تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر ایرلندی، از یک سری پریان دریایی موسوم به MERROW سخن رفته است که لباسی سبزرنگ از جنس پوست یا پولک ماهی پوشیده اند و بین دریا و قلمرو انسانها در رفت و آمدند، البته به لطف کلاه قرمزرنگی که اگر آن را در خشکی گم کنند نمیتوانند به دریا برگردند. اخیرا مد شده آنها را به شکل نیمه انسان هایی با پایین تنه ی ماهی ترسیم کنند. مردان آنها زشت و بسیار وحشی و خطرناکند و ازاینرو بسیاری از آنها به هدف ازدواج با مردان زمینی و اغوا کردن مردان انسانی در این راه، دریا را ترک میگویند. گاهی هم مرد انسانی عمدا کلاه قرمز یک زن مرو را میدزدد تا زن مرو در خشکی ماندگار شود و با او ازدواج کند. اما نتیجه همیشه یکسان است: زن مرو دلش برای دریا تنگ میشود و حتی به قیمت بی پرستار گذاشتن بچه هایش، خانواده را به مقصد دریا ترک میگوید. اگر هم شوهرش کلاه قرمزش را پنهان کرده باشد، هر طور شده باشد، کلاهش را پیدا میکند و به دریا برمیگردد. زن مرو نمادی است از بی نظمی و بی مسئولیتی حاکم بر زندگی انسان ها در جهانی دیگر غیر از جهان مادی ما؛ چون به عقیده ی ایرلندی های قدیم، مرز جهان ما با جهان دیگر در زیر دریا قرار دارد.:

“MERROWS: ENCHANTING MERMAIDS OF CELTIC MYTHOLOGY”: JUDITH SHOW: FEMINISM AND RELIGION: 3 AUG 2025

این که زن مرو بیشتر از مرد مرو در افسانه های ایرلندی بازتاب یافته است به خاطر همین خاصیت بینابینیش بین دو جهان است. چون هر دو دسته ی مرد و زن مروها به عنوان موجودات آبزی، نسخه های دورافتاده ی فرزندان تهامات الهه ی دریا در اساطیر کلدانیند. مردوخ، خدای خالق کلدانی، جهان مادی را از جسم تهامات که به یک هیولای آبزی تشبیه میشود ساخته است و مروهای زن به عنوان تکرار نسخه های مادینه ی او بیشتر قابل تشبیه به نعمات زمینند که در اختیار ما انسان ها قرار میگیرند. با این حال، قوای وحشی طبیعت هم که علیه انسانند، مخلوقات تهامات و از جنس اویند. درواقع تعویذها و طلسم های آشوری نشان میدهند که تهامات یا ام خبور، فقط وقتی که نیاز به دور کردن شیاطین و نیروهای شر بوده است، هدف پرستش واقع میشده است. در مقابل، در بعضی سرودها نام تهامات در موقع اشاره به اجنه ی شروری که تحت رهبری نرگال –خدای جنگ، خدای مرگ، و البته خدای دوزخ- به بابل حمله و آن را ویران کردند، یاد شده است. ازجمله در "لودلول بل نمکی" اینچنین به تهامات اشاره میرود:

«چه کسی دشمن را، یاغی را به دنیا آورد،

کسی را که به نبرد با خدایان پیوست،

کسی که برای جنگ با مقدسین بیرون رفت؟

تهامات تلخ دندان؛ او است؛

اویی که جز بدخواهی با خدایان ما ندارد.»

اما اگر میخواهید بدانید یاغیان لیست شده در دامن تهامات چه کسانی هستند، باید سرود "ایرا و ایشوم" را ببینید:

«باشد که آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که مردمش را بگیرند و با خود ببرند،

باشد که شهر را همچون خانه ای خالی سازند،

باشد که آن را همچون تلی از خاک و آوار سازند.

تهامات و اژدها، مار، شیر بزرگ،

سگ دیوانه، مرد عقربی، انسان-ماهی،

مرد ورزاو و گاو کوهاندار، دیو کوساریکو،

دیو اوگالو، سگ هار، قنطورس،

گاو نر و گوزن، اسب و قاطر،

کوه و دشت، نیزار و جنگل،

باغ و باغچه، درختان و سنگ ها،

خانه و مزرعه، رودخانه و نهر،

اسکله و قایق، ماهی و لاکپشت،

علف و گیاه، کرم و سوسک،

مرد و زن، زنده و مرده،

جن گیر و جادوگر، پزشک و پیشگو،

کاهن و غیر کاهن، پادشاه و ارباب،

همه ی آنها، موجودات شب و موجودات روز،

ارواح آسمان و شیاطین زمین،

باشد که همه ی آنها اعلام جنگ کنند و به بابل حمله کنند،

باشد که همه ی آنها مردمش را دستگیر کنند و با خود ببرند.»:

“TIAMAT OUTSIDE OF THE ENUMA ELISH”: MI AINSEL: MEDIUM: 19 JUN 2023

همانطورکه میبینید، انسان ها به راحتی میتوانند در لشکر نیروهای وحشی و بی نظم تهامات قرار بگیرند و به بلایایی برای نابودی تمدن های همدیگر تبدیل شوند، حتی و شاید دقیقا در آن جایی که به نظر میرسد درست مثل بابل قدیم، جامعه در حال دور شدن از تنش است و باعث خشم خدای جنگ و نابودی، نرگال شده است. الان ما داریم این وضعیت را در خاورمیانه میبینیم و جالب است که درست همان زمان که خاورمیانه آرام تر شده و برای غربی ها بهانه ی کمتری برای دخالت در خود به جا گذاشته است، نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل به نمایندگی از تمدن یهودی-مسیحی غرب، جنگ صلیبی به راه انداخته و در گفتگو با کانال 24 اسرائیل، از رسالت خود برای ایجاد اسرائیل بزرگ از نیل تا فرات سخن رانده است. اندرو مارفول چند ماه قبل، قدمگذاری مغز امریکایی اسرائیل را در این راه پیشبینی نموده بود وقتی در مقاله ی «خشونتی به نام ترامپ: صهیونیسم، مسیحیت، سرمایه داری و بشریت» در اشاره به دونالد ترامپ نوشت:

«برای حفظ تهدید موازی علیه خاورمیانه، که به نوبه ی خود آرمان یهودی-مسیحی "سرزمین موعود" (اسرائیل) را در بر میگیرد، در امریکایی که توسط یک صهیونیسم قدرتمند و یک دیدگاه مسیحی مکمل در مقابل یک سرزمین برجسته ی اسلامی مشخص و تحت سلطه است، او [(دونالد ترامپ)] متوجه میشود که گاز و زمین آنجا نیز مورد طمع چین و شرکایش حتی اروپا قرار دارد، و او [(ترامپ)] میخواهد به هر قیمتی از آن اجتناب کند. اما به جای پذیرفتن این موضوع و تلاش سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا دروغگو و پرخاشگر رفتار میکند. او بدون این که این را با صدای بلند بگوید، آنها را دشمن خدا(ی خود) میکند. دهه ها است که تمام کشورهای این منطقه و حوزه ی نفوذ افریقایی آن که این فشار را نپذیرفته اند، در موارد فلسطین، لبنان، سوریه و در آینده ایران، آخرین سنگر این مبارزه ی نابرابر، به طرز شوم و نفرت انگیزی، به رسوایی افتاده اند. مبارزه از دو جهت نابرابر است: از نظر خشونت و از نظر عدالت. خشونت تحت سلطه ی امریکا و اسرائیل، و عدالت تحت سلطه ی جهان عرب و مسلمان است. و این وضعیت، امروزه نمیتواند توسط رکن چهارم یعنی رسانه ها دستکاری شود، علیرغم این که رسانه ها تمام تلاش خود را برای دستکاری انجام میدهند.»:

“LA VIOLENCIA ILAMADA TRUMP, SIONISMO, CRISTIANISMO, CAPITALISMO Y HUMANIDAD”: ANDREW MARFULL: COSTARICA: EL2 DE JULIOL DE 2025

این وضعیت در کنار آنچه قبل از آن در ماجرای اوکراین پیش آمد، زمین لرزه ی ناشی از اتفاقات پنهان درونی زمین در مرکز آن ایالات متحده ی امریکا و نتیجه ی طبیعی روند رشد سرمایه داری است.:

«ایالات متحده ی امریکا متوجه شده است که استفاده از سازمان سیا و پول های آزاد شده برای فاسد کردن دولت-ملت ها و مجبور کردن دولت ها به کار داوطلبانه یا ناخواسته برای تحقق رویای امریکایی، یا منزوی کردن کشورها از تجارت جهانی و اعمال تحریم، تحریک جنگ های داخلی یا حمله به آنها در صورت عدم انطباق، کافی نیست. همچنین مجبور کردن کل کشورهای جنوب جهان به پذیرش اقتدار دلار، که برای مقاومت در برابر فشار عظیم بدهی ایالات متحده به آن وابسته است و حفظ مصنوعی تامین مالی شرکت های امریکایی با بازار سرمایه نیز کافی نیست. با یک فرصت ساده و منطقی از جانب ساده ترین و بی ادب ترین سرمایه داری، که تنها به استثمار نیروی کار و کالاهای اولیه با هزینه ی کم از چین و کل جنوب جهانی فکر میکند، و توزیع این سود بین هموطنان امریکایی و کاهش مالیات بر ثروت های بزرگ و تسهیل فرار سرمایه، در عرض چند دهه، نابرابری ها در ایالات متحده گسترش یافته است. در عین حال، هیچ کاری با هزینه ی کم که جنوب جهانی از آن حمایت کند، نه در آنجا وجود دارد، و نه در سمت اروپای غربی و بازوی قدرت پسا استعماری بریتانیا که با حمایت برخی از متحدان اضافی به دلایل قانون جنگ تحمیلی یا جنگ ناخواسته تسلیم منافع آن شده اند. و این نقص ازآنجا ناشی میشود که تولید در ایالات متحده، اروپا، و کشورهای شمال جهان، گران تر از کشورهای جنوب است. بنابراین با توجه به این که کشورهای جنوب از نظر نیروی کار، وسعت جغرافیایی و وزن جمعیتی بسیار بیشتر هستند، صرف نظر از این که بازار جهانی، بازارهای سهام و ارزش ارزها چقدر به صورت مصنوعی کنترل میشوند، بدهی در کشورهای شمال انباشته میشود و تراز تجاری به طور فزاینده ای به سمت کاهش مزیت یا کسری میرود، بدون این که ظرفیت جلوگیری از ایجاد تحولات اقتصادی و اجتماعی در کشورهای خود را داشته باشد. کل این سیستم که ذاتا ناپایدار و در حال تغییر است، به تزلزل افتاده است. دیگر حفظ فشار بر جنوب جهان، در جبهه های ایدئولوژیک، تجاری و نظامی، کافی نیست. جنوب همچنان در حال رشد است و شمال وزن و تسلط نسبی خود را از دست میدهد. به نظر میرسد دلیل تمام تصمیماتی که آقای ترامپ گرفته است، همین باشد... اول از همه، او از نئولیبرال ترین و ساده لوحانه ترین آرمان سوء استفاده کرده است؛ آرمانی که معتقد است یک کشور بدون دخالت دولت در بازار بهتر عمل میکند، حتی اگر جامعه ی ایجاد شده به شدت نابرابر باشد و این منجر به ایجاد یک پلوتوکراسی میشود که در آن محروم ترین افراد از همه ی مزایا محروم میشوند. ثانیا او از تاجری که نمونه ی این آرمان است (ایلان ماسک) برای حذف شدید هزینه های عمومی، بدون بحث، بدون مخالفت، بدون در نظر گرفتن تاثیر اجتماعی و زیست-محیطی، و کسانی که بیشترین تاثیر را خواهند دید، استفاده کرده است: آسیب پذیرترین افراد به دلیل وضعیت اقتصادی، سلامت یا وابستگی، و نژاد، عقیده و جنسیت، و همانطورکه گفته شد، محیط طبیعی. همچنین برای تنظیم مجدد تراز تجاری صادرات و واردات به نفع خود، زیرا به نظر میرسد چینی ها و همه ی شرکای آنها روز به روز رقابتی تر میشوند، حتی در اروپا. او آنها را به دلیل ساده ی تجارت با آنها در کانون توجه قرار داده است، اما به جای این که این را بپذیرد و به طور سازنده برای مدیریت معقول این وضعیت تلاش کند، صادق نیست و به شیوه ای آشکارا درغگو و تهاجمی رفتار میکند.» (همانجا)

برای عمل کردن به الگویی که از قبل وجود دارد، کارخانه ی هیولاسازی ایالات متحده فعال میشود. الگوی هیولاهای تولید شده هم نفیلیم یا جبوریم در روایات مسیحی هستند: غول هایی که از آمیزش فرشتگان آسمانی با زنان زمینی پدید آمده اند و همانطورکه در تمدن سازی خبره اند، در جنایتکاری هم خبره اند. همانطورکه مردان خدا چون نوح و موسی و داود با این غول ها جنگیدند امروزه نیز مردان حکومت مغربزمین رسالت الهی در نابودی این غول ها و کم کردن شر آنها از سر آدمیان را دارند و به روی خود نمی آورند که خودشان به جای فرشتگان الهی، غول های سیاسی مدرن را ایجاد کردند.

در اساطیر ملل قدیم، مواردی شبیه به نفیلیم وجود دارند که در ظاهر نباید ربطی به کتاب مقدس یهودی-مسیحی داشته باشند ولی دورادور دارند. مثلا در سراسر قاره ی امریکا، افسانه هایی درباره ی غول هایی وجود دارد که تمدنسازان بزرگی بودند و گاها نژادهایی از کوتوله ها خدمتگزاری آنها را میکردند، ولی به دنبال یک بحران آب و هوایی و قحطی متعاقب آن، این غول ها به آدمخواری روی آوردند و قهرمانان انسانی برای نابودی آنها ظهور کردند. داستان این غول ها شبیه داستان های تمدن های بزرگ شرقی است که در تاریخ رسمیشان به روایت مغربزمین، همواره دوره ای از شکوه و ثمررسانی برایشان تخیل و سپس ادعا میشود که اکنون به انحطاط رفته و بیشتر دشمن بشریتند تا مدافع آن. احتمالا سرخپوستان امریکا روایت هایی از قول اجداد تاتار خود حفظ کرده اند که در خاستگاهشان روسیه ی تاتاری در اثر فرهنگ کشی های رومانوفی و استالینیستی، مدت ها پیش نابود شده اند. روسیه فرارگاه ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل و از روی فعالیت های آنها محل ظهور پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای روایات مسیحی غربی است. این شاه یوحنا پیرو مسیحیت شرقی بود. جایگاه او را در افریقا هم تعیین کرده اند که اتفاقا محل روایت پردازی های عمده ای درباره ی غول ها، کوتوله ها و آدمخوارها بوده است. مطمئنا همین افسانه ها درباره ی تارتارها یا اجنه ی تارتاروس که بر اساس اسمشان با تاتارها تطبیق شده اند آشنایند. احتمالا همین پرستر یوحنا است که به صورت پرنس خوآن یا شاهزاده جان پرتغالی فرستنده ی کشتی ها برای دور زدن افریقا در جهت تجارت با هند بازتولید شد و شاخه ی اروپایی حکومت قبلی تاتار را نمایندگی کرد: شاخه ای که از سلسله های حکومتی دورگه ی اسکیت-ژرمن اروپا به وجود آمد. نام جان با جانوس خدای رم هم قابل تطبیق است که در اروپای قرون وسطی نام دیگر نوح تصور میشد و این تصور باعث این افسانه شد که نوح در تعقیب پسر ناخلفش حام، به ایتالیا آمده و آنجا را از حام گرفته و حکومتش را به «ژوپیتر عادل» که از سوی بروسوس دروغین همان ازیریس مصری تلقی شده، سپرده است. دراینجا تصویر شدن نوح به صورت یک فاتح، یادآور فاتح بودن پرستر جان است و احتمالا رودررو شدن نوح با نفیلیم هم روایت دیگری از نبرد پرستر جان با غول ها بوده است. موسی هم در کنعان با غول هایی چون عوج ابن عنق روبرو شد و آنها کنعانی هایی بودند که از نسل حام ابن نوح پدید آمدند. شاید داستان موسی، نسخه ای فرعی از داستان پرستر جان بوده که قدمتش از نسخه ی اصلیش بیشتر شده است. فومنکو حکومت پرستر جان را معادل امپراطوری مغول "آلتین اردو" (اردوی طلایی) در روسیه شمرد و ادعا نمود که قزاق هایی که از این امپراطوری جدا شدند، همان آریایی های مطرح شده در تاریخ اروپایند که در اروپا و آسیا کلنی سازی کردند و تا هند پیش رفتند، جایی که اصطلاح "آریا" از کتب مقدس آن شناخته شد.:

“sixtinth century maps from Tuscany”: stolenhistory.net

ارتباط یافتن آریایی های موبور ایدئال نژادپرستان غربی با ترک ها و تاتارها در کتاب های فومنکو تا حدودی یادآور این اثر است:

“FRAGMENTS OF ANTE-HISTORIC TIMES”: DAVID URQUHART: EFFINGHAM WILSON PRESS: 1858

در فصل اول این کتاب (صفحات 1 تا 20)، نویسنده به زند-اوستای زرتشتیان هند، به عنوان یک منبع قابل اعتنا در ردیابی آریایی ها اعتماد میکند. او به طور گذرا با نظر حاکم بر دانشگاه های آن زمان بریتانیا که اوستای زرتشتیان را جعل آنکتیل دو پرون فرانسوی میخواندند، مخالفت میکند و به پیروی از سر ویلیام جونز، آن را اصل میخواند و مانند جونز مدعی میشود که زبان اوستا به همراه دیگر زبان های مورد استفاده ی زرتشتیان –فارسی و پهلوی- و همچنین زبان هندی سانسکریت، از زبان های تاتاری منتج شده است. اورکهارت، مصنوعی بودن زبان اوستا را میپذیرد، ولی معتقد است آن از یک دستور حکومتی دوردست منتج شده و جعل دوران زرتشت یا پس از آن نیست. وی آتش پرستی زرتشتیان را با نام گرفتن پایتخت های قبایل در آسیای صغیر عثمانی به ATESH یا آتش مقایسه میکند و یادآوری میکند که به گفته ی تروگوس پومپیوس، قبل از آشوری ها حکومت آسیا در دستان اسکیت ها یا سکاها بود. اورکهارت سعی میکند از این یافته برای حل معمای زبان ترکی عثمانی هم استفاده کند که از یک طرف شبیه زبان تاتاری است ولی از آن طرف، تمام لغات مهمش مشترک با فارسی و عربی است. در صفحه ی 17 اورکهارت مینویسد عجیب است که ترک ها (عثمانی ها) تمام ادوات زبانیشان را از فارس هایی که با آنها دشمنند، و از عرب هایی که با آنها همچون بردگان رفتار میکنند، گرفته باشند، مگر این که اشتراکات زبانی این فرهنگ ها از ابتدا وجود داشته باشد و وجود لغات عربی در زبان تاتاری اولیه را دلیلی برای تز مهمترش در فصل دوم کتاب میشمرد و آن این است که هیکسوس ها یا فاتحان بیگانه ی مصر باستان، مطلقا عرب نبودند و به نظر او توسط ارتشی از تاتارهای نیمه عرب هدایت میشدند.

در فصل دوم کتاب، اورکهارت تاکید سنگین دارد بر این که ملتی که در زمان او به نام عرب شناخته میشدند و تمدن و سازماندهی قلیلی داشتند و با الاغ حمل و نقل میکردند، نمیتوانند صاحبان ارتش بزرگ اسبسواران هیکسوس باشند که مصر را فتح میکنند. او با تکیه بر گزارش وولنی در 1838 از روایتی منسوب به کتزیاس در نقل از منابع پارسی، اولین عرب ها را ملت شاهی به نام "آریائوس" میخواند که دوست نینوس شاه آشور بود و از طرف او در آذربایجان علیه "ترک ها" جنگید و بر آنها پیروز شد. اورکهارت نام این آریائوس را با نام "آریوخ" شاه الاسار در فهرست اتحاد شاهان عیلام و شنعار به روایت سفر پیدایش تورات مقایسه میکند ولی اضافه میکند آریائوس نمیتواند ربطی به شبه جزیره ای که امروزه "عربستان" میخوانیم داشته باشد چون منطقی نیست که از او برای نبرد با آذربایجان در همسایگی ترکیه استفاده شود مگر این که کشورش در همان نزدیکی باشد و به دلیل هم تباری با ترک ها اصول آنها را بشناسد. بدین ترتیب و بر اساس نظریه اش در فصل اول، او آریائوس را برابر با آریایی –با فرض برآمدن آریایی ها از تورانی ها- و "آری بی" (عربی) را به ملت آریایی معنی میکند و عرب های اصلی که آریایی بودند را همان اعراب منقرض شده ی حکایات عرب [موسوم به اعراب بائده (اعراب نابود شده) و اعراب عاربه (عرب های واقعی)] میشناسد ازجمله ثمودی ها که در روایات اسلامی، به ساختن بناهای سنگی عظیم معروف بودند و بعلبک در لبنان به آنها منسوب بود. نتیجه گیری اورکهارت این است که ترک های عثمانی، اعقاب راستین هیکسوس ها هستند.

امروزه ثمودی ها بر اساس کتیبه هایشان عرب تلقی میشوند، البته فومنکو به دلیل وفور نوشته های عربی در روسیه ی دوران مغول ها معتقد است که زبان و خط عربی همراه ترک ها به جنوب رفته و درآنجا به خاطر سختی گسترش سواد، به گونه های ناهمگونی که امروزه باستانی تر میشمریمشان، تکامل یافته است. ولی شاید آلتین اردوی فومنکو خود هنوز یک خاستگاه فرضی باشد فقط به خاطر این که در شمالی سرد در نسبت با سرزمین های جنوبی تر و گرم تر خاورمیانه قرار داشته است.

جرالد مسی، مینویسد که آشوری ها کلمه ی "اردو" را برای کوهی که در شمال دور زمین و در وصلگاه زمین و آسمان در محل ستاره ی قطبی قرار دارد به کار میبردند و این کلمه باید همریشه با لغت قبطی "اُرتو" به معانی کوه و ران پا باشد. ربط ران پا به کوه کیهانی، به این برمیگردد که گفته میشده ران پای صورت فلکی ثور یا ورزاو کنده شده و در شمال دور، تبدیل به صورت فلکی دب اکبر (خرس بزرگ) شده که الهه ی قطب شمال است و صورت فلکی دب اصغر (خرس کوچک) را زاییده که ستاره ی قطبی در آن واقع است. قطب شمال، سرزمینی یخبندان است ولی در اساطیر مصری و چینی، محل کوهی تلقی شده که در قله ی آن و درست در محل برخوردش با کف آسمان ماوراء الطبیعی، بهشت برین با شهر پر از طلایش واقع است. مسی، جمع یخبندان با بهشت سرسبز را در افسانه ی آریایی ها به روایت زرتشتیان می یابد که در جایی به نام "ائیرینه وئجه" ساکن بودند که بهترین سرزمین ها بود، ولی در اثر یخبندانی که اهریمن بر آن حادث کرد، دو ماه از آن تابستان و 10 ماه دیگر زمستان شد و آدمیانش به نواحی جنوبی کوچیدند. مسی معتقد است که مهاجرت انسانی یاد شده خلط مهاجرت ارواح انسانی از بهشت قطبی به اجساد زمینی با موضوع یک مهاجرت زمینی از قطب شمال به سرزمین های جنوبی است. از بین رفتن یک بهشت روی زمین، با پایان «عصر طلایی» ساتورن در اثر به قدرت رسیدن زئوس/ژوپیتر در کیهانشناسی هزیودی هم مرتبط است. آن عصر بهشتی زمینی، «طلایی» بود چون شهر بهشتی شمال، پر از طلا است. فکر مشابهی در باب این نابودی، نابودی آتلانتیس است چون آسمان از جنس دریا تلقی میشد و صور فلکی مانند جزیره هایی در این دریا سرگردان به نظر میرسیدند. آتلانتیس هم ده جزیره داشت به ازای ده صورت فلکی دایره البروج قبلی که در اثر تغییرات آب و هوایی مربوط به فاجعه ای که آتلانتیس را از بین برد، متروک شدند و گویی در دریای آسمان غرق شدند تا بعد از فروکش سیل، دایره البروج فعلی با 12 صورت فلکی جایشان را بگیرد. مسی، این ده قطعه را با 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل هم تطبیق میکند. سیل آتلانتیس که نژادی از متمدنین را از بین برد، همان سیل نوح است که نفیلیم یا آناکیم را نابود کرد و آنها به غول ها تعبیر میشدند. در اساطیر مصری، از دو دسته از غول ها یاد شده است: غول های محترم و غول های بدبخت. برعکس دسته ی شرور اخیر، غول های محترم، خدایان اولیه ی مرتبط با کوه کیهانی و آفرینش جهان حول آن بودند که به خاطر تجسم های حیوانیشان غول تلقی میشدند؛ مانند "تفت" اسب آبی، "سوبک" تمساح، «شو» ی شیر، و "آپپ" اژدها. آنها اولین موجودات بودند و بعد از آنها نژاد کوتوله ها پدید آمد. در زمان مسی، آنها را با نژاد سیاهپوست پیگمی در افریقا تطبیق میکردند که خاستگاه بشر و اولین انسان ها تلقی میشدند. مسی، نژادهای کوتاه قد دیگر مانند زردپوستان را اسلاف اولیه ی آنها شمرده و بازمانده هایشان در اروپا را منشا افسانه های فیری ها یا پری های کوتوله در اساطیر اروپایی تلقی نموده است. بر اساس اساطیر مصری، هفت تن از کوتوله ها به کارگران پتاح خدای خالق تبدیل شدند و به همراه او از طریق سوراخی که در کوه کیهانی حفر کردند به اعماق زمین رفتند و در آنجا آمنتا یا جهان مردگان مصری را پدید آوردند. به روایتی اولین انسان ها از این طریق به جهان زیرین رفتند و این جهان زیرین به عنوان سرزمین ازیریس، مصر یا قبط اصلی است که خروج انسان ها از آن، نسخه ی دیگر خروج بنی اسرائیل از مصر در تورات است. بنابراین در اساطیر مصری، دو بهشت به رسمیت شناخته شده است: بهشت ازیریس در جهان زیرین و بهشت قطبی در بالای کوه کیهانی. جالب است که اینوئیت های قطب شمال که بیشتر به نام اسکیمو شناخته میشوند هم دو بهشت دارند که در محل کوهی در شمالی بالاتر از خودشان تلقی شده است: یکی در قله ی کوه و دیگری در پایه ی کوه. به گفته ی دکتر رینک، آسمان به دور این کوه دیده نشده میچرخد. برخی از ارواح آن بالا از کوه پایین آمده و در سر راه با چند خرس آمیزش جنسی کرده اند که نتیجه ی آن نژاد اینوئیت ها است. مسی نقش خرس ها در داستان را به قرار گرفتن قطب شمال در محل دبین یا صور فلکی خرس بزرگ و خرس کوچک ربط میدهد. در نزد اینوئیت ها خدا به عنوان نوم، مجموع انفس کسانی است که در فلک هستند. تورنگارسوک، خدای بزرگ اینوئیت ها یا روح بزرگ، «ارباب نسیم ها» است. ارواح اینوئیت از دریاچه ای جوی از روح گرفته میشوند و ارواح افراد عادل، در هنگام مرگ، به روح بزرگ برمیگردند. به نظر میرسد تشبیه دریاچه، هنوز بازمانده ی دریا تلقی کردن آسمان است. روایات کلتی و ایرلندی مبنی بر این که دروازه ی جهان دیگر در درون دریا قرار دارد نیز از همین مبنا برمیخیزند و تا حدی ناظر به به هم پیوستن آسمان و دریای همرنگش در افق شکل گرفته اند. یکی از این روایات، مبنای بخشی از افسانه ی ایرلندی "سفر مالدیوین" شده است که در آن، مالدوین و افرادش برای رسیدن به برجی از طریق یک پل، از زیر بستری از آب میگذرند درحالیکه آب بالای سرشان شناور است و در آن سوی پل، با قصری احاطه شده توسط دیواری سفید و خانه هایی به سفیدی برف در حیاط آن مواجه شدند. مسی، نتیجه میگیرد که این همان "کوه سفید" است که بنا بر روایات کره ای، در محل قطب شمال قرار دارد؛ و نیز توصیف سرزمین بهشت به "کوه نقره ای" در یک دعای آشوری که آرزو میکند حاکم بعد از عمری طولانی، در آن به سعادت ابدی برسد؛ همچنین منف آسمانی در اساطیر مصری که منف زمینی یا قاهره، از روی آن ساخته شده است و در فصل 26 کتاب "آیین"، اوزیریس در موقع سفر به بهشت در اشاره به آن میگوید: «باشد که سخمت الهی (همسر پتاح) مرا بالا ببرد تا در آسمان برخیزم و در منف، شهر دیوار سفید، فرمان هایم را صادر کنم.» ازیریس هم گاها مانند مالدوین و افرادش سفرهای ماجراجویانه ی خود به جهان دیگر را سوار بر یک کشتی به نام نشمیت انجام میدهد که حامل ارواح مردگان است و این کشتی را یک زنبور عسل به میان سرزمین عسل راهنمایی میکند؛ جانشینی برای رود نیل که در آسمانی و از جنس نور بودن، به عسل که همرنگ نور است تشبیه میشد؛ چیزی که یادآور توصیف اورشلیم به سرزمینی با رودهای جاری از عسل است. اورشلیم سرزمین رودهای شیر سفید هم هست و این باز پای یک اسطوره ی ایرلندی دیگر را به میان میکشد که در آن، دریانورد دیگری به نام کورماک، در سرزمین فیری ها به پیرزنی برمیخورد و این پیرزن از هفت گاو خارق العاده ی خود میگوید که شیر فراوانی تولید میکنند که غذای ساکنان سرزمین موعود را تامین میکند. مسی، این هفت گاو را مابه ازاهای هفت هاثور در اساطیر مصری میشمرد. هاثور، الهه ی گاوآسای ران کنده شده ی ثور است که در هفت ستاره ی دب اکبر ضرب شده است. این هفت الهه را یک ورزاو بارور میکند که همان ازیریس در قالب آپیس یا گاو مقدس است. روایت دیگر از همیشه غذا داشتن مردم بهشتی شمال، گزارش هلانیکوس از هایپربوریایی ها است که به عقیده ی منابع یونانی، در شمال دور ساکن و ملت آپولو خدای خورشید بودند. هلانیکوس آنها را معلمان عدالت میخواند که در ورای کوهستانی به نام ریپایا ساکن بودند و از میوه های درختان تغذیه میکردند. در گزارش اخیر، دو نسخه ی مختلف جهان یعنی کوه کیهانی و درخت کیهانی به هم آمیحته اند. در یک آمیختگی مستقیم تر، به درخت "کوکائین" در اعتقادات سیاهان قدیم امریکا میرسیم که نامش از ریشه ی COQUO به معنی پختن است، چون از شاخه های این درخت، انواع گوشت های پخته و کیک ها رشد میکنند و مراجعین به آن هرگز بی غذا نمیمانند. در اطراف این درخت، همیشه میزهای جشن برپا هستند. در این جشن ها مردان به راحتی با زنان جن ارتباط جنسی برقرار میکنند چون آنها موجوداتی متفاوت از انسان ها هستند و ممنوعیت های رابطه با زنان زمینی درباره ی آنها صادق نخواهد بود. مسی، این نوع خیالپردازی را در فصل 154 ریگودای هندوان هم شناسایی میکند آنجا که درباره ی مردی که به بهشت میرود گفته میشود: «زنان زیادی در بهشت از آن او خواهند بود.» به نظر مسی، جشن های جادوگران در سبت هم به این خاطر با فحشا و وفور خوراکی و نوشیدنی الکلی همراه است تا بهشت را در زمین بازسازی کند و این که جادوگران سبت معمولا جشن های خود را در بالای تپه ها برگزار میکردند از برای بازآفرینی کوه کیهانی که محل بهشت است بوده است.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P372-386

حالا تقریبا متوجه شده ایم که چرا مروهای ایرلندی به شوهران زمینیشان وفادار نمیمانند. آنها مابه ازاهای زنان جن معشوقه در جهان بهشتی مردگانند و از آب می آیند چون آب، جانشینی برای آسمان است. سلوک آنها با قوانین دنیای ما نمیخواند چون آنها مانند دریا از جنس تهامات یا اژدهای آشوبند و نمادهایی از دوگانه ی خیر و شرند که هر دو از سمت جهان مادی به مردم میرسند. این خیر و شر در رابطه با شهرهای پر تجمل و امکانات، به رابطه ی دوگانه ی دریا با بنادر ثروتمند تشبیه میشود. تروآ به عنوان یک کهن الگو از چنین بنادری مطرح میشود؛ شهری که از برکات دریا برای رشد خود استفاده کرد ولی از خشم پوزیدون خدای دریا در امان نبود. در اساطیر یونانی آمده است که زئوس برای مجازات کردن پوزیدون و آپولو خدای خورشید، آنها را مجبور کرد که دیوارها و باروهای تروآ را بسازند. بعد از پایان کار، شاه تروآ به آن دو خدا پولی نپرداخت. ازاینرو آنها انتقام گرفتند. آپولو بر شهر، بیماری ای مهلک فرستاد و پوزیدون، اژدهایی دریایی به سروقتشان فرستاد که فقط با زنجیر کردن یک دختر در صخره ای ساحلی به عنوان غذای اژدها آرام میگرفت. بعدا هرکول پهلوان، آن اژدها را کشت. احتمالا این دو انتقام، دو روایت از یک روایت واحدند. آپولو خدای هایپربوریایی ها بود که همانطورکه دیدیم با کوهستان قطب شمال در ارتباطند. او همچنین به عنوان خدای خورشید با دایره البروج در ارتباط است و ما دیدیم که یک دایره البروج ده گانه به جای آتلانتیس 10تکه ای در دریا غرق شد. آتلانتیس تمدن پوزیدون بود. این که ارابه ی خورشید را در آسمان اسب ها میکشند و پوزیدون هم خدای دریا است، نشان میدهد که پوزیدون نسخه ی دریایی خدای خورشید است (دریای آسمانی را به یاد بیاورید). از طرفی پوزیدون با حئا خدای آب ها در اساطیر اکدی تطبیق میشود و حئا خدای زحل هم هست. در اساطیر یونانی-رومی، کرونوس یا ساتورن خدای عصر طلایی، خدای زحل است و به نظر میرسد همو در قالب پسرش پوزیدون به صورت برادر زئوس تکرار شده است. بنابراین مجازات آپولو/پوزیدون توسط زئوس، سقوط آنها از مقرشان در بهشت آسمانی توسط زئوس را هم نشان میدهد که یادآور خدمت کردن خالی از علاقه ی حئا به برادرش انلیل –ارباب زمین و همتای اکدی زئوس- در جهت خلق نظم زمینی است. ربط حئا به بیماری مهلکی که آپولو بر تروآ فرستاد به این واقعیت برمیگردد که او خدای آب ها است و در سرزمین بین النهرین تا همین امروز نواحی مرطوب کرانه های آب بخصوص در دجله مناطق بیماری خیزی محسوب میشوند.

سارگون (شاروکین) دوم آشوری، برای این که جایی فارغ از این بیماری ها ایجاد کند، پایتخت خود به نام "دور-شاروکین" یعنی «دیوار سارگون» را در محل شهر "ماگانوبا" در ارتفاعات شمال عراق و در محل خورساباد کنونی بنا کرد و آن را بر اساس دیدگاهی عرفانی و به شدت استوار بر محاسبات ریاضی مرتبط با نومرولوژی و عددبازی ساخت. اما بعدا پسرش سناخریب، محل پایتخت را به شهر نینوا انتقال داد که خرابه هایش اکنون در موصل –مرکز استان نینوای عراق- واقعند. برعکس سارگون که به سازندگی و گسترش معرفت می اندیشید، سناخریب شاه خونخواری بود که بیشتر عطش کشورگشایی و کسب شهرت داشت. محل دور-شاروکین که چندان از نینوا دور نیست را سارگون «ستون» نامید و سنگ پایه ی دیوار شهر را که نام شهر از آن می آید به URTA نامبردار کرد.:

“THE WALL OF KHORSABAD”: MELISSA CAMPBELL: MERCURIAL PASSWAYS: 29 OCT 2024

شاید این اورتا نسخه ی دیگری از "اردو" یا سنگ بنای کیهان باشد که مسی، آن را با اورتوی قبطی تطبیق کرد. تشبیه محل مرتفع خورساباد به ستون هم یادآور بخش دیگری از نوشته های مسی است که در آن، او یادآور میشود که سازه های انسانی هم میتوانند جانشین کوه کیهانی شوند که مشهورترینشان برج بابل است. در مصر هم طیوه یا تبس زمینی، جانشین طیوه ی آسمانی بود که در انتهای پله هایی قرار داشت که ازیریس از آنها بالا میرفت تا به جهان دیگر برسد. بناهای ستون مانند هم از این زمره اند ازجمله به عقیده ی مسی، مناره ی مسجد که درست مثل مسیر ازیریس، پله هایی دارند که موذن در انتهای آنها اذان میگوید.:

“ANCIENT EGYPT”: IBID: P90-93

اگر به یاد بیاوریم که کوه کیهانی از طریق برابر شدن با "اردو" و به سبب طلایی بودنش، اصلی برای آلتین اردو یا اردوی طلایی روسیه است، میتوانیم اینجا "اورتا" ی خورساباد را به همراه امپراطوری آشور به عنوان نسخه ی دیگری از آلتین اردو در نظر بگیریم. اتفاقا فومنکو هم "(ا)سور" را به سبب برعکس خوانده شدن حروف عربی در الفبای لاتین، نسخه ی دیگر "روس/اروس" میشمرد و امپراطوری آشور را با امپراطوری مغول روسیه برابر مینهد و از این فرصت استفاده میکند تا با استفاده از یکی از داستان های کشور آشور، موسی و بنی اسرائیلش را به اندازه ی خود یهودیت در روسیه متولد کند. این داستان، داستان "تِرِووس" شاهزاده ی آشوری است که به دلیل اذیت و آزار شدن در آشور، به همراه گروهی از مردم، کشور را ترک میکند و در جایی دور، شهری جدید بنا میکند که به نام او به "ترووس"، "تربتا" و "اگوستا تروروروم" نامبردار میشود؛ شهری که از رم قدیمی تر است، ولی به یکی از شهرهای مهم امپراطوری رم تبدیل میشود و بنا بر تاریخ رسمی، اکنون شهر "تریِر" در آلمان است. "تریر" در کنار رودخانه ای به نام MOSEL(مازل) قرار دارد که همنام "موصل" عراق به نظر میرسد. فومنکو در بخش چهارم از فصل هشتم کتاب «اسطوره ی غربی» این داستان را معادل مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر بعد از این که فراعنه ی مصر به بنی اسرائیل ستم کردند، میشمرد و به ادعای تریر بودن ترووس اصلی واکنش نشان میدهد. "ترووس" نوشته های رومی، شهری بزرگ و همتای رم و قستنطنیه و اسکندریه بود که محل اقامت چندین امپراطور رومی به ویژه پوستوموس، تتریکوس، کنستانتینیوس کلروس و کنستانتین کبیر بود؛ مرکز اداری چهار فرمانداری امپراطوری روم بود؛ در یک دوران فترت، شش حکمران روم غربی، یکی پس از دیگری از ترووس حکمرانی کردند؛ حتی کنستانتین کبیر، در ترووس به مسیحیت جلب شد که این تا مسیحی شدن قطعیش تداوم یافت. با این حال، فومنکو بقایای ساختمان های رومی در تریر آلمان را در مقایسه با اسکندریه ی مصر و استانبول بسیار معمولی میشمرد و میگوید این مورد توجه مورخان رسمی هم هست، ولی آنها ادعا میکنند که ترووس/تریر در حمله ی مرگبار نورمان ها کمی پس از سقوط رم، تا حد نماندن سنگی روی سنگ نابود شد و بعدا که بازسازی شد، دیگر شکوه گذشته را نداشت. فومنکو ولی معتقد است که نام "ترووس" تلفظ دیگر "تیروس" یا بندر "صور" فنیقی ها است و صور اصلی را قستنطنیه یا استانبول کنونی تعیین میکند و معتقد است توصیفات قستنطنیه به آلمان منتقل شده است. او همچنین در بخش 5 از همان فصل، به موضوع کشف بقایای متای انجیل نویس در تریر در قرن 12 اشاره میکند و این که مقبره ی متی الان در آنجا است بدون این که توضیح داده شود متای اورشلیم چگونه بعد از هزار سال در آلمان کشف شده است؟! فومنکو دراینباره یادآوری میکند که مقبره ای منسوب به یوشع جانشین موسی در کریمه و در ساحل مقابل استانبول قرار دارد. نام یوشع تلفظ دیگر نام "یسوع" یا عیسی است و او نسخه ی اولیه ی مسیح بوده است. اگر مسیح در نزدیکی قستنطنیه زندگی میکرد عجیب نبود حواریش متی در قستنطنیه که ترووس اصلی است مدفون باشد. هرچه باشد یوشع جانشین موسایی بود که خود ترووس بود و شهرش که از دید فومنکو همزمان اورشلیم و قستنطنیه است به نام او ساخته شد. به گفته ی فومنکو این که بقایای متی در قرن 12 کشف شد به خاطر آن است که مسیح اصلی در همان قرن به قتل رسید و او اندرونیکوس کومننوس امپراطور قستنطنیه بود. فومنکو پیشتر در بخش سوم از فصل اول همان کتاب، مدعی شده است که حمله ی روم به اورشلیم، همان حمله ی یونانی ها به تروآ بوده ولی روم/یونان اصلی، روسیه ی مغولی بوده و اورشلیم/تروای اصلی، قستنطنیه بوده است. اگر دقت کنید، نام تروآ نیز خیلی شبیه نامجای ترووس است. ولی اگر از کتاب فومنکو بیرون بیاییم و منبع دیگری را تگاه کنیم، به این نتیجه میرسیم که درست همانطورکه آلتین اردوی روسیه جانشین یک بهشت آسمانی شده است، ترووس زمینی هم –حالا هر کجا میخواهد، باشد- جانشین یک تروآی آسمانی شده است.

بنا بر اساطیر یونانی-رومی، ملتی که به نام های آخایی و آرگوسی و دانائی نامیده میشده و اکنون بیشتر به نام گریک (یونانی) از آن یاد میشود، برای پس گرفتن شاهزاده خانمی ربوده شده به نام هلن، به تروآ لشکر کشید و پس از جنگی بی حاصل، توانست با فرستادن یک مجسمه ی چوبی عظیم اسب به عنوان هدیه به درون تروآ آن را فتح و نابود کند، چون درون این مجسمه پر از سربازان مخفی شده ی دشمن بود. لاکون کاهن، فهمیده بود که این مجسمه ی اسب، یک خدعه است و از بزرگان شهر خواست که مجسمه را بسوزانند ولی پوزیدون خدای دریا که میخواست تروآ نابود شود، دو مار عظیم فرستاد که لاکون و دو پسرش را جلو چشمان اهالی شهر خفه کردند و در اثر این صحنه حکام شهر نتیجه گرفتند که اراده ی خدایان بر ورود مجسمه به درون شهر است و مخالفت بدبینان به جایی نرسید. به نوشته ی دیوید ماتیزن، محل شهر تروآ سابقا در آسمان و مربعی چسبیده به صورت فلکی اسب شکل پگاسوس تلقی میشد. خود پگاسوس مشخصا برابر با اسب تروآ است. صورت فلکی امراه المسلسله به همان مربع چسبیده است. این بار، این مربع، معادل صخره ای است که آندرومدا دختر پادشاه اتیوپیا به آن زنجیر شده و صورت فلکی پرسئوس یعنی قهرمانی که قرار است اندرومدا را نجات دهد در جوار آن قرار دارد. اندرومدا به صخره زنجیر شده بود تا خوراک اژدهای دریایی که پوزیدون فرستاده بود شود. متیزن، این داستان را نسخه ی دیگر زنجیر شدن دختران به صخره برای خورده شدن توسط اژدهای پوزیدون در تروآ میشمرد و هرکول که اژدهای تروآ را میکشد را نسخه ی دیگر پرسئوس میشمرد. اگر مربع را تروآ بدانیم، زن زنجیر شده به آن، هلن خواهد بود. خود پوزیدون برابر با حئا خدای آب ها است که در کلده با صورت فلکی اکواریوس (دلو) تطبیق میشده و در فاصله ی کمی از این صور فلکی قرار دارد. لاکون و اژدهای درگیر با او هم کمی این سوتر با صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا تطبیق میشدند که مردی را که با ماری گلاویز است نشان میدهد.:

“THE COVID TROJAN HORSE”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 16 JULY 2020

این که پوزیدون اینقدر دوست دارد مارهای دریایی به سر وقت تروآ بفرستد، باعث میشود تا لاکون را به نوعی روح تروآ بشمریم. برابری تروآ با افیوخوس به واسطه ی لاکون، باعث میشود تا ذهنیت اولیه ی ما درباره ی این که تروآ/اورشلیم، شکلی از کوه کیهانی بوده است تثبیت شود. این تثبیت را مطالعه ی جالبی از خانم ملیسا کمپل رقم میزند. او مینویسد که افیوخوس به دلیل جثه ی بزرگ و کوه مانندش و محل قرار گرفتنش در آسمان، تمثیلی از کوه کیهانی قطبی تلقی میشد. گذشتن راه شیری به مثابه یک رود آسمانی از آن و برخوردش با دایره البروج در پای افیوخوس در صورت فلکی قوس، باعث میشد تا افیوخوس، حالتی شبیه ایستادن کوه کیهانی بر زمین را پیدا کند. کمپل، معتقد است که تصویر افیوخوس در قالب کوه کیهانی، در نقاشی "تمثیل عفت" منسوب به هانس مملینگ از قرن 15 انعکاس پیدا کرده است. در این نقاشی، پیکره ی زنی از کوهستانی بیرون زده است و دو شیر با سپرهای طلایی از نزدیک شدن بیگانگان به او ممانعت میکنند. کوهستان نقاشی، کوه کیهانی یا افیوخوس است و رودی که از آن میگذرد، راه شیری. در بعضی نگاره های قدیمی، مانند نقشه ی آسمان اثر الیزابت شورتلف در 1930 افیوخوس دقیقا روی صورت فلکی عقرب در دایره البروج ایستاده است و به نوعی صاحب آن در نظر گرفته میشد. با توجه به این که قبلا دو کفه ی ترازو از صورت فلکی میزان، چنگال های عقرب تلقی میشدند، عقرب با صورت فلکی سنبله که به شکل زنی است، همسایه بود و قبل از سنبله صورت فلکی اسد یا شیر قرار داشت. بدین ترتیب، شیرها، زن و کوه در نقاشی تمثیل عفت، سه صورت فلکی پشت سر هم هستند. با این حال، کوهستان با تصرف زن، سنبله را اسیر افیوخوس کرده است. چون عقرب، به نوعی معادل با اژدهایی است که زنان اسطوره ای را تهدید میکند و مارافسا با آن در نبرد است. احتمالا نگاره های بابلی از مردوخ سوار بر اژدهای موشحوشو و نگاره های مصری از هورس ایستاده بر تمساح، افیوخوس استوار بر عقرب را با فرض اژدها بودن صورت فلکی عقرب در نظر دارند. در نگاره های عتیق از میکائیل فرشته (سنت مایکل، سنت میشل) شما فرشته را در قالب افیوخوس می یابید که روی اژدها یا شیطان به جای عقرب ایستاده و به جای مار در دستش نیزه ای را می یابید. گاهی ترازویی هم دارد که مابه ازای صورت فلکی میزان است. سنت جورج که او نیز مانند میکائیل قهرمانی اژدها کش است، در تصاویر گاهی با نیزه ای در دست دقیقا بالای اژدها تصویر میشود. سنت جورج شاهزاده خانمی را از دست اژدهایی نجات میدهد. سنت پاتریک حامی ایرلند، به جای نیزه عصایی در دست دارد و در حالتی مشابه بالای سر مارها ایستاده است درحالیکه پشت سرش جریان آبی که مابه ازای راه شیری است در جریان است. سنت پاتریک به عنوان قدیسی که مارها را از ایرلند اخراج کرده است، نسخه ی دیگری از سنت مایکل و به اندازه ی او در جایگاه مارافسا است. کلیساهای صخره ای متعدد از سنت مایکل، یادآور برابری افیوخوس با کوه کیهانیند. در اروپای غربی، کلیساهای مریم مقدس و میکائیل مقدس اغلب در جوار هم بنا میشدند. در لالیبلای اتیوپی که به خاطر کلیساهای سنگیش مشهور است، یک کلیسا برای سنت جورج و یک کلیسا برای مریم مقدس وجود دارد. مریم مقدس به سبب باکره بودن، مابه ازای دیگری برای صورت فلکی سنبله است. همانطورکه میدانیم، یهوه در مریم مقدس حلول میکند و به شکل عیسی مسیح از او متولد میشود. این، شبیه حلول روح ازیریس خدای مرده به درون کالبد همسرش ایزیس برای از نو متولد شدن از او به شکل هورس است. در سطحی وسیع تر، هورس در قالب خورشید هر غروب به درون کالبد همسرش هاثور الهه ی زمین میرفت و فردا در قالب خورشیدی نو از او متولد میشد. همین اتفاق به شکل سالانه برای سرسبزی طبیعت می افتاد. تموز خدای طبیعت همچون نسخه های داستانی ترش از قبیل آدونیس و دیونیسوس، در فصل خزان میمیرد و به درون جهان زیرین در بطن مادر-زمین میرود و در بهار دوباره زنده میشود و همراه او سرسبزی طبیعت برمیگردد. در عصر ما آغاز پاییز در زمانی که خورشید در صورت فلکی سنبله است رقم میخورد و درواقع قهرمان خورشیدی با پاییز میمیرد و به جزوی از زن صورت فلکی سنبله تبدیل میشود و این قهرمان نرینه و آن مادر مادینه به اندازه ی ازیریس و ایزیس، دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یک خدای هرمافرودیت واحدند. به همین دلیل است که میکائیل مقدس همیشه به شکل یک مرد زن نما نمایش داده میشود چون جانشین یک خدای دوجنسه است. بنابراین مرگ خدای نرینه، زن شدن او را هم نشان میدهد که شرط تبدیل او به الهه ی زمین است. کوبله یا سیبل، الهه ی زمین آسیای صغیر که اتفاقا در قالب کوه ها و صخره ها پرستیده میشود، اینچنین به وجود می آید. او خدایی دو جنسه بود که اخته شد. خونش که بر زمین ریخت درخت بادامی از آن رویید و از آن درخت، دانه ی بادامی روی دامن زنی باکره افتاد که او را به آتیس نسخه ی فریجی تموز بارور کرد. آتیس هم جا پای پدر-مادرش کوبله نهاد و در عالم جنون خود را اخته نمود و در اثر خونریزی حاصله درگذشت. معمولا ارابه ی کوبله را دو شیر میکشند که میتوانند همان دو شیر محافظ زن داخل کوه در نقاشی تمثیل عفت باشند. دقیقا همین است که این نقاشی را پیچیده میکند. درباره ی شخصیت کوبله داوری واحدی وجود نداشت چون خودش خدای متناقضی بود. از یک طرف حامی عفت و پاکدامنی بود و از طرف دیگر در نیروهای وحشی طبیعت و غرایز حاکم بر جانوران وحشی تجسم می یافت که نسبت چندانی با اخلاق انسانی ندارند. این دو مقوله در تابلو تمثیل عفت به این شکل با هم جمع آمده اند که به نظر میرسد زن را فقط با زور و حراست میتوان عفیف نگه داشت و شیرها به عنوان نمادهای خشونت حاکم بر نظم مردسالار جامعه ی انسانی، نمایندگان این زور و حراستند.:

“MOTHER EARTH, ROCK AND OPHIUCHUS”: M. CAMPBELL: : MERCURIAL PASSWAYS: 15 MARS 2025

بدین ترتیب، لاکون درگیر با مار در صورت فلکی مارافسا، به عنوان تروآی درگیر با اژدهای پوزیدون، نسخه ی دیگر پگاسوس چسبیده به اندرومدا است که در آن، هلن، چنان به تروآ زنجیر شده که فقط با از بین رفتن تروآ آزاد و زنی مستقل میشود. تروآ را چه کوه کیهانی در نظر بگیرید و چه اژدها، وقتی نابود میشود، مثل قضیبی است که کنده شده و مردی را زن کرده است. این همان تبدیل اژدهای آشوبناک تهامات به مادر-زمین منظم توسط مردوخ است. ولی اگر در نظر بگیریم که کوهی که از بین میرود، رابط آسمان و زمین و دروازه ای به روی بهشت است، آن وقت باید نیروی سیاسی ای را در جایگاه خدای خالق به عنوان مدیر جهان نو قرار دهیم که معنویت را به عنوان رابط خدا و روحانیت با بشر ریشه کن میکند. همچنین در نظر بگیریم که سقوط بهشت قطبی، باعث ایجاد کلنی های متعدد زمینی از آن میشود. مثلا ترووس آلمانی را در نظر بگیرید. احتمالا تریر تنها نسخه ی زمینی آن نبوده است. چون در آلمان شهرهای متعددی با اسامی شبیه به آن وجود دارد؛ ازجمله ترئون (تری)، تِرِبین، تریپتیس، تربسیس، تربزن (دارای شباهت اسمی مشکوک با طربزون ترکیه و امپراطوری ترابوزان در آنجا)، ترِفورت، دورستِن و درسدن ( دو تای آخر، شهرهای مهم صنعتی و دارای معماری سنتی بودند که در جنگ جهانی دوم تخریب شدند). بیشتر این شهرها مدعیند که در گذشته شهرهای بزرگ و پرافتخاری بودند ولی در اثر جنگ یا آتش سوزی تخریب شدند و پس از بازسازی، موقعیت سابق را پیدا نکردند که به نظر میرسد شهرهای تخریب شده ی اولی درواقع مابه ازاهای بهشت آسمانی تخریب شده اند که در قالب نسخه های زمینی ضعیف تر بازتولید شده است. اگر قرار باشد بر اساس همین زمینه ی برابرسازی بهشت آسمانی و بهشت زمینی، الگوی برخورد حکام نظم زمینی فعلی با کشورهای در حال رشد را تعیین کنیم، باید از رشد هر تمدن، کشور یا فرهنگی که زمینه ی جغرافیایی رشد یک بهشت زمینی در خود را دارد جلوگیری شود تا نظم مادر-زمین به خطر نیفتد. این ابدا تناقضی با سیاست های سرمایه داری بین المللی به رهبری امریکا که مارفول مورد انتقاد قرار داده است ندارد. با این جهانبینی معنی فرصت دادن به این سرزمین ها واضح است: آنها چون امکان بهشت شدن را دارند و بهشت در فضای زمینی به اندازه ی جادوگری سبت آشوبناک است، پس باید تهدیدکننده ی نظم شناخته و همچون اژدهای آشوب، سرکوب شوند. این مانند سرکوب آتلانتیس همچون مابه ازایی برای بهشت زمینی است. همانطورکه میدانیم افلاطون "مدینه ی فاضله" ی خود را از روی آتلانتیس ساخت. پس جالب است که ببینیم وقتی میلتون افلاطونی، آتلانتیس را با "بهشت گم شده" تطبیق کرد، نتیجه چه شد.:

« در جدیدترین و قابل توجه‌ترین بررسی از زمینه ی فلسفی میلتون، استیون فالون استدلال می‌کند که میلتون افلاطونی نبود، زیرا او متافیزیک تعالی مورد حمایت سنت افلاطونی را به نفع «ماتریالیسم جان‌گرایانه» رد کرد و علاقه ی میلتون به سنت کابالیسم مسیحی را به دلیل ارتباط آن با نوشته‌های افلاطونی یاکوب بوهم، و مور در میان دیگر نویسندگان افلاطونی، کم‌اهمیت جلوه داد. جالب توجه است که فالون استدلال می‌کند که جهان‌بینی میلتون بسیار نزدیک‌تر به شاگرد مور، آن کانوی (1631-1679)، است که به طور سنتی عضوی از گروه افلاطونی کمبریج محسوب می‌شود و از قضا، بیشتر از مور در مسیر کابالیستی، آن‌گونه که در جوامع یهودی آن زمان رواج داشت، گام برداشت و به سمت یکتاپرستی متافیزیکی رفت که استادش نمی‌توانست آن را بپذیرد و از او خواست که از آن مسیر برگردد. مطالعه ی عالی فالون نوعی اجماع در مورد ماتریالیسم میلتون ایجاد کرده است - حتی صفحه ی ویکی پدیای میلتون در زمان ارسال این پست به آن اشاره می‌کند! فالون استدلال می‌کند که شاعر موضعی منحصراً بدعت‌آمیز داشته و خدا و فرشتگان را بخشی از یک پیوستار ماتریالیستی می‌دانسته که خلقت از عدم را رد کرده و خلقت از خدا را ترجیح داده است، در پاسخ به چالشی که ماتریالیسم هابزی مطرح کرده است، موضعی که می‌توان به طور خلاصه به شرح زیر خلاصه کرد: از آنجایی که همه چیز ماده ی در حال حرکت است، اراده ی آزاد یک توهم است زیرا تمام انتخاب‌هایی که ما انجام می‌دهیم ریشه در علل فیزیکی مقدم بر آنها دارد. همانطور که در مورد همتایان افلاطونی کمبریج او نیز صادق است، اراده ی آزاد، مهمترین اولویت انسان‌شناسی میلتون است؛ انسان مانند فرشتگان شورشی، "کافی بود که بایستد اما آزاد بود که سقوط کند". میلتون همچنین باید امکان شر را که زمینه ی آزادی انسان را فراهم می‌کند، بدون اینکه خدا را خالق آن بداند، توضیح دهد. به جای اینکه مانند همتایان افلاطونی خود، قلمرو روح را فرض کند، موجودات به اصطلاح «روحانی» در واقع، به گفته ی فالون، جسمانی‌ترین موجودات در جهان میلتون هستند، به همین دلیل آنها همچنین اساسی‌ترین و آزادترین موجودات نیز هستند. میلتون با توسل به فرمول آگوستینی، شر را صرفاً فقدان وجودی می‌داند که ذاتاً هیچ چیز نیست و مطمئناً هیچ بخش اساسی از جهانی که خدا ساخته، نیست. برعکس، هرچه یک بدن شرورتر باشد، کمتر اساسی می‌شود و به معنای واقعی کلمه از خدا دورتر می‌شود. جهنم در بیرونی‌ترین نقاط کیهان میلتونی قرار دارد. به گفته ی فالون، این روایتی مادی‌گرایانه از بهشت گمشده است ، تمثیلی استادانه که برای استدلال این موضوع که ذهن یا روح یک ویژگی نوظهور بدن است، توسعه داده شده است، چیزی که فیلسوفان آن را «ماتریالیسم جان‌گرا» نامیده‌اند.... [در بهشت گم شده] آدم پیش از آنکه او و حوا توسط خدا در قالب پسرش از بهشت تبعید شوند و در پایان حماسه توسط فرشته ی مقرب میکائیل از محل خارج شوند، سه گفتگوی اساسی با رافائل انجام می‌دهد. بهانه ی این گفتگوها از جانب آدم، شگفتی محض و تمایل مرتبط با آن برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد ریشه‌های خلقت است تا قدردانی‌ای را که به زندگی دعاگونه‌اش جان می‌بخشد، عمیق‌تر کند. اما آدم همچنین می‌خواهد ماهیت شر را بشناسد، امیدی که خود خدا برای او دارد تا آدم در مواجهه با وسوسه‌های اجتناب‌ناپذیر، هیچ بهانه‌ای نداشته باشد. در واقع، خدا دو بار اطمینان حاصل می‌کند که آدم را در مورد ورود شیطان به باغ هشدار دهد. ویلیام بلیک به طرز مشهوری قضاوت کرد که میلتون بدون اینکه خودش بداند، جزئی از شیطان است، آنقدر دلسوز بود که تصویر او از سقوط شیطان را دلسوزانه می‌دانست. می‌توان نقد زیبایی‌شناختی-روانشناختی بلیک را بدون جدی گرفتن پیامدهای کلامی آن پذیرفت. میلتون خداناباور نبود. آیا این بدیهی نیست؟ شاید نه، زیرا برای گوش‌های مدرن ما، خداناباوری به نوعی با باور یا عدم باور به وجود خدا مرتبط است، در حالی که برای میلتون، خداناباوری مسئله‌ای اعتقادی نبود، بلکه شامل ترویج شر می‌شد. اگرچه فالون اشتباه نمی‌کند که اشاره می‌کند میلتون از درک فلوطین آگوستین از شر به عنوان فقدان خیر ( privatio boni ) پیروی می‌کند، اما میلتون شر را بسیار جدی‌تر از آنچه چنین فرمول متافیزیکی ساده‌ای ممکن است نشان دهد، می‌گیرد. شیطان در وجود خدا شک ندارد؛ او می‌خواهد کار او را خنثی کند، آنچه را که خدا ساخته است، از بین ببرد. این پوچ‌گرایی سرراست نیز نیست. شر انگلی است، بنابراین در نهایت برای انجام کار خود، یعنی کار انحراف، به خوبی نیاز دارد. شیطان میلتون می‌خواهد جهان را به تصویر خود بازسازی کند، بنابراین موجوداتی را که خدا برای جایگزینی او آفریده است، هدف قرار می‌دهد تا ضربه ی نهایی را به خود خدا وارد کند. شیطان نمی‌خواهد طوری بسازد که خدا وجود نداشته باشد؛ او می‌خواهد خدا رنج بکشد. شیطان جنگ معنوی به راه می‌اندازد. منطق فقدان خیر، زوال تدریجی به نیستی نیست، بلکه یک بازی قدرت است. آتئیست یک کافر نیست، بلکه یک جنگجوی سرکش است. باز هم، دیدگاه معنوی و روایت میلتون از شر، در سطح اخلاقی، زمانی معنا پیدا می‌کند که به یاد آوریم خوبی در دیدگاه افلاطونی که او به آن نسبت می‌دهد، شامل چه چیزهایی می‌شود. مور استدلال می‌کند که چیزهای خوب، چیزهای دوست‌داشتنی هستند و اگر به درستی جهت‌گیری شوند، باید هم مطلوب و هم داوطلبانه باشند؛ چیزهای خوب، از جمله خود خدا، نوعی انرژی مغناطیسی دارند؛ آنچه آنها به جهان می‌فرستند، همه چیز را به عقب می‌راند. پیروزی فرضی شیطان این است که این کیهان اساساً دوست‌داشتنی را با این روش که هم خدا و هم انسان را دوست‌داشتنی جلوه دهد، وارونه کند؛ با توجه به استعاره ی مغناطیسی، شیطان می‌خواهد جذابیت را دافعه‌آور جلوه دهد. از نظر روانشناختی، این خود را در یک ناامیدی مالیخولیایی نشان می‌دهد، که میلتون آن را به طرز چشمگیری نشان می‌دهد، زمانی که آدم و حوا به خودکشی فکر می‌کنند، نقطه‌ای که تنها قدردانی آنها این است که فرزندی ندارند. یک دنیای بدون فرزند و خودکشی‌گرایانه مطمئناً تمام چیزی است که ذهن شیطانی می‌تواند به آن امیدوار باشد، ذهنی که آرزویش «ساختن بهشتی از جهنم، جهنمی از بهشت» است (کتاب اول، ۲۵۵). میلتون همان اصطلاحات و منطقی را اتخاذ می‌کند که مور برای توصیف این سطح از «ناامیدی عمیق» به کار می‌برد. «روح مالیخولیایی» جهان را دوست‌داشتنی نمی‌بیند زیرا استفاده از «عقل درست» خود را از دست داده است. در اخلاق مور، عقل درست توسط چیزی که او قوه ی بونیفورم می‌نامد، جهت‌گیری می‌شود که جنبه ی الهی روح است و در نوعی مرکز معنوی قرار دارد، که به صورت استعاری به عنوان قلب و از نظر فنی به عنوان اراده در بالا ذکر شده است، اما با عقل هماهنگ عمل می‌کند؛ در واقع، شاید این بالاترین نقطه ی عقل باشد. در یک کلام، قوه ی بونیفورم چیزی است که ما را دوست‌داشتنی و محبوب می‌کند: «جرقه ی الهی» در روح. ذهن منطقی ما اگر ارتباط خود را با قوه ی بونیفورم از دست بدهد، سردرگم می‌شود. عملکرد صحیح قوه ی بونیفورم این است که روح را متدین کند و به عنوان منبع شادی روح عمل می‌کند زیرا از خوبی‌هایی که می‌شناسد، لذت می‌برد و به درستی آنچه را که دوست دارد، سفارش می‌دهد. روح که از این قوه ی الهی جدا شده باشد، غیرمنطقی می‌شود و تحت سلطه ی شهوات و امیال نفسانی خود قرار می‌گیرد که منجر به مالیخولیای ناامیدکننده ی آرزوی مرگ و فروپاشی روانی گسترده ی ناشی از طرد عشق از جهان می‌شود. میلتون ناپدید شدن عشق را از چهره‌ی زوج سقوط کرده‌ی انسانی برجسته می‌کند:

عشق در نگاهشان نبود، حتی به خدا

یا نسبت به یکدیگر، اما گناه آشکار،

و شرم و پریشانی و ناامیدی،

خشم و لجاجت و نفرت و مکر.

(کتاب دهم، 111-114)

در چنین شرایطی، عشق خدا به خشم تبدیل می‌شود. طبق حداقل یکی از سنت‌های کابالا، همانطور که در نوشته‌های تئوسوفی یاکوب بوهم (۱۵۷۵-۱۶۲۴) بیان شده است، خود خشم الهی بود که شر را آفرید. در بهشت گمشده و در اشعار اولیه ی «مسیحی افلاطونی» مور، همانطور که او آنها را می‌نامید، تصاویر شاعرانه صرفاً تزئینی نیستند، زیرا هم فاصله ی بین آنچه موجودات عقلانی تجسم‌یافته به صورت استدلالی می‌دانند و شهود فکری را حفظ می‌کنند و هم در عین حال به عنوان پلی برای پالایش این شکاف آشکار بین عقل و شهود در سطح تخیل معنوی عمل می‌کنند. هر دو نویسنده علاوه بر اتخاذ دیدگاه‌های متافیزیکی و اخلاقی تقریباً یکسان، سنت کابالیستی را به دلایل مختلف، اما تا حد زیادی به این دلیل که به آنها اجازه می‌داد تا به سؤالات اساسی در مورد منشأ و ماهیت جهان طبیعی بپردازند، عمیقاً جذاب یافتند. با این حال، شاید حتی مهم‌تر از این، اگرچه به هیچ وجه تمایز آشکاری با علاقه ی آنها به منشأ و عملکرد جهان طبیعی ندارد، کابالا به آنها اجازه می‌داد تا در مورد منشأ شر و معنا و اعمال فرزندان زناکار او، همانطور که میلتون آنها را توصیف می‌کند، گناه و مرگ، تأمل کنند. همانطور که از کلمه ی عبری پیداست، کابالا «سنتی» از تفسیر کتاب مقدس بود که تأکید ویژه‌ای بر خلقت جهان و هبوط و تبعید آدم و حوا از باغ عدن داشت. مور به روشنی بیان می‌کند که کتاب مقدس به طور کلی باید حداقل در سه سطح خوانده شود که او به ترتیب آنها را کابالاهای تحت‌اللفظی، فلسفی و اخلاقی می‌نامد. از نظر مور، خواندن کتاب مقدس به طور کلی کاری خطرناک است، زیرا تفاسیر نادرست «صدها هزار ملحد» را به وجود می‌آورد؛ او به ویژه نگران خطرات ناشی از اجازه دادن به معنای تحت‌اللفظی کتاب مقدس برای پنهان کردن عمیق‌ترین و والاترین معنای آن، که همان معنای «اخلاقی» یا «عرفانی» آن است، می‌باشد. پیروان سخت‌گیرِ متن، بر «مبتذل ترین» معنای متن، که برای تطبیق با «کودکان و ابلهان» در نظر گرفته شده است، اصرار دارند و از آن به عنوان سلاحی علیه کسانی که از حقیقت معنوی و ابدی آن دفاع می‌کنند، استفاده می‌کنند. حقیقت، هر کجا که یافت شود، می‌تواند برای آشکار کردن حقایق معنوی موجود اما پنهان در سفر پیدایش به کار گرفته شود. مور این‌طور بیان می‌کند: "بافت‌های مختلفی از حقایق عرفانی و فلسفی وجود دارد ، بسیاری از قضایای فیزیکی و متافیزیکی بارها و بارها به ما اشاره شده‌اند (...) به‌ویژه در این سه فصل اول سفر پیدایش ." اما مور توضیح می‌دهد که این حقایق باید در قالب یک «داستان» منتقل شوند، به همین دلیل است که او فکر می‌کند موسی از «انواع» و «تمثیل‌ها» استفاده کرده است، درست همانطور که "ناجی ما با تمثیل‌ها سخن می‌گوید". مور با وام گرفتن تصویری از ادبیات کیمیاگری آن دوره، فکر می‌کند که این ابزارهای ادبی به بهترین وجه به عنوان ابزاری برای استخراج طلای نهفته در سنگ متن مورد استفاده قرار می‌گیرند. میلتون روش هرمنوتیکی پویایی را به کار می‌گیرد که مور آن را نبوغ سنت کابالیستی می‌دانست. حماسه ی میلتون مملو از تصاویر کابالیستی است که از دریچه ی افلاطونی تفسیر شده‌اند، و او با تلاش برای کشف حقایق فلسفه ی طبیعی و اخلاق از طریق احیای کلام، از دیدگاه مور در مورد روش ایده‌آل تفسیر «داستان خلقت» پیروی می‌کند، چیزی که یک منتقد ادبی مدرن ممکن است آن را تلاشی برای اشغال فضای روانشناختی شخصیت‌هایش بداند، یا آنچه یک متکلم افلاطونی آن را به عنوان تصویر یک تاریخ تکرارناپذیر که تا ابد حقیقت دارد، در نظر می‌گیرد. مور توضیح می‌دهد که ایجاز کتاب مقدس خود مستلزم تفسیر است و در واقع آن را می‌طلبد؛ کلام مرده، احیای پارسایانه‌ای را که شاعرانی مانند میلتون ارائه می‌دهند، فرا می‌خواند.... چنین بخش‌هایی را بهتر است در پرتو بخش‌های دیگر شعر، مانند این تک‌گویی شیطانی که به حق شناخته شده است، درک کنیم:

بدرود، ای دشت‌های شاد

جایی که شادی جاودانه ساکن است: درود بر وحشت، درود بر

دنیای دوزخی، و تو عمیق‌ترین دوزخ

صاحب جدید خود را بپذیر: کسی که می‌آورد

ذهنی که تغییر نمی‌کند، و خودش هم تغییر می‌کند

می‌تواند از جهنم، بهشتی و از بهشت، جهنمی بسازد.

چه فرقی می‌کند کجا، اگر من هنوز همان باشم،

و آنچه که باید باشم، چیزی کمتر از او نیست

رعد چه کسی را بزرگتر کرده است؟ حداقل اینجا

ما آزاد خواهیم بود؛ قادر متعال چیزی نساخته است

حسادت او ما را از اینجا نخواهد راند.

اینجا می‌توانیم با امنیت سلطنت کنیم، و به انتخاب من

سلطنت کردن، هرچند در جهنم، ارزش جاه‌طلبی دارد.

پادشاهی کردن در جهنم بهتر از خدمت کردن در بهشت است.

(کتاب اول، ۲۴۹-۲۶۳)

البته شیطان در اینجا از تغییرناپذیری خدا تقلید می‌کند؛ هیچ حرکت یا تغییری برای اراده ی منجمد او امکان‌پذیر نیست. میلتون مانند مور، شر را وضعیتی از سکون ذهنی و اختلال روانی می‌داند که ریشه در شور و اشتیاق افسارگسیخته دارد، چیزی که در زبان آن دوره enthusiasm’ نامیده می‌شد.»:

“CAMBRIDGE PLATONISM IN MILTON’S PARADISE LOST: MATERIALISM, EVIL, AND THE CHRISTIAN CABBALAH”: David Leech: THE CAMBRIDGE PLATONIST RESEARCH GROUP: 30/11/208

شاید الان هم ما در نقشه ی شیطان میلتون گیر کرده باشیم.: شیطان از خدا تقلید میکند و مثل او عمل میکند، ازجمله در برقراری نظم نوین جهانی. به نظر میرسد آیت الله خمینی وقتی ایالات متحده را «شیطان بزرگ» نامید، در حال فریب دادن مردم نبود.