دوگانه ی الهیاتی انقلاب اسلامی و پیشنهاد شبتای زوی برای ظهور مسیح
نویسنده: پویا جفاکش
اینجا تنگه ی بدنام مسینا است که در دوران قدیم به خاطر طوفان ها و جریان های آبی خطرناکش برای ملوانان دردسر درست میکند. تاریخ رسمی، در تعریف داستان نبرد جمهوری های روم و کارتاژ بر سر تصرف سیسیل، به این شهر جایگاه ویژه ای داده است. در آن زمان، مسینا به تصرف دسته ای از اراذل و اشرار درآمده بود که تهدیدی برای سیسیل بودند. روم برای این که به همسایه ی ایتالیاییش حسن نیت نشان دهد دست اتحاد به سمت سیسیل دراز کرد. اما وقتی فهمید هرون شاه سیسیل درصدد اتحاد با کارتاژها است با ارذل و اوباش مزبور، علیه سیسل متحد شد. تاریخ میگوید روم، سیسیل را به دست آورد ولی توضیح نمیدهد سرنوشت اراذل و اوباش مزبور چه شد. با این حال، در اواخر جمهوری روم و در گرماگرم شورش برده ها به رهبری اسپارتاکوس، دوباره با مسینا روبرو میشویم و میبینیم که درآنجا عده ای دزد دریایی سر اسپارتاکوس کلاه میگذارند. این دزدان دریایی را بعدا پمپیوس –همان سردار شکست دهنده ی اسپارتاکوس- از بین میبرد. در بین دزدان دریایی مسینا از شخصی به نام هراکلیو یاد کرده اند که میگویند رم از او به اندازه ی اسپارتاکوس وحشت داشت. حدس زده میشود که وی در صحنه ی قرارداد بین اسپارتاکوس و دزدان دریایی حاضر بوده باشد. این، نام جالبی است چون شکل دیگری از نام هراکلس یا هرکول است. ارتباطش با روم و کارتاژ در این است که رومی ها کارتاژی ها را ملت پوزیدون خدای دریا مینامیدند و خود را به هرکول تشبیه میکردند که اولاد پوزیدون را از زمین برانداخت. یعنی رومی ها تقریبا با اراذل یاد شده همهویت بودند و پیشرفت خود را مدیون شکست دادن کارتاژ بودند. نکته ی جالب دراینباره این است که هرودت در سرزمین های گارامانتی ها از قلمرو آترانتس ها و شهرشان آتلانتیس یاد کرده است و آتلانتیس هم قلمرو پوزیدون بود. از طرفی هرودت، از دزدیده شدن شاهزاده خانم فنیقی به نام اروپا توسط یونانی ها و برده شدنش به جزیره ی کرت یاد میکند که تمدن آن هم در گزارش هایی نابودی ای شبیه نابودی آتلانتیس در سیل و آتشفشان داشته است. لغات کرت و کارتاژ هر دو از قرط فنیقی به معنی زمین می آیند. اروپا به نوعی با دیدو ملکه ی کارتاژی شبیه است که در افسانه های رومی، جنگ های روم و کارتاژ بر سر او شروع شد. دیدو به سبب اختلاف با برادرش پیگمالیون شاه صور، به کارتاژ که تا آن زمان از مستعمره های صور بود عقب نشست و بر آنجا حکومت کرد تا این که به عشق انئاس بنیانگذار روم دچار آمد و بعد از این که انئاس او را به مقصد ایتالیا ترک گفت خودکشی کرد. این شبیه دزدیده شدن اروپا توسط زئوس و برده شدنش به کرت است. اما زئوس یا ژوپیتر که هم خدای یونانیان و هم خدای رومیان است بیش از یک داستان عاشقانه در هویت با کارتاژ جمع می آید. دیدو شکل انسانی شده ی روح کارتاژ به صورت تانیث الهه ی دوشیزه ی آن شهر است. تانیث که بیشتر آشره یعنی ملکه نامیده میشد، فرمی از عنات الهه ی فنیقیان موسوم به «عنات یهوه» بود. از بین بردن دوشیزگی الهه حکم تجاوز به قلمرو او را دارد. نکته ی جالب این است که تانیث با آتنا الهه ی دوشیزه ی جنگاور یونانیان تطبیق میشد که نامش را به شهر آتن داده بود و آتن و کارتاژ هر دو لگدمال روم شده اند. هرودت نوشته است که فنیقیان از «خلیج عربی» (دریای سرخ) برخاسته و با تجارت بین مصر و آشور، قدرتمند شده و به هلاس آمده و در آرگوس ساکن شده اند. وی همچنین ادعا میکند ملامپوس، کیش دیونیسوس را از کادموس و فنیقی هایی که همراه او به بوئتیا در هلاس آمده اند اتخاذ کرده است. هلاس که نام قدیم یونان است را «الیسا» نیز تلفظ کرده اند و جالب این که الیسا هم از القاب دیدو است و هم از القاب کارتاژ. بعضی تفسیرهای عبری کتاب مقدس نیز برای کارتاژ از اصطلاح ترشیش استفاده کردند که نام فنیقی آتن است. برای یهودی ها نیز کارتاژ جای جالبی نبود. جوزفوس آن را به اولاد ابراهیم از قطوره نسبت داده است. [قطوره به معنی الهه، دراصل نام کنیز عرب کوچنشینی بود که ابراهیم از فرعون مصر دریافت کرد ولی لقب عبری او یعنی "هاجر" از اسمش فزونی گرفت. هاجر از "ها" حرف تعریف عبری به اضافه ی "جر" به معنی کوچنشین می آید و "کوچنشین" لقبی بود که ابراهیم با آن قطوره را صدا میزد. اما بعدا برخی این ها را دو نام مختلف تصور کردند و قطوره را کنیزی در کنار هاجر در نظر گرفتند و برایش فرزندانی تخیل نمودند.] جوزفوس از سه فرزند قطوره یاد میکند: سوریم که جد آشوری ها است، به اضافه ی افر و یفران. دو نفر اخیر، به هرکول در سرکوب لیبی و آنتائوس در افریقا کمک کردند و درآنجا ساکن شدند. هرکول با دختر افر ازدواج کرد و از او پسری به نام دیودوروس به دنیا آورد. از سافون پسر دیودوروس، قومی وحشی به نام «سفاکی ها» به وجود آمدند. به نظر میرسد منظور از سفاکی ها قوم سیفاکس نومیدیایی از شاهان افریقایی باشد که از ازدواج با یک شاهزاده خانم کارتاژ، اقبال یافته بود. در ادبیات عبری، آفر نام سرزمینی در هند –منظور: افریقا- است که سلیمان با آن تجارت میکرد و مصالح لازم برای ساخت معبد بزرگش را به دست می آورد. البته از آن معروف تر، معامله ی سلیمان با حیرام شاه صور برای ساخت معبد است و ظاهرا رویدادهای صور به مستعمره اش کارتاژ هم فرافکنی شده اند. اما از آن جالب تر این که به نوشته ی جوزفوس، در زمان کورش هم شاهی به نام حیرام در صور حکومت میکرد که کورش از او برای ساخت معبد جدید یهودیان در اورشلیم یاری گرفت و هیچ معلوم نیست چرا یک شاه غیر یهودی باید برای ساخت معبد یک قوم بیگانه در یکی از متصرفاتش خودش مستقیما و بدون میانجی کردن یک استاندار وارد عمل شود. آیا کورشو سلیمان یک نفرند و سنت یهودی کارهای کورش را به سلیمان فرافکنی کرده است؟ بخشی از پاسخ این سوال در گفتاری از اشعیا نهفته است که اتفاقا نشان میدهد چرا ماجراهای صور به کارتاژ در افریقا رفته اند. اشعیا از دجله و فرات به عنوان رودهای سکایی که در مجاورت کوش روانند سخن میراند و اصطلاح کوش معمولا برای افریقا به کار میرود. علت این مسئله وجود شهری در بین النهرین به نام سیتاکه sittace است که نامش با نام قوم اسکیت یا سکایی مرتبط شده است. گزنفون از این شهر با نام عدن یاد میکند و این کلمه شبیه نام آتن هم هست. در کتابخانه ی دیودوروس سیکولوس، اسکندر در این شهر با مردم یونانی برخورد میکند که از بوئتیا آمده بودند و روشن است که این بوئتی ها همان فنیقی های هرودتند که همانطورکه دیدیم به جای کارتاژها با هلنی ها یا یونانیان باستان تطبیق شده اند.:
“dido, Europe and carthage”: lee magee: stolen history: jan2, 2023
ممکن است نامجای بیتینیا یا بیزانس که امپراطوری روم یونانی در آن به وجود آمد، انتساب به بوئتی ها را نشان دهد و انتقال این فرهنگ به نواحی شمالی تر، کار سکاهایی باشد که بخشی از بین النهرین به نامشان نام گرفته بود. سکنه ی یونانی شهر نیز شاخه ای از فنیقی ها باشند و ارتباطشان با سکاهای مزبور به پیدایش ملتی با نام های مشترک روم و یونان انجامیده باشد که اولین حکومت مسیحی را دارد و یهودی یعنی مذهبی که عیسی مسیح رومان درصدد احیای آن بود مذهب فنیقی های یونانی زبان مزبور بوده باشد. در این صورت، آنها کارتاژی هستند که توسط هراکلیو یا هرکول فتح میشود و این هراکلیو از جایی به نام مسینا می آید که نام محلی در ایتالیا است که یک آتشفشان فعال دارد. درواقع یک محل آتشفشانی چنین نام گرفته از آن رو که یهوه خدای مسیح یهودی ها در آتشفشان فعال متجلی میشود. چرا؟ چون آتشفشان، در اساطیر یونانی، کارگاه هفستوس خدای جهان زیرین است که حامی صنعت و باعث پیدایش سلاح های جنگی است و جنگجویان سکایی که با جنگ به قدرت رسیده اند از کاهنانی آهنگر تبعیت میکنند که تجسدهای هفستوس هستند. بنابراین هر جایی که آتشفشان داشته باشد میتواند انعکاسی از خانه ی سکاها در جهان زیرین و محل پیدایش افسانه هایی کپی شده از افسانه های یهودی باشد. این سکاها اما اگر منشا پیدایش فرهنگ یونانی بودند اما درنهایت آن را در خود جذب کردند و روم را تبدیل به سرزمین عثمانی ها نمودند. به همان ترتیب در ایتالیا نیز بانیان روم از شمال آمدند ولی درنهایت مغلوب بربرهای وحشتناک کلت و ژرمن که از شمال به آن حمله کردند گردیدند.
سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد که کلت ها و ژرمن ها برای رومیان ایتالیایی باستان به نوعی دارای الوهیت بودند؛ آن هم به سبب ارتباط با آتش. آنها جشن هایی داشتند که طی آن آتش افروزی میشد و مشابه آنها در بین ترک ها و یونانی های عثمانی هم رواج داشته است. اما رومیان مدیترانه ای، این آتش را به رنگ موهای بربرهای آتش باز مربوط میکردند چون بعضی از آنها موهایی به رنگ آتش داشتند. رومیان، صاحبان این موها را گروآخ مینامیدند در انتساب به آپولو خدای خورشید که گرونیوس نامیده میشد و منطقه ای در ترکیه به نامش موسوم به گرونیوم بود. گرونیوس فرم یونانی شده ی نام کارون خدای خورشید فنیقی است که در مصر به نام کاریس پرستش میشد. نام های کارون و کاریس با نام قوم کاریان در ایونیه ی ترکیه ارتباط دارد که احتمالا کنایه از کل ایونی ها هستند و ایونی ها همان یونانیانند. ماکس مولر، "کار" را که ریشه ی این کلمات است، با لغات "غار" و "حرا" به معنی کهف یا حفره های تاریک راه یافته به درون زمین و کوه مرتبط میکند و از طریق ارتباط این کلمه با "کران" به معنی محل اتصال آسمان و زمین، تقدس غار یا کهف را به تشبیه آن به محل غروب خورشید در زمین برای ورود به جهان زیرین می یابد، چیزی که باعث عبادت کشیش های مسیحی و روحانیون بودایی در غارها میشود. منظور از این کار، تقلید از خورشید در تن دادن به تاریکی برای طلوعی دوباره و تولد راستین است و جهان زیرین در تشبیه به تاریکی اخلاقی با جهنم تطبیق میشود و انجام عمل ضد اخلاقی برای فهمیدن علت درستی دستورات خدا را لازم میبیند. فورلانگ، این نوع وارونه سازی عمدی دستورات اخلاقی را منشا کیش های پرستش شیوا و یهوه میداند و آن را به سیاهان جهنم پرست کوثا در عراق و شاگردان سکایی آنها مرتبط میکند.:
“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P266-8
منظور از جهنمی بودن و سرسپردگی به تاریکی، تقلیدذ از زندگی غزیری و مادی جانوران وحشی است که دشمن بشر عستند و معمولا در تاریکی به او حمله میکرده اند. البته همانطورکه فورلانگ بیان میکند، با این که این توحش ستایی باعث پیدایش ادیانی منجمله مسیحیت با به کار گیری موقتا خشونت حیوانی شد، ولی تمام ادیان پس از تاسیس جامعه و نباز به برپایی نظم، کم کم آن را در خود نرم و اخلاقی کردند و حتی جانورپرستی و پرستش حیوانیت نیز با تصویر کردن جامعه ای انسان مانند از حیوانات جنگل در قصه ها، تلطیف گردید. ولی آنها که بنیان جهنم پرستی را نهاده بودند هیچوقت آن را فراموش نکردند و این بار خود جامعه ی قانونی جدید را هدف گرفتند.
شبتائیست ها که احتمالا نامشان به سادگی به معنی مشتغلین به "سبت" است، قدمی جلو نهادند و به پیروی از سرمشق بنیانگذارشان شبتای زوی، پروسه ی دوزخ سازی را به جای فرد، به تن جامعه و تاریخ دوختند و اعلام کردند که برای ظهور مسیح، باید جهان پر از معصیت و گناه شود و همه تن به انواع و اقسام رذایل اخلاقی دهند. گفته میشود شبتای زوی یک یهودی در امپراطوری عثمانی بود که تظاهر به اسلام کرد و به پیروی از او، جمع کثیری از پیروانش به ظاهر مسلمان شدند و یهودی ماندند و با رشد کردن در سیاست و سلک روحانیت مسلمان، امپراطوری عثمانی را از درون نابود کردند. شبتائیست ها در اروپا نیز شعبه زدند و بخصوص شعبه ی فرانکیست آنها به مرکزیت فرانکفورت آلمان در نزد مسیحیان بسیار بدنام بوده و حلقه ی فرانکفورت –مغز متفکر جریان های ضد فرهنگ دهه ی 1960- دنباله ی فلسفی آن شمرده میشود. اما واقعیت این است که نمادپردازی مسیحیت، تایید شبتایی ها را در خود نشان میدهد. مسیح کوچک که در طویله توسط گاو و خری عبادت میشود یکی از این نمادپردازی ها است. خر همان یهوه پدر عیسی، و گاو بعل دشمن یهوه است. عیسی خودش با خر سفر میکند و همین سببساز پیدایش خرپرستی مسیحی میشود. یعنی عیسی سوار بر خر مراد یهوه است. اما این که آخر خط به کجا میرسد در نسخه ی مکمل ظاهرا شرک آمیز این قصه یعنی افسانه ی ازیریس و تایفون پلوتارخ روشن میشود. ازیریس متمثل به گاو و برابر بعل است. در مقابل، تایفون با سر خر، معادل یهوه است. تایفون ازیریس را میکشد و خود به حکومت میرسد. اما ازیریس به شکل هورس عقاب شکل از نو متولد میشود و تایفون را از بین میبرد. لابد این عقاب همان عقاب امریکا است که رهبر فعلی جهان غرب است. بنابراین پیروزی از آن بعل است و منظور از بعل هم دراینجا هر چیزی است که با ارزش های یهودی-مسیحی ناسازگار باشد. بنابراین از مملو شدن جهان از جور و فساد، هیچ مسیحی برنمیگردد چون مسیح خود بعل است که بر نیمه ی مکمل خود یعنی یهوه پیروز میشود.
هر تفکر منجی گرایی ممکن است ظرفیت دچار شدن به این بحران را داشته باشد چون قطعا منجی گراییش تحت تاثیر مسیح باوری یهودی است. منجی باوری ایرانی نیز از این بحران برکنار نبوده و بدترین صدمه ای که از آن به کشور وارد شده، بی اعتنایی به اصول سیاسی از سوی مذهب و تبیین کردن تمام حکومت ها به عنوان غاصبین حق امام زمان بوده که در دوره ی مدرنیته ی عذاب دهنده ی دوران شاه سابق، جوابگوی نیازهای مذهبی مردم نبوده است. در آن زمان، دکتر شریعتی به پیروی از تعلیمات دانشگاهی زمانه، این نوع تشیع را تشیع صفوی نامید و آن را در مقابل تشیع علوی قرار داد که تصور میشد قدیمی تر و دارای حالت معترض علیه جور و فساد است. نظریه ی شریعتی آتش افروز انقلاب اسلامی شد اما در دوران تشتت پس از انقلاب ناچار به مسکوت ماندن گردید چون با توجه به تشتتی که ایران را فرا گرفت و بیم ی تجزیه ی آن میرفت داخلی ها و خارجی ها بر سر این که باید یک حکومت آخوندی در کشور شکل بگیرد متفق بودند. آخر، به لطف فرهنگ سازی زمان شاه، تنها کسی که میتوانست بیشترین ایرانی ها را دور خود جمع کند فقط یک واعظ مذهبی میتوانست باشد. بنابراین دوباره صحبت از ایران قدرتمند صفوی مد شد و تشیع صفوی لازم آمد. با این حال، همانطورکه محمدرضا قائمی نیک (عضو هیئت علمی گروه علوم اجتماعی دانشگاه علوم اسلامی رضوی) بیان میکند، مردم هیچوقت هشدار شریعتی را درباره ی تشیع صفوی فراموش نکردند و خیلی از حملات کلامی و رسانه ای امروزی به روحانیت، هنوز از جنس اتهامات شریعتی به تشیع صفوی است. دلیل این موضوع، همچنان بی کفایتی آثار مدون [منسوب به ] دوره ی صفوی برای تبیین تغییرات در ایران است. چون انقلاب اسلامی دقیقا به خاطر انقلاب بودنش یک پدیده ی مدرن است و علیرغم مرزبندیش با غرب سرمایه داری و شرق کمونیستی دقیقا نتیجه ی برهم کنش های غرب و شرق در ایران است:
«وقوع انقلاب در دوره ی جنگ سرد، ناگزیر آن را درگیر دو کلان روایت از فلسفه های تجدد نمود. لیبرالیسم، به عنوان شاخه ی اصلی تجدد غربی، مخصوصا از سده ی هجدهم، مشهور به دوره ی روشنگری، تاریخ کوتاه تجدد غربی را که معمولا از رنسانس و در گسست از قرون وسطای مسیحی آغاز میشود، به مثابه روایتی از تاریخ بشر مورد بازخوانی قرار داد. در این روایت، که میتوان در آثار افرادی همچون اگوست کنت، هگل، ولتر یا حتی فروید و جورج فریزر، دورکیم در در فلسفه و علوم انسانی و اندیشه های تکاملی زیستشناسی افرادی نظیر لامارک و کوویه و داروین دنبال کرد، تجدد غربی صرفا یک تاریخ کوتاه مدت پس از رنسانس نیست، بلکه این مقطع تاریخی به مثابه میراث کل تمدن تمدن بشری و در نقطه ی اوج آن قرار دارد. فی المثل در نظریه ی کنت، تاریخ بشر، در یک سیر تکاملی و رو به سوی بلوغ، از دوره ی الهیاتی و متافیزیکی گذشته و به دوره ی اثباتی رسیده است و بنابراین اگر حتی در سده ی هجده و نوزده میلادی تمدنی در شرق یا در جای دیگری همچنان ذیل تفکر الهیاتی یا متافیزیکی قرار داشته، دچار تاخر تاریخی است و باید بتواند این تاخر تاریخی یا توسعه نیافتگی را با حرکت به سمت تجدد غربی یا توسعه یافتگی جبران نماید. در سوی دیگر جنگ سرد نیز اندیشه ی مارکس گرچه منتقد مرحله ی تاریخی سرمایه داری است، اما همانطورکه بخش اول کتاب مانیفیست کمونیست نشان میدهد، نقد مارکسیستی به سرمایه داری نه از جهت بازگشت به سنت دینی پیش از سرمایه داری، بلکه به دلیل حضور عناصری از سنت دینی در قالب افیون توده ها و آه ستمدیدگان در وضعیت سرمایه داری است. به این جهت، ایده ی مارکسیستی نیز محمل فلسفه ی تاریخی است که باید سنت دینی را به مثابه امری کهنه و ناکارآمد در تاریخ به کناری نهاد و در عصر کمونیسم، عصر بی نیازی محض از سنت دینی، شاهد نفی کامل آن خواهیم بود. به این معنا، در هر دو روایت چپ و راست از مدرنیته، ما با گسستی از نظم الهیاتی یا حتی مابعدالطبیعی در جامعه و تاریخ روبرو هستیم که امکان هر گونه احیای آنها در این دوره را منتفی میسازد. در این شرایط و از منظر چپ و راست مدرنیته، نه تنها امکان احیای نظم الهیاتی صدر اسلام بلکه حتی احیای نظم مابعدالطبیعی دوره ی صفویه یا دیگر ادوار تاریخی جهان اسلام و تشیع –مخصوصا با تکیه بر فقه و کلام و اخلاق و حکمت و عرفان اسلامی- نیز وجود ندارد. اساسا در هر دو روایت مذکور از تاریخ تجدد، علیرغم تفاوتی که با یکدیگر دارند، لحظه ی حال انقلاب –خواه انقلاب فرانسه و خواه انقلاب اکتبر 1917- با "شک" در گذشته و گسست از آن، به گونه ای تبدیل به لحظه ی فراتاریخی میشود که "مشروعیت" تاسیس عصر جدیدی را می یابد که در توضیح خود، هیچ نیازی به کسب مشروعیت از گذشتگان تاریخی دینی ندارد. مشروعیت این لحظه نه تنها امکان و مجوز ساخت و تعریف آینده ی تاریخ بشر را صادر میکند، بلکه حتی از آن مهمتر، چنانکه اشاره خواهد شد، مشروعیت بازشناسی، بازخوانی، بازیابی و تمثل گذشته ی تاریخ بشر بر اساس لحظه ی اکنون انقلابی خود را می یابد. از این منظر، کل تاریخ گذشته به مثابه امری که باید در نفی و سلب آن کوشید، و آینده ی تاریخ به مثابه امری که باید متناسب با نفی گذشته، آن را بر اساس لحظه ی اکنون ساخت، بر اساس این لحظه ی بی بدیل تفسیر میشود. گویی در این لحظه ی تاریخی حادثه ای همچون وحی و بعثت یک رسول جدید رقم خورده و عقل کل در تاریخ حلول یافته است با این حال، همانطورکه بعضی از متفکرین در غرب تحت تاثیر الهیات کاتولیک در نقد نظریه ی گسست نشان داده اند، مدرنیته، علیرغم اذعان به شک و گسست در گذشته ی خود، ناگزیر خود را به مثابه یک روایت دینی جدید یا به تعبیر دیگر، بدعت آمیز ارائه کرده و به تعبیری مفاهیم الهیاتی را به صورت مفاهیم انسانی صورتبندی نموده است. به تعبیر اریک وگلین، مدرنیته محصول تقدس زدایی از امر قدسی (یا دنیوی سازی امر قدسی) و دوباره قدسی سازی امر این دنیایی یا انسان و جامعه ی مدرن است... در این شرایط، اگر انقلاب اسلامی را صرفا جنبشی در ذیل انقلاب های بی بدیل مدرن ندانیم و ایده ی انفتاح تاریخی برآمده از آن در تاریخ بشر را بپذیریم، مسئله ی اساسی نظم الهیاتی برآمده از انقلاب را میتوان اینطور بازنویسی کرد: لحظه ی وقوع انقلاب اسلامی که در قیاس با سنت گذشته ی اسلامی و شیعی لحظه ای بی بدیل مینماید، چگونه پیوستگی منطقی خود را با تاریخ گذشته اش حفظ میکند؟ به تعبیر دیگر، اگر لحظه ی وقوع انقلاب اسلامی را به تبع زمانه ای که انقلاب های مدرن از مفاهیم دوره و عصر رقم زده اند انقلابی در جهت رقم زدن لحظه ی حال بی بدیل بدانیم که در قیاس با تمام جنبش های اسلامی-شیعی عصر غیبت کبری بی بدیل مینماید، چگونه در عین حال، پیوستگی آن را به تاریخ گذشته حفظ کنیم؟ اگر از منظر ایده ی گسست به انقلاب اسلامی و نظم اجتماعی بعد از آن بنگریم و آن را در لحظه ی انقلاب اسلامی، محصول گسست از تاریخ گذشته ی اسلامی-ایرانی بدانیم، ما با مسئله ی بسیار دشوار مشروعیت دینی آن در عصر ختم نبوت و رسل و عصر غیبت امام زمان (عج) روبه رو خواهیم بود زیرا به حسب اعتقاد یقینی به ختم نبوت و وضعیت خاص حضور حی و زنده در عین حال غیبت از ظاهر امام زمان (عج) در این عالم، امکان تعریف لحظه ی انقلاب اسلامی را به مثابه لحظه ی وحیانی جدید و بدعت آمیزی نخواهیم داشت که بتوان بر اساس این لحظه ی خاص، همچون فلسفه های تاریخ تجدد غربی، به سلب گذشته و بازخوانی، بازیابی و بازنمایی گذشته دست زد و آینده را بر اساس این بازخوانی متکی بر لحظه ی حال ساخت. از سوی دیگر، اگر بخواهیم پیوستگی انقلاب را با گذشته ی اسلامی-ایرانی در نظر بگیریم، نیازمند توضیح بداعت و نویی آن در دوره و زمانه ی تجدد غربی هستیم که بدعت و نویی یک عصر را در پرتو کنار نهادن روایت دینی گذشته و آن را در گسست از گذشته یا روایتی بدعت آمیز از مسیحیت یا یهودیت تعریف کرده و خود را درنهایت در ایده ی ترقی و توسعه نمودار کرده است. به تعبیر دیگر، الهیالت ناظر به انقلاب اسلامی از یک سو ناگزیر است که به مسیر گذشته ی تاریخی خود، به نحو ضروری و یقینی، پایبند بماند و نمیتواند به حسب اعتقادات مذکور، لحظه ی وقوع انقلاب اسلامی را ناسخ و نفی کننده ی همه ی آنات تاریخی گذشته قلمداد کرده و کل تاریخ گذشته را بر اساس لحظه ی انقلابی خودش سلب کرده و بازنمایی و بازشناسی کند و در عین حال، در مواجهه و کشاکش با ایده ی توسعه و ترقی غربی که محصول سلب گذشته با تکیه بر لحظه ی حال تجدد غربی و ساخت آینده بر اساس این سلب است، نیازمند روایتی دیگرگون از "تغییر" و "پیشرفت" است تا بتواند هم لحظه ی وقوع انقلاب اسلامی به مثابه یک تغییر بنیادین را توضیح دهد و هم آینده ی خویش در این جهان توسعه یافته را ترسیم کند و در توسعه ی تاریخی مدرنیته ی غربی حل نشود.» ("انقلاب اسلامی و دوگانه ی پیوست-گسست از سنت دینی": محمدرضا قائمی نیک: «باور»: شماره ی 1: خرداد و تیر 1402: ص7-145)
نویسنده خودش هم راهی برای گشودن این گره که از آن تعبیر به «دوگانه ی الهیاتی» میکند نمیشناسد، چه رسد به بزرگان صدر انقلاب که در میان انبوهی از مشکلات، وقت فکر کردن به این چیزها را نداشتند و فقط باید یک حکومت صفوی مدرن تشکیل میدادند و بر اساس تعریف خودشان از تمام حکومت های در غیاب امام زمان که تشیع صفوی همه ی آنها را فاسد و باطل میداند، خودشان هم اجازه ی فساد و انجام کارهای باطل را بیابند. این وضعیت، اعتبار تشیع صفوی را از بین برده و ازقضا خودش برای دفاع از خودش تا توانسته، تشیع علوی را نابود کرده، چون تشیع علوی از ابتدا ضد گزاره ی تشیع صفوی وضع شده بود. این به بی اعتقادی روزافزون مردم به حقانیت تشیع و آمدن منجی آن انجامیده که گامی به پیش برای پیروان شبتای زوی است که خیالشان جمع شده دنیا را فاسد کرده اند بی این که افراد زیادی هنوز منتظر منجی باشند. اما ما نباید فراموش کنیم که تمام این خرافه ها روی تمثیل غروب و طلوع خورشید و غلبه ی نور بر تاریکی سوارند. نور تمثیل دانایی است و امروزه امکان دستیابی به دانایی در دنیا از همیشه بیشتر است. بنابراین ممکن است به زودی همان ها که از زجر کشیدن در جهنم خسته شده اند، به طلوع دوباره ی خورشید دانش الهی کمک کنند و آن را از اسارت کاهنان غارنشین درآورند.
مطلب مرتبط:
بهشت خونین: دجال، سینما و 33 درجه ی فراماسونری
مردان آریایی و مذهب زنانه