سوء تفاهم در انقلاب پس از درآمدن جسد مرد مقدس از پوست خرس

نویسنده: پویا جفاکش

«توصیف آنچه در روستای tainiskoye در منطقه ی mytishchi مسکو در حال رخ دادن است، دشوار است.» این عبارتی است که oleg gavrish در مقاله ی «هذیان توبه ی مردمی» در livejournal به تاریخ 7سپتامبر 2011 در وصف روس های مایوس از توان اداره ی زندگی مادی خود به کار برده بود که به این محل می آمدند تا در مقابل بنای یادبود تزار نیکولای دوم (آخرین تزار روسیه که به همراه خانواده اش به دست بلشویک ها به قتل رسید) اثر کلیکوف، در یک «سوگواری جمعی» توبه کنند بلکه خداوند به حال ملت روسیه عنایتی کند. گاوریش ضمن درج عکس بالا، برخی از خطوط این توبه نامه ی زیارتی را در مقاله اش درج کرده است:

«"پروردگارا. به ما رحم کن به خاطر نگرش بی دقت روشنفکران نسبت به مذهب ارتدکس و پایمال شدن سنت های روسی که از زمان سلطنت تزار الکسی میخائیلوویچ در نتیجه ی تسلط بیگانگان دشمن روسیه و ایمان ارتدکسش آغاز شد و بعضی از روس ها ازجمله تزار آینده پطر در معرض آن قرار گرفتند.

پروردگارا. به ما رحم کن برای عدم مقاومت در مقابل اصلاحات پطر اول و حمایت قشر ممتاز جمعیت از آن، که پس از یک جنگ قدرت داخلی در میان فرزندان تزار پارسا الکسی میخائیلوویچ و به تخت نشستن پطر شروع شد و باعث کاشت اکومنیسم غیبی، و گل آلود شدن میهن با جریانی از بدترین دشمنان ایمان و میهن یعنی ماسون های شیطانپرست شد.

پروردگارا به ما رحم کن برای شرکت در کودتای نافرجام ضددولتی و ضد مسیحی برای سرنگونی خدا که قدرت سلطنتی را در دسامبر 1825 برقرار کرد.

خداوندا. به ما از بابت خیانت به مسح شده ی خدا تزار نیکولای دوم و سرنگونی و قتل او و خانواده ی مقدسش، و نیز از بابت سرزنش و تمسخر آنها در طول روزهای زندان، رحم کن.

پروردگارا. به ما رحم کن که در جلسات دسته جمعی معنویت گرایی شرکت کردیم ، به ویژه در نیمه ی دوم قرن نوزدهم، که منجر به از دست دادن آگاهی ارتدکس استبدادی توسط بخشی از روشنفکران شد.

پروردگارا به ما برای شرکت در انقلاب های 1905 و همچنین در راهپیمایی ها، اعتصاب های 1917 با هدف سرنگونی دولت تزاری مستقر از سوی خدا رحم کن.

پروردگارا به ما رحم کن که هوشیاری روحانیون ارتدکس روسیه را در دوره ی پیش از انقلاب تضعیف کردیم.

پروردگارا به ما رحم کن که حدود 1میلیارد قتل درون رحمی (سقط جنین) از دوران پس از انقلاب تا امروز انجام دادیم..."

اما این چیزی است که بیش از همه مرا تحت تاثیر قرار داد:

"پروردگارا. به ما رحم کن برای دست کشیدن از خدا در کنگره ی هجدهم حزب کمونیست چین."!»

این مقاله را گاوریش چند ماه پس از بازنشر خبر دیگری با عنوان «لولیتا و کرکورف از مد افراد مشهور برای کابالا پیروی کردند» در لایو جورنال به تاریخ 10نوامبر 2010 منتشر کرده است. شرح خبر اخیر از این قرار بود:

« ستاره های پاپ روسی، فیلیپ کرکورف و لولیتا میلیاوسکایا، مد جهانی را برای مطالعه ی کابالا دنبال کردند. به گزارش newsru Israel با مراجعه به dni.ru روز گذشته آنها در مراسم معرفی کتابی از رئیس مرکز بین المللی کابالا در لس آنجلس، یهودا برگ، که مربی معنوی مدونا محسوب میشود، در مسکو دیده شدند. در غرب، کابالا مدت ها پیش محبوبیت پیدا کرد و اکنون به روسیه رسیده است. مرشد بسیاری از پیروان آموزه های عرفانی باستانی، برای ارائه ی کتاب خود به نام "قدرت تغییر همه چیز" که به زبان روسی توسط انتشارات اکسمو منتشر شده است، به همراه شاگردان مشهورش بازیگران هالیوود، دمی مور و اشتون کوچر، وارد پایتخت روسیه شد. کوچر یک شام خیریه در روسیه ترتیب داد. یهودا برگ در مسکو با دانشجویانی ملاقات کرد که در میان آنها ستارگان پاپ روسی زیادی وجود دارند. لولیتا میلیاوسکایا در سخنرانی برگ شرکت کرد و فیلیپ کرکوروف، پس از تمام رویدادهای رسمی نزد او آمد و سعی کرد مورد توجه قرار نگیرد. رسانه های روسی مینویسند درحالیکه برگ در حال امضای کتاب ها و پخش مصاحبه ها بود، کرکورف را به اتاق نشیمن دربسته بردند تا رودررو با مربی خود صحبت کند. ورا برژنوا خواننده نیز پس از این که سولیست سابق گروه Viagra با یک نخ قرمز کابالیست روی مچ دست خود در انظار عمومی ظاهر شد، مظنون به اشتغال به کابالا بود. آرمن گریگوریان، رهبر گروه کوره سوزی، در مصاحبه ای با خبرنگار newsru Israel در مورد علاقه ی خود به کابالا صحبت کرد.»

وقایعی از جنس خبر اول، نتیجه ی طبیعی وقایعی از جنس خبر دومند و بعضی مفاد مذکور زیارتنامه ی نیکولای این را گواهند. بد درآمدن نتیجه ی تغییرات نگرشی، سبب ترس مردم از تغییر میشود. با این حال، هرچقدر مسیحیت امروزی ایستا و نتیجه ی یک واقعه ی منجمد شده در تاریخ به نظر میرسد، پانتومیم های ناموثق اسطوره ای حول آن چیز دیگری میگویند. بدین معنی که ممکن است مسیح، با اصلاح تدریجی در نگرش به یک قهرمان کاملا متفاوت با فرم امروزی خود به وجود آمده باشد: قهرمانی در مرز خیر و شر در تعریف کنونی آنها. این هم مسئله ای است که تغییر نگرش ها هستند که به تغییر اعصار می انجامند، ازجمله تغییر روش تعریف آدم خوب.

ازاینجا میخواهم به یکی از مسائل عجیب در زندگینامه ی رسمی عیسی مسیح برسم که دغدغه ی مسیحیان است و آن این که مسیح به همراه دو دزد اعدام شده است و در همین حال در آثار هنری، نسبت به آنان نوعی تثلیث برقرار کرده است. ازاینرو گمانه هایی درباره ی راهزن بودن مسیح ایجاد شده که به بازسازی او در قالب رابین هود راهزن مردمی کمک کرده است. یکی از این تلاش ها در داستان رومی قتل سه راهزن لاپیت موقع دستبرد لاپیت ها به تبس دیده میشود. دو تن از راهزن ها در حومه ی تبس کشته میشوند. اما سومی به نام "فراسیلئون" دقیقا در قرارگاه مرکزی جان خود را از دست میدهد و قهرمانی او در قربانی شدنش در راه برادرانش بوده است. داستان فراسیلئون ازآنجا آغاز میشود که راهزنان با تجاری برخورد میکنند که چند خرس را برای بلعیدن گلادیاتورها و دیگر محکومین به مرگ در آرنا به مقر نظامی شهر میبرند. اما در راه، خرس ها از بیماری تلف میشوند و فقط یکی از خرس ها به حالت نیمه جان برجای مانده است. درحالیکه مردم گرسنه و فقیر، لاشه های دیگر خرس ها را برای خوردن غارت میکنند، تاجران آماده ی ضرر کردن در فروش خرس مریضند. راهزنان، خرس را میخرند و او را میکشند. فراسیلئون در پوست خرس میرود و راهزنان به ادعای تاجر بودن، خرس قلابی را به مقر نظامی میبرند. فراسیلئون نقش خود را آنقدر خوب بازی میکند که نظامیان و رئیسشان فکر میکنند او خرس است. قرار میشود خرس در قفسش شب در قرارگاه باشد تا فردا انتقال داده شود. شب، فراسیلئون در قفس خود را به روش دزدان باز میکند، نگهبانان را میکشد و لاپیت ها را به داخل راه میدهد. لاپیت ها با کشتن بقیه ی نگهبانان، قرارگاه را غارت میکنند. فراسیلئون برای این که کس دیگری وارد نشود، عمدا در لباس خرس در حیاط قرارگاه به این سوی و آن سوی میرفت به خیال این که هر کس خرس را ببیند بی سر و صدا راهش را کج کند مبادا مورد حمله ی او قرار گیرد. اما برده ای که متوجه خرس آزاد شده بود مردم را خبر کرد. مردم با سلاح و سگ هایشان سر رسیدند. سگ ها به جان خرس افتادند. فراسیلئون همانجا فهمید که کارش تمام است. اما قهرمانانه و درحالیکه همچون خرس میغرید با سگ ها جنگید و چنان سر و صدایی به راه انداخت که هم دیگر لاپیت ها از سر و صدا متوجه خطر شوند و بگریزند و هم حواس ها چنان متوجه خرس شود که راهزنان از مردم عادی ازدحام کرده تشخیص داده نشوند و فرار بی خطری داشته باشند. سرانجام پس از این که گازهای سگ ها خرس دروغین را به شدت ناتوان کرده بود، یکی از مردان جلو آمد و نیزه ای به زیر قلب خرس زد و بقیه هم جلو آمدند و هر کدام با سلاح، زخمی به بدن خرس وارد کردند. خرس به زمین افتاد و مردم عقب نشستند مبادا هنوز بتواند زخمی برساند. فردا صبح، قصاب محله جلو آمد و با خنجرش شکم خرس را پاره کرد و با کمال تعجب، انسانی را درون شکم خرس یافت.

مارک گراف، این داستان را واصل افسانه ی مسیح به داستان جنگ تروآ میداند. چون ورود فاتحان با رفتن در پوست خرس یادآور ورود یونانیان در یک اسب چوبی به درون شهر تروآ است. در این مورد نکته ی جالب این که در زبان ژرمن، لغت "هورس" هم به معنی خرس بوده و هم به معنی اسب. پاره شدن شکم خرس و آشکار شدن یک انسان در زیر آن، یادآور سزارین برای بیرون کشیدن سزار نوزاد از توی شکم مادرش است درحالیکه قتل آن انسان با ضربات متعدد سلاح، باز شبیه قتل ژولیوس سزار است. اینجا خرس حالت مادینه یافته و با دب اکبر تطبیق میشود که الهه ی تاریکی و قطب شمال است. در افسانه های یونانی-رومی، دب اکبر، یکی از زنان همراه آرتمیس بود که زئوس –رئیس خدایان- او را بی این که خود زن بداند حامله کرد و زن به سزای زیر پا گذاشتن قانون دوشیزگی، به خرس تبدیل شد و دب اصغر، فرزند او از زئوس درحالیکه زئوس همان یهوه پدر عیسی مسیح است. بنابراین فراسیلئون درآمده از شکم خرس، عیسای متولد شده از مریم باکره است. همتای تروآیی او، پاریس شاهزاده ی تروآیی است که توسط یک ماده خرس بزرگ شد چون در زمان تولدش گفته بودند او باعث نابودی تروآ میشود و ازاینرو او در جنگل رها شده ولی به طرزی معجزه آسا زنده ماند و بعدها با دزدیدن هلن همسر منلائوس یونانی، باعث حمله ی یونانیان و نابودی تروآ در ماجرای اسب چوبی شد. نام پاریس قابل مقایسه با پرسئوس دیگر قهرمانی است که پیشگویی شده بود باعث نابودی پدربزرگش پادشاه میشود و ازاینرو دختر شاه در قلعه ای زندانی شد ولی زئوس او را در همان قلعه باردار کرد و دختر شاه، پرسئوس را به دنیا آورد. مادر و فرزند از کشور اخراج شدند ولی درنهایت پیشگویی محقق شد. داستان فراسیلئون در تبس رخ میدهد که ادیپوس مدل بومی چنین قهرمانی درآنجا است. ادیپوس هم پیشگویی شده در آینده پدر خود پادشاه را میکشد و در نوزادی رها میشود تا بمیرد. اما زنده میماند و پیشگویی را محقق میکند. این داستان ها همه با داستان های تولد موسی و عیسی قابل تطبیقند. صلحطلبانه ترین مدلشان، داستان یوسافات و بارلعام است که طی آن، پیشبینی میشود نوزاد متولد شده از راه آبا و اجدادی سلطنت دست میکشد و پادشاه، سعی میکند با زندانی کردن محترمانه ی پسرش مانع از این اتفاق شود ولی ورود بارلعام مسیحی به زندگی شاهزاده یوسافات مشرک، همه چیز را تغییر میدهد و مملکت که اتیوپی باشد مسیحی میشود. این داستان، ریشه ی داستان ظهور بودیسم با تولد گئوتمه بودا در هیبت ساکیامونی در شرق دور است. بنابراین مفهوم قتل نیا و نابودی جهان در افسانه های پیشین، سمبلیک میشود و به تغییر مرام جهان تعبیر میگردد. در این مورد جالب این است که تروآ در آتش میسوزد و در اساطیر نورس، خدایانی که مسیحیت به دورانشان خاتمه داد فرمانروایانی از نسل تروآیی ها هستند که در یک آخرالزمان آتشین نابود میشوند. شاید پایان آنها دورادور با پایان خدایان رومی به دست مسیحیت یکسان باشد چون رومی ها نیز در برخی روایات، از نسل تروآیی ها هستند و البته عیسی مسیح نیز یک شهروند روم است. یعنی مسیح یا فراسیلئون، موجودی وحشی از جنس خود گناهکاران است که با یک مرام نشان دادن متفاوت، پایه ی تغییر عصر را ایجاد میکند.:

“patibulum”: mark graf: hx-khay: 3/1/2012

مارک گراف، در این تفسیر، کلمه ی فراسیلئون را در یونانی به معنی «شجاع همچون شیر» دانسته است. اما چه میشود اگر کلمه ی شجاع در یونانی یعنی فراس، خود از ریشه ی عربی همین کلمه به معنی شیر و مرتبط با کلمات فریسی و پاروشیم به معنی پیروان آل داود باشد بخصوص که عیسی هم از نسل داود و خدایش مجسم به شیر است؟ آیا فراسیلئون یا شیر شیر را نمیتوان فراس شیر هم خواند و نامش را با نام های پاریس و پرسئوس مطابق کرد؟ در این صورت شاید معنی شدن فراس شیر به فرد شجاع، به معنی تداوم شجاعت به خرج دادن در تغییر عصر و از این طریق مسیح شدن نیز باشد. به همان راحتی تفاوت اسمی بین عیسی ابن مریم و فراسیلئون، این مطلب درباره ی اکثر قهرمانان مقدس مسیح گون صدق میکند و احتمال زیادی وجود دارد که وقتی انبوهی از مردم حول شعار یک مرد مقدس جمع میشوند، تعریف یکسانی از مقدس بودن او نداشته باشند و خیلی از سوء تفاهم ها و سرخوردگی ها در تاریخ ازجمله در انقلاب های قرن بیستم از مسئله دار بودن چنین امر به ظاهر بدیهی ای ناشی شده اند. بیشک انقلاب های روسیه در زمره ی چنین انقلاب هایی به شمار می آیند.

دانلود متن «دنیای فیزیکی و جامعه ی سرپا با استرس»

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

«... مذهب، حامی حاکم و وسیله ی اطاعت مردم از او است و اگرچه ظاهرا این با حکومت دموکراتیک مدرن تضاد دارد ولی یادمان باشد مذهبی ترین مردم دنیا در دموکراسی های نظامی قبیله ای اولیه زندگی میکردند. بیشترین مردم میتوانستند بهترین رهبر خدایی را تعیین میکنند چون شناخت بهتری از همدیگر داشتند و ویژگی های انسان ایدئال در نظر خدای خود را به خوبی تشخیص میدادند. مثل این میماند که یک ناخدای باسابقه، کشتی خود را در آستانه ی تصادف با یک کوه یخ ببیند و به طور کاملا دموکراتیک از مردم بخواهد که رای بدهند کشتی به سمت راست بپیچد یا به سمت چپ. طبیعتا اکثر سرنشینان چیزی از کشتی رانی نمیدانند و حق انتخاب را به کاپیتان کشتی میدهند. دموکراسی های امروزی نیز چنین کار میکنند. چون بیشتر مردم مشارکت کننده در دموکراسی، چیزی درباره ی سیاست نمیدانند و درنهایت همان تصمیمی را میگیرند که به نظرشان میرسد قوی ترین جریان هدایتگر جامعه –به جای کاپیتان هدایتگر کشتی- گرفته است که تشخیص این مطلب هم به بررسی رسانه ها بستگی دارد. بیشتر مردم مثال کشتی را نشنیده اند چون این مثال را مارکی دو کندرسه ارائه کرده و فرانسیس گالتون پسرعمه ی ناتنی چارلز داروین تایید نموده است. گالتون هم مانند داروین مبشر نظریه ی تکامل تدریجی بود ولی به دستکاری انسانی برای تسریع تکامل اندرز میداد و نظریه هایش چنان مورد علاقه ی نازی ها و تز رهبر خدایی آنها قرار گرفت که پیروان نظریه ی تکامل ترجیح میدهند چیزی درباره ی او نگویند بخصوص که برعکس داروین با آن ریش پیامبرمانند و خداییش، گالتون دمخط کلفت بورژواها را داشت و بیشتر میتوانست باعث آبروریزی تکامل باشد تا توفیق آن. ("چگونه گورخر راهراه شد؟...": پیشین: ص67-64) به هر حال، ازآنجاکه متخصصان نازی به استخدام سی آی ای امریکا و ماموریت نفوذ در صنعت رسانه درآمدند، هیچ بعید نیست که نظرات گالتون از طریق آنها دنیای امروز را تسخیر کرده باشد.

گالتون نظر خاصی درباره ی درستی آرای عمومی داشت که پیشتر در نوشته های ارسطو و کندرسه مطرح شده بود و آن را در بازی حدس زدن وزن گاو در نمایشگاه دامداران پلیموت در سال 1906 آزموده بود. هیچ کدام از 800نفری که در این بازی شرکت کردند نتوانستند حدس نزدیک به وزن واقعی گاو که 4 / 543 کیلوگرم بود بزنند اما هنگامی که از حدس هایشان میانگین گرفت، به نتیجه ی 95 / 542 کیلوگرم رسید که فقط 450 گرم کمتر از وزن واقعی گاو بود؛ درجه ای از دقت که باورنکردنی به نظر میرسد. در سال 2007 اسکات پیج مقاله ای منتشر کرد و در آن تایید نمود که برای آن که نتیجه ی چنین اتفاق آرایی دقیق باشد، افراد جمعیت باید نظرات گوناگونی ارائه بدهند. در مثال کشتی، وقتی اکثریت نظر ناخدا را تایید میکنند به توانایی ناخدا تکیه کرده اند. اما وقتی معلوم نیست ناخدای جهت دهنده به افکار کیبست یا چیست ممکن است اطاعت از اکثریت فقط به معنی اطاعت از دروغ باشد. این موضوع آزمایش سالمون اش روانشناس لهستانی-امریکایی در دهه ی 1950 بود. وی عمدا یک دانشجوی آزمایش شونده را وسط یک عالمه دانشجوی آزمایش شونده ی قلابی همدست با خود قرار میداد و سوالی را مطرح میکرد که دانشجو قبلا جواب درست را به آن داده بود. این بار، تمام دانشجویان دیگر، پاسخ غلط میدادند و باعث حیرت آزمایش شونده ی واقعی میشدند. در سه چهارم موارد آزمایش، دانشجوی آزمایش شونده، پاسخ غلط جمع را تایید میکرد. اش اسم این وضعیت را همنوایی گذاشته بود. (همان: ص72-71 و 68) در دموکراسی نیز مردم، تصمیم غلط اکثریت را تایید میکنند چون چیزی از سیاست نمیدانند و و فقط فکر کیکنند که افرادی که تصمیم گرفته شده را در جامعه پمپاژ میکنند، سیاستمداران قابلیند. مثلا در شورش های ایران، مردم به اخبار ضد حکومتی رسانه های غربی اعتماد میکنند چون معتقدند سیاستمداران غربی از سیاستمداران ایرانی به مراتب سیاستمداران قابل تری هستند....»

دانلود متن «دنیای فیزیکی و جامعه ی سرپا با استرس»

شیرینی و خطر در خدا پرستی

نویسنده: پویا جفاکش

بر اساس یک افسانه ی هندو، روزی پادشاهی از حکیم مقدسی پرسید: "اگر مردم بخواهند در بیرون از خانه هایشان به کار بپردازند باید به چه اتکا کنند؟" حکیم پاسخ داد: "به نور خورشید". شاه دوباره پرسید: "اگر نور خورشید نبود چه؟" حکیم پاسخ داد: "به نور ماه." شاه مجددا پرسید: "و اگر نور ماه نبود چطور؟" حکیم پاسخ داد: "به نور ستارگان". شاه پرسید: "اگر ستارگان نبودند چطور؟" حکیم پاسخ داد: "به نور چراغ هایشان". شاه پرسید: "و اگر چراغی در دهشان نبود چطور؟" اینبار حکیم پاسخ داد: "به نور دل های خودشان."

این مدل داستان ها را ازآنرو تعریف میکنند که بگویند بلاهایی که بر سر نوع بشر می آید باعث پیشرفت آنها میشود و بدبختی و ترس و تاریکی جهل، زمینه ساز رشد نیروهای برتر معنوی در درون بشرند. ما باید فکر کنیم که این داستان ها هزاران سال عمر دارند و بعد به وضعیت تضاد طبقاتی و جهالت وحشتناک کنونی هندوستان توجه کنیم و بعد بگوییم: «خدایا. پس این چراغ های درون دل آدم ها کی روشن میشوند؟» اما آیا اصلا قرار است چراغی روشن شود؟

هندوستان از اول هم یک بهانه بوده است چون آن را تئوسوفی بریتانیایی برجسته کرده است که بیشتر به انگلستان و نژاد اروپایی توجه دارد و بدون این که چنین چیزی را صراحتا گفته باشد، ولی عملا مطمئن است که حکمت جعلی هندو فقط برای اروپایی ها مفید است. مدتی است که تئوسوفی دوباره زیر ذره بین قرار گرفته است. چون از وقتی شایعه ی پروژه ی "اشعه ی آبی" قوت گرفته، همه به دنبال یک جریان فراماسونی معتقد به نیروهای فراطبیعی از جنس تئوسوفی میگردند تا گناه را به گردن آن بیندازند. این شایعه زمانی به وجود آمد که در امریکا کسانی ادعا کردند دیده شدن همزمان بشقاب پرنده ها توسط جمعیت در بعضی نواحی، نشان میدهد تصاویر بشقاب پرنده ها را حکومت با پروژکتور در آسمان انداخته تا مردم فکر کنند تهدید آسمانیان برای زمین جدی است و این بخشی از یک پروژه ی بزرگتر است که طی آن مردم را با ترساندن از مسائل مختلف، به وقوع آخرالزمان مطمئن میکنند و درنهایت ظهور مسیح را اعلام میکنند و مسیحی وارد صحنه میشود که بیشتر به آنتی کریست یا دجال شبیه است تا مسیح انجیل. تایید مسیح باوری با استفاده از ادیان شرقی، بیشتر به دنبال انتشار کتاب های گادفری هگینز در اوایل قرن 19 مطرح شد و به زودی توسط تئوسوفی، به بازیچه ی سیاست بدل گردید. فراماسونری، نسب خود را به علم آموزی شوالیه های تمپلار از اسماعیلیون در جنگ صلیبی میرساند تا دارای بنیاد شرقی به نظر برسد اما در این راه درست مثل افسانه های شرقی، حرف های اصلی را در جملات چندپهلو بیان میکرد و به همان راحتی، باعث تولید تاریخ قلابی با تبارتراشی برای شرق میشد. گریس دروسی، برخاستن تمپلارها را از گولیاردهای اشرافیت فئودال اروپایی صحیح میداند و در عین حال، به وجود منابعی مبنی بر استوار بودن لغن گولیارد بر لغت عربی "گول" (غول؟) اشاره میکند. گول دراینجا همان گالو یا گالی و در ارتباط با قوم گاول در اروپا است که گالاتی هم خوانده میشدند و از طریق اصطلاح اخیر در ارتباط با قوم کلت قرار میگرفتند که فراماسونری خود را استوار بر دروئیدیسم منسوب به آنها نشان میداد. در مورد اسماعیلیون هم شاهد بودیم که آنها را در منابع شرقی، موسوم به غالی و در جمع غلات کردند و این عنوان را درنهایت به ریش شیعیان بستند. غالی ظاهرا یعنی غلو کننده و غلات یعنی غلو کنندگان. ولی شما در نام آنها به راحتی انتسابات گالی و گالاتی را تشخیص میدهید. این که ترکیه یا روم شرقی سابق هم مورد حمله ی صلیبیون قرار گرفت جالب است چون یک بخش از آنجا هم قلاطیه (گالاتیا) نامیده شده و محل زندگی همان گالاتی ها یا گاول های غربی تلقی میگردید. با این حال، این کلمه آنقدرها هم عجیب و غیر قابل درک نیست. آن به راحتی همان گلوتا یا جامعه ی یهودیان است که رهبرانش رش گلوتا یا راس الجالوت نامیده و از اعقاب داود شاه تلقی میشدند. مسیح نیز قرار بود از نسل داود پدید بیاید. طبیعتا رش گلوتا به هر جا که منتقل میشدند سرزمین مقدس را هم با خود به آنجا میبردند. آنها به دلیل اقامت اولیه در بغداد در نزدیکی خرابه ی بابل، الیگارشی بابلی نامیده میشدند و ارتباط با خدا همیشه به نوعی یادآور برج بابل و خود آن که معنیش دروازه ی خدا است بوده است. در اسماعیلی ها و بقیه ی شیعیان، بابل تبدیل به علی اسوه ی صوفیان شده بود. در حدیثی از محمد، او خود را شهر دانش و علی را دروازه ی آن میخواند. بنابراین محمد حکم ملکوت خدا و علی حکم دروازه ی آن یا همان بابل را داشت که در گلوتا خلاصه شده بود. بابل رش گلوتا اورشلیم بود که به گفته ی موسی خورنی، پس از ارتقای بنا، "گل" نامیده شد و گلوتا نیز میتوانست لغتا انتساب به آن را نشان دهد. گلوتا میتوانست گیلعاد یا همان جلعاد هم باشد که یفتاح بر سر آن با عمونی ها جنگید. با توجه به این که بخش اعظم شرق و منجمله هندوستان توسط ترکان تاتار اداره میشدند، تطبیق یفتاح به لحاظ اسمی با یافث جد ترکان برای جهانی کردن مفاهیم یهودی و از این طریق ماسونی کافی بود. ارتباط یهودیان با تاتارها در آذربایجان و آلبانیا انجام گرفت. آلبانیا نامدار از لبن و لاویان و از این طریق در شمالی بودن نسبت به آذربایجان جنوبی، لغتا در حکم لبنان برای کنعان یا ارض مقدس بود. آذربایجان در آن زمان، قسمت شمالی سرزمین جبال یا عراق عجم بود. جبال یعنی کوهستان، چون آنجا برعکس عراق عرب، کوهستانی است. در منابع ارمنی، به قلمرو جبال، "مار" میگفتند چون با کوهستان مقدس موریاه در داستان موسی تطبیق شده بود. جبال را زیر تسلط دولت فارس فرض کرده اند چراکه فارس تلفظ دیگر فراعوه یا فرعون است و یهودیان نیز تحت تسلط فرعون مصر بوده اند. به همین دلیل است که اسماعیلی ها بیش از هر قوم دیگری در تاریخ قدیم، به فارس ها و مصری ها گره خورده اند. از طرف دیگر به خاطر همین ارتباط، مارها معمولا همان مادها تلقی میشوند که نامشان در تواریخ یونانی، همه جا همراه پارس ها آمده است. در منطقه ی اردول در جبال، خیمه ی مقدسی بود که خدا گاهی در آن اقامت میکرد و درآنجا وسایلی هم برای خود داشت. این اردول که جانشین بومی معبد سلیمان در اورشلیم است، باید همان اردبیل باشد در قلمروی موسوم به کادوسیه که احتمالا تلفظ دیگر کادوش یا قدش یا قدس به کنایه از ارض مقدس است. این مواجهه ی ترکان با یهودیت که آنان را به جنگسالاران الهی بدل نمود، از جهت ترکیب یهودیت با رمز-آیین های غیر شرعی از دید لاویان، بساط خوبی برای بدعت های فراماسونی ایجاد میکرد. مهمتر از همه داستان خاقانی حکیم به نام "تولیس" که ماده ی اولیه را ساخته و از آن خدا را خلق کرده بود تا برای او و قومش دنیاهای بهتری برای زندگی این دنیایی و آن دنیایی به وجود بیاورد. ماده ی اولیه در افسانه های بابلی، آب است و ازاینرو قلمرو نظم اولیه ی خدا شبیه به یک یا چند جزیره وسط دریا به نظر میرسیده است. خود تولیس نامش مترادف تیلوس یا بحرین شد و نیز دلوس و دلفی آپولو که جزیره بودند، و از طریق برابر شدن با اطلس یا آتلانت، راهنما به افسانه ی تمدن دریایی آتلانتیس. برای همین هم غربی ها ترجیح میدادند قانون الهی رش گلوتا را به جای خود اروپا از پس دریاهای شرقی در جنگ های صلیبی و استعمار دریایی کشف کنند تا تازه و دست اول به نظر برسند. این یک دستمایه ی عینی هم داشت به این معنی که ادوات اولیه ی تمدن در اروپا از شرق آمده و شرقیان مثل تولیس در حکم خالقان و خدایان به نظر میرسیدند. پس اگر شرق را به یک دنیای معنوی تشبیه کنیم که به دست اروپاییان افتاده است، از این پس خدایان دنیای جدید، اشرافیت های استعماری اروپایی-امریکایی خواهند بود. پس از این، شرق جهنم است و غرب بهشت راستین. چون اگر قصه ی بهشت بودن شرق تمام نشود و اروپا خدا نباشد، جلب شدن غربی ها به شرق تمام نمیشود و آنچه در غرب به آنتی کالچر یا همان ضد فرهنگ معروف است از صمیم قلب در جهان گسترش نمی یابد. سرمایه داری غربی ممالک را به لجن میکشد و فرزند ناخلفش سوسیالیسم، خود را ناجی آنها مینماید. در هر حال، کلید خلقت در دست رهبران غرب پسااستعماری است:

“who are eren-beks?”: wels adon: sehife: 3/8/2004

اگر قرار است خلقت از غرب به شرق انتقال یابد، خالق جدید باید فتح خود را با گذشتن از جسد خالق پیشین پیش ببرد. متن بالا این موضوع را توضیح نداده است. اما من توصیه میکنم به نامیده شدن گلوتای رش گلوتا در زبان عربی به "جالوت" دقت کنید. جالوت نام عربی گولیات است: غولی که داود جد ادعایی رش گلوتا، او را کشت و با کشتن او حکومت نیمی از اسرائیل را به دست آورد و این زمینه شد تا به زودی پادشاه تمام اسرائیل شود. داود، سر قطع شده ی گولیات را در تپه ای که به نام آن سر، جلجتا یعنی جمجمه نامیده میشد دفن کرد و گفته میشود این تپه جزو اورشلیم بوده است درحالیکه سال ها بعد، داود، اورشلیم را فتح کرده است. بعدها عیسی مسیح از نسل داود، در محل همان تپه قربانی پدرش خدا شد و بهانه ی جنگ صلیبی برای پس گرفتن قبر مسیح گردید. بنابراین راه جنگ صلیبی، از قبر تمدنی میگذرد که جسدش پادشاهی داود و رش گلوتا گردید. مارک گراف، مینویسد که جلجتا را در لاتین گاها کاروالیا مینویسند و این کلمه ریشه ی کارووس به معنی طاس است یعنی سری که بیشتر از سر مو دار، یادآور جمجمه است. کاروالیا لغتا بیش از این که به جلجتا شبیه باشد شبیه جلجال است؛ قلمروی که یوشع در آن با اریحا جنگید و بر آنجا پیروز شد. نام یوشع قابل مقایسه با یسوع نام اصلی خود عیسی مسیح است. یوشع جانشین موسی بود. از طرف دیگر، خواهر موسی مریم نام داشت و همنام مادر عیسی بود. مادر عیسی، مریم ابن عمران بود و جالب این که مسلمانان، موسی را موسی ابن عمران میخوانند. گویی که موسی دایی یسوع یا عیسی باشد که در این صورت، یوشع ابن نون جانشین موسی میتواند خود عیسی ابن مریم باشد. نون یعنی ماهی، علامت الهگانی مثل اتارگاتیس بود و ماریا (مریم) نیز لغتا هم به معنی الهه است و هم به معنی دریایی. اتفاقا عیسی و حواریونش یک بار از جلجال گذشتند و در آن هنگام، به معجزه ی عیسی، آب های رود اردن کنار رفتند تا عیسی و یارانش از بستر رود بگذرند همانطورکه این اتفاق، موقع فرار نبرد مانند بنی اسرائیل به رهبری موسی و یوشع موقع گذر از دریا افتاده بود. گذر موسی و قومش از دریا، آغاز فتح کنعان بود و شاید گذر عیسی و قومش از رود اردن در جلجال نیز همین معنا را میرساند. عیسی، مسیحی است از نسل داود و تکرارگر داستان خود داود. فتح الفتوح داود، فتح اورشلیم بود. داود نمیتوانست این شهر را فتح کند. حکمرانان یبوسی شهر، لنگان و کوران را به نفرین داود و دعا گویی بر ضد داود و پیروانش وا داشته بودند چون معتقد بودند دعای بیچارگان مستجاب میشود. اما داود و قومش با گذر از یک آبراه زیر زمینی خشک شده، شهر را فتح کردند و به دستور داود، هر کس از یبوسی ها و کوران و لنگان را یافتند کشتند و از آن زمان بود که حکم الهی آمد کوران و لنگان، حق ورود به خانه ی خدا را ندارند. خشک کردن بستر آب دراینجا یادآور معجزه ی خشک کردن بستر آب به امر موسی و عیسی است. به کار رفتن آن در مقام راهی برای فتح شهر، در داستان فتح بابل توسط پارسیان به روایت هرودت آمده است که با خشک کردن مجرایی از رودخانه و ورود به شهر از طریق آن انجام شد. سیروس شاه پارسیان، همان کورش است که در تورات، "مسیح شرق" خوانده شده است و پارسیان نیز باید همان پاروشیم یا فریسیان یعنی پیروان داود و رش گلوتا باشند. بنابراین بابل نیز برابر با اورشلیم است. بابل قلمرو کلدانیان تلقی میشد. در دوره ی تاریخی، کلدانیان مسیحی نسطوری و ضد یهودیان بودند. از بین رفتن امپراطوری آنان در بین تاتارها در روایتی از تاریخی که در آن، مسیح جنگ افروز شرق به صورت چنگیزخان تکرار میشود، بومی میگردد. در تاریخ موشیم نویسنده ی آلمانی قرن 18 آمده که در قرن 10 کلدانی ها از کوهستان ایمائوس گذشتند و سرتاسر تاتارستان را تحت الشعاع مسیحیت نسطوری درآوردند. پس از آن، تمام فرمانروایان تاتار، موسوم به پرستر یوحنا بودند تا این که چنگیزخان در قرن 14، به دوران نسطوریان خاتمه داد. البته در تاریخ فعلی، زمان چنگیزخان را قرن 13 میلادی میدانند. پادشاهان آلبانیای قفقاز (آذربایجان شمالی) در محلی موسوم به "خلخال" دفن میشدند که به نظر میرسد همان "گلگال" یا "جلجال" باشد. همچنین با توجه به تبدیل شدن "گ" به "و" و "ه"، گلگال میتواند همان والهالا کاخ خدایان اسکاندیناوی باشد بخصوص ازآنروکه اودین یا وتان رئیس این کاخ، همان ودا یا بودا است که فرمی تاتاری از مسیح یهودی-یونانی بوده است. میتوان گفت مرگ مسیح در جلجتا تکرار مرگ جالوت است چون هر دو باعث گسترش قلمرو تاثیرگذاری رش گلوتا شدند. ادعای برخاستن عیسای مقتول به دست یهودیان از نسل شاه داود، باعث مقدس شدن یهودیت تحت کنترل رش گلوتا در بین جمعیت عظیمی از نا یهودیان شد.:

“gilgal”: mark graf: chronologia: 30/8/2011

از زمان رایج شدن چنین مذهب سازی هایی است که هیچوقت مرز معنویت با آنچه از اسطوره پردازی های معنوی سوء استفاده میکند روشن نیست و در پندارهای بشری، شیرینی و خطر به هم آمیخته اند.

خداحافظ خدا، سلام آدم خدانما: عوض کردن خرافات برای عصر استعمار

نویسنده: پویا جفاکش

آیا شنیده اید که مردم در قدیم و در اثر زیستن در کنار طبیعت وحشی، دارای حس ششم های نیرومند و توانایی های تشخیص بسیار بالاتری نسبت به مردم عصر اینترنت بوده اند؟ خب، ما این سوژه را به صورت رمزگذاری شده در کتاب دده قورقود، و در داستان فرمانروا اراز میبینیم. پسر نوزاد او در دشت از کاروان جا ماند و گم شد. شیری که متوجه این صحنه شده بود به سمت کودک آمد ولی مهر کودک به دلش نشست و او را به منظور نگهداری، تحویل جفت خود داد و بچه در میان شیران رشد یافت. از طرف دیگر، اراز افراد را به همه سو فرستاد تا نوزاد را بیابند. چوپانی اطلاع داد که دیده یک پری ماده، نوزادی را در جایی مخفی کرده است. اراز و سواران رفتند و دیدند که نوزاد، یک تپه غز یا غول یک چشم است. با این حال، اراز که از زنده یافتن پسرش ناامید شده بود، تپه غز نوزاد را به عنوان فرزندخوانده پذیرفت و بزرگ کرد. طی سال ها، پسر اراز بزرگ شد و در اثر زیستن در کنار شیران، به یک نیمه شیر تبدیل شد که اسبان را شکار میکرد و خونشان را میخورد. روزی اراز او را یافت و از دیدن مدال خودش که در زمان نوزادی پسرش به گردن او انداخته و هنوز نزد نوزاد سابق بود پسر خود را شناخت و به نزد خود برد. از آن پس، نام آن جوان، "باسات" یعنی اسب کش بود. باسات تربیت شد و اصول تمدن آدمیان را آموخت ضمن این که به سبب رشد یافتن در میان شیران، بسیار هم قوی و نیرومند بود بطوریکه یک بار، یک ورزاو زورمند رم کرده را دست خالی به زانو درآورد. از طرف دیگر، تپه غز کم کم به یک هیولای پرخور خارج از کنترل تبدیل شد که آدمیان را آزار میداد و ازاینرو اراز او را از جامعه ی انسان ها اخراج کرد. مدتی بعد تپه غز بازگشت درحالیکه به یک غول عظیم رویین تن بدل شده بود که هیچکس حریفش نبود. تپه غز تبدیل به بدترین بلای نازل شده بر اوغوز ها شد. مدام مردم را آزار میداد و دارایی ها و احشامشان را میدزدید و خود مردم را به بردگی میگرفت. نیمی از قهرمانان اوغوز در نبرد با تپه غز کشته شدند. دده قورقود با تپه غز به مذاکره نشست و قرار شد هر روز، گروهی از مردم و گوسفندان به غار تپه غز فرستاده شوند تا او دست از ایجاد بینظمی بردارد. تا این که باسات به سراغ غول رفت. او در غار تپه غز، با همدستی مردمی که به زور به تپه غز خدمت میکردند، با شمشیر تفتیده در آتش، تپه غز خوابیده را کور کرد و سپس در گنج تپه غز، شمشیری جادویی را یافت که با آن، سر غول را قطع نمود.

تپه غز در این داستان، مجموع چندین افسانه به نظر میرسد. قطعا اولین مشابه او پولیفموس سیکلوپ در داستان ادیسه است. این غول یک چشم که مثل تپه غز، گله ی گوسفند دارد و در غار زندگی میکند، ادیسه ی دریانورد و یارانش را در غار خود زندانی میکند و ادیسه با کور کردن او با یک میله ی تفتیده ی داغ در خواب، او را خلع سلاح میکند و خود و یارانش را از غار نجات میدهد. پولیفموس کور، ادیسه و یارانش را نفرین میکند و درنتیجه همه ی دریانوردان مقتول میشوند و آخرینشان خود ادیسه بود که به دست پسر خود به قتل رسید. این الهی بودن پولیفموس، تپه غز را شبیه یک قهرمان الهی رویین تن دیگر نیز میکند که او هم فقط از چشم آسیب پذیر بود: اسفندیار رویین تن که رستم فقط با زدن تیر به چشمان او موفق به کشتنش شد. آشیل، زیگفرید و بالدر نیز قهرمانان الهی رویین تن دیگری هستند که فقط یک نقطه ی ضعف در بدنشان داشتند. درباره ی خود تپه غز نیز شاهد بر الهی بودن او، این است که لغت "تپه غز" درباره ی سوراخ بالای چادر ترکان که دود از آن خارج میشد، به کار میرفت. چادر، نمادی از جهان مادی است و دنیای بیرون آن دنیای معنوی که سوراخ چادر، دریچه ای به قلمرو آسمانی آن است. میتوان آن را دروازه ی خدا یا همان "بابل" نامید و چشم تپه غز به عنوان دریچه ی یک ساختمان یا چادر را فراز آسمانی برج بابل که زمین و آسمان را به هم میدوخت. موضوع دراینجا ارتباط تپه غز با نیروهای وحشی طبیعت یا پریان است که او را واسطه ای بین عالم نیروهای فراطبیعی و مردم طبیعی نشان میدهد. بنابراین او نمادی از جادوگری است و باسات نقطه ی مقابل او. باسات نیز به عنوان پسر اراز و به عنوان موجودی که در میان وحوش بزرگ شده است، با نیروهای جادویی ارتباط دارد. اما او این نیروهای جادویی را از جایی قطع میکند و متمدن میشود که این حکم مرگ تپه غز را نیز دارد. یعنی این که مردم وقتی دیگر نتوانند جادو به کار ببرند، به هم شر نمیرسانند. شاید این دو برادر وحشی را بتوان با رمولوس و رموس دو برادر بانی رم نیز مقایسه کرد که توسط گرگ بزرگ شدند و یکیشان بعدا دیگری را میکشد. این دعوا را میتوان تا مصر و تا دعوای هورس و ست بر سر پادشاهی مصر ادامه داد و به دعوا بر سر جانشینی اراز تعبیر کرد. تپه غز فقط پسرخوانده است و باسات پسر واقعی. بنابراین باسات برابر با هورس جانشین راستین پدرش آمون است و نمایانگر الوهیت آمون که دراینجا همان اراز است و چون اراز به هورس محدود میشود، میشود همنامی اراز و هورس را مورد توجه قرار داد. گیلاربک نوشته است که خود دده قورقود یا آتاقورقود به عنوان بازمانده ی عصر نخستین اوغوزها و داستانگوی آنها، ارواح مردم عصر را که حکم روح آراز را دارد در خود دارد. گیلاربک، نام او را مرتبط با "خور آختی" یا "هرخوتی" عنوان هورس میبیند و اضافه میکند که بر سر قبر دده قورقود در جمهوری آذربایجان، نام او را "آتا خرهوتی" نوشته اند. تطبیق هورس با خدای انسان نما یعنی فرعون، بحث انتقال آفرینش به انسان های خدایی و خادمان به آنها در دنیای بدون خدا را ایجاد میکند؛ هفتمین مرحله ی آفرینش یبا درواقع هفتمین روز خلقت در تورات که خدا در آن استراحت میکند و از هیچ چیز خبر ندارد:

“story of god azer”: firudin gilarbek: bakinter: 7 may 2002

میتوانیم بگوییم این دنیای بدون خدا، دنیای قرار گرفته تحت تاثیر مذهب یهودی-مسیحی است که ارتباط بین خدا و مردم را دیگر جایز نمیداند. این دنیا در آینده به وجود آمده یعنی زمانی که فارقلیط یا منجی موعود که مسیح بازگردنده ی انجیل است، یک بار دیگر به بینظمی پلیدان خاتمه میدهد. درواقع بار اول و بار دوم، هر دو یک مرتبه و ناظر به غلبه ی استعمار و مذاهب مسیحی مانند ساخته شده توسط آن بر جهان میباشد که حکم غلبه ی غرب بر شرق را دارد. بخشی از بار این فرهنگسازی، بر دوش یهودیان نوحی بوده که مدعی بودند مذهب یهودیت همان مذهب نوح است و چون نوح پدر همه ی آدم ها است، باید برای بقیه ی آدم ها هم مثل یهودی ها دین تراشی کرد. برای ترک های اوغوز، این دین تراشی به نام یافث انجام میشد که پسر نوح و جد زردپوستان تصور میشد. ولی داستان تراشی برای او از روی شخصیت توراتی همنام دیگر یفتاح انجام شد: یک رهبر یهودی که به جنگ با عمونی ها بر سر سرزمین گیلعاد رفت و پیش از آن، در راز و نیاز از خدا خواست که اگر در جنگ پیروز شد، اولین داراییش را که در بازگشت به خانه ببیند در راه خدا قربانی کند. ازقضا در جنگ پیروز شد و وقتی به خانه بازگشت اولین داراییش که به استقبالش آمد دختر محبوبش بود و یفتاح ناچارا و همانطورکه وعده داده بود او را در راه یهوه قربانی کرد. این داستان، شبیه داستان آگاممنون یونانی است که برای پیروزی در جنگ با تروا، دخترش ایفی ژنی را قربانی کرد. هم یفتاح و هم آگاممنون برای جنگ به شرق رفتند. برای یافث هم جنگ در شرق اتفاق افتاد. اگر او از آلبانیا که صحنه ی رسوخ یهودیت به میان تاتارها بود برخاسته باشد، در شرق دقیقا با دیوار دربند برخورد خواهد کرد. در منابع اسلامی، ساخت این دیوار را کار قباد ساسانی خوانده اند. اما بومیان جمهوری آذربایجان، آن را همان دیوار یاجوج و ماجوج میدانند و ناظر به برابر دانستن ذوالقرنین با اسکندر کبیر، به نام "سد سکندری" میخوانند. نکته ی جالب این که ممکن است دریایی شدن صحنه ی نبرد آگاممنون نیز همینجا قوت گرفته باشد. چون افسانه هایی درباره ی بنای دیوار در دریا هست ازآنروکه زمانی دریای خزر آبش بالا آمده و پایه های دیوار درون دریا قرار گرفته بود. آذری های قدیم، به این دریا دریای شرق میگفتند اما در بعضی منابع روسی، به آن دریای گالنسکی یا کیلون نیز میگفتند به نام قوم گالیک یا گاول که گروهیشان در کرانه های شرقی این دریا در آذربایجان شمالی مستقر بودند و بعدا به ناحیه ای جنوبی تر در ایران کوچیدند که به نامشان گیلان نامیده شد. این گالیک ها به خاطر داشتن کفل و ران های بزرگ مشهور بودند و چون این خصایص، در بین پیروان دیونیسوس مقدس است آنها با کمال میل به کیش دیونیسوس درآمدند. یهودی های آلبانیا آنها را متهم میکردند که مردانشان به زنان میمانند. اما آنها این تشبیه را به مثابه تعریف در نظر گرفتند و به استقبال از مذاهب اناری ها روی آوردند که به عقیده ی خازانف، قدیمی ترین کیش سکایی و مربوط به پیش از جنگسالار شدن ترکان تحت تلقینات یهودیان است. مذهب اناری، توسط کاهنان جادوگری اداره میشد که مردانی با ظاهر زنانه بودند و به نظر میرسد علاقه ای وجود داشته که اتحاد آنها با گیل ها را پدید آورنده ی یاجوج و ماجوج تلقی کنند. در عین حال، جنوبی که یهود از آن آمده بودند هنوز مقدس بود و موقعیت سد سکندری، نوعی دوگانگی بین شمال و جنوب ایجاد کرده بود که رود ارس به عنوان یک گذرگاه آبی، مرز کننده ی آن به شمار می آمد. این رود، آراز نامیده میشد تا اندازه ای به نام آراز خان دده قورقود تا قلمرو آراز، هر دو جبهه ی خیر و شر را در بر بگیرد. دده قورقود موقع مرگ به کنار آب رفته بود تا روحش به همراه آب به آسمان برود. ارتباط او با آب، او را مدلی از حئا (در بین النهرین) و از طریق آب حیات و سرسبزکنندگی طبیعت برابر با خضر میکند که باید در قلمرو رود آراز بومی شود. برخی معتقدند خضر به سبب خضرا (سبز) کردن زمین به این نام خوانده میشود و قبل تر معروف به ابوالعباس بوده است. اسمش را احمد، ولیا و بلیا نیز نوشته اند که ولیا یادآور مقام ولایت در بین صوفیان است. خضر به سبب طویل العمر بودن، یکی از کاندیداهای مسیح بودن و قرار گرفتن در موقعیت پاراکلیتوس یا همان فارقلیط است و جالب اینجاست که یکی از تلفظ های بومی پاراکلیت، "پیر کلات" بوده که کلات همان قلعت یا قلعه و پیر کلات به عنوان دانشمند قلعه، در حکم دده قورقود در دربار آراز است. کلات همینطور قابل مقایسه با گیلعاد قلمرو یپتاح است که اولاد یافث به راه او رفته اند.:

“the book of horus or torah transcription”: wels adon: sehife: 7/5/2004

نکات جالبی در مقایسه ی این مطلب با داستان تپه غز هست. ادیسه مغز متفکر سقوط تروآ بود و همو بود که پولیفموس سیکلوپ را کور کرد. بدین ترتیب باسات که کورکننده و قاتل تپه غز است، به عنوان جانشین برحق آراز و نماینده ی یافث، میتواند فاتح قلمرو دریایی یاجوج و ماجوج و به جای اسکندر، سرکرده ی عصر استعمار باشد؛ عصری که منطقی بودن و ناخرافاتی بودن را جار میزند. تا حالا که زیاد حرف نادرستی به نظر نرسیده است. ولی باید یادمان باشد این اسکندر، همان هورس و خدایی در قالب انسان است و به نظر میرسد تاثیر کفرانگیزیش در شرق دارد به انسان پرستی ولی انسان پرستی محدود به پرستش سلبریتی های سیاسی-رسانه ای غرب می انجامد.

دانلود مقاله ی «آرزوی آرامش در میان دیگران(کوانتوم، تغییرات اجتماعی و زندگی پس از مرگ)»

ترجمه و تألیف: پویا جفاکش

بخشی از مقاله:

در اوایل دهه ی گذشته، بعضی گروه های نیو ایجی مثل فرقه ی آندرومدا ادعا کردند که از تاریخ 11/11/2011 امواج جدید کیهانی ورود خود را به زمین آغاز و نتیجه ی دلخواه خود را تا تاریخ 12/12/2012 ایجاد میکنند. طی این چرخه، اولین گروه انسان های عصر جدید به عنوان مربیان نوین اخلاقی، الگوهای عصر نو خواهند بود بی این که دست به جنگ بیالایند. آنها انسان های برگزیده ی دوران خودند که بیش از دیگران، حساسیت تاثیرپذیری از این امواج را دارند؛ انسان هایی که به اندازه ی دیگران پایبند مادیات و مدهای عصر نبوده اند و میتوان انگیزه های جدیدی در آنها ایجاد کرد. آنها از هیچکس حتی از کسانی که به آنها آزار رسانده اند متنفر نیستند. بیش از دیگران، از امواج نامناسب مثل شلوغی شهر و پرخاش های مردم به هم عصبی میشوند و حتی حساسیت بالایشان به تغییرات امواج گرانشی ماه و ستارگان، آنها را مدام در حالت های نامناسب روحی قرار میدهد. مشاهده و شنیدن دروغگویی و شرح بدکاری، این افراد را بیشتر از دیگران آزار میدهد. ولی این عدم تعادل اذیت کننده، برای به حرکت واداشتن آنها علیه وضع موجود و الگو شدنشان برای مردم دیگر لازم است، اگرچه این الگوها فقط کورسویی در تاریکیند که به مرور عادی میشوند و تا آن زمان، این برگزیدگان باید قربانی شدن را بپذیرند. پاداش این پذیرش این است که آنها به دلیل عدم همراهی با وضع موجود، کمتر از مردم عادی آسیب میبینند چون مردم عادی قربانی دردهای زجرآورتری خواهند شد. پیشگویی وضع پیش رو در کارت تاروت "برج" انجام شده است. در شکل این کارت، برجی را میبینیم که طبقه ی بالای آن در اثر عذاب الهی آتش گرفته و شخصی از ترس شعله های آتش، خود را از آن طبقه به پایین می افکند. معنی این مطلب این است که برج یا همان برج بابل به کنایه از حد انتهای تمدن عصر قبل، در بالاترین افتخارات خود دچار فاجعه میشود و نجات از فاجعه ممکن است به معنی پشت پا زدن به کل مسیر بالا رفته و طی شده تا حد پست آغازین باشد. چنین چیزی بدون وقوع بحران های شدید اقتصادی و جنگ های متعاقب آن که به نوبه ی خود شرایط را بدتر میکنند رخ نخواهد داد.

زمانبندی تعیین شده توسط این گروه ها صرفا بازی کابالایی با اعداد بودند و عمدا در حول و حوش سال 2012 جور شده بودند که در سالشماری مایاها که البته باستانشناسان آن را کاملا دلبخواهی و به نفع تاریخ اسکالیگری با سالشمار میلادی تطبیق کرده بودند، برای بعد از آن سال، پیشگویی ای انجام نشده بود و به نظر میرسید آن سال، در بهترین حالت به معنی پایان یک عصر، و در بدترین حالت به معنی پایان تاریخ باشد. البته 2012 نه پایان تاریخ شد و نه در دریای جنگ و بحران اقتصادی آن زمان که از سال 2008 شروع شده بود، موج عظیمی ایجاد کرد. ولی به موازات این مطلب گفته میشد که سال مایاها را اشتباه حساب کرده بودند و سال اصلی، سال 2020 است. برخی میگفتند عاقلان این جنبل و جادوها را جدی نخواهند گرفت. اما 2020 به محض این که آمد در همان دی ماه کریسمس خود، شاهد ظهور همزمان ویروس کورونا در ایتالیا، انگلستان، نیویورک امریکا و ووهان چین شد و بعد بحران اقتصادی و جنگ های تشدیدکننده ی آن فرا رسیدند. عاقلان پیشین البته در نظر خود تغییری نداده اند. برخیشان میگویند "اتفاقی بوده" و بعضی دیگر چنین پاسخ میدهند که «عاقلان واقعا این جنبل و جادوها را جدی نمیگیرند؛ ولی سیاستمداران جزو عاقلان نیستند.» و حالا این سوال وجود دارد که آیا موج کیهانی ای هست که واقعا از این بلایا به عنوان اهرم فشاری برای سوق دادن عوام به سمت الگوگیری از "برگزیدگان" استفاده میکند؛ موج کیهانی ای که با این بلایا میخواهد نشان دهد مسیر کنونی تمدن یک اشتباه است؟! این سوال مشکل خاصی دارد و آن این است که برگزیدگان مزبور چیز جدیدی کشف نکرده اند و میخواهند مدل های اخلاقی گذشته را بازسازی کنند. اما در جادوگری و منجمله کابالا این واقعا یک مشکل محسوب نمیشود. چون وقتی دستوری داده میشود لزومی وجود ندارد که درجا بدان عمل شود و ممکن است ده ها سال طول بکشد تا پذیرش آن عمومی شود. در کتاب"افسانه های قدرت" از کارلوس کاستاندا، "دون خوآن" جادوگر سرخپوست، به راوی میگوید:

«تو میگویی شنیده ای که استادان آموزه های باطنی شرقی، خواستار پنهانکاری مطلق در مورد آموزه های خود هستند. شاید آن استادان فقط در حال استاد شدن باشند. من یک استاد نیستم، من فقط یک جنگجو هستم. بنابراین من واقعا نمیدانم استاد چه احساسی دارد. مهم نیست که فرد چه چیزی را فاش میکند یا چه چیزی را برای خود نگه میدارد. هر کاری که انجام دهیم، هر چه که هستیم، بر قدرت شخصی ما تکیه دارد. اگر به اندازه ی کافی آن را داشته باشیم، ممکن است یک کلمه که به ما گفته میشود، برای تغییر مسیر زندگی ما کافی باشد. اما اگر قدرت شخصی کافی نداشته باشیم، میتوان باشکوه ترین قطعه ی حکمت را برای ما آشکار کرد و آن مکاشفه، تفاوت لعنتی را ایجاد نخواهد کرد.»

آیا ما تا حالا زمینه ی وجدانی لازم برای دستورات مهم اخلاقی را نداشته ایم و آنها فقط به عنوان یک نیش ترمز بر زیاده خواهی ما برقرار بوده اند و این که کی بخش اعظم مردم ظرفیت آنها را خواهند یافت را نیرویی فراتر از مردم که از جنس آگاهی است و معنی آگاهی عمومی را میفهمد تعیین خواهد کرد؟ ظاهرا این مطلب باید خیلی غیر علمی به نظر برسد. ولی در کمال تعجب، معادلات فیزیکی حاصل از نسبیت اینشتین که به کام کوانتوم رفته اند چنین امکانی را به زبان فیزیک علمی بیان میکند. معادله ی گربه ی شرودینگر که در مثال آن، 50درصد احتمال دارد گربه در یک جعبه زنده و 50 درصد احتمال دارد گربه در همان جعبه مرده باشد، شانس زنده ماندن گربه را به اثر ناظر با نوری که از چشم ناظر بر جعبه می افتد واگذار میکند و اینطور نتیجه میگیرد که هیچ کدام از ما ناظر بی طرف نیستیم و نوع تابش نور از چشم ما به ذرات موضوع مورد مشاهده، در سرنوشت موضوع تاثیر خواهد گذاشت. بعضی مانند هربرت حتی معتقدند که نه فقط انسان ها بلکه موجودات کم شعورتر مانند گربه ها نیز میتوانند با نگاه خود موضوع را تغییر دهند. پارادوکس این نظریه آن است که باعث میشود نه خود نور بلکه آگاهی ما بر مسئله تاثیر بگذارد و در این صورت باید نور را تابع آگاهی بزرگتری کنیم. این به نفع نظریه ی "نظم ضمنی" بوهم است که مطابق آن، جهان فیزیکی، تنها یکی از انواع موج نور آن محسوب میشود. برخی مانند استیون هاوکینگ برای این که این مطلب به نفع وجود خدا تمام نشود نظریه ی جهان های موازی را مطرح کرده اند که بر اساس آن، نور در بیشمار جهان فرم های مختلف به خود میگیرد و برای یک اتفاق، بیشمار نتیجه در بیشمار جهان امکانپذیر است و بنابراین همه ی ما توهم محضیم. اما برخی حتی در حرکات نور هم نظم میبینند و آن را تابع "پتانسیل ابرکوانتومی" بوهم می یابند که باعث میشود امواج بارها و بارها همگرا و واگرا شوند و نوعی رفتار متوسط ذره مانند ایجاد کنند. در این صورت، حرکت زیربنایی بی وقفه ی آنها است که به اجسام ظاهرا متفاوت اطراف ما شکل میدهد. از دید بوهم، نقش نوع نگرش ما به مسائل، در تغییر فاز آنها بر اساس معادله ی گربه ی شرودینگر، آنقدرها نیست ولی بی تاثیر نیز نیست. چون به نظر بوهم، نظم برتر، نوعی آگاهی دارد که در تمام اجسام مادی –حتی اجسام بیجان- مستتر است و انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست. بوهم حتی –در نقل قول وبر از او- جدایی روح و ماده را یک انتزاع میداند. ازآنجا که مسئله ی آگاهی، پای ذهن را به میان میکشد کوانتوم بوهم را در مقابل آنچه "جبرگرایی نرم" نامیده میشود قرار میدهد. بر اساس نظریه ی اخیر، بشر حتی در تصمیم گیری های خود، تابع جبر محیط است بدین صورت که به دلیلی که از آدم تا آدم فرق میکند، یک قسمت از مغز، تحریک میشود و به نوبه ی خود، قسمت های دیگری از مغز را فعال میکند و فرد را با دغدغه های ذهنی و فیزیکی خارج از اراده ی او غافلگیر میکند درحالیکه ممکن است حتی فرصت لازم برای تصمیم گیری معقولانه را نداشته باشد. اگر ذهن واقعا از مغز ناشی شود چنانکه کریک و دنت معتقدند، تقویت اراده ی انسانی غیرممکن خواهد بود. اما اگر عدم اثبات برخاستن ذهن از مغز که تاکنون ادامه داشته، درنهایت نظر مربوط به فرامادی بودن ذهن را به کرسی بنشاند و بر نظرات عرفانی درباره ی «اجسام اختری و اثیری انسان» مهر تایید زده شود، آن وقت بحث آگاهی کوآنتومی در مغز که بیوشیمیست هایی چون هامروف مروج آنند، صدای بلندتری خواهد یافت. "سر جان اکلس" عصبشناس که منتقد مادیگرایی است، در 1994 دیدگاهی میانه اتخاذ کرد که بر اساس آن، یک ذهن فرامادی و تحریکات عصبی مادی مغز، در موقع بسیاری از تصمیمگیری های انسانی، با یکدیگر درگیر کشمکش میشوند و نتیجه بعضی اوقات کاملا غیر قابل پیشبینی میشود. در مقابل، چارلز لافلین در 1996، دوباره تطابق کوانتومی ذهن و جهان را تایید کرد و درعوض، ساختارهای عصبی واسطه ی آگاهی را متاثر از خلأ یا دریای کوانتومی دانست. شق اخیر، در حوزه ی پدیده های موسوم به "غیر محلی" قرار میگیرد که مرکز "سرن" آن را مطرح کرده و برهم کنش و از هم دور شدن دو سیستم کوانتومی را برررسی میکند. چنین رویدادی دو تفسیر اصلی دارد: یا شامل اقدام بی واسطه و آنی در فاصله است، یا شامل سیگنال دهی سریع تر از نور است. ازآنجاکه در ماده ی فیزیکی متعارف، سرعت بیشتری از سرعت نور، غیرممکن فرض میشود، برخی، از وجود "اثیر کوانتومی" که سرعت بیشتر از نور در آن ممکن است، سخن گفته و با آن، نظریه ی کوانتومی فعلی و نظریه ی نسبیت اینشتین را شکسته اند. غیر محلی بودن در پرتو این احتمال، توضیح احتمالی تله پاتی و روشنبینی تلقی شده است. اما دانشمندان میگویند راستی آزمایی وجود پدیده های غیر محلی، با فناوری کنونی ممکن نیست. در غیاب توانایی اثبات این فکر عجیب، نظریه ی اکلس، به معنی ورود و خروج مداوم ذرات زیر اتمی به و از جهان فیزیکی خواهد بود که این، احتمال وجود موجودات غیر مادی با توصیفاتی شبیه به اجنه را تایید میکند که میتوانند به دنیای ما ورود و خروج یابند بی آن که لزوما محدود به قوانین فیزیکی حاکم بر موجودات پدید آمده و تکامل یافته در این جهان باشند. ادگار میچل، در 1996 با وجود جهان های مافوق فیزیکی به شدت مخالفت کرد و در این راه، تمام پدیده های روانی –حتی تجربیات خروج از بدن و تجربه ی نزدیکی به مرگ (ان دی ای)- را نتیجه ی تشدید غیرمحلی بین مغز و خلأ کوآنتومی دانست:

“quantum physics”: david pratt: scientific exploration: 1997

...

دانلود مقاله ی « آرزوی آرامش در میان اجتماع»

دانلود کتاب «پیتزا قورمه سبزی سیاسی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

«نقشی که این نظریه ی توطئه برای روانکاوی در این به بازی گرفتن هیجانات به نفع سرمایه داری قائل است، بیشک به دلیل توانایی علمی روانکاوی در این عملیات است که بیش از تجربیات، از ذخیره ی میتولوژیک روان بشر بهره مند شده است و برای این بهره مندی، چیزی به جز یکدستسازی فرهنگی مسیحی بر ضد میتولوژی بومی احتیاج نبوده است. این کار را تاریخ به عهده ی انکیزاسیون و نهضت جادوگرکشی آنها گذاشته است. پروفسور گونار هینسون نشان داده است که آنچه از آن تحت عنوان نهضت مبارزه با جادوگری در تاریخ غرب یاد شده، چیزی به جز از بین بردن روش های معجونی و گیاهی ضد بارداری نبوده و فقط در نتیجه ی این اتفاق بوده که جمعیت اروپا از قرن 18 رو به انفجار گذاشته است. اما شمایل جادوگران فرضی هنوز چیزی از واقعیت آنها نشان میدهد. آنها پیرزنانی سوار بر جاروهای پرنده و با همراهی گربه اند. پیرزنند چون پیرزنان در اثر تجربه خواص جادویی گیاهان را در طی زمان شناسایی کرده بودند ولی جارو –که جانشین زنانه ی عصا است- و گربه به نماد جادوگری کابالای قرون وسطایی برگشته و در "باست" یا عصای گربه نشان جادوگری خلاصه شده اند. عصا که ارتباطش با جادوگری به داستان موسی برمیگشت باست نام گرفته بود به نام "باستت" الهه ی شهوات که شیر طمع و جاه طلبی را به عنوان حامی سیاستمداران متولد کرده بود و در مادرانگیش نسبت به شیر، به شکل یک شیر ماده و بخصوص گربه که فرمی زن مانند و ناز از شیر به نظر میرسد تصویر میشد. تصویر شدن جانوران در مبارزه برای تصاحب قلمرو و جنس مخالف با هم، تصویر رایج و کلیشه ای از جانوران در مستندهای حیات وحش است و توانایی های منحصر به فرد هر جانور با جادو جذب انسان در همین راه ها میشود.علاقه ی ابتدایی انسان در پاگانیسم خود به جانوران، در داروینیسم که فروید و روانکاویش پیرو آن بودند به همذاتپنداری آدمی با این موجودات پست برداشت میشدند و ازاینرو داروین و هکل، زندهکننده ی توجه سرمایه داری به مذهب شناسی سیاسی محسوب میشوند. اما این توجه در خدمت برداشت یکدست کننده ی قبلی غربی باقی مانده است. فروید هنوز پیرو تز "گناه آغازین" در نزد سنت پاول و سنت اگوستین است و تمام نظریه ی جنسی او، تاییدکننده ی گناه آدم در فریب خوردن از حوا در تورات است. تز آدم سالم و آدم بیمار او باز شکل علمی شده ی این نظریه ی مسیحی است که افرادی که غسل تعمید شده اند ولی نمیتوانند از انجام اعمال ممنوعی مثل همجنسبازی خودداری کنند فرزندان شیطانند و مردم جامعه ی مسیحی بر اساس خدایی و شیطانی بودن، به «بزها و گوسفندها» تقسیم میشدند. فروید هم همجنسبازی را برای جامعه ی بورژوای مسیحی نانورمال تلقی میکند اگرچه در جهان قدیم به فراوانی رایج بوده و معلوم نیست چرا باید چیزی که فرهنگ یهودی-مسیحی محکوم کرده، به تایید دشمن علمی این مذهب هم رسیده باشد اگر واقعا آنطورکه ادعا میشود یک دشمنی اساسی در کار باشد؟ همجنسگرایی در قدیم با سادیسم آمیخته بود و سادیسم آشکار نشانه ی شیطانی بودن است چنانکه هیتلر حتی در ادبیات غیر مذهبی شیطانی خوانده میشود چون مظهر تمام عیار سادیسم است. فروید ارتباط همجنسبازی و سادیسم را در این میدانست که هر دو، نماینده ی دوره ی کودکی و عدم غلبه بر آنند. نوجوان همجنسباز، نقطه ی اعلای دوران کودکی است و فرد بالغ همجنسباز، کودکی است که هرگز بزرگ نشده است. چرا؟ چون رشد کودک به نظر فروید، با کشتی گرفتن او با پستان مادرش شکل میگیرد و سادیسم عضلانی فرد بالغ، شکل توانا شده ی آن غلبه ی اولیه ی نوزاد بر بدن مادر خودش است که میتواند تا حد تجاوز خشن مارکی دو ساد به زنان در بزرگسالی افزایش یابد. بنابراین فروید به کودکی نه به چشم دوره ی معصومیت بلکه به چشم "شر" نگاه میکرد و جالب این که دراینجا نیز هنوز تابع مسیحیت بود. مسیحیت، به حرف شنوی کودک از مادرش بدبین بود و مادر را رقیب خود در تعلیم آدم ها میدید. در تعالیم او، هر زنی –و بنابراین مادری- تجسمی از حوا و بنابراین یک موجود شیطانی بود. تصویر تهوع آور زنان در سینما و پورنوگرافی نیز تاکید بر همین کلیشه ی مسیحی است. غسل تعمید برای این در کلیسا پذیرفته شده بود تا به طور صوری عنوان شود کلیسا است که شر تولد شیطانی از زن را از کودک برمیدارد و کودک را از نو متولد میکند تا بهشتی باشد. بنابراین اینجا غلبه ی کودک نوپا بر مادر قدیمی تر تکرار میشود و تعیین میشود که جدید بهتر از قدیم است. پس بلوغ که دوره یجدیدتر زندگی فرد است وظیفه دارد شر کودکی را خنثی کند و مسیحیت که جدیدتر از یهودیت است وظیفه ی سیطره بر یهودیان را دارد. حتی دشمنان انکیزاسیون فرهنگ کش مسیحی پیرزنانند تا شری که کلیسا نابود میکند هم زن باشد و هم کهنسال. اما فروید یهودی به جادوی غسل تعمید مسیحی اعتقادی ندارد بنابراین با چیزی جدیدتر از کلیسا به جنگ شر قدیمی –زن، کودک، و سنت های فرهنگی- میرود یعنی علم و بخصوص علم روانکاوی.:

“why freud was wrong?: sin, science and psychoanalysis”: Richard Webster: chaps 14,15

بدون هیچ تعارفی، مسیحیت خود را بر پایه ی یهودیتی قرار داده که پیامبرانش از طرف خدا به جنگ تمدن های قدیمی تر از خود رفته اند و این بار و در انجیل، قضیه ی غلبه ی جدید بر قدیم به یهودیت فرافکنی میشود تا اختراع مسیحیت رومی به نظر نرسد. نتیجه این که جنگ صلیبی اروپایی علیه جهان –چه مسیحی باشد و چه پسا مسیحی- باید ادامه ی این پروژه باشد و تمام تمدن های شرقی هم باید از اروپاییان قدیمی تر باشند تا اروپای جدید و امریکای جدیدتر، رقیبی در استثمار جهان نداشته باشند. برای همین است که سرمایه داری، روانکاوی را دوست دارد و از آن بهره میگیرد...»

دانلود کتاب «پیتزا قورمه سبزی سیاسی»

خدای بیتفاوت و روشنفکران بی بهشت

نویسنده: پویا جفاکش

کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی

مرا مستی و شکر زندگانیست

چه غم گر در بهشتی ره ندارم

که در قلبم بهشتی جاودانی است.

این شعر فروغ فرخزاد، دقیقا وصف افراد روشنفکر است که بعد از دچار شدن به کتاب و شعر، از بهشت کنده میشوند و فضای روشنفکری را جانشین بهشت مذهبی میکنند چون به دنیایی اطلاع می یابند که در آن انتظار بهشت بیهوده است. ازآنجا که تمام مذاهب موفق بر سواد خواندن و نوشتن استوار بوده اند راه دشمنان بهشت همیشه از معبر مذهب به جهان کتاب های کفرآمیز رسیده است و به همین دلیل است که یکی از جالب ترین شیوه های استعمار برای تغییر سازی در ممالک به نفع خود، قرار دادن شرقشناسی در مسیر اثبات پویایی و حرکت در فرهنگ اولیه ی جوامع شرقی و بعد زار زدن از این مسئله است که هیچ کدام از ملت های شرقی حرف پیغمبرانشان را نفهمیده بودند و من غربی الان فهمیده ام. عاقبت نهایی این ادعا هم این میشود که این جوامع نباید به نام سنت با هر چیزی که من غربی به عنوان در دست دارنده ی سرنوشت جهان و خدای وقت بنا بر منافع مادی خودم ایجاد میکنم مخالفت کنند. نتیجه این که بودا و لائوتزوی شرقی پیامبر حرکت و تغییر میشوند درحالیکه به نظر میرسد مردمشان 2500سال حرف های آنها را بی این که بفهمند بلغور کرده اند و در تمام این 2500سال در سکون فرو رفته اند:

«بودا گمان میکرد که "تمام امور درهم آمیخته ناپایدارند" و تمام رنج هایی که در دنیا متحمل میشویم ناشی از تلاشی است که برای ثابت کردن اشکال و اشیا و انسان ها یا ایده ها انجام میدهیم به جای این که دنیا را در حرکت و متغیر ببینیم. بنابراین جهان بینی پویا در بودیسم ریشه دارد. به گفته ی اس.راهاکریشنان: "فلسفه ی عالی پویش گرایی 2500سال پیش توسط بودا بیان شد. بودا تحت تاثیر فانی بودن اشیاء، تحت تاثیر تحول و دگرگونی بی وقفه ی امور، فلسفه ی تغییر را ارائه کرد. او جسم، روح، جوهر الهی، و اشیا را به نیرو، جنبش تسلسل، و جریان تبدیل کرد و مفهوم واقعیت پویا را برگزید." بودایی ها این دنیای بی وقفه در حال تغییر را سامسارا مینامند که به طور تحت اللفظی یعنی دائما در حرکت؛ و اصرار دارند که هیچ چیزی در آن ارزش وابستگی ندارد. ازاینرو روشنبین از نظر بودایی ها کسی است که در برابر جریان زندگی مقاومت نمیکند، بلکه با آن حرکت میکند. زمانی که راهبی از یون-من پرسید "تائو چیست؟" به سادگی پاسخ داد: "امری گذری". بنابراین بودایی ها بودا را تاتاگاتا یا "کسی که در رفت و آمد است" مینامند. واقعیت دائم التغییر و سیال در فلسفه ی چینی تائو نامیده میشود و فرایندی کیهانی دانسته شود که تمام امور با آن درگیرند. تائوئیست ها مانند بودایی ها میگویند که انسان نباید در برابر جریان مقاومت کند بلکه باید حرکتش را با آن هماهنگ کند. این نیز ویژگی فرزانه و روشن بین است. اگر بودا کسی است که "در رفت و آمد است"، فرزانه ی تائویی چنانکه هوآی نان زو میگوید، کسی است که "در جریان تائو جاری است."» ("تائوی فیزیک": فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص3-252)

همانطورکه نویسنده در ادامه و در همان صفحه ی 253 میگوید این دیدگاه منطبق با فیزیک های سرشار از حرکت فیزیک نسبیت و فیزیک کوانتومند. اما چیزی که باید به آن اضافه شود آن است که قبل از آن مدتی فیزیک ثابت و بلاعوض نیوتنی بر دانش غربی حکومت میکرده و طی این مدت نظریه های دگم و تاثیرگذار مادی زیادی تقدیم جهان کرده است که در تغییر جهان انسانی نقشی بسزا داشته اند. میتوان به جرئت گفت فیزیک نیوتنی که به یک کابالیست غنوصی به نام اسحاق نیوتن منسوب است به این دلیل به این دگم دروغین درآمد تا تغییر فرضی بزرگی در تاریخ را مدتی ثابت نگه دارد تا مفهوم سکون جا بیفتد و بعد حرکت های بعدی را رقم بزند. مسلما چنین تغییر ناگهانی ای یک خیال است و برای کابالیست ها به اندازه ی اهالی شرق دور، خیال واقعی تر و قوی تر از واقعیت است. همانطورکه کاپرا از قول گوویندا آورده است: «خیال به فضایی والاتر تعلق دارد و ازاینرو بی پایان است.» (همان: ص247) حرکت در مغربزمین هم با خیال و مسائلی تعریف میشود که حداقل فیزیک نیوتنی آنها را انکار کرده است. مثلا طالعبینی. یادمان باشد همین الان هم مردم به این که چه کسی در چه روزی از چه ماهی متولد شده باشد، اهمیت میدهند چه رسد به تولد و طالع شاهان قدیم؟ بطوریکه موقع اختراع شاهان در تاریخ هم برای زمان تولد اصل کاری هایشان اهمیت قائل بودند.

آمادئوس نهم ساووی یکی از آشکارترین این موارد است. او در قرن 15 در اول فوریه و در مرز ماه های ژانویه و فوریه در برج دلو متولد شده است. ژانویه ماه جانوس خدای دروازه ها است و عقیده بر این بوده که در این ماه، دروازه ی آسمان به روی زمین باز میشود. اتفاقا مادر آمادئوس هم دختر جانوس پادشاه قبرس خوانده شده است. ترکیب دروازه با برج دلو یا آبریز مربوط به افسانه ی هرکول است که رودخانه ای را به سمت دروازه ی اصطبل عظیمی منحرف کرد تا اصطبل را بشوید. منظور از این افسانه، پاکسازی یک محیط آلوده است. این اصطبل آلوده سرزمین پاپی ایتالیا است که ساووی که بخشی از آن در ایتالیا و بخشی در سوئیس است دروازه ی این اصطبل است. دروازه بودن آن را میتوان از این مطلب فهمید که دوکی ساووی بعدا بین ایتالیا و فرانسه تقسیم شد و خاندان حاکم ساووی به ایتالیا آمدند و اتحاد ایتالیا توسط آنان انجام گرفت. آمادئوس نهم نیز افزایش قدرت دوکی را مدیون ازدواج خواهرش با لویی یازدهم پادشاه فرانسه بود. افزایش قدرت ساووی به شرکت فعال ساووی در رنسانس ایتالیا انجامید و این با این مطلب تکمیل میشود که پدربزرگ آمادئوس نهم یعنی آمادئوس هشتم آخرین آنتی پاپ خوانده شده است: پاپی که توسط گروهی از اشراف به عنوان پاپ علیه پاپ وقت شوریده است. آمادئوس هشتم که نخست کنت ساووی بود توسط سیگیسموند امپراطور روم مقدس که دوکی ساووی را ساخت به عنوان اولین دوک ساووی برگزیده شد و بدین ترتیب دوکی ساووی از ابتدا با مضمونی ضد مسیحی ظهور کرد. جانشین آمادئوس هشتم یعنی اودویگ یا لویی که پدر آمادئوس نهم خوانده شده مشخصا روایت دیگری از همان لویی پادشاه فرانسه است. یعنی آنتی کریست فرانسه را متولد کرده و فرانسه دوکی ساووی را، و ساووی در مرز ایتالیا و اروپای قاره ای، یک استعاره از تاثیراتی است که از خارج به ایتالیا وارد میشود. این تاثیرات درست مثل آنتی کریست، آمادئوس یعنی محبت خدا معنی میدهند. اتفاقا آمادئوس نهم که مثل عیسی مسیح کم عمر بود و در 37سالگی درگذشت نیز پادشاهی مهربان با مردمش توصیف شده است تا مسیر طی شده حتی وقتی پسندیده نباشد بر بنیان درستی استوار به نظر برسد.

اهمیت آمادئوس به اصطلاح نهم در این است که او همزمان با تغییر بزرگ نسبت داده شده به آن قرن یعنی سقوط روم شرقی توسط عثمانی و گردنکشی مسلمانان علیه اروپای مسیحی میزیسته است یعنی عاملی که به تلاش برای تجارت با شرق دور از راه های جدید و درنهایت کشف امریکا چندی پس از مرگ آمادئوس انجامید، اتفاقی که جهان را به کل عوض کرد یا حداقل مورخان ترتیب وقایع را طوری چیده اند که اینگونه به نظر برسد چون هیچ کدام از این اتفاقات بدون یک اتفاق فکری-فرهنگی بزرگتر، به پیدایش جهان ما نمی انجامیدند. بزرگ بودن اتفاق است که باعث شده تا عامل موفقیت آمادئوس، لویی یازدهم فرانسه معرفی شود. لویی یازدهم به دلیل مجموعه ای از توطئه ها و تاثیرگذاری های سیاسی که در نقاط مختلف اروپا مرتکب شد به «عنکبوت جهانی» ملقب و نشانه ی قدرت زیاد فرانسه درروم مقدس بود. اما چرا باید فرانسه ادعای اثرگذاری بر رم را داشته باشد؟ بیایید توجه کنیم که انتهای قرون وسطی در فرانسه دوره ی تروبادورها در این کشور بود. بسیاری از این تروبادورها، افسانه های جنگ تروا را روایت میکردند که درست مثل ایلیاد و ادیسه ی هومر، حول دزدیده شدن هلن یونانی توسط پاریس شاهزاده ی تروایی میچرخیدند. در این افسانه ها تروا همان شهر تروی فرانسه و پاریس پسر پریام شاه تروی، نام دهنده به شهر پاریس پایتخت فرانسه بود. فرانکیون پسر دیگر پریام نیز اولین دوک فرانک های ژرمن بود که مملکت فرانسه نام از آنها داشت. میدانیم که بازماندگان تروا شهر رم در ایتالیا را ایجاد کردند و این همتای بنای رم ایتالیا توسط فرانسوی ها بود. البته ایتالیایی هایی چون دانته محل تروا را در ترکیه میدانستند و دلیلش هم مشخص است چون رم ایتالیا توسط اشرافیت یونانی از روم اصلی یعنی بوزنطیه در ترکیه معمور شده بود. اما به نظر میرسد فرانک ها اصرار داشتند این ماموریت مقدس را از خود بدانند و به همین دلیل هم هست که بانی اول روم مقدس، شارلمان شاه فرانک ها معرفی شده است. شارلمان به معنی شاه بزرگ عضو کارولنژین یعنی سلسله ی کارل ها یا شارل ها (از کارل به معنی شاه) بود و پدر لویی یازدهم نیز کارل نام داشت و این شاید بدین مفهوم باشد که فرانسه دخالت میکند چون مثل یک جانشین شاه قبلی، فرزند راستین و برحق روم مقدس است. نام داشتن او به لویی میتواند به سبب نام گرفتن اکثریت آخرین شاهان فرانسه ی قبل از انقلاب کبیر به لویی باشد اما حتی در این صورت هم نباید فراموش کنیم که لویی همان لودویگ به معنی جنگجوی پر آوازه است و نسبت فرانک ها با مخدومین گاول و کلتشان در فرانسه در قداست خشونت و خونریزی بوده است. روایت کرده اند که تویتون ها، گاول ها و کلت ها برای خدایی با نام هایی شبیه بده، وده، و وودن انسان قربانی میکردند و این خدا با مرکوری (عطارد) خدای دانش تطبیق میشد:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p8

آیا این بده همان بودا نیست؟ بودا نیز در هند عنوان سیاره ی عطارد بود. نکته ی جالب این که سنت بده در بریتانیا و منسوب به قرن هشتم میلادی، خود یک کپی مسیح در بریتانیا به نظر میرسد که نه فقط اسما بلکه شخصیتا هم به بودا نزدیک تر است و در مرز مسیح و بودا قرار دارد. پس از ایجاد نظم با خشونت خدا، خدای خشن به فرمی مهربان درمی آید تا کسی با الگو گرفتن از او علیه نظم فعلی نشورد. ازاینرو مسیح و کپی شرقیش بودا تغییر شخصیت داده اند. شاید او نماد دانشی بوده که در مقابل سیطره ی خشونت بر جهان بی تفاوت بوده است. همانطورکه دیدیم دوکی ساووی توسط سیگیسموند از پیشوایان صلیبی گری برساخته شد و نفوذ به ایتالیا از اروپای قاره ای که ساووی مظهر آن است همکاری مذهب با استعمار را میرساند کمااینکه شاید مذهبسازی در شرق دور، خود بر تجربه ی قبلی در ایتالیا استواری یافته باشد. شاید سکوت مذهب، دستمایه ی اتفاق بزرگ یعنی اروپایی و مدرن شدن جهان شده باشد. این در زندگینامه ی مسیح هم انعکاس یافته بود. مسیح خدا بود ولی هیچ واکنشی نسبت به ستم قاتلان خود نشان نداد و به نوعی پیروزی آنها که دار و دسته ی یهودیان و رومیان و بنابراین نتیجه ی پیوند آنها یعنی رم مقدس صلیبی بود را تایید نموده بود. اگر خدا بخواهد شکل سابق خود را داشته باشد مشکل محمد جنگجو را پیدا میکند که پیروانش مسلمانان به آخرین مذهب مقاومت کننده در مقابل مدرنیته ی غربی تبدیل شده اند. مشکل داخلی این مدرنیته اما آن بود که مسیح به جرم اخلاق گرایی و توجه به محرومان کشته شده بود تا مردم قبولش کنند و حالا باید اشراف از شر این چهره هم خلاص میشدند.

مورداک، در مقاله ی جالبی به افسانه ی پدیدآیی نسل شاهان فرانسه و برخی خاندان های سلطنتی اروپا از ازدواج عیسی مسیح با مریم مجدلیه اشاره میکند و آن را همتای سفرهای عیسی مسیح و یوسف رامه ای در انگلستان، و انواع افسانه های محلی سفر مسیح به هندوستان، مصر، امریکا و حتی ژاپن میخواند و میگوید همه ی این ها هم-مدل سفرهای آپولونیوس تیانایی در شرقند چون مسیح و آپولونیوس هر دو همتای انسانی خدای خورشیدند. ممکن است این افسانه ها همراه مسیحیان نسطوری در جهان منتشر شده و در همه جا جان بخشنده به خدایان بومی شده باشند. مثلا قبر عیسی در سرینگار کشمیر، او را "یوز-آصف" معرفی میکند: نامی که درواقع نام دیگر یوسف و همتای او در تاریخ مانه تو یعنی اوزارسف است. با این حال، راداکریشنان لغت یوز-آصف را همتای بوداسف و معادل بودا نیز میخواند. البته در غرب مدرن مسیر این انتقال را وارونه جلوه داده اند. یک مسافر روس به نام نیکولاس نوتوویچ، یک متن تبتی را منتشر کرد که در آن از حضور عیسی در هندوستان، نپال و تبت سخن رفته است. در این متن، عیسی درواقع یک لاما است که از طرف بودا برگزیده میشود تا تعالیم بودا را در غرب جاری کند. رودولف اوتو نیز مدعی بود مسافران هندی به خاورمیانه، در سرزمین نبطی نشین میسان، فرقه ی مندایی را بر اساس عرفان هندواروپایی تاسیس کرده اند و افسانه ی مسیح نتیجه ی برخورد مذاهب یهودی و مندایی است:

“jesus in india: the myth of the lost years”: d.m.murdock: bharata bharati: 8july 2013

بنابراین، به نظر میرسد مسیح داشت یک بودای بیتفاوت شرقی معرفی میشد که کلیسا تعالیمش را اشتباهی به او منسوب کرده بود چون بودایی های آریایی نبودند که درستش را به غربی ها نشان دهند. پس دنیا به سمت آنتی کریست نمیرفت. مسیح به جای اخلاقیات در پیشگاه کاندیداهای انتی کریست قربانی شده بود تا ثابت کند راه گسترش پستی در جهان، راه درستی است. اما به نظرتان باور به چنین دیدگاهی، به نفع چه کسانی است؟

دانلود کتاب«چهره های شیطان: از پاگانیسم تا ایلومیناتی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

شاید یهودیان هنوز بر سر وجود شیطان و این که فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن شیطان بوده یا حیوانی فیزیکی به نام مار، با هم اختلاف داشته باشند. اما مسیحی ها تردید ندارند که بزرگترین و دنباله دارترین دشمنی ها با بشر از باغ عدن تاکنون، توسط شیطان (دیابلوس یا دویل) و دار و دسته ی جن او انجام میشود. شیطان این کارها را برای کشیدن آدم ها به طرف خودش انجام میدهد. در بعضی تفاسیر، هدف شیطان این نیست که آدمیزاد را با وادار کردن به گناه به جهنم بفرستد. چون اکثر گناهان اکثر آدم ها آنقدر معمولیند که خدا میبخشد و در ارتکاب گناهان بزرگتر نیز اغلب سابقه ی زیست آدم و دچار بودن او به نادانی در اکثر موارد، در نظر گرفته شده و بار گناه را کاهش میدهد. مثلا کسی نمیتواند از شخصی که صبح تا شب به سختی کار میکند و وقت و تجربه ی مطالعه ندارد و در محیط کار نیز اغلب با افراد نادانی مثل خودش سر و کار دارد و تحت تاثیر آنها است، انتظار داشته باشد انسان فضیلتمندی از آب دربیاید و گناهان احمقانه مرتکب نشود. اما این درست است که شیطان از واداشتن انسان ها به گناه، به عنوان یک تاکتیک استفاده میکند. هدف او این است که وقتی انسان در جاهایی از زندگی خود دچار گرفتاری هایی شد و احساس کرد خواست خدا با خواست او در تضاد است، به یاد گناهانش بیفتد و فکر کند خدا دیگر او را دوست ندارد و هوای او را در زندگی ندارد. این کمک میکند تا شیطان بتواند کم کم جای خدا را در زندگی انسان بگیرد. "آنتونی مسح"، این هدف شیطان را به گفته ی عیسی مسیح در کتاب اول پطرس (8 : 5) مربوط میکند که شیطان را به شیری غران تشبیه میکند که برای انسان ها کمین میگیرد. شیر غران، تمثیل خدای یهودی-مسیحی است و شیطان در تشبیه به سلطان حیوانات، رقیب خداوند در سلطنت بر انسان ها به نظر میرسد.

اگرچه این تفسیر بسیار مترقی و جالب است ولی باید این نکته را بدان اضافه کرد که این تفسیر، کمک میکند تا پرستش آشکار شیطان بخصوص از زمان تاسیس کلیسای شیطان آنتون لاوی را در ارتباط مستقیم شیطان با خود مسیحیت و مذاهب الهام گرفته از آن همچون اسلام ارزیابی کنیم. شیطان، عامل اعمالی تلقی میشود که از دید خدای مسیحیت و اسلام بدند و نیز دشمن چیزهایی که از دید خدای مسیحیت و اسلام خوبند. طبیعتا هر چیزی که کلیساهای مسیحیت و اسلام بگویند خوب است همیشه خوب نیست و هر چیزی را که آنها بگویند بد است همیشه بد نیست. بنابراین این کلیساها خود بخشی از شرایط شکل گیری مفهوم شیطان و عبودیت او هستند. پاول کوستیلف، در مقاله ای به نام «شیطانپرستی از مسیحیت قرون وسطی تا لاوی» که در وبلاگ:

Postnauka.ru

منتشر شده، مینویسد: «اصطلاح شیطانپرستی به پرستش شیطان به شکلی که این تصویر در مسیحیت، عمدتا در قرون وسطی، ثبت شده است، اشاره دارد. اهل تحقیق، چنین پرستش نیروهای شیطانی را با مفهوم شیطانپرستی تعیین نمیکنند. شیطانپرستی به یک معنا، یکی از وارونگی های مسیحی است. در هر نظام ارزشی، جایی برای ضد ارزش وجود دارد، چیزی که در تمدن مسیحی، آن را گناه مینامیم، در اخلاق مدرن "سوء رفتار" و اشتباهات، و در روانشناسی عمق گرای مدرن "ناخودآگاه" وحشتناک و تاریک. در هر یک از این سیستم ها زمانی که ضد ارزش ها جای ارزش ها را بگیرند وارونگی امکانپذیر است... منطق شیطانپرستی، منطق جهانبینی مسیحی است که از درون برگردانده شده است. آیا شیطانپرستی در قالب ساتانیسم یک مذهب است؟ بله. زیرا آن، مسیحیت وارونه است.»...

دانلود کتاب«چهره های شیطان: از پاگانیسم تا ایلومیناتی»

گنجی درون غار شیر:  لحظه های از دست رفته ی عمرمان، میتوانند در خدمت ما به جامعه مان جاودانه شوند

نویسنده: پویا جفاکش

یک افسانه ی قدیمی ایرانی میگوید زمانی گروهی از مسافران به روستایی وارد شدند و اهالی روستا را آگاهانیدند مردی از روستایشان با این نام و مشخصات که همراه آنها عازم روستا بوده، در جنگل بین راه، توسط شیری از اسب به زیر کشیده و به اعماق جنگل برده شده و دیگر اثری از او به دست نیامده است. بزرگ روستا با شنیدن این سخن، گفت: «عجیب است. چند وقت پیش، پدر این شخص را نیز وقتی از سفر برمیگشت، شیری در همین جنگل ربود و ناپدید شد. چند روز بعد روستاییان در کمال تعجب، مرد تازه مفقودشده را زخمی و بیحال ولی زنده دیدند که به روستا بازگشت. وی شرح داد که شیر، او را به غاری در بالای صخره ای برده ولی نکشته چون مرد تظاهر به مردن کرده بوده است. به جز مرد، لاشه هایی هم در غار بوده اند که شیر از آنها تغذیه کرده و سپس غار را ترک گفته بوده است. با رفتن شیر، مرد به حال آمده و در بین لاشه های جانوران در غار، اسکلت مردی را یافته که پاره های لباس و دیگر نشان های پدرش در اطراف آن بوده است ازجمله خورجینی از طلا که پدرش داشته با خود به روستا می آورده است و مرد در غیاب شیر، با خورجین از غار گریخته بود. روستاییان همگی تصدیق کردند که این فاجعه برای این برای مرد پیش آمده بوده که او به میراث پدرش دست بیابد.

این داستان، بر اساس تم معروف افتادن به دردسر برای به دست آوردن یک نعمت گرانبها استوار است اما درحالیکه معمولا در این نوع تشبیهات، منظور از گنج، تجربه است، عدم تحلیل اسطوره ای سبب شده تا این داستان ها به مادی بودن نتیجه ی دردسر بیش از معنوی بودنش توجه کنند. در مورد این داستان، اما موضوع مهم این است که ظاهرا در بقایای یک مرز عمدی ارجحیت دهی به مادیات به نفع مذاهب شاهی واقع است که ثروت و قدرت شاهان را نشان تقدس آنها میخوانند. چون صحبت از لانه ی شیر است و این یادآور ارتباط الهگان زمین –به کنایه از جهان مادی- با شیر است بخصوص در مصر که الهه سخمت به شکل شیری نسل آدمی را در سرحد نابودی تار و مار کرد و گاهی به شکل گربه که ترکیبی از شیر و زن است نشان داده میشد که این شکل گربه ای، در وجود الهه ی دیگری به نام باست، ابدی شده است.

یکی از نکات گویا در این مورد آن است که لغت آرت یا ارض به معنی زمین، در قبطی به "ایرت" به معنی چشم تبدیل شده است و این باید با اصطلاح متواتر "ایرت ره" یا چشم رع مرتبط باشد که به الهگان مختلفی از هاثور گرفته تا سخمت، جان بخشیده است و تمامی این الهگان، به جای الهه ی زمین نشسته اند که تشکیل دهنده و روح و جان جهان مادی است. چشم رع از او جدا میشود و به شکل یک شیر یا گربه در زمین مشکلات زیادی ایجاد میکند و رع به زحمت موفق میشود تا آن را به حدقه ی چشمش برگرداند. در غیاب چشم، رع به دلیل بد شدن بیناییش ضعیف میشود و مورد حمله ی دشمنانش قرار میگیرد. این تمثیل قبطی، مرتبط با ایده ی جهانی جدانگاری جهان از انسان و بینش سست انسان در این لحظه است و ارتباط مجدد انسان با جهان، به رابطه ی شاکتی یا الهه با شیوا در تانتریسم تبدیل شده است:

“hyphenated goddesses”: iemon cupake: live journal: may31,2010

برای نایانا و فرقه های یوگی متاثر از آن، پرستش طبیعت همان پرستش جسمانیت و مادیت بوده و وفاداری به آن، از طریق تانترا یعنی قوانین انجام میشده که پایبندان به آن، رهروان تانترا و شاکتا خوانده میشدند. خدای تانتریست ها "پاکو پاتی" بوده که با شیوا تطبیق شده است. این رهروان، "ویرا" یعنی مرد قوی نامیده میشدند (معادل "ویر" به همان معنا در لاتین)، ولی قوی بودنشان به معنی ابراز مردانگی و محدود به خلوت و کامرانی با زنان بوده است که بر رعایت معادله ی بر هم اثر نهی یین و یانگ یا نیروهای زنانه و مردانه در طبیعت بنا بر فلسفه ی چینی منطبق است. برون از خلوت، ویرا فقط یک «جانور اهلی» و تابع قوانین جامعه بود. ارتباط با زن، جانشین ارتباط شیوا با شاکتی یا نیروی زنانه ی وجود بود که درواقع خود خدا بود که زن شده بود. در هند، این خدای زن شده ویشنو بود که شیوا با او آمیخت. بر این اساس، تانتریست ها نیز بسته به موضع انسانی یا الهیشان در این رویداد، در ابتدا به دو دسته ی مردانه و زنانه موسوم به "داکاشین اچاریا" و "واماچاریا" تقسیم میشدند که بعدا به فرقه های شیوائیست و ویشنوئیست تبدیل شدند. تانتریست های تبت و هندوستان، به همراه انصاریه و اسماعیلیه ی ایران، دروزهای شامات، یزیدیه ی کردستان و تمپلارهای اروپایی، ناشی از جریان های مسیحی ای از غرب بودند که نتیجه ی ترکیب مسیحیت با رونوشت های آلمانی تعالیم کوتوس یا کوتوتی تراکیایی به دستور پاپ گریگوری نهم شمرده شده اند. کوتوس باپتای، همچون کاهنان مذکر الهه کوبله در آسیای صغیر، ریش میتراشید و لباس زنانه میپوشید که بر ظاهر و پوشش کشیش های کاتولیک در نسبت با ارتدکس ها، اثر مشهود گذاشته است:

“encyclopedia of religions”: v3: james forlong: cosimo: 2008: p402

بستن این حرکت به ریش گریگوری نهم، هوشمندانه بود. چون گریگوری، بنیانگذار تفتیش عقاید و مبارزه با دگراندیشی در مسیحیت بود: حرکتی به نام خدا و معنویت، ولی برای حذف رقبای مادی. بدین ترتیب، مادیگرایی رشد خود را مدیون صاحبان مذهب بوده و هنوز هم هست. ما تقریبا از این موضوع غافلیم که مادیگرایی، راه را برای ظهور خودکامگی هموارتر میکند تا روح باوری. مادیگرایی اومانیسم را زاییده که انسان را جانشین خدا میکند. اگر انسانی بتواند موفقیت هایی در حکومت به دست بیاورد، میتواند ادعا کند که بر جبر زمان و مکان غلبه کرده و از این جهت دانشی خدایی دارد که باعث مشارکت او در خلقت شده است درست مثل مرتاض ها و مذهبسازان خدایی هندوئیسم و بودیسم که بر تجربه ی انسان شدن خداوند (بودا) در هیبت ساکیامونی استوارند. اگر بودای دانشمند میتواند انسان شود چرا روی دیگر او یعنی شیوای نابودگر انسان نشود؟ مگر دانش کنونی به حد وفور در راه نابودی و تولید سلاح های کشتارجمعی و ارتباطی علیه ممالک رقیب استفاده نشده اند؟ شیوا معادل مرگ است و مادیگرایی نیز جهان را مرده میپندارد ولی این جهان مرده را جانشین خدای اسپینوزا و البته قبل از آن خدای کابالا کرده که جهان موجود پیکر او است و همه ی ما بخشی از اوییم. مترادف کردن این خدا با شیوا کار به صرفه ای است چون شیوائیسم در نقاط تلاقی خود با بودیسم، به تمثیل های حول نسبت زمان و مکان در شرق دور بیشتر توجه داشته است. تولد مینروا الهه ی عقل از سر ژوپیتر در افسانه های رومی، در زندگینامه ی شیوا به فرود رود گنگ از موهای شیوا به روی کوهستان هیمالیا تبدیل شده است. ولی درواقع همانطورکه شیوا خدای نابودی و مرگ است این تمثیل هم به تولید زندگی از ماده ی بی جان و مرده توجه دارد. رود گنگ از برف جامد و بی حرکت به وجود می آید و به جریان می افتد انگار که ماده ی مرده جاندار شده باشد. این آب، در سر راه خود، شن ها و چوب ها و دیگر مخلوقات مرده را دچار فرسایش و تغییر میکند درست همچون زمان که از روی فیزیک جامد بی هیچ بازگشتی میگذرد و آن را تغییر میدهد. آب نماد حیات است و "گنگ" یا "کونگ" به معنی آب، از "گان" یا "جان" سامی به معنی زندگی می آید. تلفظ دیگر گان در عبری، "گار" به معنی تغییر است و همین لغت در عربی به صورت "کار" به همان معنا دیده میشود. در عوض در زبان آشوری، "کار" به معنی سرعت است. در زبان فین هم "کارس" به معنی شکوفایی بوده است:

“encyclopedia of religions”: v2: john g.r.forlong: cosimo pub: 2008: p128

سرعت را در این مجموعه، نسبیت اینشتین با پدید آوردن آن از بر هم کنش فضا و زمان برجسته کرده که البته فیزیک نسبیت، خود از کابالا می آید. اما فقط با کمک گیری از عرفان شرقی جرئت کرده است مباحث نظری و به سختی قابل تجربه ی خود را که به شعارهای اومانیستی در حد خالق بودن بشر نزدیک است سابقه دار کند و راه خود را باز جلوه دهد. فریتیوف کاپرا که یکی از صریح ترین زبان ها را در این زمینه دارد، این جمله از هرمن مینکووسکی در 1980 را به عرفان شرقی مرتبط کرده است: «از حالا به بعد، فضا و زمان به خودی خود محکوم به محو شدن در سایه هستند و فقط نوعی اتحاد میان هر دو، واقعیتی مستقل را حفظ خواهد کرد.» (تائوی فیزیک: فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص221) کاپرا در توضیح این نسبت مینویسد:

«در سراسر عرفان شرقی، ظاهرا شهودی قوی درباره ی ویژگی فضا-زمانی واقعیت وجود دارد. بر این حقیقت که فضا و زمان به طور تفکیک ناپذیری به هم پیوسته اند –که مشخصه ی فیزیک نسبیت نیز هست- بارها و بارها تاکید شده است. این درک حسی فضا و زمان، شاید واضح ترین بیان و توضیح دامنه دار خود را در بودیسم و به ویژه در مکتب آواتامساکای بودیسم ماهایانا یافته باشد. آواتامساکا-سوترا که این مکتب بر آن استوار است، توصیف دقیقی از چگونگی تجربه ی دنیا در حالت روشنبینی ارائه میدهد. در این سوترا دائما بر آگاهی از در هم تنیدگی فضا و زمان (توصیف کاملی از فضا-زمان) تاکید شده است و مشخصه ی ضروری حالت روشنبینی ذهن دانسته میشود. به گفته ی دی.تی.سوزوکی: "اهمیت آواتامساکا و فلسفه اش غیر قابل فهم است مگر این که یک بار آن را تجربه کنیم. حالت فروپاشی کامل که در آن هیچ تمایزی میان ذهن و بدن، سوژه و ابژه نیست. به اطراف نگاه میکنیم و آن را درک میکنیم. هر شی ء به شی ء دیگری مرتبط میشود؛ نه تنها به طور فضایی بلکه به لحاظ زمانی، مانند حقیقتی از تجربه ی ناب. هیچ فضایی بدون زمان وجود ندارد و هیچ زمانی بدون مکان؛ آنها در هم تنیده هستند." به سختی میتوان روشی بهتر برای توصیف مفهوم نسبی فضا-زمان پیدا کرد. در مقایسه ی گفته ی سوزوکی با نقل قولی که پیشتر از مینکووسکی ارائه شد، توجه به این نکته جالب است که هر دو -فیزیکدان و بودایی ها- بر این حقیقت تکیه دارند که تصوراتشان درباره ی فضا-زمان مبتنی بر تجربه است؛ تجربیات علمی از یک طرف و تجربه ی عرفانی از سوی دیگر.» (همان: ص7-226)

تمام تجربیات و مثال های خشک ریاضی-فیزیک در اینجا در ترکیب با عرفان، به خدمت اثبات این سخن دی.تی.سوزوکی در نتیجه گیریش از عرفان شرقی درمی آیند:

«در این دنیای معنوی، تقسیمبندی زمانیس ای چون گذشته و حال و آینده وجود ندارد، زیرا تمام این زمان ها درون لحظه ای واحد یعنی حال جمع شده اند، جایی که زندگیث به معنی حقیقیش در جریان است. گذشته و آینده هر دو در این لحظه ی حال نورانی جمع شده اند و این زمان حال چیزی نیست که با تمام محتویاتش بی حرکت بماند زیرا بی وقفه در حرکت است.» (همان: ص7-236)

یادمان باشد ابدی بودن لحظه ی حال، آرزوی دیرینه ی قدرتمدارانی است که تنها دستاورد خود را خدایی خواهند پنداشت که مثل جامعه ی خدا جاودانه باشد. اسکندر کبیر در غرب و چین شی هوانگ دی در شرق، الگوهای فرمانروایی جباران بوده اند: هر دو آنها در مقابل نیروهای اهریمنی دیوار کشیدند و هر دو نیز در جستجوی عمر جاودان بودند. شرایط شکل گیری هر دو شخصیت به دفن طبیعتپرستی پاگان اولیه زیر ایدئولوژی مذاهب حکومتی چون مسیحیت در غرب و برادر دوقلویش بودیسم در شرق بستگی داشته است. چون بحث زمان، بازی با بحث برخاستن زنده از مرده است که در درجه ی اول به بحث تغذیه ی گیاهان در بهار از اجساد گیاهان و موجودات مرده مربوط بوده است. آموزه ی مزبور در عرفان اسلامی پررنگ و البته اصل اولیه ی آن خوشبحتانه مشخص است. به این بیت از دفتر پنجم مثنوی مولانا توجه کنید:

یخرج الحی من المیت بدان

که عدم آمد امید عابدان

اینجا دو نکته ظاهر میشود: اول این که ضرب المثل عربی «زنده از مرده خارج میشود» اثباتگر این مطلب است که چیزهایی که عابد در زندگیش از دست مید هد وسیله ی ارتقای او هستند اگر در راه آنها تلاش کند. دوم این که این ضرب المثل عربی اگرچه در باب مسائل اجتماعی مطرح شده ولی درواقع جمله ای از یک آیه در قرآن در باب مرگ و زندگی در طبیعت است که بنا بر الگوی پیشین پاگانی، وسیله ی عبرت از خلقت خدا شده است:

«یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی و یحیی الارض بعد موتها و کذلک تخرجون: زنده را از مرده بیرون می آورد و مرده را از زنده بیرون می آورد و زمین را پس از مرگش زنده میکند و این گونه [از قبرهایتان] بیرون آورده میشوید.» (سوره ی روم: آیه ی 19)

زنده شدن زمین بعد از مرگ، اشاره به سرسبز شدن آن در بهار پس از بی باری زمستان است. در حالت اجتماعی، این رخوت زمستانی، کنایه از مردگی ذهنی و عدم اختیار در تصمیمگیری است که فرد را با خارج کردن از ابتکار خدایی، در بی شخصیتی تشبیه به یک مرده میکند همانطورکه در دفتر پنجم مثنوی مولوی چنین آن را بیان کرده اند:

تا کنی مر غیر را حبر و سنی

خویش را بدخو و خالی میکنی

حبر به معنی دانشمند است و سنی به معنی رفیع و والامقام است. دانشمند و رفیع تصور کردن دیگران در هر موضوعی که انسان را به آن امر میکنند، نتیجه ای جز افتادن به گودال شیر الهه ی مصری ندارد. افتادن به این تاریکی که کنایه از گورهای موجودات در زیر زمین است میتواند به طور موقتی، شخص را به جلال و شکوه برساند ولی بلاخره همان مصر فرعونی جبروتی را تبدیل به یک زندان میکند آنجاکه الهه خود را با همه ی وجود به فرد عرضه میکند. یوسف دقیقا همین مسیر را طی کرد. برادرانش او را به چاه انداختند. یوسف و برادرانش اولین بنی اسرائیل و کنایه از اخوت جامعه ی یهودی بودند. برادرانی که علاقه ی چندانی به پیشرفت یوسف نداشتند او را به چاه گورمانند هدایت کردند. این چاه به ثروت مصر انجامید ولی بعد از این که همسر ولینعمت یوسف به جای الهه ی مصری قصد شهوت به او را پیدا کرد و با یوسف به زنان فخر فروشی کرد، مصر زندان یوسف شد و یوسف چنانکه دفتر ششم مثنوی بیان میکند، ناله برآورد:

ناله از اخوان کنم یا از زنان

که فکندندم چو آدم از جنان

اینجا سقوط یوسف، به سقوط آدم از بهشت عدن تشبیه میشود و بیان میگردد که اطرافیان ما در اجتماع و هدایت شدن توسط آنان به سمت قراردادهای اجتماعی بخصوص پس از ازدواج های فکر نشده که با آن سیطره ی الهه بر اکثر مردها تکمیل میگردد و در ناخودآگاه آنها همسر یا معشوقه ها با الهه اشتباه گرفته میشوند وسایل سقوط ما از پاکی اولیه مان هستند ولی فرد درست مثل یوسف از درون همین دوزخ و پس از از دست دادن لحظه های خوش زندگیش است که مجبور میشود ابتکار خدایی را به دست بگیرد و از درون مردگی زندگی خلق کند. این مقوله واقعا به زمان ربط دارد چون حال واقعا رفتنی است ولی در قالب گذشته میتواند الهامبخش اعمال ما در آینده باشد: شکست یا لذت از حال، با ثبت در حافظه ی ما، درس چگونگی امیدبخشی به دیگران را به ما خواهند داد و از این طریق جاودانه خواهند شد.

موسی و الهه ی قورباغه: کلیسا و تبلیغات اعمال شیطانی  

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 19، ایالات متحده هنوز سرزمین کابوی ها بود و تمدن سواحل شرقی آن، به تدریج و با از بین بردن سرخپوستان، در حال پیشروی در غرب دیده میشد. در این زمان، نقاشی به نام "جورج کتلین" در غرب سفر میکرد، پرتره ی افراد سرخپوست را به عنوان نمایندگان یک فرهنگ در حال اضمحلال رسم و نام هر سرخپوست نقاشی شده را ثبت مینمود. اگرچه امریکای نوپا و فرهنگ خراب کن، به این مسائل بی توجه بود، اما نگاره های مرموز و آرام سرخپوستان کتلین، در شهرهای اروپا بسیار مورد توجه قرار گرفتند و او را به ثروت و شهرت رساندند. این، در حالی بود که کتلین اصلا دلش برای فرهنگ بومیان امریکا نمیسوخت و معتقد بود آن باید به نفع تمدن غربی از بین برود و خاطره شود. در تمام نگاره های او، دهان های سرخپوستان بسته است. این شاید به خودی خود مهم نبود اگر فلسفه ی "دهانت را ببند" کتلین در ستایش پذیرش وضع موجود مشهور نبود و او کتابی به نام «دهانت را ببند» را ننوشته بود. الآن حدود 2قرن از آن دوران گذشته و اگرچه صدایی از بازماندگان سرخپوستان بلند نمیشود این اعقاب اروپاییان متمدن در امریکا هستند که دهانشان بسته نمیشود و مدام غر میزنند. معلوم نیست چرا؟ شاید باورشان نمیشود که تمدنشان واقعا دنباله ی یک تمدن معقول مسیحی در اروپا باشد. عقل برای اروپایی مقدس است و چه کسی باور میکند امریکای امروز عاقلانه باشد؟ بلاخره وقتی اوبامای نیمه افریقایی، رئیس جمهور شد، جرئت بازگشت آتلانتیس و ارتباط امریکا با جادوگران افریقایی فراهم گردید. افسانه ی بگناس ها برگشت: پیروان اپاخناس فرعون مصر که پس از غرق شدن آتلانتیس و فاصله افتادن بین افریقا و امریکا با دریا، پیوند شاخه ی امریکای شرقی آنها با افریقا به طور سنتی گسسته شد. اما بنیامینی های مرتد مهاجر از فاش مراکش، خود را نزد آنها نماینده ی تفکر مادر در اقریقا خواندند و به کیش خدای خود "ریمون" دعوت نمودند. این بنیامینی هابه واسا یعنی اهل فاس معروف شدند و رهبرانشان همان خاندان واسا هستند که واشنگتون را آباد و جولانگاه فراماسونری کردند (در واقعیت، واسا همخانواده با وایز به معنی عاقل و وایت به معنی سفید است). منشا این افسانه مشخص است. باگناس همان لغت پاگان به معنی مردم دوران قبل از مسیحیت است و ریمون خدای اکدی –که همان "رحمان" عربی است- به خاطر مترادف شدنش با "رومان" یعنی رومی به کنایه از مذهب مردمی مطرح شده که نخستین مسیحیان در امپراطوری روم، آنها را به کیش خود دعوت میکردند. ولی فقه اللغه برای یک امریکایی، آخرین علمی است که پس از شنیده شدن لغت آتلانتیس، به درد تفسیر ذهنی میخورد و حتی وقتی گفته میشودآتلانتیس 12هزار سال پیش نابود شده، برای امریکایی ساکن در سرزمینی خالی شده از سنت های فرهنگی که تجسمی از تحول مذاهب ندارد، انگار صحبت از پارسال باشد. زمینشناسی امروزی که در همکاری با داروینیسم در خدمت ایدئولوژی پیدایش اتفاقی جهان ما است، وجود آتلانتیس را نمیپذیرد و میگوید حیات وحش افریقا نه به سبب وجود یک خشکی متحدکننده ی غرق شده بین آنها بلکه از آنرو دارای خواص مشترکند که قاره های افریقا و امریکای جنوبی در دوران دایناسورها از هم جدا شده و به مرور و طی میلیون ها سال از هم فاصله گرفته اند. همین نوروز امسال، شبکه ی مستند سیما داشت یک مستند خارجی درباره ی زمینشناسی شکل گیری جنگل های ریودوژانیرو و شرق امریکای جنوبی بر اساس تز رسمی فوق پخش میکرد. تا وقتی که پای جانورانی مثل قورباغه ی گاوی –که گفته میشود همدوران با دایناسورها بوده است- وسط بود، وجود همزمان این جانوران در دو سوی اقیانوس اطلس در افریقا و امریکای جنوبی مشکلی ایجاد نمیکرد. اما این واقعیت که اجداد تمام میمون های قاره ی امریکا از گروهی از میمون های درختزی افریقای غربی پدید آمده اند مشکل بزرگی بود. دراینجا راوی فیلم از قول دانشمندان ادعا میکرد که طوفان بزرگی، یک تکه از افریقای غربی با جنگل های رویش و گیاهان و پرندگان و میمون ها و جانوران دیگر داخل جنگل را از افریقا جدا کرده و این تکه خاک پس از مدتها شناوری روی اقیانوس اطلس، به سواحل امریکای جنوبی رسیده، مسافران در آنجا پیاده شده اند و از نو تکامل یافته اند. فکر میکنم امریکایی های مسیحی فقط در مواجهه با مهملاتی از این دست، اقدام به تحلیل عقلی کنند بلکه موفق به اثبات مزدور و دروغگو بودن دانشمندان اتئیست شوند. الآن فضا برای این مواجهه مساعد است چون بسیاری از دانشمندان جدید هم نظریات سنتی را زیر سوال برده اند. همین اخیرا تحقیقات دانشمندان مرکز تکامل میلنر در دانشگاه باث نشان داد جانورانی چون حشره خوار فیلی، هایراکس، ابوذقن، گاو دریایی و فیل که تاکنون بیخود و بی جهت در یک خانواده طبقه بندی شده بودند، درواقع هیچ ربطی به هم ندارند چه رسد به این که جد مشترک نزدیکی داشته بوده باشند. یعنی این که حشره خوار فیلی و ابوذقن و فیل هر سه خرطوم دارند، هایراکس و فیل هر دو عاج دارند، و ناخن های گاو دریایی و فیل شبیه هم هستند دلیل نمیشود که این ها با هم فامیل باشند. بلکه "تکامل همگرا" یعنی قرار گرفتن این جانوران در محیط و سرنوشتی یکسان، اجداد آنها را که همگی افریقایی تبار هستند دچار شباهت های یکسانی کرده است. تا حالا این که جانوری موش مانند به اندازه ی حشره خوار فیلی، جد فیل به عنوان بزرگترین حیوان خشکی باشد، دلیل خوبی برای منطقی بودن تکامل داروینی به نظر میرسید. اما حالا فامیل های حشره خوار فیلی، موش های شبگرد هستند و هیچ کدام از اعضای این خانواده حتی به اندازه ی ابوذقن هم بزرگ نشده اند چه رسد به اندازه ی فیل؟! پس جد گونه ی فیل، چه گونه ای است؟ سوال این است که آیا واقعا چنین جدی وجود دارد؟ این جور خبرها برای ما ایرانی ها مهم نیستند. ولی در کشوری مثل امریکا که هنوز تدریس نظریه ی تکامل در مدارس، مورد مناقشه است، کشیش ها آنها را روی هوا میزنند. در این صحنه طبق معمول، توجه نکردن به داستان های دروغین، حواس مردم را به جاهای غلطی پرت کرده است. مردم، مخالفت با تکامل را در جهت دفاع از تاریخ 6هزارساله ی جهان بنا بر کلیسای رم تنظیم کرده اند بی توجه به این که نظریه ی توطئه ای قبلی در هم معنا کردن بگناس و "ریمون" یا "رومان" (رومی) بی دلیل، پاگانیسم را در حالت رومیش خطرناک ندیده بود. پاگانیسم رومی خطرناک است چون به ادعای کلیسا، خدایان آن خدایانی واقعی، ولی جن هایی دشمن خدای برحق هستند که تمام دشمنان کلیسا عوامل آنانند و به محض این که کلیسا شکست هایی متحمل شود –که کار خیلی آسانی بوده است- قدرت این خدایان که کلیسا از آنها شیاطین بالفطره ساخته است، اثبات و بدل به تبلیغات اعمال شیطانی خواهد شد. پس مسیحیت رومی و ناچارا فرهنگ اروپایی خودش این پاگانیسم را ساخته و به کشورهای دیگر صادر نموده است.

نمود بارز چنین پاگانیسمی، خاندان آنجو هستند که تقریبا در تمام خشکی های جهان، پراکنده شده اند. کلمه ی آنجل به معنی جن –که بعدا معنی فرشته به خود گرفت- انتساب به آنجوها را میرساند که از نسل نفیلیم یا نیمه خدایان انسان نما محسوب میشدند. فعالیت آنها در ایالت مورد مناقشه شان بین فرانسه و انگلستان در تولید ادبیات پاگانی سلتی، باعث مشهور شدن قوم سلت به نامشان به "آندگاوی" یا "آندکاوی" شد. شعبه ی اسکاتلندی آنها که خاندان "ور" هستند نیز به تولید ادبیات پاگانی دروئیدی پرداختند که بعدا با چارچوب شدن برای فرقه ی استعماری تئوسوفی، این چارچوب را به زبان مردم شرق برای آنها جعل ادبی کردند درحالیکه چارچوب مزبور حتی اصالتا سلتی نیز نبود و بر کابالای یهودی و قبالای مسیحی استوار بود. در صدر خاندان ور، "گای دو ماریس" قرار دارد که جزو دو ماریس در آن، انتساب به امریس یا همان امبروسیوس اورلیوس حکمران رومی انگلستان را میرساند که دوران او مبنای افسانه های مرلین شده است. مرلین جادوگری را از مورگانای جادوگر آموخته بود که همان موریگان الهه ی جادو و شراب در ادبیات جادویی است. موریگان، برسازی سلتی الهگان مصری چون هاثور و نفتیس و ایزیس است که با علامت کلید نشان داده میشوند و «گای» در "گای دو ماریس" نیز معادل "کی" انگلیسی به معنی کلید است. این کلید، آنخ نامیده میشود به نام آنخو لقب عنات الهه ی شامات، و همین آنخو نیز مبنای نام آنجو و در زبان های قبطی و افریقایی معادل نگوس و ناگا به معنای پادشاه است. آنخ در کابالا علامت سفیروت "کثر" است:

“from Transylvania to turnbridge wells”: Nicholas de vere: part2: chap8

"کثر"، در کابالا سفیروت معادل مغز است و مغز با فکر کردن به زمین و آسمان و مقایسه ی شخص با موجودات دیگر، مبنای افسردگی، خودکمبینی و درنهایت بینظمی های رفتاری فرد میشود. این بینظمی میتواند شخص را به یک ومپایر یا خوناشام تمثیلی تبدیل کند. در این رویداد، 5سفیروت نقش دارند که با 5قسمت بدن متناظر هستند و 5خدا نماینده ی آنها هستند به ترتیب زیر:

1-کثر: مغز: تیامات

2-دعاث: تیروئید: آه ناهو

3-تیفارث: آویشنک گلو: نین خورساگ

4-یسود: شکم: لیلیتو

5-میلاثرا: ناحیه ی تناسلی: لولوآه

برای کنترل نظم بین این ها مجموعه ای از تمرینات تنفسی و مراقبه ای سفارش میشوند. ولی جز شاگردان، در رها کردن دیگران در افتادن در این بینظمی، لزوما منعی وجود نخواهد داشت. مغز، عنصر تیامات است که همان تهاموت یا تهامه الهه ی بینظمی و مظهر زمستان است که پیروزی بعل مردوخ بر او در آغاز بهار، مبنای جشن اکیتو یا نوروز کنونی در کلده ی باستان بوده است. تهاموت به عنوان نماد بینظمی زمستانی درست مثل بینظمی مغزی انسان های جامعه برای وقوع بهار لازم است. بهار فصل زندگانی است و زمستان فصل مرگ. تا موجودات ضعیف در زمستان نمیرند و تا طوفان های بارانی و یخبندان های زمستان نباشند آب و غذای لازم برای رشد گیاهان در بهار وجود نخواهد داشت. زمین بهاری، از مرگ تغذیه میکند. وقتی مرگ کافی رخ داده باشد، نظم برقرار میشود و باقی می ماند تا فرصت معهود، یعنی تا زمانی که مجددا بینظمی لازم شود. در عالم انسانی، این بینظمی در درجه ی اول به سفیروت های کثر و یسود در مغز و شکم مربوط میشود و سفیروت های دیگر کمکیند. اما سفیروت میلاثرا در آلت تناسلی، جنبه ی دوم سفیروت یسود و کمک اصلی آن محسوب میشود. لولوآه، خدایی است که مرد ومپایر و زن دوشیزه یا معصوم را به هم جذب میکند، رویدادی که به راحتی، هر گونه معصومیتی را در جامعه سرکوب یا نابود میکند و دو طرف آن، به خون و آب تشبیه میشوند. کنترل جنسی برای جلوگیری از وقوع این جذب خطرناک است و بدون این که گفته شود، هدف از آن، نه از بین بردن غریزه ی جنسی بلکه انحراف آن است. ولی این سرکوب فقط تا وقتی ادامه دارد که لازم است نظم برقرار باشد. تا آن لحظه، خدای مسیح و مریم مقدس سروری میکند و سپس فضا به دست شاه اژدهایان در ادبیات پاگانی یعنی سمائیل جن سپرده میشود و او به شکل گوزن نری، لیلیت را اغوا میکند. پیکت های اسکاتلندی پیرو روایت دیگر این تغییر شکل حیوانی هستند که در آن، سمائیل به گراز آبی اورکهارد [نماد خاندان ور] تبدیل میشود. این جانوران به شدت غریزی و شهوتپرست، همان جانوران شکاری و وسیله ی تغذیه ی دیگران هستند که قربانیان عمده ی زمستان محسوب میشوند و زمستان اجتماعی انسان ها نیز به تعداد زیادی از این قربانیان جانورصفت برای وقوع بهار خود نیاز دارد.:

“motto of dragon court and the dragon decent of the royal house of vere”: laurince gardner: bibliotecapleyades.net

مغز، بالاترین و خدایی ترین قسمت بدن انسان است و قابل مقایسه با یخبندان ارتفاعات بالای آسمان که به تیامات زمستانی تشبیه میشود. در تقسیم جهان از نظر ارتفاع به زیر زمین، زمین مسطح، کوه، آسمان پایین و آسمان بالا، کوه معادل تیفارث و نین خورساگ میشود. در افسانه های کلدانی، از کوهی صحبت شده که نینورتا پس از نابودی ارتش سنگی اساگ، از جسد آنان بنا و خانه ی نین خورساگ نموده و آن را وسیله ی دفع دشمنان نیز نموده است که به نظر میرسد قسمت اخیر، نینورتا و دشمنانش را معادل اسکندر و یاجوج و ماجوج کرده باشد. نینورتا که کشاورز انلیل است شهرهای طرفداران اساگ را با گرز آتشینی که از پدرش انلیل گرفته است در هم میکوبد و سرزمین های سرسبز و جنگلی آنان را به بیابان های لم یزرع تبدیل میکند. او ضمنا ارتش سنگی را به پیوستن به خود دعوت میکند و در پایان، از آن غول های سنگی که حاضر نشدند پیرو اساگ باشند تشکر میکند. در گزارش فلاویوس ژوزفوس از فرار یهودیان از مقابل مصریان، نزول طوفان و تگرگ و آتش بر فرعونیان توسط خدا و منجر شدن این رویداد به غرق شدن مصریان در دریا نقل شده است. ارتاپانوس اسکندریه، الکساندر پولی هیستور، نومنیوس افامیه، و اوزیبیوس، موسای یهودیان را برابر با خدایی به نام موسیوس میشناختند که به سرتاسر دنیا لشکر کشید و غول ها را که رهبرانشان میلون در کرت و تایفون در فریجیه بودند شکست داد و آنها را از دشت های پالینه در مقدونیه و کوما در ایتالیا پاک کرد، پس از این اتفاق، بازمانده ی غول ها با انسان ها درآمیختند و به مردمی تبدیل شدند که به خدایان شناخته میشدند. در نبرد کولیکوف، مغول ها هم مورد خشم طوفان قرار میگیرند هم در رودخانه غرق میشوند و هم به آتش سلاح های گرم اسلاوها دچار میشوند. یک دلیلش این است که نماد تاتارها اژدها است. یکی از المثناهای غول کش موسیوس یا همان موسی، هرکول است که اژدهای هیدرا را کشت و جالب این که صخره ای عظیم روی آن قرار دارد و این تکه هم باز یادآور کوه دیوارگون نینورتا است. تور که از مدل های ژرمن هرکول است و به دلیل متولد شدن از ممنون حبشی (یا سیاهپوست عیلامی) در جریان جنگ تروآ، همچون هرکول و موسی با افریقا و ترکیه ارتباط دارد، نیز قاتل اژدهایان و غول ها است و علاقه اش به زیاد شراب نوشیدن مشهور است. موسی مردم سرزمین هایی را که به آنها لشکر میکشید به شراب دچار میکرد و از این جهت با دیونیسوس مقایسه شده است. مسیح هم که در معجزه ای آب را به شراب تبدیل نمود در عنوان خود، شباهت لغوی با نام موسی دارد. کامیلوس رومی –یک مدل ایتالیایی از موسی- به این دلیل توانست گول ها را شکست بدهد که آنها در ضیافت شراب، عقل خود را از دست داده بودند. کامیلوس پس از یک اخراج از رم، مدتی در بین تاتارهای آردیا (از ریشه ی "اردو" یا خیمه گاه) ساکن شده بود و همین پیروزی های او بر بربرهای سلت را استوار بر دانش و تجربه ی عینی نشان میدهد. اساگ دشمن نینورتا نیز موجودی وحشی با پدر نامعلوم بود که در حیات وحش و با نوشیدن شیر حیوانات بزرگ شده بود. ایدئولوژی انتقام الهی در اثر فساد مردم و با فرستادن بیماری و قحطی و بلایای طبیعی، در شرق دور، شهرت دارد و برای فرمانروایان فاسدی که در زمانشان چنین رویدادهایی بروز کند، در زبان های تاتاری و ژاپنی، اصطلاح "سو" به عنوان یک لقب وجود داشته است:

“feats and deeds of ninurta: the battle with asag”: mark graf: chronologia: 13/12/2017

با وارد شدن موسی به این مجموعه، به دروازه ی افسانه ی بگناس های پیرو اپاخناس میرسیم. چون مطابق برخی روایات یهودی، موسی در زمان گذار حکومت مصر از فرعون اپاخناس به فرعون خیان به دنیا آمد و اپاخناس قاتل نوزادان یهودی بوده است. اپاخناس، شکل دگرگون لغت "ابا خناس" به معنی پدر خناس است و خناس به معنی شیطان و مردم بدسیرت میباشد که طبیعتا این مفهوم، شامل خیان که پسر اپاخناس و فرعون مقابل موسی است نیز میشود. ارتباط اپاخناس با امریکا، معمولا به سبب نام گرفتن اپاچی ها از او فراهم میشود و به گزارش اسپانیایی ها از قبیله ای از آپاچی ها موسوم به "فرائون" (فرعون) در حدود نیو مکزیکو برمیگردد که "اعقاب اردوهای فراعوه" لقب گرفته بودند. البته قبیله ای به این نام حداقل امروزه وجود ندارد. بازی کردن با داستان اپاخناس در چارچوب تاریخ مصر به گزارش مانه تو، سبب روایت های جدیدتری شده است که اپاخناس را در رده ی خاندان اپوفیس شیطانی از فراعنه ی هیکسوس قرار میدهد. این روایات، شاهان موسوم به "وزیر" را فراعنه ی محلی که از فرعون بزرگتری اطاعت میکنند توصیف میکند. این که هم پدرخوانده ی موسی در مقام مرد جنگی نزدیک به فرعون، پوتیفار نام دارد و هم کاهن اعظم "اون" که دخترش را به ازدواج یوسف درمی آورد، به خاطر آن است که این دو پوتیفار یک نفرند: شاه جانشین اون یا همان اوزیریس که به نام او "وزیر" نامیده میشود. یهوه خدای یوسف، با اون برابر میشود و جانشینان یوسف از نسل مناسه، ملقب به بریا، ایا، و ایامرو میشوند که همه ی این القاب، به معنی پسر یهوه و یا اصلا یهوه (یعنی تجسد انسانی یهوه) هستند. البته مناسه، یهوه را به صورت آمون تعریف کرد و یوسف را آمن هوتپ یا منتوهوتپ یعنی کسی که آمون از زبا ن او حرف میزند نامید و از طرف دیگر، یوسف و همسرش آسنات دختر پوتیفار را تجسد ازیریس و ایزیس خواند. با هجوم هیکسوس های عرب به مصر، اوضاع به هم ریخت. اپاخناس، بنی اسرائیل را به سبب همراهی روسایشان (خاندان یوسف) با فراعنه ی قبطی، مورد آزار و اذیت قرار داد. اما ازدواج اپاخناس با دو زن قبطی شرایط را تغییر داد. افرائیم ابن یوسف و پسرش شوتلاه، از اردوی بنی اسرائیل به ارتباط با اپاخناس برآمدند و به القاب اشرافی "آنخو" و "رشف" سرفراز شدند. "پرش" که از هر دو خاندان مناشه و افرائیم نسب میبرد، وزیر-شاه شد و در ادامه ی این ارتباط، "اولام بن پرش" با "مریس" دختر خیان ازدواج کرد و به فرعون قدرقدرتی موسوم به سوبک هوتپ تبدیل شد. او و همسرش پدرخوانده و مادرخوانده ی موسی خوانده شده اند. موسی دقیقا در همان روزی به دنیا آمده و در آب رها شده بود که اپاخناس قاتل نوزادان اسرائیلی درگذشته و خیان به جانشینی او رسیده بود. در این زمان، در جنوب، اهموسه قدرت قبطیان را بازسازی کرد و بنی اسرائیل را به سبب همکاری با هیکسوس ها به سختی کیفر داد. او بنی اسرائیل را به بردگی گرفت و در شهری مخصوص آنها موسوم به لوهان که توسط رهبران لئونتوپولیس اداره میشد ساکن کرد تا به انجام کارگری ساختمانی بپردازند. لئونتوپولیس را به سبب به بردگی گرفتن بنی اسرائیل، با بابیلون یا بابل هم تطبیق کرده اند. ظلم اهموسه به قوم برگزیده ی خدا، به وقوع زمین لرزه ها و سیل ها و بلایا در اثر فوران آتشفشان سانتورینی منجر شد و ابر سیاه دود این آتشفشان، آسمان سرزمین اهموسه را برای چندین شبانه روز سیاه کر. وقوع این بلایا سبب ضعف دودمان اهموسه و چیرگی اپوفیس هیکسوس بر آنها شد. اپوفیس در حال حکومت بر شمال، سوبک هوتپ را به حکومت بر جنوب مصر گمارد. در این وضعیت، پیروزی موسی از طرف سوبک هوتپ بر حبشی های هجوم آور از جنوب، سبب رشد شهرت و محبوبیت او شد و این او را موفق به سازمان دهی کیش آمون که نسل پدرخوانده اش بر آن بودند موفق کرد. موسی که از طریق ازدواج با یک شاهزاده خانم حبشی، صلح با حبشیان را پایدار کرده بود، مجموعه ای از خدایان حبشی را زیرمجموعه ی آمون قرار میدهد. به سبب نسب بردن سوبک هوتپ به آنخو یا همان افرائیم، پیروان موسی به "آمنی آنخو" معروف میشوند. پس از مرگ آپوفیس و خیان به فاصله ی کمی از هم، خاندان اهموسه به قدرت برمیگردند و موسی و یارانش زیر هجمه ی خارجی ستیزی، مصر را به مقصد آسیا ترک میگویند. موفقیت های موسی به "بعلاث" فرم مونث بعل نسبت داده میشد، یعنی کسی که عامل نزول بلایا بر قلمرو حکمرانی اهموسه بود و همان شیث یا "ست" تلقی میگردید. ساتیس و ستت، عنوان سیل های رود نیل بودند. بعل مزبور، تجسم ورزاو و قوچ را داشت درست مثل منتو و آمون. فرم قوچ مانند آمون، خنوم [از غنم یعنی گوسفند] نام داشت و خنوم هوتپ از القاب دیگر یوسف بود. آپیس نیز فرم ورزاومانند اوزیریس یا اون بود که با یهوه و آمون تطبیق شده بود. بعلاث نیز همان هاثور الهه ی ورزاومانند مصری تلقی میشد. هاثور در موقع قضاوت به شکل یک قورباغه به نام "حقت" درمی آمد و جولان قورباغه ها در شهرهای مصر بنا بر تورات به عنوان هشداری برای فرعون زمان موسی، از این جا نشئت میگیرد:

“Israel in Egypt”: Stefan claseman: hamburg: 2020: chap5

خیلی جالب است. اینجا یهودیت موسی زیرمجموعه ی آنخو بودن او تعریف شده است و همانطورکه دیدیم آنخو اصل لغت آنجو است. از طرفی، موسی کیش خود را با تغییراتی در مذهب مناشه یعنی آمون پرستی انجام داده و این تغییرات به نفع و با موافقت رژیم حاکم هیکسوس انجام شده که همان خناسان یا اعقاب اپاخناس هستند. در این مورد باید یادآوری شود که این مسئله که تمام قبایل بنی اسرائیل نام پسران یعقوب را دارند به جز افرائیم و مناشه که نام پسران یوسف را بر خود دارند برخی را بر آن داشته که بنی اسرائیل نخست فقط اولاد یوسف و بنیامین –هر دو از یک مادر- بوده اند و بقیه بعدا اضافه شده اند. موسی از قبیله ی لاوی بود و این قبیله در لیست قبایل بنی اسرائیل نیستند و در عوض فقط کهانت همه ی قبایل را انجام میدهند. اگر لاوی ها توسط بنیامینی ها در سیستم شاه داوودی های یهودا باقی مانده باشند آنها از اول بخشی از بنیامینی ها و یوسفی ها بوده اند.:

Manasse: wikipedia

آیا علت این که بنیامینی ها خود را در امریکا پیروان اپاخناس جا زده اند همین نیست که آنها درواقع کنایه از پیروان خاندان اروپایی آنجو بوده اند؟ مسلما این بحث که بنیان تمدن شرق قاره ی امریکا تا چه حد اسلامی-افریقایی و تا چه حد اروپایی بوده، قابل تداوم است. ولی فرار کردن از ریشه ی یهودی-مسیحی هر دو فرهنگ با بهانه کردن پاگان بودن مصری ها و افریقایی ها، دردی از جامعه ی امریکا و هیچ کجای دیگر دنیا دوا نمیکند. مسیحیت و پاگانیسم –منظورم پاگانیسم تعریف شده توسط مسیحیت- مراحل پیاپی چرخه ای واحدند که خود بنا بر حرکت خورشید در آسمان تعریف میشود. خورشید به جنگ نیروهای تاریکی میرود که از غرب می آیند. اما حرکت زیاده از حدش به سمت غرب، او را در دوزخ غرب زمین فرو میبرد. شیر خدا همین خورشید آسمانی است و نظمی را تعریف میکند که در آن همه چیز آشکار است و خاطیان به سزای اعمالشان میرسند. اما بلاخره دوزخ مرگ میرسد و جسد شیر، مواد غذایی رشد گیاهان بینظمی را برای پروار کردن گاوها و گوسفندهای پاگانیسم فراهم میکند تا شیر حق بعدی با خوردن این گوشت های پروار، قدرت ایجاد نظم بعدی را داشته باشد. علف های بینظمی اروپایی-امریکایی امروز، برآمده از جسد نظم یهودی-مسیحی سابقند؛ نظمی که جاودانه تصور کردن آن همانقدر ابلهانه است که ابدی تصور کردن یک ظهر تابان.

دجال انگلیسی

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا مقاله ای میدیدم از پروفسور "کاترین والتون" که اظهار حیرت میکرد از این که چطور مرلین در سینما و ادبیات امروزین تبدیل به یک شخصیت مثبت و قهرمان ایدئال شده و خصلت های مسیح گون یافته و در ترکیب با مسیح، شخصیت های مثبت دیگری چون گاندولف و دامبلدور را برساخته است درحالیکه مرلین از زمان آغاز ظهورش در ادبیات انگلیسی با تاریخ "جئوفری مونموت" تا توسعه ی بعدیش در ادبیات انگلیسی، یک آنتی کریست انگلیسی محسوب میشده است: موجودی انسان نما که شیاطین او را ساختند و به جادوگری و نیروهای فرابشری مجهز ساختند و به دنیای ما فرستادند تا تمام معجزات عیسی مسیح، عادی و بی نیاز از خدا به نظر برسد و حتی ترتیبی دادند که مرلین نیز به مانند عیسی، از یک زن باکره زاییده شود.:

“the story of merlin and the demons who made him”: Kathryn Walton: medievalists.net

شاید این تغییر مسیر در تعریف شخصیت مرلین را همان کسانی ایجاد کرده باشند که  او را به همراه بقیه ی تاریخ عتیق انگلستان اختراع کرده اند و احتمالا همان هاییند که پشت نام اولین مورخ انگلیسی یعنی "جئوفری مونموت" مخفی شده اند. جئوفری  یا گئوفری که سعی کردند آن را "گادفری" (صلح خدا) تلفظ کنند تا معنی خوب بدهد، احتمالا ریشه ی نام خاندان گوفر است که آرمشان زمینه ای قرون وسطایی، جنگی و شوالیه ای نشان میدهد و همین باعث شده آنها را از پایه های تمپلاریسم بشمارند. بعضی رد آنها را در انگلستان نسبتا به راحتی تا قرن17 و برخی دیگر، به زحمت تا قرن 12 –البته بر اساس همان تاریخ من درآوردی پیش گفته- دنبال کرده اند و برخی دیگر، معتقدند آنها از "گاول های حنانی" در برسکیای ایتالیا بوده و همانان بودند که دولت افسانه ای مروونژین را برای ظهور آنتی کریست یا ضد مسیح علم کردند و این آنتی کریست هم "توماس جفرسون" دئیست بود که امریکا پایتخت آینده ی جهان را به گونه ی کشوری سکولار برنامه ریزی کرد و جفرسون به معنی "پسر گوفرها" است. از این افسانه های مدرن که بگذریم، جالب است که در تاریخ مورد علاقه ی گوفرها و دیگر اشراف انگلیس، آنتی کریست یک انگلیسی نخستین به نام مرلین است. آیا این با تنظیم تاریخ جهان همزمان با دوران استعمار و برنده ی بزرگ آن امپراطوری بریتانیا –سرزمینی که خورشید در آن غروب نمیکند- مرتبط نیست؟ در دوره ی استعمار، فرهنگ ها به هم آمیخته بودند و سعی میشد تا سه کتاب الهی مستعمرات با هم متحد شوند. در آن هنگام، گفته میشد که تورات، کتاب قوانین بشری، قرآن کتاب دفع جن و جادو، و انجیل در حکم "میزان" این دو مقوله است.  با توجه به رسوخ فرهنگ "مور" های شمال افریقا در اکولتیسم اروپایی و ازجمله فراماسونری انگلیسی در قرون 18 و 19، هیچ بعید نیست که جئوفری فرم دیگری از "جعفری" یا منسوب به جعفر باشد که نام مار زهرآگینی هم محسوب میشود چون جعفر، نام یک جن یا شیطان است و چقدر متناسب با تصویر هزار و یک شبی اروپایی عتیق از سرزمین های عربی بخصوص وقتی با مار فریبکار باغ عدن در تورات تطبیق شود؟! بنا بر یک دایره المعارف اروپایی، جعفر یا زعفر پسر طیار، که در غرب "جنی سافرون" هم نامیده میشود، شاه جن های مسلمان در روزگار پیامبر اسلام بوده ولی اکنون فوت شده و حکومتش به پسرش "شاه کاظم" رسیده است:

“jafar”: jinn wiki

نام جعفر در اروپا با رسائل جابر ابن حیان جادوگر عرب گسترش یافته است که در آثارش مرتبا اصطلاح "پیشوایمان جعفر" را به کار میبرده است. مسلمانان معمولا این جعفر را "جعفر برمکی" وزیر هارون الرشید میدانند که از کیمیاگری حمایت مادی و معنوی میکرده است و شیعیان نیز این جعفر را تعبیر به امام جعفر صادق بنیانگذار فقه جعفری شیعی کرده اند. ولی برای غرب اروپایی، جعفر فقط انعکاسی از جادوگر افریقایی داستان علاء الدین در هزار و یک شب است. جئوفری یا جعفری، روح یک زمینه ی جادویی است مرتبط با دنیایی که در حال ترکیب عوالم جادو و رئالیته بوده و چون این ترکیب را شاکله ی "آینده" می یافته، آن را با تنها تصویری که از آینده داشته، یعنی با آخرالزمان تطبیق میداده است. یکی از برگ های برنده ی استعمار هم برخاستن آن از آخرالزمانی ترین دین دنیا یعنی مسیحیت بوده است.

در اخرالزمان مسیحی، آنتی کریست جایگاه بسیار بارزی دارد و رهبری ارتش آسمانی علیه او را میکائیل فرشته دارد که همو است که آنتی کریست را میکشد. در روایات شیعه، کشتن دجال یا آنتی کریست توسط مهدی انجام میپذیرد هرچند در حدیثی از امام جعفر صادق، دجال به دست یک فرشته کشته میشود اما نه میکائیل بلکه جبرئیل. قیام میکائیل با شمشیر در آخرالزمان، یادآور قیام مسیح با شمشیر در آخرالزمان بنا بر مکاشفات یوحنا است. مکاشفات میگوید شمشیر مسیح، دولبه است و در روایات شیعه، این، ویژگی شمشیر علی اولین امام و جد مهدی شیعه است. البته لئو سخایا نوشته است که مسلمانان قدیم، معمولا مهدی را همان ایلیا یا الیاس در نظر میگرفته اند. در سنت صوفیان مسلمان، الیاس همان خضر بوده و سنت جورج مسیحیان نیز به نظر صوفیان، همو بوده است. سنت جورج، اژدهایی را با شمشیر میکشد همانطورکه میکائیل، با آنتی کریست چنین میکند.:

“the system of antichrist”: Charles upton: Sophia prennis press: 2001: p449

 

محبوبیت این روایات، از یک واقعیت ساده برمی آید و آن این که نبرد خیر و شر در این روایات، همان نبرد ظلمت و نور در عالم طبیعت است و آخرالزمان، خورشید از نو متولد شده یعنی طالع است که بر تاریکی وحشت آور شب پایان میبخشد. به نظر ادواردز، عیسی مسیح سفیدپوش آخرالزمان سوار بر اسب سفید، که در مکاشفه ی یوحنا (16 : 19) «شاه شاهان و سرور سروران» نامیده شده، همان آپولو خدای خورشید است که گردونه اش را در آسمان، اسب های سفید میکشند. آپولو نابودگر اژدهای "پیتون" است همانطور که میکائیل و مسیح آخرالزمان، بر اژدها غلبه می یابند.:

“the rider on the white horse, the thigh inscription, and Apollo: revelation 19:16”: james r.edwards: journal of biblical literature: v 137, no2: summer 2018

"لروی بویو" مینویسد که نبرد مسیح و ضد مسیح (کریست و آنتی کریست) در مسیحیت متعارف، اساسی مانوی دارد و این مانویانند که نبرد خیر علیه شر را در کیفیتی جهانی متصور کرده اند: همه چیز از امثال نبرد آپولو و پیتون، میکائیل و اژدها، و سنت جورج و اژدها شروع شده، سپس به نبرد ملت های خیالی مانند ایران و توران در شاهنامه ی فردوسی تبدیل شده و درنهایت اینها نیز الگوی نبردهای واقعی بین انسان ها گردیده اند:

“the empire of tsars”: Anatole Leroy-beawieu: part3: Putnam pub: 1896: p33

 

لوسیفری ها که اصطلاح ساتانیست (شیطانپرست) را درباره ی خود نمیپسندند، این مانوی مآبی را بدعت کاتارها میخوانند. آنها مدعیند که لوسیفر فرزند هبوط کرده ی خداوند در انجیل، همان پرومته است که آتش را از زئوس دزدید و به انسان ها داد تا آنها قدرتمند شوند و به این جرم، به صخره ای مصلوب و محکوم به زجر و شکنجه شد؛ این آتش، کنایه از نور دانش الهی است و بنابراین پرومته یا لوسیفر، همان عیسی مسیح است؛ زئوس نیز کسی جز یهوه پدر عیسی نیست. به ادعای لوسیفری ها، این، کاتارهای ثنوی بودند که کلیسا و نظام پاپی را که تقدس خود را از عیسی میگرفت، لوسیفر خواندند و به اتهام خیانت کلیسا به عیسی، آن را به دشمن خدا تعبیر کردند و باعث شدند تا لوسیفر، مفهوم شیطانی به خود بگیرد. علت اصلی هم این بود که سیستم پاپی، خدای بزرگ و پروردگار عیسی را همان "رکس موندی" یا خالق جهان میدانست درحالیکه بنا بر کاتارها، جهان مادی شر است و خالقش یلدابهوت یا یهوه همان شیطان طاغی علیه خداوند راستین است. کاتارها سرکوب شدند ولی میراثشان در جریده ی مسیحیت اروپایی ثبت شد:

“Lucifer the light bearer”: occult-world.com

لوسیفری ها، نمادهای طبیعتپرستانه ی پاگانی را زیاد به کار میبرند نه به این خاطر که ادامه دهنده ی راه طبیعت پرستی کهنند بلکه به خاطر این که مرتبط شده با شیطانند و شیطان آنتی کریست را خود مسیحیت به طبیعتپرستی مرتبط کرده است. کاسه و کوزه هم روی سر هرودی ها یا قاتلان مسیح شکسته شده که با خاندان سلطنتی حمص فامیل بودند و متهمند به این که برای جلوگیری از موفقیت نهضت عیسی، آن را با کیش سلطنتی حمص که خاستگاه رازوری خورشید پرستی بوده، ترکیب و بدین ترتیب خودی کرده اند. در تاریخ روم، این کیش را "سیمپسوگراموس" پسر "عزیزوس" بنیان نهاده و خود اولین شاه-کاهن آن بوده است. سیمپسوگراموس، شهر سلمیه را ساخت و آن را پایتخت خود کرد. اما بعدا پسرش یامبلیخوس، پایتخت را به همراه معبد مرکزی این کیش، به حمص منتقل کرد. خدای محوری این کیش، الجبل یا به قول رومیان، الاگابالوس بود که "بعل" خوانده میشد و بیگمان همان آپولو است و تولد مسیح در آغاز زمستان، دراصل زمان تولد او بود. هرودها او را جایگزین عیسی کردند و همین در مقیاسی گسترده تر به رومیان منسوب شد چنانکه یکی از امپراطوران رومی از خاندان سلطنتی حمص خوانده شده و خود را تجسم خدای آن و به نامش الاگابالوس نامیده است و البته به مانند عیسی مسیح کشته شده است.

امروزه سلمیه را با شهری در نزدیکی یک خرابه در سوریه تطبیق کرده اند. این شهر، در اوایل دوران عثمانی متروک شده بود ولی در اواسط قرن 19، عثمانی ها آن را بازسازی کردند و به زودی به یک مهاجرنشین اسماعیلی نزاری تبدیل شد و اسماعیلی ها آن را خاستگاه بنیانگذار سلسله ی فاطمی مصر خواندند و مدعی شدند که ازاینجا یعنی سلمیه ی فعلی بوده که فعالیت های اسماعیلی ها در ایران و قفقاز و آسیای مرکزی تنظیم شده است. اما شاید همین رازوری اسماعیلی رایج شده در سلمیه، سبب تطبیق آن با شهر سیمپسوگراموس شده است. چون "سیمپسوگراموس" تلفظ رومی "شمس کرام" یا "شمس گرام" یعنی خورشید ارجمند است که بیگمان خود الاگابالوس محسوب میشود درحالیکه سلمیه هم تکرار دارالسلام (بغداد) و "اورشلیم" (پایتخت هرودها) –هر دو به معنی شهر صلح- و کنایه از قلمرو گسترده ی اسلامی است که آشناترین معبر گسترش نمادهای طبیعت پرستانه به درون اروپای مسیحی بوده و برای مسیحیتی که خود را مبرا از اسطوره های خورشیدی و طبیعتگرا مینمایاند، بهانه ی خوبی برای فرافکنی لوسیفر به خارج از دنیای مسیحیت فراهم میکرده است. اینچنین بود که اروپای مسیحی، توانست خود را دارای رسالت آخرالزمانی ببیند و اقدام به استعمار و استثمار جهان بیرون کند.

البته مسلمان ها هنوز بیش از آن، به مسیحیت یهودی تبار اروپایی نزدیکند که بتوان تقصیر توطئه را به گردن آنها انداخت و شرق دورتر باید حتما به این معرکه داخل میشد. خوشبختانه خود اکولتیست ها –شامل لوسیفری ها- ارتباط فکری خود با چین را منکر نیستند. همانطور که "گراهام هاروود" توضیح میدهد، هگزاگرام شماره ی 58 یی چینگ به نام "تویی" یا دریاچه، با غرب و غروب آفتاب در ارتباط است همچنین به تبعیت از آن، با تاریکی، جهان زیرین یا دوزخ، و با جادو. در یک کلمه مرتبط است با زوال و فصلش نیز فصل زوال حیات طبیعت یعنی پاییز است. برای چین، غرب همان قلمرو جغرافیایی است که در آن، مکتب کاتار، از بلغارهای مهاجر از شرق دور پدید می آید و حتی ممکن است وابستگان به کاتاریسم از روی یی چینگ، کارت های تاروت را برساخته باشند. پس جالب است که خدای غرب یا مسیح، درست مثل تویی یا دریاچه، با نشان آبی ماهی تطبیق میشود و ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. این ماهی، برابر با صورت فلکی حوت است. این صورت فلکی، صاحب عصری است که تخمینا از حدود 200سال پیش شروع شده و در آغاز آن،عیسی مسیح به دنیا آمده است. صورت فلکی حوت، دو ماهی را نشان میدهد که یکیشان مسیح است و دیگری ضد مسیح. همزیستی آنها درست مثل همزیستی مسالمت آمیز مدرنیته ی غربی و سنت های چینی در چین امروزی است. البته جهانی شدن این الگو، فقط پیشزمینه ی یک عصر آبزی نمای دیگر یعنی اکواریوس یا دلو پس عصر حوت است.:

“taichi chuan and the code of life”: graham horwood: singing dragon pub: 2008: p75-79

تطبیق هگزاگرام58 با صورت های فلکی حوت و دلو، چیزی نیست که در تفسیرهای امروزین یی چینگ چندان مورد اعتراف  باشد. ولی ارتباط آن با غرب و غروب، قویا و به همان اندازه ی نظریه ی برخاستن فلسفه ی تاروت از یی چینگ مورد توافق قرار داشته و همین نکته ما را متوجه میکند که چرا هاروود صورت فلکی هوایی دلو را با صورت فلکی آبی حوت در زیرمجموعه ی تویی قرار داده است.شش خطی شماره ی 58 از دو سه خطی تویی تشکیل شده که معرف دو دریاچه اند. در تفسیر این شش خطی آمده است که دو دریاچه با هم متحدند و این باعث میشود هیچکدام خشک نشوند:

“I ching hexagram58: tui”: Stefan stenudd: I ching online

دلو یک صورت فلکی هوایی است و حوت یک صورت فلکی زمینی. در دایره البروج، دلو (بهمن ماه) قبل از حوت (اسفندماه) می آید و آبش  مایه ی حیات ماهی های حوت میشود. به همین ترتیب، در سال کیهانی افلاطونی، عصر حوت قبل از عصر دلو می آید و آب دریاچه اش تبخیر میشود تا دلو آسمانی آب داشته باشد. دو دریاچه، یکیشان زمینی است و یکیشان آسمانی، و اتحادشان اتحاد زمین و آسمان است که اتفاقا بنیاد های اصلی یی چینگند که در آن، جهان از آمیزش آسمان (یانگ) و زمین (یین) پدید می آید.

این موضوع، از آن جهت جالب است که زینر، مرلین را با آن ظاهر پیرمردمانند و خردمندش، همتای لائوتزو (به معنی استاد پیر) پیامبر پیر به دنیا آمده ی چینی میخواند و گوروی هندی را در موقعیت هر دو آنها ارزیابی میکند. زینر، این تمثال پیرمردنما را کنایه از گذشته ی نوع بشر میداند و این گذشته ی نوعی را فرافکنی از مرز مشترک  گذشته های فردی تک تک انسان ها میبیند که در داستان عربی ابوکاظم، آشکارگی خاصی دارد: ابوکاظم، کفش های کهنه ای داشت که موقع راه رفتن، به طرز بدی صدا میکردند. ابوکاظم، هر بار، این کفش ها را دور می انداخت؛ اما کفش ها بعد از ایجاد دردسری عمومی، با رسوایی به سمت او بازمیگشتند. به نظر زینر، این کفش های قدیمی، کنایه از گذشته ی هر فرد بشریند که فرد میخواهد از آن فرار کند؛ اما این فرار، خودش دردسر و گرفتاری دیگری برای فرد ایجاد میکند و همین به گذشته ی نوع بشر نیز فرافکنی میشود چون هر دو مورد، در ارتباط فرد انسان با "جهان" تعریف میشوند:

“jungs psychology and its social meaning”: ira progoff: routledge: 1999: p236-7

این مطلب، وقتی جالب میشود که آن را مقایسه کنیم با این سخن پنزاک در ارزیابی سه چهره ی برجسته ی اساطیر پاگانی اروپای غربی یعنی مرلین، اودین و ائیناموینین: ادبیات، هر سه ی آنها را هم مرد وحشی توصیف کرده اند هم جادوگر و هم شاعر؛ و قطعا فقط بازی با کلمات نیست آن گاه هایی که میتوانیم در جمله بندی، کلمات شعر و جادو را به جای هم استعمال کنیم بی آن که معنی جمله بد فهمیده شود. توحشی که در پایه ی این نظام جادویی قرار دارد، در غرب، از عرفان قابل تشخیص نیست، چون همان المان های عرفانی یین و یانگ در کیمیاگری تائویی و یی چینگ را در قالب برهم کنش نیروهای نر و ماده ی کیهان در هرمتیسم، رنگ و لعاب نظام جادویی غرب میکند:

“the temple of high witchcraft”: Christopher penczak: lewellyn pub of Minnesota: 2007: p41

این، درست همان قرار گرفتن آنتی کریست در کنار کریست بود. اما منش آنتی کریست مسیحیان آن گونه است که وقتی ظهور میکند، همه فکر میکنند او خود کریست یا مسیح است. آنتی کریست خاص غرب استعمارگر است ولی اگر قرار است مسیح به نظر برسد، باید تصور مردمان مستعمرات و کشورهای درگیر با استعمارگران از آنتی کریست تغییر کند و او از جنس خودشان به نظر برسد. اگر انگلستان در استعمار و استثمار جهان موفق تر از دیگران بوده، ازآنرو است که بهتر از بقیه این بازی را بلد بوده و برای همین بوده که مرلین ضدمسیح، رنگ مسیح را به خود گرفته و تبدیل به شخصیت دوست داشتنی افسانه های آرتوری شده است. ممکن نبود همه ی ممالک، مرلین داشته باشند ولی میتوانستند شبیه آن را در کشورهای خود بازآفرینی کنند. خوشبختانه –برای استعمار- چون در آن زمان، تمام ممالک مهم شرق تحت سیطره ی تاتارها بودند، میشد برای همه ی آنها یک منشا یکسان پیدا کرد و آن را تقسیم نمود. اولین تقسیم، جدا کردن تاتارستان غربی از "ماگنا تارتاریا" (تاتارستان بزرگ) –یعنی آسیای شرقی به طور اعم و چین به طور اخص- بود و این تاتارستان غربی مشتمل بر آسیای غربی و مرکزی، بلافاصله با اصطلاح "پرشیا" هویت یافت. همانطور که "جین گورگون" در ابتدای فصل دوم کتاب "امپراطوری پرشیا در نوشته های رنسانس انگلیسی: ادبیات مدرن اولیه در تاریخ" خاطرنشان میکند، اولین برخورد بریتانیا با پرشیا به عنوان یک سوژه ی شرقشناسانه، بازسازی انگلستان آرتوری در آن به صورت رمانس های مشابه غربی بود و در این راه، شخصیت مثلا شرقی "رودومانتس" در تئاترهای ایتالیایی به خدمت گرفته شد که شاه "ساراسن" (عرب) بخشی از شمال افریقا در زمان شارلمانی نمایانده شده بود. وی در اروپا درگیر ماجراجویی های دلاورانه و به لحاظ جنسی شرم آور شد که درنهایت به بهای جانش تمام گردید و از هر جهت، یادآور رابطه ی آرتور با فاسق همسرش شوالیه لانسلوت ماجراجو بوده است. در روایت انگلیسی، رودومانته شاه تارتاریا و صحنه ی اصلی قهرمانی ها و محل برخوردش با اروپایی های مسیحی، قلمرو غربی پرشیا و بخصوص پامفیلیا (آنتالیای ترکیه) بود. به گفته ی گورگون، این ادبیات، نقش بسیار مهمی در برتری یابی تصویرسازی های هرودت از پرشیا و سلطنت آن، نسبت به تصویر فلسفی گزنفون از سلطنت افلاطونی پرشیای نخستین و زوال متعاقب آن امپراطوری به سبب انحطاط اخلاقی، در موطن تاریخ جهان یعنی انگلستان داشت. چون پرشیای هرودت، به انگلستان مرلین و آرتور نزدیکتر بود تا خیالبافی های چرخه ای گزنفون درباره ی ظهور و سقوط قدرتها منجمله پرشیا.

در قرن19، پرشیا به تدریج منحصر به ممالک محروسه ی قاجار یا ایران کنونی شد و بلاخره در قرن بیستم، یک پادشاهی آرتوری حسابی به ریاست اسمی سلسله ی پهلوی از آن درآمد فقط به این خاطر که ایران صحنه ی اصلی رقابت دو ابرقدرت روسیه و انگلستان در شرق و البته در نسبتسنجی با کشور مهم هند در همسایگی ممالک محروسه بود و هنوز هم هرچه که از ایران، این میراث بر تاتارستان غربی در خیالبافی های استعماری، به درون دهکده ی جهانی پخش میشود، الگوی تمام مرددین بین قدرت های شرق و غرب –یا جانشینان روسیه و انگلستان- میشود. چقدر جالب است که تمام تحفه های جهانی این پرشیا، آن را تحت اداره ی مرلین یا ضدمسیح انگلیسی نمایش میدهند.

 

 

 

 

دانلود کتاب « هبوط زرتشت (نیهیلیسم مذهبی در مارپیچ مینوتائور)»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

دوست من آدم مذهبی ای نبود ولی خودش هم متعجب بود که چطور باورهایی که اصلا نمیدانست مذهبی هستند او را اسیر خود کرده اند. درواقع این سخن "توماس تیلور" که «انسان، طبیعتا یک جانور مذهبی است»، مذهبی بودن را نه فقط در بعد معنوی ما، بلکه در زندگی مادی ما هم تزریق میکند. مشکل وقتی پیش می آید که متوجه نمیشویم روایت یهودی از زیست مادی بشر، از یهودیت به مسیحیت و اسلام چنبره انداخته و به وسیله ی آنها جهانی شده است. در مسیحیت، نشان هایی از قدیم موجودند که متاسفانه فقط افراد ناباب کشفشان میکنند. مثلا یک اپیکوری مسلک انگلیسی زبان، چند سال پیش نوشته بود که اروپاییان قدیم وقتی زنا را تقبیح میکردند، به این ضرب المثل لاتین چشم داشتند که «اگر زنی چهره ی زیبا داشته باشد، حتما بدنش به دم ماهی ختم میشود». یعنی فقط پریان دریایی زیبارویند؛ به عبارت دیگر، چون در زمان قدیم، زنان زیبارو نبودند، اصرار بر افراط در مجامعت با آنان نیز معنی نداشت؛ ولی وقتی در عصر حاضر، ما مردان به توسط زنان زیبا احاطه شده ایم، دلیلی بر منع افراط هم وجود ندارد. این آقای اپیکوری مسلک، البته به این موضوع اشاره نکرده که اگر در زمان قدیم زن زیبا کمیاب بوده، پس محدود کردن رابطه ی مرد و زن به لذتجویی جسمانی هم فقط یک انحراف نو میتواند محسوب شود. ما حتی این را هم میدانیم که پریان دریایی، از مشاهده ی گاوهای دریایی یا مناتی ها که ماده هایشان پستانهایی شبیه به زنان انسان دارند، در آب میزیند و هر ماده از درآمیختن با چندین نر باردار میشود، در مقام هرزه های دریا بازآفرینی شده و زیبایی نسبت داده شده به این پریان دریایی، تنها نتیجه ی فرافکنی آنچه کارل یونگ، "انیما" یا جنبه ی زنانه ی مرد میخواند، خلق شده اند و ظاهرا معامله با زنان امروزین نیز چیزی بیش از این نیست. اگر تیزبینی داشته باشید، اینها را از شکم فرهنگ اروپایی و بر ضد وسوسه های مدرنیته بیرون میکشید. اما متاسفانه ایران و منجمله گیلان که من، والدین و دوستم در آن میزییم، با توجه به حافظه ی اندک تاریخیش، توانایی حتی کمتری برای گریختن از این دام دارد.

دانلود کتاب « هبوط زرتشت »

کریسمس، جن ها و گرگ ها

 

نویسنده: پویا جفاکش

 

بیش از 12سال قبل، وقتی مجله ی "شهروند امروز" در شماره ی2دی1386 خود، اقدام به تبلیغ "آلن دوباتن" نویسنده ی سوئیسی ساکن بریتانیا کرد، سعید کمالی دهقان که مامور مصاحبه با دوباتن درباره ی مارسل پروست شده بود، شاید خودش هم دقیقا نمیدانست کتاب دوباتن درباره ی پروست، چه وجه تمایزی دارد. به همین دلیل هم در ابتدای مصاحبه نوشت: «وقتی کتاب "پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟" را خواندم، با نوعی شک و تردید به آن نگریستم اما همان وقت بود که به یاد عبارتی از مارسل پروست در کتاب "طرف خانه ی سوآن" افتادم که میگوید: "بسیار طول میکشد تا ما الگویی را که به عنوان "هنرمند چیره دست" در موزه ی برداشتهای عام خود داریم، در چهره ی یک نویسنده ی تازه بازبشناسیم. درست به همین دلیل که چهره ی تازه است، آن را کاملا شبیه آنچه چیره دستی مینامیم نمی یابیم. درباره اش بیشتر تعبیرهایی چون تازگی، جذابیت، ظرافت و قدرت را به کار میبریم، و سرانجام روزی درمی یابیم که این همه همان چیره دستی است"».

 

به نظر میرسد دهقانیار واقعا امیدوار بوده که روزی در دوباتن یک نویسنده ی چیره دست تشخیص دهد چون در مصاحبه فقط یک چالش مهم با دوباتن دارد آن هم جایی است که دوباتن میگوید پروست ساده مینوشت و «فرانسه ی پروست برای کودکان هم قابل فهم است.» اینجا است که مصاحبه کننده اعتراض میکند: «اغلب عبارات پروست طولانیند و خب، این یک مقدار اثر را پیچیده میکند. اساسا همین پیچیدگی، خیلی ها را شیفته ی خود کرده. مثلا آن جمله ی معروف پروست که بیش از یک صفخه طول کشیده است. این حرفی نیست که من به عنوان یک ایرانی زده باشم، یکی از دوستانم که فرانسوی بود نیز میگفت فرانسوی ها هم به راحتی سراغ پروست نمیروند چون کمی پیچیده است. حتی وقتی پروست در جوانی، مقالاتی برای لوفیگارو میفرستاد، خیلی ها از آنها به خاطر پیچیده و طولانی بودن رد میشدند.» دوباتن در پاسخ، همچنان بر سادگی پروست تاکید میکند شاید چون متوجه میشود که مطالب پروست ساده اند و فقط در جملات طولانی، پیچیده به نظر میرسند. اگر به نظرتان حرف عجیبی است، من شما را به وضعیت خاص توصیه ها و اعتقادات دینی جلب میکنم. آیا طولانی بودن نسبی تاریخ مذاهب و طولانی بودن زندگی هریک از ما، برای این که مفاهیم ساده ی اخلاقی در مجرای طولانی آنها، پیچیده شوند، کفایت نمیکند؟

هر ساله با نزدیک شدن سال شمسی به اواخر دی ماه، بخش اعظم مسیحیان جهان آماده میشوند تا از کریسمس فارغ شوند یعنی دوباره کودکانگی را به درون کلیسا برگردانند تا فقط موقع آمرزش گناهان به درد بخورند و خود به زندگی کسالتبار قبلی بازگردند. اما کانادایی ها هنوز منتظر بخش ترسناک قصه اند: "ماه گرگ" یعنی اولین ماه (قمر) کامل شبانه پس از ایام یوله که ماه کامل امسال به دهم ژانویه خورد. وجه تسمیه ی این قمر، به این است که در این ایام سال، به دلیل سرمای شدید، گرگهای گرسنه در اطراف دهکده های سرخپوستان میچرخند. این شرایط، سبب شده تا حتی شهرنشینان هم بهانه ای بیابند تا درباره ی "هویلا" ها یا گرگهای شبح گون به بزرگی جثه ی یک شیر، که از درون روایات سرخپوستان به اعتقادات مهاجران مسیحی وارد شده اند، قصه و خاطره بازگویند.

به نظر میرسد این قسمت ترسناک سال نو، با مراتب ناواقعی تر و دشمن اعصاب تر فراموش شده ای مرتبط باشند چون در اروپای قدیم قبل از مطرح شدن چهار فصل خاورمیانه، میانه ی آبان ماه معادل سامهاین یا جشن اشباح ایرلندی (که بعدا در امریکا تبدیل به هالووین شد) آغاز زمستان، و ایام یوله (اواخر دسامبر تا اوایل ژانویه) نشانه ی اوج زمستان بود و قرار گرفتن آن در 13 روز پس از 25 دسامبر (روز کریسمس) تناقض ترسناکی را در مسیحیت پدید آورد که در ایسلند هنوز رد آن دیده میشود. در آنجا این 13 روز (13 یک عدد نحس است) به 13 ترول (جن) موسوم به "جولاس وینار" منسوب بودند که پسران غول ماده ای به نام "گریلا" محسوب میشدند. آنها در ایام یوله، کودکان نافرمان و بدرفتار را به چنگ می آوردند و میخوردند. گریلا به همراه شوهر و پسران و گربه ی سیاهش در یک کوهستان زندگی میکرد. گربه ی سیاه او در ایام یوله، در ایسلند به راه می افتاد و هر کسی را که لباس نویی به تن نداشت، میخورد. بعدا تحت تاثیر قصه های بابانوئل در سوئد و دانمارک و نروژ، ظاهر 13 ترول از آن ترول های متعارف اسکاندیناوی (که نسل من در ایران شاید بیشتر از طریق انیمیشن "بیتو و باتو" شناخته باشند) به ظاهری شبیه بابانوئل تغییر کرد. آنها امروزه دیگر کودکخوار نیستند ولی هنوز موذی و بدرفتار و آزار رسانند.

این مطلب یک گرفتاری بزرگ برای ایسلندی ها ایجاد کرده است. ایسلند مستعمره ی دانمارک است کشوری که در آنجا تصویر امریکایی بابانوئل به عنوان پیرمرد مهربانی که در سال نو به بچه ها هدیه میدهد، کاملا پذیرفته شده است. بچه های ایسلندی به همکلاس های دانمارکیشان که از بابانوئل هدیه گرفته اند، حسادت میکنند و از این که خودشان هدیه ای دریافت نکرده و تنها از آسیب یک سری ترول سادیست در امان مانده اند، احساس گناه میکنند و غصه میخورند. اما از سوی دیگر، تقریبا در تمام کشورهایی که کریسمس با بابانوئل و ایستر با "خرگوشی که تخم مرغ رنگی میگذارد" شناخته میشوند، این بحث وجود دارد که بچه ها به محض این که بزرگ شدند و به غیرواقعی بودن این شخصیتها پی بردند، بقیه ی قصه های مسیحی را نیز از ذهنشان خارج میکنند و دچار حس پوچی در زندگی میشوند. آیا گرگهای هیولایی کانادا، توصیفی بزرگسالانه تر از واقعیتهای ناخوشایند زندگی نیستند؟

اخیرا که در سایت "پی بی اس" به گفتگویی با "دنزی سنا" خانم نویسنده ی امریکایی نگاه میکردم، به موضوع بالا فکر میکردم. خانم سنا در شهر بوستون از پدری سیاهپوست (افریقایی امریکایی) و مادری ایرلندی متولد شده است. او ظاهر سیاهپوستی ندارد ولی خودش میگوید که 50 سال پیش که متولد شده بود، چیزی به نام دورگه معنی نداشت. شما یا سیاه بودید یا سفید. اگر یک رگتان هم ایرلندی بود، دلیل بهتری وجود داشت که به نام پدرتان، سیاه خوانده شوید. او بوستون را شهری نژادپرست در یک کشور نژادپرست توصیف میکند و میگوید تمام رمان هایی که نوشته، دارای شخصیتهای زنی هستند که به مانند خودش در خانواده های چندفرهنگی متولد شده اند. اما هیچکدام درواقع خود او نیستند بلکه راه های مختلفی هستند که او تمرین میکرده در مقابل خودش تجسم کند را نشان میدهند. با این حال، خانم سنا میگوید از وقتی که بچه دار شده، در این خیالبافی ها دچار تنش میشود چون هر مادری به خاطر به دنیا آوردن فرزند گناهکار است به این معنی که باید کودکش را تمام و کمال تربیت کند ولی از چنین مسئولیتی ناتوان است و چه بسا خودش سبب انحراف فرزندش شود.

این صحبت شاید به همین غلظت، در پیدایش داستانهای دینی مطرح باشد. این داستانها گاها آرزوهای سرخورده ی یک شخص بخصوص را نمایندگی میکنند ولی وقتی خاطره ی جمعی یک ملت میشوند، آنوقت دیگر شخصی نیستند چون افراد زیادی از خود در آنها مایه گذاشته اند و بزرگترین گرفتاری برای نسل جوان قطعا این است که بخواهد خودش را با این همه انتظارات عجیب هماهنگ کند. بخصوص در کشوری مثل ایران که مردمان را به نام احیای سنت، داخل به نحله های مختلف مدرن میکنند و نمونه ی اخیرش هم پروژه ی سیدجواد طباطبایی در مارکسیسم زدایی از هگل با دعوت به سیاستنامه نویسی و امثال نصیحت الملوک است. (چقدر این گفته ی دکتر عبدالکریمی در 1394 درباره ی این که "شرقی ترین" متفکران معاصر ایران، علی شریعتی و احمد فردید بوده اند، به نظرم صحیح جلوه میکند؟!) حسابش را بکنید اگر نظر خانم "رونیت یوالی تلالیم" (نویسنده ی کتاب "اسلام و تبت") درست باشد که پس از جذب آرام و بیخشونت بودیسم غالب در آسیای مرکزی در اسلام، بودیسم مدارس دینی را برای اسلام به جای گذاشت درست باشد، چقدر باید در تصورمان نسبت به دانشگاه های حالیه که تحول یافته ی مدارس دینی اسلامی هستند، تجدیدنظر کنیم؟

دنیای گذشتگان نیز به همین منوال بوده است: آرزوی گذاشتن چیزی از خود به یادگار؛ بدون توجه به این که آنها که از پس می آیند، با مسائل آنقدر آشنا نیستند که امروزیان. "یارلاجر کوئیست" در داستان "پدر و من" این مطلب را به زیبایی نشان داده است: پدری دست کودک ده ساله اش را –که اکنون در بزرگسالی راوی داستان است- میگیرد و او را از بعدازظهر تا شب به تماشای مناظر راه آهن و حتی داخل تونل راه آهن میبرد. درحالیکه کودک در ترس و نگرانی دست وپا میزند، پدر که خود کارمند راه آهن و این مطالب برایش آشنا است، متوجه نیست. ناگهان صدای وحشتناکی آمد و درحالیکه پدر، کودک را به سرعت از روی ریل کنار میکشید و در آغوش میگرفت، قطار سریعی که چراغ همه ی کوپه هایش خاموش بود، از مقابل آنها گذشت و راننده ی بیحرکت و رنگپریده اش که حتی پدر هم او را نمیشناخت، «با نگاهی یخبسته و مبهوت ...روبروی خود در دل تاریکی، به اعماق بی پایان چشم دوخته و خیره، آن را میکاوید. یکه خورده بودم و میترسیدم. نگاه وحشتزده ام آن هیولای درنده را که در دل شب بلعیده میشد، دنبال کرد...این همه برای من و به خاطر من بود. معنیش را حدس میزدم که چه بود. این تمامی آن ترسی بود که وجود مرا فرامیگرفت، تمامی وحشت آن ناشناخته ها، تمامی آن چیزها که پدرم چیزی درباره شان نمیدانست و نمیتوانست هم مرا از شرشان نجات دهد بود. این معنی دنیایی بود که فراراه من بود. آن زندگی عجیبی که باید از سر میگذراندم. آن زندگی که علیرغم زندگی پدرم، همه جای آن ناآشنا و ناایمن بود. دنیایی واقعی و یا زندگی ای واقعی نبود. ظهور زندگی که در تاریکی بی پایان به سان اخگرپاره ای گدازان فرو میرفت و گم و محو میشد.» (به نقل از ترجمه ی محمدابراهیم فجر از داستان، در مجموعه داستان ققنوس: نشرامیرکبیر: 1366:ص65)

دانلود کتاب "دین جهانی، فردگرایی فرویدی"

(نویسنده: پویا جفاکش)

«راننده ای گیلانی، داستان زندگی غمبار یکی از مسافرانش را برای من تعریف کرد که 7بار بیماری سخت گرفت و دار و ندارش را برای عمل های پیاپی از دست داد. مسافر به راننده گفته بود: «من 7بار به خاطر این عملها خانه نشین و افسرده شدم و در تمام موارد، همسر مهربانم به من پشتیبانی فیزیکی و روحانی رساند و مرا مجددا سرپا کرد. ولی خودش فقط یک بار مشکل سخت پیدا کرد و آن، خونریزی مغزی بود که درجا جانش را گرفت. الان 11سال است که همسرم مرده و من در این 11 سال، تقریبا هر روز به سر مزار او میروم و با او تجدید دیدار میکنم. حتی در برف سنگین امسال (1398) هم باز آنجا حاضر بودم.»

روابط عاطفی منسجم نسل پیشین اگرچه برای بخشی از جوانان امروز، حکم افسانه های مردم خرافاتی را دارند، ولی نابود نشده اند اما اهمیت آنها در نسل پیشین، اثبات انسجام سیر تفکر آدمی بین دوران های طبیعتپرستی و راستکیشی ابراهیمی شهری است. در ایران، نسل پیشین در دوره ی سلطنت سابق(پهلوی) و در فضایی به شدت روستایی رشد کرده اند. این فضا در زادگاه من گیلان شرقی به گونه ای بود که خانه های ساده اش حتی در و پیکر و قفل حسابی نداشتند و به راحتی میشد از آنها دزدی کرد پس در بعضی تواحی مانند روستای درگاه در آستانه ی اشرفیه، صاحبخانه موقع خروج از منزل، چوبی را به میان حیاط پرت میکرد و میگفت «ای سنگ! مراقب خانه ام باش.» و فکر میکرد روح چوب به شکل ماری در می آید و از خانه محافظت میکند. یا سنگی را در حیاط پرت میکرد و میگفت «ای سنگ! مراقب خانه ام باش» تا روح سنگ به صورت پرنده و قورباغه و... مراقب خانه شود. اینها نمودهای طبیعتپرستی در جامعه ای شهری است که دین شهری وارداتی، بدون تصادم جدی با آن، رستگاری اخرویش را تامین میکند. اما حذف بعدی نمادها با تحول معیشت، برای این جامعه گران تمام شده است...»

دانلود کتاب "دین جهانی، فردگرایی فرویدی"

دانلود کتاب "خدایان تشنه به خون"

نویسنده: پویا جفاکش

«داستان ویروس کرونا، تمام ویژگی های یک قصه ی تاریخی را دارد و با این نتیجه گیری که «چینی ها حقشان است، آدم مگر خفاش را میخورد؟» به اندازه ی کافی برای یک ایرانی، مذهبی به نظر میرسد که تاریخی باشد. پس لازم است توجه کنیم که این دفعه هم قصه ی تاریخی از واقعیتی که ویروسی از چین باشد، پدیدآمد ولی بخش مذهبی قصه یعنی سوپ خفاش واقعیت نداشت. علت ویروس کرونا هنوز کشف نشده اما شایعه ای که میگوید ظهور ویروس کرونا در فیلم "شیوع" ساخته ی استیون سودربرگ پیشبینی شده، خفاش را وارد ماجرا کرد و ویدئویی از خوردن سوپ خفاش در جزایر پالائو در غرب اقیانوس آرام (و نه در چین) ضمیمه شد تا مطالب به هم مرتبط شوند چون در فیلم شیوع، غذایی که خفاشی در جلو خوکی میریزد، سبب شیوع ویروسی ناشناخته در هنگ کنگ میشود که به غرب حمله میکند (درواقع تا همین حد هم پیشگویی نبود و بازسازی حمله ی ویروس سارس به چین در 2002 بود). ما بخش مذهبی و پیشگویانه ی شایعه ی هالیوودی را ول کردیم و به خفاش چسبیدیم و گفتیم حتما این بخشش درست است. دیگر توجه نکردیم که خانه از پایبست ویران است و این فقط شایعه ای بوده که جهت از رده خارج کردن شایعات دیگر درباره ی این که ویروس کرونا یک اسلحه ی میکروبی است یا برای موفقیت واکسیناسیون آقای بیل گیتس در یک آزمایشگاه حکومتی درست شده، به کار گرفته شده است. آخر مردم عاشق کشف معجزات پیشگویی بخصوص از زبان "شیطانپرستان هالیوود" هستند و این جور شایعات بیشتر رو دارد. تاریخ همیشه به همین شکل، با لحظه های مرگبار گره میخورد و لحظه های مرگبار هم اگر بخواهند به تاریخ ملحق شوند، باید کیفیت انسانی بیابند وگرنه مثل خاطره ی سارس فراموش میشوند تا امثال کرونا به جای آنها کیفیت انسانی بیابند و این کیفیت انسانی، همیشه باید رنگ مذهب به خود بگیرد. چون در دوران مدرن، مذهب به زندگی و مرگ انسانها مربوط میشود و موفقترین ادیان، مرگ اندیش ترین آنها هستند...»

دانلود کتاب "خدایان تشنه به خون"

دانلود کتاب«اعتقادات کور (وقتی نئاندرتال، تفنگ به دست میگیرد)»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

نقطه ی ضعف منطق سنتی، همان نقطه ی قوت و توفیق جهانی آن بود.به دلیل فاصله ی پسر و پدر در جامعه ی سنتی، پسر، جای پدر شخصی را با پدر جمع یعنی حاکم یا پیشوای روحانی که در اکثر جوامع سنتی یک تن بودند، عوض میکرد و این، سبب تقویت برادری و تعاون و شکلگیری و گسترش تمدن میشد. مزارع برنج جنوب چین، از الگوی مزارع گندم شمال آن شکل گرفته اند درحالیکه گندم به طور وحشی در شامات میرویید. این، اهالی شامات یعنی عمالقه (آموریان) بودند که با موفقیت در گسترش کشت گندم و تاسیس جوامع بزرگ بر اساس تعاون در بین النهرین، تمدن را تا نواحی به آن دوری گسترش دادند. در مغولستان، خط اویغوری از نوع خط آرامی سوریه ساخته شده نه خط سنتی چینی؛ درحالیکه در مغربزمین، الفبای تمامی کشورها از الفبای خاورمیانه الگو گرفته است. اما تبدیل شدن عشق به پدر جمعی، لزوما فکر برادری را گسترش نمیدهد. صرف جمع شدن افراد در یک تظاهرات حکومتی، نشاندهنده ی انسجام آنها نیست بخصوص در جوامع مدرن قرن 21 که به گفته ی روانشناسان، تاثیر روانی فیلمهای پورنوگرافی و بعضی عکسهای پورنوگرافی، سبب شیوع پرخاشگری و بی اعتمادی افراد نسبت به یکدیگر شده است. در جامعه ی سنتی، دستگاه کلیسایی که شکوه پدر جامعه را تضمین میکند، تلاشی برای ارتقای شخصیت مردم نمیکند. دکتر آذردخت مفیدی (1393-1340) که پیشتر مطالبی درباره ی خصوصیات روانی افراد در چنین جوامعی را از قول ایشان بیان کردیم، در گفتگو با فروزان آصف نخعی (روزنامه ی همشهری:24/6/1380) میگویند: « "کولبرگ" مراحل رشد اخلاقی را به چهار دسته تقسیم میکند. از نظر وی ابتدایی ترین مرحله ی رشد انسان، انجام عمل خیر و کار خوب، برای پرهیز و گریز از مجازات است. در مرحله ی دوم انجام کار خوب برای رسیدن به پاداش یا بهشت است. در مرحله ی سوم انجام کار خوب جهت پذیرفته شدن در جامعه است. و در بالاترین مرحله، انجام کار خوب به جهت عشق به کار خوب است. در کلیسای قرون وسطی، دو مرحله ی اول و دوم وجود داشت. در مرحله ی اول و دوم، شخص رفتار کننده، نیاز به مرجع و متولی امر بهشت و دوزخ دارد درحالیکه سوم و چهارم، شخص، خودش است که با مشارکت فعال باید به تشخیص منافع و عمل خوب مبادرت کند. ازاینرو اگر مراحل سوم و چهارم پیش می آمد، دیگر ضرورت کلیسا و کشیش ازبین میرفت و ازاینرو کشیشان قرون وسطی، ترس و ناامنی خود را به مردم انتقال میدادند و با ایجاد احساس گناه و ترس عمیق در مردم، آنان را همواره محتاج خود میساختند و از این طریق به کنترلشان مبادرت میکردند.» دکتر مفیدی در ادامه توضیح میدهد که این کنترل، سبب افزایش حس تحقیر در مردم و بیرون زدنش به صورت خشم بیهدف میشد و ازاینرو دستگاه کلیسایی حاکم سعی میکرد با ایجاد جنگهای بیمورد، مسیر این خشم را تغییر دهد. اما با این کار، «چیزی که اتفاق می افتد این است که انسان قرون وسطی، آزاد کردن پرخاشگری و ابراز نفرت را یاد میگیرد و این آزادی را بدون ترس تجربه میکند. شاید این موضوع یکی از همان عواملی باشد که به انسانهای قرون وسطی اجازه میدهد علیه همان متولیان کلیسا طغیان بکنند.»

تا این جای صحبتهای دکتر مفیدی، با تجربه ی ایرانیها و دیگر جوامع جهان کاملا قابل تطبیق بوده است. اما نتیجه گیری نهایی ایشان در پایان مصاحبه، بسیار خوشبینانه (هرچند برای سال1380 قابل قبول) است: «انسان قرون وسطی با نه گفتن به اتوریته به پایان خط میرسد، از این به بعد انسان جدید احساس ترس و گناه را از خود دور میکند و به همراه آن کلیسا را میکشد و در اعماق آن این سخن نیچه که خدا مرده است از دل مدرنیته برمیخیزد.»

اشتباه مرحومه مفیدی در این بود که توجه نکرده بود که ترس با کلیسای قرون وسطی به وجود نیامده که بخواهد با آن از بین برود...

دانلود کتاب«اعتقادات کور »

توضیح: یکی از خوانندگان گرام، در بخش نظرات، سوالی از من پرسیده اند که به دلایل فنی، قادر به پاسخ در جای خود نبوده ام و امیدوارم در اینجا پاسخم به بصر ایشان برسد: پرسیده اید آیا منابع مناسب فارسی درباره ی اعتقادات مرتبط با زهره و لوسیفر وجود دارد یا نه. متاسفانه اطلاعات این بنده ی حقیر، ناقص تر و ناچیزتر از آنی است که بتوانم پاسخ درخوری بدهم. اسلام در حالت فعلیش، در انکار ارتباط خود با اسطوره های نجومی بسیار موفقتر از مسیحیت بوده که هنوز بسیاری از کشیش هایش، لوسیفر را به صراحت سیاره ی زهره میدانند. درمجموع، ما ایرانی های مسلمان زاده، بسیار کمتر از مسیحیت اروپایی تبار، با آموزه های خالی از تشخص ستارگان ناسا مشکل داریم و عقاید مربوط به اسطوره های نجومی، مخاطب چندانی در کشور ندارد.

دانلود کتاب «سکه های داریوش: اقتصاد یهودی و وحدت وجود کابالایی»

نویسنده: پویا جفاکش

فهرست: مقدمه:2- گیلگمش،کورش،موسی:25- روان انسان در امپراطوری روتچیلدها:35

بخشی از کتاب:

« یک ضرب المثل منقرض شده ی فارسی هست که میگوید: «فلانی هم انار را دوست دارد و هم انجیر را» یعنی فلانی دوجنسخواه است: هم آمیزش جنسی با زنان را دوست دارد و هم آمیزش جنسی با مردان را. در این جا، انجیر به جای زن، و انار به جای مرد نشسته است. در اساطیر، انجیر به خاطر هویدا بودن دانه های ریز نطفه مانند از میان شکاف محدبش، یادآور آلت جنسی زنان است و کلا به چیز ممنوعه تشبیه شده چنانکه آدم و حوا عورتشان را با برگ انجیر پوشاندند. درمقابل، انار، به خاطر شیره ی سرخ خون مانندش، میوه ی سربازان و جنگجویان است چنانکه به روایتی اسفندیار با شستشوی ممتد در آب انار، رویین تن شد. البته انار در مقام جنگجویی مردانه، بیشتر مفهوم دفاعی را مدنظر دارد و باید توجه کنید که اگرچه انار در قدیم به صورت وحشی، تنها در ایران و پاکستان و هند شمالی یافت میشده، اما اهلی شدنش در منطقه ی مدیترانه رقم خورده و ارتباطش با مردانگی نیز در آن نواحی و در فرهنگ کشاورزی حاصل شده است. دیونیسوس مدل یونانی تموز، توسط تیتانها تکه تکه شد و از خونش، درخت انار رویید. در جشن دمتر (الهه ی مادر یونانی) پس از درو محصول، طی سومین روز جشن، زنان دانه های انار میخوردند به این امید که به بچه های زیبا باردار شوند و هنوز در یونان، دختران در روز عروسی، تکه اناری را به قدرت به زمین پرت میکنند و از پخش شدن دانه هایش به اطراف پس از ترکیدن، صاحب شدن فرزندان زیاد را پیشگویی میکنند. در مسیحیت نیز به دلیل مشابهی انار، میوه ی مریم مقدس و پسرش مسیح است.ظاهرا در این فلسفه، فرزندان همچون دانه های انار، همیشه باید آماده ی فداکردن خون خود برای جامعه (میوه ی انار) باشند.اما این فلسفه، وقتی به جای دفاع از زمین آباواجدادی، وسیله ی حمله به زمینهای دیگران شود، دیگر کاملا لاطائل جلوه میکند مگر این که مانند داستانهای "ملک محمد" (مدل فارسی "سلطان محمد فاتح" افسانه ای: بنیانگذار امپراطوری عثمانی) مملو از داستانهای شیرین معجزه آسا باشند. امثال ملک محمد در فولکلور عامه ی ما زیادند: قهرمانان جوانی که بیدلیل دست به ماجراجویی میزنند. منشا این نوع داستانها افسانه های مسیحی بیزانسی هستند (تحلیلی از هزارویک شب: رابرت ایروین: ترجمه ی فریدون بدره ای: نشر فرزان:1383:ص190) و نه تنها به واسطه ی دولت بیزانسی مآب عثمانی، در عالم اسلامی پخش شده اند، بلکه با مسیحیت به اروپا و امریکا هم گسترش یافته اند و تمام این جوامع را به میوه های اناری تبدیل کرده اند که باغبانانشان آنها را برای خوردن دانه هایشان، پوست میکنند. آیا طبیعی است که آدمها بدون هیچگونه دلیل عقلانی، به عنوان الگوی نباتی خدایان نجومی رنج بکشند؟ »

دانلود کتاب "سکه های داریوش"

آیا خواندن متون بنیادین مدرن فایده ای دارد؟

 

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

مهدی نصیری، یکی از نامهای تکان دهنده ی دهه ی 70 ایران به شمار میرفت: سردبیر سابق روزنامه ی کیهان که پس از تحویل ریاست کیهان از سیدمحمد خاتمی به شریعتمداری، به "صبح" رفته و با زدن اتهام فساد به وزرای دولت هاشمی چون غرضی و زنگنه، و جنجال به پا کردن بابت مسافرت روپرت مورداک منفور به ایران، شهرتی دست و پا کرده بود و با کنارگذاشتن روزنامه نگاری و حاشیه نشینی ناگهانیش اسباب تعجب شد.با این حال، سه سال بعد در هنگام انتشار کتاب "اسلام و تجدد" در 1381 هنوز نامش آنقدر آشنا بود که کتابش جنجالی به نظر برسد.این کتاب، نظریه ی مدرن تکامل جامعه در طول تاریخ را زیر سوال برده با اتکا به احادیث مدعی بود هرچه که لازمه ی تمدن باشد خداوند در دوره ی بین آدم تا ادریس از طریق پیامبرانش به مردمان آموخته و اگر در دوره ی پیامبران بعدی چیز جدیدی به تمدن نیفزوده به این خاطر بوده که بیش از آن به درد انسان نمیخورده؛ از این رو مدرنیته و تمام علومش یکسره مضرند و یگانه راهنمای فکری جامعه ی ایرانی، باید قرآن و عترت باشد.این سخنان با انتقادات تندوتیزی ازجمله از جانب دیندارانی که نصیری را دشمن عقل و از این جهت متضاد با قرآن میخواندند مواجه شد.با این حال، نصیری بعدها در اواخر دهه ی80 در دوره ی فراموش شدن کاملش، در گفتگو با شماره ی28مجله ی پنجره، مدعی شد که کتابش دشمن مدرن زیستن نیست و فقط میخواهد بگوید مدرنیته مقدس نیست و نباید در مقابل آن خودباخته ماند.چرا که قرآن و حدیث در مواردی ازآن کاملترند.

به طرز عجیبی، در سالهای اخیر، ایالات متحده و برخی کشورهای غربی دیگر نیز با شعار بازگشت به سنتها مواجه بودند پدیده ای که به ریاست جمهوری ترامپ در امریکا انجامید.فیلم "پلنگ سیاه" نه به لحاظ جلوه های ویژه ی نه چندان خاصش بلکه به خاطر همین درونمایه بسیار محبوب شد.کشور افریقایی سنتی با سلاح های بسیار پیشرفته در فیلم، میتوانست خود ایالات متحده باشد که در خطر لیبرالیسم قرار گرفته است.وجه اشتراک در خودفروروی ایرانی و امریکایی هرچقدر هم که دشمن یکدیگر باشند، انحصارطلبی عقیدتی آنها است که ایران را در دو دهه ی اخیر و امریکا را به طرزی مصیبتبارتر در همین چندسال گذشته، آشکارا چندپاره کرده است.اما ممکن است این مقیدشدن به متونی معدود _قرآن و حدیث در ایران، و قانون اساسی و دکترین مونرو در امریکا_ خود از میراث های وقت آغاز یافتن عالم مدرن باشند.

نظریه ی هنجارشکن آناتولی فومنکو و برخی تاریخدانان پیروش در جعلی و غیرواقعی خواندن تاریخ ممالک متمدن –از ژاپن گرفته تا انگلستان- آنگاه که از حشو و زوائد ناسیونالیسم روسی پیراسته شود، هسته ای فلسفی دارد که راهگشای ما است.بر اساس این نظریه،تمدن بین سالهای 500 تا 1200 میلادی نشوونما، و در دوران خوش آب و هوای بین قرون دهم تا دوازدهم میلادی همراه با جابجایی جمعیتهای انسانی گسترش یافته و پدیدآیی امپراطوری بزرگ اوراسیایی یا مغول را به دنبال داشته است.اما تغییرات آب و هوایی مصیبتبار قرون 13 تا 16، تمدن را زایل و نارضایتی را افزوده کرده جداشدن تکه تکه ی دولتها از بدنه ی امپراطوری ابتدا در اروپا و تجزیه ی دین رسمی به آیین های مختلفی چون مسیحیت و شاخه هایش،یهودیت، اسلام ، میترائیسم و بودیسم را به دنبال داشته است.متون کلاسیک دینی و تاریخی، برای ریشه دادن به این اختلافهای تفرقه افکن ابداع شدند و پیشگام این کار، کلیسای کاتولیک رم بود که با این که توسط دولتی ژرمن رسمیت یافته بود ولی با جعل یک امپراطوری باستانی پاگانی رومی برای جاه طلبی های پاپ، تکیه گاهی ساختند.اگرچه نظریه ی فومنکو در بعضی زمانبندی های ارائه شده با اماواگرهایی مواجه است، ولی نقاط قوتی دارد.مثلا قدیمی ترین پاره قرآن های عربی، به خطوط متفاوت و سردرگم کننده ای هستند که ظاهرا همگی کاربرد محلی و محدود داشتند بطوریکه شاید تا پیش از ظهور امپراطوری عثمانی، خط مشترک عربی وجود نداشته و گویا تنها موجه پیدایش چنین خطی، وابستگی حکومت به قرآن و حدیث بوده لست.همچنین آقای ناصر پورپیرار، در مطلبی با عنوان "در باب زبان ترکی و قدمت آن" که در سایت yrotsih منتشر شده، ضمن مقایسه ی واژگان شاخه های مختلف ترکی، نشان داده اند که ترکی واژه های بومی برای تمدن و شهر و مربوط به آن ندارد و تعجبی ندارد که در فلات خشک و کوهستانی ایران، ترکی در خارج از شهرها که جولانگاه قبایل بوده وفور داشته و فارسی که یک زبان مصنوعی حکومتی بود جز در چند شهر محدود بزرگ ایران نفوذی نداشت. جمعیت اندک دنیای قدیم که امکان جابجایی های بزرگ را با حداقل خونریزی ممکن میساخت قطعا تصویر ما از دوران ماقبل امپراطوری مغول را تغییر خواهد داد.

اما تصویر ترسناکی که فعلا از اجدادمان داریم شاید به نومرولوژیست و استرولوژیست بودن مخترع تاریخ مدون یعنی ژوزف اسکالیگر انگلیسی برمیگردد.مجسمه های شیری که از دهانشان آب بیرون میریزد (منشا کلمه ی شیر آب در فارسی) و در دوران اسکالیگر هم بودند تاثیر استرولوژی را هویدا میکنند: بنا بر تورات، جهان در حدود 6000سال قبل شکل گرفته که بنا بر استرولوژی میشود در آغاز عصر ثور (در تاریخ مدون فعلی، این زمان آغاز تمدن و نه آغاز بشر دانسته میشود).در عصر ثور، درازترین روز سال در برج اسد (شیر) و درازترین شب سال در برج دلو (آبریز) رقم میخوردند که اولی خورشید در اوج شکوفایی خود، و دومی تولد خورشید جدید (مسیح یا میترا) را مینمایاند.شیری که مانند جوان سطل دار (میترا) از دهانش آب میریزد وصل بودن بخت فزاینده ی خورشید جدید کریسمس در روزهای به تدریج بلندتر شونده ی آینده را به عظمت خورشید قبلی در خانه اش برج اسد وصل میکند و این کار با حذف سفر خورشید در تابستان وپاییز یعنی دوران افول آن همزمان با بلندتر شدن شبها انجام میگیرد.این کار، دقیقا در تاریخ رسمی تکرار شده بطوریکه آن چیزی بیش از زنجیره ای از قصابی های وحشیانه و ابلهانه به نظر نمیرسد. ولی واقعیتراین است که نگاه فوندامنتالیستی (بنیادگرایانه ی) انعکاس یافته در این متون، بیشتر گویای تفرقه ی نوینی است که به ظهور مدرنیسم انجامیده است. بنابراین منحصرشدن به چند متن پرحرف و حدیث از قبل تعیین شده، به هیچ وجه نباید یک سنت خداپسندانه ی دیرین محسوب شود.

شاید شگفت ترین بخش این سناریو، تقسیم شدن معرفت پیشین به دو جناح متضاد تشرع و فلسفه –هردو در خدمت جناح های سیاسی و اقتصادی- باشد. کفته اند فلسفه به معنی کنونیش که حرافی های سفسطه آمیز باشد، با سقراط پدید آمد که در بازی با کلمات، هیچ تفاوتی با سوفسطایی هایی که محکومشان مینمود نداشت.سئوکراتس را باید یونانی شده ی صخرت یا صخره دانست که هم معنای نام پطرس (اولین پاپ مسیحیت) به معنی سنگ است.این دو موجودیت تفاوت چندانی با هم ندارند.سقراط و مسیح، هر دو به جای طبیعیات، متوجه عالم انسانی شده و هر دو دشمن رسمی بودند: فلسفه ی انسانگرای یونان و خدای انسان شده ی مسیحیت، هردو منادی یک چیز بودند: اومانیسم.اما جدا کردن و به جان هم انداختن این دو، تنها دستاویزی برای پنهان کردن منشا مشترک این دو در تجربه ی عرفانی بود و این کار با انداختن فاصله ی زمانی عظیم بین این دو با برجسته کردن "شک دکارتی" در جمله ی مشهور دکارت: «شک میکنم پس هستم» انجام گرفت.این در حالیست که متون منبع فلسفه ی دکارت چیز دیگری میرسانند.به این جملات دکارت در meditations دقت کنید:

«اکنون میخواهم قدری در اندیشه ی خدا درنگ کنم؛ تا با کمک او درون خودم را تامل کنم؛ تا زیبایی این نور بی کران را بنگرم و متحیر شوم و ستایش کنم؛ تا آنجا که چشم فاهمه ی تاریک من میتواند تاب بیاورد...این تامل در جلال الهی ما را آگاه میسازد که میتوانیم از عالی ترین لذتی که در این زندگی قادر به درک آن هستیم برخوردار شویم.»(ذهن، آگاهی و خود: زیر نظر محمود خاتمی از دانشگاه تهران: نشر علم: 1386: ص122-ترجمه ی متن از زهرا طاهری شهرآیینی)

خوب فکر کنید: چه کسانی از خالی شدن دکارت از عرفان سود برده اند؟ واقعیت این است که دیگر نمیتوان و نباید بیش از این، معرفت را در منابع اختصاصی، زندانی کرد. اگر فرهنگهای کنونی جهان متمدن از پیکره ی فرهنگی متحد و کم ضررتر برخاسته اند ،کوتاه ترین راه در برقراری آشتی جهانی، بررسی همه جانبه و مقایسه ای تک تک این مکاتب است.

 

جدید و شیطانی

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

در دهه ی 1870 و به دنبال شکست پاپ از ناسیونالیست های ایتالیایی به رهبری مازینی (رئیس فراماسونری ایتالیا و پایه گذار مافیای آن کشور)، جامعه ی مسیحی اروپا به شدت نسبت به فراماسون ها بدگمان بود.با افزایش هرچه بیشتر شایعات درباره ی شیطانی بودن این کیش، در سال 1893، کتاب محیرالعقولی به نام "شیطان در قرن 19" منتشر شد که امضای شخصی به نام دکتر باتای را بر خود داشت، و به زودی دنباله های رسانه ای دیگری هم پیدا کرد که ظاهرا افشاگری درباره ی اعمال جادویی ماسون ها و سرشار از حضور اجنه و شیاطین بودند. دو شخصیت زن در این داستانها برجسته بودند: "سوفی والدر" شیطانصفت که قرار بود جده ی آنتی کریست (دجال) را در 29 سپتامبر 1896 در بیت المقدس به دنیا بیاورد.در مقابل، دایانا وگان فراماسون توبه کرده که به نماد زن مومن تبدیل شده و به لطف دم شیر سن مارک که در نبرد بین شیاطین و نیروهای آسمانی به دست دیو آزمودئوس قطع شده بود، از سوء قصد ماسون ها در امان مانده بود.دایانا وگان اکنون تحت نظر لئو تاکسیل فراماسون فرانسوی توبه کرده (که بسیاری در توبه ی او شک داشتند) در جای امنی تحت نظر بود.جوّ شایعات و اقبال مردم و بخصوص کشیش ها به این داستانهای به ظاهر بی آبروکننده ی ماسونری، به حدی بود که برخی گروه های ضد ماسونری، آن را  خرافات مضحک خوانده ،دسیسه ی خود ماسون ها برای تمسخر هرچه بیشتر دشمنان فراماسونری دانستند.در موعد مقرر، سوفی والدر در میان حلقه ی محافظت دولت عثمانی برای به دنیا آوردن جده ی دجال به بیت المقدس رفت و یهودیان دعاخوانی در خیابانها دیده میشدند که میگفتند امروز منجیشان متولد میشود.سرانجام لئو تاکسیل که برای خواباندن قضیه تحت فشار بود، در یک سخنرانی، به حقه بازی بودن تمام این بلوای چندین ساله اعتراف کرد و به ریش مسیحیان خندید.سخنرانی از شدت اغتشاش و بدوبیراه ناتمام ماند.

شرح کامل این واقعه را میتوانید در کتاب "شیطان فراماسون: بازیگری لئو تاکسیل" (1964) نوشته ی "اژن وبر" استاد دانشگاه کالیفرنیا و متخصص در تاریخ جنبش ها و عقاید سیاسی بیابید.همانطور که در جریانید، معمولا هروقت در کشوری بحث فراماسونری داغ میشود، سروکله ی چند عامل پنهان فراماسونری پیدا میشود که به نام دشمنی با فراماسونری، چنان بحث را با موضوعات احمقانه لوث میکنند که از آن پس، هرکس از فراماسونری سخن گفت، حنایش خریدار نداشته باشد.موضوع لئو تاکسیل، با این حال، از بعد دیگری مورد سوال بوده: بعد از چند سال جنجال، به زحمت میشد قبول کرد که سال 1896 هیچ تولد فکری (اگر نه عملی) با خود به همراه نداشته بوده باشد.شهلا المعی مترجم کتاب آقای وبر، در این خصوص، دو مسئله به ذهنش میرسد:  دو فکری که یک سال پس از آن ماجرا عملی شدند: اول: به نقل از دکتر جان کولمن درباره ی اتحاد 300 خاندان اشرافی قدرتمند اروپا-امریکا که کولمن مسئول اجرایی آن را کمیته ی 300 مینامد:«با آن که کمیته ی 300 نزدیک به 150 سال پیش فعالیت خود را آغاز نموده اما شکل کنونی خویش را از سال 1897 یعنی حدود 95 سال پیش به دست آورده است...دلیل موجودیت نظام های پنهانی مانند سلحشوران اورشلیم سنت جان، دلاوران میزگرد، و گروه میلنر و سایر اجتماعات مخفی چه میتواند باشد؟ اینان، بخشی از زنجیره ی گسترده ی فرماندهی سلطه گری جهانی را تشکیل میدهند که از باشگاه رم، سازمان ناتو، موسسه ی سلطنتی امور بین المللی تا سرسلسله ی توطئه گران یعنی کمیته ی 300 امتداد دارد.» و دوم: برگزاری کنفرانس صهیونیستی در شهر "بال" سوئیس به رهبری تئودور هرتسل در 1897 که زمینه ی تاسیس دولت اسرائیل را فراهم کرد.(شیطان فراماسون:نشر المعی: 1392: ص8)

به نظر میرسد صهیونیسم به مفهوم دنیوی شدن اسطوره های دینی، روح جهان تحت اداره ی آنچه کمیته ی 300 نامیده شده، بوده است.گوشتمند شدن خدا، عرفان اتئیستی و به شدت خرافی آینده را جار میزد. وبر درباره ی فضایی که زمینه ی قائله ی تاکسیل را فراهم کرد مثال می آورد: «در سال 1889 فردی به نام آقای داوید، از شهر آنژه، در رساله ای با عنوان "صدای خداوند" اعلام داشت که مسیح یکتای از روح القدس و خالق هموست.رقیبی به نام مهندس پیرژان، سوار بر اسب جنوب فرانسه را زیرپا نهاد تا با همین عنوان، خودش را معرفی کند.در پاریس یک راننده ی خط پانتئون-کورسل، آن مقام را مطالبه کرد.تعجب آور نیست که هویسمن در نامه ای به ادبلن ردن مورخ 22 آوریل 1888 تاثیر خود را "طعام ناکافی علوم خفیه" خواند با توجه به جریانی که گروهی را به سمت این ساحل رانده است."ریموند باربر" در کتاب "پیامبر لوسیفری:لئون بلوی"(1957) صفحات 55 الی58، مطمئن است که منبع اطلاعات خفیه ی هویسمن، خود بلوی میباشد...بلوی که علم نابش را از الیفاس لوی و در افشاگری های salette  کسب کرده است، روزی به دوستش نوشته است: "هرچه که جدید است از ابلیس است."» (همان:ص27)

این گوشتمند و انسان نما شدن خدا البته زمینه ی پیشین دینی داشت:1-یهوه انسانها را به شکل خودش آفریده بود پس خودش هم میتوانست از جنس بشر باشد2-یهوه بدون هیچگونه دلیل منطقی ای، بنی اسرائیل بیوفای لجباز را از تمام آدمهای دیگر، بیشتر دوست دارد و به خاطر آنها سایر مردمان را کشتار میکند.آیا بنی اسرائیل با بقیه ی مردم متفاوتند؟ «یهوه اصلی نداشت و گذشته ای هم نداشت به جز آفرینش جهان که جریان تاریخ از آن آغاز گردید و به جز رابطه اش با آن قسمت از بشر که سرسلسله ی آن یعنی آدم را به صورت خود در قالب انسان اول ساخته بود و این ظاهرا یک عمل آفرینش اختصاصی بود زیرا فقط میتوانیم تصور کنیم که افراد بشر دیگری که که ناچار باید به وجود آنها در آن هنگام قائل باشیم قبلا به همراه انواع گوناگون جانوران و مواشی روی چرخ کوزه گری الهی عمل آمده بودند یعنی آن افراد بشری که قائن و شیث زن های خود را از میان آنها انتخاب کردند.اگر این فرضیه را نپذیریم فقط یک امکان باقی میماند که از آن هم زننده تر است و آن این است که آنها خواهرهای خود را بدون درک قبح اعمال تناسلی با خویشاوندان، به زنی گرفتند (و حال آنکه در متن های مربوطه [یهودی-مسیحی] هیچ قرینه ای حاکی از وجود چنین خواهرانی نیست) و این همان فرضیه ای است که "کارل لامپرخت" مورخ و فیلسوف، حتی در پایان قرن نوزدهم عنوان کرد.» (پاسخ به ایوب:کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی فواد روحانی:نشر جامی:1385:ص39)

ظهور الهیات فمنیستی همزمان با موج اول فمنیسم در اواخر قرن 19 موضوع را پیچیده تر کرده بود: "الیزابت کدی استانتون مبارز امریکایی حقوق زنان را میتوان جزء اولین الهیدانان فمنیست دانست که [در 1895] نسبت به نمادگرایی و سلسله مراتب کاملا مردانه ی آیین مسیحیت واکنش نشان داد... استانتون با استفاده از نظریه ی حقوق طبیعی استدلال کرد که قانون اصلی حاکم بر کیهان، اندروژنی (دوجنسی) است که متضمن ترکیبی از صفات مردانه و زنانه است و پروردگار جهان، اندروژن است.» (جنسیت و جامعه شاسی دین: دکتر مجید موحد و میثم کایدان:نشر آوند اندیشه:1386:ص 251) این سخنان در عصری که عده ای وجود تاریخی مسیح را انکار و او را تصویر یهودی شده ی میترا خدای پاگانی میخواندند تاوان خود را داشت: میترا خدایی دو جنسه بود که از سنگ برآمده بود، همانطور که آدم و حوا از گل برآمده بودند، و به مانند آدم و حوا با ماری همزاد بود.آیا آدم و حوا دو جنبه ی متفاوت او نبودند همانطور که در افسانه های پارسی، نخستین مرد و زن یعنی مشی و مشیانه از تقسیم ریواسی برآمده ازخاک پدید آمدند؟

اگر همه ی این فقرات را با هم ترکیب کنیم، یهوه چیزی بیش از فرانکشتاین دانشجوی رمان مری شلی، که از ترکیب بدن مردگان، هیولایی ساخت و آن را زنده کرد به نظر نمیرسد.با این تفاوت که یهوه ی جادوگر، آنقدر هوشمند بود که مخلوق متوهمش را با تصاویر خیالی مشغول کند تا به سرنوشت شوم فرانکشتاین دانشجو دچار نشود.در این تعریف، هر انسانی بنی اسرائیلی است که به سه پاره ی آدم و حوا و ماری تقسیم شده و در فرانگر او، موجودات مادی، واقعی تر از شیاطین نیستند.یهوه در این حالت، یک برنامه ریزی پیش ساخته توسط جادوگری انسانی به همین نام بوده است. با کاندیدی این گزینه ها: جهوتی( تحوت: خدای  دانش مصر باستان)  بخصوص که همچون یهوه، دارای اواتاری انسانی به نام ایمهوتپ شمرده شده است؛ یوسف نجار (پدر مسیح)؛هرمس الهرامسه (تحوت اسکندرانی و بانی کیمیاگری)؛ شمعون مغ (موسس گنوسیسم) و شخصیت های اساطیری دیگری که همگی انعکاس های متفاوت یک موجود هراس انگیز در درون بشرند.

میترا و مار

میترا در ظاهر زنانه در مقابل پیروانش

حضور مار در مراسم قربانی پاگان ها

 

مردمان از همان واپسین سالهای قرن 19، به طور ناخودآگاه به این حقیقت تلخ که مردمان قرون پیش به لطف بیسوادی و بی اطلاعی از تصویر احمقانه ی خداوند در کتاب مقدس، برکنار از آن روزگار میگذراندند ظنین بودند.ولی مشکل این بود که بدون یهوه، معلوم نبود سراغ خدا را باید از کجا گرفت؟ بهترین کار این بود که خدای تورات و قوم برگزیده اش را به همراه دشمنان اساطیریشان در جغرافیای تاریخی، شبیه سازی کنند تا با کتمان کردن وجود این اراذل و اوباش در درون خود، با خودفریبی، به قول خودشان از عذاب وجدان بگریزند.ولی در طول این همه سال، نه تنها این تشویش درونی برطرف نشده بلکه با تبلیغ این بیماری روانی در رسانه های غربی، شرقیان را هم دوشخصیتی کردند و از سوی دیگر، در بازآفرینی این نبرد درونی در جایی در جغرافیای واقعی یعنی فلسطین، با کشیدن پای هرچه مسلمان و یهودی و مسیحی است به این دعوا، کار را برای داغداران واقعی قائله یعنی اعراب فلسطینی سخت تر کردند.تا جایی که شاهزاده "ترکی الفیصل" وزیر امور خارجه ی سعودی، اخیرا در مصاحبه ای با بی بی سی، در انتقاد ضمنی از سیاست دولتش، مشکل واقعی اعراب را نه ایران بلکه فلسطین دانست و گفت اگر سعودی ها، سیاستهای محکمی برای حل مشکل فلسطین اتخاذ میکردند دولتهای مسلمان تلاشی برای باورکردن خیرخواهی ظاهری ایران برای فلسطین بروز نمیدادند.

گمان میکنم این مباحث، به اندازه ی کافی گواهند که فرار از عقده ی روانی صد و اندی ساله ی نوع بشر، تاکنون جز برای سیاستمداران و تاجران سودی نداشته است.در ابتدای قرن21،مطابق آمار موجود، بین 50 تا 70درصد  محصولات مبتذل صنایع امریکا منجمله فیلمهای گنگستری، برای صدور به بازارهای جهانی، و بیش از 60درصد درآمد صادراتی امریکا، ناشی از محصولات، سرویس ها و خدمات اطلاعاتی و رسانه ای مانند کتاب، مجله، فیلم و نرم افزار بوده است (امریکا و فاچعه ی جهانی: پروفسور حمید مولانا:نشر فرهنگ اسلامی: ص9).واضح است که اگر دنیای مدرن با همان اغتشاشات روانی جامعه ی ارو-امریکایی مواجه نباشد از محصولات فرهنگی آن استقبال نمیکند.بدبختی اینچا است که شباهتهای اولیه تفاوتها را کمرنگ میکند.بخصوص در قضیه ی عشق، که در محصولات فرهنگی یادشده، اغلب از نوع عشق آشیل قهرمان چنگ تروآ است که با کشته شدن معشوقش پاتروکلوس، اسرای تروایی را در راه روح او قربانی میکند : مضمونی کاملا متفاوت با عشق اجتماعی و تکاملگرا در ادیان بزرگ.

خلاص شدن از این مخمصه آسان نیست ازجمله برای ما ایرانی ها که از دالان گذشته ای متفاوت با غرب و حتی منحصربفرد به امروز رسیده و برای عقده گشایی باید این گذشته را نسبتا بازسازی کنیم اما چنین چیزی تقریبا غیرممکن به نظر میرسد.به این جملات ابراهیم گلستان (در مقاله ی "تقصیر را از که میبینی؟") خطاب به سیمین دانشور در سالنامه ی 1384 روزنامه ی شرق (نوروز 1385) صفحه ی 49 توجه کنید: «به یاد بیاور که از حدود سالهای از شیراز بیرون آمدن هامان چه حادثات که پیش آمد...و هرکسی که بعد از آن آمد چندان چیزی از اجزای اصلی هرآنچه رفت نمیداند، نمیبیند جز یک تصور و تصویر محو و ساده ای که در آیینه های دق مانده است.این دیگر حساب بیست قرن و بیشتر نیست، همین سی سال.هیچکس نصرت الله عطارد را به یاد نمیدارد، هیچکس نامی از نوروزعلی غنچه نمیداند.مرتضی کیوان را شاید شاملو هم دیگر به خواب نمیبیند.نام نریمان بر زبانی نیست.سیروس طاهباز برایم نوشته بود که پایان روزگار به گل گیرکرده ی ملکی را در گوشه ی میدان فردوسی نزدیک به نیمه شب دیده است، به چشم خود دیده است، اما از احترام خاموش میماند.بزرگواری ها سکوت آورده است، سالوس ها سکوت آورده است، اما در غیاب یاد و حضور سکوت، ادعا کم نیست.هرکس برای سردرآوردن میان سرها، جعلی، گزافه ای، خیال واهی بیجایی، چرتی، پرتی بر روی لوح ساده ی نوباوه های تشنه که حق دارند از گذشته بدانند مینویساند.»

کسی نمیتواند ادعا کند خود گلستان، بهتر از آن جاعلان بینامی که میکوبدشان، باشد.جملاتی که خواندید، بخشی از نوشتاری سراسر تخریب جلال آل احمد آن هم خطاب به همسر جلال است که از خلال آن حس میکنیم تنها فایده ی جلال برای ایران همین بوده که با تصویر عارفانه ای که از نیما یوشیج پیر تصویر کرده، در کنار شعرهای نیمایی ضعیف شاملو، مهمترین نقش را در زنده ماندن نام و هنر نیما ایفا کرده است.جملات فوق، برای این نوشته شده اند که بگویند شهرت جلال، بیدلیل تا به امروز باقی نمانده و قطعا اسطوره ی او تصویر دقیقی نیست.شاید گلستان از سر حسد، جلال و دیگران را تخریب میکند، ولی میبینید که در چنین تخریب ظالمانه ای هم رهیافت هایی وجود دارد.درواقع گلستان، جلال، نیما، شاملو، ملکی و همه ی آنهای دیگر، حلقه های زنجیر طویلی هستند که با دنبال کردن حلقه به حلقه ی آن به اندرون باغ عدن میترای یهودی پای مینهیم.

 

زرتشت در مثلث برمودا: خدای ایران و ناخدای نیچه

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

 

 

 

 

آلن لندزبرگ (درگذشته به 2014)، در نخستین فصل از کتاب «عجیبترین عجایب» به گفتار servius نویسنده ی کلاسیک درباره ی آتشفشانی در لیکیه در ترکیه اشاره دارد که ظاهرا راز یکی از هیولاهای اسطوره ای کهن را هویدا میکند:«این شراره های آتش، از دهانه ی کوه chimaera بیرون میزند و در همان منطقه در زیر قله ی این کوه، درندگانی چون شیر وجود دارند.قسمتهای میانی کوهستان،مملو از بز است و در پایین کوهستان و در کنار دامنه، جایگاه رشد و نمو مار میباشد.»لندزبرگ، دراینجا جلوه ی واقعی "کیمرا" را می یابد:شیری با سر بزی بر کوهان و ماری به جای دم، که از دهانش آتش بیرون می آمد و به دست قهرمانی به دست بلروفون کشته شد.لندزبرگ مینویسد که احتمالا نام کیمرا از کلمه ی فنیقی "شامیرا" به معنی آتشفشان می آید.

شاید در ابتدا اسباب تعجب باشد که خداوند در کوه آتشفشان بر موسی جلوه میکند؛پس چطور آن به دیوی هم تشبیه شده است؟ پاسخ این که کوه آتشفشان همزمان نابودگر و زندگی بخش است.چون اگرچه جان میگیرد ولی سبب حاصلخیزی خاک میشود.قدما که عادت داشتند هرچیزی در عالم بیرون را در درونیات خود شبیه سازی کنند چهارمرحله ی فوران و آرام گرفتن آتشفشان را به چهار خدای انسان نمای مانویت بدل کردند:1-آتشفشان سنگهای جامد را به حالت مذاب درمی آورد: انسانی در جامعه ی ساکن از شوک محیط، دچار تکانه ی معنوی میشود(مسیح) 2- مواد مذاب همچون آب جاری میشود:مکتب جدیدی از این آتش معنوی منتشر میشود(زرتشت) 3- جدا شدن بخار از سنگ مایع:جداشدن دانش از شریعت مذکور (بودا) 4-سخت شدن مواد مذاب: جمود فکری جدید در شریعت و آماده شدن شرایط برای جرقه ای نوین (مانی).

کیمرا

مسیح، بودا، زرتشت و مانی در یک نگاره ی مانوی

 

منشا آتش، خورشید دانسته میشد که در مرکز دو سری سه تایی ستارگان در دو سمت خود، عدد آخرالزمانی 313 را پدید می آورد.خورشید و سه ستاره ی زیرینش یعنی زهره،عطارد و قمر، چهار رأس مربع یادشده بودند.اما خصومتی که در این روند بین شرع پیشین و پسین (زرتشت و مانی) رخ مینمود به سه ستاره ی فوقانی (زحل، مشتری و مریخ) برمیگشت که در قالب زروان و دو پسرش اهوره مزدا و اهریمن تجسم می یافتند.این در افسانه ی زندگی مانی به این شکل مجسم شده که شاهی به نام شاپور، آیین مانی را میپذیرد و پسر بزرگش هرمزد راه او را میدهد اما پسر کوچکتر به نام بهرام، قدرت را به دست می آورد و با گوش سپردن به  موبدی زرتشتی به نام کرتیر، مانی را میکشد.در این داستان، هرمزد و بهرام نام های پارسی سیاره های مشتری و مریخند و شاپور نیز تلفظی از شامیر و زروان میباشد.

ارتباط ستاره های فوقانی با چهار مرحله ی زیرین با قرار گرفتن مراحل اخیر به قالب مربعی متصل به مراحل بالا در هیبت یک هرم مجسم میشود.چون اگر مربع را از روی قطر مسیح-بودا نصف کنیم، دو مثلث حاصل میشوند که دو رأس مخالف شرع (زرتشت) و نوآوری (مانی)، آنها را از هم متمایز میکند.هفتگانه بودن این پروسه، نشان میدهد که اصل تئوری به زیگورات های هفت طبقه ی بین النهرینی برمیگردد که مدل های نسبتا سالمشان اهرام امریکای لاتینند.اما این نوع معابد، هرچقدر ذهن بنی اسرائیل قدیم را درگیر خود کرده بودند،امروزه به اندازه ی محصولات شاگردان مصریشان یعنی اهرامی با پله های نامحسوس، برای آدمی جالب نیستند.دلیل تفاوت رویکردهای بین قدیم و جدید در این باره بسیار قابل تأمل است.چون به تغییرات رفتاری و اخلاقی آدمیان ازجمله ما ایرانی ها بازمیگردد.

در سال 2001 (مصادف با دولت اصلاحات در ایران)، پروفسور حمید مولانا –ساکن امریکا- در گفتاری با عنوان «الگوی براندازی این بار غرب در ایران» نوشت :«روزنامه ی واشنگتن پست، یکی از پرنفوذترین جراید نخبگان امریکا که مقالات و محتویات آن در سایر مطبوعات غرب از طریق سرویس خبری لوس آنجلس تایمز و واشنگتن پست منتشر میشود در گزارش اخیری که از نماینده ی خود در تهران در صفحه ی اول منتشر کرده است درباره ی مواخذه ی متخلفان رفاه عمومی در ایران و شلاق زنی، تندروی محافظه کاران مذهبی و اسلامی، اصلاح طلبان غربی،دولت انتخابی و انتصابی، موسیقی، شرابخواری و آزادی های فردی سخن پراکنی کرده است... گزارش واشنگتن پست درباره ی اصلاحات و اصلاح طلبان غربی، دقیقا موقعی منتشر میشود که خود واشنگتن، بار دیگر با فساد و افتضاحات و شرمساری های جدیدی مواجه شده است که نتیجه ی "آزادی های مدنی" بوده است.این بار "ری کاندیت" یکی از اعضای کنگره ی امریکا اعتراف کرده است که با دختر کارآموز 24ساله ای به نام "شاندرا لوی" روابط نامشروع داشته است.این دختر جوان، در روز روشن پس از ترک اپارتمان خود ناپدید و مفقود شده و چندین هفته است که از او خبری نیست.اگرچه افکار عمومی امریکا به علت افتضاحی که این قضیه با کنگره ی امریکا به وجود آورده متوجه ناپدید شدن این دختر شده است، ولی آمار نشان میدهد که در سال جاری، تنها در شهر واشنگتن، 48 نفر به عللی که هنوز معلوم نیست ناپدید شده اند.چند روز قبل، پدر این دختر جوان را که یک پزشک کالیفرنیایی است در تلویزیون مشاهده کردم که با گریه میگفت: "شاندرا همیشه میخواست آزادی فردی کامل داشته باشد و اصرار میکرد که همه ی کارها باید به میل او صورت پذیرد".»(امریکا و فاجعه ی جهان: به کوشش کریم و عادله فیضی: دفتر نشر فرهنگ اسلامی:1382)

به راستی، چه میشود که کشوری چون امریکا که مدام روی اعتقادت مذهبی مردمش حساب باز میکند چنین رسوایی هایی تولید میکند و با خوشوقتی، موفقیت در صادرشدن این رسوایی ها به دیگر کشورها بخصوص امثال ایران که به سنت های مذهبی خود غره اند جشن میگیرد؟این بدویت نوین چطور پشت سنتهای پیشین را به خاک میمالد؟الان سالها است که به قول کارل گوستاو یونگ «نگاه بسیار تحقیرآمیز عصر مدرن ما به سلیقه و هوش قرن های پیشین،... با ایدئال سازی گذشته که هنوز هم متداول است در تقابل است، گذشته ای که هم مردم بیسواد و خرافاتی، و هم پیشگامان فلسفه ی عرفانی که به وجود تمدن بزرگ اتلانتیس باور دارند آن را روزهای خوش گذشته و حتی دوره ی طلایی مینامند.» (ناخودآگاه جمعی و کهن الگو:کارل یونگ: ترجمه ی فرناز گنجی و دکتر محمدباقر اسماعیل پور:نشر جامی:1397:ص1-310) اما شاید این دو رویداد فرهنگی، دو روی یک سکه باشند،حتی در ادیان ابراهیمی.یونگ از«ویژگی های شیطانی یهوه در کتاب عهدعتیق...که یادآور رفتار شخصیت حیله گرانه ی مجالس خوشگذرانی ویرانگر»(ص303) است میگوید و آن را در آیین های قرون وسطایی می یابد: مثلا «در فرانسه...[در] فستیوال بی ضرری به مناسبت فرار مریم به مصر...مردم، خری را تا کلیسا بدرقه میکردند.در پایان هر قسمت مراسم عشای ربانی که در ادامه می آمد همه ی مردم عرعر میکردند و ادای خر درمی آوردند...دوکانگ مینویسد: "هرچه این اشعار مسخره تر به نظر میرسیدند با شور و شوق بیشتری جشن گرفته میشدند"...از آنجا که برخی تمایل داشتند خر را دارای رابطه ی نمادینی با مسیح بدانند و از آنجا که از دوران باستان، خدای یهودیان را خری میدانستند» (همان:ص6-305).

اینجا احتمالا با همان مسئله ای روبرو هستیم که "ردکلیف براون"  دانشمند انگلیسی و استاد دانشگاه های امریکا و انگلستان و افریقای جنوبی، با تحقیق در توتمیسم یافته بود: این که توتمیسم متخر بر دین است و قبایل بسته بر کارکرد مذهبی، موجود روحانی را در مخلوقاتی متفاوت شبیه سازی میکنند.این تقسیم شدن چنان محسوس است که مثلا اگر قبیله ای توتمش زاغ است قبیله ی مقابلش توتمش باز است و اگر توتم یک قبیله حیوانی درنده است توتم قبیله ی مقابل، حیوان درنده ی دیگری است.میدانیم که تفسیر و بسط افراطی نظریه براون توسط کلود لوی استراوس، به پیدایش ساختارگرایی انجامید که تقریبا اراده ی انسانی و مفهوم پیشرفت را انکار نمود.بنابراین باید این جنبه ی وحشی خداوند را رمزگشایی کرد تا از شر او بخصوص در زمانه ی فعلی آسوده بود.خوشبختانه یونگ به ما میگوید که این خدای نیمه خوب-نیمه بد، نه خدای واقعی، بلکه کهن الگوی کودک در وجود آدمیزاد است.

کودک،بسته به شرایط، شیطان و خرابکار یا مودب و حرف گوش کن است.این شخصیت سرکوب شده همواره مایه ی وحشت آدمی است و بخصوص در تنهایی یا در دوری از تمدن، خود را به او نشان میدهد.در این حالت ممکن است به صورت یک کوتوله ی قوی هیکل معدنکاو یا خدایی درختزی (بالارفتن از درختان از مشغولیات کودکان است) تغییر شکل دهد. چون در طبیعت امکان برخورد با حیوانات بیشتر است کوتوله ی مزبور ممکن است نیمه حیوان شود و به شکل ساتیر یا فاون (بز-آدم) درآید؛گاهی این نیمه حیوان دارای عقلی کودکانه ولی بدنی غول آسا چون پاگنده ( ساسکوآچ ) است.یونگ این را به این جمله ی هندی ربط میدهد که اتمن «کوچکتر از کوچک و بزرگتر از بزرگ» است(همان:ص 266).به گفته ی یونگ، «کودک اساطیری شکل های مختلفی دارد:خدا، غول، حیوان، بندانگشتی و...»(ص194) یونگ، خود در کوهستان های سوئیس ، با دو کوهنورد روبرو شده بود که از دیدن کوتوله ای وحشتزده بودند (ص265).

حل مشکل کودک، همواره توسط پدر و مادر، یا بزرگسالان دیگری مانند آنان است.از این رو کودک شیطان درون ادمیزاد هم حتی در خود مغربزمین (تا پیش از این که پروتستانتیزم با نفی نمادهای دینی، زمینه ی تقویت خودخداپنداری را در انسان غربی پدید آورد) توسط پدر آسمانی و مادر زمینی کنترل و راهنمایی  میشد.درحالیکه کهن الگوی پدر، در شخصیت پیر حکیمی چون خضر تثبیت شده است، مادر یا الهه پیچیدگی های بیشتری دارد. چون هر مردی، ژن های مونث و ناسازگار خود را به ناچار به گونه ی صورتی مونث از خود موسوم به آنیما بازسازی و سعی در اتحاد با آن دارد(ص39) و انیما گاها با کهن الگوی مادر ترکیب میشود.مرد سعی میکند این الگوی ترکیبی را در زنان زمینی بجوید که برای پسران اولین گزینه مادر است (ص239) و این همان امری است که سبب هذیان گویی فروید درباره ی میل جنسی پسر به مادر شد.تعجبی هم ندارد چون با توجه به کارکردن پدر در بیرون از خانه، مادر اولین معلم کودکان بوده است.یونگ میگوید در صورت یافت شدن کهن الگوی مادر اثیری  در مادر بیولوژیکی(که در گذشته فراوان رخ میداد)، مرد «علاوه بر همجنسگرایی،تمایلات جنسی هم دارد که به شدت تفکیک شده اند؛بخشی از این بحث در سمپوزیوم افلاطون نیز پیشنهاد شده است.این امر، به او امکان میدهد که ظرفیت بیشتری برای دوستی داشته باشد، که اغلب پیوندهای عاطفی شگفت انگیزی بین مردان به وجود می آورد و حتی ممکن است دوستی بین جنس های مخالف را از کشیده شدن به برزخ ناممکن بودن، نجات دهد.ممکن است چنین مردی از قریحه ای مناسب و حس زیبایی شناسی برخوردار باشد که به دلیل وجود تمایلات زنانه به وجود آمده اند.او میتواند به دلیل وجود دیدگاه ها و مهارت های تقریبا زنانه، به عنوان معلم، عملکرد بسیار خوبی از خود نشان دهد.ممکن است او احساس خاصی نسبت به تاریخ داشته باشد و پیرو سنت های قدیمی شود و ارزش های گذشتگان را پاس بدارد.او اغلب آکنده از احساسات مذهبی است که کمک میکند آموزه های روحانی را تحقق بخشد و قدرت پذیرش معنویات هم دارد که موجب میشود تا الهام بپذیرد.»(ص105) اما با سرخورده شدن شخص در دوره ی رشد از مادر، او به جستجوی انیمایش در  زنان متعدد برخواهد خاست و زندگی خود و بسیاری دیگر را نابود خواهد کرد.از این رو بود که جوامع سنتی، تصویر الهه ای مادرگون را برای عموم جامعه می آفریدند که در مسیحیت، مریم مقدس و در تشیع، فاطمه ی زهرا نامیده میشوند.اما این الگوها تنها زمانی کاربرد مثبت خود را حفظ میکنند که تصویر زن در جامعه تصویر پاکی باشد.اما دنباله روی از جامعه ی پروتستان انگلوساکسون این فرصت را از جوامع میگیرد.یونگ در این باره مینویسد:

«دنیای بدون سمبل پروتستان،اول نوعی احساسات ناسالم را تولید کرد و بعد درگیری های اخلاقی را تشدید نمود و چون آنها چندان قابل تحمل نبودند باعث شد که نیچه به طور منطقی، نظریه ی فراسوی از خیر و شر را مطرح کند.در مراکز تمدن، این واقعیت، خود را در عدم امنیت ازدواج نشان میدهد.نرخ طلاق در امریکا اگر از کشورهای اروپایی بیشتر نباشد دستکم به اندازه ی آنها است.این امر ثابت میکند که انیما ترجیحا روی جنس مخالف فرافکن میشود و بنابراین موجب پیچیده شدن بیش از حد روابط میگردد. این حقیقت، بیشتر به دلیل پیامدهای آسیب شناسانه اش، منجر به پیشرفت روانشناسی مدرن شد و در قالب نظریات فرویدی این باور را تقویت کرد که دلیل اصلی همه ی اختلالات، تمایلات جنسی است،دیدگاهی که فقط مشکل موجود را حادتر میکرد.»(همان:ص41)

در بازسازی عالم کائنات به صورت خانواده، این، معنویت (پدر) نیست که ناشناختگیش برای انسان (کودک) گران تمام شده بلکه عالم مادی (مادر) است که با وسعت یافتن، بی اندازه مرموز و ترسناک و بی وفا جلوه میکند.در ایام باستان و مصادف با گسترش یافتن تجارت و قوام تمدن، یک بار دیگر، این حس به وجود آمده و در شکل و شمایل هرم که رأس آن، پدر-خدا، و مربع زمینه اش مادر-زمین (با عناصر اربعه ی آغازین) را مینمایاند متجلی شده بود.مادرزمین از چهارجهت به رأس وصل بود ولی بسیار گسترده تر به نظر میرسید.اهرام ثلاثه این طوری با احساسات بشر امروز بازی میکند.به گفته ی یونگ، کهن الگوی مادر هم [به مانند اهرام ثلاثه] سه گانه است:خوبی،احساسات،و عمق و ناشناختگی (همان:ص101).هرم بزرگ، قطعا این سومی را نمایندگی میکند بخصوص که اهرام وسط بیابانند.بیابان ناشناختگی ترسناکی دارد.ارم ذات العماد که بهشت شداد ابن عاد بود پس از کفرگویی او در بیابان ناپدید شد و بنابر هزار و یک شب، تنها یک بار در عصر معاویه مشاهده گردید و حکما به معاویه گفته بودند در آینده بار دیگر مشاهده خواهد شد. آیا آن بار دیگر امروز نیست که خودخداپنداری شداد یک بار دیگر همچون دوران معاویه به عنوان درس عبرت نمیانده شده است؟

البته این بار، ارم نه در بیابان که در زیر دریا جستجو میشود: در آستانه ی ورود دنیای کهن به قاره ی امریکا، مثلث برمودا قرار گرفته که با وجود این که تنها منطقه ی مرگبار از نوع خود در جهان نیست ولی به دلیل موقعیت جغرافیایی خود حالتی اسطوره ای یافته است: در دهه ی 1940 ادگار کیسی، این منطقه را قلمرو سلاح های جنگی پیشرفته ی قاره ی اتلانتیس دانسته بود.اما ادعاهای جدید دکتر مایر ورلاگ اقیانوس شناس مبنی بر وجود اهرامی مرموز و عظیمتر از اهرام ثلاثه در باهاما در منطقه ی مزبور، اسطوره  را به لایه های زیرین ناخودآگاه خود نزدیکتر کرده است.جایگزین شدن صحرابا آب هم تازگی ندارد.در بابل نیز که طغیان ها و تغییرمسیرهای دجله و فرات مردم را نگران کرده بود الهه ی مادر به صورت هیولای دریایی تیامات درآمده بود.مگر جز این است که سوسمارهای دریایی عظیم الجثه بیش از هرجای دیگری درانگلستان و اسکاندیناوی یعنی همان کشورهایی مشاهده میشوند که مسیرهای تجاری اصلیشان از دریا میگذرد.دریا و صحرا هر دو نماد سرگردانیند.

معرفی شهر ارم در کتاب شهرهای فراموش شده از فاطمه سروش راد

 

تقلیل زیگورات هفت پله به هرم، سبب کمرنگ شدن منظره ی ستارگان و به راحتی حذف شدن قطر مسیح-بودا در زمینه ی هرم میشود و درنتیجه، فاصله ی زرتشت جمعگرا و مانی منتقد جمع اندک میگردد و این، زمینه را برای هبوط زرتشت از کوهستانش در «چنین گفت زرتشت» نیچه فراهم کرد. زرتشتر به معنی ستاره ی زرین که در ابتدا لقبی برای "نبو" خدای عطارد در بابل بود(پیامبر آریایی: امید عطایی:نشر عطایی:1386:ص 3-142) را در مغربزمین،راهبان مانیچیان (مانوی) که هنوز هم راهبان را به نام مکتبشان monk میخوانند به عنوان نماد اخلاق شناساندند اما تا پیش از در بوق و کرنا شدن نیچه توسط نازی ها کمتر کسی در دنیا اسم زرتشت را شنیده بود.یونگ در کتاب کهن الگوها، زرتشت و نیچه را فرم دیگری از خضر و موسی در سوره ی کهف در قرآن میدانست.البته وی اشراف داشت که موسی پس از بازگشت از سفرش به نزد بنی اسرائیل مجبور بود موضوع سفرش را به زبان تمثیل بیان کند و از این رو ذوالقرنین را سخنگوی خود کرد پس وقتی ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) در همان سوره، از غروب خورشید به طلوع خورشید میرود، همان موسای شاخدار میکلانژ است آنگاه که یوشع ابن نون [یعنی یسوع پسر ماهی: همان عیسی مسیح در آتش] جوان را برای رسیدن به خضر دانا ترک میکند، همانطور که در الگوی بابلی داستان، گیلگمش با از دست دادن انکیدو ی غول ،به خدمت اتراهاسیس حکیم میرسد (ناخودآگاه جمعی:ص175-165) که این شبیه قطر مسیح-بودا است درحالیکه خط نیچه، قطر زرتشت-مانی است بنابراین درحالیکه در آسیای مرکزی، پیشتر علاقه مندان به رأس بودا از پیکره ی مانویت جدا شده دنیاگریزی را در چین و هند رواج داده بودند، در غرب، زرتشت نیچه ای به راهی کاملا متضاد رفت.علی محمد اسکندری جو که به شدت از پوشیده شدن جامه ی پشمینه ی صوفیان به تن نیچه توسط روشنفکران ایرانی متعجب است ، حق را به توماس مان میدهد که به زرتشت نیچه حمله میکند و او را «به بوزینه ای تشبیه میکند که روزها در غار و دشت و جنگل سرگردان پرسه میزند و شب ها از ترس بهایم، به بالای درخت میخزد.چنین موجودی به چه کار آید؟»( در گفتگو با "اطلاعات حکمت و معرفت" :دی ماه 1396: ص47)

اگر قهرمان "چنین گفت زرتشت" در این نوع مخالف انسان زیستن از کسی اجازه نمیگیرد یا به قضاوت کسی دلبسته نیست تعجبی ندارد چون «زرتشت فلسفی نیچه هرگز به هیچ وجه، باوری به بنیادهای پیش ساخته ندارد.او مثل کودکی است که فارغ از اخلاق و فراسوی ارزش های مردم و جامعه، به بازی مشغول است». (تفسیر چنین گفت زرتشت:  اسماعیل محمدنژاد: چاپ تصویر گیلان:ص36) اما مگر نه این که کودک به تربیت و مراقبت پدر و مادر نیاز دارد؟ در چنین گفت زرتشت، پدر و مادر حذف شده بودند.کوه آتشفشان جدیدی در حال متولد شدن بود: کوهی که فوران و غلیانش در عصر ما همچنان ادامه دارد.

در اواخر سال 1387 که دکتر حمید مولانا بعد از تاختنی که دیدیم بر قهرمان انگاشتن اصلاحطلبان روا داشته بود، علیرغم قسم وفاداریش به دولت امریکا،و همزمان با داشتن تابعیت امریکا، مشاور احمدینژاد شد، دکتر بیژن عبدالکریمی در گفتگو با شماره ی ویژه ی نوروز 1388 روزنامه ی اعتماد، خطر گسترش نیهیلیسم (پوچگرایی) نیچه ای را در ایران گوشزد کرد: «سکولاریسم وصف ذاتی تفکر متافیزیکی است که با ظهور خود فلسفه آغاز شده و در جریان بست متافیزیک تا به امروز بسط کامل یافته است تا آنجا که امروز در دوران ما، تفکر متافیزیکی و بالطبع سکولار، بر همگان سیطره یافته است...بر اساس درک سیاسی و ایدئولوژیک از مفهوم سکولاریسم، افراد جامعه در دوران ما به دو دسته ی سکولار و غیر سکولار، بی دین و دیندار،مخالفان و موافقان حکومت دینی، طرفداران و موافقان جدایی دین از سیاست،و... تقسیم میشوند و دیوار و شکاف سترگی میان دو قطب این گونه تقسیمبندی های دوگانه وجود دارد اما بر اساس درک فلسفی و انتولوژیک از مفهوم سکولاریسم...فاصله ی زیاد و عمیقی میان دو قطب این تقسیمبندی ها وجود ندارد.فرضا آنکس که بر اساس درک های رایج سیاسی و ایدئولوژیک دیندار تلقی میشود در مقام نظر و عمل، خیلی با فرد غیردیندار فاصله نداشته و او نیز همانگونه زیست میکند که فرد سکولار زندگی میکند...همانگونه که در سیاه مشق اخیر خود با عنوان "ما و جهان نیچه ای" اظهار داشته ام، باید اعتراف کرد که در هیچ دوره ای از تاریخ حیات بشر همچون چند دهه ی اخیر، نیهیلیسم و سکولاریسم چهره ی خود را چنین آشکار نکرده بود.اگر در پایان قرن 19، نیچه اعلام کرد نیهیلیسم در آستانه ی در ایستاده است، امروز در دوران کنونی ما این مهمان ناخوانده خود صاحبخانه شده است.جهان امروز ما جهان نیچه ای است.»

حرفهای دکتر عبدالکریمی در آستانه ی انتخابات مصیبتبار 1388 در میان موج تنش ها و افتراهای سیاسی و مشکلات اقتصادی و اخلاقی که جامعه ی ایران را هرچه بیشتر دوپاره به نظر میرسانید شنیده نشد.تنها اندکی قبل از این که ویژه نامه ی مزبور منتشر شود،خاطره گویی آقای سقای بی ریا مشاور رئیس جمهور احمدینژاد که از قول وزیر دفاع گفته بود: «خانواده ای را من میشناسم که اینها نزدیک بود کارشان به طلاق بکشد.وقتی ماهواره ی امید پرتاب شد، دو روز بعد، اختلافشان حل شد» دستمایه ی پیشنهاد هجوآمیز زیر در مجله ی مردم و جامعه (24 اسفند1387) شده بود: «به جای گسترش دادگاه های خانواده و شوراهای حل اختلاف، ماهواره های دیگری هوا کنیم.درحالیکه شبکه های خاک تو سری ماهواره ای مانند pmc,gem,mbc با نشان دادن فریبخوردگان زیباروی هالیوودی مانند مونیکا بلوچی، کیانو ریوز، شون پن، لئوناردو دی کاپریو، کانون خانواده ها را از هم میپاشانند، ما میتوانیم پادزهرمان را رو کنیم.» یونگ متعجب بود که چطور دو چهره ی متضاد کهن الگوی کودک یعنی جوان زیبارو و کوتوله ی شیطان صورت، در دوره ی هلنیستی، در قالب متحد هرمس خدای دانش گرد آمده اند؟ (ناخودآگاه جمعی:ص128) ولی من در دوره ی احمدینژاد، دو مار هرمس را پیچیده به هم و در کشور خودم دیدم.

 

مطالب مرتبط:

َشهوت در مقابل جامعه (بزرگترین برگ برنده ی سیاست غربی)

زرتشت قرن21

َشهوت در مقابل جامعه (بزرگترین برگ برنده ی سیاست غربی)

نویسنده:پویا جفاکش

 

 

 

 

 

 

در یکی از قسمت های انیمیشن fairly odd parents، "تیمی تارنر" برای انجام تحقیق مدرسه ی خود درباره ی انقلاب امریکا، به کمک دو پری خود، پدران بنیانگذار امریکا شامل جرج واشنگتون، توماس جفرسون و بنجامین فرانکلین را از زمان خودشان به قرن21 می آورد تا اطلاعات دست اول به دست بیاورد.اما همزمان با حضور این قهرمانان خل وضع در خانه ی تیمی، دنیا به قرن 18 برمیگردد: وسایل الکترونیکی ناپدید میشوند،ماشین ها جای به کالسکه میدهند، لباس ها از نوع اروپای عصر روشنگری میشوند و پرچم امریکا جای به پرچم انگلستان میدهد.همه ی اینها از آن رو است که در غیاب جرج واشنگتون، نیروهای وفادار به انگلستان، جلو استقلال امریکا از آن کشور را گرفته اند...

این حس خاص بودن امریکا منحصر به سازندگان این فیلم نیست.امریکایی ها واقعا خود را جادویی میدانند.این حس، با تحقیقات اخیر مایکل تلینگر بر بنای سنگی عجیب موسوم به "تقویم آدم" در مپومالانگا در افریقای جنوبی، جانی مضاعف گرفته است.چون از قرار معلوم، استرونومی تقویم آدم، تغییر درجه ی مدار زمین در برهه ای مورد مناقشه در تاریخ را که محققان مختلف از انیشتین گرفته تا ولیکووسکی مورد بحث قرار داده اند تایید میکند.مسئله اینجا است که قدمت تقویم آدم –اگرچه بومیان، آن را شاهکار خدایان در آغاز خلقت جهان ارزیابی میکنند- معلوم نیست و این درحالیست که واقعه ی مزبور، برای ویران کردن کل تمدن کهن کافی بوده است.ربط یافتن این مسائل به خاص بودن امریکا به واسطه ی کتاب tarana or pre-columbian america از پروفسور pathe diagne  میسر شده چرا که این کتاب بر اساس افسانه ی مردم یوروبا در غرب افریقا درباره ی وجود کشوری به نام "تارانا" در آن سوی اقیانوس، ارتباط زبان های افریقای غربی با سرخپوستان امریکای لاتین و شباهت های فرهنگ مصری-حبشی کهن و افریقاییان کنونی با فرهنگهای سرخپوست را میسنجد و به این نتیجه میرسد که سیاهان افریقایی در کنار زردپوستان کوچیده از اوراسیا در تاسیس فرهنگ های کهن امریکا نقش ایفا کرده اند (وی حتی بین نام شهر کاراکاس در ونزوئلا و امپراطوری قرطاجه یا کارتاژ در شمال افریقا ارتباط قائل است).کسانی چون گراهام هنکوک، این نظریه ی علمی را دستمایه ی خیالپردازی درباره ی انتقال جادوی مصری-کلدانی به امریکا کرده و زمینه را برای شاخ و بال یافتن این افسانه نموده اند که وقتی تمدن کهن در اثر بلایی جهانی منهدم شد بازمانده ی علومش در امریکا هنوز یافت میشد.اروپایی های وحشی پس از به اطاعت درآوردن سرخپوستان، به مرور، جادوی آنان را برای اختراع سیم و تلگراف و رادیو و تلویزیون و خلاصه تمام اختراعات نوین به سرپرستی مرکز سابق سرخپوستان یعنی امریکا به کار گرفته اند و از این رو دنیا با امریکا به شکل امروزش درآمد.(این نظریه طبق معمول با زیر سوال بردن کل کرونولوژی اکادمیک موجود، راه خود را باز میکند.)البته من پیشنهاد میکنم امریکایی های محترم توجه داشته باشند که در هرحال ، جهانی شدنشان با یک ایدئولوژی اروپایی ممکن شده و این ایدئولوژی همان نیرومحرکه ی بندوبساط هایی مثل چهارشنبه های سفید و ازدواج سفید در ایران خودمان است.پس سنجش خاص شدن امریکا در این مورد در مقایسه با فرهنگهای کهن ضروری به نظر میرسد.

تقویم آدم

 

اگر متون مردمشناسی را خوانده باشید حتما با انسانشناسانی روبرو بوده اید که گاه از چند گزارش غیر موثق استعمارگران درباره ی اقوام بومی، نتایج ناصوابی درباره ی فرهنگ های کهن گرفته اند انگار که اخلاقیات قبایل به اصطلاح بدوی هرگز دچار تغییر و تحول نشده و آنها هزاران سال در ماقبل تاریخ و دوران غرایب المخلوقاتی که گزارش های یادشده نشان داده اند زیسته اند (کتاب "شاخه ی زرین" فریزر، سرشار از این قبیل گزارش ها است). اما فرصتهای بکر واقعی در تشخیص تحولات انسانی به برخی انسانشناسان دست داده که هنوز تازگی دارند.یکی از ارزشمندترین این تحقیقات را "لئو فروبنیوس" در "اقبیلیین" در الجزایر انجام داد.اقبیلیین به معنی سرزمین قبایل، از این رو چنین نام گرفته بود که خارج از حیطه ی تسلط عثمانی قرار داشت و عقاید کهن بربرها تا حدود زیادی در آنجا از نفوذ شرع اسلامی به دور مانده بود.اما با تسلط استعمار فرانسه بر آن ناحیه، بربرها با عرب زبان ها و اروپاییان در یک واحد قرار گرفته از آنها تاثیر میپذیرفتند.فروبنیوس از سویی از شباهت برخی عادت های قبایل، با سرخپوستان آن سوی اقیانوس اطلس چنان شگفتزده شد که به وجود قاره ی غرق شده ی آتلانتیس بین افریقا و امریکا اعتقاد یافت و آن را در کتاب "افسانه های قبایل" (1926) شرح داد.اما از سوی دیگر، با کمال شگفتی مشاهده مینمود که فرهنگ کهن بدون از بین رفتن، راه را برای خوشامدگویی به اسلام هموار میکند.

فروبنیوس، انبوهی از هیولاها و شیاطین در فرهنگ کهن یافت.بعضی از این موجودات مانند غول یک چشم و مار چندسر، در مغربزمین هم شناخته شده بودند.برای نامیدن شیاطن از واژه ی عربی "وحش" به معنی حیوان غیراهلی استفاده میشد و همانطور که فروبنیوس به درستی دریافته بود، آنها فرم نیمه انسانی شده ی جانوران درنده چون شیر، پلنگ، گرگ و کفتار بودند.اما موضوع عجیب این بود که با وجود نرینه بودن بیشتر این موجودات شیطانی، بیشترین قصه ها درباره ی شیاطین ماده بودند، و از آن عجیب تر این که راوی اکثر این داستانها زنان به ویژه مادران و مادربزرگها بودند.سرّ این قضیه آنگاه بر فروبنیوس هویدا شد که دانست شیاطین ماده علاوه بر گوشت مردها، از متون دینی اسلامی مثل قرآن هم تغذیه میکنند.معلوم بود که این متون، مردان را از دست شیاطینی که زنان در کودکی اسباب وحشت آنان مینمودند حفظ میکردند.درواقع، زنان به این دلیل، حافظ فرهنگ بدوی شده بودند تا با زنانه نشان دادن آن فرهنگ وحشی، پسران را به سمت جامعه ی مردانه و متمدن اسلامی سوق دهند.در جامعه ی پسران،ظاهرا به سبب وحشت شیاطین از خدای اسلام ولی در اصل به سبب دور بودن پسران از زنان و دختران نامحرم، وحشت از شیاطین مونث، زایل میگردید.

لئو فروبونیوس

بربرها

 

اهمیت رشد پسران در جامعه ی مخصوص خودشان، در یکی از افسانه ها، وضوح بیشتری دارد: 50 پسر که با هم دوست و مهربان بودند، در کنار رودخانه ای ساکن میشوند.در این هنگام، کشف میکنند که در آن سوی رودخانه 50 دختر زندگی میکنند.پسرها با دخترها عهد میبندند که با هم در صلح زندگی کنند.پسرها با کمک هم کلبه هایی میسازند و بسته به میزان دوستیشان، در دسته های دوتایی یا سه تایی در کلبه ها ساکن میشوند.اما یکی از پسرها که به خاطر رفتارهای ضداجتماعی و خودخواهانه اش، محبان چندانی ندارد بر خلاف قانون جمع، یکی از دخترها را به دوستی میگیرد و در کلبه اش ساکن میکند.شب هنگام، پسر، آن دختر را در حال مراسم جادو می یابد و میفهمد او یک شیطان ماده است.دختر میگریزد و به نزد بقیه ی دختران میرود و میگوید که قبل از این که فرصت از دست برود باید مرحله ی دوم نقشه را اجرا کنند.

فردا صبح که پسرها در رودخانه به آبتنی و بازیگوشی مشغول بودند، در کمال حیرت، 50 دختر را دیدند که لخت مادرزاد از سوی دیگر رودخانه هویدا شدند و تن به آب سپردند.پسران تاکنون زنی را با شانه ها و سینه ها و گیسوان آزاد ندیده بودند و به سوی تجربه ی امر ناشناخته تحریک شده بودند.آنها منظور دختران را فهمیده بودند اما نمیتوانستند به آنها اعتماد کنند.در نهایت دختران  ا به شراکت پذیرفتند به شرط آن که پسرها رئیس باشند.کمی بعد،در اثر جادو، دختران و پسران، به صورت مردان و زنان وحشی درآمدند  و به بیشه زارها گریختند.از آنها دو گروه از هیولاها پدید آمدند: "تیریل"ها (غول های زن مانند) و شیرها، که هر دو گروه، از آن روزگار تاکنون دشمن نوع بشر بوده اند.

در این داستان،همانطور که دختران با جذب قدرت پسران، نسلی از جن های ماده ی آدمکش تولید کرده اند، پسران نیز جای خود را به شیران داده اند و این نشان میدهد که مردی که قانون اخلاقی جامعه را زیر پا میگذارد به اندازه ی شیر برای دیگر انسانها خطرناک است.این در افسانه ی جالب دیگری مورد تاکید قرار میگیرد: هفت شیر با هم برادر بودند و در جنگل، تحت رهبری مادرخوانده شان که یک تیریل بود میزیستند.روزی که پوست های حیوانیشان را درآورده و در قامت پسران در چشمه آبتنی میکردند توسط مردی شکارچی مشاهده شدند.مرد از آنها پرسید اهل کدام محلند.برادران از ترس سلاح های شکارچی، بدون آشکارکردن شیر بودن خود، تنها آشکار کردند که در جنگل میزیند و حتی لباسهایی مانند آنچه شکارچی دارد ندیده اند.مرد برای پسرها از تمدن و فرهنگ گفت و آنها را به جامعه ی انسانی دعوت کرد.برادرها با خوشحالی قبول کردند و انسان شدند. تمام قهرمانان و پهلوانان بزرگ جهان، از فرزندان این هفت شیر میباشند.

دستمایه ی این افسانه، اعتقادی بسیار کهن است که بر اساس آن، شیر گاهی به شکل انسان درمی آید و با فریب دادن انسانها آنها را طعمه ی خود میکند.اما در این مورد، موضوع بار اخلاقی یافته؛ بدین معنی که پسران زیر نظر زنی نامحرم، شیری آدمیخوارند ولی توسط یک مرد، به تمدن کشیده میشوند و راهی مثبت بر انسانیت میگشایند.من حدس میزنم که در تمام بزنگاه های مهم تاریخی مانند این (ازجمله غلبه ی مردوک خدای نرینه بر هیولاها به رهبری تیامات خدای مادینه در اسطوره ی آفرینش بابلی) عناصر مادینه ی فرهنگ قدیم به طرز مشابهی برای به حق نشان دادن فرهنگ جدید برجسته شده اند بدون این که آنطور که برخی ادعا کرده اند مسئله ی غلبه ی پدرسالاری بر مادرسالاری (اگر مادرسالاری به عنوان یک دوره ی تاریخی هرگز وجود داشته) مطرح باشد.این مطلب با ذهنیات بیشتر ما بیگانه است.چون اولا تصور میکنیم پذیرش سنت های جهانی با سرکوب عقاید بومی ممکن شده و در ثانی، در حال و هوای ادبیات و سینمایی مشحون از داستانهای پسرانی که به خاطر دختران به خانواده و اجتماع خود خیانت میکنند نفس میکشیم و نمیدانیم کجای این مطلب اشکال دارد.برای رفع این مشکل، فقط یک راه وجود دارد و آن رجوع به پیامبر ادبیات و سینمای غرب یعنی مرحوم جوزف کمپل است که کتاب "قهرمان هزارچهره" ی او آموزگار سازندگان فیلمهایی چون جنگ ستارگان، ارباب حلقه ها و ماتریکس بوده است.

کتاب "قدرت اسطوره" شرح گفتگوهای "بیل مویرز" گزارشگر بی بی سی، با کمپل است.این کتاب، فصلی دارد به نام "قصه های عشق و ازدواج".کمپل، این فصل را با سرودهای عاشقانه ی تروبادورها در قرن 13 میلادی شروع میکند: «تروبادورها اشرافیت پرووانس و بعدا سایر بخش های فرانسه و اروپا بودند...تروبادورها با بدعت مانوی البیژن ها که در آن دوران متداول بود پیوند برقرار کردند هرچند جنبش البیژن ها درواقع اعتراضی علیه روحانیت قرون وسطی بود...در مقوله ی دلدادگی [به صورت رابطه ی خودخواسته ی زن و مرد در تبلیغ تروبادور] با آرمانی کاملا شخصی مواجهیم...و گمان میکنم همان مطلب اساسی و مهم مربوط به غرب باشد که آن را با کلیه ی سنت های دیگری که من میشناسم متفاوت میکند...در فرهنگهای سنتی ترتیب ازدواج را خانواده ها میدادند.این امر به هیچ وجه در حوزه ی تصمیم گیری افراد نبود...لذا فکر تروبادورها...نه فقط بدعت بلکه زنا محسوب میشد...چنانچه واژه ی amor (دلدادگی) را برعکس هجی کنیم به واژه ی roma یا کلیسای کاتولیک رمی میرسیم...[در داستان تریستان و ایزولده از داستانهای محبوب تروبادورها که در آن، تریستان با ایزولده زن عموی خود مهرورزی میکند] ندیمه ی ایزولده متوجه میشود چه اتفاقی افتاده است،نزد تریستان میرود و میگوید: " تو مرگ خود را نوشیده ای و تریستان میگوید ..."اگر منظورت از مرگ من مجازاتی است که در صورت جدا شدن باید تحمل بکنم آن را میپذیرم، و اگر منظورت از مرگ من، مجازات ابدی در آتش جهنم است آن را نیز میپذیرم"...او اکنون این درد عشق را برمیگزیند هرچند به معنی گرفتارشدن به رنج و عقوبتی همیشگی در جهنم باشد...عقوبت در جهنم، تصاحب ابدی آن چیزی است که در زمین خواستارش بوده اید.ویلیام بلیک در مجموعه ی شگفت انگیز کلمات قصار خود با عنوان "ازدواج،بهشت و جهنم" میگوید: " آنگاه که در میان آتش جهنم قدم میزدم که برای فرشتگان همچون عذاب بود"...دانته ...[در جهنم] دو عاشق و معشوق ایتالیایی همروزگار خود به نام های پائولو و فرانچسکا  را ملاقات میکند.فرانچسکا با برادرشوهرش پائولو رابطه ی عاشقانه داشته است.دانته مانند یک عالم علوم اجتماعی میگوید "عزیزم چگونه این اتفاق افتاد؟چه چیز باعث این رابطه شد؟"... فرانچسکا میگوید او و پائولو زیر درختی مینشینند و داستان لانسلوت [فاسق گونیور همسر شاه ارتور] و گونیور را میخوانند: "هنگامی که خواندیم آنها برای اولین بار یکدیگر را بوسیدند، به یکدیگر نگاه کردیم و آن روز دیگر بیش از آن نخواندیم" و این آغاز هبوط آنها بود...[در] عشق بر مبنای تجربه ی شخصی...بهترین بخش سنت غرب در به رسمیت شناختن فرد و احترام به او به مثابه ی موجودیتی زنده مندرج است.کارکرد جامعه،پرورش فرد است.کارکرد فرد حمایت از جامعه نیست...[در سنت تروبادوری] پرسیوال میگوید: "نه، نمیخواهم همسری به من داده شود زیرا من باید همسرم را به دست آورم" و این آغاز تاریخ اروپا است.»

کمپل در ضمن این ستایش پرشور از فسق و فجور برای با سر رفتن در جهنم و شجاعتر بودن از فرشتگان، البته میپذیرد که در سنت های پیشین ، عشق پس از ازدواج پدید می آمد اما مدعی است «این که آیا شخص میتواند یک ماجرای عشقی تمام عیار داشته باشد، منظورم یک ماجرای عشقی تمام عیار واقعی است، و در عین حال به ازدواج نیز وفادار باشد گمان نمیکنم در حال حاضر امکان داشته باشد...اما وفاداری مانع از مهرورزیدن یا حتی رابطه ی عاشقانه داشتن با شخص دیگری از جنس مخالف نخواهد بود.شیوه ای که داستانهای عاشقانه ی شوالیه ای لطافت رابطه با زنان دیگر را در قبال مردی که به عشق خود وفادار است توصیف میکنند بسیار  زیبا و حساس است.»مویرز میپرسد «پس تکلیف عشق با اخلاقیات چیست؟» و پاسخ قاطع کمپل این است: «آن را نقض میکند.»

آنچه از سخنان کمپل و مقایسه ی آن با کارکرد افسانه های هیولاهای مادینه ی اقبیلییین به دست می آید اثر معجزه آسای رواج دوستی های دختری-پسری بر متلاشی شدن جمع گرایی و اطاعت از جامعه است که پیش از هرکجای دیگر، در اروپا برای از رده خارج کردن مسیحیت کاتولیک به کار گرفته شده و سپس تجربه ی خود را در سراسر دنیا تکرار کرده است.ابزار اصلی او در این مسیر رسانه است.این رسانه در زمان دانته افسانه های تروبادوری بودند که رسوایی های امثال فرانچسکا و پائولو را رقم زدند و امروز تمامی پهنه ی ادبیات و صنعت فیلم را شامل میشود.اما خردشدن جامعه چه نفعی به اصحاب رسانه و سیاست میرساند؟ همانطور که کمپل گفت تروبادورها جهانبینی مانوی داشتند که دشمن سرسخت رابطه ی جنسی بین زن و مرد و حتی مروج همجنسبازی شمرده میشود.پس، رایج کردن دلدادگی بین زن و مرد در اروپا را صرفا در مقام تاکتیکی برای خردکرن مسیحیت و جابازکردن تدریجی برای رهبران دینی خود دنبال میکردند.اعقاب آنان یعنی فراماسون ها امروز همین هدف را دنبال میکنند. جوزف کمپل، در فصل اول همین کتاب "قدرت اسطوره" کلی پیش مویرز از فراماسونری ستایش میکند و کاملا باور دارد که باید فرهنگ های سنتی نابود شوند و جایشان را فرهنگ جهانی "چشم خرد" بگیرد. البته جوزف کمپل امریکایی میهن پرستی است و به نمادهای ماسونی دلار امریکا میبالد.مرا یاد ضمیمه ی "لبخند" روزنامه ی همشهری در نیمه ی دوم اسفند 1382 می اندازد که در ستون اعلام تشکر، به طنز حک کرده بود:«از سازمان ملل به خاطر عملکرد و موضع گیری های کاملا مستقل در اموردهکده ام تشکر میکنم: کدخدا بوش».این فقره احتملا با این دو تشکرنامه ی دیگر در همان ستون بی ارتباط نیست:

«از شایسته سالاری در دستگاه های دولتی شدیدا سپاسگزارم: پسر آقای رییس».

«از تلاش پیگیر مسئولین [ایران] در مبارزه با مفاسد اقتصادی تشکر میکنم: شهرام،جزایر قناری».

منابع:

“female monsters in Kabyle myths and folklates”: Sabrina zafar: reveue elkhitab: number1o:janvier 2012

"قدرت اسطوره": جوزف کمپل در گفتگو با بیل مویرز؛ترجمه ی عباس مخبر:نشر مرکز

  

مطالب مرتبط:

زرتشت در مثلث برمودا: خدای ایران و ناخدای نیچه

امریکایی مهربان و مجسمه ی آزادی

چرا مذهب همیشه مفید نیست؟

شیر،خفاش و دراکولا:تقدیر انسان عصر حاضر

دانلود کتاب « جاده ی شیطان (ریاکاری و احساس گناه در عصر مدرن) »

 

دجال تبتی؟: شایعات غربی و پیوست ایرانی-تبتی

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

اخیرا نام ایران در رسانه های اسپانیایی زیادتر از قبل شنیده میشود.پیشتر، اصطلاحات "رژیم ایران" و "دیکتاتوری ایران" گهگداری در این کشور شنیده میشده ولی ایران از بعد فرهنگی-هنری هیچ بازتابی در اسپانیا نداشته است (استثنای عمده، فیلم اخیر اصغر فرهادی است که دو بازیگر اسپانیایی در آن حضور داشتند).اما این بار، پدیده ی سیاسی ای به نام ایران،برای اسپانیایی ها بعد داخلی یافته است.چون یک جریان چپ در این کشور، افشا کرده که حزب دست راستی کشور، از شورای مقاومت ایران (از گروه های ایرانی مخالف جمهوری اسلامی) کمک دریافت میکرده و در مقابل،دست راستی ها هم از حمایت مالی جمهوری اسلامی از گروه های چپ اسپانیا پرده برداشته اند.

این که جمهوری اسلامی و مخالفانش هردو در کشورهای اروپایی لابی گری کنند چیز عجیبی نیست.مخالفان جمهوری اسلامی، به خوبی میدانند که ترامپ، تنها شانس آنها برای حمله ی نظامی به ایران است چون در بدنه ی سیاسی امریکا جایی ندارد. به قول دکتر مهران مصطفوی، بدنه ی سیاسی امریکا شامل دموکرات و جمهوریخواه، از ایران به عنوان لولوخرخره ای برای پناه بردن اعراب به امریکا استفاده میکنند.تا قبل از ترامپ، تحریمهای آنها علیه ایران کوچکترین صدمه ای به سیاستمداران ایرانی نزده و باز به قول دکتر مصطفوی، مانند تمام کشورهای تحت تحریم، تنها سبب هرچه ضعیفتر و ناتوان تر شدن مردم در مقابل حکومت شده است.اکنون با به قدرت رسیدن اکثریت دموکرات در مجلس امریکا، تنش بین دولت و دموکراتها به آنجا انجامید که به تعطیلی دولت منجر گردید، کارمندان دولت (معادل یک سوم جمعیت امریکا) برای مایحتاج خود به خیریه ها رجوع کردند و زندگی تمام مردم (از تاکسیرانها تا صاحبان رستورانها) مختل شد.با این وصف، احتمال حمله ی نظامی به ایران بسیار ضعیف ولی بر سر کنترل و فشار بر آن، اتفاق نظر است.از آنجا که تمام دست راستیهای اروپا ملهم از ترامپ هستند،قدرت گرفتن راستها به نفع مخالفان جمهوری اسلامی، و قدرت گرفتن چپها به نفع جمهوری اسلامی است.پس دخالت ایرانیها در سیاست اسپانیا عجیب نیست.این عجیب است که با وجود این که تمام سیاستمداران فاسد اسپانیا (که سبب دلتنگی مردم برای ژنرال فرانکو شده اند) به جایی در اروپا و امریکا وصلند، وصل بودن به ایران در این کشور به هم ریخته عیب باشد.

دراینباره شاید نیاز باشد توجه کنیم که کتابی به نام "ایزابلای اسپانیا" اثر ویلیام توماس والش که در دهه ی 1930 نوشته شده بود، برای اسپانیاییها، حکم کتاب "دو قرن سکوت" ما ایرانیها را پیدا کرده است.کتاب والش، بر آن است که در ماجرای فتح اسپانیا توسط اعراب، یهودیان به خیانتهای پیاپی دست زده، با اعراب همکاری کرده اند.باید یادآوری کنم اسپانیاییها همانطور که از ثروتمندان یهودی اروپا-امریکا بابت سقوط اقتصاد کشورشان متنفرند ولی به همان اندازه و علیرغم این که بیش از تمام کشورهای اروپایی دیگر،ژنوم عربی-افریقایی در خود دارند، مسلمانستیز هم تشریف دارند.پس جمع آوردن مسلمان و یهودی در یک توطئه ی مشترک،برایشان دشمنتراشی جالبی است( حتی اگر تنها دوره ی عظمت و اعتبار اسپانیا،دوره ی حکومت مسلمانان باشد).با این حال، اسپانیاییها در این توطئه انگاری تنها نیستند.

نیکولاس گودریک کلارک، از پژوهندگان فعال در حوزه ی ایدئولوژی نازی، در مقدمه ی کتاب "خورشید سیاه" خود توضیح میدهد که چطور از دهه ی 1970 به این سو، عرفانواره های نئونازی رو به رشد گذاشته اند: عرفانهایی که یهودی و غیر اروپایی را در یک راستا،دشمن می انگارند:در اطریش و آلمان، "ویلهلم لندیگ" نازی سابق، نظریه های آتلانتیس،برخاستن آریایی ها از قطب شمال، و حکمت جهانی تبت را عمومی میکند و کاتارها و حاملان گرال را بازماندگان حکمت یونانی-ژرمن میخواند؛ "جولیوس اوولا" همتای ایتالیایی او، دانش آریایی را در هند جستجو میکند و رواج هندوییسم و تانتریسم را در اروپا دنبال مینماید؛جیمز مادول ، در صدد توسعه ی تئوسوفی و تایید نژادپرستی نازی بر اساس نظام کاستی (طبقاتی) هندو برمی آید؛ "سویتری دوی" نازی فرانسوی زاده ی هندو، هیتلر را اواتار ویشنو و نازیسم را آیین شیوا (خدای نابودی هندوها) توصیف میکند که برای آفرینش جدید دست به تخریب زده، چون کالی یوگا، تنها با خشونت و جنگ و نسل کشی به پایان میرسد؛... کلارک دلیل توسعه ی این نظریات را این میداند: در سال 1900، حدود 35درصد جمعیت کره ی زمین، اروپایی سفیدپوست بودند،این میزان اکنون 10درصد است؛ جمعیت اروپایی در اثر کاهش زادوولد و مصیبتهای فرهنگی، رو به نابودی است و اروپاییها، که سبب همه ی اینها را سرمایه داران یهودی میدانند، جز خشونت، راهی برای حفظ نسل خود سراغ ندارند.

پروفسور کلارک و کتابش

 

اما از سوی دیگر،اروپایی-امریکایی های هنوز مسیحی، مدعیند که تمام این حکمتهای در بوق و کرنا شده ی شرقی، فقط برای این وجود دارند که اثبات بکنند نژادهای افریقایی-آسیایی از سفیدپوست اروپایی برترند.به نظر من هم حق با گروه اخیر است، و نژادپرستان نئونازی، با دمیدن بر کوره ی عرفان، ضد خود عمل میکنند.اما این تیزبینی، طبق مدل همیشگی مسیحی ها (بخصوص پروتستان ها) به نظریات عجیبی منجر میشود.وجه اشتراک نازی ها و رازوران مخالفشان، وجود حکمت گمشده در تبت است.حالا حسابش را بکنید در چنین غوغایی و در سال 2006، عکس زیر از دالایی لاما در کنار رهبران مسلمان و یهودی منتشر شود، و کمی بعد، در کولاک اسلامهراسی زمانه، شایع شود که دالایی لاما از یک روستای مسلمان برگزیده شده است.نتیجه مشخص است: دالایی لاما میشود آنتی کریست و رهبر "نیو ایج" و ایران و امریکا و چین و تمام دولتهای دیگر، وردستهای او خوانده میشوند.اخراج دالایی لاما از چین هم میشود صحنه سازی برای قهرمان شدن او، تا مردم بیشتر به بودیسم تبتی روی بیاورند.

این شایعات در کشورهای پروتستان رواج بیشتری دارند.چون بارگاه دالایی لاماها شبیه بارگاه پاپ بوده است.حتی گاها گفته میشود که یسوعی ها ، در دوران حضورشان در چین، با دستکاری در کیش دوگپاها (جادوگران بومی متحد شده در "لژ سیاه")، سیستم لامایی را اختراع کرده اند تا دستنشانده ی آنها در منطقه ی سوق الجیشی چین باشد.و از آن پس، در اینجا 5درصد جمعیت تبت (لاماها) که خدای زنده محسوب میشدند، 95درصد دیگر آن قلمرو را به بردگی و فقر مطلق کشاندند.با این حال، برخلاف آنچه که شایعات میگویند، دالایی لاما دقیقا یک پاپ بودایی نیست.او بیشتر شخصیتی نمادین است و قدرت واقعی در دست "پانچون لاما" است.به همین دلیل بوده که شورش دالایی لاما علیه چین شکست خورده است. به عبارت دیگر،دالایی لاما بیش از این که دجال زمان باشد، یک پروژه ی آزمایشگاهی برای سوق دادن مردم به سمت رهبری شبیه او در آینده است.سوالی که باید به آن پاسخ داد این است که چه مستمسکی، منطقه ی فقیر و نفرین شده ای چون تبت را مرکز جهان وانموده است؟

برده ی تبتی در دوران تبت  پیش از استیلای کمونیسم

سه زن فرانسوی در حال کشیدن گاوآهن بر زمین در دوران جنگ اول جهانی

 

پاسخ این سوال را میتوان در منبع زیر یافت:

The Unknown Lore of Amexem's Indigenous People: An Aboriginal TreatiseBy Noble Timothy Myers-El:authorhoude publication:2008:p220-2

نویسنده معتقد است که کتاب "انجیل اکواری عیسی مسیح" اثر "لوی داولینگ" که در 1908 سبب جلب توجه جامعه ی مسیحی به رازوری تبتی شد، اکتسابات عیسی از تبتی ها را درواقع نه در نزد خود تبتیها بلکه در کشفیات "پیتر کوزلوف" در غاری در گوبی، شامل مجسمه های آمیتابا بودا و متونی به زبان های چینی، تبتی و اویغوری کسب کرده بود که احتمالا گنجینه ی گمشده ی تنغوتها بودند.تنغوتها که به "شی" و "شیا" هم شهرت داشتند در قرن 11میلادی،دولت "شی شیا" xi xiaرا در چین پایه نهادند.ارتباط آنها با سرخپوستان اولمک در امریکا که آنها نیز خود را "شی" xiمینامیدند مورد بحث است.تنغوتها به دو دسته ی "سیاه سر" (کاهنان) و "سرخ چهره" (مردم عادی) تقسیم میشدند.[دسته ی اول، خود را از نسل درنا، و دسته ی دوم، خود را از نسل میمون میدانستند] سیاه سرها [به معنی دارندگان کلاه سیاه] به داشتن توانایی های فوق طبیعی شهرت داشتند.لفظ سرخ چهره به این سبب رواج داشت که شی ها در مراسم مذهبی، همچون سرخپوستان چروکی صورت خود را سرخرنگ میکردند.در "آلتان توبغی" (یک پیشگویی مغولی)، تنغوتها، سیاهانی با موی مجعد توصیف شده اند که نویسنده از مقایسه ی این موضوع با مجسمه های اولمک، طبقه ی فوقانی جامعه ی تنغوت یعنی کاهنان را سیاهپوستانی مهاجر از خاورمیانه دانسته است.در قرن 11میلادی، تنغوتها مدلی از نوشتار را به کار میبستند که شبیه نوشتار چروکی ها در امریکا است.زبان تنغوتها همان زبان قوم "یی" در جنوب چین است.پایتخت تنغوتها، شهر "قراخوتو" در صحرای گوبی بود.بنا بر افسانه ها، زمانی که سپاهیان چنگیزخان ارتش و پادشاه تنغوتها را نابود کردند،بهادرخان پادشاه تنغوتها در لحظات پایان عمر، سرزمین خود را نفرین کرد و در اثر نفرین، همه چیز خشکید و مغولها از پیروزی خود سودی نبردند.ظاهرا کشفیات کوزلوف به قراخوتو مرتبط است.در میان آنها ها، نماد حرف یونانی mu دیده میشود که رمز "کریستین رزنکروتس" پیشوای افسانه ای جریانهای رز-صلیبی و فراماسونری بوده است.این حرف یونانی، همان حرف m انگلیسی است که منشا فنیقی از "میم" به معنی آب دارد.عدد m 4 و عدد u 3 است که جمع آنها میشود 7 که در خاورنزدیک عدد کمال است و نویسنده آن را با 7 آیه ی فاتحه الکتاب در قرآن مقایسه میکند.کشف کوزلوف اگر واقعی باشد پادشاهی افسانه ای رزصلیبی در قلب آسیا را غیرممکن نمیداند.اما سوال این است که آیا صرفا شباهت زبان تنغوتها با تبتی ها باید سبب شود تا نمادهای آنان منشا گرفته از تبت به حساب بیایند؟

قوم یی در چین

 

پاسخ این سوال در مقاله ی جالب زیر نهفته است:

Ethnic flows in the Tibetan-Yi corridor throughout history: Shuo Shi:

International Journal of Anthropology and Ethnology: December 2018

نویسنده در این مقاله، ریشه ی تنغوتها،تبتی ها ، اقوام جنوبی یی و لیسو و ناخی و..،و تمامی اقوام صحبت کننده به زبان تبتی-برمه ای را در منطقه ی گانسو-چینگهای در چین شمالی تبیین کرده که در دوران کهن مسکنگاه مردم چیانگ بوده است.گروهی از اینان به جنوب رفته کشور "شو" shu را تشکیل داده اند.پس از فتح شو به دست دولت qin پادشاه و گروهی از مردم شو باز هم به نواحی جنوبی تری رفته اند که همینان در نوشتارهای دوره های هان،وی و جین، به نامهای sou , shi شناخته شده اند.در جریان این مهاجرتها انبوهی از اینان در مناطق جنوبی بخصوص استان Yunnan باقی مانده اند و گروهی دیگر به منطقه ی آسیای جنوبی کوچیده اند.

دولت شیای غربی

سرداران دولت شیای غربی

اهالی یون نن

نظریه ی آقای "شوشی" از آن جهت جالب است که تنغوتها خود را mu nahe مینامیدند که جزء دوم شبیه نام قوم جنوبی nakhi و احتمالا مرتبط با "ناس" (مردم) در عربی است.باقیش میشود همان mu اسرارآمیز که ظاهرا در اثر تبدیل آسان m به b در زبانهای چینی-تبتی، تبدیل به "بو" و از طریق آن "تو-بو" یعنی "بو های کبیر" شده است که ریشه ی کلمه ی تبت است.پس در این مهاجرت، تبت وامدار یک ایدئولوژی شمالی چیانگ شده است و نه بالعکس.

چینشناسی در سال 1908 آنقدر پیشرفته نبود که این موضوع را نشان دهد اما بر منشاگیری تنغوتها از تبت نیز اصراری نداشت.اصرار بر حکمت باستانی تبتی تنها از سوی تئوسوفی بود: انجمن مادام هلنا بلاواتسکی که به پناه بردن حکمت آریایی به تبت اعتقاد داشت و این همان انجمنی است که نازیسم از دل آن بیرون آمد.اما چرا بدون هیچ پشتوانه و دلیلی تبت انتخاب شد؟ برای فهم قضیه توصیه میکنم به شباهت دالایی لاما و پیشوای نازی دقت کنید: دو رهبر معنوی معصوم و عاری از اشتباه.اگر این دقت صورت بگیرد، خواهید فهمید که ستایشگران دالایی لاما، چه آینده ی سیاسی ای را برای دنیا در نظر گرفته اند: یک تبت کلاسیک جهانی؛ چیزی که کره ی شمالی کنونی در مقابلش مثل بهشت است: دیگر فرقی نمیکند شما سفیدپوست اروپایی ستایشگر شرق باشید یا دشمن آن.چون هر دو دسته دارید باور میکنید حکمت شرقی،بودیسم تبتی است.نگرانی غربیهای مسیحی، بر یک مشت شایعه استوار است اما به طور کامل نیز بی اساس نیست، هرچند شایعات بیشتر مقوم ایدئولوژی تبت محور بوده اند تا مزاحم آن.به نظر میرسد نژادپرستان اسپانیایی بیشتر از این که از دخالت ایران در سیاست خود ناراحت باشند،از بابت خود پدیده ی نژادپرستی که زمینه ی ظهور لامائیسم و لاماها را فراهم میکند وحشت داشته باشند.

نشان بون متعلق به بودیسم تبتی که به نازیسم منتقل شده است.

نازی ها در تبت

یکتاپرستی و افسانه ی انسانهای خزنده سان ماه

نویسنده: پویا جفاکش

 

در سال 2002، انتقادها به عملکرد کنوانسیون اتحادیه ی اروپا زیاد بود، و خبر انتقادها به گوش ژیسکاردستن میرسید.بنابراین،یک روز، زیسکاردستن، جلسه ی کنوانسیون را با گذاشتن یک مجسمه ی لاکپشت اژدهایی چینی بر میز ریاست جلسه شروع کرد و تعجب همه را برانگیخت.او حتی در انتها از حضور این موجود اساطیری در جلسه تشکر هم کرد.بعدا وقتی از او پرسیده شد که مفهوم این کار چه بوده، گفت در فرهنگ چینی، این موجود نماد دیرسالی و احتیاط است و منظور ژیسکاردستن این بوده که رمز بقای اتحادیه هم در کند بودن و محتاط بودن آن است.

در فرهنگ چینی، اژدها تجسمی از خداوند و نماد جاودانگی است.تصویرشدن این موجود به فرم لاکپشت که جانوری کند است، جاودانگی را در گرو صبر و بی عجلگی توضیح میدهد.با این که این لاکپشت-اژدها در فرهنگ چینی بسیار شناخته شده است، ولی در غرب بیشتر توسط ژیسکاردستن معروف شد و همین نشان میدهد که سیاستمداران چقدر زیر ذره بین مردمند.

 

 

 

ژیسکاردستن و لاکپشت جادوییش

مجسمه ی اژدها-لاکپشت در شهرممنوعه (کاخ سلطنتی امپراطوران مینگ و چینگ) در پکن

  لاکپشت-اژدها با لاکپشت معمولی بر پشت خود

  

شاید این موضوع، امروز و بعد از گذشت 16سال، کاملا فراموش شده بود اگر قیافه ی ژیسکاردستن آنقدر مغولی نبود و شایعه ی خزری-چینی و عامل چین بودن اکثر سیاستمداران غرب را قوت نمیبخشید.به نظر من، کسانی هستند که با رشد راست افراطی در اروپا و شعار بازگشت به مدل متعارف جامعه ی پیشرفته از مسیحیت، برای حفظ مغربزمین از انبوه مهاجران جهان سومی، سعی میکنند از این شایعات، برای پیشبرد ایده های اکواریوسی استفاده کنند، و امری که دراینباره خیلی به آنها کمک کرده و، نظریه ی خزنده های فضایی یا انسانهای خزنده reptilian از "دیوید ایک" است که در ترکیب با نظریه ی علمی ریشه گرفتن یکتاپرستی امروزی از ماه پرستی، به خوبی توانست ژیسکاردستن مغول آسا و مجسمه ی خزنده سانش را وارد داستان کند.این شایعات، ابتدا با کتاب secret history of the world” نوشته ی laura knight jadczyk در سال 2005 مطرح و سپس در اینترنت گسترش یافتند.در سال 2007 همزمان با شیوع نظریه ی نیبیرو و پایان جهان در 2012، شایعات به این سمت افزایش یافتند که بین سالهای 2011 تا 2020 نیروهای cri (چین-روسیه-اسلام) به رهبری انجمن "هونگ" (لوتوس سفید)، جنگ جهانی سوم را با حمله ی 200میلیون سرباز چینی-مغولی-سیبریایی علیه ژاپن،اتحادیه ی اروپا و ایالات متحده به انجام خواهند رساند.شایعات، امروز با قدرت گرفتن راست افراطی در اروپا و امریکا، و ضعیف شدن مغربزمین در مقابل چین، هواداران بیشتری یافته اند.آنها البته اسطوره ی خالصند ولی مانند هر اسطوره ای، دانستن روایت آنها از تاریخ زمین، برای روانشناسی توده ها و این که چطور نگاه منفی به سیاستمداران غربی، به وسیله ای در دست خود آن سیاستمداران تبدیل شده، لازم است.

 

 

 

 

 

 

 

 

اسطوره ی جدید این گونه آغاز میشود: بیگانگان خزنده سان، نخست در سیاره ی ماه که در صورت فلکی سرطان واقع بود، میزیستند (این صورت فلکی، هنوز برج ماه دانسته میشود).اما طی گذر زمان، این سیاره به جو زمین وارد و توسط جاذبه ی زمین مهار شد. خزنده سانها به طمع فتح زمین، به آنجا یورش بردند.در آن زمان در زمین سیاهان میزیستند و آنها توسط خدایان سفیدپوست فضایی موسوم به المپی ها، که از صورت فلکی پرسئوس آمده و در آتلانتیس که قاره ای در قطب شمال امروزی بوده، ساکن شده بودند، اداره میشدند.افسانه ی پرسئوس پسر زئوس (فرمانروای المپی ها) که آندرومدا (دختر پادشاه حبشه) را از دست اژدهای خزنده ای نجات میدهد، شرح پیروزی های اولیه ی المپی های پرسئوسی بر خزنده سانانی که علیه بومیان زمین (سیاهان) بودند را نشان میدهد.اما در نهایت، ساکنان ماه پیروز شدند و در یک جنگ هسته ای، آتلانتیس را نابود و به دریایی یخزده تبدیل کردند.جامعه ی خزندگان موسوم به سینایی/زیون (صهیون)/سندایی/شیان تیان/ال شدای/صادقی (صدوقی)/ سوت یا شیثی/جودا/جهود/یهودی ...، در سرزمینی که به نام آنان، صین یا چین نامیده شد، ساکن شدند و در خاورمیانه کلنی تاسیس کردند که رئیسشان ساتورن (زحل) در آنجا با نامهای "سین" و "ال شدای" در مقام خدای ماه پرستیده شد و بعدها با القاب یهوه و الله ، کیش خود را گسترش داد.از ترکیب خزنده سانان با بومیان چین،نژاد زرد پدید آمد که در جهان منتشر شد.ازجمله گروهیشان با همان نام صهیونی یا یهودی، در خزرستان حکومتی تشکیل دادند و از آنجا به اروپا نقل مکان کردند که آثار چشمان مغولی آنها را هنوز میتوانید در سیاستمدارانی مثل ریگان و بوش و بقیه شان ببینید.زردپوستان ماه تبار، با مشاهده ی حشره ی زنبور عسل و نظم مکانیکی جامعه ی آن، برای انسانها نظامی سلسله مراتبی شبیه آن حشره ترتیب دادند و ملکه ی زنبورها را در قالب الهه ی ماه بازآفرینی کردند که در چین، "چان عه" نامیده میشود و در ممالک غربی، بسته به سه حالت ماه، در قالب الهه ای سه گانه نامیده میشود.در اروپا که اکنون خانه ی سفیدپوستان فراری از شمال بود، این سه الهه نامهای خدایان یونان را البته با شخصیتپردازی جدید گرفتند و از میانشان اویی که سمبل دوشیزگی و خرد بود، یعنی "آتنا" به عنوان مبنای اخلاق جدید، نام و ارزشهای خود را به آتن، کانون فکری جدید اروپا داد.

[ربط یافتن کندوی عسل به ماه، به نظرمن، با همان اصطلاح "ماه عسل" در ازدواج، مرتبط است.چون در صورت فلکی سرطان که خانه ی ماه است، ستاره ای به نام کندوی عسل وجود دارد.منظور از این اصطلاح در دوران قدیم که داشتن فرزند زیاد،مایه ی افتخار و نقطه ی اتکا بود، این است که انشاء الله عروس و داماد به مانند زنبور نر و ماده، به اندازه ی یک کندوی عسل، بچه تولید کنند. و خب، میدانید که هیچ ملتی به اندازه ی چینی ها در تاریخ ، نسل خود را گسترش ندادند.]

 

 خدایان المپ

 

 پرسئوس و آندرومدا

 الهه ی ماه

 

بعد از این حرفها، نوبت به تسویه حساب با مسیح میرسد.پس گفته میشود مسیح پسر یهوه، که زادروزش کریسمس، همان تولد خورشید نوین در طولانی ترین شب سال است، همان "فائتون" غاصب خورشید در اساطیر یونان بوده که نظم دنیا را به هم ریخته ولی زئوس او را شکست داده و کشته است.پس، فائتون یعنی مسیح، یک خزنده سان از ماه (یهوه) بوده است.

سوال این است که مسیح، جز شعار انساندوستی و مهربانی، چه نظم دیگری به دنیا معرفی کرده بوده که برای نظم گیتی، به اندازه ی فائتون خطرناک بوده است؟ به خوانندگان عزیز، توصیه میکنم بروند کمی اساطیر تهوع آور یونان را بخوانند و خدایان مجنون و خشن و غریزه محور و شهوتپرست المپ را با مسیح درستکار و انساندوست مقایسه کنند؛ آنگاه متوجه میشوند که این شایعات میخواهند بازگشت راستگرا ها به مسیحیت، از سر دشمنی با مهاجرین دگراندیش را، خنثی ، و به هم خوردن نظم مسیحی را توجیه کنند.هدف، بازگشت به اروپایی سفیدپوست فرمانروای نخستین، یعنی "حیوان فرویدی" ای است که غرایزش را آزاد گذاشته، هروقت اراده کرد، میکشد و هر وقت، اراده کرد، تجاوز میکند، حتی اگر این حیوان فرویدی المپنشین هیچوقت وجود نداشته بوده باشد.

 

 

 

 

 زنان سنتی مسیحی-سیسیل

 

یک بخش از این داستان، البته درست است.ماه پرستی احتمالا از ریشه های فرهنگ چینی است.در "گوآنشی" 12قبیله وجود دارند که به "فسیلهای زنده" ی قوم "ژوانگ" شهرت دارند.آنها لباس سیاه و زنانشان حجاب سیاه دارند که نشانه ی شب است، و این لباس را با تمثالهایی از ماه، و آذین های سرخ و زرد دیگر به نشانه ی ستارگان و غروب خورشید تزئین میکنند.به هرحال، جشنهای ماه در چین معروفند.اما همانطور که اسطوره ی جدید میگوید، ماه پرستی در خاورمیانه و اروپای کهن نیز رایج بوده است.پس چرا اینقدر اصرار به پیدایش کیش در چین بوده است؟

 

 

 

 

 

مردمان سیاهپوش منطقه ی گوانشی-عکسها از  travel.163.com

 

در اینباره روانشناسان معتقدند که انسانها معمولا به کسانی که چهره ای نزدیک به خودشان داشته باشند، بهتر واکنش نشان میدهند و نسبت به کسی که تفاوت ظاهری زیادی با آنها دارد احساس دلهره میکنند که این شامل مردمی از نژادهای بیگانه هم میشود.[پس اگر اخلاق مسیحی را به مغولتبارها نسبت میدهید، بیشتر بیگانه به نظر میرسد]ولی گاهی اگر مثلا یک سفیدپوست لباس خودش را در تن یک سیاهپوست ببیند ممکن است چنان اعتمادش جلب شود که با او رفیق تر شود تا با مثلا یک سفیدپوست دیگر.به نظر میرسد تلاشی سنگین در جریان است تا مردمان، سلیقه های مشترک یکدیگر را جز آنجایی که حاکمان اراده کرده اند کشف نکنند و تقسیمبندی های غیرواقعی بین انسانها برای ضعیف نگه داشتن آنها، ادامه یابد.

 نوشته های مرتبط:

دانلود کتاب "آخرالزمان 2019 ( تفسیری متفاوت از اسطوره ی نیبیرو)"

 

دانلود کتاب "حکمت کهن و وسوسه های مدرن"

نویسنده: پویا جفاکش

این کتاب مشتمل است بر مجموعه مقالاتی درباره ی نژادپرستی، فراماسونری و اخلاق اجتماعی در ایران و جهان شامل:

نیاکان سیاهپوست ما

نژادپرستی، فراماسونری و آینده ی ایران

حکمت کهن و وسوسه های مدرن

1-الهه ی شهوانی و دینداری مدرن

2-اژدرمار و میوه ی ممنوعه

آخرالزمان2019 و اسطوره ی نیبیرو

فراماسونری دشمن اعتدال دینی

دانلود کتاب "حکمت کهن و وسوسه های مدرن"

"خدا بدون متون مقدس": نتیجه چه خواهد بود؟

نویسنده: پویا جفاکش

به عنوان یک شرقی متولد دهه ی 1980میلادی، کودکی خود را با فلسفه هایی کمی پیچیده گذراندم که دلیل اصلیش دور بودن از فضای فکری غرب (به سبب حساسیتهای سیاسی وقت) بود. "قصه های آشنا" نمونه ای از این نوستالژی های پیچیده بود.در قسمت "کی از همه پرزورتره؟" از این انیمیشن ایرانی (محصول 1367) پرنده ای کوچک را میبینیم که در اولین زمستان زندگیش، با یخ سخت برخورد میکند و فکر میکند آن قویترین موجود دنیا است.اما طی گفتگوی متعاقب آن، یخ، خورشید را (که یخ را آب میکند) قوی تر از خود میداند.پرنده به سراغ خورشید میرود اما خورشید (با صدای پرویز نارنجیها) میگوید که در مقابل ابر که جلو نور او را سد میکند ناتوان است و ابر قوی تر از او است.پرنده به سراغ ابر میرود اما ابر، حرکت خود را به باد ، و قویتر بودن را به همو نسبت میدهد.پرنده با باد صحبت میکند اما باد، خود را در مقابل استقامت کوه، ضعیف توصیف مینماید.به همین ترتیب، کوه پیش پرنده از ناتوانیش در مقابل علفی که تنش را خراش میدهد میگوید؛علف، بز را قویتر میداند و بز،گرگ را؛گرگ (با صدای جواد پزشکیان)، سگ گله را مزاحم قدرتمندتر خود مینامد، درحالیکه سگ گله میگوید چوپان است که او را به کار خطرناک جنگ با گرگ وامیدارد. متاسفانه دیالوگ پرنده با چوپان را (با توجه به این که آخرین دیده شدن این کار توسط من، در اوایل پاییز 1373 در هشت سالگیم روی داد)متوجه نشدم، فقط فهمیدم که آن دو با هم دوست شدند.بعدش پرنده در آسمان، گله ای گرگ را در حال یورش به چوپان و و گله اش می یابد.با قدرت پرواز خود، چوپانان دیگر را برای نجات چوپان خبر میکند و طی نبردی هیجان انگیز، تمام گرگها کشته میشوند.بنابراین، پرنده ای کوچک و ضعیف، توانایی ای در خود، کشف میکند که بسیاری موجودات قدرتمندتر ندارند و معلوم میشود قدرت، نسبی است.

این داستان قدیمی، نشان میدهد که اجداد ما هم مثل وضع امروزمان به هم حسادت میکردند(1)؛ و باید بهشان گوشزد میشد که هریک،توانایی هایی مخصوص دارند و اگر خودشان از مسائلی در رنجند، طرف حسادتشان نیز اگرچه بروز نمیدهد،ولی در موقعیتی شبیه آنها است چرا که به قول مولانا در دفتر پنجم مثنوی،وجود انسانها همچون گورهای کافران است:

همچو گور کافران،بیرون حلل

اندرو قهر خدا عزوجل

در این بیت،از یک پندار عامیانه، فلسفه ای عمیق بیرون کشیده شده است:منظور از گورهای کافران، مقابر فرمانروایان ستمگر و بدکار است که جلال و شکوهی عظیم داشتند ولی در درون قبر،در حال عذاب دیدن توسط خداوند بودند.آدمها نیز در بیرون، خوشبخت به نظر میرسند ولی از درون،افسرده اند.از قدیم، ثروتمند به فقیر حسادت میکرد و فقیر به ثروتمند، و این حسد تبدیل به دشمنی میشد.اما بارها پیش می آمد که بر سر هدف خیر، دشمنی به دوستی بدل میگردید.این مطلب، در فیلم "مایا" (1966) برجسته شده است: دو پسر نوجوان –یکی امریکایی و دیگری هندی- بر سر تفاوتهای فرهنگی و طبقاتی، با هم درگیرند اما در محافظت از یک فیل ماده و فرزندش با هم متحد میشوند.

امروزه رضایت از زندگی،در اکثر کشورها، به مراتب، کمتر از گذشته است.مثلا همین ایران خودمان را در نظر بگیرید: در سال 1358، یک سال پس از انقلاب، متوسط عمر یک ایرانی،54سال بود؛ الان 75 سال است؛ظاهرا مردم باید بیشتر احساس خوشبختی کنند؛اما در عمل میبینیم که شیر فضه، چنان اسطوره ی مردمی شده که در سالهای اخیر، حداقل دو بار در تعزیه ها، به جای آدمی که لباس شیر عروسکی پوشیده باشد، از شیر واقعی استفاده کرده اند که از مورد دوم (روستای خوانسار اصفهان) عکسهایی هم موجود است.روایت بر این است که این شیر،"سفینه" غلام رسول خدا را از بیابانی نجات داده بود و بعدها در حماسه ی کربلا، بانو فضه وجود او را در صحنه ی جنگ دریافت و با او صحبت کرد.در لحظه ای که لشکر عمرسعد میخواستند از روی جسد امام بتازند، شیر به دفاع از جسد آمد و عمرسعد که این را واقعه ای جادویی دریافته بود،افرادش را از حمله به جسد امام منصرف کرد.با این که این قصه از قول علامه کلینی بیان شده،ولی روحانیون برای هرچه سادیست تر و وحشی تر به نظر رسیدن لشکر یزیدی (که معمولا مخالفان روحانیون شیعه به آنها تشبیه میشوند) هم که شده، صحت این داستان را به رسمیت نمیشناسند.اما تعزیه به عنوان یک هنر مردمی که کمتر به سیاست آلوده شده، تمام دیررسیده ها (از توابین گرفته تا زعفرجنی، و حتی قهرمان ایرانی "فیلم روز واقعه") را در این شیر خلاصه کرده است.

مگر قمه زنی همین دیررسیدن را نشان نمیدهد؟ما ایرانیها تصور میکردیم که چون دیر برای کمک به امام رسیدیم، خنجرهایی را که میخواستیم بر پیکر دشمن بزنیم، از شدت غصه بر سر خود فرود آوردیم و از آن موقع هرسال این کار را تکرار میکنیم.چندسال پیش، در حلقه ی صالحین،یکی از برادران بسیجی تعریف میکرد با چشم خود دیده که چطور قمه زنها که برای حس نکردن درد، شراب نوشیده بودند،در اثر مستی و ندانم کاری، در خیابان مزاحم مردم شدند به طوری که پلیس مجبور شد جمعشان کند.مسئول حلقه، نظر من را دراینباره جویا شد.گفتم وقتی مراجع میگویند شما در این روز میتوانید به جای قمه زدن،در بیمارستان خون بدهید، چرا ما این کار را نمیکنیم درحالیکه این کار خداپسندانه بسیار باارزشتر است؛ مسئول حلقه نظر من را پسندید.البته من در آن زمان دقیقا نمیتوانستم نیاز روانی انسانها به قمه زنی را درک کنم.ولی وقتی فکرش را میکنم که قمه زنی تقلیدی از زخم زنیهای اروپاییان به خود در مراسم تصلیب مسیح است، و این که در کشورهای مصیبتزده ی عربی، شیعیان رسم قمه زنی را حتی از خود ایرانیها جدی تر گرفته اند،میفهمم با یک مشکل جهانی مواجهیم.اگر میخواهید بفهمید مشکل چیست،همین مسئله ی شراب خوردن برای قمه زنی را مورد توجه قرار دهید چون در نص صریح قرآن،شراب حرام است.موضوع همین است: متون مقدس، دیگر، از نظر اصالت، اهمیتی ندارند.و این، همان متون مقدسند که امر به نیت خیر و عملی کردن آن میکردند.جالب این که در اروپا نیز از همان زمان که لوتر گفت "هر کس، کشیش خویش است"، امر خیر نایاب شد.پس اتحاد انسانها نیز به مرور رنگ باخت و دشمنی افزایش یافت.

نکته ی تناقض آمیز این که اگرچه تمام این بندوبساطها از سمت غرب آمد،ولی در اول ماجرا،ظاهرا یک فیلسوف مسلمان قرار دارد: محمد ابن احمد ابن رشد که غربیها در لاتین، او را averroes میخواندند.این دانشمند،معرف ارسطو به اروپا دانسته شده است.در قرن 13میلادی،آثار ابن رشد به لاتین ترجمه شد.مهمترین کسی که پشت معرفی ابن رشد بوده، "آلبرت کبیر" (آلبرتوس مگنوس) کشیش آلمانی بوده است.البته وی موضع دقیقی درباره ی ابن رشد که بسیاری از قضایایش (ازجمله این که آتشی که با آن در دوزخ، گنهکاران را مجازات میکنند،نه آتش مادی، که تمثیل به آتش است) مورد تکفیر کلیسا قرار داشتند، نگرفت، ولی شاگرد آلبرت کبیر به نام "توماس اکوئیناس" تقریبا فلسفه ی کنونی غرب را از درون عقاید ابن رشد، استخراج کرد.به گفته ی "محمد جعفری" عقاید منتسب به ابن رشد بر این اساس است که آدمها در پذیرش قوانین الهی سه دسته اند:دسته ی اول، عاشق معجزه و جادو و داستانهای غریبند و اینها به متون مقدس جلب میشوند [درواقع،جادوباوری برای مشهور شدن هری پاتر هم کافی است،چه رسد به پیامبران؟]؛دسته ی دوم فقط حرف زور را میفهمند و باید آنها را با خشونت به راه آورد؛دسته ی سوم اما قلیلند و خدا و قوانینش را از راه عقل کشف میکنند،اما این دسته نباید نتیجه ی تحقیقات گروه اول قرار دهند چون در این صورت آنها از صراط المستقیم منحرف میشوند.[این سه دسته،احتمالا ترجمانی از سه دسته ی انسانها در قرآن،سوره ی واقعه، یعنی "اصحاب الیمین" (اهل راستی)،"اصحاب الشمال"(اهل شقاوت) و "سابقون السابقون" (انسانهای برگزیده) هستند.]ارسطوی ابن رشد، البته کلیسا را که با عقاید افلاطونی-اگوستینی اداره میشد زیاد خوش نمی آمد و از این رو، البرت کبیر و اکوئیناس، رسالاتی بر ضد او داشتند و سعی میکردند ابن رشد را با عقاید نیمه افلاطونی-نیمه ارسطویی ابن سینا Avicenna تعدیل کنند.که این، البته فقط یک شگرد برای نگه داشتن ابن رشد تا روز مبادا بود.جعفری اضافه میکند که ابن سینای مورد استناد اروپاییان آن دوران،البته تا حدودی نیز رنگ و بوی غزالی را داشت درحالیکه ما امروز،غزالی را دشمن سرسخت ابن سینا میشناسیم.(2)

درباره ی میزان صحت این داستانها البته باید بگویم که چنانکه سایت yrotsih در مطلبی با عنوان «چگونه میتوان لحظه ی تولد موضوعات مختلف را در متون تاریخی متوجه شد؟» با اتکا به پروفسور "یوگن گابوویچ" عنوان میکند،قدیمیترین کاربرد کلمه ی اسلام در نسخ موجود از متون تاریخی، مربوط به اواخر قرن 16 است اما کلمات عربی لاتینیزه شده همچون "المجسطی" از قرون 14 یا 15 هم یافت میشوند.پس احتمالا موضوع اقتباس غربیان از متون عربی (که امروز وجود ندارند) در سپیده دم تاریخ مغربزمین حقیقت دارد چون بخش اعظم نسخ متون اروپایی مربوط به قرن15 و پس از آن است.اگرچه این خودبخود چیز زیادی درباره ی آلبرت کبیرو همعصرانش در قرن 13 را اثبات نمیکند اما به طرز تناقض آمیزی، البرت کبیر پیرو ارسطو، یک کیمیاگر هم شناخته میشود.حتی سایت های رز-صلیبی چون Rosicrucian.org و Rosicrucian-order.com وی را دارای عقاید نزدیک به رز-صلیبی شناسایی میکنند.شاید ارسطوگرایی درست به مانند پیرو مشهور آلبرتوس یعنی "فرانسیس بیکن" فیلسوف کیمیاگر انگلیسی،برای خود البرت و اکوئیناس نیز بیشتر یک ابزار بوده است؛ ابزاری برای آماده کردن اروپا برای تغییرات بعدی.شکافتن موضوع از طریق توماس اکوئیناس، موضوع را در آن حدی که به بحث ما مربوط میشود روشن تر میکند.یوستین گردر این کار را در رمان خود به نام "دنیای سوفی" انجام داده است.در آنجا،راوی داستان فلسفه به نام آلبرتو،برای شاگردش هیلده، از قول توماس اکوئیناس، طبیعت را به کتاب خدا تشبیه و آن را با رمانی مثل "موشها و آدمها" ی جان اشتاین بک مقایسه میکند. شما با دیدن این رمان، میفهمید آن نویسنده ای دارد.همچنین با خواندن آن، تا حدودی به ایدئولوژی او پی میبرید.ولی این که کتاب را در چه سالی و در چه سنی و تحت چه شرایطی نوشته در رمان نیست و شما باید به زندگینامه ی مولف رجوع کنید.درباره ی خدا،طبیعت،رمان او، و کتاب مقدس،زندگینامه ی او است.(3) توماس اکوئیناس با این کار،زمینه ی شک کردن در زندگینامه را فراهم میکند و اینجاست که فلسفه ی غرب متولد میشود.شاید به همین خاطر است که کمی جلوتر وقتی هیلده از آلبرتو میپرسد "آیا در قرون وسطی البرتویی نبود؟"، البرتو از البرت کبیر استاد اکوئیناس یاد میکند(4).اتفاقا البرتوی داستان گردر هم مثل البرت کبیر، موضع خود را دقیقا مشخص نمیکند:هردوشان شبیه سقراط در گفتگوهای افلاطونند.چه بسا روزی –که فکر میکنم زیاد هم دور نباشد- ادعا شود که از اول،ابن رشد در اشتباه، و حق با ابن سینا بوده، و افلاطون و ارسطو چندان با هم اختلاف نداشته اند.چرا که همین حالا هم ایده های موجود از اکوئیناس، جایی بین ابن رشد و مولانا در نوسان است (شاید اتفاقی نیست که هم ابن رشد و هم مولانا، "محمد" نام داشته اند).توجه داشته باشید که تاریخ رسمی، ریشه ی حقیقت دوگانه ی ابن رشد را در داستان فلسفی "حی ابن یقظان" از استاد ابن رشد یعنی ابن طفیل خوانده است.و ایمان آوردن حی ابن یقظان (رابینسون کروزو ی عربی) تنها در جزیره، به شیوه ی افلاطونی بوده است(رجوع کنید به صفحه ی ابن طفیل در ویکی پدیای فارسی).شاید به خاطر همین مسائل بتوان فهمید که چرا آنطور که برخی چون vojtech hladky تبیین کرده اند حتی افلاطونگرایی چون "پلتون" هم در اندیشه مشابهتهایی با توماس اکوئیناس دارد.(*)

شاید عجیب به نظر برسد ولی همانطور که البرت و اکوئیناس هردو کشیش ولی متمایل به ارسطو بودند، بقا و گسترش کفر و الحاد نیز ارتباط مستقیم با نصوص یهودی-مسیحی داشته است.چون درواقع،ادیان ابراهیمی به شدت بر شنیدن و خواندن، و کشف خدا صرفا از این طریق،تاکید دارند.در عهدعتیق، (تورات) به طور مرتب اصطلاح "این است کلام یهوه" می آید.این یکی از همه گویاتر است:«این شیر است که میغرد؛کیست که نترسد؟این یهوه است که فرمان میراند؛کیست که اطاعت نکند؟» در انجیل، خدا "کلمه" نامیده شده و در قرآن،خدا مرتبا به رسول میگوید: «قل...» یعنی «[از قول من]بگو...».حالا اگر مسئله فقط شنیدن و خواندن باشد و در این حین،آموزش از انحصار روحانیون درآید و «زندگینامه» های رقیب خوش آب و رنگتری برای متون مقدس پیدا شد، نتیجه چه خواهد شد؟

داستان ملحد شدن و ایمان آوردن بزرگترین بیخدای جهان یعنی "آنتونی فلو" گواه مطلب است.فلو که در خانواده ی مذهبی متعصبی به دنیا آمده بود،در 15سالگی با کشف گستردگی مسئله ی "شر" در اروپا، به الحاد روی آورد.چون نمیتوانست جامعه ی بحرانزده ی خود را با خدای مهربان و یاری دهنده ی کلیسا تطابق دهد(5) پس به جناح مقابل که کباده ی علم تجربی را میکشیدند پیوست اما طی 60سال زیر ذره بین گرفتن علم دید که هرچه میگذرد نه تنها تصادفی بودن پیدایش جهان اثبات نمیشود بلکه بیشتر در مخمصه قرار میگیرد.مثلا "دی ان ای" که فلو خیلی امید بسته بود تا تحقیق بر روی آن، پیدایش حیات در مقام موجود تکسلولی از ماده ی بیجان و تکامل آن طی میلیونها سال به انسان (بر اساس داروینیسم) را ثابت کند، هرچه زمان میگذشت، در تحقیقات دانشمندان، ساختارش پیچیده تر و استادانه تر معرفی میشد؛ به طوریکه ظاهرا نخستین موجود زنده چه یک ویروس بوده باشد یا جانوری عظیم الجثه، در هرحال موجودی آنچنان پیچیده بوده که امکان پیدایشش در اثر تصادف محال به نظر میرسد(6). همچنین عقیده ی فلو در الحاد،؛ به شدت متکی به هیوم بود.ولی فلو طی گذر سالها، به این که بتوان انسان را به اندازه ای که هیوم پافشاری میکند، به فیزیک ماده ی بیجان تشبیه کرد،دچار تردید شد: اگر شما یک دینامیت را مشتعل کنید، در هرحال منفجر میشود چون قانون فیزیک بلاتغییر است.اما چه کسی میتواند بگوید که انسانهای مختلف در شرایط مشابه چه واکنشی نشان میدهند؟چگونه است که بعضی انسانها بعد از سالها زندگی در شرایطی ویژه روزی علیه عادتهایشان طغیان میکنند و زندگی جدیدی را شروع میکنند؟(7)اگر دقت کنید میبینید که تمام پیشفرضهای فلو برای الحاد، گفتارهای دیگران بودند و روزی که عقل او این گفتارها را متناقض یافت، به خدا ایمان آورد.پس او اگرچه با بیان این که خدا وجود دارد، خشم و ناامیدی ملحدین (و تمسخر برخی از آنها چون ریچارد داوکینز) را برانگیخت،ولی هرگز به مسیحیت برنگشت و خدای ارسطو [یعنی خدای البرت و اکوئیناس و ابن رشد] را برگزید که صرفا برای تبیین وجود نظم در جهان به درد بخورد.فلو تا انتهای عمر به این که دنیای پس از مرگ وجود داشته باشد اعتراف نکرد.

اگر دقت کنید، میبینید فلوها در دوروبر ما زیاد شده اند.آدمهایی که گهگاهی به وجود خدا اذعان میکنند ولی در این که این خدا آنطور که متون مقدس میگویند بندگانش را دوست داشته باشد یا در کار دنیا دخالت کند شک دارند.از اینرو "نیت خیر" داشتن، دیگر نمیصرفد و هرکس سر در کار خود دارد.آیا متون مقدس بر ضد خود عمل کرده اند؟ من فکر میکنم سرسپردگی و عدم توجه ما بدانها و "گوش دادن" به آنها از زبان افراد بخصوص (میخواهند ملحد باشند یا ارتزاق کنندگان با دین) این مصیبت را به بار آورده است.بارها به من میگویند تو که مدرکت مهندسی عمران است چرا در زمینه ی ادیان مطالعه میکنی؟ پاسخ من این است که تا به دینداری درست نرسیم، درست به مانند امروز، تنها و حسود و بیش از همیشه همچون "گور کافران" باقی خواهیم ماند.اخیرا مسئولین ایران امر کردند که رسانه ها دیگر داستانهای خودکشی را در کشور در صفحه ی حوادث منعکس نکنند؛ چون مردم یاد میگیرند.فکر میکنید اینها فقط در اثر فقر روی میدهند؟ چندی پیش هنگام قدمزنی در استخر (سل) لاهیجان،داشتم برای دوستم رامین از آمار خودکشی و "تبخیر شدن" (اصطلاح ژاپنیها برای تغییر هویت غیرقانونی و ناپدید شدن افراد) میگفتم.مردی وسط حرفهای من پرید و گفت "ژاپنیها خوشبختند و ایرانیها این حرفها را درست کرده اند؛زیرا همه ی مردم پیشرفته خوشبختند الا ایرانیها".(شخصیتهایی که پرنده ی "قصه های آشنا" بهشان برخورد یادتان می آید؟) این هم خیلی جالب است که دولت ژاپن، دیگر آمار کسانی را که هر سال به "جنگل خودکشی" (اصطلاح عامیانه برای "دریای درختان" در اطراف کوه فوجی) میروند و دیگر زنده برنمیگردند را اعلام نمیکند چون مردم "یاد میگیرند!". چقدر ایران و ژاپن شبیه هم شده اند؟در چندسال اخیر، افراد مشهور و ثروتمند زیادی خودکشی کردند. غم انگیزترین موردش رابین ویلیامز بود: مردی که مردم را میخنداند،ولی خود عمیقا افسرده بود.مارکس راست میگفت : «دین،روح یک جهان بیروح» است.و چقدر تاسف انگیز که این روح، ناخواسته وجود خود را انکار کرد.بازگرداندن دین به دنیا، رنج و تحمل زیادی میطلبد.ولی به نظر میرسد مردم به درد و رنج فعلی راضیند و دیگر ضرب المثل "مرگ یکبار، شیون هم یکبار" به دادشان نمیرسد.آدم یاد آن تیتر معروف روزنامه ی سیاست روز (ولی در معنایی مخالف با آن) می افتد: «بعضیها از ترس مرگ، به خودکشی روی آورده اند.»

خوشا آنان که در راه عدالت

به خون خویش غلتیدند و رفتند

خوشا آنان که بار دوستی را

کشیدند و نرنجیدند و رفتند

پینوشتها:

1-قدمت نگرش قصه های آشنا به جهان آنقدر هست که بتوانیم منظورش از تشبیه انسانها به عناصر طبیعت را در قسمت مشهور دیگرش "کدوقل قل زن" بیابیم.در آنجا ترکیب موسیقی و تصویر به گونه ای بوده که طبیعت گاهی بسیار زیبا و سرورانگیز، و گاهی بسیار ترسناک و مرموز به نظر میرسید.جالب این که در دهه ی 1370 هم یک انیمیشن استرالیایی به نام "گلبرگها" از تلویزیون پخش شد که در بعضی قسمتهای آن مثل قسمت "بال شکسته" فاصله ی انسان و طبیعت تقریبا از بین رفته بود.

2-"جستاری در اندیشه های آلبرت کبیر":محمد جعفری: «معرفت ادیان»:شماره ی 3:تابستان 1389

3- "دنیای سوفی":یوستین گردر: ترجمه ی حسن کامشاد:نشر نیلوفر:1384:ص4-213

4-همان:ص217

*-gemistos plethon (قرن15میلادی) شاید آنطور که فومنکو در new chronology ادعا میکند جاعل آثار افلاطون بوده است.درباره ی این آدم که شباهت نامش با افلاطون جلب توجه میکند،چیز زیادی دانسته نیست.برخی او را "آخرین هلنی" نامیده اند و برخی او را یک مسلمان مخفی با تمایلات مانوی به شمار آورده اند.شایع است که او مخترع کارتهای تاروت بوده ولیکن قبل از او، در شعری از پترارک، به بازی با کارت تاروت اشاره رفته (البته اگر شعر واقعا مال پترارک باشد).

5-"خدا وجود دارد":ترجمه و تالیف اسماعیل شرفی:نشر سپیده باوران:1396:ص34

6-همان:ص96-91

7-همان:ص68

کارکرد اجتماعی داستانهای دینی (علم،شیطانپرستی و معبد نوین میترا)

نویسنده:پویا جفاکش

خانم "تریسی آر.توآیمن" را اولین بار از طریق ترجمه ی خلاصه ای از کتابش "پول:میوه ی درخت دانش" در سایت فانوس شناختم.خانم توآیمن در این کتاب پیشینه ی بانکداری غرب از زمان شوالیه های معبد را بررسی و ارتباط اقتصاد با کیمیاگری و جادوگری را نشان داده است.با توجه به این که خودم هم پیش از خواندن آن خلاصه کتاب، به این نتیجه رسیده بودم که حال و هوای سردمداران جهان چیزی متفاوت از علوم دکارتی-نیوتنی ای است که تبلیغ میکنند به این تز جلب شدم و از همین رو وقتی اخیرا این خانم محقق مدعی شد که بنای ساختمان جدید و پیشرفته ی بلومبرگ در لندن در محل معبد سابق میترا در بافت قدیمی شهر، یکی از مقدمات پیدایش جهان جدید و تخریب دنیای قبلی است نظرم به شدت به این موضوع جلب شد.

وبلاگ خانم توایمن شامل مطالب زیادی درباره ی طرح های ماسونی لندن است.به گفته ی توایمن کیشهای کوبله و میترا در لندن سابقه داشته اند و کیش "مته" غولی دو جنسی که شیطانپرستان لندن عبادت میکنند از این دو آیین فریجی منشعب شده است. توایمن تعجب نمیکند که مجسمه ی آنتروس در شافتسبوری خیابان "فریمیسونز آرمز" [همان انجمن ماسونی که ورزش فوتبال را افیون جهان کردند] نصب شده باشد.آنتروس همانند برادرش کوپید از خدایان عشق بود ولی اغلب با شیوه های نامعمول سکس مرتبط بود.این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که پیروان مته به پسربچه ها با سکس مقعدی تجاوز میکردند. خانم توایمن از ماتریسی صحبت میکند که بر اساس برخی گزارشات ، برخی میلیاردرها آن را نمود نظم و قانون محبوس کننده ی گیتی میدانند و میخواهند آن را با شیوه های تکنولوژی جدید بشکنند.هیچ کدام از مذاهب تاکنون قادر به شکستن این ماتریس نبوده اند.توآیمن این ماتریکس را همان مکعب سنگی کوبله(سیبل) الهه ی فریجی میداند و معتقد است میترا هم از همین سنگ متولد شده و سپس با پاشیدن منی خود بر سنگ، جهان را پدید آورده است.ساختمان بلومبرگ را باید احیای معبد میترا در بعدی جهانی دانست(1).

خانم توایمن و کتابش

Inside the Leicester Square Panorama

Anteros atop Shaftesbury Memorial Fountain

ایده ی توایمن هرچند جزئیاتش نامعلوم است اما به نظرم چیز جالبی آمد.مسئله ی غلبه بر مکعب محصورکننده در مثنوی مولانا نیز سابقه دارد.در آنجا جحی [همان شخصیت عربی که بعدا در ایران ملا نصرالدین نام میگیرد] همسر زیبایش را برای فریب دادن قاضی شهر میفرستد.زن درحالیکه جلو قاضی ناز و کرشمه میرود میگوید میخواهد از شوهرش طلاق بگیرد.قاضی به دام می افتد و به بهانه ی بررسی اوضاع در ساعتی که جحی در خانه اش نباشد در آنجا به دیدار زن می آید.درحالیکه زن و قاضی در خانه تنهایند جحی مطابق نقشه ی قبلی وارد خانه میشود و قاضی برای جلوگیری از آبروریزی به پیشنهاد زن به درون صندوقی میرود.جحی با صدای بلند میگوید که فردا این صندوق را در وسط میدان شهر آتش خواهد زد.او همانجا پیش صندوق دراز میکشد.قاضی تمام شب را در هول و ولا در آن جای تنگ و تاریک میگذراند.فردا صبح در راه میدان قاضی از طریق باربر، معاونش را از اسیر بودن خودش در صندوق آگاه میکند.هنگامی که جحی میخواهد صندوق را در میدان آتش بزند معاون می آید و صندوق را پس از چک و چانه ی زیاد به ده ها برابر قیمت واقعیش از جحی میخرد تا قاضی را نجات دهد.سال بعد جحی با همین نقشه مجددا همسرش را به سراغ قاضی میفرستد ولی قاضی این بار گول نمیخورد.

اخیرا ایرج پزشکزاد (نویسنده ی رمان دایی جان ناپلئون) این داستان را به صورت نمایشنامه ای امروزی و قاضی را در قالب یک روحانی وابسته به حکومت جمهوری اسلامی ایران بازسازی کرده است.ولی واقعیت این است که این داستان را نمیتوان و نباید سیاسی کرد.درواقع قاضی همه ی ما هستیم.ما همه درباره ی دیگران قضاوت میکنیم و دقیقا به خاطر همان مسئله ای که دیگران را شماتت میکنیم خودمان در صندوق یا ماتریس گیر می افتیم.زنی که ما را گول میزند و در چهارگوش زندانی میکند همان کوبله الهه ی مادیات و مظهر چهارگوش یا زندان جهان است و شوهر او جحی کسی جز شیطان نیست.درواقع از دید مولانا آبدیده شدن در برابر وسوسه ی مادیات بهایی به سنگینی بهایی که قاضی پرداخت میطلبد.

تفاوت نگرش مولانا با آنچه توایمن به بلومبرگ نسبت میدهد مشخص است.مولانا رهایی از اسارت چهارگوش را به مقاومت در مقابل مادیات منوط میکند.اما بلومبرگ و دیگر غولهای رسانه ای و اقتصادی با هرچه افزودن بر امکانات مادی میخواهند ماتریس را بشکنند.خانم "نانسی فولبر" اقتصاددان در تلاش برای برقراری نوعی پیوند بین اقتصاد و ارزشهای خانوادگی در مقدمه ی کتاب "قلب نامرئی" خود بیان میکند که در فضایی که نفع شخصی ملاک روابط انسانی و همه چیز خریدنی باشد زندگی ایدئال معنی نخواهد داشت.با این حال آدام اسمیت در بنای قانون اقتصاد از ارزش های انسانی صرفا به عنوان این که وجود دارند و از خودخواهی بیش از اندازه جلوگیری میکنند استقبال نمود و نتیجه ی کمکاری او امروز مشاهده میشود.فولبر مینویسد:«یک بار سردبیر "وال استریت جورنال" مرا به عنوان "اقتصاددان فمنیستی که تولید غیربازاری(یا به عبارتی سوسیالیسم) را مطالعه میکند" تحقیر کرد.شاید او خانواده ها را واحدهایی سوسیالیستی فرض میکند.اگر چنین است میان ما اختلافی نیست.اما به طور کلی، وال استریت جورنال برای کارهای گوناگونی که نه به انگیزه ی منفعت پولی بلکه به انگیزه ی محبت و احترام است،ارزش چندانی قائل نیست»(2).

نکته ی شگفت این است که این غولها از تامین رفاه مادی خود گویا رضایت مطلوب را نمیگیرند بطوریکه مصرف مواد مخدر توهمزا به همان نسبتی که ممالک محروم را تهدید میکند در جایی چون موناکو (کشور میلیاردرهای به ظاهر بی درد) هم بلای خانمانسوزی است.هیچ کس نمیداند توهمات ناشی از مخدرهایی چون ال اس دی به بعد ناشناخته مربوط میشوند و یا فقط از جنس خیالند.اما برایتان جالب خواهد بود که اعتیاد تنها ادامه ای بر روند عادت کردن به مادیات است که طبق نظر برخی از دانشمندان از درون رحم مادر آغاز میشود.جالب است که یکی از پیروان این نظریه دکتر "استانیسلاو گروف" روانشناس چک و از پیروان کارل گوستاو یونگ است که روی تاثیر ال اس دی بر بیمارانش تحقیقات زیادی کرده است.با این که تحقیقات اشاره شده و نتایجی که وی از آنها گرفته است خود جای حرف و حدیث باقی دارند،اما من میخواهم روی بحث او درباره ی نوزادان تمرکز کنم چون بخشی از مشکل ما با ماتریس را روشن میکنند.

stanislav grof

اگرچه کودکان تقریبا همیشه تا پیش از 3سالگی خود را به خاطر نمی آورند ولی از سال 1986 با تحقیقات دانشمندان دانشگاه کارولینای شمالی تقریبا روشن شده است که حافظه ی شخص و قسمت مربوط به آن در مغز از دوران جنینی او شکل میگیرد.این مسئله میتواند آغاز شرطی شدن مغز را به اولین تجربه های نوزاد ربط دهد.درواقع این احتمال بسیار بالا است که بدون وجود راهی به جز حواس تجربی در راهنمایی فرد ،انسان از پیش از تولد خود مجبور به اعتماد کردن به ماتریس و حتی معتاد شدن بدان گردد.کتاب گروف به نام "ذهن هولوتراپیک"(1993) به همین مسائل تکیه دارد. مثلا گروف میگوید مصرف مواد مخدر و الکل توسط زن حامله و حرکت کردن و فعالیت زیاد و نیز تحریکات جنسی او در دوره ی بارداری در افسردگی یا پرخاشگری فرزند او در بزرگسالی نقش دارد(3). نیاز به گفتن نیست که تمام این چیزها را تمدن امروزی بر زنان حامله تحمیل کرده است.گروف همچنین لحظات نزدیک به خروج نوزاد یعنی زمانی را که نوزاد مایع رحمی،خون،ادرار و مدفوع خود را میخورد در واکنشهای بعدی زندگیش موثر میداند.اگر شخص فاصله ی بین دو دوره ی نوزادی و بلوغ را در فضایی آکنده از تصاویر جنسی و گوارشی و خشن بگذراند احتمالا هرگز از آن لحظات درون رحم خلاص نشده به شخصی روانپریش و حتی سادومازوخیست تبدیل خواهد شد یعنی مرحله ای که به عقیده ی گروف: شیطانپرستان ،جانیان جنسی، جنگ افروزان و برانگیزندگان خشونت انقلابی در آن به سر میبرند(4).نیاز به گفتن نیست که تمدن جدید درخصوص این مسائل چه بر سر کودکان آورده است.

تا پیش از این جنگها مهمترین اهرمهای ایجاد سربازان روانپریش و سادیست بودند.چون طی آنها کودکان نه تنها خون و تجاوز را به چشم میدیدند بلکه خود هم مورد تجاوز قرار میگرفتند و بنابراین خود بعدا جا پای متجاوزین میگذاشتند(همانطور که گروف هم میگوید سادیسم هرگز چیزی جدای از مازوخیسم نیست.سادیست آن حس مازوخیستی ای که نسبت به خود دارد را در شکنجه کردن انسانی دیگر با آن انسان شریک میشود).اما الان حتی در جاهایی که جنگی در جریان نیست هم رسانه ها شرایط جنگی را ایجاد میکنند.آموزش و پرورش بد که در زمان قدیم کودکان را قربانی میکرد هنوز به قوت خود باقی است.

تصادفا تنها راه نجات از ماتریس، احیای کودکی به منظور غلبه بر خاطرات ناچیز دوره ی رحمی است.آموزش و پرورش دینی به همین منظور به وجود آمده است.کودک باید قصه های دینی را در کودکی بیاموزد و آنها را دوست داشته باشد تا در بزرگسالی بتواند درست تفسیرشان کند.گر نیک بنگریم برخی عقاید مذهبی خود موید این مسئله اند.مثلا آن افسانه ی یهودی را در نظر بگیرید که در عهد موسی چون بنی اسرائیل گوساله پرستی کردند خداوند انواع مارهای زهرآگین را بر آنها فرستاد تا این که موسی ماری مفرغی را بر تکه چوبی نصب کرد تا قوم در وقت مارگزیدگی با نگاه کردن به آن خوب شوند.این داستان را مسیحیان به گونه ی خاص خود تفسیر میکنند.آنها میگویند مار مفرغی برفراز چوب،عیسی مسیح بر بالای صلیب است.تفسیر جالبی است اگر در نظر آوریم که با توجه به شیوع مارپرستی در قدیم و نمودیت مار به عنوان مظهر دانش(که آدم و حوا را به چیدن میوه ی ممنوعه ی دانش واداشت) ادیان و مکاتب در این تفسیر به مارهای مهلک تشبیه میشوند ازجمله خود مسیح با این تفاوت که مار مفرغی یا مسیح جان ندارد و نمیتواند جانی بگیرد چون از حد نماد فراتر نمیرود.

تشبیه جالبتری از این نوع در دنیای اسلام داریم:در جوامع الحکایات داستان «لقمان حکیم و مرد بدهکار» را داریم:سعید پسر لقمان در سفری با خضر نبی همسفر میشود.لقمان به پسر سفارش کرده تا هرچه خضر گفت گوش کند.شب هنگام به پیشنهاد خضر زیر درختی که لقمان پسر را از آن انذار داده میخوابند.ماری سیاه از درخت پایین می آید تا آنها را بگزد اما خضر که منتظر است سر مار را قطع میکند و آن را در بقچه ای میگذارد.در راه به محلی میرسند که در آنجا خضر، سعید را به ازدواج با دختری که تمام شوهرانش شب اول عروسی مرده اند وامیدارد.او سر مار را به سعید میدهد تا قبل از هر صحبتی با زن،سر را در آتش بسوزاند و زن را بر آن دود دهد.با انجام این عمل، تکه های بدن ماری که عامل مرگ شوهران قبلی زن بود از بدن او بیرون می افتد.این زن نمودی از جهان مادیات یا همان کوبله است،درخت ممنوعه ی داستان و مار ساکن بر آن نیز بازگوکننده ی داستان میوه ی ممنوعه و آدم است.تنها بیجان شدن مار پیشین میتواند مار مهلک اهداف این جهانی بشر را از بین ببرد.

اگر کودک در وقت مناسب با این داستانها اخت شود آنها آنقدر برایش عزیز خواهند شد که او بعدا در آنها به جستجوی معنی برآید و به کالبد غیر تاریخی آنها به چشم وسیله ی رفع خطر نگاه کند.اما شرایط بر ضد این آرمان در جریانند. سازوکار این مسیر،در یک فیلم سینمایی انیمیشن به نام "برآمدن نگهبانان" نشان داده شده است که از این رو ما به داستان این فیلم رجوع میکنیم.این فیلم محصول2012 امریکا به کارگردانی "پیتر رمزی" است و بر اساس کتابهایی از "ویلیام جویس" ساخته شده است.

شخصیت های اصلی این فیلم همان نمادهای عیدهای مذهبی کودکانند:بابانوئل، خرگوش ایستر، فرشته ی دندان و مردشنی(موکل رویاهای خوش).آنها قدرت خود را از باور کودکان به خودشان میگیرند.و این باور با هجوم لولوخرخره به شدت تضعیف میشود آنگاه که با ازبین بردن موقتی مرد شنی،عرصه ی خواب کودکان را به دست افسرانش کابوس ها میسپارد و دندانهای شیری کودکان را که فرشته ی دندان شب هنگام با هدیه جایگزین میکند به سرقت میبرد.لولوخرخره در دوران های دور که نیروی نور در مقابل تاریکی ضعیف بود سروری میکرد ولی حالا سروری او تنها با تضعیف نیروهای نگاهبان کودکان ممکن میشد.نگهبانان از سر استیصال به شخصیت تنهایی که در دوبله ی فارسی فیلم "سردین" خوانده میشود روی خوش نشان میدهند.سردین از یک دریاچه ی یخ زده برآمده است و عصایی جادویی دارد.او به شادی کودکان در ایام زمستان یاری میرساند ولی آنها او را نمیبینند و او بسیار تنها است.تنها دلیل این که حاضر میشود با نگهبانان همکاری کند آن است که گذشته ی خود را کشف کند.در این مدت او همواره بین خوبی و بدی در نوسان است.سرانجام زمانی که لولوخرخره او را به دره ای پرت کرده و عصایش را شکسته است گذشته ی خود را می یابد.سیصد سال قبل،او نوجوانی مهربان به نام "جک فراست" بوده که زمانی که میخواست خواهر کوچک خود را نجات دهد در دریاچه ی یخزده سقوط کرد و مرد.سردین با فهمیدن این موضوع به سرشت نیک خود ایمان می آورد و با همین ایمان،عصای خود را وصل و بازیابی میکند.او موفق میشود آخرین کودکی را که به نگهبانان اعتقاد دارد از بی اعتقادی نجات دهد.این پسربچه به نام "جیمی" در این هنگام "سردین" را میبیند و بدین ترتیب سردین مزد خوش قلبی خود را میگیرد.با بازگشتن اعتقاد کودکان به نگهبانان لولوخرخره شکست میخورد و نامرئی میشود و توسط کابوس هایش به جهان زیرین برده میشود.سردین با جیمی که پیوند عاطفی شدیدی با او برقرار کرده خداحافظی میکند و به همراه نگهبانان رهسپار مسئولیت میشود.

صحنه ای که جیمی برای اولین بار سردین را میبیند.

"جک فراست" ظاهرا جایی در میان نمادهای آشنای کودکان ندارد ولی عصای جادویی او به شدت یادآور عصای موسی است.این عصا چوبدستی معمولی بود که جک در آخرین لحظات زندگی مادیش با آن خواهر کوچکش را نجات داده بود.درواقع

نوع استفاده ی جک از آن چوبدستی آن را جادویی کرده بود.نمادهای دینی همین طورند.هاله ی مقدسی که احساسات انسانی به گرد آنها میکشند آنها را ویژه میکند.امروز لولوخرخره یا همان شیطان این عصا را شکسته و به عبارت دیگر، دین را بی اعتبار کرده است. اما این عصا اگر ما بخواهیم دوباره روی هم بند خواهد شد.اگر یک بار عصا را از دست دادیم به خاطر این بود که تفسیر درستی از آن نداشتیم.ولی اگر نمادها را درست تحلیل کنیم به نیروی ایمانمان میتوانیم بر شیطان غلبه کنیم.

در فیلم، سردین جوان با عصا(نماد) اعتقاد جیمی را نجات میدهد.اما در دنیای واقعی چه کسانی جز والدین و بزرگسالان چنین مسئولیتی بر گردن دارند؟به این فکر کنیم که چرا کودکان فیلم در زیر بالش خود به جای دندانشان هدیه ای نیافتند؟آیا والدین نبودند که باید به جای فرشته ی دندان هدایا را میگذاشتند؟ آری.بی اعتقادی کودک از بیثمری والدین است همچون مادر جیمی که وقتی از پشت در از پسرش میشنود که او با سردین حرف میزند فقط میخندد.

اگر به دنیای واقعی برگردیم کافی است از خود بپرسیم آیا فیلمها و عکس ها و بازی های خشن و جنسی را همین بزرگسالان تولید و توزیع نمیکنند و آیا کودکان محض اعتمادی که به بزرگسالان دارند جذب این محصولات نمیشوند؟موضوع این است که این امور متضاد با تعالیم مسیحند و وقتی مسیح جایگاه خود را از دست بدهد جایی برای بابانوئل و خرگوش ایستر و دیگر نمادهای مسیحی هم نخواهد بود. اگر شباهت فراوان اخلاق مسیحی با تعالیم اسلامی را یادآور گردیم متوجه میشویم که ما مسلمانان هم چندان در امان نیستیم ضمن این که برخی از ما (مانند داعش و القاعده) با انتخاب شیوه ی بد در جنگیدن با شیطان،صرفا عصای شکسته ی خود را خردتر میکنیم.

خبر خوش این است که ما و بیشتر مردم دنیا هنوز کاملا در تاریکی لولوخرخره جذب نشده ایم.ما هنوز در مرحله ی سردینیم.درست مثل سردین تنهاییم ولی این تنهایی دلیل نشده که کاملا به شخصیت تنهای دیگر لولوخرخره بپیوندیم.ما اکنون در دره سقوط کرده ایم ولی راه نجات هست.باید همانطور که سردین خاطرات خود را بازجست ما نیز تاریخ خود را مرور کنیم.ببینیم نقاط ضعف و قوتمان کجاها بوده و چطور میتوان از آنها درس گرفت.این کار نیازمند یک بازنگری کلی در تاریخ رسمی است که عمدتا زیرنظر پیروان شیطان تدوین شده است.چون دانشگاه ها عمدتا ابزارهای سیاسی هستند.باید خودمان یاد بگیریم چگونه دانسته ها را سبک و سنگین، و غربال کنیم.

فراموش نکنیم همانطور که ساختمان بلومبرگ را کارفرما نه به تنهایی بلکه تنها به واسطه ی کارگران میتواند بسازد معماران ماسون هم در ویران و نو کردن جهان به عوام به عنوان بردگان گوش به فرمان نیاز دارند.پس آنها قادر به فاجعه آفرینی نخواهند بود اگر ما راسخ باشیم که برده ی زرخرید نباشیم.هنوز معلوم نیست ساختمان بلومبرگ با آن تکنولوژی مبهوت کننده اش معرف چه نوع آینده ای خواهد بود؟اما بیایید جدی گرفتن آینده را با همین هشدارهای کوچک امثال توایمن شروع کنیم وگرنه هرگز دست به کار نجات از ماتریس میترا و صندوق مولانا نخواهیم شد.

پینوشتها:

1-“Bloomberg, Musk and Mithras: Billionaires busting the Matrix?”:November 5, 2017 Tracy R Twyman :tracytwyman.com

And

tracytwyman.com:” Templars, Cybele, Mithras, alchemy, William Blake, Michael Bloomberg, and the City of London”: June 9, 2017 Tracy R Twyman

2-"قلب نامرئی:علم اقتصاد و ارزش های خانوادگی": نانسی فولبر: ترجمه ی حسن گلریز:نشر نی:1388:ص10

3-"ذهن هولوتراپیک": استانیسلاو گروف و هال زینا بنت:ترجمه ی محمد گذرآبادی-نشر هرمس(1395):3-52

4-همان:ص94-84

خدا و داستانهای دینی در عصر ختم نبوت

نویسنده: پویا جفاکش

در دوران دبیرستان وقتی تنها چیزی که از ادبیات جهان می آموختیم گفتارهای سخت فهم ولی زیبای آندره ژید و مولانا و عطار و ویکتور هوگو و دیگران بود فقط سخت فهمیشان را درک میکردیم و نه زیباییشان را.نمیتوانستیم بفهمیم که اگر به عنوان مثال آندره ژید درس خداپرستی میدهد چرا باید آن را مثل درس دینی ما ساده بیان نکند.فکر نمیکردم در ادبیات به جز چند مسئله ی گمراه کننده مانند داستان "موسی و شبان" هیچ مسئله ی دینی جدیدی مطرح شده باشد که ما قبلا از زبان معلمان دینی نشنیده باشیم.بعدا که بیشتر ادبیات و خداشناسی و خداستیزی غرب را مطالعه کردم به این نتیجه رسیدم که احتمالا بخش اعظم غربیها باید یک دور درس های دینی دبیرستان آن زمان ایران را بخوانند.تازه بعد از خواندن این همه نوشته ی بیخودی که در وصف خدا وجود دارد بود که فهمیدم ژید و مولوی و هوگو چقدر انسانهای بزرگی هستند.

به عنوان مثال به این جملات آقای ریچارد داوکینز دانشمند خداستیز در کتابش "توهم خدا" توجه کنید:

«وقتی از من میپرسند که آیا بیخدا هستم،یک راهکار جالب این است که به سوال کننده خاطرنشان میکنم که خود او هم در قبال زئوس،آپولو،آمون،رع،میترا،بعل،ثور،واتو،گوساله ی طلایی و اسپاگتی پرنده بیخدا است.من فقط یک خدا پیشتر میروم.»(1)

ریچارد داوکینز

همانطور که میبینید داوکینز خدای بزرگ ادیان ابراهیمی را صرفا یک بت در کنار بتهای دیگر میداند.چرا؟ برای این که به جوک های تورات و انجیل درباره ی خدا اعتماد دارد.او همان تصور حقیرانه ای را از خدا دارد که بنی اسرائیل قرن چهارم قبل از میلاد و داعشی های امروزین از خدا دارند.ولی ما ایرانیها اینطور به خدا نگاه نمیکنیم.در مدرسه به ما آموخته اند:« در طول زمان دین بارها تحریف شده و هربار نیاز شده تا پیامبر جدیدی نگاه انسانها به خدا را نو کند ولی دین پیامبر جدید هم تحریف شده شرک بازگشته و این چرخه تا زمان حضرت محمد ادامه داشته است؛هرچند دین محمد(ص) هم تا حدود زیادی توسط خلفای اموی و عباسی دچار تحریف شد.» اگر با این دیدگاه به ادیان نگاه کنیم حتی در کیشهای بعل و رع و میترا هم چیزی برای آموختن هست چه رسد به یهودیت و مسیحیت.شاید مشکل داوکینز این است که با دید انحصارگرای یک مسیحی متعصب جنگ صلیبی به کیشهای دیگر مینگرد و نمیداند که بدون توجه در آن دینها و نقاط ضعف و قوتشان خدای مسیحیت را نمیتوان درست شناخت.داعش با دیدگاهی بسیار شبیه به داوکینز بود که آثار باستانی آشور و الحضر و تدمر را به نام بت شکنی ابراهیمی نابود کرد.با داعش اسلام به همان قلمروی پای میگذارد که دیگران پای گذاشته اند:دور شدن از خدا به نام خدا. ادامه ی این مسیر داستانهای دینی را به قصه های پریان تبدیل و از هر گونه بار قدسی خالی میکند.علت عمده ی این اتفاق جز این نیست که مردم به دلایل غیر دینی جذب افسانه ها میشوند.

این روند را به عنوان مثال میتوان در داستان دیو و دلبر مشاهده کرد.این داستان مایه هایی قدسی دارد با این محوریت که شما با دنبال کردن بخشی از دنیای مادی یا شیطان در اثر عشق درنهایت به خدا خواهید رسید.رمز مرگ دیو و تبدیل شدن او به مردی زیبا همین است.زن یا دلبر، انسان است که از طریق عشق زمینی به عشق آسمانی میرسد.اولین مواجهه ی من با این داستان،یک انیمیشن عروسکی کوتاه بیکلام بود که در دهه ی هفتاد شمسی از برنامه ی "سینمای دیگر" پخش شد.در آنجا از میان لباسهای بلند دیو، سر و چنگالهای یک شیر هویدا بود.بعدها وقتی با بعضی طرح های میترا در قالب انسانی با سر شیر یا سر شیری روی سینه ی میترا روبرو شدم دیو آن فیلم به یادم آمد.میترا همان ساتورن(کرونوس) خدای سیاره ی زحل روم بود آنگاه که در قالب آفتاب ظاهر میشد.معلمان یونانی رومیان کرونوس را یک تیتان(شیطان) میدانستند.با این حال میترا همان آپولو محبوب نیز بود.او میتوانست واسطه ای بین شیطان و خدا باشد بخصوص در ابتدای مسیحیت که میترا رقیبی برای مسیح بود.پس شاید در آن فیلم طرح دیو آگاهانه انتخاب شده بود.

اما مردم عادی به این داستان با دید قدسی نمیگریستند.مادربزرگهایی که این داستانها را برای نوه هایشان تعریف میکردند شباهت ظاهر قصه به سرنوشت خودشان را مدنظر داشتند.آنها دیو را نمادی از شوهران خودشان میدانستند.در قرون وسطی،به دلیل شرایط بد تغذیه مرد زیبا کم بود و معدود پسران زیبای روستاها هم از سوی مامورین جمع آوری میشدند تا سوگلی اشراف لواط کار شوند.زنان به ندرت عشقشان را خودشان انتخاب میکردند.زن دزدی رواج داشت و پدران دخترانشان را در ازای پول میفروختند.بنابراین بسیاری از زنان،زندگی زناشویی خود را با عشق شروع نمیکردند(درست مثل دلبر) ولی به تدریج به شوهرشان علاقه مند میشدند(بازهم مثل دلبر).شوهرها هم دیوهای مهربانی بودند که مهربانیشان بر دختران اثر میکرد فقط کاش آخر مثل دیو داخل داستان،از نظر ظاهری هم قشنگ میشدند.

این تحلیل میتواند نشان دهد که تعریف کنندگان اولیه ی این داستان با توجه به یک پیشزمینه ی اجتماعی داستان معنوی شبیه به آن شرایط را بازآفرینی کرده اند.ولی مردم به ظاهر داستان توجه کرده اند نه به باطن آن.احتمال دارد به مانند داستان رومی کوپید و پسوخه(که به نظر من با دیو و دلبر منشا یکسانی دارد)، بین ازدست رفتن شوهر و دوباره به دست آوردن آن،دلبر به مانند پسوخه تا حد مرگ متحمل رنج شده باشد درست به مانند انسانی که با از دست دادن معشوق مادی خود(هرچه که باشد) معنی رنج را درک میکند و به جستجوی عشقی پایاتر برمی آید.اما این قسمت با سهل انگاری از افسانه ی عامیانه حذف شده است.

آیا هیچ توضیح علمی برای آنچه بانیان دین را از مقلدان سهل انگار آنها جدا میکند وجود دارد؟به نظر من دو دانشمند عصب شناس:دکتر اندرونیوبرگ و دکتر اوگن دآکوئیلی در کتاب "چرا خدا هرگز نمیمیرد؟" به این پرسش پاسخ درخوری داده اند(عنوان این کتاب طعنه ای به جمله ی "خدا مرده است" فردریش نیچه میباشد).به عقیده ی این دو دانشمند فیزیولوژی مغز انسان به گونه ای است که به پرستش و اسطوره سازی متمایل است.اهمیت کار آنان برای ما در این است که آنها حساب داستانهای دینی را از تجربه ی دینی جدا میکنند.ببینیم چه میگویند:

اول از داستانهای دینی شروع میکنیم:داستانسازی از خصوصیات جدانشدنی انسان است.ترس و فکر باهم ارتباط جداناپذیری دارند که تقریبا مختص انسان است.انسان وحشی وقتی پا به قلمرو شیر میگذارد میترسد حتی اگر شیر آنجا نباشد چون به شیر فکر میکند درحالیکه دیگر حیوانات در آن قلمرو پیوسته در کنار شیر میزیند و جز در لحظه ی حمله ی شیر به او فکر نمیکنند(2).

حال فرض کنید که یک شکارچی در جنگل پیش میرود و ناگهان صدای خشخشی میشنود.بلافاصله مغزش به کار می افتد و حافظه اش به یاری گرفته میشود.یادش می آید که صبح ردپای پلنگی را در آن حوالی دیده است و باز به یاد می آورد که قبلا حمله ی پلنگ را به انسان دیگری دیده است.ممکن است آن صدا متعلق به پلنگ نباشد و مکن است آن ساعت،زمانی باشد که پلنگ معمولا شکار نمیکند.ولی شکارچی فرض را بر وجود پلنگ میگذارد چون به زندگیش بستگی دارد.تقریبا ما در تمام زندگیمان به همین شکل داستانسازی میکنیم و اسطوره ها بخشی از این کیفیتند.آنها ممکن است مثل پلنگ پیش گفته واقعیت باشند یا نباشند(3).به عقیده ی این دو دانشمند جهانشناسی علمی امروزی هم نوعی اسطوره است و کیفیت اسطوره های پیشین را دارد.(4)

سازوکار اسطوره سازی به لوب آهیانه ی مغز بستگی دارد.این ناحیه در استرالوپیته کوس (که از قدیمی ترین انسانهای کشف شده است) تکامل لازم برای امر پرستش را نداشت.چنین کمیتی اولین بار در هوموارکتوس(حدود 500هزار سال قبل) ظاهر شد.متاسفانه ما درباره ی عادات پرستش هوموارکتوس چیزی نمیدانیم.اما درباره ی انسان نئاندرتال که سپس تر می آید بر اساس کشفیات غار "شنیدار" در عراق میدانیم که برای مرده های خود مراسم میگرفتند و به بقای روح اعتقاد داشتند(5).با آمدن انسان هوموساپینس ساپینس (که ما باشیم) قاعدتا باید کیفیت پرستش پیشرفته تر شده باشد و اینجا است که پای تجربه ی بیواسطه ی خدا به میان می آید.

این دو دانشمند بر روی سازوکار عصبی مغز رهروان بودایی و دیگر ادیان در لحظه ی بی خویشتن شدنشان تحقیق کرده اند.به گفته ی آنها همانطور که در لحظه ی روبروشدن با یک کیک،بوی آن بخشی از مغز،مزه ی آن بخش دیگری از مغز و لمس و دیدن آن بخشهای دیگری از مغز را تحریک میکند وصل شدن به نیرو یا انرژی کیهانی هم قسمتی از مغز را فعال میکند .این نیرو یا انرژی را هر مذهبی نامی نهاده است:الله،تائو،بودا، برهمن،...و به همان اندازه ی کیکی که مثال آوردیم واقعی است(6).

بیشک علت این که در هر عصری انسانهای معدودی میتوانند این تجربه ی بیواسطه را به دست بیاورند این است که یادگرفتن آن کار ساده ای نیست.شما میتوانید یک صنعت یا هنر را با دیدن دست استاد یادگرفته به تمرینش بپردازید.اما تجربه ی عرفانی تنها درون مغز و دور از چشم و حواس دیگران اتفاق می افتد و در نتیجه جز با تجربه ی شخصی به دست نمی آید.در عوض راهکارهایی برای به انحراف کشاندن و ایجاد حس تقلبی از آن وجود دارد:راه هایی همچون الکل،مواد مخدر و تجربه ی جنسی. بنابراین شاید یک دلیل این که اکثر ادیان به این پدیده ها با بدبینی مینگرند همین باشد.به گفته ی این دو دانشمند،سازوکار عصبی تعالی بسیار به گردش عصبی تجربه ی جنسی نزدیک است(7).من فکر میکنم یکی از مهمترین دلایل ترویج مفاسد اخلاقی از سوی سرمایه داران بزرگ و حکومتهای امروزی، دورکردن مردم از خدا است که اگر مردم به خدا نزدیک شوند لحظه شمار سقوط این قدرتمندان فاسد هم به کار خواهد افتاد.تشدید سیاست فسادگستری و تبلیغ عرفانهای دروغین به دلیل نگرانی از گسترش اطلاعات مردم درباره ی ادیان و عرفان های کهن رقم خورده است.

به وصف درنیامدن تجربه ی دینی سبب شده است تا حقایق کشف شده از طریق آن به واسطه ی داستانهای تمثیلی دینی به مردم آموخته شوند.اما عکس العمل اکثر مردم در مقابل این داستانها در طول تاریخ نامناسب بوده است چیزی شبیه به این که کسی با انگشت چیزی را در دوردست نشان دهد و نفر دوم به جای دنبال کردن مسیر اشاره،به خود انگشت نگاه کند.گرفتاری ما این است که معمولا اسیر ظاهر قصه ها میشویم.

به خاطر دارم در دوره ی دبیرستان،این بیت را در درس ادبیات آموخته بودیم:

ای برادر قصه چون پیمانه است/معنی اندر وی بسان دانه است

معلممان آقای آرین در جواب دانش آموزی که معنی این بیت را درنمی یافت چنین گفت:

«فرض کن دو لیوان در مقابل تو گذاشته اند.یکی لیوانی معمولی که در آن شربتی گوارا است.و دیگری جامی زیبا و خوش ساخت که در آن آب لجنی است.کدام را انتخاب میکنی؟»

دانش آموز گفت لیوان معمولی را انتخاب میکند.معلم گفت قصه ها هم همینطورند.بعضیشان ظاهر معمولی دارند اما معنای عمیقی دارند.بعضی دیگر ظاهر شکیلی دارند ولی درونشان فاسد است.انسان عاقل به محتویات لیوان(قصه) نگاه میکند و نه به ظاهر آن.

حالا میرسیم به زمان حال.سینمای هالیوود و دستگاه های دیگر داستانسازی جهان، با خلق تصاویری باشکوه با درونمایه ی فاسد ما را به خود جذب میکنند چون ما هنوز در ظاهر قصه ها مانده ایم. این گونه است که موسای جادوگر هالیوود به راحتی جای موسای مومن محمد(ص) را میگیرد. نجات از این وضعیت تنها به مدد مطالعه ی زیاد ممکن است امری که شاید چندان آسان نباشد.یکی از آشنایانم سعی کرده بود کتابهای غیر درسی را وارد زندگیش کند ولی متوجه شده بود چیزی از آنها نمیفهمد.از من پرسید آیا کتاب خواندن راهکار میخواهد؟گفتم «خود من شاید بیش از100کتاب را خواندم و تازه بعد از آن فهمیدم کتاب را چطور باید خواند.بطوری که بعدا تقریبا همه ی آن کتابها را باید دوباره میخواندم.در دور اول خواندنم تنها به بعضی از جزئیات کتاب علاقه مند میشدم ولی از کلیت آنها چیزی نمیفهمیدم.»دوست من پس از شنیدن این سخن،عطای کتابخوانی را به لقایش بخشید.

شاید اگر اینقدر سخنان دروغین دوروبرمان زیاد نبود نیازی به کتاب خواندن زیاد هم نبود و از طریق آموزش مناسب و خواندن چند کتاب معدود میشد به حقیقت نزدیک شد.اما چه میتوان کرد که زمانه ی بدی است.تنها کاری که از دستمان برمی آید این است که دیگران را و بخصوص نسل کودک و جوان را که آمادگی بیشتری دارند تا حد ممکن آگاه کنیم.

با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد

کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین

گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار

همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

غزل ۴۷۶

البته به نظر من ختم نبوت به معنی این است که خدا به ما بیش از گذشتگانمان اعتماد دارد.بزرگ شدن جهان مدت کمی پس از حضرت محمد،به معنی گسترش اطلاعات و فرهنگها و ترکیب موزون آنها بوده است.البته این بدان معنا است که ما بیش از گذشتگانمان در قبال آینده مسئولیم چون بیش از آنها امکان آموختن داریم و در صورت کمکاری عذری از ما پذیرفته نیست.

ای خواجه چه جویی ز شب قدر نشانی

هر شب شب قدر است اگر قدر بدانی

عبدالرحمن جامی

پینوشتها:

1-پندار خدا:ریچارد داوکینز:ترجمه ی ا.فرزام:

www.secularismforiran.com

2-"چرا خدا هرگز نمیمیرد؟(دانش مغز و بیولوژی باور)": دکتر اندرو نیوبرگ،دکتر اوگن دآکوئیلی: ترجمه ی فرناز کامیار-نشر هورمزد:1394:ص83

3-همان:ص95-92

4-همان:ص3-202

5-همان:ص91-90

6-همان:ص57-56

7-همان:ص155

معرفی و دانلود کتاب "انسان، خدا، شیطان(چرا نسل روز ولنتاین قهرمانی به عنوان الگوی اخلاقی ندارند؟)"

نویسنده: پویا جفاکش

در این کتاب میخوانید:

هیاهو بر سر پایان جهان در سال 2012

تبدیل روز مقدس یک شیطان به عید به ظاهر مسیحی ولنتاین

ماهی،چهارپا و پرنده: سه جلوه ی روح انسان در سه دوره از حیاتش بنا بر اساطیر

اسطوره شناسی تطبیقی اقوام جهان

ستاره ی داوود:رمز ترکیب روح و جسم

شخصیت پردازی شبه اساطیری در انیمه ی "ماجراهای نیلز"

تاثیر منفی ثنویت گرایی مسیحیت غربی بر غربیان و مردمان مقلد غرب در جهان

دانلود کتاب انسان،خدا،شیطان...

توجه: انتشار کتاب های این وبلاگ با حفظ تمامیت اثر جایز میباشد

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

دو قطعه موسیقی از "کارل اسووبودا"

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷