را هویدا میکند و آن افسانه ی «عجیب و غریب» است که گسترش اسلام را بدون حضور محمد پیامبر در آن نشان میدهد. در این داستان، "عجیب" شاهزاده ی حیره در عراق، پدرش را میکشد و جانشین او میشود. ولی در خواب میبیند که از پدر مرده اش پسری به دنیا می آید که در آینده حکومت او را سرنگون میکند. یکی از زنان شاه از او حامله بود ولی به طرزی معجزه آسا از مقتول شدن به دست عمال "عجیب" نجات یافت و همسر رئیس قبیله ای شد و در آن قبیله، پسر شاه مقتول به نام "غریب" را به دنیا آورد. غریب در قبیله با پسر ناپدریش از زنی دیگر بسیار رفیق و همدم شد. این پسر، سهیم اللیل نام داشت. در 15سالگی، غریب شاگرد پیرمردی از بازماندگان مسلمان قوم عاد شد و به دست او مسلمان گردید و سهیم الیل را هم با خود مسلمان کرد. این دو به متاع کردن غول ها و گردنکشان و مسلمان کردن آنها به دست خود پرداختند و طی این جنگ ها عجیب هم که بارها به دشمنی علیه غریب پرداخته بود از او شکست خورد و به دار آویخته شد. بدین ترتیب غریب به حکومت حیره رسید و پسر خود را نیز به حکومت مدائن در نزدیکی بابل گماشت. به نظر میرسد زوج غریب-سهیم اللیل، همان زوج کریشنا-بالاراما باشند. دراینجا نیز یک بار دیگر، الگوی شاهی که به دست پسرش کشته میشود و بینظمی های دنباله ی این اتفاق را داریم. درواقع تمامی این داستان ها را باید در چرخه هایی شبیه تکرار چرخه ی سقوط هان در سقوط تانگ بررسی کرد. مثلا وقتی میگوییم که امپراطوری بعل همان امپراطوری اسلامی است که جانشین امپراطوری یونانی شده است، آنچه بر سر حکومت بعل می آید، بر سر حکومت یونانی هم می آید. اینطور است که میبینیم سلطان سلیمان قانونی بزرگترین فرمانروای مسلمان عثمانی با گذاشتن عقلش کف دست یک زن روس به نام روکسولانا (خرم سلطان) باعث انحطاط کشورش میشود و همین رویداد در زمان ظهور اسلام، در خرفت شدن ژوستینیان امپراطور متعصب مسیحی روم شرقی (یونانی) توسط همسر فاحشه اش به نام تئودورا و شورش های خونین متعاقب آن قابل ردگیری است. مسیحیت و دربار مسیحی روم یونانی دراینجا فقط رنگ کردن داستان های افتضاح زندگینامه ی خدایان یونان است و یهوه پدر مسیح برای اینها کسی جز زئوس فرمانروای خدایان یونان نیست. در روایتی منسوب به مانه تو، حکمروایی زئوس توسط منس که اولین فرعون مصر است، سقوط میکند و منس را به عنوان مدل مصری نمرود و الگوی هرکول مصری، باید در جایگاه بعل و مخالفت او با زئوس را همتای نبردهای پیروان بعل و یهوه در تورات دید. درواقع پادشاهی بعل یا نمرود، بر روی میراث نوح سوار بود که از میان سیلی عظیم خشکی پدید آورده بود. در هندوستان، رهبر نجات مردم از سیل بزرگ و همتای نوح، مانو نام دارد که نامش شبیه منس است. درواقع معنی هر دو لغت، انسان است. یعنی ما داریم داستان دیگری از نخستین انسان را مرور میکنیم که قلمرو حکومت خدا را در دست میگیرد. پس خشکی نوح که از میان دریا هویدا میشود، احتمالا تکرار مغرضانه ی خلق دنیا از میان دریای آب توسط یهوه پس از غلبه ی او بر اژدهایان بهیموت و لویاتان است. مسیحیت یهودی تبار روم شرقی با قدرتگیری در اروپا و ایجاد روم لاتینی، عملا اروپای صلیبی را طرف یهوه نگه میداشت و تمام گروه های سرخورده را پیروان بعل شورشی که با شیطان تطبیق میشد تشخیص میداد. در این شرایط، تمپلارهای سرکوب شده در اروپای قاره ای که به اسکاتلند در بریتانیا گریخته بودند آن منطقه را جایگاه پیشین یهوه ساختند و شورش خود علیه یهوه و کلیسایش را در تاریخ بریتانیا منعکس کردند. دراینجا بود که قوای رودارکوس یا rhydderchشاه کومبری ها، از "ایرشایر" به سمت شمال رفتند و بر مرزهای اسکاتلند تاختند و با غلبه بر 19 قبیله، 19درخت سیب مقدس آن قبایل را فرو افکندند. این درختان، درواقع همان درختان سیب باغ عدن هستند که با باغ سیب هیسپریدها در جزایری در غرب اروپا یعنی بریتانیا بازآفرینی شده بودند. بریتانیا مجمع الجزایر است و جای مناسبی است برای این که اولین سرزمین پدیدآمده از خشکی از میان دریای سیل نوح تصویر شود. وقتی باغ عدن و مار شرورش را به اینجا منتقل میکنید میتوانید بگویید که این مار، همان مار دریایی لویاتان یا یکی از نزدیکان جن او است. لویاتان با لیلیت الهه ی هرج و مرج جنسی و اخلاقی تطبیق میشد که مدلی از عیشتار الهه ی بابلی دانسته و سمیرامیس تجسد او تلقی میشد. با توجه به این که این موجود مرز مرد و زن را میشکند تعجبی ندارد که جئوفری مونموت بعضی جزایر بریتانیا را محل سکونت آمازون ها یا زنان مردمانند جنگاور تلقی کرده باشد. معمولا در بریتانیا آمازون ها با قوم گتائه تطبیق میشدند که نامشان از یکی از کاهنان اتروسکی تبار دیونیسوس به نام اکوئتس می آید. در بسیاری از مسالک دیونیسوس، به مدل کیش های کابیری ها و گالی ها، مردان، همجنسباز و دارای پوشش و صورت آرایی زنانه و حتی گاهی بدل پوش بودند. حتی خود دیونیسوس هم بدل پوش توصیف شده است. ازاینرو از دید مسیحیت یهودی تبار و قانون ضد همجنسگرای یهودیت، این مردان به اندازه ی زنان حقیر و فاقد تمایز از آنها بودند و جنگاوریشان حکم جنگاوری زنان را داشت و به همین دلیل به آمازون تعبیر میشدند. هیچ بعید نیست نام های گتائه و اکوئتس، با نام کتوس اژدهای دریایی و گاهی تطبیق شده با نهنگ مرتبط باشد. میتوانیم یک بار دیگر دراینجا هیولای دریایی را به لویاتان و بهیموت وصل کنیم و از طریق آنها به عقبه ی مصری داستان شورش بشر علیه خدا برگردیم: اتهامی که قرآن در درجه ی اول متوجه فرعون مصر میکند که خود را خدا میخواند. در مصر، دو اژدهای لویاتان و بهیموت به ترتیب با تمساح و اسب آبی تطبیق میشدند...

دانلود کتاب « دشمن اژدهای سرخ »

چرا لباس شاهان قدیم، شبیه لباس زنانه است؟ : غوری در یک غربزدگی دیرپاتر از تغییرات رضاخانی

نویسنده: پویا جفاکش

از زمانی که کودک بودم، خانواده ام از طرفداران فیلم های تاریخی بودند یعنی فیلم هایی که در فضای قدیم رقم میخوردند؛ معمولا در کشورهای اسلامی آسیای غربی و مرکزی، به علاوه ی چین، ژاپن و بعدا کره. تقریبا هر دفعه که مردم قدیم را در این کشورها میدیدیم، ملبس به پوشش بلندی بودند که کاراییش مشخص نبود. دیدن یک لباس بلند سفید در تن یک عرب بدوی یا بلوچ در یک منطقه ی بد آب و هوای خشک طبیعی است. ولی چرا انبوهی از اشراف ثروتمند در دربار یک امارت با معماری خوب و دارای تهویه در یک شهر خوش آب و هوا باید آنطور لباس بپوشند وقتی مادرم هر دفعه این فیلم ها را میبیند میپرسد این آدم ها حتی چطور بدون کثیف شدن قضای حاجت میکنند؟ حالا راه رفتن دشوارشان به کنار! مشکل در این است که در فیلم ها و حتی در عکس های تاریخی –مثلا عکس های دوره ی قاجار ایران- همیشه این لباس را تن درباریان و بازاریان و حکما و روحانیون میبینیم و نه در تن مردم عادی و سربازان که لباس پوشیدنشان معقول تر به نظر میرسد. انگار یک جایگاه اشرافی و خدایی دارد (یادتان باشد مذاهب امروزی همه تولید حکومت ها و بازاریانند). این نمیتواند ربطی به بدویت عرب های تولیدکننده ی لباس بلند داشته باشد. چون هیچکس نمیتواند قبول کند که حاکمان عرب از سر ریاکاری لباس بدویان را میپوشند وقتی آن حاکمان در همان لباس، اتومبیل های گرانبها و ثروت بی حد و حسابشان را به رخ مردم بدبخت میکشند. دراینجا یک حس ناخوشایند دیگر هم هست که به ذهن متبادر میشود و آن این که لباس پوشیده و بلند این درباریان و بازاریان، تفاوت چندانی با لباس متعارف زنان در جامعه ی آنان ندارد.

در مورد درستی این حس ناخوشایند، یک شاهد عینی وجود دارد و آن اشاره ی تاریخ به ملبس بودن اشراف روسی قرون 14 و 15 به سارافون های زنانه ی کشاورزان روس است که سوژه ی نظر پردازی میخائیل هانتر شده است. ممکن است سیطره ی قزاق های روسیه بر ایران، سبب تقلید جزئی کشاورزان و عشایر ایرانی در پوشیدن لباس جلیقه دار و دامن دار شبیه سارافون شده باشد چون اینجا با توجه به خیلی زنانه تر بودن لباس اشراف قاجاری علیرغم ریش ها و سبیل های چشمگیرشان، محدودیت های قانونی روسی، کمتر بوده اند. پس باید به همزمانی ظهور سارافون مردان اشرافی در روسیه با وقوع نبرد کولیکوف در تاریخ رسمی توجه کرد که اولین پیروزی اسلاوها بر آلتین اردوی مغول ها در روسیه توصیف شده است. البته تاریخ رسمی، با برداشت خود روس ها از این نبرد متفاوت است. مطابق تاریخ رسمی، در این نبرد، دیمیتری دونسکوی شاهزاده ی مسکو در اتحاد با شاه لیتوانی و گروه هایی از ترکان و مغولان در نبرد با مامایی خان التین اردو، در منطقه ی کولیکوف در کنار رود دن، او را شکست دادند. مامایی در عقبنشینی به قلمرو خود به دست نیروهای خان مخالف او تختامیش کشته شد و تختامیش خان بزرگ شد. تختامیش سال بعد بازگشت، نیروهای روسی را تارومار کرد و شهر مسکو را به آتش کشید. پس این یک پیروزی موقتی بود. درواقع به نظر تاریخ رسمی، برنده ی واقعی نبرد کولیکوف، توختامیش بود که با ضعیف شدن مامایی و روس ها به دست هم در جنگ، موفق به غلبه بر هر دو آنها شد. اما روس ها اصرار دارند که این نبرد باعث رشد مسکو شد. روایات روسی، حتی متحدین مسکو را نادیده میگیرند و در شاخ و برگ دادن های عجیب و غریب خود به این جنگ –تا حد سرکوب مغول ها با توپ و سلاح گرم- محل رویداد را حتی المقدور به مسکو نزدیک میکنند. یکی از مهمترین روایات محلی، محل این رویداد را در حدود خیابان "تیوفلوا روشا" در مسکو تعیین کرده است. کمی بیش از یک قرن پیش، در محل کنونی کارخانه ی اتومبیل سازی آموزیل، بیشه ی معروفی به نام تیوفل قرار داشت که یادگار جنگل کاج های عظیم و صنوبرهای سفیدی بود که در قدیم، مسکو را احاطه کرده بودند. رودخانه ی مسکو، از شمال، غرب، و جنوب، آن را احاطه کرده بود. بیشه را قبل از آغاز قرن 19، تیوخالف یا تیوخولف مینامیدند. منشا این نامجا مشخص نیست ولی ظاهرا با توخالا که عنوان روستایی در نووگرود و شهری در لهستان است مرتبط است. توخالا را فیسمر، از توخول اسلاوی به معنی عقبمانده دانسته است. درباره ی تیوخالف مسکو، این عنوان به جا به نظر میرسد چون بیشه زار مربوطه در غرب و جنوب، به میان مجموعه ای از باطلاق ها و دریاچه ها کشیده میشد که تصور شده اجساد تاتارهای نبرد کولیکوف درآنجا پوسیده شده و آنجا را ملعون و تباه کرده اند. البته درباره ی توخولای لهستان، چیز دیگری گفته میشود و آن این که نامجا تجزیه میشود به توخ به معنی روح، و اولا (اله) به معنی خدا. در مجموع یعنی روح خدا. منظور از خدا دراینجا "اود" است. معنی اصلی اود، روح بوده و با نام بودا روح جهان در بودیسم، و لغت عربی "ود" به معنی عشق و خدای عشق مرتبط است. اودین که نام خدای ژرمن است، از اود و به معنی روحانی است. افسانه ی او در تطبیق با خدایان همنامش آدونیس و دیونیسوس تکمیل میشود که ایزدان رویش گیاهان بودند و جالب این که پل والری، نام توخولا را با لغت عربی "دخول" در معنی پرتاب دانه در خاک زمین مرتبط میبیند. لغت دخول، مرتبط است با لغت آشوری "داگیلو" به معنی ناظر و تماشاگر (و از این طریق جاسوس) که خصوصیت همیشگی خدا در زندگی همه ی انسان ها است. همچنین منبتکاری با سنگ گرانبها که ویژه ی معابد است، در آشوری "دیگیلو" خوانده میشده و لغت مرتبط دیگر "دخرو" به معنی خشمگین است که با دهر عربی به معنی زمانه و تقدیر و احتمالا خدا تکمیل میشود. بدین ترتیب، کولیکوف، یک قلمرو خدایی محسوب میشود. نظریات نوسفسکی درباره ی آن، تا حدودی این نسبت را روشن تر میکند. نوسفسکی معتقد است که دیمیتری دونسکوی، به سبب جنگ با مامایی، همان تختامیش است منتها در تعریف اسلاویش، و چون مامایی به سبب عدم نسب بردن از خون چنگیز خان، یک نیروی غاصب و ناالهی بوده، پیروزی تختامیش الهی بر او مناسب کپی شدن به صورت پیروزی اسلاوهای مسیحی بر تاتارهای کافر بوده است. پس نبرد کولیکوف که پیروزی روس های ضعیف بر تاتارهای قوی را نشان میدهد، همان پیروزی داود یهودی بر جالوت پلستینی و لشکر او و در حکم پیروزی لشکر خدا بر لشکر کفر است. به نظر نوسفسکی، مدل رومی این نبرد، حمله ی لارس پورسنا حاکم اتروسک های کلوسیوم به اریسیا در ایتالیا است. اریسیایی ها به کمک کومایی ها لشکر کلوسیایی را به طور کامل نابود میکنند. اریسیا همان روسیه است و کولیکوف لغتا همان کلوسیوم. کلوسیوم از کلوس یا هلیوس خدای خورشید می آید که همان آپولو خدای هنرها و دانش میباشد. این ایزد، اغلب به شکل مردی زن مانند تجسم شده است. درواقع جایگاه خدایی، جایگاهی زنانه است و حتی جنگجویان ریش و سبیل دار مهیب هم وقتی آن جایگاه را میگیرند لباس زنانه میپوشند. بنابراین اگر مثل روس ها نبرد کولیکوف را آغاز پیروزی خیر بر شر ببینیم، باید هم ملبس شدن مردان اشرافی به سارافون زنانه را با آن همزمان تلقی کنیم. البته امروزه وقتی تاتارها را موقع نبرد با روس ها تجسم میکنند به ندرت زنان آنها دیده میشوند و همیشه مردانی خشن و ترسناک در تصویر دیده میشوند. ولی هانتر توجه کرده که بی دلیل، لباس منتخب زنانه، سارافون نام ندارد. سارافون از لغت عبری ساراف به معنی مار می آید و نیز لغت عبری دیگر سارا به معنی همسر و معشوقه. وجه ارتباط این دو کلمه، سقوط آدم یا مرد از بهشت با همدستی مار و حوای زن است. نسل شیاطین یا عاملان سقوط انسان، سرافیم یا مارسانان نامیده میشوند. تاتار ها نیز تارتار و مرتبط با تارتاروس یعنی جهنمند و و جهنم جایگاه شیاطین است. بنابراین نبرد کولیکوف، کنایه ای از پیروزی نیروهای خیر بر شیاطین و به دست گرفته شدن امکانات شیطانی تمدن توسط نیروهای خیر است.:

Chronologia.org: issue19947

نشستن جنگسالار بر جلوسگاه مرد زن صفت صلحجو، ترکیب زن مسلح را نشان میدهد که فراماسونری به آن مفتخر است. در نشویل تنسی، یک معبد فراماسونی قرار دارد که در نیمه ی دوم قرن 19 ساخته شده و «معبد دموکراسی» نامیده میشود. آن را وقف الهه آتنا کرده اند و مجسمه ی آتنا الهه ی عقل با نیزه ای که هفستوس خدای صنعتگران برایش ساخته است، در آن پرستش میشود. این معبد درون یک بیشه زار است و بیشه زار، در نمادگرایی یهودی، نماد عاشره الهه ی طبیعت است که با آتنا تطبیق شده است. آتنا الهه ی حامی آتن پایتخت یونان بود. با این حال، یونان تنسی، بخشی از یک کلیت رومی است. این را در مرکز خرید نشویل –یکی دیگر از تجمعگاه های نمادهای ماسونی در شهر- در دایره ای موسوم به گلگال می یابیم که سه ستاره ی مرموز در میان آن نقش بسته اند. علت این که این دایره، گلگال نامیده میشود وابستگی فکر پشت آن به گادفری هگینز است که اگرچه تاریخنویسی قرن بیستم، نظراتش درباره ی اسطوره شناسی تطبیقی را رد کرده است، ولی در قرن 19 یکی از اثرگذارترین افراد بر نمادگرایی در معماری فراماسونی بوده است. هگینز، لغت انگلیسی circle به معنی دایره را تلفظ دیگر لغت گلگال میدانست و دایره را به دایره های سنگی معابد بی سقف نخست یهودی در گلگال و گریزیم متصل میکرد. او این دایره ها را نمادی از دایره البروج میدانست و ازآنجاکه 12 امپراطور روم در روایت سوئتینیوس را همان 12 علامت فلکی دایره البروج میدانست، روم را هم با دایره تطبیق میکرد.:

“godfrey Higgins: critique”: tectonics.org

روم از تروآ برخاسته و تروآ در "گرگروسا" قرار داشته که هگینز، نامش را با گلگال و circle (دایره) تطبیق میکند. تروآ معروف به تریپولی به معنی سه شهر بوده چون از سه شهر تشکیل شده بوده است. فتح این سرزمین توسط یونانی ها که با سکونت ایونی های گریک در ترکیه ی جنوبی قابل مقایسه است، فرافکنی تریپولی شام بوده که شامل سرزمین یونا در سوریه میشده است. همانطورکه ایونیه یا همتای یونا در ترکیه ی جنوبی قرار داشته، تریپولی یونانی هم قبل از انتقال به تروآی حدود قستنطنیه، شامل قونیه و دو شهر کناریش امبروسیا و یوآنینا میشده است. نام قونیه یا کونیا فرم مونث شده ی آپولو کونیوس یا شمس خدای خورشید است که به یک ملکه ی آمازون (زن جنگجو) منسوب و با لغت queen به معنی ملکه متناظر شده است. او را میتوان با کاهنه ی دوشیزه ی آپولو در بیشه زار دودونا در جوار قونیه مقایسه کرد. امبروسیا نام از امیر "امبروس" یا عمر فرمانروای اعراب دارد که نامش مستقیما با آموری های سوریه محل یونا مرتبط است و بلاخره یوآنینا خود ایونیه یا یونان است و نماینده ی ولاخ ها یا بلگ ها که از شبه جزیره ای که به نامشان بالکان نامیده شده، به ترکیه ی جنوبی آمده اند. نسبت بلگ با قونیه همان نسبت سرزمین های هم آوای بلخ و کانیا در حدود افغانستان و هند است. قونیه تحت مذهبسازی بلگ است و کانیا تحت مذهبسازی بلخ. در جنوب بالکان یا سرزمین بلگ ها سرزمین مروس قرار دارد و در آن، کوهی موجود است که به نام کوهستان خدایان یونان، الیمپوس نام دارد. در جنوب بلخ و در کانیا هم کوهستان هندوکش قرار دارد که محل کوه مقدس هندوان به نام "مرو" را درآنجا میجستند. مروی هندو و مروس بالکانی، هر دو قابل تطبیق با موریاه یا کوهستان مقدس یهودیانند که معبد سلیمان در آن بنا شد. در زمانی که قونیه با یوآنینا و امبروسیا تشکیل سه گانه میداد، آنجا شهری ساخته ی سیکلوپ ها یا غول های صنعتگر خادم هفستوس بود. آمازون ها، سیکلوپ ها و ایونی ها سه قوم سازنده ی تریپولی شمرده میشدند. ایونی ها را آرگوسی نیز مینامیدند چون با "آرگ" یعنی کشتی از راه دریا آمده بودند:

Anacalypsis: godfrey hggins: longman: 1836: v1:P422-3

درواقع سه قوم گارگاروس یا گلگال، همان سه ستاره ی دایره ی گلگال معبد تنسی هستند. زنان دوشیزه ی مردآسا یعنی آمازون ها در تمثال آتنا خلاصه شده اند و سیکلوپ های صنعتگر در نیزه ی او که متعلق به ارباب سیکلوپ ها یعنی هفستوس است. ولی ترکیب این دو نماد کار قوم سوم یعنی یونانی ها است که آتنا حامی پایتخت یونان یعنی آتن است و یونان با جمع کردن این سه قوم در گلگال، روم را میسازد. نام های گلگال یا گریزیم –محل های بنای دایره های مقدس- را نام های دو امپراطوران رومی به نام های کاراکالا و کالیگولا متحد میکند که اتفاقا هر دو دیوانه بودند. گریزیم میشود گریسی یا گریک ها، و گال نیز همان گاول است. این به شهرت کالیگولا در سرکوب کردن همزمان یونانی ها و گاول ها به طور همزمان مربوط است که باعث ملقب شدن او به گالیگروس شده است. جالب اینجاست که ممکن است کار کالیگولا معجزه نبوده باشد. چون سیسرون صفت گالیگریس را درباره ی گاول های یونانی مسلک موسوم به گالاتی یا قلاطی در آسیای صغیر به کار برده است. نکته ی جالب این است که سزار هم در روم لاتینی، برای رسوخ به درون سرزمین گاول ها و بریتانیا در ماورای آن، در موقعیتی سرنوشت ساز با هولوتی ها در بلگا که بلژیک تلقی شده است روبرو میشود. کاملا ممکن است که روم سزار همان روم شرقی یا بیزانس باشد و هولوتی همان قلاطی و بلگا همان قلمرو ولخ های بالکانی تبار. سزار در همه جا با نوشته های یونانی گاول ها برخورد میکند و معلوم نیست چرا گاول های وحشیب و بی تمدن و بیسواد فرانسه و بلژیک، باید یونانی –و نه حتی لاتین که مراکزش نزدیکترند- بدانند؟ پاسخ این است که آنها اصلا بربرهای فرانسوی نیستند. گاول های یونانی مسلک قلاطیه در ترکیه و مرزهای یونانند. دستیابی سزار به قلع در بریتانیا در ورای گاول، همتای دستیابی روم به منابع قلع فنیقی ها است که توسط شاه مدیکراتس فنیقی (ملکارت: شاه-خدای فنیقیان) در اطراف قلاطیه کشف شده بود. نام "ورسن گته ریکس" رهبر گاول های مقابل سزار را به معنی "شاه مردم جنگجو" دانسته اند. اگر در این اسم، رکس را به معنی شاه، و ورسن را به معنی مردم بدانیم، آنچه به جا میماند، "گته" است که همان ختی یا حتی از مردمان اشرافی بومی آسیای صغیر است. سزار حتی در کنار رود آراکس با گاول ها جنگیده درحالیکه آراکس نام ارمنی رود ارس است و گاول ها یا گالیک ها را دراینجا در حال مهاجرت به جنوب دریای خزر و تبدیل شدن به قوم گیلک می یابیم. مهاجرت های دیگر در غرب و جابجایی اقوام گتا، گاول و رومانیایی به اروپای جنوبی و غربی، سبب انتقال صحنه ی جنگ های سزار از مرزهای ترکیه و قفقاز و اروپای شرقی به منطقه ی بین مرز شمالی ایتالیا و بریتانیا انجامیده است و سفرنامه ی خودنوشت نامنظم و غیر قابل باور سزار را تولید کرده است:

“Galatia, gaul and Julius ceazer”: chronologia.org

ترکیب گاول و یونانی در قلاطیه، حاصل پایتخت قلاطیه یعنی آنقوره (آنکارای کنونی) است که توسط یونانیان بنا شده بود. آنقوره پرستشگاه آرتمیس افسوسی یا دایانا بوده است که الهه ی ماه و خواهر دوقلوی آپولو و درواقع فرم مونث او است. آرتمیس الهه ی آمازون ها بود و نقوش آمازون های اسبسوار در آنقوره رواج داشت.:

“the amazons”: Adrienne mayor: Princeton university press: 2014: chap19

آنقوره را در دوره ی عثمانی، به نام های بلدالثلاثه (شهر سه گانه)، و معمور الثلاثه (آبادانی سه گانه) و ذات الثلاثه (وجود سه گانه) میشناختند که همه ی این اسامی مترادف تریپولی و نشانه ی به هم آمیختن مجددصنعت و زنانگی هستند. دایانا و آتنا فقط در تلفظ، نامشان متفاوت است. پس آتنای نیزه دار، فرم تکامل یافته ی دایانای مسلح شکارچی است که نیزه اش او را برجسته میکند، نیزه ای که کار خدای صنعت است و نشان میدهد در پادشاهی این الهه –مثلا در امریکا- صنعت، سلاحی است در دست عقلی که از به هم ریختن نظم اجتماعی با مردانه شدن زن ها تبعیت میکند.

این موضوع اگرچه خیلی منطقی به نظر میرسد، ولی عمدا به زبان رمز و از زبان خدایانی که به خاطر کیفیت ستاره ایشان در باور امروزیان تبدیل به یوفو و ای تی شده اند بیان شده است دقیقا برای این که کیفیت الهی بیابد و افراد جرئت نکنند از خواست خدایان اگرچه به ضرر آنها است شانه خالی کنند. اما آنقدرها هم از فرضیات مذهب اخیرا غالب یهودی-مسیحی درباره ی خدایان اختری سابق و کارکردهای جداسازی جنسیتی آن فاصله ندارد. اگر کیفیت آمازون ها مردانه تصویر شده، ازآنرو است که مردانگی چیزی متفاوت از زنانگی شده است و این دو در مسیحیت و مذاهب تابعه و تولید کتاب مقدس آن، از هم مجزا شده اند. مثلا مهربانی و روراستی، زنانه و تابع ضعف تلقی شده، و تقلب و تحقیر و آسیب زدن، مردانه و نشانه ی قدرت. پس تابعان فکر وجود ای تی ها به درستی شیطان مسیحیت را به یوفوها دوخته اند و اینطوری دو شق ظاهرا متضاد مسیحی و ضد مسیحی را در وضع پیش آمده با هم در یک کیهان متحد کرده اند. به عنوان مثال، نوئل هانتلی مینویسد:

«به طور دقیق، این زنان نیستند که سرکوب شده اند، بلکه انرژی زنانه است - آنها دقیقاً مترادف نیستند. این اقدام منفی را می‌توان یکی از محافظت‌شده‌ترین و مطمئناً پنهان‌شده‌ترین اسرار سیاره ی زمین برای هزاران سال در نظر گرفت. این سرکوب برای مردان و زنان اعمال می شود. "مذکر" به معنای مذکر نیست. فیزیک در نهایت به اندازه کافی در علوم انسانی پیشرفت خواهد کرد تا نسبت انرژی های مردانه و زنانه را درک کند. نر متعادل دارای نسبتی از مؤلفه انرژی زنانه است که در حالت ایده آل 50% خواهد بود. مرد متعادل، 50/50 مذکر/مونث است. با این نسبت، انرژی مردانه نمی تواند تحریف شود. انرژی زنانه در زنان ممکن است ایده آل در نظر گرفته شود، حتی اگر 100٪ زنانه باشد. اگرچه بخش کوچکی از انرژی مردانه ممکن است عملی باشد، اما می تواند توسط مرد تامین شود. به نظر می رسد که این تفاوت بزرگ قابل انتظار است، زیرا ما فقط باید تفاوت عظیمی را در این سیاره بین نرها و ماده ها مشاهده کنیم - آنها تقریباً نسبت به یکدیگر بیگانه هستند (این امر به راحتی قابل مشاهده نیست زیرا چیزی که بدیهی تلقی می شود، برنامه ریزی شده است). اگر مرد متعادل نظری را در نظر بگیریم و او را مردانه تر برنامه ریزی کنیم -دقیقاً همان چیزی که امروز جامعه با ناآگاهی شدید از تصویر بزرگ تشویق می کند- او دچار انحراف می شود. رفتار از هنجار منحرف می شود (شرایط امروز)، و یک تمدن به سمت نابودی پیش خواهد رفت. الهام بخش حتی یک انیشتین در هنگام کشف، از مؤلفه ی انرژی زنانه در درون فرد سرچشمه می گیرد و انرژی مردانه آن را به ثمر می رساند). بنابراین زنانه شروع می کند و می آفریند، و انرژی مردانه آن را به عمل می آورد. توجه داشته باشید که به طور مشابه، زن برای مردانه تر بودن برنامه ریزی شده است. از نظر فیزیک، انرژی مغناطیسی با قطبیت زنانه و مردانه با انرژی الکتریکی مرتبط است. مطالب فرازمینی و معنوی برای مدتی به این موضوع اشاره می‌کردند، اما دکتر لری بورن حتی کتابی در این باره در سال 1965 نوشت که امروز تجدید چاپ می‌شود و مورد استقبال قرار می‌گیرد. او روشن می کند که ابتدا نیروی مغناطیسی و سپس نیروی الکتریکی وارد می شود و به درستی اضافه می کند که موج الکترومغناطیسی باید به موج مغناطیسی-الکتریکی تغییر نام دهد. این اصل زنانه/مردانه در همه ی پدیده های جهانی وجود دارد. یکی از ابزارهای کنترل و سرکوبی که بیگانگان منفی، به ویژه خزنده‌های دراکونیایی که اساساً از طریق انسان‌ها کار می‌کنند، استفاده می‌کنند، سوگیری انرژی گونه‌ها به سمت مردانه است. اگر کسی یک نمونه ی علمی-تخیلی از یک تمدن "پیشرفته" می‌خواهد که به این شکل نامتعادل است، کلینگون‌ها را در Star Trek در نظر بگیرید. با این حال، ما نباید از دیدگاه بزرگتر غافل شویم و اینکه این طراحی یک هدف مورد توافق داشت. اینجاست که انرژی لوسیفریک وارد تمدن ما می شود. همه ما می دانیم ایده ی وسوسه هم پیامدهای مثبت و هم منفی دارد. هدف آن مثبت بود، اما می‌توانست به منفی منجر شود. این اصل است و چه کسی به مفهوم لوسیفر اعتقاد داشته باشد یا نه، این واقعیت را تغییر نمی دهد که فیزیک انرژی هایی که نژاد ما را متعادل می کند از این نوع بود. اطلاعات ET در واقع به ما می گوید که لوسیفر نسبت به انرژی مردانه عدم تعادل داشت. کتاب مسابقه ی اکسپلورر، نشان میدهد پدرش از صورت فلکی جبار - منبعی مردانه - و مادرش از سیریوس (مونث) بود. انرژی مردانه در لوسیفر تسلط یافت و این شرایطی بود که به زمین ارائه شد. نژاد ما در سطح آگاهی توده‌ای با این آزمایش به اصطلاح موافقت کرده بود که هدف آن کاوش فردیت و پردازش داده‌ها در ماهیت مشکلات، منفی‌گرایی، انرژی‌های تکه تکه شده بود تا آنها را به یکپارچگی برساند. توجه داشته باشید که لوسیفر فرافکنی از موجودی بالاتر و روشن‌فکر خواهد بود که داوطلب می‌شود در این آزمایش نقش «شیطنت‌ساز» را بازی کند. سپس لوسیفر روی زمین به گونه‌ای برنامه‌ریزی می‌شود که منبع خود را فراموش کند و نقشی واقعی داشته باشد. نیت بدی نبود، حداقل در ابتدا. طبق این اطلاعات ET، لوسیفر به زمین آمد (به همراه سایر سیریوسی ها) و آنچه را که می دید دوست نداشت: آتلانتیس ها در هماهنگی، با کار تیمی کامل، پشتیبانی از همه، سازمانی که به کل اولویت می دهد، بیش از حد انرژی زنانه عمل می کنند. لوسیفر حتی با یک فناوری خیرخواهانه (که در اینجا توضیح نمی دهیم) بومیان را تشویق کرد که بیشتر برای خودشان عمل کنند، ابزارهایی را ایجاد کنند و مطابق با اصول هماهنگ نباشند. این برای مردم آن زمان جذاب به نظر می رسید. پس از چند هزار سال تمدن در حال جنگ بود. درگیری معرفی شده بود. لوسیفر در واقع متوجه شد که شیطان شده است و می‌خواست خود را از این وظیفه کنار بگذارد. به طور خلاصه، او نتوانست و سپس تلخ و عمدا شیطانی شد. این وضعیت امروز وجود دارد. گونه ی ما به هدف کاوش و توسعه ی فردیت و استقلال دست یافته است، اما همانطور که می توان دید بیش از حد به جدایی فراتر از حد مطلوب رفته است. این جدایی فزاینده منجر به توسعه ی نفس عظیم در این سیاره شده است که منجر به کمبود توانایی در تجربه ی شفقت، درک دیدگاه دیگران و به ویژه رنج دیگران می شود. اجازه دهید برخی از ویژگی های واقعی انرژی های مردانه (الکتریکی) و زنانه (مغناطیسی) را خلاصه کنیم. انرژی مردانه، از منظر معنوی بالاتر، همانطور که قبلاً گفته شد، "اجازه داده شده است" بر آن تسلط یابد، تا مسابقه را به سوی استقلال و فردیت بیشتر سوق دهد. بنابراین این انرژی باعث ایجاد یک واقعیت کمی می شود (تکه تکه شده است و نیاز به منطق سه بعدی دارد). انرژی زنانه به منبع (سکوت مغناطیسی و نیروی جاذبه) متصل است. این یک نیروی کاملاً خیرخواه، کل نگر و کیفی است در جهت تامین انرژی های نگهدارنده، پرورش دهنده، شهود و الهام، و همچنین انگیزه ی فکر و عمل. انرژی مردانه علاوه بر عمل، عقل و منطق را به همراه دارد که باید توجه داشته باشیم که فقط سه بعدی است، یعنی خاصیت دنیای بیرونی ما است و به فضای درونی و ابعاد بالاتر رسیدگی نمی کند. انرژی مردانه بی قرار است و برای همیشه (حتی اگر ناخودآگاه) منبع را جستجو می کند. به ویژه با توانایی ها در سطح مواد سازگار است. با این حال، یکی از نقاط قوت اصلی آن این است که تغییر ایجاد می کند، حتی اگر شده، با ایجاد ناراحتی. این می تواند برای آگاهی بالاتر (مانند منبع) بسیار ارزشمند باشد، که خواهان اکتشاف و بررسی احتمالات جدید است. با شروع جامعه ی به شدت مردانه ی ما، هر چه تمدن پیشرفته تر باشد، انرژی زنانه ی بیشتری به خود می گیرد. چه اتفاقی می‌افتد وقتی که ما در یک گونه انرژی بیش از حد زنانه داشته باشیم که بر نسبت ایده‌آل 50/50 برای جنسش نر و 100 درصد انرژی زنانه برای جنس ماده برتری دارد؟ چنین تمدن هایی ظاهراً در کهکشان بسیار رایج هستند و میلیون ها سال در حالت سعادت زندگی می کنند اما راکد. با این حال، همانطور که ذکر شد، این برای آگاهی بالاتر مطلوب نیست و نوع بشر که اکنون به طور کامل در مورد منفی بودن تحقیق کرده است، به برخی از این نژادها این امکان را داده است که تشخیص دهند که برای تکامل آگاهی خود باید مقداری انرژی و ناراحتی مردانه وارد کنند. به علاوه به نظر می رسد که نسبت های قابل اجرا ی دیگری بین مردانه و زنانه وجود دارد (به عنوان مثال، نژاد اساسانی که معادل ترکیبی از انسان و زتا است) که متعادل ترند. چیزی در حدود 55 درصد مرد، 45 درصد زن برای مرد و بالعکس برای زن. به نظر می رسد که انسان ها نیز می توانند به این نسبت تکامل یابند. انحرافات تعادل مردانه/زنانه در هر جنسیت امروزی به سمت مردانگی مفرط به وضوح در تصویر خودخواهانه و خشن، و رفتار خودخواهانه، بی احساس و فقدان شفقت، و توانایی برای دانستن رنج دیگران آشکار است. بیشتر جنبه های تأثیر جامعه بر مردم منعکس کننده عدم تعادل مردانه است. از آموزش مغز چپ، هرمانان صنعت سرگرمی با تصاویری از موفقیت مادی، وسواس در رقابت، رفتار بی احساس و سرد، تک روی، و غیره داریم. با این وجود، ما شاهد گرایش به سوی جامعه ای زنانه تر، به معنای متعادل هستیم، البته نه در قالب جنبش آزادی زنان، که همچنان انرژی مردانه را در حمله به این مشکل منعکس می کند. زنان با این توهم وسوسه می شوند که مردانه تر شوند. ما در مورد زنانی که کارهای مردانه را انجام می دهند یا احتمالاً بدن عضلانی دارند صحبت نمی کنیم، بلکه در مورد شخصیت، روانشناسی زن - طبق ویژگی هایی که توضیح دادیم صحبت می کنیم. زن برای مدت طولانی در طرف بازنده بوده است که یک واکنش ناخودآگاه طبیعی است که به طرف دیگر "حرکت" کند. اما این جنبه ی دیگری از تله است. غم انگیز است که می بینیم زن تحصیل کرده استاد می شود و در نهایت می تواند مانند یک مرد منطقی فکر کند، سپس آن "شهود غیرمنطقی" را از بین می برد. شهود، الهام و ادراک کل نگر مربوط به مغز راست است. این شامل اصل زنانه است، در حالی که مغز چپ منطق، عقل، زبان، تجزیه و تحلیل و تکه تکه شدن را کنترل می کند. شهود همیشه درست است. هیچ محدودیتی برای قدرت آن حتی در نهایت برای دستیابی به بالاترین ارتفاع عقل از طریق مغز راست وجود ندارد. بنابراین آموزش طراحی شده است (با تأثیرات منفی زمینه ای) برای سرکوب مغز راست و توسعه ی مغز چپ، با استفاده از دومی برای تعریف هوش و عقل با ایجاد واقعیتی بر اساس این ویژگی های چپ مغز. همه ی واقعیت ها معتبر است. این کاملاً به انسان بستگی دارد که واقعیتی را انتخاب کند که در کل مطلوب ترین باشد. اگر کسی هنوز در مورد علل منفی بودن در بین انسان‌های این سیاره سؤال می‌کند، در واقع بیان می‌کنیم که اگر با حالت نظری وحدت مغناطیسی کامل شروع کنیم، هیچ افزایش منفی ایجاد نمی‌شود، زیرا این وحدت از هر آسیبی به هر چیزی جلوگیری می‌کند. جامعه کاملاً خیرخواه باقی می ماند. اما اگر کمی منفی‌گرایی، یا پتانسیل تغییر، و رشد فردیت را از طریق انرژی مردانه معرفی کنیم، آن‌گاه انسان‌ها می‌توانند به ایجاد منفی‌گرایی ادامه دهند - این همان چیزی است که اتفاق افتاده است. این عدم تعادل مردانه و زنانه در نهایت به عنوان عامل کلیدی و عامل انحطاط گونه ی ما شناخته خواهد شد و بالعکس، تصدیق درست نقش اصل زنانه و احیای آن در جامعه، ایجاد تعادل و هماهنگی، آرامش، سلامت عقل و تکاملی والاتر را برای کره زمین به ارمغان خواهد آورد. بسیار حیاتی است که ما اهمیت بی‌سابقه ی این تحریف عظیم را در تمدن خود که می‌تواند تعیین‌کننده‌ترین عامل در بقای گونه ی ما باشد، درک کنیم.»:

“the real reason wht women have been oppressed”: noel huntly: bibliotecapleyades.net

شما میتوانید در این نقد، جای موجودات فضایی را با آنوناکی ها یا ارباب انواع در ستاره شناسی کلدانی، اجنه و فرشتگان در مذهب یهودی-مسیحی، و جنبه های شخصیتی فردی و جمعی متفرق و داستانی شده در روانشناسی، جانشین کنید بدون این که در نتیجه گیری تغییری ایجاد شود. در هر حال، اسطوره به لحاظ روانشناختی یک حس مشترک را بیان میکند: دنیایی با موجودات نیم مرد-نیم زن و تمام زن، که با قدرت گرفتن مردانگی، در آن، حتی زنان متلبس به مرد میشوند تا زنانگی را انکار کنند و از تاثیرگذاری انسانی آن به نفع مردانگی ای خشن و کشنده بکاهند. آیا آتنای مسلح به جنگ افزار فراماسونری همین شخصیت نیست و تصویر پادشاه در لباس زنانه، برای اثبات جانشینی حکومت کشتارگر به جای چنین موجودیتی نیست؟

در این مورد بجا است توجه کنیم که آتنا را پالاس میخواندند که اصل آن "پالا" تلفظ دیگر "بعله" به معنی رب النوع مونث است. مدل پالا، در اصل عنوان "ماری" الهه ی حکومت در سوریه بود و جلوسگاه پادشاه، پالاتو به معنی محل پالا بود که لغت پالاس به معنی کاخ شاهی از آن می آید. ماری بر شهری به نام خودش حکومت میکرد که حکم یک سرزمین مقدس برای شاهان را داشت و حمورابی با فتح آن، مشروعیت خود را ثابت کرد. اعتقاد بر این بود که شهر ماری، بهشتی روی زمین است چون زمانی که سیل نوح رخ داد، ماری، درخت زندگی در بهشت عدن را برای این که زیر سیل نرود، از جای خود کند و پس از پایان سیل، در خانه ی حیاطش در ماری سوریه کشت. اما پس از این که پرنده ی انزو و مار و لیلیت جن مونث در درخت لانه کردند، دستور به قطع درخت داد. مار و لیلیت درواقع همان سمائیل و لیلیت –دو جن بدنام روایت های مسیحی متواترتر- بودند. مار باقی ماند و به دور بقایای شاخه ای از درخت در حیاط ماری پیچید. ماری از مار خوشش آمد و در قالب یک مار ماده با او دور شاخه پیچید و جفتگیری کرد. حاصل این حرکت، تولد پسری به نام تحوت از آن دو بود. تحوت را یونانیان و رومیان، به نام های هرمس و مرکوری میشناختند و او را با عصای کادوسئوس که دو مار به دورش پیچیده اند نشان میدادند که همین شاخه و دو مارش، جفت مار بالایند. ماری معروف به مایا یعنی مادر حیات بود. یهودیان کیمیاگر، مار را هم برعکس نام او یاما خواندند و با خدای مرگ تطبیق کردند. در هندوستان، مایا الهه ی وهم، و یاما خدای مردگان شد. محل زندگی یاما را در کوهستانی در وسط اقیانوس میدانستند. بعدا این کوهستان، با کوه فوجی در ژاپن تطبیق شد و آن کوه، فوجی یاما نام گرفت. با این حال، یاما به خدای بسیار مشهورتری هم معنی بخشیده است. یاما را همان یام یا I am یعنی "هستم" میدانند که لقب یهوه خدای یهود است چون او از میان بوته ای مشتعل با موسی صحبت کرد و خود را "یام" معرفی کرد و جالب اینجاست که در همان صحنه، تکه چوبی در کنار خود را به موسی سپرد که تبدیل به مار میشد و حکم عصای موسی را پیدا کرد. یهودیان در بازی با کلمات خود، نام مریام یا مریم مادر عیسی را به مری (ماری) و یام (یهوه) تجزیه و او را هرمافرودیت تلقی کردند و با کادوسئوس تطبیق نمودند. عیسی در صورتی میتوانست اثرگذار باشد که با مار یام همذات شود و با ماری جفتگیری کند. در این حالت، ماری به ماری ماگدالین یا مریم مجدلیه تبدیل میشود: یک روسپی توبه کرده که به همسری عیسی درمی آید و با خود، جام مقدسی را که حاوی خون عیسی است، حمل میکند. این جام کنایه از مهبل مریم و خون عیسی کنایه از نسل او است که اشرافیت های اروپایی برخاسته از فرانسه ی جنوبی محل مزار منسوب به مریم مجدلیه را نمایندگی میکند. ماری سوریه نیز مطابق نگاره اش، در دستان خود جامی داشت درحالیکه در گردن، گردنبندی از انگور حمل میکرد. انگور، میوه ی دیونیسوس خدای شراب است که فرمی از آدونیس یا مرد سبز، خدای طبیعت به حساب می آید. عیسی دراینجا به جای دیونیسوس با انگور سیاه تطبیق شده و عصاره اش که خون حاوی جام مقدس یعنی شراب است، با قتل او به دست می آید. شراب میوه ی بیخودی و لایعقلی است و فضایی را نمایندگی میکند که با خورده شدن میوه ی ممنوعه ی درخت حیات توسط آدم و حوا، بر بهشت عدن حاکم شد. درواقع، انگور را سیب آبی میخواندند چون میتوانست جانشین سیب به جای میوه ی ممنوعه ی باغ عدن باشد. طبیعتا بیخودی و لایعقلی حاصل از شرابخواری، کنایه ای است به هرج و مرج جنسی، اجتماعی و جنگی که یادبود آن در سبت سیاه یهودی به صورت آیین های شهوانی و خونین جشن گرفته میشود. این ذات بشر هبوط کرده تلقی میشود که تنها نظم حکومت میتواند آن را سرکوب و منحصر به خود کند و حکومت، ویژه ی جانشینان مسیح است. بنابراین ماری الهه ی حکومت، یک روسپی است که فقط در جوار مسیح توبه میکند و همسر او و حاکمان پس از او میشود.:

“Mary”: William henry: bibliotecapleyades.net

اینطوری و با یک کاسه شدن مسیح، سمائیل و یهوه، بخشی از تصویری که ما با قاطی کردن اسطوره ها از بهشت زمینی ساخته ایم به هم میخورد. چون حالا بهشت زمینی –ادعایی که همه ی حکام درباره ی کشورشان دارند- ساخت خدای مبتذل معمول (یهوه) نیست بلکه برعکس، یهوه بهشتی است چون در پادشاهی ملکه ی آن (ماری) ساکن شده است. همانطورکه انتظار داریم این نوع ادعای خدازادگی در تبارتراشی، اول از همه در فرانسه ی جنوبی رقم میخورد. بنیانگذار سلطنت خاندان تاریخی بوربون در فرانسه، آنری (هنری) چهارم است. او به یک دلیل مشخص، مدلی بومی از بنیانگذار تبار شاهان خدایی است و آن این که نامش henry iv نوشته میشد و این iv است که به اشتباه 4 لاتین دانسته شده است درحالیکه تا قرن 19 عدد 4 را در لاتین به صورت iiii مینوشتند و iv درواقع بیانگر کلمه ی "یو" یا یهوه است. هنری یو یعنی هنری پسر یهوه. هنری به اصطلاح چهارم، به دلیل عدم پسر داشتن پادشاه وقت و ازآنجاکه ارشد خاندان سلطنتی (کاپت) بود به عنوان اولین بوربون به تخت سلطنت نشست. بوربون ها اعقاب لویی نهم کاپت پادشاه فعال فرانسه در جنگ های صلیبی خوانده شده اند اما این فقط یک ادعا است که در شکم جعل پیشینه برای سلطنت های قرون وسطایی گنجانده شده است. به مادر هنری دقت کنید که یک شاهزاده خانم ناواری و باعث ارتقای موقعیت شوهرش آنتوان بوربون است. ناواره پادشاهی باسک جنوب فرانسه بود. ازآنجاکه نیمی از باسک در فرانسه و نیمی در اسپانیا است، اینجا محل خوبی برای متحد کردن پادشاهی های اسپانیا و فرانسه بدون به رخ کشیدن قصه ی دروغین نسب بردن بوربون های اسپانیا از لویی 14 فرانسه به ضرر استعمارگران سابقا زورمند ولی سپس تر بازنده ی اسپانیایی است. پس پادشاهی فرانسه از طریق یک زن ناواری به وجود می آید و ازآنجاکه سلطنت انگلستان نیز تباری فرانسوی دارد، هنری چهارم فرانسه از قرن 17، به صورت هنری چهارم انگلستان از قرن 15 بازتولید میشود. هنری چهارم اولین پادشاه انگلستان است که فرانسوی زبان نیست. پدر او "جان گاونت" به لحاظ اسمی، یادآور یوحنای تعمیددهنده است که اخوت های سری، او را مسیح راستین و تجسد واقعی یهوه میدانند. جان گاونت که دوک لانکستر است علیه شاه وقت موسوم به ریچارد دوم شورش میکند و پس از مرگش، شورش توسط پسرش هنری با موفقیت تداوم یافته و به سقوط ریچارد و به تخت نشستن هنری می انجامد. این بار هم علت موجه بودن هنری در سلطنت، مادر او است که از نسل سلطنت فرانسوی حاکم است. میتوان به جرئت گفت مادران هر دو هنری، مابه ازای ماری یا مریم مجدلیه اند و پدران ابتدائا کمتر مهمشان با تبدیل شدن به یهوه، به صورت شجره نامه های خدایی دور و دراز تکامل یافته اند. هیچکس نمیتواند باور کند چنین فکر خرافی پیچیده ای، همزمان به ذهن همه ی مردم جهان رسیده و اشراف همه را زن پوش کرده باشد مگر این که احساس کنیم همه ی سلسله های حکمران متمدن جهان که در قرن 19 وارد تاریخ شده، با رشته های استعماری به هم دوخته شده و تاریخسازی و فرهنگ پروری غرب برای خود را قبول کرده بودند، با حکومت سیستم پولی و فکری غرب بر خود موافقت داشته بوده باشند. شاید این موضوع برای ما ایرانی ها هم جالب باشد. احتمالا غربزدگی ما با تغییر لباس پهلوی آغاز نشده و لباس های سنتی ما خودشان بخشی از یک طرح غربزدگی ریشه دارتر بوده اند که امکان نداشت به خودکامگی خدایی رضاخانی و اثر دیرپای آن بر سیاست و فرهنگ و جامعه ی ایران ختم نشود.

دانلود کتاب " باخوس هندی و رپر سیاهپوست: بنای نظم سیاسی بر بینظمی اجتماعی"

نویسنده: پویا جفاکش

دانلود کتاب " باخوس هندی و رپر سیاهپوست "

صحنه ی مهمی از اسطوره شناسی که در آن، جای یک پیامبر با پادشاه جن ها عوض شد.

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

معمولا تاریخ جاسوسی را در ایران و خاورمیانه، از قرون 18 و بخصوص 19 شروع میکنند. ولی خود غربی ها اصرار دارند که تاثیرگذاری فرهنگی خود را به زبان اشاره و پانتومیم به قبل از آن حواله دهند. یکی از همین پانتومیم هایشان هم آقای فرانسوا پتی دلاکروآ (1713-1635) شرقشناس و سیاستمدار فرانسوی است که مدتی را در حلب و سپس مدتی را در اصفهان مشغول فعالیت بوده و در این دومی، کلی از صوفیان موسوم به درویش را دور خود جمع کرده بوده و خود را در متون اینها شریک کرده بوده است. ازجمله مدتی را با یک ملا کریم نامی روی شاهنامه کار کرده بوده است. ولی بیشترین توجهش به مثنوی معنوی بوده و شریک یک یارویی به نام درویش مخلص در مطالعه ی متن آن که حتی برای درویش مخلص دشوار بوده، شده است. آخرش هم همین درویش مخلص، این آقای فرانسوی را عضو فرقه ی درویشان بکتاشیه کرده است هرچند درنهایت آقای دلاکروآ اصفهان را ترک نموده و به انجام خدمات سیاسی در الجزایر مشغول شده است. به هر حال، یکی از به اصطلاح کشفیات آقای دلاکروآ در اصفهان که آن را از درویش مخلص دریافت و از فارسی به فرانسوی ترجمه کرده است، داستان دعوای عشقی حضرت محمد با قاسم شاه غزنین بر سر یک دختر زیبا به نام شیرین است. محمد برای از سر راه برداشتن قاسم، بارانی از سنگ های آتشین را از آسمان بر اقامتگاه او میفرستد که یکی از سنگ ها به سر قاسم میخورد و او را میکشد. البته برای قاسم، تشییع جنازه ی باشکوهی میگیرند. نکته ی جالب این که در ترجمه ی انگلیسی داستان مزبور، محمد را به "پادشاه جن ها" تبدیل کرده اند، لابد به این خاطر که در تاریخی که انگلستان برای شرقی ها نوشته، جایی برای حضور محمد پیامبر در حوالی غزنین در افغانستان نیست. مارک گراف، معتقد است که چون محمد و محمود هر دو ترجمه ی فارقلیط یا مسیح بازگشته هستند، محمد مزبور، میتواند سلطان محمود غزنوی معروف باشد اما باز معجزه ی او را نشانی بر این که محمود غزنوی، نسخه ی افغانستانی محمد پیامبر است تلقی میکند. علاوه بر اینها موضوع به همینجا ختم نمیشود. قاسم، اسم پسر محمد پیامبر هم بوده و او به نامش ابوالقاسم یعنی پدر قاسم نامیده شده است. البته قاسم در زمان حیات پدرش مرده است. نکته ی جالب این که غزنین محل فرمانروایی رستم دستان، بزرگترین قهرمان شاهنامه بوده است که پسرش سهراب را به دست خود کشته است و جالبتر این که شاعر شاهنامه را ابوالقاسم فردوسی (ابوالقاسم اهل بهشت) نامیده اند و او در هنگام روایت داستان مرگ سهراب، آن را با مرگ پسر خودش مقایسه میکند. البته در تاریخ اسلام، از کشته شدن قاسم به دست پدرش محمد صحبت نشده است. ولی قتل قاسم شاه غزنین با برخورد سنگی به پسرش به نیروی خدا، یادآور قتل جالوت به دست داود در یهودیت است. جالوت، پسر داود نیست ولی مخلوقی غول آسا است که کشتنش نشانه ی تایید ایزدی داود است و بنابراین نمادی است از دشمنان قدرتمندی که تاریخ یهود از طرف خانواده ی پولدار داود جعل کرد تا حقانیت داود را ثابت کند. بنابراین او تولید داود و در حکم پسر داود است همانطورکه داریوش شاه پارس پسر اسکندر است. داریوش چهل و چند ساله نیز لشکری شکست ناپذیر دارد که باید به دست اسکندر نوجوان (مدل مسیحی داود نوجوان) نابود شوند تا ثابت شود که بنیانگذار امپراطوری یونانی روم (بیزانس) برحق بوده است و طبیعتا این دشمنان جرار را یونانیان از طرف جانشینان اسکندر، روی صفحه ی کاغذ جعل کردند و بنابراین پارس و داریوش هم فرزندان اسکندرند. قربانی فرزند دراینجا یادآور قربانی پسر ابراهیم به دست او است. البته پسر ابراهیم شرور نبود و گوسفندی را به جایش ذبح کردند. ولی یک پسر بی گناه قربانی دیگر هم میشناسیم که آخرش موجودی اهریمنی تر به جایش قربانی شد یعنی پسر گیوم تل. گیوم تل، درمقابل کلاهی که گسلر -فرماندار سوئیس از طرف امپراطور آلمان- روی تیری چوبی گذاشته بود تا مردم به آن سجده کنند، سجده نکرد و به این جرم، محکوم شد که سیبی را که روی سر پسرش گذاشته اند با تیر بزند تا از گناهش عفو شود. گیوم تل، تیر را دقیقا به سیب زد و بعد تیر دیگری را بلافاصله بر چله ی کمان نهاد و با آن، گسلر را هدف گرفت و کشت و رهبر یک قیام مردمی شد. سیب، میوه ی ممنوعه است که آدم و حوا را از باغ بهشت بیرون کرد. آن را مار به حوا داد. پس این هم جالب است که در افسانه ای یونانی، از کمانداری کرتی صحبت شده که اژدهایی را که میخواست بچه ای را ببلعد جوری با تیر زد که به بچه صدمه نخورد. اینجا هم اژدها جانشین مار حوا و سیب گیوم تل است. مارک گراف، گسلر را که گیوم تل را به آزمایش خطرناک وا میدارد همتای خدا میبیند که ابراهیم را به آزمایش نهاد. ابراهیم هم خدا را کشته است؛ اما نه خدای بزرگ خودش را، بلکه خدایان سنگی و چوبی بابلی ها را با تبر خرد کرده است. تبر برای قربانی گاو استفاده میشد و در یونان، ویژه ی خدای موسوم به زئوس تبردار بود. گوسفند که ابراهیم سرش را قطع کرد، فرم کوچک گاو و در حکم بچه ی او است و موسی هم بت گوساله را شکست و نه بت گاو بزرگ را. تورات موسی، خود، همتای میوه ی ممنوعه است و موسی به روایتی پس از صعود از طور سینا و رسیدن به عرش الهی، آن را به زور، ازآنجا دزدیده است. این، درست مثل دزدیدن آتش از زئوس توسط پرومته است. پرومته به سزای این عمل، به سنگی زنجیر میشود و رنج میبرد درست مثل مردمش که به سزای نافرمانی از خدا از بهشت محروم میشوند چون پرومته خالق نژاد متاخر انسان ها است درست مثل موسی که مذهبش تمام مردم دنیا را تحت تاثیر قرار میدهد و از نو شکل میدهد و به نوعی خالق نسل نوین انسان ها است. آتش نیز وسیله ی گسترش صنعت و تمدن است که زیر سایه ی مالکان دین موسی یعنی اولاد داود توسعه می یابد. خلقت نوین، تقلیدی از خلقت ایزدی است و همین زئوس را عصبانی میکند. اگر نگاه کنید موسی عصایی دارد که مار میشود و چوب های جادوگران فرعون را که مار شده اند میبلعد. زئوس نیز در هیبت ماری به بستر المپیاس میخزد و از تجاوز به او اسکندر مقدونی را به دنیا می آورد. پس مار بهشت که به روایتی شرقی، لای پرهای طاووس به بهشت آمد، خود موسای دزدنده ی تورات است و زئوس یا مار قدیمی تر، یهوه. دعوای موسی با بت گوساله هم ازاینجا است. چون یکی از تجسم هایس زئوس، گاو بوده است و تاریخ یونان هم با دزدیده شدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی توسط زئوس در هیبت گاو برای آورده شدن به کرت و تولد مینوس استعمارگر یونان از او گره خورده است. مینوس، جوانان آتنی را به خورد یک انسان-گاو به نام مینوتائور میدهد که ظاهرا ترکیبی از چهره های انسانی و گاوی زئوس است. نکته ی جالب این که آخیلوس خدای رودخانه ی اریدانوس نیز وقتی هرکول با او میجنگید، به شکل های ورزاو، مار و گاو-انسان درآمد که همگی شکل های زئوسند. همین ارتباط با منبع آب، باز وصل کننده ی زئوس به آتن است که مارک گراف، نام آن را معادل عدن میداند. پوزیدون خدای آب ها در آتن، چشمه ای ایجاد کرد و در حکم آخیلوس برای آنجا شد و شاهی با تنه ی مار به نام ککروپس حاکم آتن شد که او هم درواقع نام دیگری برای زئوس و آخیلوس است. درواقع اینجا یک زئوس را داریم که به جای زئوس آسمانی در زمین تولید شده و حکم پسر زئوس یا یهوه و مثلا عیسی مسیح را دارد که به دست مردم پیشین کشته شده و درصدد انتقامجویی است. توضیح کامل ترش دیونیسوس است که نخست در قالب گاوی به دست تیتان ها یا نسل قبل از زئوس تکه تکه شد و پس از مدتی به صورت باخوس به دنیا بازگشت و مردم را با شهوت و شراب و جنون، به بیخودی مبتلا کرد. او در هدف گرفتن جوانان، حکم مینوتائور را دارد و جالب این که در یک روایت، زئوس نه خودش بلکه گاو دیگری را به دزدیدن اروپا واداشته و آن گاو، پدر مینوتائور است انگارکه خود مینوتائور پسر زئوس باشد همانطورکه عیسی در مقام بره ی خدا، حکم پسر گاو یهوه را دارد و نیز گوساله ی سامری را که موسی به جای یهودی ها عیسی را در قالب او تکه تکه کرد. تصویر مینوتائور که فرزندان آتنی ها را به دست بزرگانشان به مسلخ میپذیرد تصویر گسلر و یهوه است که گیوم تل و ابراهیم را به جرم نافرمانی به قتل پسر خودشان وامیدارند و البته نجات دو قهرمان از این آزمایش سخت، آرزوی قلبی مردمی است که همه جای فرزندان پرومته اند و دارند جواب گناهان پدرانشان را میدهند و بنابراین امیدوارند همان کسی که مسبب انحطاط نوع بشر بوده، آنها را نجات دهد و آن هم با جبران گناهش که به کشتن بدل زئوس گاوآسا (که مثل فرزند گاو یعنی گوسفند یا مینوتائور میماند)، به تیر زدن سیب یا میوه ی ممنوعه و کشتن اژدها به جای مار فریبکار عدن تشبیه میشود. درو.اقع دیدن مردم، خود را در نقش جوانی ظریف و قربانی، فقط دل خوش کنک است چون از دید داودی های بنیانگذار ادبیات، مردم تولید شده توسط آنها، جالوت هایی هیولا و کشتنی محسوب میشوند و عظمت تمدن مدرنشان نسبت به عظمت تمدن داود، در حکم فیل و فنجان بودن جالوت و داود است. داودی ها به خود حق میدهند اینطور در مقابل خلق خدا موضع بگیرند؛ چون علیه وضعی که خدا ایجاد کرده، شوریده اند و این را در تاریخ خودنوشتشان به زبان رمز بیان نموده اند. جدشان داود و پدرزنش شائول را که هیچ یک به اصول دین پایبند نبودند، سموئیل پیبامبر شاه کرد و سموئیل در مقام شاگرد ایلی یا حلی –پدرسالار اسرائیل- برجسته شد چون فرزندان ایلی شرور بودند و یکی از عوامل خشم خدا بر اسرائیل و گرفتار کردنشان در هرج و مرج به شمار میرفتند، هرج و مرجی که داود فاسد به آن پایان داد. ایلی لغتا همان ایلو یا اله به معنی خدا است و حتی سموئیل هم وقتی خدا با او سخن گفت، صدای خدا را با صدای ایلی اشتباه گرفت. درواقع پسران فاسد ایلی و سموئیل تاییدکننده ی داود، دو میراث خدا هستند که یکیشان اصحاب خرافی کلیسا و دیگری رنسانس یونانی-رومی کلیسا میباشند و وقتی اولی را رد و دومی را تایید کنید، خودبخود به تایید اسکندر مقدونی در مقام پدر استعمار و جهانی شدن میرسید.:

“malik and princess shirin”: mark graf: chronologia: 30/10/2014

در ادامه ی این نوشتار و در زیرفصلی به نام "چنگیزخان در نقش موسی" به این موضوع پرداخته شده که چرا بهشت عدن برای اروپایی ها در آتن یونان بازتولید شده است؟ اگر یونان دروازه ی عثمانی مسلمان به روی اروپای مسیحی است، در مقیاس کوچک تر فرض شده ی جنگ های باستانی، آنجا باید قلمرو بهشتی باشد که جهنمیان هولناک را برای پیاده کردن قهرمانی های خود روی آنها اختراع کرده باشند و طبیعتا این بربرها بایستی طالب فتح عدن یا همان اورشلیم اروپایی در یونان باشند. آنها را در قالب پارسیانی می یابیم که برای فتح یونان از دریا گذشتند. بدین ترتیب نسخه ی بدلی خدا و البته بنی اسرائیل، در پارس به جای آسیا تکرار میشود و پیشرویشان به غرب، حکم گذر موسی از دریا به ارض موعود را پیدا میکند. خرخس در اثر رویایی به فتح یونان ترغیب میشود و در همین هنگام، بر ارتابانوس قاتل خرخس، روحی هویدا میشود. اینجا داریم ریشه های افسانه ی مکبث شکسپیر را میبینیم. اما خرخس قبل از آن که شاه مخدوم مکبث باشد، موسی است که در اثر الهام پیش میرفت و ارتابانوس یا مکبث هم کسی جز هارون نیست که به محض غیبت موسی، گوساله ی سامری را به پرستیدن آورد. بازگشت موسی، بازگشت پسر شاه مقتول و در حکم سقوط ارتابانوس و مکبث است. در اسلام نیز صحبت از بازگشت خاندان پیامبر به قدرت میشود و جالب اینجاست که این بازگشت، درصدد تسویه حساب با غرب و یهودیت منحرف شده با هم است که الان در یک جبهه قرار دارند. فرم عدالت طلبانه ی این بازگشت، باز منتهی به فتحی در غرب در گذر از دریا است که طبیعتا به فتح سیسیل برمیگردد. چون این فتح، همتای شورش یونس برده ی اهل فامیه در سوریه علیه امپراطوری روم است. وی که پیامبری معجزه گر بود، به حکومت سیسیل رسید و خود را آنتیوخوس و لشکر بردگان خود را "سوری" نامید. مارک گراف، او را اصل شخصیت اسپارتاکوس میداند و به خاطر عرب و سوری بودن، روایت دیگری از فتح سیسیل توسط حکومت عرب دمشق. یونس سرانجام سقوط کرد و کمی بعد در اسارت از بیماری مرد. مارک گراف، یونس را به سبب پیامبر بودن، معجزه گر بودن و سیسیلی بودن، با فیثاغورسیسم و بخصوص به فرسیدس استاد فیثاغورس مربوط میکند که او هم در بحبوحه ی یک جنگ، از بیماری مرد و نامش هم به سبب ارتباط با پارس و فارس، رابط عرب های مسلمان و پارس های اسکندر است بخصوص ازآنروکه نوشته اند فرسیدس، دانش خود را درنتیجه ی دستیابی به کتاب سری فنیقی ها به دست آورده بود. فرسیدس، کالبد انسان را در نزاع دو نیرو می یابد که یکی روحی است که از عالم بالا به تن انسان هبوط کرده و دیگری برخاسته از غرایز مادی جسم فیزیکی است و این دو از قول فرسیدس، به جنگ کرونوس یا زئوس با تایفون تشبیه شده اند. تعالیم اینچنین که مشابهش در اسلام یافت میشود، در ترکیب با عقاید یهودی قرار دارند که خود را به همراه تاریخ یهود و بازسازی اسلامی آن، بر اسلام تحمیل کرده اند و انسانسازی بومی انجام داده اند که در حکم تولید بردگان خواهان جایگاه قدرتمداران بهشتی است. نگاه خاص اروپایی به این شورش، در افسانه ی اسکندر جای داده شده است. زمانی که اسکندر به بابل مراجعت کرد، درآنجا زنی نوزادی هیولایی زایید که قسمت پایینی بدنش شبیه یک جانور و قسمت بالایی انسان بود. قسمت پایینی زنده بود و تکان میخورد درحالیکه قسمت بالایی مرده بود. اسکندر این را به فال قریب الوقوع بودن مرگ خود گرفت و چنین هم شد. درواقع قسمت پایینی و حیوانی که زنده بود، بردگان شرقی را نشان میداد که سر یونانی و انسانشان دیگر نمیتوانست آنها را کنترل کند. در سفرنامه ی مارکوپولو، این تمثیل به درختی در ایران تبدیل شده که در صحنه ی نبرد اسکندر و داریوش قرار داشته و نیمی از درخت سرسبز و نیمی دیگر خشک است. مارک گراف، این درخت را باز به درختی در نگاره های مسیحی تشبیه میکند که در آن یک شوالیه ی مسیحی، یا اسکیپیوی رومی، و به قول پترارک هرکول، غنوده و مورد ملاقات دو الهه ی فضیلت و لذت (آتنا و آفرودیت) قرار میگیرد. مارک گراف، این درخت را همتای درخت ممنوعه ی باغ عدن و دو طرف آن را در حکم دو طرف داخل و بیرون بهشت می یابد که پیشقراولان و پیشتازان، بهشتیان آنند و پس روندگان و درواقع بردگان، مردم پست هبوط کرده. در تاریخ هیتوم ارمنی، این شورش بردگان با همان کپی برداری از قدرتمداران یهودی، به مغول ها که فرمانروایان کل شرق شدند تسری یافته است. در این بازسازی، مغول ها بردگان فرمانروایان بلگایا (سرزمین ولگا یا بلغار) تلقی شده اند و چنگیزخان، آهنگری فقیر در بین آنها است که سواری سفیدپوست درباره ی او پیشگویی منجی بودنش را میکند. چنگیزخان درنهایت، قوم برده ی مغول را متحد میکند و به قدرت میرساند و آنها را به پرستش خدای یگانه میخواند. درست مثل موسی. چنگیزخان سپس از سوی خدا برای فتح سرزمین غرب برگزیده میشود. این درحالیکه است که غرب بلگایا توسط کوهستان و دریا محصور است و معلوم نیست چگونه باید در آن پیش بروند. اما فردا متوجه میشوند که دریا از سمت کوهستان عقب نشسته و این نشانه ای بر حقانیت سفر است. این داستان، همتای ایجاد مسیر خشکی وسط آب برای موسی و لشکرش است. اتفاقا درست مثل موسی و قومش، چنگیزخان و قومش هم در آن سوی دریا پیش از رسیدن به مقصد، مدتی در بیابانی سرگردان میشوند و چنگیزخان پیش از رسیدن به مقصد میمیرد و پسرش اوگدی (اوگتای) جانشینش میشود. همین داستان را به طور مشابه در زندگینامه ی محمد می یابیم که درصدد فتح اورشلیم است ولی این فتح در زمان جانشینش ابوبکر محقق میشود. بعضی از صحنه های زندگی محمد و چنگیزخان هیتوم مشابه است. مثلا چنگیز خان یک جا در قرار از دست دشمنان همچون مرده ای لای بوته ها دراز میکشد. دشمنان محل بوته زار را میگردند. درست همین هنگام پرنده ای روی بوته های محل غنودن چنگیزخان مینشیند و دشمنان چون آرامش پرنده را میبینند از گشتن در آن محل خودداری میکنند و میروند و این همتای صحنه ی پناه بردن محمد به غار و آشیانه کردن کبوتر در آن محل است که باعث انصراف دشمنان از ورود به غار میشود. هم در مورد چنگیزخان و هم در مورد محمد شاهدیم که جنگ ها راهی برای اتحاد در جهت افزایش آبادانیند ولی در مورد نتیجه ی این حرکت، منابع در هر دو مورد، ضد و نقیض صحبت کرده اند. علت این است که هر دو حرکت، در دنیای اسطوره میچرخند. آبادانی کردن و جنگیدن با شیاطین نابودکننده ی آبادانی، مفاهیم یکسانی هستند و تقریبا در تمام انقلاب ها و جنگ ها به یک معنا مستفاد شده اند: جنگیدن با آدم های شیطانصفتی که مانع آبادانیند. این ساده سازی افراطی مسائل سیاسی، دو نتیجه میتواند داشته باشد: 1-قدرت های جهانی ناچار به راه آمدن با انقلاب شما باشند که در این صورت، جنگ یک جایی تمام میشود و آبادانی افزایش می یابد و در اثر رضایت عمومی، فاتح نخستین، بیشتر چهره ی مردی صلحدوست را پیدا میکند تا قاتلی جنایتکار. 2- قدرت های جهانی، عدم تربیت فرهنگی و اوضاع آب و هوایی با شما نمیسازند و آبادانی کمی اتفاق می افتد. آن وقت شما مجبورید به طبل جنگ با دشمنان شیطانی آبادانی بپردازید و مردمتان را در جنگ و تحریم، فرسوده و روانی کنید. مارک گراف، به این موضوع اشاره میکند که در فرهنگ کلدانی، تموز و مردوخ هر دو ایزد یکسانی هستند و هر دو پس از یک سقوط، پیروزمندانه بازمیگردند ولی اولی ایزدی صلح جو است و دومی جنگجویی بیرحم. نویسنده، مسیح و اسکندر را هم دو سر همین رشته در تاریخ میبیند. اسکندر هم به مانند مسیح یک بار در جنگ با هندیان، چنان زخمی شد که همه فکر کردند مرده و سرداران هم رهایش کردند که بمیرد تا زودتر به خانه هایشان برگردند. اما اسکندر درحالیکه خودش را سرپا و سر حال نشان میداد در معرکه ی جنگ ظاهر شد و به سربازانش امید بخشید و این را مارک گراف با مرگ و رستاخیز مسیح مقایسه میکند درحالیکه مسیح، صلح دوست است و اسکندر جنگ طلب و جهانخوار. مارک گراف دراینباره از دوست چینیش یاد میکند که معتقد است «چنگیزخان پادشاهی مهربان بود و مائو روحی بزگ داشت و این، اروپاییانند که چهره ی آنها را مخدوش کرده اند.» و از این توصیف تعجب نمیکند چون هم چنگیزخان و هم مائو با اتحاد چین از هم گسیخته، باعث رشد امکانات و آبادانی در کشور بعد از یک دوره تخریب شدید شمرده شده اند. با این حال، در چین نیز از قدیم تصویر قهرمان بی سلاح ایجادکننده ی آبادانی در مقابل چهره ی جنگجویش قرار داشته و مسیح و اسکندر یا امپراطور و پیامبر مقابل هم قرار گرفته اند. مارک گراف، این را دقیقا در چهره ی خود خدای جنگ یعنی گوآن یو نشان میدهد. او دو جزء نام این قهرمان را با "گان" و "یو" دو اسم فامیل متفاوت ذکر شده برای جادوگری به نام "گان جی" یا "یو جی" مقایسه میکند. هیروگلیف های گان و یو شبیه همند و هر دو هم شبیه صلیبند و ظاهرا اصل کار در این اسمگذاری، نقاشی صلیب بوده است. برعکس گوآن یو که جنگسالاری توانا بود، یو جی جادوگری بود که خشکسالی را رفع میکرد و باعث آبادانی میشد و ازاینرو مورد علاقه ی مردم وو قرار داشت. سان سی، حاکم وو، که به یو جی حسادت میکرد، او را کشت و بلافاصله به جنونی وحشتناک دچار شد و درگذشت. جالب این که برادر سان سی به نام سان کوآن که جانشین سان سی شد، نیز گوآن یو را دستگیر کرد و به خدمت خود فرا خواند اما گوآن یو حاضر به خیانت کردن به اربابش لیو بی نشد و به دستور سان کوآن گردن زده شد. نتیجه ی این حرکت نیز انتقام لیو بی و نزدیک شدن وو به هلاکت در اثر هجوم لیو بی بود. شاید داستان دوم، روایت جنگجومحور روایت اصیل تر اول باشد که در آن، یک مرد ایزدی بی آزار به جای گوآن یوی شکست ناپذیر قرار دارد. مارک گراف، گوآن یین یا گوآن زن شده که یک بودیساتوای مونث و ریشه ی تمام الهه های چینی است را تصویری بسیار نزدیک تر به این مرد ایزدی میبیند چون گوآن یین فرم زن شده ی آوالوکیتشوارا یک بودیساتوای مرد زن مانند و البته بسیار صلح جو و مهربان است. باورکردنی است که یک حاکم جنگسالار، نخواهد یک مرد معمولی مهربان را بیش از او دوست داشته باشند چون به ضرر شغل جنگجوها و آدمکش ها است. سان سی فقط یک جنگجو بود که بلد بود نابود کند درحالیکه یو جی برکنار از جنگ، آبادانی ایجاد میکرد.


دانلود کتاب « آفرودیت در فارسی1 (تمپلارها و نیمه خدایان)»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

« میتوان گفت آوالون مقدس آرتور به این خاطر یک جزیره است که تجسمی از امریکا است جایی که قرار است آرتور در آن زخم های خود را درمان کند. ترک شدن دربار او توسط لانسلات، ضربه ی مهمی به او زد و زمینه ی زخمی شدن او در جنگ با خواهرزاده اش واقع گردید. این آوالون اسرار آمیز، محل زندگی "مورگان لا فی" جادوگر قدرتمند و هشت خواهر او است که همتای میوزهای 9گانه –الهگان هنر و همراهان آپولو خدای خورشید- میباشند. در روایت کرتین تروایی از مثلث عشقی آرتور-گوئینور- لانسلات که شخصیت هایش تفاوت ماهوی زیادی با مثلث عشقی شاه مارک-ایزوت-تریستان ندارند، گوئینور یک پاگان و از پرستندگان مورگان است درحالیکه ادبیات لنسلات کاملا مسیحی است و در مقابل گوئینور که هوسباز و معرف تصویر مسیحیان از پاگان ها است، لنسلات به راحتی از گناه و عواقب آن سخن میگوید و برای گناه نیز کلمه ی مسیحی "سین" را استفاده میکند. لنسلات همچنین یک همجنسگرا است که دل در گرو پسران جوان دارد. ولی برای پنهان نگه داشتن این خصوصیت خود –انگار که مسیحی باشد- به قول برادلی، افراط زیادی در فخرفروشی در این که زن ها به او علاقه مندند از خود به خرج میدهد. او حتی در برخورد با مورگان هم این لافزنی را به خرج میدهد ولی در جواب پذیرش مورگان، فقط او را میبوسد و میگوید دوست دارد با او به بستر برود ولی هیچوقت چنین نمیکند.:

“lancelot and Guinevere in mists of Avalon”: pete craft: vault hanover: 28/11/2000

در این حلقه، این لانسلات است که خارجی است. کسی که تباری دیگر دارد و در معرکه ای غریب افتاده است: یک جنگجوی مسیحی دیرآمده وسط بساط یهودی های آفرودیتی و خدای پاگان تمدن های قبلی که مثل هفستوس مخترع است. این جنگجوی مسیحی باید در خدمت آن خدای خالقی باشد که خلقتش در همبستریش با یهودیت آفرودیتی اتفاق می افتد و جنگجوی مسیحی نیز به نوبه ی خود در این خلقت دخالت میکند ولی همیشه از آن ابراز شرم و ندامت دارد. این جنگجو یک شوالیه است و باید به ارباب خود وفادار باشد و با جنگیدن در راه او خلقت او را پیش ببرد که این خود همتای خوابیدن با آفرودیت یعنی بستر یهودی فاسد و پولپرستانه ی تمدن است. این شوالیه الگوی همه ی ما است: مردمی که خواهی نخواهی در بستر سرمایه دارانی زندگی میکنیم که توقع دارند ما باور کنیم آنها خدایند و به حسن نیت آنها در انجام دستورات کثیفشان اعتماد کنیم. این به مثابه پذیرش جبر زمانه به جای صبر کردن در به دست آوردن دانش لازم برای انتخاب درست و رعایت فاصله ی مناسب با این جبر است. همانطورکه در دفتر اول مثنوی آمده است:

هرکه ماند از کاهلی بی شکر و صبر او همین داند که گیرد پای جبر

هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد تا همان رنجوریش در گور کرد

گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

اما این خداوارگی انسان ها بر فحوای خود مذهب استوار است. حکایت لنسلات همجنسگرا که زن درون خود را به زنان بیرونی فرافکن میکند و از خود فقط یک مرد آدمکش زنباره ی بی مغز باقی میگذارد، حکایت آدم نیز هست که در فصل اول سفر پیدایش، یک موجود دوجنسی است و در فصل دوم، حوا از دنده ی او آفریده و او را تک جنسی میکند و سپس به معاشقه با او میپردازد. آدم، جلوه ای از مارس است و نسل شیاطین مریخی (مریخ=مارس) –که الان تبدیل به آدم فضایی های مریخی شده اند- "معادیم" خوانده میشوند چون همان نسل آدمند که شیاطین در آنها حلول کرده اند. لغت مارس از "میر" یا "امیر" می آید که "ماری" یا "مریم" مونث شده ی آن است و چه در مقام مریم بطول برای یهوه، یا مریم مجدلیه برای مسیح، همسر خدای مسیحیت است. اما اگر آدم نماد یک گروه بزرگ از آدمیان است دیگر نمیتوان باور کرد که خدا حوا را به خاطر این که آدم احساس تنهایی میکرد از او جدا کرد. یک نظر این است که خدایی که انسان ها را آفرید همان خدایی نبود که بینشان دوگانه ی مشدد مرد و زن را ایجاد کرد. خدای دوم مسلما یهوه در تعریف یهودیش بوده است. اما خدای اول، همان الوهیم تورات است که کاهنان او را با یهوه یکی کرده اند. الوهیم همان اله یا ایلو یا ال است که خاستگاه انسانها به نامش "بابل" یعنی دروازه ی اله نامیده میشد. او همان الله خدای مسلمانان است که مسیحیان معمولا با بعل تورات تطبیقش کرده اند. هفستوس شوهر آفرودیت نیز جلوه ای از خالق و رهبر کابیری یا پیش برندگان تمدن است که بابل نماد آن است. وقتی حوا به شکل تمام جنبه های مثبت زنانه شده ی آدم از او جدا میشود و به خدای خالق میپیوندد حکم ونوس یا آفرودیت همسر هفستوس را می یابد. خدای بابلی ها مجسم به 7ستاره بود و زن آسمانی نیز 7جلوه دارد که حکم 7خواهران صورت فلکی ثریا در کوهان صورت فلکی ثور را دارند که همان عیشتار موکل صورت فلکی ثور یا ورزاو است. کادموس که نامش یونانی شده ی قادم –فرمی از آدم- است، با دنبال کردن گاوی به محل پادشاهی خود یعنی اسپارت رسید و ایلوس نیز با دنبال کردن گاوی به محل بنای شهر تروآ راهنمایی شد. آدم نیز با دنبال کردن حوا راه خود را می یابد مثل شوالیه که برای خاطر شاهزاده خانم، دست به ماجراجویی میزند. این دوگانگی را مریخ و زهره به انسان زمینی وارد میکنند که سیارات تحت اختیار مارس و ونوسند چون مریخ و زهره با زمین یک تثلیث برقرار میکنند. این تثلیث، رویه ی دیگر تثلیث مشتری و زحل با خورشید است. این دو جنبه های دانی و عالی خداوندند که به ترتیب بعل و الوهیم هستند و ترکیب لغات مربوطه، به لغت "بلهیم" می انجامد که عنوان ستاره ی داود است و فرم لاتین آن:

Balhim

دقیقا به مانند ستاره ی 6پر داود، 6حرف دارد. ستاره ی داود از در هم رفتن دو مثلث عالی و دانی به دست می آید. ضرب آن در سه ستون واحد (یک مانند) به جای سه تضاد خدایی، عدد 666 را به دست می آورد و این سه جفت متضاد عبارتند از: 1-خورشید و ماه 2-مریخ و زهره (مارس و ونوس) 3-مشتری و زحل (ژوپیتر و ساتورن). در هر سه ی این جفت ها به مانند مورد آدم و حوا، یک خدای مذکر، نقیض خود را از جلوه مند کردن جنبه ی مونث خودش پدید می آورد. نور خورشید با جلوه در ماه، از مذکر به مونث تبدیل میشود و پیرو این مشاهده، تصور شده ونوس نسخه ی مونث مارس است و درحالیکه ژوپیتر به عیسای مذکر تبدیل شده، والدش ساتورن به گونه ی آستارته ی مونث مقابل عیسی قرار گرفته است. در تمام این موارد، خدا جنبه هایی از خودش را به شیطان میدهد که مسیحیان، زن را عنصر او میخوانند. آنچه از خدا باقی میماند آدم و انسان است. "آدم" را در زبان اسپانیایی، "آدان" میخوانند و برعکس این لغت، "نادا" است که در همان زبان معنی هیچ چیز میدهد. این کفرگویی متکبرانه، ازآنرو اهمیت دارد که اسپانیا در کنار پرتغال اولین کشور استعمارگر و صاحب یک امپراطوری بیرحم بود که از غارت امریکای لاتین ثروت هنگفتی به دست آورد. بخش اعظم این ثروت، با جدا شدن هلند، از او دور شد و با فتح بریتانیا به دست پادشاه هلند و همدستان اسکاتلندیش به انگلستان منتقل شد و مبنای یک امپراطوری استعماری موفقتر واقع گردید. آنجا جایی بود که تمپلارها قدرت خود را احیا کردند و با نوشتن "تاریخ"، به جای گذشته، آینده را تعریف کردند. تمام زبان ها خود را با انگلیسی تطبیق کردند و به اندازه ی آن بی خاصیت شدند. «زبان های مقدس» حتی در نزد «قوم برگزیده» ی صاحب آنها اعم از این که عربی، عبری، لاتین و یونانی باشند، در زبان استادان انگلیسی ترجمه و دوباره به مقصد برگردانده شدند و مفهوم معاصر پیدا کردند. این سبب شد تا تمام مردم تحت مذهب جدیدی قرار بگیرند: صهیونیسم انگلیسی به مرکزیت فرزند خلف بریتانیا یعنی اسرائیل کنونی، که چیزی نبود جز ملی گرایی به وجود آمده از مفاهیم مذهبی منهای خود مذهب؛ راهی که دوستان و دشمنان بریتانیا همه بدان ره رفتند. این راه هنوز آسمانی است چون راه مریخ است و از کنترل شدن با ژنومی که از شیاطین انسان-مار مریخی و فرزندانشان فرمانروایان سوسمارمانند زمین به انسان منتقل شده، او را کنترل میکند هرچند که علم امروز، با تبدیل فرمانروایان سوسماری به دایناسورها، این موضوع را انکار کرده است:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p41

منبع بالا عنوان میکند که مریخ به خاطر سرخیش یادآور آتش و برجسته کننده ی سخن گفتن خدا از درون بوته ی شعله ور با موسی است و اضافه مینماید که بوته ی شعله ور، لقب ایالات متحده ی امریکا به عنوان خدای کنونی کره ی زمین نیز هست. امریکا شعله ور است چون منبع عظیمی از اعمال دوزخی و مایه ی شعله وری آتش دوزخ است مثل بوته ی شعله وری که آتشش به بوته های کناری سرایت میکند اما بوته های مجاور این آتش را میپذیرند چون درست مثل موسی، آتش سخنگو را خدا میپندارند...»

دانلود کتاب « آفرودیت در فارسی1 (تمپلارها و نیمه خدایان)»

مطالب مرتبط:

مرگ پرستی اسرائیلی: درباره ی مذهبی که در آن هم ظالمان و هم مظلومان مقدسند.

دانلود کتاب «پیتزا قورمه سبزی سیاسی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

«نقشی که این نظریه ی توطئه برای روانکاوی در این به بازی گرفتن هیجانات به نفع سرمایه داری قائل است، بیشک به دلیل توانایی علمی روانکاوی در این عملیات است که بیش از تجربیات، از ذخیره ی میتولوژیک روان بشر بهره مند شده است و برای این بهره مندی، چیزی به جز یکدستسازی فرهنگی مسیحی بر ضد میتولوژی بومی احتیاج نبوده است. این کار را تاریخ به عهده ی انکیزاسیون و نهضت جادوگرکشی آنها گذاشته است. پروفسور گونار هینسون نشان داده است که آنچه از آن تحت عنوان نهضت مبارزه با جادوگری در تاریخ غرب یاد شده، چیزی به جز از بین بردن روش های معجونی و گیاهی ضد بارداری نبوده و فقط در نتیجه ی این اتفاق بوده که جمعیت اروپا از قرن 18 رو به انفجار گذاشته است. اما شمایل جادوگران فرضی هنوز چیزی از واقعیت آنها نشان میدهد. آنها پیرزنانی سوار بر جاروهای پرنده و با همراهی گربه اند. پیرزنند چون پیرزنان در اثر تجربه خواص جادویی گیاهان را در طی زمان شناسایی کرده بودند ولی جارو –که جانشین زنانه ی عصا است- و گربه به نماد جادوگری کابالای قرون وسطایی برگشته و در "باست" یا عصای گربه نشان جادوگری خلاصه شده اند. عصا که ارتباطش با جادوگری به داستان موسی برمیگشت باست نام گرفته بود به نام "باستت" الهه ی شهوات که شیر طمع و جاه طلبی را به عنوان حامی سیاستمداران متولد کرده بود و در مادرانگیش نسبت به شیر، به شکل یک شیر ماده و بخصوص گربه که فرمی زن مانند و ناز از شیر به نظر میرسد تصویر میشد. تصویر شدن جانوران در مبارزه برای تصاحب قلمرو و جنس مخالف با هم، تصویر رایج و کلیشه ای از جانوران در مستندهای حیات وحش است و توانایی های منحصر به فرد هر جانور با جادو جذب انسان در همین راه ها میشود.علاقه ی ابتدایی انسان در پاگانیسم خود به جانوران، در داروینیسم که فروید و روانکاویش پیرو آن بودند به همذاتپنداری آدمی با این موجودات پست برداشت میشدند و ازاینرو داروین و هکل، زندهکننده ی توجه سرمایه داری به مذهب شناسی سیاسی محسوب میشوند. اما این توجه در خدمت برداشت یکدست کننده ی قبلی غربی باقی مانده است. فروید هنوز پیرو تز "گناه آغازین" در نزد سنت پاول و سنت اگوستین است و تمام نظریه ی جنسی او، تاییدکننده ی گناه آدم در فریب خوردن از حوا در تورات است. تز آدم سالم و آدم بیمار او باز شکل علمی شده ی این نظریه ی مسیحی است که افرادی که غسل تعمید شده اند ولی نمیتوانند از انجام اعمال ممنوعی مثل همجنسبازی خودداری کنند فرزندان شیطانند و مردم جامعه ی مسیحی بر اساس خدایی و شیطانی بودن، به «بزها و گوسفندها» تقسیم میشدند. فروید هم همجنسبازی را برای جامعه ی بورژوای مسیحی نانورمال تلقی میکند اگرچه در جهان قدیم به فراوانی رایج بوده و معلوم نیست چرا باید چیزی که فرهنگ یهودی-مسیحی محکوم کرده، به تایید دشمن علمی این مذهب هم رسیده باشد اگر واقعا آنطورکه ادعا میشود یک دشمنی اساسی در کار باشد؟ همجنسگرایی در قدیم با سادیسم آمیخته بود و سادیسم آشکار نشانه ی شیطانی بودن است چنانکه هیتلر حتی در ادبیات غیر مذهبی شیطانی خوانده میشود چون مظهر تمام عیار سادیسم است. فروید ارتباط همجنسبازی و سادیسم را در این میدانست که هر دو، نماینده ی دوره ی کودکی و عدم غلبه بر آنند. نوجوان همجنسباز، نقطه ی اعلای دوران کودکی است و فرد بالغ همجنسباز، کودکی است که هرگز بزرگ نشده است. چرا؟ چون رشد کودک به نظر فروید، با کشتی گرفتن او با پستان مادرش شکل میگیرد و سادیسم عضلانی فرد بالغ، شکل توانا شده ی آن غلبه ی اولیه ی نوزاد بر بدن مادر خودش است که میتواند تا حد تجاوز خشن مارکی دو ساد به زنان در بزرگسالی افزایش یابد. بنابراین فروید به کودکی نه به چشم دوره ی معصومیت بلکه به چشم "شر" نگاه میکرد و جالب این که دراینجا نیز هنوز تابع مسیحیت بود. مسیحیت، به حرف شنوی کودک از مادرش بدبین بود و مادر را رقیب خود در تعلیم آدم ها میدید. در تعالیم او، هر زنی –و بنابراین مادری- تجسمی از حوا و بنابراین یک موجود شیطانی بود. تصویر تهوع آور زنان در سینما و پورنوگرافی نیز تاکید بر همین کلیشه ی مسیحی است. غسل تعمید برای این در کلیسا پذیرفته شده بود تا به طور صوری عنوان شود کلیسا است که شر تولد شیطانی از زن را از کودک برمیدارد و کودک را از نو متولد میکند تا بهشتی باشد. بنابراین اینجا غلبه ی کودک نوپا بر مادر قدیمی تر تکرار میشود و تعیین میشود که جدید بهتر از قدیم است. پس بلوغ که دوره یجدیدتر زندگی فرد است وظیفه دارد شر کودکی را خنثی کند و مسیحیت که جدیدتر از یهودیت است وظیفه ی سیطره بر یهودیان را دارد. حتی دشمنان انکیزاسیون فرهنگ کش مسیحی پیرزنانند تا شری که کلیسا نابود میکند هم زن باشد و هم کهنسال. اما فروید یهودی به جادوی غسل تعمید مسیحی اعتقادی ندارد بنابراین با چیزی جدیدتر از کلیسا به جنگ شر قدیمی –زن، کودک، و سنت های فرهنگی- میرود یعنی علم و بخصوص علم روانکاوی.:

“why freud was wrong?: sin, science and psychoanalysis”: Richard Webster: chaps 14,15

بدون هیچ تعارفی، مسیحیت خود را بر پایه ی یهودیتی قرار داده که پیامبرانش از طرف خدا به جنگ تمدن های قدیمی تر از خود رفته اند و این بار و در انجیل، قضیه ی غلبه ی جدید بر قدیم به یهودیت فرافکنی میشود تا اختراع مسیحیت رومی به نظر نرسد. نتیجه این که جنگ صلیبی اروپایی علیه جهان –چه مسیحی باشد و چه پسا مسیحی- باید ادامه ی این پروژه باشد و تمام تمدن های شرقی هم باید از اروپاییان قدیمی تر باشند تا اروپای جدید و امریکای جدیدتر، رقیبی در استثمار جهان نداشته باشند. برای همین است که سرمایه داری، روانکاوی را دوست دارد و از آن بهره میگیرد...»

دانلود کتاب «پیتزا قورمه سبزی سیاسی»

خدای بیتفاوت و روشنفکران بی بهشت

نویسنده: پویا جفاکش

کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی

مرا مستی و شکر زندگانیست

چه غم گر در بهشتی ره ندارم

که در قلبم بهشتی جاودانی است.

این شعر فروغ فرخزاد، دقیقا وصف افراد روشنفکر است که بعد از دچار شدن به کتاب و شعر، از بهشت کنده میشوند و فضای روشنفکری را جانشین بهشت مذهبی میکنند چون به دنیایی اطلاع می یابند که در آن انتظار بهشت بیهوده است. ازآنجا که تمام مذاهب موفق بر سواد خواندن و نوشتن استوار بوده اند راه دشمنان بهشت همیشه از معبر مذهب به جهان کتاب های کفرآمیز رسیده است و به همین دلیل است که یکی از جالب ترین شیوه های استعمار برای تغییر سازی در ممالک به نفع خود، قرار دادن شرقشناسی در مسیر اثبات پویایی و حرکت در فرهنگ اولیه ی جوامع شرقی و بعد زار زدن از این مسئله است که هیچ کدام از ملت های شرقی حرف پیغمبرانشان را نفهمیده بودند و من غربی الان فهمیده ام. عاقبت نهایی این ادعا هم این میشود که این جوامع نباید به نام سنت با هر چیزی که من غربی به عنوان در دست دارنده ی سرنوشت جهان و خدای وقت بنا بر منافع مادی خودم ایجاد میکنم مخالفت کنند. نتیجه این که بودا و لائوتزوی شرقی پیامبر حرکت و تغییر میشوند درحالیکه به نظر میرسد مردمشان 2500سال حرف های آنها را بی این که بفهمند بلغور کرده اند و در تمام این 2500سال در سکون فرو رفته اند:

«بودا گمان میکرد که "تمام امور درهم آمیخته ناپایدارند" و تمام رنج هایی که در دنیا متحمل میشویم ناشی از تلاشی است که برای ثابت کردن اشکال و اشیا و انسان ها یا ایده ها انجام میدهیم به جای این که دنیا را در حرکت و متغیر ببینیم. بنابراین جهان بینی پویا در بودیسم ریشه دارد. به گفته ی اس.راهاکریشنان: "فلسفه ی عالی پویش گرایی 2500سال پیش توسط بودا بیان شد. بودا تحت تاثیر فانی بودن اشیاء، تحت تاثیر تحول و دگرگونی بی وقفه ی امور، فلسفه ی تغییر را ارائه کرد. او جسم، روح، جوهر الهی، و اشیا را به نیرو، جنبش تسلسل، و جریان تبدیل کرد و مفهوم واقعیت پویا را برگزید." بودایی ها این دنیای بی وقفه در حال تغییر را سامسارا مینامند که به طور تحت اللفظی یعنی دائما در حرکت؛ و اصرار دارند که هیچ چیزی در آن ارزش وابستگی ندارد. ازاینرو روشنبین از نظر بودایی ها کسی است که در برابر جریان زندگی مقاومت نمیکند، بلکه با آن حرکت میکند. زمانی که راهبی از یون-من پرسید "تائو چیست؟" به سادگی پاسخ داد: "امری گذری". بنابراین بودایی ها بودا را تاتاگاتا یا "کسی که در رفت و آمد است" مینامند. واقعیت دائم التغییر و سیال در فلسفه ی چینی تائو نامیده میشود و فرایندی کیهانی دانسته شود که تمام امور با آن درگیرند. تائوئیست ها مانند بودایی ها میگویند که انسان نباید در برابر جریان مقاومت کند بلکه باید حرکتش را با آن هماهنگ کند. این نیز ویژگی فرزانه و روشن بین است. اگر بودا کسی است که "در رفت و آمد است"، فرزانه ی تائویی چنانکه هوآی نان زو میگوید، کسی است که "در جریان تائو جاری است."» ("تائوی فیزیک": فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص3-252)

همانطورکه نویسنده در ادامه و در همان صفحه ی 253 میگوید این دیدگاه منطبق با فیزیک های سرشار از حرکت فیزیک نسبیت و فیزیک کوانتومند. اما چیزی که باید به آن اضافه شود آن است که قبل از آن مدتی فیزیک ثابت و بلاعوض نیوتنی بر دانش غربی حکومت میکرده و طی این مدت نظریه های دگم و تاثیرگذار مادی زیادی تقدیم جهان کرده است که در تغییر جهان انسانی نقشی بسزا داشته اند. میتوان به جرئت گفت فیزیک نیوتنی که به یک کابالیست غنوصی به نام اسحاق نیوتن منسوب است به این دلیل به این دگم دروغین درآمد تا تغییر فرضی بزرگی در تاریخ را مدتی ثابت نگه دارد تا مفهوم سکون جا بیفتد و بعد حرکت های بعدی را رقم بزند. مسلما چنین تغییر ناگهانی ای یک خیال است و برای کابالیست ها به اندازه ی اهالی شرق دور، خیال واقعی تر و قوی تر از واقعیت است. همانطورکه کاپرا از قول گوویندا آورده است: «خیال به فضایی والاتر تعلق دارد و ازاینرو بی پایان است.» (همان: ص247) حرکت در مغربزمین هم با خیال و مسائلی تعریف میشود که حداقل فیزیک نیوتنی آنها را انکار کرده است. مثلا طالعبینی. یادمان باشد همین الان هم مردم به این که چه کسی در چه روزی از چه ماهی متولد شده باشد، اهمیت میدهند چه رسد به تولد و طالع شاهان قدیم؟ بطوریکه موقع اختراع شاهان در تاریخ هم برای زمان تولد اصل کاری هایشان اهمیت قائل بودند.

آمادئوس نهم ساووی یکی از آشکارترین این موارد است. او در قرن 15 در اول فوریه و در مرز ماه های ژانویه و فوریه در برج دلو متولد شده است. ژانویه ماه جانوس خدای دروازه ها است و عقیده بر این بوده که در این ماه، دروازه ی آسمان به روی زمین باز میشود. اتفاقا مادر آمادئوس هم دختر جانوس پادشاه قبرس خوانده شده است. ترکیب دروازه با برج دلو یا آبریز مربوط به افسانه ی هرکول است که رودخانه ای را به سمت دروازه ی اصطبل عظیمی منحرف کرد تا اصطبل را بشوید. منظور از این افسانه، پاکسازی یک محیط آلوده است. این اصطبل آلوده سرزمین پاپی ایتالیا است که ساووی که بخشی از آن در ایتالیا و بخشی در سوئیس است دروازه ی این اصطبل است. دروازه بودن آن را میتوان از این مطلب فهمید که دوکی ساووی بعدا بین ایتالیا و فرانسه تقسیم شد و خاندان حاکم ساووی به ایتالیا آمدند و اتحاد ایتالیا توسط آنان انجام گرفت. آمادئوس نهم نیز افزایش قدرت دوکی را مدیون ازدواج خواهرش با لویی یازدهم پادشاه فرانسه بود. افزایش قدرت ساووی به شرکت فعال ساووی در رنسانس ایتالیا انجامید و این با این مطلب تکمیل میشود که پدربزرگ آمادئوس نهم یعنی آمادئوس هشتم آخرین آنتی پاپ خوانده شده است: پاپی که توسط گروهی از اشراف به عنوان پاپ علیه پاپ وقت شوریده است. آمادئوس هشتم که نخست کنت ساووی بود توسط سیگیسموند امپراطور روم مقدس که دوکی ساووی را ساخت به عنوان اولین دوک ساووی برگزیده شد و بدین ترتیب دوکی ساووی از ابتدا با مضمونی ضد مسیحی ظهور کرد. جانشین آمادئوس هشتم یعنی اودویگ یا لویی که پدر آمادئوس نهم خوانده شده مشخصا روایت دیگری از همان لویی پادشاه فرانسه است. یعنی آنتی کریست فرانسه را متولد کرده و فرانسه دوکی ساووی را، و ساووی در مرز ایتالیا و اروپای قاره ای، یک استعاره از تاثیراتی است که از خارج به ایتالیا وارد میشود. این تاثیرات درست مثل آنتی کریست، آمادئوس یعنی محبت خدا معنی میدهند. اتفاقا آمادئوس نهم که مثل عیسی مسیح کم عمر بود و در 37سالگی درگذشت نیز پادشاهی مهربان با مردمش توصیف شده است تا مسیر طی شده حتی وقتی پسندیده نباشد بر بنیان درستی استوار به نظر برسد.

اهمیت آمادئوس به اصطلاح نهم در این است که او همزمان با تغییر بزرگ نسبت داده شده به آن قرن یعنی سقوط روم شرقی توسط عثمانی و گردنکشی مسلمانان علیه اروپای مسیحی میزیسته است یعنی عاملی که به تلاش برای تجارت با شرق دور از راه های جدید و درنهایت کشف امریکا چندی پس از مرگ آمادئوس انجامید، اتفاقی که جهان را به کل عوض کرد یا حداقل مورخان ترتیب وقایع را طوری چیده اند که اینگونه به نظر برسد چون هیچ کدام از این اتفاقات بدون یک اتفاق فکری-فرهنگی بزرگتر، به پیدایش جهان ما نمی انجامیدند. بزرگ بودن اتفاق است که باعث شده تا عامل موفقیت آمادئوس، لویی یازدهم فرانسه معرفی شود. لویی یازدهم به دلیل مجموعه ای از توطئه ها و تاثیرگذاری های سیاسی که در نقاط مختلف اروپا مرتکب شد به «عنکبوت جهانی» ملقب و نشانه ی قدرت زیاد فرانسه درروم مقدس بود. اما چرا باید فرانسه ادعای اثرگذاری بر رم را داشته باشد؟ بیایید توجه کنیم که انتهای قرون وسطی در فرانسه دوره ی تروبادورها در این کشور بود. بسیاری از این تروبادورها، افسانه های جنگ تروا را روایت میکردند که درست مثل ایلیاد و ادیسه ی هومر، حول دزدیده شدن هلن یونانی توسط پاریس شاهزاده ی تروایی میچرخیدند. در این افسانه ها تروا همان شهر تروی فرانسه و پاریس پسر پریام شاه تروی، نام دهنده به شهر پاریس پایتخت فرانسه بود. فرانکیون پسر دیگر پریام نیز اولین دوک فرانک های ژرمن بود که مملکت فرانسه نام از آنها داشت. میدانیم که بازماندگان تروا شهر رم در ایتالیا را ایجاد کردند و این همتای بنای رم ایتالیا توسط فرانسوی ها بود. البته ایتالیایی هایی چون دانته محل تروا را در ترکیه میدانستند و دلیلش هم مشخص است چون رم ایتالیا توسط اشرافیت یونانی از روم اصلی یعنی بوزنطیه در ترکیه معمور شده بود. اما به نظر میرسد فرانک ها اصرار داشتند این ماموریت مقدس را از خود بدانند و به همین دلیل هم هست که بانی اول روم مقدس، شارلمان شاه فرانک ها معرفی شده است. شارلمان به معنی شاه بزرگ عضو کارولنژین یعنی سلسله ی کارل ها یا شارل ها (از کارل به معنی شاه) بود و پدر لویی یازدهم نیز کارل نام داشت و این شاید بدین مفهوم باشد که فرانسه دخالت میکند چون مثل یک جانشین شاه قبلی، فرزند راستین و برحق روم مقدس است. نام داشتن او به لویی میتواند به سبب نام گرفتن اکثریت آخرین شاهان فرانسه ی قبل از انقلاب کبیر به لویی باشد اما حتی در این صورت هم نباید فراموش کنیم که لویی همان لودویگ به معنی جنگجوی پر آوازه است و نسبت فرانک ها با مخدومین گاول و کلتشان در فرانسه در قداست خشونت و خونریزی بوده است. روایت کرده اند که تویتون ها، گاول ها و کلت ها برای خدایی با نام هایی شبیه بده، وده، و وودن انسان قربانی میکردند و این خدا با مرکوری (عطارد) خدای دانش تطبیق میشد:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p8

آیا این بده همان بودا نیست؟ بودا نیز در هند عنوان سیاره ی عطارد بود. نکته ی جالب این که سنت بده در بریتانیا و منسوب به قرن هشتم میلادی، خود یک کپی مسیح در بریتانیا به نظر میرسد که نه فقط اسما بلکه شخصیتا هم به بودا نزدیک تر است و در مرز مسیح و بودا قرار دارد. پس از ایجاد نظم با خشونت خدا، خدای خشن به فرمی مهربان درمی آید تا کسی با الگو گرفتن از او علیه نظم فعلی نشورد. ازاینرو مسیح و کپی شرقیش بودا تغییر شخصیت داده اند. شاید او نماد دانشی بوده که در مقابل سیطره ی خشونت بر جهان بی تفاوت بوده است. همانطورکه دیدیم دوکی ساووی توسط سیگیسموند از پیشوایان صلیبی گری برساخته شد و نفوذ به ایتالیا از اروپای قاره ای که ساووی مظهر آن است همکاری مذهب با استعمار را میرساند کمااینکه شاید مذهبسازی در شرق دور، خود بر تجربه ی قبلی در ایتالیا استواری یافته باشد. شاید سکوت مذهب، دستمایه ی اتفاق بزرگ یعنی اروپایی و مدرن شدن جهان شده باشد. این در زندگینامه ی مسیح هم انعکاس یافته بود. مسیح خدا بود ولی هیچ واکنشی نسبت به ستم قاتلان خود نشان نداد و به نوعی پیروزی آنها که دار و دسته ی یهودیان و رومیان و بنابراین نتیجه ی پیوند آنها یعنی رم مقدس صلیبی بود را تایید نموده بود. اگر خدا بخواهد شکل سابق خود را داشته باشد مشکل محمد جنگجو را پیدا میکند که پیروانش مسلمانان به آخرین مذهب مقاومت کننده در مقابل مدرنیته ی غربی تبدیل شده اند. مشکل داخلی این مدرنیته اما آن بود که مسیح به جرم اخلاق گرایی و توجه به محرومان کشته شده بود تا مردم قبولش کنند و حالا باید اشراف از شر این چهره هم خلاص میشدند.

مورداک، در مقاله ی جالبی به افسانه ی پدیدآیی نسل شاهان فرانسه و برخی خاندان های سلطنتی اروپا از ازدواج عیسی مسیح با مریم مجدلیه اشاره میکند و آن را همتای سفرهای عیسی مسیح و یوسف رامه ای در انگلستان، و انواع افسانه های محلی سفر مسیح به هندوستان، مصر، امریکا و حتی ژاپن میخواند و میگوید همه ی این ها هم-مدل سفرهای آپولونیوس تیانایی در شرقند چون مسیح و آپولونیوس هر دو همتای انسانی خدای خورشیدند. ممکن است این افسانه ها همراه مسیحیان نسطوری در جهان منتشر شده و در همه جا جان بخشنده به خدایان بومی شده باشند. مثلا قبر عیسی در سرینگار کشمیر، او را "یوز-آصف" معرفی میکند: نامی که درواقع نام دیگر یوسف و همتای او در تاریخ مانه تو یعنی اوزارسف است. با این حال، راداکریشنان لغت یوز-آصف را همتای بوداسف و معادل بودا نیز میخواند. البته در غرب مدرن مسیر این انتقال را وارونه جلوه داده اند. یک مسافر روس به نام نیکولاس نوتوویچ، یک متن تبتی را منتشر کرد که در آن از حضور عیسی در هندوستان، نپال و تبت سخن رفته است. در این متن، عیسی درواقع یک لاما است که از طرف بودا برگزیده میشود تا تعالیم بودا را در غرب جاری کند. رودولف اوتو نیز مدعی بود مسافران هندی به خاورمیانه، در سرزمین نبطی نشین میسان، فرقه ی مندایی را بر اساس عرفان هندواروپایی تاسیس کرده اند و افسانه ی مسیح نتیجه ی برخورد مذاهب یهودی و مندایی است:

“jesus in india: the myth of the lost years”: d.m.murdock: bharata bharati: 8july 2013

بنابراین، به نظر میرسد مسیح داشت یک بودای بیتفاوت شرقی معرفی میشد که کلیسا تعالیمش را اشتباهی به او منسوب کرده بود چون بودایی های آریایی نبودند که درستش را به غربی ها نشان دهند. پس دنیا به سمت آنتی کریست نمیرفت. مسیح به جای اخلاقیات در پیشگاه کاندیداهای انتی کریست قربانی شده بود تا ثابت کند راه گسترش پستی در جهان، راه درستی است. اما به نظرتان باور به چنین دیدگاهی، به نفع چه کسانی است؟

دوگانگی شهوانی علم و جادو: شهوترانی و خشونت به مدل مردان معمولی ای که وانمود میکنند خدایند.

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از عجیب ترین و باورنکردنی ترین فرازهای تاریخ رم که حتی مورخان رسمی هم جرئت نکرده اند آن را باور کنند این گفتار از لوسیان است که امپراطور جوانمرگ روم موسوم به هلیوگابالوس، پسرهای جوان را در معبدی برای مادر و مادربزرگش قربانی میکرد و یک شیر و یک میمون و یک مار وقف این معبد بودند و آلات جنسی قربانیان در معبد آویزان بودند. مستروکینک معتقد است که این گفتار، حد و مرز روانشناسی با اسطوره شناسی را تعیین میکند. هلیوگابالوس که ادعا میکرد تجسد خدای خورشید سوریه به همین نام (الگبل) است، پسری نوجوان بود که دوست داشت لباس زنانه بپوشد، علیرغم امپراطور بودن از مفعول جنسی واقع شدن لذت میبرد و همه ی اینها باعث شده بود شایع شود که او اخته است و مردانگی ندارد. به همین دلیل، او عمدا دست به انجام اعمال سبوعانه و خشن میزد تا مرد بودن خود را اثبات کند. سه جانور معبد، در ارتباط با موقعیت نجومی خود هلیوگابالوس قرار دارند. درحالیکه شیر نماد خورشید است، میمون، انسان های اولیه در عصر کرونوس یا ساتورن را نمایندگی میکند که پیش از سقوط کرونوس توسط پسرش زئوس میزیستند. مار نیز نماد کرونوس است. گفته شده سر کرونوس بسته به فصل سال، به شکل شیر، گراز یا مار بود ولی سنگ اصلی او سنگ مار نامیده میشد و کالبدش به عنوان چیزی بین یک چهارپا و یک مار، گاها به تمساح تشبیه میشد. اهمیت کرونوس در این تمثیل در این بود که نه تنها او خود یک موکل خورشید بود بلکه کسی بود که با قطع کردن آلات جنسی پدرش اورانوس، او را از مردانگی خالی کرده بود. از کف کردن خون آلات جنسی اورانوس در دریا آفرودیت الهه ی شهوترانی متولد شده بود که پیوند او با دریا او را برابر با اتارگاتیس الهه ی سوریه یعنی همان الوهیتی میکرد که مادر و مادربزرگ هلیوگابالوس تجسد او بودند. بنابراین خدائیت هلیوگابالوس وامدار خدائیت اخته ی اورانوس بود و او در مقام خدای خورشید میخواست به هرکول نماد جنگاوری و مردانگی نزدیک شود که پوست شیر میپوشید و به جای شیر، خدای خورشید زمان خود بود. حتی هرکول هم در موقعیتی شبیه به هلیوگابالوس گیر کرده بود. هرکول به سبب گناهانش به بردگی فروخته و مجبور به کار سخت شده بود و ازجمله مدتی به بردگی زنی به نام اومفال درآمده بود که به هرکول لباس زنان خدمتکار را پوشانده و مجبور به کنیزی خود کرده بود و خود با پوست شیر و چماق هرکول پیش زنان دیگر معرکه میگرفت. پس هرکول هم درست مثل هلیوگابالوس به اصطلاح cross dresser شده بود و هلیوگابالوس فقط با خشونت ورزی شدید در ابعاد هرکول و شیر، و با امید به این که تقدیم قربانی به او کمک حالی برایش باشد میتوانست به مردانگی بازگردد و به اصطلاح بالغ شود. اما قبل از این که چنین چیزی محقق شود او در حمام خونی که خود به پا کرده بود غرق شد:

“Heliogabalus, saturnus, and Hercules”: attilio mastrocinque: in “divinizzazione, culto del sovrano e apoteosi”:bononia university press

هلیوگابالوس تجسد الگبل است: خدای خورشید حمص که درست مثل عیسی مسیح در انقلاب زمستانی متولد میشود. طبیعتا هلیوگابالوس به عنوان تجسد خدا نیز درست مثل عیسی مسیح، شاهی است در قامت مردم عادی. موقعیت شماتت بار او در میان مردم، هرکول را به یاد می آورد که علیرغم شاهزاده بودن به بیگاری درآمده بود و در عین کارگری لباس زنانه پوشیده بود. مرد فقط وقتی که خشن باشد و مردانگی خود را با سیطره بر زنان نشان دهد میتواند اشرافی و خدایی معرفی شود. ولی شاید مسئله چیز دیگری باشد: هلیوگابالوس واقعا اشرافی بود ولی در فرهنگی گیر افتاده بود که اشرافزادگی را در مسائل متضادی نسبت به فرهنگ زن ستای خودش منعکس میدید و همین او را دیوانه کرده بود. او واکنش تمدن به بدویت بود؛ بدویتی که در آن پهلوان جنگجویی که مثل هرکول دشمنان انسانی و حیوانی را میکشت حالت اشرافی و خدایی پیدا میکرد و محبوب زن ها میشد چون بهتر از هر مردی میتوانست از زنان و خانواده اش در یک محیط وحشی ابتدایی و پرخطر محافظت کند. در یک محیط متمدن و به دور از خطر درندگان سابق، جایی برای چنین شخصیتی نیست مگر این که اشرافی که سنگ او را به سینه میزنند متداوما او را روی سر مردم آوار کنند. در این شرایط، هلیوگابالوس انعکاسی از فرهنگ انسان های معمولی است که سرشان در کار خودشان است ولی از شدت فشار پروپاگاندای رسانه های اشرافی درباره ی برتری آنها بر عوام به سبب ریخت و پاش های جانی و جنسیشان دیوانه شده اند. فرهنگ بیگانه، یعنی فرهنگ این اشرافیت که خدای خود عیسی مسیح را با نقابی مردمپسند ولی هنوز شاهزاده و ناعامی به میان مردم فقیر فرستاده است، فرهنگ یهودی-مسیحی رم بوده که داستان الاگابالوس را اختراع کرده بوده تا الگویی از کارکرد خودش را نشان دهد. این فرهنگ از مرکز پرستش هرکول هم در مقام خدای جنگ و هم در مقام خدای خورشید و هم در مقام خداوند جهان پس ازمرگ، یعنی از کوماگنه در ترکیه بیرون دویده بود که کومننوس های بیزانسی به عنوان بنیاد اشرافیت رومی را تقدیم دنیا نموده بود.

خاستگاه کوماگن ها شهر کومانی در ترکیه بوده که در قدیم بخشی از کاپادوکیه محسوب میشده است. این شهر آسوری نشین، محل معبد "ما انیو" بوده که با کوبله تطبیق میشده است: خدایی دوجنسه که اخته و تبدیل به یک الهه شد. وی همان آنو خدای آسمان است که توسط کوماربی اخته و از سلطنت برکنار شد و این مبنای سقوط و اخته شدن اورانوس به دست پسرش کرونوس در تئوگونی هزیود است. آنو و اورانوس هر دو خدای آسمان و انعکاسی از خدایی واحدند: "ال" یا "ایلو" خداوند سامی و پدر بعل ها یا فرشتگان. در اساطیر یونانی، از کف کردن خون جهاز تناسلی اورانوس در دریا آفرودیت الهه ی دلدادگی پدید آمد که میتواند همان "ما" یا کوبله باشد. "ما" با ارشکیگال ملکه ی دوزخ تطبیق و نیز مسمی به الهه ی شرق بود. چون ارتباطش با کوهستان از ابتدا بر اساس نسبت جهان مردگان با قلمرو کاسی های کوه نشین در کوه های زاگرس تعیین شده بود که بعدا به آناطولی در شمال فرافکنی شد. قلمرو ارشکیگال نیز مانند کوهستان در آکدی "کور" نامیده میشد. این قلمرو به تسخیر نرگال خدای جنگ درآمد که با ارشکیگال ازدواج کرد و فرمانروای مردگان شد. بدین ترتیب او همزمان هم هادس یا پلوتو فرمانروای دوزخ است و هم آرس یا مارس خدای جنگ. جالب این که روز سه شنبه در اساطیر رومی هم متعلق مارس (مریخ) است و هم پلوتو. سیسرو صفت "دیس پاتر" برای پلوتو را به "پدر ثروتمندان" معنی کرده است چون پلوتو خدای پول و گنج ها نیز هست. معبد مرکزی نرگال، "مسلم" در کوثا بود و وی به نامش "مسلمتائه آ" نیز نامیده میشد. وی همچنین موصوف به "لوگالینا" یعنی «پادشاه ما» یا سلطاننا بود. در روایتی دیگر، لوگالینا و مسلمتائه آ دو فرمانروای جهان زیرین و معادل دیوسکوری یا کاستور و پولوکس در اساطیر یونانند. این دوگانگی که ناشی از دوگانگی نرگال است در دوقلویی کوهستان ماشو در مرز جهان مردگان نیز منعکس شده است. در آن سوی این کوهستان، دریایی واقع است که در ساحلش یک زن جن به نام سیدوری زندگی میکند. به نظر میرسد راز این دوگانگی را باید در نامیده شدن نرگال در آناطولی به "آپلو انلیل" و "آپولیاس" جست که او را با آپولو خدای خورشید مرتبط میکند و البته ماشو نیز به معنی ارباب بوده که بیشتر درباره ی خورشید به کار میرفته است. در اساطیر یونانی، گفته میشد آپولو با تیراندازی به افراد آنها را بیمار میکند. از طرف دیگر اسکله پیوس فرم درمانگر آپولو بود که بعدا به صورت پسر آپولو از او جدا شد. بنابراین دوگانگی آپولو در بیمار کردن و کشتن از یک سو،و شفا دادن از سوی دیگر، باید همان دوگانگی نرگال باشد. این دوگانگی، در دو مار پیچیده به دور عصای گیزیدا خدای درخت زندگی نیز انعکاس یافته که بعدا تبدیل به کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای خرد شده و به نماد کیمیاگری تبدیل شده است.:

“on the origin of adam, eva, the snake, the tree og knowledge and the garden of eden”: aratta.wordpress.com

این آپولو همان هلیوس و برابر با الاگابالوس یا هلیوگابالوس است که پیشتر صحبتش را کردیم. دوگانگی وجود او دوگانگی توحش و تمدن است که اولی جادوگر است و دومی علم پرور؛ اولی صدمه میزند و دومی شفا میدهد. طبیعتا این دوگانگی، همچون دوگانگی هلیوگابالوس، جنبه ی جنسی پیدا میکند. تصویر آپولو که با تیر زدن به افراد، آنها را به بیماری دچار میکند مشخصا منعکس در تصویر کوپید پسر ونوس الهه ی دلدادگی است. کوپید با تیر زدن به افراد، آنها را دلداده ی هم میکند. ناعقلانی بودن بسیاری از این دلدادگی ها سبب خدایی تلقی شدن خود واقعه شده است. پیوند کوپید و ونوس رومی، در ارتباط مستقیم با برابرگیری آنها با اروس و مادرش آفرودیت در اساطیر یونانی است. آفرودیت به معنی کف است چون از کف کردن خون آلت تناسلی اورانوس پدر خدایان در دریا پدید آمده پس از این که کرونوس پسر اورانوس، پدرش را مقطوع النسل کرد. نام های اروس و اورانوس هر دو از "ار" یا "ال" به معنی خدا می آید و اروس در مقام خدای پسر، جانشینی خدای آسمان (اورانوس) در خلقت را میرساند پس از این که خدا قدرت خلقت را از دست داده است. این تمثیل موید گفتاری از روکو است که نیازمند تجدید بیان در مضمون است: ازآنجاکه عمل جنسی انسان باعث پیدایش انسانی دیگر میشود انسان های قدیم، آن را تکرار خلقت و تقلید از خدا ارزیابی میکردند و برای آن اهمیت قائل بودند چون با این کار حالت خدایی می یافتند و تشخصی جدای از شاه پیدا میکردند محض این که «از شاه باید اطاعت کرد اما خدا را باید پرستید.» اهمیت خواجگان و زاهدان در این بود که با خودداری از تولیدمثل، عدم رقابت خود با خدا را اعلام میکردند. ارکت یا برآمدن آلت تناسلی مرد که آغاز تولیدمثل بود آلت مزبور را در اتحاد با دو بیضه، پیشگام تثلیث نشان میداد که به نام "بعل شلیشا" (خدای ثلاثه یا سه گانه) در کتاب دوم پادشاهان مرتبط و مبنای پرستش کهن آرامیان تصور میشد که نامشان از "آر" یا همان "ال" یا "اله" یا "الله" می آید. در این تثلیث، آلت نرینه برابر با "عاشر" جد آشوریان و معادل آشور خدایشان، و دو بیضه برابر با دو خدای آنو و حئا بودند که از این دو آن یا آنو تلفظ دیگر ایلو و اله، و در مقابل حئا یا ائا یا آئوس، همان یاهو یا یهوه بودند و ترکیب این دو اصطلاح، نام "الیجاه" یا صورت عبری ایلیا یا مسیح یهودی را میسازد چون الیجاه معنیش میشود: "ال یاه است" و اینچنین اله و یهوه را همسان میکند. وارونه کردن تثلیث دستگاه تناسلی ارکت شده، حرف "تائو" را میساخت که نشانه ی بازگشت از حال به آغاز آفرینش و سازنده ی حرف "تی" بزرگ انگلیسی بود. تطبیق این تمثال با عناصر چهارگانه ی جهان مادی، حرف "تی" کوچک انگلیسی را میسازد که درواقع همان صلیب مسیح بزرگترین نماد مسیحیت است. در زبان چینی تائو به معنی اتحاد است. عاشر که در این تعریف جای مسیح را میگیرد همان شیوا یا مهادوا خدای نابودی در هندوئیسم است که در بت آلت نرینه موسوم به لینگام تجسم می یابد. شیوا در قدرت داشتن برای نابود کردن، همتای افراد فراقانون و قدرتمداران جامعه است که در عبری به "جائر" شناخته میشوند و جالب این که جائر نام متحد اروس نیز هست. جائر [منشا "جور" در عربی به معنی ستم] از ترکیب "یاه و "ار" به دست می آید و باز هم معرف اتحاد ال و یاهو یا همان آنو و حئا در ایجاد ارکشن است. در کلده حئا خدای دریا و آب های سطحی و زیرزمینی و برابر با پوزیدون یا نپتون در اساطیر یونانی-رومی بوده است. او انعکاس دریای آسمانی مولد باران بر زمین و توضیح دهنده ی اتحاد آسمان و زمین در خدائیت است. بدین ترتیب به عقیده ی روکو، نظریه ی تکامل داروین که انسان را در قله ی خلقت قرار میدهد، به این دلیل منشا اجداد انسان ها را در دریا قرار میدهد که انسان را جانشین خدا در زمین نشان دهد.:

“the masculine cross”: ah. A. rocco: commonwealth co.: 1904: p5-25

گادفری هگینز، به نقل از بریانت، آمازون ها یا زنان مردنمای جنگجوی اساطیر یونان را دراصل، کاهنان بی جنسیت و اخته مانند کلدانی میداند که 21 شهر در ترکیه ی جنوبی بنا کردند و ازجمله ی آنها کوما یا همان کومانی که کلدی ها ازآنجا و در معیت لشکرکشی های سزوستریس به اروپا وارد آن قاره و در منطقه ی بین لاپلند و شمال ایتالیا منتشر شدند و بعدا تحت رهبری کامیلوس، در گاول مرکزسازی کردند و به کلت و دروئید نامبردار گردیدند و رازوری اروپایی را پدید آوردند که در اسکاتلند و ایرلند دوام آورد و رسالت بریتانیایی را مقدس نمود. هگینز در ادامه از قول بیلی مینویسد که در بعضی منابع، کهانت کلدانی توسط "اوخوس" اولین شاه بابل بنا نهاده شده اما پس از غلبه ی آشوریان بر بین النهرین، قوانین آن دگرگون شده و کاهنان سنتی کلدانی در معیت فنیقی ها به اروپا رفته و درآنجا برنامه های خود را دنبال نموده اند:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: ridgway: 1829: p191-2

ربط یافتن این مطلب به گزاره های پیشین نشان میدهد که آمازون بودن اشرافیت راه یافته به اروپا، کنایه ای از عدم رقابت این کاهنان با خدا و ازجمله ادعای آنها بر عدم مداخله در زندگی جنسی مردم است بطوریکه خدا خود را به راحتی در اعمال مردم که در فضایی به شدت جنسی، زیاد از شهوات جنسیشان ناشی میشود کاملا آشکار کند. ظاهرا امروزه خدا خیلی در زندگی ما دخالت دارد و دلیلش هم این است که همه ی ما خدا هستیم منتها به مدل هلیوگابالوس. سرنوشت فاجعه بار هلیوگابالوس که طی آن با حقارت به دست سربازانش به قتل رسید و جسدش به رودخانه انداخته شد، پایان شوم این خدائیت را برای خدایی که در انسان عادی حلول کرده باشد نشان میدهد و یادمان باشد این، سرنوشت تناسخ آنو یا خداوند در بشر الوهی و جامعه ی مسیحی یا مسیحی زده ی او است. معمولا نقش کلدانی گری در این مسیر را به بخش بودن آن در هلنیسم نسبت میدهند و در مسیر تلفیق خدایان یونانی و بابلی توسط پیشگامان فرض شده برای کوماگن ها یعنی سلوکیان قرار میدهند.

سلوکیان، آنو را "ان مشارا" نامیده با نرگال تطبیق کرده بودند و فرمانروای جهان مردگان و خدای جنگ قلمداد نموده بودند. هبوط او به جهان مردگان که سرنوشت تموز خدای گیاهان و طبیعت در سراسر خاورنزدیک بود او را با تموز نیز برابر کرده بود و همه ی اینها با علم به این مطلب انجام شده بود که آنو صاحب دایره البروج و از طریق آن تعیین کننده ی سرنوشت موجودات از آسمان بوده است. آنو در مقام نرگال که با ازدواج با ارشکیگال به حکومت جهان مردگان رسید یادآور موقعیت تموز بود که به خاطر یک الهه به نام عیشتار به دوزخ هبوط کرد. نسبت تموز و عیشتار در مقام نرگال و ارشکیگال، در نسبت آرس خدای جنگ یونانی با آفرودیت تکرار گردید. آفرودیت و پسرش اروس با دو ماهی صورت فلکی حوت تطبیق میشدند که بعدا با مسیح و مادرش مریم مقدس تطبیق میشدند. ماهی غربی این صورت فلکی عیشتار بود که با قوچ حمل جفت بود و این قوچ برابر با تموز تلقی میشد. این صورت فلکی در یونانی آریس و با تلفظی نزدیک به آرس نامیده و خانه ی مریخ تصور میشد که سیاره ی آرس یا مارس است. بر اساس اسطوره ی تموز و عیشتار، ماری یا مریم در مقام معشوقه ی خدای انسان شده نیز در کنار مسیح قرار گرفته و به مریم مجدلیه تبدیل شده است: زن روسپی ای که پیرو عیسی شد و برخی ادعا کرده اند به ازدواج مسیح درآمده و خاندان های اشرافی اروپایی از این ازدواج حاصل شده اند.

“mythology and the zodiac”: aratta.wordpress.com

ماه های حول و حوش ماه مارس که برج حمل است محل درخشیدن صورت فلکی قنطورس یا مرد ستوری است. قنطورس ها را امروزه بیشتر به شکل یک نیمه اسب-نیمه انسان تصویر میکنند. اما اولین تصویر صورت فلکی قنطورس یعنی "مول قود علیم" یک نیمه بیسون-نیمه انسان بود. بدین ترتیب وی با پابلیسگ در برج بعد از حمل یعنی برج ثور تعیین شده بود که یک ورزاو با کله ی مردی ریشو بود و ارتباط صورت فلکی ثور با صورت های فلکی قبلی حمل و حوت را تعیین میکرد. چون پابلیسگ که معنی نامش جد رئیس است، به آسمان سفر کرده و با الهه ای به نام "نون سینا" ازدواج کرده بود که از نسلشان تموز زاده شد. ازآنجا که عصر برج ثور قبل از عصر برج حمل و زمان تنظیم دایره البروج است معنی این قصه روشن است. از طرف دیگر، صورت فلکی قوس یا کمان هم گاهی به شکل یک مرد کماندار و گاهی به شکل یک سنتاور کماندار نشان داده میشود که مبرز موقعیت بینابینی بشر بین انسان و حیوان و مرتبط با پابلیسگ است. شخصیت حامل قوس را نرگال میدانند. نرگال البته مجسم به شیر بود و با تابستان که فصل قتل تموز است مرتبط بود. خورشیدی بودن نرگال با تجسم یهودی تلمودی او که خروس یعنی پرنده ی جارزننده ی طلوع خورشید است نیز اثبات میشود. بنابراین او خورشیدی است که مدام دارد از موقعیت اوج خود به سمت ضعف حرکت میکند.:

“sagittarius - centaurus”: aratta.wordpress.com

شاید شیری که به شکل گاو و گوسفند درمی آید همان لباس اشرافی گری است که به تن مردم گله صفت دوخته میشود. این مردم البته خدائیت همدیگر را باور نمیکنند چون همعنان خود را درگیر مشکلات کار و زندگی میبینند. ولی از این حرکات، ته دلشان به این که باید از اشراف واقعی یعنی کسانی که لذت پرستی خود را برای تحقیر عوام به رخ آنها میکشند تبعیت کنند مطمئن میکند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷