نویسنده: پویا جفاکش

بلوای پایان دنیا در 2012، هرچقدر همه را سر کار گذاشت، اما برای "دون الخاندرو" بزرگ مایاهای گوآتمالا و وارث دانشهای این فرهنگ باستانی، بد نشد.چون با پیچیدن صحبت پیشگویی مایاها، بسیاری از جوانان تحصیلکرده ی مایا، که خودشان هم از این که اجدادشان چنین پیشگویی ای کرده باشند، در شوک بودند، به او مراجعه کردند و نظرش را جویا شدند.دون الخاندرو ادعای مزبور را جزو فرهنگ مایا ندانست و گفت مایاها به تغییر عصر اعتقاد دارند نه پایان زمان.جوانان مایا این گفته و دیگر آموزه های دون الخاندرو را بخصوص با دیگر جوانان جهان سومی در میان گذاشتند که بعضی از آنها،جلب توجه بیشتری میکرد.ازجمله این که دون الخاندرو، خاستگاه مایاها را از صورت فلکی ثریا میدانست.ثریا یا پلیادس (پروین) که بابلی های باستان به آن، "مول-مول" میگفتند، مجموعه ای از ستارگان در کوهان صورت فلکی ثور است که در اواخر هزاره ی سوم قبل از میلاد، در نزدیکی نقطه ی اعتدال بهاری قرار داشت و از این رو اهمیت مذهبی یافته بود.در گزارشات قدیمی، آن را گاهی شش و گاهی هفت ستاره دانسته اند ولی در اساطیر، تعدادش همیشه بنا بر 7 است که عدد کمال محسوب میشود.ثریا علاوه بر مایاها در بین قبایل سرخپوست دیگر چون آزتک ها، کوئیچی ها، سیوها، و چروکی ها، شناخته شده بوده و اساطیر آن دورادور به بین النهرین میرسیده است.چنان که فرهنگ هرمسازی نیز به موازات چین و مصر، و بر اساس الگوی زیگورات بین النهرینی در قاره ی امریکا رواج یافت.

 

 

 دون الخاندرو

 ثریا (پلیادس) در توصیف گالیله

 

در دورانی که پان افریکانیسم (نظریه ی همه چیز از افریقا) در بین سیاهان بخصوص سیاهان امریکا اقبال می یابد و آنها درصدد اثبات وجود سیاهان در امریکای پیش از کلمب و وجود اثر نژادی آنان در سرخپوستان هستند، این گفته ها نیاز به تبیینات جدید داشت.چون پان افریکانیسم خود تا حدودی محصول پان بابیلونیسم آلمانی است که ریشه ی تمام اساطیر، حتی در بین دورافتاده ترین قبایل ابتدایی را به ستاره شناسی بابلی میرساند و طبعا به خاطر چنین دیدگاه افراطی ای، به زودی از رونق افتاد.اما اثر خود را بر بخشی از جریان مصرشناسی بریتانیا نهاد و با توجه به نقش محوری مصر در خودستایی افریقایی، اسطوره های نجومی بابل، کاربرد وسیعی در پان افریکانیسم یافتند.ولی با از رونق افتادن بازار اسطوره شناسی علمی، و هرچه سیاسی و شارلاتانیزه تر شدن رشته های دانشگاهی تاریخ و مردمشناسی در غرب، پان افریکانیسم نیز خواهی نخواهی درگیر دیدگاه های معنوی نمای نژادی از جمله نازیسم درباره ی منشاگیری برخی نژادها از ستارگان گردیده حالت "شبه علم" به خود گرفت ولی استقلال خود را حفظ کرد.آن همچنین تاریخ نداشته ی افریقا را از لابلای اسطوره های یونانی مطبوع نازیسم بیرون کشید و سعی کرد اندرومدا ملکه ی حبشی افسانه های یونانی را به گونه ی قهرمانان زن افریقایی چون ملکه آمنه بازسازی کند یا به فرشتگان (پسران خدا) در مفهوم یهودی-مسیحیش، ریشه ی افریقایی بخشد.

 

 

 

 

با توجه به این که منشا تمام آدمیان از افریقا است،پان افریکانیسم، به مدل علمی نخستینش که در آثار کسانی چون پروفسور جرالد مسی ظاهر میشود، میتوانست سبب اتحاد انسانهای زمین شود.ولی مدل مرسوم فعلیش با تخیلی و غیر علمی کردن نظریه های صور فلکی ، هرچه بیشتر بر بوق تفرقه میکوبد که این احتمالا چیزی بیش از جلب مشتری از طریق داستانهای یوفویی است.در این مسیر، وجود سه نژاد عمده ی ستاره ای عنوان گردیده است..نژاد آندرومدایی ها وابسته به صورت فلکی آندرومدا، که نخستین نژاد یعنی سیاهان متعارف افریقایی بودند و نژاد آکوئیلایی ها وابسته به صورت فلکی عقاب، پرنده ی زئوس، که همچون زئوس که تیتانها را شکست داد، و همچون پرسئوس پسر زئوس که سر مدوسا الهه ی هیولایی را قطع کرده ملکه اندرومدا (نماد حبشیان) را از چنگ هیولایی دیگر نجات داد، در قالب "پسران خدا" در کتاب انوخ، با زنان زمینی افریقایی درآمیخته، "نفیلیم" یا غولها را پدید آوردند که همان اعراب بائده چون عاد و ثمودند.اندرومدا را مظهر قوم ناشناخته ی "پلاسگیان" مربوط به اعصار پیش از زئوس در اساطیر یونان دانسته و گفته اند که پلستینیان تورات تلفظ دیگری از همینانند که پهلوانشان جالوت غولپیکر که به دست داوود اسرائیلی کشته شد، یکی از نفیلیم در بینشان بوده است.

 

 

 

 

 مکمل اینان،نژاد سوم یا رپتیلیان ها (خزنده سانان) وابسته به ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین (اژدها) بودند که همان چینیان پرستندگان اژدها هستند: نژادی کوتاه قد و چشم مغولی که یادآور کوتوله های خاکستری معروف افسانه های یوفو میباشند.خصوصیات پوست روشن و موی بور و چشم آبی نخستین بار در بین مغولهای چینی نژاد شمال آن سرزمین پهناور ظاهر شد و از آنجا به همراه یهودیان اشکنازی که کوچکیشان در مقابل نفیلیم در قالب نبرد داود کوچک با جالوت عظیم تجسم یافت در جهان پخش شدند.از ترکیب این کوچندگان شرقی با نفیلیم، نژاد متوسط قامت سفیدپوست پدید آمد که اعراب جدید (عدنانی،قحطانی،نبطی،آرامی،فارسی،ارمنی) و ملتهای اروپایی (یونانی،لاتین،ژرمن، سلت، اسلاو) را شامل میشوند.

حالا پان افریکانیسم در جستجوی این بود که چطور باید انسانهای ثریا نژاد سرخپوست را در این طبقه بندی جای دهد. باستانشناسی در قاره ی امریکا، آثار نژادهای درشت جثه را نشان میدهد  که ظاهرا با نفیلیم سیاهپوست مرتبطند.اما در اساطیر سرخپوستی، رد کوتوله های زیرزمینی هم یافت میشوند که میتواند اشاره به نژاد زرد که نژاد رایج سرخپوستی است داشته باشد.این که چطور این قضیه به یهودیان خزری (ترک-مغول تبار) ارتباط یافته، و بعد، قائله ی 2012 را به جبهه ی خود برده،شگفت انگیز است و محور بحث ما را در این مقاله تشکیل میدهد.

 

 

 

  تمام گزارشات آخرالزمانی در غرب، جایی برای بازگشت مسیح در خود دارند. عیسی مسیح، در عالم ستارگان،گاها با صورت فلکی هرکول قهرمان، تطبیق میشود که پای خود را بر سر صورت فلکی تنین (اژدهای چینی ها و به قولی لویاتان تورات) گذاشته و گویی یهودیت را در قالب این اژدها به تاریخ حواله میدهد.اما کابالا (عرفان ستاره پرست یهود) ، یسوع (عیسی) را یه یوشع نبی خودش مرتبط میکند که در کابالا، با ستاره ی "الدبران" (عین الثور یا چشم گاو) که مرکز آسمان دانسته میشود، تطبیق میگردد. الدبران در کنار ثریا،درخشانترین ستارگان این قسمت از آسمانند.الدبران میان شاخ های حمل و ثور قرار دارد و این چهارشاخ، چهارگوشه ی معبد یهودیان در اورشلیم را نمایندگی میکنند.یعنی اینجا معبد آسمانی اورشلیم است و این جمله در کتاب مکاشفه (1:20) که هفت ستاره در دست راست مسیح قرار دارند، اشاره به 7ستاره ی ثریا دارد که معرف 7کلیسا هستند.جالب این که در اساطیر چینی، ثریا "سر پشمالوی ببر سفید غرب" نامیده میشود و این ببر دشمن اژدهای زرد است پس آیا کنترل نواحی اطراف اورشلیم به معنی کنترل غرب خواهد بود؟ ظاهرا چنین است بخصوص که معلوم نیست که مسیح ثریایی، حقیقت یهودی (نظم قدیم) دارد یا مسیحی (نظم جدید).پس ثریا موقعیتی بین سه صورت فلکی پیشین دارد.

 

 

 

 

اهمیت این موضوع در این است که بیشتر بلوای 2012، با نظریه ی تاثیر احتمالی جاذبه ی جرم آسمانی اریس (آنگاه که عده ای آن را با نیبیرو و سیاره ی ایکس مطابقت دادند) بر جغرافیا و حتی اخلاق زمینی بین سالهای 2007 تا 2014 تامین میشد،اما این که دقیقا 21دسامبر 2012 برای پایان دنیا انتخاب شد (که از اول هم قرار نبود دنیا تمام شود و فقط میخواستند مردم را با ترساندن، به این که عصر قبلی تمام و دوران اکواریوس آغاز شده است، متوجه کنند) این بود که در این تاریخ، ثریا به تبعیت از صورت فلکی زرافه (کاملوپاردیس) درمی آمد.کاملوپاردیس به معنی شتر-پلنگ است چون زرافه ترکیبی از این دو حیوان دانسته میشود.اما شتر، حیوانی اهلی و مفید برای انسان، درحالیکه پلنگ برای او زیانبار است.این، یعنی باید تردیدی جدی در صلاحیت ستارگان مسیح (ثریا) ایجاد شود. و این تردید، با قرار گرفتن صورت فلکی مارافسا (افیوخوس) در دایره البروج بین صور فلکی عقرب و قوس (و بدبختانه بیشتر هم در عقرب که برج مریخ سیاره ی جنگ و خشونت است) که در 22می 2014 حادث شد، باید قوت بگیرد.مارافسا که انسانی است با ماری در دست خود،شبیه به یک صلیب است ولی صلیبی که بین دو نیمه ی غریزی (اژدها) و روحانی (انسان) خود درگیر است.اریس هم باید همینجا تاثیر خود را بگذارد چون هرچه باشد اسمش از الهه ی تفرقه در یونان باستان می آید.

این گونه بود که پس از این رخداد آسمانی در بهار 2014، در تابستان همان سال، داعش، موصل و استان نینوا را تصرف و خود را با شهرتی افسانه ای در قساوت به خرج دادن به نام اصول اخلاقی، رسانه ای کرد.بطوریکه بخش عظیمی از مسلمین و حتی مسیحیان، در درستی اصول اخلاقی و بنیاد دین خود، تردید کردند.به نظر میرسد دون الخاندرو، برای "بعضیها" به موقع، مسئله ی نژاد ثریایی را پیش کشید.چون دیگر وقتش رسیده بود که از ثریا تفسیری غیر مسیحی ارائه شود و ماهیت این تفسیر هم هرچه آکواریوسی تر، بهتر!

 

 

 

 

اما چه کسی این برنامه را هدایت میکند؟ دکتر john coleman استاد دانشگاه انگلیسی مقیم امریکایی و مامور سابق mi6 در آنگولا و افریقا پاسخ این سوال را "باشگاه رم" میداند:

«برنامه ی پیشبینی شده ی باشگاه رم، به طور گسترده ای اندیشه های دوران فراصنعتی را در ایالات متحده آفریده و اشاعه داده است.این شایعات با گسترش اقدامات  ضدفرهنگی مثل مواد مخدر، رقص های تند،روابط جنسی، هندوگرایی، شیطانپرستی، افسونگری و طرفداری محیط زیست همراهی دارند.موسسه ی تاویستاک، موسسه ی پژوهش استنفورد، موسسه ی روابط اجتماعی، و درواقع تمامی کوشش ها و سازمانهای پژوهشی در رشته ی روانکاوی اجتماعی عملی، با داشتن نماینده و یا در سمت مشاور، در هیئت مدیره ی باشگاه رم و در کوشش های توطئه ی آکواریوسی سازمان ناتو، نقش راهبری دارند.» (کمیته ی 300: دکتر جان کولمن:ترجمه ی دکتر یحیی شمس:نشر فیروزه:1391:ص17)

علاقه به معنویت و محیط زیست البته چیز خوبی است ولی باید ببینی چه کسی دارد نقشه ی آن را برایت رسم میکند؟اگرچه باشگاه رم در 1968 به توصیه ی اورلیو پچی تاسیس شد، ولی خط آن همانطور که کولمن میگوید، به "فلیکس زیرزینسکی" لهستانی میرسد که یکبار در هنگام صرف مشروب با "سیدنی ریلی" به او گفته بود:

«آدمی هیچگونه اهمیتی ندارد.او را در زمانی که گرسنه میماند  در نظر بگیر.او برای زنده ماندن،جسد یاران خود را هم میخورد.آدمی تنها به زنده ماندن خویش علاقه مند است و بس. و این تنها اصلی است که برایش اهمیت دارد.غیر از این هرآنچه اسپینوزا گفته، چرند است.»(همان:ص18)

بدبختانه این آدمهای دوروی سادومازوخیست هستند که به نام معنویت و انسانیت، از تمام طرق ممکن، بیماری خود را در جامعه گسترش میدهند.و شما برای نجات از چنگال آنها مجبورید کتابهای خودشان را بخوانید تا حسابشان دستتان بیاید.مثلا کتاب "قهرمان هزار چهره" ی "جوزف کمپل" یک اثر اسطوره شناسی با فلسفه ی فرویدی است که کارگردانان فیلمهای مطرح هالیوودی مثل ماتریکس،ارباب حلقه ها، جنگ ستارگان و... قبل از ساختن فیلمهایشان اول آن کتاب را میخوانند (این کتاب در ایران هم ترجمه و منتشر شده است.شما برای این که فریب این فیلمها را نخورید باید اول این کتاب را بخوانید.مسئله اینجا است که شما حتی اگر فیلمها و بازی های کامپیوتری را نبینید و فقط این کتابها را از نظر بگذرانید باز هم سادومازوخیست میشوید، این تازه علاوه بر عواقب کتابخوانی در جامعه ی امروز است بخصوص در کشور ما، که شعار دانشورانش این بیت حافظ است:

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

 

 

 

 من که کتابخوانم، اعتراف میکنم که خودم به این وضعیت رسیده ام .ولی نه دوست دارم مثل آحاد جامعه، خشم خودم را بر دیگران فرو بنشانم و نه معشوقی دارم که مثل کمیکهای پورنوگرافی، از سر لطف و محبت (!؟) شکنجه اش کنم.تنها کاری که توانسته ام برای خودم بکنم این است که این دانشهای مضر را از طریق نوشتن به ضد خودشان تبدیل بکنم.من زیاد علاقه ای به موعظه کردن دیگران ندارم و معمولا آدم ساکتی هستم.همین چند شب پیش، خواب دیدم در مهمانی ای هستم و و همه دارند بلندبلند با هم حرف میزنند به جز من و مادربزرگم که تابستان امسال فوت شده بود، و روی صندلی ای لبخندزنان نشسته به اطراف مینگریست و من دقیقا روبه روی او بودم.انگار هیچکداممان وجود نداشتیم.شاید من در ناخودآگاهم فکر میکنم که تفاوتی با یک مرده ندارم.برای همین هم انتظار ندارم که با نوشتن بتوانم تغییری در دنیا ایجاد بکنم (اگر خیلی هنر کنم، فقط بتوانم ایرادات خودم را برطرف کنم) بلکه نوشتن برای من یک ضرورت برای فرار از شکنجه ی روانی درونم است.مازوخیسم تزریق شده به زندگیم را از طریق جمع شدن مطالب در سرم، تسکین میدهم و وقتی قشنگ جمع شدند، به طرزی سادیستی و درحالیکه تقریبا خشم خود از جامعه ای که تحقیرم کرده است را بر صفحه کیبورد کامپیوتر یا قلم و کاغذ پیاده میکنم، پس از پایان مطلب به حالت ارضا رسیده ام.شاید اگر من به بنیاد یا سیستمی وصل و مثل برخی نویسندگان مشهور بودم، به پیروی از آنان، نوشتن را به وسیله ای برای انتقامگیری از جامعه و ترویج  آکواریوسیسم سیاسی تبدیل میکردم.ولی خدا را شکر، فعلا مصداق آن بیت سعدی هستم که:

من آن مورم که بر پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

همیشه شکر این نعمت گذارم

که زور مردم آزاری ندارم

شاید اگر مردم دیگر هم از دانشی که بنا بر "صحیح البخاری"،قرار است همتباران سلمان فارسی از ثریا پایین بکشند، چیزی غیر از آدم فضایی ها و غول ها و کوتوله ها پایین کشیده بودند، جامعه مان الان اینقدر خشن نبود.گاهی از من میپرسند کتاب خواندن به چه درد میخورد؟ میگویم به این درد که اینقدر خودت را جدی بگیری که بر اساس آنچه سیمون دوبوار در کشور خودش (فرانسه) "حکمت عامیانه" میخواند، زندگی نکنی و کمتر دیگران را آزار دهی.