مردم اطراف ما در جایگاه مامورین حکومتی ما و یک مامور حکومتی بزرگتر در درون خود ما
تالیف: پویا جفاکش






زمانی پادشاهی مریض شد و اطبا دوای دردش را شیر شیر تشخیص دادند. مرد شجاعی داوطلب شد تا برود شیر ماده ای را زنده اسیر کند و رامش کند و شیر او را برای شاه بیاورد. مرد شجاع در ماموریت خود موفق شد و شیر شیر را برای شاه آورد و شاه آن را خورد. در همین زمان، بین اعضای بدن مرد بر سر این که کدام مهمترین عضو بدنند اختلاف پیش آمد چون بعضی اعضا، خودشان را مسئول موفقیت قهرمان میدانستند. پا میگفت من رفتم؛ چشم میگفت من دیدم؛ دست میگفت من گرفتم و الخ. در همین زمان، زبان وسط پرید و گفت «بیخود به خودتان مغرور نشوید که من از همه ی شما مهمترم. چون زندگی همه ی شما دست من است.» اعضای دیگر، زبان را به تمسخر گرفتند و زبان برای این که ثابت کند راست میگوید، از قول مرد قهرمان خطاب به شاه گفت: «ای شاه. بدان که آنچه نوشیدی، شیر شیر نبود و شیر خر بود.» شاه برآشفت و دستور اعدام قهرمان را داد. اعضا به التماس زبان افتادند و او را تایید کردند که از همه شان مهمتر است. زبان هم از قول قهرمان به شاه گفت مزاح کرده است و شاه هم دستور خود را پس گرفت و به جایش به قهرمان پاداش خوبی داد.
این یک داستان قدیمی اسلامی است و اجزای جامعه را به اجزای بدن تشبیه میکند. تاثیرگذارترین جزو جامعه نه اویی است که بیشترین زحمات را میکشد، بلکه اویی است که مونولوگ است و فقط او میتواند از قول جامعه سخن بگوید؛ یعنی حکومت و مقتصدین و سیاسیون حامی آن. در دوره ی مدرن، ظاهر قضیه این بوده که مونولوگی برداشته شده و گروه های مختلف میتوانند در یک سیستم لیبرال سخن بگویند. اما اخیرا معلوم شده که مرتجعین سیاسی مغربزمین از این تز برای محبوبیت جمع کردن بین مردم و بخصوص در اطراف و اکناف جهان استفاده کرده اند چون مطمئن بوده اند گروه های مخالف و رقیب، به اندازه ی آنها توان مبارزه ی رسانه ای را ندارند، اما حالا که مسیر رقابت ها حتی از کنترل خودشان هم خارج شده است، حرف خود را عوض کرده اند و صحبت از مبارزه با شر کمونیستی میکنند. حالا تبلیغات رسانه ای که همیشه آن را ابزار امپریالیسم و کاپیتالیسم میشناختیم، در گفتمان های ستایشگر کاپیتالیسم و امپریالیسم، ابزار کمونیسم توده گرای مضر خوانده میشود، حتی در ایران که لیبرال هایش تا همین اواخر، برای دفاع از کاپیتالیسم، ستایش آزادی تبلیغات در آن را میکردند. به عنوان نمونه این متن را ملاحظه کنید:
«شاید در این دهه ی اخیر بهطور مداوم با این مساله در رسانهها مواجه شده باشید که فلان سیاستمدار یا شخصیت برجسته به این اقلیت یا آن اقلیت، اهانتآمیز سخن گفته است. این مساله امروز مبدل به دستگاه سانسور در عرصه عمومی شده است. دستگاه سرکوبی که میتوان رد آن را تا ساحت دانشگاه دید؛ مارکسیسم فرهنگی پیش از اینکه به این دستاورد برسد، پروژه اقلیتسازی را برای از میان بردن نهادهای تاریخی و فرهنگی بشری تحت آموزههای آنتونیو گرامشی آغاز کرد. یکی از دستاوردهای چپهای نو که در این نوشته بهعنوان عینیت یک محصول ایدئولوژیک به آن توجه داریم به «پلیتیکال کارکتنس» یا «نزاکت سیاسی» مشهور است. دلیل اینکه امروزه در بسیاری از زبانهای دنیا به این «آکتسیاسی» مارکسیستهای فرهنگی واکنش نشان داده میشود در این است که نزاکت سیاسی مرزهای مختلف را در نوردیده و میتوان گفت که پایش را از گلیمش درازتر کرده است؛ به همین دلیل است که میتوان این کنش سیاسی را در دسته سرکوب آزادی دستهبندی کرد. امروزه در فضایی که برخی از شعبدهبازان روشنفکری پدید آوردهاند، محصولات ادبی و فرهنگی و البته هنری که تا پیش از هیاهوی شعبدهبازی ایشان پدید آمده است، توانایی حضور در بازار فرهنگ و هنر را ندارند. شاید شما هم با دیدن «سیندرلای سیاهپوست» یا« 007 زن» متعجب شده باشید؛ اما این تعجب ندارد «شاپینگ سوسیالیستی» در حوزه فرهنگ امروزه بر این نوع اجناس تمرکز دارد. نویسندهای که کتابهایش را در انتشارات معروف پنگوئن با تیراژ بالا به انتشار میرساند، در اینباره چنین میگوید که اگر داستانی با این محتوا که ماموری دست نوشتهای از یک انسان تراجنسیتی همجنسگرا اهل کارائیب را که در هفت سالگی مدرسه را رها کرد و در اطراف شهر با یک اسکوتر حرکت میکرد پیدا کند و شرح آن در یک داستان به رشته تحریر در آید، در این روند فرهنگی قطعا منتشر خواهد شد. اینها محصول ستیز با همه نهادهایی است که تاریخ جهان مدرن را ساختهاند. این اتفاق یعنی نزاکت سیاسی نتیجه یک جنگ است؛ جنگی که در ادامه به آن میپردازیم. :
پالودن جنگ طبقاتی: آنتونیو گرامشی روشنفکر و فعال سیاسی مارکسیست بود که در قرن19 متولد شد و در قرن20 فعالیت سیاسی خود را در همراهی با ایجاد حزب کمونیسم در ایتالیا به نقطه اوج رساند. او به زندان رفت و در آنجا نیز دست از قلمفرسایی پیرامون مارکسیسم بر نداشت. وانگهی نقطه عطف او در فعالیتهای ایدئولوژیک زمانی است که او از مارکسیسم ارتدکس جدا میشود؛ آنچه مد نظر ما نیز هست از اینجا آغاز میشود. او از مارکس شنیده بود که تاریخ انسان به یک دو گانه تقسیم میشود: غالب و مغلوب، افراد نخبه و به حاشیه کشاندهشده و ظالم و مظلوم؛ اینها فهم گنوسی مارکسیسم از جهان هستی است. کار متفاوت گرامشی با مارکس در این است که گستره افراد تحت ستم و «مستضعفان» را بیشتر کرد؛ این گسترش به مقولات پا برجای فعلی تسری یافته است. گرامشی در یکی از تقریرات خود به نام ورق پارههای زندان که متشکل از چند داستان است گفته که «گروههای به حاشیه راندهشده تاریخ نه تنها شامل ستمدیدگان اقتصادی، بلکه زنان، اقلیتهای نژادی و بسیاری از «جنایتکاران criminals» میشوند.» آنچه مارکس و مارکسیستهای ارتدوکس تحت عنوان «توده» میشناسند، از سوی گرامشی بهعنوان «گروهی» از گروهها و طبقات زیردست در هر جامعهای که تاکنون وجود داشته است، توصیف میشود. این گروههای تحت ستم و به حاشیه راندهشده - توده- فاقد اتحاد و غالبا ناآگاه از ظلم به خود هستند. پس گرامشی ادعا میکند که هدف او حرکت معکوس قدرت است؛ یعنی به جای حرکت به سوی نخبگان او سعی دارد جهت سیاست را به سوی افراد تحت ستم بچرخاند. گرامشی معتقد است که قدرت از سوی نخبگان به دو شکل اعمال میشود: از طریق سلطه، زور یا اجبار و از طریق چیزی به نام «هژمونی» که به معنای برتری ایدئولوژیک یک نظام ارزشی است که از منافع طبقاتی یا گروهی طبقات یا گروههای غالب حمایت میکند. او استدلال میکرد که گروههای زیردست تحت نفوذ و تاثیر قرار میگیرند تا سیستمهای ارزشی و جهانبینی گروههای ممتاز را درونی کنند و در نتیجه، به حاشیهنشینی خود رضایت دهند. بنابراین گرامشی بر این باور بود که صرفنظر از یک «قیام بالسیف» یعنی آنچه تا زمان انتشار ایدهاش توسط چپها در جریان بود، باید نقطه ثقل نظامهای غالب را نشانه گرفت؛ به این معنی که از نظامهای اعتقادی مسلط گروههای غالب مشروعیتزدایی کرد و یک «ضد هژمونی» (یعنی یک نظام ارزشی جدید برای گروههای زیردست) ایجاد کرد. وانگهی از نظر گرامشی از آنجا که ارزشهای هژمونیک در تمام حوزههای جامعه مدنی نفوذ میکند -مدارس، کلیساها، رسانهها، انجمنهای داوطلبانه- خود جامعه مدنی، میدان نبرد بزرگ در مبارزه برای هژمونی، «جنگ موقعیت» است. گرامشی و ایدههایش، چپهای نو را در ستیز دائم با تمدن قرار داد. آنچه را که امروز از زبان فمینیستهای رادیکال یعنی بخشی از پیشبرندگان نزاکت سیاسی زیاد میشنویم این است که تمام زندگی سیاسی است؛ این گزاره از افاضات گرامشی بیرون کشیده شده است. در این نگرشهای رادیکال زندگی خصوصی، محل کار، مذهب، فلسفه، هنر و ادبیات و جامعه مدنی بهطورکلی، میدانهای مبارزه برای دستیابی به دگرگونی اجتماعی هستند. اینجاست که معنای حرف نویسنده آمریکایی که سخنانش در سطور پیشین آمد بیشتر جلوه میکند؛ درست است به بهانه تنوع، نظام اخلاقی کشورها، توسط نزاکت سیاسی یا پلیتیکال کارکتنس تهدید میشود و افراد کوچک برای مقابله با آنها با تعداد زیاد توسط چپها برجسته میشوند. این موضوع که نزاکت سیاسی امروز در حالت جنون است برای کسی که فرهنگ و سیاست مدرن را میشناسد، پرواضح است. نزاکت سیاسی علیالظاهر برای مقابله با توهین به انواع گونههای در اقلیت درست شده است؛ اما در واقع مبدل به توهین و دشنام برای سرکوب مخالفان شده است. از این رفتار چپنو میتوان با عنوان مککارتیسم فرهنگی نام برد. هر چه هست، این جماعت تحت لوای دفاع از حقوق اقلیت و آزادی علیه ارزشهای روشنگری به ستیز میپردازند؛ باوجوداین ممکن است که شما از دهان ایشان این جمله ولتر را هم بشنوید: «من آنچه را که شما میگویید، تایید نمیکنم؛ اما تا حد مرگ از حق شما برای گفتن آن دفاع میکنم.» با این چارچوبهای ذهنی، مارکسیسم فرهنگی بهعنوان یک کلان روایت و نزاکت سیاسی بهعنوان روایتی خرد از آن را میتوان برای تمدن جدید و ای بسا با آنچه در اینجا و اکنون ما یعنی ایران حال در حوزه فرهنگی در حال وقوع است، یک تهدید دانست. این اقدام که تحت لوای نزاکت سیاسی در اروپا و آمریکا در حال وقوع است، مدارس را نیز نشانه گرفته است؛ بهعنوان مثال در رژه مدرسه در انگلستان باورمندان به نزاکت سیاسی مدارس را تحت فشار گذاشتند و با این بهانه از نمایندگان خود خواستند تا از حرکت «دستهای جاز» برای ابراز قدردانی خود استفاده کنند، مبادا صداهایی که از کف زدن «محرک» دیگر نمایندگان ایجاد میشود، موجب آزار شود. نمونه دیگر این اقلیتسازی را میتوان به تعیین جنسیت فیسبوک آدرس داد که تاکنون 71 نوع جنسیت برای انسان قائل شده است!
روشنفکران و ستیز با اخلاق مدرن: با تمام این گفتهها باید دانست که برخی از مسائل مورد نظر نزاکت سیاسی را نمیتوان ضد اخلاق مدرن دانست؛ مثلا پیرو همین نظر نمیتوان تجاوز به یک خبرنگار یا به قدرت رسیدن یک رئیسجمهور نژادپرست را نادیده گرفت؛ از سوی دیگر نمیتوان «تروریست» خواندن مسلمانان در فضای سیاسی غرب را موضوعی حامل بر اخلاق روشنگری دانست. پس هنگام مواجهه با نزاکت سیاسی باید از ظرافتها آگاه بود و دانست که چه تیغ دولبهای است. باید دانست که «ووکها» یعنی همان کسانی که نزاکت سیاسی را مبدل به ایدئولوژی کردهاند، مفاهیم انسانی را در استخدام ایدئولوژی در آوردهاند. آنها به تبعیت از گرامشی بر این باور هستند که گروههای فرودست در جامعه یعنی همان به حاشیه راندهشدگان دارای «آگاهی کاذب» هستند؛ آگاهی که تحت تاثیر هژمونی سرمایهداری بر ایشان اعمال میشود. وانگهی با نگاهی به تاریخ مفهوم همین ایدئولوژیهای مارکسی هستند که مشغول تولید آگاهی کاذب در فهم انسانیاند. آگاهی که ذیل ایدئولوژی و نه عقل، مشغول پراکندن مقولاتیاند که به دور از تاریخ عقل انسانیاند. این رویه در ساخت انسان تراز نوین مد نظر مارکسیها است؛ انسانی که توسط گرامشی وضع موجودش بسیار اسفناکتر از چیزی است که خود مارکس و به تبع آن مارکسیستهای ارتدوکس از آن سخن گفتند. ایدئولوژی که ذیل اندیشه گرامشی در حال تولید اقلیتسازی است، با جعل تاریخ بر مبنای ایدئولوژی برای خود مشروعیت میسازد و این نوع مشروعیتسازی را میتوانیم ساخت «آگاهی کاذب» بدانیم. وانگهی هنگام مواجهه با تمام وجوهات مارکسیسم فرهنگی باید این نکته از گرامشی را آویزه گوش و نقشه مسیر قرار داد تا کنشهای این جماعت معنا یابد و آن این است که او همچنان معتقد بود که تغییر واقعی تنها از طریق دگرگونی آگاهی حاصل میشود. پس اگر جامعهای میخواهد از چنگال این ایدئولوژی رهایی یابد، باید در آن مراقب آگاهی انسانی و تاریخ مفهومی آن بود. کاری که در آمریکا با سیطره ایدئولوژی در دانشگاه روی نداد و ثبات نظری و فرهنگی و تاریخی این کشور را رو به تزلزل برده است. البته نشانه گرفتن آگاهی تاریخی امری بدیع از سوی گرامشی نبود؛ پیش از او مارکس استدلال کرده بود که برای موفقیت دگرگونیهای اجتماعی و انقلابی، ابتدا باید جهانبینی گروههای غالب را بهعنوان ابزار سلطه آشکار کرد. اما تعریف ظریفتر گرامشی از این مساله است که نقش روشنفکران بهعنوان ابزار هدایت توده در نزد این دو متفاوت است؛ مارکس درخصوص روشنفکر بر این باور بود که وظیفه مهم ابهامزدایی و مشروعیتزدایی از هژمونی ایدئولوژیک گروههای مسلط باید توسط روشنفکران انجام شود؛ اما گرامشی درخصوص روشنفکران نگاهی جزئیتر ارائه میدهد؛ گرامشی، با ظرافت و دقت بیشتری، بین دو نوع روشنفکر تمایز قائل میشود: «سنتی» و «ارگانیک». روشنفکر ارگانیک بنا به نظر گرامشی متخصص و متعلق به یک طبقه خاص است و برای حفظ منافع و رشد همان طبقه تلاش میکند؛ اما روشنفکر سنتی به طبقه خاصی تعلق ندارد و از تداوم تاریخی برخوردار است و تحکیم قدرت مرکزی دولتها تا حد استبداد برای این نوع از روشنفکران سهل است؛ اما با این وجود این گروه خود را مستقل از گروه مسلط فرض میکنند. گرامشی معتقد است آنچه گروههای زیردست به آن نیاز دارند، «روشنفکران ارگانیک» خودشان هستند. «ووکها» یا همان همیشه هوشیاران مارکسیستهای نو در قالب فرهنگ هستند که از مروجان نزاکت سیاسی بهعنوان یکی از مقولات مدنظر گرایش سیاسی ستیزجوی خویش، از جنس روشنفکران ارگانیک هستند؛ هرچند ابداع اصطلاح مرسوم روشنفکری را میتوان ذیل ادبیات مارکسی و بهویژه در نوشتههای ایدئولوژیک لوکاچ پیدا کرد، اما گرامشی این تعریف را میشکافد و با ایجاد شکاف سعی بر پیشبرد اهداف سیاسی خود در سرنگونی نظام متجدد در جهان دارد. در جهان را اینجا موکدا نوشتم از این بابت که در غفلت ما در حوزه اندیشه امروزه شاهد بروز اینگونه ایدئولوژیک در ایران نیز هستیم.
تاریخگرایی و خلأ متافیزیک: نکته ی دیگری که در آرای گرامشی و کنشهای وابسته به آن از جمله نزاکت سیاسی مشهود است این است که این نظریات فاقد حضور متافیزیک هستند. گرامشی موضع خود را بهعنوان «تاریخگرایی مطلق» توضیح میدهد؛ به این معنا که آنها اخلاق، ارزشها، حقایق، معیارها و ماهیت انسانی را محصول دورههای مختلف تاریخی میفهمند. مارکسیستهای فرهنگی بر این باورند که هیچ معیار اخلاقی مطلقی وجود ندارد که در خارج از یک زمینه تاریخی خاص برای همه انسانها صادق باشد، بلکه اخلاق «برساخت اجتماعی» است. در سیر تاریخ اندیشه گرامشی را در میان هگلیهای جوان تقسیمبندی میکنند؛ او که عضوی از مکتب علوم اجتماعی فرانکفورت است قرابتی در خوانش هگل با لوکاچ و کارل کُرش دارد. مکتب فرانکفورت که در دهه1920 تاسیس شد، با تلفیق آرای مارکس و فروید به دنبال نابودی نظام سرمایهداری بود؛ همه آنها بر این موضوع تاکید داشتند که مبارزه قاطع برای سرنگونی رژیم بورژوایی (یعنی لیبرال دموکراسی طبقه متوسط) در سطح آگاهی انجام خواهد شد. پس با این تفاسیر باید گفت که ایدئولوژی گرامشی و به تبع آن مارکسیسم فرهنگی در خلأ پدید نیامد. آنها با ظهور هیتلر که منش سیاسیاش آن روی سکه سوسیالیسم بود و البته با شهود در جنگ جهانی دوم و عملکرد شوروی شیوه نزاع را به سوی ستیز با فرهنگ غالب در تمدن جدید چرخاندند. تلاش این مبارزان به این معنا است که نظم قدیمی باید از نظر فکری و اخلاقی توسط شهروندان طرد شود تا اینکه انتقال واقعی قدرت به گروههای زیردست انجام پذیرد. با این روایات ایدههای گرامشی «جهان آزاد» را هدف قرار گرفته است. انسانهایی که همه چیز را سیاسی میدانند، در راستای ایده احقاق حقوق گروههای تحت ستم اعم از نژادی، زبانی، دینی و غیره در حال ستیز با مفاهیم سازنده آمریکا و غرب هستند. البته با تسری این ایدهها در سایر نقاط جهان نیز شاهد این ستیز هستیم. ستیزی که در مبنای نظر میجنگید و آنان که نسبت به این ایدهها آگاهی ندارند، نمیتوانند به سهولت عمق این جنگ را دریابند. هسته اصلی جهانبینی گرامشی اخلاق را مبتنی بر گروهها میفهمد یا به شکل واضحتر این ایده آنچه را که اخلاقی است، چیزی میداند که در خدمت منافع گروههای قومی، نژادی و جنسیتی «سرکوبشده» یا «به حاشیه راندهشده» است. بخواهم مثالی در آمریکا بیاورم، این جماعت نظام حقوقی آمریکا را با حمله به هیات منصفه نشانه گرفتهاند؛ آنها بر این باورند که اقلیتهایی که در هیات منصفه خدمت میکنند، باید از «قدرت» خود بهعنوان هیات منصفه برای امتناع از محکومیت متهمان اقلیت صرف نظر از شواهد ارائهشده در دادگاه استفاده کنند؛ زیرا به عقیده آنها متهمان اقلیت به این دلیل محکوم شدهاند که اقلیت هستند.
پایان بحث؛ جنگ خزنده مارکسیستها: ایدههای گرامشی به مرور و بهصورت خزنده «جهانآزاد» را نشانه گرفته است؛ ایدههای روشنفکرانه که بهدلیل ماهیت فضای عمومی آمریکا تا یکی دو دهه پیش کمتر مورد توجه بود سبب شد که برخی از ایدههای رادیکال در هوا باقی بماند؛ همین عدم توجه فهمی را که الکسی توکویل از بزرگان لیبرالیسم کلاسیک نسبت به آمریکا ارائه میدهد، با مشکل روبهرو ساخته است. در اینجا یعنی در این نوشته به سبب پیچیدگی موضوع با ارائه یک نمونه عینی از فعالیتهای مارکسیسم فرهنگی یعنی نزاکت سیاسی که میتوان آن را تولید یک زبان دستوری در عرصه عمومی دانست، تلاش بر این بود بهعنوان مثال آسیبها و تهدیدهای پیشروی آمریکا را که از سوی چپها وارد میشود نشان دهیم. این مساله بازگو کننده این است که جنگ سرد هرچند به ظاهر به پایان رسیده است، اما ستیز علیه نظم جهانی و مفاهیم لیبرال از سوی مارکسیسم هنوز ادامه دارد؛ این جنگ امروزه با ایدههای گرامشی مبدل به جنگ فرهنگی شده و در آن نهادهای تاریخی چون دین، خانواده و ملت و سرزمین هدف قرار گرفته است. چپ نو که پس از فروپاشی شوروی همواره سودای بازگشت به قدرت را دارد، نهادهای تاریخی را هدف قرار داده تا پس از نابودی آنها بتواند ایدئولوژی خود را به توده ی سرگردان از پس از دست دادن داشتههای تاریخی و فرهنگی به صلیب ایدئولوژی خود بکشاند.» (چریکهای فرهنگی علیه تمدن تاریخی: اشکان زارع: https://virgool.io/)
اولین سوالی که پس از خواندن این متن به ذهن من رسیده است، این است که بیش از 30سال پس از سقوط شوروی و تغییر مرام چین، چه کسی تامین هزینه های این چپ نو رسانه ای شده را میدهد و اصلا در کشوری مثل امریکا که تمام رسانه ها با هزینه ی قدرتمداران کاپیتالیست تامین میشوند و تبلیغات شرکت های بزرگ از در و دیوار فیلم ها و شوهایشان میریزد، آیا اینطور شکستن همه چیز بر سر کمونیسم، مثل این نیست که بگوییم سرمایه داری دارد خودکشی میکند و آیا این حرف کاملا چپ تر منطقی تر نیست که سرمایه داری بعد از سرکوب زنان و رنگین پوستان و همجنسگرایان، اکنون به نام دفاع از آنان در یک ظاهر چپ نما، برای آنها فرهنگسازی میکند تا آنها را هم در تیم خود بیاورد؟ اگر منطقی نگاه میکنیم، متوجه میشویم که کسانی که از تبلیغات جدید ناراضی هستند نه خود قدرت های بزرگ، بلکه کسانی هستند که آنقدر در مدل قبلی تبلیغات رشد کرده اند که مشاهده ی انواع جدیدی از تبلیغات آزارشان میدهد، چون احساس میکنند مشیی که از تبلیغات قبلی برای زندگی برگزیده اند، آنقدرها هم راه اصیل زندگی نیست. درواقع تبلیغات تجاری و ایدئولوژیک غربی، در ذهن آنها یک نوع مذهب ایجاد کرده که به اندازه ی مذاهب سنتی با چالش هایی مواجه شده و آنها فقط با یک ایمان کورکورانه و با پذیرش این که تمام مشکلات پیش آمده در اثر این نوع ایدئولوژی، هنوز بهترین حالت ممکن برای زندگیند، دچار پریشان حالی شده اند و از این که به ذهنشان خطور کند که میشود دنبال راه های بهتری برای زندگی گشت، دلشورگی و حتی اضطراب میگیرند. دنیای آنها دنیای تک افتاده و بی روحی است و این، ویژگی بارز دنیای تحت حکومت ایدئولوژی مادیگرا است. به قول مسلمان های قدیم، ما در "بُعد" زندگی میکنیم و بُعد از "بعید" یعنی دور می آید چون اجزای جهان مادی مثل همان بدنی که اجزایش با هم در اختلافند و فقط ناچاری برای ادامه ی زندگی کنار هم نگهشان میدارد، از هم فاصله دارند. در مقابل بُعد، هُوَرقلیا یعنی عالم نور (از "هور" HOVAR به معنی نور و مرتبط با "خور" یا خورشید) قرار دارد که عالم معنوی است که نورش هنوز به ذره تبدیل نشده و در حرکت است و در ارتباط مداوم با هرآنچه در امتداد خود است. ظاهرا جهان لیبرالی که در آن، مردمان به گروه های کوچکتر تقسیم میشوند و هر یک سعی در تبلیغ خود دارند، به چنین جنبشی دچار است و طبیعتا مانند نور در جای خود ثابت نیست. این یک نکته ی دیگر را هم آشکار میکند و آن این که مذهب لزوما نمیتواند معنوی باشد چون آن هم به اندازه ی مادیگرایی خواستار ثبات جامعه است و شاید به همین خاطر باشد که مبارزه ی ایدئولوژی سرمایه داری با رقبای خود، رنگ مذهبی میگیرد و ادعای دفاع از ارزش های مسیحیت در مقابل بی خدایی کمونیسم را میکند. درواقع این فکر که یک قانون واحد برای تمام افراد جامعه وجود دارد، یکی از نتایج فرهنگ یهودی-مسیحی است که با ربط دادن تمام امور عالم به اراده ی خدایی واحد، تمام اشکال رنج افراد در خارج از اراده ی قانون الهی را انکار کرده است. بنابراین تمام بدبختی های ما فقط میتواند نتیجه ی انحراف از چنین قانونی باشد چنانکه مثنوی مولانا به عنوان نماینده ی اسلامی که متاثر از مذهب یهودی-مسیحی است، به خوبی بیان میکند:
این چنین درمانده ایم، از کژروی است؟
یا ز اخترها است؟ یا خود، جادوی است؟
بخت ما را بردرید آن بخت او
تخت ما شد سرنگون از تخت او
کار او از جادویی گر گشت زفت
جادویی کردیم ما هم، چون نرفت؟
پس تحت اراده ی الهی، دچار آمدن انسان به بدبختی در اثر طالع ستارگان و جادوگری انکار میشود و فقط میماند کژ روی:
کژ روی، جفّ القلم کژ آیدت
راستی آری، سعادت آیدت.
جف القلم به معنی خشک شدن قلم، اشاره به خشک شدن مرکب قلم الهی به کنایه از جاری شدن قانون الهی است. بیت میگوید اگر قانون درست را بروی، برایت درست پیش می آید و اگر غلط بروی، سرنوشتت غلط آلود میشود. اما این انتظارات ما از زندگی درستکارانه را براورده نمیکند. چون حتی علیرغم درستکاری، مشکلات ما هنوز سر جایشان هستند. به قول دیوان شمس مولانا:
بی تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آن گه روا شود که تو حاجت روا کنی.
بی بحر تو چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آن که سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی.
شعر میگوید که همیشه مظلوم از ظالم به خدا پناه میبرد، ولی وقتی خود خدا ظلم میکند، مظلوم ناچار است به "اقتضا" ی الهی تسلیم شود. موضوع این است که آنچه خدا مقتضی میکند، میتواند شامل دچار آمدن به عوان ها یعنی مامورین حکومتی باشد و این عوان های بیرونی، خود، محصول یک عوان «مقتضی» داخلی یعنی نفس خود فرد است همانطورکه مثنوی مولوی میگوید:
زان عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سرّ شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر تو است راه.
و اما عوانان بیرونی، مردمی هستند که مجبوریم خودمان را تابع انتظارات آنها کنیم و نتوانیم مطابق صلاح و سلامت خود زندگی نماییم. به قول مثنوی:
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قوّاده و خشم عوان.
دراینجا عکس به معنی عکس العمل است یعنی انسان مجبور است مطابق شادی و خشم افرادی مشخص شادمان و خشمگین باشند که دراینجا به ترتیب به قواده (کسی که مردان و زنان را برای انجام عمل جنسی حرام به هم میرساند) و عوان (مامور زورگوی حکومتی) تشبیه شده اند. بیت دیگری از دفتر چهارم مثنوی، این سرسپردگی به دیگران را اینطور خلاصه میکند:
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهُده چشم و دهان
انگار این بیت را برای لبخندهای تزئینی روی صحنه ی تبلیغات سروده باشند که برای جلب مشتری روانه میشوند و نه بر اساس شادی یا صمیمیت واقعی. در چنین جامعه ای، افراد خودبخود و تحت تاثیر عوان مقتضی یعنی شهوات خود برخلاف مسیر خدا طی طریق خواهند کرد و مانند ماهی ای خواهند بود که مطابق اشعار بالا از آب بیرون افتاده و مدام میطپد بلکه شاید به آبی برسد که نمیرسد که این کاملا بیانگر جهش های مختلف ما به سمت انواع مختلفی از هیچ است که به صورت موفقیت های مادی توهم میشوند و ما اگر خدا را هنوز کنار خود داشته باشیم هنوز همان ها را از خدا طلب میکنیم درحالیکه به قول مثنوی:
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونی است و کلی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر، روبه شانگی
روبه شانگی یعنی حیله گری و تزویر، و این عنوانی است که بیت بالا درباره ی برقراری چنین رابطه ای از سوی بنده نسبت به خدا به کار میبرد. با این حال، مثنوی مولانا مدعی است که بدبیاری های پیش آمده در اثر همین رابطه برای متوجه کردن مردم به خدا لازمند:
عاشقان از بی مرادی های خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بی مرادی شد قلاووز بهشت
حُفَّت الجَنَّه شنو ای خوش سرشت
که عبارت حفه الجنه اشاره است به این حدیث نبوی که: «حفه الجنه بالمکاره و حفت النار بالشهوات» یعنی «بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات». دفتر اول مثنوی، غم آدمیزاد از این نوع درمان شدن را به غم کودکی تشبیه میکند که حجامت میشود و خدا به مادر آن کودک که از درمان شدن دردناک فرزندش شاد است:
آن کسی را کش چنین شاهی کُشد
سوی بخت و بهترین جاهی کَشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق، قهرجو
بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن غم، شادکام.
همین تشبیه در دیوان شمس هم تکرار میشود:
نکند رحمت مطلق، به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را ز پی کینه حجامت.



































اما اگر اوج گیری شهوات عوان مقتضی درونی، با افزایش اثرگذاری عوان های بیرونی و بنابراین افزایش تبلیغات یک طرفه ی گروه ها و افراد اطراف به ضرر ذهن ما همراه باشد، پس ما الان در اوج تب این درمان دردناک به سر میبریم. چیزی شبیه به این نتیجه گیری، در مقاله ای از پاول لوی دیده میشود و این بار، منشا عوان درونی، در یکی از مبهم ترین بسترهای تجسمی خود بررسی میشود: ناخودآگاه فرویدی-یونگی.:
«اگرچه من مورخ نیستم، اما با اطمینان میگویم که ما در عجیبترین دوران تاریخ بشر زندگی میکنیم. یونگ مینویسد: "اینکه ناخودآگاه ظهور کرده و شخصیت خودآگاه را در اختیار گرفته، از ویژگیهای خاص زمان ماست." ناخودآگاه منبع رویاهای ماست؛ گویی گونه ی ما به طور جمعی ناخودآگاه خود را به شکلی کاملاً مادی در جهان به نمایش میگذارد و در خواب میبیند. به عبارت دیگر، گویی ما یک رویای مشترک جمعی داریم که توسط ناخودآگاه ما ایجاد شده و شکل گرفته و همچنین بیان مستقیمی از آن است. با این حال، تا جایی که این فرآیند ناخودآگاه باقی بماند، ما محکوم به ایجاد کابوسی هستیم که مدام عمیقتر میشود، همانطور که به وضوح در آنچه امروز در جهان اتفاق میافتد، مشهود است. آنچه در دنیای ما اتفاق میافتد، یک وحی زنده است، اما آنچه در حال وقوع است، تنها در صورتی جنبهی وحیانی خود را نشان میدهد که ما آگاهانه آنچه را که بر ما آشکار میشود، تشخیص دهیم. با این حال، اگر نوری را که از میان تاریکی آشکار میشود، تشخیص ندهیم، کابوس تنها قویتر و وحشتناکتر میشود و به طور بالقوه همه ی ما را در این فرآیند خواهد کشت. ریشهی کل این فرآیند را باید در روان انسان یافت؛ منبع جنون جمعی ما در کجای دیگری میتواند یافت شود؟ بخش عمدهای از آنچه بر ما آشکار میشود، نقش محوری است، درست مانند یک دنیای رویایی، که روان انسان در ایجاد رویدادهایی که در دنیای ما رخ میدهند، ایفا میکند. گونه ی ما نه تنها در خواب است، بلکه گویی چیزی در درون ما وجود دارد که ما را در تاریکی نگه میدارد. همانطور که یونگ اشاره میکند، در این شرایط ضروری است که ما به «روحی که علیه ماست» بینش پیدا کنیم. این روح که به نظر میرسد مانع نور ما میشود، همان چیزی است که بومیان آمریکا آن را «وتِیکو» مینامند، که میتوان آن را به عنوان یک ویروس ذهنی تصور کرد. روشن کردن عملیات پنهان این ویروس ذهنی، بینهایت به ما کمک میکند. آنچه در دنیای ما اتفاق میافتد چنان علمی-تخیلی است که گویی در یک رمان پادآرمانشهری فیلیپ کی. دیک زندگی میکنیم. گویی فیلم «هجوم ربایندگان جسد» در دنیای ما زنده شده است. بسیاری از مردم، حتی دوستان نزدیک و اعضای خانواده، طعمه ی جریان بیپایان دروغها، اطلاعات نادرست و تبلیغاتی شدهاند که روزانه از طریق رسانهها به خورد ما داده میشود. وقتی کسی تحت تأثیر قرار میگیرد و به اندازه ی کافی «مسحور» تبلیغات کنترلکننده ی ذهن میشود، گویی ذهنش توسط چیزی «تسخیر» میشود، به طوری که، بدون اینکه خودش بداند، به پایگاهی، حلقهای در یک زنجیره ی تاریک تبدیل میشود تا طلسمی را که خود در آن گرفتار شده است، بیشتر پخش کند. به دلیل عملکرد تغییر دهنده ی ذهن، خودِ تبلیغات نوعی جادوی سیاه است. وقتی کسی به اندازه ی کافی تبلیغات را جذب کرده و مجذوب منطق درونی و انسجام ظاهری یک روایت دروغین شده باشد، معمولاً بر این عقیده است که به هیچ وجه تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفته است، که چیزی جز خود تبلیغات نیست که از طریق آنها صحبت میکند. آنها که متقاعد شدهاند که حقیقت را در اختیار دارند، به ارگان و بلندگوی تبلیغات برای انتشار آن تبدیل شدهاند، در حالی که در تمام این مدت فکر میکنند افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار نگرفتهاند، همان کسانی هستند که مورد تبلیغات قرار میگیرند. گویی چیزی آنها را تسخیر کرده است. «تسخیر»، همانطور که یونگ اشاره میکند، «وضعیت اصلی بشر» است. به نقل از یونگ، انسان "تا زمانی که آگاهیاش ضعیف باشد، لزوماً تسخیر شده است." یونگ بر این باور است که از نظر رشدی، سطح آگاهی گونه ی ما در مرحله ی نوجوانی است که حس او نسبت به خود و جهان هنوز در حال شکلگیری است. گونه ی ما، گویی که در حال بیرون آمدن از یک خواب عمیق است، در حال تکامل از یکسان بودن با ناخودآگاه - و از این رو، نابینایی نسبت به آن و تسخیر شدن توسط آن - است، به همین دلیل وظیفه ی ما به عنوان انسان این است که ناخودآگاه را هوشیار کنیم، یعنی تا حد امکان آگاهی ایجاد کنیم. گونه ی ما از نوعی کوری روانی رنج میبرد، نوعی خاص از کوری خودساخته که نه تنها نمیداند کور است، بلکه فکر میکند واضحتر از افراد بینا میبیند. وظیفه ی ما درمان کوری ما است که همیشه از خودمان شروع میشود. وقتی افراد در ناخودآگاه خود فرو میروند و توسط آن تسخیر میشوند، چیزی در ناخودآگاهشان فعال شده است که قادر به آوردن آن به خودآگاه نیستند، که منجر به این میشود که آگاهی خود-بازتابنده ی آنها، گویی توسط یک آهنربا، به ناخودآگاه کشیده شده و از کار میافتد، به طوری که حتی میتواند در اعماق آن حل شود. فرد تسخیر شده با ناخودآگاه یکسان میشود - و از این رو، تجسم آن میشود - و نمیتواند جلوی خود را بگیرد جز اینکه ناخودآگاه را به شیوهای مخرب به اجبار به نمایش بگذارد. در این شرایط نفرین شده، آنها ناخواسته به ابزاری برای نیروهای تاریکتر ناخودآگاه تبدیل شدهاند تا خود را به نمایش بگذارند. یونگ با توصیف همین فرآیند میگوید: "شخص مورد نظر به یک آدم ماشینی صرف تبدیل میشود. چنین شخصی دیگر آنجا نیست." آنها که واقعاً تهی هستند، به مجرایی برای جنبههای تاریکتر ناخودآگاه تبدیل میشوند تا از طریق آنها عبور کنند، در حالی که فرد مبتلا به طور همزمان وحی زنده ی این نیروهای تاریکتر است - اگر چشمانی برای دیدن آنچه در آنها اتفاق میافتد داشته باشیم. گویی چنین افرادی توسط موریانههای روانی تهی شدهاند و در نتیجه، جای خالیای در درونشان ایجاد شده که به محلی برای «چیزی غیر از خودشان» تبدیل میشود تا در درونشان سکنی گزیند. افرادی که چنین تسخیر شدهاند - اغلب توسط ایدهها و باورها - گویی دیگر خانهای ندارند، به ماشینهای رباتیک غیر خوداندیش (بدون هیچ پتانسیل خلاقانهای در آنها) تبدیل میشوند، زیرا به طور اجباری توسط چیزی که از زیر آگاهی آگاهانهشان بر آنها سوار است، هدایت میشوند. این افراد چنان از خود واقعیشان و از توانایی تفکر مستقل خود جدا شدهاند که «چیزی غیر از خودشان»، که کاملاً از آن بیخبرند، از آنها به عنوان ابزار ناخواسته ی خود برای تفکر برای آنها و از طریق آنها استفاده میکند تا دستور کار خود را (به هزینه ی خود فرد) انجام دهد. این «چیز دیگر» چیزی بیش از این نمیخواهد که خود را در ذهن فرد وارد کند، به طوری که فرد مبتلا، به کانالی برای تجسم این نیروی تاریک در دنیای ما تبدیل شود. افرادی که اینگونه تسخیر شدهاند، مانند ماشینهایی برنامهریزی میشوند تا همان عفونت روانی-معنوی را که توسط آن تسخیر شدهاند، پخش کنند تا برنامه ی شوم نیروهای تاریک کهنالگویی را که ناخودآگاه آنها را هدایت میکنند، محقق سازند. همانطور که یونگ اشاره میکند، وقتی کسی به این شکل تسخیر میشود - وضعیتی که روان او توسط نیروهایی غیر از خودش ربوده و استعمار میشود – "این یکی از نامرئیترین تجربیاتی است که میتوانیم داشته باشیم." افرادی که چنین گرفتاری دارند، گویی که چشمبند زده باشند، کاملاً نسبت به رنج خود کور هستند. افرادی که چنین مصیبتی را متحمل شدهاند، با انکار قدرت و اختیار ذاتی خود، معنابخشی به زندگی خود را به مراجع بیرونی واگذار کردهاند. آنها در یک دیدگاه خاص گیر افتادهاند، کاملاً متقاعد شدهاند که حقیقت را در اختیار دارند، آنها تعهدی از پیش موجود و غیرقابل مذاکره به یک ایده، ایدئولوژی یا باور دارند که مانع از آن میشود که هر دیدگاه دیگری (که آن را تهدیدی برای جهانبینی خود میدانند) هرگونه اعتباری داشته باشد. تثبیت دیدگاه آنها، درست نقطه ی مقابل یک آگاهی سیال، انعطافپذیر و بازتر از همه ی دیدگاهها است که به آنچه در جهان ما اتفاق میافتد، از دیدگاههای مختلف و اغلب متناقض، تا حد امکان بدون قضاوت زودهنگام مبنی بر اینکه میدانند در واقع چه اتفاقی دارد میافتد، میاندیشد. همراه با اینکه آنها به شدت در دیدگاه خود تثبیت شدهاند، کنجکاوی آنها در مورد هر مدرکی که با دیدگاه مشخص آنها در تضاد باشد، از بین میرود، و این در حالی است که توانایی آنها در تشخیص حقیقت از باطل نیز از بین میرود. فیلسوف هانا آرنت خاطرنشان میکند که ناتوانی در تفکر خوداندیشانه در مورد خودمان – همانطورکه یک خونآشام هیچ بازتابی در آینه ندارد - یکی از ویژگیهای اصلی شر است. گفتگو با افرادی که در این حالت افتادهاند مانند صحبت کردن با یک الگوریتم واحد است که در مغز میلیونها فرد مشابه دیگر نیز در حال اجرا است و نوعی ذهن جمعی ایجاد میکند که در آن هیچ فکر بدیعی اجازه ی بروز ندارد. مانند این است که یک برنامه ی کامپیوتری در مغز آنها کاشته شده است تا به طور خودکار به محرکها واکنش نشان دهد و آنها را به ماشینهای خودکار تبدیل کند. در اصل، آنها بخشی از ماشین شدهاند. به نقل از آرنت، "بزرگترین شرارتی که رخ میدهد، شری است که توسط هیچکسها، یعنی توسط انسانهایی که از شخص بودن امتناع میکنند، انجام میگیرد." فرد مبتلا با امتناع از شخص بودن، بیشتر شبیه یک زامبی میشود تا یک انسان. وقتی کسی در این حالت نفرینشده قرار میگیرد، سیستم نظارت درونی روان (بازتاب درونی سازمانهای نظارتی خارجی دولت)، که وظیفهشان مراقبت از مهاجمان خارجی است، توسط همان نیروهایی که قرار است فرد را تحت نظر داشته و از او در برابر آنها محافظت کند، تسخیر شده است. یک دولت سایه مخفیانه در روان فرد مبتلا مستقر میشود که به خود (ایگو) دستور میدهد. عملکرد اجرایی روان آنها، که قرار است در جهت منافع ارگانیسم کار کند، به خدمت نیروی سایهای درآمده است که به قول فیلیپ کی. دیک «تاج و تخت را غصب کرده است». گویی فرد توسط چیزی بیگانه با خودش که شکل او را «به خود گرفته» جایگزین یا برکنار شده است. گویی کودتایی در روان رخ داده است و خود روان از آنچه اتفاق افتاده بیخبر مانده است. افرادی که به این شکل برنامهریزی شدهاند، نسبت به ماهیت موذیانه ی موقعیتی که در آن گرفتار شدهاند، بیتوجه هستند - آنها به معنای واقعی کلمه هیچ ایدهای ندارند - و اغلب خود را متقاعد میکنند که به خواست خود به این دیدگاه رسیدهاند. آنها که متوجه نیستند چگونه برداشتهایشان توسط نیروهای خارجی دستکاری و مدیریت میشود، میتوانند به راحتی خود را متقاعد کنند که تحقیق و تحلیل مستقل خود را انجام دادهاند، در حالی که در واقع آنها صرفاً همان دیدگاهی را تکرار میکنند که صاحبان قدرت - همان قدرتهایی که پشت شرارتی هستند که در دنیای ما در جریان است - میخواهند آنها داشته باشند. وقتی این موضوع به آنها منعکس میشود - موقعیتی که فکر میشود توجه آنها را جلب میکند - آنها معمولاً با بیعلاقگی واکنش نشان میدهند و هیچ کنجکاوی در مورد بازتاب ارائه شده ندارند. افرادی که تبلیغات را در ذهن خود درونی کردهاند، اطمینان متکبرانهای دارند که حق با آنهاست - به هر حال، شواهدی برای این منظور دائماً توسط جریان بیپایان تبلیغات برای تأیید درستی دیدگاه آنها ارائه میشود - در حالی که حقیقت این است که تعداد کمی، اگر نگوییم هیچکدام از ما، در موقعیتی هستیم که بتوانیم در مورد چیزی کاملاً مطمئن باشیم. اکثر مردم نمیتوانند فراگیری و وسعت تبلیغاتی را که 24 ساعته در آن غوطهور هستیم، درک کنند، تبلیغاتی که همگی برای القای روانی ذهن ما به دیدگاه مطلوبی که صاحبان قدرت میخواهند ما داشته باشیم، طراحی شدهاند. در یک انحراف ذهنی واقعی، افرادی که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفتهاند - گویی در آینه نگاه میکنند - انعکاس خود را در کسانی میبینند که به آنها منعکس میکنند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفتهاند، کسانی که در وارونگی واقعیت، آنها را کسانی میدانند که تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفتهاند. درک این موضوع که نزدیکترین افراد به ما - اغلب خواهر و برادرها، والدین، فرزندان و دوستان نزدیک ما - در واقع از واقعیت بیخبرند و علاقهای به شنیدن آن ندارند، وحشتناک است. افرادی که ذهنشان به این شکل تحت تأثیر قرار گرفته است، معمولاً هرگز بیشتر از این احساس خودشان را نداشتهاند، در حالی که در حقیقت، خودی که تصور میکنند هستند، یک شبیهسازی مصنوعی از خودشان - یک شیاد - است که آنها آن را به جای خودشان فرض کردهاند. آنها ناآگاهانه تحت طلسم «روح جعلی» متون آخرالزمانی قرار گرفتهاند، که «ما را به بازی میگیرد» (یعنی ما را فریب میدهد)، زیرا ما را جعل هویت میکند، سپس ما به تقلید از آنچه که یک انسان است، تبدیل میشویم. افرادی که به اندازه ی کافی مورد تبلیغات قرار گرفتهاند، در اتاق پژواک خود-تقویتکننده ی تخیل برنامهریزی شده و ناقص خود زندگی میکنند، یک سناریوی محدود، خودکورکننده و دیوانهکننده که خودشان ناآگاهانه آن را میخرند و در نتیجه در هر لحظه آن را تداوم میبخشند. در اصل، آنها خود را مسحور و شستشوی مغزی دادهاند و خود را تحت طلسمی قرار دادهاند که ساخته و پرداخته ی ذهن خودشان است. یونگ به این فرآیند «پنهان کردن خود» چیزی جز «جادوی سیاه» نام نمینهد: نوعی از این هنر تاریکتر که در نهایت فرد بر روی خود اعمال میکند. در این صورت ما خود را از ذهن درست خود منحرف کرده ایم. قابل توجه است که وقتی گرفتار خودفریبی میشویم، لزوماً ارتباط خود را با دنیای واقعی از دست میدهیم. یونگ بارها در مورد این خطر بزرگ هشدار داده است که وقتی تعداد کافی از مردم به این طریق قربانی ناخودآگاه خود میشوند، نتیجه همواره یک بیماری همهگیر روانی - یک روانپریشی جمعی- است که دقیقاً همان چیزی است که در جهان امروز اتفاق میافتد. این فرآیند، همانطور که یونگ بیوقفه اشاره میکند، با درون فرد شروع میشود و فقط میتواند در درون فرد حل شود. یونگ دریافت که خطر بزرگی که بشریت با آن مواجه است، ارتکاب چیزی است که او آن را «اشتباه بزرگ» مینامد - یعنی همانندسازی با چیزی که او «شخصیت خیالی» یا «خود مصنوعی» مینامد. او خاطرنشان میکند که «اگر فکر میکنید از دیگران و همچنین خود جهان جدا هستید»، از «تخیل روانرنجور» رنج میبرید که پس از آنکه به اندازه ی کافی با آن همانندسازی شد، خودزا میشود و تمام شواهد لازم برای اثبات وجود به ظاهر واقعی خود را فراهم میکند. این تصور اشتباه از اینکه شما چه کسی هستید، به طور ضمنی فرض جهانبینی انتزاعی و ظاهراً منطقی -اما در واقع ناقص- ماتریالیسم علمی را به همراه دارد که بیشتر از حس وجود ما به عنوان یک خود جداگانه پشتیبانی میکند، به آن دامن میزند و آن را تقویت میکند، فرآیندی که نمیتواند ما را از خود واقعیمان بیشتر بیگانه کند. کل این فرآیند فراتر از باور، بیمارگونه است. نمیتوان آن را به اندازه ی کافی تکرار کرد. هیچ کس دیگری این کار را با ما نمیکند، ما کسانی هستیم که در نهایت این کار را با خودمان میکنیم. یکی از ویژگیهای اصلی این پدیده ی روانشناختی این است که باورها، ایدهها و دیدگاههای افراد به طور ناخودآگاه با هویت و حس خود آنها گره خورده و با آن آمیخته میشود. معرفی دیدگاه دیگری که شیوه ی دیدن آنها را زیر سوال میبرد، به عنوان یک تهدید وجودی برای حس خود یا هویت آنها تجربه میشود که میتواند مکانیسمهای دفاعی روانی ناخودآگاه آنها را فعال کند، گویی که منِ آنها - و بیش از آن، خودِ زندگی آنها - در معرض خطر قرار گرفته است. ریشه ی کل این فرآیند را باید در روان و نه هیچ جای دیگر یافت. دیتریش بونهوفر، متخصص الهیات، در مورد شستشوی مغزی جمعی، کنترل ذهن و رفتارهای فرقهگرایانه که در آلمان نازی رخ میداد، از تجربه ی خود از مواجهه با چنین افرادی نوشت. او در توصیف کسی که توسط روح وتیکو تسخیر شده است، چنین افرادی را مبتلا به نوعی حماقت توصیف میکند، که به گمان من منظور او افرادی هستند که طی چنین ابتلایی، از هوش طبیعی خود جدا شدهاند. بونهوفر مینویسد: "در گفتگو با او، عملاً احساس میشود که با او به عنوان یک شخص سروکار نداریم، بلکه با شعارها، تکیه کلامها و چیزهایی از این قبیل که او را تسخیر کردهاند، سروکار داریم. او در وجود خود تحت طلسم، و در کوری، مورد سوءاستفاده و آزار قرار گرفته است. با تبدیل شدن به ابزاری بیفکر، فرد احمق نیز قادر به انجام هر شری خواهد بود و در عین حال قادر به دیدن شر بودن آن نیست. اینجاست که خطر سوءاستفاده ی شیطانی در کمین است، زیرا این چیزی است که میتواند یک بار برای همیشه انسانها را نابود کند." بونهوفر اذعان میکند که فرد مبتلا به این بیماری، با اجازه دادن به خود به عنوان مجرایی برای نیروهای ناخودآگاه برای عمل کردن از طریق آنها، میتواند به راحتی به ابزاری برای شر تبدیل شود، در حالی که معتقد است که در طرف حقیقت، عدالت و نیکی است. فرد مبتلا، که کاملاً از شرایط فاسد خود بیخبر است، به عروسکی نخی تبدیل میشود - چیزی که یونگ آن را «عروسک شیطان» مینامد - ابزاری انسانی برای این نیروهای تاریکتر غیرانسانی فریب تا خود را در دنیای ما به نمایش بگذارند. بونهوفر - که توسط نازیها اعدام شد - از تجربه ی مستقیم خود درباره ی خطری باورنکردنی در زمانی صحبت میکند که تعداد کافی از مردم به ابزارهای بیمغز دولت تبدیل شوند. شر برای گسترش مؤثر خود به گروههایی از مردم نیاز دارد. این یک پدیده ی روانشناختی شناخته شده است که وقتی افراد در یک گروه گرد هم میآیند، اگر ارزش اصلی گرد هم آمدن آنها چیزی غیر از گسترش آگاهی و تعمیق آگاهی خوداندیشانهشان باشد، هوش جمعی این جمع به پایینترین مخرج مشترک کاهش مییابد، به طوری که گروه، به قول یونگ، به یک «کلهگنده» ی بزرگ تبدیل میشود. افرادی که تحت طلسم ناخودآگاه قرار دارند، پیوسته دیدگاه فریبکارانه ی یکدیگر را تقویت میکنند و یک حباب روانی نفوذناپذیر در اطراف خود ایجاد میکنند که به هر قیمتی مانع خوداندیشی میشود. یونگ از مارک تواین نقل قول میکند که در صحبت درباره ی خطر این وضعیت میگوید: "بزرگترین نیرو روی زمین حماقت جمعی است، نه هوش جمعی." یونگ میگوید: "حماقت قدرت خارقالعادهای است و مارک تواین آن را دید.." افرادی که تحت تأثیر تفکر گروهی قرار گرفتهاند، نه تنها از ترس (که در آن افراد بر اساس شرطیسازی ناخودآگاه واکنش نشان میدهند، به جای اینکه آگاهانه و بر اساس اراده خود پاسخ دهند) گیج و مبهوت شدهاند، بلکه به قول معروف، از ترس «حماقت» کردهاند - احمق شدهاند. باید به خاطر داشت که ترس، قدرتمندترین ابرغذا برای وتیکو است. یونگ تأکید کرد که به دلیل تلقینپذیری گونهی ما، همهی ما این پتانسیل را داریم که توسط ناخودآگاه تسخیر و مسخ شویم، به طوری که احمق شویم و جنبههای تاریکتر ناخودآگاه جمعی را که همه ی ما به اشتراک میگذاریم، به نمایش بگذاریم و از این رو، تجسم کنیم. این بینش میتواند ما را قادر سازد تا ماهیت آشکار آنچه در جهان ما اتفاق میافتد را درک کنیم. نیروهای تاریکتر، با جذب و ادغام افراد در خود، آنها را به چرخدندههای یک ماشین غیرانسانی تبدیل میکنند؛ افرادی که اینگونه تسخیر میشوند، به مأموران مخفی ناخواستهی آن تبدیل میشوند (راز آنها حتی برای خودشان نیز مخفی است). با این حال، در این وضعیت، تاریکی به طور بالقوه شفاف میشود، زیرا آشکارا نشان میدهد که چگونه مخفیانه عمل میکند. تاریکی در دنیای ما -از طریق افراد، گونه ی ما به عنوان یک کل و سیستمهایی که ما ایجاد کردهایم و جامعه ما را شکل میدهند- خود، خودآشکارسازی خود است. به این معنی که تاریکی که ظاهراً جهان ما را در بر میگیرد - به سبک کوانتومی واقعی، به طور بالقوه - در خدمت نور است، اگر و تنها اگر توسط نور آگاهی انسان آگاه دیده شود. همه چیز به این بستگی دارد که آیا نوری را که از طریق تاریکی آشکار میشود، تشخیص میدهیم یا خیر. سازوکار درونی تاریکی معمولاً در زیر پوشش تاریکی پنهان است، به همین دلیل است که دیدن عملیات مخفی تاریکی چنین تغییر دهنده بازی است. ما معمولاً روشنایی را به عنوان "دیدن نور" در نظر میگیریم، اما دیدن تاریکی - به قول معروف یونگ، "آگاه کردن تاریکی" - نیز نوعی روشنایی است. با این حال، این آشکارسازی برای باز کردن استعدادهای خود به مشارکت آگاهانه ی ما نیاز دارد - میتوانیم این را "شکل مشارکتی آشکارسازی" بنامیم، زیرا برای انجام عملکرد آشکارسازی خود به مشارکت فعال و آگاهانه ی ما نیاز دارد. رهایی از این طلسم شجاعت واقعی میطلبد، زیرا یک ضدانگیزه ی درونی برای انجام این کار وجود دارد. همانطور که همه میدانند، رهایی کسی از فریب خوردنش سختتر از فریب دادن او در وهله ی اول است. دلیلش این است که برای کسی دردناک - آسیبزا - است که بفهمد فریب خورده است. فهمیدن اینکه در مورد همان اعتقاداتی که به آنها بسیار مطمئن بودیم اشتباه کردهایم، شوکآور است. مردم دوست ندارند بفهمند که فریب خوردهاند، اما وقتی شما را با تمام وجودتان فریب دادهاند، اگر میخواهید در مسیر بهبودی قدم بگذارید، هیچ راهی جز فهمیدن این موضوع وجود ندارد که تا چه حد خودتان را لو دادهاید. این، اولین قدم ضروری برای بازگشت به خودتان است. این یک بینش وحشتناک اما ضروری است تا همدستی خود را در همان شری که فکر میکردیم علیه آن میجنگیم، درک کنیم. مشابه قدرت ترک یک فرقه، لحظهای خارقالعاده است که شجاعت باورنکردنی میطلبد، زمانی که چشمبندهای خود را برمیداریم و از طلسمی که در آن بودهایم بیرون میآییم. به جای دیدن از طریق چشمان خیالی دیگران، شروع به دیدن از طریق چشمان خودمان میکنیم، که به معنای ارتباط با عامل درونی و قدرت خلاق خود واقعی درونمان است. سپس ما شروع به التیام نابینایی خودساخته ی وتیکو در درون خود و جهان به طور کلی میکنیم. دیدن اینکه چگونه تاریکی مخفیانه در درون ما عمل میکند، گامی ضروری است که ما را قادر میسازد تا به طور مؤثرتری با تاریکی که در سراسر جهان ما ویرانی به بار میآورد، مقابله کنیم.»:
"Invasion of the Body Snatchers Comes to Life": PAUL LEVI: AWAKENINTHEDREAM.COM
لوی در بررسی اثر تبلیغات، کاملا روی موضوع ناخودآگاه جمعی یونگ تاکید دارد و نه فقط ناخودآگاه فرویدی که تنها فردی است. ناخودآگاه جمعی، نه فقط نتایج حافظه و سرکوب فرد بلکه اسلاف ژنتیکی گوناگون او را هم در خود ذخیره کرده و به مانند آنها در جهان بیرون واکنش نشان میدهد.
نظریه ی ناخودآگاه جمعی یونگ، تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی مُثُل افلاطونی است که آن هم خود از آبشخورهای قدیمی تر هرمسی سرچشمه میگیرد و بر اساس باور جهانگیر «انسان، کیهان کوچک» استوار است که معتقد است از هر چیزی در جهان، مانندش در انسان وجود دارد و واکنش های مثبت یا منفی انسان به موضوعات بیرونی، نتیجه ی واکنش آن به مانند آنها درون خودش است. نظریه ی مثل افلاطونی بر ادبیات فارسی تاثیر زیادی گذاشته و به همین دلیل هم امکان برداشت های یونگی از این اشعار وجود دارد. مشهورترین نمونه اش شاید منطق الطیر عطار باشد که در آن، پرندگان به جستجوی سیمرغ در کوه قاف برمی آیند و درنهایت آینه ای می یابند که در آن، تصویر خودشان مشتمل بر سی مرغ یا سی پرنده دیده میشود. این بیت از مثنوی مولانا با نگاه تنذیرآمیزتری به این مقوله نگاه میکند:
آن خیالاتی که دام اولیا است
عکس مه رویان بستان خدا است.
و عجب این که مثنوی مولانا بی این که اشارت مستقیمی به مثل افلاطونی داشته باشد، تمثیلی دارد که تمثیل سایه های غار افلاطون و مثل افلاطونی را یک جا در خود دارد و آن، ابلهی را تصویر میکند که به جای صید پرنده های آسمان، دنبال سایه های آنها میدود کنایه از این که موجودات زمینی، سایه های مفاهیمی ماورائی و آسمانی هستند.:
مرغ بر بالا پران و سایه اش
میدود بر خاک پرّان مرغ وش
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندان که بی مایه شود
بی خبر کان عکس آن مرغ هوا است
بی خبر که اصل آن سایه کجا است
تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود بی گفت و گو
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت.
("عالم مثل افلاطونی، ناخودآگاه جمعی یونگ و عالم دل مولوی": تقی پورنامداریان: پژوهشنامه ی فرهنگ و ادب: شماره ی 9: پاییز 1388)
بنابراین ناخودآگاه جمعی مشکلی نیست که تازه مزاحم آدم ها شده باشد و آدم ها تازه مشکلش را کشف کرده باشند اما حکمای قدیم، راهی برای تخفیف و حتی استفاده ی مثبت از آن پیدا کرده بودند و آن، امری است که در زبان عربی، "خلوت" نامیده میشود؛ یعنی به "خلأ" رفتن و دور شدن از عوامل تحرکات؛ جایی برای این که آدمیزاد بتواند مدتی فکر کند و خودش را از مضامینی که طی تن دادن به تحرکات، او را دچار حالت های منفی کرده اند، تا حدی پالوده و "تخلیه" (دیگر لغت مرتبط با "خلوت") کند. خلوت، یکی از مصداق های تفاوت آدمیزاد با حیوانات دیگر است، چون راهی برای بهتر کردن خود است که باز عامل دیگر متفاوت کننده ی انسان از جانوران دیگر و حتی فرشتگان است. برعکس انسان، نه حیوانات و نه حتی فرشتگان نمیتوانند از حد خاصی بالاتر بروند و به خدا برسند، همانطورکه جبرئیل در سفر محمد پیامبر به معراج، در جایی از همراهی پیامبر سر باز زد و گفت بالاتر نمیتواند برود چون بال هایش میسوختند. این شعر از مثنوی مولانا مشهور است:
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی نهم سوزد مرا
تو مرا بگذار و زین پس پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان
همانطورکه میبینیم، دراینجا مطابق یک سنت مالوف در اسلام، جبرئیل با عقل تطبیق شده تا بیان شود که عشق از عقل بالاتر است و باید با عشق به خدا رسید و نه با عقل. این یکی از اثرات بازار مکاره ی دعوای عشق و عقل است که به ادبیات فارسی و بخصوص اشعار مولانا نفوذ زیادی کرده و بیشتر بر بازی بر کلمات استوار است. اگر قرار است انسان با اندیشیدن در خلوت، شهوات خود را بزداید تا از صدف آنها مروارید عشق استخراج کند، و باز اگر قرار است خلوت جایی باشد تا در آن، با از مقایسه ی تجارب پیش آمده دانشی استخراج شود، پس جایی عقل و عشق میتوانند به هم تبدیل شوند و عشق قرار است از طریق استدلال با مرور وقایع تحریک کننده در خارج از صحنه ی تحریک حیوانی حاصل آید. محمد در داستان معراج، خود، تمثیلی از چنین عشقی است. رد این آموزه ی اصیل تر هنوز در مثنوی مولانا هست، ازجمله در این بیت:
آب در کشتی، هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی، پشتی است.
آب، همان وقایع بیرونی هستند که باید کشتی ذهن را راه ببرند و به سرمنزل مقصود برسانند اما اگر داخل کشتی یعنی در خلأ خلوت ما انباشته شوند و اثرگذاری کنند، کشتی را غرق میکنند. شاید یکی از بزرگترین موانع توسعه ی ذهن انسان امروز، از بین رفتن خلوت ذهنی زیر تاثیر جهان ارتباطاتی الکترونیکی و بخصوص گوشی های سیار و شبکه های اجتماعی باشد. اینها فقط لحظات تحریک را افزایش میدهند و اغلب تاثیری در افزایش دانش مفید برای انسانها نداشته اند. اما استقبال از آنها نتیجه ی یک امر محرز است: انسان ها از خلوت به آنها پناه برده اند چون از مواجهه ی مستقیم با خاطرات بد خود هراس دارند. مواجهه با واقعیت، شجاعتی میطلبد که بیشتر مردم، ترجیح میدهند از آن صرف نظر کنند.
مطلب مرتبط:
وتیکو: جنی که کنترل ذهن انسان را به دست میگیرد و او را به مسیری برخلاف منافعش هدایت میکند.


































