در حواشی «بازگشت» به «ایدئولوژی اسلامی» در دنیای مدرن
نویسنده: پویا جفاکش

اگر یادتان باشد یک زمانی دعوایی در ایران داشتیم مبنی بر این که سلسله شورش هایی که در چند کشور عربی چون تونس، مصر، لیبی، سوریه و یمن درگرفته اند را مثل خارجی ها «بهار عربی» بنامیم یا آنطورکه جمهوری اسلامی میپسندد، «بیداری اسلامی» یا در مورد سوریه «به انحراف کشاندن بیداری اسلامی»؟ بعد از این که تمام این انقلاب ها به قهقرا رفتند و دست پنهان غرب در همه ی این انقلاب ها –و نه فقط سوریه- افشا شد و افشای چانه زنی های سناتور مک کین –حامی داعش در سوریه- با مقامات امریکایی برای تثبیت حکومت اسلامگرای مرسی در مصر، سقوط مرسی را تسریع کرد، دیگر نه کسی اصطلاح بهار عربی را استفاده میکند و نه اصطلاح بیداری اسلامی را. با این حال، بعضی حواشی این به اصطلاح «بهار» هم جالبند. یکی از آنها استعفای وضاح خنفر از مدیریت شبکه ی الجزیره ی قطر در سال 2011 و در میانه ی بهار عربی است با توجه به این که این شبکه در زمان مدیریت وی بر خود، به رسانه ای جهانی تبدیل شد و جالب این که در سپتامبر همان سال، خنفر به عنوان یکی از صد اندیشه ورز بزرگ در سیاست خارجی انتخاب و از سوی شرکت فست کمپانی به عنوان یکی از خلاق ترین مدیران اجرایی شناخته شد. خنفر که اکنون مقیم ترکیه است، در سال بعدش یعنی 2012 منتدی الشرق را در استانبول تاسیس کرد و آن تا حالا در ژنو، لندن و کوالالامپور هم شعبه زده است. هدف این موسسه تشویق مسلمانان به متحد شدن با هم است و در این راه، از زمینه ی مذهبی-تاریخی اسلامی بهره میبرد. پیرو علاقه ی خنفر به بهار عربی، وی کتاب «نخستین بهار» را در امروزی سازی سیره ی پیامبر و امیدبخشی به تکرار بهار پیامبر در جهان پاره پاره ی کنونی اسلام نگاشت. این کتاب در ایران هم ترجمه شده و با توجه به تلاش اصولگرایان ایرانی در راه ساختن علوم انسانی بومی، مورد گمانه زنی ها و اظهار نظر های گوناگونی قرار گرفته است. یکی از جالب ترین این اظهار نظرها را «مهران اسماعیلی» عضو هیئت علمی گروه تاریخ تمدن اسلامی و فقه سیاسی دانشکده ی الهیات و ادیان دانشگاه شهید بهشتی در گفتگو با صالح معزی نیا از مجله ی "باور" در صفحات 8-136شماره ی اول آن مجله (خرداد و تیر 1402) ابراز داشته است:
«خنفر ماموریت پیامبر را جهانی در نظر میگیرد. نگاهی تکاملی و نزدیک به نگاه داروینی هم به ماجرا دارد و معتقد است که در آن روزگار، جهان به جایی رسیده که لازم است این پیام به طور کامل دریافت شود. آن وقت مجبور است بگوید آن عصر، عصری جهانی است و پیامبر چون رسالتی جهانی داشته، پس الان جهان یکپارچه شده و گویی ما در دهکده ی جهانی هستیم. خیلی خب؛ حالا اگر دنیا منتظر یکچنین فضایی است، پیامبرش هم آمده و پیامش را هم آورده است. تعبیر او این گونه است: "جهان دیگر تحمل حکومت های بزرگ و تمدن های پیشین را ندارد، زیرا روابط و ارتباطات به قدری گسترده شده که آنها را وارد رابطه ی جهانی کرده است." این ادعایی است که نمیشود زیاد روی آن حساب کرد. فضاهایی مانند چین و هند یا ماوراء النهر که دنیای خودشان را داشتند کجای این نگاه قرار میگیرند؟ این نگاه بیش از آن که مستند به داده های علمی باشد، رنگ و بویی ایدئولوژیک دارد؛ یعنی از قبل پذیرفته شده تا جهانی بودن رسالت پیامبر را توضیح دهد. این اولین اشکال آقای خنفر است؛ یعنی این که ایشان از زاویه ی یک دانش دیگر دارد به تاریخ نگاه میکند. لذا خودش مسلح به نقد و بررسی گزارش های تاریخی نیست؛ بیشتر میبیند کدام داده ها با باورهایش همسویی دارد و آنها را برمیگزیند... میشود گفت هم رویکرد فایده انگارانه و هم رویکرد ابزارگرایانه به تاریخ [دارد]. یعنی من که میخواهم تصمیمی بگیرم، نمونه های تاریخی را مطابق با برداشت یا تفسیر شخصی خودم بر آن رویداد تطبیق میکنم و بعد به آن قوت علمی یا مذهبی میدهم. افرادی از این دست، بر مبنای چشم انداز علمی ای که دارند پرسش های جدیدتری مطرح میکنند، سعی میکنند با مسائل رشته ی خودشان یک نگاه متفاوت اما تازه ای در بخش هایی از آن روایت داشته باشند. مشکل این است که توانایی تشخیص سره از ناسره در روایت ها را ندارند و درنتیجه عملا در زمین بازی تاریخنویسان بازی میکنند. چه جریان های سلفی، چه جریان های نواندیش، چه جریان های نو اندیش دینی، نو اندیش سکولار یا عرفی، همه به نوعی چشم اندازی به آن دوره دارند. عرفی ها معمولا میگویند پیامبر در شرایط خاصی قرار داشت و فلان تصمیم را گرفت و تصمیم پیامبر، الزاما بخشی از سنت نیست؛ اما آن که گرایش به سنت دارد، این را عین سنت میداند و لازم میبیند که عینا آن را تکرار کند. این گونه است که قرائت ها متفاوت میشود و خوانندگان احساس میکنند که گویا ما یک هسته ی سخت از سیره ی نبوی نداریم. گویی سیره یک واقعیتی است که در گذشته اتفاق افتاده ولی امروز همه دارند خوانش خودشان را از آن ارائه میکنند. مثلا همین چند سال پیش، سر روابط ایران و امریکا یک عده ای میگفتند ما مذاکره داشتیم، پیامبر مذاکره داشته. الان یک موج جدیدی از تحقیقات انجام شده درباره ی تک تک گزارش های تاریخی که ببینند اینها چقدر درست است و چقدر غلط است. این تحقیقات تاثیر حکومت های بعدی در تکوین این سیره ها را بررسی میکنند و سعی میکنند ببینند که شاهدانی که خریداری شده باشند ما را بازی ندهند. گمان من این است که در زمان زهری، ساختاری برای سیره ی پیامبر گذاشته شد که تا حوالی جنگ جهانی دوم ادامه یافت. جهان عرب بعد از جنگ جهانی دوم، تلاش کرد قرائتی مدرن از سیره ارائه کند، با این که شما اصلا باید در بافت قبیله ای زندگی کنید تا معنای کنش های آن دوره را دریابید. وقتی شما به عنوان یک شهروند رفتید دانشگاه، طبیعتا نگاهتان به عنوان یک شهروند تحصیل کرده از همان زاویه به سیره ی پیامبر خواهد بود؛ لذا مسائل ما به نوعی مرتبط با زیست شهری ما است و در سطح کلان با نگاه بین المللی ما مرتبط میشود.»
اسماعیلی دراینجا همان اشتباهی را مرتکب میشود که به درستی به خنفر نسبت داده و آن این که متوجه نیست که همانطورکه ما امروز از نگاه مدرن مدینه ی اروپایی به تاریخ اسلام نگاه میکنیم، خود سیره ی پیامبر نیز میتواند نتیجه ی یک نگاه قبیله ای به داستانی از قبل موجود باشد. همین الان در تاریخ زندگی پیامبر، موضوعات فراعقلانی بیشتر از موضوعات قابل اتفاقند و ازقضا تلاش مذبوحانه ی سیره نویسان برای واقعی جلوه دادن مطلب که به نوبه ی خود سبب افزایش متدهای دروغ سازی برای دوره ی پسا پیامبر شده اند خود این زمینه ی اسطوره ای و فرا تاریخی مطلب را آشکار میکنند. از سویی نوشته میشود که پیامبر در یثرب یا مدینه بساط حکومت خود را گذاشت و از سوی دیگر گفته میشود که جبرئیل به شکل جوان زیبایی به نام دحیه ی کلبی بر پیامبر ظاهر میشد و با او سخن میگفت. یثرب همان یثراو یا یثرو استاد و پدرزن موسی است که در جایی به نام مدین که مشابه مدینه نام دارد زندگی میکرد. او رئیس قبیله ی بنی کلب بود که دحیه ظاهرا در ارتباط با آن، کلبی خوانده شده است. این قبیله را موسی بعد از این که رهبر بنی اسرائیل شد و از مصر به مدین آمد به طور کامل نسل کشی کرد. دحیه مخفف «ذی حیات» یا صاحب زندگی یعنی جاندار است. دحیه ی کلبی یعنی کلبی ای که هنوز زنده است و از بقایای کلبی های قدیمی است که میخواهد مکتب تحریف نشده ی یثرو را برگرداند. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که دعوت مدینه به سوی پیامبر، به دنبال آن روی داد که اعراب شهر، به حکومت یهودی ها بر یثرب پایان دادند. حاکم یهودی مدینه، مقرر کرده بود که هر زن عربی در شب عروسیش اول باید به خانه ی او آورده شود و با او زنا کند و بعد به خانه ی شوهرش برود. تا این که برادر یکی از عروس ها لباس زنانه پوشید و به جای عروس به خانه ی حاکم یهودی رفت و با چاقویی که تعبیه کرده بود او را کشت و در همین زمان، اعراب علیه یهودی ها شوریدند و حکومت آنها را سرنگون کردند. اما چون بین دو قبیله ی غالب اوس و خزرج بر سر حکومت جنگ درگرفت، یهودی ها توانستند امتیازات خود را حفظ کنند و در آتش جنگ بدمند. ازاینرو دو قبیله ی متخاصم، بر سر این که عربی خارج از دو قبیله باید ریاست شهر را به دست بگیرد به توافق رسیدند و پیامبر را به عنوان حاکم خود برگزیده و به شهر دعوت کردند. یهودی ها که از اتحاد عرب ها وحشت کرده بودند درحالیکه تظاهر به همراهی با محمد مینمودند درنهان اقدام به توطئه برای نفاق افکنی میکردند و ازجمله جوانان خود را در لباس اعراب، با شعرهای حماسی بر ضد اوس و خزرج و یا شکست های دو قبیله از هم، به محله ها میفرستادند تا به نظر برسد جوانان اوسی به خزرجی ها توهین میکنند و جوانان خزرجی به اوسی ها. با آشکار شدن خیانت های یهودی ها آنها در سه موج از مدینه اخراج شدند. اما نکته ی جالب، نام دو قبیله ی عرب حاکم است. اوس یعنی گرگ، و خزرج یعنی شیر. این کاملا یادآور یهودیه ی تحت حکومت داودی ها است که دو قبیله داشت: قبیله ی یهودا که سمبلش شیر بود و قبیله ی بنیامین که سمبلش گرگ بود. بنابراین اخراج یهودیت اخراج یک نژاد نبود بلکه اخراج یک مکتب بود. نژاد مردم عوض نشد بلکه مردم به آنچه از اول بودند برگشتند. این قابل مقایسه با به اصطلاح تبعید یهودیان در روم نیز هست. چون رومی ها فقط معبد یهود در اورشلیم را ویران کردند و اکثر یهودی ها ماندند ولی مسیحی شدند. دراینجا باید یادآور شد که سنت یهودی اشکنازی اروپا رومی ها را همان ادومی ها یعنی اعراب نبطی پطرا در اردن میدانست و ادومی ها از نسل اسماعیل ابن ابراهیم و برادرزاده اش عیصو بودند همانطورکه محمد نیز از نسل اسماعیل است. بنابراین مسیحی شدن اورشلیم یا خانه ی خدا همان مسلمان شدن آن است و مسیح بازگردنده یعنی فارقلیط در اینجا خود محمد یا احمد است که نامش به همان معنای فارقلیط یعنی بسیار ستایش شده است. اما روم دیگری در غرب به وجود آمده که مسیحش علیه یهودی ها شورش نمیکند بلکه قوانین آنها را جهانی میکند. او از روی مسیح قیام کننده علیه یهودیت درست شده ولی در خدمت یهودیت است و این دو مسیح با هم مخلوط شده اند و خیلی از مشکلات از این نقطه ظهور میکند. مسیح یهودی تبار مسیر ذهنی ای را بر بشر گشوده که به مدرنیته انجامیده و متداوما در حال بازتولید خود در ادبیات، سینما و حتی اخبار رسانه ای است. با توجه به این که یهودیت یک مذهب محدود قبیله ای است که روی تعالیم یک مذهب فراقبیله ای سوار شده و از این زمینه ی جهان نگرانه برای جهانی سازی یهودیت به نفع برتری یهودی استفاده میکند، درحالیکه اسلام محمدی نگاه قبیله ای و نژادی ندارد، قطعات مفقوده ی پازل این اسطوره را نیز باید در مذاهبی خارج از حیطه ی اثرگذاری نهایی یهودیت و بنابراین در خارج از سیره ی محمد پیامبر به روایت متشرعین جست.




















یک داستان فارسی در مجمع التواریخ والقصص هست که بعضی قطعات این پازل را آشکار میکند. در این داستان، مابه ازای قاتل شاه یهودی و کسی که به حکومت کشور میرسند یک نفر هستند. دراینجا داستانی درباره ی شاهی به نام "روال" هست که دستور میدهد نامزد برادرش بارکاماریس همسر او شود و بارکاماریس اطاعت میکند ولی از خدمت به برادرش مایوس نمیشود. در این بین، شورشی درمیگیرد و جان شاه و درباریان به خطر می افتد. رئیس شورشیان، ازدواج شورشی ها با همسران شاه و دربارش را شرط زنده نگه داشتن آنها معرفی میکند. بارکاماریس به شاه میگوید که ظاهرا با این قرار موافقت کند. سپس خود به همراه جمع کثیری از سربازان بی ریش در لباس زنان به کاخ شورشیان میروند و همه ی آنها را وقتی که با عروسان قلابی تنها شدند میکشند. بدین ترتیب، راوال قدرت خود را پس میگیرد اما میبیند که شهرت برادرش از خودش فزونی گرفته است. بنابراین تصمیم به قتل بارکاماریس میگیرد. بارکاماریس خود را به دیوانگی میزند تا از بدگمانی نجات پیدا کند. بعد فرار میکند و به گدای فقیر و ژنده پوشی تبدیل میشود. سرانجام یک روز در هیبت گدای بدبختی به شاه نزدیک میشود و با چاقو او را میکشد. آنگاه خود به شاهی میرسد و نامزدش را هم پس میگیرد و با او ازدواج میکند. چیزی شبیه این داستان را ویساخاداتای هندی در نمایشنامه ی «ملکه و چاندراگوپتا» منعکس کرده است. شاه سکاها، راما گوپتا پادشاه سلسله ی مائوری را شکست میدهد و شاه تنها در شرایطی در امان خواهد بود که همسرش دروپدی را به همسری شاه سکاها درآورد. چاندراگوپتا برادر شاه موافقت میکند که لباس زنانه بپوشد و به جای دروپدی به خوابگاه شاه سکاها برود و با این حیله او را بکشد. چاندراگوپتا موفق میشود و زنده هم برمیگردد. با این عمل قهرمانانه هم در بین مردم معروف میشود و هم محبت ملکه به او بیشتر میشود تا به شوهرش. این میشود که راماگوپتا به چاندرا گوپتا حسودی میکند و ظنین میشود. چاندراگوپتا برای نجات از بدگمانی شاه، خود را به دیوانگی میزند و در نهان، توطئه میچیند و موفق میشود شاه را بکشد و خود به شاهی برسد و با دروپدی ازدواج کند. ویساخاداتای از چاندراگوپتا تصویر یک شاه آرمانی و فوق بشری میسازد که مشکلات مملکت را حل میکند و به آن سعادت میبخشد. داستان خود به دیوانگی زدن قهرمان برای رفع سوء ظن شاه و در نهان منتظر لحظه ی انتقام ماندن که در هر دو داستان بالا آمده، موضوع نمایشنامه ی هملت شکسپیر نیز هست. قهرمان همچنین در قامت یک زن به اردوگاه دشمن میرود و رئیس دشمنان را میکشد. این تکه را در داستان یهودی جودیت در کتاب مقدس نیز داریم. جودیت به عنوان عروس یهودی هولوفرنس، به خوابگاه او راه می یابد و او را در خواب میکشد و این، باعث موفقیت شورش یهود علیه آشوری ها میشود. موضوع عوض شدن عروس را در ازدواج کامبیزس فاتح پارسی با دختر شاه مصر به روایت هرودت نیز داریم که قرار بود دختر آماسیس فرعون قبلی را به او بدهند اما به جای آن، دختر نیتیتیس را به او دادند. فومنکو و نوسفسکی، این زن را نسخه ی قبطی استر یهودی در کتاب مقدس میدانند. استر زنی یهودی بود که با ازدواج با اخشوارش (کورش) شاه پارس و تاثیر گذاری بر ذهن پادشاه، یهودیان را در دربار او قدرتمند کرد و در این دگرگونی، روایت دیگر جودیت در داستان هولوفرنس بوده است. سرگردانی و فقر قهرمان بعد از موفقیتش در ایفای نقش زن و از بین بردن غاصب، به شکلی که در داستان بارکاماریس دیده میشود، پاسخ به این پرسش است که چرا مسیح در مسیحیت یهودی تبار، شاه یهودیان است ولی مثل یک آدم فقیر زندگی میکند. مسیح در آخرالزمان شاه میشود چون همان بارکاماریس است که به تخت شاهی کشورش مینشیند و بارکاماریس هم کسی جز چاندراگوپتا نیست. توجه داریم که گوپتا در عنوین راما گوپتا و چاندراگوپتا بعدا در سلسله ای به نام گوپتا ها باز در هند تکرار میشود و این گوپتا تلفظ دیگر لغت قبط است: یعنی همان کشوری که با مصر موسی تطبیق شده است.:
“indian hamlet: Chandragupta ii”: chronologia.org: 2/4/2014
موضوع حاکمی که توسط برادرش از قدرت سرنگون میشود و بعد از مدتی برمیگردد و قدرت را پس میگیرد، در داستان ازیریس شاه-خدای قبطی دیده میشود. البته ازیریس کشته شده و از نو به صورت پسرش هورس متولد میشود و از برادرش سوت تایفون انتقام میگیرد. در هملت هم روح هملت بزرگ پس از کشته شدن توسط برادرش، در هملت جوان حلول میکند و او را دیوانه و وادار به انتقام میکند. دیودوروس سیکولوس، ازیریس را «اصالتا هندی» معرفی میکند. اما الکساندر هیسلوپ، ضمن درج گفته ی دیودوروس مینویسد که لغت «ایندی» یا «هندی» در ابتدا با لغات کوشی و اتیوپیایی مترادف بوده و به طور کلی درباره ی سیاهان بخصوص سیاهان افریقا به کار میرفته است. ویرژیل مینویسد رود نیل از «سرزمین هندیان رنگین پوست» می آید که میشود افریقای سیاه. سیاهان را از نسل کوش میدانستند و معادل ازیریس برای بنیانگذاری حکومت آنان در منابع یهودی-مسیحی، نمرود یا نینوس است. لودویکوس ویوس، در «تفسیری بر اگوستین»، نینوس را شاه هند خوانده است که دراینجا هند یا سرزمین سیاهان، مترادف قلمرو آشوری-بابلی است که سامیان آن را زمینه ی بروز تمدن خود میکنند. در نزد سامیان، خدای بنیانگذار که با نینوس قابل تطبیق باشد، تموز بوده است. تموز مردی بچه صورت بود و نینوس نیز نام از «نینو» در آشوری به معنی کودک دارد. افلاطون تموز را تحت نام تاموس، فرمانروای مصر خوانده و تحوت را مشاور او دانسته است درحالیکه به روایت پلوتارخ، تحوت وزیر ازیریس بوده است. آدونیس لقب تموز، به صورت دیونیسوس توسعه یافته که آن هم با ازیریس تطبیق شده است. تکه تکه شدن جسد ازیریس توسط سوت، یادآور به تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است زمانی که دیونیسوس به شکل گاوی درآمده بود و البته ازیریس هم مجسم به گاو آپیس بود. در یک داستان یونانی معروف میخوانیم که چگونه دیونیسوس باخوس خدای شراب و مخدرات، شاهی به نام پنتئوس را که حاضر به پذیرش مذهب او نبود از میان برد. دیونیسوس زنان دربار پنتئوس را به شراب دیوانه کرد و آنها در حالت جنون، لیکورگوس را تکه تکه کردند و همان موقع ملت به قدرت باخوس ایمان آوردند. پنتئوس احتمالا همان لیکورگوس شاه تراکیا است که به روایتی دیگر، به دلیل مخالفت با ولنگاری و مستی زنان همراه دیونیسوس و بدآموزی آنها توسط دیونیسوس کور و افلیج شد. اما جالب این که مطابق روایات یونانی دیگر، تراکی ها و فریجی ها لیکورگوس را نام دیگر دیونیسوس میدانستند. در برابری پنتئوس، لیکورگوس و دیونیسوس میتوان اورفئوس پیامبر موزیسین را نیز باز لز طریق پنتئوس با دیونیسوس مقایسه کرد چون اورفئوس نیز توسط زنان مست از شراب تکه تکه شد. گریه ی زنان یونانی-رومی برای دیونیسوس، تکرار عزاداری پر گریه ی زنان فنیقی و آشوری برای تموز است. فوتیوس در "نبریدیزون" مینویسد «نبروئی» یا نبرودی ها به تقلید از دیونیسوس باخوس ، «در آیین عرفانی اسرارآمیزی، تکه تکه میشدند.» نبرودی به معنی حنایی خالدار، اشاره به لباس خالدار کاهنان این کیش است به تقلید از لباس دیونیسوس که از پوست پلنگ بود. ولی این نام، یادآور نامیده شدن نمرود به "نبرود" nebrod در بعضی متون یهودی-مسیحی نیز هست. نمرود و ازیریس هر دو با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشدند. در "فاستی" آوید آمده بوده که اوریون به سبب غرور و رجزخوانی در قدرت پهلوانی خود، با نیش عقربی کشته شد و در ستارگان جای گرفت. عقرب در کلدانی ak-rab یعنی شاه ستمگر خوانده میشد که میتواند لقبی برای سوت قاتل ازیریس نیز باشد. زمانی که خورشید در برج عقرب بود، ازیریس در مصر ناپدید شد و جبار به ستاره ها اضافه گردید. عقرب، نشانه ی پاییز است. با این حال، معمولا سامیان سالگرد قتل تموز را در میانه ی تابستان عزاداری میکردند. کشیش دبلیو گیپسی، به فستیوال جشنواره ی قایق اژدها در چین در میانه ی تابستان اشاره کره بود که در سالگرد غرق شدن یک جوان چینی در 2000 سال پیش به اجرا درمی آمد [و می آید] و به گفته ی وی، نام آن جوان را در ماندارین چینی، «واتی یون» تلفظ میکردند. هیسلوپ، او را از نسخه های چینی تموز میشمارد و در اشاره به این که کوشی های همنژاد نمرود را در غرب سیاهان میدانستند، یادآور میشود که بودا نیز در نگاره های چینی، با ویژگی های نژادی شبیه به یک سیاهپوست تصویر میشود.:
“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP2: SECT2: SUBSECT4
سرگردانی دیونیسوس بین دو شخصیت متضادش یعنی باخوس ولنگار مست بدآموز شهوتران و و خراب کننده ی شخصیت مردم از یک سو، در مقابل پنتئوس و لیکورگوس که این نوع جلوه نمایی را دشمن اخلاق و عفت میدانند از سوی دیگر، همان تضاد روایت ها درباره ی محمد پیامبر است که گاهی درستکار است و گاهی حقه بازی ریاکار به حساب می آید. همه قبول دارند که محمد، جامعه ی خود را ارتقا داده ولی این ارتقا فقط در حد بهتر شدن یک جامعه ی وحشی ابتدایی بی خبر از همه جا ظاهر شده و محمد بارها به قوانین وحشی اولیه ی آن جامعه بازگشته است. دلیل خوب جای گرفتن محمد و موسی در جامعه ی قبیله ای عرب نیز همین است. چون درواقع این تضاد، تضاد بین وحشی گری انسان اولیه و میل او به پیشرفت است. همین تضاد را در شخصیت نمرود بنیانتگذار پادشاهی ها و امپراطوری ها می یابیم و تمام شاهان و امپراطوران را همچون نمرود درگیر این تضاد میبینیم. در روم غربی نیز مسیحیت بین مسیح اخلاقی و سنت امپراطوران دیوانه و وحشی مشرک که توصیفاتشان حتی امروز نیز به آن رکاکت تکرار نمیشود سرگردان است و به همین دلیل است که مسیحیت غربی قابل جمع آمدن با اسلام شرقی و اثرگذاری موفق بر آن از طریق ادبیات مدرن و رسانه است.




















در غرب، ادبیات مدرن که خود پایه ی سینما شده و از این طریق بیشترین هجوم فرهنگی به شرق را با موفقیت پیش برده اند، به شدت آمیخته به دیونیسوس در وحشی ترین و شنیع ترین شکل های خود است. این تا اندازه ی زیادی پیرو عقاید فرانسیس بیکون پدرخوانده ی فراماسونری است که دیونیسوس راهبر تمدن و فرهنگ میخواند. وی شخصیت دیونیسوس را منتشر در شخصیتپردازی های داستانی حیوانات مختلفی میبیند که دیونیسوس به آنها تشبیه شده و ارتباط تنگاتنگ او با درندگان قدرتمند و جذاب را نشانه ی همهویتی او با خوهای وحشی انسان و نیمه ی تاریک وجود او میخواند. بعضی از خطرناک ترین ولی خوش خط و خال ترین این درندگان یعنی ببرها و پلنگ ها ارابه ی دیونیسوس را راه میبرند یعنی این که لذتپرستی و هوسبازی انسان اگرچه به خود او صدمه خواهد زد ولی سبب پیشرفت جامعه ی بشری تحت رهبری دیونیسوس خواهد شد.:
A Little System of Morality — Francis Bacon on the Myth of Dionysus: Published in bologging bacon: medium.com
تنسی ویلیامز یکی از کسانی بود که در ادبیاتش بیش از همه اتصال مستقیمش به دیونیسوس را بی پرده بیان کرد:
«تنسی ویلیامز هرگز به صراحت درباره ی اسطوره نظریه پردازی نکرد، اما بدون شک یکی از تمرین کنندگان «روش اسطوره ای تی اس الیوت» بود. از همان ابتدا، الیوت یکی از شاعران مورد علاقه ی ویلیامز بود و سرزمین بایر تأثیر ماندگاری داشت. الیوت در «یادداشتهای نویسنده» به شعرش به صراحت علاقهاش به اسطوره و آیین را تصدیق کرد... ویلیامز بعداً در مصاحبه ای ادعا کرد: "من فکر می کنم عمدتاً از ذهن ناخودآگاهم می نویسم" (ویلیامز 1986، 129). اعتقاد او به «واژگان بزرگ تصاویر» که از ناخودآگاه ناشی میشود، شباهت زیادی به فرض اساسی روانشناسی یونگ دارد که ناخودآگاه جمعی را مخزن نمادها یا کهن الگوها میداند. این کهن الگوها اشکال ذهنی هستند که به نظر اشکال فطری و موروثی ذهن انسان هستند و هم در رویای فردی و هم در اسطوره ی جمعی ظاهر می شوند. در واقع ویلیامز یونگ را خوانده بود و با ایده های او آشنا بود که در توصیف خواستگار خواهر در "خانه ی شیشه ای" مشهود است مانند "برخی از کهن الگوهای ناخودآگاه جهانی، تصویر تماس گیرنده ی جنتلمن آپارتمان کوچک ما را تسخیر کرد" . ناخودآگاه جمعی شامل نقوش اسطورهای یا تصاویر اولیه است که در اسطورههای همه ی ملل بیان میشود. کل اسطوره را در واقع می توان نوعی فرافکنی ناخودآگاه جمعی در نظر گرفت. به گفته ی یونگ، اگر به صورت های فلکی آسمانی نگاه کنیم که اشکال آشفته ی اولیه ی آنها از طریق طرح داستان های کهن الگویی که تصور می شد بر سرنوشت انسان ها تأثیر می گذارد، سازماندهی شده اند. ویلیامز آسمان پر نور ستاره را به عنوان پس زمینه چندین نمایشنامه ی خود انتخاب می کند، مانند تابستان و دود یا گربه روی شیروانی داغ. در «جستجوی شوالیه»، یک داستان کوتاه متأخر، او «ظرفیت دگرگونی» را در قلب اسطورهسازی انسان تجلیل میکند: "خدایان برای ما این کار را می کردند. زنانی که بی وقفه نوحه سر می دادند به شکل های درختی و فواره ها تبدیل می شدند. سگ های شکاری بدون استاد تبدیل به گروهی از ستاره ها شدند. زمین و آسمان پر از موجودات مسخ شده بود. پشت همه ی اینها باید حقیقتی وجود داشته باشد. شاید در واقع این تنها حقیقت بود. اکنون که این حق پیشین الهی را در اختیار گرفتهایم، ممکن است چیزها فقط همان چیزی باشند که ما آنها را به آن تغییر میدهیم." اگرچه "استلا" به معنای ستاره است، اما تنها شخصیت نمایشنامه که به آسمان نگاه می کند، بلانچ است. او به طالع بینی علاقه مند است - او می گوید که یک باکره است و از استنلی می پرسد که تحت کدام علامت به دنیا آمده است. بعداً، او به یک صورت فلکی به میچ اشاره میکند که به تازگی او را پس از یک شب بیرون رفتن به میدانهای الیزیایی بازگردانده است:
"من به دنبال پلیادس، هفت خواهر هستم، اما این دختران امشب بیرون نیستند. اوه، بله آنها هستند، آنها هستند. خدا خیرشان بدهد. همه در یک دسته از جشن پل کوچک خود به خانه می روند."
علیرغم همسانی با موقعیت خود، او نمی تواند نشانه های سرنوشت خود را بخواند. نابینایی غم انگیز او بیشتر طعنه آمیز است زیرا ویلیامز درست قبل از پریپتهیا فال را درج می کند - در صحنه بعدی استنلی برای از بین بردن دشمن خود به حمله می رود. بلانچ اسطوره ی هفت دختر اطلس را بی اهمیت جلوه می دهد که شکارچی توانا اوریون آنها را بی وقفه تعقیب می کرد تا اینکه همگی به آسمان منعکس شدند. هر دو صورت فلکی در ماه می طلوع میکنند و در نوامبر غروب میکنند، که تقریباً بازه ی نمایشنامه است. در یونان باستان، صورت فلکی شکارچی با دیونیسوس مرتبط بود، در حالی که پلیادها در دوران باستان به عنوان لیر اورفئوس شناخته می شدند... اسطوره ی دیونیزوس یکی از پایه های کهن الگویی کار ویلیامز است. خالکوبی رز که سه سال پس از تراموا نوشته شد ، آشکارترین ادای احترام او به خدای باستانی است. ویلیامز در "معنای خالکوبی رز" «عنصر دیونیسیایی در «زندگی انسان» را گرامی می دارد. متن نمایشنامه برگرفته از آناباسیس سنت جان پرس – ترجمه ی تی اس الیوت – است و با این جمله به پایان می رسد: «زیبایی این دنیا بیشتر از پوست قوچ قرمز رنگ شده است». جالب اینجاست که این نقل قول همچنین پیش از جایگزین شدن با خطوط هارت کرین در نسخه ی نهایی تراموا به عنوان متنی برای نسخه ی خطی The Primary Colors استفاده شد. قوچ یکی از بسیاری از نمادهای حیوانی دیونیزوس است. همانطور که جودیت تامپسون برای اولین بار نشان داد، استنلی کوالسکی [شخصیت رمان] دارای بسیاری از ویژگی های اسطوره ای دیونیزوس است، خدای باروری اولیه ی آسیایی که به خدای یونانی شراب، رهایی و خلسه ی جنسی تبدیل شد، که نماینده نیروی غیر اخلاقی و مقاومت ناپذیر طبیعت بود. دیونیسوس با شکار مرتبط بود. خونخواهی وحشیانه ی او در فرقه ی او منعکس شد، که مناسک ارژیاستی اغلب با تکه تکه کردن قربانیان حیوانی یا حتی انسانی که گوشت آنها به صورت خام خورده می شد، به اوج خود می رسید. این دقیقا اولین تصویری است که از استنلی داریم،هنگامی که استلا "بسته ی قرمز رنگ" خود را پرتاب می کند. در نسخه ی منتشر شده از نمایشنامه، گوشت از قصابی می آید، اما در پیش نویس های قبلی، ارتباط استنلی با شکار و مرگ به وضوح بیشتر مورد تاکید قرار گرفت. بلانچ یک بار پرسید که در بسته چیست و به استلا گفت: "من تصور وحشتناکی داشتم که بخشی از بدن چند قطعه است." خواهرش سپس پاسخ داد: "او سنجاب ها را به خانه آورد". در نسخه ی نهایی، اگرچه او اولین ورودی خود را ندیده است، بلانچ همچنان او را «استنلی کوالسکی-بازمانده ی عصر حجر در حال بردن گوشت شکار از جنگل» مینامد. خوردن گوشت خام واضح ترین نشانه ی طبیعت حیوانی باستانی خداست، دیونیزوس الوهیت پانتئون یونانی است که اغلب شکل های حیوانی به خود می گرفت. به همین ترتیب، حیوانداری استنلی توسط بلانچ انگ زده میشود که به خواهرش میگوید: «یک چیز کاملاً حیوانی ذرز باره ی او وجود دارد. مثل یک حیوان رفتار می کند، عادت حیوانی دارد، مثل یک حیوان غذا می خورد، مثل یک حیوان حرکت می کند، مثل یک حیوان حرف می زند.» خود استلا در شب پوکر شوهرش را مورد سرزنش قرار میدهد: "مست-مست- چیز حیوانی، تو". در آخرین صحنه ی نمایش، طغیان میچ را میتوان به عنوان اتهامی علیه طبیعت حیوانی دوستش نیز تعبیر کرد: «تو…تو….تو… ورزاو… گاو.» گاو نر و بز تجسم های مورد علاقه دیونیزوس بودند، به همین دلیل است که اغلب توسط پیروانش به عنوان قربانی به او تقدیم می شدند. همان طور که بلانچ در صحنه ی 5 متوجه می شود، استنلی یک متولد برج جدی است که تحت نشان بز به دنیا آمده است. استیو هابل، نسخه ی کمیک او نیز در جهتهای صحنهای همان صحنه، پس از آشتی با همسرش، یونیس، با این حیوان مقایسه میشود: او را با جیغ های بز مانند می بندد و او را در گوشه ای تعقیب می کند. لازم به ذکر است که یک بز سرگردان نیز در خالکوبی رز به عنوان نمادی از روح دیونیسوسی برجسته شده است. بز و گاو نر به عنوان نمادهای قدرت فالیک [یعنی در ارتباط با شهوت جنسی مرد]، بعد اساسی از خدای یونانی باروری را آشکار می کنند. مانند دیونیسوس، استنلی توسط ویلیامز به عنوان مظهر قدرت فالیک در کارگردانیهای مرحله اول توصیف میشود: سرشار از «شادی حیوانی»، با «قدرت و غرور پرندهای نر پرپر در میان مرغها»، او «زیبا» و «بذر دار» است. ذائقه ی استنلی برای شراب نوشی ارتباط او با خدای شراب را تایید می کند. ترجیح او برای آبجو به قامت فالیک شخصیت میافزاید: در صحنه ی تجاوز، ، استنلی یک «آبفشان فوم» انزالی برای جشن تولد فرزندش میفرستد. احساسات استنلی او را با نگه داشتن استلا هیپنوتیزم می کند. این یادآور قدرت دیونیزوس برای قرار دادن زنان در خلسه است: شیدایی یونانی که مئنادهای سرمست [یعنی زنان مست و شهوتپرست پیرو دیونیسوس] را به بیرون از محدوده ی شهر حرکت میدهد و باعث می شود آنها خانه و کانون را رها کنند تا خدای جنون را دنبال کنند. پس از یک شب عشق ورزی، استلا ظاهری توام با "آرامش تقریباً مخدر" دارد. تمایل او به استنلی غیرقابل کنترل به نظر می رسد... دیونیسوس خدای پارادوکس ها بود که می توانست مهربان ترین و در عین حال وحشتناک ترین خدایان باشد. به همین ترتیب، آواتار او بهعنوان «بشکه ی باروت» توصیف میشود، یک لحظه همه چیز را که در چشم است نابود میکند و لحظهای «خوب مثل یک بره است.» خدا برای پرستندگانش سعادت وجدانی به ارمغان آورد، اما دشمنانش را با نهایت خشونت شکار کرد. این دوگانگی در Bacchae اوریپید به نمایش درآمده است ، که، همانطور که جودیت تامپسون نشان داد، مشابه ساختاری تراموا است. ویلیامز زبان یونانی را در دانشگاه واشنگتن خواند. نامه های او نشان می دهد که او تمام نمایشنامه های سوفوکل را در سال 1936 خوانده است (لوریک 183) و احتمالاً نمایشنامه اوریپید در مورد دیونوسوس را نیز در آن زمان کشف کرده است. Bacchaeپیوند باستانی بین تئاتر و اسطوره را نشان می دهد، تا آنجا که اسطوره را می توان به عنوان داستانی در مورد خدایان یا شخصیت های نمونه تعریف کرد، که رویدادهای زمانی قبل یا فراتر از تاریخ را روایت می کند و به طور دوره ای دوباره اجرا می شود. درگیری بین استنلی و بلانچ یادآور انتقام بی رحمانه ی دیونیزوس از پادشاه تبس در نمایشنامه ی اوریپید است. هم پادشاه پنتئوس و هم بلانچ - که استنلی به طعنه در صحنه 7 (ویلیامز اول، 1971، 358) آنها را "اعلیحضرت" خطاب می کند، قبل از اینکه "تاج دیوانه" ی او را در صحنه تجاوز به عنف مسخره کنند (ویلیامز اول، 1971، 398) - ضرورت تجاوز را انکار می کنند و همچنین پذیرفتن علایق حیوانی خود را که توسط آنتاگونیست هایشان تجسم یافته است. درست همانطور که پنتئوس به عنوان یک بیگانه، خدایی را که نفوذ مهیجش زنان تبایی را فاسد می کند، تحقیر می کند، بلانش استنلی را تحقیر می کند و او را «نیمه انسان» و «پولاک» می خواند. اما استنلی به خود می بالد که «صد در صد آمریکایی» است ، به همان شیوه ای که دیونیسوس ادعا کرد که تبانی است، زیرا مادرش در تبس به دنیا آمده است. هم دیونیسوس و هم استنلی انتقام خود را با محکوم کردن تظاهرهای ریاکارانه ی حریف، تحقیر آنها و افشای طبیعت حیوانی آنها انجام می دهند. مانند باکائه که در آن به قول تامپسون "تضاد بین دیونیزوس و پنتئوس به صورت شکاری شکل می گیرد که در آن نقش شکارچی و شکار در میانه نمایش معکوس می شود" ، به نظر می رسد که بلانش در ابتدا دست بالا را دارد و آپارتمان استنلی را تصاحب می کند و متحدانی برای استلا و میچ درست می کند که به نظر می رسد پادشاه تبا بر دشمن خود غلبه می کند. با این حال، شانس بلانچ به زودی تمام می شوداز صحنه 5 تا پایان نمایشنامه، استنلی بی امان طعمه خود را تعقیب می کند تا انتقامی بی رحمانه از بلانچ بگیرد، گذشته او را فاش می کند و امیدهای او را خراب می کند. اپیزود چهارم تراژدی اوریپید، مضمون احتمالی فاجعه تراژیک تراموا است. در Bacchae ، عقل پنتهئوس سرانجام مغلوب شیدایی خدا میشود. او که توسط رؤیاهای عجیب گمراه شده است، توسط دیونیزوس متقاعد می شود که خود را به یک مائناد مبدل کند تا به زنان تبس بپیوندد و در عیاشی آنها جاسوسی کند. او در نهایت توسط باکاها تکه تکه شده و بلعیده می شود. ذهن بلانچ نیز در صحنه 10 بی بند و بار است. او با لباس مجلسی و تاج، قربانی توهمات دیداری و شنیداری است. فروپاشی ذهنی او پس از تجاوز به عنف را می توان معادل روانی تجزیه ی پادشاه دانست - به خصوص که ایده ی تکه تکه شدن به طور نمادین توسط آینه ی شکسته ی او منتقل می شود. آیین دیونیزیایی اسپارگموبنابراین به اسکیزوفرنی منتقل می شود، اصطلاحی که از فعل یونانی "شکاف کردن" گرفته شده است. روان رنجوری بلانچ و گسست روانی او از احساسات سرکوب شده و انکار غرایز بدوی او سرچشمه می گیرد - اگرچه او حیوانی بودن استنلی را تحقیر می کند، اما با حیوانات وحشی و درنده مانند ببر، روباه، رتیل یا حتی کوسه نیز مرتبط است. استنلی در طول صحنه ی تجاوز، بلانچ را ببر خطا میکند. »:
Dionysus, Orpheus and the Androgyn: Myth in A Streetcar Named Desire: Agnès Roche-Lajtha: Dans Études anglaises 2011/1 (Vol. 64), pages 58 - 73




















این داستان، موقعیت بلانش مدرن را شکل زن شده ی پنتئوس یا دیونیسوس پرهیزگار میبیند که خود اورفئوس است و شاید همین شخصیت باشد که او را پیشتر در هیبت چاندراگوپتای زن پوش دیدیم و در یهودیت نیز به صورت های جودیت و از آن مهمتر استر بازتولید زنانه یافته است. بنابراین این قهرمان، معادل نیرویی است که مقابل نیروهای شر اخلاقی می ایستد، به مانند آن عرب زن پوشی که حاکم یهودی مدینه را کشت و فضا را برای بازگشت به اصل مساعد کرد. مقاله ی ذکرشده این وضعیت را دقیقا به دوجنسی و اندروژن بودن دیونیسوس مرتبط میکند که دقیقا الگوی اخلاقی دیونیسوس یعنی اورفئوس در مرز این دو جنسیت قرار دارد:
« طبق افسانه های یونانی، اورفئوس شاعر نیز به سرنوشت پادشاه تبس دچار شد. او نیز به دلیل طرد دیونوسوس و امتناع از پرستش او توسط باکاها پاره شد. این مرگ نشان دهنده ی رقابت تاریخی بین فرقه ی ارگیاستیک دیونوسوس و اسرار اورفئی زاهدانه است که در نهایت در دین یونانی جایگزین آن شد. تکه تکه شدن اورفئوس پس از هبوط او به جهنم و تلاش ناموفق او برای بازگرداندن همسرش اوریدیسه از قلمرو مردگان اتفاق افتاد... همذات پنداری بلانچ با همسرش و تغییر نقش بین اورفئوس و اوریدیسه به نوستالژی یک حالت آندروژنی از دست رفته که در نمایشنامه ی ویلیامز نفوذ می کند، اشاره دارد. دیونیسوس و اورفئوس هر دو چهره های آندروژنی بودند. نزول شاعر به هادس را میتوان به عنوان جستوجوی جنبه ی زنانه ی روان او تعبیر کرد، چیزی که یونگ آن را آنیما مینامد. این مفهوم برای ویلیامز آشنا بود و در رمان Moise and the World of Reason به آن اشاره کرد. آلتر ایگوی نمایشنامهنویس میگوید: "احساس میکنم یک انکوبوس (جن) زن در درونم وجود دارد." دوست او، مویز، که جنبه زنانه ی او را مجسم می کند، پاسخ می دهد: آنیموس و آنیما [جنبه های مردانه و زنانه] در همه ی ما وجود دارد، پس آن را به عنوان یک انکوبوس که یک چیز شیطانی است قرار نده." دیونیسوس به همچنین دارای صفات مذکر و مؤنث بود و طبیعت دوگانه ی او به عنوان نشانه باروری و قدرت جنسی او تجلیل می شد. آواتار ویلیامز از دیونیزوس در نمایشنامه فاقد این بعد آندروژنی است، شاید به دلایل بیوگرافی، زیرا او تا حدودی از پدر خشن و سلطه گر نمایشنامه نویس الگوبرداری شده است، فروشنده ی دوره گرد با ذوق پوکر، که عادت داشت پسر ظریف خود را به وحشت می انداخت و او را خانم نانسی صدا می کرد ». با این حال، نمونه ی اولیه ی استنلی کمتر ماچو بود و در یکی از نسخه های اولیه نمایشنامه که به نسخه ی ایتالیایی معروف بود، او در واقع به عنوان «تقریباً زنانه» توصیف شد. با انتخاب مارلون براندو در این قسمت، کازان و ویلیامز ابهام از دست رفته ی شخصیت را که در فیلمنامه بر روی آلن گری و تا حدی میچ پیش بینی شده بود، بازپس گرفتند. در اساطیر، آندروژنی امتیاز خدایان و نمادی از کمال اولیه است. از آلن گری به عنوان موجودی خداگونه یاد می شود که با مرگ به قلمرو اسطوره منتقل شد و زمانی توسط بلانش ایده آل شد. بلانچ در توصیف خود برای میچ او را آندروژن توصیف می کند، نه مرد و نه زن: «چیزهای متفاوتی در مورد پسر وجود داشت، عصبی بودن، نرمی و لطافتی که شبیه یک مرد نبود، هرچند که او حتی یک ذره هم ظاهری زنانه نداشت. » در سرتاسر نمایشنامه، از او به عنوان «پسر»، یاد میشود، گویی که به طور کامل به بلوغ و تعریف جنسی کامل نرفته است. در اساطیر، کهن الگوی کودک نماد جهانی آندروژنی است. آلن همچنین نمایانگر گذشته ی بلانچ است. او نیز مانند بلانچ یک جنوبی بود و نام خانوادگی "اش" (خاکستر) ممکن است نمادی از جنوب قبل از شکم باشد، خاکستری رنگ لباس کنفدراسیون است. مرگ او نمادی از گذر نهایی اسطوره و پایان جهان مزرعه است. Belle Reve همچنین یک حالت آندروژن گمشده را به عنوان نمادی از بهشت تداعی می کند: "Belle Reve" یک نام مردانه و یک صفت زنانه را متحد می کند. این زنانه شدن با تصویر جنوب قدیمی مطابقت دارد: «تصویر آن با جذابیت وصف ناپذیر از دست دادن - از دست دادن، از دست دادن - تقویت شده است . جنوب نقش خود را در عاشقانه ی آمریکا به عنوان همتای آراسته و زنانه در مقابل غرب مردانه ی بی امان به عهده گرفت.» (Pierpont 90) در فیلم بر باد رفته اثر مارگارت میچل، نماینده ی جنوب قدیم، اشلی ویلکس، یک رویاپرداز بی اثر است که در تضاد شدید با رت باتلر زرنگ و سرسخت، تجسم جنوب جنوبی است که ثروت خود را در طول جنگ داخلی به دست آورد. اگرچه او اهل ویرجینیا ی قدیمی است، اما یک مرتد است که توسط خانواده اش طرد شده است. این تضاد بین جنوب قدیمی و جدید ممکن است ما را به یاد تضاد بین آلن گری و استنلی کوالسکی بیاندازد. در خارج از قلمرو اسطوره، و به ویژه در آمریکای پدرسالار پس از جنگ، آندروژن به عنوان "منحط" رد می شود.» (همانجا)
همانطورکه میدانیم، در تاریخ جنگ داخلی امریکا، ایالات جنوبی کشاورز، نماینده ی سنت های مذهبی مسیحی و آیین های گروهی و اتحاد مردم با هم بودند و در مقابل، ایالات سرمایه دار شمال و همدست هایشان در جنوب که با پیروزی شمالی ها به اشرافیت رسیدند و اقتصاد جنوب را به نفع شمال نابود کردند، نماد تغییرات بنیان کن اخلاق و انسانیت. شمال پیروز هرگز نخواسته کاملا اینطور به نظر برسد و به همین دلیل، برده داری جنوبی ها را برجسته کرده و با ساختن فیلم هایی درباره ی ستم های جنوبی های بدجنس به سیاهان مظلوم، سعی کرده خودش را قهرمان نشان دهد و جنایات چندش آوری را که به دنبال پیروزی در جنوب مرتکب شد توجیه کند. اما واقعیت این است که درست مثل داستان ویلیامز، محافظه کاری جنوبی و وحشی گری تغییر شمالی مکمل همند. در داستان ویلیامز، بلانش که مخالف رفتارهای زشت استنلی با خواهرش استلا است، خود درنهایت با استنلی میخوابد و از او صاحب پسری میشود که به قول مقاله ی بالا مثل خودش اندروژن است.
توجه داشته باشید که همانطورکه گفته شد بلانش با شوهر خودش همذات و ازاینرو اندروژن شده و مقاله ی بالا اندروژنی را کاملا معادل همجنسگرایی مردانه میبیند. یعنی الان بلانش به جای شوهرش آلن که نماینده ی جنوب است، قرار گرفته و حکم همان پنتئوس زن شده و اورفئوس را برای دیونیسوس دارد. پس همانطورکه جنگ داخلی امریکا نشان داده، سنتی به دنبال شکست هایش از سنت شکن، به حقانیت او اعتقاد پیدا میکند و به مسیر او میرود و این قرار بوده و هنوز هم هست که پس از جواب دادن درباره ی جنوب برای امریکایی ها، در تمام دنیا –از شوروی و چین گرفته تا مملکت سعودی و ایران- تکرار شود. حالا با این مطلب به خویشاوندی دیونیسوس و پنتئوس فکر کنید. هر دو آنها تبان بودند ولی یکی شاهی جانشین زئوس بود و دیگری وحشی ای از خارج آمده که ادعا میکرد پسر همان زئوس و اصلا تجسم زمینی او است. حق با کدام بوده است؟ طبیعتا به کسی خدا نزدیک تر بوده که خدا طرف او را بگیرد. زئوس میدان را به ضرر پنتئوس به باخوس واگذار کرد و اجازه داد پنتئوس به چنان طرز فجیعی کشته شود که هیچ کس در این که زئوس طرف باخوس و یا اصلا خود او است شک نکند. بنابراین مردم تبس صلاحیت لاابالی های خارجی را تایید کردند و قبول کردند توحش و شهوتپرستی و تبلیغ بی عقلی و حماقت توسط آنها راه زئوس است.
میگوییم زئوس، ولی شما بخوانید یهوه ، آنگاه که اجازه داد پسر و جانشینش عیسی مسیح که خود را سخنگوی اخلاقیات میخواند توسط رومی هایی که تاریخ زندگی خانوادگی امپراطورانشان از دیونیسوس و فرقه اش قابل تمییز نیست زجرکش و تقریبا مثل پنتئوس تکه تکه شود. اگر مردم تبس مرگ پنتئوس را نمادی از پیروزی دشمنش دانستند بر اساس سنت های مورد علاقه ی خود آقای پنتئوس بود که از پدرانش آموخته بود حکومت را خدایان حمایت میکنند. به همین دلیل، پنتئوس و باخوس، دراینجا هر دو از یک سنت تبعیت کردند که سنت بومی سرزمینشان بود و آن یک سنت به ضرر کل سنت ها تمام شد.
درست مثل پنتئوس و باخوس که دارای اصالت یکسان تبی بودند، محمد مسیحیت ضد یهودی و عیسای مسیحیت یهودی تبار نیز از سنت یکسانی برخاسته بودند و آخر و عاقبتشان هم همان آخر و عاقبت دعوای پنتئوس و باخوس بود. پنتئوس که دراینجا لباس زن میپوشد و جای قاتل عرب شاه یهودی مدینه در لباس زن قرار میگیرد، در محافظه کاری به زنان تشبیه میشود. ثمره ی پیروزی زنانه ی او همان حکومت مسلمانان بر اورشلیم است. او محافظه کار است چون از اول هم میخواست آنچه یهودی ها تحریف کرده اند را بازگرداند و سنت مدین را احیا کند بدون این که حتی بداند سنت های مدینی قبل از این که موسی نابودشان کند دقیقا چه بودند. پس حاضر بود از هر گزارش ولو دروغی که نشانی از گذشته داشته باشد تبعیت کند و این گونه بود که به وادی حدیث گرایی صرف و دست زدن به انتخاب بین چند دروغ مختلف همه استوار بر دستکاری در دروغ هایی که اول گفته شده اند افتاد. درعوض، مسیحیت رومی به سبب تداوم تغییر یهودی و وارد شدن به حیطه های جدید بی هیچ مانع اخلاقی، مشکلی در تولید حدیث دروغین برای مدین مرتجع و در اصل به ضرر او نداشت و در تزریق دروغ به این جامعه ی محافظه کار، مثل استنلی آنطورکه دشمنش بلانش را به یک موجود دورگه از نسل خود حامله کرد، جامعه ی محافظه کار را هم به فرزند خودش حامله نمود و این در غیاب حافظه ی جمعی جامعه ی محافظه کار، اینقدر ریز و یواش اتفاق افتاد که جامعه ی مرتجع اصلا نفهمید چطور از کافرکشی به کفر دسته جمعی و از غرب ستیزی محض به عشق بی پایان به تقلید از غرب رسید. قبل از این که سعی کنیم مثل وضاح خنفر، تاریخ زندگی پیامبر را امروزی کنیم، بایدئ به این موضوعات توجه داشته باشیم و به این که کلیت برساختن یک ایدئولوژی جهانی از یک سنت در یک دنیای مدرن، چقدر میتواند به نوبه ی خود در حامله شدن فرهنگ سنتی ایدئوبوژی به دیگر فرزندان حرامزاده ی وحشی –و از دید زن ستیز یک یهودی: دارای انفعال زنانه- ی مدرنیته کمک کند.





















مطلب مرتبط:
نگاهی به یک نظریه ی جدید درباره ی قدمت تمدن در ایران و جهان: قسمت اول