یکتاپرستی و افسانه ی انسانهای خزنده سان ماه

نویسنده: پویا جفاکش

 

در سال 2002، انتقادها به عملکرد کنوانسیون اتحادیه ی اروپا زیاد بود، و خبر انتقادها به گوش ژیسکاردستن میرسید.بنابراین،یک روز، زیسکاردستن، جلسه ی کنوانسیون را با گذاشتن یک مجسمه ی لاکپشت اژدهایی چینی بر میز ریاست جلسه شروع کرد و تعجب همه را برانگیخت.او حتی در انتها از حضور این موجود اساطیری در جلسه تشکر هم کرد.بعدا وقتی از او پرسیده شد که مفهوم این کار چه بوده، گفت در فرهنگ چینی، این موجود نماد دیرسالی و احتیاط است و منظور ژیسکاردستن این بوده که رمز بقای اتحادیه هم در کند بودن و محتاط بودن آن است.

در فرهنگ چینی، اژدها تجسمی از خداوند و نماد جاودانگی است.تصویرشدن این موجود به فرم لاکپشت که جانوری کند است، جاودانگی را در گرو صبر و بی عجلگی توضیح میدهد.با این که این لاکپشت-اژدها در فرهنگ چینی بسیار شناخته شده است، ولی در غرب بیشتر توسط ژیسکاردستن معروف شد و همین نشان میدهد که سیاستمداران چقدر زیر ذره بین مردمند.

 

 

 

ژیسکاردستن و لاکپشت جادوییش

مجسمه ی اژدها-لاکپشت در شهرممنوعه (کاخ سلطنتی امپراطوران مینگ و چینگ) در پکن

  لاکپشت-اژدها با لاکپشت معمولی بر پشت خود

  

شاید این موضوع، امروز و بعد از گذشت 16سال، کاملا فراموش شده بود اگر قیافه ی ژیسکاردستن آنقدر مغولی نبود و شایعه ی خزری-چینی و عامل چین بودن اکثر سیاستمداران غرب را قوت نمیبخشید.به نظر من، کسانی هستند که با رشد راست افراطی در اروپا و شعار بازگشت به مدل متعارف جامعه ی پیشرفته از مسیحیت، برای حفظ مغربزمین از انبوه مهاجران جهان سومی، سعی میکنند از این شایعات، برای پیشبرد ایده های اکواریوسی استفاده کنند، و امری که دراینباره خیلی به آنها کمک کرده و، نظریه ی خزنده های فضایی یا انسانهای خزنده reptilian از "دیوید ایک" است که در ترکیب با نظریه ی علمی ریشه گرفتن یکتاپرستی امروزی از ماه پرستی، به خوبی توانست ژیسکاردستن مغول آسا و مجسمه ی خزنده سانش را وارد داستان کند.این شایعات، ابتدا با کتاب secret history of the world” نوشته ی laura knight jadczyk در سال 2005 مطرح و سپس در اینترنت گسترش یافتند.در سال 2007 همزمان با شیوع نظریه ی نیبیرو و پایان جهان در 2012، شایعات به این سمت افزایش یافتند که بین سالهای 2011 تا 2020 نیروهای cri (چین-روسیه-اسلام) به رهبری انجمن "هونگ" (لوتوس سفید)، جنگ جهانی سوم را با حمله ی 200میلیون سرباز چینی-مغولی-سیبریایی علیه ژاپن،اتحادیه ی اروپا و ایالات متحده به انجام خواهند رساند.شایعات، امروز با قدرت گرفتن راست افراطی در اروپا و امریکا، و ضعیف شدن مغربزمین در مقابل چین، هواداران بیشتری یافته اند.آنها البته اسطوره ی خالصند ولی مانند هر اسطوره ای، دانستن روایت آنها از تاریخ زمین، برای روانشناسی توده ها و این که چطور نگاه منفی به سیاستمداران غربی، به وسیله ای در دست خود آن سیاستمداران تبدیل شده، لازم است.

 

 

 

 

 

 

 

 

اسطوره ی جدید این گونه آغاز میشود: بیگانگان خزنده سان، نخست در سیاره ی ماه که در صورت فلکی سرطان واقع بود، میزیستند (این صورت فلکی، هنوز برج ماه دانسته میشود).اما طی گذر زمان، این سیاره به جو زمین وارد و توسط جاذبه ی زمین مهار شد. خزنده سانها به طمع فتح زمین، به آنجا یورش بردند.در آن زمان در زمین سیاهان میزیستند و آنها توسط خدایان سفیدپوست فضایی موسوم به المپی ها، که از صورت فلکی پرسئوس آمده و در آتلانتیس که قاره ای در قطب شمال امروزی بوده، ساکن شده بودند، اداره میشدند.افسانه ی پرسئوس پسر زئوس (فرمانروای المپی ها) که آندرومدا (دختر پادشاه حبشه) را از دست اژدهای خزنده ای نجات میدهد، شرح پیروزی های اولیه ی المپی های پرسئوسی بر خزنده سانانی که علیه بومیان زمین (سیاهان) بودند را نشان میدهد.اما در نهایت، ساکنان ماه پیروز شدند و در یک جنگ هسته ای، آتلانتیس را نابود و به دریایی یخزده تبدیل کردند.جامعه ی خزندگان موسوم به سینایی/زیون (صهیون)/سندایی/شیان تیان/ال شدای/صادقی (صدوقی)/ سوت یا شیثی/جودا/جهود/یهودی ...، در سرزمینی که به نام آنان، صین یا چین نامیده شد، ساکن شدند و در خاورمیانه کلنی تاسیس کردند که رئیسشان ساتورن (زحل) در آنجا با نامهای "سین" و "ال شدای" در مقام خدای ماه پرستیده شد و بعدها با القاب یهوه و الله ، کیش خود را گسترش داد.از ترکیب خزنده سانان با بومیان چین،نژاد زرد پدید آمد که در جهان منتشر شد.ازجمله گروهیشان با همان نام صهیونی یا یهودی، در خزرستان حکومتی تشکیل دادند و از آنجا به اروپا نقل مکان کردند که آثار چشمان مغولی آنها را هنوز میتوانید در سیاستمدارانی مثل ریگان و بوش و بقیه شان ببینید.زردپوستان ماه تبار، با مشاهده ی حشره ی زنبور عسل و نظم مکانیکی جامعه ی آن، برای انسانها نظامی سلسله مراتبی شبیه آن حشره ترتیب دادند و ملکه ی زنبورها را در قالب الهه ی ماه بازآفرینی کردند که در چین، "چان عه" نامیده میشود و در ممالک غربی، بسته به سه حالت ماه، در قالب الهه ای سه گانه نامیده میشود.در اروپا که اکنون خانه ی سفیدپوستان فراری از شمال بود، این سه الهه نامهای خدایان یونان را البته با شخصیتپردازی جدید گرفتند و از میانشان اویی که سمبل دوشیزگی و خرد بود، یعنی "آتنا" به عنوان مبنای اخلاق جدید، نام و ارزشهای خود را به آتن، کانون فکری جدید اروپا داد.

[ربط یافتن کندوی عسل به ماه، به نظرمن، با همان اصطلاح "ماه عسل" در ازدواج، مرتبط است.چون در صورت فلکی سرطان که خانه ی ماه است، ستاره ای به نام کندوی عسل وجود دارد.منظور از این اصطلاح در دوران قدیم که داشتن فرزند زیاد،مایه ی افتخار و نقطه ی اتکا بود، این است که انشاء الله عروس و داماد به مانند زنبور نر و ماده، به اندازه ی یک کندوی عسل، بچه تولید کنند. و خب، میدانید که هیچ ملتی به اندازه ی چینی ها در تاریخ ، نسل خود را گسترش ندادند.]

 

 خدایان المپ

 

 پرسئوس و آندرومدا

 الهه ی ماه

 

بعد از این حرفها، نوبت به تسویه حساب با مسیح میرسد.پس گفته میشود مسیح پسر یهوه، که زادروزش کریسمس، همان تولد خورشید نوین در طولانی ترین شب سال است، همان "فائتون" غاصب خورشید در اساطیر یونان بوده که نظم دنیا را به هم ریخته ولی زئوس او را شکست داده و کشته است.پس، فائتون یعنی مسیح، یک خزنده سان از ماه (یهوه) بوده است.

سوال این است که مسیح، جز شعار انساندوستی و مهربانی، چه نظم دیگری به دنیا معرفی کرده بوده که برای نظم گیتی، به اندازه ی فائتون خطرناک بوده است؟ به خوانندگان عزیز، توصیه میکنم بروند کمی اساطیر تهوع آور یونان را بخوانند و خدایان مجنون و خشن و غریزه محور و شهوتپرست المپ را با مسیح درستکار و انساندوست مقایسه کنند؛ آنگاه متوجه میشوند که این شایعات میخواهند بازگشت راستگرا ها به مسیحیت، از سر دشمنی با مهاجرین دگراندیش را، خنثی ، و به هم خوردن نظم مسیحی را توجیه کنند.هدف، بازگشت به اروپایی سفیدپوست فرمانروای نخستین، یعنی "حیوان فرویدی" ای است که غرایزش را آزاد گذاشته، هروقت اراده کرد، میکشد و هر وقت، اراده کرد، تجاوز میکند، حتی اگر این حیوان فرویدی المپنشین هیچوقت وجود نداشته بوده باشد.

 

 

 

 

 زنان سنتی مسیحی-سیسیل

 

یک بخش از این داستان، البته درست است.ماه پرستی احتمالا از ریشه های فرهنگ چینی است.در "گوآنشی" 12قبیله وجود دارند که به "فسیلهای زنده" ی قوم "ژوانگ" شهرت دارند.آنها لباس سیاه و زنانشان حجاب سیاه دارند که نشانه ی شب است، و این لباس را با تمثالهایی از ماه، و آذین های سرخ و زرد دیگر به نشانه ی ستارگان و غروب خورشید تزئین میکنند.به هرحال، جشنهای ماه در چین معروفند.اما همانطور که اسطوره ی جدید میگوید، ماه پرستی در خاورمیانه و اروپای کهن نیز رایج بوده است.پس چرا اینقدر اصرار به پیدایش کیش در چین بوده است؟

 

 

 

 

 

مردمان سیاهپوش منطقه ی گوانشی-عکسها از  travel.163.com

 

در اینباره روانشناسان معتقدند که انسانها معمولا به کسانی که چهره ای نزدیک به خودشان داشته باشند، بهتر واکنش نشان میدهند و نسبت به کسی که تفاوت ظاهری زیادی با آنها دارد احساس دلهره میکنند که این شامل مردمی از نژادهای بیگانه هم میشود.[پس اگر اخلاق مسیحی را به مغولتبارها نسبت میدهید، بیشتر بیگانه به نظر میرسد]ولی گاهی اگر مثلا یک سفیدپوست لباس خودش را در تن یک سیاهپوست ببیند ممکن است چنان اعتمادش جلب شود که با او رفیق تر شود تا با مثلا یک سفیدپوست دیگر.به نظر میرسد تلاشی سنگین در جریان است تا مردمان، سلیقه های مشترک یکدیگر را جز آنجایی که حاکمان اراده کرده اند کشف نکنند و تقسیمبندی های غیرواقعی بین انسانها برای ضعیف نگه داشتن آنها، ادامه یابد.

 نوشته های مرتبط:

دانلود کتاب "آخرالزمان 2019 ( تفسیری متفاوت از اسطوره ی نیبیرو)"

 

جدال ببر و اژدها، و آسمان سرخ آخرالزمان

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

در سوره ی الرحمن آیه ی 37 آمده که آسمان در روز قیامت به رنگ "ورده" (گل سرخ) درخواهد آمد. شاید در اینجا پایان دنیا به آسمان سرخرنگ غروب تشبیه شده است.امادر عین حال، قرمز به دلیل تندیش بر اساس سنتهای اسلامی خاورمیانه،رنگ جالبی نیست و پوشیدن لباس سرخرنگ که انسان را انگشت نما میکند،جز در عروسی و موارد مشابه، مکروه است.برعکس خاورمیانه،قرمز در چین،رنگ خوش شگونی است و بخصوص در اعیاد،به فراوانی استفاده میشود.رنگ سرخ پرچم چین هم مزید بر علت شده تا امروز در عالم سیاست، قرمز در درجه ی اول،یادآور چین باشد.اما در کنار آن، پرچم سرخرنگ ترکیه، پرچم سرخ شوروی و سپر سرخ رتچیلدها را هم داریم.این سبب شده تا در تئوری های توطئه، ترکیه به ترکهای چینی مآب وفادار به قدیم، و رتچیلدهای خزرتبار (یهودی اشکنازی) و مارکسیسم (که توسط یهودیان اشکنازی موفق شد) نیز محصول ترک-مغولهای سفید شده ی صهیونیست چینی قلمداد شوند.

در دوران بیرقیبی مغربزمین، همه ی اینها رزیکروسیان ها (رز-صلیبی ها) را یادآور بود.آلفرد روزنبرگ مغز متفکر نازیسم، به پیروی از استادش آلبرت گرونولو، معتقد بود که پس از مطرود شدن بابل گرایی،مصرگرایی و اتروسک گرایی از سوی کلیسای رم، رزیکروسیانها سرپیچی و به شرق آسیا عقب نشستند.ولی همان جناب رزنبرگ با وجود علاقه ی هیتلر به آگارتا در قلب آسیا، برتری آلمانی را گوشزد میکرد و میگفت اگر مارتین لوتر آلمانی، با پروتستانتیسم،رنسانس را خنثی نمیکرد، خرافاتی که با مغولها از شرق رسیده بودند، اروپا را مرتجع تر از پیش میکردند.(ر.ک. “Nazis of Tibet:a 20th century myth”:isrun engelhardt:infobuddhism.com)ولی حالا با انحطاط غرب و بازگشت به صحنه ی چین، و تهدید مسیحیت قدیمی در غرب توسط عرفانهای اکواریوسی (که بودیسم پای ثابت همه شان است) سرخ گلی چنان رنگ چین شده که یک وبلاگنویس توطئه باور یونانی، "اژدهای سفید" (سفیدپوستان نفوذی چین در غرب) را آلت تناسلی عظیمی میخواند که به تمام مردم سفیدپوست تجاوز کرده طوریکه همه مان را باید برده های ابنه ای چین خواند (بدون توجه به این که جمعیت بزرگی از چینی ها نیز امروز مردم افسرده و روانی ای شده اند).

 

 

 

 

 

 

 

 

توطئه باوران با اغراق درباره ی نقش Ignatius trempist Lincoln معروف به "چائو کونگ" مجارستانی چین گرای پیرو "لوتوس سفید" (مدل چینی فراماسونری) که در 1920 جان هیتلر را نجات داده بود، نازیسم و دیگر مکاتب غربی را نفوذی های چین برای تکه تکه کردن غرب و در امان ماندن چین از اتحاد غرب میخوانند.حتی werner Gerson در کتاب secret society of Nazism صفحه ی 291 بر آن است که در دوره ی چینگ، کلنی های چینی در آسیای مرکزی ، به گسترش عقاید لوتوس سفید در کشورهای زیر سیطره ی ملت ترک اقدام کرده و از طریق آثار ادبی به اصطلاح کلاسیک، و جلب یهودیان که در جامعه ی مسلمین کاملا جذب نشده بودند، جریانسازی هایی کرده اند که تئوسوفی و به پیروی از او، نازی ها به اشتباه آنها را بومی و وابسته به نژاد موهوم آریا ارزیابی کرده اند (یعنی مثلا اگر دیدید کسی به شما میگوید "کعبه و بتخانه یکی است"،ردش را باید در آن پاروی سلسله ی چینگ که در آن، نامهای کنفسیوس و لائوتزو و بودا و محمد و چنگیزخان، در کنار هم به عنوان طلسم آمده است، بیابید).ممکن است این فکر، دنباله ای بر توطئه پنداری های ژنرال بازنشسته "لوندورف" باشد که نازی ها را آخرین حلقه ی نفوذ چین در دنیا پس از رسوخ در هند،آسیای مرکزی و غربی،شمال افریقا و بلاخره اروپا دانست (انگار نه انگار که همدستهای آسیایی نازی ها یعنی ژاپنیها چه کشتاری در چین رقم زدند).

این نظریه البته تازه نیست، مثلا در 1933 در یک رمان جاسوسی فرانسوی به نام les sept tets du dragon قهرمانان داستان (دو برادر جاسوس انگلیس در برلین) با یک جادوگر حیله گر تبتی وابسته به آگارتا آشنا میشوند که در پدید آمدن نازیسم و سوسیالیسم در مقام راست و چپ در غرب، فعالیت ایفا میکند.اما تنها امروز و بعد از در خطر گرفتن مسیحیت راستکیش توسط عرفانهای اکواریوسی است که این دیدگاه ها به شدت جدی گرفته میشوند.بعد از این ادعاهای عجیب ولی تامل برانگیز، آدم به یاد آیه ی کلیدی یادشده در قرآن می افتد.پس باید ببینیم واقعا ماجرای چینیها با رنگ سرخ،بر سر چیست؟

 

 Trebitsch-Cha Kung

 

کتاب جامعه ی سری نازی ها اثر گرسون

 

برای پاسخ،باید به اصطلاح دینی مشهور wufang shangdi به معنی "پنج فرم خدای بلندمرتبه" رجوع کنیم که به wudi (پنج خدا) هم شهرت دارد. پنج فرم خدای بزرگ، به صورت پنج امپراطور هریک با رنگ،ستاره و حیوان خاص خود تجسم میشوند و عبارتند از:

1-هوآنگ دی یا خدای زرد: سیاره ی زحل که با خورشید و ستاره ی رگولوس در صورت فلکی اسد، و اصلا خود اسد  یا شیر در قالب اژدهایی تطابق میشود و نمودش اژدهای زرد است.وی اصل موضوع و چهره ی میانی است و بقیه جلوه های دیگر اویند.

2-cundi یا خدای سبز که qingdi یا خدای سبز-آبی هم نامیده میشود.فصل او بهار، سیاره اش مشتری، نماینده ی شرق  و نمودش اژدهایی سبزرنگ است.

3- chidi یا خدای سرخ که yandi یعنی خدای آتشین هم خوانده میشود و نماینده ی جنوب است.او شرور است: هم چی یو، و هم "شن نونگ" که هردو با هوآنگ دی سر جنگ داشته اند تجسم اویند.فصلش تابستان (سرخی اشاره به گرمای آتشین این فصل است)،سیاره اش مریخ، و حیوانش ققنوس است.

4-baidi یا خدای سفید، که نماینده ی غرب،فصلش پاییز،سیاره اش زهره و حیوانش ببر است.

5-hedi یا خدای سیاه که موکل شمال ،فصلش زمستان و ستاره اش عطارد است.نماد حیوانی وی، لاک پشت و ماری به هم پیچیده اند.

 

 

این کنارهم قرار گرفتن، با ترکیب شدن مراسم قربانی برای اژدها های سفید،سبز،زرد و قرمز انجام شد که هریک ویژه ی مکانی خاص بودند و چین شی هوانگ دی، که چین را در قرن سوم قبل ازمیلاد متحد کرد، همگی را تجسم یک خدا خواند که این،بعدا در سلسله ی هان، مفهوم فلسفی یافت.از میان این چهارتن، تنها اژدهای زرد و اژدهای سرخ بودند که همگام با هم در ایالت هنان در شرق چین پرستیده میشدند.اژدهای سرخ نماد شر و آتش (مادیگرایی سوزنده) بود درحالیکه اژدهای زرد نماد خیر و نور آرامشبخش (معنویت) بود و نبرد آنان به صورت ستیز هوانگ دی و چی یو نمایش داده میشد.چی یو که هنوز کره ای ها خود را اعقاب او میدانند نماد بادیه نشینان جنگجو و بیرحم شمال شرق بود و از این رو پرستش اژدهای سرخ شرور، برای در امان ماندن از پیروان خشنش لازم بود.اما انتقال سرخی به جنوب داستانی دارد که باید آن را در ماجرای سقوط سلسله ی هان دنبال کنید.هرج و مرج در شمال، بربرها را به حمله به چین شمالی وا داشت امری که سبب کوچ هان ها از شمال به جنوب چین و در آمیختنشان با "مان" های جنگلی گردید و همین اتفاق سبب شد تا بعدا در عهد سلسله ی سونگ، جنوب پایگاه تمدن چینی باشد.در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی (قرن 14میلادی) ،برخورد خشن اولیه بین جنوبی ها و شمالی ها، در قالب نبرد "ژوگه لیانگ" سیاستمدار برجسته ی هان، با "منگ هو" بربر مان جنگلی به فرم بسیار زیبایی به تصویر کشیده میشود.اینجا است که سرخی به جنوب منتقل میشود و مانها اعقاب چی یو خوانده میشوند و در خود رمان، ژورونگ (جن سرخرنگ آتش) به صورت شخصیت تخیلی بانو "ژو رونگ" به عنوان همسر منگ هو عنوان میشود.دوست شدن ژوگه لیانگ و منگ هو، پس از چندین نبرد، زمینه ی رسوخ تمدن چینی به جنوب و بهره مندی از زمین حاصلخیز و محصولات فراوان آن و در یک کلمه به پختگی رسیدن تمدن چینی را فراهم میکند.شن نونگ در اینجا است که سمبل اژدهای سرخ میشود چون او بوفالوی وحشی ای است که رام هوانگ دی شده و با شخم زدن زمین، خدای کشاورزی میشود.

 

 هان های قدیم

 

 جنگهای هان ها با مان های جنوبی

 

 

 منگ هو و افرادش در انیمیشن افسانه ی سه برادر

 

 منگ هو و همسرش بانو ژو رونگ در حضور ژوگه لیانگ

 

 ژوگه لیانگ و منگ هو دوست میشوند: سریال چینی قدیمی "عاشقانه ی سه پادشاهی"

ایالت چو در جنوب (ناحیه ی قرمز): زادگاه بنیانگذار سلسله ی هان

 

در همسایگی سیچوان در جنوب، ولایت بزرگ چو در جنوب شرق قرار دارد که زادگاه لیوبانگ بنیانگذار سلسله ی هان است.گستردگی آن بین شرق (سبز/آبی) و جنوب (سرخ) شاید در نام گرفتن مهمترین شاخه ی لوتوس سفید به "انجمن سرخ و سبز" یا "انجمن سرخ و آبی" بی تاثیر نبوده است. لیوبانگ بعدا شمال (قلمرو سیاه) را فتح و پایتخت خود را به چانگان (شیان امروزی) در آنجا منتقل میکند.حالا فقط غرب یعنی ببر سفید باقی مانده بود.بر اساس افسانه ای، لیوبانگ یک بار، ماری عظیم را که به او حمله کرده بود کشت.و کمی بعد، با پیرزنی برخورد کرد که میگریست.لیوبانگ علت گریه ی زن را پرسید.زن [ملکه ی غرب یا شی وانگ مو؟] گفت که پسرش خدای سفید به دست خدای سرخ کشته شده است.که البته اژدهای سرخ خود لیوبانگ بود.در اوایل قرن 20، این افسانه ی مکاشفه ای، آینده ی سیطره ی چین بر جهان غرب را نشان میداد آن هم در زمانی که غرب از هر زمانی درنده خوتر و بیرحم تر مینمود.آدم به یاد اسم آن فیلم رزمی ژانگ ییمو می افتد: «ببر خیزان، اژدهای پنهان».ببر در حال حمله و ظاهرا پیروز میدان است.ولی آشکار بودن او نسبت به اژدهای مخفی شده،یا شیر زرد هوانگ دی، نقطه ضعف او است.هیچکس نمیداند در پشت پرده ی سیاست چینی، چه خبر است.ولی اگر زوال غرب ادامه یابد (که به نظر میرسد چنین باشد) احتمالا به زودی مسلمانانی هم پیدا میشوند که آسمان سرخ آخرالزمانی سوره ی الرحمن را از معجزات قرآن بخوانند.

 

 

 

 

 

 مطلب مرتبط:

آیا روسیه و چین دوستان ایران هستند؟ 

  دانلود کتاب « هذیان های یک معتاد (یک بررسی اسطوره شناسی-سیاسی از فیلم ماتریکس)»

تاج سیاه وقه(رابطه ی اساسین ها با سند2030)

نویسنده:پویا جفاکش

یک داستان سنتی گیلکی وجود دارد که میگوید:روزی "چوئون"(نام گیلکی "قار کوچک" یا اگرت که نوعی پرنده ی ماهیخوار است) در رودخانه در حال ماهیگیری بود.ناگهان چشمش به "شال واق"(نام گیلکی حواصیل شب یا وقه) افتاد که در رودخانه روی سنگی ایستاده بود و چرت میزد.چند بار ماهی ها به شال واق نزدیک شدند ولی شال واق با تنبلی از گرفتن آنها صرف نظر کرد.چوئون پرسید «چرا ماهی ها را نمیگیری؟» و شال واق پاسخ داد:«صبر کن.بعدی که آمد حتما میگیرمش.»

نمیدانم چرا در گیلکی وقه را شال واق میخوانند.واق آن که حتما همان وقه است.اما شال آیا با شغال در ارتباط است؟ما گیلانیها معمولا اصطلاح شال یا "کفتال شال" را به شغال طلایی اوراسیایی اطلاق میکنیم که اصولا حیوانی شبرو است درست مثل وقه.وقه روزها بر روی درختها چمباته میزند و بیحوصله به نظر میرسد(شاید شال به معنی شل هم باشد در این صورت نام گیلکی پرنده مفهومی دو پهلو دارد).اما شبها به پرواز درمی آید و درحالیکه دیده نمیشود صدای فریادش از آسمان شنیده میشود.

راوی قصه ی چوئون و شال واق، عاقله مردی از مردمکده-روستایی در حوالی آستانه ی اشرفیه- بود.او جایی که میخواست جواب شال واق به چوئون را بیان کند به خنده افتاده بود.او مرد باسواد و باایمان و زحمتکشی بود ولی آدمهای مثل شال واق را در زندگیش زیاد دیده بود آدمهایی که در نور(نماد درستکاری) فرصتها را به هدر میدهند و فقط در تاریکی (عرصه ی شر) پرکارند ؛ اثرشان(صدای شال واق) در زندگی روزمره قابل ردیابی است ولی خودشان دیده نمیشوند.

نکته این است که چوئون با پرهای سفیدش نمایانگر خوبی است.اما پرهای شال واق ترکیبی از رنگهای سیاه و سفید و خاکستری دارد که به نظر میرسد بیشتر به شخصیتهای خاکستری و نیم خوب نیم بد نزدیک است.بنابراین شال واق ها آدمهای کاملا بدی نیستند فقط نباید جدیشان گرفت بلکه از طریق داستانهایی مثل داستان بالا باید اسباب مضحکه شان نمود.

حواصیل شب یا وقه(شال واق)

قار سفید کوچک(چوئون)

با این حال در سده ی اخیر خورشیدی بسیاری نمیتوانستند شال واق ها را جدی نگیرند چون بوضوح میدیدند که این، شال واق هایی مثل سلسله ی پهلوی و اربابان غربیشان هستند که اسباب بیچارگی مردم شده اند.پرهای سیاه شال واق ها بخصوص تاج سیاهرنگشان حالا بیشتر به چشم می آمدند. همین سبب بازتعریف نگاه به نمادها شد.در اواسط دهه ی 1350، دکتر علی شریعتی، امام علی، امام حسین و دیگر ائمه ی شیعه را دارای ظرفیت انقلابی شدن یافت.دکتر ابراهیم فیاض دراینباره و در مصاحبه با شماره ی 52مجله ی مهرنامه(تیرماه 1396 ص141)بیان میکند که شریعتی «بر اساس سنی گری ای که هنوز بر شرق شناسی اروپایی مسلط است،شروع به بازتولید تشیع میکند که از "اسلام شناسی" مشهد شروع میشود و به حسینیه ی ارشاد میرسد و عملا خلافت را محور قرار میدهد و بعدش هرچه هم تحول پیدا میکند، بیشتر به اهل سنت نزدیک میشود و حتی "امت و امامت" ای هم که تفسیر میکند بر اساس خلافت است و نمونه ی مثالی و کهن الگو(ارکه تایپ)ش هم عمر[ابن خطاب:خلیفه ی دوم] است و امام علی را هم بر اساس آن تفسیر و تحلیل میکند...زهد عمری،سوسیالیسم و عدالت عمری مد نظر او است.»

میتوان گفت شریعتی بواقع موفق شد.حتی امروز هم در فیلمی مثل مختارنامه شما بوضوح میتوانید چهره ی محمدرضاشاه پهلوی را در قالب شخصیت ابن زیاد والی کوفه ببینید و خلافت اموی هم مسلما نمادی از استعمار غرب است.ظاهرا این فیلم بیشتر از این که مذهبی باشد سیاسی است.

خلیفه ی دوم عمر ابن خطاب

در این که شریعتی و دیگر روشنفکران انقلابی آن موقع، نوعی نگاه بخصوص معطوف به غرب را در ایران بومی کردند شکی نیست.من پیشتر در کتاب «از صدر اسلام تا صدر انقلاب:سرنوشت مشترک علی شریعتی و قهرمانان دینیش» (با دانلود رایگان از همین وبلاگ)مطرح کردم که نگاه شریعتی به امام علی به احتمال زیاد با اصل چهره ی آن حضرت متناسب است اما این هم درست است که مردم زمان شریعتی آنگونه به ائمه نمینگریستند.آنها بیشتر بر مظلومیت ائمه تاکید میکردند و از این طریق با یادآوری شباهت خودشان به ائمه در له شدن توسط حکومتهای ظالم، خویش را تسکین میدادند.این نوع نگاه به قضیه آنقدر قوی و ریشه دار بود که شریعتی پس از دوران انقلاب و جنگ، تقریبا فراموش شد و عزاداری امام حسین هم که قرار بود نماد انقلابی بودن مردم باشد از دهه ی هشتاد شمسی به قول دکتر "حسن محدثی گیلوایی" پژوهشگر دینی بیشتر حالت «کارناوال» به خود گرفت.

با این حال، مدتی است که تشویق به انقلابی بودن به ایران بازگشته است.استقبال از بازی ها و فیلم "اساسینز کرید"(فرقه ی حشاشین) در کشور را باید در این راستا دید.حشاشین یک فرقه ی اسلامی در دوران جنگهای صلیبی بودند که مخالفان خود را ترور میکردند.کلمه ی "اساسین" به معنی آدمکش در زبان انگلیسی از نام آنها می آید.در سلسله بازی های فرقه ی حشاشین، این فرقه تمپلرها(پایه گذاران فراماسونری) را میکشد و مقابل جرج واشنگتن(بنیانگذار امریکا) می ایستد.تا اندازه ی زیادی یادآور انقلابیون دهه ی 1350 ایران است با یک تفاوت بزرگ:این محصولات ساخت خود غربیها هستند.چه اتفاقی در حال وقوع است؟برای پاسخ به این پرسش باید یادآوری کنم که حشاشین برای خود غربیها در درجه ی اول یادآور "راس الغول" و فرقه ی مرموزش در "ناندا پاربات" بوده اند که از اواخر دهه ی شصت میلادی در سلسله کمیک های دی سی ظاهر شده اند.

تصاویر:شباهت تجسم ناندا پاربات در سریال"آرو"(بالا) با خرابه های پطرا(شهر باستانی اعراب نبطی در اردن)(پایین)

در فیلم بتمن که چند سال پیش از صدا و سیما پخش شد نانداپاربات نشان داده شده است."بروس وین" (بتمن بعدی) در این شهر در کوه های دوردست آسیا زیر نظر راس الغول و افرادش آموزش میبیند ولی بعد مقابل آنها می ایستد و سبب مرگ راس الغول میشود.او در بازگشت به شهر خود "گاتهام سیتی" (نماد تمام قدی از امریکا و فساد سیاسی آن) با آموخته های خود در قالب بتمن به نبرد با تبهکاران برمیخیزد تا این که راس الغول جدید که دستیار راس الغول قبلی بوده وارد داستان میشود. وی نقشه ی نابودی گاتهام سیتی را دارد چون آنجا از فساد انباشته شده است.وی اشاره میکند فرقه ی مرموزش در طول تاریخ اسباب سقوط شهرهای دیگری چون رم و قستنطنیه را در شرایط مشابه فراهم آورده اند.راس الغول دوم این داستان شخصیت مشهوری در کمیکها و محصولات وابسته ی امریکایی است.او را غالبا در چهره ای نشان میدهند که یادآور بن لادن است:مردی با ظاهری متجدد و همزمان ریشی ژولیده.

کن واتانابه در نقش راس الغول در فیلم بتمن

راس الغول در انیمیشن بتمن

این ناندا پاربات افسانه ای کجا است؟گفته میشود آن ترکیبی از واقعیت "نانگا پاربات"(منطقه ای کوهستانی و صعب العبور در هیمالیا واقع در پاکستان کنونی) با اسطوره ی "شانگریلا" است(1). شانگریلا در زبان تبتی به معنی گردنه ی کوهستان شانگ است.آنجا اولین بار از طریق رمان "افق گمشده"(لاست هوریزون) از جیمز هیلتون انگلیسی(انتشار در 1933) در غرب شهرت یافته و معرف آرمانشهری است که در آن جاودانگان میزیند.شانگریلا اختلافش با "شامبهالا" بهشت افسانه ای بوداییان تبتی احتمالا تنها در تلفظ است.به احتمال زیاد شانگریلای هیلتون جایی در استان یون-نن چین قرار داشته است.شعر زیبای تائو یوآن مینگ(شاعر چینی سلسله ی جین:420 تا 265 قبل از میلاد) به نام "قصه ی بهار شکوفه های هلو" را هم با افسانه ی شانگریلا مقایسه کرده اند.چون در این شعر، ماهیگیری در رودخانه از میان درختان شکوفه دار هلو میگذرد و به سرزمین جاودانگان در یک آرمانشهر میرسد(2).

نانداپاربات یا شامبهالا همچنین میتواند همان کوه "کایلاش" در افسانه های هندو باشد.جایی که شیوا خدای معروف آیین یوگا، در کنار همسرش پرواتی و پسرانش گانشای فیل سر و کارتیکیای شش سر همراه با چند حیوان زندگی میکنند.شیوا خدای نابودی است درست به مانند راس الغول و گروهش.

The Tale of the Peach Blossom Spring

شیوا(شخصیت مذکر سفید با موهای بلند بور) به همراه خانواده اش در کوه کایلاش

با توجه به آنچه گفته آمد به نظر میرسد نانداپاربات بیشتر قابل تطبیق با "انجمن سرخ و آبی" یا همان تشکیلات سنتی زیرزمینی چینیها باشد که چه در خود چین و چه در سطح جهان با فراماسونری غربی یا ایلومیناتی به شدت رقابت میکند(ر.ک.مقاله ی "تصوف خزری" در همین وبلاگ).در این صورت طبیعی است که این فرقه از برای درافتادن با ایلومیناتی از طریق وابستگان خود در غرب موسوم به "اژدهای سفید" روی مسلمانان حساب باز کند و تمایلات صوفیانه ی آنها را جلوه ی انقلابی بخشد چون طبق تحقیقاتی که موسسه ی پیو انجام داده است با رشد جمعیت فعلی مسلمانان، احتمالا بعد از سال 2050، اسلام پرجمعیت ترین دین جهان خواهد بود.(3)ظاهر شدن حشاشین در قالبی نزدیک به فرقه ی راس الغول برای تثبیت ارتباط سنتهای چینی و تصوف اسلامی است.هرچند بتمن همانطور که از فساد گاتهام سیتی بیزار است،با راس الغول هم رابطه ی خوبی ندارد.

البته ایلومیناتی هم بیکار ننشسته و اطمینان حاصل میکند که جمعیتهای آینده ی جهان، بیحاصل و گوش به فرمان باشند.علاوه بر تحریف روحیه ی انقلابی اسلامی با به وجود آوردن فرقه های افراطی تروریست شیعه و سنی،روش های به ظاهر صلح آمیزتری هم به کار گرفته میشوند.سند21 که در اوایل دهه ی 90 از سوی سازمان ملل ابلاغ شد، و خلفش سند2030 ابلاغ شده در 2015 را باید در این راستا ارزیابی کرد."دوردن" که این دو سند را مو به مو بررسی کرده متوجه شده که در آنها تاکید بر اقدامات دولتی و ترویج فردگرایی است که هر دو برای دور کردن مردم از هم و بیشترشدن قابلیت آنها برای هدف مغزشویی واقع شدن بسیار مفیدند(4).اگرچه در سند2030 مفاد جذابی مثل مبارزه با فقر و حفظ محیط زیست گنجانده شده ولی گر نیک بنگریم اینها همه در این راستا است که فردگرایی و تضعیف مردسالاری –همان مفادی که در ایران خشم اصولگرایان را علیه تمکین دولت به سند 2030 برانگیخت- هم مثل آنها قانونی جلوه کند تا مردم دیگر با هم اتحاد نداشته و نتوانند خطر بزرگی برای حکومتهای داخلی و غربی باشند.

یک سال پس از مطرح شدن سند 2030، ترامپ وارد کاخ سفید شد.با این اتفاق، مردم امریکا به دو دسته تقسیم شدند و چون ترامپ موضعگیری های ضد اسلامی داشت گروه مخالف ترامپ متوجه مسلمانان شدند.این فرصتی شد تا برخی گروه های اسلامی به تبلیغ فرهنگ اسلامی بپردازند و نمایشگاه های مد لباس محجبه که در امریکا برگزار شده مورد استقبال قرار گرفتند گواه این قضیه اند. اما در دور و بر خودمان چه شد؟چند نفر از ما سعی کردیم از این فرصت حلال –این ماهی هایی که بهمان نزدیک شدند و در دسترس منقارمان قرار گرفتند- استفاده کنیم؟آیا نباید به ما شال واق گفت؟

فکر میکنم عکس تاج سیاه ما شلواق ها در آب، ما را به هپروت برده است.فکر میکنیم فقط از سیاه بازی و سیاه نمایی میتوانیم قدرت بگیریم.ماهی گیری در روز هیچ برایمان جذابیت ندارد.متوجه نیستیم که زیبایی شال واق تاحدود زیادی از پر بلند سفیدی که در عقب سرش قرار دارد ناشی میشود.ما آن پر را نمیبینیم چون پشت سرمان را نمیتوانیم.پشتمان،یعنی تاریخمان را خوار و بی مقدار و بی اهمیت وامینماییم.فکر میکنیم علت بدبختیمان گذشته مان است ولی واقعیت آن است که اینطور وانمود میکنیم چون برای ملتی که عزاداری بزرگترین اسطوره اش یعنی امام حسین را به "کارناوال" تبدیل کرده است سنت دست و پاگیر به نظر میرسد.البته بعضی اوقات از ژاپنیها تعریف میکنیم و سنتشان را ارزشمند در نظر میگیریم چون از زیاد مدرن به نظر رسیدن به خود نگران میشویم.این جور مواقع به دقت مراقبیم که طرف صحبتمان به یاد انیمه های ژاپنی نیفتد.ولی واقعیت این است که زندگی همه مان شبیه انیمه های ژاپنی شده است.سند 2030 علیرغم متوقف شدنش در ایران، در حال رسیدن به پیروزی است.

پینوشتها:

1- Nanda Parbat – Wikipedia

2- Shangri-La – Wikipedia

3- “why muslims are the wolds fastest growing religious group?”:

Michel lipkal: pew research center: april23,2015

4-“why exactly is agenda21”: tyler durden: www.zerohedge.com:

Oct 13,2016

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

آگارتا:افسانه ای که به سروری امریکا بر جهان مشروعیت میبخشد

چرا با برادران بسیجیم همدلم؟

نویسنده:پویا جفاکش

چند سال پیش در حلقه ی صالحین بسیج دوستی داشتیم که بعدا به دلیل سربازی از ما جدا شد و دیگر هیچ وقت ندیدمش.بسیار برای مقام رهبری احترام قائل بود و عامل اصلی عقب افتادن کشور را نمایندگان نالایق مجلس و سیاستمداران فاسد دولت احمدینژاد میدانست و میگفت آنها از خط رهبری منحرف شده اند.با این حال، او با این که کاریکاتور مقامات سیاسی کشور در نشریات کشیده شود مخالف بود بطوریکه حتی امریکایی هایی را که کاریکاتور اوباما را میکشند نمکنشناس میخواند(مطمئنم با کشیدن کاریکاتور شیوخ عرب توسط ایرانیها هم مخالف بود).وقتی سرگروه وقتمان آقای مرادمند رضاشاه را خائن به ایران معرفی میکرد او از رضاشاه هم دفاع میکرد و معتقد بود کارهای او برای آن موقع درست بوده است.وقتی هم که از محمدرضاشاه آخرین پادشاه کشور در حلقه انتقاد میشد او ساکت بود و ترجیح میداد بین دو حکومت متوالی متخاصم کشور قضاوت نکند.حتی یادم است وقتی یک بار بحث به مشروطه کشید او در تمام بلاهایی که محمدعلی شاه بر سر مشروطه خواهان آورد جانب محمدعلی شاه را گرفت و گفت حفظ اقتدار پادشاهی لازم بوده و به رضاشاه حق داد که در مشروطه را تخته کرده است.

آن زمان این که یک نفر تا این حد اقتدارگرا باشد و هرکسی را که مقام اول کشور باشد تصدیق کند برایم عجیب بود.اما تصور میکنم بیشتر برادران گرامیم در بسیج همین قدر ملاحظه کار بوده بر این اعتقادند که وجود نظم در هر حال از بینظمی بهتر است فقط این موضوع را به اندازه ی آن دوست بخصوص-که دلم برایش تنگ شده است- بلند بیان نمیکنند.اگر من در ابتدا با این موضوع کمی شگفتزده روبرو شدم احتمالا به دلیل بیشتر بودن سنم نسبت به بقیه ی دوستان بوده چون متولد 1365 یعنی حدود 8سال پس از انقلاب هستم و نوعی روحیه ی یاغی گری در من وجود داشته که این روزها شدائد زندگی و حشرونشر با برادران خوبم در بسیج تاحدود زیادی این روحیه را کاهش داده است.

به خاطر دارم در سال 1374 وقتی کلاس چهارم ابتدایی بودم،انیمه ی ژاپنی "افسانه ی سه برادر"(نام اصلی:"عاشقانه ی سه پادشاهی") از تلویزیون پخش میشد.(از عروسکی آن که قدیمی تر است و آخرین بار در سال1372 در هفت سالگی آن را دیدم جز چند صحنه چیزی به خاطر ندارم).از همان ابتدا وقتی صدای گرم شادروان استاد محمد خواجویها(مانی) را به عنوان راوی این فیلم شنیدم انتظار اثری انقلابی را داشتم چون این گوینده راوی سریال ژاپنی قدیمی تر "جنگجویان کوهستان"(نام اصلی:"حاشیه ی آب") هم بود که مانند افسانه ی سه برادر داستانش در چین باستان اتفاق می افتاد و روایت عده ای مظلومپرور انقلابی را بیان میکرد.

مرحوم مانی»بنیانگذار سبک گویندگی مستند در ایران و راوی افسانه ی سه برادر

از همان اولین قسمت، دیدن انیمه مرا گیج کرد.داستان با شورش دهقانانی بی بضاعت به رهبری ژانگ ژیائو(یادآوری میکنم در آن زمان قادر به حفظ نامهای همه ی شخصیتها نبودم) بر علیه فساد و ستم امپراطوری هان در اواخر قرن دوم میلادی آغاز میشد.این شورش بزرگ به نام قیام "عمامه زردها" شناخته میشود که در متن فارسی «کلاه زردها» خوانده میشدند.انتظار من در ابتدا این بود که انقلاب مردمی حتما باید چیز خوبی باشد بخصوص این که انیمه در سه قسمت اول (که جنگ حکومت با کلاه زردها را نشان میداد) در نشان دادن فساد و بی لیاقتی مسئولین حکومتی که هرکدامشان به تنهایی برای ایجاد خشم عمومی کافی بودند فروگذار نکرده بود.در قسمت سوم امپراطور وقت را هم میبینیم:جوان بی اراده ای که خواجگان فاسد درباری یک دولتمرد درستکار را مقابلش میکشند و او فکر میکند حتما حق با خواجگان است.با این حال،انقلاب مردمی کلاه زردها اصلا چیز جالبی نبود.آنها به نام مردم،خود مردم را مورد قتل و غارت قرار میدادند و بیشتر راهزن بودند تا انقلابی.

پس از سرکوب کلاه زردها، ژنرالها و سیاستمداران،سهم خود را از قدرت طلب میکنند.این ژنرالها و مسئولین به جان هم می افتند و برای قدرت،یکدیگر را سلاخی میکنند.دیکتاتورهای زیادی میروند و می آیند تا این که در آخرین قسمت،کشور به سه دولت تقسیم میشود:دولت وی(قوی ترین دولت به رهبری سائوسائو)،دولت وو(به رهبری سان کوان) و دولت شوهان(به رهبری لیوبی).

سائوسائو و جمعی از وفادارانش در تیتراژ انیمه ی افسانه ی سه برادر

لوبو و وزیرش چنگ گانگ:از دشمنان سائو سائو در انیمه ی افسانه ی سه برادر

لیوبی و برادرانش که نخست متحد و سپس دشمن سائو سائو میشوند، در انیمه

ژوگه لیانگ نخست وزیر دانای لیوبی

قهرمانان این انیمه،لیوبی و دو نفر دیگر به نامهای ژانگ فی و گوان یو بودند که در جریان "سوگند باغ شکوفه ی هلو" با هم پیمان برادری بستند و سوگند خوردند که اگرچه با هم به دنیا نیامده اند با هم و برای هم بمیرند.برادر بزرگ لیوبی یک حصیرباف روستایی بود و میتوانست به عنوان یک انقلابی جای کلاه زردها را که در همان قسمت اول مرا ناامید کردند بگیرد.لیوبی از هرجهت مردی درستکار،عدالت محور و پابند اصول بود و با برخی شخصیتهای دیگر داستان مثل سائوسائو و لوبو کاملا متفاوت بود.انتظارم این بود که او حکومت فاسد را سرنگون و حکومتی مردمی بنا کند.اما در کمال تعجب در اواسط فیلم مشاهده کردم که لیوبی قصد برگرداندن اقتدار به "شیان" آخرین امپراطور هان را دارد و در راه این هدف، نامه ای سری را با خون خود امضا میکند نامه ای که امر امپراطور برای ازبین بردن سائوسائو دیکتاتور وقت را در خود دارد.برایم جای سوال بود که چرا لیوبی میخواهد این امپراطور به درد نخور را نجات دهد؟مگر او یک شاه نیست؟مگر او دشمن مردم نیست؟اما سالها بعد فهمیدم تقسیم چین به سه دولت به هیچ وجه پایان تراژدی نبوده و چهارصد سال جنگ و تفرقه و خونریزی و مصیبت نصیب مردم چین کرده و در تمام این چهارصد سال مردم منتظر بازگشت حکومتی شبیه امپراطوری متحد هان در دوران اوج خود بودند،انتظاری که با تاسیس امپراطوری متحد تانگ و آغاز عصر زرین تاریخ چین به پایان رسید.

چند پرده ی نقاشی از لیوبی و برادرخوانده هایش

شاید یک دلیل این همه مصیبت همان چیزی بوده که داستان جذاب فیلم را پدید آورده یعنی وجود بزرگترین استعدادهای وقت.اخیرا در سریال چینی زیبای "سه پادشاهی" (که همه ی قسمتهای آن با دوبله ی فارسی روی اینترنت موجودند و دیالوگهای بسیار مهم و عمیقی دارد) این استعدادها به حدی جالب تصویر شده اند که شما به نوعی طرفدار همه ی آنها هستید.همین است که کار را سخت میکند چون آنها مقابل هم قرار دارند.آنها هرکدام سرور و ارباب جداگانه ای دارند و چون شکست دادن هیچ یک آسان نیست جنگهای داخلی به طول می انجامند.اگر همه ی این استعدادها در خدمت یک حاکم درست قرار میگرفتند مشکلات این گونه نبودند.درسی که این فیلم به من داد این است که گاهی وفاق در بین مردم یک کشور چقدر میتواند به نفع آن کشور باشد.

بدبختی دیگر چین در آن زمان این بود که این استعدادها به همان شکل مرموزی که پدیدار شده بودند ناگهان ته کشیدند.در یک روایت انیمیشنی جدید از داستان-که محصول مشترک چین و ژاپن بوده و از شبکه ی پویا پخش شده است- این موضوع در صحنه ای بیان میشود:ژوگه لیانگ نخست وزیر دانای لیوبی اندکی پس از مرگ لیوبی رهبری جنگی بر علیه دولت "وی"-جانشینان سائوسائو- را بر عهده میگیرد.اما در جریان یکی از نبردها،"ماسو" فرمانده ی جوان او اشتباه مهیبی میکند.وقتی فرمانده ی دشمن "سیما یی" و پسرانش از این اشتباه آگاه میشوند متعجب میگردند.یکی از پسرهای سیما یی میگوید معلوم است ژوگه لیانگ آنقدرها که میگویند باهوش نیست.ولی سیمایی پاسخ میدهد:نه، ژوگه لیانگ خیلی باهوش است اما تمام فرماندهان سابق او یا مرده اند و یا بازنشسته شده اند و کمتر کسی برایش مانده است.

در سریال سه پادشاهی هم این قضیه قابل مشاهده است:در قسمتهای پایانی تمام قهرمانان فیلم به غیر از سیما یی و ژوگه لیانگ مرده اند و با مرگ ژوگه لیانگ در اثر بیماری،در عرض دو قسمت، و طی قسمت آخر،سیما یی به مرد اول چین تبدیل میشود. با مرگ سیمایی در اثر کهولت،دیگر فیلم چیزی برای عرضه ندارد.

پوسترهای سریال چینی سه پادشاهی

"سیما یی" در سریال سه پادشاهی

وقایع تاسفبار سالهای اخیر عراق و سوریه (که نتیجه ی عدم وفاق ملی است) سبب شد تا در نگاهم به قهرمان انیمه ی نوستالژیک دوران کودکیم تجدید نظر کنم و احساس کنم لیوبی حق داشت که سعی کند اقتدار آن امپراطور ضعیف را بازسازی کند.حضور در حلقه های صالحین بسیج به من ثابت کرده که در بسیج افراد باوجدان زیادند افرادی که به وضع موجود کشور انتقاد دارند و این انتقادات را صراحتا نزد خودی ها بیان میکنند اما خود را موظف میدانند که به حکومت وفادار باشند.این اعتقاد ما به حکومت یک اعتقاد باستانی است و نظیر آن را میتوان در ممالک باستانی دیگر هم دید (ممالکی همچون چین که هنوز هم اکثر مردمش علیرغم تمام تبلیغات منفی موجود، به استبداد مائوتسه تونگ حسن ظن دارند). اما باید مراقب باشیم چون همین حس مقدس ممکن است با تبلیغات غرب به سمت ناصوابی متمایل شود.

فیلم سینمایی "پرنس پرشیا:شن های زمان" که در کمال تعجب از صدا و سیما پخش شده است، یکی از این وسایل تبلیغاتی است.در این فیلم جهان به امپراطوری پرشیا،امریکا به بابل و سازمان ملل به چیزی شبیه برج بابل، و اشراف و حکام ایالات به صاحبان کشورهای مختلف امروز جهان تشبیه شده اند.اسمها اکثرا شاهنامه ای است اما به طرز عجیبی نقش اصلی فیلم نه نامی شاهنامه ای بلکه اسم "نظام" را بر خود یدک میکشد نامی که حکومت ایران حالیه بدان خوانده میشود.ایران در این فیلم الموت نام دارد و روحانیون آن به نام حشاشین یک فرقه ی تروریست شیعی قدیمی شناخته میشوند.حشاشین با نظام همدستند.الموت در مقابل بابل منظره ای بسیار معمولی دارد ولی مدلی کوچک از برج بابل را در خود دارد که نشان میدهد میخواهد به بابلی دیگر (امریکایی دیگر) تبدیل شود.ریاست آنجا با زنی به نام تهمینه است که احتمالا تجسم شهبانو فرح –مسئول فرهنگی عمده ی اواخر رژیم گذشته- است(که بدگویان وضعیت فرهنگی آن دوران را در ترکیب با نام او "فرحنگی"-بر وزن "برهنگی"-میخواندند).اما مشکل حشاشین و نظام همه چیز را به هم میزند.قهرمان داستان یعنی دستان پسرخوانده ی شاه پرشیا ،یک جوان خیابانی بی اصل و نصب بوده که بارها بدین خاطر مورد تحقیر اشرافزادگان فیلم قرار میگیرد اما درنهایت او است که نظم را برمیگرداند.مهم نیست او اهل کجا است او نماد تمام مردم معمولی جهان است که فیلم از آنها میخواهد همچون دستان از نظم جهانی در مقابل حاکمانی مثل "نظام" دفاع کنند.سوژه شدن الموت به عنوان جایی در نزدیکی تهران در این فیلم،نشان میدهد فیلم در درجه ی اول برای من و شمای ایرانی ساخته شده و این ما هستیم که باید وفاداری خود را به جای "نظام" متوجه شاه بابل و نظم جهانیش کنیم.این بسیار فریبنده است ولی تا حال دیگر باید ثابت شده باشد که تا وقتی مسئول نظم جهانی امریکای خیانتکار و همدستانش باشند بدترین کار ممکن است.

یکی از سرگروه های قبلی حلقه ی صالحین بسیج (در پایگاه شهید فریدون پارسی) به نام آقای مقدوری که بعدا از لاهیجان منتقل شد، یک بار گفت: «ما نباید چیزی را که داریم از بین ببریم و از صفر شروع کنیم بلکه باید داشته هایمان را اصلاح کنیم و به مرور بهبود ببخشیم».و نظر من هم چنین است.ولی متاسفانه اکثر ما یا کاملا دلمرده و در مقابل سرنوشت کشور بی مسئولیت شده ایم و یا از گذاشتن هر گونه قدمی به جلو میترسیم.حس باستانی احترام مردم به حکومت همچنان پابرجا است ولی چنان وضعش نامعلوم است که عده ای آن را متوجه یک پادشاهی موهوم، یک امپراطوری هخامنشی که با هخامنشیان تاریخی زمین تا آسمان فرق میکند کرده اند.خوشبختانه دیگر کسی منتظر شاه شدن رضا پهلوی در کشور نیست اما جمله ی معروف پدر او محمدرضاشاه با تغییراتی طنین انداز شده است: «کورش آسوده بخواب.ما هم خوابمان می آید».امیدوارم جلسات حلقه ی صالحین بسیج که به گفته ی آقای مرادمند مورد پشتیبانی رهبری قرار دارد بتواند به مرور این خمودگی را در قشری هرچند معدود از مردم از بین ببرد.

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

تکنولوژی،آب و هوا و بحران ایران

"حتی در دستشویی هم ما را میپایند" (ایران در دوراهی آزادی و ریاکاری)

درباره ی سریال چینی "افسانه ی سه برادر"

درسی از سریال افسانه ی سه برادر

انسانها،سگها و گرگها

نویسنده:پویا جفاکش

 

 

 

 

برای سالیانی دراز، وقتی صحبت از جانوران مرموز هندوستان و چین میشد، بیشتر دیرینشناسان در درجه ی اول، به یاد پاندا می افتادند و راز و رمز این که پاندای قرمز، چه ربطی به پاندای غول آسا دارد.امروزه راز و رمز چندانی در این موضوع وجود ندارد.دیگر میدانیم که پاندای قرمز یک راکون است و پاندای غولپیکر یک خرس، و بین آنها خویشاوندی ای وجود ندارد.در عوض، حالا مرموزترین جانور مشترک این دو منطقه، گرگ است: حیوانی که وقتی اسمش را میشنویم چندان به یاد چین و هند نمی افتیم.

در هند،دو نوع گرگ وجود دارد: گرگی کوچک و شغال آسا که به گرگ هندی شهرت دارد، و گرگی که بیشتر یادآور تصویر سنتی گرگ است و در شمال هند زندگی میکند و به گرگ هیمالیایی نامبردار است.نوع اخیر،(که در داستان "کتاب جنگل"، پرورش دهنده ی موگلی بوده اند)،  مرتبط با زیرگونه ی "چانکو" از گرگ خاکستری است که در چین و مغولستان زیست مینماید.تا سال 2003، آنها زیاد مهم محسوب نمیشدند.اما در آپریل آن سال، انتشار نتایج تحقیقی زیر نظر ·  Ramesh K Aggarwal و  J Ramadevi و  Lalji Singh در شماره ی چهارم Genome Biology خبرساز شد. چون گواه بود که گرگ هندی از نظر ژنتیکی جایی بین شغال و گرگ های واقعی قرار دارد و گونه ای مجزا است که احتمالا باید جد تمام گرگهای واقعی جهان به حساب آید، و گرگ هیمالیایی شاید اولین گرگ واقعی و سرسلسله ی گرگهایی بوده که از هندوستان به چین،و از آنجا به اوراسیا منتشر شده اند.این موضوع از آن جهت تاکنون بر ما مخفی بوده که بررسی های قبلی درباره ی ژنتیک گرگ هندی، از پنج نمونه در افغانستان استخراج شده بوده درحالیکه گرگهای هندی افغانستان و شمال ایران گونه ای اصیل نبوده و از تاثیر ژنتیکی گرگهای خاکستری کوچنده از اوراسیا در شمال برکنار نبوده اند (تفاوت اندازه ی گرگهای درنده ی شمال غربی ایران که متاثر از نسل گرگ کاسپین در جمهوری آذربایجان هستند،با گرگهای هندی کوچک جنوب که آفت خربزه اند در همین است).این تحقیق اگرچه به این مسئله وارد نشده، ولیکن احتمال داده که گونه ی سگ نیز که شباهت ژنتیکی زیادی به گرگها دارد در همین منطقه از شغالها منشعب شده باشد.

[در حال حاضر،دانشمندان برآنند که اجداد کایوت،گرگ قرمز (که تنها گرگ واقعی موجود در جهان در کنار گرگ خاکستری است) و گرگ وحشتناک (نوعی گرگ واقعی منقرض شده) پیش از گرگ خاکستری،در مهاجرتی همانند از طریق خشکی سابق تنگه ی برینگ،از آسیا به امریکا پای نهاده بودند.]

از آنجا که تاکنون هیچ فسیل یا نگاره ای از نخستین سگها پیدا نشده و حتی نمیتوانیم حدس بزنیم نخستین سگهای اهلی چه شکلی بوده اند، تحقیق مزبور اگر دنباله ی درخوری بیابد میتواند از بعد زیستشناسی اهمیت درخوری داشته باشد.اما یکی از دنباله های ناموفقش به طور اتفاقی اهمیت اسطوره شناختی یافت.  در سال 2010 یک تحقیق ژنتیکی به رهبری "وان هولت" که نتایج آن در نشریه ی نیچر به چاپ رسید از این موضوع دچار اشتباه شد و با توجه به شباهت شدید ژنم سگهای خاورمیانه با گرگ خاکستری به این نتیجه رسید که سگ اهلی از گرگنماهای بومی خاورمیانه یعنی گرگ عربی و گرگ هندی نتیجه شده است (یک سال قبل از آن تحقیق دیگری منشا تمام گربه های اهلی دنیا را از "گربه های وحشی عربی" خاورمیانه دانسته بود) درحالیکه تحقیقات بعدی نشان داد که شباهت ژنم سگهای خاورمیانه با این گرگها نتیجه ی بارها آمیزش سگهای اهلی منطقه با گرگها است.

از سوی دیگر، بنا بر صفحه ی گرگ عربی در ویکی پدیای انگلیسی،یک تحقیق در سال2014 نشان داد که نژاد گرگ عربی بیشتر به گرگهای واقعی نزدیک است تا به گرگ هندی.با این حال،همین تحقیق از فراوانی آمیختگی سگ اهلی در ژنم گرگ عربی خبر میداد.این موضوع، نشان میدهد که گرگ خاکستری اگرچه بازمانده ی اصیلی در خاورمیانه ندارد اما برای باشندگان کهن منطقه شناخته شده بوده و اتفاقا همین مبادلات ژنتیکی، اجداد ما را متوجه نزدیکی دو گونه ی گرگ و سگ کرده است طوری که اجداد ما کم کم سگها و گرگها را به آدمها تشبیه کرده اند:شاید آنها بادیه نشینان آزاد و بی قید را به گرگهای وحشی،و وابستگی خودشان به زمین کشاورزی و حکومت را به وابستگیهای سگ خانگی تشبیه میکردند.

در بعضی داستانهای معروف میتوان رد تشبیه انسان به سگ را یافت ازجمله در داستان گرگ لاغر و سگ چاق در افسانه های ازوپ.در این داستان گرگ گرسنه ای به دعوت خویش خود سگ همراه او به سمت اراضی انسانها حرکت میکند تا با اجرای دستورات انسان درعوض، غذا و جای استراحت دریافت کند.در راه،گرگ جای شلاق را روی بدن سگ میبیند و وقتی میفهمد صاحب سگ او را میزند و سرش منت میگذارد از راه آمده برمیگردد و ترجیح میدهد در جنگل بیرحم،آزاد باشد.حتما متوجه شدید:این داستان ستایشگر آزادی است.احتمالا داستان مزبور،به همراه امثال و حکم منسوب به احیقار حکیم(وزیر سناخریب امپراطور آشور) به اروپا راه یافته است.

در مقابل این داستان، اربابان و اشراف اروپا داستان دیگری درست کرده بودند به این ترتیب که گروهی از گرگها به گروهی از سگها میگویند چرا ستم و سروری انسانها را به جان میخرید،به همراه ما به جنگل بیایید و آزاد باشید.سگها به جنگل میروند ولی در آنجا گرگها آنها را میخورند.

در هر دو داستان،گرگ نماد آزادی و سگ نماد بندگی است.اما در یکی(اولی) بندگی و تحمل حقارت برای سگ بد،و دیگری (دومی) برای او لازم است.

حال ببینیم در طول این هزاران سال چه چیزی در باور انسان در تشبیه همنوعانش به سگ و گرگ تغییر کرده است؟در "گرگ لاغر و سگ چاق" آزادی گرگ ستایش برانگیز و بندگی سگ قابل سرزنش است.در داستان گرگها و سگها بندگی سگها به انسان البته حقارت بار به نظر میرسد اما چاره ای جز این نیست (نباید به گرگهای آزاد ملحق شد چون آنها علیرغم شباهت ظاهری دشمن سگند).اما در سوغاتهای تبلیغاتی رسانه های برای عوام،سگ برده ی چوبخور بودن برای انسان لذتبخش توصیف میشود.این همان امری است که صاحبان صنایع پرسود پورنوگرافی و هالیوود و دیگر رسانه ها، مطابق میل حکومتهایشان به مردم میباورانند.مردم که در فیلمها و بازیهای خشن غوطه ورند هرجا که ارباب دستور بدهد خشونت خود را وقف کشتن دشمنان او میکنند. همچون سگ بارها تنبیه شده ای که از قلاده ی اربابش رها شده باشد.شاید یک سگ تنها در مقابل گرگ هم اندازه اش چندان کاری از پیش نبرد ولی مواجهه ی انبوهی از سگهای برده با معدودی گرگ آزاد،نشانه ی این است که احتمالا به زودی اثری از آزادی در جهان باقی نخواهد بود.چه کسی میداند که این بازی، چقدر ممکن است قدمت داشته باشد؟باید بررسی کرد چرا اصطلاح "سگ باوفای حکومت" اینقدر قدیمی به نظر میرسد؟

 

شیر و قزل آلا

نویسنده:پویا جفاکش

تصاویر بالا طرح روی جلد و بخشی از یکی از صفحات شماره ی 55و56مجله ی شکاروطبیعت(بهمن و اسفند 1377) را نشان میدهد که حاوی پرونده ای درباره ی شیر منقرض شده ی ایرانی بود.زمانی که اولین بار این مجله را روی دکه ی روزنامه فروشی کنار حشمترود در زادگاهم آستانه ی اشرفیه دیدم تنها مشاهده ی عکس شیر و تیتر شیر ایرانی روی جلد مجله برای این که بخواهم آن را بخرم کافی بود و دیگر بهای مجله مهم نبود که میشد پانصد تومان و آن زمان پول زیادی بود.از طریق آن مجله برای اولین بار دانستم که معدود شیرهای باقیمانده در هند با شیرهای ساکن ایران برادر بوده اند.علاوه بر شیر،تصاویر و مطالبی از ببر و پلنگ و یوزپلنگ و فیل و گراز و خرس هم در مجله دیده میشد.اولین بار آنجا بود که فهمیدم ایران آخرین مامن یوزپلنگ آسیایی در جهان ولی نسل یوزپلنگ در اینجا هم در معرض نابودی است.

البته در کنار حیوانات وحشی بزرگ و مشهور،مطلب درباره ی حیوانات کوچک و به ظاهر کم اهمیت هم در مجله زیاد بود.ازجمله مطلبی تحت عنوان «قزل آلاهای رودخانه ی قشلاق سنندج را نجات دهیم» از "سرهنگ محمد ابراهیم وحدت" که درباره ی آلودگی و شکار بیرویه ی ماهی قزل آلا در آن رودخانه و تلاش خود و پسرانش برای نجات ماهی ها افکار عمومی را روشن میکرد و با عکس های جالبی صدق گفتارهای خود درباره ی وضعیت رودخانه را اثبات مینمود.

من آن زمان مطالبی مانند این را صرفا چیزی برای پرکردن کاغذ ارزیابی میکردم.اما سردبیر وقت مجله آقای فرخ مستوفی ظاهرا جور دیگری به این مسائل نگاه میکرد.او پرونده ی ویژه ی شماره ی بعدی مجله را به ماهی های قزل آلای رودخانه های ایران اختصاص داد.این موضوع بر من گران آمد چون حاضر نبودم 500تومان برای ویژه نامه ای در خصوص یک ماهی معمولی خرج کنم.ولی ماه بعد از آن هم پرونده ی مجله به یک نوع ماهی خوراکی دیگر ایرانی –حتی یادم نیست کدام ماهی- اختصاص یافت و پس از آن هم برای مدتی دیگر "شکاروطبیعت" به آستانه نیامد و وقتی هم که بعدا در رشت مجددا به آن برخوردم سردبیرش عوض شده بود و بیشتر دغدغه ی "شکار" داشت تا دغدغه ی "طبیعت".

فرخ مستوفی

سالها گذشت و من هم دیگر قضیه را فراموش کرده بودم تا رسیدیم به هفته ی حاضر که در عرض یک روز دو برنامه ی متفاوت از شبکه ی مستند سیما مرا به یاد آن موضوعات انداخت.یکی برنامه ی ثریا بود که یکشنبه ها ساعت 8شب از این شبکه پخش میشود.در این قسمت تحت عنوان "ساحل فراموشی" وضعیت سخت و ناراحت کننده ی زندگی مردم در جزیره ی قشم به تصویر کشیده شده بود.ازجمله مشکلات مردم این بود که صید بیرویه ی ماهی توسط کشتی های مردم که لنج های محلی توان رقابت با آنها را نداشتند سبب از بین رفتن ماهی های خوراکی و بیکارشدن ماهیگیران بومی شده بود.این کشتی های مدرن عظیم متعلق به شرکتهای خارجی بودند که اداره ی شیلات با آنها مدارا میکرد و کارگران آنها را هم به جای بومیان، فیلیپینیها و افغانیها تشکیل میدادند که به مزد کمتر راضی بودند.

همان شب ساعت 23 اولین قسمت از مستند "چین وحشی" که در ایران با عنوان "حیات وحش چین" ترجمه شده پخش گردید:مستندی بسیار زیبا با تصاویری بینظیر از مناظر طبیعی،مردم و جانوران کشور چین.اکثر حیواناتی که در فیلم نشان داده میشد حیواناتی بودند که من در آغاز نوجوانی آنها را "معمولی" ارزیابی میکردم.حیواناتی همچون لاکپشتها،قورباغه ها،پرستوها،خفاشها،اگرت های سفید(پرنده ی حواصیل سانی که ما گیلکها به او "چوئون" میگوییم) و البته ماهی ها.اما نحوه ی قرارگیری تمام این موجودات در کنار انسان و بخصوص در متن طبیعت جادویی چین چنان اثرگذار بود که کلمه ی معمولی آخرین توصیفی است که میتوان از آن به عمل آورد.(این مستند زیبا را میتوانید از اینجا بینید.)

این دو مستند مرا متوجه اهمیت حیوانات اطرافمان کردند و این که ما این همه سال است وقت صحبت از طبیعت درخطر ایران فقط یوزپلنگ و گاهی پلنگ را علم میکنیم درحالیکه مشکل خیلی عمیقتر از اینها است.اگر ما حیات وحش خود را با پلنگ و یوزپلنگ میشناسیم به خاطر این است که این حیوانات را بیشتر از طریق مستندهای حیات وحش افریقا میشناسیم و چون افریقا مرکز حیات وحش جهان است پلنگ و یوزپلنگ و زنده یاد شیر هم سمبل حیات وحش ایرانند.این نشان از این دارد که ما حیات وحش افریقا را بیشتر از حیات وحش خودمان میشناسیم.به عنوان مثال بیشتر مردم ایران هیچ اسمی از لاکپشت فراتی و روباه ترکمن(یا روباه سردم سیاه که در غرب بیشتر به نام روسیش روباه کورساک خوانده میشود) نشنیده اند چه رسد به این که تصویر این حیوانات را دیده باشند.در حالیکه وضع این دو حیوان کمیاب بهتر از وضع یوزپلنگ نیست.احتمالا اگر به این مردم بگویی در ایران کفتار وجود دارد پیش خود کفتار خالدار افریقایی را تجسم میکنند و نه کفتار راهراه ایرانی را.در همین مستند "چین وحشی" درنای کمیاب سیبری را نشان دادند که در ترجمه ی فارسی "مرغ ماهیخوار گردن دراز سیبری" خوانده شد و معلوم بود مترجم ایرانی اسم این پرنده را نشنیده و نمیداند این پرندگان ارزشمند زمانی مهمانان طبیعت شمال ایران بوده اند.کمتر کسی میداند 23گونه ماهی در آبهای ایران میزیند که در هیچ کجای دیگر جهان یافت نمیشوند.

و این همه خبر از یک چیز میدهد:مردم بیش از پیش از طبیعت دور شده اند:به طوری که آن را در درجه ی اول از طریق یکی از مظاهر صنعت یعنی تلویزیون کشف میکنند.مردم ما از طبیعت خودشان به اندازه ی فاصله ی بین ایران و افریقای استوایی دورند.این که چرا چنین است پاسخش را میتوانید در قسمت سوم مستند جاده ی ابریشم(بی بی سی:2016) بیابید.در این قسمت که مناظرش در ایران و ترکیه و ونیز اتفاق می افتند راوی (دکتر سام ویلسن) پس از ورود به شهر کلیدی اصفهان میگوید:«از وقتی به ایران آمدم از خودم میپرسیدم پس مردم کجا هستند؟حالا جوابش را میدانم:همه شان آمده اند اصفهان».

در این جمله نکته ی مهمی هست و آن این که قسمتهای مهمی از ایران کم سکنه شده اند تا سکنه ی آنها راهی چند شهر بزرگ شوند.درواقع روند بیابانزایی همانطور که حیات وحش را نابود کرد و با سوق دادن

گوشتخواران بزرگ به سمت اراضی انسانها اسباب انقراض آنها را فراهم نمود،جمعیت بسیاری از روستاییان را نیز روانه ی شهرها کرده است.شهرها پرازدحام شده اند و مردم از فرط روابط تنشناک با همدیگر خوی ددان را یافته اند.برای همین هم هست که حیات وحش ما با وجود ددان معنی می یابد.ما در گوشتخواران بزرگ، طبیعت ایران را نمیجوییم بلکه تصویر خودمان را میبینیم.

بیشه ی گوشتخواران در مینیاتوری از حسین واعظ کاشفی:قرن17میلادی

به نظر من برای تغییردادن این وضع،ساخت سریالهای مستند با سبکی که مستند "چین وحشی" دارد منتها درباره ی حیات وحش ایران برای ما لازم است.این کار صبر و حوصله ی خیلی زیادی میخواهد و وقت و هزینه ی زیادی میبرد اما به تاثیر و نتیجه ی آن برای مردم می ارزد.همچنین برای مخاطب داشتن چنین محصولی، تبلیغات مفید و کافی لازم است.اگر از تلویزیون پخش میشود باید در زمان مناسبی باشد. شاید بعضی از همنسلان من به خاطر داشته باشند که در سال 1374 و نوروز 1375 که برنامه های زیادی از تلویزیون پخش نمیشد دو قسمت مستند بیکلام "شکارچیان رودخانه ی کیه ویرا" که اولین بار کمین و شکار تمساح های نیل علیه ویلدبیستها و گوراسبها را به مخاطب ایرانی نشان دادند، ساعت 10شب که ساعت نمایش سریال است از شبکه ی اول سیما پخش شدند و بخش عظیمی از مردم آنها را دیدند و تحت تاثیر صحنات شگفت آن قرار گرفتند.این را مقایسه کنید با نمایش سریال مستند"حیات وحش ایران" از مانی میرصادقی که در سال 1386 با تبلیغات اندک و بدون هیچگونه تلاش برای جذب مخاطب بدان از همان شبکه پخش شد.

آنچه برای صدا و سیما لازم است آگاه کردن مردم است و نه صرفا برنامه سازی جهت پرکردن وقت.صدا و سیما و دیگر سازمانهای صنعت سرگرمی باید به مستندهای ارزشمند بیش از فیلمها و سریالهای سخیف امریکایی و کره ای بها بدهند.اگر تلاشی جدی برای آشتی دادن مردم با طبیعت صورت بگیرد نه فقط لاکپشت فراتی و روباه ترکمن و مانند آنها بلکه خود یوزپلنگ هم بقای تضمین شده خواهند داشت.

منشا شیر و ببر ایرانی

نویسنده:پویا جفاکش

ایران به گونه ای سرزمین گربه سانان بوده است.این سرزمین اقلیم 10گونه گربه سان بوده که از این جهت در میان کشورها فقط هند میتواند با آن رقابت کند.با این حال دو گونه گربه سان ایرانی که بیش از بقیه شهرت افسانه ای دارند دقیقا همان هایی اند که دیگر در کشور وجود ندارند یعنی شیر و ببر.

شیر بیش از هر چهارپای دیگری در تاریخ الهامبخش انسانها بوده است.او یک حیوان سلطنتی است.چنانکه نام پهلوی او یعنی "شر"(ریشه ی "شیر" فارسی) از کلمه ی آکدی "شار" به معنی شاه می آید.شهرت ببر در ایران و دیگر کشورها حتی چین و هند تحت الشعاع شهرت شیر بوده اما در سالهای اخیر با توجه به هرچه تنهاتر شدن انسانها و نیز دموکراتیکتر شدن جوامع،ببر به عنوان حیوانی تکرو و درنده(بدون داشتن زندگی اجتماعی شیر و یال سلطنتی شیر نر) محبوبیت زیادی را متوجه خود کرده است.در شبکه های اجتماعی فارسی زبان، علاقه ی زیادی به بازگرداندن شیر پارسی و ببر کاسپین به کشور ابراز میشود.نظر به این مسئله بد ندیدم مقاله ای درباره ی منشا و زمان ورود این دو گربه سان اسطوره ای به ایران از دید بیولوژیستها تدارک ببینم که در اینجا از نظرتان میگذرد:

الف)شیر:

شیر ایرانی به زیرگونه ای از شیرها به نام شیر آسیایی یا شیر هندی تعلق دارد که نام علمی آن "پانترا لئو پرسیکا"(به معنی شیر پارسی) است.این زیرگونه را گاها به سه نژاد شیر ایران،شیر هندی و شیر عربی تقسیم میکنند.شیرهای قاره ی اروپا در دوره ی تاریخی را هم برخی به این سه دسته اضافه کرده و برخی به نام زیرگونه ی جداگانه ی شیر اروپایی میخوانند و برخی هم احتمال داده اند آنها اعقاب شیر غار باشند.زیرگونه ی شیر پارسی امروز تنها در بیشه ی "گیر" هند یافت میشود و در سایر نواحی در اثر تغییرات اقلیمی و توسعه ی بشر از بین رفته است.

تصویر شیر در سنگنگاره های العلی در عربستان

نکته ی مهم این است که اجداد تمام گربه سانان بزرگ(شیرها،ببرها و پلنگها) در افریقا زندگی میکرده اند.اولین گربه سان شیر مانند در حدود 1.8میلیون سال قبل میزیسته و فسیل او در تانزانیا یافت شده است.بین 800هزار تا 100هزار سال قبل،شیرها از افریقا به قاره های دیگر(آسیا،اروپا،امریکا) کوچیدند.در آن زمان هیچ پستانداری در جهان به اندازه ی شیر گسترش جغرافیایی نداشته است.شیر غار، شیر امریکایی،شیر سیلان (سریلانکا) و شیر توسکانی ازجمله معروفترین زیرگونه های شیر در این دوره هستند.تفاوت ژنتیکی شیر افریقایی امروزی با شیر غار در حدود 5درصد درحالیکه با شیر هندی در حدود1.1درصد است(این تفاوت نسبت به پلنگ13.8درصد و نسبت به ببر19.8درصد است).همین نشان میدهد که شیرهای آسیایی امروزی در زمانی جدیدتر نسبت به شیرهای منقرض شده ی اروپا و امریکا و آسیا از شیر افریقایی جدا شده اند(1).

پراکنش برخی اقسام شیر در ماقبل تاریخ

زیرگونه ای از شیر به نام "پانترا لئو یونگی" که در دوران ماقبل تاریخ در چین و ژاپن میزیسته است.

به نظر میرسد شیرهای جدید آسیا و افریقا تفاوت بارزی با شیرهای پیشین داشته باشند.نگاره های انسان ها از شیر غار،این حیوان را فاقد یال انبوه نشان میدهند بطوریکه در بسیاری از نگاره ها تشخیص شیر نر از شیر ماده سخت است.برخی دانشمندان معتقدند در افریقا پس از مدتی شیرهای دارای یال پرپشت بیشتر توجه ماده ها را جلب کرده اند و از این رو ژن پر یالی غلبه کرده و به مرور زمان شیرهای افریقایی پریال شده اند.تحقیقات ژنتیکی درباره ی تاریخچه ی شیر امروزی این موضوع را تایید میکند.

تصویری که انسانهای نخستین از گله ای شیر بر دیوار غاری در فرانسه کشیده اند

شیر امریکایی و مقایسه ی آن با شیر افریقایی

تحقیقات دکتر "راس بارنت" و تیمش از دانشگاه دورهام بریتانیا نشان میدهد که شیر امروزی در 124000سال قبل در شرق و جنوب افریقا ظهور کرد.این شیر به زودی به دو نژاد تقسیم شد:نژاد شیر جنوب و شرق افریقا(که همین شیری است که معمولا در فیلمهای مستند میبینید) و نژاد شیر افریقای مرکزی و غربی.نژاد اخیر از شیر افریقای شرقی کوچکتر است و در گله های کوچکتری هم زندگی میکند.این شیر بیشترین پیوستگی ژنتیکی را با شیر آسیایی دارد.ظاهرا در 24هزار سال قبل،این نژاد از افریقا بیرون رفتند و به مرور در آسیا و اروپا پراکنده شدند که نژاد شیرهای هند از آنها است.در 5000سال قبل مهاجرت دیگری صورت گرفت که دامنه ی آن در شرق تا ایران کشیده شد(2).

پراکنش دو نژاد شیر در افریقای قدیم

ظاهر عمومی شیرهای کمیاب افریقای غربی و مرکزی

شیر هندی

پراکنش شیر مدرن در گذشته و امروز

در این تحقیقات،شیر منقرض شده ی بربری(اطلس) در افریقای شمالی هم از نظر نژادی مرتبط با شیرهای غرب و مرکز افریقا معرفی شده است.شیر اطلس به خاطر یال و کوپال باشکوهش شهرت داشته است.معمولا آنها را بزرگترین شیرهای عصر جدید میشناختند.گفته شده نمونه ای از آنها به وزن 249کیلوگرم در سودان شکار شده بود.با این حال بعضی دانشمندان در این که این شیر از شیر افریقای شرقی بزرگتر بوده تردید دارند.امروزه بزرگترین شیر،شیر پارک ملی کروگر افریقای جنوبی است که نر آن به طور متوسط 188کیلوگرم وزن دارد.وزن شیر نر پارک گیر هند به طور متوسط 176کیلوگرم است.

شیر بربری(اطلس)

ممکن است دومین مهاجرت شیرهای امروزین به خارج افریقا توسط نژادی بسیار نزدیک به شیر بربری صورت گرفته باشد.چون در بعضی تصاویر آشوری از شکار شیرها هیبت آنها بسیار چشمگیر است. محتمل میدانم که موج مهاجرت اخیر در ایران با شیرهای کم یال مهاجرت نخست ترکیب شده باشند.

شکار شیر در نقشمایه ی آشوری

یکی از معروفترین آثار باستانی هنری بین النهرین از شیر بر جلد یک کتاب

ب)ببر:

جد ببر و پلنگ برفی یک حیوان بوده است.با توجه به این که هر دو گونه منحصرا آسیاییند پس جدا شدن ببرها در آسیا اتفاق افتاده است.دو نظریه ی رقیب در اینباره وجود داشته است:یکی این که ببر در حدود منچوری یا سیبری شرقی ظهور کرده و از آنجا به نواحی جنوبی و غربی کوچیده است.دیگر این که ببر در چین جنوبی یا در ساندربان هند ظهور کرده است.نظریه ی اول نقطه ضعف بزرگی دارد و آن این که بدن راهراه ببر نشان میدهد او احتمالا در جنگلهای گرمسیری ظاهر امروزیش را یافته است(3).

در تضاد این دو نظریه وقتی ساندربان را خاستگاه در نظر بگیریم نکته ی طنزآمیزی هست و آن این که ناحیه ی منچوری و روسیه ی شرقی محل زندگی ببر سیبری(آمور) است که در حیات وحش تا 190کیلوگرم و در اسارت(با وضع تغذیه و استراحت مناسب) تا 300کیلوگرم وزن می یابد و در عمل بزرگترین گربه سان امروزی است درحالیکه ببر ساندربان(در هند و بنگلادش) کوچکترین ببرها است و نر آن در حدود 100کیلوگرم و ماده ی آن در حدود 70کیلوگرم وزن دارند.ببر ساندربان البته نوعی ببر بنگال است و بزرگترین ببر در حیات وحش هم باز نوعی ببر بنگال ساکن پارک چیتوان نپال است که نر آن به طور متوسط 195کیلوگرم وزن دارد.

نبرد شیر و ببر در آسیای قدیم

سنت پترزبورگ تایمز در شماره ی 8می 1952 از ببرهای دامنه ی هیمالیا و خاطره ی شیرهای آنجا و یک گزارش از قتل ببری به دست شیر در آن ناحیه میگوید

یک تحقیق ژنتیکی جدید خاستگاه ببرها و ازجمله ببر خزر را روشن کرده است.حالا روشن است که چین جنوبی خاستگاه ببرها است.اولین ببرهای خزر در حدود 10هزار سال قبل در استان "گانسو" چین ظاهر شده اند.ببر سیبری و ببر خزر بسیار به هم نزدیکند.جد مشترک آنها به دو شاخه تقسیم شده که یک شاخه (ببر سیبری) به شرق(شمال شرقی چین و روسیه ی شرقی) رفته و شاخه ی دیگر(ببر خزر)به غرب(آسیای مرکزی و ایران و ترکیه و قفقاز) رفته است.نزدیکترین زیرگونه ی دیگر ببر به این دو،ببر هندوچینی است.این تحقیق همچنین مشخص کرده که ببرها بین 12هزار تا 6هزار سال پیش در هند منتشر شده اند(4).

پراکنش ببرها در جهان در گذشته و حال

پینوشتها:

1-“ PANTHERA LEO: A SPECIES ACCOUNT”: ALERT: 13th October2017

2-“Modern lions' origin revealed by genetic analysis”: By Matt Walker: BBC Nature:2 April 2014

3-“TIGER’S ORIGIN”: weblog of TIGERS AND OTHER WILD CATS

4-“Mitochondrial Phylogeography Illuminates the Origin of the Extinct Caspian Tiger and Its Relationship to the Amur Tiger”: Carlos A. Driscoll, Nobuyuki Yamaguchi, Gila Kahila Bar-Gal, Alfred L. Roca, Shujin Luo, David W. Macdonald, and Stephen J. O'Brien-Björn Brembs, Editor: PLoS ONE: Published online 2009 Jan 14

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

آیا ببر نوعی شیر است؟

شیر و جادو

چشم شیر(پیشینه ی اسطوره ای-باستانی فراموش شده ی شرق گیلان)

همچون وحوش

چرا شیرهای تصویرشده در چین قدیم چندان شبیه شیرهای واقعی نیستند؟

دانلود کتاب "مقدمه ای بر عرفانپژوهی در اساطیر(از تزئوس تا لی جینگ)

نویسنده: پویا جفاکش

این کتاب با تکیه بر دو اسطوره ی متفاوت یکی از یونان و دیگری از چین و با به میان کشیدن چند اسطوره ی مهم دیگر جهان قصد تاکید بر سرشت واحد و قدسی ادیان بزرگ خاورنزدیک و چین و افریقا را دارد.

دانلود کتاب "مقدمه ای بر عرفانپژوهی در اساطیر(از تزئوس تا لی جینگ)

معرفی و دانلود کتاب "اسطوره ها و آیین های روح"

نویسنده:پویا جفاکش

اکنون که مدتی پس از نوشته شدن این کتاب دوباره به آن نگاه میکنم نقص های احتمالی در آن میبینم اما درباره ی ستون فقرات آن مطمئن تر از پیشم.شاید به نظر برخی،مطالعه درباره ی خدایان شرک فایده ای نداشته باشد.ولی به نظر من چنین امری لازم است چون ثابت میکند ریشه ی ادیان واحد میباشد.به نظر من این تصور که خدایان شرک،همان فرشتگان و شیاطینند تا حدود زیادی درست میباشد.باید در اینجا روشن کنم که من به تمام ادیان از دریچه ی چشم یک مسلمان مینگرم و هیچ یک را کامل نمیدانم بلکه معتقدم در هر کدام قطعه های یک پازل را میتوان یافت و برای کامل کردن این پازل یعنی حقیقت باید آنها را کنار هم گذاشت.هدف اصلی من از انتشار این کتاب هم چیزی جز شناخت بهتر برخورد علمای باستان(و نه لزوما عوام آنها) با ذات باریتعالی بوده است.

عناوین فصول کتاب بدین شرحند:

مقدمه

فصل اول:حقیقت دوگانه

نیمه های ماه

کلیله و دمنه

جوزا یا دوپیکر

افسانه ی مهر و مشتری

ذره ای از اقیانوس نماز

فصل دوم:

نوروز،رمضان و فلسفه ی اخلاقی عظیم آنها

سال نو و شخصیت بشر

در جستجوی رستگاری

بودای دیرین

ادیپ و کادموس

خدای کودک(نزد مشرکین)

درخت زندگی

مارس و ونوس

ماهی هوآنگ دی

فصل سوم:نسیم مهربانی

از ازیریس تا هورس

شیر و تک شاخ

پادشاهی که به بزرگی عیسی پی برد

کعبه ی جان

ضمیمه:مولانا و شمس او

دانلود کتاب اسطوره ها و آیین های روح

توجه:انتشار کتابها و مقالات وبلاگ با حفظ امانت در کلیت اثر در دیگر سایت ها و وبلاگ ها جایز است.

عصر اکواریوس و عقاب امریکا

نویسنده: پویا جفاکش

 

دوره ی بین 22 اوت 2015 تا 31مارس 2017 مقارن با چرخه ی  سیاره ی زهره در برج اسد (شیر) بود.برخی استرولوژیستها انتظار داشتند که در این دوره، الهه ی زهره فرم سخمت (الهه ی شیرسان مصری) را به خود بگیرد که جمعیت عظیمی از جهانیان را سلاخی کرده بود.از این رو پیروزی دونالد ترامپ (با همه ی بدنامیش) در انتخابات امریکا در نوامبر 2016، فراورده ی واقعی چرخه ی سخمت به حساب می آمد.ترامپ تنها بازیگر صحنه ی جهان در این دوره نبود اما نماد تغییر در کشوری بود که برخاستن ققنوس جهان از آن دانسته میشد.عقابی که نماد ایالات متحده است، با فنیکس یا ققنوس  پرنده ی افسانه ای مقایسه شده است که هر از چندوقت میسوزد و خاکستر میشود تا از خاکسترش ققنوسی جدید متولد شود.

مصریان باستان، فنیکس را با تصویر سگی در کنار یک درخت یا پرنده ای در کنار یک درخت نشان میدادند.چون فنیکس، درخت زمان است که یک چرخه ی 26هزارساله را طی میکند.کلمه ی فنیکس به عقیده ی "جرالد مسی" مصرشناس با کلمه ی fanak در زبان ساکنان شمال افریقا به معنی روباه مرتبط است که نام نوعی روباه صحرایی در انگلیسی یعنی fenneck از آن می آید.

فنیکس همچنین لغتا همان اسفنکس یونانی است : موجودی ترکیبی از شیر و گاو و انسان و عقاب : ترکیبی که از چرخه ی 26هزارساله ی گذر اعتدال بهاری از 12صورت فلکی دایره البروج برمی آید.این ترکیب در عصر ثور ساخته شده است: زمانی که اعتدال بهاری در ثور (گاو)، انقلاب تابستانی در اسد (شیر)، اعتدال پاییزی در نسر (عقاب) [که بعدا در عصر حمل، جای به عقرب داد]،و انقلاب زمستانی در دلو (انسان آبریز) اتفاق می افتاد.این چهار صورت فلکی، در مقابل یکدیگر در دایره البروج، صلیبی را تشکیل میدادند که "استریتون" آنها را با چهار فرزند سیدیک در افسانه های فنیقی یعنی کابیری ها، و خود سیدیک را با سوتخ یا "ست" خدای سگ مانند مصری تطبیق میکند.ست که گاهی به شکل انسانی با سر فنک،شغال، خر یا آردوارک تصویر میشود، به عقیده ی استریتون همان سگ افسانه های روسی است که در زمان اقامت آدم و حوا در بهشت، شیطان را از آنجا دور نگه میداشت اما شیطان با تکه نانی او را تطمیع کرد و وارد بهشت شد.آغاز او به پیش از عصر کشاورزی و تولید نان برمیگردد:

“The celestial ship of the north”:e.valentia straiton:p182-7

 

 

 

 

استریتون پیشتر (ص74) به دیوارنگاره ای در پالاتین اشاره دارد که سگی با گوش های خر را بر صلیبی نشان میدهد.او این سگ را ست میداند.شاید بین کلمات عربی صلیب و کلب ارتباطی وجود داشته باشد.این صلیب در دوره ی شکل گیری دایره البروج و محاسبات نجومی در بابل فرم جغرافیایی به خود گرفته است.آغاز صلیب یا درخت زمان اگرچه در در افریقا یا جنوب (قلمرو ست [=شیث؟]) ریشه دارد،اما با نسر یا فنیکس در غرب همراه است.چرا که حرکت اعصار فلکی، از دلو در جنوب در جهت عکس حرکت خورشید در بروج در طول سال است.درحالیکه دلو/زمستان/جنوب/تاریکی در نسر/پاییز/غرب به حالت نیمه روشن میرسد، عقاب از اینجا پرمیگشاید.شیر یا روشنایی با اروپای سفید در شمال،و دلو یا تاریکی با افریقای سیاه در جنوب تطبیق شده اند اما طلوع از مغربی است اساطیری در ورای این دو قاره در اقیانوس اطلس که آتلانتیس نامیده شده است.بعدها این سرزمین افسانه ای توسط فرانسیس بیکن (پدرخوانده ی فراماسونری) با امریکا تطبیق شد.به همین دلیل میتوان عقاب نماد امریکا را همان صورت فلکی نسر منتها در قالب پرنده ای بومی امریکا یعنی عقاب سرسفید فهمید.

 

دورتر در جهت غرب امریکا، در دریای شرقی چین، مجددا نام فنیکس را به صورت "پنگ" peng مرغ  غولپیکر اساطیری که طوفانهای دریای زرد را رقم میزند مشاهده میکنیم.او جلوه ای از یوچیانگ خدای حامی سلسله ی هان است که نامش با شرارت گره خورده چرا که درواقع همان تنگری خدای آسمان دشمنان ترک-مغول چینی های متمدن است.قلمرو اصلی یوچیانگ در غرب در کوه های تیان شان (تنگری تاغ) است جایی که سرزمین مقدس پیروان تنگری است.اینجا یوچیانگ، به شکل "شی فنگ" xie feng در می آید.فنگ که قابل مقایسه با پنگ و فنیکس است،همان وانگ wang یا شاه است و شی فنگ یعنی شاه غربی.جنبه ی زنانه ی او "شی وانگ مو" (شاه مادر غرب) است که به عقیده ی تائوئیست ها به همراه درخت هلوی جاودانگیش در تیان شان اقامت دارند.تیان یا آسمان خدای یگانه ی کنفسیوس و مظهر نظم است اما در تائوئیسم با "دی" یا زمین تکمیل میشود و ظاهرا آسمان و زمین (تیان-دی) به ترتیب با شی فنگ و شی وانگ مو تطبیق شده اند.

این که مرز غربی چین با پرنده ی شرقی پنگ مرتبط شده نفوذ بابل در غرب را میرساند (درواقع خود تنگری هم همان "دینگیر" یا "تینتیر" [مقایسه شود با "تندر" در فارسی] از نامهای بابلی خدا است).چون فنیکس لغتا با نام اوآنس (انوخ) پیامبر بابلی و بنیانگذار دانش جهانی مرتبط است.به نوشته ی بروسوس نویسنده ی باستانی، اوآنس از دریا برآمده است.بیهوده نیست که کنعانیان ساکن سواحل شرقی مدیترانه، فنیقی (از ریشه ی فنیکس) خوانده میشوند.فنیقی ها که با کشتی هایشان از تنگه ی جبل الطارق گذشته بودند،آورندگان روایات پایه گذار افسانه ی آتلانتیس بودند.سامیانی که بابل را فتح و شکوهمند کردند، از کنعان برخاسته بودند و چشمشان به دریا بود.آنها که بین قوانین مردانه ی خود و معتقدات بومیان الهه پرست بین النهرین افتراق قائل بودند به این فکر رسیدند که سیل بزرگ که درواقع در بین النهرین و دیلمون روی داده بود، در غرب آتلانتیس را غرق کرده است.نوح با کشتیش از غرب آمده بود.نام کسدانی نوح در روایت ابن وحشیه یعنی انوحا قابل مقایسه با نام اوآنس است.

 

حرکت فنیکس به سمت شرق، به محور عمودی شمال-جنوب، دوگانه ی ژوپیتر آسمانی و باکوس زمینی میرسد که استریتون (همان:ص182) این دو را با صورت فلکی جوزا (دوپیکر) تطبیق میکند.اینجا مفهوم خوب و بد پدید می آید.این، دوران پیش از عصر ثور در منتها الیه شرقی است.دوره ی ثور (حدود 6000 تا 4000سال پیش) دوران آغاز تمدن و دوره ای است که فنیکس به شکل بعل خدای گاوآسا درمی آید.ثور برج سیاره ی زهره الهه ی مادیات است.زهره در این مرحله همان "اروپا" پرنسس فنیقی است که ژوپیتر در قالب گاوی او را سوار میکند و به غرب میبرد جایی که اروپا از او پسری به نام مینوس یا همان man را به دنیا می آورد که انسان جدید است.سیطره ی زهره بر ثور، بندگی اخلاقیات به تمنیات مادی را میرساند.کلمه ی اروپا تلفظ فنیقی کلمه ی "غروب" در عربی فصیح است.هدف از این غروب، تولد ققنوس جدید در غرب است.

با سفر زهره و گاوش در امتداد غروب، در غرب امپراطوری روم تاسیس شد که نمادش عقابی بالگشوده بود.بعد در جایی که بعدا نصف النهار مبدا محور اسد-دلو را تعیین کرد، بریتانیا به عنوان اسد و با نماد شیر،برای کوتاه مدت ولی با گام های بلند تغییرات عظیمی در دنیا ایجاد کرد و سپس به نفع آتلانتیس یا امریکا عقب نشست.بریتانیا مرز روز و شب شد  و شب امریکا تاریکی برج دلو بود برجی که نطفه ی نهاده شده در عصر ثور، پس از 9ماه  به صورت نوزادی در آن متولد میشود.

اکنون گفته میشود ما در عصر آکواریوس (دلو) یا در آستانه ی ورود به آن هستیم.آیا این عصر به معنی ورود به نوعی زندگی شبیه به آنچه اجدادمان در افریقا (قلمرو دلو) داشتند است؟ نمیتوان به ضرس قاطع چیزی گفت.فریادها هم له و هم علیه تکنولوژی بلندند.اما واضح است که زایمان دلو، زایمان دردناکی است.اگر نوزاد سالم به دنیا بیاید سالهایی به مراتب طولانی تر از دوران بین برجهای ثور و دلو را پیش رو خواهد داشت و در این سالها بارها خواهد افتاد و سپس بلند خواهد شد تا بتواند روی پای خود بایستد.

 

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

توطئه ی اکواریوس و آینده ی جهان

 شیطان در ژرفا
 

چشم شیر(پیشینه ی اسطوره ای-باستانی فراموش شده ی شرق گیلان)

 یادگار تاریخ گیلان برای عصر اکواریوس
 

معرفی و دانلود کتاب "درد دل های یک دهه ی شصتی"

نویسنده: پویا جفاکش

این کتابی است درباره ی تغییراتی که در ذهنیات مردم کشور طی زندگی من رخ داده اند.

اگرچه من این دلنوشته را با نام یک دهه ی شصتی (یعنی یک ایرانی متولد دهه ی 1360شمسی) مینویسم اما این بدان معنی نیست که من نماینده ی همه ی دهه ی شصتیها به معنای متعارف آن هستم.من یک ایرانی مسلمان شیعه ی شمالی گیلانی آستانه ای درس خوانده در دبستان نجات اللهی و دبیرستان وحید متولد 1365 در خانواده ای فرهنگی و فرزند ارشد خانواده و متاثر از شرایط ژنتیکی و محیطی مخصوص خودم هستم و تجربه ای منحصر به فرد دارم.اما مطمئنم بسیاری از مسائلی که در این کتاب مطرح میشوند همانطور که زمانی برای من تازگی داشتند برای انسانهای دیگری از زمانهای قبل و بعد از من هم تازگی داشته اند فقط شاید آنها زمانش را به یاد نداشته باشند.این کتاب برای یادآوری این نکته است که بعضی مسائل که امروز نزد عده ای بدیهی به نظر میرسند در بعضی جاها زمانی بدیهی نبوده اند و در بعضی جاهای دیگر و نزد برخی کسان دیگر هنوز هم بدیهی نیستند.

بعضی از محتویات کتاب:

چینزدگی ژاپن و عربزرگی ایران-عدم تناسب غربگرایی فکری جناح های اصلاحات و سازندگی با واقعیتهای یک جامعه ی جهان سومی-تاثیر نشریات داخلی بر جوانان در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی- خاله ریزه و بودای آبی رنگ-استعمار و داروینیسم اجتماعی-برجسته شدن قسمتهای همخوان با دیدگاه های غربی هنگام بررسی تاریخ شرق توسط جریان های دانشگاهی با ذکر تاریخ هنر چینی به عنوان مثال- تلویزیون: بزرگترین معلم دهه ی شصتی ها-تاثیر ماهواره بر دانش آموزان دهه ی شصتی که ماهواره داشتند-شکست تلویزیون از ویدئو و ماهواره-تاثیر دوبله های قدرتمند فیلم در ایران در قدیم بر غربگرایی دهه ی شصتی ها پیش از انحطاط دوبلاژو آماده شدن مردم برای دیدن فیلم به زبان اصلی-سابقه سازی برای مدرنیته در غرب و ایران-چرا ایرانی ها غربی ها را دوست دارند؟-اسکندر و شینگن: نمادهای انسان امروزی (با نگاهی به فیلم کاگه موشا از کوروساوا)-اولین برخوردهای ایرانیها با فیلمهای ارباب حلقه ها و اثرگذاری عجیب این فیلم بر کنجکاوی ایرانی-کنفسیوس:قهرمان آرمانی انسان اخلاقگرا و مسئول-فرانتس فانون و تفسیر او از شخصیت انسان استعمارزده-سریال روشنتر از خاموشی "حسن فتحی" و آرزوی روشنفکر مردمگرایی که هنوز ظهور نکرده است-...

توجه:انتشار کتابهای این وبلاگ در دیگر وبلاگها و سایت ها با حفظ تمامیت اثر جایز میباشد.

دانلود کتاب "درددلهای یک دهه ی شصتی"

خلوت باشکوه

نویسنده: پویا جفاکش

 

فیلمهای کمی وجود دارند که من آنها را دوست داشته ام و"هزاران فرسنگ تنها تاختن" ژانگ ییمو بیشک یکی از آنها است.داستان فیلم درباره ی مردی مسن ولی خوشبنیه به نام "گویی چی تاکاتا" اهل ژاپن است که سالها پیش پسرش را ترک گفته و او را از خود رنجانده است.حال که پسر بالغش در جدال با سرطان کبد و در آستانه ی مرگ است،برای دیدنش به بیمارستان میرود ولی پسر،او را نمیپذیرد.پدر که البته مشاهده ی غم و غصه در چهره اش کار سختی است تصمیم میگیرد در این آخرین لحظات،آرزوی بزرگ پسرش را برآورده کند یعنی صدا و تصویر یک رقصنده و خواننده ی اجراکننده ی ترانه های سنتی چینی را در حال اجرای قطعه ی«هزاران فرسنگ تنها تاختن»(از اپراهای کلاسیک چینی)با دوربین ضبط کند.او بدین منظور راهی سفری-به قول مایکل ویلمینگتن-«زیارت گونه»به چین میشود تا شخص مورد نظر را که «لی جیامین» نام دارد(جالب اینجا است:نام بازیگرش هم لی جیامین است،یعنی لی جیامین نقش خودش را بازی میکند) پیدا کند.

آیا تاکاتا در این سفر تحول می یابد و آن کالبد خودخواهانه ی مدرنش را ترک میگوید؟ این معلوم نیست.او در مقابل مهربانی چینی هایی که در فیلم می بینیم و فردگرایی مدرن هنوز آلوده شان نکرده است عکس العمل بخصوصی نشان نمیدهد. شاید صحنه ای که در آن،روستاییان چینی برای شام گردهم آمده و گل میگویند و گل میشنوند و شادمانی میکنند و در همان حال تاکاتا را نیز برای ملحق شدن به خود فرامی خوانند، فرصتی باشد تا او کمی از خشکی دربیاید اما تاکاتا گویا خطر این مسئله را درک میکند و ابدا به آنها اعتنایی نمیکند و روستاییان نیز که احترام تاکاتا را نگه میدارند از او دلگیر نمیشوند و خنده کنان به گردهمایی ادامه میدهند. تنها استثنا،برخوردهای پدرانه ی تاکاتا با پسر خردسال لی جیامین است که چون "لی" در زندان است از سایه ی پدر محروم است و از این جهت، شبیه پسر تاکاتا است. تاکاتا با او رابطه ی خوبی پیدا میکند و این هم تنها جهت راضی کردن دل است در شماتتی که بر خود دارد در باب گذشته ای که دیگر قابل جبران نیست.

 

نقش تاکاتا را "کن تاکاکورا" بازی میکند.مردی که از سال1950تا زمان ساخت فیلم در سال2005،در بیش از200فیلم گنگستری در نقش جنایتکاران کم حرف و خشن ظاهر شده است.گویی ییمو کسی بهتر از او را برای ترسیم یک چهره ی کاملا فردگرا پیدا نکرده است.ییمو که خود در نگارش فیلمنامه با "زو جینگژی" همکاری داشته، گفته است که اگر تاکاکورای 70ساله این نقش را قبول نمیکرد احتمالا اصلا فیلم را نمیساخت.

روشن است که فردگرایی دغدغه ی کارگردان چینی فیلم است. زیرا صنعتی و مدرن شدن روزافزون جامعه ی چین خواهی نخواهی آدمها را از اطرافیانشان دور میکند.در این شرایط ممکن است وضع چین شبیه وضعی شود که نیچه در بیش از صدسال پیش در اروپا شناسایی کرده بود: «من از تحولات نظامی اروپا خوشحالم، همچنین از اوضاع در هم ریخته و هرج و مرج درونی. زمان آرامش و چینی گری که گالیانی برای این سده پیشبینی کرده سپری گشته است. زرنگی مردانه ی فردی و شخصی،کارایی و نیرومندی بدنی دوباره ارزش پیدا میکند و قدردانیها جسمانی تر و خوراکها گوشتی تر میشود..."بربر" در وجود هریک از ما خود را به اثبات میرساند همچنین جانور وحشی.»(1) و جنگ تنها خطر این روند نیست.اگر کسی باشید که زندگی را هدفدار میبیند در صورت غافلگیر شدن توسط فردگرایی در خطر به پوچی رسیدن قرار دارید. فاجعه وقتی آغاز میشود که به گفته ی نیچه: «مقولات غایت و وحدت و وجود را که به وسیله ی آن به جهان ارزش نهاده ایم دوباره از جهان به در می آوریم و بیرون می اندازیم. بدین گونه جهان بی ارزش می ماند.»(2) پس شاید ژانگ ییمو نوعی فردگرایی را جستجو میکند که به جنگ و پوچی نینجامد و در تاکاتا هیچ یک از این دو نیست. اما تبارشناسی این فردگرایی چیست؟

تاکاتا در صحنه هایی از فیلم

لی جیامین در فیلم

 

میتوان برای یافتن پاسخ به ژاپنی بودن تاکاتا توجه کرد.ژاپن همسایه ی قدیمی چین است.برخی رابطه ی این دو را به رابطه ی اروپا و خاورنزدیک تشبیه کرده اند: ژاپن «از همسایه ی بزرگ متمدن خود چین، خط، بخش عمده ای از فرهنگ خود، یک دین(دین بودایی که آن را با ساختار ملی خود تطبیق داده) و خلاصه عناصر اصلی سازنده ی یک تمدن را دریافت کرده است.ژاپن از این نظر به اروپای غربی نزدیک است که دین(مسیحیت) و عناصر اصلی فرهنگ غیرمذهبی(تمدن یونانی) خود را از خاورنزدیک گرفته است.اما درحالی که به نظر میرسد اروپا همیشه حاشیه ای بودن خود را به طور مبهم حدس میزده است (امپراطوری روم سفرا و کالاهایی را به چین فرستاد) ژاپن در سایه ی چین، مدتی طولانی، خود را نزدیک به مرکز خیره کننده ی قدرت و فرهنگ و بنابراین برخوردار از یک مرکزیت نسبی میدانست و نمیتوانست شدت حاشیه ای بودن خود را دریابد.»(3) رابطه ی بین چین و ژاپن به طریق دیگری هم شبیه رابطه ی اروپای غربی و خاورنزدیک هست.همان طور که اروپا در صنعتی شدن بر خاورنزدیک مقدم است ژاپن نیز از این جهت بر چین مقدم است. یعنی در هردو مورد استاد از شاگرد عقب افتاده است. بدین ترتیب ژاپن نسبت به چین تجربه ی بیشتری در مواجهه با فردگرایی دارد.

لازم به ذکر است که همچون کره ی جنوبی،سنگاپور،تایوان و خود چین اصلی، معجزه ی اقتصادی ژاپن نیز از طریق روحیه ی اجتماعی تزریق شده از تعالیم کنفسیوس و منسیوس دو فیلسوف بزرگ چین باستان به درون روابط شغلی ممکن شده است.حتی دکتر زنگهاس آلمانی با نوعی همدلی مینویسد:«"کیم دای جونگ" [رئیس جمهور سابق کره ی جنوبی]در بحث اخیرش با"لی کوان یو"[رئیس جمهور سابق سنگاپور]درباره ی منسیوس اغراق نمیکند که او را نظریه پردازی کلاسیک و بومی برای جنبش دموکراتیک کنونی در آسیای شرقی میداند.»(4)در خود ژاپن، ماتسوشیتا  بنیانگذار صنایع"ماتسوشیتا الکتریک"روابط کارگر و کارفرما را بر اساس فلسفه ی چینی باستان یین و یانگ تبیین میکند.(5) اما این جمع گرایی فلسفی شغلی هم به مانند بسیاری روحیات دیگر،نقیض خود را پرورش داده وبا فاصله انداختن بین انسانها شرایط را برای فردگرایی آماده کرده است.بیشک ژاپن آمادگی بیشتری برای این اتفاق داشت.تعالیم کنفسیوس و منسیوس از آغاز گسترش در ژاپن با مقاومت از سوی جنگجویان این سرزمین روبه رو شده بود بویژه منسیوس به دلیل نرمخویی مضر تشخیص داده میشد. «یک سامورایی شاخص[=سایگو تاکاموری]دانشمند ادیب را ساده لوحی در پی رایحه ی کتاب مینامید.سامورایی دیگری آموختن را سبزی خوراکی بدبویی میدانست که باید قبل از مصرف،مکرر جوشانده شود.مردی که کمی خوانده است این بوی بد را کمتر استنشاق میکند و آن کس که بسیار خوانده فراوان؛ولی هردو نامطبوعند.» و این درحالی است که«تعالیم کنفسیوس بارورترین سرچشمه های بوشیدو[قانون نامه ی ساموراییها] بوده اند.»(6)شاید تاکاتا هم یک سامورایی بی آزار است.سامورایی گری ارتباطی تنگاتنگ با آیین شینتو که دین بومی ژاپن است دارد.تاکاتا در ارتباط با طبیعت و بویژه دریا است و طبیعتپرستی عنصر لاینفک شینتو است.اما تاکاتا برعکس ساموراییها آزارش به کسی نمیرسد و بعلاوه از مردم کناره گرفته و ادعایی هم ندارد.هرسه ی این ویژگیها او را به راهبان بودایی شبیه میکند.

عرفان بودایی بیشک یکی از  سرچشمه های فردگرایی است.این را خودمان هم میتوانیم درک کنیم چون عرفان اسلامی هم به شدت متاثر از آیین بودا است.از این رو در عرفان اسلامی هم نوعی بی اعتنایی به جامعه قابل رویت است. چندوقت پیش،شرحی درباره ی زندگی و کرامات یکی از عرفای ایرانی دوره ی قاجار میخواندم. طبق معمول، ایرانیهای عصر، در دیدن و شنیدن کرامت از آن عارف، مسابقه گذاشته بودند.مثلا گفته بودند که شخص مزبور در سفر حج،در کاروانسرایی نزدیک شیراز،وسط برف زمستانی حاضر نشد شب را داخل کاروانسرا شود و نزدیک جوی آبی که محل عبور حیوانات درنده بود اطراق کرد.صبح که آمدند سراغش، میبینند همه جا را برف پوشانده ولی دور سجاده ی حاجی برف نیست و حاجی هم سالم است و تازه حاجی میگفت:«شب گذشته شیری با بچه های خود اینجا آمد و تا صبح همینجا بود.به او گفتم اگر ماموریت داری من تسلیم هستم ولی معلوم شد ماموریت ندارد» و ردپای حیوانات هم روی برف بود.(7)و تازه اینی که گفتم باورپذیرترین کرامتی بود که نقل شده بود.حالا این شخص با نفوذی که روی مردم داشت چه فایده ای برای جامعه اش کرد؟ ببینیم منبع مذکور چه نشانمان میدهد: امام جمعه ی اصفهان مالیات وصولی را به جای ارسال به تهران مصرف نموده بود و وقتی شاه خواست او را نزدش بیاورند حاج آقای مورد بحث ما وساطت کرد که از دستگیری امام جمعه بگذرند.(8) نمونه ی دیگر: شخص سودجویی از ارادت مستوفی الممالک به حاجی سوء استفاده کرده نامه ای جعلی از قول حاجی به مستوفی الممالک مینویسد به این مضمون که ماهی 3تومان و سالی3خروار گندم مقرری به آن شخص پرداخت شود و مهر حاجی هم را جعل میکند. وقتی خبر را به حاجی رساندند تا جلو این کار گرفته شود گفت:«بگذارید مردم از مهر و اسم انسانی به نوایی برسند چرا چنین کاری انجام دهیم و باعث قطع خیر شویم؟»(9) چنان که مشاهده میکنید کسی که مردم او را عارف به نیک و بد میشناختند در قبال شری که در جامعه میبیند بیتفاوت است و اجازه میدهد شیادان و قانونشکنان به روشهای ناصواب خود ادامه دهند.این نقطه ضعف بزرگ عرفان و احتمالا از آن جمله عرفان بودایی-شینتویی است.

مسلما ژانگ ییمو هم از این نقص مطلع است.از این رو من بعید میدانم که او با مجسم کردن تاکاتا قصد تکریم فردگرایی را داشته باشد.ولی مزایای این نوع عرفانها را از نظر دور نداشته است.زیرا همانطور که دکتر برفوت میگوید،مردم شرق دور تحت تاثیر عرفانهای بودایی و تائویی رقابتجویی خود را صرف چیزهای با اهمیت میکنند و نه چیزهای بی اهمیت، و این رمز پیروزیهای آنها بر غرب است (10) که امروز با هرچه غربی تر شدن این کشورها این پیروزیها نیز رو به افولند.پس فردگرایی عرفانی باید جایگزین فردگرایی غربی شود.از این رو فیلم ژانگ،بهترین فردگرایی ای که ممکن است و جاذبه دارد را در قالب یک قیافه ی عبوس و مکانیکی تصویر کرده و آن را در کنار خنده های شیرین و مهربانانه ی چینیهای اجتماعی قرار داده است تا بیننده متوجه شود کدام یک جذابترند.درواقع فیلم دارد جمعگرایی را تشویق میکند ولی درکنار آن از ما میخواهد برای پرکردن لحظه های خلوت خود مثل تاکاتا باشیم اما اگر بخواهیم در تاکاتا بودن افراط کنیم همچون او با عذاب وجدان مواجه خواهیم شد.ما باید یک فردگرایی سازنده را در کنار جمعگرایی لازمه ی موفقیت داشته باشیم.

 

zhang yimou

 

یادداشتها:

1-اراده ی معطوف به قدرت:نیچه-ترجمه ی محمدباقر هوشیار-نشر فروزانفر(1387):ص114

2-همان:ص68

3-«جهانی شدن فرهنگی:آزمونی برای تمدنها»:ژرار لوکلر-ترجمه ی سعید کامران-مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه:1384: ص52

4-برخورد درون تمدنها:دیتر زنگهاس-ترجمه:پرویز علوی-نشر اختران(1388):ص55

5-دیدگاههای من:کونوسوکه ماتسوشیتا-ترجمه ی باقر ولی بیگ،زهرا روغنی-موسسه ی خدمات فرهنگی رسا(1376):ص93

6-"بوشیدو:طریقت سامورایی یا روح ژاپنی":اینازو نیتوبه-ترجمه ی محمد نقیزاده و منوچهر منعم-شرکت سهامی انتشار(1388):ص4-53

7-نشان از بی نشانها:علی مقدادی اصفهانی-نشر جمهوری(1380):ص2-41

8-همان:ص44

9-همان:ص5-44

10-"حکمت بودایی و دوران جدید فردگرایی": جرمی کارت و ریچارد کینگ؛ ترجمه ی مرتضی بارانی- سیاحت غرب: خرداد و تیر 1392

نقدی بر کتاب "کوهسار جان"گائوشینگ جیان

نویسنده: پویا جفاکش

 

درباره ی "کوهسار جان":گائوشینگ جیان-ترجمه ی مهستی بحرینی-نشر نیلوفر:1380

 

گائوشینگ جیان نویسنده ای چینی است که آثارش در خود چین ممنوع الانتشارند.رمان "کوهسار جان" او برنده ی جایزه ی نوبل ادبی سال2000 شده است.این رمان حاصل پیاده روی ده ماهه ی گائو در چین است.کتاب دو قهرمان دارد:"من" و "تو". "من"، راوی است و مخاطب(تو) شخصیتی مذکر و خیالی است که در راه جایی به نام "کوهسار جان" با یک شخصیت خیالی دیگر که دختری است همسفر میشود.هر دو قهرمان در حال سفرکردن در دل طبیعت خیال انگیز چین هستند و از روستاها و شهرها میگذرند.تشخیص واقعیت و خیال از هم گاه بسیار مشکل میشود بخصوص وقتی که راوی  درست مثل یک محقق به شیوه ای مستند سخن میگوید مثلا آنجا که سعی میکند ارتباط  اقوام "یی" و "با" با چیانگهای باستانی را کشف کند و ته مانده ی اعتقاد به توتم ماده ببر قوم یی را نزد آنها تشخیص دهد.آدمها و داستانهای مختلفی در سر راه قهرمانان ظاهر میشوند که بسیاریشان خوشایندند:مانند مرد سرزنده ای که به طور غیرحرفه ای در فرهنگ عامه تحقیق میکند و قهرمان مخاطب نام "لینگ شان"(کوهسار جان) را اول بار از قول او میشنود(ص14)؛ پیرمردی که وقتی قهرمان کتاب در اشاره به جملات نوشته شده از قول"چن شیانینگ"(دانشمند عصر سونگ) از لفظ «این یک جفت جمله» استفاده میکند پیرمرد حرف وی را اصلاح میکند:«منظورت این جمله های حکیمانه است؟» تا نشان دهد برای بزرگان ارزش قائل است(ص37)؛مردانی که به پانداهای وحشی خدمت میکنند و پس از دیدن یک پاندا،پیوسته با شور و حدت درباره ی آن با هم حرف میزنند(ص9-55)؛ پیرمردی در قبرستان خانواده ی لی که نام تمام افراد خانواده ی لی را در طوماری نشان میدهد(ص119)؛ اجتماعی شبانه و شاد از ده ها پیرمرد و پیرزن در مرکز شهر"شویی چنگ" که آوازهای محلی میخوانند و موسیقی مینوازند (ص3-172)؛ کاهن پیری که در سرمای زمستان شبی در خیابانهای ده دیده میشود و درحالی که مردم مهربان گرد او را گرفته اند و سعی میکنند تسلایش دهند از فرصت استفاده میکند تا بگوید:«فراموش کردن اجداد گناه بزرگی است.»(ص296)؛ پیرمردی که در دوران کومین تانگ از روسای بخش شه نونگ جیا بوده و سپس به اردوگاه کار اجباری فرستاده و بعد آزاد شده است،از دوران چپاول راهزنها و انجمنهای سری میگوید و اضافه میکند:«داریم دورانی را میگذرانیم که در آن،کشور در صلح و آرامش است و مردم آسوده خاطرند...تا روزی که بتوانم مطالعه کنم خوشبختم.»(ص420)؛پیرمرد تائوئیست که تعلیم میدهد:«اصل و منشا عبارت است از وجود در عدم و عدم در وجود.یکی شدن این دو،مقدم بر تجربه است،یعنی آسمان و انسان یکی میشوند و دیدگاه انسان و کیهان به وحدت میرسد»(ص482).

اقوام چینی

 

اما در کنار این انسانهای بزرگ،افراد دیگری هم دیده میشوند که تن آدمی را به حس ناخوشایندی دچار میکنند:جایی مینویسد«در این هتل،به رغم اعلامیه ی پلیس ناحیه که به دیوار اتاقها چسبانده شده و قمار و فحشا را صراحتا ممنوع کرده است عده ای علنا بر سر پول قمار میکنند»(ص21)؛ "سونگ گوئوتای" راهزن مکار و بیرحم را تصویر میکند که جامعه ی راهزنان زیر نظر او در یک غرب وحشی واقعی،همه ی اختلافات را با گلوله حل میکردند و با زنانی که ربوده بودند در یک فضای هرج و مرج جنسی زندگی میکردند، جامعه ای که در 1950 توسط دو گروهان سرباز منهدم شد(ص42-38)؛ و نیز گردانندگان اژدها از دو روستا که بر سر یک جایزه ی کم ارزش با هم دعوا میکنند و سه نفر کشته میشوند(ص7-66)؛ دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با مرد ثروتمند زنداری ،تصمیم میگیرد همراه عاشق فقیرش فرار کنند و چون شکست میخورند دختر،خود را در رودخانه غرق میکند(ص80-79)؛ دهاتیهای هجانگ که آجرهای مقابر سلسله ی هان را برای ساختن آغل خوکها به کار میبرند(ص169)؛ روستایی درگیر در شکار قاچاق که دانشمندی را که برای محیط زیست زحمت میکشد به شدت میزند و کوله ای ذرت روی دوش دانشمند مجروح میگذارد که بگوید او از مزرعه اش دزدی کرده و دانشمند میمیرد (ص143)؛ زنهایی که برای انتقام گرفتن از روسپی ده که شوهرهایشان را از راه به در میکند او را بعد از یک کتک مفصل به دهکده ی جذامیها می اندازند و زن پس از مدتی برمیگردد و نتیجه این که کل ده جذامی میشوند(3-220)؛ دختری که از سر کنجکاوی پایش به یکی از اماکن ممنوعه ی فساد باز شد و چون کارش به رابطه ی جنسی کشید از سر انتقام از بقیه ی دخترها، چندین دختر دیگر را هم به این حلقه کشاند و در نهایت با کشف و متلاشی شدن حلقه،به همراه چندین تن دیگر از آن حلقه ها به جرم به فساد کشاندن جامعه اعدام شدند (508)؛...

این تصاویر همه باورپذیرند.در همه ی تاریخ انسانهای نیک و بد در کنار هم زندگی کرده اند و از دیدن بدها قدر خوبها دانسته شده اما مسئله از اینجا مهم میشود که کشف میکنیم نویسنده میخواهد مرز بین خوب و بد را بردارد.بدین ترتیب که با باژگونه خوانی فلسفه ی چین، تبدیل شدن بد به خوب و بالعکس را قانونی کند. جمله ی پیرمرد تائوئیست را به یاد دارید که گفت انسان باید با طبیعت یکی شود؟ با درنگ بر این جمله تصویری دل انگیز از طبیعت از آن نوعی که در نقاشی سنتی چینی سراغ داریم به ذهن متبادر میشود.اما طبیعتی که گائو وصف میکند موحش،وهم انگیز و مهلک است.انسان به راحتی در آن راه گم میکند و گاه اسیر خشم آن میشود.اوج این خشم در صحنه ای است که "جورونگ" خدای آتش به صورت پرنده ای 9سر که از دهانش آتش بیرون می آید جنگلی را به آتش میکشد، ببرها، پلنگها، گرگها و گرازها هراسان از آتش،از جنگل به بیرون میجهند و صحنه ای هولناک رقم میخورد(245).

انسانها نیز تابع همین طبیعتند.وقتی دختر به قهرمان مخاطب میگوید«داستانهای تو بسیار زشت و زننده اند»جواب میشنود:«این دقیقا وصف دنیای مردان است»(223)و همو جای دیگر میگوید:«در این دهات کوهستانی همه ی پیرزنها جادوگرند و همه ی زنهای جوان،روباه مکار.»(189). از راوی میپرسند«شما نویسنده اید؟»و او پاسخ میدهد:«به عبارت دیگر،پژوهشگر انسانهای وحشیم.»(315). خود راوی نه تنها سعی میکند از حرکتهای بزرگوارانه خودداری کند بلکه این خودداری را کاملا درست مینمایاند.جایی یک کارمند باغ وحش به دنبال تلگرافی درباره ی کشف یک جانور ناشناخته میخواهد به سرعت خود را به محل برساند تا این گونه ی کمیاب را نجات دهد.«بهش میگویم:بگذار سقط شود. میترسی جریمه شوی؟[میگوید:]"نه،تو چیزی از این موضوع نمیفهمی."»و  درباره ی اهمیت نجات یک گونه ی زنده توضیح میدهد.اما ظاهرا این به کت راوی نمیرود چون بعد از جداشدن از کارمند باغ وحش به طعنه میگوید:«من نه وظیفه ی نجات دادن یک حیوان وحشی،هرچه میخواهد باشد،را برعهده دارم و نه وظیفه ی نجات دادن دنیا را.»(2-201) جایی دیگر زنی او را به خانه اش دعوت میکند تا برای نویسنده درددل کند.راوی متاسف است که زن زیبایی این درخواست را نکرده.زن میگوید مردها بدند اما راوی چون نویسنده است حتما با بقیه فرق میکند و این را چندبار تکرار میکند.درحالی که راوی برای این که ثابت کند با بقیه ی مردها فرقی ندارد از اول تا به آخر به غذاهایی که میزبان پخته توجه دارد و همزمان درباره ی زن فکرهای ناجور میکند.(555-543)آیا این همه ناشی از طبیعت است؟.

دین اسلام به ما می آموزد که در طبیعت نظم ببینیم و از این نظم به وجود خدایی منتظم پی ببریم.اما گائو طبیعت را به مفهوم بینظمی و نظم را تصنعی حاشیه ای از چند آدم غیرقابل دفاع قلمداد میکند از این رو هرکسی که بر علیه نظم(هرگونه نظمی که قابل تصور باشد) بشورد –از رئیس بی شرف راهزنها گرفته تا رئیس گروه گرداننده ی اژدها و دختری که برای فرار از ازدواج اجباری خود را غرق میکند- به گونه ی نوعی قهرمان تصویر میشوند. قهرمان مخاطب،موقع تشبیه کردن خود و زن همسفرش به دیوهایی که (در داستان پیرمردی قصه گو در چایخانه) قهرمانی میخواست دستگیرشان کند،گویی به خود میبالد (52). نظم باید چیزی دلبخواهی باشد.چون درست بودن آن ثابت نشده است.این را نویسنده از قول راهبی بودایی بیان میکند:«حتی گفته های بودا نمیتواند پذیرفته شود،در عین حال که نمیتواند پذیرفته نشود،نمیتواند ابلاغ شود...»(256)نویسنده ،"گونگ شیان" هنرمند را تحسین میکند که «هرگز نخواست با آنچه عقل و شعور نامیده میشود به مصاف حماقت برود،در جای بسیار دوری عزلت گزید و به رویای روشنبینانه فرو رفت.»(531).حال اگر یک مدافع نظم بخواهد آن را به مردم تحمیل کند باید خود را برای نیش و کنایه های نویسنده آماده کند حال میخواهد کنفسیوس باشد یا از اعضای حزب کمونیست.

بدین ترتیب گائو به جنگ  نظم میرود و در این راه سعی در اصیل جلوه دادن بی نظمی از طریق تاریخ مینماید.در کشور کهنی مثل چین همه چیز با رجوع به تاریخ توجیه میشود. گائو احتمالا به تاریخ اعتقادی ندارد.او به این سخن لوشون:«من خونم را برای"شوآن یوآن" [امپراطور اساطیری]میریزم.» چنین خرده گیری میکند:«چرا انسان باید حتما خون خود را به خاطر عظمت نیاکانش بریزد؟...انسان بیشتر از یک سر ندارد،برای چه باید بگذارد آن را در راه شوان یوان قطع کنند؟»(534) اما  مسلما مخاطبان چینی گائو تاریخ کشورشان برایشان عزیز است.از این رو گائو مجبور به مصادره به مطلوب تاریخ و فرهنگ چین است.تاریخ مکتوب نشان میدهد که نظم موجود کنفسیوسی که حزب کمونیسم درواقع پیرو آن است قدمتی طولانی دارد.اما راوی سعی میکند تصویری از جامعه ی چین ارائه دهد که با کنفسیوس همخوانی ندارد و حزب کمونیست درصدد پنهان کردن آن است.تصویری که نویسنده برای «خلق»آن، اشعار محلی را به خدمت میگیرد.جایی پیرمردی برای نویسنده و مردم ده آوازهای قدیمی میخواند و درست جایی که سرودها مستهجن میشوند پسر پیرمرد که کدخدای ده است از راه میرسد و مراسم را به هم میزند(ص2-360).جایی دیگر سرودی محلی مرور و سپس گفته میشود:«نه تنها اقلیتهای قومی،بلکه خود قوم هان[جمعیت عمده ی چین]هنوز صاحب یک فرهنگ مردمی واقعی است که اخلاق مکتب کنفسیوس آلوده اش نکرده!»(430)از اینجا معلوم میشود که گائو کنفسیوس را بخشی از فرهنگ چین نمیداند.

تمدن چین بر پایه ی نظام خانواده استوار است و خانواده استوارترین ستون نظم جامعه است. در تلویزیون دولتی چین همواره بر ارزشهای خانوادگی تاکید میشود.گائو جرئت ندارد به این ارزشها حمله کند.ولی میتواند در کتابش برای آنها جایی باز نکند و به این شکل کمرنگشان نشان دهد.جایی هست که راوی از روی تشخیصی که دکتر از سرطان او داده بود به بیمارستانی مراجعه میکند در حالی که برادرش وی را همراهی میکند.نویسنده هیچ سخنی از قول برادر راوی بیان نمیکند چه رسد به این که نگرانی او را نشان دهد.وقتی که روشن میشود سرطانی در کار نبوده مسلما ما انتظار داریم شادی برادر را ببینیم اما فقط گفته میشود که برادر رفت تا در جلسه ای شرکت کند گویی چیزی به نام رابطه ی برادری و کلا خانوادگی ابدا در قاموس گائو جایی ندارد(ص89-94).در درد دلهای زن نازیبایی که گائو با بی میلی به حرفهایش گوش میداد داستان دختری ذکر شده بود که به دلیلی احمقانه(آن قدر مسخره که غیرواقعی بودن داستان ثابت میشود)به زندان افتاده بود چون مادر و دایی اش از ترس جان، او را لو داده بودند.بیشک در دنیای سیاهی که گائو تصویر میکند یک محفل گرم خانوادگی اگر جایی میداشت چراغی مشتعل میشد که سیاهنماییهای گائو را تا حدود زیادی تحت الشعاع قرار میداد و همین که همه چیز این گونه سیاه است نشان میدهد که گائو قصد واقعگرایی نداشته است.

فرویدیسم عنصر پررنگی در کتاب است.در اخلاق چینی میل جنسی در رابطه ی زن و مرد به خدمت خانواده در می آید.پس گائو این دشمن نظم و بخصوص نظم خانوادگی چنین مینویسد:«تمدن خیالی بین غلیان میل جنسی و عشق قائل به جدایی شد.و نیز به ابداع  مفهوم ازدواج،پول،مذهب،اخلاق و آنچه بدان بار فرهنگی میگویند پرداخت.این هم از حماقت نوع بشر!»(278)دختر همسفر قهرمان مخاطب درباره ی مسائل جنسی به او میگوید:«چرا خیلی از کارها برای مردها مجاز است و برای زنها ممنوع؟این چیزها جزو طبیعت بشر است.»(218)به عبارت دیگر به جای این که آزادی مردها در ولنگاری را محدود کنیم باید بگذاریم زنها هم همانقدر ولنگار باشند!کتاب پر از صحنه های بی پرده ی جنسی بین زنان و مردان است.تقریبا هرجا که صحبت از دختر زیبایی میشود در ادامه بحث ارتکاب تجاوز یا قتل نسبت به او پیش می آید.به طرز عجیبی هم راوی و هم قهرمان مخاطب علیرغم سن بالایشان به راحتی محبوب دخترها قرار میگیرند و دخترها به سمتشان جذب میشوند.یک بار کتاب گائو را به دوستی قرض دادم  و او پس از خواندن کتاب گفت باور نمیکند دختران چینی اینقدر پررو باشند و نویسنده حتما خودش دوست داشته دخترها این گونه باشند.موقع نوشتن این نقد وقتی کتاب را دوباره میخواندم به این نتیجه رسیدم که چنین احساسی از خود کتاب به این دوست گرامی منتقل شده است.مثلا راوی جایی در ضمن صحبت با زنی حرفهای جنسی میزند و زن طفره نمیرود و راوی میگوید این عادی نیست.(108)و جایی دیگر از برخورد با یک دختر جوان کوهستانی که در مقابل او شرم حضور نداشت سخن میگوید و این رفتار دختر را غیر عادی توصیف میکند(125).در صفحه ی153هم مینویسد:«هنوز هم ازدواج پسران و دختران "یی" را والدینشان ترتیب میدهند.جوانهایی که میخواهند همدیگر را آزادانه دوست بدارند برای دیدار با یکدیگر در کوه پنهان میشوند.اگر رازشان کشف شود خانواده شان آنها را دستگیر و اعدام میکنند.»(153) کسی که تیزبین نباشد و آشنایی ای هم با فرهنگ چینی نداشته باشد اگر کتاب گائو را بخواند درباره ی این جامعه دچار اشتباه خواهد شد.اما اگر همین شخص مستندهای گزارشی شبکه ی"سی سی تی وی4" را دنبال کند خواهد دید که هرجا گزارشگر مونث جوان و شاد فیلم با مردان صحبت میکند آنها بخصوص اگر جوان باشند حتی المقدور از مستقیم نگاه کردن به چهره ی زن خودداری میکنند و دختر هیچ تعجب نمیکند.با وجود این که این گزارشها از نقاط مختلف چین ارائه میشوند ولی این اصل تقریبا پابرجا است. تردیدی وجود ندارد که دختران و پسران غربزده هم در چین هستند.اما چگونه است که هرچه دختر به طور قهرمانان داستان گائو میخورد بی حیایند؟

در کل،آدمهایی که گائو نشانمان میدهد به ویژه اگر زن باشند واقعی نیستند بلکه محصول سلایق و علایق نویسنده اند.او بخصوص زنها را آن گونه که خودش میخواهد تصویر میکند. در صفحه ی377 اعتراف کرده است که "تو" بخشی از خودش هست که به زنی همدم نیاز داشته است:«برای این که تو مثل منی،تاب تنهایی نداری...او،آن زن،از تو ناشی میشود و در عوض،من مرا تایید میکند».در این صورت با تصویری که از زن همدم میبینیم به این نتیجه میرسیم که نویسنده زنها را منفعل و احمق دوست دارد.کافی است به صحنه ای رجوع کنیم که قهرمان مخاطب و دختر، شب را در خانه ی پیرزنی میگذرانند و دختر در اتاقی جداگانه از قهرمان میخوابد و او را راه نمیدهد.اما بعد از این که قهرمان از پشت در، یکی از آن داستانهای وحشتناکش-این دفعه درباره ی زنی جادوگر-را میخواند دختر از ترس او را به داخل راه میدهد.(140)

خوب است که آدم نخبه با جوانان ارتباط داشته باشد.اما در سفرهای الکی راوی نویسنده، فقط دخترها هستند که به این نویسنده توجه نشان میدهند.تنها مرد جوانی که برخورد نویسنده با او روایت میشود راهبی تائویی است که یکی از معدود جملاتش در ملاقاتی کوتاه،درباره ی رمان نویسها چنین است:«این رمانها فقط بلدند ماجراهای مبتذلی را که میان زنها و مردها اتفاق می افتد حکایت کنند.»(336)یعنی در کسوت یک دشمن ظاهر میشود.

چرا گائو این گونه است؟فهم این قضیه در گرو دانستن شرایطی است که شخصیت وی در آن شکل گرفته است.او با حزب کمونیست طرف بود که کنفسیوس را در کنار لیوشائوچی و لین پیائو نشانده و مثلثی از دشمنان خلق معرفی میکردند(آخر کنفسیوس چه ربطی به لین پیائو دارد؟).شما حسابش را بکنید که بزرگترین ستون اخلاق را در کشورتان این چنین خوار کنند آن هم در حالی که خوارکنندگان، خود، بسیاری از اصول همان اخلاق را دنبال کنند؛یکی از خلق تابع پیدا نمیشود که مثل گائو سردرگم شود؟گائو قطعا زیاد میشنید که خلق چین همیشه برحقند  و امروز هم برحقند که رئیس مائو را پیروی میکنند.پس هرکس که مائو را نمیپسندد از خلق نیست.ولی قطعا این را هم شنیده است که خلق در زمان کنفسیوس هم بر حق بودند و از این رو بود که پیرمرد مرتجع به هرکجای کشور که پا میگذاشت با سردی مردم رو به رو میشد چون ملت قهرمان میدانستند او دشمن خلق است(در حالی که اگر مردم به کنفسیوس توجهی نمیکردند نشانه ی جهالت آنها بود).گائو از مائوئیسم سرخورده شد اما شعارهای آن در محکوم کردن ستون اخلاق و برحق بودن توده ی عوام را باور کرد و برای پروبال دادن به خلق،آزادی غربی را تبلیغ کرد و درباره ی شورش میدان تیان آن من بر ضد حزب نمایشنامه نوشت.شیوه ی او در آثارش غربیان را خوش آمد و از این رو به او جایزه ی نوبل ادبیات دادند.

با این حال نوبل گرفتن او تنها سیاسی نبوده بلکه از همدلی  جامعه ی پوچ و افسرده و بدبین روشنفکران با عناصر ضد اجتماعی چون گائو نیز منشا میگیرد؛جامعه ای که در آن صادق هدایت یک قله ی افتخار است و "تهوع" سارتر و "گرگ بیابان" هرمان هسه شاهکار محسوب میشوند و دنباله روان این جامعه در ایران از میان خیل آثار ادبیات چین، چیزی مثل "کوهسار جان" را برای ترجمه مناسب دیده اند.

گائو شینگک جیان و کتابش

معرفی و دانلود کتاب رودخانه ی تمدن

نویسنده: پویا جفاکش

از اول نظرم این بوده که این کار، مخلوطی از اندیشه و تجارب خودم و اطرافیانم و تجارب و اندیشه ها و کشفیات دانشمندان و اندیشمندان باشد. ترجیحم بر این است که بیشتر از مثال های داستان وار استفاده کنم تا توضیح صرف چون متوجه شده ام که مردم با داستان بهتر ارتباط برقرار می کنند. در بخش های ابتدایی به ویژه در گفتارهای دوم و سوم، بیشتر از خاطرات خودم و اطرافیانم کمک گرفته ام چون با جامعه ی کوچک سروکار دارند و می توانند به صورت نمونه ای ظاهر شوند. اما در بحث از جوامع بزرگتر، عمدتاً به کتاب ها و نشریات رجوع کرده ام ولی حتی در این موارد هم مثال ها به گونه ای انتخاب شده اند که با تجربه های خودم در تضاد نباشند مگر در جایی که قصد نقد کردن داشته باشم.

این کتاب، محصول کنجکاوی های من در مسائل مختلف است و مخاطبین کتاب نیز در درجه ی اول افراد کنجکاوی هستند که در زمینه ی خاصی تمرکز ندارند.تنها بخش های تاریخی آن ممکن است کمی دردسرساز باشد. اما از آنجا که دسترسی به کلیات تاریخ از طریق اینترنت ممکن است، فکر نمی کنم مشکل چندانی برای مخاطبین ایجاد کند. با این توضیحات و نیز با این امید که کتاب حاضر مقبول خوانندگان افتد، آن را به همه ی جویندگان حقیقت و نیز به همه ی کسانی که در شکل دادن به شخصیت من موثر بوده اند، تقدیم می کنم.

بعضی از محتویات کتاب:

ایرانیها در دیروز و امروز-تفاوتهای انسان و حیوان-تائوئیسم و کنفسیوس و رقابت آنها در درازنای تاریخ جهان-عشوه های شهر برای روستاییان گیلانی-علاقه به مسائل ماورائی در انسان امروزی (سیاه گالش،جن، مار غولپیکر،شیر نگهبان طبیعت و...)-چرا چینی ها استعمارگر نشدند؟-طغیان علیه خدا و تبلیغ آن در فیلم امریکایی "نمایش ترومن"-آیا سنت ها تماما خرافاتند؟:منازعه ی فریزر و مالینفسکی-تفاوت روند مدرن شدن در ایران و ژاپن-توقف ایران در غرب و عدم آشناییش با دیگر فرهنگهای جهان-آیا امکان زندگی پس از مرگ وجود دارد؟...

توجه:انتشار کتابهای این وبلاگ در دیگر وبلاگها یا سایتها با حفظ تمامیت اثر جایز میباشد.

دانلود کتاب رودخانه ی تمدن

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷