کریسمس، جن ها و گرگ ها
نویسنده: پویا جفاکش
بیش از 12سال قبل، وقتی مجله ی "شهروند امروز" در شماره ی2دی1386 خود، اقدام به تبلیغ "آلن دوباتن" نویسنده ی سوئیسی ساکن بریتانیا کرد، سعید کمالی دهقان که مامور مصاحبه با دوباتن درباره ی مارسل پروست شده بود، شاید خودش هم دقیقا نمیدانست کتاب دوباتن درباره ی پروست، چه وجه تمایزی دارد. به همین دلیل هم در ابتدای مصاحبه نوشت: «وقتی کتاب "پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟" را خواندم، با نوعی شک و تردید به آن نگریستم اما همان وقت بود که به یاد عبارتی از مارسل پروست در کتاب "طرف خانه ی سوآن" افتادم که میگوید: "بسیار طول میکشد تا ما الگویی را که به عنوان "هنرمند چیره دست" در موزه ی برداشتهای عام خود داریم، در چهره ی یک نویسنده ی تازه بازبشناسیم. درست به همین دلیل که چهره ی تازه است، آن را کاملا شبیه آنچه چیره دستی مینامیم نمی یابیم. درباره اش بیشتر تعبیرهایی چون تازگی، جذابیت، ظرافت و قدرت را به کار میبریم، و سرانجام روزی درمی یابیم که این همه همان چیره دستی است"».
به نظر میرسد دهقانیار واقعا امیدوار بوده که روزی در دوباتن یک نویسنده ی چیره دست تشخیص دهد چون در مصاحبه فقط یک چالش مهم با دوباتن دارد آن هم جایی است که دوباتن میگوید پروست ساده مینوشت و «فرانسه ی پروست برای کودکان هم قابل فهم است.» اینجا است که مصاحبه کننده اعتراض میکند: «اغلب عبارات پروست طولانیند و خب، این یک مقدار اثر را پیچیده میکند. اساسا همین پیچیدگی، خیلی ها را شیفته ی خود کرده. مثلا آن جمله ی معروف پروست که بیش از یک صفخه طول کشیده است. این حرفی نیست که من به عنوان یک ایرانی زده باشم، یکی از دوستانم که فرانسوی بود نیز میگفت فرانسوی ها هم به راحتی سراغ پروست نمیروند چون کمی پیچیده است. حتی وقتی پروست در جوانی، مقالاتی برای لوفیگارو میفرستاد، خیلی ها از آنها به خاطر پیچیده و طولانی بودن رد میشدند.» دوباتن در پاسخ، همچنان بر سادگی پروست تاکید میکند شاید چون متوجه میشود که مطالب پروست ساده اند و فقط در جملات طولانی، پیچیده به نظر میرسند. اگر به نظرتان حرف عجیبی است، من شما را به وضعیت خاص توصیه ها و اعتقادات دینی جلب میکنم. آیا طولانی بودن نسبی تاریخ مذاهب و طولانی بودن زندگی هریک از ما، برای این که مفاهیم ساده ی اخلاقی در مجرای طولانی آنها، پیچیده شوند، کفایت نمیکند؟
هر ساله با نزدیک شدن سال شمسی به اواخر دی ماه، بخش اعظم مسیحیان جهان آماده میشوند تا از کریسمس فارغ شوند یعنی دوباره کودکانگی را به درون کلیسا برگردانند تا فقط موقع آمرزش گناهان به درد بخورند و خود به زندگی کسالتبار قبلی بازگردند. اما کانادایی ها هنوز منتظر بخش ترسناک قصه اند: "ماه گرگ" یعنی اولین ماه (قمر) کامل شبانه پس از ایام یوله که ماه کامل امسال به دهم ژانویه خورد. وجه تسمیه ی این قمر، به این است که در این ایام سال، به دلیل سرمای شدید، گرگهای گرسنه در اطراف دهکده های سرخپوستان میچرخند. این شرایط، سبب شده تا حتی شهرنشینان هم بهانه ای بیابند تا درباره ی "هویلا" ها یا گرگهای شبح گون به بزرگی جثه ی یک شیر، که از درون روایات سرخپوستان به اعتقادات مهاجران مسیحی وارد شده اند، قصه و خاطره بازگویند.
به نظر میرسد این قسمت ترسناک سال نو، با مراتب ناواقعی تر و دشمن اعصاب تر فراموش شده ای مرتبط باشند چون در اروپای قدیم قبل از مطرح شدن چهار فصل خاورمیانه، میانه ی آبان ماه معادل سامهاین یا جشن اشباح ایرلندی (که بعدا در امریکا تبدیل به هالووین شد) آغاز زمستان، و ایام یوله (اواخر دسامبر تا اوایل ژانویه) نشانه ی اوج زمستان بود و قرار گرفتن آن در 13 روز پس از 25 دسامبر (روز کریسمس) تناقض ترسناکی را در مسیحیت پدید آورد که در ایسلند هنوز رد آن دیده میشود. در آنجا این 13 روز (13 یک عدد نحس است) به 13 ترول (جن) موسوم به "جولاس وینار" منسوب بودند که پسران غول ماده ای به نام "گریلا" محسوب میشدند. آنها در ایام یوله، کودکان نافرمان و بدرفتار را به چنگ می آوردند و میخوردند. گریلا به همراه شوهر و پسران و گربه ی سیاهش در یک کوهستان زندگی میکرد. گربه ی سیاه او در ایام یوله، در ایسلند به راه می افتاد و هر کسی را که لباس نویی به تن نداشت، میخورد. بعدا تحت تاثیر قصه های بابانوئل در سوئد و دانمارک و نروژ، ظاهر 13 ترول از آن ترول های متعارف اسکاندیناوی (که نسل من در ایران شاید بیشتر از طریق انیمیشن "بیتو و باتو" شناخته باشند) به ظاهری شبیه بابانوئل تغییر کرد. آنها امروزه دیگر کودکخوار نیستند ولی هنوز موذی و بدرفتار و آزار رسانند.
این مطلب یک گرفتاری بزرگ برای ایسلندی ها ایجاد کرده است. ایسلند مستعمره ی دانمارک است کشوری که در آنجا تصویر امریکایی بابانوئل به عنوان پیرمرد مهربانی که در سال نو به بچه ها هدیه میدهد، کاملا پذیرفته شده است. بچه های ایسلندی به همکلاس های دانمارکیشان که از بابانوئل هدیه گرفته اند، حسادت میکنند و از این که خودشان هدیه ای دریافت نکرده و تنها از آسیب یک سری ترول سادیست در امان مانده اند، احساس گناه میکنند و غصه میخورند. اما از سوی دیگر، تقریبا در تمام کشورهایی که کریسمس با بابانوئل و ایستر با "خرگوشی که تخم مرغ رنگی میگذارد" شناخته میشوند، این بحث وجود دارد که بچه ها به محض این که بزرگ شدند و به غیرواقعی بودن این شخصیتها پی بردند، بقیه ی قصه های مسیحی را نیز از ذهنشان خارج میکنند و دچار حس پوچی در زندگی میشوند. آیا گرگهای هیولایی کانادا، توصیفی بزرگسالانه تر از واقعیتهای ناخوشایند زندگی نیستند؟
اخیرا که در سایت "پی بی اس" به گفتگویی با "دنزی سنا" خانم نویسنده ی امریکایی نگاه میکردم، به موضوع بالا فکر میکردم. خانم سنا در شهر بوستون از پدری سیاهپوست (افریقایی امریکایی) و مادری ایرلندی متولد شده است. او ظاهر سیاهپوستی ندارد ولی خودش میگوید که 50 سال پیش که متولد شده بود، چیزی به نام دورگه معنی نداشت. شما یا سیاه بودید یا سفید. اگر یک رگتان هم ایرلندی بود، دلیل بهتری وجود داشت که به نام پدرتان، سیاه خوانده شوید. او بوستون را شهری نژادپرست در یک کشور نژادپرست توصیف میکند و میگوید تمام رمان هایی که نوشته، دارای شخصیتهای زنی هستند که به مانند خودش در خانواده های چندفرهنگی متولد شده اند. اما هیچکدام درواقع خود او نیستند بلکه راه های مختلفی هستند که او تمرین میکرده در مقابل خودش تجسم کند را نشان میدهند. با این حال، خانم سنا میگوید از وقتی که بچه دار شده، در این خیالبافی ها دچار تنش میشود چون هر مادری به خاطر به دنیا آوردن فرزند گناهکار است به این معنی که باید کودکش را تمام و کمال تربیت کند ولی از چنین مسئولیتی ناتوان است و چه بسا خودش سبب انحراف فرزندش شود.
این صحبت شاید به همین غلظت، در پیدایش داستانهای دینی مطرح باشد. این داستانها گاها آرزوهای سرخورده ی یک شخص بخصوص را نمایندگی میکنند ولی وقتی خاطره ی جمعی یک ملت میشوند، آنوقت دیگر شخصی نیستند چون افراد زیادی از خود در آنها مایه گذاشته اند و بزرگترین گرفتاری برای نسل جوان قطعا این است که بخواهد خودش را با این همه انتظارات عجیب هماهنگ کند. بخصوص در کشوری مثل ایران که مردمان را به نام احیای سنت، داخل به نحله های مختلف مدرن میکنند و نمونه ی اخیرش هم پروژه ی سیدجواد طباطبایی در مارکسیسم زدایی از هگل با دعوت به سیاستنامه نویسی و امثال نصیحت الملوک است. (چقدر این گفته ی دکتر عبدالکریمی در 1394 درباره ی این که "شرقی ترین" متفکران معاصر ایران، علی شریعتی و احمد فردید بوده اند، به نظرم صحیح جلوه میکند؟!) حسابش را بکنید اگر نظر خانم "رونیت یوالی تلالیم" (نویسنده ی کتاب "اسلام و تبت") درست باشد که پس از جذب آرام و بیخشونت بودیسم غالب در آسیای مرکزی در اسلام، بودیسم مدارس دینی را برای اسلام به جای گذاشت درست باشد، چقدر باید در تصورمان نسبت به دانشگاه های حالیه که تحول یافته ی مدارس دینی اسلامی هستند، تجدیدنظر کنیم؟
دنیای گذشتگان نیز به همین منوال بوده است: آرزوی گذاشتن چیزی از خود به یادگار؛ بدون توجه به این که آنها که از پس می آیند، با مسائل آنقدر آشنا نیستند که امروزیان. "یارلاجر کوئیست" در داستان "پدر و من" این مطلب را به زیبایی نشان داده است: پدری دست کودک ده ساله اش را –که اکنون در بزرگسالی راوی داستان است- میگیرد و او را از بعدازظهر تا شب به تماشای مناظر راه آهن و حتی داخل تونل راه آهن میبرد. درحالیکه کودک در ترس و نگرانی دست وپا میزند، پدر که خود کارمند راه آهن و این مطالب برایش آشنا است، متوجه نیست. ناگهان صدای وحشتناکی آمد و درحالیکه پدر، کودک را به سرعت از روی ریل کنار میکشید و در آغوش میگرفت، قطار سریعی که چراغ همه ی کوپه هایش خاموش بود، از مقابل آنها گذشت و راننده ی بیحرکت و رنگپریده اش که حتی پدر هم او را نمیشناخت، «با نگاهی یخبسته و مبهوت ...روبروی خود در دل تاریکی، به اعماق بی پایان چشم دوخته و خیره، آن را میکاوید. یکه خورده بودم و میترسیدم. نگاه وحشتزده ام آن هیولای درنده را که در دل شب بلعیده میشد، دنبال کرد...این همه برای من و به خاطر من بود. معنیش را حدس میزدم که چه بود. این تمامی آن ترسی بود که وجود مرا فرامیگرفت، تمامی وحشت آن ناشناخته ها، تمامی آن چیزها که پدرم چیزی درباره شان نمیدانست و نمیتوانست هم مرا از شرشان نجات دهد بود. این معنی دنیایی بود که فراراه من بود. آن زندگی عجیبی که باید از سر میگذراندم. آن زندگی که علیرغم زندگی پدرم، همه جای آن ناآشنا و ناایمن بود. دنیایی واقعی و یا زندگی ای واقعی نبود. ظهور زندگی که در تاریکی بی پایان به سان اخگرپاره ای گدازان فرو میرفت و گم و محو میشد.» (به نقل از ترجمه ی محمدابراهیم فجر از داستان، در مجموعه داستان ققنوس: نشرامیرکبیر: 1366:ص65)