خدای تسلیحات: جلوه ای از خطرات غربزدگی در خود اسلام انقلابی

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از عجایب جنگ اوکراین که معرکه اش در ایران بازار گرمی داشت، این بود که بعضی روزنامه ها از قول سران مملکتی، رجز میخواندند و ادعاهای غربی ها درباره ی این که پهبادهای ایرانی را روس ها در اوکراین علیه غرب استفاده میکنند را نشانه ی قدرت ایران میشمردند و بعدا هر بار که غربی ها بر اساس همین ادعاها ایران را یک تحریم جدید میزدند، همین روزنامه ها تیترهایی میزدند به این مضمون که غربی ها به ادعای دروغ شرکت ایران در جنگ اوکراین، ما را تحریم کرده اند. این که چرا سیاستمداران و قلم خر های در استخدام آنها در این قضیه تا به این حد آشکارا دورویانه عمل میکنند را فقط خودشان میدانند و خدایشان و البته دشمنانشان. ولی ما مردم عادی اگر ذره ای عقل داشته باشیم میفهمیم که انکار این خبر بیشتر به نفعمان است تا تایید و بخصوص افتخار به آن، و روشن است که تا وقتی که رجزخوانی در سطح عمومی برای گروهی از سیاستمداران و تاجران تحریم بازار نداشته باشد، غربی ها قادر به ماهی گیری از آب گل آلود نیستند. واقعیت این است که بعضی ها فکر میکنند سلاح های پیشرفته داشتن و استفاده از آنها برای آدم کشی تقدس می آورد. چطور ممکن است در کشوری که سلاح های پیشرفته در آن، عمری صد ساله و در مقیاس امروزی حتی کمتر دارند، بتوان از سنتی بودن چنین تقدسی سخن گفت، بخصوص وقتی مردم فکر میکنند مذهب حاضر 1400 ساله است فقط به خاطر این که حکومتش ادعا میکند همه چیزش کاملا اسلامی است؟! آیا باورکردنی نیست که چنین تقدسی از ادبیات غربی هایی بیرون آمده باشد که خودشان سلاح های پیشرفته را اختراع کرده اند و هنوز هم بهترین هایشان را دارند؟! اگرچه باورکردنی نیست، ولی مدرک اصلی این احتمال، در معرکه ی ادبیات غرب یافت میشود جایی که معجزه ی جنگ 1400 ساله ی اسلام و کفار به اختراعات تسلیحاتی الهی-بشری گره میخورد.

بزرگترین پیروزی اسلام بر کفر، با قصه ی غیر عادی پیروزی لشکر کوچکی از اعراب بر امپراطوری عظیم پارس شبیه سازی میشود که به ترتیب همان شخصیت های توراتی داود یهودی و جالوت پلستینی در ابعاد لشکری خود هستند. همانطورکه پیروزی داود کوچک بر جالوت غول غیر ممکن به نظر میرسید، پیروزی اعراب بدوی بر امپراطوری پارس نیز درواقع غیرممکن بود. با این حال، تاریخ رسمی میگوید امپراطوری پارس به این خاطر در مقابل اعراب ضعیف شد که در جریان پیروزی های هراکلیوس امپراطور روم شرقی بر خسرو دوم و قتل خسرو به دست افرادش بدان سبب، مملکت پارس، درگیر هرج و مرج و بی سری شده بود. درواقع بخشی از پیروزی های رومیان به اعراب انتقال داده شده اند و این از آن رو ممکن بوده که بخشی از امپراطوری روم شرقی، عرب بوده اند. روم شرقی، یک روم یونانی بود و پیروزیش بر پارس، پیروزی یونانیان بر آسیا در کتاب اول تواریخ هرودت را به یاد می آورد. اولین این پیروزی ها، فتح تروآ توسط آخایی ها بود و بدان سبب روی داد که یک تروایی به نام پاریس که نامش قابل مقایسه با پارس است، یک شاهزاده خانم اخایی را ربود. در مورد جنگ اعراب با پارسیان نیز میخوانیم که آن از آنجا شروع شد که خسرو دوم، دختر شاه حیره را طلب کرد و چون شاه حیره جواب رد داد، خسرو به این بهانه حکومت حیره را از بین برد ولی در تلاش برای به دست آوردن گنج های حیره، با اعراب متحد آن در ذیقار درگیر و دچار شکست سختی شد و این جنگ، زمینه ی جنگ های بعدی اعراب و پارس را فراهم کرد که درنهایت به شکست قطعی پارس از اعراب مسلمان در قادسیه انجامید. پیروزی در قادسیه نتیجه ی یک معجزه ی الهی بود. خداوند، طوفانی برانگیخت که شن ها را به سمت سپاهیان پارس هدایت کرد و چشم های آنها را مختل و آنها را در مقابل دشمن، ضعیف کرد. در این هنگام، شتری که بارش اسلحه بود روی سر رستم فرمانده ی سپاه پارس خراب شد و چند عرب خود را به صحنه رساندند و سر رستم را قطع کردند. بازمانده ی سپاه پارس، وحشت کردند و به مراکز دیگر عقبنشینی کردند. مارک گراف، در ذکر این مطلب، این رستم را شکل دیگری از رستم پهلوان سگزی/سکایی شاهنامه میشمرد و صحنه را به یک پیروزی معجزه آسای دیگر در تاریخ روم ربط میدهد: شورش روم علیه شاه تارکین مغرور که آن هم به دنبال تجاوز پسر تارکین به یک زن شوهردار و خودکشی آن زن از شرم این رویداد به وقوع پیوست. تارکین، دستنشانده ی اتروسک ها بود که پیشتر صاحبان رم لاتینی بودند همانطورکه پارس ها صاحبان حیره بودند. لغت "تارکین" هم معادل "تارحون" از عناوین شاهان اتروسکی و برابر نام سکایی-ترکی «طرخان» است. شاه تارکین به کمک اتروسک ها در جنگلی به جنگ رمی های شورشی رفت. در طول روز، یک بحران آب و هوایی بین اتروسک ها و رمی ها فاصله انداخت. شب هنگام، از جنگل، فریادی بلند شد بدین مضمون که «اتروسک ها رفتنیند. درود بر رم.» اتروسک ها این فریاد را از جانب سیلوانوس خدای جنگل تشخیص دادند که پلوتارخ، او را همان "پان" خدای نیم بز-نیم انسان یونانی ها میشناسد. بدین ترتیب، اتروسک ها از ترس میدان را ترک گفتند و رمی ها جنگ را بردند و بعدها نیز کل اتروریا یا سرزمین اتروسک ها را تصرف کردند. مارک گراف در این صحنه ها هوای بد را که با فریادی در هم آمیخته است، به شبیه بودن صدا و درخشش رعد و برق آسمانی به غرش و انفجار توپ ها و تفنگ ها ربط میدهد و میگوید این سلاح های گرم، برای غربی ها و در دید دشمنان آنها تاییدیه های الهی حقانیت استعمارگران غربی بوده اند و حتی شاید این ادبیات از روی صحنه های جنگ های مدرن غربی خلق و به گذشته های دور فرافکنی شده اند. مارک گراف، ازجمله پای یکی دیگر از معجزات جنگ های روم با اتروسک را به میدان میکشد، جایی که یک سرباز غولپیکر یک چشم رومی، یک تنه روی یک پل، مدتی جنگجویان اتروسک را به نفع رومی ها معطل میکند تا این که درنهایت به مرگی شجاعانه میمیرد. مارک گراف، توجه میدهد که توپ جنگی نیز هم عظیم است و هم یکتنه میتواند مدتی جلو لشکر عظیمی را بگیرد. نکته ی مهم دیگر این که غول یک چشم، در اساطیر یونانی-رومی، توصیف سیکلوپ ها یا کارگران کارگاه اهنگری وولکان خدای صنعت است که پیشوای پیشرفت تمام صنایع ازجمله صنایع تسلیحاتی است. در نبرد لشکری ضعیف بر یک ارتش غول آسا باید ربط این صحنه به پیروزی زئوس و یاران ضعیفش از کوه المپ بر تیتان ها یا غول های باستانی در «تیتانوماخی» یا «جنگ تیتان ها» ی هزیود را نیز به خاطر داشت. همانطورکه گایا الهه ی زمین پیشبینی کرده بود، این جنگ فقط وقتی به نفع المپی ها تمام شد که سیکلوپ های صددست مسلح و برق آسا وارد صحنه شدند. تیتانوماخی 10 سال طول کشید، یعنی دقیقا به اندازه ی جنگ تروآ. در جنگ تروآ نیز صحنه ای هست که پیروزی بر تروآ را مثل پیروزی یک داود ضعیف بر یک جالوت غول آسا نشان میدهد و آن، جایی است که آژاکس به جنگ هکتور میرود و نستور به یاد می آورد که در جوانی، به معجزه ی آتنا الهه ی عقل موفق شد سردار غولپیکری را بکشد. مارک گراف دراینجا هکتور را همتای سردار غولپیکر می یابد و با یادآوری این که درنهایت، هکتور به دست آشیل کشته شد، نبرد آشیل و هکتور را روایت دیگر نبرد آژاکس و هکتور و از این سرمشق، نبرد داود و جالوت دانست. به نظر مارک گراف، عشق آشیل و پاتروکلوس نیز روایت دیگر عشق داود و جاناتان است و جاناتان و پاتروکلوس هر دو در جنگ با لشکر جالوتی کشته شدند. البته برخلاف داود تورات، آشیل هم در جنگ تروا کشته شد. ولی معروف ترین خصیصه ی او یعنی رویین تنی ثابت میکند دو روایت مختلف درباره اش وجود داشته است که در یکی او همه کاره و در دیگری او یک قهرمان نیمه راه بوده است. چون در شاهنامه ی فردوسی، آشیل، یک همتای رویین تن دیگر دارد که در داستانی نزدیک به جنگ تروآ شرکت میکند. مطابق این داستان، اسفندیار رویین تن شاهزاده ی ایران برای نجات خواهرانش که توسط شاه توران اسیر شده است، از سوی پدرش شاه وقت –که اختلافاتش با او بسیار شبیه اختلافات آشیل و اگاممنون (سرکرده ی جنگ تروا) است- با لشکری راهی توران میشود و در آن از هفت خان شامل نبرد با شیران و گرگان و اژدها و سیمرغ و زن جادوگر و سختی های جغرافیایی میگذرد تا به شهر دشمن میرسد. اسفندیار لباس تاجران میپوشد و خود را تاجری نشان میدهد که کالاهایش را به شهر آورده است درحالیکه سربازانش در لای کالاهای کاروان مخفی شده اند. ارجاسب شاه توران، اسفندیار را به قصر دعوت میکند و درآنجا اسفندیار، تورانیان را خواب میکند. سربازانش از لای محموله ها بیرون می آیند و تورانیان را میکشند و خواهران اسفندیار را آزاد میکنند. موتیف های ایلیاد و ادیسه از راه افتادن جنگ پس از دزدیدن زن و ورود سربازان دشمن به شهر در اسب چوبی دراینجا به شکل دیگری تکرار شده اند. اما اسفندیار از این جنگ زنده بیرون می آید برخلاف همتای رویین تن دیگرش آشیل. با این حال، مارک گراف، معتقد است صحنه ی قتل اسفندیار توسط رستم دستان که داستان جداگانه ای دارد میتوانسته است در ابتدا بخشی از همین جنگ باشد. چون درست مثل آشیل که تنها نقطه ضعفش پاشنه ی پایش بود، تنها نقطه ضعف اسفندیار هم چشمانش بود و هر دو از نقطه ی ضعفشان هدف تیر مسموم قرار گرفتند و جان دادند. قتل هر دو نیز انتقام در پی داشت. در مورد رستم دستان که مارک گراف او را نسخه ی دیگر رستم جنگ قادسیه میشمرد، بهمن پسر اسفندیار با از بین بردن حکومت خاندان رستم، انتقام گرفت و در مورد آشیل که به دست پاریس به قتل رسید، پاسخ، قتل پاریس به دست فیلوکتتس است. همانطورکه در تیتانوماخی پیشبینی شده بود پیروزی زئوس فقط با حضور سیکلوپ های صد دست ممکن خواهد شد، در مورد جنگ تروآ نیز پیشبینی شده بود که لشکر یونان فقط با حضور فیلوکتتس و نئوپتولموس موفق به فتح تروآ خواهد شد. اما فیلوکتتس چه داشت که او را به تسلیحات سیکلوپ های صنعتگر ربط میداد؟ اسلحه ی مخصوص او تیر و کمان جادویی هرکول بود که با آن، غول ها را میکشت: یک یادآوری دیگر از نبرد داود و جالوت. هرکول، قبل از مرگش این سلاح را به فیلوکتتس داد و فیلوکتتس از آن برای کشتن پاریس استفاده کرد. فیلوکتتس، آتشی را که هرکول در آن جان داد برای او فراهم کرد. این، او را به لحاظ محتوایی شبیه سینوهه میکند. سینوهه مردی از مصر بود که به رتینا (سوریه) گریخت و درآنجا در نبردی تن به تن با یک مرد قوی، زخمی به گردن او وارد کرد و سپس با تبر او را کشت؛ یادآور به داود که جالوت را با زدن سنگی به سرش از پا انداخت و سپس با شمشیر، سر او را قطع کرد. نام سینوهه به معنی پسر چنار یا پسر انجیر است. میتوان پسر درخت بودن را به توصیف تتیس از پسرش آشیل ربط داد که او را به «جوانه ی درخت جوان» ملقب کرد. در این توصیف، از کلمه ی «کوروس» استفاده شده است که هم به معنی پسر است و هم به معنی جوانه. این صحنه از طریق مهابهاراتا به صحنه ی خاصی از داستان آشیل معنی میبخشد. آشیل که قیافه ی زن مانندی داشت، برای این که از جنگ تروآ شانه خالی کند، لباس زنانه پوشید و به عنوان زن، مشغول زندگی در میان گروهی از زنان شد. ادیسه برای این که او را شناسایی کند، سپر و نیزه ای را در محل رها کرد. تنها مرد و تنها جنگجوی گروه یعنی آشیل برای این که زره و نیزه را امتحان کند وسوسه شد و با در دست گرفتن آنها لو رفت. در مهابهاراتا نیز آرجونا را داریم که حاضر به شرکت در جنگ عظیم مهابهاراتا نیست و برای این که از جنگ فرار کند، به ظاهر خواجه ای زن مانند در می آید که معلم رقص گروهی از زنان شده است ولی درنهایت لو میرود. نام دروغینی که ارجونا در این مرحله روی خود گذاشته است، «نی بزرگ» است. این اسم، یادآور تولد واهاگن خدای جنگ ارمنی از یک نی است و نی در هر دو مورد، جانشین درخت یهوه خدای یهودیان یا قوم داود است که نخستین بار در قالب آتشی بر درختی، بر موسی پیامبر یهود هویدا شد و این همان آتش هرکول نیز میتوانست باشد که سبب جادویی شدن فیلوکتتس با دریافت سلاح هرکول گردید. آتش، عنصر وولکان خدای صنعت است که فلزات را میسوزاند و ذوب میکند تا از آنها چیزهای جدید پدید آورد. تقدس صنعت ریشه در تقدس طبیعت دارد و نیروی انسانی که اشبا را میسوزاند، کار زئوس خدای آذرخش را تقلید میکند که اجازه ی سوزاندن درختان مقدس و تجلی در آتش آنها را دارد. جوویس که نام رومی زئوس است نیز تلفظی از یهوه است. دیگر ربط فیلوکتتس به یهوه این که فیلوکتتس یک بار توسط ماری گزیده شد ولی خود را درمان کرد. این هم اشاره به عصای برنزی موسی به شکل مار است که مارگزیدگان را درمان میکرد و هم اشاره به عصای موسی که مار شد و عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون را بلعید. این خود یهوه بود که با تجلی در عصا مار شد همانطورکه با تجلی در درخت، آتش شد. خدای مارها اژدها است که از دهانش آتش بیرون می آید و توپ ها و تفنگهای قدیم، سلاح هایی مارمانند بودند که موقع شلیک و انفجار، هم مثل مارهای آتشین بودند و هم صدایی رعدآسا شبیه رعد و برق که سلاح زئوس است داشتند. روس ها فقط به وسیله ی سلاح های گرم توانستند بر مغول هایی که تعدادشان از آنها بیشتر بود پیروز شوند و سرزمینشان را بگیرند ولی علت پیروزی خود را حقانیت مذهب مسیح دیگر تجسد انسانی یهوه خواندند. نبرد کولیکوف که یکی از نبردهای معروف بین اسلاوهای مسیحی و مغول های کافر است و در آن، شمار کم نیروهای اسلاو در مقابل نیروی عظیم مغول، یادآور جنگ های قادسیه و انقلاب رم است، تقریبا یک معجزه نامه ی مسیحی است. نامجای کولیکوف، یادآور به خلسه منطقه ای در نزدیکی تروآ و نیز سرزمین کیلیکیه در جنوب ترکیه است، همینطور به غار کولیکوس در کوه پارناسوس. این غار، هم محل پرستش پان بود و هم محل پرستش زئوس. غار کولیکوس، محل زیست نیمف ها یا پری بانوان بود که پان با آنها معاشقه میکرد. از طرفی، تایفون تیتان، در زمان پیروزیش بر زئوس، زئوس را در همین غار زندانی کرده بود. البته زئوس آزاد شد و تایفون را شکست داد. در سرود دوم ایلیاد ادیسه، صدای رژه ی سربازان یونانی بر دشت نبرد، با صدای رعد و برق زئوس در زمانی که در منطقه ی آریسما به جنگ تایفوس (تایفون) میرفت مقایسه شده است. مارک گراف این را نمود دیگری از برابری جنگ تروآ و به قدرت رسیدن زئوس میشمارد و علاوه بر آن، نامجای آریما را با نامجای رم مقایسه میکند که یادآور به معادله ی نبرد تروآ و یونان با نبرد اتروسک ها و لاتینی ها بر سر رم است.:

“Trojan war, duel of nestor”: mark graf: chronologia: 23/4/2015

ارتباطات مشخصی بین پان خدای جنگل و زئوس خدای پر سر و صدای آسمان که درختان را به آتش میکشد وجود دارد. جنگل کنایه از اوج طبیعت است و تمام چیزهای شناخته شده بخشی از طبیعتند. لغت "پان" نیز در یونانی به معنی "همه چیز" به کار میرود. این لغت تلفظ دیگری از"بان" و آن نیز به نوبه ی خود تحریف "وان" است. این کلمه از فنیقی وارد یونانی شده است. فنیقی ها دو نوع الفبا داشتند که یکیشان از راست به چپ و دیگری از چپ به راست نوشته میشد و الفبای عبری از نوع اول و الفبای یونانی از نوع دوم هستند. این بهانه میشد تا بعضی لغات علاوه بر راست به چپ، چپ به راست هم خوانده شوند که مطابق آن، لغت "وان" van وارونه ی لغت "ناو" nav به معنی کشتی است. نام نوح پیامبر هم تلفظی از نوئه یا ناو است و کشتی نوح در سیل طوفانی، حکم نظم طبیعت در دریای بینظمی را دارد و هر دو مورد نیز از همه چیز در خود دارند. لغت "ناو" را "ناب" نیز تلفظ میکنند که به معنی تمام و کامل است و برعکس آن یعنی "بان" معنی حاکم را میدهد که او هم باید کامل ترین آدم جامعه اش باشد. لغت "ناب" در کلدانی به صورت های "نیب" و "نیم" به معنی ایزد تلفظ میشود که تلفظ عربیش "نعم" یا "نعیم" است. عبرانیان و فنیقیان، گاها خدا را "دیوان" به معنی صاحب همه چیز میخواندند که در این لغت، "وان" همان "پان" یونانی، درحالیکه "دی/دو" یا "ذی/ذو" معادل صاحب، و منشا لغات دئوس و زئوس به معنی خدا در یونانی است. لغت عبری-یونانی "بردیوس" یا "باردیوس" به معنی پسر خدا برای ایزدانی چون دیونیسوس باخوس، آپولو، هورس و ازیریس استفاده شده است که همگی پسران زئوس شمرده شده اند. اما جالب این که خود زئوس هم بردیوس خوانده شده و ظاهرا در ابتدا از ایزدان خورشیدی نامبرده قابل تشخیص نبوده است. علت این است که لغت دئوس قبل از زئوس برای خدای دیگری به کار میرفته است که زئوس شکل تغییریافته و درواقع فرزند مکتب او است. این خدا کرونوس یا ساتورن خدای زمان و معادل حئا در اساطیر بین النهرین است. حئا در اکدی لقبی دارد که هم معنی با باردئوس است و آن "آنکو" به معنی پسر آسمان است. نام آنکو با تلفظ های "هنگام" و "انجام" در بابل و یونیه برای نامیدن حئا استفاده میشد. کیمری ها حئا را با نام "پان عنوان" به معنی بالاتر از همه کس، به غرب بردند و به کلت ها دادند که او را به عقاب مجسم میکردند. عقاب پرنده ی زئوس است. همچنین لغت "آنکوس" در ایرلند برای خدایی به نام rud به کار میرفت که نامش به معنی رعد و اشاره به تملک زئوس بر آذرخش است. نام rud همچنین مرتبط با لغت مشابه در عبری به معنی رنگ سرخ است و به خون دوستی خدای یهود و علاقه اش به جنگ توجه دارد. ازآنجاکه خدای مزبور در پسرش یعنی زئوس خلاصه شده است، میتوان خدا را فقط "پسر" نامید. در عبری پسر را با لغات "بر (بار)" و "بن" مینامند که "بن" باز قابل تبدیل به "پن" و "پان" است. ایرلندی ها خودشان را "پنی" یعنی فرزندان مینامیدند که همان "بنی" در فنیقی به معنی قوم است. لغت "هاگ" یا "هاک" که تلفظ دیگر لغت "حق" به معنی خدا است، نیز گاهی به صورت "زاگ" تلفظ میشد که مرتبط با "زاک" به معنی فرزند است. حالت نسبت یافته ی آن در آشوری، "ذکر" zakar به معنی فرزند پسر و مبنای "ذکور" zokur به معنی مردانگی است که لغت "ذکر" zekr برای پرستش خدا از آن می آید. در بریتانیا اما این لغت "بار" به معنی پسر است که در برابری با خدا تبدیل به "سنت بار" از پدران کلیسا و ملقب به "بری" barry شده است. او را برابر با قهرمان ایزدی به نام "بار ایندئوس" میشناسند. در این لغت، "این" تلفظ دیگر "آن" آشوری به معنی خدا و آسمان است که با دئوس تطبیق شده است و بنابراین «بار ایندئوس» همان «باردیوس» است. اما از سوی دیگر، «ایندئوس» لغتی دو پهلو است چون به "ایندی" یا "هندی" هم ربط پیدا میکند که لغتی است در وصف سیاهان و مترادف اولاد کوش ابن حام. لغت "کوشی" تقریبا معادل "کوثی" یا "کوثایی" است: قوم سیاهپوستی در بین النهرین که از طریق اسکیت های ترک تبار منشا اشرافیت های اروپایی بوده اند و نامشان به صورت kus در اروپای غربی برای نامیدن اشراف و افراد پروپاگاندایی (تبلیغاتی) اعم از این که انسان، سگ و گربه باشند، استفاده میشده است. اولین معبد بارایندئوس در نزدیکی مکروم در ایرلند برپا شد، جایی که وی در آن اژدهایی را کشته بود. به مانند حئا، بارایندئوس نیز موکل آب ها بود. وی عصایی داشت که آب ها را جابجا میکرد و این یادآور به عصاهای موسی و باخوس است که وقتی عصایشان را به پهنه ی آب میزدند در وسط آب، یک گذرگاه خشک پدید می آمد. بارایندئوس را در معبدش در لباسی از پوست ماهی و با عصایی در یک دست و سبدی در یک دست دیگر نشان داده بودند و این تصویر، یکی از تصاویر معمول در خاورمیانه برای ابگال ها یا غول های آبی است. این موجودات را با ترکیبی از شمایل انسان با شمایل گونه هایی از حیوانات نشان میدادند شامل شیر، ببر، گاو، ماهی و پرنده که همگی همان جانورانی هستند که یهودیان، خدایشان یهوه را به آنها تشبیه کرده اند. ابگال در فرم پرنده مانندش معمولا به شکل مردی با سر عقاب نشان داده میشود که یادآور زئوس است که بیشتر به شکل های عقاب و انسان تصویر میشود. نیمه عقاب-نیمه انسان، همچنین تصویر متعارف گارودا است؛ پرنده ای که ویشنو –همتای هندوی زئوس- سوار بر آن در آسمان جابجا میشود.:

“rivers of life”: j.g.r forlong: v2: celphais press: 2005: P34-36

عقاب زئوس، شیر یهوه و بز پان، همه در سندس خدای ختی منطقه ی "غزو وطنا" در ترکیه ی جنوبی که بعدا بیشتر کیلیکیه نامیده شد با هم جمع می آیند. در غزووطنا سندس را به شکل مردی گاهی با سر شیر می یابیم که مرکبش شیری با شاخ ها و دم بز است و عقابی بالای سر او پرواز میکند. سندس یک خدای جهان زیرین مسئول مرگ و بیماری، و قابل تطبیق با نرگال و ایرا فرمانروایان اجنه ی جهان زیرین در اساطیر بین النهرین از یک سو، و سخمت الهه ی شیر آسای نابودگر اساطیر مصری از سوی دیگر است. تجسم شیر و تصویر عقاب بالای سر، او را با نرگال خدای کوثا در عراق برابر میکند. نرگال، خدای مرض، و یک ایزد خورشیدی بود و در هر دو موقعیت، در منطقه ی جنوب ترکیه با آپولو برابر بود. سخمت، مظهر مونث نرگال نیز با ارشکیگال همسر نرگال قابل تطبیق بود و این زوج معادل برادر و خواهر دو قلوی آسمانی-آپولو و آرتمیس خدای خورشید و الهه ی ماه- از یک سو، و هادس و پرسفونه، شاه و ملکه ی دوزخ از سوی دیگر در اساطیر یونانی بودند. ساندس در نیم شیر-نیم انسان بودن، یادآور هرکول قهرمان ملبس به پوست شیر و قابل تطبیق با او است. اوزیبیوس و سینکلوس، سانداس را نام کاپادوکیایی و فنیقی هراکلس یا هرکول میدانستند. سانداس و پرسئوس هر دو سازندگان طرسوس و از این جهت قابل تطبیق با هم بودند. اهالی پانوپولیس معتقد بودند سانداس نه یک بومی کیلیکیه بلکه یک هندی (سیاهپوست) از اتیوپیا بود و هندیان، او را "موریوس" مینامند. هرکول تحت عناوینی چون الکسی کاکوس، و کالینیکوس، محافظ مردمان از طاعون و از این جهت باز قابل مقایسه با نرگال و ایرا و آپولو بود که هم میتوانستند مرض را بفرستند و هم مردم را از آن در امان نگه دارند. نکته ی جالب این که سانداس، قربانی گوسفند دریافت میکرد و این، او را با قربانی گوسفند یهودی مرتبط میکند. از طرفی سانتا نسخه ی ترکیه ای مردوخ که نام او هم قابل تطبیق با سانداس است قربانی بز دریافت میکرد که این هم قابل تطبیق با قربانی بز یهودی در یوم کیپور است. تصویر میشد سانداس خود چون به لحاظ شخصیتی با بز بربر است قربانی بزمانند دوست دارد. او از این جهت با پان یونانی و فاونوس رومی برابر است که مردانی به شکل بز بودند. پان و فاونوس، هر دو هم با بزها رابطه داشتند و هم با گرگ ها که بزها را میخورند. در سوراکتوس در فالیسکنلند، "سورانوس آپولو" خدای جهان زیرین، با دیس پاتر (هادس) و فاونوس تطبیق میشد و گرگ ها از او اطاعت میکردند. در رم، جشن لوپرکالیا به فاونس بزمانند تطبیق میشد ولی آغاز فستیوالش از محلی به نام لوپرکال یا غار گرگ بود: جایی که جوانان تقریبا برهنه درحالیکه مقدار کمی پوست بز پوشیده بودند و تسمه هایی از پوست بز به همراه داشتند به سمت شهر میدویدند و زن ها را سر راه با ترکه ها میزدند تا فاونوس بزمانند با حلول در زنان، آنها را به بچه ها حامله کند. نام لوپرکال شبیه به یکی از نام های رمی هرکول، لوپرکوس (به معنی فرزند گرگ) است چرا که وی به عنوان یک مرد وحشی که پوست شیر میپوشد و مدام در سفر است، هیولایی به نظر میرسد که مثل گرگ های قاتل گاهی در سکونتگاه های انسان ها میچرخد و گاهی در حیات وحش به سر میبرد. اگر سانداس هم نمادش یک نیم شیر-نیم بز است، به خاطر آن است که خدای شیرمانند جهنم کوثا است که به لحاظ ماهیتی به قربانیش بز نزدیک است. این نماد همراه سانداس است همانطورکه نسخه ی گرگ مانندش یعنی "سربروس" سگ سه سر جهنم با دمیب به شکل مار، معمولا در کنار هادس نسخه ی یونانی سانداس است. در هاترا (الحضر) در عراق، نرگال را با شاخ های بز در کنار سربروس تصویر کرده اند. از طرفی باستانشناسان، تصویر یک شیر با شاخ های بز را بر دیواری در شوش قدیم در ایران یافته اند. ممکن است شیر بزمانند سانداس، یکی از ریشه های کیمرا هیولای نیم شیر-نیم بز با دم مار در اساطیر یونانی باشد.:

“the cilician god sandas and the greek chimaera”: attilio mastrocinque: royalbrill nv, to lead 2008: janer7,2: p197-214

پان، فاونوس، و زئوس، در کنار سیلوانوس، نسخه های یونانی-رومی کارت تاروت fool یا احمق هستند که معادل اکدی آن، انلیل یا اللیل خدای هوا است. فرشته ی این کارت، رافائل است که یک فرشته ی سلامتی بخش است و کادوسئوس یا عصای مخصوص با دو مار پیچیده به آن را حمل میکند که وی را با هرمس یا مرکوریوس خدای دانش برابر میکند. نام عبری-شرعی خدای یهود برای این کارت، "یهوه" است. با این حال، پان، همزمان خدای معادل کارت تاروت devil یا شیطان نیز هست که فرشته ی مقوم آن، سمائیل است و نام عبری-شرعی خدای یهود برای آن، «آدونای» یعنی همان نامی است که به صورت آدونیس بیشتر برای تموز دشمن یهوه ی فعلی و درواقع فرم قبلی آن برجسته بوده است. سمائیل با نام زامائیل، به صورت فرشته ی اصلی کارت تاروت tower یا برج تکرار میشود که خدای یونانی-رومی آن، آرس یا مارس خدای جنگ، و معادل های آکدی آن، ایرا و نرگال هستند. معادل های مصری خداوند برای این برج، منتو (فرم جنگجوی آمون) و هورس هستند. عناوین اکدی کلی خدا چون ایلو و دینگیر، برای کارت تاروت judgement یا قضاوت قرار گرفته اند که خدای یونانی-رومی معادل آن، وولکان است. کارت تاروت قضاوت، متعلق به عنصر "آتش" است، فرشته ی موکل آن میکائیل و فرشته ی مقوم آن آریل هستند. آریل به معنی شیر خدا، نام شاعرانه ی اورشلیم و فرشته ی فرو فرستنده ی بلایا و بیماری ها است. نام عبری-شرعی خدا برای کارت تاروت قضاوت، الوهیم و معادل دقیق ایلوی اکدی است.:

“tarot talismans”: chic cicero , Sandra tabatha cicero: liewellyn press: 2006: P115-132

به نظر میرسد آنچه با نام های خدا و شیطان میشناسیم، دو نام مختلف برای پان هستند و پان به نوبه ی خود فقط یک تعریف ممکن از الوهیم یا خدا است. درحالیکه نسخه ی شیطانی پان با سمائیل برابر شده است، حامی برج هم هست که نماد حکومت است و در این مقام، مترادف با نرگال فرمانروای دوزخ است و به عنوان devil یا شیطان، مقابل خدای شرعی قرار گرفته که مترادف تاروتیش fool یعنی احمق است. با این حال، تاروت برج چنین نشان میدهد که برج با رعد و برق زئوس –یکی از مابه ازاهای "احمق"- در حال تخریب است یا حداقل اینطور به نظر میرسد. نکته ی جالب این است که برج دراینجا شبیه یک ستون است و ستون، خودش نماد خدا است.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد قبل از این که اورشلیم تبدیل به شهر شود، خدا در آن به شکل یک ستون موسوم به "ایر" پرستیده میشود و البته لغت مزبور، تلفظ دیگر "اور" به معنی شهر نیز هست که در نام خود اورشلیم دیده میشود. نام "ایر" باید مرتبط با محله ای در اورشلیم به نام "ایرپولیس" باشد که قبلا اتیوپیایی ها در آن، سنگی از کوه موریاه را میپرستیدند و اخیرا یهودیان فریسی ها در آن به پرستش خدا در قالب آتش پرداخته بودند که اتفاقا در عبری "اور" نیز یکی از نام های آتش است. فورلانگ معتقد است فریسیان آتش پرست در نام و منش، همان پارسیان/فارسیان اولاد پرسئوس هستند و "ایر" نیز توسط آنان و در قالب نام شاهنامه ای "ایران" به فارسیان یا همان فریسیان مرتبط شده است. ستون "ایر" باید از طریق سنگ کوه، شبیه سازی خود کوه در دشت باشد. چنین شهری مانند یک کوه تسخیرناپذیر است، چیزی شبیه وضعیت اریحا در مقابل ارتش یوشع. فورلانگ دراینجا اشاره میکند که نام اریحا را در عربی، اریحو نیز میخوانند که میتواند به راحتی به معنی "شهر یاهو" باشد و یاهو نام اولیه ی یهوه است. درواقع فتح اریحا توسط یوشع و یهودیان، نسخه ی دیگر فتح اورشلیم توسط داود است و شهر در این قصه، جانشین کوه خدا شده است. در بین النهرین، کوه های اطراف محل آشکار شدن تورانی های کلدانی مآبی بودند که بر اعراب و سیاهان بومی غلبه یافتند. فورلانگ، آنها را با پارتیان مقایسه میکند که نویسندگان یونانی-رومی معمولا آنها را اسکیت خوانده اند و نام پارت را نیز تلفظ دیگر پارس میشناسد. ازجمله نام های به کاررفته برای پارت ها "پهاراسی" و "پهاراتیس" است که هر دو از "آر/هار" هم به معنی کوه و هم به معنی خدا می آیند و میتوان آنها را همزمان به فرزندان کوه و فرزندان خدا معنی کرد. پارت ها پرستندگان ارواح و نیروهای طبیعت خوانده شده اند. زمانی که سرباز پارتی در جنگ کشته میشد، او را "برادر خورشید" یا "برادر خورشید و ماه" میخواندند. به نوشته ی جوزفوس، پارت ها معمولا به خدایان کوچک موسوم به لارها و پنات ها اقبال نشان میدادند. هر رئیس خاندان یک "جن" حامی خود داشت که این جن حامی، مشخصا همان "بگ داویتید" پدرسالاران پارسی است. پارت ها آتش را مقدس میشمردند و برخلاف یونانیان، اجساد مردگان را در آتش نمیسوزاندند، بلکه آنها را در طبیعت رها میکردند تا توسط حیوانات وحشی و پرندگان خورده شوند. زرتشتیان که پارسی خوانده میشوند، در زمان فورلانگ، رسم مشابهی داشتند و اجساد مردگانشان را در برج های خاموشی برای کرکس ها رها میکردند و استخوان های باقی مانده را در استودان میگذاشتند. با وجود این طبیعت پرستی بسیار خام، پارت ها قوانین اجتماعی سختگیرانه ای داشتند و بخصوص بر محدود کردن آزادی زنان مصر بودند و زن ها را مکلف به رعایت حجاب veil مینمودند. از آن جالب تر این که به نوشته ی اوزیبیوس، پارت ها یک سنت ستبر مسیحی داشتند که کلیسای ادسا از آن در تدوین مسیحیت استفاده کرد.:

“rivers of life”: ibid: v2: p131-6

از عجایب این که استفانوس بیزانسی، نوشته است که شهر طرسوس در کیلیکیه، در ابتدا پارتنیا نامیده میشد و نام از پارتنوس پسر سیندوس داشت که این سیندوس، نام دیگری برای ساندس یا سانداس یا سندون خدای آناطولیایی است و در کاریا «ساندیس» نامیده میشد. آمیانوس مارسلینوس نوشته است که طرسوس توسط پرسئوس یا "سندان" ساخته شده و این سندان یک مرد ثروتمند اتیوپیایی بوده است. نونوس پانوپولیسی در دیونیسیکا، سانداس را یک سیاهپوست هندی به نام موریوس یا مورهنوس دانسته است. آگاتیاس منسوب به قرن ششم میلادی نوشته است که پارسیان در قدیم، همان خدایان یونانی را میپرستیدند و معادل زئوس برای آنها بلوس (بعل)، معادل هرکول برای آنها سانداس، و معادل آفرودیت برای آنها آنائیتیس (عنات یا آناهیتا) است. هرکول به سبب سفر به جهان زیرین و پیروزمندانه بازگشتن ازآنجا به مانند نرگال یک خدای جهان زیرین شمرده میشد و آرامیان نیز از سانداس تحت عنوان "نرگال طرز" یا نرگال طرسوسی یاد میکردند. اراتوستنس از خدای طرسوس به نام "زئوس تارسیوس" نام برده است که میتواند معادل "بعل تارس" یا بعل طرسوس برای تارحونت از خدایان لوویایی باشد. بنابراین تارحونت را میتوان نامی لوویایی برای سانداس دانست. چون سانتا نسخه ی دیگر سانداس، با مردوخ پسر حئا و رئیس خدایان بابل برابر بود و در کیلیکیه از سانتا با نام "امر اوتو" یاد میشد، نامی که در بین النهرین برای مردوخ به کار میرفت. احتمال دارد این لغت، در ابتدا برای حئا به کار میرفته است چون ساروس –نام دیگر سانتا- در دو منطقه ی ساحلی آناطولی برای یک خدای دریایی استفاده میشد و البته هنوز مثل سانداس دارای نیروهای جادویی دورکننده ی بیماری ها بود. در بعضی جاها سانداس با خدای دیگری موسوم به "یایا" (یحیی) در همکاری بود که میتواند همان «"آیا" خدمتکار سانتا» در یک متن آناطولیایی باشد. "آیا" قطعا همان "حیا" یا "حئا" است که ظاهرا به دلیل کارکرد مشترکش با سانتا و اشتباها مفترق فرض کردن دو اسم مختلف یک خدای همسان، خدمتکار او شده است. جالب اینجاست که حئا معادل کرونوس است و ما سه هرکول داریم : هرکول طرسوسی، هرکول فنیقی و هرکول آسمانی که هرکول آسمانی را خود کرونوس دانسته اند. ممکن است دو هرکول دیگر هم همین هرکول باشند. هرکول فنیقی در صور، مثل حئا یک خدای دریایی است و هرکول طرسوس را هم میدانیم در قره داغ کیلیکیه –مرکز تطبیق خدایان فنیقی و آناطولیایی- با برابر کردن ملقارت یا هرکول صور با سانداس به دست آمده است. "دیو کریزوستوموس" اهل پروسا مدعی است که هرکول، در ابتدا خدایی بوده است بین پرسئوس و یک فرم محلی آپولو در طرسوس به نام "آپولو طارسیوس" یا آپولو طرسوسی. در صورت درستی این ادعا، هرکول و پرسئوس و کرونوس و زیربنای همه شان سانداس، از تعریفی از آپولو خدای خورشید پدید آمده اند که مرکز پرستشش طرسوس بوده و مانند خدایان خورشیدی بین النهرین، ارتباطاتی با مذهب حئا داشته است. به دلیل ارتباط با حئا، منطقه ای که طرسوس در آن قرار داشت، حیاوا نامیده میشد و این لغت، آحیاوا یا آخیاوا نیز نامیده میشد که یادآور به آخایی ها یا همان یونانیانی است که تروآ را تسخیر کردند. عقیده بر این است که در زمان اسکندر مقدونی، افسانه ی ریشه گیری یونانی ها از هرکول پدید آمد و با این کار، محل تخیل قلمرو آخایا تغییر کرد. اوزیبیوس نوشته است که سارگون شاه آشوری ها کیلیکیه را از دست یونانی ها درآورد و درآنجا طرسوس را از روی شهر بابل و به عنوان جانشین کیلیکیایی بابل در آناطولی بنا کرد. بابل، شهر مقدس و محل سکونت مردوخ است و شهر مقدس کیلیکیه از آن رو طرسوس شد که سانتا یا سانداس خدای محل طرسوس، با مردوخ تطبیق میشد.:

“sandas in translation”:ian Rutherford: in “hittitology today”: editation by alice mouton: open edition books: 2017

خیلی عجیب است که تارحونت نام دیگر سانداس، دقیقا معادل تارکین رومی است درحالیکه تارکین در جایگاه بازنده ها است. علت این است که قوم سانداس یعنی ختی ها از مذهبی که محصول مذهب خودشان است شکست خورده اند.

مارک گراف به پیروی از نوسفسکی، لغت "ختی/حتی" را تلفظ دیگری از "ختایی" و معادل دقیق اسکیت میشمرد اما این که چرا با وجود حضور گسترده ی اسکیت ها در جهان، ختی ها بیشتر به منطقه ی آناطولی یا ترکیه ی جنوبی محدود شده اند را به اعتقاد به ظهور آهنگری و کیش وابسته به آن در این منطقه منوط میداند. در این مورد، ادعای مصری ها جالب است که مدعیند پس از شکست حتی ها از رامسس فرعون مصر در نبرد قادش، بسیاری از آنها به کیش مصریان درآمده اند. نبرد رامسس با ختی ها باز شبیه نبرد یک ارتش کوچک با سلاح های ضعیف در مقابل ارتشی عظیم با سلاح های پیشرفته ی آهنی است. حتی جایی از قصه هست که رامسس جوان با جنگ یک تنه در مقابل یک ارتش عظیم ختی، تقریبا داستان نبرد داود و جالوت را بازآفرینی میکند. داستان از این قرار است که رامسس برای یافتن محل ختی ها از بومیان شاسو راهنمایی میخواهد بی این که بداند شاسوها مخفیانه در خدمت ختی ها هستند و دارند او را به تله میفرستند. درنتیجه رامسس با اردو زدن در جایی اشتباه از همه طرف توسط سربازان ختی محاصره شد. اما خود را نباخت و درحالیکه آمون را با یاری میخواست کلاه جنگی خود را که سر ماری بر پیشانیش بود بر سر گذاشت و به میدان جنگ رفت. به نیروی جادویی مار آمون، از بدن رامسس، آتش به سوی دشمنان بارید و بسیاری از آنها را سوزاند و ختی ها مقهور وحشت حاصل از یاری منتو به رامسس شدند و گریختند. مارک گراف، این داستان را شکل دیگری از پیروزی یک ارتش کوچک با سلاح گرم میشناسد و مار رامسس را نیز تفنگ میشمرد. به نظر او این مار، نسخه ی دیگری از عصای مار شونده ی موسی است که آن هم معادل تفنگ است و قوم موسی یعنی یهودیان را یک قدرت نظامی پیشرونده با سلاح گرم نشان میدهد. موسی هم شاهزاده ی مصر خوانده شده است ولی به نظر مارک گراف، قبطیان یا مصریان، صحنه ی جنگ را از جای دیگری به کشور خود آورده اند. در مورد این ادعا مارک گراف، به صحنه ای از جنگ قادش اشاره میکند که در آن، ختیان برای شکست دادن رامسس، مسیر رودخانه ای را علیه او میگردانند ولی پس از شکست، موقع فرار، بسیاری از خود ختی ها در رودخانه غرق میشوند. به نظر مارک گراف، این، روایت دیگری از داستان نبرد پل ها در رم است که طی آن، امپراطور ماکسنتیوس که میخواست با نقشه ای حساب شده کنستانتین کبیر را در رود تیبر غرق کند، خودش در همان رودخانه غرق شد. این اتفاق، باعث مسیحی شدن کنستانتین و به دنبالش امپراطوری روم شد. همچنین غرق شدن دشمن در رودخانه، صحنه ای از زندگی موسی نیز هست که با کنستانتین کبیر قابل تطبیق است. رم و همچنین نسخه ی شرقی ترش قستنطنیه (پایتخت بعدی کنستانتین) حکم اورشلیم را دارند که اعراب، القدس مینامند و قادش سوریه هم یک نسخه ی بومی شده ی القدس است کمااینکه آناطولی ختی ها هم میتواند نسخه های خودش از آن را داشته باشد [که همان طرسوس است]. نبرد رامسس با ختی ها در قادش، نسخه ی کامل تر نبرد کنستانتین و ماکسنتیوس بر سر رم است و آنچه آن را کامل میکند آتش افکنی شاه به عنوان جادوی او همچون رعد و برق و طوفان آسمانی است. دو صحنه ی غرق کردن دشمن و بلای آسمانی اندختن بر آن، با هم در صحنه ی نبرد کولیکوف هم جمع می آیند. طی نبرد کولیکوف، بسیاری از تاتارها در صحنه ی جنگ با اسلاوها، در رودخانه ای غرق شدند. علت این اتفاق، نزول یک طوفان بر آنها بود. هرج و مرج آب و هوایی شامل گرد و غبار ناشی از باد و صدا و درخشش رعد و برق در میان آن، با مشخصات میدان جنگ با سلاح های گرم یکسان است. توپ های جنگی، انفجارهایی رعد و برق مانند تولید میکنند و برخورد گلوله هایشان با زمین، همه جا را از دود و غبار سیاه میکند و البته موجی بادمانند تولید میکند که مردمان را از جای خود پرتاب میکند. بنابراین یک خدای آسمانی مثل آمون، قابل جایگزینی با سلاح های گرم است.:

“kadesh , kolikovskaya”: mark graf: chronologia: 21/4/2015
خیلی عجیب است. این گفتمان، علیرغم بنیاد الهیاتیش فقط به نفع یک گروه از مردمان است: آنهایی که پیشرفته ترین سلاح های جنگی را دارند. چون با این تعریف، کشورهای قدرتمند، الهی ترین کشورها و ارتش هایشان الهی ترین ارتش ها هستند بدون این که هیچ گونه موازین اخلاقی را در صحنه ی سیاست رعایت کنند و هر کسی که بر اساس این گفتمان به جنگ اینها برود خودبخود در جایگاه شیاطین و کفاری است که به جنگ خدا میروند، حال هرچقدر که بخواهند درباره ی قدرت نظامیشان بلف بزنند چون حقیقت روشن است. متاسفانه ادبیات مذهبی جریانی که خود را در ایران سنتگرا معرفی میکنند به شدت غربزده و غربگرا آن هم از نوع مذهب غربی است و از درون بازی های کابالایی کارت های تاروتی درآمده که هیچ بنیاد بومی ای در ایران و کشورهای همسایه اش ندارند. اخیرا دکتر بیژن عبدالکریمی در فاز آخر گفتگویش با دکتر حاتم قادری در سایت دیدار گفت که سیاستمداران «غربزده و غربسالار» هیچ نقشی در نجات ایران از بحران هایش ایفا نخواهند کرد چون فرزندانشان همه در غرب تحصیل و زندگی کرده اند و تربیت غربی دارند و خود را ایرانی حس نمیکنند و فقط «محسن حججی ها» یعنی کسانی که هنوز به گفتمان ورشکسته ی انقلاب وفادارند هستند که اگر روزی ایران هدف حمله ی دشمن قرار بگیرد حاضرند در دفاع از آن بجنگند. عبدالکریمی دراینجا حرف عمیقی زد: جامعه ی ایران گیج و گنگ است چون سیاست در ایران گیج و گنگ است و سیاست گیج و گنگ است چون روشنفکران غربگرای ایرانی، گیج و گنگند. از روی این صحبت میتوان نتیجه گرفت در این وانفسای جنگ فرهنگی و اقتصادی غرب علیه ایران، دفاع از انقلاب، دفاع از ایران است و در شرایطی که گفتمان ظاهرا اسلامی انقلاب، کاملا محتوای غربی دارد، امکان دفاع از ایران وجود نخواهد داشت چون هیچ کس نیست که بدل را با اصل عوض کند، بخصوص وقتی جمهوری اسلامی، بدلی باشد که اصلش زرسالاری غربی است.

بردگی در درون: وقتی که آزادی افراطی خطرناک است.

نویسنده: پویا جفاکش

فرقی نمیکند خود رع خدای خالق باشد یا تجسم زمینیش فرعون؛ افکار ایزدی او همانطورکه این نگاره نشان میدهد به قارچ تشبیه میشود. قارچ، هاگ هایش را در فضا پخش میکند. هاگ ها روی بدن حشره مینشینند و در بدن او ریشه میدوانند و با تغذیه از بدن حشره و به بهای جان او بدل به قارچ های جدید میشوند. گاهی مجموعه قارچی را روی تنه ی افتاده ی درختی می یابید و وقتی از ریشه در می آوریدش، جسد یک حشره هم با آن از سطح پوسیده ی چوب خارج میشود. این وابسته به کیفیت انگلی قارچ است که عملکرد شیاطین هم به آن تشبیه میشود. شیاطین، وجود شما را تسخیر میکنند و شما را وادار به انجام کارهای دلخواه خود میکنند. پس میتوان گفت شما مثل یک حشره هستید و شیطان مثل یک قارچ که از شما تغذیه میکند. نکته این است: ارتفاعی که هاگ از آن روی حشره مینشیند ممکن است بسیار پایین باشد ولی برای یک حشره چنین ارتفاعی در حکم آسمان است. ما انسان ها نیز ممکن است القائات شیطانی را آسمانی بیابیم چون درست به مانند حشره تحت تاثیر آنها عملکرد ناعقلانی داریم. حتی خود مسیح هم به قارچ گره خورده است. تولد او در کریسمس با بابانوئلی که گوزن های شمالی سورتمه اش را میرانند گره خورده است. بابانوئل با لباس سفید و قرمز و ریش سفید مکملش، تقلید رنگ های قارچ توهم زای آمانیتا موسکاریا است که در اسکاندیناوی، در ایام کریسمس مصرف میشد و گوزن شمالی هم به علاقه ی تخدیریش به خوردن قارچ های توهمزا شهرت دارد. همانطورکه میدانیم، مسیح به وعده ی تاسیس یک حکومت بهشتی روی زمین بعد از قتل و تخریب گسترده شهره است و این، یکی از همان توهمات آسمانی بود که هیچ وقت دست از سر مردم برنداشت. بیخود نبود که در 17 می 1991 و در گرماگرم سقوط کمونیسم در شوروی، سرگئی کوریوخین، نوازنده ی آوانگارد روسی، مدعی شد لنین یک قارچ است؛ جمله ای که با استقبال مردمی گسترده همراه شد. البته وعده ی بهشت زمینی آخرالزمانی موسوم به کمونیسم با لنین شروع نشده است که صفت قارچ مخصوص او در نظر گرفته شده باشد. کافی است به مجسمه های پرتره ی مارکس نگاه کنید و ببینید مدل ریش و موی مارکس، فرمش را چقدر شبیه خدایان قارچی قدیم کرده است. همین فرم را در انفجار قارچی بمب هسته ای هم می یابید که زمین را به آسمان میدوزد. بمب هسته ای هم درست مثل مسیح و مارکسیسم، برای دهه ها به آخرالزمان دوخته شده بود. طراحی های اولیه از گودزیلای ژاپنی نیز او را به انفجار قارچی شبیه میکردند. گودزیلا که در اثر تشعشعات هسته ای خلق شده است، یک هیولا است که از نابودی نظم حاصل آمده است. این را میشود هم با سقوط عصر طلایی ساتورن یا زحل مقایسه کرد و هم با بحران های عظیم زمین توسط سیاره ی زهره در افسانه های باستانی. از دید مسیحیت، ساتورن یک هیولا یا شیطان است ولی همین هیولا زمان فستیوال خود یعنی ساتورنالیا در ابتدای زمستان را به کریسمس مسیحی داده است. سقوط ساتورن میتوانست با شرافکنی زهره برابر باشد اگر بعضی تصور میکردند او همان شهابسنگ مارمانند درخشانی است که به زمین برخورد کرد و سیل ها و زلزله ها و آتشفشان ها و خشکسالی ها و طاعون ها و تغییرات آب و هوایی عظیم بر زمین وضع کرد که محیط زمین را به کل تغییر دادند و این پایان عصر طلایی بود. پس زحل سقوط کرده اژدهای شیطانی بود که بدنش به زمین شکل داد. ترکیه، سر جسد هیولا تلقی میشد و دریاچه ی «چشم» در ترکیه را چشم اژدها تلقی میکردند. این جسد، البته زهره هم تخیل شده بود با این فرض که زهره بدن هیولا است و زحل خدای درون آن که از وجودش خارج شده است و درحالیکه یک هاله ی نور دور این خدا را که هم بودا است و هم مسیح، احاطه کرده بود، به شکل زحل جدیدی که حلقه دورش است در آسمان جایگزین شده است و این همان مسیحی است که در آخرالزمان دوباره بر زمین حادث میشود و تا اطلاع ثانوی نماینده اش سیاره ی مشتری که همان ژوپیتر یا یهوه خدای یهودیت است بر زمین با زور حکمفرمایی میکند. عصر فلکی کنونی ما یعنی عصر حوت که با تولد مسیح شروع میشود، به برج حوت (ماهی) که خانه ی مشتری است تعلق دارد و با ورود به عصر دلو (آبریز) که خانه ی زحل است تمام قوانین اخلاقی وارونه میشوند که این، خود، نسخه ی دیگر آخرالزمان است: آخرالزمانی که با آزادی جنسی، مصرف مخدرات و انقلاب علیه هر چیز قدیمی و تثبیت شده، چندان فاصله ای از بهشت زمینی ضد سنت مد نظر کمونیسم ندارد. واقعیت این است که در این داستانپردازی، آخرالزمان آینده همان آخرالزمان قدیم است: یعنی دو فرود زحل بر زمین یکی هستند و آن همان اولین سقوط جهان قدیم است که به همراه استعمار، با گسترش مسیحیت و مسیحی مآبی همراه است. اگر دقت کرده باشید تولد و به آسمان بر شدن مسیح، در همان قرنی اتفاق می افتد که معبد سلیمان تخریب میشود. این که ادعا شده این معبد سلیمان، بازسازی معبد قدیمی تری است، رد گم کردن است. معبد سلیمان اولیه توسط بابلی ها تخریب نشده است، چون اصلا در خاورمیانه نبوده است. یهودیت به همراه فرهنگ حامل آن یعنی عبرانیت، در همان سرزمینی ظهور کرده است که نام از عبرانیان دارد یعنی شبه جزیره ی ایبری. اشرافیت داودی اسپانیا که ادعای نسب بردن از سلیمان را داشتند ازاینجا بر کل اروپای غربی و مرکزی تاثیرگذاری قطعی کردند. امروزه تردیدی وجود ندارد که زبان های اروپایی به لحاظ لغوی به هیچ زبانی به اندازه ی آرامی نزدیک نیستند و عبرانیان اسپانیا حاملان اصیل ترین فرهنگ نیمه آرامی اروپا بوده اند. آنها روایت خاص خودشان را از معبد سلیمان داشتند که بر اساس آن، آنجا به هیچ وجه نورانی و الهی نبود چون امکان ندارد مکانی که توسط 72 جن خبیث ساخته شده است اهریمنی و تباه نباشد. چنین جایی بیشتر به درد زندانی کردن دیوها و اجنه ای میخورد که سلیمان، با حلقه ی جادویی خود آنها را تسخیر میکرد. این حلقه یک بار از سلیمان دور شد و به دست اسمودئوس شیطان افتاد و برای 40 روز اسمودئوس به جای سلیمان بر کشور او یهودیه حکومت کرد. نسخه ی اسپانیایی معبد سلیمان ایبری، برج شیطان در طلیطله (تولدو) است که هیچ پادشاهی حق نداشت آن را بگشاید و هر پادشاهی که می آمد قفلی بر آن میزد تا این که آخرین پادشاه ویزیگوت اندلس، برج را گشود و با این اتفاق، نیروهای اهریمنی کشور را فرا گرفتند و اعراب بر اندلس مسلط شدند. مسلما این فقط یک افسانه برای توضیح عدم وجود معبد مقدس در اسپانیا است چون این معبد درواقع اصلا شبیه یک ساختمان کوچک نیست و کشورها بدنه اش هستند. به این فکر کنید که اشرافیت داودی حامل جانشینی خدا بر زمین است و عیسی نیز از نسل داود است. بنابراین خانه ی داود، باید یک ظاهر مسیحی داشته باشد. حالا این را هم ملاحظه کنید که بلافاصله بعد از مرگ سلیمان، بخشی از یهودیه از آن جدا میشود و یک حکومت مستقل به نام اسرائیل تشکیل میدهد که ساکنانش با کفار آمیخته میشوند. با فرض این که کاتولیسیسم، اصل مسیحیت باشد، ما میبینیم که اسپانیا یک ظاهر کاتولیک افراطی به خود میگیرد و تمامی بخش یهودی استثمارگر آن به صورت کشور پروتستان هلند از آن جدا میشوند و استعمار هلند به محوریت بندر امستردام شکل میگیرد و بعد هلند بریتانیا را تصرف میکند و ناگهان بریتانیا به مرکز پروتستانتیسم و البته قدرتمندترین کانون استعمار جهان بدل میشود. بخش عظیمی از متصرفات اسپانیا در امریکا نیز به دست بریتانیا افتاد. چطور شد که اسپانیا یک دفعه اینقدر ضعیف شد که بعد از مدتی از استعمارگری استعفا داد؟ نویسندگان تاریخ جهان یعنی بریتانیایی ها ادعا میکنند که مدتی قبل از این که هلندی ها بریتانیا را فتح کنند، دکتر جان دی جادوگر دربار ملکه الیزابت، با جادوگری یک سیل دریایی عظیم بر اسپانیا فرو فرستاد که ناوگان دریایی اسپانیا را نابود کرد. درواقع این استعاره ی دیگری از پیروزی جادوگری ملحدان بر خدای کاتولیک ها است. نه طوفانی در کار بوده است و نه نابودی امکانات اسپانیا؛ فقط انتقال امکانات به جاهایی که زرسالاران تشخیص داده اند بوده است. نکته ی جالب این است که بعضی منابع عتیق، زمان کشف امریکا برای اسپانیا توسط کریستف کلمب را سال 1592 اعلام کرده اند که می افتد به دوران بریتانیای الیزابتی، درحالیکه امروزه زمان کشف امریکا توسط کلمب را 1492 دقیقا در یک قرن قبل میخوانند. میماند خود لغت کاتولیک که برخلاف ظاهرش اصلا به یک مسیحیت ورشکسته خلاصه نمیشود. کاتولیک یعنی جهانی و این کنایه ای است به الگوسازی نوعی از مسیحیت از ترکیب میترائیسم و شرع یهودی برای مذهب سازی در سرتاسر دنیا، حتی اگر شده مذاهب دشمن خو مثل اسلام سلفی. حتی یهودیت فعلی هم یک مذهب برساخته از روی کاتولیسیسم است که مانند بقیه ی مذاهب به شدت تبلیغ شده در جهان توسط یسوعی ها –کارکنان کارخانه ی مذهب سازی واتیکان- تولید شده است و یهودیت اصلی همان کابالای از دید متشرعین شیطانی است که یسوعی ها به آن علاقه داشته اند. یهوه ی اینان نیز همان شیطان قارچ گون آسمانی است که برای رشد به قربانی نیاز دارد. قاعدتا باید برگزیدگان همانطور که داستان ادعا میکند در محل خانه ی خدا و جایی که معبد سلیمان در آن است قربانی شوند و هیچ رهبر یهودی اروپایی ای دوست ندارد چنین جایی در اروپا و امریکای عزیزش واقع باشد. بنابراین القدس شرقی در خاورمیانه که معبد سلیمان مدت ها قبل توسط یهودی های مهاجر اسپانیایی درآنجا بومی شده بود، خانه ی خدا نمایش داده شد و یک تعداد اندک یهودی با وحشی ترین، قبیله ای ترین و سنگدلانه ترین ایدئولوژی از یک سو و مدرن ترین و کاراترین سلاح ها و تناکتیک های نظامی و جاسوسی از سوی دیگر، وسط جمعیت انبوهی از بومیان رها شده اند تا با اخبار تمام نشدنی از جنایت و کشتار، سنت عتیق قربانی دادن خانه ی خدا برقرار به نظر برسد و منظور تورات و انجیل کاتولیسیسم از الوهیت اثبات گردد. مشکل بومیان در فلسطین اشغالی این است که فکر میکنند القدسشان خانه ی خدای یهود و به این خاطر مقدس است و با این کار، برای مهاجمان درنده خو حق آب و گل تعیین میکنند. این دقیقا همان علت اصلی علاقه ی مسیحیت یهودی تبار به یکتاپرستی است چون با این حربه میتواند تمام خدایان مختلف و متضاد زمین را جلوه ای از خدایی واحد و آن خدای واحد را هم بدبختانه یهوه ی یهودی تعیین کند. از دید غنوصیان، یهوه شیطانی است که خود را خدا مینمایاند و کابالا هم از صمیم قلب این را قبول میکند چون به دردش میخورد. درست مثل خانه ی خدا که شاه برگزیده ی خدا آن را میسازد تا تویش شیطان جاسازی کند، دل های مردم مومن هم خانه ی شیطان میشود به خیال این که شیطان همان خدا است. چه کسانی به مردم میقبولانند که شیطان همان خدا است؟ مردان خدا. به چه جوازی؟ به این جواز که "جهان" همان "جهنم" است و ارواح انسان های ساکن در زمین، ارواح طاغی علیه خدایند که برای مجازات به زندانی که جهنم یا جهان مادی است تبعید شده اند. قانون این زندان همانطورکه هندوان گفته اند مایا یعنی توهم است. پس ماموران خدا در زمین هم وظیفه دارند از طرف خدا برای مردم توهم تولید کنند و با توهمات، مردم را رنج دهند و قربانی کنند. در این معنا حاکم دنیای مادی و معادل یهوه تارتاروس فرمانروای دوزخ است که دوزخ به نامش تارتاروس هم نامیده میشود. جهنم قلمرو شیاطین و جایی است که شیطان ها مردم را آزار میدهند. تصویر شیطان ها در درجه ی اول از روی دشمنان فرد انسان ساخته میشود. پس هر چیزی که انسان ها را در زمین تهدید کند باید یک شیطان بالقوه به نظر برسد. نتیجه این که انسان هایی که توسط شیاطین تحت تلقین قرار میگیرند انسان هایی هستند که دشمن انسان های دیگرند و یک جهنم یا محیط ایدئال شیاطین، جایی است که در آن، آدم ها علاقه ی زیادی به دشمنی کردن با هم دارند. میتوان شیاطین را در این محیط، به دو بازیگر بازی کامپیوتری تشبیه کرد که با همدیگر روی پرده ی کامپیوتر بازی میکنند و ما آدم ها آن کاراکترهای توی بازی ایم که به جای شیطان های نمردنی به هم آسیب میزنیم.:

“the demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6apr2021

ایده ی تعریف انسان ها به مثابه ارواح طاغی یا شیاطینی که به این جهان تبعید شده اند در متون آرامی پروونس فرانسه منسوب به قرن 12 که به گفته ی گرشوم شالوم حامل شمه ای از ریشه های کابالا محسوب شده اند، قابل مشاهده است. در بخش های باقیمانده ی قابل خوانش از این متون که در آنها اسامی عبری و آرامی در کنار هم دیده میشوند، نام های عجیب فرمانروایان سه قلمرو اثیری در کنار صحبت هایی درباره ی لیلیت مسن تر و لیلیت جوان تر قابل شناساییند. در میان آنها این عبارت دیده میشود: «لیلیت مسن، همسر سمائیل است. هر دو آنها در یک ساعت به شکل آدم و حوا متولد شدند و همدیگر را شرمنده کردند. اشمه دای [=آسمودئوس] شاه بزرگ اجنه، لیلیت جوان را به عنوان همسر خود برگزید. نام او [یعنی اشمه دای] قفسافونی است و نام همسرش مهتابیل دختر هترد، و دختر آنها لیلیتا است.» مطابق سفر پیدایش 36، هترد، آخرین شاه ادوم است و در کابالا لیست شاهان ادوم، سلسله ای از آرخون ها یا اجنه ی قلمرو تاریکی شمرده شده اند. سمائیل نیز مطابق منابع کابالایی، از رهبران ادوم بوده است. در رمزنگاری یهودی، ادوم با روم برابر و کنایه ای به جهان مسیحیت بوده است. در بعضی نوشته های یهودیان عرفانگرا، مسیحیت، مذهبی از اعماق تاریکی شیطانی توصیف شده است.:

“SAMMAEL AND LILITH, ADAM AND EVE”: GERSHOM SCHOLEM: THEREALSAMIZDAT.COM

درحالیکه آدم با سمائیل همسر لیلیت در ابتدای تاریخ بشر برابر شده است، اسمودئوس به عنوان همسر یک لیلیت دیگر در انتهای لیستی از شاهان شیاطین، تکرار او در یهودیت و درست در همان لحظه ای است که تخت سلیمان را تصاحب میکند و او در مقام رئیس قصر سلیمان، در حکم یهوه به جای رئیس معبد سلیمان است. این مضمون شیطانی فقط از طریق برابری لیلیت با عیشتار الهه ی زهره در نزد بابلیان که ربه النوع عشق و معادل ونوس رومی است مفهوم پیدا میکند چون لیلیت هم با ایجاد رویاهای شهوانی در مردان، کارکردی مشابه عیشتار از خود نشان میدهد. اگرچه به نوشته ی پروفسور سایس، عیشتار چهره هایس آیینی مختلفی داشته و او را از فاحشه ی عشوه گر گرفته تا همسر وفادار و مادر مهربان موجودات، به همه شکلی وصف کرده اند، اما این صحنه ی زندانی شدن موقت او در جهان زیرین یا قلمرو مردگان است که به صورت یک اتفاق تاریخی در قلمرو احادیث یهودی بازآفرینی شده است. مطابق حدیث مربوطه، خاخامی دعا کرد که خداوند ترتیبی دهد دیو شهوت، زندانی و شرش از سر مردم کم شود. این اتفاق افتاد و در اثر آن برای مدتی نظم گیتی متوقف شد؛ نه فرزندی متولد شد و نه حتی مرغ ها برای آدم ها تخم مرغی تولید کردند تا این که خاخام ناچار شد دعا کند که دیو شهوت آزاد شود. البته دربند شدن عیشتار به عنوان دیو شهوت، بدون این که ربطی به دعای یک خاخام داشته باشد، برای اهداف مثبتی روی میداد. عیشتار در مدتی که در جهان زیرین بود، کمک میکرد تا آب های جاودانگی به سطح زمین بیایند و زندگی رونق و برکت بگیرد و کارکرد مثبت او در این زمینه به این برمیگشت که همسر یا خواهر یا مادر تموز خدای طبیعت و انسان ها، و درواقع نیمه ی مکمل او محسوب میشد.:

“LECTURES ON THE ORIGIN AND GROWTH OF RELIGION”: A.H.SAYCE: 5TH ED: LONDON: 1898: P250-2

برابری عیشتار با لیلیت و قرار گرفتن او در مقام حوا با فرض آسمودئوس/سمائیل بودن آدم، تطبیق اورشلیم محل معبد مقدس با "دوشیزه ی آسمانی" در احادیث مسیحی را به ذهن می آورد. زمانی که اسمودئوس به جای سلیمان، حاکم اورشلیم میشود، از پیوند او و اورشلیم (آدم و حوا) نوع بشر یا بهتر است بگوییم تعریف یهودی او پدید می آید. دور بودن سلیمان از اورشلیم در این مدت، همان دور بودن مسیح از جهان انسان ها است و همانطورکه دیدیم، این دوری، نتیجه ی سخت شدن زندگی در زمین است که میتواند مترادف با گم شدن بهشت آدم و حوا هم باشد. با این حال، دنیای مدرن نتیجه ی همین گم شدن بهشت و تلاش برای جستجوی دوباره ی آن است و به همین دلیل است که مدرنیته به شدت ضد مسیحی به نظر میرسد. اما اگر مسیحیت نتیجه ی غیب شدن مسیح و تلاش برای توضیح برنامه ی او برای جهان باشد، پس مدرنیته و مسیحیت هم مسیرند و این میتواند بهانه ی سفسطه ای را به دست شارحان وضع موجود دهد که مدعی است مدرنیته و مظاهر مختلف آن اساسا یک پروژه ی معنوی است. یکی از نتایج چنین سفسطه ای این است که با خرافی شدن و مورد اغراق واقع شدن هرچه بیشتر موضوع جن زدگی و تسخیر شیاطین به صورت تصاویر جنون آمیز و وحشیانه ی سینمایی، تسلط اجنه بر انسان به آن شکلی که پیشتر در عرفان های غنوصی برجسته شده بود، کمرنگ و موضوع آزادی فرد بدون توجه به اسارت احتمالی او در ید شیطان مطرح میشود و شعار لیبرالیسم سر داده میشود که به راحتی قابل بیرون کشیدن از مسیحیت است. الهام ذاکری در مقاله ی «آیا فردیت مدرن، پدیده ای مسیحی است؟» ("کتاب روزآروز": شماره ی 5: نوروز 1403) مثالی از این دست را معرفی میکند:

«یکی از مهمترین منازعات فلسفی عصر حاضر، منازعه ی مشروعیت عصر مدرن است. منازعه ای که از قضا سردمداران آن همگی از کشور آلمان برخاسته اند؛ کسانی که حداقل از نزدیک شاهد وقوع یکی از دو جنگ جهانی بوده اند. فجایع ناشی از دو جنگ جهانی، ظهور فاشیسم و شکست و تحقیر آلمان در این جنگ ها فلاسفه ی آلمانی را بیش از پیش با مسئله ی بحران عصر مدرن روبرو کرد. کسانی که عمدتا متاثر از هایدگر، فیسلسوف بزرگ آلمانی، از خود میپرسیدند که به راستی، دوران مدرن، دوران پیشرفت و شکوفایی انسان و پیروزی عقل بر خرافه است یا عصر خالی شدن از معنا به واسطه ی کمرنگ شدن مذهب، نهیلیسم و وقوع فجایع بزرگ بشری؟ پاسخ ها به این پرسش متفاوت بود. درحالیکه کارل اشمیت و کارل لوویت در پس ظاهر سکولار مدرنیته، نوعی الهیات مذهبی میدیدند، اولی برای عبور از بحران دعوت به بازگشت به گذشته میکرد، اما دومی به فرا رفتن از گذشته دعوت میکرد. هانس بلومنبرگ اما کسی بود که کوشید در عین مشاهده ی پیوستگی های دوران مدرن با اعصار گذشته، برای آن، نوعی اصالت قائل شود و از اندیشه ی بحران فراروی کند. او معتقد بود که فلاسفه ی آلمانی در حال فرافکنی اوضاع و احوال جغرافیای خود به کل جهان هستند و نمیتوانند در کنار بحران ها دستاوردهای دوران مدرن را ببینند. بخشی از مهمترین آثار مربوط به این منازعه، یعنی "معنا در تاریخ" لوویت و "مشروعیت عصر مدرن بلومنبرگ" به لطف ترجمه ی روان و خوش خوان زانیار ابراهیمی در اختیار مخاطب فارسی زبان قرار گرفته است. در متن حاضر اما قرار است ترجمه ی دیگری از زانیار ابراهیمی را معرفی کنیم که به تازگی منتشر شده است و بی ارتباط با منازعه ی مشروعیت عصر مدرن نیست. لری سیدنتاپ، فیلسوف و استاد اندیشه ی سیاسی در دانشگاه اکسفورد، در کتاب "ابداع فرد" با واکاوی تحولاتی که طی صدها سال در الهیات مسیحی روی داده اند و تضادها و کشمکش های تاریخی که میان نهاد کلیسا و نهاد سلطنت به وجود آمده، میخواهد به این پرسش پاسخ دهد که چگونه بشر به جایی رسید که اندیشه ی به رسمیت شناختن اراده ی انسان در مقام یک فرد، فارغ از نهادهایی نظیر سلطنت و کلیسا، تفوق یافت؟ سیدنتاپ در عین حال که دستاوردهای عصر مدرن نظیر سکولاریسم و لیبرالیسم را ارج مینهد، آنها را دستخوش بحران میداند و به دنبال راه حلی برای عبور از بحران است. راه حل او، درک ریشه های الهیاتی سکولاریسم است. او باور دارد که "در هیچ طرف اقیانوس اطلس، فهمی بسنده از رابطه ی سکولاریسم لیبرال و مسیحیت وجود ندارد." از نظر او در حالی که اروپاییان ارتباط خود را با سنت ها از دست داده و به افرادی بی اعتقاد تبدیل شده اند، امریکایی ها در معرض بنیادگرایی مسیحی قرار دارند که خطر ضدیت با سکولاریسم و ضدیت با برخی دستاوردهای آن نظیر حق سقط جنین و حق همجنسگرایی را به دنبال دارد. سیدنتاپ معتقد است که نادیده گرفتن ارتباط میان سکولاریسم لیبرال و مسیحیت بیش از پیش به نادیده گرفتن محتوای اخلاقی لیبرالیسم می انجامد؛ امری که لیبرالیسم را به ایده های مبتنی بر اقتصاد بازار تقلیل میدهد؛ همان مدعیاتی که بعضا تا جایی پیش میروند که بازار آزاد را تبدیل به نهاد مقدس غیر قابل نقدی میکنند که آزادی فردی تنها از خلال آن محقق میشود، آن هم شکلی از آزادی که محدود به آزادی در چارچوب های بازار آزاد است. این شکل از لیبرالیسم به عقیده ی سیدنتاپ صرفا به تامین خواسته های فعلی افراد میپردازد بدون آن که خود را درگیر چگونگی شکل گیری این خواسته ها و تبعات آنها بر دیگران کند؛ امری که تا حد زیادی مطالبات مبتنی بر عدالت را محدود میکند. از طرف دیگر، تقلیل لیبرالیسم به نوعی فردگرایی خودخواهانه ی مبتنی بر بازار، سرشت جمع گرایانه ی فرد را نادیده میگیرد، و به تعبیر سیدنتاپ به نادیده گرفتن دو سویگی یعنی دیدن خودمان از طریق دیگران و برعکس، می انجامد درحالیکه آموزه های اخلاقی مسیحی مبتنی بر آزادی برابر و دوسویگی، نقشی اساسی در ابداع فرد ایفا کرده اند. از نظر سیدنتاپ، در لیبرالیسم، فردیت امری پیشینی و مستقل از جامعه نیست. او در پس شکل گیری فردیت، نوعی اخلاقیات جمعی میبیند که بدون آن فردیت امکان تحقق نداشت. بنابراین سیدنتاپ با برداشت هایی از فردگرایی که آن را در مقابل هر شکل از جمع گرایی میدانند مخالف است. سیدنتاپ در مقایسه با فرایند اجتماعی تولید در شکل دهی به فرایندهای تاریخی، اولویت ایده ها را پیش فرض میگیرد. او این فرض را در برابر ماتریالیست ها مطرح و تلاش میکند تا تاثیر عمده ی ایده های مسیحی را در فرایند شکل گیری لیبرالیسم و به رسمیت شناسی فرد، نقش وجدان و حق انتخاب فردی، به نمایش بگذارد. این برتری بخشیدن به ایده ها در جای جای کتاب به چشم میخورد و در موارد بسیاری تاثیر واقعیت های اجتماعی و اقتصادی بر تحول باورهای مسیحی نادیده گرفته میشود...»

خانم ذاکری در ادامه ی مقاله، نظریات سیدنتاپ در باب شکل گیری ایده ی لیبرالیسم از ایده های مسیحی کشیشی و استواری رنسانس و روشنگری بر ستون مسیحیت بیش از یونان باستان را شرح میدهد و نتیجه میگیرد سیدنتاپ فقط بر موضوع های ایدئولوژیک تاکید ندارد و به این موضوع توجه کافی نشان نمیدهد که هر گامی که جهان مسیحی به سمت لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی برداشت نتیجه ی یک سری اتفاقات کاملا مادی بود و این تغییرات اجتماعی-اقتصادی-سیاسی بودند که امکان پیشروی را میسر میکردند.

میتوانم به این نتیجه گیری درست، این را هم اضافه کنم که بسیاری از بحث های ایدئولوژیک منجر به لیرالیسم از سوی کشیش ها خود برای توجیه تغییرات مادی پیش آمده بودند بلکه همراهی مردمی که هنوز محافظه کار بودند با این جریان های مادیگرا ظاهر شرعی یابد و بلاخره وقتی که مردم آنقدر تغییر کردند که نیازی به تقیه نبود، ظاهر مسیحی اروپا-امریکا از بین رفت و دورانی پیش آمد که به قول سربازرس جپ در سریال پوآرو: «توی خیابان، سگ ها همدیگر را میخورند و توی بازار هم تاجرها از همدیگر میدزدند.» و حالا همه سودای تجارت دارند و همه دستشان توی جیب همدیگر است. لیبرالیسم متعال آقای سیدنتاپ، فقط وقتی معنی دارد که آزادی فرد واقعی باشد. به قول الکساندر هرتزن: «آزاد کردن کسانی که در درون خود هنوز برده هستند، نتیجه ای جز توحش و آشوب ندارد.»

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

نویسنده: پویا جفاکش

در سفر پیدایش تورات و پس از نقل داستان سیل نوح میخوانیم: «سپس نوح قربانگاهی برای خداوند ساخت و با برداشتن چند حیوان پاک و پرندگان پاک، قربانی های سوختنی را بر آن قربانی کرد. خداوند بوی مطبوع را استشمام کرد.» علت این که خیلی مهم است که خداوند یهوه بوی غذا را استشمام کند این است که با بو کردن، غذا میخورد. آخر یهودی ها فکر میکردند خدا چون نادیدنی است غذایی هم که میخورد باید نادیدنی باشد و بوی غذا شکل ناجسمانی تر مزه ی غذا است. متاسفانه با درآمیختن یهودیت با روح باوری سریانی-کلدانی تا حد پیدایش مسیحیت، غذای نادیدنی خدای نادیدنی هم بسیار ترسناکتر شد تا آنجا که رسیدیم به این جمله از انجیل فیلیپ که:

«خدا انسان خوار است. به همین دلیل، انسان ها قربانی او میشوند. قبل از این که انسان ها قربانی شوند، حیوانات قربانی میشدند، زیرا موجوداتی که امر به قربانی کردن حیوانات میدادند خدایان نبودند.»

اشتباه نشود. خدای نادیدنی، هنوز غذای نادیدنی میخورد. اما حالا چون روحانی است، از فراورده های روحانی تغذیه میکند و چون از دید مسیحیت یهودی تبار فقط انسان ها روح دارند، در شاخه های سرکوب شده ی مسیحیت نیز این باور را می یابیم که جامعه ی انسانی، مزرعه ی خدا است و ما انسان ها برای خدا حکم گاوها و گوسفندها برای انسان ها را داریم و به همین دلیل است که خدا اینقدر ما را دوست دارد و بر ضد تمام جودات دیگر زیاد کرده است همانطورکه ما گاوها و گوسفندها را بر ضد جانوران وحشی زیاد کردیم. این امر به برابر شدن خدای یهودی-مسیحی با شیاطین پاگانیسم همچون گالوهای اکدی، آل بابلی و وندیگوی سرخپوستان امریکا برمیگردد چون این موجودات، از انرژی های روحانی آدمیزاد تغذیه میکنند و با این کار، او را ضعیف مینمایند. با تضعیف قدرت اعمال نفوذ کلیسا بر جامعه ی پس از عصر روشنگری، این باور ترسناک درباره ی موجودات ماوراء الطبیعی به جهان مسیحی بازگشت. رابرت مونرو از پیشگامان تجارب روحانی، مدعی بود که جامعه ی انسانی، «مزرعه ی لوش» موجودات ماورائی است چون این موجودات، از یک ماده ی ماورائی به نام "لوش" که از روح انسان برمی آید تغذیه میکنند. درواقع تصاویر مدرن هنری از ومپایرهای خونخوار و زامبی های آدمخوار در مقام جن هایی که انسان را تهدید میکنند، بر بازی با همان لغت «انسانخوار» درباره ی خدا و دربارش در منابعی مثل انجیل فیلیپ استوار است درحالیکه این دربار ترسناک، بدن انسان را نمیخورند، روح او را میخورند و این آثار هنری، نوعی رد گم کردنند و درواقع فریبی هستند از سوی خادمان این دربار گرامی. چون دربار گرامی، مسائلی را برای انسان گناه تعریف میکنند و بعد همان ها را به حد وفور در جامعه میگسترند تا ملت در اثر گناه کردن و عذاب روحی کشیدن بر اساس آن، مرتبا لوش تقدیم خدا و فرزندانش کنند. رودلف اشتاینر تعلیم داده است:

«در قلمروهای معنوی، موجوداتی وجود دارند که اضطراب و ترس ناشی از انسان برای آنها غذای خوشایند ارائه میکند... اگر ترس و اضطراب از مردم تابیده شود و وحشتزده شوند، آنگاه این موجودات غذای مطلوبی پیدا میکنند و بیشتر میشوند و قدرتمندترین این موجودات، با انسانیت دشمنی دارند. هر چیزی که از احساسات منفی تغذیه میکند، از اضطراب، ترس و خرافات، ناامیدی یا شک، درحقیقت نیروهای متخاصم در جهان های فوق محسوس هستند و درحالیکه انسان ها تغذیه میشوند، حملات ظالمانه ای را علیه انسان مرتکب میشوند.»

افزایش باور به این ماوراء الطبیعه ی هولناک با افزایش مصرف مواد مخدر در دوره ی مدرن نسبت دارد. کسانی که مواد روانگردانی مثل دی ام تی مصرف میکردند، از موجوداتی وحشتناک که به خود حمله کرده و گازشان میگرفتند توصیف به عمل آورده اند. جورج ریچی که در دوره ی خدمت در جنگ دوم جهانی، یک تجربه ی نزدیک به مرگ از سر گذرانده بود، به یاد می آورد که موقع خروج روح از تنش دیده بود که در یک بار، ارواحی شیطانی به درون بدن افرادی که الکل مصرف کرده بودند، یورش برده و از آن تغذیه میکنند. این تجارب احتمالا مسبوق به سابقه اند. گزارشات مورخان اسپانیایی از کاهنان آزتک که موقع قربانی انسان، قلب فرد را زنده از درون سینه اش خارج میکنند و به ملوخ تقدیم مینمایند، هنوز تابع اعتقاد مسیحی به این که قلب مرکز احساسات است میباشد و به این تجربه ی متواتر برمیگردد که افزایش ترس و اضطراب باعث سکته ی قلبی میشود. برای این که ترس و اضطراب در زندگی انسان ها کاهش یابد لازم است که آنها از اشتباهات زندگیشان درس بگیرند و توبه کنند و مسیر زندگیشان را عوض کنند. همه ی مردم بارها در زندگیشان به این موضوع فکر و حتی به آن سعی میکنند ولی مدام از تصمیم خود عدول میکنند. بدبینان معنوی اندیش، خواب را عامل توطئه در این مورد میشمرند. چون تصور بر این بوده که موقع خواب، روح فرد موقتا از تنش جدا میشود و در معرض موجودات ماوراء الطبیعی قرار میگیرد. بنابراین شیاطین از این فرصت برای هیپنوتیزم و شارژ مجدد فرد در جهت زندگی نکبتبار سابقش سود میبرند. گذشتگان، خواب را با مرگ مقایسه میکردند و مرگ را در جدا کردن فرد از جسمش نسخه ی کامل تر خواب میشمردند. طبیعتا برای آنها که آن زندگی نکبتبار مادی را ایدئال شمرده اند، مرگ هم یک خواب موقت بین دو بیداری یعنی بین دو تناسخ روح شمرده شده است و چون تشبیه خواب دراینجا بسیار کمک گر است این فرصت را به قدرتمداران داده تا به مردم بقبولانند که زندگی فقیرانه یا پر استرس فعلیشان مجازات اعمالی که به یاد نمی آورند در یک زندگی قبلی است. تناسخ بیشتر در هندوئیسم و بودیسم پذیرفته شده است. اما همانطورکه گادفری هگینز نشان میدهد، این مذاهب در ارتباط تنگاتنگ با یهودیت هستند (ازجمله در سوزاندن قربانی برای خدایان و رساندن بوی غذا به آنها) و تناسخ در کابالا یا عرفان یهود نیز یک عقیده ی مشهور است. فیثاغورسیسم هم به تناسخ اعتقاد دارد ولی مرز آن با کابالا ناروشن است. مانویت دیگر مذهب معتقد به تناسخ است ولی این مذهب روح باور که یهودیت را یک مذهب شیطانی و خدایش را شیطان میشمرد و مسیح را تایید میکند، فرمی افراطی از مسیحیت یهودی تبار اولیه و بنابراین هنوز تابع یهودیت است. موضوع این است که یهودیت توراتی و تلمودی تقریبا نا روح باور بوده اند چه رسد به آن که به تناسخ اعتقاد داشته باشند. مطابق تورات، خدا جواب اعمال همه ی انسان ها را در همین دنیا میدهد و عقوبت اخروی در کار نیست. در تلمود، اگرچه زندگی پس از مرگ به رسمیت شناخته شده است، ولی برای آن لازم است جسد انسان ها از قبر درآید و با تمام جزئیات به همان شکل که اول بود ساخته شود چون تمام لذت های اخروی، همان لذت های دنیویند و لذت بردن از آنها بدون بدن جسمانی ممکن نیست. یهودی های روح باور اولیه، عنانی ها بودند که کابالا اعتقاد به تناسخ را نیز از همانان گرفته است. آنها پیرو عنان ابن داود قرایی مسلک هستند که مانند هر جرگه ی یهودی قدرتمندی لازم بود از رش گلوتا یعنی اشرافیت داودی یهود برخیزد. در قرن هشتم میلادی، عنان و برادرش یوشیا بر سر رهبری رش گلوتا با هم اختلاف داشتند. منصور خلیفه ی اعراب و حکمران بابل که به تازگی بغداد را ساخته و مرکز حکومتی جدید نموده بود، یوشیا را به رهبری رش گلوتا برگزید. عنان دست به شورش زد و به دنبال شکست در شورش، در چند قدمی اعدام قرار گرفت. اما از بخت خوبش در زندان با ابوحنیفه بنیانگذار فرقه ی حنفی روبرو شد و ابوحنیفه به او یاد داد چطور از اعدام نجات یابد. روز محاکمه عنان شروه به صحبت درباره ی معنای رمزی و تفاسیر رمزی گفته های خداوند نمود و خاخام ها را به سبب دروغ گویی به مردم مورد حمله قرار داد. چون خاخام ها بین یهودیان بسیار منفور بودند، عنان مورد حمایت مردمی گسترده قرار گرفت و درنهایت بخشوده شد. عقیده بر آن است که عنان اعتقاد به روح را از اعراب گرفته است. در این داستان، نام منصور میتواند مفعول نصر یا نصرانی به معنی مسیحی باشد و نام یوشیا نیز ترکیب یوشع/یشوع (نام عیسی مسیح) با یاه (یهوه) است. بنابراین یوشیا بن داود همان عیسی پسر داود است و مسیری را که یهودیت توراتی-تلمودی به سمت ایجاد مسیحیت یهودی تبار طی میکند نمایندگی مینماید. در مقابل، مذهب عنان به کابالا می انجامد که از شرع یهودی-مسیحی خارج و ظاهرا شیطانی است، ولی این دو مجددا قرار است در هم ادغام شوند تا جهان پساکلیسایی را بسازند. ادغام این دو در داود بن بوعز رهبر رش گلوتا در قرن دهم تکرار میشود که جانشین او پسرش سلیمان بن داود است. این دو میتوانند همان داود و سلیمان معروف تورات باشند. درواقع اتحاد کابالا و شریعت خاخامی، همان اتحاد یوشیا و عدی برای ایجاد پدرشان داود است. دوره ی فترت میتواند به تجزیه ی دولت اولیه ی یهود و سپس تفرقه ی بیشتربا تخریب معبد اورشلیم در حمله ی بابلی ها مقایسه شود. به عنوان مقایسه ای از این اتفاقات با حوادث قرن یوشیا، میتوان آن را هم با تخریب معبد در حمله ی رومی ها اندکی پس از مرگ یشوع/عیسی مقایسه کرد و هم با گزارش سفر قاضیان از تسلط کوشان رشاثائیم از شاهان "آرام نهاریم" (بین النهرین آرامی) بر اسرائیل اندکی پس از مرگ یوشع دیگری که جانشین موسی بود. نام کوشان رشاثائیم، وصل کننده ی دو حمله است. کوشان یعنی از نسل کوش ابن حام که معمولا به ملت سیاهپوست اطلاق میشد و رشاثائیم یعنی دو بار ظالم. ژوزفوس از او تنها با عنوان "کوشان" یاد میکند. نکته ی جالب این که در هیروگلیف های منسوب به رامسس سوم فرعون مصر در مدینه هبو از جایی به نام "کوشان روم" در شمال سوریه یاد شده است که جامع نام های کوشان و روم و آرام است. راه های تجاری مناطق آرامی شمال سوریه، تحت تسلط کیلیکیه در ترکیه ی جنوبی بودند که مرکز مهم آن، آتنیا یا آدنیا نام داشت. ممکن است نام اوتنیل، رهبری که یهودی ها را از ستم کوشان رشاثائیم نجات داد به معنی "خدای آتنیا" باشد. او را میتوان خدای آتنی هم خواند در اشاره به برجستگی آتن در زمانی که دولتشهرهای یونانی را علیه پارس متحد کرد و یونانی و آتنی را با هم مترادف نمود و راهبر به این نکته که بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر، مرکز سیاسی خود را در یک روم یونانی در قستنطنیه یا استانبول کنونی بنا نهاد. اوتنیل تنها قاضی دوران قاضیان بود که از قبیله ی یهودا برخاست و رمز نسبت داود و عیسی با یهودا نیز به همین برمیگردد. با مرگ اوتنیل، اگلون (عقلون) شاه موآب، اسرائیل را تسخیر نمود. وی توسط ایهود یهودی کشته شد ولی بنا بر سنت تلمودی، چون موقعی که ایهود میخواست حکم خدای اسرائیل را بر اگلون بخواند اگلون به احترام یهوه ایستاد، یهوه اراده کرد که مسیح از خاندان او برخیزد؛ بنابراین نسل داود و عیسی از روت دختر اگلون برآمد که با مردی از قبیله ی یهودا ازدواج نموده بود. شاید در ابتدا مسیر تولید مسیح حتی سرراست تر بوده باشد. ایهود بود که باعث شد مسیح از روت برخیزد و ایهود و یهودا هر دو تلفظ های دیگری از نام یهوه هستند. بنابراین روت موآبی میتواند خود مریم باشد که توسط یهوه حامله میشود و شوهر اسرائیلیش فقط یوسف شوهر مریم است که اختیار پسر خدا را از طرف قوم یهود به دست گرفته است و یهودایی یعنی یهودی شده است. از طرفی موآب، غربی ترین قسمت ادوم یا اردن و همسایه ی مرزی اسرائیل بوده که مدام با آن در جنگ بوده است. در دوران مسیح، اعراب نبطی ادوم بودند که بر اورشلیم حکومت میکردند و در کتاب مقدس، مدام کلمات آرامی و ادومی به جای هم به کار میروند. لغت آرامی همچنین مترادف لغات کلدانی و سوری است. بنابراین حمله ی آرامی ها به اسرائیل همان حمله ی کلدانی های بابل به اورشلیم است که در منطقه ی خاصی درباره ی این که آنها همسایه های آرامی شمالی (آرام نهاریم) یا همسایه های آرامی شرقی (ادوم) بوده اند اختلاف افتاده و دو حمله ی مختلف بیگانه در قبل و بعد از اوتنیل را آفریده است و با فرض یکی بودن این دو دوره، دوران اوتنیل به کل افسانه و بر اساس یک دوران آتنی یعنی یونانی-رومی متاخر تخیل شده است. در روم مسیحی متاخر اروپایی، دوره ی تخیل شده میتواند به یونانی زبان بودن بخش بزرگی از ایتالیا و نامیده شدنش به ماگنا گراسیا (یونان بزرگ) در قبل از سیطره ی زبان لاتینی بر آن برگردد. اگر قرار باشد احیای آن را به ایهود/یهودا و درواقع به اوج حکومت یهودا یعنی دوران سلیمان ابن داود نسبت دهیم این دوران باید دوران شارلمان بنیانگذار روم مقدس باشد. چون نام شارلمان در عین حال که به معنی شاه بزرگ است، بازی با نام سولومان یا سلیمان نیز هست. اگر او را بعد از یک دوره ی فترت از عیسی –درواقع یوشع- قرار دهیم، دوره ی مابین، دوره ی حکومت ادومی ها/آرامی ها است که میتوان آن را با قتل مسیح در زمان هرود شاه ادومی یهودیه مقایسه کرد. با این حال، گفته میشود یهودی ها بیش از هرود، در قتل مسیح نقش داشتند. علت میتواند این باشد که آنها وظیفه ی کشتن موقت خدا برای تولد دوباره ی او را داشته اند. این میتواند همان قتل ازیریس خدای مصر توسط سیت باشد که باعث تولد دوباره ی ازیریس به صورت هورس از رحم همسرش ایزیس شد و این بار هورس مهربانی ازیریس را نداشت و جنگجویی جنایتکار به مانند خود سیت بود. ازیریس مجسم به ورزاو بود و موسی نیز بت گوساله ی سامری را شکست که تصور قبلی اسرائیل از خدا را نشان میدهد. ورزاو تجسم بعل و بخصوص ملوخ دشمنان یهوه را نشان میدهد که درواقع تجسم های قبلی خود یهوه و معادل جوویس یا ژوپیتر نسخه ی رومی یهوه است که بارها به ورزاو تبدیل میشد. نماد ژوپیتر اکوئیلا/ایگل یعنی عقاب است که ممکن است نامش با نام اگلون بی ارتباط نباشد. مسیح بعد از سه روز از قبر برخاست و این سه روز، دومین دوران ناپیداییش از خطر هرود بود. چون قبلا هرود از ترس این که نوزادی تازه متولد شده حکومتش را نابود کند، نوزادان بسیاری را کشته بود اما مریم موفق شده بود با سه ماه فرار به مصر، عیسی را از مرگ برهاند. اگر تولد مسیح را بر اساس نظر کلیسا در انقلاب زمستانی قرار دهیم، سه ماه بعد میشود آغاز بهار که اتفاقا زمان عید پاک یعنی درآمدن مسیح از قبر است. قبر دراینجا نشانه ی جهان زیرین و رحم مادر-زمین است و عیسی معادل خدای طبیعت است که برای احیای بهار، از زمین برآمده است. او همان هورس متولد شده از مادرش هاثور یا ایزیس نیز هست. بنا بر تقویم کلتی، یهوه در قالب عیسی، در اعتدال بهاری، به ماه در صورت فلکی سنبله یا باکره تشبیه میشد که قرار بود از آن به دنیا بیاید. در افق مقابل باکره در آسمان شب، صورت فلکی ثور یا ورزاو قرار داشت که دشمن یهوه یعنی بعل را نشان میداد. ثور، خانه ی سیاره ی زهره است که همان لوسیفر یا شیطان در نظر گرفته میشود و دشمن مسیح به شمار میرود. کمی پایین تر، صورت فلکی حمل یا گوسفند در افق زمین نصف شده بود و میشد گفت عیسی در قالب بره ی خدا است که قربانی شده است. طلوع خورشید، در صورت فلکی حوت یا ماهی رقم میخورد. با حسابرسی تقدم ها، تولد مسیح را در آغاز عصر حوت در 2000سال پیش و زمانی که حدس زده شده بود برای اولین بار طلوع خورشید اعتدال بهاری در برج حوت رقم خورد نسبت دادند و با اضافه کردن اعصار حمل و ثور در قبل از آن، تاریخ 6000ساله ی زمین بنا به نظر مذهب یهودی-مسیحی را اختراع نمودند که در تاریخنویسی امروز، هنوز هم مدت دوران تمدن همینقدر شناخته میشود.:

“LA CALENDRIER CELTIQUE LUNAIRE ET LE PERSONNAGE DE JESUS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16 APR 2017

تقویم سلتی منطبق با تقویم عبری است ولی متاخر است و بنابراین نباید داستان های نهایی در خاورمیانه شکل گرفته باشند. اسطوره شناسی تطبیقی، احتمال منشا گیری داستان های یهودی تورات از اروپا را مطرح میکنند.

ازجمله در سرود دبوره که به خاطر این که هیچ نامی از قبیله ی یهودا نمیبرد، یکی از قدیمی ترین بخش های تورات در نظر گرفته شده است، ما قبیله ی دان را در حال ورود به لائیش سوار بر کشتی ها می یابیم و محل زیست قبلیشان denyen بین تکرور و سرزمین پلستینی ها بوده است جایی که مصری ها آنها را درآنجا مستقر کرده بودند. "دنین" یکی از قبایل اروپایی مهاجم به مصر در زمان رامسس سوم موسوم به "مردم دریا" هستند که توسط مصریان دفع شدند و شاخه ی "دنین" آنها به همراه پرست ها (پلستینی ها) عازم کنعان شدند. آنها میتوانند با danaan های اژه ای منطبق باشند که تحت رهبری موپسوس/موکسوس/موخوس فنیقی در آدانا واقع در کیلیکیه ساکن بودند. نام مخوس شبیه موسی است و رقابت او با دیگر جادوگران در جادوگری در کولوفون، یادآور رقابت موسی با جادوگران مصر است. قحطی باعث شد تا موپسوس و قومش ابتدا به موپسوهستیا (زمین موپسوس)، جایی که موپسوس به مردمش غذا داد، و سپس به موپسوکرن (چشمه ی موپسوس) جایی که موپسوس مردمش را آب داد، نقل مکان کنند. اینها نیز مابه ازاهایی در تورات برای سفر موسی و قومش دارند. همانطورکه موسی پیش از ورود به ارض موعود درگذشت، موپسوس نیز پیش از این که قومش در جای خاصی ساکن شوند، از نیش مار درگذشت و این اتفاق در عسقلون یعنی همان جایی روی داد که قبیله ی دان در آن ساکن شد:

“the croft theory of moses”: john croft: ancientbiblehistorygroups.io

اندرو مارفول، هر گونه نسبتسازی بین نفوذ اولیه ی ترکیه [شاید بخصوص نواحی مجاور ترکیه با شام] در یهودیت شامات را به قرار گرفتن آن منطقه در کانون مسیحیت ارتدکس یونانی از منشا قستنطنیه نسبت میدهد و به جایگزینی روم شرقی با روم غربی مربوط میکند؛ تلاشی برای پنهان کردن نقش استعمار اروپایی در تولید مذاهب مناسب منافع خودش برای شرق. روم غربی مسیحی، با شارلمان شروع میشود که نتیجه ی ازدواج رهبران ژرمن کارولنژی با خاندان قدرتمدار یهودی داودی از اسپانیا است. بر اساس تحقیقات ارتور زاکرمن، این نسب یهودی به شاهزاده ی ناربون میرسد که شهرستان تولوز را بنا نمود و دامنه ی قدرتش تا پرووانس امتداد می یابد و به کنت های بارسلونا و خاندان انژو منتهی میشود. ژوان دو نوسترودوما برادر نوستراداموس نوشته است که بر اساس سنت پرووانسی، اولین کنت تولوز یک تاتار و او شاهزاده ی ساراسن ها و پادشاه تروا بود. لغت ساراسن معمولا به اعراب اطلاق میشده است و در اسپانیا حکومت اعراب با مورموسا (موسای مور یا عرب) آغاز شده است. این مورموسا [در اسلام: موسی ابن نصیر] که از مصر به افریقیه و سپس اسپانیا آمده است، میتواند هماند موسای پیامبر باشد که یهودیت را به او منسوب کرده اند. اسحاق نیوتن در قرن 18، کاتالان ها را نیم آلانی- نیم ختی خواند که به نظر میرسد هر دو عنوان در اشاره به تاتارها به کار رفته باشند. وی همچنین ختی ها را بنیانگذاران تروا و کسانی خوانده که قبط/مصر را فتح کردند و در فنیقیه ساکن شدند. همه ی این مطالب، اتحاد یهودیان با تاتارها در خاورمیانه و روسیه را به یاد می آورد و نشان میدهد که اشرافیت ساراسن های اسپانیا ازآنرو منجر به مذهب یهودی-مسیحی شدند که تاتار خاورمیانه ای بودند و شاید حتی لغت ساراسن را بتوان به فرزندان ساره (همسر ابراهیم) نسبت داد چون همانطورکه تورات میگوید، یهودیان ادعای نسب بری از اسحاق پسر ساره را دارند. بنابراین جالب است که کنت تولوز که اصالت تاتار-یهودی دارد، برادر ناتنی کنت بارسلونا بود و اولین ارتشی را که در جنگ صلیبی اورشلیم را اشغال میکرد رهبری مینمود. جالب این که کنت بارسلون در راه اورشلیم میمیرد همانطورکه موسی در راه ارض موعود میمیرد. به همان ترتیب، مورموسا هم حکومت خود را از دست میدهد و در دمشق زندانی میشود و بنابراین در نزدیکی القدس یا اورشلیم شام میمیرد. صومعه ی مونتسرات مرکز مقدس بندیکت های کاتالان، محل گنج های لا مورنتا دختر مورموسا دانسته میشد و در سال 1940 نازی ها در بازدید هاینریش هیملر از مونت سرات، آنجا را در جستجوی جام مقدس کاویدند. مونتسرات همچنین از بدو پیدایش یسوعی گری در دوران ایگناتیوس لایولا، محل عمده ای برای پرورش دکترین یسوعی یا ژزوئیت بود که بخش فرهنگی استعمار جهان توسط غرب را به عهده گرفت و برای نقاط مختلف جهان، مذاهبی شبیه مسیحیت غربی تولید نمود. پیرو این مباحث، مذاهب یهودذی و مسیحی القدس شام هم از تولیدات صلیبی اروپا در خاورمیانه است و هیچ پیشینه ی راستین بومی ندارد.:

La filla del moro mussa: andreu marfull: andreumarfull.com

با این که صحنه ی اصلی شکل گیری فرهنگ یهودی-مسیحی در اروپا بوده است، ولی میل او به تثبیت ریشه ی مدرسی خود در خاورمیانه و بخصوص مصر نیز به اندازه ی یسوعی گری دارای بنیاد رازورانه است. علت این است که فرهنگ یهودی-مسیحی به شدت آمیخته به مضمون قدرت سیاسی است و همانطورکه قدرت سیاسی دوست دارد، مردم را به توهم میکشاند. صحاری خاورمیانه نیز به ایجاد سراب شهرت دارند و تشنگان را به صحنه های قلابی دریاچه های آب رهنمون میکنند که وجود ندارند و توهمند. در اروپا آشناترین سراب ها توهم دیدن آب در جاده ی آسفالت است. اما سراب های بیابان به شکلی که در رسانه ها تصویر میشوند فقط یک مقدار آب ریخته وسط بیابان نیستند بلکه متشکل به نخلستان هایی هستند که یک دریاچه را احاطه کرده اند یعنی دقیقا شبیه واحه هایی که به جنت ها یا باغ هایی در بیابان نامبردارند. در اسلام، لغت عربی "جنت" بیش از باغ برای فردوس یا بهشت به کار میرود. درواقع سراب های سیاسی هم بهشت هایی دروغین وسط بیابان هایی خالی از هر گونه معنایند که پوچی جهان مرده و بی ارزشی که مسیحیت انسان ها را از آن بر حذر داشته و با این کار راه را برای مادی شدن همه چیز باز کرده است نمایندگی میکنند. این برای خود مسیحیت و سلف برحقش فراماسونری هم فایده دارد چون تنها بهشت واقعی هنوز در دست کلیسا میماند و علت علاقه ی فراماسونری و یهودیت به حواله دادن منشا خود به قبط Egypt و برابر کردن آن با مصر تورات نیز همین است. در قبط/مصر، یک رود نیل داریم که در یک بیابان، بهشتی ایجاد میکند و شاخابه های مختلف آبیاری کننده ی مزارع از آن ریشه میگیرند برعکس بین النهرین که در آن، دو رود بزرگ داریم با بیشمار نهرهای کوچکتری که این دو رود را سیراب میکنند. بنابراین تعیین یک حقیقت واحد و سراب خواندن بقیه ی امکانات موجود در استعاره ی بیابان مصر برای جهان مادی کامل تر است. واحه ی مصر، یک موجود تک ساحتی نیست؛ مجموعه ای است از بی شمار موجودات متفاوت و حتی متضاد و با مردمی و حتی خدایانی به همین سیاق؛ یعنی حقیقت واحد در آن به بی شمار موضوعات متفاوت و متضاد تقسیم شده است. در شق غنوصی کابالا همین اتفاق افتاده است: خدا که واحد بود و ناراحت بود که کسی دوستش ندارد، خودش را به بیشمار موجودات تقسیم کرده است و برای این که بفهمد خوب و بد چیست و از طریق آن راه خودش را پیدا کند، یک خدای دروغین که همان دمیورگ یا یلدابهوت است تحویل جهان داده است تا ارواح خودش که از جنس خودشند با جذب شدن به آن گمراه شوند. این آغاز عشق نیز هست. چون در عشق، قطب های متضاد به هم جذب میشوند درست مثل الکترومغناطیس که در آن، قطب مثبت به قطب منفی جذب میشود. در عشق های انسانی، آنچه مورد تاکید قرار میگیرد، عشق مرد و زن است که دقیقا با علم به این که روحیات مرد و زن به هم نمیخوانند مورد تشویق قرار میگیرد. ریشه ی همه ی اینها به جذب ارواح خدای راستین به جذابیت های خدای دروغین نسبت داده میشود. همانطورکه خدای راستین به ارواح موجودات زمینی تقسیم میشود، خدای دروغین هم به ارواح گوناگونی تقسیم میشود که به نام آرکون یا آرخون شناخته میشوند و همان شیاطین مسیحیتند که بدن انسان ها را تسخیر و باعث بیماری های ذهنی و جسمی در انسان ها میشوند. به دلیل بیماریزا بودنشان، خصوصیات آنها در علم امروزین که دنباله ی کابالا است، به میکروب های بیماریزا انتقال یافته است که مثل شیاطین قابل دیدن نیستند. میکروب ها نیز مانند شیاطین میتوانند باعث تغییرات رفتاری در ما شوند بخصوص امروزه که ما در شهرهایمان توسط موش ها و حشرات موذی و کپک های انگلی احاطه شده ایم و جانوران بزرگی که دور و برمان میچرخند یعنی سگ ها و گربه ها، نه فقط تقریبا هیچ فایده ای برای ما در زندگی شهریمان ندارند، بلکه دقیقا همان موجوداتی هستند که انگل هایشان باعث از بین رفتن جانوران وحشی و اکنون باعث تغییرات رفتاری خود ما میشود. به عنوان مثال، تک یاخته ی موسوم به «انگل گربه» فقط در افرادی که بیماری مخصوص به آن را به صراحت به نمایش میگذارند تاثیر ندارد. این میکروب از موش به گربه منتقل میشود ولی جالب این است که وقتی در موش است فقط روی موش های دیگر اثر دارد و بعد از این که گربه موش را خورد و با خروج دوباره از بدن گربه از طریق مدفوع او میتواند روی انواع و اقسام جانوران و پرندگان ازجمله انسان اثر بگذارد. انگل برای این که خود را تکثیر کند کاری میکند که موش از گربه نترسد و به گربه نزدیک شود تا گربه او را بخورد. یکی از نشانه های این موضوع آن است که موش، بوی قوی ادرار گربه را حس نمیکند و به آن بی تفاوت میشود. این موضوع در انسان های مبتلا به انگل هم تکرار میشود و آنها بوی ادرار گربه را حس نمیکنند. تحقیقات در ایالات متحده نشان میدهد که انگل گربه چه مستقیم و چه از طریق تماس با سگ و گربه، بخش بزرگی از انسان ها را مبتلا کرده و بدن حدود 11درصد مردم در برابر آن پادتن تولید میکند. اگرچه آثار مشهود بیماری در بیشتر این مردم دیده نمیشود، اما خلقیات آنها توسط انگل تحت تاثیر قرار میگیرد و رفتارهای آنها ناخودآگاه تر میشود، ازجمله مردها معمولا عصبی تر و پرخاشجوتر و زن ها معمولا مهربان تر میشوند. به نظر میکروبیولوژیست ها اثرات اینچنینی که امروزه با سگ ها و گربه ها در ما پرورش می یابند احتمالا در گذشته به طرزی اساسی تر با ژن ها به ما وارد شده اند و ژن ها در ابتدا خودشان انگل های نفوذی بوده اند. شاید معنوی ترین این میکروب ها، ژن های موسوم به arc باشند که نامشان مخفف آرکون به نظر میرسد. آنها عاملان پیشبرنده ی تکامل موجودات بی مهره به سمت چهارپایان هستند. شپرد و همکارانش مدعیند که ارک ها عملکردی شبیه ویروس های عفونی کننده دارند و ضمنا نقش بسیار بارزی در بهبود کیفیت یادگیری دارند که این باعث پیشرفت تکامل مغزی چهارپایان و درنهایت تبدیلشان به انسان داشته است. شپرد معتقد است 50 ژن دیگر در ژنوم وجود دارد که ساختار ویروسی مشابهی دارند. یکی از اثرات آرک ها که در انسان به حد کمال رسیده است رشد حافظه است و این باعث میشود تا انسان نه این که مثل بیشتر حیوانات فقط ناخودآگاه با مشاهده ی خطری که پیشتر برایش پیش آمده از آن فاصله بگیرد بلکه مدام در اثر یادآوری اتفاقات ناخوشایند رنج بکشد. فراوانی اتفاقات ناخوشایند باعث ناامیدی و بدبینی میشوند. در اسکاندیناوی اعتقاد دارند مصرف نوشیدنی های الکلی و نگاه بدبینانه به جهان –که به هم مربوطند- نتیجه ی اثرگذاری فیری ها و اسپریت ها یعنی همتایان فولکلوریک ارخون ها هستند. مردم از دیرباز ناخوشی های روحی-روانی را به اندازه ی ناخوشی های جسمی به اثرات انگل ها نسبت میدادند و از نظرشان انگل ها و شیاطین موجودات یکسانی بودند. معمولا میکروب های بیماریزا در محیط های آلوده و بدبو که پوسیدگی در آنها جریان دارد عالند و ازاینرو عقیده بر این بوده که شیاطین نیز در چنین محیطی میزیند بطوریکه در اروپای در حال مدرنیسم، این فکر، سبب مخالفت بسیاری از مردم با وصل شدن خانه هایشان به سیستم فاضلاب گردیده بود بلکه نگند شیاطین از لوله های فاضلاب برای ورود از خانه ی مطلوبشان به درون خانه های مردم استفاده کنند. علت این هم که جادوگران را همواره در حال درست کردن معجون های لجنی بدبو نشان میدهند همین است، آخر آنها با بوی گند، شیاطین را احضار میکنند. ومپایرها یا خوناشامان افسانه ای، مرز مشخصی با میکروب های خوناشام ندارند. به همین دلیل است که گفته میشود ومپایر از سیر میترسد، چون سیر، میکروب کش و تطهیر کننده ی خون است. مردم فکر میکردند انگل های نادیدنی که همان شیاطین هستند با تغذیه از بدن ما تبدیل به کرم میشوند، موضوعی که احتمالا با مشاهده ی کرم های روده در بدن خوک و انسان به ذهن رسیده است. در تائوئیسم چینی، "سه کرم" عنوان سه انگل شرور است که در موقع تولد وارد وجود انسان میشوند و او را به انجام کارهایی که میخواهند وادار میکنند. آنها با تغذیه از غلاتی که انسان میخورد تقویت و فربه شده و به سه کرم زشت شخصیت می یابند و انگل های دیگر را هم به مهمانی بدن انسان دعوت میکنند. «9کرم» عنوان 9 انگل خدمتگزار اینان است. مفاهیم سه کرم و نه کرم از تائوئیسم به ژاپن وارد و درآنجا پرورده شده است. توجه کنیم که در افسانه های مصری، کرم ها خادمان آپپ یا آپوفیس مار هیولایی دشمن آمون رع هستند و اساسا مارها همیشه نوع بزرگ کرم تلقی میشدند. پس تعجبی ندارد که انگل ذهنی، به نفوذ آپوفیس به درون سر تعبیر شود و گناه ابدی آدم و حوا که راه دادن مار/شیطان به درون جلد خود بود، با پیدا کردن مشابه مار در سر انسان توسعه یابد. این مشابه، «آپوفیس مخچه» است که به نام veremis از worm به معنی کرم هم خوانده میشود و جالینوس برایش نقش مهمی در تفکر قائل بود. کلاه فراعنه با یک مار که از وسط پیشانی فرعون بیرون زده است، نفوذ مار شیطانی که آپوفیس و البته ابلیس باغ عدن است از طریق مخ قدرت با نقشه های سیاسی را نشان میدهد. به همین دلیل است که گفته میشود فرعون در مقابل خدا ایستاده بود چون او نماینده ی پرورش ارخون ها در زمین به نفع قدرتمداران بود اگرچه آرخونها از جنس ضد خدا یا خدای دروغینند. فرق در این است که فقط خدا میتوالند زندگی ببخشد، ازاینرو درحالیکه خدای راستین جامع تمام زندگی ها است، خدای دروغین و اعوان و انصارش توهمی و دارای زیست ظاهری هستند که میتواند کاملا مکانیکی باشد. بنابراین قدرت گیری خدای دروغین، منوط به مکانیزه شدن جامعه است و ترس از قدرت گیری خدای میتواند منشا دور ترس از هوش مصنوعی و سایبورگ هم باشد. درواقع تمام دروغ ها و تمام صحنه سازی های رسانه و عالم مجازی برای انسان امروز، از مقوله ی مذهب دروغین هستند. اما این که چرا موجودات زنده و بخصوص انسان علیرغم خدالیی بودن، به مذهب دروغین متمایلند نیز به صورت خلاصه در تزهای مسیحیت غنوصی درباره ی ارخون ها بیان شده است. در اپوکریفای یوحنا (21: 1و2) آمده است که «لذت آنها» در «آنتیمون جعلی» و «آپاتون» آنها است. آپاتون یعنی نیت عمدی برای فریب، و آنتیمون یعنی تقلید در جهت تضاد. یعنی ارخون ها و اربابشان، از روی اصول خدای راستین تقلید ولی علیه او عمل میکنند و با این تقلید، موفق میشوند روح خدایی انسان را وادار کنند تا از سرمشق های شیطانی آنها نیز تبعیت کند و به گمراهی دچار آید.:

The gnostics, archons, devas: felix noille: stolen history: 22 nov 2020

برای شیاطین گمراه کردن مردم، کاری خلاف اصول نیست اگر آنها زندانبانان ما باشند، چون یک روایت غنوصی معروف تر میگوید جهان مادی، زندانی است که ارواح خلافکار از جهان های دیگر، برای مجازات به آن فرستاده میشوند و با یک آزادی عمل، امکان جبران خطاهای خود را می یابند؛ در صورت سربلند شدن در آزمایش، به جهان های بهتر برمیگردند و در صورت خلافکار شدن مجدد به جهان های بدتر افول میکنند. ظاهرا امروزه این زندان جای راحت تری نسبت به گذشته است، چئن اولین اجداد ما با کمترین امکانات در وسط نیروهای وحشی طبیعت رها شده و همواره در نگرانی از خورده شدن توسط درندگان ترسناک بودند. امروزه اما انسان ها بیشتر به همدیگر واگذار شده اند و به هر حال، بیشتر انسان ها از چهارپایان گوشتخوار، دشمنان قابل اعتمادتری هستند و شیاطین کسانی هستند که انسان ها را علیه هم برمی انگیزند. ولی نباید فراموش کرد که این شیاطین، هنوز از نوع ارواح حیوانات نگران کننده ی قدیم هستند و از روش های دارای تایید الهی که همین امروز حیوانات غریزی برای شکار به کار میبرند بهره مندند. در این مورد، میتوان ماهی های گوشتخواری را مثال آورد که با زائده های نورساز در اعماق آب، جانوران کوچکتر را شکار میکنند یا عنکبوت ها و گیاهان گوشتخواری که با ایجاد تله های نوری خفیف تر، حشرات را شکار میکنند. میدانیم که خدا را به نور تشبیه میکردند. پس چرا باید تعجب کنیم از این که خادمان شیاطین، با وانمود کردن به تاباندن نور الهی به روی مردم و با سخن گفتن از خدا، مردم را به دام بیندازند؟ هورس هم خورشیدی است که از پس تاریکی می آید و تنها دلیل این که مردم ممکن است فراموش کنند خورشید دروغین را با خورشید اصلی اشتباه بگیرند، این است که مدتی تاریکی بر کشوری سایه افکنده و هر گونه اثری از نور را از بین برده باشد. بعد از آن، دیگر عجیب نیست که هورس به جای خورشید دروغین با سیت به جای تاریکی همدست باشد و در قانون نامه ی استعماری این رویداد، شما میتوانید جای یک دولت وابسته به استعمار غرب را با یک دولت ظاهرا استعمارستیز سنت گرا عوض کنید که با سرمایه ی خود غربی ها وارد کشوری میشود تا با عملکردش باعث شود دل مردم برای غربی های چپاولگر تنگ شود. ازاینرو است که استعمار، الگوی یهودی مورد علاقه ی خود را از قصه ی رفت و برگشت ازیریس دارد که در آن، اتحاد سیت و هورس واضح تر است. در این داستان، خاندان رش گلوتا حکم ازیریس را دارند. آنها به دنبال همکاری با حکومت مسیحی روم بر ضد شاه پارس، به طور کامل توسط پارسیان نابود میشوند به جز نوزادی که بعدا به دنیا می آید و دیوید بستانای نام دارد. در ادامه ی جنگ های روم و پارس، شاه پارس در رویایی میبیند که حکومتش محکوم به فنا است مگر این که دخترش را به ازدواج شاهزاده ای یهودی درآورد که در این صورت، اعقاب نیمه یهودیش حاکم سراسر جهان خواهند شد. بنابراین دخترش را به ازدواج دیوید بستانای درمی آورد که شاهزادگان ناربون در اسپانیا از آن حاصل می آیند. همانطورکه رویا گفته بود حکومت پارس به زودی در اثر جنگ و تجزیه از بین رفت ولی خاندان ناربون با وصلت با خاندان کارولنژی موفق به تاسیس روم مقدس و ایجاد امپراطوری های استعماری شدند. نام فامیل آنها "بن ونیست" و به طور کامل تر "بن ونیست دو کاوالری" یعنی بن ونیست های شوالیه بود، چون آنها عامل ایجاد شوالیه های تمپلار بودند و میراث های استعماری خود را در اسپانیا و پرتغال تقسیم نمودند. از اسپانیا هلند و از هلند، بریتانیا پدید آمدند و در تمام این مدت، نماد شیر یهودا که نشانه ی برخاستن بن ونیست ها از خاندان داود بود حفظ شد. رهبری بن ونیست ها را خاندان کلولون یا کولوم یا کالونیموس به عهده داشتند. شعبه ی پرتغالی آنها بعدا مسیحی شدند و به خاندان بانکدار مندس نامبردار گردیدند. شعبه ی بریتانیاییشان خاندان برتران شدند که در انگلستان، اسکاتلند، کانادا و بیش از همه ایلات متحده سکنی گزیدند. خاندان balieدیگر نسخه ی انگلوساکسون خاندان بنونیست را نمایندگی میکند. در اروپای شرقی نیز بنونیست ها به خاندان های دیگری چون اپستاین و هوروویتز تبدیل شدند. شمار زیادی از بن ونیست ها هم در عثمانی –بخصوص قسمت یونانی آن- و در شمال افریقا ساکن شدند. اما ظاهرا هیچ نشانی از حکومت مرکزی بن ونیست ها یعنی کولوم ها نمانده است. اندرو مارفول که دیوید بستانای را همان شاه داود اصلی و اولیه میشمرد، به پیروی از تحقیقات زاکربرگ بر آن است که شاه داودی ها هنوز هستند و تغییر لباس داده اند. وی تاریخ دوره ی باستان و قرون وسطی را درست نمیداند و این جمله ی اسپینوزا را که تاریخ اروپای قدیم را «تاریخ سلطنت های یهودی» میشمرد دارای حقانیت بیشتری میشمرد. منتها این سلطنت ها به دلیل دشمنی هایی که با آنها میشد مجبور به تغییر لباس شدند. خطر از بدو رشد تجارت در خاستگاه اولیه ی آنها یعنی پطرا در اردن (ادوم) به وجود آمد، جایی که رشد مادی گری، واکنشی به نام عرفان یا غنوصی گری تحت نام مسیح ایجاد نمود. مارفول دراینجا نظر دن گیبسون را که پطرا را مکه ی اصلی اسلام و محل ائلیه ی کعبه ی مسلمانان خوانده است تایید میکند. با درآمدن اشرافیت مادیگرای نیمه عرب یهودی به خدمت حکمرانان تاتار شمالی، قدرت های یهودی نیز متوجه مراکز شمالی تر در ترکیه و روسیه شدند و از آنجاها در اروپا نیز نفوذ یافتند. با این انتقال ها دوگانه های یهودی مادی و غنوصی معنوی نیز همه جا میرفتند و این، همان خطری بود که میتوانست یهودی ها را منفور مردمی که از آنها صدمه دیده بودند کند. مارفول، آنچه را که سبب نابودی رش گلوتا در عراق شد و در افسانه ی دیوید بستانای انعکاس یافت به همین خطر مرتبط میداند. به نظر او روم یونانی که دولت پارس را تهدید میکند و پیروزیش در زمان هراکلیوس بر پارس سبب سقوط سلسله ی خسروها شد روایت دیگری از فتح پارس توسط اسکندر مقدونی است. در تواریخ شرقی و غربی، اسکندر و روم شرقی به ترکیه و یونان نسبت داده میشوند تنها ازاینرو که این نواحی، مناطق اصلی جولان مسیحیت ارتدکس و عامل هویت دهی به عثمانی هایی است که در همین نواحی، کباده ی جانشینی مغول های چنگیزخانی را میکشیدند. بنابراین الکس/الکساندر همان هلاکو خان چنگیز خانی فاتح بغداد است که خلافت عرب را به مصر ممالیک گریزاند و این در حکم فرار پیشین رش گلوتا به مصر ممالیک نیز هست. از مصر بود که موسی ابن نصیر به افریقیه و ازآنجا به اسپانیا نقل مکان کرد و این انتقال میتواند همان سفر موسی از مصر به سرزمین مقدس نیز باشد با فرض این که سرزمین مقدس، شبه جزیره ی ایبری است. آخرین رهبر رش گلوتای اسپانیا یعنی کالونیموس بن کالونیموس را یک ترنس سکسوال خنده دار نشان داده اند که به خدمت دوک های انژو درمی آمد درحالیکه انژوها خودشان از نسل بن ونیست ها بودند. همانطورکه میدانیم انژوها در جنگ صلیبی، وارثان اورشلیم شدند و بنابراین روشن است که این داستان، نمادی از افتادن میراث صلیبی اروپا و کل پروژه ی استعمار به دست اشرافیت یهود است. اما پس چرا همه چیز به نام مسیحی هایی تمام شد که ظاهرا دشمن یهودی ها و تمپلارها هستند و آنها را به شدت تحت سرکوب و پیگرد قرار داده اند؟ دراینباره مارفول مینویسد همان عرفانی که با مردم ترک-مغول به درون اروپا درآمده و اخلاقیاتی را مطرح کرده بود که پیشتر در خاورمیانه به تاسیس اسلام انجامیده بودند، در اروپا نیز به سرعت از سوی مردم پذیرفته شده و باعث منفور شدن اشرافیت یهود در اروپا شده بودند. بنابراین اشرافیت یهود وانمود کردند که تغییر مسیر داده اند و دشمنشان مسیح را از خود کردند و یک مذهب نیمه یهودی-نیمه مسیحی تاسیس کردند که ادعای تاسیس یک بهشت مادی الهی در همین دنیا را مینمود و همین ادعا بود که جستجوی یک سرزمین مقدس در همین دنیا و به زور جنگ را به همان شکل که در کتاب تازه تالیف تورات دیده میشد معنی دار میکرد. کشف امریکا که درواقع اصلا کشف نبود نیز افسانه ای برای تاسیس چنین بهشت مقدسی برای مردم تمام زمین بود و کاشف قلابی آن هم کلمب نام دارد که تلفظ دیگری از کولوم یا رهبری اشرافیت داودی است. از آن جالب تر اسم این جناب کلمب است: کریستوفر یعنی حامل مسیح. چون هر جا مسیح باشد کولوم ها آنجایند، ازجمله قطعا در خود واتیکان. به نطر مارفول، این تغییر مسیر فقط در قرن 17 رخ داده است و طی آن، نه یهودی هایی کشتار شده اند و نه هیچ شوالیه ی تمپلاری تحت تعقیب قرار گرفته است: کلیسای خطا کار و ضدکلیساهای جذاب از اول به موازات هم پیش رفته اند و تجربه ی موفق خود در بی خدا و مادی کردن اروپاییان از طریق یک مذهب ظاهرا معنوی "مزخرف" یعنی مسیحیت را با تولید کپی های مسیحیت به وسیله ی ژزوئیت ها در سراسر جهان پی گرفته است. برای خاورمیانه نیز هلاکو تبدیل به الکس/الکساندر یا اسکندر شد و با گرفتن هویت یونانی-رومی، به هیبت یک منجی شرق که حقانیت مسیحیت را جار میزند درآمد.:

“Columbus, the Christianized Hebrew power, according to x-185 chronology”: andreu marfull: andreumarfull.com: 27 jul 2021

دیدیه لاکاپله نیز توجه ویژه ای به یک افسانه ی عربی درباره ی مهاجرت موسی نشان داده است که در آن، عمالقه یعنی قومی که موسی در جهت سفر به ارض موعود با آنها درگیر جنگ بود مردم شمال افریقا تا خود مراکش بودند؛ همچنین رعانه فرعون دوران یوسف، و الولید فرعون دوران موسی، هر دو فرمانروایان عملیقی مصر شمرده شده و بنابراین تمام شمال افریقا قلمرو عمالیق بوده است. این نشان میدهد که شبه جزیره ی ایبری که نام از عبرانیان دارد میتواند همان ارض موعود توراتی و قلمرو اورشلیم شاه داودی ها باشد. لاکاپله این مطلب را با مندرجات کتاب "دروئیدهای سلتی" از گادفری هگینز (1929) مقایسه میکند که جشن ها و آیین های منطقه ی ایبری، فرانسه و بریتانیا را با جشن ها و آیین های فنیقی و تقریبا تمام فستیوال های مذهبی یهود تطبیق میکند و الفباهای سلتی را نیز قابل تطبیق با الفباهای عبری و سامری میشمرد. هگینز پیرو شخصی به نام balie بود که از طرفداران نظریه ی آریایی نوردیک بود و به مهاجرت نوردیک ها به غرب از منطقه ی بین مغولستان و ازبکستان در جریان یک زمستان سخت اعتقاد داشت. هگینز، با توجه به این که منطقه ی مزبور یک منطقه ی ترکی-مغولی است، مهاجرت مزبور را با مهاجرت اسکیت ها و کیمری ها به غرب و ترکیب شدنشان با سیاهان و سامیان در سر راه تطبیق کرد و حکم داد که آنها از دو مسیر به اروپا وارد شده اند؛ یکی از راه دشت های اوراسی که شعبه ی اروپاییشان اشرافیت گوت را ایجاد کردند و یکی در قالب فنیقی های مستعمره ساز در شمال افریقا و اروپا که از راه اسپانیا به سمت جریان قبلی پیشروی کردند. با این حال، هگینز این مهاجرت ها را جدید نمیدانست و به قدمت تاریخ باور داشت و عجیب آن که آن را از طریق عددبازی های اسطوره ای توجیه میکرد. ازجمله توصیفات دیگر بیلی از نظریه ی نروها را باور داشت که بر اساس آن، هر 600سال یک منجی جهانی ظهور میکند و بر اساس همین تز باور داشت که همانطورکه تاریخ امروزه ساخته شده در غرب نشان میدهد، در قرن دوازدهم قبل از میلاد موسی، در قرن ششم قبل از میلاد بودا، در ابتدای قرن اول میلادی عیسی، و در قرن ششم میلادی محمد متولد شده اند. ولی نظریه ی نروها از جنس جادو است نه از جنس علم، بخصوص باستانشناسی. ازاینرو صحبت کردن از پیشینه ی موسایی و عیسایی یهودیت در حال پوست اندازی در اروپای غربی سخت میشود. هگینز برای این که حضور عبرانیان در بریتانیا را قدمت ببخشد از تواریخ نویسندگان بریتانیایی استفاده کرده است؛ اما همانطورکه ادوین جانسون نشان داده است، این تواریخ توسط کشیش های بریتنانیایی دوره ی رنسانس برای پر کردن تاریخ مسیحیت بر اساس سالشمار اوزیبیوس و به نفع تاریخ کتاب مقدس که اساس تاریخ غرب است جعل شده اند و خود کتاب مقدس هم محصول دوره ی رنسانس است. با توجه به این که نویسندگان مزبور در نوشتن تاریخ باستان نیم نگاهی به دوره ی خود داشته اند، تبدیل فنیقی گری به مذهب یهودی-مسیحی نیز در سده های اخیر و به صورت کاملا تدریجی در حال پیشروی بود. تدوین فرهنگ یونانی-رومی نیز از این مطلب به دور نبود. هگینز به این بخش از خاطرات سزار که نوشته است گاول ها به خط یونانی مینوشتند اشاره کرده ولی به عمق آن توجه نکرده است. لاکاپله مطلب مزبور را به تحقیقات ژان اسپانیله می آمیزد که از برابری تقریبی بسیاری از گویش های فرانسوی و اسپانیایی با گویش های دوریک منسوب به یونان باستان سخن گفته است. زبان اسپارتی تقریبا خود زبان باسکی است. درواقع یونان باستان نویسندگان یونانی-رومی نه در اروپای شرقی بلکه در گاول و اسپانیا بود و بعدا با جنگ های صلیبی به حدود سرزمین های عثمانی رسید. احتمالا به همین دلیل است که از قول ارسطو نوشته اند فلسفه ی یونان از گاول ریشه میگیرد.:

“HIER ENCORE ET A L OUEST?”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 15 SEP2014

توجه کنید که این جناب BALIE که هگینز به او استناد میکرده است، یکی از نام های خانوادگی جدید بنونیست ها یا همان شاه داودی ها را داشته است و دستورالعمل نرو های او به اندازه ی دستورالعمل برتری نژاد ژرمن یا نوردیک شامل انگلوساکسون ها یک نظریه ی استعماری و کاملا در هم تنیده با فعالیت های صلیبی شاه داودی ها است. بنابراین باید به قدمت تاریخی که بر اساس نرو ها ساخته شده است شک کنیم و نه فقط این قدمت بلکه مندرجاتی که برای تک تک سال های بدنه ی این قدمت تهیه شده اند را هم مندرجاتی استعماری بشماریم. استعمار بر بنیاد یهودیت توراتی استوار است و قدمت تراشیدن فرهنگی برای مستعمرات در دوران های قبل از استعمار، هیچ مطلبی ندارد جز اثبات این که همه ی مردمان در زمان های شکوه تمدن خود، حتما شبیه مردم درون تمدن مدرن با همه ی عیب ها و ایراداتش زندگی میکردند. امروزیان، هنوز وقتی میخواهند اصالت تمدن کشور خود را اثبات کنند به این دوران های دروغین رجوع میکنند و شاید همین بهترین دلیل بر این باشد که استعمار هنوز وجود دارد و شاید از همیشه به ما نزدیکتر و بر ما موثرتر باشد.

از جن تا ژن: داستان موجودات ریزی که انسان معمولی را تبدیل به غول میکنند.

نویسنده: پویا جفاکش

استانبول ترکیه

در سطح اینترنت، تصاویر دروغین فتوشاپی زیادی از کشف اسکلت های غول ها وجود دارد و بیشتر این جعل ها هم کار مسیحی هایی است که تفسیر کلیسا از غول بودن نفیلیم یا فرزندان دورگه ی انسان ها از پسران خدا را باور دارند و میخواهند به دیگران هم بباورانند. اما تفسیر واقع بینانه تر و به همان اندازه اخلاقی تر از غول بودن نفیلیم، آن است که آنها «نفس» بزرگ یا «من» بزرگی داشتند و خودشان را خیلی بزرگ میپنداشتند یا مایل بودند خود را به دیگران، بسیار بزرگ و به همان میزان نیرومند نشان دهند. معمولا آنهایی که به راحتی حقوق دیگران را پایمال و به حدود دیگران تجاوز میکنند همان هایی هستند که خود را بزرگتر از دیگران، و دیگران را کوچکتر از خود میپندارند. اما نکته اینجاست که مطابق این دیدگاه اخلاقی-عرفانی، خود بنی اسرائیل را هم باید جزو غول ها تلقی کرد. حزقیال نبی در کتاب حزقیال (48 : 50-16) اورشلیم یهودی را با سدوم مقایسه میکند و گناهان مردم اورشلیم را ناشی از خودبینی میشناساند و به شهر میگوید:

«همانطورکه من زنده ام، خداوند والامرتبه میگوید خواهرت سدوم، او و دخترانش، آنطورکه تو و دخترانت کردید، انجام ندادند. این گناه خواهرت سدوم بود: غرور، لذت پرستی و سعل انگاری در او و دخترانش بود و ازاینرو آنها در مقابل من مغرور بودند. وقتی این را دیدم، آنها را حذف کردم.»

در عاموس 4 : 11-1 هم باز بنی اسرائیل با قوم لوط در سدوم و عموره مقایسه شده اند:

«خداوند به بنی اسرائیل میگوید که اگرچه با آنها مانند سدوم و عموره رفتار کرد، آنها باز هم توبه نکردند.»

سدوم و عموره دو شهر در وسط دشت اردن و خوانده شده به «شهرهای دشت» بودند. دشت در ادبیات مسیحی معنی استعاری مشخصی دارد: «دشت های ذهن» استعاره از گم گشتگی فرد در ذهن خود دارد. سخن رفتن از سدوم و دخترانش، و مقایسه ی آن با اورشلیم و دخترانش هم استعاره ی مهمی است. در تمثیل های به کاررفته درباره ی ذهن، زن کنایه از احساساتی عمل کردن است و مرد کنایه از عقلانی عمل کردن هستند. ولی هر مردی پیوند زناشویی با زنی دارد که نتیجه اش میتواند دختر یا پسر یا هر دو باشد. لوط هم در قوم خود همسری دارد که با شهرها نابود میشود ولی دو دختر از همسرش دارد که او را مست میکنند و با او آمیزش میکنند. لوط یک ذهن مردانه است که پیوند خود را با احساسات بریده است ولی به محض این که در یک لحظه ی غریزی که مستی مهمترین نماد آن است، عقلانیتش مخدوش میشود، بلافاصله توسط نتایج پیوند عقل و احساسات گمراه میشود. نکته ی مهم در این استعاره، ارتباط آن با دیگر تشبیهات توراتی شهرها به زنان است مانند سخن رفتن از «بابل فاحشه» یا نامیدن اورشلیم به دوشیزه ی آسمانی. سدوم و عموره شهرهایی در شرق کنعان (قلمرو اورشلیم) هستند و اورشلیم نسبت به آنها موقعیت غرب را دارد. غرب محل فرو رفتن خورشید در وجود مادر-زمین و ازاینرو کنایه از جذب به مادیات و زنانگی آن است. درحالیکه شرق به نشانه ی اشراق خورشید و فاصله گرفتنش از زمین، برعکس، نشان فاصله گرفتن از مادیات و یک وجود مردانه است. ازاینرو سدوم و عموره، وجود هایی زنانه در یک ساحت مردانه و متشبه به دو دختر لوط هستند و در مقابل کنعان کاملا زنانه که اورشلیم مرکز فکری آن است قرار میگیرند. علت این که آنها دو تا هستند به فرق نهی بعدی بین سدوم و عموره برمیگردد درحالیکه در ابتدا ظاهرا عموره (مرتبط با قوم آموری) نام سرزمینی بوده که شهر سدوم مرکز آن بوده است. در مغربزمین، این ادبیات استعاری تبدیل به واقعیات جغرافیایی شده است. به احتمال زیاد، تورات و انجیل محصول جهان مسیحی امپراطوری روم مقدس هستند و اورشلیمشان هم در ابتدا رم ایتالیا و معبد مقدس آن نیز کلیسای واتیکان بوده اند. با این حال، عبری که زبان تورات است یک زبان شرقی و از خانواده ی زبان فنیقی است. البته از قدیم، این تئوری وجود داشته که تمام کلنی های فنیقی اروپا و افریقا توسط شهرهای صور و صیدا در لبنان بنا شده اند و این دو شهر توسط قبیله ی یهودی دان ساخته شده اند که از جنوب کنعانی به این اراضی شمالی آمده اند. اگرچه قطعا برعکس است و ما تا قبل از اختراع یهودیت در اروپا 12 قبیله ی بنی اسرائیل را نداشتیم و این 12 قبیله از روی 12 ماه سال بابلی ساخته شده اند، اما ادعای مزبور کمک بزرگی است چون نشان میدهد تجار فنیقی یهودی شده اصل خود را از جایی جنوبی تر میشناسند و این جایگاه، شامل اورشلیم است. مطابق انجیل، در زمان ظهور مسیح، این اورشلیم تحت تصرف حکومت نبطی ادوم در اردن بوده است. حالا دلیل قرار گرفتن سدوم در اردن را میفهمیم. این هم جالب است که در ادبیات یهودیان اشکنازی، ادوم و روم یک کشورند. دلیلش میتواند این باشد که رم برای روم، در حکم اورشلیم برای ادوم است. به هر حال با فرق نهادن عرفانی بین اورشلیم غربی و اردن شرقی، روم هم به دو قسمت روم غربی و روم شرقی تقسیم میشود و به ازای سدوم برای اورشلیم، یک رم شرقی به نام قستنطنیه یا استانبول برای روم شرقی تعریف میشود. درست مثل سدوم که یک وجود غربی در یک جایگاه شرقی و بنابراین نیم غربی-نیم شرقی است، استانبول نیز تنها شهری است که نصفش در اروپا و نصفش در آسیا قرار دارد. قستنطنیه مرکز یک امپراطوری مسیحی در شرق تخیل شده است و شرق، این سرزمین مسیحی را از دست میدهد درست مثل همتای اورشلیم تورات یعنی سدوم که در دشت شرقی از بین میرود درحالیکه اورشلیم به جا مانده است. جلال و جبروت سدوم قبل از اورشلیم برقرار بود همانطورکه در یک خیالپردازی وسیع تر، تمدن های باشکوه در شرق قبل از روم غربی برقرار بودند و آغاز همیشه از شرق دانسته شده است. این حتی برای استانبول و مجموعه ی تحت تسلطش در امپراطوری عثمانی هم تکرار شده و تخیل شده است که همه چیز در این روم اسلامی، از همسایه ی شرقی عثمانی یعنی ایران ریشه گرفته است و از آن جالب تر این که بر اساس یک حدیث متواتر یهودی، ایرانی ها از نسل Ideumeanها یعنی گروهی از مردمان ادوم edom هستند که یوحنای هیرکانی (جان هیرکانوس) کاهن یهودی حشمونی، پس از غلبه بر آنها به زور یهودی کردشان. بدین ترتیب پیوند خیالی استانبول و ایران، هنوز تابع پیوند اورشلیم با ادوم است. درواقع استانبول چون رم است، ادعای اورشلیم بودن دارد و همانطورکه اورشلیم تورات توسط شاهی به نام سلیمان به شکوه رسید، قستنطنیه نیز توسط سلطانی به نام سلیمان معروف به سلیمان قانونی به عظمت رسید. این سلطان از سلسله ی عثمانی ها است که نامشان قابل مقایسه با عنوان حشمونی برای سلسله ای از کاهنان یهودی است که با یونانیان میجنگیدند و درنهایت موفق به تصرف اورشلیم شدند. روم قستنطنیه هم پیش از تصرف شدن توسط عثمانی ها مرکز یک امپراطوری یونانی تخیل شده است. اما قستنطنیه حتی در تخیل یک سلیمان برای خود، تابع رم غربی بوده است با این تفاوت که در غرب، با لغت سلیمان بازی شده و برای معنا دار کردنش آن را به شارلمان تلفظ کرده اند که معنی این نام، شاه بزرگ است. شارلمان منسوب به قرن 8میلادی، بنیانگذار روم مقدس به مرکزیت مذهبی رم ایتالیا است. او شکل قدیمی شده ی کارلوس مگنوس به همان معنی شاه بزرگ است که بیشتر به نام شارل پنجم خوانده میشود. شارل پنجم، رم را در یک عملیات نظامی فتح کرده است. این که او هم سلیمان در قستنطنیه است و هم شارلمان در رم، باعث میشود تا او معادل کنستانتین کبیر باشد که هم رم ایتالیا را فتح کرد و هم قستنطنیه را. کنستانتین در مقام بنیانگذار قستنطنیه نیز هست. چون آنجا قبل از او شهر کوچکی به نام بوزنطیه بود و بعد از این که پایتخت کنستانتین شد، به یک شهر بزرگ به نام کنستانتینوپول یا شهر کنستانتین بدل گردید. البته سلیمان قانونی فاتح قستنطنیه خوانده نشده و جای کنستانتین و شارل پنجم در مقام فاتح را سلطان محمد دوم معروف به فاتح گرفته است. وی همنام محمد پیامبر اسلام است و عثمانی ها نیز پیروان متعصب اسلام خوانده شده اند. با این حال، اسلام، خود، ادعای احیای رسالت راستین پیامبران یهود را دارد. عثمانی ها از نسل قزاق های اروپای شرقی هستند که خود از نسل خزرها یا ترک های یهودی شده ای هستند که در اروپا به اشکنازیان شهرت یافته اند. چرکس هایی که مصر را فتح کردند نیز از نسل قزاق های نیمه قفقازی ورود یافته به آن کشور هستند. برای امت محمد، فتح مصر، یک فریضه ی آیینی بود چون مادر اسماعیل جد محمد که در اسلام یک زن قهرمان است، در مصر به کنیزی ابراهیم درآمد. برای یهودیان نیز قدرتنمایی در مصر یک فریضه بود، چون بنی اسرائیل ریشه ی خود را در آن میدانستند. درواقع قدرت گرفتن اشرافیت یهود در مصر در ایام ممالیک، هر دو خواسته را در خود جمع می آورد و احتمالا آنچه آثار مصر باستان نامیده میشود، به این دوران تعلق دارد. راجر صباح، مذهب مصر باستان را تماما یک نوع یهودیت میشمرد و مطرح شدن آتون علیه آمون رع توسط آخناتون را نیز همان شورش موسی علیه مذهب پیشین بنی اسرائیل تلقی میکند. ازیریس که پسر و جانشین قانونی آمون و در حکم شق پذیرفته شده ی او در مصر بود به ورزاو مجسم بود و شکسته شدن گوساله ی سامری توسط موسی همان شورش آتون علیه آمون است. به نظر صباح، ازیریس همان عزیر است که در قرآن، یهودیان به پرستش او در مقام پسر خدا متهمند. صباح، هیروگلیف های مصری را هم با نشانه شناسی الفبای عبری، همجهت می یابد و این میتواند این فرض را پیش بیاورد که خود این خط هیروگلیف هم در بین قزاق ها پذیرفته شده باشد. اتفاقا در استانبول یک نسخه از این خطوط هیروگلیف مصری را می یابیم که روی ابلیسک فرعون توتموس حک شده است. توتوموس فاتح قادش بود که این نام را میتوان با القدس نام اسلامی اورشلیم مقایسه کرد. در بالای ابلیسک توتموس، به یونانی نام تئودوسیوس به کار رفته که تصور میرود تئودوسیوس دوم امپراطور روم شرقی یونانی باشد. یعنی تئودوسیوس و توتموس –که احتمالا دو صورت مختلف از یک نامند- به اندازه ی کنستانین، فاتح استانبولند. اگرچه بین زمان کنستانتین و زمان تئودوسیوس فاصله ای هست، ولی تا زمان تئودوسیوس هنوز روم کاملا دو تکه نشده بود و پاپ حاضر بود در صورت تغییر مذهب تئودوسیوس از ارتدکس به کاتولیک، او را امپراطور روم غربی هم اعلام کند. اما با مرگ تئودوسیوس، روم های غربی و شرقی مقابل هم قرار گرفتند. در صورت برابری تئودوسیوس با یک کنستانتین که همزمان سلیمان قانونی در شرق و شارلمان در غرب است، جدا شدن دو روم میتواند همان تقسیم حکومت سلیمان به دو کشور یهودیه و اسرائیل باشد که معادل یهودیه ی اورشلیم، رم ایتالیا، و معادل اسرائیل، امپراطوری عثمانی قستنطنیه است. رهبران اسرائیل به دلیل فساد و انحراف رهبران یهودیه از مسیر دین، از آن جدا شدند ولی بعد خودشان هم به همان بلا دچار آمدند. اتهام اسلام علیه یهودیت و مسیحیت نیز همانطورکه در قرآن میشود، فاسد شدن این دو مذهب توسط کاهنان آنها بود و جالب این که مطابق تاریخ اسلام، این دین در ابتدا فاقد کهانت بود و کهانت آن درست مثل کهانت یهودی و مسیحی، در زمان فساد حکومت اسلامی ظهور کرد، درست مثل شورش مسیح علیه کاهنان یهودی که در آخر به ظهور کاهنان مسیحی انجامید. شورش اسلام علیه کلیسای مسیح و احبار یهود، شبیه شورش پروتستانتیسم علیه کلیسای کاتولیک و اربابان یهودی آن است. پروتستان ها وساطت کشیش های کاتولیک بین انسان و خدا را انکار میکردند ولی درنهایت، خود به یک کهانت فریبنده به همان میزان دچار آمدند اما کشیش های پروتستان در اتهامشان علیه کلیسای کاتولیک مبنی بر این که کلیسا اصول یهودیت را به مذاهب شرکی که یهوه دشمن داشته است آمیخته است، تا مدت بیشتری پایبند ماندند. اسلام نیز علیه موضوع مشابهی شوریده است و اگر طبق معمول شرق بر حق و در شورش پروتستانتیسم علیه شرک، کامل تر از آن باشد، در بازسازی غربی آن، همه گونه مظاهر تمدن و شکوه خاورمیانه ی قدیم، در نظرش مردود خواهد بود. به همین دلیل است که در غرب همواره یهودی های دوران باستان را با ظواهر و لباس های عرب های بیابان نشین قرن 19 ترسیم میکنند.:

“deux reforms”: m.lacapelle: theognosis: 1mars2020

بدین ترتیب، ما یک جهان غرب داریم که روی یهودیت اصلی سوار است و این یهودیت، بر خودخواهی غول ها استوار است و با خودخواهی نیز جهان را به جنگ و آشوب میکند. اما پس چرا این خودخواهی، طغیانی علیه یهوه در نظر گرفته میشود وقتی خود مرام یهوه است؟

برای پاسخ این سوال، اول باید در نظر بگیریم که وقتی میگوییم خودخواهی، یک مسئله ی کاملا زمینی است منظورمان چیست. همه میدانیم که منظور از زمینی بودن در موجودات زنده، غریزی زیستن است و غریزه و هوس و رانش خودبخودی توسط تحریک حواس که ذات مشترک جانوران و انسان را نمایندگی میکند در تقابل با روح که باعث کنترل نفس و ایجاد مقاومت در مقابل غریزه در انسان میشود قرار میگیرد. در علم تجربی کنونی، روح انکار شده و تمام خصال انسان بر مبنای غرایزی که از قبل در موجودات وجود دارد تعریف شده اند. این رانه ها توسط انگل هایی به نام "ژن" وارد موجودات شده و کنترل آنها را به دست گرفته اند. ریچارد داوکینز بی خدای معروف و از پیامبران جبرگرایی ژنتیکی، در کتاب معروفش "ژن خودخواه" تمام نگاه های از بالا به پایین ما به جانوران را نتیجه ی عدم توجه ما به مشابه های آنها در خودمان میخواند. مثلا میبینیم فاخته ای رفته در لانه ی یک صعوه تخم گذاشته و جوجه فاخته از تخم درآمده و تخم های اصلی صعوه را نابود کرده و دهانش مدام باز است و صعوه با این که جوجه ی فاخته از خودش بزرگتر است میرود و می آید در دهان جوجه غذا میگذارد و ما به صعوه میخندیم که این چه احمقی است. به گفته ی داوکینز مشکل پرنده ی مادر این است که ژن هایش طوری او را برنامه ریزی کرده اند که وقتی دهان باز جوجه ی پرنده را میبیند ناخودآگاه تحریک میشود تویش غذا بگذارد و در این اختیاری از خود ندارد، درست مثل یک مرد انسانی که بر اساس برنامه ریزی ژن هایش، وقتی نقاشی زنی با ویژگی های ظاهری بخصوصی را میبیند تحریک به شهوترانی و خودارضایی میشود بدون این که اصلا زنی وجود داشته باشد. مادری صعوه برای جوجه فاخته به اندازه ی خیالپردازی شهوانی مرد درباره ی زنی از جنس جوهر آبرنگ، ابلهلانه است ولی هر دو نتیجه ی دستکاری ژن هایند. آنچه ما معامله ی منصفانه ی انسان ها با هم میخوانیم نیز از این دیدگاه، قبل از ما در روابط دیگر موجودات زنده وجود داشته است. مثلا زنبور عسل برای تولید عسل، از گل ها گرده جمع میکند و با پریدن از یک گل به گل دیگر باعث گرده افشانی گل ها میشود. هم زنبور و هم گل از این معامله سود میبرند. اما شما میبینید که بعضی انواع گل ثعلب، به شکل قسمت عقبی بدن جنس ماده ی بعضی انواع زنبور رشد میکنند تا زنبور نر به خیال این که اینها زنبور ماده هستند بر این ها فرود بیاید و در اینها گیر کنند و کلی گرده بیخود و بیجهت روی بدنشان بریزد تا بعد برود و از یک گل دیگر همینطوری رودست بخورد بلکه گل ها گرده افشانی شوند. اینجا گل ثعلب عملا کلاهبرداری میکند و از غرایز و شهوات زنبور نر برای بازارسازی یک طرفه سوء استفاده میکند. بنابراین کلاهبرداری هم با انسان به وجود نیامده و فقط در او به کمال رسیده است. مثال دیگر داوکینز، ازخودگذشتگی است. زنبورهای کارگر برای حفظ کندو با مهاجمین درگیر میشوند و آنها را نیش میزنند. وقتی زنبور عسل جانور بزرگتری را نیش میزند نیشش همراه بخشی از بدنش کنده میشود و او میمیرد. بنابراین زنبور عسل با حمله ی انتحاری خود، همتایی برای کامیکازه های ژاپنی [و اخیرا بمب گذاری های انتحاری ببرهای تامیل و سلفی های مسلمان] نیز هست. در بسیاری از این موارد، موجودی که از این احساسات ضربه میخورد هیچ آگاهی ای از عملکرد خود بر ضد فردیت خودش ندارد، چون فقط توسط ژن هایی که وجودش را تسخیر کرده اند کنترل میشود، درست مثل یک برنامه ی کامپیوتری که بر اساس دستورالعمل کدگذاری شده عمل میکند. با وجود گذشت چند دهه از تالیف کتاب داوکینز، علم امروز همچنان سعی و علاقه ی زیادی به اثبات مندرجات آن کتاب دارد. مثلا مقاله ی "لایو ساینس" با عنوان «میتوکندری ها انگل بودند» بر اساس تحقیقات دانشمندان دانشگاه سیدنی بر آن است که در جو اولیه ی زمین، میتوکندری ها از طریق باکتری های انگلی بسیار ضعیف اولیه، به وجود سلول هایی که بعدا تبدیل به موجودات بزرگ و ازجمله ما شده اند وارد گردیده اند. مقاله ی مجله ی کوانتا به نام «آیا ویروس های بزرگ میتوانستند منشا حیات بر زمین باشند؟» به پیروی از جک زوستاک بیوشیمیدان دانشگاه هاروارد و برنده ی جایزه ی نوبل، ادعا میکند که ممکن است ویروس ها که موجوداتی گاهی مرده و گاهی زنده هستند نقطه ی مابین ماده ی بیجان و حیات موجودات بزرگتر باشند. مقاله ی دیلی ساینس به نام «ویروس ها محرک اصلی تکامل بشر هستند» به تاریخ 13 ژوئیه ی 2016 به پیروی از انجمن ژنتیک امریکا مدعی است ویروس ها مدام تکامل موجودات را عوض کرده اند. هر از چند وقت، ویروسی باعث نابودی جمعیت زیادی از موجودات شده و در گروهی که زنده مانده و در مقابلش مقاوم شده اند، تغییرات ژنتیکی ایجاد کرده است و این میتواند در مورد نسل کشی های قبلی و حال حاضر ویروس های بیماریزا در نوع انسان هم صدق کند. در تمام این نوع تئوری ها میکروب ها جانشینان همان اجنه ی نادیدنی ای هستند که انسان های اولیه آنها را عامل بیماری میشمردند و اجنه انسان ها را نه فقط برای بیمار کردن بلکه برای واداشتن به اعمال خاصی نیز مسخ میکنند، درست مثل ژن ها. این اجنه میتوانند همان پسران خدا که از آسمان هبوط کردند و با نوع بشر آمیختند نیز باشند. جالب اینجاست که بعضی میکروبیولوژیست های مشهور مانند یوجین کونین، هنوز مدعیند که امکان تشکیل ویروس ها و به دنبالشان کل حیات در جو متشنج و ناخوشایند زمین در زمان تشکیل آنها آنطورکه اینها برنامه اش را ریخته اند وجود ندارد و ویروس های مبدا حیات باید از فضا به زمین وارد شده باشند. درست مثل پسران خدا که تبدیل به فضایی های سوار بر بشقاب پرنده شدند، جن های بیماریزای آسمانی و شیطان هایی که توی جلد آدم ها میروند هم تبدیل به میکروب های فرودآمده از فضا شده اند که حیات در زمین را به تسخیر خود درمی آورند. جودیت کوبا لغت یونانی "ژن" را با لغت عربی "جن" به معنی موجودات ماوراء الطبیعی ساکن در این جهان مرتبط میداند. بنابراین تمام این ژن هایی که انسان را کنترل میکنند شکل به روز شده ی همان آرخون هایی هستند که به عقیده ی غنوصی ها ذهن و عملکرد انسان ها را به کنترل خود درمی آورند. به سبب آنها در ازای تمام این ظاهرا تحقیقات علمی، نظریه های توطئه ی مسیحی نیز موجود است که جن های مسخ کننده ی انسان ها را از روی صفات خود همان انسان ها شبیه سازی میکنند و با صحنه ی تئاتر و فیلم مقایسه میکنند. فیلمنامه ی فیلم همیشه از قبل مشخص است و بازیگران هر یک باید نقش خود را بازی کنند. یعنی آن نقش با صفات خاص خودش که بازیگران در تجارب خود بارها مشابه آن را دیده یا خود ایفا کرده اند، از قبل وجود دارد و منثل یک جن وجود بازیگر را تسخیر میکند به طوری که بازیگر موقتا دیگر خودش نیست و آن نقش است. بازیگر، نقشی را بازی میکند که احتمالا هیچ ربطی به خودش ندارد و به اقتضای شغلش، به جای نقش، اعمالی را مرتکب میشود که احتمالا از شخصیت واقعی او فرسنگ ها فاصله دارند. ممکن است یک انسان مهربان باشد ولی نقش یک قاتل زنجیری را بازی کند. ممکن است روی صحنه همیشه خندان باشد و در خفا افسرده. ممکن است بارها نقش یک آدم قوی و محبوب همه را بازی کرده باشد و در زندگی واقعی، آدم کم اراده ای باشد که همه را از خود میراند. با ظهور بازی های کامپیوتری و مسخ شدن بازیگران بازی توسط مخاطبان پشت صحنه این صحنه آرایی شکل پیشرفته تری به خود گرفته است. فیلمنامه از قبل معلوم است و هر کس نقش خود را میداند. اما این بار بسته به این که بازیکنان چطور جای کاراکترها بازی کنند کاراکتر ممکن است ببرد یا ببازد و در صورت باختن بمیرد. حتی بازی هایی داریم که در آنها بازیکن کاراکتری میسازد و برای کاراکتر یک زندگی تشکیل میدهد. روی صحنه یک کاراکتر داریم که در صحنه همه چیز متعلق به او است ولی در اصل او توسط بازیکنی که نمیشناسد مسخ شده و اداره میشود و همه ی اینها خواست آن بازیکنند. در این صورت ممکن است همه ی ما توسط اجنه ای که آنها را نمیبینیم مسخ شده باشیم و آنچه واقعی میپنداریم دنیای مجازی اجنه ای از دنیایی دیگر است که از طریق ما با هم نبرد میکنند. در دنیای تورات هم آنهایی که انسان ها خدایان میپندارند همگی دشمنان یهوه اند و یهوه آنها را نابود میکند ومهمترین نکته این که یهوه با اختلاف زیاد، بزرگترین خودستا و لاف زن تورات است و بقیه خدایان دروغینند چون فقط او وظیفه ی خودخواهی کردن و نابود کردن موجودات در آتش هوس های خود را دارد. یهوه الگوی اصلی «من» بزرگ در فیلمنامه ی مشترک مورد استفاده توسط موجودات است. او انلیل خدای خودستا است که نقاب حئا برادر انساندوست انلیل را به چهره زده تا مردم را به خود جذب کند. "حئا" یا "حی" منشا لغت "آی" است که به شکل حرف I انگلیسی معنی "من" میدهد و هر کسی که خودش را "من" تعریف میکند، درواقع خودش را به جای یهوه میگذارد و به نمایندگی از او به جنگ دنیا میرود. همهویتی انلیل با حئا برایش صرف داشته است. چون حئا هم چیزی از خودش در وجود انسان کاشته است که میتواند او را منشا «پسران خدا» در تورات نشان دهد، البته در اصل مطلب، آنچه حئا از خود در انسان کاشته است، اراده ی الهی است تا انسان علیه انلیل طغیان کند و در لشکر حئا قرار گیرد و این در حالی بوده که انلیل انتظار داشته انسان ها برده های بی اختیار او باشند. اگر انلیل همان «من» غریزی بشر باشد، اراده ی الهی آن چیزی است که سبب میشود انسان ها در مقابل موجودیت غریزی خود مقاومت کنند. در عین حال، این، وقتی که پیروی از «من» قانون جامعه و تنها مبنمای پیدایش «ما» تعریف میشود، به معنی طغیان علیه جامعه ی غریزی صفت نیز هست. در این مورد، جالب است که به موضوع ترادف انگل و کرم در قدیم توجه کنیم، چون انگل های آشکار به کرم شبیه بودند. دانته و میلتون، شیطان را کرم مینامند. در زبان های ژرمن، لغت WORM به معنی کرم، همزمان به معنی مار و اژدها نیز بوده است. همانطورکه میدانیم، اجنه و بخصوص شیطان اصلی نیز به مار نامبردارند و نفیلیم یا فرزندان دورگه ی انسان ها از پسران خدا را نیز سرافیم یعنی مارسانان نیز مینامیدند. هسته ی لغت WORM لغت ژرمن WOR به معنی "ما" است که به صورت OUR به معنی مال ما در انگلیسی دیده میشود. اتفاقا دراینجا انگلیسی صحیح تر است. چون لغت WOR از لغت عبری OUR به معنی مار ریشه میگیرد. WOR به معنی ما، مرتبط با WARو VERSES به معنی جنگ و درگیری است که جامعه ی ما از کشاکش های "من" ها در آن به وجود می آید و «ما» فقط با بسیج شدن «من »ها در تبدیل به «ما» برای جنگیدن با یک «ما» یا جامعه ی دیگر متحد میشود. WOR همچنین منشا WORTH یعنی زشتی و WORN یعنی نگرانی است. انگل های کرم شکل دیدنی هر آدم اولیه ای را به یاد کرم هایی که در حال لولیدن در میوه های گاز زده شده دیده است می انداخته و این تصور را ایجاد میکرده که کرم همراه میوه وارد بدن شده است درحالیکه کرم میوه و کرم های انگل بدن، گونه های متفاوتی هستند. ولی همین است که باعث شده تا تصور شود میوه ی ممنوعه باعث اخراج انسان از بهشت شده و ماری که همان شیطان است هم لابد کرم میوه بوده است. یعنی این همان جن متشبه به انگل است که ماری در قالب کرم به نام جن را وارد بدن انسان کرده و بدن انسان را طوری تکامل داده که با همه ی موجودات فرق کند و حالا علم امروز، آن انگل را از «جن» به «ژن» تبدیل و طغیان علیه آن را غیر ممکن وانمود کرده است. چون در ارزیابی او، شیطانی بودن برابر با کل حیات جسمانی بشر است البته فقط با این پیشفرض که حیات جسمانی شما نتیجه ی اخراجتان از بهشت بعد از گاز زدن اولین دو انسان به میوه ی ممنوعه بوده باشد!!!!! با همین پیش فرض است که در علم امروزی، اولین موجوداتی که قابل دیدنند یک مشت کرمند و همین کرم ها با طی مراحل تکاملی، تبدیل به انسان شده اند. نزدیک ترین موجودات زنده ی امروزی به کرم های اولیه هم کرم های انگلیند چون میکروب های اولیه همان جن های نادیدنی انگل شده اند که به محض این که قابل دیدن میشوند به شکل کرم ظاهر میشوند. اخیرا دانشمندان جرئت کرده اند و علیرغم حفظ ظاهر حرف پیشینشان که مارها را جزو آخرین خزندگان میشمرند از شباهت اولین مارها با کرم ها و همچنین مارماهی های انگلی که اولین کرم های مهره دار شده هستند سخن میرانند. الساندرو پالچی از دانشگاه فلاندرز، که سرپرستی این مطالعه ی جدید را بر عهده داشته است معتقد است که اولین مارها ممکن است شناگران مارماهی مانند یا نقب زنان کرم مانند بوده باشند.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p2,3

شاید باید ریز بودن انگل های ذهنیمان را هم به جای گرفتن زیر میکروسکوپ با مقیاس قرار گرفتن سدوم در «دشت های ذهن» دید. تمدن سدوم در دشت های وسیع گمراه کننده ی ذهن آدمی، یک موضوعیت یکپارچه ولی محدود به بشر در دنیایی از ذهنیت های گوناگون فرد از موجودات و پدیده های مختلف است. وقتی دنیای عظیم خوابیده در ذهن را در جمجمه ی یک نفر محدود کنیم، بزرگترین شهرها در آن نقطه ای نادیدنیند. این شهرها اشاره به شهرهای بزرگ ما دارند که امکان خودستایی ما را فراهم کردند و ما را در متحد کردن «من» هایمان به «ما» تبدیل نمودند بی این که هیچ «ما» ی واقعی تاکنون حاصل شده باشد. هنوز «من» ها تنهایند و در کوچکترین فرصت انزوا، کوچکی خود را در مقابل فکرهای گوناگون دشت ذهن حس میکنند و عذاب میکشند. به قول مولانا:

احتما کن احتما ز اندیشه ها

فکر، شیر و گور و دل ها بیشه ها

لیبرتاس، مادر فاحشه ها: خدای امریکا چطور علیه کفر میجنگد؟

نویسنده: پویا جفاکش

مجسمه ی ازمودئوس یا شیطان در کلیسای رنه لو شاتو در فرانسه

در حول و حوش 1970، مردی در بخش شرقی شهر سانتیاگو پایتخت شیلی، روی تپه هایی که محل زندگی بخش مرفه شهر بود، کاغذهایی به دیوار چسباند که رویشان نوشته بود: «جاکارتا دارد می آید.» چرا؟ برای این که شیلی اوضاع ملتهبی را میگذراند. آلنده تازه به عنوان رئیس جمهور برگزیده شده و در کشوری که تب تند کمونیسم فرا گرفته بودش، دموکراسی برقرار کرده بود. آلنده کمونیست نبود، بلکه یک سوسیالیست معتدل بود. ولی امریکایی ها دوست نداشتند در کشوری که امکان قدرت گرفتن کمونیست ها در آن وجود دارد دموکراسی برقرار باشد. هنری کسینجر که اخیرا با مرگش باعث ناراحتی "رئالیست ها" ی جهان شده است، آن زمان درباره ی شیلی گفته بود: «نمیدانم چرا باید دست روی دست بگذاریم و تماشاگر این باشیم که کشوری به دلیل بی مسئولیتی مردمش کمونیستی شود.» اما این چه ربطی به جاکارتا پایتخت اندونزی داشت؟ سقوط دولت دموکرات دیگر سو کارنو در جاکارتا به بهانه ی مبارزه با کمونیسم در کودتای نظامی سو هارتو به کمک سازمان سیا، یکی از دستپخت های اخیر دولت ایالات متحده بود که خیلی بین راست ها و چپ ها بر سرش بحث میشد. مانند آلنده، سو کارنو هم دولت کمونیستی نداشت و فقط با کمونیست ها و گروه های دیگر ائتلاف تشکیل داده بود. سو کارنو در کنار جمال عبدالناصر، جواهر لعل نهرو و مارشال تیتو، بنیانگذاران جنبش عدم تعهد معروف به کشورهای جهان سوم بودند که بین بلوک کمونیستی و بلوک سرمایه داری وابسته به امریکا بی طرفی اعلام کرده بودند، ولی نگرانی امریکا از به قدرت رسیدن کمونیست ها از طریق دموکراسی در آن، باعث اقدام آنها به ایجاد یک دیکتاتوری بیرحمانه در اندونزی با سقوط سو کارنو شد. سو هارتو، دولت سو کارنو را متهم کرده بود که در همکاری با کمونیست ها دست به فستیوال های شیطانپرستی میزنند و در آنها اعمال جنایتکارانه مرتکب میشوند و تازه در این فستیوال های شیطانی، دخترهای عضو حزب کمونیست دست به رقص و فحشای جنسی با سیاستمداران میزنند. سربازان ارتش هم که خیلی دلشان میخواست باور کنند هر دختری که عضو حزب کمونیست است فاحشه است دخترها را در حین شکنجه مورد تجاوز جنسی قرار میدادند و بعد اعدام میکردند و از آن بدتر این که بعضی دخترها را نه بر اساس شواهد، بلکه به خاطر زیبایی ظاهریشان تعیین کردند عضو حزب کمونیست هستند و پس از تجاوز کشتند. در آن زمان، زیاد از جنایات کمونیست ها صحبت میشد. استالین متهم بود که آدم ها را به اتهامات ساختگی در محاکمات علنی به اعدام محکوم میکرد یا به گولاک میفرستاد و مائوئیست های چینی متهم بودند که با به تمسخر گرفتن دشمنانشان در ملا عام آبروی آنها را میبرند. اما آقای سو هارتو به یک شکل خاصی از شر نگرانی های انسانیش خلاص میشد، به این ترتیب که تمام افراد مظنون به خیانت –و نه لزوما متهم به خیانت- ناگهان بدون به جا گذاشتن هیچ ردی ناپدید میشدند. هر از چند وقت ناگهان یک گور دسته جمعی عظیم کشف میشد یا این که آب رودخانه ای بند می آمد و مردم میرفتند میدیدند از زیادی اجسادی که توی رودخانه ریخته اند آب بند آمده است. اینها بخشی از کسانی بودند که ناپدید شده بودند و معمولا وقتی کشف میشدند به اسکلت تبدیل شده و هویتشان نامعلوم بود. بنابراین فامیل های ناپدیدشدگان اغلب در رنجی تمام نشدنی از دوراهی فکری ناشی از آن بودند که آیا الان عزیزانشان زنده و در زندانند یا این که اعدام شده اند. هیچ اطلاعی در این باره به مردم داده نمیشد. این روش ایجاد دیکتاتوری که بعدا به «جاکارتایی کردن» شهرت یافت، به سرعت در کشورهای مختلفی انجام شد و کم کم چنان عادی شد که بعضی از دیکتاتورهای به قدرت رسیده دیگر به اندازه ی سو هارتو در خفا آدم ها را بی محاکمه نمیکشتند. مثلا دژخیمان مارکوس دیکتاتور فیلیپین، مظنونین به کمونیسم را در خیابان میکشتند و جسدشان را در همانجا رها میکردند. حداقل اینطوری تکلیف خانواده ها روشن بود که عزیزشان واقعا مرده است. همانطورکه آن کاغذ نوشته های مرموز «جاکارتا دارد می آید» در سانتیاگو پیشبینی کرده بودند، «جاکارتایی کردن» کشور، یقه ی شیلی را هم گرفت و با کودتای نظامی ژنرال پینوشه با همکاری سازمان سیا، دموکراسی آلنده جایش را به دیکتاتوری و خفقان بی رحمانه ی وحشتناکی داد که در آن، بسیاری از مردم، به صراحت مقتول و یا به کل مفقودالاثر میشدند. سیا برای این که بتواند در ساقط کردن دولت ها از ارتش های ملی استفاده کند عمدا برای کشورها تهدیدات نظامی ایجاد میکرد تا نقش نظامی ها در حکومت زیاد شود و بعد روی نظامی ها سرمایه گذاری میکرد تا در موقع لزوم، از آنها برای سقوط حکومت استفاده کند. در مورد سو کارنو، امریکا جدایی طلبان گینه ی نو غربی را به جان اندونزی انداخت تا نظامی ها قدرت بگیرند. در کنگو هم که پاتریس لومومبا فقط با صحبت کردن با خود کشورهای غربی موفق به استقلال کشور شده بود، امریکا جدایی طلبان کاتانگا را کوک کرد و باعث قدرتمند شدن نظامیان در کشور برای مقابله با آنها شد و اینطوری لومومبا را که از بد حادثه برای حل مشکل کاتانگا، دست به دامان خود امریکا شده بود سرنگون کرد و کشت. نکته ی جالب این است که دیکتاتورهای نظامی ساخت ایالات متحده نه فقط دشمنان یا افراد ناخوشایند برای امریکا، بلکه دوستانی را که هیچ توهینی به امریکا نکرده بودند هم سرنگون میکردند. مثلا در گواتمالا رهبر کشورر به این خاطر سقوط کرد که میخواست به کمک خود امریکایی ها کشور را از یک فتودالیته ی فرسوده به یک سرمایه داری مدرن تبدیل کند و برای این کار باید دست به اصلاحات ارضی میزد و این در حالی بود که این کار، نیازمند خرید زمین های شرکت امریکایی یونایتد فروت بود که برادران معروف دالس در آن سهام داشتند. در برزیل که علیرغم اختلافات استعماری با امریکا هیچ صدایی علیه امریکا بلند نبود، دموکراسی کشور فقط به خاطر این نابود شد که حتی زمینداران مترقی هم به این نتیجه رسیده بودند که باید اصلاحات ارضی صورت بگیرد و این خواست عموم مردم بود. امریکایی ها ایجاد اصلاحات ارضی در کشورهایی مثل ایران و ژاپن را به منفعت خود میدانستند، ولی برزیل قطعا جزو این کشورها نبود. بنابراین کودتای نظامی دیگری رقم خورد، مدیچی دیکتاتور جدید انتخابات را از بین برد و تا 25 سال هیچ انتخاباتی در برزیل رقم نخورد. در بیشتر این دیکتاتوری ها آمار بی گناهانی که قربانی شدند با تعداد کمونیست های واقعی پهلو میزد. ("از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود: چگونه مداخلات خشونتبار امریکا جهان ما را از نو ساخت": متین غفاریان، بر اساس کتاب "روش جاکارتایی" اثر وینسنت بوینز: کتاب روز آور: شماره ی 5: نوروز 1403)

امریکا تمام این اعمال غیر اخلاقی را در حالی مرتکب میشد که به پشتوانه ی مذهب و دفاع از مسیحیت در مقابل کفر ضد اخلاقی کمونیسم، به جنگ کمونیسم در داخل و خارج از خود رفته بود. اما چرا باید مذهب مسیحی به خاطر اخلاقی بودن، لایق نجات داده شدن از دشمنان کمونیست باشد وقتی در جنگ علیه کمونیسم، تمام اخلاقیات مسیحی زیر پا نهاده میشوند. آیا این ریاکاری سیاستمداران نیست؟ ابدا. سیاستمداران امریکایی راست میگویند که برای دفاع از مسیحیت این اعمال را مرتکب شده اند، اما مانند بسیاری از کلمات دیگر، اینجا هم وقتی کلمه ای را استفاده میکنند، منظورشان با منظوری که مردم معمولی از آن کلمه استفاده میکنند متفاوت است. مردم معمولی، مسیح را حامی مستضعفان و با این تعبیر، مسیحیت را به نفع خود میدانند و به همین دلیل، آن را دوست دارند و طبیعتا اربابان امریکا و اسلاف اروپاییشان هم جوری مسیحیت را به مردم نمایش داده اند که به نظر برسد به نفع مردم است ولی همانطورکه انجیل هم میگوید، مسیح یک یهودی بود که برای احیای تورات قیام کرده بود و معلوم نیست چرا هیچ کس توجه نکرده است که از همان تورات میشود بدترین آپارتایدهای مذهبی و نژادی را بیرون کشید و با آن تضاد طبقاتی ایجاد کرد همانطورکه جناح راست افراطی اسرائیل همین الان تمام توطئه ها و جنگ ها و جنایت ها و جداسازی های طبقاتی خود را با آن توجیه میکنند؟! اینجا تناقض بزرگی وجود دارد و اگر کشیش هایی را که برای دروغ گفتن به مردم ساخته شده اند کنار بگذاریم و به سراغ آن جریان های اکادمیک مقبول حکومت های سکولار برویم که مسیحیت را مثل بقیه ی مذاهب به صورتی ظاهرا انشاوار ولی کاملا حق به جانب روایت میکنند، میبینیم که اشرافیت سرمایه دار، به زبان کنایه، تفسیر خود از سیحیت را اصیل تر میدانند.

چهره ی مردم مدار مسیح تا حدودی ناشی از تصویر شدن او به صورت مردی فقیر که میان مردمی با ظاهر فقیر و مندرس رفت و آمد میکند است. قوم او قوم فقیری به نام بنی اسرائیلند که بر اساس کتاب مقدسشان تورات، همیشه با ممالک قدرتمند و ثروتمند چون مصر و بابل و آشور و روم در تضادند. با این حال، به قول چارلز جولیانی، یهوه پدر کریست یا مسیح، کسی جز ژوپیتر یا زئوس خدای روم نیست که از بین تمام پسران حرامزاده اش از زنان زمینی، کلیسا فقط کریست را به رسمیت شناخته است و مادرش را هم چنان آبرومند کرده که یهوه برای بچه دار کردنش اول از او اجازه بگیرد، نه این که مثل داستان لدا زئوس در هیبت یک قو وحشیانه به زن زمینی تجاوز کند یا مثل داستان تولد پرسئوس که زئوس با آب باران دوشیزه ای را حالمله کند و توی دردسر تا حد نزدیک شدن به مرگ بیندازد بدون این که زن حتی بفهمد چطوری حامله شده است. این کریست، تنها نقاب مردم نمای زئوس است. پس کاملا ممکن است آن مردم بدبختی که از ستم نازی ها به ارض موعود تقلبی گریختند، یک ملت اختراع شده برای نشان دادن عقبه ی مردم نمای مذهب قدرتمداران رومی مغربزمین باشند. آنچه این ظن را تقویت میکند بزرگترین تناقض مسیحیت یعنی این ادعای بنیانی است که مسیح، برای جهانی کردن یهودیت که مذهب بنی اسرائیل است قیام کرده، ولی به دست خود یهودیان مقتول شده است. پس فرض یک دشمنی احتمالی اولیه بین مسیح و یهودیت وجود داشته است که در نمادهای حیوانی این دو نیز به چشم میخورد. متواترترین نماد خدای یهود، شیر است: الگوی توتمی شکارگران اولیه که به سبب قدرت بالایش در کشتن حیوانات بزرگ، مظهری از جاه طلبی و نیروی نظامی بود و الگوی مثالیش میتوانست همان خدایی باشد که هر حکومت زمینی ای دوست دارد حمایت او را به خود جلب کند. اما مسیح، نمادش گوسفندی است که خود را عمدا قربانی میکند تا دشمنانش گوشت و خونش را بخورند و ابدا با شیری که مایل است هر طور شده است مخالفین را به اطاعت از خود وا دارد جور در نمی آید. قربانی شدن، حد نهایی گوسفند در اطاعت از رئیسش یعنی چوپان است و خدای چوپانان در دوران باستان، تموز بوده است که بعدا تبدیل به خدای کشاورزی هم شده است. تموز خدایی همرتبه با احشام و دوستدار آنها بود تا آنها تحت تاثیر او از صمیم قلب در راه صاحب انسانیشان قربانی شوند، چون تموز که پیشتر خدای طبیعت و گیاهان بود خودش هم با کمال میل، قربانی چرخه ی طبیعت میشد. با مرگ او فصل خزان رقم میخورد و با زنده شدن دوباره اش شکوفایی مجدد طبیعت در فصل بهار. در انسان، بهار معادل ایام جوانی است و خزان، پا به سن گذاشتن فرد و تبدیل پسر به مرد است. پسر اطاعت پذیر است و مرد، دستور دهنده. به همین تریب، آدونیس که چهره ی آشنای تموز است جوانی بی ریش با ظاهر کودک گون است و یهوه که مجسم به مردی ریشو است شکل انسانی آن خدای شیرآسای جنگاور یهود را نشان میدهد. بنابراین یهوه شکل قربانی شده ی تموز را نشان میدهد، زمانی که او به جهان زیرین رفته و تبدیل به یک موجود شیطانی شده است. غنوصی ها که مسیح را در مقابل یهودیت قرار میدادند دقیقا چنین نظری داشتند. آنها معتقد بودند یهوه خدای یهود، معادل یلدابهوت، یک جن شورشی علیه خدای راستین بوده است. یلدابهوت فرشته ای بسیار والامقام و زیبا بود ولی به خود مغرور شد و سقوط کرد و در این جهان که خود جهنم است زندانی شد. بنابراین یلدابهوت یا یهوه کسی جز ابلیس یا شیطان نیست. مسیح پیامبر خدای راستین است و یهودی ها که پیرو شیطانند به همین سبب او را کشتند. البته کشیش ها درباره ی این که مسیحیت روی یهودیت استوار است درست میگویند چون کابلا یا عرفان یهود که خود را اصل یهودیت میشناسد هم از ترکیب مسیحیت غنوصی با یهودیت به دست آمده است. چرا؟ چون این ترکیب برایش صرف داشت. مطابق اندیشه های کابالایی که در بین پیروان مکتب استعماری "طلوع طلایی" the golden dawn رواج داشت، یلدابهوت که برابریش با یهوه مورد قبول واقع شده است، به جهان مادی تبعید شده است و چون زمین تنها بخش زنده ی جهان مادی و معادل گایا الهه ی زمین یونانی است، یلدابهوت روح خود را در زمین تجلی داده و دراینجا دست به تکثیر خود در موجودات زنده کرده و به دمیورگ یا خالق در اساطیر یونانی تبدیل شده است. اما سوفیا یا الهه ی جهان مادی که با گایای یونانی و تیامات بابلی تطبیق میشود، موقع از نو زادن یلدابهوت در این جهان، با جادوی خود، ذهن او را دچار فراموشی کرده و این شده که خودخواهی و جاه طلبی یلدابهوت در تمام موجودات زنده منعکس شده است و این موجودات، همگی به صورت ذاتی، خودخواه و مایل به خیانت کردن به هم هستند. چون توسط آرخون ها یا ذهنیت های تکثیر شده ی یلدابهوت اداره میشوند. هدف از این کار، تضعیف یلدابهوت با تجزیه ی او بوده است بلکه ارواح متعدد یلدابهوت، مرتبا خود را به دست یکدیگر از بین ببرند. بنابراین آرخون ها حکم انگل هایی در وجود موجودات زنده منجمله بشر را دارند. تصویر مشهور از انگل، کرم است ولی آرخون ها کرم های مفلوکی نیستند و در گزندگی و خطرناکی به مار و اژدها تشبیه میشوند و خود یلدابهوت شیرمانند هم به دلیل مجسد شدن در آرخون های مارآسا به شکل ماری با سر شیر نمایش داده میشود. با هرچه امروزی تر شدن این افسانه در انگل شناسی مدرن، لغت worm که در گذشته به معانی مار و اژدها استفاده میشد، اکنون تقریبا مختص کرم شده است اگرچه مار ارخونی هنوز به صورت مار اسکلپیوس، نماد علم پزشکی است. انگل کرم آسا در فریاد کابالایی ارخون ها دقیقا معادل جن بیماری زا در طب بابلی است. جن بیماریزا نادیدنی بود و امروزه جانشینش میکروب (باکتری و ویروس) نیز نادیدنی است. نسخه ی معنویش طبیعتا میشود شیطانی که مردم را گول میزند، ولی مردم او را نمیبینند. شیاطین همه از الهه تیامات پدید آمده اند که از جنس آب بود. انگل های آرخونی هم بر اساس آن، به کرم های آبی تشبیه میشوند. ازاینرو است که در علم تکامل امروزی، گفته میشود اولین موجودات قابل دیدن، موجودات کرم مانند آبزی بودند که از موجودات ریز نادیدنی درون آب پدید آمده اند و تدریجا به تمام جانوران امروزی منجمله انسان تبدیل شده اند. تکامل گراها تصویر میکروسکوپی اسپرم کرم مانندی را که درون مایع شنا میکند، نشان میدهند و میگویند این اصل انسان است که در ابتدا کرم بوده است. ولی این کرم، کنایه به ارخون یا انگل کرم مانند درون ذهن نیز دارد. تکامل گرا حرفی از شیاطین نمیزند ولی اساس انسان را بر جانوران و غرایز حیوانی قرار میدهد و تمام غرایز حیوانی را با تمام گوناگونی هایشان شکلی از غرایز پست و ابتدایی کرم هایی با حداقل آگاهی ذهنی وانمود میکند. این، چیزی است که در کتاب "ژن خودخواه" ریچارد داوکینز وابسته به جریان های اشرافی راستگرای انگلستان به حد اعلی میرسد. در این کتاب و دیگر کتاب های مبلغ جبرگرایی ژنتیکی و جبرگرایی زیستشناسی، تمام اعمال و روحیات و خلقیات انسان، ناشی از ژن خوانده شده و انسان تا حد یک جانور بی اختیار که توسط انگل هایی نادیدنی به نام ژن کنترل میشود فرو کاسته شده است. اما این تایید شده است که انسان برعکس بسیاری از جانوران دیگر، موقع عمل به غرایزش، در دوراهی منفعت طلبی و توجه به آسایش «دیگران» قرار میگیرد. داوکینز، برای حل این دوراهی، در مقابل "ژن"، عامل دیگری به نام "میم" meme را قرار میدهد. میم واحد اطلاعاتی است همانطورکه ژن عامل وراثتی است. ژن محمل فرهنگ است و فرهنگ، همان چیزی است که برخی موجودات و بیش از همه انسان را راضی به از خود گذشتگی به نفع همنوعان و حتی موجوداتی از انواع دیگر میکند. البته داوکینز این دوگانگی را هنوز نتیجه ی تکامل ژن ها در شرایط دشواری برای انواع میداند که در آن هنگامه ها فداکاری افراد، با حفظ گونه باعث حفظ فرد نیز میشد. بنابراین دوگانگی فرهنگ و غریزه، هنوز دوگانگی انگل ارخونی مجسم به مار است و این دوگانگی در کادوسئوس یا عصای مرکوریوس، خدای دانش تجلی می یابد که دو مار به دور آن پیچیده اند. دوگانگی این مارها در دوگانگی تمثال دی ان ای نیز تکرار میشود تا ژنتیک بودن تضادها در انسان فراموش نشود. اثر گذاری های متفاوت میم و ژن بر هم در شرایط فرهنگی و زیستی مختلف، آدم های متضادی را تولید میکند. ولی ارواح همه ی آنها شیطانی است و همه شان زیست خود را مدیون یهوه ی شیطان هستند که خود را خدا میپندارد و این را به پیروان انسانش نیز می آموزد. مسلما هیچ آدم عاقلی از دینی که وجود فردی انسان را شیطان بخواند و شیطان بودنش را هم غیر قابل حل معرفی و نجاتش از شیطان را منوط به مرگ فرد بخواند استقبال نمیکند. بنابراین بر اساس فریبکاری ای که آن هم ناشی از القائات آرخون ها است وفادارترین افراد به فرهنگ یهودی-مسیحی فکر میکنند روحشان با تولدشان متولد شده است. اما آنها که از اجرای شریعت دورترند بر اساس کابالا به تناسخ معتقدند و در خارج از حوزه ی یهودی-مسیحی، در مذاهب هندو و بودایی، به صراحت از کارمایی سخن میرود که قبل از تولد و از زندگی های قبلی به فرد منتقل میشوند و گناهان زندگی های قبلی فرد را در زندگی جدید او مجازات میکنند. البته این ادیان هنوز به اخلاقیاتی پایبندند اما تکامل داروینی که حد نهایی کابالا است هیچ جای نجاتی باقی نمیگذارد و اساس انسان را در حد حیوانات پست نگه میدارد و عذاب وجدان را صرفا نتیجه ی ناخواسته ی دیرتر به وجود آمدن و طی کردن مراحلی ناخواسته از دگرگشت زیستی تلقی میکند. نتیجه این که تصویر فرد مبادی اخلاق هیچ برتری ای ندارد بر تصویر آخوندک ماده ای که موقع عمل جفتگیری، سر جفت خود را قطع میکند و اینطوری با از بین بردن اعصاب بازدارنده، باعث شدت گرفتن عمل جنسی جفت مرده اش میشود، همینطور تصویر پنگوئن امپراطوری که در آغاز رفتن به دریا، رفیق خود را توی دریا هل میدهد تا اگر احیانا یک فوک پلنگی توی دریا بود اول دوستش را ببلعد و پنگوئن اول از میزان امنیت آب مطلع شود. بنابراین قانون جهان انسانی نیز به اندازه ی قانون جهان حیوانات، قانون «قوی تر پیروز است» میباشد و تنها دلیل این که ملت تحت سلطه باید به اخلاقیات باور داشته باشند این است که نظم دنیای سیاستمدارانی که به اخلاقیات پایبند نیستند را به هم نریزند. مرز بین این دو گروه را موقعیتشان تعیین میکند. اگر خداوند راستین، جهان را به وجود آورده است تا ارخون های یلدابهوت در قالب موجودات پست، یکدیگر را از بین ببرند، پس هر کس یا گروهی که بیشتر بقیه را تصفیه کرد، کمتر شیطانی است. در ادبیات استعماری، این با «تاتار» نامیدن تقریبا تمام ملت های خارج از اروپا و به شدت قتال و بی رحم معرفی کردن تاتارها نسبت دارد. چون لغت "تارتار" که به جای تاتار استفاده میشد، یادآور به «تارتاروس» یا جهنم یونانی بود که تیتان ها یا مابه ازای شیاطین مسیحی، در آن زندانی بودند و این تارتاروس، گاهی نام از تیتانی به همین نام داشت که معادل دقیق یهوه در مقام خدای دوزخ بود. بنابراین تمام نااروپاییان، شیاطینی شبیه انسان بودند که باید سرکوب میشدند و به قید درمی آمدند. اما بعد از این که بسیاری از این «تارتارها» شهروندان اروپا-امریکا شدند و با ملت مسیحی آمیختند، دیگر نمیشد مرز بین انسان و شیطان را برای مسیحیان مبادی اخلاق و ملت های اروپایی به شدت تحت تاثیر اخلاق مسیحی روشن کرد. اینجا دیگر رفتار ضد اخلاقی به خرج دادن از سوی حکومت های وقت، کار سختی بود. بنابراین لازم به نظر میرسد که کار تصفیه ی شیاطین انسانی به خودشان واگذار شود و در این راه، بر همه و ازجمله خود انسان اروپایی ثابت شده باشد که او ذاتی شیطانی دارد. بنابراین ضروری است که هرآنچه در جامعه ی مسیحی، گناه و شرارت شمرده میشود در سطح جامعه رواج یابد و آنقدر از سوی جامعه عادی شده باشد که اگر کسی به خلافکاری های خاصی مبادرت نکند بی عرضه به نظر برسد بلکه اینطوری انسان ها آنقدر در حق هم خیانت و ناجوانمردی کنند که هیچ کس جرئت نکند به دیگری اعتماد کند و اکثر افراد بشر، در اوج تنهایی و افسردگی و زیر بار سنگین احساس گناه، خود را لایق هر گونه مجازاتی ببینند.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p2

اینجا تناقضی وجود دارد، تناقضی آنقدر بزرگ که حکومت های غربی به خاطرش ناچار شدند مسیحیت را کنار بگذارند و تمام این فلسفه ی منفعتمندانه را انکار کنند و به جایش همه ی چیزهای ممنوع در تورات را قهرمانانه و حتی مقدس کنند و آن این که اگر دنیا شیطانی است، پس چرا ارواحی که خدا از همه بیشتر بهشان قدرت داده است، یعنی ارواح ثروتمندان و قدرتمندان بیشتر از همه مال دنیا تصرف میکنند؟ آیا این، آنها را شیطانی تر نمیکند؟ این تناقض، جهان موسوم به غرب را مجبور کرد به محض آماده شدن اولین شرایط ایجاد فردگرایی، شعار لیبرالیسم سر دهد و از اصالت فرد سخن بگوید بلکه اینطوری به نظر برسد هر کسی امکان دارد بتواند به حد پایان ناپذیر از امکانات دنیا تصرف کامل به دست آورد. ظاهرا راه ترقی برای همه هست، ولی فقط همان هایی بیشتر از همه ترقی میکنند که از قبل دنیا را تاراج کرده اند یا به آنها که دنیا را تاراج کرده اند خدمت میکنند. اما در خود حلقه ی قدرت این نیاز درک شده که هر چیز مقدسی نیاز به مذهب توجیه کننده ی خود دارد و اگر دنیاپرستی نیز مذهب نباشد مردم، آدم پولدار یا قدرتمدار یا مشهور را مقدس نمیدانند و از او اطاعت نمیکنند. بنابراین پرستش شخینا یا نیمه ی مونث یهوه بازمیگردد و او همان سوفیا روح جهان مادی است که به نام مادر-زمین هم شناخته میشود.

نقاب علم سکولار بر عملکرد کاملا مذهبی جریان لیبرال، میتواند واکنشی استتاری بعد از منفور شدن جریان به صراحت عرفانی تر نازیسم باشد که به وسیله ی ناسیونالیسم نژادی آریایی گری، برای برتری اروپایی، یک پیشینه ی مذهبی تراشیده بود. درآنجا بر کیفیت الهه پرست و ماقبل یهودی این پیشینه تاکید ویژه شده بود و برجسته ترین و جالب ترین نسب تراشی در اینباره در کتاب "اوئرا لیندا" دیده میشود. این کتاب که منسوب به قرون وسطای متاخر و به زبان فریزی قدیم است، در سال 1876 منتشر شده و به عقیده ی جریان دانشگاهی رسمی فعلی، جعلی است. در این کتاب، منشا آریایی ها و نژاد نورس، کشور فریزیا (منطقه ی بین بروگا در بلژیک کنونی تا سواحل اقیانوس در آلمان شمالی) تعیین و برای آن سلسله ای از مادرسالاران تعریف شده بود. نسب آریایی ها در این کتاب به الهه فریا میرسد. فریا همتای عیشتار الهه ی کلدانی و در اساطیر نورس، خواهر و درواقع نسخه ی مونث "فری" خداوند مذکر نورس است. در این کتاب، لغات فریجی، فریزی و فارسی برگرفته از نام فریا خوانده شده اند. این کتاب، مدعی است که مهاجرت فریجی ها به خاورمیانه و سرزمینی درآنجا به نام «ایرا» Ira در ترکیب با تجارت دریانوردان صوری، سبب تاسیس تمدن خاورمیانه شده و در مقابل سامی گری که یهودیت مظهر خالص آن است، قرار گرفته است. ایرا میتواند هم عراق Iraq باشد و هم ایران. اما میل بعدی به مرکزیت دادن ایران به سبب نا عرب زبان بودن آن برخلاف بقیه ی همسایه های دارای نژاد واحد در خاورمیانه بود و با تقویت اسلام شرعی در سرزمین های همسایه و نابود کردن خاطره ی فرهنگ های باستان درآن کشورها میشد ایرانیان را که فامیل های نژادی اروپایی ها تخیل شده بودند منشا تمام مظاهر تمدن ماقبل اسلامی در آسیا خواند. نکته این بود که ایران که در آن زمان در حال جذب تمدن غرب به خود بود دارای هویت فارسی تلقی میشد و فارسی و فریزی و فریسی با هم برابر شده بودند. یعنی تمدن آریایی ژرمانیست ها هنوز همان فرهنگ یهودی در یک هیبت مادرسالار قبلی خود بود که بعدا به فرهنگی جنگسالار و مردانه پوست اندازی کرده بود. نام فریا برای مادر کبیر هم به همین خاطر انتخاب شده بود. فریا را میشد پریا خواند و چون p در یونانی صدای r میدهد فریا میتواند ترکیب پئا و رئا باشد که دومی الهه ی زمین یونانی و مادر زئوس از کرونوس است. کرونوس خدای زحل و صاحب روز سبت یا شنبه یعنی روز مقدس یهودیان است و زئوس به عنوان فرزند او حکم شکلب نو شده ی او را دارد. مادر-زمین احتمالا هیچ وقت در فرهنگ یهودی-مسیحی فراموش نشده بود، نشان به این نشان که اگرچه مسیحیت به دنبال عقبه ی یهودی خود علیه رم قیام کرد، اما درنهایت آنگاه که پاپ در دستگاهی جدید به قدرت رسید دستگاه را باز رم نامیدند و امپراطوری مقدس روم به وجود آمد و این در حالی بود که روم، نام خود را به روما الهه ی کشاورزی نسبت میداد که شهر رم، کالبد او تلقی میشد. برای برخی از رومیان، روما با لیبرتاس الهه ی فستیوال های وحشی و اورجی رومی که نام لیبرتی به معنی آزادی از او می آید تطبیق میشد. لیبرتاس گاهی دایانا/آرتمیس الهه ی ماه تلقی میشد زمانی که به شکل یک گربه درمی آمد. گربه حیوان ماه بود و ماه به دلیل تاثیر بر قاعدگی زن، با میل جنسی زنانه و تن دادن به هماغوشی با مرد در مراسم اورجی نسبت می یافت. امروزه گروهی از دانشمندان تکامل گرا ارتباط ماه با میل جنسی زنانه را تایید میکنند و حتی آن را عاملی کلیدی در محجوب به حیا به نظر رسیدن بیشتر زنان نسبت مردان و همچنین مقاومت زنان در مقابل امر غیر اخلاقی و بسیار بیشتر از مردان در بیشتر طول تاریخ میدانند بدین عنوان که چون تخمک گذاری زن ها با حضور شبانه ی ماه نسبت داشت، زن های اولیه –در دورانی که به عقیده ی اینان، هنوز خانواده شکل نگرفته بود- در شب ها بیشتر میل به عمل جنسی می یافتند و زن هایی که مقاومت در مقابل این میل را سخت می یافتند، بیرون از خانه شان دنبال مردان راه می افتادند و در این زمان، احتمال زیادی داشت که در معرض حمله ی درندگان شب بیدار قرار بگیرند. بنابراین زنان نامقاوم در مقابل شهوت خود، زنان ریسک پذیری بودند که بیشتر احتمال مرگ زودهنگام را بر خود تحمیل میکردند و درنتیجه ژن هایی که میل به حفظ بقا را بر میل به فحشا ترجیح میدادند در زنان بیشتر بخت رشد یافتند و حتی امروزه و پس از نابودی درندگان از بیشتر سطح زمین، هنوز آثار ناخودآگاه آن دوران در زن ها مشاهده میشود و ازاینرو است که خودآرایی و شیک پوشی مردان، هیچ وقت به اندازه ی خودنمایی زنان دشمن جامعه تلقی نشده است، چون تجربه نشان داده است که زنان بیشتر در مقابل مرد جذاب از خود مقاومت نشان میدهند تا مردان در مقابل زن جذاب، ازآنروکه مردان اولیه شب ها تخمک گذاری نمیکردند و وقت خاصی برای فحل شدن نداشتند و درنتیجه به اندازه ی زنان نگران درندگان نبودند تا خوددار شوند؛ یعنی از این نظر، مردها بیشتر به اصل حیوانی خود وفادار مانده اند تا زن ها. البته علم امروز، ماه را یک تکه سنگ میشمرد و تاثیر ماه بر تخمک گذاری زنان را ناشی از جاذبه ی ماه میشمرد. اما در قدیم که هنوز فیزیک نیوتنی مورد قبول بیشتر مردم قرار نداشت، گاهی ماه را از جنس پلاسما میشمردند که یک بخش مهم از خون یعنی مایع جاری شونده از رحم در موقع قاعدگی است. پلاسما خاصیت تطهیر دارد و در بدن نیز مواد زائد درون خون را به طرقی از بدن دفع میکند. ماه با نقره نیز ارتباط دارد چون نقره در نور ماه میدرخشد. کیفیت زوزه ی گرگ ها به مراحل مختلف چرخه ی ماه نسبت داده میشد و ازاینرو عقیده بر این بود که گرگنماها را باید با گلوله ی نقره ای کشت. نقره ماده ی سازنده ی سطح آینه نیز هست. در آینه شما تصویر خود را میبینید و تصویر انسان در آینه، کنایه ای از روح مکمل انسان نیز هست. بنابراین ماه و الهه ی آن که صاحب زمین نیز هست، کیفیتی روحانی نیز دارد و رهبری این روح را صاحبان روم یعنی سیاستمداران زمینی به عهده دارند که مانند مالک مقادیری پول هستند که بیشتر از هر کسی از آن مصرف و تغذیه میکند. درست مثل کسی که غذا میخورد و غذا جذب بدنش میشود و خون فرد، مواد غذایی آن را جذب و سموم آن را دفع میکند، اشراف و قدرتمداران هم وظیفه دارند تا با هرچه بیشتر مصرف کردن تمام ثروت های جهان، سموم جهان را به خود جذب و از جهان دفع کنند، چون ارواح آنها به جای بدن فرد، از ارواح مردم معمولی سالم تر است و بنابراین از دید آنان، ما وظیفه داریم مطمئن باشیم که تحت حکومت این انسان های شیطانی فداکار، دنیای ما خود به خود دنیای بهتری خواهد شد، همان چیزی که همیشه داریم از بلندگوهای رسانه ای این قدرتمداران درباره ی بهتر شدن دنیا و پیشرفت حقوق بشر و تکنولوژی میشنویم و در سال های اخیر، برای اولین بار، در درستی آن شک کرده ایم. هر گونه تغییر احساس ما از موضوعات برای قدرتمداران قابل انتظار و طبیعی. گربه حیوان الهه ی آنها جانوری است که وقتی موش را میگیرد با آن بازی میکند. ممکن است بعد از بازی موش را بخورد و ممکن هم هست اجازه بدهد در برود. مردم نیز برای قدرتمداران گربه صفت، در حکم موش هایی هستند که مدتی به بازی گرفته میشوند بدون این که از اول معلوم باشد آخر خورده میشوند یا نه. تمثیل بی جایی نیست. چون وقتی جنگل جایش را به شهر میدهد، نماد حیوانی قدرتمداران از شیر جنگل به فامیل شهرنشینش گربه منتقل میشود و نماد مردم عادی از شکار شیر یعنی آهو به موش های موذی و زباله خوار فراوان شهر که این اصلا با نوع نگاهی که حکومت مدرن به عوام مدرن دارد در منافات نیست. جانشین شدن شیر که حیوان خورشیدی است با گربه که حیوان ماه است هم خیانتی به خدا و همسرش الهه نیست. الهه ی ماه رومی، همان الهه ی ماه بابلی یعنی حنانه یا عیشتار است که به واسطه ی نسخه ی فنیقیش عشتاروت به غرب رسیده است. این الهه از طریق حکومت بر شب، شخصیت های گوناگونش را در پاره خطی جمع میکند که دو سویش لحظات غروب و طلوعند و در این دو لحظه، الهه به سیاره ی زهره تشبیه میشود و در حالت طلوع، کیفیت خورشیدی و در حالت غروب، کیفیت قمری می یابد. در این دو شخصیت متضاد، الهه با دو حیوان مختلف جمع می آید. در کیفیت خورشیدی، همراهان او شیرانند که یال و رنگ پوستشان یادآور خورشید است و در کیفیت قمری، همراهان او آهوان و گوزن ها و گاوسانند که شاخ هایشان یادآور هلال ماه است. در مسیحیت، الهه در دو کیفیت خورشیدی و قمری یا روزآور و شب آور خود به ترتیب جای به «مریم مقدس» و «فاحشه ی بابل» میدهد و فاحشه ی بابل، همان لیبرتاس است که سیسرو از او به عنوان مادر فاحشه ها یاد میکرد و اکنون مجسمه ی لیبرتاس تحت نام لیدی لیبرتی یا مجسمه ی آزادی در نیویورک امریکا خودنمایی میکند، مجسمه ای که مهاجران را میپذیرد. اتفاقا لیبرتاس الهه ی مهاجران نیز هست. چون کسی که از وطنش به جای دیگری مهاجرت میکند، از شخصیتی که مردم همولایتی سابقش او را به آن میشناختند آزاد است و میتواند شخصیت جدیدی برای خود تعریف کند، ازاینرو مهاجرت آزادی می آورد، بخصوص در شهرهای بزرگی که در آنها مردم همدیگر را نمیشناسند. ازاینرو است که الهه هم شهرهای بزرگ را میپذیرد و هم تمدن های نوین و رها از اخلاقیات سابق را، و به همین دلیل است که تمدن مدرن خیلی علاقه به جلوه نمایی شهرهای بزرگ و خلاصه کردن خود در آنها دارد. اگرچه این تصویر اخیر، از چشم هویت مسیحی پیشین تمدن رومی، شیطانی خوانده میشود، اما دو چهره ی مسیحی و شیطانی تمدن، به پیروی از الهه ی او یعنی مریم مقدس که کلیسا کالبد او تلقی میشود، فقط دو چهره ی مختلف الهه ی جهان مادی و بنابراین دو ماسک مختلف یک تمدن یکسانند که هر کدام در موقع مقتضی به صورت او زده میشوند. حتی عوض شدن یهوه و مسیحیتش با بودایی مآبی شرق دور در عرفان های نوپدید هم از این بازی دور نیست. قبلا یک روز روشن تمدنی داشتیم که شیر یهوه خورشید آن بود و حالا که یهوه مثل خورشید غروب کرده به خواب رفته است، شب آهوان آمده است و آهوان در عرفان بودایی، نماد قدیسین به ویژه بودیستواها هستند: مردان دانای شب جهل عمومی که کاری به کار این که چه کسی چه کار میکند ندارند؛ یک مذهب به درد بخور برای لیبرالیسمی که امیدوار است هیچ کس جلو گناهکاری دیگران را نگیرد. این البته یکی از ده ها تفسیر ممکن از بودا است ولی تفسیری که برای هزاره ی پیش رو انتخاب شده است. مسیحیت از سلطنت هزار ساله ی مسیح سخن میگوید و مطابق یک حدیث بودایی، هر هزار سال یک بودا یعنی یک تجسد خدای جهان که بودا نامیده میشود متولدد میگردد. از دید مسیحیت، پایان عصر مسیحی با آخرالزمانی که به ظهور دوباره ی مسیح می انجامد همراه است و شگفت این است: در آخرالزمان نورس موسوم به راگناروک، خدایان و جهانشان در شورش شیاطین تحت رهبری دو هیولا که شکل های گرگ و مار دارند نابود میشوند و پس از آن، نظم جدیدی بر جهان حکمروا میشود، این درحالیست که سگ و مار، تجسم های ایزدان دوگانه ی امریکای مرکزی یعنی خولوتل و کواتزلکواتل هستند. کواتزلکواتل بر روز حکومت میکرد و خولوتل بر شب. نام کواتزلکواتل به معنی مار پردار است اما این کلمه دو پهلو نیز هست و میتوان آن را به همزاد خولوتل نیز معنی کرد. خولوتل که به همراه تاریکی شب از جهان زیرین می آید، معادل آنوبیس خدای شغال سر مصری و به مانند او راهنمای ارواح در جهان زیرین است و دراینجا ارواح انسانی، جای خورشید را پس از غروب او در فرو رفتنش به زیر زمین میگیرند. خورشید و مسیح خدایانی همهویتند و کریسمس یا تولد مسیح همزمان با تولد خورشید رومی در آغاز زمستان اتفاق می افتد. پاپی هم که تولد مسیح را با تولد میترا یا خورشید رومی برابر گفت نام بامسمای لیبریوس را بر خود حمل میکرد. دراینجا خولوتل میتواند با سنت کریستوفر برابر شود: غولی با سر سگ که عیسی را در هیبت یک کودک از رودخانه ای گذراند و ناگهان عیسی که کل جهان را در وجود خود داشت به اندازه ی دنیا سنگین شد طوری که کریستوفر احساس کرد دیگر نمیتواند او را روی دوشش حفظ کند. کریستوفر به معنی حامل مسیح است. مسیح همان یهوه در مقام روح جهان مادی است و در هیبت مارمانند امریکایی خود که کواتزلکواتل باشد ماری پردار با سر گربه سان تصویر میشود که پرهای دور سرش یادآور یال شیر هستند. بدین ترتیب یک مار با سر شیر داریم که یادآور دمیورگ کابالا است. پرهایش او را به عقاب پرنده ی اوج گیرنده ی آسمان مرتبط میکنند که نماد ژوپیتر و زئوس و به همراه او خود امپراطوری روم است و البته نماد امریکا. توناتیو نیز خدای خورشید مکزیکی، مجسم به عقاب است. زئوس همان تئوس یا دئوس به سادگی به معنی خدا است و در برابریش با یهوه، در مقابل او اجنه یا شیاطین قرار میگیرند که به مار مجسمند و یا به شکل انسان های مارماننئدی تصویر میشوند که موجودات فضایی سوار بر سفینه های فضایی، جانشینان کنونی آنها هستند. کل قاره ی امریکا صحنه ی خیال پردازی های فراوان درباره ی موجودات فضایی و بشقاب پرنده هایشان است. کریشنا از همتایان هندی عیسی مسیح، تجسد ویشنو بود که در شرایط هرج و مرج روی ماری به نام آناندا سشا به خواب میرفت. در زندگینامه ی کریشنا انانداسشا به عنوان کلیت جهان مادی با بالاراما همزاد انسان مانند کریشنا جانشین شده است. بر اساس باگاواتا پورانا زمانی که کریشنا و کل قبیله ی یادو (یهودی) در مستی دسته جمعی یکدیگر را کشتند، بالاراما به مراقبه نشست و درگذشت و در این هنگام، مار سفیدی از دهانش بیرون آمد و پراکنده شد که همان آناندا سشا بود. دوقلوهای کریشنا و بالاراما باز همان دوقلوهای خولوتل و کواتزلکواتل هستند و هر دو نتیجه ی سفر سنت توماس به هند تلقی میشدند. هم بومیان امریکا و هم اهالی شبه قاره ی فعلی هند، «هندی» نامیده شده اند، همانطور افریقایی ها و تاتارها که پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرقی از آنها تلقی و حکومتش نتیجه ی دین آموزی سنت توماس در شرق تلقی شده است. البته یوحنای تعمیددهنده نیز یک دوقلوی برجسته ی دیگر برای عیسی مسیح است. در مورد امریکا کشیش های اسپانیایی ادعا میکردند که کواتزلکواتل همان سنت توماس یا رسولی از او است. او در سفر به غرب، حکم خورشید سفر کرده به غروبگاه و جهان زیرین و نسخه ی جهنمی خورشید را دارد و کواتزلکواتلی است که به خولوتل تبدیل میشود. توماس همان تموز نیز هست: خدای طبیعت که سفر او به جهان زیرین یا دوزخ، باعث از بین رفتن زیبایی و برکت دهی طبیعت میشود ولی گفته میشود مرگ گیاهان و موجودات در زمستان برای بارور شدن زمین در بهاری دیگر لازم است و بنابراین قانون از بین رفتن دوره ی شکوه و پاکی ادیان به نفع یک زمستان فرهنگی جهنمی، از سوی خود طبیعت صادر شده است. نام خولوتل را میتوان با کورتز فاتح اسپانیایی امپراطوری آزتک مقایسه کرد که گفته شده است آزتک ها فکر کرده بودند او همان کواتزلکواتل است و با این حال، همان کورتز، امپراطوری آزتک را نابود کرد. نام کورتز را هم میتوان از کولو(ن/م) عنوان اشرافیت یهودی اروپا که ناگهان از عرصه ی گیتی محو شدند مقایسه کرد. ظاهرا کولوم ها با نام و عنوانی جدید از اسپانیا به امریکا آمدند و نام فامیل "کلمب" کاشف ادعا شده برای امریکا به آنها برمیگردد. نام کوچک این جناب کلمب هم کریستوفر است و این همان سنت کریستوفر سگ سر به جای خولوتل یا خدای جهنم تاریک ساطع شده از غروبگاه فرهنگی جهان است.:

“THE SECRET OF THE TWINS QUETZALCOATL AND XOLOTL: SH.NET

دانشمندان، این باور نسبتا عمومی که حواس گربه ها در شب بهتر از موش ها کار میکند را تایید میکنند. یعنی موش ها در شب راحت تر توسط گربه ها به بازی گرفته شده و یا کشته میشوند. ولی موش ها چون خودشان دزدند تاریکی شب را بر روشنایی روز ترجیح میدهند و ریسک آن را به جان میخرند. بسیاری از آدم های معمولی هم به اندازه ی قدرتمداران، شب جهل عمومی را برای موش صفتی مناسب میدانند و با آن مشکلی ندارند و شاید از خطر کردن در چنین شبی که خودشان هم از آن ایمن نیستند احساس قهرمان بودن میکنند. سوالی که به جا میماند این است: اگر همه ی اینها همینقدر طبیعیند پس چرا این شب پایان تاریخ در نظر گرفته میشود و هیچ کس انتظار ندارد که پایان این شب سیاه، روز حقیقت باشد؟ آیا مردم فراموش کرده اند روز چه شکلی است؟!

قدیس های تاجر: از چین مارکو پولو تا اروپای اسلامی دیویند اوینگ

نویسنده: پویا جفاکش

این تصاویر عجیب، به مراسم افتتاحیه ی المپیک لندن در سال 2012 تعلق دارند و یک بیمارستان کودکان را نشان میدهند که شیطان بزرگی از آسمان بر آن فرود می آید و به دنبال این اتفاق، حاضران میرقصند. در آن زمان، کسی از این تصاویر چیزی نفهمید و فقط حدس هایی درباره ی ارتباط اولیه ی پزشکی با جادوگری و تسخیر جن زده شد بی این که معلوم شود این چه ربطی به یک فستیوال جهانی دارد. ولی بعد از نزول کورونا از ابتدای یک سال اسطوره ای دیگر یعنی 2020 نظریه های توطئه، آن را به طرح ریزی تغییر نژاد مردم به سمت شیطانی شدن از طریق روش های درمانی تعبیر کردند. این فکر پس از آن ایجاد شد که کسانی که واکسن کورونا به خود تزریق کردند به این نتیجه رسیدند که در افزایش احساس ضعف و بی حالی و کم نیرویی با هم مشترکند و عقیده به تحقق پیشگویی رودلف اشتاینر درباره ی تضعیف یک چاکرای بدن با واکسن به وجود آمد، چاکرایی که نور و انرژی را از فضای بیرونی میگرفت و باعث تقویت بدن میشد. البته بحث های مربوط به چاکراها به شدت ماوراء الطبیعی هستند و نباید آنقدرها به زندگی مادی روزمره مربوط به نظر برسند مگر این که بخواهید نمایش المپیک لندن را تعبیر به جانشینی نیروهای الهی با نیروهای شیطانی کنید، نیروهایی که معمولا دشمن بشر تلقی میشوند. شیاطین در درجه ی اول، دشمن آرامش و امنیت مردم بودند و به همین دلیل بود که مردم، قلب را به جای مغز، مرکز احساسات میدانستند چون بر اساس تجربه فهمیده بودند در اثر افزایش استرس و اضطراب، احتمال افزایش سکته ی قلبی وجود دارد. آدم مومن آرامش داشت چون قلبش به جای شیطان سکونتگاه روحی بزرگ و در ارتباط با خدا بود؛ و آدم بی عاطفه را بی قلب یا دارای قلبی از سنگ میشناختند چون نمیتوانستند باور کنند با وجود انجام کارهای شیطانی، اینقدر آرام و بی استرس به نظر میرسد. بر اثر مشکوک بودن طبیعی جلوه دادن جانشینی خدای آرامش بخش با شیطان استرس زا است که فرود شیطان مراسم به بیمارستان کودکان جلب توجه میکند چون در این فاصله، کتاب و مجموعه ی تلویزیونی "مواد تاریک او" حول آماده سازی راه برای پذیرش عمومی شیاطین به لحاظ عمومی برجسته شده بود. در این داستان، هر کسی یک شیطان با خود دارد و این، با نقل قول دافنه کین –بازیگر لیرا، خواهرزاده ی لرد آزریل (عزرائیل، فرشته ی مرگ) و شخصیت اصلی فیلم- عجین میشود که میگوید: «شیطان، بخش عاقل تر و مسئولیت پذیر شما است... شیاطین کودکان میتوانند شکل خود را تغییر دهند اما در دوران بلوغ، به شکل دائمی قرار میگیرند.» پس قرار است شیطان های متغیر کودکان، همه به یک شیطان واحد تبدیل شوند که به لحاظ عمومی بودن و ضرب شدن در همه ی نسل آینده، طبیعتا ابعاد این شیطان نیز بسیار عظیم است.:

“demonic possession”: will scarlet: stolen history: 6 apr 2021: p1

پیش ذهنیتی که این افکار را حتی در غرب آماده ی پذیرش تصور نوع خاصی از اصلاح ژنتیکی با واکسن میکند، مرتبط با این واقعیت تجربی است که کودکان بیش از بزرگسالان آماده ی دستکاری ذهنی و طبیعی دیدن مسائل ناخوشایند برای نسل گذشته در خود هستند و این تجربه خود را با یک درک عمومی از عادی شدن مسائلی که سابقا شیطانی تلقی میشدند و در نسبت مستقیم با سکولاریسم و خدازدایی از جامعه به نظر میرسیدند کوک کرده است. جهان موسوم به غرب، اصرار زیادی دارد که دین را یک برسازه ی خرافی شرقی تلقی کند و هرآنچه ضد دینی است را قهرمانانه بنمایاند و این را در ارتباط مستقیم با رستاخیز علمی غرب بشناساند. پس تعجبی ندارد که به نظر برسد پزشکی و شیطان دارند به هم گره میخورند، چون هر دو علیه خدای مسیحیت قیام کرده اند و به نظر میرسد تاریخ هم با آنها شریک شده است وقتی ادعا میکند «خدا» فقط مال یک قوم بدبخت و احمق در بیابانی در فلسطین بوده که فقط از سر شوخی روزگار و دلخوشی یک امپراطور خرافاتی به نام کنستانتین کبیر به آن، به یک دین جهانی تبدیل شده و تکامل غرب را هزار سال به تاخیر انداخته است. ولی اینطور هم نیست که آنچه به وجود آمده، اشتباه یک قوم من در آوردی باشد. چون نمادهای غربی در آرم های سلطنتی نیز به جهان گرا بودن ایدئولوژی خود اعتراف میکنند و همین نمادها، به جمع مذهب و حکومت زمینی در ایدئولوژی مزبور واقفند، نمادهایی که به واسطه ی ارتباط خود با بابل، بر جادویی و جن باور بودن برداشت خود از مذهب نیز اصرار دارند. در این ایدئولوژی، جن ها معادل فرشتگان هبوط کرده ی یهودیتند که هم جهنمیند و هم تمدن به انسان میدهند.

در کتاب دانیال، نماد بابل، شیری با بال های عقاب است و یادآور به نماد متداول شیردال در مغربزمین با ترکیب ظواهر شیر و عقاب/کرکس است. عقاب، شکل آسمانی سلطان حیات وحش زمین یعنی شیر است. آسمان نماد مذهب است و زمین نماد جهان مادی. روحانی، رهبر مذهب است و شاه رهبر امور مادی. اما وقتی حکومت خودش بخشی از مذهب را تشکیل میدهد تصویر عقاب دو سر روم مقدس مسیحی را میسازد. سپس دوگانه ی مذهب و حکومت، تصویر دوگانه ی روح آسمانی و جسد زمینی را میسازد. لغت "رش" به معنی رئیس و حاکم، با لغت کلدانی "لش" به معنی جسد مرتبط است و البته لغت "رش" در عبری معنی شرارت نیز میدهد. دوگانه ی روح و جسد، دوگانه ی حیات و ممات را میسازد که رنگ های نماد آنها در ادبیات کلدانی، به ترتیب سبز و سیاه هستند. هر دو رنگ، به طرزی به شدت نمادین در تصویر رسانه ای انقلاب ایران جمع آمدند و آن انقلاب، حکومتی را ساخت که شعار بازگشت اتحاد حکومت و شریعت را میداد. دراینجا حکومت به صراحت تصویری مرگ آمیز و تاریک دارد که با تاریکی شب و درون قبر قیاس میشود. سر تاریک عقاب دو سر رومی در شب جای به پرنده ی شکاری شب یعنی جغد میدهد. ترکیب جغد و عقاب در «جغد عقابی» جمع میشود که در لاتین، «بوبوس اسکلافوس» نامیده میشود. اسکلافوس هم مرتبط با آکیلا به معنی عقاب است و هم شبیه به نام اسکلپیوس خدای درمان که صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا را در بالای صورت فلکی عقرب و روح آن صورت فلکی نشان میدهد. در قدیم، دو کفه ی ترازوی صورت فلکی میزان یا ترازو، دو چنگال عقرب تلقی میشدند و نام های آشوری "زابانیتوم" و عربی "الزبانه" برای صورت فلکی میزان، معادل لغت کلدانی "زبنه" به معنی چنگال هستند. میزان دراینجا همان تعادل حوزه های حکومت و مذهب یا حیات و مرگ را نشان میدهد.:

“1543 world map by guillaume brouscon”: korben dallas: stolen history: apr 26, 2021

موضوع بازگشت ترکیب حکومت و مذهب که اصرار وجود دارد ایران انقلابی و نه اسرائیل نماد آن باشد، در برداشت اشتباه و محدود از آن بسیار بالا است. در عین حال، شاهدیم که تلاشی برای غیر شرقی و غیر اسلامی تعریف کردن جمهوری اسلامی ایران برای خنثی کردن این تعریف وجود دارد، ازجمله در نوشته های دیوید اوینگ جونیور که رهبران انقلاب ایران را اسب های تروآی حکومت غربی برای ایجاد حکومتی ظاهرا ضد غربی میداند که با ترکیب سوء مدیریت و فحش دادن لاینقطع به امریکا و اسرائیل، ایرانی های به شدت دشمن امریکا و اسرائیل را تبدیل به علاقه مندان به امریکا و اسرائیل و وادار به جذب کردن شیوه های زیست انشایی امریکا کند و این درحالیست که همین آقای اوینگ مرموز، منشا تمدن اروپا و حتی مذاهب یهودیت و مسیحیت را اسلام میخواند و معتقد است قبل از قرن 19 یهودیت و مسیحیت وجود نداشته و اکثر اروپایی ها مسلمان و زبان مقدسشان عربی بوده است. برخی معتقدند دیوید اوینگ جونیور، نام مستعار دیوید فیزنبرگ جونیور انگلیسی، محقق مطالعات عربی-اسلامی و صاحب مقالاتی در سایت academia.eduاست و اولین نوشته های دیوید اوینگ جونیور متعلق به ایشان بوده است، ولی بعد تیمی بزرگتر با این اسم مستعار، مجموعه ای عظیم و ناهماهنگ از تولیدات رسانه ای بسیار متناقض و گاهی با محتویات محیرالعقول تولید نموده اند که به نظر میرسد برای جهت دهی خاصی به افکار عمومی است. بخش های غیر قابل باور این تولیدات بخصوص متوجه نظریه ی تارتاریا است که ظاهرا در حمایت از آن ولی در باطن در جهت تخریب آن هستند. نظریه ی تارتاریا که تمدن ناقص و ضعیف جهان در اوایل قرن بیستم را خرابه ی یک تمدن جهانی غربی شهری به نام تارتاریا تا اوایل قرن 19 میشمرد، نسخه ی غربی شده ی نظریه ی آناتولی فومنکو است که جهان کنونی را محصول تجزیه ی امپراطوری تاتار ولی این امپراطوری تاتار را عمیقا سفیدپوست (البته سفیدپوست اسلاو) خوانده و زردپوست بودن تاتارها و مغول ها را انکار میکند. عکس های دیوید فیزنبرگ جونیور با مسئولان چینی، این حدس را تقویت میکند که جریان پشت اسم دیوید اوینگ جونیور، یک جریان چینی است که میخواهد تارتاریا را دوباره به قلمرو زردپوستان بازگرداند و در جهت تصویر شرق عرفانی و اخلاقی قرار دهد.:

“DAVID EWING JR.- WHO IS HE?”: STOLENHISTORY.NET

چینی ها در تلاش خود، هنوز دارند آن چیزی را که پیش تر از خود غربی ها آموخته اند باز میگردانند. بازسازی تاریخ غرب حتی میتواند نشان دهد که غربی ها در ابتدا خودشان ادعای گرفتن مذهب خود از شرقی بسیار بزرگتر از یهودیه ی مشکوک را داشتند: شرق مغول ها. در این بازسازی، مارکو پولو معادلی برای قدیسین غربی است.

نام مارکو پولو ترکیب نام های پولس و مارکوس/مرقس قدیس است. پولوس اساس مسیحیت کنونی است و مارکوس، نویسنده ی انجیلی که حاوی موعظه های پطرس اولین پاپ رم است. پس بن مایه ی مسیحیت در نام مارکوپولو جمع آمده است. مارکو پولو یک ونیزی قرن 14 و معاصر پولوهای ونیزی دیگری چون "پائولو سارپینی" و "پدر- پاول ونیزی" بوده که همگی میتوانند نسخه های ونیزی پاول طرسوسی باشند. ونیسیا یا ونیز، احتمالا نسخه ی بومی شده ی فنیقیه در ایتالیا است. مارکوپولو شاید بنا بر ریشه ی شرقیش، به شرق رفته و در پکن پایتخت چین با فرمانروای تاتارها قوبیلای خان نوه ی چنگیز خان دیدار کرده است. چنگیزخان به قرن 13 میلادی نسبت داده میشود. اما جالب این که کمی قبل تر، در سال 1177 نماینده ی پاپ الکساندر سوم به حضور «کریست جان، شاه بزرگ هندیان» رسیده است که مشخصا همان پرستر جان است که هم رهبر هندیان تلقی میشود و هم رهبر تاتارها. پرستر جان شکل شاه شده ی سنت جان باپتیست یا یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که احتمالا نسخه ی اولیه و اصلی کریست یا مسیح بوده است. "هند" که سرزمین او است هم در جنوب افریقایی بومی سازی شده و هم در شرق آسیایی. پایتخت پرستر جان، آرگون است که بعدا به صورت آراگون مرکز فعالیت های استعماری اسپانیا بازسازی شده است، قلمروی که مسیحیان از چنگ رهبران هندی یعنی افریقایی اندلس درآورده اند. نشان آراگون اژدها است که اتفاقا نشان پرستر جان نیز هست. اندلسی ها و ریشه های افریقاییشان مسلمان بودند. شگفت آن که به نوشته ی لوئیزا ایزابلا آلوارز، در بعضی منابع قدیم اسپانیایی، قاره ی امریکا را «افریقا» میخوانند و شهر بزرگ آن را «مدینه سیدونیا» خوانده و مرکز مسلمانان میشمارند. شاید پرتغالی ها در استعمار بر اسپانیایی ها پیشگام تلقی میشوند چون قبل از ارتباطات اسپانیا با امریکا، پرتغالی ها در افریقای سیاه تجارت میکرده اند. کلا آسیا و افریقا و امریکا همه شان میتوانند سرزمین پرستر جان باشند و بیخود نیست که سرخپوستان امریکا را هم «هندی» نامیده اند و هم «تاتار». از آن جالب تر آن که در نوشته ی منسوب به اسقف ژاک دو ویتری در 1219، «داود، شاه هندی ها» با پرستر جان برابر شده است. او فاتح اورشلیم شمرده شده است. دراینجا مرز شاه داود جد مسیح با اولاد چنگیز خان از بین میرود. وینسنت دو بیوویس در اسپکولوم هیستوئیریاله مینویسد چنگیزخان نوه ی شاه داود یا پرستر جان بود که شاه داود و خانواده ی او را کشت و با یکی از دختران داود ازدواج کرد. معروفترین شاه اورشلیم، سلیمان پسر داود بود و وی با شهر فنیقی-سوری طرشیش روابط تجاری داشت که میتواند همان طرسوس شهر پاول باشد. به این دلایل، تعجبی ندارد که مسیح داودی هم شبیه بودای شرق دور باشد و هم شبیه خدای خورشیدی جهان یونانی-رومی. الته غرب برای این که مسیح خود را منحصر به فرد کند مدعی شده که شباهت های مذاهب شرقی و پاگانی به مسیحیت غربی نتیجه ی دین آموزی شرقیان از سنت توماس است و حتی پرستر جان نیز تحت تاثیر خود سنت توماس است که در این صورت، فاصله ی بین پولوس و مسیح، همان فاصله ی بین چنگیزخان و مارکو پولو است. اما داستان مارکوپولو کامل تر است چون مارکو پولو تاجر است و در خط مقدم تجارت با مذهب قرار دارد. مجموعه ی این مطالب، حکایت از آن دارد که روابط تجاری با مجموعه ی جهان های غربی، تفکرات شرقی ای را وارد اروپا کرده که در ترکیب با بعضی عقاید دینی و مقاصد سیاسی موجود در غرب تبدیل به مذهب یهودی-مسیحی شده اند.:

“marco polo- the apostle paul?”: stolenhistory.net

پرستر جان به عنوان یک مسیحی در شرق، به چندین پادشاه اسلاو ارتدکس حاکم بر روسیه ی سابقا تاتاری تبدیل شده که همگی "ایوان" –تلفظ اسلاو یوحنا- نام دارند و داستان های زندگیشان در هم فرو رفته، ولی کامل ترین داستان را ایوان مخوف دارد. بر اساس بازسازی ای که فومنکو از زندگینامه ی ایوان مخوف نموده است، او به خاطر یک زن مرموز به نام "النا والاخیا" به همسر پرهیزگارش "سوفیا پالیولوگوس" پشت میکند و تحت تاثیر النا، مملکت را به دشمنانش که زرسالاران یهودی هستند تقدیم میکند ولی در اواخر عمر توبه میکند و خرابکاران یهودی را تحت تعقیب قرار میدهد. به نظر فومنکو داستان ایوان مخوف، نسخه ی کامل تر داستان اخشوارش شاه فارسیان در کتاب استر در تورات است. اخشوارش یا کورش، شاه پارسی، بعد از این که استر یهودی را جانشین ملکه ی قبلیش مشتی نمود، تحت تاثیر استر، یهودی ها را در پارس قدرتمند نمود. استر معادل عیشتار الهه ی بابلی است که یک الهه ی قمری است. النا یا هلنا نیز همان سلنا الهه ی ماه است. در انگلستان نیز دایانه همسر هنری دوم، نقشی شبیه استر بازی میکند. او نیز معادل دایانا دیگر الهه ی ماه است. ایوان مخوف، شباهت های زیادی به شارل پنجم بنیانگذار امپراطوری روم مقدس نیز دارد. فومنکو ایوان مخوف را اصل میگیرد و شارل پنجم را کپی ایوان مخوف میخواند. ولی لاکاپله معتقد است ایوان مخوف و شارل پنجم، هر دو از روی شخصیت های اساطیری یک مکتب قبلی برسازی و به همراه آن مکتب، در جغرافیای خاصی بومی سازی شده اند. لاکاپله این مکتب را همان مکتب پرستر جان یا شاه یوحنای شرق میخواند و با افسانه ی یوحنای هیرکانی (جان هیرکانوس) شاه یهودی ها که از هیرکانیه در نزدیکی اورشلیم برخاست مقایسه میکند. جان هیرکانوس پس از جنگ با کفار، اورشلیم را تصرف میکند. دشمن اصلی او سامری ها هستند که معبدی رقیب معبد اورشلیم در کوه گریزیم بنا کرده اند و جان هیرکانوس این معبد را تخریب میکند. لاکاپله نام گریزیم را با خوارزم عنوان پادشاهی مغلوب چنگیزخان در قلمرو اسلامی مقایسه میکند. با فتح اورشلیم، فریسیان و جان هیرکانوس بر سر رهبری اورشلیم با هم دچار اختلاف میشوند و هیرکانوس، صادوقی ها را به جای فریسی ها در اورشلیم به قدرت میرساند. فریسی ها اشرافیت یهود هستند که خود را فامیل داود و سلیمان میشمارند. نام فریسیان ریشه ی نام فارسیان است و میتوان گفت فریسیان همان خاندان اخشوارش هستند که در اثر دلدادگی اخشوارش به استر، یهودی شده و به فارسی هم نامبردار شده اند. کنار گذاشتن فریسیان توسط هیرکانوس، همان دشمنی بعدی ایوان مخوف با یهودی ها است. در مورد شارل پنجم، این مطلب میتواند به صورت جانشین شدن یهودیت با مسیحیت یهودی تبار به منظور تضعیف قدرت اشرافیت اسپانیایی یهود بروز کند چون لاکاپله کارلوس مگنوس لقب شارل پنجم را معادل شارلمان نام بنیانگذار امپراطوری روم مسیحی و به معنی یکسان شاه بزرگ میداند و معتقد است خود اصطلاح شارلمان، بازی با نام سلیمان اورشلیم است. فومنکو غوزان را که زیستگاه یهودیان در مصر بوده است فرم دیگر اورشلیم دانسته و با غازان در روسیه برابر دانسته بود که توسط ایوان مخوف فتح شد. شارل پنجم هم رم را که نسخه ی بومی شده ی اورشلیم در ایتالیا بوده است فتح نمود. شارل پنجم در اواخر عمر دست از سلطنت کشید و در صومعه رهبانیت اختیار نمود. در روسیه نیز علاوه بر ایوان مخوف، یک ایوان مقدس داشتیم که زاهدی گوشه نشین است و احتمالا نسخه ی زاهد شده ی ایوان مخوف است. دراینجا لاکاپله هر دو را با سرنوشت دیگر فاتح اورشلیم یعنی نبوکدنصر مقایسه میکند که در اوج حکومت خود، دیوانه شد و مثل جانوران در صحرا ساکن شد، تصویری نزدیک به زاهدان گوشه نشین مسیحی.:

“chronology8”: m. lacapelle: theognosis: 28feb2024

ظاهرا نبوکدنصر همان پرستر جان و دیوانگیش، مرز بین شاه یوحنای قدرتمند و یوحنای زاهد تعمیددهنده است. اما چگونه یک شاه تبدیل به یک زاهد میشود؟ او یک انسان نیست بلکه روح دین است. نبوکدنصر فاتح بابل، همان اخشوارش یا کورش قبل از یهودی شدن توسط استر است و تصویر نهایی از کورش، همو را پس از انحطاط یافتن توسط استر یا عیشتار که همان الهه ی لذات دینوی است نشان میدهد، زمانی که حکومت بابل با گروش به مادیگرایی فریسی ها «فارسی» شده است. در این زمان، روح دین، حکومت را ترک کند و به سطح جامعه میرود و چون جامعه در این زمان تحت رهبری حکومت فاسد، به لامذهبی دچار میشود، دیندارترین آدم ها آنهایی هستند که بین خود و جامعه فاصله ای قرار میدهند و به نظر جامعه گریز میرسند و چون از کلیت جامعه تقلید نمیکنند و با بقیه فرق هایی دارند به نظر دیوانه میرسند.

همانطورکه میتوانید حدس بزنید این صحنه اصلا قدیمی نیست و در بدو پیدایش دنیای مدرن خلق و به کل تاریخ فرافکنی شده است. دنیای مدرن، اساسا توسط حکومت هایی اداره میشود که برای مقاصد خود، به سکولاریزاسیون یعنی دنیوی کردن زندگی مردم روی می آورند و مردم را دچار دین گریزی و حتی دین هراسی و دین ستیزی میکنند. آنها خود را مدافع آسایش مردم مینمایانند و برای این هدف با نفوذ در مذهب، آن را عمدا خشن میکنند تا سکولاریسم، روادارانه به نظر برسد. "سمیه کرمی" کارشناس ارشد علوم ارتباطات دانشگاه وین در مقاله ی "پویایی های اسلام هراسی: بنیان های استعماری سکولاریسم مسلح" (عصر اندیشه: شماره ی2: آذر 1402: ص 56-51) مینویسد:

«رواداری، تساهل، کثرت گرایی و تعامل سازنده بین ادیان و مذاهب، اموری کهن و ریشه دار در فرهنگ جوامع هستند و مطلقا اموری نوپدید نیستند که با انتساب آنها به مدرنیته یا سکولاریسم بتوان آبرویی برای این ایدئولوژی های وحشت آفرین دست و پا کرد. ایده ی تساهل به عنوان ایده ای اساسا اسلامی، فلسفه ی پانکسیلا در اندونزی به عنوان بزرگ ترین کشور مسلمان، فلسفه ی وسطیه در مالزی، و فلسفه ی اوبونتا در افریقا که تماما راجع به کثرت گرایی و رواداری هستند، ریشه در تاریخی بسیار پیش از زایش سکولاریسم در غرب دارند. بعلاوه، درحالیکه غرب در تلاش برای خوشنامی سکولاریسم، آن را به عنوان ایده ی بزرگ جدا کردن کلیسا از دولت و تضمین آزادی های فردی از جزم اندیشی مسیحیت معرفی میکند، هنگامی که از منظر میراث استعماری نگریسته شود، چهره ی شومی را آشکار میسازد. در بررسی نقش سکولاریسم در گفتمان استعماری، ضروری است از دوگانگی بین کاربرد آن در بافت غربی و تحمیل آن بر مستعمرات آغاز کنیم. در پارادایم غربی، سکولاریسم به عنوان محصول روشنگری ظهور کرد، که گامی مترقی و حرکتی رو به جلو پس از قرون وسطی تلقی میشد چرا که نهادهای دینی آن زمان به ویژه کلیسای کاتولیک، نفوذ قابل توجهی بر زندگی روزمره داشتند. با این حال، سکولاریسم توفیق خود در حوزه ی تحدید کلیسا را به عنوان گامی برای سلطه بر حوزه های زندگی و صور متنوع زیستی در نظر گرفت. محققانی مانند چارلز تیلور در "عصر سکولار" در مورد تکامل پیچیده ی ایده ی سکولاریسم بحث میکنند که چگونه از یک ایده ی منفرد راجع به ارتباط فردی با خدا به ایدئولوژی مدعی تغییرات گسترده تر اجتماعی تغییر یافت. با این حال، در بحث استعمار است که این مفهوم چرخش دستکاری شده تری پیدا کرد. در استعمار، سکولاریسم یک تکامل ارگانیک ناشی از تحولات درونی جامعه نبود، بلکه بر روی آن قرار گرفت. استعمارگران از سکولاریسم به عنوان ابزاری برای تفرقه و تسلط سوء استفاده کرده و به اختلافات دینی، قومی یا قبیله ای دامن زدند. به عنوان مثال، انگلیسی ها در هند اختلافات هندوتواها و مسلمانان را تشدید کردند که درنهایت منجر به تجزیه ی هند و پاکستان شد و همچنان نیز بهانه ی اصلی سرکوب مسلمانان در هند است. مشخص است که این سکولاریسم نه تنها پرورش دهنده ی کثرت گرایی و تساهل نیست بلکه ابزاری راهبردی برای کنترل کثرت گرایی به نفع تجزیه طلبی، سلطه و غارت است. با این حال، بارزترین تجلی رگه های مخرب سکولاریسم در مورد جهان اسلام قابل مشاهده است. از نظر تاریخی، جهان اسلام، هرگز دوگانگی روشنی بین امر دینی و امر سیاسی نداشته است. تصور اسلامی از امت، مفهومی فراملی است و بر برادری معنوی همه ی مسلمانان تاکید دارد. ادوارد سعید در اثر مهم خود "شرق شناسی" به نقد تصویر غرب از شرق و به ویژه جهان اسلام میپردازد. سعید تاکید میکند که چگونه سکولاریسم برای ایجاد تصور شرق "دیگری" به کار گرفته شد و آن را به عنوان یک موجودیت یکپارچه و ایستا هویت داد که کاملا مخالف غرب مترقی است... در تشریح میراث سکولاریسم، نمیتوان قومگرایی و نژاد محوری ذاتی آن را نادیده گرفت. زیرا غرب همواره به عنوان حافظ خودخوانده ی مدرنیته عمل کرده است. این رویکرد نه تنها بر اشکال حکمرانی تاثیر میگذارد، بلکه عمیقا در قلمروهای فرهنگی و اجتماعی مستعمرات نیز نفوذ میکند. یکی از نمونه های بارز از این دست، مفهوم تخصیص فرهنگی است که اغلب در هنر جهانی و صنایع مد مشاهده میشود. همان سرپوش ها، بافت ها یا طرح های سنتی قبیله ای افریقایی که در بافت سکولار غربی رد شده یا به دیده ی تحقیر نگریسته میشوند، هنگامی که در باند سالن های مد کشورهای غربی رژه میروند، ناگهان به مد بدل میشوند. آنچه در چنین مثال هایی شاهد آن هستیم، نوعی سکولاریسم فرهنگی در معنای نادیده گرفتن عمق، اهمیت معنوی یا طنین فرهنگی یک حامل، به بهای تجاری سازی آن برای مصرف است. "هومی بابا" تعمل غرب با فرهنگ های دیگر، ازجمله تفسیر آن و بازارائه ی سکولاریستی آن را سرشار از بازی قدرت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی میداند. این بازی قدرت خصوصا در قلمرو زبان که مجرای حیاتی فرهنگ است به شکل بارزتری نمایان میشود. "انگوگی واثیونگو" نویسنده ی مشهور کنیایی، در کتاب فوق العاده مهم خود با نام "استعمارزدایی کردن از ذهن" از اثرات مخرب امپریالیسم زبانی صحبت میکند که به موجب آن، زبان انگلیسی و دیگر زبان های غربی، اغلب به بهای محو زبان های بومی ارتقا یافتند. در این جا نیز سکولاریسم نقشی محوری ایفا میکند که در آن، ظرایف محلی، فرهنگی و اغلب دینی نهفته در یک زبان به حاشیه رفته و با زبان سکولار "جهانی" جایگزین شده است. همچنین باید به نقش آموزش در این ماتریس اشاره کرد. نظام های آموزشی استعماری، به ویژه در افریقا و آسیا برای ایجاد حس حقارت در میان مستعمره شدگان طراحی شدند و آرمان های غربی و درنتیجه سکولار را برتر معرفی کردند. این اقدام به نوبه ی خود، نظام های اعتقادی بومی را فرسوده و استعمار را نفوذپذیرتر کرد. رسانه ها که ابزاری قدرتمند در شکل دادن به ادراکات هستند نیز نقش خود را ایفا میکنند. قاب بندی روایت ها به ویژه در مورد خاورمیانه یا افریقا اغلب شامل نقاشی این مناطق با قلم موی زمختی است که فاقد نکات ظریف، پیچیدگی یا درک است. این نوع تصویرگری نه تنها سبب تقویت کلیشه ها میشود بلکه به طور فعال رویه های بومی در این مناطق را تضعیف میکند. کتاب "تولید رضایت" اثر ادوارد هرمان و نوام چامسکی نشان میدهد چگونه رسانه ها به دور از این که یک موجودیت بی طرف باشند، در پیشبرد برنامه های خاص ازجمله روایت های سکولار، همدست میشوند. به همین ترتیب هنگامی که سرگرمی های جهانی را برسی میکنیم، به یک روایت سکولار فراگیر، به ویژه در صادرات محصولات فرهنگی عامه پسند غربی پی میبریم. به عنوان مثال، هالیوود اغلب به دلیل نمایش توهین آمیز یا حداقل کاریکاتوری شخصیت های دینی مورد انتقاد قرار گرفته است. دنیای دانشگاهی نیز از این فشار سکولار مصون نمانده است. موسسات آموزشی غربی با تاکید بر آموزش هنرهای لیبرال سکولار، اغلب در نهایت مطالعات دینی را به حاشیه میبرند یا با اغماض خاصی با آنها رفتار میکنند. مارتا نوسبام در کتاب "پرورش انسانیت" خواستار رویکرد فراگیرتر دانشگاهی است که در آن به مطالعات دینی به اندازه ی رشته های سکولار احترام گذاشته شود. حتی برنامه ریزی شهری در بسیاری از دولت های پسااستعماری نشاندهنده ی تعصبات سکولاریستی خاصی است. مناظر شهری به ویژه در مستعمرات سابق برای انعکاس آرمان های سکولار غربی طراحی یا بازطراحی شده اند. نخلستان های مقدس، مسیرهای زیارتی و دیگر مکان های دیدنی دینی در بسیاری از شهرهای پس از استعمار جای خود را به بزرگراه ها، مراکز خرید و آسمان خراش ها داده اند. جیمز اسکات در کتاب "دیدن شبیه یک دولت" توضیح میدهد چگونه پروژه های دولت محور، تحت تاثیر هنجارهای سکولار غربی، اغلب مناظر غنی و مذهبی محلی را ریشه کن کرده اند. قدرت های استعماری با تقسیم قلمرو منسجم اسلامی به دولت-ملت ها که سپس هر کدام به طور تصنعی هویت قومی یا فرقه ای تشدیدشده یافتند، به دو هدف نائل شدند: نخست، با ایجاد تفرقه اطمینان حاصل کردند که مقاومت متحد در برابر استعمار به کم ترین حد خود خواهد رسید و دوم، با پیش بردن سکولاریسم میتوانند بافت سیاسی این جوامع را تضعیف کنند زیرا سکولاریسم اغلب داعیه ی تضاد با اعمال دینی عمیقا ریشه دار دارد. هنگامی که متفکران روشنگری اروپایی مانند ولتر و دیدرو از عقل در برابر جزم اندیشی دینی دفاع کردند، زمینه برای شکوفایی آمال ضد بشری سکولاریستی فراهم شد. این آرمان ها که ذاتا با تلاش های استعماری مرتبط بودند، نه تنها به مستعمرات صادر، بلکه تحمیل شدند. این تحمیل اغلب منجر به چیزی شد که "قوام آنتونی آپیا" در کتاب "جهان وطن گرایی" آن را "جهان وطنی ناخواسته" مینامد. خشونتبارترین بعد جهان وطنی ناخواسته، آمیختگی سکولاریسم غربی با ارزش های بومی است که به دلیل برساختن جهانبینی های متضاد، بسیاری از کشورهای جهان را در نظریه پردازی سیاسی ناتوان و وابسته به غرب کرده است. بسیاری از کشورهای استعمارزده، هنگام تدوین قانون اساسی خود با معضل همسویی با هنجارهای سکولار غربی در مقابل قوانین دینی و عرفی مواجه شدند. روند قانون اساسی افریقای جنوبی پس از آپارتاید یک نمونه ی جالب توجه است. محمود ممدانی در کتاب "شهروند و تابع" به این تلاقی پیچیده ی قوانین دولت سکولار با قوانین مرسوم دینی در افریقای جنوبی میپردازد که در آن، مبارزه ی دیگری پس از پایان بخشیدن به رژیم آپارتاید رخ داد. این مبارزه ی جدید از سوی قانون اساسی سکولار به قوانین عرفی، به ویژه قوانین مربوط به جمعیت های بومی تحمیل شد. از نظر ممدانی، پیروزی سکولاریسم حقوقی در افریقای جنوبی ضربه ی مهلک تری از آپارتاید به این کشور وارد کرده است.»

خانم کرمی در صفحه ی 57 اضافه میکند که هدف عمده ی استعمار از تمام این دین پیرایی ها از بین بردن تقدس اشیا و پدیده ها برای تبدیل آنها به بازار یا وسیله ی پول درآوری خود است، چنانکه برای این که موافقت بومیان را با قصد خود بر الوار کردن یک جنگل مقدس جلب کند، باید اول تقدس درختان در نزد مردم را از بین ببرد. مسلما این کار، بر مراحلی استوار بود. توجه کنید که معادل ونیزی سنت پاول دین ساز یعنی مارکو پولو هم یک تاجر بود و همانطورکه کرمی هم بیان کرد، مذهبی که جرگه ی پشت این اسم مستعار ساختند یعنی مسیحیت، بزرگترین زمینه ساز سکولاریسم در جهان واقع گردید. شاید به همین خاطر است که گفته اند هیچ وقت به تظاهر به دینداری کسی که از عقاید دینی مردم پول درمی آورد اعتماد نکنید.

مطلب مرتبط:

خدای مرده: سوغات ادیان استعماری

دانلود کتاب «حکومت و خدا: چطور خدا زمینی شد؟»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

...این نوع تعابیر تا آن لحظه در غرب، شعارهای جریان های کیمیاگر و جادوگر و جن باور ملقب به «خرافی» بودند. اما درست از همان دهه ی 1960 و با ملاحظه ی جریان های آن دهه و اتفاقات منتهی به آن، بسیاری را یقین آمد که قدرتمندترین حلقه های سیاستمداران، عمیقا به این «خرافات» جادوگری ایمان دارند:

«نویسندگان آمریکایی مایکل هافمن و مربی او جیمز شلبی داونارد اولین کسانی بودند که در مورد "پردازش کیمیاگری بشریت از طریق روان درام عمومی" صحبت کردند. به گفته ی این دو محقق غیبی، هدف اولیه ی کیمیاگران قرون وسطی و آغازگران جوامع مخفی که به سنت خود ادامه می دهند، تغییر شکل فلز نبود، بلکه دگرگونی نوع بشر بود. جست‌وجوی طلا فقط پوششی برای یک برنامه ی اجتماعی گسترده بود که شامل لغو سلطنت، نابودی کلیسا و بازسازی جهان نه بر اساس قانون طبیعی، بلکه بر اساس اراده ی انسان بود. درست بودن چنین تفسیری توسط مانلی پی هال، فراماسون و غیبی خارق‌العاده، تأیید می‌شود که در کتاب خود «متخصصان سنت باطنی غربی» چنین نوشته است:

"سنت کیمیاگری شامل تمام عناصر یک برنامه ی جهانی روشنگری و اصلاح است. فقط نیاز به یک آشنایی سطحی با فلسفه و ادبیات کیمیا دارد تا عظمت این پروژه ی پنهان را درک کنیم. اگر صرفاً علمی برای تبدیل فلزات بود، دیگر نیازی به خروج استادان هنر از مسیحیت و پناه بردن به اسلام نبود."

"آزمایشگاه کیمیاگری به زیارتگاه علوم معنوی تبدیل شد و جای پناهگاه های مخروبه ی اسرار باستانی را گرفت."

چگونه قرار بود انسان و بشریت تغییر کند؟ مراحل فرآیند کیمیاگری همیشه یکسان است: شناسایی یک عامل حل کننده که می تواند نظم طبیعی اشیا را به هم بزند، مواد موجود را به ماده ی اولیه (پریما ماتریا) حل کند و پس از رسیدن به این نقطه، اصلاح یا سازماندهی مجدد در نوع جدیدی از ترتیب به دلخواه کیمیاگر صورت میگیرد. نمادها در دگرگونی بشریت، نقش نقره ی زنده در تغییر شکل فلزات را به خود گرفتند. به گفته ی هافمن، نمادها از طریق استفاده از زبان گرگ و میش با ضمیر ناخودآگاه صحبت می کنند که به شرح زیر است:

"یک سیستم ارتباطی زیرزمینی جهانی که زمانی در مصر، بابل، شبه قاره ی هند و در میان آزتک ها مورد استفاده قرار می گرفت، متشکل از اعداد، کلمات کهن الگویی و نمادهایی است که در زمان ما گاهی اوقات در تبلیغات مدرن و در فیلم ها و موسیقی خاص گنجانده شده است."

باز هم، تاکیدات توسط خود مبتکران حفظ می شود:

"هدف واقعی سازندگان طلا به تدریج و با احتیاط آشکار شد، اگرچه مقدار مشخصی از صلاحدید هنوز لازم بود. عرفان کیمیاگری - تداعی‌های کابالیستی آن، دخالت آن در طالع بینی باطنی، و وامدار بودن آن به دانش مردمان باستان و کشورهای دوردست - اجازه پیدا کرد. سنت مخفی در کیمیاگری، با علم الهی آن بازآفرینی و رستگاری انسان، از طریق استفاده ی گسترده و فراوان از نمادها و نشان ها خود را آشکار کرد."

زمانی که متوجه شدیم که هدف نهایی جوامع مخفی و مبتکران آنها جایگزینی خداوند است و روشی که برای دستیابی به آن هدف به کار گرفته می شود، حل کیمیاگری و انعقاد است - تجزیه ی جهان ایجاد شده توسط خدا و بازسازی آن بر اساس اراده ی انسان - مجموعه ای از روندهای جاری و رویدادهای تاریخی معنای کاملاً جدیدی پیدا می کنند. منلی پی هال آشکارا اعلام کرد که هدف اصلی کار کیمیاگران در سطح اجتماعی است. چرا اینطوراست؟ زیرا، طبق پیدایش 1:26، نوع بشر تاج آفرینش است که به صورت خدا ساخته شده است. نمادهایی که قرار است مستقیماً ناخودآگاه ما را مورد خطاب قرار دهند، برای پردازش ذهن ما استفاده می شوند، بدون اینکه ما حتی از این روند آگاه باشیم. به همین دلیل است که هافمن به صراحت می گوید:
"پردازش کیمیاگری انسان با وسایل زمان و مکان انجام می‌شود: آنچه در یک سری مکان‌های مهم اتفاق می‌افتد می‌تواند واقعیت را «خم» کند (...) واقعیت و این مکان ها چگونه خم می‌شود؟ با قرار دادن لوازم تشریفاتی در اماکن تشریفاتی."

"این نیاز به قرار دادن نمادهای معین در زمان و مکان، فرصتی را برای شناسایی الگوهای خاصی در کار آیینی ایجاد می‌کند: "اگر در حال مشاهده ی یک کار آیینی هستیم، باید به دنبال همزمانی‌های مرتبط (تصادفی که معنادارند) باشیم."

اگرچه داونارد توسط هافمن به عنوان «راه رفتن بر لبه ی تیغ بین نبوغ و مرکزگریزی» شناخته می‌شود، اما داونارد توانایی نادری را داشت که دقیقاً این استفاده از نمادها و نشان‌ها را در رویدادهای تاریخی که برای بشریت اهمیت زیادی دارد، تشخیص دهد. این دو با هم موفق به شناسایی الگوهایی مانند استفاده از توپونوم و جغرافیای عرفانی، نمادگرایی کیمیاگری و همزمانی در رویدادهایی به اندازه ی اولین انفجار اتمی یا ترور رئیس جمهور کندی شدند. از نظر فیزیکی، ایجاد و تخریب مواد اولیه برای اولین بار در ژوئیه ی 1945، با اولین انفجار بمب اتمی در سایت ترینیتی در 33 درجه عرض موازی شمالی در نیومکزیکو به دست آمد. انتخاب نام ترینیتی (تثلیث) برای انفجار هسته ای با اهمیت کیمیاگری، مکان آن در نیومکزیکو (سرزمین افسون) در انتهای جورنادا دل موئرتو (سفر مرد مرده) و نمادی از عرض جغرافیایی 33 درجه داونارد و هافمن را که همان الگوهای غیرعادی را در ترور جی اف کندی شناسایی کردند، مجذوب خود کرد. همزمانی‌های مرتبط با ترور رئیس‌جمهور کندی در دالاس، داونارد و هافمن را بر آن داشت تا مقاله‌ای با عنوان

King Kill 33

بنویسند که در این بین از طریق مسیر نامحتمل مریلین منسون، شیطان پرست خودخوانده، وارد فرهنگ عامه شد. این مقاله ی غیرمعمول، موارد تصادفی را شناسایی می کند: مکان - دوباره در موازی 33 درجه، تاریخ - 22 نوامبر، 22 + 11 = 33، تاریخ ماسونی میدان دیلی و ترکیب کمیسیون وارن که رویدادها را بررسی کرد، معنای غیر معمول اسامی کندی، جک روبی و غیره. چرا ترور رئیس جمهور از نظر کیمیاگری مهم است؟ زیرا به گفته ی هافمن «کشتن پادشاه» یک آیین باستانی است که برای تجدید، برای «سبز شدن زمین» استفاده می‌شود. هر چقدر هم که این ادعا برای خواننده ی ناآشنا خارق العاده به نظر برسد، "آیین کشتن پادشاه" و استفاده از آن در جوامع باستانی توسط دانشمندانی با شهرت بی عیب و نقص مانند سر جیمز فریزر، انسان شناس برجسته ی بریتانیایی قرن نوزدهم و رنه ژیرار، استاد برجسته ی جان هاپکینز و استنفورد و از اعضای جاودانه ی آکادمی فرانسه مورد مطالعه قرار گرفته است. در واقع، ژیرار از فریزر انتقاد کرد که دامنه ی تحقیقاتش را به فرهنگ های بدوی محدود کرده و جوامع «مدرن و متمدن» مانند انگلستان ویکتوریایی را کنار گذاشته است. اگرچه از بسیاری جهات استثنایی است، اما بینش های تشخیص الگوی داونارد و هافمن در مورد نشانه شناسی اولین انفجار اتمی تنها بخشی از داستان را بیان می کند. تاریخ انتخاب شده برای آزمایش نیز نقش مهمی ایفا کرد. اولین انفجار اتمی همزمان با "تیشا بعاو" ، تعطیلات یهودیان به یاد تخریب معبد سلیمان و همچنین دومین معبد یهودی که توسط رومیان در سال 70 پس از میلاد ویران شد، ابتدا بین 18 و 21 ژوئیه برنامه ریزی شد. در سال 1945 تیشا بعاو به روز 19 ژوئیه افتاد. انفجار به درخواست خاص ترومن رئیس جمهور به منظور مصادف شدن با شروع کنفرانس پوتسدام سرانجام انفجار در 16 ژوئیه رخ داد، جایی که رئیس جمهور ایالات متحده امیدوار بود استالین را با قدرت آمریکا و سلاح های جدیدش تحت تأثیر قرار دهد. نمی‌توان احساس کرد که چیزی بسیار شوم‌تر از یک تصادف در برنامه‌ریزی «ترینیتی» وجود دارد که در روز بزرگداشت تخریب معبد اول و دوم «تثلیث» با انفجار هسته‌ای کشته می‌شود. به گفته ی خود جی رابرت اوپنهایمر، «پدر بمب اتمی» و پدرخوانده ی سایت ترینیتی، او از غزل مقدس جان دان به نام «قلبم را بزن، خدای سه گانه.» الهام گرفته است:

"خدای سه گانه، به خاطر خودت به قلب من ضربه بزن ، خدای سه گانه، برای خودت.
هنوز بکوب، نفس بکش، بدرخش و به دنبال بهبودی باش.
تا زمانی که من که به زیرم افکنده ای، برخیزم و بایستم، و
نیروی تو را خم کنم تا بشکنم، دمیده، بسوزم، و تازه کنم..."
حقایق باورنکردنی اما دقیق را به شعر اضافه کنید که اوپنهایمر از نوادگان مستقیم خاخام جودا لو از پراگ، خالق گولم [غول قرون وسطایی] بود، و اینکه جان دان شاعری با "دانش جامع نظریه ی کیمیاگری عمومی" بود که "ارقامش به آموزه‌های فلسفی، غیبی و عرفانی مرتبط با اعمال و نظریه‌های کیمیاگری"بود. آنگاه شما تصویر بهتری از نیروهای در حال کار و نشانه‌شناسی انفجار هسته‌ای 1945 خواهید داشت. با توجه به دومین عنصر در پردازش کیمیاگری بشر، که توسط داونارد و هافمن شناسایی شده است، «آیین کشتن پادشاه»، توجه خواننده را به رویدادهایی که قبل از ترور پرزیدنت کندی بوده است، جلب می کنیم. چندین دهه قبل از آن تزار نیکلاس دوم، آخرین امپراتور رومانف، طبق سنت ارتدوکس روسی، همراه با تمام خانواده اش در خانه ی ایپاتیف در اکاترینبورگ به قتل رسیدند، مکانی که به اندازه ی کافی نامی مشابه صومعه ی ایپاتیف دارد که سلسله ی رومانوف برای اولین بار در سال 1613 در آن به حکومت روسیه برگزیده شد. جزئیات وحشتناک این ترور مانند کتیبه های عجیب و غریب بر روی دیوارهای اتاقی که خانواده در آن به قتل رسیدند، که در آن زمان توسط روزنامه نگار بریتانیایی و خبرنگار لندن تایمز، رابرت ویلتون در کتاب او "آخرین روزهای رومانوف"، ثبت شد، بازرسان روسی را به "برنامه ریزی برای انجام تحلیل های روانشناختی و تاریخی برای تعیین اینکه آیا تیراندازی به خانواده ی سلطنتی روسیه یک قتل آیینی بود یا نه" سوق داده است. مانند مورد ترینیتی، من می‌خواهم سهم خودم را با مشاهده این که قتل در شب تیشابعاو 1918رخ داد، به تحقیقات اضافه کنم. فقط مورد دیگری که در آن، نام، زمان و مکان، همگی دچار تصادف های معنی دار هستند.»:

"On The Occult Meaning Of The Term COVID" by Bogdan Herzog: stolen history: 27 jul2021

اقدام به قتل و نوسازی «خدای تثلیث» هم پیرامون قانون خودش صورت میگیرد چون مضمون شاه مقتول که به مرگ و رستاخیز خدای خورشید و خدای فصل ها مربوط است، در مرگ و رستاخیز عیسی مسیح که «شاه یهودا» خوانده میشود هم بروز میکند. جوزف آتویل معتقد بود که ما دو مسیح داریم که با هم مخلوط شده اند و تضاد بین آنها نه فقط در انجیل بلکه در منابع عتیق مسیحی هم ادامه می یابد. آتویل میگوید معلوم نیست سنت پاول باطن گرا است یا ظاهرگرا، چون نوشته هایش متناقضند و هر کس یکی از دو مورد بالا را مرام سنت پاول بخواند فقط یک سری از متون را انتخاب و تایید کرده است. همین موضوع در مورد سنت ایرنائوس هم صدق میکند و ما ایرنئوسی داریم که تمام اناجیل را دروغ میپندارد و میگوید عیسی مصلوب نشده است و ایرنئوس دیگری هم داریم که مدافع سرسخت اناجیل کلیسا و مسیح آنها است. به طوری که گادفری هگینز، سنت پاول را ظاهرگرا و سنت ایرنائوس را غنوصی خوانده است و تیموتی فرک و پیتر گندی، برعکس، پاول را غنوصی و ایرنئوس را ظاهرگرا خوانده اند. آتویل، دوگانگی منابع را ناشی از مسیح تلقی شدن دو فرد تاریخی مختلف و مخلوط شدن آنها با یکدیگر میبیند. به عقیده ی او یک مسیح پسر خدا داریم که تیتوس امپراطور رم است و پدرش خدا جناب وسپازیان امپراطور پیشین است که با فتح یهودیه، منابع پیشین یهود را از بین برد و مذهب آنها را از وجود مستقلش از مسیحیت، برکنار کرد. اما این مسیح امپراطوری جانشین یک مسیح ماقبل امپراطوری است که همانا الاسار رهبر شورشی یهود علیه رومیان است. لاکاپله، وجود دو مسیح تشخیص داده شده ی آتویل را تایید میکند ولی در آن، تجدید نظرهایی به عمل می آورد بدین ترتیب که وی تشخیص میدهد نام الاسار را میتوان به خدا آشور یا خدای پادشاه معنی کرد و آن را الیوس هاسار و سپس ژولیوس سزار خواند. آن وقت، الاسار شکل عامی شده ی یک مدعی امپراطوری در روم میشود. در زندگینامه ی ژولیوس سزار میخوانیم که وی برای جلب توجه مردم عامی و علاقه مند کردن مردم به فرمانروایی رساندن خودش، شروع به حذف امتیازات اشراف رومی به نفع بهتر شدن اوضاع مردم نمود و همین خشم اشراف را برانگیخت و آنها او را کشتند. به نظر میرسد تصویر الاسار به عنوان رهبر یک مشت مردم فقیر و بدبخت و در ظاهری شبیه همان مردم، شکل به تمسخر گرفته شده ی ژولیوس سزار است که چون طرفدار مردم فقیر و بی فرهنگ است از جنس همان ها خوانده شده است. این نظریه یک نتیجه ی دوم هم دارد و آن این که تصویر رایج از یهودی ها به عنوان ملتی فقیر با ظاهری کثیف و پلشت، اختراع مسیحیت است. ابتدا یهودی ها شکل اغراق شده ی پلبین ها یا مردم معمولی رم ایتالیا میشوند که اورشلیمشان همان رم و فلسطینشان همان منطقه ی اطراف رم ایتالیا است. سپس الاسار که همان سزار است به شکل عیسی مدعی شاهی اورشلیم که مردی معمولی و بی خطر است بازتولید میشود تا مردم پیرو خود را از شورش باز دارد و درنهایت همان مردم هستند که اینقدر وحشی و قدرنشناسند که او را میکشند و اشراف رم هم تبدیل میشوند به آنهایی که در این قوم خیالی یهود، برتر از بقیه اند. این تصویر، جانشین تصویر یهودی های واقعی میشود که خدایشان سزار است و بعدا سیستم تمپلاریسم و فرقه های رمزآمیز را میسازند. لاکاپله اشاره میکند که در قرون وسطی، گاهی اشکنازی ها یا یهودی های خزری را "سزاری" یا "قیصری" میخواندند و بنابراین ژولیوس سزار میتوانسته به خدای خزرها معنی شود. بنابراین تصویر ژولیوس سزار، خود، تصویری برگرفته از امپراطوران رومی است که از اشرافیت یهودی اروپا برخاسته اند و سعی شده تبدیلش به یک خدای قبلی توضیح داده شود. نتیجه این که مسیح قبل از تیتوس و وسپازیان خیالی، یک رهبر شورشی نیست، بلکه خدای میرنده و رستاخیز کننده ی مذاهب طبیعی است که قدرت یهودی روم، او را به یک انسان تبدیل و فرهنگ مردمی ایجاد کننده ی آن را به یک نسخه ی قلابی از یهودیت منحصر کرده اند.:

“the woman behind shakespear”: m. lacapelle: theognosis: 28 apr2014

هویت یهودیان اشکنازی از اشکناز یا ایشغوز یا اسکیت است که همانطورکه دیدیم، با توئیستو و بنابراین زئوس یا ژوپیتر خدای روم برابر است و این ژوپیتر یا جوویس، همان یهوه ی یهود است. همانطورکه دیدیم، توئیستو خدای ژرمن هایی است که خود را ایندیجنا مینامند. میتوانیم بگوییم این لغت، تبدیل به ایندیانا شده و ایندی ها یا هندی ها از آن موجودیت گرفته و در سرزمین های مختلفی ازجمله شبه قاره ای که در آن کریست تبدیل به کریشنا شد بازتولید یافته اند. در این خدا یک دوگانگی بزرگ هست. او دین قبلی را که آیین های مردم معمولی را در بر میگیرد نابود میکند و در اثبات حقانیت خود ادعا میکند که خود خدای بومی است که آمده دین بومی را به نفع بیگانگان از بین ببرد....

دانلود کتاب «حکومت و خدا: چطور خدا زمینی شد؟»

کفر آریایی: چگونه میشود روحانیون و دین ستیزان با هم در ایجاد مذاهب متحد شوند؟

نویسنده: پویا جفاکش

کوان یین الهه ی چینی در کنار اژدها

«بن زای تن» نسخه ی ژاپنی الهه لاکشمی

یکی از متون دینی هندوان به نام سریماد بهاگاواتام پیشبینی کرده بود اوج کالی یوگا یا دوران انحطاط اخلاقی انسان ها زمانی فرا میرسد که روحانیون که پیشوایان مذهبی و معلمان اخلاقی مردم هستند، به طور دسته جمعی به پول پرستی و حرامخواری و دزدی آشکار از مردم روی می آورند، مدام شکمباره تر و شهوت پرست تر میشوند و آنقدر پست میشوند که شراب فروشی میکنند و طمع کردن در همسران مردان دیگر در بینشان زیاد میشود. با آشکار شدن این صحنات، مردم، همه به دین بی اعتقاد میشوند، فساد اخلاق افزون میگردد و دزدی و حقه بازی و آبروریزی آنقدر زیاد میشود که دیگر کمتر کسی جرئت اعتماد به مردم دیگر را دارد و مردم برای سوء ظن پیدا کردن نسبت به هم، به دنبال دلیل معقول نمیگردند. خب؛ حالا این وضع کی تمام میشود؟ وقتی که کالکی ظهور بکند. او دشمن دیو کالی است که عامل تمام این بدبختی ها است. کالی که دشمن انسان ها است از ترس و اضطرابی که به انسان ها وارد می آید تغذیه میکند. متن میگوید هر جا که مستی، قمار، دعوای زنان، و مردانی که عقلشان را کف دست زن ها میگذارند وجود داشته باشند کالی حتما در آن صحنه حضور دارد. کالی به دست کالکی کشته میشود. کالکی آخرین آواتار یا تجسد انسانی ویشنو است. درباره ی ظهور او افسانه های گوناگونی وجود دارد، ولی آنچه که سریماد بهاگاواتام پیشنهاد میدهد این است که او در جایی به نام شمبهلا از همسر برهمن بزرگواری به نام ویشنو-یاشا متولد میشود. کالکی در 32 سالگی، رسالت خود را آغاز میکند و طی 20سال، با خارج کردن ارواح شیطانی از وجود انسان های متعدد، لشکری صدهاهزار نفری از درستکاران میسازد و با آن علیه وضع فعلی میشورد. او ملچاها یا انسان های طبقات ناپاک را نابود میکند و ناآریایی هایی را که جرئت کرده اند خود را شاه بخوانند و با حکومت بدشان، دنیا را به تباهی بکشند از دم تیغ میگذراند. او همچنین بخش اعظم بودایی ها را میکشد. چون بودا به عنوان تجسد انسانی ویشنو قبل از کالکی، آخرین مذهب اخلاقی را داده و تمام سیاهکاری ها و بی اخلاقی های دنیا نتیجه ی تحریف رسالت بودا توسط جارچیان نابکار او است. کالکی و لشکرش هر جا که پا بگذارند با نیروی قدسی خود دزدان را تشخیص میدهند و بی هیچ رحمی آنها را میکشند و تعداد دزدان آنقدر زیاد است که از همه طرف، صدای «.ای پدرم»، «وای مادرم»، «وای پسرم»، «وای دخترم»... بلند میشود. با وجود این خشونت چشمگیر در متن، این که کالکی پسر ویشنو-یاشا نامیده شده است، خود متن را یک تحریف از پیشبینی ای قدیمی تر نشان میدهد. چون ویشنو-یاشا تجسد سوایامبهووا خوانده شده است و در متون مذهبی دیگر، راما، ویشنو و شیوا که امروزه سه آواتار ویشنو دانسته میشوند، سه تناسخ پیاپی سویامبهووا خوانده شده اند. یعنی ویشنو-یاشا میتواند خود کالکی باشد نه پدر او، و اتفاقا نامش هم این را افشا میکند. ویشنو خدای هندو است و یاشا تلفظ دیگری از یشوع یا عیسی منجی موعود مسیحیان. یعنی کالکی منجی آخرالزمان هندو با عیسی منجی آخرالزمان مسیحیت قابل تطبیق است. از همه جالبتر این که یاشا خود یک فعل عبری به معنی عرضه کردن و تحویل دادن است و فاعل آن در عبری میشود موشیا، لغتی که هم معنی تحویل دهنده میدهد و هم معنی منجی، و در یک فضای بیسواد به دور از آموزش دستور زبان مثل دوران عتیق، نامش هم میتواند به مشیا یا مسیح تعبیر شود و هم به موشه یا موسی، پیامبری که مسیح برای احیای دین او یعنی یهودیت می آید. از آن جالب تر این که نام یشوع یا یسوع میتواند تلفظ دیگری از نام یهو یا یهوه هم باشد. یشوع را ایشو نیز تلفظ کرده اند که قابلیت تلفظ شدن به "آسو/واسو" را هم دارد؛ یک خدای قبطی که در هند هم پرستش میشده و احتمالا نام ویشنو هم تلفظ دیگری از نام او است. لغت «واسو تئوس» به معنی خدا واسو برای او در مقام خدای شهر تبس مصر، کاملا هم آوا با لغت "واسو دوا" به همان معنا برای واسوی هندی است. واسو تئوس ملقب به «دئوس پولیوس مگنوس» یعنی خدای بزرگ جماعت بود که این نام قابل مقایسه با نام هندی «مها پوروشا دوا» به معنی خدا پوروشای بزرگ است. پوروشا خدایی بود که با قربانی شدنش جهان مادی به وجود آمد و نماینده ی آن بخش از وجود الهی است که تبدیل به جهان مادی ما شد و جامعه ی بزرگ موجودات زنده و غیر زنده ی زمین را ایجاد کرد. بنابراین نام پوروشا با نام پولیوس که مبنای نام پولیس به معنی شهر یا جماعت انسانی است همخانواده است. نسبت پولیوس با خداوند در جهانبینی سامی، نسبت ایلی/ایلو/اله/الله با بعل است. بعل، شکل محدود تر اله و در حکم فرزند او است که جهان مادی را میسازد و آن را اداره میکند و یهو نیز در ابتدا شکلی از بعل بوده که یهودیان با تغییراتی آن را به یهوه خدای مذهب جدید و دشمن بعل پیشین تبدیل کرده اند. ازاینرو یهوه یا یشوع با واسو و ویشنو برابر است. از طرفی نام بعل هم با دیگر جایگزین ویشنو یعنی بالادوا قابل مقایسه است همانطورکه نام اله/ایلی/علی نیز قابل تبدیل به "هری" به معنی مقدس در هندوئیسم است. اصطلاح هری بیشتر برای کریشنا به کار میرود که مشهورترین تجسد زمینی ویشنو است و او هری است چون با ذات الهی خود همهویت شده و نمونه ی تمام قد آتمن یا انسان همهویت شده با ذات الهی خود است. همزاد و مکمل الهی کریشنا یعنی بالاراما نیز شکل انسانی بالادوا است. تثلیث هری-واسو-آتمن نسخه ی هندوی تثلیث پدر-روح القدس-پسر در مسیحیت و تثلیث هرو-آسو-آتوم در مصر پاگانی است. از روی کلمات به کار رفته برای خدا در کتاب مقدس میتوان فهمید که سه نام خدای یهود یعنی الوهیم، یهوه، و آدون، به ترتیب همین سه مقام تثلیث را در بخشی انکار شده و فراموش شده از ابتدای یهودیت نشان میدهند. بنابراین میتوان گفت آنچه به نام قربانی شدن خدا به شکل عیسی مسیح در مسیحیطت مشهور است، همان قربانی شدن پوروشا برای شکل دادن به جهان و خلق آن است و اگر دوران قبل از مسیح، دوران هرج و مرج ناکی شناخته میشود، به خاطر آن است که دوران قبل از نظم خلقت و درنتیجه معرف بی نظمی است با هر تصویری که آدمی ممکن است از بی نظمی در جامعه ی خود در نظر داشته باشد. اگر یهوه یا واسو به شکل پوروشا در موجودات جهان و به دنبالش جامعه ی انسانی تجسد یابد تا واسطه ی خدا با انسان الهی در مقام منجی جهان شود، آن وقت تنها راه نجات جهان این خواهد بود که جامعه چنان از انسان های درستکار پر شود که امکان ایجاد انسان های درستکار بیشتر فراهم شود و جامعه که خودش منجی خودش است، به وسیله ی افراد درون خود، اقدام به حذف ناپاکی ها و قوانین نادرست اجتماع یعنی خودش کند.:

“Christ mass advent offering with vaishnava refrences to the theology of baladevda the second person of the godhead”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com
کاملا منطقی است که این یک پیام کهن باشد. چون کشف قوانین جهان با درس گرفتن از سرنوشت انسان های دیگر و مداقه در زندگی جانوران و بلاخره ترکیب آنها در داستان هایی با حیواناتی که شخصیت های انسانی دارند، همانطورکه افسانه های ازوپ در غرب و پانجاتانتارا در هند بابت آن بسیار مشهورند، یک موضوع کهن و جهانی است و این نشان میدهد که احتمالا تمام معرفت مفیدی که فکر میکنیم مسیح به جهان داده است از ابتدای خلقت، مد نظر انسان ها بوده و درست مثل مسیح غایب، به دلایلی از ذهن انسان ها رخت بر بسته و ته مانده هایش از معرفت به عادات زندگی روزمره تبدیل شده است. شاید به همین دلیل است که مسیح را «آدم دوم» مینامیم، چون او تنها شکل مسیحی شده ی آدم اول است و این آدم اول، همان آدم کدمون، نسخه ی کابالایی یهوه است که در دنیا تجسد می یابد و با تبدیل شدن به انسان، سعی میکند خودش را بشناسد. در حد نهایی خود، او را میتوانید با «آتوم» یا معادل آتمن و مسیح در نسخه ی قبطی تثلیث (هرو-آسو-آتوم) بیابید. آتوم معادل خورشید غروب است و خدایی را نشان میدهد که با فرو رفتن در اعماق زمین، مادر-زمین را به خلقت بعدی حامله میکند.

جرالد مسی، خلقت مادر-زمین را با افسانه ی سیاهان افریقایی درباره ی برآمدن آب های دریاچه ی تانگانیکا از رحم مادر-زمین مقایسه میکند و میگوید این حامله شدن هاثور الهه ی زمین توسط پسرش هورس یا خورشید پس از غروب است. با این حال، هرو یا هورس قبل از خورشید، معادل نور است و دشمنش سیت در مقام تاریکی قرار میگیرد. تلفظ انگلیسی سیت یعنی set را در sunset به معنی غروب خورشید می یابید. غروب، نشانه ی زوال نور به سمت تاریکی است. هورس را به یک پرنده ی سفید یا نورانی و سیت را به یک پرنده ی سیاه تشبیه میکردند. مسی دراینجا یادآوری میکند که در بین سامیان نیز لغات «غروب» به معنی افول خورشید و «غراب» به معنی کلاغ که یک پرنده ی سیاه است، دو تلفظ از یک کلمه اند. بدین ترتیب، سیت، نور یا الوهیتی است که به زمین میل میکند و مثل شبانه روز، به طور مرتب، در زمین قطع و وصل میشود. پس هرو یا هورس ارباب آسمان و سیت ارباب زمین است. آنها توسط شو ایزد هوا از هم جدا میشوند. شو جانشینی برای کوه کیهانی یا درخت کیهانی است که زمین را به آسمان وصل میکند. او 7 یاور موسوم به "عالی" ها دارد که درواقع همان 7سیاره ی معروف در 7طبقه ی آسمانند. با این حال، آنها با 7شیطان برخاسته از اعماق زمین یا دوزخ هم مرتبطند و نسخه ی آسمانی آنها محسوب میشوند. این 7شیطان را هم در مصر داریم و هم در بین النهرین، و درواقع میتوان گفت نتیجه ی حامله شدن مادر-زمین به نور الهیند. تطبیق مادر-زمین با تهاموت یا الهه ی هرج و مرج در کلده این موضوع را به خوبی نشان میدهد. ازآنجاکه آب های زیرزمینی که از بطن مادر-زمین برمی آیند به آب های دوزخ و نشان هرج و مرج تعبیر شده اند، تهاموت از جنس آب است و هم آب های دریا را در بر میگیرد و هم آب های آسمانی که با باران به زیر زمین میروند و در این دو حالت، دو فرم به ترتیب کیشار و انشار را به خود میگیرد که با 7عالی شو و هفت جن دوزخ تطبیق میشوند. طبیعتا او نسخه ای آسمانی هم پیدا میکند که صورت فلکی دب اکبر باشد. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل ستاره ی قطبی و نشانگر قلمرو تاریک و یخبندان قطب شمال است که قلمرو سیت را نشان میدهد. در مصر، دب اصغر با سیت و دب اکبر با آپت نسخه ی قبطی تهاموت تطبیق میشود. آپت به شکل یک اسب آبی تصویر میشده که نسخه ی آبزی گاو حیوان هاثور است. صورت فلکی دب اکبر، از پای کنده شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو در دایره البروج ساخته شده است. کلدانیان معتقد بودند که خداوند، ملائک پدیدآور تمام پدیده های زمینی را به شکل صورت های فلکی و اغلب به شکل جانوران در آسمان قرار داده است و دب اکبر آسمانی قرار بود مادر تمام موجودات زنده و مرده ی زمینی شود. او در شکل آسمانی خود معادل "نات" الهه ی آسمان از دید مصری ها بود و در شکل زمینی خود معادل "نون" یا آب های هرج و مرج اولیه بود. "تا-نن" یا بزرگ نون، زمینی بود که به نشانه ی آغاز نظم از آب های هاویه خارج شد و بعد از مدتی در اثر رسوخ آب در آن، به 7 تکه خشکی یا همان 7 اقلیم تجزیه شد. این زمین به عنووان آغاز نظم، تجسد پتاح-خپر خدای خالق در هاویه بود. او را در مقام گشاینده ی زمین، «پتاح-تانن» مینامند. پتاح-خپر، مجسم به یک جعل یا سوسک سرگین غلتان بود که خورشید را در آسمان از شرق به غرب زمین جابجا میکند و بنابراین تصویری از نور انعکاس یافته در شبانه روز ارائه میداد. پتاح-خپر به دلیل برخاستن از آب های هاویه قابل تطبیق با آتوم است. او با پیدایش موجودات، یادآور به یهوه است که در کتاب مقدس، هر چیزی را صدا میکند و آن فورا موجود میشود، مثلا میگوید "روز باشد" و روز پدید می آید. این در نامیده شدن جانوران در بهشت توسط آدم تکرار میشود. یعنی آدم ابوالبشر که موجودات را با اسم از هم جدا میکند و شخصیت میدهد، تکمیل گر خلقت آتوم یا یهوه است.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P313-322

بهاکتی آناندا گوسوامی نیز آتوم و پتاح را دارای پایه ای واحد میداند و در عین حال، آتوم را با آتون دیگر خدای خورشیدی مصر برابر میداند که نامش برخاسته از آدون نسخه ی سامی آتمن است. در عین حال، گوسوامی، نام پتاح را با pho و phos لقب عیسی مسیح به معنی نور ایزدی مقایسه میکند که photo یا فوتون به معنی نور هم خوانده میشود و این آخری به نام پتاح نزدیک است. از طرفی تبدیل فو به فوس و فوتو به نظر گوسوامی، همان تبدیل بها به بهات و بهاتا در هندی است چون «بها» که در ویتنامی «پهو» خوانده میشود همان فو است و پهوی ویتنامی نام بودا است که او نیز همان فوتو و پتاح است. در چینی، بودا را «فو» fu مینامند. خوانده شدن بودا در هنگام دعا به آمیتا بها، آمیتا بودا و آمیدا بوتسو لغات بها و بودا را معادل هم نشان میدهد. به جای آمیتابها از آمیتایوس نیز استفاده میشود که آیوس تلفظ دیگری از یهوه و جیوس یا زئوس است. با توجه به این ارتباط بنیادین بین مذاهب مصری-سامی خاورمیانه و بودیسم شرق دور، قاعدتا باید محل جدا شدن بودیسم از همتاهای خود را دروازه ی خاورمیانه خواند و این نشان میدهد که اصل بودیسم باید به بودیسم مهایانه که در منطقه ی بین افغانستان، نپال و تبت شکل گرفته است نزدیک باشد. نسبت دادن ساکیامونی بنیانگذار بودیسم به تبت، بدون شک به سبب برخاستن بودیسم معیار چینی از تبت است چون تمام ممالک شرق آسیا توجه به بودیسم را از چین آموخته و بنابراین بودیسم معیار را بودیسم تبتی تلقی کرده اند. نپال، دریچه ی هندی مآبی به روی بودیسم تبتی است و به واسطه ی آن است که بودیسم مهایانه در گذشته ارتباط مشخصی بین خود و آیین کریشنا یا ویشنو قائل بوده است. در بودیسم مهایانه ی قدیم، بودا معادل لوکشوارا از نام های ویشنو بوده است و ساکیامونی تجسد بالاراما یا واسو/ویشنوی نخستین تلقی میشده است، ضمن این که مهادوا یا شیوا نیز صورت خشمگین و انتقامجوی لوکشوارا تلقی میشده است. نام لوکشوارا به صورت آوالوکیتشوارا هنوز بر روی یکی از مهمترین و اصیل ترین بودیساتواهای بودایی دیده میشود. اصل کیش ویشنو-کریشنا به شری چایتانیا منسوب به قرن 16 برمیگردد که تجسد کریشنا در زمین تلقی شده است. نام چایتانیا به معنی نیروی زنده، از "چای" یا "چایه" می آید که گوسوامی، آن را لغت واسطه بین "حی" سامی به معنی زنده و «جوویس/ زئوس» خدای اعظم یونانی-رومی میشمرد. لغت "چای" در زبان چینی به صورت های "چی" و "چوئی" به معنی نیروی نادیدنی حاکم بر جهان می آید که به نیروهای «یین» (مادینه) و «یانگ» (نرینه) تفقسیم میشود و صفت «چین» یا «کین» به معنی فراطبیعی و برتر از آن می آید. گوسوامی در ویتنام مشاهده کرده بود که مردم آن که همه پیرو یا تحت تاثیر بودیسم مهایانه اند، خود را "کین" مینامند. بدین ترتیب، گوسوامی، «خدای آسمان» نادیدنی کنفسیوس را هم به لیست این شبکه ی مذهبی جهانی اضافه میکند. در چین، نیروهای ماوراء الطبیعی به اژدهایان تشبیه میشوند و گوسوامی از زبان چینی ها شنیده بود که اژدهاها گاهی مقدس و نماد نظم هستند و گاهی موجوداتی شریر و مظهر بی نظمی. گاهی این دو سری از اژدهایان با هم در جنگند. این، گوسوامی را به یاد نبرد عصای مار شده ی موسی با عصاهای مار شده ی جادوگران فرعون می اندازد. درواقع فقط مار الهی که تمام فرشتگان مارسان دیگر بخشی از آنند مقدس است و چون خدا معمولا خود را مار نمیخواند، هر جا سخن از سرافیم یا مارسانان میرود، منظور، نیروهای مخل نظم الهی هستند، ازجمله شیطان که در قالب ماری، آدم و حوا را در بهشت فریفت و ازآنجا اخراج کرد. اگر به یگانگی نیروهای مارسان الهی در یک اژدهای چینی واحد قائل باشیم، برای بودایی های چین، این اژدها اژدهای همراه کوان یین الهه ی محبوب چینی و اصل تمام الهه های آن کشور است. کوان یین یک نسخه ی زنانه از آوالوکیتشوارا است که گاهی تصویر مرد دارد و گاهی تصویر زن، و همان تقسیم خدا به یین و یانگ در چین را نشان میدهد. دوگانگی جنسیتی آوالوکیتشوارا که همان لوکشوارا است، همان دوگانگی جنسیتی ویشنو و نیمه ی زنانه اش لاکشمی است که در کریشنا و رادا معشوقه ی کریشنا فرم انسانی به خود میگیرد و دوگانه ی هری کریشنا-رادا نیز همان دوگانه ی هلیوس کوروس (خدای خورشید) و همسرش رودا در اساطیر یونانی است. با این که بودیسم مهایانه تمام این ارتباطات را قبول داشته است، ولی در مقابل آن، بودیسم تراوادین تقویت شده که هیچ کدام از این ها را قبول ندارد، چون اصلا خدایان را قبول ندارد و مدعی است ساکیامونی گفته است هیچ خدایی وجود ندارد و همه چیز توهم است. این همان بودای معروف دانشگاه های غربی است که با کاستن از بخشی از وجود بودا و کلفت کردن بخش دیگری از بدنه ی آن در سریلانکا به وجود آمده است. گوسوامی به سریلانکا سفر کرد و در آنجا به چشم خود دید که در معابد و بناهای مذهبی بودایی تراوادا میتوان ارتباط بودیسم و ویشنوئیسم را دید. ولی وقتی با روحانیون بودایی آنجا صحبت میکرد، آنها با تحقیر میگفتند که همه ی اینها نتیجه ی خرافات هندو است که از طریق دراویدی های ناآریایی باقی مانده اند و نه ساکیامونی که بودا است خدا بوده است و نه اصلا خدایی وجود دارد که ساکیامونی بخواهد خدا باشد. آنها نه فقط تعالیم مهایانه مبنی بر برابری بودا با کریشنا و بالاراما را رد میکردند، بلکه بر اساس زندگینامه ی رسمی کریشنا، همان اتهاماتی را به کریشنا و بالاراما وارد میکردند که جینیست ها در شمال شبه قاره به آنها وارد میکنند: این که کریشنا و بالاراما دو شیطان بودند و جنگ عظیم و پر کشتار و تخریبی را راهبری کردند و انواع و اقسام معایب و مفاسد اخلاقی را در بین مردم رواج دادند. ولی با این که روحانیون بودایی جنوب، معابد مردم و اعتقاد آنها به خدایان بودن بوداها در همراستاییشان با خدایان هندو را تحقیر میکردند، همین روحانیون در ازای وعظ کردن و انجام اعمال عبادی در همان معابدی که بوداها را خدایان معرفی میکردند، از همان مردمی که خرافی میخواندند پول میگرفتند. گوسوامی، این قشر از راهبان را نه نتیجه ی یک روند طبیعی مذهبی در سرزمین سریلانکا بلکه اختراع جریان آریوسوفی بریتانیایی و آلمانی در آن منطقه میخواند که به دنبال اثبات وجود یک نوع آتئیسم آریایی در مذهب بودا بود و میخواست ثابت کند که پرستش خدایان و خدا تلقی کردن بودا در هند، نتیجه ی رسوخ خرافات سیاهان دراویدی به مذهب اصیل آریایی و از سمت جنوب به سمت شمال است. بنیانگذاران مذهب تراوادا به سبب طمع ثروت و زمین در اجرای این نقشه با استعمارگران بریتانیایی همکاری کردند و با ادعای داشتن نسب آریایی و برتر بودن از بومیان سریلانکا، یک نظام طبقاتی نژادی-مذهبی در هند به راه انداختند. آنها به کمک استعمارگران بریتانیایی، زمین های مردم را از چنگشان درآوردند و با تظاهر به بی علاقگی به ثروت، بسیار ثروتمند شدند و مذاهب دیگر را به نام برتری بودیسم تحت آزار قرار دادند. مضمون بودایی «عشق» به سادگی زیر پا نهاده شد، چون بودای آنها همه چیز ازجمله عشق و نفرت را توهم خوانده بود و دیگر هیچ کدام از اینها به لحاظ اخلاقی اهمیتی نداشتند. گوسوامی، آزار مسلمانان توسط این بودایی ها در سریلانکا را با به قدرت رسیدن متشرعین اسلامی در افریقا توسط استعمارگران غربی برای از بین بردن سنت های بومی افریقایی به نام بتپرستی و جایگزین کردن آنها با فرهنگ سازی های استعماری مقایسه میکند. [آیا باورنکردنی است که غربی ها همین کار را در خاورمیانه هم کرده باشند؟!] گسترش و تاثیرگذاری بودیسم تراوادین از جنوب به همه سو و با سرمایه گذاری استعمارگران غربی، توام با گسترش زهدمآبی و فقیرنمایی و مرتاض گری در سرتاسر هند بود چون در هندوئیسم و بودیسم در دست تولید، همه چیز توهم تلقی میشد و تنها آدم دانا کسی میتوانست باشد که توهم بودن همه چیز را پذیرفته و به همه چیز بی اعتنا باشد و اصلا کاری به کار دنیا نداشته باشد، همان آدم بی خیالی که آرزوی هر حکومت زورگویی –مثلا حکومت استعماری بریتانیا در هند- است. ولی قرار نبود چنین بودیسمی منحصر به هند باشد. در همان حالت که بودیسم تراوادا در حال تکثیر بود، شرایط برای انحطاط و درنهایت نابودی بودیسم مهایانه در مرکز اصلی اعتبار بخشی به آن یعنی چین محیا میشد. با به قدرت رسیدن کمونیست های اتئیست در چین، فرهنگ ها و سنت های بومی آنجا منجمله بودیسم مهایانا نابود و بازتولید شدند. در تبت که سرزمین مقدس بودیسم مهایانه و صدورگاه آن به سراسر چین بود، آنچه کمونیست ها پرورش دادند، بودذیسم تراوادا با یک ظاهر سازی مهایانه بود که با معرفی کردن ساکیامونی به یک بی خدا و بی تفاوت به اتفاقات جهان، هیچ تفاوتی با ایدئال کمونیست ها از یک اتئیست حرف گوش کن نداشت. اگرچه کمونیست ها ظاهرا دشمن سرمایه داری هستند و قاعدتا باید انتظار داشته باشیم که امریکای سرمایه دار، برعکس کمونیست ها حرف بزند، اما تجربه ی مستقیم گوسوامی از تحصیل بودیسم در دانشگاه های امریکا این است که استادان سرمایه داری نیز بودیسم را در خوانش تراوادایی آن تدریس میکنند و حتی منابع عتیق بودیسم مهایانه ی تبتی را از صافی تفسیر تراوادایی میگذرانند. این ایدئولوژی سازی جدید از طریق دانشگاه ها و تربیت مذهبی به خود شرق صادر میشوند و تنها بودایی هایی که از آن درامانند مردم بیسواد و به دور از تحصیلات اکادمیکند. گوسوامی این را شخصا در نپال دید، جایی که روحانیون بودایی ظاهرا مهایانه به شدت ارتباط بودا با لوکشوارا یا ویشنو را رد میکنند ولی در بازار، مجسمه های مقدس لوکشوارا در هیبت مهادوا (شیوا)، لوکشوارا در هیبت وراهه (ویشنو وقتی به شکل گراز درآمده بود) و لوکشوارا در هیبت ناراسینگها یا ناراسیمها (ویشنو وقتی به شکل یک نیم شیر- نیم انسان درآمده بود) توسط بودایی ها خریداری میشدند. گوسوامی کاری را که جریان دانشگاهی بی خدای شرقشناسی و جریان مذهبی تربیت کننده ی روحانیون بودایی در همکاری با هم به پیش میبرند، دقیقا در جریان واحد شرقشناسی و هندوئیسم در بازتولید مذهب کریشنا نیز می یابد. در این فرهنگسازی جدید، کریشنا فقط به این خاطر اعتبار دارد که معلم ودانتا است و چون ودانتا اصلی ترین جریان هندوئیسم است باید هرچه که در مذهب کریشنا متفاوت با آنچه در دانشگاه های غرب مذهب ودایی معرفی میشود متفاوت به نظر میرسد از آن زدوده شود، ازجمله تمام سنت های اخلاقی هندو، چون آنچه اکنون مذهب اصیل هندو معرفی میشود چیزی جز نسخه ی هندوی بودیسم تراودا یعنی مایاوادا نیست؛ هندوئیسمی که ادعا میکند همه چیز مایا یعنی توهم است و بنابراین همه چیز همانقدر پوچ است که بودیسم فعلی ادعا میکند. این پوچ گرایی به نظر گوسوامی، کاملا همراستا با سیر مذهب به سمت اتئیسم (بی خدایی) و نیهیلیسم (پوچ گرایی) در غرب پیش میرود. در غرب در ابتدا به پیروی از یهودیت خاخامی متاخر، شیاطین انکار میشوند و همه چیز در جهان، تحت امر خدا تلقی میشود؛ بعد چون هیچ چیز خارج از اراده ی خدا نیست، خدا تبدیل به بدنه ی جهان و قوانین آن میشود و وحدت وجود مطرح میشود؛ در گام آخر، چون لغت خدا ممکن است بار اخلاقی در خود داشته باشد، اسم خدا را از روی جهان مکانیکی برمیدارید و میگویید خدایی وجود ندارد و هیچ هدف و غایتی معنی ندارد و درنهایت همه چیز پوچ و بی ارزش است؛ همانطورکه بودیسم و هندوئیسم متعارف به این مرحله رسیدند. پوچ گرایی غربی، نتیجه ی ناامید شدن از به دست آوردن غایت در افراط در لذت پرستی و غوطه وری در لذات مادی است و چون در آن به مراد خود نمیرسد، زیر همه چیز میزند و معنا و غایت را انکار میکمند، همانطورکه در زندگینامه ی رسمی ساکیامونی میبینیم که او از غوطه وری در لذات مادی در قصرش به پوچی میرسد و زیر همه چیز میزند و گدایی پیشه میکند. مرحله ی بینابینی اینها هیپی گری است که زندگینامه ی رسمی کریشنا زیاد با آن تفاوتی ندارد.:

“pure land Buddhism as vaishnavism: the difference between the original pure land tradition and atheistic theravadian tradition”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

شاید سریماد بهاگاواذتام هم وقتی پیشبینی میکرد عملکرد روحانیون به گسترش لامذهبی و بی اخلاقی میانجامد آنقدرها درگیر پیشگویی نبود و این متن زمانی نوشته میشد که استعمار بریتانیا داشت همه ی این اعمال را در هند مرتکب میشد.

مطلب مرتبط:

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

چه شد که بعضی آدم ها و مکاتب بشری فکر کردند تجسم خدایند؟

نویسنده: پویا جفاکش


یک افسانه ی خلقت از ماداگاسکار قدیم میگفت که اولین انسان، مردی بود که در یک غار زندگی میکرد. روزی ساق پایش دمل زد و دمل بزرگ شد طوری که او را ناتوان کرد. با ترکیدن دمل، اولین زن از آن بیرون آمد. مادام بلاواتسکی از فرقه ی استعماری تئوسوفی، در استانزای7 از جلد دوم کتاب the secret doctrineاین قصه را به این شکل مورد توجه قرار داد که ما با داستان دیگری از جنس جدا شدن زن به صورت حوا از مرد طرفیم و از طرف دیگر، در زبان ماداگاسکاری، لغات به کار رفته برای ساق پا و ساقه ی گیاهان یکسانند و ازاینرو جدا شدن زن از مرد، به جدا شدن میوه ی حاوی تخم ها از یک گیاه تشبیه شده است؛ باز از سوی دیگر، تشبیه زن به تکه ای از بدن مرد که خود به یک انسان کامل تبدیل میشود، قابل مقایسه با تولید مثل جانورانی مثل ستاره ی دریایی است که وقتی یک پایش کنده میشود، آن پا خود تبدیل به ستاره ی دریایی جدید میشود و امروزه دانشمندان تقسیم سلولی و تبدیل خود به خودی موجودات تک سلولی به دو تا از نوع خود را هم به آن تشبیه میکنند. تئوسوفی سعی میکرده با ترکیب کابالا با دستاوردهای جدید داروینی، یک مذهب جهانی و علم محور بر اساس کابالا و همتای هندویش وحدت وجود پورانایی تولید کند و مادام بلاواتسکی نیز با این نوع داستان ها چنین برخورد میکرده و سعی میکرده تبلور آدم کدمون یا یهوه خدای یهود در جهان بر اساس کابالا و تبدیل نهاییش به انسان را با وجود خاطره ای باستانی از پیدایش بشر از موجودات پیشین طی سلسله مراتب داروینی خلقت توضیح دهد. در نقشه ی مادام بلاواتسکی، ما در ابتدای خلقت با موجودات روحانی و فاقد جسم فیزیکی طرفیم که قابل مقایسه با آدم کدمونند زمانی که هنوز روح خود را به ماده ی بیجان نداده است. در مرحله ی دوم، موجودات سلولی ابتدایی چون میکروب ها به عنوان اولین تجلی های ایزدی پدید می آیند که حاصل تقسیم سلولی بسیار معمولیند. در مرحله ی سوم، سلول از تخم یک موجود پرسلولی به دست می آید و هاگ ها و تخم ها وسیله ی تولید مثل قارچ ها و گیاهان میشوند و کم کم از موجودات اولیه ی تخم گذار، جانوران تخم گذار شامل بی مهرگان، ماهیان، دوزیستان، خزندگان و پرندگان پدید می آیند. در مرحله ی چهارم، جانوران زنده زا که قریب به اتفاق آنها از پستاندارانند ظهور میکنند و در بین آنها جانوران جفتدار، قابیلیت ایجاد پیشرفته ترین فرزندان را یافتند و در اعلی مرتبه ی آنها بر اساس پیشرفت مغز، میمون های انسان نما هستند که از آنها انسان به وجود آمده است. بلاواتسکی، سپس این تجلی مرحله به مرحله را در انسان هم تکرار میکند چون هرچه باشد، اولین انسان باز به نام خدا آدم نام گرفته است. پس اولین انسان ها در مرحله ی چهارم، موجوداتی بی حس و بی هیجان و بی اندیشه در حد میکروب ها و سپس تر قارچ ها و گیاهان بودند. در مرحله ی پنجم، انسان هایی غریزی و وحشی و بی عاطفه پدید آمدند که خصوصیات جانوران تخم گذار خونسرد و پرندگان است. در مرحله ی ششم، انسان های وحشی ولی این بار عاطفه مند ظهور میکنند که هم مرتبه با پستانداران مادون انسانی هستند. در آخرین مرحله، انسان ایدئالی ظهور میکند که در قله ی خلقت قرار دارد و در زمان مادام بلاواتسکی، بسیار اندک بوده است. بلاواتسکی به نمایندگی از تئوسوفی معتقد است برای این که یهوه در آدمیزاد به حد کمال برسد، لازم است پیشرفت های مغزی لازم در آدمیزاد شکل گرفته باشد و همه ی نژادهای بشر دارای این ظرفینت نیستند. بعضی از نژادها در حد حیوانات غریزیند و بلاواتسکی، سیاهان استرالیا، سیاهان جزایر اقیانوس ها و «بعضی سیاهان افریقایی» را در زمره ی آنها میشمرد. این که چرا اینطوری است را بلاواتسکی با نظریه ی ترکیب گونه ای در انسان توضیح میدهد. در آن زمان، بعضی معتقد بودند انسان از اورنگ اوتان در آسیای جنوبی پدید آمده است، برخی معتقد بودند انسان از میمون های افریقایی پدید آمده و برخی همانطور که بلاواتسکی میگوید، حتی فکر میکردند انسان از نسل میمون های قاره ی امریکا است. ولی بعضی بودند که معتقد بودند میمون های مختلفی به حد موجودی که بتوان انسان نامید تکامل یافته و این انسان ها در ترکیب با هم، نژادهای بشری را خلق کرده اند و چون ترکیب آنها با هم درصدهای متفاوتی دارد، ظرفیت های همه ی انسان ها نیز یکسان نیست. بالاترین ظرفیت را انسان آریایی دارد که در هند از سیاهان آنجا پدید آمده ولی بیشتر به خارج از کشور کوچیده و اصیل ترین فرزندان آن، مردم اروپای مرکزی و غربی و نژاد غالب قاره ی امریکا است و در نژادهای دیگر اگر کسانی پیدا میشوند که دارای توانایی تعالی روحی به نظر میرسند حتما جایی در نسبنامه شان با آریایی ها تلاقی میکنند. با این که همه ی اینها نظریات نژادپرستانه ی مدرن و مطلقا مبتنی بر حدسند، اما بلاواتسکی سعی میکند با مصادره به مطلوب اسطوره ها آنها را از تفکرات باستانیان نتیجه گیری کند. وی بخصوص روی این عقیده ی عمومی باستانی سرمایه گذاری میکند که بر اساس آن، انسان کنونی اولین نوع انسان نیست و قبل از آن انسان هایی بودند که حالت دوجنسه داشتند و همزمان مرد و زن بودند. در بعضی افسانه های هندی، آنها را عرق زادگان نامیده اند چون از عرق پدرانشان متولد میشدند. به نوشته ی آریستوفان اولین انسان ها دوجنسه بودند تا این که زئوس، آنها را به دو دسته ی مرد و زن تقسیم نمود. این تفکر در نظرات نژادی اروپایی قدیم هم تاثیر گذاشت و به نوشته ی بلاواتسکی، این نظریه ی زمان او که اولین نژاد بشر، چینی ها و مردم زردپوست بوده اند تا حدودی نتیجه ی آن است که در زردپوستان، تفاوت ظاهر و خلق و خو بین مرد و زن بسیار کم است و به نظر میرسید بیشتر به مردم دوجنسه ی اولیه نزدیک باشند. بلاواتسکی به ظاهر دوجنسه ی مجسمه های بودا توجه نشان میدهد و به این که الهه های هندی، همه تکثیر گوان یین الهه ی بوداییند و او در اصل، بودا اوالوکیتشوارا است که همیشه با ظاهر یک مرد دوجنسه تصویر میشده و میتوانسته به شکل های مختلف مرد و زن ظاهر شود. بلاواتسکی، همچنین به نظریات غنوصی هم دست می یازد که بر اساس آنها اولین انسان ها دوجنسه بودند چون روح بودند و روح انسان برعکس جسمش دوجنسه است، چیزی شبیه آدم کدمون قبل از این که در جهان تجلی یابد. ارواح در زمانی که در بدن ها بودند در صورت امکان یافتن برای تجلی در جسم انسان اولیه، کم کم ظاهر فرد و اخلاف او را شبیه یک انسان زیبا مینمودند. هانومان خدای میمون در اساطیر هندو زمانی که به قلمرو راکشاساهای شریر رفت، دید که اکثر آنها زشت و دارای ظواهر نیمه جانوری، ولی بعضی نیز بسیار زیبا هستند. پیشبینی شده بود که بعضی از منجیان بشر، از نژاد راکشاساها متولد خواهند شد. این درحالیست که راکشاساهای جن، چنان حریص و وحشی توصیف شده اند که وقتی مهات (برهما) آنها را آفرید، همان اول سعی کردند خالقشان مهات را بخورند. طبیعتا بلاواتسکی سعی میکند نظریه ی تکامل مرحله به مرحله ی انسان را از درون یکی از افسانه های خلقت هندو بیرون بکشد. در این افسانه، در ابتدا پیتارا (پدران) بر زمین ظهور کردند که موجودات ماوراء الطبیعی و معادل خدایان بودند و آنها صرفا با نیروی خلقت خود، نژاد دوم آدمیزاد را خلق کردند. در مرحله ی سوم، ایندرا برای به هم زدن عبادت "کندو" پسر "پیتریس"، جن ماده ای را به سر وقت او فرستاد تا او را بفریبد. عابد وقتی عبادتش شکست، اینقدر عصبانی شد که به جن ماده حمله کرد. ماده جن گریخت و در پای درختی نفس نفس زنان، عرق خود را پاک کرد و از عرقی که بر زمین ریخت، دختر کندو از جن ماده متولد شد. بلاواتسکی، این دختر را عصاره ی آنچه قبلا به نام «عرق زادگان» معرفی شد میخواند. به نظر بلاواتسکی، داستان کندو و جن ماده، روایت دیگری از قصه ی ازدواج آدم با همسر اولش لیلیت است. چون لیلیت هم جن ماده و احتمالا به اندازه ی این یکی، دارای کالبد مافوق طبیعی بوده و ارتباط این دو حالت دخول جنسی نداشته است. کمی بعد، برهما قومی از مردان موسوم به "کومار" ها را آفرید. یکی از کومارها عاشق دختر عرق زاده ی کندو شد و با او ازدواج کرد و حاصل این ازدواج، اولین انسان به نام داکشا بود. بنابراین با داکشا ما وارد عصر انسان هایی که با عمل جنسی تولید مثل میکنند میشویم. بلاواتسکی مینویسد که در پوراناها داستان فریب کندو با جن ماده هست، ولی به جای ایندرا «کاما» خدای شهوت، این بلا را سر او می آورد. بلاواتسکی معتقد است کاما که نسخه ی هندوی کوپید خدای شهوت در اساطیر رومی است، باید نسخه ی درست تری باشد چون کوپید را با اروس تطبیق کرده اند که به مانند کوپید به صورت فرشته ای کودک مانند با بال ها و تیر و کمان نشان داده میشود. در تئوگونی هزیود، اروس قدیمی ترین خدایان و اسما معادل ایلو یا اله به معنی خدا است. ولی بعدا در قالب کوپید به فرزند دیرآمده ی ونوس یا آفرودیت الهه ی زهره بدل میگردد. بلاواتسکی مینویسد کاما نیز به یک روایت، فرزند لاکشمی الهه ی زهره است. بنابراین کاما نیز باید زمانی مثل اروس، خدای اصلی بوده باشد و فریب کندو که به پیدایش بشر کنونی انجامید، به مثابه خلق بشر کنونی به اراده ی خداوند در جهانبینی یهودی-مسیحی است.

کرت آبراهام در «روح های بزرگ: هفت پرتو در هفت سطح روح» سعی کرده تا 7مرحله ی تغییر روح بر اساس این تز را با نظریه ی روحانی 7پرتو نور از آلیس بیلی ترکیب کند.: وی در مقدمه مینویسد:

«با توجه به علم باطنی هفت پرتو (که در دو جلد کتاب روانشناسی باطنی آلیس بیلی آمده است) می دانیم که:

1- روح می تواند روی هر یک از هفت پرتو باشد. در عین حال، ممکن است بستگی به تجلی اشعه ی خاصی در دوره ی فعلی داشته باشد. به عنوان مثال، پرتو چهارم هارمونی از طریق درگیری از تجلی خارج شده است و این وضعیت تا سال 2025 ادامه خواهد داشت. این نشان می‌دهد که در این زمان، روح‌های پرتو چهارم در میان ما بسیار اندک هستند.

2-شخصیت به عنوان زیر پرتوی از پرتو روح نیز می تواند بر روی هر یک از هفت پرتو قرار گیرد.

3-پرتو جسم ذهنی می تواند اول (اراده و قدرت) یا چهارم (هماهنگی از طریق درگیری) یا پنجم (دانش علمی) باشد . برای افراد «متوسط» یا معمولی، این قانون تخلف ناپذیر است. برای یک فرد بسیار پیشرفته، استثناهایی از این قاعده ی کلی امکان پذیر است.

سه روش اساسی تفکر را می توان به طور خلاصه به شرح زیر توصیف کرد:

آ- پرتو اول : نوع تفکر مدیریتی – اداری – سازمانی با هدف کنترل و مرتبط با قانون، نظم و مسئولیت.

ب- پرتو چهارم : روشی خلاقانه و اغلب هنرمندانه از تفکر که به سوی بینش شهودی می‌کوشد.

و-پرتو پنجم : روش علمی تفکر و کسب دانش دقیق از طریق - به طور کلی - مشاهده و آزمایش مجزا. این نوع تفکر به دنبال گسترش دانش عینی است.

4- پرتو جسم اختری یا عاطفی: دوم (عشق - خرد) یا ششم (آرمان گرایی و فداکاری). سطح احساسات ششمین صفحه ی متوالی است و بنابراین در درجه اول توسط ششمین پرتو ایده آلیسم و ​​فداکاری تعیین می شود. اما در نهایت انرژی پرتو دوم چاکرای قلب، انرژی پرتو ششم چاکرای شبکه خورشیدی را جایگزین می کند. عشق تابناک فراگیر جایگزین آرزوی آرمان گرای متعهد عاطفی می شود.

5-پرتو بدن فیزیکی: هفتم (سازمان) یا سوم (فعالیت فکری).

بسیار آسان است که روح یا شخصیت یک شخص را به یک یا آن پرتو نسبت دهیم. ما می خواهیم در هر صورت از این روند اجتناب کنیم. برای حفظ یکپارچگی علم باطنی که برای ما تازگی دارد، باید با دقت و با حفظ متانت فکری در این مسیر حرکت کرد. در روح این رویکرد محتاطانه، ما زندگی و اشعه ی روح شخصیت های شناخته شده ی تاریخی را تحلیل کرده ایم. پرتوهای شش مورد از آنها در کتاب "روانشناسی باطنی" آورده شده است. ژنرال بریتانیایی هربرت کیچنر به عنوان نمونه ی فردی با پرتو اول روح (پرتو اراده و قدرت) و پرتو هفتم شخصیت (پرتو سازمان و جادوی تشریفاتی) ذکر شده است. لئوناردو داوینچی همراه با شکسپیر به عنوان نمونه هایی از روح های پرتو چهارم (هماهنگی از طریق درگیری) آورده شده است. از توماس ادیسون به عنوان نمونه ای از روح پرتو پنجم (دانش علمی)، لرد آلفرد تنیسون به عنوان نمونه ای از روح پرتو ششم (ایده گرایی و فداکاری)، ماری کوری و همسرش پیر به عنوان نمونه هایی از روح های پرتو هفتم یاد می شود.»

اگر دقت کنیسد همه ی شخصیت ها اروپایی و در مراکز تبلور به اصطلاح روح آریایی زیست میکنند. حالا ببینیم این انجمنی که میخواهد دنیا را مدیریت کند، در معرفی خود از روبرت کیچنر به عنوان نماد روح اول و مظهر مدیریت که در طبقه بندی او شخصیت هفتم است، چه خصوصیاتی بر این روح میشمرد. مفاد زیر، نتیجه گیری ها درباره ی روح اول و شخصیت هفتم از زندگینامه ی کیچنر هستند.:

فهرست شاخص های کیفیت روح

برای آینده ی دور کار کنید.
کاری که از جایگاهی با اصول بالا سرچشمه می گیرد.
حس اخلاقی قوی
وقف خدمت فداکارانه
خدمات متواضعانه است، نه برده وار.
حس اجتماع با مردم، همذات پنداری با انسانیت.
برای رفاه دیگران کار کنید نه به خاطر شغلتان.
توانایی دیدن مشارکت دیگران و عدم دخالت در کار آنها.
احساس کار گروهی واقعی و آگاهی گروهی

فهرست نشانگرهای پرتو اول

زور
توانایی کار سخت، استقامت بسیار زیاد
نیروی محرکه ی شخصی تنظیم کار سخت
کنترل و سرکوب احساسات
و سرسختی همچون سنگ عزم راسخ
مطالبه گری از دیگران و عدم تحمل ناکارآمدی و شکست
احترام به سالمندان در رتبه و شناخت واضح آنها
رعایت دقیق نظم سلسله مراتبی
ارتباط مستقیم و مختصر
درک سادگی ضریب نیرو
هنر دیپلماتیک مهارت رهبری
توانایی های اداری
توانایی رهبری افراد و اقدام
توانایی فرماندهی ارتش

فهرست شاخص های پرتو هفتم

استعداد برای رشته های علمی
توانایی های سازمانی بالا
عشق به مراسم مجلل
عشق به یک محیط زیبا
علاقه ی شدید به جزئیات لوازم خانگی
جمع آوری آثار هنری و عتیقه
احترام
علاقه ی عمیق به نمادها و مراسم ماسونی (در هند، کیچنر به لژ اخوان هیمالیا پیوست و به عنوان استاد بزرگ پنجاب منصوب شد).
قابلیت سنباده زدن کامل تمام قسمت ها
توانایی دیدن اینکه چگونه اجزا با کل ارتباط دارند
علاقه به برنامه ریزی شهری

بخش اول با این نقل قول از کتاب «روانشناسی باطنی» آلیس بیلی شروع میشود:

«هدایت معمای بزرگ برای این پرتو با قدرت اراده ی خالص مشخص می شود. در اینجا به نظر می رسد که انسان پادشاهی آسمان را «به زور» می گیرد. ما دیدیم که رهبر طبیعی، به طور کامل یا جزئی، به پرتو اول تعلق دارد. یک فرمانده ی با استعداد مانند ناپلئون یا کیچنر روی آن ظاهر می شود. ناپلئون نماینده ی پرتوهای اول و چهارم، کیچنر پرتوهای اول و هفتم بود و هفتم به او توانایی های سازمانی قابل توجهی داد.»

اما از همه ی اینها مهمتر، تعریف اولیه ای است که در بخش اول، در معرفی روبرت کیچنر و ارتباط او با گذشته ی شوالیه ای فراماسونری و فراورده ی معنوی ترش تئوسوفی به کار رفته است.:

«در جنگ رام نشدنی، در ایمان فروتن. تلاش برای تثبیت کیفیت واقعی روح که در نمایشنامه ی زندگی انسان ظاهر می شود بسیار جالب است. کار بسیاری از افرادی که واقعاً سهم مهمی در کلیت کیفیات یک جامعه، یک ملت، یک نژاد داشته اند، اغلب فقط توسط آیندگان شناخته می شود. شخصیت ها اغلب در کار روح های پیشرفته دخالت می کنند (و حتی آن را باطل می کنند)، زیرا به نظر می رسد این دو جریان در جهت مخالف حرکت می کنند. زمانی که هربرت کیچنر به عنوان یک افسر جوان در مهندسین سلطنتی در فلسطین خدمت می کرد، یکی از وظایف او تهیه ی دقیق ترین نقشه های منطقه بود. او به باستان شناسی کتاب مقدس پرداخت و از مکان های مقدس برای یهودیان، مسیحیان و مسلمانان بازدید کرد. او به خواهرش میلی نوشت: "مقبره ی مقدس اولین جایی بود که رفتم." او از سوء استفاده های صلیبیون و نبردهای آنها با نیروهای بسیار برتر دشمن شوکه شد: "چه سرزمین باشکوهی، وقتی از دریچه ی تخیل نگریسته شود، با شوالیه‌های بزرگ گذشته‌اش، که در جنگ تسلیم‌ناپذیر و در دین بسیار فروتن بودند!" شوالیه های گذشته تخیل او را تسخیر کردند، زیرا چیزی در مورد آنها وجود داشت که با هدف خود و سرنوشت روح او طنین انداز می شد. او باید آنچه را که تحسین می کرد در "شوالیه های بزرگ گذشته" تجسم می داد. سخنان کیچنر، با یک نکته ی قابل توجه، می تواند خطاب به خود او باشد: در جنگ بسیار تسلیم ناپذیر، در ایمان بسیار فروتن و در صلح بسیار سخاوتمند. مرلین افسانه ای یک بار به شاه آرتور گفت: "گاهی اوقات تنها راه رسیدن به صلح با شمشیر ساخته می شود." کیچنر به عنوان یک جنگجو و روح در پرتو اول، اجتناب ناپذیر بودن ویژگی های وحشتناک جنگ را درک کرد. اما او همچنین به خوبی - بسیار بهتر از همکارانش - فهمید کهچگونه از جنگ برای پایان دادن به جنگ استفاده کند، زیرا آشتی که برای هر دو طرف محترمانه است، در خدمت برقراری صلحی طولانی و پایدار است.»

توجه کنید درحالیکه ادعا میکرد قرار است با جنگ به جنگ خاتمه دهد که بریتانیا خودش از آغازگران جنگ بود و البته دروغ هم یکی از ادوات جنگ است، بخصوص در ممالکی که در آنها همیشه عده ای اندک باید متداوما «مصلحت نظام» را تشخیص دهند و با دروغ مصلحتی، به اعتقادات بنیادین خیانت کنند. با این وضع، سردمداران تمدن امروزی میتوانند هر شری را در جهان ساطع کنند و در بلایایی که هر شری می انگیزد میتوانند ادعا کنند که برای رفع شری دیگر، ناچار بوده اند به این شر دست یازند. با کلیشه شدن این وضعیت، تئوسوفی درنهایت مجبور به انکار شر و تلقی مفاهیم خیر و شر به توهم شده است که چنین چیزی نه مستقیما بلکه با نگه داشتن خیر و شر به عنوان ابزار و نه مفاهیم راستین در یک فرهنگسازی مقوم جنگ در جامعه به پیش میرود.

این در کتاب «قدرت فکر، کنترل و فرهنگ آن» به زبانی که فقط اهل مطالعه رغبت به تعقیب آن داشته باشند بیان شده است. در بخش «معرفی» در اول کتاب آمده است:

«ارزش دانش با قدرت آن در پاکسازی و اصالت بخشیدن به زندگی سنجیده می شود. بنابراین، طبیعی است که افراد جدی فکر کنند که بخواهند دانش نظری حاصل از تحصیل حکمت الهی را در رشد شخصیت خود و خدمت به همسایگان به کار گیرند. این کتاب برای آنها نوشته شده است به این امید که شناخت بهتر ماهیت فکری آنها آنها را به سمت فرهنگ آگاهانه ی خوبی ها و ریشه کنی بدی ها سوق دهد. احساسی که ما را به یک زندگی عادلانه سوق می دهد، اگر ذهن راه سلوک را روشن نکند، بخشی از ارزش خود را از دست می دهد، زیرا همانطور که یک نابینا در جهل خود به بیراهه می رود و در خندق می افتد، ایگو (خود) نیز که از نادانی کور شده است، از صراط مستقیم منحرف می شود و در ورطه ی بدی ها می افتد. به راستی آویدیا - جهل - اولین گام از وحدت به جدایی است و تنها با کاهش آن جدایی به تدریج کاهش می یابد تا زمانی که ناپدید شدن آویدیا آرامش ابدی را به ارمغان می آورد. با مطالعه ی ماهیت انسان، انسان را از وسایل نقلیه ای که استفاده می کند، «من» زنده را از حجاب هایی که بر خود پوشیده است جدا می کنیم. با وجود تنوع اشکالی که تحت آن از طریق انواع مختلف ماده ظاهر می شود، «من» همیشه یکی است. تنها یک خود وجود دارد، به معنای کامل این کلمه، زیرا مانند پرتوهای ساطع شده از خورشید، همه ی «من» ها - مردم - فقط پرتوهایی از خود الهی هستند، تا همه بتوانند بگویند: «من هستم». این واقعیت که مظاهر "من" به طور جداگانه رخ می دهد، که هر یک از سه جنبه ی آن: شناخت، اراده و انرژی هایی که باعث ایجاد افکار، خواسته ها و اعمال می شود - نباید این آگاهی را از ما پنهان کند که در واقعیت وجود ندارد. تقسیم ماده علیرغم جدایی ظاهری، همه ی داتنش های "من"، همه ی آرزوهای "من"، همه ی اعمال "من". کارکردهای آن به هیچ وجه از یکدیگر جدا نیستند وقتی می داند، در عین حال عمل می کند و میل می کند؛ وقتی عمل می کند، می داند و می خواهد. یک تابع غالب است، و گاهی اوقات به حدی که تقریباً به طور کامل بقیه را پنهان می کند؛ به عنوان مثال، در فرآیند شدیدترین تمرکز شناخت، تجزیه و تحلیل دقیق همیشه می تواند انرژی و اراده ی پنهان را پیدا کند. ما این سه کارکرد را "سه جنبه ی خود" نامیدیم - شناخت، اراده، انرژی. توضیح دقیق تر به درک بهتر این موضوع کمک می کند. هنگامی که خود در سکون است، جنبه ی دانش ظاهر می شود که از طریق آن می تواند به هر شیئی شبیه شود. هنگامی که "من" متمرکز می شود و برای حرکت به حالت دیگری از آگاهی آماده می شود، جنبه ی اراده ظاهر می شود. وقتی خود، در حضور هر شیئی، انرژی را برای تماس با آن شیء تشدید می کند، جنبه ی عمل ظاهر می شود. از اینجا معلوم می شود که این سه جنبه، تقسیمات خاصی از خود نیستند، بلکه تقسیم ناپذیری هستند که در سه جنبه ظاهر می شوند.»

با این مقدمه، اساس فصل اول روشن میشود. در فصل اول میخوانیم:

« اهیت اندیشه را از دو منظر می توان بررسی کرد: از جهت آگاهی که معرفت است و از جنبه ی صورت که از طریق آن معرفت حاصل می شود. قابلیت تغییر شکل، شکل پذیری آن، دستیابی به دانش را ممکن می سازد. این احتمال، فلسفه را به دو افراط کشانده است، مخالفت با یکدیگر، تشخیص ندادن یکی از جهات حیات متجلی. انسان به همه چیز به عنوان آگاهی نگاه می کند و شرایطی را که آگاهی را ممکن می کند، نمی شناسد، یعنی با نیاز به فرم دیگری به همه چیز به عنوان یک شکل نگاه می کند و تشخیص نمی دهد که شکل فقط به دلیل حیاتی که آن را معنوی می کند می تواند وجود داشته باشد. صورت و زندگی، ماده و روح، وسیله ی نقلیه و آگاهی در تجلی جدایی ناپذیرند؛ آنها جنبه های جدایی ناپذیر چیزی هستند که هر دو طرف ذاتی آن هستند، چیزی که نه آگاهی است و نه وسیله ی آن، بلکه ریشه ی هر دو است. فلسفه ای که سعی می کند همه چیز را از طریق فرم، بدون شناخت زندگی (که آن را معنوی می کند) توضیح دهد، ناگزیر با مشکلاتی مواجه خواهد شد که قادر به حل آنها نخواهد بود. فلسفه ای که سعی می کند همه چیز را از طریق زندگی توضیح دهد، بدون اینکه فرم را بشناسد، خود را در مقابل دیواری خالی خواهد دید که نمی تواند بر آن غلبه کند. راه حل نهایی این است که آگاهی و وسایل حمل و نقل آن - زندگی و شکل، روح و ماده - فقط بیان موقتی از دو جنبه از یک وجود نامحدود هستند که فقط در تجلی خود به عنوان روح - ریشه (که پراتیاگاتمن نامیده می شود) قابل شناخت است. هندوها یعنی هستی انتزاعی، لوگوس انتزاعی، که همه چیز منهای فردیت و به‌عنوان ماده ی ریشه (مولاپراکریتی هندوها)، که همه ی اشکال از آن سرچشمه می‌گیرند از آن متولد می‌شوند. هنگامی که تجلی رخ می دهد، این روح-ریشه آگاهی سه گانه را به وجود می آورد و ماده ی ریشه ماده ی سه گانه را به وجود می آورد. اما در پشت آنها فقط واقعیت یکپارچه وجود دارد که برای آگاهی مشروط قابل شناخت نیست. گل ریشه ای را که از آن می روید نمی بیند، اگرچه تمام زندگی خود را از آن می گیرد و بدون آن نمی تواند وجود داشته باشد. "من" به‌عنوان دانا، به‌عنوان کارکرد متمایز خود، انعکاس «نه من» را در خود دارد. همانطور که یک صفحه ی حساس پرتوهای نور منعکس شده از اجسام را دریافت می کند و این پرتوها در ماده ای که روی آن می افتند تغییراتی ایجاد می کنند که امکان به دست آوردن تصاویر اشیاء را فراهم می کند، در مورد "من" از جنبه ی شناخت نیز این اتفاق می افتد. ارتباط با هر چیز خارجی هادی آن کره ای است که "من" صداهای منعکس شده خود یکپارچه را از "نه-من" دریافت می کند و باعث می شود که تصاویری روی سطح این کره ظاهر شوند - انعکاسی از چیزی که خودش نیست. شناخت‌دهنده خود اشیاء را در اولین مراحل آگاهی خود نمی‌شناسد. او فقط تصاویری را می‌شناسد که با عمل «نه من» روی وسیله ی نقلیه‌اش، روی پوسته‌ی حساسش، یعنی عکس های دنیای بیرون ظاهر میشوند. بنابراین، ذهن، هادی «من» به عنوان دانا، به آینه ای تشبیه می شود که تصاویر همه اشیایی که در مقابل آن قرار گرفته اند در آن منعکس می شود. ما خود اشیاء را نمی دانیم، بلکه فقط تأثیری را که بر آگاهی ما ایجاد می کنند، نمی دانیم. نه اشیا، بلکه فقط تصاویر آنها را در ذهن می یابیم. همانطور که آینه ای که به نظر می رسد در آن اشیاء را می بینید، و با این حال این اشیای مرئی فقط تصاویر هستند، توهماتی که توسط پرتوهای نور منعکس شده از اجسام، و نه خود اشیاء ایجاد می شوند، ذهن نیز در شناخت خود از جهان خارج، تنها تصاویر شبح را می شناسد، و نه چیزها به خودی خود. این تصاویر تولید شده در وسیله ی انتقال توسط شناسنده به عنوان اشیاء درک می شود و این ادراک شامل بازتولید آنها در خود است. تشبیه با آینه و استفاده از کلمه ی "انعکاس" در پاراگراف قبل می تواند ما را گمراه کند، زیرا یک تصویر یک بازتولید است، نه «انعکاس» شیئی که آن را تولید می کند. پوسته ی ذهن (ماده ی ذهنی) در واقع به شباهت شیئی که به آن ارائه می شود شکل می گیرد و این تشبیه نیز به نوبه ی خود توسط شناسنده بازتولید می شود. هنگامی که او به این ترتیب خود را تغییر می دهد تا شبیه یک شیء خارجی باشد، شیء داده شده را می شناسد، اما در موردی که ما در نظر می گیریم، آنچه او می شناسد فقط تصویری است که توسط شیء روی وسیله ی میانجی خود منعکس می شود و نه خود شیء. و این تصویر بازتولید کاملی از شیء نیست که دلیل آن را در فصل بعدی بررسی خواهیم کرد. آنها ممکن است بگویند: "اما" آیا همیشه اینگونه خواهد بود؟ آیا ما هرگز قادر نخواهیم بود خود اشیاء را بشناسیم؟ این ما را مجبور می کند تا تفاوت اصلی بین آگاهی و محیطی را که در آن عمل می کند لمس کنیم. هنگامی که آگاهی، طی یک تکامل طولانی، قدرت بازتولید هر چیزی را که خارج از آن وجود دارد در خود ایجاد می کند، آنگاه پوسته ی مادی که در آن عمل می کرد از بین می رود و آگاهی که به دانش تبدیل شده است، «من» خود را با تمام «من» ای یکی می کند که در میان آنها توسعه یافت. سپس تنها پوسته همه ی «من»ها را به‌عنوان «نه من» به‌صورت جداگانه در نظر می‌گیرد. این «روز با ما باش» است، ادغام، پیروزی تکامل، زمانی که آگاهی خود و دیگران را به عنوان خودش تشخیص می‌دهد. با وحدت طبیعت، معرفت کامل حاصل می‌شود و «من» آن حالت شگفت‌انگیز را درمی‌یابد که در آن پیروزی نمی‌میرد و حافظه از بین نمی‌رود، بلکه جدایی از بین می‌رود و عالم، معلوم و علم در هم یکی می‌شوند. این ماهیت شگفت انگیز «من» که در حال حاضر از طریق دانش در ما رشد می کند، چیزی است که ما باید آن را مطالعه کنیم تا ماهیت اندیشه را درک کنیم. برای غلبه ی کامل بر این توهم، باید به وضوح جنبه ی شبح‌آلود فرآیند فکر را دید. بنابراین، بیایید در نظر بگیریم که چگونه شناخت برقرار می شود - ارتباط بین عالم و معلوم، و این به ما کمک می کند ماهیت اندیشه را با وضوح بیشتری درک کنیم.

ارتعاش مفهومی است که هر روز بیش از پیش به نکته ی اساسی تمام علوم غربی تبدیل می شود، همانطور که همیشه نکته ی اساسی علم شرق بوده است. حرکت ریشه ی همه چیز است. زندگی حرکت است؛ آگاهی حرکتی است که توسط ارتعاشات انرژی ها در طیف عظیمی از "چگالی" و "ظرافت" سازماندهی شده است. ما یگانه و فراگیر را حرکت غیرقابل تغییر یا مطلق یا عدم حرکت می دانیم، زیرا در یگانه حرکت نسبی نمی تواند وجود داشته باشد. تنها زمانی که تقسیم، قسمت وجود داشته باشد، می توانیم به چیزی فکر کنیم که به آن حرکت می گوییم، یعنی تغییر مکان، مکان در توالی زمان. وقتی یگانه، کثیر می شود، حرکتی وجود دارد، یعنی سلامتی، هوشیاری، زندگی، اگر موزون و صحیح باشد، و بیماری، بیهوشی، مرگ اگر بدون ریتم باشد، نادرست است، زیرا زندگی و مرگ خواهران دوقلو هستند که به یک اندازه زاییده ی حرکت است که تجلی است. حرکت لزوماً باید زمانی پدیدار شود که یکتایی زیاد شود، زیرا وقتی همه جا حاضر به صورت ذرات جداگانه ظاهر می شود، حرکت نامتناهی باید نمایانگر همه جا باشد، یا به بیان دیگر باید بازتاب یا تصویر آن در ماده باشد. ذات ماده جدایی است، ذات روح وحدت است، و هنگامی که دوگانگی در یکتایی ظاهر می شود، مانند خامه در شیر، انعکاس حضور همه جانبه ی آن یکی در کثرت ماده، حرکتی ثابت و بی پایان است. حرکت مطلق، یعنی حضور هر واحد متحرک در هر نقطه از فضا در هر لحظه از زمان مشابه استراحت است، بی تحرکی است که فقط از طرف دیگر در نظر گرفته می شود، یعنی از جنبه ی ماده، نه روح. از نظر روح همیشه یکی است، از نظر ماده همیشه کثرت است.»

در این لحظه است که شما اوج ارتباط بنیان هر مفهوم ادراکی ای با مفهوم خدا و اراده ی او در جهان می یابید و میفهمید که چرا آبراهام به جمله ی « انسان پادشاهی آسمان را "به زور" می گیرد» از آلیس بیلی تمرکز ویژه کرده بود. پس از این که شما به پیروی از کابالا همچون بلاواتسکی،جهان را بدن خدا دیدید و به یگانگی این اصرار ورزیدید، اگر بخواهید به این جهان تحرک بدهید و تبلور خدا در افراد را ببینید، باید هر کدام از افراد و جریان و مذاهب و مکاتب و ملل در زمین، تبلور خدای یهود و به همان اندازه خودستا و در جنگ برای از بین بردن بقیه ی رقیبان در اثبات خدایی خود باشند. فقط اینطوری است که خدا تبدیل به انسان میشود. منظور از تغییر مرحله از گیاه بی تفاوت به خزنده و پرنده ی حریص دانه، و سپس پستاندار هنوز وحشی ولی شرافتمندتر همین است. قرار است انسان ایدئال آینده که معلوم نیست نتیجه ی تکامل انسان شرافتمندی باشد که جایز است مثل یک چهارپای باهوش و قدرتمند، اسلاف عقبمانده تر و ضعیف تر خود را چپاول و غارت کند. نتیجه ی اتحاد داروینیسم و عرفان بهتر از این درنمی آید. آنچه مغفول مانده است این که ممالک و فرقه هایی به این قانون غربی تن داده اند که ظاهرا دشمن آند و اگرچه خود، تبلور خدا در انسان را در کابالا خیلی برای چپاول مردم مناسب دیده اند ولی پیروانشان کسانی هستند اغلب بسیار خوشقلب که فکر کرده اند آنها از طرف خدا حرف میزنند. این همان مانع معنی کردن مدروک از روی میانجی توسط ادراک کننده است و فقط میتواند برطرف شود که مدروک از دیدگاه های متعددی دیده شود و نه فقط از طرف یک یا دو میانجی رسمی که معمولا دو ایدئولوژی دشمن همند. بدبختی این است که هیچ وقت یک ایدئولوژی بی طرف در یک موضوع، مورد علاقه ی مردمان امروزی که حتی تفکر هم برایشان وسیله ی تخلیه ی هیجان است جالب نیست.

با توجه به این اهمیتی که تئوسوفی به تعقل داده است، این که جامعه هیجان را بر تفکر ترجیح میدهد و بازی کردن مداوم رسانه ها با غرایز مردم در جهت هیجان سازی به تعطیل تفکر می انجامد، مسلما نشانه ی پیشرفت نیست و بلکه شاید برعکس نشانه ی سقوط باشد. یادمان باشد در عرفان، مرحله بندی انسان بر اساس سلسله مراتب موجودات، معمولا با اصطلاح مرگ همراه است، ازجمله در این شعر مولانا که مورد علاقه ی هگل بود:

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم ز حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

یعنی بعد از این که انسان در سه مرحله ی جمادات و گیاهان و حیوانات مرد و به جایگاه بشری رسید، این بار هم پس از مرگ، به مرحله ی بهتری وارد میشود. این مضمون در استانزای هشتم از جلد دوم دکترین راز مادام بلاواتسکی نیز هست. او این بار، سه مرحله ی موجودات بیجان، میکروب ها و قارچ ها و گیاهان، و حیوانات را مراحل قبل از خلق بشر میشناسد و باز انتظار دارد همین مراحل به صورت روحانی در سلسله مراتب بشر تکرار شوند. در مرحله ی چهارم، انسان یک جانور با روحیه ای بی تفاوت به جهان همچون موجودات بیجان است. در مرحله ی پنجم، انسان مثل قارچ ها و سبزه ها و درختان تحرک و پیشرفت کندی را در زندگی تجربه میکند. ولی در مرحله ی ششم، عملا به بودن مثل جانوران علاقه نشان میدهد. این میشود که توتمیسم به وجود می آید و مردم ادعا میکنند که جد بزرگ قبیله شان گاو و گاومیش و میمون و گراز و ماهی و امثالهم است. حتی همتای حضرت آدم در افسانه ی خلقت هندوی پیش گفته یعنی داکشا هم سر انسانیش را از دست میدهد و به جایش به او یک سر قوچ میدهند تا به نمایندگی از انسان سنتی، همتای گوسفند شود. خردمندان زمانه به قبیله ی ماران تشبیه میشوند که در عبری سرافیم خوانده میشوند و در هند ناگاها. آنها به همان اندازه ی دانششان شرور و شیطانیند. در یک روایت هندی، نژاد ماران، سارپا ها هستند که بلاواتسکی نامشان را با سرافیم و سرپنت در غرب به معنی مار مقایسه میکند. اجداد سارپاها موهای بن برهما هستند وقتی که او یاکشاهای شرور را دید و از ترس موهای تنش سیخ شد و افتاد و به مار تبدیل شد. تشبیه به حیوانات، نشانگر جذب صفات جانوران به قبایل انسانی و جمع آمدن صفات در انسان جهانی در نتیجه ی ترکیب مردمانی از توتم های گوناگون است. تمدن هم محصول همین دوره است و به همین علت است که به روایت بروسوس، تمدن را اپکالوها یا مردان ماهی پوشی که از دریا درآمدند به کلدانیان آموختند چون مخلوقات دریایی به خاطر برخاستن از دریا که نشان هاویه است قدیمی ترین موجودات شمرده میشدند و علم امروزی نیز بر همین عقیده است. بنابراین در مرحله ی بعدی یا هفتم که هوش تکنیکی خاص بشر به زیست حیوانی او اضافه میشود ما انتظار داریم موجود درنده ای را بیابیم که راحت تر همنوعان خود را با قانون داروینی «قوی ضعیف را از بین میبرد» مورد اجحاف قرار میدهد و با میدان دادن به زیست غریزی خود، جهان را به ویرانی میکشد. بنابراین 7 مرحله مسیری منتهی به نابودی است تا بعدش شروع جدیدی رقم بخورد.

این بی شباهت به نابودی کل جهان در سیل نوح نیست. به نوشته ی جرالد مسی، در روایت آشوری سیل نوح، سیل، 7روز طول میکشد که میتواند کنایه به 7 مرحله باشد. جالب اینجاست که در ساموآ به سیل بزرگی در ابتدای آفرینش اشاره شده است که 7روز طول میکشد. 7 به دلیل این که تعداد طبقات آسمان با 7 سیاره ی ایزدی موکل آنها است، عدد کمال است. در روایتی دیگر، سیل نوح، 40روز طول کشیده که آن هم عدد کمال است اما روایت غالب یهودی-مسیحی زمانی این بوده که سیل نوح، 3روز و 3 شب طول کشیده است یعنی به تعداد روزهایی که روح انسان پس از مرگ در قبر است. بنابراین سیل نمادی از مرگ است. میتوان در ترکیب با جنگ افروزی نیروهای مرگ، آن را با خون درآمیخت و از سیل خون سخن گفت. خون شدن رود نیل در داستان موسی چنین مضمونی را متبادر میکند بخصوص وقتی توام با فاجعه ی طاعون از سوی خدای یهود بر فرعونیان است. داستان قبطی که در آن نیل به رنگ خون درآید را داریم: داستان رع خدای خورشید که در جواب نافرمانی مردم، چشم خود را از حدقه درآورد و چشم به الهه ی زهره تبدیل شد و به شکل شیری ترسناک، مصر را به خاک و خون کشید. جالب این که رع سه روز به الهه که سخت یا سخمت نام داشت فرصت داد تا قبایل طاغی را نابود کند. زمانی که خشم سخمت، تر و خشک را با هم سوزاند و جهان تا پرتگاه نابودی پیش رفت رع رود نیل را با شراب به رنگ خون درآورد و شیر به خیال این که خون است به نوشیدن آن پرداخت و مست شد و به خواب رفت. پیوند خون با آب، نیز از طریق خورشید قابل توضیح است چون خورشید هر بامداد درحالیکه سرخ رنگ است از مهبل مادر-زمین برمیخیزد و به نظر میرسد در زیر زمین هم خون باشد و هم آب. استنلی از کارگزاران انگلستان در تانگانیکا از یک ماهیگیر بومی شنیده بود که آب دریاچه چشمه ای است که از دل زمین میجوشد و از طرف مادر-زمین می آید و گاهی مادر-زمین سیل میفرستد. این مادر-زمین آب گون را در افسانه های مصری به صورت الهه ی اسب آبی می یابیم که در یک ورطه ی آبی میزید. البته در نوشته های مصری از بروز سیلی جهانگیر صحبت نشده است. ولی در نوشته های یونانی، افلاطون افسانه ی آتلانتیس را که با سیلی عظیم نابود شد از قول قبطی های مصر گزارش کرده است. در افریقا کلمه ی اتل یا اتلو یا اتارو به معنی رودخانه و منبع آب است و آتالان و آتاران هم در افریقای سیاه و هم در قاره ی امریکا به معنی جزیره یا ساحل آبی به کار میروند. زمانی کمت یا قبط که منطقه ی تمدنی مصر است، توسط نهرهای رود نیل به 7 قسمت جزیره مانند تقسیم میشد که به 7خدا از هورس گرفته تا سوبک تقدیم شده بودند و به نظر میرسد این همان حکومت 7 خدا بر جزایر اتلانتیس در روایات افلاطون باشد. از طرفی محاصره ی خشکی ها توسط آب، یادآور خروج آنها از سیلی فروکش کرده است. در این مورد جالب است که لغت "نون" که در مصر به معنی هاویه ی آبی ابتدای خلقت است به معنی سیل نیز به کار میرفته است. بنابراین میشد گفت 7ورطه ی خشک به همراه 7خدایشان از نون یا آب های هاویه پدید آمده اند.:

Ancient Egypt: Gerald massey: mcosimoclassics: 2007 :P425-9

این بدان معنی است که سیل، 7مرحله از خلقت را به نمایندگی از 7خدای ستاره ای به وجود آورده است و تئوسوفی مرحله ای موقتی در احیای همین مراحل به زبان مادی گرایی و درنهایت جانشین کردن آنها با یک روند مادی است که در آن، کسی چون و چرا نمیکند. تعجبی ندارد که مسئله طوری به حذف چون و چرا با تقلید محض از رسانه کشیده شود که دیگر کسی به پایان قضیه فکر نکند، چون از اول قرار بوده این 7مرحله بخشی از سیل نوح و در راستای مجازات بشر توسط یهوه باشند یعنی سیل نوح هنوز تمام نشده و بشر دارد سزای زیست نادرستش را میبیند. حداقل اشراف غربی که این نوع اخوت ها را برساخته اند به جای یهوه این طور فکر میکنند هرچند امیدوارند ما نصفه و نیمه اینطور فکر کنیم تا هر جا سرنوشتمان به بیراهه کشید از سر احساس گناه، نقش خودمان را در این عاقبت با سیاستمداران شریک بدانیم و از بار گناه آنها کم کنیم، ولی قرار نیست باور داشته باشیم که سیاستمداران از ابتدا در اخوت هایشان یاد گرفته اند که قرار است مردم را به بدبختی بکشند؛ چرا؟ شاید چون جامعه ی بشری اینقدر بزرگ و اداره اش اینقدر سخت است که هیچ راه حلی تضمین توفیق دائم یا اصلا موفقیت به هر شکلش را ندارد و همیشه باید آماده ی نابودی بود و فقط میتوان به کارگزاران امید داد که هر نابودی ای موقتی است و بعدش دوران بهتری میرسد مثل غروب خورشید در ورطه ی سیل گون جهان زیرین در شب تاریک که نتیجه ی آن طلوع خورشید پیروز بعدی است. در این بلاتکلیفی، مردم فقط باید آماده ی قربانی شدن در راه هر برنامه ای باشد که به آنها دیکته میشود چناذنکه اسحاق آماده ی قربانی شدن توسط پدرش در راه یهوه شد و شهدای مسیحیت، با کمال میل، این سرمشق را رعایت کردند و به سربازان امپراطوری های استعماری تحویل دادند.

پس اتفاقی نیست که مسی، سقوط عقلانی و قربانی خونین را دنباله های سیل نوح به شمار آورد. در افسانه ی آفرینش آشوری، قربانی گوسفند برای خدا نه با ابراهیم بلکه با نسخه ای از نوح به نام هاسیسادرا شروع شد که پس از فروکش سیل، به شکرانه ی موفقیت، برای خدایان گوسفند قربانی کرد و در روایت عبری، نوح پس از فروکش سیل، به طور اتفاقی شراب را کشف کرد و چنان مست لایعقل شد که برهنگیش آشکار و توسط پسرانش دیده شد. ترکیب اینها را میتوانیدذ در آن، آب پر شراب نیل بعد از سیل خون سخمت ببینید. (همان: ص442) از ابتدا قرار بود تمدن مدرن بر روی خونریزی جنگی ای استوار باشد که لایعقلی مستانه ی لذتجو مانع از توجه به شدت جراحات آن بر جوامع شود.


خون و شراب: دره ی اوسکول و خدای قادر متعالی که کم کم تبدیل به شیطان شد.

نویسنده: پویا جفاکش


یک افسانه ی معروف یونانی میگوید که زمانی هرکول پهلوان، برای به دست آوردن سیب های طلایی باغ هیسپریدها به کوه اطلس و به ملاقات اطلس تیتان پدر هیسپریدها رفت. اطلس، غولی بود که بالای آن کوه، آسمان را روی سرش نگه داشته بود. اطلس به هرکول گفت که هرکول باید موقتا به جای او آسمان را نگه دارد تا او برود و با سیب ها برگردد. هرکول برای مدتی نسبتا طولانی کار طاقت فرسای نگه داشتن آسمان را به عهده گرفت تا این که اطلس با سیب ها برگشت، اما دقیقا موقعی که میخواست آسمان را از هرکول تحویل بگیرد، به این فکر افتاد که چقدر خوب است همین جا آسمان را با هرکول رها کند و دنبال زندگی خودش برود. هرکول که از توقف اطلس، متوجه موضوع شده بود، گفت: «آخ. مثل این که آسمان دارد از یک طرف می افتد.» اطلس از ترس نابودی دنیا سریعا آسمان را از هرکول گرفت و فقط با مشاهده ی فرار غیر عادی هرکول با سیب ها بود که متوجه فریب او شد.

جرالد مسی در این داستان، اطلس را معادل "شو" خدای جو زمین در اساطیر مصر میداند که آسمان را از زمین جدا میکرد و هرکول را نیز معادل هورس خدای پهلوان مصری ها میشمرد. البته تظاهر شو به جلوه ی حیوانی شیر و پوست شیرپوش بودن هرکول، جایی این دو ایزد را دارای ریشه ای مشترک میکند. مشخصا هرکول شکل دیگری از شو بعد از تجدید نظرهایی در او است که موقتا به جای شو نظم جهان را اداره میکند ولی درنهایت تحمل وضع برایش طاقت فرسا میشود و ناچارا خدای پیشین را به سر کار برمیگرداند، همان «بار امانت» معروف در اسلام که انسان از خدا تحویل میگیرد، ولی به هر حال «امانت» است. دوگانگی ایزد، به دوگانگی کوهستان که خدا رویش قرار دارد هم مربوط میشود. چون فقط کوه ها آنقدر بلند و نیرومند بوده اند که میتوانسته اند حامل آسمان باشند. آنها را میشد با ستون های معبد مقایسه کرد. در معبد هرکول در صور، دو ستون وجود داشت که یکی طلایی رنگ و دیگری سبزرنگ بود. در تمثیلات مسیحی نیز اورشلیم روی یک کوه طلایی قرار دارد و در قلمروی بسیار دوردست تر از آن، یک کوه ماورائی مرموزتر و سبزرنگ واقع است. دوقلویی کوه میشو در اساطیر بابلی، به نوعی بیانگر به عهده گرفتن دوگانگی خدا از سوی کوهستان است. کوهستان مشرق و کوهستان مغرب، دروازه های طلوع و غروب خورشید، و درواقع دروازه های جهان های نور و تاریکی و خیر و شر هستند که هر دو در ید خدایند. میشود آنها را با کوه های قطبین در شمال و جنوب جهان جابجا کرد که یکی (از دید قدما ستاره ی سهیل یا کانوپوس) در سرزمین های گرم و نورانی افریقا واقع است و دیگری (ستاره ی قطبی یا پولاریس) در سرزمین یخبندان و تاریک شمالگان. برای بابلی ها کوهستان شرقی، مجموعه ی کوهستان های شرق و شمال بین النهرین بود و کوهستان غربی میتوانست کوه های اطلس مراکش باشد. اما مصری ها ذات دوقلوی کوهستان را توسعه داده و در وجوه عالی و دانی قلمرو الهی جمع آورده بودند و اینچنین کوهستان الهی از قلمرو دوزخی آمنتا در زیر زمین شروع میشد و در غرب جهان به سمت آسمان بالا میرفت و در جایی در شمال شرقی جهان، به صورت یک کوه عظیم، مجددا به زمین وصل میشد. در روایتی، قطبین سهیل و ستاره ی قطبی، بزرگترین قله های آمنتا بودند. ظاهرا شو با پتاح خدای خالق از دید اهالی منف (قاهره) تطبیق شده بود. چون بعضی از مصری ها معتقد بودند این دو قطب، پاهای "نیما" (یا "نعمه"، نام دیگر پتاح) هستند که خودش در آسمان، بهشت را نگه داشته است و پاهایش در زمین و تا ته آمنتا فرو رفته است. میدانیم که پاها وسیله ی راه برنده ی موجوداتند و در انسان، فقط اتحاد دو پا میتواند زندگی انسان را به جریان بیندازد. در خدای پتاح نیز پاها چنین حالتی دارند اگرچه ضد همند و بنابراین اجماع ضدین به نظر میرسند. اگر غلبه ی ضدین بر یکدیگر از پاها به صاحبانشان خدا توسعه یابد، خدا نیز دچار دوگانگی میشود و دوگانگی صاحب پاها در نسبتشان با پا، دوگانگی ایستادن یا حرکت است همانطورکه در مورد شو ایستادن را داریم و در مورد هرکول مسافرت دائم به اقصی نقاط جهان را. از دید هر دینی که خود را تنها راه نجات مردم خود میشمرد، خدا دارای تعریف ثابت و قوانینش بلتغییرند. بنابراین حرکت و تغییر در هر کهانت بازاری ای یک امر اهریمنی و دوزخی به شمار میرود. دوزخ در زیر زمین است و آنچه در زیر زمین دائم در حرکت است، آب است و ازاینرو هر دانش مرتبط با تغییر جهان، یک آب حیات زیرزمینی است که فقط در جایی که مناسب بیابد از زیر زمین بیرون میزند و هیچ کشور خاصی را سرزمین خدا نمیداند. این آب حیات قرار است نماد نور دانش در جهانی دوزخی باشد. در اساطیر باستان معمولا سگ و شغال راهنمای مردگان در جهان زیرینند. در مصر، مفید و مضر بودن دو قطب آمنتا در خدای سگ مانند ضرب میشود و آنوبیس هدایتگر و سیت مهلک را میسازد. روح جهان زیرین در فرم دوزخی خود و به سبب آب گون بودن به اسب آبی تشبیه میشود که جانوری کشنده و خطرناک برای مصریان بود و هیولای آبی خپت را که جهان را از بی نظمی پدید آورد و به مادر-زمین تبدیل شد نمایندگی میکند. برای مصریان، اسب آبی در حکم «گاو آبی» بود و گاو، نسخه ی زمینی او به شمار می آمد. ازاینرو مصریان، روح جهان زیرین را به الهه ای در هیبت یک گاو سرگردان تشبیه میکردند. هاثور مادر هورس هم یک الهه ی مادر-زمین و مجسم به گاو بود.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007:p275-9

در اساطیر کلدانی، خدای آب های زیرزمینی و آب حیات، حئا بود. به نوشته ی لورنس گاردنر، در جهانبینی یهودی-مسیحی که از برادر رقیب حئا یعنی انلیل برمیخیزد، حئا تبدیل به شیطان شده است و در بین نسخه های شیطان، بیشتر هویت سمائیل را به خود گرفته است، به این دلیل که به سبب پرستش حئا در جایی به نام "سما" در شمال بین النهرین، میشد نام سمائیل را به «خدای سما» معنی کرد. احتمالا درآمدن کیش یهودی-مسیحی از دنباله ی ابراهیم با دعواهای انلیل و حئا مرتبط است. اخراج ابراهیم از اور کسدیم (شهر کلدانیان) به این سبب روی داد که او مذهب سومریان یا اهالی شنعار را زیر سوال برده بود. این در زمانی اتفاق افتاد که بابل، مذهب حئا را پذیرفت و مردوخ پسر حئا را فرمانروای کبریا خواند و بقیه ی شهرهای شنعار نیز کیش او را پذیرفتند، درحالیکه انلیل، این مقام را از آن خود میدانست. ازاینرو انلیل، مجموعه ای از بلایای زمینشناختی و آب و هوایی و جنگ ها و بیماری ها را بر سومر نازل کرد و تمدن آن را نابود و مردمش را دچار اختلافات زبانی نمود. اور ابراهیم در یورش عیلامی ها از ایران نابود شد ولی یک اور کسدیم دیگر به جایش در سوریه به وجود آمد که به نام حاران عموی ابراهیم، حران نامیده میشد و احتمالا رابطه ی فامیلی اولاد ابراهیم با حاکمان حران در آنجا ادامه پیدا کرد و باعث همهویتی تقریبی دو خدای انلیل و حئا شد و جذب نقاط مشترک حئا به انلیل، بر شیطانی به نظر رسیدن نقاط افتراق افزود، ازجمله بر تلقی شیطانی هر الهامی که به هر حال ممکن است از تویش قانونی مخالف با وحی های انلیل یا یهوه دربیاید. الهامات غیبی که به آب حیات حئا تشبیه میشوند، نتیجه ی آنچه آتش اختری نامیده میشود هستند. امروزه این آتش اختری، ملاتونین نام دارد و یک ماده ی مغزی توصیف میشود. نام ملاتونین از "ملا" به معنی سیاه و "توس" به معنی کار می آید. ملاتوس به معنی کارگر شب هم بوده است درست مثل ملاتونین که علت سیاه خواندنش این است که معمولا در شب ترشح میشود. افرادی که مغزشان ملاتونین زیادی ترشح میکند، معمولا از نور شدید منجمله نور زیاد آفتاب اذیت میشوند. از قدیم معروف بوده که شب زنده داران، یعنی افرادی که شب ها بیدارند به خدا نزدیکترند و حتی این افراد را صاحب الهامات غیبی میشمردند. علتش این بود که این افراد به دلیل فاصله گرفتن از خورشید و انجام کار در نور کم در شب، کم کم دچار توانایی هایی مستقل از چشم و حواس پیشرفته تری میشدند که از دید مردم دور نمیماند و مردم، آن را به یک چشم سوم نسبت میدادند که به این افراد، آتش اختری یا نور برآمده از آتش ستارگان را میدهد. توجه کنید که در زبان های سامی، کلمه ی «عین» هم به معنی چشم و هم به معنی «چشمه ی آب» است. به سبب ارتباط با تاریکی، کلیسای مسیح، افرادی را که دارای توانایی های تا حدودی مستقل از چشم و مشغول به شب زنده داری بودند به دوست داشتن تاریکی و پیروی از شر متهم میکرد و آنها را قوم اژدها میشمرد که فرمانروای تاریکی شمرده میشد. تاریکی قلمرو الف ها یا اجنه و موجودات شرور شمرده میشد که این افراد متهم بودند با آنها در جادوی سیاه تبانی میکردند. یکی از گناهان کاتارهای البی ژن، این بود که شب ها را تا صبح به مناجات پرداخته و از این طریق شب زنده داری میکردند. البی ژن ها به معنی زادگان البی نام از محلی به این نام در فرانسه داشتند و منشا این نامجا از الب تلفظ دیگر الف یا جن است. کنت ولاد معروف به دراکولا پادشاه ترانسیلوانیا هم شهرت شیطانی خود را از آن جا یافت که در دانشگاه سلیمان در آلمان، به کسب دانش درباره ی جذب آتش اختری پرداخته بود و با توجه به عضویت در فرقه ای به نام دراکو یا اژدها قطعا باید مردی کاملا شیطانی میبود. نکته ی دیگری هم در این تمثیل هست که مهم است. آتش اختری که در تشبیه به آتش، به صورت نمادین، سرخ رنگ تصویر میشود، در تشبیه به آب حیات نیز مایع در نظر گرفته میشود. ترکیب سرخی با سیلان آب میشود خون و شراب. معمولا بین این دو ارتباط مطرح میشود و ادعا میگردد که پیامبران بنی اسرائیل، نوشیدن شراب را موقتا به عنوان جانشین خون به رسمیت شناختند چون خیلی از مردم قدیم، خون میخوردند. حتی خود مسیح هم در شام آخر، نوشیدن شراب را به عنوان خوردن خون خودش، رسم عشای ربانی کرد. آتش به یک مثلث رو به بالا و آب به یک مثلث رو به پایین تشبیه میشوند و ترکیب آنها نماد ستاره ی داود را میسازد که نماد یهودیت است. همانطورکه سیلان آب حیات در رگ های زمین، سبب رشد درخت حیات میشود، انتظار میرود سیلان خون و شراب در رگ های بدن نیز گیاه حیات را در تن بدواند، همانطورکه از ریختن خون شهید بر زمین، گل سرخ رنگ رشد میکند. برای همین، گل رز سرخ که رنگ خون دارد، نماد رز-صلیبی ها و دنباله شان فرقه ی طلوع طلایی است که یکیشان به نام برام استوکر، دراکولا را امروزی و جاودانه کرد. در یک «سرود سلیمان»، «عروس مسیحایی» به گل رز شارون و زنبق تشبیه شده است. درواقع مسیح هم حکم گیاه زندگانی را دارد و مادرش حکم آب حیات را. در کیمیاگری، این آب با جمع آمدن با آتش، نتیجه ی ذوب شدن ماده ای جامد تلقی میشود و آن، پودری است موسوم به «طلای سرخ» که به ققنوس و گوساله ی سامری تمثیل میشود. ققنوس، پرنده ی خورشیدی است که آتش میگیرد تا از خاکستر خود از نو متولد شود. گوساله ی سامری، بتی طلایی به شکل گاو بود که موسی آن را در آتش سوزانید. اما کیمیاگران کابالیست معتقد بودند موسی آن را سوزانید تا مثل مایع حیات به سیلان دربیاید و لابد بر ضد هرآنچه خود موسی به نام دشمن آن بافته است، حرکت کند. ازیریس پدر هورس هم به گاو تشبیه میشد و هورس، تولد دوباره ی ازیریس بعد از قتل ازیریس به دست سیت بود. :

“star fire”: Laurince gardner: part2

اگر شما به عنوان یک پیرو موسی و یهوه، کل این مجموعه را پذیرفته و به عنوان مدافع تغییر، شیطانی تلقی کرده باشید و از طرفی یهوه را خدای قادر توانا در همه چیز و بنابراین جامع ثبات و تغییر معرفی نموده باشید، پس باید نتیجه بگیرید که از این پس، خدا پس از بروز هر تغییری در جامعه به سمت شیطانی شدن پیش رفته است، و این همان بلایی است که بر سر یهوه و کل جامعه ی جهانی به وجود آمده توسط پیروان او آمده است.

در کابالا یهوه را آدم کدمون مینامند و آدم ابوالبشر را معادل یهوه میشمارند. حوا که به شکل یک زن از بدن آدم جدا شد و با او جفت گردید، همان پاره ی مونث یهوه است و یک دلیل این که نام یاه یا یاهو خدای پیشین را یهوه تلفظ کرده اند برای این است که نامش به یاه+حوا قابل تجزیه باشد. در عین حال، این تجزیه به پیدایش قائن و هابیل از آدم و حوا نیز قابل معنی است چون نام هابیل میتواند مشتق از هاب (حوا) + ایل (خدا) به نظر برسد. در این صورت، غلبه ی قابیل بر هابیل، همان غلبه ی آدم بر حوا و مرد بر زن است. تورات میگوید قائن (قابیل) خون هابیل را ریخت نه این که او را کشت. به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا برخی بر این نظرند که این، پاره شدن پرده ی بکارت زن توسط مرد برای تولید مثل است که با ریختن خون همراه است. به هر حال، دراینجا تولید مثل آدمیزاد به خلقت خداوند تشبیه و بر اساس آن برآورد شده که خدا برای پیشبرد آفرینش، میل کلی به ریختن خون و انجام عمل جنسی دارد. البته هویت این خدا هم مورد توجه است. چون درحالیکه یهوه یا آدم کدمون به شکل قابیل تبدیل به بشر شده است، قابیل فرزند حوا از سمائیل جن نیز تلقی شده است درحالیکه سمائیل معمولا با شیطان تطبیق میشود. سمائیل را مار باغ عدن میدانند و از طرفی به دلیل همهویت کردنش یا عزازیل فرشته ی بز قربانی یوم کیپور، علاوه بر مار، به بز هم تشبیه میشود. برابر شدن اینان با یهوه نشان میدهد که او درنهایت فقط یکی از موجودات ماوراء الطبیعی است و نه خدای همه. در برخی احادیث، آن که ما شیطان مینامیم و دشمن سمج انسان ها است، صرفا یک عضو طبقه ی پنجم از 9طبقه ی شیاطین است که همه تحت حکومت بعل زبوب هستند. حالا فرضش را بکنید که این اسلاف شیطان همه با جمعیت انسانی تطبیق شوند و یک جن که یهوه باشد با تبدیل به انسان متعارف، وارد جهان کنونی شود و درآنچه به هبوط از بهشت معنی میشود، تعریف خاص انسان بودن را به خود محدود کند، تعریفی که میتواند به معنی نزول از معنویت باشد. در مقابل معنویت، غرایز حیوانی قرار دارند که بسیاریشان خنثی هستند، ولی دقیقا آنهاییشان که منشا تمام داستان های محبوب بشرند، خفت و خیز جنسی و خونریزی در جنگ یعنی همان خصوصیات قابیلند. یهوه در اثر همهویتی با قابیل، از طریق این خصوصیات، در مقام یک ایزد، با مارس یا مریخ خدای جنگ قابل تطبیق است. او به واسطه ی آیین های کشاورزی که باروری در انسان را به باروری مادر-زمین تشبیه میکنند، به ساتورن خدای کشاورزی نیز مربوط میشود و چنگ کشاورزی که به زمین شیار میدهد و به اصطلاح پرده ی بکارت زمین را پاره میکند را حالت سلاح جنگی میدهد. همین چنگ را به صورت یک نیزه ی سه شاخه به نشانه ی تثلیث در دست پوزیدون خدای دریا قرار داده اند که نسخه ی دریایی خدا و البته آدم است و جایگزین آدم دوم یعنی نوح شده است که انسان ها را از دریا به درآورد. ارتباط او با قابیل از طریق کابیری ها فراهم میشود که هم بنیانگذاران معدنکاوی و صنعتگریند و هم بنیانگذاران تجارت دریایی با کشتی. در مقام اول، آنها اختراع صنعت توسط قابیل را نشان میدهند که در افسانه های کابیری ها به وولکان خدای آهنگران که در دوزخ زیر زمین ساکن است نسبت داده میشود. در نسخه ی دریانوردی، قابیل با صادق یا صدیق رئیس کبیرها یا کابیری ها به روایت سانخونیاتون فنیقی مرتبط است. او همان ملکی صدق پادشاه اورشلیم در زمان ابراهیم است که نامش به معنمی شاه صدیق است. نام صدیق به سوتخ یا سوت یا سیت خدای قبطی برمیگردد که او هم به صورت شیث در کنار قابیل به عنوان فرزند آدم بازتولید شده است و چون سیت حالت خدای جنگ را به خود گرفته، شیث صرفا روایت دیگری از قابیل و البته آدم است. به همین دلیل هم شجره نامه ی دو پدرسالار –شیث و قابیل- دارای اسم های مشابه است که هر دو هم به دنبال دو پدرسالار به نام های انوخ و انوش یکسان میشوند که هر دو شکل دیگر نوح به جای شیث و قابیلند. قرار گرفتن اینها به عنوان انسان در دنباله ی خدایان یا اجنه در یک افسانه ی قدیمی ایرانی دیده میشود. مطابق این افسانه، دو دسته از اجنه در دوران قدیم بر زمین حکومت میکردند: دیوهای قوی تن و خشن و بداخلاق، و پری های ظریف که مهربانتر و نرم دل تر بودند. پری ها به مدت دو هزار سال بر زمین حکومت کردند تا این که دیوها آنها را برانداختند و پری ها در آخرین کلانشهر خود تحت حکومت ده پادشاه حکومت کردند که آخرینشان به نام کیومرث، همان آدم ابوالبشر بود. مادام بلاواتسکی، این ده پادشاه را همان ده پادشاه کلده به روایت بروسوس میداند که در زمان آخرینشان یعنی خیسوتروس، سیل بزرگ رخ داد و خیسوتروس همان نوح کلدانی است. البته در داستان کیومرث، قصه ای درباره ی سیل نیست ولی در داستان جانشینش هوشنگ، نشانه ای بر ارتباط با دریانوردی قابل استنباط است. هوشنگ، در جزیره ای، به اسبی جادویی دست می یابد که 12 پا دارد و حاصل جفتگیری تمساح با اسب آبی ماده است. با سوار شدن بر این اسب، هوشنگ قادر به شکست دادن تمام دیوها است تا این که بلاخره دیوها با انداختن سنگی بزرگ از بالای کوه دماوند به روی هوشنگ، موفق به کشتن او میشوند. آلیس بیلی، معتقد است که پیدایش این اسب از جانوران آبزی، نشانه ی دریایی بودن یک مرکب است و این که اسب جانور پوزیدون است، نیز به دریایی بودن مرکب توجه میدهد، بخصوص که اسب آبی و تمساح هر دو در اساطیر مصری جانوران ایزدی هستند؛ بنابراین اسب 12 پا باید یک قایق با 12 پارو باشد. جانشین هوشنگ به نام طهمورث هم به مرکبی جادویی دست یافت که پرنده ی سیمرغ بود. طهمورث به دلیل کشتن اژدها یک نسخه ی ایرانی سنت جورج به نظر میرسد. در زمان او انسان ها در بابل و نینوا و دیاربکر ساکن بودند و دیوها بسیار دورتر در کوه قاف. طهمورث سوار بر سیمرغ، به کوه قاف پرواز کرد تا ببیند در قلمرو دیوها چه خبر است. آنجا دید که دیوها چطور بازمانده ی پری ها را به بردگی خود درآورده، مورد اذیت و آزار قرار میدهند. طهمورث با کشتن دمروسش دیو، پری بانویی به نام مرغیانه را از اسارت او آزاد کرد و او را سوار بر سیمرغ به فرنگ یا اروپا انتقال داد. بلاواتسکی معتقد است مرغیانه باید همان مورگانا الهه ی جادوگر افسانه های آرتوری در بریتانیا باشد. در این قصه فضای پس کوه قاف، یک یخبندان سرد و تاریک توصیف میشود. ازاینرو کوه قاف معادل عمود جهان در قطب شمال به نظر میرسد. در دیگر افسانه های ایرانی، کوه قاف، دربرگیرنده ی آثار باستانی فراوان و محل حکومت 72 پادشاه به نام سلیمان است که سه تایشان هر کدام، هزار سال حکومت کردند. این نیز یادآور تلاش های اروپاییان برای کشف تمدن آتلانتیس در قطب شمال است. البته آتلانتیس را بیشتر در غرب جهان و در حدود کوه های اطلس مراکش در محل اقیانوس اطلس میشمردند. بلاواتسکی مینویسد یک قرن قبل از او کلنل ویلفورد به فولکلور هندی درباره ی لشکرکشی شاه کیکاووس به کوه اسبروج در محل غروب خورشید اشاره میکند که شاه درآنجا با شاه دیوها به نام «شیطان سفید» میجنگید. چون در قصه از بودن کوه در «اقلیم هفتم» و «محل غروب خورشید» و رود نیل صحبت شده بود، ویلفورد تصور میکرد که محل حکومت شیطان سفید باید در منتهاالیه غرب جهان مکشوف بوده باشد. از طرفی از بودن کوه اسبروج در یک «جزیره ی سفید» در آتالای غربی صحبت شده است، جزیره ای که رنگش از شرارت مردمش سیاه شده بود و ویلفورد معتقد بود شیطان سفید، میتواند روح جزیره ی سفید باشد. ویلفورد، نام های آتالا، اطلس و آتلانتیس را با هم مقایسه میکرد و نیل را با کوهستان نیلا در اطلس تطبیق مینمود درحالیکه قبول میکرد درج رود نیل مصر با اشاره به گذر راه از مصر و افریقا میتوانست اشتباهی منطقی باشد. با این حال، بلاواتسکی توجه میدهد که کریشنا دیگر قهرمان هندی نیز یک غول سفید را کشته است و کریشنا خدای ویشنو است که به شکل انسان درآمده است. ویشنو به همراه برهما دیگر خدای هندی در کوه meru ساکن است که آن هم مثل کوه خیالی قطب شمال، عمود جهان است. وجود یک اقیانوس شیر در قلمرو ویشنو، میتواند تصویری دم دست تر از چشم انداز دریایی و سفید قطبی در قلمرو هندوستان باشد. قدر مسلم این که غرب و شمال، هر دو قلمرو تاریکیند و این همان تاریکی ای است که رنگ جزیره ی سفید را سیاه میکند و قابل مقایسه با روحی شیطانی است که عامل نزول آدمیزاد و یا خدا در قالب آدمیزاد میشود. با این حال، آنجا سرزمین مقدس با کوه سکونتگاه خدا هم هست و قابل مقایسه با کوه موریاه در قلمرو اورشلیم است که ظاهرا قرار بوده است به همان شکل، به جای معنویت، روح شیطانی به مردم بددهد. در اساطیر یونانی نیز انحطاط بشر به واسطه ی خدایان را می یابیم و باز هم از سمت کوهستان خدایان به نام المپ. عصر کرونوس یا ساتورن، فرمانروای تیتان ها، یک عصر طلایی برای بشر است ولی با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس که پسر ساتورن است، دوران انحطاط شروع میشود. پرومته ی تیتان به عنوان خالق انسان ها که به سبب دادن آتش به انسان ها در کوه قفقاز –یک نسخه ی بومی شده ی کوه قاف- زنجیر شده است، به "یو" معشوقه ی زئوس که در قالب گاوی از انتقام هرا همسر زئوس میگریزد، میگوید که روزی به نفرین کرونوس، زئوس نیز توسط پسری که از نسل یو متولد میشود سرنگون میشود. اینجا کرونوس و زئوس و فرزند آینده اش همه به هم گره میخورند. چون کرونوس و زئوس در ابتدا خدایی واحد بودند. کرونوس که میدانست توسط یکی از پسرانش سرنگون میشود فرزندانش را میبلعید. ولی به جای زئوس یک تکه سنگ را بلعید و زئوس نجات یافت. معنی دومش این است که او با بلعیدن سنگ به جای یک خدای زنده به موجودی مادی و پرستشگر اشکال تبدیل شد و ازاینرو با تبدیل شدن به زئوس، جای به او که همان یهوه است داد و بسیاری از خصوصیات او را حتی در مورد عصر طلایی به خود جذب کرد. این تعابیر به خاطر آن به وجود آمده که کرونوس در مقام خدای زمان، معادل «قیوم» خدای زمان مصری است که در هر عصر، تعریف خدا را مطابق زمان و مکان شکل میدهد. در عصر ما خدا بر اساس تصویر شاهان و خوشایند شاهان شکل گرفته است. به قول بلاواتسکی، تصویر اروپاییان متمدن قرن 19 و شاهان قبایل جزایر جنوب از خدا زیاد شبیه هم نیست. اما قدرتمداران تمام اینان، دشمن دانا شدن مردم هستند و میخواهند مردم نادان باشند تا بشود بر آنها حکومت کرد. زئوس هم دقیقا همینطور بود و نمیخواست مردم دانا شوند. زندانی شدن پرومته که نامش به معنی پیشبین است توسط زئوس، مفهوم از بین بردن قوه ی عقل و انسانیت در مردم برای اطاعت کور انسان ها را میرساند ولی همین از بین بردن انسانیت، به افزایش خصوصیات وحشی غریزی و حیوانی بشر می انجامد که میتواند عامل طغیان او علیه نیروهای نظم دهنده ی حکومت باشند. اگر این روند تداوم یابد، معنی پسر زئوس که او را برمی اندازد معلوم میشود. پرومته پیشبینی میکند که فرزند زئوس از نژاد شاهان ارگوس طغیان میکند، ولی بلاواتسکی، دراینجا آرگی یا آرگوسی را همان برخاسته از آرک یا کشتی و به مفهوم کابیری و قوم نوح تلقی میکند و دنباله ی پیشبینی را بررسی میکند. پرومته به یو میگوید که به شرق برود و در اتیوپیا از رود نیل بگذرد. اتیوپیای شرق قفقاز به مفهوم جایی که سیاهان در آن زیادند باید هند باشد. اسکندر مقدونی با دیدن تمساح ها در هند و با توجه به این که تمساح را فقط از رود نیل میشناخت تصور کرده بود که هند باید خاستگاه رود نیل باشد. البته رود سند نیز در دو منطقه از هند به نام «نیل» شناخته میشود. هند و اتیوپیا هر دو محل های ظهور دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و شکل افراطی آن یعنی سابازیوس هستند و کریشنا و بودا نسخه های هندوی دیونیسوس شمرده میشده اند. سابازیوس همان صبایوت لقب یهوه و مرتبط با سبت یا روز شنبه زمان اجرای جادوی سابازیوسی سبت سیاه است. شنبه روز زحل سیاره ی کرونوس است که حالا تبدیل به زئوس شده است. این، خود یهوه/زئوس است که در اثر فضا دادن به نیروهای غریزی به چیزی ضد خود تبدیل میشود. یو به عنوان یک زن در هیبت گاو، کسی جز ایزیس الهه ی گاوآسای مصری نیست که شوهرش ازیریس را به صورت یک خدای متفاوت به نام هورس از نو به دنیا می آورد؛ تمثیلی مناسب برای زئوسی که تبدیل به پسرش دیونیسوس میشود، و قوانین اخلاقی ای که جای به شهوترانی و مواد مخدر و جنون کشتار میدهند: عاقبت پرستش خونریزی و خفت و خیز جنسی توسط یهوه ای که تبدیل به قابیل شد.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: stanza12

این بی حیثیت شدن تدریجی خدا به نفع هیچ کس تمام نشد، حتی آنهایی که تصویر منحرفش را اصیل تلقی کردند و سعی کردند از پس بی معنایی عمیقی که مادیگرایی نوین با رد کردن اصالت مذهب ابراهیمی ایجاد کرد، یک پاگانیسم نو همراه با تمام چیزهای زشتی که مذهب یهودی-مسیحی و همدست های باستانشناس غرب-محورش به باستانیان نسبت میدادند دست و پا کنند. ویلیام هنری در مقدمه ی کتابش به نام «دروازه ی نگهبان بهشت: جنون هزاره» از جنونی که این انکار عجولانه و افراطی به همراه دارد صحبت میکند بطوریکه کتاب را با این جمله از ارنست رنان در کتاب «تاریخ قوم اسرائیل» شروع میکند:

«اغلب این افراد متعصب و نه همیشه ارواح ظریف هستند که در حال درک رشته ی درست راه حل های مورد نیاز آینده هستند.»

و در ادامه مینویسد:

«رانچو سانتافه، کالیفرنیا، 26 مارس 1997. روزی که فرقه ی دروازه ی بهشت، با این باور که آنها به تنهایی پاسخ سوال نهایی زندگی را دارند، به طور تشریفاتی از سیم پیچ فانی خود لغزیدند و به "آن سوی" فرار کردند. داستان آنها خانواده ی انسانی را مبهوت کرد و بر مکالمات انسانی در آخر هفته ی عید پاک که پس از آن انجام شد، غالب شد. این روح ابدی را در همه ی ما لمس کرد و همزمان ترس، نفرت و شفقت را برانگیخت. همه می دانیم که خواهیم مرد. همین دانستن است که ما را وادار می کند که این وضعیت را درک کنیم و در این عمل خائنانه و بزدلانه، حقیقت پیدا کنیم. این کتاب به دنبال پاسخگویی به نیرویی است که می‌تواند باعث شود یک روح نامناسب بخواهد خود را از زمین دور کند و بچرخد، مخصوصاً به سمت یک سفینه فضایی منتظر! علیرغم این واقعیت که تبلیغات آنها، که در صفحات وب بسیار پیچیده ارائه می شود ، نشان می دهد که آنها می خواستند از حیات زمینی رها شوند، اقدامات فرقه ی دروازه بهشت ​​تأثیر کاملاً معکوس داشت. به جای آزادی، نحوه ی مرگ آنها طنابی نقره‌ای ایجاد کرد که اکنون در تخیلات میلیون‌ها نفر در سراسر جهان است. در بی احتیاطی آنها هرگز از زندگی زمینی رها نخواهند شد. آنها به جای اینکه به عنوان قهرمان پرستش شوند، به عنوان شرور در موزه ی آگاهی بشر جاودانه می شوند. این کتاب به سیستم های اعتقادی عجیبی می پردازد که فرقه ی دروازه ی بهشت ​​و دیگر فرقه های بدنام دهه ی 90 در اختیار داشتند. در این باورها «نیرو» یا «عامل اتحاد» ای یافت می‌شود که آنها را به سوی انقراض سوق داد. به‌عنوان محققی درباره ی عقاید مشابه، من نیز با استفاده از چوب‌ها و سنگ‌هایی که فرقه ی دروازه ی بهشت​​برای ساختن معبد خود از آن استفاده می‌کرد، جهان‌بینی ساختم. اشکالی ندارد که به یوفو ، تناسخ و زندگی در سیارات دیگر اعتقاد داشته باشید. تفاوت چشمگیر عامل وحدت دهنده ای است که این باورها را در کنار هم نگه می دارد. متأسفانه، در مورد کیش دروازه ی بهشت، ضرب المثل کتاب مقدس "و لجنی که برای ملات داشتند" صدق می کند. این «لغزش» آنها را از همه ی جویندگان دیگر جهان که عامل پیوند دائمی تری را برای یکسان کردن باورهای خود انتخاب کرده اند و آنها را به زمین می اندازد، جدا می کند. اریک هافر می نویسد: «افرادی که به خوبی تطبیق داده شده اند ، پیامبران فقیر می سازند. از سوی دیگر، کسانی که با زمان حال در جنگ هستند، چشمی به بذرهای تغییر و پتانسیل های شروع های کوچک دارند.» فرقه ی دروازه ی بهشت ​​بر این باور بودند که نه تنها با زمان حال بلکه با تمام زندگی زمین به طور کلی در حال جنگ هستند. آنها در اوایل این ایده ی رادیکال را توسعه دادند که برای دستیابی به صلح، ترک زمین اجباری است. هافر نوشت: «رادیکال ایمانی پرشور به کمال‌پذیری بی‌نهایت طبیعت انسان دارد. او معتقد است که با تغییر محیط انسان و با تکمیل تکنیک شکل‌گیری روح، می‌توان جامعه‌ای کاملاً جدید و بی‌سابقه ایجاد کرد.» جفرسون، واشنگتن و فرانکلین رادیکال بودند. گاندی در هند یک رادیکال بود. مارتین لوتر کینگ یک رادیکال بود. آنها به دنبال احیای روح انسان از طریق احیای یک باور باستانی در یک عصر طلایی بودند، با اعتقاد به این عمل ما می‌توانیم یک مدینه ی فاضله خلق کنیم. فرقه ی دروازه ی بهشت ​​نیز خود را رادیکال می دانست. آنها باورهای باستانی را نیز احیا کردند، به ویژه در مورد موجودات فضایی که روح انسان را در این زمین کاشتند. آنها بازگشت به این موجودات قدیمی و اعتقادات آنها را موعظه می کردند. تفاوت این است که مرگ، دروازه ی بهشت به روی یک ​​یک مدینه ی فاضله است و آنها معتقد بودند که این مدینه ی فاضله جای دیگری غیر از زمین است. آنها با اشتیاق این ایده آل را تا تحقق نهایی آن دنبال کردند. چرا؟ فرقه ی دروازه بهشت ​​در راس هرم مادی تمدن بشری زندگی می کرد. آنها "رسیده بودند". در رانچو سانتافه، املاک وسیع با چمن‌زارهای پردرخت و غلتان در کنار هم جمع می‌شوند و جزیره‌ای را در منطقه‌ای تشکیل می‌دهند که در خارج از آن، یک توده بیابان است. این یکی از ثروتمندترین جوامع جهان است، یک باغ خصوصی در جهانی که به طور فزاینده ای به پیچ و خمی از بتن و فولاد تبدیل می شود: مکانی ایده آل برای ثروتمندان برای بازنشستگی با آفتابگیری و تفکر یا فراموش کردن بقیه ی جهان. علیرغم دستاوردهای آنها به عنوان طراحان با استعداد صفحات وب ، افراد نامناسب دروازه ی بهشت ​​هرگز باور نمی کردند که به زمین رسیده اند. حتی خودشان را زمینی هم نمی دانستند . هیچ دستاوردی، مهم نیست چقدر ستاره ای باشد، نیازهای غول پیکر روح آنها را برآورده نمی کند. برای آنها، رستگاری تنها می تواند به صورت جدایی کامل از ماندن در اینجا، زندان زمین باشد. تبلیغات آنها خودکشی بود. به همین دلیل، باغشان در رانچو سانتافه به مکانی عالی برای خودکشی دسته جمعی تبدیل شد. صبح دوشنبه 24 مارس 1997، فرقه ی دروازه ی بهشت ​​که "معبد ما" نامیده می شود ، مانند هر خانه ی دیگری در خانه-کاخش قیام کرد . آن روز، مردان و زنانی که در اینجا زندگی می‌کردند، به جای ایجاد صفحات وب برای مشتریان خود، لباس‌های همسان می‌پوشیدند، خود را در تخت‌های دو طبقه جمع می‌کردند و منتظر دستورالعمل‌های بیشتر بودند. در جیب‌هایشان پول نقد حمل می‌کردند، شاید بازتابی از باور مصر باستان که مرده‌ها باید پولی به کشتی‌ران، و نگهبانان دروازه‌های بهشت ​​بپردازند. در طول سال‌های طولانی آموزش، آن‌ها خود را برای آنچه که قرار بود پیش بیاید آماده کرده بودند. با این روش، تمام 39 عضو فرقه با یک سفینه ی فضایی که دنباله‌دار هیل باپ، خانه ی واقعی آنها را دنبال می‌کند، جمع می‌شوند. هیل باپ همان "نشانگری" بود که سربازان دروازه ی بهشت ​​منتظرش بودند. این نشان دهنده ی اوج مأموریت آنها و طلوع پادشاهی بهشت ​​بر روی زمین بود. لحظاتی بعد دو عضو فرقه ی دروازه ی بهشت ​​وارد اتاق خواب «برادران و خواهران» خود شدند، همانطور که یکدیگر را صدا می زدند. این مانوور تمرینی نبود. با وجود ستاره ی دنباله دار بالای آنها، اکنون همه چیز واقعی است. هر فنجان حاوی ترکیبی از فنوباربیتال و الکل است. فنوباربیتال یک داروی باربیتورات است که پزشکان از مدت ها پیش به دلیل خاصیت آرام بخشی و ضد تشنج آن را تجویز می کردند. در عرض چند دقیقه با ایجاد خواب آلودگی، کما و فروپاشی سیستم گردش خون، بدون درد از بین می روند. اعضای فرقه در حالی که جرعه جرعه جرعه ای از "اکسیرهای زندگی"
خود را می خوردند ، به طور غیرقابل انکاری معتقد بودند که اعضای پادشاهی بهشت ​​سوار بر کشتی ای هستند که دنباله ی هیل باپ در انتظار بازگشت خود هستند. روی مانیتورهای کامپیوتری که خانه را پر کرده بود، تصاویری از هیبریدهای بیگانه-انسان یا موجودات بیولوژیکی فرازمینی که در این کشتی ساکن بودند، آنها را تحت نظر داشتند. با یک جرعه صمیمی ترین و متفکرانه ترین کاری که هر انسانی می تواند انجام دهد انجام شد. از اینجا، مکانیسم مرگ خودکار درون کلید را چرخانده و روح ساکن در این بدن ها را آزاد می کند. اینکه آیا آنها از دروازه بهشت ​​گذشتند یا نه، تصمیم ما نیست. میزبانی با تسامح از افراد نامتناسب یک روش زندگی در کالیفرنیا است، آنها زندگی را به تصویر آن به عنوان یک منطقه ی پیشرفته در جهان می گویند. سرگرمی ها و رایانه ها هستند که در قلب سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کالیفرنیا قرار دارند - تجربیات مشترک و مرزهای جدید را به جهان می آورند. با هم، افراد نامتناسب و رایانه‌ها، همراه با مسیحایی خودخوانده که با دوربین فیلمبرداری تلقین می‌کند، کالیفرنیا و در نتیجه صنایع سرگرمی و رایانه را در دورترین حاشیه‌های یک تجربه مشترک جدید قرار داده‌اند: جنون هزاره. 26مارس 1997 پایان دوران بود. از این نقطه به بعد تا پس از سال 2000، کل جهان در چنگال تغییر هزاره خواهد بود. این جنون هزاره ای چیزی است که باعث می شود داستان دروازه ی بهشت ​​فقط یک داستان دیگر کالیفرنیا یا از جنون تکنولوژی نباشد. این جنون از کالیفرنیا به یک خلوتگاه کوهستانی در سوئیس، به تاکستان های فرانسه، به کبک کانادا، به توکیوی ژاپن منتقل می شود. درست در روزهای قبل از خودکشی دروازه ی بهشت ​​بود که در کبک چندین نفر دیگر از اعضای هیئت معبد خورشیدی، زمین را در محراب شعله تخلیه کردند. از سال 1994، 74عضو معبد خورشیدی در اثر خودکشی دسته جمعی جان خود را از دست داده اند . اعضا بر این باور بودند که به شوالیه‌های معبد تبدیل شده‌اند ، یک نظم مقدس مرموز قرون وسطایی که توسط نه شوالیه ی فرانسوی پس از کاوش در محل معبد سلیمان در اورشلیم تأسیس شد. مانند اعضای Heaven's Gate، شاگردان Order of the Solar Temple معتقد بودند که مرگ یک توهم است و زندگی "واقعی" زمانی آغاز می شود که ما از زندگی زمینی فرار کنیم. اعضای Heaven's Gate بر این باور بودند که مرگ آنها منجر به رستگاری روی یک بشقاب پرنده که هیل باپ را دنبال می کرد، می شود. اعضای معبد خورشیدی به زندگی پس از مرگ در سیریوس (شعری)، درخشان‌ترین ستاره ی منظومه شمسی، اعتقاد داشتند، که همانطور که خواهیم دید، تصویر کلیدی در باورهای هزار ساله ی شخصیت مسیح بود. هیچ ارتباط شناخته شده ای بین خودکشی دروازه ی بهشت ​​و معبد خورشیدی وجود ندارد. در واقع، تفاوت های فاحشی وجود دارد. خودکشی ها در کانادا و اروپا آتشین و تشریفاتی بود و قربانیان مرد، زن و کودک بودند. آنچه این گروه ها را به هم پیوند می دهد نحوه ی مرگ آنها نیست، بلکه اعتقادات مذهبی آنهاست. هر دو گروه ادعا می کنند به کیهان شناسی پیشرفته و حتی باستانی دسترسی دارند که شامل اعتقاد به همه چیز از یوفوها ، فرازمینی ها ، پیوند روح ، برداشت روح و تناسخ تا دروازه های ستاره ای است. در مورد دروازه ی بهشت، آنها ادعا کردند به سؤالات همیشگی پاسخ می دهند که ما کی هستیم؟ چگونه به اینجا رسیدیم؟ ما اینجا چه کار می کنیم؟ و چگونه ترکش کنیم؟ ما اعتقادات آنها را نقطه به نقطه بررسی خواهیم کرد و مبنای تاریخی و اسطوره ای نتیجه گیری آنها را آشکار خواهیم کرد. آگاهی از تداوم تاریخی این باورها، خود حسی را در اعمال بی‌معنای خودکشی ایجاد می‌کند. این واقعیت که دروازه ی بهشت ​​توسط یک بیمار سابق روانپزشکی تأسیس شد، بسیاری از ناظران را وادار کرد که فقط این فرقه را به عنوان یک گروه دیوانه ی دیگر ردکنند. این نگرش تحقیرآمیز انسانیت آنها را نفی می کند. به تصویر کشیدن اعضای فرقه به نحوی که داستان آنها تغییر شکل یافته است، ما را آگاه نمی کند. قصد ما این است که نشان دهیم آن‌ها به آن چه اعتقاد داشتند، به این امید که مانع از وقوع فاجعه ی دیگری از این نوع شود. در انتهای مقابل اقیانوس آرام، مردی که زمانی ادعا می‌کرد آن جانور [وحش آخرالزمانی دجال در مکاشفه ی یوحنا] است، در ژاپن منتظر محاکمه است. [او در حال حاضر، اعدام شده است و اعدام او یکی از دلایل ترور شینزو آبه نخست وزیر پیشین ژاپن به نظر میرسد.] شوکو آساهارا ، یک شارلاتان ریشو و نابینا، خود را خدای مرگ هندو، شیوا ، میدانست که یک نسخه ی هندو از شیطان است. مانند دروازه ی بهشت ، فرقه ی عالی آساهارا Aum یک امر سیمی و با فناوری پیشرفته بود که توسط باهوش ترین افراد - مهندسان، ژنتیک ها، فارماکولوژیست ها - که از بهترین دانشگاه های ژاپن و آمریکا استخدام شده بودند، اداره می شد. آنها یک امپراتوری میلیاردها دلاری را اداره کردند که با دلارهای ناشی از فروش LSD و سایر مواد مخدری که تولید می کردند، ساخته شده بود. همین آزمایشگاه‌ها روز و شب کار می‌کردند تا سلاح‌های شیمیایی و بیولوژیکی کافی برای کشتن میلیون‌ها نفر را تصفیه کنند.
آساهارا در اوج قدرت خود در حال مذاکره با اتحاد جماهیر شوروی سابق برای دستیابی به کلاهک های هسته ای برای آزادسازی آرماگدون بود. البته فقط او و اعضای فرقه اش از این نابودی کامل نسل بشر جان سالم به در خواهند برد. و البته، هنگامی که افراد نامناسب (بقیه ی ما) از بین رفتند، فرقه ی عالی اوم نسل بشر را بازسازی کرده و کهکشان را مستعمره خواهد کرد. سایر اعضا برای جمع آوری ویروس مرگبار جنون آمیز ابولا به زئیر فرستاده شدند. در گام اول، در 20 مارس 1995، شاگردانش گاز اعصاب کشنده ی سارین را به سیستم متروی توکیو ریختند و 12 نفر را کشتند و 6000 نفر دیگر را مجروح کردند. همه ی این فرقه ها وجه اشتراک دارند: اعتقاد به ایده ی یهودی-مسیحی آرماگدون: پایان جهان . همه ی اعضای دروازه ی بهشت ​​مرده فرض می شوند. Order of the Solar Temple اعضایی در بریتانیا، ایالات متحده و استرالیا دارد. فرقه ی عالی Aum منحل شده است و بسیاری از اعضای آن در زندان هستند. با این حال، سؤالات باقی می ماند: این افراد چه چیزی را باور داشتند که آنها را به سمت خودکشی سوق می دهد؟»

شاید پاسخ این سوال این باشد که این افراد چیزی جز یک زمینه ی یهودی-مسیحی برای تعریف جهان نداشتند و با حذف هر گئنه معنای زندگی از این فرهنگ شیطانی شده، فقط مرگ آنقدر مرموز مانده بود که میتوانست احتمال معنایی برای خودش در ذهن مردم باز کند. اما همانطورکه دیدیم مذهب یهودی-مسیحی روی یک جن یا فرشته ی نامیده شده به شیطان استوار است که علیه خدای ود شورید و ادعای خدایی کرد. او فقط یک موجود ماورائی از میان هزاران مثل خود بود. اگر او همان انلیل باشد پس شاید باید به این توجه کنیم که چرا بزرگترین رقیب و دشمنش حئا بود و این چه ارتباطی با لازنی های انلیل یا یهوه در مورد معنایی که با خودش به زندگی مردم میدهد دارد. تصادفا خود ویلیام هنری در مقاله ی دیگری، ردی از این مطلب نشان میدهد.

به نوشته ی ویلیام هنری، حئا با باز کردن دروازه های اختری به روی سرزمین های مورد عنایت خود، بر آنها دانش فرو میفرستاده است. دو سرزمین عمده ای که به این موهبت دست یافتند، بین النهرین عراق و فرانسه ی جنوبی کاتارهای البیژن بودند. اما بریتانیایی ها نیز ادعای چنین مقامی را به ایرلند داده و آن را منشا تمام دانش دروئیدی خود خوانده اند. تپه ی تارا در ایرلند، خانه ی ائا ea فرم بریتانیایی حئا بود. ائا و "یا" که نامی بسیار شبیه یاهو (نام قدیم یهوه) است در کتاب ایرلندی کلز القاب ییسا خدای تارا هستند که بیشتر به نام «پان تارا» یعنی خدای تارا شناخته میشد. نام ییسا نیز بسیار نزدیک به عیسی نام عربی یسوع یا یشوع مسیح موعود است. تپه ی مزبور را نیز ایش تارا یا تپه ی ایسا میخواندند که به نظر میرسد بازی با اسم عیشتاره الهه ای باشد که در بابل، مباشر مردوخ پسر حئا بود. دروازه ی اختری ائا در تپه ی تارا محل رفت و آمد "ال" ها یعنی درخشندگان بود. آنها شعبه ای از sidh ها یا جن های انسان مانند بودند که در بریتانیا به "شیعی" shii شهرت داشتند. این کلمه در ایرلندی "شی" خوانده میشود و ریشه ی لغت shine به معنی درخشش است، بنابراین باز هم به "ال" های ایرلندی مضمون مشابه میدهد و البته "ال" نام خدا در بین النهرین و شامات است. در اویل قرن بیستم، گروهی از یهودیان در تپه ی تارا به جستجوی صندوق عهد موسی میگشتند و این تصور را هم داشتند که نام تارا با کتاب تورات مرتبط باشد ولی جز چند سکه ی رومی چیزی نیافتند. البته اشتباه آنها ناشی از این بود که صندوق عهد، بارها در نجاتبخشی با کشتی نوح مقایسه شده است و خیستروس یا نوح هم پیامبر حئا بود همانطورکه خود حئا یک خدای آبها بود که به سبب هدایت آب حیات، منشا دانش ها شمرده میشد. کلمه ی ea در ایرلندی به معانی علت، دانش و حکیم استفاده میشود. پان تارا نیز به لقب "پوتی دون" یعنی ارباب دانش خطاب میشد. البته این لغت نیز بازی با نام پوزیدون خدای دریا است. خانه ی پوزیدون آتلانتیس بود و در بریتانیا نیز علاقه ی زیادی به تطبیق ایرلند با تول یا تولا، نسخه ی ژرمن آتلانتیس وجود داشته است. ممکن است لغت "دون" به معنی ارباب و حاکم، با لغت "ریک" به همان معنی جانشین شده و پوتی دون تبدیل به سنت پاتریک قدیس حامی ایرلند شده باشد. مسیحیت ایرلندی معتقد بود که موسی دو هدیه ی الهی از طور سینا برای بنی اسرائیل آورده است: یکی الواح ده فرمان و دیگری سنگ های آبی رنگ جادویی که باعث درخشان شدن قله ی طور سینا میشدند. واضح است که درخشش قله ی کوه، روایت دیگری از انفجار قله در اثر فوران آتشفشانی است و این که یهوه در انفجار آتشفشانی بر قوم آشکار میشده است. طبیعتا سنگ های آبی نیز با یک درخشندگیس ملایم تر به جای درخشندگی انفجار، شکلی از تجلی ایزد هستند و دراینجا درخشندگیشان سوژه شده است. در عراق نیز حئا در کوهی به نام حرا با درخشش بر روی یک درخت افرا بر بومیان آشکار شده بود. درخشش بر فراز درخت، ماهیتی مشابه با درخشش بر فراز کوه دارد. چون در بعضی داستان ها عمود آسمان، به جای کوه، یک درخت است. به هر حال، بقایای مسیحیت ایرلندی و هر نوع سنت مرتبط با سنگ های آبی در فتح ایرلند توسط انگلیسی ها نابود شد. ولی آن مقدار داستانی که از آن مانده است، خیلی چیزها را روشن میکند، ازجمله این که سنگ های آبی در جایی به نام "اسکول" نگهداری میشدند. این نام، دقیقا معادل دره ی اوسکول –احتمالا وادی اشگول در عبری- واقع در کنعان است که محل باغ های انگور سیاه غول های کنعانی بوده است. زمانی که موسی برای غلبه بر این غول ها یوشع و دو نفر دیگر را به عنوان جاسوس فرستاد، آنها سه خوشه از این انگورها را چیدند و وقتی باغ را ترک کردند دیدند که آن دارد به همراه سرزمین غول ها به زیر زمین فرو میرود. این درواقع روایت دیگری از داستان از دست رفتن بهشت است. چیدن انگور، همان چیدن میوه ی ممنوعه است و یوشع نامش فقط تلفظ دیگری از نام یشوع یا عیسی است. درخشش سنگ آبی بالای کوه طور نیز میتواند نسخه ی دیگری از درخشش میوه ی ممنوعه بالای درخت کیهانی در بهشت باشد. میوه ی ممنوعه باعث انحطاط بشر شد و علت این هم که در داستان انگور سیاه انتخاب شده است، همین است، چون انگور علیرغم خاصیت های مثبت زیادش برای بدن انسان، وسیله ی تولید مشروبات الکلی است که زیان های زیادی به ذهن بشر وارد میکنند. البته روایت معروف این است که آدم و حوا با خوردن سیب، بهشت را از دست دادند، ازاینرو انگور سیاه را به نام «سیب آبی رنگ» نیز میشناسند. اینجاست که موضوع جالب میشود. چون کاتارهای فرانسه ی جنوبی نیز مثل همکیشان ایرلندیشان به سنگ های آبی رنگ جادویی اعتقاد داشتند و برای آنها از لغت «سیب آبی» استفاده میکردند. چیزی هست که سنگ های آبی ایرلندی را شبیه انگورهای باغ غول ها در قصه ی موسی میکند و آن این که هر دوی آنها دزدیند. به عقیده ی ایرلندی ها سنگ های آبی موسی همراه بقیه ی گنج های یهود در معبد سلیمان نگهداری میشدند. زمانی که نبوکدنصر پادشاه بابل، اورشلیم را فتح کرد، ارمیای نبی برای این که سنگ های آبی به دست شاه-کاهن مردوخ یعنی نبوکدنصر نیفتند آنها را از معبد درآورد و به ایرلند برد، جایی که ایرلندی ها معتقد شدند از جادوی سنگ های آبی در آنجا یک پیامبر ظهور خواهد کرد. لابد آن پیامبر عیسی است و عیسای ایرلندی هم کسی جز ییسای تارا نیست، ادعایی که به تنهایی برای از بین بردن هر اثری از کیش ایرلندی توسط انگلیسی های پیرو آموزه های کلیسای کاتولیک-پروتستان کافی است. از بومی شدگی قصه در ایرلند که بگذریم، کلیت آن خیلی چیزهای سانسور شده ی تاریخ یهود را به زبان قصه و تمثیل روشن میکند. یهودی ها قوم یهوه بودند که همان انلیل دشمن حئا است. اما میراث حئا را از خدمتگزار مردوخ پسر حئا دزدیدند و حتی برای بومی کردن آن نزد خود، نسب تراشیدند، نسبی که به آغاز یهودیت توسط موسی رسید، درحالیکه قصه هنوز همان قصه ی متاخر بود: اینجا سنگ های آبی را ارمیا میدزدید و آنجا اصل آنها یعنی انگورها را موسی. بدتر این که تاریخ از این صحنه شروع شد. موسی و یوشع/عیسی تبدیل به آدم ابوالبشر شدند و با دزدیدن میوه ی ممنوعه، بشر را از بهشت اخراج کردند و بعد همچنان ادعا کردند که تنها راه نجات بشر از بیراهه ی جناب آدم هستند که خودشان باشند!:

“las piedras azules de la atlantida”: William henry: bibliotecapleyades.net

خوب دقت کنید. دانش بهشتی و دروازه اش (بابل در لغتیعنی دروازه ی خدا) نابود شده اند به جز در میراثی که یهوه از آن دزدیده و برای خود اعتبار تراشیده است. اگر یهودیت و فراورده های مسیحی و اسلامیش را به کل انکار کنید، ته مانده ی هر آن چیزی را که به زندگی بشر میتوانست معنی دهد را نیز از بین میبرید و بشر را به بی معنایی مدرنی دچار میکنید که هم نئوپاگانیسم و هم مادیگرایی پوچ محض به یک اندازه در آن وامانده اند. به نظر میرسد ما با یک شرایط آزمون و خطای جدید مواجهیم که طی آن باید جنبه های مفید و مضر مذهب یهودی-مسیحی را از نو کشف کنیم و با هرس کردن باغ سرشار از علف هرز بازار دین به دنیا فروشی نوین، قسمت های معنابخش و مفید دین را بازیابی کنیم.

نکته ی آخر ان که کل مسیر طی شده، خیلی شبیه یک قصه ی کمدی و نه چندان پندآموز در مثنوی مولانا است. مطابق این قصه، سه نفر از سه مذهب مختلف ابراهیمی، در جریان سفری در مسیر راه به یخبندان و بوران دشواری برخورد کردند و در کاروانسرایی رحل اقامت افکندند. یخبندان طولانی شد و غذای آنها کم کم تمام شد تا این که فقط مقدار کمی حلوا ماند که یک نفر را به زحمت سیر میکرد. سه مسافر، با هم قرار گذاشتند که امشب را بگیرند بخوابند و هر رویایی فردا دیدند برای هم تعریف کنند؛ هرکس خواب بهتری دید او حلوا را خواهد خورد. شب را گرفتند خوابیدند و صبح دور هم جمع شدند تا خوابشان را تعریف کنند.

اول، یهودی شروع کرد و گفت در عالم خواب، خود را در کوه طور سینا یافته است و درآنجا موسی را بهترین امت خدا معرفی کرده است. خلقی عظیم در مقابل کوه جمع آمدند و خدا در کوه تجلی کرد و همه ی آنها مردند و پس از اتفاقاتی همه ی آنها زنده شدند و کوه سه رشته شد و یک رشته اش به سنگ خورد و از آن چشمه درآمد و یک شاخه اش به دریا خورد و آب آن را شیرین کرد و یک شاخه اش به خانه ی کعبه خورد و آن را نورانی کرد. خلاصه یک عالم از این قصه های محیرالعقول تعریف کرد.

بعد نوبت به مسیحی رسید. مسیحی گفت که به آسمان سفر کرده و در فلک خورشید در آسمان چهارم، با عیسی مسیح دمخور و همصحبت شده و عیسی کلی چیزهای جالب به او آموخته است. سپس رو کرد به یهودی و گفت: تمام آن چیزهای خارق العاده ای که بر تو حادث شد همه در زمین بود؛ اما من با عیسی در آسمان ملاقات کردم؛ هر چیز آسمانی، از چیزهای زمینی بهتر است.

بعد نوبت به مسلمان رسید. گفت: شما دو نفر پیامبران خودتان را دیدید، من هم پیامبر خودم را دیدم؛ پیامبر به من دستوری داد، من هم اطاعت کردم. آهای یهودی که اینقدر پیش موسی عزیزی؛ اگر موسی به تو دستوری بدهد جرئت داری اطاعت نکنی؟

-نه.

-آهای مسیحی که اینقدر پیش عیسی عزیزی؟ اگر عیسی به تو دستوری بدهد جرئت میکنی اطاعت نکنی؟

-نه.

-من هم نمیتوانستم از دستور پیامبر عزیزم اطاعت نکنم. به من گفت برو حلوا را بخور. من هم از خواب بیدار شدم، رفتم حلوا را خوردم.

مثنوی مولانا محل اشعار عرفانی و اغلب در ستایش از امور الهی است، ولی گهگاه ابایی هم ندارند از این که بگویند دین خدا به چنین مضحکه ای تبدیل شده است.

آینده ی سنتی در آموزه های فرقه ی طلوع طلایی

نویسنده: پویا جفاکش


«"عرفان آرکادی"، خرده‌فرهنگی است که در حال حاضر در انتظار [عصر] طلایی جدید در حال توسعه است - آرکادیا اصطلاحی است که خانواده ی جام مقدس در بهشت ​​این عصر به کار می‌برد. این خرده فرهنگ - که روزی، امیدواریم به فرهنگ مسلط تبدیل شود- فرهنگی است که بر اساس ایده های غیبی و هرمسی ساخته شده است، با دیدگاهی کاملاً نخبه گرایانه و طرفدار سلطنت. این فرهنگ ارزش های سنتی را در بر می گیرد - ارزش هایی که در آزمون هزاره ها مقاومت کرده اند - و در مقابل فرهنگ پاپ برابری طلبانه و ضد روشنفکری ضعیف و منحط کنونی ما قرار دارد.»

این نقل قولی از تریسی ار.توایمن در مصاحبه با مجله ی Wolfzeit است که سایت Ordo Lapsit Exillisدر ابتدای مطلبی با عنوانThe Arcadian Mystique: Rebirth of the Golden Ageآورده است. این سایت متعلق به فرقه ای به همین نام است که به گفته ی خودش اسم خود را از سنگی گرفته است که در تاج لوسیفر بود و از آن به پایین سقوط کرد و سنگ بنای معبد سلیمان شد و ازاینرو در ادبیات تمپلارها مفهومی نمادین یافت. به گفته ی سایت، سقوط این سنگ، بازیافتی از سقوط خود لوسیفر یا شیطان از آسمان بود. اینطورکه معلوم است، سایت میخواهد از این سخن توایمن، حمل بر درآمیختگی شورش شیطان با روشنفکری کند اما روشنفکری را در آمیختگیش با فرهنگ پاپ اثرگذار میداند و بلافاصله پس از نقل قولش از توایمن، از همدستی روشنفکری و هنر در تولید فرهنگ لوسیفری و برای پیشرفت جامعه سخن میگوید.:

«عصر جدیدی در حال طلوع است، احیای غیبی جدید در کافی‌شاپ‌ها و محوطه‌های دانشگاهی قرن بیست و یکم، دوره ای که ما آن را رمز و راز آرکادی نامیده‌ایم . این روح عصر قرار است ظرف چند سال آینده جهان هنر، موسیقی و ادبیات را پشت سر بگذارد. در واقع، در حال حاضر به خوبی در حال انجام است. شما شاهد محبوبیت فیلم هایی مانند چشمان کاملا بسته، از جهنم، جمجمه ها، دگما، کلاله، دروازه ی نهم، مهاجم مقبره، هری پاتر، ارباب حلقه ها، آتلانتیس: امپراتوری گمشده، و ماتریکس هستید که همگی حاوی عناصری از رمز و راز آرکادی هستند. ما در عصری هستیم که مدونا کابالا را مطالعه می کند و کلسی گرامر، که نام دخترش را میسون گذاشته است، آشکارا در تلویزیون درباره ی اسرار ماسونی صحبت می کند. مایکل ریچاردز، بازیگر نقش کرامر در سینفلد، چندی پیش روی جلد مجله ی اسکاتلندی [ماسونی] رایت قرار گرفت. مضامین آرکادی در نمایش هایی مانند شکارچی عتیقه و ماجراهای ژول ورن نشان داده می شود ، در حالی که کانال History تقریباً به همان اندازه ی تصاویر جنگ جهانی، دوم تحت سلطه ی تصاویر فراماسون ها، تمپلارها و ویرانه های آتلانتیس است. مجله ی High Times اخیراً یک داستان روی جلد در مورد الیستر کراولی و سیا منتشر کرد و چند سال قبل از آن، داستانی در مورد Priory of Sion نوشته ی رابرت آنتون ویلسون منتشر کرد. نمادها، کلمات کلیدی و عناصر دیگر در فرهنگ عامه در همه جا ظاهر می شوند و در شرف تبدیل شدن به جریان اصلیند بدون اینکه ما حتی متوجه آن شویم، و با این حال این دگرگونی ظریف مسلماً تأثیر فوق العاده ای خواهد داشت. این چیزی کمتر از کشف مجدد قدیمی ترین سنت جهان، سنت آرکادیایی نیست که نماد آن جریان زیرزمینی است. از نظر فنی، جریان زیرزمینی که در اصطلاح غیبی به آن اشاره می‌شود، رودخانه ی آلفیوس (از یونانی به معنای منبع) است که در آرکادیا در یونان واقع شده است. این واقعاً به زیر زمین نیز می رود و دوباره در فواره ی آرتوسا در اسپانیا ظاهر می شود و زمانی اعتقاد بر این بود که توسط خدایان از زمین بیرون آمده است. یونانیان بر این باور بودند که خدایانشان زمانی مستقیماً از قلمرو بهشتی خود در دشت‌های آرکادی ، در دوران افسانه‌ای طلایی، دوران صلح، هماهنگی و روشنگری که توسط اصول عرفانی هرمتیک دیکته شده بود، بر زمین حکومت می‌کردند. با پایان یافتن این دوران، نوادگان انسانی خدایان، خانواده‌های جام مقدس، آموزه‌ها و سنت‌های هرمسی خود را پذیرفتند و آنها را از طریق تشریفات انجمن‌های اسرارآمیز به فرزندان خود منتقل کردند. برای غیبی ‌شناسان مدرن، آلفیوس نشان‌دهنده ی جریانی زیرزمینی از دانش مخفی است که از خدایان عصر طلایی از طریق خانواده‌های زیرزمینی جام مقدس و شاخه‌های سازمانی Prieuré de Sion - Templars ، Rosicrucians ، فراماسون‌ها ، و غیره منتقل شده است. البته، OLE نیز به انتقال این سنت ها کمک می کند. امروزه، سنت هرمسی آرکادیا به مجموعه‌ای مغشوش و متضاد از سیستم‌های غیبی مختلف از عمل و عقیده تبدیل شده است، که بیشتر آن‌ها بیشتر به سمت چاپلوسی از خود هستند تا تداوم یک سنت مقدس، و با برجسته شدن ماتریالیسم و ​​دیگر آرمان های کم عمق، اهمیت سنت هرمتیک/ارکادی کاهش یافته است. کسانی که با پیگیری ایده‌آل‌های مدرن احساس عدم تحقق می‌کنند، و احساس می‌کنند چیزی در زندگی‌شان کم است، اغلب به نسخه‌های فاسد هنرهای هرمتیک روی می‌آورند که در نهایت بیشتر ضرر می‌کنند تا فایده. پل لوکور به عنوان عضوی از فرقه ی دیر صهیون، زمانی در کتاب خود به نام عصر دلو نوشت : "هنگامی که یک نهر آلوده است، اگر می خواهید آب خالص را پیدا کنید، لازم است که به سرچشمه برگردید. در مورد سنت هم همینطور است - فقط در اصل خود خالص می ماند." هدف Ordo Lapsit Exillis این است که به عنوان یک فانوس دریایی عمل کند که یک بار دیگر، آغازگران شایسته را به سوی آن سنت باستانی، بازگشت به سرچشمه ی جریان زیرزمینی و تحریک دوباره ی تولد در عصر طلایی روی زمین هدایت کند. این فرآیندی است که هر جوینده ی عاقل حقیقت از بودن در آن احساس افتخار می کند. امیدواریم شما نیز در این امر با ما همراه باشید.»

صحبت های بالا عمیقا درباره ی نقش قدیمی است که در غرب به سلطنت ها و اشرافیت ها در سر پا نگه داشتن سنت های اخلاقی و فرهنگی ممالک نسبت داده میشود، حتی اگر بخشی از افراد این سلطنت ها و اشراف، خودشان به آنچه به مردم دیکته میکنند، وفادار نباشند. نماینده ی معروف این جریان، ادموند برک انگلیسی، دشمن سرسخت انقلاب های فرانسه است که معتقد بود سقوط سلطنت در فرانسه، باعث موج جریان های ضد فرهنگی و کشته شدن مردم وحشی با بدخواهی همدیگر انجامیده است. حالا که ما در عصر دموکراسی به سر میبریم، انتظار میرود سنت های فرهنگی و فلسفی فراموش شده از طریق هنرهای محبوب مردم، به زندگی آنان راه یابد. ادعا شده اخوت ها با هدف احیای اصول درست شده اند. اما هیچ الزامی وجود ندارد که آنچه را که وعده میدهند عملی کنند. فیلیپ گاردینر از پژوهندگان اخوت های رمزی، این عدم پایبندی به قول و قرار را یک پیامد طبیعی سرشت اجتماعی بشر تلقی میکند.:

«انسان در گروه‌هایی مانند گله‌های ماهی و گله‌های پرندگان جمع می‌شود. این گروه ها به مذاهب، انجمن های مخفی، حکومت ها و فرقه ها تبدیل می شوند. دلایل این گروه بندی ها همان است که برای حیوانات به هم می پیوندند. ما برای محافظت در برابر شکارچیان، برای قدرت در تعداد گرد هم می آییم. فرقی نمی‌کند فراماسون باشید یا پیشاهنگ ، دلیل اینکه با افراد هم‌نژاد و همفکرتان متحد می‌شوید، قدرت و محافظت است. در تحقیق گسترده برای کتاب و دی وی دی جدیدم، انجمن های مخفی: دانش ممنوعه ی گاردینر، مکاشفه هایی درباره فراماسون ها، تمپلارها، ایلومیناتی ها، نازی ها و فرقه های مار ، دریافتم که از نظر تاریخی، انجمن های مخفی جهان همه به هم مرتبط هستند و همه از یک منبع مشابه، اگر نه یکسان، سرچشمه می‌گیرند، و رشته‌هایی که از میان آنها می‌گذرد، توسط دانشمندان در طول اعصار ردیابی شده‌اند. همانطور که Le Couteulx de Canteleu در Les Sectes et Societes Secretes منتشر شده در سال 1863 گفت: "همه ی انجمن‌های مخفی شروع‌هایی تقریباً مشابه دارند، از مصری‌ها گرفته تا اعضای ایلومیناتی، و بیشتر آنها زنجیره‌ای را تشکیل می‌دهند و دیگران را به صحنه می‌آورند." طبق مقاله ای که در پاتریوت 1922 توسط جی جی دارگون با عنوان "آناتومی انقلاب" منتشر شد: "برای قرن ها مکاتب خاصی از فلسفه ی عرفانی وجود داشته است. عناصر بودیسم، زرتشتیان و غیبت مصری با اسرار یونانی، کابالیسم یهودی، و قطعاتی از آیین های باستانی سوریه آمیخته شده است. از غوغای فلسفه ی مشرق زمین، جادو و اساطیر برخاستند، فرقه های عرفانی و پس از ظهور اسلام، فرقه های بدعت مدار." ... به گفته ی Le Couteulx de Canteleu ، کشیشان یا رهبران سازمان ها از سلسله مراتب مصر پیروی می کردند. در بالاترین سطح، کشیشی وجود داشت که به تنهایی می توانست جادو کند و با خدایان تماس بگیرد. در مرحله ی دوم، ما آغازگران بزرگتر را می یابیم، کسانی که از بین مردم انتخاب شده اند و باید به هر قیمتی رازداری را حفظ کنند و از کشیش محافظت کنند. در مرحله ی سوم، به مبتکران کمتر فقط چیزهایی گفته شد که مناسب تلقی می شدند. در این تثلیث سلسله مراتبی، ما نقشه ی اکثر، اگر نگوییم همه ی انجمن های مخفی جهان را می بینیم. اکثر فراماسون‌های امروزی در دسته ی افراد مبتکر کوچک قرار می‌گیرند. آنها دیگر به دنبال آن نیستند، زیرا آنها چیز دیگری نمی دانند. تنها در بالاترین درجات فراماسونری اسرار واقعی فاش می‌شود، و با این حال، عده‌ای بوده‌اند که ادعا می‌کنند مبتکران سطح بالاتر یا در واقع «کشیشان» بوده‌اند و از آن زمان «لوبیاها را ریخته‌اند». هر کسی که این اسرار فرضی طلای پودر سفید و حتی توطئه‌های یهودیان را دیده باشد، می‌داند که این در بهترین حالت اطلاعات نادرست و در بدترین حالت پول‌ساز است. هر نسلی تمایل دارد به آینده نگاه کند و فراموش کند که گذشته ی ما پاسخ های هوشمندانه و متفکرانه ای برای سوالاتی دارد که همیشه مرتبط هستند و خواهند بود. از آنجا که ما هر نسل را از نو آغاز می کنیم، نمی بینیم که رشته ای از نسل قبل در هر نسل می گذرد – رشته ی جامعه ی مخفی. در قرن بیستم، روانشناسی و روانکاوی و کلمات هوشمندانه ی جدیدی که همراه آنها آمد، ظهور کردند. با این حال، چرا آنقدر مغرور هستیم که باور کنیم ریشه ی مشکلات روانی انسان را کشف کرده ایم؟ این کاملاً آشغال است. "سایکه" [کلمه ی به کار رفته برای روان در روانشناسی یا سایکولوژی] خود یک الهه ی یونانی بود.»:

“Secrets of the stars”: Philip gardiner: scribd.com

چه بسیار بدعت هایی که در اثر فرهنگسازی های اخوت های رمزی، کم کم در جامعه عادی شدند و مردمان، آنها را با سنت های اصیل اشتباه گرفتند؟ شاید به همین دلیل است که اخوت های رمزی، علاقه ی خاصی به رنه لوشاتوی فرانسه مرکز کیش جام مقدس دارند چون آنجا هنوز در حد یک روستای کمتر توسعه یافته باقی مانده و به نظر میرسد زمان در آن کند میگذرد و خیلی چیزها در حد اصلش باقی مانده است و باید سراغ عصر طلایی را هم درآنجا یافت.

رهبر عصر طلایی، کرونوس یا ساتورن بود که توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر سرنگون و عصر طلاییش خاتمه یافت. تریسی توایمن به نقل از اوولا مینویسد ساتورن پس از آن در سرزمین دور و تاریک قطب شمال اقامت گزید جایی که به سبب داشتن ستاره ی قطبی معروف به عمود جهان، محل کوه کیهانی بود و ساتورن به ارباب کوه نیز معروف بوده است. فرمانروای قطب شمال، دب اکبر، خدای ارکادیا بود. طبیعتا انتقال کرونوس به ارکتوس یا قلمرو قطبی، داستان هایی درباره ی وجود یک بهشت در پس تاریکی و یخبندان شب طولانی قطب شمال ایجاد کرده است که با سفرهای هرکول به اوالون، جایی برای نقش آفرینی او در آیین های عرفانی باز کرده است. هرکول سوار بر یک جام طلایی که هلیوس خدای خورشید به او داد در دریا سفر کرد. این جام، خواص آهنربایی داشت و پیوسته به سمت شمال حرکت میکرد. اینم جام طلایی، یکی از مابه ازاهای تمثیلی جام مقدس تلقی میشود. ازقضا یک سازه ی معروف به قبر هرکول در رنه لوشاتو وجود داشت که میتوانست بومی شدن افسانه های عرفانی عصر طلایی در رنه لوشاتو را به هرکول نسبت دهد. رنه لوشاتو محل سکونت کاتارهای البیژنی بود که نامشان با البیون نام قدیم بریتانیا قابل مقایسه است و بریتانیایی ها نیز به واسطه ی ماجراجویی های آرتور در قطب شمال، خود را تا حدی وارث عرفان سرزمین قطبی میشناسند. بنابراین تعجبی ندارد که به رنه لوشاتو توجه داشته باشند. کلیت این عرفان در تمام اشکال خود، از نوع رزیکروسیان یا رز-صلیبی است که به شخصیتی افسانه ای به نام کریستین رزنکراتس نسبت داده میشود. توایمن مینویسد:

«اسطوره‌شناسی پیرامون کریستین روزنکروتز ، همنام افسانه‌ای اخوان رز- صلیبی ، ممکن است سرنخ‌هایی را در مورد محل لوح زمردی هرمس ، که حکمت هرمسی آن‌ها بر آن استوار است، و همچنین یادگار مشهور جام مقدس که مجله تا حد زیادی در مورد آن است را روشن کند، همچنین اساطیر حول موضوع زمین توخالی و مکان جسد یک خدا یا پادشاه مرده را به ما بگوید. در سوال: محل مقبره روزنکروتز، گفته می شود که او در سن 106 سالگی در سال 1484 درگذشت و در یک طاق مخفی، در اعماق غاری در داخل یک کوه، که "توسط یک خورشید درونی" (یا مصنوعی) روشن شده بود، به خاک سپرده شد. مکان این مقبره تا 120 سال بعد که توسط گروهی از برادران روزیکروسین کشف شد، مخفی نگه داشته می شد. در اینجا آنها انباری از نوشته های اسرارآمیز مقدس را یافتند که حکمت اصلی نظم آنها شد. و با این حال، گفته می شود که حکمت آنها بر اساس لوح زمردین هرمس است ، و این سوال را مطرح می کند که آیا در واقع لوح زمردی بوده که آنها پیدا کرده اند یا نه. آنها همچنین جسد ارباب خود را «پاک و مصرف نشده» یافتند، گوشت او حتی یک ذره تجزیه نشده بود، اما ظاهری چونموم شمع یافته بود. با کشف مقبره و نوشته‌های اسرارآمیز مقدس، برادران Rosicrucian، که ظاهراً از زمان مرگ رهبر خود ۱۲۰ سال پیش مرده بودند، دوباره متولد شدند و برادرانی که این کشف را انجام دادند، برای انتشار این خبر به همه ی مردم جهان در گوشه های مختلف زمین حرکت کردند. همانطور که کریستوفر مکینتاش در کتاب خود به نام Rosicrucians اشاره می کند ، بسیاری از عناصر این داستان بسیار آشنا هستند. "ایده ی پادشاه یا رهبری که نمرده، خوابیده است و روزی بیدار خواهد شد، ایده ای آشناست. این نه تنها در مورد شاه آرتور، بلکه در مورد شخصیت های تاریخی مانند شارلمانی و فردریک بارباروسا نیز اعمال شد. در افسانه ی روسنکراتز، این اخوت است که دوباره بیدار می شود، در حالی که بنیانگذار آن، اگرچه ظاهراً مرده است، به عنوان نمادی از تأثیر دائمی خود از طریق پیروانش، پوسیده باقی می ماند. در واقع این ایده «خدای خفته» یا «پادشاه گمشده» که روزی بیدار میشود/باز خواهد گشت، کهن الگوی بسیار رایجی است. این در مورد کرونوس یونانی، ساتورن رومی، و شیطان/لوسیفر افسانه های کتاب مقدس، و همچنین عیسی مسیح از همان کتاب، مجموعه ای کامل از خدایان سومری، و "پادشاه ماهیگیر" داستان جام اعمال شده است. اما آیا سرنخ دیگری وجود دارد که نشان دهد این داستان روزنکروتز ممکن است بخشی از یک سنت بسیار قدیمی باشد؟ یک نمونه ی گویا را می توان در آیین آدپتوس کوچکتر از فرقه ی هرمسی طلوع طلایی Order of Golden Dawn یافت. در این آیین، مشتاق وانمود می‌کند که در واقع کاشف مقبره ی روزنکروتز است. رئیس مراسم پذیرش، نقش روزنکروتز مرده را بازی می کند و در اوج مراسم، دوباره زنده می شود. این نسخه ی طلوع طلایی از آیین هیرام ابیف فراماسونری است، و این مهم است، زیرا همانطور که هیرام ابیف توسط ماسون ها با اوزیریس مرتبط شده است، و آیین های مصری که مرگ و قیامت ساختگی را نیز شامل می شود، روزنکروتز نیز جزو این آیین است و به اوزیریس تشبیه شده است. در نقل قولی از این آیین آمده است: "این مکان توسط اخوان و سوره های باستانی ما «مقبره ی اوزیریس اونوفریس، عادل» نامگذاری شده است." جزئیات دیگری از مقبره که در این آیین آورده شده است، به مراتب تکان دهنده تر است. طبق این آیین، مقبره دارای هفت ضلع است که روی آن‌ها «نشان‌هایی» نوشته شده است، که روی مربع‌های رنگی حک شده‌اند که به چشم غیرمسلح به نظر می‌رسد که «درخشنده» هستند. در پشت هر یک از این مربع های چشمک زن یک کشو یافت می شود که هر کدام حاوی بخشی از نوشته های اسرارآمیز مقدس است که " Corpus Rosicianicum " اخوان است. در وسط مقبره، مستقیماً بر روی بدن، یک محراب دایره‌ای قرار دارد که بر روی آن چهار مجسمه ی کروبی - شیر، عقاب، مرد و گاو - و همچنین عبارات عجیب و غریب زیر حک شده است:

"Nequaquam Vacuum - No Where a Void
Libertas Evangelii - Liberty of the Gospel
Dei Intacta Gloria - شکوه بی آلایش خدا
Legis Jugum - یوغ قانون"

بر فراز محراب که بر جسد پوسیده ی موسس آنها می درخشد، «خورشید مصنوعی» قرار دارد، با این تفاوت که در این آیین به هیچ وجه خورشید نیست، بلکه گل سرخ توصیف می شود! به نقل از این آیین:

"اگرچه در مقبره، خورشید نمی تابد، اما با گل رز نمادین ما در مرکز اولین سقف هفت ضلعی روشن می شود".

همانطور که بسیاری از خوانندگان انتقام داگوبرت احتمالاً می‌دانند، این مفهوم "خورشید درونی" با افسانه ی مشابهی در رابطه با نظریه ی به اصطلاح "زمین توخالی" مشابهت دارد. بر اساس این افسانه ها، که برخی از آنها مدرن و برخی دیگر به طرز شگفت آوری قدیمی هستند، کره ی زمین توخالی است، پوسته ی زمین تنها 300 فوت ضخامت دارد، که فراتر از آن می توان دنیای جدیدی به نام "آگارتا " را یافت که می توان وارد آن شد؛ در قطب شمال و جنوب، که به گفته ی برخی، توسط غول‌هایی که تا عصر پدرسالاران کتاب مقدس زندگی می‌کنند، پر جمعیت بودند. در واقع، به گفته ی برخی، این مکان واقعی باغ عدن یا اقامتگاه خدایان است که به معنای واقعی کلمه در مرکز چیزها، در رحم زمین قرار دارد. همچنین بر بالای یک کوه سفید جادویی قرار دارد که بارها و بارها در اساطیر مختلف ظاهر می شود، زیرا این "کوه جهانی" است که محور زمین را فراهم می کند. طبق افسانه‌ها، این دنیای درونی توسط یک "خورشید مصنوعی" یا "خدای دودی" روشن می‌شود، توپی از الکترومغناطیس که گفته می‌شود گرما و نور را برای ساکنان درونی زمین فراهم می‌کند. در حالی که این شبیه داستان های علمی تخیلی به نظر می رسد، در واقع شباهت های زیادی در داستان های کتاب مقدس و آخرالزمان فرشتگان سقوط کرده دارد که پس از جنگ در بهشت، در جهنم، گودال، واقع در روده های زمین، زندانی شدند. در آنجا شیطان بر آنها فرمانروایی می کند ، که طبق سنت، "رب الارض" نامیده می شود. در دنیای هرمسی و کیمیا نیز تشابهات زیادی وجود دارد. کیمیاگری به جستجوی «اکسیر زندگی» گریزان است، نوعی ماده ی شفابخش که می تواند سلامت، ثروت، جاودانگی و رهایی معنوی را برای صاحبش به ارمغان بیاورد. به معنای واقعی کلمه، شامل تبدیل فلزات پایه به طلا است، در حالی که به طور مجازی، شامل تبدیل تفاله ی روح تصفیه نشده به "Lapsit Exillis" - سنگی از بهشت ​​است . این سنگ نشان دهنده ی کمال ایدئال، ادغام اضداد در یک کل واحد است، و با این حال به آن «سنگ پنهان» نیز می گویند، زیرا در میان همه چیز قرار دارد، و مردم آن را نمی بینند، و باعث پیدایش تمثیل ماسونی از «سنگ رد شده» در ساختمان معبد سلیمان و در نهایت سنگ بنای خانه ی خدا می شود. این سنگ نیز با خورشید برابر شده است که درخشندگی کامل دارد و مانند پادشاهی بر قلمرو خود بر آسمان ها حکومت می کند. فرآیند کیمیاگری، چه فیزیکی و چه تصویری، شامل مرحله ای به نام انحلال است، زمانی که عناصر (یا احساسات پایه و منیت مشتاق) حل می شوند تا بعداً با خلوص روح یا «طلا» جایگزین شوند. این مرحله نماد خورشید سیاه است. و این مرحله ی خورشید سیاه با هیچ کس دیگری به جز زحل یا کرونوس، خدای خفته ی مدفون در قبر زیرزمینی که "پنهان" نامیده می شود، برابر نیست. و دقیقاً به همین دلیل است که اکسیر زندگی "سنگ پنهان" نامیده می شود - زیرا در میان این تفاله یا ماده ی پایه پنهان شده است، خورشید سیاه، که پس از حل شدن، درخشش درخشان درون را نشان می دهد. این ماده ی زائد، "ماده ی اولیه" نامیده می شود ، «ماده ی اصلی» که تمام اشکال دیگر از آن ساخته شده است. در همان زمان، برخی می گویند، مفهوم خورشید سیاه به وجود آمد، زیرا تمدن های باستانی معتقد بودند که خورشید در شب و هنگام غروب در غرب می میرد و به دنیای زیرین فرود می آید و در آنجا سیاه می شود و روز بعد دوباره در شرق زنده می شود. آنها تصور کردند که خورشید در واقع از طریق یک گذرگاه مخفی زیر زمینی به زیر زمین سفر می کند و هیروگلیف هایی داشتند که این را نشان می داد. به طور قابل توجهی، یک شعار کیمیاگری به نام " VITRIOL " وجود دارد که مخفف کلمات لاتین است که به "بازدید از بخش های داخلی زمین" ترجمه می شود: "با اصلاح، سنگ پنهان را پیدا خواهید کرد." پس آیا این سنگ پنهان همان خورشید سیاهی است که زمین درونی را روشن می کند و نیز "خورشید پنهان" که آرامگاه کریستین روزنکروتز را روشن می کند؟ واضح است که طلوع طلایی از بیان این آیین، خورشید پنهان را مترادف با گل رز عارفانه می داند که نماد نظم آنهاست. این گل رز همیشه نه تنها با واژن زن، بلکه با جام مقدس که "سنگ پنهان" و "سنگ از بهشت ​​افتاد" نیز نامیده می شود تطبیق میگردد و همچنین اعتقاد بر این است که حاوی اکسیر زندگی است. بنابراین به نظر می رسد که این پنج نماد - خورشید سیاه، رز عرفانی، جام مقدس، سنگ از بهشت، و اکسیر زندگی - همه اساساً یک چیز یا حداقل بخش هایی از یک چیز را نشان می دهند. با همین روند، این واقعیت که گل رز بر روی یک صلیب متساوی الاضلاع قرار می گیرد می تواند نمادی از مکان آن در "مرکز چیزها" باشد - که به طور مجازی در عمیق ترین فرورفتگی های روح فرد یافت می شود، جایی که تعادل نیروهای متضاد و به معنای واقعی کلمه، در مرکز محور زمین در آن قرار دارد...»:

The real tomb of god: tracy r.twyman: dragonkeypress: october2004

حساب سنت هایی را بکنید که زمانی درصدد فراهم کردن بهشت مردم بودند ولی مثل ساتورن، از دوزخ های تاریک سردرآوردند و به «تفاله» های بی مقدار تبدیل شدند و صرفا از همین رو است که مقدسند. قطعا خیلی چیزها در زمین الان این موقعیت را دارند و قرار است همه ی آنها حکم منجی موعودی را داشته باشند که مثل رزنکراتس –از نسخه های رزیکروسیان عیسی مسیح- در وجود پیروان و فرقه ی خود رستاخیز میکنند. شاید رستاخیز مهدی غائب شیعی در فرقه ی ولایت فقیه هم یکی از همین چشم اندازهای ناخوشایندی است که قرار است زمینه ی احیای نوعی بهشت در آینده ی ایران را فراهم کند و فعلا اینطور به نظر نمیرسد.

آخرالزمان در نظرگاه های فراماسونی و شیعی

نویسنده: پویا جفاکش

این تصاویر، برگزاری مراسم روز سنت جان باپتیست یا یوحنای تعمیددهنده (یحیی) در موناکو و در حضور شاهزاده ی موناکو و همسرش را نشان میدهد. این روز در انقلاب تابستانی و مصادف با برگزاری آتش سنت جان به مناسبت طولانی تر شدن سال است و قرار گرفتنش در انقلاب تابستانی به عنوان طولانی ترین روز سال در ضدیت با کریسمس یا روز تولد مسیح در طولانی ترین شب سال در انقلاب زمستانی است. این که اشرافی مثل شاهزاده ی موناکو به این روز علاقه دارند با عضویت آنها در اخوت های ماسونی اشراف بی ارتباط نیست. به نوشته ی آلن گرینفیلد، روز سنت جان مهمترین روز فراماسون ها است و در زمان تاسیس فراماسونری در انگلستان قرن 18 یوحنای تعمیددهنده حامی اصلی لژ بزرگ بود ولی بعدا برای ظاهرسازی، حامی لژ را یک یوحنای مسیحی تر یعنی یوحنای انجیل نویس تعیین کردند که خود یک نسخه ی مسیحی شده از یوحنا یا یحیی است که امروزه بیشتر به عنوان پیامبر مندائیان –از بازماندگان مذاهب کلدانی- شمرده میشود. ضدیت یوحنا و مسیح نیز اگرچه به طور مستقیم بیان نمیشود ولی درواقع به سبب تبار ماقبل مسیحی او است. نام یوحنا درواقع تلفظ دیگری از اوآنا یا اوآنس پیامبر کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و تمدن را به انسان ها آموخت. وی به خاطر لباس ماهی مانندی که داشت، غلبه ی یوناه یا یونس بر ماهی را نیز نشان میدهد و درواقع یونس نبی حتی در نام نیز شکل دیگری از اوآنس است. پیامبران با نیروهای مافوق طبیعی در ارتباطند و این نیز ارتباط انوخ یا خنوخ پیامبر جاودانه با موجودات فرابشری که خدایان کفار باشند را یادآور میشود. نام انوخ نیز تلفظ دیگری از نام اوآنس است. انوخ بر آسمان بر شد و این یادآور دیگر پیامبر جاودانه ی یهودیان یعنی ایلیا یا الیاس است که نام او نیز تلفظ دیگری از نام های اوآنا و اوآنس است. الیاس سوار بر گردونه ی آتشین مدوری به آسمان رفت که بعدها بشقاب پرنده های مشاهدات امریکایی شبیه آن تصویر میشدند. یوحنای تعمیددهنده تجسم دوباره ی الیاس روی زمین تلقی میشد و متولد شدنش با عیسی در یک سال و اعدامش توسط هرود به مانند عیسی نشان میدهد که یشوع یا عیسی که نامش به سادگی به معنی منجی است، میتواند یک روایت مسیحی از یوحنا باشد. غسل تعمید مسیحی که عیسی آن را از یحیی گرفته است شکلی از غسل تعمید مندایی ها و یادآور ارتباط سلف یوحنا یعنی اوآنس با آب است. ازاینرو ارتباط یوحنا با آب، ارتباط جهان غرب با او از طریق مصر را مدلل میکند و روشن میکند چرا او در انقلاب تابستانی گرامی داشته میشود. چون در مصر، رود نیل در انقلاب تابستانی طغیان میکند و سیل آن سبب آبیاری زمین های اطراف رود میشود و این به طلوع ستاره ی شعری یا سیریوس نسبت داده میشود که به یوحنا و اوآنس مرتبط شده است. نماد انقلاب تابستانی، صورت فلکی سرطان یا خرچنگ است که باز با آب مرتبط است.اوآنس همان داگون خدای ماهی مانند کنعانیان تلقی میشود و روایت های امروزی تر، نام داگون را مرتبط با دوگون دانسته که نام یک قوم پرستنده ی ستاره ی شعری در مالی در افریقا است. دوگون ها اعتقاد به فرود خدایان از شعری بر زمین و تمدن آموزی آنان داشتند. عیسی نیز تجسد انسانی یک خدای آسمانی است که همان یهوه ی یهودیان تلقی میشود. البته یهودیان به یشوع/عیسی در شکل مالوف آن اعتقاد ندارند. اما یوشع فاتح، جانشین موسی، در نام و در معنی نام همان یشوع یا یسوع مسیحیان است. یوشع قصاب مردم بی گناه، به هیچ وجه شبیه یحیی و عیسای زاهد و حکیم نیست. ولی توجه کنیم که این تضاد در توضیح موقعیت، در پاگانیسم اروپایی نیز سابقه دارد. هرمس یا مرکوری یا تحوت خدای دانش و حامی حکما است و سیاره ی او عطارد است. اما خدای عطارد در اساطیر ژرمن، اودین یا وتان دزد و جنایتکار است. وتان شاه خدایان و ازاینرو حامی شاهان و فاتحانی از جنس یوشع است ضمن این که درست مثل عیسی، خود را موقتا دار میزند تا دانش بیندوزد. دوگانگی خدای فراماسونری، پیوند دانش و قدرت در سیاست امروزی را نشان میدهد.:

“the men in the black”: allen h.greenfield: 2005: chap11-13

برای هرچه مسیحی تر شدن این زمینه ی ماسونی، باید به این موضوع توجه کنیم که عصر انقلاب تابسانی در برج سرطان یا خرچنگ گذشته و ما اکنون در برج حوت هستیم که آغاز بهاری آن در برج حوت یا ماهی صورت میگیرد که با دو ماهی نشان داده میشود و آغاز تابستان آن و موسم روز یوحنا هم در برج جوزا یا دو پیکر روی میدهد که باز یک برج دوگانه است. در 1907 جرالد مسی نوشت هر 6 ماه فصل های بهار و تابستان، از روی این دوگانگی ها خداوند خورشیدی را به دو شخصیت تقسیم کرده اند. در برج حوت، دو موجود آبی معادل با دو ماهی، دو تمساحی که هورس روی آنها می ایستد را نشان میدهند. در برج حمل یا گوسفند، خورشید به دو شکل قوچ آمون رع و بره ی خونسو درمی آید. در برج ثور یا ورزاو، خورشید به دو شکل ورزاو ازیریس و گوساله ی هورس درمی آید. در برج جوزا یا دو پیکر، خورشید به شکل برادران دو قلوی هورس و سوت درمی آید. در برج سرطان یا خرچنگ که مصری ها آن را با جعل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدهند، خورشید به دو سوسک خفر-پتاح تبدیل میشود و بلاخره در آخرین فصل تابستان، خورشید وارد تنها خانه ی اصلی خود در دایره البروج یعنی برج اسد یا شیر میشود که شخصیت سازی تمام برج های قبلی از روی آن تعیین میشد. در این برج، هورس به خرفو یا شیرهای دو افق طلوع و غروب تقسیم میشد و هارماخو یا خورشید طالع و آتوم یعنی خورشید غروب را نمایندگی میکرد و بر اساس آن، خدای خورشیدی، هر دو جبهه های نور و تاریکی را که اولی خوشایند انسان و دومی مانع نگرانی او است در خود جمع می آورد. این در عین حال، در آستانه ی پاییز و ورود خورشید به برج سنبله یا باکره، دو خدای خورشیدی متولد شونده از باکره را مشخص میکند. دو باکره ی تعیین شده، ضرب الهه ی زهره یا ونوس حامی برج ثور میشود که در دو گاو آن برج ضرب میشوند که اولی ورزاو ازیریس و دومی گوساله ی هورس است. ازیریس نماد فراعنه و مجسم به یک مرد سی ساله درحالیکه هورس نماد یک روح هنوز مجسد نشده و مجسم به یک پسر 12 ساله است. مومیایی که از نمادهای متواتر ازیریس است، بقای مادی جسم بشر را نشان میدهد و در مقابل، هورس، قهرمانی روحانی و بقای روحانی را نشان میدهد. بنابراین ازیریس مرده و گذشته، دوران شکل گیری پادشاهی ها و پیروزی های مادی بشر را نشان میدهد و مومیایی را به یکی از نمادهای موزه های باستانشناسی تبدیل کرده است. درمقابل، عصر کنونی که قرار بود برای باستانیان آینده تلقی شود و در هورس تجلی یابد، عصر مسیحیت و معادل هورس در آن، کریست یا مسیح است. نتیجه این که در این عصر، پادشاهان عصر گذشته، حامی مذهبی میشوند که ادعای رساندن آدمیان به معنویت و روحانیت را دارد. اما زمانی که عصر به پاییز خود میرسد و زوال خورشید آغاز میشود، همه چیز وارونه میشود و درحالیکه زیست مادی بشر مثل مومیایی فرعون به فنا رفته، زیست روحانی او نیز در قالب انحطاط ادیان و مذاهب مسیحی مانند، دچار سقوط عجیبی میشود. در عین حال، هنوز در حالتی افسوس وار به گذشته ی مذهبی تر و موفقیت های مادی خود در آن مینگرد و این حالت دوگانه، مرز بین اعصار اسذ و باکره را نشان میدهد جایی که شیر در حال تبدیل شدن به زن و موجودی نیم شیر-نیم زن موسوم به اسفنتکس است. ابوالهول جیزه در مصر، که نماد فراعنه است، فرزند این باکره و نماد مسیح یا خدای عصر ما در میانه ی دوران خود در تشبیه به میانه ی سال در آغاز پاییز است و به نوعی دوگانگی جدید شیرهای دو افق در فصول آتی را نیز نشان میدهد. به تصریح مسی، این خرافو یا دو شیر افق ها هستند که در ماهی برج حوت ضرب شده اند و در ترکیب با آن، جلوه ی دو تمساح را یافته اند. شیری که ابوالهول را نمایندگی میکند "آخر" نام دارد و برای احیای خود باید برای تولد دوباره به عمق زمین و شکم مادر-زمین برود که که "آخرت" یا شیر ماده است و درآنجا تولد دوباره را تجربه کند. رفتن جعل به زیر زمین برای خاکبرداری در ایام سیل نیل هم مفهوم مشابهی را دارد. چون انقلاب تابستانی زمان تولید مثل جعل ها است. در افسانه ی آتوم میبینیم که او از یک گاو برای حفر کردن تونلی در یک کوه برای نیل به آمنتا یا جهان زیرین استفاده میکند و گاو، رابط ازیریس و هورس در مقام نیروهای زمینی و آسمانی است درحالیکه آتوم خدای غروب و شیر نماینده ی تاریکی است. ابوالهول محافظ امنتاذ یا جهان زیرین در محلی است که به نام او "خر" یا "خاره" و درنهایت قاهره نامیده شده و در قدیم، محل بابل تلقی میشده است. خرو یا آخرو محل پیدایش و خاستگاه حیات در افسانه های مصری است. 7 روح زمین که معادل 7 جن دوزخ در افسانه های کلدانی هستند ازآنجا به بیرون برآمده اند. آب های حیات ازآنجا نیرو میگیرند. آمنتا هم محل آب های حیات است و ره یافتن آتوم شیر به آمنتا در جهت دستیابی به این آب ها و ایجاد خلقت جدید صورت میگیرد. در مقام تقویمی، این منبع آب برای ماهی های عصر حوت است که در برج آکواریوس یا دلو تامین میشود که تصادفا عصر پس از عصر حوت میباشد. اما دستیابی به او از معبر الهه ی مادر در اعماق زمین، از معبر الهه ی شیر یعنی سخمت میگذرد که خدای نابودی است و جهان را از معبر نابودی ای بزرگ با قربانیان فراوان به عصر بعد میبرد.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p263-4

عمومی شدن چنین عقایدی برای اشراف گران تمام میشود. چون ممکن است به نظر برسد محتوم است این نابودی گریبان خود آنها را بگیرد و وسیله ی تایید انقلاب ها شود. بنابراین اشراف مجبور به تقویت مانع بزرگ سد راه هوس های خود یعنی مذاهب معنوی و اخلاقی هستند که خلقت جدید را نه از معبر مادر زمین، بلکه پدر-آسمان و نیروهای مافوق غریزی و بنابراین احتمالا اخلاقی تر آسمانی بی آسیب تر ارزیابی میکنند. برای آنهایی که دل نازک تر از آنی هستند که نابودگری افسارگسیخته ی اشراف و کارگزاران دولتیشان را تحمل کنند، آسمان منبع پر برکت تری به نظر میرسد چون ایدئال تمام نیروها و موجودات آنجاست و این همان چیزی است که از صائبین و به واسطه ی افلاطونیان به غرب رسیده است. از دید افلاطون، تمام موجودات جهان، «مثل» اثیری خاص خود را دارند که در زمین با گذر از 7سیاره (مابه ازاهای آسمانی 7 روح درون مادر-زمین) دچار تباهی میشوند و موجودات زمینی را با نواقص خاص خود میسازند. بنابراین کمک گیری از این نیروهای آسمانی که نسخه های برتر خدایان آنیمیسم باستانیان در جلوه های انواع جانوران و گیاهان و پدیده های طبیعی میباشند، بصرفه تر است.

طبیعتا این هم از دستورالعمل های اشراف قابل استخراج است ولی برای مادی کردنش استدلال کرده اند که اگر ارباب افلاک همانطورکه کلدانیان میگویند نیروهای اختری ستارگان و سیاراتند پس موجودات باستان باید ساکن در کرات باشند. این، موضوع جادوی انوخی است که ادعا شده است دکتر جان دی و ادوارد تالبوت –که بعدا کلی نامیده شد- در 1581 با ارتباط برقرار کردن با موجودات ماوراء الطبیعی به آن دست یافته اند. مطابق این نظریه، هر سیاره دارای اثیر aether ویژه ی خود است. الیستر کراولی در 1909 و پس از فارغ شدن از رساله ی "کتاب قانون"، خود را متوجه دانش انوخی نمود که پس از عضویت در فرقه ی طلوع طلایی the golden dawn به منابع آن دست یافته بود. ادعا میشد "آیواس" (عیوض) جن راهنمای الیستر کراولی با استفاده از جادوی انوخی به خدمت او احضار شده است و این ارتباط از 1904 شروع شده بود. ولی کراولی برای رسیدن به بهترین نتیجه، خواهان ارتباط با اثیر سیزدهم شد که ساکنان ستاره ی سیریوس یا شعری تلقی میشدند و رهبر آنها اوآنس یا نومو است که در امریکا بیشتر به نام nemo شهرت یافت. تصور میشد ساکنان سیریوس، انسان مانندهایی با ظواهر شیر و گربه بوده اند که به زمین آمده و در بابل، تمدن سازی کرده اند و نام بابیلون یا بابل، به معنی فرزند شیر است. آنها یک بابل دیگر هم در قاهره ی مصر ساختند و نسبت خود با آن را با ساخت یک مجسمه ی بزرگ شیرمانند که همان ابوالهول است به مردم آینده اعلام کردند. الهه ی شعری که تجسم روح این ملت است همان سخمت یا چشم رع به شکل موجودی نیم زن-نیم شیر است که چون آسمانی است، با بال های قدرتمندی هم ترسیم میشود و همو است که در افسانه های یونانی به اسفنکس مشهور شده است. پس همو باید بابالون یا فاحشه ی بابل در روایات یهودی-مسیحی باشد و به جز سخمت معادل باستت الهه ی شهوت در ظاهر گربه نیز هست که او هم چشم رع خوانده شده و در مواقع خشم، به شیری تبدیل میشود. ازاینرو کراولی برای دست یافتن به نیروهای سیریوس یا اثیر 13، دست به انجام اعمال جادوی جنسی زد. برخی از امریکایی ها تصور میکردند کراولی به طور ناقص به هدفش دست یافت و بشقاب پرنده ای که در سال 1947 یعنی سال مرگ کراولی در رازول سقوط کرد نتیجه ی احضار کراولی با جادو بود. البته حادثه ی رازول چند ماه قبل از مرگ کراولی رخ داد ولی کراولی در زمان وقوع آن به شدت ضعیف و بیمار بود. با این همه این نظر یک نقطه ی ضعف دارد و آن این که مشاهده ی مداوم بشقاب پرنده ها از یک سال قبل تر و در 1946 شروع شده بود. ازاینرو بعضی نه کراولی بلکه جک پارسونز را عامل ورود بشقاب پرنده ها به زمین میدانند. این غیبجوی جوان که همچون یک پسر ناخلف از سوی کراولی طرد شده بود، همچون کراولی درصدد ارتباط گیری با موجودات فراطبیعی از طریق انجام جادوی جنسی بود. پارسونز را شخصیت پشت پرده ی رشد دانش موشکی امریکا از 1946 به بعد میدانند و پیروان تئوری های توطئه معتقدند او عامل ارتباط دولت امریکا با فضایی ها و رشد سرسام آور تکنولوژی بشر از امریکا با علم آموزی از فضایی ها بوده است. بدین ترتیب، هرچه تکنولوژی بشر قوی تر شده است، بیشتر نیز این حس به وجود آمده که اجنه هم باید به عنوان دهندگان تکنولوژی به بشر، صاحب تکنولوژی های بسیار پیشرفته ای باشند که از آسمان به زمین آورده اند. با این که ظاهر این تصورات به شدت مادی و امروزی است، ولی عملا روی دیدگاه های ماوراء الطبیعی درباره ی وجود یک کمال برین در آسمان و در یک بهشت فرازمینی استوار است. درحالیکه در دیدگاه های به شدت مادی تر، بهشت، یک جایی روی زمین بوده است و شاید کل زمین صاحب بهشت بوده، ولی این بهشت را در سیل نوح از دست داده است و این همان دیدگاهی است که اجنه را انسان های ماقبل آدم میداند، انسان هایی که دارای توانایی های برتر از آدم و نسل او بودند و از این که خداوند، آدم را به آنها برتری داده است خشمگین بوده اند. ازاینرو اخراج آدم از بهشت، دیگر موضوع خنده داری شبیه کسب قدرت از یک درخت یا خدای نکرده گناه خوردن سیب نیست. مار هنوز در صحنه هست ولی میوه ی ممنوعه اش دیگر میوه ی یک درخت واقعی نیست بلکه همان عمل جنسی است که کلیسا به سبب آن، حوا را به همراه همه ی زنان، مسئول بدبختی بشر میخواند. در این نظریه انحطاط بشر با جن زاده بودن آنها شروع شد. یک متن یهودی غنوصی مدعی است «اولین فرمانروا» یعنی یلدابهوت به حوا نظر کرد و بر او غلبه یافت و حوا را به دو پسر به نام های یهو و الوهیم حامله کرد. یهو قیافه ای چون گربه داشت و الوهیم قیافه ای چون خرس. الوهیم که بیشتر از مار یا یلدابهوت نسب برده بود، شرور و خشن بود و یهو را کشت. در این دیدگاه، الوهیم و یهو همان قائن (قابیل) و هابل (هابیل) هستند و تنها فرزند واقعی آدم و حوا شیث بوده که مثل پدرش آدم درستکار بوده ولی نسلش با نسل قائن مخلوط شده است. در روایتی دیگر، قابیل فرزند انقی (حئا) و خاوا (حوا) است و سه چهارم وجودش آنوناکی است درحالیکه ساتانائیل (شیث) و هابیل، بیشتر از نسل اتبا (آدم) هستند. چون هابیل بدون فرزندی به قتل میرسد، فقط نسل قابیل و شیث باقی میمانند. قابیل چون از نسل اجنه است، سیاهی آنها را به خود میگیرد و پس از این که در سرزمیدن نوزی با بومیان آنجا می آمیزد، این سیاهی در فرزندانش اثر میکند و آنها سیاهپوست میشوند. این احتمالا یکی از اولین اعلامیه ها درباره ی سیاهپوست دانستن اجداد اولیه ی انسان امروزی (هوموساپینس ساپینس) است و همینطور یکی از اولین اعلامیه ها درباره ی این که سفیدپوستان خوبند و رنگین پوستان بد. یعنی هر ملتی هرچقدر سفیدپوست تر باشد ایزدی تر و هرچقدر رنگش تیره تر باشد، شیطانی تر است. این کاملا پایه ی یهودی-مسیحی دارد و در بین فرق مسیحی بیشتر از همه در مورمون ها مشخص است. مورمون ها نه تنها هیچ سیاهپوستی را به جمع خود راه نمیدهند بلکه هر سفیدپوستی که بخواهد جزوشان شود را تا حداقل سه نسل پیشتر از او تبار یابی میکنند چون معتقدند سه نسل طول میکشد تا یک سیاهپوست در اثر آمیزش با سفیدپوستان، از نسلش سفیدپوست دربیاید. این که گفته میشود، نوح، در موقع تولد، سفید سفید بود برای تاکید بر این است که بیان شود او از نسل قابیل و بنابراین شیاطین نبوده است و فرزند واقعی آدم و فرد برگزیده برای بنای نسل جدید بشر پس از سیلی است که اجنه و فرزندان انسانیشان یعنی آناکیم یا آنوناکی ها را میروبد تا فقط بنی آدم، رهبر زمین شوند. اما نسل قابیل در خون حام پسر نوح باقی می ماند و سیاهان قابیلی بازتولید میشوند. این اما با روایت قدیمی تر سیل نوح متفاوت است که مطابق آن، برانگیزنده ی سیل و نجات دهنده ی مردمان از سیل، هر دو آنوناکی و آن هم دو آنوناکی مختلف بودند: انلیل (اللیل) و انقی (حئا) دو پسر آنو (خدا) که بر سر حکومت با هم درگیر دعواهای خانوادگی بودند. انلیل که همان یهوه است بود که سیل را بر زمین فروفرستاد. اما حئا با جلب کردن یک آدم وفادار به خود با نام اتراهاسیس (ادریس)، توانست گروهی از آدم ها که او را به جای انلیل، خدا میخواندند از نابودی نجات دهد. ازاینرو پس از سیل، حئا به جای انلیل، خدای بشر شد اما حئا خود به زودی از ملتش ناامید شد و یک دلیل عمده اش این بود که آدم ها دختران خود را برای اغوای انوناکی ها سر راه آنها قرار میدادند تا در ازای گرفتن امتیازات ماوراء الطبیعی از انوناکی ها، با آنها بیامیزند. حئا معتقد بود که زنان آدمی، اثرات منفی زیادی بر انوناکی ها گذاشته اند. ازاینرو به دستور او انوناکی های پیرو او زمین را ترک گفتند و آدم ها را با مشکلاتشان تنها گذاشتند. پس از آن، انسان ها زنان را عامل از دست دادن نیروهای الهی و ضعیف شدن خود تلقی نمودند و همین داستان بوده که به شکل رابطه ی جنسی حوا با انقی/حئا یا مار تغییر کرده است به این ترتیب که از دست دادن بهشت با فضای پس از سیل نوح نسبت یافته و پس از بازتولید در دوران قبل از سیل به صورت داستان آدم و حوا، حئا که خدای پس از سیل بوده، جای انلیل (یهوه) که خدای قبل از سیل بوده است را گرفته است و در این جایگذاری حوا نماینده ی زن ها و حئا نماینده ی آنوناکی ها/آناکیم است درحالیکه انلیل به جای آنو/الوهیم در جایگاه خدا نشسته و در یهودیت تبدیل به یهوه شده است. یهو و الوهیم دو پسر حوا از یلدابهوت درواقع دو تعریف متضاد از خدا بودند –به سبب تفاوت اولیه ی آنو و انلیل- که برای دو تا کردن خدا، به پسرانش تبدیل شده بودند. معنی دیگر این داستان میتواند این باشد که آدمیان به سبب وابستگی به انلیل، سعادت حئا را از سوی خود از دست دادند و اینجا رابطه ی حوا و آنوناکی ها تبدیل میشود به رابطه ی عنانه/عیشتار، نوه ی انلیل با تموز پسر حئا. سقوط تموز به دوزخ به سبب عنانه، میتواند همان انحطاط آنوناکی ها در اثر رابطه با زنان زمینی باشد. تموز خدای شبانان بود و حاکمان بین النهرین خود را شبان مردم مینامیدند تا نسبت خود با تموز را نشان دهند درحالیکه با ایجاد جامعه ی مبتنی بر کشاورزی از جامعه ی چوپانی گذر کرده بودند و یک معنی قتل هابیل چوپان توسط قابیل کشاورز نیز همین است. در متن غنوصی مخروبه ی موسوم به «دو درخت بهشت» آمده است: «درختان میوه متعدد شدند... خورد... میوه انسان را به دنیا آورد... انسان ها... خدا انسان را آفرید... انسان ها خدا را ساخته اند.» معنی این متن میتواند این باشد که آدم ها بعد از کشاورزی و بیشتر عمل کردن به گیاهخواری، از خدایان گوشتخوار و ازاینرو درنده خوی دوره ی شبانی، فاصله گرفته اند و خدا را از اول و در مفهومی جدید بازتعریف کرده اند. این میتواند کنایه ای به خدای یهود هم باشد که قربانی گوشتی هابیل را پذیرفت و قربانی گیاهی قابیل را نپذیرفت چون یهوه مثل قوم چوپانش یعنی عبرانیان بیشتر گوشتخوار بود. اما درباره ی خدایی که انسان را آفرید، باید بگوییم او میتواند همان خدایی باشد که بعدا انسان، او را آفرید و درنده خویی انسان همچون یک جانور گوشتخوار را دوست ندارد. متن در چند سطر قبل تر منظور خود از این خدا را در داستان درختان خوب و بد بهشت روشن کرده است. مطابق متن، دو درخت حیات در بهشت بودند که از یکی حیوانات میخوردند و از دیگری آدم و حوا. خدا خوردن میوه ی درخت حیوانات را بر آدم و حوا ممنوع کرد. اما آن دو از میوه ی درخت حیوانات خوردند و خوی حیوانات را پیدا کردند . به زبان امروزی یعنی غرایز حیوانی بر خوی انسانی آنها غلبه کرد. این جا حیوان خویی معادل اطاعت کردن از آنوناکی های گوشتخوار است. نتیجه این که آنوناکی های بی رحم و ستمگری که انسان آنها را از سر ترس میپرستد نیز شکل شخصیت یافته ی غرایز وحشی مشترک بین انسان و حیوانند و یا این که این تصویر از خدایان نتیجه ی از بین رفتن ارتباط واقعی ارواح انسانی با فرشتگان یا ارباب انواع است که با آنوناکی ها معادل شده اند همان خدایان ناپدید شده ای که زکریا سچین از آنها به فضایی های بنیانگذار تمدن های باستانی تعبیر نمود.:

“the tree of life”: peter r.farly: chap13

تصویر خدای گوشتخوار باید در مراحل مختلف سیارات آسمانی ضرب شود و به طور متوالی در روزهای هفته که هر کدام به یکی از این سیارات تقدیم میشوند، تواتر یابد. به نوشته ی ولتر، در این مسیر، هر خدا در قالب یک روز، قربانی روز بعد از خود و خدای آن روز میشود. وتان یا اودین که خدای ونزدی یعنی چهارشنبه است، رهبری پاگانیسم ژرمن های برسازنده ی اشرافیت اروپای غربی را میسازد و قربانی خدای پنجشنبه یا ترزدی یعنی تور یا ثور میشود که نامش از تائوروس یا ثور به معنی ورزاو می آید. او خدای مشتری و معادل ژوپیتر/زئوس در هیبت ورزاو است وقتی اروپا شاهزاده خانم فنیقی را میدزدد و به قاره ای که به نامش اروپا نام میگیرد می آورد تا قاره توسط فنیقی ها متمدن شود. از طرفی به پیروی از سر ویلیام جونز، وتان همان بودا و بودا نیز همان مهابود نخستین شاه ایران در دساتیر دانسته شده است. بنابراین سلطنت و روحانیت به هم می آمیزند و با هم قربانی سلطنت مردسالار و تمامیت خواه محض در نزد ژوپیتر میشوند. سرازیری این پدرسالاری از بالا به پایین نیز قربانی عشتاروت یا فریا الهه ی جمعه یا فرایدی میشود که با جنسی کردن زنان، سلسله مراتب اجتماعی را به هم میریزد و درنهایت کل مجموعه قربانی خدای اصلی یهود یعنی سبت یا شنبه در ساتاردی یا روز ساتورن (زحل) میشود که همان ملوخ خدای عاشق قربانی انسانی است و بیشترین قربانی ممکن را از نابسامانی اجتماعی به دست می آورد. در مرحله ی آخر، قربانی بالا تا پایین که شامل خود حکومت در جایگاه قدرت هم میشود، به صحنه ی قربانی شدن دیونیسوس باخوس –خدای مشوب و ارجی و ازخودبیخودی- در قالب گاو برمیگردد. این، در صحنه ی قربانی شدن ورزاو توسط میترا نیز منعکس میشود و میترا هم خدای خورشید است و هم خدای زحل. قربانی قبلی سبت یعنی گوسفند خدا که همان عیسی مسیح باشد فقط یک میان وعده بود برای قربانی بزرگتر یعنی ورزاو. گوسفند مسیح، یک جامعه ی ضعیف اولیه را نشان میدهد که از قربانی شدن رهبر خود کسب قدرت میکند تا بعد از تبدیل شدن به یک حکومت قوی، یک ورزاو پرگوشت شود و شام مسرتبخشی برای خدای سبت ترتیب دهد.:

“taurus” by Voltaire in “Voltaire: premium collection”: 2024

اگرچه همه ی اینها به ادبیات فراماسونری متعلق است ولی مرا به شدت به یاد ادبیات آخرالزمانی شیعی می اندازد. مقاله ی «الهیات فقه سیاسی» از عطاء الله بیگدلی –دکترای حقوق خصوصی از دانشگاه امام صادق، مسئول مرکز مطالعات تمدنی پژوهشکده ی شهید صدر و البته مجری برنامه ی شیوه در شبکه ی 4- در شماره ی چهارم مجله ی باور (آذر و دی 1402: ص 11و12) می اندازد که از روی احادیث مندرج در منابع حدیث شیعی چون الغیبه ی نعمانی، بحارالنوار مجلسی و الکافی کلینی، تصویر زیر از آینده ی تشیع پس از امامان را وصف میکند:

«امتحان و ابتلا اساس و بنیان خلقت جهان است و هرچه در عالم اتفاق می افتد، با هدف و غایت انجام امتحان رخ میدهد. این سنت، سنتی اساسی و اصیل در کل تاریخ است، اما در دوره ی غیبت امام معصوم و بخصوص دوره ی آخرالزمان، و به صورت اخص در سال های منتهی به ظهور، چهره ای خاص به خود میگیرد و آن غلبه ی سنت "شدت" است؛ یعنی اراده ی الهی بر آن تعلق میگیرد که امتحان را سخت و دشوار نماید. در این دوره سخت ترین امتحانات و ابتلائات بر بشر، در طول تاریخ زیستش در جهان، وارد میشود تا پاک ترین و خالص ترین شیعیان برای یاری آخرین حجت خدا در زمین باقی بمانند و آنقدر دچار تمحیص و ابتلا میشوند که غالب آنان از این راه خسته و ناامید شده و تنها اندکی از شیعیان واقعی باقی خواهند ماند. در روایات ما این سخن چنان مورد تاکید و تکرار است که جای شکی باقی نمیماند که شیعیان دوران سختی داشته و خواهند داشت: دوران نبود نبی، غیبت امام و ولی، زیادی دشمنان، شدت فتنه ها و نابکاری روزگار، فتنه های بزرگ که فقط و فقط اندکی از شیعیان از آنها سالم بیرون می آیند؛ اندک مانند نمک در غذا یا سرمه در چشم. مثل شیعیان در آخرالزمان مانند انبار بزرگی از گندم است که آنقدر دچار آفت میشود و غربالش میکنند تا این که فقط یک مشت از آن انبار و خرمن بزرگ باقی میماند. آنها آنقدر چپ و راست میشوند تا فقط کسانی بمانند که خداوند میثاقشان را گرفته باشد و ایمان را در قلبشان نوشته باشد و با روحی از جانب خود کمکشان کند. میشکنیم نه مانند چیزی که بشود درستش کرد، بلکه مانند ظرف های سفالی که میشکنند و دیگر نمیشود درستشان کرد. در معرض خطریم چنانکه شیعه ای صبح شیعه است و شب از این امر خارج شده است و یا شب معتقد به این امر است و صبح منکر. در معرض خطریم چنانکه وعده داده شده است هر کس به این امر مومن بوده از آن خارج میشود. شیعیانی باقی خواهند ماند که مانند طلای خالص از کوره ی سختی ها بیرون آمده باشند، گروهی که دیگر هیچ فتنه ای آنها را نمیفریبد، گروهی خالص و شفاف و نه سیاه و کدر. دوره ای فرا میرسد که غالب شیعیان از ولایت حق خارج شده و در حیرت و سرگردانی سر خواهند کرد و مرتد و بی دین و بی ولایت خواهند شد؛ دوره ای که دولت حق در آن ذلیل دولت باطل است و اگر مومنی در این دولت رفاه و آسایشی نیز ببیند خداوند سرانجام، به واسطه ی بلایی، تلخی این دوران را به او میچشاند. در این دوره، کار شیطان آن است که در مورد وجود و قیام حضرت حجت (عج) ایجاد شک و شبهه نماید و مومنین را دلسرد و ناامید نماید؛ چیزی که حضرت رسول (ص) به آن هشدار داده اند. به همین دلیل است که دینداران آخرالزمان بالاترین متدینین تمامی دوران ها و بالاتر از اصحاب پیامبر (ص) بوده و برادران ایشان هستند؛ برادرانی که آن وجود نورانی آرزوی دیدار آنان را داشت، برادرانی که اجرشان 50 برابر اصحاب نزدیک رسول خدا (ص) است. استلزام مستقیم بنیان شدت، سنت امتلا است. خداوند متعال، آنقدر به جبهه ی باطل مهلت میدهد تا به تدریج زمین را پر از ظلم و جور نماید. فرج رخ نخواهد داد مگر بعد از یک یأس عمومی و غلبه ی تام و تمام ظلم و جور. مهدی عج آنگاه ظهور خواهد کرد و زمین را پر از عدل و داد خواهد نمود که زمین پر از ظلم و جور شده باشد... یکی از مصادیق شدت و سختی در دوره ی آخرالزمان، بخصوص در دوره ی زمانی نزدیک ظهور، اختلاف بین عموم شیعیان و معتقدین به ظهور است. این پیشگویی هایی که در طول تاریخ شیعه بارها و بارها صحت آن به روشنی عیان شده است از عجایب سنن حاکم بر این دوران است. چنان تقدیر شده است که منتظران و شیعیان در بستری از اختلاف و بدخلقی و نزاع زندگی کنند و به ندرت –در هنگامه ی فرج های کوتاه- همدل و همراه باشند. این اختلافات تا حدی حاد و شدید میشود که شیعیان به صورت هم آب دهان می اندازند و یکدیگر را کذاب و دروغگو خطاب میکنند.، از هم برائت جسته و از آن شدیدتر همدیگر را لعن و تکفیر کرده به هم نسبت کفر میدهند. این وضعیت تا قیام حضرت عج ادامه خواهد یافت و فقط تحت پرچم او است که این اختلافات به کلی از بین میرود. دلیل این اعلام برائت از یکدیگر فقدان امام و نبود علم و شاخص در بین شیعیان است.»

درحالی سرنوشت جامعه ی شیعه مو به مو و لحظه به لحظه از روی این پیشگویی های ائمه تایید شده که در آن، حتی آنچه مهم است اجرای احکام دینی نیز نیست چون همانطورکه در ادامه ی مقاله به نقل از علل الشرایع قدوس قمی آورده میشود، ائمه عمدا احکام را به شاگردان متناقض و علیه هم تحویل میدادند تا امت شیعه با هم درگیر اختلاف داخلی شوند!!!!:

«یکی از مصادیق شدت در دوران غیبت معصوم، وجود اختلافات شدید بین مومنین و شیعیان است، اما جالب آن که در بسیاری از روایات، وجود اصل این اختلاف، امری خیر و مفید برای بقای شیعه معرفی شده است. وجه مثبت مسئله ازآنرو است که مقتضی منطقی و لابد جریان سنت الهی امهال و استدراج، ضعف جبهه ی حق و وجود اختلاف در بین شیعیان و جبهه ی حق است. این اختلاف باعث میشود جبهه ی حق بیش از حد قوی ظاهر نشود و دشمنان کمتر به آن، چشم طمع داشته باشند و اصل و اساس آن محفوظ بماند. یعنی درست است که تحمل این اختلافات برای مومنان، تلخ و شدید است، اما باطن آن، بخصوص اگر مسئله در طولانی مدت و به صورت تمدنی و کل نگرانه تحلیل شود، برای جبهه ی حق و مومنین، خیر و لازم است، مانند دارویی تلخ که درنهایت موجب حفظ جان میشود. ازاینرو یکی از سیاست های ائمه ی اطهار ایجاد اختلافات نظری و فتوایی در بین شیعیان بوده است، یعنی عمدا در یک مسئله ی فقهی، چند فتوای متعارض صادر میفرمودند و در تعلیل مسئله به همین نکته اشاره میفرمودند که اگر شما متحد باشید، دشمن از ناحیه ی شما احساس خطر میکند و در شدت بیشتری قرار میگیرید و نابود میشوید. در روایات شیعه این جمله ی معروف "اختلاف اصحابی لکم رحمه" نیز به همین معنا تفسیر شده است؛ به گونه ای که وقتی اصحاب نزدیک امام از این همه اختلاف شکوه کرده و میگفتند سخت تر از این اختلاف برای آنان در عالم چیزی نیست، حضرت میفرمودند: مشکلی نیست، این اختلاف را خود من ایجاد کرده ام!» (همان: ص13)

اما اگر احکام اسلام، اینقدر بی اهمیتند که خود امامان به وسیله ی آنها بین مردم اختلاف ایجاد میکردند، پس دیگر هیچ چیز، این «جبهه ی حق» را جبهه ی حق نمیتواند بکند جز امامی که غایب است و درنهایت وقتی که ظهور کرد، همان چند نفری که گردش جمع میشوند، جبهه ی حقند و میلیاردها ساکن دیگر کره ی زمین جبهه ی باطل. کمی فکر کنید. آیا این مدت غیبت ائمه از زندگی مردم، شکل انسانی شده ی ترک انسان ها توسط آنوناکی ها نیست و آیا امامام قربانی شونده ی قبلی، تکرارهای مسیح به عنوان بره ی خدا نیستند؟ اگر پاسخ اینها مثبت است، پس ایجاد حکومت اسلامی نیز برای فربه کردن مقلدین گوسفند الهی به گونه ی ورزاو خوشمزه است و تمام این بی ایمانی وحشتناکی که درنتیجه ی چنین حکومت الهی ای جهان تشیع را دربرمیگیرد چیزی جز نسخه ی محلی تشکیل سلطنت وتان و دار و دسته ی سبت سیاهش در غرب نیست. خدای سبت، کسی جز یهوه نیست و همو است که در قالب مسیح مصلوب یک بار متجسد شد و بار دیگر در آخرالزمان به شکل انسانی به نام مسیح بر زمین فرود می آید همانطورکه امام غایب، جای امامان قربانی شونده را در آخرالزمان میگیرد. پس این که بیگدلی با استفاده از حدیثی مشترک بین کلینی و نعمانی و مجلسی مینویسد «دولت حق» از نظر شیعه قرار است بیاید تا «ذلیل دولت باطل» شود و «اگر مومنی در این دولت رفاه و آسایشی نیز ببیند، خداوند سرانجام به واسطه ی بلایی، تلخی این دوران را به او میچشاند»، نشان از این دارد که نه آن به اصطلاح «دولت حق» و نه خدای جذابش، میلی به ارتقای مردم در دولت حق ندارند و عمدا مردم را از گرد هرچه عنوان «حق» داشته باشد، متواری میکنند تا این که آن انسانی که قرار است تجسم یهوه باشد بدون کمترین دردسری، این جماعت افسرده را درو کند. آیا استفاده از دستورالعمل آخرالزمانی تشیع برای اجرای حکم در مورد مردم مذهبی قرن بیستم، یک نسخه ی مکمل برای آشنا به نظر رسیدن نسخه ی کامل تر فراماسونی درباره ی اشرافیت های اروپایی نیست؟ نمیدانم چرا تا حالا مردم ایران به این موضوع توجه نکرده اند؟ ولی یکی از نتایج تکرار هر روزه ی شعار «ظهور نزدیک است» این است که مردم ایران همیشه منتظرند. حتی وقتی به امام زمان بدبین میشوند، منتظر میشوند یکی که دشمن امام زمان و دار و دسته اش است ظهور کند و این ملت هیچ وقت بدون قاعد نمیتواند متحد بماند. بدبختی این است که مطابق همین فرهنگ، هر قاعدی هم که در کشور سر کار می آید، انتظار ندارد با او کمتر از خدا رفتار شود. شاید ایران با این دستورالعمل مکمل خاص محلیش، یک آزمایشگاه کوچک مرحله ساز برای یک آزمایشگاه بزرگ بعدی به نام جهان است.

مطلب مرتبط:

چرا باید بهشت محل لهو و لعب باشد؟

صلح طلبی زنانه: جمع گرایی عتیق، عصر اینترنت و آزادی زنان

نویسنده: پویا جفاکش

روزی شکارچی جوانی در تعقیب رد یک شکار در یک جاده ی گذر کرده از علفزار، به طور اتفاقی در میان علف ها به یک جمجمه ی انسان برخورد. تعجب کرد و از خود پرسید: «این جمجمه اینجا چه میکند؟ چرا تدفین نشده است؟» کمی فکر کرد و گفت: «حتما صاحب این جمجمه در راه سفر از دیارش، توسط یک شیر، مقتول و خورده شده و کسانش هرگز او را نیافته اند تا جسدش را دفن کنند؟» باز کمی اندیشید و گفت: «اما پس بقیه ی جسدش کجا است؟ مگر میشود شیر، جسد یک انسان را کامل بخورد و فقط سرش را سالم باقی بگذارد؟ با عقل جور درنمی آید. ای جمجمه! ای کاش زبان داشتی و به من میگفتی؛ میگفتی چه عاملی باعث شده است که بی دلیل اینجا قرار بگیری؟» ناگهان جمجمه به حرف درآمد و گفت: «پرحرفی!» و خاموش شد. شکارچی جوان با تعجب چشمانش را مالش داد و گفت: «تو حرف زدی؟» صدایی نیامد. شکارچی جوان دوباره پرسید: «چه عاملی باعث شده تو اینجا قرار بگیری؟» جمجمه دوباره گفت: «پرحرفی». شکارچی شگفتزده و خوشحال از جا پرید و گفت: «عالی شد. میروم این را به کدخدا نشان میدهم و از او جایزه میگیرم.»

جوان با سرعت به سمت روستایش را به راه افتاد و پرسان پرسان کدخدا را در حال اصلاح مو توسط سلمانی یافت. چنان بی محابا به سمت کدخدا دوید که ملازم کدخدا با شمشیرش جلو او را گرفت مبادا که نیت سوئی داشته باشد. کدخدا که از مشاهده ی هیجان جوان نگران شده بود، مستاصل پرسید جریان چیست. جوان گفت: «کدخدا! باید یک چیز مهم به تو نشان بدهم.» کدخدا فکر کرد که اتفاق بدی افتاده است ولی وقتی فهمید که جوان میخواهد یک چیز «جالب» به او نشان بدهد اوقاتش تلخ شد و گفت که صبر کند تا اصلاح موی او تمام شود. اما جوان اصرار کرد: « نه. حتما باید همین الان بیایی. اگر بفهمی چیست اینقدر خوشت می آید که حتما باید به من جایزه بدهی.»

-مگر این چیز جالبت چیست که اینقدر مهم است؟

-یک جمجمه ی مرده که حرف میزند.

-مرا مسخره کرده ای؟ مرده که حرف نمیزد. برو پسر. خیالاتی شده ای.

-نه جدی میگویم. شرط میبندم که اشتباه نمیکنم. اگر اشتباه کردم، میتوانی سرم را قطع کنی.

-خیلی خب. قبول است. بدم نمی آید آدم زبان نفهمی مثل تو را از روی زمین محو کنم.

کدخدا و ملازمش به دنبال جوان به جاده ی مزبور رفتند. مدتی طول کشید تا جوان محل جمجمه را پیدا کند و این کدخدا را عصبانی تر هم کرد. بلاخره جمجمه پیدا شد. جوان با اشتیاق، کدخدا و ملازمش را بالای جمجمه خواند و خطاب به جمجمه گفت: «ای جمجمه. چه چیزی باعث شده در این محل قرار بگیری؟» پاسخی نیامد و جمجمه ساکت و بی حرکت بر جا بود. جوان با نگرانی، دو بار دیگر، سوالش را تکرار کرد ولی جز سکوت، چیزی دریافت نکرد. کدخدا خشمگین و بی حوصله گفت: «الوعده وفا» و به ملازمش اشاره ای کرده و ملازم هم که اعصابش به اندازه ی کدخدا خرد بود، بی معطلی با شمشیرش گردن جوان را زد. سر قطع شده ی جوان در هوا چرخید و کنار جمجمه ی قبلی بر زمین افتاد. کدخدا و ملازمش رفتند. جسد بی سر جوان که در جاده مانده بود، توسط مردارخواران به محل دیگری منتقل شد تا آنها بتوانند با خیال راحت و احساس امنیت آن را بخورند. اما سرش کنار جمجمه ی قبلی ماند و پوسیده شد و حالا دو تا جمجمه آنجا بودند که وقتی رهگذری از آنها میپرسید: «به خاطر چه اینجا هستند؟» میگفتند: «پرحرفی».

در قدمت این داستان همین بس که دنیای خالقش آنقدر کوچک بوده که وحشتناک ترین آدمی که میشناخته، کدخدای دهش بوده است. ولی اگر دقت کنید میبینید که یکی از معضلات عصر او اکنون به شور و حدتی حتی بیش از پیش پا بر جا است. هنوز هم آدم هایی را داریم که شناخت چیزهای عجیب و باورنکردنی برایشان مهم است و برای در میان گذاشتنشان با دیگران، سلامتی خود را به خطر می اندازند. این بار، میدان اشتراک گذاری اطلاعات، صفحات وب و شبکه های اجتماعی در فضای مجازی است و جایزه ی نقدی و روحی نه فقط با تشویق یک نفر، بلکه با جمع کردن بیشترین مخاطب به دست می آید. تاثیر منفی این انتظار بر روان مردم به حدی بوده که باعث شده مخترع "لایک" در یک مستند گفتگو محور در بی بی سی، رسما از اختراع خود ابراز پشیمانی کند. اینجا اشتیاق نسبت به اشتراک اطلاعات، با یک معضل دیگر به هم می آمیزد و آن، فکر این است که بیشترین تشویق از سوی بیشترین جمعیت، نشانه ی حقانیت است. رایان هالیدی که یکی از فعالان مشهور اینترنتی است و این روزها سرگرم اعتراف به کلاهبرداری های خود و دیگر اصحاب رسانه نسبت به مردم برای حفظ منافع اجیرکنندگان خود است، این فکر را بسیار غلط میداند و میگوید معمولا بیشترین لایک ها و بیشترین پیام های مثبت و منفی را عامیانه ترین و بی مایه ترین اطلاعات اینترنتی دریافت میکنند. چون مطالبی که دارای اطلاعات همه جانبه و نسبتا کامل باشند را مردم نمیفهمند و جرئت هم نمیکنند برایشان پیام بگذارند نکند که اشتباهشان جواب دریافت کند و نادانیشان آشکار شود. بنابراین برخلاف تصور عموم، بهترین مطالب، اغلب یا پیام نمیگیرند یا خیلی کم میگیرند مگر این که از سوی استاد دانشگاهی ارائه شده باشند که دانشجویانش پاچه خاریش را میکنند.

پیرو این مطلب، ما باید رد این جمع دوستی را هم در ایام ماقبل رشد علمی بیابیم. در داستان "عمو سلیم" که من آن را در تابستان 1372 و 5سال قبل از داستان جمجمه ی سخنگوی فوق یاد گرفتم، این مطلب کاملا به کودکان فهمانده شده است و خود من هم آن موقع در آستانه ی رفتن به کلاس دوم دبستان بودم. عمو سلیم یک مرد بیسواد ساده دل بود که عاشق آبگوشت بود و اخیرا دیزیش شکسته بود و ناچار شده بود برای تهیه ی دیزی، به شهری دیگر برود. وقتی دیزی جدید را خرید، از مغزه دار پرسید که دستور پخت با این دیزی چطوری است. مغازه دار گفت: «باید نیم مشت نخود تویش بریزی و نیم مشت لوبیا.» عمو سلیم که سواد نداشت و نمیتوانست بنویسد، برای این که یادش نرود، تصمیم گرفت در راه برگشت مدام با خودش بلند بلند بگوید: «نیم مشت نخود، نیم مشت لوبیا». همینطوری از کنار یک جمعیت کشاورز مشغول کار در مزرعه گذشت. کشاورزها فکر کردند دارد مسخره شان میکند. پس ریختند بر سر عمو سلیم و او را مفصلا کتک زدند. بعد به او گفتند دیگر این را نگوید و به جایش بلند بلند بگوید: «خدا قوت. یکیش بشه هزار تا. یکیش بشه هزارتا.» عمو سلیم اطاعت کرد و شعار جدید را بلند بلند مدام سر داد و در این حال، از کنار باغدارانی که از آفات کشاورزی به تنگ آمده بودند و مشغول کشتن آفت ها بودند گذشت. باغدارها فکر کردند عمو سلیم دارد آرزوی افزایش جمعیت آفت ها را میکند و او را یک دل سیر کتک زدند و گفتند به جایش بگوید: «الهی همه شان بمیرند. الهی همه شان بمیرند.» عمو سلیم با شعار جدید، به راه خود ادامه داد و وقتی از کنار یک مراسم تشییع جنازه گذشت مردم فکر کردند دارد برایشان آرزوی مرگ میکند. بنابراین عمو سلیم یک بار دیگر کتک خورد و شعار جدیدش این شد: «تسلیت عرض میکنم. غم آخرتان باشد.» عمو سلیم در حال گفتن این جمله از کنار یک جشن عروسی گذشت. مردم فکر کردند دارد میگوید این عروسی بدشگون است و برای عروس و داماد بدبختی می آورد. پس او را کتک زدند و از او خواستند بالا و پایین بپرد و شادی کند.

کمی جلوتر یک شکارچی در آبشخوری آماده ی هدف گرفتن یک گوزن بزرگ با شاخ های زیبا بود که یک دفعه عمو سلیم بالا و پایین پران از راه رسید و باعث فرار گوزن شد. شکارچی، عمو سلیم را کتک زد و به او گفت که سلانه سلانه راه برود. عمو سلیم سلانه سلانه وارد روستای دزد زده ای شد و روستاییان او را با دزد اشتباه گرفتند و کتک زدند و وقتی فهمیدند او دزد نیست، از او خواستند استوار و محکم با سر بالا گرفته راه برود. عمو سلیم همینطوری و بدون توجه به زیر پایش پا روی بساط قرآن های ملا و طلبه هایش گذاشت و یک دور دیگر کتک خورد و از آنها دستور شنید که وقتی کاغذ قرآن را دید آن را ببوسد و در سوراخی قرار دهد که پا نخورد.

بلاخره عمو سلیم به شهرش رسید و خاک آلود و زخمی یکراست به حمام رفت. درآنجا حمامی را یافت که روی زمین غنوده و کنارش یک کاغذ حنا است. فکر کرد کاغذ حنا کاغذ قرآن است و دنبال سوراخی گشت تا کاغذ را تویش بگذارد و چون چیزی نیافت، آن را درون سوراخ گوش حمامی گذاشت. حمامی با وحشت از خواب بیدار شد و پرسید: «داری چه کار میکنی؟» عمو سلیم گفت: «دارم این کاغذ قرآن را توی سوراخ میگذارم.» حمامی کاغذ را نگاه کرد و گفت: «این که قرآن نیست. این کاغذ حنا است.» عمو سلیم شرمنده شد و گفت: «بسوزد پدر بیسوادی. اگر من از اول سواد داشتم و میتوانستم جمله ی دیزی فروش را یادداشت کنم این همه بلا نمیکشیدم.» حمامی که تازه متوجه سر و صورت زخمی عمو سلیم شده بود ماجرا را از او پرسید. عمو سلیم با گریه و ناراحتی موضوع را برای حمامی تعریف کرد. حمامی دلش سوخت و با او همدردی کرد و گفت: «راست میگویی. همه ی اینها از بیسوادی است. ولی دردت قابل درمان است. هیچ وقت برای سواد آموختن دیر نیست.» و عمو سلیم را تشویق به یاد گرفتن الفبا و سواد خواندن و نوشتن نمود.

این داستان را به ما یاد داده بودند تا بفهمیم که سوادآموزی چقدر مهم است و البته پندش هم خیلی مهم بود. اما به مرور معلوم شد که مشکل فقط یاد گرفتن خواندن و نوشتن نیست و چیزهای مهمتری هم هستند که انتظار بسیار گسترده تری از مضمون باسوادی ایجاد میکنند. مشکل عمو سلیم این بود که هر بار از یک جمعیت چندین نفری کتک میخورد، آنچه را که آنها میگفتند کورکورانه تکرار میکرد حتی وقتی آنها در صحنه نبودند. اکثر ما نیز همیشه بر اثر خشونت و فشار جمع، تسلیم آن میشویم و سرمشق جمع را تکرار میکنیم تا جایی که یک وقت میبینیم دیگر اصلا نمیدانیم چرا داریم آن سرمشق را تکرار میکنیم. عمو سلیم آدمی کاملا در اشتباه بود. ولی هیچ کدام از آن جمع هایی که با آنها مقابل شد به زبان خوش به او حالی نکردند چرا دارد اشتباه میکند بلکه اولین کاری را که از یک جمعیت متحد در هدفی برمی آید تکرار کردند و فردی را که مخالف هدف جمع به نظر میرسید حتی بدون بازرسی دقیق به باد کتک و ستم گرفتند. این حس نگرانی از سوی جمعیت هنوز در ما هست و ما جرئت نمیکنیم برخلاف جمع حرکت کنیم مگر این که احساس کنیم «ما» زیادیم و خودمان میتوانیم جمعیتی مقابله کننده با تحقیرکنندگانمان بیابیم. در این حالت، ما و ضد ما هر دو به رسمیت شناخته میشویم چون در مذاهب جمع محور ما فقط برابری در آرایش جنگی، سازش را به رسمیت میشناسد و جهان از سازش نیروهای متضاد بنا شده است.

در دنیایی که قوانینش از سیستم اساطیر مصری فرماسون ها استخراج میشوند این به زبان خدایان مصر، فرمولبندی میشود. جرالد مسی، در ابتدای قسمت دوم از «نشانه شناسی زبان نجومی» در بخش ششم کتاب «مصر باستان» مینویسد که در اساطیر مصری، جفت های متضاد نور و تاریکی، پرباری و سترونی، گرما و سرما، فایده مندی و ضرر رسانی، همه در نبرد نیروهای متضاد هورس و سیت با هم متحد میشوند. موضع گرفتن این دو جبهه در قطب های شمال و جنوب، که با عمود جهان در محل ستاره ی قطبی و نسخه ی مقابل شده ی فرض شده اش در استوای گرمسیری معادل شده اند، باعث پیدایش زمین شد و این با داستان دیگری درباره ی جدا شدن آسمان و زمین توسط هفت نیروی الهی به رهبری شو خدای شیر شکل جمع آمده است. به روایتی، شو به تعداد این هفت نیرو، نردبانی با هفت پله ساخت تا آسمان را بالا ببرد و در فراز آنها یک نیروی هشتم به عنوان ستاره ی قطبی که عمود جهان است، قرار داد که آنوپ یا آنوبیس خدای سگسان موکل او است و همو است که بعدا به صورت سیت خدای سگ سر دیگر مقابل هورس شاهین قرار میگیرد. مسی او را در مقام یک سگ به عنوان نیروی هشتم با روایتی از قصه ی اصحاب کهف مقایسه میکند که آنها 7نفر بودند و با یک سگ، هشت تن شدند. آنوپ به خاطر قرار گرفتن در راس جهان، "آپ" یا "تپ" یعنی سر نامیده شده است و در این موقعیت، او را برخی "پسر گاو" خوانده اند به این نشان که گاو مابه ازای زمینی اسب آبی است. اسب آبی، سمبل تااورت الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر محل ستاره ی قطبی است و همانطورکه آنوپ، اپ خوانده میشود تااورت هم اپت که مونث اپ است نامیده میشود. او یک فرافکنی از الهه ی زهره یا هاثور در صورت فلکی ثور یا ورزاو است که به گاو مجسم میشود. به همان اندازه که تااورت مادر عمود جهان است، هاثور برج ثور هم باید مادر جهان باشد و این جهان که با اتحاد هورس و سیت پدید می آید، در برج بعدی با اتحاد دو انسان صورت فلکی جوزا یا دو پیکر مشخص شود. ازآنجاکه معمولا پیدایش جهان را به زمان اعتدال بهاری نسبت میدهند، روایتی به وجود آمد که پیدایش جهان در پایان عصر جوزا و آغاز عصر ثور روی داد. منظور از عصر جوزا زمانی است که اعتدال بهاری در زمان ورود خورشید به برج جوزا اتفاق می افتاد و در انتهای آن، دو آدم در جدال در برج جوزا که همان سیت و هورسند با هم آشتی کردند. ازآنجاکه سیت و هورس به ترتیب با انقلاب زمستانی و انقلاب تابستانی به نشانه ی پیروزی های جبهه های تاریکی/سرما و نور/گرما شناخته میشدند، برای رسیدن آنها به اعتدال بهاری فقط اعتدال پیشین پاییزی میتوانست موثر افتد که در عصر جوزا به برج قوس می افتاد و در این هنگام، با شو برابر میشد که با جدا کردن آسمان و زمین، جهان را ایجاد کرد. بنابراین عامل صلح بین سیت و هورس هم شو شد. مسانجی گری شو بین سیت/س.ت و هورس، نسخه ی اختری روایت قمری از میانجری گری تحوت خدای ماه بین سیت ارباب تاریکی و هورس ارباب روشنایی است. شو به جای کمربند اعتدالی جغرافیایی بین استوا و قطب شمال، حد فاصل بین هورس و سیت شد و جایگاه آنها را به جای شمال و جنوب، در شرق و غرب (نسخه های دیگر جبهه های نور و تاریکی) بازسازی کرد و اجازه داد تا تات ها یا دو ستون قطبین شمال و جنوب در مرکز خط اعتدالی او به هم برسند. بدین ترتیب مراکز هورس و سیت و شو با هم یک مثلث به شکل

ساختند که شکل یک رحم زن را بازسازی میکند و نمادی است از تفنوت خواهر و همسر شو که او هم به عنوان مادر جهان، مظهر صلح است ولی به اندازه ی شو مجسم به شیر است و آپت یا مادر عمود جهان را به عنوان تجسم اسب آبی، چیزی بین گاو علفخوار و شیر درنده نشان میدهد که تصویری ترکیبی از جهانی با خصال متضاد هورس و سیت است.

الهه مظهری از جهان فیزیکی است و از همه ی ما چیزی از او هست اما با تبدیل او به زنان مقدس زمینی مثل مریم مقدس و بی بی عایشه در ادیان ابراهیمی، سنگ بنایش به طرزی نامناسب به سمت زنان زمینی میچرخد و اثر قبلی او را کاملا معکوس میکند. کارل گوستاو یونگ روانکاو دراینباره مینویسد:

«پرستش جمعی مریم مقدس که بیانگر رابطه ی روحانی با زن است سبب شد که تصویر زن، اعتباری را از دست بدهد که آرزوی موجود انسانی است. این اعتبار که انتخاب فردی آن، تنها ظهور طبیعی است، هر بار که تعبیری جمعی جایگزین تعبیر فردی میگردد ناخودآگاه میشود. بنابراین، تصویر زن در ناخودآگاه، امکانی بالقوه میشود که حیاتبخش تسلط های کهن کودکانه است. بدین گونه بی ارزش کردن نسبی زن واقعی سبب ایجاد دور باطل جبران بوسیله ی ویژگی های شیطانی میشود. تمام محتوای ناخودآگاه که بوسیله ی بخش های مستقل لیبیدو فعال شده، به صورت فرافکنی در سطح موضوع پدیدار میشود. بی ارج و منزلت بودن نسبی زن، به این معنی است: مرد او را از جهتی کمتر دوست دارد اما در مقابل، زن چهره ی آزارگر به خود میگیرد یعنی یک جادوگر و بدینگونه پرستش مریم مقدس همزمان گسترش و شدت یافته و به این سبب، جادوگری لکه ی پاک نشدنی پایان سده های میانی گسترش می یابد.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص133)

خیلی جالب است. ما اینجا در مرحله ی صلح طلبی عصر جدید یا نیو ایج هستیم که ادعای پرستش زنانگی و بازگشت الهگان را دارد ولی الهه اش عمیقا به جادوگری گره خورده است. یک دلیلش این است که ما داریم از دید مردانی که با برجسته شدن مریم مقدس، به تحقیر زنان افتاده اند به قضیه نگاه میکنیم و غیر از این هم ممکن نیست چون وقتی مردانگی برابر جنگ طلبی و زنانگی برابر محافظه کاری و عافیت طلبی میشود، الهه ی باستانی فقط برای مردانی میتواند مهم باشد که از این که در کپی های انسانی جبهه های هورس و سیت توی سر هم زده اند خسته شده اند.

اتفاقا یونگ این مسئله را پیش از وقوع انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 پیشبینی کرده بود. وی زن درون را دوای پرسونا یا ماسک دروغین مردانگی بر چهره ی مرد میخواند و عوارضش را برمیشمرد:

«پرسونا یا تصویر آرمانی مرد که وی بایستی و میخواهد آن باشد، از درون و بیش از پیش از طریق ضعفی کاملا زنانه جبران میشود، و در حدی که وی از بیرون نقش مرد قدرتمند را ایفا میکند از درون به دگردیسی خود به شیوه ی موجودی زن گونه دست میزند که من آن را آنیما (روان زنانه) مینامم. زیرا در این هنگام است که آنیما خود را در مقابل پرسونا قرار میدهد. با این وجود، برای آگاهی برونگرا، حقارت در تاریکی و نامریی به جا می ماند، ضمنا هر قدر فرد خود را بیشتر با پرسونای خود همانند سازد، کمتر قادر به دیدن ضعف هایش خواهد بود و درنتیجه قابل درک است که آنیما یا قطب مخالف پرسونا با پافشاری در کامل ترین تاریکی و در شبی غیر قابل نفوذ برای آگاهی دوری گزیند. در این روال، آنیما خود را به نحو خودکار فرافکنی خواهد کرد، فرایندی که قهرمان را تا حد قرار گرفتن در زیر پای همسرش پایین می آورد. اگر قدرت زن به نحو قابل ملاحظه فزونی یابد، همان گونه که در این موارد رایج است و زن تسلط بیش از اندازه مطلق را بر مرد تحمیل کند، خود وی توانایی کافی این افزایش قدرت بالقوه را نخواهد داشت و نمیداند با آن چه کند و در آن گرفتار خواهد شد. در این هنگام، زن، عقده ی حقارت را در خود توسعه میدهد که شاهد به هم پیوسته ی رفتاری با کیفیت پایین است و این، چیزی است که در مقابل برای مرد، حامل گواهی مطلوب است که او یعنی "قهرمان" فاقد "شأن" و ظرفیت در زندگی خصوصی نیست، بلکه همسر او است که فاقد آنان میباشد. زن نیز در این هنگام، جدا از عدم توانایی خاص خود و حتی هیچ بودنش، دست کم صاحب این پندار -که در قلب اکثر زن ها مسحور کننده است- میشود که همسر یک قهرمان شده است. و این بازی دوجانبه، این رفت و آمدهای تخیلی چیزی است که غالبا محتوای زندگی نامیده میشود.» (همان: ص140-139)

وقتی که این «محتوای زندگی» به تنها راه پذیرش زن از سوی مرد تبدیل میشود، زن در اوج تحقیر از سوی مردان، خواهان رسیدن به محبوبیت در بین بیشترین مردان میشود و به قول یونگ: «تا وقتی زن راضی است که "زن همه ی مردها" باشد، دارای فردیت زنانه نیست، ظرف مطلوب و توخالی برای فرافکنی مرد است و تنها درخششی ساختگی دارد.» (همان: ص136) منظور از فرافکنی مرد، فرافکنی جنبه های زنانه ی مرد به زنی بیرونی است و همانطورکه دیدیم، جنبه های زنانه ی مرد به شدت توسط خشونت و تحکمی که او از سمت جامعه دریافت کرده است دستکاری شده اند. بنابراین تعجبی ندارد که رشد ستم توام با جنگسالاری در یک جامعه، با آزادی طلبی برای شهوترانی آشوبناک زنان در وسط نهضت های اصطلاحا آزادی خواهانه برون ریزی کند (همانطورکه در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بروز کرد) و همزمان با آن، شاهد آشفتگی های سادومازوخیستی در این نهضت ها باشیم، آشفتگی هایی که فیلسوفانی چون فوکو آنها را طبیعی تصویر کردند.

در اوایل دهه ی 1970 درحالیکه آتش تند شورش های دانشجویی مه 68 هنوز فضای فرانسه را ملتهب نگه داشته بود، تلویزیون هلند مناظره ای پخش کرد که در آن، نوآم چامسکی که راست امریکایی او را رادیکال میدانند، در جوار میشل فوکو نمادی از عقل و اعتدال به نظر میرسید. در حالی که چامسکی اصرار داشت «ما باید به عنوان انسان های حساس و مسئولیت پذیر عمل کنیم»، فوکو پاسخ داد که ایده هایی مانند مسئولیت، حساسیت، عدالت و قانون صرفاً «نشانه هایی از ایدئولوژی» هستند که کاملاً فاقد مشروعیت هستند. او استدلال کرد: «پرولتاریا علیه طبقه ی حاکم به خاطر آن نمیجنگد که چنین جنگی را عادلانه می‌داند.» بلکه «پرولتاریا با طبقه حاکم ی جنگ می کند زیرا می‌خواهد قدرت را در دست بگیرد

این پاسخ وقتی با حمایت فوکو از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و شور و شر روانی حاکم بر جوانان در آن دوره جمع می آمد حالت ناخوشایندی پیدا میکرد. چون عمیقا با تهنیت هربرت مارکوزه به سادومازوخیسم جنسی در حال غلبه بر زمانه هم مسیر بود و در تعبیر فوکویی خود، رابطه ی حکومت و مردم را از همین نوع میدید و انتظار داشت مردم سادیست های غلبه کننده بر دولت باشند و دولت مثل یک مازوخیست، از این مغلوب شدن لذت ببرد همانطورکه تا حالا از غلبه کردن بر مردم لذت میبرد. موضوع این بود که سادومازوخیسم مورد ستایش مارکوزه و فوکو، بر روی یک سادیسم دیونیسوسی استوار بود و همانطورکه مارکوزه گفته است درصدد احیای دیونیسوس نیچه بود که خدای شراب و مواد مخدر و از خود بی خودی بود و از آن مهمتر این که کاربردی مذهبی و حتی جادویی داشت که در آن با مکاتب یهودی-مسیحی و دوقلوهای شیطانپرستانه شان مشترک بود و با هیچ منطق عقلانی و فلسفی-سیاسی ای توضیح داده نشده نبود؛ با این شرایط انتظار میرفت سیاست، تسلیم یک سیستم مردمی که خودش هم نمیداند چه میکند شود. ازاینرو است که در 1993، به دنبال استقبال چپ ها از کتاب «مصائب میشل فوکو» اثر جیمز میلر که به ستایش نگاه فوق فوکو به ارتباط قدرت ورزی در سیاست و جنسیت پرداخته بود، برخی از جناح راست سعی کردند با تحقیر فوکو موج این موفقیت را تا جای ممکن بخوابانند. ازجمله راجر کیمبال در مقاله ای به نام «انحرافات میشل فوکو» که در the new criterion جلد 42، شماره ی 7، مارس 2024 منتشر شده است، نوشته است:

« با نگاهی به دوران پرشکوه خودمان، مورخان آینده احتمالاً تولد دوباره ی آژیوگرافی در دهه های 1980 و 1990 را با کنجکاوی مبهوت کننده می نگرند. برای یک چیز، این دهه ها شاهد کمبود قابل توجه ایادی یا قدیسانی بود که برای افتخار چنین بزرگداشتی در دسترس بودند. در این صورت، خلق و خوی تهذیب‌کننده ی زمانه ی ما نیز برای وظیفه تحسین‌آمیز مناسب نیست یا اینطور تصور میشود که مناسب نیست. با این حال، زندگی‌نامه ی جاه‌طلبانه ی جدید جیمز میلر درباره ی تاریخ‌دان-فیلسوف فرانسوی میشل فوکو (نام پل میشل، به نام پدرش) نشان می‌دهد که اراده به بت‌سازی می‌تواند بر بسیاری از موانع پیروز شود. فوکو، که در ژوئن 1984 در سن پنجاه و هفت سالگی بر اثر ایدز درگذشت ، مدت‌هاست که عزیز همان جمعیت آکادمیک فوق‌العاده شیکی است که به دلیل ساختارشکنی، ژاک دریدا و دیگر محصولات وارداتی فرانسوی، کهنه شده بودند. اما در جایی که ساختارشکنی‌ها در این ایده تخصص دارند که زبان فقط به خودش اشاره می‌کند( Il n’y a pas de hors texte ، عبارت معروف دریدا)، تمرکز فوکو بر قدرت بود. نثر بد اواین خبر بد را به همراه داشت که هر نهادی، مهم نیست که چقدر خوش‌خیم به نظر می‌رسد، «واقعا» صحنه ی سلطه و انقیاد وصف ناپذیری است. تلاش‌ها برای اصلاحات روشنگرانه - پناهگاه‌ها، زندان‌ها، جامعه به طور کلی - چیزی بیش از حقایقی برای گسترش قدرت دولتی نبوده است و حاکی از آن است که روابط انسانی، در زیر همه ی کشمکش های مرگبار برای تسلط قرار دارد و حقیقت خود صرفاً ضریب اجبار است. فوکو در Surveiller et punir (ترجمه ی انگلیسی: انضباط و مجازات : 1977) پرسید: "آیا جای تعجب است که زندان ها شبیه کارخانه ها، مدارس، سربازخانه ها، بیمارستان ها هستند که همگی شبیه زندان هستند؟" البته چنین «بازجویی‌هایی» در سمینار فارغ التحصیلی بسیار تاثیرگذار بود. و میلر ممکن است در ادعای این که فوکو تا زمان مرگش ”شاید تنها مشهورترین روشنفکر در جهان” بود، درست باشد - حداقل در دانشگاه‌های آمریکا، جایی که بحث‌های سرسختانه در مورد جنسیت و قدرت با بی‌احترامی و بی‌احتیاطی دنبال می‌شوند. در تمام این موارد، فوکو شبیه رقیب بااستعدادتر و همکار فعال چپ خود، ژان پل سارتر بود، که فوکو در حرفه ی خیره‌کننده‌اش هر کاری که می‌توانست انجام داد تا از او تقلید کند، امری که با حضور در حزب کمونیست فرانسه در اوایل دهه ی 1950 شروع شد. او هرگز آن را کاملاً مدیریت نکرد - او هرگز چیزی به اصالت یا از نظر فلسفی اهمیت هستی و نیستی [اثر سارتر] ننوشت ، هرگز اقتدار عمومی را که متأسفانه سارتر در سال های پس از جنگ از آن برخوردار بود، نداشت. با این حال، او مشوق‌های برجسته و فداکاری داشت، از جمله شخصیت‌های مشهوری مانند مورخ پل وین، همکارش در کالج دو فرانس، که فوکو را «مهم‌ترین رویداد در اندیشه ی قرن ما» اعلام کرد. به هر حال، او همچنان یک نامزد بعید برای کانونسی شدن باقی می ماند. اما همین عنوان این بیوگرافی جدید -مصائب میشل فوکو - به خوانندگان توجه می دهد که به نظر آقای میلر، به هر حال، موضوع او حیاتی با چنان فضیلتی مثال زدنی و فداکارانه را برای ما به ارمغان می آورد که قابل مقایسه با آن یکی مصائب است: مصائب عیسی مسیح. اشاره به مصائب اتفاقی نیست: میلر این ارتباط را تصریح می‌کند. استقبال مشتاقانه از مصائب میشل فوکو نشان می‌دهد که آقای میلر، روزنامه‌نگار فرهنگی پرکار که در مدرسه ی جدید تحقیقات اجتماعی تدریس می‌کند، تنها نیست. برآورد او مطمئناً، چند صدا ی مخالف داشته است، عمدتاً از طرف فعالان همجنس‌گرای دانشگاهی که احساس می‌کنند آقای میلر به اندازه ی کافی محترمانه برخورد نمیکند. اما اکثر منتقدان - از جمله چهره‌های سرشناس مانند الکساندر نهاماس، ریچارد رورتی و آلاسدایر مک اینتایر - برای ابراز تحسین و «قدردانی» خود از عملکرد آقای میلر، از خود غافل شده‌اند. ... میلر فوکو را «یکی از نمایندگان مردان و متفکران برجسته ی قرن بیستم» توصیف می‌کند. نوآوری بزرگ او در این کتاب این است که بدترین و منحرف‌ترین چیز را در مورد فوکو - اعتیاد او به اعمال جنسی سادومازوخیستی – دستا.رد میخواند و به تجلیل از آن به عنوان یک شکل جدید شجاعانه از فضیلت - به علاوه یک فضیلت خاص فلسفی- میپردازد. خوب توجه داشته باشید: میلر سعی نمی‌کند رذیلت‌های فوکو را بهانه‌آورد یا چشم‌پوشی کند یا مدارا کند. به عنوان مثال، او ادعا نمی کند که آنها ضعف های انسانی و بیش از حد انسانی مردی بودند که با این وجود متفکر بزرگی بود. هر چه باشد، چنین نگرش هایی حاوی یک انتقاد ضمنی است: ما فقط آنچه را که مستلزم تبرئه است، توجیه می کنیم. ما فقط چیزی را تحمل می کنیم که صبر یا وسعت اندیشی ما را طلب می کند. آنچه را که ما کاملاً تأیید می کنیم، تأیید می کنیم و جشن می گیریم. و تجلیل از فوکو و تمام آنچه او برای آن ایستاده است در راس دستور کار میلر در این کتاب قرار دارد. آقای میلر ادعا می کند که تمایل فوکو به رابطه ی جنسی سادومازوخیستی خود نشانه ای از ماجراجویی اخلاقی قابل تحسین بود. در واقع، از نظر او، ما باید از فوکو به خاطر کاوش پیشگامانه اش در مورد اشکال لذت و آگاهی تا کنون ممنوعه سپاسگزار باشیم. میلر در مقدمه ی خود پیشنهاد می‌کند که فوکو، "در رویکرد رادیکال خود به بدن و لذت‌های آن، در واقع نوعی رویا بود. و اینکه در آینده، زمانی که خطر ایدز از بین رفت، مردان و زنان، چه مستقیم و چه همجنس‌گرا، بدون شرم و ترس، آزمایش‌های بدنی را که بخشی جدایی ناپذیر از جست‌وجوهای فلسفی او بود، تجدید خواهند کرد." به عبارت دیگر، میلر تلاش می‌کند تا در صفوف رفتار و نگرش‌های فضیلت‌آمیزی ثبت نام کند که تا اندکی پیش عموماً به عنوان آسیب‌شناسانه محکوم می‌شدند. بسیاری از منتقدان او با خوشرویی از آن پیروی کرده اند. به عنوان مثال، محقق برجسته ی نیچه، الکساندر نهاماس، در جریان بررسی طولانی و جامع خود از کتاب میلر برای جمهوری جدید، به راحتی می پذیرد که "سادومازوخیسم نوعی برکت در زندگی فوکو بود. این فرصت را فراهم کرد تا روابط قدرت را به عنوان منبع لذت تجربه کنیم." در نتیجه، نهاماس نتیجه‌گیری می‌کند: "فوکو محدودیت‌هایی را گسترش داد که می‌توانست به عنوان یک زندگی انسانی تحسین‌برانگیز به حساب آید." باز هم، ایزابل دو کورتیورون، رئیس بخش زبان‌ها و ادبیات خارجی در MIT، در بررسی صفحه ی اول مجله ی نیویورک تایمز به خوانندگان اطمینان می‌دهد که فوکو "دانش مدرن را به روش‌های بسیار مهم و بدیع گسترش داد." او سپس میلر را «به خاطر نادیده گرفتن مفاهیم کلیشه‌ای در مورد برخی از شیوه‌های وابسته به عشق شهوانی، و برای ارائه ی تحلیلی واضح و بدون قضاوت (حتی حمایت‌کننده) از ابزارها و تکنیک‌های چیزی که او به‌عنوان نمایشی از ظلم متقابل می‌داند، ستایش می‌کند." در مورد این تلاش برای استقبال از سادومازوخیسم به عنوان یک گزینه ی جدید ”سبک زندگی” می توان چیزهای زیادی گفت. مهمتر از همه، شاید این نوع خرابی‌های معنوی و فکری را نشان می‌دهد که حتی اکنون - و حتی برای تحصیل‌کرده‌ترین اذهان - می‌تواند ناشی از پس از رادیکالیسم دهه ی 1960 باشد. اشتباه نکنید: پشت ستایش آنودین پروفسور دو کورتیورون از رویکردی «غیر قضاوت‌کننده» به تمایلات جنسی انسان و رویای میلر در مورد «آزمایش جسمانی» که «بدون شرم و ترس» پیش می‌رود، دیدگاه رهایی چندشکل وجود دارد که به تبدیل دهه ی 1960 به صاحب جنبه‌های اخلاقی و فاضلانه کمک کرد. افتضاح سیاسی این که در میان بسیاری از مفاهیم آزادی کاذب که در آن سالها جوانه زد، هیچ یک تأثیرگذارتر از رساله ی مارکسیستی- فرویدی هربرت مارکوزه، اروس و تمدن (1966) نبود. این کتاب که مشتاقانه توسط پرستندگان جریان ضدفرهنگی پذیرفته شده بود و از طریق آن می‌خواستند باور کنند که گرم کردن زندگی جنسی‌شان به نابودی سرمایه‌داری تسریع می‌بخشد و هزاره را به وجود می‌آورد، یک مبارزه ی بزرگ بین «منطق سلطه» و «اراده ی رضایت» را ترسیم می‌کند. آن واقعیت را به نام اصل لذت تثبیت کرد، و علیه «نظم سرکوبگر تمایلات جنسی زاینده» ضربه شدیدی وارد آورد. همه ی اینها خیلی فوکویی است. همانطور که در واقع ایده ی عالی مارکوزه از «تساهل سرکوب‌گر» است، که معتقد است "آنچه امروز به عنوان تساهل اعلام و اجرا می‌شود" - مارکوزه در سال 1965 می‌نوشت و نهادهایی مانند آزادی بیان و آزادی تجمع را در نظر داشت – "و در بسیاری از افراد وجود دارد از مؤثرترین مظاهر آن در خدمت به امر ظلم است." به زبان ساده ی اورولی: آزادی استبداد است، استبداد آزادی است. رایحه ی چنین رادیکالیسم دهه شصتی در کتاب آقای میلر جاری است و همه جا همدردی او با فوکو را در بر می گیرد. با در نظر گرفتن این موضوع، طبیعی به نظر می رسد که از دیگر آثار میلر می توان به "تاریخ مصور راک اند رول"، "رولینگ استون" که او آن را ویرایش کرد، و "دموکراسی در خیابان ها: از پورت هورون تا محاصره شیکاگو" (1987) اشاره کرد . من با اثر قبلی ناآشنا هستم، اما "دموکراسی در خیابان" برای چپ جدید و «رویای جمعی» آن برای «دموکراسی مشارکتی» یک خطیب سرراست است. در آن کتاب، میلر از قبل «تجربه‌های جدایی‌طلبانه» را به یاد می‌آورد - «در طول تحصن، راهپیمایی‌ها، در رویارویی‌های خشونت‌آمیز» - و «روح آزادی خلسه‌آمیز» دهه شصت. از برخی جهات، «مصائب میشل فوکو» احیای آن کتاب قبلی است که با تم فرانسوی و جذابیت سیاه فراوان انجام شده است. از این رو جای تعجب نیست که وقتی میلر به les événements ، شورش های دانشجویی 1968 می رسد، نثر او دوتیرامبیک می شود زیرا نوستالژی خوشحال کننده ی تخیل او را به آتش می کشد. گویی او دوران کودکی از دست رفته - یا شاید نه چندان گمشده اش را دوباره زنده می کند.: "این اختلال مست کننده بود. بیلبوردها پاره شدند، تابلوها از جا کنده شدند، داربست ها و سیم های خاردار پایین کشیده شدند، ماشین های پارک شده واژگون شدند. انبوهی از آوار در وسط بلوارها نصب شده است. حال و هوا گیج کننده بود، جو جشن برقرار بود. یکی از شرکت کنندگان مدت کوتاهی پس از آن نوشت: «همه فوراً واقعیت آرزوهای خود را تشخیص دادند.» هرگز نشان داده نشده بود که اشتیاق به تخریب خلاقانه تر باشد." خود فوکو متأسفانه مجبور شد موج اول شورش ها را از دست بدهد، زیرا در تونس تدریس می کرد. اما معشوقش دانیل دفرت در پاریس بود و با نگه داشتن یک رادیو ترانزیستوری روی گیرنده ی تلفن برای ساعت ها او را در جریان تحولات قرار داد. در اواخر همان سال، فوکو به عنوان رئیس بخش فلسفه در دانشگاه تازه تأسیس وینسنس در خارج از پاریس منصوب شد. پس از آن استاد چهل و سه ساله ی فلسفه فرصت یافت تا خود را به سرمستی رها کند. در ژانویه ی 1969، گروهی متشکل از پانصد دانشجو ساختمان اداری و آمفی تئاتر را تصرف کردند، ظاهراً برای نشان دادن همبستگی با همکاران شجاع خود که در همان روز سوربن را اشغال کرده بودند. در واقع، همانطور که میلر پیشنهاد می کند، نکته ی اصلی «کاوش دوباره، پتانسیل خلاقانه ی بی نظمی» بود. میلر در مورد ”پتانسیل خلاقانه ی بی نظمی” بسیار مفتخر است. فوکو یکی از معدود اساتیدی بود که به دانشجویان پیوست. وقتی پلیس رسید، او به دنبال هسته ی سرکش تا پشت بام رفت تا "مقاومت کند". میلر با افتخار گزارش می دهد که در حالی که فوکو ”با خوشحالی” به سمت پلیس سنگ پرتاب می کرد، با این حال ”مراقب بود کت و شلوار زیبای مخمل مشکی خود را کثیف نکند." اندکی پس از این اپیزود دلگرم‌کننده بود که فوکو موهایش را تراشید و به‌عنوان یک سخنگوی ضدفرهنگی فراگیر ظاهر شد. «سیاست» او پیوسته احمقانه بود، ترکیبی از صحبت‌های جدی درباره ی «تجاوز»، قدرت، و نظارت، که با ابهام فوق‌العاده‌ای در مورد اعمال مسئولانه ی قدرت در زندگی روزمره همراه بود. فوکو از این فکر مبهوت شد که کلمه ی «موضوع» subject(مانند «موضوعی که میخوانیم») با subjection همخانواده است. او حدس زد: «هر دو معنا، شکلی از قدرت را نشان می‌دهند که آن را مطیع یا تابع می‌کند.» فوکو به عنوان یک طرفدار پرشور آزادی ظاهر شد. در عین حال هرگز با تقوای انقلابی ای که دوستش نداشته باشد مواجه نشد. او از اشکال مختلف مارکسیسم افراطی، از جمله مائوئیسم دفاع کرد. او حتی زمانی که کادرهای اصولگرای آیت الله دست به کشتار هزاران شهروند ایرانی زدند، از آیت الله خمینی حمایت کرد. در سال 1978، با نگاهی به دوران پس از جنگ، او پرسید: "وقتی مسئله انتخاب بین اتحاد جماهیر شوروی استالین و آمریکای ترومن بود، سیاست چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟" بسیاری به ما می گویند که فوکو پاسخ دادن به این سوال را دشوار می دانست.»

نه فوکو و نه هیچ انقلابی پرشور دیگری هرگز قادر به پاسخ دادن به این سوال نیستند، چون انقلابی گریشان تابعی از مکانیسم مکتب جنگسالار حاکم بر کل کره ی زمین است، مکتبی که در آن، خودی و ناخودی، چیزی جز هورس و سیت متحدشده توسط "شو" ی سیاست نیستند و اختراع بسیار مدرن اینترنت هم تا وقتی از بدل شدن به صحنه ی پایان دعواهای خودی ها و ناخودی ها خلاص نشود فقط به تسلسل بی پایان دگردیسی سطحیث این مکتب خواهد افزود و لاغیر.

از لوکی تا جوکر: چگونه جذابیت های خدا به شیطان منتقل شد؟

نویسنده: پویا جفاکش

این کاریکاتور را "هنری دو لا بک" زمینشناس بریتانیایی بر ضد عقاید چارلز لایل یکی از تندروترین و ذوق زده ترین پیروان نظریه ی تکامل لامارک ترتیب دید. چارلز لایل معتقد بود موجودات از بین نمیروند بلکه صرفا از شکلی به شکل دیگر تغییر میکنند و کاملا ممکن است همانطورکه در قدیم، سوسمار ها تبدیل به پرندگان و پستانداران شدند امروزه هم باز این اتفاق بیفتد و حتی خود ما دوباره تبدیل به جانوران دیگری شویم. در کاریکاتور دو لا بک، میبینیم که خود لایل و دانشمندان پیرو او به سوسمارهای ماقبل تاریخ تبدیل شده اند و لایل در هیبت یک ایکتیوسوروس، جمجمه ی انسانی را به مستمعانش نشان میدهد و میگوید: «مطمئنم روزی میفهمید که این جمجمه به یک گونه ی خاص از جانوری تعلق دارد که در سطوح پایین تر هستند. دندان ها خیلی به چشم نمی آیند و اهمیتی ندارند. آرواره ها خیلی قوی نیستند و در کل هیچ کس نمیداند این موجود چگونه میتوانسته برای خود غذایی تامین کند.» هنری دو لا بک، این کاریکاتور را «دگرگونی ترسناک» نام نهاده بود. با این حال، نظرات لایل بسیار چارلز داروین جوان را تحت تاثیر خود قرار داد و گفته میشود او نوشته های لایل را دقیقا در آستانه ی سفر اکتشافی تاریخ سازش به امریکای جنوبی مطالعه کرده بود. اما داروین که متوجه شده بود هیچ کس در اطراف خود هیچ نشانی از تغییرات گونه های موجودات به صورت پیدایش گونه های جدید مشاهده نمیکند، سرعت وقایع لایل را کم کرد و گفت که سرعت تغییرات موجودات آنقدر کم است که ممکن است طی نسل ها کسی متوجه آن نشود و درنتیجه برای پیدایش انواع گوناگون از موجودات میلیون ها سال زمان لازم است. به هر حال، فریبندگی نظریه ی لایل برای داروین در این بود که طی آن، میشد ثابت کرد جانوران دوران های قدیم، نابود نشده اند بلکه به گونه های امروزی تبدیل شده اند و داروین سعی میکرد تا از این پرده ی دلفریب برای تصویر کردن دنیا به صورت یک قلمرو زیبای سر و سامان دار آن گونه که رمانتیک های انگلیسی اواخر قرن 18 وصف کرده بودند استفاده کند و تئوری تکامل را برای اذهان مردم زمانه ی خود، دوست داشتنی نشان دهد. اما دریافت گزارشی از آلفرد نیوتن از کمبریج ، در نقاشی داروین وقفه ایجاد کرد.

نیوتن به همراه پزشکی به نام «جان وولی» به جستجوی آخرین بازماندگان پنگوئن بزرگ ایسلندی رفته بودند. با این که حتی 200 سال هم از انقراض این پرنده نمیگذرد، ولی دنیا آنقدر به روز است که کمتر کسی میداند کلمه ی «پنگوئن» به معنی چاق، اول روی این پرندگان بی پرواز قطب شمال گذاشته شده بود و قرار گرفتن این نام روی مشهورترین خانواده ی پرندگان در قطب جنوب، فقط بعد از کشف قطب جنوب و ازآنرو بروز کرده که به دلیل شباهت های فیزیکی نظیر پرهای سیاه و سفید و کوچکی بال ها نسبت به اندازه ی بدن، به اشتباه تصور شده بود پرندگان بی پرواز قطب جنوب همخانواده ی پنگوئن ایسلندیند. امروز میدانیم که پنگوئن ایسلندی فامیل نزدیک پافین یا طوطی دریایی بود و ربطی به آن پرندگان جنوبگانی که حالا دیگر تنها موجودات موسوم به پنگوئنند نداشت. ولی درست به مانند پنگوئن های قطب جنوب، در ساحل با ماهی گیری زندگی میکرد. در اواخر قرن 18 صدها هزار عدد از این پرنده در ایسلند بودند. اما مهاجرانی که از اسکاندیناوی به ایسلند آمدند این موجودات ناتوان از فرار را تا سرحد نابودی شکار کردند. نه فقط گوشت و تخم های آنها را خوردند، نه فقط از پرهایشان برای تولید ملحفه و بالش استفاده کردند، بلکه چون در ایسلند درخت وجود نداشت و نمیشد در یخبندان آن با هیزم خود را گرم کرد، از پنگوئن ها به طور روزانه برای گرم کردن خود استفاده میکردند بدین ترتیب که دو پنگوئن را به آتش میکشیدند تا از سوختن چربی پرنده فضای خانه گرم شود. درنهایت این پنگوئن ها در همه جا به جز جزیره ی گرفاگلاسکر از بین رفتند. درآنجا هم بخت با پنگوئن ها نبود و جزیره ی مزبور به همراه اکثر پنگوئن ها در یک انفجار آتشفشانی از بین رفت. بازمانده ی پنگوئن ها به جزیره ای کوچک به نام الدی پناه بردند ولی درآنجا توسط انسان ها کشف و تا نفر آخر شکار شدند. در سال 1858 زمانی که نیوتن و وولی به جستجوی پنگوئن ها برآمدند از آنها جز نامی باقی نمانده بود. وولی در بازگشت به لندن درگذشت ولی نیوتن ماند تا بر اساس تجربیاتش در سفر، یکی از اولین تلاش ها برای حفظ محیط زیست از آسیب های انسان ها را ترتیب دهد. او اگرچه پنگوئن بزرگ را نیافته بود، اما تصاویر ناراحت کننده ای از برخورد بد انسان ها با دیگر پرندگان در ذهن خود نگه داشته بود. مرگ جوجه های پرندگان بعد از قتل والدینشان به دست انسان ها نیوتن را آزرده کرده بود و او تلاش میکرد تا بتواند تا حد ممکن شکار پرندگان در فصل جوجه کشی را ممنوع کند.

پنگوئن بزرگ نیوتن اولین مشاهده ی مستقیم زیستشناسان از نابودی یک نوع جانوری توسط انسان بود. خود داروین به سرعت مورد ناراحت کننده تری را مطلع شد: لاکپشت های غولپیکر جزیره ی فلورینا که او خودش روی آنها مطالعه کرده بود نیز در اثر شکار خود و تخم هایشان برای تامین غذای انسانها نابود شدند. هنوز هم هیچکس نمیداند آیا آنها یک گونه ی منقرض شده از لاکپشت ها بودند یا یک زیرگونه از گونه ای که هنوز وجود دارد. قدر مسلم این که داروین داشت قدرت انقراض را با تمام وجود حس میکرد. اما در دوران فوران ادبیات رمانتیک و چشم انداز مسیحی زیبایش از خدایی که همه را دوست دارد، چه کسی حاضر بود قبول کند طبیعت به عنوان آنچه اخیرا اسم دوم خدا شده بود، اجازه به نابودی بچه هایش بدهد؟ فقط یک پاسخ برای این سوال وجود داشت؛ یعنی همان پاسخی که داروین داد: طبیعت گونه ها را نابود نمیکند؛ ولی انسان این کار را میکند؛ چون انسان از طبیعت خود منحرف شده و به یک گونه ی زیاده خواه بدل گردیده است.

این حرف ها را هنوز هم که هنوز است تا جای ممکن توی کله ی ما میریزند و انسان را عامل تمام بدبختی های زمین عنوان میکنند. حتی وقتی که تغییرات اقلیمی با سرعتی فراتر از آنچه بر اساس عمرسنجی نادرستشان از زمین حساب کرده بودند به گرمایش جهانی معنی بخشید، به جای پرداختن به احتمال جابجایی محور زمین و کمتر بودن عمر جهان –کاری که نقشه چینی عظیمشان برای تک تک دقایق خیالی عمر 4و نیم میلیاردساله ای که بار زمین کرده اند را باطل میکند- تمام تقصیرات را یکسره گردن فعالیت های صنعتی بشر میکنند و از مجازات بشر توسط مادر-زمین به سبب زیاده خواهی هایش میگویند. آیا این علم است یا موعظه ی کشیش های دوره ی رمانتیسم که همه اش از آخرالزمان سخن میگفتند؟ صنعت نتیجه ی علم است و علم را کشیش ها هستند که بد میدانند. علم با سلاح کفر و بی خدایی به عصر کشیش ها خاتمه داده و جادو را جایگزین مذهب کرده است درحالیکه ظاهرا باید بیش از این که ضد مذهب باشد ضد جادو باشد. آیا این هم یک پیشگویی مسیحی است که آخرالزمان را مجازات خدا برای دشمنان کلیسا میخواند؛ دشمنانی که به دو دسته ی جادوگران و کافران تقسیم میشوند؟

علت منفوری علم و جادو در مسیحیت به خداوندگار صاحب آن یعنی «هرمس ثلاثه عظمه» یا «هرمس تریمگیستوس» برمیگردد که حامی کیمیاگران و عارفان و همه ی کسانی است که صددرصدی حقیقت موعظه های کلیسا را زیر سوال میبردند. این افراد پرستندگان یا جادوشدگان لوسیفر یا ستاره ی درخشان شمرده میشدند که خود شیطان ملعون بود. اما اگرچه لوسیفر سیاره ی زهره است اما با عطارد سیاره ی هرمس نیز قابل جایگزینی است. هم زهره و هم عطارد، هر دو در موقع طلوع و غروب خورشید در آسمان ظاهر میشوند و تحت دو لقب ستاره ی صبح و ستاره ی غروب، کارکردهای اساطیری جداگانه می یابند چون هر دو قابل جمع آمدن با ویژگی های مرگ آفرینی و زندگی بخشی خورشید در مواقع غروب و طلوع هستند. بعضی از یونانی ها عطارد را در موقع طلوع، آپولو مینامیدند و در موقع غروب هرمس. بدین ترتیب، هرمس که پیشتر هرمایون نامیده میشد، نماینده ی جنبه های منفی خورشید شده و در همین مقام، هم مدافع دزدان بود و هم مدافع کاتبان و دانشوران. هرمس و آپولو هر دو نام های یونانی نبو خدای دانش و کتابت در کلده بودند. نبو در ابتدا خود مردوخ خدای اعظم بابل بود ولی بعدا پسر مردوخ از همسرش سارپانیت به حساب آمد. نبو سوار بر اژدهایی بالدار به نام «سیروش» sirush در آسمان سفر میکرد و این یادآور سفر کردن مردوخ سوار بر اژدهای «مسحوش» است. به مانند هرمس یونانی و مرکوری رومی، نبو قاصد خدایان بود. اما درنهایت فرمی زنانه از او موسوم به نصابه این مقام را به خود گرفت. نصابه بعدا تحت عناوین «نصابه ی ذمی» و «ننه بقال» به خدایی جداگانه بدل شد و دختر «آنو» (آسمان) و «عرش» (زمین) خوانده شد. وی همچنین خاله ی گیلگمش شد. در روایتی دیگر، قاصد خدایان، الهه ای موسوم به «نین شابور» یعنی فرمانروای شرق شد. نین شابور یک الهه ی دوشیزه ولی در عین حال زنی همجنسباز توصیف شده که عیشتاروت الهه ی زهره معشوقه ی بوده است. در زمان مرگ موقت عیشتاروت در تبعیدش به جهان زیرین، نین شابور عهده دار مسئولیت اداره ی طبیعت گردید. جالب این که «نین شابور» در برخی روایات دیگر، خدایی مذکر است. ازجمله وزیر نرگال فرمانروای دوزخ، نین شابور نام داشته است. در روایتی دیگر، فرمانروای دوزخ، جنی به نام «اره» است و وزیرش «حیشوم» رب النوع جنگ و آتش است. یعنی حیشوم معادل فرم مذکر نین شابور است. حیشوم برادر «ببر» babar یا «برره» barareخدای خورشید در ابوحبه است. هر دو نام یاد شده، القاب شمس یا خورشید هستند. نام حیشوم از "اشم" می آید که فرم دیگر «شمس» است. حیشوم یعنی آتش، و آتش جایگزین شبانگاهی خورشید و از جنس همو است. بنابراین دوباره با دوگانگی خورشید و تقسیم شبانه روز و تقسیم آن بر اساس آن به روز و شب طرفیم. ربط نبو به این دوگانگی، به این مطلب برمیگردد که نبو قبل از این که خدایی مجزا شد، لقبی برای حئا خدای آب ها و فرمانروای آبزو بود. آب حیات که به چشمه های زیرزمینی تشبیه میشد، نماد دانش لایزال حئا بود. نام "حئا" از "حی" به معنی زنده می آید و دانش مایه ی زندگی است. با این حال، یکی از نمادهای حئا دو مار به هم پیچیده بود که بعدا این مارها را پیچیده به دور عصای هرمس می یابیم. حئا همچنین وزیری به نام «اسامه» داشت که دو چهره بود و این دو چهرگی نیز به اندازه ی به هم پیچیدگی دو مار، نماد وحدت در عین تضاد است. نام اسامه، تلفظ دیگر نام حیشوم است و حئا به عنوان تجسم آب های زیرزمینی به اندازه ی «اره» برای حیشوم، با جهان زیرین و تاریکی مرتبط است. با در نظر گرفتن نسبت دوگانگی خورشید با دوگانگی اسامه، روشن میشود که حئا برای اسامه در جایگاه ماه برای خورشید است. ازاینرو در روایتی دیگر، شمس خدای خورشید پسر «سوئن» خدای ماه تلقی میشد. سو-ان یا «ذو-ان» یعنی فرمانروا خدا. میشد این نام را برعکس نوشت و «انزو» خواند. اما در حران، نام سوئن به صورت سین خلاصه شد و او به شکل یک مرد ریشو رئیس فرهنگ مخصوص به خود درآنجا شد. سین معروف به نانارو یا «نن-ارو» یعنی فرمانروا اره بود. لقب دیگرش "نانا" مخفف نن ائا یا فرمانروا حئا بود. سین حران، پسر انلیل و نینلیل تصور میشد و به مانند پدرش انلیل، ملقب به «گاو آسمانی» بود. علاقه اش به گاو به حدی بود که سوار بر ورزاوی به این سو و آن سو میرفت. ماه در ایام وفور روشنایی، خدایی مذکر بود و در ایام غلبه ی تاریکی، خدایی مونث. در این دو حالت، او به ترتیب به حداد و عشتاروت نامبردار بود که در حالت عوامانه فرزندان سین شمرده میشدند. حداد بیشتر به بعل نامبردار بود و شیطانی بودن بعل و عشتاروت در یهودیت، دنباله ی شورش ابراهیم جد یهودیان بر مذهب حران محسوب میشد. تحت این تفکر، رهبران اجنه ی شرور به مانند انلیل و سین، مشبه به گاو بودند و اجنه ی رده پایین تر به گاوسانانی کوچکتر یعنی بزها تشبیه میشدند. اما ختی های ترکیه این اجنه را تحت عنوان «لاما» ها به خدایی گرفتند و مجسمه های اجنه ای در هیبت گاوهای بالدار با سر مردی ریشو را محافظ دروازه ها کردند که بعدا با عنوان لاماسو در هنر آشوری نیز تکرار شدند. «یاه جهوتی» و «دی جهوتی» نام های دیگر سین بودند که در قبطی بحرایی «تحوت» تلفظ گردیدند. این نام در مصر به صورت های توث و تتی نیز تلفظ میشدند و «آستین» و «حب» دیگر نام های او در مصر بودند. نماد جانوری او ابومنجل بود که به نام «حب» در قبطی «حبج» نامیده میشد و همین کلمه تبدیل به نام اروپایی این پرنده یعنی ibis شده است. تحوت که خدای ماه بود، به دلیل این که کارکرد خدای دانش را به پیروی از حئا حفظ کرده بود، با هرمس تطبیق میشد. ولی در عین حال به دلیل ارتباط با قلمرو تاریکی، موکل جهان مردگان و جهان زیرین نیز بود که در این حالت با آنوبیس خدای سگسان تطبیق و هرمانوبیس نامیده میشد. کارکرد او به عنوان خدای مردگان در هیبت سگ مانندش به اروپای ژرمن نیز کشیده شد و درآنجا او به نام های «مارک» mark و «مارگو» margu معروف شد. هرمس مرگ آفرین، با همین قیافه ی سگ مانند و تحت یک مونث شدن مجدد، به هندوستان نیز راه یافت و درآنجا تبدیل به «سرما» sarma ماده سگ آسمانی و مادر حیوانات وحشی گردید. برخی الهه «سرما» را یکی از فرم های ایندرا خدای جنگجو دانسته اند.:

“mercury- the god of transformation, communication and bounderies”:aratta.wordpress.com

به نظر میرسد سین فرزند انلیل باشد چون کیش او فرزند کیش انلیل است بدین ترتیب که از دید یهودیان، کیش مشرکان نتیجه ی تحریف کیش نوح بوده که ادعا میشود همان یهودیت خالص است که سام ابن نوح آن را دنبال میکرد. بعد از نسل کشی کنعانیان توسط بنی اسرائیل، نماینده ی این تحریف، کیش هارون برادر موسی بود که در غیاب موسی اقدام به گوساله پرستی کرده بود. گوساله همان بعل یا حداد یعنی فرم مذکر سین بود و گوساله بود چون گوساله فرزند گاو است یعنی این که کیش هارون هم سلف کیش انلیل گاو است که همان یهوه باشد. در اساطیر بین النهرین، سیل نوح توسط انلیل رقم خورده است و او خدای دمدمی مزاجی است که آدمیان را گاهی به چشم برده هایی به درد بخور نگاه میکند و گاهی موجوداتی مزاحم که باید از بینشان برد. در مقابل، حئا خدایی است که اتراهاسیس یا ادریس –نسخه ی کلدانی نوح- را یاری میکند تا گروهی از آدمیان و جانوران را از سیل نجات دهد. همانطورکه متوجه شدید سین حران چیزی جز یک حئای ریشو در مقام پسر انلیل نیست درحالیکه حئای ماقبل یهودی نه پسر انلیل بلکه برادر او بوده و حئا و انلیل دو پسر متخاصم آنو و درواقع دو جنبه ی متضاد او بودند. حئا وقتی به ترکیب انلیل در سین میرسد که قصد اهدای نکات مثبت خود به انلیل برای جذاب تر شدن انلیل وحشتناک را داشته باشد.

در اساطیر هندو رد این ترکیب برای تولید مذهبی جدید دیده میشود. در این اساطیر، معادل انلیل نابودگر، شیوا خدای هلاکت و نابودی است و معادل حئای زندگی بخش، ویشنو خدای زندگی. ویشنو فرم گسترده شده ی یک خدای انسان مانند به نام کریشنا است که با جنبه ی مونث خود موسوم به رادها در رقصی به نشانه ی تعادل به سر میبرد. این دو در وجود موهینی نسخه ی زن شده ی ویشنو متحد میشوند. لغت موهینی به معانی فریبنده و توهم ساز است. شیوا عاشق موهینی میشود و در عرض مدت کوتاهی بی وقفه 6 بار با موهینی می آمیزد و از او 6 پسر به دنیا می آورد. در سنت تلوگو آمده که در وسط آمیزش، ویشنو که خسته شده بود به شکل نسخه ی اصلی مرد خود درآمد ولی معاشقه ی ویشنو و شیوا در این حالت ادامه یافت و به همجنسبازی آشکار تبدیل شد که در هندوئیسم فعلی عملی شوم تلقی میشود. بنا بر سنت تلوگو ویشنو و شیوا در همین حالت مرد-مرد به دو نیمه ی خدایی واحد به نام «هاری هارا» تبدیل شدند که نصف بدنش شیوا است و نصف دیگر ویشنوی مرد، به جای تصویر متواتری از شیوای ترکیبی از یک نیمه ی مردانه و یک نیمه ی زنانه که همان پرواتی الهه ی زمین و جمع آورنده ی تمام الهگان هندو در خود است. درواقع تمام این الهه ها تکثیر ویشنوی زن شده یا موهینی هستند. چون وابسته به اسطوره ی پیدایش زمین و جهان فیزیکی از آب هستند که جسم تهاموت است و آبزو یا آب به نظم آمده محل حکومت حئا است. بنابراین حئا و تهاموت دو جنبه ی نرینه و مادینه ی خدایی واحدند. این دوگانگی را در لوکی نسخه ی ژرمن شیطان از نو میبینیم. این، مسیحیت است که لوکی را شیطان تلقی کرده است. ولی او به سادگی نسخه ی ژرمن حئا خدای آب ها است و لغت lake به معنی دریاچه با نام او در ارتباط است. به روایتی لوکی در ابتدا غولی آبی به نام فاستر بود که به شکل های گوناگون درمی آمد. لوکی هم دو شکل نرینه و مادینه داشت که در فرم نرینه «لوکی» و در فرم مادینه «لاکو» نامیده میشد. به طور قطع یقین، چنین خدایی از هویت وایکینگ های قلابی هیتلر که جنگجویانی تنومند و ریشو بودند و هیتلر آنها را به عنوان آریایی های مردانه ی راستین بر ضد آلمانی های همجنسباز متهم به زن مآبی زمان خودش برانگیخته بود خیلی فاصله داشت. لوکی و تور دو خدای مکمل بودند. تور بیشتر نماینده ی علم بود و لوکی بیشتر نماینده ی جادو ولی این دو درواقع مکمل هم و کامل کننده ی یک وجود واحد بودند که همان اودین یا وتان خدای اعظم ژرمن ها است. امروزه علم یک موضوع جدی و تعیین کننده ی مرگ و زندگی است درحالیکه جادو بیشتر وسیله ی پربار کردن ادبیات و فیلم های سرگرم کننده و در ارتباط با فانتزی است. در قدیم هم همینطور بوده است ولی ارتباط تنگاتنگ جادو و علم آن زمان بیشتر مورد اعتراف بوده و همینطور از این طریق ارتباط تنگاتنگ سرگرمی و موضوعات جدی. به همین دلیل هم انتظار میرفت داستان های جادویی دارای درون مایه های جدی باشند. ترکیب جدیت و سرگرمی در یک قهرمان فولکلوریک دو چهره ی دیگر یعنی جوکر یا دلقک بازتاب می یافت. او ظاهرا ابلهی مسخره بود ولی در قالب مسخرگی موضوعات مهم را به شاه منتقل میکرد. جوکر خلف بلافصل لوکی بود که او هم موجودی دو پهلو و تقریبا مسخره بود. تطبیق لوکی دوگانه با شیطان توسط خدای یکتای یهودی-مسیحی سبب شد تا او در هیبت متداول ترش یعنی جوکر، تبدیل به یکی از ضد قهرمان های بسیار شرور کمیک های بتمن شود. دلقک یا جوکر یک لباس دو رنگ پوشیده بود و کلاهی دو رنگ با زنگوله های شاخ مانند همچون شاخ گاو سانان داشت. این کلاه و کلاه شاخدار وایکینگ ها که پیروان اودین جا زده شده اند، نشانه ی همان دوگانگی بعل گاوآسا دشمن یهوه است که به دوگانگی خدای آب برمیگردد. این حتی در علم که کامل کننده ی جادوی خدایان است هم بازتاب یافته و h2o مولکول آب، به شکل یک اکسیژن کله مانند که دو هیدروژن شاخ های آن را تشکیل میدهند تصویر میشود بی این که کسی تا به حال مولکول آب را دیده باشد. یکی از نام های ژرمن آب، «لین» است. این نام، احتمالا تلفظ دیگر «لیل» در انلیل است. معمولا انلیل را به فرمانروای هوا معنی میکنند. اما «لیل» در عین حال، به معنی عدد 2 نیز هست. بنابراین نام انلیل را میتوان به خدای دوگانه معنی کرد و نسخه ی اولیه ی خود او را دچار دوگانگی لوکی و تور در نظر گرفت.:

“the science and magic of thor and loki”: jim duyer: stolen history: dec2, 2022

افشای دوگانگی انلیل از طریق نام او، نشان میدهد این نام ابتدا یکی از القاب آنو به عنوان خدای دوگانه بود و با به وجود آمدن فرمی از او در قالب خدایی خشن و بیرحم و مجازات کننده که فقط بندگی انسان ها را دوست داشت، نام انلیل روی این فرم ماند و نام دیگر آنو یعنی حئا روی فرم دوگانه ی قبلی آنو ماند که به سبب دوگانگی حاکم بر مسائل سیاسی-اقتصادی در زمین، ملقب به "نقی" یا "انقی" یعنی خدای زمین گردید.

ازآنجاکه این فرم از دید پیروان انلیل، یک شیطان بود، تمام موضوعات شیطانی را به خود جذب کرد و به سین و بعل تبدیل شد. مشخص است که اینجا دیگر انلیل باید با یهوه خدای یهود برابر باشد. اما از طرف دیگر سین در مصر، یاه و جهوتی نام گرفته که همان اصطلاحات یاهو و یهوه برای خدای یهودند و بنابراین یهوه هم به اندازه ی انلیل، ابتدا همان آنوی دوگانه بوده است. بنابراین فقط تبدیل آنو به خدای یگانه ی یکتا که همه چیز را گناه میشمرد میتواند سبب شیطانی تر شدن هرچه بیشتر جلوه ی قبلی خدا در انعکاس های او در علم و جادوگری شود. یعنی تا وقتی که کشیش های خشن همه چیز را تعطیل نکنند، شیطنت افراطی رشد نمیکند ازجمله شاید در رشد سرسام آور و نابودکننده ی تمدن در جهان بر ضد دیگر موجودات. بنابراین اصل تحریف شده ی وجود بشر که داروین از آن ناراضی است وقتی با حیوانیت کامل تطبیق میشود اصل انسان تولید خدا پیش از علم شیطانی را به خواسته ی کلیسا نزدیک میکند چون خدای کلیسا که با علم و رشد انسان ها دشمن است و در همین حالت الگوی ایدئال بشر شده، چیزی جز یک انلیل تحریف شده ی دیوانه ی وحشی نیست. بنابراین هرچقدر شما بیشتر این خدا را تبلیغ کنید، وجود شیطانی او بیرون ریزتر میشود و بیشتر به حریف رقیب او لوسیفر حالت شیطانی میدهد.

چون انلیل موکل اصل وحشی است، تکامل و تغییر کار انقی یا حئا است. حتی به نظر میرسد تولید موجودات جدید یکی از شگردهای حئا علیه انلیل بوده است. ممکن است این در انسان هم تکرار شده باشد و حئا با پرتو انداختن بر انواع جدیدی از انسان و تبدیل هومو ارکتوس به هوموساپینس، نسل بشر را به سمت متمدن شدن بر ضد انلیل ارتقا داده باشد. این فکر از این مطلب برمیخیزد که لغت "لولو" که برای انسان به کار میرفته، درباره ی جن های ترکیبی از وجود انسان و جانوران نیز تکرار شده است. مثلا نام "اورمه لولو" هم به معنی انسان-شیر است و هم به معنی جن شیر. این موجود انسان مانند، شیرآسا بود تا بتواند از بشر در مقابل جن شیرمانندتری به نام "موکل رأس لومتی" دفاع کند. درواقع حئا یک بار در راس گروهی از اجنه ی انسان مانند موسوم به حجاجی ها علیه انلیل شوریده بود. این شورش، درواقع جوابی به شورش انلیل علیه پدرش آنو بود. در اساطیر ختی، شورش مشابهی را کوماربی علیه آنو انجام میدهد که درنتیجه ی آن، آنو که یک پادشاه زمینی بود به آسمان تبعید میشود. او پس از آن در زبان یونانی به اورانوس یعنی روح آنو یا روح آسمان نامبردار میشود. پس از این شورش، انلیل یا کوماربی معادل خود آنو میشود و شورش حئا علیه او تبدیل به شورش کرونوس علیه پدرش اورانوس میشود. لشکر کرونوس متشکل از 18 فرزند اورانوس هستند شامل 12 تیتان، 3 کوکلوپ و سه موجود دیگر. خود کرونوس یک تیتان است. او را در اتروسکی به ساتیرس میشناسند که در لاتین تبدیل به ساتورن شده است. سه ویژگی او در حکومت بر جهان به سه پسر او به نام های زئوس، پوزیدون و هادس به ترتیب حاکمان آسمان، زمین، و جهان مردگان در زیر زمین تعبیر میشوند که بین این ویژگی ها نیز درگیری وجود دارد. پوزیدون که که به دلیل حکومت بر آب ها معادل حئا و اصل کرونوس است، حاکم آب های زیرزمینی و از این طریق عامل زمین لرزه ها و درواقع فرم اولیه ی هادس فرمانروای جهان زیرین نیز بود. پوزیدون شورش ناموفقی هم علیه برادرش زئوس کرده بود که شکست خورد و چون این در حکم جنگ کلیت کرونوس با بخشی از وجود او است که به انلیل شباهت شخصیتی دارد، میتواند هم شکست کرونوس از پسرش زئوس باشد و هم شورش ناموفق حئا علیه انلیل که با زئوس بازآفرینی شده است. اما دوران حکومت انلیل با به قدرت رسیدن مردوخ پسر حئا به پایان میرسد و مردوخ چون به لحاظ شخصیتی چیزی بسیار نزدیک به انلیل یا زئوس به عنوان بخشی از کرونوس است در قصه ی یونانی به یکی از پسران زئوس تبدیل شده است. آشور لقب مردوخ منشا نام های ازیریس و هورس برای خدای خورشید مصری هستند. پلوتارخ و هرودت، هورس را با آپولو پسر زئوس برابر میدانند چون آپولو همان سول خدای خورشید یونانیان است. آپولو را یونانیان با نبو خدای کلدانیان تطبیق میکردند و مردوخ درابتدا فرمی از نبو بود که نبو نیز ابتدائا لقبی برای حئا بود. نبو را یونانیان با هرمس یا مرکوری نیز تطبیق میکردند که در مصر تحوت نامیده میشد. از قول "مانتون" نوشته اند که هرمس دوم، حکمت هرمس اول را در مصر احیا کرد و این میتواند نسخه ی دیگر رفت و برگشت ازیریس باشد. هورس خود ازیریس بود که پس از قتل توسط برادرش ست، از نو متولد شده بود تا حکومت خود را پس بگیرد. این درواقع همان بازگشت آنو در قالب حئا علیه انلیل برای پس گرفتن جایگاه مذهبیش است و با رفت و برگشت تموز خدای طبیعت طی سال همراه با رفت و بازگشت سرسبزی طبیعت است. ازیریس را یونانیان با دیونیسوس تطبیق میکردند و دیونیسوس نیز لغتا همان آدونیس نام لبنانی تموز بود. نبرد هورس علیه ست، به نبرد فراعنه ی حبشی به رهبری تموزیس –همان تموز- و یا توتموس –یعنی پسر تحوت- علیه هیکسوس ها یا فاتحان عرب مصر تشبیه میشد. هکاتائوس نوشته است که بخشی از هیکسوس ها به یهودیان و بخشی دیگر به یونانیان تبدیل شدند. بنابراین شورش یونانی گری و رومی گری به نفع رشد تمدن علیه یهودیت، تکرار شورش حئا علیه انلیل بود.:

“the gods of the greeks and romans”: turnulluibabel.wordpress.com

به همین دلیل است که تمام کشورها ادعا میکنند وضعیت اسفناکشان در ابتدای مدرنیته نوعی عقبرفت بوده و باید به جایگاه اولشان برگردند. چون همه نسخه ی مسیحی رفت و برگشت روم به جای رفت و برگشت حئا را در خود بومی کرده اند و مخالفان تغییر را با اصحاب مذهب شناسایی و در مقابلشان پیذوان مدرنیته ی شیطانی را تقدیس کرده اند. اما کمتر کسی به این موضوع توجه کرده است که خدای تمدن هاری هارا یعنی خدای ترکیبی از خدای نابودی و خدای حیات، یا به زبان کشیش ها ترکیبی از خدا و شیطان است؛ به عبارت دیگر، خدای تمدن همان جوکر دشمن بتمن است و هر کسی که فیلم های بتمن را دیده باشد میداند او دوستدار آدم ها نیست.

موفقیت این مذهب ترکیبی و اشرافیت حامی آن، ناشی از ترکیب ادوات مذاهب مردمی با ادوات فرهنگ تحمیلی تحریف کنندگان است. مذاهب مردمی، جوابگوی خواست های روحی-روانی طبیعی مردم بوده اند و چون مذاهب تحمیلی برای موفقیت به ارضای این نیازها توجه داشتند، مذاهب قبلی را کاملا نابود نکردند بلکه آنها را به ادبیات نامقدس و سرگرمی های عامه فروکاستند. اوسلو در اشاره به این مطلب، به تبلیغات شرکت های سرمایه داران برای فروش روبات های گرانقیمت زنان توجه نشان میدهد که روبات هایی جنسیند و زنانی ناواقعی را که فقط در خیالات مردان وجود دارند برای آنها به رویایی دست یافتنی تبدیل میکنند. به گفته ی اوسلو این روبات ها بازیابی کننده ی مجسمه ی زنی در افسانه ای از آوید هستند که پیگمالیون عاشق او شد و آفرودیت، او را برایش تبدیل به زنی واقعی کرد که پیگمالیون با او ازدواج نمود. اوسلو توجه نشان میدهد که در خود قرن بیستم هم برنارد شاو نمایشنامه ای به نام پیگمالیون با الهام از این داستان به نمایش درآورد. به همین ترتیب، به نظر اوسلو، افسانه های ازوپ، هزار و یک شب، داستان های عامیانه، و حتی رمان ها و ادبیات مدرن و سرگرمی های عامه پسند جدید، عناصری از علائق معنوی و روانی انسان قدیم در مذاهب بومی را در خود دارند که از تقدس خالی شده و به بازار تبدیل شده اند ولی معلوم نیست چقدر از آنها تکرار مفاهیم کهن است و چقدرشان اختراعات جدید. وی همین موضوع را به محتویات تورات و انجیل و قرآن نیز انعکاس میدهد. بر اساس همین تفکر، نوسترا دنیس، به مقایسه ی درونمایه های مشترک افسانه های ازوپ (و بازنویسیشان توسط لافونتن) با انجیل مبادرت میکند. وی ازجمله به داستان «پادشاهی شیر» از ازوپ توجه میدهد که مطابق آن، یک شیر، در جنگلی یک جامعه ی مبتنی بر صلح بین جانوران برقرار میکند و درندگان و چرندگان به جای این که با هم دشمن شوند، در کمال صلح و حسن نیت با هم زندگی میکنند به طوری که «گوسفند با گرگ، شیر با گاو، ببر با بز، و پلنگ با آهو» دوست میشوند. آنگاه خرگوش این خوشبختی را که این روز را دیده است سپاس میگوید. دنیس میگوید این دقیقا همان پیشگویی اشعیا درباره دوران ظهور مسیح است که در آن شیر و گرگ و خرس کنار بره و بز و گوساله می آرامند. در اشعیا 11 : 12-1، تمثیل صلح جهانی و دورانی که هیچ کس به دیگری صدمه نخواهد زد، پس از جمع آمدن دوباره ی قبایل گم شده ی بنی اسرائیل که با به اسارت درآمدن توسط آشوریان در بین نا یهودیان پخش شده بودند محقق میشود. در این تمثیل، گله ای از گوسفندان توسط یک کودک رهبری میشوند و درندگان با چرندگان می آرامند. عاملان تحقق این جامعه، راهبران امت یهودا هستند. میدانیم که سمبل یهودا شیر است و در افسانه ی ازوپ هم شیر، پادشاه حیوانات است. نکته ی جالب اینجاست که مطابق نبوت اشعیا، بنی اسرائیل باید معادل حیوانات چرنده باشند و نا یهودیان حاکم بر آنها باید معادل درندگان باشند و شیر مشهورترین و پرافتخارترین درندگان و بنابراین معادل حکومت های نا یهودی است. بنابراین یهودا رنگ نا یهودیان را به خود گرفته و در این مسیر از همه ی آنان چیزی در خود جمع آورده تا بتواند بر بیشتر ملت ها حکومت کند همانطورکه شیر بر بیشترین جانوران علفخوار پیروز است. البته این باعث رنگ گرفتن کاهنان یهود همچون کفار دشمن خو میشود. عجیب است که چنین داستان قوم محوری را در ادبیات ظاهرا فرا قومی ازوپ بیابیم. اما دنیس توجه میکند که بنی اسرائیل پراکنده درآنجا نماد ملت های مستضعف و برده اند و این که اشعیای یهودی این روز را وعده داده، معادل آن است که ازوپ به عنوان یک برده ی سیار در یونان، این داستان ها را موعظه کرده است. دنیس یادآوری میکند که اوزیبیوس تمام حکمت های یونانیان را برگرفته از حکمت عبرانیان بخصوص ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل میشمرد. پس مستضعفان در بازسازی تاریخ، متمثل به یهودیان شده اند و حکم گوسفندان در تمثیل اشعیا را دارند در مقابل لشکر درندگان. در یکی از داستان های ازوپ، بره ای از چنگ گرگ به معبدی پناه میبرد. گرگ داد میزند: «درآنجا کاهن تو را خواهد خورد.» و بره پاسخ میدهد: «کاهن مرا بخورد بهتر از این است که تو مرا بخوری.» این داستان، نماد اعتماد مردم معمولی به اولیای مذهب است که حتی اگر از جانب رهبران مذهبی آسیب ببینند باز هم به آنها اعتبار میدهند. یکی از داستان های ازوپ، قصه ی گرگی است که در لباس گوسفند میرود و در میان گوسفندان حرکت میکند و آنها را میخورد طوری که حتی چوپان هم متوجه نمیشود. این، نمادی از نفوذ دشمنان مستضعفان در بین آنها با درآوردن ادای مستضعفان است. در تمثیلی دیگر از ازوپ، گرگ، به گوسفندان وامینمایاند که سگ گله دشمن آنها است و آزادی آنها را محدود میکند. با روی برگرداندن گوسفندان از سگ گله، گرگ آنها را شکار میکند. به نظر دنیس، گرگ که خود را هم اندازه ی گوسفندان میکند، تکرارگر موعظه ی مسیح در انجیل متی (15 : 8) است که میگوید: «از انبیای دروغین بپرهیزید که در لباس گوسفند در نزد شما می آیند، اما در باطن، گرگ های درنده هستند.»:

“aesops fables and the lost ten tribes of Israel”: nostra dennis: stolen history: 12/12/2019

بدین ترتیب، تمام مردم قدیم که اکثرا به سختی زندگی میکردند و به شدت مورد استثمار قرار میگرفتند، قادر به همذاتپنداری با یهودیان تورات بودند و خود را به جای آنان و بازسازی های قومی دیگرشان در تاریخ های ساخته شده توسط گرگان در لباس گوسفند، قوم برگزیده تصور میکردند. اما واکنش عمومی به پذیرش اولاد قوم مستضعف خیالی به عنوان رهبران اقتصادی چندان رضایتبخش نبود. در غرب، هیچکس حاضر نشد رهبران اقتصادی یهود را که راهبران مسیر فاجعه بار سیاسی غرب بودند به عنوان منجیان وعده داده شده ی اشعیا در قالب شیر یهودا بپذیرد و حتی کار به بحران یهودی ستیزی هم کشید و در ایران نیز حکومت سادات کپی شده از روی اولاد یهودا به صورت اعقاب امامان بسیار رنج برده، به بدنامی مذهب آن سادات یعنی تشیع و حتی اسلام انجامید. اما یک فکر کاملا درست بود: تاکنون هیچ چیز تحت هیچ شرایطی نتوانسته جاهایی که خواست های این قدرت ها با عواطف و نیازهای غریزی-روانی مردم بازی میکنند، جلو موافقت اکثر مردم با نقشه های قدرتمداران اشرافی را بگیرد.

مطلب مرتبط:

بز قربانی یوم کیپور: کهن الگوی مردمان سرگردان در بیابان پوچ مدرنیته

شراب مولانا علیه مفتی ریاکار: سرمشق الهی فراموش شده ی تاریخ بازان دائم الخمر

ایران اسلامی و ماقبل تاریخ داروینی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1739 لشکری 400نفری متشکل از یک اقلیت فرانسوی و یک اکثریت سرخپوست به رهبری شارل لو مونیه، دومین بارون لونگویی، موقعی که در کنار ساحل رودخانه ی اوهایو اطراق کرده بودند، در یک ساحل باطلاقی، با استخوان های عظیم موجودات غولپیکر برخورد کردند. مونیه بعضی از آنها را به فرانسه فرستاد و مورد بررسی قرار گرفتند. طبیعتا اولین احتمالی که به ذهن میرسید این بود که آنها استخوان های فیل باشند. پیشتر در سال 1705 در شمال نیویورک استخوان غولپیکری از زمین درآمده بود که مردم، آن را استخوان یک غول دانسته بودند. اما بعدتر وقتی استخوان ها و عاج های کامل تری از فیل در سیبری روسیه کشف شد بود که موضوع حضور قدیم فیل ها در خارج از زیستگاه های آن زمانشان یعنی آسیای جنوبی و افریقا مطرح شد. بعضی گفتند که احتمالا فیل های روسیه در سیل نوح از بین رفته اند و تاریخ علم ادعا میکند این اولین گمانه زنی بشر درباره ی نابود شدن دسته جمعی موجودات در جغرافیا بوده است. ("انقراض ششم": الیزابت کولبرت: ترجمه ی محبوبه حاجیان نژاد: نشر نیک فرجام: 1400: ص36)

بررسی موضوع استخوان های اوهایو کمی موضوع را غریب تر کرد. به نظر نمیرسید استخوان ها تماما استخوان فیل باشند. لویی ژان ماری دو بنتون، بخشی از استخوان ها را متعلق به فیل و بخشی دیگر را متعلق به اسب آبی دانست. ویلیام هانتر از قافله فاصله گرفت و گفت این استخوان ها متعلق به یک حیوان گوشتخوار غولپیکر است. دو بوفون هم به نوبه ی خود استخوان ها را بررسی کرد و گفت اینها سه جانورند: فیل، اسب آبی، و یک حیوان سوم غولپیکرتر از این دو حیوان که آن را «امریکایی ناشناس» نامید. توماس جفرسون، عاشق نظریه ی دو بوفون شد و حدس زد که ناشناس امریکایی باید بزرگ ترین جانور وحشی روی کره ی زمین بوده باشد: «پنج یا شش برابر از یک فیل بزرگ تر و مهیب تر به نظر میرسد.» جفرسون نظر هانتر را که جانور را گوشتخوار نامیده بود نیز پذیرفت و بسیار علاقه داشت این جانور هنوز وجود داشته باشد. برای همین هم زمانی که رئیس جمهور شد، مری ودر لوئیس و ویلیام کلارک را به ماموریتی به شمال غرب فرستاد بلکه بتوانند «امریکایی های ناشناس» را در جنگل های آن محدوده پیدا کنند با این استدلال: «طبیعت همیشه به گونه ای رفتار میکند که کسی نتواند یکی از گونه های حیوانی یا گیاهی موجود در آن را از بین ببرد. درواقع روابطی که در کشف بزرگ طبیعت وجود دارد به گونه ای نیستند که کلا از بین بروند.» (همان: ص40)

بلاخره در 1795 نوبت گمانه زنی به ژان لئوپولد نیکولاس فردریک کوویه رسید. او آنقدر در مطالعه ی استخوان فیل ها دقیق بود که برای اولین بار مطرح کرده بود که فیل افریقایی و فیل آسیایی یک گونه نیستند بلکه دو گونه اند. بعد از آن استخوان های فیل روسیه را هم بررسی کرده و کشف کرده بود که او یک گونه ی سوم و منقرض شده است، یعنی همان گونه ای که ما امروز آن را ماموت مینامیم. بررسی های او از استخوان های جانور اوهایو نیز نشان داد این یک گونه ی منقرض شده ی دیگر فیل است و آن را ماستودون یعنی صاحب دندان های شیاردار نامید. ماموت و ماستودون سومین و چهارمین گونه های منقرض شده ای بودند که او کشف کرده بود. اولی و دومی تنبل غولپیکر و ماستریخت بودند که هر دو صرفا از روی استخوان هایشان شناسایی شدند. تا سال 1800 کوویه سه جانور منقرض شده ی دیگر را هم شناسایی کرده بود: اسب آبی اروپایی، گوزن شمالی ایرلندی که نرش شاخ های بسیار بزرگی داشت، و خرس غار. کوویه برای ناپلئون کار میکرد، ولی با سقوط ناپلئون جذب بریتانیا شد. با این حال، بریتانیایی ها به سرعت عاشق کشف خزندگان باستانی –دایناسورها، پلیزیوسورها، ایکتیوسورها و پتروسورها- شدند و کوویه ی علاقه مند به پستانداران احساس کرد که دیگر کمتر توجهی به او میشود. واقعیت این است که جنون شکار دایناسور که به زودی جهان را در بر گرفت، استوار بر نظریات کوویه تلقی شده و او اولین کسی دانسته شده که با کشف چندین گونه ی منقرض شده، ثابت کرده بود که زمانی جانوران دیگری به جز جانوران امروزی روی زمین میزیستند و اکنون از بین رفته اند. این کمک بزرگی به دشمنان کلیسا و سلاح علمیشان داروینیسم بود که قصد کرده بودند با زیاد نشان دادن عمر جهان و فرصت خریدن برای تغییرات خودبخودی موجودات، نیاز به خالق در پیدایش جهان را از بین ببرند. با این حال، در بحث اخیر، نظریه ی لامارک بسیار مفیدتر بود که میگفت همه ی موجودات در طول زمان تغییر میکنند. درحالیکه:

«کوویه از لحاظ "دگرگونی گرایی" یا تکامل، همواره در طرف مخالف قرار داشته و با تئوری های پاریسی در این زمینه با مشکل مواجه بوده است تا جایی که انگار هر کدام از همکارانش که به این نظریه اعتقاد داشتند همواره مورد تمسخر او قرار میگرفتند.» (همان: ص55)

کوویه بیشتر به انقراض موجودات علاقه داشت و مدعی بود که تمام گونه هایی که کشف کرده، باید در یک انقراض بزرگ نابود شده باشند. وی سعی کرد تا طوفان نوح و دیگر بلاهایی که خداوند در تورات بر کفار نازل میکند را ابعاد گوناگون یک بلای جهانی بزرگ بخواند درحالیکه داروینیست ها دنبال زمان هایی برای اعصار ماقبل انسان و لااقل ماقبل پیدایش ادبیات و فرهنگ میگشتند.:

«لامارک، مخالف ایده ی کوویه در مورد انقراض حیوانات بود، چون باور داشت که هیچ فرایندی در انقراض حیوانات نمیتواند موجودیت و ارگانیسم جانداری را به کلی از بین ببرد. باید بدانید تنها استثنایی که در این مورد وجود داشت و لامارک آن را باور داشت، درباره ی انسانها بوده است؛ چون او هم باور داشت انسان میتواند کاری کند تا وجود جاندارانی که بزرگ بودند و یا نرخ زایش آنها پایین بوده است به زودی تمام شوند. چیزی که از نظر کوویه گونه های انقراضی جانداران به نظر می آید از نظر لامارک گونه های متغیر نام دارد. کوویه معتقد بود که جانداران نمیتوانند ساختار بدنی خود را تغییر دهند و چنین چیزی معنا و مفهومی در مورد آنها ندارد. او ایده اش را به این شکل مسخره میکرد: "پس اگر کاری کنیم تا اردک ها زیر آبی رفتن را یاد بگیرند یعنی آنها را اردک ماهی کرده ایم و اگر کاری کنیم که آنها از آب خارج شوند تبدیل به اردک شده اند. شاید هم مرغ ها که از خیس شدن ران هایشان متنفر بودند و در کنار دریاچه به دنبال غذا میگشتند تبدیل به حواصیل یا لک لک با پاهای بلند شدند." او معتقد بود که آنچه از مومیایی ها کشف شده است شاهد خوبی است تا بر ضد تغییرات و انقراض ارائه شود. در دورانی که فرانسوی ها به مصر حمله کردند، تمام چیزهایی که در معبدهای مصریان نگهداری میشد و برایشان ارزشمند بود را به تاراج بردند. در میان این چیزهای غارت شده یک جعبه هم قرار داشت که جسد یک گربه ی مومیایی در آن گذاشته بودند. کوویه تا توانست این جسد مومیایی شده را بررسی کرد تا شاید نشانه ای از یک دوره دگرگونی را مشاهده کند، اما نتوانست به هیچ نتیجه ای دست یابد. این گربه که جزء اموال مصریان باستانی به شمار می آمد هیچ تفاوتی با گربه های ولگرد پاریسی نداشت. همین نشانه کافی بود تا کوویه ثابت کند که گونه های جانداران ثابت هستند و در طول زمان دچار تغییر نخواهند شد. لامارک اما باز هم به این مسئله معترض بود. از نظر او یک دوره ی چند هزار ساله با یک گستره ی زمانی که باید سیر تکامل موجودات را نشان دهد، تنها یک برهه ی کوتاه مدت به شمار می آید... کوویه معتقد بود که لامارک تنها نگاهی رویا گونه به طبیعت دارد: "نگاه او به جهان مانند کسی است که در قصرهای رویایی زندگی میکند و هیچ بست و پی محکمی ندارد و سرشار از دنیایی توخالی است. آنها فقط افرادی که تفکرات رویایی دارند را تحریک میکنند، اما روی افرادی که فقط دست و و حتی بال های موجودات را میشکافند هیچ اثری ندارند." به خاطر آن که کوویه هیچ باوری در مورد تغییرات و تکامل موجودات در دوره های زمانی طولانی نداشت، یک چالش بزرگ در سر راه تحقیقاتش قرار میگرفت. وی نمیتوانست به سادگی توجیه کند که یک سیستم از اندام های بدن به چه صورت به وجود می آید و یا حتی بگوید چگونه بخشی از گروه های حیوانی مختلف در طی سال ها به وجود آمده اند؛ اما مشخص بود که این موضوع دغدغه ی او به شمار نمی آمد و آزارش نمیداد؛ موضوعی که همواره ذهن او را درگیر کرده بود، نحوه ی شکل گیری موجودات نبود بلکه دنبال دلیل انقراض آنها میگشت.» (همان: ص 58-57)

چرا کوویه جایی در تاریخ دارد؟ به همان دلیلی که خانم کولبرت که در بالا وصف کوویه را کرده، اسم کتابش را «انقراض ششم» گذاشته است. یعنی کوویه وجود دارد تا توضیح 5 انقراض بزرگ در میلیون ها سال پیش از پیدایش انسان، نسبنامه داشته باشد و بقیه ی خلقت به تکامل هوشمند لامارک واگذار شود. به همین دلیل هم خانم کولبرت، به پیروی از دانشمندان تکاملی زمانه اش، انقراض ششم موجودات شامل ماستودون و تمام آن چهارپایان پستاندار دیگری که کوویه انقراضشان را کشف کرده بود را به گردن آدمیزاد بدبخت عصر حجر و -به میزان محدودتر- عقبه ی تمدنسازش می اندازد. اما عقاید منسوب به کوویه ماندند و در قرن بیستم تبدیل به کاتاستروفیسم ولیکوفسکی شدند؛ نظریه ای که عمومی شدنش در عصر اینترنت، سبب علاقه ی وسیع به کاستن از عمر جهان به ضرر داروینیسم شد. رشد این مطلب و سرایت آن از غرب گوناگون به شرق جاهل اعور، میتواند سبقه ی استعمارستیزی عظیمی پیدا کند و به نوعی احیاگر مذاهب باشد.

علت این موضوع، در هم تنیدگی ناگسستنی داروینیسم با زمانه ی ظهور آن یعنی قرن 19 است. قرن 19 قرن آغازها است. در هیچ دوره ای به اندازه ی این قرن، علاقه به گذشته یا جغرافیای جهان در غرب زیاد نبود و هیچ دوره ای وجود ندارد که به اندازه ی این قرن، در آن، کتاب های مربوط به آن مسائل منتشر شده باشد؛ کتاب هایی که اغلب در قرن 19 جعل و به دوران قدیم منسوب میشدند. در هیچ دوره ای نیز به اندازه ی قرن 19 تصویر گذشته از روی رمان ها و داستان های تخیلی ثبت و ضبط نشد. مثلا توصیف فرانسه ی دوران پادشاهی، بیش از گزارش های تاریخی، روی رمان های الکساندر دوما چون "سه تفنگدار" و "کنت مونته کریستو" استوار است. در همین قرن، گوسلی، اشعاری از خود سرود و به عنوان اشعار فولکلور دهقانان فرانسوی منتشر کرد. همین جعل فولکلور بومی را پوشکین در روسیه تقلید کرد. شگفت این که پوشکین در خلق اشعار روستاییان اسلاو، بعضی از اشعار مثلا فولکلوریک گوسلی را به روسی ترجمه کرد و شگفت تر این که وقتی گوسلی موضوع را فهمید، خوشحال شد و به خود بالید. برای این که ابعاد سهولت چنین جعل هایی را درک کنید، کافی است در نظر بگیرید که امروز و در قرن 21، از زمانی که بلوک غرب، اوکراین را علیه روسیه شورانده، سعی در تولید سنت های خاص ملت اوکراین را دارد تا آن را به بهانه ی حوادث سیاسی روز، حتی به صورت فرهنگی هم جدا از روسیه و روسیه را دشمن تاریخی آن نشان دهد. درحالیکه اوکراین تا زمان سقوط شوروی، جزوی از روسیه بوده و زبانش هم با روسی رسمی فقط تفاوت در لهجه دارد و مردمش تقریبا از روس ها قابل تشخیص نیستند. با این حال، الان بازار کشف آثار بومی که نشاندهنده ی هویت مستقل و حتی زبان مستقل اوکراینی باشند در دانشگاه ها و محافل علمی داغ است و جایزه و عنوان با خود به همراه دارد. وقتی در عصر رسانه و دوران سفرهای طویل و مدرک دار میتوان اینقدر راحت فرهنگ جعل کرد فکرش را بکنید که این کار در قدیم چقدر راحت بوده است. در قرن 19 شواهد ارتباط با فرهنگ های بیگانه برای غربی، از روی نمونه های عینی برخورد غربی استعمارگر و شرقی شکست خورده فرافکنی میشدند که بیش از همه در روسیه توفیق یافته بود. شکست تاتارهای مسلمان و شمن از روس های اسلاو مسیحی، یک الگو بود و بخصوص برخوردهای جنوبی آن در قفقاز و در آستانه ی خاورمیانه مورد توجه بود. چون خاورمیانه محل ظهور یهودیت و مسیحیت تلقی میشد و هر خبری که از آن می آمد حالت اصل پیدا میکرد. حتی نژاد آریایی که قرار بود رسالت جهانی اروپاییان از آن ریشه بگیرد بیشترین ترجیحش بر منشا گرفتن آن در کوه های قفقاز روسیه بوده تا رسالت مربوطه دورگه باشد. کوه البروج یا البرز قفقاز جانشین بهشت بود تا نژاد آریایی، نژاد بهشتی باشد، آن هم بهشت در معنای شرقیش. کلمه ی برز یا برج به معنی بلندی، با لغت عذبی "برد" به معنی سردی و خنکی مرتبط است چون در بلندی خنکی افزایش می یابد. "برده" یا "بردع" به معنی جای خنک است و جالب این که جایی به نام "بردعه" یا "پرتوه" در اران (جمهوری آذربایجان کنونی) واقع در قفقاز روسیه وجود داشت. چون از دید اعراب ساکن سرزمین های گرم، بهشت جای خنک باصفایی است، به بهشت "البرادع" یعنی جمع سرزمین های خنک گفته میشود. با توجه به این که در بهشت، مردان میتوانند به راحتی و بدون مزاحمت قوانین اخلاقی، با زنان فسق و فجور کنند لغت البرادع در اروپا تبدیل به "ابرادا" به معنی فاحشه خانه شد و جمع غرب و شرق با هم در البرز جهانی استعمار هم چیزی جز تولید یک فاحشه خانه ی حیوانی بزرگ به دنبال نداشت. اما نفوذ بیشتر غرب ر سرزمین های اسلامی، غربی ها را از پیدا کردن فاحشه خانه ی هزار و یک شبی دلخواهشان در آنجا ناامید کرد و چون آن زمان شرقی و اسلامی از هم قابل تشخیص نبودند تلاشی برای کشف یک بهشت ماقبل اسلامی در پاگانیسم شرقی شروع شد که البته در آن زمان در هیچ کجا یافت نشد. چون در قرن 19 قانون حفظ بکارت زن در قبل از ازدواج، یک قانون جهانی بود. بنابراین غرب برای ایجاد شرق دلخواهش مجبور شد برای تمام کشورهای غیر غربی، از چین و ژاپن و کره گرفته تا هاوایی و سرخپوستان مایا فرهنگ کشف کند.:

Chronologia.org: issue91649

استعمار برای این که بتواند برای هر ملت به فراخور ذوائق آن، یک بهشت غربی خلق کند، ابتدا باید نقاط مشترک و متضاد فرهنگی در ملل نسبت به خود را کشف میکرد و این کار، نیازمند مطالعه ی واقعی فرهنگی در جهان و حتی المقدور کشف بنیان های مشترک ذاتی انسان ها در فرهنگ انسان اولیه بود. همین موضوع بود که اهمیت مطالعه ی ماقبل تاریخ را پیش آورد و ازقضا درست همین بیش از حد فرو رفتن دانش پژوهان در بعد فرهنگی به جای بعد استخوانی بود که بزرگ ترین مشکلات را برای داروینیسم به وجود آورد. این مشکل بیش از همه در مطالعه ی غار شووه در فرانسه در دهه ی 1870 بروز کرد. درحالیکه قدمت نقاشی های غار را 40هزار سال تعیین کرده بودند این سوال وجود داشت که چطور ممکن است رنگ نقاشی ها 40هزار سال دوام آورد وقتی رنگ یک کشتی به ساحل نشسته ظرف فقط چند سال به طور کامل نابود میشود؟ اینجا بود که عده ای دنبال سوالات جانبی گشتند و با نقاشی های ظاهرا خرچنگ-قورباغه ی بشر ماقبل تاریخ مثل یک اثر هنری مدرن برخورد کردند؟ مثلا در درهم رفتگی یک نقاشی گوزن با مجموعه ای از شیرها نقشه ی اروپای جنوبی و افریقای شمالی را تشخیص دادند و حتی به هم پیچیدگی پاهای گوزن که وضعیت اخیر شاخابه های رود نیل را بازآفرینی کرده بود؛ آنگاه پرسیدند چطور ممکن است انسان های غارنشین محلی فرانسه از وجود سرزمین های وسیع قاره ای در خارج از جنگل خود مطلع باشند؟ از آن بدتر این که نقاشی یک چشم در غار قرار داشت که شبیه یک دریاچه ی مرده در نزدیکی بغداد بود. حاشیه ی این دریاچه ی مرده، نقشی شبیه یک پرنده داشت که در چشم غار شووه تکرار شده و آن را شبیه چشم رع مصریان باستان کرده بود. دیگر این که به نظر میرسید نقاشی ها درست مثل نقاشی های رنسانسی لئوناردو داوینچی اثر آینه ای دارند و با نقطه ی متقارن خود، تشکیل نقاشی های دیگری میدهند که مکمل آنها هستند. آیا این نقاشی ها مال چندین هزار سال پیش بودند یا تنها اندکی قبل از زمان حال؟ آیا این گفته ی دانشمندان که قبلا ایتالیا به شمال افریقا وصل بوده و یک سیل، دریای مدیترانه را پدید آورده است، پلی بین چند غارنشین شیرپرست و مردمی متمدن تر در شمال افریقا ایجاد کرده بود که نشان میداد سیل نوح نه در 4 هزار سال پیش، بلکه کمی قبل از قرن 19 رقم خورده بود؟ به نظر میرسد این سوالات فقط با وجود شنیده ای درباره ی این که مردم خاطره ای از انقراض جانوران در پایان یک عصر داشته اند میتوانستند قوت بگیرند. پس باید ثابت میشد که کسی از دانشمندان و نه عوام این موضوع را کشف کرده است و همو بوده که اولین بار، گونه های منقرض شده ای را که قطعا دایناسورهای کشف شده در قرن 19 نیستند توصیف کرده بوده است. قرعه ی این کشف هم به نام کوویه افتاد: دشمن تکامل که لابد قدر کشفیاتی را که میتوانست از دل آنها داروینیسم بیرون بکشد ندانسته بود. به هر حال، یک مجموعه ی منتسب به فعالیت های او در پاریس شکل گرفت تا دانشمندان قدر کشف بزرگ او را بدانند و فکر نکنند مردم در قرن 19 خاطره ی سیل نوح و چیزهایی مثل آن را خودبخود داشته اند. این کار، کاملا ممکن بوده چون سیاستمداران غربی در بقیه ی تغییر خاطرات در مردم اروپا نیز مشکلی پیدا نکردند، حتی در تغییر خاطرات مردم از دوران ناپلئونی آقای کوویه در ابتدای قرن 19. در این مورد، کوربن دالاس به ما یادآوری میکند که همه امروز ناپلئون را به عنوان مردی قد کوتاه میشناختند چون در تاریخ رسمی به ما چنین گفته اند. درحالیکه بسیاری از مردم قرن 19 تصور میکردند او یک غول بوده است. نقاشی های مراسم تشییع او شبیه تشییع جنازه ی یک غولند. چرا؟ برای این که ناپلئون به عنوان سازنده ی بناهای رومی در ایتالیا و امپراطور فرانسه –مدعی تداوم سنت فرانک های کارولنژین بر روم- یک رومی به حساب می آمد و بسیاری از اروپاییان قرن 19 معتقد بودند رهبران رومی غول بوده اند. دراینجا رومی ها نسخه های اروپایی کلدانی ها و آشوری ها و مصری های تورات بودند که با نفیلیم و آناکیم یعنی غول های نیمه فرشته-نیمه انسان روایات یهودی تطبیق میشدند. نه فقط ناپلئون، بلکه جورج واشنگتون و پطر کبیر هم نه فقط رومی تصور میشدند بلکه در لباس رومیان باستان تصویر شده اند. عادی بود که مجسمه های این مردان را غولپیکر بسازند درحالیکه آنها قامتی معمولی داشتند. چون آنها از نژاد اشراف بودند و دورگه های غول ها با مردم زمینی بودند. اختلاط آنها با زمینیان بی مقدار بود که آنها را در طول زمان کوچک کرده بود ولی آنها در درون هنوز غول بودند. آنها مقدس بودند چون از نسل خالقان بشر بودند. آناکیم یا بنی عناق، همان آنوناکی های کلدانیانند که بشر را خلق کردند تا برده ی آنها باشند. این، آنوناکی ها بودند که با مخلوط شدن نژادی با مردم بدبخت اولیه، خون خدایان و شرافت آسمانی را به بشر تزریق کردند و تصویر عمومی از بشر بی مقدار قبلی شد همان تصویر داروینیسم از انسان های نئاندرتال و کرومانیون که ادعا میشد قبل از بشر واقعی بر زمین میزیستند و نیمه حیوان بودند. ولی این تصویر تا انتهای قرن 19 وجود داشت و حتی آبراهام لینکلن که برده ها را آزاد کرده بود، صاحب مجسمه ای عظیم شد تا ثابت شود این خدمت او چیزی فرابشری و به دور از رفتار انسان های حقیر داروینی بوده است. همزمان چرخ صنعت با به بیگاری گرفته شدن نژاد بردگان یا انسان های معمولی از کودکی تا پیری در کارخانه ها و کارگاه ها میچرخید و سوسیالیسم در واکنش به این بی عدالتی پدید آمد. در مقابل این موجودات ریز بی اسم، اشراف، از درون غول بودند و به همین دلیل اگرچه جثه ای کوچک داشتند ولی حقشان بود که در خانه هایی غولپیکر با معماری الهی زندگی کنند. دالاس حتی توجه کرده که این معماری نیز هیچ تفاوتی با معماری یونان و روم باستان ندارد و احتمالا معماری یونانی-رومی، برخلاف ادعای تاریخ رسمی، هیچ وقت متروک نشده بوده است.:

“giant ancient romans, human engiring and the real slavery”: korben dallas: stolen history: 14 sep 2020

اینجاست که میفهمیم چرا لشکریان بارون لینگویی در ساحل رودخانه ی اوهایو، استخوان های مثلا باستانی ماستودون را خیلی راحت و انگار صاحبانشان تازه مرده باشند در یک محیط مرطوب باطلاقی پیدا کردند. چون آنهایی که این داستان را با الهام از تجربه های فسیل یابی واقعی خلق کرده اند مطمئنند مردم ساده دلی که به این داستان گوش میدهند اصلا فکر نمیکنند که استخوان نمیتواند در یک محیط باطلاقی برای مدت زیادی دوام بیاورد. تاریخ را دروغگویان، با همین اطمینان و طیب خاطر، برای مردمی که سواد سخنگویان را از روی القاب دکتر و پروفسور میسنجند، از دروغ انباشتند.

معماهی هنری غار شووه

پیدایش تصویر شیرها و گلدان در استفاده از روش آینه ای در غار شووه در بالا، در مقایسه با تصویر رومی گلدان و دو شیر از اطریش قدیم در پایین

تشییع جنازه ی ناپلئون

لباس های رومی در تن مردان قرن 19

مقایسه ی کوربن دالاس بین عصر رومی و قرن 19

وقتی این موضوع را تایید کنیم، ناچاریم دنبال مسیر دیگری برای نظریه ی تکامل باشیم که داروینیسم، اصلاح آن باشد. در این مورد، میدانیم که هیرونیموس بوش از دوستان جان دی در قرن 16 از اعتقاد مسلمانان به نظریه ی تکامل جانوران در طول زمان، اطلاع کسب کرده بود و از آن در آثار هنری خودش برای تصویر کردن موجودات نیم جانور-نیم انسان بهره میبرد. گمان میرود نظریه ی تکامل توسط عربی به نام الجاحظ در بین مسلمانان مطرح شده باشد ولی جاحظ آن را در یک منبع یونانی دیده بوده است. بوش یک همجنسباز توصیف شده که برای رد گم کردن، همسر اختیار کرده بود ولی درونیات خود را بی پرده در آثار هنری خود انعکاس میداد. پورنوگرافی افراطی مجسمه های او سبب شده تا برخی شک داشته باشند که هیرونیموس بوش مردی از قرن 16 بوده باشد و احتمالا این لغت، نام مستعار مجموعه ای از هنرمندان گمنام قرن 19 بوده است. بنابراین، رد بقایای تکامل ماقبل داروینی هنوز در قرن 19 به چشم میخورد و ما میتوانیم وامداری بوش به آثار باستانی کشورهای اسلامی شامل مجسمه هایی ترکیبی از تصاویر انسان و جانوران را درک کنیم. امروزه این آثار را به دوران ماقبل اسلامی نسبت میدهند و وانمود میکنند که مسلمان ها به سبب خرافه ی برابری هنر با تقلید از خدا هیچ چیز تولید نکرده اند. اما ممکن است هنر غربی دنباله ی بلافصل هنر شرق باشد و در این راه، کافی است اشرافیتی که از هنر و صنعت در شرق حمایت میکردند به غرب منتقل شده باشند. جیم دایر چنین معتقد است و فکر میکند اشرافیت یهود، همان اشرافیت بابلی بین النهرین است که با کوچ به غرب، تورات و انجیل را بر ضد منشا واقعی خود و در راه یک تبارسازی جدید برای هجوم به شرق تدارک دیده است. دایر درباره ی وامداری نسبی تبارسازی جدید به قصه های قدیم، روی روایتی آخرالزمانی انگشت میگذارد که بر اساس آن، نبرد آرماگدون در آبادان در جنوب غربی ایران روی میدهد. دایر از ما میخواهد دقت کنیم که آبادان در کنار شوش خصم دیرین تمدن های بین النهرینی عراق قرار دارد. شوش یک منطقه ی ابتدایی تر بود که مدام برای غارت گنجینه های کلده به غرب حمله میبرد و تقریبا تنها منطقه ی متمدن ایران حالیه بود. عنوان سوزیانا یا شوشان با پارس هم معنی بود و پارس اکنون عنوان ایران تلقی میشود. حالا اگر فرض کنیم که دشمنان کهن بین النهرین، دنباله ی یهودی آن را در غرب تهدید میکنند، شوش تبدیل به کل ایران میشود و به طرز شگفتی میبینیم که اکنون ایران کاندیدای اصلی دشمنی با اسرائیل در جغرافیای جهان است. دیگر این که ایران، خود را به یک ایدئولوژی اسلامی مجهز کرده و انقلابش سبب رشد اسلامگرایی در تمام سرزمین های مسلمانان شده است. بنابراین دشمنی یهودیت با ایران، نسخه ی محلی تر دشمنی غرب با اسلام است که هویت کل شرق تلقی میشده است:

“physical evidence that moses existed (finally) and that his name was used by other rebel slaves”: jim duyer: stolen history: may10, 2023

تمدن شوش، کپی تمدن کلده بوده ولی بسیار ابتدایی تر. بنابراین شوش، یک دشمن برای کلده بوده که خیلی به شبیه شدن به کلده و تبدیل شدن به یک کلده ی جدید علاقه داشته است. ایران قرن 19 نیز در موقعیتی مشابه نسبت به غرب توصیف شده است.

اخیرا یادنگاری از یکی از روشنفکران درگذشته باعث شد تا تازگی هنوز این حس در ایران را حس کنم. این شخص، غلامحسین میرزاصالح است که نسبش به میرزا صالح شیرازی اولین غربزده ی تمام عیار ایران میرسد. میرزا صالح شیرازی البته سخنگوی کردار و منش کسانی هست که ادعا میکنند از نسل اویند و او را اینطور معرفی کرده اند. ولی قطعا اتفاقی نیست که وی در صدر سفر دانشجویان به غرب و اولین کسی معرفی شده که از طرف حکومت ایران در قرن 19، برای تحصیل علوم غربی به غرب فرستاده شده اند و این هم اتفاقی نیست که میرزا صالح شیرازی با چنان اوصافی، نویسنده ی اولین روزنامه در ایران موسوم به «کاغذ اخبار» تلقی شده است. این آقای میرزاصالح که تازه فوت شده، همان کسی است که نوشته های منسوب به جدش میرزا صالح شیرازی را نخستین بار در سال 1388 منتشر نموده است. بیژن مومیوند که یکی از معدود افراد در ارتباط با میرزاصالح بود، در معرفی این کتاب با لحنی جانبدارانه نوشته است:

«یکی از نکات جالبی که در پیشگفتار سفرنامه به آن اشاره شده، این است که میرزا صالح در مقام نماینده ی ویژه ی نایب السلطنه در لندن دست به ابتکار اقتصادی بی سابقه ای زد و با چاپ مطلبی در روزنامه ی تایمز از اروپاییان دعوت کرد که به عوض امریکا به ایران مهاجرت کنند و در آن جا به کشاورزی و استخراج معادن بپردازند. در این فراخوان میخوانیم: "والاحضرت عباس میرزا شخصا به کسانی که مایل باشند در دارالسلطنه ی او اقامت گزینند، اطمینان میدهند که به محض ورود مهاجران، زمینی به آنها واگذار میشود و وسایل آسایش و معیشتشان فراهم میگردد." در این اطلاعیه که میبایست نخستین کوشش در زمینه ی تحقق فکر بی سابقه ای در شروع فرایند تحولات اقتصادی و صنعتی ایران دانست، به امتیازات دیگری هم اشاره شده است: "این قبیل مهاجران از پرداخت هر گونه مالیات یا باج معاف خواهند بود. خود و اموالشان مصون از تعرض است و بنا به شیوه ی مرسوم در ایران مجاز هستند که در آزادی کامل، آداب و رسوم مذهبی را به جا آورند و بدون نظارت یا مزاحمت به آیین خود عبادت کنند. والاحضرت صاحب شخصیتی بسیار رئوف و شریف هستند و افکار بلندی در سر دارند."...» ("آگاهی نو": شماره ی 11: بهار 1402: ص6-265)

مرگ غلامحسین میرزاصالح، در اسفند 1401 و تنها 5 روز پس از درگشت یکی از معدود دوستانش یعنی سید جواد طباطبایی روی داد. اما درحالیکه خبر مرگ طباطبایی بسیار برجسته شد و مجلات درباره اش ویژه نامه زدند، اما کمتر صدایی درباره ی مرگ میرزاصالح بلند شد. به گفته ی مومیوند، یک دلیلش این بوده که میرزاصالح، علاقه ای به رسانه ها نداشت و با آنها قطع رابطه کرده بود و تقریبا رسانه ها را دشمن آگاهی مردم میدانست، و دلیل دوم این بود که میرزاصالح عضو هیچ گروه یا جریانی در عالم روشنفکری نبود تا دیگران عقایدش را تبلیغ کنند بطوریکه وقتی مطلبی را منتشر میکرد اصلا ملاحظه نمیکرد که چه کسی را خوش می آید یا بد می آید. اما به نظر من دلیل سومی هم هست که آن هم از لای نوشته ی مومیوند درمی آید و آن اعترافات میرزاصالح علیه خودش در برنامه ی "هویت" در دهه ی هفتاد شمسی بوده است:

«اکبر گنجی 24 مرداد 1378 در مطلبی با عنوان "هویت، کیهان و سعید امامی" درباره ی بازداشت غلامحسین میرزاصالح و تصویری که از او در برنامه ی هویت ارائه شد مینویسد: «غلامحسین میرزاصالح، در تاریخ 7/7/1371 توسط "محفل اطلاعاتی" بازداشت و پس از یک ماه و نیم و ضبط فیلم آزاد شد. هویت درباره ی او میگوید: "غلامحسین میرزاصالح ازجمله مصادیق روشن روشنفکری وابسته است که مدتی پس از انقلاب به دلیل انحرافات مختلف از دانشگاه اخراج شده و به خارج از کشور میرود. درآنجا پس از ارتباط با منوچهر گنجی –وزیر آموزش و پرورش پهلوی و از وابستگان مستقیم به سازمان سیا که با حمایت و بودجه ی مالی آن سازمان، اقدام به تاسیس یک گروه ضد انقلابی نمود- در سال 1367 با هدف نفوذ در مراکز فرهنگی و آموزشی، به ویژه دانشگاه ها و ایجاد هماهنگی میان شبه روشنفکران غربزده به ایران مراجعت میکند. او جلسات منظمی را در ایران به صورت محفلی با حضور تعدادی از عناصر روشنفکری که موفق به نفوذ در مراکز فرهنگی و سیاسی شده بودند تشکیل داده و آنها را سازماندهی و خط دهی میکرد." "منوچهر گنجی، با هدایت و حمایت سازمان جاسوسی امریکا موسوم به cIAافرادی مانند غلامحسین میرزاصالح را در جهت نفوذ در دالنشگاه ها و سایر مراکز فرهنگی کشور استخدام و به کار گیری کرده است." بر اساس ادعای هویت، ماموریت غلامحسین میرزاصالح، نفوذ و تدریس در دانشگاه بوده است و چون در اجرای این ماموریت "براندازانه" موفق نمیشود، فقط یک ماه و نیم توسط محفل اطلاعاتی بازداشت میشود اما نواری که طی مدت مذکور به نحو مقتضی ضبط گردیده، بارها در قسمت های مختلف هویت پخش میگردد.» پس از این مطلب، میرزاصالح در نامه ای خطاب به اکبر گنجی نوشت و 27 مرداد 1378 در شماره ی 191روزنامه ی صبح امروز منتشر شد. او درباره ی بازداشتش و اتفاقات پس از آن و برنامه ی هویت مینویسد: "به رغم درخواست های گاه و بیگاه و مصرانه ی رادیوهای خارجی و یکی دو مورد تلویزیون های اروپایی، تاکنون حرف و سخنی درباره ی آن نمایش تلویزیونی و خلف مستطاب و برحق آن، کتاب هویت، بر زبان نرانده ام و عمدا اظهار نظری نکرده ام؛ چون میدانید معتقدم قضایای مدنی مملکت ما میباید در داخل کشور تجزیه و تحلیل و حل و فصل شود نه به دست افراد و تشکیلاتی که خود را کاتولیک تر از پاپ میدانند. مدت بازداشت من در انفرادی 21 روز بود. طی این مدت از بازجویی ها و غیره که بگذریم، هیچ نوع محکمه و دادگاهی برای رسیدگی به اتهامات وارده تشکیل نشد. غروب روز بیستم با عصاکشی فرد همراه به جایی که ظاهرا دفتر آقای محسنی اژه ای بود راهنمایی شدم و ده پانزده دقیقه بعد ایشان به من گفتند که پس از سپردن یک میلیون تومان وجه نقد آزادم. مدت کوتاهی پس از آزادی هم از دفتر آقای محسنی اژه ای با من تماس گرفتند و از من خواستند برای پس گرفتن وثیقه مراجعه کنم. آقای محسنی اژه ای یک چک بانکی به همراه شماره تلفن منزل خود به من داد و گفت: اگر کسی مزاحم شما شد با من تماس بگیرید. زمانی که به هنگام پخش برنامه ی تلویزیونی هویت بنا به سفارش دوستان به نزد آقای محسنی رفتم تا از شکستن عهدی که با قسم مهر شده بود، گله کنم، به جای چهره ی آن مرد جوانی که با موی و ریش سیاه، زمانی به قول میرزا حبیب "دزدانه از زیر نقاب" نگاهش کرده بودم، صورت گندم گونی دیدم در هاله ای از ابر سپید. در پاسخ به نگاه خیره ام گفت: روزگار پیرمان کرده است آقای میرزاصالح."» (همان: ص260-259)

میرزاصالح در ادامه شایعه ی اخراج خود از دانشگاه را رد میکند و میگوید وی نه به سبب «انحرافات» یاد شده در هویت بلکه به دلیل مخالفتش با سیاست های نادرست دولت بنی صدر و منافقین در نفوذ به دانشگاه، مغضوب واقع شده و تصمیم به استعفا گرفته است. بعد از این توضیحات، روزنامه ی کیهان در صفخه ی اول خود تیتر زد: «میرزاصالح، گنجی را تکذیب کرد» و جالب این که به دنبال این تیتر، میرزاصالح یاد داشت دیگری به روزنامه ی صبح امروز فرستاد که در شماره ی 31 مرداد 1371 منتشر شد. او در این نوشته گنجی را به بیشتر نوشتن تشویق کرد. (همان: ص260)

هرچه هست، این مشخص است که میرزاصالح علاقه ی جدی به اجباری نشان دادن اعترافات خود نداشته ولی از طرفی چندان پشیمانی ای هم از گذشته ی خود نشان نداده است. به نظر میرسد او در بیان بسیاری از احساسات خود روک است، ازجمله در جذب خود به همان هیپنوتیزمی که جد خیالیش میرزا صالبح شیرازی در اروپا به آن دچار آمد. اعتراف به زایل شدن عقل در این درخشش، شجاعت زیادی نمیخواهد چون همه ی ایران و جهان به آن دچارند ولی اکثرا همین اندک شجاعت را هم ندارند. یکچنین هیپنوتیسمی مکانیسمی شبیه عشق دارد و کسی که سرش به سنگ نخورد و در هیپنوتیسم بماند دچار به فلسفه ی زندگی از جنس عاشقان است که فاضل نظری در یک بیت، آن را خلاصه کرده است:

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است

عشق، سرگرمی سوزاندن این اوراق است.

مطلب مرتبط:

فرقه ی اتش جهنم و دستورالعمل یهودی سازی یک مملکت به نام دشمنی با یهود

فردگرایی افسارگسیخته ی جوامع مدرن از یک دیدگاه اسطوره شناختی

نویسنده: پویا جفاکش

احتمالا برای هر دانش آموز مسیحی اروپایی ای، خاخام مناشه بن اسرائیل یک الگوی بزرگ در درس آموزی است که میتواند نشان دهد مسیحی های نا یهودی چقدر در دانش اندوزی در مقابل یهودی های برگزیده ی خدا حقیرند. این آقا که عضو یک خانواده ی مارانوی پرتغالی بود، در 6 یا 7 سالگی با خانواده ی خود به هلند آمد و در جا از لباس دروغین کاتولیک رومی خارج شد و به همراه برادرش نام های خود را به نام های یهودی مناسه و افرائیم تغییر دادند. بعد این کسی که هیچ دانشی درباره ی یهودیت نداشت در عرض 11سال چنان در کسب فیض از قدرت الهی یهودیت گوی سبقت را از همه گرفت و در اثر اشتغال به کابالا آنقدر به حد یک عارف وارسته نزدیک شد که در 17سالگی یک خطابه ی پر مستمع و پر طرفدار در جمع یهودیان ایراد کرد و یکی از بزرگ ترین خاخام های زمانه شخصا کار انتشار کتابش را به عهده گرفت. چرا ایشان اینقدر خارق العاده بود؟ آخر با همان دانش الهی بی ایرادش ثابت کرده بود که ظهور یهوشوع یعنی مسیح یهودی نزدیک است. وی با یک مارانوی سیاح به نام آنیو د.مونتزینوس دیدار کرده بود که به او ثابت کرده بود سرخپوستان قاره ی امریکا اعقاب ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیلند و باید یهودیان را برای ایجاد ارض موعود به آنجا فرستاد. در همین هنگام خاخام مناسه بن اسرائیل صرفا به خاطر دانش فراوان و نزدیکیش به خدا مورد استقبال الیور کرامول قرار گرفت که به تازگی شاه انگلستان را اعدام کرده و همه کاره ی انگلستان شده بود. در آن زمان، در سرتاسر انگلستان هیچ یهودی ای نبود. آقای خاخام مناسه دستور داد تمام یهودی ها از سرتاسر اروپا به انگلستان بروند و آنقدر آنجا یهودی جمع شود که انگلستان جا برای زندگی نداشته باشد. آخر قرار بود همه ی این یهودی ها برای ملاقات با مسیح همگام با برادران انگلیسیشان به ارض موعود یعنی امریکا بروند و قدرت آینده ی حاکم بر جهان را در آنجا تاسیس کنند. مونتزینوس هم پس از این که رسالت خود را در آشنا کردن خاخام مناسه با وظیفه ی الهی یهودی ها به اثبات رساند به بخشی از ارض موعود موسوم به برزیل رفت و در بین سرخپوستان زندگی کرد. درواقع او در این رسالت، مکمل خاخام مناسه بود. چون برزیل مستعمره ی پرتغال زادگاه خاخام مناسه بود و همان کاری که مناسه برای انگلستان در شمال میکرد مونتزینوس در جنوب برای پرتغال میکرد. اما صبر کنید. چرا دست اسپانیا کوتاه مانده است؟ مگر کلمب یهودی قبل از همه امریکا را برای اسپانیا کشف نکرده بود؟ نگران نباشید. مونتزوما هست. او بود که در مقام پادشاهان سرخپوستان آزتک که اتفاقا مثل یهودی ها برای ملوخ آدم قربانی میکردند، تشخیص داد رهبر اسپانیایی ها به نمایندگی از اروپاییان سفید پوست، خدای انسان شده ی مکزیکی ها و همتای مسیح است. تعجب نکنید: مناسه، مونتزوما، و مونتزینوس سه تلفظ از یک کلمه اند و در صورتی که سرخپوستان امریکا یهودیان باشند، میتوانید مناسه را به عنوان پیشگام یهودیان در سفر به غرب، نسخه ی اصلی دو یهودی دیگر به نام های مونتزوما و مونتزینوس بدانید.:

“goldsmiths, bankers and kings”: stolenhistory.net

آدم شاخ در می آورد که این ارض ملکوت خدای یهودی یعنی ایالات متحده ی امریکا و البته نسخه های لاتینیش در جنوب، چرا به جای عمل به شرع خاخامی و جمع گرایی افراطی آن، فقط کابالای جنسی و مصرف مواد مخدر و افسانه های یوفو در دنیا منتشر کرده اند و یک فردگرایی جامعه کاه هم رویش انداخته اند که مردم به بهانه ی عمل به گناهان ضد شرعی در چارچوب آن، رقیب و دشمن هم شوند؟ نکند تورات راست نیست و خدای یهود آنطور که مسیحی های دروغگوی قرون وسطی اتهام میزدند واقعا عشق جادو و جنبل جنسی-مخدری و فرو کردن مردم در تنهایی و افسردگی بسیار شیطانی است؟ درواقع پاسخ، راه میانه است. چون اگر تورات چیزهایی گفته باشد که انجیل تشخیص دهد کامل نیست و بخواهد به روش های مختلف اصلاحش کند، راه خنثی کردن دشمنی یهوه با ملوخ و اثبات برابر بودن آنها نیز هموار میشود.

همانطورکه میدانیم مسیحیت به سبب قتل مسیح به دست یهودیان، دارای یک نوع صبغه ی ضد یهودی بوده که به مرور در آن تحلیل رفته است و جالب این که ادعا میشود یکی از دلایل بازگشت مسیحیت به یهودیت، نیاز کشیش ها به بزرگ کردن امت مسیح بوده است؛ ازجمله در همان زمان خیالی بسیار اولیه ای که در آن، عهد عتیق و تورات یهودی به عنوان بخشی از میراث مسیح به انجیل ضمیمه شدند. چون مسیحیان اولیه به پیروی از مسیح از عمل جنسی خودداری میکردند و حتی المقدور ازدواج نمیکردند. جاستین شهید، از زوج های 60 الی 70 ساله ای در روم صحبت میکند که از زمان گروش به مسیح در جوانی، به طور کامل از عمل جنسی خودداری میکردند و فقط با هم زندگی میکردند. کنستانتین کبیر که این را مانع رشد جمعیت در روم مسیحی خود و بزرگ کردن ارتش امپراطوری میدید با رجوع به تقدس عمل جنسی در یهودیت موافقت کرد. عمل جنسی از دید یهودیان مقدس بود به شرطی که در چارچوب خانواده باشد و در خدمت تولید فرزند برای غلبه ی یهودیان بر کفار باشد. این رسالت الهی را کفار نداشتند. جاستین شهید میگوید که بسیاری از مردم امپراطوری روم، ازدواج را فقط در خدمت تولید فرزند میدانستند و زوج ها پس از این که به تعداد فرزندان مورد نیاز خود میرسیدند تا آخر عمر از آمیزش جنسی با هم خودداری میکردند. کشیش های مسیحی، دلیل این موضوع را نشئت گرفتن تمام مردم –یهودی و غیر یهودی- از نوح میدانستند. نوح در زمانی ظهور کرد که پسران خدا (بنی الوهیم) یا همان فرشتگان با زنان زمینی ازدواج کرده و نسل غول های مارآسا یا مردان سوسماری را پدید آورده بودند که در زمین فساد کردند و خدا جواب این فساد را با عذاب نابودکننده داد. بنابراین جذابیت جنسی زنان انسانی برای فرشتگان سبب نابودی عظیمی شد. از طرفی نوح در کشتی خود، زوج های نر و ماده ی موجودات را از آمیزش جنسی با هم بازداشته بود تا ازدیاد جمعیت موجودات در کشتی، به غرق شدن آن نینجامد. ازاینرو دوری از عمل جنسی برای موجودات عادی شده بود و ترکیب این دو عامل باعث شده بود تا انسان های زنده مانده از عذاب به طور خودبخودی علاقه ی چندانی به عمل جنسی با جنس مخالف نداشته باشند. جاستین شهید برای این که بتواند نا یهودیان مسیحی شده را ترغیب به عمل جنسی برای زیاد بچه آوردن و تکثیر امت خدا کند، از موقعیت پسا یهودی مسیحیت که یهودیت پیشین را تحریف شده میخواند برای جابجایی برداشت ها از داستان های یهودی استفاده کرد. وی در این راه، به اعاده ی حیثیت از نفیلیم یا غول های دورگه ی قبل از سیل نوح پرداخت. به گفته ی وی، مردان زمان باستان، انسان های دانایی بودند که میخواستند از دانش فرشتگان خدا برای پیشرفت نوع بشر استفاده کنند و به همین دلیل، دختران خود را به ازدواج پسران خدا درآوردند و اصلا قصد نداشتند در زمین فساد به وجود بیاید. در این راستا دانش فرشتگان نیز از اول شیطانی نبود و سودهای فراوانی به مردم رساند. فرزندان دورگه ی فرشتگان و زمینیان نیز غول های شرور نبودند. بلکه دانشمندان و قهرمانانی بودند که مردم دوستشان داشتند. جاستین شهید در این راستا نفیلیم را "پسران جووه" مینامد و جووه را که همان ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم یونانی-رومی است خود یهوه پدر عیسی میخواند. در این راستا او تولد مسیح از زنی زمینی توسط یهوه را ادامه ی پیدایش نسل خدایان به وجود آمده از زنای زئوس با زنان زمینی در اساطیر یونانی-رومی تلقی میکند و خدایانی چون باخوس (دیونیسوس)، مرکوری (هرمس)، هرکول، کاستور و پولوکس، و پرسئوس را در زمره ی نفیلیم میخواند و خدمات آنها به بشر نخستین را میستاید. در میان پدران اسطوره ای کلیسای نخستین، جاستین شهید تنها کسی است که در نوشته های منسوب به او نفیلیم ستایش شده و خدایان یونانی-رومی خانواده ی مسیح تلقی و به نوعی به رسمیت شناخته شده اند. دقیقا به همین خاطر، پذیرش بعدی اکولتیسم و نئو پاگانیسم مرتبط با آن در دنیای یهودی-مسیحی در ارتباط مستقیم با تاییدیه ی جاستین شهید بر پاگان ها قرار دارد. دقیقا به خاطر نوع برخورد جاستین شهید با موضوع است که رمزگرایی عرفان یهودی-مسیحی اینقدر جنسی است. ولی با مداقه در نوشتار خود جاستین شهید است که میفهمیم موضوع احتمالا از اول چنین نبوده است. اگر دقت کنید قهرمانانی که جاستین از آنها نام برده همه مثل مسیح، پسران خود یهوه اند درحالیکه فرشتگان را "بنی الوهیم" یهنی پسران خدا/یهوه میدانند. در این مورد باید توجه کنید که مریم نیز خود، مستقیما توسط خدا به مسیح حامله نشد و خدا روح القدس را فرستاد که یک فرشته تلقی میشود. اینجا ارتباط موضوع با اساطیر یونانی-رومی روشن میشود. فرشتگان یهوه را معمولا پسرهایی بالدار تصویر میکنند و این تصویر در اساطیر یونانی-رومی ویژه ی کوپید یا اروس پسر ونوس الهه ی عشق است. در بعضی نگاره ها کوپیدها هم مثل فرشته ها فراوانی در تعداد دارند. بنابراین روح القدس تقریبا معادل کوپید است و نفیلیم هم تمام آدم هایی که با تیر عشق کوپید از پدر و مادرشان متولد شدند. شبیه این را در هندوستان و در داستان تولد کریشنا نیز داریم. کریشنا تجسد انسانی ویشنو خدای هندو به شکل یک بشر است همانطورکه عیسی مسیح تجسد انسانی یهوه در روی زمین است. مطابق چندین روایت، این "کاما" خدای کامرانی و عشق بوده که ویشنو را به صورت کریشنای نوزاد در رحم مادرش تولید کرده است و کاما نسخه ی هندی کوپید است. از همه ی اینها جالب تر این که کوپید یک همسر هم دارد به نام پسوخه یا psyche که نامش در انگلیسی سایشه خوانده میشود. این کلمه به معنی روان است و سایکولوژی –عنوان علم روانشناسی- از آن می آید. پسوخه درواقع کهن الگوی روان همه ی انسان ها است که خدا کوپید یا فرشته اش را به معاشقه ی آن میفرستد تا شخصیت آدمیزاد از این معاشقه شکل بگیرد. بنابراین مسیح و همه ی نفیلیم، فرزندان تجارب شخصی هر انسان هستند که خلقت ناشی از این تجارب، به خلقت خدا تشبیه میشود. گادفری هگینز به این موضوع اعتقاد پیدا کرده بود وقتی که مرگ زجرناک مسیح پسر یهوه تا حد نزدیک به تکه تکه شدن بالای صلیب توسط یهودیان را با تکه تکه شدن و خورده شدن دیونیسوس پسر زئوس توسط تیتان ها مقایسه میکرد. درواقع، تیتان ها یا نفیلیم شرور، دراینجا با مردمی که عقیده ی متفاوت را تحمل نمیکنند –یهودیان، آشکارترین گروه از این مردم بودند- برابر گرفته شده اند. در هر دو مورد، آنها که صاحب عقیده ی مخالف را تکفیر میکنند، علیرغم صدمه زدن به او، از فکرش تغذیه میکنند.:

Sexual outlaw , erotic mystic: mary k.greer: weiser books: 1997: p59-64

میبینید که اینجا اکولتیسم در مفهوم رمزگرایی با واقع گرایی توراتی همخوان شده است. یعنی فرد گرایی و اصالت فرد به رسمیت شناخته شده منتها تا جایی که به حد «عیسی به دین خود و موسی به دین خود باشد» و آن که تابوهای مذهبی را رعایت میکند، کاری به کار کسی که آنها را زیر پا میگذارد نداشته باشد. تابوهای مذهبی هم خیلی جدی حالتا گناهکارانه به خود میگیرند تا وقتی زیر پا گذاشته میشوند دقیقا بار گناه با خود داشته باشند و امریکا جایی است که در سینمایش قتل آنقدر عمل کثیفی نیست که شهوترانی و قاچاق مواد مخدر. این کمک میکند تا فردگرایی اصلا بار اعتقادی نداشته و هیچ بویی از مطالعه و اندیشه نبرده باشد. آنا ماریا بلوک از دانشکده ی روانشناسی دانشگاه دوندی انگلستان، و اشلی همفری از دانشگاه مونت هلن استرالیا در تحقیق بزرگی به این نتیجه رسیده اند که فردگرایی در وضع فعلی بیشتر به جوانان غربی صدمه زده تا این که به نفع آنها عمل کرده باشد:

«یافته های 14 مطالعه بررسی شده عمدتاً نشان داد که فردگرایی با کاهش رضایت از زندگی همراه با افزایش احتمال علائم افسردگی و افکار خودکشی در جوانان مرتبط است. این به طور انحصاری صدق نمی کرد. 9 مطالعه ی بین فرهنگی که در این مرور گنجانده شده بود، نتایج متفاوتی را نشان داد و با تمرکز بر بزرگسالان نوظهور ژاپنی و آمریکایی، دریافت که جهت گیری های فردگرایانه بر معیار ترکیبی از رفاه ذهنی (SWB) تأثیر نمی گذارد، در حالی که به موجب آن فردگرایی، جهت گیری های جمعی به طور منفی بر رفاه در نمونه ی ایالات متحده تأثیر می گذارد درحالیکه در نمونه ی ژاپنی بر SWB تأثیر منفی گذاشت. با تجزیه و تحلیل داده های جمع آوری شده از دانشجویان کالج در دوازده کشور مختلف، کریس و همکارانش دریافتند که فردگرایی به طور قابل توجهی با سطوح بالاتری از رضایت از زندگی در میان ملت‌ها مرتبط است. با این حال، هنگامی که در برابر نسخه ی اصلاح شده ی SWLS که رضایت فرد را از روابط اجتماعی آنها اندازه گیری می کرد، تحلیل شد، ارتباط بین فردگرایی و رفاه کاهش یافت. یک مطالعه ی قبلی روی دانشجویان از 33 کشور، فردگرایی هیچ تاثیری بر رفاه نداشت. در مطالعه ای روی بزرگسالان در حال ظهور از چین، ایتالیا، روسیه و ایالات متحده، و آلمان به طور مشابه نشان داد که ارزش‌های فردگرایانه با رضایت از زندگی در میان ملت‌ها رابطه ی مثبتی دارد. با این حال، در سطح فردی، این تأثیر بین هر یک از ابعاد فردگرایی در همه ی کشورها معنی‌دار نبود و متناوباً بین جمع‌گرایی عمودی و افقی و رضایت از زندگی ارتباط مثبت وجود داشت. یافته‌های بین‌فرهنگی در مورد فردگرایی و رفاه به دلیل طیفی از متغیرهای دیگر موجود در داده‌ها مانند سطح ثروت ملت‌ها، که می‌تواند وضوح این رابطه را در هم آمیزد، تا حدودی غیرقطعی اس. تحقیقاتی که بر روی تأثیرات فردگرایی و جمع‌گرایی بر رفاه در سطح فردی متمرکز شده‌اند (برخلاف لنز مقایسه‌های بین فرهنگی) در یافته‌های خود سازگارتر است. در 2 مطالعه در مورد دانشجویان آمریکایی، بتنکورت و دور دریافتند که بهزیستی با فردگرایی رابطه ی منفی دارد و با جمع گرایی همبستگی مثبت دارد، در حالی که عزت نفس شخصی و جمعی را به عنوان واسطه ای مهم در این روابط نشان می دهند. اسکات و همکاران ، مخصوصاً برای جوانان استرالیایی، ارتباطی را بین افرادی که سطوح بالاتری برای ارزش‌های فردگرایانه اهمیت می‌دادند و تعدادی از آسیب‌های اجتماعی و روانی نشان دادن. اینها شامل حمایت اجتماعی ضعیف تر، شبکه های اجتماعی کمتر رضایت بخش و کاهش شاخص های سلامت روان بود. مطالعه ی بعدی که تأثیرات فردی فردگرایی و جمع گرایی را بر روی یک نمونه ی استرالیایی بررسی کرد، نشان داد که فردگرایی و جمع گرایی به طور قابل توجهی با اجتناب از دلبستگی مرتبط هستند، اما هیچ ارتباطی با نتایج بهزیستی ندارند (به عنوان اضطراب به حشاب آمده است) در حالی که یک مطالعه با تمرکز بر دانشجویان دانشگاه های ترکیه، نشان داد که ارزش‌های اجتماعی فردگرایانه رضایت بالاتر از زندگی را پیش‌بینی می‌کنند، در حالی که ارزش‌های جمع‌گرایانه رضایت کمتری از زندگی را پیش‌بینی می‌کنند. تعدادی از مطالعات بررسی شده، مفهوم فردگرایی را به ابعاد عمودی و افقی آن تقسیم کردند، همانطور که تریاندیس و گلفاندپیشنهاد کردند. تجزیه و تحلیل بین فرهنگی داده های جمع آوری شده از 39 کشور یکی از این مطالعات است که اویشی از این ابعاد در تحلیل خود استفاده کرده است. اگرچه اویشی به‌دنبال آزمایش خاص تأثیر ارزش‌های فرهنگی نبود، بلکه به دنبال هدف‌ها بود، اما نشان داد که اهداف پیرامون استقلال فردی با سطوح بالاتر رضایت از زندگی در بیشتر فرهنگ‌ها مرتبط است. علاوه بر این، فردگرایی افقی (با تاکید بر خودمختاری و اتکا به خود) به طور مثبت با رضایت از زندگی در کشورهای فردگرا (اما نه در کشورهای جمع گرا) مرتبط بود، در حالی که جمع گرایی افقی به طور مثبت با رضایت از زندگی در اکثر کشورهای جمع گرا مرتبط بود. نشان داده شد که فردگرایی عمودی (با تاکید بر خودمختاری و همچنین خودکفایی و رقابت با دیگران) با رضایت از زندگی در اکثر کشورهای فردگرا رابطه ی منفی دارد. تحقیقات بعدی که بین ابعاد عمودی و افقی فردگرایی و جمع گرایی تمایز قائل شده و سپس این ابعاد را در بهزیستی در سطح فردی اعمال کرده است، یافته های مشابهی را به دست آورده است. در مطالعه‌ای بر روی بزرگسالان نوظهور لهستانی، Zalewska و Zawdzka روابط مثبتی بین رفاه ذهنی و جمع‌گرایی افقی و عمودی، و همچنین فردگرایی افقی، و یک رابطه ی منفی بین رفاه ذهنی و فردگرایی عمودی پیدا کردند. هامفری، بلوک و مولنبرگز در یک مطالعه روی بزرگسالان در حال ظهور استرالیایی دریافتند که فردگرایی عمودی با پریشانی روانشناختی بیشتری که توسط DASS-21 اندازه‌گیری شد، مرتبط است، در حالی که جمع‌گرایی افقی با پریشانی روانی کاهش می‌یابد، و جمع‌گرایی عمودی و فردگرایی افقی ارتباطی با پریشانی ندارند. یک طرح مطالعه مشابه با تمرکز بر بزرگسالان در حال ظهور ایالات متحده به طور مشابه نشان داد که فردگرایی عمودی رابطه ی منفی با رفاه دارد، با این حال این مطالعه همچنین یک رابطه ی منفی بین فردگرایی افقی و رفاه را که از طریق CES-D اندازه‌گیری می‌شود، نشان داد. در اینجا جمع گرایی افقی با همه معیارهای رفاه رابطه مثبت داشت، در حالی که جمع گرایی عمودی با برخی از این معیارها رابطه مثبت داشت. بررسی ما بر تحقیقاتی متمرکز بود که تأثیراتی را که فردگرایی می‌تواند بر سلامت روانی جوانان در محیط‌های غربی داشته باشد، کاوش می‌کرد. بر اساس تجزیه و تحلیل یافته‌های موجود، می‌توان نتیجه گرفت که وضوح در حال تکامل در مورد تأثیرات مضری که ویژگی‌های خاص مرتبط با ارزش‌های اجتماعی فردگرایانه می‌تواند بر سلامت روانی جوانان داشته باشد، وجود دارد. به نظر می رسد این امر به ویژه در مورد ویژگی های مرتبط با بعد عمودی فردگرایی مربوط به خودکفایی شدید و مقایسه با دیگران صادق است. تحقیقات اولیه ی میان فرهنگی در مورد فردگرایی و بهزیستی که بر روی جمعیت‌های عمومی انجام شد، همبستگی‌های تا حد زیادی مثبت را نشان داد که ناشی از آزادی و استقلال مرتبط با محیط‌های فردگرا در مقایسه با محیط‌های جمع‌گرایانه بود. این جنبه‌های مثبت فرهنگ‌های فردگرا را نباید نادیده گرفت، زیرا فردگرایی مجموعه‌ای از آزادی‌های اجتماعی را برای داشتن یک زندگی شکوفا فراهم می‌کند. با این حال، بررسی ما دو اخطار مهم را در رابطه با این یافته‌های قبلی نشان می‌دهد. اولاً، ادبیاتی که فردگرایی و رفاه را در سطح شخصی (و نه در بین فرهنگ‌ها) بررسی می‌کند، نشان می‌دهد که مزایای گسترده ی فردگرایی که در سطح اجتماعی وجود دارد، وقتی به‌صورت فردی به کار می‌رود، کمتر متقاعدکننده است. یافته‌ها نشان می‌دهد که در حالی که فرهنگ‌های فردگرا در مقایسه با فرهنگ‌های جمع‌گرایانه ممکن است دارای مزایایی باشند، این تأثیر یا ناپدید می‌شود، یا به عنوان یک ارتباط ضعیف بین فردگرایی و رفاه، زمانی که در سطح فردی بررسی می‌شود، ظاهر می‌شود. متقابلا، جهت گیری های جمع گرایانه تمایل به ارتباط مثبت با رفاه در سطح فردی دارند. این یافته‌ها حاکی از اهمیت اجرای ویژگی‌های جمع‌گرایانه ی حفظ روابط اجتماعی قوی در جوامع فردگرا است. ثانیاً، پژوهشی که رابطه بین فردگرایی و رفاه را از طریق ابعاد فرعی عمودی و افقی آن بررسی کرده است، توضیح دقیق تری از نحوه ی عملکرد این رابطه ارائه می دهد. این مطالعات تمایل دارند نشان دهند که متغیرهای ذاتی در فردگرایی عمودی، مرتبط با رقابت و مقایسه ی خود با دیگران وجود دارد که می‌تواند منجر به سطوح پایین‌تری از رفاه روانی در جوانان شود، در حالی که ویژگی‌های مرتبط با فردگرایی افقی حول اتکا به خود و خودمختاری تمایل به تاثیر کمتری دارند. چنین یافته‌هایی در چارچوب‌بندی درک ما از رابطه بین فردگرایی و رفاه مهم هستند، زیرا به ما نشان می‌دهند که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با استقلال آشکار و رقابت‌پذیری ممکن است برای سلامت روانی فرد مشکل‌ساز باشد. بنابراین، در حالی که جوامع فردگرا به بسیاری از موارد مثبت اجازه می دهند، تعدادی از چالش ها نیز وجود دارد که این محیط ها می توانند برای رفاه فرد ایجاد کنند، اگر خود را به شیوه ای بسیار فردگرایانه جهت دهی کنند. همانطور که در تحقیقات گذشته مشخص شد، یافته‌های مربوط به جنبه‌های فردگرایی با پیامدهای رفاه ضعیف‌تر، نیازمند توجه بیشتر به عنوان رسانه‌ای است که از طریق آن جوانان امروزی سلامت روان ضعیف‌تری را در مقایسه با نسل‌های قبلی تجربه می‌کنند. به این ترتیب که آنها به ما نشان می‌دهند که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با استقلال آشکار و رقابت‌پذیری ممکن است برای سلامت روانی فرد مشکل‌ساز باشد. بنابراین، در حالی که جوامع فردگرا به بسیاری از موارد مثبت اجازه می دهند، تعدادی از چالش ها نیز وجود دارد که این محیط ها می توانند برای رفاه فرد ایجاد کنند، اگر خود را به شیوه ای بسیار فردگرایانه جهت دهی کنند... بر اساس مطالعات بررسی‌شده، ما پیشنهاد می‌کنیم که در حالی که ارزش‌های فردگرایانه می‌توانند با سلامت روانی فرد ارتباط مثبت داشته باشند، جهت‌گیری اجتماعی خود به شیوه‌ای بسیار فردگرایانه نیز می‌تواند به روش‌هایی تجلی یابد که بر سلامت روانی تأثیر منفی بگذارد. در واقع، در حالی که ویژگی‌های فردگرایانه مرتبط با رشد فردی و آزادی بیان، رفاه روانی را افزایش می‌دهد، سایر جنبه‌های فردگرایی مانند حمایت اجتماعی ضعیف، رقابت‌پذیری و مقایسه با دیگران احتمالاً با کاهش ارتباطات اجتماعی و سلامت روان جوانان غربی مرتبط است.»:

“Western Individualism and the Psychological Wellbeing of Young People: A Systematic Review of Their Associations”: Ashley Humphrey , anna maria bliuc: Youth 2022, 2(1), 1-11

من فکر میکنم فردگرایی گناه آلود و دشمکن ساز کنونی به اندازه ی یک فردگرایی مذهبی و الهی، تابع جمع گرایی است. چون ما در دشمن شدن با همنوعانمان به بهانه ی فردگرایی هنوز داریم از جمع تقلید میکنیم: من باید دشمن یا رقیب همه باشم چون همه دشمن یا رقیب منند. به نظر شما آیا راحت تر نیست که در قالب یک جمع گرایی سالم تر سنتی، به اندازه ی سازگار با خودمان و دیگران، فردگرا باشیم؟

مطلب مرتبط:

چطور شد که مذهبی به نام «عشق» به وجود آمد؟

خلقت جهنمی در بهشت امریکایی: چرا امریکایی ها در افسانه های یوفوها و شیاطین غرقند؟

نویسنده: پویا جفاکش

مطابق یک افسانه ی ایرانی، روزی در یک جنگل، یک ببر به یک جوجه اردک رسید و گفت که میخواهد او را بخورد. جوجه اردک بدون این که ترسی نشان بدهد، به او گفت: «چطور جرئت میکنی فکر خوردن من را به سرت وارد کنی؟ میدانی من چقدر قوی و خطرناکم. توی این جنگل همه از من میترسند.» ببر خندید و گفت: «چی؟ تو با این هیکل کوچکت چطور چنین ادعایی میکنی؟» جوجه اردک گفت: «همراه من بیا و ببین چطور همه از من میترسند. اگر اینطور نبود اجازه میدهم مرا بخوری.» ببر و جوجه اردک به راه افتادند و به یک دسته پرنده رسیدند. جوجه اردک فریاد زد: «آهای پرنده ها. ببینید. من اینجایم.» پرنده ها برگشتند و آنها را دیدند و جیغ زنان فرار کردند. جوجه اردک به ببر شگفتزده ی کنار خود گفت: «بیا برویم جلوتر.» رفتند جلو تر و به دسته ای خرگوش رسیدند. جوجه اردک دوباره فریاد زد و توجه خرگوش ها را به خودش جلب کرد. خرگوش ها هم فرار کردند. جوجه اردک باز هم دعوت به پیش تر رفتن کردند. این بار به یک دسته گوزن برخوردند. یک بار دیگر جوجه اردک حیوان ها را صدا کرد و این بار گوزن ها هم فرار کردند. جلوتر رفتند و به چند انسان رسیدند. جوجه اردک فریادی کشید و آدم ها هم با دیدن آنها فرار کردند. دراینجا جوجه اردک صدای دویدن دیگری شنید. به عقب نگریست و دید که ببر دارد فرار میکند. چیزی که ببر نمیدانست این بود که تمام مدت، موجودات از دیدن او بود که فرار میکردند نه از دیدن جوجه اردک.

این داستان را در کودکی یاد گرفتم ولی بعدها در بزرگسالی به نسخه ی اروپایی آن برخوردم که در آن، دو طرف قصه ببر و روباه بودند. با تحقیقات بیشتر فهمیدم که این داستان در اصل چینی است و اصل چینی قصه هم بین ببر و روباه در میگیرد. اما یکی از هدف های قصه ی چینی از گذاشتن روباه در مقابل ببر این بوده که ببر جانور قدرتمند ولی نادر و کمیابی بوده است برعکس روباه که درنده ی ضعیف تر ولی به مراتب فراوان تری است. شاید یکی از دلایل جایگزین شدن روباه با جوجه اردک در یک نسخه ی ایرانی قصه هم این باشد که اردک تقریبا در همه ی کشورها وجود دارد. طبیعتا در این جا روباه و اردک در فراوانی و به خرج دادن هوش به آدم ها تشبیه میشوند چون آدم ها هم استاد ترساندن همنوعان خود و همه ی موجودات دیگر با پدیده های نادرند. الان هم این کار را بیشتر با خودشان میکنند چون بقیه ی موجودات طبیعت را با نابود کردن آنقدر نادر کرده اند که تا همین اواخر همه ی موجودات میتوانستند وسیله ی ترساندن آدم ها به دست همدیگر شوند.

اخیرا بعضی فوروم های انگلیسی زبان مرا به یاد این تحلیل انداختند وقتی صحبت های محققی به نام پائولیدس را موضوع گفت و گو قرار دادند. پائولیدس امریکایی شهری شدن روزافزون امریکا را با فضای روستایی سابق این کشور مقایسه میکند و کاسته شدن از تراکم زیست در حاشیه ی طبیعت را با افزایش داستان ها درباره ی گم شدن های مرموز انسان ها و بخصوص گردشگران در حاشیه ی طبیعت مقایسه میکند و بخصوص به نظریه هایی توجه میکند که در آنها این گم شدن ها کار سیاهچاله ها و بعد چهارم و حتی آدم فضایی ها خوانده میشوند.

پائولیدس یادآوری میکند که در زمان بحران بزرگ اقتصادی امریکا در آستانه ی جنگ جهانی دوم، صحراهای امریکا آنقدر امن بودند که بسیاری از مردمی که خانه هایشان را از دست داده بودند در آنها چادرنشینی میکردند. بنابراین ناامن نشان دادن طبیعت امریکا در این مدت باید دلیلی داشته باشد. به نظر محقق، مهم ترین دلیل این است که بسیاری از معادن و پایگاه های نظامی سری در مناطق طبیعی قرار دارند و عطش سیری ناپذیر بشر برای بازگشت به طبیعت در این مدت، بخصوص از وقتی که سلفی گرفتن با پدیده های طبیعی در عصر اینترنت مد شده، نوعی احساس ناامنی برای سیاستمداران ایجاد کرده است. پائولیدس همچنین تلاش ها برای احیای خرس ها و گرگ ها و پوماها و حتی صحبت از بازگرداندن جاگوار به ایالات متحده را نیز در جهت هرچه ناامن تر کردن طبیعت و پارک های ملی میبیند و معتقد است صحبت از احیای جمعیت شیر و ببر در سرزمین های شرقی ازجمله در کشورهایی که این جانوران در آنها منقرض شده اند ممکن است به هدف مشابهی باشد. وی ازجمله به شکایات هندی های روستایی اشاره میکند که میگویند اگر جلو دولت هند درنیایند دولت تمام جنگل های هند را پر از ببر میکند. پائولیدس حتی افزایش داستان ها درباره ی پاگنده ها و گرگینه های امریکایی و ارواح جنگلی و مانند آنها را نیز سیاستی برای ترسناک نشان دادن طبیعت بی خطر امریکا و انذار مردم از بافت طبیعی ارزیابی میکند. به نظر او تمام فشار عقیدتی که روی وجدان طبیعتگردان وارد می آید تا به آنها الغا شود رفتن گردشگران به طبیعت سبب تخریب محیط زیست شده است نه به صرف دوست داشتن محیط زیست بلکه بیشتر برای دور کردن حتی المقدور آنها از مکان های قرق شده ی حکومتی در مناطق دور از سکونت بشر است. کاربری با نام مستعار outdoorsyhik در sh0org دراینباره بیان میکند:

«من میتوانم این موارد را در برابر چشمانم ببینم. در طول قرنطینه [ی کورونا] رسانه ها همه ی آن تبلیغات را به ما میدادند که میگفتند: "زمین در حال شفا است، و حیات وحش در حال بازگشت است، زیرا انسان ها درون خانه هایشان حبس شده اند." مقامات، زیاد، مردم را بیرون نمیخواستند و رانندگی به شدت ممنوع بود. آنها همچنین خیابان های اطراف پارک های محله را بستند، بنابراین فقط افرادی که در اطراف زندگی میکردند میتوانستند به آنجاها بروند. اکنون من معتقدم که انسان ها نیز بخشی از طبیعت هستند و ما باید برای سلامتی خود بیرون باشیم، هوای تازه و ویتامین دی دریافت کنیم و اجازه داشته باشیم در طبیعت پرسه بزنیم. جالب اینجاست که درحالیکه منطقه ی من قفل شده بود، من حتی در دشت، حیوانات وحشی بسیار کمی دیدم. درواقع، امسال به سختی به اندازه ی یک سال عادی پرنده میبینم. تقریبا هیچ پروانه ای نیز وجود ندارد. خیلی ها، ازجمله من، امسال برای پرورش باغ هایشان مشکل دارند. گیاهان کوتاه قد هستند و گرده افشانی نمیشوند. من نمیدانم چه خبر است. اگر چیزی باشد، حیات وحش التیام نیافته است، بیشتر شبیه این است که از بین رفته است.»

من هم احساس مشابهی دارم. امسال اولین سالی است که در بهار و تابستان، در محل زندگی خودم در حومه ی شهر لاهیجان دو مارمولک بیشتر ندیدم. علفزارهای اطراف قبلا اینقدر مارمولک داشتند که محال بود حداقل جسدهای له شده شان را بر روی جاده نبینید. شاید بیشتر هم محلی های من متوجه این مسئله نشده باشند. برای این مردم، پرندگان و خزندگان و جوندگان موجودات بی مقداری هستند. اما قدرت پرستی ذاتیشان آنها را آنقدر به گوشتخواران بزرگ چون شیر و گرگ علاقه مند نگه میدارد که هنوز بسیاریشان تنها شبکه ی تلویزیون که نگاه میکنند شبکه ی مستند و ساعت پخش مستندهای حیات وحش باشد. شاید به همین خاطر هم باشد که بعد از یک ذوق زدگی موقت از ورود یک جفت شیر آسیایی به پارک ارم تهران و انتظار احیای نسل شیر ایرانی، به سرعت موج خبر خوابید و تمام این مدت، اصل مطلب، بررسی واکنش ایرانی ها به خبر بود که واکنشی بود چه در بعد حکومتی و ضد حکومتیش به نفع شیر و مقام او در طبیعت. میدانیم که علت اصلی انقراض شیر در ایران، نداشتن غذا بعد از کاهش جمعیت سمداران طی خشک شدن فلات و افزایش روستاها و بافت انسانی در تنها نواحی سرسبز باقی مانده بوده است و در چنین شرایطی امکان احیای شیر در کشور به این زودی ها وجود ندارد. ولی این که حتی صحبت از برنامه ریزی برای آینده ی دور هم نمیشود، به خاطر این است که مردم برعکس اجدادشان از این حیوان نمیترسند بلکه او را دوست دارند. من فکر میکنم در امریکا هم به همین دلیل است که ترجیح بر نسبت دادن اخبار مفقودین به موجودات فراطبیعی و جن ها و آدم فضایی ها میباشد. یعنی چون تب عشق به حیات وحش بالا است آنها برخلاف ببر داستان بالا نه یک بلای نادر بلکه گنجینه های نادر به شمار میروند. توجه دارید که از اتفاقات موجودات ماوراء الطبیعی در امریکا نیز به عنوان رویدادهای نادر یاد میشود درحالیکه اخبارشان آنقدر زیادند که دیگر خیلی روزمره تر از آنند که نادر به شمار آیند. یک چنین تکنیکی در ایران جواب نمیدهد. چون امریکا در موضع برخوردش با موجودات ماوراء الطبیعی در نوعی فلسفه ی تاریخ کاملا اسطوره ای قرار گرفته است که الان فقط عوام قبولش دارند و مهم هم عوامند نه دانشمندان.

امریکا تقریبا به همان دلایلی برای موجودات ماورائی دارای اهمیت حیاتی است که پیشتر سلفش آتلانتیس برای آنها مهم بود و آن این که از دید اروپایی ها او در غرب و بنابراین در دروازه ی جهان زیرین واقع است. پیشتر این موقعیت را مجمع الجزایر بریتانیا داشت. تصور میشد زمانی که اروپایی ها به آنجا رفتند آنجا محل زندگی فیری ها یا پریان بود و آنها از دست انسان ها به سرزمین اسرارآمیز "برزیل" در غرب رفتند. برزیل جزیره ای بود که در نقشه های قدیمی در غرب ایرلند دیده میشود. آنجا در قرن 19 ناپدید شد و مطابق برخی افسانه های محلی، هنوز هر 7سال یک بار مجددا ظاهر و دیده میشود. خرافات محلی، دریانوردانی را که بازنمیگردند و اجسادشان هم پیدا نمیشود سفرکردگان به جهان دیگر از دروازه ی برزیل تلقی میکنند. مطابق روایتی دیگر، جن های بریتانیا موسوم به البان ها به شمال و به اسکاندیناوی گریختند و پس از این که وایکینگ ها به سرزمینشان پای نهادند ازآنجا به آیسلند و از آیسلند به غربی ناشناخته رفتند که این غرب ناشناخته حالا امریکا تلقی میشود. این افسانه ها همه توسعه یافته ی افسانه ی ایرلندی اخراج مارها از ایرلند توسط سنت پاتریک هستند که مارها در آن تعبیر به اجنه ی مارمانند و مردان سوسماری شده اند که الان آنها را در هیبت یوفو های امریکایی میبینید. اما به جز آن، این اجنه مخترعین بهشت هم هستند و از این طریق،این مشکل را حل میکنند که چرا در تورات انسان پس از مرگ، محلی برای پاداش اعمالش نمی یابد؟ پاسخ این است که در زمان تورات چنین محلی وجود نداشت و اجنه ی بریتانیایی موقع فرارشان از انسان ها چنین محلی ساختند. ما پس از مرگ فرصت می یابیم که به آنجا برویم. اما سر راه تله هایی وجود دارند که میتوانند ما را به چرخه ی تناسخ دچار و از نو در دنیا متولد کنند و یا از آن بدتر باعث برده شدن ما توسط اجنه ی شرور در بیراهه های مسیر شوند. اینها همه نسخه های دیگر سفر خطرناک انسان به بهشت با گذر از پل نازک صراط در اسلام است. اگر آدم بدی باشید و فرشتگان یاریتان نکنند از این پل سقوط میکنید و به جهنم می افتید. بنابراین جهنم یک دره ی عمیق و در حکم جهان زیرین است و مسیر بهشت از سد جهنم میگذرد که به عنوان جهان زیرین و محل غروب خورشید در غرب قرار دارد. برای اروپایی ها نیز بریتانیا در ابتدا بهشت بود چون غربی ترین سرزمین به نظر میرسید. هرکول سیب های زرینی را که توسط ماری حفاظت میشدند در بریتانیا به دست آورد. این همان درخت سیب بهشت است که آدم و حوا در آن با ماری که همان شیطان بود روبرو شدند. نکته ی جالب این که لغت ملون به معنی خربزه در نزد سلت های قدیم بریتانیا هم به معنی سیب است هم به معنی گوسفند. ازاینرو سیب هرکول به رنگ خربزه طلایی شد و مابه ازای دیگرش هم شد پشم گوسفند زرین یاسون که آن هم روی درختی توسط ماری مراقبت میشد منتها سیب زرین هرکول در غرب بود و پشم زرین در شرق و در هر دو سفر شما باید تقریبا توی زمین و به محل استراحت خورشید در شب بروید. نیروی زرین خورشیدی که شما از این مابه ازاهای خربزه می یابید همان نیروی خلقت است. چون مسیحیان قدیم معتقد بودند زمین محل تولید موجودات به صورت خلق الساعه است و خدا آن را یک مادر زاینده قرار داده است. زمین میتواند کرم و مار تولید کند. پس میتواند جانوران بزرگتر هم تولید کند. مومنین معتقد بودند فسیل هایی که دانشمندان کشف و به جانوران دوران ماقبل بشر نسبت میدادند درواقع جانوران تولید شده در زیر زمین بودند که از آن بیرون نیامده بودند. جانورانی که در عصر تورات در زمین فراوان بودند همین موجودات بودند که پیش از این که گسترش صنعت معدن تمام غارها و منافذ کوهستانی را از بین ببرند جانشین جاندارانی که آدمیان نابود کرده بودند میشدند. حالا غارهای معدودی وجود داشتند که صاحبان باغ وحش ها و حامیان سیاسیشان آنها را مسدود میکردند تا این جانوران را صید کنند و به باغ وحش بیاورند. اما چون زمین در تولید محدودیت دارد این جانوران نیز از همان گونه های معدود حیواناتند که در تورات و متون یهودی-مسیحی وصف شده اند. جانوران دیگر، حقه بازی های پیروان شیطانند. مثلا متصدیان باغ وحش، الاغ ها را رنگ میکنند و گور اسب جا میزنند و جانوران دیگری را که روبات های صرفند از حامیان شیطان خود تحویل میگیرند. مثلا کوالا اینقدر قیافه ی اسباب بازی و حرکات مصنوعی ای دارد که معلوم است آفریده ی خدا نیست! بر همین اساس، دشمنان مسیحی تکامل، میمون های انسان نما را که داروینیسم واسطه های حیوان و انسان خوانده بود، نیز تقلبی میخواندند. شمپانزه و اورانگ اوتان را متهم میکردند که گاهی روباتشان هنک میکند و لب و لوچه و چشمشان بدجور روباتیک میشود و گوریل ها را آدم هایی در پوست میمون وصف میکردند. اینها همه نتیجه ی دست برده شدن در خلقت خدا بود و به مانند داروینیسم در دنیای جدید یعنی امریکا متولد شد چون داروین فقط پس از سفر به گالاپاگوس در قاره ی امریکا بود که فهمید اینجا در مرز بهشت و جهنم قرار دارد و میشود همه چیز درش خلق کرد. پس درحالیکه بعضی تلاش داشتند از ارتباط گرفتن با نیروهای بهشتی در سرزمین جدید، امریکا را به یک اورشلیم جدید تبدیل کنند عده ای دیگر از آن برای خلق اختراعات شیطانی استفاده میکردند و هر دو حالت، باعث خلق تمدن جدید در ایالات متحده ی امریکا گردیدند. شق اهریمنی بر شق بهشتی پیروز گردید چون امریکا مابه ازای جهان زیرین و شکم مادر زمین بود که خلقت در آن انجام میگرفت و بنابراین هر خلقتی جهنمی خواهد بود. علت این است که خدای یهود به جای زئوس نشسته است و در ادبیات یونانی مکمل تورات، دنیا با زئوس شروع نشده است. او بنیانگذار خانواده ی خدایان المپ بود که سامیان غربی چون فنیقی ها آنها را خدایانی دست دوم به نام "بنی علم" و ساکن کوه هرمون میخواندند. دست دوم بودند چون قبل از آنها همه ی بنیادها توسط تیتان ها یا خدایان ماقبل زئوس نهاده شده بود. به روایت معروف تر هزیود، زئوس با سرنگون کردن پدرش کرونوس به دوره ی تیتان ها خاتمه داد و تارتاروس یعنی جهنم را خلق و تیتان ها را به آن تبعید نمود. به روایتی دیگر، زئوس پدر دیونیسوس بود و او را جانشین خود در زمین نموده بود. تیتان ها که از این وضع راضی نبودند، دیونیسوس را تکه تکه کردند و خوردند. زئوس تیتان ها را با آذرخش خود از بین برد و بازمانده هایشان را به تارتاروس تبعید نمود و سپس دیونیسوس از نو متولد شد و به جنگ طاغیان علیه پدرش یعنی هندی ها (سیاهپوستان) که هنوز پیرو تیتان ها بودند رفت. این روایت، مکمل روایت هزیود است. چون هم کرونوس و هم دیونیسوس با زئوس تطبیق شده اند و زئوس پسر کرونوس میتواند همان دیونیسوس پسر زئوس باشد. در روایت هزیود منتها کرونوس با تبار تیتانی خود هم همویت شده و او است که پسرش زئوس را میبلعد اما همسرش رئا به جای زئوس نوزاد، یک سنگ به او داده و زئوس در جای امنی رشد میکند تا بزرگ شود و پدرش را سرنگون کند. این رفت و برگشت زئوس همان رفت و برگشت دیونیسوس است و نبرد دیونیسوس با سیاهان همان نبرد زئوس با تیتان ها است. در نسخه ی بابلی این قصه تیتان ها دیوهای در خدمت تهاموت هستند که به سزای قتل شوهرش ابزو به دست حئا علیه خدایان طغیان نموده است. اما حئا به عنوان همتای کرونوس، به نیروی فکر خود، مردوخ را که همتای زئوس است متولد میکند و مردوخ تهاموت را میکشد و آپکالوها یا دیوها را دستگیر و زندانی میکند. گروه هایی از آپکالوها جان به در میبرند و با مجسد شدن در درخت های مقدس موسوم به "مس تری" به فعالیت خود ادامه میدهند. بعضی از آنها مشاورین پادشاهان میشوند و از سوی دیگر به تولید مثل نیز ادامه داده و انواع و اقسام هیولاها را نیز تولید میکنند. دراینجا باید توجه داشت که در افسانه ی یونانی نیز تیتان ها به تولید هیولاها ادامه میدهند و یک مطلب نه چندان محبوب در قرون وسطی این بوده که زئوس زنبارگی تمام نشدنی خود را نه فقط از سر هوس بلکه برای تولید قهرمانان نیمه خدایی صرف کرده که با نیروهای تیتان ها بجنگند. هرکول که یکی از این پسران حرامزاده ی زئوس بود نسل هیولاها را برکند و به روایتی همه ی آنها به جز سه تایشان را کشت. این داستان همتای دوام نسل نفیلیم بعد از سیل نوح نیز هست. چون تهاموت الهه ی دریا است و شورش او حکم سیل آب را نیز دارد. رفتن نوح درون کشتی و بیرون آمدن او از آن به مانند مخفی شدن زئوس از بلا و بازگشت او است. در مورد افسانه های یونانی نیز یک غیبگویی سیبیلی داریم که در آن، نوح با اورانوس پدربزرگ زئوس تطبیق شده است. در این داستان بنای برج بابل به دلیل اختلاف بین پسران اورانوس متوقف گردید. این سه پسر، کرونوس، تیتان و یاپتوستوس هستند که به ترتیب همان سام و حام و یافث پسران نوحند. کرونوس موفق میشود به تخت سلطنت بنشیند اما تیتان تنها به شرطی با این رخداد موافقت میکند که کرونوس صاحب فرزند نشود و پادشاهی را به پسرانش به ارث نگذارد. اما کرونوس مخفیانه صاحب فرزندانی میشود و تیتان و پیروانش موسوم به تیتان ها تصمیم به قتل فرزندان او بخصوص زئوس و پوزیدون و هادس میگیرند. به هر حال، دعوا تا زمان پیروزی زئوس بر تیتان ها ادامه پیدا میکند. به نظر میرسد با توجه به این که دراینجا تیتان ها با اپکالوها تطبیق شده اند مقبولیت آنها وابسته به نسب بردنشان به ابزو شوهر تهاموت باشد. در بیت مصری، یک اپکالو به نام "اوتو آبزو" را آخرین معلم الهی بشر پیش از سیلی بزرگ میدانستند و میگفتند او به آسمان صعود کرده است. اوتو نام خدای خورشید است که ظاهرا دراینجا با آبزو تطبیق شده است. با این حال، در بیت مصری، آپکالوها را ارواح ماهی های فرات میدانستند. لحمو خدای شیرگون که محافظ ماهیان بود از این جا تاییدیه میگرفت. لحمو در کنار اورگالو (شیر-مرد) -خدای انسان شکل با سر شیر- و خدای خانه یک تثلیث ایجاد کرده بود. ماهی به دلیل شکل بدن و تخمگذاری فراوان، نمادی از الهه است و فرم هیولایی تهاموت نیز با کتوس اژدهای ماهی شکل یونانی تطبیق میشود. دراینجا ماهی جانشین مادر-زمین است و میتواند نیرویی را که باستانیان داشته اند در باستانشناسی جدید افشا کند. این در افسانه ی ازیریس به نوعی بیان شده است. زمانی که ازیریس کشته و جسدش تکه تکه شد، آلت جنسیش توسط یک ماهی بلعیده شد و نیروی آفرینندگیش به ماهی منتقل شد که چیزی شبیه همان حلول روحش با جادو در تن الهه ایزیس برای بازتولدش به شکل هورس است. هورس قرار بود انتقام ازیریس را از تایفون بگیرد که با قتل ازیریس و تکه تکه کردن او قدرت را غصب کرده بود. تایفون دراینجا همان ست برادر ازیریس است. در سنت اورفیک، تایفون در راس تیتان هایی قرار دارد که دیونیسوس را تکه تکه کردند و دیونیسوس را نیز یونانی ها همان ازیریس میشناختند. تایفون نیز به نوبه ی خود علیه زئوس طغیان کرده و برای پیروزی، صاعقه ی کشنده ی زئوس را دزدیده بوده است. اما پان بزآسا موفق به بازیابی صاعقه و دادن آن به زئوس میشود و زئوس تایفون را با آن از پای درمی آورد. زمانی که تایفون پان را تعقیب میکرد پان درون دریا پرید و در آنجا به شکل بزی با تنه ی یک ماهی درآمد و گریخت و در همین شکل، موکل صورت فلکی جدی گردید. این صورت فلکی را نماد آغاز زمستان میدانند یعنی موسم کریسمس یا تولد مسیح که با خود پان بز-ماهی قابل تطبیق است. پان در لشکرکشی دیونیسوس علیه هندی ها نیز حضور دارد و گاهی خود دیونیسوس تلقی میشود. موجودی بوده به شدت شهوتران و بنیانگذار آیین های وحشیانه ی مخدر و شهوترانی. صاعقه ی زئوس که او بازآفرینی کرد، نمادی از سلاح های گرم مدرن چون توپ است که پیروان مسیح با آنها موفق به شکست دادن و منقاد کردن ملت های کافر یعنی تیتان ها و هندی های مدرن شدند.:

“pan, typhon and cannons”: chronologia.org: 12/8/2012

شاید ماهی ای که پان به آن تبدیل شد، همان ماهی ای بوده که آفرینندگی ازیریس را تصاحب کرد و گذر او از دریا همان استعمار جهان از طریق کشتی رانی دریایی اروپایی ها بود. دنیای غیر اروپایی برای اروپایی مسیحی، تارتاروسی بود که باید اسباب خلقت از آن به دست می آمد. اما تارتاروس فقط وقتی خلقت امنی را تضمین میکرد که در جوار سرزمین فرشتگان یعنی امریکا قرار داشته باشد. فقط وقتی میتوان غلبه ی اهریمنان بر امریکا را باور کرد که مردم آن سرزمین، خوی بهشتی نداشته باشند. مطابق تاریخ رسمی امریکا آنها هیچ وقت خوی بهشتی نداشتند و فقط تصادفا در سرزمین فرشتگان قرار گرفته بودند. اما مردم وقتی این را از صمیم قلب قبول میکنند که خودشان احساس کنند کمتر دست به خوبی و نیکی میزنند.

ایران باستان دلخواه بانیان وهابیت: آیا خدا دوست دارد مردم گناهکار شوند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در کنفگوراب، محله ی پدرم در نزدیکی آستانه ی اشرفیه، ضرب المثلی هست که میگوید: «همه چیه خدا زیاده کنی، دوغه می ننه.» یعنی «همه چیز را خدا زیاد میکند، الا دوغ را که ننه ی من زیاد میکند.» در اشاره به این که در خانه های روستایی قدیمی، مادر یا مادربزرگ، برای زیاد کردن و پر عمرتر کردن دوغ، توی آن آب میریختند. آب از دید یک گیلک قدیمی، عنصر کم ارزشی بود چون در گیلان برعکس دیگر استان های ایران زیاد بود. در مقثابل، لبنیات منجمله دوغ را میشد به پول تبدیل کرد. این مثل میگوید که انسان نمیتواند خودش مثل خدا آفریننده باشد مگر این که در چیزهایی که خدا قبلا به وجود آورده، دست ببرد که در این صورت هم معمولا کیفیت خلقت را پایین می آورد.

وقتی درباره ی کیفیت پایین فیلم های ساخته شده در سال های اخیر و تکراری بودن داستان های سوژه ی آنها میشنوم و این که بعضی جوانان دیگر میل کمتری به دنبال کردن فیلم های جدید دارند، یاد این ضرب المثل می افتم. اما مگر فیلم های قبلی را خدا تولید کرده بود که الان آدم ها توی دوغش آب بریزند؟ معلوم است که نه. اما طول میکشیده تا آب ریخته شده توی دوغ، در بی مزگی دوغ تاثیر بگذارد. اول، دوغی که قبلا به صورت ادبیات به فراوانی تولید شده بود، در ظرف خاص خود موسوم به سینما ریخته شد و شکل آن را به خود گرفت تا این که همانطورکه مصرف میشد و حجم ایده هایش پایین می آمد، با آب ریختن مداوم توی آن، مزه ی دوغ را از دست داد. ادبیات مربوطه البته باز مخلوق انسان بود ولی در جواب به نیازهای روانی خاص انسان که جزو خلقت الهیند.

تحقیقات متعدد دانشمندان در اروپا نشان میدهد که بچه های سال های نخست دبستان بعد از توجه به داستان، در بازگویی قصه معمولا فقط ترتیب و تسلسل وقایع را بیان میکنند و توجهی به نیات درونی شخصیت ها نمیکنند. در اروپا معمولا اولین توجهات بچه ها به این که نیت میتواند مهم باشد، از دریچه ی افسانه های ازوپ احیانا از طریق دروس کتب درسی است. در افسانه های ازوپ، همیشه این، مثبت ترین و یا قوی ترین حیوان نیست که پیروز میشود، بلکه گاهی حیله گرترین و حقه بازترین و دوروترین شخصیت است که پیروز میشود و البته اینجا هم درست مثل قصه های معمول کودکان، فقط ترتیب وقایع بیان میشود و نیت و دروغگویی جانور حیله گر فقط زمانی آشکار میشود که داستان تمام شده و او کلکش را زده است.:

“childrens understanding of aesops fables”: janette pelletier , ruth beatty: frontiers in psychology: 6 oct 2015

داستان «روباه و کلاغ» ازوپ که توی کتاب فارسی دوم دبستان زمان ما هم به صورت منظوم آمده بود، معروف ترین نمونه از این نوع است.

طبیعتا با افزایش سن کودک و ورود او به عرصه ی جوانی، انتظار میرود او توانایی تحلیل روانی افرادی که با آنها روبرو میشود را پیدا کند و راستگویان را از ریاکاران تمیز دهد تا سعادتمند شود. در ادبیات بزرگسالان در حیطه ی رمان معمولا به درونیات افراد زیاد پرداخته میشود ولی عرصه ی فیلم هنوز همان ترتیب و تسلسل وقایع است که شما باید نیت شخصیت ها را حدس بزنید و گاهی مثل فیلم های پلیسی، بدمن اصلی تا پایان قصه لو نمیرود. یادم هست فیلم "نبرد واترلو" را در دهه ی هشتاد شمسی از برنامه ی سینما1 پخش کرده بودند و یکی از ایراداتی که از فیلم گرفته بودند این بود که در این فیلم، گاهی قهرمانان به صحنه ای مینگریستند یا به فکر فرو میرفتند و بعد درحالیکه دهانشان بسته بود، صدایشان با جملاتی که در ذهنشان با خود نجوا میکردند، پخش میشد و منتاقد، این را یک نقطه ضعف برای فیلم میخواند. یک دلیل این عقبگرد هنری در ادبیات، این است که سینما دنباله ی ادبیات رنسانس اروپایی است. در این ادبیات که از قول خدایان و نیم خدایان قهرمانان یونان و روم باستان بیان میشود، هیچ جایی برای اخلاقیات یهودی-مسیحی نیست و فرض شده که قبل از اختراع این اخلاقیات در دنیایی که گناه کردن امر روزمره است رخ میدهند. قهرمانان به اندازه ی حیوانات ازوپ که شخصیت هایی بلاتغییر دارند حیوانند؛ پس میروند گناهشان را مرتکب میشوند و تا لحظه ای هم که عقوبت میشوند، نمیدانند گناه کرده اند. یعنی مثل یک حیوان غریزی، اولین چیزی را که نفسانیاتشان به آنها دیکته میکند انجام میدهند و بعد میروند زندگیشان را میکنند تا مخاطب خودش بفهمد عاقبتشان چه میشود بلکه از آنها درس بگیرد یا تشویق شود غلط کاری هایشان را تکرار کند. شاید رواج کمیک ها و "میم" های اینترنتی، واکنشی به انتظار به جا نیامده ی جوانان به این نوع ادبیات دارد چون میم نویسان معمولا روی صحنه های فیلم ها و انیمیشن ها، ابرهایی بالای سر قهرمانان کپی شده از میتولوژی یونانی-رومی میگذارند که درونیات خودشان را در آن ابرها کپی-پیست میکنند.

پروفسورGiovani sumeranoمعتقد است که ادبیات رنسانس، نتیجه ی بومی شدن غنوصی گری در ایتالیای قرون وسطی است؛ بدین ترتیب که ایتالیا مفهومی قابل فهم با جغرافیایی شدن اصطلاحات غنوصی یونانی است و به سبب ارتباطش با یونان است که کانون امپراطوری روم تلقی شده است. متون مربوط به دوران یونان و روم باستان و خدایان آن در قرون 16 به بعد از ایتالیا منتشر شدند و آنجا به همین خاطر، ایتالیا خوانده شد. چون ایتالیا از ریشه ی لغوی "آتالو" در زبان آکدی به معنی غرب و غروبگاه خورشید می آید و چون شبه جزیره ی ایتالیا در غرب شبه جزیره ی موسوم به یونان قرار دارد، شبه جزیره ی اخیر نیز گریس یا یونان تلقی شده، اما در اصل، این غرب نسبت به آفرودیسیای یونانی در ترکیه معنی میشود و معادل جغرافیایی خود غرب برای ایتالیا نیز آنتالیای ترکیه میشود. چون آفرودیسیا محل گروهی از یهودیان تحت رهبری کاهنان موسوم به "تئو-سبئیس" بودند که معتقد بودند برای درستکار شدن اول باید گناهکار شد و مثل آپولو خدای خورشید که به غرب میرود تا وارد قلمرو تاریکی شود، باید تن به جهان گناهکار و فاسد سپرد تا بعد مثل خورشید که به حالت جوان شده از آن بیرون می آید و صبحدم از نو طلوع میکند، انسان نیز از صمیم قلب وارد جهان روشنایی و نیکوکاری شود. کلمه ی سبئیس از ریشه ی عبری shubh به معنی بازگشت به محل اولیه است و شکل تحریف شده ی لغت عربی "توب" به معنی بازگشت است که در اصطلاحات اخلاقی "توبه" و "تواب" هم بازتاب دارد. چون بنیاد "شبه" بر سفر به جهان تاریکی است، آن با "شبهایه" در عبری به معنی شب نیز مرتبط است ولی چون در ادامه بازگشت روز را داریم، باز مرتبط با لغت عربی «صباح» به معنی صبح است. "سبحان" لقب الله مسلمین، دیگر عنوان ناشی از تسمیه به شبه است و تعجبی هم ندارد؛ چون الله مسلمین مردم را با دچار کردن به بلا و مداقه ی وابستگی مردم به خانواده ها و دارایی های مادی و معنویشان به آزمایش میگذارد که ببیند به سمت خودش برمیگردند یا نه؟ به روایت تواریخ رمی، رومی های لاتینی، تروایی هایی هستند که از شرق به ایتالیا رفتند و درآنجا زنان بومی موسوم به سابین ها را دزدیدند و با ازدواج با آنها جامعه ی نوین را تشکیل دادند که سابین ها را میتوان به مردم شب معنی کرد. برای این که سفر به بدکرداری معنی داشته باشد، اول باید درستکرداری روشن باشد تا از آن عدول شود. بنابراین از دید اینان تورات راه درست را نشان میدهد تا ما هرچه آن میگوید را وارونه انجام دهیم و یا اصلا آن را مطالعه نکنیم و الکی مطابق تقلید از دیگر مردم زندگی کنیم و اینطوری مطابق نظر خودمان گمراهانه زندگی کنیم کمااینکه لغت سبئیس و مشابهان آن، با "صابو" در آکدی به معنی توده ی مردم نیز همریشه اند. انسان دراینجا دارد از خود خدای یهود یعنی یهوه تقلید میکند که لقب او صبایوت مرتبط با لغات یادشده است. به همین دلیل هم "تئوس" را در ابتدای "تئوس سبئیس" داریم. تئوس یعنی خدا شکل دیگر نام زئوس یبا ژوپیتر نسخه ی یونانی-رومی یهوه است و تئوس سبئیس میشود همان زئوس سابازیوس که وقتی آدم ها این اسم را میگیرند، یعنی در جای خدا قرار گرفته اند. زئوس سابازیوس را همان دیونیسوس میدانند که معمولا یک خدای انسان مانند در رهبری مردم عادی در نظر گرفته میشود. میدانیم که زئوس هپسیستوس که خدای ماه یعنی روشنایی حاکم بر آسمان در شب و غیاب خورشید است، با زئوس بزرگ رومی یعنی «ژوپیتر اپتیموس ماکسیموس» تطبیق شده است و رفتن انسان ها به راه ژوپیتر یا زئوس، تبعیت از امپراطور روم است که تمثال زمینی این زئوس تلقی میشد. نکته ی جالب این که آگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم در یونانی به «سبتوس» نامبردار بود و یک امپراطور معروف دیگر به نام «آنتونیوس پیوس» را در یونانی «اوزیبیه» میخواندند که هر دو لغت مرتبط با «سبئیس» هستند. اوزیبیوس نویسنده ی تاریخ رسمی جهان به روایت مسیحیت، میتواند نام از انتساب به اوزیبیه یعنی حکومت روم داشته باشد. امپراطور روم، سالی یک مرتبه مراسم ساتورنالیا را برای دوران قبل از حکومت زئوس به راه می انداخت که در آن، برده و ارباب با هم برابر میشدند و تمام قوانین اخلاقی نقض میشد و همه جور هرزه گری ای جایز بود. این ساتورنالیا که مراسم ویژه ی ساتورن پدر ژوپیتر یا زئوس بود، با میلاد مسیح در کریسمس در ابتدای زمستان جایگزین شد و ابتدای زمستان متعلق به برج جدی بود که متعلق به ساتورن خدای زحل است. خود زئوس با سیاره ی مشتری تطبیق و تصور میشد که پدرش ساتورن را سرنگون کرده است. بنابراین تن دادن امپراطور روم به ساتورنالیا، جواز دادن زئوس به عام گرایی از خلال تجسد زمینیش است که در مسیحیت، این تجسد زمینی همان مسیح پسر یهوه است که گناهکاران و دزدان و روسپیان را بیش از کاهنان مجری شرع یهوه ارج مینهد. زحل هفتمین سیاره نسبت به زمین است و هفت در عربی "سبع" و در عبری "سبت" نامیده میشود که هر دو مرتبط با لغت سبئیس هستند. یهودیان هفتمین روز هفته را سبت یا شنبه مینامند و وقف زحل و البته یهوه صبایوت میخوانند. جادوگران یهودی در این روز، اعمال جنسی و باده گساری و قربانی های خونین در ستایش گناهکاری انجام میدهند که درواقع همان مسائل نسبت داده شده به ژوپیتر سابازیوس خدای وحشی گری است. این خدای انسان مانند در فرم عربی خود تبدیل به پیامبری به نام "ثابت ابن قره" شده که مدرسه ی افلاطونی حران را ایجاد کرد. در این اسم، "ثابت" همان صبایوت است و "قره" مترادف "کرهه" یا "کرخه" krha لغتی که در غرب برای نامیدن حران استفاده میشده است. ثابت ابن قره بسیار مورد توجه دانشمند اروپایی قرون اخیر بوده و راجر بیکن زیاد به او استناد کرده است. نامجای "کلسدون" که یکی از کنسول های اولیه ی مسیحیت در آن تشکیل شد، انتساب به کلحه یا کرخه را که حران باشد میرساند. کلسدون را هلنوپولیس یعنی شهر یونانیان میخواندند احتمالا به خاطر این که زبان و نوشتار یونانی ازاینجا منتشر و در امپراطوری مسیحی روم شرقی رسمی و گسترده شد. ممکن است زبان و نوشتار یونانی هر دو در حران اختراع و ازآنجا به کلسدون رسیده باشند. خدای دانش حرانیان درست مثل نسخه ی یونانیش هرمس نام داشت. بنابراین مدرسه ی افلاطونی حران، منشا فلسفه ی افلاطونی و دنباله اش ارسطو گرایی و درنتیجه کل فلسفه ی یونانی حاشیه شده بر اینها است. حران مرکز پرستش "سین" خدای ماه کلدانیان بود و این باید همان "زئوس هپسیستوس" یونانی باشد. معمولا وقتی صحبت از مذهب صابئین در نوشته های عربی هست، بیشتر، حرانیان مد نظرند و بنابراین تئوس سبئیس آفرودیسیا را میتوان همزمان مسیحیان یونانی مآب اولیه و صابئین حرانی دانست. این که درنهایت خانه ی مسیحیت، اروپا شد، قرار داشتنش در غرب جغرافیایی به جای غرب معنوی نسبت به شرق نزدیک بود و نابودی معبد یهوه در اورشلیم به دست رم ایتالیا از غرب، کنایه از نابودی دوران حکومت شرع یهودی در زنده شدن روم به اصلاح باستان در ایتالیای دوره ی رنسانس است.:

“god-fearers and the identity of the sabians”: alberto fratini, carl prato: wikinoah.org

این موضوع از این جهت جالب است که اخیرا دیدم تلویزیون در شبکه ی 4 برنامه ای درباره ی گزارش های خونریزی های اعراب در صدر اسلام به روایت طبری و جدی وانمایاندن آنها در منابع رسمی تاریخنویسی در دوره ی پهلوی گذاشته و در آن، از قول بروکلمان، بنیاد تمام روایت نابودی خشن ایران و فرهنگ ایرانی توسط اعراب را در تاریخ طبری و در 550 گزارش از قول شخصی به نام «سیف ابن عمر تمیمی» شناسایی میکند و این سیف ابن عمر تمیمی که استاد ساختن قهرمانان دروغین برای قبیله ی تمیم بود، در همان تاریخ طبری آنقدر دروغپرداز بوده که مثلا گفته یک سردار عرب به نام «عاصم ابن عمروی تمیمی» از یک چوپان ایرانی تقاضای تهیه ی گاو و گوسفند برای غذای اعراب کرده و چوپان جواب داده که گاوها و گوسفندهایشان را جایی قایم کرده اند و دم دست نیستند؛ در همین زمان گاوی از راه رسیده و به زبان عربی خطاب به عاصم گفته است: «دروغ میگوید. ما همین بغلیم. بیا ما را بخور!» چیزی که اینجا برایم جالب است اسم این «سیف ابن عمر» است. معنیش میشود: شمشیر پسر عمر. یعنی انگار همان مکتب شمشیر و جنگ است که تولیدش به خلیفه عمر نسبت داده شده ولی اگر دقت کنید دشمنیش با ایران در حکم همان دشمنی مسیحیت یهودی تبار با روم باستان است و صحبت از رنسانس ایرانی در ایران مدرن هم چیزی جز کپی رنسانس ایتالیا درباره ی روم باستان نیست. پس آیا این «سیف ابن عمر» مجعول به این خاطر «تمیمی» نامیده نشده که نسخه ی دیگر «ابن تیمیه» ی حرانی است: بنیانگذار افسانه ای سلفی گری، پیشوای خیالی وهابیت و اسم مستعار نویسندگان متون ستاینده ی اسلام شمشیرزن که همه اش به نام فرد ی تولید شهر صابی پرور حران تمام شده است. ظاهرا ایران باستان نابودشده توسط وهابی های باستان را خود سازندگان وهابیت تولید کرده اند تا بعدا ملت خوانده شده به ایران، به یاد آن با شرع غیرقابل تحملی که از روی شرع یهودی تولید شده، دشمن شوند و چون ایران باستان به اندازه ی روم باستان –دیگر تولید حرانی های یهودی- غیر قابل تقلید است، به راه سابازیوس بروند و یهوه ی واقعی را که خدای جنون و خون و شهوت و از همه مهمتر پول است خوشحال کنند. شاید همه ی اینها واقعا خواست خدا است و حالا که دخالت انسانی در خواست خدا با پر آب کردن دوغ غریزه آن را بدنام کند، نشانه های لزوم بدگمانی به رهبران سابازیوسی بازار فرهنگ فروشی آشکار شده است.

اتحاد ایران با یونان و یهودیت در تاریخنویسی، در مفهوم کیهان از دید یونانی نهفته است. در یونانی، لغت "کاسموس" به معنی کیهان به کار میرود و در ضدیت با لغت کائوس (بی نظمی)، مفهوم نظم را نیز دارد. کاسموس از "کظم" در کلدانی به معنی آهنگری می آید و این مربوط به تشبیه خلقت به صنعتگری و نامیده شدن خالق به «کاظم» است. در ترکی، کیهان را "کوزماس" و در روسی "کسما" مینامیدند و البته نام فامیل روسی کوزما نیز پشت سر خود، نسب بردن اشرافی از خالق یعنی خدا را میرساند. نکته ی جالب، ارتباط کظم با کازو به معنی داس است. داس میبرد و برای صنعتگری نیز باید فلز را ببرید. اینجا لغت کاسموس مرتبط با "کات" در انگلیسی و "قطع" در عربی به معنی بریدن میشود و همه ی این لغات، اشاره به پدید آمدن "کظم" از اضافه شدن "م" تعریف عربی به "کوز" دارند که سرهنگ فورلانگ انگلیسی، آن را "کوس" یا "کوثی" به مفهوم مردم کوثا در عراق میداند. وی از لغاتی چون اسکوتیسموس و هلنیسموس یاد میکند که با جایگزاری قوم به جای کوس در کوسموس پدید آمده اند و درست مثل قطع شدن ماده ی اولیه در آهنگری، به برخورد بین نیروهای جدا شده در یک جامعه برمیگردند. در قومنگاری، ماده ی اولیه نژاد کوشی یا کوثی است که سیاهانند و به نام های تحوتی و تیتان نیز شناخته شده اند. با سیطره ی تورانیان بر کوثی ها و در هم آمیزی متفاوت اعتقادات دو قوم، یک جنگ باورها در بین النهرین بروز میکند که از آن به اسکوتیسموس یاد میشود. درحالیکه اسکیت های حاکم با شعبه ی پیروز کوثی ها همهویت شده اند، بازندگان به غرب میروند و سرزمین موریتانیا را در شرق افریقا پدید می آورند. موریتانیا به دلیل این مهاجرت به غرب، در ادبیات یونانی مترادف "اربوس" –یعنی محل غروب خورشید- نیز شده که یکی از نام های دوزخ یا سرزمین مردگان است. موریتانیا به دلیل غربی بودن نسبت به دنیای شناخته شده، با آتلانتیس نابود شده ی افلاطون نیز تطبیق شده است. در مسیر بین راه، گروهی از کوثی ها موسوم به العینی ها در قبط (مصر کنونی) سکنی میگزینند و شاخه ای تجزیه شده از العینی ها در مجاورت قبط، العون خوانده میشوند. العینی ها پرستنده ی ابال یا نبال خدای خورشید بودند که بعدا بیشتر به آمون معروف شد. ازآنجاکه موسی بانی یهودیت، یک شاهزاده ی مصری بود که در مدین، به دامادی یثرو درآمد و همانجا نظرکرده ی یهوه خدای بومی شد، سامری ها مدعی شدند که یهوه ی یهودی ها همان نبال است و در کوه گریزیم معبدی برای او برساختند که قرار بود اورشلیم جدید شود. یونانی ها خدای این معبد را "زئوس هلنوس" میخواندند که در این لغت، هلنوس شکل یونانی شده ی العینی تلقی میشود. خدای سامری ها در مردی موسوم به «پلگ جداکننده» تجسد یافته بود و پلگ نیز به صورت شاهانی با نام های مشابه پلیوس و پلیاس در اساطیر یونانی بازسازی شد. بدین ترتیب، العینی ها با هلنی ها یعنی یونانیان در همسویی قرار گرفتند. اصطلاح هلن، انتساب به هلیوس خدای خورشید را میرساند که نامش از "الی" یا "علی" یا "اله" خدای سامی می آید. در سخنی از یک پیشگوی دودونا، هلنی ها «الی» و «سلی»، و کهانتشان «سالی» نامیده شده است. «سلی» خود شکل دیگری از «سوری» و به مفهوم انتساب به آسور یا آهور خدای سامیان است که نام او نیز فرم دیگری از ائل یا ال یا الی است. خدا در یونانی «دیوس» یا «دیس» نامیده میشود که «زئوس» هم فرمی از آن است. جالب این که حام جد سیاهان که همان نژاد کوشی هستند صاحب شهری به نام «دیوس پولیس» یعنی شهر دیوس خوانده شده است. برخی از پیروان اوزیبیوس، حام را ملقب به هلنوس خوانده اند که ممکن است همان لغت "العین" در آن مد نظر باشد. توجه داریم که بعضی شهرهای مصر مثل اسکندریه صاحب جمعیت های کثیری از یونانی زبانان بودند. مصریان عموما خورشید پرست بودند و با توجه به ارتباط لغت «هلن» با هلیوس، مفهوم خورشیدی نیز از آن برداشت میشود. در معبد آپولو که یکی از فرم های پیشرفته ی هلیوس است، آتش به عنوان نسخه ی زمینی خورشید پرستیده میشد که یادآور آتش پرستی در کیش زرتشت است. ابن بطریق، زرتشت را از بانیان مذهب صابئان و او را یک «یونا هلن» یعنی هلنی یونانی دانسته است. از دید سامری ها خدای خورشید، پلیگوس بود و این پلیگوس را معادل میترا دانسته اند که یک خدای پارسی خوانده شده است. جوزفوس نوشته است که "پرسیس" یکی از ایالت های کوثا بوده است. او میگوید که همه ی یهودی های سامری، کوثی بوده اند و مدت طولانی ای در سرزمین های کوثیا و مدیا (ماد) ساکن بوده اند که در کنار سوریه و فنیقیه، تشکیل دهنده ی کشور اتیوپیا میباشند. استفانوس مینویسد اتیوپیا اولین کشور روی زمین بوده است درحالیکه جاستین، اسکیت ها را اولین قوم گسترده ی روی زمین میخواند. پیوند اینها نیز در همین کشورسازی برقرار میشود. اتیوپیا به معنی سرزمین قوم آئتی است. این لغت از "آیت" به معنی مرکز زمین می آید و ارتباط با جهان مردگان را نشان میدهد. آریانوس، تمام منطقه ی اطراف خلیج فارس را کوثیا میشمارد که شامل شنعار، عیلام، کوس (منطقه ی کاسیان) و پرسیس میشدند و اولین ساکنان تمام این سرزمین ها آئتی نامیده میشدند. با این حال، اوزیبیوس، اتیوپیا را به جنوب شرقی بین النهرین و «مناطق ماورای رودخانه های کوثیا» محدود میکند. عیلام و مرکزش شوشان که شناخته شده ترین سرزمین این قسمت است، از ریشه ی «عیل» می آید که تلفظ دیگر "آئروس" نام به کار رفته درباره ی مصر و رود نیل است. این، در قومشناسی به "آر" یا "آری" در "آری بی" یعنی قوم آری تبدیل شده که همان «عربی» ها یا مردم عرب هستند. به گفته ی فورلانگ، آری بی معادل همان "آریا" قوم آسمانی یاد شده در متون هندو و زرتشتی است. "آری" همان "الی" و بنابراین "هلن" است و مقر اصلی تمدن هلنی یا یونانی نیز آتیکا خوانده شده که باز هم نامش از همان ریشه ی آئتی و اتیوپیا است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P190-6

اگر عرب ها همان آریایی ها و بنابراین ایرانی ها باشند، پس آنچه درباره ی پیروزی اعراب بر فارسیان گفته شده، پیروزی فرمی از قومی واحد بر فرم قبلی قوم است و این، همتای شکست شعبه ای از کوثایی ها از شعبه ی دیگر آنها است. "آری" دراینجا همتای "ایلی" است و به همین دلیل است که مقر حکومت ایرانیان باستان در دشت بابل قرار داردذ. چون بابل هم "باب ایلی" به معنی دروازه ی خدا نامیده میشد. حالا این دروازه ی خدا وقتی درباره ی اقوام مختلف به یکسان عمل میکند که بفهمیم چرا هلنی منسوب به ایلی با لغت العین برای کوثایی ها مترادف شده است.

به نوشته ی جورج سانتیلانا، العین و العون نام های اوگاریتی ماه تموز یعنی زمانی بودند که تموز خدای نباتات در جهان زیرین هبوط میکرد و جهنمی میشد. سانتیلانا به پیروی از تیما جمشید، اژی دهاک یا اژدها، مار شیطانی زرتشتیان که با ضحاک ماردوش تطبیق شده است را همان تموز در فرم هبوط کرده به دوزخ آن میداند و با نرگال فرمانروای جهان زیرین و خدای اصلی کوثا تطبیق میکند که در مقام خدای مرگ معادل هادس، و در مقام خدای جنگ و کشتار معادل مارس، و البته موکل مریخ خدای جنگجویان است. نرگال معروف به «مسلم تائه آ» یعنی «آن که از مسلم» می آید بود. «مسلم» نام معبد مرکزی نرگال در کوثا بوده است. نام مسلم به گونه ای نوشته میشد که معنی درخت ایزدی (از "میسو" به معنی خدا بعلاوه ی "لبه" به معنی درخت) بدهد. چون معبد نرگال، جانشین درخت کیهانی بود که آسمان را به زمین و زیر زمین میدوخت. این ترکیب معبد با درخت کیهانی، در افسانه ی یهودی برج بابل هم دیده میشود که آسمان را به زمین میدوخت. برج بابل به نگاه به معبد اساگیلا در بابل تصویر شده که خانه ی مردوخ خدای مشتری بوده که در یونانی با زئوس پسر ساتورن تطبیق شده است. "مشتری" نیز عمدا در آرامی به این شکل تلفظ شده تا باز معنی درخت مش/میسو یا درخت ایزدی بدهد. سیاره ی خدا در جاده ی نبو یا مسیرهای رفت و آمد آسمان در حرکت بود و ازاینرو «عبرو» یعنی در حال عبور نامیده میشد. مهمترین جاده های آنو جاده های حئا، انلیل و نرگال بودند که به ترتیب همان جاده های آسمانی پوزیدون، زئوس و هادس به روایت هومرند. اهمیت این جاده ها در این است که با استقرار خدا در هر نقطه از آسمان، شخصیتش بسته به استرولوژی آن محل دچار دگرگونی میشود و این هم درباره ی نیبیرو خانه ی مردوخ صدق میکرد هم درباره ی ایکو خانه ی حئا و هم درباره ی تیشیه یا ستاره ی شعرای یمانی. نکته ی غریب در همینجا است چون درخت نباید حرکت کند. ولی این درخت، درخت ریشه داری نیست. همان هولوپو درخت انلیل در باغ اینانا است که پس از آن که مار و لیلیت و پرنده ی انزو در آن لانه کردند توسط گیلگمش پهلوان ریشه کن و تبدیل به پوکو و مکو یعنی طبل و چوب طبل شد و مراسم بزن و برقصی به راه انداخت که در آن به زنان و کودکان آسیب وارد شد و ازاینرو پوکو و مکو زیر زمین رفتند. انکیدو رفیق گیلگمش، برای یافتن پوکو و مکو به جهان مردگان رفت ولی درآنجا اسیر شد و با بدبختی توانست بازگردد. با نزول پوکو و مکو که از چوب درخت الهی بودند، به درون جهنم، شعر و آواز، و البته ادبیات که به شدت مرتبط با شعر بود نیز مفهومی جهنمی یافتند. دراینجا باید توجه کنیم که مار درخت اینانا همان مار تورات است که در مسیحیت تبدیل به شیطان شده است و لیلیت جن ماده، همسر شیطان است. پرنده ی زو نیز همان خدای بی خانه است که در درخت زندگی لانه کرده است. همه ی اینها نشان میدهد که باغ اینانا محل زندگی یهوه، شیطان و البته آدم وحوا است که این درخت سبب سقوطشان میشود. و تمام این سقوط پس از آن روی میدهد که گیلگمش، درخت زندگی را تغییر و تبدیل به آلات جهنمی میکند. ازاینرو به گفته ی لمبرت، گیلگمش با نرگال فرمانروای جهنم تطبیق و به مانند او "مسلم تائه آ" نامیده میشد.:

“hamlets mil”: Giorgio de santillana , hertha von dechend: 1969: appendix39

پس ظاهرا سقوط بابلی که با ایران تطبیق شده از طریق جنگ، فرم دیگر سقوط برج بابل به جای درخت زندگی توسط خدای جنگ است. تا این جای قضیه را هیچ حرفی نیست. اما آیا مسخره نیست که ما بخواهیم آن ایران باستان یا برج بابل یا بهشت گم شده را با اتکای محض به دستورات کسانی بازگردانیم که در ترویج جنگ و تجاوز و موسیقی های از خود بیخود کننده و مخدرات مجالس مربوطه اش به مراتب افسارگسیخته تر از یهوه ی تبدیل شده به گیلگمش هستند؟ کمی به این موضوع فکر کنید. آن وقت میفهمید چرا دوغ هنر دارد بی مزه میشود؟

آزادی زنان و قصه ی 72 یار هرکول

نویسنده: پویا جفاکش

«شیما وزوایی» پژوهشگر ارتباطات در مقاله ی «فراتر از مرزهای وطنی و تنی» ("زنان امروز": شماره ی 46: پاییز و زمستان 1401: ص 11) مینویسد:

«در یک کنفرانس بین المللی مطالعات اسلامی که چند نشست درباره ی حقوق زنان در جوامع مسلمان داشت، یک پژوهشگر انگلیسی مسلمان از من پرسید: "چرا زنان ایرانی همیشه مبارزه ی زنان مسلمان در غرب و مبارزه با اسلام هراسی را خراب میکنند؟ مبارزه ی آنها با حجاب همیشه بهانه به دست احزاب راستگرا برای سرکوب کردن ما و حق ما برای اختیار کردن حجاب میدهد. چرا ایرانی ها با همه فرق دارند و همیشه در همه چیز استثنا هستند؟" آن لحظه یاد کتاب لیلا ابولقد افتادم و فکر کردم که چطور میتوان از این قفس دوگانه رها شد؟»

لیلا ابولقد، انسانشناس فلسطینی-امریکایی و استاد مطالعات جنسیت، در کتاب معروف «آیا زنان مسلمان به نجات نیاز دارند؟» از منگنه شدن زن مسلمان بین دو خواست مردانه صحبت کرده بود: خواست مردانه ی متشرع اسلامی که زن را محدود میکند و خواست مردانه ی استثمارگر غربی که به نام نجات زن مسلمان، او را برده ی خود میکند. تلاش وزوایی برای پاسخ گویی به سوالی که در آن کنفرانس خودش را گرفتار کرده، به دلیل سعی نمودن از طریق رجوع به لیلا ابولقد، به تناقض گویی و شکست انجامید چون وزوایی همزمان در مدح آنچه جنبش «زن، زندگی، آزادی» مینامد سخنسرایی کرد و آن را راه سوم نامید درحالیکه این به اصطلاح جنبش، حتی در اسم، تابع خواست مردانه ی استثمارگر غربی ای است که هنوز هم ادعای نجات زن ایرانی از دین اسلام را میکند. وقتی یک خانم تحصیلکرده در مقابل این جنبش و با آن سوال مکررا بازگردنده در ذهنش درگیر است تکلیف سربازان زن در میدان چه چیزی جز ندانم کاری گیج کننده خواهد بود تا جایی که دیگر ستایشگر جنبش «زن، زندگی، آزادی» یعنی سعیده حسن نویسی در صفحه ی 18 همان مجله، مقاله ی «ما هم داستانی داریم.» را با سوال قاضی پرونده ی نرگس حسینی –یکی از «دختران خیابان انقلاب» که در بهمن 1396 دستگیر شده بود- شروع میکند: «درد تو چیست؟ آنچنان حجابی هم در جامعه وجود ندارد که اینطور رفتار میکنی.»

درواقع موضوع اصلا خود حجاب نیست، بلکه فرهنگی است که حجاب را توجیه میکند و آن فرهنگ، تا وقتی که زنان زیادی در ایران حجاب داشته باشند، در قدرت است. این فرهنگ، مانع پیشرفت ایران تلقی میشود چون مانع بروز الوهیت ایرانی ها میگردد. چرا؟ برای این که نمیگذارد زنان، مردان خدایی تولید کنند؟ چرا مردان خدایی تولید میشوند؟ برای این که مطابق این فرهنگ، زنان دارای ارزش و احترام ویژه اند و الوهیت در وجودشان خانه دارد. تا وقتی هم که دارای وقار و دوری از اطوار شهوانی باشند، این خدائیت در زنان حبس میشود و بچه داری و خانه داری به اموری مقدس بدل میگردند که مانع طغیان مردان پرورش یافته در دامان این زنان علیه خداوند میشوند؟ چه کسی چنین چیزی گفته است؟ یک مذهب پژوه مورد وثوق بخش عظیمی از کشیش های پروتستان و حتی کاتولیک دوران قدیم که به نوبه ی خود، جمع کثیری از دین ستیزان باسواد قرن بیستم را تربیت کردند. این کشیش، الکساندر هیسلوپ نام دارد و در کتاب «دو بابل» خود، منشا این دیدگاه را فلسفه ی بابلی ولی عمیقا ریشه دار در خرافات طبیعتپرستی ارزیابی کرد و از پرستش وقار زن در هیبت مریم دوشیزه توسط کلیسای کاتولیک، تبری جست و مسیحیان را به پرهیز از شرک بابلی کلیسای رم تشویق نمود. وی پرستش مریم مقدس توسط کلیسا را در حکم الهه پرستی بابلی دانست.

هیسلوپ، بحث مربوطه در کتابش را با نامیده شدن عیسی مسیح به «زرو اشته» یا «زرو دو اشته» یعنی «پسر زن» به پیش میبرد و میگوید دراینجا اشته هم میتواند معنی الهه داشته باشد و هم معنی زن. اصطلاح ایشته به معنی زن، مترادف نام الهه ی آتش یونانی-رومی است که در یونانی هستیا و در لاتین وستا نامیده میشود. "هستیا" که دقیقا خود "اشته" است به معنی «محل بودن» است و معمولا به «خانه» معنی میشود. هستیا یک الهه ی دوشیزه است و کالبدش آتش است. کاهنه های او نیز همه زنانی دوشیزه بوده اند. او در معنی شدن به زن انسانی، درست در حکم آتشی سوزنده است که با دست درازی به بدن زن، مابه ازای اخلاقی پیدا میکند. یعنی زن دوشیزه، یک مریم ماقبل متولد شدن مسیح است. خدا هنوز در وجود او خانه کرده است و کالبدش تجسمی از هستی شامل هرآنچه در حال «بودن» باشد است. به عبارت دیگر، او خود الهه ی زمین با اسم های مختلفش چون عیشتار، ننه، کوبله، رئا، سرس و غیرهن است که وجود الوهیت در زمین را با حبس آن در رحم خود تضمین میکند. آرتمیس الهه ی شکار، یک زن دوشیزه بود و در حکم الهه ی زمین بود که به سبب حبس خدائیت در وجود خود، تبدیل به زنی با کیفیات یک خدای مردانه ی فراطبیعی شده بود و در جنگیدن و ابراز قدرت، از مردان برتر بود. پیروانش آمازون ها و گورگون ها که قهرمانان مرد اساطیر یونانی-رومی به مصافشان میرفتند هم چنین بودند. گورگون مدوسا به سبب حبس خدائیت در وجودش بود که درخشندگی ایزدی در موهایش تجلی یافته و در برخی روایات، دارای موهای زرد رنگ توصیف شده است. پیرو آن، در افسانه های قرون وسطایی اروپایی نیز زنان جن بارها با موهای زرد رنگ تصویر شده اند چون زمانی بازمانده ی دوران قدرت و احترام زن ها تلقی میشدند. آرتمیس که پیشوای این زنان قدرتمند بود دیونه یا دایانا یعنی الهه نامیده میشد. اما این لغت را به «دی یونا» تجزیه و به خدای کبوتر معنی کردند، از یونا در عبری به معنی کبوتر. نام جونو دیگر مادر خدایان نیز به فرمی از یونا یا کبوتر معنی میشد و به سبب آن که جونو موکل هوا و روح از جنس هوا تلقی میشدند، کبوتر نماد روح القدس شد. در بعضی گزارشات رومی، جونو در اصل، «ونوس دوشیزه ی آشوری ها» تلقی شده و کالبد زمینی او یعنی سمیرامیس ملکه ی آشوری بنا کننده ی بابل نیز بزرگ شده توسط کبوترها توصیف شده است. نکته ی عجیب این است که جونوی بابلی-آشوری «ونوس دوشیزه» نامیده شده درحالیکه ونوس برعکس آرتمیس با وقار، یک زن شهوتران بی ملاحظه توصیف شده است. علت این است که ونوس یا آفرودیت، مرحله ی دوم آرتمیس است یعنی زمانی که وقار و جبروت زن از بین میرود و زنان با تن دادن به فحشا تمام خدائیت خود را خالی میکنند و این خدائیت درست مثل آنچه در تولد عیسی پسر مریم رخ داده است، به وجود پسرانشان یعنی مردان تخلیه میشود و اینطوری میشود که در ادبیات، خیل قهرمانان مردی ظهور میکنند که مادرانشان فاحشه اند و یا پدر ندارند یا این که میفهمند کسی که پدر خود میپنداشتند پدر بیولوژیکیشان نیست. درست همینجاست که قوم برگزیده ی خدا یعنی یهودی های مردسالار ظهور میکنند و صحنه ی زناکاری افسارگسیخته ی زنان یهودی که ارمیای نبی به به حراج گذاشته شدن آنها توسط شوهرانشان اعتراض میکند گواهی بر آن است. هیسلوپ به کلیسای رم اعتراض میکند که هدفش از ترویج فرهنگ عفاف و ستایش پرهیزگاری زنانه، بسترسازی برای تکرار چنین توطئه ای است و اضافه میکند که تمام فرهنگ های دنیا –از پرشیا (ایران) و افریقا گرفته، تا چین و ژاپن و حتی سرخپوستان امریکا- تحت تاثیر فرهنگ های بابل و آشور و سوریه ی باستانند و همه ی آنها نیز تخم این انگل را در بدن خود دارند.:

“two babylons”: alexander hislop: chap2: sect3

من به شدت احساس میکنم چه در اول انقلاب که دختران بی حجاب دانشجو از صمیم قلب به دستور مردان زیر حجاب رفتند و چه الان که فرزندانشان باز از صمیم قلب به دستور مردان از حجاب «آزاد» میشوند، الوهی شدن، هدف مشرکانه ی اصلی مردم زیر چتر انقلاب اسلامی بوده است. تمام این شوق مشرکانه در یک شعار انقلابی خلاصه شده است که زمانی اشک از گونه ها سرازیر میکرد و اکنون ظاهرا به مسخره گرفته میشود ولی حالا حالاها محال است فراموش شود: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.» یعنی برای این که این مملکت خدایی شود، همین که دیوها کشته شوند یا لااقل فرار کنند کافی است. دیوها هم دراینجا خاندان پهلوی و کارگزاران آنهایند. یعنی ملت فکر میکردند تمام مشکلات مملکت از پهلوی ها است و همین که آنها بروند کشور بهشت میشود. الان هم همین فکر را درباره ی ارکان رژیم فعلی دارند. در هر دو مورد هم از شدت نفرت دلشان میخواست و میخواهد «دیوها» را عین سگ بکشند. در شبکه ی «من و تو» به فیلم های مستند ضد انقلاب مثل زندگینامه ی هویدا که ثابت میکنند مردم ایران چقدر «خر» و غافل و ناسپاس بودند نگاه میکنند و از خودشان متنفر میشوند. طوری میشود که انگار شاه امام حسین بود و دربارش یاران معدود امام حسین، و کل ملت ایران کوفی های خائنی که بعدا پشیمان میشوند و بعضیشان به نهضت توابین میپیوندند تا انتقام بگیرند. اما نکته ی مغفول مانده این است که اویی که به مردم آموخته بود کشورشان الهی است و میتوان یک کشور را با اخراج دیوان به الوهیت بازگرداند، خود پهلوی بود. این سلسله ی پهلوی بود که توی کله ی مردم ریخته بود که تمام مشکلات مملکت تقصیر تخم و ترکه های تاتار –یعنی قاجارهای بدبخت- است که از نسل چنگیزخان بیگانه اند و باید الهه ی زمین را که حالا اسمش شده بود «مام میهن»، از زیر تجاوز دسته جمعی این دیوها بیرون آورد و در این خالی بندی هم ادای اروپایی های ژرمنی را درمی آورد که در تاریخشان لاف قهرمان بازی های خود در مقابل لشکر تاتار را میزدند و تاتارها را به حد دیوهای هیولایی جهنم ارتقا (!) داده بودند. بعد دیوها بیرون شدند و قرار شد ملت آریایی به جای آنها با ناموسشان یعنی مام میهن زنا کنند. اما با زمین که نمیشد زنا کرد. پس باز هم لازم بود مثل باور بابلی ها و رومی ها، الهه یعنی مام میهن در زنان هموطن تکثیر شود و همه ی زنان به اندازه ی مام میهن زناکار و در این زنا کاری «آزاد» باشند. مشکل این بود که درحالیکه این اتفاق در شهرهایی مثل تهران به سرعت در حال زیاد شدن بود هیچ نشانی از الهی شدن مملکت دیده نمیشد. آنهایی که شاهان پهلوی به خارج فرستادند تا درس بخوانند و بیایند مملکت را آباد و «الهی» کنند از حرص این که ممالک مقصد از خودشان چه از بابت آبادی سرزمینی و چه از نظر کارکرد سیاسی «الهی» ترند، به این نتیجه رسیدند که دیوها خود پهلوی هایند و باید اینها بروند تا تغییراتی در مملکت رخ دهد، بعدش خدا بزرگ است. آنها رفتند و تغییراتی هم رخ داد، و بعدش نوبت رسید به این که ببینیم خدا چه جوری بزرگ است. بدبختی اینجاست که تمام این مدت نه الوهی بودن ایران فراموش شده بود و نه تجسم زنان بی اراده ی ایرانی به مام میهنی که باید با زنا با او ثابت کرد مرد زانی الوهیت دارد. از طرفی هنوز زن در مقام ناموس مقدس است چون خدا درونش لانه دارد؛ ازاینرو آقایان الهی برای اثبات نزدیک بودن خودشان به خدا و بیشتر قرار داشتن در کانون فیض الهی، در لکه دار کردن ناموس دیگران استادند ولی از لکه دار شدن ناموس خودشان خشمگین میشوند. آیا حالا ملت ایران است که الوهی است یا مرد ایرانی ای که فقط خودش اجازه دارد ایرانی و بنابراین الهی باشد؟

شاید به نظر غیرممکن بیاید که الهی بودن انقلاب همان ورود فرشته باشد، چون همه ی ما فکر میکنیم که خدا و فرشته قاعدتا باید دو چیز مختلف باشند. اما این که مای ایرانی الان چه فکر کنیم مهم نیست چون چه الان و چه آن موقع، در حال کپی پیست وحی های اومانیستی غربی ها بوده ایم بی این که بدانیم خدایان والامرتبه ی آنها یعنی فیلسوفان چه فکر میکنند. انقلاب ما لبیکی به فراخوانی غربی و امر به میدان آمدن عوام در جهان از سوی فیلسوفان پست مدرن است. اینها تمام بدبختی های دنیا را از دانشگاه و تبدیل علم به میدان پارتی بازی های بی رحمانه ی انواع «ایسم» های سیاسی دانستند. بین دهه های 1950 تا 1990 اندیشمندان تاثیرگذاری ظهور کردند که در اعتراض به این حقه بازی های علمی، رابطه ی خود با دانشگاه را به حداقل رساندند و این را عمدا عمومی میکردند تا خود را مردمی و به دور از خود بزرگ بینی دانشگاهی نشان دهند و چنان خودبزرگبینی ای را حاصل اتکا به مدارک دانشگاهی ای که با خودفروشی به سیاست به دست آمده اند توصیف میکردند. این عالیجنابان معتقد بودند که استادان دانشگاه، هیچگاه واقعا مردم را توصیف نکرده اند چون هیچ وقت به مردم اجازه داده نشده تا خودشان باشند و همیشه در حال اطاعت از نورم های سیاسی بوده اند. باید به مردم اجازه داد که خودشان باشند، نه برای این که مردم خیلی موجودات عاقل تری از سیاستمداران و مزدوران دانشگاهیشان هستند، بلکه برای این که ماهیت واقعی بشر روشن شود و بفهمیم درباره ی چه چیزی داریم صحبت میکنیم و مطابق ذاتش برایش برنامه ارائه دهیم. یکی از پست مدرن های بسیار عمیق و مطرح در این زمینه، میشل دو سرتو فیلسوف ژزوئیت فرانسوی بود. او برعکس بعضی هم میهنان هم رده اش چون کامو، سارتر و سیمون دوبوار چندان در ایران شناخته شده نیست و مهمترین دلیلش هم سخت و فلسفی بودن زبان فرانسوی نوشتارش است که ترجمه ی آن به فارسی تقریبا غیرممکن است. اما به صورت غیر مستقیم و با واسطه قطعا بر ایدئولوژی انقلابی ایران تاثیر نهاده و این بخصوص در تعلقات مسیحی او در باب فرشته شناسی در دهه ی 1970 یعنی همان دهه ای جلوه گر میشود که انقلاب اسلامی در اواخر آن دهه ظهور کرد.

دو سرتو، شیفته ی جهانبینی های منتسب به قرون 16 و 17 میلادی یعنی قرونی است که ادعا میشود رنسانس، خدایان یونانی-رومی را که مثلا هزار سال ناپیدا بودند ناگهان برگرداند و آنها در تشبیهات فراوانشان به انسان ها مایه ی خلق انواع آثار ادبی و هنری و فلسفی و نمایشی اومانیستی شدند. فرشتگان از این خدایان قابل تشخیص نبودند. فرشتگان به گفته ی دو سرتو همیشه مثل امروز بالدار نبوده اند بلکه گاهی بالدار تصویر میشدند و گاهی بی بال. وقتی بی بال بودند از انسان قابل تشخیص نبودند. فرشتگان واسطه هایی بین خدا و انسان بودند که به طور غیر مستقیم به انسان می آموختند چه میکند. بنابراین آنها زمانی به فراوانی بین انسان ها راه میرفتند و انسان ها آنها را از همنوع خود تشخیص نمیدادند. بنابراین وقتی انسان ها متوجه هشدارهای آنها میشدند که اتفاق بد رخ داده بود بی این که فرد آسیب دیده به هشدار فرشته ای که او را انسانی معمولی پنداشته بود توجه کند. پس این رویدادها و تذکرها به نام این که گفتار خداوندند و به واسطه ی فرشتگان به ما رسیده اند ثبت میشدند و کم کم فربهی دینی را پدید می آوردند که مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام از آن حاصل آمدند. اما بعد از این که نوشتار، سخنان فرشته ها را در تمام زمینه ها تثبیت کرد و دیگر نیاز به پیام جدید نبود، فرشته دیدن هم متوقف شد و کم کم دوران فرشتگان به پایان رسید. اما آدم ها همیشه از به یاد آوردن دورانی که فرشتگان روی زمین میچرخیدند افسوس میخوردند چون مطمئن بودند وقایعی که الان روی زمین روی میدهند تحت نظارت فرشتگان نیستند بخصوص این که با مدرن شدن ممالک، فرمان های فرشتگان اعتبار خود را از دست داده اند و دیگر اجرا نمیشوند. اما فرشتگان هنوز بودند و تبدیل به نوشته های توی کتاب های مذهبی شده بودند. اگر قرار بود آنها جان بگیرند باید نوشته تبدیل به زبان میشد و همه مدام حرف های مذهبی توی کتب شرعی را تکرار میکردند. اینطوری فرشتگان در قالب آدم ها جان میگرفتند و آدم ها خودشان تبدیل به فرشتگان میشدند و عصر فرشتگان برمیگشت. نکته این بود که فرشتگان در حدی که در اکثر مذاهب یهودی و مسیحی و مسلمان تثبیت و به رسمیت شناخته شده بودند، موجودات خشمناکی بودند و به مردم تند زبانی میکردند و حتی آنها را مستقیما میکشتند. پس زنده شدن فرشتگان معدود و گم شده ی قدیمی در زبان بخش اعظم آدم های امروزی، به معنی وقوع رویدادهای خشونتبار همگانی و بلاخیز بود.: «فرشته خلسه ای از خشم الهی است و نه خشم ما، و این هم درست است که هدف همه ی موجودات آن است که زبان طبیعت الهی باشند.»
("فرشتگان و زبان": میشل دو سرتو: ترجمه ی ناصر فکوهی: مجله ی آزما، شماره ی 152: آبان و آذر 1399: ص 35-34)

کلمه ی "آنگلوس" یا "آنجل" که به جای فرشته به کار میرود، در اصل "انگل" یا "نیگل" یا "نیقول" به معنی جن است. آن را "اگل" هم مینامند که منشا "اوگلی" به معنی زشت در انگلیسی است. کلمه ی "عقل" به معنی دانش در عربی به آن برمیگردد. از طرفی "نیقول" همان نیکولاس قدیس کریسمس یا تولد مسیح است که میتواند فرمی از خود مسیح به شمار برود. تمامی این موجودات با خدایان انسان نما یا آناکیم تطبیق شده اند که همان فرزندان دورگه ی زنان زمینی از پسران خدایند و انسان های باستانی را نشان میدهند که دارای توانایی های خارق العاده اند. آناکیم در سیل نوح از بین رفتند تا نوح و انسان های معمولی به جای بمانند. دوران بعد از سیل در تقویم کلدانی به برج اسد یا مردادماه تشبیه میشود که ایام مرگ تموز خدای طبیعت در درو محصول نیز هست. در این ایام، تابستان بعد از پرآبی تیرماه به خشکی میگراید و این به ناپدید شدن آب های سیل تشبیه میشود. خیسوتروس یا نوح کلدانی معادل تمزی یا تموز است و آب های کشنده نماد مرگ. خیسوتروس که در کشتی فرو میرود همان تموز است که موقتا به جهان زیرین میشود و به ایرکالا شاه دوزخ بدل میگردد تا در ایام باران و پرباری طبیعت بازگردد. خیسوتروس را "لارینکایی" یا اهل لارسا خوانده اند. این نامجا از "الآرک" یا کشتی می آید. ایزدوبار که موفق به ملاقات با خیسوتوروس شد نیز اهل اوروک یا ارخ خوانده شده که باز همان معنی کشتی را به یاد می آورد. با فرو نشستن کشتی خیسوتروس، او به شکرانه ی خداوند، یک گوسفند به پیشگاه خدا قربانی کرد که تصور میرود همان گوسفند برج حمل در فروردین ماه یا بهار کلدانی باشد. ازاینرو کلدانی ها معتقدند در زمان تاسیس تمدنشان، زمان اعتدال بهاری به برج حمل می افتاده و تمدنشان در عصر حمل (بین 4000 تا 2000 سال پیش) تاسیس شده است و زمان آناکیم در عصر ثور (گاو) در قبل از آن (بین 6000 تا 4000 سال پیش) بوده است. اما جالب این که رومی ها زمان آغاز بهار را نه با برج حمل بلکه با برج ثور تطبیق میکردند و بهار را از اردیبهشت شروع میکردند دقیقا برای این که نماد قوم بعد از کلدانی ها باشند. به این معنی که خدایشان مسیح که به جای اسحاق پسر یعقوب تن به قربانی شدن داده و با گوسفندی تعویض شده باشد گوسفند برج حمل است که قربانی شده و رومی مثل یهودی از این قربانی شدن تقدس میگیرد. سیاره ی حامی برج حمل، مریخ سیاره ی مرگ دوست جنگجویان بود که با نمرود به عنوان تجسم انسانی خدای جهان مردگان تطبیق میشد و خداوند مربوطه در یونانی آرس نامیده میشد. سیاره ی حامی برج ثور، زهره بود که با الهه ونوس تطبیق میشد. ازاینرو ماه بهار، آپریل نامیده میشد از روی آفریلیس تلفظ دیگر "آفرودیته" نام یونانی ونوس. امروزه بخشی از ماه آپریل در فروردین و بخشی دیگر در اردیبهشت قرار میگیرد. قبیله ی گاد که علیه یهودیت و مخلوق مسیحی رومیش طغیان کرده بود، دوران پس از آن را برجسته کرد چون زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی را به لحاظ هویت از یهوه جدا نمود و god به معنی خدا را با gad که نام قبیله ی یهود شورشی است تطبیق نمود و معادل زئوس قرار داد.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P180-184

Gad در خاورمیانه ی دوره ی یونانی مآبی خدای فرصت ها بود و به صورت عنوانی برای هراکلس-نرگال به کار میرفت، همان هرکول یونانی پسر زئوس که پوست شیر میپوشید و با نرگال [یا ایرکالا] خدای جهان مردگان، خدای جنگ و صاحب سیاره ی مریخ تطبیق شده بود. او تحت عنوان هراکلس-گاد، محافظ دروازه های پالمیرا (تدمر) و هاترا (الحضر) و دورااروپوس بود و خدای محافظ خانواده ها و قبایل در این شهرها نیز به شمار میرفت. هراکلس نرگال به نام های هراکلس-بوموئی و آد-هراکلس Ad-heraclesنیز شناخته میشد و ملقب به «قدرت مردوخ»، «ارباب صلح» و «ارباب جهان زیرین» نیز بود. مرکز مقدس این ایزد، «سعدیه» در شرق الحضر در شمال عراق بود. از هراکلس نرگال همچنین با عنوان یونانی «سوتر» به معنی منجی یاد میشد.:

“the variety of local religious life in the near east”: ted kaizer: brill pub: 2008 :P195-6

اما چرا هرکول به عنوان زئوس جدید انتخاب شده است؟ اینجا باز باید پاسخ را از قلم الکساندر هیسلوپ بجوییم.: هرکول یک قهرمان اژدهاکش است و در انجام این عمل در مقام پسر زئوس، تکرار کننده ی پیروزی آخرالزمانی مسیح منجی بر مار شیطان است. این پیروزی برای مسیح، شکست او نیز هست؛ چون درواقع اولی است که برای پایان خوش داستان، به آخر منتقل شده است. کریشنا یا هرکول هندی، تقدم پیروزی بر شکست را افشا میکند. او پس از شکست دادن مار چند سر کالیا به نشانه ی پیروزی، همچون مسیح، پای خود را بر سر مار میگذارد. اما بعدا همان پا با عفونت تیری که خدا را به درخت میدوزد سبب مرگ او میشود. دوخته شدن کریشنا به درخت همتای دوخته شدن مسیح به صلیب است. این داستان، یادآور مرگ آشیل قهرمان یونانی است که به انتقام کشتن هکتور پهلوان تروایی، با برخورد تیری سمی به پایش میمیرد. در مورد هرکول، مرگ، در حکم مرگ اعتبار یک مذهب است و کدام مذهب میتواند بی اعتبارتر از مذهب هرکول قبطی یعنی سوت تایفون باشد که زمانی خدایی محبوب بود و بعدا با متهم شدن به کشتن برادرش ازیریس، به یک شیطان تبدیل شد. ازیریس که خدای مردگان مصری است، همان نمرود بابلی به شمار میرود که فرمی سلطنتی از کیش تموز را به اجرا درآورده است. نمرود پیشوای غولان یا همان اناکیم یعنی خدایان باستانی بود درحالیکه سام ابن نوح، دشمن نمرود را به سبب کشتن غولان با هرکول تطبیق کرده اند و اورا شاهی پهلوان توصیف نموده اند که مثل یهودی ها دشمنانش را تکه تکه میکرد. میمونیدس (ابن میمون) در توصیف روایات کلدانیان آورده است: «زمانی که پیامبر دروغین به نام تموز به پادشاهی موعظه کرد که باید هفت ستاره و 12 نشانه ی دایره البروج را بپرستد، آن پادشاه دستور داد تموز را به مرگ وحشستناکی بکشند. در شب مرگ او تمام بت ها از انتهای زمین در معبد بابل در مقابل تصویر طلایی بزرگ خورشید که در میان معبد بین آسمان و زمین معلق بود جمع شدند. تمثال خورشید و تمام تمثال های اطراف آن سجده کردند درحالیکه تمام اتفاقاتی که برای تموز افتاده بود را به آن مردم مربوط میکردند. تمثال ها در تمام شب گریه و زاری کردند و سپس در صبح هر یک به معبد خود تا انتهای زمین پرواز کردند. ازاینرو رسم هر ساله ی عزاداری و گریستن برای تموز در روز اول ماه تموز، پدید آمد.» این درواقع روایتی دیگر از قتل ازیریس به دست 72 شورشی به رهبری هرکول یا تایفون است. هرکول با قتل خدای راستین، سبب زبانزد شدن تقدس و شهیدوارگی خدا میشود و ازاینرو در نزد مردم ملعون میگردد. تمام مردم در جبهه ی ازیریس یا تموز قرار میگیرند و هرکول و 72 یارش تنها و قریب میشوند و به مرثیه سرایی برای غم خود میپردازند. ازاینرو کلت ها هرکول را «هرکول اوگمیوس» یعنی هرکول مرثیه سرا میخواندند. با این حال، به روایت سندری، به سبب قدرت زورگویی سام که همان هرکول است، پس از مرگ نمرود، بتپرستی تعطیل شد و تنها در دوران آریوخ نوه ی نمرود بود که بتپرستی برگشت. زمینه چینی برای همه ی اینها کار سمیرامیس همسر نینوس یا نمرود بود که با جادوگری کلدانی، روح شوهر مرده اش را در پسرش نینیاس که همان میترا است، از نو متولد کرد و علیه غاصبان شوراند. این میترا همان هورس مصری است که ایزیس، شوهرش ازیریس را به صورت او از نو متولد کرد و او هرکول و 72 یارش را که به روایتی در نبرد نهایی به 42 نفر کاهش یافته بودند کشت. با قتل رهبران شرعی منفور و برطرف شدن زورشان، بهانه ی اهریمنی بودن شهرت آنان، به مردم جرئت داد تمام اخلاقیات هرکول و یارانش را وارونه کنند و اینچنین بود که تموز که پیشتر شخصیتش همان زرتشت ستاره شناس و به لحاظ اخلاقیات نزدیک به زرتشت پارسیان هند بود، در بازتولید خود تبدیل به دیونیسوس پیریسپوروس (دیونیسوس پسر آتش) اسوه ی افراد عیاش و وحشی و خونریز شد و در این حالت ملقب به «زئوس سوتر» یا زئوس نجاتبخش گردید.:

“two babylons”: alexander hislop: chap2: sect2: subsect5: the defication of the child

پیشتر دیدیم که دوران نمرود با برج حمل تطبیق شده است که برج مریخ یا همان نرگال است. پس قاعدتا دوران سمیرامیس با برج ثور و حکومت ونوس تطبیق میشود و در این دوران، رهبری با گاو زئوس در رم است. دوران پس از آن که دوران گاد است، دوران قتل گاو به دست میترا است و این میترا همان نینیاس فرم از نو زنده شده ی نمرود است. اگر گاد که از اول خود زئوس بود، برابر با هراکلس نرگال باشد، به معنی این است که هراکلس با کشتن خدای پیشین یعنی گوسفند اسحاق، او را مقدس کرده و کیش او را به خود جذب کرده است. اما قرار است با سقوط هراکلس یا خدای شیر شکلی که بدگویان او را گاوی دشمن شیر میپندارند، همه چیز وارونه شود و از گاد یا زئوس، فقط اسمش بماند و قوانینش وارونه گردند. این همان زئوس دوران به اصطلاح رنسانس است که نفیلیم به صورت خانواده ی خدایانش برمیگردند و از خانواده ی یهوه مجزا میشوند درحالیکه پیشتر همه یکی بودند و همین خانواده هستند که به نام فرشتگان، طبق فرمایش میشل دو سرتوی دهه ی 1970 اکنون بین مردم راه میروند و حق خود را میجویند و ظاهرا ایران دهه ی 1970 هم زیاد با بقیه ی جهان کوچک زمان خود تفاوتی نداشت. مردم ایران انقلابی سخنگوی فرشتگان شده بودند ولی دینی که بازمیگرداندند آن دین شیک و فاخر تموزی ای نبود که روشنفکران توصیف کرده بودند؛ بلکه دین مرثیه خوانان هرکولی بزن بهادری بود که داشتند شرایط را برای ظهور یک پیریسپوروس فارسی فراهم میکردند.

دانلود کتاب «"امریکای دیونیسوس و موسیقی رپ" با یک مقاله ی دیگر»

نویسنده: پویا جفاکش

شامل دو مقاله به فهرست زیر:

1-پیشگویی یهودی در باب پیشگامی و قدرتگیری ایرانی ها در خاورمیانه ی مدرن و زمینه های اسطوره ای آن

2-امریکای دیونیسوس و موسیقی رپ: محل اتحاد ملل یا عامل جنگ های بی پایان؟: ص78

بخشی از مقاله ی اول:

در منابع یهودی کابالا آمده که اعقاب گروهی از فرشتگان هبوط کرده ، هر روزه ظهور میکنند و خونشان هنوز در نسل آدمیان در قالب «نفیلیم» جدید تولید نسل میکند. این افراد به دلیل نسب بردن از خدایان باستانی، دارای شهوتی –به قول یهودیان- زنانه هستند و زوهر به یهودیان دستور میدهد از افرادی که دارای این حالت –حتی در بین خود یهودیان- هستند دوری کنند چون آنان ذاتا دشمن چیزهایی هستند که به یهودیت اعتبار میدهد. تقویت فرهنگ جنگسالار مردانه، از به قدرت رسیدن این افراد جلوگیری خواهد کرد و آنها را در حاشیه قرار خواهد داد. اما گروه دیگری هستند که اگرچه از توانایی های ذهنی این گروه بی بهره اند و خونشان از بابت نسب فرشتگان رقیق تر است ولی تعداد زیادترشان خطر بزرگی برای یهودیت ایجاد خواهد کرد. در رتبه بندی اعقاب فرشتگان، این گروه به عمالقه یا اعراب بائده معروفند و درست در خاستگاه یهودیان یعنی خاورمیانه تجمع خواهند داشت. آنها به دلیل خون اکثرا انسانیشان از نابودی توسط خدای یهود معاف شدند اما پیشبینی شده که به مرور زمان، اشکالات فرهنگی خود را اصلاح خواهند کرد و موفق به مطرح شدن دوباره به صورت یک قدرت خواهند شد. بالاک و بلعم، دو دانشمند بزرگ اینان بوده اند و در بازی با حروف معروف یهودی، نام های این دو به صورت متقاطع، تفسیر عمالقه را تکمیل میکند: اگر "با" را از "بالاک" جدا کنیم و به "بل" در بلعم اضافه کنیم، از باقیمانده ی حروفشان "عملاک" به دست می آید که همان عملاق –مفرد عمالقه- است و در این حال، دو جزء رها شده «بابل» را ساخته اند که نمادی از تشتت و هرج و مرج همیشگی خاورمیانه است. بابل منشا علوم و دانش ها در این منطقه از جهان است ولی در روایت یهودی فقط وقتی به وجود می آید که اتحاد مردم آن از بین میرود. چون در این روایت، لغت «بابل» با لغت «واول» [معادل «واویلا» در فارسی] مرتبط است که به معنی وفور فرقه ها و تشتت و برخورد نا صمیمی بین آنها است و این دقیقا همان حالتی بود که پس از سقوط برج بابل به وجود آمد. اما اگر لغت "واول" را وارونه کنیم فرم عبری لغت lvav به معنی قلب به دست می آید که نشانه ی محبت و نزدیک شدن دل ها است. دانش بابلی وقتی به وجود آمد که برخوردهای پیاپی بین گروه های زبانی و فرهنگی، آنها را نسبت به هم به تعادل رساند و با هم اخت و متحد کرد. بنابراین درست مثل لغت واول، مردم هم وقتی به انتهای آشوب رسیدند عکس مسیر حرکت کردند. پس برابری عمالقه با بابل به معنی احیای بابلی جدید از طریق وفور نژادی و فرهنگی در منطقه خواهد بود. در قرون وسطای متاخر، منطقه ی عربی و ترکیه جای مناسبی برای این شکوفایی نبودند چون فرهنگ و زبان آن دو منطقه نسبتا یکدست شده بود. اما ایران دارای تنوع نژادی و زبانی قابل توجهی بود و شرایط خاص جغرافیاییش نیز سبب زمینه شدن این تنوع به تنوع فرهنگی میشد. ازاینرو برخورد و نزاع عقیدتی و فیزیکی بین قبایل و مردمان ایرانی زیاد بود و میشد آنجا را به عنوان «بابل آینده» در نظر گرفت. بر اساس تفسیر زوهر سولام بر پاراشا برائشیت، ایران، به عنوان بابل جدید، پیشگام و الگوی کشورهای خاورمیانه در پیشرفت خواهد بود و در عین حال، به اندازه ی بابل قدیم، نسبت به یهود بدبین خواهد بود و باید حتی المقدور جلو پیشرفت آن مشکل ایجاد کرد و ارتباط فرهنگی مثبت آنها با سنت های عرب و ترک را برای جلوگیری از همبستگیشان با کشورهای اطراف از بین برد.:

“Zohar braesheet: section 20-5: types of erev rav: yeshshem.com

...

دانلود کتاب «"امریکای دیونیسوس و موسیقی رپ" با یک مقاله ی دیگر»

تناقض تعریف خدا: آیا خدا آدم ها را دوست دارد یا میخواهد آنها را به بردگی بگیرد؟

نویسنده: پویا جفاکش

چند هفته پیش، روزنامه ی هفت صبح، خبری منتشر کرده بود درباره ی پایان وحشتناک رابطه ی یک پسر 21ساله با یک دختر 17ساله در یکی از شهرهای ایران. آقا پسر که دست رد به سینه اش خورده بود، با حیله ای دخترخانم را به یک مدرسه ی متروکه کشانده و او را کشته بود و سپس برای انتقام گرفتن از مادر دختر، از آتش زدن جسد دختر فیلم گرفته و آن را با موبایل دخترخانم برای مادر او ارسال کرده بود تا او را زجر دهد؛ به خاطر این شاهکار هم ظرف دو ساعت دستگیر شده بود. این یک داستان تکراری از چرخه ی عشق و نفرت است و این که بیشتر اوقات، وقتی کسی را دوست داریم، او را به خاطر هوس یا منافع خودمان میخواهیم و نه به خاطر خودش. ولی اگر او در خدمتمان نباشد، معمولا شخصا به او صدمه نمیزنیم مگر این که حس کنیم خدا هستیم و باید به دست خودمان، عدالت را اجرا کنیم. از زمانی که یهوه خدای یهود به صورت عیسی مسیح تبدیل به انسان شد و مذهبسازان و اومانیسم، هویت خدای انسان شده ی مسیح را در همه ی آدم ها تکثیر کردند، مردم به اندازه ی یهوه ی دمدمی مزاج، دو شخصیتی شده اند و همانطورکه سینما از طرف آدم ها علائقشان را انعکاس میدهد، متمایل به کشتن دوست و معشوق سابق خود در منتهای نفرت. این معشوق ها و دوست های سابق، همه در جایگاه آن ملت های بدبختی هستند که یهوه از سر عشق و علاقه، به آنها زورگویی کرد و زمانی که احساس کرد مردم دیگر زیر بار حرف زورش نمیروند، آنها را از شدت خشم و نفرت، زجرکش کرد و رفت سراغ یک قوم بدبخت دیگر. ما همیشه میشنویم که خدا مردم را دوست دارد؛ اما چطور میتوان به این دوست داشتن اعتماد کرد وقتی بر یک خودخواهی کاملا بشری از جنس هوی و هوس یک عاشق شکست خورده است و جزو میراث طبیعی مشترک ما و جانوران است؟ خدا چطور ممکن است واقعا انسان ها را دوست داشته باشد وقتی از کشتار دسته جمعی آنها احساس پیروزی میکند و در توراتش با لذت جنون واری در حد یک قاتل زنجیره ای، پیروزیش را وصف میکند؟

سر لاورنس گاردنر –از اشراف بریتانیا که به بیشتر این اشرافیت نگاهی منفی دارد- به این سوال پاسخ داده است. او با تکیه بر بعضی کتاب های حذف شده از عهد عتیق (تورات) مثل کتاب یاشر معتقد است متن فعلی عهد عتیق، نتیجه ی دستکاری در متونی قدیمی تر و سپس تلفیق آنها است و در این متون، دو خدا با دو شخصیت کاملا متفاوت، مورد توجه بودند و در تورات فعلی، این دو خدا هر دو زیر نام یهوه طبقه بندی شده و یهوه را تبدیل به یک بیمار دو شخصیتی کرده اند. از این دو، یکی الشدای خدای کوه نشین طوفان بود که به صورت «خدای خشم» توسعه یافته و عاشق به بردگی گرفتن انسان ها بود. انسان ها در مقابل خشم او، بندگانی بودند که از سر ترس، او را اطاعت میکردند و اصطلاح «خدا ترس» ازاینجا می آید. دومی «آدون» یا «آدونیس» است که دوستدار انسان ها است و به مردم تا حد ممکن کمک میکرد و سعی مینمود تا انسان ها را به سمت بهروزی و سعادت راهنمایی کند. در تورات، درحالیکه آدون صفت یهوه شده، لقب آدون یعنی بعل (صاحب)، عنوان دشمن یهوه شده است و وقتی یهوه یهودی ها را به سزای پرستش بعل، زیر تیغ سربازان بی رحم آشوری میفرستد، درواقع دارد انتقام توجه مردم به آدون را میگیرد. گاردنر معتقد است تضاد همین دو ایزد است که به صورت تضاد اهوره مزدا و اهریمن بن مایه ی مذهب زرتشت شده است. وی همچنین تاکید میکند که محل اصلی تهیه ی این داستان ها فلسطین نیست و آنها در عراق و با گرته برداری از اساطیر بین النهرینی به وجود آمده اند. در این اساطیر، ثنویت فوق الذکر در قالب های دوگانه ی انلیل و انکی، یا ایلوکورگال و حئا حود را نمایان میکنند. انلیل که خود را به دروغ قادر متعال میخواند، خدایی بی رحم است که آدم ها را با سیاست ترور به پرستش خود مجبور میکند درحالیکه انکی اراده به پرورش و پیشرفت مادی و معنوی انسان ها دارد. انلیل از باسواد شدن و دانش اندوزی آدم ها متنفر است و آن را مزاحم ترس آنها از خود میداند. قوم لوط را که در تورات یهوه نابود کرده است، در یک روایت سوری انلیل از بین برده است، این بار نه به خاطر این که قوم لوط فاسد و جنایتکار بودند، بلکه به خاطر این که آنها جامعه ای متمدن و مبتنی بر رعایت دانش و فرهنگ بنا نهاده بودند. نکته ی جالب این که لغت انکی را آکدی ها به معنی کهن الگو استفاده میکردند یعنی قرار بود انسان ها او را الگو قرار دهند و در مردمدوستی و رعایت حقوق دیگر مردمان از او الگو بگیرند. در این راه، حئا یا انکی به پدر الهی مردم تبدیل شد و افسانه ای در توضیح این معنا به وجود آمد. در این افسانه، نخستین آدمیان، حیواناتی غریزی و آنقدر ضعیف بودند که به فراوانی توسط درندگان خورده میشدند و جمعیت قلیلی از آنها وجود داشتند. حئا چون فیزیک انسان را تنها مورد استثنایی قابل حمل الوهیت و روح ایزدی در زمین تشخیص داد، تصمیم به تکثیر خود در بشر گرفت. در این راه، حئا و همسرش ننه، به کالبد مرد و زنی انسانی با جسم فیزیکی درآمدند و با هم آمیختند. از این آمیزش، آتابا و آوا پدید آمدند که همان آدم و حوای توراتند. آتابا و آوا، سه پسر صاحب شدند به نام های هه ویل (هابیل)، قابیل (قائن)، و ساتانائیل (شیث). قائن، بیش از همه موجودیت ایزدی حئا و ننه را در خون خود داشت و سه چهارم وجودش ایزدی بود. ازاینرو قد و قامتی بسیار بالاتر از برادرش هابیل یافت و سبب شد «خون هابیل در زمین فرو برود.» یهودی ها این جمله را اینطور برداشت کردند که قائن از هابیل قوی تر بود و خون او را ریخت و داستان برادرکشی قائن را ساختند و او را اولین قاتل خواندند نه به این خاطر که متن را اشتباه فهمیده بودند بلکه چون میخواستند تمام مردم نا یهودی جهان را به واسطه ی حام ابن نوح، از نسل قائن بخوانند و آنها را ذاتا شرور تلقی کنند. اما معنی اصلی این متن این بود که قائن به خاطر شکوه ایزدیش، تمام زنان را به خود جذب میکرد و برعکس، هابیل همسری نیافت و با مرگش و دفن شدنش در زمین، نسلش هم مرد. چند زنی قابیل در جامعه ی قلیل نخستین بشر، برای تکثیر روح ایزدی در بشری که تا آن زمان حیوانی بیش نبود، لازم بود، اما فرصت طلبان، آن را جواز ابدی چند همسری و حتی زنبارگی مرد فرض کردند. اشرافیت یهود که با تلفیق حئا و انلیل زیر نام یهوه عملا در تیم انلیل قرار گرفته بودند، جهاد و کافرکشی برای از بین بردن میراث معنوی پیشین را در پیش گرفتند و در این راه به بدنام کردن قائن با نسبت دادن جادوگری و شیطانپرستی و تمام چیزهای بد دنیا به او و اولادش پرداختند و عمدا این امکان را ایجاد کرند که وقتی مردم از جنایات و ریاکاری های خاخام ها و شاگردان کشیششان زده شدند، به میراث قلابی و به شدت شیطانی قائن رجوع کنند و جهان را بیش از پیش، از جنایت و تباهی آن گونه که انلیل میپسندد پر کنند. اینطوری یهودیت و تولیدات مسیحیش، در پست فطرتی شاگرد فرزندان حام تلقی میشوند که دنباله رو مکتب قائنند و در مصر، از آن یک عرفان فربه تهیه کرده اند. بدین ترتیب، مریم مقدس کسی جز ایزیس مصری نیست که یهودیان او را همان لیلیت جن میدانند. عیسی ابن مریم هم کسی جز هورس پسر ایزیس نیست و فرم اصلیش سوبک یا هورس در هیبت تمساح بوده و به همین دلیل نام بردار به مسیح یا مشیا است چون مسیح همان "مسح" در مصری به معنی تمساح است و ارتباط تمساح با آب، یادآور مسح شدن و غسل تعمید است. عرفان مصری حول فراعنه یا خدایان انسان گون میچرخد که یادآور وجود اکثرا ایزدی قائن است. شاهان سکایی که به عنوان فرمانروا علاقه مند به ایزدی تلقی شدن بودند، از جادوگری قائنی استقبال کردند و تمساح خاورمیانه را به صورت اژدهای اساطیری توسعه دادند و همین اژدها در اشرافیت سکایی الاصل اروپایی، نماد پندراگون یا خانه ی سلطنتی شد. سیگیسموند امپراطور متعصب مسیحی روم، یک اخوت مخفی اژدها را اسباب اتحاد اشرافیت صلیبی اروپا برای جنگ با حکومت های ترک مسلمان شرق نمود.:

“STAR FIRE: THE GOLD OF THE GODS”: LAURENCE GARDNER: NEXUS MAGAZINE: JULY1998

گاردنر علیرغم رسیدن به این درجه از واقعیت تلخ این رویدادها اما باز هم بیهوده سعی میکند به اصل فرهنگ اولیه دریچه ای باز کند و البته دریچه اش هم به روی بنگاه مستخدم در آن یعنی فراماسونری باز میشود و سعی در وجهه بخشی به جادوگری میکند و در این راه حتی به تناقض گویی هم می افتد چنانکه فاحشه خواندن زنان جادوگر را افترا میخواند ولی باز هم اتهام کشیش ها در باب تقدس خون قاعدگی در بین آن زنان را علیرغم بن مایه ی جنسیش تکرار میکند و حتی سعی میکند آن را از نظر علمی توجیه کند.

اما مدت ها پیش تر و در قرن 19، سرهنگ فورلانگ انگلیسی در شارلاتانیسم فرهنگی کیش های سلطنتی، خیلی بهتر روشنگری نموده بود. به نوشته ی او، مذهبسازی سکاهای تورانی، دنباله ی دستکاری های عجیب و غریب استادان سامریشان در یهودیت بود. سامری ها ظرفیتی به یهودیت دادند که امکان داد همه چیز را از گاوپرستی گرفته تا پرستش آلت جنسی نرینه را بتوان به آن آمیخت. درست به پیروی از سامری ها سکاها نیز در تقدس سازی برای اماکن و انتقال دادن جایگاه های مقدس، سهل گیر بودند و چندین اورشلیم، معبد سلیمان، بابل، پارس، ساموتراس و لاریسا را در محدوده ی وسیع بین مناطق اتروسک نشین ایتالیا و لاریس در کاتیوار هندوستان ایجاد کردند. در قرون متاخر، تنها دو سوی این منطقه در ایتالیا و هندوستان بودند که اهمیت فرهنگی ویژه ای در غرب داشتند. ایتالیا محل واتیکان رم بود و رم ایتالیا به عنوان مابه ازای اورشلیم، در پالاتین نسخه ی بومی شده ی پالستین یا فلسطین توسط نسخه ی ایتالیایی موسی یعنی رومولوس بنا و تقدیس شده بود. رم دنباله رو یونان بود و یونان را در شبه جزیره ی بالکان تعیین کرده بودند چون بین ایتالیا و فنیقیه قرار داشت و ترجیح بر آن بود که فنیقی ها که بانیان تمدن اروپا هستند از یک منطقه ی نزدیک تر شروع کرده و بعدتر به ایتالیا پای گذاشته باشند. بنادر فنیقی شامات، ارتباط خود با ایتالیا را هنوز داشتند. ولی چشم انداز شرق ماورای آنها در دشت بابل در عراق عرب چندان جالب نبود. بین النهرین کهن، سرزمین کم جمعیت و عقب مانده ای بود. منطقه ی بین آن و هندوستان که با «پرشیا» و «ایران» تطبیق شده بود، حتی از آن هم ناآبادتر و فلاکتزده تر بود. اما هندوستان در پس آن، به دلیل فضای استوایی متنوع از نظر وفور گیاهان و جانوران، به سرزمین پرجمعیتی تبدیل شده بود و قابل باور بود که سخنگوی راستین شرق باشد. با این حال، دراینجا هند هنوز ترجیحا سخنگوی یک شرق نزدیک به غرب بود. زبان های آریایی آن، همخانواده با زبان پهلوی بودند که زبان پارتیان تلقی میشد. پارت ها تورانی و گاهی همان هون های تاریخ روم تلقی میشدند و خدایشان موسوم به "آکوس" بود که دقیقا همان اکو در کلدانی به معنی "پسر" (فرزند) است و همنامی آن با اصطلاح رایج مسیحی درباره ی عیسی مسیح جالب به نظر میرسد. اوزیبیوس نوشته است آنها یک انجیل مسیحی مخصوص خود داشتند که نسخه ای از آن به کشیش های قستنطظنیه در روم شرقی هم رسیده بود. زبان کتبیشان پهلوی بر بنیاد یک گویش بسیار ساده شده ی کلدانی-سوری در زمینه ی زبان سیاهپوستان کوثا در عراق استوار بود ولی یهودیان بودند که آن را نوسازی و ترویج کردند که بعدا از آبشخورهای اصلی زبان فارسی شد. پهلوی به زبان مقدس زرتشتیان تبدیل شده بود که در هندوستان یک اشرافیت قدرتمند موسوم به پارسی تشکیل داده بودند. این اشرافیت، پیروان خود را به اطاعت از اهوره مزدای خوب و دشمنی با اهریمن بد دعوت میکردند ولی خود هر دو را گرامی میداشتند و در این دوگانه پرستی، به بودا اقتدا میکردند که از پذیرش واقعیت تلخ هستی و عدم قضاوت درباره ی آن سخن میگفت و این پذیرش را یک نوع پرستش تلقی میکرد. این بودای هندی، با بودای پرهیزگار مالوف چینی ها فرق میکند و یک بودای اصیل تر سکایی است که احتمالا بودای مورد زیارت زوار در بلخ است. خدای او درست مثل خدای طالس و فیثاغورس، روح جهان مادی و عامل هر چیزی است که در جهان اتفاق می افتد. در جاهایی هم که به پرهیزگاری میزند، تفاوتی با پرهیزگاری فیثاغورسی از خود نشان نمیدهد. به نظر میرسد او در قالب انسانیش ساکیامونی (به معنی رئیس سکاها) یک تجلی بی ملاحظه از یهوه ی یهودی باشد که وقتی در جهان مادی مجسد میشود، در توحش نشان دادن از خود، شرمی ندارد و در این حالت، یادآور یکی از خدایان غربی پیچیده به فیثاغورسیسم به نام زالموکسیس ساکن تراس است. برخی گفته اند زالموکسیس قرن ها قبل از فیثاغورس میزیست و برخی گفته اند شاگرد فیثاغورس بود. برخی زالموکسیس را یک خدا دانسته اند و برخی او را پیامبر خدایی به نام گیبیلیسس خوانده اند که به سوی قوم گم شده ی آتیا فرستاده شد. زالموکسیس پوست خرس میپوشید و در جنگل در غاری میزیست و در بیرحمی و توحش، از خرس قابل تمییز نبود. او را فردی از گروهی از جادوگران دانسته اند که از شدت خدائیت، هیچ تمییزی بین خوب و بد نمیگذاشتند تا جایی که بچه های خود را میکشتند و همسران خود را به فحشا با خدایان خود میسپردند. این قصه ها همه نتیجه ی جمع آمدن اورشلیم یهوه در اور هستند که همزمان به معنی شهر، آتش و بیشه زار است. چون خدای تمدن، یهوه ی هبوط کرده به جهان زیرین به واسطه ی غار و در حکم یک انسان غارنشین و جانور غریزی است که آتش را میپرستد تا از او محافظت کند. آتش، نسخه ی زمینی خورشید است و ورود او به غار، مثل ورود خورشید به زیر زمین در غروب است. آتش جمع کننده ی آدم ها در غار است ولی ماده ی لازم در صنعت و خلاصی از این شیوه ی زندگی و بلاخره شهرنشین شدن انسان نیز هست. فیثاغورسی ها آتش و خورشید را به عنوان عنصر نخستین تقدیس میکردند. این، همتای آتش پرستی زرتشتی ها است. در بعضی نواحی هندوستان، معبد آتش هندوها را "کورفکان" به معنی خانه ی آتش میخواندند. "کور" که دراینجا به جای آتش به کار رفته، همان کوروس و هوروس خدایان مصری-یونانی خورشید، و نیز کورش بنیانگذار پادشاهی پارسیان یا فارسیان است. فارسیان به گفته ی فورلانگ، اعقاب یهودی های فریسی ساکن صخره ی موسوم به «ایر» در کوه موریاه دانسته میشدند. نامیده شدن سرزمین فارسیان به «ایران» ازاینرو است. در اورشلیم نیز مکانی موسوم به «ایر پولیس» متعلق به این فریسیان بود. لغت «ایر» که با YER به معنی آتش قابل مقایسه است، قبل از این که نام خود صخره باشد، نام غار مقدس آن بود که برای یهوه فقط در تلفظ، با اور یا شهر برای انسان ها تفاوت داشت. فورلانگ، ایرپولیس را در لغت همان «هیروپولیس» به معنی شهر خورشید میداند که نام یونانی یکی از شهرهای مقدس سوریه بود.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P127-134

فیلیپ گاردینر، «ایر» را فرمی از «یر» به معنی تماشاگر میداند و «یر» دراینجا مترادف «ناظریم» است که همان آناکیم یا نژاد انسان های خدامانند با توانایی های فرابشری بودند و دورگه ی فرشتگان هبوط کرده از زنان زمینی به شمار میرفتند. این فرشتگان به «گریگوری» موسوم بودند از ریشه ی EGREGOR به معنی تماشاگر. این لغت به معنی نگهبان نیز بود و به مفهوم رب النوع به کار میرفت. بر این اساس گفته میشد تمام این فرشتگان هبوط نکردند و گروهی از آنها هنوز ناظر و مراقب اعمال آدمیزادند. این فرشتگان، بنی الوهیم یعنی فرزندان خدا تلقی میشدند. اما گاهی "م" در «الوهیم» علامت جمع تلقی میشد و خود آنها الوهیم به شمار می آمدند. «ال» یا «ایلو» که همان «اله» است با «ایر» و «یر» فقط تفاوت لفظی دارد و ردیابی منشا لغت «الف» ELF به معنی جن از ELV و از طریق آن، ILU نشان میدهد که چرا جاهایی «الوهیم» معادل «ایریم» یا ناظران به شمار رفته است. گاردینر، لغت «ایریم» در عبری را معادل «ارم» در عربی میداند. «ارم» سرزمین تمدن قوم عاد در یک بهشت پرگیاه بود که اکنون به جایش بیابان وحشتناک و سوت و کور موسوم به «ربع الخالی» قرار دارد. این همتای نابودی باغ عدن آدم و حوا در تورات است و میدانیم که علفزار اطراف بابل نیز عدن نامیده میشد. در دراستان ارم هم «ایر» درست مثل «اور» علاوه بر نام قوم، جایگاه نیز هست. مصریان خدایان را "نتر" مینامیدند که تلفظ قبطی لغت «ناظر» است. سرزمین خدایان "تا نتر" بود که «تا اور» یعنی شهر بزرگ نیز نامیده میشد. اور در قبطی به معنی قدیمی نیز هست که این میتواند اشاره به زمان خدایان یا همان ناظریم داشته باشد. از طرفی یهودیان، لغت «اور» را مخفف «اور کسدیم» یعنی شهر کلدانیان که ابراهیم از آن آمد به کار میبردند و ازاینجا اور معادل یک شهر خاص در شنعار یا بین النهرین نیز شد که تصور میشد مدت ها قبل از به عظمت رسیدن بابل توسط نبوپلسر و نبوکدنصر، مرکز فرهنگی عمده ی بین النهرین بوده است. بنابراین، اور محل آنوناکی ها –تلفظ دیگری از آناکیم- به شمار میرفت که همان خدایان بین النهرین به شمار میروند.:

“WATCHERS, ELOHIM AND EGREGORS”: PHILIP GARDINER: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

دراینجا نکته ی جالب روشن میشود. آنوناکی ها یا به اصطلاح خدایان کلدانی، فرزندان تهاموت الهه ی دریا بودند که یکی از آنوناکی ها به نام مردوخ، او را کشت و از جسدش جهان مادی را آفرید. بنابراین آنوناکی ها یا خدایان از جنس جهان مادی هستند و هر قدرت ایزدی ای که داشته باشند نتیجه ی فرافکنی روحانیت ما انسان ها به فیزیک آنها است. همانطورکه روشن شد ورود نیمه خدایان به اور، همتای ورود آتش به غار انسان اولیه است و آتش به این دلیل غار را تبدیل به شهر کرده که صنایع را گسترده و امکان شکل دادن به مواد در آهنگری و تکثیر مصنوعات را فراهم کرده است. بنابراین آتش همتای تهاموت در تولید خدایان است و خدایان، مصنوعات خود ما هستند که به ما جلوه ی خلقت میبخشند. یعنی ما حکم مردوخ را پیدا میکنیم که جسد تهاموت یعنی طبیعتی که سرکوبش کرده ایم را اسباب خلقت خود میکنیم و در این راه با خدایان پیشین یعنی غرایز و قوانین جهان مادی که مخلوق همان طبیعتند کنار می آییم. مجموعه ی این نیروها در اورشلیم وجود ما که خدایش یهوه یا انلیل است، منظم میشوند و بنابراین تنها یهوه ی موجود، خود ماییم. ما خودمان را به خدایی انتخاب کرده ایم و خدای دروغینی از جنس خودمان را به بیرون فرافکنی کرده ایم که هیچ ربطی به خدای واقعی ندارد. بنابراین وقتی فکر میکنیم خدا دشمن انسان است، باید فکرمان را به جمله ی دیگری ترجمه کنیم: این مجموعه و برایند روحیات کنونی انسان های عصر رسانه است که دشمن فرد فرد آنها است و تا وقتی نورم های این روحیه ی جمعی تغییر نکنند خدای واقعی جای درخور خود را در قلمرو ذهن انسان ها نخواهد یافت.

دانلود کتاب « پیشگویی ظهور کفار: عبد هادی، ونوس کوثری و کیش تلفیقی جنگ و هنر»

نویسنده: پویا جفاکش

بخش هایی از کتاب:

«دقت کرده اید که بعضی از افراد این نسل، علاقه ی زیادی دارند که به اخبارها و تفسیرهای سیاسی خاصی گوش بدهند فقط به خاطر این که مجری یا مفسر خبر، خیلی خوب حرف میزند و اجرای قوی و مسلطی دارد. مجری معمولا تابع خط مشی سیاسی شبکه یا جریانی است که او را به خدمت گرفته اند و لزوما حقیقت را نمیگوید ولی این برای بسیاری از شنوندگانشان اهمیت ندارد و چه بسا خیلی از این شنوندگان اصلا چیزهای کمی از آنچه اینها میگویند را بفهمند ولی همان یک ذره را حقیقت محض بپندارند بی این که متوجه شده باشند که بر مفاد اطلاعاتی مربوطه نقدهایی هم وارد است. این خصلت عجیب، نتیجه ی برخورد اطلاعاتی با اخبار به مثابه نوعی فرهنگ و هنر است. چون از قدیم، اولین منابع اطلاعاتی مردم، هنر بخصوص هنر نمایشی بوده است. هنر نمایشی مقدس بوده چون بر مذهب استوار بوده است و همیشه عقیده بر این بوده که مذهب حقیقت را میگوید. بنابراین این انگیزه همیشه وجود داشته که مردم، کسی را که هنر بالاتری دارد مقدس تر یا برحق تر بدانند و به خدا نزدیک تر ببینند. این در طی قرن ها در خون مردم رفته و این حالت را در آنها به وجود آورده که حتی یک هنرپیشه ی هالیوودی را که در زندگی روزمره اش و نگه داشتن دوستان و خانواده اش کنار خود معطل است مانند یک مربی اخلاقی میپرستند حتی نه بر اساس هنر شخصیش بلکه بر اساس هیاهوی خبری که شرکت های تبلیغاتی گرد او ایجاد میکنند و این احساس را به وجود می آورند که هنرمند بی نظیری است. سوالی که اینجا به وجود می آید این است که آیا این وضعیت، نوعی حرکت به سمت ضد مذهبی بودن بر اساس مذهبی بودن نیست و تناقضی در آن ظاهر نشده است؟ پاسخ منفی است. چون درواقع کفرگویی نمایی و افتخار به کافر بودن برای جلب مردم، یک واقعه ی رسانه ای و تبلیغاتی مدرن است که به قصد تحقق بخشیدن به یک سری پیشگویی های خاص مذهب سنتی رقم خورده است و البته این پیشگویی ها مال یک مذهب خاص هستند: یهودیت.

منابع خاخامی میگویند که انبیایی چون اشعیا پیشگویی کرده اند که روزی مردم همه بر ضد یهوه قیام میکنند و یهوه به سبب این قیام، از مردم انتقام میگیرد و ترتیبی میدهد که باهوشان و خردمندان مردم تضعیف شوند و احمق ها به سطح قدرت برسند. احمق ها به طور وسیع وارد سیاست میشوند و مردم را به سمت حماقتی تباه کننده میکشند. پس از آن بین مردم رایج میشود که به خواست های جوانان و ابلهانه ترین مدهای ترویج شده عمل کنند. یکی از مهمترین نشانه های احمق شدن سیاست در پیشگویی های یهودی، ورود گسترده ی زنان به سیاست است. منابع خاخامی برآنند که آدم به سبب گذاشتن عقل خود کف دست حوا سقوط کرد و همان زمان خدا امر فرمود: «زنان بر اولاد تو حکومت خواهند کرد.» بنابراین به سیاست وارد شدن زنان، نقطه ی اوج خواست خدا و تباه شدن انسان ها یعنی مردها به دست زن ها است. به نظر خاخام ها زن به طور خودبخودی و بدون این که خودش بداند دشمن مردها است و به همین دلیل شهادت او در دادگاه فاقد اعتبار است. ولی در آخرالزمان چنان همه چیز خراب میشود که زن ها قاضی میشوند. زن ها همچنین به طور گسترده رو به بد حجابی و بی حجابی می آورند و آشکارا مردها را تحریک به عمل جنسی با خود میکنند. در این حالت، زنان به «تیغه ی آتشین شمشیر الهی» نامبردارند. خاخام ها حضور گسترده ی زن ها در کابینه ی سیاسی اسرائیل را نشانه ی تحقق وعده ی الهی به اشعیا میدانند که میگوید روحانیون یهود به سبب سوء استفاده از دانش و مهارت خود در «استکبار» بر دیگران، قدرت مذهبی خود را از دست میدهند و یهودا و اسرائیل دچار فساد در رهبری سیاسی و انحطاط اجتماعی نابودکننده ی فراوان میشوند.:

“Zohar vaykira section 47: women rule over the world”: yeshshem.com

مسلما این که تک تک این وقایع در دنیای ما رخ داده اند به این خاطر نیست که آنها همانطورکه خداوند وعده داده به طور خود به خودی به وقوع پیوسته اند، بلکه آنها را عمدا و به بهانه ی اثبات درستی وعده های خدای نه چندان جالب یهود، دانه دانه محقق کرده اند. من صد درصد مطمئنم که تمام اصراری که در نشان دادن غلبه ی زنان و مردان زن مانند همجنسباز بر فرهنگ انسان ها یعنی مردان مردانه ی فحل به کار میبرند و این که تا میتوانند نمادهای شیاطین را در بولتون های فمنیست ها و گروه های مدافع همجنسبازی به نمایش درمی آورند، نه به معنی این که زن ها و همجنسبازها واقعا دشمن انسان و خدایند بلکه ازآنرو است که یهودیت جار میزند این هر دو دسته دشمن خدایند تا آنها را شمشیر انتقام الهی که بر سر انسان های نافرمان فرود آمده نمایش دهد و آدم ها را از آنچه هستند ناامید و نسبت به آینده افسرده کند. اما آنچه در پیشگویی های فوق کمتر بر آن تاکید شده و چه بسا برجسته کردن زنانگی برای پنهان کردن اهمیت بیشتر آن است، نقش گسترش حماقت در این آخرالزمان افتضاح است چون حماقت تنها چیزی است که خاخام ها و شیطان هیچ یک با گسترش آن در بین مردم مشکلی نداشته اند. یهوه بی دلیل نبوده که نسل باهوشان و خردمندان را در تنگنا قرار داد و ابلهان را به قدرت رسانید، چون خردمندان دشمنان جدی و خطرناک یهوه بودند و ابلهان مهره های بی اختیار او. حتی وقتی به نظر میرسد این مهره های بی اختیار، کفرگویی میکنند و خدا را که الان دیگر همیشه منظور از او یهوه است فحش میدهند، هنوز دارند یهوه را مشعوف میکنند. ابلهان یهوه را نمیشناسند ولی نماینده های او را تعقیب میکنند چون یاد گرفته اند که آدم مومن، حتما باید از یک امام یا پیشوا تقلید کند تا ایمان او مورد قبول یهوه قرار گیرد و دنباله روان اینان در مدارس ظاهرا غیر مذهبی نیز هنوز در کفرگویی از پیشوایان کفری تقلید میکنند که قرار است پیشگویی یهوه درباره ی رواج کفرگویی در آخرالزمان را اثبات کنند. فکر نکنید ایران ما اگر یهودی و مسیحی نیست و اکثر مردمش مسلمان و بارآمده ی مدارس شیعه پرست جمهوری اسلامیند از این قانون مستثنایند. فکر میکنید چرا جمهوری اسلامی و اصولگرایانش اینقدر سریال مختارنامه را تبلیغ میکردند؟ برای این که در آن فیلم همه الگو داشتند جز خوارج فیلم. با این که این گروه در داستان اصلی، خود را خوارج نمیدانستند و مروانی ها فحش خوارج را بارشان کرده اند، باز هم سناریست فیلم، آنها را از روی خوارج نهروان ساخته و پیشوای دانشمندشان را که تنها گناهش این بوده که از خلیفه ای اطاعت نمیکرده یک ابله جاهل نمایانده طوری که مخاطب نمیفهمد چرا این آقای خوارج اگر نهروانی است و دشمن علی، می آید به مختار میگوید جان اولاد علی در خطر است تا مختار بیاید آنها را از دست آل زبیر نجات دهد. درواقع مختارنامه که تنها اندکی بعد از فتح عراق به دست نیروهای امریکایی و آماده شدن جمهوری اسلامی از درآمدن از لاک «گفتگوی تمدن ها» بدنه ی اصلی محتوای خود را پیدا کرد، داشت دعواهای شیعه و سنی را احیا میکرد و برایش مهم بود که مردم، همه را به دو دسته ی مخلص ولایت و نوکر آل سعود تقسیم کنند. در این مسیر، «خوارج» نام جدید کسانی شده بود که پیشتر «اویسی» یا «اویسی مذهب» خوانده میشدند به نام اویس قرنی که داستانش حتی در کتاب درسی عربی ما هم درج شده بود. اویس مرد درستکاری اهل یمن و معاصر پیامبر اسلام بود که از مادر پیر نابینایش مراقبت میکرد. روزی تصمیم گرفت برود ببیند پیامبر جدید کیست که اینقدر از او تعریف میکنند. ولی مادرش را نمیتوانست رها کند. بنابراین اویس از مادرش قول گرفت که یک روز صبح تا حجاز بتازد و پس از ملاقات با پیامبر، قبل از غروب برگردد. اویس با این قول به مدینه آمد ولی پیامبر در شهر نبود. هرچه صبر کرد پیامبر نیامد و اویس مجبور شد بدون موفقیت در دیدن پیامبر و مطابق قولش عزیمت کند. بعد از رفتن اویس و رسیدن پیامبر، پیامبر از استشمام عطر بهشت گفت که به سمت جنوب روان است. پس از آن اویس هرگز پیامبر را ندید ولی با این حال، او بدون داشتن سمت مریدی پیامبر، خود به خود آدم خوبی بود و در این راه از آنچه از آن به «خضر درون» یا «شاهد (زیباروی) درون» یاد شده است اطاعت میکرد. پس از آن از هر کسی که بدون داشتن پیشوا آدم خوبی باشد به طور قراردادی به نام «اویسی» یاد میکردند. این که این اصطلاح امروزه از بین رفته، دلایلی دارد. ازجمله شاید یک دلیلش خاندان یهودی تبار «بنی هاشم» باشند که خیلی راحت میتوانستند با سادات هاشمی نسب برده از پیامبر اسلام همهویت شوند. روزنامه ی هفت صبح (31 تیر 1402) در ستونی در صفحه ی «خواندنی و سرگرمی» خود به نقل از موسی نجفی و موسی فقیه حقانی در نوشتارهای تاریخ تحولات سیاسی ایران (موسسه ی مطالعات تاریخ معاصر ایران) از اینها یاد میکند. جد بزرگشان عاشر اهل قزوین بوده که پس از مسلمان شدن، خود را هاشم نامید. حاج ابراهیم خان کلانتر را که با خیانت به زندیه باعث تاسیس دولت قاجار شد از این خاندان خوانده اند. اگر کمی اطلاعات درباره ی یهودیت داشته باشید میدانید که یهودی ها برای این که نام مقدس یهوه را ناپاک نکنند موقع سخن گفتن از او از اصطلاح «هاشم» استفاده میکنند که تلفظ عبری کلمه ی «اسم» است؛ یعنی وقتی میگویند «اسم» (هاشم)، منظورشان اسم یهوه است. از همین جا شما میتوانید یک الگوی جهانی را تشخیص بدهید که هر چیزی که قبل از یهوه ی یهودی ظهور کرده را محو میکند و قبل از آن را تا روز ازل به صورت تاریخ یهوه و قومش بازسازی میکند. در این راه، آدم های زیادی تولید میشوند که مثل مسیح غربی ها شکل زمینی شده ی یهوه اند تا آدم ها برای میل کردن به تقلید از یهوه، هرچه بیشتر او را دشمن خودشان کنند...»

« ظاهرا برای این که هادو خدای عبد هادی، تبدیل به تموز بابلی شود، باید اول در جهان مادی و ثروت هایش تجلی کند تا مردم از بابت احساس تنعم و سرشاری، به محبت و مردمدوستی جلب شوند و دست از خشونت و جنگ که دستور چنارو یا یهوه است بکشند. از این روی است که تیاس (تموز اول) در هیبت هفستوس وارد وجود کوثریه (آفرودیت) میشود تا تبدیل به آدونیس (تموز دوم) شود و آنگاه آدونیس مانند سیف ابن ذی یزن در افسانه ی سقوط حبشیان، مکورد علاقه ی مادرش قرار بگیرد. این مادر یعنی آفرودیت کوثری و قمریه ی حبشی پیش از این که تحت تاثیر شخصیت پسرش –عیسی مسیح بعدی- تبدیل به "سیده افقا" و مریم مقدس شود، باید اول تصویر بسیار فاسدی داشته باشد که منعکس کننده ی جهان مادی و وجود پلشت و پر سوء ظن آن از دید خاخام های یهود است. سامیان که سیف ابن ذی یزن وظیفه دارد پیشگویی نوح درباره ی سیطره ی آنان بر حامیان را عملی کند در نزد یهودیان به بنی اسرائیل و جدشان اسحاق فرو کاسته اند چون فقط آنها بوده اند که از آمیزش سامیان با نژادهای پست حامی و یافثی خود داری کرده اند. ازاینرو مصر که یهودیت بر آن فرود می آید کنایه از همه ی جهان است.

این در سوال خاخام یوخانان از خاخام اشلاق درباره ی شموت 12 : 12 روشن میشود که در آن، هاشم (یهوه) میگوید: «من از سرزمین مصر خواهم گذشت نه یک فرشته.» خاخام اشلاق در پاسخ میگوید هاشم خیلی به مصری ها عطوفت به خرج داد که در زمان موسی، فقط فرزندان اول آنها را قربانی کرد وگرنه آنها از انسانیت ساقطند و «گوشت آنها مانند گوشت الاغ است» چون آنها فرزندان حام هستند و حام مخترع لواط است. معمولا وقتی یهودیان اصطلاح همجنسبازی را به کار میبرند منظورشان فقط لواط به مفهوم دخول آلت جنسی در جنس موافق است و نه ملاعبه. هرچند سایر رفتارهای جنسی بین مرد و مرد، یا زن و زن نکوهش نشده اند اما تایید هم نشده اند ولی باز این قابل توجه است چون نوازش کردن یا بوسیدن جنس مخالف نا محرم، جرم محسوب میشود و مستوجب عقوبت است. اما لواط چه با مرد بالغ و چه کودک، و چه با رضایت یا بی رضایت طرف مقابل، عقوبت دارد ولی فقط برای یهود ممنوع است. چون بنی اسرائیل، سامی خالصند و بقیه ی نوحی ها به سبب آمیختن با حامیان، از چشم خدا افتاده اند و رسالتی ندارند. همانطورکه در برشیت (26 : 9) آمده است: «متبارک باد هاشم، خدای سام.» یهودیان حتی انتقام همجنسبازی مردان قدیم را از همسران خود میگرفتند و این میراث یهودیانی است که به تناسخ اعتقاد داشته اند. علت این است که مردان یهودی مثل همه ی مردان دیگر دنیا دوست داشتند پسر داشته باشند ولی برخلاف بقیه محروم شدن از پسر را قضا و قدر الهی نمیخواندند و تقصیر همجنسبازهای مرده می انداختند. آنها معتقد بودند روح مرد همجنسگرا پس از مرگ گاهی در زن تناسخ می یابد و در این هنگام، چون او مرد است و روح زنانه برای زایندگی ندارد زن نازا میشود. احتمال دیگر آن است که زنی مرده در جسم آن زن «عیبور» کند. از دید یهودی ها ارواح زن ها پس از مرگشان تناسخ ندارد ولی گاهی به طور موقت در بدن انسانی دیگر «عیبور» میشود. اگر روح زنی در بدن زنی که روح مرد همجنسگرا در آن است عیبور کند میتواند اثری از خود بگذارد که سبب تولید فرزند شود اما چون اینجا روح مرد همجنسگرا فاقد نیروی مردانگی است فقط روح زن اثر میگذارد و بچه دتر میشود. بنابراین اگر زنی نازا باشد یا فقط دختر به دنیا بیاورد شوم است و مستوجب سرزنش و توهین؛ و شوهرش وظیفه دارد برود و همسر دیگری بگیرد تا از او پسر به دنیا بیاورد.:

“advanced reincarnation class 27”: shabtai teacher: yeshshem.com

پس جهان مادی در هیبت تهاموت یا آفرودیت هم نمیتواند زاینده ی مسیح باشد مگر این که روح زنی آسمانی تر موقتا آن را تحت تاثیر خود قرار داده باشد که میتواند نسخه ی اصلی تر آفرودیت باشد که اکنون از او مجزا شده و بعدا به شکل مریم مقدس شخصیت سازی شده است. قدر مسلم این که هفستوس خدای قبل از آفرودیت نیست بلکه خدای درون او و جلوه گر یهوه در جهان مادی است. این که فرم قبلی چه بوده را فرانکلین به همرده سازی معمول کینیراس با آپولو خدای خورشید نسبت میدهد و این که یونانی های ترکیه ی جنوبی، کینیراس را نوازنده ای میدانستند که با آفرودیت در ارتباط است. این به انتقال فرهنگ اوگاریت به غزو وطنا –کیلیکیه ی بعدی- در ترکیه مربوط میشود که حتی گاهی مثل قبرس، آلاشیه نام میگرفت. درآنجا "چنارو" نیز تحت عنوان "کنر" پرستش میشد. در تاماسوس، آپولو را "آلاسیوتاس" یعنی آلاشیه ای مینامیدند. در ترکیه ی جنوبی، آفرودیت برابر با "عترتو حوری" فرمی از "اشاره" نسخه ی سوری عیشتاروت بین النهرینی بود. با این حال، در کنار عترتو حوری، یک فرم قدیمی تر آموری از عیشتار موسوم به "عترتو شادی" نیز گرامی داشته میشد. آپولوی همگام با اشاره نیز همان نرگال خدای دوزخ و فرستنده ی جنگ و بلایا بود که در اوگاریت بیشتر به رشف نامبردار بود. طاعون سازی آپولو همپایه ی طاعون سازی نرگال است که به مانند آپولو معادل خورشید است. بنابراین کوثار فنیقی تقریبا معادل نرگال بین النهرینی یعنی خورشید هبوط کرده به دوزخ است و روایات درباره ی نسبت کینیراس با آهنگری و صنعت، نشانه ی هم هویتی او با کوثار است. قبل از این مرحله، یک تموز جوان در هیبت آپولوی زیبا قرار میگیرد که آدونیس جوان و زیبا، نسخه ی جدید ولی بازگردنده به اصل آن است. بدین ترتیب، کینیراس، داود و سلیمان نیز فرم های جوان، زیبا و خوش آوازی برای خود پیدا میکنند:

“kinyras, the divine lyre”: chap15

روشن است که از این نقطه نظر، یهوه ی هفستوس شده، تموز یا آپولوی قبلی است که به جرم همجنسبازی در تن یک زن که الهه ی جهان است تناسخ یافته و تولد دوباره ی او به یک معجزه شبیه است. چنین معجزه ای هم فقط وقتی ممکن است که نیروی بزرگتری اراده کرده باشد تولد دوباره ی او برای این دنیا لازم است. مشکل این است که اگر شما به نیرویی والاتر از یهوه اعتقاد نداشته باشید این معجزه را نمپذیرد و یهوه برای شما در جهان مادی مجسد میماند و مذهب شما تبدیل به مادیگرایی تا حد پولپرستی میشود...

دانلود کتاب « پیشگویی ظهور کفار»

تاریخ به روایت ارباب حلقه های تالکین: ما در عصر سایرون هستیم.

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی در جنگلی، الاغ ها موفق شدند حکومت شیر را سرنگون کنند و ائتلافی از قدرت را بین خودشان به وجود بیاورند. آنها مملکت داری بلد نبودند و نظم جنگل به هم ریخته بود. الاغ ها امیدوار بودند که حیوانات کم حافظه ی جنگل، کم کم دوران شیر را فراموش کنند و فکر کنند از حکومت خرکی بهتر چیزی وجود ندارد. اما مشکل این بود که شیر حیوان خیلی پر سر و صدایی بود و مدام غرش های بلند سر میداد و هر دفعه حیوانات صدای او را میشنیدند به یاد دوران او می افتادند و الاغ ها را نفرین میکردند. الاغ ها تصمیم گرفتند که قوانین الاغی را به شیر تفهیم کنند و او را وادارند تا از خودشان باشد. به همین دلیل کتابی در وصف مرام خریت نوشتند و تحویل شیر دادند تا آن را مو به مو اجرا کند. اما شیر به آنها گفت زبان الاغ ها را بلد نیست و نمیفهمد این تو چه نوشته شده است.

در این داستان، اتحادیه ی الاغ ها کنایه از مجموعه ای از خرده فرهنگ های نو ظهور عوامانه است که جای یک فرهنگ ریشه دار و اصیل را گرفته اند که اکثر مردم دنیا خاطره ای از آن را دارند و به نظر میرسد متحد کننده ی انسان ها باشد. این فرهنگ یکتا که حکم شیر در داستان را دارد بازماندگانی دارد که رواج این خرده فرهنگ ها یا به اصطلاح همان مرام خریت را درک نمیکنند و علی الحساب، زبان الاغ ها را بلد نیستند. کسی که این تشبیه را کرده، قطعا آدم دموکراتی نبوده و عوامگرایی در فرهنگ و هنر را نمیپسندیده و این از تشبیه فرهنگ یگانه به حیوان سلطنت یعنی شیر، هویدا است. احتمالا با یک بدبین گمنام طرفیم که مثل نیچه، مسیح را در سرسلسله ی عوامگرایان تاریخ قرار داده و او را مسئول بیسواد ستایی و برجسته کردن مردم نادان و حقیر در تاریخ میشمرده است و با آن گفتار معروف گیبون درباره ی زوال شکوه روم در اثر مسیحیت موافق بوده است. با این حال، اشراف بسیار ثروتمندی بوده اند که این عام گرایی را مقدس میخواندند و خواهان گسترش آن بودند درحالیکه وابسته به فرقه های رمزی ای بوده اند که عوام را حقیر میپنداشته اند. نویسنده ی رمان "ارباب حلقه ها" یکی از آنها است.

تالکین عضو فرقه ی طلوع طلایی THE GOLDEN DAWNو نیز یک پروفسور زبانشناس مدرس در اکسفورد بود که هر دو موقعیت، او را نماینده ی طبقات بالای جامعه میکرد. لورنس گاردنر، در سخنرانی ای درباره ی رمان ارباب حلقه های او عنوان کرده که تالکین، این داستان را از روی روایاتی افسانه ای درباره ی وقایع اوایل قرون وسطی ساخته و با روحیات و ایدئولوژی خود سازگار کرده است. در این پردازش، آراگورن یا منجی موعود تالکین، کسی جز شارلمان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس به رهبری واتیکان نیست. شارلمان در زمانی ظهور کرد که جهان موسوم به شرق، تحت امپراطوری عرب ها و اتحاد آنها با فرمانروایان چین، در یک جامعه ی فرهنگی-اقتصادی مرفه باستانی متحد شده بود و ارتباط تجاری اروپا با شرق میتوانست چیزی مانند آن را در اروپا تولید کند اگر پاپ لئوی سوم، تاج امپراطوری را روی سر شارلمان نگذاشته و سنت های دولت رومی قبلی مروونژین را به نفع کلیسای کاتولیک نابود نکرده بود. گاردنر در سخنرانیش به پیوند مورگوت و سایرون و هیولاهایشان با شرق توجه میکند و حلقه ی سایرون را به مانند پادشاهی های شرقی، دنباله ی فرهنگ کهانت بین النهرین میشمرد. این فرهنگ، روی نماد نین خورساگ الهه ی زمین استوار بود که عبارت بود از یک حلقه که درون آن صلیبی سرخ قرار دارد. صلیب همان «کیپرات اربات» یا «چهار گوشه» به کنایه از جهان مادی بود و سرخی آن، اشاره به دید انسان اولیه به قوانین خشن و خونین طبیعت بود که از دید نظم اجتماعی انسان اولیه فقط میتوانست بینظمی باشد. تنها کسی که میتوانست بینظمی قانون جنگل را برای استقرار نظم ولو به زور به کار گیرد، رهبر بود و حلقه که خلاصه کننده ی نین خورساگ بود نمادی از قدرت رهبر کاهن و ازدواج او با الهه ی بینظمی بود. الهه چون نماد جهان بود مادر همه ازجمله رهبر بود و به دلیل تشبیهش در بینظمی به آب و خطرات آن در سیل و طوفان، متشبه به تمساح بود که در بابلی "موشهوشو" و در قبطی "مساحو" نامیده میشد. هر دو کلمه تلفظی از لغت مسیحند. شاه پسر الهه همان مسیح پسر ماری یا مریم بود و ازدواج شاه با الهه نیز ریشه ی افسانه ی ازدواج مسیح با مریم دیگری به نام مریم مجدلیه بود. مریم مجدلیه یک روسپی بود که پس از آشنایی با مسیح توبه کرد و به زنی عفیف تبدیل شد؛ کنایه از این که نظم اخلاقی جامعه و آنچه در صدر آن است یعنی عفت زنان، مسئولیت اداره ی اخلاقی جامعه از سوی رهبر را میطلبد و ظاهرا علت تشبیه بینظمی به الهه نیز همین است. تمساح الهه به شکل اژدها توسعه یافته و با تهاموت الهه ی بینظمی که از جنس آب شور بود تطبیق گردیده بود. در مقابل، نسخه ی اعلای شاه هم آنو پسر تهاموت بود که علیه مادر شوریده بود و نظم را برقرار کرده بود. او که نامش مفهوم آسمان و خدا را میرساند به دو شخصیت تقسیم میشود که به صورت پسرانش متشخص شده اند. حئا پسر آنو از آنتوم –فرم مادینه ی نام آنو- است که الوهی تر و فرزانه تر است درحالیکه برادر بزرگش انلیل به دلیل متولد شدن از "کی" الهه ی زمین، شرورتر و رذل تر است و آلودگی های زمینی را به خود جذب کرده است و هر دو این کیفیات متناقض در شاه زمینی جمع می آیند. شاه دنباله ی کاهن رهبر اولیه است و حلقه ی نخستین به شکل تاجی گرد که روی سر او قرار میگیرد پیشرفت میکند. همچنین خوناشامی او در چارچوب حلقه، به سوی تشریفات نوشیدن شراب از جام درآمده که امتیاز شاهانه اش، باعث با کلاس جلوه کردن شراب نوشی در بین عوام شده است. پیشرفت این ایده ها در اروپا به اولاد عیصو نسبت داده میشود که در ادوم در اردن فعلی ساکن بودند. آنها در دوران هرج و مرج بین النهرین، بابل را تصرف کردند و پیش از سقوط، بسیاری از خصوصیات کهانت آن را به خود جذب کردند. یکی از دو دسته اولاد عیصو در این منطقه کاسی ها بودند که الهه را در جنگل مجسد دیدند و پس از آواره شدن از بابل، ترجیحا در نواحی جنگلی بخصوص بالکان و کارپاتیا ساکن شدند. آنها با اسکیت ها در شمال درآمیختند و به همراه آنها در اروپا منتشر شدند و اوضاع جنگلی آنجا را منادی برحق دانستن آن محل در حکومت بر جهان تلقی کردند. نین خورساگ برای آنها حکم لیلیت بانوی اجنه را پیدا کرد که البته به سبب ارتباط با بینظمی زنانه، یک ماده جن شهوانی بود. البته خود اسکیت ها نیز در بین مردم عادی تبدیل به موجودات جادویی چون اللیل و الف ها و فیری ها و گنوم شدند. فرم دریایی تهاموت که با ماری یا مریم تطبیق شده بود، نیز به "مری جیپسی" یا "مریم کولی" تبدیل شد که زنی بدکاره در ریاست جمعی از جادوگران مرد بود و با گروهش در جنگل ها اقامت میگزیدند و کیششان بخصوص در انگلستان و اسکاتلند توسعه یافت. حتی لغت آنجل که نامش بر قوم انگلیسی ها مانده و قبلا به جن و امروزه به فرشته معنی میشود، دورادور مرتبط با لغت "انگل" است که در ایران و جزایر قناری برای نامیدن اژدها استفاده میشده و حامل مضمون تولد این قوم از زن هیولایی و ازجمله لیلیت شهوت دوست است. مری جادوگر را گاها زنی با پایین تنه ی یک ماهی توصیف کردند که یادآور دریایی بودن تهاموت است. با این حال، فرم انسانی ولی هنوز جنگلی او را میتوانید در قامت "ماریان خدمتکار" معشوقه ی رابین هود در بین دزدان جنگلی شروود هنوز شناسایی کنید. جنگل، دزدنده ی الهه و بازگرداننده ی آن به تبهکاری جنسی بود که عروس را از خدمت تمدن خارج کرده بود. در افسانه ی آرتوری، این به فرار گوینور همسر آرتور با لانسلوت شوالیه ی قهرمان افسانه ی گرال تبدیل شد. در این داستان، حلقه را در دو شمایل می یابیم؛ اول، حلقه ی ازدواج آرتور و گوینور، و دوم حلقه ی میز گرد شوالیه های آرتوری. نابودی میزگرد و تباه شدن پادشاهی آرتور به دنبال فرار گوینور با لانسلوت، همان تخریب حلقه ی ازدواج آرتور با گوینور است. شاه آرتور نیز چیزی جز نسخه ای دیگر از شارلمان یا شاه بزرگ نیست. شارلمان نیز اروپا را زیر فرمان مسیح متحد کرده بود و این اتحاد مستعجل بود. احتمالا اینجا نام لانسلوت، فرم دیگری از نام لانگدوک تلقی شده که کاتارهای آن در مقابل استیلای کلیسای رم، گردن فرازی کرده و محرک ایجاد جنگ صلیبی در قاره شده بودند. لانگدوک، وارث مروونژی ها بود و اکثر مروونژی ها با قدرتی که شارلمان به مسیحیت اخلاقی و کلیسای رم بخشیده بود مخالف بودند. آنها تابعان شاه وحشی جنگل موسوم به وتان یا اودین بودند که 9 حلقه داشت: 8 حلقه برای اداره ی جهان و یک حلقه ی طلایی حافظ قدرت که آن 8 حلقه را کنترل میکرد؛ نسخه ی اصیل حلقه های سایرون. نابودی میراث مروونژی ها همان نابودی ارتش شرقی سایرون به دنبال نابودی حلقه بود که مسلما و همانطورکه گاردنر میگوید تالکین ابدا از آن متاسف نبود.:

“THE REALM OF THE RING LORDS”: LAURENCE GARDNER: BIBBLIOTECAPLEYADES.NET

مفهوم 9 حلقه بودن وتان را میتوان از طریق اثر دیگری مکتوب به یک قرن قبل از تالکین، متوجه شد یعنی در اناکالیپسیس گادفری هگینز. هگینز نیز به یک معرفت اولیه و جهانی معتقد است که از بدو خود ارتباط تنگاتنگی با الفبای فنیقی و سنت هیروگلیف پشت آن داشته است. به نظر او خط یک اختراع منحصر به فرد است و چاره ای نیست جز این که خطوط هیروگلیف مختلف چون خط میخی بین النهرین، آوانگار چینی، و رونیک های اسکیت های اروپایی را دارای منشا واحد بپنداریم و این منشا را پیوسته در تغییر خطوط فنیقی به گونه های عبری و یونانی و لاتین و هندی و غیره دخیل بدانیم. یکی از این تاثیرات متاخر مرتبط با مبدا، نوعی تطبیق اعداد با حروف الفبای لاتین بوده که از سیستم مشابه در بین تدمری ها و فنیقی ها اقتباس شده بوده و بر اساس آن: A=1, B=2, C=3, D=4, E=5, F=6, G=7, H=8, I=9 بوده اند و پس از آن دهگان ها می آمدند: J=10, K=20, L=30… حرف I به جای "ی" نشسته بود که در عبری YOD نامیده میشد. این کلمه مخفف نام های یهود و یهوه با هم بود و از یوت یا YVE یعنی یهوه ی مونث می آمد که از دو جنسی بودن سابازیوس خدای یهودی های ارجی پرست سبت متشکل و منتسب به ماه شده بود. آن را میشد هم IVA خواند و هم IOT که بعد IOT تبدیل به YOD شود. ماه 28 شب در عرض یک ماه قمری در آسمان بود و این 28 شب منشا 28 حرف الفبای فنیقی-عربی است. اگر IVA همان یود در کسوت ماه باشد پس جامع الفبا و برابر با یهوه خدای یهود است. در این نامگذاری، جای V به سبب آن که ابجد "و" 5 است، با 5 الفبای لاتینی فوق یعنی E عوض میشود و IEA به دست می آید. حالا I به سبب این که یود و بنابراین یهوه است، با خدای اصلی که یهوه ادعای برابری با او را میکند جانشین میشود: "علیم". علیم به حرف "ا" تشبیه میشود و چون جهان مادی خانه ی او است، حرف دوم یعنی "ب" از روی "بت" یا "بیت" به دست می آید. در فنیقی، علیم بیشتر با تلفظ دیگر نامش "الف" مشهور شد که کل الفبا به نام او و "ب" «آلفابت» نام گرفت. اگر یود همان علیم باشد بهانه ای به دست می آید تا IEA تبدیل به AEA شود که درواقع "ا" ی اول آن ناخوانا است و آن را میتوان فقط EA یا ائا خواند که فرم غربی نام "حئا" پسر آنو است. EA دو فرم الف یعنی "ا" ی کشیده و الف مستتر در حروف مصوت الفبای عبری را با هم در خود جمع میکند تا جامع علیم باشد و اثبات گر معجزه ی برابری یهوه با علیم. از طرفی، یهودیان فرمی از نامگذاری الفبا داشتند که در آن، نام علیم یا الف، تبدیل به "علم" نام درخت ممنوعه ی آدم و حوا در بهشت میشد و حروف بعدی هم از روی این مادر درختان، نام خود را از روی گیاهان میگرفتند. مثلا "بت" یا "ب" عمدا "برخ" تلفظ شد تا نام یک درخت باشد. این در زبان چینی رسمی یا ماندارین هم سابقه دار است که خود چینی ها به آن «زبان گل ها» اصطلاحا یعنی زبان گیاهان میگفتند. ژزوئیت های ساکن چین، تاکید داشتند که بیشتر کلمات زبان گل ها، شکل دگرگون لغات عبری به نظر میرسند. همتای درخت ممنوعه ی عدن تورات در بین چینی ها، درخت دانا کننده ی بودا است که به "پو ته چو" یعنی درخت دانش نامبردار بود و هگینز معتقد بود این نام عمدا به این شکل انتخاب شده تا جانشین لغت "پشتو" باشد: کلمه ای که برای نامیدن زبان افغان های آسیای میانه به کار میرفت که خود را از نسل بنی اسرائیل میخواندند. هگینز معتقد بود سانسکریت و زبان های مانند آن در شبه قاره ی هند هم اختراع این یهودیان آسیای مرکزی هستند.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v2: longman press: 1836 :P147-152

عجیب این که اگر 9حرف الفبای هگینز را با 9 حلقه ی وتان گاردنر تلفیق کنیم، به کشف جدیدی هم دست می یابیم. حلقه ی نهم و طلایی وتان، همان I یا IOD بود که 8 حلقه ی دیگر مجموعه ی آن بودند. پس میتوانیم به جای 9، عدد 8 را جایگزین کنیم که معادل لاتینش H است و اگر آن را به جای I در نام IEA بگذاریم خود HEA یا حئا حاصل میشود. جالب این که در لاتین، ازجمله حرف H را "هاش" مینامند و این به نام فارسی عدد 8 یعنی "هشت" نزدیک است. نکته ی دیگر این که اگر V در IVA را با E جایگزین نکنیم و فقط جای I را با H عوض کنیم، لغت HVA به دست می آید که همان "هوا" یا عنصر لازم حیات است که به دلیل نادیدنی بودن، کیفیت الوهی دارد. آب، هوای متراکم است و از این طریق، انعکاسی از جسمانی شدن روح خدا در جهان فیزیکی. از طرف دیگر، نیرومحرکه ی جنبش هنوز هوا است که تاثیر گذاری خود را در آتش مجسد میکند چون بدون اکسیژن هوا نمیتوان آتش روشن کرد. هگینز نیز جای دیگری در ادامه به نوعی به این مطلب توجه میکند. میدانیم که هوا مانند روح مدام در حرکت است. در لاتین، AGOS یعنی جریان داشتن. این کلمه به گفته ی هگینز منشا GO در انگلیسی به معنی راه رفتن، و AGE به معنی عصر یا دوره ی تاریخی –در اشاره به جریان داشتن زمان- است. از طرف دیگر، AGOS منشا لغت AGNOS به معنی برشته و با آتش پخته شده هم هست که بخصوص درباره ی خوراک بره به کار میرود و از این جهت میتوان آن را با نام "آگنی" خدای آتش هندوان مقایسه کرد. ANJO و ANGEL نیز از همین معنی پدید آمده و درباره ی جن کاربرد یافته اند چون اجنه از جنس آتشند:

IBID: P157

اگر دقت کنید، حلقه ی طلایی و بنابراین آتشین رمان "ارباب حلقه ها" از مجموع آب و آتش یعنی فلز مذاب پدید آمده و درنهایت هم به مذاب آتشفشان باز میگردد. ترکیب آب و آتش، اثر گذاری خدای نادیدنی به صورت آتش بر ماده ی فیزیکی جهان به صورت آب را نشان میدهد که به پیدایش اختیارات شاه و دخل و تصرف او در قانون جامعه به نیروی قهریه ی عاریه گرفته از طبیعت را نشان میدهد. در صورتی که این شاه جادوگر با شاه مسیحی چون آراگورن یا شارلمان جایگزین شود، قانون جهان بلاتغییر خواهد بود و زنده کردن این معنی در انگلستان قرن بیستم و در زمانی که تغییر جغرافیای جهان –با مقدمه چینی نابودی دو امپراطوری عظیم عثمانی و هابسبورگ از روی نقشه ی زمین- معنی مشخصی دارد: همه ی تغییرات فعلی، وقتی جایزند که تکرار تجربه ی شارلمان و جنگ های صلیبی متعاقب آن باشند. جنگل وتان و الف هایش اما در رمان تالکین به جای خود باقی می مانند تا دزدیده شدن میراث شارلمان توسط حلقه ی انگلیسی جنگلی های رابین هود هنوز زنده باشد و تاکید شود به این که قانون جنگل الان دیگر همسر رومی ها نیست؛ بلکه همسر و مدافع انگلوساکسون هایی است که قیاس آنها با فرمانروایان شرق یا سایرونی ها، جایز نیست.

این به دست گرفتن امتیاز قدرت، به ادعای انگلیسی ها در نسب بردن فرهنگ خود از دروئیدهای باستان نیز مرتبط است. چون نام دروئید، از dior به معنی درخت بلوط می آید و بلوط چهارمین حرف درختی الفبای یهودی و معادل d در انگلیسی است. چون حرف الفبای یهوه یعنی iod را "ید" مینویسند و "ی" خدا حتما باید با "د" تمام شود. از طرفی "ید" از راست به چپ را وقتی از چپ به راست مینویسید، "دی" di به دست می آید که آن هم به معنی خدا و معادل TI چینی است و این بار به نظر میرسد یهوه از دیور دروئیدها به وجود می آید نه برعکس. ازاینرو است که حرف d را در انگلیسی di میخوانند. نوشته شدن ید به صورت id را اگر در ظرف جایگزینی حروف با اعداد قرار دهیم بر اساس قانون i=10, d=4به عدد 14 میرسیم که تعداد شب های کامل شدن ماه است. 28 که تعداد شب های قمر دار ماه قمری و تعداد حروف الفبای فنیقی است از ضرب 2 در 14 به دست می آید و مانند دوبل کردن ید به جای یهوه است. معادل 2 در الفبای لاتین b است. پس دو تا id یا یهوه میشود bid که البته با جانشین کردن I با a بر اساس تعلیم برابری یهوه با علیم در یهودیت، لغت bad حاصل میشود. این کلمه در کلدانی به معنی خدا است و مترادف با pad لقب آدونیس، و "بودا" خدای بودیسم. اما در انگلیسی bad به معنی شیطان است. و این نسبت، با تلقی کردن خدایان پاگان به صورت اجنه و دیوها در مسیحیت حاصل آمده است. در عین حال، قرار گرفتن ad بعد از b که همان "بت" یا بیت است، میتواند این مفهوم را برساند که یهوه یا ید فعلی، ایزدی است که از "بت" یا خانه ی خدا حاصل آمد و چیزی مجزا از "اب" یا خدای (ا) وارد شده به "بیت" (ب) است.:

Ibid: p160-2

خدا دراینجا جلوه ی زمینی می یابد و در قهرمانان تکثیر میشود. دراینجا "ید" تبدیل به "یادی" yadi میشود که نام یهودیان جامعه ی دانونا در کیلیکیه ی ترکیه بوده است. آنها از قبیله ی اسرائیلی دان به شمار می آمدند و نقش مهمی در تاثیرگذاری یهودی ها بر سکاها در شمال نهادند. گروهی از آنها که در کرمان ایران ساکن شدند خود را دان-گالی یعنی دان جلیل نامیدند (جلیل نام محل فعالیت عیسی مسیح بوده است). به طرز شگفتی همین نسبت را در دانونا در نزدیکی کورنوال می یابیم که دافنیا نیز نامیده میشود و این موضوع از آن جهت جالب است که دافنیا نام سکونتگاه دان ها در جلیل است. دان های کورنوال در ولز نیز تاثیر نهادند و اژدها که جانور دان است به خاطر آنها نماد آنجا شد. دانوم انگلستان صحنه ی برخورد آنها با دان های مهاجم از دانمارک شد و اتحادشان به پیروزی دان ها بر سکاها در دانمارک و پیدایش جامعه ی افسانه ای وایکینگ انجامید که در نروژ و آیسلند نیز گسترش یافتند.:

“the tribe of dan”: yair davidiy: britam.0rg

اژدهای دان ها میتواند همان اژدهایی باشد که کشتی های وایکینگ به شکل آن تصور شده اند و این اژدها دریایی و از این جهت معادل تهاموت است و وایکینگ ها که به آن سوار و پیاده میشوند در مقایسه با ورود و خروج خدا به حلقه یا بیت، خدای یهوه به شکل نژاد برتر هیتلرند. ثمره ی دزدی دریایی آنها و الگوسازیشان در جنگ های استعماری و جهانی، بیشتر به بینظمی شبیه است تا نظم ایزدی. شاید این همان بینظمی ای باشد که با دزدیده شدن بیت در قالب گونیور توسط یک خدا (لانسلوت) از خدایی دیگر (آرتور) پدید آمد. آیا این همان تخریب حلقه ی میز گرد آرتور نیست که به زیر و رو شدن بیت یا جهان ایزدی یادآور است؟ حتی تصویر موجود از حلقه ی آرتور نیز پس از این، یک تصویر برساخته شده توسط پیروان گرال یا دستاورد لانسلوت است و بنابراین بیشتر لانسلوتی است تا آرتوری. طبیعتا پیرو این بحث، تصویر نظم کلیسایی شارلمان –اصل لانسلوت- نیز تصویر دروغینی است. ما نظمی فاسد و بی کفایت را برای دوران فرضی حکومت کلیسا تخیل میکنیم که چنین نظمی، بی برو و برگرد سبب رمیدن مردم از خدا میشود و ظاهرا تنها فایده ی به تخت نشستن آراگورن یا شارلمان، این بوده که تصویر حکومت ایزدی را لوث کند. اما کدام نوع حکومت ایزدی؟ حئایی یا انلیلی؟

همانطورکه گاردنر هم بیان کرد، حئا اصلی تماما ایزدی دارد ولی انلیل نیمه زمینی است و ظاهرا همان لانسلوت خارج شده از میزگرد است که دوره ی آرتوری را هر جور دلش خواسته، توصیف کرده است. بنابراین او یهوه ی حاصل آمده از "بیت" یا زمین است. وقتی میگوییم "خدا" یا "یهوه" یا "الله"، احتمالا حئا را مد نظر داریم درحالیکه سر تا پای مذهب این مثلا حئا را کاهنان انلیل در جهت پرستش انلیل با اسم مستعار حئا (یهوه) ساخته اند. پس چه کسی میتواند ادعا کند که آراگورن به دوران سایرون پایان داده وقتی خودش کسی جز سایرون نیست؟ یادتان هست آن بخش از صحبت گاردنر را که گفت: "تاج شاهی" شکل توسعه یافته ی حلقه ی قدرت کاهن است؟ به نظر شما شاه بیشتر از مردم فاصله دارد یا یک کاهن قبیله؟ اگر پاسختان شاه است، پس به یاد بیاورید که حماسه ی ارباب حلقه ها با تاج گذاری آراگورن پایان خوش پیدا کرد. تخیل کردن عصر مورگوت و سایرون پیش از آراگورن و به شکلی که در رمان آمده، چیزی جز مشروعیت بخشی به دری وری های کشیش ها درباره ی دوران شیطانی ماقبل مسیح و بازمانده ی آن در ممالک شرقی نیست و اصلا امکان ندارد دنیایی به آن شکلی که کشیش ها هوس های سرکوب شده ی خود را به آن فرافکنی میکردند وجود داشته باشد. تا قبل از آن، ده ها و بلکه صدها حلقه ی قدرت داشتیم که همه محدوده های کوچکی از زمین را کنترل میکردند. امپراطوری بزرگ، خاص دوران اسلحه ی گرم و افزایش راه های تجاری است. بنابراین فقط یک سایرون بوده که به امپراطوری رسیده است و او هم روح امپراطوری مسیحی روم است که در تک تک دول استعمارگر غربی حلول کرده است. این سایرون کسی جز خود آراگورن به عنوان منجی موعود نیست. استعمارگران مثل آراگورن برای نجات جهان دست به اسلحه بردند و این فکر زشت را به همراه خود به تمام ممالک دنیا بردند و در جای جای جهان، نسخه های بومی مسیح منجی را پدید آوردند؛ مسیح هایی که در ظاهر، مثل مسیح ابن مریم انجیل، مهربان و مردمدوست بودند، ولی در باطن، مسیح پسر مریم برایشان همان تمساح پسر اژدها در روایت گاردنر بود و به مانند معلمان و رقبای مسیحیشان، با دروغی به اسم تاریخ، برای خرده فرهنگ خود، تبارتراشی میکردند. این تز حتی امروز هم خوب جواب میدهد چه رسد به دوران درخشش نوپا و جادویی استعمار. آنهایی که تالکین برایشان کار میکرد، قطعا آدم های هوشمندی بودند.


مطالب مرتبط:

ورتیگرن یا نسخه ی انگلیسی کورش: چطور حلقه ی سایرون به امریکا رفت؟

روح جنسی جهان: آیا تمدن شیطانی است؟

الف ها از جنگل بیرون می آیند: قهرمانان مردمی در مقابل الف های شهیدپرور

زرتشت در ژاپن: الف های تالکین و یوفو های امریکایی

خورشیدپرستی کوانتومی: از سبت مارهای زرتشت تا شکارهای شهوانی هرنه

احمدینژاد در آخرالزمان ارباب حلقه ها: دستورالعمل زرتشت برای تولکاس و تالکین

احمدینژاد در آخرالزمان ارباب حلقه ها: قسمت دوم

رویای گاندالف در موریا و شورش تارزان علیه تن تن

چشم سایرون و پادشاه اجنه

نقدی بر یک تفسیر فرویدی از "ارباب حلقه ها" ی تالکین

دانلود کتاب « خیالپردازی نیوایج: نقطه ای که در آن، مرتاض زاهد و عرق خور کاباره با هم متفق میشوند.»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

فردیناند پورشه یکی از حامیان مالی بیتل ها بود و نوه ی او هم راننده ی شخصی بیتل ها بود. جالب این که او یک خودرو فولوکس واگون به نام بیتل داشت که با نام گروه بیتل ها در ارتباط به نظر میرسد. بیتل به معنی سوسک است و با املایی که برایش به کار میرود به معنی جعل یا سوسک سرگین غلتان است که ظاهر فولوکس واگون به او شباهت دارد. بیتل ها در بعضی اجراهایشان تصاویر خودرو فولوکس واگون را به کار برده اند. نکته ی جالب این که یکی از اسامی جعل در مغربزمین "بامبل بی" است که میتوان آن را به زنبور عسل گرد یا زنبور عسل گردساز –چون سوسک سرگین غلتان، مدفوع حیوانات را گرد میکند و میغلتاند- معنی کرد. در افسانه ی امریکایی مدرن آتوبات ها یا آدم های فضایی که به شکل اتومبیل درمی آیند، بامبل بی شخصیتی از آتوبات ها است که به شکل فولوکس واگون درمی آید و نزدیکترین ارتباط را با آتوبات مهمی به نام مگاترون دارد که بنا بر داستان اصلی در قطب جنوب منجمد شده بوده است. این یادآور ارتباط فردیناند پورشه با آدولف هیتلر و افسانه ی استقرار بدن یخ زده ی هیتلر در قطب جنوب است. هیتلر مدافع جریان های رومانتیک شورشی علیه سرمایه داری ماشینی غرب بود که در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 بازگشت و بیتل ها از پیامبران این جریان بودند. این انقلاب فرهنگی، خواهان بازگشت به طبیعت و احیای مادر زمین بود. در این مورد جالب است که بامبل بی، همان اتوباتی است که زمین را کشف میکند و اتوبات های دیگر را تشویق به ترک سیاره ی خود به سمت زمین میکند. این درواقع به معنی آن است که اتوبات های یوفو یا آسمانی و بعبارت دیگر اشراف فرابشر و ابرانسان حاکم بر زمین که تمدن صنعتی را در زمین به راه انداخته اند وانمود میکنند که دارند قوانین معمول انسان ها که خواهان اطاعت از طبیعت خود هستند را به رسمیت میشناسند.

بنیاد این اسطوره ی مدرن، بر این طرز فکر قدیمی مسیحی مآب استوار است که یوفوها و ساکنان سیارات موصوف علم را همان مردان آسمانی میداند که از ملکوت خدا بر زمین فرود آمدند و از آمیزش با زمینیان، نژاد نفیلیم و آناکیم و زمزومیم را که تمام اشراف و پادشاهان و قدرتمداران سیاسی و اقتصادی دنیا از آنند پدید آوردند و این نژاد اکنون با مصنوعات صنعتی مدرن خود همهویت شده اند بطوریکه میتوان تمثال اسطوره ای آنها را آتوبات ها در نظر گرفت. دوست شدن آنها با انسان های زمینی متعارف، وابسته به تایید بشر معمولی و نااشرافی توسط آنها است که در تبلیغات بیتل ها و گروه های نیوایجی مانند آنها خود را افشا میکند. اما در این معرکه صدای سازی ناکوک به نظر میرسد و آن این که پیشرفت صنعت به نفع این غول ها و البته در جهت امیدوار کردن مردم نسبت به آنها کار علم تجربی بود و این درحالیست که نیوایج نتیجه ی زمزمه های مردمی نسبت به علم تجربی بود که تنها پس از سقوط شوروی و از همان ابتدای دهه ی نود میلادی توسط خواص به عیان بیان شدند؛ بلندتر از همه در صدای "پل فایرابند" که اگرچه از علم در مقابل ایدئولوژی دفاع میکند، ولی تاکید میکند که علم تجربی بخصوص پس از جنگ جهانی اول، شبیه یک سلاح ایدئولوژیک در دست اشرافیت ضد مردمی عمل میکند و تشویق میکند که اعتقادات مردمی به اندازه ی صدای دانشمندان، بخت شنیده شدن داشته باشند. با این که فایرابند به هم وزن کردن علم و جادو متهم شده است ولی باید انصاف داد که نمیتوان به خوشقلبی اشرافیت در تایید کردن غرایز مردمی در دهه ی 1960 ظنین نبود و هرچه گذشته بیشتر اثبات شده که تایید دروغین آنها بیش از فرصت دادن به خودبیانی مردم، جهت دادن سیاسی-اجتماعی به آنها به نفع قدرتمداران بوده است. در این شرایط، صدای مردم دقیقا جاهایی واقعی است که مقابل دیکته ی قدرتمداران به نظر میرسد و دقیقا در همین نقاط است که بخت به یاد آوری اصالت اعتقادات مردمی پیدا میشود و میتوان به نفع ارتقای واقعی فرهنگ، روی آنها کار کرد؛ ازجمله ی اینها شاید بتوان به شایعه ای اشاره کرد که در دوران کورونا در سال های 1-2020 رواج پیدا کرده بود و بیان میکرد که اجبار حکومت ها به ماسک زدن مردم، نه برای دفاع از آنها در مقابل میکروب ها (که اگردر هوا باشند به راحتی از راه بینی هم وارد میشوند) بلکه به سبب غلیظ شدن فضای زمین از حضور ارواح در سال 2019 بوده است اتفاقی که میتوانسته به تغییر شخصیت مردم برخلاف خواست حکومت ها منجر شود. این شایعه ثابت میکرد که هنوز و پس از عقیده کشی خشن مذاهب ابراهیمی طی قرون 19 و 20، باز هم بسیاری از مرزهای مشترک خرافات مردمی و عرفان های فراموش شده باقی مانده اند. ازجمله دراینجا با این خرافه ی

کهن مواجهیم که روح بخشی از باد است و وقتی کسی میمیرد روحش به هوا ملحق شده است و میتواند از طریق هوا وارد بدن یک نفر دیگر شود؛ علت تغییر شخصیت های ناگهانی بعضی افراد که میتواند موقتی یا دائمی باشد، تسخیر وجودشان توسط ارواح است؛ نیروهای ناشناخته ای که بچه های کوچک فکر میکنند توی اتاقشان حضور دارند و والدین نمیتوانند آنها را پیدا کنند، نشان بر حضور روحی هستند که در اتاق کودک کمین کرده و در فرصت مناسب و در حدود 4 تا 5سالگی کودک وجود او را تسخیر میکنند و از این زمان است که کودک غریزی بی شخصیت سابق، دارای هویت و شخصیت مخصوص به خود شود، چیزی که البته امروزه علم آن را به رشد مناسب مغز در کودک نسبت میدهد و نه تسخیر روح انسان یا یک موجود دیگر؛ افراد نابغه که دارای حالت های جنون آمیز یا مصروع و نامتعادل هستند، کسانی هستند که روحشان توسط ابرانسان های باستانی یا جانوران وحشی باهوش عظیم چون فیل و نهنگ تسخیر شده و تحمل چنین روح سنگین و قدرتمندی را ندارند. در این خرافه، ارواح از راه دهان بهتر در بدن نفوذ میکنند تا از راه بینی، عقیده ای که در علم پزشکی نوین به صورت شعار «با بینی نفس بکشید نه با دهان، تا میکروب وارد حلقتان نشود» بازسازی شده است. این خرافه دقیقا روی مشاهداتی استوار بود که شاید به واقع به هم ربطی نداشتند ولی انسان ها آنها را در نتیجه گیری به هم مربوط میکردند. مثلا اجداد ما که از فرط نداشتن تلویزیون و کامپیوتر، تمام ارکان طبیعت و ازجمله باد را زیر نظر میگرفتند، از به اطراف پاشیده شدن نامتعارف برگ ها در بادی گذرا حیران میشدند یا متعجب میشدند که چطور در هوای آفتابی بی باد، ناگهان بادی کوچک و موقتی چرخی میزند و چند برگ را به اطراف پخش میکند. بعضی اوقات یکی از مردان باستانی که مطابق معمول آن زمان، موهای بلندی داشت، برای گشت و گذار به جنگل میرفت و میدید که باد، از پشت، مدام موهایش را بالا می اندازد؛ اعصابش به هم میریخت و در جهت مخالف حرکت باد طی مسیر میکرد، ولی یکهو میدید که باد هم با او تغییر جهت داده است و هنوز دارد «سربه سر میگذارد». اینجور مواقع اجداد ما یقین میکردند که باد، یک توده روح جاندار است. بعد این را به مشاهدات شخصی خود از تغییر خلقیات آدم ها مربوط میکردند که اتفاقا توضیح فلسفی تری داشتند که فقط افراد باسواد از آنها مطلع بودند. در صابئی گری هرمسی حرانی ها، رد این فلسفه ی اسطوره ای قابل پی گیری است. هرمتیزم میگوید که انسان، کیهان کوچک است و از تمام موجودات جهان چیزی در خود دارد. به عبارت دیگر، شخصیت هر انسانی به شخصیت های جانوران مختلفی که انسان خصوصیات خود را به آنها فرافکنی کرده و با این کار، افسانه های احیقار/ازوپ را از حیوانات سخنگو انباشته، قابل تقسیم است. مثلا شیر نماد قدرت طلبی انسان و روباه نماد مکاری و پرنده نماد آزادگی و ماهی نماد زایندگی و کفتار نماد فرصت طلبی بی شرمانه اند. این نمادها اغلب دوپهلویند و به راحتی ضد خود را در خود جای میدهند چون واقعیت ها همیشه با ایدئال نمیخوانند. ایدئال حقیقت معنوی آنها است و واقعیت، چیزی که جبر فیزیکی از آنها میسازد. اولی مثل آب شیرین هستی بخش است و دومی مثل آبی که از اختلاط با املاح، شور و تلخ شده باشد و موجودات جهان در مرز این دو دریا موسوم به مجمع البحرین میزیند که برزخی بین عالم روح و عالم جسم است و گاهی فقط به آن "برزخ" میگویند. نمادها در برزخ، در حالتی ناثابت مسما به "مثل متزلزل"مدام در حرکات «صعودی» و «نزولی» طبقه بندی میشوند و این بسته به آن است که شخص با وصل شدن به نماد در جلوه ی یک «رب النوع» به عالم فیزیک میل کند و مادیگرا شود یا این که به عالم معنا راه یابد و به خودشناسی و خداشناسی برسد. حرکت شخص بین این دو حالت به سفر خورشید در آسمان تشبیه میشود که بر اساس آن، نور روز و تاریکی شب مدام با هم جای عوض میکنند و ازآنجاکه ما همواره از دریچه ی جهل تحمیل شده از سوی جبر فیزیکی باید دنبال حقیقت بگردیم در تمثیلی دیگر، ما در تاریکی جهان مادی به سر میبریم و نور خورشید از طریق ماه دانش به ما میرسد و در حکم طباع تام یا همزاد آسمانی ما است که همان فرشته ی محافظ است که ما را در رسیدن به رشد عرفانی و عقلانی یاری میرساند. چون ماه 14 شب طول میکشد تا از روشنایی کامل بدر به تاریکی محاق برسد و در این 14 شب 14 شکل مختلف دارد فرشته ی نورانی هم 14 مرتبه ی ولایی موسوم به «وجه الله» یا صورت خدا دارد که کنایه از جلوه های گوناگون شخصیتی ما هستند که به شخصیت های داستانی و جانوران فرافکنی میکنیم و از عالی ترین تا دانی ترین را در بر میگیرند. همذاتپنداری با تمام این مثل برای رشد شخصیت ما به سمت خدا لازم است. دقیقا فضای افسانه پرستانه ی حاکم بر امریکای مدرن بود که هارولد بلوم را شیفته ی فلسفه ی هرمسی شرقی کرد و او را واداشت تا از همه چیز امریکا برداشت مذهبی کند. درواقع امریکای مسیحی جایی بود که هم کلیسای انجیل را به نمایش میگذاشت و هم هرآنچه را که انجیل ممنوع کرده و دشمن داشته بود و شما میتوانستید از توی آن، چنانکه الان از سراسر جهان، بین خدا و شیطان دست به انتخاب بزنید و حداقل بتوانید نتیجه گیری کنید که وقتی خدا میگوید کاری بد است چرا بد است و چه نتیجه ای دارد بلکه حسرت انجام کارهای زشت روی دلتان نماند و به بهای عقده ای شدن، آدم خوبی نباشید...

دانلود کتاب « خیالپردازی نیوایج»

دختر فروشی مفتخران ایرانی به قلدر امریکایی طبق قانون ارباب حلقه ها

نویسنده: پویا جفاکش

"دندیل"، یکی از داستان های معروف غلامحسین ساعدی بود که در دوره ی شاه نوشته شد و منعکس کننده ی وضعیت اجتماعی مردم ایران در آن زمان بود. صحنه ی اتفاق این داستان، خراب آبادی به نام دندیل در نزدیکی یک پادگان نظامی بود که امریکایی ها به آن رفت و آمد داشتند. داستان از این قرار است که گروهی از اهالی فقیر محل، دختر زیبای دوشیزه ی 15 ساله ای به نام تامارا را می یابند و با دلالی فرد نظامی ای به نام اسدالله، میخواهند او را به فحشا با یک استوار امریکایی بکشانند به این امید که بدبختی های زندگیشان خاتمه یابد. حتی خرج زیادی برای آوردن یک عکاس و گرفتن عکس از دختر برای نشان دادن به مشتری میکنند درحالیکه به قول یکی از شخصیت ها این یک جور "قمار" است. دیالوگ زیر از زبان اسدالله نشان میدهد که این مردم فقیر و بیسواد و بعضا معتاد، چگونه خام شده بودند:

«.. اما یادتون باشه که اون یه امریکاییه. با این آشغال کله های خودمون خیلی فرق داره. اینم بگم که اومدنش مخارج ور میداره... اونا که مث ما گدا گشنه نیستن. همیشه ی خدا تو پول غلت میزنن. هر جا برن مث ریگ خرج میکنن، پول میدن، میخوان خوش باشن. اما یه چیزی هم هس، باید وقتی میاد اینجا همه چی موافق میلش باشه. از بابت مخارج هم هیچ مضایقه ای نداره. فکرشو بکن، یارو یه استواره، اما سه برابر رئیس ما مواجب داره. برو تو پادگان و خونه زندگیشو ببین، آدم مبهوت میمونه. اون گنده گنده هاش جلو خبردار وامیسن. خب، حالا یه همچو آدمی میخواد بیاد اینجا. میدونی بعدا چقدر دندیل رو میاد؟ دیگه نون همه تون تو روغنه. اما اینجوری نمیشه؛ با این همه کثافت. میشه از تو تاریکی آوردش؟ اونا عادت ندارن. مملکت خودشون شب و روزش یکیه. اصلا شباش از روزاشم روشن تره. من عکس شهراشونو دیدم. عمارتا شیشه ایه و خیابونا عین بلور برق میزنه. همین جور بانک بغل بانک و همه شون هم پر پول. اونا که مثل ما گدا نیسن. همه شون ماشین شخصی دارن، جنده هاشون روزی چهار پنج ساعت تو سلمونیا با خودشون ور میرن. حالا شما میخواین یه همچو آدمی رو بیارین دندیل...»

زمانی که امریکایی می آید و به تامارای بیچاره نزدیک میشود، زینال دست پنجک را میگیرد و میپرسد: "پولشو گرفتین؟" پنجک جواب میدهد: "هنوز چیزی نداده." در این هنگام اسدالله به زینال میپرد که:

«چه خبرته؟ میترسی در بره؟ اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره. امریکایی، مثل من و تو وحشی و گدا نیست.»

خلاصه امریکایی، کارش را میکند و بی این که کوچکترین جوابی به کسی پس بدهد میرود. پنجک که لرزش گرفته بود، به اسدالله میگوید:

«های اسدالله، اسدالله. تو نذاشتی باهاش طی کنیم. حالا خودت بهش بگو پولو بده. تقصیر ماس که بهش عزت کردیم و پولو پیشکی نگرفتیم. تو گفتی بهش برمیخوره. حالا بگو؛ بگو پولو بده.»

و سرکار اسدالله درحالیکه عقب عقب میرفت چنین پاسخ داد:

«نه پنجک. نمیشه چیزی بهش گفت. نمیشه ازش پول خواست. این مثل من و تو نیس. این امریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه ی دندیلو به هم میریزه. همه رو به خاک و خون میکشه.»

و داستان هم با این جملات عرفانی به پایان میرسد. انقلاب اسلامی در فضای داستان های ساعدی مثل این یکی بروز کرد و این فضا به لحاظ تفسیر رابطه ی قدرت و مذهب، به طرز شگفتی، تکرار فضایی بود که تاریخ رسمی ادعا میکند در پیشینه ی اروپایی آن امریکایی همه کاره، بیش از 1200 سال قبل از انقلاب اسلامی، سابقه دارد.

مدتی بعد از سقوط امپراطوری روم غربی، خاندانی ایزدی موسوم به مروونژین، سعی در احیای امپراطوری نمودند ولی دولتشان فرو پاشید. در قرن هشتم میلادی، شارلمان فاتح قدرتمند فرانک که یک رگ پدرش به مروونژین ها میرسید به خود جسارت احیای امپراطوری روم را داد. صلاحیت خدادادی او در این مقام، به حلقه ای موروثی منوط میشد که نشان فرمانروایان ایزدی بود. این حلقه، چنان حواس شارلمان و اطمینان او به درستی مسیرش را به خود جلب کرد که او را به راه غرور و تباهی کشید. اسقفی به نام تارپین که از این وضع ناراضی بود، در حال شماتت پادشاه، حلقه را از او گرفت و درون دریاچه ای پرت نمود. شاه که نمیتوانست دوری حلقه را تحمل کند، دستور داد قصری در کنار دریاچه برایش بسازند که در آن اقامت کند تا همیشه نزدیک حلقه ی عزیزش باشد. این داستان، در کنار داستان حلقه ی نیبلونگن، دو داستان پایه ی رمان "ارباب حلقه ها" ی تالکین هستند. حلقه ی نیبلونگن، حلقه ی نفرین شده ای است که هر کس آن را به دست آورد به سرنوشت شومی دچار میشود. در داستان تالکین، این حلقه، با حلقه ی شارلمان برابر شده و به دریاچه افتاده و بقیه ی داستان نشان میدهد که آن چطور توسط گالوم و دوستش از داخل آب بیرون کشیده میشود و از نو سبب بدبختی و جنایت میشود. در عین حال، این، یک موقعیت آخرالزمانی نیز هست چون حلقه ی شارلمان، اساسا همان حلقه ی سلیمان است که اسباب قدرت او بود. حلقه ی سلیمان از او گرفته شد و او را از حکومت محروم کرد ولی سلیمان آن را مجددا و در حین ماهیگیری به دست آورد و به قدرت بازگشت. سلیمان و پدرش داود،نماد پادشاهانی هستند که در سرزمینی ایزدی به قدرت میرسند و از راه خدا منحرف میشوند و در جامعه ی خود، فساد و ناراستی گسترش میدهند و بازگشت حلقه به خاندان آنان، درست مثل بازگشت سلیمان به قدرت، نشان بازگشت فساد سیاسی-اجتماعی با زیر پا نهادن دستورات خدا بعد از یک دوره غیبت است. در داستان شارلمانی، عامل این غیبت یک کشیش به نام تارپین است چون کشیش ها بودند که مدل حکومت اعیانی و ضد مردمی رومی را الغا کردند. آنها حلقه ای را جانشین حلقه ای دیگر نمودند: حلقه ی کلیسا. کلمه ی CHURCH از CIRCUS به معنی حلقه می آید و اشاره دارد به حلقه ای که به گفته ی اگوستین، عیسی یاران را به شکل آن در طبیعت دور خود جمع میکرد. حلقه ی عیسی از افراد معمولی و نااشرافی تشکیل میشد. بدین ترتیب، ماهیت مردمی و ضد شاهی داشت که کلیسای قدرت یافته در عصر شارلمان، خود را مدافع آن نشان میداد. پس از سرکوب افسانه های اولیه ی مسیحیت توسط کاتولیسیسم در اروپای قاره ای، این افسانه ها به صورت داستان رابین هود در انگلستان بازآفرینی شدند. "پدر-تاک" کشیش که درواقع همان تارپین است، رابین هود و یارانش را تحت حمایت حلقه ی خود قرار میدهد و از آنها به عنوان نیرویی علیه شاه ظالم و اشرافیت او استفاده میکند. رابین هود و یارانش با غارت اشراف و دادن اموال دزدی به مردم محروم، ثروتی را که شاه و اشراف از مردم دزدیده بودند، به مردم بازمیگرداندند. پروفسور موری، افسانه های متعددی درباره ی رابین هود جمع آوری کرده که او را در نواحی مختلفی از انگلستان و در زمان های شاهانی با اسامی مختلف نشان میدهد. به عقیده ی او هیچ کدام از این داستان ها تاریخ نیستند چون رابین هود، درواقع یک ایزد است و جزو HOOD در نامش، همان HOD یا OD به معنی ایزد است که در نام اودین –همتای ژرمن سمائیل جن- هم دیده میشود. درواقع، این خدا، فرمی از خود عیسی مسیح است که سخنگوی مردم مظلوم در مقابل غارتگری اشراف و کاهنان در زمان هرود شده بود. همکارش جان کوچولو نیز کسی جز جان یا یوحنای تعمیددهنده نیست. یوحنا را هرود تحت تاثیر شهوت زنی فاسد به نام سالومه کشت و راه جان توسط عیسی ادامه پیدا کرد. سالومه درواقع همتای حلقه است چون حلقه ماهیتی مادینه دارد. حلقه جانشین گردی چاه است و چاه به لابیرنت آب های زیرزمینی راه دارد که توسط ملوسین ها یا پریان مادینه ی آب اداره میشود. آنها در باطن، اژدهایان و مارهایی هستند که در ظاهر، به شکل زنان زیبا ظاهر میشوند. تبار تمام این مخلوقات آبی، به تیامات یا تهاموت، الهه ی هرج و مرج کلدانی بازمیگردد که از جنس آب بود و به شکل اژدهایی ظاهر میشد و جهان از جسد او آفریده شده است. وقتی حلقه ی شارلمان به درون آب می افتد، یعنی به اصل خود بازمیگردد و و موقتا از شررسانی به نظم گیتی دست میکشد. ولی قدرت فقط با بازگشت حلقه و الهه اش افزایش می یابد. حتی رابین هود هم با یک خدمتکار زن به نام ماریان ارتباط برقرار میکند که جانشین مریم مجدلیه در افسانه های سرکوب شده ی مسیح است. او را میتوان با استارته و لیلیت یعنی الهگانی مقایسه کرد که حتی بعد از سقوط تیامات، در نظم پاگانی گیتی نقش آفرینی میکنند. در داستان شارلمان، همتای انسانی حلقه، زنی به نام "فراسترادس" است که با شارلمان ازدواج میکند و به دلیل تبار اسکیتی و شرقی خود، نقش مهمی در افزایش اعتبار شارلمان ایفا و کمک میکند اشراف راحت تر گرد شارلمان در امپراطوری نوین روم متحد شوند. نسب فراسترادس درست به مانند دیگر اسکیت ها به اژدهای شرقی میرسد: نظم منسوخ شده ای که همتایان مسیح چون زرتشت و مزدا در شرق علیه آن شوریده بودند.:

“the origin of the real lords of the rings”: laurence gardner: chap1

نام فراسترادس را میتوان به آستارته ی فریسی یا فارسی معنی کرد. پاروشیم یا فریسی ها، فرقه ای از یهودیان بودند که پیروان داود و سلیمان بودند و برای به دست آوردن قدرت و حشمت اقتصادی در ممالک نایهودیان، برای آنها به نفع خود مذهبسازی میکردند، ازجمله در بین اسکیت های تاتاری که در پیشروی به غرب، در آمیزش با بومیان، اشرافیت های اروپایی را پدید آوردند. مجارستان، حوزه ی ورود اصلی آنها از سمت اطریش بود و آستریا یا اطریش، درست در این محل با افسانه های مجی هایی که در رزیکروسیانیسم و در ضدیت با کلیسای رم، از صحنه ی استقبال از تولد مسیح بیرون کشیده شده بودند تلاقی میکرد. مجی ها ستاره پرست بودند و ایستریا به معنی شرق، به لحاظ لغوی، به سرزمین ستارگان نیز قابل معنی است. نام زوروآستر یا زرتشت که بانی مجی است را فرزند ستارگان یا زائر ستارگان معنی کردند. ولی آن را در تلفظی دیگر به ساروآستری یعنی شاه اطریش یا شاه شرق نیز معنی میکردند. معمولا این شرق در ورای مرزهای اطریش و در جایی دور جستجو میشد که اولین دینسازی فریسی ها از میان نایهودیان، قومی دیگر را با تلفظی از نام فریسی، به فارسی نامبردار کرد. فارسیان یا پارسیان، نتیجه ی یهودی زدگی اخشوارش یا کورش، شاه بابل و عیلام، بعد از ازدواج با یک زن یهودی به نام استر است که دقیقا همان عیشتار یا استارته –الهه ی پاگانی- در تعریف یهودی آن به حساب می آید. اخشوارش بومی بابل نبود و از ماد به بابل یورش برده بود که معمولا سرزمین ترکیه در شمال بابل تلقی میشد. اسکندر نیز از همین مسیر، به بابل یورش برد و داریوش شاه را سرنگون کرد که احتمالا همان "داریوش اخشوارش" در تورات و مدل دیگری از خود اخشوارش است. اسکندر، الگوی تاتارهای عثمانی در فتح روم یونانی در ترکیه بوده است. دوران اوج عثمانی ها دوره ی سلیمان باشکوه بوده ولی سلیمان تحت تاثیر زنی خارجی به نام روکسولانا که تحت نام "خرم سلطان" با او ازدواج کرد و به نیروی شهوت، وادار به انجام کارهای ناصواب نمود، خود، سبب انحطاط مملکت خود شد. روکسولانا روایت دیگری از استر در دربار اخشوارش است. او همچنین اسما همان "روکسانا" همسر اسکندر است. نام های روکسولانا و روکسانا هر دو را میتوان به زن روس معنی کرد و روسیه، منطقه ی نفوذ اشرافیت بدنام یهودیان اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) به درون اروپای غربی بوده است. نام روس از افتادن "پ" اول در "پروس" در آلمان به دست آمده که محل اولیه ی اسلاوها پیش از فتح دشت های اوراسی بوده است. بدین ترتیب میتوان گفت: روسی (پروسی/فریسی) شدن سلیمان باشکوه تحت تاثیر همسرش، همان از مسیر حق خارج شدن دودمان سلیمان یهودی است و سلیمان یهودی، همان اخشوارش و اسکندر است بعد از ازدواج با زنی فریسی، و ایجاد قوم فارسی به دنبال آن. سرنگونی داریوش اخشوارش توسط اسکندر که به معنی از بین رفتن هویت مادی اخشوارش توسط هویت یهودی او است، سرلوحه ی تاسیس حکومت یونانی روم شرقی به عنوان اولین دولت مسیحی جهان است که نشان میدهد مسیحیت یهودی تبار توسط فریسی ها یعنی همان کسانی شکل گرفته است که فتنه گران قتل یوحنا و عیسی در دوران هرود بودند. طبیعتا نسخه ی غیر یونانی این داستان ها را باید در ادبیات فارسی و افسانه های شاهان فارس در شرق یافت. مهمترین منبع این افسانه ها، اشعار "شاهنامه" است که نخستین بار توسط "سر ویلیام جونز" در سال 1774 و در هندوستان مورد توجه قرار گرفتند و بعد از آن، متونی قدیمی از آن کشف –و درواقع جعل- شدند به همراه نوشته هایی قدیمی در شرح آن، ازجمله نوشته ای از عروضی سمرقندی که شاعر شاهنامه را فردوسی طوسی معرفی میکرد و عنوان مینمود که او این اشعار را به محمود غزنوی تقدیم کرده است درحالیکه در هیچ کجای شاهنامه، شاعر یا شاعران، هویت خود را بیان نمیکنند. در دهه ی 1930 دولت ایران که خود را همان پرشیا یا فارس میدانست، در جایی به نام طوس در خراسان، باغی به نام "فردوس" را محل قبر فردوسی خواند (لابد فردوسی، فردوسی است چون در فردوس آرمیده است!) و یک مقبره –توسط معماران اروپایی- برایش درآنجا بنا نمود. منبع فردوسی در شعر هم متن پهلوی ناشناخته موسوم به "خداینامک" تلقی میشد که یک نسخه ی عربی آن، منبع طبری نیز در تاریخ فارسیان شده بود. اما واقعیت این است که اشعار شاهنامه که تنها در اوایل قرن 19 و توسط دولت بریتانیایی هند جمع آوری شدند، دارای تناقض های سبکی و ماهوی زیادی هستند که نشان میدهند آن دارای شاعران متعددی بوده است و همین موضوع، افشاگر آن است که بعضی شخصیت های شاهنامه ممکن است تکراری باشند. یک دلیل این تکراری بودن هم این بوده که شخصیت ها گاها در اثر تفاسیر یهودی از تورات و به واسطه ی ادبیات مسیحی یونانی شکل گرفته اند. مثلا داریوش اخشوارش را که باید خود اخشوارش باشد، داریوش پسر اخشوارش تلقی کرده و بعد سعی کرده اند با شاه قبل از داریوش در تواریخ یونانی تطبیق کنند. در تاریخ هرودت، داریوش، پسر هیستاسپس است و بعد از شاهی به نام کامبیز به قدرت رسیده است. در شاهنامه، هیستاسپس تبدیل به گشتاسب و کامبیز تبدیل به کاووس شده است. ولی درواقع این دو، هر دو همان اخشوارش مزدوج با استر هستند. گشتاسب پذیرنده و گسترنده ی مذهب زرتشت است و ظاهرا این باید نتیجه ی ازدواج با زنی رومی به نام کتایون (کاترین) باشد که باعث شده مذهبی شبیه به مسیحیت رومی، به مذاقش خوش آید. درمقابل، کاووس با زنی به نام سودابه ازدواج میکند که در مقام شکل دیگری از استر، کاووس را روبروی پسر خودش قرار میدهد. سیاوش پسر کاووس که از زمان تولد، دور از پدر بوده و در جوانی به خدمت او میشتابد، همتای یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است و دشمنی سودابه با او یادآور دشمنی سالومه با یحیی است. یکی از صحنات مهم داستان آنجا است که سیاوش برای اثبات بی گناهی خود، از میان کوهی از آتش سالم میگذرد. این یادآور داستان ابراهیم است که در بابل به میان کوهی از آتش پرتاب شد ولی آتش را گلستان کرد. این داستان ریشه ی پرستش آتش توسط زرتشتیان شمرده و باعث تطبیق زرتشت با ابراهیم در شرق شده است. در غرب نیز جان کریسوستوم روایت کرده است که زرتشت برای عبادت به کوهی رفت و آن کوه در اثر رویدادی آسمانی آتش گرفت ولی زرتشت به سلامت از آن بازگشت. آتش همچنین عنصر جهنم است و سفر سیاوش/ابراهیم/زرتشت به کوه آتشین، همتای تبعید تموز خدای طبیعت در فصل خزان به دوزخ و بازگشت او ازآنجا در ایام سرسبزی طبیعت است. در داستان سیاوش، این داستان به این شکل نیز درمی آید که سیاوش برای فرار از بدخواهی نامادریش سودابه، به توران که سرزمین دشمن ایران (فارس) است، میگریزد و درآنجا کشته میشود. ولی پسرش کیخسرو که دورگه ی ایرانی-تورانی است، انتقام مرگ او را میگیرد و بعد از کاووس، به پادشاهی ایران میرسد. در شاهنامه، کیخسرو بعد از حکومت به کوهستانی میرود و از نظرها ناپدید میشود که یادآور مسیح است. اگر یوحنا و عیسی را دو روایت مختلف از مسیح بدانیم، به این نتیجه میرسیم که سیاوش عیسی است که نخست کشته میشود ولی بعد در قالب حکومت مسیحی –متشبه به کیخسرو- از نو زنده میشود و این شبیه جانشینی مذاهب طبیعتپرستی نخستین توسط مذهب نیمه مسیحی زرتشت در دربار گشتاسب است. جالب این که قبرگاه شاهان کیانی شاهنامه مثل کاووس و گشتاسب را که در دوره ی شاه سابق با شاهان هکامنید هرودت معادل میشدند، با صلیب هایی کنده شده در دل کوه تطبیق کرده اند که یادآور صلیب های مسیح روی قبرهای مسیحیان است ازجمله قبر داریوش پسر هیستاسپس در نقش رستم. انگار، فارسی یا نایهودی فریسی زده، زیاد از مسیحی و هر مذهب کپی شده از مسیحیت فاصله ای ندارد. در داستان عیسی مسیح نیز باید به یاد داشته باشیم که هرود، یک پادشاه اصالتا نبطی ادومی است و درحالیکه سالومه به عنوان همتای استر، باعث بدنامی این شاه فریسی زده (فارسی) و اطرافیان کاهن او است، عیسی نیز درحالی به عنوان مخالف محلی او و فریسی ها مطرح میشود که درواقع رسیدنش به قدرت پس از مرگ، باعث جهانی شدن قدرت فریسی های استر در قالب بانکداران و ابرسرمایه داران یهودی میگردد:

“arian goat”: john frank: hxmokha: 20/5/2017

شاید به همین خاطر است که جانشین حلقه ی اژدهایی شارلمان، یک حلقه ی دیگر است: حلقه ی کلیسا که همانطورکه افسانه ی رابین هود بیان میکند، حلقه ی دزدها است؛ دزد های فقیرنوازی که وظیفه شان مقدس کردن دزدی بود. آدم را به یاد انقلاب اسلامی می اندازد، یکی دیگر از آن انقلاب هایی که مثل انقلاب مسیح، وظیفه ی فحش دادن به جانشینان دادود و سلیمان در اسرائیل را داشت. آخر این انقلاب هم مثل انقلاب کلیسای پدر تاک و حلقه ی دزدانش، به بازگشت حلقه ی اژدها و سیطه ی لیبرالیسم انجامید. بیخود نبود از همان اول انقلاب، مدام کارتون رابین هود دیزنی را برایمان پخش میکردند. حالا از انقلاب، فقط دزدیش دیده میشود چون غیر از آن، چیزی برای مقایسه شدن با اژدهای بازیافته ی تحت اداره ی امریکا ندارد: امریکایی که خیلی سال است در ایران، حضور مستقیم ایفا نمیکند و از شدت دوری، از دوران دندیل ساعدی، خیلی خیلی خداگون تر است. دیگر مردم دلیلی برای عصبانی بودن از امثال استوار امریکایی داستان دندیل ندارند و تنها صدایی که در گوششان طنین می اندازد جملاتی است که امثال اسدالله دندیل، به عنوان آنها که تصور میشود از نزدیک امریکایی ها را میشناسند، در زمان ساعدی در گوش مردم نجوا میکردند: « اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره. امریکایی، مثل من و تو وحشی و گدا نیست...»

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب «ایران باستان در دوزخ رسانه ای: کورش، زرتشت و مسیح یهودی ها»

دزدی از از سر سفره ی شاه پارس: حکایت موسای خوب و اسکندر بد

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از نکات عجیب درباره ی مذهب اسلام این است که معلوم نیست چرا تقدس پیامبران یهودی را پذیرفته است. چون همه اش دارد توصیفات جذاب یهودیان از پیامبرانشان را افترا میخواند و یا داستان های آنها را سانسور میکند. سانسور مربوطه حتی از خود قرآن شروع شده است، مثلا از داستان خروج موسی از مصر. ما در قصص الانبیای اسلامی مدام میخوانیم که فرعون به موسی و قومش اجازه داد از مصر خارج شوند ولی بعد پشیمان شد و افتاد دنبالشان. ولی هیچکس نمیگوید چرا؟ این را فقط خود یهودیان با افتخار جواب میدهند: وقتی فرعون به موسی اجازه ی خروج بنی اسرائیل از مصر را داد، موسی و بنی اسرائیل چنان خوشحال شدند و در خروج، عجله به خرج دادند که حتی برای خودشان آذوقه هم جور نکردند. بنابراین در یکی از شهرهای قبطی سر راه، توقف کردند و از مردم خواستند به این قوم غریب مستمند کمک کنند. مردم هم از سر خوشقلبی، هرچه مال و آذوقه ی اضافه داشتند به آنها دادند و آذوقه شان جور شد. در این بین، موسی مدام اطراف را نگاه کرد و پیش خودش گفت: «این مردم چقدر مهربانند؟ حتما جنگیدن بلد نیستند. تا جایی که میبینم، هیچکدام سلاح با خودشان ندارند. جان میدهند برای غارت کردن.» در این هنگام از خداوند متعال ندا دررسید: «موسی. میدانم به چه فکر میکنی؟ یادت باشد اینها کافرند و مالشان بر تو حلال است. پس بیکار ننشین.» موسی هم با کمال میل، امر خدا را به جا آورد و دستور داد مردم شهر را غارت کنند. وقتی خبر به فرعون رسید، اینقدر خشمگین شد که خودش شخصا در راس سپاهی به دنبال موسی و قومش راه افتاد و تعقیب کنندگان در کنار دریا به بنی اسرائیل رسیدند. ازاینجا به بعد دوباره وارد قصص الانبیای اسلامی میشویم جای که با پارتی بازی خدای مهربان، موسی و قومش از دریا میگذارند ولی فرعون و سربازانش به سزای بدنیتی خود در حق قوم برگزیده ی خدا در دریا غرق میشوند.

از سانسور موفق داستان یهودی در تاریخ قلابی اسلام نباید تعجب کرد. چون در اروپا هم مردم، علاقه ای به خواندن متون مذهبی نداشتند تا آن حد که داستان دزدی موسی را به جای بنی اسرائیل یهوه درباره ی اسکندر کبیر شنیده اند. در این داستان که به کتابی قرون وسطایی به نام "اسکندریه" منسوب است، اسکندر در لباس سفیر روم به دربار داریوش شاه پارس یا فارس، پای مینهد و پذیرایی میشود. وقتی سر سفره ی داریوش است خدمتگزاران به داریوش اطلاع میدهند که او اسکندر است. داریوش خشمگین میشود ولی به روی خود نمی آورد و اجازه میدهد مهمان راه آمده را بازگردد. وقتی اسکندر دربار را ترک میکند داریوش مطلع میشود اسکندر تعدادی از جام های گرانقیمت او از جنس الماس را از سر سفره دزدیده است. داریوش این دفعه دیگر طاقت نمی آورد و دستور میدهد سربازان به تعقیب اسکندر پرداخته، او را با جام ها بازگردانند. اسکندر و یاران همراهش از مقابل سربازان داریوش میگریزند و از رود فرات میگذرند. ولی وقتی سربازان داریوش میخواهند از رودخانه رد شوند، آب رودخانه بالا می آید و آنها در آن گرفتار و غرق میشوند.

در داستان بالا، اسکندر دزد همان موسای دزد است و داریوش همان فرعون. مصر نیز همان پارس یا فارس است و لغت فراعوه که صورت عبری فرعون است را نیز باید تلفظ دیگری از فارس دانست. با این که صحبت از رود فرات است ولی این داستان به راحتی میتواند به سبب تصور شدن صحنه ی آن در اروپا بیش از موسای کتاب مقدس، شنیدار یافته باشد. پارس را میتوان با پروس در آلمان نیز برابر دانست. پروسی های اسلاو به همراهی اشرافیت نورمن خود در شرق پیشروی کرده و با افتادن عادی "پ" اول در تلفظ اسلاوی، به "روس" که ریشه ی روسیه است تبدیل شده اند. اگر پرشیا محدوده ای به گستردگی روسیه تا پروس را در بر بگیرد، قوم برگزیده هم تاتارها هستند که در این محدوده از شرق به غرب حرکت میکنند چنانکه اسکندر از پرشیا در شرق به روم در غرب حرکت میکند و برای پیروزی بعدی در یورش به شرق آماده میشود. از میان اقوام تاتار، مجارها بیش از بقیه قابلیت قیاس با بنی اسرائیل را دارند بخصوص ازآنروکه سربازان خود را "هوسار" مینامیدند: تلفظی دیگر از لغت "خزر" که ترک های یهودی شده به آن قوم معروف بودند. درست مثل بنی اسرائیل که پس از ترک مصر، با دنبال کردن خری، از بیابان نجات یافتند، مجارها نیز با دنبال کردن یک گوزن به مجارستان وارد شدند اگرچه نژادشان در اقوام دیگر آنجا تحلیل رفت. گوزن، دشمن مار تلقی میشد و سوزاندن شاخ آن برای دور کردن مار توصیه میگردید. این، یادآور خورده شدن مارهای جادوگران فرعون توسط عصای مارشده ی موسی است. البته سرزمین سرسبز اروپا شباهتی به بیابان بین مصر و قدس که بنی اسرائیل در آن آواره شده بوند ندارد. دلیلش هم این است که دومی با انتقال الیگارشی یهودی از بابل به قاهره در مصر، محل سفر یهودیان شده است. اولی هم به همان ترتیب، نتیجه ی انتقال افسانه های کلدانی از محدوده ی فرات به شمال است. توتم گوزن نیز به همین دلیل برگزیده شده است. در این مورد، "آلفرد هاموری" یادآوری میکند کلمه ی "درامه" به معنی گوزن بزرگ که لقب "حئا" خداوند آب ها در بین النهرین یا عراق امروزی بوده است، در زبان مجاری، تبدیل به teremto به معنی خالق شده است. حئا فرمانروای ابزو یا پهنه ی آبی بوده و در این مقام، جانشین تهاموت اژدهای آبی شده است که به دست مردوخ خداوند خالق کشته و بدنش وسیله ی خلقت دنیا شده است. مردوخ را حئا به نیروی فکر خود آفریده و احتمالا فرمی جنگجو از حئا است. مردوخ همان نمرود پادشاه ایزدی بین النهرین است. حکومت نمرود بر بابل پس از فروکش سیل نوح، قابل مقایسه با حکومت مردوخ بر جهان پس از سرکوب هیولای آبی تهاموت است که بدنش از جنس آب بود. مجارها نسب خودشان را به "کوش-تانا" میرساندند که همان نمرود است. در این نام، کوش نام پسر حام و تانا همان اتانا از فرمانروایان افسانه ای کلدانی است. اتانا سوار بر عقاب به آسمان پرواز کرد و نمرود نیز به عقیده ی مجارها، سوار بر کالسکه ای که عقاب ها آن را میکشیدند به آسمان بر شد. مجارها به گفته ی هاموری، نمرود را همان ساریل sariel فرشته ی مجازات کننده ی گناهان مردم در مسیحیت میدانستند و این نام را به "زاریل" به معنی پسر خدا برمیگردانند، البته خدا از دید نمرود، که همان ستارگان و به مانند خدا نامبردار به ایلی بودند؛ پس زاریل همان «زوروآستر» (زردشت) یعنی "پسر ستاره" بود که درست مثل نمرود، بنیانگذار کیش magy یا جادوگران شمرده میشد. مسیح را یهودیان به مجی منسوب میکردند و البته سه شاه مجی در موقع تولد مسیح، با دنبال کردن ستاره ای به بستر مسیح نوزاد رهنمون شده و او را پیامبر خود یافته بودند. تصویر مجارها از مسیح نیز مرتبط با اصطلاحات کلدانی بود. آنها قهرمانان را miska و افسانه های قهرمانان را meshe مینامیدند که شبیه لغت مسیح است. مجارها قهرمان را به شکل یک سرباز یا هوسار که یک مار بر شکمش قرار گرفته، نشان میدادند و روشن است که دراینجا میسکا و مسیح، با لغت کلدانی mush به معنی مار مرتبط شده اند. موسی نیز بخصوص با توجه به شباهت اسمی باید دارای ماهیت مشابهی باشد که عصای مارشونده اش این ماهیت را افشا میکند. نام فرشته ی میکائیل با توجه به همخانوادگی لغات میکا و مسیح، از این طریق به جنگجویی میکائیل در نبرد آخرالزمانی با اژدها ختم میشود که جانشین نبرد مردوخ با اژدهای تهاموت است. دیگر نشان ارتباط مسیح با مجی، ترادف مجوسان با "گبر" یا آتش پرست است که در نام گابریل یا جبرئیل حکمران بهشت در باور مجارها متجلی میشود. کلمه ی لاتین "گوبرناتور" که در لاتین به governer به معنی دولتمرد تبدیل شده، مرتبط با عنوان "گبر" در گابریل است که نامش به معنی آتش خدا است: اشاره به دیده شدن خدا به صورت آتش توسط موسی. خود بهشت را مجارها karsag مینامیدند و جالب این که ursag یا urzag به معنی پادشاهی و قلمرو سیاسی، تلفظ دیگری از همین کلمه است. هر دو کلمه در منشا به لغت کلدانی hursag به معنی کوهستان میرسند که ارتباطش با بهشت، ناشی از تخیل قرار گرفتن باغ بهشت در سرچشمه های دجله و فرات در کوهستان آرارات در شمال بین النهرین است. در نزد مجارها نه شاه بلکه نخست وزیر که سیاست تعیین میکرد جانشین نمرود در برسازی بهشت زمینی بود و نخست وزیر را به نام elnuk یعنی "از خدا" مینامیدند که دراینجا nuk به معنی "از" مترادف با "از نسل و تبار" و بستگی خونی است. لغت ال به معنی خدا نیز جانشین آنو به معانی خدا و آسمان شده است و به اصلیت کلمه ی النوک در لغت "آناکیم" برمیگردد که فرم عبری اصطلاح "آنوناکی" است. آنوناکی ها دسته ی میانی الوهیم (آسمانیان) در سنت کلدانی –بین دینگیرها در بالا، و ایگیگی ها (حجاجی ها) در پایین- بودند و به دلیل ظاهر بی جنسیتشان (در یک روایت)، نامشان منشا لغت eunuch به معنی خواجه یا خدمتگزار اخته شده است. البته با این که این اصطلاحات، کلدانی هستند، ولی بیشتر دستاوردهای فرهنگی مجارها به قبیله ی szemer نسبت داده شده که از نسل شخصی به نام "کنده" یا «کی کندی» در بلخ دانسته شده اند. بلخ محل مهمترین معبد بودایی آسیای مرکزی و یکی از نامزدهای محل زندگی بودا بوده است. در این صورت، بسیار جالب است که در دیگر محل کاندیدای زیست بودا یعنی سریلانکا نیز از نام پیامبری از بنی اسرائیل به نام "کاندی کومارا" (امیر–کاندی) میشنویم که "خان مقدس" ناحیه ای به نام "کوما" بود. او در شهر سرندیب به یک خدای محلی و درنهایت ملی تبدیل شد و جالب این که نام اصلی سرندیب، کولومبا بوده و سرندیب که لقب آن است، کپی نام سامری کوهستان آرارات است. لغت سرندیب ترکیب دو نام seer به معنی ربی یهودی، و div به معنی قدیس است. پس سرندیب یعنی ربی مقدس، که منظور از آن، کاندی کومارا است. منظور از نسبت دادن آن به کوه آرارات، برابر دانستان قله ی آدم در سریلانکا با آن کوه است. در این قله، جای پای منسوب به آدم ابوالبشر قرار دارد ولی بودایی ها آن را جای پای بودا میدانند و نام گئوتمه برای بودا نیز ممکن است فرم دیگری از نام آدم باشد. سینگالی ها به این قله، هیماله میگویند: نامی قابل مقایسه با هیمالیا مرکز بودیسم جهانگیر تبتی که زادگاه رسمی فعلی بودا یعنی نپال در کرانه ی آن قرار دارد و منشا تاثیرپذیری بودیسم تبت و بنابراین همه ی جهان از زبان و اعتقادات هندی شده است. روشن است که نوعی ارتباط بین بودایی بودن اجداد مجارها با اعتقادات کلدانی-یهودی آنان وجود دارد. در این مورد، باید باز به یک مورد داستان فرار از راه رودخانه در بین تاتارها رجوع کنیم که در منطقه ی جیحون که بلخ هم به آن تعلق دارد، رخ میدهد. جلال الدین شاهزاده ی خوارزم که رهبر ترکان مسلمان است از مقابل سپاه چنگیزخان مغول میگریزد و با گذر از رود جیحون نجات می یابد و چنگیزخان به محمد خوارزمشاه به خاطر داشتن چنین پسری حسادت میکند. جلال الدین موفق به بازپس گیری کشور خود نمیشود همانطورکه مجارها در اروپا در نژاد بومی تحلیل میروند اما درنهایت فاتحان سرزمین اسلام، به راه ترکان مسلمان میروند و تمدن بومی را میپذیرند. اسکندر نیز الگوی ترکان مسلمان عثمانی در ترکیه بود چون ترکیه ارض روم و اسکندر، فرمانروای روم بود که در مقام یک خدمتگزار مسیح –مسیحی که بیشتر به توصیفات اسلام از او نزدیک بود- با کافران میجنگید و عثمانی ها نیز همین مرام را در پیش گرفته بودند: جانشینانی جنگجو برای یک پیامبر صلحجو و مرتاض که بودا و مسیح، دو نام مختلف او بودند. میتوان این را با تضاد صلحدوستی حئا با جنگجویی جانشینش مردوخ مقایسه کرد. اینچنین بود که مسیح کلدانی، همزمان به موسای جنگجو و عیسای صلحدوست تقسیم شد و اسکندر در کسوت یک سرکرده ی شوالیه های مسیحی، شاید ترکیب این دو بود.:

“arian goat”: john frank: hxmokha: 20/5/2017

آنچه مایلم به این حدس و گمان ها اضافه کنم، نظر خودم درباره ی نام "کندی" در مطالب بالا است. به نظر من این کندی کسی نیست جز "ابو یوسف یعقوب ابن اسحاق الکندی" فیلسوف عرب از قبیله ی کنده که برای نخستین بار، فلسفه ی یونانی را در بین مسلمانان تبلیغ کرده است. با توجه به تبدیل معمول "ل"، "ن" و "ر" به همدیگر در خاورنزدیک، کنده میتواند تلفظ دیگری از کلده باشد. به جز این، نام یعقوب کندی و نام پدرش (اسحاق) درست برابر با نام یعقوب اسرائیل و پدرش است که بنی اسرائیل از او پدید می آیند. ضمنا او معروف به ابو یوسف یعنی پدر یوسف است و مهمترین پسر یعقوب اسرائیل نیز یوسف بوده است. بدین ترتیب، کندی، جد مذهبسازان مجار، همان یعقوب جد موسی و مبلغینش لاویان یهودی است. یعقوب ابن اسحاق، به یک روایت، مروج فرهنگ یونانی بوده و طبیعتا نسخه ی یونانی موسی یعنی اسکندر نیز از او تولید و کم کم در تاریخ رسمی، از موسی جدا شده است. صحنه ی زیست این موسای ثانوی، پرشیا در دشت های اوراسی است. او از مقابل همنژادان خود میگریزد تا بعدا در قامت اعقاب دگرگون شده اش در غرب، حق خود را پس بگیرد؛ یعنی مثل مردوخی دیگر بازگردد و تهاموت فعلی را که قطعا شر است تصاحب کند یا به قول خودش ملک شاهیش را از مردم شریر شرق پس بگیرد. از همین رو شیر که جانور اشرافیت یهودا است به عنوان نماد سلطنتی حکومت های غربی و نماد ایزدذ آنها به جنگ اژدهای تاتاری میرود که هم قابل تطبیق با اژدهای تهاموت است و هم نماد شیطان مذهب مغربزمین. قاعدتا اتفاقی نیست که مغربزمین بیش از اسرائیل کوچولو خانه ی صهیونیست ها و ابرقدرت های یهودی است. پس ما ایرانی ها که پرشیا را سرزمین خودمان و اسکندر را مهاجم ددخو و فاسد معرفی میکنیم، وقتی موسی را از اتهامات وارده به او برکنار میداریم داریم متناقض رفتار میکنیم چون بنیاد و منظور هر دو افسانه یکی است.

دعوی علیه زن اژدهایی: شرقی پوشیده، همان شرقی شیطانی نیست.

نویسنده: پویا جفاکش

انوشیروان ارجمند در "میعاد در سپیده دم"

در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی، هر وقت میخواستند در فیلمی، یک یهودی عتیقه فروش مرتبط با خارجی ها را در ایران تصویر کنند، اولین بازیگری که احوالش را میگرفتند، انوشیروان ارجمند بود. از بین سه یهودی ای که با این مشخصات من دیده ام و زنده یاد ارجمند نقششان را ایفا کرده است، سیاسی ترین و البته خارجی ترینشان "شارون" در سریال "میعاد در سپیده دم" (سعید سلطانی) بوده که در پوشش یک مرکز فرهنگی وابسته به سفارت اسرائیل، شریک عملیات جاسوسی موساد بوده است. این فیلم را در زمان پخشش بیشتر به سبب صحنه آرایی جذاب و فوق العاده اش از خانه های اشراف و مذهبیون در زمان شاه نگاه میکردم که آن را مدیون استاد محمد هادی قمیشی هستیم. وی که صحنه آرای سریال "پس از باران" نیز بوده و تیتراژ جالب فیلم "میعاد در سپیده دم" نیز کار او است، خودش در سریال مزبور در نقش منفی یک یهودی ایفای نقش کرده است. ولی صحنه آرایی او باعث شده تا کار فرهنگی آقای شارون خیلی بیشتر به چشم بیاید بی این که آنقدرها به موضوع اصلی فیلم ربط داشته باشد و این در کنار گریم عجیب شارون و گویندگی استادانه ی ایرج رضایی به جای او، یک حالت همه چیز دانی به شارون داده است که بعضی دیالوگ های او را شاید بیش از حد لازم نزد من جالب کرده است. ازجمله در قسمت اول، دیالوگی بین او و دستیارش ساموئل درمیگیرد که ناظر به جو پرآشوب ایران در آستانه ی انقلاب اسلامی است. ساموئل میگوید: «شاه و دولت متزلزلند. برای دوستهامان نگرانم.» و شارون درحالیکه با یک نوشته ی عتیقه ور میرود پاسخ میدهد: «نگرانیت را برای خودمان نگه دار. برای برنامه های جهانی ما، این کشور، یک پایگاه امن و مطمئن است و باید باشد؛ با شاه یا بدون شاه.» یعنی برای این که برنامه هایمان اجرا شود حتی اگر لازم باشد به همان دوست های ایرانیمان خیانت و در ساقط کردن شاه همکاری میکنیم. البته این که آیا عاقبت کار، مورد رضایت آقای شارون بود یا نه را نمیدانیم چون او در قسمت آخر فیلم و قبل از این که انقلاب اتفاق بیفتد به همراه ساموئل توسط الیاس گلدشتاین –پسر دیوانه و جنایتکار شارون- به قتل رسید. ولی اکنون سال ها بعد از انقلاب و در شورش های 1401 ایران یعنی درست در جایی که به نظر میرسد حد نهایی غربزدگی و جهانی سازی ایرانی ها آشکار شده باشد، بعضی خوشبین ها احساس میکنند که غرب در مورد ایرانی ها دچار حس شکست و ناامیدی شده است. ازجمله رضا خدا بنده لو که در مقاله ای با عنوان «آنچه در ایران در حال وقوع است» ("فرهنگ امروز": شماره ی 38: آذر 1401) مینویسد:

«ورود مدرنیزاسیون به ایران دربردارنده ی سه ساحت "ابزاری، سیاسی و فرهنگی" بود. از همان زمان، دو ساحت ابزاری و سیاسی مدرنیته در جامعه ی ایرانی مورد پذیرش قرار گرفت، اما ساحت فرهنگی مدرنیته که مشتمل بر اجزای اخلاقی و اعتقادی و غیره میشد، با وجود تلاش ها و برنامه های بسیاری که از سوی طرفداران اروپا محور مدرنیته صورت پذیرفت، مورد اقبال جامعه ی ایرانی واقع نشد. پیروزی انقلاب اسلامی درواقع پاسخ جامعه ی ایران به این تلاش ها و یک صورتبندی گفتمانی بر مداری غیر از فرهنگ و تمدن غربی بود. با این حال، سیطره ی دیدگاه های لیبرال و توسعه محور، بر سیستم برنامه ریزی دولت های پس از جنگ تحمیلی و بروز یک تعارض درون جریانات مختلف جمهوری اسلامی باعث شد تا ساحت فرهنگی مدرنیته با مخفی شدن در پشت ساحت های ابزاری و سیاسی، متضمن نوعی چرخش فرهنگی در جامعه ی ایران شود هرچند ه به تعبیر برخی صاحبنظران هنوز فرهنگ غربی موجود در پیرامون هویت ایران، به هویت ذاتی آن نفوذ نیافته و این ذات بر اساس گفتمان برآمده از عناصر بنیادین عقلانیت، معنویت و عدالتخواهی ایرانیان و با دال مرکزی اسلام مفصلبندی شده است. عدم موفقیت کامل مدرنیته ی اروپامحور در این جدال تاریخی برای سیطره ی گفتمانی خود منجر به تقابل آن با انقلاب شد. در این تقابل، منحرف کردن مسیر حرکت انقلاب اسلامی با تبلیغات گسترده در شبکه های مجازی و ماهواره ای و آشوب آفرینی بر بستر شکاف های موجود جامعه در دستور کار قرار دارد. درواقع، افراطی گری و آشوب آفرینی ناشی از فقری است که غربی ها در مقابل انقلاب دچار آن شده اند و از طرف دیگر، نشاندهنده ی درکی است که از ماهیت گفتمان انقلاب اسلامی پیدا کرده اند و به تعبیر فوکو آن را "روح یک جهان بی روح" یا به تعبیر بابی سعید، آن را با مفهوم "بازگشت سرکوب شدگان" در مقابل تمامیت هستی خود دیده اند. در راستای این بحران آفرینی ها، بعد از دو سال تعلیق جوامع بر اثر اپیدمی کورونا و بعد از عدم موفقیت پرذوژه ی آشوب از ناحیه ی اقتصادی، به ناگهان بحث حجاب و پوشش در کشور داغ شد و سمت و سوی اعتراضات به مباحث فرهنگی چرخش پیدا رد. پیامد ابتدایی این چرخش با اسم رمز گشت ارشاد به حادثه ی "سپیده رشنو" ختم شد که به دلایل مختلفی نتوانست جریانسازی گسترده ای در کشور ایجاد کند اما تست مناسبی برای فهم ظرفیت آشوب آفرینی پروژه ی حجاب یا به تعبیر بهتر، آزادسازی نیروی اجتماعی زنان و جوانان در راستای ایجاد آشوب بود. در این راستا، مهسا امینی را میتوان فردی دانست که واجد تمامی شرایط اجماع سازی بوده و توانسته بسیاری از شکاف های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کشور را فعال کند و اثر پروانه ای خود را بر کل سیستم ایجاد کند.»

نویسنده در ادمه با بررسی نظرات مختلف جامعه شناسان در تعریف جنبش های اجتماعی نتیجه گیری میکند:

«رویدادهای اخیر ایران را نه میتوان با اهداف و معیارهای انقلاب و اصلاح مطابقت داد و نه میتوان آن را به مثابه یک جنبش اجتماعی جدید در نظر گرفت چرا که اولا این رویدادها فاقد نشانه های قطعی و عینی درخصوص شکل گیری یک آگاهی مشترک و تردید درخصوص ارزش های سازنده ی جامعه اند، بلکه بالعکس مستلزم نوعی رفتار ناخودآگاه بوده اند که نهایتا یک آشوب هیجانی تینیجری را شکل داده که پر از تعارضات مفهومی گوناگون نیز هست؛ میل به فمنیسم در قالب یک تفکر فالوسنتریک، طرح شعار زندگی در عین تخریب و سلب حق حیات دیگران و ناهمراهان با آشوب ها، ادعای آزادی و مبارزه با دیکتاتور از طریق بازتولید یک دیکتاتوری مشددتر و بدون یافتن آزادی درون خود، تنها بخشی از این تعارضات مفهومی است. ثانیا آنچه از این تحرکات دریافت میشود موید وجود نوعی فردگرایی منفی و ذره شدگی درون آن است که نهایتا به یک رفتار توده ای ختم شده است. از این منظر، غیبت اراده ی مطلق جمعی نیز آنچنان مشهود و عیان است که این به اصطلاح جنبش، نه توان بسیج گسترده ی مردمی را داشته و نه توانسته تفرقه ها و تشتت های همان تعداد اندکی را که به کنشگری خیابانی پرداخته اند به وحدتی بزرگتر حول محور واحدی تبدیل کند. ثالثا اصل خشونت پرهیزی نیز در آن رعایت نشده است، بلکه برعکس تمام رویه های پیشین موجود در جامعه ی ایران، یعنی سیر تدریجی از اعتراض به اغتشاش، از همان ابتدا با خشونت و تخریب همراه بوده است. در مقابل این جریان و رخدادها، ادله ی قطعی تری وجود دارد که با وجود حجم انبوه بمباران خبری و جاری بودن یک جنگ شناختی تمام عیار، نوعی آگاهی مشترک پیرامون منافع ملی در جامعه ی ایران شکل گرفته که باعث شده تا علیرغم مهیا بودن تمام شرایط برای حضور اعتراضی مردم در خیابان ، این امر محقق نشود، به نحوی که در تمامی چهل و اندی روز اغتشاش، تنها چیزی کمتر از یک درصد جامعه در این آشوب آفرینی ها حاضر بوده اند این وضعیت یک "کنشگری فعالانه" و عین عقلانیت و ناظر به اراده ی جمعی است که نشان میدهد ایجاد خشونت و ایجاد موانع برای پیشرفت کشور و تضعیف نظام سیاسی، خواست مردم ایران نیست، زیرا آنها به خوبی میدانند که تضعیف نظام سیاسی ضربه ی مهلکی به هستی کشور خواهد زد. این آگاهی مشترک و این اراده ی جمعی اصیل، ارزشمندترین سرمایه ای است که میتوان به واسطه ی آن ادعا کرد که جامعه ی ایران حقیقتا یک جامعه و به مثابه یک ملت در حال تعریف "هویت" خود است.»


همانطورکه گفتم من این دیدگاه را خوشبینانه میدانم و شک دارم که ایرانی ها هنوز تا مرحله ی آرمانی تعریف هویت ایرانی رسیده باشند. این را دقیقا در مقام یک فرد عامی و کمسواد میگویم که برعکس آقای خدابنده لو دکترای اندیشه ی سیاسی تحصیل نکرده ام و بهتر میتوانم از جانب افراد عامی حرف بزنم. من هنوز صدای دکتر صادق زیباکلام در گوشم هست که میگفت در زمان انقلاب اسلامی، فقط یک نیروی گریز از مرکز در ایران وجود داشت و آن هم کردستان بود، اما الان بیشتر استان های مرزی، نیروی گریز از مرکزند. این شورش، آزمون خوبی برای مشاهده ی درستی این عقیده بود و البته شکست این شورش هم لازم نبود تا یک سری از مردم بفهمند که دوره ی ناسیونالیسم قبیله ای، نژادی و زبانی تمام شده و باید در جستجوی یک هویت نوین برای خود باشند که بیشتر برایشان نفع داشته باشد و کمتر بهشان ضرر بزند. شاید اگر توسعه ی اقتصادی به این استان ها برسد که البته این هم خودش تا اندازه ای نیازمند توسعه ی فرهنگی در این استان ها است، آن وقت بتوانیم امیبدوار باشیم هویت پیشرفته تری که در مناطق مرکزی جا افتاده، کم کم در این استان ها نیز جا باز کند. ولی در حد استان های مرکزی باید بگویم به نظر من شورش در جای مناسبی قرار داشت و یکی از غیر عادی ترین گره های هویتی ایرانی ها را آشکار کرد. حجاب گرهی نبود که یقه ی بانوان را بگیرد چون از اول، بخثش زنانه-مردانه نبود و حتی توضیح شرعی خوبی هم نداشت. اگر قرآن در یک آیه ی به شدت مجهول المعنا چند کلمه درباره ی رعایت عفاف توسط همسران پیامبر میگوید، در انجیل در نامه ی پولس رسول به قرنطیان، از واجب بودن پوشیده بودن موهای همه ی زنان توسط حجاب میگوید و. معلوم نیست چرا واجب شرعی یهودیان و مسیحیان را که الان خودشان رعایت نمیکنند ایرانی های مسلمان شیعه باید در آن کاسه ی داغ تر از آش شوند؟ مسئله خیلی مدرن تر از این حرف ها است چون یک گره انقلابی است. یادمان باشد قبل از انقلاب، "فکلی" خودش یک فحش علیه مردان به روز پوش بود. دشمنی با شعار احیای حجاب، زنان و مردان را به یک میزان هدف گرفته بود. ازآنجاکه انقلاب اسلامی، فاز نیمه سنتی-نیمه مدرن داشت، سر قضیه ی احیای حجاب هم نصفه عمل کرد و آن حجابی را که لزومش برای حفظ کیان خانواده لازم تشخیص داده شده بود یعنی حجاب زنانه را احیا نمود و مردان را وانهاد و پس از آن، دعوا بر سر حجاب زنان، همواره پوششی برای اختفای دعوای مهمتر حجاب مردانه بود که زنان بیشتر قربانی جنگ اعصاب ناشی از آن بودند تا قربانی خود حجاب. این مسئله به همان اندازه ی ایران، در کشورهای اسلامی اطراف آن هم گرفتاری ایجاد کرده بود و علت هم زمینه گیری فرهنگی تمامی این ممالک از امپراطوری عثمانی به مرکزیت ترکیه بود که روی بنیاد مسیحی روم شرقی سابق استوار بود.

پیشفرض های خرافی مذهب رومی در ممالک غربی و استعمار آن که در چهارگوشه ی جهان با قبایل لختی مواجه شده بودند باقی بود و در بازگشت به درون عثمانی و ممالک اسلامی، چند برابر قوی تر تولید فرهنگ میکرد. پیشفرض مربوطه در برخورد با قبایل لخت و نیمه لخت، افسانه ی سرگردانی بنی اسرائیل در صحرا طی 40 سال بود که در پایان آن، به معجزه ی خداوندی، لباس ها و کفش های قوم خدا (بنی اسرائیل) پاره و مندرس نبودند و هنوز سالم بودند. ازآنجا نتیجه گیری میشد ازآنجاکه تمام مردم زمین از محل سقوط برج بابل به اطراف و اکناف آواره شده اند آنها که لباس ندارند همان هاییند که خدا هوایشان را نداشته و لباس هایشان پاره شده و لخت و بی لباس و به دنبالش بی عار به لختی یا دارای پوشش های ابتدایی شده اند. با این حال، در رنسانس و در واویلای مجسمه ها و نگاره های لخت خدایان و قهرمانان قدیم که زیبایی بدن خود را به رخ میکشیدند، لباس پوشاننده ی عیب هم تلقی میشد تا جایی که اشراف از لباس دار بودن خود برای اثبات پوشاندن جنبه های فرازمینی خود به مردم ساده سوء استفاده میکنند. افسانه ی ملوسین معروف ترین مورد از این نوع است. در این افسانه نجیبزاده ای فرانسوی که به اسم های مختلفی چون ریموند دوپوآتو، ریموند دو ور، و کنت لوسینیان نامیده شده، در جنگل های فرانسه با زنی زیبا برخورد میکند و دلداده ی او میشود. زن که همان ملوسین است در مقابل اصرار نجیبزاده قبول میکند با او ازدواج کند به این شرط که هرگز روز شنبه وارد اتاق او نشود. چون ملوسین درواقع جنی نیمه مار است که در ایام سبت (شنبه)، نیمه ی پایینی بدن او به شکل یک دم ماهی با یک جفت مار درمی آید. سرانجام شوهرش به راز او پی میبرد و ملوسین شرمسار و دلشکسته به یک اژدها تبدیل میشود و پروازکنان گم میشود. مار و ماهی و اژدها همگی نشانه های تهاموت اژدهای بینظمی هستند که به تاریکی و آب مانند میشد و مدل مصریش تااورت با صورت فلکی دب اکبر در قطب شمال که منشا تاریکی تلقی میشد تطبیق میگردید. از طرفی، قصه ی فرانسوی را ورهای انگلیسی معروف کردند که خودشان از فرانسه با انگلستان آمده بودند اما در داستان، فرانسه به معنی سرزمین فرانک ها به وسعت ایتالیا و آلمان و فرانسه ی کنونی و هر آن جایی است که قوم ژرمن فرانک در بازسازی امپراطوری روم مقدس فتح کرده باشد. ازاینرو فرانک ها نیز به اسکاندیناوی در محل قطب شمال و به وایکینگ های موسوم به وارانگی منسوب شدند. ازاینرو جالب است که میبینیم در ایجاد اشرافیت وارانگی ازجمله در فرانسه و در بین اسلاوها رد ازدواج یک وارانگی اسکاندیناویایی با زنی رومی به نام میلیسینا دیده میشود که مشخصا شکل دیگری از ملوسین است. میلیسینا نوه ی میکائیل رانگابه امپراطور بوزنطیه (روم شرقی) بود. نسب میلیسینا از طریق مادربزرگش پروکوپیا همسر میکائیل رانگابه، به خزرهای سلطنتی، بلغارها و هون ها میرسد. ایرن مادربزرگ پروکوپیا و همسر کنستانتین پنجم امپراطور بوزنطیه، یک شاهزاده خانم خزر بود که به واسطه ی "شی وی" نسب به یک اشرافی چینی هان به نام "ژانگ لو" میبرد. واضح است که صحبت از نسب نیمه خزری-تاتار و نیمه رومی بدل جن ماده یا تهاموت، آن را برابر با امپراطوری عثمانی میکند که یک رگ آن، قزاق های خزرتبار ترک زبان و رگ دیگرش روم یونانی بوزنطیه بود. بدین ترتیب، خرافاتی که رنگ تاریخ به خود پوشیده بودند، لباس و پوشیدگی را با شرارت و جن تباری مرتبط کرده بودند و برای فرار از وحشت ناشی از آنها، لازم نبوده مردم را لخت و عور کنید . جایگزین کردن لباس های بلند با پوشش های کوتاه چسبان و بدن نما کافی بوده، چیزی شبیه همان ادعاهای همیشگی درباره ی ممنوعیت برقع و حجاب در فرانسه به این شکل مدرن شده که این پوشش ها کار تروریست ها را آسان میکنند و اصلا برای اثبات این خرافات مذهبی مدرن شده هم که شده، لازم نبود تا مسلمان ها تروریست شوند و این موضوع اینقدر بی نقاب بود که خودش یکی از دلایل جانبی زیر سوال رفتن حادثه ی 11سپتامبر و برجستگی رسانه ای القاعده به شمار میرود.:

“ROSICRUCIAN PROJECT”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/3/2017

در سال 2010، "اندرو ناپولیتانو" قاضی اسبق دادگاه عالی، تحلیگر ارشد فاکس نیوز، مجری "دیده بان آزادی" و قهرمان بسیاری از راستگرایان، در یک برنامه ی رادیویی گفت: «برای من سخت است که باور کنم که ساختمان 7مرکز تجارت جهانی "خودبخود فرو ریخت"» و «20سال بعد، مردم به 9-11 همان نگاهی را خواهند داشت که ما امروز به ترور jfk یا به عبارت دیگر روشی که دولت به ما گفته این ترور انجام شده است، نگاه میکنیم.» کمی بعد از این صحبت ها "کیت اولبرمن"، رئیس کانال فاکس نیوز یعنی"راجر آیلس" را دومین «بدترین فرد جهان» نامید چون آیلس از جانب قدرت هایی که در مورد هویتشان فقط گمانه زنی میشد کرد، تحت فشار قرار گرفته بود تا ناپولیتانو را اخراج کند. از همان زمان معلوم شد که القاعده دیگر یک جوک مسخره است پس وانمود شد که اوباما رئیس القاعده جناب بن لادن را شکار و البته بعدا جسدش را بی این که کسی دیده باشد نابود کرده تا مسلمان های جذاب، برایش مقبره نسازند. بعد از آن یک اسم دیگر درآمد: داعش. تحت این اسم قرار بود مسلمان ها همدیگر را بکشند تا معلوم شود آنها چقدر شیطانیند و البته تمام این آتش ها نیز به انقلاب اسلامی ایران و نتایج نظامی آن ختم شوند. اما حالا این هم زیر سوال است. چون در سطح جهان، این همه آسمان و ریسمان به هم بافته شده اند تا ثابت شود جمهوری اسلامی آنقدر بد است که مردم خودش هم قبولش ندارند و دارند حجاب ها را از سر برمیدارند. بعد از این چطور باید دشمنی با مردم ایران را که همیشه مدافعین حکومت در راهپیمایی های میلیونی وانمود و بهانه ی مظلومیت اسرائیل آقای شارون بودند توجیه کرد؟ آیا این شورش ابلهانه و ناخودآگاه، به طور خودبخودی اولین قدم در خارج شدن ایرانیان و شاید –به خاطر خلاصه شدن نهضت اسلامی در ایران- کل اسلام از تعریفات شرقشناسانه و مسیحی تبار اروپاییان نیست؟ به نظر میرسد برای پاسخ دادن به این سوال، باید منتظر آینده باشیم.

مطلب مرتبط:

افسانه ی جادوگر سیاه و طوفان بزرگ انگلستان

دانلود کتاب «جانشینان خدا: شراب، اینترنت و شکنندگی روانشناختی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

مردم معمولا در مورد زیبارویان بازیگری که با پا به سن گذاشتن، دوران شهرت خود را از دست میدهند فراموشکارند. ولی هنوز کسانی هستند که میدانند شهرت مدونا در مقام یک بازیگر و یک کاهنه ی جنسی به طور همزمان، تکرار تجربه ی "اما کالوه" بازیگر تئاتر و خواننده ی اپرا در پاریس و کاهنه ی جامعه ی اکولتیست رز صلیب معبد و جام مقدس است. این فرقه از جامعه ی کلیسایی مردان مرموز سنت سولپیس در پاریس پدید آمده بودند و تصور میشد مرکز مطالعات اکولتیستشان، کلیسای کاتولیکی بود که در سال 1645 روی معبد ایزیس بنا شده بود. آنها به تقدس رنه لوشاتو اعتقاد داشتند که مرکز کیش مریم مجدلیه به عنوان همتای مسیحی ایزیس است. اما کالو خودش هم به زیارت این معبد میرفت. شاید سروصدای این معبد بعد از رمان و فیلم رمز داوینچی، در باقی ماندن خاطره ی کالو نقشی داشته باشد اما به جز آن، شهرت یکسان او تحت نام مدونا در مقایسه با مدونای رسوای فعلی است که مهم است. چون عنوان مقام کاهنه ی فرقه ی کالو، "مدونا" بود. مدونا لقب مریم بطول است. با این حال، اکولتیسم پاریسی مزبور، این اصطلاح را بیشتر درباره ی مریم مجدلیه به کار میبرد. مدونا لغتا مونث شده ی:

M+adon

میباشد که "م" آن یا حرف میم سامی، همان "میم" به معنی آب در زبان های فنیقی است و میم آدون یعنی آب خدا که منظور از خدا دیونیسوس یا خدای شراب است. او به سبب ایجاد شراب، به میوه ی درخت ممنوعه یا عامل انسان شدن انسان تشبیه میشود که معمولا سیب تلقی میشود ولی اینجا منظور، انگور سیاه است که خون خدا یعنی شراب را سرازیر میکند و ازاینرو انگور سیاه به "سیب آبی" نامیده میشود و به عنوان مابه ازایی سحرانگیز، برابر این اسم، سنگ های آبی رنگ مقدسی در رنه لو شاتو تدارک دیده بودند. خون خدا، خون عیسی و کنایه از فرزندان او است که قرار بود از مهبل مریم مجدلیه در رنه لوشاتو متولد شوند و نسل اشرافیت کنونی اروپا را پدید آورند و این به جام مقدس حاوی خون مسیح در داستان مریم مجدلیه تشبیه شده که همان گرال معروف است. بدین ترتیب، زوج مریم مجدلیه و مسیح جانشین دیونیسوس باخوس و همسرش آریادنه شده اند و آریادنه روح مئنادها یا زنان رقصنده و خواننده و بی حیای باخوس است که با بسیاری از بازیگران زن و زنان خواننده در هنر نوین مقایسه میشوند.:

“blue apples”: William henry: 2000:chap2

شاید به نظر برسد که این تعابیر، به آن معنی است که کسانی که در مقام ستارگان زن فیلم ها، تئاترها و حتی شوهای موسیقی، و آن هم فقط در مقام معشوقه ی ستارگان مرد فیلم -و مخاطبان مرد فیلم و موسیقی، که خودشان را به جای ستاره ی مذکر فیلم یا عاشق خانم خواننده تصور میکنند- فقط یک سرگرمی مبتذل مرتکب نمیشوند بلکه دارند مناسک اجرا میکنند. اما ای کاش مسئله فقط به همین حد خلاصه میشد. هنر دراینجا یک نوع تفلسف داستانی در تقلیدی غریب از ایزدشناسی است و به شدت مدیون ایده ی خدای مرد در صنعت به شدت مردانه ی هنر. ستاره ی زن، در مقابل ستاره ی مردی قرار میگیرد که سخنگوی سناریست و کارگردان مرد فیلم یا شخصیت دیگر مردانه ی ناپیدا و مرموزی در مقام ریاست آنها است و مرد داستانپرداز، درونیات مورد علاقه ی خودش را از زبان قهرمان مرد، با زنی که ایدئال خودش و درواقع مخلوق خودش هست رد و بدل میکند. این درست مثل آن است که هنرمند زن زیبا و معروف، ماده ی اولیه ی خلقت باشد که با دستکاری، معشوقه ی ذهن یک یا چند تن از خدایان انسانواره ی هنر یا به اصطلاح سیکلوپ های این عرصه برای خلقتی نوین باشد که قرار است از دریچه ی رسانه ها در مخاطبان کارگر افتد و توسط آنها واقعی شود. بنابراین ستاره ی هنری زن، در حکم روح رسانه ای است که حکم مادر تولیدات یک ذهن خلاق به جای درونیاتی از خود آن ذهن خلاق را دارد که قرار است توسط او به دنیا بیایند و واقعی شوند....

دانلود کتاب «جانشینان خدا »

چرا ایرانی ها علیه غرب شوریدند و چرا بیشترشان به سرعت از این کار پشیمان شدند؟

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا و در تاریخ 18 آذرماه 1401 به همراه دوستم که تبارش از روستای لفمه جان در نزدیکی لاهیجان است به آنجا رفتم تا برای دومین بار در عمرم، درخت مقدس معروف "مزه دار" را ببینم. دفعه ی اول که آن را دیدم شب بود. ولی در ملاقات عصرگاهی اخیر، فرصتی شد تا این عکس ها را از مزه دار بگیرم.:

پدر دوستم تعریف میکرد پدربزرگش که بیش از صد سال عمر کرده بود، میگفته وقتی بچه بوده، این درخت به همین تناوری بوده است. تردیدی وجود ندارد که ریشه ی تقدس آن به پرستش طبیعت در زمان های نه چندان دور باز میگردد. اما فعلا این درخت را نظر کرده ی پیامبر یا ائمه یا امامزادگان شیعی میخوانند. بستن شال سبز به آن هم به همین دلیل است. الان فقط یکی از این شال ها میبینید. ولی دوستم تعریف میکند در اوایل دهه ی 1380 وقتی کودک بوده، دورتادور این درخت را شال ها و پارچه های نذر مردمان پوشانده بود. دلیل این که امروز اینطور نیست به گفته ی دوستم، کم شدن اعتقادات و تعبیر آنها به خرافات است. همه میدانیم که امامان و امامزادگان هنوز ابزار نذر و دعای مردمند. اما هرچه میگذرد ارتباط آنها با خاستگاهشان در طبیعتپرستی هم کمتر میشود. مذهب تشیع با هرچه بیشتر سایه انداختن رسانه های شهری بر فرهنگ عمومی ایرانی، از طبیعت فاصله میگیرد و به گونه ی تمدن شهری استحاله می یابد. این امر، چالش هایی نو را پیش روی آن گذاشته که با توجه به کباده کشی تشیع در بازگشت به اصل تعجبی ندارد. برعکس، زبان فارسی، پیروزمند تر از همه به پیش میرود چون برعکس چسبیدگی تشیع به اعراب بیابانگرد و ابتدایی، از ابتدا ادعای حمل مدنیت از ایران باستان را داشته است و به نظر میرسد تصویر خیالی از ایران متمدن باستان، علت اصلی فراموش شدن تصویر بدوی بیشتر ایران تا حدود 40سال پیش باشد. نمودی از این پیروزی این که من و دوستم که هر دو روستایی زاده های گیلکیم، در جلو درخت مقدس در روستا به زبان فارسی با هم صحبت میکردیم. با این حال، زبان فارسی درحالیکه پشت ادعای چسبیدگیش به تشیع قایم شده تا فراموش شود دشمنی اصلیش با گویش ها و لهجه های ایران به عنوان بخشی از سنت ایرانی است هنوز خود را وسیله ی ستیز با غرب نشان میدهد. نشان به این نشان که تنها 8روز بعد از دیدار دوم من از مزه دار و در تاریخ 26 آذر 1401، اخبار ساعت 20 شبکه ی چهار، بعد از معرفی چند کتاب در تبلیغ فاطمه و یاران ائمه ی شیعه و تبلیغ کثرت در فرزند آوری و مانند آنها، گزارشی از مصاحبه های خبری وزرا پخش کرد و کاربرد وسیع کلمات اروپایی در گفتار آنان را سوژه کرد و به آنان ایراد گرفت که به مابه ازاهای فهرست شده از سوی فرهنگستان زبان فارسی در مقابل این کلمات، پایبند نبوده اند. نمونه هایی از این ایرادها را در عکس های زیر میبینید:

واقعیت این است که اگر الهام یعقوبیان و باند حامیش در موساد و سی آی ای از ابتدای دهه ی هشتاد توانستند هخامنشیان و مهرشان به یهود را در مقابل اسلام یهودی کش محمد و دار و دسته اش برجسته کنند، بدون قدرتگیری روزافزون زبان فارسی در ایران و به بهانه ی فارس بودن اکثر شیعیان به حق پیرو محمد در تاریخ دروغین ایران ممکن نبود. فارسی زبان هخامنشیانی بود که در مقابل بتپرستی یونان باستان قیام کرده بودند و حق داشتند با اسلام ایستنده در مقابل صلیبی گری ترکیب شوند تا بعدا خود آن اسلام را تخریب کنند. چون واکنشی بودند به حرکت مشابهی در اروپا که به نام تقویت مسیحیت، آن را با بتپرستی یونانی-رومی آمیختند و با این شگرد، درنهایت مسیح را در مذبح خدایان یونانی شهوتپرست و وحشی ای در مسیحی ترین تعریفشان قربانی کردند تا دنیای مدرن را متولد کنند و این باید به بهای نابودی ولااقل استحاله ی تشیع ولی به نام آن، در ایرانی که فکر میکرد پارس باستان است و وظیفه ی ایستادگی مجدد در مقابل غرب را دارد تقلید میشد.

مسلما این موضوع از دید بیشتر ما عجیب به نظر میرسد. چون همیشه به ما گفته اند که بعد از 1000 میلادی، تمام اروپا مسیحی بوده است. ولی در منابع تاریخی، از وجود معابد بتپرستان در قرن 15 و در ترکیب آنها با مسیحیت کلیسایی صحبت رفته که تحت نظر سیگیسموندو پاندولفو معروف به "مالاتستا" (خیره سر) اداره میشده و خود را با منابع کلاسیک توجیه میکرده اند. مالاتستا خود را از نسل اسکیپیو افریکانوس (افریقایی) معرفی میکرد و احتمالا هم جاعل او است. وی که به "گرگ ریمینی" معروف بود، آلبرتی را به عنوان یک شاعر و حامی هنر (از ویتروویوس کلاسیک) دعوت کرد تا معبد فرانسیسکن را به یک معبد بتپرستان و احتمالا ساختمان اصلی آن مکتب تبدیل کند و در یکی از کلیساهای این معبد بود که خاکستر جمیستوس پلتون نگهداری میشد کسی که احتمالا نامش ریشه ی نام های پلاتو (افلاطون) و پلوتین (افلوطین) و معبدش منشا نوشته های افلاطون و افلوطین است. مالاتستا که در رم، دشمنان زیادی داشت، ژنرالی بود که از طرف ونیز برای جنگ صلیبی با عثمانی ها اعزام شده و در پلوپونزوس فرمانده ی میدانی بود. مرکزیت او در تلفیق کلیسا و بتپرستی، باعث شد تا صحنه ی رودررویی مستقیم او با شرق، به میدان اصلی تمدن نسبت داده شده به یونان باستان تبدیل شود. مالاتستا اسکندری بود که یونان را میگرفت تا آن را پرتابگاه خود به دل امپراطوری پارس یعنی عثمانی تبدیل کند و به مانند اسکندر، مکاتب افلاطون و شاگرد متمردش ارسطو را گسترش دهد. این که او یونان بیگانه و زخم خورده را کانون خود کرده بود، با مدافعه گری صلیبیون از دانش اعراب و تاثیر آن بخصوص در ونیز مرتبط بود و اعراب در امپراطوری عثمانی، دچار انحطاط اقتصادی و فرهنگی شده بودند. دانش اندوزی نخستین یونانیان از ملل رو به اضمحلال کشور پارس، در حکم دانش اندوزی صلیبیون ار اتباع عثمانی بود. صحت این دانش، بنیادی انجیلی داشت و به بزرگترین مرد خدا در انجیل مربوط میشد: ایوب که یک عرب ادومی بود و نه یک اسرائیلی. دچار شدن او به ورشکستگی اقتصادی، سرنوشت اعراب بود و درست در این صحنه مشابهاتی به افلاطون می یافت. افلاطون سقراط را سخنگوی خود کرده و او را به جای خود نشانده بود. سقراط مرد فقیری بود که مدام از همسر خود سرکوفت میشنید، درست مثل ایوب در ایام فقر. ایوب مدتی در مصر مشاور فرعون بود. افلاطون نیز به مصر سفر کرده و درآنجا دانش اندوخته بود درحالیکه افلوطین و استادش آمونیاس ساکاس –مدل دیگر سقراط- مصری بودند. در دوران ممالیک، مصر پناهگاه عقاید نیمه پاگانی-نیمه مسیحی در مقابل مسیحی ستیزی و یکدستسازی فرهنگی عثمانی در خاورمیانه بود و یادآور به همکاری یونانیان و مصریان علیه پارسیان در نوشته های کلاسیک. زندگینامه های قرون وسطایی اسکندر، وصل کننده ی این دو مفهوم به هم بودند. نکتانبو آخرین فرعون مصر پس از شکست خوردن از پارسیان، در کسوت یک جادوگر، به مقدونیه و نزد فیلیپ آمده و دلباخته ی همسر او الیمپیاس شده بود. نکتانبو الیمپیاس را قانع کرده بود که به زودی آمون با او آمیزش جنسی کرده و او را صاحب پسری خدایی خواهد کرد. آنگاه نکتانبو خود را به شکل آمون درآورده و مدام با الیمپیاس آمیزش کرده بود و باعث تولد اسکندر شده بود. بعدها اسکندر بر نکتانبو خشم گرفت و در فرصتی او را کشت. اما نکتانبو در آخرین لحظات زندگی، به اسکندر گفت که پدر واقعی او است. اسکندر از این موضوع چنان دیوانه شد که تمام زندگیش تحت تاثیر جنون و عدم تعادل روانی قرار گرفت. این داستانپردازی در خانه ی بعدی شوالیه های صلیبی یعنی جزایر بریتانیا به صورت داستان آرتور بومی شد. آرتور با خواهر خود بدون این که او را بشناسد همبستر شد و از این همبستری، موردرد دشمن آینده ی او متولد شد. در این هنگام، آرتور خواب دهشتناکی درباره ی حمله ی اژدها و شیردال ها به قلمرو خود دید. مرلین جادوگر خواب او را تعبیر کرد و واقعیت را به او گفت؛ این که او با خواهر خود خوابیده و از این گناه، پسری زاده شده که در آینده پادشاهی او را نابود خواهد کرد. در داستان آرتور، پدر و پسر متقابلا به هم زخم میزنند. موردرد کشته میشود و آرتور که به شدت زخمی شده، برای درمان به آوالون میرود. خوابیدن برادر با خواهر دراینجا اتصال مستقیم تری به افسانه ی ازدواج فرعون ها با خواهرانشان دارد. همینطور موتیف رویایی پیشگویی کننده درباره ی تولد پسری که دشمن پدر میشود به افسانه ی ادیپوس ربط می یابد. ادیپوس هم در موقع تولد رها میشود چون پیشگویی شده بود که او در آینده پدر خود را میکشد و با مادرش ازدواج میکند و این پیشگویی تحقق می یابد. زادگاه ادیپوس تبس نام داشت و این شهر هم در یونان وجود داشت و هم در مصر. درواقع مطابق تمام این تفاسیر، یونانی شدن اسکندر، همان مصری شدن او است و مرتبط با مصری مآبی شوالیه های صلیبی و میراثشان فراماسونری است. اسکار وایلد، در داستان "تصویر دوریان گری"، لیستی از قهرمانان خوش چهره ی شریر ارائه کرده که همتای قهرمان داستان، دوریان گریند: زیبا ولی روانپریش و مجنون و خطرناک. یکیشان همین مالاتستا است که وایلد نوشته است مجسمه اش را به دستور پاپ سوزاندند و یک جنگ صلیبی علیه بتپرستی رو به رشد او به پا کردند. مالاتستا با چند تن از شخصیت های دیگر لیست باید همتایی داشته باشد ازجمله الاگابالوس یا هلیوگابالوس امپراطور جوانمرگ که خود را تجسد خدای خورشید میخواند و وایلد درباره اش مینویسد خود را همچون زنان می آراست و به همراه زنان دوزندگی میکرد. صحنه ی دوزندگی با زنان، در زندگینامه ی هرکول هم تکرار میشود آنجاکه هرکول به بردگی زنی به نام اومفال درآمده و اومفال به تن او لباس زنانه پوشانده بود. اتفاقا الاگابالوس، خود را معشوقه و ملکه ی ارابه رانش هیروکلیس معرفی میکرد و نام هیروکلیس که شبیه هراکلس است ممکن است رابط هرکول به این صحنه باشد. این راستایی، مالاتستا را به واسطه ی الاگابالوس به صحنه ی جنون اسکندر –امپراطور جوانمرگ و تجسد خدا- نزدیکتر میکند: صحنه ای که میتواند از یک تصور صلیبی و جنگجو از عیسی مسیح برخاسته باشد:

“wilde on villains of history”: mark graf: chronologia: 11/2/2012

این که رهبران سیاسی غرب خود را با زیبارویان جوان مجنون مقایسه میکنند به نیروهای نهفته در درون بشر برمیگردد. زمانی که شخص در اوج جوانی پیروزی هایی کسب میکند در درون احساس نیاز به غلبه ی نیروهایی حتی جوانتر بر خود پیدا میکند و انقلاب ها هم ازآنجاکه از احساسات شخصی انسان ها ترکیب شده اند در جوانی خود چنین حسی دارند. اگر انقلابی همیشه بخواهد جوان بماند باید در این حس باقی بماند و همین حس است که کم کم سبب تخریب هر باوری که انقلاب ادعای دفاع از آن را داشته است میشود. نه در غرب و نه در ایران، هیچوقت مسائلی که حکومت، آنها را خط قرمز خود نامیده است دغدغه های واقعی رهبران حکومت نبوده اند چون حکومت ها بر اساس تجربه میدانند که هر چیزی که شخصا خیلی بر مقدس بودنش اصرار کنند درنهایت دچار نقصان شدید خواهد شد.

مطلب مرتبط:

شورش بی خطر ببر: آیا اسلام و ایران ذاتا بزرگ ترین دشمنان کفر غربیند؟

فرزندان دجال: شورش اراذل مقدس علیه یهودی های سرخمو

نویسنده: پویا جفاکش

از زمان کودکی که مادرم داستان حضرت موسی را برایم تعریف میکرد یادم است که در این داستان، فرعون آدمی بد و ظالم درحالیکه همسرش آسیه زنی خوب و مهربان توصیف میشدند. از کلاس چهارم ابتدایی که فهمیدم فرعون لقب است و اسم نیست، برایم سوال پیش آمد که چرا فرعون اسم ندارد و همسرش دارد؟ در دوره ی راهنمایی شنیدم که فرعون به دلیلی آسیه را با بریدن گوشت های صورتش، به طرزی فجیع کشته است و این زن شهید محسوب میشود. حالا بهتر شد. یاد شهدا را باید گرامی داشت. ولی بعد از =ایان دبیرستان که روایات یهودی این داستان ها را مطالعه کردم تعجب کردم که خبری از تقابل خوبی همسر فرعون در مقابل خودش نیست و اصلا همسر فرعون عین خودش اسم ندارد. حدسش زیاد سخت نبود که نام آسیه باید تلفظی از آست یا همان ایزیس همسر ازیریس باشد. اما چه معنی داشت که ازیریس را بد کنند و همسرش را خوب؟

خوشبختانه مطالعه ی اسطوره شناسی تطبیقی، به تمام این اشکالات پاسخ گفت. داستان فرعون بد و زن خوبش اصیل بود ولی نه مستقیما از توی یهودیت بلکه از مسیحیت و از مشابه نوزادکش دیگر فرعون در زندگینامه ی عیسی مسیح یعنی هرود شاه عرب نبطی یهودی شده ی یهودیه ی رومی و قاتل عیسی. در زندگینامه ی هرود، همسر اولش ماریامنه نقش پررنگی دارد و وفاداری و پاکی این زن عرب نبطی، در مقابل دسیسه گری و شرارت سالومه ی یهودی قرار میگیرد که هرود را به فساد میکشاند بطوریکه دستان شاه را به خون یحیای تعمیددهنده آلوده میکند. ماریامنه تاثیر زیادی روی شوهرش گذاشت و با عشق خود، رفتار بیرحمانه ی هرود را تا حدود زیادی مهار کرد. اما مشکوک شدن هرود به خیانت ماریامنه به او، به قتل ماریامنه و دو پسرش از هرود به دستور شاه انجامید و پشیمانی هرود از این قتل ها، جنون عصبی خطرناکی را در او باعث گردید. در داستانی مشهور منسوب به کالدرون، هرود قصد توطئه کردن بر ضد امپراطور وقت روم اکتاویان یا همان اگوستوس را دارد. ولی به زندان امپراطور می افتد. هرود در آخرین فرمان خود قبل از زندانی شدن، از ترس این که همسر زیبایش ماریان (ماریامنه) به دست مرد دیگری بیفتد، فرمان قتل ماریان را میدهد. ماریان از دستور قتل خود مطلع است ولی به دلیل عشق به شوهرش، قصد نجات او از مرگ به دست اگوستوس را دارد درحالیکه اگوستوس خود درصدد دلبری از زن و ربودن او است. درنهایت در ملاقات ماریان با هرود در زندان، هرود، او را میکشد. به نظر میرسد عشق همزمان هرود و اکتاویان به زنی پاکیزه، هم معنی با یکسان بودن هرود و اکتاویان باشد. هرچه باشد هر دو آنها فرمانروای کشور مسیح و همدوره با اویند: یک روم در دو روایت که با هم متحد میشوند. نام اکتاویان به معنی هشتم، ناخواسته پای یک شخصیت دیگر شبیه به هرود را به میان میکشد: هنریکوس اکتاویوس یعنی هنری هشتم شاه زنباره ی انگلستان که علیه کلیسا شورید و ازجمله برای راحت ازدواج کردن و طلاق دادن همسرانش. او همسری را که در مقابل طلاق مقاومت کند در دادگاهی فرمایشی به اعدام محکوم میکند که شبیه محاکمه ی فرمایشی ماریامنه در دادگاه هرود است. هرود ده همسر اختیار کرد که با هیچکدام قادر به رابطه ی مثبت زناشویی نشد و هنری هشتم هم بهتر از او نبود. ایوان مخوف را در همزمانی جنون و سنگدلی و شهوتپرستی، به هنری هشتم و فرعون روزگار موسی تشبیه میکردند. با این حال، یک نکته ی نه چندان جالب در رابطه ی هرود و ماریامنه، پای شخصیت های اسطوره ای دیگری را هم به این بحث باز میکند. هرود، پس از کشتن ماریامنه حاضر به قبول مرگ او نشد و دستور داد جسد او را در عسل نگهدارند و در این حالت، 7سال مداوم با جسد ماریامنه آمیزش جنسی کرد. این شبیه داستان پریاندر شاه کورینت در اسطوره های یونانی است که پس از مرگ همسرش، با جسد او مجامعت میکرد. همسر پریاندر نیز زنی پاک بود که صیغه های شاه، به او تهمت ناروا زدند و پریاندر، همسر حامله ی خود را با لگد زدن به شکمش کشت. درست مثل هرود، در زمان پریاندر نیز مردی مسیح مانند ظهور میکند: چنگ نوازی به نام آریون که اموالش در دریا توسط دریانوردان غارت میشود و برای مرگ به دریا افکنده میشود ولی توسط دلفینی از مرگ نجات می یابد و به ساحل میرسد. او شکایت دریانوردان را پیش پریاندر میبرد. پریاندر حرف او را باور نمیکند و او را دروغگو میخواند. اما درنهایت حقانیت پریاندر اثبات میشود و ملوانان رسوا میشوند. ارتباط آریون با موسیقی و دلفین، او را همتای دیونیسوس و آپولو از مدل های پاگانی مسیح میکند ضمن این که نجاتش در دریا توسط یک مخلوق دریایی پس از افتادن به دریا توسط سرنشینان کشتی، تکرار داستان یونس و ماهی است. افتادن یونس در شکم ماهی و بیرون آمدنش در حکم قتل و رستاخیز مسیح است چون ماهی نماد الهه ی زمین است. انکار نخستین آریون توسط پریاندر، حکم انکار نخستین مسیح توسط هرود است که به مرگ و غیبت مسیح می انجامد. پس قرار است مثل پریاندر، نظر هرود نیز نسبت به مسیح تغییر کند و این به آینده بازمیگردد. الهه حکم ماریامنه و ماهی را با هم دارد و درست مثل جهان مادی که فرم مرده ی روح خدایی است، دخل و تصرف شاه یا حکومت در جهان مادی هم حکم معاشقه با جسد زن و فرزند آوری از آن را دارد. این، تمثیلی وارونه از جهان خدایان است که در آن، روح تبعیدی به زمین است که مرده و میرنده در زمین، زنده شده است. بدین ترتیب، ماریامنه الهه ای زنده است و هرود شوهر مرده ی او. اینجاست که داستان به ایزیس و ازیریس وصل میشود که به روایت پلوتارخ از داستانشان، ایزیس از روح شوهر مرده ی خود باردار میشود و او را به شکل هورس قهرمان متولد میکند تا انتقام مرگ پدر را از عمویش تایفون بگیرد. هورس با تولد معجزه آسایش همان عیسای متولد شده از باکره است و باکره همان ماریا که دو تلفظ نامش ش مریم و ماریان، در نام ماریامنه متحد شده اند. تایفون نیز روی دیگر ازیریس یا جنبه ی خوب هرود است که در حکومت –و نماد آن یعنی هرود- مرده و چون فعلا مسیحی نیامده، عصر، عصر تایفون و حکومت دارای تعریفی با مشخصات هرود است. در روایتی منسوب به مانه تو آمده که در بین قبطیان، موی سرخ نشانه ی تایفونی بودن و نسب بردن به تایفون بود با این حال، دیگران روایت میکنند که بسیاری از قبطیان و ازجمله خود فراعنه عمدا موی خود را سرخ میکردند و آن را نشانه ی فرمانروایی و اشرافیت میدانستند. این احتمالا با سرخمو توصیف شدن داود و عیصو در تورات بی ارتباط نیست. در آسیا موی سرخ در حوزه ی تاریم در چین به فرمانروایی ظهور میکر و در اروپا در بین یهودیان اشکنازی یا تاتارتبار که از اوراسیا آمده بودند چشمگیر بود. تا قبل از قرن بیستم، در اروپا موی سرخ، یک ویژگی نژادی یهودی به حساب می آمد بطوریکه نوشته اند در انکیزاسیون اسپانیا افرادی را که سرخ مو بودند یهودی در نظر میگرفتند. در هنر اسپانیایی و ایتالیایی، معمولا یهودای اسخریوطی شیطانصفت را به نشانه ی یهودی اصیل بودن، سرخ مو ترسیم میکردند. نویسندگانی چون شکسپیر و دیکنز، یهودیان را در داستان های خود، سرخ مو وصف کرده اند. این کلیشه که دارنده ی موی قرمز باید یهودی الاصل باشد در بخش هایی از روسیه و اروپای شرقی باقی مانده است. موی قرمز، ویژگی ونوس الهه ی جادوگران نیز بود و چنانکه مونتاگ سامرز در ترجمه ی خود از malleus maleficarum بیان میکند، حضور همزمان موی قرمز و چشم سبز در یک فرد، به راحتی باعث تعبیر شدن او به گرگنما، جادوگر و خوناشام از سوی بعضی جماعات میشد.:

“red hairs in history”: mark graf: chronologia: 11/1/2012

اگر فرعون و همسرش آسیه در زندگینامه ی موسی، همان هرود و همسرش ماریامنه در زندگینامه ی مسیح باشند که به دو روایت تقسیم شده اند، اتصال آنها فقط از طریق اسطوره های پاگانی از جنس مطالب مذکور ممکن است که همه در چارچوب غیبت و بازگشت خدای طبیعت در وقت خزان و بازگشت سرسبزی طبیعت قرار میگیرند. به نظر من برابری اکتاویان اگوستوس با هرود را باید در این چارچوب دید. یادمان باشد آگوستوس صاحب ماه آگوست است که هشتمین ماه سال در تقویم میلادی است و از این جهت است که اکتاویان یعنی هشتم نامیده میشود. این ماه معادل مردادماه و ماه تموز در تقویم سریانی است و تموز همان خدای سرسبزی طبیعت است. تموز در این ماه به قتل میرسد و برایش عزاداری میگیرند و این معادل ظهور و مرگ مسیح در زمان هرود یا همان اکتاویان است. تموز و مسیح هر دو قرار است در آینده بازگردند منتها یکی در پایان فصل زمستان طبیعت و دیگری در پایان زمستان تاریخ به عنوان بهار نوع بشر. از طرف دیگر، مرگ تموز در این روایت، در ماه تموز در مرداد و شهریور رخ میدهد چون این ایام درو غله است و تموز به روح غله تشبیه میشود. از طرف دیگر، ماه رومی به معنی هشتم، اکتمبر معادل مهرماه است با این فرض که دو ماه جولای و اگوست بعدا وسط سال ده ماهه ی رومی قرار گرفته اند و ماه های سپتامبر، اکتبر، نوامبر و دسامبر به ترتیب به معانی هفتم، هشتم، نهم و دهم را به ماه های به ترتیب نهم، دهم، یازدهم و دوازدهم سال تبدیل کرده اند. اما شاید دلیل اصلی این تصور آن باشد که مهرماه به عنوان آغاز پاییز، روایت دیگر مرگ تموز و ازاینرو قلمرو اکتمبر یا همان اکتاویان به نظر میرسیده است. در هر دو حالت، جهانبینی مسیحی پیرو آیین های کشاورزی قرار میگیرد و ازاینرو قاتل مسیح در حکم قاتل دوران کشاورزی و پایان بخش عصر فئودالیته به نظر میرسیده است. دقیقا علت این که فرزندان تایفون، یهودی های گسترش دهنده ی تجارت و صنعت بر ضد فئودال های نظم دهنده به کشاورزی به نظر میرسند همین است و باز به همین دلیل است که هنری هشتم یا هنریوس اکتاویوس همتای هرود، اولین پادشاهی است که علیه کلیسای موید فئودالیته میشورد. حتی میتوان گفت تامس مور قربانی مقدس هنری هشتم، مدلی انگلیسی از عیسی است و نامش را در مجموع میتوان به تموز عرب ترجمه کرد. پس درواقع هرود و حکومتش نمادی از دوران ظهور بورژوازی نیز هستند. مارک گراف در مطلب بالا به این موضوع اشاره و از قول مارکس در کاپیتال نشان داده که انحطاط زندگی مردم در این پروسه چطور با گسترش یافتن ولگردی و راهزنی و آنارشیسم ازجمله در انگلستان و فرانسه ی مورد مطالعه ی مارکس، باعث ظهور لات ها و لمپن های مدافع نظم پیشین شده است. مارک گراف به عنوان تایید این عقیده، عبارت زیر از مارتین لوتر در von kauffshandlung und wucher را تکرار میکند:

«و شایسته است شاهزادگان چنین تجارت ناعادلانه ای را با اقتدار مناسب، مجازات و تعابیری را اتخاذ کنند تا بازرگانان، این چنین بی شرمانه از رعایای خود غارت نکنند. اما چون شاهزادگان این کار را نمیکنند خداوند شوالیه ها و دزدان را میفرستد و از طریق آنها بازرگانان را به دلیل بی قانونی مجازات میکند، و آنها باید شیاطین او باشند همانطورکه او [یعنی خدا] با شیاطین عذاب میدهد یا سرزمین مصر و تمام جهان را با دشمنان ویران میکند.»

اینجا ما با ظهور خلافکاران مقدس مواجه میشویم که همیشه مقابل وضع موجود ایستاده اند و در مقدس بودن، جانشین عیسی مسلکان درستکار و ازاینرو در حکم یهودای سرخ مو بر کرسی مسیحند. باید توجه داشته باشیم که اگر عیسی/موسای مقدس در مقام پسر فرعون است که مطابق آنچه مقدر است درنهایت پدر را میکشد، همین جامه نیز به قامت یهودا دوخته میشود. او دقیقا فرزند جنبه ی پلید شده ی هرود است که علیه پدر یعنی حکومت سرمایه داری میشورد و درست داستان موسی در مقام بنیانگذار یهودیت را در شنیع ترین حالت ممکن تکرار میکند. در این داستان که از روایات شفاهی قرون وسطی و دارای نسخه هایی به لاتین است، روبن پدر یهودا که به همراه همسرش صبوریه در اورشلیم زندگی میکنند، شبی از رویایی هولناک از خواب میپرد. در این رویا او صاحب فرزندی آنچنان بد میشود که نسل او را ساقط میکند. 9ماه بعد یهودا متولد میشود. وحشت پدر و مادر از واکنش مردم در مقابل کودک کشی، باعث میشود نوزاد را در یک سبد روی آب دریا رها کنند. یهودا به جزیره ی اسخریوط میرسد و ملکه ای بی فرزند، او را بزرگ میکند. همزمان با یافتن یهودا که فرزند خود ملکه معرفی شده، ملکه خود نیز باردار میشود و پسری از آن خود به دنیا می آورد. بعدها حقیقت تبار یهودا آشکار میشود و یهودا از شدت خشم، برادر کوچکش را میکشد. سپس به اورشلیم میگریزد و به پونت پیلاطس حاکم رومی آنجا خدمت میکند. روزی پیلاطس علاقه مند به سیب های باغی میشود. یهودا میرود تا از آن باغ سیب بچیند. درآنجا با صاحب باغ که درواقع پدر خود یهودا است نزاع میکند و صاحب باغ را میکشد. پیلاطس به عنوان جایزه، زمین مرد مرده را به یهودا میدهد و یهودا با همسر مرد که مادر خودش است ازدواج میکند. روزی زن، سرنوشت خود را تعریف میکند و یهودا همه چیز را درباره ی سرنوشت شوم خود میفهمد. پس برای توبه، به خدمت عیسی درمی آید اما با خیانتش باعث مرگ او نیز میشود و از شدت جنون ناشی از یأس و پشیمانی، خودکشی میکند. مارک گراف، در این داستان، هم یهودا را معادل ادیپوس میبیند و هم باغ سیب را همتای باغ عدن یا بهشت برین می یابد. درواقع یهودای خائن و پست، مالک کنونی بهشت است و نشانگر افرادی که اکنون سنگ خدا را به سینه میزنند درحالیکه درواقع قاتل خدایند. یهودا همچنین در تکرار زندگینامه ی موسی/مسیح، آنتی کریست یا دجال نیز هست که مردم، او را با مسیح اشتباه میگیرند. اگر دقت کرده باشید، آنتی کریست را معمولا نرون امپراطور دیوانه ی رومی میدانند که عدد ابجد اسمش 666 است. مارک گراف، نرون را نیز در حکم نیمه ی تاریک و مجنون هرود میبیند و ازجمله اشاره میکند که نرون نیز به مانند پریاندر، همسر حامله اش پوپیا را با زدن ضربات لگد به شکم او میکشد. پریاندر، مجسمه ای طلایی از خودش ساخته بود که مارک گراف، آن را همتای مجسمه ی نرون در کنار کلوسیوم در مقام پیکره ی خدای خورشید میخواند. این خدا در مقام کشنده ی برادرش ازیریس/مسیح، به قول مارک گراف، با کامبیز شاه پارسی نیز قابل تطبیق است که همسرش رکسانا را به خاطر این که از کامبیز به خاطر کشتن برادرش اسمردیس، از او انتقاد کرده بود کشت. هرود نیز به سبب کشتن خویشاوندان خود، مورد انتقاد ماریامنه قرار گرفت و این مسئله در خشم هرود بر ماریامنه نقش داشت. اسمردیس که بسیار محبوب مردم بود، از دید مارک گراف، مسیح است و گئوماتا یا اسمردیس دروغین نیز کسی جز آنتی کریست نیست. کامبیز بعد از کشتن همسرش دیوانه شد. در انجیل قبطی، کامبیز یا کمبوجیه همان نبوکدنصر شاه بابل است که او نیز به جنون دچار شده بود. سقوط پادشاهی نبوکدنصر توسط کورش، با علم به این که سیروس –مدل یونانی کورش- پسر کامبیز است و نابودگر سلاله ی خانوادگی، معنی دار میشود. هرچند تقسیم شاه فاتح بابل به خاطر دو اسمش –کورش و داریوش- به دو شاه مختلف با نام های سیروس و داریوش، دو کامبیز به وجود آورده که یکی سلف سیروس و یکی سلف داریوش است و در تواریخ هرودت و دنباله هایش، یکیشان پدر سیروس است و یکیشان پسرش. کامبیز دیوانه هم شده است آن دومی. با این حال میبینیم که این کامبیز، قاتل گاو آپیس یعنی مدل زمینی ازیریس نیز بوده و ازاینرو باز حکم تایفون هیولا قاتل ازیریس را دارد. بدین ترتیب، هم در مقام حکومت های کنونی و هم در مقام نیروهای مقابل این حکومت ها آنتی کریست است. در نظر گرفتن این مسائل در تاریخ، باعث میشود تا دقت کنیم هر نیرویی را که مقابل ظالمان عصر مدرن می ایستد خدایی و مقدس تلقی نکنیم. بیشتر این نیروها درواقع از دستکاری در ایدئولوژی حاکم قد علم میکنند و همانقدر فرزند ظلم و جهالتند که یهودا نتیجه ی دوران هرود و در حکم پسر او. یهودا قاتل جنبه ی خوب هرود یعنی مسیح بود و بسیاری از نیروهای شورشی مدرن نیز اتفاقا فقط جنبه های مثبت حکومت های مدرن یعنی نیروهای خدایی ای را هدف میگیرند که این حکومت ها با مدافع نشان دادن خود نسبت به آنها، برای خود آبرو خریده اند.


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷