تالیف: پویا جفاکش

در اپرای چینی، نمایشنامه ی معروفی است که طی آن، تایزونگ امپراطور چین از سلسله ی تانگ، با جانفشانی ژنرال خود XUE RENGUI در جریان نبردی در گوگوریو یا کره ی شمالی کنونی، از مرگ حتمی نجات می یابد. دشمن امپراطور تانگ در این اپرا، YEON GAESOMUN نام دارد. همانطورکه انتظار میرود، جاعلان تاریخ کره که شخصیت های اصلی خود را از لا به لای ادبیات چینی بیرون میکشند، برای یانگ گائه سومون هم جای ویژه باز کرده اند. در سامگوک ساگی و تواریخ کره ای مکمل آن، شخصیت یئون گائه سومون، تفاوت بارزی با انتظارات چینی ها از او ندارد. او یک ژنرال ددخوی تاتار از سلسله ی موسوم به گوگوریو در دوران تقسیم شبه جزیره ی کره بین سه پادشاهی گوگوریو، پاکچه و شیلا تصویر شده که اعمال جنایتبارش نقش بارزی در پایان دوران سه پادشاهی و اتحاد کره توسط پادشاهی شیلا زیر نظر چینی ها ایفا میکند. یئون گائه سومون نوه ی یک نخست وزیر اسبق از خانواده ای اشرافی، نه بر اساس اعتقاد قلبی بلکه روی اصل فرصت طلبی، از نارضایتی سرداران گوگوریو از مماشات بیش از حد شاه گوگوریو با چینی ها، در جهت ارضای جاه طلبی های شخصی خود سوء استفاده میکند. او در جشنی که ظاهرا به مناسبت ترفیع خود برگزار کرده است صد نفر از مقامات کشور را دعوت و همه ی آنها را مقتول میکند. شاه گوگوریو توسط سربازان یئون وحشیانه تکه تکه میشود و تکه های بدنش بدون رعایت تشریفات تدفین به دور انداخته میشوند. یئون با به تخت نشاندن برادرزاده ی خردسال شاه سابق، عملا حاکم واقعی مملکت میشود. او با قلدری و ستمگری حکومت میکند. هرجا میرود 5شمشیر با خودش حمل میکند. مردم همه وظیفه دارند در مقابل او سجده کنند. هیچ وقت برای سوار شدن بر اسب، از صندلی استفاده نمیکند و حتما یک آدم باید کنار اسب او چهار دست و پا شود و یئون پایش را روی آن آدم بگذارد و سوار اسب شود. او سلسله جنگ های پرهزینه و طولانی را با تایزونگ و سپس گائوزونگ –امپراطوری بعدی تانگ- پی میگیرد. این جنگ ها اقتصاد، تجارت، امنیت و وضع اجتماعی گوگوریو را دچار بی نظمی و انحطاط میکنند و شالوده ی حکومت گوگوریو را تضعیف مینمایند. بعد از مرگ یئون در سال 666 میلادی، جنگ قدرت بین پسران و ژنرال های یئون در عرض 2سال گوگوریو را کاملا نابود میکند و شیلا از طرف تانگ، اختیار آن سرزمین را به دست میگیرد. با این که تواریخ سنتی کره، یئون گائه سومون را عامل اصلی این سقوط قلمداد و از او به عنوان یک ضد قهرمان برای ترساندن همروزگاران خود استفاده کرده اند، اما روشنفکران ناسیونالیست مدرن کره –گفته میشود اولینشان سین چائهو از قرن 19 بوده است- یئون را در راس بزرگترین قهرمانان ملی کره قرار داده و از او یک ناسیونالیست ضد چینی که در مقابل سلطه ی بیگانگان چینی مقاومت میکرد ساخته اند. در فرهنگ پاپ کره هم چندین فیلم ناسیونالیستی ساخته شده که او در آن قهرمانی بزرگ جلوه داده شده است. اما چیزی هست که این ناسیونالیست ها را ناراحت میکند. این آدم ظاهرا ضد چینی، دین بودا را از مقام دین رسمی کره برداشته و تائوئیسم را دین رسمی کره اعلام کرده است و این درحالیست که امروزه هرچقدر بودیسم دارای اصالت هندی معرفی میشود اصالت چینی تائوئیسم مورد تاکید است. از آن بدتر این که یئون گائه سومون، در جهت انتخاب روحانیون رسمی تائوئیسم، پنج دانشمند چینی را به گوگوریو دعوت کرده است. واکنش ناسیونالیست های مدرن به این خار بزرگ توی چشمشان این است که مدعیند یئون این کارها را از روی ظاهرسازی کرده تا به چینی ها وانمود کند که آدم چینی منشی است و حتی المقدور تنش ظاهری را کم کند و عوضش برای جنگ فرصت بخرد. اما شاید درست تر این باشد که برای کشف یک چهره ی ملی کره ای از یئون از تائوئیست های کره ای کمک بگیریم که قطعا باید او در نظرشان قدیس باشد. این طور هم هست، اما با یک ان قلت بزرگ. معابد تائوئی، یک جفت مجسمه ی ثنوی از یئون گائه سومون گوگوریو و دشمنش ژنرال شوئه رن گویی تانگ را کنار هم مورد پرستش قرار میدهند. به نظر آنها این دو اگرچه ظاهرا متضاد همند ولی درواقع توسط دست یکسانی که همان تائو است میچرخند. این تائو یا روح کیهان است که به دل یئون گائه سومون و افرادش انداخته است که با چینی ها بجنگند. چون جنگ آنها که ظاهرا مقابل نفوذ چین انجام میگیرد درنهایت با ساقط کردن گوگوریو و به قدرت رساندن شیلا به نفوذ هرچه بیشتر چین و تمدن آن در کره می انجامد. این سندی بر صحت آموزه ی تائویی وو-وی یعنی بی عملی به شمار میرود که بر اساس آن، هرچه روی هدفی بیشتر متمرکز شوی، بیشتر نتیجه ی عکس میگیری و البته اویی که در ظاهر در حال شکست خوردن است شاید در باطن بیشتر برنده باشد. اگر دقت کنید این درباره ی عیسی مسیح در ادبیات مذهبی غرب، خیلی بارز به نظر میرسد و دلیلش این است که بقیه ی فلسفه ی مربوطه شامل دستی که همزمان دو جبهه را میچرخاند هم کاملا با مسیحیت همراستا است. خدای مسیحیت از مردم میخواهد از شیطان اطاعت نکنند و فقط او را بپرستند ولی خودش در کلام به شیطان اجازه میدهد تا وقت معهود امکان فریب دادن مردم را داشته باشد. بنابراین مردم چه در تیم شیطان بازی کنند و چه در تیم خدا، بازی به نفع خدا تمام میشود و این خدا رومیان را ملت برگزیده ی خود در نظر گرفته که اکنون محدوده ی اصلی حکومت اعقابشان دربرگیرنده ی اروپا و امریکای شمالی میشود. داستان یئون گائه سومون با چینی ها اینجا درباره ی توسعه طلبی امپراطوری مزبور موسوم به "غرب" تکرار میشود. عده ای سروری این امپراطوری را میپذیرند. اما یک سری یئون گائه سومون های امروزی که همگی دیکتاتورهایی مستبدند به نام دفاع از کشور و مبارزه با امپریالیسم جهانی چنان کشورشان را با جنگ و میدان بندی، دچار بحران های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی میکنند که به مرور بیشتر مردمی که دشمن نفوذ غربی ها بودند از صمیم قلب "غربی" میشوند و تمام سنت های بومی را به نفع شبه فرهنگ های وارداتی از غرب، ترک میکنند. به طور قطع و یقین، قریب به اتفاق این دیکتاتورها و مردمشان چیزی درباره ی یئون گائه سومون نشنیده اند. ولی برای تک تک این کشورها و برای بعضیشان بیش از یک عدد یانگ گائه سومون با مشخصات مشابه تعریف شده تا از آنها برای دادن روحیه ی جنگی مشابه جهت بازی کردن در زمین یک سری سرمایه گذار دوجانبه استفاده شود. اصلا علت این که این مطلب در فلسفه ی چینی صریح تر از مسیحیت غربی بیان شده است، این است که رهبری آن در غرب واقع، و پنهان کردنش هرچه از شرق به سمت غرب برویم حیاتی تر است ضمن این که روشنفکران ظاهرا ناسیونالیست ولی در باطن عمیقا غرب پرست کره که به نام مبارزه با فرهنگ وارداتی چین، فرهنگ وارداتی تر غرب را به جای سنت های بومی کره ای جا میزنند، احتمالا یک دلیل تلاششان برای چینی زدایی از کره، پنهان کردن همین ریشه ی عمیق فلسفی-سیاسی است. اگر فقط به آن طرف و نوع تاریخ نویسی برای مذاهب همریشه ولی دشمن شرق نزدیک و غرب دقت کنیم، از عمق دوطرفه سازیش حیرت میکنیم. برای هر دو طرف، "جنگ صلیبی" تعریف میشود و به نفع هر دو جبهه هم کتاب نوشته میشود. یک عده وظیفه دارند بر ضد مسلمان ها و به نفع مسیحیان بنویسند و دسته ی دوم وظیفه دارند به نفع مسلمانان و بر ضد مسیحیان بنویسند. اینطوری موقع ایجاد قائله هیزم کافی برای دمین در دو آتشی که قرار است به هم بپیوندند و آتش بزرگی برای گرم کردن افرادی در دوردست فراهم کنند وجود خواهد داشت. در هر دو جبهه همیشه و حتما نام هایی از اروپایی های درس خوانده و با فرهنگ را میشنویم. مثلا در ایران که بیش از بقیه ی کشورهای مسلمان، مبهوت سفسطه ی جنگ صلیبی شده است اروپایی هایی مثل کریستیان بونو را در حرم امام هشتم در حال پذیرایی از زوار می یابیم. باید باور کنیم که این دانشمند فرانسوی با اصالت آلمانی که با پایان نامه ای در باب نگرش آیت الله خمینی به اسلام، مورد تمجید فراوان در دانشگاه های کافرخیز کشور فرانسه قرار گرفت آنقدر تحقیق خودش را باور کرد که آخرش شیعه شد و با نام "یحیی علوی" در قم و سپس مشهد مشغول تحصیل تشیع اصیل گردید. (یحیی بونو بعدا وقتی به منظور هدف خداپسند آشنا کردن افریقایی های سیاهپوست با رسالت امام حسین و عاشورا به ساحل عاج رفته بود تا سخنرانی کند، در دریای آنجا غرق شد.) خوآن اُ. ساوین در مصاحبه ای با کانال MIND UNVEILEDدرباره ی این نوع سیاست ها بعد از ماجرای 11سپتامبر گفته است: «اینها افرادی هستند که سعی میکنند چیزهایی را که در کتاب مقدس صحبت میشود تحقق بخشند... آنها با آن مبارزه نمیکنند، بلکه میخواهند این اتفاق بیفتد، آن هم با اتکا به اعتقادات مسلمانان جهان به مطالبی که مسیحیان هم آنها را باور دارند. همه به دنبال ظهور مسیح یا بازگشت مسیح هستند و بنابراین آنها وقایع را تنظیم کرده اند تا با دانش سه دین مهم جهان تطبیق داده شوند؛ تطبیقی در جهت برنامه هایی که درآنجا درباره ی یک بحران پایان جهان وجود دارد... آنها معتقدند که اگر آن را به درستی بسازند، میتوانند آن لحظه ی بحران را داشته باشند و میتوانند آن را به روز کنند... ایده این است: "قوم خدا"، حالا هر مردمی میخواهند باشند...انجام کارهایی که خدا گفته است نیاز به قضاوت دارد، که خدا گفته است تحمل نمیکند و از قوم خود میخواهد که عمل کند چون او برحق است. بنابراین اگر شیطان میتواند ما را به کارهایی وادار کند که خدا گفته است محکوم میکند، این شیطان نیست که شهرها را ویران میکند بلکه خود خدا است زیرا مردم را فریب داده است تا کارهایی را انجام دهند که نیاز به عملی شدنشان دارد... خدا باید قضاوت کند وگرنه خدا نیست... شیطان برای آن که ما را به کارهایی وادارد هیچ قدرتی به جز قدرت توهم و فریب ندارد و این مستلزم آن است که خدا علیه ما عمل کند.» بیشتر اوقات، این الگوی نبرد حق و باطل، به جای یک بار، چندین بار در تاریخ هر ملت تکرار میشود اما هر بار با تغییرات کم یا زیادی نسبت به دفعه ی قبل. ظاهرا برای انواع و اقسام موقعیت ها واقعه بومی سازی شده است. جیسون برشرز یک آغاز مرحله ای شناسایی میکند که در آن، پیامبران بنیادین جهان ظهور میکنند و برای هر تقسیمبندی سیاسی-فرهنگی متاخر، فلسفه ی فعلا جایز آن را بومی سازی میکنند. برای همین هم سقراط برای غرب و بودا برای شرق دور، هر دو وابسته به مرحله ی واحدی که یاسپرس آن را «عصر محوری» خوانده است میباشند. اما بعد از آن هم لازم است فلسفه ی مربوطه مدام در اثر اعوجاجات سیاسی و قومی، این رو و آن رو شود تا دلایل تحریفاتش معلوم باشد. تمام این مراحل تحریف، برای تسویه حساب با یک مانع فرهنگی مثبت یا منفی ملت مورد بحث اختراع شده اند و هر بار هم که مانع دچار تغییراتی میشود، تاریخ هم دچار تغییراتی میشود. این چیزی است که بریشرز از آن با عنوان PHOENIX RESET یاد میکند. فونیکس یا ققنوس پرنده ای است که خود را میسوزاند تا در حالت جوان شده از نو از خاکستر خود برخیزد. تاریخ و فرهنگ "پیر" هم مدام بازنویسی میشود تا برای شرایط سیاسی مناسب برسازندگان خود، "جوان شود". این کار آنقدر با خیال جمع انجام میشود که نه فقط شخصیت های مرده یا به کل افسانه ای را بازتعریف میکنند بلکه حتی زنده ها را هم بازتعریف میکنند. همین چند سال پیش که در امریکا نظریات توطئه ی زیادی علیه بدنه ی کلی سیاست درآنجا به وجود آمده بود، یک تاجر بی خبر از سیاست به نام دونالد ترامپ به عنوان کسی که "جزو دستگاه نیست" به معرکه پرتاب شد و یک جریان مسخره به نام QANON که وظیفه داشت با تولید نظریات توطئه ی ابلهانه پشتیبان ترامپ باشد به خدمت آن درآمد تا بعد برای یک مدت ظاهرا ترامپ رئیس جمهور باشد و با دلقک بازی و به لجن کشیدن سیاست، دل مردم را برای سیاسیون واقعی تنگ کند. در این مدت، رسانه ها در احمق و کثیف نشان دادن ترامپ کم نگذاشتند و بعدا او را به سبب زیر سوال بردن نتایج انتخابات و حمله به کنگره یک خائن معرفی کردند. اما بعد یک نفر از داخل دستگاه یعنی بایدن به قدرت رسید و تمام نظریات توطئه را به تنهایی و فقط با ندانم کاری هایش برحق کرد. یک دفعه این صدا بلند شد که حتما در انتخابات امریکا تقلب شده است. ناگهان دونالد ترامپ و این بار در تصویرسازی رسانه ای با قامت یک ناجی به کاخ ریاست جمهوری بازگشت تا ثابت شود انتخابات در امریکا واقعی است و حتی ترامپ هنوز مسئله دار –و البته حالا دشمن سیاستمداران فاسد- هم اگر رای مردم را به دست بیاورد رئیس جمهور میشود. این اینقدر جدی بود که پرونده های فساد مالی فراوان ترامپ در دادگاه های مختلف ماست مالی شد تا اتهام قبلی "ترامپ فاسد" دست کم برای مدافعین کور او دیگر موضوعیت نداشته باشد. آنچه ماند، یک مسئله ی هنوز شرم آور بود که فرقی بین بایدن دستگاهی و ترامپ غیر دستگاهی باقی نمیگذاشت و آن، خوش رقصی های غیر قابل اغماض هر دو رئیس جمهور برای نخست وزیر یک کشور حقیر و روستامانند بیابانی در دوردست ها به نام اسرائیل بود. کمی قبل از انتخابات ریاست جمهوری امریکا، دشمنان قسم خورده ی صهیونیست ها، سازمان حماس، این پیروان برحق شریعت الله و قائلان همیشگی بر عدم حقانیت شرایع تحریف شده ی یهود، در روز مقدس یوم کیپور، روزی که خدای یهود از زمان قتلهای مقدس موسی در بیابان سر راه ارض مقدس، منتظر است تا برایش آدم قربانی کنند تا از قربانی انرژی بگیرد و به نفع قوم مقدسش یهودیان، نقشه هایی پیش ببرد، مقادیر زیادی قربانی انسانی به خدای یهود تقدیم کردند بطوریکه موتور قربانی خوری حضرت یهوه به راه افتاد و یک سال و اندی یک سره یوم کیپور شد و یهوه آنقدر انرژی پیدا کرد که تمام نقشه های سران یهود برای منطقه شان را به عمل تبدیل کرد و رهبران حماس را که عاشق شهادت بودند را هم شهید کرد و خورد. فقط یک مشکل وجود داشت. خدای یهود قانونش را در شرع تورات اعلام کرده و قانونا باید هر مسئول یهودی را که از اجرای قوانین تورات شانه خالی میکند به شدت عقوبت کند. برای همین هم از این که برای رهبران صهیونیست، لاادری و سکولار اسرائیل از جیب خرج کند، ناراضی بود. پس به جایش از جیب مالیات دهنده های امریکایی برای اسرائیل عزیزش خرج کرد. حتی به این هم اکتفا نکرد و برای توجیه کافرکشی ها و زمین خواری های قوم راستین اسرائیل در هر جایی که جنگ بود و نبود، به جای آبروی خودش، از آبروی امریکا مایه گذاشت. این اینقدر شوک بزرگی بود که حتی کله پوک ترین پیروان ترامپ هم جرئت نکردند نقش خدای بزرگ را در آن ببینند و به جایش دنبال مجراهای نفوذ موساد یا سازمان جاسوسی اسرائیل در سیاست ایالات متحده گشتند. درست همین وسط بود که بنجامین فولفورد که مدتی بود در کنار خبرنگاران دیگری مثل مایکل جکو و سایمون پارکز، در میان منابع خبری مورد وثوق ترامپیست ها قرار گرفته بود، از نو سوژه شد و افشاگری های دو سال پیشش درباره ی به راه افتادن قطارهای جدید بچه یتیم ها در دنیا توسط موساد –که به نظر میسرسد پیشزمینه ی سیاسی آن افشاگری، آمدن حال امروز را پیشبینی کرده بود- ظاهرا سر خود و بیشتر از قبل، بازتکرار شد. معنی قطارهای بچه یتیم ها روشن است. این به سیاستی گفته میشود که طی آن، کودکان یتیم به جای مانده از جنگ ها در مراکز آموزشی حکومت های غربی، مغزشویی میشدند و به اطراف و اکناف دنیا گسیل میشدند تا با تبلیغ مذاهب و آموزه هایی به نفع حکومت های غربی، اذهان و فرهنگ های بومیان را به جهتی که غربیان میخواهند تحریف کنند و این ستون پنجم های غرب در هر کشوری که وارد میشدند همیشه بومی و پیرو راستین سنت های آن کشور جا زده میشدند و تبلیغات لازم حول آنها به عمل می آمد. اما فولفورد این جا نمیگوید قطارهای بچه یتیم به نفع رهبران غرب؛ میگوید قطارهای بچه یتیم موساد. فولفورد سابقه اش معلوم است. او عادت داشته همیشه بعضی حقایق را که اغلب قبلا تا حدی لو رفته اند برملا کند ولی آنقدر اطلاعات ابلهانه چاشنیشان کند که هر کس قبلا حرف راستی پیروشان شنیده، بی خیالشان شود. اما این بار اصلا حرف ابلهانه ای نزده است. او دارد با برجسته کردن موسادی که از همیشه در امریکا بدنام تر است، توجه مردم امریکا را از این که خود رهبران امریکا مستقیما در فریب و خیانت به آنها نقش دارند، منحرف میکند. فریب امریکایی دنباله ی فریب اروپایی است. اروپا از وقتی امریکا را ساخت آن را در حالت گسسته ای تعریف کرد تا هر وقت لازم شد بتواند علیهش کار کند. مرزهای امریکا به اندازه ی قوانین به رسمیت شناسنده ی آنها شکننده است و برای این که ایالات علیه هم صفبندی نکنند، پشت سر هم فریبکارانی –احتمالا در ابتدا بعضیشان از داخل همین قطارهای بچه یتیمان- به خدمت درآمده اند تا صفبندی های مصنوعی دیگری را جایگزین و به تمام امریکا تسری دهند که به جای ناحیه ی سکونت، خود کیفیت انسان بودن را سوژه کنند: سیاه در مقابل سفید، زن در مقابل مرد، با اراده در مقابل بی اراده، وطن پرست در مقابل اروپاپرست، خارجی در مقابل بومی، و از همه حیرت آورتر، ایجاد دو جبهه ی موهوم با تقسیمبندی سلیقه های جنسیتی تحت عناوین strait و Lgbtq. همه ی اینها از اصل "تفرقه بینداز و حکومت کن" پیروی میکنند و به اندازه ی جبهه بندی های مقدس جنگ صلیبی و بازسازی هانتینگتونیش برای قرن های 20 و 21، ریشه در صفبندی های تقلبی شیطان در برابر خدا دارند. حتی این عظمت نمایی برای اسرائیلی که قطعا نه تقدس الهی دارد و نه هوش شیطانی نژادی پلید را، برای پنهان نگه داشتن این واقعیت است که خود امریکای رهبر جهان، چقدر به اسرائیل تورات نزدیک است. تاریخش را بخوانید: یک عده متعصب پول پرست به اندازه ی بنی اسرائیل، از دریایی میگذرند و در ساحل مقابل که درست مثل ارض موعود تورات، همیشه و هنوز یک سرزمین معهود و منشا فرصت ها وانمود میشود، با کشتار و غارت و به بردگی گرفتن بومیان، به نام خدای ابراهیم و موسی (درست مثل بنی اسرائیل موسی) از هیچ به همه جا میرسند. حالا توجه کنید که سابقا میگفتند –و سیاهان مسلمان امریکا هنوز هم این را میگویند- که بومیان این سرزمین فرصت ها "مور" و بنابراین از نسل سامی-حامی های مسلمان شمال افریقا بودند که دنباله ی کنعانیانند و به اصطلاح کشف امریکا، هنوز داستان تسویه حساب یهوه ی تورات با کنعانیان شیطانی است. برای همین هم هست که مورمون ها اصرار دارند قبایل گم شده ی اسرائیل در سرخپوستان امریکا مستترند چون امریکا خودش یک نسخه از ارض موعود است. حتی فرانسه بیشتر از اسرائیل امروزی ساخت بریتانیا، به سرزمین موعود تورات نزدیک است و احتمالا به خاطر این که برای یهودی های آمده از صحاری اسپانیا واقعا شبیه یک بهشت بوده و میتوانسته الگوی خوبی برای تهیه ی نقشه از کتاب در حال تالیف بایبل (عهد عتیق و عهد جدید) باشد. این را مقایسه کنید با تصاویر ترسیم شده از بیابان های سرزمین مقدس در جهان مسیحی مدرن که معلوم نیست در این بیابان ها چگونه ممکن است مردم خوک یا گراز را دیده باشند تا از خوردن گوشتشان ممنوع شوند. خودبرتربینی هایی از جنس خودبرتربینی یهودیان در تورات، زاده ی تخیل مردمی فقیر و آواره نیست بلکه از اذهان کسانی برمیخیزد که امکان چپاول و تصرف ثروت های دیگران را پیدا کرده باشند. اسرائیلی های چوپان تخیل شده برای باستان، بدون سلاح گرم نمیتوانستند چنین کنند مگر این که باور داشته باشید یک خدای دیوانه شبیه یهوه ی تورات داشته مرتبا برایشان معجزه میکرده که این را فقط بیسوادها در کنار باسوادهایی که بیسوادها را میچاپند تایید میکنند. در عثمانی متلاشی شده ی قرن بیستم هم یهودی های آمده از غرب تا قبل از این که اشرافیت های اروپا و امریکا دستشان را برای قتل و غارت بومیان منطقه ی امروزه موسوم به فلسطین باز بگذارند از چنین اعتماد به نفسی عاری بودند. اما امریکا مدتها است که این اعتماد به نفس را دارد. مشابه این اعتماد به نفس را در بزرگترین رقیب اقتصادی او یعنی چین هم می یابید. بسیاری از چینی ها اگر فرصتش را پیدا کنند درست مثل امریکایی ها اسلحه ی گرم میخرند و فقط ممنوعیت اسلحه ی گرم در چین دستشان را بسته است. چینی ها زمانی که جاه طلبی، مادی گرایی و میهن پرستیشان گل کند، واقعا تفاوت چندانی با امریکایی ها ندارند. امریکایی ها آنقدر خود را خاص میبینند که بر اساس دروغ هایی که در تاریخشان گفته شده است، میخواهند آن امریکای سفید آریایی اولیه را بر اساس نظریات نژادی نازی های آلمان بازتعریف کنند و نفرت خود را متوجه یهودی هایی میکنند که چون میدانستند نژادشان حقیر است و فقط از طریق نژاد برتر سفید میتوانند بر جهان حکومت کنند، با خریدن این و آن، با اشرافیت های سفید اروپایی وصلت کردند و به یک اشرافیت دورگه ی سفید تبدیل شدند که تمام سفیدها را تحت استیلای خود گرفتند و توانایی های ذهنی برتر آنها را به خدمت خود درآوردند. این نژادپرست های امریکایی از این حقیقت فراریند که احمق ترین، متعصب ترین، خرافی ترین، بی فکرترین، عجول ترین، ضد خانواده ترین، آماده ترین در به کارگیری بی مورد خشونت، و در یک کلمه «گردن قرمز» ترین سفیدهای امریکایی، مردان سفیدپوست روستاهای کم رفت و آمدی هستند که کمترین آمیزش نژادی با مهاجرین خارجی را داشته اند. اما چیزی که این افراد واقعا از آن غافلند این است که بعضی از چینی ها چطور در برخورد با سفیدها به ترسیم انواعی از خطوط مرزی نژادی بین چینی ها و دیگر زردپوستان، و بین اقوام مختلف نواحی جغرافیایی مختلف کشور پهناور چین دست میزنند. برای امریکایی سفید، همه ی اینها آسیاییند و او اصلا به تفاوت های ذهنیتی متفاوت نژاد زرد نمی اندیشد همانطورکه مرزبندی بین عرب و اروپایی هم برای چینی غیر قابل درک است. اما وجه اشتراکشان این که همانطورکه اشرافیت اروپا در اثر آمیزش یهودیان با بومیان به وجود آمده است، در چین هنوز هم یک اشرافیت اصالتا یهودی [که مهمترینشان خاندان "لی" است] دلال های واقعی چین با غرب برای بین المللی کردن آن هستند. ایدئال های زندگی چینی ها و امریکایی ها توسط فیلم ها و برنامه های رسانه ای مشابهی به آنها تلقین میشود که همه از یک نظم جهانی نوین سرچشمه میگیرند که در تمام دنیا کمابیش تکثیر میشوند اما ابرقدرت هایی مثل چین و امریکا را بیشتر هدف میگیرند. اما اگر تفاوت هایی به چشم میخورد به خاطر این است که چین و امریکا در بعضی خصوصیات ذهنی، کاملا مردم متفاوتی هستند. فقط نوشتن با آوانگارهای چینی که فرسنگ ها از الفبای لاتین امریکایی فاصله دارد برای ایجاد عملکردهای ذهنیتی متفاوت در مغزهای دو ملت کافی است. به همین دلیل هم هست که میتوان گفت این که چین هنوز کمونیستی است، یک دلیلش آن است که این سیستم بیش از دموکراسی امریکایی با مختصات فرهنگی ایجاد شده در چین تطابق دارد. همه ی ما میدانیم که بخش عظیمی از چینی ها و دیگر مردم آسیای شرقی، چقدر از سنت های فرهنگی خود فاصله گرفته و مادی گرا شده اند. اما آیا به این فکر کرده اید که همین اتفاق میتواند برای امریکایی ها هم افتاده باشد؟ فرهنگ با تغییر مختصات اسطوره ها و تاریخ عوض میشود و با حذف ارکان اسطوره ای قبلی، جا برای ورود الگوهای اسطوره ای نوین از طریق رسانه ها باز میشود. این الگوها در نقاط مختلف با هم فرق میکنند چون در هر کجا شرایط هنوز با هم متفاوت است و گاهی اسطوره ها نه از آنچه که هست بلکه ازآنچه که نیست درست تر روایت میکنند. اسطوره ها همیشه مال زمان حالند. حتی اسطوره هایی که اروپایی ها از مردمان ابتدایی افریقا و اقیانوسیه جمع آوری کردند هم هیچ یک هزاران ساله نبودند و همیشه تا حد زیادی وضع حال را توجیه میکردند. مثلا شما داستان آنانسی خدای آکان که مورد پرستش بخش عظیمی از مردم غرب افریقا بوده است را دارید که از دست مردم افریقا عصبانی شد و بعد از این که با سلاحی آتشین آنها را مجازات کرد مردم افریقا را بدون هیچ مفر و جانشینی ترک نمود. این هیچ مغایرتی با دچار شدن مردم افریقا به سلاح های گرم استعمارگران اروپایی ندارد و اروپاییانی که ثروت افریقا را به تاراج بردند مامورین الهی آنانسی برای مجازات مردمی که حقشان بود مجازات شوند بودند؛ ازجمله سیاهان امریکایی که اجدادشان بردگانی از غرب افریقا توصیف و آنانسی خدای بسیاری از اجداد برده ی آنها در خود امریکا معرفی شده است. نتیجه این که در بسیاری از موارد، افسانه های خنده دار خدایان حتی اگر در سطح "تور" رعد و برق آسای کمیک های امریکایی باشند، واقعی تر از اخبار شبانه ی کانال های تلویزیونی است.:

“THE BATTLE OF THE GODS: HISTORY IN REPORTS FROM INSIDE THE AMERICAN REVOLT”: oniju Nbei: STOLEN HISTORY: 12 DEC 2024

بیشک خدایان ازآنرو مهمند که مردم به آنها باور دارند و آنها را یاری گر احتمالی خود در مواقع سختی در نظر میگیرند. اما وقتی دوگانه سازی بین انسان ها تا حد دوگانه ی حکومت-مردم پیش میرود که اکنون به آن رسیده است، آیا واقعا میشود خدایان را حامی مردم دانست وقتی روسایشان تاج و تخت شاهی دارند؟ عیسی مسیح برای این لحظه آمده است. او بخش اعظم زندگی خود را مانند مردم عادی و به عنوان حامی آنها میگذراند. او مدعی عنوان شاه یهودیان است اما تنها وقتی که مردم او را تاج گذاری میکنند وقتی است که در اوج تنفر میخواهند او را بکشند و یک تاج خار به جای تاج برگ بوی سزارهای رومی روی سرش میگذارند.

اتفاقا تاج خار عیسی منحصر به فرد نیست و در مذاهب پاگانی ریشه دارد. هندوئیسم یک نسخه از آن را برای راما زنده گذاشته است. در رامایانا، راونای هیولا تاجی از خارهای فولادی به سمت راما پرتاب میکند ولی راما آن را میگیرد و با کمال میل روی سرش میگذارد. راما تجسد ویشنو خدای پرطرفدار هندو است همانطورکه عیسی تجسد یهوه خدای یهود است. یهوه در کابالا و ویشنو در افسانه ی کریشنا –تجسد مشهور دیگر ویشنو- ماهیت وحدت وجودی دارند. تاج خار عیسی را معمولا یا از جنس خار درخت اقاقیا میشمرند یا از جنس بوته ی تمشک، که هر دو این گیاهان برای ویشنو و کریشنا مقدسند. در این میان، کریشنا به خاطر این که درست مثل تمشک گاهی به رنگ بنفش ترسیم میشود بیشتر راهگشای معما است. در جزیره ی رودس، تمشک گیاه مقدسی بود که افراد برگزیده ی کیش هلیوس خدای خورشید، در مراسم مقدس با آب آن مسح میشدند و بدنشان با آن رنگ آمیزی میشد. تاج خار تا حدودی یادآور انوار خار مانند دور سر هلیوس در نگاره های او است. نام جزیره ی رودس از رودا همسر هلیوس می آید که نیمه ی زنانه ی او است. کوروس لقب هلیوس میتواند به هر دو عنوان کریست برای مسیح و کریشنا برای ویشنو مرتبط باشد ضمن این که نام رودا نیز میتواند صورت دیگر نام رادا معشوقه ی کریشنا باشد. همچنین کلمه ی هلیوس از علی/ایلی/اله می آید که یک عنوان کلی سامی برای خدا است. اما us که به آن اضافه شده است خود یک نام خدا (عوص) و معادل "واسو" در مصر قدیم است. همین نام واسو به صورت واسو دوا (واسو-خدا) وارد هند شده و نام ویشنو نیز تلفظ دیگر واسو به نظر میرسد. همانطورکه اله به ایرا نیز تلفظ میشود، "هلی (وس)" هم به "هری" به معنی مقدس بدل میگرد که لقب خدایان هندو بخصوص کریشنا است.:

“RAMAS WOUNDING CROWN OF ARROWS IN RELATION TO THE CROWN OF THORNS OF JESUS CHRIST”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 10NOV2014

اگر دقت کنید در نسخه ی هندوی داستان مسیح (راما) یک شیطان، خار را به او میدهد و این با برداشت امروزی مردمان از شیطانی بودن حکومت ها قرابت عجیبی دارد. آیا همین تاج خار تمشکی است که ویشنو را در تجسد بعدیش به یک عدد کریشنا به رنگ تمشک تبدیل میکند؟ شاید فلسفه ی مربوطه هم به اندازه ی خود تمشک با اساطیر یونانی مرتبط باشد. همانطورکه میدانیم، بنفش از ترکیب دو رنگ قرمز و آبی به دست می آید. در اساطیر یونانی، آبی رنگ خدایان آتنا (عقل)، هفستوس (صنعتگری) و آپولو (هنر) است و قرمز رنگ خدایان آرس (نزاع و رقابت)، آرتمیس (شکار و امور وحوش) و آفرودیت (شهوت). درحالیکه مقوله های خدایان سرخ کاملا غریزیند، مقوله های خدایان آبی، اموری استوار بر سرکوب غریزه و ایجاد کنندگان مرزهای انسانیت و حیوانیتند. در دوره های جدیدتر، آبی رنگ آپولو و قرمز رنگ دیونیسوس شمرده شده اند. دیونیسوس خدای شراب است و شراب همیشه سرخ رنگ تصویر میشود. جالب این که دیونیسوس و آپولو هر دو خدایان خورشیدی و دو نسخه ی مختلف و گاهی در هم فرو رفته ی هلیوس میباشند. شاید اتحاد اولیه ی آنها را بشود در یک افسانه ی قدیمی ژاپنی موسوم به داستان "اونی سرخ و اونی آبی" هنوز پیدا کرد.

مطابق این افسانه، یک اونی (جن) قرمز علاقه ی زیادی به دوست شدن با آدم ها داشت. اما آدم ها به محض این که او را میدیدند میترسیدند و فرار میکردند. اونی قرمز درباره ی ناراحتیش با دوست و همبازیش اونی آبی صحبت کرد. آن دو تصمیم گرفتند که یک نمایش برای مردم بازی کنند. اونی آبی وانمود کرد که یک جن شیطانی شرور است و میخواهد به مردم آسیب بزند و با این ادابازی به روستای انسان ها حمله کرد. در این هنگام، اونی سرخ آمد و با اونی آبی جنگید و او را فراری داد. این باعث شد تا مردم به این نتیجه برسند که اونی قرمز خوب است و دوست آنها است. پس با اونی قرمز مهربان شدند و به او نیکی کردند. تا این که مدتی گذشت و اونی سرخ دید که خیلی وقت است دوستش اونی آبی برای بازی کردن با او نیامده است. به در خانه ی اونی آبی رفت. دید در خانه بسته است و یک کاغذ رویش قرار داده شده است. وقتی کاغذ را برداشت و خواند، دید نامه ی خداحافظی اونی آبی است. اونی آبی در نامه نوشته بود: «اونی قرمز عزیز. امیدوارم با انسان ها دوست شوی و با خوشگذرانی زندگی کنی. اما اگر من کنار تو بمانم و مردم مرا با تو ببینند، فکر میکنند تو هم مثل من شیطانی هستی. به همین دلیل، من به سفر میروم اما هرگز فراموشت نمیکنم. خدا حافظ. لطفا مراقب سلامتی خودت باش. هرچه پیش آید، من دوست تو هستم.» اونی آبی ساکت ماند، دو سه بار نامه را خواند و اشک ریخت.

در ژاپن، این داستان برای نشان دادن اهمیت دوستی به کودکان استفاده میشود و بخصوص به کودکان هشدار میدهد که اگر بخواهند به هدف رسیدن به لذت های بیشتر، با افرادی از طبقات بالاتر دوست شوند، باید خودشان را آماده کنند که بعدا به خاطر از دست دادن دوستانی واقعی و همرده ی خود افسوس بخورند. اما شاید این پیام اخلاقی، در کنار پیام هایی فلسفی تر معنی پیدا کند که در سرزمین های غرب، به صورت افسانه هایی تاریخ مانندتر ولی هنوز از جنس قصه های دیو و پری تحول یافته اند. اصل داستان هنوز تمثیل رنگ بنفش است و جایی که آبی آپولویی، دیونیسوس را ترک میکند تا شراب سرخ رنگ پدید آید. رنگ بنفش اولیه برای شراب در انگور بنفش پیدا میشود. با دور انداختن پوسته ی بنفش انگور، میتوان از آن شراب سرخ ساخت. شراب سرخ نماد لذت های مست کننده ی جهان مادی است و آبی ای که آن را به انگور بنفش متمثل میکند، رنگ آبی آسمان است که پرده ای بر جهان فرازمینی شمرده میشود. این آبی هنوز از جنس جهان زمینی است و در ترکیب با سرخ زمینی، بنفش انگوری را میسازد. اگر اونی آبی، اونی سرخ را ترک میکند تا اونی سرخ دوست انسان ها شود، برای این است که خدا یا خدایانی که یک پایشان در زمین و یک پایشان در آسمان است، از دید مردم ترسناکند و فقط با تبدیل شدن به لذت های زمینی، قابل پرستش توسط مردم هستند همانطورکه امروزه و در دوران مدرن، به جای خدای دیو مانند آسمان، خانه و اتومبیل و شغل و حتی انسان ها همچون خدایان توسط مردم پرستش میشوند. مردم کاملا حاضرند و برایشان میصرفد که دوران حکومت خدای آسمان آبی را در حد قرون وسطای توصیف شده در تاریخ رسمی وحشتناک فرض کنند. درواقع آنها امروزه حتی مثل اونی های آبی و قرمز ژاپنی، خدای آسمان و دربار فرشتگانش را تا حد اجنه ای شیطانی پایین آورده اند. خون انسان هم قرمز است برعکس خون اجنه و بنابراین آدم-فضایی ها که آبی است. نظریات زکریا سچین درباره ی این که خدایان بین النهرین باستان، موجوداتی فضایی بودند که از آسمان به زمین آمدند تا انسان ها را به بردگی خود درآورند، براساس همین پیشزمینه در دوران مدرن مقبول افتاده اند. مطابق این نظریه آنو (به معنی آسمان) که رئیس خدایان آنوناکی است، دو پسر خود انکی و انلیل را مسئول زمین میکند اما بعدا بین این دو اختلاف پیش می آید و رقیب هم میشوند. انلیل رئیس زمین است اما انکی دانشمند ماموریت دارد تا با تبدیل یک جانور مناسب به نام هوموارکتوس به انسان امروزی در اثر دستکاری های ژنتیکی، نژاد مناسبی از بردگان را برای انلیل خلق کند. ازقضا انکی در مخلوقاتش امکان نافرمانی علیه انلیل را که خود یهوه است جاسازی میکند تا بتواند از انسان ها لشکری علیه انلیل/یهوه بسازد و الخ. همانطورکه در افسانه ی ژاپنی اونی ها، اونی آبی، اونی سرخ را ترک کرد، در قصه ی سچین هم آدم-فضایی ها از جایی انسان ها را ترک گفتند که البته از صحنه ی داستان یهوه هم دور نیست که از جایی دیگر با آدم ها سخن نگفت و برایشان پیامبر نفرستاد. اما در امریکای امروز، هنوز مردم، داستان های ربوده شدن افراد توسط بشقاب پرنده ها برای جفتگیری با انسان های فضایی را جدی میگیرند و تکثیر میکنند. جالب این که درست مثل داستان سچین، هدف آدم-فضایی ها تغییر ژنتیک انسان است. مثلا درباره ی جفتگیری آدم فضایی با انسان دوران مدرنیته برای مقاوم کردن نوع بشر در مقابل تغییرات آب و هوایی پیش رو شایعه سازی میشود. ولی حتی دراینجا نیز ما پیرو تز هرچه زمینی تر شدن انسان و دور شدن او از سرشت آسمانیش در مدرنیته هستیم. بنابراین اگر در یهودیت، رابطه ی جنسی مرد و زن بالغ برای تولید فرزند، تقلیدی از قدرت خلقت گری یهوه در انسان تلقی میشود، انتظار میرود با هرچه زمینی تر شدن بشر، میل به رابطه ی جنسی او با همجنس و کودکان که فاقد امکان تولد فرزند است توسعه یابد، چیزی که در بیشتر انواع حیوانات جز در شرایط غیر طبیعی (اسارت توسط انسان) ظهور نکرده و بنابراین افرادی که چنین امیال جنسی دارند، یکی از نتایج عمده ی رسوخ خصوصیات آدم-فضایی ها در آدمیزاد و از جنس شیاطینند. یوآخیم هاگوپیان ظاهرا بر اساس همین پیشزمینه ی ذهنی، در فصل 34 کتاب "پدوفیلیا و امپراطوری" نظریه ی سچین را میپذیرد و اشرافیت امروز جهان را به لحاظ ویژگی های انسانی، نزدیکترین گروه به خون آنوناکی ها و دارای بیشترین تاثیر از آزمایشات ژنتیکی انکی میشمرد و علاقه ی عجیب تقریبا همه ی اشرافیت های جهان به رابطه ی جنسی با کودکان نر و ماده را نتیجه ی این تبار آسمانی میخواند. هاگوپیان که آنوناکی های سچین را اجنه ی آبی افسانه های قدیم میداند، از یک طرف بندگی بشر برای یهوه در تورات و به دنبالش یهودیت و مسیحیت را مصداق بردگی انسان نوین برای آنوناکی ها میداند، و از طرف دیگر معتقد است تقدیم قربانی کودک به خدایان در گزارشات یهودیان و مسیحیان از کفار، مربوط به لذت اجنه از انرژی آزاد شده از کودکان موقع آزار دیدن و بخصوص آزار جنسی و تعبیه ی این نوع سلایق جنسی در آدمیزاد، جهت تغذیه ی آنوناکی ها از انرژی های کودکان در دوران اقامت آنوناکی ها در زمین صورت گرفته است. همانطورکه میبینید در این نوع تصویرسازی از مابه ازای آسمانیان، هیچ جایی برای دوستی و صمیمیت و فداکاری اونی آبی باقی نمانده است. چون هر گونه برداشت خوب از خصوصیات آسمانی، در سرکوب غنوصی ها توسط عمال کلیسای کاتولیک نابود شده است. غنوصی ها کسانی بودند که زندگی زمینی را مظهر شر و تمام خوبی ها را ریشه گرفته از ارواح آسمانی میشمردند و صفات خوب آدمیزاد را نتیجه ی آمیخته شدن روح آسمانی با جسم زمینی میشمردند. اما زهدمآبی خشن و غیر انسانی آنها یکی از رمزهای نابودیشان بود و عجیب این که عقاید عرفانی آنها به گونه ای کاملا متضاد توسط کابالا و دنباله اش در ایلومیناتی در جهت گسترش دادن لذت های زمینی با تاکید ویژه بر نمادهای شیطانی، استفاده شد. این تناقض بخصوص موقع تلاش برای درآوردن ریشه های غنوصی گری در متون نگ حمادی فلسطین بسیار آزاردهنده میشود به ویژه که این متون علیرغم پیشینه ی ظاهرا یهودیشان، هیچ ارتباط ایدئولوژیکی با جهانبینی حاکم بر تورات و انجیل در کتاب مقدس ندارند.

جان لاش معتقد است که لوحه های نگ حمادی، از جنس متونی بودند که به دلیل کمبود جا برای درج حروف الفبا در دوران ماقبل گسترش کاغذ، این بهانه را ایجاد میکردند که کاتب عمدا در هر انشای آنها مقداری از آنها را حذف کند یا برای تخلیص، تغییر دهد و این، امکان دخل و تصرف تدریجی در آنها و تبدیلشان به بی شمار محصول فکری مختلف را میداد. آن دسته متونی که در نگ حمادی جمع آوری شده بودند، با سلیقه ی شخصی یا اشخاصی خاص و احتمالا متعلق به مدرسه ی یونانی-یهودی اسکندریه ی مصر منطبق بودند که دوست داشتند هر چیزی که کمابیش بوی غنوصی گری خشن میدهد جمع آوری کنند حتی اگر در بعضی از متون، ردی از اصالت مهرانگیزتر هم یافت شود. اما در همین حد پیوند آنها با عقاید صابئی حرانی روشن است و بنابراین برایشان ردی در ستاره شناسی کلدانی میتوان یافت. در تورات هم ابراهیم پدر یهودیان از اور کسدیم یعنی شهر کلدانیان آمده است و کلمه ی کسدیم را با لغت عبری خسیدیم یا حسیدیم به معنی پرهیزگاران مقایسه میکنند که عنوان فرقه ای از یهود هم هست. بخش اصلی اعتقادات کلدانیان با نوشته های خط میخی زبانی منقرض شده موسوم به "سومری" قابل تطبیق است. این زبان ارتباطات مشخصی با زبان های ترکی-تاتاری در سرزمین های همسایه ی شمالی دارد که دنباله ی اقوامشان تا دشت قبچاق یا روسیه ی کنونی قابل ردگیری است. در ترکیه در شمال و در فرهنگ انقراض یافته ی مکشوف در چاتال هویوک، شما میتوانید بقایای اعتقاد به یک خدای نرینه ی ماورائی را در کنار دنیاپرستی جادوانه ای حول پرستش الهه ی زمین یک جا بیابید. چاتال هویوک یکی از ریشه های فرهنگ ختی بود که یک فرهنگ مردسالار و جنگسالار و صاحب یک امپراطوری بود و ظاهرا جنگسالاریش نتیجه ی به هم آمیزی دنیاپرستی و معنویت پرستی –به گونه ای که یک خدای مذکر معنوی، وسیله ی جسنجوی لذات زمینی با خراب شدن روی سر دیگران شود- بوده است. این نتیجه با هرچه دور شدن از مدنیت بین النهرین به سمت بربریت حاکم در شمال، به سمت مذهبی جنگ پرست استوار بر اعتقادات جادویی درباره ی مسخ و حلول ارواح پیش میرود و در یورش اسکیت های اوراسیا به اروپا و ایجاد اشرافیت های اروپایی از درهم آمیزی اسکیت ها با بومیان، اساس دنیاپرستی اروپایی میشود. لازم به ذکر است که اشرافیت یهودی قدرتمند اروپا عمدتا از اشکنازی ها هستند که دنباله های اشکناز/ایشغوز/ایسگوز/اسکوت/اسکیت های یهودی شده ی خزریه در روسیه میباشند و همین یهودی های خزر تبارند که ایلومیناتی را ایجاد کرده اند. مرزبندی بین قلمرو بربر اسلاف این خزرها با تمدن حاصل از بین النهرین به صورت دوگانه ی ایران و توران در گزارش گونتر واکسموث درآمده است. تورانی ها بادیه نشینانی وحشیند و ایرانی ها متمدنینی عمدتا صلح جو که حتی الممکن برای دفاع از خود، دست به جنگ می آلایند. درنهایت کوه های قفقاز مرز بین این دو قلمرو فرهنگی در محدوده ی اطراف بین النهرین شدند. به طرز جالبی، زرتشتر یا زرتشت که مذهب ایران را ایجاد کرده است به جایی در نزدیکی این مرز فرهنگی در حدود دریاچه ی ارومیه در آذربایجان ایران کنونی نسبت داده میشده است. در یکی از کدکس های قبطی مصر که وابسته به تفکر حاکم بر متون نگ حمادی تشخیص داده شده است جایی به نام کوه سیر، محل اقامت یک زوج روشنایی به نام های ست (سیث) و نوریا بوده است. ممکن است این همان سیرداغی (کوه سیر) در نزدیکی دریاچه ی ارومیه باشد. از طرفی در حفاری های حاجی فیروز در آذربایجان، آثاری ساخته شده در فلسطین یافت شده که ارتباط بین فلسطین و آذربایجان را نشان میدهند و ممکن است گروهی از غنوصی های یهودی، منبع اعتقادات خود را در آذربایجان بومی سازی کرده بودند. نسبت دادن زرتشت به ارومیه، توسط اولیای دینی به همین نام انجام گرفته است که خود را دنباله روان زرتشت پیامبر میدانند. بنیاد آنها پارسیان هندند ولی در متون یونانی، زرتشت معلم کلدانیان شمرده میشود. علاوه بر آن، زرتشت یونانی ها مثل کلدانی ها ستاره پرست است و یکی از معانی تعیین شده برای نام یونانیش زروآستر همین است درحالیکه زرتشت پارسیان دشمن ستاره پرستی است اگرچه ریشه های مذهب زرتشت در ستاره پرستی علیرغم سانسورهای بعدی آن آشکار است. عجیب ترین موضوع درباره ی زرتشت یونانیان اما قدمت او است که تقریبا به اندازه ی قدمت نسبت داده شده به یکجانشینی در بین النهرین است. نویسندگان یونانی-رومی مدعیند که زرتشت 6000سال قبل از افلاطون زندگی میکرده و چون زمان افلاطون را 2400سال قبل از میلاد تعیین کرده اند زمان زرتشت میشود بیش از 8000سال پیش. یکی از تخمین هالی صورت گرفته این است که مطابق یکی از زمانسنجی های ممکن، این، زمان آغاز عصر فلکی موسوم به عصر توأمان یا دو پیکر بوده است یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری، در دایره البروج از صورت فلکی توامان طلوع میکرد و خصوصیات این خدای اختری را به خود میگرفت. این صورت فلکی، دو انسان را همراه هم نشان میدهد و درواقع یک خدای دوگانه بوده است. این دوگانگی را عینا میتوانیم در روح زرتشت در توصیفات زرتشتیان از او بیابیم. به قول مری ستگاست، او گاهی یک اندیشمند فکور و انسان دوست و مهربان است که مردم را با آغوش باز میپذیرد و گاهی یک روحانی عبوس و تندخو که با سیاستمداران بر ضد مردم متحد میشود به این امید که با تایید ستمگری سیاستمداران بتواند آنها را راضی به نابودی اعتقادات مردم کند. پس او هم به عرفان آسان گیر کابالا نزدیک است و هم به شریعت خشن تورات. احتمالا هم نسبت دادنش به جایی در نزدیکی قفقاز، به دور از تصمیم بر دوگانگی شخصیتی او بین دو رگه ی ایران و توران نبوده است. علت این که دقیقا در خود مرز نیست و کمی به ایران متمایل است آن است که به هر حال، سیاستی که از او استفاده میکند حاصل یک نوع مدنیت سیاسی است و به همراه یهودیان از آذربایجان به سرزمین های اسکیت های تورانی شمال منتقل شده است. مدنیت سیاسی منوط به برقرار بودن حکومت حاکم بر تمدن برای حفظ نظم است و حتی جامعه ی بادیه نشین هم از چنین نظمی استقبال میکند. اما حاکم لازم است در جای خود، مهربان و دانش پرور، و در جای خود قاطع و آماده ی خشونت ورزی در قبال مسببین تهدیدات داخلی و خارجی نظم باشد که اگر این خشونت در جای خود به کار نرود، زندگی مردم به خطر خواهد افتاد. به همین دلیل هم هست که لاش با نظر رایزنشتاین درباره ی ریشه گرفتن زرتشتی گری از دوگانه پرستی زرتشتی مخالفت میکند. به نظر لاش، خیر و شر غنوصی، دو خدای متضاد و دشمن هم نیستند؛ یک نفر هست در دو نقاب. کسی هم که جایز است این ماسک ها را بزند عضوی از دستگاه سیاسی است که مثل دانش غنوصی، میتواند به سمت هر کدام از طرفین بغلتد. همانطورکه مورتون اسمیت مورخ در کنفرانسی در لیل در مارس 1978 بیان کرد ، در رساله ی پولیتیکوس افلاطون ، کلمه ی گنوستیکوس برای "سیستمدار ایدئال" و "استاد هنر عرفانی" استفاده شده و اضافه شده است: «اگر چنین موجودی ظاهر میشد، خدایی بود که برای حکومت بر بشر نازل شده است.» در این رساله، گنوستیکوس یک متخصص در یک دولت تئوکراتیک است. این ممکن است ریشه در عرفان موسوم به رازوری الئوسی داشته باشد. اما در رازوری ها، نگهبانان اسرار، خود را نه گنوستیک یا غنوصی بکه تلستایی مینامیدند. ممکن است کلمه ی گنوستیک بعد از ممنوع شدن مرام های تلستایی توسط کشیش های مسیحی، برای دنباله روان آنها مصطلح شده باشد. گنوستیسیسم یا غنوصی گری میگوید اعتقادات عرفانی چون از جنس ماوراء الطبیعه و روحند در کالبد جسمانی زمینی بشر به درستی قابل درک نیستند و همیشه حالت شهودی دارند. بنابراین هیچ کس نمیتواند یک آموزه ی عرفانی را همان گونه بفهمد که اکثر مردم دیگر میفهمند. پس اگر قرار باشد همه ی مردم بر اساس شهود زندگی کنند، همه چیز جایز است و نظم شکل نمیگیرد. بنابراین فقط لازم است حاکم و کسانی که به او مشاوره میدهند دانش لازم را داشته باشند و بیشتر مردم فقط اطاعت کنند. اینجا یک نکته ی مهم ظاهر میشود. در دین زرتشت، کلمه ی زواتر به معنی روحانی سیاسی بوده است و این کلمه با لغت یونانی سوتر به معنی منجی همریشه است. همانطورکه میدانیم در یهودیت و مسیحیت، منجی، مسیح است که مسیحیت، او را تجسد خدا در زمین معرفی میکند. اما در ریشه ی اولیه ی این مذهبسازی ها معادل مسیح، خود دستگاه سیاسی شامل حاکم و کاهنان درباری که به او خط میدهند میباشند. حالا اگر بر اساس غنوصی گری این کاهنان را عارف بخوانیم آن وقت هر تصمیم سیاسی بار الهی خواهد داشت. اما حاکم و دستگاهش امکانات لازم برای آگاه شدن را فراهم میکنند تا آن کسی که دوست دارد آگاه شود، دنبال آنها برود و به نوبه ی خود به جامعه خدمت کند. بسته به شرایط متغیر سیاسی، حکمرانان ایدئال غنوصیان میتوانند هر یک از این دریچه ها را به درجات، بازتر یا بسته تر یا کلا مسدود کنند. حکمرانان میتوانند جایی که خداپرستی و آگاهی را مزاحم نظم میبینند مردم را در لذترانی جسمانی غرق کنند تا از واقعیات به دور بمانند یا برعکس بنا به مصالحی مردم را چنان به زندگی سخت اقتصادی و تنگی معیشت وادارند که صبح تا شب در حال کار باشند و وقت و پول کافی برای خوشگذرانی های جسمانی نداشته باشند، اما این حکام فرزانه هیچ وقت ملزم نیستند تا دانشی را که به آنها دلایل این کارها را میدهد با مردم در میان بگذارند. بنابراین از دل غنوصی گری هم ایلومیناتی درمی آید هم عارف خداپرست دوست داشتنی و هم روحانی متشرع ریاکار. دانش غنوصی میگوید مشکل بشریت شیطان نیست بلکه خطای بشری است، ولی مستمسک لازم برای رئیس جمهور امریکا را فراهم می آورد تا در مقابل مردم امریکا، هر ملتی را که دوست ندارد به صورت "شیطان" زمینی نشان دهد و حتی اگر شده است جان و مال تمام مردم امریکا به جز خودش و عده ای معدود را فدای جنگ با شیاطین فرضی کند.:

“GNOSTICS OR ILLUMINATI?: THE ORIGINS OF THE GNOSTIC MOVEMENT”: JOHN LASH: METAHISTORY: OCTOBER 2006

به نظر میرسد دوگانگی سیاستمدار، همان دوگانگی آپولو و دیونیسوس در تاج خار مسیح است و اصلا هم عجیب نیست که این تاج، در نسخه های اصیل تر خود، هدیه ای از یک شیطان –مثل راونا- تلقی شده باشد. دانشی که حکام مستبد از آن برای تحمیل خواست هایی مخالف میل مردم بر آنها استفاده میکنند برای مردم به اندازه ی شیاطین بیگانه و به همان اندازه خطرناک به نظر میرسد. به ایران خودمان فکر کنید. به پهلوی پدر که تمام قومیت ها و قبایل و زبان ها و هویت های درون سرزمینی را که تصرف کرد، سرکوب و انکار کرد و تا فقط یک "ما" به نام "ایران" را به مردم تحمیل کند. این کار، علیرغم افراط غلطی که در آن شد، اما در بنیاد خود برای نظم دهی به ایران لازم بود ولی مردم نمیدانستند این به نفعشان است. رضاشاه مکاتب سنتی را که دست ملاها بود تعطیل کرد و مردم را به مدارس دولتی فرستاد و با این کار، خشم روحانیون را برانگیخت. قوانین مدرن عدلیه را هم جانشین دادگاه های شریعت ملاها کرد. وقتی ملاها همه ی این اعمال را شیطانی و کفرآمیز خواندند، قاطبه ی مردم ایران طرف ملاها را گرفتند و کاملا مطمئن بودند که اعمال رضاشاه شیطانیند و او دشمن مردم است. در زمان پهلوی پسر و خصوصا از دهه ی چهل، روند مدرن شدن ایران سرعت گرفت و تمام این مدت فقط شاه بود که معتقد بود دارد به نفع مردم کار میکند و اکثر مردم ایران، کاملا از او متنفر بودند و او را دشمن مردم میدانستند. رضا شاه و محمدرضا شاه هیچ وقت موفق نشدند مردم را متقاعد کنند که کارهایشان به نفع ایران است چون مردم اصلا نمیفهمیدند آنها دارند چه میگویند. فساد و تضاد طبقاتی پهلوی ها آشکار و آنقدر زشت بود که هرچه قابل فهم نبود هم به همان اندازه زشت تلقی شود. بعدا حکومت جمهوری اسلامی سر کار آمد و مردم به مرور با آن هم به لج افتادند. جمهوری اسلامی هم کارهای زیادی کرد که خوشایند مردم نبود و سعی کرد و میکند تا به مردم توضیح دهد که بسیاری از اعمالش درست بوده اند. اما مردم هنوز فساد و تضاد طبقاتی را میفهمند و آنچه نمیفهمند را به همان اندازه زشت می یابند. اکنون و مدتها بعد از مرگ پهلوی های پدر و پسر، مردمی که آنها را عامل پیشرفت ایران میخوانند بسیارند و اکثر این افراد هم اصلا یادشان نمی آید که پهلوی ها فساد و تضاد طبقاتی داشتند یا وقتی که درباره اش میشنوند فقط میگویند دروغ های جمهوری اسلامی است! احتمالا هم بعدها روزهایی خواهد آمد که در آن، مردم ایران، حکام جمهوری اسلامی را افرادی وطن دوست که ایران را به سمت بهروزی بردند به یاد آورند و هیچ کس یادش نیاید که در جمهوری اسلامی، اختلاس و بی عدالتی هم جزو اخبار بود.