فرزانه ی جادوگر: انتظار فلسفی بیجا از راستگویی رهبر سیاسی در جامعه ی جاهل پرور
نویسنده: پویا جفاکش

یک طرح قرون وسطایی مصری از سربازی با شمشیری مرکب از صلیب و درخت مقدس
«فارابی، هنگام ورود به شهر [دمشق] با جامه ای مندرس و خرقه ای کهنه بر مجلس سیف الدوله که بزرگان علم و ادب شهر در آن جمع بودند وارد شد، در آستانه ی در ایستاد و هیبت ژولیده اش میان آن همه اشراف و ادبای اهل فضل باعث تعجب شد. سیف الدوله که وی را نمیشناخت و تصور کرد یک عامی بیسواد است، برای این که مجلس به هم نخورد با عتاب به او گفت: "بنشین." پاسخ فارابی کوتاه اما بدون شک چکیده ی یک عمر تامل فلسفی او بود که حکایت از مواجهه ی حکیم و حاکم داشت. فارابی قاطعانه پاسخ داد: "کجا بنشینم؟ در جای خود یا در جای تو؟" ولوله ای از سر تعجب میان حاضران افتاد و سیف الدوله که از گستاخی این پیرمرد ولگرد متعجب بود باز با تندی گفت: "در جای خودت بنشین." فارابی از پایین مجلس و آستانه ی در خود را به بالای مجلس و مسند سیف الدوله رساند و در جایگاه او نشست. او به این ترتیب به سیف الدوله نشان داد که مسند حکومت درحقیقت از آن حکیم و فیلسوف است. او به دنبال مدینه ی فاضله ای بود که در آن خرد و عقلانیت و فلسفه ی حقیقی حاکم باشد و حکیم و حاکم در یک مسند جمع شوند.» این داستان در ابتدای گفتار مهدی فدایی مهربانی تحت عنوان «خوانش های نوآورانه از فارابی» در شماره ی 38 مجله ی فرهنگ امروز (آذر 1401) بیانگر امیدها و آرزوهای دنباله دار قدیمی درباره ی احیای آرمانشهر افلاطونی فارابی است. توجه به فارابی همانطورکه نویسنده میگوید به سبب آن است که فارابی در زمان انحطاط و فروپاشی امپراطوری عباسیان درصدد برانداختن نظمی جدید با استفاده از ترکیب آرای سیاسی افلاطون و ارسطو بوده و طبیعتا هر بار که نظم اجتماعی در ایران دچار نقصان شده، چه در جنگ های اول و دوم جهانی، چه در آستانه ی انقلاب اسلامی و چه همین امروز، فارابی هم مطرح شده است. فدایی هم مانند بسیاری دیگر در این راه سعی میکند بنیاد یونانی فکر فارابی را «ایرانی» معرفی کند و در این راه به هانری کوربن تاسی میجوید که نوشته است: «به نظر میرسد احساس ژرف معلم ثانی از این اندیشه ناشی بود که حکمت نزد کلدانیان در بین النهرین ظاهر شد و ازآنجا به مصر و آنگاه به یونان انتقال یافت و در یونان مکتوب شد و وظیفه ی او این است که این حکمت را به کانون اصلی خود بازگرداند.» هانری کوربن مهمترین نامسلمانی بود که خارج از مکتب شیکاگو به فارابی توجه کرد. ولی اکنون فدایی و دیگر ایرانیان ترجیح میدهند از منظر دید مکتب شیکاگو و در راس آن "لئو اشتراوس" به فارابی توجه کنند. چون در این مکتب، شاه فیلسوف افلاطون که بعدا از دریچه ی فارابی و ورود به دنیای صوفی-شیعی اسلامی، با "امام" شیعی و "ولی" صوفیان تطبیق شده، از یک بعد غیر ایدئولوژیک مورد بررسی قرار میگیرد و این در مملکت خسته از ایدئولوژی ایران، مفری برای باقی ماندن در آرمانشهر فارابی بدون خراب کردن همه چیز به نظر میرسد. بنابراین بلافاصله بعد از گفتار آقای فدایی، مقاله ای از خود اشتراوس تحت عنوان «قرائت فارابی از قوانین افلاطون: تقریر فارابی از جهان و سیاست» منتشر میشود که در آن، اشتراوس تمثیل مورد علاقه ی خود در نوشته های فارابی را درباره ی نسبت حکیم و سیاست بیان و تفسیر میکند: «روزی مردی پارسا و پرهیزگار که به منظور ریاضت و کف نفس، عزلت و گوشه نشینی اختیار کرده بود، یا کسی که به طور آگاهانه محنت را بر آسایش ترجیح داده بود، او به عنوان مردی پاکدامن، بانزاکت، پرهیزگار و بسیار باتقوا شناخته میشد؛ به همین خاطر، دشمنی و خصومت حاکم ستمگر شهرش را برانگیخت. از ترس حاکم شهر گریخت. حاکم دستور داد بگیرندش و مبادا فرار کند. این امر سبب شد تا تمام دروازه های شهر را به دقت نگهبانی و مراقبت کنند. مرد پارسا لباس هایی به دست آورد که برای هدفش مناسب بود و آنها را پوشید –اینکه چگونه آنها را به دست آورد نمیگوید- پس در دستش با طبل و تنبوری به دروازه ی شهر هنگام غروب نزدیک شد. هنگامی که از او پرسیدند چه کسی هست، او با حالت تمسخر و طنز پاسخ داد: من آن مرد پارسا و پرهیزگاری هستم که شما در جست و جوی او هستید. نگهبان اندیشید که او را شاید تمسخر میکند. به او اجازه داد تا برود. پس مرد پرهیزگار و پارسا با سلامتی فرار کرد بدون این که دروغ بگوید. اجازه دهید داستان را در پرتو ملاحظات کلی و نیز ملاحظات کلی را در پرتو داستان ملاحظه کنیم. قهرمان داستان انسان فرزانه است اما انسان های فرزانه نوع ویژه و خاص انسان هستند: انسان های فرزانه ای که مطرح میشوند پرهیزگار و پارسا هستند؛ بر این اساس، خصوصیت آن را به عنوان انسان هایی که کامل ترین مذهب و اخلاق را دارا هستند، در میل به نجات خودش، عمل او برانگیخته شده است. برای نجات خودش با یک چهره ی ناشناخته فرار میکند. او همچون یک انسان پارسا و پرهیزگار ظاهر نمیشود و رفتار نمیکند. در این مورد خاص، او به طور متفاوت رفتار میکند که شناخته نشود. کج روی از رفتار مرسومش آموزه ای است که موافق با رفتار مرسومش هست: مردم فکر میکنند که انسان هایی که با این شیوه عمل میکنند امکان ندارد که پارسا و پرهیزگار باشند و از این که مردم، تصوراتی از نجابت او دارند دیر یا زود خواهند دانست مرد پارسا که به این صورت فرار کرده است تناسبی با پرهیزاری و پارسایی ندارد و خواهند گفت که او از رفتار مرسومش در این مورد خاص انحراف نداشته است. او دروغ نگفته است. ازاینرو، به نظر میرسد برای انسان پارسا و باتقوا، صداقت به طور کامل ضروری است. هرچند ممکن است که مردم در این صوص دچار اشتباه شوند: پارسا و پرهیزگار در کردار دروغ گفته است. او در گفتار دروغ نگفته بلکه جزئی از دروغگویی او در کردار میباشد تنها بدین دلیل که او در کردار دروغ گفته، حال آن که در گفتار دروغ نگفته و نتوانسته است و شرایطش نبوده است. مردم با توجه به این دلیل بر این باورند که عمل ظاهرا شرم آور انسان پرهیزگار، شرم آور نیست. این عمل به واسطه ی اجبار و تعقیب توجیه میشود. به هر حال، داستان نشان میدهد که هر کسی میتواند با اطمینان حقیقت خطرآمیزی بگوید به شرط آن که شخص آن را در یک شرایط مناسب بگوید، زیرا مردم گفتار کاملا ناخواسته را بر حسب شرایط و معانی مورد انتظار در محیط تفسیر خواهند کرد نه این که محیط ها را بر حسب خصوصیت خطرآمیز گفتار تفسیر کنند. مردم گفتار را بر حسب محیط مورد ارزیابی قرار میدهند نه این که محیط را بر حسب گفتار. فارابی در پرتو داستان و برداشت کلی میخواهد رفتار فرزانه مخصوصا افلاطون را درک شدنی نشان دهد. افلاطون حق داشت تا به خود اجازه ندهد با گشاده دستی دانش ها را برای تمام مردم آشکارا و بی پرده بیان کند. او علم را با گفتار کنایه، ابهام، توأم با اشتباه و مبهم بیان میکند تا مبادا آنها خصوصیتشان را از دست بدهند و یا این که در جایی که نباید به کار رود، مورد استفاده قرار گیرد. هنگامی که افلاطون اندیشه را بدون هر پنهانکاری و پیچیدگی بیان میکرد، شنوندگان و خوانندگانش فرض میکردند که در این مورد خاص گفتارش با کنایه است و چیز متفاوتی ازآنچه را که به طور واضح و آشکار بیان کرده، مبهم و پیچیده میدانند. "این یکی از رازهای کتابش است." افلاطون همچون انسان فرزانه به نحو شایسته با این نظر که سودمند است رفتار کرد. هرچندکه او مفید بودن برای خودش را کمتر از مفید بودن برای علم یا وجودش در شهر و مردم اندیشید. او برای خودش ویژگی مردی را که هرگز درباره ی آنچه که عالی ترین موضوعاتی را که اندیشیده است به طور واضح و بدون پیچیدگی نگفت. آنچه را که می اندیشید آشکار و بی پرده میگفت. او گاهی اوقات میگفت که روشن و بی پرده، عالی ترین موضوعات را میگوید: گفتارهای روشن و بی پرده اش پذیرفته نمیشد. ما این مسئله را در پرتو داستان پارسای پرهیزگار باید بفهمیم. افلاطون پارسای پرهیزگار نبود درحالیکه پارسای پرهیزگار به طور روئشن و غامض آنچه را که می اندیشید میگفت. افلاطون تقریبا هرگز آنچه را که می اندیشید به طور روشن و غامض نمیگفت. اما افلاطون در موضوع، اشتراکی با پارسای پرهیزگار دارد. هر دو مجبورند که بعضی وقت ها حقیقت را بگویند که هم برای خودشان و هم برای دیگران خطرآمیز باشد. ازآنجاییکه هر دو انسان های فرزانه ای هستند، آنها در چنین موردی به یک شکل و صورت رفتار میکنند: آنها حقیقت خطرآمیز را با احاطه شدن در آن بیان میکنند. نتیجه این که آنها به آنچه میگویند اعتقادی نداشته اند. در این روشن است که افلاطون درباره ی قوانین مینویسد.»
حالا فرض کنید همه ی ممالک، صاحبان حاکمان فیلسوفی باشند که مدام به طور طبیعی و مصنوعی در خطرند و ناچارند برای نجات خود، تغییر لباس بدهند و بیش از یک فیلسوف درستکار، شبیه یک دلقک احمق و یک بی ادب بدزبان به نظر برسند. آن وقت شما اگر به مدل فارابی به دنیا نگاه کنید احساس میکنید که تمام تاریخ پر از شاهان فیلسوف ابله نما بوده است.




















ما داریم به قول اشتراوس، حقیقت را از طریق موقعیت و شرایط نگاه میکنیم و شرایط فعلی محصول عوامگرایی یهودی-مسیحی در سیاست در اثر برخاستن پیامبران بنی اسرائیل در میان یک مشت عوام ابله نق نقو است. پس باید آنچه این ابله پسندی سیاسی را موجه کرده به زبان علم الفلک که فارابی به آن اعتقاد داشت و تصور میرفت افلاطون هم اعتقاد داشته باشد حکیمانه کنیم. قرار است جامعه ی انسانی متحد شود و فروپاشی امپراطوری عباسی در بغداد در این زمینه قابل مقایسه با فروپاشی برج بابل در نزدیکی بغداد و ایجاد چند دستگی و تفرقه بین مردم در اثر آن در برج ثور بین 6000 تا 4000سال پیش است. اختلاف اینان بر سر گوناگونی فرهنگی بود و فرهنگ همیشه تحت کنترل اشراف بود. فرهنگ بود که بین مردمان امتیاز ایجاد میکرد و مردم بیسواد عامی در نسبت با اشراف با فرهنگ، به حشرات در مقابل پرندگان تشبیه میشدند. پرندگان را شما میتوانید صفات مختلف ببخشید و خودنمایی طاووسشان را در مقابل سبوعیت عقاب قرار دهید یا از حس آزادگی با مشاهده ی پرنده ی در حال پرواز بگویید. اما حشرات که خوراک پرندگانند کمتر حسی به اکثر آدم ها منتقل میکنند چون کاملا غریزی و بی عاطفه اند و درباره ی هیچ مقوله ای، هیچ احساس خاصی ندارند. آنها در مقابل هر پدیده ای درجا و کاملا تحت تاثیر غرایز بدون فکر و اندیشه و حتی در حرکاتی بر ضد سرنوشت خودشان عمل میکنند. با این حال، برای متحد کردن دوباره ی مردم در راه از بین بردن فرهنگ ها باید انسان های حشره گون و درواقع نژاد بردگان و بیسوادان به قدرت میرسیدند که از امتیازات اشرافی برکنار میبودند و یک اشرافی بابلی به نام ابراهیم، این وظیفه را با اختیار کردن بادیه نشینی تقبل کرد و یهوه خدای یهودیان او را برگزید و با فرمان دادن به او در این که پسرش را در راه یهوه سر ببرد آزمود. ابراهیم از آزمایش سربلند بیرون آمد و قوچی جانشین پسرش برای قربانی شدن شد. این قوچ جانور عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000سال پیش و سمبل بردگان جنگجو و آماده ی مردن در راه هیچ و پوچ بود و هر قومی بیشتر سربازان گوسفند صفت تولید میکرد بیشتر بخت موفقیت داشت تا جایی که خود خداوند یهوه به بره ی خدا تبدیل و توسط برده های پست قربانی شد تا عصر بعدی، عصر او باشد و این خدای گوسفند شده یعنی از نسل عیسی مسیح، از نسل رهبر بردگان یعنی حضرت یهودا برخاست که اعقابش پادشاهی های داود و سلیمان را در بین یهودیان و در بهشتی زمینی به نام اورشلیم باعث شده بودند. نسب عیسی در جایی به این جناب یهودا گیر کرد که جناب یهودا، عروس خود تامار را دید و نشناخت عروسش است، چون همه ی زنان را یک جور میدید و بر اساس همان جوری که زنان را میدید، تامار را هم به آمیزش جنسی با خود دعوت کرد. تامار به او گفت: «در ازای این کار، چه چیزی به من میدهی؟» یهودا پرسید: «چه میخواهی؟» و تامار پاسخ داد: «عصای شیخوخیتت را.» و یهودا ازآنجایی که مغزش دقیقا مثل یک حشره کار میکرد، عصایش را به تامار داد و چنان حشری با او مجامعت کرد که تامار، به یک جفت فرزند دوقلو حامله شد و این درحالی رخ میداد که شوهر او مرده بود. وقتی یهودا از حامله شدن عروس بیوه اش مطلع شد چنان خشمگین شد که دستور به سوزاندن او داد. ولی تامار، او را احضار کرد و در خلوت از او پرسید: «میدانی پدر این بچه کیست؟» یهودا گفت: «زود بگو کدام حرامزاده ای است؟» تامار پاسخ داد: «تو.» و برای اثبات حرفش عصای شیخوخیت یهودا را که از پدرشوهرش گرفته بود به او نشان داد. یهودا درجا بیرون رفت و حکم به بیگناهی تامار داد. یهودای جنگسالار، دراینجا دقیقا معادل قوچ حمل است که برجش فروردین ماه، برج مریخ است. وقتی نشانه ی رهبری را به یک زن فاحشه واگذار میکند، جفتش میشود زهره سیاره ی عشق که اتحاد آنان، اتحاد آفرودیت و آرس، و یا ونوس مارس در اساطیر یونانی-رومی است. با این حال، این داستان، دستکاری داستان دیگر و ناگفته ای است که فرض میکند پدر نوزاد یا نوزادان، کسی غیر از یهودا بوده است: یک شخصیت ایزدی. درواقع هر دو روایت بر بنیاد یکسانی قرار دارند. این بنیاد آن است که عده ای فرض کرده اند علت پیدایش اشرافیت و انسان های ایزدی، معاشقه ی فرشتگان هبوط کرده موسوم به بنی الوهیم (پسران خدا) با زنان زمینی بوده است که اگر این خدایان بر نسل بشر اثر نمیگذاشتند مردم یک مشت جانور حشره صفت باقی مانده بودند. وقتی یک زن بیوه به نوزادان بارور میشود احتمال این که فرزندان او از نسل ایزدان باشند زیاد میشود. پس وقتی شما میگویید که پدرشوهر او از نسل قبل یعنی انسان های ماقبل اشرافی پدر بچه ها است قهرمان را دوباره به نسل انسان های حشره صفت فرضی اصیل اولیه برمیگردانید. راه دیگر، افسانه ی ایتالیایی تطبیق یهودیان با مردمان موسوم به "گارابیت" یعنی انگوری در اطراف جنوآ است که به سبب تجارت شراب و باغ های انگورشان به این نام مشهور شده بودند و ظاهرا باید برای تخیل کردن پیشینه ی بانکداران یهودی جنوآیی مطرح شده باشند. در این داستان، مدین محل سخنگویی یهوه با موسی پیامبر یهودیان، با منطقه ی مادون در نزدیکی جنوآ تطبیق میشود و تصور میشود که دراینجا بوده که بنی الوهیم که همان خدایان یونانی-رومی موسوم به المپی ها بوده اند با گارابیت ها درآمیخته و نژاد ابرانسان ها و قهرمانان را پدید آورده اند. اما یهوه با فرستادن عذاب الهی، آن ملت را نابود کرد و مردم، افسانه های آنان را به گارابیت های معمولی ساکن در آناس باز در نزدیکی جنوآ دوختند و بیخود به آنها منزلت دادند بی این که آنها واقعا ابرانسان بوده باشند. ارتباط نام های آناس و جنوآ باید مرتبط با افسانه ی پاپ زن موسوم به "جان هشتم" در قرن نهم میلادی باشد: زنی به نام جوآن که نام او را آنا یا اگنس هم نوشته اند. جوآن ادعا کرده بود مرد است و کشیش ها بدون این که بدانند او را پاپ کرده بودند. موضوع وقتی آشکار شد که این زن حامله شد و فرزندی زایید. بعدا در محل وضع حمل او مجسمه ی زنی نوزاد به آغوش را به یاد او ساختند که بعدا کلیسا آن را به همراه کل خاطره ی جان هشتم، از تاریخ رسمی خود زدود. برخی جوآن را همسر پاپ پیشین لئوی چهارم دانسته اند. حامله شدن یک زن بعد از مرگ شوهرش که رهبر مذهبی یا سیاسی یک مملکت است، یادآور داستان ایزیس شوهر اوزیریس است. پس از مرگ اوزیریس، ایزیس او را به صورت هورس از نو متولد کرد و این یادآور تولد عیسی از مریم بدون دخالت مردی بوده است ضمن این که با فرض برابری هورس و ازیریس، کودکان وقلوی تامار از یهودا هم برابر با برادران ازیریس و سوت در مصر میشوند. کیش مصری ایزیس و هورس در امپراطوری روم و شبه جزیره ی ایتالیا رواج داشته و این مضمون غریب نیست اما جالب نامیده شدن جانشین ایزیس به جوآن است که یادآور نام جونو همسر ژوپیتر رهبر خدایان یونانی-رومی است. جونو هم بدون دخالت شوهرش پسری زایید که همان هفستوس یا وولکان خدای صنعت و آتشفشان ها است که به خالق تشبیه میشود و ارتباط کارگاه زیرزمینیش با ماگمای آتشفشانی، یادآور ارتباط یهوه با آتشفشان ها است. البته یهوه با ژوپیتر هم قابل تطبیق است و هفستوس و ژوپیتر ظاهرا بی ارتباط با هم درنتیجه ی نسبت دادن نژاد قهرمانان به نژاد بردگان، با هم تطبیق شده اند. طبیعتا وقتی ژوپیتر همان هفستوس باشد، همسر هفستوس یعنی ونوس یا آفرودیت هم به پسری حامله میشود که پسر شوهرش نیست یعنی اروس یا کوپید که معمولا فرزند مارس یا آرس خدای جنگ دانسته میشود. اما این که حقیقت مطلب چیست، در نام خود جونو آشکار میشود. جونو فرم مونث جانوس خدای دروازه ها است و جنوآ اتفاقا حتی صورت مونث تری از این کلمه است. جانوس از دروازه ی جهان زیرین مراقبت میکند و مدل مصری این دروازه، محل ورود خدای خورشید به جهان زیرین موسوم به آمنتا است. مردگان نیز از این محل وارد جهان زیرین میشوند و در آنجا به جستجوی باغ بهشت هورس/ازیریس برمی آیند. اما باغ بهشت احاطه شده توسط صحراهای تاریک و وحشتناک پر از هیولاهای مخوف است که نادرستان را که از راهنمایی های خدایان بی بهره اند از بین میبرد و پر از اجساد ره گم کردگان است. این قلمرو دهشتناک که متعلق به سوت یا تایفون مدل قبطی شیطان است، درواقع همان صحرایی است که بنی اسرائیل برای رسیدن به بهشت زمینی اورشلیم پس از ترک مصر، باید از آن میگذشتند. در نسخه ی یهودی، یکی از قلمروهای بدنام این صحاری، دره ی "هامون-گوگ" بود که هیولای "آنا" ملقب به "الاغ بلعنده" در آن به دنبال طعمه میگشت. این دره را "شهر مردگان" مینامیدند چون پر از اجساد انسان ها بود. نکته ی جالب اینجاست که هامون-گوگ محل مرگ ایزد موسوم به "پتاح-سکاری" بود که فرمی از پتاح خدای صنعت و خلقت در مصر و همتای هفستوس است. مرگ او در این صحرا همتای مرگ خورشید موقع هبوط به آمنتا است که همان مرگ ازیریس را نشان میدهد. بدین ترتیب، هفستوس باکره زاده از جونو، همان ژوپیتر است که از نو از رحم همسرش متولد شده و اروس یا کوپید متولد شده از ونوس هم پدرش هفستوس است که از نو از رحم همسرش متولد شده است. در هر دو مورد، الهه همان جوآن یا پاپ جان هشتم است و عصر خدایان بلافاصله قبل از عصر پاپ ها قرار میگیرد.:
Pop john 8th and
isis”: john frank: hxmokha: 18/7/2014




















استفان.ای.فرانکلین در فصل 17 از کتاب "تایفون"، پاپ جوآن را به سبب ارتباطش با مضمون امپراطوری مادر و کودک ایزیس-هورس، روح روم باستان میبیند که در آستانه ی افزایش قدرت پاپ ها بر ضد امپراطوران و شبیه شدن بارگاه پاپ به دربار امپراطور نشانه ی تولد قرون وسطی به نظر میرسد. این اتفاق عملا یک سال بعد از به قدرت رسیدن جوآن در سال 854 و با مرگ یا برکناری جوآن در 855 و کمی بعد مرگ امپراطور لوتر اول در همان سال رقم میخورد. در هر دو سال 854 و 855 دنباله دارهای مرموزی در آسمان ظاهر شده بودند. فرانکلین، دنباله دار سال 854 را همان دنباله داری میداند که بنا بر گزارش جئوفری مونموت در زمان مرگ امبروسیوس اورلیانوس و پایان حکومت رومیان بر انگلستان در آسمان دیده شده و به دنبال آن، حکومت "اوتر پن دراگون" پدر شاه آرتور فرا رسیده بود. در هر دو مورد، دنباله دار با آخرین نفس های حکومت رومیان در ارتباط است. فرانکلین در فصل 15 بیان میکند که فهرست جئوفری مونموت از پادشاهان انگلستان، تقریبا همان فهرست امپراطوران روم است و هر دو نسبنامه هم به تروآی ایلیاد و ادیسه میرسند. با این حال، اهمیت این مطلب را کامل درنمی یابد و به دنبال تاریخی کردن داستان آرتور برمی آید و ازجمله دنباله دار ظاهر شده بر اوتر پن دراگون را همان دنباله دار روایت پلینی از ظهور آن در آسمان در زمان نبرد هورس و تایفون ارزیابی میکند که تایفون، نام خود را بر آن نهاد و تجسمی از خود دانستش. بنا بر فصل 16 ظهور دنباله دار پن دراگون در قرن ششم و زمان آرتور، درست مثل ظهور دنباله دار افسانه ی تایفون توام با بلایا و مصیبت هایی بوده است. تغییرات آب و هوایی شدید و مهاجرت های بزرگ انسانی درگرفته اند، روایت های بیزانسی از سیاه شدن آسمان در اثر دود نوشته اند و گزارشات چینی، زرد شدن آسمان از خاک زرد پس از خشکسالی و فرسایش خاک را توصیف کرده اند، طاعون از افریقا بیرون می آید و جنوب شبه جزیره ی عربستان را درمیگیرد و در همین زمان، لشکر ابرهه را موقع حمله به خانه ی کعبه از پای درمی آورد. فرانکلین حتی "طیرا ابابیل" (پرنده ی پدر بلاها) که عامل شکست لشکر ابرهه [در سال تول محمد پیامبر] است را دنباله دار پرنده در آسمان میداند؛ یک مار پران که الگوی اژدهاهای پرنده ی قرون وسطی و البته کواتزلکواتل یا مار پردار ایزدی کشنده و قربانی طلب آزتک ها نیز شده است. این میتواند یک شهابسنگ تکرار شونده در روایات گوناگون باشد که در اثر برخورد با زمین، زلزله ها، سیل ها و تغییرات آب و هوایی عظیم در زمین ایجاد کرده و سبب نابودی طبیعت پربار کهن یا همان بهشت عدن شده باشد، ماری که باغ عدن را از آدمیزاد گرفت. اما فرانکلین چون فکر میکند سالشمار زمین درست است و مار آسمانی بارها در زمین ظاهر شده، آن را نه یک شهابسنگ که یک دنباله دار تصور کرده است. دلیلی وجود دارد که تشبیه شهابسنگ به مار را یک واقعه ی تک و جهانی تصور کنیم که یک بار برای همیشه به یک موقعیت ناجور زمینی بار سیاسی داده و تکرار و کم اهمیت شدن آن در تاریخ، این موقعیت سیاسی را از چشم ها پنهان داشته است.
مار در کنار سگ و اسب، سه جانور هکاته الهه ی ماه در آرگوناتیکا بوده اند که با سه فاز ماه –بدر، محاق، هلال- قابل تطبیقند. در "بریتانیا" ی کامدن، شهر یورک به نام سه حالت اولف (هکاته)، "ترائه اولفی" نامیده شده و درآنجا سه حالت ماه با نمادهای اسطوره ای زیر تبیین شده اند: بدر: مار به دور خود چرخنده و شکل دهنده به سر مدوسای گورگون با موهای ماروش و چشمان سنگ کننده هلال: شاخ اسب تکشاخ محاق: سگ. شاخ اسب تکشاخ، درواقع شاخ کرگدن تاریکی و برابر درخت زندگانی است که نورش مثل ماه، فقط در یک بیشه ی تاریک به چشم می آید. به همین دلیل هم بیشه ی تاریک دریاچه ی آرونوس در ایتالیا وقف هکاته الهه ی جادوگری بود که در خطوط متقاطع بر آدمیان فرود می آمد.:
“the unicorn: a mythological investigation”: Robert brown: longman: 1881: p43-45
فرض کنید نور در تاریکی، آخرین جنبه ی ایزدی درخشان در یک باغ عدن تباه شده باشد. آیا مردم به سمت آن جلب نمیشوند؟ حالا اگر این نور درخشان بخواهد از حالت درخت خارج شود و برای جهانخواری به تحرک دربیاید شبیه مار مستقر در درخت میشود که با شیطان تطبیق شده است و همانطورکه دیدیم به لحاظ هویتی برابر با مدوسای گورگون است. درست مثل تکشاخ تاریکی، مدوسا نیز در روشنایی شیطانی ناشی از تکامل خود، چندان متحرک نیست مگر وقتی که قهرمان خورشیدی به نام پرسئوس، سر بریده ی او را به عنوان سلاح برای سنگ کردن دشمنانش در آسمان جابجا کند. براون در منبع بالا مینویسد که پرسئوس پدر پرسس بنیانگذار پرشیا بوده و لغت پرشیا در ادبیات یونانی معمولا معادل شرق به کار میرفته است. در مقابل، قلمرو گورگون ها و ازجمله مدوسا لیبی خوانده شده که در غرب پرشیا قرار گرفته است. تلاش پرسئوس برای کشتن مدوسا درحکم لشکرکشی خورشید از طلوعگاهش در شرق به غروبگاهش در غرب است. پس مدوسا نمادی از تاریکی است که خورشید روشنایی خود را از ماه آن پس میگیرد. این غرب تاریک به نظر براون به راحتی میتوانست اروپا هم باشد. چون در یونانی به تاریکی "اربوس" میگفتند کلمه ای که در آوا و معنا با اروپا هم جهت بود. براون همچنین قتل مدوسا به دست پرسئوس را همتای قتل اژدهای دریایی به دست او در یافا و هر دو روایت را مرتبط با قتل تهاموت الهه ی دریایی اژدهاگون آب ها به دست مردوخ در کلده میداند که در این صورت، پرسئوس همان مردوخ است. براون از قول کتزیاس، مینویسد که نام پرسئوس، کلدانی و اصل آن پارسودوس بوده است و از قول هلانیکوس نیز نقل میکند که پرسئوس داماد و جانشین یک شاه حبشی به نام کفئوس بوده که قومش به نامش کفن نامیده میشدند و این قوم هم در کلده میزیستند و هم در افریقای سیاه. ویلکینسون مدوسا را با جنبه های مادینه ی تایفون در مصر مرتبط میبیند و موهای ماروش مدوسا را به یال شیر تشبیه میکند وقتی که الهگان مصری، ترکیبی از بدن زن و سر شیر نر می یابند. پرسئوس با سلاحی شبیه هلال ماه سر گورگون را که ماه کامل است قطع میکند همانطورکه گورگون شیرآسا به اسب تکشاخ (کرگدن) تشبیه میشود که در مقام کلئوس یا بینظمی، نظم را که تجسمش شیر است تهدید میکند.(همان: ص47-57)
ارتباط تاریکی و آب دراینجا متصل کننده ی ارتباط شیر و اژدها است. تاریکی برای انسان اولیه ترسناک بود چون در آن، در مقابل درندگان که سلطانشان شیر بوده بی دفاع بوده است. سوت تایفون که به سگسانان تشبیه میشود دراینجا به سگ هکاته ارتباط می یابد. بشر نخستین در افریقا در مقابل آب نیز چنین احساسی داشت. مارها، تمساح ها و اسب های آبی زمانی که آدمیان را در آب میکشتند چنان ناگهانی ظاهر میشدند که انگار قبلا آن داخل نبودند. بنابراین آب نیز همچون تاریکی دشمن انسان را ناپیدا میکرد. در خروج از افریقا انسان با کرگدن تک شاخ آسیایی روبرو شد که جانور آبدوستی بود و اگرچه یادآور به اسب آبی بود اما هیچ وقت در آب عمیق فرو نمیرفت و شناگر خوبی هم نبود که بخواهد آدمیزاد را تهدید کند برعکس، از همیشه کمخطرتر و آسیب پذیر تر بود و فرصت خوبی بود تا شکار و شاخش برای اعمال جادویی فروخته شود. بدین ترتیب، شاخ متمایزکننده ی کرگدن از اسب آبی، حکم درخت زندگی را داشت که وقتی با افزایش ثروت گرد میشد تبدیل به سر مدوسا و بنابراین یک سلاح میشد: سلاحی از جنس پول بر پیشانی یک اسب، چون گذشتگان ما به درستی متوجه فامیلی اسب و کرگدن شده بودند و این درحالی بود که اسب، جانور جنگجویان بود. بنابراین ثروت سلاحی جادویی برای جنگ افروزان بود و اتحاد آن در مقام الهه با مریخ که خدای جنگجویان است همان اتحاد مارس و ونوس یا آرس و آفرودیت بود. اینجا الهه با نوری اندک در تاریکی فقر و جهل مشخص میشد و به همین دلیل، هکاته یا ماه الهه ی جادوگران در یورک شده بود. یورک به گفته ی گادفری هگینز که ازجمله فراماسون های یورک بود، از قدیمی ترین مراکز فراماسونری و جریان ماسونی آن وابسته به کشیش هایی مسیحی بود که از تبار کاهنان روم ماقبل مسیحی شمرده میشدند. اینان در پیش از جذب شدن در فراماسونری در قرن 18، کولدی نامیده میشدند: اصطلاحی که در وصف یهودی های کلدانی مسلک به کار میرود. این یهودی الاصل ها حکمت خود را نتیجه ی ارتباط سلیمان با ملکه ی حبشه به نام هلنا میخواندند. این ملکه پسری موسوم به "ابن حکیم" داشت و ماسون های یورک، پیرو کتابی ایرلندی از لندن بودند که "زوروآستر" را "زردشت" و او را ملقب به "حکیم" خوانده بود و تصور میشد حکیم پدر پسر هلنا باید همان زردشت یا زوروآستر باشد. آنها همچنین در دوره ی استعمار انگلستان به مکتب مسیحیان پیرو سنت توماس در هند توجه نشان داده و آن را وابسته به منطقه ی کولیدا درآنجا میدانستند که نامجایش با عنوان "کولدی" در ارتباط به نظر میرسید. از طریق آن میشد رد مدل های رد شده ی کریست (مسیح) در اروپا را تا بودای حکیم و نیز کریشنای آبی رنگ که هنوز چندان از بودا قابل تمایز نبود ردیابی کرد. واسطه ی این ارتباط، حکمایی موسوم به "رشتور" (رسول) بودند که خود را پیرو بنیانگذاری با نام مستعار "سو رشتور" (رشتور خوب) میخواندند، کلمه ای که عمدا چنین انتخاب شده بود تا شکلی هندی از نام زوروآستر ارائه دهد. منابع یونانی-رومی، معمولا زوروآستر را یک دانشمند منجم کلدانی اهل بابل توصیف کرده اند. ارتباط او با اتیوپیا میتوانست با توجه به نامیده شدن هندوان و افریقاییان هر دو به "هندی" و "اتیوپیایی" و "حبشی" متوجه هندوستان شود و بلاخره خود سلیمان هم با ادعای یهودیان مبنی بر قرار داشتن معبد سلیمان و اورشلیم او در کشمیر، دراینجا ابراز وجود میکرد. راه و روش کاهنان این مسالک برای جلب مردم به خود، "یادو" یعنی جادو بود: کلمه ای که از لغت یودی یا یهودی ریشه میگرفت و مشابه آن در بریتانیا یعنی ویچکرافت (جادوگری) چندان از آن متمایز نبود:
anacalypsis”:godfrey Higgins: longman: 1836: v1: p768-772
شاید سختی و غیرممکنی جواب دادن طرح فارابی حتی در امریکای مکتب شیکاگو ناشی از همین مطلب باشد. مردم هر کسی را که حکیم نامیده باشند از او انتظار جادوگری دارند و هیچ جادوگری نمیتواند راستگو باشد.




















مطالب مرتبط: