کریسمس، جن ها و گرگ ها

 

نویسنده: پویا جفاکش

 

بیش از 12سال قبل، وقتی مجله ی "شهروند امروز" در شماره ی2دی1386 خود، اقدام به تبلیغ "آلن دوباتن" نویسنده ی سوئیسی ساکن بریتانیا کرد، سعید کمالی دهقان که مامور مصاحبه با دوباتن درباره ی مارسل پروست شده بود، شاید خودش هم دقیقا نمیدانست کتاب دوباتن درباره ی پروست، چه وجه تمایزی دارد. به همین دلیل هم در ابتدای مصاحبه نوشت: «وقتی کتاب "پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟" را خواندم، با نوعی شک و تردید به آن نگریستم اما همان وقت بود که به یاد عبارتی از مارسل پروست در کتاب "طرف خانه ی سوآن" افتادم که میگوید: "بسیار طول میکشد تا ما الگویی را که به عنوان "هنرمند چیره دست" در موزه ی برداشتهای عام خود داریم، در چهره ی یک نویسنده ی تازه بازبشناسیم. درست به همین دلیل که چهره ی تازه است، آن را کاملا شبیه آنچه چیره دستی مینامیم نمی یابیم. درباره اش بیشتر تعبیرهایی چون تازگی، جذابیت، ظرافت و قدرت را به کار میبریم، و سرانجام روزی درمی یابیم که این همه همان چیره دستی است"».

 

به نظر میرسد دهقانیار واقعا امیدوار بوده که روزی در دوباتن یک نویسنده ی چیره دست تشخیص دهد چون در مصاحبه فقط یک چالش مهم با دوباتن دارد آن هم جایی است که دوباتن میگوید پروست ساده مینوشت و «فرانسه ی پروست برای کودکان هم قابل فهم است.» اینجا است که مصاحبه کننده اعتراض میکند: «اغلب عبارات پروست طولانیند و خب، این یک مقدار اثر را پیچیده میکند. اساسا همین پیچیدگی، خیلی ها را شیفته ی خود کرده. مثلا آن جمله ی معروف پروست که بیش از یک صفخه طول کشیده است. این حرفی نیست که من به عنوان یک ایرانی زده باشم، یکی از دوستانم که فرانسوی بود نیز میگفت فرانسوی ها هم به راحتی سراغ پروست نمیروند چون کمی پیچیده است. حتی وقتی پروست در جوانی، مقالاتی برای لوفیگارو میفرستاد، خیلی ها از آنها به خاطر پیچیده و طولانی بودن رد میشدند.» دوباتن در پاسخ، همچنان بر سادگی پروست تاکید میکند شاید چون متوجه میشود که مطالب پروست ساده اند و فقط در جملات طولانی، پیچیده به نظر میرسند. اگر به نظرتان حرف عجیبی است، من شما را به وضعیت خاص توصیه ها و اعتقادات دینی جلب میکنم. آیا طولانی بودن نسبی تاریخ مذاهب و طولانی بودن زندگی هریک از ما، برای این که مفاهیم ساده ی اخلاقی در مجرای طولانی آنها، پیچیده شوند، کفایت نمیکند؟

هر ساله با نزدیک شدن سال شمسی به اواخر دی ماه، بخش اعظم مسیحیان جهان آماده میشوند تا از کریسمس فارغ شوند یعنی دوباره کودکانگی را به درون کلیسا برگردانند تا فقط موقع آمرزش گناهان به درد بخورند و خود به زندگی کسالتبار قبلی بازگردند. اما کانادایی ها هنوز منتظر بخش ترسناک قصه اند: "ماه گرگ" یعنی اولین ماه (قمر) کامل شبانه پس از ایام یوله که ماه کامل امسال به دهم ژانویه خورد. وجه تسمیه ی این قمر، به این است که در این ایام سال، به دلیل سرمای شدید، گرگهای گرسنه در اطراف دهکده های سرخپوستان میچرخند. این شرایط، سبب شده تا حتی شهرنشینان هم بهانه ای بیابند تا درباره ی "هویلا" ها یا گرگهای شبح گون به بزرگی جثه ی یک شیر، که از درون روایات سرخپوستان به اعتقادات مهاجران مسیحی وارد شده اند، قصه و خاطره بازگویند.

به نظر میرسد این قسمت ترسناک سال نو، با مراتب ناواقعی تر و دشمن اعصاب تر فراموش شده ای مرتبط باشند چون در اروپای قدیم قبل از مطرح شدن چهار فصل خاورمیانه، میانه ی آبان ماه معادل سامهاین یا جشن اشباح ایرلندی (که بعدا در امریکا تبدیل به هالووین شد) آغاز زمستان، و ایام یوله (اواخر دسامبر تا اوایل ژانویه) نشانه ی اوج زمستان بود و قرار گرفتن آن در 13 روز پس از 25 دسامبر (روز کریسمس) تناقض ترسناکی را در مسیحیت پدید آورد که در ایسلند هنوز رد آن دیده میشود. در آنجا این 13 روز (13 یک عدد نحس است) به 13 ترول (جن) موسوم به "جولاس وینار" منسوب بودند که پسران غول ماده ای به نام "گریلا" محسوب میشدند. آنها در ایام یوله، کودکان نافرمان و بدرفتار را به چنگ می آوردند و میخوردند. گریلا به همراه شوهر و پسران و گربه ی سیاهش در یک کوهستان زندگی میکرد. گربه ی سیاه او در ایام یوله، در ایسلند به راه می افتاد و هر کسی را که لباس نویی به تن نداشت، میخورد. بعدا تحت تاثیر قصه های بابانوئل در سوئد و دانمارک و نروژ، ظاهر 13 ترول از آن ترول های متعارف اسکاندیناوی (که نسل من در ایران شاید بیشتر از طریق انیمیشن "بیتو و باتو" شناخته باشند) به ظاهری شبیه بابانوئل تغییر کرد. آنها امروزه دیگر کودکخوار نیستند ولی هنوز موذی و بدرفتار و آزار رسانند.

این مطلب یک گرفتاری بزرگ برای ایسلندی ها ایجاد کرده است. ایسلند مستعمره ی دانمارک است کشوری که در آنجا تصویر امریکایی بابانوئل به عنوان پیرمرد مهربانی که در سال نو به بچه ها هدیه میدهد، کاملا پذیرفته شده است. بچه های ایسلندی به همکلاس های دانمارکیشان که از بابانوئل هدیه گرفته اند، حسادت میکنند و از این که خودشان هدیه ای دریافت نکرده و تنها از آسیب یک سری ترول سادیست در امان مانده اند، احساس گناه میکنند و غصه میخورند. اما از سوی دیگر، تقریبا در تمام کشورهایی که کریسمس با بابانوئل و ایستر با "خرگوشی که تخم مرغ رنگی میگذارد" شناخته میشوند، این بحث وجود دارد که بچه ها به محض این که بزرگ شدند و به غیرواقعی بودن این شخصیتها پی بردند، بقیه ی قصه های مسیحی را نیز از ذهنشان خارج میکنند و دچار حس پوچی در زندگی میشوند. آیا گرگهای هیولایی کانادا، توصیفی بزرگسالانه تر از واقعیتهای ناخوشایند زندگی نیستند؟

اخیرا که در سایت "پی بی اس" به گفتگویی با "دنزی سنا" خانم نویسنده ی امریکایی نگاه میکردم، به موضوع بالا فکر میکردم. خانم سنا در شهر بوستون از پدری سیاهپوست (افریقایی امریکایی) و مادری ایرلندی متولد شده است. او ظاهر سیاهپوستی ندارد ولی خودش میگوید که 50 سال پیش که متولد شده بود، چیزی به نام دورگه معنی نداشت. شما یا سیاه بودید یا سفید. اگر یک رگتان هم ایرلندی بود، دلیل بهتری وجود داشت که به نام پدرتان، سیاه خوانده شوید. او بوستون را شهری نژادپرست در یک کشور نژادپرست توصیف میکند و میگوید تمام رمان هایی که نوشته، دارای شخصیتهای زنی هستند که به مانند خودش در خانواده های چندفرهنگی متولد شده اند. اما هیچکدام درواقع خود او نیستند بلکه راه های مختلفی هستند که او تمرین میکرده در مقابل خودش تجسم کند را نشان میدهند. با این حال، خانم سنا میگوید از وقتی که بچه دار شده، در این خیالبافی ها دچار تنش میشود چون هر مادری به خاطر به دنیا آوردن فرزند گناهکار است به این معنی که باید کودکش را تمام و کمال تربیت کند ولی از چنین مسئولیتی ناتوان است و چه بسا خودش سبب انحراف فرزندش شود.

این صحبت شاید به همین غلظت، در پیدایش داستانهای دینی مطرح باشد. این داستانها گاها آرزوهای سرخورده ی یک شخص بخصوص را نمایندگی میکنند ولی وقتی خاطره ی جمعی یک ملت میشوند، آنوقت دیگر شخصی نیستند چون افراد زیادی از خود در آنها مایه گذاشته اند و بزرگترین گرفتاری برای نسل جوان قطعا این است که بخواهد خودش را با این همه انتظارات عجیب هماهنگ کند. بخصوص در کشوری مثل ایران که مردمان را به نام احیای سنت، داخل به نحله های مختلف مدرن میکنند و نمونه ی اخیرش هم پروژه ی سیدجواد طباطبایی در مارکسیسم زدایی از هگل با دعوت به سیاستنامه نویسی و امثال نصیحت الملوک است. (چقدر این گفته ی دکتر عبدالکریمی در 1394 درباره ی این که "شرقی ترین" متفکران معاصر ایران، علی شریعتی و احمد فردید بوده اند، به نظرم صحیح جلوه میکند؟!) حسابش را بکنید اگر نظر خانم "رونیت یوالی تلالیم" (نویسنده ی کتاب "اسلام و تبت") درست باشد که پس از جذب آرام و بیخشونت بودیسم غالب در آسیای مرکزی در اسلام، بودیسم مدارس دینی را برای اسلام به جای گذاشت درست باشد، چقدر باید در تصورمان نسبت به دانشگاه های حالیه که تحول یافته ی مدارس دینی اسلامی هستند، تجدیدنظر کنیم؟

دنیای گذشتگان نیز به همین منوال بوده است: آرزوی گذاشتن چیزی از خود به یادگار؛ بدون توجه به این که آنها که از پس می آیند، با مسائل آنقدر آشنا نیستند که امروزیان. "یارلاجر کوئیست" در داستان "پدر و من" این مطلب را به زیبایی نشان داده است: پدری دست کودک ده ساله اش را –که اکنون در بزرگسالی راوی داستان است- میگیرد و او را از بعدازظهر تا شب به تماشای مناظر راه آهن و حتی داخل تونل راه آهن میبرد. درحالیکه کودک در ترس و نگرانی دست وپا میزند، پدر که خود کارمند راه آهن و این مطالب برایش آشنا است، متوجه نیست. ناگهان صدای وحشتناکی آمد و درحالیکه پدر، کودک را به سرعت از روی ریل کنار میکشید و در آغوش میگرفت، قطار سریعی که چراغ همه ی کوپه هایش خاموش بود، از مقابل آنها گذشت و راننده ی بیحرکت و رنگپریده اش که حتی پدر هم او را نمیشناخت، «با نگاهی یخبسته و مبهوت ...روبروی خود در دل تاریکی، به اعماق بی پایان چشم دوخته و خیره، آن را میکاوید. یکه خورده بودم و میترسیدم. نگاه وحشتزده ام آن هیولای درنده را که در دل شب بلعیده میشد، دنبال کرد...این همه برای من و به خاطر من بود. معنیش را حدس میزدم که چه بود. این تمامی آن ترسی بود که وجود مرا فرامیگرفت، تمامی وحشت آن ناشناخته ها، تمامی آن چیزها که پدرم چیزی درباره شان نمیدانست و نمیتوانست هم مرا از شرشان نجات دهد بود. این معنی دنیایی بود که فراراه من بود. آن زندگی عجیبی که باید از سر میگذراندم. آن زندگی که علیرغم زندگی پدرم، همه جای آن ناآشنا و ناایمن بود. دنیایی واقعی و یا زندگی ای واقعی نبود. ظهور زندگی که در تاریکی بی پایان به سان اخگرپاره ای گدازان فرو میرفت و گم و محو میشد.» (به نقل از ترجمه ی محمدابراهیم فجر از داستان، در مجموعه داستان ققنوس: نشرامیرکبیر: 1366:ص65)

قسمت دیگری از انیمیشن قشنگترین داستانهای دنیا

نویسنده: پویا جفاکش

 

این قسمتی که برایتان گذاشته ام را با دوبله ی فارسی، تنها یک بار در یک یکشنبه ی بعدازظهری خردادماه1374 و یک هفته قبل از این که کلاس سوم ابتدایی را به پایان برسانم دیده ام.ولی برخورد دوباره ام با آن این خوبی را دارد که با یک راوی انگلیسی زبان طرفم و ن نتیجه گیری طلایی در پایان قسمت هنوز شنیده میشود: «گاهی اوقات، یک خرگوش خوابیده بهتر از یک گوزن هشیار است.» یادآوری میکنم که این انیمیشن، همه اش افسانه های ازوپ است و ازوپ اکثر اوقات، حاوی درسهای سیاسی است.فقط معلوم نیست چرا امروزه آن «بعضی اوقات» کلیدی تبدیل به "تقریبا همیشه" شده است؟

دانلود انیمیشن خرگوش خوابیده، گوزن هشیار

 

زرتشت در مثلث برمودا: خدای ایران و ناخدای نیچه

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

 

 

 

 

آلن لندزبرگ (درگذشته به 2014)، در نخستین فصل از کتاب «عجیبترین عجایب» به گفتار servius نویسنده ی کلاسیک درباره ی آتشفشانی در لیکیه در ترکیه اشاره دارد که ظاهرا راز یکی از هیولاهای اسطوره ای کهن را هویدا میکند:«این شراره های آتش، از دهانه ی کوه chimaera بیرون میزند و در همان منطقه در زیر قله ی این کوه، درندگانی چون شیر وجود دارند.قسمتهای میانی کوهستان،مملو از بز است و در پایین کوهستان و در کنار دامنه، جایگاه رشد و نمو مار میباشد.»لندزبرگ، دراینجا جلوه ی واقعی "کیمرا" را می یابد:شیری با سر بزی بر کوهان و ماری به جای دم، که از دهانش آتش بیرون می آمد و به دست قهرمانی به دست بلروفون کشته شد.لندزبرگ مینویسد که احتمالا نام کیمرا از کلمه ی فنیقی "شامیرا" به معنی آتشفشان می آید.

شاید در ابتدا اسباب تعجب باشد که خداوند در کوه آتشفشان بر موسی جلوه میکند؛پس چطور آن به دیوی هم تشبیه شده است؟ پاسخ این که کوه آتشفشان همزمان نابودگر و زندگی بخش است.چون اگرچه جان میگیرد ولی سبب حاصلخیزی خاک میشود.قدما که عادت داشتند هرچیزی در عالم بیرون را در درونیات خود شبیه سازی کنند چهارمرحله ی فوران و آرام گرفتن آتشفشان را به چهار خدای انسان نمای مانویت بدل کردند:1-آتشفشان سنگهای جامد را به حالت مذاب درمی آورد: انسانی در جامعه ی ساکن از شوک محیط، دچار تکانه ی معنوی میشود(مسیح) 2- مواد مذاب همچون آب جاری میشود:مکتب جدیدی از این آتش معنوی منتشر میشود(زرتشت) 3- جدا شدن بخار از سنگ مایع:جداشدن دانش از شریعت مذکور (بودا) 4-سخت شدن مواد مذاب: جمود فکری جدید در شریعت و آماده شدن شرایط برای جرقه ای نوین (مانی).

کیمرا

مسیح، بودا، زرتشت و مانی در یک نگاره ی مانوی

 

منشا آتش، خورشید دانسته میشد که در مرکز دو سری سه تایی ستارگان در دو سمت خود، عدد آخرالزمانی 313 را پدید می آورد.خورشید و سه ستاره ی زیرینش یعنی زهره،عطارد و قمر، چهار رأس مربع یادشده بودند.اما خصومتی که در این روند بین شرع پیشین و پسین (زرتشت و مانی) رخ مینمود به سه ستاره ی فوقانی (زحل، مشتری و مریخ) برمیگشت که در قالب زروان و دو پسرش اهوره مزدا و اهریمن تجسم می یافتند.این در افسانه ی زندگی مانی به این شکل مجسم شده که شاهی به نام شاپور، آیین مانی را میپذیرد و پسر بزرگش هرمزد راه او را میدهد اما پسر کوچکتر به نام بهرام، قدرت را به دست می آورد و با گوش سپردن به  موبدی زرتشتی به نام کرتیر، مانی را میکشد.در این داستان، هرمزد و بهرام نام های پارسی سیاره های مشتری و مریخند و شاپور نیز تلفظی از شامیر و زروان میباشد.

ارتباط ستاره های فوقانی با چهار مرحله ی زیرین با قرار گرفتن مراحل اخیر به قالب مربعی متصل به مراحل بالا در هیبت یک هرم مجسم میشود.چون اگر مربع را از روی قطر مسیح-بودا نصف کنیم، دو مثلث حاصل میشوند که دو رأس مخالف شرع (زرتشت) و نوآوری (مانی)، آنها را از هم متمایز میکند.هفتگانه بودن این پروسه، نشان میدهد که اصل تئوری به زیگورات های هفت طبقه ی بین النهرینی برمیگردد که مدل های نسبتا سالمشان اهرام امریکای لاتینند.اما این نوع معابد، هرچقدر ذهن بنی اسرائیل قدیم را درگیر خود کرده بودند،امروزه به اندازه ی محصولات شاگردان مصریشان یعنی اهرامی با پله های نامحسوس، برای آدمی جالب نیستند.دلیل تفاوت رویکردهای بین قدیم و جدید در این باره بسیار قابل تأمل است.چون به تغییرات رفتاری و اخلاقی آدمیان ازجمله ما ایرانی ها بازمیگردد.

در سال 2001 (مصادف با دولت اصلاحات در ایران)، پروفسور حمید مولانا –ساکن امریکا- در گفتاری با عنوان «الگوی براندازی این بار غرب در ایران» نوشت :«روزنامه ی واشنگتن پست، یکی از پرنفوذترین جراید نخبگان امریکا که مقالات و محتویات آن در سایر مطبوعات غرب از طریق سرویس خبری لوس آنجلس تایمز و واشنگتن پست منتشر میشود در گزارش اخیری که از نماینده ی خود در تهران در صفحه ی اول منتشر کرده است درباره ی مواخذه ی متخلفان رفاه عمومی در ایران و شلاق زنی، تندروی محافظه کاران مذهبی و اسلامی، اصلاح طلبان غربی،دولت انتخابی و انتصابی، موسیقی، شرابخواری و آزادی های فردی سخن پراکنی کرده است... گزارش واشنگتن پست درباره ی اصلاحات و اصلاح طلبان غربی، دقیقا موقعی منتشر میشود که خود واشنگتن، بار دیگر با فساد و افتضاحات و شرمساری های جدیدی مواجه شده است که نتیجه ی "آزادی های مدنی" بوده است.این بار "ری کاندیت" یکی از اعضای کنگره ی امریکا اعتراف کرده است که با دختر کارآموز 24ساله ای به نام "شاندرا لوی" روابط نامشروع داشته است.این دختر جوان، در روز روشن پس از ترک اپارتمان خود ناپدید و مفقود شده و چندین هفته است که از او خبری نیست.اگرچه افکار عمومی امریکا به علت افتضاحی که این قضیه با کنگره ی امریکا به وجود آورده متوجه ناپدید شدن این دختر شده است، ولی آمار نشان میدهد که در سال جاری، تنها در شهر واشنگتن، 48 نفر به عللی که هنوز معلوم نیست ناپدید شده اند.چند روز قبل، پدر این دختر جوان را که یک پزشک کالیفرنیایی است در تلویزیون مشاهده کردم که با گریه میگفت: "شاندرا همیشه میخواست آزادی فردی کامل داشته باشد و اصرار میکرد که همه ی کارها باید به میل او صورت پذیرد".»(امریکا و فاجعه ی جهان: به کوشش کریم و عادله فیضی: دفتر نشر فرهنگ اسلامی:1382)

به راستی، چه میشود که کشوری چون امریکا که مدام روی اعتقادت مذهبی مردمش حساب باز میکند چنین رسوایی هایی تولید میکند و با خوشوقتی، موفقیت در صادرشدن این رسوایی ها به دیگر کشورها بخصوص امثال ایران که به سنت های مذهبی خود غره اند جشن میگیرد؟این بدویت نوین چطور پشت سنتهای پیشین را به خاک میمالد؟الان سالها است که به قول کارل گوستاو یونگ «نگاه بسیار تحقیرآمیز عصر مدرن ما به سلیقه و هوش قرن های پیشین،... با ایدئال سازی گذشته که هنوز هم متداول است در تقابل است، گذشته ای که هم مردم بیسواد و خرافاتی، و هم پیشگامان فلسفه ی عرفانی که به وجود تمدن بزرگ اتلانتیس باور دارند آن را روزهای خوش گذشته و حتی دوره ی طلایی مینامند.» (ناخودآگاه جمعی و کهن الگو:کارل یونگ: ترجمه ی فرناز گنجی و دکتر محمدباقر اسماعیل پور:نشر جامی:1397:ص1-310) اما شاید این دو رویداد فرهنگی، دو روی یک سکه باشند،حتی در ادیان ابراهیمی.یونگ از«ویژگی های شیطانی یهوه در کتاب عهدعتیق...که یادآور رفتار شخصیت حیله گرانه ی مجالس خوشگذرانی ویرانگر»(ص303) است میگوید و آن را در آیین های قرون وسطایی می یابد: مثلا «در فرانسه...[در] فستیوال بی ضرری به مناسبت فرار مریم به مصر...مردم، خری را تا کلیسا بدرقه میکردند.در پایان هر قسمت مراسم عشای ربانی که در ادامه می آمد همه ی مردم عرعر میکردند و ادای خر درمی آوردند...دوکانگ مینویسد: "هرچه این اشعار مسخره تر به نظر میرسیدند با شور و شوق بیشتری جشن گرفته میشدند"...از آنجا که برخی تمایل داشتند خر را دارای رابطه ی نمادینی با مسیح بدانند و از آنجا که از دوران باستان، خدای یهودیان را خری میدانستند» (همان:ص6-305).

اینجا احتمالا با همان مسئله ای روبرو هستیم که "ردکلیف براون"  دانشمند انگلیسی و استاد دانشگاه های امریکا و انگلستان و افریقای جنوبی، با تحقیق در توتمیسم یافته بود: این که توتمیسم متخر بر دین است و قبایل بسته بر کارکرد مذهبی، موجود روحانی را در مخلوقاتی متفاوت شبیه سازی میکنند.این تقسیم شدن چنان محسوس است که مثلا اگر قبیله ای توتمش زاغ است قبیله ی مقابلش توتمش باز است و اگر توتم یک قبیله حیوانی درنده است توتم قبیله ی مقابل، حیوان درنده ی دیگری است.میدانیم که تفسیر و بسط افراطی نظریه براون توسط کلود لوی استراوس، به پیدایش ساختارگرایی انجامید که تقریبا اراده ی انسانی و مفهوم پیشرفت را انکار نمود.بنابراین باید این جنبه ی وحشی خداوند را رمزگشایی کرد تا از شر او بخصوص در زمانه ی فعلی آسوده بود.خوشبختانه یونگ به ما میگوید که این خدای نیمه خوب-نیمه بد، نه خدای واقعی، بلکه کهن الگوی کودک در وجود آدمیزاد است.

کودک،بسته به شرایط، شیطان و خرابکار یا مودب و حرف گوش کن است.این شخصیت سرکوب شده همواره مایه ی وحشت آدمی است و بخصوص در تنهایی یا در دوری از تمدن، خود را به او نشان میدهد.در این حالت ممکن است به صورت یک کوتوله ی قوی هیکل معدنکاو یا خدایی درختزی (بالارفتن از درختان از مشغولیات کودکان است) تغییر شکل دهد. چون در طبیعت امکان برخورد با حیوانات بیشتر است کوتوله ی مزبور ممکن است نیمه حیوان شود و به شکل ساتیر یا فاون (بز-آدم) درآید؛گاهی این نیمه حیوان دارای عقلی کودکانه ولی بدنی غول آسا چون پاگنده ( ساسکوآچ ) است.یونگ این را به این جمله ی هندی ربط میدهد که اتمن «کوچکتر از کوچک و بزرگتر از بزرگ» است(همان:ص 266).به گفته ی یونگ، «کودک اساطیری شکل های مختلفی دارد:خدا، غول، حیوان، بندانگشتی و...»(ص194) یونگ، خود در کوهستان های سوئیس ، با دو کوهنورد روبرو شده بود که از دیدن کوتوله ای وحشتزده بودند (ص265).

حل مشکل کودک، همواره توسط پدر و مادر، یا بزرگسالان دیگری مانند آنان است.از این رو کودک شیطان درون ادمیزاد هم حتی در خود مغربزمین (تا پیش از این که پروتستانتیزم با نفی نمادهای دینی، زمینه ی تقویت خودخداپنداری را در انسان غربی پدید آورد) توسط پدر آسمانی و مادر زمینی کنترل و راهنمایی  میشد.درحالیکه کهن الگوی پدر، در شخصیت پیر حکیمی چون خضر تثبیت شده است، مادر یا الهه پیچیدگی های بیشتری دارد. چون هر مردی، ژن های مونث و ناسازگار خود را به ناچار به گونه ی صورتی مونث از خود موسوم به آنیما بازسازی و سعی در اتحاد با آن دارد(ص39) و انیما گاها با کهن الگوی مادر ترکیب میشود.مرد سعی میکند این الگوی ترکیبی را در زنان زمینی بجوید که برای پسران اولین گزینه مادر است (ص239) و این همان امری است که سبب هذیان گویی فروید درباره ی میل جنسی پسر به مادر شد.تعجبی هم ندارد چون با توجه به کارکردن پدر در بیرون از خانه، مادر اولین معلم کودکان بوده است.یونگ میگوید در صورت یافت شدن کهن الگوی مادر اثیری  در مادر بیولوژیکی(که در گذشته فراوان رخ میداد)، مرد «علاوه بر همجنسگرایی،تمایلات جنسی هم دارد که به شدت تفکیک شده اند؛بخشی از این بحث در سمپوزیوم افلاطون نیز پیشنهاد شده است.این امر، به او امکان میدهد که ظرفیت بیشتری برای دوستی داشته باشد، که اغلب پیوندهای عاطفی شگفت انگیزی بین مردان به وجود می آورد و حتی ممکن است دوستی بین جنس های مخالف را از کشیده شدن به برزخ ناممکن بودن، نجات دهد.ممکن است چنین مردی از قریحه ای مناسب و حس زیبایی شناسی برخوردار باشد که به دلیل وجود تمایلات زنانه به وجود آمده اند.او میتواند به دلیل وجود دیدگاه ها و مهارت های تقریبا زنانه، به عنوان معلم، عملکرد بسیار خوبی از خود نشان دهد.ممکن است او احساس خاصی نسبت به تاریخ داشته باشد و پیرو سنت های قدیمی شود و ارزش های گذشتگان را پاس بدارد.او اغلب آکنده از احساسات مذهبی است که کمک میکند آموزه های روحانی را تحقق بخشد و قدرت پذیرش معنویات هم دارد که موجب میشود تا الهام بپذیرد.»(ص105) اما با سرخورده شدن شخص در دوره ی رشد از مادر، او به جستجوی انیمایش در  زنان متعدد برخواهد خاست و زندگی خود و بسیاری دیگر را نابود خواهد کرد.از این رو بود که جوامع سنتی، تصویر الهه ای مادرگون را برای عموم جامعه می آفریدند که در مسیحیت، مریم مقدس و در تشیع، فاطمه ی زهرا نامیده میشوند.اما این الگوها تنها زمانی کاربرد مثبت خود را حفظ میکنند که تصویر زن در جامعه تصویر پاکی باشد.اما دنباله روی از جامعه ی پروتستان انگلوساکسون این فرصت را از جوامع میگیرد.یونگ در این باره مینویسد:

«دنیای بدون سمبل پروتستان،اول نوعی احساسات ناسالم را تولید کرد و بعد درگیری های اخلاقی را تشدید نمود و چون آنها چندان قابل تحمل نبودند باعث شد که نیچه به طور منطقی، نظریه ی فراسوی از خیر و شر را مطرح کند.در مراکز تمدن، این واقعیت، خود را در عدم امنیت ازدواج نشان میدهد.نرخ طلاق در امریکا اگر از کشورهای اروپایی بیشتر نباشد دستکم به اندازه ی آنها است.این امر ثابت میکند که انیما ترجیحا روی جنس مخالف فرافکن میشود و بنابراین موجب پیچیده شدن بیش از حد روابط میگردد. این حقیقت، بیشتر به دلیل پیامدهای آسیب شناسانه اش، منجر به پیشرفت روانشناسی مدرن شد و در قالب نظریات فرویدی این باور را تقویت کرد که دلیل اصلی همه ی اختلالات، تمایلات جنسی است،دیدگاهی که فقط مشکل موجود را حادتر میکرد.»(همان:ص41)

در بازسازی عالم کائنات به صورت خانواده، این، معنویت (پدر) نیست که ناشناختگیش برای انسان (کودک) گران تمام شده بلکه عالم مادی (مادر) است که با وسعت یافتن، بی اندازه مرموز و ترسناک و بی وفا جلوه میکند.در ایام باستان و مصادف با گسترش یافتن تجارت و قوام تمدن، یک بار دیگر، این حس به وجود آمده و در شکل و شمایل هرم که رأس آن، پدر-خدا، و مربع زمینه اش مادر-زمین (با عناصر اربعه ی آغازین) را مینمایاند متجلی شده بود.مادرزمین از چهارجهت به رأس وصل بود ولی بسیار گسترده تر به نظر میرسید.اهرام ثلاثه این طوری با احساسات بشر امروز بازی میکند.به گفته ی یونگ، کهن الگوی مادر هم [به مانند اهرام ثلاثه] سه گانه است:خوبی،احساسات،و عمق و ناشناختگی (همان:ص101).هرم بزرگ، قطعا این سومی را نمایندگی میکند بخصوص که اهرام وسط بیابانند.بیابان ناشناختگی ترسناکی دارد.ارم ذات العماد که بهشت شداد ابن عاد بود پس از کفرگویی او در بیابان ناپدید شد و بنابر هزار و یک شب، تنها یک بار در عصر معاویه مشاهده گردید و حکما به معاویه گفته بودند در آینده بار دیگر مشاهده خواهد شد. آیا آن بار دیگر امروز نیست که خودخداپنداری شداد یک بار دیگر همچون دوران معاویه به عنوان درس عبرت نمیانده شده است؟

البته این بار، ارم نه در بیابان که در زیر دریا جستجو میشود: در آستانه ی ورود دنیای کهن به قاره ی امریکا، مثلث برمودا قرار گرفته که با وجود این که تنها منطقه ی مرگبار از نوع خود در جهان نیست ولی به دلیل موقعیت جغرافیایی خود حالتی اسطوره ای یافته است: در دهه ی 1940 ادگار کیسی، این منطقه را قلمرو سلاح های جنگی پیشرفته ی قاره ی اتلانتیس دانسته بود.اما ادعاهای جدید دکتر مایر ورلاگ اقیانوس شناس مبنی بر وجود اهرامی مرموز و عظیمتر از اهرام ثلاثه در باهاما در منطقه ی مزبور، اسطوره  را به لایه های زیرین ناخودآگاه خود نزدیکتر کرده است.جایگزین شدن صحرابا آب هم تازگی ندارد.در بابل نیز که طغیان ها و تغییرمسیرهای دجله و فرات مردم را نگران کرده بود الهه ی مادر به صورت هیولای دریایی تیامات درآمده بود.مگر جز این است که سوسمارهای دریایی عظیم الجثه بیش از هرجای دیگری درانگلستان و اسکاندیناوی یعنی همان کشورهایی مشاهده میشوند که مسیرهای تجاری اصلیشان از دریا میگذرد.دریا و صحرا هر دو نماد سرگردانیند.

معرفی شهر ارم در کتاب شهرهای فراموش شده از فاطمه سروش راد

 

تقلیل زیگورات هفت پله به هرم، سبب کمرنگ شدن منظره ی ستارگان و به راحتی حذف شدن قطر مسیح-بودا در زمینه ی هرم میشود و درنتیجه، فاصله ی زرتشت جمعگرا و مانی منتقد جمع اندک میگردد و این، زمینه را برای هبوط زرتشت از کوهستانش در «چنین گفت زرتشت» نیچه فراهم کرد. زرتشتر به معنی ستاره ی زرین که در ابتدا لقبی برای "نبو" خدای عطارد در بابل بود(پیامبر آریایی: امید عطایی:نشر عطایی:1386:ص 3-142) را در مغربزمین،راهبان مانیچیان (مانوی) که هنوز هم راهبان را به نام مکتبشان monk میخوانند به عنوان نماد اخلاق شناساندند اما تا پیش از در بوق و کرنا شدن نیچه توسط نازی ها کمتر کسی در دنیا اسم زرتشت را شنیده بود.یونگ در کتاب کهن الگوها، زرتشت و نیچه را فرم دیگری از خضر و موسی در سوره ی کهف در قرآن میدانست.البته وی اشراف داشت که موسی پس از بازگشت از سفرش به نزد بنی اسرائیل مجبور بود موضوع سفرش را به زبان تمثیل بیان کند و از این رو ذوالقرنین را سخنگوی خود کرد پس وقتی ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) در همان سوره، از غروب خورشید به طلوع خورشید میرود، همان موسای شاخدار میکلانژ است آنگاه که یوشع ابن نون [یعنی یسوع پسر ماهی: همان عیسی مسیح در آتش] جوان را برای رسیدن به خضر دانا ترک میکند، همانطور که در الگوی بابلی داستان، گیلگمش با از دست دادن انکیدو ی غول ،به خدمت اتراهاسیس حکیم میرسد (ناخودآگاه جمعی:ص175-165) که این شبیه قطر مسیح-بودا است درحالیکه خط نیچه، قطر زرتشت-مانی است بنابراین درحالیکه در آسیای مرکزی، پیشتر علاقه مندان به رأس بودا از پیکره ی مانویت جدا شده دنیاگریزی را در چین و هند رواج داده بودند، در غرب، زرتشت نیچه ای به راهی کاملا متضاد رفت.علی محمد اسکندری جو که به شدت از پوشیده شدن جامه ی پشمینه ی صوفیان به تن نیچه توسط روشنفکران ایرانی متعجب است ، حق را به توماس مان میدهد که به زرتشت نیچه حمله میکند و او را «به بوزینه ای تشبیه میکند که روزها در غار و دشت و جنگل سرگردان پرسه میزند و شب ها از ترس بهایم، به بالای درخت میخزد.چنین موجودی به چه کار آید؟»( در گفتگو با "اطلاعات حکمت و معرفت" :دی ماه 1396: ص47)

اگر قهرمان "چنین گفت زرتشت" در این نوع مخالف انسان زیستن از کسی اجازه نمیگیرد یا به قضاوت کسی دلبسته نیست تعجبی ندارد چون «زرتشت فلسفی نیچه هرگز به هیچ وجه، باوری به بنیادهای پیش ساخته ندارد.او مثل کودکی است که فارغ از اخلاق و فراسوی ارزش های مردم و جامعه، به بازی مشغول است». (تفسیر چنین گفت زرتشت:  اسماعیل محمدنژاد: چاپ تصویر گیلان:ص36) اما مگر نه این که کودک به تربیت و مراقبت پدر و مادر نیاز دارد؟ در چنین گفت زرتشت، پدر و مادر حذف شده بودند.کوه آتشفشان جدیدی در حال متولد شدن بود: کوهی که فوران و غلیانش در عصر ما همچنان ادامه دارد.

در اواخر سال 1387 که دکتر حمید مولانا بعد از تاختنی که دیدیم بر قهرمان انگاشتن اصلاحطلبان روا داشته بود، علیرغم قسم وفاداریش به دولت امریکا،و همزمان با داشتن تابعیت امریکا، مشاور احمدینژاد شد، دکتر بیژن عبدالکریمی در گفتگو با شماره ی ویژه ی نوروز 1388 روزنامه ی اعتماد، خطر گسترش نیهیلیسم (پوچگرایی) نیچه ای را در ایران گوشزد کرد: «سکولاریسم وصف ذاتی تفکر متافیزیکی است که با ظهور خود فلسفه آغاز شده و در جریان بست متافیزیک تا به امروز بسط کامل یافته است تا آنجا که امروز در دوران ما، تفکر متافیزیکی و بالطبع سکولار، بر همگان سیطره یافته است...بر اساس درک سیاسی و ایدئولوژیک از مفهوم سکولاریسم، افراد جامعه در دوران ما به دو دسته ی سکولار و غیر سکولار، بی دین و دیندار،مخالفان و موافقان حکومت دینی، طرفداران و موافقان جدایی دین از سیاست،و... تقسیم میشوند و دیوار و شکاف سترگی میان دو قطب این گونه تقسیمبندی های دوگانه وجود دارد اما بر اساس درک فلسفی و انتولوژیک از مفهوم سکولاریسم...فاصله ی زیاد و عمیقی میان دو قطب این تقسیمبندی ها وجود ندارد.فرضا آنکس که بر اساس درک های رایج سیاسی و ایدئولوژیک دیندار تلقی میشود در مقام نظر و عمل، خیلی با فرد غیردیندار فاصله نداشته و او نیز همانگونه زیست میکند که فرد سکولار زندگی میکند...همانگونه که در سیاه مشق اخیر خود با عنوان "ما و جهان نیچه ای" اظهار داشته ام، باید اعتراف کرد که در هیچ دوره ای از تاریخ حیات بشر همچون چند دهه ی اخیر، نیهیلیسم و سکولاریسم چهره ی خود را چنین آشکار نکرده بود.اگر در پایان قرن 19، نیچه اعلام کرد نیهیلیسم در آستانه ی در ایستاده است، امروز در دوران کنونی ما این مهمان ناخوانده خود صاحبخانه شده است.جهان امروز ما جهان نیچه ای است.»

حرفهای دکتر عبدالکریمی در آستانه ی انتخابات مصیبتبار 1388 در میان موج تنش ها و افتراهای سیاسی و مشکلات اقتصادی و اخلاقی که جامعه ی ایران را هرچه بیشتر دوپاره به نظر میرسانید شنیده نشد.تنها اندکی قبل از این که ویژه نامه ی مزبور منتشر شود،خاطره گویی آقای سقای بی ریا مشاور رئیس جمهور احمدینژاد که از قول وزیر دفاع گفته بود: «خانواده ای را من میشناسم که اینها نزدیک بود کارشان به طلاق بکشد.وقتی ماهواره ی امید پرتاب شد، دو روز بعد، اختلافشان حل شد» دستمایه ی پیشنهاد هجوآمیز زیر در مجله ی مردم و جامعه (24 اسفند1387) شده بود: «به جای گسترش دادگاه های خانواده و شوراهای حل اختلاف، ماهواره های دیگری هوا کنیم.درحالیکه شبکه های خاک تو سری ماهواره ای مانند pmc,gem,mbc با نشان دادن فریبخوردگان زیباروی هالیوودی مانند مونیکا بلوچی، کیانو ریوز، شون پن، لئوناردو دی کاپریو، کانون خانواده ها را از هم میپاشانند، ما میتوانیم پادزهرمان را رو کنیم.» یونگ متعجب بود که چطور دو چهره ی متضاد کهن الگوی کودک یعنی جوان زیبارو و کوتوله ی شیطان صورت، در دوره ی هلنیستی، در قالب متحد هرمس خدای دانش گرد آمده اند؟ (ناخودآگاه جمعی:ص128) ولی من در دوره ی احمدینژاد، دو مار هرمس را پیچیده به هم و در کشور خودم دیدم.

 

مطالب مرتبط:

َشهوت در مقابل جامعه (بزرگترین برگ برنده ی سیاست غربی)

زرتشت قرن21

"خشم بیهدف": حسادت انقلابی از جنس ایران و شرق نزدیک

نویسنده: پویا جفاکش

مرتضی مردیها، لیبرال ضد سوسیالیسم شناخته شده ای است.وی که با کلمات امپریالیسم و امپریالیسم ستیزی مشکل دارد، مردادماه امسال، در گفتگو با مجله ی لیبرال-ناسیونالیست "قلم یاران" حرفهایی بر ضد سوسیالیسم زد که فرازی از آنها قابل تعمقند:

«مارکس جمله ی معروفی در "ایدئولوژی آلمانی" دارد مبنی بر این که ما آنطور که فکر میکنیم زندگی نمیکنیم بلکه آنطور که زندگی میکنیم فکر میکنیم.بحث بر سر این است که ما باید چه کاری انجام دهیم و نه چطور فکر کنیم.زمانی که فکر تحت تاثیر زندگی است ما تا حدود زیادی ههمچون حیوانات غریزی میشویم.در حالی که ما تا جایی که اقتضا میکند باید خودمان را از زیر بار آن غریزه ها بیرون بکشیم و با آگاهی و آزادی بیشتری زندگی را سروسامان دهیم.اما مارکسیست ها و کمونیست ها به دنبال چیز دیگری بودند.یعنی به دنبال این نبودند که آزادی را به ذهن بدهند که ما با ذهن باز و انتخاب کار کنیم.به دنبال چنین چیزی نبودند.درواقع یک خصوصیت غریزی بشر یعنی حسادت را اخذ کردند و نام مقدس عدالت را بر آن قرار دادند و نیز خشونت را که حس غریزی دیگری است اخذ کرده و نام مبارزه بر آن نهادند.و به این ترتیب، در برابر ذهن و فکر و انتخاب و آزادی، غرایز را تقدیس کردند و سپس سعی کردند که انسانیت را بر حسب عدالت و مبارزه تعریف کنند درحالیکه آنچه که واقعیت داشت این بود که کسی که انقلاب میکرد به دنبال حسادت و خشونت بود یعنی انگیزه، حسادت، و روش، خشونت بود.»

 

  مردیها این جملات را چهار سال بعد از بازگشت به صحنه ی بزرگترین نشریه ی چپ ایران، یعنی "ایران فردا" توسط خانواده ی سحابی (در 1393) میگوید و ظاهرا قصدش تسویه حساب با چپ که امروز در ایران و جهان در حال  تجدیدحیات است، میباشد.اما آن خشم و حسادتی که وی از آنها صحبت میکند، اتفاقا مورد نگرانی مجله ی "ایران فردا" هم بوده است.و این خشم و حسادت با مارکسیسم متولد نشده است."بازگشت به خویشتن" تنها شعار اسلامیستها و چپها نبوده، شعار خود پهلویها هم بوده، و این "خویشتن"، برای پهلویها، هخامنشی های امپریالیست جنگجو (با تاکید بر این که آنها با دوری از ساده زیستی، تضعیف و به دست ساده زیست های خشن مقدونی تباه شدند)، برای اسلامیستها کشورگشایان شهادت طلب (ساده زیست) صدر اسلام، و برای سوسیالیستها انقلاب پرولتاریا از نوع مزدکی (که سرکوب آن به دست رژیم ساسانی، ایرانیهای ناامید را به استقبال از اعراب بدوی سوق داده) بوده است.وجه مشترک همه ی اینها خشونت است.اما آیا این به معنی این است که فرهنگ ما بالذاته خشن است؟ دراینباره ارجاعتان میدهم به این بیت از امیرخسرو دهلوی:

مگو مرد صد کشتم اندر نبرد

یکی زنده کن تات گویند مرد

چرا این بیت برخلاف ابیات دیگری مثل "عاقبت گرگزاده گرگ شود" ضرب المثل نشده است؟ چون همیشه افراد خاصی متون را (بخصوص متون کلاسیک اسلامی را که به جز سهروردی، همگی سرشار از تناقضند) به سخن درمی آورند و عوام خود به آنها مراجعه نمیکنند.درواقع، ما مردمی به شدت تابع و مقلد بوده ایم.

 

 برای رساندن منظورم، از یک مثال دم دست استفاده میکنم: اخیرا از طرف میراث فرهنگی، طرحی در دست است که خانه ی قدیمی "گل مادر آب" (گل مار) فامیل مادربزرگم در روستای پدری کنفگوراب به یک نمایشگاه آثار دستی محلی تبدیل شود.این خانه، از مدل سنتی متروک شده ای است که به دوران سیلهای بزرگ تعلق دارد و از این روی،بر تیرهای چوبی عمود است.آخرین بار این نوع سیل در کنفگوراب در اواخر دهه ی شصت و خردسالی من روی داد.پدر و مادرم معلم بودند و من و خواهرم را پیش مادر بزرگم نگه میداشتند.پدرم ماشین پیکان قرمز به تاریخ پیوسته اش را، در دهانه ی سیل متوقف کرد و من و خواهرم را بر دو دوش خود سوار کرد و در آب راه رفت.مادربزرگم که از دیرکردن پدرم نگران شده بود، به آب زد و  هر دو نفر درحالی که تا زانو در آب بودند و زیر باران حسابی خیس شده بودند، به همدیگر رسیدند، پدرم ما را تحویل مادربزرگ داد و به همان وضع،راهی مدرسه اش شد.

اخیرا با یکی از خویشان درباره ی طرح مزبور صحبت میکردم.وی که برای بازسازی خانه ی قدیمی روستایی مادربزرگش زحمت زیادی کشیده بود، موقع کار،درباره ی خانه های سنتی گیلانی مطالعه کرد.میگفت هیچ چیزی در ساخت این خانه ها بیدلیل نبوده است.نوع چوبها بسته به کاربرد (از توت و تبریزی گرفته تا درختهای تناور ازگیل که امروز وجود ندارند) یا این که کندوج (انبار برنج) به گونه ای ساخته شود که موش نتواند واردش شود و یا این که چطور به زغالچوب علاوه بر خاصیت سیمانی شدنش، به عنوان ضد کپک فکر شده و...پرسیدم یعنی اجداد ما واقعا همه ی اینها را کشف کرده بودند؟گفت آنها که درس و دانشگاه و کار نداشتند، مینشستند بر اساس تجربه، علوم طبیعت اطرافشان را استخراج میکردند».ولی وقتی در خانه اینها را با پدرم در میان گذاشتم، گفت هیچکس در روستایشان حکمت اینها را نمیدانست و همه بر اساس تقلید از نسل پیشین، این گونه خانه سازی میکردند.

 

خانه ی گل مار

زنده یادان : گل مار (راست) و مادربزرگم (چپ): فروردین1391

مناظر اطراف خانه ی گل مار

 

  شاید به خاطر همین است که خانه های غیر بومی مدل جدید، خیلی راحت جای خانه های سنتی را گرفتند.چون ملت فقط تقلید میکنند و حرفشنوی دارند و هیچوقت چرای چیزی را نمیپرسند.حتی وقتی صحبت از خود فرهنگ شرقی باشد، که این روزها، به مدل خانه سازی، برای فهمش به شرقشناسان رجوع میکنیم.درحالیکه شرقشناس، اغلب به فکر منافع دولت متبوع خودش است.مثلا ژاک دمورگان فرانسوی مامور است که ببیند تمدن باستان این منطقه ی استراتژیک شوش چه بوده؛می آید میبیند که اینها به زبانی تکلم میکنند که نه عربی و سامی است و نه فارسی؛ پس ارزش بهره برداری سیاسی را ندارد؛ این است که کار روی تمدن عیلام که شوش به آن تعلق دارد متوقف، و سرمایه گذاری ها بر ایالت فارس که نام کشور پرشیا از آن می آید متمرکز میشود.هیچکدام از شهرهای دیگر عیلام مثل آوان و انشان و سیماش و... کشف نشده اند چون شرقشناسان آنها را برای ما کشف نکرده اند و ما هم فکر میکنیم بی اهمیتند.

به همین ترتیب، این متون دوره ی اسلامی که جلویتان گذاشته اند و در آن دقیق نشده اید، سه مرحله ی پنهانی در تاریخ اسلام را هویدا میکنند.آنجا که کلمات کهن معوج شده اند.مثلا "کورش عیلامی" شده است "کورش غیلمی"، یا "فونیکس" شده است "ققنوس"؛ چرا؟ برای این که متون اولیه ی عربی هم "خرچنگ-قورباغه" بودند و هم نقطه نداشتند.در نتیجه نویسندگان این متون به اصطلاح کلاسیک،که تلفظ دقیق این کلمات را نمیدانستند، آنها را غلط ضبط کرده اند.این یعنی این که در زمان نوشته شدن این متون، خیلی وقت بود که کاربرد کلمات درباره ی تمدنهایی چون عیلام، و اساطیری چون فونیکس متروک شده بوده و این نامها دیگر به گوش نخورده بودند.درحالیکه در متون اولیه ی عربی که امروز موجود نیستند، این تمدنها و فرهنگها مورد توجه بودند.حالا چرا ما نمیرویم عیلام و فونیکس را کشف کنیم؟ برای این که شرقشناسی آنها را دوست ندارد.اما اگر بدبینی ادوارد سعید و اوانز بریچارد به شرقشناسی درست باشد (که به نظر من هست) چه؟ آیا اتفاقی است که نه تنها مفاهیم کهن را نمیشناسیم، بلکه تصور ما از گذشته ی اقوام کنونی (عربزبان، ترکزبان، فارس زبان) ، بیش از حد شبیه موقعیت امروزی آنها است؟

 

 

 پس باید این جمله ی matias enard در رمان مشهورش "قطبنما" را به جد گرفت:«شرقیان هیچ درکی از شرق ندارند.ما غربیان معنی شرق را درک میکنیم.»

این رمان ، که برنده ی جایزه ی گنکور ادبی سال 2015 شد، داستان یک شرقشناس و موزیسین اطریشی به نام فرانس ریتر است که بیمار است یا فکر میکند بیمار است، و معتقد است که اگر شب را بیدار نماند، میمیرد.پس سعی میکند با به یاد آوردن خاطراتش زنده بماند.جمله ی مزبور دقیقا در قسمتی بیان میشود که پس از آن، راوی (ریتر) خود را با مارسل پروست و شهرزاد قصه گو مقایسه میکند.و میگوید پروست هم فکر میکرد اگر ننویسد می میرد درست مثل شهرزاد (راوی هزار و یک شب) که اگر نمی توانست قصه تعریف کند، کشته میشد.ر.ک:

 www.spectator.co.uk/2017/07/”east-haunts-west-in-a-musicologists-dark-night-of-the-sou”l: Ruth Scurr

منظور "انار" روشن است: نوشتن و مرگ اندیشی و شرقگرایی به هم مرتبطند.شاید مشکل ما این است که متاثر از آن دورانی هستیم که فونیکس و عیلام فراموش میشدند و ما یک سری چیزها را طوطی وار تقلید میکردیم.

 

 اما رمز پیروزی های ما تا حدودی در همین نهفته بوده است.یعنی یک چیزهایی در این مدت در ما نضج گرفته که بعدا به سختی تغییر کرده است.اخیرا دیدم یک نفر، بسیار بغض آلود بر ضد اسلام صحبت میکرد و اسلامش هم از دل توضیح المسائل ها درآمده بود تا این که رسید به آنجا که در فلان توضیح المسائل (که خودش نخوانده بود و از قول دوست دانشجوی حقوق کافرش،این را بیان میکرد) آمده که وضعیت شخص در صورتی که با خاله و عمه اش رابطه ی جنسی برقرار کرده و پس از این بخواهد با دخترعمه و دخترخاله اش آن رابطه را برقرار کند چیست؟!گفتم: «دوست عزیز.اگر این به نظر شما تهوع آور می آید، به خاطر این است که زنای با محارم، در فرهنگ ما مشئوم است.یعنی شما دارید از خود اسلام بر ضد آن صحبت میکنید.شما باید ببینید چه شده که در دینی که حتی فکر کردن به این چیزها به ذهن پیروانش نمیرسیده، یک عده ای در رشته ی حقوق، اینقدر عادی درباره اش صحبت میکنند و نیروی پلیسش متعجب است که چگونه پس از انقلاب "اسلامی"، اینقدر زنای برادر و خواهر، و پدر و دختر، رشد تاسف آور داشته است؟»

البته امید مملکت ما شاید در همین است که ما از آموزه های اسلامی، بر ضد فتواهای عجیبترش استفاده میکنیم.و این که هیچکس باور نمیکند که "حضرت حافظ" فرموده باشد:

پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم!

اما لازم است که ما پشتوانه ی این اعتقادات نهادینه شده را کشف کنیم وگرنه همانطور که قرآن کریم میفرماید: «هرکس در این جهان نابینا (اعمی) است در آخرت نیز نابینا خواهد بود.»(سوره الاسراء:آیه ی 72) که منظور از نابینا، کسی است که به وقایع اطرافش توجه نمیکند و حقیقت را نمیبیند.

 

 

 مطالب مرتبط:

دانلود کتاب "جادوگر آریایی و شیر ایران"

 

دانلود انیمیشن نوستالژيک  " قشنگترین داستانهای دنیا "

نویسنده: پویا جفاکش

 

انیمیشن سوئیسی "قشنگترین داستانهای دنیا" (محصول1981) که از خاطرات نوستالژیک ما بچه های دهه ی شصتی است، اولین کار "ویکتور توگنولا" در مقام کارگردان بود.کار بعدی او به نام "بچه کلروفیل از آسمان آبی" که یک انیمیشن زیست محیطی است، نیز بعدا در 1373 و با عنوان "مهمان کوچولویی از فضا" از شبکه ی دوم سیما پخش شد (روزهای سه شنبه پخش میشد،راوی متن فارسی، حسین باغی، و صداپیشه ی نقش اصلی فیلم که یک پروفسور گیاهشناس بود، جواد پزشکیان بوده است). توگنولا، اخیرا داستانهای انیمیشن "قشنگترین قصه های دنیا" را با همان تصاویر کار اول، به صورت سلسله کتابهایی منتشر کرده است.این انیمیشن، 52 قسمت بود که من شاید به زحمت، 30قسمتش را به خاطر داشته باشم.

متاسفانه قشنگترین قصه های دنیا، با دوبله ی فارسی بر اینترنت موجود نیست.اما چهار قسمتی که در فیلم زیر برایتان گذاشته ام، طوری هستند که میتوان از روی تصویر، داستان را فهمید.این چهار قسمت، چهار حلقه از مهمترین و به روز ترین افسانه های ازوپ را نشان میدهند که عبارتند از: گرگ در غروب، خر در لباس شیر، موش خانگی و موش جنگلی، الاغ اهلی و الاغ وحشی. مشهورترین این داستانها بیشک داستان دوم یعنی "خر در لباس شیر" است که هم بار سیاسی و هم بار اجتماعیش بسیار قوی است و بخصوص امروزه روز، خرهایی که پوست شیر پوشیده ولی با عرعر بیموقع، خود را لو داده و به دردسر می اندازند را زیاد میبینیم تازه اگر خودمان جزوشان نباشیم!قسمت خر در لباس شیر، را بین سالهای 1369 تا 1371 چندبار دیدم، ولی پس از آن، علیرغم ادامه ی پخش کار تا انتهای بهار 1374، دیگر ندیدم این قسمت را پخش کنند.به جای خر در نسخه ی فارسی، مرحوم پرویز نارنجیها صحبت میکرد که به خوبی نوسان خر بین خریت و صلابت شیرگونه را در صدایش منعکس کرده بود.ضمنا قلبهایی که گرد سر شیر ماده (وقتی به شیر نر دروغین نزدیک شده بود) در کارتون ظاهر میشدند، اولین برخورد من با "قلب افسانه ای" بودند که در کودکی، هیچوقت مفهومش را نفهمیدم.داستان اول یعنی گرگ جوان بیتجربه ای که خود را قویترین حیوان میدانست را هرگز در کودکی ندیدم.این داستان را سعدی در یک بیت در بوستان خلاصه کرده است.

 

دانلود انیمیشن نوستالژيک  " قشنگترین داستانهای دنیا "

 

شاید این مطلب هم برایتان جالب باشد:

کودکی ای که با جناب ازوپ گذشت

قسمت دیگری از انیمیشن قشنگترین داستانهای دنیا

دو قطعه موسیقی از "کارل اسووبودا"

 

دانلود کتاب "حیوان فرویدی : ازیریس ، هملت و انسان نوین"

نویسنده: پویا جفاکش

«زمانی از قول ارسطو نقل میشد که انسان، "حیوان ناطق" است.این جمله خیلی دیر به میان عامه ی ما راه یافته و گاها به اشتباه، آیه ی قرآن دانسته میشود.اما در اواخر دوران پهلوی،در محافل عقلا بحث بود که نگویید "حیوان ناطق" و بگویید «حیوان عاقل».حالا در محافل روشنفکری، اصطلاح تازه ای شنیده میشود: «حیوان فرویدی».یعنی اگر فروید،در یک قرن پیش، نظریه ی خود را با این فرض که انسان یک حیوان (میمون) است، صادر کرده، حالا دیگر، انسان یک حیوانی شده که بیش از همه ی حیوانات دیگر،مصداق حیوانیت در توصیف فروید است.از کجا کارمان به اینجا کشید؟ رواج سادوخیسم؟...»

دانلود کتاب "حیوان فرویدی : ازیریس ، هملت و انسان نوین"

تفسیر فیلم ارباب حلقه ها از پیتر جکسون

نوشته: پویا جفاکش

قبلا در کتاب "درددلهای یک دهه ی شصتی" درباره ی خاطره ی اولین پخش های فیلم "ارباب حلقه ها"ی هالیوود از شبکه ی دوم سیما نوشتم و این که در پخش قسمت اول، استقبال چندانی از آن در ایران نشد ولی در پخش قسمتهای دوم و سوم در آخرین روزهای سال 1383 سالی که محبوبیت شبکه ی دو اوج گرفته و تبلیغات زیادی هم درباره ی فیلم اعمال شده بود اوضاع تغییر کرد.(دانلود رایگان این کتاب بر وبلاگ موجود است)

امروز میخواهم دوباره به ارباب حلقه ها برگردم چون سوالات زیادی از سوی طرفداران آن درخصوصش از من پرسیده میشود.میپرسند آیا سایرون و اورکها نماد اسلامند؟ و یا نه؛ معرف فراماسونریند؟ و اگر گزینه ی دوم درست باشد چرا هالیوود که توسط فراماسونری اداره میشود یک فیلم ضد ماسونی ساخته است؟

پس از صحبت با طرفداران این فیلم متوجه شدم که هیچ یک از آنها به جز یک نفر داستان پرداخته شده در کتابهای تالکین (نویسنده ی رمان ارباب حلقه ها) و یا اصلا این که فیلم از روی چنین کتابی نوشته شده است را نمیدانند و اصلا نمیدانند حلقه چیست و طرفهای دعوا و حتی خود موضوع دعوا دقیقا چیست.پارادوکس موضوع در این است که برعکس پیچیدگی داستان،تصاویر فیلم کاملا ساده اند.شما دقیقا میدانید کدام گروه خیرند و کدام گروه شر؟چون خوبها و بدها تا حد کاریکاتورگونه و کودکپسندی کلیشه ای تصویر شده اند.درست مثل کودکی من میماند که در کمتر از 8سالگی موقع تماشای سریال "جنگجویان کوهستان" دقیقا میتوانستم بفهمم کی ها خوبند و کی ها بد،بدون این که به دیالوگها دقت کنم.

اما اگر کتابهای تالکین را مقابل خود بگیرید و تصاویر فیلم را نداشته باشید موضوع اصلا ساده نیست. تالکین یک مسیحی معتقد است که دیدگاه های مسیحی خود درباره ی زمانه اش را از طریق افسانه های مشرکین اثبات میکند و تا شما این افسانه ها و آن زمانه را نشناسید نه فیلم را درست میفهمید و نه کتاب را.

روحیه ی تالکین سنتی ترین روحیه ی موجود در زادگاهش انگلستان است و این روحیه محصول تاریخ خاص این جزیره به شمار میرود.از زمان رومیها که انگلستان وارد تاریخ شد برای بیش از هزار سال،سرگذشت این کشور با استیلای بیگانگان و قتل و غارت بومیان آمیخته است.این تا حدود زیادی انگلیسیها را افرادی محافظه کار کرده و این محافظه کاری در مشهورترین فیلسوفان انگلیسی بخصوص ادموند برک قابل مشاهده است.پس روحیه ی سنتی انگلیس در حد آخرین حمله یعنی فتح انگلیس توسط ویلیام فاتح باقی مانده است.

ویلیام فاتح،حاکم نورمن(وایکینگ) سرزمین نورماندی در شمال فرانسه بود.فتح انگلستان به دست او و لشکریان نورمن و فرانسویش سبب شد تا ژمانیزم نورمن ها و لاتینی گری فرانسویان به شدت با اعتقادات بدوی سکنه ی قبلی انگلستان(بریتونها و دیگر سلتها،انگلها،ساکسونها،...) ترکیب شود و فرهنگ انگلوساکسون برای اولین بار پدیدار شود.به عنوان مهمترین نمونه از تاثیر چنین دوره ای میتوان به وجود نام برخی خدایان وایکینگ در نام روزهای هفته ی انگلیسی اشاره کرد(ودنزدی: روز ادین؛ ترزدی:روز تور؛ فرایدی:روز فریا).

پیروزی پروستانتیزم بر مذهب کاتولیک در بریتانیا تاثیر بالقوه شدیدی بر روحیه ی سنتی انگلیسی به جای نگذاشت جز این که اجازه داد تا مذهبی بودن –آن هم نه به شکل خشن آلمانی بلکه با همان ملایمت لاتینی گفته شده- بیشتر دوام بیاورد.توضیح این که پروتستانتیزم بر ضد ظهور دوباره ی خدایان یونان و روم در هنر کلیسایی رنسانس در ایتالیا ظهور کرد.با برائت مارتین لوتر(پیشوای آلمانی پروتستانها) از فساد پاپ،اعلام شد که مسیحیان باید مذهب را به جای پاپ و عواملش از خود کتاب مقدس بیاموزند.در این راه ادعا گردید که هر چیزی که در کتاب مقدس(تورات و انجیل) هست را باید به همانگونه که هست فهمید و نباید آن را تفسیر کرد.این باعث رشد شدید گرایشهای یهودی مآبانه به مدل توراتی در پروتستانتیزم شد که چنانکه خواهیم دید تالکین هم از آنها برکنار نبود.

تالکین مسیحی

اعتراض پروتستانها به کلیسای کاتولیک، تا حدود زیادی به تاثیر فرقه های نیمه پاگانی(شرک آمیز) بود که افراد آن همچون لئوناردو داوینچی و میکلانژ گردش را فراگرفته بودند.در زمان تالکین (جنگ جهانی اول) ،یکی از این فرقه ها یعنی فراماسونری از لندن به سراسر جهان سایه انداخته بود و تالکین ضد این جریان بود.نه فقط چشم یگانه ی سایرون نماد چشم همیشه بیدار فراماسونری است بلکه قرار گرفتن بالای یک برج یادآور ساعت برج بیگ بن نماد شهر لندن است.

تالکین به عنوان نماینده ی روحیه ی سنتی انگلیسی،هنوز بیش از آن متاثر از لاتینی گری بود که نتواند همچون کلیسای رم از نمادها بهره بگیرد.ولی میدانست که چون اساطیر و نمادهای سلتها و منطقه ی مدیترانه در تصرف پاگانیسم فراماسونری است باید به شق دیگر فرهنگ انگلوساکسون یعنی نمادهای اسکاندیناوی روی آورده آن را با فرهنگ یهودی-مسیحی ترکیب کند.از این رو است که پررنگترین شخصیت کتاب "ارباب حلقه ها" یعنی گاندلف از یک سو همچون مسیح کشته و مجددا زنده میشود و از سوی دیگر،شخصیت جادویی ادین را یادآور است.اما به راستی تالکین بیشتر به پاگانیسم نورمن وفادار است یا به مسیحیت؟

دراینباره باید بگویم نزدیکترین شخصیت امروزین به پاگانیسم اسکاندیناوی از خود آن منطقه، "نیلز هولگرسون" نماد کشور سوئد و قهرمان رمان خانم سلما لاگرلف است.عجیب نیست که بهترین اقتباس از این رمان یعنی انیمه ی "ماجراهای نیلز" را یک فرهنگ پاگانی یعنی ژاپن ساخته است.نیلز پسری است که به سبب شرارتهایش، توسط یک آدم کوچولو،کوچک میشود و پس از طی ماجراها و سفرهای بسیار و اثبات این که انسان درستی شده،به اندازه ی قبلی برمیگردد.در کتاب پیشینم «انسان، خدا، شیطان: چرا نسل روز والنتاین قهرمان الگو ندارند؟» که دانلود رایگان آن در وبلاگ موجود است، تفسیری از انیمه ی نیلز ارائه کردم و اثبات نمودم که آن به فرهنگ یک جد اسطوره ای پاگانی که در برهه ای از زندگیش شرور و در برهه ای دیگر درستکار بوده است تعلق دارد و گفتم که مسیحیت همان قهرمان را به دو چهره ی متضاد مسیح(خیر مطلق) و شیطان(شر مطلق) تقسیم کرده است.در ارباب حلقه ها این شق دوم را میبینیم و همین نشان میدهد که تالکین بیشتر یک مسیحی است تا یک علاقه مند به پاگانیسم.فقط با توجه به گرایش زمانه،از پاگانیسم به نفع مسیحیت بر ضد شر استفاده میکند.اما شر مقابل او کیست؟

نیلز هولگرسون در انیمه ی ماجراهای نیلز

شر از دیدگاه تالکین

خداوند خالق در نوشته های تالکین، "ارو" نام دارد.این کلمه تلفظ دیگری از اله عربی-ریشه ی الوهیم خدای عبری، و الله خدای مسلمانان- است.ارو خالق انسانها و الفها(فرشتگان) است. نیروهای قدرتمند معنوی دیگری هم هستند که در مرتبه ی پایین تر از ارو قرار دارند.یکی از آنها "ملکور" است که بعدا مورگوت نامیده میشود.این شخص در اثر خودبینی ای که در اثر مقام بالایش نزد ارو می یابد از راه راست منحرف میشود و دست به پلیدی می آلاید.سایرون پیامبر او است که مردم را به پرستش ملکور میخواند.قدرت سایرون در حلقه ای است که در فیلم آن را نزد فرودو میبینیم.با نابود شدن این حلقه در آتشفشان، سایرون نیز که جسد مادیش پیشتر از بین رفته و از آن فقط یک چشم نمایان است به همراه نیروهایش ناپدید میشود.

داستان ملکور به شدت یادآور داستان ابلیس در قرآن است.واضح است که سایرون به عنوان نماد فراماسونری مبلغ یک شیطان است.اما این شیطان کیست؟نامهای ملکور و مورگوت بسیار شبیه به نام "ملوک"خدای رقیب یهوه در تورات هستند.ملوک خدایی است که مطابق تورات،برخی از یهود بچه های اولشان را برای او قربانی میکردند و گاها بعل نیز نامیده میشود.او همان خدای پاگانی قدیم خاورنزدیک است که نیلز هولگرسون روایت امروزی او است.نامهای او بسیارند:امورو، مروکو، مروتوکو، مردوک، حداد، ایشکور،آسورامستاس،اهوره مزدا،...معمولا با گذاشتن خورشید و ماه با هم در تمثال او،گرایش همزمان او به تاریکی و روشنایی را نشان میدهند.شیر و گاو حیوانهای خورشید و ماه هستند و طرح کشته شدن گاو به دست شیر،امید به غلبه ی خیر بر شر در وجود بعل را در مردم باستان نشان میدهد.به همین ترتیب گندم قوت بخش و انگور شراب ساز پرفتنه همزمان نماد اویند.در حالیکه خوشه ی گندم سر به آسمان می افرازد خوشه ی انگور به سمت زمین و شر متمایل است(در یونان نیز گندم و انگور همزمان دیونیسوس را نمایندگی میکنند).بعل خدای آسمان است و عقاب آسمانی پرنده ی او است.

تصاویری باستانی از بعل

در تورات آمده که سلیمان پادشاه بنی اسرائیل، با باز کردن پای بعل و دیگر خدایان شرک به ارض موعود یهوه(خدای بنی اسرائیل) سبب خشم یهوه شد خشمی که سرانجام در سقوط یهودیه و اورشلیم در اثر حمله ی نبوکدنصر شاه بابل به اوج خود رسید.آیا حلقه ی جادویی سایرون یادآور حلقه ی سلیمان نیست و آیا نمیتوان گفت سایرون به عنوان پیامبر جادوگر بعل نمادی از خود سلیمان یعنی همان پادشاهی است که در افسانه های ماسونی جایگاهی ویژه دارد؟ به نظر میرسد تالکین از متون یهودیان بر ضد خود آنها استفاده میکند.اما چطور چنین چیزی ممکن است؟

پاسخ در دل تاریخ قرار دارد:خاندان شاهان یهودیه نسب خود را به داود و پسرش سلیمان میرساندند.پس از تسخیر یهودیه به دست نبوکدنصر،این خاندان به همراه جمعی دیگر از اهالی یهودیه به تبعید در بابل برده شدند و در آن هنگام شاه داوودی ها "رش گلوتا"(عربی:راس الجالوت) به معنی حاکم اسرا نام گرفتند.پس از سقوط بابل به دست پارسیان،رش گلوتا که در بابل ثروتی به هم زده بودند در بابل ماندند درحالیکه عزرای کاتب که از سوی پارسیان مامور اجرای مقاصد سیاسی پارسیان در فلسطین و تشکیل مجدد یهودیه بود در ریاست بر یهودیان با آنها درگیر رقابت شد.

عزرا موسس واقعی یهودیت است.نوشته اند او تورات را که نبوکدنصر از بین برده بود از نو نوشت.ولی حقیقت این است که تورات قبلی ای وجود نداشت.توراتی که در زمان او کلید خورد و طی سده های بعدی بسته به شرایط اصلاح میشد اثری تازه بود.او اختلاف خود با رش گلوتا را با بدنام کردن خاندان آنها بخصوص داود و سلیمان با نفرت آورترین داستانهای ممکن نشان داد ولی در عین حال مجبور شد برای دادن روحیه به قومی که از این پس بنی اسرائیل و صاحبان اصلی فلسطین نام گرفتند، دورانی از شکوه و عظمت به داود و سلیمان نسبت دهد که بابلیها آن را از بین برده بودند (امروز در اثر کشفیات باستانشناسی میدانیم که اورشلیم یهودیه روستایی کم اهمیت و کم زرق و برق بوده که بر اساس پیکرکهای یافت شده مردمش خدایان پاگانی از جمله الهه عیشتار را میپرستیدند). عزرا احتمالا همانی است که نامش به صورت عزیر در قرآن آمده است:

  • «وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصارى الْمَسيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُون»

«يهوديان گفتند: عزير پسر خداست و نصرانيان گفتند: مسيح پسر خداست، اين سخنى است كه بر زبان دارند كه مانند گفتار کافران پيشين است، خداى لعنتشان كند .چگونه دروغ مى گويند؟»(سوره ی توبه:آیه ی30).

این آیه نشانگر اهمیت بالای عزرا(عزیر) نزد یهودیان دارد تا آن حد که برخیشان او را پسر خدا میدانستند.اما در سالهای بعد و در دوران اسلامی با توجه به این که اکثر یهودیان در قلمرو اسلامی میزیستند از اهمیت عزیر کاسته و بر اهمیت پیغمبران قرآنی مثل موسی و ازجمله داود و سلیمان افزوده شد.البته عامل دیگری هم در این موضوع نقش داشت که باید در اینجا بدان اشاره کنیم:

پرتره های معصومانه و همدلی برانگیز از داود(پدر سلیمان) و دوستش جاناتان در نوجوانی آنها که نشاندهنده ی تجدید نظر درخصوص چهره ی کفرآمیز شخصیت داوود در تورات است.

پس از سقوط هخامنشیان در حمله ی اسکندر،رش گلوتا همچنان در بین النهرین بودند درحالیکه کانون اصلی قدرت یهود همچنان در فلسطین بود:جایی که در قرن دوم میلادی و در زمان حکومت رومیها بر آن، "یهودا ناسی" یهودیت جدید را از آنجا به جهان اعلام کرد.اما در قرن چهارم با مسیحی شدن روم و ایجاد فشار بر یهود، کانون قدرت یهود به بین النهرین سرزمین دشمنان روم یعنی پارس های ساسانی و به عبارت دیگر به نهاد رش گلوتا در آنجا منتقل شد.رش گلوتا روابط بسیار ویژه ای با ساسانیان داشتند اما یک بار جدایی طلبی آنها سرنوشت خونینی برای یهودیان بین النهرین رقم زد با این حال پس از سقوط ساسانیان و به ویژه در بغداد عباسیان

، رش گلوتا همچنان با قدرت یهودیان را به پیروی از خود میخواندند تا این که در قرن یازده میلادی در اثر اختلافات داخلی این نهاد از هم پاشید.با این اتفاق،کانون قدرت یهود از بین النهرین به دو منطقه ی اسپانیا ی اسلامی (اندلس) و خاقانات خزر(روسیه ی کنونی) منتقل شد.

برخی از قدرتمندترین شاه داوودی ها و دیگر خاندانهای اشرافی یهود اسپانیا،در این زمان با قدرتهای استعماری نوپدید در اروپا پیوند برقرار کرده در فتح اسپانیا به دست مسیحیان نقشی عمده ایفا کردند. این اتفاق نه تنها سبب عقب افتادگی وحشتناک اسپانیا و بیچارگی میلیونها مسلمان شد بلکه اسباب ظلم و ستم بیرحمانه به یهودیان معمولی اندلس را که بیشترین یهودیان را در خود جای داده بود فراهم آورد چون انکیزاسیون مسیحی بر ضد آنها به پا خاست.این امر سبب بی حرمتی و بی اعتباری اشراف یهود که جز پول به چیزی فکر نمیکردند نزد یهودیان سرزمینهای اسلامی شد.اما نیروی دیگری از یهودیان یعنی اشکنازی ها اسلاف خزرها در اروپا درحال گسترش بودند.آنها که اکثرا پیش از سقوط دولت خزر به دست اسلاوها، اساسا مردمی پاگانی بودند به سرعت به تمایلات پاگانی موجود در کابالا عرفان یهودیان اسپانیا توجه نشان دادند و کابالا و اشرافیت یهود ارتباط سران آنها را با فراماسونری و استعمار مستحکم کردند.

سلیمان نبی بانی افسانه ای فراماسونری که عزرای کاتب در توراتش از او شیطانی ساخته بود اعتبار خود را نزد یهود بازمی یافت و این برای تالکین که به کتاب مقدس یهودیان ایمان داشت قابل تحمل نبود.او بازگشت سلیمان نزد یهود را در قالب شخصیت سارومان که نامش از سلیمان گرفته شده است نشان داد.سارومان و گاندلف دو جادوگر قدرتمند و با هم دوستند.گاندلف نماد مسیحیت پروتستان و سارومان نماد یهودیت است.اما سارومان برای به دست آوردن حلقه ی سایرون(سلیمان) به این دوستی خیانت میکند.

نتیجه گیری من از این تفاسیر این است که جهتگیری تالکین دقیقا بر ضد فراماسونری است.ایمان او به خداوند سبب شده تا او شکست سارومان و سقوط سایرون را پیشبینی کند.سوال این است که چه امری باعث شده تا هالیوود اثری را که ضد فراماسونری است به فیلم تبدیل کند؟

فیلم ارباب حلقه ها

پاسخ را من در کتاب "توطئه ی بیشعوری" از «خاویر کرمنت» نویسنده ی امریکایی (ترجمه ی اسحاق احمدی - نشر شبگون:1394) پیدا کردم.کرمنت که پیش از ورود به عرصه ی روانشناسی، متخصص امور گوارشی بود، با طنز خاص خود کلمه ی "اس هول" را برای نامیدن بیشعوران در عنوان و متن کتابش به کار برده است.او معتقد است توطئه گرانی بر امریکا و جهان حکومت میکنند که قصد دارند همه ی مردم را بیشعور کنند.کرمنت در این مسیر،گریزهای فراوانی به سرشکستگی در اخلاق،آموزش و پرورش،مذهب،سرگرمی،رسانه و... میزند و در همه جا دستهایی میبیند که با بحران سازی قصد ایجاد تفرقه بین مردم دارند: دستهایی که عمدتا در 40سال اخیر از پشت پرده برون آمده اند.اولین و بارزترین مثالی که کرمنت از نحوه ی بحرانسازی میزند همجنسگرایی است که اگرچه در جامعه ی امریکا چیز خوبی محسوب نمیشد اما به هر حال در خفا وجود داشت و هیچ بحران و تفرقه ای بر سر آن بین مردم نبود. اما به ناگاه عده ای از بیشعوران در صفوف همجنسگرایان نفوذ میکنند و خواستار علنی شدن همجنسگرایی و حتی ازدواج در آن میشوند و عده ای دیگر از بیشعوران هم در صفوف مخالفان این جریان نفوذ میکنند و با لحنی مذهبی ولی زننده به گروه اول میتازند و بعد هم این اختلافات خوراک رسانه ها میشوند(ص2-71).

کرمنت معتقد است که فضای مذهبی امریکا عمدا ملتهب است.کشیش ها با تصاویر وحشتناکی که از عذاب در جهنم به خاطر کوچکترین گناه نمایش میدهند در عمل مردم را در فضای سرشار از وسوسه ی گناهی که حاکمان در جامعه ایجاد کرده اند از رسیدن به بهشت ناامید میکنند.بسیاری از مردم از مسیر زیست اخلاقی دور میشوند و بسیاری دیگر که با این همه وسوسه ی دوروبرشان امکان ندارد گناه نکنند با پول دادن به کلیسا سعی میکنند گناه خود را تا حدی جبران کنند(حالا فهمیدید چرا دست کلیسا و گناه پروران در یک کاسه است؟)(ص159تا168).

وقتی جملات کرمنت را میخواندم ناخودآگاه به یاد داستانی از خودمان افتادم:یکی از سرداران مامون در جنگی سبب به قتل رسیدن صد نفر انسان غیر مسلح شده بود.چندی بعد شخصی در ایام ماه رمضان روزهنگام مهمان او شد و دید او دارد غذا میخورد.مهمان از سردار پرسید چرا مثل سالهای قبل روزه نمیگیرد؟سردار پاسخ داد من تعداد زیادی انسان بیگناه را کشته ام و در هر حال به جهنم میروم.پس چرا باید به دستورات خدا عمل کنم؟ آن مهمان چندی بعد امام رضا را دید و ماجرا را برای او تعریف کرد. امام رضا گفت ناامیدی آن سردار از رحمت خدا گناهی بزرگتر از گناه قبلیش است. چون او به خاطر ناامیدی از بخشش به راحتی ممکن است گناهش را تکرار کند یا گناهان بزرگتری مرتکب شود.

تصویر خشنی که از دین وجود دارد و اخیرا بلای جان مسلمانان شده میتواند بهترین حربه برای ناامید کردن مردم از خداوند باشد.اگر قبول کنیم که آنچه کرمنت در سطح امریکا کشف کرده در سطح جهانی جریان دارد میفهمیم که ایمان بنیادگرایانه و سطحی تالکین که در سطر به سطر کتاب ارباب حلقه ها جریان دارد بیشتر از این که دشمن فراماسونری باشد به نفع او است.

این دفعه که فیلم را میبینید به قهرمانانش دقت کنید:افرادی با ظواهر ایدئال نوردیک که صورتشان گویی میدرخشد،فرشته سیرتانی که در دنیای پرگناه و زشت امروزی نظیرشان را به ندرت دور و بر خود میبینیم.فقط یک چهره ی آشنا در فیلم دیده میشود:"گالوم" بیچاره،هابیتی که دوستش را به خاطر همان حلقه ی کذایی کشته و لعنتی ابدی برای خود خریده است.او همان قابیل جد همه ی انسانها است که برادر خود را به قتل رساند.گالوم سرنوشت انسان است:او دو شخصیتی است؛یک لحظه نیکسیرت است و لحظه ای دیگر نقشه هایی شیطانی در سر دارد؛از این رو مدام با خودش درگیر است.او درنهایت به همراه حلقه به درون آتشفشان می افتد تمثیلی از سوختن در آتش جهنم.این سرنوشت افرادی است که در نبرد بین خیر و شر،جایگاهشان مشخص نیست:آنها همزمان با بدی از بین میروند.ما همه همینجا قرار داریم:ما هیچ بهره ای از نیروهای جادویی و فوق بشری قهرمانان این فیلم نداریم؛ ما نمیتوانیم کوچکترین نقشی در نبرد با شر ایفا کنیم چون آقای تالکین هنوز در عصر احمقانه ی شوالیه ها و جادوگران مراد خود را میجسته است.اشکالی ندارد:او برای دل خود مینوشت.اما میلیونها ایرانی که مسحور جلوه های ویژه ی این تخیلات بی محتوا در فیلم میشوند چه گناهی کرده اند جز این که فکر میکرده اند میتوان با بدی مقابله کرد ولی درنهایت در مقابل قهرمانان اروپایی مانند این فیلم احساس ضعف و با گالوم بدبخت همدلی میکنند.انسانهای این فیلم هیچ ربطی به انسان واقعی ندارند:آنها ابرانسانند.انسان واقعی گالوم است که به گفته ی فیلم تنها با نابودی او شر نابود میشود پس انسان هرگز نابودی شر را نخواهد دید.چون تا وقتی انسان وجود دارد چشم شیطان بیدار است.

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

دنیای اسلام در سه گانه ی "هابیت"

نقدی بر یک تفسیر فرویدی از "ارباب حلقه ها" ی تالکین

گرگهای باسواد

نویسنده: پویا جفاکش

در اوایل نیمه ی دوم دهه ی 1370 که من در آغاز نوجوانی به سر میبردم یکی از خویشان کتابی کودکانه به نام "پسر جنگل" به دست آورده بود که من و برادر و خواهرم و آن خویش با هم کتاب را خواندیم.داستان این کتاب مصور،یکی از ده ها روایت داستان موگلی قهرمان "کتاب جنگل" لودیارد کیپلینگ بود.به مدت کوتاهی پس از آن دو فیلم مختلف از داستان موگلی هم از تلویزیون پخش شد که هر دو با استقبال مخاطبین جوان مواجه شدند.میتوان استقبال مردم از "کتاب جنگل" را در زمان انتشار آن درک کرد.داستان کودکی که در میان گرگها بزرگ شده و دوستانی چون خرس و پلنگ و مار داشت از هرجهت برای مردم اوایل قرن 20جذاب بود و مسلما دلیل خوبی برای باقی ماندن این جذابیت تا به امروز وجود دارد.

موگلی پسر گرگها

از مدتی قبل از خواندن و دیدن داستان موگلی،روایتهایی درباره ی پسری که توسط گرگها بزرگ شده شنیده بودم.اما همینطور که بزرگتر میشدم بیشتر میشنیدم که سند متقنی بر این داستانها نیست و این نظریه زیاد شنیده میشد که این روایات بر امروزی کردن افسانه ی "رومولوس و رموس" بانیان رم که به دست گرگی بزرگ شدند استوارند.گرگ در روم باستان نماد مقدسی بود اما در قرون وسطای اروپا و همزمان با گسترش زندگی روستایی و دامداری گرگ به یک دشمن بزرگ مردم و دامهایشان تبدیل میشد و در طول زمان به قدری کشته شد که از بخش اعظم اروپا ناپدید گردید.با این حال در قرن بیستم شرایط رو به تغییر گذاشت.مدتی پس از نابود شدن گرگها در اسکاندیناوی وقتی گرگها از روسیه به اسکاندیناوی پای گذاشتند با استقبال مردم آن ممالک روبرو شدند.تحقیقات زیستشناسی در طول این سالها از گرگها اعاده ی حیثیت کرده و آنها را جانورانی بسیار شبیه انسان نشان میداد.اما به نظر من نه هر نوع انسانی ،آنها بیشتر طبقه ی متوسط را نمایندگی میکنند.

گرگ،رومولوس و رموس

در داستان کیپلینگ گرگها و خرس و پلنگ تقریبا در یک سطحند.آنها حامیان موگلی ولی قاتل حیوانات ضعیف ترند.در عین حال دشمن بزرگ موگلی یک ببر است که کاملا در حد ارباب جنگل نشان داده شده .دوستان موگلی با او مخالفت میکنند اما در مقابل او جز فراری دادن موگلی کاری از دستشان برنمی آید.بنابراین گرگها نماینده ی طبقه ی متوسط هستند.من فکر میکنم این تشبیه از دوران قرون وسطی وجود داشته است.در آن دوران قشر میانه ی جامعه مورد نفرت و حسادت دهقانان بود.در اوایل دهه ی 1380 که درباره ی افسانه های ایرانی تحقیق میکردم به کرات میدیدم که در بسیاری از داستانها روباه با حقه بازی گرگ را شکست میدهد.گرگ حیوانی است به مراتب قوی تر از روباه.ولی روباه درست مثل یک روستایی مکار است.

حداقل یک داستان ایرانی پیدا کرده ام که در آن گرگ به باسوادی ربط داده شده است.در این داستان روباه و شغال و خر اسیر گرگی میشوند.گرگ میگوید که هرکس ثابت کند سنش بیشتر است خورده نمیشود.شغال میگوید من به یاد می آورم زمانی این دشت جنگل بزرگی بود.روباه میگوید من حتی دریا بودن این دشت را به خاطر دارم.اما خر میگوید من سواد ندارم ولی پدرم سال تولدم را روی سمم حک کرده هرکس سواد دارد آن را بخواند.خر میدانست که روباه و شغال سواد ندارند.گرگ که سواد داشت سم خر را بررسی کرد و در این هنگام خر چنان لگدی به او زد که گرگ هلاک شد.در این هنگام روباه به سرعت شروع به دویدن کرد.گفتند کجا میروی؟گفت:«میروم سر قبر پدرم فاتحه بخوانم که مرا باسواد نکرد وگرنه من هم به سرنوشت گرگ دچار میشدم.» این داستان عامیانه عواقب باسوادی را از دید روستاییان به خوبی بیان میکند.

هرچقدر روباه با گرگ درگیر است در داستانهای قدیمی تر چندان متعرض شیر که نماد پادشاهی است نمیشود.در داستانی که هم در ایران و هم در اروپا معروف است شیر و گرگ و روباهی شکار میکنند و شیر از گرگ که عاقل جمع است میخواهد شکارها را تقسیم کند.با این که گرگ بزرگترین بخش شکار را به شیر تقدیم میکند ولی به دست شیر کشته میشود.بعد شیر از روباه تقسیمگری را مطالبه میکند و روباه که درس عبرتش شده تمام شکار را به شیر تقدیم میکند.مرگ گرگ در این داستان میتواند نمودی از کشته شدن نزدیکان به قدرت یعنی همان طبقه ی باسواد باشد.

این انفعال روباه در مقابل قدرت در داستانهای متاخرتر ایرانی دیده نمیشود.در یک داستان کردی روباه بچه های شبر را میخورد و آن را گردن گرگ بیخبر از ماجرا می اندازد و گرگ به جای روباه مجازات میشود.اخیرا عزیزی مرا به کانال اینترنتی "گیله قصه" آشنا کرد که در آن داستانگوهای گیلانی داستانهای خود را به گیلکی میخوانند.در یک مورد در داستانی به نام "لوآس"(یعنی روباه) راوی از قول پدر روستاییش داستان لوآس را که در کودکیش پدر تعریف کرده بود بازگو میکند.این داستان همان داستان کردی با اضافات مزه آور گیلکی است با این تفاوت که روباه در ادامه با به معاونت شیر در آمدن از خوان نعمت او استفاده ولی در نهایت با حیله باعث مرگ خود شیر میشود.چنین داستانی مکاری دهقانانی را نشان میدهد که دیگر به هیچ سلسله مراتبی پایبند نیستند و فقط به جیب خود فکر میکنند.در ادبیات شهری و تعلیمی البته گرگ و روباه به عنوان نمادهای طبقات متوسط شهری و فرودست دهقان همواره نماد حرص بوده اند.شیر به عنوان فرمانروا میتوانست بد یا خوب باشد.مولوی از قول حضرت علی میسراید:«شیر حقم نیستم شیر هوا/فعل من بر دین من باشد گوا». اقبال به داستان کیپلینگ که در آن گرگ و حیوانات همرده اش دوست قهرمان هستند میتواند نشان قدرت گرفتن طبقه ی متوسط باشد طبقه ی متوسطی که قدرتمندان حالا مجبور بودند حرف خود را از زبان آنها بیان کنند.

همچون وحوش

نویسنده: پویا جفاکش

انیمیشن "دنیای وحش"(محصول 2006دیسنی) را اولین بار در صبحگاهی در نوروز سال 1386 از شبکه ی دوم سیما دیده بودم. دوبله ی آن گویا به مدیریت فریبا شاهین مقدم انجام شده بود و در آن گویندگان قدرتمندی چون خسرو شمشیرگران، جواد پزشکیان،اکبر منانی،اصغر افضلی،محمدعلی دیباج،بهرام زاهدی و فاطمه برزویی گویندگی میکردند.از آنجا که در آن سالها مدتی بود که صدای همه ی این بزرگان را در کنار هم در یک انیمیشن نشنیده بودیم معلوم بود که صداوسیما به این فیلم واقعا اهمیت داده است.کمی بعد دوبله ی دیگری از این کار را از شبکه ی باران (گیلان) دیدم که متعلق به انجمن گویندگان جوان(گلوری) و واقعا دوبله ی بدی بود اما همین که بلافاصله پس از ساخت این فیلم با دو دوبله ی مختلف در ایران منتشر شده نشان از اهمیتی دارد که مسئولین امر به چنین فیلمی قائل بوده اند.چرا این قضیه برای من عجیب است؟برای این که از همان اول که فیلم را دیدم احساس کردم که آن خیلی سیاسی تر از آنی است که یک انیمیشن کودکانه ی معمولی قلمداد شود.

قهرمانان داستان این انیمیشن چند حیوان وحشی شامل یک شیرنر و پسرش،یک سنجاب،یک مار،یک زرافه و یک کوالا هستند که در یک باغ وحش زندگی میکنند.با خارج شدن بچه شیر از باغ وحش،پدرش و سایرین به دنبال او باغ وحش را ترک میکنند و در این راه با یک کشتی انسانها به سرزمینی وحشی در افریقا میرسند.در آنجا یک آتشفشان فعال شده و انسانها با کشتی دیگری بسیاری از حیوانات را از محل خارج میکنند.در میان وحوش باقی مانده گله ای گاووحشی(ویلدبیست) متوهم هستند که کوالای گروه را منجی موعود خود میدانند که آنها را بر شیرها پیروز میکند.توضیح این که سالها پیش رئیس این گله(که در دوبله ی خانم شاهین مقدم
،صدای استاد محمدعلی دیباج تعصب این موجود را خیلی خوب منعکس کرده) توسط چند شیر محاصره شده بود که ناگهان یک اسباب بازی سخنگو(با باطری) کوالا از هواپیمای گذرنده ای به میان آنها افتاد و شیرها از صدای اسباب بازی ترسیدند و فرار کردند و از آن روز،گاو وحشی منتظر ظهور این کوالا بوده است.از آنجا که شیر قهرمان داستان در اسارت بزرگ شده و حیوانی جنگی نیست گاوهای وحشی به راحتی او و پسرش را دستگیر میکنند تا در کوه آتشفشان برای منجی بزرگ قربانی کنند.اما شیر در آخرین لحظات اعتماد به نفس خود را یافته،با نعره ای مهیب گاو وحشی را بر زمین میخکوب میکند.گله ی ویلدبیستها به شیر و همراهانش ملحق میشوند و با کشتی آنها از محل میگریزند ولی رئیس ویلدبیستها بر سر عقاید خود می ایستد و درحالیکه همان عروسک با طناب پاهای او را پیچانده با انفجار آتشفشان مواجه و نابود میشود.

TheWild2006

آنچه در این فیلم جلب توجه میکند شباهت محیط باغ وحش به جامعه ی مدرن غربی است درحالیکه رقص گاوهای وحشی به دور آتشفشان،سنت های بومی ماقبل مدرن را به ذهن متبادر میکند.حیوانات نماد شرقیان و انسانها نماد غربیانند پس حیوانات باغ وحش، شرقیهایی غربگرا هستند.کشتی انسان ساخته ی آنها وسیله ی نجات دیگر حیوانات از آتشفشان است ولی گاوهای وحشی همان آتشفشان را که دشمن آنها است ستایش میکنند.شگفت این که آنچه رئیس گاوها منجی موعود میپندارد یکی از همان تحفه های خارجی یعنی یک کوالا است که شبیه یک عروسک انسان ساز یا به عبارت دیگر یکی از تولیدات غرب است.شاید این محصول غربی سوسیالیسم باشد که گاوان(مغلوبین) را بر ضد شیران(غالبین) میشوراند.اما این عروسک با از آسمان افتادنش از همان ابتدا با خرافات شرقی مخلوط میشود.و اما نمونه ی زنده اش چه؟کوالای فیلم مضحک ترین شخصیت فیلم و همان کسی است که گروه را جذاب میکند.کوالا شبیه خرس یعنی همان حیوانی است که خطر کمونیسم روسی به آن تشبیه میشد.عوام به اشتباه کوالا را یک جور خرس میپندارند و البته همه میدانیم برعکس خرس قهوه ای که میتواند از شیر قوی تر باشد، کوالا حیوانی بی آزار است.گاووحشی متوهم در انتها به وسیله ی همان چیزهایی که میپرستد یعنی آتشفشان و کوالای عروسکی جان میدهد. بقیه ی گاوهای وحشی میفهمند که هیچ وقت یک گاووحشی نمیتواند حریف یک شیر باشد پس به خود شیر ملحق میشوند :حیوانی که مظهر قدرت و از نمادهای ماسونری است و در فیلم به حیوانی عاقل با ذهن انسانی یعنی یک روشنفکر شرقی غربگرا رهنمون است.او گاوهای وحشی را سوار بر کشتی نوحش از خاستگاهشان میکند کاری که انسانها(غربیان) هم به طور همزمان انجام میدهند.

بنابرآنچه که گفته آمد من از پخش چنین فیلمی از تلویزیون متعجب شدم.با این حال در آن زمان چندان مخالفتی با محتوای آن نداشتم اما هرچقدر زمان میگذشت و اوضاع دنیا را بیشتر رصد میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که کشتی شیر، یک کشتی نجات نیست.اکنون شرایط را بیشتر شبیه قصه ی "کلاغی که به جستجوی حقیقت رفت" از سالتیکوف شچدرین(نویسنده ی قرن 19 روسیه) میبینم.

سالتیکوف به گفته ی لوناچارسکی«روشن رای ترین نویسنده ای است که نصیب روسیه شده» است.کتاب «قصه برای بزرگسالان» او به ترجمه ی باقر مومنی را اولین بار در سال 1383 خواندم.در آن زمان داستانهای این کتاب را دارای تاریخ مصرف و مربوط به فضای انقلابی ارزیابی میکردم.اما امروز میفهمم که بعضی از داستانهای این کتاب مانند "حکومت خرس ها"، "عقاب هنرپرور" و همین "کلاغی که به جستجوی حقیقت رفت" از آن زمان تاکنون همچون "کمدی تاریخ" مارکس موضوعیت دارند و همین نشان میدهد انسانها از زمان تزارها تاکنون چندان تغییری نکرده اند.علت این که "دنیای وحش" مرا به یاد داستان کلاغ شچدرین می اندازد این است که در هر دو داستان،ممالک محروم به حیوانات و ممالک استثمارگر به انسانها تشبیه شده اند.در داستان شچدرین،کلاغ ها در جنگلی زندگی میکنند و با دادن باج به رئیس پرندگان جنگل یعنی باز اوضاعشان به راحتی رتق و فتق میشود.اما انسانها می آیند و جنگل را از بین میبرند و خود در آن مستقر میشوند.جنگل کوچک میشود،با از بین رفتن حیوانات وحشی، لاشه کم میشود و خوراک گیاهی هم جوابگوی جمعیت زیاد کلاغها را نمیدهد.شرایط برای کلاغ ها سخت میشود و به باز میتوپند.باز پیر برکنار میشود و باز جوانی منصوب میشود که همان اول مالیاتها را سه برابر میکند و شورش ها را هم به شدت سرکوب میکند.با بدتر شدن اوضاع،اخلاقیات کلاغ ها هم زایل میشوند.کلاغ های جوان به انسانها دستبرد میزنند و گهگاه به ضرب گلوله ی همانها هم کشته میشوند.هرچقدر بیشتر کشته میشوند بیشتر لج میکنند و بیشتر قارقار و شلوغ بازی درمی آورند و درنتیجه بیشتر هم کشته میشوند. کلاغ پیری که پیرو اخلاق قدیم است آنها را نصیحت میکند ولی آنها او را مسخره میکنند.کلاغ سعی میکند تا با صحبت کردن با باز و معاونش اوضاع را بهتر کند ولی ره به جایی نمیبرد پس سفری طولانی را برای دیدن فرمانروای پرندگان کرکس به جان میخرد. در بارگاه کرکس،او داستان را برای فرمانروا تعریف میکند و فرمانروا تماما حق را به او میدهد.وقتی صحبتهای کلاغ تمام میشود کرکس میگوید:

«بیش از 200سال است که من بر این صخره نشسته ام و لااقل از گوشه ی چشم به خورشید خیره شده ام.اما تا به امروز حتی یک بار هم نتوانسته ام به چهره ی حقیقت چشم بدوزم...زیرا یک پرنده قادر نیست با حقیقت روبرو شود.اگر کسی فکر کند که حقیقت را به چنگ آورده باید به آن عمل کند و ما پرندگان نمیتوانیم به آن عمل کنیم...به اطرافت نگاه کن:همه جا نزاع،همه جا نفاق.هیچ کس به درستی نمیتواند بگوید به کجا میرود و چرا میرود برای این که هرکس از حقیقت خاص خود ش حرف میزند.اما زمانی خواهد آمد که هر موجود زنده ای حدود منطقی مسیر زندگی خود را به وضوح ببیند.هر وقت که آن زمان بیاید نزاع خودبخود به آخر میرسد و به دنبال آن تمام حقیقتهای شخصی کوچک مثل دود ناپدید میشود.یک حقیقت واقعی و گریزناپذیرجلوه خواهد کرد:او خواهد آمد و جهان در پرتو تابان آن خواهد درخشید و ما در وفاق و محبت خواهیم زیست.چنین است پیر محترم!و تو نیز به صفا و سلامت نزد قوم خود برگرد و به ایشان بگو که من امید خود را بر آنان نهاده ام چنانکه بر سنگ خارا نهاده باشم».

در سال 1383 وقتی برای اولین بار این داستان را میخواندم اصلا نمیتوانستم معنی آن را بفهمم.کلاغ ها در این داستان درست مثل باز و افرادش و انسانها قابل شماتت بودند.حالا وقتی میبینم که جامعه ی سیاهان امریکا تا چه حد در خلافکاری غوطه میزند و مسلمانان تندرو چطور آبروی اسلام را در مغرب زمین میبرند درک میکنم که کلاغ پیر از چه غصه میخورد.او کلاغ های جوان را تایید نمیکرد ولی درکشان میکرد. حالا در قرن بیست و یکم و در انیمیشن "دنیای وحش" نمادها تجملاتی تر شده اند.باز به شیر و کلاغ به ویلدبیست تبدیل شده است.شیر هرگز دوست گاو وحشی نبوده پس تصویر شیر فیلم جعلی است اما متاسفانه تصویر گاوهای وحشی چه آن موقع که پیرو رئیس خرافاتی خود هستند و چه آن موقع که به شیر ملحق میشوند کاملا ملموس است.شچدرین از قول کرکس داستانش به انسانها امید بسته است ولی میداند که آرزوی صلح جهانی به این زودیها تحقق نمی یابد.بدبینی او کاملا قابل درک است.تا وقتی ما مثل کلاغ های شچدرین و گاوهای دنیای وحش زندگی میکنیم باز و شیر بهانه ی چپاول ما را خواهند داشت و نیکان قوم انسان غربی هم میلی به دوستی با ما نخواهند داشت.باید بپذیریم که مشکل داریم چون مسئولیتپذیری پله ی اول ترقی است.

مسیح،خورشید و جام مقدس(ریشه های شرک آمیز یکی از معروفترین اسطوره های مسیحی-ماسونی)

نویسنده:پویا جفاکش

 

یکی از حیرت انگیزترین مسائل درباره ی ایرانیها این است که صهیونیسم و فراماسونری را بزرگترین دشمنان جهان میدانند ولی همزمان از هیچ منبعی غیر از منابع وابسته به آنها برای دانستن موضوعات بهره نمیگیرند(بلوای پایان جهان در2012میلادی بزرگترین محک تاثیرپذیری ایرانیان از هوچی گری رسانه های غرب بود) و حاصل یکچنین تناقضی تنها همین است که درنهایت درمیمانند که  به که و چه اعتماد کنند یا نکنند.فیلم سینمایی"رمز داوینچی" ساخته ی ران هاوارد(2006) که بر اساس کتابی به همین نام از"دن براون" ساخته شده است از جمله پدیده هایی بوده که ذهن ایرانی را به خود مشغول کرده است.کسانی که فیلم را دیده اند (و بیشتر آنها از دوستان بسیجی من بودند) از من درباره ی جام مقدس و مریم مجدلیه میپرسند.بیشترشان از فیلم سر در نیاورده اند  و متوجه نشده اند جام مقدس چیست و این که فیلم میخواهد بگوید جام مقدس همان مریم مجدلیه است که براساس مدارک جعلی مورد استفاده ی دن براون، این زن با مسیح ازدواج کرده و صاحب فرزندانی شده است که به حکومت فرانسه رسیده اند! بینندگان ایرانی جرئت ندارند  خزعبلات این فیلم (به عنوان یکی دیگر از محصولات کارخانه ی مسموم کننده ی هالیوود) را باور کنند و در این بین برای این که فیلم دیدنشان بیهوده و بی نتیجه نبوده باشد به واژه ی کلیدی جام مقدس میچسبند و کنجکاوند بدانند آن چیست و چه ربطی به مسیح دارد ولی منبع قابل اطمینانی دراینباره ندارند.این رساله با هدف پاسخگویی به بعضی از معماهای حول و حوش این اسطوره نگاشته شده است.خواهیم دید که ریشه ی اسطوره ی جام مقدس به مذاهب شرک به ویژه خورشیدپرستی برمیگردد که با مسیحیت درآمیخته و ظاهری الهیاتی به خود گرفته است.

 

حضرت مسیح:

وجود تاریخی عیسی مسیح زیر سوال است و کلیه ی داستانهایی که اناجیل به نام وقایع تاریخی درباره ی آن حضرت بیان میدارند درحقیقت کپی برداری از اساطیر شرک آمیز موجود در امپراطوری روم است.تاکنون بارها مسیح را با خدایان شرک همچون آدونیس، آتیس، ازیریس،اسکله پیوس، دیونیسوس،کریشنا و بودا مقایسه کرده اند.نام اصلی عیسی،"یسوع" به معنی نجات دهنده است و همین برای کسانی که منکر بازگشت قهرمانانه ی مسیحند حجتی شده که آن را نامی فرضی برای یک منجی غیرواقعی بدانند(بدون در نظر گرفتن این که یسوع ممکن است یک لقب هم باشد).با این حال کشف طومارهای بحرالمیت که مجموعه اسنادی از یهودیان بین سال110ق م و سال68میلادی است و شباهتهای آنها به بعضی مضامین انجیلی برخی را به این نتیجه رسانده که ریشه های تعالیم عیسای تاریخی و نه اساطیری به فرقه ای از یهود به نام اسنیها برمیگردد.اسنیها که فرقه ای بسیار زاهدپیشه بوده اند به قولی در ادامه ی جریان «مبلغان بودایی که آشوکا امپراطور هند سه قرن قبل از میلاد آنان را به فلسطین اعزام داشته بود» قرار داشتند(1).کاهنان این فرقه طبابت هم میکردند که انسان را به یاد شفابخشیهای معجزه آسای عیسی می اندازد.اسنیهای قمران به شدت منتظر پایان دنیا و آمدن مشیا یا مسیح(منجی موعود یهودیان)بودند.تفاوت بارز عیسی با اسنیها در این است که اسنیها روی ظاهر امور مذهبی تعصب و سختگیری افراطی داشتند که در تضاد با آسانگیری عیسی و دوری او از تعصبات بیجا بود.اسنیها فکر میکردند روحانیون از مردم عادی برترند ولی عیسی آدمیان را به یک سان و یک پایه میدید و درست کرداری را مایه ی برتری آدمیان میدانست. عیسی وظیفه ی خود را ایجاد اصلاحات در یهودیت میدانست و از این روی  از شریعتگرایی افراطی هر سه فرقه ی یهود روی بر می تافت.تاسیس فرقه ی جزم اندیش مسیحیت (با اکثر شاخه هایش) که به نام عیسی و خدایش دست به جنایت و ترویج جهالت زدند خیانتی به این مرد بزرگ بود.

به نظر ژان دانیلو(که مسیحیت نخستین را در ادامه ی اسنی گری میداند) نزدیکترین گروه به تعالیم عیسی، مسیحیان "ابیونی"هستند که احتمالا در ماوراء اردن و بعد از سال70میلادی پدید آمده اند.این فرقه عیسی را نه پسر خداوند بلکه تنها یکی از انبیای خداوند میدانند:«بین این فرقه و اسلام شباهتهای عجیبی وجود دارد.»(2) این گروه درواقع بیشتر یهودی بوده اند تا مسیحی.آنها«نه به الوهیت عیسی اعتقاد دارند و نه به تجدید حیات وی»(3)و ضمنا معتقدند که «پولس [مبلغ مسیحیت در روم] برخلاف پطرس قدیس یک پیامبر دروغین است»(4)احتمالا در این مورد اخیر حق با ابیونیها است و میتوان گفت پولس(یا کسانی که پشت نقاب پولس مخفی شده اند) برای همه گیر کردن دین آن پیامبر در روم،امر درآمیختن زندگی مسیح با اساطیر خدایان شرک را آغاز کرده است(اند).مطابق افسانه،پولس خود در زندگی هرگز عیسی را ندیده بود (هرچند به نظر برخی پولس و پطرس و مسیح هر سه یک شخصیت یعنی شمعون مغ هستند که ظاهرا در دمشق از اسنی های تبعیدی پیرو "معلم عدالت"(موره هاصدوق) تاثیر پذیرفته بود).

بیش از اینها نمیتوان چیز زیادی درباره ی عیسای تاریخی گفت.او در دوران حیات خود مردی گمنام بود و از این رو در تواریخ زمانه انعکاسی نیافت.ولی نهضتی که وی آغاز کرد پس از مرگ گسترش یافت و از آنجا که او بین گروههای انسانی تفاوت ذاتی قائل نبود دربین غیریهودیان نیز پیرو پیدا کرد و پایه های روم ستمکار را به لرزه درآورد به طوری که به زودی امپراطوران روم خود مسیحی شدند و نهضت پیام آور مسیحیت را نیز به نفع خود و کشیشهای جیره خوار حکومت تحریف کردند.در طول زمان داستانهای فراوانی حول شخصیتی مرموز چون عیسی که کمتر کسی وی را به درستی میشناخت شکل گرفت. حکایت مقتول شدن و رستاخیز عیسی (که یادآور مقتول و باززنده شدن ایزدان کشاورزی در فصول خشکسالی و فراوانی است)،این که عیسی پسر خدا است(که یادآور پسران خدایان یونان از زنان زمینی است)،این که عیسی در 25 دسامبر متولد شد (یعنی روزی که رومیان مشرک در آن،تولد ساتورن را جشن میگرفتند)، این که عیسی بر صلیب جان سپرد(که چهارجهت آن یادآور عناصر چهارگانه ی مشرکین است)، این که عیسی مراسم عشای ربانی را از خود به جای گذاشت(یادآور خوردن توتم در مراسم قربانی در بین بدویان)، این که عیسی برای آمرزش گناهان بشر خود را قربانی کرد(یادآور بز عزازیل بنی اسرائیل)، این که عیسی با جوانترین حواریش یوحنا روابط همجنسبازانه داشته است(امری که از انجیل یوحنا استنباط شده و در برخی آثار هنری همچون تابلو شام آخر داوینچی هم منعکس شده است)و ازدواج عیسی با مریم مجدلیه(که موضوع کتاب دن براون و فیلم مربوطه است) همگی بخشی از خیالپردازیهای بشر درباره ی پیشوای عشق و مهربانی یعنی عیسی است و خواهیم دید که داستان جام مقدس نیز جزئی از همین خیالپردازیها است.مردی که نامش معنای منجی میداد ،بهترین گزینه برای برابرنهاده شدن با مشیا یا مسیح(قهرمانی که در آینده قرار بود یهود را بر جهان سروری دهد) به نظر میرسید.اما مشیا با یک کلمه ی دیگر هم مشتبه شده بود که خواهی نخواهی آن نیز با عیسی برابر میشد: "میشا" خدای مشرکین.

 

مسیح و جام مقدس-دو حواری (پطرس و یوحنا) در دو سوی او هستند.

 

مسیح و خورشید:

واژه ی سامی"میشه/میشا/میشو" ریشه در نام خدای عرب باستان یعنی"میس"دارد .میس در عربی یعنی اهتزاز ماه(5).گفته میشود ماه در ازمنه ی بسیار دور معرف خداوند یکتا در بین عرب بوده است(6).بنابراین تعجبی ندارد که در بین النهرین یعنی جایی که کوچندگان از عربستان نقش مهمی در تاریخ آن بازی کردند این کلمه معنی آقا و سرور و خدا پیدا کرده باشد.با غلبه ی تدریجی خورشید پرستی بر ماه پرستی در بین النهرین-که به ویژه از زمان حکومت سارگون اکدی آشکار شد- واژه ی میش بیشتر درباره ی خورشید به کار رفت تا ماه.تا جایی که خورشید را "میشارو" یا "میشتارو" مرکب از میش+شار(یعنی شاه) نامیدند.بعدها و با قدرت یافتن ایزد مردوک در بابل،این لقب بر سیاره ی ژوپیتر(مردوک) قرار گرفت و به صورت "مشتری" درآمد.اما پیش از آن "میسارو"(میشارو) به صورتهای "میثره" و"میثه" در همان معنای خورشید به ایران پای گذاشته و از طریق ایران،تحت نام "میترا" به هند داخل شده بود.از سوی دیگر شهرت مصر(کمت) به پایتخت خورشیدپرستی جهان، سبب شد تا لقب میسارو(میشارو) به صورت"مصر"بر روی کشور کمت بماند.در نزد فیلون(حدود2000سال پیش) "میسور"(میتوان این کلمه را تحریفی از میسارو دانست) پدر"تحوت"(توث)(آموزنده ی حکمت به مصریان و معادل ماه(قمر))بوده است(7) که این ارتباط مصر و میسور را مسجل میکند.

نام خدای مزبور با نامهای"موشه"(موسی) و"مشیا"(مسیح) این همانی دارد و با توجه به جلوه ی اسطوره ای که این دو شخصیت دینی متعلق به یکتاپرستی یافته اند نفوذ یافتن داستانهای خدای شرک به درون افسانه های مذهبی یکتاپرستان کاملا باورپذیر مینماید. ازجمله به قتل رسیدن مسیح و زنده شدن دوباره ی او (مطابق روایت مسیحیان) با مرگ هرروزه ی خورشید و حیات مجدد او در روز بعد قابل مقایسه است.خورشید هنگام فرورفتن در افق مغرب به رنگ سرخ درمی آید به طوری که به نظر میرسد خونین شده است. بنابراین غروب آن به قتل وی تعبیر میشد.فردا خورشید دیگری مجددا خون آلود همچون نوزادی که تازه از شکم مادر بیرون آمده متولد میشود که درواقع نفس خورشید شهیدشده در او حلول کرده است: خورشیدی جوان که انتقام پدر را از تاریکی میگیرد. از قرار معلوم مرگ و رستاخیز مسیح هم اهمیتی همچون مرگ و رستاخیز خورشید دارد.آیا ممکن است افسانه ی جام مقدس هم با خورشیدپرستی مرتبط باشد؟

 

جام مقدس:

افسانه ی جام مقدس(گرال)با شخصیتی انجیلی به نام یوسف رامه ای ارتباط پیدا میکند.بر اساس اناجیل،یوسف رامه ای عضو شورای یهود بود که درخفا به مسیح اعتقاد داشت و پس از مرگ عیسی به دفن او اهتمام گذاشت.اما روایات فراانجیلی نیز درباره ی او کم نیستند. گفته اند یوسف جامی را که مسیح در شام آخر در آن شراب خورده بود برداشت و وقتی سربازی رومی پهلوی مسیح مصلوب را با نیزه مجروح کرد و از زخم خون جاری شد، یوسف خون عیسی را در آن جام ریخت و آنگاه فلسطین را ترک گفت و به اروپا رفت و انجمنی را برای حفاظت از گرال ترتیب داد و قبر او اکنون در بریتانیا قرار دارد.روایت جالبتری میگوید که یوسف به دلیل مجاورت با جام جادویی عمر جاویدان یافته و شاه آرتور که از اعقاب او بوده پس از زخمی شدن در جنگ با خواهرزاده اش "موردرن" (یا "موردرد") برای درمان به نزد جدش یوسف رامه ای رفته و او نیز عمر جاویدان یافته بطوری که وقتی مسیح ظهور کند یکی از کسانی که پشت سرش در بیت المقدس نماز میخوانند همین شاه آرتور است.

همچنین جام مقدس و نیزه ی خون چکان-همان نیزه ی سرباز رومی-موضوع حماسه های شوالیه ای از قرون نخست هزاره ی دوم میلادی است که در بعضی از آنها پرسوال (پارزیفال) و در بعضی دیگر لانسلو(فاسق زن شاه آرتور) به جستجوی گرالند.اولین این قصه ها، حماسه ی پرسوال از کرتین تروایی است که در آن،پرسوال به کاخ اساطیری "مون سالواژ"(به معنی کوه سعادت) پا میگذارد و در آنجا شاهی بیمار و نیز جام مقدس و نیزه ی خون چکان را میبیند.بیماری شاه تنها در صورتی خوب خواهد شد که پرسوال از او درباره ی دردش سوال کند.اما او این کار را نمیکند و درنتیجه فرصت از دست میرود و پرسوال بعد از فهمیدن اشتباه خود حسرت میخورد.در حماسه ی "پارزیفال" از ولفرام فون اشنباخ که بعد تر نوشته شده پارزیفال(پرسوال) مجددا به این قصر پای میگذارد و این بار سوال سرنوشت ساز را میپرسد و پایانی خوش بر داستان رقم میخورد.برادر سیاهپوست پرزیفال به نام فرفیز و خانواده اش صاحبان جام میشوند و به شرق میروند جایی که شاه "جان" افسانه ای از برادر سیاهپوست پرزیفال به دنیا می آید و گرال نزد آنها میماند و بر اساس برخی دنباله های داستان،خود پرزیفال هم به آنها میپیوندد.البته گرال در حماسه ی فون اشنباخ نه یک جام بلکه یک سنگ است و از این رو برخی آن را با حجرالاسود مقایسه کرده اند(8).فون اشنباخ میگوید که اصل داستان پارزیفال را نویسنده ای عرب به نام "فلژتانیس" نوشته و کرتین تروایی چندان به او وفادار نبوده است.به ادعای وی نوشته های فلژتانیس از اندلس به فرانسه وارد شده و منبع فون اشنباخ در آشنایی با این موضوع ، "کیوت پرووانسی" بوده است.به راستی ارتباط روایت پرسوال(پارزیفال) با روایت یوسف رامه ای و ارتباط این هردو با خورشیدپرستی چیست؟

 

صحنه ای از اپرای پرزیفال از واگنر-شخصیتها:از راست به چپ:پرزیفال-گوممانز-کوندری

 

یوسف رامه ای، خضر و ماه:

در صفحه ی یوسف رامه ای در ویکی پدیای انگلیسی به روایتی اشاره شده که یوسف رامه ای و مسیح اکنون در مصاحبت هم به سر میبرند.این شبیه روایتی کویتی است که بر اساس آن،مسیح اکنون در مصاحبت خضر به سر میبرد.خضر که در فارسی به او عمونوروز هم میگویند در لغت به معنی رنگ سبز است و با سرسبزی طبیعت مرتبط است.او درست به مانند یوسف رامه ای عمر جاوید دارد.با توجه به شباهت نامهای موسی و مسیح،قصه ی همجواری او با مسیح میتواند با همقدم بودن خضر و موسی در روایات اسلامی مطابقت داده شود.داستان دیدار موسی با خضر در مجمع البحرین را با داستان ملاقات گیلگمش (قهرمان خورشیدی بین النهرین باستان) با زیوسودرا مقایسه کرده اند(9). زیوسودرا همان نوح است که با کشتی ای  خانواده ی خود و یک جفت از هر جانور را از غرق شدن نجات داده است و به عمر جاوید دست یافته و اوتناپشتهیم یعنی زنده ی جاوید خوانده شده است.نام زیوسودرا از دوجزء ساخته شده:"زیو" آمیزه ای از "ذی" و "ذو" به معنی خدا و صاحب است؛ و "سودرا" تحریفی از "خیدیر"(خضر) میباشد.اما یک کشتی نورد مثل زیوسودرا (نوح) چه ربطی میتواند به سرسبزی طبیعت داشته باشد؟

اگرچه ارتباط انوحا(کلمه ای که ابن وحشیه ی کسدانی نوح پیامبر را بدان نامیده) با نام اوآنس(پیامبر ماهی پوش بابلی که احتمالا همچون یونس بر یک ماهی یا هیولای دریایی فائق آمده و غلبه بر هیولای دریا-در قالب سیلی عظیم- در داستان نوح هم به چشم میخورد) در روایت بروسوس خارج از دستور این رساله است،اما همین نام فعلی نوح هم کمک حال ما است چون در درجه ی اول با "نوحا/نحی/لحی/له/اله" یعنی قمر و در درجه ی دوم با "نوء" عربی به معنی غروب ستارگان و صور فلکی در پایان هرماه مربوط است که همیشه با خود باران به همراه داشته است.نوء ستاره ی دبران به خاطر این که بارانی نداشته و در عوض گرمای بیشتر به همراه می آورد نزد عرب به بدیمنی ضرب المثل شده است (10). عرب ریزش باران را به باز شدن درهای دریای آسمانی تعبیر میکرد.یعنی دریایی در آسمان بود و گویا حرکت ماه(قمر) که نوء ستاره را سبب میشد به وسیله ی کشتی ای در دریای آسمانی صورت میگرفت که یادآور هلال ماه بود.بیهوده نیست که واژه های ناو(کشتی) و نویگیت(نیروی دریایی در زبان انگلیسی) به نوء و نوح شبیهند.ارتباط بین ماه و خضر یا یوسف رامه ای به گونه ی دیگری هم ثابت میشود.چون در روایت بابلی سیل بزرگ، زیوسودرا را "آتراهاسیس"خوانده اند که یادآور نام ادریس –یک زنده ی جاوید دیگر- است.نویسندگان مسلمان ادریس را با هرمس مصری (توث یا تات) برابر دانسته اند و توث همان سیاره ی ماه است.از سوی دیگر تصویرشدن توث در مصر به گونه ی "ابومنجل"(نوعی لک لک با منقار خمیده) یادآور ارتباط عمونوروز (خضر) با حاجی لک لک در ایران است.تبدیل خضر به عمونوروز و وصل شدن او به بهار نیز از این جهت است.چون لک لک سفید ایران ،  زمستان را به عربستان کوچ میکند(لقب حاجی را نیز از این جا دارد)و در آغاز بهار همزمان با سرسبزی طبیعت باز میگردد.میگویند عمونوروز سوار بر بال او می آید.

تشبیه ابتدایی انبیای الهی به پدیده های آسمانی عمدتا به دلیل ارتباطی بود که مردم قدیم بین انسان و طبیعت ایجاد میکردند.اما باید در نظر داشته باشیم که مردم و بخصوص مردم قدیم اکثرا آمادگی  روبه رو شدن با یکتاپرستی فیلسوفانه را نداشته و به راحتی طبیعتپرستی خام و تفکر اسطوره ای بر آنان غلبه میکرد و عجیب نخواهد بود اگر انبیای الهی نیز از این طریق با رویدادهای طبیعی و اساطیر شرک مربوط شوند.

بنابراین برجسته شدن همراه بودن مسیح و خضر،یا مسیح و یوسف رامه ای،متاثر از همگام و همراه بودن توث(ماه)و رع(خورشید)در اساطیر مصر است.این همراهی در روز جلوه ی بیشتری دارد یعنی زمانی که خورشید پرتوافکنی میکند و ماه را نیز میتوان در اوقات خاصی در اطراف آسمان دید.اما در شب وقتی خورشید شهید شده است ماه است که اداره ی جهان را در دست دارد و پرتوافکنی آن در شب نمادی از این ماموریت است.با این حال چنانکه خواهیم دید او در شبهای خاصی از آسمان ناپدید میشود تا به کاخ افسانه ای خود یعنی "مون سالواژ" قصه ی پارزیفال برود و اوضاع آن جا راهم نظارت و مدیریت کند.در تمام این مدت گرال(سنگ یا جام مقدس)با او است و آن،نوری است که از خورشید شهید گرفته است تا دنیا کاملا تاریک نباشد(یعنی نور ماه) و این تا طلوع مجدد خورشید اهمیت خواهد داشت.

اما اگر یوسف رامه ای بدلی برای ماه و به مانند ماه و خضر جاویدان است پس چرا از شخصیتهای زنده ی داستان پارزیفال نیست؟پاسخ به این داستان در گرو بازتفسیر داستان پارزیفال است.

 

تحوت

 

پارزیفال:

همانطور که قبلا گفتیم براساس قول ولفرام فون اشنباخ ، قصه ی پارزیفال را یک نویسنده ی عرب نگاشته است.با این همه میتوان مطمئن بود که فون اشنباخ یک راوی امانتدار داستان شرقی نبوده بلکه روایت سلتی قصه را هم چاشنی روایت عربی کرده است.عربی ترین قسمت داستان مربوط به اوایل آن است.جایی که شوالیه ای به نام "گاموره"به خدمت خلیفه ی بغداد در می آید و برای او میجنگد.این قهرمان دوبار ازدواج میکند.یک بار با ملکه ی سیاهپوست اندلس به نام "پلاگان" یا "بلاکان" که حاصل آن پسری به نام "فرفیز" است؛و بار دوم با ملکه ای فرانسوی به نام"هرزه لوئید"که نتیجه ی آن پسری به نام پارزیفال است.گاموره به شرق برمیگردد و در آنجا در نبردی کشته میشود.گاموره احتمالا همان خدایی است که در خاورمیانه با نامهایی چون"مولوک"، "آموروک"، "آمورو"، "آمور"، "یمیر"، "یمه"، "یم"، "جم"، "جمشید"و...همچنین "مروتوکو" و "مردوک" شناخته شده و نام "گومورا"(عموره) یکی از دوشهر قوم لوط نیز با همین خدا مرتبط است.وی خدای آموریان(عمالقه)بود که پس از اختلاط با سیاهان شرق دریای مدیترانه،بابل را فتح کردند و به مرور زمان مردوک را آقای خدایان خواندند."آمورو"نام صورت فلکی ای بود که یونانیان پرسئوس خوانده اند(11)پرسئوس احتمالا از ریشه ی "فرس" عربی(به معنی جنگجو و دلاور) است که میتوان آن را لقبی برای آمور خواند.این احتمال جدا وجود دارد که آمور تحت تاثیر خورشیدپرستی مصری به خدایی خورشیدی تبدیل شده باشد.چرا که احتمالا "آمون" خدای خورشید مصری همان آمور است(توضیح این که تبدیل "ر"ساکن به"ن"در زبان مصریان باستان به راحتی صورت میپذیرد).در این صورت کشته شدن گاموره همان سفر او به شرق یعنی جایی است که خورشید از نو متولد میشود.

کمک گاموره به خلیفه ی بغداد درحالی اتفاق می افتد که او مورد حمله ی بابلیها قرار گرفته است.جالب این که خرابه های بابل نزدیک خود بغداد است یعنی بابلیها خود بغدادیها هستند مگر این که فرض کنیم بابلیهای مورد بحث هنوز "بابلی" نشده اند یعنی قومی هستند که به زودی بابل را فتح کرده و بابلی خواهند شد.میتوان آنها را پرستندگان سیاره ی مشتری خواند که با پادشاه خورشیدپرست و مورد حمایت خورشید(خلیفه ی بغداد یعنی شاه بابل) اختلاف دارند و خورشید(آمور/گاموره) به کمک شاه می آید.شکست شاه و پیروزی پیروان مشتری،برابر است با تحریف ماهیت آمورو از خورشید به مشتری و از دید راویان خورشید پرست قصه درواقع مرگ آمورو یعنی به قتل رسیدن گاموره.بعدها ابن قتیبه در شرح گسترش فرزندان "عملیق ابن لاوذ ابن ارم" که عمالقه نام داشتند فراعنه ی مصر و شاهان فارس را از نسل آنها شمرد و خود فارسیان را از نسل برادر عملیق به نام "امیم" خواند (12)در حالی که آغاز گر بابل یعنی نمرود را پسر"ماش ابن ارم ابن سام"و برادر نبط (جد نبطیان)معرفی کرد(13) و نام ماش را میتوان با میشه مقایسه کرد.بدین ترتیب حتی در زمان ابن قتیبه هم مشهور بود که قبل از عملیق(آموروک/مردوک) در بابل خورشید پرستش میشده است فقط فراموش شده بود که عملیق پارسیان(اهوره مزدا(مردوک)/مشتری) (14) با عملیق مصریان(آمون/خورشید) ماهیتا متفاوت است .

بلاکان همسر گاموره و مادر فرفیز،چنان که "هلن آدولف" به درستی پیشنهاد کرده،کسی جز بلقیس ملکه ی سبا(شبا) نیست(15).قرار گرفتن محل حکومت این ملکه در اندلس(شامل شمال غربی افریقا) نشاندهنده ی  مطمح نظر بودن دورترین غرب ممکن از نظر یک قرون وسطایی است.اما غرب دور برای یک نفر از خاورنزدیک دوره ی باستان اینقدر دور نبوده است.بلکه میتواند در حوالی مصر درنظر گرفته شود.این که یکی از زندانیان فرفیز، پادشاه عربستان به نام زرتشت است(16) نشان از نزدیکی سبای افسانه ی ما با عربستان دارد و البته این سبا غیر از آن کشور سبای معروف است که در جنوب عربستان قرار داشته است.سبا در این جا احتمالا از "سب" مصری باستان به معنی ستاره درآمده که اشاره به شب(سب قبطی و شب فارسی را با هم مقایسه کنید) و بنابراین غروب و غرب دارد.ممکن است نام بلقیس(بلکان) با نام سرزمین بلقا در شام مرتبط باشد. ضمنا نام پادشاه زندانی یعنی زرتشت یادآور بنیانگذار افسانه ای پرستش مشتری در بابل و آشور و پرشیا است و زندانی شدن او را باید تسویه حساب داستانپردازان خورشیدپرست با مشتری پرستان به حساب آورد. مورخان، بنی لخم و جرهم را از جمله قبایل مشتری پرست در شبه جزیره ی عربستان قلمداد کرده اند(17). پسر گاموره یعنی فرفیز که همراه گرال به شرق مهاجرت میکند یادآور طلوع مجدد خورشید از شرق است.

پرسوال(پارزیفال) را میتوان لقبی برای فرفیز خواند.ممکن است اصل سامی واژه "پرسبار" یعنی پسر پرسئوس(آمور/گاموره) باشد.ممکن است داستان پسرگاموره از طریق فنیقیها در اراضی اروپایی گسترش یافته و در آنجا فرفیز با لقب خود یعنی پرسوال شناخته شده و به مرور با داستانهای شوالیه ای-سلتی شاخ و برگ یافته باشد.ظاهرا فون اشنباخ با دو داستان مختلف از پسر گاموره برخورده و آنها را دو انسان متفاوت در نظر گرفته است.اما آن دو (پرسوال و فرفیز) درواقع یک تن یعنی خورشید جوانند که در مون سالواژ به یاور خود ماه ملحق میشود.جلال ستاری به درستی مون سالواژ(کوه سعادت) را با کوه اساطیری مندائیان به نام"مشونیا کوشتا"مقایسه کرده است(18)که شباهت مشونیا با میشو قابل ذکر است.میتوان این کوه را همان کوه"میشو" دانست که گیلگمش در ورای آن با زیوسودرا ملاقات کرد.بدل زیوسودرا (در روایت اروپایی پارزیفال)، یعنی صاحب کاخ مون سالواژ "تیتورل" نام دارد.این کلمه را میتوان تحریفی از توتال(توت+ال/خدا) یعنی ایزد "توت"خواند و توت(توث) خدای ماه است. در این جا روایتی اصیل تر از داستان به اصطلاح مسیحی یوسف رامه ای یافته  و مشاهده میشود که یوسف رامه ای جانشین توت(خدای ماه) شده است.تیتورل حضور کمرنگی در داستان دارد چون همانطور که قبلا گفته شد نظارت بر کاخ کار اصلی او نیست.ریاست کاخ در غیاب او با پسر تیتورل یعنی پادشاه مریض به نام آنفورتاس است.آیا ممکن است که آنفورتاس حکم همان آرتور مریض نزد جدش یوسف رامه ای را داشته باشد؟

 

آرتور و آنفورتاس:

به نظر من آرتور همان "اورتال" مشهورترین خدای عرب شمالی در زمان هرودت است.اورتال(اورت/اورتا+ال/خدا)همان نینورتا(نین/پرستیدنی+اورتا)در بین النهرین و نیز"ملکارت"(ملک/شاه+اورت) است.همانطور که نینورتا علاوه بر خدای جنگ،خدای کشاورزی و باروری زمین هم بوده است مسلما اورتال اعراب هم مسبب حاصلخیزی خاک بوده است.با قحطی زدگی و بی بر شدن عربستان طی سالها،تصوری از زخمی شدن آرتور(اورتال) توسط موردرن(دیو خشکسالی) پدید آمد که بر اساس آن اورتال اکنون برای درمان به کاخ اساطیری ماه(نزد یوسف رامه ای) رفته و در عربستان حضور ندارد.مثل آنفورتاس داستان پرسوال که او نیز زخمی است و در کاخ پدرش(تیتورل) به سر میبرد . میتوان نام آنفورتاس را تحریفی از "آئورتاس"(اورتا)و بنابراین همان "آرتوس"یعنی نام دیگر آرتور خواند.نویسندگان اروپایی به طور مرتب پرسوال(پارزیفال) را به طرز نامطبوعی به کاخ شاه آرتور کشانده اند گویی میدانستند بین آرتور و پرسوال رابطه ای است ولی نمیدانستند آنفورتاس همان آرتور است.زخم آنفورتاس بین دوپای او وارد شده است که میتواند نمادی از نابارور شدن این ایزد کشاورزی باشد.پرسوال در مون سالواژ سوال سرنوشت ساز درباره ی مشکل شاه  بیمار را نمیپرسد که نمادی است از بی اعتنایی خورشید به سترونی عربستان و تابش بیرحمانه ی او بر آن سرزمین.این وضعیت تا به امروز ادامه دارد.بنابراین لاینحل ماندن مشکل شاه بیمار در داستان پرسوال از کرتین تروایی(اولین راوی این داستان) احتمالا برخلاف آنچه تصور میشود به دلیل مرگ نویسنده نبوده بلکه درواقع،این،پایان خوش روایات بعدی است که مصنوعی است.قرارگرفتن اورتال(آنفورتاس-آرتور) در کنار خورشید(پرسوال-مسیح) تقریبا اتفاقی و تنها از آن رو است که هردو گذارشان به کاخ ماه(تیتورل-یوسف رامه ای) افتاده است.

 

نتیجه گیری:

داستان جام مقدس و نیزه ی خون چکان که در محافل ماسونی شهرت دارد نه داستانی واقعی بلکه اسطوره ای نمادین از وقایع روزانه ی آسمان است.بر اساس این اسطوره خورشید هرروز کشته میشود و خون او که همان نورش است به مثابه ی جامی از خون به ماه میرسد که روشنایی ماه در شب از آن است و نیزه ی خون چکان مظهر اشعه ی نور است که روشنایی را از آسمان به زمین منتقل میکند.خونی که از نیزه میچکد همان روشنایی است.مسیحیان این اسطوره ی عصر شرک را با قرار دادن در شکم مسیحیت،به گونه ای  تاریخی وانمود کرده اند.از این رو مسیح جای خورشید،خون مسیح جای خون خورشید و یوسف رامه ای جای ماه را گرفته اند.بنابراین جام مقدس امروز نه نزد کس بخصوصی(مثلا سران فراماسونری یا کلیسا) است و نه همان مومیایی مریم مجدلیه است چرا که اساسا جام مقدسی وجود ندارد.

 

یادداشتها:

1-میراث سوم:روژه گارودی-ترجمه ی حدیدی-نشرقلم(1364):ص19

2-ریشه های مسیحیت در اسناد بحرالمیت:ژان دانیلو-ترجمه ی علی مهدیزاده-نشر ادیان(1383):ص142

3-همان:144

4-همان:143

5-باستانشناسی قوم ثمود:وان دن براندن-ترجمه ی محمدحسین مرعشی-نشرنگاه معاصر(1387):ص142

6-باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:محمودسلیم الحوت-ترجمه ی منیژه عبداللهی و حسین کیانی-نشر علم(1390):ص146

7-اساطیر آشور و بابل:ف.ژیران،ل.دلاپورت،گ.لاکوئه-ترجمه ی ابوالقاسم اسماعیل پور-نشر کاروان(1386):ص168

8- پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:جلال ستاری-نشرثالث(1386):ص7-96

9-Is The Source Of Qur'an 18:60-65 The Epic of Gilgamesh?: John D'Urso, M S M Saifullah & Elias Karim -IslamicAwareness

10-باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:ص9-128

11--"فرهنگنامه ی خدایان،دیوان و نمادهای بین النهرین":جرمی بلک،آنتونی گرین-ترجمه ی پیمان متین-نشر امیرکبیر(1383): ذیل واژه ی مرتو(آمورو):ص215

12-"المعارف"ابن قتیبه به کوشش دکتر ثروت عکاشه:متن عربی از نشر دارالمعارف:ص27

13-همان:28

14-درباره ی همسانی مردوک و اهوره مزدا:ر.ک.کتاب من به نام«برج بابل:نقدی بر هویت تاریخی ایرانیان»(ناشر:طاعتی):فصل دوم

15-پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:ص92

16-همان:ص53

17- باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام:ص151

18-پیوندهای ایرانی و اسلامی اسطوره ی پارزیفال:ص96

نقدی بر کتاب "کوهسار جان"گائوشینگ جیان

نویسنده: پویا جفاکش

 

درباره ی "کوهسار جان":گائوشینگ جیان-ترجمه ی مهستی بحرینی-نشر نیلوفر:1380

 

گائوشینگ جیان نویسنده ای چینی است که آثارش در خود چین ممنوع الانتشارند.رمان "کوهسار جان" او برنده ی جایزه ی نوبل ادبی سال2000 شده است.این رمان حاصل پیاده روی ده ماهه ی گائو در چین است.کتاب دو قهرمان دارد:"من" و "تو". "من"، راوی است و مخاطب(تو) شخصیتی مذکر و خیالی است که در راه جایی به نام "کوهسار جان" با یک شخصیت خیالی دیگر که دختری است همسفر میشود.هر دو قهرمان در حال سفرکردن در دل طبیعت خیال انگیز چین هستند و از روستاها و شهرها میگذرند.تشخیص واقعیت و خیال از هم گاه بسیار مشکل میشود بخصوص وقتی که راوی  درست مثل یک محقق به شیوه ای مستند سخن میگوید مثلا آنجا که سعی میکند ارتباط  اقوام "یی" و "با" با چیانگهای باستانی را کشف کند و ته مانده ی اعتقاد به توتم ماده ببر قوم یی را نزد آنها تشخیص دهد.آدمها و داستانهای مختلفی در سر راه قهرمانان ظاهر میشوند که بسیاریشان خوشایندند:مانند مرد سرزنده ای که به طور غیرحرفه ای در فرهنگ عامه تحقیق میکند و قهرمان مخاطب نام "لینگ شان"(کوهسار جان) را اول بار از قول او میشنود(ص14)؛ پیرمردی که وقتی قهرمان کتاب در اشاره به جملات نوشته شده از قول"چن شیانینگ"(دانشمند عصر سونگ) از لفظ «این یک جفت جمله» استفاده میکند پیرمرد حرف وی را اصلاح میکند:«منظورت این جمله های حکیمانه است؟» تا نشان دهد برای بزرگان ارزش قائل است(ص37)؛مردانی که به پانداهای وحشی خدمت میکنند و پس از دیدن یک پاندا،پیوسته با شور و حدت درباره ی آن با هم حرف میزنند(ص9-55)؛ پیرمردی در قبرستان خانواده ی لی که نام تمام افراد خانواده ی لی را در طوماری نشان میدهد(ص119)؛ اجتماعی شبانه و شاد از ده ها پیرمرد و پیرزن در مرکز شهر"شویی چنگ" که آوازهای محلی میخوانند و موسیقی مینوازند (ص3-172)؛ کاهن پیری که در سرمای زمستان شبی در خیابانهای ده دیده میشود و درحالی که مردم مهربان گرد او را گرفته اند و سعی میکنند تسلایش دهند از فرصت استفاده میکند تا بگوید:«فراموش کردن اجداد گناه بزرگی است.»(ص296)؛ پیرمردی که در دوران کومین تانگ از روسای بخش شه نونگ جیا بوده و سپس به اردوگاه کار اجباری فرستاده و بعد آزاد شده است،از دوران چپاول راهزنها و انجمنهای سری میگوید و اضافه میکند:«داریم دورانی را میگذرانیم که در آن،کشور در صلح و آرامش است و مردم آسوده خاطرند...تا روزی که بتوانم مطالعه کنم خوشبختم.»(ص420)؛پیرمرد تائوئیست که تعلیم میدهد:«اصل و منشا عبارت است از وجود در عدم و عدم در وجود.یکی شدن این دو،مقدم بر تجربه است،یعنی آسمان و انسان یکی میشوند و دیدگاه انسان و کیهان به وحدت میرسد»(ص482).

اقوام چینی

 

اما در کنار این انسانهای بزرگ،افراد دیگری هم دیده میشوند که تن آدمی را به حس ناخوشایندی دچار میکنند:جایی مینویسد«در این هتل،به رغم اعلامیه ی پلیس ناحیه که به دیوار اتاقها چسبانده شده و قمار و فحشا را صراحتا ممنوع کرده است عده ای علنا بر سر پول قمار میکنند»(ص21)؛ "سونگ گوئوتای" راهزن مکار و بیرحم را تصویر میکند که جامعه ی راهزنان زیر نظر او در یک غرب وحشی واقعی،همه ی اختلافات را با گلوله حل میکردند و با زنانی که ربوده بودند در یک فضای هرج و مرج جنسی زندگی میکردند، جامعه ای که در 1950 توسط دو گروهان سرباز منهدم شد(ص42-38)؛ و نیز گردانندگان اژدها از دو روستا که بر سر یک جایزه ی کم ارزش با هم دعوا میکنند و سه نفر کشته میشوند(ص7-66)؛ دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با مرد ثروتمند زنداری ،تصمیم میگیرد همراه عاشق فقیرش فرار کنند و چون شکست میخورند دختر،خود را در رودخانه غرق میکند(ص80-79)؛ دهاتیهای هجانگ که آجرهای مقابر سلسله ی هان را برای ساختن آغل خوکها به کار میبرند(ص169)؛ روستایی درگیر در شکار قاچاق که دانشمندی را که برای محیط زیست زحمت میکشد به شدت میزند و کوله ای ذرت روی دوش دانشمند مجروح میگذارد که بگوید او از مزرعه اش دزدی کرده و دانشمند میمیرد (ص143)؛ زنهایی که برای انتقام گرفتن از روسپی ده که شوهرهایشان را از راه به در میکند او را بعد از یک کتک مفصل به دهکده ی جذامیها می اندازند و زن پس از مدتی برمیگردد و نتیجه این که کل ده جذامی میشوند(3-220)؛ دختری که از سر کنجکاوی پایش به یکی از اماکن ممنوعه ی فساد باز شد و چون کارش به رابطه ی جنسی کشید از سر انتقام از بقیه ی دخترها، چندین دختر دیگر را هم به این حلقه کشاند و در نهایت با کشف و متلاشی شدن حلقه،به همراه چندین تن دیگر از آن حلقه ها به جرم به فساد کشاندن جامعه اعدام شدند (508)؛...

این تصاویر همه باورپذیرند.در همه ی تاریخ انسانهای نیک و بد در کنار هم زندگی کرده اند و از دیدن بدها قدر خوبها دانسته شده اما مسئله از اینجا مهم میشود که کشف میکنیم نویسنده میخواهد مرز بین خوب و بد را بردارد.بدین ترتیب که با باژگونه خوانی فلسفه ی چین، تبدیل شدن بد به خوب و بالعکس را قانونی کند. جمله ی پیرمرد تائوئیست را به یاد دارید که گفت انسان باید با طبیعت یکی شود؟ با درنگ بر این جمله تصویری دل انگیز از طبیعت از آن نوعی که در نقاشی سنتی چینی سراغ داریم به ذهن متبادر میشود.اما طبیعتی که گائو وصف میکند موحش،وهم انگیز و مهلک است.انسان به راحتی در آن راه گم میکند و گاه اسیر خشم آن میشود.اوج این خشم در صحنه ای است که "جورونگ" خدای آتش به صورت پرنده ای 9سر که از دهانش آتش بیرون می آید جنگلی را به آتش میکشد، ببرها، پلنگها، گرگها و گرازها هراسان از آتش،از جنگل به بیرون میجهند و صحنه ای هولناک رقم میخورد(245).

انسانها نیز تابع همین طبیعتند.وقتی دختر به قهرمان مخاطب میگوید«داستانهای تو بسیار زشت و زننده اند»جواب میشنود:«این دقیقا وصف دنیای مردان است»(223)و همو جای دیگر میگوید:«در این دهات کوهستانی همه ی پیرزنها جادوگرند و همه ی زنهای جوان،روباه مکار.»(189). از راوی میپرسند«شما نویسنده اید؟»و او پاسخ میدهد:«به عبارت دیگر،پژوهشگر انسانهای وحشیم.»(315). خود راوی نه تنها سعی میکند از حرکتهای بزرگوارانه خودداری کند بلکه این خودداری را کاملا درست مینمایاند.جایی یک کارمند باغ وحش به دنبال تلگرافی درباره ی کشف یک جانور ناشناخته میخواهد به سرعت خود را به محل برساند تا این گونه ی کمیاب را نجات دهد.«بهش میگویم:بگذار سقط شود. میترسی جریمه شوی؟[میگوید:]"نه،تو چیزی از این موضوع نمیفهمی."»و  درباره ی اهمیت نجات یک گونه ی زنده توضیح میدهد.اما ظاهرا این به کت راوی نمیرود چون بعد از جداشدن از کارمند باغ وحش به طعنه میگوید:«من نه وظیفه ی نجات دادن یک حیوان وحشی،هرچه میخواهد باشد،را برعهده دارم و نه وظیفه ی نجات دادن دنیا را.»(2-201) جایی دیگر زنی او را به خانه اش دعوت میکند تا برای نویسنده درددل کند.راوی متاسف است که زن زیبایی این درخواست را نکرده.زن میگوید مردها بدند اما راوی چون نویسنده است حتما با بقیه فرق میکند و این را چندبار تکرار میکند.درحالی که راوی برای این که ثابت کند با بقیه ی مردها فرقی ندارد از اول تا به آخر به غذاهایی که میزبان پخته توجه دارد و همزمان درباره ی زن فکرهای ناجور میکند.(555-543)آیا این همه ناشی از طبیعت است؟.

دین اسلام به ما می آموزد که در طبیعت نظم ببینیم و از این نظم به وجود خدایی منتظم پی ببریم.اما گائو طبیعت را به مفهوم بینظمی و نظم را تصنعی حاشیه ای از چند آدم غیرقابل دفاع قلمداد میکند از این رو هرکسی که بر علیه نظم(هرگونه نظمی که قابل تصور باشد) بشورد –از رئیس بی شرف راهزنها گرفته تا رئیس گروه گرداننده ی اژدها و دختری که برای فرار از ازدواج اجباری خود را غرق میکند- به گونه ی نوعی قهرمان تصویر میشوند. قهرمان مخاطب،موقع تشبیه کردن خود و زن همسفرش به دیوهایی که (در داستان پیرمردی قصه گو در چایخانه) قهرمانی میخواست دستگیرشان کند،گویی به خود میبالد (52). نظم باید چیزی دلبخواهی باشد.چون درست بودن آن ثابت نشده است.این را نویسنده از قول راهبی بودایی بیان میکند:«حتی گفته های بودا نمیتواند پذیرفته شود،در عین حال که نمیتواند پذیرفته نشود،نمیتواند ابلاغ شود...»(256)نویسنده ،"گونگ شیان" هنرمند را تحسین میکند که «هرگز نخواست با آنچه عقل و شعور نامیده میشود به مصاف حماقت برود،در جای بسیار دوری عزلت گزید و به رویای روشنبینانه فرو رفت.»(531).حال اگر یک مدافع نظم بخواهد آن را به مردم تحمیل کند باید خود را برای نیش و کنایه های نویسنده آماده کند حال میخواهد کنفسیوس باشد یا از اعضای حزب کمونیست.

بدین ترتیب گائو به جنگ  نظم میرود و در این راه سعی در اصیل جلوه دادن بی نظمی از طریق تاریخ مینماید.در کشور کهنی مثل چین همه چیز با رجوع به تاریخ توجیه میشود. گائو احتمالا به تاریخ اعتقادی ندارد.او به این سخن لوشون:«من خونم را برای"شوآن یوآن" [امپراطور اساطیری]میریزم.» چنین خرده گیری میکند:«چرا انسان باید حتما خون خود را به خاطر عظمت نیاکانش بریزد؟...انسان بیشتر از یک سر ندارد،برای چه باید بگذارد آن را در راه شوان یوان قطع کنند؟»(534) اما  مسلما مخاطبان چینی گائو تاریخ کشورشان برایشان عزیز است.از این رو گائو مجبور به مصادره به مطلوب تاریخ و فرهنگ چین است.تاریخ مکتوب نشان میدهد که نظم موجود کنفسیوسی که حزب کمونیسم درواقع پیرو آن است قدمتی طولانی دارد.اما راوی سعی میکند تصویری از جامعه ی چین ارائه دهد که با کنفسیوس همخوانی ندارد و حزب کمونیست درصدد پنهان کردن آن است.تصویری که نویسنده برای «خلق»آن، اشعار محلی را به خدمت میگیرد.جایی پیرمردی برای نویسنده و مردم ده آوازهای قدیمی میخواند و درست جایی که سرودها مستهجن میشوند پسر پیرمرد که کدخدای ده است از راه میرسد و مراسم را به هم میزند(ص2-360).جایی دیگر سرودی محلی مرور و سپس گفته میشود:«نه تنها اقلیتهای قومی،بلکه خود قوم هان[جمعیت عمده ی چین]هنوز صاحب یک فرهنگ مردمی واقعی است که اخلاق مکتب کنفسیوس آلوده اش نکرده!»(430)از اینجا معلوم میشود که گائو کنفسیوس را بخشی از فرهنگ چین نمیداند.

تمدن چین بر پایه ی نظام خانواده استوار است و خانواده استوارترین ستون نظم جامعه است. در تلویزیون دولتی چین همواره بر ارزشهای خانوادگی تاکید میشود.گائو جرئت ندارد به این ارزشها حمله کند.ولی میتواند در کتابش برای آنها جایی باز نکند و به این شکل کمرنگشان نشان دهد.جایی هست که راوی از روی تشخیصی که دکتر از سرطان او داده بود به بیمارستانی مراجعه میکند در حالی که برادرش وی را همراهی میکند.نویسنده هیچ سخنی از قول برادر راوی بیان نمیکند چه رسد به این که نگرانی او را نشان دهد.وقتی که روشن میشود سرطانی در کار نبوده مسلما ما انتظار داریم شادی برادر را ببینیم اما فقط گفته میشود که برادر رفت تا در جلسه ای شرکت کند گویی چیزی به نام رابطه ی برادری و کلا خانوادگی ابدا در قاموس گائو جایی ندارد(ص89-94).در درد دلهای زن نازیبایی که گائو با بی میلی به حرفهایش گوش میداد داستان دختری ذکر شده بود که به دلیلی احمقانه(آن قدر مسخره که غیرواقعی بودن داستان ثابت میشود)به زندان افتاده بود چون مادر و دایی اش از ترس جان، او را لو داده بودند.بیشک در دنیای سیاهی که گائو تصویر میکند یک محفل گرم خانوادگی اگر جایی میداشت چراغی مشتعل میشد که سیاهنماییهای گائو را تا حدود زیادی تحت الشعاع قرار میداد و همین که همه چیز این گونه سیاه است نشان میدهد که گائو قصد واقعگرایی نداشته است.

فرویدیسم عنصر پررنگی در کتاب است.در اخلاق چینی میل جنسی در رابطه ی زن و مرد به خدمت خانواده در می آید.پس گائو این دشمن نظم و بخصوص نظم خانوادگی چنین مینویسد:«تمدن خیالی بین غلیان میل جنسی و عشق قائل به جدایی شد.و نیز به ابداع  مفهوم ازدواج،پول،مذهب،اخلاق و آنچه بدان بار فرهنگی میگویند پرداخت.این هم از حماقت نوع بشر!»(278)دختر همسفر قهرمان مخاطب درباره ی مسائل جنسی به او میگوید:«چرا خیلی از کارها برای مردها مجاز است و برای زنها ممنوع؟این چیزها جزو طبیعت بشر است.»(218)به عبارت دیگر به جای این که آزادی مردها در ولنگاری را محدود کنیم باید بگذاریم زنها هم همانقدر ولنگار باشند!کتاب پر از صحنه های بی پرده ی جنسی بین زنان و مردان است.تقریبا هرجا که صحبت از دختر زیبایی میشود در ادامه بحث ارتکاب تجاوز یا قتل نسبت به او پیش می آید.به طرز عجیبی هم راوی و هم قهرمان مخاطب علیرغم سن بالایشان به راحتی محبوب دخترها قرار میگیرند و دخترها به سمتشان جذب میشوند.یک بار کتاب گائو را به دوستی قرض دادم  و او پس از خواندن کتاب گفت باور نمیکند دختران چینی اینقدر پررو باشند و نویسنده حتما خودش دوست داشته دخترها این گونه باشند.موقع نوشتن این نقد وقتی کتاب را دوباره میخواندم به این نتیجه رسیدم که چنین احساسی از خود کتاب به این دوست گرامی منتقل شده است.مثلا راوی جایی در ضمن صحبت با زنی حرفهای جنسی میزند و زن طفره نمیرود و راوی میگوید این عادی نیست.(108)و جایی دیگر از برخورد با یک دختر جوان کوهستانی که در مقابل او شرم حضور نداشت سخن میگوید و این رفتار دختر را غیر عادی توصیف میکند(125).در صفحه ی153هم مینویسد:«هنوز هم ازدواج پسران و دختران "یی" را والدینشان ترتیب میدهند.جوانهایی که میخواهند همدیگر را آزادانه دوست بدارند برای دیدار با یکدیگر در کوه پنهان میشوند.اگر رازشان کشف شود خانواده شان آنها را دستگیر و اعدام میکنند.»(153) کسی که تیزبین نباشد و آشنایی ای هم با فرهنگ چینی نداشته باشد اگر کتاب گائو را بخواند درباره ی این جامعه دچار اشتباه خواهد شد.اما اگر همین شخص مستندهای گزارشی شبکه ی"سی سی تی وی4" را دنبال کند خواهد دید که هرجا گزارشگر مونث جوان و شاد فیلم با مردان صحبت میکند آنها بخصوص اگر جوان باشند حتی المقدور از مستقیم نگاه کردن به چهره ی زن خودداری میکنند و دختر هیچ تعجب نمیکند.با وجود این که این گزارشها از نقاط مختلف چین ارائه میشوند ولی این اصل تقریبا پابرجا است. تردیدی وجود ندارد که دختران و پسران غربزده هم در چین هستند.اما چگونه است که هرچه دختر به طور قهرمانان داستان گائو میخورد بی حیایند؟

در کل،آدمهایی که گائو نشانمان میدهد به ویژه اگر زن باشند واقعی نیستند بلکه محصول سلایق و علایق نویسنده اند.او بخصوص زنها را آن گونه که خودش میخواهد تصویر میکند. در صفحه ی377 اعتراف کرده است که "تو" بخشی از خودش هست که به زنی همدم نیاز داشته است:«برای این که تو مثل منی،تاب تنهایی نداری...او،آن زن،از تو ناشی میشود و در عوض،من مرا تایید میکند».در این صورت با تصویری که از زن همدم میبینیم به این نتیجه میرسیم که نویسنده زنها را منفعل و احمق دوست دارد.کافی است به صحنه ای رجوع کنیم که قهرمان مخاطب و دختر، شب را در خانه ی پیرزنی میگذرانند و دختر در اتاقی جداگانه از قهرمان میخوابد و او را راه نمیدهد.اما بعد از این که قهرمان از پشت در، یکی از آن داستانهای وحشتناکش-این دفعه درباره ی زنی جادوگر-را میخواند دختر از ترس او را به داخل راه میدهد.(140)

خوب است که آدم نخبه با جوانان ارتباط داشته باشد.اما در سفرهای الکی راوی نویسنده، فقط دخترها هستند که به این نویسنده توجه نشان میدهند.تنها مرد جوانی که برخورد نویسنده با او روایت میشود راهبی تائویی است که یکی از معدود جملاتش در ملاقاتی کوتاه،درباره ی رمان نویسها چنین است:«این رمانها فقط بلدند ماجراهای مبتذلی را که میان زنها و مردها اتفاق می افتد حکایت کنند.»(336)یعنی در کسوت یک دشمن ظاهر میشود.

چرا گائو این گونه است؟فهم این قضیه در گرو دانستن شرایطی است که شخصیت وی در آن شکل گرفته است.او با حزب کمونیست طرف بود که کنفسیوس را در کنار لیوشائوچی و لین پیائو نشانده و مثلثی از دشمنان خلق معرفی میکردند(آخر کنفسیوس چه ربطی به لین پیائو دارد؟).شما حسابش را بکنید که بزرگترین ستون اخلاق را در کشورتان این چنین خوار کنند آن هم در حالی که خوارکنندگان، خود، بسیاری از اصول همان اخلاق را دنبال کنند؛یکی از خلق تابع پیدا نمیشود که مثل گائو سردرگم شود؟گائو قطعا زیاد میشنید که خلق چین همیشه برحقند  و امروز هم برحقند که رئیس مائو را پیروی میکنند.پس هرکس که مائو را نمیپسندد از خلق نیست.ولی قطعا این را هم شنیده است که خلق در زمان کنفسیوس هم بر حق بودند و از این رو بود که پیرمرد مرتجع به هرکجای کشور که پا میگذاشت با سردی مردم رو به رو میشد چون ملت قهرمان میدانستند او دشمن خلق است(در حالی که اگر مردم به کنفسیوس توجهی نمیکردند نشانه ی جهالت آنها بود).گائو از مائوئیسم سرخورده شد اما شعارهای آن در محکوم کردن ستون اخلاق و برحق بودن توده ی عوام را باور کرد و برای پروبال دادن به خلق،آزادی غربی را تبلیغ کرد و درباره ی شورش میدان تیان آن من بر ضد حزب نمایشنامه نوشت.شیوه ی او در آثارش غربیان را خوش آمد و از این رو به او جایزه ی نوبل ادبیات دادند.

با این حال نوبل گرفتن او تنها سیاسی نبوده بلکه از همدلی  جامعه ی پوچ و افسرده و بدبین روشنفکران با عناصر ضد اجتماعی چون گائو نیز منشا میگیرد؛جامعه ای که در آن صادق هدایت یک قله ی افتخار است و "تهوع" سارتر و "گرگ بیابان" هرمان هسه شاهکار محسوب میشوند و دنباله روان این جامعه در ایران از میان خیل آثار ادبیات چین، چیزی مثل "کوهسار جان" را برای ترجمه مناسب دیده اند.

گائو شینگک جیان و کتابش

کوندرا و بزرگسالانی که کودک مانده اند

نویسنده: پویا جفاکش

 

چند سال پیش تکانی به کتابخانه ام دادم و برای باز کردن جا یک سری کتابها را جمع کردم تا ببرم به فروشندگان کتابهای دست دوم تحویل دهم.از آنجا که خیلی دلم میخواست از دست کتاب "عشقهای خنده دار" میلان کوندرا خلاص شوم پیش خود گفتم که آن را هم در لیست جا دهم.اما درنهایت به این نتیجه رسیدم که این کتاب به قدری مضر است که دست هیچ بنی بشری نباید به واسطه ی من به آن برسد.پس کتاب را در سطل زباله انداختم.تصمیم داشتم با کتاب دیگر کوندرا به نام "آهستگی" هم همینکار را کنم.اما این کتاب اگرچه به همان اندازه فاسد بود ولی ترکشهای روانی کتاب اول را نداشت.پیش خود گفتم آن را نگه دارم تا بلکه اگر روزی کسی پیش من از کوندرا تعریف کرد این کتاب را نشانش دهم.ولی چندی بعد آن را هم نابود کردم.به نظر من کوندرا نویسنده ای است که فقط به خاطر انتقاداتش از حکومتهای سوسیالیستی،توسط بنگاههای سرمایه داری بزرگنمایی شده است.من فقط یکی از داستانهای او را دوست دارم.آن هم آخرین داستان کتاب "خنده و فراموشی" به نام "فرشته ها" است.زیرا این داستان بعد وسیعتری از ممالک سوسیالیستی دارد و تیغ انتقاد آن به نوعی میتواند ممالک سرمایه داری را هم هدف بگیرد.

میلان کوندرا

 

راوی این قصه،حکایت بچه هایی را که "تامینا" شخصیت اصلی داستان در سفرش به جزیره ی کودکان به آنها برخورد میکند و در انتهای داستان،پس از عدم موفقیت در ارتباط برقرار کردن با دنیای کودکانه(و شاید بتوان گفت احمقانه)ی آنها موقع فرار از جزیره در مقابل نگاه کنجکاوانه ی همان بچه ها غرق میشود،با بچه هایی پیوند میدهد که در مراسم پیشاهنگی برای "گوستاو هوساک" رئیس جمهور مستبد چک و دستنشانده ی روسها-که راوی او را "رئیس جمهور فراموشی" میخواند- شعر خواندند و به او دستمال قرمز دادند،کاری که هم سن و سالهای دیگرشان برای لنین،استالین،ماستوربف،شولوخف، اولبریخت و برژنف(راوی اینها را نام میبرد،ولی شما میتوانید اسامی دیگری را نیز کنار اینها بگذارید)کردند.به نظر راوی حرفهای هوساک در آن مراسم بسیار معنیدار بود:

«گفت: "بچه ها،شما آینده را تشکیل میدهید" و امروز متوجه میشوم که منظور او همان نبود که مینمود.بچه ها از آن رو که روزی آدمهای بزرگسالی خواهند شد آینده را تشکیل نمیدهند. نه،دلیلش این است که نوع بشر بیش از پیش در مسیر طفولیت حرکت میکند و دوران کودکی پندار آینده است.او فریاد زد:"بچه ها،هرگز به گذشته نگاه نکنید" و منظورش این بود که هرگز نباید بگذاریم که آینده زیر بار حافظه فروبپاشد.بچه ها به هرحال گذشته ای ندارند.علت رمز و راز معصومیت جذاب لبخندهایشان فقط در همین است.»(1)

کوندرا در اینجا در نقطه ی مقابل کسانی قرار دارد که معتقدند صحنه های سکس و خشونت در رسانه ها دوره ی کودکی را کوتاه کرده اند.در واقع به نظر کوندرا،در زمانه ی ما، بزرگسالان، کودک باقی میمانند چون حافظه ای ندارند یعنی چیزی از گذشته به یاد ندارند که بخواهند از آن درس بگیرند.مثل بچه ها.اما چرا مثل بچه ها؟من که از کودکی خود زیاد به یاد سپرده ام.ولی مثل این که حق با کوندرا است.بیشتر هم سن و سالهایم چیزی از کودکی خود به یاد ندارند.بچه های داستان تامیلا شباهت زیادی به بزرگسالان دوروبر ما دارند.آنها در بی تفاوتی به همه چیز،با دنیای شوخ و شنگ خود کنار می آیند و لذت میبرند. اگر منظور کوندرا از حافظه تاریخ باشد میتوانم بزرگسالانی را برشمارم که از تاریخ بیزارند و همه ی آن را دروغ میشمارند(مگر نه این که تاریخ را همیشه قوم غالب مینویسد؟) این بیزاری سبب شده تا در عمق بی اطلاعی از اوضاع جهان -که با بدبینی به همه ی رسانه ها(که بیمورد هم نیست) و در واقع عدم اطلاع از چگونگی مطالعه ی تاریخ و تعامل با رسانه تقویت میشود- هیچ معیاری برای مقایسه ی خود با مردمان گذشته و اکنون، و اطلاع یافتن از درجات پیشرفت و پسرفت خود نداشته و در یک بی زمانی عجیب به سر می برند.

به نظر کوندرا،برای این که بی زمانی و بی حافظگی برای بزرگسالان کودک صفت ملال آور نباشد،سرگرمیهای آنها نیز کودکانه شده اند و مثالی که در داستان میزند موسیقی است.پدر راوی داستان که به موسیقی اصیل و آهنگسازان بزرگ کلاسیک عشق میورزید درباره ی آهنگهای عجیب و غریب امروزی از اصطلاح "حماقت موسیقی" استفاده میکند. تامیلا در سفر به جزیره ی کودکان،بر قایق پسر12ساله ای سوار میشود که هنگام گوش دادن به چنین آهنگهایی از ضبط صوت،کفل خود را به طرز تحریک کننده ای تکان میدهد.در انتهای داستان و اندکی قبل از غرق شدن تامیلا،این پسر دوباره و در همان حالت ظاهر میشود در حالی که با آهنگهای ضبط صوتش همه ی بچه های جزیره را به رقص درآورده است.راوی یادآور میشود در آن روز که هوساک با بچه ها میتینگ داشت، "کارل گوت" خواننده ی پاپ برایشان آواز میخواند.وقتی گوت در سال1972 از کشور خارج شد،«هوساک ترسید»(2)و در نامه ای خصوصی از گوت خواست تا برگردد.راوی میگوید:

«در این خصوص خوب فکر کنید.هوساک بی آن که خم به ابرو بیاورد اجازه داد پزشکان،عالمان،ستاره شناسها،قهرمانان،کارگردانها،فیلمبرداران،کارگران،مهندسان، معماران،مورخان،روزنامه نگاران،نویسندگان و نقاشان مهاجرت کنند.اما نتوانست فکر خروج کارل گوت از کشور را تحمل کند.زیرا کارل گوت نماینده ی موسیقی منهای ذهن و حافظه است.»(3)

البته این جمله ی کوندرا که«نوع بشر بیش از پیش در مسیر طفولیت حرکت میکند» جای انتقاد دارد.تفکر کودکانه درباره ی جهان یعنی تفکر اسطوره ای چیز تازه ای نیست و همیشه وجود داشته است.کوندرا به طرز عجیبی در داستانش هیچ ارجاعی به واژه ی اسطوره ندارد.شاید او که در راه بی اعتبار نشان دادن مارکسیسم روسی چک،از معرفی مکتبی که مارکسیسم آن را از صحنه به در کرده یعنی مسیحیت،صرف نظر کرده، نمیخواسته با به کاربردن کلمه ی اسطوره مردم را به یاد مکاتب قدیم بیندازد.چون قرار است مارکسیزم بدترین چیز جلوه کند.با این همه یک کارشناس اسطوره به نام "لوی استراوس" کشفی کرده که پس از اشاره به داستان فرشته ها ذکر آن کاملا به جا به نظر میرسد.درست همزمان با آغاز روند جایگزین شدن تفکر اسطوره ای با تفکر علمی در غرب(روندی که هرگز کامل نشد)«ما شاهد ظهور سبکهای بینظیری در موسیقی هستیم که خاص سده های هفدهم تا نوزدهم هستند.»(4)واین،همان نوع موسیقی است که باخ و بتهوون و موتزارت و...نماینده هایش هستند و پدر راوی داستان فرشته ها آن را میستود.پس شاید "حماقت موسیقی" که پدر راوی حرفش را زده بود نقطه ی پایانی بر نه تنها آن سبکهای خاص، بلکه بر عصری باشد که در آن،تفکر اسطوره ای موقتا محکوم شناخته شده بود.تفکر علمی که کمتر کسی از آن استقبال کرد،فرصت نیافت اسطوره ها را از بین ببرد و تنها با فشار وارد کردن به آنها،سبب شد تا برای ورود اسطوره هایی جدیدتر چون بیتلها و بشقاب پرنده ها جا باز کنند.به عبارت دیگر اسطوره ها کمتر که نشدند هیچ،بیشتر هم شدند.داستانها و تصورات غیرواقعی چنان ذهن مردم را پر کردند که دیگر جایی برای حافظه نماند و نیازی به ثبت واقعیت حس نمیشد.مردم به دنیای کودکانه ی خود دلخوشتر شدند و در توهم بزرگسالی کودک ماندند.

 

یادداشتها:

1-"کتاب خنده و فراموشی":میلان کوندرا:ترجمه ی فروغ پوریاوری-انتشارات روشنگران و مطالعات زنان(1383):ص157

2-همان:ص149

3-همان:ص150

4-"اسطوره و معنا":گفتگوهایی با کلود لوی استراوس-ترجمه ی شهرام خسروی-نشرمرکز(1385):ص58

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷