غرب ایزدی علیه شرق منحط: اسطوره ای آسمانی که خوانش جغرافیایی پیدا کرد.

تالیف: پویا جفاکش

آیا تا به حال، به شعار «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» فکر کرده اید؟ این سوال را میپرسم به خاطر این که در برخورد با بسیاری از جوانان جدید، متوجه شده ام که آنها هیچ شناختی از مارکسیسم و کمونیسم ندارند و جمهوری اسلامی، در نابود کردن خاطره ی انقلابیون قدیم، بسیار موفق ظاهر شده است. پدرم و پدربزرگم به خاطر برآمدن از دوران سابق، زیاد کلمه ی «بلوک شرق» را به کار میبردند و این آنقدر برایشان عادی شده بود که معمولا به تفاوت کاربرد این کلمه، با کاربرد رایج فعلی لغت «شرق» در ادبیات جمهوری اسلامی فکر نمیکردندو در قدیم، لغت «شرق» حداقل در بین عوام، بیشتر با کشورهای کمونیستی عجین بود که شورزوی به مانند کشوری که در شرق همسایه ی اروپا برد، پرچمدار آنان بود و شعار «نه شرقی، نه غربی» به معنای خارج از دو بلوک کمونیسم و کاپیتالیسم بوده است. اما ادعاهای کنونی جمهوری اسلامی که –البته فقط خطاب به عوام- میخواهد در استقلال شرق ایفای نقش بکند بی این که این شرق لزوما کمونیستی باشد، بیشتر به «شرق» در معنایی که در کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید آمده است نزدیک است: شرقی که نقطه ی مقابل غرب است و غرب علیه قدرت آن دسیسه چینی میکند و به عقیده ی سعید، خود مارکس هم در تحقیر شرق، بخشی از آن غرب است. «ژیلبر آشکار» در کتاب «مارکسیسم، شرقشناسی، و جهان وطنی» (2013) مقاله‌ی سوم خود به نام «مارکس، انگلس و شرق‌شناسی: درباره‌ی تکامل معرفت‌شناختی مارکس» را به نقد کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید اختصاص داده و در آن بیان کرده است که کتاب جریانساز "شرقشناسی" ادوارد سعید با قلمداد کردن گفتمان مارکسیستی به نوعی شرقشناسی و کوبیدن تمام شرقشناسی به عنوان یک پروژه ی استعماری، عملا جریان فکری ای را به راه انداخت که با طردکردن کامل گفتمان مارکسیستی و از میدان خارج کردن مارکسیست ها، شرق اسلامی را جولانگاه بنیادگرایان اسلامی و ناسیونالیست های افراطی نمود. میتوان اضافه کرد که یکی از نقاط ضعف شرقشناسی ادوارد سعید علیرغم تاثیر شدیدش از مارکسیسم این بوده که موضوع را صرفا فرهنگی –تضاد فرهنگ های شرق و غرب- میدیده و از بستر مادی فرهنگ –چیزی که مارکسیسم در آن برعکس راه افراط را میپیمود- غافل شده بود. بعدا محمد الیاس استاد دانشگاه ملی اسلام آباد با دستیاری محمد شیرازدستی از همان دانشگاه، مقاله ای منتشر کرد که به نوشته ی خودش «تلاش می‌کند تا مقالات ادوارد سعید را بررسی کند تا روایت‌های ایدئولوژیک/سیاسی مصمم او را که گفتمان فرهنگی را می‌سازد و بعداً با فضا، مکان، فرهنگ و هویت مواجه می‌شود، که بیشتر مادی بود تا صرفاً ایدئولوژیک، آشکار کند. به نوعی، ادوارد سعید با گذشت زمان متوجه شد که آثار اولیه‌اش مبتنی بر واقعیت نیستند و فقط بر جنبه بیرونی فرهنگی دلالت دارند.» الیاس مینویسد:

«با توجه به جایگاه متمایز ادوارد سعید در گفتمان پسااستعماری، زمینه‌های تلاش‌های فکری او نشان‌دهنده ی بی‌تفاوتی ناخودآگاه یا معصومانه‌ای نسبت به مسائل مادی است که جوامع پسااستعماری بلافاصله پس از پایان استعمار رسمی با آن مواجه بودند.... به نظر می‌رسد ادوارد سعید نیروی فرهنگی مهمی در پشت پرده است که به هویت‌های اجتماعی-فرهنگی جوامع حاشیه‌نشین کمک کرد تا در گفتمانی که اساساً تلاشی مستقل برای ابراز صدای مردم حاشیه‌نشین بود و تنها از جایگاه سرزمینی برخوردار بودند، به ظاهر اجتماعی-سیاسی خود دست یابند. او جایگاه فکری خود را در کتاب «فرهنگ و امپریالیسم» (1993) اثبات کرد و آن را با شواهد تاریخ‌نگاری از متن و سنتی که صرفاً فضای فرهنگی را ساخته بود، تثبیت کرد. اما وقتی شروع به نوشتن مقالات برای الاهرام (یک روزنامه ی مصری) کرد، جایگاه درونی خود را که با جایگاه‌های تثبیت‌شده ی قبلی‌اش در تضاد بود، برجسته کرد. او بحث مادی را به شیوه‌های زندگی فرهنگی، تجربیات اجتماعی و زادگاه منتقل کرد و با این کار، بی‌گناهانه سرمایه‌داری را در ایجاد گفتمان بی‌ثمر سیاست فرهنگی تسهیل کرد. اما وقتی ادوارد سعید شروع به نوشتن برای الاهرام کرد، بیشتر بر مسائل مادی تمرکز کرد تا بحث فرهنگی، به ویژه هنگامی که بر نگرانی‌های خود در مورد مسئله ی فلسطین تأکید کرد. این چیزی است که من به عنوان تضادهای جایگاهی درک می‌کنم.»:

Revisiting Edward Said: Culture vs Materiality (A study of his positionality Conflicts in Al-Ahram's articles): March 2024: Muhammad Ilyas, Muhammad Sheeraz Dasti: Panacea Journal of Linguistics & Literature 2(2):409-420

اشتباه اولیه ی سعید در برکنار دانستن فرهنگ از زیربناهای مادیش در کتاب "شرقشناسی" در مقاله ی جالبی از ویوک چیبر، استاد جامعه شناسی در دانشگاه نیویورک، بازتاب تازه ای به موضوع جدال شرق و غرب میدهد.:

«کتاب شرق‌شناسی ادوارد سعید یکی از تأثیرگذارترین کتاب‌های پنجاه سال گذشته است. این کتاب در مدت زمان بسیار کوتاهی، میراث استعمار را در قلب پژوهش‌های تاریخی مورد بررسی قرار داد. با این کار، حساسیت ضد امپریالیستی را در نسلی کامل از محققان غربی القا کرد. اما حتی در حالی که این کتاب پروژه ی امپریالیستی را به باد انتقاد می‌گرفت، منابع فکری لازم برای تحلیل آن و حتی بیشتر از آن، برای سرنگونی آن را به شدت تضعیف کرد. این مقاله به بررسی تناقضات شرق‌شناسی و زمینه‌ای می‌پردازد که باعث نادیده گرفته شدن و حتی استقبال از نقاط ضعف آن شد. کمتر اثری به اندازه ی شرقشناسی ادوارد سعید بر چپ فعلی تأثیر گذاشته است. در وهله ی اول، این کتاب به سنگ محکی برای پژوهش‌های انتقادی پیرامون تجربه ی استعماری و امپریالیسم تبدیل شده است. اما، به طور گسترده‌تر، در جایگاه خود به عنوان متنی بنیان‌گذار مطالعات پسااستعماری، ردپای آن را می‌توان در علوم اخلاقی - در مطالعات نژادی، تاریخ، نظریه ی فرهنگی و حتی اقتصاد سیاسی - مشاهده کرد. در واقع، به سختی می‌توان کتاب‌های زیادی را یافت که در نیم قرن گذشته تأثیر بیشتری بر پژوهش‌های انتقادی داشته باشند. از برخی جهات، قرار دادن استعمار توسط سعید در مرکز دوران مدرن، نه تنها بر پژوهش، بلکه بر سیاست نیز تأثیر مفیدی داشته است. حتی با اینکه چپ در دوران نئولیبرالیسم عقب‌نشینی کرد، حتی با اینکه احزاب طبقه ی کارگر یا نفوذشان کاهش یافت یا در جریان اصلی جذب شدند، مرکزیت ضد امپریالیسم به طرز شگفت‌آوری نزدیک به مرکز گفتمان چپ باقی ماند - دستاوردی که تا حد زیادی به کتاب بزرگ سعید نسبت داده می‌شود. و حتی با اینکه سیاست‌های طبقاتی پس از وقفه ی طولانی خود دوباره در حال ظهور است، تصور آینده‌ای که در آن چپ در کشورهای اصلی، بی‌توجهی گاه فاجعه‌بار خود به تجاوز امپریالیستی و آرمان‌های طبقات زحمتکش در جنوب جهان را تکرار کند، غیرممکن است. در این بازآرایی قطب‌نمای اخلاقی چپ، شرق‌شناسی سعید همچنان نقش مهمی ایفا می‌کند. دقیقاً به دلیل جایگاه کلاسیک و نفوذ مستمرش، شرق‌شناسی شایسته‌ی بازنگری دقیقی است. اهمیت آن به عنوان یک تکیه‌گاه اخلاقی برای چپ ضدامپریالیست باید در برابر برخی دیگر از جنبه‌های نامطلوب میراث آن سنجیده شود. به طور خاص، این کتاب در کنار انتقاد از استعمار غربی و بررسی عمیق پوسته‌ی ایدئولوژیک استعمار، بدون شک در تحلیل گسترش استعمار چندین گام به عقب برداشته است. همین نقطه ی ضعف بود که برای حوزه‌ی نوظهور مطالعات پسااستعماری در دهه‌ی ۱۹۸۰ بسیار جذاب بود و به طرفداران آن این امکان را داد که ردای نقد ضدامپریالیستی را بر تن کنند، حتی زمانی که درگیر ذات‌گرایی و عجیب و غریب جلوه دادن شرق بودند که نماد ایدئولوژی استعماری بود. طنز کوچکی نیست که سعید، یک انسان‌گرا، سکولار و جهان‌وطن عمیقاً متعهد، اکنون با یک جریان فکری مرتبط است که همان ارزش‌ها را به سخره می‌گیرد. من استدلال خواهم کرد که این پارادوکس آشکار، در واقع، چندان مرموز نیست. این نشان‌دهنده‌ی نقاط ضعف واقعی در استدلال‌های اساسی شرق‌شناسی است - نقاط ضعفی که خیلی زود توسط منتقدان جنوب آشکار شدند، اما توسط چپ جدید در گریزش از ماتریالیسم نادیده گرفته شدند. همچنان که چپ بار دیگر منابع فکری خود را جمع‌آوری می‌کند و چالش مقابله با قدرت امپریالیستی را در پیش می‌گیرد، تعامل با شرق‌شناسی باید در صدر دستور کار آن باشد. در شرق‌شناسی دو استدلال در مورد رابطه بین امپریالیسم غربی و گفتمان همراه آن وجود دارد . استدلال اول، و استدلالی که به عنوان نوعی برداشت عامیانه از این پدیده ظهور کرده است، شرق‌شناسی را به عنوان توجیهی برای حکومت استعماری توصیف می‌کند. سعید قدمت این شرق‌شناسی را به قرن هجدهم، با ظهور آنچه اکنون امپراتوری دوم بریتانیا نامیده می‌شود، و ادامه ی آن تا جنگ سرد، زمانی که ایالات متحده جایگزین بریتانیا به عنوان هژمون جهانی شد، نسبت می‌دهد. در طول این قرن‌ها بود که شرق‌شناسی به عنوان مجموعه‌ای از دانش شکوفا شد که نه تنها نحوه ی درک شرق را توصیف و نظام‌مند می‌کرد، بلکه این کار را به شیوه‌ای انجام می‌داد که سلطه ی غرب بر آن را توجیه می‌کرد. از این رو، اگر ملی‌گرایان خواستار حق خودمختاری توسط آسیایی‌ها می‌شدند یا از نژادپرستی رژیم‌های استعماری انتقاد می‌کردند، مدافعانی که در شرق‌شناسی آموزش دیده بودند، می‌توانستند پاسخ دهند: " شرقی‌ها هرگز معنای خودگردانی را آنطور که «ما» درک می‌کنیم، نفهمیده‌اند. وقتی برخی شرقی‌ها با تبعیض نژادی مخالفند در حالی که برخی دیگر آن را اعمال می‌کنند، شما می‌گویید «همه ی آنها در اصل شرقی هستند» و منافع طبقاتی، شرایط سیاسی، عوامل اقتصادی کاملاً بی‌ربط هستند. (...) تاریخ، سیاست و اقتصاد اهمیتی ندارند. اسلام اسلام است، شرق شرق است، و لطفاً تمام ایده‌هایتان در مورد چپ و راست، انقلاب‌ها و تغییر را به دیزنی‌لند برگردانید." به عبارت دیگر، مبانی عادی قضاوت سیاسی در مورد محیط‌های استعماری صدق نمی‌کرد، زیرا منتقدان استعماری با تکیه بر آنها فرض می‌کردند که مردم شرقی با همان نیازها و اهداف غرب انگیزه می‌گیرند. اما شرق‌شناسی توصیه می‌کرد که این یک مغالطه است. آسیایی‌ها بر اساس حق تعیین سرنوشت، یا طبقه یا منافع اقتصادی خود فکر نمی‌کردند. اعتراض به استعمار به این دلیل که این نیازها را نادیده می‌گیرد، یا به طور جاه‌طلبانه‌تر، ایجاد یک سیستم حقوقی مبتنی بر جهان‌شمولی فرضی آن نیازها، به معنای نادیده گرفتن تمایز فرهنگ شرقی بود. این اعتراض بر یک اشتباه قطعی استوار بود و در واقع، حتی می‌توان آن را به عنوان بی‌توجهی به ویژگی فرهنگی آنها مورد انتقاد قرار داد. شرق‌شناسی با مفهوم‌سازی سوژه ی استعماری به عنوان «دیگری» اصیل، امپریالیسم را از هرگونه خطا مبرا کرد و در نتیجه، هرگونه مرجعیت اخلاقی را از مطالبات برای حق تعیین سرنوشت سلب نمود. استدلال سعید در اینجا توضیحی نسبتاً سنتی و ماتریالیستی در مورد چگونگی و چرایی اشغال چنین جایگاه برجسته‌ای در فرهنگ اروپایی در دوره ی مدرن است. همانطور که هر نظام سلطه‌ای گفتمانی ایدئولوژیک برای توجیه و طبیعی جلوه دادن جایگاه برتر خود ایجاد می‌کند، استعمار نیز گفتمانی مشروعیت‌بخش برای خود ایجاد کرد. نکته ی کلیدی در اینجا این است که پیکان علّی از سلطه ی امپراتوری به گفتمانی که خود ایجاد کرده است، امتداد می‌یابد - به عبارت ساده، استعمار، شرق‌شناسی را ایجاد کرد. بدون شک این استدلالی است که شرق‌شناسی به خاطر آن شناخته شده است. اما همچنین این مؤلفه از استدلال سعید، متعارف‌ترین و آشناترین آنهاست. سعید به هیچ وجه اولین ضدامپریالیستی نبود که شرق‌شناسی مدرن را به عنوان امری وابسته به پروژه ی استعماری توصیف کرد. یا به عبارت کلی‌تر، او اولین کسی نبود که نشان داد بخش زیادی از پژوهش‌های علمی اجتماعی و فرهنگی تولید شده توسط قدرت‌های استعماری، در واقع، در جهت توجیه حکومت آنها بر ملل شرقی بوده است. همانطور که خود سعید اشاره کرد، هرچند با کمی تأخیر، کتاب او توسط ده‌ها اثر که همین استدلال را مطرح می‌کردند، از محققانی که به جهان پسااستعماری تعلق داشتند، پیش از او منتشر شد. بسیاری، اگر نگوییم اکثر آنها، به نوعی به سنت مارکسیستی نزدیک بودند. بنابراین، آنچه کتاب بزرگ سعید را متمایز می‌کرد، استدلالی که او مطرح کرد نبود، بلکه دانش و کیفیت ادبی بود که او به آن بخشید. زیرا حتی در حالی که دیگران ادعاهایی مشابه با او داشتند، هیچ کس آنها را با همان شور و شوق و در نتیجه با همان تأثیر مطرح نکرده بود. اما سعید استدلال دیگری نیز مطرح می‌کند که در سراسر اثر بزرگش جریان دارد و این جهت علّی را معکوس می‌کند و بحث را به سمتی کاملاً جدید می‌برد. در این روایت، شرق‌شناسی نه پیامد استعمار، بلکه یکی از علل آن بود - سعید تأکید می‌کند: "اینکه صرفاً بگوییم شرق‌شناسی توجیهی برای حکومت استعماری بود، به معنای نادیده گرفتن این است که حکومت استعماری تا چه حد از قبل توسط شرق‌شناسی توجیه شده بود، نه پس از وقوع. به عبارت دیگر، شرق‌شناسی بسیار پیش از دوران مدرن وجود داشت و به واسطه ی تصویری که از شرق ارائه می‌داد، شرایط فرهنگی را برای غرب ایجاد کرد تا پروژه ی استعماری خود را آغاز کند. این تصویر، در هسته ی خود، تمایل به دسته‌بندی، طرح‌ریزی و عجیب و غریب کردن شرق داشت و آن را در تضاد با غرب آشنا و پویا، مرموز و ثابت می‌دید. از این رو، غرب به عنوان مرکز پیشرفت اخلاقی و علمی تعیین شد و شرق عجیب و غریب و تغییرناپذیر، موضوعی برای مطالعه و درک بود، اما همیشه بیگانه و همیشه دور. سعید این گرایش را به دنیای کلاسیک بازمی‌گرداند که در طول دوره ی قرون وسطی ادامه یافته و در آثار بزرگ رنسانس و پس از آن به اوج خود رسیده است. این بدان معناست که شرق‌شناسی چندان محصول شرایط خاص یک مقطع تاریخی نیست، بلکه چیزی است که عمیقاً در خود فرهنگ غرب ریشه دوانده است. سعید برای پیشبرد این استدلال، بین شرق‌شناسی پنهان و آشکار تمایز قائل می‌شود. اجزای پنهان، هسته یث اصلی آن، معماری اخلاقی و مفهومی اساسی آن هستند که از زمان هومر وجود داشته‌اند و آن را به عنوان یک گفتمان تعریف می‌کنند. عناصر آشکار آن همان چیزی هستند که در هر دوره ی خاص به شرق‌شناسی شکل می‌دهند و از این رو، اجزایی هستند که در طول تاریخ تغییر می‌کنند. شرق‌شناسی آشکار، بخش‌های اساسی و زیربنایی تشکیل‌دهنده ی شرق‌شناسی پنهان را در یک دکترین منسجم سازماندهی می‌کند و منسجم‌ترین تجسم آن، البته، همانی است که در دوران مدرن ترکیب شده است. این تمایز، سعید را قادر می‌سازد تا این واقعیت آشکار را در نظر بگیرد که شرق‌شناسی، به عنوان یک گفتمان، در طول زمان و مکان بدون تغییر باقی نمانده است. او به راحتی اذعان می‌کند که برداشت‌های غربی از شرق، در طول قرن‌ها، دستخوش تحولات بی‌شماری در شکل و محتوا شده است. با این حال، "هر تغییری که در دانش شرق رخ دهد، تقریباً منحصراً در شرق‌شناسی آشکار یافت می‌شود ." به عبارت دیگر، این تغییرات فقط در نحوه ی بیان اصول اساسی شرق‌شناسی بوده است و جوهره ی آنها کم و بیش در طول قرن‌ها ثابت مانده است. سعید ادامه می‌دهد: "اتفاق نظر، ثبات و دوام شرق‌شناسی پنهان در طول زمان کم و بیش ثابت است." مسئله فقط این نیست که شرق‌شناسی نهفته خود را در منافذ فرهنگ غربی جا می‌دهد. بلکه این است که وقتی به این شکل محکم جا بیفتد، از یک تعصب ساده فراتر می‌رود و به یک جهت‌گیری عملی تبدیل می‌شود - تمایلی برای همسو کردن واقعیت با برداشت آن از چگونگی جهان. از نظر سعید، این موضع عملی، علی‌رغم تمام تغییراتی که در طول زمان تجربه کرده است، از دوران باستان تا دوران مدرن، ویژگی تعیین‌کننده ی طرز فکر شرق‌شناسی بوده است. این امر پیامدهای عظیمی برای سرنوشت روابط شرق و غرب دارد. سعید این سؤال را مطرح می‌کند: وقتی جهان به صورت تحلیلی، آنطور که شرق‌شناسی به ما می‌گوید، تقسیم شود، "آیا کسی می‌تواند (...) از عواقب انسانی جان سالم به در ببرد؟ (آیا) راهی برای اجتناب از خصومتی که مثلاً با تقسیم انسان‌ها به «ما» (غربی‌ها) و «آنها» (شرقی‌ها) بیان می‌شود، وجود دارد؟" البته این سؤال بلاغی است، زیرا برای سعید، پاسخ آشکارا منفی است. خصومتی که توسط شرق‌شناسی نهفته پرورش یافته، به عنوان ستون فرهنگ غربی از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود و همواره شرق را فروتر می‌بیند. و، همچنان که این خصومت درونی و به عنوان یک جهت‌گیری فرهنگی تثبیت می‌شود، میل به بهبود بومیان، کمک به آنها برای بالا رفتن از سلسله مراتب تمدنی، مقاومت‌ناپذیر می‌شود. این امر به آرامی شتابی را برای گذار از کسب دانش در مورد شرق به پروژه ی بلندپروازانه‌تر کسب قدرت بر آن ایجاد می‌کند. توصیف خود سعید از این فرآیند ارزش نقل قول دارد: " (شرق‌شناسی نهفته) که از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شد، بخشی از فرهنگ بود، به همان اندازه زبانی درباره ی بخشی از واقعیت، مانند هندسه یا فیزیک. شرق‌شناسی وجود خود را نه بر گشودگی و پذیرش خود نسبت به شرق، بلکه بر انسجام درونی و مکرر خود در مورد اراده ی سازنده‌اش برای تسلط بر شرق، استوار کرد." شرق‌شناسی نهفته در قالب یک «اراده ی معطوف به قدرت» عرضه شد - این جهت‌گیری عملی بود که در آن تجسم می‌یافت. از این رو، سعید می‌گوید که انباشت وسواس‌گونه‌ی حقایق، "شرق‌شناسی را به طرز مهلکی به سمت انباشت سیستماتیک انسان‌ها و سرزمین‌ها سوق داد ." توجه داشته باشید که این نسخه از استدلال او تقریباً کاملاً نسخه ی اول، یعنی ماتریالیستی را وارونه می‌کند - به جای اینکه یک سیستم سلطه، ایدئولوژی توجیه‌کننده ی خود را ایجاد کند، این دومی است که اولی را ایجاد می‌کند: اکنون یک ایدئولوژی، روابط قدرتی را که توجیه می‌کند، ایجاد می‌کند. مطمئن نیستیم که سعید تا چه حد می‌خواهد بر این نکته تأکید کند - اینکه آیا او شرق‌شناسی را صرفاً یک شرط مساعد برای ظهور استعمار می‌داند، نه یک نقش قوی‌تر و پیش‌برنده‌تر. من بعداً در این مقاله به بررسی مزایای هر دو تفسیر خواهم پرداخت. اما به نظر می‌رسد واضح است که در این استدلال دوم، سعید شرق‌شناسی را به نوعی مسئول ظهور استعمار اروپایی می‌داند، نه فقط پیامد آن. حال، این استدلال، برخلاف استدلال اول، نوآوری قابل توجهی به نقد شرق‌شناسی می‌افزاید. همانطور که فرد هالیدی در بحثی درباره ی کتاب مشاهده کرد، نقدهای مربوط به ساختارهای شرق‌شناسی معمولاً رویکردی ماتریالیستی داشته و مبتنی بر اقتصاد سیاسی بوده‌اند؛ اصالت سعید در تدوین استدلالی ریشه دارد که به این رویکرد قدیمی‌تر اشاره می‌کرد، اما سپس قاطعانه از آن فاصله می‌گرفت و جایگزینی بی‌چون‌وچرا فرهنگ‌گرایانه ارائه می‌داد. از این رو، "در حالی که بسیاری از آثار دیگر در چارچوب کلی مارکسیستی قرار داشتند و نقدی جهان‌شمول بودند، سعید با اجتناب از تحلیل ماتریالیستی، در پی به‌کارگیری روش‌شناسی انتقادی ادبی و ارائه تحلیلی خاص برای چیزی به نام «شرق» بود." اکنون به این نوآوری می‌پردازیم. استدلال دوم سعید در سال‌های اولیه ی پس از ظهور شرق‌شناسی ، توجه‌ها را به خود جلب کرد ، که بارزترین آن نقد گزنده‌ی صادق جلال العظم در کتاب "خمسین" و سپس در نقد صریح اعجاز احمد در کتابش "در نظریه"بود. همانطور که العظم به درستی مشاهده کرد، استدلال دوم سعید نه تنها در تضاد با هدف او در نقد دیدگاه‌های شرق‌شناسی از تاریخ مدرن بود، بلکه به طرز مهلکی آن را تضعیف می‌کرد. زیرا گفتن اینکه شرق‌شناسی عنصر تعیین‌کننده در ساختارهای غربی شرق بوده است، بدون نسبت دادن آن به هیچ شبکه‌ی اجتماعی یا نهادی، آنطور که سعید گفت، قویاً نشان می‌دهد که شرق‌شناسی به نوعی بخشی از دستگاه شناختی پایدار غرب بوده است. العظم اظهار داشت که این امر به ناچار به این نتیجه منجر شد که "شرق‌شناسی در واقع یک پدیده‌ی کاملاً مدرن نیست. (...) بلکه محصول طبیعی یک تمایل ذهنی باستانی و تقریباً مقاومت‌ناپذیر اروپایی برای تحریف واقعیت‌های سایر فرهنگ‌ها، مردمان و زبان‌های آنها، به نفع خود-تاییدی غربی است." اما اگر این چیزی است که سعید می‌گفت، آیا همان شرق‌شناسی‌ای را که او انکار می‌کرد، احیا نکرد؟ گذشته از همه ی اینها، یکی از ویژگی‌های بارز این جهان‌بینی، ایده‌ی شکاف هستی‌شناختی بود که شرق و غرب را از هم جدا می‌کرد، شکافی که حوزه‌ها، مقولات و نظریه‌های برخاسته از غرب نمی‌توانستند از آن عبور کنند. به عبارت دیگر، ذهن غربی قادر به درک ماهیت واقعی فرهنگ شرقی نبود. به نظر می‌رسید که القای گفتمان شرق‌شناسی توسط سعید به عنوان یک جزء تغییرناپذیر فرهنگ غربی، همین ایده را تقویت می‌کرد - یعنی غیرقابل نفوذ بودن شرق برای چشمان غربی‌ها، از یونانیان گرفته تا هنری کیسینجر. همین پرسش‌ها در مورد استدلال دوم سعید توسط ایجاز احمد در ارزیابی برجسته‌ای از آثار گسترده‌تر او که تقریباً یک دهه پس از بررسی العظم منتشر شد، مطرح شد. احمد گمان می‌کرد که برداشت دوم سعید از ارتباط بین شرق‌شناسی و استعمار شاید ناشی از تأثیر میشل فوکو باشد، اگرچه برای احمد، جای سوال بود که آیا فوکو از ایده ی تداوم فرضی در گفتمان غربی از هومر تا ریچارد نیکسون حمایت می‌کرد یا خیر. با این حال، مشکل اساسی برای احمد وفاداری سعید به فوکو نبود، بلکه پیامدهای نظری و سیاسی قرار دادن شرق‌شناسی در اعماق فرهنگ غرب به جای قرار دادن آن در میان پیامدهای استعمار بود. احمد به طور خاص دو موضوع را مطرح کرد. اولاً، به نظر می‌رسید سعید، طرز فکر شرق‌شناسانه را چنان فراگیر و چنان قدرتمند می‌دانست که امکان فرار از چنگال آن بسیار بعید به نظر می‌رسید. از این رو، حتی متفکرانی که به عنوان منتقدان سرسخت استعمار بریتانیا شناخته می‌شوند، به آرامی در گالری شرق‌شناسان اروپاییِ یاغی ادغام می‌شوند. برجسته‌ترین چهره در این زمینه، کارل مارکس است که سعید تنها با سست‌ترین توضیحات، او را به این جایگاه ننگین تنزل می‌دهد. با توجه به نقش برجسته‌ای که مارکس و پیروانش نه تنها در انتقاد از نژادپرستی مدافعان استعمار، بلکه در جنبش‌های ضداستعماری - از ایرلند تا هند و از تانزانیا تا سرزمین خود سعید، فلسطین - ایفا کرده بودند، برجسته کردن این موضوع توسط احمد مطمئناً موجه بود. احمد، باز هم به درستی، خاطرنشان کرد که همان عباراتی که سعید به عنوان نمونه‌هایی از کوته‌بینی فرهنگی برجسته کرده است، به راحتی می‌تواند به شیوه‌ای بسیار متفاوت خوانده شود، به گونه‌ای که نه برتری فرهنگ غربی، بلکه وحشیگری حکومت استعماری را توصیف کند. در هر صورت، صرف نظر از قضاوت در مورد مارکس، آنچه در اینجا مورد بحث بود این بود که آیا سعید می‌تواند به حق ادعا کند که شرق‌شناسی نه تنها به یونان باستان بازمی‌گردد، بلکه از چنان قدرتی برخوردار بوده که حتی منتقدان آن را نیز جذب کرده است. احمد در ادامه به پیامد دوم و به همان اندازه مهم این تحلیل اشاره کرد. استدلال سعید، و همچنین واژگان او، به شدت به سمت جایگزینی توضیحات سنتی مبتنی بر منافع برای استعمار و جایگزینی آن با توضیحاتی که بر برخوردهای تمدنی متکی بودند، سوق داده شد. روایت‌های مرسوم از گسترش استعمار معمولاً به نقش گروه‌های ذی‌نفع، طبقات و مدیران دولتی به عنوان نیروی محرکه ی آن اشاره می‌کردند. برای مارکسیست‌ها، این نیروی محرکه سرمایه‌داران بود؛ برای ملی‌گرایان، «منافع بریتانیا»؛ برای لیبرال‌ها، رهبران سیاسی بیش از حد جاه‌طلب. آنچه در همه ی این توضیحات مشترک بود، نقش محوری بود که به منافع مادی به عنوان عامل محرک در حکومت استعماری می‌دادند. اما اگر در واقع، شرق‌شناسی به عنوان یک مجموعه فکری، معتقدان خود را به سمت انباشت سرزمین‌ها سوق می‌دهد، پس این منافع نیستند که این پروژه را هدایت می‌کنند، بلکه یک گرایش فرهنگی عمیقاً ریشه‌دار - یک گفتمان، به زبان معاصر - آن را هدایت می‌کند. همانطور که احمد نتیجه می‌گیرد: "این ایده‌ی شکل‌گیری هویت از طریق تفاوت، باز هم نه به قلمرو اقتصاد سیاسی اشاره دارد (...) که در آن استعمار را می‌توان به عنوان فرآیندی از انباشت سرمایه‌دارانه دید، بلکه به ضرورتی اشاره دارد که از درون گفتمان برمی‌خیزد و همواره در خاستگاه گفتمان وجود داشته است، به طوری که نه تنها شرق‌شناس مدرن احتمالاً از قبل در دانته و اوریپید وجود دارد، بلکه خود امپریالیسم مدرن نیز به عنوان معلولی ظاهر می‌شود که گویی به طور طبیعی از رویه‌های ضروری گفتمان ناشی می‌شود." احمد موافقت خود را با قضاوت العظم مبنی بر اینکه سعید پیکان علّی را که معمولا از استعمار به شرقشناسی می‌رفت، معکوس کرده است، ابراز می‌کند. طبیعتاً، این بدان معناست که مطالعه ی این پدیده از حوزه ی اقتصاد سیاسی به تاریخ فرهنگی منتقل می‌شود. اما فقط این نیست که گسترش استعماری به نظر می‌رسد یک ساخته ی گفتمان باشد. او گرایش‌هایی را که در بر می‌گیرد، نه در یک منطقه یا دوره ی تاریخی خاص، بلکه در یک موجودیت تمایز نیافته به نام «غرب» قرار می‌دهد که دو هزاره به عقب برمی‌گردد. البته این یک ادعای شرق‌شناسانه ی کلاسیک از سوی سعید است، اما پیامدهای آن برای مطالعه ی استعمار عمیق است. زیرا استعمار اکنون نه به عنوان پیامد تحولات خاص یک دوره ی خاص، بلکه به عنوان بیان یک شکاف هستی‌شناختی عمیق‌تر بین شرق و غرب، نشانه‌ای از جهت‌گیری فرهنگی ساکنان اروپا، به نظر می‌رسد. ما از مقصر بودن سرمایه‌داران بریتانیایی به «غرب» بودن آن رسیده‌ایم - از طبقات به فرهنگ‌ها. سعید هرگز به انتقادات العظم یا احمد نپرداخت - شرم‌آور است، زیرا این انتقادات تا به امروز از مهمترین و مخرب‌ترین برخوردها با آثار او هستند. در یک گفتگوی خصوصی با العظم، او قول داد که به تفصیل پاسخ دهد و در واقع کل بررسی العظم را نکته به نکته از بین ببرد. اما او هرگز به این وعده عمل نکرد و به نقد احمد نیز پاسخی مکتوب نداد. در ادامه این مقاله، قصد دارم بر اساس آن مداخلات اولیه، در همان جهت بیشتر پیش بروم. احمد و العظم در این مشاهده که استدلال سعید از نقد ماتریالیستی ایدئولوژی به استدلال ایده‌آلیستی تغییر جهت داده است، محق بودند. اما در حالی که اتهام آنها درست بود، توجیه آنها برای آن به طور کامل توسعه نیافته بود - شاید به این دلیل که آنها ضعف استدلال سعید ایده‌آلیست را بدیهی می‌دانستند. با این حال، در شرایط امروز، مهم است که خط استدلالی را که آنها گشودند، بیشتر توسعه دهیم و نشان دهیم که چرا دیدگاه سعید به دلیل ایده‌آلیسم آن اشتباه است. نکته‌ی اصلی بحث من این است که استدلال دوم سعید - مبنی بر اینکه استعمار پیامد شرق‌شناسی است، نه علت آن - نه تنها از نظر پیامدهایش نگران‌کننده است، بلکه به اعتراف خود سعید، نمی‌تواند درست باشد. به عبارت دیگر، آنچه العظم و احمد از آن غافل بودند این بود که استدلال دوم با شواهد خود سعید در تضاد است. شرق‌شناسی نمی‌توانسته استعمار مدرن را ایجاد کند یا حتی به هیچ وجه به آن کمک کند. بنابراین، ریشه‌های آن را باید در اقتصاد سیاسی جستجو کرد، نه در فرهنگ اروپایی - همانطور که ماتریالیست‌ها دهه‌ها استدلال می‌کردند.»:

Orientalism and Its Afterlives: Vivek Chibber: catalyst journal: 12/2020

در ادامه ی مقاله، نویسنده گوشزد میکند که پیش داوری ها و درک نادرست اروپایی ها و امریکایی ها از کشورهای شرقی در طول تاریخ، به هیچ وجه مختص آنها نبوده و ایرانی ها و عرب ها و هندی ها و سایر ملل نیز همین پیشداوری ها و شناسایی های نادرست را درباره ی اروپایی ها و امریکایی ها داشته اند اما این به هیچ وجه باعث نشده که همه ی کشورها بخواهند از این سوء برداشت ها یک دستگاه فکری بسازند و با آنها پروژه های استعماری علیه هم تاسیس کنند. اروپا و آن هم فقط اروپای غربی کانون چنین دستگاهی شد فقط به خاطر این که به دلایل جغرافیایی، سیاسی و اقتصادی مختلف، استعمار و امپریالیسم در آن خطه متولد شد و از چنین دستگاهی برای پیشبرد مقاصد خود استفاده کرد. به همین دلیل، اساس شرقشناسی، استعمار است و نه بالعکس، اگرچه این دستگاه، برخی مقاصد سیاسی استعمار را در آشپزی با مصالح فرهنگی تهیه میکند. میتوان با استفاده از همین نتیجه گیری چیبر و با تداوم پذیرش بحث سعید که «شرق، دیگری غرب» است، به این نتیجه رسید که اگر بلوک کمونیسم هم «شرق» تلقی شدند –علیرغم این که بسیاری از اقمار آن در امریکای لاتین مستقر و هدف برخی از بدنام ترین توطئه پردازی های غرب قرار گرفته بودند- این بود که کمونیسم، دنباله ی «شرق عجیب و غریب» شرقشناسی به نظر برسد درحالیکه فرهنگ های آنچه سابقا شرق نامیده میشد (چه در جنبه های مثبت یا منفی خود)، تا اندازه ی زیادی توسط کمونیسم نابود و با خرده فرهنگ های غربی جایگزین شدند. از طرف دیگر، آن نیرویی که به نام شرق از قبل وجود داشت هم از اول کاملا «شرقی» نبود. تمام مردم توسعه نیافته یا در حال توسعه چه در شرق اروپا چه در جنوب اروپا و چه حتی در غرب اروپا، شامل سرخپوستان امریکای شمالی و دورگه های سرخپوستان با اسپانیایی ها و پرتغالی ها و اقوام دیگر بر قدیم در امریکای لاتین را در بر میگرفت. پس اصلا برای چه این دیگری اروپا باید «شرق» باشد و اصلا چرا خود تمدن اروپا و امریکای شمالی باید «غرب» باشد؟

به عنوان پاسخ، اجازه بدهید با خود ادوارد سعید شروع کنیم که دوگانه ی شرق و غرب را مانند خود اروپایی ها و به پیروی از کتاب اول تواریخ هرودت، با هومر و داستان جنگ تروآی او در کتاب های ایلیاد و ادیسه شروع کرد. امروزه دو طرف این جنگ یعنی آخایی ها و تروایی ها را به مجموعه ای از دولتشهرها در یونان و یک شهر محدود در آسیای صغیر تعبیر میکنند ولی دیوید وارنر متیزن معتقد است که جنگ تروآ، در ابتدا یک جنگ جغرافیایی در زمین نبوده و غارت تروآ در شرق و انتقال گنج هایش به غرب، اشاره به نبرد نور و تاریکی در چرخه ی سالانه ی خورشد در تقویم داشته است. نیمه ی تاریک سال (پاییز و زمستان)، با غرب که غروبگاه خورشید و مظهر تاریکی است مقایسه میشود و نیمه ی روشن سال (بهار و تابستان)، با شرق که طلوعگاه خورشید و مظهر روشنایی است. نیمه ی اول و روشن سال، دوران پرباری طبیعت است و نیمه ی تاریک، دوره ی سترونی آن. ازاینرو دوره ی اول، انعکاسی از بهشت برین در عالم روحانی است و دوره ی دوم، انعکاسی از زندگی زمینی و ناقص ما در جهان مادی. ضعف و زوال خورشید که در حکم انحطاط تروآ است، به خزان طبیعت می انجامد و این در حکم سقوط روح از بهشت آسمانی به جسم فیزیکی در زمین مادی است. روح بشر باید پاک شدن و تصفیه و آلایش خود در اثر زندگی زمینی را بپذیرد همانطورکه خورشید دوار باید در فضای هبوط کرده به دوزخ جهان زیرین پس از غروب، تا جای ممکن شیاطین تاریکی را از بین ببرد و خود را برای طلوع جدیدی که در حکم بازگشت روح به جهان برین پس از مرگ است، آماده کند. در مذهب چینی تائوئیسم هم «سه گنج» شامل جینگ (نفس)، چی (انرژی حیاتی) و "شن" (روح) از عالمی فراتر به جهان زمینی ما می آیند و به آن برمیگردند. مذهب تائوئیسم به طور سنتی به لائوتزو نسبت داده میشود. در این راستا، متیزن رودررویی شرق و غرب در تروآ را نسخه ی دیگر یک رو به رویی بی خشونت دیگر در داستان چینی لائوتزو میبیند. لائوتزو پس از ترک لویانگ، به سمت غرب میرود و در دروازه ی سرزمین غرب، تائوته چینگ را مینویسد و آن را به دروازه بان میدهد و در غرب، از نظرها ناپدید میشود. نام لائوتزو، به معنی استاد پیر است. اسم اصلیش را "لائو لو" نوشته اند که ساخته شده از دو عبارت "لائو" به معنی پیر و "لو" به معنی "(فرزند) پسر" یا "کودک پسر" است. افسانه ی سنتی، این نام را به کودک پیر معنی میکند و میگوید که لائوتزو از زمان تولد از مادرش، موهایی سفید داشته است. اما نکته ی جالب این است که در مسیحیت چینی، موقع گذاشتن طرح سال نو و سال پیر در ایام کریسمس، جلو تصویر کودک سال نو، کلمه ی "لو" و جلو تصویر پیرمرد سال کهنه، کلمه ی "لائو" را درج میکنند و آوانگار به کار رفته برای آنها، همان دو آوانگار کلمه ی لائو لو برای لائوتزو در املای چینی آن است. کودکی، ابتدای زندگی، و پیری انتهای آن است و بنابراین لائولو همان توصیف عیسی مسیح به آلفا و امگا، و اول و آخر، در بین مسیحیان را به یاد می آورد. به همین ترتیب، لائوتزو و مسیح متولد در کریسمس، دو روی یک سکه اند و لائوتزو یا استاد پیر شرق، در انتهای سفر خود به درون تاریکی پاییزی، در تاریک ترین شب سال، به همراه خورشید کریسمس که عیسی مسیح است از نو متولد و جوان میشود و به تدریج تاریکی زمستان را شکست میدهد. در این سفر سالانه، لائوتزو قدمتی به اندازه ی بشر می یابد که به طور سنتی به 6000سال پیش و زمانی نسبت داده میشد که خورشید در زمان آغاز بهار، در صورت فلکی ثور یا ورزاو طلوع میکرد و ازاینرو قالب یک گاو نر را به خود میگرفت. به همین دلیل هم لائوتزو را معمولا و ازجمله در سفر به غرب، سوار بر یک گاو نر یا گاومیش تصویر میکردند. در بالای صورت های فلکی پاییزی دایره البروج، میتوان او را در قالب صورت فلکی عوا یا گاوران (BOOTES)مشاهده کرد. این صورت فلکی همزمان با بودیسم ذن و پیامبر آن "دامو" نیز نسبت دارد که در غرب، به نام هندیش بودی دارما نامیده میشود. دامو که بنیانگذار معبد شائولین و مکتب کونگ فوی آن است، به جوان مزاحمی که میخواست هر طور شده است، رهروی او شود، روی خوش نشان نمیداد ولی موفق نمیشد او را رد کند. عاقبت برای این که پاسخی به جوان دهد، در زمانی که برف سنگینی میبارید، به او گفت که هر وقت از آسمان برف خونین ببارد، او را به شاگردی قبول خواهد کرد. جوان که شن گوانگ نام داشت، برای این که این شرط را تحقق ببخشد، بازوی چپ خود را قطع کرد و دست قطع شده ی خونفشانش را با دست دیگر در آسمان چرخاند تا بخشی از برف آسمان خونین شود و بر زمین برف خونی ببارد. در این جا بود که دامو تسلیم شد و شن گوانگ را به شاگردی پذیرفت و او بعدا جانشین دامو در شائولین گردید. این اتفاق در دورانی افتاد که دامو 9سال پیوسته رو به دیوار یک غار به حالت زانو زده عبادت میکرد و پشت سر خود را نگاه نمیکرد و از جای بلند نمیشد طوری که هر دو پایش از تنش جدا شد. این به خاطر وضعیت صورت فلکی عوا است که میتوان شکل آن را به صورت یک انسان زانوزده هم تصویر کرد و از طرفی عوا را مصریان "ساق پا" مینامیدند و بابلی ها گاها با پای حلویی یک گاو مقایسه میکردند (تصویری که بعدا دو تشبیه متفاوت ساق پا و روح گاو در فالب یک گاوران را مطرح کرد) که میتواند پای به جا مانده از دامو در صحنه را هم نمایندگی کند. در مقابل عوا، صورت فلکی هرکول قرار دارد که در دست راستش گرزی را بالا برده است و در قصه ی بالا آن تبدیل شده به شن گوانگ که با دست راستش دست چپش را در هوا میچرخاند. دامو در کرانه ی رودخانه ی لو، توسط راهب بودایی حسودی مسموم شد و به قتل رسید و جسدش را در لویانگ در کرانه ی رود لو دفن کردند. ولی بعدا عده ای او را در آسیای مرکزی زنده و در حال بازگشت به زادگاهش هند یافتند درحالیکه بر عصایی یک صندل خود را حمل میکرد. وقتی این گزارش به چین رسید، قبر دامو را شکافتند و دیدند اثری از جسد او در آن نیست جز آن یکی صندلش. بد ین ترتیب، دامو درست مثل مسیح، پس از مرگ زنده شد و درست مثل لائوتزو به غرب سفر کرد. میتوان این انتقال پس از مرگ را با انتقال میراث مسیح به اروپا پس از شکستش در شرق تشبیه کرد و به همراه آن، انتقال میراث تروآ به اروپا و احیای آن به صورت امپراطوری روم در آنجا را به یاد آورد.:

“a blueprint that sits behind creation”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JAN 2017

گذشتگان ما معتقد بودند که زمین، آینه ی آسمان است و هرآنچه در آسمان اتفاق افتاده است، مرتبا در زندگی آدمیان زمینی تکرار میشود. بنابراین اخراج از تروآ یا باغ بهشت در اثر ستم دیگران، به راحتی به صورت از دست رفتن بهشت در زندگی جمعی اقوام زمینی بر اثر ستم زمینیان دیگر تکرار میگردد که این به تقلید ما از زندگی دیگران برمیگردد. بنابراین قومی که ادعا کنند از اعقاب ساکنان یک بهشت گم شده ی زمینیند، شمه ای از بهشتی بودن و چگونگی دست یافتن به آن را نزد خود دارند، ادعایی که رومیان و در دیدگاه کلی اروپاییان پیشتر داشتند و بعدتر یهودی های اسرائیل مدرن، و اخیرا به تقلید از آنها ایرانی های جمهوری اسلامی، و روس های دوره ی پسا-یلتسینی در حال دزدیدن آن هستند.

دیدیه لاکاپله در مقابل هم قرار دادن بعضی بازسازی های تاریخی فومنکو و نوسفسکی در پروژه ی گاهشماری جدید، معتقد است که امکان برابر نهادن تروآی هومر با اورشلیم کتاب مقدس –که خود، انعکاسی از یک اورشلیم آسمانی است- وجود دارد و شهرهای مختلفی، از رم و ونیز گرفته تا استانبول و مسکو، خصوصیات این اورشلیم آسمانی را به خود جذب کرده اند. تروآ در اثر ستم آخایی ها تخریب میشود و بازماندگانش تحت رهبری انئاس بعد از یک سفر دریایی به لاتیوم میرسند و خودشان یا اعقابشان رم را تاسیس میکنند. این سفر دریایی در قصه ی بنی اسرائیل، به صورت گذر آنها از دریای سرخ موقع فرار از ستم مصریان و در راه رسیدن به ارض موعود یا سرزمین مقدس که اورشلیم در آن است رقم میخورد. امروزه مصر نام کشوری که سابقا قبط نامیده میشد است و سرزمین مقدس با قلمرو اسرائیل مدرن معروف به فلسطین اشغالی شناسایی میشود. کتاب مقدس در سفر خروج (8 : 3) به بنی اسرائیل وعده داده است که آنها بعد از خروج از مصر، به «سرزمینی خوب و بزرگ، با نهرهایی از شیر و عسل» وارد خواهند شد درحالیکه فلسطین اشغالی کنونی، ابدا جای بهتری نسبت به مصر کنونی به نظر نمیرسد و کاملا مشخص است که تعیین آن به عنوان سرزمین موعود اصلی، صرفا بر اساس مطامع استعماری غرب انجام شده است. در میان روایات دیگر از سرزمین موعود، فومنکو و نوسفسکی، مقبره ی یوشع در کوه بیکوز در کریمه ی اوکراین و در ساحل مقابل قستنطنیه یا استانبول کنونی را برجسته کرده اند. یوشع ابن نون را فرانسوی ها جاشوآ ناوین و روس ها ناویگن مینامیدند که هر دو لغت قابل تعبیر به دریانورد است و اینجا همان جایی است که مرز یوشع و انئاس از بین میرود. از نظر فومنکو و نوسفسکی، رم اول، قستنطنیه بوده است و یوشع بعد از گذر از دریا به اینجا میرسیده که رم انئاس و البته اورشلیم داود بوده است. در بازسازی فومنکو و نوسفسکی، اریحا که یوشع آن را فتح کرد، نام دیگر اورشلیم است. خود یوشع هم نماینده ی سلطان محمد دوم، فاتح عثمانی قستنطنیه است و شیپور یوشع که دیوارهای اریحا را فرو ریختند، همان توپ های سلطان محمد هستند که دیوارهای قستنطنیه را فرو ریختند. یوشع همچنین در نام همان یسوع نام اصلی عیسی مسیح است. یوشع جانشین موسی است و بسیاری از مسلمانان، عیسی را پسر مریم خواهر موسی میشمردند و بنابراین مرز زمانی بین موسی و عیسی قائل نبودند. همانطورکه میدانیم، کتاب مقدس یهود اسفار خمسه معروف به تورات به موسی نسبت داده میشوند و بعد از آن کتاب های دیگری می آیند که به انبیای بعدی منسوبند. کریمه و نواحی اطراف آن در اروپای شرقی، محل زندگی یهودیان قرائی است که فقط تورات را قبول دارند و بقیه ی کتاب های عهد عتیق را ناالهی میشمرند. این یهودی های ترک تبار، قابل مقایسه با سامری ها هستند که آنها هم از عهد عتیق فقط تورات را قبول داشتند. سامری ها نتیجه ی ترکیب 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل با نایهودیان تحت تسلط آشور شمرده میشوند. این 10 قبیله کشوری به نام اسرائیل داشتند که بر اساس نامش میتوان نتیجه گرفت وجودش در اصل به پیش از یهودیت برمیگشت. نام اسرائیل را میتوان به اسرا-ایل تجزیه و به آسور-خدا معنی کرد که در این صورت، آنها خود آسوریان اصلی خواهند بود. در تاریخ یهودی-مسیحی، آشور یکی از 4 پادشاهی است که توسط نمرود پادشاه بابل درست شد. پراکنش اقوام و زبان های جهان در بابل اتفاق افتاد و به روایت سیگیسموند هربرشتاین منسوب به اواخر قرن 15، "روسیا" به معنای پراکندگی است. به همراه این نتیجه گیری، این ادعای کشیش ها که دیانت های سراسر جهان ریشه گرفته از دیانت اسرائیل است، باید به ریشه گیری مذاهب سراسری از مذهب آشور تفسیر شود. بنا بر کتاب مقدس رسمی فعلی، آشوری ها اسرائیل را تصرف کردند و شلمنصر آشوری عده ی بسیاری از آنها را به ناحیه ی گوزان در کرانه ی رود خابور و در مرز سرزمین های مدای یا مادها کوچ داد. فومنکو و نوسفسکی، نامجای گوزان را تلفظ دیگر "گشن" نام سرزمینی در مصر میشمرند که بنی اسرائیل تحت رهبری موسی و یوشع ازآنجا به مقصد سرزمین موعود حرکت کردند و بنابراین برخلاف ترتیب زمانی کتاب مقدس، کوچ موسی را فرع بر تسلط آشور تلقی میکنند. در مقایسه با خاستگاهی در روسیه، گوزان/گشن کتاب مقدس، فقط میتواند کازان/غازان از قلمروهای تحت حکومت تاتارهای روسیه باشد. موسس غازان را الغ محمد بیگ نامیده اند. به نظر لاکاپله او هم سلطان محمد فاتح است و هم الغ بیگ نوه ی تیمور. ضمن این که نام الغ بیگ، شکل دیگری از نام هلاکو خان نوه ی چنگیزخان است و میتوان گفت تیمور و چنگیز در ابتدا یک نفر بودند. نامجای غازان، ارتباط با قبایل "غزر" یا "خزر" را نشان میدهد که هون هایی ترک تبار تحت تاثیر یهود بودند. تصور میرود در جریان حرکت هون ها به غرب، آمیخته هایی با یهود از آنها موسوم به گوت ها و گتا ها در اروپا به قدرت رسیده اند که باعث نامیده شدن کلنی های یهودی نشین به "گتو" میباشند. لاکاپله نام آنها را با ختی های آناطولی و سوریه که بنی اسرائیل با آنها در سرزمین مقدس روابط متلاطمی داشتند مقایسه میکند. فومنکو و نوسفسکی معتقدند که نامجاهای کتاب مقدس همراه یهودیان ترک تبار از روسیه به خاورمیانه وارد شده اند و به صورت های مصر و آشور و سوریه و صور و دمشق و جلیل و پارس و مانند آنها روی مناطق جدیدی در خاورمیانه قرار گرفته اند. کارامزین مورخ روسی نوشته است که گوت ها همان ترکان اوغوز بودند. به قدرت رسیدن اوغوزها در خاورمیانه با سلجوقی ها رقم میخورد. سلجوقی ها بعدا به دو دسته ی سلجوقیان بزرگ و سلجوقیان روم تقسیم شدند که جدا شدن سلجوقیان روم تحت رهبری موسی نامی را که جانشینش اسرائیل نام دارد، لاکاپله با جدا شدن موسای پیامبر و بنی اسرائیلش از مصر تطبیق میکند. عثمانی ها هم از دل همین سلجوقی ها درآمدند و مشابهشان در تاریخ عتیق یهود، حشمونی ها (عنوانی مشابه "عثمانی") هستند که علیه سلوکی های یونانی (سلوکی=سلجوقی) طغیان کردند و اورشلیم را به تصرف درآوردند. یونانی بودن سلوکی ها تضادی با ترک بودن سلجوقی ها ندارد، چون آنها دارند فرهنگ ترکی یهودی قبل از تصفیه ی ایدئولوژیک عثمانی ها در زمان محمود اول در قرن 18 را نمایندگی میکنند. سلوکی ها دنباله های لشکر اسکندر در شرق نزدیکند. در بازسازی لاکاپله اسکندر در ابتدا فقط یکی از اقمار فرهنگی نفوذ یافته بوده و به صورت فردیت یافته در قالب اسکندربیگی نمایندگی میشده که در خدمت سلطان محمد دوم بوده، ولی بعد علیه او شوریده و پس از شکست، به ایتالیا گریخته است. این، انعکاسی از طغیان شاخه های غربی اشرافیت اروپایی علیه بنیادهای تاتاری خود است که در حمایت از فرهنگ یونانی سرکوب شده در شرق تداوم می یابد. اسکندر به عنوان نماد یونانی گری، خودش هم شباهتی با موسی دارد. درست مثل موسی که به خاطر دزدی از مصریان تحت تعقیب لشکر فرعون قرار گرفت، اسکندر هم به خاطر دزدی از سر سفره ی داریوش شاه پارس، تحت تعقیب لشکریان پارس قرار گرفت و همانطور که لشکریان فرعون در تعقیب موسی در دریای سرخ غرق شدند، تعقیب کننده های اسکندر هم در رود فرات غرق شدند. پارس کشوری است که در نوشته های یونانی، توسط سیروس بزرگ بنا شده است و این سیروس همان کورش روایات یهودی است که در کتاب اشعیا مسیح خدا معرفی شده است. نام کورش به معنی خدا و البته تلفظ دیگر عنوان کریست برای عیسی مسیح است و با این حال، کورش در کتاب اشعیا آشوری خوانده شده است. چگونگی ایجاد مرز آشور و پارس، در بخش دیگری از کتاب مقدس به نام استر آشکار میشود که در آن، کورش، اخشوارش نام دارد و تحت تاثیر همسر یهودیش استر، مردخای یهودی را نخست وزیر میکند و او یهودیان را در کشور به قدرت میرساند. فومنکو و نوسفسکی، با تطبیق و درهم آمیزی دو شاه مسکو به نام های ایوان سوم و ایوان چهارم که هر دو ملقب به مخوف بوده اند، به این نتیجه میرسند که ایوان مخوف اولیه، نسخه ی اصلی کورش است که تحت تاثیر استر خود به نام النای مولداوی، اشرافیت یهود را در کشور قدرتمند میکند و آنها یک اشرافیت خارجی پروتستان را در کشور نفوذ میدهند. فومنکو و نوسفسکی همچنین شباهت هایی بین ایوان مخوف و شارل پنجم می یابند و نتیجه میگیرند که شارل پنجم، یک نسخه از ایوان مخوف است. شارل پنجم معروف به کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ بوده که نه فقط همخانواده با عنوان شارلمان بلکه هم معنی با آن است. شارلمان شاه فرانک ها بنیانگذار روم مقدس و درواقع روم غربی اصلی قلمداد میشود. فرانک ها نام خود را به فرانسه داده اند و پایتخت واتیکان مدتی در آوینیون در فرانسه ی جنوبی بود. لاکاپله، آوینیون را رم اروپایی اصلی و اولیه میشمرد و انتقال واتیکان از آوینیون به رم ایتالیا، آتش زده شدن رم پاپ کلمنت در حمله ی شارل پنجم، و سرکوب فرقه ی کاتارها در فرانسه ی جنوبی را سه روایت متفاوت از یک واقعه ی واحد میشمرد و با تغییر تفسیر مسیحیت در قرن های 17 و 18 تطبیق میکند. او همچنین با توجه به این که فراماسونری مدعی است بنیانگذارانش یعنی شوالیه های تمپلار دنباله روان کاتارها بودند، افسانه ی سرکوب تمپلارها توسط دستگاه کلیسا را برگرفته از قصه ی سرکوب کاتارها میخواند و معتقد است برعکس، کاتارها نابود شدند تا در دستگاه شارل پنجم بازتعریف شوند و این بازتعریف را کشیش های ژزوئیت بر عهده گرفتند که برای تمام دنیا تاریخ نوشتند و در همه جا هم سیستم مورد نظر خودشان یعنی امپراطوری را به عنوان اصل گم شده ی کشورها تعیین کردند. ارتباط این بازتفسیر با افسانه ی امپراطوری پارس/فارس در خود مسئله ی برخاستن رم نهفته است. دراینجا باید به تاریخ حشمونیان برگردیم که بعد از تصرف اورشلیم، با فریسیان بر سر قدرت به اختلاف برخوردند و احتمالا در همینجا مقر فریسیان به همراه میراث یونانی به رم منتقل شد. نام فرقه ی پاروسی یا فریسی، با عناوین پارس/فارس در ارتباط است. اوریجن و پورفیری نوشته اند که "پارسی" عنوان پیروان فرقه ی میترا بوده است. فرقه ی میترا را یهودیانی که همراه جوزفوس فلاویوس به خدمت وسپازیان در روم درآمدند و در دستگاه آن نفوذ یافتند ایجاد کردند. ژولیوس سزار بنیانگذار سیستم امپراطوری در روم که در قبل از این جریانات در تاریخ گنجانده شده است، عنوان "پونتیفکس ماکسیموس" را با خود حمل میکرد که عنوان پاپ آیین میترا بود. او همزمان تجسم زمینی ژوپیتر یا جوویس به شمار میرفت که نسخه ی لاتین یهوه خدای یهود است. در ونیز، بندر مرکزی اروپا و قطب بانکداران یهودی، 12خاندان به تعداد 12 قبیله ی یهود، حکمرانی میکردند. هنوز هم گفته میشود که اتفاقات اروپا توسط 13خاندان کنترل میشوند. اگر با همین برداشت مضمون پیدایش روم را به شورش آن علیه سیستم های قبلی مربوط کنیم، میبینیم که یهودیت در مقام یک مذهب ایزدی، جای آشور را گرفته است و این کار را با تحریف برخی متون مقدس قبلی انجام داده است چنانکه در کتاب اشعیا میبینیم آشور تا جایی از کتاب، حکومت برگزیده ی خدا است ولی از آنجا به بعد، بدون این که معلوم باشد چرا، مورد نفرین قرار میگیرد و آرزوی نابودیش میرود. در کتاب مقدس استروگ، سقوط نینوا پایتخت آشور در دوران شلمنصر اتفاق افتاده است. کتاب مقدس مسکو منسوب به 1663، نام شلمنصر را به انماسر تغییر میدهد و میگوید نینوا توسط نبوکدنصر و اخشوارش نابود شد. احتمالا نبوکدنصر و اخشوارش در ابتدا یک شخصیت بوده اند. هر دو آنها از جایی به یهودیت متمایل شده اند. نبوکدنصر شاه بابل و اسیر کننده ی اشراف یهود، با دیدن معجزه ی از آتش زنده درآمدن دانیال نبی، پیرو او شد و "داریوش اخشوارش" شاه شوش، با دیدن معجزه ی مشابه زنده درآمدن دانیال از گودال شیران، تابع او شد و دشمنان دانیال را طعمه ی شیران نمود. در برخی روایت ها دانیال یک خواجه یعنی تلویحا مرد زن شده بوده است که با این تعبیر، میتوان فهمید که چطور در روایت دیگر این قصه در کتاب استر، اخشوارش تحت تاثیر یک زن به نام استر، به یهودیت متمایل شده است. درواقع مرز کورش آشوری و اخشوارش پارسی، در وارد شدن استر و مردخای یهودی به صحنه تعیین میشود. درحالیکه در کتاب های عزرا و نحمیا که آنها هم به دوران کورش یا نسخه های دیگر منفرد شده از او چون داریوش و اردشیر نسبت داده میشوند، یهودی بودن باید آشکار باشد، در کتاب استر، مردخای و استر، تا مدتی یهودی بودن خود را مخفی نگه میدارند، احتمالا به خاطر این که یهودیت یک بدعت نوظهور است. این را میتوان در نام های مردخای و استر هم یافت که تحریفی از نام های مردوخ و عیشتار خدا و الهه ی بزرگ بابل هستند. در بازتعریف فرهنگ بابلی-آشوری به صورت انسان نماهای مقدسی چون مردخای و استر و تحت قدرتنمایی مستقیم اشراف یهود، نبرد با سیستم نوظهور، اسم رمز به خود میگیرد و به جنگ با بابل تعبیر میشود طوری که میتوان گفت فاحشه ی بابل و اژدهایش که در آخرالزمان مسیحی، مقابل مسیح قرار میگیرند، همان عیشتار و مردوخ، ولی درواقع کنایه به استر و مردخای باشند و رویای نویسندگان، احیای مذاهب پیشین بوده است و شاید به همین خاطر است که در اسلام، هم دیدگاه های آخرالزمانی خیلی محبوب بودند و هم بدبینی به یهود.:

“ETUDE DE CHRONOLOGY6”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 MARS 2022

درواقع دلیل این چرخش، این است که خود یهودیت، روی ریشه های اعتقادی سرکوب شده توسط خود استوار است و نبرد مردوخ با تهامات اژدهای ماده که برای خلقت جهان اتفاق افتاد، هنوز در افسانه های یهودی-مسیحی به شکل نبرد یهوه با اژدهای لویاتان، سنت جورج با اژدها، میکائل فرشته با اژدها، و انواع و اقسام شوالیه های جزئی تر مسیحی با اژدها تکرار میشود درحالیکه همین اژدها مظهر تاتارها و امروزه بیشتر چینی ها است که جریان موسوم به غرب از قدیم در حال نبرد با آنها بوده است. در اساطیر قبطی مصر باستان، اژدها به موجودات آبزی چون اسب آبی و تمساح تشبیه میشده است. اسب آبی، تجسمی از الهه ی مادر همچون تهامات بابلی است که در مصر تاورت یا تئوریس نامیده میشده است. نسخه ی زمینی اسب آبی از نظر قبطیان، گاو بوده است که تجسم هاثور الهه ی زهره و نسخه ی مصری عیشتار بوده است. جرالد مسی، اصطلاح هفت هاثور درباره ی هفت الهه ی گاو در مصر را به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر ربط میدهد که تجسم الهه تاورت بوده است. دب اکبر، مادر دب اصغر است که محل ستاره ی قطبی و عمود جهان به صورت کوه کیهانی است. بالای این کوه، بهشت آسمانی و همتای سرزمین موعود بنی اسرائیل قرار دارد. بنا بر کتاب یوشع (3 : 10) سرزمین موعود به هفت ملت کنعانی، ختی، حوی، فرزی،جرجاشی، آموری و یبوسی تقسیم میشده است. همین هفت ملت، ساکنان تشکیل دهنده ی اریحا بوده اند. جرالد مسی معادل این هفتگانه در افسانه ی تروآ را هفت دیوار شهر تروآ میشمرد. مسی، سقوط تروآ به خاطر یک زن (هلن) را استوار بر افسانه ی قدیمی تری میشمرد که مطابق آن، این زن، جاسوس آخایی ها بوده است. [=نسخه ی هومری استر.] هلن آخایی، ظاهرا همسر یک شاهزاده ی تروایی شد تا بهانه ی حمله ی آخایی ها به تروآ شود، ولی به نظر مسی، تمام این مدت در زمین آخایی ها بازی میکرد. دلیل این است که مسی، معتقد است نقش هلن در سقوط تروآ همان نقش راحاب در سقوط اریحا است. راحاب فاحشه ای اهل اریحا بود که با گرفتن قول در امان ماندن خودش و خانواده اش از آسیب یهودی ها، به شهر خیانت کرد. مسی دراینجا یادآوری میکند که لغت راحاب در زبان آشوری به معنی تمساح است و بنابراین راحاب نسخه ی دیگری از تاورت در اساطیر مصری است. مسی این مطلب را به روایتی از نبرد هورس خدای خورشید با سوت ارباب تاریکی ربط میدهد که بر اساس آن، تئوریس/تاورت که همسر سوت بود، او را ترک گفت و به لشکر هورس پیوست. مطابق اساطیر مصری، پیروزی هورس با جمع آمدن او و خدایان در جایی به نام شنو رقم میخورد که مسی، آن را از نظر اسمی با دشت سین مقایسه میکند که در کتاب مقدس بعد از گذر موسی و قومش از دریای سرخ سر میرسد. در باورهای قبطی همچنین شنیو نام کوهی است اساطیری که جایگاه مآت یا قوانین است و ارواح مردگان در قله ی آن، مورد داوری قرار میگیرند. شنیو به معنی محور چرخش است و باز یادآور گردش چرخ آسمان حول محور ستاره ی ثابت قطبی است. نام های شنیو و شنو همچنین یادآور نام کوه سینا است که محل ملاقات موسی با یهوه بوده است. با این حال، برعکس هوتپ یا عمود قطبی اساطیر مصری، کوه شنیو در شرق مصر قرار دارد و محل طلوع خورشید است. مسی، آن را با جبل موسی در عربستان پطرا در اردن کنونی تطبیق میکند. احتمالا 12گانه بودن قبایل همراه موسی هم به 12 خانه بودن خورشید در دایره البروج ربط دارد. آمنتا یا جهان زیرین مصری هم به 12 ناحیه تقسیم میشود. ارواح انسان های تبعید شده به زمین، از دالانی در کوه هوتپ به اعماق زمین میروند و به راهنمایی خدای خورشید که در غروب به جهان زیرین سقوط کرده است، از آن درمی آیند و بنابراین تعجبی ندارد که یک همتای بهشت هم در شرق داشته باشیم. در این تمقیل، زندگی زمینی، متشبه به زندگی در جهنم جهان زیرین است. به همین دلیل، نامجاهای آمنتا، همان نامجاهای سرزمین قبط یا مصر است و خروج مردمی به رهبری موسی از مصر به مقصد اورشلیم در شرق نیز همتای سفر انسان های صالح از جهنم زمینی به بهشت آسمانی است. در عین حال، مسی یاداوری میکند که نام "موشه" (موسی) میتواند تلفظی از "ما-شو" تلقی شود که ترکیب ما(آت) با نام شو خدای شیر شکلی است که تجسم یهوه به شیر را به یاد می آورد. میتوان این نام را به شوی قانونگذار معنی کرد. از طرفی مآت به خاطر ارتباط با قانون، به یک ترازوی دو کفه تشبیه میشود که نامی مشابه مآت یعنی "ماخ" داشت. به خاطر دوگانگی ترازو، ماشو نیز به دو رهبر تا حدی متفاوت خروج یعنی موسی و یوشع تقسیم شده است. از روی کلمه ی ماخ، میتوان شوی قانونگذار را همان شو-آنحور خدای کوه هوتپ ولی این بار در یک جایگاه شرقی به خاطر ارتباط با خورشید شمرد که قوانین جهان را برای خدای دیگر رع-هار-ماخو (رع-هورس ترازو یا عدالت) تدوین میکند و سرفصل این قوانین در شهر اون یا آنو در مصر نگهداری میشده است. تحوت، خدای کتابت، در متنی قبطی، کاتب «رع-هار-ماخ» خوانده شده است که برای او الواحی تهیه کرده است و این یادآور تحویل داده شدن قوانین یهوه در الواحی به موسی در بالای سینا است. در تاریخ مانِتو آمده است که موسی در اصل، یک کاهن اهل شهر اون در قبط بوده که علیه فرعون شوریده و بعد از شکست خوردن همراه افرادش به آسیا گریخته است. بنابراین اوزارسف، با دزدیدن الواح خدا، صاحب تام الاختیار امتیاز هویت دهی به رع-هار-ماخو شده و میتوانسته خود را یک "ما-شو" یا موشه/موسی تصور کند که قوانین خدا و جهانش را دچار تغییراتی میکند، ازجمله در ترکیب آن با قوانین دیگر خدای مصری تعیین کننده ی مآت به نام آتوم-هوهی که عنوان هوهی میتواند تلفظ دیگری از یهو یا یهوه باشد. آتوم خدای خورشید غروب است که غروب ازیریس در قتل او به دست سوت و سپس بازگشت ازیریس به شکل هورس را به یاد می آورد. ازیریس مجسم به گاو نر بود و یوشع هم موقع عبور از رودخانه ی اردن بر گاو نری سوار بود.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P676-687

ظاهرا یوشع سوار بر گاو نر، همان لائوتزو سوار بر گاو نر است و اشاره به صورت فلکی عوا یا گاوران دارد. اما این بار، گاوران به جای غرب، میل به حرکت به سمت شرق دارد. او همان خدای خورشید است که در غرب غروب کرده و اکنون در قالب مسیح نوزاد از نو متولد شده و راه شرق را میپیماید تا از نو متولد شود. این حرکتی از قلب تاریکی، به سمت عالم روشنایی است و همانطورکه از شرق به غرب ممکن است، از شمال به جنوب هم ممکن است چون در نیمکره ی شمالی که کانون این افسانه ها است، هرچقدر از شمال به سمت جنوب حرکت میکنیم، روزها طولانی تر میشوند. به همین دلیل هم هست که همانطورکه مهاجرت یهودیان از قبط به شرق نزدیکش در عربستان را داریم، مهاجرت یهودیان ترک تبار از روسیه در شمال به خاورمیانه در جنوب را هم داریم. در مقایسه با مصر جهنمی کنونی که کانون تمدن غرب در اروپا است، خاورمیانه هم یک شرق نزدیک و هم یک جنوب نزدیک است. به همین دلیل هم موضع گذاری های خاورمیانه ای کتاب مقدس علیرغم عیب و ایرادهایشان از سوی غرب تایید شده و یک اسرائیل اروپایی در همسایگی مصر و در منتها الیه غرب عربستان آن تعبیه شده است. به همین ترتیب، یک ایران همهویت شده با پارس که از نظر اندازه نسبت به اسرائیل، یادآور بزرگی آشور نسبت به یهودیه ی داود باشد، به عنوان رقیب اسرائیل مدرن در جذب مرحمت الهی ایجاد شده تا امپراطوری سازی های شیطانیش، بهانه ی دخالت های اسکندرهای موسایی مدرن غرب را در خاورمیانه فراهم کند. اما فراموش نکنیم که همه ی اینها دنباله ی تحریف های ژزوئیت ها و کارفرماهای سیاسیشان در مذهب خورشیدی-نجومی کهن است. ظاهرا باید این خدایان غربی به اندازه ی مسیح و یوشع، حاملان بهشت و نور بهشتی باشند. ولی بیشتر مردم امروز شرق، از تابیدن اشعات الکترونیکی مصنوعی آنها به شرق، احساس بودن در بهشت پیدا نکرده اند. اگر بخواهیم باور داشته باشیم که نقشه ی الهی اولیه واقعیت داشته باشد –که طرح بالا نشان میدهد غربی ها علیرغم کفرپراکنیشان در جهان، با استفاده ی ابزاری از آن طرح، خودبخود تاییدشان کرده اند- پس ترکیب این دانسته با تجربه ی فعلی نشان میدهد که تمدن غرب، چه در جاهایی که حسن نیت یا سوء نیت نشان داده است، فقط چراغ راه بهشت است و نه آورنده ی آن. خیرخواهی ها و شرخواهی های غرب، به ما بسیاری از حسن ها و عیب های سنت هایمان را نشان داده و ما میتوانیم از آمیختن این تجربه به جنبه های مثبت آمده از سمت غرب، برای ساختن جهان بهتری برای خود و دیگران، استفاده کنیم.

مطلب مرتبط:

قالب بندی های اثیری مصنوع بشر: وقتی شیاطین تبدیل به کلمات میشوند.

عرفان سیاسی: ناشکری ایران، آلمان و هند در مقابل هدیه ی بریتانیا به آنها

تالیف: پویا جفاکش

اخیرا در سایت QUORA به سوال جالبی برخوردم که هم ماهیت سیاسی دارد، هم ماهیت اجتماعی و هم ماهیت مذهب پژوهانه، و آن این که If black occultism/paganism and Aryan Viking mythology is associated with Neo-nazism, why is it being promoted in today's world?یعنی: «اگر علوم غریبه/بت‌پرستی سیاه‌پوستان و اساطیر آریایی وایکینگ با نئونازیسم مرتبط است، چرا در دنیای امروز ترویج می‌شود؟» بیایید ترجمه ی بعضی از پاسخ ها به سوال را مرور کنیم:

اریک استارنز (دکترای ادبیات): «مانند دیگر کاربران، من هم کمی از این سوال گیج شده‌ام، اما حدس می‌زنم می‌پرسید چرا نسخه ی نژادی آساترو در برخی محافل غیبی تبلیغ می‌شود، حتی با اینکه با نئونازیسم مرتبط است. شاید خواندن کتاب "خدایان خون: احیای بت‌پرستی و جدایی‌طلبی سفید" نوشته ی ماتیاس گاردل برای شما مفید باشد. کتاب گاردل اگرچه کمی قدیمی است، توضیحی فوق‌العاده دقیق در مورد اینکه چرا نئونازی‌ها در دهه ی 1980، در ایالات متحده و اروپا، از مسیحیت «عضلانی» روی برگرداندند و به سمت ایدئولوژی آساترو نژادی روی آوردند، ارائه می‌دهد. به طور خلاصه، دلیل آن فروپاشی جنبش‌های مختلف نئونازی پس از جنگ و ظهور گروه جوان‌تری از فعالان نژادی است که می‌خواهند از نفرتی که بسیاری از سفیدپوستان نسبت به دینی (مسیحیت) دارند، بهره‌برداری کنند؛ دینی که آنها را به گوسفندانی گوشه‌گیر تبدیل کرده است که "نه به اجداد خود و نه به میراث خونی خود احترام نمی‌گذارند". از این رو، آنها احساس می‌کنند بازگشت به «دین قدیمی» برای برقراری ارتباط آریایی‌ها (سفیدپوستان غیر یهودی) با خود واقعی‌شان ضروری است. برای مرجع بعدی، می‌توانید هنگام صحبت در مورد نازی‌ها و نئونازی‌ها از «آریایی» استفاده کنید، زیرا این اصطلاحی است که خودشان برای تعریف خود استفاده می‌کنند. هر کسی که به شما می‌گوید چیزی به نام «آریایی» وجود ندارد، بدیهی است که هرگز موضوع آساترو یا نازیسم را به اندازه ی کافی عمیق مطالعه نکرده است تا نظری ارائه دهد.»

متس اندرسون (مشغول در زبانشناسی): «چرا این همه گروه نئونازی وجود دارند که ادعا می‌کنند با نئوپاگانیسم مرتبط هستند؟ زیرا کارتون‌های ثور و اودین را دیده‌اند که چون کارتون‌های آمریکایی هستند، آن‌ها را به صورت مردان سفیدپوست با عضلات زیاد نشان می‌دهند. نئونازی‌ها خیلی به مردان سفیدپوست با عضلات زیاد علاقه دارند، هرچند خودشان اولین کسانی خواهند بود که این را انکار می‌کنند. نازیسم همیشه جمعیت زیادی از مردان همجنسگرا را جذب کرده است، به خصوص به دلیل پرستش مردان عضلانی. دلایل ثانویه ی محکمی هم وجود دارد. آنها البته مشتاقند که از مسیحیت فاصله بگیرند، زیرا ۱) مسیحیت مردم را به مهربانی با یکدیگر ترغیب می‌کند، ۲) توسط یک یهودی تأسیس شده است. ادیان نئوپاگان اغلب خدای جنگ دارند، مانند مارس یا آرس. آنها همچنین معمولاً تاکید بسیار بیشتری بر باروری دارند، زیرا در جوامع پیشاصنعتی این بسیار مهم‌تر از خشونت بود، اما مطمئناً آنها آزادند که این را نادیده بگیرند و بر هر خدایی که مد نظرشان است تمرکز کنند. با به تصویر کشیدن خدایان و الهه‌های قدیمی به عنوان قومیت خودشان، می‌توانند به خود بگویند که خدایان مورد نظر در واقع متعلق به آن قومیت هستند. البته این کاملاً نادرست است؛ یک چیز که قطعاً در مورد اودین مشخص است این است که او ۴۹ نام داشت، به طوری که همه ی مردم می‌توانستند او را به سبک خودشان بپرستند. (و فکر نمی‌کنم وایکینگ‌ها کلمه ی «۴۹» را کاملاً به معنای واقعی کلمه گرفته باشند، برای اکثر آنها فقط به معنای «تا جایی که می‌توانم بشمارم» بود.) برای مثال، نورس‌های باستان کاملاً بدیهی می‌دانستند که اودین برای آفریقایی‌ها تیره‌پوست به نظر می‌رسد. اما شرایط فعلی عمدتا فقط برای این است که بتوانند کارتون‌هایی از مردان مذکر را روی دیوارهای اتاق خواب خود نصب کنند بدون اینکه لازم باشد به کلمه ی G فکر کنند. اگرچه اگر بیشتر به جزئیات توجه کنند، ممکن است لوکی را ترجیح دهند، که قطعاً چیزی بود که ما آن را جنسیت سیال می‌نامیم و به شکل یک مادیان، اسب اودین، اسلیپنر، را به دنیا آورد. و نه، قطعاً این، تولد از باکره نبود.»

سوزانا ویلیانن (کارشناسی ارشد آموزش حرفه‌ای تاریخ و سیاست، دانشگاه دیکین):

«1-این درباره ی مردانگی است. با آن روبرو شوید، مسیحیت دینی برای زنان و افراد ضعیف است. من نمی‌توانم یک دین جهانی واحد را نام ببرم که فمینیست‌تر از مسیحیت باشد. این بدان معناست که مسیحیت برای مردان - به ویژه آنهایی که ارزش‌ها و ویژگی‌های مردانه ی قوی، از جمله پرخاشگری، خشونت، تمایل به سلطه و رهبری دارند - راه گریز کمی باقی می‌گذارد. فریدریش نیچه اولین فیلسوفی بود که از مسیحیت به دلیل زنانه بودنش انتقاد کرد. سال‌ها پیش گفتم: وقتی زنان شروع به بت‌پرستی می‌کنند، نتیجه ویکا و دیگر مزخرفات بی‌ضرر می‌شود. وقتی پسران شروع به بت‌پرستی می‌کنند، نتیجه خون و آب بینی است. اکثر ادیان بازسازی‌شده ی نئوپاگان - به ویژه آنهایی که سعی در بازسازی ادیان بربر اروپایی مانند ژرمنی، نورس و اسلاوی دارند، تمایل دارند که در مجموعه ارزش‌های خود بسیار مردانه و راست‌گرا باشند. بسیاری از آنها خشونت، برده‌داری و ظرافت‌های مشابه را تأیید می‌کنند.

2-این موضوع مربوط به نژاد است. با این واقعیت روبرو شوید، بسیاری از نئوپاگانیست‌های بازسازی‌گرا بر خون و خاک (Blut und Boden ) و «میراث خونی» تأکید دارند، ملیت و نژاد سازه‌های بسیار مهمی هستند. ادیان جهانی، به ویژه ادیان جهانی سامی (مسیحیت، یهودیت و اسلام) برای جمعیت هندواروپایی، جهان‌بینی بیگانه تلقی می‌شوند. یهودیت به ویژه مورد نفرت است، زیرا ادعا می‌شود که «خون آریایی‌ها را مسموم می‌کند»، اما مسیحیت اغلب «یهودیت مارگارین» نامیده می‌شود و برای آریایی‌ها بیگانه و مضر تلقی می‌شود. نئوپاگانیسم آلمانی ریشه در جنبش فولکیش (Völkisch) دارد که الهام‌بخش بسیاری از نازی‌ها بود. بسیاری از بت‌پرستان آشکارا از مسیحیت و مجموعه ارزش‌های آن متنفرند - به ویژه اینکه صلح را به عنوان مهمترین ارزش در برابر جنگ، خشونت و دلاوری مطرح می‌کند؛ و برابری را بر سلطه، عشق را بر شهوت، ارزش‌های زنانه را بر مردانگی ترویج می‌دهد.

3-این مکتب درباره ی داروینیسم اجتماعی و پرستش طبیعت است. هر دو جنبه برای نازی‌ها اهمیت ویژه‌ای داشتند. تصادفی نیست که آلمان نازی پیشرفته‌ترین قوانین حفاظت از طبیعت و رفاه حیوانات را در جهان داشت و آنها اولین کسانی بودند که اتانازی را قانونی کردند - چه داوطلبانه و چه غیرداوطلبانه. بت‌پرستان انسان‌ها را «فرزندان خدا» نمی‌بینند، بلکه آنها را حیواناتی - تولیدی، اهلی و آفت‌زا - می‌دانند و اینکه مفاهیم اخلاقی یکسانی در مورد انسان‌ها و حیوانات اعمال می‌شود. این صرفاً تصادفی نیست که بسیاری از اعضای اصلی حزب سبز در آلمان نازی بوده‌اند - برای آنها، طبیعت و نیروهای طبیعت از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. این یک راز عمومی است که اکثر نازی‌ها یا آشکارا نئوپاگان بودند یا مخفیانه - آلفرد روزنبرگ و هاینریش هیملر به عنوان بارزترین آنها، اما اریش لودندورف نیز ارزش‌های بت‌پرستی آلمانی را بالا می‌دانست. خود هیتلر خداباور بود - او نئوپاگانیسم را فریبکاری می‌دانست، اما از مسیحیت فراتر از رستگاری بیزار بود. این موضوع به خوبی در گفتگوی سر میز هیتلر مستند شده است.

4-این درباره ی عرفان است. برخلاف فاشیست‌های ایتالیایی که بر عقلانیت تأکید داشتند، نازی‌ها مانند انجمن تول، آننربه و انجمن‌های مشابه، به شدت به عرفان پایبند بودند. اما بنیانگذار واقعی نازیسم باطنی، ساویتری دوی، معروف به ماکسیمینیانی پورتاس، بود - او نمونه ی کاملی بود که نشان می‌داد در تمام ایدئولوژی‌ها، مذاهب و مکاتب، زنان همیشه متعصب‌تر از مردان هستند. این عرفان برای بسیاری از افرادی که آتئیسم و ​​بی‌روحی آن را رها کرده‌اند، جذاب است. منظورم این است که هر آتئیست متعصبی نمی‌تواند مانند بنیتو موسولینی باشد و با همه ی ادیان با تحقیر یکسانی برخورد کند.

5-این درباره ی یهودستیزی و نفرت از یهودیان است. یهودیان اقلیت سنتی واسطه در اروپا بوده‌اند و توسط صاحبان قدرت (اقلیت ستمگر) تحقیر می‌شدند و دهقانان (اکثریت ستمدیده) از آنها متنفر بودند. اگر از آنها به عنوان مأمور مالیات یا مباشر املاک مانند اروپای شرقی استفاده شده باشد، این موضوع دو چندان می‌شود. نیازی به گفتن نیست که یهودیان هم در احزاب لیبرال و هم در احزاب کمونیست بیش از حد حضور داشته‌اند و علاقه ی بسیار کمی به میراث کمونیستی در اروپای شرقی وجود دارد. نئوپاگانیسم راهی نیمه مشروع برای تحقیر یهودیان و یهودیت ارائه می‌دهد. من نمی‌دانم که آیا نئوپاگان‌ها با اسلام مشکلی دارند یا خیر، زیرا اسلام دشمن سنتی مسیحیت و یهودیت بوده است و می‌دانید که مسلمانها در مورد واقع گرایی سیاسی چه می‌گویند.

6-این درباره ی نیچه و مفاهیم اخلاق ارباب و اخلاق برده است. جنبش بیداری شاید بارزترین نمونه از اخلاق برده ی نیچه‌ای باشد که به بیراهه رفته است. به گفته ی نیچه، «اخلاق برده» مبتنی بر رنجش و احساس بازنده بودن است و قربانی بودن، شکایت دائمی، ضعف، ناله و میل به انتقام را به عنوان بالاترین ارزش‌ها مطرح می‌کند. این به خوبی با مفهوم «کانون کنترل بیرونی» در روانشناسی مطابقت دارد. تحقیر بیداری و ارزش‌هایی که نشان می‌دهد، بسیاری از مردم را بر آن داشته است که در نئوپاگانیسم و ​​اخلاق ارباب آن به دنبال ارزش‌های جدیدی باشند: انقیاد، سلسله مراتب، ایجاد ارزش‌های خود و تأکید بر خوب و بد به جای خیر و شر.»

سایبرسین گنگ (نویسنده ی بلژیکی): «چرا طرفداران برتری سفیدپوستان سعی می‌کنند خود را با وایکینگ‌ها/نورس‌های باستان مرتبط کنند؟ علیرغم آنچه ادعا می‌کنند، طرفداران برتری سفیدپوستان فرهنگ اروپایی را چندان دوست ندارند. در طول ۵۰۰ سال گذشته، فرهنگ اروپایی تماماً درباره‌ی زیر سوال بردن سنت، کنجکاوی در مورد افرادی متفاوت از خود، غلبه بر تفاوت‌های جزئی و تلاش برای رسیدن به نوعی برادری جهانی بشریت بوده است. در واقع، هیچ چیز ضد اروپایی‌تر از این نیست که تصور کنید از دیگران برتر هستید. طرفداران برتری نژاد سفید از این متنفرند. بنابراین برای اینکه وانمود کنند هنوز «از نژاد سفید دفاع می‌کنند»، باید گذشته‌ای افسانه‌ای و متفاوت برای خود بسازند. یه چیزی قبل از همه ی این‌ها، می‌دونی، مزخرفات زن‌نمایی مثل مسیحیت و فلسفه همه چیز رو خراب کردن. اومانیسم، دموکراسی، روشنگری؛ همه ی اون فساد باید از پنجره بره بیرون. فکر کنم، اوهوم، ضد اروپاییه. و اما وایکینگ‌ها! ما چیز زیادی در مورد وایکینگ‌ها نمی‌دانیم، بنابراین بی‌نقص است. می‌توانید هر طور که می‌خواهید تصور کنید. به این ترتیب، می‌توانید به معنای واقعی کلمه از همه چیز مربوط به تمدن مدرن غرب متنفر باشید، در حالی که همچنان وانمود می‌کنید که می‌خواهید به نحوی از آن محافظت کنید.»

"تور گرده": کاندیدای علوم در در فیزیک از، دانشگاه علوم و فناوری نروژ: «چرا نازی‌ها رون‌های نورس و دیگر نمادهای بت‌پرستانه را پذیرفتند؟ به طور دقیق، نازی‌ها رون‌های نورس را اقتباس نکردند؛ آنها از یک اثر فانتزی که آزادانه بر اساس آنها ساخته شده بود، استفاده کردند. برای درک چرایی آن، ابتدا باید درک کرد که انگیزه ی اصلی کل «ایدئولوژی» نازی، عقده ی حقارت عظیمی تقریباً در هر جهت بود. در غرب، بریتانیا و فرانسه قدرت‌های استعماری بزرگی بودند و آلمان را هنگامی که سعی در رقابت با آنها در آن صحنه داشت، از نظر نظامی شکست داده بودند. در جنوب، ایتالیا در همان دوره ی زمانی آلمان متحد شده بود و اکنون ادعای خود را مبنی بر ادامه ی عظمت روم باستان و رنسانس مطرح می‌کرد. در شرق، یک قدرت بزرگ جدید در قالب روسیه ی شوروی ظهور کرده بود. آنها هنگام تلاش برای دستیابی به چیزهایی که می‌توانست آلمانی بودن را به همان اندازه باشکوه جلوه دهد، مانند دستاوردهای اخیرشان در علم و فرهنگ، تا حد زیادی تحت الشعاع اقلیت یهودی در میان خود قرار گرفتند. آنها به عنوان یک جامعه ی مهاجر با ذهنیت بین‌المللی، در شرم از دست دادن آلمان در جنگ سهیم نبودند و هویت آنها به عنوان قوم برگزیده ی خدا به آنها عزتی می‌داد که قرن‌ها آزار و اذیت را تحمل کرده بود، چیزی که پروتونازی‌ها به آن حسادت می‌کردند. تنها جهت باقی مانده برای نگاه کردن، شمال بود. در آنجا، شکوه وایکینگ‌ها به تازگی در شور و شوقی ملی‌گرایانه ابداع شده بود، شور و شوقی که از مرحله اولیه ی گوتیک، کمی کمتر مضحک و غیرتاریخی بود، گوتیکی که آنقدر شرم‌آور بود که روحیه ی فعلی مجبور به فاصله گرفتن از آن بود. نازی‌ها از این موضوع استفاده کردند و آلمان را بخشی از این وزنه ی تعادل شمالی در برابر رقبای خود اعلام کردند. برای این کار، آنها مجبور بودند حتی از نظر بی‌توجهی به حقایق و منطق، از گوتیک نیز فراتر بروند. این مبنای اساساً نادرست، باعث شد که آنها به طور طبیعی هیچ شکل تاریخی از رون‌ها را انتخاب نکنند، و در عوض از شبه‌رون‌های مسخره‌ای استفاده کنند که یک شیاد اتریشی دیگر اخیراً در یک «مکاشفه» (بله، واقعاً!) دریافت کرده بود. این شبه‌رون‌ها شامل نام‌ها، صداها و شکل‌های تحریف‌شده‌ی ماقبل وایکینگ‌ها، وایکینگ‌ها، غیروایکینگ‌ها و پس از وایکینگ‌ها (و همچنین موارد اختراعی) در یک آشفتگی بی‌معنی بودند.»

اما یکی از جالبترین پاسخ ها از یکی از پیروان مذهب آساترو به نام داگ فریبرگر صادر شد.: « من همیشه از خودم می‌پرسیدم که چرا برتری‌جویان سفیدپوست، نمادها و معانی خدایان نورس ما را اقتباس کردند، آن را مطابق میل خود تغییر دادند و ما بت‌پرستان آساترو را بدنام جلوه دادند؟ آنها به معنای واقعی کلمه در حال تغییر تاریخ واقعی آسیر و شیوه‌های بت‌پرستی ما هستند! هر دینی انگل‌هایی دارد که به هویت آن چسبیده و از آن سوءاستفاده می‌کنند. نژادپرستان انگل های دین ما هستند. بنابراین از برخی جهات دلیلش این است که چون این اتفاق برای همه ی ادیان می‌افتد، طبیعتاً برای دین ما هم افتاده است. مسئله ی بعدی این است که ما نورس نیستیم. ما ژرمن هستیم. کلمه ی ژرمنی مدت‌ها پیش از کشور آلمان وجود داشته است. قدمت آن حداقل به زمان رومی‌ها برمی‌گردد. آنچه اتفاق افتاد همان نوع تصادف تاریخی است که بزرگترین فرقه ی مسیحیان از لاتین به جای آرامی استفاده می‌کنند. سرزمین اصلی توسط شارلمانی معروف به کارل قصاب مجبور به تغییر دین شد. بنابراین بهترین سوابق حفظ شده از شیوه‌های ژرمنی در یک مستعمره ی دورافتاده که به یک زبان شمالی صحبت می‌کرد، به پایان رسید. سپس از آنجا که آن کتاب‌ها بهترین سوابق را داشتند، انگلیسی‌ها نام‌های نورس را پذیرفتند. آلمانی‌ها نام‌های نورس را اقتباس نکردند. آن‌ها هرگز ادعا نکردند که نورس هستند. این سردرگمی شما پس از ترجمه ی انگلیسی است. آلمانی‌ها از نام‌های خودشان استفاده می‌کردند. وودِن، دونار و غیره. آن‌ها نمادهای نورس را نپذیرفتند. منطقه‌ی آن‌ها نقطه‌ی ماقبل تاریخ منشأ این نام‌ها و نمادها بود. آن‌ها از نسخه‌های قدیمی ژرمنی غربی این نام‌ها استفاده می‌کردند. آن‌ها از ردیف رون‌های فوتارک قدیمی استفاده می‌کردند، نه ردیف رون‌های فوتارک جدید که توسط نورس‌ها استفاده می‌شد. گذشتگان ما به مزخرفات مدرنیستی مانند «سفیدپوست» اهمیتی نمی‌دادند. اگر می‌توانستند شما را به عنوان اسیر جنگی به خانه برگردانند، برده بودید. از آنجایی که فرزندان بردگان دهقان بودند، همه در عرض چند نسل در جمعیت حل می‌شدند. نازی‌ها نژادپرست بودند، البته نه به شیوه ی آمریکایی. آنها به «نژاد» اسلاو که آمریکایی‌ها آنها را سفیدپوست می‌نامند، حمله می‌کردند. نازی‌ها یک جنبش مدرن بودند. پس چرا نژادپرستان مدرن از ایده‌های مدرن نازی‌ها پیروی می‌کنند؟ چون فاندی‌ها انگل‌هایی هستند که به جای پیروان سخت‌کوش، به دام می‌افتند. نئوها هیچ ایده‌ای ندارند که از چه چیزی پیروی می‌کنند. آنها اصلاً اهمیتی نمی‌دهند که ایده‌هایشان مستقیماً با اصول باستانی ما در تضاد است. جنبش نازی خشم وودن نامیده می‌شد. این زبان ژرمنی غربی باستان است نه نورس. آنها مستقیماً به آرمینیوس، هرمان آلمانی، اشاره می‌کردند. برای متحدان فاشیست‌های ایتالیایی خیلی عجیب است، اینطور نیست؟ اگر دنبال یک جواب منطقی هستید، از فاندی‌ها هیچ‌وقت نباید بپرسید.»

به نظر میرسد این خودش یک مورد تکراری از خودی کردن مباحث مطرح شده توسط خارجیانی در حد دشمنان ملی باشد. وایکینگ ها به عنوان یک منشا احتمالی با نظریه ی نژاد آریا برجستگی یافتند که توسط انگلیسی های فعال در نهادهای سیاسی بریتانیا و در ارتباط با هندشناسی چون سر ویلیام جونز و بعدا فردریش ماکس مولر مطرح شد. اهمیت وایکینگ ها بستگی به جایگاه شمالی آنها و نزدیکی به قطب شمال بود که بخصوص بعد از کشف آثار جنگل های گرمسیری در آن، کسانی چون تیلاک هندی وابسته به دستگاه شرقشناسی بریتانیا، آن را سرزمین گم شده ی آریایی ها در شمال دور خوانده بودند. البته آریایی گری به سرعت به نظریه ی تکامل داروین آمیخت که انسان را جانوری وحشی میشمرد و تز «قوی تر، ضعیف تر را از بین میبرد» را درباره ی آدمیان جاری میداند. بنابراین آریایی های وایکینگ بریتانیایی ها از همان ابتدا جنگاورانی بی رحم و در حال نسل کشی بودند که حال و روز کشورهای استعمارگر آن زمان اروپا چون بریتانیا بود. این نظریه با نظریه ی محوری تکامل درباره ی تحول تدریجی گونه از میمون های انسان نمای افریقایی به انسان به این شکل آمیخت که انسان ها در حال خروج از افریقا به سمت شمال مرتبا در حال تکامل و پس از تکامل، در حال بازگشت از شمال به جنوب بودند. تصرف شبه قاره ی هند توسط بریتانیا هم بخشی از این «بازگشت» بود و نظریه ی برخاستن آریایی ها از هند هم انکار شد تا تصرف هند توسط بریتانیایی ها تکرار تصرف هند توسط آریایی های وداها باشد. در این راه و علیرغم بدبینی بسیاری از افراد اکادمیک اروپا و حتی بریتانیا، آثار اولیه ی مربوط به حضور آریایی ها در هند، طوری کشف و ترجمه میشد که کاملا در جهت اثبات برتری دانش و تفکر هندی بخصوص نسبت به مابه ازاهای یهودیش باشد. ایران هم که همسایه ی هند بریتانیا و محل نفوذ دستگاه های جاسوسی بریتانیا از آن سمت بود، در افتخار آریایی بودن با هند شریک شد به این امید که شریک خوبی برای بریتانیا در تصرف بقیه ی خاورمیانه باشد. اما کم کم ورق برگشت. آلمانی ها که تازه در اواخر قرن 19 به صورت یک ملت درآمدند، از مدتی قبل و به دلیل سنتگرایی خاص خود و شباهت توصیفات موجود در متون آریایی ارائه شده از هند با خصوصیات مطلوب آلمانی (یادمان باشد ماکس مولر خودش یک آلمانی بود)، خیلی بیشتر از بریتانیایی ها با آریایی گری ارتباط نشان دادند و این درحالی بود که کم کم با بریتانیا اختلاف می یافتند و آریایی گری داروینیستی ساخت بریتانیا کم کم داشت برای خودش مشکل ایجاد میکرد. این بود که ناگهان در دستگاه سیاسی خارجی بریتانیا، ستایش هند به تحقیر محض هند و ارائه ی ترجمه هایی از متون هندی با بیشترین چیزهای زننده درباره ی هندوها جای سپرد. حتی دیگر قدمت هزاران ساله ی دستاوردهای قبلی نسبت داده شده به هند انکار میشد و هر چیز قدیمی ای در آستانه ی تصرف هند توسط اسکندر –پیشوای استعمارگران- تثبیت میگردید، ازجمله تاسیس اولین امپراطوری هند به چاندراگوپتا در قرن سوم قبل از میلاد و به تقلید از اسکندر نسبت داده میشد. از همه جالبتر این که ماکس مولر که معاصر این تغییر مشی سیاسی بود و خودش بشقاب آریایی گری را در سفره ی استعمار بریتانیا گذاشته بود، در 30سال آخر عمر منکر وجود نژاد آریا شد درحالیکه هنوز بر هندشناسی استعماری خود متمرکز بود. ناسیونالیست های هندو امروزه نظریات ستایشگرایانه ی مولر درباره ی هند و تمدن آریایی آن در 20سال قبلش را تکرار میکنند بی این که از تغییر مسیر بعدی او حرفی به میان بیاورند. حتی خود هندی ها هم در آن زمان مورد اعتماد نبودند به طوری که بریتانیایی ها از نظریه ی آریایی برای اختلاف انداختن میان مردم هند استفاده میکردند و اجداد دراویدی ها را که ناآریایی شمرده میشدند، محکوم به پرستش زورکی خدایان هندوی تحمیل شده از طرف آریایی ها معرفی میکردند و از این تمهید برای مسیحی کردن سیاهان هند جنوبی استفاده میکردند که همزمان طرح بریتانیایی سازی هند و استراتژی «تفرقه بینداز و حکومت کن» معروف بریتانیا را به پیش میبرد. مشکلات پیش آمده برای بریتانیا همه در چارچوب برگشتن پیکان نازیسم و کمونیسم از داروینیسم بریتانیایی به طرف خودش منتها از سمت های روسیه ی شوروی و آلمان رخ دادند.:

The Aryan Deception.: Felix Noille: STPLEN HISTORY: 6NOV2020

جالب اینجاست که تغییر رویه ی بریتانیا درباره ی هند باعث شده است تا هندی ها دوره ی اخیر این روند را برجسته کرده و آثاری را که بریتانیایی ها برای هندوها کشف کرده اند از ایدئولوژی آنها جدا کنند و به مانند پیروان آساترو هندوئیسمی مستقل از ایدئولوژی بریتانیایی پایه ی آن خلق کنند.

نتیجه ی تز منابع هندو منهای تفسیر بریتانیایی آنها را میتوان در این مقاله ی هندی و در حمله به رأس فرضیه ی نژاد آریا یعنی سر ویلیام جونز یافت:

«اولین شاهد بر واقعیت فوق (تلاش‌های سازمان‌یافته‌ی بریتانیایی‌ها برای نابودی فرهنگ و مذهب ما و تحریف تاریخ ما) ، پیشنهاد محرمانه ی شخصی جونز همراه با یک مقاله ی تحقیرآمیز در سال ۱۷۸۴ به وارن هستینگز، فرماندار کل هند است که در آن، نقشه ی خود را برای چگونگی نابودی ایمان مذهبی هندوهای هند که عمیقاً در قلب‌هایشان ریشه دوانده است، با موارد زیر توضیح میدهد: 1-جعل یک کتاب مقدس سانسکریت جعلی که تمام عظمت عیسی را نشان دهد. 2- ترجمه ی انجیل و کتاب اشعیا به سانسکریت به سبک یک کتاب مقدس هندو با پیش‌بینی‌های باستانی (دروغین) در مورد اینکه عیسی یک شخص الهی بزرگ است، و سپس: 3-توزیع دقیق این کتاب‌های دروغین و ساختگی در جامعه ی تحصیل‌کرده ی ما برای منحرف کردن اذهان آنها از دین ودایی و منحرف کردن آن به سمت مسیحیت. خودتان ببینید.: شواهدی از نیات شوم آنها برای تولید متون مقدس سانسکریت جعلی: سر ویلیام جونز، ۱۷۸۴ (از پژوهش‌های آسیایی جلد ۱. منتشر شده در ۱۹۷۹، صفحات ۲۳۴-۲۳۵. اولین انتشار در ۱۷۸۸):

"در مورد گسترش عمومی ایمان ناب ما در هندوستان، در حال حاضر موانع غم‌انگیز بسیاری بر سر راه آن وجود دارد. (...) می‌توانیم به خود اطمینان دهیم که (...) هندوها هرگز توسط هیچ مأموریتی از کلیسای روم یا هیچ کلیسای دیگری تغییر دین نخواهند داد؛ و شاید تنها روش انسانی برای ایجاد چنین انقلاب بزرگی، ترجمه (...) ترجمه ی چنین فصل‌هایی از انبیا، به ویژه اشعیا، که بدون شک انجیلی هستند، همراه با یکی از انجیل‌ها، و یک گفتمان مقدماتی ساده، حاوی شواهد کامل از اعصار بسیار دور، که در آن خود پیش‌بینی‌ها و تاریخ شخص الهی (عیسی) پیش‌بینی شده، به طور متعدد منتشر شده است؛ و سپس پخش بی‌سروصدای این کار در میان بومیان تحصیل‌کرده به زبان سانسکریت باشد."

چنین توطئه‌ای علیه هند با دو هدف اصلی آغاز شد: (1) نابودی دین بهارتیا، و (2) تحریف تاریخ آن. می‌توان عمق نیات شوم آنها را که جونز مجری اصلی آن بود، تصور کرد. ما چند بخش دیگر از همان رساله ی «درباره ی خدایان یونان، ایتالیا و هند» نوشته ی جونز، رئیس انجمن آسیایی بنگال (کلکته)، که در سال ۱۷۸۴ نوشته شده است را ارائه می‌دهیم. این یک مقاله‌ ی طولانی ۴۷ صفحه‌ای است که در آن جونز سعی کرده است تمام اشکال خدایان و الهه‌های هندو را به شیوه‌ای بسیار تحقیرآمیز خوار کند و به هر طریقی عظمت الهی آنها را محکوم کند. جونز در کتاب «درباره ی خدایان یونان، ایتالیا و هند» می‌نویسد: "با وجود این که خدایان با هر شکل و ابعادی می‌توانند توسط قدرت بی‌کران تخیل یا توسط کلاهبرداری‌ها و حماقت‌های انسان‌ها، در کشورهایی که هرگز به هم مرتبط نبوده‌اند، شکل بگیرند، اما، وقتی ویژگی‌های شباهت، که آنقدر قوی هستند که نمی‌توان آنها را تصادفی دانست، در نظام‌های مختلف شرک قابل مشاهده هستند، بدون خیال‌پردازی یا تعصب برای رنگ‌آمیزی و بهبود شباهت (...) طرح من در این مقاله این است که به چنین شباهتی بین پرستش رایج یونانیان و ایتالیایی‌های قدیم و پرستش هندوها اشاره کنم." (صفحه ی ۱۸۸) " (...) مقایسه‌ای بین خدایان بت‌پرستان هندی و اروپایی " (صفحه ی 190). نوشته‌های او به وضوح دیدگاه‌های الحادی و تحقیر عمیق او نسبت به دین هندی را در قلبش نشان می‌دهد، جایی که او سعی می‌کند با مقایسه‌ی تمام اشکال خدای ما با چهره‌های اساطیری خیالی یونانیان و رومیان و کافر خواندن همه، آنها را تحقیر کند. او در ادامه در صفحات ۲۰۳ و ۲۱۵ می‌گوید که الهه‌های لاکچمی، پارواتی و دورگا (که الهه‌های والای وایکونث هستند و توانایی اداره ی کل کیهان را دارند) به ترتیب مانند سرس، جونو و مینروا هستند. نه تنها این، بلکه او می‌نویسد که «مِرو» (نام واقعی سومرو است که تپه‌ای آسمانی است) قطب شمال این سیاره ی خاکی است. او مهمترین الهه‌های مقدس و والای وایکونث را با الهه‌های خیالی غیرگیاهی با منشأ هومری مقایسه می‌کند. اما، نفستان را حبس کنید، اگر به باگوان رام احترام می‌گذارید، ممکن است از خواندن جمله‌ی او که می‌گوید شوکه شوید:

"اکنون باید راما و کریشنا را معرفی کنیم و ویژگی‌های مختلف آنها را به طور مشخص توضیح دهیم. به گمان من، اولین آنها دیونوسوس یونانیان بود ."

"اولین شاعر هندوها ، والمیک بزرگ بود و رامای او یک شعر حماسی است. (...) مقایسه ی دو شعر (دیونیزوس و رامای) ثابت می‌کند که دیونیزوس و راما یک نفر بوده‌اند؛ و من تمایل دارم فکر کنم که او [=دیونیسوس] راما پسر کوش بوده است که احتمالاً اولین حکومت منظم را در این بخش از آسیا تأسیس کرده است."

ابتدا به درک او از جایی که می‌گوید کوش پدر رام بوده است، نگاه کنید. هر هندی مذهبی می‌داند که باگوان رام دو پسر داشت، کوش و لاو که پس از رام بر بهاراتوارش حکومت کردند. حالا به جمله ی اصلی او در مورد مقایسه ی باگوان رام با دیونیسوس می‌رسیم، که مانند مترادف دانستن روشنایی روزِ الهیِ سعادتمند و باشکوه با نیمه‌شبِ شیطانی، ترسناک، وهم‌آلود و تاریک است. دیونیسوس شخصیتی خیالی بود که خدای شراب و لذات دنیوی نامیده می‌شد. خنده و زاری دیوانه‌وار پیروان فرقه ی شیطانی دیونیسوسی، وحشیگری دیوانه‌وار و بدتر از آدمخواری را در بر می‌گرفت. جونز سپس تاریخ و الوهیت مانو را محکوم می‌کند. او می‌نویسد:

" این خلاصه از اولین تاریخ هند (...) اگرچه به طرز عجیبی در قالب یک تمثیل درآمده است، اما به نظر می‌رسد که یک سنت اولیه در این کشور پیرامون طوفان جهانی که توسط موسی توصیف شده است را اثبات می‌کند و در نتیجه زمانی را که گاهشماری اصیل هندو آغاز می‌شود، تعیین می‌کند."

"ما می‌توانیم گمان کنیم که تمام چهارده مانو (MENUS) به یک نفر تقلیل می‌یابند که اعراب و احتمالاً عبرانیان او را نوح (Nuh) می‌نامیدند ؛ اگرچه ما نام او را با تلفظ نادرست آن پنهان کرده‌ایم. می‌توان نوعی ارتباط نزدیک بین هفتمین مانو (MENU) و مینوس (MINOS)یونانی را استنباط کرد."

طوفان موسی که جونز از آن یاد می‌کند، تنها حدود ۵۰۰۰ سال پیش رخ داده است و طوفانی که در باگواتام، که گاه به گاه کالپ پرالایا بوده ، ذکر شده، ۱۹۷۲ میلیون سال پیش رخ داده است. ۱۴ مانوانتاری مانوس‌های جداگانه با تاریخ قطعی‌شان، یک واقعیت اثبات شده است که به ۱۴ چرخه ی عنصر «زمان» در یک روز برهما مربوط می‌شود، در حالی که مینوس یونانی، تنها یک پادشاه افسانه‌ای کرت در حدود ۲۸۰۰ سال قبل از میلاد بود که تاریخ آن ناشناخته است. یک تخته سنگ به نام Linear A در کرت پیدا شد که گمان می‌رود مربوط به فرهنگ مینوسی باشد. خط Linear A هنوز رمزگشایی نشده است. هر مورخی می‌داند که خدایان یونانی و رومی، چهره‌های خیالی بودند که توسط مردم بدوی آن کشورها خلق شده بودند. او همچنین می‌گوید:

"...تمام خدایان و الهه‌ها در روم باستان و واران‌های مدرن (واران‌های هند) فقط به معنای قدرت‌های طبیعت هستند که به روش‌های مختلف و با نام‌های خیالی متعدد بیان می‌شوند."

"به هر حال، من متقاعد شده‌ام که مدت‌ها قبل از مهاجرت ملت‌های بت‌پرست قدیمی مصر، هند، یونان و ایتالیا به سکونتگاه‌های متعددشان، ارتباطی بین آنها وجود داشته است."

این دو متن، قالب واقعی برنامه‌ریزی بریتانیایی‌ها را که سعی در اجرای آن داشتند، آشکار می‌کند و آنها تمام منابع خود را برای انجام آن در طول حکومتشان بر هند به کار گرفتند. (1) متن اول نشان می‌دهد که آنها می‌خواستند اصالت و مضمون کتب مقدس ما را که شامل تاریخ ما نیز می‌شود، از بین ببرند، و (2) اصطلاح «مهاجرت» در متن دوم به وضوح نشان می‌دهد که آنها از قبل برنامه‌ریزی کرده بودند تا این مغالطه را ایجاد کنند که هندی‌ها از جای دیگری آمده و به هند مهاجرت کرده‌اند. آنها با اولین اقدام می‌خواستند به هر طریقی دین هندو را تحقیر کنند و نشان دهند که دین هندو بهتر از دین یونانیان و رومیان باستان نیست. آنها همچنین می‌خواستند عظمت خیالی مسیحیت را ثابت کنند تا بتوانند برتری خود را بر ما تحمیل کنند. با اقدام دوم، آنها می‌خواستند ثابت کنند که آنها نیز مانند هندوها از حقوق برابر برای زندگی در هند برخوردارند، زیرا هر دو از خارج آمده‌اند. اگر با این زاویه ی دید به اعمال آنها در دوره ی حکومتشان بر هند نگاه کنیم، همه چیز کاملاً واضح می‌شود.

بررسی مختصری از نحوه ی اجرا:

۱۷۸۴ در ژانویه ی ۱۷۸۴، انجمن آسیایی بنگال تحت حمایت وارن هستینگز در کلکته تأسیس شد و سر ویلیام جونز به عنوان رئیس آن منصوب شد. هدف اصلی آن یافتن راه‌هایی برای دستیابی به اهداف مخفی ذکر شده در بالا بود. آثار ادبی آن با نام «تحقیقات آسیایی» منتشر می‌شد.

۱۷۸۴ در اواخر سال ۱۷۸۴، جونز اولین مقاله ی خود (که در بالا توضیح داده شد) را منتشر کرد که اولین و مهم‌ترین اثر از مجموعه ی تحقیقات آسیایی بود.

۱۷۸۶ در دوم فوریه ی ۱۷۸۶، جونز در سخنرانی ریاست جمهوری خود، نظریه ی ساختگی جدید خود را در مورد یک زبان اولیه ی ناشناخته ارائه داد که برای رد اصالت اولیه ی زبان سانسکریت طراحی شده بود و زمینه را برای جعل نظریه ی دیگری در مورد تهاجم آریایی‌ها فراهم می‌کرد.

۱۷۹۳ جونز در دهمین سخنرانی ریاست جمهوری خود، کل تاریخ ما را آنطور که در پوراناها شرح داده شده، بی‌اعتبار می‌کند و با گفتن دروغ اینکه چاندراگوپتای موریا کسی جز ساندرا کوتوس متولد ۳۱۲ پیش از میلاد نبوده، او را معاصر اسکندر قرار می‌دهد.

۱۸۱۶ جونز در سال ۱۷۹۴ درگذشت، اما در عرض ۸ سال نتوانست تز کامل نظریه ی ابداعی خود در مورد یک زبان اولیه ناشناخته را ارائه دهد . یکی دیگر از همکاران گروه تحقیقات آسیایی، فرانتس بوپ، تمام عمر خود را سخت کار کرد و سپس اولین اثر خود را در سال ۱۸۱۶ و اثر مفصل خود را حدود سال ۱۸۵۲ برای اثبات ایدئولوژی زبان اولیه ی هند و اروپایی که جونز ابداع کرده بود، ارائه داد.

۱۸۲۸ تمام مقالات مجله ی تحقیقات آسیایی، از جمله نوشته‌های دبیر آن، آقای ویلسون (۱۸۲۸)، عمداً به گونه‌ای طراحی شده بودند که بسیار موهن باشند و توصیفات جعلی از دین و تاریخ هندو ارائه دهند.

۱۸۲۸ در سال ۱۸۲۸، یک انجمن الحادی، که شخصیت خدا را تحقیر می‌کرد، به نام برهموساماج، در کلکته تشکیل شد. بنیانگذار و همکارانش مورد تقدیر فراوان بریتانیایی‌ها قرار گرفتند و در انگلستان از صمیم قلب مورد استقبال قرار گرفتند و توسط ماکس مولر و دیگر نویسندگان آن گروه مورد ستایش قرار گرفتند.

۱۸۴۷ ماکس مولر توسط کمپانی هند شرقی منصوب شد تا مضمون وداها را به اشتباه ترجمه کند و تاریخ نادرستی از هند بسازد. او برای این کار دستمزد بالایی دریافت می‌کرد. (نامه‌های ماکس مولر خود این راز را فاش می‌کنند.)

۱۸۶۶ در سال ۱۸۶۶، به یکی از اساتید کالج سانسکریت کلکته، به نام پاندیت تارنات، به صورت قراردادی پول زیادی داده شد تا بزرگترین فرهنگ لغت سانسکریت را تدوین کند و برخی از کلمات ودایی را به اشتباه تفسیر کند تا با نظریه ی تحقیرآمیزی که بریتانیایی‌ها علیه دین ودایی ساخته بودند، مطابقت داشته باشد.

۱۹۲۲ اف.ای. پارگیتر، بازنشسته ی خدمات ملکی هند در کلکته، برای نوشتن تاریخ نادرست هند منصوب شد. به همه ی نویسندگان تاریخ آن دوره (مانند اسمیت، کیت و غیره) نیز مأموریت داده شد تا تاریخ نادرست هند را بنویسند و آن را در قالب داستان ساختگی خود درباره ی ورود آریایی‌ها به هند بگنجانند.

از شرح بالا به وضوح می‌توان فهمید که نقشه ی آنها چقدر خوب برنامه‌ریزی شده بود.»:

First effort of Jones (1784) and the secret planning.: Swami Prakashanand Saraswati: https://encyclopediaofauthentichinduism.org/

توجه داشته باشید که این همه حساسیت هندی های ناسیونالیست روی زبان سانسکریت در حالی بروز می یابد که منابع سانسکریت در هند همه توسط بریتانیا ارائه شده و تا قبل از این ارائه، هندی ها همه زبان های مقدس دیگری را گرامی میداشتند و هندوئیسم استوار بر سانسکریت، اساسا یک نوع جهانگیری انگلیسی از خود دارد. میتوانیم مطمئن باشیم که این برترشناسی یک زبان ناشناخته، برای از صحنه خارج کردن سایر زبان های مقدس و اینچنین منابع مذهبی و سنت های آنها بوده است. ولی در مقابل توجه داریم که وقتی سنت های اصلی از بین میروند، در شرایط نارضایتی از وضع موجود، همین منابع مشکوک در دست، در جاهایی که با ایدئولوژی حاکم مخالفت میکنند، میتوانند به منبع مقاومت تبدیل شوند. برای آلمان هم همین اتفاق افتاد:

«از دهه ی ۱۸۷۰ تا ۱۹۳۰، در سراسر جهان غرب، احیای عرفانی رخ داد، زیرا فرهنگ‌ها در دهه ی ۱۸۶۰ علیه پیروزی داروینیسم و ​​ماتریالیسم علمی واکنش نشان دادند. این احیای عرفانی به ویژه در آلمان قدرتمند بود. مورخ اریک کورلندر می‌نویسد: "وسعت و تنوع بازار علوم غریبه در آلمان و اتریش نشان می‌دهد که این بازار به یک فرهنگ مصرف‌کننده‌ی انبوه متصل بوده که در مقایسه با سایر کشورهای اروپایی از نظر عمق و وسعت بی‌نظیر بوده است. " در سال‌های قبل و بعد از جنگ جهانی اول، می‌توان در فرهنگ عامه ی آلمان، اشتهای سیری‌ناپذیری برای طالع‌بینی، معنویت‌گرایی، جادو، اسطوره‌ها و داستان‌های عامیانه؛ برای فرقه‌های غیبی، انجمن‌های مخفی و انجمن‌های عرفانی معروف به باندز ؛ و علاقه‌ی فزاینده‌ای به «علم مرزی»، در فراروانشناسی و تحقیقات روحی، و در اشکال تفکر ضد تقلیل‌گرا که بر کلیت تأکید داشتند، مانند روانشناسی گشتالت، یافت. می‌توان جنبش «اصلاح زندگی» یا "لبنز ریفرم" را یافت که تمدن شهری و صنعتی را رد می‌کرد و از طریق گیاهخواری، برهنگی، شنا در طبیعت وحشی، زمین‌های کشاورزی، پرستش طبیعت، پوشیدن صندل، طب جایگزین، فروشگاه‌های مواد غذایی سالم و سایر نوآوری‌های پیش از هیپی، به دنبال وجودی طبیعی‌تر و ناب‌تر بود (تأثیر آن بر فرهنگ کالیفرنیا مستقیم است - آلمانی‌های این جنبش که در دهه‌های 30 و 40 به کالیفرنیا مهاجرت کردند و انجیل زندگی طبیعی را گسترش دادند). از دل محیط «اصلاح زندگی »، جنبش "واندرووگل" («ارواح آزاد سرگردان») رشد کرد، جنبشی که در آن هزاران جوان آلمانی به هم پیوستند تا در حومه ی شهر پرسه بزنند و آهنگ‌های محلی آلمانی بخوانند. و جنبش "اصلاح زندگی" همچنین الهام‌بخش ایده‌های رادیکالی در مورد رابطه ی جنسی و تولید مثل سالم -عشق آزاد، همجنس‌گرایی آزاد، بهداشت جنسی و اصلاح نژاد- بود. هیچ‌کدام از این‌ها تفاوت چندانی با احیای معنوی سایر کشورهای غربی در همان دوره ندارد. اما فرهنگ عامیانه ی آلمانی با جنبش ملی‌گرایانه و نژادپرستانه ی ولکیش همپوشانی داشت و ایده‌های معنوی اغلب لحنی آشکارا ملی‌گرایانه، راست افراطی و نژادپرستانه به خود می‌گرفتند. به عنوان مثال، جنبش واندروگل توسط مورخ پیتر استادنمایر به عنوان «هیپی‌های راست‌گرا» توصیف شده است. بسیاری از اعضای آن بعدها به جوانان هیتلر پیوستند و هنرمند مورد علاقه ی آنها، فیدوس تئوسوفیست، نیز به حزب نازی پیوست.»:

“Nazi spiritual eugenics (I): the German occulture”: JULES EVANS: PHILOSOPHY FOR LIFE: MAY 27, 2022

درست مثل هند که از بریتانیا زخم خورده بود، آلمان نوپا هم از سنگ اندازی های جریان مسلط بر اروپا پیش راه پیشرفت خود خشمگین بود و تخریب سنت های خود را هم جزوی از همین مانع تراشی ها میدید؛ به همین دلیل از همان عرفانی که با جریان مادیگرای مسلط اختلافاتی نشان میداد، با وجود توسعه اش از منبع فراماسونری همان الیگارشی های قدرتمند، به عنوان یک سلاح مقاومت استفاده مینمود. این اتفاق بعدا برای ایران هم افتاد، ازجمله به سبب تاثیرپذیری ایران از آلمان نازی، آن موقع که آلمان از ایران دوره ی پهلوی برای یارگیری در شورش علیه بریتانیا استفاده نمود. بریتانیا از طریق دستگاه فراماسونری و شعبه هایش در کشورهای مختلف، جریانی برای تقویت تصوف و تشیع و قرار دادن آنها مقابل جریان مسلط اسلامی در خاورمیانه به راه انداخته بود تا با غیر طبیعی نشان دادن این جریان ها، آنها را زرتشتی معرفی و درنهایت تابع شریعت همدستان اشرافی زرتشتی به اصطلاح «آریایی» خود در هند کند. اما این بار هم رشد عرفان در ترکیب با تشیع، به یک جریان شورشی دیگر علیه غرب پر و بال داد که درنهایت به تصرف ایران توسط شاخه ای انقلابی از آن رضایت داده شد.

این که چرا این اتفاق برای ایران افتاد را اتفاقا یکی از همان فراماسون هایی که کلفتی عرفان در ادبیات فارسی را ناشی از تفاوت فارسیان/ایرانیان با دیگر مسلمانان میشمرد توضیح داد. هانری کوربن فرانسوی که تشیع و تصوف ایرانی را میستود و مکمل هم میشمرد، از کلمه ی عربی "وعی" به معنی دربرگرفتن، برای توضیح تفسیر متفاوت ایرانی ها از منابع اسلامی استفاده کرد که مطابق آن، به ادعای کوربن، ایرانی ها اسلام را از یک زاویه ی دید زرتشتی بازخوانی کردند. در وعی، خواننده بر اساس اعتقادات قبلی و شرایط محیطی خود، با متون مکتب حاکم طوری در هم می آمیزد که به سنتز جدیدی میرسد که ممکن است با مبنای اصلی متن کاملا متفاوت باشد. هارولد بلوم در 1982 و در عمومیت دادن این روند به کل جهان، از آن تعبیر به «غصب» متن توسط خواننده کرد. بلوم از یک زاویه ی کاملا غنوصی و بیشتر ولنتینی به این حقیقت رسیده بود ولی توجهش به کوربن و رویکردهایش درباره ی ایران، بخصوص ناشی از برجستگی شدید شعر در فرهنگ ایرانی و فارسی بوده است که با توجه به مرموز و مورد مناقشه بودن معنی شعر، میشود آن را با مرموز و پر تفسیر بودن خلقت خداوند مقایسه کرد. بلوم، در تقسیر شعری از والاس استیونس، ترسیدن فرشتگان از انسان بعد از خلق کردن آدم به روایت کلمنت اسکندرانی را با ترس شاعر و هنرمند از شعر یا اثر هنری خود بعد از خلق آن مقایسه میکند. بر اساس «پیوند گنوسی میان بلوم و خوانش شعر... شاعر با قدرتی خداگونه میل به تبدیل کردن آن پدیدار اولیه به خلقتی نو را دارد، او میخواهد تا با ویران کردن عالَمی که آرخون ها [اجنه ی خالق جهان مادی و معادل فرشتگان یهوه به روایت غنوصی ها] برای او ساخته اند، عالَمی نو به پا کند.» ("عالم خیال به مثابه محل مواجهه ی خواننده با متن": فرهاد امینی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص77-76)

در مورد ملت های تحت استعمار یا استثمار که دنیا را فقط تا حدی که نایب السلطنه های ممالک اروپایی اجازه دارند بر آنها آشکار کنند، شناسایی میکنند، آرخون ها خود قدرت های اروپایی-امریکایی و دستنشاندگان آنها در سرزمین مادری هستند و محصولتشان برای استخراج مواد اولیه، تخریب و به شکل آثار هنری نوی بازسازی و بومی سازی میشود. هرچه گذشته و هرچه جلوتر آمده ایم، جنس موادی که ارخون ها توی کشورهایمان ریخته اند محدودتر شده است تا رسیدیم به جایی که در ایران چند دهه بعد از این که آن انقلابی که میخواست راهی متفاوت از امریکا و «غرب» به دنیا نشان بدهد خیلی زود سرمایه گذاری های فرهنگیش روی کودکان ته کشید، وقتی دوباره یک اثر سینمایی در ژانر کودک، سینمای ایران را از خنده های بچه ها پر کرد، آن اثر، «بچه زرنگ» هادی محمدیان بود که قهرمانش محسن، ادای هیروهای فیلم های غربی را درمی آورد و خانم "رقیه کیه" در نقدی بر آن در مجله ی "میدان آزادی" (6دی 1402) درباره اش نوشت: «فروش این سال‌های سینمای ایران نشان داده است مردم برای شادی وارد سالن‌های سینما می‌شوند و سینمای کمدی در تصاحب گیشه حرف اول را می‌زند و عوامل بچه‌زرنگ ظرفیت این شادی گمشده در سینمای ایران را تا جای ممکن در فیلم‌شان تقویت کرده بودند و درست زده بودند وسط خال جامعه‌ی هدف؛ جامعه‌ی هدفی که سرش پر است از بتمن و مرد عنکبوتی؛ و دنیای مارول‌ها نمی‌گذارد به قهرمانی، خارج از این قالب‌ها فکر کنند و اگر محسن را در سالن پسندیده‌اند و با آن خندیده‌اند یعنی بچه‌زرنگ در این دنیای رنگارنگ انیمیشن‌ها راهش را درست پیدا کرده است. محسن یا همان بچه‌زرنگ تهرون، آنقدر در دنیای ابرقهرمان‌ها غرق شده است که در پی نجات زمین است و این وسط جز خرابکاری و دردسر برای پدر و مادرش هیچ کاری به نفع نجات زمین انجام نمی‌دهد و فقط تخریب می‌کند! وسط این همه خرابکاری، سروکله‌ی آخرین ببر مازندران هم پیدایش می‌شود و می‌توان حدس زد که گرفتار عنکبوتی‌بازی‌های محسن می‌شود و بیشتر در معرض انقراض قرار می‌گیرد.» و اما آنجاکه نوبت به آنتی تز میرسد:

«قلب جنگل که همه‌ی ما تا انتهای انیمیشن منتظر آمدنش بودیم همان ابتدای زمزمه‌های نامش مرا برد به جنگل‌های دو بعدی انیمیشن‌های میازاکی در ژاپن و روح جنگل در «شاهزاده‌ی مونونوکه» که آنجا گوزنی بود با صورت انسانی و اینجا شبه آهویی که چندان هم به آهو نمی‌نمود. نویسندگان بچه‌زرنگ اگرچه با نشان ندادن قلب جنگل در طول داستان انتظار و شوق تماشاگر را به خوبی بالا بردند و در پیوند یک حیوان بومی ایران و یک داستان مذهبی، ابتکار به خرج دادند، اما با دیدن کاراکتر قلب جنگل، آن انتظار برآورده نشد و آن شوق به خاکستر نشست. دغدغه‌ی محیط‌زیست، دغدغه‌ی بسیار مهمی برای این روزهای ایران است که کودکانش مستقیم با آن درگیرند اما گفتن و نوشتن از آن، قدرت در داستان و فهم درست فلسفی از وجود طبیعت و نجات آن را می‌خواهد که میازاکی سلطان آن است و ما در «بچه‌زرنگ» قدرت تاثیر او را می‌بینیم. کاری ندارم به قول رفیقم که می‌گفت این آهو را هم آخر انیمیشن آورده‌اند که بودجه بگیرند! هیچکس در ارادت مردم ایران به امام هشتم شکی ندارد اما چه می‌شد آن آهوی گردن‌کشیده‌ی مژه کاشته‌ی فریبا، خرامان خرامان در انتهای داستان وارد نمی‌شد و احساس نمی‌کردیم یکی لقمه را مستقیم چپانده‌ است ته حلقمان؟! باور کنید این آهوی نحیفِ شبیهِ ستاره‌هایِ مدلینگِ هالیوود نه نسبتی با امام هشتم داشت نه نسبتی با آهوان زیست‌بوم ایران. این را برای آن مدیری که نخ کیسه‌ی درهم و دینار بیت‌المال دستش است ننوشتم که به فهمش امیدی نیست! برای بچه‌های انیمشن‌سازی گفتم که سطح آگاهی‌ و عشقشان به داشته‌های این سرزمین با آن مدیر زمین تا آسمان تفاوت دارد.»

به نظر میرسد اینجا هم طبق معمول، باید ببینیم که چیزی گم شده ای که جمهوری اسلامی، آنتی تز خودش را در آن قرار میدهد، واقعا برای این ما را به خود جلب میکند که مسیر راستین را نشانمان میدهد. جنگل چیزی است که از شهر خیلی دور و تقریبا نقطه ی مقابل آن است. فضایی که باعث شده تا بچه های امروزین، قهرمانی را فقط در قهرمان های مارول و کمیک تعریف کنند، فضایی کاملا شهری و مکانیکی و بیشتر اوقات، روباتی و غیر واقعی است و در آن، کسی فرصت فکر کردن به برخاستن فرهنگ های کهن از پرستش عناصر طبیعت و جانوران بعضا منقرض شده و از خاطره ها محو شده مثل ببر مازندران را ندارد. طبیعت در انیمیشن های پخش شده برای کودکان در اوایل انقلاب نقش بسیار پررنگی داشت و به همان اندازه که تنها یار بشر بود، دشمنی واقعی برای پیشرفت او نیز بود چنانکه قهرمانانی مثل "حنا (دختری در مزرعه)" را داشتیم که دختری بود که باید به سختی کار میکرد و موقع چراندن گاوها در طبیعت، در خطر حمله ی گرگ ها و خرس ها قرار میگرفت ولی همزمان با کار در مزرعه، درس میخواند و آرزو داشت که بتواند تحصیلات پیشرفته را پی بگیرد، یک الگوی واقعی برای دختران ایرانی بر اساس انتظاراتی که انقلاب از زنان ایرانی داشت، ولی الگویی در یک کارتون ژاپنی با داستانی که در اروپا میگذرد. دنیای ما آن موقع آنقدر کوچک و ناشناخته بود که نمیفهمیدیم دنیای قهرمانانمان چقدر بزرگ است و عجیب این که همانطور که اینترنت امکان بزرگتر شدن دنیایمان را فراهم میکرد، دنیایمان کوچکتر و در حال محدود شدن صرف به امریکا بود و بلاخره در شهرهای خیالی امریکایی چون گاتهام سیتی از پرده ی جغرافیا محو شد و به هپروت رفت. آرخون ها واقعا حق داشتند از آدمی که آفریده اند بترسند، چون این آدم ظرفیت دارد با جسمش در زمین زندگی کند درحالیکه روحش در آسمان ها و حتی در عوالمی آنچنان غیر واقعی سیر کند که آرخون ها هم به درستی آنها را نمیشناسند.

کمین گری خدا در تاریکی کفر

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1958 جی.مایلز، مقاله ای به نام "مسجد عربی در آتن" را منتشر کرد که به موضوع کشف کتیبه ای به زبان عربی و خط کوفی در اسکلپیون آتن یونان میپرداخت. تصور میرود خط کوفی در قرن هفتم میلادی از روی خط نبطی تکامل یافته و به شاخه های گوناگونی تبدیل شده و درنهایت در قرن 13میلادی متروک شده باشد. بنابراین با پذیرش گاهشماری فعلی، این کتیبه فقط میتوانست متعلق به مسجد پارتنون در محل معبد الهه آتنا در آکروپولیس باشد. این معبد که یک بار توسط پارس ها ویران شده بود بعدا بازسازی و در دوره ی بیزانسی تبدیل به کلیسای مریم مقدس شد تا این که عثمانی ها آن را به مسجد تبدیل کردند. مسجد آن که در طول جنگ با ونیزی ها به انبار باروت تبدیل شده بود، در بمباران ونیزی ها در سال 1687 به شدت منفجر شد. بعدا در قرن 18 مسجد کوچکتری جانشینش شد که عکسی از آن موجود است و به دنبال استقلال یونان از عثمانی در قرن 19 نابود گردید. توزیع قطعات باستانی در اطراف دامنه های اکروپولیس عمدتا در دامنه ی جنوبی و همچنین در مناطق شمال غربی و شمالی تپه نشانه های رخداد انفجار بسیار بزرگی در این محل در گذشته را نشان میدهد که ظاهرا کتیبه ی یافت شده باید یکی از آخرین بقایای ساختمانی تخریب شده در آن انفجار باشد و کشف لغت "جامع" در کتیبه این حدس را ایجاد میکند که این ساختمان باید یک «مسجد جامع» بوده باشد. با این حال، مایلز احتمال نیاز به نظریه های جایگزین برای تاریخ ذکر شده را رد نمیکند چون کتیبه مشکلات زیادی برای این روایت ایجاد کرده است. خط بالای کتیبه شامل بخشی از آیه ی 18 سوره ی نهم است که در مسجدالنبی مدینه در حجاز، مسجد ابن طولون قاهره ی مصر، کتیبه ی مسجد آواره در قاهره ی مصر، کتیبه ای از نابلس فلسطین، مسجد جامع اسنه در اسنه ی مصر، و مناره ی مسجد جامع در حلب سوریه هم به چشم میخورد و گفته میشود سنت شدن نصب آن بر مساجد به دوره ی خلفای عباسی در قرن دهم میلادی برمیگردد. این به خودی خود مشکلی ایجاد نمیکند تا وقتی که توجه میکنیم که تحلیل دیرینه شناسی خط کوفی به ویژه وجود بندهای کمانی شکل که زیر خط پایه پایین می آیند، نشان میدهد کتیبه در دوره ای نه زودتر از اواخر قرن دهم و نه دیرتر از اواخر قرن یازدهم ساخته شده است درحالیکه این دوره چند صد سال قبل از استیلای عثمانی بر آتن قرار دارد و هیچ گزارشی هم از استیلای اعراب و مثلا خلفای عباسی بر آتن در تاریخ رسمی فعلی وجود ندارد. مایلز تصدیق میکند که به دلیل گوناگونی خط کوفی امکان اشتباه در محاسبه ی زمان مربوطه هست اما خود کتیبه مشکلات دیگری ایجاد میکند. در کتیبه دستور ساخت مسجد از سوی "امیرالمومنین" صادر شده است، اصطلاحی که خلفای عرب خود را به آن میخواندند و در دوره ی عثمانی مهجور شده و خلفا چندان مایل به استفاده از آن درباره ی خود نبودند. از طرفی کتیبه به صراحت میگوید که امرالمونین دستور (امر) ساخت مسجد را داد. یعنی هیچ کلیسایی از قبل وجود نداشته که عثمانی ها آن را مسجد کرده باشند. موضوع آنجا پیچیده میشود که حفاری های تراولوس در اسکلپیون، هیچ اثری از بقایای مسجد در محل آشکار نکرد. مازیار مهاجر معتقد است دلیل این که مایلز و دیگر محققان درگیر در این مسئله نتوانسته اند پاسخ درخوری به چرایی این معما بدهند، این است که آنها کاملا به تاریخ رسمی اعتقاد دارند و فکر میکنند باید مسجد قدیمی حتما شبیه مساجد کنونی باشد. درحالیکه ممکن است مسجد قدیمی، نه ساختمانی جدای از معبد آتنا بلکه جزوی از آن و درواقع در ارتباط تنگاتنگ با بناهایی است که به غلط مذاهب مشرکین ماقبل مسیحی تلقی شده اند. اما بعضی نظریه های جایگزین تاریخی، امکان های دیگری را مقابل ما میگذارند.:

«مکتب «آغاز اسلام» در تجدیدنظرطلبی اسلامی، با این ادعا که اسلام اولیه به تدریج از یک محیط مذهبی سیال ظهور کرده است، نه از یک پیشرفت ناگهانی و قطعی، روایت‌های سنتی را به چالش می‌کشد. طرفداران این مکتب معتقدند که هویت اولیه ی اسلامی با تعامل در حال تکامل سنت‌های توحیدی متنوع مشخص می‌شود، به طوری که جوامع نوپا باورهای خود را در بستری از مذاکره و سازگاری مداوم ابراز می‌کردند. (کرون و کوک، ۱۹۷۷؛ وانزبرو، ۱۹۷۷؛ هویلند، ۲۰۱۵). فرد دانر و دیگر محققان استدلال می‌کنند که قرآن منعکس‌کننده ی جنبش مؤمنان اولیه است که ممکن است شامل غیرمسلمانان نیز بوده باشد و اغلب در مرحله ی اولیه ی خود به عنوان یک جنبش اولیه ی اسلامی توصیف می‌شود، نه یک جنبش کاملاً اسلامی. این جنبش که با توحید جهانی مشخص می‌شود، خود را به عنوان یک اعتراف مذهبی جداگانه نمی‌دید، بلکه به عنوان ادامه‌دهنده ی پیام رسولان پیشین می‌دانست و به یهودیان و مسیحیان پرهیزگار اجازه می‌داد بدون دست کشیدن از هویت مذهبی اصلی خود در آن شرکت کنند. برخی از مؤمنان اولیه در واقع مسیحی یا یهودی بودند، و دانر معتقد است که گذار از این «جنبش مؤمنان» فراگیر به «اسلام» به عنوان یک دین متمایز جدا از مسیحیت و یهودیت، به تدریج، به ویژه در زمان خلیفه ی اموی عبدالملک، رخ داد. جالب توجه است که گاهشماری جدید نیز معتقد است که اسلام به تدریج از فرقه ی اولیه ی مسیحی ظهور کرده و طی قرن‌ها تکامل یافته است. همچنین، طرفداران استدلال می‌کنند که پارتنون در ابتدا به عنوان یک معبد مسیحی قرون وسطایی با عناصری از ادیان دیگر تأسیس شده است. موروزوف و پوستنیکوف استدلال می‌کنند که اسلام در شبه جزیره ی عربستان قرن هفتم با پیامبری از نظر تاریخی قابل اثبات به نام محمد و قرآنی که اندکی پس از مرگ او گردآوری شده بود، ظهور نکرد. در عوض، گفته می‌شود که اسلام طی قرن‌ها از فرقه‌های اولیه ی مسیحی هاگارن/هاجری توسعه یافته است، که احتمالاً مؤمنان قدیمی را که از اصلاحات مذهبی بیزانسی فرار می‌کردند، به هم پیوند داده است. برداشت اولیه از هاگارنیسم به عنوان یک فرقه ی مسیحی در قرن‌های یازدهم و دوازدهم دستخوش تغییر قابل توجهی شد، و تکفیر محمد توسط کلیسای بیزانس در سال ۱۱۸۰ به عنوان یک نقطه ی عطف تعیین‌کننده عمل کرد. در این مرحله، هاگارن‌ها پیامبر خود محمد را بالاتر از مسیح قرار دادند و رسماً از مسیحیت جدا شدند. تقسیم نهایی آموزه‌های اولیه ی مسیحی که قبلاً متحد بودند، به چهار دین مجزا - کاتولیک، ارتدکس، اسلام و یهودیت - در قرن یازدهم میلادی رخ داد، و فرقه‌های سابق هاگارن که به ستایش محمد اعتقاد داشتند، به اسلام تکامل یافتند (Postnikov, 1997).به گفته ی پستینکوف، تاریخ دقیق ساخت اولیه ی پارتنون و تبدیل اولیه ی آن به کلیسا همچنان نامشخص است و اسناد موجود احتمالاً غیرقابل اعتماد هستند. با این حال، وضعیت آن به عنوان "کلیسایی کاملاً حفظ شده و فعال" که برای تکمیل آن در قرن سیزدهم مالیات سنگینی پرداخت شده بود، این استدلال را تأیید می‌کند که ساخت و ساز یا کارهای تکمیلی قابل توجهی در دوره ی فرانک‌ها انجام شده است. بر اساس گاهشماری جدید، پارتنون یک معبد مسیحی قرون وسطایی بود که احتمالاً در قرن سیزدهم یا به طور خاص‌تر، نیمه ی دوم قرن چهاردهم میلادی ساخته شده است. این دیدگاه نشان می‌دهد که تبدیل پارتنون به مسجد در سال ۱۴۶۰ ممکن است یک تغییر اساسی نبوده باشد، بلکه بخشی از یک فرآیند تاریخی گسترده‌تر بوده است که در آن عناصر مذهبی قبل از اینکه رسماً به عنوان متعلق به سنت‌های مجزا طبقه‌بندی شوند، در کنار هم وجود داشته‌اند. وجود سازه‌هایی مانند یک برج ناقوس بلند، که بعداً می‌توانست به عنوان مناره شناخته شود، از این ایده پشتیبانی می‌کند که ویژگی‌های معماری مسیحی و اسلامی ممکن است قبل از جدایی از هم در هم تنیده شده باشند. این تفسیر، دیدگاه مرسوم را که پارتنون قبل از تبدیل‌های بعدی‌اش منحصراً یک معبد یونان باستان بوده است، به چالش می‌کشد و در عوض، هویت مذهبی سیال‌تری را در طول زمان پیشنهاد می‌دهد. (فومنکو، ۲۰۰۳-۲۰۱۵، ص ۹۰۳) فومنکو بحث در مورد خلافت‌های اموی و عباسی را تا حد زیادی حذف می‌کند. او به طور خلاصه اظهار می‌کند که خلافت اموی از قرن هفتم میلادی یک امپراتوری مستقل نبوده، بلکه بازتابی از اتحاد قرن‌های ۱۵ و ۱۶ بین روسیه-آلتین اردو و امپراتوری عثمانی بوده است. طبق نظریه ی او، اسلام و قرآن در قرن ۱۵ با محمد فاتح سرچشمه گرفته‌اند. با این حال، او اخیراً زبان عربی را به عنوان زبان باستانی امپراتوری پذیرفته است که احتمالاً هنگام تأسیس امپراتوری در دره ی نیل ظهور کرده است (فومنکو و نوسوفسکی، ۲۰۲۳). او ریشه‌های امپراتوری را به قرن‌های ۱۰ و ۱۱ میلادی نسبت می‌دهد و بر نقش عربی به عنوان زبان مرکزی برای تاریخ، دین، علم و فرهنگ، با کاربرد گسترده تا قرن ۱۷ تأکید می‌کند. علاوه بر این، گاهی اوقات به اشتباه زبان عربی منحصراً با اسلام گره خورده تلقی می‌شود، اما برای جوامع مسیحی نیز زبانی حیاتی بوده است. اگرچه اغلب با اسلام مرتبط است، اما زبان عربی مدت‌هاست که در متون مسیحی، مناسک مذهبی و زندگی روزمره مورد استفاده قرار گرفته است. بسیاری از مسیحیان عرب به زبان عربی به عنوان زبان مادری خود صحبت می‌کنند و این زبان قرن‌هاست که در مناسک مذهبی، نوشته‌های الهیاتی و ارتباطات روزمره ی مسیحیان مورد استفاده قرار گرفته است. بنابراین، گاهشماری جدید نمی‌تواند کتیبه ی پایه را در صورت ارتباط با مسجد پارتنون توضیح دهد، زیرا هیچ فتح اسلامی یا عربی قبل از قرن پانزدهم رخ نداده است. طبق گاهشماری جدید، با وجود احتمال وجود عناصر اسلامی، پارتنون پیش از فتح عثمانی‌ها قدمت دارد و در ابتدا به عنوان یک کلیسای مسیحی تأسیس شده است. همه ی دیدگاه‌ها در مورد تاریخ آتن، چه از دانشگاه‌های جریان اصلی و چه از نظریه‌های جایگزین، موافقند که قبل از فتح عثمانی‌ها، این شهر هیچ حضور قابل توجه اسلامی یا عربی نداشته است. این اجماع به ویژه در غیاب شواهدی برای مسجد جامع یا ساختارهای معماری اسلامی مشابه در آتن در آن دوره مشهود است. نتیجه‌گیری قطعی هنوز چالش برانگیز است زیرا شواهد موجود ناکافی و پراکنده هستند.»

مهاجر احتمال میدهد که بنای معبد پارتنون در دورانی اتفاق افتاده باشد که مذاهب مسیحیت و اسلام هنوز از هم جدا نشده و کلیسا و مسجد تفاوتی با هم نداشتند و هر دو مذهب، معادل با مذهب "مومنان" بودند و امیرالمومنین یعنی حاکم مومنان. در حمله ی ونیز، مومنان به این معبد پناه بردند ولی ونیزی ها معبد را تخریب کردند و این داستان باید پایه ی آن کشتار و تخریب در خاطر مانده باشد که بعدا پایه ی سرود "مرثیه ی آتن" شد و مسیحی ها با زیرکی عاملین فاجعه را به عثمانی ها تغییر هویت دادند و جالب این که در سرود مرثیه ی آتن، جایی از ترکان عثمانی با عنوان "پارسی ها" یاد شده است. درباره ی عدم وجود بقایای چیزی شبیه مسجد در پارتنون مهاجر معتقد است که این بنا عمدا و در جریان باستانشناسی و بازسازی های بعدی در جهت اثبات باستانی و هزاران ساله بودن پارتنون نابود شده است همانطورکه باستانشناسان در ایران هم در محل "مشهد مادر سلیمان"، مسجدی را نابود و کتیبه های عربی زیادی به خط کوفی را تخریب کردند و آنچه باقی مانده بود را به عنوان مقبره ی کورش و به قدمت 2500سال به ملت ایران غلب کردند.:

The Parthenon Mosque: An Alternative View: MaziarMohajer: stolen history: May 29, 2025

اگر مسیحی ها میتوانستند تا این حد در تغییر روایت بر ضد مسلمانان آن هم در یک قلمرو اسلامی چون عثمانی تاثیرگذار باشند، به سبب نفوذ قبلیشان در آن قلمرو بود و این نفوذ با ونیزی ها آغاز شد. دکتر جان کولمن، مینویسد که ونیزی ها طی برقراری رابطه با امپراطوری عثمانی «با نیرنگ، ترک ها را بر این آوردند که دوست و متحدشان هستند، اما ترک ها در این مورد درس تلخی آموختند.» و همین درس تلخ در اعتماد اعراب عثمانی به بریتانیا در جهت همکاری با انگلیسی ها در نبرد با ترک ها تکرار شد. چون به نوشته ی کولمن «بریتانیا زیر رهبری بانکداران دزد خلیج سیاه ونیزی، امکان نفوذ خود را به سرزمین های عربی گسترش داد» و بنیان این نفوذ، فامیلی خاندان سلطنتی بریتانیا با اشرافیت سیاه ونیزی بود. ("سیاست پردازی و نیرنگ": جان کولمن: ترجمه ی یحیی شمس: نشر مروارید: 1390: ص42-41)

در صورتی که این نفوذ را به قبل از ایجاد واقعی آنچه تحت عنوان عثمانی میشناسیم نسبت دهیم موضوع کمی پیچیده تر میشود. کتاب "شرح تاریخی-جغرافیایی از شمال و شرق اروپا و آسیا، اما به طور خاص تر از روسیه، سیبری و تاتارستان کبیر" منسوب به فیلیپ یوهان فون اشتراهلنبرگ در 1736، نشان میدهد که در ظاهر همه چیز ترک ها خارجی بوده و بنابراین بستر نفوذ کافی برای خارجی ها در یک قلمرو ترکی که بعدا عثمانی میشود وجود داشته است. مولف مینویسد که ترک ها قوانین مذهبی و لغاتشان را از عرب ها، تمام سیاست هایشان را از یونانی ها، دانش مکانیک خود را از ایتالیایی ها، و اصطلاحات متالیک و مکانیک را از زبان انگلیسی، اخذ کرده اند. با این حال فقط چند سطر پایین تر موضوع پیچیده تر میشود. چون مولف، ترک ها را شعبه ی غربی و آشکارتر تاتارهای نفوذ کرده به اروپا و برابر با فرانک ها یعنی قوم موجد امپراطوری مقدس روم میشمارد که مردم اروپا نتیجه ی ترکیب این فاتحین با بومیانند و بنابراین تمام اقوام اروپایی یادشده وجودی از تاتارها و ترک ها در خود دارند اگرچه زبانشان فرق کرده و اکنون با ترک ها در جنگند. همین موضوع نیز به شعبه ی شرقی تاتارها نسبت داده میشود و مثلا پرستر جان –شاه یوحنای افسانه ای تاتارها- «دالایی لاما» نامیده میشود که اقالیم تنقوت و تبت را تحت کنترل خود گرفته و بنابراین تبتی زبان ها نیز معرفتی را حمل میکنند که در اساس یک معرفت تاتاری بوده است. نسخه ی اصلی این کتاب در کتابخانه ی واتیکان است ولی چاپ جدیدتری از آن با دخل و تصرف هایی در بعضی فروشگاه های کتاب های دست دوم یافت میشود که شامل تصاویری همچون نمونه های زیر است:

همانطورکه تصاویر کتاب نشان میدهند، آمیختگی شدید فرهنگ تاتاری به زبان عربی و خوشنویسی خط عربی جلب توجه میکند بخصوص جاهایی که به وضوح به خط کوفی نزدیک میشود. خط کوفی عربی در جنبه های هنری خود که بعدا در خوشنویسی عربی دنبال میشود، به خطوط فنیقی، اتروسکی و یونانی شباهت های آشکاری دارد و اخیرا هومل، خطوط مغولی/تنقوت/منچو و تبتی را به این لیست اضافه کرده است. اتحاد موارد اخیر، در خط و زبان ژانگ ژونگ برقرار میشود که اتحادیه ی قبیله ای ناشناخته در شمال تبت بوده که تبت خراجگزار آن بود و با خیانت تبتی ها نابود شد و در اساطیر تبتی، کیفیتی شبیه به شمبهلا یا بهشت افسانه ای بودایی پیدا کرده است. زبان ژانگ ژونگ با زبان های قناری قدیم، اتروسکی، مغولی،سومری، مصری و باسکی ارتباطات آشکاری دارد و بخصوص اشتراکات لغات مشابه هم معنی بین آن و زبان سومری حیرت آور است. هنر خطی جادوگری بودایی موسوم به بون در تبت، در شباهت های شگرف خود به خط کوفی، تا حدودی نتیجه ی ژانگ ژونگ ها شناخته میشود و به همین دلیل ممکن است دنباله ی ژانگ ژونگ ها تا قلمرو سابقا مسلمان روسیه تداوم داشته باشد. نابودی آن ضمن برکشیدن یکی از اقمار آن (تبت) به عنوان صاحب اصلی بقایای فرهنگی آن هم میتواند با نابودی حکومت مسلمان آلتین اردو در روسیه و جانشینی رومانف ها در آنجا –به قولی فقط در سال 1868 و پس از آن- نسبت داشته باشد. سنت پطرزبورگ علیه مسکو علم میشود چون مسکو همان مشخه یا مسک از اقوام تاتار مطرح در اساطیر یهودی-مسیحی است و به همین دلیل میتوانید در آن سوی میدان قرمز در مقابل کرملین، یک بخش بسیار محافظت شده به نام "خیتای گورود" را ببینید که اسمش نشانه ی حضور خیتای ها و حتی شاید چینی ها که سرزمینشان نام خیتای های تاتار را به خود گرفته بود باشد. تصاویر رسمی از روسیه امروزه آن را یک کشور کاملا غربی نشان میدهد و اگر این تصویر باورکردنی است، به طرز غیر عادی ای روسیه آن را مدیون کمونیسم فرهنگ کش حاکم در دوران استالین است که خود را دشمن غرب نشان میداد. انگار جریان های جدیدی از امپراطوری تاتار برآمده اند که اساس های سنت آن را در سرتاسر قلمرو تحت تاثیرش متلاشی کرده اند تا بتوانند رویکردهای فرهنگی خود را تحت استتار قرار دهند. حتی جنبش تاریخ نگاری جدید هم علیرغم متهم کردن غرب به تحریف تاریخ –که این هم از قبل در خود غرب ریشه داشت- بیشتر در جهت حذف هرچه بیشتر این اساس فعالیت میکند همانطورکه در کار فومنکو میبینیم که چطور مغول ها را اصالتا اسلاو نشان میدهد و مرکز گسترش زبان عربی را هم از خاورمیانه به این مغولستان اسلاوی منتقل میکند تا همه چیز در اساس کاملا از جنس سفیدپوست غربی باشد که همین حالا هم دارد بر دنیا حکومت میکند. اینطوری شد که تارتاریا یا تاتارستان فومنکو در غرب شکل یک تمدن مدرن امروزی با همان آسمان خراش ها و اتومبیل ها و خیابان ها و بلکه بهترش را به خود گرفت که فقط از غرب کنونی بهشت تر بود. اینها سیاهچاله هایی هستند که جلو پای محقق قرار داده میشوند تا از افتادنش در سیاهچاله های حیاتی تری جلوگیری کنند که خودش هم مایل نیست به آنها نزدیک شود، چون آن وقت مجبور است درگیر فرهنگ هایی شود که نگرش های بنیادینشان به جهان، با رویکرد کاملا اروپایی فعلی به کل متفاوت است. حتی تصضاویر رسانه ای متواتر از جامعه ی ابتدایی مغولی یا عربی که در آن، رئیس فاصله ی چندانی از قبیله ندارد و همه ی اعضا در شرایط سخت زندگی طبیعی مجبور به همکاری برادرانه با هم هستند، با تصویر جامعه ی ماشینی مدرن که بر اساس الگوی کندوی زنبور عسل فراماسونری، اعضای طبقات پایین تر باید به طرزی مصنوعی و بی علاقه به وظایف خود در یک اجتماع مکانیکی عمل کنند تا کیف آریستوکراسی عزیزدردانه ی ملکه ی زنبورها (ونوس یا الهه ی لذت) جور شود، خوانش ندارد. دور زدن همه ی این گونه تصاویر مزاحم، به طور مرتب در نظریه های توطئه ی تاریخ جایگزین و با از بین بردن هر گونه انگاره ی ممکن درباره ی ارکان سیاست در دنیای قبلی اتفاق می افتد. چیزی شبیه این در اوایل دهه ی 2010 میلادی در یک سریال میم ویدئویی به نام «بازماندگان آتلانتیس» از سیلوی ایوانوا مطرح شده بود. این میم که بنیانش بر نظریه ی فومنکو بود، بسته ای بود که تمدن جهانی، همه گیری معماری تارتاریایی و یک امپراطوری گم شده که خرد شد یا در گل و لای غرق شد را به هم ترکیب میکرد و آدم های بد و شروری داشت که همه ی گناه ها را به گردن هم می انداختند. در نسخه ی سیلوی، بازماندگان آتلانتیس، در فرار از "انگل ها" در مناطقی با عناوین تارتاریای بزرگ و کوچ در روسیه ی کنونی پناه گرفتند. «سیل گلی» به عنوان سلاحی از انگل ها که عامل نابودی آتلانتیس فرض میشد معرفی شد که میتوانست سیل سنگ هم ایجاد کند. بازماندگان مسئول معماری استثنایی موجود در آنجا و هر جای دیگری بودند. انگل ها آنها را در شرق تعقیب کردند تا این که به ژاپن رسیدند. به زودی بازماندگان آتلانتیس از معادله ناپدید شدند ولی جایشان را گروهی از تارتارهای نجیب با گروه و نژاد نامشخص گرفتند که به جهت ایجاد یک «عصر طلایی» حرکت کردند و مورد نفوذ قبایل گم شده ی بنی اسرائیل قرار گرفتند. تمدن جدید توسط گروه نامشخص دیگری، «تنظیم مجدد» شد و تلاش به عمل آمد که تمام شواهد مسیر قبلی تمدن یا امپراطوری آنان محو و نابود و با تاریخی دروغین جایگزین شود. بسیاری از عناصر این میم هنوز در نظریات توطئه تکرار میشوند بی این که هیچ نوآوری یا کشفی که بتواند نظریه ی پر مشکل قبلی را ارتقا دهد اضافه شده باشد. دلیل اصلیش هم این است که مردم از دچار شدن به سیاهچاله هایی که نیاز به تعمق بیشتر را یادآوری کنند باک دارند. به نظر میرسد همه چیز از قبل آماده است. تاتارها در سرزمین هایی حکومت میکردند که انواعی از معماری های سنگی مشابه در گذشته ی اولیه ی همه ی اینها دیده میشود. این بناها که نخست به فنیقی ها، بعد به آتلانتیسی ها، سپس به بیگانگان باستانی، و حالا به تارتاریا نسبت داده میشوند، در قلمروهایی با چشم اندازهای نژادی و فرهنگی گوناگون به چشم میخورند که کیفیت چند نژادی و چند فرهنگی حکومت های مغولی را تایید میکنند. مشکل این است که دقیقا به خاطر این چند فرهنگی بودن، هر قومی چیزی از قوم های دیگر در خود دارد که با گرفتن ردشان میتوانید تمدن ایدئال مغولی را در اقوام به دقت تجزیه شده و حتی در ممالک نوبنیاد استعماری، بومی سازی کنید و اعتبارش را به آن قوم یا مملکت بدهید و آن وقت مطمئن میشوید که آنها هیچ وقت به دنبال یک گذشته ی چند فرهنگی گسترده تر نخواهند رفت تا اعتبار خود را از دست ندهند. بعضی از آنها حتی ادعای داشتن امپراطوری خواهند کرد. مبتذل ترین نمونه امپراطوری لخینا است که لهستانی ها به خود نسبت میدهند و آن وقت این امپراطوری توسط پولاک هوسارها تاسیس شده است درحالیکه هوسار به وضوح عنوان جنگجویان مجاری است و البته توجه دارید که "مجار" ها هم به یک خانواده تبدیل شده اند که از ازدواج یک خانم بیوه ی هون با یک آقای ژرمن به نام "گری" به وجود آمده اند. در نگاهی کلی به نظر میرسد "جامعه ی باز" ایدئال جورج سوروس به تعداد تاریخ های کشورها و اقوام تکثیر و به عنوان دوران ایدئال آنها جانشین گذشته ی واقعی نامعلومی شده که فقط کیفیت چند فرهنگیش شناسایی و بهانه ی فرافکنی جامعه ی باز سوروسی به خود شده است. هر کشوری فقط خودش را صاحب چنین جامعه ی ایدئالی میشناسد و چون بقیه باید تک بعدی باشند، پس میتوانید با تک بعدی نشان دادن هر کدام از آنها که خواستید، جنبه های فرهنگی انکار شده ی آنها را که هنوز در حال تاثیرگذاریند از چشم بومیان مخفی کنید. هر چیزی که واقعا تاتاری بوده است از این پس "تارتاری" یعنی جهنمی –منسوب به تارتاروس- و هدیه ی شیاطین میشود، نمادهای اجنه و شیاطین و آنچه در اساطیر مسیحی مرتبط با آنها است مثلا مار باغ عدن، سر گاو ملوخ، مردان سوسماری جانشین شده ی نفیلیم، مردمان آبزی مانند جانشین شده ی داگون، بز عزازیل یوم کیپور و حتی شیاطینی که قرار است حول و حوش عید قدیسین در هالووین، مقابل همه ی قدیسین قرار بگیرند، همه جا را پر میکند، ولی نه برای انکار شدن، بلکه برای پذیرفته شدن در پوشش شرورانه ای که مسیحیت حول آنها ایجاد کرده است و اصلا فراموش شدن موقتشان برای شیطانی شدنشان بوده است. درحالیکه جوامع مسیحی تحت قانون جامعه ی باز سوروسی-پوپری، نمیتوانند به این وضع اعتراض کنند، حق اعتراض به گردن اسلام عاصی گذاشته میشود تا با بد اعتراض کردن، برای شیاطین و علایقشان در جهان مادی آبرو بخرد. تاکید اسلام عاصی بر ادامه دادن راه پیامبران یهود در اوج تک بعدی بودنش، کمک میکند تا کلیشه ی "یهودی شیطانپرست" کمی مورد تردید قرار بگیرد. خدای یکتای مسلمانان که آنقدر خشن شد که تمام مردم علاقه مند به پیشرفت را با اسلام بیگانه کرد، در اصل خدای یهود بود ولی این یهود همیشه در نقاشی ها به شکل اعراب بادیه نشین نشان داده میشوند درحالیکه درواقع ملت متنوع تری هستند. دراینجا میتوان به ارتباطات فراماسونری انگلیسی با دروئیدیسم توجه کرد که در قرن 19 همواره روی بنیاد یهودی دروئیدها تاکید میکرد. کلمه ی JEW که در انگلیسی برای یهود به کار میرود، با لغت YEW برای درخت زبان گنجشک در ارتباط است و همانطورکه میدانیم در اداهای اسکاندیناوی که در اصل انگلیسی هستند درخت زبان گنجشک، درخت کیهانی و رابط زمین و آسمان برای وایکینگ ها شناخته میشود. لغت دروئید میتواند انتساب به در-یئو یعنی درخت زبان گنجشک را نشان دهد و همزمان این در-یئو معنی شجره ی یهود را بدهد که یهود را تولید و تقدیم تمدن هایی در شرق میکند که نمونه ی اعلایش را میتوانید در خراب شدن یهودی های اروپایی روی سر مردم شامات برای تاسیس دولت اسرائیل توسط بریتانیای کبیر ببینید.:

“TARTARIAN LANGUAGE AND ALPHABET”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 11/2/2019

گادفری هگینز وابسته به فراماسونری یورک، در کتاب "دروئیدهای سلتی" (منسوب به 1829) به وجود شباهت های آوایی بنیادین بین زبان های انگلیسی و عربی اشاره میکند و در مورد علت آن، از سر ویلیام جونز پیروی میکند که زبان فنیقی را مشتق شده از عربی میشمرد. به نظر هگینز، انگلیسی تحت تاثیر مستقیم زبان های کلتی و یهودی است و این فرهنگ ها به شدت تحت تاثیر فنیقیند چنانکه رسم الخط های مربوطه چون ایریش و عبری و سامری کاملا ریشه در الفبای فنیقی دارند. لوسیانوس از یک «هرکول اگمیوس» در لیست خدایان گاول یاد کرده است و در گزارش های کشیشی ایرلندی، عنوان اگمیوس برای این هرکول به رسم الخط های قدیم ایرلندی موسوم به ogam ربط داده شده و هرکول قهرمان اساطیر یونانی، مخترع الفبای کلتی خوانده شده است. از طرفی در زبان ایرلندی، ogum به معنی اسرار کلمات است که تقریبا همان علم الحروف در نزد یهودیان میباشد. در سفرنامه ی سزار به گاول، از رواج زبان یونانی در بین گاول ها یاد شده است. از طرفی دانش های یونانی که اساس تمدن اروپا شمرده میشوند، به روایتی نتیجه ی اطلاعاتی است که پیشگویان زن دلفی از آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها به مردم داده اند و معبد مربوطه را هایپربوریایی ها به سرکردگی شخصی به نام olem بنا کرده اند. پوزانیاس مینویسد که این اولم به روایتی اصالتا کلت بود ولی همزمان یونانی هم بود و جزو اولین شاعران یونانی به شمار میرود. هگینز این اطلاعات را در مقابل اطلاعات دیگری قرار میدهد که ریشه ی تمدن یونانی را به اندازه ی الفبایی که دانش های مربوطه را انتقال میداد، کادمی و ریشه گرفته از کادموس –به معنی شرقی- میشمرد که یک فنیقی مهاجر به یونان تلقی شده است. هگینز نتیجه میگیرد که یونانی گاول (در گزارش منسوب به سزار) همانقدر یونانی بود که کلتی بود، چون در مرحله ی یک زبان کادمی قرار داشت که هنوز به یونانی و کلتی تجزیه نشده بود. نفوذ فنیقی در آن میتواند نشان دهد که در نام "فنیوس فارسیدس" برای جد کلت ها، فنیوس همان فنیقی است. هگینز عنوان فنیقی را ریشه گرفته از فنیقس یا فنیکس (ققنوس) برای پرنده ی خورشید میشمرد. وی معتقد است که اساس فنیقی فرهنگ کلت، راه را برای یهودیان که دنباله روان فنیقیانند باز کرده و فرهنگ دروئیدی که میراث بر مکتب کلتی به فراماسونری امروزی شمرده میشود، ریشه در یهودیت دارد. علم الحروف یهودی از طریق "درخت علم" تفسیر میشود که بر اساس آن، حروف الفبا به انواع درختان تشبیه میشوند و بر همین اساس میتوان درخت پرستی دروئیدی را توضیح داد.:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: COSIMOCLASSICS: 2007: P16-25

آرتور جی.ایوانز در اثر خود به نام «فرقه ی درخت و ستون میسنی» (1901) در مقایسه ی نقوش کلیسایی و موکنایی و آشوری از درختان و ستون های مقدس به این نتیجه میرسد که درخت ها و ستون ها و تپه ها به جای قدرتی که توسط آنها در زبان اشاره میشد، مستقیما پرستش میشدند. جرالد مسی مینویسد که این قدرت برتر در پس زمینه، ستاره ی قطبی است که در محل کوه کیهانی یا درخت کیهانی در قطب شمال، زمین را به آسمان وصل میکند و چون تنها ستاره ای است که محلش ثابت است به نظر میرسد فلک به گرد آن میچرخد. ازاینرو نمادی از ثبات خدا است. صدیق خدای فنیقی ها، آنو خدای بابلی ها، و هیول زیوا فرشته ی اعظم مندایی ها به ستاره ی قطبی تشبیه میشدند. وقتی دکتر ادکینز از معلم مدرسه ای در چاپو در چین پرسید که چه کسی پروردگار زمین و آسمان است، مرد چینی پاسخ داد که او جز تی ین هوآنگ تا-تی، خدای ستاره ی قطبی کسی را نمیشناسد. جایگاه شانگ دی خدای رسمی چین هم بنا بر آثار کلاسیک چینی لگه، در "تسه وی" «فضایی آسمانی در اطراف قطب شمال» است و بنا بر "مخزن چینی" تخت او با ستاره ی قطبی نشان داده میشد. یک تپه ی گرد، محرابی است که روی آن به او قربانی تقدیم میشد. آیین تائویی چاو (لی) بر آن است که زمانی حاکم دستور داد یک پسر نخست زاده با سوزانده شدن، قربانی او شد. این یادآور علاقه ی ملوخ –فرم قبلی یهوه- به دریافت پسر نخست زاده به عنوان قربانی به خود است. اگر خدا رنگ انسان را به خود گرفته باشد، پس تعجبی ندارد که فرم انسان شده اش یعنی مسیح که همزمان پسرش است برای او قربانی شده باشد. آتش، نسخه ی زمینی شده ی نور است و نور، ستاره را از فضای تاریک اطرافش جدا میکند. ستاره فقط در تاریکی دیده میشود ولی گسترش جهان از محل آن، میتواند هر دو سوی نور و تاریکی در چشم انداز او را در جهان درگیر خود کند. ازاینرو در اساطیر مصری همانطورکه از روی آنوبیس شغال شکل در ستاره ی قطبی، در زمین قطب شمال، سگسان ترسناکتری به شکل سیت یا سوت بر تاریکی حکومت میکند، در جنوب گرم و روشن، هورس خورشیدی مقابل سیت قرار میگیرد. به نظر مسی، روایت برآمدن هورس از درخت زبان گنجشک، ثبات ستاره ی قطبی در درخت کیهانی را به دگرگونی های خورشیدی مرتبط میکند. خورشید در طول سال مدام در صور فلکی چهره عوض میکند و نسبتش با تاریکی مدام از قوت به ضعف و برعکس میچرخد. در عصر حوت (صورت فلکی ماهی) که مسیحیت در آغاز آن ظهور میکند، مریم مقدس به عنوان هاثور مادر هورس، با صورت فلکی سنبله یا باکره در ابتدای پاییز برابر میشود و مسیحی که میزاید، هورسی است که با صورت فلکی بعدی در دایره البروج یعنی میزان یا ترازو برابری میکند و دو کفه ی ترازویش کفه های نور و تاریکی را نشان میدهند. یکی از نام های ترازو در قبطی، ماخو است که میتواند با نام فرمی از هورس یعنی هار-ماخو ارتباط داشته و آن را ازجمله به هورس میزان معنی کند. هاثور، معادل مادر-زمین و رحمش قلمرو تاریک جهان زیرین است و هورس نوزادی که به مادرش وابسته است، نوری است که هنوز در سیطره ی تاریکی قرار دارد تا این که در ابتدای بهار، نور و تاریکی همتراز میشوند و به دو کفه ی ترازو به دو ماهی عصر حوت بدل میگردند که در مصر بیشتر به شکل دو تمساح نمایش داده میشوند. این دوگانگی در صور فلکی بعدی تکرار میشود که صور فلکی پاییز و زمستان بیشتر به عنوان قطب های مخالف آنها مطرح شده اند. در بهار، هورس به مانند مادرش هاثور که گاو زمین است به حد گوساله ای ظاهر میشود و گوساله با گوسفند که آن هم فرم کودک گون گاو تلقی میشده عوض میشود و دوگانگیش در دوگانگی بره ی رو به تکامل و قوچ کامل آمون-رع تجلی میکند. آمون-رع نور ثابت آفرینش را نشان میدهد و بره ی هورس که همان بره ی عیسی مسیح است، آفرینشی که باید رشد کند. این رشد در برج بعدی یا ثور (ورزاو)، خدای خورشیدی را به ازیریس تبدیل میکند که گاهی پدر یا نسخه ی قبلی هورس تلقی میشود. دوگانگی هورس و ازیریس به جای دو تجلی مختلف هورس یکی امسو-هورس به شکل مردی سی ساله، و دیگری رپا به شکل پسری 12ساله قرار میگیرد. با فرض تولد دوباره ی ازیریس به شکل هورس، به این نتیجه میرسیم که در پایان عصر ثور، ازیریس توسط یکی از خادمانش یعنی سوت کشته میشود (معادل قتل مسیح سی ساله به دست امت شیطان) و در عصر بعد یعنی صورت فلکی توأمان یا دو پیکر (جمینی)، رپا به جای دوگانه ی سوت و هورس که با هم در همکاری و نزاعند ظاهر میگردد. در برج بعد یعنی سرطان یا خرچنگ که مصریان او را به گونه ی جُعَل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدهند، این دوگانگی، به دوگانه ی پتاح و خپری جای میدهد. پتاح خدای خالق برای جمع کردن مصالح آفرینش در آمنتا یا جهان زیرین به شکل جعل غولپیکری درآمده بود و خپری هم جعل غولپیکری است که با چرخاندن خورشید از شرق به غرب جهان، گردش زمان و تغییرات را ایجاد میکند؛ نمادی از دوگانگی ثبات خالق و تغییر زمان. سرانجام در مرحله ی بعد، خورشید به خانه ی اصلی خود یعنی اسد یا شیر میرسد و در این هنگام در شیرهای دو افق طلوع و غروب ضرب میشود که یکی منادی روشنایی و دیگری باعث تاریکی است. در عصر حوت، اسد آخرین خانه ی تابستانی خورشید است، جایی که هورس در آن «شیر مسیر نورانی» نامیده میشود و درباره اش میگوید: «من شیرهای دوقلو هستم، وارث رع» و «من از اقامتگاه دو شیر به خانه ی ایزیس [نام دیگر هاثور] میروم» و «من عظمت "شو" ی شیر را کامل میکنم.» که شو خدای هوای نادیدنی و مجسم به شیر است. این موقعیت خورشید در انتهای تابستان، معادل موقعیت خورشید در غروبدم در طول شبانه روز است، جایی که خورشید آتوم نام میگیرد و به شیر مجسم میشود. شیر حیوان سلطنت و تجسم محبوب خدا به خاطر یال ها و رنگ پوستش شباهت زیادی به خورشید دارد ولی به طرز متناقضی یک شکارچی رعب آور شب است و از این جهت خورشید در اوج خود از قدرت گرفتن دوباره ی تاریکی استقبال میکند و به مانند یک شکارچی کمینگر در فضای بعدی پنهان میشود که یادآور نادیدنی و پنهان بودن خدا از چشم عموم است. بنابراین در مرحله ی بعدی و در اولین ماه پاییز، روح نرینه ناپدید میشود و جسشم مادینه که پیکر مادر-زمین است به جا میماند که همان هاثور است. او چیزی نیست به جز یک ازیریس مادینه شده که در مرحله ی گاوآسایی خود به جای مانده ولی پیوندش با شیر مخفی آدمیخوار، همو را به شکل سخمت شیرمانند بازسازی میکند، حال چه به شکل شیر ماده باشد و چه به شکل زنی با سر شیر نر تا یادآوری کند اراده ی الهه ی مادیات در تخریب بشر پیرو خود هنوز از شیر خورشیدی نادیدنی ریشه میگیرد. پیرو مادیات، ره به قلمرو تاریکی میبرد و به جهنم در جهان زیرین راه پیدا میکند که شیر روح به شکل ابوالهول یا هیولای نیم شیر-نیم انسان بر ساخته شدن آن توسط پتاح در عملیاتی موسوم به "خر" یا "کار" نظاره کرد. این اصطلاحات، به عنوان "آخر" مربوطند که هم نامی برای ابوالهول است و هم نامی برای گودال جهان زیرین. این گودال در محلی قرار داشت که به نام آخر یا ابوالهول، خرو یا قهرو یا قاهره نامیده شد و اکنون نام پایتخت مصر است. درحالیکه ابوالهول به مجسمه ای بی جان فرو کاسته شده بود، صاحب گودال، الهه ای به نام "آخرت" بود که نامش فرم مادینه ی نام "آخر" برای ابوالهول است. جهان زیرین قلمرو آب های زیرزمینی است که به آب های هاویه ی آغازین و الهه اش اژدهای کلدانی تشبیه میشوند، اژدهایی که در اساطیر مصری با تمساح عوض میشود و مادر هورس در صورت فلکی حوت و بنابراین مادر عصر پسامسیحی است. درواقع مجسمه ی ابوالهول در قاهره روح هرم جیزه در همان محل به عنوان مابه ازای کوه کیهانی در قطب شمال بود که تاریکی حاکم بر قلمروش با تاریکی جهان زیرین در سفر روزانه ی خورشید عوض شده بود.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P330-340

از این جا میتوان فهمید که با فرافکنی چرخه ی سالانه ی خورشید به کل تاریخ –با فرض برابر گیری عیسی مسیح با خدای خورشید- ما الان در مرحله ی زمستان کم نور سال قرار داریم و ماتریالیسم افراطی دوران مدرن، پوششی استتتاری برای خدای نادیدنی است که همچنان شیری کمین گیر باقی مانده و قربانیانش هم تجسم هایی از خودش هستند که بیشترین نزدیکی را به واقعیتش دارند، بخصوص خدای اسلام. این که بت جهنمی خدای پنهان با کوه کیهانی و البته درخت کیهانی عوض شده است، مسلما محدود شدن خدا در تجسم زمینیش را مد نظر دارد و دقیقا به همین خاطر هم هست که درخت کیهانی با درخت علم یهود و درخت الفبای دروئیدها جای عوض کرده است. این را امروزه و در چارچوب تحقیقات زبانشناسی فراوان درباره ی محدود شدن روح انسان ها در جغرافیاهای خاص به محدودیت زبان میتوانیم رمزگشایی کنیم. مارک جرارد مورفی مدرس دانشگاه سنت مری، اسکاتلند، مرکز گیلیس است، جایی که او دوره‌هایی در مورد اخلاق، فلسفه، الهیات عرفانی و معنویت برگزار می‌کند، نشان داده است که این نوع تحقیقات، بر دیدگاه الهیاتی و آن هم الهیات مسیحی، تاثیرات بسزایی داشته اند.:

«در دانشگاه سنت مری، توییکنهام، نزد پروفسور پیتر تایلر درس خواندم که رویکردی ویتگنشتاینی در تحقیقات خود داشت، اما آن را مستقیماً در مورد پرسش‌های مربوط به شکل‌گیری معنوی در سنت کاتولیک به کار می‌برد. همانطور که علاقه‌مندان به فلسفه عموماً می‌دانند، ویتگنشتاین دو اثر اصلی نوشت: رساله ی منطقی-فلسفی و پژوهش های فلسفی، که به ترتیب نمایانگر اندیشه‌های اولیه و بعدی او هستند. در رساله، او این ایده را بررسی کرد که ساختار زبان، ساختار واقعیت را منعکس می‌کند و پیشنهاد کرد که محدودیت‌های زبان، محدودیت‌های جهان هستند. با این حال، آثار بعدی او این دیدگاه اولیه را نقد کرد و بر ماهیت متنوع و عملی بازی‌های زبانی در زندگی روزمره ی ما تأکید کرد. تأملات لودویگ ویتگنشتاین در مورد زبان و معنا، بر چندین فیلسوف دین قرن بیستم تأثیر گذاشته است. در این سخنرانی‌ها که در مورد چگونگی تأثیر محدودیت‌های زبان بر زیست‌جهان ما می‌آموختم، با چهره‌هایی مانند دی. زد. فیلیپس آشنا شدم که بر ماهیت متمایز زبان دینی تأکید دارند و استدلال می‌کنند که باید آن را در چارچوب اصطلاحات خودش فهمید و از مفهوم «بازی‌های زبانی» ویتگنشتاین الهام می‌گیرند. علاوه بر این، آموختم که چگونه نورمن مالکوم و پیتر وینچ، که آنها نیز با این ایده‌ها درگیر بودند، این دیدگاه را ترویج دادند که اعمال و باورهای دینی باید در چارچوب زمینه‌های زبانی و فرهنگی منحصر به فرد خود درک شوند. این دیدگاه ویتگنشتاینی، که توسط فیلسوفانی مانند راش ریس نیز مورد بررسی قرار گرفته است، گفتمان فلسفه ی دین را تغییر داد و آن را از صرفاً تأیید یا رد ادعاهای دینی دور کرد و به سمت درک عمیق‌تری از زندگی دینی که این ادعاها از آن ناشی می‌شوند، سوق داد. یکی دیگر از چهره‌های مهم در تلاش برای اتخاذ یک نظریه ی زبانی که فراتر از نظریه ی مطابقت به سمت انسجام حرکت می‌کند، هربرت مک کیب است. در قلب اندیشه ی او، دغدغه ی زبان و چگونگی ارتباط آن با خدا و روح وجود داشت. او استدلال می‌کند که زبان، برخلاف هر گونه ی دیگری، شکل جدیدی از زندگی و خود-تعالی را به حیوانات انسانی می‌بخشد. او همچنین اظهار می‌کند که توانایی انسان در پردازش اشکال به عنوان افکار با ادغام این اشکال در یک ساختار زبانی گسترده‌تر مرتبط است، ارتباطی که با ارتباط یک کلمه با کل زبان نمادین می‌شود. از نظر مک‌کیب، روح انسان یک عامل اثیری و دکارتی در درون ما نیست، بلکه ما موجودات زنده‌ای با توانایی خارق‌العاده برای صحبت کردن هستیم. روح داشتن، در کنار چیزهای دیگر، به معنای یک موجود سخنگو بودن است. مک‌کیب، به ویژه، سعی کرد الهیات آکویناس را از دریچه ی بینش‌های ویتگنشتاین در مورد کاربرد عملی زبان، بازتفسیر کند. این برای مک‌کیب به معنای به رسمیت شناختن این بود که زبان دینی، قوانین (یا «دستور زبان») خاص خود را دارد و نباید انتظار داشت که با قوانین سایر انواع گفتمان مطابقت داشته باشد. هدف، هدایت رابطه ی پیچیده بین زبان، حقیقت و واقعیت به شیوه‌ای است که به تمامیت باور دینی احترام بگذارد و در عین حال شرایط زبانی و فرهنگی را که درک ما از جهان را شکل می‌دهند، تصدیق کند. به عبارت دیگر، «تومیسم دستوری» هربرت مک‌کیب در پی یافتن راه میانه بین رئالیسم ساده‌لوحانه‌ای است که نقش زبان را در شکل‌دهی به درک ما از واقعیت نادیده می‌گیرد و یک ساختارگرایی رادیکال که هرگونه واقعیت پایدار یا عینی فراتر از ساختارهای زبانی ما را انکار می‌کند. بنابراین، آموزش من در فلسفه عمدتاً از نظر دامنه ی تحلیلی بود. با این حال، من به طور مداوم به سنت فلسفه ی قاره‌ای جذب می‌شدم، که (از دیدگاه من) به نظر می‌رسید برای متفکران و متکلمان سنت کاتولیک بسیار بازتر است. تایلر همچنین یک روانشناس و مدیر معنوی است و درباره ی کارل یونگ، ویلیام جیمز و دیگران به من آموخت. ما درباره ی تمرکز فزاینده بر تجربه در دین صحبت کردیم. علاقه ی من به معنویت، الهیات عرفانی، زبان و روانکاوی به دلیل تایلر افزایش یافت. روانشناسی جایگاه حیاتی در جهت گیری معنوی کاتولیک دارد. با درک رفتار، احساسات و فرآیندهای فکری انسان، یک مدیر معنوی می‌تواند به طور مؤثرتری چالش‌هایی را که فرد در سفر معنوی خود با آن روبرو می‌شود، مشخص و برطرف کند. ارتباط مؤثر در مورد مسائل معنوی کلیدی است و بینش‌های روانشناسی می‌تواند وضوح گفتگوها بین مدیر و فرد را افزایش دهد. ارتباط بین معنویت و سلامت روانی و عاطفی نیز قابل توجه است. یک مدیر معنوی آگاه به روانشناسی، برای تشخیص علائم پریشانی عاطفی یا روانی، ارائه مشاوره ی معنوی مناسب یا پیشنهاد کمک حرفه‌ای بیشتر، مجهزتر است. با گنجاندن دیدگاه‌های روانشناختی در مورد رشد، انگیزه و رفتار انسان، می‌توان راهنمایی معنوی را با نیازهای منحصر به فرد شخص، دقیق‌تر تنظیم کرد. یکی از مسائل اصلی که درک من از ایمان را به چالش کشید، نقد فراگیر تایلر از تجربه ی دینی بود. من همچنین بررسی کردم که چه تعداد از مفاهیم روانشناختی ریشه در چیزی دارند که به تعبیر ویتگنشتاین «مسئله ی زبان خصوصی» نامیده می‌شود. این مسئله نشان می‌دهد که اگر زبانی واقعاً خصوصی باشد - فقط برای یک نفر شناخته شده و برای دیگران غیرقابل بیان باشد - نمی‌تواند هیچ معیار معناداری برای صحت داشته باشد. چنین زبانی نامنسجم خواهد بود زیرا اصطلاحات آن، حتی توسط فردی که برای او خصوصی است، به طور مداوم قابل درک نیستند. این مفهوم با زیر سوال بردن بنیان و قابلیت اطمینان تجربیات روانشناختی و دینی درون‌نگر، مفاهیم سنتی را متزلزل می‌کند و به این معنی است که آنها ممکن است در چارچوب‌های زبانی مشترک غیرقابل انتقال یا حتی غیرقابل درک باشند. علاوه بر این، ویتگنشتاین این ایده را که «فرآیندهای درونی» زمینه اصلی درک پدیده‌های روانشناختی هستند، مورد انتقاد قرار داد. از نظر ویتگنشتاین، معنا در استفاده ی عمومی و مشترک از زبان پدید می‌آید. روش روانکاوی فروید، که شامل تفسیر رویاها، لغزش‌های زبانی و سایر «تجلیات» ناخودآگاه است، تلاشی برای بیان زبانی این فرآیندهای درونیِ مفروض است. تایلر در کتاب "بازگشت به عرفان"، تفسیری از ترزا آویلا ارائه می‌دهد و تأکید می‌کند که در معنویت، لزوماً تغییر در تجربه مهم نیست، بلکه دگرگونی جهان‌بینی زبانی مهم است. من معتقدم که این دیدگاه زبانی در مورد عرفان تا حد زیادی معتبر است. این دیدگاه با روندهای غالب سکولاریزاسیون و درونی‌سازی در مطالعات عرفانی مقابله می‌کند و دریچه‌ای تازه برای تفسیر مفاهیم الهیاتی اخیر ارائه می‌دهد. این چیزی بود که مرا به لاکان و مسئله ی معنویت رساند. من مسئله ی جهت‌گیری معنوی را از دیدگاه یک خوآنیست (پیرو یوحنای صلیبی) در مورد نوشته‌های لاکان بررسی کردم. اگر تایلر بر ویتگنشتاین و ترزا آویلا تمرکز می‌کرد، من هم همین کار را می‌کردم، اما از طریق نظریه ی زبان‌شناختی-روانکاوی لاکان. با این حال، رابطه ی معنویت کاتولیک با روانشناسی به طور فزاینده‌ای قطبی می‌شود. از یک سو، پیروان سرسخت آموزه‌های گاریگو-لاگرانژ وجود دارند ، در حالی که از سوی دیگر، طرفداران تقلیل‌گرایی احساساتی بر تجربه‌گرایی تأکید می‌کنند. هر دوی این دیدگاه‌ها، به‌ویژه هنگام پرداختن به مسائل مربوط به جهت‌گیری معنوی، چالش‌های مهمی را ایجاد می‌کنند. سنت‌گرایان در اردوگاه گاریگو-لاگرانژ تمایل دارند هرگونه تلاقی با روانکاوی و روان‌درمانی را کاملاً رد کنند، در حالی که دیگران اغلب خطر تلفیق روان‌شناختی با معنویت را به جان می‌خرند. اینها سوالاتی در مورد انسان‌شناسی مسیحی هستند. ما اغلب از مفاهیم قدیمی مدرسی و افلاطونی برای درک خودمان استفاده می‌کنیم. اما باید آنها را با دیدگاه‌های امروزی متعادل کنیم. ما نمی‌خواهیم ایده‌های ارزشمند قدیمی‌تر را نادیده بگیریم. اگر متفکران باستان امروز اینجا بودند، چگونه می‌توانستند از نظریه‌های مدرن برای توضیح درک خود از ساختار روح استفاده کنند؟ به عنوان مثال، برای ما کاملاً ضروری است که بینش‌های نوشته‌ها و اعمال معنوی یوحنای صلیبی را با آسیب‌شناسی‌های مدرن تروما (او نویسنده‌ای است که از زخم شروع می‌کند) متعادل کنیم، اما کاملاً اشتباه خواهد بود که مفهوم یوحنای صلیبی از "شب تاریک روح" را مترادف با افسردگی به معنای واقعی کلمه یا جستجوی نوعی تجربه ی تاریک وصف‌ناپذیر بدانیم که فقط توسط نوعی قوه ی عاطفی، در «اعماق» درون ما قابل تشخیص است. دنیس ترنر الهی‌دان ، دیدگاه متمایزی در مورد "شب تاریک روح" اثر یوحنای صلیبی ارائه داده است . برخلاف تفاسیر روان‌شناختی رایج که «شب تاریک» را به عنوان یک تجربه ی عرفانی با ویژگی ویرانی معنوی و فقدان خدا طبقه‌بندی می‌کنند، ترنر بر ماهیت غیرتجربی این مرحله ی عمیق تأکید می‌کند. از نظر ترنر، «شب تاریک» چیزی نیست که فرد متحمل آن شود یا آن را احساس کند؛ در عوض، چارچوب‌های تجربه و احساس را به چالش می‌کشد. این نمایانگر جنبه ی آپوفاتیک یا منفی عرفان است، جایی که خدا از همه ی مقولات فهم و درک انسانی فراتر می‌رود. ترنر با تأکید بر بُعد غیرتجربی، ماهیت رادیکال الهیات عرفانی یوحنا را برجسته می‌کند، جایی که خدا عمیقاً حضور دارد اما فراتر از محدوده‌های مفهوم‌سازی یا تجربه ی انسانی است. لاکان درکتاب "پیروزی دین"، ، به ویژه در «گفتار با کاتولیک‌ها»، مستقیماً به مضامین دینی می‌پردازد. لاکان بر تمایز بین باور و دانش تمرکز می‌کند. از نظر او، قدرت کلیسا در درک آن از ماهیت ایمان نهفته است. کلیسا می‌داند باور در کجا قرار دارد، به همین دلیل است که «پیروز خواهد شد». به گفته ی لاکان، روانکاوی در فضای مشابهی عمل می‌کند و نه با حقایق عینی، بلکه با حقیقت ذهنی سروکار دارد، حتی اگر تلاش کند از گفتمان علم تقلید کند. علاوه بر این، لاکان در «گفتار با کاتولیک‌ها» نشان می‌دهد که اگرچه فروید در واقع یک خداناباور بود، اما طنین توحید و پیش‌فرض‌های الهیاتی در نوشته‌های او طنین‌انداز است. او همچنین نشان می‌دهد که اگرچه مسیر اخلاقی فروید با آنچه او دیدگاه اخلاقی جهان باستان می‌نامد، همخوانی ندارد، اما از مسیح تقلید می‌کند. اما منظور او در اینجا این است که اخلاق در مورد بررسی کلمه (لوگوس) است که انسان را نه به عنوان یک روبنا، بلکه به عنوان زیربنایی که او را به سوی فداکاری و آرزویش هدایت می‌کند، تعیین می‌کند. لاکان همچنین مستقیماً به مسئله ی عرفان یونگ و جذابیت آن برای محیط کاتولیک به عنوان گرایش بیش از حد به عرفان عامیانه انتقاد می‌کند. با این حال، پرسش از رویکرد لاکان به عرفان به معنای دقیق کلمه در سمینار XX، «Encore»، یافت می‌شود، جایی که ژاک لاکان به مباحث عشق، رابطه ی جنسی و ماهیت معماگونه ی ژوئیسانس زنانه می‌پردازد. برخورد او با امر عرفانی ظریف است و دیدگاهی منحصر به فرد در چارچوب روانکاوی او ارائه می‌دهد. لاکان بین ژوئیسانس فالیک و شکل دیگری از آن که با زنانگی مرتبط است، تمایز قائل می‌شود. این نوع اخیر با امر عرفانی همسو است و بُعدی از رضایت را نشان می‌دهد که محدود به ساختارهای زبانی معمول نیست. در نظام مفهومی سه‌گانه ی لاکان از امر واقعی، امر نمادین و امر خیالی، امر واقعی نمایانگر چیزی است که از بازنمایی مستقیم گریزان است. به عنوان یک عنصر آپوفاتیک، امر عرفانی با این مفهوم از امر واقعی طنین‌انداز می‌شود. لاکان با ورود به قلمرو زنانگی، مفهوم «نه-همه» را معرفی می‌کند. او پیشنهاد می‌کند کسانی که از موضع عرفانی زنانه صحبت می‌کنند، کاملاً در مرزهای تعیین‌شده توسط گفتمان هنجاری محصور نمی‌شوند. بخشی از امر زنانه بدون قید و بند باقی می‌ماند و با شکل عرفانی یا مقدس ژوئیسانس تلاقی می‌کند. علاوه بر این، این «شیوه ی زنانه» دقیقاً هدف تحلیل به معنی واقعی کلمه است. من کاملاً معتقدم که همه ی مدیران معنوی باید درک کاملی از روانشناسی و روان‌درمانی داشته باشند، که منعکس کننده ی یک سنت دیرینه است. رویکرد لاکان به روانکاوی بیشتر با جهت‌گیری بنیادی یوحنای صلیبی همسو است. و بخشی از من واقعاً فکر می‌کند که لاکان با زیرکی سنت عرفانی کاتولیک را درک کرده است. این درکی بود که مشخصاً پیشامدرن بود و آن را خارج از دیدگاه روانشناختی عموماً «تجربه‌گرا»تر در رشد قرار می‌داد. در واقع، لاکان این را به وضوح بیان می‌کند وقتی می‌گوید:

پیچیدگی‌های مسیر معنوی که در طول قرن‌ها در مسیر مطالبه ی حقیقت - مطالبه‌ای که بدون شک با تجسم بی‌رحمانه این دیگری مرتبط است، اما در تلاش برای پاک کردن هرگونه محبت دیگری از دل و جان مردم، کار نسبتاً خوبی در آشکارسازی لایه‌های پنهان انجام داده است - بسط یافته‌اند. این کافی است تا روانکاو را مجبور به تکامل در منطقه‌ای کند که روانشناسی آکادمیک هرگز جز از طریق یک دوربین جاسوسی به آن نپرداخته است.

لکان واضح است؛ او آشکارا می‌گوید که جهت‌گیری معنوی از نظر تاریخی به دنبال حقیقت بوده است، حتی اگر این جستجو را از طریق یک لنز ذات‌گرایانه به تصویر کشیده باشد. این رویکرد سعی داشت عمیق‌ترین احساسات افراد را به طور غیرمستقیم پالایش کند. اگرچه روانشناسی آکادمیک از این حوزه غافل شده است، اما این حوزه برای روانکاو بسیار مهم است. با این وجود، لکان، به عنوان لکان، مجبور بود این نظریه‌ها را به طور غیرمستقیم در سمینارهای خود ارائه دهد، گویی برای مخاطبانی که عمیقاً به الهیات مشکوک هستند. ترسیم شباهت‌هایی بین تفسیر دنیس ترنر از «شب تاریک روح» اثر یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی ژاک لاکان، شک و تردید مشترکی را نسبت به تجربه‌گرایی آشکار می‌کند. همانطور که ترنر معتقد است «شب تاریک» در برابر طبقه‌بندی به عنوان یک «تجربه» مقاومت می‌کند، کار لاکان نیز تأکید تجربی و درون‌نگرانه ی موجود در روانشناسی خود و روانشناسی عمق را نقد می‌کند. از نظر لاکان، عمق روان انسان را نمی‌توان صرفاً به عنوان مجموعه‌ای از تجربیات، احساسات یا درون‌نگری‌ها درک کرد؛ بلکه مانند زبانی با امیال ناخودآگاه مرموز و شبکه‌های نمادین خود ساختار یافته است. بنابراین، کار تحلیلی نه بر غوطه‌ور شدن در تجربیات یا کاوش در اعماق ایگو، بلکه بر کاوش در بازی پیچیده‌ی دال‌ها و حقیقت گفتاریِ روانکاوی شونده تمرکز دارد. این امر، تأکید ترنر بر حضور خدا به عنوان چیزی فراتر از مفهوم‌سازی یا تجربه‌ی انسانی را منعکس می‌کند و به ما یادآوری می‌کند که برخی از عمیق‌ترین جنبه‌های وجود، از دسته‌بندی‌های تجربی آسان می‌گریزند. برخلاف مک‌کیب، که طرفدار درک روح انسان به عنوان امری اساساً زبانی است، لکان بر ابعاد نمادین و ساختاری زبان و تأثیرات آنها بر ناخودآگاه تأکید می‌کند. از نظر مک‌کیب، روح تا حدی مانند زبان ساختار یافته است که می‌توانیم از زبان استفاده کنیم. در حالی که از نظر لکان، این ناخودآگاه است که مانند زبان ساختار یافته است. اگر مک‌کیب در پی رفع توهم روح به عنوان چیزی کوچک و شبح‌وار در درون ما بود، لکان نیز با مفهوم ناخودآگاه خود کاری مشابه انجام می‌داد. این به آن معنا نیست که لاکان مخفیانه یک کاتولیک معتقد بود - اگرچه برخی مغرضانه چنین استدلال می‌کنند - بلکه به این معناست که تقریباً چیزی عرفانی در مورد مفهوم او از امر واقعی و کاربرد آن وجود دارد. و چرا این تعجب‌آور نباشد زیرا لاکان مستقیماً در سمینار XX در مورد این موضوع صحبت می‌کند؟ من در مورد جزئیات پیچیده و چالش‌های مجموعه آثار لکانی بحث نخواهم کرد؛ دیگران که از من متبحرتر هستند، این کار را انجام داده‌اند. نکته ی اصلی من در اینجا این است که لکان برای سنت عرفانی کاتولیک احترام زیادی قائل بود. دیدگاه‌های او در مورد توسعه ی خود از طریق زبان و استفاده از آن در عمل بالینی، در اعمال معنوی کاتولیک اهمیت پیدا می‌کند. با به‌کارگیری برخی از نظریه‌های لکان، می‌توانیم از روند رو به رشد تجربه‌گرایی که در حال حاضر بسیاری از اعمال معنوی را شکل می‌دهد، فاصله بگیریم. آشنایی با نظریه‌های لاکان و درک کاربرد بالینی آنها برای بسیاری مفید خواهد بود. سه جنبه ی کلیدی از کار لاکان وجود دارد که من آنها را به ویژه ارزشمند می‌دانم: تأکید بر زبان و هنر گوش دادن، کاوش او در مورد «واقعیت» به عنوان حد و مرز، و اولویت دادن به دگرگونی و مواجهه ی ذهنی بر پدیده‌های صرفاً تجربی. هدایت معنوی، شکلی مقدس از گوش دادن است که شامل سه جزء جدایی‌ناپذیر می‌شود: روح‌القدس، راهنمای معنوی و شخصی که به دنبال راهنمایی است (راهنمایی‌شونده). در اصل، هدایت معنوی با هدف تقویت رابطه ی عمیق‌تر با خدا انجام می‌شود. روح‌القدس به عنوان نیروی هدایتگر عمل می‌کند و به طور فعال در زندگی هر دو، یعنی راهنما و رهرو، مشارکت دارد و آنها را به شناخت و ارتباط با حضور خدا ترغیب می‌کند. این یکی از عوامل متمایزکننده ی هدایت معنوی یوحنای صلیبی است. نقش مدیر معنوی این است که با دقت به تکانه‌های ظریف روح القدس در تجربیات مشترک فرد هدایت شونده گوش دهد و آنها را تشخیص دهد و درک آنها از نقش خدا در زندگی‌شان را تسهیل کند. این فرآیند به افراد کمک می‌کند تا دست خدا را در فعالیت‌های روزانه ی خود ببینند، رسالت‌های او را درک کنند و از موانعی که مانع پیشرفت معنوی آنها می‌شود، آگاه شوند. همه، از جمله مدیر معنوی، صرف نظر از مرحله‌ای که در سفر معنوی خود دارند، می‌توانند از تعامل با یک مدیر معنوی برای تعمیق رابطه ی خود با مسیح بهره‌مند شوند. مانند جهت‌گیری معنوی سنتی، تحلیل لکانی یک رشته ی شنیداری است که عملکرد متفاوتی دارد. من فکر می‌کنم می‌توان آن را «گوش دادن آپوفاتیک» نامید. این روش بدون گوش دادن به معنا گوش می‌دهد. ایده ی «سوم» در مرکز این مفهوم قرار دارد که به نظم نمادین در اصطلاحات لکانی اشاره دارد: قلمرو زبان، قوانین و هنجارهای اجتماعی که امیال و هویت‌های ما را شکل می‌دهند و ساختار می‌دهند. لکان ادعا می‌کند که «روح القدس ورود دال به جهان است». این قلمرو نمادین از تجربیات مستقیم فرد (خیالی) و جنبه ی غیرقابل درک و غیرقابل توصیف تجربه (واقعی) متمایز است. در تحلیل لکانی، تحلیلگر به معنای سنتی درمانی که به دنبال معنا یا تلاش برای درک مستقیم روایت بیمار است، گوش نمی‌دهد. در عوض، تحلیلگر "به صورت جانبی گوش می‌دهد". این بدان معناست که آنها به لغزش‌ها، گسست‌ها و ناهماهنگی‌های موجود در گفتمان فرد توجه می‌کنند. با انجام این کار، تحلیلگر به تجلیات ناخودآگاه گوش می‌دهد و هدفش تشخیص ساختارها و خواسته‌های زیربنایی است که به طور غیرمستقیم از طریق زبان بیان می‌شوند. به این ترتیب، تمرکز کمتر بر محتوای آشکار آنچه گفته می‌شود و بیشتر بر نحوه ی بیان آن، شکاف‌های روایت و ویژگی‌های زبانی است، زیرا این موارد اغلب بیشتر در مورد خواسته‌ها و تعارض‌های ناخودآگاه فرد مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرند. در این جلسات، آشکار می‌شود که افراد تحت روانکاوی با چیزی غیرقابل توصیف و گریزان دست و پنجه نرم می‌کنند. این جنبه ی گریزان همان چیزی است که لاکان آن را امر واقع می‌نامد. هدف محوری سفر روانکاوی، رسیدن به این مرز است. با مواجهه با این لبه، چارچوب زبانی که درک ما از جهان را می‌سازد، شروع به از هم پاشیدن می‌کند. این لحظه از خودگشایی عمیق، راه را برای تولد چیزی بدیع هموار می‌کند. برای یوحنای صلیبی، شب تاریک نمایانگر یک بحران معنوی عمیق است، زمانی که به نظر می‌رسد تمام مفاهیم آشنا از خدا و خود در حال از بین رفتن هستند. این یک مرحله‌ی تطهیر است، جایی که روح از تعلقات و آسایش‌هایش عاری می‌شود و آن را در ویرانی فرو می‌برد. به طور مشابه، در تحلیل لاکانی، رویارویی با امر واقعی - نقطه‌ای فراتر از زبان، نمادسازی و تجربه - منجر به فروپاشی جهان‌بینی تثبیت‌شده‌ی فرد می‌شود. همانطور که شب تاریک به عنوان یک مرحله‌ی گذار منجر به اتحاد صمیمانه‌تر با الوهیت در عرفان یوحنا می‌شود، مواجهه با امر واقعی در تحلیل لاکانی می‌تواند به درک جدید و دگرگون‌کننده‌ای از خود منجر شود. همانطور که ماری هلن بروس با اشاره به هدف زنانه‌ی عرفانی تحلیل در مورد «گذر» بیان می‌کند:

گذار از تحلیل‌شونده به تحلیلگر، بسیج منطق «نه-همه»، غوطه‌وری در ناشناخته‌ها است. این عبارت که در زبان فرانسه هم‌آوا است، می‌تواند به صورت «un» یا «One» خوانده شود. در واقع، مسئله، موافقت با اشغال آن جایگاهی است که جی.-ای. میلر، در دوره ی آموزشی خود در سال‌های ۲۰۰۷-۲۰۰۸، آن را به عنوان « place de plus personne» توصیف کرد - جایگاهی که دیگر هیچ‌کس در آن نیست. خلأ، پوچی. او با اشاره به اینکه حقیقت با ژوئیسانس مرتبط است، پیشنهاد داد که حقیقت در مورد خودش می‌گوید: "من شیطانم، من شیطانم، من مرا بی‌آبرو می‌کنم، من از من دفاع می‌کنم. من جاخالی می‌دهم، من فرار می‌کنم، من فرار می‌کنم، من جاخالی می‌دهم."

هر دو رویکرد بر ضرورت عبور از یک خلاء یا تهی بودن چالش‌برانگیز و اغلب دردناک برای رسیدن به حقیقت یا درک عمیق‌تر تأکید دارند. تأکید بر این نکته ضروری است که آموزه‌های معنوی یوحنای صلیبی و رویکرد روانکاوی لاکان، دو ماهیت متمایز هستند. این موضوع اهمیت ابعاد تجربی در معنویت و جهت‌گیری معنوی را تضعیف نمی‌کند. با این حال، در شرایط مدرن که در آن تجاری‌سازی گسترده ی آنچه که ممکن است توسط دنیای دیجیتال «تجربه‌گرایی مثبت» نامیده شود، همراه با رویکرد درمانی رقیق‌شده‌ای که اغلب با اصول اخلاقی اشتباه گرفته می‌شود، وجود دارد، دلیلی قانع‌کننده برای یک مسیر معنوی همسو با شکلی از روانکاوی وجود دارد که صرفا تجربه یا قانون‌گرایی سختگیرانه را در اولویت قرار نمی‌دهد. در جهت‌گیری معنوی، نیاز مبرمی به احیای زبانی متمرکز بر مواجهه با خدا وجود دارد که منجر به تحول عمیق می‌شود، نه صرفاً انباشت سرمایه ی معنوی یا عاطفی.»:

“The Return to the Mystical: Jacques Lacan, John of the Cross, and the Christian Tradition”

by Mark Gerard Murphy: church life journal of university of notredam: August 25, 2023

شاید خدا وقتی انکار میشود، راحت تر کمین میکند و بهتر میتواند موانع روحانی سر راه انسان های طالب حقیقت را تضعیف کند، امری که در آشکارگی و در حالتی که اسیر محدودیت های زبانی شده است و شرایع دست و پایش را بسته اند ممکن نمیگردد.

کوه شغال: آیا دنیا قبل از استعمار، یک جنگل کاملا وحشی بود؟!

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1947 ایندیانا جونز موقع کاوش در خرابه های بابل، به طور اتفاقی به متونی درباره ی طرح ساخت یک ماشین پیشرفته ی جادویی در دوران سلطنت نبوکدنصر برخورد. این کار نیمه تمام رها شده بود، اما قطعات ساخته شده تحت مدیریت جادوگری به نام URGON که یکی از چهار شاگرد انسانی مردوخ خدای بابل بود، به شرق دور منتقل شده بودند. جستجوی ایندیانا جونز درباره ی سرنوشت این ماشین، او را به قزاقستان رسانید جایی که ایندیانا جونز در شرق آن و در نزدیکی مرز چین با سرزمین طلسم شده ی شمبهلا برخورد نمود. اورگون به عنوان یک راهب در اینجا مشغول فعالیت شده و کم کم اختیار سرزمین را به دست گرفته، غول هایی یخی را به وجود آورده و به استخدام خود درآورده بود. ایندیانا جونز با پیرزنی مقدس روبرو شد که توسط اورگون در شمبهلا زندانی شده بود و برای ایندیانا جونز از بت متحرک جهنمی ای سخن میگفت که احتمال دارد جهان را به خطر انداخته باشد. ایندیانا جونز در آنجا با مامورین اتحاد جماهیر شوروی هم برخورد کرد که قصد به دست آوردن ماشین جهنمی اورگون را داشتند.

این داستان، در بازی کامپیوتری "ایندیانا جونز و ماشین جهنمی" مطرح شده اند که در سال 1999 ساخته شد؛ زمانی که روسیه کم کم از این که امریکا او را شریک خود کند ناامید شده و احساس خشم و تلافی جویی میکرد. روسیه به سرزمین های از دست رفته اش در اتحاد جماهیر شوروی سابق چشم داشت و از طریق بازگشت به میراث ترکی-مغولی و آسیایی خود، قصد جلب دوباره ی دول جدید آسیایی برای اتحاد با خود را داشت. پیوستگی این میراث با شمنیسم بودایی، دلیل خوبی برای تمرکز دوباره ی غرب روی افسانه های شمبلا بود که بیشتر به خاطر نازی ها در غرب شهره شده بودند، اما روسیه و ژاپن هم در دوران رقابت خود برای تصرف آسیای مرکزی به آن توجه ویژه داشتند و روسیه خود را و ژاپن نیز خود را برای مغولستانی ها و قزاقستانی ها شمبلا معرفی میکردند.

در افسانه های بودایی تبتی، از یک شمبالای زمینی یا بهشت شمالی سخن رفته که با یک شامبالای آسمانی در ارتباط بوده است. یک نقشه ی منتشر شده در آنتورپ بلژیک و منسوب به قرن17، شامبالا را در محلی نامعلوم از آسیای مرکزی نشان میدهد. مسافران اولیه ی یسوعی در آسیای مرکزی، مانند پدر استفان کاسلا، وجود قلمرو ناشناخته ای به نام "زمبلا" را ثبت کرده اند. اشاره گرهای جغرافیایی وجود دارند ولی نامجاهای مربوطه اینقدر به طور بی نظمانه در سراسر آسیای مرکزی تکرار شده اند که واقعا نمیتوان یک محل قطعی را تعیین کرد. به روایتی این سرزمین پر نعمت، در صحرای گبی و در جزیره ی سفید در محل دریایی قرار داشته است که اکنون فقط دریاچه های شن و ماسه از آن به جا مانده و خود جزیره تبدیل به کوهستان شده است. در آن دوران دور، رویدادی بزرگ رخ داد: ارابه ی پسران آتش، اربابان شعله از ستاره ی زهره، با غرشی سهمگین و احاطه شده توسط توده های آتش سوزان، بر فراز جزیره معلق ماند. شامبالایی که جزیره ی سفید واقع در گبی کنونی را شامل میشود، به دره ها و دخمه های پنهان بسیاری در آسیا مربوط است. اندرو توماس معتقد بود دلیل این است که بعد از یک فاجعه ی کیهانی –و اندرو توماس درباره ی ارتباط احتمالی آن فاجعه با سیاره ی زهره با ولیکوفسکی موافق است- که اثرات مهیبش سراسر جهان را دچار بحران کرد، تمدن ها را نابود نمود و انسان های سراسر زمین را به مرحله ی توحش رساند، افراد دانایی که هنوز میخواستند ارتباط خود با حکمت پیشین را حفظ کنند و حتی المقدور از صحنه ی جنگ های جاهلانه و طمعکارانه ی مردمان عادی در وضعیت بی نظمی به دور باشند، همانطورکه افسانه های مختلف از هیمالیا و مغولستان و چین و خاورمیانه و حتی اروپا نشان میدهند، به کوهستان ها و جنگل ها و نواحی دور از هیاهوی انسان ها پناه بردند و درآنجاها گاها صومعه هایی برای تربیت نسل های جدید ایجاد کردند و به عقیده ی توماس، طبیعی بوده که شمبالای ذکر شده در افسانه های تبت و مغولستان، یکی از همین مراکز دانش بوده باشد که بعد از نابودی، در جوامع سری کوچکتری به حیات خود ادامه داده است. این جامعه میتوانسته همان بهشت افسانه ای الهه شی وانگ مو در کوهستان کون لون بنا بر اساطیر چین مرکزی باشد که لائوتزو برای یافتنش به غرب سفر کرد و نیز محل پل سابق رابط آسمان و زمین در افسانه های ژاپنی که جایگاهش در غرب ثبت شده بود. ولی رابرت سولاریون معتقد است که آنچه برای تبتی ها در شمال و ناچارا برای چین مرکزی و ژاپن در غرب قرار داشته است فقط انتقال جغرافیایی شمال دورتری به یک شمال نزدیکتر در تصورات مردم گوشه گیر هیمالیا بوده که از بزرگی دنیا خبر نداشته اند. بدین ترتیب شمبلای شمالی هیمالیا میتواند نسخه ی دیگر آزگارد یا سرزمین خدایان وایکینگ ها بنا بر اداها، و هایپربوریا یا سرزمین تاریک رازوران شمالی از دید منابع یونانی باشد. به عبارت دیگر، بهشت اساطیری شمبلا نسخه ی دیگری از کوه کیهانی یا درخت یگدراسیل است که عمود جهان است و معمولا محلش در قطب شمال تلقی میشده است. از دید سولاریون، کوه صهیون در کتاب مقدس، کوه المپ که خدایان اساطیر یونانی در آن ساکنند، و کوه MERU در اساطیر هندی، هر سه در چنین موقعیتی قرار دارند.:

“THE HOME OF THE GODS”: ROBERT SOLARION: AUG 2004: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

کوه کیهانی به عنوان رابط آسمان و زمین، به این خاطر محل سکونت خدا و محل بهشت تلقی میشود که جاده ای به جهانی دیگر است. از دید دیوید وارنر متیزن، ترک این جهان توسط روح انسان موقع تجسد در جسم زمینی، و بازگشتش به آن در هنگام مرگ، همان خروج بنی اسرائیل از ارض موعود به مقصد مصر و بازگشت از مصر به آن است. روح جاودانه است چون از خدا ریشه میگیرد و بنابراین هر کدام از ما میتوانیم مانند عیسی مسیح یهودی تبار در زندگینامه ی مسیحیش، خدای انسان شده باشیم. متیزن، علت یکسان بودن زمان تولد خدای خورشید و عیسی مسیح در کریسمس را در خدای انسان شده بودن مسیح، و الگوی اولیه بودن مسیح و خورشید در هبوط روح خدایی به درون جسم زمینی برای همه ی انسانها میداند. خورشیدی که در غروبدم از آسمان به زمین هبوط میکند، تمثیلی از روح آسمانی و الهی است که به جهان مادی هبوط میکند و جهان مادی برای روح بهشتی، حکم جهنم زیر زمین برای خورشید آسمانی را دارد. غروب، در حکم پیروزی تاریکی بر روشنایی است و تاریکترین شب سال در انقلاب زمستانی، تمثیل خوبی برای اوج پیروزی تاریکی و زندانی شدن بخشی از خدای روشنایی در زمین جهنمی است. به همین دلیل هم هست که مسیح در آغاز زمستان متولد میشود. تولد مسیح ایزدی در زمین دوزخی، زندانی شدن او در جهان مادی را نشان میدهد و مرگش رهایی از این زندان است. به همین دلیل هم هست که مسیح در آغاز بهار که آغاز پیروزی نور بر تاریکی است، از جهان ما پر میکشد. متیزن، این که دوره ی تبلیغ عمومی عیسی مسیح در سه انجیل رسمی، یک سال است را به تشبیه فعالیت مسیح به چرخه ی یک ساله ی تقویم خورشیدی مربوط میکند. دیدیه لاکاپله بر اساس همین سرمشق، سه ساله بودن دوره ی تبلیغ عمومی مسیح در چهارمین انجیل رسمی (انجیل یوحنا) را به یک دوره ی سه مرحله ای تشبیه میکند که هر مرحله اش جانشین یک ماه زمستان شده است. لاکاپله روش متیزن را که محل تمام اسطوره های اصلی کتاب مقدس یهودی-مسیحی و حماسه ی هومری را نه در زمین بلکه در آسمان و در قلمرو ستارگان و صور فلکی میداند، روشی مناسب برای ردیابی داستان های تاریخ رسمی کشورهای مختلف میشمارد که بسیاریشان از روی کتاب مقدس کپی برداری و بومی شده اند و بنابراین هیچ کدام در زمین جغرافیایی خاصی اتفاق نیفتاده اند. با این حال، خود متیزن به این نتیجه نرسیده و دلیلش هم به عقیده ی لاکاپله، راه رفتن دقیق متیزن روی مرزهای مشخص کارهای چند نویسنده ی خاص است که از گسترش دادن زمینه ی کار هر کدام میتوان نتایج متفاوتی گرفت. یکی از آنها فلاویو باربیرو است که موضوع نجومی بودن اساطیر کتاب مقدس را متیزن تا حدود زیادی مدیون او است. باربیرو به نوعی "رازوری یهودی" اعتقاد داشت که در دوران فعالیت یهودی ها در بابل، با دخل و تصرف در عرفان بابلی به وجود آمدند و در دوران جنگ های یهود با روم، کاربرد سیاسی خاصی یافتند. به نظر باربیرو این یهود بودند که با وساطت فلاویوس جوزفوس، وسپازیان را که تازه از تبعید به میدان جنگ با یهود فرستاده شده بود، تامین مالی کردند تا به تخت امپراطوری برسد و به همین خاطر هم هست که میبینیم پس از امپراطور شدن وسپازیان، از 24 خاخام اعظم یهود، 15 نفر زنده مانده اند که همگی در رم ساکن میشوند. یعنی از این پس یهودیان به اندازه ی رومیان در روم قدرتمندند و نوعی مذهب میانگین میسازند که تشرع کتاب مقدس، جنبه ی عمومی آن را، و میترائیسم اخوت لژیون های رومی، جنبه ی عرفانی و رازورانه ی آن را تشکیل میدهد. برای عوام به زبان قشری و پوسته ای، و برای خواص به زبان باطنی و هسته ای، کیش سازی میشود و میترا خدای خورشید برای خواص، همان عیسی مسیح برای عوام است. به نظر باربیرو با به قدرت رسیدن کنستانتین، مذهب خواص یا میترائیسم ملغی میشود ولی با احیای روم توسط شارلمان بازسازی میشود و بعدا به فراماسونری تبدیل میشود. همانطورکه میدانیم در تاریخ رسمی، فراماسونری فقط در سال 1717 تاسیس میشود و به نظر لاکاپله کاملا منطقی است که اتفاقات این دوره به صورت بدلی در تاریخی باستانی تر برای الگوسازی بازنویسی شده باشند. این دوره معاصر امپراطوری عثمانی است و لاکاپله توجه میدهد که تصویرسازی عمومی از یهودیان دوران جوزفوس، آنها را شبیه مردم دوران متاخر عثمانی نشان میدهد، انگار که یهودیه ی معلق بین پایان دوران حشمونیان و آغاز سلطه ی روم، همان عثمانی دوران نفوذ حکومت های مسیحی اروپایی (روم مقدس) در آن است. با توجه به این که باربیرو عیسی مسیح را شخصیتی تاریخی نمیداند، به نظر نمیرسد این موضوع خللی در بنیاد نظریه ی او ایجاد کند. مشکل فقط در اصرار او بر شکل گیری زندگینامه ی مسیح در اناجیل، از زندگینامه های امپراطوران فلاویان چون وسپازیان و تیتوس و دومیتیان است درحالیکه هر 12 امپراطور روم در گزارش سوئتونیوس، مشابهت هایی با مسیح دارند و به نظر میرسد همه شان بر اساس الگوی اصلی امپراطوران روم یعنی ژولیوس سزار، نسخه های مختلف مسیح باشند. بیش از حد تاریخی شدن موضوع با نسبت داده شدن آن به یک زمان خاص یعنی قرن اول میلادی که حدود 2000سال قبل از زمان ما است، دغدغه ی متیزن نیست چون او تا حدود زیادی تحت تاثیر نظریه ی جورج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب «آسیاب هملت» (1969) هم هست که به تاثیرگیری اسطوره های نجومی از تحولات اعصار فلکی در مقیاس های چندهزارساله معتقدند. سانتیلانا و دچند، در کتابشان دورانی را ردیابی میکنند که در کیهانشناسی هزیودی، به عصر طلایی کرونوس یا ساتورن –خدای زحل- شهره است و در آن انسان ها از همه ی امکانات مادی برخوردار و فاقد نظام طبقاتی بودند. نویسندگان، عصر طلایی ساتورن را با دیگر افسانه های عصر طلایی در گزارش های به عمل آمده از مردم جهان ردیابی میکنند و به این نتیجه میرسند که در آن زمان، زحل، خورشید زمین بوده و در محل قطب شمال واقع بوده و هیچ طلوع و غروبی اتفاق نمی افتاده است. آنها دوران مربوطه را معادل با عصر فلکی "جوزا" یا دو پیکر بین 8000سال تا 6000سال قبل میدانند و معتقدند که این، همان بهشتی است که با اخراج آدم از آن، تاریخ 6000ساله ی انسان به روایت مذهب یهودی-مسیحی در عصر فلکی "ثور" (ورزاو) بین 6000 تا 4000سال پیش آغاز میشود. این دوران، معادل با دوران قتل ازیریس به دست برادرش سیت است. نویسندگان، ازیریس را با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میکنند و سیت را صورت فلکی ثور تلقی میکنند که به نظر میرسد به جنگ جبار میرود. یهودیت پس از این دوران و در عصر حمل (گوسفند) بین 4000 تا 2000سال پیش می آید و با پایان عصر حمل، یهوه خدای یهود به شکل عیسی مسیح و تحت عنوان "بره ی خدا" که همان گوسفند برج حمل است، قربانی میشود تا عصر حوت (ماهی ها) که عصر فلکی ما است آغاز شود. لاکاپله بعید میداند که این تقسیمبندی های زمانی درست باشد و میگوید برای نظم دادن به وقایع دوران ماقبل یهودیت و مسیحیت، زمانسنجی بر اساس تقدیم های اعصار فلکی را موضوع خیالپردازی میکردند. اما هنوز آنچه هدف زمانبندی قرار میگرفت، اسطوره های نجومی و روحانی بودند که بعضا زمینی شده بودند. بنابراین بهشت عصر جوزا وجود دارد، ولی عصر حکومت ساتورن بر زمین نیست بلکه دوران اقامت روح در بهشتی فرازمینی است قبل از این که همچون آدم ابوالبشر از آن اخراج شود. در بسیاری از مذاهب عرفانی قدیم، روح انسان موقع هبوط به زمین، به دو بخش تقسیم میشود: قسمتی که در جسم زمینی ساکن و به غرایز نفسانی آن آلوده میشود و قسمت دیگری [در اسلام معروف به "طباع تام"] که به صورت یک همزاد راهنما جدا از آن میماند و سعی میکند تا نیمه ی جسمانی را به سمت خوبی ها هدایت کند. رابطه ی آنها مشابه رابطه ی کاستور جسمانی تر و پولوکس روحانی تر در زوج دیوسکوری است که مشهورترین نامزدهای دو انسان برج جمینی یا جوزا هستند. در برج بعدی یا برج ثور، صمیمیت این دو، جای به نزاع دو همزاد میدهد که ازیریس و سیت هستند و هر دو، نیمه های مقابل رع یا خدای خورشید قبطی را نمایندگی میکنند که خدای زحل و معادل ساتورن هم هست. این ساتورن همان کرونوس فنیقی یا ال است که بعد از سرنگون کردن و کشتن پدرش اورانوس، برای آرام کردن روح پدرش یک پسر خود را برای اورانوس قربانی کرد و همین کار را هم بعدا یهوه با قربانی کردن پسرش مسیح تکرار نمود. منتها قربانی عصر ورزاو آسمانی، گاو زمینی است و قربانی عصر قوچ آسمانی، گوسفند زمینی. توجه داریم که مسیح، یک بخش از یهوه است و در مورد ازیریس یا جبار هم او در مصاف با ورزاو دارد یک جنبه از خودش را قربانی میکند. درحالیکه تجسم مشهور ازیریس ورزاو است، دشمنش سیت در صورتی با ثور ارتباط برقرار میکند که با ستاره ی درخشان الدبران در آن صورت فلکی تطبیق شود. بنابراین یک بخش از خدای ورزاو در مقابل بقیه ی آن می ایستد و باعث میشود تا ازیریس در قالب یک ورزاو تکه تکه شود. پای کنده شده ی ثور به قطب شمال منتقل میشود و تبدیل به صورت فلکی دب اکبر میشود که موکل قطب شمال و قلمرو تاریکی است و ارتباط زحل با قطب شمال هم اینجا به وجود می آید. هفت ستاره ی دب اکبر را گاها هفت پسر هورس میشمردند که درواقع میشود همان هفت جزو هورس که روی هم خود او را میسازند. انگار که سیت، ازیریس را تکه تکه کرده باشد تا به شکل هورس بازسازی شود، اگرچه این بازسازی مقابل خود سیت قرار میگیرد. میدانیم که یکی از محبوب ترین تجسم های حیوانی سیت، خر بود و خر تا چند قرن قبل، تجسم محبوب خدای یهودی-مسیحی هم بود. سمسون پهلوان مشهور یهودی در تورات که نامش به معنی خورشیدی است، با یک آرواره ی خر، دشمنانش را میکشت چون جانشینی برای سیت بود. مقابله ی او با پلستینی های پیرو داگون، نسخه ی دیگر رودررویی پیروان سیت با پیروان ازیریس بود. ازآنجاکه ازیریس به ورزاو مجسم است، مقابله ی اخیر، مقابله ی یهودیان راستکیش با اسرائیلی های پرستنده ی گوساله ی طلایی است. موسی که بت گوساله ی طلایی را میشکند، خود سیت است که ازیریس را میکشد و همو است که در فرقه ی میترائیسم، در قالب میترا در حال قربانی کردن ورزاو ظاهر میشود. از طرف دیگر، سیت، خود ازیریس ورزاو است که علیه گذشته ی خود طغیان کرده و به همین دلیل هم موسی در نگاره های عتیق با شاخ های گاو ترسیم میشود. زرتشتی گری این طغیان یهودیت علیه گذشته ی خود را با تناقض بیشتری حفظ کرده است. میترا در زرتشتی گری خدای مقدسی است ولی گاوکشی میترا را اهریمن انجام میدهد که شیطانی شرور است و مقابل اهوره مزدا یا خدای خیر قرار دارد و از طرفی گاو همچنان یکی از مقدس ترین موجودات در مذهب زرتشت است. امروزه فرقه ی میترا را به ایران نسبت میدهند و لاکاپله یک دلیل این موضوع را این میداند که ایران در گذشته به "یهودیه" شهرت داشته است. به همین ترتیب، زرتشتی های هندی، پیامبر خود زرتشت را به ایران نسبت میدادند تا انقلاب زرتشت علیه میترائیسم سنتی درآنجا رقم بخورد دقیقا به خاطر این که ایران، سرزمین یهود دانسته میشد. انقلاب مشابهی در اروپا با شکل گیری مسیحیت کاتولیک علیه مسیحیت یوهانی رقم خورد. مسیحیت یوهانی که تمپلارها –موجدان فراماسونری- به آن تعلق داشتند، رمزگراتر بود و کاتولیسیسم عوامگرا بود. طغیان کاتولیسیسم همان سرکوب تمپلارها با همکاری پاپ کلیسای رم است اگرچه مطابق تاریخ رسمی، کلیساهای مخصوص تمپلارها تا زمان انقلاب فرانسه یعنی دقیقا همان موقع که فراماسونری زبانزد شد دایر بودند. کلیسای کاتولیک رم، روی مقبره ی سنت پیتر یا پطرس قدیس بنا شده بود که یوهانی ها معتقد بودند حق قانونی پسرعموی جوان مسیح یعنی یوحنا در جانشینی مسیح را خورده است. نسبت یوحنای حواری با مسیحیت راستکیش، بازسازی نسبت خود مسیح با یک یوحنای دیگر یعنی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی بود. تا قبل از قتل یحیی، اقبال به او به عنوان مسیح، بیش از عیسی بود. پیروان او یعنی مندایی ها، "نُصَیری" نامیده میشدند نامی که بعدا به صورت های ناصری و نصرانی، مختص مسیحیان باب شد. همه ی اینها با درس آموزی تمپلارها نزد باطنی های مسلمان مرتبطند به طوری که لاکاپله معتقد است موسای ماقبل تورات و یوحنای تعمیددهنده، هر دو ابتدائا نسخه هایی از محمد پیامبر اسلام بوده اند. هر گونه تغییری که بعد از چنین انقلابی پیش آمد، در حکم به حرکت درآمدن خدا در قلمرو زمینی است که در آن، زمان عامل تغییر است. داستان ابراهیم که «اور کسدیم» را ترک گفت چون از پرستش ستاره هایی که افول میکنند توسط کلدانیان ناراضی بود، حکایت روحی اسیر شده در جسم است که وضعیت متغیر فعلی را دوست نمیدارد و به ثبات در بهشتی که از آن آمده است متوجه است. این روح، همان ساتورن بهشت قطب شمال که در آن طلوع و غروب اتفاق نمی افتد نیز هست. وقتی ابراهیم پسرش را برای ال علیون قربانی میکند، درواقع دارد قربانی شدن پسر ساتورن برای اورانوس را تکرار میکند. سقوط اورانوس به تارتاروس یا دوزخ توسط پسرش زئوس/ژوپیتر در پایان عصر طلایی، همان تبعید ابراهیم از بهشت به زمین است و زئوس همان سیت است که با درافتادن با نیمه ی مقابل خود (ازیریس) کلیت خود که رع یا ساتورن باشد را مخدوش کرده است. بعد از تغییر محتوای ازیریس به تاریکی قطبی، تاریکی که نماد جسمانیت است به نام مبارزه با شر، عرصه ی روحانی زمین را تحت سیطره میگیرد و سزای جنایات یهود، با کفر رومی که در حال آذین شدن به مسیحیت است گرفته میشود. کفر رومی، مسیح را تعریف میکند و بعد از آن که خود را به شکل مسیح درآورد، آن مسیح نامی را که به وجود آورده است حذف میکند. در تاریخ روم، این با ترور الیعازر یهودی که ادعای مسیحیت دارد توسط ژنرال تیتوس رومی اتفاق می افتد. نام الی عازر ترکیب نام های ال/الی/اله با آسور یا سرور/خدا است. در نوشته های یونانی-رومی، عنوان ال با ساتورن یا کرونوس تطبیق شده است و همین ال در تورات با یهوه تطبیق میگردد. عنوان شار/سار/آسور در عنوان شارکو/شراکیم/شاروکین/سارگون برای بنیانگذار امپراطوری آکد تکرار میشود. آکدیه ی سارگون در نام، به صورت آرکادیا برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان باستان مناتبع کلاسیک غربی، بازسازی شده است. گوتی های بربر از شمال به قلمرو سارگون میتازند و نظم آکد را با هرج و مرجی جهنمی جایگزین میکنند. این شمال، همان شمال تاریک دب اکبر است. سرزمین های شمالی اکد، قلمرو کیمری ها هم تلقی میشد که در سروده های هومری، سرزمینشان غرق در تاریکی شمرده شده است. میتوان لغت "کیمر" را به قوم کم/خم یعنی تاریکی معنی کرد. "کم" مبنای نام "کمت/قبط/اجیپت" برای منطقه ی سیاهرنگ اطراف رود نیل هم هست و همانطورکه میدانیم با مصر تورات تطبیق میشود که بنی اسرائیل برای رسیدن به سرزمین مقدس، آن را ترک گفتند. درواقع مصر/کمت، همان زمین تاریک شده است و دریا یا رودخانه ای که مصر را از ارض موعود جدا میکرد، همان رودخانه ی استیکس در مرز جهان های زندگان و مردگان است. این میانپرده ی آبی که در آن، مردگان سوار بر قایقی به سمت ساحل جاودانگی رها میشوند، در بازسازی به صورت مرز دنیاهای قبلی و فعلی، به صورت سیل نوح درمی آید که کشتی نوح در آن، واسطه ی انتقال موجودات به جهان زمینی ما است. آتراهاسیس یا نسخه ی اکدی نوح برای حئا یا انکی کار میکند که خدای آب ها و آفریننده ی زمین است و البته در مقام خدای زحل، نسخه ی اکدی ساتورن هم هست. بنابراین نوح به عنوان خدایی انسان شده که در زمین پس از سیل فرود می آید، همان روح خارج شده از بهشت و نسخه ی دیگر ابراهیم است. یونس هم که در هاویه ی آبی مشابهی در شکم ماهی میرود و از آن سالم بیرون می آید، همین موقعیت را دارد، همچنین اوآنس خدای پوست ماهی پوش که از دریای کلده بیرون آمد و تمدن را به مردم آموخت. نسخه های اخیر، دقیقا به صورت فلکی حوت یا ماهی اشاره دارند تا یادآوری کنند همه ی این مسائل در همین عصر اخیر حوت پیش آمده اند. اگر گوسفندی در این میان قربانی میشود، فقط به خاطر آن است که این احتمال مطرح شده که دوران کنونی با جانشینی عصر حمل با عصر حوت شروع شده و بی نظمی عصر حمل هم به نظمی دیگر در قبل از خود، پایان بخشیده است. اما واقعیت این است که این بی نظمی، دوره ای منحصر به فرد از تاریخ نیست، بلکه بی نظمی حادث شده بر فرد انسان در دوره ی پر تلاطم بین کودکی و به آگاهی رسیدن است. دوره ی کودکی با اطاعت کودک از پدر و مادر اغلب بدون کمترین تفکری شناخته میشود و زمانی که اختیار وارد زندگی کودک بالغ شده میشود، معلوم نیست او به چه مسیری حرکت میکند. در مسیحیت کنونی که کاملا تابع نوشته های پولس است این سختگیری از جاهایی بیرون میتراود که پیرو راستکیشی افراطی پولس قدیس است در زمانی که او تحت عنوان شائول، یک یهودی دشمن مسیح بود. اما بعد از این که شائول دچار تشنج شد و از اسب افتاد به روشنبینی رسید. این سقوط، یک مرگ موقت به عنوان مابه ازایی برای دوره ی هرج و مرج جهنمی بینابینی است که پس از آن، پولس به عرفان میرسد و داستان های تورات را به صورت تمثیلی معنی میکند. دراینجا شائول تبدیل به پولس میشود. شائول همان سول به معنی خورشید است که همزمان در ارتباط با شئول به معنی جهنم است درحالیکه عنوان پولس، آپولو خدای خورشیدی هنرها و دانش ها را معرف است. تقسیمبندی قشری-باطنی مذهب هم با پولس معنی پیدا میکند و در داستان ابراهیم نهادینه میشود. از دو پسر ابراهیم، پولس، اسماعیل را به عنوان کلیسای ظاهری، و اسحاق را به عنوان کلیسای باطنی تعیین میکند. کلیسای ظاهری، مخصوص انسان هایی است که بیشتر حالات بهایمی دارند و آمادگی روبرو شدن با مضامین متفکرانه را ندارند. در فرزندان خود اسحاق، عیصوی پشمالو و پر مو، چنین حالتی را دارد و برادرش یعقوب در مقابل او می ایستد. رد این دوگانه را میتوان تا اتحاد دوگانه ی گیلگمش شاه متمدن با انکیدو غول وحشی نیمه حیوان در اساطیر اکدی ردیابی کرد. پشمالویی یحیی در مقابل عیسی هم وضعیت مشابهی دارد. یحیی لباسی از پوست گرگ پوشیده است و در وضعیتی مشابه بعضی خدایان خورشیدی وحشی قرار دارد؛ ازجمله دیونیسوس که پوست پلنگ، و هرکول که پوست شیر پوشیده اند. عیسی مسیح که باید اهلی تر به نظر برسد، به معمول ترین جانوری که از پشمش لباس درست میشود تشبیه میشود، یعنی گوسفند. گوسفندی که به جای اسحاق، توسط ابراهیم قربانی میشود، هم در جای پسر قربانی شده ی ساتورن قرار دارد و هم در جایگاه عیسای گوسفند پسر یهوه. بنابراین او اسماعیل پسر دیگر ابراهیم است که بهایمی تر است و قربانی شدنش قربانی شدن کلیسای ظاهر به جای کلیسای باطن است.:

Etoiles Immortelles (parts1-2): D. Lacapelle: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

فکرش را بکنید که چرا باید اسماعیل نماد مذهب قشری تحت اللفظی قرار بگیرد تا درحالیکه خود مسلمانان باور کرده اند که مذهبشان از نسل اسماعیل جاری شده است، مطابق فرموده ی سنت پولسی که بیشتر مسلمان ها او را نمیشناسند، اسلام قرون 19 و 20 و 21 به دژ خرافات مذهبی بدل گردد و در پای معبد مذهب راستین که اکنون فراماسونری است همچون گوسفندی ذبح و قربانی شود؟! چرا باید فراماسونری تنها مذهب راستین باقی مانده در صحنه باشد؟ این را میتوانید از ریشه گرفتن آن در بریتانیا زیر نماد مقدس بریتانیا یعنی صلیب سنت اندرو حواری عیسی مسیح دریابید.

مقبره ی بی بی عایشه در قزاقستان با سبک معماری سغدی منسوب به قرن 11میلادی

طبیعت در قزاقستان

سرهنگ وادل انگلیسی مینویسد سنت اندرو قبل از این که پیرو عیسی مسیح شود، پیرو یحیای تعمیددهنده بود و مرگ یحیی باعث شد تا به سمت عیسی برود؛ بنابراین نمادی است از یک جریان متفاوت شکست خورده که در جریان مسلط فعلی ادغام میشود. او و برادرش شمعون پطرس، از بت صیدا در کنار دریای جلیل می آمدند. بت صیدا به معنی خانه ی صیدایی ها است و در دوره ی رومی، جاده ای هم بت صیدا را مستقیما به صیدای فنیقی متصل میکرد. وادل، اینها را نشانه ای بر فنیقی بودن اولیه ی اندرو میگیرد. سنت اندرو به عنوان مبلغ مذهبی در قلمروهای سکاها/اسکیت ها، کاپادوکیه ی ختی های مرکزی، قلاطیه، بیتینیا و پونتوس در آسیای صغیر، بیزانس، تراکیه، مقدونیه، آخایا، اپیروس و در میان گوت ها فعالیت میکرد. وادل، اتحاد این قلمروها را در ورود ختی های آسیای صغیر به سکائیه و بعدا اروپا و تبدیلشان به گوت ها میداند. در پیمان نامه ی صلح میتانی ها و ختی ها خدایی به نام ایندرا حضور دارد که در هندوئیسم مشهورتر است. به نظر وادل، ایندرا اصل اندرو است. در هند، ایندرا به عنوان خدای قهرمانی که اژدهایی را میکشد تا آب ها را برای مردم آزاد کند، شناخته میشود. در سرزمین های ختی هم سنت جورج یک قهرمان اژدهاکش معروف است و به نظر وادل در ابتدا خود ایندرا/اندرو بوده است. دراینباره او روایت کلیسای سوریه را به میان می آورد از این که اندرو مردم را از اژدهای آدمخواری نجات داد و برای نابود کردن این هیولا و خدمه ی آدمخوارش، شهری را با ریختن آب روی آن غرق کرد. او این داستان را به این جمله از ریگودای8 ربط میدهد که میگوید: «ای ایندرا. با کشتن اژدها به قدرت خود، سیل ها را جاری میسازی.» در ریگودای4 آمده است که ایندرا پاروسنی بزرگ را همچون حلقه ای پشمی بر سر دارد. وادل مینویسد که سومری ها فرات را بروسو یا پروسو مینامیدند و این کلمه در اکدی پروسنی تلفظ میشده است. سنت اندرو در آخایای یونان و تحت نظر فرمانداری به نام AEGEAS به قتل رسید. به نظر وادل، هر دو کلمه تلفظ هایی از AIX/AIGOS به معنی بز نر هستند و به توتم بز وحشی ختی ها برمیگردند همانطورکه نام گوت ها نیز شبیه به لغت GOAT به معنی بز است. اساطیر مربوط به اندرو میتوانستند توسط اسکیت ها تا بریتانیا جایی که اسکات ها نام آنها را حفظ کردند رسیده باشند ولی تثبیت قتلگاهشان در یونان، باعث شد تا ادعا شود استخوان هایش از یونان به بریتانیا منتقل و در جایی به نام سنت اندروز دفن شده است. به نظر وادل، این محل نه دفنگاه استخوان های سنت اندروز بلکه نخست یک معبد ایندرا بوده است. سنت اندروز در کنار رودخانه ای به نام "پرت" قرار دارد که میتواند با نام بروتوس برای بنیانگذار بریتانیا مرتبط باشد. بروتوس از اپیروس به بریتانیا آمد که خود یکی از محل های فعالیت تبلیغی سنت اندرو بود. بین سنت اندروز و رودخانه ی دون، بندری به نام سنت سیروس قرار دارد. فقط دو قدیس به نام سیروس در مسیحیت شناخته شده اند که یکی در کارتاژ و دیگری در مصر فعالیت میکردند و مجموع این دو محل، برای وادل، موضوع فنیقی بودن این اسم را مطرح میکند. سیروس شکل یونانی نام کورو/کوروش است که یک نامزد دیگر مقام مسیح در تورات است. وادل، آن را تلفظ دیگر لقب "گورو" برای حئا یا ائا خدای آب ها در بین النهرین میداند که مانند ایندرا آب بخش بود. حئا در ابتدا به عنوان آفریننده ی زمین، با کشتن اژدهای تهامات، جهان را از جسد او آفرید ولی بعدا این عمل به پسرش بعل مردوخ منتقل شد. نبرد حئا با تهامات، نسخه ی دیگر نبرد یهوه با اژدهای لویاتان است. به نظر وادل، نام "گئورگ" یا همان سنت جورج اژدهاکش هم تلفظ دیگر گورو یا کورش است. میکائیل دیگر قهرمان اژدهاکش مسیحیت منتها در آخرالزمان است. به نظر وادل، نام او در عنوان تشحوب-میکال برای رئیس خدایان ختی دیده میشود. تشحوب گاهی به شکل مردی بالدار که پوست شیر پوشیده است نمایان میشود، چیزی که یادآور تصویر هرکول پوست شیرپوش و البته اژدهاکش است. بنابراین تسحوب میتواند همان ایندرا باشد. مانند هرکول، ایندرا قهرمانی شیرکش بود که برای در امنیت ماندن انسان ها شیرها را از بین میبرد. در کورنوال، در روز مخصوص سنت اندرو جوانان به جنگل ها میزدند و با داد و فریاد، به قول خودشان ارواح شیطانی و اجنه را فراری میدادند. به نظر وادل، این شیاطین نادیدنی، جانشینان شیرها و اژدهایانی شده اند که ایندرا میکشت. وادل، شیر را نماد کلدانیان میگیرد و میگوید که نماد شیر مرتبا با فرم عامیانه ترش یعنی گرگ جایگزین میشد که در جهانبینی های متاخر، نماد مرگ بود و مدام در مقابل شکار محبوبش بز قرار میگرفت. وادل این را از مقابله ی ختی ها و کلدانیان دور نمیبیند و اشاره میکند که فلسطین را در دوران اخناتون، قبیله ی نو-ختی "ساگاس" از مصر پس گرفتند و آنها نام از توتمشان سیگ یا بز داشتند. ساگاس را به نام کاسّا هم نام برده اند که وادل حدس میزند باید همان کاسی های معروف باشند. بز به خاطر شباهت فرم سرش به بسیاری از مردم آناطولی به توتمی رسیده بود. ولی علاوه بر آن، ریشی هم داشت که با طبع مردسالار و جنگجویانه ی مردان ختی خوب جور در می آمد. البته مردان آناطولی شاخ نداشتند ولی با گذاشتن کلاهی شاخ مانند که همان کلاه فریجی است آن را تقلید کردند. این باعث ایجاد نگاره ی بز یک شاخ شد که در اسکاتلند با اسب تک شاخ تعویض شد و به نشانه ی تضاد در پرچم بریتانیا مقابل شیر قرار گرفت هرچند معمولا به این تک شاخ ها یک ریش بز مانند داده میشد تا وابستگیشان به بز یادآوری شود.:

“the Phoenician origin of BRITONS , SCOTS , ANGLO-SAXONS”: L.A. WADDELL: 1924: Chap21

توجه کنیم که در قرون وسطی بز نماد یهودیان بوده و آنها معمولا با همان مشخصات نژاد ارمنی از آناطولی تصویر میشوند. بنابراین قتل سنت اندرو توسط آخایی ها (مردم بز) نسخه ی دیگر قتل مسیح توسط یهودیان است و در هر دو مورد، قهرمان مقتول، تبدیل به خدای قاتلان شده است. از نکات جالب در مورد بازسازی طرح داستانی اندرو/ایندرا، شمالی بودن قاتلان نسبت به مقتول است. عیسی مظهر شیر یهودا است و در بریتانیا هم اسکاتلند شمالی، تکشاخ –جانشین بز- را در مقابل شیر که نماد انگلستان جنوبی است علم کرده است. این دوگانه را میتوانید دنباله ی دوگانه ی گوتی های شمالی و آکدی های جنوبی، و حتی بربرهای شمالی اروپایی در مقابل روم باستان جنوبی تلقی کنید. اگر به لاکاپله اتکا کنیم، همه ی اینها تصرف نیروهای تاریکی بر نیروهای روشنایی برای ایجاد زمینی دورگه از روشنایی روحانیت و تاریکی مادی گرایی را نشان میدهند. همانطورکه دیدیم، شمال دراینجا جانشین تاریکی قطب شمال شده و قطب شمال توسط صورت فلکی دب اکبر کنترل میشود. دب اکبر هم دنباله ی صورت فلکی ثور (ورزاو) است که خانه ی سیاره ی زهره است و احتمالا به همین خاطر است که شمبلای بودایی مورد توجه مردان آتشین زهره قرار گرفت. در اساطیر اکدی، عیشتار الهه ی زهره و نمادش یک ستاره ی هشت پر است.

جرالد مسی، نماد ستاره ی هشت پر را به هشت سنگ گرانبهایی ربط میدهد که باطنی های درس آموز تمپلارها برای نشان دادن "پیرمرد کوهستان" یا همان شیخ الجبل که قطبشان بود روی هم میگذاشتند و ستاره ی هشتم یا بالایی نماد سر شیخ بود. مسی، هفت ستاره ی پایینی را با هفت طبقه ی آسمان بر اساس هفت سیاره ی کلدانی تطبیق میکند که به هفت طبقه ی کوه کیهانی در قطب شمال تشبیه میشدند و زیگورات های بین النهرینی بر اساس آنها در هفت طبقه ساخته میشدند. این هفت طبقه به شکل هفت ستاره ی دب اکبر (خرس بزرگ یا اورسا میجر) در آسمان قطب شمال بازسازی میشدند و آپت یا الهه ی مادر را ایجاد میکردند که ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی را میزایید و این ستاره خود به شکل یک مجموعه ی هفت ستاره ای دیگر یعنی دب اصغر رشد میکرد. در اساطیر قبطی، مدیر این عملیات، شو خدای شیر مانندی بود که آسمان را از زمین جدا مینمود و این کار را با یک تیم هفت نفره انجام میداد که به نظر مسی، همان هفت کابیری (کبیر) فنیقی هستند. ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی از روی یکی از مهمترین ارکان این عملیات یعنی سیت/سوت ساخته شد و به مانند او یک سگسان تصویر شد که مرتبا با آنوپ یا آنوبیس، خدای شغال مانند تطبیق میگردید. با رشد شخصیت هورس و تبدیل مجموعه ی هفتگانه به پسران او، آنوبیس به عنوان نیرویی مشابه در خارج از حیطه ی او بخشی از نیروها را به خود جذب کرد و چهار نیرو به عنوان چهار پسر هورس در چهارگوشه ی زمین مستقر ماندند درحالیکه نیروهای باقی مانده در چهارگوشه ی آسمان که مکعب زمین را میساختند، در مقام الگوهای فرازین این چهار گوشه ی زمینی، به نیروهای تحت اداره ی شو نزدیکتر ماندند. دو نیروی بنیادی تر، همان نیروهای مخالف روح و ماده هستند که در قبل از پیدایش جهان 6000ساله و در عصر جوزا، به شکل یک خدای دوگانه ی واحد، دو آدم برج جوزا یا جمینی را تشکیل میدادند. بعد از ایجاد جهان، این زوج متحد با هم درگیر اختلاف شدند و این اختلاف به قتل یکی توسط دیگری و ادامه ی جنگ بعد از بازسازی مقتول انجامید همانطورکه در مورد قتل ازیریس به دست سیت و بازگشتش به شکل هورس میبینیم. به نظر مسی، قتل رموس به دست رومولوس در جریان اختلاف آنها بر سر بنای شهر رم، درواقع همان درگیری دو پیکر جوزا بر سر بنای جهان را نشان میدهد. این اختلاف، نفر سومی را حیاتی میکند و او خود شو است که باید بین این دو نیرو هماهنگی ایجاد کند. ازآنجاکه در عصر فرضی جوزا، اعتدال بهاری در برج جوزا اتفاق می افتاده است، شو در نقطه ی مقابل اعتدال بهاری یعنی در نقطه ی اعتدال پاییزی آن موقع در برج قوس (کماندار) ساکن میشد و خود مانند آنها حالت دوگانه پیدا میکرد. این بار، این دوگانه، دوگانه ای از دو جنسیت بود. شو به شیر تشبیه میشد و شیر، یک پیکره ی دو جنسه بود. بدن شیر نر، نرینه است درحالیکه دمش به خاطر شبیه بودن به مار مادینه است. این دم مارمانند جانشین اژدهای هاویه ی مادینه است که در مصر به تمساح، اسب آبی و شیر ماده تشبیه میشد. شیر جانور خورشید است و صبح وقتی از افق شرق بیرون می آید با سرش پیدا میشود و به همین دلیل، روز نرینه است. در عوض در غروبدم، دمش به طرف ما است و بنابراین شب مادینه است چنانکه خدای ماه به کرات مادینه تلقی شده است. در مورد شو، این نیروی مادینه ی مکمل به صورت تفنوت خواهر شو بازسازی میشود و جای الهه ی دب اکبر را میگیرد و اینگونه یک نیروی چهارگانه در آسمان شکل میگیرد و در مقابل چهارگانه ی زمین قرار میگیرد. از روی دوگانه ی نور و تاریکی در قوس، دوگانه ی هورس و سیت هم مضمون مقابله ی نور و تاریکی را به خود میگیرد. جبهه های نور و تاریکی، افق های مشرق و مغربند که به دو شیر در دو افق تشبیه میشوند و میتوانند ازجمله بنیان های هورس و سیت باشند. هورس و سیت در خانه ی پتاح خدای خالق با هم صلح میکنند و قرارگاه هایشان دو ستون خانه ی پتاح را که جهان مادی است میسازند. این دو ستون، قطب های شمال و جنوبند که قطب شمال با ستاره ی قطبی و قطب جنوب با ستاره ی استوایی سهیل تعیین میشدند. در شمال تاریکی بیشتر بود و آنجا قلمرو سیت بود. جنوب که روشنایی و گرمای بیشتری داشت قرارگاه هورس تعیین شد. این دوگانه ی شمال-جنوب در خود مصر بازسازی شد. سرزمین مصر که زمینی بود و از صحراهایی تشکیل میشد که خانه ی سیت شناخته میشدند، از آبی که از سرزمین های نامشخص جنوبی می آمدند تغذیه میشد و حاصلخیزی هایی پیدا میکرد. بنابراین عنصر سیت، زمین، و عنصر هورس، آب تعیین شد و باز به سبب این که قلمروهای اینها جانشین قلمروهای زمینی و آسمانی شده بود که توسط هوا از هم جدا میشدند، عنصر شو هوا بود. شو قلمروهای وحشی و گیاهی بین مصر و دریای ناشناخته ی جنوبی را کنترل میکرد. این فضای بینابینی در افریقای سیاه، مملو از حیوانات وحشی ترسناک بود و شیر حیوان شو هم سلطان جنگل بود. سه گانه ی هورس-شو-سیت در طول سال هم تکرار میشدند. هورس فصل بارندگی و پرآبی، و سیت، فصل خشکسالی را نمایندگی میکرد، درحالیکه شو دوره ی سرسبزی طبیعت مصر بین این دو دوره را نمایندگی میکرد و بنابراین هنوز در حال میانجی گری بین این دو بود. میانجی گری او کاملا صلح طلبانه نبود. شو هنوز ارتباطش را با صورت فلکی کماندار حفظ کرده بود و جنگاوری و درندگی شیر در ظاهر مسلح جنگجویان و مامورین قسی القلب حکومتی بازتاب یافته بود تا حکومت، حتی اگر شده، با روش های غیر انسانی، اعتدال بین روح و ماده در زندگی زمینی را حفظ کند. در این مورد باید توجه داشت که کوه کیهانی هنوز در قلمرو تاریک قطب شمال قرار دارد و شو هم در همان منطقه تمرکز دارد. آنوبیس آسمانی و سیت زمینی قطب شمال، همان دو ظاهر دلقک مانند مختلف هورس هستند که یکی نقاب دارد و یکی نقاب ندارد. سیت گرگ مانند، آشکارا با بد کرداری به مردم صدمه میزند ولی آنوپ نقاب میزند و به همین خاطر به شغال تشبیه میشود که نماد فریبکاری است. شو به عنوان یک موجود بینابینی، معادل بندباز است که بین دو چوب به جای دو قطب با تعدل قدم میزند. این دو قطب، به سادگی میتوانند با دو ظاهر خشن و فریبکار هورس عوض شوند که با تصویرسازی شخصیت شیر در جایی بین گرگ و شغال/روباه مناسبت دارد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P321-330

مرحله ی میانی اخیر که ما هنوز داریم در آن زندگی میکنیم، جانشین دوران سرسبزی در زندگی بشر اولیه است که هم خوراک در آن فراوان است و انسان ها را به گشت و گذار در خود تشویق میکند و هم این گونه انسان ها را بیشتر در معرض حمله ی جانوران خطرناک قرار میداده است. یعنی فرصت و تهدید را با هم داشته است. الان این فضا به صورت آیینی، با فضای تجملی بازار مدرن جایگزین شده که انسان ها را به اندازه ی تامین زندگیشان، در خطر لذت های خطرناک و آسیب های شدید اجتماعی قرار میدهد. مادیگرایی افسارگسیخته انسان ها را به گونه ی حیوانات جنگل مسخ میکند و آنهایی که از این فضا تغذیه میکنند، سیاستمداران و مقتصدین تاثیرگذاری در جایگاه شو هستند که فضای بین قطب (حاکم اصلی) و زمین (طبقه ی عوام) را اشغال کرده اند و مانند درندگان، از انسان هایی که فرقی با حیوان ندارند تغذیه میکنند و بر اساس «قانون جنگل» نظم را بر زمین حاکم میکنند. این فضا در مقام جنگلی که شیر سلطان آن است، میتواند مرام شیر کلدانیان را آشکار کند که بز ختی-یهودی-تمپلار-فراماسون مقابل آن می ایستد. اما پس چرا مدرنیته ی تحت کنترل فراماسونری زیاد با آن تفاوتی ندارد؟

برای پاسخ به این سوال، بد نیست به کتاب سرهنگ وادل برگردیم. در فصل 22 آن کتاب، وادل، به تشحوب خدای کشاورزی و حامی بزها و گوزن ها میپردازد و ارتباط کلاه فریجی او با شاخ بز را مجددا گوشزد میکند. به گفته ی وادل، نام تشحوب، در اصل «تاش-حوب» یعنی ارباب شخم زدن است که کارکرد کشاورزی او را نشان میدهد. اما علاوه بر آن، عنوان «تاش» که با تلفظ های مختلف تاس، داس، تاز، تاخ، تاسک و مانند آنها در آسیای صغیر شناخته شده بوده است، زیاد درباره ی خدایان به کار رفته و تقریبا معادل دقیق لغت یونانی "تئوس/دئوس" به معنی کلی خدا در یونانی و لاتین است ضمن این که نام زئوس خدای اعظم یونان هم از همین ریشه است. در کیلیکیه، عنوان "بال تزک" که میتوان آن را به بعل تاش یا ارباب تاش معنی کرد، معادل هرکول به کار میرفته و "دکز" هم عنوانی برای دیونیسوس بوده که مانند نسخه ی یونانیش با انگور و تاک آن مرتبط بوده است. در بین النهرین اما تاس عنوان محدودتری بود که بیشتر برای حئا به کار میرفت و بعد از جدا شدن شخصیت مردوخ از حئا، مختص مردوخ شد. وادل در فصل قبل نشان داده بود که حئای آناطولی به تشحوب نزدیکتر است و در این فصل سخن دیگرش در فصل قبل را تکرار کرد که عنوان میکال که گاهی در دنباله ی نام تشوب می آمده است نشانه ی ارتباطش با میکائیل است منتها با اضافه کردن این مطلب که ازآنجاکه عنوان میکال در سوریه برای رشف از خدایان آنجا هم به کار میرفته است، آن را ورود یافته توسط فنیقی ها میداند. میکائیل یک فرشته ی بالدار است و ازاینرو به عقیده ی وادل، ارتباطش با تاس نشان میدهد که او باید به شکلی دقیق تر در آسیای صغیر، به صورت "تاسکیو" درآمده باشد که گاهی بالدار و گاهی مرتبط با پرندگانی چون عقاب، شاهین، غاز و ققنوس بوده است. وادل گزینه ی آخر را برجسته و جامع بقیه میخواند ازآنرو که ققنوس پرنده ای خورشیدی است و مانند خورشید شبانه روز، مرگ و رستاخیز میکند. وادل همچنین نام تاسکیو را با نام داکشا خدای بز-سر هندو مرتبط میکند و نتیجه میگیرد که تاسکیوی اولیه جایی بین انسان و پرنده و بز قرار گرفته و میتوانسته معرف مجسمه های عتیقه از بزهای بالدار باشد.

ازآنجاکه تشحوب/تاسکیو/ایندرا/سنت اندرو با میکائیل آخرالزمانی هماهنگ شده و از طرفی در جایگاه ققنوس خورشیدی قرار دارد، فضای حاکم بر شمال تاریک او شبی بین رفت و برگشت خورشید را نشان میدهد، منتها در مقیاس یک دوره ی تاریخی کامل، یعنی همان دوره ی سیطره ی گناهان در قبل از آخرالزمان به روایت مسیحیت. ازاینرو آناطولی گوتی ها و کیمری ها نسبت به بین النهرین اکدی مرتبه ای شمالی تر است همانطورکه مصر نسبت به سرزمین های وحشی افریقای سیاه در یک مرتبه ی شمالی تر است چون همانطورکه لاکاپله بیان کرد، کمت/مصر مانند کیمریا استعاره ای از تاریکی است درحالیکه به روایت جرالد مسی، مصر استعاره ای از زمین هم هست و زمین و تاریکی با هم این همانی پیدا کرده اند. در شرایطی که تفسیر این حالت این همانی، تفسیر مسیحی باشد، در غیاب خدا که بین رفت و برگشت مسیح –و میکائیل- اتفاق می افتد، این، قوم خدا هستند که وظیفه ی فراهم کردن شرایط ظهور را دارند و بنابراین همان مردمی که در تاریکی جهل به سر میبرند، باید به قلمروهای روشن تر جنوب –قلمرو روزهای طولانی تر- حمله کنند تا آنها را ارتقا دهند و همین رابطه بین «غرب» سیاسی و «شرق» سیاسی هم تکرار میشود که چنین تهاجمی از سمت غرب و شمال از یک سو، به شرق و جنوب از سوی دیگر، فقط میتواند در استعمار در هر دو وجه استعمارهای کلاسیک و نو اتفاق افتاده باشد. درواقع مسیح مسیحیت، چیزی را گم کرده که تشحوب حتی در عنوان خود هنوز دارد. این ادعای وادل در فصل 22 که تشحوب در بنیانگذاری کشاورزی، تصویر یک پادشاه اولیه ی طرفدار تمدن را به خود جذب کرده است، با جایگاه استعماری وادل به عنوان یک سرهنگ انگلیسی فعال در هند و تبت بی ارتباط نیست. او دارد حرف زمانه اش را تکرار میکند. تمدن چیزی است که استعمارگر از خدایی که دیگر در صحنه نیست گرفته است و وظیفه دارد آن را بگسترد و اساس تمدن کشاورزی است. کلمه ی استعمار در انگلیسی، کلنیالیسم است که از ریشه ی "کلنا" به معنی کشاورز می آید و در اولین مراحل استعمار، حتما باید غربی هایی داشته باشیم که در سرزمین های بومیان ساکن میشوند و کشاورزی میکنند.

مشکل از همین نقطه شروع میشود. چون مردمان بومی بخصوص در زمانی که در بسیاری جاها هنوز خود را به عنوان مردم یک کشور و هموطن با قبایل و جایگاه های جغرافیایی دیگر حس نمیکنند، بسیار گوناگون و با سلایق متفاوتند و جلب رضایت آنها از سوی مهاجرین در جهت همکاری با آنها انواع متفاوتی به خود میگیرد که روند آن بیشتر اوقات از قبل قابل تعیین نیست و زمانبریش مطابق میل یک امپریالیسم جهانخوار که در بیشتر جاها مورد سوء ظن بومیان قرار دارد پیش نمیرود. به همین دلیل، امپریالیسم، برای خود، دشمن قلابی تراشیده و اجازه ی پیشرفت به این دشمن را داده تا به نام دشمنی با امپریالیسم، گذشته ی کلنیالیستی او را توجیه کند. این دقیقا همان اتفاقی است که برای مارکسیسم افتاده و جالب است که ظاهرا از ابتدا چنین قراری نبوده و تفسیر دل به خواهثی نوشته های متناقض منسوب به مارکس لز سوی جریان غالب مارکسیستی به چنین نتیجه ای رسیده است. الگوی کلنیالیستی محبوب مارکس، بسیار قابل توجه است: امپراطوری بریتانیا.:

«در مقطع کنونی رویدادها، که در آن بحران‌های اقتصادی و سیاسی با افزایش فعالیت‌ها و مبارزات سیاسی تلاقی می‌کنند، به نظر نامتجانس و جدا از هم می‌آیند، مجموعه‌ای از مسائل منفرد بر کشورهای خاص و گروه‌های اجتماعی خاص تأثیر می‌گذارند. اما برای درک کامل اهمیت و تأثیر بالقوه جهانی رویدادهایی مانند نسل‌کشی جاری در فلسطین یا انتخاب مجدد دونالد ترامپ، باید پویایی‌ها و ویژگی‌های اجتماعی خاص آنها را در نظر گرفت، بدون اینکه از زمینه ی وسیع‌تری که آنها بخشی از آن هستند، غافل شد. این به معنای دیدن آنها به عنوان لحظات به هم پیوسته، بیان‌های خاص گرایش‌های سرمایه‌داری جهانی است. با این حال، قرار دادن سرمایه‌داری در مرکز تحلیل نباید به معنای تقلیل تمام مظاهر ملموس آن به یک منطق انتزاعی باشد. برخی از مارکسیست‌های ارتدوکس در این امر مقصر بوده‌اند و نظریه‌های مارکس را به سطح قوانین کلی که به طور مکانیکی مسیر تاریخ را تعیین می‌کنند، کاهش داده‌اند. این نسخه از جبر اقتصادی، که به بدترین شکل توسط جوزف استالین بیان شده است، از زمان مرگ مارکس بر نظریه و عمل مارکسیستی سایه افکنده است و منجر به این شده است که مارکسیسم برای بسیاری از مردم مترادف با مبتذل‌ترین، مکانیکی‌ترین و اقتدارگرایانه‌ترین جریان آن شود. با این حال، جریان دیگری از مارکسیسم همچنان پابرجا مانده است که با استالینیسم در تمام اشکال آن مخالف است و بر تفسیری انسان‌گرایانه، بین‌المللی و غیرجبرگرایانه از مارکس اصرار دارد. این سنت مارکسیسم به جای اینکه تاریخ را نتیجه ی ضروری قوانین انتزاعی توسعه بداند، آن را به عنوان یک فرآیند متناقض و ناهموار با نتایج احتمالی متعدد می‌بیند. از این منظر، بحران‌ها و مبارزات خاص نه به طور کامل توسط قوانین انتزاعی تعیین می‌شوند و نه رویدادهای متمایز و منزوی. آنها نمایانگر لحظاتی از یک وحدت هستند که تنها از طریق بخش‌های تشکیل‌دهنده ی آن و روابط بین آنها قابل درک است. تجدید این جریان مارکسیسم امروز می‌تواند به درک بحران‌ها و مبارزات فعلی به عنوان بخش‌هایی از این کلیت کمک کند و همبستگی و بین‌المللی‌گرایی را در جنبش‌های سیاسی تشویق کند. کتاب جدید کوین اندرسون، "جاده های انقلابی مارکس متاخر" سهمی در این نسخه از مارکسیسم دارد. این کتاب در مخالفت با تفسیر مارکس به عنوان یک نظریه‌پرداز اروپامحور که تنها به دیدگاهی محدود از طبقه ی کارگر توجه دارد، استدلال می‌کند که مارکس را می‌توان و باید به عنوان یک متفکر چندخطی در نظر گرفت، کسی که آشکارا با استعمار، اشکال زندگی بومی و اشتراکی و جنسیت درگیر بوده است. اندرسون از آثار مارکس بین سال‌های ۱۸۶۹ تا ۱۸۸۲ بهره می‌برد که بیشتر آنها شامل یادداشت‌های منتشر نشده اما گسترده در مورد استعمار، جوامع بومی و غیرغربی و روابط جنسیتی است. این یادداشت‌ها، اگرچه پالایش نشده‌اند، اما برای اندرسون، نقشه‌ای از علایق فکری مارکس در اواخر زندگی و نشانه‌ای از این هستند که تفکر او هنوز در حال تکامل و گسترش بوده است. این کتاب به جای شناسایی یک مارکس «جدید»، رابطه‌ی بین مارکس متأخر و آثار اولیه و از نظر تئوریک توسعه‌یافته‌تر او را برجسته می‌کند. ادعای اندرسون این است که این یادداشت‌های مبتنی بر تجربه، نشان‌دهنده‌ی فاصله گرفتن از آثار اولیه‌ی مارکس نیستند. بلکه، آن‌ها نشان‌دهنده‌ی حرکتی دیالکتیکی از منطق انتزاعی تر "سرمایه" به سطح ملموس توسعه‌ی ناموزون سرمایه‌داری در ایرلند، هند و ایالات متحده، و نمونه‌های دیگر، هستند. این موارد خاص، اشکال متنوعی را که توسعه‌ی سرمایه‌داری به خود گرفته است، برجسته می‌کنند، در حالی که همچنان مبتنی بر نظریه‌ی عمومی سرمایه‌ی مارکس هستند. درک مارکس به این شکل، به عنوان یک متفکر دیالکتیکی که از انتزاعی به ملموس حرکت می‌کند، امکان بینش‌های جدیدی را در آثار اولیه ی مارکس فراهم می‌کند. در حالی که گاهی اوقات کتاب سرمایه به عنوان روایتی اروپامحور از توسعه خوانده می‌شود که در آن ظهور سرمایه‌داری در انگلستان به عنوان الگویی برای بقیه جهان ارائه می‌شود، مارکس به صراحت در فصل مربوط به «انباشت اولیه» بیان می‌کند که "تاریخ این سلب مالکیت در کشورهای مختلف جنبه‌های متفاوتی به خود می‌گیرد و مراحل مختلف خود را در ترتیب‌های مختلف توالی و در دوره‌های تاریخی مختلف طی می‌کند. فقط در انگلستان، که بنابراین ما آن را به عنوان نمونه ی خود در نظر می‌گیریم، شکل کلاسیک خود را دارد." یادداشت‌های بعدی مارکس در مورد اشکال خاصی که استعمار در ایرلند و هند به خود گرفت و اینکه چگونه این امر توسعه ی سرمایه‌داری را در آن کشورها شکل داد، محتوای تجربی این متن را فراهم می‌کند و به ما اجازه می‌دهد تا کتاب سرمایه را به عنوان یک مدل نظری برای درک اشکال متنوع و ناهمواری که سرمایه‌داری ممکن است به خود بگیرد، بخوانیم. اندرسون با برجسته کردن این آثار کمتر مطالعه‌شده، ما را تشویق می‌کند که مسائل مربوط به استعمار و توسعه ی ناموزون را در خوانش‌های خود از آثار کاملاً توسعه‌یافته و منتشر شده ی مارکس بگنجانیم. در حالی که او به شدت به نقل قول‌هایی از قطعاتی که توجه مارکس به این مسائل را برجسته می‌کنند، تکیه می‌کند، اندرسون به طور قانع‌کننده‌ای نشان می‌دهد که اینها صرفاً نمونه‌های گلچین‌شده نیستند، بلکه نکات مرجع مهمی برای توسعه در اندیشه ی مارکس هستند که با مطالعه ی دقیق می‌توان آنها را در آثار اولیه ی او ردیابی کرد. با گنجاندن یادداشت‌های مارکس در مورد جوامع غیرغربی در خوانش ما از آثار اولیه ی او، درک دقیق‌تر و از نظر تاریخی خاص‌تری از توسعه ی سرمایه‌داری پدیدار می‌شود. اندرسون می‌گوید که جاده‌های انقلابی به نوعی دنباله ی کتاب قبلی‌اش "مارکس در حاشیه ها" است. استعمار در هند و ایرلند، جوامع اشتراکی در روسیه و آمریکای شمالی، و رابطه بین مبارزه ی ضداستعماری و انقلاب کمونیستی، همگی نقش‌های اصلی را در هر دو کتاب ایفا می‌کنند، اما در اینجا بسط‌یافته‌تر هستند و ارتباط بهتری با آثار گسترده‌تر مارکس دارند. اندرسون با ارائه ی مستندات قوی، ادعا می‌کند که توصیف مارکس به عنوان یک متفکر اروپامحور و تک‌خطی بی‌اساس است. این دیدگاه که در کتاب "شرق شناسی" از ادوارد دبلیو. سعید یافت می‌شود، معتقد است که مارکس مسیر توسعه ی انگلیسی را برای کل جهان ضروری می‌دانست و همین امر منجر به توجیه او از حکومت استعماری انگلیس در هند شد. سعید، مارکس را با نظریه‌های مدرنیستی توسعه مرتبط دانست، که در آن سرمایه‌داری مرحله‌ای ضروری را نشان می‌دهد که همه ی جوامع فئودالی باید در مسیر خود به کمونیسم از آن عبور کنند. در حالی که این دیدگاه قطعاً توسط برخی از طرفداران مارکسیسم ارتدوکس مطرح شده است، اما توسط بسیاری از مارکسیست‌ها و همانطور که اندرسون نشان می‌دهد، توسط خود مارکس پذیرفته نشده است. طبق قرائت ارتدوکس از مارکس، تاریخ با مراحل متمایز و شیوه‌های تولیدی مشخص می‌شود که شکل روابط اجتماعی را تعیین می‌کنند. ای. پی. تامپسون در کتاب "فقر نظریه" علیه این تفسیر از مارکس می‌نویسد و استدلال می‌کند که دسته‌بندی‌هایی مانند «فئودالیسم» و «سرمایه‌داری» ظروف ایستا نیستند؛ بلکه مجموعه‌ای از روابط اجتماعی هستند که به شیوه‌های تاریخی خاص و متنوعی بیان شده‌اند. سرمایه‌داری را تنها می‌توان با بررسی اشکال خاص آن به طور کامل درک کرد. اما این موارد مشخص، لحظاتی از گرایش عمومی توسعه ی سرمایه‌داری هستند که مارکس در کتاب سرمایه به تفصیل شرح می‌دهد و تنها می‌توان آنها را به عنوان بخشی از این منطق به طور کامل درک کرد. درحالیکه مارکس در کتاب "ایدئولوژی آلمانی" مدلی از مراحل توسعه ارائه داد، اندرسون به این واقعیت اشاره می‌کند که این مدل را می‌توان به عنوان مدلی برای اروپای غربی تفسیر کرد، نه به عنوان یک مدل جهانی. بنابراین، اگرچه توسعه در غرب از مراحل متوالی، از جامعه ی اشتراکی به جامعه ی برده‌داری یونانی-رومی، به فئودالیسم غربی و به سرمایه‌داری، عبور کرده است، اما این بدان معنا نیست که هر جامعه‌ای در همه جا باید این مسیر را دنبال کند. در واقع، مارکس در گروندریسه، انواع اشکال پیشاسرمایه‌داری - آسیایی، اسلاوی، باستانی (یونانی-رومی) و آلمانی - را که در کنار یکدیگر وجود دارند، به عنوان یک توالی از مراحل، شناسایی نمی‌کند. در واقع، مارکس مسیرهای توسعه‌ی چندگانه را تصدیق کرد. از آنجا که شکل یونانی-رومی بالاتر از سایر مراحل نیست و تنها شکل یونانی-رومی جامعه‌ی پیشاسرمایه‌داری به فئودالیسم غربی گذار کرد، سایر اشکال، مسیرهای متفاوتی را نشان می‌دهند. اندرسون بخشی از کتاب سرمایه که در بالا نقل شد را به عنوان شاهد دیگری بر این مدعا برجسته می‌کند که مارکس قصد نداشت مدل انگلیسی را بدون انتقاد در هر جامعه‌ای به کار گیرد. شکل خاص توسعه‌ای که ایرلند و روسیه اتخاذ کردند، جایی که اشکال اشتراکی زندگی در کنار توسعه ی روابط سرمایه‌داری ادامه یافت، به این معنی است که جوامع لزوماً نباید در مسیر خود به سوی انقلاب سوسیالیستی از سرمایه‌داری عبور کنند. در عوض، همانطور که مارکس در نامه‌ای به ورا زاسولیچ، کمونیست روسی در سال ۱۸۸۱ نوشت، «کمون اساس بازسازی اجتماعی روسیه است»، چیزی که او در مقدمه ی روسی ۱۸۸۲ بر مانیفیست کمونیست نیز به آن اشاره می‌کند. اندرسون همچنین تأکید می‌کند که چگونه یادداشت‌های بعدی مارکس در مورد هند نشان می‌دهد که دیدگاه او در مورد استعمار بریتانیا به عنوان گامی ضروری - هرچند وحشیانه - به سوی سوسیالیسم در هند تکامل یافته است. با این حال، توجه به این نکته مهم است که انزجار مارکس از خشونت استعماری منحصر به آثار بعدی او نیست. او در کتاب سرمایه نوشت که "روش‌های انباشت اولیه به هیچ وجه ایده‌آل نیستند" و "این یک واقعیت آشکار است که فتح، برده‌داری، سرقت، قتل، و به طور خلاصه، زور، بیشترین نقش را در خاستگاه سرمایه‌داری ایفا می‌کنند". مارکس در نوشته‌های اولیه ی خود در مورد هند، به "ریاکاری عمیق و بربریت ذاتی" استعمار بریتانیا اشاره می‌کند. اما اندرسون نشان می‌دهد که چگونه مارکس در اواخر عمرش نه تنها استعمار بریتانیا در هند را وحشیانه می‌دانست، بلکه دیگر آن را به عنوان شری ضروری که اشکال سنتی زندگی هندی را از بین می‌برد و آنها را با صنعت مدرن جایگزین می‌کند، نمی‌پذیرفت. مارکس با تحسین از مقاومت ضداستعماری در هند، چه از نظر نظامی و چه از نظر تداوم سنت‌های اشتراکی، می‌نویسد. این دیدگاه از رابطه بین گسترش روابط سرمایه‌داری، خشونت استعماری، مقاومت ضداستعماری و اشکال اشتراکی زندگی، تصویری بسیار پیچیده‌تر از توسعه را نسبت به دیدگاه مکانیکی، خطی و جبرگرایانه‌ای که اغلب به مارکس تحمیل می‌شود، نشان می‌دهد. اندرسون با برجسته کردن جنبه‌های ضداستعماری آثار مارکس، به ما یادآوری می‌کند که روابط سرمایه‌داری صرفاً پدیدار نمی‌شوند؛ آنها تحمیل می‌شوند . مارکس فراموش نمی‌کند که خشونت در خاستگاه سرمایه‌داری نهفته است و در واقع، همچنان زیربنای آن است. تمرکز بیشتر بر استعمار، دیدگاه‌های مارکس را در مورد مقاومت ضداستعماری و مبارزات برای آزادی ملی تغییر داد. اندرسون با استفاده از یادداشت‌های مارکس در مورد تداوم شیوه‌های زندگی اشتراکی و مقاومت در برابر استعمار، مسیر مارکس را در مورد پتانسیل انقلابی جوامع غیرغربی نشان می‌دهد. یادداشت‌های مارکس به جای رمانتیک جلوه دادن اشکال زندگی پیشاسرمایه‌داری یا تلقی آنها به عنوان موانعی برای پیشرفت مدرن، درک دیالکتیکی و ظریفی از اشکال اشتراکی و تکاملی از تفکر اولیه‌اش در این زمینه را نشان می‌دهد. اندرسون در یادداشت‌های مارکس در مورد جوامع بومی آمریکای شمالی، به استفاده ی مارکس از نقل قول‌ها پیرامون اصطلاح «برابر» در بخشی اشاره می‌کند که در آن مارکس بر شکل اشتراکی شکار تأکید می‌کند، که از آن همه سهم «برابر» خود را می‌گیرند. از نظر اندرسون، این نشانه‌ای است که مارکس «می‌گوید سلسله مراتب اجتماعی ممکن است زودتر از آنچه منابع انسان‌شناسی او نشان می‌دهند، ظهور کرده باشد»، حتی در حالی که تحسین خود را از این جوامع ابراز می‌کند. مارکس بدون ایده‌آل‌سازی ماهیت غیرسلسله مراتبی و دموکراتیک این جوامع پیشاسرمایه‌داری، شروع به دیدن پتانسیل انقلابی مبارزه ی ضداستعماری کرد.»:

Which Marx? On Colonialism, Uneven Development, and Gender: Sean K. Isaacs: TEMPEST: 8 MAY 2025

مطمئنا چیزی که مارکس –یا نویسندگانی که به جایش آن آثار را نوشته اند- از دور میدید، برای استعمار در نزدیکی آن ملموس تر بود. سنت های بومی که به حس برابری و اتحاد مردم کمک میکردند خطرناک بودند و تصویر اروپامحور از کشورهای غیر شمالی-غربی به گونه ی جنگلی وحشی و حیوانی را زیر و رو میکردند. بنابراین نوعی فرهنگسازی استعماری از بالا به جریان افتاد که طی آن، جهان در همان حالی که به گونه ی تکنولوژیک پیشرفت میکرد و به جای بهتری تبدیل میشد، تک تک جنبه های اخلاقی مثبت اجتماعی خود را از دست میداد؛ هر خصیصه ی بدی در جایی از جهان بود، به همه جا گسترش می یافت و هر خصیصه ی مثبتی حتی المقدور تضعیف یا نابود میشد. به صلیب سنت اندرو که بر پرچم انگلستان است بیندیشید و آنگاه بر این تمرکز کنید که اگر مارکس درباره ی انگلیسی کردن کل دنیا حکم رسمی نداده بود، پس به نفع کدام دولت بود که مردم دنیا فکر کنند برای پیشرفت باید همگی سراپا انگلیسی شوند؟!

مغول های معمار: جهانی که تخریب میشود تا به معبد جدیدی بدل گردد.

تالیف: پویا جفاکش

در 4 ژانویه ی سال 1908 میلادی، دادگاهی در مینه سوتا در مورد این که آیا جان سوان و چند مهاجر فنلاندی دیگر، شهروند ایالات متحده محسوب میشوند یا خیر، برگزار شد، زیرا شرایط شهروندی فقط درباره ی سفیدپوستان و سیاهپوستان تعریف شده بود و دادستان منطقه، جان سوییت، بر آن عقیده بود که مهاجران فنلاندی، مغول هستند. قاضی ویلیام ای.کانت بعدا به این نتیجه رسید که مردم فنلاند ممکن است ابتدا مغولی بوده باشند، اما آب و هوایی که مدت ها در آن زندگی میکردند، و مهاجرت های تاریخی به فنلاند و جذب قبایل ژرمنی (توتون ها) که او «فنلاندی های خالص» مدرن را از آنها غیر قابل تشخیص میدانست، جمعیت فنلاند را به یکی از سفیدپوست ترین مردم اروپا تبدیل کرده است. اگر فنلاندی ها اصل و نسب مغول داشتند، این اصل و نسب، دور و رقیق بود. جان سوان و دیگران شهروند ایالات متحده شدند و از آن روز به بعد قانون، برخورد با مهاجران فنلاندی و امریکایی های فنلاندی تبار را به عنوان غیر سفیدپوست ممنوع کرد. این که تا سال 1908 در ایالات متحده فنلاندی ها مغول محسوب میشدند، در مقایسه با نگاه مشابه اروپاییان دیگر به فنلاندی ها غیر طبیعی نبود. موضوع فقط این نبود که فنلاندی ها آثار واضح نژاد مغولی بر چهره ی به شدت سفید خود دارند. سرهای آنها هم به نسبت بدنشان بسیار بزرگ به نظر میرسید و این، خصیصه ای بود که اروپاییان مسافر به قسمت های سیبریایی روسیه، به وضوح در اقوام مغولی روسیه مشاهده کرده بودند. در قدیم، معمولا سر بزرگ، نشانه ی هوش زیاد تلقی میشد و در جهانبینی حکمران بر نظام سرمایه داری، فرد هوشمند، آدم تنبلی بود که از هوشش برای به بردگی گرفتن دیگران استفاده میکرد تا آنها به جایش کار کنند. این توضیح خوبی بود برای این که چرا اقوام ترک-مغول تمام اروپا و آسیا را فتح کردند ولی لزوما در همه جا نژاد خود را به جا نگذاشتند. آنها ممکن بود در بسیاری از کشورها جمعیت قلیلی بوده باشند که با استفاده از هوش خود، سرزمین را فتح کردند و بعدا در اثر ازدواج مداوم با بومیان در آنها تحلیل رفتند، مانند اسکاتلندی ها که مدعیند نامشان از اسکیت ها گرفته شده و به تبار نیم مصری-نیم اسکیتی آنها برمیگردد ولی بیشتر اوقات نشانه های آشکار مغولی در چهره ندارند یا ترک های ترکیه که به زبان ترکی اوغوزی (ترکمنی) صحبت میکنند ولی اکثرا بیشتر شبیه اروپایی ها و ارمنی هایند تا ترکمن ها؛ همچنین هونگری ها (اوگری/اویغورها) که کشوری به نام خود ایجاد کردند که اکنون کاملا اسلاو است. به دلیل همین ارتباط بین هوش با جنگ و سروری در جهانبینی اروپایی، تاریخ ترک ها و مغول ها به گونه ای نوشته شده که در آن، آنها تمام هوش خود را متوجه جنگ کرده اند و به دلیل گرته برداری صرف از تمدن بومیان، خود هیچ تمدنی ایجاد نکرده و حتی تمدن های بومیان را نابود کرده اند. زندگینامه ی چنگیزخان، افراط بسیار شدید در این جهانبینی است. این زندگینامه از داستان خیالی محض BAAVUDAY TSEND GUN روشنفکر ملی گرای مغولستانی در سال 1908 گرته برداری شده است. ادعا میشود که این زندگینامه مربوط به بخشی گم شده از اسناد سلسله ی یوآن چین معروف به "تاریخ سری" بوده است ولی این احتمالا فقط یک بهانه برای تاریخی نشان دادن این قصه ی به شدت غیر قابل باور است. جالب اینجاست که تاریخ اروپایی حتی به خاطر منافعش به تالیف ملی گرای مغول هم وفادار نمانده و به عنوان مثال، درحالیکه نویسنده ی زندگینامه، چنگیزخان را فردی بسیار وفادار به همسرش نشان داده است، تاریخ اروپایی ادعا میکند چنگیزخان اینقدر به تمام زنان سر راهش تجاوز کرده که دی ان ایش الان در بخش اعظم مردم جهان به حیات خود ادامه میدهد!!! یک دلیل علاقه ی شدید تاریخ غرب به زندگینامه ی چنگیزخانِ اختراع ناسیونالیسم مغول که در هیچ جنگی شکست نمیخورد این است که توضیح کم دردسری برای از بین رفتن تمدن هایی که وجود ندارند یا قرار است چند بار تخریب شوند ارائه میدهد بی این که روند تاریخ اروپا را دچار مزاحمت های زیادی کند. در این مورد، بخصوص تمدن یونانی باکتریا مورد توجه است که ظاهرا در اوایل هزاره ی اول میلادی با جانشین شدن کوشانی ها با هپتالی ها یا هون های سفید از بین رفته است، سپس بعد از وقفه ای طولانی در حدود سال 1000 میلادی با نام جدید "خراسان" از نو برآمده تا در حدود 1200میلادی در یورش چنگیزخان و با قتل یک میلیون نفر به دست مغول ها در عرض یک ساعت (باور میکنید بعضی مورخ ها به چنین داستانی اعتقاد دارند؟!) محو و نابود شده است. درحالیکه از خراسان اخیر چیز زیادی به جا نمانده، آثار تمدن های یونانی-باکتریایی به طرز مرموزی حتی تا بعد از یورش افغان ها و تشکیل کشور افغانستان در قرن 18 باقی مانده بودند. بعد از خروج شوروی از افغانستان، شریرترین آدم های ممکن با "چکش معمول اسلام" در افغانستان به قدرت رسیدند تا در همان حین که تجارت تریاک انگلیسی ها را رونق میدهند، به نام مبارزه با بتپرستی، غربی ها را از شر بقایای تمدن های مزاحم در آسیای مرکزی خلاص کنند. درحالیکه با افتادن این آتش به جان آسیای مرکزی، کمتر آدم چیزفهمی حتی فکر سفر کردن به آنجاها را میکند، داستان "خراسان" دوم تا اندازه ی زیادی حقایق تمدن واقعی تر و فعلا قدیمی تر آسیای مرکزی را آشکار میکند چون نسخه ی دوم همان است همانطورکه چنگیزخان به خاطر مغول بودن و بنابراین به عهده گرفتن وظیفه ی جانشینی هون ها، گناه هپتالی/هفتالی ها را به گردن گرفته است. این هفتالی ها یا افتالیت ها را معادل با نفتالی های یهودی –"نا" ی تعریف آرامی به اضافه ی افتالی- میدانند که به خاطر سفیدپوست بودن بنیانشان باعث ایجاد اصطلاح هون های سفید شدند. ظاهرا تغییر خراسان بیش از این که یک رویداد بیرونی بوده باشد، یک تحول مرحله به مرحله ای در جهت ریشه کن کردن بقایای تمدن پیشین به بهانه ی یکتاپرستی یهودی بوده است. این ازآنجا روشن میشود که خراسان توصیف شده توسط مورخان مدرن، هویتی فارسی به خود گرفته ولی همزمان منبع لایزال فلسفه ی یونانی است همانطورکه تمدن یونانی باکتریا علاقه مند به هنر یونانی بود. پارسی/فارسی زبان معمول یهودی ها در خاورمیانه و هند بوده و به اصطلاح پاروسی/فریسی برای یک فرقه ی مهم یهود برمیگردد. در تاریخ رسمی، فارسیان به این دلیل در آسیای مرکزی نیرومند و قادر به تاسیس کشور خود شدند که در دعوای بین دو پسر هارون الرشید، طرف جریان برنده را گرفتند و بعدا علیه همو شوریدند. این هارون خلیفه که بعد از برادرش موسی به خلافت میرسد، همان هارون برادر موسای پیامبر در اساطیر یهود است و دو پسرش هم نمایانگر دو شاخه ی متفاوت برخاسته از هویت اویند. میدانیم که هارون اسرائیلی در بین گروه هایی از یهودیان و مسیحیان، متهم به بدعت گوساله پرستی و تحریف دین یهود است، در مقابل در شریعت اسلامی، هارون از این بدعت مبرا است و خدا در انتخاب او به عنوان پشتیبان موسی اشتباه نکرده است. در بسیاری از نظریات توطئه ی مسیحی، آورندگان فراماسونری و ایلومیناتی، یهودیان بدعتگزاری بودند که در ماجرای گوساله پرستی ظهور کردند. از طرفی فراماسونری و ایلومیناتی دنباله ی کیش شوالیه های تمپلار جنگ صلیبی شمرده میشوند که به پرستش بت باهومد یا بافومت متهم بودند که تلفظ دیگر نام "محمد" پیامبر شمرده میشود. این بت، معروف به "خروف" بود، لغتی که "فون همر" آن را به گوساله ترجمه و تلفظ دیگر لغت calf به همین معنا در انگلیسی عنوان کرده است. گوساله دراینجا اشاره به عصر فلکی "ثور" یا گاو دارد که در قبل از عصر ظهور مسیح قرار داشته و مسیحیت به آن خاتمه داده است، چون مسیح به دلیل نامیده شدن به بره ی خدا، با صورت فلکی حمل یا گوسفند تطبیق میشد که عصرش به عصر ثور خاتمه داد و یهوه یعنی خدایی را که به شکل مسیح درآمد و در قالب مسیح قربانی مردم شد را با دوران ابراهیم و یهودیان در عصر حمل برابر نمود. بنابراین بازگشت گوساله، بازگشت دوران کفار است و همزمان با ظهور محمد و مذهبش اسلام در بعد از عصر مسیح تطابق می یابد. چون محمد معادل آنتی کریست هم هست. احتمالا آنتی کریست در ابتدا نه به معنی دشمن مسیح، بلکه به معنی کسی که مذهب مسیح را منسوخ میکند بوده و کلیسا که تمپلارها هم از جنگ صلیبی آن برآمدند بود که تفسیر شیطانی از آنتی کریست را رواج داد. ازاینرو آنتی کریست با تفسیر فارقلیط انجیل به منجی آینده و معنی شدنش به "احمد" در آرامی و "آمد" در قبطی تطابق می یابد که در معنی «ستایش شده» معادل محمد است. این باعث میشود دعوای دو پسر هارون، درواقع دعوای خدای یهود و مذهب ماقبل آن باشد. اسم های این دو برادر، گویای همه چیز است. برادر بزرگ، محمد نام دارد و همنام پیامبر اسلام است. او بیشتر با لقبش "امین" شناخته میشود که باز هم لقب محمد پیامبر است. برادر دوم که سرداران پارسیش جان برادر اول را میگیرند، "عبدالله" نام دارد که ترجمه ی عربی لغت "اسرائیل" به معنی بنده ی خدا است. لقب او "مأمون" است که تلفظ دیگر لغت "مأمین" نسخه ی عبری کلمه ی عربی "مؤمن" است. در یهودیت، لغت "مأمینیم" در مقابل لغات "شالمیت"، "مشولای" یا "مشولام" قرار میگیرد که معادل لغات "اسلامی"، "مسلم" و "مسلمان" برای پیروان مذهب اسلام است. در تارگوم انکلوس، شالمیت ها با قینی ها در تاریخ باستان تطابق میشوند که موسی نزد رهبرشان یثرو در مدین درس آموزی کرد ولی بعدا قبیله ی آنها را نابود نمود. قینی ها یکی از ده ملت ذکر شده در سفر پیدایش 19 : 15 هستند و راشی آنها را معادل با ملت های ادوم، عمون و موآب میشمرد. امروزه این ملت ها تعریف محدودی دارند ولی قبلا مشولام با لغت جامع تر GER تطابق می یافتند. معنی اصلی "گر/جر"، بیگانه است ولی بعدا و به خاطر ساکن شدن بیگانه ها در میان یهود و پذیرش بخشی از قوانین یهود، معنی بیگانه ی یهودی شده و یا بیگانه ای که تا حدی به یهودی نزدیک است را یافت و درنهایت مفهوم بیگانه ی پیرو کیش نوح را پیدا کرد. اعتقاد بر این بود که نوح، همان مذهب آدم را دنبال کرد و فقط قانون ممنوعیت خوردن اعضای بدن جانور زنده را به آن افزود. بسیاری از قوانین معمول ملل متمدن در دنیای باستان مثل ممنوعیت کفرگویی، زنا، تجاوز جنسی، قتل و دزدی، و همچنین اهتمام به برگزاری دادگاه های عدالت، جزو قوانین آدم و نوح شمرده میشوند که در یهودیت هم برقرارند. به احتمال زیاد، نوح مد نظر دراینجا همان آتراهاسیس در نسخه ی بابلی سیل نوح است که جامعه ای که پس از سیل بنا نهاد، منشا تمام جوامع متمدن بین النهرین بود. نماد نوحی ها و بنابراین مشولام، رنگین کمان یا قوس قزح عنوان شده است به نشانه ی این که بعد از پایان سیل نوح، رنگین کمانی به نشانه ی ظهور عصر جدید، در آسمان هویدا شد. میمونیدس مشولام را به دو دسته تقسیم کرد: 1-"چوخمی اوموت ها عولم" که علیرغم پیروی از قوانین مثبت نوح، به یهودیت اعتقاد ندارند. 2-"هاسیدی اوموت ها عولم" که معتقدند قوانین نوح همان قوانین یهودیت است و با مامینیم تطبیق میشوند. شعبه ای از شق اخیر، با پذیرش این مطلب عملا یهودی میشوند که دراینجا جزو "گر زدک ها" یا بیگانه های نوکیش قرار میگیرند و تقریبا به طور مطلق از قوانین فریسی ها تبعیت میکنند. مهمترین مکاتب آنها مکاتب بیت آلفا، بیت شیریم و طبری بوده اند. عنوان زدک، به طرز روشنی با نام فرقه ی صادوقی ها یا الصادقین قابل تطبیق است. آنها در دو دسته ی اسماعیلی ها و ادومی ها طبقه بندی میشوند. عنوان "ادومی"، مذهب الاگابالوس، و از روی آن، مذاهب رومی و مسیحی را تحت پوشش قرار میدهد. در مقابل، عنوان "اسماعیلی" به پیروان اسماعیل پسر ابراهیم از قطوره برمیگردد که عنوان دیگرشان یعنی "هاجری ها" کاملا جانشین لغت "(ها) گر" است چون قطوره به دلیل برخاستن از گرهای نوحی، ها-گر یا هاجر نامیده میشد و این باعث شد که بعدا به اشتباه تمام هاجری ها یا نوحی ها فرزندان ابراهیم از نسل اسماعیل شمرده شوند. این که آنها خودشان این نسب را پذیرفتند فقط میتوانست در نتیجه ی فعالیت صادوقی ها در بین آنها باشد. گفته میشود که گروه موسوم به اسماعیلی ها توسط یکی از شاگردان آنتیگونوس سوکو از معلمان صادوقی قرن سوم قبل از میلاد در میان نبطیان ادوم تاسیس شد هرچند فقط در قرن اول میلادی ادعای نسب بردن از اسماعیل را نمود. شاید این موضوع باید با برکشیده شدن کیش صادوقی بر ضد فریسی گری توسط یوحنای هیرکانی مرتبط باشد. یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونی بود که علیه حکومت یونانیان شورید و موفق به تصرف بیت المقدس و مبارزه با بدعت های سامری شد ولی چون برخلاف میل فریسیان که حکومت یهود را از آن اشرافیت داودی طلب میکردند، همزمان شاه و کاهن اعظم شد، با فریسیان درافتاد و صادوقیان را به جای آنها به قدرت رسانید. یوحنا، گروهی از اعراب ادوم EDOMمعروف به ارکولی ها را بعد از شکست دادن مجبور به انتخاب بین مرگ و پذیرش دین یهود نمود و چون آنها یهودی شدند، به نام ایدومی IDEUMIANS شناخته شدند. بیشتر اهالی ایران کنونی از نسل ایدومی ها شناخته میشدند. آنها همچنین ریشه ی گروه موسوم به "هاجریم پهلوی" شمرده میشدند که زبان فارسی از زبانشان پهلوی ریشه گرفت. همچنین اعتقاد ایدومی ها به الاگابالوس یا میترا که خدای اخوت جنگجویان رومی شد و بعدا جای خود را با مسیح عوض کرد، نقش مهمی در نامیده شدن روم به ادوم در ادبیات یهودی غربی ایفا کرد. به نوشته ی جورج سینکلوس، در قرن هفتم، ایدومی ها تلاش وسیعی در جهت گستراندن یهودی مآبی در بین نایهودیان نمودند تا جایی که در زمان حکومت عبدالملک مروان فرمانروای اموی، یهودیت به عنوان یک دین پایه ای در تمام بررسی های مذهبی تثبیت شد و با این حال، خود عبدالملک، به مکتب ایدومی ها پایان داد و باعث مهاجرت آنها به میان ترک های یهودی شده ی خزر در شمال و تکثیر اندیشه های ایدومی در بین آنها گردید. به نظر میرسد نسبت داده شدن یونانی گرایی و یونانی دوستی به اموی ها، با ارتباط ریشه ای آنها با صادوقی ها و از طریق آنها حشمونیان مرتبط باشد. چون حشمونیان که به نام دشمنی با بتپرستی یونانی، یهود را علیه یونانیان شوراندند، درنهایت خود به لذت های یونانی روی آوردند و یونانی مآبی را رواج دادند. بدین ترتیب انواع و اقسام تفکرات یونانی از رواقی گری تا اپیکوری مسلکی بر صادوقیان اثر نهاد و این شد که به عقیده ی لاورنس شیفمن، اعتقادات کاهنان صادوقی از انکار برخی فرشتگان، وجود روح و زنده شدن دوباره ی مرده، تا پذیرش همه ی اینها و پذیرش کل کتاب مقدس دچار نوسان شد و یکدستی مذهب آنها را از بین برد. شیفمن معتقد است که الواح بحرالمیت نشان میدهند که جامعه ی مذهبی قمران در همان حال که پیرو معلمی به نام صادوق بوده است، با کاهن اعظم صادوقی برگماشته ی حشمونیان دشمنی داشته است. احتمالا نقد فلسفه ی ضد تورات آپیکورسوس در سنت تلمودی و اتهام به رواج آن در بین صادوقیان از سوی تلمودی ها، اشاره به علاقه ی اشرافیت حشمونی به لذت پرستی اپیکوری دارد. در اسلام هم اتهامات مشابهی به امویان زده و دلیل شورش علوی ها و زبیری ها علیه بنی امیه شمرده شده است. اموی ها بدون استحقاق واقعی و به دلیل پارتی بازی های فامیلشان عثمان که خلیفه شده بود به قدرت رسیدند. از طرفی حشمونی ها را فومنکو نسخه ی دیگر ترکان عثمانی و نامشان را تلفظ دیگر لغت "عثمانی" میشمرد. شاید این دو عثمان در ابتدا یکی بوده اند. اموی ها با بیزانس یونانی جنگیده اند و عثمانی ها حتی به آن پایان داده اند طوری که فومنکو تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی ها را نسخه ی دیگر تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها میشمرد. با این حساب، وابستگی اموی ها به ایدومی ها در عین خیانت آنها به ریشه ی خود، مشابه رابطه ی مشابه مذهب حشمونی با ریشه ی صادوقی آن است و هر دو در ارتباط احتمالی عثمانی ها با قرائیان ترک زبان منطقه ی شمال دریای سیاه جمع می آید چون این قرائی ها خود را پیرو صادوقی ها میشمردند بی این که به تمام اصول صادوقی پایبند باشند. درواقع عثمانی ها را میتوان دنباله ی ایدومی های تاثیرگذار بر خزرها شمرد و نتیجه گرفت که تاریخ گذشته ی ایدومی از روی روابط بعدی عثمانی-ایدومی جعل و بازسازی شده است. عنوان "خزر" با عنوان "هوسار" برای جنگجویان مجار همریشه است و با توجه به این که کلمه ی "ماگار/مجار" تلفظ دیگر لغت "مغول" است، میتوان مغول های تاریخ خاورمیانه و قلمرو اسلامی را دنباله ی خزرها شمرد. عنوان "خزری" به صورت "هزاره" بر روی مغول نژادهای امروزه فارسی گوی افغانستان به جا مانده که در گذشته ترک زبان بودند. آنها میتوانند در ریشه ی مغول های هند باشند که زبان فارسی را زبان رسمی هند کردند و اگرچه هم مغول های هند و هم مغول های چنگیزی در فارسی "مغول" خوانده میشوند، در اروپا برای رد گم کردن، اولی را Mughal و دومی را MONGOL میخوانند تا ارتباطشان کشف نشود. نتیجه این که مغول از طریق برابری با ماگار یا قوم ماگ، در یک زبانشناسی کاملا ترکی، در مقابل سامری به معنی قوم سام قرار میگیرد. پس شورش حشمونی علیه سامری ها، شورش عثمانی علیه ترکیب سامی-ترکی قبلی خاورمیانه به جهت بدعت سازی در کیش های ایدومی و اسلامی است که سامری را معادل "سومری" در اشاره به زبان های همزمان شبه ترکی و شبه سامی بین النهرین میکند. بسیاری از لغات سومری در زبان مجاری موجود بوده است همانطورکه ارتباطی بین زبان مجاری و زبان اتروسک ها یعنی قوم معلم رومی های لاتینی اروپا هم شناسایی شده است. سرزمین سومر با شنعار یا بین النهرین در کتاب مقدس تطبیق میشود که همه ی گروه های آدمیان از اولاد نوح که در آنجا ساکن شده بودند ریشه گرفتند. با همان فرض قبلی تعریف "ار/ایل" به قوم، "ایران" به معنی سرزمین قوم ها میتواند مابه ازای مناسبی برای آن باشد و فارسیان هم همانطورکه کتاب فارسی شاهنامه نشان میدهد، مدعی احیای ایران بودند. در اساطیر سومری، انکی یا ائا/حئا خالق زمین و ازجمله انسان ها بوده است. او خدای آب دهنده و ازاینرو مطابق با صورت فلکی دلو یا اکواریوس بوده است. در عصر ثور که نماد دوران ماقبل یهودیت است، انقلاب زمستانی که سالگرد تولد الگبل/الاگابالوس است و بعدا به کریسمس تبدیل شده است، در برج دلو رقم میخورد. اما در عصر حمل که مابه ازای دوران پیدایش مذهب یهودی-مسیحی است، انقلاب زمستانی از برج دلو به برج جدی یا بز منتقل شد و میتوان مطمئن بود که با این تغییر، خدای یهودی-مسیحی هم در تولد دوباره ی خود بزمانند شد و به شیطان معروف مسیحی بدل گردید. هر دو برج دلو و جدی به سیاره ی زحل تعلق دارند که که در لاتین ساتورن نامیده میشود و روز مقدس یهوه یعنی سبت یا شنبه هم روز خاص زحل در هفته است. اعتقاد بر این است که ساتورن توسط ژوپیتر که فقط نقاب دیگر خدای یهود است سرنگون شده و اکنون به همراه ایل و تبارش موسوم به تیتان ها در تارتاروس یا دوزخ به سر میبرد که تیتان، تلفظ دیگر لغت "شیطان" است و تارتاروس باعث نام گرفته شدن تاتارها یا مغول ها به تارتارها یعنی جهنمی ها. بنابراین خدای اخلاقی سابق تغییر محتوای چندانی نکرده و فقط به بهانه های نجومی به جهنم رفته تا مقاصد قبلی خود را علنی کند. خدایان پاگانی سابق از مسخ شدن انسان ها به حیوان ها ابایی نداشتند و تصاویر انسان هایی با سرهای جانوران در نگاره های قدیم، این مسخ شدگی را گرامی میدارند. معمول ترین تصویر از یک تاتار، او را جنگجویی سوار بر اسب نشان میدهد که اسب را به خدمت گرفته است. اگر او از به بردگی گرفتن اسب به عنوان یک حیوان ابایی ندارد، قاعدتا حق خود میداند که انسان هایی را هم که به حد حیوانات سقوط کرده اند به بردگی بگیرد. قطعا حکومت های مدرن هم از داشتن چنین اجازه ای استقبال میکنند ولی ترجیح میدهند که خواست خود را مستقیما به مردم نگویند و درحالیکه چاپلوسی مردم را میکنند، در عمل، مردم را به حیوان مسخ و برده ی خود کنند. پس دور کردن انسان ها از دانش، در هر جایی که لازم باشد، امری طبیعی در سیاست است ازجمله فراموش کردن قوانینی که دولت ها بسته به منافعشان آنها را زیر پای میگذارند. به همین دلیل، سیاست نابود کردن حافظه ی جمعی، موضوعی سابقه دار در تاریخ است و کمک میکند تا ارتباط های قبلی اقوام برای پنهان ماندن ریشه های سنت هایی که اکنون در کشورها قانون نانوشته اند و مورد سوء استفاده قرار میگیرند کمک کند. احتمالا توجه شدید تاتارها و مغول ها به سرزمین حاصلخیز چین برای سرمایه گذاری های فراجغرافیایی اتفاقی نیست همانطورکه افسانه ی ملاقات مارکوپولو با قوبیلای خان مغول در چین هم بی معنا نیست. احتمالا ترک ها و مغول ها اینقدر چین را فتح کرده و با مردم آن آمیخته اند که نتوان حتی حدس زد بومیان چین قبل از مغول شدن چه شکلی بودند. چینی ها امروزه مرتبا تمام دنیا را شهرسازی میکنند و بعد شهرهای خود را خراب میکنند و شاید در تمام طول دوران گسترش مغول ها همینطور بوده است. با این حال، شما میبینید که گذشته برای چینی های امروزی اینقدر بی اهمیت است که دهقانان چینی مرتبا بناهای باستانی را برای استفاده از آجرهایشان تخریب کرده اند، امری که در مرموز و مبهم ماندن تاریخ چین نقش مهمی دارد. یادمان باشد بزرگترین حمله به چین نه از خارج بلکه از داخل و توسط کمونیسم رئیس مائو انجام شد آنگاه که تمام سنت های چینی را به نام ریشه داشتن در خرافات نابود کرد تا بشود تاریخ و فرهنگ کشور را از نو نوشت. ما همین تخریب بناهای قدیمی برای استفاده از عناصرشان توسط مردم عامی را در امریکا هم میبینیم درحالیکه ظاهرا باید امریکایی ها بیشتر به گذشته ی خود ببالند. پس قبیله ی بی سواد خواندن تاتارها و مغول ها بی ارتباط با تحکیم فرهنگ شفاهی توسط آنها در همه جای زمین به منظور نابود کردن گذشته نیست. همین الان در اسکاندیناوی کشوری به نام سوئد داریم که نامش مرتبط با لغت "سویت" به معنی اتحاد قبیله ای است. ظاهرا هیچ شباهتی به اتحاد قبیله ای ندارد ولی هم شباهت ظاهری مردمش به مغول ها خیلی زیاد است و هم تاثیر فرهنگ یهودی بر مردمش بسیار شدید است بی این که بیشتر مردمش اصلا به این ارتباطات واقف باشند.:

“MORALS AND DOGMA OF TARTARY”: ILMA EREN: DREAMS TIME: 24 SEP 2022

"گادفری هگینز"، لغت "مگول/مغول" را به ایل مغ یا مگ معنی میکند و مغ/مخ -مرتبط با مخوس: اصطلاحی که یونانیان برای عقلای فنیقی به کار میبردند- را به متفکر و کاهن معنی میکند. در الفباهای قدیم شرقی که کلمات هم از راست به چپ و هم برعکس خوانده میشدند، مخ میتواند وارونه خوانده و "(ه) خم" یا "حکم" خوانده شود و "حاکم" به معنی شاه از حکم به معنی دانش می آید. مانوی ها مجموع سوریه و عراق عرب را "کار هخم" یعنی سرزمین حکمت میخواندند. "کار هخم" همچنین معادل با "کاتیا" بوده که احتمالا باید منطقه ی کوثا در عراق باشد. اگر نامجای "آرکادیا" برای قدیمی ترین سکونتگاه یونان را به معنی سرزمین کاتیا بگیریم، منشا بخشی از حکمت های نسبت داده شده به یونان باستان را تا حدودی قابل کشف خواهیم یافت. مانوی بودن اصطلاح کار-هخم با خود نام "مانی" برای معلم مانویت نسبت دارد. لغت "مونی" که تلفظ دیگر لغت "مانی" به نظر میرسد، در بسیاری نواحی هندوستان به معنی حکیم است. مانو که نسخه ی هندی نوح است، ظاهرا از همین عنوان نام گرفته است. محدوده ی تحت تاثیر مان، بین دور رود سند و گنگ قرار داشت که به آن «دو آب» گفته میشود و معادل جغرافیایی مشابهی برای "بین النهرین" یعنی منطقه ی بین دو رود دجله و فرات در عراق عرب است. مانو به معنی انسان و معادل man در ژرمن است. ریشه گرفتن انسان ها از او را میتوان با ریشه گرفتن نام "آدم" ها از شخصی به همین نام مقایسه کرد. در آرامی و به دنبالش در فارسی، ریشه گرفتن اسم عام از اسم خاص، با اضافه کردن "د" به کلمه ی اصلی مشخص میشد که اصطلاح "مندا" به معنی دانش و منشا نام قوم مندایی همین نسبت را با لغت "مان" نشان میدهد. در فارسی هم به ترتیب مشابهی، لغت "مند" به معنی متخصص در امری پدید می آید و پسوند میشود. مثلا "کارمند" یعنی متخصص در کار، و "دانشمند" یعنی متخصص در دانش. در مورد اخیر، لغت "دانش" تلفظ دیگر لغت "آدونیس" به معنی خدا است که با عنوان آدونا برای یهوه در تورات هم مرتبط است. آدونیس از نسخه های سوری تموز است که در غاری در جبل لبنان رشد کرده و کوهستان آمانوس در مقابل آن، از عرصه های مقدس او بوده است. احتمالا دراینجا آمانوس باز نسخه ی دیگر مانو برای برابر کردن آن با خدا بوده که این خدا از طریق آدون میتوانسته با خود یهوه برابر شود. یهوه سه گانه است درست مثل مانس یا مانی. کلنل ویلفورد به روایتی درباره ی مانس اشاره میکند که بر اساس آن، پدر او اسکیتیانوس نام داشت، خود او تربینتوس خوانده میشد و از طریق سفر در میان تاتارها دکترین خود را توسعه داد. در روایتی مشهورتر، اسکیتیانوس بنیانگذار مذهب مانوی بود که در سرزمین ساراسن ها در عربستان ساکن شده بود. اپیفانیوس از یک تربینتوس نام برده که به هند سفر کرده است. عنوان تربینتوس را میتوان به وجود سه گانه معنی کرد. مانس هم یک تقدس سه گانه دارد. او سه معلم پیشین به نام های بودا، زارادس و کریست را پیشوایان خود میشمرد. همچنین به نوشته ی سیریل مقدس، مانس سه شاگرد مهم به نام های هرمس، اداس و توماس دارد که توماس را به مصر و اداس را به میان اسکیت ها میفرستد. درواقع هر کدام از این اسم ها میتوانند یک صورت از مانس را نشان دهند. اداس که احتمالا همان بودا است، از طریق برابری با سنت توماس که مذهب مسیح را در هند تبلیغ کرد، با آن شاگرد دیگر که اسمش توماس است یکسان میشود ضمن این که میدانیم بودا در هند، نام سیاره ی عطارد است که در یونان خدای حامیش هرمس است و هرمس خدای دانش است. نام توماس هم تلفظ دیگر نام تموز است. سه گانگی مانس هم چیزی نیست جز سه گانگی تموز/آدونیس بدل شده به یهوه که از روی سه تعریفش سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام به وجود آمده اند. نام مانس با نام مناشه پسر یوسف شبیه است که اولادش قصد پس گرفتن حق حکومت قبیله ی یوسف در رهبری یهود از اولاد یهودا یا اشرافیت داودی را داشتند. در شمال هند یک یهودیه وجود دارد که در جنوبش محلی به نام عربستان واقع است و قلمرو شمالی این یهودیه هم جولانگاه اسکیت ها بوده است. به همین ترتیب، در جنوب همه یس اینها یک "دو آب" قرار دارد که مابه ازای دیگر بین النهرین به عنوان محل ظهور مانس یا مانی است. بنابراین کاملا ممکن بوده که بودا یک نسخه ی هندی مانی در مناطق هندی و تاتاری بوده باشد. بودا هم یک فرد تلقی میشد و هم روح جهان که به نیروهای ایزدی کهتر تقسیم میشد. در همین رابطه، تکثیر یهوه در نیروهای کهتر به نام "یزد" و "یزید" و ایزد" را داریم که از اضافه شدن "یس/یه/یهو/یهوه" به "د" تکثیر کننده به دست می آید. "یزدس" یا "یازاتا" معادلی برای تک تک اجنه و شیاطین به طور عام بود و احتمالا به همین خاطر، طایفه ی یزیدی در کردستان به شیطانپرستی معروف شده اند. خداوند اصلی، از مجموع این نیروهای کهتر ایزدی پدید می آیند. ازاینرو زرتشتی ها و دیگر پهلوی زبان ها خدا را "یزدان" میخواندند که جمع کلمه ی "ایزد/یزد" است. لغت Yes که ریشه ی "یزد" است به IHES که از نام های دیونیسوس باخوس از خدایان یونانی است نیز نزدیک است. فرم قربانی خواه و خوناشام باخوس، سابازیوس است که در لغت همان صبایوت لقب یهوه است و خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون عیسی در عشای ربانی، به خوردن گوشت قربانی و شراب به جای دیونیسوس برمیگردد. نام صبایوت با "سبت" یهود هم مرتبط است. آن در ریشه با "سب" به معنی ستاره همخانواده است. این ارتباط به "سبع" به معنی هفت برمیگردد که هفت ستاره ی تاثیرگذار کلدانیان را نشانه رفته است. از همین رو با "صابی" که عنوان مذهب کلدانی ها است هم ارتباط دارد. با زمینی شدن مذهب کلدانی توسط کولدی ها یا یهودی های کلدانی مآب، هفت ستاره ی کلدانی که هفت شخصیت انسان را میسازند، به هفت تپه ی شهر رم تبدیل میشوند و در فرم مسیحایی رم یعنی کنستانتینوپول یا قستنطنیه ی کنستانتین، با هفت تپه ی قستنطنیه بازتکرار میگردند. هلنا مادر کنستانتین که موجد امپراطوری مسیحی است، در نام موجد هلنیسم یا یونانی گری به نام خود میشود و چون مسیحیت کنستانتین غنوصی است، به همان اندازه ی مسیحیت متشرع، مذهب پاگانی هلنیسم را هم تعیین میکند. معماری و فرهنگ خاصی که هلنیسم را تعریف میکند، از دریچه ی ایونیه ی ترکیه از سوریه وارد شده است. کلمه ی "ماسون" به معنی معمار که بعدا با فراماسون ها به شهرت میرسد، با نام قوم "مازن" در سوریه مرتبط است که به اندازه ی مغول، ریشه در مغ/مگ/مجوس دارد. معماری مربوطه از ابتدا در ساخت بناهای سنگی غولپیکر تجلی می یافت که مردمان دوره های بعد، آنها را به سیکلوپ ها یعنی غول ها و دیوها نسبت میدادند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P714-724

مشخص است که لغت MASON به معنی معمار، با لغت MAKE به معنی ساختن مرتبط است که خود از طریق ارتباط با "مغ/مگ/مجی" با جادو که قدیمی ترین روش ارتباط با خدایان است معنی دم دستی –و نه لزوما اصلی- از "مغول" به معنی ایل بزرگان را روشن میکند: ساختن و خلق کردن، اول کار خدا یا خدایان بوده و آدم ها در این امر، از خدا و طایفه اش تقلید کرده اند. حالا این خدایان، از طریق برابری مغول با تاتار/تارتار، معادل شیاطین جهنمند و در عین حال، یزید یعنی یهوه ی متکثر در تمام موجودات جهان –همانطورکه وحدت وجود کابالا درباره ی چیستی خدا ادعا دارد- محسوب میشوند. موضوع این است که موجودات گیتی فقط در یک فضای ذهنی برای انسان معنی می یابند و میتوانند فریبنده یا ترساننده و در هر دو حال، شیطانی باشند. این حالت، میتواند به راحتی سبب سیلان جادوی مذهبی به مادی گرایی محض شود که اکنون در جادوی رسانه های مدرن، در اوج خود قرار دارد، ولی ابتدای حرکتش از محل توصیف باستانیان در کتب مقدس، خودنمایی میکند. تمدن های پر شکوه و پر تجمل و پر اصراف باستانی که به لعنت الهی دچار آمدند، با برج های معماری شده ی عظیمی شناخته میشوند که منتسب به اولاد فرشتگان هبوط کرده و طرد شده از درگاه الهی و بنابراین رهبران ثروتمندشان قابل انتساب به شیاطین یا انسان های دارای خون شیاطین هستند و مسیحیت، با مقابل قرار دادن عوام با این اشرافیت ها، منتها از زبان گروه دیگری از این اشرافیت ها، فقط چنین ماتریالیسمی را وارونه و به مسیری منحرف کرده که انتهایش در مدرنیته به مارکسیسم انقلابی و انواع فرزندان ایدئولوژیک دورگه اش میرسد.

جیمز لیندسی، در واکنش انسان مدرن به دنیای مادی یک نوع تعصب عرفانی غیر عمدی از موضعی همزمان هرمسی و مارکسیستی تشخیص میدهد که در گذشته ریشه دارد. از دید او مارکسیسم علیرغم کباده ی اقتصاد کشیدن و ادعای ماتریالیستی و ضد مذهب بودن، درواقع یک مذهب دارای رویکرد عرفانی است که تحلیل مواضعش بسیاری از جنبه های شکل گیری واقعیت های مدرن را پوشش میدهد. این نوع ایدئولوژی ها اتفاقا میتوانند بیشتر به نفع ماتریالیسم اشرافی باستانی تمام شوند دقیقا وقتی که عوامانه و از تحلیل عقلانی تهی میشوند، چون آن موقع در وضعیت "سایلنت هیل" یا توده ی سکوت تحلیل میشوند که جایی بین واقعیت مادی و توهمات ذهنی فرد و اجتماع تحت تاثیر او قرار گرفته است، چیزی شبیه همان وضعیت قرار گیری خود یا SELF فرد بین ایگو، سایه، ناخودآگاه و نقاب های شخصیتی در گفتمان یونگی. این وضعیت بینابینی، بعضی اوقات میتواند انگیزه های خودخواهانه یا خرافی فرد را با منافع جمعی شکوهمند و پرارزش در هم آمیزد و بیشتر از این که باعث گسترش خوبی شود، مرز خوبی و بدی را چنان از بین ببرد که اعتبار خوبی از بین برود.

در سال 1384 شمسی و درست در همان زمانی که احمدینژادیسم خیز برمیداشت تا همین بلا را در وسیع ترین مقیاس پیش آمده بر سر ارزش های انقلاب اسلامی بیاورد، پخش سریال "فارس بلاجواد"- ترجمه ی فارسی: سوار بی اسب- از شبکه ی اول سیما همین حس را در من و بخصوص در ارتباط با محیط اطرافم در ایران ایجاد کرده بود. قهرمان این فیلم، قسم خورده بود که انتقام مرگ پدر و مادرش را از تمام قاتلینشان بگیرد ولی به لحاظ شخصیتی، متقلب مکاری بود که به طور اتفاقی از وجود کتاب «پروتکل های بزرگان صهیون» مطلع شده و آن را در راستای انتقامگیری خود یافته و اراده کرده بود شر صهیونیست های خدعه گری را که در همدستی با انگلیسی ها علیه کشورش فعالیت میکنند، کم کند. چون سریال را خوب ندیده بودم، در آن زمان فکر میکردم سریال سوری باشد ولی بعدا فهمیدم مصری است؛ این را هم فهمیدم که در زمان ساخت سریال، امریکایی ها و اسرائیلی ها به شدت آن را مورد انتقاد قرار داده و به سبب استفاده از کتاب احتمالا جعلی «پروتکل های بزرگان صهیون» که در آلمان نازی بهانه ی آزار یهودیان شده بود، یهودی ستیزانه توصیف کرده بودند. در آن زمان پاسخ "محمد صبحی" سناریست که خودش هم نقش اول را بازی کرده بود، این بود: «ما سعی نکردیم صحت یا ساختگی بودن کتاب [پروتکل ها] را تایید کنیم، ولی شیوه های اسرائیل در فلسطین، خطرناک تر از این کتاب است.» شاید الان بتوانیم بفهمیم که حرف صبحی واقعا هشداردهنده بود. اسرائیل الان دارد کارهایی را که قبلا فقط در فلسطین میکرد در ورای مرزهای خود مرتکب میشود و بزرگترین دلیلش هم این است که مردم مسلمان، حساسیت خود را نسبت به موضوع فلسطین و نگرانی از اعمال اسرائیل از دست داده اند. چرا این اتفاق افتاد؟ برای این که به نظر میرسید سردمداران نبرد با اسرائیل، مرز بین ماموریت نجات جهان و منافع شخصی خود را نمیفهمند و آنها را با هم خلط کرده اند؛ درست مثل قهرمان فریبکار سریال فارس بلاجواد که یکی از مهمترین دلایل نگاه نکردنم به سریالش این بود که نمیفهمیدم که کلاهبرداری که ارزش های اخلاقی را زیر پا مینهد، چرا بای دغدغه ی اخلاقی نجات مردم کشورش را داشته باشد؟! همین سوال را هم در رابطه با احمدینژاد و دور و بری هایش که تازه از توی لپ لپ درآمده بودند، در ذهن داشتم. ولی هرچه سال ها جلوتر میرفتند، میدیدم که این فقط آغاز یک دومینو بود. احمدینژادیسم، بحران های درونی مانند خود را در تمام آدم ها بیرون میریخت و میبتوان با اطمینان گفت در سایر کشورهای اسلامی هم وضع همین بود. اگر شما بفهمید که سوارهای بی اسب خط مقدم جنگتان کلاهبردارهایی هستند که خوبی را بهانه ی منفعت اندوزی خود کرده اند، دیگر برایشان نمیجنگید و برای این که با به هم زدن جنگشان جان خود را نجات بدهید، مدام برایشان دردسر درست میکنید. در این هنگام، وانمود میکنید دارید برای کشورتان و مردمتان این کارها را میکنید ولی بیشترش فقط برای منفعت اندوزی شخصی است و اینطوری است که اینقدر اخبار بد درباره ی ایران در فضای مجازی پخش میکنید که آن امریکایی و اسرائیلی صاحب شبکه ی اجتماعی که دارد وسیله ای را که به شما داده است رصد میکند اشتیاق پیدا میکند و می آید روی کشور شما بمب می اندازد و مثلا زندانی های سیاسی اوین را که در ایران اینترنشنالش برایشان اشک تمساح میریخت، با کشتنشان یا انداختنشان به زندان های بی امکانات، از زندان اوین آزاد میکند!. در این گونه مواقع، هم شما و هم دشمنانتان در جایگاه قهرمان فیلم "سوار بی اسب" قرار دارید و جالب اینجاست که رسانه ها برای هر دو گروه، خوراک های تبلیغاتی تولید میکنند و تا همه نوع سوار بی اسبی تولید کرده باشند.

پدر تبلیغات رسانه ای مدرن، ادوارد برنایز خواهرزاده ی زیگموند فروید بود و اتفاقا برادرزاده ی این برنایز، بنیانگذار نتفلیکس شد که در قرن ما یکی از بزرگترین ابزارهای به کارگیری تکنیک های روانکاوی فرویدی در رسانه است. ارتباط این گونه بنگاه ها با سیاست مدرن به قدمت ریشه یابی سیاست در کابوس های روانی ناخودآگاه بشری است. هگل معتقد بود که وضعیت واقعی روح وحشتناک است: شبی تاریک از خیالات و ترس‌ها و سردرگمی. در این شرایط، روح جهان به کار می‌افتد و عموماً مردم را از طریق افزایش سطوح نظارت اجتماعی، به نظم در دولت که یک ذهن جمعی واقعی است سوق میدهد. فروید در دیدگاه خود در مورد ناخودآگاه به این دیدگاه فلسفی پیوند می‌خورد. جالب است که هگل در فلسفه ی حق (1820) نظریه‌ای در مورد یک دولت تمامیت‌خواه منتشر کرده است که به طرز گمراه‌کننده‌ای به زبانی بیان شده است که مسیحیان ممکن است آن را بپذیرند. موارد بسیار دیگری نیز وجود دارد، به عنوان مثال: توماس هابز قدیمی "بد، وحشی و کوتاه" که "لویاتان" (1651) او با نظریه‌ای در مورد سوژه ی آشفته و رویاپرداز آغاز می‌شود:

«و دیدن رویاها ناشی از آشفتگی برخی از قسمت‌های درونی بدن است. آشفتگی‌های مختلف باید باعث ایجاد رویاهای مختلف شوند. و از این روست که سرمای زیاد، رویاهای ترسناک را پرورش می‌دهد و فکر و تصویر یک شیء ترسناک را برمی‌انگیزد (حرکت از مغز به قسمت‌های درونی و از قسمت‌های درونی به مغز، متقابل است همانطور که خشم باعث گرما در برخی از قسمت‌های بدن در بیداری می‌شود؛ بنابراین وقتی می‌خوابیم، گرمای بیش از حد همان قسمت‌ها باعث خشم می‌شود و تخیل یک دشمن را در مغز برمی‌انگیزد. به همین ترتیب، همانطور که مهربانی طبیعی، در بیداری باعث میل می‌شود و میل باعث گرما در برخی از قسمت‌های دیگر بدن می‌شود؛ به همین ترتیب، گرمای بیش از حد در آن قسمت‌ها، در هنگام خواب، تخیل نوعی مهربانی را در مغز برمی‌انگیزد. در مجموع، رویاهای ما برعکس تخیلات بیداری ما هستند؛ حرکت در بیداری از یک انتها شروع می‌شود و وقتی خواب می‌بینیم، از انتهای دیگر.»
افلاطون در پی تعدیل این روح از طریق یک وضعیت کاملاً هماهنگ و سلسله مراتبی بود - وضعیتی که تولید مثل در میان افراد عادی را منع می‌کند: هر ساله، پس از اینکه کمیته ی تولید مثل یا هر چیز دیگری، مخفیانه انتخاب‌های خود را انجام می‌دهد، نوعی جشنواره ی باروری برگزار می‌شود. همه ی نام‌ها را با قرعه‌کشی انتخاب می‌کنند و نامی که قرعه‌کشی می‌کنند، یا هیچ نامی، انتخاب خدایان برای آنهاست. این همان چیزی است که افلاطون آن را "دروغ شرافتمندانه" مینامد. زیرا قرعه‌کشی توسط کمیته ی تولید مثل انجام می‌شود. همه در واقع نامی را که برای آنها تعیین شده است، بیرون می‌آورند؛ و کسانی که قرعه‌کشی را بدون قرعه‌کشی انجام می‌دهند، به سادگی برای فرزندان نامطلوب تلقی می‌شوند. این زیاد از تلاش های مدرن برای درهم شکستن خانواده و به تعادل رسیدن زوج ها با هم فاصله ندارد. این که این تلاش ها زیرمجموعه ی فرویدیسم طبقه بندی میشوند بی انصافی نیست. روش تحلیل فروید دکارتی بود و آنچه دکارت به عنوان یک آزمایش فکری آغاز کرد - تخریب تمام ساختارهای آشنایی که از وجود اجتماعی و معنوی او پشتیبانی می‌کردند – از سوی فروید و پیروانش به عنوان وسیله‌ای برای گشودن سوژه به حقیقت تاریک خودشان استفاده شد. حتی علیرغم این کباده ی دکارتی بودن کشیدن هم کار فروید، تا حدودی از دیدگاه دکارتی منحرف است؛ زیرا اگرچه دکارت یک "نبوغ شیطانی" احتمالی را فرض کرد - که برداشت‌های نادرست او را ترتیب می‌داد - اما در بحبوحه ی فروپاشی خودساخته‌اش، راه خود را به سوی خود و یک خالق استدلال کرد. نقل قول معروف دکارت از کتاب تاملات منسوب به 1641 cogito ergo sum (من فکر می‌کنم پس هستم) منجر به نتیجه‌گیری او در مورد خدا و جاودانگی شد. آنطورکه در ویکی پدیا آمده است:

1-من وجود دارم.

2-وجود من باید علتی داشته باشد.

3- تنها علل نهایی ممکن عبارتند از:

الف)خودم

ب)خودم همیشه وجود داشته‌ام.

ج)پدر و مادرم

د)چیزی ناقص‌تر از خدا

ه)خدا

نه به الف: اگر خودم را خلق کرده بودم، خودم را کامل می‌ساختم.

نه به ب.: این مشکل را حل نمی‌کند. اگر من یک موجود وابسته هستم، باید دائماً توسط دیگری حمایت شوم.

نه به ج: این منجر به تسلسل بینهایت میشود.

.نه به د: ایده ی کمالی که وجود دارد نمیتواند از یک موجود ناقص ریشه گرفته باشد.

بنابراین، ه: خدا وجود دارد.

فروید خداپرستی را به عنوان یک خیال‌پردازی رد کرد درحالیکه روش تحلیل را از خداپرستان آموخت. دشمنیش با خدا در ارتباط واضحی با انکار اخلاق و هر گونه عاطفه ای از سوی او است. در سال 1994 نیویورک تایمز مقاله‌ای به نام Was freud a fraud?(آیا فروید یک شیاد بود؟) منتشر کرد که از طریق یک پرونده ی دادگاهی نشان می‌دهد که فروید اصرار داشت با هر کسی که می‌خواست روانشناس شود مصاحبه کند، تمام اسرار آنها را می‌شنید و سپس از آنها پول درمی‌آورد. خانواده‌ای از فروید شکایت کردند زیرا فروید به پدرشان تلقین کرده بود از مادرشان طلاق بگیرد و با یک زن بسیار ثروتمند ازدواج کند و سپس پول هنگفتی به فروید بدهد. همان مقاله هر مرحله از حرفه ی فروید را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه او مردم را فریب می‌داد، هدف جعل ذهنیت قرار میداد و می‌ترسانید تا نظریه‌های خود را مطرح کند. با این حال، برنایز نسبت به داییش صدمات خیلی بیشتری به جوامع وارد آورد.
برای قرن های متمادی، کودکان پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، بزرگان، و والدین خود را می‌پرستیدند، تا زمانی که برنایز به مردمان عصر پس از رسانه شورشیانی کم سن و سال تقدیم کرد و به آنها یاد داد: طبیعی است که والدین خود را کلاهبردار و دروغگو بنامیم (کینزی وارد می‌شود)، رابطه ی جنسی بی‌ضرر و سرگرم‌کننده است، والدین شما به شما دروغ می‌گویند؛ پس شورش کنید.
همزمان تکریم اجداد در جاهایی که سخت جان تر بود، باید حتما هدف جعل و تحریف قرار میگرفت چون به افرادی که در اینجا و اکنون زندگی می‌کنند، دلیل خوبی برای عمل با فضیلت می‌داد (و می‌دهد). اگر افراد در حفظ شأن و نسب خانواده ی خود شکست می‌خوردند، در شجره‌نامه ی خانوادگی به عنوان یک فرد شکست‌خورده/سقط شده علامت‌گذاری می‌شدند. در گذشته ی نزدیک، انسانشناسان "دفترچه های خانوادگی" زیادی در تایوان دیده بودند. قبل از آن و در سال ۱۸۹۵، در ژاپن، دولت مدرن نوظهور با تبدیل «دفترچه‌های خانوادگی» به روال عادی و تحت نظارت دولت -نوعی کارت شناسایی- به دنبال گنجاندن این داده‌ها و این اخلاق در دستگاه خود بود. اکنون دولت ملی‌گرای چینی در تایوان همین کارها را به صورت کامپیوتری انجام میدهد. روانشناسی فرویدی برای شخصی که زندگی خود را بر اساس فایده ی خود برای خانواده‌اش تصور می‌کند، کاملاً بی‌معنی است. آرمان هگلیِ تحقق اخلاق در دولت، نسبت به آن منحرف است زیرا افراد را بدون آن، گم‌شده در دنیایی تاریک تصور می‌کند. "جراحی سالاد مغز" فرویدی می‌تواند با شعله‌ور کردن «شب تاریک روح» در درمان، فرد را برای انطباق «تنظیم» کند. اما در خانواده، شب تاریک روح، لحظه ی خلقت است که معمولاً به عنوان جفت‌گیری شناخته می‌شود، و زمانی جایز است که قوانین کائنات به آن پاسخ مثبت می‌دهد.:

“Freud's Mafia”: stolenhistory.net: Dec 26, 2021

فردریک دی. ویلهلمسن معتقد است که خانواده به خاطر این که بنیاد نظم حکومتی است، رقیبی برای آن به شمار میرود و به همین دلیل، حکومت به طرق مختلف سعی میکند آن را تضعیف کند تا جای آن را بگیرد. با این حال، دقیقا به خاطر این که از بین رفتن نظم خانوادگی، سبب در خطر افتادن نظم جامعه و به دنبالش خود حکومت میشود، تلاش هایی که حکومت ها برای از بین بردن خانواده بر اساس سرمشق «فاحشه خانه ی سیاسی» افلاطون مرتکب شده اند، اغلب نیمه کاره رها شده اند.: «حتی مارکسیسم که در سطح نظری، دیدگاه بسیار بدبینانه ای نسبت به خانواده دارد، تلاش نمیکند آن را به عنوان یک نهاد سرکوب کند. عشق اولیه ی آزاد و طلاق آسان که در روسیه در اولین دوره ی پس از تسلط کمونیسم در دوران پس از جنگ اول جهانی از آن حمایت میشد، نوعی هرج و مرج جنسی ایجاد کرد که لنین و بعدا استالین را مجبور کرد طلاق را بسیار محدودتر و دشوارتر از دموکراسی های غربی کنند. بنابراین خانواده حتی در ساختاری که کودکان را به جاسوسان والدین خود تبدیل میکرد، زنده نگه داشته شد. این وضعیت، امروزه نیز در چین سرخ حاکم است.» ("خانواده، بنیاد هستی سیاسی": فردریک ویلهلمسن: ترجمه ی امیرحسین عطایی: "قلم یاران": شماره ی 44: بهار 1404: ص 28) درواقع در خود دنباله ی فلسفه ی افلاطون نیز ارسطو خانواده را پذیرفت و حتی الگوپردازی های سیاسی ایجاد شده از روی روابط خانوادگی را توضیح داد:

«ارسطو در کتاب هشتم اخلاق نیکوماخوسی، برای درک عمیق تر ارتباطات وجودی بین سیاست و خانواده به شباهت های مهم بین دوستی خانوادگی و دوستی سیاسی اشاره میکند. دوستی برای هر دو ساختار امری ضروری است. دوستی میان پدر و پسرش موازی با دوستی بین پادشاه و رعایایش است.: "پدر، علت وجودی پسرش –که بزرگترین فضیلت در این زندگی محسوب میشود- و عامل پرورش و آموزش او است؛ مزایایی که به اجداد نسبت داده میشود." به نظر میرسد ارسطو در این جا دیدگاهی شبیه رومیان دارد. وی یک ساختار زنده از حال، اکنون و آینده را به هم پیوند میدهد که همه ی آنها از طریق یک نوع پرهیزگاری نسبت به خانواده ای که در طول زمان گسترش یافته است، استحکام می یابند. سنت توماس در تفسیر خود اضافه میکند: "این نوع دوستی ها نوعی برتری را در حاکم نشان میدهد. به همین دلیل، والدین مورد احترام قرار میگیرند. بنابراین عدالت برای هر دو طرف یکسان نیست و باید بر اساس ارزش آنها تعیین شود." سپس ارسطو خاطرنشان میکند در حالی که سلطنت در رابطه ی پدر و پسر منعکس میشود، اشرافیت در دوستی بین زن و شوهر منعکس میشود. آکوئیناس اظهار میدارد که نقش های زن و شوهر متفاوت است و هر یک دارای فضایل خاصی است: "شوهر عضو والاتر نسبت به زن است. با این حال، دخالتی در امور در حیطه ی زن ندارد." اگر سیاست های سلطنتی و اشرافی همان گونه که توسط ارسطو و اکوئیناس استدلال شده در خانواده منعکس میشوند، شکل حکومتی که اغلب تیموکراسی یا دموکراسی خوب نامیده میشود نیز چنین است (البته این اصطلاحات در نظر افلاطون معنای متفاوتی دارند). در خانواده ای که به خوبی اداره میشود، برادران به دلیل شباهتشان در سن و آموزش مشترکی که آنها را وحدت میبخشد، اغلب نوعی دوستی مبتنی بر برابری و فضیلت، "دوستی همرزمان" به قول ارسطو، پیدا میکنند. این دوستی که مقدم بر همه ی قوانین اساسی سیاسی در پولیس است، با آن قابل تطبیق است. برادران مانند همرزمان در جبهه ی جنگ هستند. کسانی از شما که این متن را میخوانید و شاید جنگ را تجربه کرده باشید، رفاقتی را به یاد خواهید آورد که از سربازان دوستانی صمیمی میسازد، که بی شک از بهترین انواع دوستی است. ارسطو این دوستی را برای سلامت دموکراسی ها ضروری میداند و آن را یک نوع پیشنمونه از دوستی میان برادران در یک طایفه ی تحت حاکمیت والدین میداند.» (همان: ص30-29)

شاید این که تمپلارها در شرایط جنگی ظهور کردند و در قوی ترین حالت ارتباط برادری بین خود، با "والدین" یعنی شاهان و اشراف بالادست مشکل پیدا کردند، باعث شد تا برای رسیدن به قدرت، اقدام به تخریب نظم عمومی کنند تا زمانی که مخالفان خود را کاملا درو کنند و آن وقت در لاک سلطنت و اشرافیتی نوین بروند، امری که برای چند قرن توسط اعقابشان یعنی فراماسون ها دنبال شده و همچنان میشود. بنابراین این که گفته میشود آثار فلسفه ی افلاطون و ارسطو از طریق ارتباط غرب با مسلمانان شناخته شده اند، با این مطلب که تمپلارها نزد گروه هایی باطنی از مسلمانان درس آموخته بودند، در ارتباط مستقیم است.

فراماسون ها در بیان ارتباط آموزه های خود با درس آموزی تمپلارها از "باطنیان"، معمولا همیشه باطنیانا را واسطه ای بین خود و فلسفه ی یونانی قرار میدهند. سر ویلیام جونز که آموزه های عرفانی اسلام را به فارسیان و هندیان نسبت میداد، مدعی برخاستن فلسفه ی یونان از زرتشتیان و هندوان بود و آن را دلیل اقبال اعقاب زرتشتیان و هندوان به فلسفه ی یونانی و بومی سازی آن در تصوف اسلامی میخواند. سر جان ملکوم نویسنده ی تاریخ ایران در قرن 19، تصوف اسلامی را به شدت تحت تاثیر افلاطون و ارسطو میشمرد و نه فقط این بلکه کل میراث علمی نسبت داده شده به مسلمانان قرون وسطی را بر اساس برداشت های عرفانی یونانی از علوم و باز تحت تاثیر تصوف تلقی میکرد. مثلا علوم ریاضی مسلمانان را تحت تاثیر نگاه فیثاغورسی به ریاضیات تحلیل میکرد و معماری را هم به لحاظ نسبت با محاسبات ریاضی، زیرمجموعه ی آن مینمود. در این نسبتسازی ها، ارتباط لغت "صوفی" با "سوفیا" الهه ی خرد در اساطیر یونانی مد نظر است که طالبانش در یونانی "فیلوسوفیا" یعنی دوستدار حکمت خوانده میشوند و "فلسفه" هم از این جا می آید. "سوفیا" مونث "سپی/اصفی/اساف/ساف/سافون" در سامی قدیم به معانی آسمان و خدا است. در کلدانی کلمه ی ASP –جمع: "آسپیم"- همزمان به معانی موجود ایزدی، فرد خردمند و قاضی به کار میرفت. در اسکندریه ی مصر، یهودیان مارپرست، کلمه ی "اسپ" را به معنی مار به کار میبردند، چون مار نماد عقل بود. در فارسی، "سپید" به معنی ریشه گرفته از سپی، معنی خوبی میدهد. "سپیتمه" یعنی از جنس سپید و تلویحا یعنی آسمانی، نام قبیله ی زرتشت در نزد زرتشتیان بود. با این حال، صوف معنی پشم هم میدهد و به خرقه ی صوفیان از جنس پشم گوسفند اشاره دارد. گوسفند قربانی شده، همان مسیح بره ی خدا است که در راه پدرش قربانی شده و اکنون قطب صوفیان جانشین او است. گوسفند مربوطه، برج حمل است که مسیح در انتهای عصر فلکی آن ظهور میکند تا به جای او قربانی شود. برای مسیحیان، او عیسی است و برای نحله های دیگری که اکنون مندائیان به آنها نزدیکی هایی دارند یوحنای تعمیددهنده بوده که الیاس بازگشته تصور میشده چون در ابتدا یوحنا و ایلیا/الیاس شخصیتی واحد بودند. در روایات یهودی، جانشین الیاس، الیشع است. "شع" تلفظ دیگر لغت "شاه" به معنی رئیس صوفیان است و درواقع الیشع در نام، همان "علی شاه" پیشوای صوفیان است که جانشین رسمی محمد پیامبر تلقی میگردد. یعنی رابطه ی محمد و علی در تشیع اسلامی، از روی نسخه ای از رابطه ی الیاس و الیشع بنا شده است. اسماعیلی های مرتبط با تمپلارها شیعی بودند، همچنین شیعیان اثنی عشری که بعدا در ایران به قدرت رسیدند و 12 امامشان معادل دیگر 12 امپراطور روم به روایت سوئتونیوس هستند. میتوان گفت انواع متاخر تصوف، هنوز در ارتباط محرز با مسیحیت یونانی و جذب صفات انسان والامرتبه به کریست اروپایی هستند. در یونانی قدیم، نگارش نام کریست با حرف اول X شروع میشد و این حرف، نشاندهنده ی مسیح بود. عدد ابجد این حرف، 600 است و به همین دلیل نظریه ی نروس ها یا دوره های 600ساله ای به وجود آمده که بر اساس آن در هر 600سال یک منجی ظهور میکند. بین عیسی مسیح و محمد هم حدود 600 سال فاصله است. زمانی که محمد ظهور کرد، در قلمرو او مردم قابل احترامی به نام اهل صفه شناخته میشدند که دانایان زمان خود بودند. بر اساس نام اهل صفه به نظر میرسد آنها پیشوایان صوفی ها باشند که با آمدن شریعت اسلامی، دانششان دچار دگرگونی هایی شده باشد. این احتمالا با سقوط حکومت 600ساله ی لخمیان در بین النهرین در زمان حیات محمد در ارتباط است. لخمی ها که رهبرانشان اولاد لخم ابن عمرو بودند و چند پادشاه معروف به نام منذر در میانشان ظهور کردند، در نام با "لخمان" یا لقمان، حکیم فرزانه ای مرتبطند که نسخه ی عربی-اسلامی ازوپ، دانشمندی در اساطیر یونانی است که داستان های بسیاری از زبان حیوانات به او منسوب است. نام ازوپ به راحتی از ریشه ی اساف و معادل با صوفی است. بنابراین چرخه ی 600ساله ی لخمی ها چرخه ی دور اول تصوف است که با آمدن محمد منقضی میشود و اگرچه در پایه باقی میماند ولی برای بازسازی اجتماع دچار دگرگونی هایی میگردد. این باید با اهمیت موضوع "اسرار" در تصوف اسلامی مرتبط باشد که در آن، بسیاری از حقایق دانسته شده از سوی فرقه باید از عموم مردم پنهان بمانند. این را در یهودیت هم به صورت "راز" داریم که با کلمه ی "رأس" به معنی حاکم مرتبط است و مسلما موضوعی درباره ی اسرار حکومتی است. کلمه ی "راز" همچنین با نام گل "رز" مرتبط است که گلی است که از خون آدونیس مقتول برآمد و به اندازه ی آدونیس با دانش مرتبط است چنانکه جریان رزیکروسیان یا رز-صلیبی با نمادسازی ترکیبی صلیب و گل رز، قصد جمع آوردن عرفان و دانش و رازداری در یک مکتب سیاسی برای صعود در مدارج قدرت را دارد که در فراماسونری ممکن شده است. در اسلام هم این ترکیب را داریم. حکمرانان اصلی اسلام موسوم به خلفا، به اصول تصوف اعتقاد داشتند ولی مرام های مربوطه را برای حفظ مصلحت نظم اجتماعی از عموم مردم پنهان میکردند و در مقابل، گروه های شورشی اسماعیلی مثل دار و دسته ی حسن صباح، این اسرار را فاش میکردند و در جامعه ترویج میکردند دقیقا به این خاطر که میخواستند نظم حکومتی را دچار اختلال کنند و نظم جدیدی بیاورند و همین رویکرد را هم تمپلارها در مقابل سلطنت های راستکیش مسیحی در اروپا در پیش گرفتند. ارتباط تمپلارها و اسماعیلی ها به حدود 1200میلادی یعنی 600سال بعد از محمد منسوب شده تا نقض قوانین مذهب قبلی را بر اساس چرخه ی نروس ها قانونی کند. تمپلار به معنی پیرو تمپل یا معبد است. تمپلوم علاوه بر معبد، به معنی جهان است و تمپلارها برای ساختن معبدی به بزرگی جهان، باید کل جهان را تخریب میکردند تا به مصالح ساختمانی معبد جدیدشان تبدیل کنند.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P718-735

سهولت تخریب جهان قبلی، از همان لحظه ای شروع شد که مردم معمولی، از سر بی علاقگی به تمدن های گذشته، بقایای آنها را برای استفاده از مصالحشان تخریب کردند. حفاظت از (بعضی) ساختمان ها و گنجینه های قدیمی، فقط بعد از آن اهمیت یافت که دخل و تصرف های باستانشناسان حکومتی، آنها را به منابع ایدئولوژیک تبدیل کرده بودند. هر چیزی که خارج از این قاعده به نظر میرسد، هنوز مشمول اصلاحات ارسطویی در فلسفه ی افلاطون است، از آن جهت که هنوز سیستم جهان خراب کن مشغول کار، نتوانسته کاتالوگ جدیدی بیاورد که به اندازه ی سنت های قدیمی کارآمدی اجتماعی داشته باشد. هرچه باشد، سیستم مربوطه خودش از دل همان سنت ها و قواعد اسطوره ای مربوط به آنها برآمده و خود را توجیه کرده است.

ترویج انسان پرستی خرافی به نام علم

تالیف: پویا جفاکش

«مایکل نواک جونیور، روزنامه نگار، رمان نویس و متخصص الهیات، یکی از چپ گرایان رادیکال مشهوری بود که مقالاتش بر جنبش نوپای دانشجویی تاثیر زیادی نهاد اما در دهه ی 1970 به همراه دیگرانی چون ایروینگ کریستول و پدر ریچارد جان نویهاوس که بعدا نومحافظه کار نامیده شدند، به راست گرایش پیدا کرد. نواک با دفاع از آنچه که خود، "سرمایه داری دموکراتیک" می‌نامید، خود را متمایز کرد و حتی پس از پایان جنگ سرد، برای تقویت حمایت مذهبی از سرمایه‌داری تلاش کرد. با درگذشت او در سال 2017 مؤسسات دوستدار او مانند نشنال ریویو و ویکلی استاندارد از او به سختی تمجید کردند ولی نشریه ی چپگرای جاکوبین از زاویه ی متفاوتی به این موضوع توجه کرد:

«مایکل نواک به گروهی از نومحافظه‌کاران تعلق داشت که از جنبش دانشجویی دهه ی ۱۹۶۰ تا دوران اوج ریگان در دهه ی ۱۹۸۰، خطوط حزبی را پیموده بودند. این روشنفکران و فعالان که در مجلات و اندیشکده‌های جدید یا احیا شده، از جمله موسسه ی امریکن انترپرایز و بنیاد هریتیج، فرست تینگز و کامنتری، جمع شده بودند، به طور متناوب آرمان مداخله‌گرایی بین‌المللی لیبرال، ضد سقط جنین، مقررات‌زدایی و کاهش مالیات و «نهادهای واسطه» را دنبال می‌کردند. نومحافظه‌کاران چرخش به راست خود را به طرق مختلف توجیه می‌کردند. نویهاوس، یک لوتری که به کشیشی کاتولیک رومی گرویده بود، معتقد بود که جنبش حقوق مدنی و چپ جدید با پذیرش حقوق سقط جنین اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند. نویهاوس، مانند جسی جکسون و دیگران در آن سال های گذار، فکر می‌کرد که مخالفت با سقط جنین پایدارترین موضع حقوق مدنی است. او روایتی عمیق و موشکافانه از تغییر موضع سیاسی خود و دفاعی - «من نرفتم، آنها مرا جا گذاشتند.» - از جایگاه جدید خود ارائه داد. نواک، به نوبه ی خود، در مورد سفر فکری و سیاسی خود کمتر درون‌گرا بود. طبق خاطرات خودش، او در مورد اقتصاد ساده‌لوح بود، به خصوص برای یک چپ‌گرای ظاهراً دارای اعتبارنامه. تا دهه ی 1970، او نگران شده بود که بسیاری از دوستان چپ‌گرایش با چنان لحنی انتقادی از سرمایه‌داری و با چنان لحنی همدلانه از دولت‌های چپ‌گرا در آمریکای لاتین و جاهای دیگر صحبت می‌کنند. او گفت که شروع به زیر سوال بردن ضدسرمایه‌داری همکارانش کرد و برای مثال، در مورد کاهش فقر جهانی در قرن بیستم اطلاعات بیشتری کسب کرد. در عین حال، او به طور فزاینده‌ای به کمونیسم‌ستیزی متعهد شد و نگران خطرات «دولت‌گرایی» بود. نواک خود را به عنوان یک حامی بی‌میل سرمایه‌داری معرفی می‌کرد. در این تصویر، او یک جستجوگر روشنفکر صادق بود که سرانجام به این باور رسیده بود که هیچ جایگزین عملی دیگری برای بازار آزاد وجود ندارد، حتی اگر از افراط‌گرایی‌های سرمایه‌داری انتقاد می‌کرد. او در اواخر دهه ۱۹۷۰ توضیح داد : "آنچه جدید است، تمایل من به انتقاد از چپ به همان اندازه که همیشه از راست انتقاد می‌کردم، و بررسی تاریخ و نظریه ی سرمایه‌داری دموکراتیک با نگاهی تازه است." نواک با فاصله گرفتن از پیروان آین رند و به طور کلی لیبرتارین‌ها، استدلال کرد که نظریه ی «سرمایه‌داری دموکراتیک» او با دفاع‌های کمتر انسانی از بازار آزاد متمایز است. او سرمایه‌داری را یک سیستم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی می‌دانست که برای رهایی‌بخش و فضیلت‌مند کردن آن به نهادهای دموکراتیک و مذهبی نیاز دارد. او اصرار داشت که دین - به ویژه مسیحیت و یهودیت - می‌تواند رذایل ذاتی این سیستم را تعدیل کند. اما او همچنین استدلال کرد که خود سرمایه‌داری یک نیروی دموکراتیزه‌کننده در جهان است. او نوشت: "بین سرمایه‌داری و دموکراسی یک سیستم زیربنایی از تقویت متقابل، یک هماهنگی درونی وجود دارد." و از نظر او، وجود کشورهای سوسیال دموکرات هیچ کمکی به کاهش این نکته نکرد: "نمونه‌هایی از دولت‌های رفاه (که به طور صحیح‌تر سوسیالیستی نامیده می‌شوند) وجود دارند که دموکراتیک هستند - بریتانیای کبیر، سوئد، اسرائیل و غیره. اما در همه ی این‌ها، سنت‌های اساسی مدیون گذشته ی لیبرال سرمایه‌داری هستند ." نواک تغییر موضع خود از چپ به راست را با عباراتی کاملاً قهرمانانه توصیف کرد و خود را یک واقع‌گرا، شاید حتی در سنت موضع جنگ سرد راینهولد نیبور، می‌دانست. با این حال، طنز ماجرا این است که اولین دفاعیات او از سرمایه‌داری دموکراتیکِ ظاهراً درگیرِ بحران، در اواخر دهه ب ۱۹۷۰ و اوایل دهه ی ۱۹۸۰ ظاهر شد، درست زمانی که ریاضت اقتصادی، افول اتحادیه‌های کارگری و مقررات‌زدایی، سرمایه‌داری را به طور فزاینده‌ای تهاجمی و مطمئن نشان می‌داد. نواک، علیرغم تصور خود به عنوان نمونه‌ای از صداقت فکری، نقش مهمی در فراهم کردن پوشش ایدئولوژیک و الهیاتی برای تسلط نئولیبرالیسم ایفا کرد . او این آرمان را کاملاً علنی مطرح کرد و در دهه ی ۱۹۸۰ از روشنفکران، رهبران تجاری و اندیشکده‌ها خواست تا با جدیت از «سرمایه‌داری دموکراتیک» دفاع کنند. تجویزهای نواک زیرکانه بر مبارزه برای هژمونی فرهنگی متمرکز بود. برای مثال، او پیشنهاد کرد که هر شرکت بزرگ یک «گروه مطالعاتی داخلی برای محققان مقیم برای کارهای دفاعی و هدفمند» تأمین مالی کند و تعداد کمی از «ناظران مسائل و آتش‌نشانان» را استخدام کند. او از رهبران کسب‌وکار خواست تا شبکه‌ای از «کارگران فکری دلسوز» را در نزدیکی دفتر مرکزی شرکت خود ایجاد کنند و به «ایده‌ها و نمادهای» ضمنی در کمپین‌های تبلیغاتی توجه دقیقی داشته باشند. نواک نوشت: "شرکت‌ها اختراعی از سرمایه‌داری دموکراتیک هستند، یا به عبارت دیگر، شرکت اختراعی از قانون است که سرمایه‌داری دموکراتیک را ممکن ساخته است." محور ادعاهای نواک در مورد سرمایه‌داری این بود که ذاتاً یا لزوماً فردگرایانه نیست - شرکت سهامی نیز همین را ثابت کرد. "نه دموکراسی مشارکتی و نه سرمایه‌داری بدون شرکت سهامی نمی‌توانستند وجود داشته باشند." مشابه برخی از چپ‌گرایان نو سابق، این شرکت برای نواک نهادی بود که به عنوان حلال اشتراکی رقابت‌های اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی عمل می‌کرد. او نوشت: "علاوه بر این، وجود و عملکرد این شرکت، تمام نظریه‌های دموکراسی و سرمایه‌داری را که منحصراً بر فرد تمرکز می‌کنند و از اجتماعی بودن انسان غافل می‌شوند، باطل می‌کند." با وجود اینکه نواک خود را به عنوان یک روشنفکر جستجوگر و مدافع سرمایه‌داری فضیلت‌مند معرفی می‌کرد، زمان بسیار کمی را صرف تلاش برای تحت فشار قرار دادن مدیران شرکت‌ها یا مدیران صندوق‌های سرمایه‌گذاری برای پایبندی به آداب و رسوم دموکراتیک یا فضیلت‌مندانه می‌کرد. در عوض، او سخنرانی‌هایی با بودجه ی شرکت‌ها ارائه می‌داد و مثلاً الهیات رهایی‌بخش یا هر منتقد مسیحی را که توجه را به نابرابری فزاینده ی درآمد در اواخر قرن بیستم جلب می‌کرد، سرزنش می‌کرد. و در حالی که معمولاً از متکلمان انتظار می‌رود که از اصطلاحات با دقت و نظم استفاده کنند، نواک میل شدیدی به استفاده از زبان مقدس، خواه ناخواه، داشت. او یک بار سخنان اشعیای نبی را در مورد شرکت‌های تجاری مدرن به کار برد: "مردی اهل غم و اندوه و آشنا به مختصر؛ او مورد تنفر بود و ما او را گرامی نداشتیم." او استدلال کرد که این شرکت چندملیتی هفت نشانه ی «مقدس» از فیض الهی دارد. او فکر می‌کرد سرمایه‌داری یک سیستم تثلیثی است. شاید یکی از بزرگترین میراث‌های نواک، کمک به واکسینه کردن یک نسل کامل از پروتستان‌ها و به ویژه کاتولیک‌های رومی در برابر عناصر اقتصادی رادیکال‌تر سنت‌های خودشان بود. هر چقدر هم که به راحتی بتوان دینداری را با سیاست‌های راست‌گرایانه یکی دانست، تاریخ غنی از انتقادات مذهبی از سرمایه‌داری، از جمله در ایالات متحده، وجود دارد. از پوپولیست ها و سوسیالیست های کشاورزی گرفته تا اتحادیه های کارگری و رهبران حقوق مدنی جنوب ، حتی مسیحیان ارتدکس مذهبی نیز فضای کافی برای ارائه ی انتقادات پیشگویانه از سرمایه‌داری مدرن یافته‌اند. مسلماً کاتولیک‌های رومی چپ‌گرای آمریکایی در قرن بیستم منابع بیشتری در اختیار داشته‌اند. چه نویسندگانی مانند یوجین مک‌کاراهر و پدر هربرت مک‌کیب، چه نهادهایی مانند جنبش کارگری کاتولیک، یا چهره‌هایی مانند دانیل بریگان، منتقدان کاتولیک سرمایه‌داری طیف وسیعی از صداها را برای رجوع داشتند. وضعیت برای پروتستانتیسم متفاوت بوده است، جایی که به دلایل مختلف، محافظه‌کاری مذهبی با سیاست‌های جناح راست و برعکس گره خورده است، که حداقل به انشعاب عمده ی فرقه‌ای اوایل قرن بیستم برمی‌گردد. چپ انجیلی، به عنوان مثال، تا حد زیادی به دانشگاهیان و افراد متعصب و فرقه‌های مخالف گاه به گاه محدود شده است. در مقایسه با شبکه‌های گسترده، بودجه و پیام یکپارچه ی راست مسیحی، این گروه از نویسندگان و نهادها نسبتاً کوچک هستند. اما این محصول شرایط تاریخی است که مستعد تغییر در طول زمان است. برخی از مورخان مارکسیست جستجوگرتر اواخر قرن بیستم، مانند ای.پی. تامپسون، و کریستوفر لاش(قبل از چرخش او به راست)، مقاومت جوامع سنتی در برابر قدرت سرمایه را، صرف نظر از تعهدات مذهبی رسمی آنها، نشان داده‌اند. از هر دو جامعه ی کاتولیک رومی و پروتستان مسیحی آمریکایی، پتانسیل پر جنب و جوشی برای مخالفت ضدسرمایه‌داری وجود دارد. ریشه‌های دشمنی جدیدتر بین دیدگاه‌های رادیکال اقتصادی-سیاسی و آمریکایی‌های مذهبی را می‌توان به راحتی از نظر تاریخی ردیابی کرد. این کمونیسم‌ستیزی جنگ سرد بود که با تکیه بر سرمایه ی مسیحیت آمریکایی، از فرقه‌های اصلی گرفته تا انجیل‌گرایی و بنیادگرایی، به ایجاد دیوار حائل بین مسیحیان و چپ‌ها کمک کرد. رهبران شرکت‌ها نقش اساسی در شکل‌دهی به سیاست‌های کلیساها داشته اند. این دینداری راست‌گرایانه در اواخر دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ متبلور شد، زمانی که مسیحیت برای جلب حمایت از رهبران تجاری جمهوری‌خواه فراخوانده شد و در نبردی معنوی با الحاد اتحاد جماهیر شوروی به کار گرفته شد. ضدکمونیسم دوران جنگ سرد، پایه‌های جنبش محافظه‌کار را در حومه‌های جنوب و جنوب غربی بنا نهاد. وقتی جنگ سرد به پایان خود نزدیک می‌شد، نومحافظه‌کارانی مانند نواک به شکل‌گیری یک جریان ضدکمونیستی برای دوران پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی کمک کردند و حمایت از مقررات‌زدایی را با مخالفت با حق سقط جنین همراه کردند. (در محافل انجیلی‌تر، این مجموعه نگرانی‌ها تحت عنوان «آموزش جهان‌بینی» مطرح می‌شد.) اما اکنون، با پایان یافتن نسل نومحافظه‌کاران نواک، به نظر می‌رسد دریچه‌ای برای یک سیاست ائتلافی جدید، که توسط مجموعه‌ای جدید از ایده‌ها تقویت شده است، و فرصتی برای مسیحیان آمریکایی برای بازیابی رادیکالیسم میراث خود، گشوده شده است. به نظر می‌رسید خود نواک اذعان داشت که این همیشه یک گزینه‌ی زنده بوده است. سوسیالیسم "باقیمانده‌ی ایمان یهودی-مسیحی" است، فقط بدون دین. او در یکی از مقالات بعدی خود گفت که سوسیالیسم یک باور در جامعه است.»:

“Capitalism’s Theologian” BY KYLE EDWARD WILLIAMS: JACOBIN: 28/2/2017

چیزی شبیه این نوع چرخش از چپ گرایی به محافظه کاری در اثر دغدغه های دینی و اخلاقی را در ایران خودمان هم میبینیم. با این حال، من خوشبختانه از نسلی هستم که بزرگترهایشان رجز میخواندند که ایران به این مسیر نخواهد رفت چون اسلامش با مسیحیت فرق میکند و حالا من دارم به چشم خودم میبینم که اسلام واقعا فرق زیادی با مسیحیت نداشت و حتی میتوانم درک کنم که بر سر مسیحیت هم همان بلایی آمده بود که بعدا با تاخیر بر سر اسلام شیعی ایرانی آمد. در فضای مارکسیستی ای که سابقا بر ایران حاکم بود، همیشه به ما گفته میشد که مسیحیان برای این به مارکسیسم مبتلا شدند که مذهب مسیح به نفع اربابان و قدرتمداران تحریف شده و فقط به دنیای دیگر توجه میکرد و توجه به این دنیا را از دست داده بود، تفریطی در مقابل افراط یهودیان به دنیاگرایی؛ درنتیجه در مقابل مشکلات زندگی مردم عادی، مارکسیسم در قالبی این دنیایی و کاملا ضد مسیحی، به دفاع از مردم پرداخت و آن هم به خاطر مکانیکی و بی روح بودن ناشی از بی خداییش، مشکلاتی به مشکلات قبلی افزود؛ اسلام نه مثل یهودیت کاملا این دنیایی است و نه مثل مسیحیت کاملا آن دنیایی، بلکه حد وسط را دارد و توانست پادزهر مناسبی در مقابل بی عدالتی های دوران شاه باشد و به جای مارکسیسم، دل های مردم را به خود جذب کند. گفتنش راحت بود، چون معلوم شد همین که کمی به مردم فضا بدهید و به نام دفاع از مردم، بخشی از نفسانیات آنها را تامین کنید، آنها به راحتی علیه اخلاقیات و مذهب طغیان میکنند و نه به مارکسیسم بلکه به لیبرالیسم فردگرایانه ی افراطی تمایل پیدا میکنند، همان فضایی که جنبش های مارکسیستی انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 به ایجادش در ایالات متحده ی امریکا کمک کردند. در مقابل این فضا، همچون جریان چپگرای مذهبی توبه کرده ی امریکایی که به نومحافظه کاران تبدیل شدند، بزرگان مذهبی ایران هم به لاک سرمایه داری طبقاتی خزیدند و تا توانستند جلو رشد اقتصادی مردم را گرفتند و در عوض، خودشان همچون ابر-بورژواهای امریکایی تمام قوانین خدا ازجمله ممنوعیت ریاکاری را زیر پا گذاشتند و دیگر چیزی از اخلاق در جامعه باقی نماند. در هر دو جامعه ی ایرانی و امریکایی، این، نابودی مذهب خدا در جامعه نبود بلکه عقبگردش به سمت بنیان های ناخودآگاه و کاملا ناعقلانی آن بود.

ادوارد اف. ادینگر در کتاب "ایگو و کهن الگو" بر اساس نظریات کارل گوستاو یونگ، سازوکار روانی این نوع خداپرستی را توضیح میدهد. ادینگر همچون یونگ بر این عقیده است که آدم ها بیشتر اوقات خدایان از روی خودشان میسازند ولی این خود، همیشه خود واقعی آنها نیست بلکه در شرایط خاص، خود آرمانی آنها است. این خود آرمانی، از روی وضعیت روان فرد در ابتدای دوران کودکی ساخته میشود، زمانی که فرد مانند یک خدا از سوی بزرگترها پذیرایی میشود و هرچه بخواهد در اختیارش است. اما هرچقدر که جلوتر میرود مجبور به تحمیل احساس مسئولیت بر خود و بلاخره استعفا از خودپرستی قدیم میشود. این خودپرستی هیچ وقت در او از بین نمیرود بلکه در ناخودآگاه او خانه میکند و از آنجا از طریق ذهن فرد به انواع و اقسام موجودات زنده و غیر زنده، هر چیزی که فرد بتواند خودخواهی و نازپروردگی و احساس پرتوانی سرکوب شده ی سابق خود را به آن فرافکنی کند منتقل میگردد که این در گذشته، به راحتی باعث پرستش اشیای زمینی و گیاهان و جانوران و اجرام و صور فلکی از سوی انسان ها میشد. همینطورکه انسان ها در غلبه بر طبیعت موفق تر شدند و کم کم همه چیز را در طبیعت به چشم ابزارها و موجوداتی کم توان ارزیابی کردند، خدا هم انسانی تر و کم کم فراانسانی تر شد. در این شرایط، خود نازپرورده ی ساکن در ناخودآگاه، بیشتر فرصت عیان شدن می یافت و به قول ادینگر، «متورم» میشد و این «تورم خود»، الان از همیشه بیشتر و عمومی تر است. خود فقط وقتی میشکند که انسان احساس "بیگانگی" کند یعنی احساس کند در شرایطی گیر کرده که برایش آماده نیست. برای انسان های معمولی حتی یک بحران مالی معمولی میتواند این احساس بیگانگی را ایجاد کند. برای ابرسرمایه داران این بیگانگی حتی خفتبارتر است چون ممکن است در اوج غرور، با دچار شدن به یک شکست عشقی یا از دست دادن عزیزی، احساس ناتوانی کنند. خدا که بندگی انسان را طلب میکند فقط در چنین شرایطی از خود متمایز میشود و به قول ادینگر به همین دلیل است که بخش اعظم داستان های مقدس مغربزمین در بیابان ها میگذرند چون بیابان خالی مظهر کم امکاناتی و بزرگترین تجلی گاه بیگانگی است و خدا خیلی راحت با بیابان عجین میشود. در زندگی شهرنشینی که چشم انداز بیابانی از انسان دور است و سرمایه داری امکانات زیادی را مقابل چشم انسان بازار میکند، انسان ترجیح میدهد به بیابان و خدایش فکر نکند و تصویر انسان دائما عیاش و همیشه خوشگذرانی را در مقابل خود قرار دهد که کاملا با تصویر دیونیسوس خدای ضیافت و شراب و شهوترانی و مواد مخدر تطابق دارد و الان کهن الگوی محبوب پولداران است. ادینگر اینجا به بخشی از سنت مسیحی در عشای ربانی توجه میدهد که ما به تقلید از مسیح در شام آخر، نان و شراب را به جای گوشت و خون مسیح مینوشیم. خوردن گوشت قربانی و شراب سرخ متشبه به خون، هر دو از مراسم مقدس دیونیسوسند. درواقع مسیح به عنوان خدای انسان شده، جانشینی برای دیونیسوس است که ما قرار است خود متورم شده ی خودمان را در او ببینیم و مثل مسیح خودمان را در راه جامعه قربانی کنیم یعنی به خاطر مصالح جامعه از نفسانیات خود بگذریم و آنها را سرکوب کنیم.:

“INDDUATION AND THE RELIGIOUS FUNCTION OF THE PSYCHE”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

میتوان از روی این نظریه گفت که موفقیت خدایان انسان نما –که بعدا مسیح بیشترشان را از صحنه خارج کرد- به امکان بروز تفاوت ذاتی بیشتر در نوع بشر برای نشان دادن خودهای متورم شده ی متعدد بود چون جانوران و گیاهان و حتی ستارگان، فقط میتوانستند شخصیت های معدودی را نمایندگی کنند. فرد هنردوست و اخلاق پروری که زندگی ادیبانه داشت، به راحتی تصویری از آپولو در ذهن خود میپرورد که ظریف و مهربان و در حال نواختن موسیقی بود و اخلاق گرای خشن و تندخویی که میخواست از طرف آپولو دشمنان اخلاق را نابود کند، به جای ابزار موسیقی، تیرهای خشم و انتقام در دستان آپولو مینهاد و داستان های نابودی دسته جمعی گناهکاران در اثر بلای طاعون که آپولو بر شهرها فرو میفرستاد میسرود. اویی هم که با اخلاق بیگانه بود و تن آسایی و لذتپرستی را نشان ایزدی بودن میخواند، آپولو را وامینهاد و دیونیسوس را میپرستید. امروزه خدایان انسان نما با انسان های واقعی و خیالی عوض شده اند. مسلمان عارف مسلک ایرانی میتواند مولانا را جانشین آپولوی هنرپرور کند و مسلمان متعصب و جنگ طلب ایرانی میتواند رهبر معمم ایران را جانشین آپولوی جنگجوی کافرستیز کند. اما در شرایطی که شریعت اسلامی تمام اخلاقیات را به خود محدود و بعد همه را همراه خودش بدنام کرده، جمعیت زیادی به دنبال دیونیسوس های انسان شده میگردند و آن را در انواع و اقسام رپرها و راکیست ها و هنرپیشه هایی که همه یا امریکاییند یا پیرو ایدئولوژی لیبرال مسلط امریکاییند می یابند. پس هنوز راه فرار از بیابانی که انسان ها را مجبور به پذیرش حس ناخوشایند "بیگانگی" میکند وجود دارد و چون خدا از بیابان تحریم و بحران اقتصادی به کشور رسانه ای موهوم «خودهای متورم» امریکایی رفته است، انتظار میرود از همان جا به کمک ایرانی ها بیاید. بعد این مقایسه میشود با قصه ی تکراری حضور پررنگ امریکایی ها در ایران دوران شاه، شاهی که ادعا میکرد دنباله ی حکومت پارسی منقرض شده ای را گرفته است که بیابانگردان به آن خاتمه دادند. ناگهان نوعی همهویتی ذهنی با آن پادشاهی زرتشتی سابقا غیر قابل درک ایجاد میشود. این بار دیگر این پادشاهی منقرض شده آن حکومت زرتشتی طبقاتی نامنعطف و ثروتمندپرست و ضعیف آزاری نیست که در کتاب های درسی ما و حتی در شاهنامه ی فردوسی درباره اش آمده بود که در آن افراد معمولی و غیر اشرافی –یعنی قریب به اتفاق مردم کشور به جز درصدی معدود- حتی حق درس خواندن نداشتند بلکه این بار، با بهشتی تخیلی مواجه میشویم که در آن همه ی مردم، همه چیز داشتند و همین توهم به طاغوت دوم یعنی سلطنت مدرنی که انقلاب اسلامی به آن پایان داد هم انتقال داده شد. توهم دوم بیش از آن که محصول توهم اول باشد محصول توهم سومی بود که بر اساس آن، رهبران انقلاب ایران تکرار مردان مومن صدر اسلام بودند. این توهم باعث شد تا بیابان به همراه انقلاب، ایران را درنوردد و بعدا در بحران های سیاسی و مالی کشور تجسم یابد و دلیلش هم نه توهمات اسلامی بلکه توهمات زرتشتی ای –آن هم از نوع زرتشتی هندی- بود که نه در واقعیات تاریخی کشور ایران بلکه در زیربناهای اسطوره ای فرامیهنی ریشه داشتند.

در جهانبینی زرتشتی، اهوره مزدا و اهریمن، دو خدای برادرند که با هم در ستیزند و اهوره مزدا خیرخواه بشر و حامی ایرانیان یا فارسیان است درحالیکه اهریمن، حامی دشمنان ایران و فارسیان است. اهریمن، دشمنی خود با بشر را با حمله به زمین و کشتن گاوی مقدس نشان میدهد. گاو در آیین زرتشت، جزو مقدس ترین موجودات است. قرار است در آخرالزمان، سوشیانت یا منجی موعود، دشمنان ایران و اهوره مزدا را از بین ببرد و حکومت اهوره مزدا را بر زمین حاکم کند که قطعا نسخه ی دیگر پیروزی مسیح موعود در آخرالزمان و سلطنت ابدی یهوه بر زمین در آخرالزمان یهودی-مسیحی است. با این حال، گادفری هگینز معتقد است که آخرالزمان فارسی، فقط نسخه ی دیگری از پیروزی آخرالزمانی فراماسونری تحت نمادهای فرعونی مصر باستان و با پرورش فرهنگ هایی برگرفته از آیین های هندو و بودایی است. چون همانطورکه اهوره مزدا با گاو مقدس مرتبط است، ازیریس کهن الگوی فراعنه در گاو مقدس آپیس تجلی می یابد، گاو نماد مشخص مهادوا یا شیوا خدای محبوب هندو است و همدم کریشنا مهمترین آواتار ویشنو خدای محبوب دیگر هندو نیز هست، ضمن این که هندشناسان سیاسی انگلیسی مثل سر ویلیام جونز، بودا را هم با گاو مرتبط میکردند. نبرد اهوره مزدا با اهریمن، نسخه ی دیگر نبرد ازیریس با برادرش سیت یا تایفون در اساطیر مصری است. تایفون موقتا ازیریس را میکشد اما مقرر است ازیریس به شکل هورس نسخه ی دیگر مسیح منجی بازگردد و انتقام بگیرد. بازگشت دین زرتشت با شاهان خداگون پارسی و بازگشت فراماسونری با مردان الهی فرعونی جانشین ازیریس، هر دو درواقع پاسخی به نابودی مدل های زندگی پر ریخت و پاش و تجملی غیر عادی شاهانی باستانی هستند که توسط مذاهبی زهدپرست و بی علاقه به مادیات سرکوب شده اند: پارس به دست اسلام و مصر به دست مسیحیان، تغییر ظاهر پیدا کردند و هر دو کیش مهاجم هم خدای خود را معادل یهوه خدای یهود اعلام کرده اند. ازاینرو هگینز معتقد است هر دو ثنویت، یعنی دوگانه های اهوره مزدا-اهریمن و ازیریس-تایفون، از روی نبرد دو خدای خیر و شر در مانویت گرته برداری شده اند چون در کیش مانی، یهوه خدای یهود، خود شیطان است. کیش مانی در انکار خلقت جهان توسط خداوند راستین، پیرو مندایی ها و غنوصی ها است ولی دو گروه اخیر، فقط معتقدند جهان را جنی کم قدرت آفریده و به همین دلیل ما در جهان ایدئالی زندگی نمیکنیم و اصراری بر شیطانی بودن خلقت ندارند. از طرفی مانویت، پیامبر خود مانی را هم پیرو بودا و هم پیرو مسیح میخواند و بنابراین حساب مسیح را از یهوه جدا میکند. مسیح، بودا و مانی، هر سه پیامبرانی زهدپرور و زاهدنوازند و این باید با روایت منشا گرفتن حکمت های به زبان فارسی از «کتاب صوفی ابراهیم» که از مرد زاهدی به همین نام ریشه گرفته است مرتبط باشد چون صوفی ابراهیم نسخه ی فارسی بودا است. [مسلما منظور، "ابراهیم ادهم" حکمران بلخ است که تخت شاهی و لذت های قصر را ترک کرد و زاهد شد درست مثل بودای شاهزاده که قصر پر تنعمش را ترک کرد و زاهد شد.] پیروی مانی از مسیح همزمان با شیطانپرست خوانده شدن یهودیان از سوی او، با ادعای مسیحی درباره ی این که مسیح شاهزاده ی یهودیان بوده است نمیخواند. هگینز در بررسی ارتباط احتمالی مانویت با یهودیت کارملی، به تناقضی مشابه برمیخورد که معتقد است دین زرتشت هنوز آن را به میزان آشکارتری حفظ کرده است. در زرتشتی گری، میترا خدای خورشید، یکی از خدایان محبوب و حتی گاهی در جایگاه منجی موعود است و ظاهرا اهوره مزدا هم ابتدائا نسخه ی دیگر همو بوده است، ولی گاوکشی اهریمن را در اخوت میترایی لژیون های رومی، نه اهریمن بلکه خود میترا مرتکب میشود. هگینز معتقد است که این به این رسم قدیمی برمیگردد که برای هر خدایی توتم او را قربانی میکردند. مثلا خود یهوه وقتی با خورشید نوروز در صورت فلکی حمل یا قوچ مقایسه شد، یهودیانش نسخه ی زمینی خودش یعنی عیسی مسیح را که «بره ی خدا» نامیده شد چون فرم انسان شده ی گوسفند بود برایش قربانی کردند. در مورد میترا هم او خدای گاو بود که جانوری از جنس خودش برایش قربانی میشد ولی این قصه ی اولیه به خدمت نوعی اصلاحات دینی درآمد که در آن، خدا، نسخه ی قبلی خودش را با کشتن حذف میکرد. ارتباط این مسئله با یهودیان کارملی دقیقا به این برمیگردد که آنها اعقاب یهودیان مرتدی شمرده میشوند که یهوه را در قالب گوساله ی طلایی پرستش کردند. شکسته شدن بت گوساله ی طلایی توسط موسی، درواقع نسخه ی دیگر قربانی شدن گاو توسط میترا، و بنابراین برابر با نبرد اهریمن علیه اهوره مزدا و تایفون علیه ازیریس است. در اصطلاح مانوی، این میشود شورش یهوه علیه مسیح و اشتباه گرفته شدنش با مسیح که در مسیحیت، در قصه ی دجال یا آنتی کریست رخ میدهد. بنا بر فرضیه ی نومرولوژیستی "نرو"ها یا دوره های 600ساله ی تاریخی که بر اساس آن در هر دوره یک منجی تاریخ ساز ظهور میکند، حدود 600سال پس از مسیح، دجال یا آنتی کریست که کسی جز محمد پیامبر نیست، ظهور میکند و 600سال بعدتر در حدود 1200 میلادی، مسیح برمیگردد تا پیروان دجال را از روی زمین جارو کند که این مسلما با نسبت داده شدن جنگ های صلیبی به حول و حوش همان دوره ی زمانی بی ارتباط نیست. در میان نحله های سرکوب شده ی مسیحیت، دو تجسد جدید خدای مسیحیت در سال 1200میلادی زنده اند که عبارتند از: یوآخیم فیوره ای و سنت فرانسیس آسیزی. این دو مسیح قرون وسطایی کاملا با هم مرتبطند چون پیروان یوآخیم موسوم به یوآخیمی ها از میان فرانسیسکن ها که پیروان سنت فرانسیس هستند برمی آیند. یوآخیم فیوره ای بر اساس تثلیث پدر-پسر-روح القدس، تاریخ مسیحیت را به سه عصر تقسیم میکرد: عصر پدر که شامل دوران شرح داده شده در عهد عتیق بود، عصر پسر که شامل دوران پس از ظهور عیسی مسیح تا زمان خود یوآخیم بود، و بلاخره عصر قریب الوقوع روح القدس که در آن، یک «انجیل ابدی» تحقق بخش آرمانشهر مطلوبی میگردد که جانشین کلیسای سازمان یافته ی وقت خواهد شد. عصرهای اول و دوم، هر کدام 42 نسل طول میکشند و پیشبینی میشود که عصر مسیحیت در سال 1260 میلادی با آمدن دجال به پایان برسد. بر اساس همین تثلیث باوری، یوآخیم، عصر مسیحیت را نیز به سه دوره تقسیم میکند: دوره ی "اسرائیل" که از ظهور عیسی مسیح تا به حکومت رسیدن کنستانتین طول میکشد و معادل با آغاز یهودیت در کتاب مقدس است، دوره ی "مصر" از کنستانتین تا دوره ی شارلمان که در آن، کنستانتین به عنوان یک مسیحی برخاسته از میان کفار روم، حکم موسی شاهزاده ی مصر را پیدا میکند که مذهب خدا را در جهان میگسترد، و بلاخره دوران "بابل" از شارلمان تا زمان خود یوآخیم، یعنی دورانی که مسلمانان به جای آشوریان، پاره ای از روم را که جانشین اسرائیل جدا شده از یهودا است، تصرف کرده اند و در پاره ی دیگر که معادل یهودای تصرف شده توسط بابل است، پدران کلیسا همچون دانیال که نبوکدنصر شاه بابل را تحت تاثیر قرار داد، کفار فاتح را مسیحی کرده اند و رم را بدل به بابلی یهودی شده نموده اند ولی این بابل به سبب فساد و انحطاطش محکوم به سقوط است. روشن است که در گفتمان یوآخیم، کاتولیسیسم رومی سیستم مثبتی نیست و همین باعث دوام بقایای اعتقادات یوآخیمی ها در پروتستانتیسم شده است. در اواخر قرن 13 و بعد از این که پاپ مورد علاقه ی یوآخیمی ها یعنی سلستین پنجم سقوط کرد و در زندان پاپ بعدی درگذشت، یوآخیمی ها به این نتیجه رسیدند که عصر دجال فرا رسیده و تقریبا همان زمان، نوشته های یوآخیم را برابر با خود "انجیل ابدی" شمردند و گرامی داشتند. مسلما برابرگیری دوران حکومت کلیسای کاتولیک با دورانی شیطانی، دور از تصویر شیطانی ارائه شده از دوران کلیسا در فراماسونری و وانمودگری مطمئنانه ی آن به این تصویر متداول نیست که دوران پساکلیسا پایان همه ی دوران های تاریخ است، همانطورکه از پیوند پروتستانتیسم با فراماسونری نیز به دور نیست. همانطورکه مشهور است، فراماسونری دنباله ی مکتب شوالیه های تمپلار شمرده میشود که خود در جنگ صلیبی شرکت داشتند ولی بعد از اتحاد با نحله ی شورشی مسلمانان تحت کنترل شیخ الجبل، بدعت هایی آوردند که باعث سرکوب فرقه ی آنها توسط کلیسای کاتولیک شد. تاثیرگیری تمپلارها از مسلمان ها کمک کرد تا طی نظریه پردازی برای زمانبندی یوآخیم، نروی 600ساله از زمان ظهور محمد –اینبار به عنوان فارقلیط یا منجی نهایی پیشبینی شده از سوی مسیح- از نو شمارش شود و زمان دجال یا آن که با یهوه ی مجسد یعنی مسیح برابر شمرده میشود، برای مسلمانان در حدود 1200میلادی تعیین شود. همانطورکه مشهور است، شیخ الجبل از میان اسماعیلی ها برخاست که مرکزشان در مصر بود ولی اخیرا شعبه ای از آنها شامل شیخ الجبل در آسیا از حکومت مصر جدا شده بودند، مابه ازایی برای جدا شدن اسرائیل از یهودیه در کتاب مقدس. مغز متفکر اندیشه ی اسماعیلی که پایاترین فلسفه ی اسلامی تا به امروز را به او نسبت میدهند، ابن سینا است که دانش خود را از کتابخانه ی سامانیان در آسیای مرکزی به دست آورد. عنوان "سامانی"، تحریف لغت "شمنی" در اشاره به پیروان شمن ها یعنی جادوگران اسکیت است که با رواج دین بودا در بین اسکیت ها ارتباط دارد. لغت "سکا" که برای اسکیت ها به کار میرود، با نام ساکیا قبیله ی بودا مرتبط است. گروهی از ژرمن های تابع اشراف دورگه ی اسکیت ها در اروپا را "ساکسون" ها یعنی فرزندان سکاها مینامیدند. دکتر گدس از وفور لغات عبری در زبان قدیم ساکسون نوشته است که نفوذ یهود در اسکیت های ورود یافته به اروپا را نشان میدهد. در مصر اسماعیلی که مابه ازای یهودیه ی کتاب مقدس است، حکمرانی با عنوان "الحاکم بامرالله" از سوی پیروانش خدای تجسد یافته تلقی شده بود. برای مسلمانان سنی که پیروز میدان اسلام بودند، الحاکم میتوانست یک نسخه از دجال باشد و برای خود اسماعیلی ها، صلاح الدین ایوبی سنی که هم اسماعیلی ها را در مصر سرنگون کرد و هم اورشلیم را از صلیبی ها پس گرفت میتوانست دجال باشد. فرقه ی الحاکم در مصر سرکوب شد ولی هنوز پیروان الحاکم تحت عنوان دروزی ها در لبنان وجود دارند. این دروزی ها هم درست مثل کارملی ها اعقاب گوساله پرست های طردشده ی یهودی شمرده شده اند و این به هگینز اجازه میدهد تا الحاکم را دقیقا به خاطر مصری بودن و خدا بودن، نسخه ی اسلامی ازیریس بشمرد. «الحاکم بامرالله» یعنی کسی که به خواست خدا به حکومت رسیده است و موضوع این است که در سرزمین های اسلامی، تمام حکمرانان "حاکم" نامیده میشوند و هگینز معتقد است که تمام حکمرانان اسلامی، نسخه ای از الحاکم و ازاینرو دارای اختیارات فرابشری هستند همانطورکه تمام فراعنه، نسخه ای از ازیریس بوده اند. از طرفی تمپلارها به نام تمپل یا معبد سلیمان نامگذاری شده بودند و SOLOMON یا «سلیمان»، خود تلفظ دیگری از "سلمان" به معنی مسلمان شده بود که این با اتهام سلیمان درباره ی نصب بت های گاوهایی با سر انسان در معبد یهود بی ارتباط نیست. بنابراین و با پیروی او از VON HAMMER که اسماعیلی ها و تمپلارها را دو شعبه ی جدا شده از یک جریان واحد میشمرد، هگینز نتیجه میگیرد که به اصطلاح جنگ صلیبی، درواقع حمله ای از غرب به شرق بود که در آن، تلاشی برای ایجاد یک مذهب بینابینی از اعتقادات دو طرف انجام گرفت ولی جریان مربوطه در یک اصلاحات مذهبی متشرعانه، از نتایج خود شکست خورد و با جدا شدن غرب و شرق از هم، در دو مسیر جداگانه تحول یافت. "شیخ الجبل" نام بامسمایی برای بنیانگذار این جریان بود. لغت عربی "شیخ" به معنی دانا و رئیس، با لغت اروپایی saga/sage به معنی فرد دانا همریشه است؛ اصطلاح "ساکیا" برای قبیله ای که بودا در بینشان ظهور کرد هم به اینجا برمیگردد. ارتباط دانایی و ریاست، همان ارتباط عنوان "حاکم" با لغت "حکمت" به معنی دانش است. "جبل" که در عبری به کوه معنی میشود، تلفظ دیگری از "گبل" است که به گفته ی هَمِر، ارتباطش با کوه ثانویه است و تلفظ دیگرش به صورت "قَبَل" است که به "قبالا" یا "کابالا" تبدیل شده و اصل آیین یهود را نشان میدهد. کابالا به کوه تشبیه میشود چون منشا دین یهود است همانطورکه در کتاب مقدس، کوه سینا منشا دستورات این دین و جایگاه خدای آن شمرده شده است. در فصل 18 کتاب اول پادشاهان، گبلیم، عنوان معبد سلیمان است که قبله ی یهود شمرده میشود. گیبیل که امروزه بیشتر "جبیل" نامیده میشود، نام منطقه ای کوهستانی در لبنان است که در منابع یونانی، "بیبلوس" نامیده شده است. فیلون اسکندرانی دانشمند یهودی که از پایه های کابالا به شمار میرود از ریشه ی بیبلوسی دانسته شده است. نامجای بیبلوس نیز با BIBLE عنوان کتاب مقدس یهودی-مسیحی مرتبط است همانطور که با "بابل" یا دروازه ی خدا منشا تمام انسان ها و ادیان مرتبط است. بنابراین شیخ الجبل را میتوان حکیم کابالا یا دانا به کتاب مقدس معنی کرد. مسلما این کتاب مقدس یا باید کتاب مقدس کلیسای کاتولیک باشد و یا انجیل یوآخیم که مقابل آن قرار میگیرد و با آن متحد میشود. در هر دو حالت، هر چیزی از آن که به شرق رسیده باشد، متاخر است و بنابراین اسلامی که غرب با آن جنگ صلیبی میکند، باید چیزی قبل از دخل و تصرف های یهودیت در آن باشد، چیزی که با توجه به مقابل هم قرار گرفتن یهودیت و مذهب صابئی/صابی/صبی، اسلام اولیه را فقط میتواند مذهب صابی نشان دهد، لغتی که هگینز، اصطلاح "صوفی" برای عرفان گراهای اسلامی متاخر را تلفظ دیگر آن میداند. درست همانطورکه در غرب، تمپلاریسم، چیزی بین پاگانیسم و مسیحیت کاتولیک است، در شرق هم مذهب اسماعیلی چیزی بین مذهب صابی و تشرع اسلام سنی تعریف میشود. این که بنیانگذار فرقه ی شیخ الجبل، حسن صباح نام میگیرد و خود، شیخی است که در کوهستان ساکن شده است، به نظر هگینز از این مرحله ی بینابینی ریشه میگیرد بدین معنی که "صباح" تلفظی بازخوانی شده از لغت "سابائوس" به معنی صابئی است و "حسن" هم تلفظی بازخوانی شده از اصطلاح "اسن" برای حصائیان است. حصائیان فرقه ای از یهود بودند که تحت تاثیر صابئین کلدانی قرار گرفته و به عرفان متمایل شده بودند. در میان یهود، "حسیدی" عنوان فرقه ای بود که بنیانگذارانشان از میان یهودیانی برخاسته بودند که به زبان و نوشتار کلدانی مشغول بودند و ازاینرو حسیدی نامیده میشدند که تلفظ دیگر کسدی به معنی کلدانی است. در سفرنامه ی بنیامین تودلایی از جامعه ای از یهود بین بلخ و سمرقند یاد شده که به زبان کلدانی میگفتند و مینوشتند. در یورک و اسکاتلند بریتانیا هم یهودیان کلدانی مآب معروف بودند و کولدی نامیده میشدند که شکل معوج اصطلاح کَلدی است. بابل پایتخت کلدانیان شمرده میشد. در منبعی ماسونی به نام CAMBRIDGE KEY آمده که دانش های کلدانی، عبری و هندی همه از بالای کوهی به نام "کاسی" ریشه گرفته که اولین سکونتگاه خالق زمین در آن بوده است. به سبب تمثیلی بودن مذهب صابئی، هگینز لغت "کاسی" را با لغت "قصه" مقایسه میکند و به منفور بودن "قصاصون" در گفتمان متشرع اسلام میپردازد و فکر میکند که با توجه به تبدیل "ک" و "ق" و "ح" و "ا" به هم، اصطلاح ASSASIN که برای پیروان فرقه ی حسن صباح به کار میرود، نه با معنای اروپاییش به معنی آدمکش، بلکه تلفظ دیگری از "قصاصین" یعنی قصه پردازان باید تلقی شود. هگینز همچنین کاسی را معادل با "غزه" در تورات میگیرد، محل سکونت پلستینی ها که یهود با آنها در جنگ بودند. به دلیل وجود یک دریاچه (مر) در نزدیکی غزه، آنجا "غزه مر" هم نامیده میشد که هگینز، آن را مبنای هر دو نامجای عجمر و کشمیر در هند میداند. کشمیر هند، خود را محل قرارگیری معبد سلیمان پایتخت یهود میشمرد و بنابراین غزه ی اولیه همان بیت المقدس و محل قرارگیری کوه خدا بود که در فوق "کاسی" نامیده شده است. پس همانطورکه کسدی مبنای حسیدی است، کاسی هم مبنای حصایی و حسن/اسن است و باید "حسن صباح" را به "حصایی صابی" و به عبارت دیگر به یهودی کلدانی مآب ترجمه کرد. اگر او آخرین تلاش دین محمد برای حفظ خلوص باشد که الگوی مسیح بازگشته شده است، پس در اثر برابر گرفتن محمد بازسازی شده با دجال، مسیح اولیه به 600سال قبل از او برمیگردد و یهوه به عنوان "خدای عصر پدر" یوآخیم در 600سال قبل از مسیح تعبیه میشود. با برابر گرفتن خدای اصلی یهود با خدای کابالا که در جهان مادی منکثر است، این خدا معادل با بودا در نزد بوداییان خواهد بود که درست مثل یهوه ی مسیحی، در انسان های زمینی هم تجسد می یابد. زمان تعیین شده برای بودا هم در حدود 600سال قبل از مسیح تعیین شده است. لازم به ذکر است که بودا در هند، نام خدای سیاره ی عطارد هم هست و درست مثل هرمس یا مرکوری که خدای عطارد در اساطیر یونانی-رومی است، این بودای عطاردی هم خدای دانش است. در مصر، مرکوری را تحوت و در بین ژرمن ها تائوتس یا توئیسکو مینامند که این آخری با عنوان شوالیه های تویتونی برای گروهی مشهور از جنگجویان صلیبی مرتبط میباشد. مطمئنا این همانی بودای هندی با تعصب زاهدانه ی مسیحی قرون وسطی، مرتبط با برابرگیری مسیح با خود یهوه و اصالت او است. یهوه به کیش بعل در قبل از خود خاتمه داده و این بعل، همان خدای گاومانندی است که سلیمان او را به معبد یهود برمیگرداند. بودا هم نهمین و آخرین آواتار ویشنو است که مذهب آواتار قبلی یعنی کریشنا را که چوپان و همدم گاوان است منسوخ کرده است و با این حال، قرار است کریشنا با آواتار دهم، در قالب کالکی یا منجی موعود برگردد. قاعدتا این منجی موعود، عیسای مسیحیان در آخرالزمان است و به سبب ارتباطش با کریشنای گاو دوست باید همان ازیریس گاوآسای فراماسون ها باشد که طغیانش علیه بودا همچون طغیان تجمل علیه زهدمآبی به نظر میرسد. این طغیان در سطح جهان رخ میدهد، چون خدای کابالا در کالبد تمام جهان حضور دارد و کل جهان معبد یعنی تمپل او است. به همین خاطر، لغت تمپل با لغت تمپلوم به معنی جهان مرتبط است و کیش تمپلار، نه فقط معبدی بلکه جهانی است و اشتهایش به حد بلعیدن کل جهان است. سرنوشت جهان هنوز باید بر اساس ستاره پرستی قدیم صابئی کلدانی، در آسمان تعیین شود و آدم ها بسته به تغیر هر روزه ی نقشه ی ستارگان در آسمان شب، بسته به زمان تولدشان شخصیت های متفاوتی داشته باشند. به همین دلیل هم هست که گفته میشود قبلا در خانه ی کعبه ی مسلمانان، 360 بت یعنی به تعداد روزهای سال خورشیدی وجود داشت. بدین ترتیب نه فقط جهان به سال تشبیه میشود، بلکه خدایش در دوره های زمانی متشبه به سال، دچار تغییر ماهیت وجودی میشود همانطورکه خدای مانی به خدا و شیطان تقسیم میشود و فاوستوس از این دو شخصیت به ترتیب به نام های گاد و هایل یاد میکند. مانی نتیجه ی نوعی ارتداد از مذهب سنت توماس شمرده میشود و سنت توماس درواقع تموز خدای طبیعت و فصل ها بوده که در دوران حیاتش در نیمه ی اول سال، طبیعت سرسبز و مملو از فراوانی بود و با مرگش در نیمه ی دوم سال، خزان و بی باری و تهیگی بر زمین حاکم میشد. سنت توماس نمیتوانست جلو ارتداد مانی را بگیرد چون مرده بود و مرگ او همان مرگ تموز بود. انحطاط مذهبش هم همان فرافکنی چرخه ی فصل های سال تموز به دوره های تاریخی و تبدیل روح دوره ی خزان، به خدای بیابانگردان یهودی یعنی یهوه بود که زهد و ریاکاری را یکجا به مردم میفروخت و بین آنها پخش میکرد. ظهور عصر علم بعد از غلبه ی جهل یهوه درواقع بازگشت تموز بود که با نام یکی از نسخه های سوری او یعنی "آدونیس" مرتبط بود. عنوان آدونیس از "دن/تن" به معنی خدا و امر خدایی می آید که علم ازجمله ی این امور خدایی است. در کلدانی، "تانا" به معنی خردمند است و همین لغت در زبان فارسی، "دانا" تلفظ میشود. در فارسی به علم "دانش" یعنی آنچه از "دان" ریشه میگیرد میگویند. در هندوستان به افراد خردمند، "دانشمند" یعنی مشغول به دانش گفته میشد. ایرانی ها به جایی به نام "بهار دانش" یعنی باغ خرد اعتقاد داشتند که همه ی علوم از آن می آمد و هگینز آن را با باغ های آدونیس در اساطیر یونانی مقایسه میکند. "دن" به معنی خدا منشا اطلاق اصطلاح "اردن" یعنی رود دن به رود مهمی در نزدیکی سرزمین مقدس بود که میتوانست رود آدونیس و منشا باغ های بهشتی او هم باشد. به رود ارس در ایران هم "دون" گفته میشد. بعضی از عرب ها این رود را "رُش" مینامند که در عبری به معنی دانش و منشا اصطلاح "رأس" به معنی رئیس و حکومتگر است. این باز یادآور ارتباط "حکمت" به معنی دانش با عنوان "الحاکم" برای دجال اسلامی سال 1200میلادی است. "حکمت" معادل عربی دقیق "خوخمه" به همان معنا در زبان عبری است که در کابالا همسر یهوه تلقی میشود. معادل یونانی خوخمه، الهه ای به نام سوفیا است که طالبان دانش به نامش فیلوسوفیا یا فیلسوف نامیده میشوند. به نظر هگینز، اصطلاح "سوفیا" فرم مونث لغت "صوفی" برای دانایان اسلامی است که مدعی تداوم عرفان سرکوب شده توسط متشرعینند و بخش های مهمی از این عرفان در آثار اسماعیلی ها متجلی است. پس سوفیا یا دانش میتواند مسیح بازگشته ی تمپلارها باشد، منتها مسیحی به شکل یک زن، یا این که این زن، مسیح راستین را به دنیا می آورد همانطورکه ایزیس همسر ازیریس، روح شوهر متوفایش را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد تا از تایفون انتقام بگیرد. بی دلیل نیست که همان سال 1200 میلادی مصادف با دوران ظهور ژاندارک زنی برگزیده از سوی خدا است که به سلک تمپلارها درمی آید و بعد از این که همچون مسیح توسط متعصبین اعدام شد، قدیسه ی آنها میشود.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P698-713

تولد واقعی مسیح به قلم تمپلارها در قرن 12میلادی، با همکاری اولیه ی آنها با مسلمان ها و جار زدن علوم آنها علیرغم دشمنی بعدیشان با اسلام، نسبت عجیبی دارد، چون دقیقا همان جهانی شدن یهودیت توسط مذهب مسیح بعد از اعدام مسیح به دست یهودیان است. دراینجا یهودیه نام جدیدی به خود میگیرد: تریپولی یا طرابلس به معنی شهر تثلیث در اشاره به تثلیثی بودن مسیح. نسخه ی جدید مسیح، ریموند دوم جنگجوی صلیبی است که به کمک جمعی از مسلمانان طرابلس را تصرف و آنجا را پایگاه تمپلارها میکند ولی بعدا توسط گروهی از حشاشین یا همان اساسین های اسماعیلی چاقو میخورد و کشته میشود و این ترور، اولین ترور یک حکمران مسیحی به دست حشاشین است. ریموند مابه ازایی برای مسیح حشاشین است که همانند عیسی مسیح، به دست قوم خودش کشته میشود و. اعتبارش از یهودیه به روم منتقل میگردد. این اتفاق در سال 1152 رخ میدهد که با توجه به اضافه شدن هزار سال به تمام سال ها به دنبال خوانده شدن عدد سال با I اول آن به 1، سال 152 میلادی بوده که بعدا به 1152 تبدیل شده است( I152=1152). این اتفاق هم میتوانسته آغاز مسیحیت و سالشمار مسیحی شود و هم برای تعیین چنین آغازی، با سال تولد مسیح بعد از تعیین سن غیر واقعی 33سالگی برای زمان قتل او جمع شود. با انتخاب مورد دوم، سال آغاز مسیحیت، 152 بعلاوه ی 33 یعنی سال 185 میلادی میشد. این با موضوع شناسایی شده توسط اندرو مارفول جور درمی آید که بر اساس آن، بسیاری از وقایع در تاریخ رسمی، دو بار و با فاصله ی 185 سال تکرار میشوند و احتمالا زمان بسیاری از وقایع دیگر هم در تاریخ فعلی، 185سال اضافه یا کم شده است. موضوع ظهور مسیح در قرن 12میلادی، در کتاب های فومنکو هم بسیار برجسته است. او که کل تاریخ باستان را انکار و وقایع باستانی را انعکاس وقایع قرون وسطی در دوره های ماقبل مسیح میشمرد، و سازه های به اصطلاح باستانی را بناهای قرون وسطایی میخواند که باستانشناسان برایشان زمان دیرین جعل کرده اند، نسبت به تاریخ پس از قرن 12 خیلی نرم برخورد میکند. این ریاضیدان ناسیونالیست روس، مدعی است که زمان دقیق اتفاقات بعد از قرن 12 را با کمک مدل های ریاضی و نرم افزارهای کامپیوتری به دست آورده است، ولی این حرف ها را فقط برای مرعوب کردن منتقدان غیر ریاضیدان میزند. اصل و اساس کار فومنکو، "پیگوپای" یا «مکتب تردید در باب آثار باستانی» در چین دهه های 1910 و 1920 است که در صحت محتویات منابع تاریخ چین شک کرده و معتقد بود بسیاری از وقایع تاریخ چین، چند بار و هر بار برای سلسله ای متفاوت بازنویسی شده اند و هرچقدر بازنویسی ها بیشتر شده اند، بعضی روایت ها ویژگی های ماوراء الطبیعه ی بیشتری به خود گرفته اند. فومنکو همین کار را با تاریخ کل جهان میکند و میتوان به ضرس قاطع گفت که اساس کارش درست است با این تفاوت که از بین بازنویسی های گوناگون فقط آنهایی را که به نفع کشورش روسیه هستند اصل میگیرد و روسیه را مبدا تاریخ کل جهان معرفی میکند. علت انتخاب قرن 12 از سوی او نیز این است که تقریبا دوران ورود اسلاوهای روس به تاریخ رسمی است. سیلوریو صداقت او را زیر سوال میبرد چون فومنکو تاریخ روس ها را از تاریخ روم شرقی درمی آورد درحالیکه بنا به نوشته های خود فومنکو، تاریخ باستان روم غربی و روم شرقی، از روی مابه ازاهای جدیدشان یعنی امپراطوری روم مقدس و امپراطوری عثمانی برداشته شده و تازه روم مقدس هم که فقط وقتی هابسبورگ است خیلی قدرقدرت است کل توصیف خود را مدیون هابسبورگ های حاکم بر امپراطوری اطریش-مجارستان در قرن 19 است که وارثین خودخوانده ی روم مقدس بودند که ادعای احیایش را داشتند و نسبتشان با روم شرقی تا اندازه ی زیادی از روی جنگ هایشان با عثمانی تعیین میشد. همانطورکه تاریخ رسمی مدعی است، رم ایتالیا که محل واتیکان روم مقدس است، اصل روم تعیین شده است و بنابراین روم شرقی بیزانسی غاصب است که اینجا باید به جای بیزانس بخوانید: عثمانی. از طرفی به گفته ی فومنکو عثمانی ها همان حشمونایی های یهودی کتاب مقدس هستند که سرزمین مقدس را از سلوکی های یونانی که مابه ازای دیگر فاتحان اروپاییند (روم=یونان) پس میگیرند. به نظر سیلوریا این پس گیری همان بازپس گیری اورشلیم از صلیبی ها توسط مسلمانان است. صلیبی ها در حمله به اورشلیم میخواستند انتقام قتل مسیح را بگیرند چون به نظر سیلوریو آنهایی که در اورشلیم به مصافشان میرفتند نه مسلمانان بلکه حشمونیان یهودی بودند و این حشمونیان، اسکیت های یهودی شده ی عثمانی از اروپای شرقی بودند که شرق نزدیک را تصرف کرده بودند. بنابراین هیچ یک از این اتفاقات در قرن 12 نیفتاده و انعکاس وقایعی به مراتب متاخرترند. در جهت اثبات این ادعا میتوان این را هم مورد توجه قرار داد که فومنکو اصل تاریخ تحریف شده را به منبعی به نام "گاهشماری پروتستان" نسبت میدهد که بر اساس گاهشماری قبلی اسکالیگر و پتاویوس تهیه شده است. فومنکو میگوید این اثر که منشا اصلی پذیرش گاهشمار روم باستان تلقی شده است، در نیمه ی دوم قرن 17 تهیه شده و در سال 1720 به روسی ترجمه شده است. نکته این است که از این اثر، هیچ نسخه ی لاتینی شناخته شده نیست و فومنکو هم با نسخه ی روسیش کار کرده است. آیا کارهای قبلی ژوزف اسکالیگر و دیونیسیوس پتاویوس قبل از تهیه ی این اثر وجود داشتند یا بعدا تهیه شدند؟ در این مورد، بخصوص باید به این توجه داشت که احکام شورای نیقیه که مبنای مسیحیت تثلیثی کنونیند فقط در آثار دیونیسیوس اکسیگوس ظهور میکنند که قدیمی ترین نسخه های شناخته شده شان توسط دیونیسیوس پتاویوس منتشر شده اند. این دیونیسیوس اکسیگوس ظاهرا یکی از راهبان اسکیتی اهل اسکیتیه ی صغیر در قرن ششم میلادی و مخترع تاریخ گذاری آنودومینی (میلادی) بود. گفته میشود قبل از دیونیسیوس پتاویوس (قرن 17) کپلر در اواخر قرن 15 از آثار دیونیسیوس اکسیگوس یاد کرده است. اما احتمالا زمان کپلر را باید با همان روش جمع 185 سال، به نیمه ی اول قرن 17 و دوران حیات دیونیسیوس پتاویوس برسانید که در این صورت، میرسیم به این حرف فومنکو که دیونیسیوس اکسیگوس (اکسیگوس یعنی فروتن) همان دیونیسیوس پتاویوس بوده است. از آن جالبتر این که آثار خود دیونیسیوس پتاویوس هم ظاهرا گم شده بودند تا در سال 1718 توسط J.G.JANUSکشف شوند، البته آنطورکه بوخارت در سال 1845 عنوان کرده است. عجیب است که اولین نویسنده ی آثار، نام یک خدای پاگانی یعنی دیونیسوس را دارد و مکتشف آنها که درواقع نویسنده ی دومشان است، باز نام یک خدای پاگانی دیگر یعنی جانوس را دارد. انگار که مسیحیت واقعا از خدایان انسان نمای پاگان ریشه گرفته است همانطورکه مذاهب شرقی از همتایان شرقی این خدایان یعنی آنوناکی ها به انسان های معمولی رسیده اند پیش از آن که آن خدایان، زمین را ترک کنند. بیخود نیست که تضعیف مسیحیت به معنی بازگشت خدایان پاگانی است و از دید مسیحیان این امر به معنی شیطانی شدن جهان است چون مسیحیت، خدایان پاگان را همان شیاطین میداند.:

“THE NEW CHRONOLOGY BY FOMENKO AND NOSOVSKIY”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 14 NOV 2020

خدایان انسان نمای سابق حالا تبدیل به انسان های خدانمایی شده اند که هنوز دارند به مردم، دانش های شگرف نیبخشند و هنوز انعکاسی از خودهای بزرگ مردمی هستند که در دنیایی به اندازه ی دهکده ی جهانی، حکمرانان مشخصی همراه با سخنگویان فکری و فرهنگی گماشته ی آنها را میشناسند که میتوانند خود بزرگشان را در آنها بپرستندانسان پرستی خرافی آشکاری که فقط بزرگی و پمپاژ شدید کلمه ی "علم" در سطح جامعه میتواند آن را پنهان کند. شاید یکی از بزرگترین اشتباهات مارکسیسم که لیبرالیسم نهایت استفاده از آن را کرذده است همین بوده است. علاقه مندی به خود بزرگ لزوما به ظهور آگاهی در توده ها منجر نمیشود چون پرستش آن در بیرون از خود راحت تر است.

قیمت تقدس: چگونه یکتاپرستی باعث بتپرستی افراطی در سرمایه داری مدرن شده است؟

تالیف: پویا جفاکش

ههاکا ساپا یا گوزن سیاه، مرد مقدس سرخپوستان لاکوتا تعلیم میداد که قلمرو ارواح، منبع و منشا هر چیزی است که در زمین میبینیم. پدر گوزن سیاه، با پدر جنگجو و رهبر مشهور سرخپوست، تاشونکه ویتکو یا همان اسب دیوانه، پسرعمو بود. یک بار اسب دیوانه رویای خود را برای گوزن سیاه شرح داد: «اسب دیوانه خواب دید و به دنیایی رفت که در آن، چیزی جز ارواح همه چیز وجود ندارد. این دنیای واقعی است که پشت این دنیا قرار دارد و هر چیزی که اینجا میبینیم، شبیه سایه ای از آن دنیا است.» دیوید ماتیزن، جهانبینی حاکم بر محیط این دو رهبر سرخپوست را مشابه این فراز از تائوته چینگ از کتاب های چین قدیم میشمرد:

«راه هایی که میتوان پیمود، ابدی نیستند.

نام هایی که میتوان نامید، نام ابدی نیستند.

بی نام، منشا موجودات بی شمار است.

نام دار، مادر موجودات بی شمار است.»

ماتیزن از اینجا نتیجه میگیرد که قلمرو مقدس برای بیشتر مردمان اولیه از چین گرفته تا قاره ی امریکا جایی خارج از این دنیا بوده که معمولا با آسمان –به عنوان نزدیک ترین قلمرو مشهود خارج از زمین- نمادسازی میشده و با داستان های ستارگان و صور فلکی نمایش داده میشده است. بنابراین هر گونه صحبتی درباره ی مردمی که به نوعی با قلمروی مقدس مرتبط بوده اند، صحبتی غیر تاریخی و درباره ی موجوداتی آسمانی و فرا این جهانی است که انعکاس شخصیت سازی های مختلف درون بشر به یک قلمرو کیهانی ماورائی هستند. ماتیزن معتقد است فرازهایی از کتاب مقدس یهودی-مسیحی نشان میدهند که این کتاب هم قبل از دچار شدن به خوانش تحت اللفظی و تبدیل شدن به وسیله ای بر ستم گری بر مردم زمین، دقیقا در همین وضعیت نمادین فهم میشده است. ماتیزن به رساله ی پولس به غلاطیان اشاره میکند که درباره ی دو پسر ابراهیم که یکی از کنیز و دیگری از زنی آزاد بوده اند میگوید: «این چیزها تمثیلی هستند.» (غلاطیان 24 : 4) و بدین ترتیب شخصیت های نامبرده شده در تورات ولو به اندازه ی ابراهیم بنیادی باشند، در زمان نگارش این بخش از کتاب مقدس هنوز تمثیلیند، و سپس در غلاطیان 26 : 4 از اورشلیمی در آسمان سخن میگوید: «اما اورشلیم که در بالا است، آزاد است، که مادر همه ی ما است.» انگار که داریم دقیقا درباره ی آن مادر همه ی چیزها در تائو ته چینگ میخوانیم. ظاهرا اورشلیم هم شهر خدا بوده چون قبل از این که تبدیل به جغرافیایی در زمین شود، دقیقا معادل قلمرو ماورائی بوده و تمام آن توصیفات افسانه ای از آن درباره ی رودخانه هایی که شیر و عسل در آنها جریان دارند، و شهری که کف خیابان هایش با طلا سنگفرش شده و هیچ شباهتی به محلی که الان با اورشلیم تطبیق شده، ندارند، همه تماثیلی زمینی از آن قلمرو ماوراء زمینی هستند.:

“AN ANCIENT INVERSION AND ITS MODERN CONSEQUENCES”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 15 MAY 2018

به نظر میرسد خلط اورشلیم های زمینی و آسمانی که عامل مهمی در تاریخ طولانی ستمگری مردم بر مردم به نام خدا شد، به این برمیگردد که وقتی اورشلیم زمینی جانشین اورشلیم آسمانی میشود، حاکم آن هم جانشین خدا میشود و به اندازه ی خدا در زمین، امکانات نامحدود می یابد. فتح اورشلیم توسط بنی اسرائیل به رهبری داود در کتاب مقدس، با فرض تاریخی بودن آن، چنین امکاناتی را به اشرافیت یهود که خود را از نسل داود میخوانند میدهد و تاسیس مجدد دولت اسرائیل با به اصطلاح بازگشت یهود به سرزمین مقدس، آن را تجدید میکند همانطورکه رسانه ها خیلی علاقه دارند امروزه چنین قدرت بی حد و حصری را به دولت نتانیاهو نسبت دهند.

اورشلیم قبل از این که توسط بنی اسرائیل اساطیر یهودی اشغال شود، مرکز یبوسی ها بود. شاهان یبوسی، کاهنان اعظم کیش خورشید و ملقب به "آرونه" بودند و احتمالا همین لقب کهانتی است که تبدیل به نام "هارون" پدر رسمی کاهنان یهودی شده است. خدای کیش یبوسی، با عنوان "زال-یا گیبیل" خطاب میشد. "زال" معادل "سول" در لاتین به معنی خورشید است. "یا" همان یاه یا یاهو (سلف نام یهوه برای خدای یهودیان) و احتمالا قبل از اینها ائا یا حئا از خدایان بین النهرین است که دراینجا خدا به طور کلی را میرساند. بنابراین لغت مزبور، «خدای خورشید: گیبیل» معنی میدهد که گیبیل نام خدای آتش در بین النهرین است. در این مورد، جالب است که لغت سومری «پیر» که به معنی آتش است و در فنیقی تبدیل به "فیر" و بعدا در انگلیسی تبدیل به fire شده است، در سومری همزمان به معنی عصای حکومتی نیز هست. همچنین عصای سلطنتی و گرز پهلوانی که این عصا جانشین آن شده است، در سومری "گرازا" نامیده میشوند که نشاندهنده ی علامت صلیب کوتاه به شکل + نیز هست و میتوان گفت لغت اروپایی cross به معنی صلیب مسیحی از همین ریشه است. ربط عصا، صلیب و آتش در این است که عصای سلطنت دوگانه است چون مرام سلطنت دوگانه است و در کیش خورشیدپرستی که در آن، آتش جانشین زمینی خورشید است میتوان دو باطن عصا را به دو تکه چوبی تشبیه کرد که به شکل + روی هم ساییده میشوند تا آتش تولید کنند. این دوگانگی، با تبر دوسویه هم نشان داده میشود که در سومری «خات» نامیده میشود و یکی از احتمالات درباره ی نامیده شدن ساکنان آناطولی به خاتی، کاتی و ختی است. احتمالا این گروه به لحاظ اسمی با "گوت" هایی که در اروپا منتشر شدند و حکومت های مسیحی غرب را به وجود آوردند مرتبطند. ختی ها در منطقه ی آناطولی زندگی میکردند که محل پرورش تقدس سنت جورج الگوی شوالیه ها است. نماد سنت جورج که بعدا در میان شوالیه های اروپایی تکثیر شد، صلیب سرخ یا صلیب آتشین است که از ارتباط آتش و صلیب در سومری ریشه میگیرد. لغت "گئورگ" به معنی کشاورز و لغت جورجیا به معنی مزرعه است. این معانی باید ارتباطی با آناطولی داشته باشند. در بین النهرین، به مجموعه ی کاپادوکیا و کیلیکیه در آناطولی، کورکی گفته میشود که احتمالا با عنوان کیلیکیه هم مرتبط است. "کورکی" که در سومری به معنی سرزمین است، مسلما با عنوان "کور" برای سوریه که تلفظ دیگر "سور" است هم مرتبط است چون هرودت، کاپادوکی ها را "سوری های سفید" مینامید. "گئور" –تلفظ دیگر کور و سور/آسور- عنوانی برای خدای سرکوبگر اژدهای هاویه ی اولیه است. همین سور با تلفظ نام هرو یا هورس در مصر، به صورت یک خدای اژدهاستیز خورشیدی آشکار میشود. گئور را با حئا و پسرش بعل مردوخ تطبیق کرده اند. ظاهرا در ابتدا گئور خود حئا بوده که بعدا اژدهاکیش به صورت یک شخصیت جداگانه که مردوخ باشد از او جدا و تبدیل به پسر او شده و در این حالت، خدای اژدهاکش، گئورکو یعنی پسر گئور نامیده و بعدا تبدیل به سنت جورج قدیس اژدهاکش پیشوای شوالیه ها گردیده است. به همین ترتیب، کورکی نیز میتواند به معنی قلمرو فرزندان کور یا گئور باشد که با کشاورزان و متمدنین تطبیق گردیده اند و ازاینرو جورجیا معنی مزرعه میدهد.:

“THE PHOENICIAN ORIGIN OF BRITONS, SCOTS , ANGLOSAXONS”: L.A.WADDELL: CHAP19,20

در روم، خدای محبوب و رسمی کشاورزی، ساتورن بوده که ایام مقدسش ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس شده است. او معمولا با داس مخصوص درو نمایش داده میشد که اکنون بیشتر داس فرشته ی مرگ است چون ساتورن خدای زمان هم هست و زمان تمام مخلوقات را درو میکند و به عالمی خارج از جهان ما میبرد. زمان یکی از عناصر لاینفک جهان فیزیکی ما است و ساتورن موکل زحل است که لایه ی پنهان آن، به جهانی خارج از منظومه ی شمسی مربوط است که میتوان آن را قلمرو الوهیم یا خدا شمرد. از طرفی الوهیم، از اله بعلاوه ی "م" ساخته شده که این آخری میتواند علامت جمع هم باشد و به خدایان معنی شود که جزئیات تشخص یافته ی اله هستند و میتوانند همان آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین باشند. آنها فرزندان تهامات اژدهای دریایی هاویه هستند که به دست مردوخ از بین رفت. تهامات الهه ای مادینه بود که جهان فیزیکی از جسد او خلق شد و حکم مادر-زمین را یافت. در جهانبینی علمی فعلی هنوز گفته میشود که زمین اولیه پوشیده از آب بود و اولین موجودات زنده از آب برخاستند. میشود گفت آنها به این خاطر به خزنده شدن میل یافتند که اژدهایان یعنی آنوناکی های فرزند اژدهای هاویه در آنها حلول یافتند و به آنها زندگی دادند. در بعد بالاتر، یک شورای 12نفره از آنوناکی ها به اوضاع زمین علاقه نشان میدهند که بعضی از اعضایش متغیرند و ازاینرو تعدادشان به جای 12 تا 15تا است و عبارتند از: آنو،آنتو، نین خورساگ، ایشکور، انلیل، انکی یا ائا، نینکی، نانار، یو تی یو، عنانه، مردوخ، نینورتا، نرگال، و نین گیش زیدا. به نظر میرسد محدود کردن اینها به 12تا بر اساس چرخه ی 12ماهه ی سال خورشیدی باشد که بی ارتباط با اعتقاد به کنترل خورشید توسط زحل نیست. دکتر ای.آر.بوردون معتقد است که از روی این شورای 12گانه، یک شورای مستقیم تر مسئول امور زمین درست شده که فقط نام چند تن از اعضایش معلوم است که عبارتند از: مردوخ، زربانه، نبو، گیبیل، و نوسکوم. بعضی از اعضای این شورا انسان هایی بوده اند که اکنون مرده اند یا خدایان دست پایین تر بوده اند منجمله نوسکوم که خدمتکار انلیل بود. این شورا فقط بر مسائل مادی زمین نظارت داشتند و مسائل فراطبیعی توسط شورای 12گانه از بعد بالاتر می آمد. رئیس آن شورا، انلیل بود که با یهوه در یهودیت قابل تطبیق است ولی عملا تمام ابتکارات به دست انکی یا حئا افتاده که به خاطر همین، رهبر واقعی زحل شمرده میشود. با این حال، حئا وابسته به ابعاد بالاتر است و مدیر این جهانی زحل، نینورتا پسر انلیل است که هم خدایی اژدهاکش است و هم به مانند ساتورن، مسئول امور کشاورزی. ازجمله سلاح های او گردابی است که با بی نظمی کیهانی ارتباط دارد و در جنبش های عصر جدید، مضمونی کوانتومی یافته است. در دسامبر 1952 آندریا بوهاریچ که در آن زمان، رئیس "بنیاد میز گرد" بود و به شدت به ماوراء الطبیعه علاقه مندی نشان میداد، مسئولیت اتفاقات انتقالی از این لایه ی پنهان زحل را به یک گروه 9نفره از موجودات هوشمند فضایی نسبت میداد که با انئاد یا خدایان 9گانه ی مصری تطبیق میشدند. او از یک روانشناس هندی به نام دکتر دی.جب.وینود برای برقراری ارتباط با این شورای 9نفره دعوت کرد. سه سال بعد، پوهاریچ با برخی از اعضای جنبش بشقاب پرنده ها در مکزیک ملاقات کرد که ادعا میکردند با 9خدا در ارتباط هستند و رونوشت های آنها به جلساتی که به گروه پوهاریچ منتقل شده بود، اشاره داشت. پوهاریچ که خود یک روانشناس بود، در ادامه با یک روانشناس جوان مشهور اسرائیلی به نام یوری گلر ارتباط برقرار کرد. یوری گلر در دهه ی 1970 به خاطر خم کردن قاشق ها با ذهن در تلویزیون بین المللی مشهور بود و همین کارها را در خانه های مردم موقعی که آنها در حال تماشای برنامه بودند تکرار میکرد. همانطورکه میتوانید حدس بزنید کاشف یوری گلر، پوهاریچ بود. یوری گلر در حالت خلسه به طور غیر قابل پیشبینی شروع به کانالیزه کردن چیزی به نام "اسکپترا" کرد که ظاهرا یک ابررایانه ی آگاه در یک سفینه ی فضایی بود. او اسکپترا را به گروه 9نفره مربوط کرد و اسکپترا این را تایید کرد و اضافه کرد که آنها از کودکی، یوری گلر را طوری برنامه ریزی کرده اند که یک ابرروانی باشد. آنها همچنین به پوهاریچ گفتند که ماموریت زندگی او، استفاده از استعدادهای گلر برای تبلیغ فرود دسته جمعی سفینه های فضایی است که قرار بود توسط 9نفر کنترل شوند. در سال 1973 گلر ماموریت خود را ترک کرد و دیگر نمیخواست هیچ ارتباطی با گروه 9نفره داشته باشد. در این هنگام، پوهاریچ یک روانشناس دیگر به نام فیلیس شلمر را پیدا کرد که کانال ساز "توم" از گروه 9نفره شد. پروژه ی کوچکی که با پوهاریچ و گروهش در سال 1952 شروع شد، خیلی زود به ابعاد عظیمی رسید. بسیاری از افراد بسیار مشهور از سراسر جهان شروع به شرکت در جلسات گروه نه گانه کردند؛ میلیاردرهایی مانند برونفمان ها (تجار کانادایی و بین المللی و اعضای نخبگان جهانی ایلومیناتی)، اشراف اروپایی، دانشمندان موسسه ی تحقیقاتی استنفورد و یکی از دوستان سیاسی و شخصی رئیس جمهور وقت، جرالد فورد. دیگر اعضا عبارت بودند از: لیال واتسون از نویسندگان مشهور آن زمان، اوپرا اینهورن مرشد بانفوذ جریان آنتی کالچر (ضد فرهنگ)، و جین رادنبری خالق پیشتازان فضا که بعضی را عقیده بر این بود خیلی از تزهای سریال پیشتازان فضا از ارتباط او با شورای 9گانه می آیند. از جذب چنین افراد مهمی به چنین جریانی تعجب میکنیم ولی نه وقتی که بدانیم آندریا پوهاریچ در دهه ی 1950 پزشک ارتش بود و عمیقا در برنامه ی کنترل ذهن یا ام کی اولترا فعالیت میکرد که سازمان سیا برای کشف روش های مغزشویی افراد ازجمله از طریق رسانه ها به راه انداخته بود. پوهاریچ با دکتر سیدنی گالیب بدنام همکاری میکرد که روی قرار دادن صدا در سر موش های آزمایشگاهی بی اراده آزمایش انجام میداد. تکنیک ها شامل استفاده از داروها، هیپنوتیزم و تاباندن سیگنال های رادیویی مستقیما به مغز بود. و نکته ی جالب توجه این است که او دقیقا همزمان با اولین حضور گروه 9نفره در بنیاد میز گرد، مشغول این کارها بود. اکنون مشخص شده است که خود بنیاد، عمدتا توسط پنتاگون به عنوان پوششی برای تحقیقات روانی خود تامین مالی شده است. پوهاریچ در اوایل دهه ی 1970 زمانی که یوری گلر را از اسرائیل خارج کرد، هنوز برای سیا کار میکرد. استفاده ی پوهاریچ از هیپنوتیزم به ویژه در حلقه ی 9نفره جالب است. او ابتدا یوری گلر و بابی هورن را هیپنوتیزم کرد و بعد ادعا کرد که آنها با 9نفر در ارتباطند. اوپرا آینهورن از همکاران نزدیک پوهاریچ در دهه ی 1970 معتقد بود که پوهاریچ ارتباطات گروه 9نفره را «به صورت انسانی هدایت» میکند.:

“GALACTIC FEDERATIONS AND COUNCILS”: WES PENRE: 23 MARCH 2013: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

شاید قرار داشتن زحل در مرز جهان فیزیکی و جهان فرافیزیکی، با این که یک تحقیق علمی تحت پوشش چنین تخیلاتی، خطرات خود برای جامعه را پنهان کند، ارتباط داشته باشد. درواقع در بیشتر کارهای مهم پیش بر تمدن غربی، مرز بین طبیعت و ماوراء الطبیعت، و چنانکه انتظار داریم، مرز بین علم و جادو ناپیدا است و شاید این دو، الان در حکم همان دو چوب ایجاد کننده ی آتش به جای صلیب مسیح و عصای دوگانه ی سلطنت باشند.

این دوگانگی، با پیشبرد سیاست مدرن توسط فراماسونری بی ارتباط نیست. پدرخوانده ی فراماسونری، فرانسیس بیکن است که پیگیری تجربه ی گرایی ارسطویی را با توسل به نوشته های منسوب به نویسنده ی تصادفا همنامش راجر بیکن پیش برده است. این درحالیست که راجر بیکن در ابتدای دوره ی مدرن به عنوان کشیشی جادوگر شناخته میشد که با شیاطین در ارتباط بود و با استفاده از نیروهای آنها، دستگاه های عجیب میساخت. منابع درباره ی راجر بیکون بسیار متناقضند. گاهی او ستاره شناسی تجربه گرا و تعقلی به نظر میرسد که به خاطر سعی در عقلانی کردن کاتولیسیسم، در صدر پروتستانتیسم قرار دارد و کشیش های متعصب دیگر، او را تحت فشار قرار داده و حتی زندانی کرده اند و گاهی روشن است که تمام کارهای خود را تحت حمایت گروه متنفذی از کشیش ها انجام داده است بطوریکه میشود او را واسطه ی مسیحیت کاتولیک با علم تجربه گرای ارسطویی و علوم طبیعی مدرن شمرد. گادفری هگینز، راجر بیکن را یک پیش درآمد مسیحی برای تایید مدرنیته میشمرد. او به بنا شدن بنیان اولیه ی تاریخ رسمی بر نظریه ی فلکی نروها اشاره میکند که بر اساس آن، حدودا هر 600سال یک منجی بزرگ ظهور میکند. این نظریه خود را با تسلسل آواتارهای ویشنو در هند تطبیق کرده است. بر اساس رسمی ترین گزارش از این تسلسل، نهمین آواتار، بودا است و دهمین آواتار که منجی بزرگ جهان در آخرالزمان است کالکی است که بازگشت آواتار هشتم یعنی کریشنا است. در مسیحیت، منجی آخرالزمان، عیسی مسیح است. او با کالکی تطبیق شده و ازاینرو بر اساس چرخه ی نرو، گئوتمه بودا که بنیانگذار بودیسم تلقی میشود در قرن ششم قبل از میلاد مسیح زندگی میکند. بعد از مسیح قرار است آنتی کریست یا دجال ظهور بکند که در تاریخ رسمی با محمد پیامبر اسلام تطبیق میشود که زمان ظهورش را فیبر سال 608 میلادی یعنی تقریبا 600سال بعد از مسیح تعیین کرد. طبیعتا بازگشت مسیح و پیروزی او بر نیروهای آنتی کریست، برابر با دوران جنگ های صلیبی در دور و بر سال 1200 میلادی خواهد بود که با تصرف اورشلیم توسط نیروهای صلیبی اروپایی همراه بود. جنگ های صلیبی که جنگ نیروهای مسیح از طرف پاپ رم با نیروهای ضد مسیح یعنی پیروان محمد بود، در قرن های 11 و 12 میلادی شعله ور شدند ولی درواقع پیشزمینه ای برای ظهور مسیح شمرده میشدند. با توجه به این که نیروهای صلیبی برآمده از این جنگ ها شوالیه های تمپلار به عنوان بنیانگذاران فراماسونری توصیف شده اند، هگینز نتیجه میگیرد که ظهور راجر بیکن در قرن 13 میلادی، معادل ظهور مسیح در نتیجه ی فعالیت های آنان در قرن پیشین بود. با این حال، تمپلارها شاگردان رهبر یک جریان طرد شده ی اسلامی به نام شیخ الجبل یا پیرمرد کوهستان خوانده شده اند. از طرفی آنها متهم به شیطانپرستی و جادوگری و پرستش بت بافومت یعنی محمد بودند و گویی این، شیخ الجبل و محمد بوده اند که به غرب آمده و تبدیل به راجر بیکون انگلیسی شده بودند. از طرفی تمپلارها پیرو دیونیسوس باخوس بودند که لقبش ایهه، نزدیک به نام یاهو یا یهوه یعنی خدایی است که در عیسی مسیح مجسد شد و اگر راجر بیکون همزمان بازگشت مسیح باشد، پس دیونیسوس هم مسیح قبلی است که حالا تبدیل به راجر بیکون شده و کم کم تصویر قبلیش، تصویر فعلیش را تحت الشعاع قرار میدهد. این کار، فقط میتوانسته نوعی بازپردازی بافومت یا محمد باشد که قرار بر این بود که مکتبش نابود شود. غیر عادی است که این اتفاق در حدود سال 1200 میلادی افتاده باشد درحالیکه کشیش ها در قرن 19 هنوز دست به دعای پیروزی روس های مسیحی بر تاتارها و عثمانی های کافر بودند. ولی در تاریخ رسمی، این اتفاق افتاده است. تمام حکومت های متاخر اسلامی ترک بوده اند درحالیکه زبان مقدس اسلام که تمام کلمات دارای بار فلسفی اسلام از آن برخاسته اند، عربی است. دوران حکومت اعراب بین قرن های هفتم تا سیزدهم میلادی تعیین شده و تمام آثار بنیادین فکری و عقلانی هم به این دوره منسوب شده اند. پس از این دوره تعصب محض بر قلمرو اسلامی حکفرما شده و میشود گفت مکتب محمد مرده و بقایایش به صورت تحریف شده در غرب از سوی مکتب مسیح دنبال میشود. همچنین مکتب طرد شده ی شیخ الجبل، بقایای مکتب قبلی اسلام را در خود دارد که با تمپلارها به غرب منتقل میشود. این همزمانی مسیح مرده و مسیح زنده در یک عصر، در تاریخ صدر مسیحیت، به صورت همزمانی عیسی مسیح و یوحنای تعمیددهنده (یحیی) که هر دو منجی موعود تلقی میشدند، همخوانی دارد. بعد از این که یوحنا میمیرد، عیسی تنها منجی در صحنه است و او نمرده و هنوز پنهانی بر زمین نظارت دارد. بیخود نیست که یکی از اسامی عنوان شده برای شیخ الجبل، یوهانس است. درواقع او تا حدودی نسخه ی قبلی محمد است. یوحنا در انجیل یک زاهد است، ولی در روایات دیگر مسیحی، نام یک شاه شرقی مسیحی قدرتمند هم هست. محمد هم در روایات مختلف، گاهی زاهدی ساده زیست است و گاهی حکمرانی کشورگشا. اگر تاریخ مسیحیت پیش از 1200 میلادی را انکار کنیم، شاید بتوانیم یک تناقض بزرگ آن را پاسخ دهیم و آن این که اگر گوت ها و واندال ها در قرن پنجم میلادی با نفرت و خشمی زایدالوصف، روم را تماما برکندند پس چرا به بزرگترین نمادهای رم یعنی مقابر سنت پیتر و سنت پاول صدمه ای وارد نکردند و فقط از مردم معمولی رم انتقام گرفتند؟ شاید به خاطر این که این قسمت از تاریخ رم اصلا حقیقت ندارد. پس زندگینامه ی پدران کلیسا قبل از 1200 میلادی از کجا آمده است؟ از اسقف نشین کانتربوری که ادعا میکرد تاریخ پدران کلیسا را که توسط راهب های بندیکتی در سنت مور رونویسی شده است، در دست دارد. این اطلاعات، از نوشته های قدیمی تری رونویسی شده بودند که به نقل از ویکتور تونسی، اسقف افریقیه، در قرن ششم میلادی و به دستور آناستازیوس امپراطور روم شرقی یونانی، همراه با خود اناجیل مکتوب شده بودند. هدف از این اعمال، حفظ مسیحیت راستکیش در مقابل گسترش مانویت شمرده میشد ولی حملات محمدی ها در یک قرن بعد، باعث فرار این اطلاعات به اروپا شد. تا اینجا به نظر میرسد منشا این اطلاعات، یونانی باشد ولی این یونانی باز آن یونان مسیحی ارتدکس شناخته شده نیست. این واقعیت بعد از کشف یک صندلی پاپی با تصاویر 12 خوان هرکول و حاوی جمله ای به عربی حول اعتقاد به محمد و دینش، کشف شد. ظاهرا یونانی که اولین پاپ ها به آن توجه داشتند، فرقی با یونان پاگان ها نداشت همانطورکه فاصله ی چندانی از اسلام محمدی هم نداشت. درواقع با نوعی یونانی گری طرفیم که باید در مسیحیت نوین لاتین، اصلاح میشد و به اصل ادعاییش بازمیگشت. حتی داستان های ظاهرا پاگانی هم چنین بازگشت به اصلی را نشان میدهند و در این بازگشت، با داستان های انجیلی تطبیق میشوند. میدانیم که رم ایتالیا، تروآی جدید بود و حقانیت خود را وقتی بازیافت که پالادیوم یا مجسمه ی الهه ی مقدس را که یونانی ها بعد از تخریب تروآ ربوده بودند بازیافت. پالادیوم به روایتی سلنا الهه ی ماه بود. نام سلنا تلفظ دیگر هلنا یا هلنه یا همان هلن یعنی عنوانی بود که یونانیان باستان به نامش هلنی خوانده میشدند و جالب این که یونانی ها برای بازگرداندن زنی به نام هلن، به تروآ لشکر کشیدند. کلمه ی لونا در لاتین به معنی ماه، مخفف هلنا است. در صدر مسیحیت، هلن عنوان همسر یکی از نخستین نامزدهای مقام آنتی کریست یعنی سیمون مگوس (شمعون جادوگر) بود و این هلن، فاحشه ای بود که سیمون او را توبه داده و ادعا کرده بود که الهه ای در او حلول کرده است. این اعتبارگیری از الهه، به کیش خورشیدپرستی برمیگردد و همانطورکه میدانیم مسیح هم به خورشید تشبیه میشود. خورشید اوج اقتدار خود را در درازترین روز سال در انقلاب تابستانی تجربه میکند. به طور سنتی، برج فلکی انقلاب تابستانی، سرطان یا خرچنگ است که تنها خانه ی ماه در دایره البروج شناخته میشود. الهه ی ماه، الهه ی زمین هم هست و بنابراین ورود خورشید به ماه، در حکم مجسد شدن خدا به یک مرد زمینی است همانطورکه یهوه به صورت عیسی مسیح، گوشتمند میشود. این با واقعیت متواتر تشبیه خدا به یک خدای مردانه ی قمری هم تباین دارد چون نور ماه از خورشید می آید و هلال یا قرص ماه، جانشینی برای خورشید در انقلاب تابستانی هستند. هلال ماه، نماد مذهبی متواتر مسلمانان بوده و ازاینرو است که از بین بدعتگذاران مختلف در مسیحیت چون سیمون ماگوس و مرقیون و مونتانوس و مانی، هیچ یک به اندازه ی محمد، بخت جدی گرفته شدن به عنوان آنتی کریست را پیدا نکرده اند. از طرف دیگر، خورشید بعد از اوج خود رو به افول میرود و روزها بعد از آغاز تابستان کاهش می یابند. این، آغازی بر کلیشه ی داستانی زوال سلسله های پادشاهی بعد از مرگ بنیانگذار آنها میشود و همین مسئله درباره ی بنیانگذاران ادیان همچون عیسی و محمد هم صدق میکند که همیسشه گفته میشود مذهبشان با آنها در بهترین حالت خود بوده و پس از آنها پیوسته انحطاط یافته است. اگر این کلیشه را بخواهیم برای دوران تمپلارها تکرار کنیم، باید نتیجه بگیریم که شیخ الجبل آنها اوجی بوده که هر بازگشتی در آینده ی اروپا باید اصالت را از روی او تعیین کند. در مورد این که در فراماسونری، این تعیین اصالت، نگاه خود را از خاورمیانه به سمت تبت و بودیسم عوض کرده است، باید به عنوان دیگر شیخ الجبل در نوشته های قدیم توجه کرد: "بوتا" که میتواند تلفظ دیگری برای بودا تلقی شود. همانطورکه گفتیم، بودا آواتار نهم ویشنو در هند است. اما جالب است بدانید که بعضی برهمن های هندو، محمد را هم آواتار ویشنو تلقی میکردند و از این طریق، حکومت مغول های مسلمان بر هند را تایید مینمودند. هگینز معتقد است بعضی از این برهمن ها عاملان اختراع افسانه ی تخریب معابد بودایی در هند توسط مسلمانان نیز هستند و این افسانه نه از واقعیت بلکه از آرزوهای این جماعت و دشمنی قدیمی هندوها با بودایی ها ریشه میگیرد. اطلاعاتی متناقض نشان میدهند که بوداییان افغانستان و کوه نشینان بودایی موار و ملوا، از اولین گروندگان به کیش محمد بودند. در قدیم، شباهت ها بین تعالیم اسلام و مذهب بودا بسیار زیاد بوده است و شاید موفق ترین نسخه ی قبلی بودا یعنی "آمیدا" یا "آمیتا بها" (آمیتای نور) نام از "احمد" داشته باشد: برابرنهاد اسلامی فارقلیط انجیل که مسلمانان آن را در معنا برابر با "محمد" میشمرند. از معادل های عربی نام "بودا" لغت "بدأ" یا "بدو" به معنی ابتدا است و احتمالا علت این که گفته میشود محمد در میان "بدویان" ظهور کرد، همین بوده است. بدین ترتیب آواتار ویشنو بودن محمد، همان آواتار نهم بودن بودا است. بودا بین کریشنا و بازگشت کریشنا که کالکی است ظهور میکند همانطورکه در تاریخ رسمی هم محمد که دجال است بین دو بار آمدن مسیح ظهور میکند. برآمدن مسیح اخیر از مذهب یهودی، "احمد" را با تلفظ عبریش AMD مرتبط میکند. حرف D "ده" خوانده میشود که معنی خدا میدهد و همان دئوس یونانی است. بنابراین AMD را میتوان "ام-ده" خواند و به "ام-خدا" معنی کرد که مرتبط با لغت عربی "عم" به معنی والامقام و خدا است و همین لغت به صورت OM/AUM در هند برای نامیدن خدای بزرگ به کار میرود. ظاهرا همین "امده" تبدیل به "آمیدا" شده است. تلفظ دیگر AMD در عبری AMT است که معنی حقیقت میدهد. این تلفظ، نوعی بازی با یک مضمون مسیحی هم هست. در مسیحیت، عیسی آلفا و امگا به کنایه از اول و آخر است چون آلفا و امگا اولین و آخرین حرف های الفبای یونانی هستند. مسیح وسط هم هست. حرف وسط، "م" تعیین شده که معادل لاتینش یعنی M دارای عدد ابجد 600 است و چرخه های 600ساله ی نروها نیز ازاینجا می آید. اگر سه حرف اول و وسط و آخر را کنار هم بیاوریم، لغت AMO به دست می آید که همان "عمو" تلفظ خودمانی "عم" در عربی است. در یک نسخه ی سوری مکاشفه ی یوحنا، مسیح به جای آلفا و امگا، آلفا و تاو یعنی "ا" و "ت" خوانده شده و این به سبب آن است که در بعضی الفباهای فنیقی غیر یونانی، "ا" و "ت" حرف های اول و آخر الفبا بوده اند. حالا اگر دوباره ترتیب اول، وسط و آخر را کنار هم بچینیم، لغت "امت" به دست می آید که در عبری به معنی حقیقت است و با "امد" یا احمد مربوط شده است. این بنیان یهودی هنوز با برآمدن مسیح اولیه از بین یهودی های روم قابل جمع آمدن است. محمد اهل جایی به نام مکه بوده است. بطلمیوس این نامجا را به صورت MOCAبرای شهری در عربستان آورده است. MOCA در زبان لاتین به معنی سرزمین اشراف و والامرتبگان است. امپراطور آنتونیوس پیوس به مفتخران، مدالی با لغت MOC اهدا میکرد. اگر رم را مرکز اشراف در دوران امپراطوری بدانیم، مکه نیز رم قبلی بوده است که به پیروان محمد قبل از دگرگونیش به مسیح تعلق داشته است. با توجه به تطبیق قبلی محمد با یحیی، نقش برجسته ی دمشق در تاریخ اسلام قابل تبیین است. چون مسجد یحیی در دمشق قرار دارد و بنا بر افسانه ای متاخر روی محل دفن سر بریده ی یوحنا/یحیی مستقر شده است. بنابراین دمشق احتمالا یکی از نسخه های قبلی رم/تروآ قبل از یونانی و لاتین شدن آن بوده است.:

ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P677-692

روایتی وجود دارد که میتواند قرار گرفتن دمشق به جای تروآ یا رم اول در مقابل یونانی ها را توضیح دهد و آن، در نسخه ی خطی البسرو در کتابخانه ی ملی اسپانیا آمده که گفته میشود کمی قبل از قرن 19 نوشته شده ولی ادعای کپی شدن از متنی در اواخر قرن 15میلادی را دارد. در این نسخه ی خطی، آمده که پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق در اتیوپیا حکومت میکرد ولی امور قلمرو خود را بین دو حکمران دمشق و یونان تقسیم کرده بود. او از نوادگان خانی عنوان شده که بر اثر تاثیر سه شاه هندی (اتیوپیایی) که به کیش سنت توماس گرویده بودند، قدرت یافت. همزمان با ماجرای این سه شاه هندی، موضوع ازدواج شاهزاده خانمی هندی با مردی اروپایی و مسیحی اتفاق می افتد که بزرگان مسلمان هند را خشمگین میکند و باعث درگیری هایی میشود. در جای دیگری از همین اثر، پادشاه آراگون افتخار دارد که از نوادگان گوت هایی است که آسیا را فتح کردند و از "گت" های رومانی ناشی میشوند که با اربابان خود مقابله میکنند و سپس برای بازپس گیری زنان خود در یونان اشغالی، به سرزمین خود بازمیگردند که شاید این گت ها تکثیر همان شاهزاده ی اروپایی مزدوج با شاهزاده خانم هندی باشند. سه خان هندی گرویده به سنت توماس، مشخصا همان سه شاه مجوس/مغ گرویده به عیسی مسیح در انجیلند، چون سنت توماس در ابتدا خود مسیح بود که بعد به صورت یک حواری او درآمد. در این صورت، شاهزاده ی اروپایی هم اول باید مسیحی و بعد اروپایی شده باشد یعنی به دلیل ارتداد مجبور به تغییر محل زندگی شده باشد که میتوان او را در گت ها و گوت ها تکثیر کرد. عروسی که او با خود میبرد، به عقیده ی آندرو مارفول، همان هلن تروآ است و هلن شکل شخصیت یافته ی هلنیسم یا یونانی گری است که بعد از سرکوب توسط تعصب متشرعین اسلامی، مجبور به کوچ به غرب مسیحی میشود. شوهر او منلائوس است که همسرش را از تروآ پس گرفته است چون اروپا هلنیسم را در خود بومی کرده و ادعا نموده که فلسفه ی یونان در اروپا گم شد و در شرق اسلامی به حیات خود ادامه داد تا این که اروپا آن را از طریق منابع اسلامی کشف نمود. سپس اروپا متون «اصیل» فیلسوفان یونان را کشف نمود چون قستنطنیه ی یونانی توسط عثمانی های متعصب فتح شد و در آستانه ی این فتح، اشراف فراری یونانی، متون اصیل یونانی را که در اروپا خواهان یافته بود، به آنجا بردند یا به عبارت دیگر، ما باید باور کنیم که چنین کردند. اگر این اتفاقات همزمان با سه شاه مغ جستجوگر مسیح رخ داده باشند، پس باید قبول کنیم که مسیح مالوف در این زمان، تازه متولد شده بود. چون سه شاه مغ، به جستجوی مسیح نوزاد رفتند. مغ بودن سه شاه، هندی/اتیوپیایی بودن شاه یوحنا را با مغول بودن او آشتی میدهد چون "مغول" را میتوان به "ایل مغ" هم معنی کرد. هندی و اتیوپیایی به معنی انسان سیاه پوست هستند و اگر دیدگاه های یهودی-مسیحی درباره ی بد بودن سیاه و خوب بودن سفید و انعکاس خوبی و بدی بر پوست انسان ها را جدی بگیریم، درواقع این نبرد در اتیوپیا تکرار نبردهای بنی اسرائیل با کنعانیان سیاهپوست در تورات است و آندرو مارفول، کنعان را کل کره ی زمین میداند. در این صورت میتوانیم بفهمیم که چرا مغول ها سیاهند و به افریقای سیاه انتقال داده شده اند چون مسیح در بین آنها ظهور نکرده بود که خوبی را به آنها نشان دهد. مسیح قرار بود از نسل شاه داود طلوع کند و در داستان اولیه مسلما این اتفاق در زمان شاه یوحنا نیفتاده بود چون قصه ی قهرمان شدن داود چوپان و شورشش علیه پدرزنش شائول و رسیدنش به تخت شاهی، از روی رابطه ی اولیه ی چنگیز خان با شاه یوحنا و شورش بعدی چنگیزخان علیه یوحنا زمانی که یوحنا دخترش را به چنگیزخان نداد کپی شده است. مسیح نوزاد، یک شاهزاده ی داودی است که به اندازه ی چنگیزخان باید مورد نفرت دستگاه شاه یوحنا قرار گرفته باشد. در مکاشفه ی یوحنا، او را به صورت نوزاد متولد شده از زنی می یابیم که از سوی اژدهایی تهدید میشود ولی نجات می یابد. این فراز بعد از سخن رفتن از مستقر شدن دو فرشته ی شاهد در زمین مطرح میشوند که میتوانند همان دو حکمران یونان و دمشق باشند. اژدهای نامبرده امپراطوری بابل است که محکوم است توسط قومی وحشی به رهبری پادشاه شمال نابود گردد. در کتاب «وقایعنامه ی کوتاهی از اولین خاطره ی چیزها در اروپا تا فتح پارس توسط اسکندر کبیر» منسوب به اسحاق نیوتن در 1933 این پادشاه شمال، پادشاه مغول ها هلاکو نوه ی چنگیزخان است که با حمله ی خود، محدوده ی بابل را به چندین پادشاهی دیگر تجزیه میکند. از میان آنها چهار پادشاهی ترک میافارقین، موصل، حلب و قونیه از سوی نیوتن به چهار فرشته ی شوم آخرالزمان در مکاشفه ی یوحنا تعبیر میشوند که به مدت یک سال و یک ماه و یک روز و یک ساعت پیوسته در حال کشتن مردمند. این چهار پادشاهی باعث فشار ترک های آناطولی به سمت شمال و فتح نهایی اورشلیم به دست گروهی از آنها یعنی عثمانی ها میشوند. اینجاست که فراز دیگری از مکاشفه ی یوحنا معنی پیدا میکند. مکاشفه میگوید خدا کودک را به مدت 1260روز از دست این اژدها حفظ کرده است. در تاریخ رسمی، هر کدام از این روزها به یک سال تبدیل و بعد از سال 1میلادی که سال تولد مسیح است شمارش شده است. پس میرسیم به سال 1260 میلادی که هم سال تخریب اورشلیم توسط ترک های تاتار است و هم سال تصرف قستنطنیه ی یونانی بیزانس توسط صلیبی های لاتینی از غرب که به نوعی نشاندهنده ی برابری اولیه ی قستنطنیه با اورشلیم و تاکید روی بنیان بدوی و البته تاتاری حکومت لاتینی غرب پیش از رشد خیره کننده اش در اثر استعمار جهان است. نیوتن یا هر کسی که متن مزبور را از قول او نوشته است، معتقد بود کتاب مقدس، تاریخ واقعی و بیان رمزی وقایع اتفاق افتاده است ازجمله مکاشفه ی یوحنا. از روی همین سرمشق میتوان یوحنای نویسنده ی مکاشفه را خود شاه یوحنای افسانه ای شرق یا بهتر است بگوییم جریانی است که این اسم، او را نمایندگی میکند دانست و زمانی که در اثر تبدیل 1260روز به 1260 سال به قدرت گرفتن شاخه ی یهودی-مسیحی و بیشتر اروپایی ایجاد شده از این جریان اشاره دارد، برای نویسنده ی مکاشفه در حکم یک آخرالزمان است، آخرالزمانی که اعدام مسیح در آن، همان تخریب اورشلیم یا قستنطنیه است. 1260 همچنین سال اتحاد گروهی از حکمرانان یونانی نیقیه در بیزانس با جنگجویان صلیبی آمده از اروپا است، اتفاقی که طلیعه ی نفوذ کومننی های یونانی از ترکیه به اروپا، و ایجاد واقعی امپراطوری روم مقدس توسط اعقابشان لاسکاریس ها میگردد. این بیگانگان بدنام صلیبی، ژنوایی ها هستند و باز باید به شباهت عناوین جنوآ و یوحنا توجه کرد و نیز تبدیل راحت "جان" تلفظ دیگر یوحنا به یون و یونان که معادل های عبری هلنی میباشند. انگار یوحنایی های غرب مقابل یوحنایی های شرق قرار گرفته باشند. این، کاملا ممکن است چون اسکیت های تاتار از شرق تا چین و از غرب تا اعماق اروپا توسعه یافتند و همه جا جهانبینی های خود را به همراه تجارت گستردند. این باعث میشد تا احساس شود آنها از یک امپراطوری واحد ایجاد شده اند و آن گروه که احساس میکرد امکانات و قدرت لازم را دارد، طبیعتا ادعای اصیل تر بودن میکرد و به این بهانه خواستار توسعه به طرف مقابل را مینمود. اگر پرستر جان چنین امپراطوری باشد، تعجبی ندارد که متن البسرو به اواخر قرن 15 نسبت داده شود چون در همان دوران و در سال 1856 شاه جان پرتغال، کشتی های پرتغالی را برای ملاقات و اتحاد با پرستر جان شرق از طریق سواحل افریقا و دماغه ی امید نیک راهی شرق کرد؛ لابد برای متحد کرد جان/یوحنای غرب با جان/یوحنای شرق. نسبت دادن این جریان پرتغالی و نیز جریان کشف امریکا توسط اسپانیایی ها در چند سال بعد (1492میلادی) به شبه جزیره ی ایبری، با استقرار اشرافیت داودی یهود در سراسر منطقه ی ایبری بی ارتباط نیست. این اشرافیت از مصر آمدند. بنابراین نبرد دو شاه ایزدی همنام، به صورت داستان نبردی بین شاهان اتیوپیای سیاه و مصر در افریقا کپی شد. مطابق این داستان، سی-ازیریس پسر ستمه و نوه ی فرعون مصر، محتوای نامه ای مهر و موم شده از سوی هورس اتیوپیایی را فاش میکند و آن، یک متن جادویی نفرینی علیه مصر است که توسط سه جادوگر اتیوپیایی –معادل های دیگر سه شاه مجوس یا مغ یعنی جادوگر- ایجاد شده است. برای شکست دادن هورس اتیوپیایی، هورس مصری ظاهر میشود و با اتیوپیا میجنگد و درنهایت پیروز میشود. دراینجا معلوم میشود که هورس مصری درواقع خود سی-ازیریس بوده است. هورس اتیوپیایی مجبور میشود به مدت 1500 سال دست از حمله به مصر بکشد؛ پس از این تاریخ، دوباره حمله میکند و این بار، هورس مصری، او را به طور قطعی شکست میدهد. در ابتدای داستان، بیان شده که ماهیستوکت، همسر ستمه، در خواب، خدا-ازیریس را میبیند که بر او ظاهر میشود و به او وعده میدهد که پسری به دنیا خواهد آورد که کارهای بزرگی خواهد کرد. ازاینرو این پسر، سی-ازیریس یعنی پسر ازیریس نامیده میشود. همانطورکه میدانیم، هورس خود ازیریس است که بعد از مقتول شدن، با حلول در بدن همسر خود ایزیس، به صورت هورس از نو زاده میشود و بنابراین هورسی که سی-ازیریس باشد روایت دیگر همین خدا است. در پایان داستان، سی-ازیریس توضیح میدهد که هدفش نجات جهان است و با وعده ی این که روزی بازخواهد گشت، ناپدید میشود. کمی بعد، ستمه و ماهیستوکت صاحب پسر دیگری به نام "وُسج مِنت-هر" میشوند که نامش به معنی "کبوتر قدرتمند هورس" است. اینجا مشخصا داریم درباره ی کبوتر روح القدس صحبت میکنیم که یهوه را در عیسی مسیح تن یافته کرد و بنابراین عیسی مسیحی را داریم که جانشین مسیح دیگری شده که موقتا ناپدید شده است. این مسیح یعنی هورس مصری، در حکم یوحنای یهودی-اروپایی است که علیه نسخه ی اتیوپیایی و «سیاه» خود یعنی هورس اتیوپیایی که کسی جز یوحنای ترکی-مغولی نیست، شوریده است. رابطه ی یوحنای اتیوپیایی با سه جادوگر اتیوپیایی، همان رابطه ی پرستر جان با سه خان هندی پیرو سنت توماس است. هورس مصری هم به همان اندازه با سه شاه مغ آمده به پیشواز عیسای نوزاد ارتباط پیدا کرده و در اثر فرافکنی به عیسی مسیح نوپدید، آغاز تاریخ هورس مصری را به میلاد مسیح در سال 1میلادی می اندازد تا مواجهه ی دومش با هورس اتیوپیایی بعد از 1500 سال صلح، همان رودرروییش با ترک های مسلمان بعد از سال 1500 میلادی باشد، زمانی که اشرافیت اروپایی از استعمار منابع امریکا به ثروتی عظیم دست یافته و و قدرت تصرف جهان را پیدا کرده است.:

“The secret (codified) of the Arc of the covenant (II)”: ANDREU MARFULL: ANDREUMARFULL.COM

اگر در استعاره ی 1260 روز، روز را نه سال بلکه خود شبانه روز در نظر بگیریم، آن برابر 3.5 سال خواهد بود. یعنی در مکاشفه ی یوحنا پسر زن در 3.5 سالگی توسط اژدها متوقف میشود. 3.5 سالگی یک دوره ی مهم رشد و تحول در کودکان است و در آن، کودک امکان پریدن، دویدن و پرتاب چیزی به سمت هدف را می یابد و برای اولین بار توانایی ابراز احساسات با کلمات، کنترل هیجانات و کاهش وابستگی به دیگران را پیدا میکند. این دوره یک سوم ده سالگی یعنی سنی است که در آن، کودک به سبب ترشح هورمون های رشد، به پشت پا زدن به دوره ی قبل زندگی خود تمایل پیدا میکند و ادای بزرگترها را درمی آورد. پس مسیح به عنوان یک جریان درست در زمانی که آماده ی تغییرات بزرگ بعدی میشد، از صحنه حذف شد. در مقیاس تاریخی که دوره ها با قرن ها شناسایی میشوند، زمان حذف مسیح یک سوم یک قرن یعنی 33سالگی او تعیین شد و به سبب ارتباط با 1260 روز، همین مرگ برای یک فرهنگ در سال 1260 تکرار شد. این سال، 240سال قبل از زمان نبرد بعدی آخرالزمانی در 1500 میلادی اتفاق افتاده است. اگر این 240 سال را به جای 1260 با 33 جمع کنیم، به سال 1273 میلادی میرسیم که میانی ترین سال حکومت اورلیان امپراطور روم (بین 270 تا 275 میلادی) و درواقع میانگین دستاوردهای او است. اورلیان امپراطوری بحران زده و از هم گسیخته ی روم را با در هم کوبیدن حملات خارجی و دشمنان داخلی احیا کرد و ازاینرو به "رستیتوتور اوبیس" یعنی «بازگرداننده ی جهان» معروف شد. بسیاری از کارهای مهم او در همان سال 273 انجام شد، جایی که او همزمان حملات کارپی ها به موئسیا و تراکیه را دفع کرد، تتریکوس رهبر امپراطوری گالی را مجبور به تسلیم کرد و گاول را دوباره جزو روم نمود، و اسکندریه ی مصر را که طی شورش فیرموس از حامیان امپراطوری پالمیرا از کشور جدا شده بود، مجددا تصرف کرد. باز در همان سال، اورلیان بر پالمیری های سوریه پیروزی نهایی را به دست آورد و شهر تدمر را نابود نمود که میتواند استعاره ای از تصرف شرق باشد. اما ترور اورلیان در سال 275 میلادی باعث فروپاشی جدیدی در رم شد که تا سال 284 تداوم یافت. این بازسازی روم با یک سردار و از دست رفتنش با همان سردار، میتواند مبنای اصلی توصیف اتفاقات سال 1500 به عنوان مابه ازای دیگر سال 273 باشد. در سال 1500 اولا پاپ رم فرمان جنگ صلیبی علیه عثمانی را صادر میکند و از طرف دیگر، در همان سال شارل پنجم امپراطور روم مقدس متولد میشود. به دلیل وسعت سرزمین هایی که شارل پنجم در اروپا و امریکا دارد، او اولین فرمانروایی است که درباره اش گفته میشود «در کشور او خورشید غروب نمیکند.» شارل پنجم که از هابسبورگ های اطریش و بنابراین از اخلاف کومننی های بیزانسی و مدتی هم شاه اسپانیا بوده است، در اواخر دوران امپراطوری خود با انبوه بحران ها و بلاهای مختلفی مواجه میگردد که بر نقاط مختلف کشورش نازل میشود و نمیتواند همه را کنترل کند، پس با فروپاشی امپراطوری خود موافقت و اداره ی کشور را بین حکام تقسیم میکند و استعفا میدهد و مانند راهبان در صومعه ساکن میشود.

دیدیه لاکاپله معتقد است لقب کارلوس مگنوس یا شارل بزرگ (شاه بزرگ) که به شارل پنجم داده شده است، او را برابر با شارلمان به همان معنا میکند که نام بنیانگذار روم مقدس عنوان شده است. از آن جا که فعلا بین این دو شاه چندین قرن و بین امپراطوری روم باستان و شارل پنجم دو هزاره فاصله است، اکنون از وسعت قلمرو او در تاریخ رسمی کاسته شده است. به نظر لاکاپله نام شارلمان بازی با نام شلیمان یا همان سلیمان پادشاه بزرگ اسرائیل یهودی است و شما میبینید که همزمان با شارل پنجم یک سلیمان کبیر هم در عثمانی حکومت میکند چون این دو نفر درواقع یک نفرند که به دو نفر تقسیم شده اند. تقسیم یک شاه به دو شاه نتیجه ی تقسیم یک کشور به دو کشور است چون عثمانی ها نیز کشور خود را روم مینامیدند و درواقع تقسیم روم دراینجا همان تقسیم پادشاهی یهود بین دو حکومت یهودیه و اسرائیل بعد از مرگ سلیمان است. درواقع عثمانی ها دنباله ی قزاق های مسیحی شده ی روسیه و اروپای شرقی بودند که برای روم مقدس غربی میجنگیدند. زمانی که آنها شرق نزدیک را تصرف کردند زبان های باستانی استوار بر هیروگلیف هنوز باقی بودند چنانکه در شرق دور مشابه هایشان هنوز هم بر جای هستند. همگامی این قزاق ها با یک حکومت غربی که شرق را تصرف میکند یادآور حمله ی اسکندر کبیر از غرب به شرق است. جانشینان اسکندر در آسیا سلوکی ها و در مصر بطالسه بودند که به ترتیب با سلجوقی ها و ممالیک مصر قابل تطبیقند. عثمانی هایی که حکومت سلجوقی ها را تصرف کردند، در اسم همان حشمونی های یهودی هستند که علیه سلوکی ها جنگیدند. سلوکی ها دراینجا همچنین بیزانسی ها نیز هستند و به همین خاطر یونانی تلقی شده اند چون احتمالا سلجوقی ها در ابتدا و برخلاف آنچه بعدا عثمانی ها درباره ی آنها وانمود کردند، ترک هایی یونانی مآب بودند. پس تصرف قستنطنیه پایتخت یونانیان توسط عثمانی ها همان تصرف اورشلیم توسط حشمونی ها است. افتخار این تصرف را در بین حشمونی ها یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس میبرد، کسی که همنام شاه یوحنا یا پرستر جان است چون او درست به جای سلیمان و شارل پنجم، قرار است وارث راستین یوحنا و حتی خود او باشد. در روسیه که خاستگاه عثمانی ها است، شاه یوحنا در اثر تبدیل نام یوحنا در اسلاوی به ایوان، به صورت ایوان مخوف درآمده و تبدیل به یک امپراطور قدرتمند مسیحی اسلاو شده است. شاه یوحنای مقدس در شرق به لحاظ محتوایی با محمد پیامبر قابل تطبیق است و ازاینرو اکنون که سلطنت سلیمان بزرگ بر عثمانی مدت ها بعد از فتح قستنطنیه قرار گرفته است، فاتح قستنطنیه محمد نام دارد. این فتح میتواند با بازپس گیری اورشلیم توسط مسلمانان در جنگ های صلیبی مقایسه شود و به اندازه ی مهاجرت اشراف بیزانسی به غرب، با فکر انتقال مقر حکومت به غرب هم منتقل شود که چنین انتقالی زمان میبرد و ازاینرو طبیعی است که میبینیم پس از شکست جنگ های صلیبی قرن 13 یک شخص دیگر نامبردار به شارلمان، یعنی شارل چهارم امپراطوری روم مقدس در قرن 14 خودنمایی میکند. این شارل چهارم، معاصر یک دوگانگی در روم غربی است که در آن، یک پاپ در آوینیون و یک پاپ دیگر در رم ایتالیا حکومت میکند. پس از پیروزی موقت آوینیون، سرانجام در نیمه ی قرن 15 مقر اصلی پاپ از آوینیون به رم منتقل میشود. در نوشتاری منسوب به پاپ اوربان پنجم، او سفر دریایی خود از آوینیون به رم را مهاجرت از بابل به صهیون مینامد؛ گویی که آوینیون، بابل بوده که رهبری یهود را از اورشلیم یعنی رم به خود منتقل کرده و اکنون یهود در حال بازگشت به سرزمین مقدس هستند. ویلهلم کامیر، رم ایتالیا را همان اورشلیم کتاب مقدس میداند ولی معتقد است بازگشتی در کار نبوده چون شهر رم بنا بر گزارش ها در زمان بازگشت، روستایی با خانه هایی معمولی بوده که گرد بناهای قدیمی ساخته شده بودند. به نظر کامیر، رم ایتالیا در اولین نسخه های این گزارش ها قبل از جعل و تحریف بعدیشان فقط در قرن 15 ساخته شده و مقر قبلی پاپ در آوینیون فرانسه بوده است. این که این بازگشت در قرن 15 رخ میدهد، با 70سال دوری کلیسا از وطن ارتباط دارد که با 70سال تبعید یهودیان از اورشلیم به بابل تطبیق شده است و به همین دلیل انتقال بارگاه پاپ از رم به آوینیون در قرن 14 و بازگشتش در قرن 15 اتفاق می افتد. کامیر، اصل گرفتن آوینیون فرانسه را موید گزارش های دیگری میشمرد که اولین پادشاهی مسیحی متمرکز اروپا را فرانسه و دستگاه آن را کلیسای گالیکان معرفی و عنوان میکنند که همزمان با این حکومت در اروپای غربی، در اروپای شرقی مسیحیان آزاد ساکن بودند و در اروپای شمالی، مسیحی های تقریبا پاگانی که پرستش خدای واحد را در تضاد با اعتقاد به خدایان محلی و ارباب انواع نمیشمردند. کامیر میگوید اگر این مطلب را بپذیریم، متوجه میشویم که چرا تا قرن 16 تصویر یکسانی از مسیح در همه جا وجود نداشت و ممکن بود مسیح در بعضی نواحی با لقب خود معروف شود و داستان هایش چنان با داستان های وارد شده تفاوت یابد که اصلا به شخصیتی متفاوت بدل گردد. لاکاپله فکر میکند این اتفاق میتواند در سطح وسیع درباره ی شخصیت های مقدس در خاورمیانه هم اتفاق افتاده باشد و این گفته ی کامیر از روی اسناد را که واتیکان در سال 1579 یک چاپخانه ی نوشته های عربی ایجاد کرد، ناظر به همین یافته و مسئله ی تحریف اعتقادات مقدس شرق به نفع مسیحیت غربی میداند. اما نکته ی جالب دیگر در بررسی این چنین اسنادی این است که چرا پاپ اوربان، سفرش از فرانسه به ایتالیا دریایی است و این چه ربطی به انتقال از بابل به صهیون دارد؟ میدانیم که اشرافیت یهود از قاهره ی مصر به اروپا نقل مکان کردند و مصر با دریا از اروپا جدا شده است. گفته میشود که در سال 1597 میلادی، هنری چهارم فرانسه برای پاپ کلمنت هشتم جنگید و یهودیان را از آوینیون بیرون کرد. توجه کنیم که اگر آوینیون، بابل، و رم، اورشلیم باشند و قبل از انتقال از بابل به اورشلیم، اورشلیمی وجود نداشته است، پس بابل اورشلیم اول است و آوینیون هم در اثر جانشینی قاهره اورشلیم بوده است. بنابراین شکست یهودیان در آوینیون از رومی ها، معادل شکست یهود در اورشلیم از قوای وسپازیان و تیتوس رومی است که پاسخش انتقال اشرافیت یهود به رم و گرفتن اختیار آنجا با متحد کردن لژیون های رومی تحت فرقه ی میترا بوده است. ژوزفوس از قول اوریجن میگوید که تخریب معبد یهود در اثر این حمله، نتیجه ی مرگ یعقوب کاهن اعظم بوده است. روشن است که این یعقوب یا جاکوب که در اروپا نامش به ژاک مخفف میشود، همان ژاک دو مولای پیشوای تمپلارها است که توسط پادشاه فرانسه و با همدستی پاپ رم کشته میشود. بنابراین تمپلارها که اتفاقا علاقه ی زیادی به فرقه ی میترا داشته اند، فرقه ی قبلی یهود را نمایندگی میکنند. جانشین آن یعقوبی که ژوزفوس از او نام میبرد، یوحنا بن زکای است که در شهر یاونه در جلیل، یک مدرسه ی یهودی فریسی میسازد. روشن است که دراینجا جلیل (گالیل) همان گاول (فرانسه) است و یاونه همان آوینیون. یعنی میتوانیم بگوییم که با از بین رفتن مرکزیت کهانت یهود در اورشلیم قبلی که قاهره باشد، بقایایش تبدیل به کلیسای آوینیون و فرانسه شده است. پیش از تسلط کاتولیسیسم، کلیسای قبلی فرانسه کلیسای والدنسیان بود که کامیر، آن را کمابیش همان کلیسای کاتار میداند. کلیسای والدنسیان توسط "پتروس والدنسیس" ساخته شد که لاکاپله این پتروس را همان پطرس قدیس یا سنت پیتر میداند که کلیسای واتیکان بر مقبره ی او ساخته شد چون اولین کلیسای واتیکان در آوینیون قرار داشت. کلیسای والدنسیان متهم بود که تورات یهودی را قبول ندارد. البته کامیر معتقد است آنها تورات را قبول نداشتند چون در زمان پیدایش آنها تورات هنوز نوشته نشده بود و آنها به یک شرع یهودی دیگر اعتقاد داشتند که با تحمیل تورات و انجیل تهیه شده توسط کلیسای رم، متروک شد. به عقیده ی لاکاپله این یهودیت قبلی همان تمپلاریسم است. از طرفی شارل پنجم، رم را فتح و غارت میکند و پاپ را مجبور میکند امپراطوری او را بپذیرد. اگر این نسخه ی دیگر تسخیر آوینیون باشد، پس میشود نتیجه گرفت که تغییر ایدئولوژی، پاسخی به منافع یک حکومت نوپدید بوده است.:

“chronology8” , “NOUVELLES PREUVES DE FALSIFICATION DE L,HISTOIRE ALLEMANDE”: D. LACAPELL: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

مسلما آنچه که میتوان از آن به تسخیر شرق توسط شارل پنجم یاد کرد و به ایجاد امپراطوری عثمانی منجر میشود، به ورود تعصب مذهبی مسیحی از غربی برمیگرد که علیه یک شرق تضعیف شده قیام کرده است. با این حال، این تعصب، نتیجه ی افراطی پروژه ی بدعت آمیزی است که خود، قربانی تعصبی که ایجاد کرده شده و بعد مقابل او ایستاده است؛ یعنی پروژه ی تمپلاریسم. هرآنچه درباره ی خاستگاه شرقی این پروژه گفته شده است، توضیحی بر میانجی بودن آن بین پاگانیسم شرقی و تعصب مسیحی غربی است. کاری که آن پیش برده، شبیه کاری است که در ایجاد کتاب مقدس کرده است: بدل کردن خدایان پاگانی به انسان هایی مقدس در تاریخ که همگی خادمان ناچیز خدای بزرگ یهود یعنی یهوه بوده اند. کتاب مقدس، فقط یکی از پروژه های ادبی اجرا شده بوده و در بخش اعظم منابع کلاسیک، مثل ایلیاد و ادیسه و انئید، شاهد ساخته شدن داستان های انسانها از روی خدایان بوده ایم، اما بیشتر این پروژه ها درنهایت از سوی جریان رسمی کلیسا طرد شده و به استخدام دشمنان آن درآمده اند، درحالیکه کتاب مقدس و تاریخ پدران کلیسا هنوز معتبر مانده اند. در شرق نیز اتفاق مشابهی افتاده و قرآن و کتب حدیث و سیره ی مردان مقدس، منابع ادبی غیر را که منشئی واحد با خود دارند طرد کرده اند. از میان این منابع ادبی یکی یعنی کتاب منظوم فارسی شاهنامه هنوز زنده است و اسطوره شناسی تطبیقی، همریشگی آن با مسیحیت را فریاد میکند. طرفداران شاهنامه مدعیند که فردوسی که خالق این اثر معرفی شده است، داستان های باستانی ایران را به شکلی نو درآورده تا با آن، علیه تعصب مذهبی ترکان حاکم مبارزه کند؛ فردوسی شیعه این کتاب را در زمان سلطان متعصب و ضد شیعه ی ترک به نام محمود غزنوی سروده و این سلطان ترک، سلف ترکان سلجوقی است همانطورکه فردوسی شیعه و متمایل به ارتداد، سلف جریان شیخ الجبل فوق الذکر است که علیه سلجوقیان قیام کردند و خود را پیروان علی جانشین برحق محمد معرفی میکردند که سلجوقیان و دستگاه زمینه سازشان از مسیر او منحرف شده بودند.

آناتولی فومنکو و گلب نوسفسکی که جزو معروف ترین منکران درستی تاریخ در روسیه هستند، کتابی به نام «شاهنامه: وقایعنگاری ایرانی امپراطوری بزرگ، سده های 12 تا 17میلادی» دارند که در آن، به نفع ناسیونالیسم روس، امپراطوری گم شده ی مغول را یک امپراطوری اسلاو روسی، و وقایع منعکس در شاهنامه را انعکاس وقایع آن میشمرند و آغاز شاهنامه را آغاز مسیحیت میخوانند با این توضیح که مسیح آنها اندرونیکوس کومننوس امپراطور بیزانسی است که با زجر و شکنجه به دست افرادش کشته شد و مذهبش در روسیه قدرت گرفت. من بر آن نیستم که مسیح یک شخصیت تاریخی به نام اندرونیکوس کومننوس باشد چون همانطورکه دیدیم تاریخ بیزانس نیز واقعی نیست و درست آن است که اندرونیکوس را نیز یکی از نسخه های بی شمار یک مسیح خیالی قبلی بشماریم. اما مطالبی که در فصل دوم کتاب فومنکو و نوسفسکی آمده است، میتواند بسیاری از موضوعاتی را که در این مقاله بررسی کرده ایم، توضیح دهد. نخست این که این دو نفر، در همان اولین ابیات شاهنامه رد مسیح را گرفته اند. فردوسی بعد از ستایش پروردگار و پیامبر و خلفای راشد، یادی از بانی کار خودش میکند که تصور میرود ابومنصور محمد ابن عبدالرزاق باشد که شاهنامه ی ابومنصوری را نگاشت. فردوسی او را مردی بسیار فاضل و دانا میخواند که:

سراسر جهان پیش او خوار بود

جوانمرد بود و وفادار بود

و بنابراین به نظر میرسد آدم دنیاپرست و مادیگرایی نباشد. فردوسی همچنین درباره اش میگوید:

چنان نامور گم شد از انجمن

چو در باغ، سرو سهی از چمن

نه زاو زنده بینم نه مرده نشان

به دست نهنگان مردم کشان

فومنکو و نوسفسکی از این ابیات نتیجه میگیرند که این مرد زاهدمسلک که در خطر کشته شدن به دست افراد بدسیرت بود، چنان ناپدید شده که هیچ کس نمیداند زنده ماند یا کشته شد و این، بسیار شبیه سرنوشت مسیح است که در خطر مرگ جمعیت جهال قرار گرفت ولی بین مردم اختلاف است که آیا کشته شد و یا نه، ناپدید شد و کس دیگری به جای او اشتباهی کشته شد. این ابیات، درست قبل از ابیاتی که در آن، فردوسی محمود غزنوی را ستایش میکند آمده اند. اسامی "محمود" و "محمد" هم معنی و هم خانواده اند و همانطورکه میدانیم، "محمد" ترجمه ی عربی فارقلیط یا مسیح بازگشته در آخرالزمان شمرده میشود. فومنکو و نوسفسکی تصور میکنند که محمد ابن عبدالرزاق و محمود غزنوی هر دو در ابتدا شخصیتی واحد و برابر با عیسی مسیح بوده اند و در مورد محمود، کار نوشتن کتاب به دستور نوشتن کتاب تبدیل شده ولی بعدا در اثر ترکیب نسخه های مختلف اشعار در یک کتاب واحد، این شخصیت ها با هم خلط شده اند. میتوان نکته ی دیگری را هم به نتیجه گیری فومنکو و نوسفسکی افزود و آن این که یکی از نام های خدا در اسلام، الرزاق یعنی بسیار روزی ده است. بنابراین عبدالرزاق معادل دقیق عبدالله است. میدانیم که اسم محمد پیامبر اسلام را محمد ابن عبدالله یعنی محمد پسر بنده ی خدا تعیین کرده اند دقیقا برخلاف عیسی که پسر خدا است تا بر تبار انسانی محمد پیامبر تاکید کنند همانطورکه بر تبار انسانی مسیح چنین تاکیدی دارند و او را عیسی ابن مریم میخوانند. بنابراین محمد ابن عبدالرزاق همان محمد ابن عبدالله است. محمود، شکل تکامل یافته ی او است که با عوض شدن کارگزاران فرهنگی، از طرفدار شاهنامه به منکر آن تبدیل میشود و درست مثل اروپا پردازندگان به شاهنامه که از درون یک دستگاه کلیسایی درآمده اند، در مقابل کلیسای خاستگاه خود موضع میگیرند. دوم این که فومنکو و نوسفسکی پس از پرداختن به محمد ابن عبدالرزاق مستقیما سراغ اولین داستان شاهنامه یعنی قصه ی کیومرث میروند. کیومرث از بالای کوه می آید و پوست پلنگ میپوشد ولی طی 30سال حکومتش، هوش مردم زیاد میشود و تمدن رشد میکند. در زمان او جانوران وحشی و انسان ها و گیاهان در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنند. کیومرث پسری به نام سیامک دارد که او را بسیار دوست میدارد. این پسر وقتی میفهمد که دیوان به رهبری پسر بی نام اهریمن علیه او و پدرش سخنان بد رواج میدهند، خشمگین علیه دیوان لشکرکشی میکند ولی به دست پسر اهریمن کشته میشود. همه ی جانوران و انسان ها از مرگ سیامک ناراحت میشوند و از تجمعشان در کنار تخت شاهی، ستون بلندی از خاک به هوا میرود. هوشنگ پسر سیامک وقتی بزرگ میشود، انتقام پدر را از دیوان میگیرد. او لشکری از انسان ها و درندگان فراهم میکند و درحالیکه گرگ و شیری را هدایت میکند، رهبر سپاه میگردد. در میدان جنگ به پسر اهریمن دست می یابد. چنگال شیر، پوست پشت دیو را از گردن تا کمر میکند و سپس شمشیر هوشنگ که از جنس فولاد دمشقی است، سر دیو را قطع میکند. فومنکو و نوسفسکی استدلال میکنند که 30 سال حکومت کیومرث، معادل 33سال زندگی زمینی مسیح است. [همانطورکه دیدیم، این دوره معادل 3.5 سالگی انسان است و احتمالا منظور از باهوش تر شدن آدم ها در متن همین است.] به نظر فومنکو و نوسفسکی، کیومرث از روی مسیح ساخته شده و چون عیسی مسیح خود یهوه در قالب انسان است، کیومرث هم در لاک یهوه فرو رفته و مانند او بالای کوه قرار گرفته و قتل آیینش به پسر او سیامک منتقل شده است. از طرفی هوشنگ شکل بازگشته ی مسیح یا سیامک برای انتقام است. فومنکو و نوسفسکی، این بازگشت برای انتقام را به جنگ تروآ در ایلیاد هومر هم مرتبط میکنند. درآن جنگ، پاتروکلوس که دوست و معشوق آشیل پهلوان قدرتمند یونانی بود، برای روحیه دادن به سربازان یونانی، کلاهخود آشیل را میپوشد و هکتور درحالیکه او را با آشیل اشتباه گرفته است میکشد. آشیل واقعی برای گرفتن انتقام پاتروکلوس به جنگ بازمیگردد و هکتور را میکشد.

فومنکو و نوسفسکی، ستون غباری را که از اجتماع موجودات زنده هنگام مرگ سیامک برپا میشود، با تپه ی جلجتا مقایسه کرده اند که مسیح در پای آن اعدام شد. باید اضافه کنم که ازآنجا که کیومرث از روی مسیح مقتول و بنابراین از روی عیسی ساخته شده است، این ستون غبار میتواند کوه کیهانی و مابه ازای طور سینایی باشد که یهوه بالای آن اقامت میکند. کوه کیهانی مانند ریسمان الهی قرآن، محل اتصال نیکان است. پس موجوداتی که خداوند تاییدشان کرده است شامل تمام جانوران و گیاهان و انسان هایی که معمولا در رسانه ها یا کتب کودکان، قهرمانان را تشکیل میدهند و مخلوقات خدا به شمار میروند، در زمره ی نیکانند و دیوان و شیاطین در جبهه ی مقابل و دشمنان خدا قرار میگیرند. همانطورکه میدانیم، مسیحیت کلیسایی، خدایان ملت های قبل از خود را دیوان معرفی میکند و عجیب نیست که تمپلارها بعد از قرار گرفتن در مقابل کلیسا به دیوان رجوع کرده و آنها را چنانکه فراماسونری هنوز بر آن مصر است، تحت نمادهای پاگانی ادیان پیشین ستایش کنند؛ اما نفوذ این جماعت اکنون متهم به شیطانپرستی در جبهه ی به اصطلاح خیر، دقیقا از مجرای کلیت خوبی و نیکی نسبت داده شده به آنها فقط بر اساس ادعای کلیسایی «خلقت خدا بی نقص است» میباشد. آدم ها در غریزی بودن با حیوانات مشترکند و درصورتیکه غریزه پرستی همچون حیوانات به بخشی از طبیعت لاجرم نیک الهی تعبیر شود، همیشه میتوان با استفاده از تحریک غرایز حیوانی، آدمیان را به سمت دیوهایی کشید که بعد از تخلیه ی خدائیتشان در مسیحیت، جز شر و امور آسیب رسان، چیزی ازشان باقی نمانده و میتوانند آدمیان را به عمل برخلاف مصالح راستینشان وادار کنند. اکنون اشیاء که قبلا ممکن بود به خاطر داشتن چیزی ایزدی درون خود مقدس شوند، به خاطر این که آفریده ی خدا یا آفریده ی مخلوق برحق خدا یعنی انسان هستند، میتوانند چه به صورت مرده، زنده یا مرده شده به انسان تقدس دهند بی این که انسان از این هویت یابی به نام تقدس یاد کند چون ماکت های بی فایده ی یکتاپرستی و طفل حرامزاده اش اتئیسم که بر کشورها سایه افکنده اند، مانع از توجه به عمق بتپرستی سنگین حاکم بر سرمایه داری نوین میشوند، پدیده ای که محصول مستقیم بانکداری تمپلارها است.

شیطان با ماسک استیسی: حدیث ربانی خانم های هات و عشاق ناکامشان

تالیف: پویا جفاکش

چه چیز است آن که عکس او حلاوت داد صورت را؟

چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم، ز عشق آید جهان بر هم

چو پنهان شد، درآید غم، نبینی شاد، صورت را.

در این دو بیت مطلع غزل شماره ی 63 دیوان شمس تبریزی، درباره ی ماهیت یک "چیز" سوال میشود که باعث میشود «صورت» یعنی ظاهر یک جسم، باعث برانگیختن عشق شود و زمانی که آن چیز نامرئی –که جلوتر میفهمیم چیز یعنی شیء هم نیست- از همان جسم رخت میبندد، فرد از همان صورتی که عاشقش شده بود، چنان منزجر میشود که احساس میکند آن، آفریده ی یک دیو یا شیطان است. تا آخر شعر هم درباره ی ماهیت این نیروی خارق العاده پاسخ صریحی داده نمیشود و همینقدر گفته میشود که نه «جان» است و نه «عقل»، اما آدرسش تقریبا به ماوراء الطبیعه حواله داده میشود چون گفته میشود گاهی بسیار نزدیک و گاهی بسیار دور، گاهی آشکار و گاهی پنهان است و میشود گفت خود خدا یا بخشی از او است.:

زهی لطف و زهی نوری! زهی حاضر، زهی دوری!

چنین پیدا و مستوری کند منقاد، صورت را.

جهانی را کَشان کرده، بدن هاشان چو جان کرده

برای امتحان کرده ز عشق، استاد، صورت را.

در این بیت اخیر، بیان میشود که این نیروی نامرئی، به بدن ها جان بخشیده تا از سر «امتحان»، با عشق، یک شیء را تا حد مرشد و حتی خدایی بالا ببرد. مسلما هدف این امتحان، عاشق است و قرار است همه ی مردم امتحان شوند. به همین دلیل هم در همه چیز ظرفیت ایجاد عشق ایجاد شده تا انواع و اقسام آدم ها با سلایق و ذات های گوناگون، هر یک به صورتی دچار آیند و روند بالا را طی کنند بدین ترتیب که آن نیروی نامرئی در صورتی بیفتد و موقتا فرد را به عشق خود دچار کند تا وقتی که از آن صورت میپرد، عاشق را دچار عذابی شیطانی نماید. هدف از این کار، انتقال مقصد عشق از جسدی فانی به عالم ماورائی است، امری چنان غیر قابل تصور که فقط فرار از درد کاهنده ی عشق میتواند انسان ها را وادار به آن کند. تمام صورت های گیتی میتوانند هدف چنین عشقی باشند. پول و اتومبیل و خانه و فرزندان و حتی اخیرا سگ و گربه، همه از این قسمند. ولی در اثر گستره ی تسلط ادبیات –به طور مستقیم و غیر مستقیم- وقتی کلمه ی عشق یا love مطرح میشود، در فرهنگ همچنان مردسالار حاکم بر جهان که همیشه مردها را اهداف اصلی فرهنگسازی در نظر میگیرد، این، «زن» و آن هم حتما زن به عنوان یک ملعبه ی جنسی است که باید هدف «عشق» واقع شود. بسیار پیش آمده که مردی به خاطر پول و اتومبیل، به زنی که دوستش داشته است خیانت کرده است. با این حال، عشق به پول و اتومبیل فقط در حالت شوخی به زبان می آید و در حالت جدی، زن هدف عشق مرد تلقی میشود هرچند گاهی آن شوخی ها از این جدی ها جدی تر باشند. دلیل این موضوع، مسلما مرتبط با تسلط کابالا بر جهان امروز است. چون قرار است مرد خودخواه که سلفش آدم، میوه ای را خورد تا مثل خدا شود، از آرزوی خدایی کردن سرشکسته شود و این باید در تقلید از خلقت خدا از طریق عشق تکرار شود. میدانیم که پیوند بین دو انسان میتواند مخلوقاتی روحانی تولید کند و در این حالت هم مضمون تقلید از خلقت خدا را خواهد داشت اما کابالا که یهوه را متکثر در مخلوقات جسمانی زمین میشناسد، پس فقط خلقت موجود زنده به مانند آنچه یهوه در تورات انجام داد را به رسمیت میشناسد که این برای مرد، فقط در صورت پیوند جنسی با یک زن است. ترجیحا این پیوند باید در چارچوب زناشویی و ایجاد خانواده نباشد چون زناشویی به معنی پذیرش قید و بند است و کسی که میخواهد با خدا رقابت کند، باید مثل خدا قید و بندی نداشته باشد و همین یک ایده، برای تولید لشکر عظیم قهرمانان حرامزاده ی عرصه ی محصولات صنایع ادبیات و فیلم کافی است. اما این ها همه بهانه هایی برای سهل کردن شکست روانی فوق نیز هستند چون همانطورکه در سال های اخیر، پژوهش های علمی مدرن نشان داده اند، زن، آن مرد اخته ای که فروید توصیف میکرد نیست و تفاوت های روحی-روانی بسیاری با مرد دارد که باعث میشود تا ایجاد انس و الفت دائم بین این دو سخت شود، بسیار سخت تر از آن مناظر غیرواقعی مشوق "عشق" در ادبیات و فیلم ها و سریال ها. مردان قدیم که با گزاره هایی مثل «زن غیر منطقی است»، «زن نصف مرد است»، «خواب زن چپکی است» و ... بزرگ شده بودند، چون انتظار خاصی از زن نداشتند، موقع ازدواج، پیه همه ی اختلافات پیش رو را به تن میمالیدند و شکایت چندانی هم از اوضاع نداشتند. اما آن مرد فریب خورده ی امروزی که در اثر تلقینات رسانه ها از زن مورد علاقه اش انتظار یک الهه را دارد –همان صورت جسمانی که خدا در او تجلی کرده است- وقتی در عشق جویی خود شکست میخورد، احساس میکند خدا او را رها کرده است و دچار بحران های روانی شدیدی میشود که نفرت از زن –همان الهه ی سابق- یکی از تبعات اجتناب ناپذیر آن خواهد بود. این اتفاقی است که دقیقا در جنبش مدرن اینسل INCEL ها یا مجردان اجباری شاهد آن هستیم:

«در بسیاری از خشونت هایی که به دست به اصطلاح یک «گرگ تنها» صورت گرفته، میشنویم که خشونتگر احساس میکرد نادیده گرفته شده و خشونت خود را راهی برای انتقام از کسانی میدانست که نادیده اش گرفته بودند و همزمان برای کسب توجهی که آرزومندش بوده. برخی مهاجمان به امید برجاگذاشتن نشان خود، ویدئوهایی در یوتیوب یا مانیفیست هایی منتشر میکنند. مهاجمان در موارد متعددی از رسانه های اجتماعی استفاده میکنند تا به عموم مردم اطلاع دهند که نادیده گرفته شدن مداوم را تحمل نمیکنند و قصد دارند جان قربانیان بی گناه و حتی خود را بگیرند، بهایی که عاقبت حاضرند برای کسب توجهی که مدت درازی آرزومندش بوده اند پرداخت کنند. روانکاو فرانسوی، فتحی بن سلامه، در تحلیل خود از تروریسم از رسانه های فرانسوی خواست تصویر تروریست ها را بعد از ارتکاب به حمله منتشر نکنند، چون این بازشناسی و شهرت ممکن است بقیه را به ارتکاب جنایات مشابه به قصد جلب توجه ترغیب کند. اینترنت نوع خاصی از بازشناسی برای افرادی فراهم میکند که مدعیند به دلایل سیاسی یا شخصی نادیده گرفته میشوند. نمونه ای از رفتار افراطی به خاطر احساس نادیده انگاشته شدن، رفتار مردانی است که خود را اینسل مینامند و مدعیند زنان خواستنی نادیده شان میگیرند و درنتیجه قادر به برقراری رابطه ی جنسی نیستند. آنها عزب های ناخواسته-اینسل-اند چون تجرد را انتخاب نکرده اند بلکه مجبور به آن شده اند، چون جامعه ای که آرمان های خاصی از موفقیت و جذابیت را قدر مینهد، به آنها توجهی نمیکند. اینسل ها مردانی را که به خاطر ظاهر و دستاوردهای خوب، روابط موفقی با زنان دارند، "چَد" و زنانی را که صاحب زیبایی و سایر ویژگی های مطلوبند "استیسی" مینامند. آن زنانی که ظاهر خیلی زنانه ندارند و بنابراین از نظر اینسل ها کمتر جذابند، "بکی" نامیده میشوند. اینسل ها معتقدند که خصیصه های زیستی خاصی باعث جذابیت مردان برای زنان میشود: "چانه و فک، برجسته ترین بخش های چهره در اندازه گیری الگوی استخوانی، وسواس خاص بسیاری از اجتماعات اینسل ها است، چون اعضا معتقدند زنان به طور زیستی به مردانی با چانه و فک برجسته کشش دارند، درحالیکه مردانی با چانه ی ضعیف و فک پایین عقب رفته محکوم به زیستن در تنهاییند." (به نقل از کریستینا کاوتروکچی) چد آرمانی، مردی قدرتمند در تمام وجوه است و اینسل ها با آمیزه ای از تحسین و انزجار درباره اش مینویسند. او مذکر آلفا، عضلانی، خوش قیافه و موفق است. زنان خواستنی، به اصطلاح استیسی ها، بی هیچ مقاومتی مجذوب مردانی از این دست میشوند و حتی نگاهی هم به اینسل ها نمی اندازند که "مردان بتا" محسوب میشوند. این دادوقال ها که مردان آلفا ظاهرا مانع از این میشوند که اینسل ها رابطه ی جنسی داشته باشند، به شدت یادآور افسانه ی زیگموند فروید از قبیله ای بدوی است که پسرانش گله مندند که هیچ دسترسی ای به زنان ندارند، چون شمایل پدرانه ی نخستین قدرتمندی، تمام زنان را از آن خود میکند. در داستان فروید، بعد از این که مردان، پدر نخستین را میکشند به شادی نمیرسند، بلکه به تسخیر احساس گناه درمی آیند. خشونت اینسل ها اغلب معطوف به زنان است، اما به نظر میرسد خبری از احساس گناه ناشی از خشونت عملی یا خیالی نسبت به زنان نیست. گروه های آنلاینی که اینسل ها در آن خشم خود را نسبت به ناتوانی در داشتن رابطه ی جنسی بیان میکنند، پر است از توصیفات بسیار زننده ای از این که مردانی که از طرف زنان نادیده گرفته شده اند، چطور آنها را تنبیه میکنند. دامنه ی تصورات اینسل ها از نحوه ی واداشتن زنان به توجه به آنها، از فانتزی تجاوز گروهی تا توصیه به چگونگی تعقیب زنان در اماکن عمومی بدون توبیخ یا دستگیر شدن است. هیجان تعقیب یک زن در پیوند با این واقعیت است که بلاخره زنان مجبور میشوند به مردی توجه کنند که دارد تعقیبشان میکند. فانتزی های بی رحمانه ی شیوه ی جلب توجه زنان خواستنی که در اجتماعات آنلاین اینسل ها بازگو میشود، بازنمای میل به تحقیر و ترساندن زنانی است که در دنیای واقعی واکنش مطلوبی به ابراز تمایل آنها نشان نمیدهند. فانتزی تعقیب یک زن یا تجاوز گروهی به او، بیانگر میل منحرفی به بازشناسی و یادآور تجاوزهای واقعی است که طی جنگ بوسنی در دهه ی 1990 رخ داد. سربازان صربی که به زنان بوسنیایی تجاوز میکردند، اغلب اصرار داشتند پدر یا شوهر آن زن نیز حاضر باشد تا آنها هم به خاطر بی کفایتی و ناتوانی خود در ممانعت از حمله به عزیزانشان تحقیر شوند. اکثر اینسل ها لذت خود را از چنین فانتزی هایی محدود به فضاهای آنلاین نگه میدارند، اما در سال های اخیر چند تن از آنها در فضای عمومی دست به اعمال افراطی و خشونت مرگبار زده اند. مشهورترین مورد، الیوت راجر است که در سال 2014 در نزدیکی محوطه ی دانشگاه سانتا باربارا شش نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. او حین کشتار خود، فیلمی با عنوان "تلافی جویی الیوت راجر" در کانال یوتیوب خود بارگذاری کرد و مانیفیستی ایمیل کرد که در آن، میل خود را به پذیرفته شدن و به رسمیت شناخته شدن بیان کرد. راجر با این که از خانواده ی ممتازی بود، ادعا میکرد در سراسر زندگی خود احساس طرد شدگی داشته، چون زنان ارزش او را نمیفهمیدند و او همیشه حس میکرد به اندازه ی کافی باحال نیست. او در نتیجه ی نادیده گرفته شدن توسط آنها تصمیم گرفت "جنگی علیه زنان" به راه بیندازد. ایده اش هدف گرفتن جذاب ترین زنان دانشگاه یعنی اعضای انجمن خواهری صاحب نامی بود که از نظر راجر نماینده ی هر آن چیزی در زنان بودند که او از آن نفرت داشت و آرزومندش بود. آنها "هرزه های لوس، بی رحم، پلید"، بلوند و زیبایی بودند که او میخواست تنبیهشان کند و با این کار نشان دهد که برتر و یک مذکر آلفای راستین است. راجر کمی مانده به دستگیریش به دست پلیس، خودکشی کرد. پس از مرگ راجر، بسیاری از اینسل ها او را در مقام قهرمان ستودند و برخی با اعمال خشونت آمیز خود پا جای پای او گذاشتند. الک میناسیان در بهار 2018 یک ون اجاره ای را به پیاده رو متراکم شهر تورنتو کوباند، ده نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. میناسیان با ادای احترام آنلاین به الیوت راجر، حمله ی خود را اعلام کرد و نوشت: "حالا دیگر طغیان اینسل آغاز شده است. ما تمام چدها و استیسی ها را سرنگون خواهیم کرد. درود همگان به الیوت راجر، بزرگمنش برتر!". در پاییز 2018، اینسل خودخوانده ی دیگری به نام اسکات پی. بایرلی در سالن یوگایی در تالاهاسی دو نفر را به ضرب گلوله کشت و پنج نفر را زخمی کرد. همدلان جنبش اینسل گفته اند که اگر زنانی بودند که میخواستند با این مردان رابطه ی جنسی برقرار کنند، میشد از این خشونت ها اجتناب کرد. این آشکارا گفته ی مضحکی است و واژه ی اینسل –عزب ناخواسته- به خودی خود، نامگذاری غلطی است زیرا فعال ترین اعضای این اجتماعات آنلاین ظاهرا فعالانه به دنبال زنانی نیستند که بتوانند با آنها روابطی داشته باشند. بلکه لذت خاصی میبرند از این که موانع هرچه بیشتری برای تماس با جنس مخالف پیدا کنند و همزمان داد و قال کنند که انصاف نیست زنان نادیده شان میگیرند. اینسل ها آرمان غیرواقع بینانه ای از نوع زنی که دوست دارند با او رابطه برقرار کنند در سر دارند. آنها نمیخواهند با هر زنی رابطه داشته باشند، بلکه فقط کسانی را میخواهند که قبلا رابطه ی جنسی نداشته اند؛ چون آنها نمیتوانند این فکر را تحمل کنند که شاید شرکای جنسی بالقوه شان آنها را با کسی دیگر مقایسه کنند یا هیچ گزینه ی دیگری جز بودن با آنها داشته باشند. هرچند اینسل ها گله دارند که استیسی ها فقط به مردان آلفا توجه میکنند، همزمان به آنها شهوت و نفرت میورزند، چون این زنان طبق کلیشه سازی اینسل ها در آن واحد، جذاب، لوس، موفق و بی بند و بارند. توهین به آنها به خاطر بی بند و باری ظاهرا بی پایانشان، از در دسترس نبودنشان هم قوت میگیرد. این اتهام بی بند و باری و دسترس ناپذیری باعث میشود اینسل ها یک فانتزی از زنی بسازند که هم باکره است و هم در دسترس آنها، اما نه در دسترس هیچ کس دیگر، زنی که تنها به مردی تعلق خواهد داشت و هرگز متعلق به دیگری نبوده. آرمانی پدرسالارانه که از جهل و نفرت زاییده میشود و زنان را مایملکی میبیند که هیچ آزادی و اراده ای از خود ندارند و بازنمای خطرات احساس نادیده انگاشته شدن و نادیده گرفتن واقعیت وجودی دیگران است.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر برج: 1402: ص120-117)

کاترین باسیلیس از دپارتمان سلامت رفتار دی سی در واشنگتون دی سی ایالات متحده، اعتقاد به تاثیر قدرتمند نظریه ی تکامل داروین بر اینسل ها دارد. اینسل ها معتقدند که نظریه ی تکامل به نفع طبقات ثروتمند و قدرتمند سفیدپوست اروپایی نژاد کار میکند و زنان را به سادگی جذب این طبقه میکند، طبقه ای که اینسل ها مردانشان را «مردان از نظر ژنتیکی برتر» میخوانند. به نظر آنها زنان در این رویکرد هیچ اراده ای از خود ندارند و ازاینرو اینسل ها به خود اجازه میدهند در اشاره به زنان از کلمات تحقیرآمیزی مانند «آن» و «فموئید» -انگار که زن به اندازه ی یک روبات یا اندروئید، مکانیکی و بی فکر باشد- استفاده کنند. علیرغم این برتر بینی گروهی از مردان سفیدپوست اروپایی-امریکایی، اینسل ها به هیچ وجه محدود به سفیدپوستان اروپایی نیستند. شکهارد و همکارانش در 2021 تخمین زدند که حدود 54درصد اینسل ها را سفیدپوستان اروپایی نژاد تشکیل میدهند و پس از آنها امریکایی های سیاهپوست (10درصد)، خاورمیانه ای ها (7درصد)، اسپانیولی تبارها (7درصد)، هندی ها (5درصد)، و آسیایی های دیگر (5درصد)، قرار دارند و کسانی که خود را معرفی نکرده اند (13درصد) هم در میان هستند. همین مطالعه نشان داد که بیشتر اینسل ها از اروپا (47درصد) و پس از آن امریکای شمالی (30درصد)، آسیا (10درصد)، امریکای مرکزی (8درصد) و افریقا (2درصد) هستند ضمن این که ایلبه ها یعنی جامعه ی مردانی از کره ی جنوبی که در اینترنت، پیام های تحقیرآمیز و خشونت محور نسبت به زن ها ارسال میکنند هم تحت تاثیر اینسل ها هستند. در هر صورت، اینسل ها را باید زیرمجموعه ی راست افراطی خواند که یک جریان ریشه دار در سفیدپوستان اروپایی-امریکایی است و خشونتزاییش نیز به همین امر برمیگردد. جونز، دوکسسی و هرینگتون در سال 2020 در بررسی تروریسم در ایالات متحده بین سال های 1994 تا 2020، دریافتند که افراط گراهای چپگرا 22مورد مرگ، و ملی گراهای قومی 5 مورد مرگ را رقم زده اند، ولی راستگراهای افراطی شامل اینسل ها مسئول 335 مورد قتل بودند. هافمن و همکاران در 2020 بیان کردند که از زمان شورش الیوت راجر در 2014 پنجاه مورد یا بیشتر خشونت مرگبار به اینسل ها نسبت داده شده است. درواقع ابراز علاقه ی زیاد اینسل ها به تجاوز هم پیرو همین خشونت محوری و ستایش دوپهلوی ابراز قدرت از سوی طبقات بالا است. از بالا که نگاه میکنیم، مبینیم که اکثر مردانی که به خاطر تجاوز به زنان، دادگاهی و زندانی میشوند، مردانی از طبقات فقیر و بی سواد هستند که به طور معمول، نمیتوانند توجه زنان معروف به استیسی را جلب کنند ولی خود این افراد، در ابراز قدرت موقع تجاوز، ادای آدم هایی را که از مجازات شدن به خاطر چنین جرمی ابایی ندارند درمی آورند. دیوید باس در کتاب خود به نام «وقتی مردان بدرفتاری میکنند» شواهدی ارائه میدهد که نشان میدهد مردانی که از جایگاه اجتماعی، سلطه و موفقیت تولیدمثلی بیشتری برخوردارند، به نظر میرسد که زورگویی و پرخاشگری جنسی بیشتری را نشان میدهند. جوکس، سوکیا، مورل و دانکل در سال 2011 به نتایج تحقیقی در افریقای جنوبی اشاره میکنند که بر اساس آن، مردانی که بیست یا بیشتر شریک جنسی زن دارند، دو برابر بیشتر از کسانی که شرکای جنسی کمی داشته اند، احتمال ارتکاب تجاوز جنسی به زنان را در خود دارند. ادای «مردان برتر» را درآوردن ایمن ترین راه برای جذب جنس مخالف نیست. بسیاری از مردانی که ظاهر فیزیکی جالبی ندارند، موفق میشوند از طریق صفات نیک همچون مهربانی و سختکوشی، توجه زنان را به خود جلب کنند. اما اینسل ها هر زنی را نمیخواهند، بلکه دقیقا همان استیسی هایی را میخواهند که بر اساس تجربه ی خودشان، زنانی عاری از هر گونه انسانیت به نظر رسیده اند.:

“ANALYZING INCELS THROUGH THE LENS OF EVOLUTIONARY PSYCHOLOGY”: KATHRYN A. BASELICE: CULTURE AND EVOLUTION: V20, ISSUE1: 4 APRIL 2023

میتوان تفرعن استیسی ها نسبت به اینسل ها را انعکاسی از تفرعن خدا نسبت به بنده اش دید و استیسی ها را جلوه های موقتی خدا که عشق برمی انگیزند دانست. در این صورت، اینسل ها نیز عمومی ترین تصویر مدرن از مردانی را نمایندگی میکنند که در درآوردن ادای خدا شکست خورده اند و اندوه عظیمشان ناشی از غرور عظیمشان است. میتوان آن را با اصطلاح انگلیسی RENDING THE HEART به معنی پاره کردن یا تکه تکه کردن قلب یا دل مقایسه کرد که از کتاب یوئیل 13 : 2 برآمده است. تفسیر آن این است که وقتی یهود دچار پشیمانی یا اندوه شدید میشدند، از شدت سراسیمگی لباس های خود را پاره میکردند (همان گریبان دریدن یا گریبان چاک دادن در ادیات فارسی) و خدا به آنها اندرز میدهد که به جای لباس هایشان، دل هایشان را پاره کنند که کنایه از توبه و پشت پا زدن به بخشی از افکار درون است. کلمه ی REND در اصل عبری و به معنی پاره کردن و تکه تکه کردن است و معادل انگلیسیش RIP است. اما این کلمه با املای متفاوت REAP به معنی درو کردن محصول با داس به کار میرود و لغت REPENT به معنی توبه کردن هم از فعل اخیر می آید. از این مجموعه ی واژگانی نتیجه گیری میشود که به هم ریختن دل و فروریزش روانی فرد، همچون کشاورزی، پروسه ای طولانی است که در انتهای آن، تصفیه ی روح و توبه به مثابه درو محصول غم و اندوه اولیه قرار دارد. یعنی ما باید دچار غم و اندوه شدید بشویم تا از غرور و خودخواهی و رذیلت های ابتدایی که سبب شکست روانیمان شده اند دست برداریم.

این باعث میشود تا احساس کنم بین لغت عبری "رند" و کلمه ای فارسی با همان املا ارتباط مشخصی وجود دارد چون "رند" فارسی هم گروهی از افراد را نشان میدهد که خود را از بقیه ی مردم، جدا کرده و همانطورکه درس های ادبیات فارسی قدیم مدرسه ی ما نشان میدادند، اعمالشان را مردم درک نمیکردند. شعرای فارسی که به ما آموخته بودند همه شان عارف و خداشناسند، اینقدر کلمه ی "رند" را با افتخار درباره ی خود به کار میبردند که برای مدتی فکر میکردم این کلمه بار مثبت دارد بخصوص که ما در گیلکی عادت داریم برای آدم زیرک، عبارت "مرد رند" را گاهی حتی به معنای مثبت به کار میبریم. با این حال در سال 1382 معلم ادبیات پیش دانشگاهیمان با یادآوری درسی که از سر گذرانده بودیم یادآوری کرد که "رند" اصلا معنی خوبی نداشته است. درس مزبور، بخشی از تاریخ بیهقی بود که اعدام حسنک وزیر را شرح میداد. حسنک در سفر به مصر، خلعتی از سلطان اسماعیلی آنجا دریافت کرده و باعث شده بود که خلیفه ی عباسی شک کند که او در خفا شیعه است و به همین دلیل، دستور مجازات حسنک را به سلطان محمود غزنوی داده بود. اما سلطان محمود باور نکرده و خواسته ی خلیفه را محل ننهاده بود. اما وقتی سلطان مسعود به تخت نشست، هم به سبب تنفر قبلیش از حسنک و هم برای بهبود رابطه با خلیفه حسنک را اعدام کرد. صحنه ی مزبور، جایی بود که حسنک را به پای چوبه ی دار میبردند و مامورین خلیفه برای اطمینان از انجام اعدام، در صحنه حاضر شده بودند. متن میگفت «مشتی رند را سیم دادند» تا حسنک را «سنگ زنند.» و معلم ادبیاتمان به ما گفت اینجا رند به معنی آدم رذل و فرومایه و لمپن ها و افراد بی فرهنگ کوچه و بازار است که از مقامات پول گرفته اند تا به حسنک سنگ پرتاب کنند بلکه به نظر برسد مردم هم به اندازه ی خلیفه از حسنک متنفرند. بعدها فهمیدم که رند، به معنی آدم بی قید و ازاینرو به معنی کسی است که تابع قوانین جامعه نباشد. چنین کسی ممکن است از آدم های زمانه اش دقیق تر باشد و به همین خاطر، رند معنی آدم زیرک میدهد. ولی در قدیم که مردم به آداب و رسوم دینی جامعه اهمیت زیادی میدادند، این کلمه تقریبا به معنی لاابالی بوده است چنانکه در ادبیات فارسی هم لغت "رند" معمولا همراه مضامینی چون نظربازی (چشم چرانی) و میخوارگی به کار میرود. مثلا در در ابیات زیر:

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام

وز خدا دولت این غم به خدا خواسته ام

عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

شرمم از خرقه ی آلوده ی خود می آید

که بر او وصل به صد شعبده آراسته ام.

(حافظ)

می خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

(حافظ)

ما رند و عاشقیم و نظرباز و می پرست

بر ما حرام جز می و معشوق هرچه هست

زاهد کشید بر صف خم های باده سنگ

یا رب مباد بر صف این پردلان شکست

(جامی)

ادب عشق بر آن رند نظرباز حلال

که تماشای گل از رخنه ی دیوار کند

راه هموار کند پرده ی خواب آبله را

رهنورد تو حذر از گل بی خار کند.

زنگ در سینه ی من، ریشه رسانده است به آب

سعی صیقل چه به این آینه ی تار کند؟

(جامی)

اما شاید یکی از گویاترین اشعار درباره ی نوعی یکدستی درباره ی این نوع رندی و بهانه ی رواجش در جامعه این شعر از حافظ باشد:

سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتویّ خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و تو است

آنچه سلطان ازل گفت بکن، آن کردم.

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گرچه دربانی میخانه فراوان کردم...

در این شعر، از «مذهب رندان» و نه حتی «مذاهب رندان» سخن میرود که عاقبتش «حرص به زندان کردن» در اثر رشد خرد است. حرص به زندان کردن دوپهلو است چون هم میتواند به معنی زندانی کردن حرص باشد و هم حرص پیدا کردن برای رفتن به زندان، که در هر دو حالت، زندان کنایه از پذیرش قید و بند است. در بیتی که یادآور منطق الطیر عطار است، میگوید که مقصد عنقا یعنی سیمرغ را به کمک هدهد که پرنده ی سلیمان است به دست آورده که منظور رسیدن به ماوراء الطبیعه از طریق مخلوقات مادی است. با این حال، شاعر از وضع فعلی خود راضی نیست و از این که با گوش کردن به «نادان» توبه کرده و دیگر با ساقی عشق بازی نمیکند پشیمان است؛ گویی که باید به طور مرتب رندی کند و دچار عذاب روحی شود تا همیشه حقانیت خدا جلو چشمش باشد. برای همین هم به مخاطبین پیشنهاد میدهد که مرتبا در «خلاف آمد عادت» یعنی برخلاف عادات جامعه رفتار کنند تا از این طریق به خدا برسند؛ اصلا هم احساس عذاب وجدان نکنند، چون هر کاری که میکنند، خدا به جای آنها میکند یا به ذهنشان می اندازد، چه مستوری (کنایه از اعمال دینی) باشد و چه مستی (کنایه از شکستن قوانین دینی). به همین دلیل هم حافظ میگوید با وجود این که از شدت رفت و آمد دائم به میخانه، نزدیک است با نگهبان میخانه اشتباه گرفته شود، ولی باز هم آرزوی بهشت دارد.

این جهانبینی کاملا متضاد با جهانبینی غالب در مثنوی مولوی است که در آن، یک لذتپرست مدعی پیروی خدا به کسی تشبیه میشود که فکر میکند عمر طولانی کلاغ، به سبب مردارخواری و زباله خواری است و ازاینرو سعی میکند با تغذیه از زباله های فرهنگی، به خودش خوشی لحظه ای دهد تا از مجموع این خوشی ها عمرش خوش و طولانی شود. این نوع خداپرستی، از زبان یکی از مریدان ابراهیم خلیل بیان میشود که به او میگوید:

عمر بیشم ده که تا پس تر روم

مهلم افزون که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود

بد کسی باشد که لعنت جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردن است

عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است

عمر بیشم ده که تا گُه میخورم

دایم اینم ده که بس بدگوهرم.

قضاوت شعر درباره ی این آدم چنین است:

گرنه گُه خوارست آن گنده دهان

گویدی کز خوی زاغم وارهان

در دیوان شمس که به مانند مثنوی منسوب به مولانا است، افرادی که مطلقا لذتجو باشند، بلاجویانی اسیر طوفان معرفی میشوند:

چه استادان که من شهمات کردم

چه شاگردان که من استاد کردم

بسا شیران که غریدند بر ما

چو روبه عاجز و منقاد کردم

خمش کن آن که او از صلب عشق است

بسستش اینک من ارشاد کردم

ولیک آن را که طوفان بلا برد

فرو شد گرچه من فریاد کردم

مگر از قعر طوفانش برآرم

چنانکه نیست را ایجاد کردم.

بیت آخر، کاملا وامدار یک جهانبینی باستانی است که شرایط هرج و مرج را به طوفان تشبیه میکند و نظم جهانی را ایجادشده از بی نظمی طوفانی میداند. این اعتقاد در اسطوره ی خلقت بابلی به صورت تمثیل سرکوب تهامات الهه ی هاویه و طوفان که متمثل به اژدهای دریایی بود، توسط مردوخ و خلقت جهان مادی از جسد تهامات می آید. ازاینرو همانطورکه بیت میگوید، نجات دادن فرد از طوفان مادیات، در حکم به وجود آوردن هستی از نیستی است.

تهامات یک الهه و در حکم مادر خدایان است و بنابراین مادیات نیز موضوعاتی زنانه اند. بنابراین افسانه ی خلقت بابلی، تاکید بر سرکوب هوی و هوس مادی دارد همانطورکه در جریان های غالب تصوف و شریعت مشاهده میکنیم. مردوخ یک خدای اصالتا خورشیدی بوده و اژدهاکشی او را در اساطیر یونانی-رومی، آپولو خدای خورشید انجام داده است. همین سرکوب اژدها را در تورات، یک بار یهوه نسبت به لویاتان دریازی مرتکب شده و در آخرالزمان هم قرار است فرشته میکائیل نسبت به اژدهای بزرگ یعنی شیطان مرتکب شود. ظاهرا قبلا گزاره های صریحی وجود داشته مبنی بر این که اژدهاکشی آخرالزمانی انجام شده است. ملیسا کمپل معتقد بود که فرار مارها از ایرلند با ورود سنت پاتریک به آنجا در ابتدا نسخه ای محلی از شکست همه ی مارها و شیاطین در زمین بوده و سنت پاتریک، نسخه ای از میکائیل بوده که با مسیحی کردن بریتانیا آنجا را مرکز جریان جدید جهان تعیین نموده بوده است. همانطورکه میدانیم در مسیحیت، زن هم به اندازه ی مار و اژدها تجسم شیطان است و این قطعا با دنیاگریزی مسیحیت، نسبت تام و تمام دارد. اما جریان های دیگری هم بوده اند که از آشتی با جهان مادی میگفتند و صحبت از هارمونی کیهانی از طریق اتحاد روح و ماده میراندند. اینها با جهانبینی های کابالا درباره ی پیوند دائمی یهوه با جنبه ی مادینه اش شخینا در نسبت بودند. در هند که محل کشف اکثر متون تصوف فارسی است، همین رابطه به صورت رابطه ی خدایان نرینه با شاکتی ها یا مکمل های زنانه شان بازآفرینی میشود. یکی از مشهورترین تمثیل ها از چنین اتحادی، اتحاد کریشنا با دختران شیردوش در رقص دسته جمعی است. کریشنا تجسد انسانی ایزد ویشنو است و رادا معشوقه ی اصلی کریشنا نیز تجسم دورگا شاکتی ویشنو محسوب میشود. رقص، به خاطر ارتباط با موسیقی و رعایت نوعی نظم، انعکاسی از همان هارمونی کیهانی است که همه ی اتفاقات دنیا را پیرو نظم و خواست خدا میشناسد و تمام دنیای مادی را بدن ویشنو میشناسد همانطورکه کابالا تمام دنیا را بدن یهوه میشناسد. هندوستان کشوری تحت تسلط مسلمانان بوده و لغت عربی "رقص" در آن، گاها با لغت سانسکریت "راسا" به معنی ماهیت یا عصاره ی وجودی مرتبط دانسته میشده است. یعنی رقص به کنایه از نوع ارتباط گیری منظم با جهان، ماهیت وجودی انسان ها را آشکار میکند و در مقابل ریاکاری قرار میگیرد. بر اساس این تفکر، شریعت اسلام به سبب سرکوب کردن ابراز ماهیت از سوی مردم، انکار میشود و جنبه های مثبت اسلام و زبان عربی، به گذشته ی ماقبل اسلامی اعراب که به اندازه ی هندوئیسم بتپرستانه است، نسبت داده میشود. درنتیجه محمد پیامبر اسلام، به اندازه ی زرتشت، در زمره ی "آپاسامبرادایا" یا پیامبران دروغین قرار میگیرد و عنوان میشود که تحت تاثیر گوروکولاها یا مکاتب مذهبی منحرف، اعراب را از راه درست که همان مسیر مذهب هندو در این تلقی است، خارج نموده است. با این حال، تا امروز، در هند، صوفی های مسلمان ساتوی در هند باقی مانده اند که از آیات قرآن تفاسیری متفاوت با متشرعین دارند، احادیث، جهاد خونین، برده داری و قوانین موسوم به راجارشی و تاماسی در شریعت را رد میکنند و از سوی جریان متشرعین، بدعتگزار و مرتد شناخته میشوند. این گروه اتفاقا کریشنا و رادا را تایید میکنند و میتوانند دریچه ای باشند بر این دیدگاه که مذهب عشق صوفیان، با زندگینامه ی بدعت آمیز کریشنا –ازجمله نسبت به مذهب هندو- دارای مرزهای مشترکی است چنانکه پیوند عشقی بین مرد و زن، میتواند تکرار عشق رادا-کریشنا، و پیوند عشقی بین دو مرد، تکرار اخوت کریشنا و بالاراما باشد. عجیب آن که علیرغم زندگی لذتناک کریشنا به عنوان آواتار ویشنو، بودا که مظهر زهد خودخواسته و اختیاری است هم به اندازه ی کریشنا تجسدی از ویشنو تلقی میشود. بودا که دقیقا بعد از کریشنا آواتار ویشنو میشود، شبیه ترین مذهب آسیایی به مسیحیت را ایجاد میکند ولی ممکن است تاسیس آن بسیار متاخرتر از آنچه تصور میرود باشد و در زمره ی مذهبسازی های مشابه بریتانیا در اسلام به صورت خلق همزمان تشرع خشن و تصوف منکرات گستر عمل کند همانطورکه سبت سیاه و زهد مسیحی هر دو از یهوه نشئت میگیرند. به همین ترتیب، زهد افراطی بودایی رسمی، و رقص و فحشای کریشنایی در هندوئیسم هم یک دوگانه سازی افراطی از یک مکتب واحدند. در بیشتر نقاط هند و هیمالیا، هویت های کریشنا، بودا، راما و ویشنو چنان در هم فرو رفته بود که به نظر میرسید همگی نام های مختلف خدایی واحدند که در محل های گوناگون، تغییر داستان پیدا کرده است. بودیسم فقط در دوران استعمار بریتانیا به عنوان مذهبی مستقل از هندوئیسم و به وجود آمده توسط یک بودای مشخص به نام گئوتمه سیدهارتا معرفی شد. ورود او به آسیای شرقی فقط فرع بر این اختراع و در ثلث دوم قرن 19 ممکن شد. طبق افسانه ی رسمی، طی شورش تایپینگ، تمام منابع بودایی در چین در آتش سوزی نانجینگ نابود شدند و چینی ها نمیدانستند اصول دین بودا دقیقا چطوری است تا این که چاپخانه ی یانگ ونهویی در چین تاسیس شد و بیش از یک میلیون کتاب بودایی چاپ کرد که به کمک انگلیسی های عزیز و صرفا از سر خیرخواهی در اختیار یانگ ونهویی جستجوگر نهاده شده بودند. در همان زمان در ژاپن نیز جستجوی فشرده ی متون بودایی ای آغاز شد که «گم شده بودند»! در این راستا ناجوبونیوی ژاپنی برای تحصیل در رشته ی بودیسم به لندن رفت و به کمک رشته ی مقدس هندشناسی که به لطف فردریش ماکس مولر آلمانی در بریتانیا رشد کرده بود، نتایج خوبی دریافت کرد. نکته ی جالب دیگر این که به جز این "فردریش (ماکس) مولر" (1900-1823) یک "فردریش (دبلیو.کی) مولر" (1930-1863) هم داریم که این یکی هم آلمانی بود و به خاطر کار کردن روی متون تورفان چین و معرفی زبان های موسوم به سغدی و طخاری معروف شده است. متون تورفان هم شامل منابع بودایی و مانوی است که پیوند این دو مذهب را بسیار برجسته میکند و شاید این دو ماکس مولر، یک نفر بوده اند که در جریان دراز کردن قرن نوزدهم، به دو شخصیت تقسیم شده اند. به هر حال، متاخر بودن فردریش مولر اخیر، به سبب همراستا بودن فعالیت هایش با تحقیقات تاریخی سرهنگ لارنس آستین وادل، بسیار جالب به نظر میرسد. وادل که یکی از فاتحین انگلیسی تبت در 4-1913 بود، در سرکوب شورش بوکسورها در چین و فتح پکن طی آن، نقش بسیار پررنگی داشت و این، بار ایدئولوژیک کارهای او روی بودیسم تبتی را بسیار مهم میکند. وادل که در اثر کارهای باستانشناسیش به یکی از بزرگترین مجموعه داران آثار عتیقه تبدیل شد، مبتکر اصطلاح لامائیسم است و علت هم این بوده که او بودیسم تبتی را اصیل ترین نوع بودیسم معرفی نمود و همزمان آن را به سبب دچار بودن به خرافات تبتی ها که آنها را به لحاظ نژادی تحقیر میکرد نیاز به پالایش میشمرد. بودیسم تبتی به شدت تحت تاثیر آموزه های هندی و در مرز با هندوئیسم بود و برای بریتانیایی هایی که درصدد بودند تا تمام آموزه های هندوستان و شرق دور را به یک نژاد آریایی همریشه با بریتانیایی ها نسبت دهند، مرحله ی بینابینی خوبی را نشان میداد. جالب است که این وادل، تغییردهنده ی محل تولد بودا هم هست و هنوز هم جایی که او تعیین کرده، زادگاه بودا شمرده میشود. وادل در راستای توجه بسیارش به هند، جلب خاستگاه تمدن هندی در هاراپا شد و وقتی رد تمدن سومر را در هاراپا شناسایی کرد، جهت تحقیقات خود را متوجه سومر و خاورنزدیک نمود. وی بنیانگذاران سومر را آریایی های موبور شمرد و بر اساس تز سومر=آغاز تمدن، اساس تمدن را آریایی شمرد. در مورد مصر هم وی منس اولین فرعون را برابر با مانیش تسو پسر سارگون فاتح آکدی سومر شمرد و همو را برابر با مینوس شاه افسانه ی کرت در نظر گرفت. در مورد اروپا هم او به گسترش تمدن از سمت دریا و بوسیله ی فنیقی ها علاقه پیدا کرد. وادل مدعی شد که داستان مهاجرت تروایی ها به رهبری بروتوس به البیون و تاسیس لندن در آنجا توسط بروتوس بعد از کشتن غول های آنجا و تغییر نام جزایر به بریتانیا (به نام بروتوس)، انعکاس دهنده ی مهاجرت فنیقی های سوری و ختی ها و کیلیکیه ای های آسیای صغیر به جزایر بریتانیا در جریان فرار آنها از مقابل لشکرکشی های تیگلات پیلسر اول شاه آشور است. پرستون در سال 2009 یکی از مهمترین دلایل مطرود شدن آثار وادل را چسبیدن بیش از حد او به نظریه ی آریایی و بدنام شدن این نظریه در اثر اعمال نازی ها دانست. در این صورت، جالب است که نظر وادل را درباره ی خود آلمانی ها بدانیم. وادل معتقد بود که هر دو فرهنگ ژرمن و کلت، به همراه زبان های این دو، از فرهنگ و زبان فنیقی های ساکن در بریتانیا پدید آمده اند و ژرمن ها نه از آلمان به بریتانیا بلکه برعکس از بریتانیا به آلمان نقل مکان کرده اند. این انتقال به دنبال حمله ی شاه آبراکوس از بریتانیا به آلمان در سال 970 میلادی به وقوع پیوست. نظریه ی وادل دراینجا به اندازه ی نظریاتش درباره ی آسیا محصول تز شرقشناسی و برتری جویی غربی است و این نگاه، علیرغم دوگانه ی مشهور آلمانی در مقابل یهودی، آریایی ها را در جایگاه یهودی ها قرار میدهد و به همراه بقیه ی نظریات استعماری، در قالب یک داستانسازی از روی تورات بسته بندی میکند. در تورات، پدر یهودیان، یعقوب است که از خشم و انتقام برادر بزرگترش عیصو به کنعان گریخته، درآنجا در جریان کشتی گیری با خدا (یهوه)، خدا را مجبور کرده که او را به عنوان جانشین برحق خود در زمین شناسایی کند و ازاینرو ملقب به اسرائیل یعنی بنده ی خدا شده است. عیصو در ادوم یا اردن سکنی میگزیند که در شرق کنعان قرار دارد. ادوم محل پطرا پایتخت اعراب نبطی و شبکه ی تجاری وابسته به آنها بوده که از چین تا افریقا توسعه داشته است. ظاهرا تجارت پیشگی فنیقی ها در دنباله ی تجارت پیشگی نبطی ها شکل گرفته و برخاستن زبان فنیقی از زبان ریشه ی سامی که عربی است این را تایید میکند. همانطورکه میدانیم یهودیان نیز از میان فنیقی ها برخاستند و بنابراین برادر کوچک بودن یعقوب نسبت به عیصو اشاره ای به همریشه بودن، ولی همریشه ی جوان تر بودن یهودیان نسبت به اعراب است. بدین ترتیب، ادوم شرق مسن تر و اسرائیل، غرب جوان تر ولی برحق تر را نشان میدهد و همین رابطه به رابطه ی آسیا و اروپا فرافکنی میشود چنانکه اروپا حق دارد به شرق بگوید منشا او چیست. توجه داریم که ادوم را در منابع یهودی اشکنازی برابر روم میشناختند و برای بریتانیا شرق مزبور میتوانست برابر با اروپای قاره ای باشد که تابع روم مقدس بود. روم مقدس توسط ژرمان ها بنا شد ولی اهمیت خود را نسبت به یک روم جعلی قدیمی تر که قبل از او قرار داده شد از دست داد و این مسلما با بلعیده شدن اروپای قاره ای توسط فراماسون های وفادار به خاندان سلطنتی بریتانیا بی ارتباط نیست، روندی که بومی بودنش در اروپای قرون وسطی را با افسانه ی فرار تمپلارها از اروپای قاره ای به بریتانیا و منتج شدن فراماسونری از تمپلارها اثبات میکند. ویسکونت جیمز برایس در کتاب «امپراطوری مقدس روم» (1864) مینویسد: «مسافر امروزی، پس از چند روز اقامتش در رم، وقتی از فراز کلیسای سنت پیتر به کامپانیا نگاه کرده، در راهروهای سرد واتیکان قدم زده و زیر گنبد پرطنین پانتئون به تفکر پرداخته، وقتی بناهای تاریخی رم سلطنتی، جمهوری و پاپی را از نظر گذرانده، شروع به جستجوی یادگارهایی از 1200سال فاصله ی بین کنستانتین و پاپ ژولیوس دوم میکند، میپرسد: "رم قرون وسطی، رم آلبریک و هیلدبراند و رینزی کجا است؟ رمی که گورهای بسیاری از سپاهیان تویتونی را کند؛ زائران به کجا هجوم می آوردند؟ فرامینی که پادشاهان در برابر آنها تعظیم میکردند، از کجا آمده اند؟ یادگارهای درخشان ترین عصر معماری مسیحی، عصری که کلن و ریمز و وست مینستر را پرورش داد، عصری که کلیساهای جامع توسکانی و کاخ های موج زده ی ونیز را به ایتالیا بخشید، کجا است؟" برای این سوال، پاسخی وجود ندارد. رم، مادر هنرها، به ندرت ساختمانی برای بزرگداشت آن نگه داشته است.» شاید رم یا بهتر است بگوییم عملیات ژزوئیتی تاریخ سازی برای آن، ساختمان های دوره ای خاص را حذف کرده یا آنها را برای پنهان کردن واقعیاتی درباره ی دوره ی مزبور، به نفع یک دوره ی اساطیری تحریف کرده است. همزمان با تحریف مفهوم ژرمن، یک روم جدید ایتالیایی اختراع شده بود چون ژرمن های اصلی، با یهود نمیساختند و افسانه ی دعوای آلمانی و یهودی هم از این جا می آید. ریشه ی کینه در تلمود هویدا میشود که ادعا شده مربوط به 1700سال پیش است:

«ربی اسحاق همچنین گفت: منظور از آیه ی "ای پروردگار، هوس های شریران را عطا مکن و از ایشان مگیر تا خود را برتر شمارند؟ صلوات." (مزمور 140 داود) چیست؟ یعقوب در حضور خدای متعال، که متبارک باد او، گفت: "ای فرمانروای جهان. آرزوی دل شریران را به عیصو عطا مکن و از ایشان مگیر." این به جرمامیای دوم اشاره دارد، زیرا اگر [از ملک خود] بیرون شوند، جهان را نابود خواهند کرد. ربی حما بن حنینا گفت: سیصد سر تاجدار در جرمامیای ادوم و سیصد و شصت و پنج سردار در روم وجود دارد و هر روز یکی از آنها برای مقابله با دیگری بیرون میرود و یکی از آنها کشته میشود و آنها باید دوباره تمام زحمت تعیین پادشاه را متحمل شوند.» (مگیلا6)

در قرن 18 ویلنا گائون گفت که "جرمامیا" همان "ژرمانیا" است. درواقع دراینجا "م" دوم جرمامیا مانند "ان" علامت نسبت سازی است و میتوان جرمامیه را سرزمین جرمام یا ژرمان ها معنی کرد. در مورد سیصد سر تاجدار جرمامیا میتوان به این جملات WL SHIRER در «ظهور و سقوط رایش سوم» توجه کرد: در پایان قرون وسطی که بریتانیا و فرانسه به عنوان کشورهای متحد ظهور کرده بودند، آلمان همچنان یک وصله ی ناجور تشکیل شده از سیصد ایالت مجزا باقی مانده بود. همین فقدان توسعه ی ملی بود که تا حد زیادی مسیر تاریخ آلمان را از پایان قرون وسطی تا اواسط قرن نوزدهم تعیین کرد و آن را از سایر ملت های بزرگ اروپای غربی بسیار متفاوت ساخت.» علاوه بر این، آلمان یکی از ارتش های یاجوج و ماجوج در جنگ آخرالزمان ترسیم شده است. در کتاب حزقیال (6 : 38) از "گومر و تمام لشکرهایش" در آن میان یاد شده و تلمود (یوما10) میگوید گومر همان ژرمانیا است. طبیعتا همانطورکه آلمان از دید یهودی یک خطر دائمی است، از دید بریتانیای مخترع تاریخ جهان هم چنین است. سر پاتریک مور ستاره شناس بریتانیایی مورد علاقه ی بی بی سی، پیشگویی معروفی دارد: «آلمانی ها جنگ جهانی اول را آغاز کردند. آلمانی ها جنگ جهانی دوم را آغاز کردند. حرف من را به خاطر داشته باشید: آلمانی ها قرار است جنگ جهانی سوم را آغاز کنند.» درباره ی این پیشگویی، کمترین اظهار نظری که میتوان کرد این است که در خود تاریخ رسمی، جنگ جهانی اول توسط حکومت اطریش-مجارستان شروع شد ولی موقع معاهده بستن در پایان جنگ، آلمان از طرف دولت های پیروز مجبور شد مسئولیت آغاز جنگ را به گردن بگیرد. تا این حد وحشی نشان دادن آلمان، با گذشته ی آریایی او که باعث افتخار اروپایی است در تضاد است. تاکید روی گذشته ی تاتار آلمانی ها، مرتبط کردنشان با بلغارها و نامیده شدنشان در تبلیغات ضد آلمانی جنگ جهانی دوم به «هون» این مسئله را نشان میدهد. فراموش نمیکنیم که لغت "اشکناز" که امروزه بیشتر برای یهودیان اشکنازی به کار میرود و تلفظی از لغت ایشغوز یا اسکیت است، در ابتدا عنوانی بود که یهودیان برای آلمان به کار میبردند. در عین حال، بعضی جزئیات داستان لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جانشین شدنش با تزار الکساندر اول رومانف، نشان میدهند که یک امپراطوری اسلاو مسیحی تحت رهبری آلمانی تبارها، جانشین یک سری حکومت ریشه دارتر تاتار در اوراسیا شده اند. پس شاید آنچه از آن تعبیر به تقسیم آلمان به 300 ایالت میشود، نتیجه ی وفاداری او به سیستم ملوک الطوایفی قدیمی تر تاتاری در آسیا و سراسر جهان باشد که امپراطوری های نوخاسته ای چون اسپانیا و فرانسه و بریتانیا علیه آن طغیان کرده بودند و ازاینرو آلمان در بقای خود در ملوک الطوایفی، هنوز حامل نوعی سنت بود که بقایش به نفع این امپراطوری ها نبود. حتی تا امروز هم ارتباط دادن ژرمن ها با هایپربوریایی های مرموز جادوگر دوجنسه ی افسانه ای بر اساس همان تز نژاد آریا، بقایایی از عجیب دانستن سنت هایی خاص را حمل میکند که مبدعان آن را تقریبا از خارج از انسانیت نشان میدهد و مسلما دراینجا منظور از انسان بودن، پذیرش انسان به معنای موجودی که مدرنیته ی اروپایی تعریف کرده است میباشد. اگر هنوز چنین سنت هایی اینقدر منفورند که غیر عادی نشان داده میشوند یا با یک مشت دروغ عجیب و غریب جانشین میشوند، پس تعجبی ندارد که در آن زمان عده ای احساس میکردند باید با زیر و رو کردن مداوم آلمان، از آن سنت زدایی کنند. آنچه بر آلمان رفت، از استیلای پروس تا بلوای نازیسم و بلاخره تقسیم آلمان بین دو امپراطوری خارجی بعد از سقوط نازیسم، همه به فرهنگ کشی های گسترده در آن کمک کردند. همین روند در خارج از آلمان نیز در جریان بود و شهرت بد آلمانی ها تنها بهانه ی موفق آن بود. مثلا در ایالات متحده تا قرن بیستم، زبان آلمانی رواج گسترده ای داشت و آثار فرهنگ و معماری آلمانی هم برجا بود اما شهرت بد آلمان در اثر اعمال نازیسم، باعث فاصله گرفتن خودخواسته ی اکثر امریکایی های ژرمن تبار از ریشه ی خود و جذب شدنشان در زبان انگلیسی و معیارهای امریکایی بودن گردید. درواقع در تمام این مدت، آلمان تحت کنترل کسانی بود که علیرغم تظاهر به ناسیونالیسم شدید آلمانی، بیش از منافع آلمانی ها منافع یک اشرافیت صهیونیست فراملیتی را تامین میکردند. آوره اسکای، آلمان را مثال خوبی و درواقع یک آزمایشگاه اولیه برای یک برنامه ی واحد گسترده تر در سراسر جهان میداند: افرادی ادعای دفاع یا تعلق نسبت به یک مذهب یا ملیت خاص را میکنند ولی با این ماسک دروغین، آن مذهب یا ملت را در جهت منافع الیگارشی های بخصوصی به کل تحریف و حتی تخریب میکنند.:

“THE FORGERY OPERATION OF THE JESUIT WATICAN”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 16 SEP 2020

علیرغم ظاهر غلط انداز مضمون تحریف سنت، باید توجه داشت که اگرچه این امر به نفع اربابان جدید جهان بوده است، اما فواید بزرگی هم داشته و حداقل چنین فوایدی، ایجاد نظمی نسبتا پایدار در اعتقادات مردمی است که همانطورکه میتواند در نگه داشتن مردم در اعتقاداتی به نفع حکام مفید واقع شود، از هرج و مرج هم جلوگیری میکند، هرج و مرجی که در صورت تداوم میتوانست به اندازه ی حکام سنت شکن و حتی اساسی تر و خطرناک تر از آنها سنت های دوران قدیم را به کل نابود کند. علت، ضعف افراط در تمثیل ماوراء الطبیعه به اتفاقات جهان مادی در پاگانیسم کهن است که در ادبیات اسلامی، "تشبیه" نامیده میشود و در مقابل "تنزیه" به معنی افراط در انکار تمثیل معنوی در ادبیات و احادیث قرار میگیرد. درواقع بلای الهی دیدن زن ها در دوران مدرن، دنباله ی انواعی از "تشبیه" در دوران قدیمند که در نتیجه ی سرکوب، به مجرای جدیدی منتقل شده اند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، از هندوستان دوران خود، گزارش صف کشیدن زنان بی فرزند در معابد خدایان هندو منجمله در پاتارا در لوکیا و جاگانات در هاردوار را میدهد و آن را با گزارش مشابهی از مستر پرنس درباره ی انگلیسی های مسیحی مقایسه میکند. در ادبیات پاگانی، چیزی درباره ی این نوع اعتقادات وجود دارد که در مسیحیت سانسور شده است. استرابون میگوید اشرافی ترین زنان مصر به مقبره های معشوقه های ژوپیتر-آمون خدای اعظم میرفتند. در مکزیک، زنان بی فرزند که به کلیساهای قدیسین میرفتند در آنجا مدتی برای دعای فرزنددار شدن اقامت میکردند و اگر خواب مواجهه با قدیسی را میدیدند آن را به فال نیک میگرفتند. فورلانگ، این را با روایت جوزفوس فلاویوس از این صحنه مقایسه میکند که دوکیوس موندوس زمانی که زن مورد علاقه اش پاولینا در معبد ایزیس عبادت میکرد، خود را به شکل آنوبیس خدای شغال سر درآورد و در معبد با پاولینا معاشقه کرد. ظاهرا زنان اگر فکر میکردند در اثر عبادت در معبد، حامله شده اند، فرزند خود را فرزند خدای معبد به حساب می آوردند. ازاینرو عده ی کسانی که خود را فرزند خدا و بنابراین خدای انسان شده تلقی میکردند میتوانست بسیار زیاد باشد و درباره ی هر کدام از آنها احتمال میرفت از طرف خدا مکتب جدیدی بیاورند. درواقع در این صحنه، زن به عنوان تجسم جهان مادی، نزول روح خدا بر ماده ی اولیه ی جهان و تجسم او در جان خلقت را تکرار میکند. بر همین اساس، نه فقط زن انسانی بلکه هر موجود زنده ای که در بستر مادر-زمین رشد میکند میتواند خدا شود. اثر این تفکرات بر مسیحیت بسیار بالا است. مثلا خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون مسیح در عشای ربانی، جایگزین پرستش جانوران خوردنی توسط شکارچی است. ربطش به کیش دایانا الهه ی دوشیزه واضح است. چون دایانا اگرچه به عنوان الهه ی شکار، حامی تمام حیوانات بود، ولی بیشتر در قالب ظباء ها (غزال و فامیل های درشت ترش)، ماهیان و کبوتر پرستش میشد که جانوران معمول برای شکار شدن از سوی شکارچی انسانیند و توسط شکارچی و خانواده اش خوزده میشوند. درواقع جانوران به عنوان فرزندان الهه ی دوشیزه ی زمین، تکرارگر مسیح به عنوان پسر مریم دوشیزه اند و یادمان باشد زن بی فرزند در سترونی تفاوت زیادی با زن دوشیزه ندارد. از طرفی دایانا یا آرتمیس به عنوان الهه ی ماه، خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید و درواقع تجسم مادینه ی او بود چنانکه آپولو را فبوس و دایانا را فبه یعنی فبوس مادینه مینامیدند. پلینی مینویسد که آنتلوپ یا ظبا برای مسیحیان اولیه مقدس بود چون با شاخش یا نفسش مارها را از سوراخشان بیرون میکشید و میکشت که فرض اهمیت این کار، برابر بودن مار با شیطان یا جن است. واضح است که ظباها چنان کاری نمیکنند اما دلیل این که ممکن است کسانی این عمل را به ظبای شاخدار نر نسبت دهند به خاطر آن است که او به عنوان نسخه ی نرینه ی دایانای مجسد به ظبای ماده برابر با آپولو میشود و انتظار میرود اژدهاکشی آپولو را تکرار کند. نام دایانا قابل تجزیه به دیا آنا یعنی الهه آنا است که آنا یا آنه همان عنات یا آنات به معنی الهه در زبان آشوریان و کلدانیان است. الهه ی سامی هم به مانند دایانای رومی به ظباها و ماهیان و کبوتران تشبیه میشد همانطورکه دی سیریای لوسیان نشان میدهد. فرم ماهی گون او درکتو یا آتارگاتیس، به همان ترتیب خدایان نرینه ی ماهی گون چون اوآنس و داگون را تکرار میکرد که عصای اوآنس یادآور عصای موسی است ضمن این که ظاهر خودش در کلاه ماهی شکل اسقف های مسیحی بازآفرینی میشود. کبوتر که الان نماد روح القدس در مسیحیت است، گاهی با انسانی با بال های کبوتر جایگزین میشود که کوپید یا اروس در اساطیر رومی و فرشتگان در مسیحیت چنینند. کوپید فرزند مذکر ونوس یا آفرودیت یکی از تجسم های رومی الهه ی آشوری است و باز هم یکی از مخلوقات را به جای مسیح در جایگاه فرزند الهه ی زمین نمایندگی میکند. گاهی این فرزند نرینه ی پرنده گون به خاطر اعمال قدرتمندانه ای که باید به جای خدا انجام دهد با پرنده ای تنومند جانشین میشود. نسروق خدای آشوری با ظاهر مردی بالدار با سر کرکس چنین شخصیتی است. همین انتظار گهگاه از همتای مادینه ی خدا هم میرود و "ته مو" الهه ی کرکس مصری پدید می آید که نامش به معنی مادر کبیر است. نام ته مو در یونانی تبدیل به تمیس دختر اورانوس میشود و نام اورانوس میتواند از جنس "اورو" معنی بدهد که "آسپ" مقدس و شاه خدایان بوده است. قطعا تطبیق اسمی او با هورس خدای خورشید کار راحتی است و همانطورکه میدانیم هورس مجسم به مردی با سر عقاب یا شاهین بوده است که به راحتی میتواند نسخه ی نرینه ی "ته مو" تلقی شده باشد. ویشنو خدای هندو هم تجسم ماهی و هم تجسم عقاب دارد. نکته ی جالب این که اورو در مقام خدای خورشید، با اوریم در عبری به معنی نور یا روشنایی ارتباط معنایی دارد و اوریم و تومیم، نام های تصاویر حک شده بر روی حوشن لباس کاهن عبری ایام معبد اورشلیم است که میتوانستند راست را از ناراست تشخیص دهند. آیا اوریم و تومیم، همان اورو و ته مو و از طریق آنها آپولو و آرتمیس نیستند و جنبه های مذکر و مونث سابق خدا را در ایامی نشان نمیدهند که هنوز پاگانیسم محض از توحید محض منفک نشده بودند؟:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P243-6

امروزه با پیروزی قاطع توحید، عصر تولید و تجدید خدایان و مذهب گستری ناهمگن متوقف شده، ولی هنوز زنانی هستند که خود را در جایگاه الهه ی قمری، بازنمایی میکنند و مردانی که فکر میکنند اگر با این زنان عشق ورزی کنند، همتای آنان شده و به جایگاه خدای پهلوان خورشیدی قدم گذاشته اند. البته برخلاف گذشته الهه شدن دیگر با مادر شدن رقم نمیخورد، چون الان تولید مثل نه تقلید خلقت الهی، که یک نوع انبوه سازی ماشینی برای افزایش برده های بی مقدار حکومت ها است. در عوض، بنا بر سلیقه ی خدایان انسان نمای کنونی یعنی اشراف پول پرست، زن در مقام یک ملعبه ی تزئینی برای مردانی خداگون از این قشر، در چشم عوام، حکم الهه ای از نوع استیسی را خواهد یافت. دیگر نیازی به حامله شدن چنین زنی با خدای آسمان نخواهد بود؛ کافی است برق الهی موقتا بر استیسی حادث شود تا او الهه به نظر برسد؛ اما قانون دیوان شمس به جای خود باقی است: به محض این که برق الهی بپرد، این زن در چشم عاشق سابقش همچون یک شیطان جلوه گر خواهد شد. همترازی عاشق با معشوق هم هنوز به جای خود هست: اگر استیسی یک الهه باشد، عاشقش هم یک خدا خواهد بود و اگر استیسی یک عفریته باشد، عاشقش هم یک عفریت خواهد بود و این همن پیش زمینه ی ناخودآگاه ذهنی است که روان عشاق شکست خورده ی استیسی ها را آزار میدهد.

مطلب مرتبط:

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

امپراطوری بریتانیا یا امپراطوری اسرائیل؟: آلفاها و امگاهای تاریخ مدرن

دلیلی برای خوشبینی به آینده ی ایران: مقایسه ای بین سنتگرایی آلمانی و بازسازی های اسلامیش

تالیف: پویا جفاکش

این نقاشی منسوب به سال های 1-1620 میلادی، تئودوسیوس اول امپراطور روم را نشان میدهد که دارد به امبروس اسقف میلان التماس میکند که او را ببخشد و اجازه بدهد وارد کلیسا شود! چقدر عجیب؟! یک امپراطور قدرقدرت جلو یک کشیش که ظاهرا باید یکی از پادوهای دربارش باشد اینطور عجز و خفت نشان دهد؟ حالا برای چه؟ نیروهای خارجی گوت که در استخدام امپراطور هستند در تسالونیکی به مردم ستم فراوان کرده ولی به سبب قانون کاپیتولاسیون از مجازات در امانند. مردم شورش کرده و خواستار رسیدگی از سوی امپراطورند ولی امپراطور به جایش به گوت ها اجازه میدهد شورشیان را قتل عام کنند. حالا باید خانواده های قربانیان و افکار عمومی سراسر کشور را آرام کرد و فقط مجازات امپراطور میتواند چنین کند. قهر اسقف بزرگ و مدتی ممنوعیت امپراطور از ورود به کلیسا برای انجام آداب مذهبی، حتما مجازات خیلی بزرگی است؛ بخصوص برای امپراطور آدم کشی که همه باور دارند جانشین رسمی خدا روی زمین است. واقعا چه کسی جز یک اسقف میتواند چنین مجازات سنگینی را بر امپراطور وارد کند؟ از دید مردم معمولی که نگاه کنید، اوضاع این شکلی است. اما اویی که کله اش کار میکند و امپراطور را هم مرد خدا نمیداند چه فکر میکند؟ آیا این امپراطور و آن اسقف با هم یک ارتباط فرقه ای دارند که در آن، نقش اسقف از نقش امپراطور مهمتر است؟ فلاویو باربیرو قضیه را این شکلی میدید. او معتقد بود در جریان سرکوب شورش یهود توسط وسپازیان و تیتوس، گروهی از رهبران شورش با وسپازیان متحد شدند و ثروت معبد یهود را در اختیار وسپازیان نهادند و این کمک کرد تا وسپازیان امپراطور شود و در سلسله اش نقش این جمعیت یهودی بسیار زیاد شود. این جمعیت یهودی فرقه ی سول اینویکتوس یا میترا را حول خود و گماشتگان رومیشان ایجاد کردند که به تدریج رودرروی اشرافیت سنتی روم قرار گرفتند. کم کم قدرتشان آنقدر زیاد شد که توانستند امپراطوران را بر تخت بنشانند (اولینشان کومودوس بود) ولی بعد چند بار شکست های بزرگی متحمل شدند که گاهی همراه با سقوط و قتل امپراطورها بود. برای کم کردن قدرت اشرافیت سنتی، آنها روم را تکه تکه کردند و قوای خود را در تکه های خارج از کنترل رم افزایش دادند تا حتی المقدور از واکنش اشرافیت متمرکز در رم به دور باشند. بعد به کمک کنستانتین کبیر، روم را متحد کردند و مسیحیت را که یک نسخه ی عامیانه از میترائیسم خودشان بود ترویج کردند. علت این هم که کنستانتین پایتخت را از رم به قستنطنیه انتقال داد، در تداوم تضعیف اشرافیت رم با تخفیف آن شهر قرار دارد. با این حال، فقط در زمان تئودوسیوس یاد شده بود که آنها آنقدر قدرتمند شدند که معابد بتپرستان را تعطیل و فرقه های رازآمیز مثل عرفان الئوسی را ریشه کن کردند. بعد بلافاصله بعد از مرگ تئودوسیوس، مملکت را بین دو پسرش تقسیم کردند و خود معطوف به نیمه ی غربی و تاسیس امپراطوری مقدس روم در اروپا شدند بطوریکه بعد از آن دیگر همیشه وقتی صحبت از تاریخ مسیحیت میشود، همه به یاد اروپای غربی و مرکزی و تداومش در امریکا بیفتند. اما ظاهرا علیرغم نابودی مذاهب اختری باستانی توسط تئودوسیوس و اسقفش امبروس، آنها خود در خفا هنوز بر اساس اساطیر همان مذاهب، ظواهر کیش قدرت را تعیین میکردند. این نکته ای است که باربیرو به آن اشاره نکرده، اما دیوید ماتیزن آن را از لا به لای متن سخنرانی امبروس بعد از مرگ تئودوسیوس بیرون میکشد. امبروس میگوید دو میخی که دست های مسیح را به صلیب دوختند یکی بدل به تاج سر و یکی بدل به افسار اسب شاه میشوند. او تاج شاه را به اسکاراب یعنی جعل یا سوسک سرگین غلتان تشبیه میکند. میدانیم که صلیب مسیح ازجمله قابل تطبیق با صلیب سال خورشیدی است که دایره البروج را استوار میکند. اگر یک میخ را به تاج مسیح در صلیب تبدیل کنیم، در بالای آن، مرز صورت های فلکی سرطان (خرچنگ) و توأمان (دیوسکوری) را می یابیم و همانطورکه مشهور است، در بسیاری از دایره البروج های قدیمی، به جای خرچنگ، جعل را جانور صورت فلکی سرطان میکردند. مخالف آن در پایین صلیب هم مرز صورت های فلکی قوس (کماندار) و جدی (بز-ماهی) را داریم که از این دو، کماندار گاهی یک سنتاور کامندار است. سنتاور، هیولایی است با بالاتنه ی انسان و پایین تنه ی اسب و تمثیلی از یک انسان دچار به هوی و هوس های حیوانی که افسار اسب باید نیمه ی اسب مانند و خوی حیوانی او را نشانه برود.:

این تمثیل، هنوز نیازمند بازسازی هایی است. صلیب مزبور، صلیب یک دستی نیست. محور آن، از روی مرز چهار برج، به سمت دو برج خاص متمایل و کلیت آن معوج شده است. این بیشتر یادآور به دوره ای است که مسیحیت، دچار اضمحلال شده و ما در حال ورود به عصر جدیدی باشیم. ظاهرا روم باستان تئودوسیوس به عنوان آخرین مرحله ی حضور بتپرستی سنتی در آن، نه یک روم واقعی بلکه انعکاسی از دنیای عصر استعمار است که در آن، اروپاییان استعمارگر در حال تخریب مظاهر مذاهب پاگانی راستین با بازتعریف آنها به نفع مسیحیت اروپایی هستند و آن اخوت میترایی مرموز هم درواقع دنباله های مدرن آن به ویژه فراماسونری بریتانیایی هستند. اشرافیت سنتی رومی هم درواقع اشرافیت زمیندار روم مقدس هستند که خود را از سوی نیروهای تازه نفس در حال توسعه ی صنعت و بانکداری نوین در خطر میبینند. ارزش های این اشرافیت سنتی، ارزش های شوالیه های جنگجوی سوار بر اسب است که میتوانند مجموعا با اسب خود، همان سنتاور تیرانداز برج قوس را نمایندگی کنند. این ارزش ها نه از روم باستان تخیلی توی تاریخ رسمی بلکه از رگ اسکیتی و تاتار اشرافیت های موسس روم مقدس می آید که از استپ های روسیه آمدند و طی درآمیختن نژادی با اشرافیت های بومی ژرمن، اروپا را تصرف کردند. اگر هر گونه رقابت یهودی و رومی ای در روم مقدس ایجاد شده باشد، به بنیاد تاتار روم برمیگردد چون یهودی های قدرت گیرنده در دوران مدرن، اکثرا اشکنازی یعنی خزری و از نسل خزرها یا تاتارهای یهودی شده ی روسیه میباشند و قطعا چنین یهودی هایی به سنتاور خیلی نزدیکترند تا آن یهودی های بی چیز پا برهنه ی گوسفند چران خاورمیانه که تاریخ رسمی نشانشان میدهد. با این حال، شاهد بوده ایم که همین یهودی های اشکنازی اسکیتی درآمده از روسیه و اوکراین وقتی خواستند به جایی برگردند، یک اسرائیل برای خودشان در خاورمیانه اختراع کردند و یک تعداد دشمن هم در آنجا برای خودشان تراشیدند بطوریکه آن منطقه همیشه در گیر جنگ و ناآرامی باشد و بهانه ی خوبی برای دخالت های ابدی قدرت های بزرگ اروپایی و سرور جدیدشان امریکا در خاورمیانه فراهم گردد. دلایل زیادی برای دخالت های غرب در خاورمیانه وجود دارد اما این که از میان آنها فقط نفت همیشه برجسته میشود، سرنخی را درباره ی ارتباط این منطقه با روم مقدس دنباله های تاتارهای شیر اسب خور شمالی برملا میکند. علم میگوید نفت از بقایای موجودات ریز میکروسکوپی دریایی پدید آمده است ولی در فولکلور عمومی جا افتاده که نفت از جسد دایناسورها پدید آمده است. درواقع این دو افسانه دنباله ی یک پایه ی اساطیری واحد علم مدرنند و آن این که جهان بی جان مدرن که نفت، خون جاری در شریان های آن است، از جسد خدایان سقوط کرده پدید آمده است. در بسیاری از فرهنگ های محلی، قصه های پدید آمدن سنگ ها و کوه ها و درختان و غارها از بدن غول ها یا قهرمانان خاصی قابل مشاهده اند. همه ی آنها قابل جمع آمدن در داستان ایجاد زمین از بدن تهامات مادر خدایان در اساطیر بابلیند. فرزندان تهامات، آنوناکی ها بودند که همان آناکیم یا بنی عنّاق یعنی نژاد انسان های نیمه خدای پدید آدم از آمیزش فرشتگان هبوط کرده معروف به پسران خدا (بنی الوهیم) با مردم زمینی بوده اند. آنها توانایی های ماوراء الطبیعی ای داشتند که از آنها برای طغیان علیه خدا استفاده میکردند و به همین سبب، با انواع و اقسام بلاهای زمین شناختی نابود گردیدند. در کتاب مقدس که احتمالا برخلاف ادعای رسمیش در خود اروپا نوشته شده است، فقط یکی از این بلایا برجسته شده و آن سیل نوح است که احتمالا با داستان های سیل گِل در اروپا و امریکای قرون 18 و 19 مرتبط است. فرشتگان هبوط کرده همچنین با شیاطین یعنی فک و فامیل های ابلیس تطبیق میشوند و چون ابلیس متشبه به مار است، شیاطین هم انسان هایی مارمانند و به سبب داشتن دست و پا لیزاردین یعنی مارمولک مانندند که با همین ظاهر، الان تبدیل به یوفوها و آدم فضایی های فرهنگ مدرن شده اند، بیگانگانی که خود فرهنگ مدرن از برابر کردنشان با آنوناکی ها ابایی ندارد. آناکیم یا آنوناکی ها همزمان غول های باستانی هم تخیل میشوند و عجیب نیست که در ترکیب با سوسمارها بدل به دایناسور –در لغت یعنی سوسمار وحشتناک- شده باشند. پس نفتی که از بدن دایناسورها پدید می آید درواقع عصاره ی انرژی آنوناکی ها در جمع با هم به صورت تهامات است. از طرفی چون داروینیسم مدعی است که موجودات زنده ی کنونی همه دنباله ی سلول های اولیه ی دریاییند که به طور خودبخودی از زمین مرده –بخوانید تهامات مرده- پدید آمده اند، پس باید هم موجودات ریز دریایی به اندازه ی دایناسورها با خدایان اولیه مطابق شوند. تبعید این خدایان به اعماق زمین، همان تبعید تیتان ها به تارتاروس یا دوزخ در زیر زمین به روایات اساطیر یونانی است و این اتفاق طی طغیان جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم روم که همان یهوه ی یهود است رخ داد. تیتان ها به عنوان ساکنان تارتاروس، تارتار هم خوانده میشوند و همانطورکه میدانید در قدیم، تاتارها را برای همهویت کردن با نیروهای جهنمی، تارتار میخواندند. ژوپیتر تمام تیتان ها را تبعید نکرد. بعضی از آنها را نگه داشت تا از توانایی هایشان استفاده کند. البته گهگاهی با شورش های آنها هم مواجه شد که شورش یکیشان به نام تایفون دردسر زیادی برایش ایجاد کرد. حکومت مدرن غربی هم همه ی تیتان ها یا آناکیم و پیروانشان یعنی بتپرستان را از بین نمیبرد بلکه با بعضیشان متحد میشود و با بعضی دیگر به سختی برخورد میکند. در خاورمیانه دقیقا همین وضع برقرار است. با زمینه چینی هایی که غرب بوسیله ی هزار و یک شب درباره ی آنجا ذهنیت آفریده، مردمش مثل قهرمانان هزار و یک شب با اجنه و غول ها و موکلان زندانی شده در شیشه و چراغ جادو در ارتباطند و قدرت حکومت هایش از اجنه می آید، همان اتهامی که به صدام حسین وارد میشد. درست مثل بقایای تیتان ها در خاورمیانه بعضی قدرت ها اجازه ی انجام اعمال زشت را دارند چون تیتان های خودی و تحت کنترلند و بعضی دیگر ندارند، چون اعمالشان میتواند از کنترل خارج شود. با این حال، قائله ی اوکراین نشان میدهد که غرب دارد کم کم توجه خود را از خاورمیانه متوجه بنیادهای خود در تاتارستان میکند و حتی بر سر اتحاد یا جنگ با روسیه به دو جبهه تقسیم شده است. اختلافات این دو جبهه هنوز در دوگانه ی نوگرایی و کهنه گرایی است و بخش مهمی از آن به این برمیگردد که آیا باید به نظرات مردم معمولی توجه کرد، ازجمله در این مورد به این که چرا باید پول مالیات مردم به جای حل مشکلات و ایجاد آبادانی در کشور خودی، صرف مطامع استعماری در کشورهای دور و جنگ افروزی های بی دلیل به نفع جیبب های یک سری اشرافی بی وجدان شود؟! این توجه به مردم لااقل برای کسب پیروان را در داستان های آنوناکی ها نیز داشتیم، جایی که انقی یا ائا/حئا، خدای زمین، توانایی های آنوناکی ها را در اختیار انسان های معمولی نهاد تا به کمک آنها بتواند مقابل زورگویی های برادرش انلیل بایستد. همین شورش انقی علیه انلیل، به صورت شورش خزریه علیه تاتارستان، اسرائیل علیه نایهودیان، و نهایتا دموکرات علیه جمهوریخواه درآمده است. اما خوردن هر گونه رنگ یهودی به آن، به سبب تغییر مرام دادن گروهی از یهود و قشنگ شدن ظاهر یهودیت توسط آنها برخلاف علایق رهبران سیاسی و مذهبی یهود است. چون رومی که علیهش طغیان میشود، یک روم کاملا یهودی است و همانطورکه خاخام ها میگویند –و احتمالا تنها حرف راست زندگیشان است- نایهودی ها با نفوذ در یهود، موفق به تحریف آن شده اند. خاخام های ارتدکس عصبانی، الان یک اصطلاح را خیلی فریاد میکنند: EREV RAV. این اصطلاح در یهودیت سنتی بار منفی دارد، اما یهودی های جهانگرا از آن بار مثبت ساخته و به عنوان تاییدی از اتحاد یهودی و نایهودی در طول تاریخ، برجسته اش میکنند. اصطلاح "عرو راو" از سفر خروج (38 : 12) برآمده که میگوید موقع خروج از مصر، همراه بنی اسرائیل، «یک راو (گروه) به نام "عرِو" بیرون آمد.» طبق سفر خروج 48 : 51-12، آنها نایهودیانی بودند که همراه یهود، خون گوسفند به در و دیوار خانه شان پاشیده و جزو امت یهود شده بودند و هنوز دل در گرو عقاید مصری داشتند و همانان مسئول گوساله پرستی یهود در غیاب موسی شدند. کلمه ی "عرِو" را معمولا با "عَرَو" یا "عرب" ARAB به معنی مخلوط تطبیق میکنند و عرو راو را "عرب راب" نیز میخوانند. در عبری، همین کلمه بخصوص با تلفظ های "غِرَو" و "غَرَو" به معنی غروب آفتاب نیز هست و ساعتی از روز را نشان میدهد که بین حکومت های روشنایی و تاریکی است. با این حال همانطورکه غروب میل به شب پیدا میکند، این نایهودیان یهودی شده یا عرو ها نیز یهودیت را به تاریکی میکشانند تا پیشگویی کتاب زکریا 7 : 14 محقق شود که میگوید: «اما آن روزی خواهد بود که خداوند از آن آگاه خواهد بود، نه روز و نه شب؛ بلکه در هنگام شام، روشنایی خواهد بود.» اینجا هم البته ما با تاریخ مواجه نیستیم. برخلاف آنچه یهودیت رسمی میگوید، یهودیت یک نژاد نیست بلکه مذهبی است که نژادهای دیگر را در خود جذب میکند و تا دلتان بخواهد یهودی چینی و افریقایی و ایرلندی به شکل همان مردم ایجاد کرده است. در قدیم، خیلی اوقات، یهودی شدن زوری بود. در داستان یوحنای هیرکانی حکمران یهودی حشمونایی این الگو را میبینیم آنجاکه ادومی های شکست خورده را مجبور میکند بین یهودی شدن و مردن، یکی را انتخاب کنند و ادومی ها برای زنده ماندن، یهودی میشوند. پس تعجبی ندارد که بسیاری از مردمان جزو بدنه ی یهودیت، از صمیم قلب یهودی نباشند و بخواهند در خفا شرایط را برای شورش علیه آن محیا کنند. توجه کنیم که مسیحیت و اسلام هم بر بنیاد یهودیت قرار دارند و پیامبرانشان همان قهرمانان یهودی تورات و اجداد آنها هستند. اما هر دو این ادیان علیه یهودیت شوریده اند و هر دو هم تلاش زیادی برای تلطیف ظاهر دین خود نسبت به خشونت مقدس یهودی نموده اند. همانطورکه میدانیم اکثر مسلمانان و مسیحیان نااسرائیلیند و عجیب نیست که رهبرانشان احساس خالصی پیدا کرده باشند درباره ی این که عرو راو شوند و یک روشنایی جهانی را علیه تاریکی یهود رقم بزنند. طبیعتا در سوی غربی و مدرن این جریان جهانی هم کسانی پیدا میشوند که میخواهند عرو راو باشند تا بتوانند خود را قهرمانان تایید شده از سوی خدا نشان دهند اما آنها به نمادهای قبطی مثل ازیریس، ایزیس، ابلیسک و چشم رع چسبیده اند و تز برابر بودن مصر با قبط یا EGYPT را با موفقیت جا انداختند تا اصیل ترین عرو راو ممکن به نظر برسند. این گروه، نمادپرست ترین جریان در صحنه اند و توجهشان به قبط هم بر اساس تصویر فوران شده ی ارتباط قبط با خطوط هیروگلیف است. برعکس الفباهای امروزی، این هیروگلیف ها هنوز به شدت تصویریند و دنیای مدرن هم از زبان تصویری استفاده میکند و با تصاویر فوران شده در رسانه ها مدام چیزهایی را به چیزهایی مربوط میکند؛ مثلا هر وقت صحبت از فیلم دیدن در سینما میشود همه به یاد پاپ کورن می افتند از بس که آدم های روی صندلی های سینما را در تصاویر رسانه ای در حال خوردن پاپ کورن نشان داده اند. این یادآور اتهام آریزال به عرو راو است آنجاکه مدعی است آنها در "دعات" مردم دستکاری میکردند. دعات امروزه بیشتر به معنی دانش است ولی در اصل خود به عمیق ترین لایه های ذهن اشاره دارد که در گفتمان روانکاوی معروفند. بنابراین آریزال میگوید آنها بنیانگذاران دستکاری روانی و آغازگر مسیر منتهی به مغزشویی و کنترل ذهن در دنیای مدرن هستند. شاید قبل از این که مستقیما سراغ رسانه بروند، به انحای مختلف برای مسیر خود زمینه سازی کرده باشند ازجمله همان موقع که به صورت سکولار، به بازخوانی متون مقدس پرداختند و آناکیم مقابل بنی اسرائیل را خدایان دوجنسه ی اختری خواندند، ظاهر آنها را از غول های نتراشیده به تعدادی پسر همجنسباز تغییر دادند و بعدا در سطح رسانه مرتبا زنان مردنما و مردان زن نما را قهرمان نشان دادند تا بدین شکل، با همان نمادپردازی تصویری مطبوعشان، بازگشت آناکیم را اعلام و فرهنگ یهودی شده را به سمت احیای خدایان آناکیم بازآفرینی کنند. منتها به عنوان انسان های درآمده از متن جهان یهودی شده، آنها لازم نیست آناکیم نامیده شوند چون حالا یهودی ها خدایان واقعی و در حکم پسران خدایند. این را مزمور 82 : 7-5 میگوید: «خدایان هیچ نمیدانند، هیچ نمیفهمند. آنها در تاریکی راه میروند؛ تمام پایه های زمین لرزان است. من گفتم: "شما خدایان هستید. همه ی شما پسران خدای متعال هستید." اما شما مانند انسان های فانی خواهید مرد؛ مانند هر حاکم دیگری سقوط خواهید کرد.» و حالا محل تبلور این خدایان هم دیگر یک زمین خاص نیست چون مطابق مزمور 8 : 82 که میگوید: «ای خدا، برخیز و زمین را داوری کن، زیرا همه ی ملت ها میراث تو هستند»، همه ی ملت ها یهودی زده شده اند و توی این دنیا آنهایی بیشتر از همه یهودیند که بیشتر از همه فرصت کند و کاو در مختصات این دنیای به شدت تصویرسازی و نمادسازی شده را دارند، یعنی کسانی که کمتر از همه درگیر کار و تلاش شده و وقت غور در دنیا را داشته اند چون فقط روی زحمات آنهایی که قبل از خود بوده اند سوار شده اند، احتمالا همان کسانی که کتاب یوشع 13 : 24 درباره شان میگوید: «به شما زمینی دادم که در آن زحمت نکشیده اید، و شهرهایی که نساخته اید، هرچند در آنها زندگی میکنید؛ از تاکستان ها و باغ های زیتونی میخورید که خودتان نکاشته اید.» از این پس، پیروان فرهنگ شرک، یهودی واقعی معرفی میشوند و یهودیان واقعی میشوند تاتارهایی که اشکنازی ها علیهشان شوریده اند. حتی تارتاریا یا تاتارستان هم در گفتمان های توطئه تبدیل شده به یک تمدن مدرن مملو از آسمانخراش که به جای به وجود آمدن در قرون 19 و 20، از چند صد سال قبل و پیش از فاجعه ی سیل گل وجود داشته و در حکم آتلانتیس افسانه ای است؛ چیزی شبیه به شهرهای پر آسمانخراش و به شدت تکنولوژیک کمیک های دی سی و مارول که هنوز آنوناکی ها یا خدایان در آن در دو جبهه ی قهرمانان مردمی و هیولاهای خرابکار با هم میجنگند. خدایان قهرمان جدید، اغلب، مردمی معمولی مثلا کارمند کت و شلوارپوش یا بچه دبیرستانی هستند ولی در مقابلشان گاها ثروتمندان و دانشمندان شروری قرار دارند که میتوانند بازمانده ی نسل خدایان شهرساز منابع قدیم باشند. شهرهای مدرن، حاصل تجارت دریایی استعمارگران شمرده میشوند و از این جهت، دنباله ای بر فنیقی های تمدنساز و خدایان الگوی آنها یعنی کابیری ها هستند. این خدایان از سمت دریا می آیند و از یک نظرگاه خرافی انگار در دریا تولید شده اند مثل آنوناکی ها که مادرشان اژدهای تهامات، از جنس آب و نامش به معنی دریا است. جالب اینجاست که در کتاب اول دیودوروس هم خدایان یونان فرزندان «اقیانوس» و خود اقیانوس، «مادر تتیس» خوانده میشوند. با این حال، دیودوروس اضافه میکند که قبطیان معتقدند اقیانوس اصلی یونانی ها رود نیل، و خدایان محصول رود نیل هستند، زادگاه اولیه ی خدایان، قبط بوده و شهرهای اولیه ی قبطی، توسط خدایانی چون زئوس/ژوپیتر، هلیوس، هرمس، آپولو، پان و ایلیتیا تاسیس شده اند. با توجه به این که دیودوروس در مقدمه ی کتاب اول مدعی است با توجه به پردازش بیش از حد مورخان زمان خود به تاریخ مقدونیان و یونانیان، او و تیمش قصد دارند روی تاریخ بربرها تمرکز کنند و در جمع آوری منابع هم خیلی مدیون شهر رم هستند، توجه خاصش به قبط یا مصر امروزی عجیب است چون همصدا با قبطیان، تصور میکند که مبدا تمام موجودات ازجمله خدایان قبط بوده است. او میگوید زمین قبط هنوز هم جانوران را میزاید و اینها موش هایی هستند که از زمین بیرون می آیند و بعضی از آنها ناقصند انگار که حاصل گل کوزه گری خوب شکل نگرفته باشند. دیودوروس میگوید زمین اطراف رود نیل به شدت گلی است و گویی در مرز زمین و آب قرار دارد و گرمای آسمانش بسیار زیاد است و بنابراین برای ایجاد انواع موجودات در اثر انواع تاثیرات زمین و آسمان و گرما و سرما مناسب است. خدایان اولیه پادشاهان مصر بوده اند که هر یک مسئول یکی از عناصر شناخته شده اند. اولین پادشاه مصر هلیوس بود که خدای خورشید خوانده شد ولی بعضی گفته اند هفستوس بود و خدای آتش شناخته شد. بعد از او کرونوس حکومت کرد که برخی او را پدر ازیریس و ایزیس میدانند ولی اکثر قبطیان، او را پدر زئوس و هرا میشناسند و میگویند از زئوس و هرا، ازیریس و ایزیس و آپولون و تایفون و آفرودیت پدید آمدند. دیودوروس ایزیس را با دمتر، و ازیریس را چنان که مرسوم بود با دیونیسوس باخوس تطبیق میکند. وی میگوید که شکل قبطی نام ازیریس در یونانی سیریوس هم تلفظ میشود و اضافه میکند که نام ازیریس در یونانی به معنی «دارای چشمان بسیار» است و دلیلش این است که ازیریس خدای خورشید است و هر پرتو نور خورشید در حکم یک چشم او است که جهان را میپیماید چنانکه یک شعر یونانی میگوید: «هلیوس، خدای وحشتناک، که همه چیز را در جهان میبیند، همه چیز را میشنود.» و اومولپوس در سرود باکیک آورده است: «دیونیسوس ما همچون ستاره ای میدرخشد/ با چشمی آتشین از پرتوهای فراگیر». [میترا را هم در متون زرتشتی دارای چشم ها و گوش های بسیار توصیف کرده اند.] دیودوروس همچنین تصویر دیونیسوس با ردایی خالدار از پوست گوزن بر شانه را به تصویر آسمان پرستاره ربط میدهد. دیودوروس، ازیریس را متولد کوه نیسا در عربستان و در نزدیکی مصر میخواند و لغت «دیونیسوس» را هم به خدای نیسایی ترجمه میکند. او تولد زئوس در تبس بوئتیا را انکار میکند و میگوید این حرف را اورفئوس که خود وارث عرفان دیونیسوسی در تبس مصر بود، در دهان آنها انداخت و مردم صداقت اورفئوس را باور کردند. به گفته ی دیودوروس، مردی ناشناس به سمله دختر کادموس مصری تجاوز کرد و فرزند حرامزاده ای به وجود آمد که مطابق قانون باید میمرد اما به دلیل شباهت نوزاد به دیونیسوس، کاهنان گفتند که این نوزاد مقدس است، پس او را طلا گرفتند و به جای دیونیسوس پرستیدند و پدر بیولوژیک ناشناسش را هم زئوس پدر دیونیسوس مصری شناختند و این همراه اسم تبس به بوئتیا منتقل شد و این شد که یونانی ها میگویند دیونیسوس پسر سمله است درحالیکه او پسر هرا است. به هر حال، دیودوروس، ازیریس را به سبب ابداع کشاورزی و یکجانشینی، مخترع تمدن و منشا اولین سفر استعماری جهان میشناسد. ازیریس به همراه دو پسرش آنوبیس و مکدون به این سفر دست زد و اداره ی مصر را به هرمس خدای دانش سپرد. آنوبیس پوست سگ پوشیده بود و مکدون یک سر گرگ تا روی پیشانی کشیده بود. پان بزآسا هم جزو همراهان بود، همچنین آپولون. آنها در اتیوپیا به ساتیرها برخوردند که پایین تنه شان همچون جانوران پشمالو بود و از آنها لشکری ساختند و به سرتاسر دنیای مالوف سفر کردند. در طول یکی از همین سفرها مکدون در یونان ماند و درآنجا اولین پادشاه مقدونیه شد. دیودوروس هرکول را هم از افراد لشکر ازیریس میشناسد و معتقد است آنچه یونانیان به عنوان سفرهای هرکول برای کشتن غول ها میشناسند مربوط به دوران ازیریس است چون زمین تازه بود و غول ها هم جزو اولین ساکنان زمین. از طرفی به گفته ی دیودوروس، یونانیان هرکول را عامل نابودی اکثر حیوانات وحشی خطرناک زمین به نفع انسان میشناسند و معقول است که این اتفاق همزمان با مسکون شدن زمین رخ داده باشد چون گسترش تمدن تنها با پایین بودن خطر گوشتخواران بزرگ برای انسان ممکن است. دیودوروس مینویسد هرکول، بیش از همه جانوران وحشی را از سطح زادگاهش قبط زدود و به همین دلیل، بیشتر جانوران وحشی هولناکی که در سرزمین های جنوب قبط میزیند در قبط وجود ندارند. دیودوروس، سفرهای ازیریس را باعث ایجاد کلنی های قبطی در سرزمین های دیگر میخواند؛ ازجمله کلدانی ها که به رهبری بلوس در کرانه ی فرات ساکن شدند، آرگوسی ها که به رهبری دانائه اولین شهر یونان را ایجاد کردند، کلخیزی ها که در پونتوس ساکن شدند و صد البته یهودی ها که در عربستان و فنیقیه ساکن گردیدند. دیودوروس مینویسد ازیریس سرانجام به دست برادرش تایفون کشته شد اما ایزیس به کمک پسرش هورس، تایفون را کشت و ملکه ی مصر شد و وفادار به ازیریس، تجرد اختیار کرد تا این که وفات یافت و هورس جانشینش شد. به گفته ی دیودوروس، قبر ازیریس و ایزیس در کنار هم در معبدی در عربستان قرار دارد. یکی از نکات جالب زندگینامه ی ازیریس دیودوروس، وقوع یک سیل در زمان او است که بخش اعظم مصر را که از طرف پرومتئوس کنترل میشد در بر گرفت و خرابی بسیار ایجاد کرد ولی هرکول با سرکوب سیل و ایجاد سدهایی در جنوب مصر، جلو نابودی را گرفت و دیودوروس میگوید این را یونانی ها به صورت داستان نجات پرومته ی تیتان از یک عقاب توسط هرکول درآوردند. میدانیم که در تورات، مسکون شدن دنیا بعد از سیل نوح اتفاق می افتد و نوح مانند ازیریس دیودوروس مکتشف شراب است. البته نوح در کتاب مقدس، در آغاز پیدایش انسان قرار ندارد اما شاید حتی در مسیحیت هم فاصله ی بین نوح و پیدایش زیاد نبوده و فقط تسلط نهایی کتاب مقدس با صنعت چاپ، این روند را تغییر داده است. کتاب «افسانه های فولکلوریک روسی» از الکساندر آفانسیف که فقط در 1914 اجازه ی انتشار یافت، یک داستان روسی را نشان میدهد که بر اساس آن، اوگا (حوا) همسر نوح بود و از دنده ی نوح پدید آمد و این دو، با زیر پا گذاشتن قانون نخوردن یک میوه ی خاص یعنی سیب، مورد خشم خدا قرار گرفتند. نوح و اوگا تقریبا اولین انسان هایند و اسلافشان شامل لیبر –که داستانش از برادرکشی تا شهرسازی- دقیقا همان داستان قائن یا قابیل است، بیشتر موجودات ماوراء الطبیعیند تا انسان. درباره ی خدایان بودن اولین انسان ها این را هم مورد توجه داریم که سرزمین خدایان به نام کوهشان الیمپوس، الیمپیا نامیده میشد و در گذشته الیمپیا یکی از نام های قاره ی افریقا بود. در تاریخ ارمنی موسی خورنی، الیمپیا جایی خوانده شده که در آن، خدایان وانهاده شدند انگار که آخرین پناهگاه خدایان باشد. از طرفی کلمه ی المپ، یادآور کلمه ی ترکی "اولوم" به معنی مرگ است و میشود گفت خدایان به سرزمین مردگان تبعید شده اند. افریقا آخرین پناهگاه انبوهی از جانوران وحشی کشنده است که بزرگترینشان فیل است. در HIEROME DE BARA: LE BLASON DES ARMOIRIES خرطوم فیل طلایی بر زمینه ی بنفش، نشان یک پادشاهی اسکیتی یا سکایی به نام کائنوس است که این کائنوس بر اساس اسمش میتواند نسخه ی تاتار همان قائن توراتی باشد که در افسانه های روسی در زمره ی خدایان است. خرطوم فیل مشابهی با تنه ی نقره ای روی زمینه ی قرمز، نشان ایدومنئوس پادشاه تسالی خوانده شده و جالب این که این ایدمنئوس پسر دیوکالیون نوح یونانی است. قائن پسر آدم است و آدم هم در ابتدا خود نوح. اتفاقا یک کاینوس اهل تسالی هم داریم که در نبرد با سنتاورها کشته شد. او رویین تن بود به طوری که نمیشد او را با آهن زخمی کرد. سنتاورها برای کشتنش مجبور شدند هرچه که میتوانستند از درخت گرفته تا کوه، روی او پرت کنند تا زیر بار سنگینی چیزهای پرت شده بمیرد. بلاخره مرد و همزمان پرنده ای زردرنگ از زیر آوار بیرون آمد و پروازکنان دور شد. هگینوس، این کائنوس را نسخه ی یونانی بالدر میداند. در اساطیر نورس، بالدر خدایی رویین تن بود که به خاطر اختلافاتی بین خدایان درگذشت و مرگش برای قاتلینش بدبختی آورد. درحالیکه ارتباط بنیانگذار شهرنشینی (قائن) با سرزمین جانوران وحشی، او را به نوعی به آغاز بربریت انتقال میدهد، مرگش به دست نیمه اسب ها به نوعی میتواند شکست تمدن در ریشه ی خود و ایجاد فضایی برای بازگشت بربریت جنگاوران اسب سوار را نشان دهد. درواقع المپیای زئوس/ژوپیتر به اندازه ی افریقا میتواند خود پایتخت روم باشد چون امپراطوران روم، تجسد ژوپیترند. با انتقال مرکز روم سنتی از رم اروپایی به قستنطنیه، آنجا عملا المپیای جدید میشود اما این المپیا به دست سواران نیمه تاتار ترک زبان موجد امپراطوری عثمانی می افتد که هنوز دولت خود را روم مینامند و طبیعتا روم سلطان سالار آنان نسبت به روم مقدس فئودالی، سنتی تر تلقی میشود. عثمانی ها مبلغان بزرگ اسلام ارتجاعیند همانطورکه نبرد اروپاییان سابق در روسیه ی تاتاری، نبرد مسیحیت علیه اسلام بود و نبرد اروپاییان کنونی علیه روسیه ی جدید، نبرد نوگرایی علیه ارتجاع.:

“HOW DID IT ALL BEGIN?”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 24/5/2020

درواقع ایده ی جانشین کردن تصویر تارتاریا از قلمرو کوچ نشینان به یک تمدن شهری با چشم انداز آسمانخراش ها و وسایل مدرن، شکل نو شده ی تصویر جانشینی مسیحیت پیشرو با ایدئولوژی اسلامی را به یاد می آورد که تارتاریا را به قهقرا برده است و این کاملا یک ایدئولوژی مسیحی است بنابراین نظریه ی تارتاریا اگرچه ظاهرا مقابل تاریخ مدرن قرار دارد ولی هنوز تابع آن است چون به عمق مسئله ی تاثیرات زمینشناختی در اثر یک فاجعه ی کیهانی که سیل گل اروپایی یک انعکاس آن است نپرداخته و بدون این که خود متوجه باشد، برتری محض عقلانی اروپا را تایید و تنها شکل ممکن از تمدن پیشرفته را وضع فعلی در نظر میگیرد درحالیکه تمدن کنونی غرب نتیجه ی انتقال مظاهر تمدن توسط اسکیت های تاتار از شرق مغولی است. حتی تبتی ها با این که عملا با حمایت اروپایی ها مقابل خاستگاه چینی خود قرار گرفته اند، ناخودآگاه در بیانات زبانی و فولکلوریک خود این موضوع را تایید میکنند بخصوص آنجاکه چین توسط تبتی ها "ژانگ ژونگ" نامیده میشود. ژانگ ژونگ در اصل، نام یک دولت بزرگ چیانگی-تاتاری است که از شمال چین و حدود استان گانسو تا نواحی غربی آن گسترش یافته و تبت یکی از نواحی استقلال یافته از آن تلقی شده است. تبتی ها گستره ی ژانگ ژونگ را تا شمال و ازآنجا تا غرب دور، جایی که تاتسین یا روم خراجگذار آن بود، تداوم یافته میدانستند که در این صورت، ژانگ ژونگ برابر با خود تارتاریا یا تاتارستان و امپراطوری چنگیز خان میشود. تبتی ها چیانگ زبان هستند و زبان چیانگی فامیل زبان ماندارین است. زبان چیانگی تا دهه ی 1990 به فراوانی در شمال استان سیچوآن تکلم میشد ولی در میان نسل جوان مدرسه رفته علاقه ای به آن وجود نداشت و زبان ماندارین رسمی کم کم جای آن را میگرفت. زبان چیانگی به شکلی که در آن زمان مورد توجه قرار گرفت، با وجود هجایی بودن (همچون زبان های ماندارین و تبتی) نزدیکی زیادی با زبان مغولی داشت و به نظر میرسید چیانگ ها و اقوام اورال آلتایی که نزدیکی فرهنگی زیادی با هم دارند، از یک مهاجرت قومی واحد ایجاد شده باشند. این مهاجرت، از انتقال گروهی از مردم سوریه و لبنان به شمال و مرزهای اوکراین به وجود می آید که دامنه ی تاثیر خود را تا شرق دور گسترش میدهند و شباهت خط اویغوری مغول ها به خط عربی، گواه این دامنه است. تاریخ رسمی میگوید مغول های چنگیزخانی این خط را به همراه دیگر مظاهر تمدن وامدار خیتای ها هستند. توجه داریم که خیتای ها یا ختنی ها هم از خانواده ی زبان مغولی برخاسته اند و در آسیای مرکزی و روسیه، نامیدن چین به کیتای، ختا و ختن، سنت دیرینه ای است. بنابراین و همانطورکه افسانه ی انتقال مرکز قدرت تاتارها توسط قوبیلای خان (نوه ی چنگیزخان) به چین نشان میدهد، چین به عنوان حد نهایی یک حکومت تاتاری، به سبب داشتن امکانات کشاورزی و تمدنسازی، مرکز اصلی تاتارها شده و اختراعات آن به همین سبب توسط تاتارها به غرب منتقل شده است و البته تاتارهای میانجی در این بده بستان، حکومت های ترک-مغول روسیه اند که مذهبشان اسلام است ولی هیچ اصراری در زورگویی مذهبی به مردم دیگر ندارند و شمنی و یهودی و مسیحی در قلمروشان در کنار هم با صلح زندگی میکنند. احتمالا ریشه گیری این سنت از مرکز تاتارها در چین، همان عاملی است که باعث شده در زمان فروپاشی تارتاریا هنوز اروپایی ها از میزان موانست مردم ادیان مختلف با هم در چین منچوها تعجب کنند. فروپاشی حکومت تاتاری مابین چین و اروپا با پیشروی روم اروپایی رومانف ها در روسیه، نقش مهمی در امکان وارونه کردن همه چیز فراهم میکند. به دنبال به قدرت رسیدن کمونیست ها در روسیه، امکان ایجاد حکومت کمونیستی در چین هم فراهم می آید و کمونیسم کاملا غربگرا یک چیز را از ریشه ی غربی و مسیحی خود خوب فهمیده است: دگرستیزی و مخالف کشی. بنابراین موفقیتش در گرو فرهنگ کشی و سنت کشی گسترده در چین است که از طرفی برای جدا کردن کره و ژاپن از مجموعه ی تمدن چینی-تاتاری و تبدیل آنها به سربازان خوب غرب در شرق آسیا لازم است. در چین ضعیف منچوها فقط کمونیسم است که به سبب حمایت قطعی گروهی از قدرتمداران و ثروتمندان غرب، موفق به پیروزی خواهد شد پس برای بقای سرزمینی چین، حتی چینی های مخالف هم مجبورند موقتا به آن بپیوندند و تا اطلاع ثانوی، از نابودی چین قبلی برای ایجاد چین جدید حمایت کنند. همزمان فرهنگ جانشین هم برای اسلام تعیین میشود و مغول ها بیشتر به بودا متمایل نشان داده میشوند همانطورکه از مدتی قبل یه مساعی یسوعی های اروپایی نفوذ کرده در دربار منچوف بودیسم هندی-تبتی در حال همه گیری در چین و مغولستان بوده است. قرار گرفتن مجسمه های بودایی در کنار هدایای مدرن حکام مسیحی روس در کاخ باگدو خان –حکمران مغولستان در اوایل قرن بیستم- به اندازه ی کافی گویای این روند هست. یکی از نتایج این فرهنگ کشی، ایجاد تاریخ نویسی جدید چین بوده که در آن بین مفاهیم چینی، مغول و چیانگ، خط مرزی قومی ایجاد شده و نوعی امکان همیشگی برای غرب ایجاد کرده تا با اختلاف انداختن بین اقوام نوپدید، چین را با خطر تجزیه دچار کند. شاید به همین خاطر، اکنون چین به نوعی از نظریه ی تارتاریای مغولی حمایت میکند و سعی میکند تا با پمپاژ اطلاعاتی آن در غرب، به نوعی تاتارها و اسکیت ها را دست های دراز چین در اروپای آغازین نشان دهد. با این حال، خطر بزرگ اسلام افراطی برای تجزیه و جنگ قومی در چین، هنوز این کشور را از یادآوری نقش اسلام در این بده بستان، عقب نگه میدارد و این کمک میکند تا بعد از اسلام زدایی اولیه در آسیای شمالی و شرقی و همچنین اختلاف اندازی بین هندوها و مسلمان ها در هند تا حد جدا کردن پاکستان از هند و هندو نشان دادن همیشگی هند، اسلام اصیل در خاورمیانه ی عثمانی ها خلاصه شود و درآنجا با برکشیدن ملاهای مرتجع و خشونت طلب و راه انداختن جنگ مسلمان-غربی و مسلمان-یهودی، کلیشه ی جنگ صلیبی و حمله ی شوالیه های پیرو مسیح به قلمرو مسلمانان، تثبیت و مدام در حال تکرار باشد.:

“TARTARIA IS A MYTH AND DIDN’T EXIST”: JANUS SRARK: STOLEN HISTORY: 18 JAN 2022

همانطورکه میتوانید انتظار داشته باشید، این تخریبگری علیه اسلام از طریق بازتعریف آن، در درجه ی اول، ذهنیت خود مسلمانان را هدف گرفته که امکان ندارد افکار مسموم تلقین شده از سوی ملاهای مزبور را برای مدت طولانی ای تحمل کنند و این عاقبت باعث شورش آنها علیه کل سنت های نامبردار به اسلامی میگردد و به سمت تنها بدیل معرفی شده از سوی ملاهای نامبرده یعنی بلوک غرب و نماینده ی رسمیشان در منطقه یعنی اسرائیل میکند که این اتفاق تا حالا هم تا حدودی افتاده است. اما این وارونه نمایی قبل از اذین که دین تارتاری را نشانه برود، یدیل اروپایی قبلی آن یعنی روم مقدس و قوم حامل آن یعنی ژرمن ها را نشانه رفت وقتی که بدبینی اولیه ی آلمانی ها به یهودی ها را با ایجاد یک حکومت کثیف و خشن نازی که با یهودی کشی به خود اعتبار میدهد، بی آبرو کرد، حکومتی که مدعی بود با سنت کشی های مدرنیته ی یهودی مآب غربی مخالف است و خواستار بازگشت به سنت های آلمانی بود، ولی به چنان مدل غلطی سنتگرایی کرد که عملا باعث پشت پا زدن آلمان به تمام سنت های خوب خود و تبدیل آن به یک جامعه ی مادیگرای بی روح شد که مردمکش اکنون بیش از این که دشمن دیگر مردم دنیبا باشند دشمن همدیگرند و باعث پناه بردن از همدیگر به حکومت امریکا ساخته ی خود میشوند و این درحالیست که نازیسم علیرغم بدنامیش به هیچ وجه از بین نمیرود و همراه متخصصان نازی به مرکز جدید دنیا یعنی ایالات متحده منتقل میشود. بنتون برادبری در کتاب «افسانه ی شرارت آلمانی» به این موضوع واکنش نشان میدهد. در گزیده ای از این کتاب میخوانیم:

«تصویر آلمان به عنوان ملتی تاریک، غارتگر و جنگجو تا قرن بیستم ریشه نگرفت. با این حال، پیش از آن، آلمان به عنوان مکانی برای صلح و روشنایی دیده می‌شد. هربرت باترفیلد، مورخ بسیار محترم کمبریج، به تفصیل در مورد احترام زیاد بریتانیا به آلمان اظهار نظر کرده است: "در انگلستان، زمانی این دیدگاه غالب بود که تاریخ آلمان بالاتر از همه تاریخ آزادی است، زیرا تاریخی بود که شامل کنفدراسیون آلمان، پارلمانتاریسم، شهرهای خودمختار، پروتستانتیسم و ​​قانون آزادی بود که از مستعمرات آلمان به شرق اسلاو منتقل شد."... در آن زمان، این کشورهای لاتین بودند که پیرو اقتدارگرایی محسوب می‌شدند و به دستگاه پاپ در ایتالیا، دادگاه‌های تفتیش عقاید در اسپانیا و دیکتاتوری‌های بناپارتیستی در فرانسه‌ی نظامی‌گرا چسبیده بودند. تغییر این دیدگاه در قرن بیستم و جایگزینی آن با این عقیده‌ی عمومی که آلمان همیشه متجاوز و دشمن آزادی بوده است، بدون شک روزی موضوع تحقیقات تاریخی خواهد شد، به‌ویژه از آنجایی که به نظر می‌رسد این تغییر با تغییر در سیاست خارجی بریتانیا بسیار همزمان شده است. به دلیل استعمار غربی که DNA آلمانی را به کل جهان، از جمله آفریقا، نیوزیلند، استرالیا و آمریکا وارد کرد، DNA آلمانی اکنون در سراسر جهان گسترش یافته است و مردم با تبار آلمانی هنوز هم از نظر فرهنگی تقریباً در تمام جوامع امروزی پیشرو هستند. تقریباً همه ی اکتشافات علمی مهم در آلمان یا توسط آلمانی‌ها انجام شده است. تا جنگ جهانی اول، آلمان رهبر جهانی در فناوری، تحقیق و علم بود. امروزه این آلمانی‌ها هستند که با دانش خود در سیلیکون ولی، راه را برای ایجاد نظم جهانی تکنوکراتیک هموار می‌کنند (به عنوان مثال، پیتر تیل ریشه‌های آلمانی دارد). جنگ علیه مردمان اصیل ژرمنی همیشه جنگی علیه بقایای یک نژاد خاص بوده است و امروز نابودی جمعیت سفیدپوست مرحله ی نهایی این جنگ است. برای پایان دادن به برتری آلمان در صفحه ی شطرنج ژئواستراتژیک، 4 جنگ بزرگ طول کشید: جنگ سی ساله، جنگ‌های ناپلئونی و جنگ جهانی اول و دوم. اگرچه جنگ جهانی دوم آخرین میخ بر تابوت برتری بالفعل آلمان در علم و فناوری بود، اما جنگ هنوز تمام نشده است. این موضوع چندان ربطی به جنگیدن علیه یک کشور خاص ندارد، بلکه علیه گروه خاصی از مردم است. قرار بود ناسیونال سوسیالیسم از همان ابتدا آلمان را از درون نابود کند. تصمیم به حمله به لهستان بر سر مسئله ی کریدور گدانسک و عقب‌نشینی از دانکرک نشان می‌دهد که نیروهایی که ناسیونال سوسیالیست‌ها را کنترل می‌کردند، از همان ابتدا قصد تشدید جنگ و سپس شکست در آن را داشتند. هدف، ایجاد یک عقده ی گناه در جمعیت آلمان بود تا آلمان دیگر هرگز نتواند با تاریخ قدیمی خود ارتباط برقرار کند. بازآموزی خشونت‌آمیز، نوعی مانع روانی در آلمانی‌ها ایجاد کرده است که هرگونه آگاهی تاریخی واقعی از زمان قبل از قرن بیستم را سرکوب می‌کند. به دلیل آسیب‌های جمعی در جنگ جهانی اول و به ویژه جنگ جهانی دوم، آلمانی‌ها تقریباً به طور کامل از گذشته ی فرهنگی خود جدا شده‌اند. یکی از معدود آلمانی‌هایی که در دوره ی پس از جنگ سعی در دسترسی به خاطرات جمعی مدفون داشت، نویسنده ی مشهور، مایکل انده بود. مایکل انده در کودکی از بمباران‌های مونیخ و هامبورگ جان سالم به در برد. او از آنچه میلیون‌ها آلمانی از آن جان سالم به در نبردند، جان سالم به در برد. و کسانی که از آن جان سالم به در بردند، هرگز نتوانستند بعداً درباره ی وحشتی که تجربه کرده بودند صحبت کنند. بنابراین، ترومای جنگ آلمان سرکوب شد و این امر دوره ی پس از جنگ را از نظر سیاسی و فرهنگی شکل داده است و هنوز هم بر اقدامات جمعی ما تأثیر می‌گذارد. رنجی که تجربه شد - به طور ناخودآگاه - به نسل‌های آینده منتقل شد و ما هنوز آن را در درون خود داریم. در سن ۱۲ سالگی، مایکل انده اولین حمله ی بمب‌گذاری به مونیخ را تجربه کرد: "خیابان ما کاملاً در آتش بود. صدایی که تولید می‌شد، صدای ترق و تروق نبود، بلکه نوعی زوزه بود. آتش زوزه می‌کشید. یادم می‌آید که مثل یک مست در خیابان سوزان می‌دویدم و آواز می‌خواندم. سرخوشی‌ای بود که مرا تسخیر کرد. هنوز هم نمی‌توانم آن را برای خودم توضیح دهم. تقریباً مثل پشه‌ای که به سمت نور پرواز می‌کند، به درون آتش پریدم." او بعداً در مورد طوفان آتشی که نیمی از هامبورگ را با خاک یکسان کرد، گفت: "آن، واقعاً پایان دنیا بود. همیشه به رویاهایم برمی‌گردد که چگونه اجساد پخته‌شده‌ای را که به اندازه ی یک نوزاد آب رفته بودند، بازیابی کردیم. امروز هنوز هم لشکری ​​از مردم پریشان را می‌بینم که مانند یک هزارتو در میان خرابه‌ها سرگردان بودند. یکی از آنها میزی را بر پشت خود حمل می‌کرد، احتمالاً تنها چیزی که می‌توانست نجات دهد." در دوران پس از جنگ، اِنده به مونیخ بازگشت و شاهد تیراندازی سربازان مست آمریکایی به غیرنظامیان برای تفریح ​​بود. در این تجربه، درماندگی جمعی که تقریباً هر آلمانی را در دوران پس از جنگ به نحوی تحت تأثیر قرار داده بود، متبلور می‌شود، چه از طریق زمستان گرسنگی ۱۹۴۶ و ​​چه از طریق تجاوزهای دسته جمعی توسط نیروهای اشغالگر. تجربیات دوره ی جنگ، تأثیر خود را بر مایکل اِنده گذاشته است. در آثار او اشاراتی رمزی به این واقعیت وجود دارد که او سعی کرده است آسیب‌های ناشی از جنگ آلمان را به آگاهی جمعی بیاورد و آن را التیام بخشد. هدف او این بود که از طریق ادبیات، ناخودآگاه را به خودآگاه تبدیل کند: "شاید چیزی خلق کنم که یونانیان آن را کاتارسیس می‌نامیدند. گره‌ای باز می‌شود و آنگاه مردم احساس سلامتی بیشتری می‌کنند... با کارم سعی می‌کنم کاری بسیار شبیه به کار کیمیاگران یا قصه‌گویان قرون وسطی انجام دهم، یعنی پدیده‌های جهان بیرونی را به نشانه‌های جهان درونی تبدیل کنم." مایکل انده در سال ۱۹۷۰ به ایتالیا نقل مکان می‌کند. معماری رم و نگرش ایتالیایی‌ها به زندگی، او را به یاد مونیخ قبل از جنگ می‌اندازد و او برای اولین بار احساس می‌کند که در خانه ی خود است. در ایتالیا، او "مومو" را می‌نویسد و در این کتاب نه تنها از سیستم پولی، بلکه از فرهنگ سطحی آلمان که فراموش کرده چگونه از زندگی لذت ببرد و استراحت کند، انتقاد می‌کند. بعدها او داستان بی‌پایان را می‌نویسد ، که در آن یک "هیچ" مرموز جهان فانتازیا را می‌بلعد. بخش‌های بزرگ‌تری از رایش به نام فانتازیا ناپدید می‌شوند و مردم نیز محو می‌شوند. نقل قول از کتاب:
اولی ناله کرد: "هیچ در حال گسترش است؛ دارد بزرگ و بزرگتر می‌شود، هر روز بیشتر می‌شود، اگر بشود از هیچ بیشتر صحبت کرد. بقیه به موقع از جنگل هاولینگ فرار کردند، اما ما نمی‌خواستیم خانه‌مان را ترک کنیم. هیچ ما را در خواب گرفت و این کاری بود که با ما کرد."

‎‏‎ ...

آتریو پرسید: "خیلی دردناکه؟"

‎‏‎ ...

دومین غول پارس، همان که سوراخی روی سینه‌اش داشت گفت: "نه؛ تو هیچ چیزی حس نمی‌کنی. فقط یه چیزی کم داری. و وقتی اون چیز گیرت بیاد، هر روز یه چیز دیگه کم میشه. به زودی دیگه چیزی از ما باقی نمی‌مونه ."


به نظر می‌رسد بمباران هامبورگ به شکلی رمزگذاری‌شده در اینجا حضور دارد و نابودی فانتزیا یادآور نابودی ناگهانی و تقریباً کامل فرهنگ آلمان در طوفان‌های جنگ جهانی دوم بین سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ است. آثار مایکل انده را می‌توان شمن‌گرایانه دانست، زندگی خود او تلاشی مداوم برای دستیابی به چیزی واقعی و حقیقی بود و او در کتاب‌هایش درباره ی این فرآیند نوشته است. به این ترتیب، او روح میلیون‌ها آلمانی را نیز تحت تأثیر قرار داده است، اگرچه تلاشش برای ایجاد آگاهی بیشتر موفقیت‌آمیز نبود. او سفر قهرمانانه‌ای را که جوزف کمپل در قهرمان هزار چهره توصیف کرده است، تجربه کرد . اما آلمانی‌ها واقعاً آماده ی درک پیام عمیق‌تر آثار او نبودند. راه رسیدن به آینده‌ای بهتر، ادغام گذشته است. تجربیات آسیب‌زای جنگ باعث شد که مردم آلمان بخش بزرگی از آگاهی خود را به بخش‌های سرکوب‌شده ی روان تقسیم کنند. و بنابراین ما آلمانی‌ها نیز بخش اساسی هویت و سرزندگی خود را از دست داده‌ایم - حداقل تا زمانی که تجربیات دردناک دوباره ظاهر شوند. اگر این اتفاق بیفتد، می‌توان دوباره به حالت تمامیت دست یافت. هر فردی که به تاریخ واقعی نزدیک می‌شود، سهم خود را برای کنار زدن این حجاب فراموشی جمعی انجام می‌دهد. یک ملت تنها زمانی قادر به عمل است که عمیقاً در تاریخ خود ریشه داشته باشد.»

فراستی چاد در واکنش به این نوشته در دریم تایم، نظریه ی قرار داشتن هیتلر در چنبره ی القائات عوامل نفوذی بریتانیا در آلمان را تکرار میکند و مینویسد:

«می‌خواهم چند نکته را اینجا اضافه کنم. وقتی فهمیدم که معماری تاریخی آلمان پس از جنگ در پروژه‌های «نوسازی شهری» بیشتر از خود جنگ تخریب شده است، شوکه شدم. همچنین وقتی فهمیدم نازی‌ها قصد داشتند برلین را با خاک یکسان کنند و آن را با شهری کاملاً جدید به نام «ژرمانیا» جایگزین کنند، شوکه شدم. در واقع، کار روی ژرمانیا قبل از شروع جنگ آغاز شده بود. این موضوع مرا به یاد کمپین‌های باورنکردنی تخریب معماری می‌اندازد که در دهه‌های 1950، 1960 و 1970 در ایالات متحده و تا حد کمتری در بریتانیا رخ داد. این امر با گسترش سیستم اتوبان که در آلمان نازی توسعه یافته بود، همراه بود. اما این اتفاق در همه جا نیفتاد. این را با پاریس مقایسه کنید، جایی که وقتی توسعه‌دهندگان در اواخر دهه ی 60، لس‌آنجلس را تخریب کردند و برج شنیع مونپارناس را ساختند، واکنش منفی آنقدر شدید بود که خدا را شکر تمام برنامه‌های توسعه ی مجدد بیشتر کنار گذاشته شد. همانطور که هر کسی که در یک شهر بزرگ آلمانی قدم زده یا با قطار در سراسر آلمان سفر کرده باشد، می‌داند که این کشور، به استثنای مناظر طبیعی زیبا و گاهی اوقات روستاهای قدیمی یا میدان شهر که حفظ شده‌اند، مکانی عمدتاً بی‌روح و افسرده‌کننده است. از طرف دیگر، وقتی در وایمار یا هایدلبرگ قدم می‌زنید، نگاهی اجمالی به شکوه آلمان در گذشته می‌اندازید. نکته ی قابل توجه این است که آنچه در آلمان (و ایالات متحده) پس از جنگ اتفاق افتاد، از بسیاری جهات دقیقاً همان چیزی بود که نازی‌ها به آن امید داشتند: سازماندهی مجدد کامل جامعه به گونه‌ای که در درجه ی اول به نفع سرمایه و صنعت باشد، یک Gleichschaltung (همبستگی صنعت و دولت)، ساده‌سازی و "ابزاری کردن" زندگی در خدمت سرمایه، کار و یک دیدگاه "قابل اندازه‌گیری" از خیر عمومی، دیدگاهی که صرفاً بر اساس پول و بهره‌وری سنجیده می‌شود. در این جهان‌بینی، یک شهر شبکه‌ای ساخته شده از مکعب‌های شیشه‌ای غیرتاریخی، بسیار بهتر از یک شهر قدیمی با ساختمان‌های سنگی، فواره‌ها، جاده‌های منحنی و غیره است. به عبارت دیگر، ظاهر امروزی میته در برلین اساساً با آنچه اشپر در نظر داشت، مطابقت دارد و اگر متفقین درسدن را بمباران نمی‌کردند، نازی‌ها شاید به هر حال پس از جنگ آن را ویران می‌کردند. این چیزی بود که نازی‌ها نماینده ی آن بودند: نه مردم آلمان، بلکه رویای یک جمع انبوه که کاملاً تابع اوامر صنعت باشد. و از این منظر، کاملاً منطقی است که دولت پس از جنگ آلمان پر از نازی‌های سابق بود که بی‌سروصدا به تبدیل آلمان به یک کشور کارخانه‌ای با کنترل شدید ادامه دادند. آیا کسی در آلمان به طور طبیعی مشتاق تخریب پیشنهادی برلین بود؟ آیا کسی در ایالات متحده مشتاق تخریب شهرهای قدیمی و جایگزینی آنها با زمین‌های بایر بتنی و شنیع بود؟ من شک دارم. از این زاویه، تز هالت منطقی به نظر می‌رسد.: مانند همه ی افراد آسیب‌دیده، آلمانی‌های تحقیر شده و استثمار شده ی دوره ی وایمار آماده بودند تا خود را در یک خیال‌پردازی جمعی و تجزیه‌ای از پیروزی و عظمت غرق کنند، و مدیران صحنه ی کابال در لندن خوشحال بودند که چنین چیزی را با بازیگران، لباس‌ها و آیین‌ها فراهم کنند تا آلمانی‌ها را به پذیرش برنامه‌ای که در غیر این صورت رد می‌کردند ، یعنی نابودی کامل و سازماندهی مجدد کل جامعه ی خود، ترغیب کنند. چه راهی بهتر از این برای پیشبرد برنامه ی "مدرنیزاسیون" اجباری وجود دارد که از نظر روانشناختی چنین برنامه ی تخریبی را با یک تولد دوباره ی وهم‌آلود مرتبط کنیم؟ فرقه‌ها همیشه وعده ی تولد دوباره و مرگ می‌دهند. "عادی جدید" پس از کووید نمونه‌ای از این مورد است. نازی‌ها آلمانی‌ها را آنطور که بودند دوست نداشتند؛ آنها آلمانی ها را فقط تا جایی که رضایت می‌دادند جدید شوند، دوست داشتند. از دیدگاه کابال، مهم نیست چه ملتی یا چه رهبری "پیروز می‌شود". آنچه مهم است این است که دنیای قدیم نابود شود و زندگی برای آنها زشت‌تر و سودآورتر شود. از این منظر، دوره ی نازی‌ها سومین ضربه ی حذفی بود که توسط دو دوره ی اول (جنگ جهانی اول و وایمار) ایجاد شده بود. به عبارت دیگر، هم نازی‌ها و هم یهودیان پیروز شدند، اما اگر این منطقی باشد، نازی‌ها دقیقاً نازی نیستند و یهودیان دقیقاً یهودی نیستند. زندگی در غرب هم به طور جمعی "نازی‌شده" (به یک وجود ساده در خدمت سرمایه و انطباق تقلیل یافته) و هم "یهودی‌شده" (از هرگونه سنت ارگانیک بریده شده و از هرگونه محتوا تهی شده) بود. مقایسه ی سرنوشت آلمان و فرانسه جالب است. توجه کنید که چگونه هیچ کس اینجا هرگز در مورد فرانسه در زمینه ی جنگ جهانی دوم صحبت نمی‌کند. من تعجب می‌کنم که چه نوع دیپلماسی مخفی پشت درهای بسته انجام شد تا فرانسه در غوغای عمومی آسیب نبیند. من معتقدم که فرانسه (یا شاید ایتالیا) کشور اروپایی است که کمترین آسیب را از جنگ از نظر آسیب به روح خود متحمل شد. بریتانیا، روسیه و آلمان همگی به طرق مختلف فاسد شدند، اما در فرانسه هنر زندگی دنیای قدیم حداقل برای مدتی ادامه یافت. دوگل شخصیتی بسیار کمتر شرور نسبت به رهبران زمان جنگ سه کشور دیگر مورد بحث است. در سطح انسانی، در فرانسه مردم عموماً می‌دانند که چگونه تعادل پیدا کنند. آنها اهمیت کار را بدون اینکه بیش از حد آن را بت‌وار کنند، درک می‌کنند، از غذای خوب لذت می‌برند بدون اینکه شکمو باشند، رابطه ی سالمی با رابطه ی جنسی دارند، زندگی خانوادگی و آزادی فردی را متعادل می‌کنند، به ایدئولوژی خیلی علاقه ندارند، از نظر اخلاقی انعطاف‌پذیر هستند بدون اینکه کاملاً جامعه‌ستیز باشند. فکر می‌کنم شاید اینجا باشد که ما نگاهی اجمالی به زندگی در سراسر اروپا در یک مقطع زمانی می‌اندازیم. البته، NWO مشغول به زورگویی به فرانسه با سلاح بی‌رحم مهاجرت انبوه است، اما خاطره ی دنیای قدیم هنوز در آنجا بسیار بسیار قوی‌تر از آلمان است. دریم تایم، در پست اصلی خود اشاره می‌کند که چگونه مایکل انده چیزی از روح مونیخ پیش از جنگ را در ایتالیا کشف کرد، که در واقع نشان می‌دهد آلمانی‌های امروزی چیزی شبیه به یک ساختار مصنوعی هستند و زمانی بیشتر شبیه "مردم واقعی" بودند. من چند سالی را در آلمان گذراندم و این روزها آلمان جای بسیار غم‌انگیزی است. هر چه که زمانی بوده‌اند، دیگر نیستند. چیزی عجیب و غریب و اوتیسمی و رباتیک در مورد شخصیت آلمانی امروز وجود دارد و نمی‌دانم که آیا این میراث کانتی است یا یک تحول پس از جنگ. هنوز هم گاهی اوقات می‌توانید نگاهی اجمالی به انگیزه ی جمعی سالم اولیه بیندازید، اما به نظر می‌رسد که پیچیده و ثابت شده است. کنترل‌کنندگان، آلمانی‌ها را کشف کرده‌اند و می‌دانند چگونه آنها را دستکاری کنند. هر ملتی سیستم کنترل خود را دارد که متناسب با رذایل و نقاط ضعف مردم طراحی شده است. آلمانی‌ها وسواس اخلاقی و همچنین حق به جانب بودن دارند. آنها از آن لذت می‌برند. آنها از شرمسار کردن و تسلط بر دیگران به بهانه ی آموزش آنها لذت می‌برند. به نظر من این ویژگی، بقایای منحرف شده‌ای از زمانی است که شهروندان به طور خودجوش مسئولیت حفظ نظم را در غیاب کنترل مرکزی بر عهده می‌گرفتند. امروزه این عادت قدیمی، یک پیچش روانی عالی برای اربابان ما است. با کنترل تعریف خوب و بد از طریق تبلیغات رسانه‌ای، اربابان ما می‌توانند مستقیماً ذهن آلمانی‌ها را هک کنند و اهداف خود را به بردگانی کنترل از راه دور تبدیل کنند که سپس به هر کسی که به آنها هدایت شوند حمله می‌کنند، با این باور کامل که (1) آنها مستقیماً برای خود خیر اخلاقی کار می‌کنند و (2) این خیر اخلاقی را با استفاده از عقل مستقل تشخیص داده‌اند. در آلمان نیازی به پلیس برای اجرای قوانین ماسک نبود؛ مازوخیست‌ها از تسلیم داوطلبانه خوشحال بودند و سادیست‌ها از داشتن فرصتی برای شرمسار کردن، سخنرانی و تهدید دیگران هیجان‌زده بودند. آلمانی‌ها مؤمن هستند. هرگز به ذهنشان خطور نمی‌کند که اربابانشان شرور هستند و می‌توانند به آنها دروغ بگویند، زیرا برخلاف اروپایی‌های لاتین، خودشان به سختی دروغ می‌گویند که این خود گواه دیگری است که احتمالاً اوضاع در آلمان زمانی بسیار آرام‌تر بوده است. خودِ کلمه ی «ژرمان/آلمان» در جهان با کلمه ی برادری (به اسپانیایی «hermano») مرتبط است و تاریخ سیاسی آلمان همیشه بیشتر با برادری و کنفدراسیون مشخص شده است تا اقتدارگرایی از بالا به پایین، که با روم مرتبط است. انصافاً، می‌توان مرتباً با آلمانی‌هایی روبرو شد که به نظر می‌رسد آرزوی آزادی دارند. من نمی‌خواهم به کسی، به خصوص نویسنده ی اصلی، توهین کنم، اما اگر بگویم فرهنگ آلمان امروز را مطابق سلیقه‌ام می‌دانم، دروغ گفته‌ام. سوال من این است. با فرض اینکه زمانی یک سیستم سیاسی ایده‌آل‌تر در آلمان وجود داشته است، آیا راهی وجود دارد که چنین سیستم اجتماعی/سیاسی غیرمتمرکز فرضی از نظر روانی کار کند بدون اینکه همه مجبور باشند به یک پلیس/خبرچین/کشیش/اخلاقی‌دان/پیرو کورکورانه ی قانون/بی‌سرویس/رختشابر/معلم/فتیشیست جنسی مخفی تبدیل شوند، چیزی که بسیاری از آلمانی‌های امروزی هستند؟ در دنیای لاتین، این وظیفه به پلیس واگذار شده است، که اکثر مردم از آن متنفرند، اما وجود آن حداقل به شهروندان عادی اجازه می‌دهد که مجبور نباشند یکدیگر را کنترل کنند. و پلیس‌های آلمانی در واقع نسبت به پلیس‌های ایتالیایی یا فرانسوی، سخت‌گیرتر هستند. خیال‌پردازی در مورد یک دنیای متحد قدیمی که در آن مردم از استبداد قدرت متمرکز دولتی آزاد بودند، برای ما آسان است، اما از نظر روانشناختی آیا این امر امکان‌پذیر است؟ آیا نیازی به مکانیسم‌های کنترل نبود، یا اینکه این مکانیسم‌های کنترل به سادگی درونی شده، نامرئی شده و در خلوت به عنوان آیین‌های BDSM جشن گرفته می‌شدند؟ من با نقل قول زیر از گاریبالدی از سال ۱۸۶۵، در نامه‌ای به یک دوست آلمانی، صحبت‌هایم را به پایان می‌رسانم:
"به نظر می‌رسد پیشرفت بشریت متوقف شده است، و شما با هوش برترتان می‌دانید چرا. دلیلش این است که جهان فاقد ملتی است که رهبری واقعی داشته باشد. چنین رهبری، البته، نه برای تسلط بر سایر مردم، بلکه برای هدایت آنها در مسیر وظیفه، برای هدایت آنها به سوی برادری ملت‌ها، جایی که تمام موانع ایجاد شده توسط خودخواهی از بین خواهد رفت، مورد نیاز است. ما به نوعی رهبری نیاز داریم که، در سنت واقعی جوانمردی قرون وسطایی، خود را وقف جبران خطاها، حمایت از ضعیفان، فدا کردن منافع لحظه‌ای و مزایای مادی برای دستیابی به دستاورد بسیار بهتر و رضایت‌بخش‌تر تسکین رنج همنوعانمان کند. ما به ملتی به اندازه ی کافی شجاع نیاز داریم که در این مسیر ما را رهبری کند. این ملت همه ی کسانی را که از ظلم رنج می‌برند یا آرزوی زندگی بهتری دارند و همه ی کسانی را که اکنون ظلم خارجی را تحمل می‌کنند، به آرمان خود متحد می‌کند. این نقش رهبری جهان، که امروزه خالی مانده است، می‌تواند توسط ملت آلمان اشغال شود. شما آلمانی‌ها، با شخصیت جدی و فلسفی‌تان، شاید بتوانید اعتماد دیگران را جلب کنید و ثبات آینده ی جامعه ی بین‌المللی را تضمین کنید. پس بیایید امیدوار باشیم که بتوانید از انرژی خود برای غلبه بر سی مستبدِ بیدخورده‌تان در ایالت‌های مختلف آلمان استفاده کنید. بیایید امیدوار باشیم که در مرکز اروپا بتوانید از پنجاه میلیون نفرتان یک ملت متحد بسازید. بقیه ی ما مشتاقانه و با شادی از شما پیروی خواهیم کرد."
در ابتدا این شیرین و دلنشین به نظر می‌رسد. اما اگر کمی به کنار بروید و در گاریبالدی، یکی از مأموران اولیه ی نظم نوین جهانی متمرکز و ماسونی ببینید (او استاد اعظم شرق بزرگ ایتالیا بود. اگر او حتی واقعی بود، زندگینامه‌اش باورنکردنی است) اوضاع بسیار متفاوت به نظر می‌رسد. من یک فریبکار می‌بینم که از چاپلوسی و تملق استفاده می‌کند. جدا از این، آنچه او اینجا می‌گوید بیشتر شبیه این است: شما آلمانی‌های احمق با تکبر، پیروی از قانون اوتیسمی و سادیسم اخلاقی ناخودآگاهتان، فریبکاران کاملی برای پیشبرد دستور کار جهانی ماسونی ما هستید. ما از باور ساده‌لوحانه ی شما به آرمان‌ها برای تسلط بر جهان استفاده خواهیم کرد، سپس پس از اینکه شما را کاملاً فشردیم، شما را قربانی خدای یک‌چشم خودتان [منظور: وتان یا ادین، خدای ژرمن] خواهیم کرد.»:

The Secret War Against Germania and its Historical Roots (part 5): FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: Oct 16, 2020

این مقایسه باعث شده تا به عنوان عضوی از یک کشور اسلامی که از کانون های مهم تکرار سناریوی آلمان نازی و تولید دشمن قلابی غرب برای بدنام کردن غربستیزی واقع شده است، تا حدی به آینده ی کشورم خوشبین باشم. مردم ایران به طور سنتی نگاه خوبی به حکومت و ماموران آن ندارند و برعکس آلمانی هایی که فراستی چاد توصیف میکند، به ندرت خودشان پلیس همدیگر میشوند. ایرانی ها هیچ وقت به اندازه ی آلمانی ها مطیع روسایشان نبودند و یک دلیل این هم که برخلاف آلمانی ها هیچ وقت صنعت خارق العاده ای نداشته اند همین است. این که رژیم جمهوری اسلامی برعکس آلمان نازی هنوز در ایران برقرار است، تا اندازه ای به این واقعیت برمیگردد که غربی ها خودشان میدانند اگر رژیم جمهوری اسلامی را با یک رژیم غربگرای دستنشانده از جنس آلمان پس از جنگ دوم تعویض کنند، مردم ایران به زودی از آن متنفر میشوند و همه به غربستیزی دوران شاه سابق برمیگردند. شاید به خاطر این است که اکنون بعد از 40سال هزینه تحمیل کردن بر سر ایران به خاطر ماجرای مسخره ی حمله به سفارت امریکا –مسخره به خاطر این که مغز متفکر عملیات، ریگان امریکایی و تیم «ایران-کنمترا»یش بودند که خودش هم یکطرفه روابط با ایران را قطع کرد- حالا صدای ارتباط با ایران در آن بلندتر به نظر میرسد. احتمالا ایجاد این صدا در امریکا با تجربه ی به دست آمده از شکست یک پروژه ی امریکایی مشابه در عربستان سعودی بی ارتباط نیست. آیا درست مثل تاریخ سنتی یهود، در قلمروهای اسلامی خاورمیانه مثل سعودی و ایران هم شاهد موفقیت "عرو راو" هایی نیستیم که وانمود میکردند یهودیند تا در جای خود، بتوانند فرصتی برای بازپس گیری اصالت خود به دست آورند؟!

بابل امریکایی: چگونه جای یهودا و اسرائیل روی جغرافیای اسطوره ای سیاسیون عوض شد؟!

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1990 تد چیانگ –نویسنده ی امریکایی با پدر و مادر چینی- رمانی به نام "برج بابل" منتشر کرد که داستانش در بابل باستان منتها یک بابل تحت جهانبینی یهودی اتفاق می افتاد. صنعتگری عیلامی به نام هیلالوم استخدام شده بود تا در ساختن برج بابل همکاری کند. وظیفه ی او این بود که در بالای برج، سقف آسمان را بشکافد تا بشود برج را به آن سوی آسمان و قلمرو یهوه برد. اما وقتی هیلالوم به انتهای مسیر رسید و سقف را شکافت، از سطح زمین و نزدیکی جایی که شروع کرده بود بیرون آمد و معلوم شد که انتهای آسمان دوباره زمین است و آن قسمتی از زمین که شما کار صعود به آسمان را شروع میکنید. هیلالوم خبر این کشف را به اطلاع مردم بابل رساند.

این داستان، تمثیلی است از این که ما عرش الهی و قلمرو خدا را از روی اطلاعاتی که از زمین و اطرافمان به ذهنمان وارد میشود بازسازی میکنیم و خدایی که در آسمان کشف میکنیم همیشه یک خدای زمینی بر اساس ذهنیت های زمینی است همانطورکه تصویر قلمرو پادشاهی او تصویری از جامعه ی زمینی و سیاست اداره کننده ی آن است. در جهانبینی اساطیری یهودی که به شدت قائل به بازی با اعداد است این موضوع به صورت تمثیلی در عدد 11 بیان شده و چون خیلی به درد یک جهانبینی سیاسی زمینی مثل فراماسونری و شعبه ی معنوی مانندش تئوسوفی میخورد در این فرقه ها برجسته شده است. 11 دو عدد 1 را به صورت موازی در کنار هم نشان میدهد. 1 نشانه ی یگانگی گیتی است که هم کابالای یهودی و هم تئوسوفی بریتانیایی بر آن تاکید دارند. دو 1 موازی مثل دو خط موازی هستند که هرگز با هم برخورد نمیکنند اما عین همند همانطورکه ملکوت الهی و جهان زمینی ظاهرا دو واقعیت موازیند ولی ملکوت الهی از روی جهان زمینی کپی برداری میشود. علاوه بر این، 11 عددی ماورائی است چون پیدایش آن نتیجه ی اضافه شدن یک 1 به 10 که عدد کمال است میباشد. 10 کلیت این جهان را نشان میدهد و 1 چیزی است در ماورای آن به نشانه ی یک یگانگی بعد از کثرت این جهان که مثل انگشت های دست تقسیمبندی 10گانه دارد به شرطی که جهان مادی را بدن آدم کدمون یا یهوه ای که کل جهان را تشکیل میدهد و دست هایش نشانه ی دوگانگی جهانند در نظر بگیرید. در عبری عدد 11 به نام "اَخَت اشر" (عربی: احد-عشر) خوانده میشود که ترکیب نام های اعداد 1 و 10 است. در سامی قدیم "عشر" به معنی عدد 10 نام از اسر یا آسور یا آشور خدای بزرگ بین النهرین باستان دارد که نام ملت آشوری از او می آید و همان بعل مردوخ خدای اعظم بابل است. ارتباط این نام با کمال و خلاصه شدن کمال در عدد 10 باعث جشن گرفته شدن دهمین روز آغاز سال سامی به نام "عاشورا" بوده است. نام عاشورا مرتبط با نام های "اسری" (ازیریس) خدای قبطی و اهوره (مزدا) خدای زرتشتی است که خود فرم های دیگر نام آشور هستند. اهوره همانطورکه فرم قبطی دیگرش هرو یا هورس نشان میدهد از "اسر" یا "آسور" دقیق تر است و آسور از تلفظ شدن معمول "ه" به "س" به دست آمده است. بنابراین اصل نام این خدا ایر یا یا هیر یا اهر است که همگی بر اساس تبدیل معمول "ل" و "ر" به هم، همان ایل یا ال نام عمومی خداوند در زبان سامی قدیم هستند. منظور، این است که کلیت خدا همان 10 زمینی است که ما به آسمان فرافکنی میکنیم و با آن 1 نامشخص برابر میکنیم. و اما نام عبری 1: "احد" یا "اخد" به معنی 1 از آحات یعنی "آه" واحد که به جمع تبدیل میشود به دست می آیند و همین آه به "آخ" و "آک" و "یاک" به معنی عدد 1 تبدیل میشود که مورد اخیر خود مبنای "یاهو" نام خدایی است که مبدا اختراع یهوه میگردد. از آخ، آخن به معنی یگانه می آید که مبنای نام آخناتن فرعون قبطی یکتاپرست است. آخن لقب آتون خدای خورشید آخناتن است و این آتون، مرتبط با آدون یکی از صورت های یاهو و از القاب کم کاربرد یهوه در تورات است. یاهو همینطور با یسوع یا یشوع نام عیسی مسیح مرتبط است. این نام ها همینطور نشان از تبدیل آه به "آس" و "اوس/عوص" دارند که این مورد دوم همان جزو اضافه شونده ی us به کلمات یونانی است تا نشاندهنده ی انعکاس خدای واحد در همه چیز زمین است. همین اوس به صورت اوسو و واسو در قبطی تکرار میشود و در هند علاوه بر واسو به نام ویشنو نیز شناخته میشود. همانطورکه یهوه به صورت انسانی که عیسی مسیح باشد تجسد می یابد ویشنو هم به صورت انسانی به نام کریشنا تجسد می یابد. کریشنا ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و با نشان دادن تمام جهان به عنوان بخشی از کالبد خود به شاهزاده، مانند یهوه ی کابالا ماهیت وحدت وجودی می یابد. پیروان کریشنا اکن ها نام میگرفتند که مرتبط با همان آخن لقب آتون مصری است. آک که مبنای آکن و یگانگی است ریشه ی آکوآی یونانی به معنی آب و نشاندهنده ی ساخته شدن جهان از آب است. این موضوع باز یادآور تصویر ویشنوی غنوده بر آب های آغازین است که برهما سوار بر یک گل نیلوفر آبی از ناف او بیرون می آید و جهان را می آفریند. ویشنو در این حالت نارایانا یعنی آبی نام دارد که این لغت مرتبط با عنوان ناهاریم یا ناهارین یعنی سرزمین رودها برای بین النهرین است. لغت "نیل" که نام رود اصلی مصر است نیز تلفظ قبطی کلمه ی "نهر" است و خود "مصر" که نامش قابل تبدیل به "مهر" است احتمالا از "مر" به معنی آب نام دارد. خدای رود نیل، هاپی به معنی آبی است که خود فرمی از ازیریس است. همانطورکه رودخانه در درازی به مار تشبیه میشود، ویشنو نیز در خواب خود بر بستر آب های آغازین، روی مار چند سر سشا یا ششا قرار گرفته که درواقع فرم قبلی او است. نام این مار با نام عدد 6 مرتبط است و ششمین روز هفته یعنی جمعه را نشان میدهد که در فرهنگ هندی روز برکت بخشی آسمان است. این روز در فرهنگ سامی به سیاره ی زهره تعلق دارد که گاهی حالت مادینه دارد. در حالت مادینه و در ارتباط با آب، او مبنای نام گیری ماری یا مریم مادر عیسی از "مر" به معنی آب است. در فرهنگ عبری، جمعه روز آخر آفرینش است و پس از آن، شنبه روز استراحت خدا فرا میرسد که در آن، آنچه خدا به وجود آورده به طور خودبخودی کار خود را میکند. این همان روزی است که خدا در آفریده ها و اتفاقات جهان تجسیم می یابد. هفتمین روز هفته شنبه برای هندوان متعلق به ناراسیمها تجسم دیگر ویشنو است که تصویر یک نیم شیر-نیم انسان را دارد. او همان یهوه ی یهودی است که گاهی به شکل شیر است و گاهی به شکل انسان. در داستان های هندی، ناراسیمها از داخل ستون قصری درمی آید و شاه آسوره ها را به سبب آن که بر پسرش از بابت پرستش ویشنو خشم گرفته است میکشد و پسر شاه را تحت حمایت خود میگیرد. دراینجا خدا دیگر لزوما برای همه برکت بخش نیست بلکه برخی را مجازات میکند و برخی دیگر را برکت و حمایت میبخشد. دراینجا خدا دو تصویر مهربان و خشمگین می یابد و این با سیاره ی موکل این روز یعنی زحل مرتبط میشود. در روم باستان، خدای زحل، ساتورن حامی کشاورزی و صاحب عصر طلایی بود. ساتورن یا کرونوس در ابتدا برابر با ژوپیتر یا زئوس خدای حکومت بود. ولی بعدا به دو شخصیت متفاوت تقسیم و عنوان شد که زئوس پدرش کرونوس را سرنگون کرده و عصر تضاد طبقاتی و برده داری را آورده است. خدای شنبه هنوز ژوپیتر ساتورنوس یا زئوس کرونوس است که برای بدکاران در قالب زئوس ظاهر میشود و برای نیکوکاران در قالب کرونوس. در عوض خدای روز جمعه باید ساتورن یا کرونوس خالص باشد. میدانیم که معمولا خدای زحل و خدای خورشید را خدای یکسانی فرض میکردند و هلیوس خدای خورشید به شکل جوان بی ریشی تصویر میشود که بی ارتباط با دوجنسگی زهره خدای جمعه نیست. هلیوس ملقب به کورس یعنی ارباب بود که خود تلفظ دیگر هورس و سوروس و آسیروس و بنابراین آسور است و جنبه ی زنانه اش به صورت رودا از او جدا میشد و همسر او تلقی میگردید: الهه ی زمین که به عنوان زمین منظم به وجود آمده از دریا در جزیره ی رودس خلاصه میگردید. کورس نام خود را به کریشنا و رودا نام خود را به رادا معشوقه ی کریشنا داده اند که درواقع تجسدهای جنبه های مذکر و مونث ویشنویند. یکی از معجزات کریشنا این است که خود را به شکل 7ریشی مقدس درمی آورد و با همسران 7ریشی زنا میکند. علت این است که 7ریشی همه تجسدهای کریشنایند و به همین ترتیب 7 همسران ریشی ها 7تجسد رادا هستند. این با هفتگانه بودن روزهای آفرینش و تقسیم آنها بین 7سیاره به عنوان صاحبان 7 آسمان مرتبط است. هفت روز خلقت عبری معادل هفت بار آفرینش توسط برهما در مذهب هندو است. آخرین روز این هفته یعنی روز شنبه در عبری سبت یعنی هفتین نامیده میشود که مرتبط با صبایوت لقب یهوه است. هر دو لغت از سبع به معنی عدد 7 می آیند که همزمان به معنی شیر هم هست. نزدیکی تصویر شیرگون به مظاهر نابودی، این احتمال را ایجاد میکند که نام سیوا یا شیوا خدای نابودی هم از سبع بیاید. دوگانگی ویشنو خدای حافظ و شیوا خدای نابودی معادل تقسیم ژوپیتر ساتورنوس رومی به ژوپیتر و ساتورن است. همانطورکه یهوه در پسرش عیسی تجسد می یابد و انجیل را به مسیحیان میدهد، شیوا هم در پسرش گانشا تجسد می یابد و متون مذهبی هندو را مینویسد. نام گانشا معادل با جانوس یا یانوس نام خدای دو چهره ی رومی است که دو چهرگیش همان دو چهرگی ساتورن و ژوپیتر است. در صورتی که مهربانی ساتورن را بر اساس دوجنسگی اولیه اش در هلیوس به جنبه ی زنانه اش نسبت دهیم جانوس به صورت جونو مونث میشود و همسر ژوپیتر میشود که شده است. همانطورکه گفتیم، او به عنوان تصویری از مرحله ی قبلی در روز جمعه، با ششا برابر است و ششا لغتا میتواند همان شاکتی نام جنبه ی زنانه ی خدایان هندو باشد که در عبری معادل با شخینا (سکینه) همسر یهوه است. دراینجا زنانگی با آب های هرج و مرج مترادف میشود. بنا بر برتری مرد بر زن در نظم مردانه ی خانواده و قبیله، دوران ساتورن نیز مفهوم هرج و مرج پیدا میکند و در عین حال، هرج و مرج به عنوان تصویری از جهان مردگان که آدمیان در آن مجازات میشوند درمی آید. در هند، قاضی جهان مردگان، یاما شاه دوزخ است. در بهاگاوادگیتا (29 . 10) کریشنا میگوید: «در میان برقرار کنندگان قانون، من یمه ارباب مرگ هستم.» این یاما یا یمه همان یم خدای دریای کنعانی است که ارباب مرگ و نابودی هم هست و بعل حداد خداوندگار نظم وظیفه ی غلبه بر او را دارد و ارتباطش با دریا مطابق با ارتباط سشا و شاکتی با آب های هرج و مرج است. با این حال، بعل حداد و یم، بسته به فصل های فراوانی و خزان سال، به نوبت به قدرت میرسند و در جهانبینی هندو هم این دوگانگی در هفتگانگی خلقت ضرب میشود. پس هفت مانوانترا یا ذهنیت های برآمده از سر برهما مطرح میشوند که در ضرب شدن در دوگانگی، به 14 مانو بدل میگردید. مانو یا انسان، مفهوم های انسان اولیه و قانونگذار اولیه را دارد و 14 مانو 14 قانونگذار برای 14 دوران مختلف را نشان میدهد که میراث های هر یک، به صورت دوره ای شرایط مختلف سیاسی و اجتماعی را تحت پوشش میگیرند. دوره ها را زمان میسازد و در سامی قدیم، واحد زمان یعنی روز، "یوم" نام داشته که لغتش از همان ریشه ی نام "یم" است. ارتباط با دریا برخاستن جهان و در قالب زمان از برهمای ایجادشده توسط نارایانا یا ویشنوی دریایی را به یاد می آورد و یادآور میشود که در جهان ویشنو هرگز هرج و مرج و بی قانونی، یک مسئله ی کنار گذاشته شده نبوده است. عنوان لوکشوارا برای ویشنو به صورت آوالوکیتشوارا برای بودای بزرگ سابق وارد مذهب هندوئیسم شده که در ابتدا بودای آن از کریشنای ویشنوئیسم قابل تشخیص نبود. تصویر شو-کانون یا بودیستوای فلوت نواز در ژاپن، هنوز ارتباط سابق بودا و کریشنا را یادآوری میکند. در نام این بودیستوا، "کانون" تلفظ دیگر کانان یا کانها یا کانیا عنوان دیگر کریشنا است و شو به معنی فلوت است. در سریلانکا که دشمنی روحانیت بودایی آن با هندوئیسم بسیار شدید است هنوز میبینیم که در فرهنگ عامه مجسمه های قدیسین بودایی بسیار نزدیک به مجسمه های هندو بخصوص در مذهب کریشنا هستند. دراینجا میبینیم که مضمون بودا به عنوان روح جهان، در ارتباط مستقیم با مضمون خلاصه شدن جهان در کالبد ویشنو-کریشنا است و این میتواند این فکر را ایجاد کند که تمام مضامین معنوی درواقع رونوشت های برداشت های مادی در یک جهان بی قانون که از ماهیت وحشی زمان مستقل نیست میباشند. خلاصه شدن شاکتی در مایا الهه ی توهم در نتیجه ی ارتباط یافتن الهه با هرج و مرج، تمام ایده های بشری را به توهم فرو خواهد کاست و هندوئیسم مایاوادا و بودیسم بی خدا به عنوان اصل دین اعتبار خواهند یافت که همانطورکه میدانیم تئوسوفی بریتانیایی به آنها اعتبار داده و امروزه همان ها در دانشگاه های مهم غرب و به دنبالشان در خود مشرق زمین به عنوان اصل مذاهب هندو و بودا برجسته شده اند تا امکان هر گونه برداشت معنوی از دین از بین برود. از این بابت، اخلاق باوری و رعایت اغیار همانقدر مادی تعریف شوند که تعدی و جنگ و نابودی اقتصادی و مافیا و هر گونه حق خوری و عمل غیر اخلاقی که انسانی فقط به سبب داشتن قدرت و امکانات لازم، نثار انسان های زیر دست یا اطراف خود و حتی مافوق خود کند. همه ی اینها با انگاره ی پیاپی پایان جهان در تفکرات اپوکالیپتیک غربی، تایید میشوند. پایان جهان، معادل پایان هفته و تبدیل مار چند سر به شیر خدا است که به جای زمان، همه چیز را میخورد. در این حالت، یهوه ی شیر گون، به گونه ی عیسای آخرالزمان ظاهر میشود که لباس رزم سرخ رنگ پوشیده است، همان لباس سرخی که در موقع قضاوت مردگان، به تن یاما میبینیم. پس هر کس که ادعا دارد جانشین خدا بر زمین است قانونا باید بر اقلیمش به گونه ای حکومت کند که انگار بی قانونی و هرج و مرج حاکم است. او باید جلوه ی همان خدای شیر مانندی باشد که مردمان را بر اساس اعمالشان مجازات میکند و بر نیکوکاران راحت میگیرد و بر بدکاران سخت. پس هرچقدر تعداد بدکاران در دنیا زیادتر باشد –که انتظار مسیحیت هم از آخرالزمان همین است- تعداد قربانیان هرج و مرج نیز بیشتر میشود و این کاملا طبیعی و الهی است. این روند نه کاملا مسیحی است و نه کاملا هندو و نه کاملا بودایی، بلکه از ترکیب آنها به نفع یک عده ی خاص به وجود می آید. تئوسوفی خدا را برمیدارد و مضمون ذرات الهی را که حالا شده اند اتم ها را جانشینش میکند. در زمان آغاز تئوسوفی با الکوت و مادام بلاواتسکی، اسمش اتم نبود و اکاشا بود. کلمه ی اکاشا در تئوسوفی بیشتر کاربرد داشته تا هندوئیسم. ولی معادل غربیش یعنی ether یا اثیر، مابه ازاهای هندوی دیگری هم دارد که خیلی به درد تئوسوفی خورده اند. مثلا در بهاگاوادگیتا 9 . 7، کریشنا میگوید: «من، صدا (شبدا) در اثیر (خه) هستم» که یادآور آن عبارت معروف مسیحی درباره ی کلمه ای است که خدا بود و لابد به بی نظمی نظم داد همانطورکه کریشنا به صورت صدا به اثیر نظم داد. در بهاگاوادگیتا 4 . 7، کریشنا میگوید: «زمین، آب، آتش، هوا، اثیر (خم)، ذهن (ماناه)، هوش (بودهی)، و نفس کاذب (اهانکاره)، در مجموع این هشت مورد، انرژی های مادی جدا شده ی من را تشکیل میدهند.» پس نتیجه میگیریم که در جهان ویشنویی، تمام نفسانیات به اندازه ی بقایای اثیر، بخشی از بدن خدا هستند که حالا دیگر اسمش خدا نیست. به همین دلیل هم هست که روحانیون هندوئیسم ارتدکس، عمدا توجه خاصی به متون حاوی مضمون اثیر نداشته و آنها را ساکت گذاشته اند. هیچ تضمینی وجود ندارد که متون هندو همه چیز را درباره ی آنچه تئوسوفی حکمت گم شده ی هندوان میخواند بیان کرده باشند. پس تئوسوفی با ادعای این که جهانبینی یهودی-مسیحی دنباله ی جهانبینی آریایی اصیلی است که فقط هندوان و بوداییان دارند و در هندوان و بودائیان هم فقط بی خداهای مایاوادا و بودیسم تراودین برحقند، شباهت های یهودیت و مسیحیت با هندوئیسم را بهانه میکند تا هر تکه از یهودیت و مسیحیت را که بشود به اتئیسم کشانید، دنباله ی برحق هندوئیسم وانمایند و اکاشای الهی کریشنا را مبنای تمام بی عدالتی ها و بی خلوصی های دنیای جدید نشان دهند. مشکل این است که اکاشا باید هنوز مثل ناراسیمها بدکاران را مجازات کند و نیکوکاران را پاداش دهد. قاعدتا این پاداش باید بر اساس ملاک های ثروتمندان و مال اندوزان و چپاولگران، بر اساس سطح بالای زندگی مادی باشد. ولی پس چرا آدم های خوب، زندگی مادی خوبی ندارند و آدم هایی که قوانین مشترک هندوئیسم، بودیسم و مسیحیت را زیر پا میگذارند اغلب دارای بهترین سطح زندگی مادی هستند؟ پس تئوسوفی، مفهوم کارما را نگه میدارد و با آن، چرخه ی تناسخ و بازتولد را وارد جهان مسیحی میکند که بر اساس آن، آدم ها در زندگی جدیدشان، تاوان اعمال زندگی های قبلیشان را میدهد. اما تئوسوفی با انکار خدای شخصی، تا مرز بی خدایی و عدم توانایی جسم بی جانی به نام اکاشا در تشخیص بین خوب و بد پیش میرود و معلوم نمیشود این کارما را چه کسی قرار است تشخیص دهد و برقرار کند و چه کسی باید هوشمندانه و با اعتماد به نفس کافی تعیین کند کدام فرد در کدام موقعیت و در کنار کدام فرد دیگر قرار بگیرد تا حساب های کارمایی تسویه شود؟:

“JUDAISMS LORD OF THE SABBATH , THE HELIOPOLITAN TRADITION OF KRISHNA-VISHNU SAPTA NAHA BHAGAVAN/ HELIOS HEBDOMAGENOS”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDDA GOSWAMI: 7 NOV 2010

جزئیات این کیش سازی، بر معادله ی قرار گرفتن اشراف به جای خدایان یا فرزندان آنها قرار دارد. برخاستن آنها از کلیسای عیسی مسیح، بر همین جایگاه خدایی آنها تاکید دارد و این مسیح، نه فقط عیسای انجیل بلکه تمام گزینه های قابل تطبیق با آن، از ازیریس و دیونیسوس گرفته تا بودا و کریشنا هستند. ولی این عیسی است که به عنوان الگوی اصلی همه و تعلقش به رهبران اروپایی و امریکایی فعلی جهان، قطعات گم شده ی پازل را افشا میکند. عیسی در یک طویله متولد و به جای گهواره در یک آخور قرار داده شده است. کلمه ی اروا که برای آخور استفاده شده، همزمان به معنی ظرف غذا هم هست و یادآور به این که عیسی "بره ی خدا" است و به عنوان کسی که مثل گوسفند برای انسان ها قربانی شده، گوشت و خونش به طور آیینی در مراسم عشای ربانی به مصرف انسان ها میرسد. کلمه ی "آراوا" از ریشه ی آرامی "اورو (م)" یا "آرو" به معنی شیر است و به خاطر این مصطلح شده که در بالای آخور گاوها و جانوران اهلی دیگر، تمثال سر یک شیر به عنوان محافظ قرار داده میشد. حیوانات چهارپای علفخوار غذای جانوران گوشتخواری میشدند که شیر به عنوان قوی ترینشان حکم خدا را در بین آنها داشت. ازآنجاکه انسان ها در خوردن جانوران اهلی از درندگان وحشی تقلید میکنند، شیر را به عنوان خدا در طویله یادآوری میکنند تا خورده شدن حیوانات اهلی توسط انسان ها مانند خورده شدن آنها توسط شیر، حالت آیینی و قربانی شدن خودخواسته را پیدا کند. این ارتباط به نوعی در تصویرسازی مجسمه ی آرتمیس الهه ی زمین و شکار با پستان های بسیار تکرار میشود و زیر پستان ها مرتبا یک طبقه مجسمه های شیر و یک طبقه مجسمه های بز ها یا گاوها، نگاشته میشوند که بزها مشخصا همان بزهای قربانی یوم کیپور یهودی برای خدای شیر شکل یهودند. پستان های آرتمیس بیشتر از این که شبیه پستان باشند شبیه تخم حشره اند و خود او بازگوی نقش ملکه ی زنبورها است که تخم میگذارد تا یک کلنی را تاسیس کند. جامعه ی ماشینی مدرن تقلید جامعه ی سلسله مراتبی و بی فکر زنبورها با تضاد طبقاتی آشکار و خالی از شورش است. در بازسازی های علمی-تخیلی انبار تخم های زنبور ملکه، تخم های کولون شده ی به دنیا آورنده ی موجودات فراوری شده ی شریر و شیطانی در آزمایشگاه های نازی ها و دانشمندان شیطانی را داریم که خود، بازسازی یک اعتقاد قدیمی تر مبنی بر دستکاری های آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین در موجودات طبیعی زمینی منجمله انسان برای ایجاد موجودات برتر در جهت اهداف آنها است. عیسی، بودا، دیونیسوس و دیگر قهرمانان الهی که پسر خدا ولی به شکل انسان هستند دقیقا حالت چنین کولون هایی را دارند و ازآنجاکه آدم ها حکم گله ی گوسفند یا گاو خدایان را دارند، هر یک، نیمه خدایی محسوب میشوند که گوسفند بودن یا گاو بودن را به خدا بودن ترجیح داده و در این راه قربانی شده اند. تمام این قهرمانان برای نجات انسان به جنگ موجودات ماوراء الطبیعی که شیاطین و تیتان ها خوانده میشوند میروند. شیاطین درواقع نسخه های غیرفیزیکی تیتان ها هستند. در افسانه های یونانی-رومی، تیتان ها نسل اول فرمانروایان زمین و تحت فرمان کرونوسند که بعد از سرنگون کردن پدرشان اورانوس خدای آسمان، در زمین به قدرت رسیده اند. آنها بعد از شکست خوردن از زئوس، به تارتاروس یا دوزخ تبعید شدند. در تعالیم پطرس و یهودا آمده است که نفیلیم یا غول های سرکش دوران قبل از سیل نوح هم توسط یهوه به تارتاروس تبعید شدند. این غول ها که به نام آناکیم هم شناخته میشوند دورگه های فرشتگان هبوط کرده و طاغی علیه یهوه با انسان های زمینی بودند و روشن است که آناک یا عنّاق، تلفظ دیگر "آنوناکی" است. تیتان ها در نبرد خود علیه زئوس پشتیبانی مادرشان گایا الهه ی زمین را داشتند که میتواند نسخه ای دیگری از همان آرتمیس عجیب و غریب فوق باشد. مابه ازای او در افسانه های بین النهرین، تهامات الهه ی هرج و مرج و از جنس آب است که مادر آنوناکی ها است ولی علیه آنها میشورد و مردوخ او را شکست میدهد و از جسدش زمین و آسمان جهان مادی را میسازد. تصاویر تیتان ها در نگاره ها و مجسمه های معروفشان آنها را با پاهایی به شکل دم مار یا دم ماهی نشان میدهد که میتواند نشاندهنده ی این تبار آبی و اژدهایی آنها باشد. شورش تهامات، در حکم آمدن و رفتن سیل نوح و پیدایش زمین سفت و حیات زمینی پس از آن است. تبدیل جسد آبی تهامات به زمین سفت، میتواند معادل با تبدیل آنوناکی ها به عنوان مجموعه ی تولیدات او به بخشی از جهان مادی کنونی باشد. یکی از نظریات کشیشی درباره ی شیاطین آن بوده که نفیلیم بعد از نابودی در اثر خشم خدا و بخصوص در سیل نوح، به لحاظ فیزیکی از بین رفته اند ولی ارواحشان در زمین باقی مانده و به شیاطین نادیدنی تبدیل شده است. نظریه ی پایستگی ماده این فکر را به این شکل تغییر داده که ذرات مادی اثیری و شیطانی بدن نفیلیم جذب زمین شده و همراه محصولات غذایی به بدن انسان ها راه یافته و سرشت بشر را شیطانی کرده و مراحل خاصی میطلبد تا این طبیعت شیطانی در بشر کم کم تصفیه شود. اینها همه معادل های دیگر تولید بشر از جسد تهامات و خون کینگو –شوهر تهامات- ولی با اضافه شدن روح مردوخ هستند که نبرد دوگانه ی روح و جسم در کالبد بشر بر اساس غنوصی گری را توضیح میدهد. این وضعیت از زمان سیل نوح شروع میشود که ظاهرا هزاران سال پیش رخ داده است ولی فقط امروزه چنین تصور میشود چون این هم از ادعاهای رهبران جدید جهان و تاریخ دروغینی است که برای جهان نوشته اند. در جلد چهارم یک کتاب عتیق به نام HISTORY OF ALL NATIONSکه تاریخ چاپش 1749 قید شده است، زمان سیل نوح، سال 1656 قید شده است. احتمالا منظور، میتواند سال 1656 از آغاز جهان در تقویم عبری مستفاد شود ولی ظاهرا در ابتدا فرقی بین آن و سال 1656 میلادی نبوده است. یعنی اتفاق در 93سال قبل از تاریخ چاپ کتاب افتاده است. ولی کوربن دالاس، معتقد است تاریخ چاپ هم قلابی است چون تاریخ تا خود قرن 19 و حتی تا نیمه ی اول قرن 20 مرتبا در حال دستکاری بوده است. نقش انگلستان در تاریخ جهان بخصوص حکمفرمایی ایدئولوژی کتاب مقدسی حاکم بر باستانشناسی از زمان گسترش آن در زمان ادوارد هفتم دور از نظر نیست. ادوارد هفتم با مرگ ملکه ویکتوریا به تخت نشسته است. ملکه ویکتوریا از 1837 تا 1901 حکومت کرده است. ظاهرا سال مرگش 1901 تعیین شده تا دوران جدید با آغاز قرن 19 شروع شود. از طرفی حکمفرمایی ملکه به طرزی غیر معمول طولانی است و احتمالا فقط برای این که قرن 19 را بسیار طولانی تر از آنچه هست نشان دهد و اینطوری بیشتر قرن خیالی 19 در دوران حکومت ویکتوریا حل میشد تا حداقل تاریخ بریتانیا به عنوان مخترع تاریخ جهان یک رنگی از واقعیت بر خود داشته باشد و معلوم باشد تاریخ دروغین دیگر کشورها در خدمت کدام کشور است. پس زمان چاپ احتمالی کتاب بالا هم باید حتی المقدور نزدیک به قرن 19 یا داخل آن باشد تا سیل نوح، توضیح دهد چرا تمام شهرهای قدیمی اروپا و امریکای شمالی، در عکس های اواخر آن قرن، در میان انبوهی از گِل بنا شده اند؟! در عین حال، سیل جهانی با معنی شدن به منظور کنایی اصلیش یعنی بی نظمی بزرگ، میتواند مجموعه ای عظیم از عوامل فاجعه آمیز مختلفی که باعث انقراض گسترده ی جانوران و گیاهان در سطح زمین و نابودی یا متروک شدن تمدن های باستانی مثل آنچه در پمپی و مصر و اتفاق افتاد شدند را در بر بگیرد همچنین عوامل انسانی که با جنگ، تمدن های قبلی را ریشه کن کردند. در چنین جنگ هایی بومیان نقاط مختلف به سادگی از جنس نفیلیم افسانه های یهودی شمرده شده اند همانطورکه عمالیق و کنعانیان در تورات، به دستور موسی، هدف نسل کشی وحشیانه قرار میگیرند. غرق شدن لشکریان فرعون در دریا با جادوی عصای موسی نیز روایت دیگر نابودی نفیلیم در سیل نوح است. در مورد کنعانیان مربوط شدن اسمشان به کانین یا سگسان را مد نظر داریم که باعث شده تا آنها را انسان هایی با سر سگ تخیل کنند که بی ارتباط با گرگنماهای افسانه های اروپای مسیحی نیستند. سنت کریستوفر غول کنعانی که پیرو عیسی مسیح شد و در راه نهضت او به شهادت رسید، در ادبیات قدیم اروپا و هنوز در اروپای شرقی به شکل مردی با سر سگ یا گرگ ترسیم میشود. سیاهان نیز چون اولاد حام ابن نوح و دارای منشا احتمالی از نفیلیمند هدف نسل کشی تلقی میشوند همانطورکه کنعانیان هم از نسل حام و معمولا سیاهپوست در نظر گرفته میشدند. این است که در نقشه های منسوب به قرن 16 افریقای سیاه مملو از شهر است و در ابتدای قرن 19 بیابانی وحشی با حداقل جمعیت انسانی که آن انسان های باقی مانده هم بیشتر شبیه به غول هایی بربر و آدمخوار توصیف میشوند. جالب است که خود رهبران اروپا و امریکا نیز از جنس خدایان هستند و از این جهت از مردمشان برترند. آنها در اثر آمیختن با انسان کم کم به حد انسان کوچک شده اند ولی هنوز از درون غول و دارای کیفیات ماوراء الطبیعی فوق العاده اند و برای همین هم موقع خلق مجسمه هایشان آن مجسمه ها را نه در اندازه ی انسان های معمولی بلکه در اندازه ی غول ها میسازند. این مجسمه ها همچنین مرتبا صاحبانشان را در لباس های نسبت داده شده به یونان و روم باستان نشان میدهند چون واقعا دوران آنها فاصله ای از روم باستان نداشته است. حتی ناپلئون با این که کوتاه قد تصویر میشد ولی موکب حامل جسدش در تشییع جنازه یادآور جنازه ی یک غول است. این ناپلئون که خود آخرین امپراطور یک روم عظیم بود خود یک نسخه از مسیح هم بود. نامش را میشود از اضافه کردن "نا" ی تعریف آرامی، به نام آپولون خدای خورشید ارزیابی کرد که مانند مردوخ و البته مسیح آخرالزمان، قهرمانی اژدهاکش است. البته این آپولون عمدا آپلئون تلفظ شده تا با آپولیون نام یک شیطان ضد مسیحی در ادبیات کلیسایی هم نزدیک شود. ناپلئون از دید انگلیسی ها ضد مسیح است ولی از یک نظرگاه دیگر، او مسیح است که در جنگ با دشمنانش که اصحاب ضد مسیح واقعی یعنی برنده ی واقعی جنگ که بریتانیا باشد بودند شکست خورده است همانطورکه مسیح در محاصره ی افرادی بسیار کشته یا متواری شد. مجموعه ی این دشمنان، همان هیولای چند سر آخرالزمانی در مکاشفه ی یوحنا است که یک سرش تا حد معیوب شدن مصدوم شده بود. این سر میتواند یکی از دشمنان چندگانه ی ناپلئون و تصادفا یکی از مضرترینشان برای ناپلئون باشد: کوتوزوف دو بار به سرش گلوله خورد ولی زنده ماند و البته قیافه اش به شدت تغییر کرد. فقط یک هدف والا برای یک موجود الهی میتواند چنین معجزه ای را توجیه کند. نام روسی کوتوزوف، او را جلوه ی دیگری از تزار الکساندر اول میکند که روسیه را از چنگ ناپلئون درمی آورد و ممکن است نام کوتوزوف به الکساندر تغییر کرده باشد تا او با یک الکساندر اصلی تر که نسخه ی دیگر مسیح است، یعنی اسکندر مقدونی پسر زئوس برابر شود. جالب این است که الکساندر و ناپلئون اگرچه مقابل همند ولی تصاویرشان روی پلاک های نمادین مختلفی مقابل هم حک شده و این نشان میدهد که: 1- آنها نمادهای جریان های اصلی مقابل هم بوده اند که به تقابل روشنگری فرانسوی (بعدا امریکایی) با استبداد و اختناق روسی برمیگردد که در قرن بیستم دنیا را به دو جبهه تقسیم نمود. 2-هر کدام از این دو جریان جایزند که خودشان را مسیح یا منجی و جریان مقابل را ضد مسیح و شیطانی تلقی کنند و دنیا را عرصه ی نبردهای فراوان خود کنند تا همیشه و تحت شرایطی خدایان در میان سیاستمداران کذابی پرستش شوند که به آدم ها چنان مینگرند که یک جانور درنده به گله ی چهارپایان اهلی. از دید هر جناح که به قضیه نگاه کنید جناح مقابل، معادل تارتاروسی هستند که نفیلیم به آن تبعید شده اند. ولی چون قلم در دست جناح لیبرال غربی است و آنها تاریخ را مینویسند این شرق است که تبدیل به تارتاریا یا تاتارستان بزرگی میشود که تاتارهای ترک-مغول به روش های جهنمی بر آن حکومت میکنند و بعد از تکه پاره کردن هر تکه از این تارتاریا، یک تاریخ متمدن ماقبل تاتاری برایشان مینویسد که با استبداد منور اوایل غرب مدرن مو نزند و از طریق آن مردم آن سرزمین ها را به طرف خود بکشاند.:

“could jesus have been a clone?”: Korbin Dallas: STOLEN HISTORY: 30 JUNE2023

همانطورکه مستحضرید اشرافیت های خود مغربزمین هم ریشه در اسکیت ها یا سکاهای تاتار آمده از شرق دارند و باید از این گذشته خود را مبرا کنند. Philip NEAL در فصل هشتم کتاب AMERICA , BRITAIN: TWO NATIONS THAT CHANGED THE WORLD مدعی است که این اجداد اسکیتی رهبران غرب، تاتار نبوده اند، بلکه اسرائیلی هایی بودند که مقدر بود پیشگویی های تورات را محقق کنند. در تورات، یهوه رهبری پسران یعقوب را به یوسف و اولاد او وعده میدهد ولی انگار که یادش رفته باشد وعده اش چه بود از طریق سموئیل نبی، دست داود از یهودا را بالا میبرد و اولاد یهودا را رهبر بنی اسرائیل میکند. این باعث شورش اولاد مناشه پسر یوسف میشود و ده قبیله ی اسرائیل از دولت یهودا جدا میشوند و کشور اسرائیل را تاسیس میکنند و فقط قبیله ی بنیامین با یهودا میمانند و به نام آنها "یهودی" میشوند و کشور یهودیه را تشکیل میدهند. دولت اسرائیل در شمال به تسخیر آشوری ها در می آید و باشندگانش به سرزمین های ماد تبعید میشوند. اما گروهی از آنها از طریق خدمت به آشوریان، به مدارج بالای قدرت میرسند و امکان قدرتگیری در خارج از مرزهای آشور را می یابند و اینها همان کسانی هستند که در شمال به نام یهودیان خزری یا اشکنازی شناخته میشوند و به فراوانی به اروپا میکوچند. از طریق برابری با اسکیت ها، نیل، آنها را برابر با کیمری ها و سکاهای تاریخ آشور میکند. کیمری ها به آشوری ها در سرکوب اورارتو یاری میرسانند و جانشین اورارتو در آسیای صغیر میشوند و کم کم تمام آسیای صغیر را به تسخیر خود درمی آورند. هرودت که در دوران استقرار کیمری ها در حدود دریای سیاه آنها را شناخته، مینویسد کیمری ها از ماد آمده اند و همین نیل را در اسرائیلی بودن آنها محکم تر میکند. سکاها نیز همانطورکه هرودت مینویسد بعد از کمک کردن به مادها و بابلی ها در ساقط کردن آشور، در ماد قدرتی به هم زدند ولی شکستشان از مادها آنها را به سمت شمال و غرب متواری کرد. بدین ترتیب نیل معتقد است بابلی های پیروز آشور، از طریق متحدان غیر بابلی خود برای بیرون کردن سکاها و کیمری هایی که قبلا مزدوران آشور بودند همت زیادی نشان داده و دشمنی بابلی ها با اسرائیل از جنس دشمنیشان با یهودا و فتح اورشلیم و تخریب معبد آن توسط بابل است. با اخراج سکاها و کیمری ها از خاورمیانه آنها به شمال و دشت های اوراسی و ازآنجا به غرب و تا اعماق اروپا رفتند و تحت عنوان ساکسون ها یعنی فرزندان سکایان، بریتانیا را اشغال کردند، جایی که مقدر بود ازآنجا و مستعمرات بعدی بریتانیا در امریکای شمالی، اربابان جهان شوند و تمام این مدت، رهبران اینان از نسل پسران یوسف بوده اند و وعده ی خدا درباره ی سروری خاندان یوسف، پشت سرشان بود. نیل از این فرصت استفاده میکند و با استفاده از نظریات جدید درباره ی هندواروپایی بودن سکاها و کیمری ها مدعی میشود که قبایل گم شده ی اسرائیل نه تاتار بلکه دارای قیافه ی اروپایی بودند و ساکن شدن سکاها و کیمری ها در منطقه ی پر از زردپوست روسیه باعث شد تا به اشتباه، تمام اهالی زردپوست و وحشی آن سرزمین، سکا و اسکیت نامیده شوند.

حرف های نیل، بر اساس پیشفرض های امروزی درباره ی قرار داشتن سرزمین مقدس یهود در کشور کوچک اسرائیل است که فقط در دوره ی مدرن و به ضرر بومیان آنجا، از یهودیان مهاجر اروپایی پر شده است. اما دیدیه لاکاپله معتقد است که اسرائیل اصلی و ماقبل نوشته شدن کتاب مقدس، به وسعت آسیا بوده و یهودیه همان آیودای راما و یدوی کریشنا است که آنها هم نام های دیگر خود آسیایند. آیودا اکنون بخشی از بهاراتا یا هند امروزی شناخته میشود به خاطر این که بهاراتا و ایودا در ابتدا مترادف هم بودند و هند هم که با بهاراتا تطبیق شده است خود آسیا است. در زبان فارسی، لغت هندی معادل سیاهپوست بود. منابع یونانی هم لغات "هندی" و "اتیوپیایی" را مشترکا به معنی سیاهپوست تلقی و هند اصلی را اتیوپیا یا افریقای سیاه میشمردند، همانطور که مصر را هم پر از هندی و اتیوپیایی توصیف میکردند. در مغربزمین معمول است که لغت "اتیوپی" معادل لغت "کوش" قرار گیرد که نام از کوش ابن حام ابن نوح، جد سیاهان دارد. یکی از نام هایی که هندیان برای کشورشان به کار میبردند هم کوش بود. در ابتدای قرن 19 در هند، کوش نام فرمانروایی فاتح شمرده میشد. او میتواند همان باخوس یا دیونیسوس خدای یونانی-رومی باشد که پدرش زئوس او را به جنگ هندیان میفرستد و هم بر اساس اسمش میتواند برابر با اوغوزخان بنیانگذار ملت ترک باشد که ایران و هند را تصرف کرد. کوش قصه ی هندی، قلمروش را بین دو پسرش تقسیم کرد. "بالی" که نام از "بعل" خدای سامیان دارد، به حکومت ایران شمالی و غربی رسید و باقی مملکت از هند جنوبی تا مصر به پسر دیگر به نام "راما" تعلق گرفت. راما ساخت و سازهای زیادی در مصر کرد. ازآنجاکه هند جنوبی میتواند "هندیه" در جنوب عراق باشد، منطقه ی مزبور میتواند همان سرزمین بین نیل تا فرات باشد که یهوه به ابراهیم وعده میدهد و این ابراهیم، همان خدایی است که تحت عنوان برهما در ابتدای خلقت جهان شناخته شده ی هندوان قرار گرفته است. بنابراین قلمرو راما معادل اسرائیل ایدئال اولیه است. ابراهیم تورات شبیه یک فاتح نیست ولی از بین النهرین شامل فرات برمیخیزد و به مصر میرود و با معجزه ی الهی، شکستی بر فرعون مصر وارد میکند. درمقابل، صلاح الدین ایوبی جنگاوری است که در منطقه ی بین النهرین مطرح میشود ولی مصر را فتح میکند و مثل راما بیشتر توجه خود را معطوف آنجا میکند. صلاح الدین بیشتر به فاتح اورشلیم معروف است که باز ارتباطی با اسرائیل حاصل میکند. هندی ها افسانه های دیگری هم درباره ی ورود نژاد خود به افریقا داشتند که بیشتر به فتوحات صلاح الدین شبیهند. یکی میگوید یدوها که قبیله ی کریشنا هستند و نامشان مرتبط با اصطلاح یهودی، بعد از اخراج از هند به مصر رفتند و آنجا را فتح کردند. در دومی که جالبتر است "شرما" پادشاهی هندی بود که مصر را تصرف کرد. نام شرما قابل تطبیق با نام سئیریم یا سلم، پسر فریدون است که به حکومت روم رسید. این داستان در کتاب فارسی شاهنامه آمده و بر اساس آن، فریدون به مانند کوش، پادشاهیش را بین سه پسرش تقسیم کرد. دو پسر دیگر، ایرج و تور یا تورج بودند که سرزمین هایشان به نام هایشان ایران و توران نام گرفت. قتل ایرج به دست سلم و تور باعث سلسله جنگ های ایران با توران و روم میشود که فقط قسمت جنگ ایران و تورانش خیلی طولانی و دنباله دار میشود. این نکته هم جالب توجه است که نام "سلم" میتواند از "سول" یا "سور" "آسور" بیاید که خدای آسوریان است و این درحالیست که در گذشته اصطلاحات ایران و آسورستان از هم قابل تمییز نبودند. بنابراین ممکن است ما در ابتدا فقط همان دو پسر قصه ی هندی را داشته باشیم که بعدا سه پسر شده اند تا سه پسر فریدون با سه پسر نوح –حام و سام و یافث- جور در آیند. هم معنی بودن تور و تورانی با ترک و تاتار، کمک میکند تا جنگ دو برادر را از روی داستان دیگری درباره ی ورود هندیان به مصر بازسازی کنیم. در این روایت که شبیه قصه ی یدوها است، پالی ها یا چوپانان قومی هندی هستند که مصر را تصرف میکنند. یدوها هم مثل خدایشان کریشنا چوپان بودند. پالی های این داستان، پیروان پادشاهشان پالی بودند که پیامبر کیش خدایی به نام ایرشو بود ولی توسط برادرش "تراکی" که در نام میتواند همان "ترکی" یا تورانی باشد، از سرزمین خود اخراج و آواره شد. ایرشو مسلما همان هرسو یا هورس یا اهور یا آسور است که علاوه بر هورس به شکل ازیریس هم در مصر پرستش میشود و ازیریس نسخه ی قبطی دیونیسوس یونانی تلقی میشود. ازآنجاکه توران نسبت به بین النهرین با شرق و شمال ارتباط دارد، تراکی مزبور میتواند برابر با بالی برادر راما و پسر کوش در مناطق اطراف باشد که فقط بعد از فتح قلمرو برادر، به نام او بالی یا پالی نام گرفته است. در اساطیر هندی، تراکی دیگری را میشناسیم که شاه اسوره ها بود و توسط اسکاندا پسر مهادوا (شیوا) کشته شد تا دیوه ها که خدایان مثبت هستند قدرت خود را پس بگیرند. نام اسکاندا قابل درآمدن از "اسکندر" صورت شرقی نام الکساندر مقدونی است. اسکندر هم فاتح بین النهرین بود و هم فاتح مصر و هم حمله ور به هند. مهادوا/شیوا پدر اسکاندا برابر با زئوس پدر اسکندر است. اسکندر در مصر او را با آمون خدای اعظم آنجا برابر کرد و خود را پسر زئوس-آمون نامید و مثل زئوس-آمون او را با شاخ های قوچ یا کلاهخود با شاخ قوچ مجسم کرد که این ارتباط با گوسفند، نشان برابریش با چهره ی فاتح عیسی مسیح است کمااینکه در اسکندرنامه های شرقی، اسکندر پیوسته در حال گسترش مسیحیت و نماد صلیبی است. از نظر شرقیان او رومی است و بنابراین فاصله ی زیادی از کلیسای کاتولیک رم ندارد. پدرش زئوس/یهوه علاوه بر شیوا قابل تطبیق با ویشنو نیز هست. شیوا و ویشنو امروزه دو خدای مقابلند که پیروانشان با هم رقابت دارند ولی ظاهرا در ابتدا شیوا فرم انتقامجوی ویشنو بوده است. اگر تراکی قصه ی اسکاندا همان تراکی برادر پالی باشد، بنابراین انتقامجویی ویشنو/شیوا برای پس گرفتن گروهی از قدیسین الهی، او را با تجسد انتقامجوی ویشنو یعنی پاراسوراما برابر میکند که طبقه ی کشاتریا (جنگجویان) را نابود کرد چون حقوق طبقه ی برهمن (روحانی) را تصرف و بر آنها ظلم میکردند. این پاراسوراما میتواند خود راما پسر کوش/اوغوزخان باشد که حق خود را طلب میکند. برهمن ها نام از برهما دارند که اگر برابر با ابراهیم باشد، معادله کامل میشود. تصرف حقوق شاهی و روحانیت به طور همزمان یادآور به قدرت رسیدن حشمونیان است: خاندانی از یهود که علاوه بر کهانت خانوادگی خود مقام شاهی را هم تصرف و باعث خشم فریسیان شدند. حشمونیان به دست رومیان از بین رفتند و این رومیان که در شرق از یونانیان قابل بازیابی نیستند میتوانند بازگشت اسکندر/ اسکاندا/ویشنو به صورت پاراسوراما باشند. هنوز پاراسوراما زنده بود که ویشنو به صورت یک رامای دیگر یعنی راما چاندرا پادشاه ایودا شد. راما چاندرا مجذوب پاراسوراما شد و راه جنگل در پیش گرفت و زهد پیشه کرد. این اتفاق باعث شد تا فدائیان ویشنو جرئت کنند به حقوق برهمن ها تعدی کنند و تا آن حد بر آنها سیطره یابند که با آنها از یک ظرف غذا بخورند. این رفتن به جنگل در راه زهد از سوی پادشاهی که اسمش هنوز راما است، میتواند همان ترک سرزمین فتح شده توسط اسکندر به سمت جهان وحش برای کشف و فتح سرزمین های جدید باشد درحالیکه لباس فاتح هنوز شبیه لباس افراد معمولی چون سربازان خودش است و جامه های زیبای شاهی به تن نکرده است. میتوان تبدیل فدائیان ویشنو به کشاتریاهای جدید را هم با بازگشت حشمونیان یا کسانی که وسوسه ی مثل آنها شدن را دارند تعبیر کرد. حشمونی ها در نام معادل عثمانی ها هستند و بازگشتشان بازگشت امپراطوری عثمانی مدتی بعد از فتح آن توسط تیمور لنگ است. چون تیمور هم مثل اسکندر، هر جا را میگرفت ولش میکرد و دنبال فتح جدید میرفت و اینطوری مدام سرزمین ها را از دست میداد. درواقع اسکندر/تیمور، دوره ی اولیه ای است که با تخیل دوره ای متاخر به بنیادی در ماقبل آن، دوره ی ثانویه معرفی میشود. در این مورد، دولت سلجوقی که عثمانی از دل آن بر آمد، دوران اولیه ای است که عثمانی خود را در قالب بنیادی در ماقبل آن به صورت دوران عظمت سلجوقی خیالپردازی میکند. این دوران عظمت توام با تعصب دینی از جنس تعصب عثمانی تخیل میشود ولی همانطورکه عثمانی در اسم همان حشمونی است، سلجوقی هم در اسم همان سلوکی یعنی دولت یونانی مقابل حشمونی است چون سلجوقی ها اگرچه ترک بودند ولی یونانی مآب هم بودند تا جایی که مسیحیان یونانی توانستند گذشته ی سلجوقی را به صورت یک دوران خیالی حکومت یونانیان بر بیزانس تخیل کنند. امپراطوری تخیلی سلجوقی به دو دولت سلجوقیان روم و سلجوقیان بزرگ تقسیم شد و سلجوقیان بزرگ متلاشی شد و سرزمین هایش یک به یک به دست دولت خوارزم افتاد درحالیکه سلجوقیان روم به عثمانی تبدیل شد. ولی واقعیت این است که این تقسیم شدن، همان تقسیم حکومت اسرائیل به دو دولت یهودیه و اسرائیل است. قلمرو اسرائیل بعد از افتادن به دست آشوری ها درنتیجه ی ترکیب اسرائیلی ها با نایهودی ها تبدیل به قلمرو سامری ها میشود. سمرقند پایتخت تیمور، نامش به معنی سرزمین سامری ها است و خوارزم یعنی حکومتی که تیمور، تمام امکانات آن را برای آباد کردن سمرقند مصرف کرد، نام از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها دارد. بنابراین تصرف سلجوقی بزرگ به دست خوارزم، همان تصرف عثمانی سابق به دست تیمور سمرقندی است و سمرقندی های این تیمور، همان سامریانی هستند که سلوکی ها آنها را بر ضد یهودیان ناراضی، به دین قالب یهودی تبدیل میکنند. نتیجه این که کودتای عثمانی علیه سلجوقی و ساقط شدن بیزانس توسط عثمانی، هر دو روایت های دیگر درآوردن مملکت از یک بدعتی هستند که درواقع بدعت نیست. از نظرگاه یهودی، این بدعت، بدعت سامری است که همانطورکه داستان های مسلمانان نشان میدهد، با گوساله پرستی هارونی ها آغاز میشود و این گوساله پرستی، همان پرستش ازیریس در قالب گاو آپیس در مصر است. شکسته شدن بت گوساله در تورات به معنی دوران جدید تعریف یهودیت است. خلق تورات به عزرا یا عزیر نسبت داده میشود که نامش صورت دیگری از آسور و البته ازیریس است. از طرفی عزرا از طرف سیروس یا کورش پارسی به سرپرستی یهود برگزیده شده است که نام کورش و سیروس نیز مرتبط با آسور است و او پارسی است چون پارسی/فارسی همان پاروشیم یا فریسیانند که پیروان اشرافیت یهودا به نشانه ی دوره ی پبدایش یهود شمرده میشوند. بدین ترتیب، یک خدا دو رونوشت انسانی پیدا میکند که یکی شاه است و دیگری روحانی و هر دو مشغول به یک هدف. چون این همان یک کاسه شدن برهمن ها و کشاتریا بعد از زاهد شدن رامای شاه را نشان میدهد. اما این گاوکشی موسایی بیشتر یک اتفاق غربی است تا یک اتفاق شرقی. راما که شاهی را به سمت زهد ترک میکند شبیه شارل پنجم امپراطور روم مقدس است که در اواخر عمر از شاهی استعفا داد و به گوشه گیری برای عبادت پرداخت درحالیکه قبل از آن مثل پاراسوراما فتوحات زیادی را مرتکب شده بود. شارل پنجم با فتح و غارت رم، پاپ را مجبور به قبول تاجگذاری او کرد و این شبیه تعدی پیروان راماچاندرا به ساحت برهمن ها است.درواقع راهی را که شارل پنجم گشوده بود پیروانش ادامه دادند اگرچه خود از آن کناره گرفت. او میتواند نمادی از کودتای اشرافیت یهود تحت رهبری داود علیه حکومت پیامبران و ورود قوانین ضد الهی به ساحت مذهب توسط قدرتمداران و جنگجویان باشد. اینها همه از گناهان شوالیه های معبد یا تمپلارها بود و تمپلارها که اسلاف فراماسونری بودند حول تمثیل میترای گاوکش متحد میشدند که درواقع فرم اصلی موسی قبل از بازسازی مجدد او توسط رقبای مسلط شده ی تمپلارها بود. میترا همان سول اینویکتوس یا خورشید پیروز رومیان است که زمان تولدش تبدیل به کریسمس یا زمان تولد مسیح و روز مقدسش یکشنبه یا روز خورشید، تبدیل به روز مقدس مسیح شده و بنابراین کارکردهایش بین موسای یهودی و عیسای مسیحی تقسیم شده که دو تکه ی کتاب مقدس یعنی عهد قدیم و عهد جدید به کیش های آنها تعلق دارند و مجموعا راهنمای جامعه ی مسیحی هستند. قلمرو راستین مسیحیت، مغربزمین است و آنجا به عنوان قلمرو جدید یهودا علیه سامری های گاوپرست در شرق میجنگد. این سامری ها اکنون مسلمانان عثمانیند که نمادشان هلال ماه است. این هلال ماه در هندوئیسم، نماد شیوا است که هنوز مجسم به ورزاو جانور ازیریس است. اکنون قلمرو فرزندان ابراهیم و محل وعده ی صادق یهوه، اروپا و امریکا است و آنها به دعوای نمرود پسر کوش با ابراهیم ادامه میدهند که دنباله ی دعوای پسران حام و پسران سام در انتهای دوران نوح است. حام که قبلا بیشتر CHAM یا خام نامیده میشد اصلا شخص باستانی ای نبود. چون "خان" که عنوان رهبران تاتارها بود مرتبا CHAM نوشته و خان بزرگ، خام بزرگ نامیده و بنابراین با حام برابر میشد. بنابراین در شرایط بی امکانات گذشته که اتفاقات دنیا و زمان آنها ناشناخته بود، میشد کل اتفاقات را به اندازه ی زمان قدرتگیری اروپا تازه دید. امپراطوری نمرود که از نسل کوش بود، برابر با تارتاریا یا تاتارستانی به وسعت آسیا بود که همان کوش نام دیگر سرزمین هند بود و نام از پادشاهی به نام کوش داشت که همان اوغوزخان تاتارها بود.:

SYNCRETISMES: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 11 APR 2020

بدین ترتیب، دوگانه ی یهودا-اسرائیل، تا اندکی پیش همان دوگانه ی اروپا-آسیا بود و آسیا اسرائیل سامری شده بود و اروپا یهودای برحقی که مسیح منجی از خاندان یهودا پشت و پناه او است. پس چه شده که اکنون اروپا و فرزندش امریکا به خیال اسرائیل بودن افتاده اند و میخواهند خدا را از بابت فراموشکاری درباره ی وعده ای که به یوسف داده بود با جا زدن رهبران خود از نسل یوسف نجات دهند؟! برای این که جای یهودا و اسرائیل عوض شده است. به مدل تجدید تاریخ یهود، اروپا با هر فتحی که در شرق کرد به تجدید تاریخ قلمرو بومی که معمولا کشوری جدید بود پرداخت و یهوداهای جدیدی تولید کرد که مردمشان یهودا بودن را از خود اروپایی های متقلبی که اعتقادی به یهودا نداشتند بیشتر جدی گرفتند و یک دفعه اروپایی ها خودشان تبدیل شدند به سامری های منحرف. هیچ یهودای دروغینی نمیتواند به سعادت راستین برسد وقتی الگویش یهودای تورات، فقط با معجزات دروغین و دخالت های ابلهانه و بی دلیل یک یهوه ی دمدمی مزاج به سرمنزل مقصود میرسیده است. برای همین هم در مقابل چنین یهوداهایی، اروپاییان احساس میکنند سامری بودن همیشه امکان بیشتری برای نفوذ و غلبه نسبت به اینان را فراهم میکند. حالا امریکا مرکز اروپایی جدید جهان، برابر با مرکز جهان سامری آسیایی یعنی بابل سابق است، اما بابل تد چیانگ که خودش برج بابل را میسازد تا به خدا برسد و وقتی به بهشت خدا میرسد کشف میکند که این بهشت، خود بابل که حالا اسمش امریکا است میباشد.

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

خرابه های سمرقند در عکس های قدیمی در مقایسه با بازسازی های آنها در زمان شوروی

دو طرف این دعوا هیچ گاه به اندازه ی امروز، جبهه بندی مشخصی نداشتند و این از برکات آمدن ترامپ است که با تایید و به صحنه کشاندن شعارهای جمهوریخواهان تندرو مرزبندی را مشخص کرده است. دموکرات ها مدافعان صلح و انواع آزادی های فردی بخصوص آزادی های جنسی به نظر میرسند و جمهوریخواهان حامیان سرسخت قوانین اخلاقی مسیحیت که بخصوص اگر نیاز بیفتد طمعکاری های مالی خود را با راه انداختن جنگ به نام دفاع از مسیحیت سیراب میکنند. جمهوریخواهان مدافعان حقانیت نژاد سفید اروپایی به عنوان پاسداران راستین مسیح هستند و با گوناگونی نژادی در امریکا با وانمودسازی این که بیگانگان همه از نسل کفار و فاقد توانایی درک درست مسیحند مخالفت میکنند. ولی این طرح دوگانه ی یهوه-شرک، روی یک زمینه ی کاملا شرک آمیز نمادسازی میشود. نماد جمهوریخواهان فیل است و نماد دموکرات ها خر. فیل کاپیتولین، نماد شهر رم است و خر، جانوری که یهودیان قدیم متهم بودند یهوه را در قالب او میپرستند و برایش انسان قربانی میکنند. بنابراین خر یهودی است به شرطی که مشرک باشد و فیل، یهودی و مسیحی رومی هستند که خدایشان با ژوپیتر انسان نمای روم تطابق یافته باشد. فیل روم، چنانکه انتظار میرود به خدمت گرگ سی ینا درآمده چون سی ینا پایگاه اولین بانکداران ایتالیا است و اعمال قدرتش به عنوان نماد ثروت اندوزی و پول پرستی بر رم آنقدر زیاد است که الان ماده گرگی که دو بچه آدم برگزیده را بزرگ میکند بیش از سی ینا نماد رم است. ولی شما هنوز در کلیسای جامع سی ینا تصویر فیل کاپیتولین رم را در کنار نمادهای جانوری چند شهر دیگر در زمینه ی مجموعه ی شهرهای تحت کنترل ماده گرگ سی ینا می یابید. جالب است که فیل نماد سکاها هم شمرده میشد و ظاهرا دوگانه ی خر یهودی و فیل رومی را از طریق او باید تا آسیا دنبال کرد. معروف ترین خدای فیل گون آسیا گانشا خدای هندوها است که پسر شیوا یا مهادوا خدای نابودی است. این شیوای تخریبگر را میتوان هم با یهوه –چه در قالب خر و چه در قالب ژوپیتر- تطبیق کرد و هم با مارس خدای جنگ و هم با پلوتو خدای جهان مردگان که این آخری بارها با پلوتوس خدای پول و ثروت هم تطبیق شده است. بهاکتی آناندا گوسوامی، نام گانشا را تلفظ دیگر نام یانوس یا جانوس خدای دو چهره ی رومی میشناسد. این نام با جونو نام دیگر هرا همسر ژوپیتر هم مرتبط است. جونو را یووانا و ژوپیتر را ژوپیتر یوونالیس میخوانند که این، آنها را دو جنبه ی نرینه و مادینه ی یانوس میکند ضمن این که یووان به معنی جوان، ژوپیتر را در حالت ابتدایی خود، با ظاهر بی ریش خدای خورشید یعنی هلیوس یا آپولو نزدیک میکند. ژوپیتر هم مثل یانوس دو چهره است چون شخصیت اولیه اش یعنی ژوپیتر ساتورنوس به دو خدای متضاد ساتورن یا کرونوس موکل زحل، و ژوپیتر یا زئوس موکل مشتری تقسیم شده است. در زمان حکومت ساتورن، تضاد طبقاتی و ستمگری حکومتی وجود نداشت و همه ی اینها بعد از سرنگونی ساتورن توسط پسرش ژوپیتر به وجود آمدند. در رم، بردگان فراری به معابد ساتورن و همسرش ops پناه میبردند به این امید که با پادرمیانی کاهنان معبد بتوانند آزاد شوند. نام ops نیز به معنی ثروت و فراوانی و البته در ارتباط با فعل کاشت زمین است. او الهه ی زمین و به عنوان جنبه ی مونث ساتورن، سلف جونو است. نام ops تلفظ دیگر گوپ/گاب/گاو/گو/cow به معنی گاو است که همزمان با "گی/کی" و "گایا" به معنی زمین مرتبط است. ops تلفظ دیگر opis تجسم گاو شکل ازیریس خدای خورشیدی نیز هست. همانطورکه زمین نسخه ی جامد شده ی نور خورشیدی است، خدای خورشید هم در هیبت زمینی به شکل گاو درمی آید و این گاو به جای زمین، در حکم خانه و مادر او نیز هست همانطورکه هورس از هاثور الهه ی زمین متولد میشود که مجسم به گاو است. ترکیب نام اسری/ازیریس با نام اوپیس، نام سراپیس را میسازد که به طرز شگفتی شبیه لغت هندی سورابها به معنی ورزاو است. گوپ به معنی گاو هم درآنجا منشا لغت گوپالا (رئیس گاو) برای چوپانانی است که کریشنا تجسد زمینی ویشنو رهبرشان است. نام کریشنا از کوروس لقب هلیوس می آید و رادا معشوقه ی کریشنا نیز نام از رودا همسر هلیوس در جزیره ی رودس دارد و هر دو اینها معادل ژوپیتر یوونالیس و جونو میباشند. کریشنا در جایی به نام گوکولا به معنی دایره ی گاو زندگی میکرد که میتوانید آن را گاو گرد و از این جهت مطابق با سیاره ی زمین هم بخوانید. ولی درنهایت گوکولا نام دیگر بهاراتا یا سرزمین هند شد. این هم دلیل خوبی داشت: بهاراتا را میتوان به بها (نور) و رتا (زمین) تقسیم و به نور زمین شده معنی کرد که باز هم میشود سیاره ی زمین. درواقع هند از طریق بهاراتا افسانه های جهانی را که در خاستگاه های خود در مصر و بین النهرین و سوریه و اروپای یونانی-رومی منقرض شده اند، در خود بومی سازی نموده است.:

“bousaala, goshalla, boucolic, gokula, opis, gopis, lucertia, Lakshmi, rex and raja”: collected works of BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 31 AUG 2012

اگر یونانیان و یونانی مآبان عاملان انتقال چنین اطلاعاتی به آسیای مرکزی باشند سکاهای یونانی مآب فاتح هند، عامل رسوخ آنها در شبه قاره میباشند. همانطورکه دیدیم، منطقه ی مجاور اینان با هند، به نامشان سکستان نام گرفته است. در نقشه ی کونتلی دا وینیولا از امپراطوری تارتاری منسوب به 1693 سکستان در قسمت های پایینی آنچه به خط درشت، تارتاریای سمرقند نوشته شده قرار گرفته است. در صفحه ی 210 از کتاب GEOGRAPHY REFORMED OR A NEW SISTEM OF GENERAL GEOGRAPHY از انتشارات EDWARD CAVE, ST JOHNS GATE منسوب به 1739 کل منطقه ی بین کوه های هندوکش در مرز هند تا دریای آرال، زیرمجموعه ی "توران" نامیده و عنوان شده که دریاچه ی آرال تا 1719 وجود نداشته و در آن سال، در اثر وقوع زمین لرزه های عظیم، مسیر رودهای جیحون و سیحون که تا آن زمان به دریای خزر میریختند تغییر کرده و آنها به فرورفتگی ای که تبدیل به دریای آرال شد فرود آمدند و تغییر مسیر جیحون و سیحون، باعث از بین رفتن منابع آب ازبک های غربی شده و آنها را به محل فعلی دریای آرال کوچانده است. در این منبع، اشاره ای به بودن یا نبودن شهرهای سمرقند و بخارا در قبل از این تغییر مسیر نشده است. البته اماکن دیگری از قبل در محل خود دریای آرال بوده اند. خشک شدن دریاچه ی آرال، خرابه های کردری را که زیر آب این دریاچه رفته است آشکار کرده اند. حفاری های باستانشناسان در کردری، نشان داده آنجا یک مکان کاملا قرون وسطایی بوده و در قرون اخیر با پیدایش آرال مواجه شده است. البته سمرقند هم اگرچه با مرکنده ی اسکندر کبیر در دوران باستان تطبیق میشود ولی همواره عظمت یابی آن و بخارا را به دوران حکومت تیمور لنگ در قرون وسطی نسبت داده اند. همانطورکه میدانیم این دو شهر به این خاطر بسیار مهمند که در سر راه جاده ی ابریشم قرار داشتند و اهمیتی حیاتی در این جاده ایفا میکردند. با این حال، سمرقند زمانی که در 1865 توسط روس ها فتح شد تقریبا به اندازه ی روستایی بزرگ بود و فقط بعد از آن توسعه یافت. بناهایی منسوب به تیمور در آنجا وجود داشت که همه مخروبه بودند و تنها در اواسط قرن بیستم توسط حکومت شوروی بازسازی شدند. شاید اهمیت سمرقند و بخارا در جاده ی ابریشم فقط بعد از فتح سمرقند کنونی توسط روس ها به وجود آمد و مسیرهای سابق جاده ی ابریشم که به حدود 2000 تا 1200 سال پیش منسوبند درواقع مسیرهای متاخر قبل از اواسط قرن 19 بوده اند.

ای.کنستانتین، به این موضوع توجه میکند که تیمور لنگ، در طول دوران حکومتش برای سال های متمادی، در روسیه در حال نبرد با تاتارهای نوحی به رهبری تختامیش بوده و مدام با هزیمت دادن آنها به نقاط دورتر به تعقیب بیشتر آنها در کشور میپرداخته و تنها بعد از سال های متمادی جنگ در شمال، به سمرقند برگشته است. هرج و مرج این جنگ، نقشی کلیدی در از بین رفتن جاده ی ابریشم شمالی و اهمیت یافتن جاده ی ابریشم جنوبی که از سمرقند میگذرد ایفا کرد. شاید بازگشت تیمور به سمرقند هم انتقال روح جاده ی ابریشم به جنوب باشد. در تمام مدت جنگ تیمور با تختامیش، شاهد سوء استفاده ی اسلاوهای روس از وضعیت بد نوحی ها و شورش های آنها علیه حکومت نوحی هستیم. انگار که در مرز دوران تاتاری و دوره ی تزاری قرار گرفته باشیم. شاید این حالت مرزی در کوچ تاتارها به جنوب و نواحی ای چون آسیای مرکزی و ایران نقش آفرینی کرده باشد. کنستانتین، حتی نام تهران را با نامجای توران مقایسه میکند. این موضوع از آن جهت حائز توجه است که در ظفرنامه ی تیموری از فتح شهرهای روس ها منجمله مسکو توسط تیمور صحبت شده است. شاید جنگ های مزبور حکایت از تغییر ماهیت تیمور در شمال و عقبنشینی نسخه ی قدیمی ترش به جنوب دارند. کنستانتین به داستان یکی از قهرمانان پوشکین به نام "بوگاتیر سلطانویچ" توجه میکند که پسر شاهی به نام "تزار سلطان" است. آیا زمانی بوده که حکومت روسیه همزمان هم تزار بوده و هم سلطان؟ یعنی هم تاتار بوده و هم رومانف (رومی)؟:

“PRINCES TRAKANOVA IS IN DUMAS 10 YEARS LATER”: I.KONSTANTIN: CHRONOLOGIA: 17/10/2018

این وضعیت میانی در رمان "میشل استروگف" ژول ورن هم قابل ردیابی است. در این رمان، جمهوری خواهان اسلاو یا نیم تاتار-نیم اسلاو با قبایل اسلاو به شورش علیه حکومت تزار رومانف پرداخته اند و هرج و مرج در حال پیشروی در مملکت است. میشل استروگف، قهرمان داستان، قاصد ورزیده ی تزار است که باید از دل هرج و مرج بگذارد و پیام مهمی را به دوکی که برادر تزار و در محاصره ی تاتارها است برساند. در انیمیشن میشل استروگف که در اواخر دهه ی هفتاد شمسی از شبکه ی 1 پخش شد، در لشکریان تاتار، در کنار افراد دارای ظواهر مغولی، افرادی با ظواهر نیم اروپایی یا تمام اروپایی نیز بودند که لباس مغولی پوشیده و به شیوه ی عشایر ترک و مغول میزیستند. آیا هرج و مرج جمهوریخواهان در نزاع با تزار، همان هرج و مرجی است که با به قدرت رسیدن استالین به پایان رسیده است؟ آیا صحنه ی رژه ی لشکریان اوراسیا (روسیه" در مراسم ابراز تنفر در لندن رمان 1984 را یادتان هست؟ اورول در اواخر دهه ی 1940 موقع بالا بردن حس وحشت در این صحنه، صراحتا پای قیافه های آسیایی لشکریان اوراسیا را به میان کشیده بود. شاید ممزوج شدن مغول ها و اسلاو ها در زمان پیروزی استالین بر "رومی" های آلمان نازی، هنوز به حد قابل توجهی نرسیده بود.

هرج و مرج مشابهی را هم در فیلم ها و کمیک های معروف به وسترن می یابیم. در این منابع رسانه ای، شهرهای عتیق امریکایی با ساکنان عمدتا سفیدپوست و با کمترین امکانات دفاعی در خطر آسیب دیدن از سوی یاغیان و راهزنان سفیدپوست دیگری را میبینیم و در کنار اینها قبایل زردپوست موسوم به هندی یا سرخپوست قرار دارند که در صلحی شکننده با سفیدپوستان شهری زندگی میکنند و درگرفتن آتش جنگ بین دو طرف گاهی فقط یک جرقه میخواهد. گاهی هم آتش بیار این درگیری ها سفیدپوستانی هستند که از این فرصت برای فروش قاچاقی اسلحه به سرخپوستان استفاده میکنند. طبیعتا سرخپوستان دراینجا نسخه های امریکایی تاتارهای میشل استروگفند. در هر دو صحنه، رقابت توام با عشق و نفرت تمدن متمایل به صنعت با بربریت قبیله ای را داریم. اما هر دو طرف این رقابت دارای الگوهایی برای مدرنیته هستند. جامعه ی قبیله ی اولیه چیزی است که مارکسیسم میخواهد آن را به صورت مرام اشتراکی، برای دوران مدرن بازسازی کند. در عوض، جریان مقابل، توسط اشرافی اداره میشود که موفقیت خود را در گرو توسعه ی فردگرایی و دوری از اخوت جمعی میبینند و همانطورکه سرمایه داری خود اعتراف میکند سلف سرمایه داری و امپریالیسم آن است. به نظر میرسد در روسیه جریان اول و در امریکا جریان دوم قالب شده اند. اما روسیه هرچه که گذشته، بیشتر شبیه جریان اول شده است و ظاهرا جریان اول، فقط میانپرده ای برای پذیراندن تدریجی سرمایه داری به انسان های دارای طبیعت جمع گرا بوده است. این دوگانه گرایی درواقع از خود تورات الگو میگیرد، جایی که یربعام ابن نبوط علیه دور شدن اشرافیت یهودا از راه خدا میشورد و کشور اسرائیل را در کنار کشور یهودیه تاسیس میکند ولی خود به تدریج درست به اندازه ی اشرافیت یهودا رو به انحراف میرود.

دیدیر لاکاپله دوگانه ی یهودا و اسرائیل را بسیار بزرگتر از آنی میبیند که آنطورکه ادعا میشود به این مملکت کوچک اسرائیل امروزی محدود باشد. لاکاپله وسعت این قلمرو را به اندازه ی کل خاورمیانه و بعدا کل روسیه میبیند و سعی میکند تا از طریق بازسازی تاریخ خاور نزدیک باستان و قرون وسطی آن را بازآفرینی کند. بازسازی تاریخ باستان خاورنزدیک با پروفسور گونار هینسون آلمانی شروع شد که متوجه شد تاریخ خاور نزدیک بسیار کوتاه تر از آنچه ادعا میشود است و امپراطوری اکد که اولین امپراطوری تاریخ شمرده میشود درواقع همان امپراطوری اول آشور است و ختی ها نیز همان آشوری های میانه اند و آشوریند چون بنیاد تمدن آناطولی (محل ظهور دولت ختی) با مهاجران آشوری کاشته شده است. امت سوئینی مصرشناس از دانشگاه اولستر اسکاتلند، کار هینسون را تکمیل کرد و متوجه شد که شجره نامه ی شاهان اکامنید در متون یونانی که امروزه هخامنشی نامیده میشوند، تقریبا قابل تطبیق با شجره ی پادشاهان آشوری نو و بابلی نو در منابع خط میخی است و ما بعد از نبونید مستقیما وارد دوره ی اسکندر مقدونی میشویم. تلاش سوئینی به سبب زدودن خط و مرزها بین شاهان مشابه و دستکاری های ناچاری در تاریخ رسمی، باعث بروز تناقض های فروان درخصوص چگونگی تخمین زمان و سرنوشت شاهان بین النهرین شد و لاکاپله معتقد است که این تناقض ها فقط در صورتی قابل حلند که تاریخ بین النهرین را به گونه ای که در منابع خط میخی و یونانی و ارمنی آمده است فقط یک تاریخ سازی مصنوعی بشناسیم که از کنار هم قرار دادن روایت های استفهامی گوناگون درباره ی چند خط اطلاعات درباره ی شاهانی که اغلب هر کدامشان بر اساس تفاوت تلفظ در نامشان، داستانشان به چندین روایت مختلف درباره ی چندین شاه مختلف تغییر کرده است حاصل شده باشد. پس این تاریخ به هیچ وجه راست نیست و همین کمک میکند تا بعضی از تناقض ها از خود داستان ها راهگشاتر باشند. مهمترینشان این که امکان ندارد نبونید توسط کورش هخامنشی ایرانی در قرن ششم یا چهارم قبل از میلاد سرنگون شده باشد وقتی طبق بازسازی سوئینی، نبونید همزمان برابر با نبونسر شاه بابلی مغلوب تیگلات پیلسر بوده و کورش هم برابر با توکولتی نینورتا و تیگلات پیلسر شاهان آشور مدت ها قبل از او بوده است. اگر نبونید همزمان با نبونسر برابر با داریوش سوم (آخرین پادشاه اکامنید و مغلوب اسکندر) باشد که سوئینی چنین ادعا میکند پس کورش و اسکندر باید یک نفر در دو روایت باشند. در یک روایت، این شاه، یونانی است و در روایت دیگر پارسی. دلیلش این است که همانطورکه سوئینی در مقالات دیگرش نشان داده است، سلوکیان که جانشینان اسکندر در بابل و آسیای غربی هستند، در اساس همان سلجوقیان ترک قرون وسطایی میباشند. سلجوقیان که از سمت پرشیا آمدند فتوحات زیادی در سرزمین های یونانی آسیای صغیر انجام دادند ولی درنهایت این شق اخیر، از سلجوقیان پرشیا جدا شدند و قهرمان بنیانگذارشان هم با این تقسیم به دو نسخه ی پارسی و یونانی تقسیم شد که این دو نسخه، دو نسخه ی یونانی مسیح یعنی کورش و اسکندرند. در عین حال، پارسیان یا فارسیان همان پاروشیم یا فریسیان یعنی پیروان اشرافیت یهودا هستند و تقسیم امپراطوری سلجوقی همان تقسیم کشور اسرائیل به دو شاخه ی یهودیه و اسرائیل است. همانطورکه میدانیم به دنبال غلبه ی آشور بر سرزمین های اسرائیل، مردم آنجا با بیگانگان آمیخته شدند و مرام سامری را ایجاد کردند که معبد مقدسشان در گریزیم بود. یونانیان در دوران آنتیوخوس معروف، مرام سامری را تایید و بر ضد یهودیه توسعه دادند و بنابراین دراینجا بین یونانی گری و سامری گری ارتباطی به وجود می آید. از طرفی سرزمین های سلجوقیان بزرگ در پرشیا به زودی و درنتیجه ی فروپاشی آن حکومت به دست دولت خوارزم افتادند و این خوارزم که سپس مجددا کوچک شد درنهایت اختیاراتش به دست سمرقند تیمور لنگ افتاد. لاکاپله سمرکند یا سمرقند را به سرزمین سامری ها معنی میکند و نام خوارزم را نیز شکل دیگری از گریزیم میشمرد. او از این جا نتیجه میگیرد که خوارزمیان جانشینان سلجوقیان بزرگ شده اند چون خود آنها هستند و این خوارزمیان همان سمرقندیان و ارتش تیمورند. تیمور لنگ فاتح عثمانی است ولی این عثمانی، درواقع حکومت قبلی سلجوقی است که بعد از تیمور، دچار استحاله میشود. حکومت آشوریان بر سامره نشان میدهد که به اصطلاح دولت های آشور نو و بابل نو (اکامنیدهای سوئینی) که هر دو، قلمروهای یهودی -اسرائیل و یهودیه- را اشغال میکنند، انعکاس هایی از فتح آسیای صغیر توسط ترکیه هستند. سارگون آشوری که فاتح سامره و تمام اسرائیل بوده است، در حین این فتح، میداس پادشاه موشخی ها را شکست داده است. میداس یک شاه معروف در اساطیر یونانی است و لاکاپله می اندیشد که موشخی ها میتوانند با مسکو هم مرتبط شوند. موشخی ها همچنین همان ماساگت ها هستند که تیگلات پیلسر فاتح ختی ها با آنها جنگیده است و سوئینی همانطورکه فتح ختی را با فتح لیدی توسط کورش برابر میداند نبرد تیگلات پیلسر با ماساگت ها را هم همتای نبرد کورش با ماساگت ها در کتاب هرودت میداند هرچند برخلاف کورش، تیگلات پیلسر در این نبرد کشته شده است. تیگلات پیلسر همواره نام اصلی "پول" فاتح آشوری اسرائیل در کتاب دوم پادشاهان عنوان شده است. تیگلات پیلسر مانند کورش، فاتح بابل هم هست. بابل سابقا هم نام دیگر بغداد بود و هم نام دیگر قاهره در مصر و گاهی کل مصر. سارگون هم موقع فتح سامره با هانو پادشاه غزه و سیبه تورتان پادشاه مصر جنگیده و اولی را دستگیر و دومی را فراری داده است. اسکندر هم فاتح بین النهرین است و هم فاتح مصر تا هر دو گزینه ی ممکن از بابل را اشغال کرده باشد. اسکندر در بابل، خدای اعظم آنجا مردوخ را تکریم میکند و در مصر، خدای اعظم آنجا آمون را. این دو خدا اسما همان مردخای و هامان دو وزیر مخالف اخشوارش شاه پارس در کتاب استر در تورات هستند. مطابق این کتاب، مردخای وزیر یهودی اخشوارش به کمک استر همسر یهودی شاه، موفق میشود هامان را که دشمن یهودیان است به همراه هزاران پارسی دیگر بکشد. این صحنه به نوعی پیروزی مردوخ بر آمون در کیش یهودی را نشان میدهد و استر نیز معادل با عیشتار الهه ی بابلی است. اما اخشوارش همان آسورش یا آسور یا آشور است که نام سیروس یا کورش هم از او می آید. او خدایی است که آشوریان نام از او دارند و شکل کاملتر اسمش یعنی اسورامستاس دقیقا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان هند است که به "پارسیان" نامبردار بوده اند. مردوخ و آمور/آمون درواقع دو چهره ی مقابل آسور بوده اند و از درهم فرورفتگی آنها آشور هم روایت های گوناگون داشته است. در بین النهرین، اگرچه قهرمان افسانه ی خلقت بابلی مردوخ بود، ولی در نسخه ی آشوری آن، آشور کارها و نقش مردوخ را به عهده گرفته بود. در عراق شمالی، آسور خدایی متفاوت از مردوخ بود و درحالیکه مردوخ خدای کشاورزی و مدنیت بود، آسور خدای جنگ و حکومت بود. در عوض در مصر، همین آسور تحت عنوان اسری یا ازیریس خدایی صلح آمیز و بیشتر حامی کشاورزی و مدنیت و بنابراین نزدیک به مردوخ بود. نام برده شدن از کورش با عنوان "مسیح" در کتاب اشعیا و با توجه به نزدیکی نام کورش به کریست یا مسیح، نشانگر آن است که آسور در قالب یک پادشاه خدای یهودیان شده و همانطورکه عیسی تجسم انسانی یهوه است، آن پادشاه هم تجسم انسانی مسیح است. البته پالایش های بعدی ای انجام گرفته که به خاطر آنها یهوه نه معادل با آسور بلکه معادل با ال که عنوان کلی تری برای خدا است شده است. اما کنار هم قرار گرفتن نام های ال و آسور در نام یکی از نسخه های مسیح یهودی یعنی الاسار نشان میدهد که این دو عنوان زمانی معادل بودند. ضمنا نام الاسار به صورت ایلیوس هاسار و بعدا ژولیوس سزار تبدیل به نام یک یک جنگسالار کشورگشای دیگر و این بار در رم ایتالیا شده است. ژولیوس سزار تجسد ژوپیتر است و همتای عیسی که شاه یهودا و تجسد انسانی یهوه است و هر دو در زخم زدن های دسته جمعی دشمنانشان به هلاکت میرسند. جانشینی ژولیوس سزار/الاسار با عیسی در رم/یهودیه، همان جانشینی هامان با مردخای و درواقع مردوخ است. نابودی معبد یهود توسط نبوکدنصر بابلی هم همان نابودی معبد مردوخ در بابل توسط سناخریب آشوری است. این که نبوکدنصر مردوخ را گرامی میدارد و با یهوه بدرفتاری میکند به خاطر آن است که او هم به عنوان آشور یا تجسم انسانیش موجودیتی دوگانه دارد که مورخان تصمیم میگیرند به کدام طرف بچرخد. اتنفاقا وقتی او لشکرگشایی میکند و معبد دشمن را تخریب میکند دقیقا در لاک یهوه رفته است و در قالب یهوه با مصر هم که محل یهودی های بددین است تسویه حساب میکند. درست مثل نبوکدنصر، سناخریب هم لشکرکشی به مصر دارد همانطورکه لشکرکشی به اسرائیل دارد ولی آن عمل زشتی که تاوانش یقه ی او را میگیرد تخریب بابل و معبد مقدس آن است که به سزای آن، سناخریب توسط دو تن از پسرانش کشته میشود. پسر سوم یعنی اسرحدون بعدا بابل و معبد آن را بازسازی میکند که همتای بازسازی معبد یهود توسط کورش یا اسکندر است. این تکه تقریبا در شجره نامه ی شاهان اکامنید در روایات یونانی و در داستان تخریب بابل توسط خرخس تکرار میشود. خرخس به دست خویشاوندش ارتابانوس به قتل میرسد و در جریان انتقامجویی ارتاخشتر پسر و جانشین خرخس از مرگ پدر، دو پسر بزرگتر خرخس به نام های داریوس و هیستاسپس مغضوب میشوند و یکی به قتل میرسد و یکی فراری میشود. امروزه خرخس به نام خشایارشا شناخته و چنین عنوان میشود که او میخواست تمام خدایان به جز اهوره مزدا را انکار کند و از تخریب معابد بابل و یونان، تحت عنوان تخریب کیش دیوها یاد میکرده است. امیستریس همسر خرخس، در اسم همان استر همسر اخشوارش است و روایت هرودت از قربانی شدن فرزندان پارسیان توسط او برای "خدایی که در زیر زمین زندگی میکند" یک برداشت بدبینانه ی احتمالی از استر به عنوان زنی جنایتکار که مسئول مرگ بسیاری از پارسیان به نفع اشرافیت یهود بوده است میباشد. درواقع استر، یک زن یهودی است که با تبدیل شدن به ملکه ی یک مملکت کافر، کفار را به نفع اشرافیت کیش خود، فریسی و فارسی میکند. مردخای یا مردوخ استر، همان یهوه است که تغییر اسم داده است و تخریب معبد مردوخ توسط خرخس، خلاص شدن یهوه حتی در اسم از انتظارات بیگانه را نشان میدهد. بعد از این، یهوه با جنگیدن با همه ی ملت های دنیا حالت یک هیولای انسانخوار را پیدا میکند و بر اساس همان سنت دوگانه سازی، یهوه درحالیکه در قالب عیسی ناجی آخرالزمان است، در قالب اژدها دشمن عیسی در آخرلزمان است. اگر امیستریس یا استر به جای عیشتار برابر با زن اژدهاسوار آخرالزمان باشد خرخس یا اخشوارش خود اژدها است. او همچنین برابر با وحش آخرالزمانی 666 در مکاشفه ی یوحنا است که از نظر ظاهر، ترکیب چهار وحش آخرالزمانی کتاب دانیال میباشد. این چهار وحش، شیر بالدار، خرسی که دنده در دهان دارد، پلنگ هفت سر بالدار، و یک هیولای ده شاخند. این چهار وحش در تفاسیر مسیحی به ترتیب با چهار امپراطوری بابل، پارس، یونان و روم تطبیق میشوند و ترکیب آنها همانطورکه روشن شد اخشوارش یا آسور را میسازد که مشخصاتش در تواریخ هر چهار امپراطوری به طور مصنوعی تکثیر شده است. از میان اینها اولینشان یعنی شیر بالدار نماد سنت مارک انجیل نویس هم هست و چهار تا بودن هیولاها میتواند آنها را با چهار انجیل نویس تطبیق کند. این چهار انجیل نویس، چهار معاون عیسی هم هستند به جز مارک که جایش پطرس اولین رئیس کلیسا را داریم. البته هنوز گفته میشود که مارک، تعالیم شفاهی پطرس را مو به مو نوشته و انجیل مارک درواقع انجیل پطرس است. پس بابل دانیال از طریق شیر سنت مارک به رم پطرس تبدیل میشود. پطرس اگرچه متفقا اولین رئیس کلیسای رم و جانشین مسیح تعیین شد اما گروهی از مسیحیان موسوم به فرقه ی یوهانی معتقد بودند که پطرس حق یکی دیگر از معاونین یعنی یوحنا را خورده است. چون یوحنا پسرعموی عیسی بود و اگرچه جوانترین حواری بود ولی از دید معتقدان به حق موروثی بودن سلطنت، قانونا او باید جانشین پطرس میشد. فرقه ی یوهانی توسط کلیسای رم سرکوب شد ولی به آسیای صغیر عقب نشست و درآنجا نشو و نما کرد و شکل های جدیدی به خود گرفت. نقش عثمانی در به قدرت رساندن اسلام از منطقه ی آسیای صغیر، باعث شده تا چهار معاون مسیح به صورت چهار معاون محمد پیامبر اسلام بازسازی شوند که به نوبت به چهار خلیفه ی راشد بدل میگردند. ابوبکر به جای پطرس قرار میگیرد و اولین خلیفه میشود. علی به جای یوحنا قرار میگیرد درحالیکه هنوز پسرعموی پیامبر و جوانترین معاون است و هنوز عده ای معتقدند حقش را خورده اند. از اختلاف پیروان ابوبکر و پیروان علی، فرقه های شیعه و سنی به وجود می آیند تا معلوم شود عثمانی هم بر اساس الگوی آشور، هنوز دارد دشمن خودش را خودش اختراع میکند و قطعا روم مسیحی هم قبل از او همین کار را کرده است. تمپلارها که ابتدا به کلیسای رم خدمت میکردند و بعدا ظاهرا توسط آن کلیسا سرکوب شدند، یوهانی بودند و همان ها بودند که فراماسونری را ایجاد کردند و به عنوان بددین از طرف کلیسا اجازه داشتند تا هرآنچه امروز ضد مسیحی است را در جهان مسیحی جا بیندازند. کلیسا هم تمام مدت به آنها بددهنی کرده ولی جلویشان را نگرفته و آنها را حتی از داخل خود دستگاه پاپ هم پاکسازی نکرده است.:

“chronologia de la fin du Royaume d Israel”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 7 DEC 2021

اگر آشور میانه همان ختی باشد و آشور نو بازسازی آن، پس آشوری که لاکاپله توصیف میکند، یک آشور ختی است ولی چرا باید یک آشور قبلی اکدی قبل از اینها باشد؟ آیا بین النهرین یک پرده ی ماقبل ختی داشته است که به هویت ماقبل یهودیش مرتبط است؟

اندرو مارفول، مورخ اسپانیایی، معتقد است که ختی ها در اصل و تبار، تاتار و مغول و اسکیت/سکایی بودند و شاخه ی خاورمیانه ای اسکیت هایی را تشکیل میدادند که در شرق تا چین و ژاپن و در غرب تا مرکز اروپا توسعه یافته و در همه جا اعتقادات مذهبی خاصی از کیش خاصی را برقرار کرده بودند که مرکزش بابل بود. تدریجا شاخه ی نیمه اروپایی تاتارها قدرت بیشتری یافت و زبان یونانی را برای توسعه ی اعتقادات خاص خود حول برتری انسان ها بر اساس ثروت و مال به نفع سرمایه داران و قدرتمداران تا درون خاورمیانه گسترش داد. این شاخه ریشه ی آنچه به یهودیت تبدیل میشود را در قلمرو ختی ها ایجاد میکند. با به قدرت رسیدن یهودیان در بابل، مرکز مذهب قبلی به پطرا در اردن منتقل میشود و زبان عربی را به عنوان سخنگوی اخیر خود انتخاب میکند. اما ثروتمندان و قدرتمندان یهودی با نفوذ در میان اعراب جلو قدرتگیری بیشتر پناهندگان را میگیرند و سلطان دمشق را به عنوان نیروی جدید حامی خود در جهت ایجاد یک امپراطوری قدرتمند میکنند. تعیین "ایلیا فلسطین" به عنوان اورشلیم مقدس یهود، یادگار سلطان دمشق است و اهمیت نمادینش برای اشرافیت یهود، به این برمیگردد که کشتن فرهنگ مزاحم به کمک نفوذی هایی از خود آن فرهنگ، درس خود را در اینجا به خوبی پس داد و سپس تر برای کل دنیا تکرار شد. سلطان دمشق، مصر و شمال افریقا را میگیرد و درنهایت نیروهایش با تسخیر اسپانیا پای به اروپا مینهند. با این حال، مذهب او هنوز آن اسلام ددمنش کافرکشی که معرفی میشود و بعدا و بیشتر از قرن 19 قدرت گرفت نبود. مذاهب بیگانه تحت تعلیم هایی که کم کم آنها را به اسلام نزدیک کند هنوز وجود داشتند. ازجمله تمام اسناد مصر باستان که اکنون ادعا میشود به هزاران سال پیش تعلق دارند درواقع قرون وسطایی هستند و مذهب و نوشتار مصر باستان تنها در قرن 18 و با قدرت گیری روزافزون عثمانی متروک شده است. اما بذر تغییراتی که به وجود می آیند در جریان اتحاد سلطان دمشق با یهودیان ریخته شده و با ورود اشرافیت یهود به اسپانیا همراه نیروهای مور شرایط رشد خود را پیدا کرده است. موسی ابن نصیر، فاتح مور اندلس، همان موسای پیامبر است که لشکر مومنین را از دریا میگذراند تا به ارض موعود برساند. بیت المقدس این ارض موعود، بارسلونا در کاتالونیا است که مقر اشرافیت یهود است. آنها خود را از نسل داود میخوانند و این داود را بعد از موسی قرار میدهند تا گذشته ی خود را در اروپا بومی سازی کرده باشند. چون داود آنها کسی جز چنگیز خان تاتار نیست. چنگیز خان داماد پرستر جان –خان قبل از خود- است که پدرزنش را سرنگون میکند و حکومت نوینی را با قوانینی جدید ایجاد میکند. او ضمنا با بی رحمی سرزمین های دیگر را فتح میکند و خود را دست انتقام خدا از بددینان معرفی میکند. همه ی این داستان ها را در داود نیز میبینیم، ولی در قالب هایی بسیار پیشرفته تر. علت تخیل چنگیز خان این است که او نمادی از یهودیت است که علیه مذهبی که از آن به وجود آمده (مذهب پرستر جان) طغیان کرده است. به قدرت رسیدن عثمانی ها در آسیای صغیر و تصرف بیشتر قلمرو قطعه قطعه شده ی خان دمشق توسط آنها، پیوند داودی ها با شرق را تقریبا به طور کامل از بین میبرد و آنها نیروی خود را معطوف اتحاد با لاسکاریس های کومننوسی میکنند که در فرار از عثمانی ها و از آسیای صغیر به اروپا آمده اند. آنها پرچم عقاب دو سر را که متعلق به ختی ها است هنوز با خود دارند. لاسکاریس ها عاملان اصلی ایجاد امپراطوری روم مقدسند و همانطورکه تاریخ رسمی ایجاد این امپراطوری را به پیوند خاندان شارلمان با اشرافیت یهودی کاتالانیا منتسب میکند، لاسکاریس ها نیز در راه هدف خود با روسای داودی ها یعنی خاندان کولونا یا کولومینا یا کولوم متحد میشوند. درست مثل مورد شارلمانی، این اتحاد نخست در فرانسه در همسایگی اسپانیا رخ داده و این به نفع دیدگاهی است که میگوید رم اول پاپ ها، آوینیون فرانسه بوده و تاریخ پاپی در رم ایتالیا پیش از آوینیون، جعل بعدی برای اصلی نشان دادن مرام ایتالیایی است. اولین پاپی که قدرت را از آوینیون به رم ایتالیا منتقل میکند، یک کولونا است و این اهمیت نظریه را بیشتر میکند. درواقع اکثر پاپ های آن دوره از اشراف یهودی بوده اند. قصر کولوناها در رم موسوم به کولونا پلازا، باشکوه ترین بنا در شهر بعد از واتیکان بود. این بنا دقیقا مشرف بر یک سری خرابه های دوران رم باستان قرار داشته و این نشان میدهد که باید مرز رم باستان و رم جدید با استقرار کولوناها در آنجا تعیین شده باشد که در این صورت، رم باستان مزبور اصلا باستانی نیست و مال دوران اقامت خود کولوناها در آنجا است. آنها درواقع صاحبان اصلی روم و عامل نفرت از یهودیان در قاره بوده اند. اما اتفاقات بعدی آنها را ملزم کرد که از لاک قدرتنمایی و فخرفروشی بیرون بیایند و ادای سامدیدگان و آوارگان را درآورند. بوربون ها در فرانسه ظهور کردند و با قدرت های عرب تحت کنترل عثمانی متحد شدند و حلقه ی اتصال ایتالیا و ژرمانیای لاسکاریس-هابسبورگ با اسپانیای کولومی را تخریب کردند. بوربون ها موفق به تصرف کاتالونیا شدند و با به قدرت رساندن کاستیلی ها در آنجا از تضعیف اشرافیت یهود مطمئن گردیدند. این اتفاق ظاهرا در قرن 18 افتاد اما در گاهشماری معمول اسکالیگری، عادی بوده که زمان برخی وقایع را برای گمراه کردن، عمدا به 185 سال قبل منتقل کنند. اینطوری ما میبینیم که شکوفایی ادبیات اسپانیایی در قرن 16 درواقع شکل قدیمی شده ی کاستیلی شدن اسپانیا توسط بوربون ها است. اتفاقا از دست رفتن مستعمرات اسپانیا در قاره ی امریکا هم با سقوط حکومت بوربون در اسپانیا در 1830 شروع میشود. پس استعمار امریکا که ظاهرا با اسپانیا شروع شده است نیز نتیجه ی اتحاد فرانسه با اعراب است و علت سخن رفتن مکرر از حضور مورها و ساراسن ها (اعراب) و محمدی ها در امریکای آغاز استعمار بنا بر متون عتیق نیز همین اتحاد است. اما این پرده دو رو دارد. روی دیگرش مخفی شدن کولوم ها پشت نام مشابه کلمبوس کاشف امریکا از طرف اسپانیا است. در تمام این مدت، کولوم ها داشتند درحالیکه وانمود میکردند خادمان حقیر بوربون ها و دیگر دشمنان روم مقدس هستند در لباس خدمت، با چپاول ثروت های قاره ی امریکا برای خود قدرت بیشتر میتراشیدند. آنها برای باورپذیر کردن نقشه ی خود، عواملی را به خدمت گرفتند که ظاهرا دشمن روم و اشراف یهودی آن بودند و خدای یهود را انکار میکردند و بر یهودیان سخت میگرفتند. اما همه ی این کارها برای تخریب شکل پیشین یهودیت برای استتار هرچه بیشتر آن انجام میگرفت. مسیح منجی یهودی ها چهره اش از چنگیز خان توانا و داود همیشه پیروز به یک عیسای داودی ساده زیست شبیه یک یهودی آواره که بر گذشته ی پادشاهی خود حسرت میخورد، تغییر کرد. در تاریخ رسمی آمده که یکی از کولوناها در جریان جنگ صلیبی، به پادشاه صلیبی اورشلیم، یک تابلو با تصویر عیسی مسیح هدیه کرد که در آن، عیسی به یک ستون بسته شده و شلاق میخورد. رومیان معمولا با اسرا چنین میکردند. جالب این که کولون و کولوم نیز به معنی ستون هستند. خاندان کولونا در حکم ستون جهان و مابه ازای کوه کیهانی بودند و مقامشان مثل ستونی بود که به آن بسته شده بودند و مثلا باید مثل عیسی بر آن شکنجه میشدند. آنها به عنوان ثروتمندترین و قدرتمندترین مردان جهان خود که شاهان را تعیین میکردند، مظهر یهودی منفور بودند، ولی حالا تصویر یهودی منفور را همانند شاه یهودا به یک آدم معمولی رنج کشیده که به ستون مقدس یهودیت زنجیر شده است تغییر میدادند و در حال اختراع یهودی جدیدی بودند. با این یهودی جدید و با این مسیح جدید، کتاب مقدس هم اختراع و مبنای مسیحیت کلیسای رم شد. کنیسه های یهود که تبدیل به کلیسای مسیحی میشدند، تحت حمایت سنت کولومبا قرار میگرفتند که همانطورکه از اسمش پیدا است نماد دیگری از خاندان کولوم/کولونا است. پشت این ظاهر سازی، آدم سازی های پنهانی مافیایی و نفوذ گسترده در شبکه ی سیاسی دشمنان، قدرت اشرافیت یهودی کاتالونیا آنقدر زیاد شد که کم کم کل جهان رومی تحت تاثیر آنها قرار گرفت. تنها کشورهایی که به طور کامل در اختیار آنها قرار گرفتند بریتانیا و امریکا بودند که بعدا وظیفه ی ایجاد و حراست دولت جدید اسرائیل حول اورشلیم به یاد ماندنی سلطان دمشق را به عهده گرفتند. اما در بقیه ی جهان اروپایی، آنها و رقبای مخالفشان مجبور به کنار آمدن با هم بودند هرچند این هنوز به آنها امکان اعمال نفوذ بر کل دنیا به واسطه ی اروپا و امریکای شمالی را میداد. این اعمال نفوذ برای مطمئن شدن از این که کشورهای دیگر قادر به متحد شدن علیه بساط اروپایی آنها نشوند لازم بود. بخصوص ایجادعوامل نفوذی در عثمانی بسیار مهم بود چون اسلام عثمانی هنوز تفاوت بنیادینی با ادیان چینی و هندی نداشت و این در شرایطی که در شرق دور هیچ گونه تبلیغاتی به نفع یهود وجود نداشت بسیار خطرناک بود. پس باید اسلام عثمانی را از طریق نفوذی ها آنقدر خشن و دیگر کش میکردند که اهالی آنجا از شرقی ها بیشتر از یهودی ها و مسیحی ها بدشان بیاید و با آنها علیه غرب متحد نشوند. بعدتر اروپایی ها بر تمام عثمانی و سرزمین های اسلامی همسایه ی آن سیطره یافتند. ولی نه فقط نام و تقدس محمد را در آنها از بین نبردند بلکه تقویت هم کردند و تصویر او را در همه جا یکسان سازی نمودند. این محمد واحد که قوانینش را مستقیما از خدا میگیرد و تصادفا این قوانین آسمانی عینا همان قوانین یهودند و خدا برایش داستان های پیامبران تورات را میگوید بی این که او این پیامبران را بشناسد، بیشتر به نفع یهود است تا به ضرر آنها. پیروان این محمد از ملاهای جانشین او می آموزند که هر کس ذره ای با آنها مخالف باشد جایش در جهنم است و اینطوری در ممالک تحت تاثیر او مردم بیشتر با هم دشمنند تا دوست، و این که کی با هم متحد و کی از هم مفترق باشند تحت کنترل قدرت های اروپایی است. همین نوع دین سازی توسط یسوعی های تحت کنترل کولونا برای هندوئیسم و بودیسم هم تکرار میشود. برای تمام این ادیان –یهودیت، مسیحیت، اسلام، هندوئیسم و بودیسم- طوری تاریخ سازی میشود که به نظر برسد همه شان جدای از هم و مدتها قبل از چنگیزخان به وجود آمده اند و کسی متوجه منشا مشترکشان در یک ایدئولوژی تاتاری نشود. کولوناها این تقسیمسازی را بر تاریخ خود نیز اعمال کردند و اگرچه خود وارث گذشته ی یونانی خاورنزدیک بودند و در اروپا هنوز زیاد از زبان یونانی استفاده میکردند، ملت های یهودی و یونانی را از هم تفکیک کردند و هرآنچه را که در یهودیت فعلی برای ظاهرسازی ممنوع کرده بودند به یک یونان باستان خیالی انتقال دادند و زبان لاتین را هم که در ایتالیا جانشین یونانی شد، زبان یک رم باستان خیالی جا زدند که سنت های یونانی را تداوم بخشید تا در اروپای کنونی و در کنار یهودیت، دو پای راهبرنده ی قاره باشند. اما اروپا دیگر برای آنها نه یک هدف بلکه یک وسیله بود چون توجه خود را به قاره ای که کلمب از طرفشان کشف کرد یعنی امریکا معطوف کرده بودند. انگلیسی های محبوب اشرافیت یهود کشوری تحت عنوان ایالات متحده در این قاره ایجاد کردند، کشوری که ادبیات توصیف کننده اش تفاوتی با ادبیات توصیف ارض موعود تورات ندارد، کشوری که به قدرتمندترین مرکز یهودیان تندرو در جهان و همانطورکه انتظار میرود، مرکز دهکده ی جهانی تبدیل شد.:

“De L ORIGEN D ISRAEL AL GENODIDI PALESTI, EXPLICAT EN SIS SEGLES”: ANDREU MARFULL: ANDREU MARFULL.COM

ظاهرا برخی در بریتانیا فکر میکردند که قرار است ارض موعود سرزمین خودشان باشد. این شعر از ویلیام بلیک، چنین حسی را نشان میدهد:

و آیا آن پاها در دوران باستان

روی کوه های انگلستان سبز قرار داشتند؟

و آیا بره ی مقدس خدا

در مراتع دلپذیر انگلستان دیده شد؟

و آیا صورت الهی

بر تپه های ابری ما درخشید؟

و آیا اورشلیم اینجا

در میان آسیاب های شیطانی تاریک ساخته شد؟

کمان من از زر سوزان را بیاورید

تیرهای آرزوی من را بیاورید

نیزه ام را بیاورید؛ ای ابرها باز شوید

ارابه ی آتشین من را بیاورید

من از مبارزه ی ذهنی دست برنخواهم داشت

شمشیر من در دست من نخواهد خوابید تا زمانی که

اورشلیم را در سرزمین سبز و دلپذیر انگلستان بسازیم.

کوربن دالاس، این شعر را به نام داشتن جایی در منابع قرن 17 انگلستان به ELIA مرتبط میداند. الیا مخفف الیا کاپیتولینوس یعنی شهری است که رومی ها در سال 135 میلادی در محل اورشلیم تاسیس کردند و معبد ژوپیتر را در آن برپا داشتند و همان به ایلیا فلسطین اموی های دمشق تبدیل شده است. در انگلستان جزیره ای به نام الی با شهری به همین نام وجود داشته که اگرچه امروز دور و برش جریان آبی نیست ولی در قرن 17 در کنار آب هایی غرق کننده قرار داشته که میتوانند مابه ازای جریان آب گذرنده از کنار جلجتا محل مصلوب شدن مسیح باشند. الیای انگلیسی وابسته به شهر کمبریج است و دانشگاه عیسی در کمبریج را یک اسقف اهل الیا ساخته است. مسیح اورشلیم انگلیسی در ابتدا عیسی مسیح امروزی نبود بلکه همویی بود که به شاه آرتور نامبردار و تحت این عنوان از مسیح کلیسای رم تفکیک شده بود. برعکس عیسی مسیح فعلی، شاه آرتور هنوز یک شاه بود و از طریق جدش یوسف رامه ای و جام مقدس او هنوز پیوستگی ای با زندگینامه ی عیسی مسیح داشت. یوسف رامه ای که خود از خون عیسی در جام مقدس عمر طولانی یافته بود زخم های شاه آرتور در جنگ با موردرد را با همان خون درمان کرد و انتظار میرود آرتور هم عمر طولانی یافته و در آخرالزمان همراه مسیح ظهور کند. رالف الیس مینویسد که صلیبی ها در جریان حمله به شام، با زندگینامه ی نسخه ی دیگر عیسی که در غرب به ایزاس معروف است برخوردند. او شاه ادسا بود که به دلیل مقاومت در برابر رومی ها با تاج خاری بر سر، به دار آویخته شد. نمادپردازی های حول آرتور، نمادپردازی های حول مسلک شاهی ادسا و دیگر نواحی سوریه اند که همراه تمپلارها به بریتانیا منتقل شده و آرتور را به عنوان مسیح فراماسونری بر مسیح کلیسای رم برتری داده اند. البته نمادپردازی های آرتوری، کلتی تلقی میشوند و رد دلیلش در این روایت پی گیری خواهد شد که مسیح رومی با انگلوساکسون ها در بریتانیا به قدرت رسیده و مسیح قبلی تبلیغ شده در بین کلت های بومی را بی اعتبار کرده است. با پیروزی های ساکسون ها مسیحیت کلتی به همراه اشرافیت برتون به کورنوال عقب نشسته و نبرد کورنوال برتونی با وسکس ساکسونی، حالت جنگ مذهبی بین مسیحیت کلتی و کاتولیسیسم رومی را یافته است، جنگی که تا سیطره ی کامل انگلیسی ها بر کورنوال ادامه می یابد. احتمالا روستای SALEM در کورنوال یادگار بومی سازی مسیح کلتی/ بریتانیایی و اورشلیمش در آنجا است. اورشلیم به معنی شهر سلام را تا زمان داود فقط شلیم یا سلام میخواندند. سلام لقب خدای آموری ها یا مورها در سوریه بود. ولی علاوه بر آن به معنی صلح نیز بود و وجه تسمیه ی نواحی ای با این عنوان، برپایی شهر در محل صلح بین اقوام بومی و مهاجر بود. این وجه تسمیه را علت نامگیری شهر معروف تر SALEM در ماساچوست امریکا نیز معرفی میکنند و این خیلی جالب است که سیلم اخیر، به سبب داستان های شکار جادوگران در آن در قرن 17 شهره است و امروزه از این شهرت با 180درجه چرخش برای توریسم جادوگری استفاده میکند و ازجمله از مقاصد مورد علاقه ی بریتانیایی ها در سفر به امریکا است.:

“WAS PREVIOUS JEROSALEM LOCATED IN ENGLAND?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 30 MARS 2021

در نزدیکی سیلم کورنوال، محلی به نام ایلوگان قرار دارد که در دهه ی 1930 در آن بقایای یک سکونتگاه رومی کشف شد. این محل نام از سنت ایلوگان دارد؛ نامی که بسیار شبیه به اصطلاح ایلخان برای رهبران تاتار است. سنت ایلوگان یا سنت لوگان، اسکاتلندی بود و گفته میشود نامش با محلی به نام ایلوگان در ایرشایر شرقی مرتبط است. ایرشایر شرقی در گذشته محل سکونت برتون هایی بود که دنمونی نام داشتند و دقیقا همنام دولت نیمه رومی ای بودند که برتون های کورنوال در زمان استقلال آن منطقه به پا کرده بودند. جالبتر این که ایرشایر شرقی از اولین محل های قدرتگیری خاندان اشرافی معروف لوگان است که در تاریخ بریتانیا قدرت زیادی داشتند و مطابق تاریخ رسمی، با ویلیام والاس و روبر دو بروس در به استقلال رساندن اسکاتلند همکاری نمودند. لوگان ها در اولستر اسکاتلند هم قدرت بودند و بعد از مهاجرت به ایرلند، مکانی به همان نام درآنجا ایجاد کردند که به افسانه های چرخه ی اولستر در ادبیات حماسی ایرلندی معروف است. نام لوگان، لوبان نیز تلفظ میشد و با همین تلفظ روی یک شاخه از این خاندان هنوز باقی است. به موقعیت شمالی اسکاتلند نسبت به انگلستان توجه کنید و موقعیت شمالی لبنان نسبت به یهودیه را به یاد بیاورید. آیا نام فامیل لوبان ها نمیتواند عاملی در جهت بومی سازی لبنان در اسکاتلند و یهودیه در انگلستان باشد؟

همانطورکه میدانیم لبنان و دشت های ساحلی سوریه محل بنادر فنیقی بوده اند و شهرهای عمده ی فنیقی چون صور، صیدا، جبیل، آکو و بیروت در لبنان قرار داشته اند. زبان عبری که زبان رسمی یهودیان به شمار میرود هم گویشی از فنیقی است. البته فنیقیان در ادبیات غرب بیشتر با کنعانیان مقابل بنی اسرائیل تطبیق شده اند تا این که همخانواده ی آنها تلقی شده باشند. ولی قبیله ی دان به عنوان نوعی واسطه در جهت اتحاد دو ملت و بیشتر در جهت فنیقی کردن اسرائیل عمل کردند. موسی در پیشبینی خود کمی قبل از مرگ، گفته بود دان، شیر جوانی خواهد بود که از «بشن» برخواهد خاست که این تمثیل، تا حدودی نشاندهنده ی ظهور یک قدرت جدید از دان است. به دانی ها سکونتگاهی کوچک در ساحل غربی دریایی اورشلیم داده شده بود که برایشان کافی نبود و باعث حرکت آنها به سمت شمال و اتحادشان با فنیقی ها شد. زمانی که شاه سلیمان یهودیه و شاه حیرام صور با هم متحد شدند و حیرام، ابتکارات و تکنیک های فنیقی را در اختیار سلیمان قرار داد، صنعتگر مامور واسطه، مرد دورگه ای بود که پدرش اهل صور و مادرش از دان بود. فنیقی ها برای سلیمان، یک ناوگان دریایی به وجود آوردند که به وسیله ی آنها با اوفیر تجارت میکرد. طبیعتا پیشکسوت ها و افراد تاثیرگذار این حرکت در میان اسرائیل، دانی ها بودند که پیشتر با فنیقی ها آمیخته و به همراه آنها در مستعمرات فنیقی شمال افریقا و اسپانیا و پرتغال و گاول و بریتانیا نقش آفرینی کرده بودند. سیروس گوردون معتقد است که بسیاری از آنچه در اروپا به نام فنیقی ها نوشته شده است، درواقع دستپخت دانی ها بوده که از فنیقی های معمولی به سختی تلفیق میشدند. به نوشته ی راولینسون، تجارت فنیقی ها با بریتانیا و بخصوص کورنوال در جنوب بریتانیا که بیشتر به سبب تجارت قلع از آن جزایر صورت میگرفت، از طریق کلنی های فنیقی شبه جزیره ی ایبری بخصوص غدیر یا کادیز انجام میگرفت. کالینز اشاره میکند که نام شبه جزیره ی ایبری شباهت زیادی با عنوان "عبری" دارد و این میتواند نشاندهنده ی آن باشد که عبرانی های یهودی در اسپانیا و پرتغال از فنیقی های معمولی قدرتمندتر شدند. در آستانه ی حمله ی آشوریان به سامره، بیشتر قبیله ی دان و بخشی از قبیله ی شمعون، اسرائیل را از راه دریا ترک گفتند و کالینز معتقد است باید به مناطق تحت نفوذ خود یعنی ایبریا و بریتانیا پناه برده باشند. وی بخصوص به نام برده شدن از ایرلند با عنوان "هیبرنیا" اشاره میکند و معتقد است این نام هم به اندازه ی ایبریا نامبردار از عبرانیان است. او داناآن ها یا توهاته دانان های فاتح ایرلند در افسانه های ایرلندی را همان قبیله ی دان میداند و نام آنها را با دانمارک نیز مرتبط میکند. او معتقد است که قبایل شمعونی در بریتانیای جنوبی و ولز ساکن شده اند. ویلیام کامدن، دانمونیای بریتانیای جنوبی را نامبردار از نام قبیله ی دان به اضافه ی مونیا به معنی معدن میشناسد و معتقد است علت این بود که معادن قلع کورنوال در اختیار قبیله ی دان بوده است. در عین حال، نام دان، استعاره ای از یک مسئله ی بزرگتر است. در آخرین سخنرانی یعقوب خطاب به 12قبیله ی اسرائیل در "ایام آخر"، وی میگوید: «دان قوم خود را به عنوان یکی از قبایل اسرائیل داوری خواهد کرد. دان ماری در حرکت خواهد بود، که در راه، پاشنه های اسبی را گاز میگیرد و سوارش را به زمین می اندازد.» (سفر پیدایش 49 : 17-16) این پیشبینی از طریق بازخوانی مفهوم قضاوت تفسیر میشود. نام دان که در اصل "دن" DN است، به معنی قضاوت است اما قبیله ی دان هیچگاه قاضی قوم خود نبوده و این مسئولیت همیشه به قبایل لاوی و یهودا تعلق داشته است. اما "دن" به معنی دفاع از حقوق متهمی هم هست. دان هم مدافع حقوق قبایل اسرائیل است چون از طریق تجارت دریایی بیش از بقیه در غرب قدرت یافته است. در عین حال، دان به عنوان یکی از قبایل گم شده ی اسرائیل که درست مثل بقیه در میان اقوام نایهودی مستحیل و ناپدید شده است مثل ماری گزنده خطر پنهانی برای دشمن یا مانع است که میتواند در حالت نامرئی و ناپیدا به دشمنی بسیار قوی تر از خود صدمه بزند انگار که ماری با گزیدن پای اسبی، سواری را به زمین بزند.:

“AMERICA M BRITAIN: TWO NATIONS THAT CHANGED THE WORLD”: PHILIP NEAL: CHAP9

حالا میتوانیم منظره ی بهتری از صحنه داشته باشیم. ازآنجا که آسوریه و سوریه ASSYRIA, SYRIA یک نام با دو تلفظ هستند، حمله ی آشوریان به اسرائیل، معادل به قدرت رسیدن سوری های دمشق در آسیا و شمال افریقا خواهد بود. همکاری یهودا با آشور بر ضد اتحاد اسرائیل با حکومت آرامی دمشق، همان همکاری سلطان اموی سوریه با یهودیان در تصاحب دمشق بنا بر گزارش مارفول است. پیروزی فرمانروای بابل بر آشور و یهودیه، همان پیروزی حکومت بغداد بر اموی ها است که یهودا را تا بقایای اموی ها در اسپانیا عقب میراند. همانطورکه دیدیم یهودا تنها از این پس مفهوم خود را پیدا میکند و هرآنچه قبل از آن بوده برابر با گذشته ی سامری او است که دان حلقه ی اتصال با آن است همانطورکه حلقه ی اتصال او با فنیقی های صور نیز هست. یونانیانی که سامری ها را یهودیان اصلی تعیین کردند و مورد خشم یهودا قرار گرفتند همان بیزانسی هایی هستند که از سوری ها شکست خوردند و هرچه پیشروی بیشتر سوری ها در افریقا و اروپا سامری ها را که دان روح آنها است بیشتر در مستعمرات فنیقی اروپا پیش خواهد برد. همکاری یهودا با لاسکاریس ها در ایجاد روم مقدس، مرام آنها به کاتولیسیم رومی تبدیل خواهد کرد که توسط انگلوساکسون ها به بریتانیا ورود یافته و منشا حکومت انگلستان خواهد شد و تسویه حساب ساکسون ها با دانمونیای کورنوال، تداوم دعوای یهودی و سامری یا ارتدکس و بددین است. یهودا روح اورشلیم است و شکار جادوگران در سیلم (اورشلیم امریکایی) به اندازه ی انکیزاسیون اروپا و تصفیه ی دروئیدها توسط روم از بریتانیا جلوه ای از شکست سامری ها از یهودا است. انتقال دانمونیا به شمال و اسکاتلند، آنجا را محل تداوم حکومت بددینان یعنی فراماسون ها نشان میدهد. درحالیکه کلیسای انگلستان با اتهام زنی به پاپ رم، شاه انگلستان را یگانه رئیس برحق کلیسا و تنها جانشین راستین خداوند روی زمین نشان میدهد، فراماسونری اسکاتلندی با در اختیار گیری دستگاه پادشاه، راه هر گونه حکومت الهی بر روی زمین را میبندد.

طرح جالبی است. ولی یک اشکال دارد و آن این که از یک روند طبیعی تاریخی تبعیت نمیکند بلکه صرفا انتقال جغرافیایی اورشلیم کوچک شده به بریتانیا است. حتی این هم که اورشلیم/انگلستان در جنوب و لبنان/اسکاتلند در شمال قرار دارد نه یک روند طبیعی بلکه نتیجه ی تبدیل اولیه ی کل خاورمیانه به یهودیه و جدا شدن راه او از تاتارستان در شمال است و به خاطر همین هم هست که لوبان های برسازنده ی لبنان اسکاتلندی، دراصل ایلوگان یعنی ایلخان هستند. پس این دوگانه ی شمال-جنوب یک دوگانه ی تصنعی است که تصمیمش از ابتدا خارج از اختیارات مقامات لندن نبوده است. قبل از بریتانیا همین دوگانه ی شمال-جنوب را در روم مقدس بین ایتالیای راستکیش و آلمان بددین میبینید. حتی در مستعمرات امریکای شمالی بریتانیا که قرار شد بعدا سرنوشت دنیا در آن رقم زده شود، همین دوگانه ی شمال-جنوب را بین کانادای انگلیسی در شمال و ایالات متحده ی شورشی علیه انگلستان در جنوب میبینید انگار که ایالات متحده وظیفه دارد تمام آن ماموریت الهی را که شاه انگلستان به آن پشت پا زده است خود به دوش بگیرد (البته اگر تجارت مشروب در سابق و تجارت مواد مخدر در امروز از بریتانیا و از معبر کانادا به ایالت متحده اجازه بدهد برای این ماموریت، سربازان قوی بنیه باقی بماند!). در ایالت متحده میبینیم که باز هم نفوذ اسکاتلندی های بیگانه تکرار میشود و دموکرات های تحت حمایت اروپای کافر، جلو پای جمهوریخواهان تداوم دهنده ی راه مسیح و مدافع اخلاق، سنگ می اندازند. این دومی ها هنوز مثل ایام داود و صلیبیان حداقل به زبان، در حال و هوای جنگ با کفار به نظر میرسند و آن اولی ها هنوز در حال و هوای فنیقی دوست شدن با نژادهای بیگانه برای به دست آوردن سود تجاری هستند. ولی آیا ما باید واقعا باور کنیم که درگیری آنها طبیعی است وقتی دوگانه سازی آنها تکرار تقلید دعوای توراتی شمال و جنوب در بریتانیا است؟

جنگ زرگری آنها منطقی است. چون آدم ها همه یکسان نیستند. بعضی محافظه کارتر و بعضی تنوع طلب تر هستند. برخی هنجارشکنند و بعضی مدافع هنجارها. تنوع آدم ها غیر قابل کنترل است ولی اگر انواع مختلفی از نظرات سیاسی را گرد آورید و آنها را در دو حزب جمع کنید تا سلایق مختلف را به یکی از این دو حزب بکشانند، آن وقت این جنگ زرگری میتواند افراد مختلف را زیر یک پرچم متحد کند. در غیر این صورت، نارضایتی از مشکلات جامعه و اشتباهات حکومت، مردم را به دشمن خارجی جذب خواهد کرد و شکست خوردن از یک نیمه دشمن-نیمه متحد داخلی بسیار بهتر از نیرومند شدن یک دشمن واقعی خارجی است، حتی اگر از جامعه ای به بزرگی دهکده ی جهانی صحبت کنیم. شاید سامری ها از اول به همین خاطر به عنوان نسخه ی غیر واقعی مشرکین و کفار در دوگانه ی یهودی و مذهب سابق پدید آمدند. اگر اینطور باشد، یهودی ها به این خاطر دنیا را تصرف کردند که با چنین دوگانه سازی ای بیش از مشرکین واقعی، توانایی متحد کردن گوناگونی های انسانی در ملت واحد را داشتند و حق خود میدانستند که در ازای سودی که با این اتحاد به مردم میرسانند، حق چپاول بی حد و مرز مردمان را به دست بیاورند.

مطلب مرتبط:

از بابل تا نیویورک: چگونه اشرافیت یهود موفق به خوردن جهان شدند؟ (بخش1)

بوعلی سینا و دختر دیو: درباره ی نوعی تشیع که به نام معنویت، دنیادوستی می آورد.

تالیف: پویا جفاکش

وبلاگنویسی اهل اسلواکی با نام مستعار ایستیک نوشته است که «ما اسلاوها» در قدیم در مقابل شیاطین بسیار آسیب پذیر بوده اند و ناچار به تقدیم قربانی های زیاد ازجمله قربانی انسان به آنها میشده اند؛ اما آشنایی با مسیح، آنها را تا حدود زیادی از شر شیاطین ایمن کرده است و الان فقط آب مقدس برای ترساندن دیوها کافی است. او میگوید که خطر بزرگ برای جامعه ی بشری پس از آمدن خدا به شکل مسیح به زمین، این است که دیوها که در مقابل مسیح ناتوانند با مخفی شدن پشت تعالیم مسیح و صالح نشان دادن خود برای بشر، انسان ها را به راه های جهنمی بکشانند. از دید ارتدکس های اسلاو، کاتولیک ها دقیقا چنین کرده اند و سال ها خود را پشت نام مسیح مخفی کرده اند ولی میبینید که امروزه همراه تمام دسیسه هایی که هویت مسیح را خدشه دار میکردند، نام چند کشیش و کلیسا یا کلیساهای کاتولیک یا پروتستانشان شنیده میشود. چنین اتهاماتی بعد از جهانگیر شدن نام کلیسای مریم مجدلیه توسط فیلم "رمز داوینچی" بسیار بیشتر شده است. تعبیر جام مقدس پر از خون مسیح به «خط خون» و مهبل مریم مجدلیه و ادعای درآمدن مروونژی ها و به دنبالشان اشرافیت های سلطنتی اروپا از ازدواج مسیح و مریم مجدلیه تفاوت زیادی با برجستگی خون دوستی شیاطین در جادوگری اروپایی ندارد. شیاطین فقط خون قربانی کشته شده را دوست ندارند بلکه عاشق خون قاعدگی زنان هم هستند که نتیجه ی جاذبه ی ماه است و ماه را به مردی بسیار هوسباز و زنباره متشبه میکند که اتفاقا جنبه ی زنانه اش هکاته، الهه ی جادوگران اروپایی و باعث شب کاری و تاریکی دوستی آنها و شیاطین مرتبط با آنها است. شیاطین، انرژی جنسی زنانه و خون مس دار برسازنده ی آن را خیلی میپسندند. در ادبیات جادوگران جارچی شیاطین و دنباله های ایلومیناتی چیشان، انرژی حیاتی زن، از جنس انرژی طبیعت است و شیاطین هم به اندازه ی زنان که استعاره های انسانی مادر طبیعت هستند، در ارتباط با نیروهای طبیعت و در کنار جادوگران وفادارشان زیستمند در عرصه های طبیعی هستند. بنابراین خطا است اگر مسیح ازدواج نکند بخصوص اگر قرار باشد همسرش یک فاحشه باشد. لورنس گاردنر که کتاب خط خون جام مقدس را نوشته است، حتی مدعی شده بود که مریم مجدلیه از زیستن در میان مردان، پول زیادی به دست آورده بود که همه ی آن را در راه توسعه ی مسیحیت، هزینه کرد. معلوم است که پول حرام، از گلوی مسیح پایین میرفت برای این که از گلوی اشرافیتی که مسیح را بر اروپا و کل جهان تحمیل کردند پایین میرفت و میرود. اما باید صبر میشد تا به مرور، مردم هم آمادگی پذیرش مسیح حرامخوار و علاقه مند به فاحشه ها را بپذیرند و این فقط وقتی ممکن بوده که یک چند دهه ای از یک انقلاب جنسی که بخش عظیمی از جوامع مردان و زنان را فحشاکار کند بگذرد که زمان انتشار فیلم "رمز داوینچی" در سال 2006 دیگر اینقدر گذشته بود. مسیحیان معتقد ازجمله در بین خود کاتولیک ها و پروتستان ها هنوز هم ادعای مزبور را رد میکنند و برای بیان صحت ادعای خود به درستی تاکید میکنند که تمام ادعای فیلم به اندازه ی اسمش روی فرضی غلط استوار است و آن این که آن فرد زن مانند داخل نقاشی "شام آخر" داوینچی را مریم مجدلیه میخواند درحالیکه تردیدی وجود ندارد که آن شخص، یوحنای حواری است. البته این تاکید درستی است ولی شاید خلاصه کردن مسئله در شام آخر، کمی فریبنده باشد و اشرافیت ها هنوز دارند برای خودشان راه فرار در موقع لزوم را به جا میگذارند. چون در هندوستان که کمتر از اروپا اسیر سانسور مذهبش بوده است –و پاگان ماندنش این را نشان میدهد- نشانه های آشکاری از اتحاد بدل های مریم مجدلیه و استر کتاب استر در شخصیتی واحد وجود دارد که میتواند مریم مجدلیه و مسیحیتش را به اندازه ی ملکه استر دربار اخشوارش، یک اسب تروآی یهودیت در مذاهب گوییم نشان دهد. دراینجا معادل مسیح، بودا است و معادل اشرافیت یهود، دربار ماگادا. آجاتاشاترو شاه ماگادا که دشمن سهمگین بودا است نقش قاتلان یهودی مسیح را ایفا میکند. آجاتاشاترو اینقدر از بودا متنفر است که چند بار برای کشتنش برنامه میچیند اما هر بار شکست میخورد. معجزه آمیزترین داستان ناشی از این توطئه ها حمله ی فیلی دیوانه به بودا است که در مقابل، بودا با بیرون فرستادن پنج شیر از پنج انگشت یک دستش فیل را میترساند و آرام میکند. با این حال، مقدر است که آجاتاشاترو پادشاه جاه طلبی که برای رسیدن به قدرت، پدرش را سرنگون کرده و علیرغم موفقیت در بیشتر جنگ هایش هیچ وقت از اضطراب و بدحالی آسوده نیست، درنهایت و کمی قبل از مرگ بودا مرید بودا شود و به روایت معروفی بودا گفته بود که فقط برای بیدار کردن آجاتاشاترو است که زنده است. داستان مهمی که آجاتاشاترو را با قصه ی استر در کتاب مقدس مرتبط میکند ماجرای فتح وایشالی در همسایگی ماگادا است که بعد از پناه دادن به دو برادر فراری آجاتاشاترو هدف حمله ی ماگادا قرار گرفت. وایشالی پایتخت قبیله ی لیچاوی بود که یکی از هشت قبیله ی قدرتمند "ختیا" بودند و امروزه محل آن در ایالت بیهار هند تعیین شده است. باروهای عظیم این شهر، مانع از فتح آن توسط دشمن میشدند. آجاتاشاترو با شنیدن پیشگویی یک نیمه الهه متوجه شد که اگر راهبی در شهر به نام کولولاکا با یک فاحشه ازدواج کند، میتوان وایشالی را فتح کرد. بنابراین آجاتاشاترو فاحشه ای به نام ماگادیکا را استخدام کرد که از کولولاکا دلبری کرد و او را از ریاضت بازداشت و بلاخره با او ازدواج کرد. کولولاکا تحت القائات ماگادیکا و ماگادایی های پشت سر او با لباس یک ستاره شناس وارد شهر شد و فهمید که شهر توسط یک محراب ایمن میماند. بنابراین مردم را فریب داد که این محراب، باعث بدبختی شهر شده و باید نابود شود. با تخریب محراب، شهر هم سقوط کرد. روشن است که دراینجا ماگادیکا استر است که با شاه گوییم ازدواج میکند تا او را در جهت منافع یهودی ها حرکت دهد. میتوان سقوط تروا توسط ماگادا و با همدستی کولولاکا را با فتح بابل توسط کورش/داریوش/اخشوارش شاه پارس به نفع یهود مقایسه کرد و این یهودزدگی را کار استر خواند که مابه ازای هندیش ماگادیکا است. علاوه بر آن، ماگادیکا هلن اسپارتی شخصیت ایلیاد و ادیسه ی هومر هم هست که ازدواجش با یک شاهزاده ی تروایی یعنی پاریس سبب سقوط تروا میشود. او همچنین یک هلن دیگر از تاریخ مسیحیت هم هست که فاحشه ای بود که توسط شمعون جادوگر (سیمون مگوس) توبه داده شد و با او ازدواج کرد و تجسم الهه ی ماه و نیمه ی زنانه ی یهوه خوانده شد همانطورکه خود شمعون نیمه ی مذکر یهوه بود. یادمان باشد که مسیح هم خود را تجسد انسانی یهوه میخواند و علت دشمنی شمعون ماهیگیر یا همان پطرس قدیس با شمعون جادوگر هم مقابله با یثک رقیب در ادعای خدایی کردن بود هرچند پطرس، شمعون نام دارد چون به اندازه ی مسیح، نسخه ی دیگر شمعون جادوگر است. حالا این شخصیت ها وقتی با پاریس جمع می آیند موضوع جالبتر میشود. پاریس به هلن رسید چون در ماجرای سیب نفاق، جانب آفرودیت را گرفته بود. سه الهه –آفرودیت، آتنا و هرا- برای تصاحب سیبی که به زیباترین الهه اختصاص داشت و مابه ازای سیب فتنه ساز آدم و حوای باغ عدن در تورات است نزد پاریس میروند و پاریس سیب را به آفرودیت میدهد و در ازایش هلن را دریافت میکند و خودش و شهرش هدف حمله ی انتقام آمیز شوهر هلن قرار میگیرند و با این اتفاق، بهشت عدنی که دراینجا تروا است ویران میشود. این سه الهه شاید با سه دختر مارای شیطان که از سوی پدرشان برای وسوسه کردن بودا فرستاده شدند مرتبط باشند. البته ادعا میشود که بودا فریب آنها را نخورد شاید چون بودا همان مسیح کاتولیسیسم است که هیچ وقت اسیر شهوت زنان نشده است مگر این که بگوییم او اسیر مریم مجدلیه ی فاحشه شد و کلیسا سانسور کرد. همین اتفاق هم میتواند برای بودا افتاده باشد که در این صورت، او با کولولاکا برابر خواهد بود. اما ماگادیکای کولولاکا برعکس هلن تروایی همسر یا معشوقه ی شاه یورشگر به شهر معرفی نشده است چه رسد به این که از او دزدیده شده باشد. اما صبر کنید؛ او معادل دیگری هم در وایشالی دارد که اتفاقا مستقیما به بودا مرتبط میشود. این معادل، امراپالی یا امباپالی است که نامش به معنی جوانه ی انبه است و اتفاقا با موعظه ی معروف باغ انبه ی بودا مرتبط است که در باغ انبه ی امراپالی رقم خورد. امراپالی، یک زن رقصنده و البته یک فاحشه ی متمول در وایشالی بود که پیشتر "بیمبیسارا" پدر آجاتاشاترو را دلباخته ی خود کرده و با این تمهید، او را از تصرف وایشالی منصرف کرده بود، امری که سبب بدبینی مردان بیمبیسارا به او شد. حالا این اتفاق برای پسر بیمبیسارا در حال تکرار بود. نه تنها آجاتاشاترو دلباخته ی امراپالی شد، بلکه امراپالی هم دلباخته ی آجاتاشاترو شد. اما بعد از این که اهالی وایشالا امراپالی را به جرم خیانت زندانی کردند، آجاتاشاترو به حدی خشمگین شد که بعد از فتح وایشالی تمام سکنه ی آن به جز امراپالی را کشت و شهر را در آتش سوزاند. این اتفاق باعث شد تا امراپالی که خود را مقصر نابودی شهر و مرگ همشهریانش میدانست به طور کامل به عشق آجاتاشاترو دست رد بزند. این ماجرا امراپالی را سرگردان کرد و درنهایت باعث گرویدن او به بودا شد. درست مثل مریم مجدلیه که گرویدنش به مسیح باعث بدبینی مردم به مسیح شد، گروش امراپالی به بودا هم باعث بدبینی به بودا شد و با این حال، همانطورکه مسیح، مریم مجدلیه را بی هیچ تردیدی پذیرفت، بودا هم امراپالی را بی هیچ تردیدی پذیرفت و امراپالی به سلک مذهب بودا درآمد و تمام ثروت خود را برای گسترش دین بودا هزینه کرد.:

“the capture oF vaishali”: Mark Graf: CHRONOLOGIA: 3/1/2017

ممکن است انبه، نسخه ای درختی از الهه باشد و ازاینرو "امرا" نام گرفته باشد که همان "امراه" عربی است. این کلمه که امروزه در عربی بیشتر به معنی "زن" استفاده میشود، دراصل به معنی فرمانروای زن و مونث "امیر" است. "ماری" به معنی "مر" (نسخه ی آرامی امیر) مونث، دقیقا همین مفهوم را میرساند و مارک گراف نیز معتقد است که "امرا" در امراپالی، همان "ماری" یا مریم است. اما میتوان به این منظومه این را هم افزود که "پالی" نیز میتواند معادل "بعله" به معنی الهه یا فرشته ی مونث باشد و امرا پالی میشود ملکه الهه. این، کل مطالب بیان شده را به خدایانی انسان شده تبدیل میکند و تبدیل مذهب برای سانسور آن را در حد تبدیل خدایان به انسانها برجسته میکند. احتمالا معادل خدایی بودا در این منظومه همان کسی است که از او به عنوان "اهیر بودنیا" یاد شده است.

لغت "اهیر بودنیا" در نزد برخی هندوان، به معنی خدا است. در ستاره شناسی هندو، آن، ستاره ی "الفرات" ALPHERAT یا "سیره" SIRAH در صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) است که امروزه این ستاره را بیشتر به نام آلفاآندرومدا میشناسیم. در کیهانشناسی هندو این ستاره متعلق به "شانی" خدای زحل است. زحل در اساطیر غربی، ساتورن نامیده میشود و جشن مخصوص او ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس یا جشن تولد مسیح شده است. ساتورن توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس سرنگون شده است ولی این که هنوز در اساطیر ملل مختلف، قدرت زیادی دارد، دلیل خود را دارد. زئوس خدای مشتری است و معادل کلدانی او مردوخ است که صورتی از حئا یا انکی خدای آب ها است و ازاینرو گاها پسر حئا به شمار میرود. شورش ژوپیتر علیه ساتورن همان تصرف زحل توسط حئا است و چون حئا در جایگاه زحل تثبیت شده است ناآگاهان را دچار این اشتباه کرده که مردوخ که درواقع خود حئا است در مقام خدای مشتری علیه پدرش خدای زحل شورش کرده است. قبل از حئا، زحل متعلق به نینورتا پسر انلیل بود که درست مثل ساتورن رومی، موکل کشاورزی بود. انلیل و حئا برادرند و دو پسر آن یا آنو خدای آسمان به شمار میروند. آنها بر سر حکومت بر "کی" یا زمین، با هم اختلاف و رقابت دارند و تجسم زمین به یک الهه، تمام دخل و تصرف های آنها در زمین را در ارتباطاتشان با انواع الهگان، داستانسازی میکند. در این مورد، بخصوص تصرف زحل و به دست آوردن زمین از طریق آن را میتوان با تصرف یک پهنه ی آبی توسط انکی و رسیدنش به مقام خدای آب ها بعد از سرکوب تهامات الهه ی دریا توسط مردوخ مقایسه کرد. تهامات مادر خدایان که به شکل یک اژدهای دریایی علیه نظم جهانی شوریده بود به دست مردوخ کشته شد و از جسدش زمین و آسمان خلقت شدند. این شورش آبی قابل مقایسه با سیل است و میتوان آن را با سیلی مقایسه کرد که انلیل برای نابودی بشر فرستاد ولی حئا با نجات دادن گروهی از انسان ها با کشتی اتراهاسیس (نوح) انسان ها را مدیون خود کرد و کم کم مقامش از انلیل بیشتر شد. بنابراین شورش علیه تهامات در کیهان با شورش علیه انلیل در زحل در ارتباط است. البته این به معنی پایان بی نظمی نیست چون بدن جهان از جنس تهامات یا بینظمی است و این بینظمی هر وقت لازم شد با همان کیفیات اژدهایی و خزنده گونش آشکار میشود. در اساطیر ژرمن، نبرد با اژدها را تور انجام میدهد و تور پسر اودین خدای دانش و رئیس خدایان است و معادل با حئا برای مردوخ. ساکسون ها وتان یا اودین را ایرمن میخواندند که معادل است با آریامن خدای هندو و موکل ستاره ی ذنبوله (دم شیر) در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است. تور خدای رعد و برق و طوفان است، درست مثل زئوس نسخه ی دیگر مردوخ. جالب است که زئوس، متمثل به عقاب است و عقاب او اکنون نماد رهبر نظم فعلی جهان یعنی امریکا است. نسخه ی آسمانی عقاب زئوس، صورت فلکی آکیلا یا عقاب است که در هند منطبق با گارودا مرکب عقاب مانند ویشنو است. ویشنو که آواتارهایی به شکل مخلوقات آبزی شامل ماهی و لاکپشت دارد ارتباط حئا با مخلوقات آبزی و تجسمش به آنها را نشان میدهد کمااینکه نسخه ی انسان شکل حئا یعنی اوانس هم پوست ماهی پوشیده بود یا نیمه ماهی توصیف میشد. بنابراین ویشنو معادل حئا است و گارودا معادل مردوخ و زئوس. گارودا دشمن خدایان مارگون موسوم به ناگاها است که دشمنی مردوخ با اژدها را بازآفرینی میکند اما موضوع وقتی به صورت فلکی عقاب ربط می یابد کمی پیچیده میشود. این صورت فلکی، سه ستاره ی مشخص دارد: النسر الطائر یا عقاب پرنده، النسر المنکب یا عقاب نشسته، و الشاهین به معنی تعادل که صفات متضاد این دو را به تعادل میرساند. النسر الطائر، عامل فعالیت های خزندگان و بخصوص ضررسانی های آنها است چون عقاب همان موقع که برای شکار به آسمان بلند میشود و آماده ی کشتن موجودات دیگر میگردد به فاز هرج و مرج بازمیگردد که در ذات آب است و حئا نیز خدای آب ها است. این در مسیحیت، به صورت انتقام خشمگین یهوه از دشمنانش با بلایای هرج و مرج آمیز تجلی میکند که به ندرت و در مواقعی که عقاب گرسنه میشود بروز میکنند. دشمنان یهوه هم خزندگانند منتها خزندگان انسان نما یا سرافیم که دورگه های فرشتگان هبوط کرده با انسان های زمینیند و اعقابشان را یوفوهای انسان نمایی خوانده اند که بر زمین حکومت میکنند. اجداد همینان بودند که محکوم به نابودی در سیل نوح شدند. آنها از جنس تهامات بودند و با تهامات/هرج و مرج نیز مجازات شدند. سیل نوح را انلیل به پا کرد و حئا مردمان را از آن رهاند. اما بعد از این که انلیل به بخشی از شخصیت حئا تبدیل و روی هم مبدل به یهوه شدند، حئا در قالب جدید یهوه هم سیل را رقم زد و هم مردم را از آن رهاند. حئا در فاز هرج و مرجیش میتواند با پوزیدون فرمانروای دریا در اساطیر یونانی-رومی تطبیق شود که با آب بی شکل، سر و کار دارد. اما وقتی وارد فاز شکل دادن به اشیا میشود به آتشفشانی برآمده از دل دریا تبدیل میشود که زمین سفت بالا می آورد و مواد مذاب درونش یادآور آب آتشین یا فلز مذابی است که بعد از سرد شدن و جامد شدن شکل میگیرد. در این حالت، حئا برابر با وولکان یا هفستوس خدای صنعتگران و خدای آتشفشان ها است. میتوان او را با آگنی خدای آتش هندو مقایسه کرد که بر پهنه های آبی ساکن میشود و همچنین اپم نپات زرتشتی که یک خدای آتشین است ولی نامش به معنی فرزند آب ها است. اتحاد آب و آتش، در هندوئیسم، اتحاد وارونا خدای آب ها با میترا خدای خورشید را نشان میدهد که خصلت های متضاد حئا را در خود جمع می آورند. نسخه ی قبلی این اتحاد بخصوص موقع صحبت از آب آتشین مواد مذاب وولکان، خود انلیل بوده که اکنون بخشی از حئا شده است. در این حالت، او در هندوئیسم، تبدیل به برهما میشود که همراه گل نیلوفر آبی از ناف ویشنو آرمیده بر آب های آغازین برمی آید تا جهان جدید را خلق کند و بستر این ویشنو، مار چند سر سشا است که مابه ازای اژدهای بینظمی است که اکنون در تصرف ویشنو یا حئا است. معنی نام آهیرابودنیا را نیز مار یا اژدهای اعماق دانسته اند. در متن موسوم به AHIRBUDHNYA SAMHITA متعلق به مکتب پانکراترا در ویشناویسم، نام این خدا از دو جزو "آهی" به معنی مار، و "بودنا" به معنی بنیاد دانسته شده است که میشود مار بنیادین و احتمالا همان سشای ویشنو. در متن مزبور، اهیربودنیا با شیوا برابر شده است. شیوا خدای نابودی و معادل نرگال فرمانروای مردگان و موکل جنگ در کلده است. نرگال یک خدای خورشیدی است و بعد از تصرف قلمرو ارشکیگال الهه ی دوزخ و ازدواج با او فرمانروای مردگان شده است. معادل هندی نرگال، یاما فرمانروای مردگان در هندوئیسم است که منظومه ی ستاره ای مخصوص او سه ستاره در صورت فلکی حمل یا قوچ هستند. این منظومه ی ستاره ای محل سفر ارواح حیوانات و سفر ارواح جنگجویان است. در ستاره شناسی چینی، آن برای طالعبینی قربانی کردن حیوانات بسیار مهم است و در هند نیز موقع طالعبینی قربانی حیوانات برای یاما. در هند، این سه ستاره به شکل "یونی" نماد آلت جنسی زن و مظهر الهه تعیین میشوند که بیشتر از بعد جنسی و در ارتباط با سیاره ی زهره برجسته میشود. زهره در مسیحیت و تحت عنوان لوسیفر، ستاره ی صبح خوانده و در این مقام با شیطان برابر میشود که در تعریفنامه ی مسیحی، همان انکی شوریده علیه انلیل است و انلیل در جایگاه یهوه قرار دارد. زهره در مقام ستاره ی صبح، قابل تطبیق با عنانه یا عیشتار در موقع خروج از دوزخ تاریک است و آن، موقعی بوده که ارشکیگال خواهر عنانه و درواقع نسخه ی دوزخی او، عنانه را در دوزخ نگه داشت و فقط در ازای عوض شدن جای عنانه با دوموزی یا تموز شوهر عنانه، عنانه را آزاد کرد که میتوان گفت معادل زیرزمینی دوموزی برای ارشکیگال، همان نرگال است کمااینکه عنانه یا عیشتار هم در نزد آشوریان مسبب جنگ بوده است. بنابراین نرگال، تموز مرده است و همزمان شیوا هم هست. پس ارشکیگال نیز عنانه ای است که شوهرش مرده یا از هوشیاری خارج شده است و نسخه ی هندیش، شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا است که به شکل کالی الهه ی وحشتناک، روی بدن شیوای به خواب رفته میرقصد. او همان الهه ی هرج و مرج است که وقتی خدای عقاب، عنان هوشیاری و کنترل نفسش را از دست میدهد آزاد میشود و جنگ و نکبت به بار می آورد و خدای عقاب، اکنون ایالات متحده ی امریکا است.:

“THE GODS AND THEIR STAR SYSTEMS”: WES PENRE: OCT2014: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

وس پنره بعدا در مقاله ی دیگری به نام the feminine universe که در ژانویه ی 2019 در سایت خود wespenre.com منتشر کرد، به تفسیر مدرنی از زنانگی بنیادی گیتی اشاره کرد که ناشی از فهم زنانگی به تغذیه ی مردم قبلی زمین –در روایات بابلی نامبردار به "نملو"- از نیروی زنانه موسوم به "نیما" یا "نعمه" و دوجنسه بودن ظاهرشان به سبب آن است تا زمانی که آنوناکی ها به رهبری انلیل به زمین آمدند و آنها را تصرف کردند و برای مبارزه با مقاومت ذهنی انسان های دوجنسه ی اولیه در برابر آنوناکی های مستبد، از ترکیب انرژی های آنها با چیزی از خود آنوناکی ها و پیاده کردنش روی میمون های انسان نما نژاد جدیدی از انسان که هوموساپینس است را خلق کردند که برده هایی غریزی و مطیع اما به هوشمندی نژاد قبلی باشند. زنانه تلقی کردن نعمه یا انرژی زمین ناشی از آن است که درنتیجه ی هرچه بیشتر ترکیب شدن هوموساپینس با نژاد پیشین، زن ها بوده اند که خیلی سریع تر به نژاد پیشین شبیه شده اند درحالیکه زمختی مردها یا اقلا میل مردها به زمختی بیشتر به جا مانده است. بنابراین مقاومت زن ها در مقابل مردسالاری از اوایل قرن 20 باعث نگرانی مردسالارانی که دنباله ی رژیم آنوناکی بودند شد و راکفلرها با مرد کردن زن ها و قهرمان نشان دادن زنانی مردسیرت و مردپوش بر پرده ی رسانه و از طریق انقلاب جنسی دهه های 1960 و 1970 عملا زن ها را از هویت تهی و زنانگی خطرناک آنها را مهار کردند و جنبش زنان را توسط خود زنان در هم شکستند همانطورکه در جنبش آزادی سیاهان نیز ملکوم ایکس را توسط خود سیاهان از بین بردند و جنبششان را به وسیله ی رپرهای سیاهپوست و موادفروش های سیاهپوست به قهقرا بردند.

در این برداشت، زنانگی طبیعت با نیروهای وحشی حاکم بر جانداران زیستمند در آن اختلاط پیدا میکند و زنانگی جایی حالت شورش به خود میگیرد که به حیوانیت نزدیکتر میشود و برخلاف توصیف صلح طلبانه ای که وس پنره از نملو به عمل می آورد، زنانگی در بشر امروزین میل به پرخاشجویی و خشونت به ویژه در وضعیت های کاملا لایعقل آن را نمایندگی میکند. این از ثلث دیگر ترکیب انسان جدید یعنی آنوناکی هایی که تعبیر به سرافیم یا خزنده سانان شده اند به دور نیست و لابد به خاطر همین خزنده مانندی هم هست که آنوناکی ها اولاد تهامات اژدها هستند و از سوی همو نیز مورد تهدید قرار گرفته اند چون خزندگان، جانورانی کاملا غریزی و منفعت جو و به کل فارغ از احساسات و عواطفند، دقیقا همان وضعیتی که مردم معمولی، ثروتمندان را درگیر آن میبینند. ثروتمندان اسیر مواهب این دنیایی و لذت های مادیند و الهه به جای مادر-زمین، موکل لذت های مادی است. از نمادهای او همانطورکه وس پنره هم توضیح میدهد، ملکه ی زنبورهای عسل است که یک کلنی زنبور عسل کارگر تولید میکند و آنها از یک سیستم اجتماعی پیچیده و سلسله مراتبی شبیه جامعه ی انسانی تبعیت میکنند.

جامعه ی زنبور عسل، شاه ندارد. زنبور نری که ملکه را به کارگران حامله کرده است هرگز دربند جامعه نمیشود و زنبورها پدرانشان را نمیشناسند. او تقریبا خود خدا و متشبه به نور است که از طریق مادر-زمین، موجودات زمینی الهی تولید میکند بی این که توسط آنها دیده شود. در زبان روسی، کلمه ی "پخالا" مشترکا به معنی گاو و زنبور عسل است. در این لغت، جزو دوم، ala/ali به معنی اهل و خانواده یا فرزندان است و جزو اول، معانی گوناگونی در ارتباط با خورشید، گاز گرفتن، نیش زدن و پختن دارد که یکی از آنها pcoa به معنی زنبور زرد رنگ است. زرد رنگ خورشید است و به نظر میرسد این کلمه با لغت هندی "بها" به معانی نور و خورشید مرتبط باشد و "بها" به عنوان تلفظ دیگر PCOA، اصل bee به معنی زنبور عسل باشد. در فارسی، "بها" به معنی قیمت و هزینه، و معمولا به صورت مستقیم و کنایی در اشاره به پرداخت پول است. پول، جانشین طلا شده که فلزی زردرنگ و ازاینرو از جنس خورشید تلقی میشده است. زنبور عسل، هم مثل نور زردرنگ است و هم مایع زرد رنگ عسل را ایجاد میکند که آن هم به رنگ نور است. این مایع اگرچه از گرده ی گل ایجاد شده است اما فقط در اثر بزاق زنبور عسل تبدیل به عسل میشود و از کندوی ملکه ی زنبورها جمع آوری میگردد. در ادبیات اخوت های ماسونی غربی، عسل بخصوص موقع سخن رفتن از افسانه ی سمسون یا صحبت از تمثیل سرزمین شیر و عسل برای اورشلیم، به عنوان نمادی از نور دانش جمع آوری شده مطرح میشود و هم دانش ماسونی و هم ثروت اندوزی ماسونی به تمپلارهای بانکدار برگشته از اورشلیم نسبت داده میشوند که شاگردان شاخه ای از شیعیان یا پیروان علی موسوم به اساسین ها یا حشاشین بودند. اگرچه بنیانگذار مذهب شیعه علی محسوب میشود ولی فلسفه ی خاص شیعی بخصوص موقع صحبت رفتن از فرقه ی اسماعیلی که حشاشین از آنها بودند، به بوعلی سینا منسوب است. درحالیکه عنوان سینا به "طور سینا" محل ملاقات یهوه با موسی برمیگردد، "بوعلی" به معنی پدر علی است و کنایه ای به بنیانگذاری نماد تشیع. علی و بوعلی، در جای یهوه قرار دارند که همزمان هم پدر عیسی مسیح است و هم خود او. مسیح میتواند به عنوان پسر یهوه یک مکتب و مشتمل بر دانش های سری هم باشد. چون در تولدوت یشوع، عیسی/یسوع/یاهو/یهوه متهم است که دانش سری را از معبد مقدس دزدیده و با آن دست به معجزه گری و جادوگری زده است. همین اتهام نیز متوجه بوعلی سینا است. او در یک چاه، با دلبری از دختر یک دیو که همتای مریم مقدس است، به دانش جادوگری دسترسی پیدا کرده است. وقتی دیو از موضوع مطلع میشود، او را دنبال میکند. بوعلی سینا به کبوتری تبدیل میشود و پرواز میکند. دیو هم به شاهینی تبدیل میشود و او را دنبال میکند تا این که کبوتر در قصر پادشاه و نزد دختر پادشاه فرود می آید و یک داستان عشقی هم آنجا جستجو میکند. مارک گراف معتقد است که این داستان در زندگینامه ی رسمی بوعلی سینا به صورت فرار وی از مقابل سلطان محمود غزنوی تبدیل شده است. در این داستان، در زمانی که بوعلی سینا در دربار مامون شاه خوارزم به سر میبرد، سلطان محمود غزنوی نامه ای به دربار گرگانج فرستاد و از مامون خواست تا دانشمندانش را به او بدهد. بوعلی سینا که از دشمنی محمود با شیعیان آگاه بود، به همراه دانشمند دیگری به نام بوسهل مسیحی شبانه از خوارزم گریختند و در گذر از بیابان، با یک طوفان شن وحشتناک مقابله کردند. در میانه ی بیابان، بوسهل مسیحی از مشقات راه بیمار شد و درگذشت. اما بوعلی سینا و راهنمایش به سلامت از بیابان گذشتند و به باوند و سپس نیشابور در ایران رسیدند. مارک گراف، این گذر از بیابان برای فرار از یک مستبد را با آوارگی موسی و قومش در بیابان بعد از فرار از ستم فرعون مقایسه میکند. وی همچنین معتقد است که داستان بوعلی سینا و دختر دیو، با جزئیاتی بسیار نزدیک در داستان ایرانی کچل و دختر درویش تکرار شده است که قهرمانش یک کچل است. در داستان بوعلی سینا و دختر دیو، بوعلی جستجوی دانش را از آنجا می آموزد که میگوید: «تنها چیزی که من میدانم این است که هیچ چیز نمیدانم» و این شعار سقراط است که معروف است کچل بود. مرگ شهادت گونه ی سقراط با مرگ شهادت گونه ی مسیح قابل تطبیق است. در داستان کچل و دختر درویش، کچل عاشق دختر رئیس محل میشود. اما رئیس میگوید که اگر میخواهد با دختر او ازدواج کند، باید خانه ی بزرگ و زیبا و ثروت زیاد داشته باشد. کچل به دنبال کار میرود و در این اثنا توسط یک درویش مرموز، به خانه ی زیبای او که به کاخی میماند راهنمایی میشود. درآنجا دختر درویش، عاشق کچل میشود و به او جادوگری می آموزد و در عین حال، به کچل هشدار میدهد که خود را به دیوانگی و حماقت بزند تا از خطر آسیب دیدن از سوی درویش در امان بماند، مطلبی که مارک گراف، آن را با خود را به دیوانگی زدن هملت و بهلول و مانند آنها مقایسه میکند. کچل با جادوگری ای که آموخته است کاخی عینا همچون کاخ درویش برای خود و دختر رئیس میسازد و سپس با جادو خود را به شکل جانوران مختلفی اعم از قاطر و گوسفند و بز و شتر و مانند آنها درمی آورد که مادرش آنها را در بازار میفروشد و آنها بعدا از دست صاحبانشان فرار میکنند و دوباره تبدیل به آدم که کچل باشد میشوند. این قسمت هم با مسخ شدن قهرمان کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس به خر و تبدیل شدن دوباره اش به انسان قابل مقایسه است. یک روز درویش در موقع سر زدن به بازار، کچل را که خود را به شکل قوچی درآورده است به قدرت جادو میشناسد و میخرد تا ذبحش کند؛ داستانی که با قربانی شدن مسیح به جای بره ی خدا توسط دشمنان قابل مقایسه است. اما بعدش قصه عوض میشود. کچل به کبوتری تبدیل میشود و میگریزد. درویش هم به شاهینی تبدیل میشود و او را تعقیب میکند. کچل به قصر دختر رئیس فرار میکند و در دامن او فرود می آید، همانطورکه بوعلی در هنگام فرار به شکل کبوتر از مقابل دیوی که به شکل شاهین درآمده بود، به قصر دختر پادشاه گریخته بود. بعد از آن، درویش خود را به تعدادی دانه تبدیل میکند. درویش به مرغی تبدیل میشود و مشغول خوردن دانه ها میشود. اما ناگهان یکی از دانه ها تبدیل به روباهی میشود و مرغ را میخورد و بدین ترتیب، درویش از بین میرود و کچل به مرادش میرسد. مارک گراف میگوید مفهوم اصلی این داستان، تشویق مستمعان به پول درآوردن برای ازدواج و ثروتمند زیستن است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

توجه کنیم که رابطه ی یهوه با مریم مقدس، در رابطه ی مسیح با مریم مجدلیه تکرار شده است و در هر دو رابطه، کسی قدرت خدایی را به عنوان نوعی جادوگری از صاحب اصلی زن که کسی جز جهان مادی به جای یک الهه نیست دزدیده است همانطورکه بوعلی سینا با عشق ورزی با دختر دیو، جادوگری او را دزدیده است و این جادوگری از طریق نسخه ی مکمل داستان بوعلی سینا یعنی قصه ی کچل برای ثروت اندوزی ولو به قیمت دزدی از مردم هزینه شده است. بنابراین ثروتمندان الگوبرداران از یهوه و به همان اندازه مدعی خداییند و به مردم، الگوی زندگی میدهند. پول آنها جانشین طلا به عنوان نماد نور مجسد و ارزش الهی است. پس هرکه پولدارتر است خدایی تر و مقدس تر است. به نظر میرسد تجرد مسیح و بودا عمدا برجسته شده تا صحنه ی مهمی از زندگیشان را لو ندهد و آن این که آنها قبلا الگوهای خدا شدن با ثروت اندوزی بوده اند. شاید اگر این همیشه بغل گوشمان باشد بفهمیم که چرا بنا بر عادت، ثروتمندانی مثل ایلان ماسک و بیل گیتس را میپرستیم و نه جویندگان حکمت الهی را، درحالیکه مستقیما عکسش به ما آموخته میشود. این موضوع برای بیشتر ما تناقض آمیز نیست و اتفاقا پارادوکس مربوطه را تا خود علی شیعی میتوان ردیابی کرد. علی بیشتر با عناوین "امیرالمومنین" (فرمانروای مومنان) و یا «صاحب ذوالفقار» (ذوالفقار، شمشیر دو دم کشنده ی علی) است شناخته میشود که معرف حکمرانی و جمگجویی است و با این حال، منابعی مثل نهج البلاغه تصویر زاهدمسلکی از او را جا انداخته اند. این دوگانگی را در دو برهه ی زندگی بودا هم می یابید که در برهه ی اول، یک شاهزاده ی مصرف و لذتجو و در برهه ی دوم، یک زاهد است. شاید ربط علی بوعلی با عیسای تولدوت یشوع، حلال مشکل باشد. در تولدوت یشوع، یسوه یا عیسی با دست یافتن به اسم اعظم خدا در معبد مقدس، قادر به جادوگری شد. لغت "علی" هم که در عربی امروزه بیشتر به معنی بلندمرتبه به کار میرود یکی از نام های الله خدای مسلمانان است و در ماه رمضان ها میتوانید آن را لای سرود "اسماء الحسنی" بیابید.

دیوید شرمن امریکایی، لغت "علی" را در کنار لغات دیگری چون ال، الی، ایلو، اله، آروآ، آریا، هریه، هاری، هرو، اهور، آسور، سور، کور، کوروس و مانند آنها در مجموعه ی لغات پر کاربردی در زبان های افریقایی و سامی قرار میدهد که مشترکا به معانی آسمان، خدا و شیر هستند و در تمامی این معانی، پیشوای یهوه خدای یهود به شمار میروند. ال خدای اعظم سامی سه جلوه ی مشخص داشت که دورادور با تثلیث مسیحی مرتبطند: الی، یاهو و آدون. الی، فرم کلی خدا برای تمامی کیهان ها است درحالیکه یاهو که بعدا یهوه شده است مختص جلوه ی خدا در جهان ما است و با بازآفرینی جامعه ی انسانی به صورت دوم کیهان، خود را در جایگاه شاه یا مهتر جامعه متجلی میکند. آدون که در تورات نام خدا است ولی بیشتر به صورت آدونیس از او جدا شده است همان توم یا توماس یا تموز یا آتوموس است که خدای میرنده و زنده شونده ی طبیعت و به سبب مرگ و رستاخیز شبانه روزی خورشید در طلوع و غروب، متجلی به خورشید است و در مصر، نیز آدون به صورت آتون –خدای آخناتون- و توم به صورت آتوم یا خورشید غروب، جلوه های خورشیدی یافته اند. نام آتوم در آدم ابوالبشر متجلی شده و همه ی انسان ها را در دچار شدن موقتی به جهنم های پیاپی این دنیایی، تکرارگر خورشید نشان میدهد. این سه تجلی را جین هریسون در شکل اولیه ی خدای یونانی باز می یابد:

1-کوروس مگیستوس یا خداوند اعظم

2- هراکلس باسیلئوس یا هرکول شاه.

3-هلیوس خدای خورشید که نامش تلفظ دیگر الی است.

دوگانه ی شاه و زاهد در فرم دوم آشکار میشود که مهتر جامعه را در دو مقام شاه لذتجو و روحانی پرهیزگار تقسیمبندی میکند. هرودت نوشته است که در زمان او 40 قهرمان به نام هراکلس شناخته میشدند ولی خودش قدیمی ترین آنها را هراکلس اسپارتی میداند که به همراه برادر دوقلویش افیکلس همزمان شاهان اسپارت بودند. بنا بر سنت، برادر بزرگتر یک شاه-کاهن و مسئول انجام مراسم مذهبی و پاسداشت سنت های قوم بود درحالیکه برادر کوچکتر یک فرمانروای جنگجو و مسئول لشکرکشی ها بود. شاه-کاهن، پولیوس یا روح جامعه بود و عنوان پولیس برای شهر، از همین لغت پولیوس نشئت میگیرد. افیکلس در جایگاه شاه-کاهن قرار داشت و هراکلس در جایگاه شاه جنگجو، اما هراکلس به دلیل سقوط اخلاقی و کشتن خانواده اش در اثر جنون، مقامش را از دست داد و محکوم به پرداخت جریمه با انجام جنگ های سنگین تک نفره با هیولاها شد. حداقل یک مورد از اساطیر یونانی را میشناسیم که در آن، این دو خدا با هم تلفیق شده اند و این تلفیق میتواند همان هراکلس باسیلئوس باشد و آن پرستش باسودئوس در بین یونانیان باکتریا در افغانستان و پاکستان و هند است. دئوس به معنی خدا میتواند به جای ایلوس به همان معنا قرار بگیرد. بنابراین باسئو-دئوس میتواند همان باسیلوس باشد. از طرفی باسودئوس نامبردار به کلیس-بورو هم بود. به نظر میرسد بورو که عنوان "پوروس" برای شاه هندی دشمن اسکندر کبیر از آن آمده است، تلفظ دیگری از "بعل" سامی برای خدایان باشد که پولیوس عنوان افیکلس هم از آن آمده است. آپولو مشهورترین فرم هلیوس خورشیدی نیز نام از بعل دارد. از طرف دیگر، کلیس باید نتیجه ی تقسیم عنوان "هراکلس" به دو جزو "هرو" و "کلیس" باشد. هرو یا هیرو که معنی نیمه خدا و امروزه قهرمان میداده است یکی از تلفظ های ایلو به معنی خدا و بیشتر تداعی گر هورس خدای سلطنتی خورشید در مصر است که تجسمش به پرندگان شکاری چون بحری، دورادور با عقاب زئوس مرتبط است. کلیس مشخصا همان کوروس است که در تجلی این دنیایی خود به شاه جنگجو انعکاس می یابد و نام او هم تلفظ دیگری از هرو و ایلو است. کلیس و بورو (در کلیس بورو) به جای کوروس و بعل، دو برادر ایزدی سلطنتی اسپارت را به جای دو خدای مشخص هندو قرار میدهند که برادرانی ایزدیند: کریشنا و بالاراما. بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل-خدا است. کریشا یا کریشنا نیز مشخصا همان کوروس است. کوروس در مقام هلیوس خورشیدی رودس، همسری به نام رودا دارد که نام جزیره از او می آید و این رودا به طرز واضحی همان رادا معشوقه ی کریشنا است. کریشنا و رادا جنبه های مذکر و مونث ویشنو را در قالب های انسانیشان نمایندگی میکنند. نام ویشنو تحریفی از واسو یا واسودوا است و این واسودوا اسما همان باسودئوس یونانیان باکتریا است. واسو تلفظ درست تری از باسو است معادل اوسو خدای خورشیدی اسکندریه ی مصر است که نامش تحریفی از یسوع و از طریق او یاهو یا یهوه است. یهوه به شیر تمثیل میشود و ویشنو هم فرم مهیب مشهوری به نام ناراسیمها دارد که به شکل یک نیم شیر-نیم انسان نشان داده میشود. او باز یادآور هراکلس است که پوست شیر میپوشد و سر شیر مقتول را کلاه سرش کرده است. کریشنا به عنوان تجسد زمینی ویشنو معادل یسوع یا عیسی تجسد زمینی یهوه است. درست مثل عیسی که مقدر است بساط حکومت ظالمان را برچیند کریشنا نیز برای ساقط کردن یک ظالم متولد شده است و به سبب پیشگویی مربوطه به اندازه ی عیسی جانش در نوزادی از سوی ظالم، تهدید میشود. او با این که یک شاهزاده است درون زندان متولد میشود و ازآنجا به روستایی فقیر منتقل میشود و در میان چوپانان گاوپرور و با فرهنگ شیردوشی بزرگ میشود. شیر اینجا باز او را به هراکلس پیوند میدهد. چون به روایتی مادر هراکلس الهه هرا همسر زئوس بود و موقعی که داشت کودکش را در آسمان شیر میداد، قطراتی از شیر به هوا جستند و به ستارگان راه شیری تبدیل شدند که مسیر سفر ارواح مردگان به آسمان را نشان میدهد. این صورت فلکی، همان رودخانه ی شیر در تورات است که در کنار رودخانه ی عسل در بهشت و در اورشلیم قرار دارد. هرا هم دراینجا معادل یونانی "نات" الهه ی مصری آسمان است که خود، نسخه ی آسمانی هاثور الهه ی گاو شکل مصری را نشان میدهد. رودخانه ی عسل، مسیر عبور خورشید در آسمان است که درنهایت او را به قتلگاهش در مغرب زمین میرساند و این همان ورود دوباره ی خورشید به شکم مادر-زمین است که در مصر، هاثور نام دارد. هاثور، خانه ی هورس است و هورس هر بامداد برای غلبه بر دیو تاریکی، در قالب یک پهلوان جنگجو دوباره از آن خارج و درواقع از نو متولد میشود. هورس در این حالت، قابل تطبیق با هورس متولد شده از یک گل نیلوفر آبی که از آب خارج شده است میباشد و بنابراین کسی نیست جز برهما خدای خالق که از گل نیلوفر آبی روییده از ناف ویشنو زمانی که ویشنو بر آب های آغازین آرمیده است برمی آید تا جهان نویی خلق کند. رودا الهه ی رودس و همسر هلیوس کورس هم الهه ی نیلوفر آبی است و در آن جزیره در کنار نیمف ها یا پریان نیلوفر آبی به سر میبرد و البته نیلوفر آبی، گیاه مقدسی در بودیسم هم هست. هورس از نو متولد میشود تا شاهی جهان را از نیروهای شب پس بگیرد. البته کریشنا، هرکول و عیسی هیچ وقت به شاهی نمیرسند و همیشه شاهزاده ای در بین مردم معمولی باقی میمانند. با این حال، عیسی و کریشنا هر دو قرار است که بعد از مرگ از نو جسما زنده شوند و در آخرالزمان، با جنگ و کشتار، یک حکومت آسمانی روی زمین تشکیل دهند. با این که کریشنا درست مثل هرکول، بیشتر یک ارتش یک نفره است ولی درست مثل نسخه ی آخرالزمانیش کالکی در لشکرکشی بزرگی شرکت میکند که همان جنگ پرمصیبت و معروف مهابهاراتا است و طی آن، ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و در همین مقام، خودش را به صورت یک خدای وحدت وجودی که تمام خدایان و موجودات زمین بخشی از اویند بر ارجونا آشکار میکند. این با تصاویر کلی بودا به عنوان کل جهان گیتی قابل تطبیق است. شرمن در وایکونتای ویشنو که از قدیمی ترین استوپاهای بودایی در سریلانکا است مشاهده کرد که ویشنو در ظاهر بودا تصویر شده است. او موقع جویا شدن درباره ی کارت پستال های محبوب 108 تایی لوکشوارا/ چن ری زی، شنید که اشکال بودا لوکشوارا به عنوان اشکال کریشنا-ویشنو شناخته میشوند. چینتمانی لوکشوارا حتی کنار یک کالپا یا درخت کیهانی با میوه های آشکار قرار گرفته که جامع درخت بودی یا روشنبین کننده ی بودا و درخت میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا در باغ عدن است. ]آیا همینجا نمیتوان بودا و امراپالی را از طریق آدم و حوا به عیسی و مریم مجدلیه ربط داد؟] امروزه روحانیون بودایی پیوند خود با هندوئیسم را به طور قطع رد میکنند اما جدا شدن این دو مذهب از هم با تغییراتی در مذهب از هر دو سو همراه بوده است. شرمن از شخصی به نام آنون شنید که بودائیان، شیوا و کالی را شیاطینی میدانند که بعد از شکست خوردن از ویشنو که بودا تجسمی از او است، به خدمت مذهب جدید درآمدند؛ اما به نظر میرسد شیوا بخشی از بودیسم را که همان ویشنوئیسم است چنان به تسخیر خود درآورد که تصاویر ویشنو به تصاویر شیوا نزدیک شدند و قهرمانی های جنگی و حیله گری هایش چنان در او برجسته شدند که ویشنو به کل از بودا فاصله گرفت و به خدای مستقلی تبدیل شد.:

“cosmology of milk: Thetokos, the sacred cows , the birth og the Galaxios”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 24OCT2021

زمانی که ما درباره ی خدایی صحبت میکنیم که کل گیتی بخشی از او هستند فقط فرمانروایی میتواند مدعی باشد بهترین مدعی مقام تجسم زمینی خدا است که بیشترین قلمروهای روی زمین را به همراه تمام موجودات آنها ملک خود کرده باشد. چنین فرمانروایی دنباله ی باسودئوس یا هراکلس باسیلئوس است که ترکیب دو مقام روحانی و لشکری است. شهرتش از روی مقام روحانیش برمیخیزد ولی حرص خدا شدن، او را چنان دچار فتح دنیویات میکند که خودش و ملکش به کل از روحانیت خالی میشوند، همان اتفاقی که در تبدیل بودا به ویشنوی شیواگون افتاد. این اتفاق برای ویشنو افتاد فقط به خاطر این که شیطانی به نام شیوا با تظاهر به خدمت به دین، مذهب او را در تصرف ایدئولوژی خود درآورد و تقدیر این است که به پیروی از همین الگوی آسمانی، فرمانروایان زمینی هم مرتبا توسط چنین شیاطین متظاهری منتها از نوع انسانیش مسخ شوند، شیاطین انساند نمایی که درست مثل شیوا خدایان نابودیند.

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

تالیف: پویا جفاکش

بخشی از مقاله:

زمانی در یکی از روستاهای تاجیکستان، مقتدرترین و موثق ترین فرد، متولی یک زیارتگاه بومی محسوب میشد و این متولی، از توجه مردم به خود، برای انواع و اقسام سوء استفاده های مالی و مادی به نام دین استفاده مینمود. همراه متولی، یک خدمتکار لال و یک طلبه ی دینی هم در زیارتگاه زندگی میکردند. طلبه که از جای دیگری آمده بود وظیفه ی اجرای نماز جماعت در روستا را به عهده گرفته بود. اما به سبب اعتقادات دینیش، از کارهای غیر اخلاقی متولی خوشش نمی آمد و درحالیکه خدمتکار لال تمام دستورهای متولی را بی کم و کاست اجرا میکرد، طلبه گهگاهی با او مخالفت میکرد تا این که بلاخره طلبه از ترس این که نکند شریک جرم متولی باشد صراحتا به او امر به معروف و نهی از منکر کرد و وقتی دید میخ آهنین در سنگ نمیرود مردمی را که هدف کلاه برداری های متولی بودند از نیت او آگاه نمود و این شد که متولی"، طلبه را از زیارتگاه اخراج کرد. دو روز از اخراج طلبه نگذشته بود که متولی زیارتگاه توسط سارقان نذورات به قتل رسید. مامورین حکومتی به بازرسی پرونده پرداختند و سارقین را دستگیر کردند. در بین آنها مستخدم لال قرار داشت که فقط به خاطر بودن طلبه در زیارتگاه نمیتوانست همدستانش را برای اجرای نقشه به داخل زیارتگاه بیاورد.

در این داستان، بیان میشود که برای کسی که یک مکتب عقیدتی را در محدوده ای هدایت میکند خطرناک ترین کس، آن منتقدی نیست که بر اساس اصول همان مکتب، اعمال رئیس را زیر سوال میبرد بلکه کسی است که ساکت است و ظاهرا دستور را کورکورانه اطاعت میکند. این آدم، درست به اندازه ی منتقد رک گو، میداند اعمال رئیسش غلط است و اگر همچنان اطاعت میکند به خاطر آن است که به هیچ اخلاقیاتی اعتقاد ندارد و بنابراین در خیانت به سرور خود نیز تردید نخواهد کرد. لال بودن فردی که مورد این تمثیل قرار گرفته است جالب است. چون بی زبانی میتواند استتاری بر دلایل اصلی سخن نگفتن نباشد. زبان، عامل پوشیدگی است. همه ی ما صفات و خصوصیات ناخوشایندی در خود داریم که موظفیم آنها را بپوشانیم چون تبلیغ و ترویج آنها میتواند به ضرر جامعه و دیگر افراد تمام شود و در عوض، کارهای مثبت را آشکارا انجام دهیم تا باعث تشویق و ترغیب مردم شود. بنابراین پوشیدگی و ناپیدایی، ارتباط تنگاتنگی با مفاهیم شیطانی و جهنمی دارد. در زبان عربی، ریشه ی "فحش" مفهوم زشتکاری را دارد و در عین حال با نفرین و آرزوی ساقط شدن افراد به جهنم گره خورده است و ازاینرو معنی بدگویی و بدزبانی درباره ی دیگران را میدهد، چون هر دو گزینه مفهوم جهنمی بودن را میرسانند. همین کلمه به صورت

F u ck

وارد زبان انگلیسی شده و همچنان معانی لعنت کردن و ناسزا گفتن را میدهد ولی معنی عمل جنسی را نیز میرساند همانطورکه از لغت "فحش" نیز لغات "فحشا" و "فاحشه" پیرامون عمل جنسی حرام و در ارتباط بلاتردید با جهنم برجسته شده اند. نکته این است که "فحش" خود از لغت قدیمی تر "پاش" می آید. این لغت هنوز در عربی رواج دارد و با الفبای فعلی عربی "باش" نوشته و "پاش" خوانده میشود. معانی فعلی آن عبارتند از:

1-صدمه زدن، خرد کردن، از بین بردن و محو کردن

2- ریزش باران یا برف سنگین. [معنی اخیر، به صورت فعل "پاشیدن" به معنی ریختن بی نظمانه ی آب و شن و دانه و مانند آنها ، وارد زبان فارسی شده است.]

معنی اول به سبب در بر گرفتن مفهوم نامرئی کردن، ریشه ی فعل فارسی "پوش" به معنی پنهان کردن شده است. این فعل درباره ی پنهان کردن کالبد انسان با لباس نیز به کار میرود و ازجمله استعاره ای درباره ی "پوشاندن" چهره ی واقعی به معنی هویت دهی دروغین فرد انسانی به خودش یا مکتبش دارد. رد این استعاره را میتوان تا پوشاندن جسد با خاک پس از مرگ فرد ردیابی کرد. چون جسد زیر زمین دفن میشود و جهان زیرین قلمرو حکومت خدای دوزخ است. او را در اساطیر یونانی-رومی، با اسامی هادس و نرگال میشناسیم ولی نزدیک ترین هویت اولیه اش نرگال خدای دوزخ کوثا در بین النهرین است. نرگال یک خدای خورشیدی ولی در عین حال موکل مریخ سیاره ی جنگجویان بود و ازاینرو قابل تطبیق با مارس خدای مریخ و خدای جنگ نیز هست چون جنگ نیز باعث زیاد شدن جمعیت مردگان در جهان زیرین میشود. با این حال، نرگال بخصوص با بروز بیماری های همه گیر و بدتر از همه طاعون مرتبط است. این او را با فرمی از آپولو خدای خورشید موسوم به کورونا یا تاجدار مرتبط میکند که عامل بروز بیماری های واگیردار کشنده بخصوص طاعون برای مجازات مردم است. عنوان کورونا با کورونیس همسر زمینی آپولو مرتبط است. کورونیس به دلیل ارتباط با مردی دیگر درحالیکه از آپولو حامله بود با پرتاب تیر از سوی آپولو کشته شد ولی آپولو، نوزاد داخل شکم جسد را با سزارین بیرون کشید و این نوزاد تبدیل به اسکلپیوس خدای درمان شد. اسکله پیوس معمولا با عصایی که دورش ماری پیچیده است نشان داده میشود. همین عصا را گاهی همراه آپولو میبینیم. اما این بار مار نمادی از پایتون یعنی اژدهایی است که به دست آپولو کشته شده است. کاهنه های پیتیا همانطورکه اسمشان نشان میدهد جانشینان این پایتون هستند و دوشیزه اند چون وقف آپولویند. این، پایتون را مادینه نشان میدهد و باعث میشود تا او را به عنوان یک اژدها با تهاموت اژدهای دریایی مقایسه کنیم که مردوخ خدای خالق بابلی او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. بنابراین پایتون همان کورونیس و معادل جهان قبلی است که آپولوی نابودگر از مرگ آن، جهانی دیگر خلق میکند و اسکلپیوس درمانگر، روح جهان جدید است. بنابراین مار درمان آپولو به مار نابودی آپولو اضافه میشود و این دو معادل دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای سیاره ی عطارد میشوند. هرمس هم خدای دانش است، هم خدای کوره راه ها و از این جهت هم خدای مسافران و هم خدای راهزنان، و بنابراین اطلاعات را در دو وجه نجات دهنده و تخریب کننده به خود جذب میکند. وجه نابودگر قطعا با مریخ مرتبط است و آپولو را در حال کشتن همسرش که دنیای تابان پیشین است نشان میدهد، زمانی که یک غروب به یک دوره درخشش خورشید پایان میدهد و ستارگان شب شامل مریخ و عطارد امکان رخ نمایی در تاریکی شب را می یابند. پس این افسانه میتواند آغاز پیدایش شب را نیز نشان دهد. ولیکوفسکی که یکی از بنیانگذاران کاتاستروفیسم یا نظریه ی بروز فاجعه بعد از برخورد شهابسنگ در دوران تمدن انسانی است، اشاره کرده بود که هم در افسانه های سرخپوستان امریکا و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی از دورانی سخن رفته که ماه و خورشید به یک اندازه درخشان بودند و شبی وجود نداشت و در افسانه های یونانی نیز از زمانی صحبت شده که ماه ووجود نداشت. هر دو نوع، اشاره دارند به این که سقوط جهان، سقوط ماه نیز هست و چون دوگانگی خدای خورشیدی به صورت دوگانگی هرمس در کادوسئوس با مرگ جهان پیشین بروز میکند، خدای جدید در درخشان ترین شی ء آسمان شب یعنی ماه نیز تجلی می یابد و این است که نسخه ی مصری هرمس یعنی توث یا تحوت، خدای ماه است. تحوت به ایزیس الهه ی قمری کمک میکند تا ازیریس خدای خورشیدی مقتول شده را با جادو و به صورت هورس یا خورشید طالع از نو متولد کند. عوامل وقوع طلوع و غروب، ستاره ی صبح و ستاره ی غروب هستند که هر دو سیاره ی زهره در وقت های طلوع و غروب خورشید میباشند. بنابراین آپولو و هرمس، به ترتیب ستاره های طلوع و غروب نیز هستند و هرمس یا تحوت به عنوان پایان دهنده به روز و قاتل ازیریس خورشیدی، برابر با سوت یا سیت، برادر ازیریس نیز هست. اتفاقا نام سوت به لحاظ لغوی با نام توث مرتبط به نظر میرسد و هر دو آنها یک تجسم سگسان دارند که قابل مقایسه با ارتباط هرمس با سگ در اساطیر یونانی است. سگسان مزبور، بازمانده ی توجه به شغال به عنوان حیوانی مردارخوار و نماینده ی مرگ است و جمع آمدن هرمس با آنوبیس –خدای شغال سر راهنمای مردگان- در هرمانوبیس خدای یونانی-رومی را مورد توجه دارد. ازاینرو در کنار هادس خدای مردگان نیز یک سگ سه سر دهشتناک به نام سربروس داریم. با این حال، ممکن است این سگ ها تبدیل به سگ های زئوس خدای آسمان و برادر هادس شوند و هادس و زئوس یکی شوند. این اتفاق در پدیده ی طبیعی "سان داگ" یا سگ خورشید رقم میخورد که طی آن، گاها در هنگام طلوع یا غروب خورشید، به صورت نورهای درخشانی در طرف راست، طرف چپ یا هر دو طرف خورشید یا ماه بروز میکند و در زبان علمی، بیشتر پارهلیون (برای خورشید) و پارسلن (برای ماه) نامیده میشود. آن را سگ خورشید مینامند چون نشانه های نوری مورد بحث را سگ های زئوس میشناسند. ظهور آنها در تقاطع نور و تاریکی، آنها را نیروهای برآمده از تاریکی نشان میدهد بخصوص که در کامل ترین حالت خود، چیزی هلال شکل که یادآور ماه باشد در بالای خورشید ظاهر میشود. در این هنگام، انعکاس نور، مرکز نوری را شبیه مردمک یک چشم نشان میدهد و هلال مصنوعی، میتواند یک ابروی رو به بالا یا رو به پایین ظاهر شود که به چشم، خالت خندان یا خشمگین بدهد. این همان چشم همیشه بیدار فراماسونری است و ابروی مربوطه حکم گوش سگ را دارد که بالا یا پایین قرار گرفته است. در حالت مطلوب بالا که قطعا از دید نیروهای تاریکی مطلوب است، آن حکم شاخ های گاو را دارد که روی سر بعل رقیب یهوه –مظهر نیکی از دید تورات- قرار گرفته اند و گوساله ی سامری را به یاد می آورد که موسی آن را شکست. در همین حالت، نورهال در دو طرف منبع نوری خورشید ظاهر میشوند و به آن حالت سه گانه ای میدهند که یادآور سه سر سربروس است. این دو طرفی که یادآور وزرای یمین و یسار برای شاه است، دوگانگی خدا را نیز نشان میدهد که دراینجا در هر دو حالت خیر و شر و نور و تاریکی ضرب میشود و یادآور جبرئیل با دو بال سیاه و سفید در رساله ی "آواز پر جبرئیل" سهروردی است. در حالت طبیعی، بسیار کم احتمال است که کسی با علم به شرورانه و مفسده آمیز بودن عملی، دست به آن عمل بزند مگر این که این مفسده خواست خدا باشد و خدا در آن هنگام تحت تاثیر جنبه ی شریرانه ی خود قرار داشته باشد. ااگر چشم ظاهر شده در سگ خورشیدی را لحظه ای که یک نیروی هیپنوتیزم کننده ی قوی خود را افشا کرده است در نظر بگیریم آن وقت میتوانیم بگوییم خدا مثل ماری است که شکارهای خود یعنی مردم را هیپنوتیزم میکند و عامل هیپنوتیزم میتواند در مارمانندی به یک نخ وصل شده به گوی هیپنوتیزم کننده –شبیه چشم- وصل شود که سر مار است. پس چشم هلال دار میتواند سر یک مار شاخدار هم باشد و شاید این مار، همان مار دارای شاخ های گوزن باشد که در اساطیر سرخپوستی زیاد وصف شده است. او قطعا مار فریب دهنده ی انسان در باغ عدن نیز هست که روح درخت عارف شدن به نیک و بد است. پس او انسان ها را با نیک و بد آشنا میکند تا زمانی که دست به شر میزنند دچار این توهم باشند که از نیک و بد آگاهند و مطمئن باشند که دارند کار نیکی میکنند. آنگاه خودش مانند یک آدم لال و بدون این که حرفی بزند، وقایع مصیبتبار را رقم بزند...

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

شیطان هونگ شان، بی خیالی تائوئیسم و مدینه ی فاضله ی افلاطون

نویسنده: پویا جفاکش

محل قرارگیری مهرها در مسجد امیرشهید لاهیجان در هنگام اذان مغرب

به خاطر دارم چهارشنبه شبی در تابستان سال1382 تله فیلمی از تلویزیون پخش شده بود که تبلیغ مراسم اعتکاف بود.یک کلاهبردار و طلبکار بیرحمش در مسجدی در ایام اعتکاف ساکن میشدند و تحت جو روحانی موجود ، جملگی به سمت خدا بازمیگشتند.در زمان پخش فیلم من در آستانه ی اشرفیه زندگی میکردم و به دلیل جو مذهبی شهر،زیاد از مسجد سر در می آوردم.ولی یکچنین احساسی از مسجد نداشتم و پیام فیلم را کاملا شعاری ارزیابی میکردم.اما بعدا که ساکن لاهیجان شدم، بودن در مسجد احساسی معنوی در من زنده میکرد بطوریکه گاهی با بی میلی آنجا را ترک کرده ام.

شاید این نتیجه ی نوستالژی یا به قول ما گیلکها "تاسیان"(غم غربت) باشد.چون آستانه به مکان مذهبی عمده اش یعنی بقعه ی آقا سید جلال الدین اشرف شهره است که الحق مسجد آن معماری داخلی بسیار باشکوهی دارد.در شهر برادر امام هشتم زندگی کردن اسباب افتخار آستانه ای ها است.آنها در انتخابات ریاست جمهوری هم اکثرا به حجت الاسلام رئیسی که خادم حرم امام هشتم است رای دادند.فردای انتخابات 1396 که رئیسی شکست خورده بود یک آستانه ای را دیدم که میگفت تقلب شده و درباره ی کسانی که به رقیب رئیسی رای داده بودند ابراز میداشت:«آیا رویشان میشود موقع گذشتن از کنار حرم آقا سید جلال، به آن نگاه کنند؟»

اما در لاهیجان اقامتگاه فعلی من که مشهورترین مکانش یک تفرجگاه(سل بزرگ معروف به استخر لاهیجان در جنب شیطانکوه) است انتظار الزام به مذهبی بودن تقریبا نابجا است. روز پنجشنبه 7دی 1396 نماز مغرب و عشا را در مسجد امیرصادق لاهیجان به جا آوردم.این مکان دربردارنده ی بقعه ی یکی از امیران سید در دوران قدیم تلقی میشود. اندکی قبل از اذان،تنها چند پیرمرد در سالن آقایان دیده میشدند که مشغول گپ زدن بودند. خادم مسجد با بلند کردن صدای رادیو که تلاوت قرآن از آن پخش میشد صحبت آنها را قطع کرد.در این ضمن جمعیت اندک دیگری که اکثرا سالخورده بودند وارد شدند. پیشنماز موقع خود اذان رسید. در پایان اذان رادیو، خدام چندبار سعی کردند تا با صلوات گرفتن از مردم نظم را برقرار کنند ولی صدای صلواتها بسیار ضعیف بود و اکثرا به زحمت حتی دهانشان را بازوبسته کردند. بعد اقامه ی نماز توسط مکبر انجام شد ولی چند نفر قبل از این که پیشنماز نماز را آغاز کند نمازشان را به صورت فرادی شروع کردند. بینظمی در جمع پیش آمد بطوریکه به جز چند نفر که در اتاقواره ای از سالن دور از چشم من پشت روحانی نشسته بودند بقیه راه خود را میرفتند. با توجه به طولانی شدن نماز مغرب، برخی و از جمله من همزمان با پایان نماز مغرب پیشنماز، نماز عشایشان را تمام کردند.

با این که کاغذ زده بودند به احترام نماز گوشی خود را خاموش کنید،ولی بغل دستی من که مردی میانسال بود، در بین نماز،زنگ موبایلش به صدا درآمد.شاید به منظور رعایت حال جمع،نماز را شکست و گوشی را جواب داد و درحالیکه به سمت راهرو آبدارخانه میدوید سراسیمه گفت:"الوووو".ظاهرا جوابی نیامد چون برگشت و به نمازش ادامه داد.

بعضی از جمع پس از پایان نماز مغرب ، حساب کار دستشان آمد و نماز عشا را با پیشنماز به جا آوردند.با پایان یافتن نماز جماعت،اکثرا سالن را ترک گفتند.برخی تلاوت قرآن را هم ماندند و بعد رفتند.در زمانی که دعای کمیل خوانده میشد،در سالن اصلی تنها من و دو کودک باقی مانده بودند.این دو کودک در اواخر نماز جماعت عشا رسیده بودند اما هنگام تلاوت قرآن جلو آمدند.پسر بزرگتر که عینکی بود هنگام پخش کردن قرآن ها قبل از تلاوت، قرآن بزرگی را گرفت و به طور اتفاقی صفحه ای از آن را باز کرد.وقتی قاری، سوره ی مورد نظرش را اعلام کرد پسر عینکی صفحه را عوض نکرد و تنها همان صفحه ای که باز بود را بوسید.او در زمان تلاوت دعای کمیل همچون دیگران،دفترچه ی آن را برداشت و همراه با قاری چنان از روی متن دهانش را باز و بسته میکرد که معلوم بود ذهنش فقط متوجه درست خواندن است و به معنای بسیار زیبای دعا که پایین متن عربی نوشته شده بود اعتنایی ندارد البته از کودکان انتظاری غیر از این نمیرود.

قاری به جمله ی "یا نور" که رسید بلند گفت: "بگو" و تاکید کرد:«یا نور یا قدوس. یا اول الاولین و یا آخرالآخرین» و صبر کرد تا صدای تکرار مردم شنیده شود.همهمه ی بسیار ریزی از سالن بانوان شنیده شد.کمی جلوتر وقتی به "ظلمت نفسی" رسید باز خواستار همنوایی شد:این بار صدای زنان و کمی صدای مردان بلندتر بود و میشد فهمید که میگویند:«ظلمت نفسی و تجرات بجهلی».در همنوایی های بعدی صدای آقایان بلندتر بود.این آقایان همان چندنفر پشت سر پیشنماز در خارج از روشنایی سالن اصلی و یک نفر در کنار بقعه در حجره ی آن بودند که از موقعیت مکانیشان معلوم بود بیش از بقیه احساسات مذهبی راستکیش داشتند ولی ظاهرا در جمع دیگران شرم ابراز علایق خود را نداشتند و حالا شاید در اثر جسارت خانمها تشویق به بلندخوانی شده بودند.

قاری به "یا غیاث المستغیثین" که رسید در اثر خستگی متوقف شد و قاری دیگری آمد و ادامه داد که بسیار تند و با لفظی عجیب (مثلا "فضلک" را به نظر میرسید "فاولک" میخواند) متن را میخواند طوری که جابه جا از دستت درمیرفت که الان کجای دعا هستی.به دو کودک نگاه کردم:کوچکتر از بیحوصلگی وا رفته بود و بزرگتر هم دیگر جملات را تکرار نمیکرد.

در آخرین سطرهای دعا پذیرایی کیک و چای و خرما هر کدام تنها با یک دور چرخاندن سینی انجام شد و زیاد هم آمد.زیادی چای و کیک را به کودکان مشتاق دادند تا جایزه ی مسجد آمدنشان را بگیرند.با پذیرایی مراسم به پایان رسید و مردم یکی یکی مسجد را ترک گفتند.به نظر میرسد سنت مسجد روی نسبت به گذشته تغییر محسوسی نکرده جز این که جمعیت نمازگزاران کاهش یافته است.

جام نیوز در گزارشی با عنوان «چرا تعامل مردم با مساجد کم شده است؟» مینویسد:

«اگر کمرنگ شدن ارزش‌ها و اخلاقیات در جامعه را که خود به خوبی از آن‌ها خبر داریم را تنها ناشی از کم شدن تعامل مردم با مسجد ندانیم ولی حتما یکی از عوامل این افسارگسیختگی‌های فرهنگی همین مسئله است

اما از کجا معلوم که قضیه برعکس نباشد.در گذشته چنان که در مورد کودکان مذکور در بالا دیدیم مردم ما از کودکی یاد میگرفتند که برای گرفتن پاداش و شخصیت به مسجد بیایند اما وقتی مردم میتوانند این چیزها را از طریق مراکز آموزشی متمایل به غرب به دست بیاورند طبیعتا از جاذبه ی مسجد کم میشود کما این که امروز هم کمتر کسی در مسجد میدانست اساسا برای چه آنجا هست و جملات عربی نامفهوم (برای خودش) را میخواند؟اخلاق غربی از این طریق است که جایگاه می یابد.

اتفاقا همان روز وقتی از مسجد به خانه آمدم دیدم شبکه ی چهار سیما در برنامه ی "گستره ی شریعت" میزگردی با حضور دکتر "انشاء الله رحمتی"، دکتر "احد فرامرز قراملکی" و استاد "منوچهر صدوقی سها" برگزار کرده که محور گفتگو اخلاق است. مجری یعنی دکتر "قاسم پورحسن" جایی از نشستن اخلاق غربی به جای اخلاق اسلامی در جامعه ی ما گفت و پرسید چه شده که "اخلاق پیامدگرا" دارد "اخلاق فضیلت گرا" را از صحنه بیرون میکند؟دکتر قراملکی پاسخ داد که ما آنقدر که در دانشگاه هایمان روی فلسفه ی اخلاق غربی کار میکنیم به مدل های اخلاقی متفکران مسلمان نمیپردازیم. وی افسوس خورد که در غرب روی اخلاق زکریای رازی و محاسبی بیشتر کار شده تا در کشور ما. متفکران مسلمان در اخلاق در جستجوی سعادت بودند:حال برخی سعادت فردی و برخی سعادت اجتماعی را در آن میجستند. فارابی به جامعه ی سالم مینگرد؛ برخی فکر میکنند مدینه ی فاضله ی او همان مدینه ی فاضله ی افلاطون است اما او برخلاف افلاطون واقع گرا است.

ممکن است بپرسید چرا این فلسفه ها به درون خانه ی اسلام یعنی مسجد راهی ندارند؟شاید پاسخ باز نزد دکتر قراملکی باشد: وی میگوید اخلاق چیز بسیار پیچیده ای است. ما نمیتوانیم به صرف دانستن این که فلان چیز خوب یا بد است آن را اجرا کنیم چون این به متغیرهای بسیاری بستگی دارد ولی ما همه چیز را ساده کرده ایم.

اگر از من(پ.ج) بپرسید، مساجد ما استاد ساده کردن همه چیز در حد بسیارکودکانه بوده اند.آنها نتوانسته اند خود را با دنیای جدید هماهنگ کنند. آنها به مردم یاد داده اند که تنها کنشگر و دنباله رو باشند. منش از مردم نمیخواهند. این دیگر در دنیای جدید قابل پذیرش نیست.الان اگر میخواهید بگویید شراب یا زنا چیز بدی است باید دلایل علمی یا منطقی آن را بیان کنید نه این که تنها به احادیثی که معلوم نیست چقدر موثقند اکتفا کنید. اتفاقا وقتی به منابع فلسفی غرب رجوع میکنیم میبینیم که بعضی از جدی ترین دغدغه های رژیم اسلامی ایران، دغدغه های اخلاقی مغربزمین هم هستند و فقط در هوچی گری های رسانه ای گم شده اند.

"ایریس مرداک" فقید در کتاب «آکاستوس:دو گفتگوی افلاطونی» در مبحث "هنر و اروس" گفتگویی فلسفی درباره ی هنر بین سقراط و افلاطون و چند شخصیت خیالی را گزارش میکند که دو نقطه ی اوج دارد: اول جایی است که مانتیاس سیاستمدار هنر را وسیله ای در دست حکومت برای به راه آوردن میخواند و از سانسور دفاع میکند و اگرچه با مخالفت همه ی حضار مواجه میشود ولی دلایل او ازجمله ضرر هرزه نگاریهای جنسی برای کودکان و مشئوم بودن حمله ی عده ای به زنان و بردگان به نام آزادی ردخوری پیدا نمیکند.مانتیاس میگوید هنر پاسداشت افتخارات است ولی این افتخارات را حکومت معلوم میکند و وقتی کاراکتر اکاستوس از افتخار پیروزی آتن بر پارسیان در ماراتون صحبت به میان می آورد مانتیاس با گفتن این که احتمالا خود مردم پارس هیچ چیز درباره ی ماراتون نشنیده اند جمله را به نفع خود میکند.نقطه ی اوج دوم اما جایی است که افلاطون 20ساله که بیشتر وقت فقط از سخنان دیگران یادداشت برمیدارد سکوت را میشکند و به هنر حمله میکند و میگوید هنر حتی در وجه خوبش (اگر چیزی به نام هنر خوب وجود داشته باشد) منحرف کردن میل معنویت جوی انسان به سمت معنویتی دروغین و این دنیایی است.در بین بحث افلاطون البته برای این که به افلاطون تاریخی شبیه تر از این هم شود تمثیل غار خود را نیز مطرح میکند. به نظر من تمام آنچه دیگر مهمانان در این بحث فلسفی خیالی مطرح کرده اند زمینه ی بحث سیاستمدار و فیلسوف یعنی مانتیاس و افلاطون است دو شخصیتی که در رساله ی "جمهوری" افلاطون تاریخی، ذیل عنوان «شاه فیلسوف» در یک شخصیت جمع آمده اند یعنی شخصیتی که حکومت آرمانی را تشکیل خواهد داد. تاثیرپذیری افلاطون از فیثاغورس بر کسی پوشیده نیست:فیثاغورسی که "منلی پی هال" فراماسون او را در کنار فرانسیس بیکن مهمترین شخصیتهای تاریخ فراماسونری به حساب می آورد. گفته میشود آتلانتیسی که افلاطون توصیف کرده هم ویژگیهای فیثاغورسی دارد.شباهت داستان آتلانتیس با اساطیر شرقی مانند طوفان نوح خاورنزدیک و "کوماری کانگام" هند میتواند ناشی از حکمت آموزی فیثاغورس در مصر و بابل باشد.اتلانتیس افلاطون از نظر فرانسیس بیکن پدر معنوی فراماسونری امروزین هم دور نمانده بود.او کتاب "آتلانتیس نو" را نوشت که بر اساس بیشتر منابع ازجمله ویکی پدیای انگلیسی خمیرمایه ی فکر تاسیس یک مدینه ی فاضله شبیه به آتلانتیس افلاطون در امریکای شمالی یعنی ایالات متحده ی بعدی را ارائه میدهد: کشوری که در نهایت همچون آتلانتیس افلاطون به فکر جهانخواری افتاده و در عین حال بیشترین فراماسونهای جهان در آن میزیند.

عجیب اینجاست که به اندازه ی این دغدغه ها جنبه های مخالف آنها نیز در ایران قابل رشدند و اصلا به خاطر همین است که این دغدغه ها به وجود آمده اند. بخشی از مشکل ناشی از آن است که اسلام پساانقلابی ما به شدت رنگ و بوی عرفان دارد و این عرفان، از طریق ملاصدرا ریشه به سهروردی میرساند، کسی که ادعا میکرد ایران باستان عرفان دارد و عرفانش همان اصل دین اسلام و به همان اندازه الهی است. خلاصه کردن همه ی دانش های ایران باستان حتی مانویت به دین رسمی ساسانیان که زرتشتی گری باشد، کل این عرفان را ریشه دار در تفکرات زرتشت معرفی میکند. اما به دلیل عدم وجود مدارک مبنی بر عرفان دوستی در مذهب زرتشت، داستان تکراری درباره ی درس آموزی فیثاغورس از زرتشت و استوار شدن کل فلسفه ی یونان بر فیثاغورس مطرح و اینچنین زمینه ی جلب به فلسفه ی غربی و دغدغه هایش محیا میشود. آنچه بیان نمیشود این است که فیثاغورس دقیقا از زرتشت چه اخذ کرد. در ایران، بدترین مدرک ممکن را اتفاقا یکی از معدود کسانی مورد اقرار قرار داده که به صراحت از ریشه گرفتن تمام علوم جهان از زرتشت صحبت کرده است، یعنی امید عطایی. وی از یک کتیبه ی دوزبانه ی فنیقی-یونانی صحبت میکند که در سال 1824 کشف شد و ظاهرا متعلق به تاریخ4-433میلادی است. ترجمه ی "شرودر فوکس" از این کتیبه چنین است:

«اشتراک اموال و زنان،شالوده ی عدالت الهی را تشکیل میدهد و برای آن مردان نیکی که از میان توده ی ناآگاه عوام برگزیده شده اند،صلح کامل را به ارمغان می آورد.جامعه ای که زرتشت و فیثاغورس، این بهترین آموزگاران دینی،مورد تایید قرار داده اند.باید روش زندگی اشتراکی را به مرحله ی عمل درآورد.» (پیامبر آریایی":امید عطایی:انتشارات عطایی:1386:ص520)

موضوع این است که زرتشتی که تمام ادیان را برساخته باشد، مسلما فقط ریشه ی ادیان اخلاقی نیست چون هم باید عیش و عشرت گرایی و مصرف مشروب و مواد مخدر و سکس آزاد در کارناوال های دیونیسوسی را تجویز کند و هم مذاهب پدید آمده از ستاره شناسی و دوره های فلکی که مطابق آنها ما هیچ مذهب دائمی ای نداریم و مطابق اعصار فلکی، فرهنگ زمین و کشورها باید عوض شود. درست است که گذشته از سهروردی که او هم مرتد اعلام و به روایتی اعدام شده است، اسلام بیشتر اوقات عنایتی به زرتشت نشان نداده است، ولی مسیح و مسیحیت را خیلی تحویل گرفته و بدبختی اینجاست که نشاندن زرتشت در مصدر ایجاد همه ی علوم، یک افسانه ی مسیحی و بنا بر پیش فرض آشوری-بابلی بودن زرتشت است و جالب این که وصلگاه زرتشت به فراماسونری نیز از همان نظرگاه است.

"بیل وایت" مینویسد افسانه ی "اداها" درباره ی زرتشت و برج بابل در فراماسونری، موضوئع مورد اهمیتی است. مطابق این افسانه در سپیده دم تاریخ، حامیان(ساکنان مصر و شامات) بر سامیان(مردم بین النهرین و عربستان) غلبه میکنند و زرتشت شاه آنها شهر بابل را بنا میکند و دستور ساختن برج بابل را در آن میدهد. زرتشت 72تن از کسانش را به سراسر دنیا میفرستد و آنها سرمنشا تمام زبانها و فرهنگها و ادیان جهان میشوند.خود زرتشت پس از مرگ، بعل نامیده و پرستش میشود. وایت این افسانه را تاحدودی الهام گرفته از نظریه ی "گریگوری" اهل تور(قرن ششم میلادی) میداند که معتقد بود که زرتشت همان کوش ابن حام پدربزرگ نمرود پادشاه افسانه ای بابل است. وایت نه تنها زرتشت را مترادف دیونیسوس خوانده است بلکه با قائن(قابیل) ابن آدم بانی تمدن تطبیق میکند.:

Zoroaster and the Seventy-Two Master Masons of Baal: Roots of American Democracy”:
by Bill White: BILL WHITE BLOG

توجه کنیم که فراماسونری نه فقط مسیحیت را انکار نمیکند بلکه مسیح را یکی از مربیان خود میشمرد. منتها بحث اصلیش بر سر این است که مسیحیت و همه ی ادیان دیگر، مثل آیین یکتای بعل که به 72 ملت تجزیه شد، نتیجه ی تحریف مکتب اصیلی هستند که نزدیکترین به آن، فراماسونری است و در منابع اکولتیک فراماسونری و ایلومیناتی قابل کشف است. فراماسونری یک مکتب اصالتا غربی و در بخش وسیعی از خود تحت تاثیر ایلومیناتی باواریایی، به لحاظ نظری مبتنی بر عرفان است. چون زرتشتی گری در کنار مذاهب اروپایی و هندوئیسم نحله های آریایی گری به شمار میروند و هند هم در غرب به عنوان جایگاه عرفان شناخته میشود بنابراین هر میراثی در ایران که بخواهد خود را به زرتشت برساند سعی میکند در عرفان نمایی عقب نماند. هند دراینجا هیچ جایگاه خاصی ندارد جز این که مقصد اسطوره شناسی تطبیقی آریایی برای تکمیل عرفان اروپایی است. بنابراین کاملا از نظرگاه غربی به آن نگریسته میشود و نه از نظرگاه خود هندیان. این، خودبخود عرفان هندو و بودایی را از صافی عرفان مسیحی میگذراند که در اسلام نیز رایحه ی آشنایی ندارد. اما این صافی، هندوئیسم و بودیسم را مسیحی نمیکند بلکه با دادن چشم انداز مسیحی به آنها، مفاد ضد مسیحی موجود در آنها و گره گاه هایشان با شمنیسم آسیای مرکزی را پاستوریزه میکند و اینطوری میشود که تطبیق بودا و مسیح با قارچ های توهمزا مثل آمانیتا موسکاریا حالت عرفانی پیدا میکند. همه ی اینها در عرفان های نوظهئر غربی جایز است چون بر اساس آنها ما وارد عصر اکواریوس (دلو یا آبریز) شده ایم یا در شرف ورود به آنیم. عصر قبلی یعنی عصر حوت، دورانی است که اعتدال بهاری در زمان حضور خورشید در برج حوت (ماهی) رقم میخورد درحالیکه در عصر جدید، اعتدال بهاری در برج دلو رقم میخورد. حوت خانه ی سیاره ی مشتری یا ژوپیتر است و دلو خانه ی سیاره ی زحل یا ساتورن. روایت رایج و رسمی مدرن از رابطه ی زحل و مشتری، حکایت سقوط ساتورن یا کرونوس توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس به گزارش هزیود است و این اتفاق، مبنای پایان دورانی فوق العاده موسوم به عصر طلایی است که در آن، دنیا جای راحتی برای زندگی بود. پس با ورود دوباره از عصر ژوپیتر به عصر ساتورن، انتظار داریم عصر طلایی برگردد.پایان عصر طلایی مابه ازای سقوط از بهشت نیز هست و بنابراین در عصر دلو ما باید انتظار بازگشت به دوران لذتجویی دیونیسوسی را همانطورکه در توصیف بهشت آمده است داشته باشیم. ژوپیتر فرزند ساتورن و فقط جزوی از او است و از این جهت، حکم یکی از تعریف های بعل را دارد. پس در عصر جدید اگر قرار است بعل کامل شود، باید امکان همه جور اعتقاد مذهبی پذیرفته شود، حتی اگر این اعتقادات، شالوده ی هیپی گری و آنارشیسم باشند.

این، دقیقا پاشنه ی آشیل کسانی است که سعی میکنند از دل این نوع عرفان گرایی ها یا تحقیقات علمی انسانشناسانه ی تکثرگرا در مغربزمین، اعتقادات اسلامی را ثابت کنند. مثلا یک همچنین تلاشی را در سلسله ویدئوهای جواد زارع در سایت "مس به طلا" میبینیم. وی که ادعای امکان درمان خودارضایی در افراد مجرد را دارد روش های یوگای تانترا و فرمول های جنسی شرق دور را آموزش میدهد و با آن تجارت میکند. اما درحالیکه در مغربزمین، این نوع آموزه ها خودشان از سوی مسیحیان، زیرمجموعه ی شیطانپرستی تلقی میشوند، آقای زارع ادعا میکند شیطانپرستان در دوران مدرن، جنسیت گرایی را ایجاد و در آن افراط کرده اد. آقای زارع مطابق همان تز معروف رساندن شیطانپرستی در یهودیت که در غرب بسیار معروف است، در این سری ویدئوها درباره ی الفرد کینزی و شخصیتش افشاگری هایی کرده است و همانطور که خود میگوید در این مورد پیرو تحقیقات روشنگرانه ی پروفسور جودیت رایزمن است.این خانم، تاریخ اخلاق امریکایی را به دو مرحله ی قبل و بعد از الفرد کینزی تقسیم میکند و معتقد است کینزی و موسسه اش با استفاده از تبلیغات و حمایت های مالی بیحساب موسسه ی راکفلر، تحقیقات جنسی مشکوک خود را بر جامعه ی امریکایی تحمیل و آنها را به عنوان حقایقی در حد وحی منزل دستمایه ی سقوط اخلاقی وحشتناک ملت امریکا کرده اند.وی بخصوص بر تجاوز جنسی به بیش از 300کودک زیر 15سال توسط افراد کینزی در جریان این به اصطلاح تحقیقات تاکید میکند.آقای زارع بیشتر بر آن بخش از تحقیقات رایزمن تکیه دارد که کینزی را بیمار روانی جنسی معرفی میکند و بار سقوط اخلاق جنسی در دوران مدرن را تقریبا به طور کامل بر دوش شخص کینزی و موسسه اش میگذارد.البته افشاگریهای ایشان خطاب به مخاطب ایرانی کار ارزشمندی است اما باید پرسیده شود چرا این همه تبلیغات پشت سر کینزی و تیمش قرار گرفته است؟ آقای زارع به پیروی از بانو رایزمن نام راکفلرها را در ردیف حامیان اصلی کینزی قرار میدهد ولی بد نبود به این موضوع هم توجه کند که همین راکفلرها پای ایدئولوژی فرویدی بنیاد انگلیسی تاویستاک را هم به امریکا باز کردند و تزهای آن را مورد آزمایش قرار دادند.از طرفی این هم معمایی است که مردم مذهبی امریکا چگونه به همین راحتی تزهای کینزی و تاویستاک را پذیرفتند. این، سوالی است که حتی مطح نمیشود، چه رسد به آن که پاسخی به آن داده شود. در عوض، سعی میشود با پیش کشیدن تحقیقات انسانشناسی درباره ی جوامع بدوی و به دور از رسانه، ایجاد اشتیاق یک جا به گردن رسانه انداخته شود. این در یکی از پیامهای صوتی آقای جواد زارع(در وبلاگ "مس به طلا") حول مقاله ای درباره ی اخلاق جنسی گروهی از "پابرهنه" ترین اقوام که هنوز پورنوگرافی آقایان روسیه و امریکا فاسدشان نکرده انجام میگیرد. مشخصات مقاله بدین شرح است.:

“S-e-x and searching for children among aka foragers and ngandu farmers of central Africa”:barry s.hewlett and bonnie l.hewlett :African study monographs: 31(3):October 2010:page 107-125

آنطور که در این مقاله آمده است همجنسبازی و خودارضایی در بین قبایل "آکا" و "نگاندو" در جمهوری افریقای مرکزی و برخی قبایل دیگر آن ناحیه و نواحی مجاور در کنگو به حدی ناشناخته بوده که محققین هنگام تحقیق درباره ی اخلاق جنسی این مردم مجبور شدند برایشان توضیح دهند این اعمال چگونه انجام میشوند که البته فهمیدن این که چنین چیزی ممکن است برای آن مردم عجیب بود چون آنها حتی نامی هم برای این اعمال نداشتند. رابطه ی جنسی بین زن و شوهر نیز در آنها بیشتر به منظور تولید فرزند و نیروی کار بوده است. آنها آمیزش جنسی را یک "کار" شبیه شکار و کارهای خانه میدیدند کاری شبانه که البته آن را از کارهای روزانه آسانتر میدانند. با این حال، چیزی که در پیام صوتی گفته نمیشود این است که به تصریح متن انگلیسی مقاله، این تحقیق به معنی این که تمام اقوام قدیم به غریزه ی جنسی به چشم وسیله ی مقدس تولید مثل نگاه میکردند نیست. بسیاری از محققان معتقدند انسان به عنوان یک عضو خانواده ی نخستیان در بعضی مسائل به میمون بونوبو بیشتر نزدیک است تا به شمپانزه ی معمولی. گفته میشود انسان و بونوبو از معدود پستانداران و شاید تنها پستاندارانی باشند که رابطه ی جنسی را لزوما به منظور تولید مثل انجام نمیدهند. درست به مانند انسان و برخلاف شمپانزه بونوبوی ماده دوره ی خاصی برای بارورشدن ندارد و باز به مانند انسان همجنسبازی در بین بونوبوها شایع است درحلیکه در بین شمپانزه ها به ندرت رخ میدهد. این مسائل از دید نویسندگان مقاله ی بالا هم دور نبوده است.ولی آنها معتقدند ظاهرا مردمان اروپایی-امریکایی و متاثرین از آنها در جهان بیشتر شبیه بونوبوها هستند تا به فرض مثال قبیله ی دورافتاده ی آکا. بنا بر مقاله ی فوق، همجنسبازی سابقا در بین قبایل سیاهپوست افریقای مرکزی رواج نداشته است ولی آنهایی که به شهر رفته و تحت تاثیر کسانی که فیلم های سفیدپوستان را در رسانه دیده اند قرار گرفته اند به آن تمایل می یابند.

دقیقا در این صحنه شما میتوانید اتحاد علم مدرن با عرفان های شرق دور را بیابید. از نظرگاه علمی، ما انسان ها زمینه ی ژنتیکی تمام کارهایی را که به آنها تن میدهیم داریم و فقط باید منتظر ماند تا محرکی، آن را تحریک کند. به خودی خود، نظر خطرناکی نیست مگر وقتی که به جبرگرایی ژنتیکی اعتقاد داشته باشید و تقدیر سرنوشت توسط ژن را با وحدت وجود عرفان های شرق دور و البته کابالا –شق مرکزی فلسفه ی ایلومیناتی- توجیه کنید.

جبرگرایی ژنتیکی اختیار انسان را کاملا در دست ژنهایش قرار داده است بطوریکه کوچکترین اعمال افراد را به تاثیر ژنهایشان نسبت میدهد.به عنوان مثال اگر مردی هیکل زنی را در خیابان بپسندد به خاطر این است که ژنهایش به ژنهای آن زن متمایلند. حتی اگر مرد از مردی خوشش بیاید نشان از همراستا بودن ژنهای دو طرف دارد. تمام احساسات و عواطف انسانی در این نظریه در زمره ی برنامه ریزی ژنها برای بقای نسل خودشان ارزیابی میشود. این روند از زمان "سوپ آغازین" تا زمان حاضر به واسطه ی حیوانیت ادامه یافته است حیوانیتی که بنا بر این فلسفه هرگز در انسان خاتمه نیافته است. ریچارد داوکینز در فصل سیزدهم کتاب مشهور خود به نام "ژن خودخواه" درباره ی این که رابطه ی انسان و ژن چیست،چنین توضیح میدهد:

داوکینز از انگلهایی صحبت میکند که در بدن میزبانهای خود (عمده ی مثالهایش از جهان بیمهرگان است) تغییراتی ایجاد میکنند.به عقیده ی داوکینز ژنها نیز چنین انگل هاییند.برنامه های آنها لزوما به نفع بشر نیست. داوکینز صحنه ی زیر را مجسم میکند:یک فاخته تخمش را در لانه ی صعوه ها گذاشته است.تخم فاخته قبل از تخمهای صعوه تبدیل به جوجه میشود و سریعا تخمهای صعوه را از بین میبرد.با این حال صعوه با بدبختی سعی میکند جوجه ی فاخته را که قاتل فرزندانش و بسیار از خودش بزرگتر است سیر کند.ما به حماقت صعوه میخندیم.اما قضیه چیز دیگری است: ژنهای پرنده به گونه ای برنامه ریزی شده اند که پرنده با دیدن دهان باز جوجه تحریک به گذاشتن غذا در آن شود.حتی پرنده شناسان دیده اند پرنده ای برای جوجه های خودش غذا میبرده و ناگهان چشمش به دهان باز جوجه ی پرنده ای دیگر افتاده و تحت تاثیر تحریک،غذای جوجه هایش را به این جوجه ی ناشناخته داده است.داوکینز این وضعیت را به مردی تشبیه میکند که با دیدن نقاشی تحریک آمیز یک زن دچار تحریک آمیزشی میشود درحالیکه نمیتواند با آن نقاشی آمیزش کند.هم مرد و هم صعوه به خاطر فرمانهای ژنهایشان انرژی خود را بیهوده هدر میدهند.

ظاهرا از زمان داوکینز تاکنون زیستشناسی فلسفی از قبل هم بدتر شده است.حالا گفته میشود ژنها هم چندان دیکتاتور نیستند.چون زمانی که نطفه ی موجود زنده شکل میگیرد ژنها در بدنه ی سلول مادینه که نرینه بدان وصل شده جای میگیرند و پس از آن سازوکار و حرکت آنها کاملا وابسته به سلول مادینه است.شیوه ی عمل این موتورخانه کاملا وابسته به شانس تلقی میشود.

با همه ی اینها هنوز برخی زیستشناسان به گونه ای از تکامل سخن میگویند که گویی انسان قله ی آن است.مثلا دکتر "جیمز اوکیفه" اخیرا در سخنرانی خود در "تی ای دی" با اشاره به این که پسری همجنسگرا دارد گفت: «اگر این [=همجنسگرایی] یک خطای ژنتیکی بود،انتخاب طبیعی باید مدتها پیش آن را از سرمایه ی ژنتیکی حذف میکرد.» سوال من این است: آیا انتخاب طبیعی فهم و شعور دارد؟ اگرنه پس چگونه میتواند درباره ی سرنوشت حیات تصمیم بگیرد؟ اگر میتواند و بعضی ژنها را به حق حذف نکرده آیا عوامل جنایت و حقه بازی هم ایرادی نداشتند که تاکنون حذف نشده اند؟

هیچ دانشمندی به این سوال من پاسخ نخواهد داد. چون فرضش این است که من هنوز تابع عقاید دینی تاریخ مصرف گذشته هستم؛ عقایدی که مطابق آنها دزدی و قتل و جنگ و دروغ و ریاکاری بدند درحالیکه این دانشمندان، مزدوران ثروتمندانی هستند که به تمام این اعمال افتخار میکنند. علم، جرئت ندارد بگوید هرچه در جهان هست خوب است وقتی اربابانش به هم افترا میزنند و علیه هم هفت تیر میکشند ولی برای این اربابان بد نیست که مردم، گاهی چنین نظرگاهی مقابل خود داشته باشند. بنابراین تائوته چینگ که میگوید هرچه مادر-تائو مسیر جهان تعیین کرده، خوب است، بدبینی بودیسم را دور میزند و عرفان جهنده ی عصر اکواریوس را از میدان اخلاق خارج میکند و به پذیرش همه چیز میرسد.

در منابع انگلیسی، رجزخوانی بر ضد آیین چینی تائو(دائو) بسیار زیاد است.عمده ی آن هم از جانب مسیحیان مومنی است که آیین تائو را خطر بزرگی بر ضد مسیحیت سنتی میبینند.آنها تائو را جلوه ای از ساتانیسم(شیطانپرستی) میخوانند(البته شیطانپرستانی که به دنبال توجیه فلسفی دین خود هستند هم استقبال خوبی از این تز کرده اند).در سالهای اخیر برخی منابع فارسی هم از آنها تبعیت میکنند.یکی از وبلاگ های فارسی در اینباره مینویسد:

«كساني مانند پائولوكوئيلو، اوشو و وين‌ دائر از خدا سخن مي‌گويند، اما خداي متعالي در تعاليم اين افراد مرده و تنها شامل يك نيروي دروني است كه با نيروي فكري به خصوص تمركز مي‌شود اين نيرو را مهار كرد و به جريان انداخت و از آن استفاده كرد.
اين موضوع، غربي‌هاي متدين را نگران كرده است به طوريكه نام اين جنبش جديد را شرقي‌سازي غرب گذاشته‌اند. چون در تفكر تائو و بودا، خداي متعالي را خيلي قبول ندارند و از نيروي درونيه صحبت مي‌كنند. مانند معابد تائو (دين باستاني در سرزمين چين) كه در آن معابد ورزشي است و نيروهاي دروني را در قالب تمرينات ورزشي به جريان‌ مي‌اندازد. به همين علت است كه تئولوژيست‌ها و الهي‌دانان غربي، فريادشان بلند شد كه مسيحيت از دست مي‌رود و دين‌داري مردم غرب، در حال شرقي شدن است». (شیطانپرستی محصول عرفان یهود است:صراط حمید:12خرداد 1390)

به این که مسیحیان، تمام ادیان بیگانه (از هندوئیسم تا اسلام و اعتقادات سرخپوستی) را شیطانپرستی بخوانند عادت کرده ایم.اما درباره ی آیین تائو نگرانی عمده ای وجود دارد که آن را خاص میکند.از دید تائوئیسم طبیعت پرستانه ی چین باستان تمام موجودات از تائو تبعیت میکنند.پس هیچکس را ایرادی وارد نیست و باید همه چیز را همانطور که هست پذیرفت.در چهل و یکمین شعر تائوته چینگ (مانیفیست تائوئیست های باستان) آمده است:

«پژوهنده ی بزرگ،پیام دائو را میشنود و سختکوشی را می آموزد.پژوهنده ی میان مایه و معمولی،پیام دائو را میشنود،بخشی را حفظ میکند و بخشی را به فراموشی میسپارد.پژوهنده ی فرودست،پیام دائو را میشنود و با تمسخر میخندد.بدون آن خنده،دائویی وجود نخواهد داشت.» ("زندگی بر اساس تعالیم خردمندانه ی دائو":وین دایر:ترجمه ی وجیهه آیت اللهی:کتاب پارسه:1395:ص2688)

بر اساس این شعر، حتی اویی هم که به ظاهر به جنگ و مقابله با مسیر طبیعی جهان میرود بواقع دارد بدون این که بداند از دائو(تائو) پیروی میکند.شاید اصطلاح پژوهنده ی فرودست، طعنه ای به کنفسیوسی ها باشد که میخواستند جامعه را اصلاح کنند.پس اگر تائوئیسم برحق باشد امر به معروف و نهی از منکر بیهوده است.این نگرانی از آن رو اهمیت دارد که همین کتاب تائوته چینگ ،بعد از کتاب مقدس یهودی-مسیحی بیش از هرکتاب دیگری در جهان ترجمه شده است.

تفاوت بارز تائوئیسم با دو فلسفه ی دیگر شاکله ی چین باستان یعنی بودیسم و و کنفسیانیسم در داستان مشهور "مزه کنندگان سرکه" بیان شده است.مطابق این افسانه،گئوتمه بودا، کنفسیوس(کونگ فو تزو) و لائوتزو به ترتیب بانیان بودیسم،کنفسیانیسم و تائوئیسم به بشکه ی سرکه ای برخوردند و هر یک از آن چشیدند.کنفسیوس گفت این سرکه بیش از حد ترش است و باید اصلاح شود. بودا آن را تلخ نامید و از خیرش گذشت. اما لائوتزو مزه ی سرکه را طبیعی خواند. در این افسانه سرکه نمادی از اوضاع جهان است که تنها لائوتزو آن را بی کم و کاست میپذیرد. شاید نظرگاه لائوتزو فقط یک نظرگاه از بین سه نگرش باشد. اما تلاشی برای قدیمی نشان دادنش وجود دارد که پیرو ترکیب غامض و گاهی غیر قابل فصل تائو و فنگ شویی است. باستانشناسی ریشه ی "فنگ شویی" از تعالیم باستانی و طبیعتگرایانه ی مرتبط با تائوئیسم را به فرهنگ هونگ شان در مغولستان داخلی،لیائونینگ و برخی نواحی دیگر در شمال شرقی چین برمیگرداند و قدمت آن را بین 6000تا2000سال قبل از میلاد تعیین کرده است..پیکرکهای موجودی شیطان گونه با ظاهر نیمه بز-نیمه انسان از این فرهنگ کشف شده که یادآور خدایان شیطانی چون دیونیسوس و پان است و به نظر میرسد یک جد افسانه ای یا خدای این مردم باشد.در مغولستان داخلی،هرمی از این فرهنگ کشف شده که قدمت آن به حدود 5000سال قبل و شاید پیش از اهرام پرو و مصر نسبت داده شده و نیای اهرام مقبره ای دوره های ژو،چین و هان خوانده شده است. این هرم میتواند نمادی از ارتباط این فرهنگ با موج مهاجرتی فرهنگی پیوسته از افریقا تا امریکا باشد.پس شاید بتوان او را با خدایان باستانی آسمان در دیگر فرهنگها همچون بعل،ازیریس و رودرا("شیوا"ی بعدی) مقایسه کرد.

دو مجسمه ی باستانی از شیطان هونگ شان که تصویرشان را برایتان انتخاب کرده ام مشخص کننده ی ویژگی عمده ی انسانی در آن است که با طبیعت پرستی صرف ارتباط برقرار میکند.طبیعت در این آیین به مانند آسمان، مذکر (یانگ) و انسان به مانند زمین مونث(یین) در مقابل آن پذیرنده است.عصای شیطان در تصویر سمت چپ جای آلت تناسلی مردانه ی او را گرفته است.عصا نشانه ی وابستگی به زمین است و مردی او را همین وابستگی تایید میکند.عصا معمولا مال پیران است.مردان در پیری به دلیل کم شدن ترشح تستوسترون، دچار پرخاشجویی کمتر و وابستگی بیشتر میشوند.اما بالا رفتن سن،در حالی که سبب ضعف و زنانگی میشود، دانایی را افزایش میدهد.به عبارت دیگر،مردانگی واقعی نتیجه ی زن شدن و پذیرش اتفاقات است.در تصویر سمت راست که آثار شبیه به آن از این فرهنگ بسیار کشف شده است،سر شیطان را میبینید که دنباله ی آن به سمت خود برمیگردد.یعنی نیروی مردانگی فرد متوجه خودش است و انسان تنها خود را کنترل میکند.

از سه دین بزرگ چین باستان تنها تائوئیسم این دیدگاه را بی کم و کاست پذیرفته است.از این رو است که لائوتزو مطابق افسانه ها از درون شکم مادرش پیر به دنیا آمده است.درواقع او خودبخود یک پذیرنده ی دانا بوده است.بنابراین میتوان فهمید که از دوران نوسنگی تا دوران تاریخی، فلسفه ای متمایل به نیروی تاریکی یا یین در چین تداوم داشته است.

اما تصویری که از قهرمان تائویی در یکی از معروفترین اسطوره های آیینی سراسر چین وجود دارد کاملا با این تصویر فلسفی متفاوت است.اسطوره ی مزبور اسطوره ی نیان است که مبنای جشن سال نو چینی در اعتدال بهاری به شمار میرود:

نیان هیولایی با ظاهر یک شیر گاوآسا بود که در نزدیکی روستایی میزیست و احشام و آدمیان به ویژه کودکان را میخورد.اما یک راهب پیر تائویی به نام "هونگ جون لائوزو"[آیا با تصویر دیگری از لائوتزو مواجهیم؟] در ازای کمکی که پیرزنی از روستا به او کرد،هیولا را برای همیشه از روستا دور کرد.او به روستاییان یاد داد که با روشن کردن شمع و آویزان کردن کاغذها و اشیای قرمز(نیان از این رنگ بدش می آمد) و ایجاد سروصدای زیاد نیان را فراری دهند.اکنون در چین در جشن سال نو این کارها صورت میگیرد و رقص شیر هم به یاد سراسیمه شدن نیان برگزار میشود.

کسی نمیداند این افسانه چقدر قدمت دارد(قدیمی ترین اشارات مکتوب به آن مربوط به اوایل جمهوری چین است)؛ ولی در دوران های قدیم تر، کلمه ی نیان به معنی سال به کار میرفته است. من فکر میکنم بحث قدمت آن را کنار بگذاریم و فقط به محتوای آن در حدی که به بحثمان مربوط میشود توجه کنیم: یک راهب تائویی مورد یاری کسی قرار میگیرد و در ازای آن خود کمک بزرگتری میکند. این کاملا مفهومی اخلاقی به معنی کنفسیوسی آن است و با بیخیالی نسبت داده شده به فیلسوفان تائویی شناخته شده تفاوت واضحی دارد.از سوی دیگر، نیان از دل تاریکی که دارای ویژگی یین(زنانه) است برمی آید. شکست او از پیرمرد در اعتدال بهاری یادآور آغاز سال بابلی در بهار است که سالگرد پیروزی مردوک نرینه بر تیامات هیولای ماده بود. ظاهر شیرآسای نیان هم یادآور شیر مرکب عیشتار(الهه ی بابلی) است و عیشتار شکل بازسازی شده ی تیامات است.مثل این میماند که شیطان هونگ شان به عنوان تائوئیسم قدیم از شکل بازسازی شده ی خود یعنی راهبی که تائوئیسم متفاوتی را نمایندگی میکند شکست بخورد.

درواقع تائوئیسم به حالت مذهب هم درآمده و قوانینی وضع کرده است که حتی به مخیله ی فیلسوفان تائوئیست باستان نمیرسید درحالیکه خود این قوانین از اصل عدم خشونت تائوئیسم فلسفی نشئت گرفته اند.مثلا در مذهب تائوئیسم مجازات قتل نفس اعدام است تا از خشونت بیشتر جلوگیری شود.همچنین تجاوز و تمام انواع پارافیلیا ممنوعند.[پارافیلیا نام علمی عمومی سیاهه ای بلند از انحرافات جنسی شامل خشونت شهوانی و فیتیشیزم یعنی میل به اشیاء یا قسمتهای بخصوصی از بدن انسان و آمیزش با حیوانات است.] نوشیدن شراب هم به این دلیل که ممکن است سبب بروز خشونت شود در این مذهب حرام است.اگر کودکی عروسک خواهرش را تخریب کند باید تنبیه شود تا از خشونت ورزی های آینده ی او جلوگیری شود یعنی تربیت بسیار مهم است.

این قوانین در پرتو الوهیت اعظم تائوئیسم یعنی تثلیث از واحد موسوم به "سان چینگ" است.سان چینگ از یکی از اشعار مهم تائوته چینگ برداشت شده است که بر اساس آن: «تائو یک را زایید،یک دو را،دو سه را،و سه ده ها هزار اشیاء را»."یک" در اینجا اولین الوهیت یعنی "یوان شی تیانزون" است که نمود آسمان اعلی و روح یا چی آسمانی است.او به "دو" یعنی یین و یانگ(به ترتیب مادینه و نرینه:جسم و روح) تقسیم میشود که در این مرحله یین و یانگ توسط دومین الوهیت یعنی "لینگ بائو تیانزون" از هم جدا میشوند.در سومین مرحله از ترکیب یین و یانگ سومین یعنی عالم ما به وجود می آید."دائوده تیانزون" خدای این مرحله است که در طول تاریخ در قالب پیامبران و معلمان بزرگ(ازجمله لائوتزو) درآمده است(این سومی بسیار شبیه به "حقیقت محمدیه" نزد عرفای خودمان است).

این تثلیث در نقاط مختلف جهان همانندهایی دارد از جمله تثلیثهای "آنو –انلیل-انکی" در بین النهرین باستان، "پدر-روح القدس-پسر" در مسیحیت و "علی-جبرئیل-محمد" در نزد شیعیان غالی. اما تثبیت آن در مذهب تائو ناشی از تثلیث بودا-کنفسیوس-لائوتزو در فرهنگ عمومی چین است.ایزد اول سانگ چین به عنوان معنویت صرف همان بودا،ایزد دوم که حق را از باطل جدا میکند همان کنفسیوس و ایزد سوم که به زندگی مادی اقبال دارد همان لائوتزو است.محور این تثلیث کنفسیوس است که مادیگرایی لائوتزو و ایدئالیسم ماده ستیز بودایی را ترکیب میکند و سعی میکند بهشت را در این دنیا محقق کند و جامعه ی ایدئال را هدف خود قرار دهد.

چگونه چنین نظمی در انتهای همه چیز قرار میگیرد ؟ به نظر من پاسخ در افسانه ی چینی "سه نفر خنده زنان بر غروب ببر" دیده میشود.داستان از این قرار است:

کاهن "هویی یوآن"(416-334م)هیچگاه از کوه "فوکی" دورتر نمیرفت زیرا صدای غرش ببر در جنگل در هنگام غروب او را نگران میکرد.اما در یک ملاقات با "تائو یوآن مینگ" شاعر(427-365م) و "لو شیو جینگ" تائوئیست(477-406م) این سه نفر چنان مشغول گفتگو در راهپیمایی شدند که تنها با شنیدن صدای غرش ببر فهمیدند که غروب شده است و از این رو هر سه به شدت خندیدند.

این افسانه ی زیبا که قدمتش به ساسله ی تانگ نسبت داده میشود در سلسله ی سونگ به شدت مشهور شد. سه قهرمان این داستان نماد سه دین بزرگ چین در آن زمان یعنی بودا، کنفسیوس و تائوئیسم هستند. گفتگوی بین ادیان سبب میشود تا آنها از خطر نهراسند.پس گفتگو همان چیزی است که سبب میشود ادیان ببالند و به پیش بروند.امری که در چین سابقه ی طولانی دارد.

مذهب تائوئیسم نیز از همین اصل تبعیت کرده است.چیزی که باید بدان پاسخ داد این است که چرا نه شکل کنونی این مذهب بلکه تنها منابع بخصوصی از آن ازجمله تائوته چینگ مورد بحث قرار میگیرند و تفسیرهای لذت پرستانه از آنها در جهان انتشار می یابند.آیا این فلسفه در تاریخ هیچ پیشرفتی نداشته است؟اگر اخلاقی شدن طبیعی ادیان در مسیر خود را تحت شرایطی که برای تائوئیسم پیش آمد بپذیریم ممکن است وسوسه شویم به این که به آینده ی شیطانپرستی مدرن هم فکر کنیم و این که ادیان مدرن هم ممکن است در آینده تغییر ماهیت دهند.نظر من را بخواهید از این حقیقت گریزی نیست.مسئله ی ما نفس تغییر نیست،بلکه این است که اوضاع بهتر خواهد شد یا بدتر.من فکر میکنم اگر گفتگو به مانند گفتگوی سه دانشمند چینی افسانه ی اخیر بسیار دوستانه باشد،حتما اوضاع بهتر خواهد شد.این هم بسیار جالب است که افسانه را به سه دانشمند دورانی از تاریخ چین موسوم به "عصر مرارت"(دوره ی تاریک و پرآشوب بین سقوط امپراطوری هان تا روی کارآمدن سلسله ی تانگ) نسبت داده اند و در این موضوع درس بزرگی برای ما ایرانیها هست..

ایریس مورداک و کتابش

مردم قبیله ی اکا

جودیت رایزمن و کتابش

انتخاب منشی در دنیای مدرن

مسیح امروزین اثر داگلاس بلانچار

نماد چشم همه بین فراماسونری در یک نقاشی بر کلیسای واتیکان

ابراهیم در حضور ملکی صدق؛ فراماسونری، ملکی صدق را پیشوای ماقبل ابراهیمی خود میشناسد.

میترا خدای خورشیدی محبوب فراماسون ها که به سبب حضور در دین زرتشت، در ایران، واسطه ی زرتشتی گری و فراماسونری شده است.

دیونیسوس و موکب خوشگذرانانش

سوپر من قهرمان کمیک های امریکایی مثل خدایان باستان، تولدی معجزه آسا دارد و از آسمان به زمین آمده است.

آرم لژ بزرگ فراماسونری انگلستان، استان ساری

هرمس و آتنا، نمادهای دوگانگی جنسیتی ذهن انسان و مابه ازاهای یانگ و یین در ذهن

پاندای کونگ فو کار، نمادی از توجه به مکاتب شرقی در سینمای غرب

سانگ چینگ یا تثلیبث تائویی و کوهستانی در استان شنکسی که سانگ چینگ نام دارد.

جغرافیای فرهنگ هونگ شان و آثار آن

اثری باستانی از هونگ شان که به طرز غریبی شبیه سراتوپسی های کوچکی است که جزو دایناسورهای ماقبل انسان شمرده میشوند و فسیل هایشان در چین شمالی یافت شده است.

یوچیانگ جن طوفان و باد شمال در چین (بالا) و شیوا خدای نابودی در هند (پایین)، هر دو با مارهایی پیچیده به دور پاهایشان نشان داده میشوند.

نی یان

رقص شیر در چین

لائوتزو

سه چشنده ی سرکه

سه نفر خنده زن بر غرش ببر

نسخه ی صربستانی مقبره ی کورش و قصه ی نئاندرتال هایی که بر آریایی ها پیروز شدند.

تالیف: پویا جفاکش

در تپه ی آوالا در حوالی بلگراد در صربستان، قبلا بقایای سازه ای مخروبه وجود داشت ولی فراماسون ها آن را از بین بردند و به جایش بنای یادبود «قهرمان گمنام» را ساختند که سوای سوال برانگیز بودن هویت «قهرمان گمنام»، شکل سازه هم سوال برانگیز است. به طرز شگفت انگیزی این بنا کپی بنای موسوم به «مشهد مادر سلیمان» در مرودشت فارس در ایران است. این بنا در گذشته به عنوان مقبره ی مادر حضرت سلیمان توسط زنان بومی پرستش میشده است. بعضی از ایرانی ها هم معتقد بودند که آن، قبر مادر حاکم عرب فارس به نام «سلیمان ابی ملک» بوده و نام این سلیمان عرب بر روی بسیاری از ابنیه ی فارس مانده و بعدا توسط مردم با سلیمان پیامبر و یا نسخه ی شاهنامه ایش جمشید اشتباه شده است. اما در دوره ی مدرن، به پیروی از شرقشناسان غربی، نام محل به پاسارگاد تغییر کرد و بنا نیز قبر سیروس یا کورش بانی امپراطوری اکامنید یا هخامنشی تلقی شد. این شخصیت به خاطر این که در تورات، دستور به بازسازی معبد یهود داده است برای فراماسون ها که خود را جانشینان معماران معبد سلیمان میخوانند مقدس و در حکم سلیمان دوم است. اما ربطش به شهر ظاهرا بی ربط بلگراد کمی مفصل تر است. نام قدیم بلگراد، سینگیدونوم بوده است که یکی از معانی پیشنهاد شده برای آن، «تپه ی شیر» است. قاعدتا منظور از تپه دراینجا تپه ی باستانی آوالا بوده است. دراینجا کلمه ی سینگ به شیر معنی شده است. توجه کنیم که صربستان به همراه بخش اعظم بالکان جزو تراکیه ی قدیم بوده است. هرودت، از شهر تراکیایی سینگوس در سیتونیا یاد کرده است و سینگاداوا شهر مهم داچیا یا رومانی کنونی در تراکیه بوده است. هرودت درباره ی سینگوس نوشته است: «در این قسمت، شیرها و گاوهای وحشی فراوانند... مرز سرزمین شیرها، رودخانه ی نستوس است.» (هرودت: 126 , 7) نکته ی مهم این است که لغت سینک یا سینگ، در هندوستان علاوه بر شیر، برای جنگجویان هم استفاده میشده است. ازآنجاکه لغت آریا در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر و اشرافزاده است و آریاها هم جنگجویان قدیم هند شمرده میشدند و شیر حیوان سلطنت نیز هست، میشد دراینجا رد آریایی گری را از اروپا تا هند پی گیری کرد و این، آرزوی ژرمانیست های مبلغ نژاد آریا بود که در آرزوی اتحاد اروپا و امریکای شمالی با شمردن این منطقه به عنوان قلمروهای نژاد فرابشر آریا بودند. منتها نمیشد هندی های اکثرا سیاهپوست و تقریبا همگی بی شباهت به اروپایی ها را نژاد آریایی خواند مگر این که تصور شود گروه کوچکی از آنها به هند نقل مکان کرده اند. امپراطوری هخامنشی که تا تراکیا گسترش یافت و بخشی از هند را نیز گرفت، میتوانست رابطی برای چنین انتقالی باشد چون داریوش شاه پارس، برای از بین بردن قومیت گرایی و یک کشور کردن قلمرو، جمعیت ها را جابجا میکرد و این گونه است که تراکیایی ها و خدایان آریاییشان بخت راه یافتن به هند و تولید هندوئیسم ودایی محبوب فراماسون های بریتانیایی را در آنجا می یافتند. اما به طرز غریبی، تصویر پشت شیرپرستی تراکیایی، آنقدرها هم به تصویر قشنگی که ژرمانیست ها به آریایی ها میدادند نزدیک نیست. یکی از مشهورترین قبایل تراکیایی، بسی ها بودند که به لحاظ پرستش، بسیار به فاون ها و ساتیرهای شهوت پرست و همیشه مست افسانه های یونانی نزدیک بودند: موجوداتی ستورمانند و بخصوص بزمانند که الگوهای شیاطین مسیحیت تلقی میشوند. آیین کوکوری تراکیایی ها که شامل زدن ماسک های شیاطین و رقصیدن با آهنگ زنگ با رفتن از دری به دری است و ریشه ی کارناوال ونیز و به دنبالش جشن بالماسکه هم تلقی میشود، هنوز در بلغارستان کم و بیش برگزار میشود و جالب این که مرکزش، پرنیک محل قبیله ی بسی است. بسی ها در نام و در کیش، یادآور "بس" bes خدای کوتوله ی بزمانند مصری هستند که بیشتر در نوبیا یعنی قلمرو همسایگان سیاهپوست جنوبی مصر پایگاه یافت. نکته این که "بس" که خدای باروری زمین (مقصود اصلی از آیین کوکوری) بود، کاربرد خدای جنگ را هم داشت و در این کاربرد، جانور مقدسش جنگجوترین جانوران یعنی شیر بود. بس، روی سرش زوائدی پرمانند میگذاشت که مشابهش را بر سر رهبران جنگجوی سیاهان افریقایی و از آن جالبتر به صورت پرهای روی سر رهبران و جنگجویان سرخپوست امریکایی می یابیم. با این حال، چون برعکس دیگر خدایان قبطی، هیچ پرتره ی نیمرخی از بس یافت نشده است، برخی احتمال خارجی بودن او را عنوان کرده اند. مردمان دریا که تصویرشان در مدینه هبو دیده میشود، به احتمالی ربطی به بس دارند. آنها دزدان دریایی اروپایی بودند که در حمله به مصر شکست خوردند. در تصاویرشان، کلاه مانندهایی پر از زائده های پر مانند دیده میشود. یکی از قبایل مردمان دریا، شاردانی ها هستند که نامشان هم با سارد پایتخت لودیه تطبیق شده و هم با ساردینیا در ایتالیا. اما این نام قابل تطبیق با سارداکا نام قدیم صوفیه پایتخت بلغارستان نیز هست. این موضوع وقتی عجیب تر شود که میبینیم آنتونیوس پلاسنتیوس (منسوب به قرن ششم میلادی) نوشته است در دره های کوه سینا صومعه ای وجود دارد که در آن، راهبان به زبان های یونانی، لاتین، سریانی، قبطی و بسیایی صحبت میکنند. زبان بسیایی در همسایگی مصر چه میکند و چرا باید مردمی که ما به عنوان دزد دریایی شناخته ایم، درآنجا در کار تبیین مذهب مقدس مسیح باشند؟ یک توضیح ممکن این است که بومی کردن قبیله ی بسی در تراکیا ممکن است مبتنی بر یک رسم منحصرا تراکیایی نباشد و فقط استقبال بعدی از آن را نشان دهد چون به نظر میرسد نام سرزمین بوسنی، نسبت سازی به بسی ها باشد و این نام بسیار شبیه به "بوسنیارو" است: نام آراگونی گروهی از دیوها یا شیاطین باسک که بیشتر به باساجان در زبان باسک به معنی «اربابان وحشی» مشهورند. این نسبت با لغات بلغاری byas، کرواتی bjas، و صربی bes به معنی شیطان همخانواده به نظر میرسد. باساجان های باسک، بنیانگذاران کشاورزی، صنعتگری و معماری بودند. آنها درست مثل پان و فاونوس در افسانه های یونانی-رومی، گله داران را در موقع نزدیک شدن درندگان، با فریاد خاصشان آگاه میکردند. با این حال، درنهایت، دشمن انسان ها شدند و بعد از شکست خوردن از انسان ها به جنگل ها و کوهستان ها و غارها متواری شدند. کیفیت به شدت انسان مانند این دیوها آنها را یادآور نئانئدرتال هایی میکند که در سرزمین های وحشی اسپانیا و فرانسه (کشورهای قوم باسک) بقایایشان یافت شده است، ازجمله احتمالا غارنگاره های غار شووه در فرانسه و مجسمه ی شیر-انسان یافت شده در آلمان که هندوها آن را با ناراسیمها خدای شیر-انسان خود مقایسه و آن را سند قدمت هندوئیسم قلمداد میکنند. در زبان اسلاوی نیز لغت div به معنی غول، همخانواده با لغت "دیولجینا" به معنی «قلمرو غول ها» است که برای نامیدن طبیعت وحشی به کار میرود. پس کاملا به جا است که شباهت قیافه ی نئاندرتال ها به جوتون های آلمانی و ترول های اسکاندیناوی را بسنجیم که هر دو، غول های زیستمند در سرزمین های وحشیند. ترول ها بخصوص مشهورترند چون در سرزمین های یخبندان قطبی و نواحی مجاورشان در اسکاندیناوی پناه گرفته اند که کم سکنه هستند و عجیب این که انتظار رایج از نئاندرتال ها هم زندگی در عصر یخبندان و تصویر کردنشان در میان برف و یخ است. درباره ی ناپدید شدن نئاندرتال ها سه نظریه وجود دارد: 1- ممزوج شدن آنها در انسان ها از طریق ازدواج 2-مقتول شدن نئاندرتال ها تا حد نابودی به دست انسانها 3-ترکیبی از هر دو. افسانه های اروپایی میتوانند گزینه ی سوم را تایید کنند. چون از یک طرف، نئاندرتال ها و احتمالا دیگر انسان های اولیه به غول های بدسیرت و دزدی که به دست انسان ها مقتول میشوند تبدیل شده اند و از طرف دیگر، افسانه های oaf ها یعنی عوض شوندگان را داریم که از جزایر مان و اسکاتلند گرفته تا اسکاندیناوی و اطریش و منطقه ی باسک رواج داشتند و مطابق آنها فیری ها و پیکسی ها و ترول ها و دیگر موجودات انسان مانند مرموز جنگل، فرزندان انسان را به منظور عشق یا برده کردن میدزدند و به میان خود میبرند و به جایشان فرزندان خود را میگذارند و یا زنان و مردان بزرگسال را برای ازدواج میدزدند و به جایشان تکه چوبی را که به شکل فرد درآورده اند میگذارند. البته ترول ها و دیگر غول ها به هیچ وجه موجودات باهوشی نیستند ولی نکته این است که جادوگرند و تنها نتیجه ی منطقی این است که تمام چیزهایی را که آدم ها از باساجان ها گرفته اند نتیجه ی جادوگری آنها و نه عقل و دانش آنها بوده است. این، آنها را به غول های افسانه های یهودی-مسیحی نزدیک میکند که فرزندان دختران انسان از فرشتگان طاغی یا اجنه بودند و از پدرانشان جادوگری آموختند. در اروپای متاخر، یهودیان و کولی ها عاملان رواج جادوگری خوانده میشدند ولی هرچه گذشت تصویر کولی رمال از یهودی جادوگر پیشی گرفت. کولی ها از کاول در هند به جایی که به نامشان کابل نامیده شد در افغانستان مهاجرت کردند و ازآنجا در تمام جهان پخش شدند. البته فراماسونری یورک با ادعای این که یهودی ها هندی هستند و پدرشان ابراهیم همان برهما خدای هندو است، کولی و یهودی را یکی کرد. با این حال، کولی ها در اروپا بیش از این که هندی خوانده شوند، به جیپسی (قبطی) و رومان (رومی) نامبردار بودند. قبط که کشور بس هست، همان مصر تورات تلقی میشود: کشوری منظم، با معماری و صنعت پیشرفته ولی شیطانی، که موسی و اولین یهودیان آن را برای هدف مقدس گوسفندچرانی و غارتگری ترک کردند. روم هم نام یک تمدن دیگر به همان اندازه پیشرفته، به همان اندازه منظم و به همان اندازه شیطانی است که کلیسای رم به عنوان دنباله دهنده ی راه موسی آن را به یک چشم انداز وحشی پر از گوسفندچران و پر از غارتگر تبدیل کرد. با این حال، موقع رومان خواندن کولی ها اسم آنها را به رومانی در تراکیا حواله میدهند. نام رومانی را نتیجه ی رومی شدن تراکیا توسط بیزانتس یا روم شرقی میخوانند که پایتختش قستنطنیه پیش از ایجاد و یونانی شدن توسط کنستانتین کبیر، یک قلمرو تراکیایی بود. قستنطنیه پایتخت امپراطوران یونانی تلقی میشود که خود را دنباله روان اسکندر مقدونی میشمردند و جالب این که فیلیپ پدر اسکندر، فاتح منطقه ای مهم در مقدونیه به نام نئاپولیس بود. به طرز شگفتی، نئاپولیس به معنی شهر جدید یکی از القاب رم در ایتالیا است به سبب آن که رم، توسط مهاجران تروایی ساخته شد که قصد ایجاد یک شهر جدید تروآ را داشتند. این که چگونه رم هم پایتخت مقدس جهان است و هم معرف قلمرو شیاطین، در همین جا توضیح پیدا میکند. قستنطنیه و بیشتر تراکیا به تسخیر اصحاب شیطان یعنی عثمانی ها درمی آیند و زین پس، قستنطنیه به عنوان پایتخت عثمانی، مرکز نشر وحشت در اروپای مسیحی است. کشور عثمانی ها در غرب بیشتر به ترکیه معروف است و این قلمرو بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ اول جهانی، سرزمین کوچکتری کاهش می یابد که «دریاچه ی چشم» بخشی از آن است: محل کوه سابق کیهانی که در یک فاجعه ی آتشین عظیم نابود و به گودالی تبدیل شد. بعضی افسانه ها آن را چشم یک هیولای خفته در زمین میشمرند. یک کوه آتش گرفته که یک سرزمین مرده با یک دریاچه را میسازد، هم یادآور کوه آتشفشانی تجسم یهوه در روایات یهود است و هم بلای آتشی که سدوم و عموره –شهرهای قوم لوط- را نابود کرد و در محلش دریاچه ی بحرالمیت را به وجود آورد. کوه آتشفشان همچنین محل زندانی شدن تیتان ها مابه ازاهای یونانی-رومی غول های روایات دینی یهودی-مسیحی است. ازآنجاکه رم در ایتالیا بازسازی شده است، آتشفشان مزبور نیز کوه وزو در نظر گرفته میشود که در جوار شهر ناپل قرار دارد: شهری با نام اصلی نئاپولیس که خرابه های یک شهر نابودشده با خاکستر آتشفشان در جوار آن است. آن را همان پمپی گزارش های باستانی میدانند و اصرار دارند که درواقع دو شهر است: هرکولانیوم و پمپی، بلکه به تعداد دو شهر قوم لوط یعنی سدوم و عموره برسانندش. کریستوف فایستر، معتقد است که این پمپی، نئاپولیس اصلی و ناپل باستان و همزمان برابر با سدوم و رم بوده است و وزو همان کوه طور یهودیان است. به عقیده ی فایستر، واتیکان رم بعد از گرفتن جای پمپی، تاریخ رم اصلی را که ناپل بود مصادره کرده است. با این حال، ممکن است آتشفشان وزو به عنوان یک کوه آتشین، جانشین کوهی اسطوره ای باشد که نابودیش، کنایه از یک بار از بین رفتن نظم جهان است، دورانی که تیتان های جادوگر از زمین جارو شدند و به اقلیت رسیدند و این، کار زئوس یا جوویس یا ژوپیتر یعنی همان یهوه ی متجلی در کوه آتشین طور است اما اکنون جادوگری و به دنبالش تمدن صنعتی نوین برگشته است چون اشراف یهودی، قدرت خود را بازیابی کرده اند. توجه کنید که کلیشه های مسیحی رایج، چقدر تصویر کلیشه ای از یهودی ها را شبیه به نئاندرتال ها کرده است و باز توجه کنید که چقدر در سطح رسانه های غربی، به کشف تلفیق قیافه ی کلیشه ای یهودی و قیافه ی کلیشه ای دیو در چهره های نتانیاهو، جورج بوش های پدر و پسر، ملکه ی بریتانیا و همسرش فیلیپ، رتچیلدها، بیل کلینتون، هابسبورگ ها، و اینطورکه پیش میرود، کم کم تمام رهبران سفیدپوست جهان، علاقه وجود دارد. البته اصرار روی پمپاژ تصویر کلیشه ای یهودی، به مخفی شدن یهودی های دارای ظاهر معمولی در لباس مسیحیان و مسلمانان، کمک زیادی کرده است.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

عصر یخبندان و نئاندرتال های آن

ظاهر بازسازی شده ی انسان نئاندرتال

ترول ها در انیمیشن بی تو و باتو

شهر ناپل در ایتالیا

موهای دیه گو مارادونا فوتبالیست مشهور که در ناپل به تماشای عمومی گذاشته شده اند.

پرستش دکتر جوزپه موسکاتی در کلیسایی در ناپل. موسکاتی، پزشکی خیر بود که از ناتوانان پول مداوا نمیگرفت و بعد از درمان دو بیمار که درمان کردنشان غیر ممکن به نظر میرسید، در باور عموم به یک قدیس تبدیل شد.

موزه ی هدایای تقدیم شده به دکتر موسکاتی در کلیسا. بقایای بمبی عمل نکرده که در زمان جنگ به داخل کلیسا افتاد و عمل نکردنش معجزه تلقی شد، بر دیوار بنا نصب شده است.

پمپی

سقوط کوه تیتان ها در اثر آتش، در صورتی که کوه کیهانی را با برج بابل –نسخه ی دستسازش- جانشین کنیم، شباهت زیادی به داستان فتح خیتان توسط خان تای زو از سلسله ی لیائو در نسخه ی منچوی "لیائو شی" یا تاریخ سلسله ی لیائو پیدا میکند. زمانی که تای زو شهر یوژو درآنجا را محاصره کرد، در اثر مهی شبیه دود آتش و توام با گرمای زیاد، یوژو را غیر قابل فتح دریافت و نزدیک بود از تصرفش منصرف شود اما ناگهان برج شهر، به دلیل نامعلومی فرو ریخت و هرج و مرج حاصله امکان فتح شهر را به خان تای زو داد. این داستان، شباهت غریبی به تصرف اریحا توسط یوشع در کتاب مقدس دارد چون درآنجا هم یوشع با صفیر شیپور، دیوارهای مستحکم شهر را فرو ریخت. نام یوشع تلفظ دیگری از نام یسوع (عیسی) و به همان معنا (منجی) است و در داستان تولد خان تای زو هم معجزه ای شبیه تجسد خدا به بشر از نوع عیسی مسیح را به طور تلویحی بیان کرده اند که در آن، مادر تای زو خواب میبیند خورشید به درون رحمش رفته است و همان زمان متوجه میشود که به تای زو حامله شده است. تای زو یک قهرمان اژدهاکش است، چون از مفاد زندگینامه اش کشتن یک اژدهای زرد است. با این حال، به نظر میرسد که مرگش توسط یک اژدها رقم خورده است. او زمان مرگ خود را پیشگویی میکند و درست در موعد مربوطه که ابتدای پاییز نیز هست، او در 55سالگی بیمار میشود و ستاره ای از آسمان فرو می افتد و یک مار سفید و یک اژدهای زرد اطراف آن مشاهده میشوند و همان شب، خان میمیرد. جالب اینجاست که تولد و مرگ تای زونگ دومین و بزرگترین امپراطور تانگ هم شبیه تای زو است. چون مطابق زندگینامه ی تای زونگ، در شب تولد او، نوری عجیب در اتاق مادرش مشاهده میشود و در زمان مرگش نیز ستاره ای از آسمان فرو می افتد. سقوط ستاره و اژدها دو موتیف مرتبط به هم هستند. هر دو آنها بلا را نشان میدهند و در آن، درازی و درخشانی یک شهابسنگ، به اژدها و مار آتشین تشبیه شده است. با این حال، موتیف حرکت ستاره و بلای توام با آن، در داستان تولد مسیح هم هست و ظاهرا شاه هرود درباره ی این که مسیح یک بلا خواهد بود اشتباه نمیکرد. در کتاب ارمیا (1 : 14-13) ارمیای نبی میگوید: «من یک دیگ جوشان را میبینم که با باد میوزد و صورتش از طرف شمال پیدا میشود و خداوند به من گفت: از شمال، بلا بر تمام ساکنان زمین آشکار خواهد شد.» دراینجا ستاره ی آسمانی با صورت فلکی دب اکبر که مظهر شمال است جابجا میشود چون این صورت فلکی، به دیگ و ملاقه هم تشبیه شده است. در مورد تمثیل دیگ جوشان، میبینیم که پیشگویی ارمیا تبدیل به داستان تولد پیسیستراتوس جبار آتن به روایت هرودت میشود. مطابق این روایت، چیلو که یکی از 7خردمند زمانه بود، دید که در بازی های المپیک، دیگ های گوشت و آبی که اطراف بقراط بودند خودبخود شروع به جوشیدن کردند. چیلو به بقراط گفت که همسر حامله ای را که با او است به خانه نبرد اما بقراط گوش نکرد و پیسیستراتوس متولد شد. پیسیستراتوس، دموکراسی آتن را تبدیل به سلطنت کرد ولی قوانین را ابدا تغییر نداد. داستان جالبی درباره ی چگونگی شورش او وجود دارد به این شکل که همانطورکه بخت و اقبالش فزونی میگرفت شایع کرد که مخالفانش میخواهند او را بکشند و چند نفر را اجیر کرد که او را چوب بزنند و با این کار، حمایت مردم را به دست آورد و مردم تحت رهبری او شورش کردند. این، شبیه خدای یهود است که به شکل عیسی بر زمین فرود می آید و مطابق اراده ی خودش، از دشمنان ظاهریش شکنجه میبیند تا از ناراحتی مردم از مظلومیتش لشکری از مسیحیان صاحب شود و بعدا به تخت سلطنت جهان بنشیند. حکومت پیسیستراتوس، شبیه حکومت عیسی است که به جای آینده، در گذشته رخ داده است. او با استبداد حکومت میکند ولی با تامین نیازهای مردم و بی نیاز کردن آنها چنان رضایت عمومی ایجاد میکند که دوران او را عصر طلایی کرونوس رئیس تیتان ها میخوانند احتمالا به خاطر این که او در ابتدا واقعا نسخه ی دیگری از کرونوس بوده است. بلا بودنش اما ناشی از آن است که پسرانش استبداد او را دنبال میکنند ولی جز ضرر چیزی به مردم نمیرسانند درست مثل فرزندان کرونوس که بعد از به قدرت رسیدن به جای تیتان ها و پیروی از زئوس پسر کرونوس، به عصر طلایی خاتمه میدهند. این، میتواند با حکومت پر ایراد و ظالمانه ی اصحاب کلیسا به عنوان تولیدات مذهب مسیح و تحت کنایه ی فرزندان مسیح، قابل تعویض باشد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P140-142

جایگزینی شهابسنگ با دب اکبر به سبب ارتباط هر دو با اژدها است. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل کنونی ستاره ی قطب شمال و ازاینرو مظهر یخبندان قطبی است ولی ستاره ی قطبی قبلا در صورت فلکی تنین یا اژدها واقع بود و یک احتمال این است که برخورد یک شهابسنگ به زمین که توام با فجایع زمینشناختی و تغییرات آب و هوایی متعدد منتسب به قهر خدای مسیحیت بوده است، باعث تغییر محور زمین و ازجمله تغییر قطب شمال شده است. اگر سرد شدن زمین در اثر به راه افتادن ماگما و فوران های آتشفشانی، یکی از عواقب آن باشد، پس طبیعی است که قطب شمال، یخبندان، شهابسنگ، و اژدها یک جا جمع شوند. از طرف دیگر، دب اکبر، پای گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو نماد کشاورزی خوب و پرباری طبیعت بود. میتوان این جدا شدن را به تکه تکه شدن ازیریس خدای کشاورزی مصری توسط برادرش تایفون خدای بیابان و بیابانزایی نسبت داد. ازیریس، نسخه ی قبطی دیونیسوس از خدایان طبیعت است و دیونیسوس در تراکیه خدای شراب و بدمستی و رهبر ساتیرها یا فاون های بزمانند است و ازاینرو خود میتواند با آیین کوکوری نسبت یابد. هرودت در کتاب دوم تواریخ، اصرار داشت که دیونیسوس از مصر به دیگر جاها رفته است و هنوز هم جریان فراماسونری به خاطر ارادتش به مصر و معماری آن، چنین علاقه ای از خود نشان میدهد. فستیوال خونریزی و شهوترانی سابازیوس شکل افراطی دیونیسوس تراکیایی، تفاوتی با سبت سیاه جادوگران یهودی ندارد. طبیعتا "بس" را هم میتوان اینطوری یک نسخه ی افریقایی دیونیسوس خواند. با این حال، دیونیسوس تراکیایی، زاگرئوس نیز هست که توسط تیتان ها تکه تکه و خورده شد و بعدا به صورت باخوس، از نو متولد گردید. این رفت و برگشت که بازگشت ازیریس به صورت هورس، یادآور آن است، رفت و برگشت مسیح نیز هست و تیتان های قاتل زاگرئوس، باز با یهودی های قاتل مسیح قابل بازآفرینیند. اگر این تیتان ها با از بین بردن مظهر نظم، به یخبندان دامن زده باشند، عجیب نیست اگر با نئاندرتال های عصر یخبندان بزرگ، تعویض شوند. اما این هم بعید نیست که عصر یخبندان بزرگ، همان عصر یخبندان کوچک باشد که تا قرن 19 ادامه داشت و تصویر عمومی از جهانی پر از بی نظمی و راهزنی همانطورکه در فیلم های کابویی میبینیم نتیجه ی آن باشد. پس کسی که نظم را احیا کند حکم مسیح را پیدا میکند. باب دابز دوست نزدیک ران هابارد (بنیانگذار فرقه ی ساینتولوژی) معتقد بود یهوه «خدای کیهانی»، از کهکشانی دیگر گریخته و به این دنیا آمده است چون درآنجا دیوانه ای او را دزدیده و در کیسه اش گذاشته بود. اگر چنین در به دری توانسته رهبر دنیا شود، پس باید دنیا خیلی بی صاحب بوده باشد. طبیعتا نسخه ی انسانی یهوه هم کیفیت مسیح تورات را می یابد و نظم انسانی را احیا میکند. نازی ها که ادعای ایجاد نظم نوین جهانی زیر لوای نژاد برتر آریا را داشتند روی همین اصل، میخواستند دشمنان دنیا را که یهودیان یعنی قاتلان مسیح هستند از بین ببرند ولی همانطورکه از قبل تعیین شده بود، شکست خوردند و با تکرار شکنجه ی مسیح درباره ی یهودیان بی گناه، یهودیت را تبدیل به «مسیح جدید» و بنابراین صاحب رسمی و واقعی نظم نوین کردند و تعجبی نداشت که یهودی ها بر اساس انتظار قبلی از نازی ها در کشور جدیدشان به نسل کشی و اخراج بومیان فلسطین بپردازند به این ادعا که با زندگی در یک نسخه ی بی ارزش قلابی از سرزمین مقدس، تیتان هایی هستند که جای مسیح یهودی که حالا اسمش کشور اسرائیل است را گرفته اند.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

اما عجیب ترین صحنه در این روند اساطیری، این است که اویی که برای سروری به بهانه ی ایجاد نظم، با این غول بی شاخ و دم «یهود» رقابت میکند، درنهایت خودش از همه یهودددوست تر میشود. این، دقیقا اتفاقی است که برای آلمان، خانه ی نازی های سابق افتاده است. هانس کودنانی، همکار پژوهشی ارشد در موسسه ی چتم هاوس، مینویسد:

«طی 5ماه بعد از 7اکتبر، مردم دنیا با وحشت شاهد بودند که آلمان از هولوکاست استفاده میکند تا انتقادات علیه جنگ اسرائیل در غزه را خاموش کند. واکنش دولت آلمان به این منازعه فرقی با واکنش ایالات متحده نداشت: هر دو کشور به اسرائیل سلاح دادند و در دیوان بین المللی دادگستری از اسرائیل در برابر افریقای جنوبی حمایت کردند. اما آلمان در آزار و شکنجه ی معترضان، هنرمندان و روشنفکرانی که با مردم فلسطین ابراز همدردی و همبستگی کرده اند از امریکا هم فراتر رفته و از همان مسئولیتی که نسل کشی نه چندان دور بر دوشش قرار داده به نوعی برای اثبات اخلاقی بودن خود استفاده میکند. متوسل شدن به هولوکاست برای مهار انتقادات علیه اسرائیل تفاوت دارد با فرهنگ یادآوری که زمانی، به عقیده ی بسیاری از ناظران بین المللی، روشی در خور پیروی برای رویارویی با گذشته بود. حتی سوزان نیمن فیلسوف، که پنج سال پیش کتابی نوشت و در آن از فرهنگ یادآوری آلمان به عنوان الگویی برای امریکا یاد کرد، اکنون معتقد است که این فرهنگ "به بیراهه رفته است." نیمن از نوعی "مک کارتیسم یهود دوستانه" ی منحصرا آلمانی یاد میکند. این عبارت، یهودیان منتقد اسرائیل مثلا ماشا گسن، نویسنده ی نیویورکر، یا کندس بریتز هنرمند را نیز نشانه میگیرد. بنابراین دقیق تر آن است که بگوییم "مک کارتیسم صهیونیستی". اگرچه به درستی توجه زیادی به این موارد خاص آزار و اذیت معطوف شده، اما پیدایش و تکامل فرهنگ یادآوری آلمان کمتر مورد بحث قرار گرفته است. خصوصا در ایالات متحده بسیاری از کسانی که آلمان را کشوری نسبتا مترقی میدانستند اکنون معتقدند فرهنگ یادآوری هولوکاست همواره آلمان را ملزم به پشتیبانی بی قید و شرط از اسرائیل کرده است. اما حقیقت از این پیچیده تر و عجیب تر است. خاطره ی هولوکاست در دهه ی 80میلادی بود که در نظام سیاسی جمهوری فدرال آلمان ریشه دواند. در دو دهه ی گذشته، این فرهنگ یادآوری به قهقرا رفته، چراکه آلمان این باور را که هولوکاست این کشور را در برابر بشریت مسئول ساخته، رها کرده و در عوض فقط در برابر اسرائیل احساس مسئولیت میکند. در مورد این پسرفت، بیشتر تقصیرها متوجه آنگلا مرکل است که در بیست سال گذشته بر سیاست آلمان تسلط داشت. با این حال، در چند دهه ی اخیر، قدرت های سیاسی همگرا اتحاد عجیبی بین چپ میانه ی آلمان و جناح راست امریکا و اسرائیل برقرار کره اند. امروزه آلمان توسط دولتی ائتلافی متشکل از سوسیال دموکرات ها، سبزها و دموکرات های آزاد رهبری میشود که به گفته ی نیمن، به نظر میرسد در مورد اسرائیل مواضعی دارد که حتی "از مواضع کمیته ی روابط عمومی امریکا و اسرائیل نیز محافظه کارانه تر و حمایتگرانه تر" است. برای درک این اتحاد عجیب و غریب، باید نگاهی دوباره به اوایل دهه ی 60میلادی بیندازیم، زمانی که فرهنگ یادآوری آلمان از دل چپ نویی برخاست که میخواست با پیشینه ی نازیسم روبرو شود. این داستان را در کتاب اولم با عنوان "آرمانشهر یا آشوییتس" روایت کرده ام. این کنشگرها اولین آلمانی هایی بودند که هویت ملی خود را به مسئولیت کشورشان در قبال هولوکاست پیوند زدند. رویکرد آنها برخلاف صهیونیسم افراطی کوته نظرانه ای که امروزه در آلمان رواج دارد، بر مبنای درکی جهانشمول از درس های هولوکاست استوار بود، نه این که به طور ویژه فقط بر اسرائیل متمرکز باشد، حتی زمانی که فکر و ذکرشان درگیر آرام کردن وجدان خود آلمان بود. با این که امریکایی های بعد از جنگ جهانی دوم فرزندان آنهایی بودند که با نازی ها جنگیده بودند –که به آنها "نسل بی نظیر" گفته میشود- همتایان آنها در آلمان غربی فرزندان به قول خودشان "نسل آشوییتس" بودند. برای نسل 1968، رویارویی با نازیسم و عبرت گیری از هولوکاست هم از لحاظ هویتی مهم بود و هم به شدت جنبه ی شخصی داشت. آنها وقتی به بزرگسالی رسیدند، کم کم سکوتی را که درباره ی گذشته ی نه چندان دور نازیسم آلمان وجود داشت شکستند. اولین صدر اعظم آلمان غربی، کونراد آدناوئر مسیحی و دموکرات، هر گونه پرداختن به نازیسم را عملا سرکوب کرده بود؛ بسیاری از کسانی که در رژیم نازی سمتی داشتند اصلاح شده و به سمت های پیشین خود بازگردانده شدند؛ تا اواسط دهه ی 50، صاحب منصبان خدمات کشوری، قوه ی قضائیه و دانشگاه ها عمدتا همان صاحب منصبان دوره ی رایش سوم شده بودند. بسیاری از جوانانی که در آلمان غربی بزرگ شده بودند، به قول یکی از کسانی که با آنها مصاحبه کردم، احساس میکردند "توسط نازی ها محاصره شده اند". در اواسط دهه ی 60، کم کم متوجه شدند که فقط افراد نیستند که باقی مانده اند، بلکه تداوم ساختاری نیز وجود دارد: جمهوری فدرال، حکومتی فاشیستی یا دستکم "پیشا فاشیستی" بود. جنبش دانشجویی به عنوان اعتراضی علیه این تداومات واقعی و خیالی به وجود آمد. در 2 ژوئن 1967، دانشجویی به نام "بنو اونه سورگ" توسط پلیس برلین غربی در اعتراضات علیه ورود شاه ایران به برلین کشته شد. شش روز بعد، اسرائیل جنگ شش روزه را شروع کرد. تا آن زمان، چپ نو آلمان غربی مایل بود از اسرائیل حمایت کند و به چشم یک پروژه ی سوسیالیستی به آن مینگریست. اما همین که جنبش دانشجویی پس از کشته شدن اونه سورگ رو به افراط گذاشت، با اسرائیل نیز به دشمنی برخاست و دیگر آن را پایگاه امپریالیسم امریکا در خاورمیانه میدانست، موضعی که تا حدودی واکنشی علیه حمایت شدید اکسل اشپرینگر، غول رسانه ای منفور جناح راست، از اسرائیل بود. در طول جنگ، اشپرینگر به شوخی گفته بود که به مدت 6روز، روزنامه های اسرائیلی را به آلمانی منتشر میکرده. طی دهه ی بعدی، برخی از چپ های آلمان غربی بیش از پیش بر اسرائیل متمرکز شدند و از آن انتقاد کردند و در ادامه از مرز ضد صهیونیسم عبور کردند و به یهودی ستیزی رسیدند. این یهودی ستیزی جناح چپ در سال 1976 به اوج خود رسید، زمانی که دو فلسطینی و دو شهروند آلمان غربی که از جنبش دانشجویی فرانکفورت خارج شده بودند یک جفت ایرفرانس را ربودند، به انتبه در اوگاندا پرواز کردند و مسافران اسرائیلی و یهودی را جدا کرده و بقیه ی مسافران را رها کردند. یوناتان برادر بنیامین نتانیاهو در حمله ی بعدی اسرائیل برای آزادسازی گروگان ها کشته شد. نتانیاهو این رویداد را آغاز زندگی سیاسی خود میداند.» ("فرهنگ یادآوری چطور آلمان را در صهیونیسم غرق کرد؟": هانس کودنانی: ترجمه ی آمنه محبوبی نیا: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403)

واقعه ی انتبه، نقش مهمی در عقبنشینی جریان چپ از صهیونیسم ستیزی و برجسته تر شدن هولوکاست در «فرهنگ یادآوری» ضد نازیسم در آلمان داشت، اما این همه ی ماجرا نیست؛ یهودی ها و فرانسوی ها تنها قربانیان نازیسم نبوده اند، حتی اگر رسانه های غالب، فقط همین دو گروه را قربانیان نازیسم نشان دهند؛ کشورهای زیادی اسیر جنایات نازیسم شدند، ولی محدود شدن فرهنگ یادآوری به یهود به خاطر آن است که از میان تمام این ملت ها فقط یهود بودند که شیطانی خوانده شدند؛ شیطان دشمن خدا است، پس زمانی که «ثابت شد» خود نازیسم شیطانی است، آن وقت «یهود» از شیطان به خدا بدل شدند و امکان قبولاندن آلمانی ها به این که باید به خاطر دشمنی با خدایان، عذاب وجدان داشته باشند و به هر آنچه که رهبری سیاسی-اقتصادی این خدایان با رسانه هایشان به آنها القا میکنند ایمان داشته باشند فراهم شد.

این ماجرا درس مهمی برای تاریخ ایران هم دارد. انقلاب ایران هم جریانی بود که ادعای نبرد با اصحاب شیطان در زمین را داشت. درست مثل نازی هایی که در آلمان پس از جنگ به حکومت خود ادامه دادند، انقلابیون ایران هم به یک نوع فرهنگ یادآوری چنگ زدند تا تندروی هایی را که اول انقلاب مرتکب شدند دیگر تکرار نکنند اما این فرهنگ یادآوری فقط در صورتی میتواند مفید باشد که شما هنوز به انقلاب در جاهایی وفادار مانده و ارزش های آن را درک کرده باشید؛ اگر از انقلاب کنده شوید و از آن متنفر شوید، آن وقت فرهنگ یادآوری فقط به نفع دشمنان ایران میشود و میتواند شما را مدافع تمام اعمال غیر انسانی ای بکند که این دشمنان مرتکب میشوند، جنایاتی مثل دچار کردن ملت اوکراین به جنگ برای تضعیف روسیه یا نسل کشی غیر قابل توجیه در غزه به بهانه ی نابودی حماس، اما همزمان تکرار مداوم این شعار که «حماس ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد» (مثل این که بگوییم نازیسم ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد) طوری که آدم انگشت به دهان بماند که پس اصلا این جنگ برای چیست. گوش دادن به شخص یا جریانی که اتفاقات ناخوشایند گذشته را یادآوری میکند مهم است، اما به شرطی که معلوم باشد این شخص یا جریان، دوست است یا دشمن.

دانلود کتاب «دکور جهنم: خدایان باستان و سکولاریسم مدرن»

تالیف: پویا جفاکش

دانلود کتاب «دکور جهنم»

خدا چقدر جنگ دوست است؟!

نویسنده: پویا جفاکش

مولانا و شعرش بر یک اثر هنری

آرم هابزبورگ های اسپانیا با دو ستون هرکول و عقاب دو سر روم مقدس

ای آن که با اسب بقا از دیر فانی میروی

دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی

بی همره جسم و عرض، بی دام و دانه، بی غرض

از تلخکامی میرهی در کامرانی میروی

این شعر مولانا در دیوان شمس، ناظر به ترک دنیا از سوی عارف است. نکته ی جالب این است که زندگی به اسب تشبیه شده است و جهان مادی به دیر مسیحی. این احتمالا اتفاقی نیست. چون الهه ی زمین که جهان مادی کالبد او و ظاهرا زندگی ما بسته به آن است، در فرهنگ مسیحی جای به کلیسا و صومعه میدهد و پیوند او با اسب، ناظر به برسازی مسیحیت از روی نمادهای کلتی در اروپا است. در فرهنگ کلتی، الهگان زمین چون اپونا و ماچا به اسب تشبیه میشوند. ازدواج مرد و زن به تصاحب زمین توسط خدا تشبیه میشود و طی آن، به شکلی مشابه، اختیار زن به دست مرد می افتد. به همین دلیل است که در انگلیسی لغت bridal به معنی افسار اسب، از bride به معنی عروس می آید، چون نسبت عروس و داماد، نسبت اسب و اسبسوار است. نکته ی جالب این که خود لغت براید به معنی عروس، از بریجیت نام الهه ی کلتی می آید که در مسیحیت بدل به قدیسه بریجیت شده است. گفته اند او همنام الهه است به خاطر این که نخست خادم او بود. او راهبه بود همانطورکه خادمان بریجیت، راهبه های دوشیزه بودند. سنت بریجیت اهل سفر بود و در بریتانیا حداقل 17 کلیسا به نام سنت بریجیت بنا کرد که احتمالا همه شان معابد الهه بریجیت بودند که در تغییر مذهب اروپایی به کلیسا تبدیل شدند. اما تجسم الهه به اسب هیچ وقت از بین نرفت و در خلق تصویر دروغین شوالیه های ابر-انسان (کهن الگوهای تمپلارهای سازنده ی فراماسونری) به کار گرفته شد. درحالیکه مردم عادی نهایتا سوار بر خر جابجا میشدند، جنگجویان اسبسوار بودند و عوام را به سبب آن که همدم و غمخوار خران خودند به تمسخر میگرفتند و «خر» میخواندند. درواقع آنها خود را در مقابل عوام، خدایان نشان میدادند چون تسلطشان بر اسب، در حکم تسلط خدا بر زمین بود. تسلط هم از دید آنها فقط با خشونت ممکن بود. ازاینرو خدایشان مریخ رب النوع جنگ بود که از خون کشتگان در جنگ تغذیه میکرد و خودشان هم به عنوان نسخه های کوچک تر همان خدا متشبه به ومپایرها یا خوناشامان بودند، همان امری که نیکولاس دو ور را وا میداشت بی هیچ خجالتی، ومپایرها را از طریق ولاد تپس معروف به دراکولا و عضویتش در اخوت اژدهای امپراطور سیگیسموند معروف، در سنت صلیبی گری برجسته و بخشی از نمادپردازی معنوی اشرافیت اروپا نشان دهد. ظاهرا این جزو تصاویر زمینی قبلی خدا یعنی عیسی مسیح نبوده است، اما چه میشد اگر ادعا میشد مسیح در آخرالزمان جنگجویی اسبسوار و فاتح جهان خواهد بود؟ بله؛ این دقیقا همان ادعایی است که مکاشفه ی یوحنا وارد مسیحیت کرد. اگرچه با پیشرفت زمان، وسایل نقلیه ی مکانیکی، جای اسب ها را گرفتند، اما حرص اسبسواران سابق از بین نرفت و برعکس، آنها به این نتیجه رسیدند که با این وسایل نقلیه ی مدرن، بهتر میتوانند دنیا را فتح و ملکوت عیسایشان را بر زمین مقرر کنند. لغت worldwar به معنی جنگ جهانی را میتوان «جنگ برای اربابی دنیا» هم معنی کرد. همه میدانیم که بعد از دو جنگ جهانی، چه کسی در مقام این اربابی تعیین شد؟ بله، ایلات متحده ی امریکا؛ تنها کشوری که بر سر این که پول ملیش یعنی دلار امریکا واحد پول جهانی و وسیله ی مبادله ی بین المللی باشد توافق شد. کشورها دلار نداشتند و برای گرفتن دلار باید به امریکا کالا میدادند و در مقابل تنها کاری که لازم بود امریکا بکند این بود که دلار را به حد بی حساب چاپ کند تا به ثروتمندترین مملکت روی زمین تبدیل شود. ظاهرا امریکا مسیح بود، ولی باید این را ثابت میکرد چون مسیح وقتی سوار اسبش می آمد جهان را از خون کفار رنگین میکرد. پس باید یک امپراطوری کمونیستی پر از کافر هم مدتی موی دماغ امریکا میشد و امریکا هم در کشورهای مختلف با آوردن دیکتاتورهای قصاب، خون بی شمار کمونیست کافر را میریخت تا انجیل ثابت شود و بعد کمونیسم میرفت پی کارش. نکته ی دیگر این بود که خانه ی این مسیح فاتح، همان خانه ی یهوه خدای یهودی ها بود که عیسی تجسم او به شمار میرفت. این خانه معبد سلیمان بود که برای ورود به آن باید از بین دو ستون رد میشدید. این دوستون را به ادعای این که ستون های هرکولند روی پرچم های اسپانیایی می یابید. ستون های هرکول در جبل الطارق قرار داشتند که دروازه ی مدیترانه به روی اقیانوس اطلس و سپس امریکا هستند. کلمب از اسپانیا در اقیانوس اطلس پیش رفت و به قاره ی امریکا رسید. اسپانیا در شبه جزیره ی ایبری قرار دارد که نام از عبرانیان دارد و محل ورود رش گلوتا یا اشرافیت یهود به اروپا نیز شمرده میشود. درواقع داستان سفر کلمب که همان کولوم یا کولون نام فامیل رهبری داودی رش گلوتا است، داستان یهودیت در تورات است که در راه معبد خدا به کجروی دچار میشود و مقامش را از دست میدهد و دوباره به دست می آورد و این به صورت جغرافیایی با سفر به دریا شروع میشود که در ادبیات کلدانی-سوری مظهر هرج و مرج و هیولاهای هاویه چون تیامات و لویاتان است. سپس کلمب از کوبا سر به در می آورد که قرار است خانه ی کمونیست های کافر باشد و بلاخره در پشت تمام این اشتباهات، قلمرو ملکوتی ایالات متحده ی امریکا قرار دارد که به مرور، همه ی مردم جهان، خدائیت او را میپذیرند و چماق و هویجش را تنبیه و پاداش الهی میشمرند. ستون های هرکول در آغاز این سفر، به هرکول پهلوان نسبت داده میشوند و هرکول، نامی است که یونانیان درباره ی ملقارت خدای صور در لبنان به کار میبرند و جالب این که سلیمان یهودی، معبدش را با همکاری حیرام شاه صور ساخت و همین شاه، در فراماسونری، تبدیل به حیرام ابیف معمار معبد سلیمان گردید. صور را یونانیان، "تیروس" تلفظ میکنند و جالب اینجاست که "تور/ثور" خد ای جنگاور ژرمن ها را تاسیتوس با هرکول تطبیق کرده است. میتوان "دوری" های یونانی را هم به این لیست لغات همخانواده اضافه کرد. هجمه ی دوری ها به هلاس را فتح آن توسط پسران هرکول خوانده اند. دوری ها نام از دوروس نوه ی هلن شاهزاده خانم اسپارتی مستقر در تروآ –یک نام همخانواده ی دیگر- دارند و این دوروس، برادرزاده ی یک یونوس است که او هم نامش مرتبط با یاوان و یونان، نام های شرقی هلاس است. البته در ادبیات اروپایی یونوس به یونیه در ساحل آسیایی ترکیه مربوط شده است که نشانه ی پیشروی یونانیان در آسیا است. ترکیه محل روم شرقی است در تقابل با روم غربی که همان قلمرو غربی یهودیه است. زبان مقدس کشیش های روم غربی در ایتالیا یونانی است که الفبا و وضعیت لغوی بسیار نزدیک به عبری دارد و این در تاریخ رسمی هم انکار نشده است چون الفبای هر دو ملت را اصالتا فنیقی خوانده اند. صور هم یک دولتشهر فنیقی و منشا اغلب کلنی های فنیقی اروپا است. با توجه به برابری روم با ادوم در ادبیات یهودی غرب، پیاده شدن یهودیان اسپانیایی در بخشی از شام که فلسطین اشغالی کنونی باشد، روم شرقی را در شرق آن محل به صورت ادوم یا اردن کنونی تعیین میکند و ارتاس یا حارث شاه افسانه ای نبطی ها در آن منطقه نامش به صورت هرود فاتح نبطی یهودیه ی فلسطین بازآفرینی میشود. با این حال، این روم شرقی یا ادوم تابع یک روم قوی تر غربی تصویر میشود. وضعیت متافیزیکی نسبت این دو در بازآفرینی ایرلندی ارتاس به صورت ارت مک کویین قهرمان فولکلوریک تکمیل میشود. مطابق این افسانه، شاهی به نام "کان" (خان) با زنی به نام بیچوما که به خاطر گناه زنا، از جهان دیگری به این جهان تبعید شده است ازدواج میکند. اما بیچوما با ارت مک کویین پسر شاه خاطر خواهی پیدا میکند و به خاطر این گناه، مملکت سترون و تباه میشود. ارت مک کویین برای نجات مملکت، به خارج سفر میکند و جزیره ای را می یابد که در قلمرو جهان دیگری قرار دارد. از شاهزاده درآنجا پذیرایی میشود و وقتی او برمیگردد میبیند که بیچوما تبعید شده و مملکت نیز روزهای خوش گذشته را بازیافته است. اگر دراینجا قلمرو کان/خان را کنایه از شرق بشماریم، قلمرو غرب برابر با جهان خدایان است و بهروزی در شرق پیرو اطاعت از اوامر فرمانروای روم در غرب است. مدت ها پیش از ابرقدرت شدن امریکا، این غرب خدایان برای شرق، اروپای استعمارگران بود اما برای خود اروپاییان که ابدا خود را خدا نمیدانستند این غرب اساطیری باید باز هم دورتر در امریکا میبود. مشکل برای خود امریکاییان این است که غربی دورتر از خود ندارند و وقتی مطمئن میشوند خدا نیستند چون هیچ چیز را بهتر نکرده اند معنی خدا بودن را در جهان امریکایی شده تغییر میدهند. ناگهان انسان خدا شده دیگر کسی نیست که همه چیز را تغییر میدهد بلکه کسی است که وضع موجود را میپذیرد. یک ضرب المثل خوشبینانه در این راه، از سمت امریکا شهرت جهانی می یابد: «نیمه ی پر لیوان را ببینید، نه نیمه ی خالی آن را.» مثلا اگر اتومبیل گران شده است و نمیتوانید آن را بخرید، خوشبین باشید که رفت و آمد اتومبیل ها در خیابان کمتر میشود و هوا کمتر آلوده میگردد؛ اگر بچه هایتان صبح تا شب سرشان توی گوشی و کامپیوتر است، خوشحال باشید که نمیروند بیرون و مزاحم همسایه ها نمیشوند و ... حالا این وضعی است که کسی همسطح لیوان به آن نگاه کند. اگر به جایش از بالا به آن نگاه کنید، لیوان را پر میبینید. این جا شما خدایی هستید که بالاتر از سطح جامعه اش است. آن وقت، لیوان هم ظرف خداییت است. لیوان شیشه ای دراینجا به جای جام مقدس حاوی خون مسیح نشسته است که مظهر اشرافیت های کلاسیک است. نکته ی جالب در مورد آن این است که در افسانه های آرتوری، شاهی که آن را دارد در یک مملکت سترون شبیه مملکت کان حکومت میکند که درون قلمرو یک شاه دیگر یعنی آرتور سرگردان است. شاه ماهیگیر که جام را دارد با زخمی میان دو پا مجروح شده است و از زخم او مملکت هم آسیب پذیر است. زخم میان دوپا را کنایه از ناباروری دانسته اند. جسی ال. وستون معتقد است که دراینجا منظور از ناباروری شاه، ناباروری خدای غلات و زوال کشاورزی و زندگی در یک مملکت است. از دید وستون، شاه ماهیگیر فرمی از تموز خدای طبیعت در اساطیر بین النهرین است. وی به صحنه ای از روایتی منثور از لانسلات اشاره میکند که در آن، شوالیه گاواین میبیند دخترانی در مقابل در اتاقی که جام مقدس در آن است گریه میکنند. خانم وستون، این را انعکاسی از گریه ی زنان برای مرگ تموز در عراق میبیند و همین گریه ی زنان را یونانیان برای آدونیس از نسخه های سوری تموز هم گزارش کرده اند. مرگ و رستاخیز تموز، سبب تغییرات فصلی و سترونی و شکوفایی پیاپی طبیعت با چرخه ی آن میشد. پس شاه سرگردان و حاوی دانش ایزدی، یک خدای مرتبط با وضع مادی مردم است که کاهنان بخصوص وقتی صاحب قدرتی باشند نماد آنند و این کاهن-شاهان خود زیر مجموعه ی دستگاه شاه بزرگتری هستند. ما این سیستم را در دولت خزرها که یهودیان اشکنازی اروپا از نسل آنهایند می یابیم. خاقان رهبر مذهبی است ولی هیچ گونه قدرت اجرایی ندارد و همه کاره ی مملکت، ایشاد (شاه) است. در دولت ترکان سلجوقی هم میبینیم که خلیفه ی بغداد یک قدرت مذهبی است ولی همه کاره سلطان سلجوقی است. دوره ی قبلی که در آن، شاه-غلامان دیلمی بر خلیفه برتری دارند ممکن است از روی مشخصات دوره ی سلجوقی کپی شده باشد. در ژاپن نیز میکادو (امپراطور بعدی) شاه-کاهنی است که قدرت اجرایی ندارد و همه کاره ی دستگاه، شوگان است. نکته ی جالب این است که هر سه مورد مثال زده در بالا، دستگاه های ترکی-مغولی هستند و با توجه به نیمه تاتار بودن اشرافیت های اروپایی ممکن است دستگاه مشابه امپراطور-پاپ که برای اروپای قرون وسطی توصیف شده است نیز ریشه ی مشابهی داشته باشد. در جهان امریکایی، امریکا حکم رهبر اجرایی را دارد و رهبران ممالک که با شعارهای ناسیونالیستی خود، داعیه دار حفظ سنت های مملکتند، حکم شاه-کاهن ها را دارند و به همان اندازه ی شاه ماهیگیر در قلمرو آرتوری، مجروحند و مملکتشان سترون است. ژاپن یک مثال عالی است چون در آن، میکادو با همکاری غربی ها شوگان را برانداخت و مدتی کوتاه امپراطور شد اما تنها نتیجه اش این بود که جای شوگان با رئیس جمهور ایالات متحده عوض شد. این ها به لحاظ ایده فقط تا زمان برپایی نظم لیبرال امریکایی پیش از گرفتار شدن کشور امریکا در باطلاق های عراق و افغانستان خریدار داشت و پس از آن، شاهد چند قطبی شدن دنیا و به همان میزان رواج بی نظمی بیشتر در آن هستیم. این بی نظمی تا حدودی نتیجه ی پیشوا قرار دادن امریکا است که جای مسیح را گرفته است. مسیح به عنوان خدای انسان شده، قرار بود الگوی کشف خدا در درون افراد باشد اما خوشبختانه برای سیاستمداران، مردم راه خدا شدن را بلد نبودند. خدا مظهر نظم و بنابراین اتحاد است ولی هیچ کس نمیتواند با همه بر سر همه چیز موافق باشد و غنوصی ها دلیلش را این دانسته اند که ارواح گوناگون خدا در جسدهای گوناگون زندانی شده و نتوانسته اند خود را با زیست غیر طبیعی و بیگانه ی جسم زمینی تطبیق دهند. پس ارواح مردم، هر کدام راه را به روش خودشان پیدا کرده اند و هیچ کدامشان معلمان کاملا یکسانی نداشته اند. ازاینرو نیاز به یافتن یک الگوی کلی برای همه بوده که مردم در آن متحد شوند. اما چه میشود اگر این الگوی کلی برای برتری یابی حدود دیگران را زیر پای نهد؟ آیا آن وقت همه با چنین تقلیدی علیه یکدیگر نمیشورند؟ اینجاست که ادعای خدا بودن جمع نقض میشود و انسان ها نه آن روح هایی که با لقاح تولید میشوند، بلکه بردگان قوانین کارما که به سبب گناهانشان در زندگی های قبلی، مدام در زندگی های زمینی سرشار از بدبختی تناسخ می یابند تعریف میشوند و اتحاد غیر ممکن تلقی میشود.:

“input your worldview”: prince augus: stolen history: 14/8/2018

با نگاهی دوباره به مجموعه ی این نقشه، به نظر میرسد بزرگترین نقطه ضعف آن این است که الوهیت را چنان به جنگاوری و پیروزی در جنگ تنیده است که هیچ گونه الوهیتی برای عقل و خرد که مخالف جنگند باقی نمانده و اشکال هم همینجا است چون اداره ی ممالک به عقل و خرد بیش از عربده ها و لاف زنی های جنگاوران منوط است. نگاهی به تاریخ ادیان نشان میدهد که زمانی تمام خدایان به نفع یک خدای واحد که مریخ جنگاوران است حذف شده اند.

خدای جنگ یونانی-رومی معروف به "مارس" و "آرس" معروف به "آلالاکسیوس" بود. این لغت، انتساب به "آلالا" خدای بین النهرینی را نشان میدهد که اصلش "ال+ اله" یعنی خدای شناخته شده یا درواقع تنها خدا است و در اسلام نامش به الله خلاصه شده است. زنان یونانی زبان ایتالیا پس از پایان جنگ ها بالای اجساد کشتگانشان فریاد "آلالا آلالا" سر میدادند. لغت "آلا" یا "اله" را میتوان "ایرا" نیز تلفظ کرد. ایرا رئیس اجنه در جهان زیرین یا دوزخ بابلی بوده و با نرگال خدای جنگ و دوزخ در کوثای عراق برابر شمرده شده است. نرگال هم سلف آرس یونانی خدای جنگ است و هم سلف هادس یونانی خدای مردگان. نام "ایرا" قابل تبدیل به "گیرا" دیگر خدای جنگ بین النهرینی نیز هست. گیرا لقب معروف "گیبیل" خدای آتش آکدی است. میتوان "آریوس" در ایلیاد به معنی جنگ را برگرفته از ایرا دانست. جالب اینجا است که در یونانی، لغت آریوس در عقب نام بعضی خدایان دیده میشود، ازجمله زئوس آریوس، آتنا آریوس و آفرودیت آریوس. نام آرس میتواند از آن باشد، همینطور نام اریس الهه ی خطا و اروس خدای عشق. نام "اورانوس" نیز ظاهرا انتساب به آریوس را نشان میدهد. اورانوس در یونانی به معنی آسمان است. مطابق تئوگونی هزیود، نسل اول خدایان یعنی تیتان ها از آمیزش اورانوس با گایا (زمین) پدید آمده اند. ظاهرا او بیشتر به سبب باران آوری معروف بوده است چون از نام او لغات یونانی اورینه (آب)، هندی "وار" (آب) و "وارون" (باران)، لیتوانیایی "ویروس" به معنی بالاتر، و لغات اروپای شرقی "فارسانوی" و "وارسانوس" به معنی باران مشتق شده اند. به احتمال زیاد، اورانوس از طریق ارتباط با آب، خدای دریا ها و رودخانه ها هم خوانده شده و از این طریق با الهگان آب تطبیق شده است. این به صحنه ای از زندگی او معنی مبخشد که طی آن، پسرش کرونوس یا ساتورن، وی را سرنگون و اخته کرد و از کف کردن خون جهاز تناسلیش در دریا، آفرودیت الهه ی شهوت پدید آمد. درواقع، آفرودیت، همان اورانوس بعد از حذف مردانگیش و به عبارت دیگر نسخه ی مادینه ی اورانوس است. همتای اکدی اورانوس به عنوان خدای آسمان، آنو – یک تلفظ دیگر الا- است. او به «اوراش» یا «عرش» که نسخه ی دیگری از نام آرس است نامبردار است. ولی گاهی اوراش/عرش، تخت سلطنتی او و در حکم یک الهه به عنوان همسر آنو است که آنتوم –نسخه ی مادینه ی نام آنو- نیز خوانده میشود. نام عرش در مقام یک تخت سلطنتی و یک الهه در نام ارشکیگال تکرار میشود. کیگال/قزل/غزال، نام اکدی دوزخ است و ارشکیگال را میتوان به تخت دوزخ معنی کرد که به نرگال تعلق دارد. ارشکیگال به عنوان یک الهه، همسر نرگال است. به روایتی او به تنهایی بر دوزخ حکومت میکرد تا این که نرگال، قلمرو او را فتح کرد و ارشکیگال در ازای ازدواج با نرگال، موفق به ماندن در قدرت شد. به روایتی دیگر، ارشکیگال همسر گوگالینا یا ورزاو آسمانی بوده است. الهگان معمولا کیفیت قمری داشتند و ازآنجاکه ورزاو به سبب شاخ های هلال مانندش یک جانور قمری است، خانه ی ماه نیز یک ورزاو است. در سطح ارتباط الهگان با سیاره ی زهره، میتوان این تمثیل را به صورت حکومت ونوس یا سیاره ی زهره که همان افرودیت است بر صورت فلکی ثور یا ورزاو که حامی کشاورزی است تکرار کرد. عنانه یا عیشتار که نسخه ی اکدی افرودیت است، مطابق یک داستان، مدتی در جهان مردگان زندانی بود و میتوان گفت ارشکیگال این صحنه از زندگی عیشتار را نشان میدهد. عیشتار را مادر، همسر یا خواهر تموز خدای طبیعت خوانده اند و میتوان گفت نسخه ی مادینه ی همو است. تموز در ایام خزان طبیعت میمیرد و به جهان زیرین تبعید میشود و با بازگشت او سرسبزی طبیعت باز میگردد. ظاهرا نسخه ی مادینه ی او در این دو دوره به ترتیب عیشتار و ارشکیگال نام دارد و بدین ترتیب میتوان نرگال را نیز نسخه ی دوزخی تموز شمرد. در یک سری افسانه های دیگر، تموز با گیزیدا خدای جهان زیرین جفت است و این دو مشترکا از دروازه ی آسمان مراقبت میکنند. گیزیدا معمولا خدایی مذکر است ولی گاهی یک الهه شمرده شده و مشخص است او نیز در ابتدا خدایی دوجنسه بوده است. اینجا مجددا ارتباطی با اورانوس یافت میشود و به یادمان می آورد که اورانوس یک نسخه ی هندی با تلفظ نام وارونا دارد که جفت دائم یک خدای مذکر دیگر به نام میترا است. به مانند اورانوس، وارونا هم خدای آسمان است و هم خدای اقیانوس ها، و به مانند گیزیدا، وارونا خدای جهان مردگان نیز هست. در مقام خدای آسمان، ستارگان، هزاران چشم او هستند که اعمال انسان ها در زمین را کنترل میکنند و در مقام خدای مردگان، ناگاها یا خدایان مارمانند شرور، اصحاب او هستند. در هندوئیسم، جینیسم و سیکیسم، وارونا در مقام شاه ناگاها به صورت یک مار ترسناک و معمولا شاه کبری نمایش داده میشود. به مانند گیزیدا و اورانوس، وارونا نیز نسخه ی مونث داشته است. این را ازآنجا میتوان فهمید که وارونا در مقام خدای آب ها بر روی جانور خاصی به نام "مکاره" سفر میکند که مرکب "گانگا" الهه ی رود گنگ نیز هست. مکاره را به تفاوت یک فیل، یک تمساح، یک گوزن، و یا یک جانور دو بخشه با بخش بالایی به شکل یک حیوان دریایی و بخش زیرین بدن یک ماهی، یک فوک و حتی یک طاووس ترسیم کرده اند. "مکاره دواجا" به معنی خدای راهبر مکاره، لقب کامادوا خدای شهوت و نسخه ی هندوی اروس یا کوپید یونانی-رومی نیز هست که موکلی آفرودیت –نسخه ی مادینه ی اورانوس- بر شهوت را به یاد می آورد. در مذهب غربی، ونوس/افرودیت را مادر کوپید خوانده اند. در دایره البروج های هندو و بودایی، گاهی مکاره را جانور دریایی حاکم بر برج جدی در نظر میگیرند؛ برجی که در غرب، یک نیمه بز-نیمه ماهی را نشان میدهد. میترا نیمه ی کامل کننده ی وارونا، محافظ رتا یا قانون کیهانی است. رتا در مذهب ودایی، معادل تائو در مذهب چینی است و در هندوئیسم، رتا را با دهارما و کارما برابر دانسته اند. میتراس خدای خورشید آسیای صغیر که نسخه ی رومی میترا است، در کیش امپراطوری، گاها با کائلوس نسخه ی لاتین اورانوس تطبیق میشد. کائلوس میترایی به عقاب مجسم میشد. کائوتس یکی از دو یار میترا، که نماینده ی وجهی از او است، کائلوس اترنوس نامیده میشد. نام توسعه یافته ی او به صورت کائلوس اترنوس ژوپیتر، نشاندهنده ی برابری او با ژوپیتر خدای آسمان و رعد و برق است که او نیز گاهی کائلوس نامیده میشد. پرنده ی مخصوص ژوپیتر، عقاب بود. کائلوس سه فرم داشت که به صورت سه پسر او تشخص یافته بودند و این سه فرم، ساتورن، ژوپیتر و اتر/اثیر بودند. ژوپیتر لاتین معادل زئوس در یونانی است. زئوس فرمانروای کوه الیمپوس بود. به نوشته ی وارو، لغت کائلوم –برگرفته از کائلوس- که معمولا در معنی آسمان و خود کائلوس استفاده میشد، گاهی برای کوه الیمپوس به کار میرفت. اپیفانیوس سالامیس، زئوس را برابر با دوسارس خدای نبطیان دانسته است. دوسارس همان ذوشری خدای پطرا است که در کتاب الاصنام، خدای قبیله ی بنی حارث شمرده شده است. به گفته ی اپیفانیوس، دوسارس از یک باکره به نام "کعبو" متولد و بعدا به "ارباب کوه سعیر" تبدیل شده است. اپیفانیوس مینویسد تولد دوسارس در 25 دسامبر که امروزه سالروز کریسمس یا تولد مسیح است واقع شده است و در این روز، دوسارس در قالب یک سنگ سیاه به زیارت گذاشته میشد و مردم هفت بار به دورش طواف میکردند. معمولا ذوشری با الهگان اللات و عزی تشکیل زوج میداده است. در بعضی روایات، همسر نرگال به جای ارشکیگال، اللات نام دارد. اللات با همین نام در بین کارتاژها نیز پرستش میشده است. در متون صفایی، وی به جای اللات، ایلات نامیده میشود که به سادگی به معنی الهه است. اللات را در پطرا و الحضر، به نام های آرتمیس، تیچه و حتی آفرودیت نیز میخواندند که همگی نام های الهگان یونانیند. خود دوسارس یا ذوشری در بعضی گزارش ها با دیونیسوس باخوس خدای شراب تطبیق شده است. پمپی، ژنرال رومی، شراب طلایی را که از اریستوبولوس پادشاه حشمونایی یهودیه گرفته بود، وقف ژوپیتر کاپیتولینوس یا زئوس پایتخت (رم) نموده بود. فلوروس، شراب طلایی را از موقوفات کائلوم خدای یهودیان در معبد اورشلیم خوانده بود که بر اساس این گزارش، کائلوس با یهوه ی یهودیان تطبیق میشود. یوونال و پترونیوس نیز یهوه را با کائولوس برابر دانسته اند. مطابق روایات، ژوپیتر رم، در اصل، "سومانوس دیوس فیدیوس" بوده است. "سومانوس دیوس" یعنی خدای آسمان، و فیدیوس در اصل فیلیوس به معنی پسر است. چون این خدا همان هراکلس یا هرکول پهلوان جنگجو است و پسر زئوس و از این طریق تجسم زمینی او است و ازاینرو وی را با لقب mehercule یعنی "هرکول من" خطاب میکردند. فیدس فرم زنانه ی او است که الهه ی حقیقت شمرده میشد. معادل اتروسکی ژوپیتر رم، تیانا است که در تمام شهرهای اتروریا معبد داشت. تیانا با همسرش تالنا یا یونی، و پسرش هرقل (هرکول) تشکیل یک تثلیث میداد. تیانا خدای آسمان بود، ولی بعضی از اتروسک ها خدای آسمان را "آنی" مینامیدند و همسرش را "آنا" میخواندند. آنی که نامش شبیه آنو است، یک خدای دو چهره و مطابق جانوس رومی بود که نام او هم تلفظ دیگر آنی به نظر میرسد. وارو از قول جوهانس لیدوس، جانوس را با کائلوس برابر دانسته است. جالب است که خدای دو چهره ی دیگری به نام کولسان نیز داریم که خدای جهان مردگان است. دو سر کولسان، به شکل سرهای دو جوان بی ریش نشان داده میشد و گاهی تفاوتش با جانوس در این بود که دو سر جانوس، یکی میانسال و ریش دار و دیگری جوان و بی ریش است، گاهی هم کولسان و جانوس یک خدا در نظر گرفته میشدند. نام کولسان خود نسبت برنده از کولسو الهه ی زمین و معادل گایا برای اورانوس/کائلوس است. گاهی کولسو را فقط cel میخواندند و او را مادر giant ها یا غول ها میشمردند. روشن است که لغت giant از gaia نسخه ی یونانی cel می آید. نام cel در مقام مادر غول ها قابل مقایسه با helغول ماده ی اهریمنی در اساطیر نورس است که لغت هم آوا به معنی دوزخ گاهی به او مربوط شده است. نتیجه این که دوزخ با "گایا" (زمین) برابر شده است و "گایا" یا "گی" به معنی زمین، همان "کی" به معنی زمین و همسر آنو است که با آنتو(م) تطبیق میشود. "کی" و "آن" زمین و آسمانند که جفت هم و خواهر و برادرند و فرزندان انشار و کیشار هستند که نام هایشان به سادگی همان "آن" و "کی" به اضافه ی اشار به معنی حکومتگر است. آشوریان، انشار را با "آشور" خدای قهرمان خود برابر کردند. آنها آشور را به عنوان فرمانروای خدایان، با "انلیل" نسخه ی اکدی زئوس/یهوه برابر کردند و از این طریق، کیشار نیز با نین لیل همسر انلیل برابر شد. مطابق افسانه ی خلقت آشوری، انشار و کیشار (آشور و نین لیل) دست به کارهای زشتی زدند و این باعث شد تا ابزو خدای آب شیرین و پدر خدایان تصمیم به قتل آنها بگیرد. اما آشور و نین لیل زودتر دست به کار شدند و آبزو را کشتند. تیمات الهه ی آب شور و همسر آبزو خشمگین شد و 11 هیولا پدید آورد و به جنگ آشور و نین لیل رفت. ولی آنها تیامات و هیولاهایش را شکست دادند. روشن است که این داستان، با افسانه ی خلقت بابلی قابل تکمیل است که در آن، مردوخ که ملقب به "اسار" و اصل آشور آشوریان است، به جنگ تیامات و هیولاهایش میرود و با کشتن تیامات و تقسیم جسدش به دو تکه، زمین و آسمان (کی و آن) را پدید می آورد. در افسانه ی خلقت بابلی، البته این حئا پدر مردوخ است که آبزو را میکشد. اما جالب این که نام حئا برابر با "حیا" haya با معنای یکسان یعنی زندگی است که در داستان آشوری، نام پدر نین لیل شمرده شده است. روشن است که این نام دیگری برای "حئا" یا "ائا" خدای آب های کلدانی است. حئا نخست پسر نمو الهه ی آب ها بود که این نمو همان تیامات است. پهنه ی حکومت حئا آبزو نام داشت که همنام شوهر تیامات است. آبزو را "انگور" نیز مینامیدند که این هم نام دیگر تیامات است. پس ظاهرا حئا و آبزو و تیامات همه یک موجودیتند. تیامات، شکل بی نظم آب و متشبه به سیل است که در منطقه ی بین النهرین، معمولا از آب های حیاتبخش دجله و فرات حاصل می آمد. این آب ها از کوه های شمال بین النهرین می آمدند که معمولا محل "کور" یا کوه مقدس خدایان هم شمرده میشدند که انلیل و همسرش نین لیل بر آن حکومت میکردند. منطقه ی مزبور، محل کنفدراسیون حیاسی-آزی بود که نقش مهمی در تولید یکی از دشمنان بین النهرین و ویران کننده ی بابل یعنی دولت حتی/ختی داشت. این کنفدراسیون، از اجماع "حیاسی" یعنی منطقه ی جنوبی طربزون با آزی در حد فاصل آن با سرچشمه های فرات پدید آمده بود. "حیاسی" باز نام از حیا دارد. احتمالا این نام با "هایک" اولین شاه ارامنه ارتباط دارد. هایک یا هایاک را میتوان به فرزند حیا یا حئا معنی کرد. ارامنه به کشورشان هایستان میگویند که آن هم میتواند به معنی کشور حئا باشد. این فقط به خاطر آن است که کوهستان های شمالی بین النهرین، منشا آب های حیاتبخش برای عراق و سوریه بودند. در عراق، حئا خدای آب های حیات و موکل دانش است و به مردم کمک میکند. او نماینده ی نظم است و با حذف آبزو یا جنبه ی مثبت او، جنبه ی منفیش تیامات که متشبه به سیل است ایجاد بینظمی میکند. در نسخه ی بین النهرینی سیل نوح، سیل بزرگ کار انلیل است که میخواهد انسان ها را از بین ببرد و این حئا است که با استخدام پیرناپشتیم و دستور او برای ساخت کشتی، انسان و دیگر موجودات را نجات میدهد. انلیل، به انسان ها به چشم بردگانی ناچیز مینگرد و حئا به آدم ها کمک میکند. حوا و انلیل، دو پسر آنو یا خدا و درواقع بیانگر جنبه های متضاد اویند. بنابراین اگر انلیل، نین لیل را که دختر حئا است فریب داده باشد مخلوق حئا توسط جنبه ی متضاد خود آلوده شده است و این مخلوق، همان زمین خانه ی بشر است. دوگانگی حئا در صحنه های متضاد نظم و بینظمی، در عصای او که دو مار به دورش پیچیده اند منعکس میشود. همین عصا را برای گیزیدا نیز تصویر کرده اند. در اساطیر یونانی-رومی، این عصا را تحت نام کادوسئوس در دست هرمس یا مرکوری خدای دانش می یابیم. مرکوری که رومیان او را پسر کائلوس میپنداشتند و بعدا پسر ژوپیتر کردند، به سبب کادوسئوس، احتمالا نسخه ی دیگر جانوس خدای دو چهره نیز هست.:

“thw naming traditions: ereshkigal/Uranus and khaldi/caelus”: aratta.wordpress.com

دو چهرگی خدای جنگاوران، با فرض برابری او با ژوپیتر و عقابش، میتواند در عقاب دو سر آرم امپراطوری روم مقدس منعکس شده باشد. عقاب طاس که نماد امریکا است نیز همین عقاب به صورت بومی سازی شده در امریکا است اما نیازی برای نشان دادن دو سری خود ندارد چون سر سابقا مفیدش یعنی دانش به خدمت سر مضرش جنگ و قدرتنمایی درآمده است و این سر، عمدا به عنوان تنها سر موجود برجسته شده است درنتیجه مخالفان فقط روی قدرت و زور تاکید میکنند و در مقابل جنگاوری قدرت امریکایی، ستیزه جویی پیشه میکنند بی این که توجهی به سر مهم دیگر یعنی دانش داشته باشند و نتیجتا نیز نبردهایشان فقط به شکست منجر میشود. دانش و جنگ، همانطورکه مشاهده میکنیم به آب حیاتبخش و سیل ویرانگر تشبیه میشوند و دومی از اولی حاصل می آید؛ پس قدرت های جنگاور میتوانند خود را شکل انبوه شده ی دانش ایزدی نمایان کنند و در صورت منتسب کردن سرمنشا این دانش به کوهستان های ترکیه از یک چشم انداز بابلی، این شکل انبوه شده به ختی های ویرانگر متشبه میشود.

پیوند عصر جنگاوران با ختی ها میتواند یادآور به اصطلاح "خوت فو" یا عصر خوت در کتاب "رودخانه های حیات" فورلانگ (18883) باشد که اصطلاح یونانی معادل آن کوثیسموس است و مترادف دوران حکومت کوثی ها یا اهالی کوثا بر جهان از طریق دنباله روان اسکیت یا تاتار آنها است. کوثی ها با کوشی ها یا نسل کوش معادل شده اند که تحت رهبری نمرود یک امپراطوری تشکیل دادند. موسی خورنی، نمرود را «ارباب نیپور» خوانده است. یکی از برداشت ها از اصطلاح نیپور، ترکیب لغات "نیپ/نیب/نیو" و "ار/ال" است که هر دو هم به معنی ارباب و خدایند و هم به معنی کوه. درنتیجه نیپور را میتوانید کوه کوه ها، ارباب خدایان، و ارباب کوه معنی کنید. اصطلاح "ارارات" نیز به معنی محل معانی بالا است. ارارات نام کوهی است که کشتی نوح بر آن سوار شد و اهالی آن پس از فرود از کوه مزبور، شهر بابل را ساختند. طبیعتا پرستش هرکول به عنوان خدای جنگ و برابری او با آرس یا مارس در کوهستان های شمال بین النهرین، میتوانست معرف یک مذهب اصیل برای جنوبی های دشت نشینی باشد که آن منطقه را خاستگاه خود یا مذهب خود میشمردند. "نینیپ" که ترکیب نین به معنی ارباب با "نیپ/نیب" است نیز میتواند معنی ارباب کوه یا ارباب خدایان بدهد و ظاهرا مرتبط با "نینوا" از پایتخت های آشوریان و سرزمین خدا-آشور است. نینوا را با موصل در محل یک کوه مقدس دیگر یعنی "نبی یونس" برابر میدانستند و یونس یا یوناه، نام پیامبر مبعوث شده بر نینوا بود. نام یوناه، گاهی منشا نام یونیم یا ایونی ها یا یونانی ها شمرده میشد که از مناطق مرزی آشور در عراق و سوریه به ترکیه گسترش یافته و فرهنگ هلنی و مملکت هلاس را ایجاد میکردند.:

“rivers of life”: j.g.r forlong: v2: celphais press: 2005: p33-35

در منابع یهودی، یونانیان از رومیان قابل تشخیص نیستند و معمولا هر دو برابر با لغت "کتیم" (کوثی ها؟، ختی ها؟) در متون مقدس برابر دشمنان یهودیان دانسته شده اند. در الواح یهودیان قمران، کتیم، عنوان دشمنان صادوق یا معلم عدالت، پیشوای قمرانی ها است. دیدریش لاکاپله با اشاره به سابقه ی برابری گرفتن لغت "کتیم" با یونانیان و رومیان، صادوق را به فرقه ی صادوقی ها مربوط میکند که جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، آنها را بر علیه فرقه ی فریسی در اورشلیم قدرتمند کرد. این جان هیرکانوس، شاه-کاهن یهودی از سلسله ی حشمونیان بود که علیه سلطه ی یونانیان میجنگید. جنگ حشمونیان درنتیجه ی تعیین شدن سامری ها یا یهودیان بددین به عنوان یهودیان اصلی توسط انتیوخوس حکمران یونانی انطاکیه شروع شد. [جالب اینجاست که سامریان نتیجه ی ترکیب یهودیان با نایهودیانی اکثرا از مردم کوثای عراق بودند و ازاینرو در متون یهودی، سامریان را کوثیم یعنی کوثایی ها میخوانند.] انتیوخوس، دستور به پرستش مجسمه ی زئوس در معبد اورشلیم و قربانی کردن خوک برای او داده بود. لاکاپله اینها را نشانه ای از مذهب مسیحی و زئوس یا ژوپیتر را نسخه ی یونانی-رومی یهوه میخواند. الکیمه فرماندار یهودی انتیوخوس، به سبب ایجاد مکان هایی که در آن، مردان برهنه راه میروند، منفور کاهنان شد و این صحنه نیز یادآور لخت تصویر شدن مردم یونان و روم باستان است. با مرگ انتیوخوس، شورش حشمونیان بالا گرفت ولی رومیان آن را به نفع الکیمه موقتا شکست دادند. در این بین، یک الکساندر بالالاس پیدا شد که خود را پسر انتیوخوس خواند و ادعای حکومت کرد. پس از مدتی او کشته شد و دمیتریوس که جانشین قانونی انتیوخوس بود قدرت خود را بازیافت. دمیتریوس را در منابع یهودی، پسر انتیوخوس و در تاریخ رسمی، برادر انتیوخوس خوانده اند. فومنکو که تاریخ جهان را کلا کپی از تاریخ روسیه میخواند، دمتریوس جانشین انتیوخوس را همان دیمیتری دروغین میخواند که در جریان یک بینظمی پس از مرگ ایوان مخوف، قدرت را به دست گرفت و خود را پسر ایوان مخوف میخواند. به گفته ی فومنکو او میتوانست برادر تزار به حساب آید چون برای روس ها حکومت برادر شاه به جای پسر او ارجح بود. لاکاپله نظر فومنکو درباره ی برتری تاریخ روسیه را نمیپذیرد و تاریخ روسیه را نیز کپی شده از تاریخ کتاب مقدس میشمرد ولی تایید میکند که آن میتواند مکمل تاریخ های دیگر در تعیین یک تاریخ اصلی اولیه باشد. در این مورد، او دیمیتری دروغین را با اسمردیس دروغین مقایسه میکند که در زمان کامبیز پسر سیروس/کورش شاه پارس، ادعا کرد اسمردیس پسر سیروس است و درنهایت توسط جمعی از سرداران به قتل رسید و با داریوش جانشین شد. اگر او به عنوان دیمیتری دروغین، با دیمیتریوس برابر باشد که یک الکساندر را از بین برد، معادل کامبیز، میتواند الکساندر یونانی یا اسکندر کبیر، فاتح پارس باشد که سلطنتش یعنی حکومت سلوکی با بازگشت پارسیان تعویض شد. لاکاپله به پیروی از فومنکو، سلوکیان را در اسم و مضمون همان سلجوقیان، و حشمونیان را در اسم و مضمون همان عثمانی ها میشمرد. بنابراین دوره ی یونانی-رومی خاورمیانه معادل دوران حکومت ترکان سلجوقی است که عثمانی ها از بینشان برآمدند و میتوان سلجوقیان را دوران اول عثمانی ها دانست که هنوز مسلمان نبودند. عثمانی ها از نسل قزاق های شمالی هجوم برنده به ترکیه بودند که از نسل خزرهای یهودی و بعضا پیرو مسیحیت بودند. یونانی بودن میتواند به معنی پیروی از مسیحیت یونانی یا ارتدکس باشد. ارتدکس به معنی سنتی است و اینطور به نظر میرسد که مسیحیت یونانی قبل از مسیحیت لاتین کلیسای رم ایتالیا وجود داشته است. فومنکو نشانه هایی داده بود از این که یک کتاب مقدس اسلاوی ارتدکس به نام کتاب مقدس استروگ در تنظیم مسیحیت لاتینی مورد استفاده قرار گرفته است. در مقدمه ی این انجیل، آن به حاکمی به نام واسیلی کنستانتین تقدیم شده است. واسیلی همان باسیل یونانی به معنی شاه است و کنستانتین، نام بنیانگذار مسیحیت رومی و حاکم قستنطنیه که بعدا پایتخت عثمانی ها شد. در مقام یک حاکم اسلاو، وی میتواند در چند حکمران اسلاو به نام واسیلی ضرب شده باشد. یکیشان میتواند واسیلی سوم باشد. واسیلی سوم، یک منشی ادیب یونانی به نام ماکسیموس داشت که مطالب مذهبی مهمی به او منسوب است. میتوان ماکسیمیان، نام امپراطور رومی که نخست با کنستانتین در قدرت شریک بود ولی بعد توسط کنستانتین برافتاد، را به معنی پیرو ماکسیموس خواند. ماکسنتیوس امپراطور رم که پیشتر از کنستانتین شکست خورده بود نیز میتواند همین گونه باشد. ماکسیم یونانی را اگر "ماکسیم هلن" بخوانیم، میتوانیم از آن به لغت ماکسیمیلیان برسیم که نام سلف تباری شارل پنجم امپراطور روم مقدس بود. شارل پنجم که همزمان با واسیلی سوم بود، در متونی او را محترم میشمرد و در قدرت شریک می آورد. ولی از جایی نامی از واسیلی نیست. لاکاپله معتقد است سرنوشت او در نام واسیلی دوم معروف به واسیلی کور دیده میشود. واسیلی دوم، یکی از دشمنان خود را کور کرد و به دنبالش خودش هم کور شد. لاکاپله این شاه را همان صدقیاه شاه یهودیه در زمان نبوکدنصر میشمرد. نبوکدنصر شاه بابل، صدقیاه را عامل خود در حکومت بر اورشلیم شمرد ولی این شاه یهودی علیه نبوکدنصر شورید و در شورش خود به سختی شکست خورد. نبوکدنصر، او را کور و به بابل تبعید کرد. لاکاپله این صدقیاه را در نام با صادوق (معلم عدالت) و کاهنان صادوقی دربار جان هیرکانوس مقایسه میکند. دیگر شخص قابل مقایسه، صدقا کاهن دربار سلیمان شاه یهود است که علیه سلیمان شورش میکند و کشته میشود. اینجا سلیمان به جای نبوکدنصر نشسته است. نام سلیمان یا شولومان از ریشه ی شولوم یا سلام به معنی صلح است که ریشه ی اسلام نیز هست و البته اورشلیم به معنی شهر سلام است. این که چطور نبوکدنصر به سلیمان و اسلام تبدیل میشود را لاکاپله از طریق آغاز سلسله ی کاهنان سامری با شخصی به نام شلمیا –باز از ریشه ی شلوم- توضیح میدهد. شلمیا تنها کاهن سامری از نسل الاسار است و این داود شاه پدر سلیمان بود که با تعیین کهانتی از هر دو خط پسران هارون یعنی الاسار و ایتامار امکان به قدرت رسیدن او را فراهم کرد. بنابراین امکان تخیل گوش سپردن خاندان داود به شلمیا و تبدیل آنها توسط او به شولومان یا سلیمان وجود دارد. این میتواند باعث شود که سلیمان تولید شلمیا و بعدا پسر شلمیا خوانده شود. درنتیجه در سلسله ی عثمانی ها شلمیا تبدیل به سلطان سلیم، و شاه سلیمان تبدیل به سلطان سلیمان قانونی بزرگترین فرمانروای عثمانی و پسر سلطان سلیم میشود. شلمیا از نسل الاسار است که نامش ترکیب "ال" به معنی خدا با "آسور" یا آشور را نشان میدهد و این دومی همان ازیریس خدای خورشیدی و کهن الگوی فراعنه در مصر است. ازیریس خدای محبوب تمپلارها یا شوالیه های معبد است که از نظر لاکاپله یهودی های اصلی و اولیه اند. همسر او ایزیس به تخت شاهی ازیریس تشبیه میشود و همان صورت فلکی کاسیوپیا در آسمان است که تخت سلطنتی عیسی مسیح در نظر گرفته میشود. همانطورکه میدانیم عیسی شاهزاده ی یهودا و وارث سلطنت داودی ها و صاحب معبد سلیمان در اورشلیم است. قستنطنیه ی سلطان سلیمان، یک نسخه از اورشلیم و معبد سلیمان آن، مسجد-کلیسای حاجیه صوفیه است که این صوفیه همان سوفیا همسر یهوه است. نکته ی جالب این است که سلطان سلیمان با شارل پنجم همزمان است و شارل پنجم نامبردار به کارلوس مگنوس به معنی شاه بزرگ است. این صفت تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا است و شارلمان عنوان بنیانگذار امپراطوری روم مقدس یا روم مسیحی به شمار میرود. لاکاپله نام شارلمان را بازی با لغت سلیمان میشمرد و نتیجه میگیرد شارل پنجم، کنایه ای به همان موجودیت سیاسی-عقیدتی است که حکومت مالوف عثمانی را پدید می آورد و علت این که اسلام عثمانی دنباله ی یهودیت و مسیحیت غربی است نیز همین است. اینجا است که روشن میشود چرا جان هیرکانوس همزمان هم دشمن فریسی ها یعنی پیروان اشرافیت داودی بود و هم دشمن سامری ها؛ چون این دو میتوانستند با هم متحد شده باشند. شاه داودی ها حاکمان یهودیه بودند که که مرکز مقدسش اورشلیم با رم ایتالیا مرکز مذهب کاتولیک های پیرو پاپ تطبیق شده بود. یک قسمت جدا شده از یهودیه به نام اسرائیل، محل یهودی های مرتدی بود که با کفار آمیختند و مذهب سامری را پدید آوردند. این مرتدین هم با پروتستان های آلمانی قابل مقایسه اند. بنابراین قلمرو یهودی همان روم مقدس و منطقه ی اسرائیل مرتد، آلمان و دنباله اش در شرق یعنی امپراطوری تزارهای روسیه است که در قرون 19 و 20 بر فرهنگ خاورمیانه تاثیر بسیار عمیقی میگذارد. میتوان گفت آلمانی ها به عنوان اسرائیلی های سامری شده با آمیختن به فریسیان، شاخه ی جدید آنها را ایجاد میکردند. دولت اخیر آلمان، از پروس برمیخیزد که نام از پاروشیم یا فریسیان دارد و لغت "روس" همان لغت "پروس" است که "پ" اول آن در اتفاقی عادی افتاده است. هر سه لغت "پروس"، "روس" و "فریسی" قابل تطبیق با لغت "پارس/فارس" برای حکومت سیروس و کامبیز در بابلند و سیروس خود تلفظ دیگر آسیروس یا آسور است. نام سیروس به صورت های کورش و اخشوارش در تورات آمده است. در داستان اخشوارش، تن سپاری او به اشرافیت یهودیه و به قدرت رساندن یهودیان توسط او به تاثیر استر همسر یهودی اخشوارش بر او نسبت داده شده است. فومنکو با بازسازی داستان ایوان مخوف از میان چندین ایوان تقلبی مختلف، به این نتیجه رسیده بود که داستان اخشوارش و استر، همان داستان ایوان مخوف با همسر دومش النا والاخیا است. النا نیز نفوذی یهودیان برای تاثیرگذاری بر ایوان به نفع آنها بود. ولی ایوان در اواخر عمر توبه کرد و قدرت یهودیان را در هم شکست که این میتواند همان میانپرده ی یهودیه و رفت و برگشت پارسیان باشد که این رفت و برگشت، رفت و برگشت پارس پیش و پس از اسکندر نیز هست. از طرفی نام اخشوارش به شکل خسروئس دیگر شاه پارسی که از رومیان یونانی شکست خورد نیز بازسازی میشود و شکست خسروئس از هراکلیوس –نسخه ی دیگر اسکندر مقدونی- باعث سقوط حکومتش شد. با این حال، دوره ی یونانی باز یک میانپرده بود که با به قدرت رسیدن اعراب مسلمان به پایان رسید. بنابراین مسلمانان بازگشت پارسیان به نظر میرسند و این دو پدیده –پارسیان و مسلمانان- یک موضوع واحد توصیف میشوند. درواقع پیروزی روس های تزاری بر پارس ها/ایرانیان، ممکن است دراصل پیروزیشان بر مغول های مسلمان در درون روسیه باشد. معروف ترین پیروزی روس ها بر مغول ها، نبرد مقدس و سرشار از مضامین مسیحی کولیکوف است که طی آن، نیروهای دیمیتری دونسکوی بر نیروهای خان مامای پیروز میشوند. در این دیمیتری، یک همتای دیگر دمیتریوس جانشین انتیوخوس را داریم که ظاهرا در تطابق با آن، خان مامای باید معادل الکساندر بالالاس و اسکندر مقدونی باشد. تشبیه درستی به نظر میرسد، چون خان مامای، غاصب تاج و تخت خان واقعی یعنی تختامیش است و عاقبت هم در جنگ با تختامیش کشته میشود و فومنکو هم دیمیتری دونسکوی را نسخه ی روس تختامیش دانسته است. اما از طرف دیگر میدانیم که این دیمیتریوس، دیمیتری دروغین نیز هست که پسر ایوان مخوف/کورش نیست و میتوانیم بگوییم تختامیشی است که درواقع تختامیش نیست یا داریوشی است که ادعای احیای سیروس را دارد بی این که با او نسبتی داشته باشد. چون دارد اسلام جدیدی را میدهد که پارسی یعنی پروسی و فریسی است و تمام عناصر ظاهرا عربی آن، به جای مضامین شاه داودی اروپایی و طبق معمول اروپاییان در ظرف مسیحی آن هستند. محمد پیامبر که با اسب و شمشیر و به نیروی جنگ، پایان تاریخ را رقم میزند، به جای مسیح آخرالزمان نشسته و درواقع نسخه ی بازتعریف شده ی او است. آخرالزمان کار فرشته میکائیل نیز هست که شیطان را در قالب یک اژدها سرکوب میکند و ازاینرو نسخه ی دیگر سنت جورج پیشوای اژدهاکش شوالیه ها با اسب و شمشیر است. میکائیل را در شکل انسانیش میتوان با یک تزار میخائیل که فومنکو رد او را در تحریف تاریخ روسیه شناسایی کرده است مقایسه کرد. وی دارای شمشیری منقش به آیات قرآن به زبان و خط عربی بود. هرچند هویت این تزار میخائیل نامشخص است اما یک الکساندر میخائیلوویچ یعنی الکساندر پسر میخائیل داریم که نسبتی بین او و اسکندر مقدونی ایجاد میکند و بر اساس آن، میتوان میخائیل را با کورش یا ایوان مخوف قبل و بعد از النا برابر دانست. النا را میتوان با هلنا مادر کنستانتین کبیر مبدع مسیحیت یونانی برابر دانست که اسکندر هم نسخه ی دیگری از کنستانتین است و دوره ی یهودی شدگی ایوان مخوف/اخشوارش/کورش را نشان میدهد که با دوران اسمردیس دروغین هم قابل تطبیق است. در برابری با ایوان مخوف و با توجه به این که نام ایوان، تلفظ اسلاو یوحنا است، ایوان یهودی معادل یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس است. با توجه به حکومت ایوان بر روسیه در دورانی که قاعدتا باید دوره ی حکومت مغول ها بر روسیه باشد، لاکاپله نتیجه میگیرد که ایوان مخوف و به دنبالش جان هیرکانوس، همان پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی توصیف شده در شرق مغولی است که با چنگیز خان قابل تطبیق است. در مقام یوحنای یهودی شده و بنابراین قابل تطبیق با الکساندر/اسکندر، لاکاپله عقیده دارد که الکسیس دیگر تزار روسیه که در نام با الکساندر قابل تطبیق است، تلفظ دیگری از نام سلوکوس بانی نام حکومت سلوکی است و سلوکیان همان سلجوقیانند. بنابراین عثمانی های مالوف، معادل سلجوقی های تحریف شده ایند که هدف از تحریف آنها بازگشت به یک اصل دروغین و کاملا غیر واقعی است، اصلی که بومی نیست و از محیط یهودی-مسیحی غربی کپی شده است.:

Chronology8: d. lacapelle: theognosis: 28feb2024

یک پیوند غربی با یک میکائیل یا سنت جورج اسلامساز را در نظر بگیرید که ادعای از بین بردن یونانی گری میراث اسکندر را دارد ولی خود جزوی از آن است. این در تاریخ عثمانی نماد خودش را دارد: اسکندر بیگ، یک سردار مسیحی مسلمان شده ی آلبانیایی که به لحاظ مقام در دربار عثمانی بسیار پیشرفت کرد ولی علیه عثمانی شورید و پس از شکست خوردن، به ایتالیای پاپ گریخت و درآنجا درگذشت. نام اصلی اسکندربیگ، گئورگ یا همان جورج بود و پدرش ژان (جان یا یوحنا) نام داشت. بنابراین او خودش یک نسخه از میکائیل/سنت جورج بود که از مذهبی که خودش آفرید پا پس کشید و به قلمرو اصلیش مسیحیت عقب نشست. اسلام موقتی او در طغیان ظاهری علیه سلفش پرستر جان، درواقع شکلی بد فهمیده شده از طغیان شارل پنجم علیه سلفش ماکسیمیلیان بود. یعنی ما یک طغیان ظاهری داریم و یک طغیان واقعی. نسخه ی واقعیش تاسیس مذهب تمپلاریسم و به دنبالش فراماسونری از روی سلیمان یهودی است و نسخه ی ظاهریش تاسیس یک مذهب تاریخ مصرف دار به نام اسلام با تاسی به سلیمان قانونی –نسخه ی ظاهرا اسلامی همان سلیمان یهودی- است. نسخه ی بدل فقط به این خاطر مورد عنایت عموم واقع شده که حس میکرده اند نسخه ی اصل خطرناک است و باید با چیزی مثل خودش به جنگش رفت. حالا نسبت به این نسخه ی بدل، ناامیدی عمومی وجود دارد. شاید یک دلیلش این باشد که این بدل، کپی کاملی از عقاب رومی غرب نبود. عقاب غرب دو سر داشت که یک سرش را کسی دوست نداشت چون تهیه اش سخت و زمانبر بود: سر دانش. یکی از بلاهایی که غرب بر سر شرقی ها آورده است این است که آنها را چنان ترسانده است که گویی وقت کافی برای دفاع از خود ندارند و ازاینرو بسیاری از شرقی ها حتی فکر نزدیک شدن به راه حل های اساسی و زمانبر را نمیکنند.

مطلب مرتبط:

مثلث برمودای آسیایی

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

نویسنده: پویا جفاکش

در سفر پیدایش تورات و پس از نقل داستان سیل نوح میخوانیم: «سپس نوح قربانگاهی برای خداوند ساخت و با برداشتن چند حیوان پاک و پرندگان پاک، قربانی های سوختنی را بر آن قربانی کرد. خداوند بوی مطبوع را استشمام کرد.» علت این که خیلی مهم است که خداوند یهوه بوی غذا را استشمام کند این است که با بو کردن، غذا میخورد. آخر یهودی ها فکر میکردند خدا چون نادیدنی است غذایی هم که میخورد باید نادیدنی باشد و بوی غذا شکل ناجسمانی تر مزه ی غذا است. متاسفانه با درآمیختن یهودیت با روح باوری سریانی-کلدانی تا حد پیدایش مسیحیت، غذای نادیدنی خدای نادیدنی هم بسیار ترسناکتر شد تا آنجا که رسیدیم به این جمله از انجیل فیلیپ که:

«خدا انسان خوار است. به همین دلیل، انسان ها قربانی او میشوند. قبل از این که انسان ها قربانی شوند، حیوانات قربانی میشدند، زیرا موجوداتی که امر به قربانی کردن حیوانات میدادند خدایان نبودند.»

اشتباه نشود. خدای نادیدنی، هنوز غذای نادیدنی میخورد. اما حالا چون روحانی است، از فراورده های روحانی تغذیه میکند و چون از دید مسیحیت یهودی تبار فقط انسان ها روح دارند، در شاخه های سرکوب شده ی مسیحیت نیز این باور را می یابیم که جامعه ی انسانی، مزرعه ی خدا است و ما انسان ها برای خدا حکم گاوها و گوسفندها برای انسان ها را داریم و به همین دلیل است که خدا اینقدر ما را دوست دارد و بر ضد تمام جودات دیگر زیاد کرده است همانطورکه ما گاوها و گوسفندها را بر ضد جانوران وحشی زیاد کردیم. این امر به برابر شدن خدای یهودی-مسیحی با شیاطین پاگانیسم همچون گالوهای اکدی، آل بابلی و وندیگوی سرخپوستان امریکا برمیگردد چون این موجودات، از انرژی های روحانی آدمیزاد تغذیه میکنند و با این کار، او را ضعیف مینمایند. با تضعیف قدرت اعمال نفوذ کلیسا بر جامعه ی پس از عصر روشنگری، این باور ترسناک درباره ی موجودات ماوراء الطبیعی به جهان مسیحی بازگشت. رابرت مونرو از پیشگامان تجارب روحانی، مدعی بود که جامعه ی انسانی، «مزرعه ی لوش» موجودات ماورائی است چون این موجودات، از یک ماده ی ماورائی به نام "لوش" که از روح انسان برمی آید تغذیه میکنند. درواقع تصاویر مدرن هنری از ومپایرهای خونخوار و زامبی های آدمخوار در مقام جن هایی که انسان را تهدید میکنند، بر بازی با همان لغت «انسانخوار» درباره ی خدا و دربارش در منابعی مثل انجیل فیلیپ استوار است درحالیکه این دربار ترسناک، بدن انسان را نمیخورند، روح او را میخورند و این آثار هنری، نوعی رد گم کردنند و درواقع فریبی هستند از سوی خادمان این دربار گرامی. چون دربار گرامی، مسائلی را برای انسان گناه تعریف میکنند و بعد همان ها را به حد وفور در جامعه میگسترند تا ملت در اثر گناه کردن و عذاب روحی کشیدن بر اساس آن، مرتبا لوش تقدیم خدا و فرزندانش کنند. رودلف اشتاینر تعلیم داده است:

«در قلمروهای معنوی، موجوداتی وجود دارند که اضطراب و ترس ناشی از انسان برای آنها غذای خوشایند ارائه میکند... اگر ترس و اضطراب از مردم تابیده شود و وحشتزده شوند، آنگاه این موجودات غذای مطلوبی پیدا میکنند و بیشتر میشوند و قدرتمندترین این موجودات، با انسانیت دشمنی دارند. هر چیزی که از احساسات منفی تغذیه میکند، از اضطراب، ترس و خرافات، ناامیدی یا شک، درحقیقت نیروهای متخاصم در جهان های فوق محسوس هستند و درحالیکه انسان ها تغذیه میشوند، حملات ظالمانه ای را علیه انسان مرتکب میشوند.»

افزایش باور به این ماوراء الطبیعه ی هولناک با افزایش مصرف مواد مخدر در دوره ی مدرن نسبت دارد. کسانی که مواد روانگردانی مثل دی ام تی مصرف میکردند، از موجوداتی وحشتناک که به خود حمله کرده و گازشان میگرفتند توصیف به عمل آورده اند. جورج ریچی که در دوره ی خدمت در جنگ دوم جهانی، یک تجربه ی نزدیک به مرگ از سر گذرانده بود، به یاد می آورد که موقع خروج روح از تنش دیده بود که در یک بار، ارواحی شیطانی به درون بدن افرادی که الکل مصرف کرده بودند، یورش برده و از آن تغذیه میکنند. این تجارب احتمالا مسبوق به سابقه اند. گزارشات مورخان اسپانیایی از کاهنان آزتک که موقع قربانی انسان، قلب فرد را زنده از درون سینه اش خارج میکنند و به ملوخ تقدیم مینمایند، هنوز تابع اعتقاد مسیحی به این که قلب مرکز احساسات است میباشد و به این تجربه ی متواتر برمیگردد که افزایش ترس و اضطراب باعث سکته ی قلبی میشود. برای این که ترس و اضطراب در زندگی انسان ها کاهش یابد لازم است که آنها از اشتباهات زندگیشان درس بگیرند و توبه کنند و مسیر زندگیشان را عوض کنند. همه ی مردم بارها در زندگیشان به این موضوع فکر و حتی به آن سعی میکنند ولی مدام از تصمیم خود عدول میکنند. بدبینان معنوی اندیش، خواب را عامل توطئه در این مورد میشمرند. چون تصور بر این بوده که موقع خواب، روح فرد موقتا از تنش جدا میشود و در معرض موجودات ماوراء الطبیعی قرار میگیرد. بنابراین شیاطین از این فرصت برای هیپنوتیزم و شارژ مجدد فرد در جهت زندگی نکبتبار سابقش سود میبرند. گذشتگان، خواب را با مرگ مقایسه میکردند و مرگ را در جدا کردن فرد از جسمش نسخه ی کامل تر خواب میشمردند. طبیعتا برای آنها که آن زندگی نکبتبار مادی را ایدئال شمرده اند، مرگ هم یک خواب موقت بین دو بیداری یعنی بین دو تناسخ روح شمرده شده است و چون تشبیه خواب دراینجا بسیار کمک گر است این فرصت را به قدرتمداران داده تا به مردم بقبولانند که زندگی فقیرانه یا پر استرس فعلیشان مجازات اعمالی که به یاد نمی آورند در یک زندگی قبلی است. تناسخ بیشتر در هندوئیسم و بودیسم پذیرفته شده است. اما همانطورکه گادفری هگینز نشان میدهد، این مذاهب در ارتباط تنگاتنگ با یهودیت هستند (ازجمله در سوزاندن قربانی برای خدایان و رساندن بوی غذا به آنها) و تناسخ در کابالا یا عرفان یهود نیز یک عقیده ی مشهور است. فیثاغورسیسم هم به تناسخ اعتقاد دارد ولی مرز آن با کابالا ناروشن است. مانویت دیگر مذهب معتقد به تناسخ است ولی این مذهب روح باور که یهودیت را یک مذهب شیطانی و خدایش را شیطان میشمرد و مسیح را تایید میکند، فرمی افراطی از مسیحیت یهودی تبار اولیه و بنابراین هنوز تابع یهودیت است. موضوع این است که یهودیت توراتی و تلمودی تقریبا نا روح باور بوده اند چه رسد به آن که به تناسخ اعتقاد داشته باشند. مطابق تورات، خدا جواب اعمال همه ی انسان ها را در همین دنیا میدهد و عقوبت اخروی در کار نیست. در تلمود، اگرچه زندگی پس از مرگ به رسمیت شناخته شده است، ولی برای آن لازم است جسد انسان ها از قبر درآید و با تمام جزئیات به همان شکل که اول بود ساخته شود چون تمام لذت های اخروی، همان لذت های دنیویند و لذت بردن از آنها بدون بدن جسمانی ممکن نیست. یهودی های روح باور اولیه، عنانی ها بودند که کابالا اعتقاد به تناسخ را نیز از همانان گرفته است. آنها پیرو عنان ابن داود قرایی مسلک هستند که مانند هر جرگه ی یهودی قدرتمندی لازم بود از رش گلوتا یعنی اشرافیت داودی یهود برخیزد. در قرن هشتم میلادی، عنان و برادرش یوشیا بر سر رهبری رش گلوتا با هم اختلاف داشتند. منصور خلیفه ی اعراب و حکمران بابل که به تازگی بغداد را ساخته و مرکز حکومتی جدید نموده بود، یوشیا را به رهبری رش گلوتا برگزید. عنان دست به شورش زد و به دنبال شکست در شورش، در چند قدمی اعدام قرار گرفت. اما از بخت خوبش در زندان با ابوحنیفه بنیانگذار فرقه ی حنفی روبرو شد و ابوحنیفه به او یاد داد چطور از اعدام نجات یابد. روز محاکمه عنان شروه به صحبت درباره ی معنای رمزی و تفاسیر رمزی گفته های خداوند نمود و خاخام ها را به سبب دروغ گویی به مردم مورد حمله قرار داد. چون خاخام ها بین یهودیان بسیار منفور بودند، عنان مورد حمایت مردمی گسترده قرار گرفت و درنهایت بخشوده شد. عقیده بر آن است که عنان اعتقاد به روح را از اعراب گرفته است. در این داستان، نام منصور میتواند مفعول نصر یا نصرانی به معنی مسیحی باشد و نام یوشیا نیز ترکیب یوشع/یشوع (نام عیسی مسیح) با یاه (یهوه) است. بنابراین یوشیا بن داود همان عیسی پسر داود است و مسیری را که یهودیت توراتی-تلمودی به سمت ایجاد مسیحیت یهودی تبار طی میکند نمایندگی مینماید. در مقابل، مذهب عنان به کابالا می انجامد که از شرع یهودی-مسیحی خارج و ظاهرا شیطانی است، ولی این دو مجددا قرار است در هم ادغام شوند تا جهان پساکلیسایی را بسازند. ادغام این دو در داود بن بوعز رهبر رش گلوتا در قرن دهم تکرار میشود که جانشین او پسرش سلیمان بن داود است. این دو میتوانند همان داود و سلیمان معروف تورات باشند. درواقع اتحاد کابالا و شریعت خاخامی، همان اتحاد یوشیا و عدی برای ایجاد پدرشان داود است. دوره ی فترت میتواند به تجزیه ی دولت اولیه ی یهود و سپس تفرقه ی بیشتربا تخریب معبد اورشلیم در حمله ی بابلی ها مقایسه شود. به عنوان مقایسه ای از این اتفاقات با حوادث قرن یوشیا، میتوان آن را هم با تخریب معبد در حمله ی رومی ها اندکی پس از مرگ یشوع/عیسی مقایسه کرد و هم با گزارش سفر قاضیان از تسلط کوشان رشاثائیم از شاهان "آرام نهاریم" (بین النهرین آرامی) بر اسرائیل اندکی پس از مرگ یوشع دیگری که جانشین موسی بود. نام کوشان رشاثائیم، وصل کننده ی دو حمله است. کوشان یعنی از نسل کوش ابن حام که معمولا به ملت سیاهپوست اطلاق میشد و رشاثائیم یعنی دو بار ظالم. ژوزفوس از او تنها با عنوان "کوشان" یاد میکند. نکته ی جالب این که در هیروگلیف های منسوب به رامسس سوم فرعون مصر در مدینه هبو از جایی به نام "کوشان روم" در شمال سوریه یاد شده است که جامع نام های کوشان و روم و آرام است. راه های تجاری مناطق آرامی شمال سوریه، تحت تسلط کیلیکیه در ترکیه ی جنوبی بودند که مرکز مهم آن، آتنیا یا آدنیا نام داشت. ممکن است نام اوتنیل، رهبری که یهودی ها را از ستم کوشان رشاثائیم نجات داد به معنی "خدای آتنیا" باشد. او را میتوان خدای آتنی هم خواند در اشاره به برجستگی آتن در زمانی که دولتشهرهای یونانی را علیه پارس متحد کرد و یونانی و آتنی را با هم مترادف نمود و راهبر به این نکته که بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر، مرکز سیاسی خود را در یک روم یونانی در قستنطنیه یا استانبول کنونی بنا نهاد. اوتنیل تنها قاضی دوران قاضیان بود که از قبیله ی یهودا برخاست و رمز نسبت داود و عیسی با یهودا نیز به همین برمیگردد. با مرگ اوتنیل، اگلون (عقلون) شاه موآب، اسرائیل را تسخیر نمود. وی توسط ایهود یهودی کشته شد ولی بنا بر سنت تلمودی، چون موقعی که ایهود میخواست حکم خدای اسرائیل را بر اگلون بخواند اگلون به احترام یهوه ایستاد، یهوه اراده کرد که مسیح از خاندان او برخیزد؛ بنابراین نسل داود و عیسی از روت دختر اگلون برآمد که با مردی از قبیله ی یهودا ازدواج نموده بود. شاید در ابتدا مسیر تولید مسیح حتی سرراست تر بوده باشد. ایهود بود که باعث شد مسیح از روت برخیزد و ایهود و یهودا هر دو تلفظ های دیگری از نام یهوه هستند. بنابراین روت موآبی میتواند خود مریم باشد که توسط یهوه حامله میشود و شوهر اسرائیلیش فقط یوسف شوهر مریم است که اختیار پسر خدا را از طرف قوم یهود به دست گرفته است و یهودایی یعنی یهودی شده است. از طرفی موآب، غربی ترین قسمت ادوم یا اردن و همسایه ی مرزی اسرائیل بوده که مدام با آن در جنگ بوده است. در دوران مسیح، اعراب نبطی ادوم بودند که بر اورشلیم حکومت میکردند و در کتاب مقدس، مدام کلمات آرامی و ادومی به جای هم به کار میروند. لغت آرامی همچنین مترادف لغات کلدانی و سوری است. بنابراین حمله ی آرامی ها به اسرائیل همان حمله ی کلدانی های بابل به اورشلیم است که در منطقه ی خاصی درباره ی این که آنها همسایه های آرامی شمالی (آرام نهاریم) یا همسایه های آرامی شرقی (ادوم) بوده اند اختلاف افتاده و دو حمله ی مختلف بیگانه در قبل و بعد از اوتنیل را آفریده است و با فرض یکی بودن این دو دوره، دوران اوتنیل به کل افسانه و بر اساس یک دوران آتنی یعنی یونانی-رومی متاخر تخیل شده است. در روم مسیحی متاخر اروپایی، دوره ی تخیل شده میتواند به یونانی زبان بودن بخش بزرگی از ایتالیا و نامیده شدنش به ماگنا گراسیا (یونان بزرگ) در قبل از سیطره ی زبان لاتینی بر آن برگردد. اگر قرار باشد احیای آن را به ایهود/یهودا و درواقع به اوج حکومت یهودا یعنی دوران سلیمان ابن داود نسبت دهیم این دوران باید دوران شارلمان بنیانگذار روم مقدس باشد. چون نام شارلمان در عین حال که به معنی شاه بزرگ است، بازی با نام سولومان یا سلیمان نیز هست. اگر او را بعد از یک دوره ی فترت از عیسی –درواقع یوشع- قرار دهیم، دوره ی مابین، دوره ی حکومت ادومی ها/آرامی ها است که میتوان آن را با قتل مسیح در زمان هرود شاه ادومی یهودیه مقایسه کرد. با این حال، گفته میشود یهودی ها بیش از هرود، در قتل مسیح نقش داشتند. علت میتواند این باشد که آنها وظیفه ی کشتن موقت خدا برای تولد دوباره ی او را داشته اند. این میتواند همان قتل ازیریس خدای مصر توسط سیت باشد که باعث تولد دوباره ی ازیریس به صورت هورس از رحم همسرش ایزیس شد و این بار هورس مهربانی ازیریس را نداشت و جنگجویی جنایتکار به مانند خود سیت بود. ازیریس مجسم به ورزاو بود و موسی نیز بت گوساله ی سامری را شکست که تصور قبلی اسرائیل از خدا را نشان میدهد. ورزاو تجسم بعل و بخصوص ملوخ دشمنان یهوه را نشان میدهد که درواقع تجسم های قبلی خود یهوه و معادل جوویس یا ژوپیتر نسخه ی رومی یهوه است که بارها به ورزاو تبدیل میشد. نماد ژوپیتر اکوئیلا/ایگل یعنی عقاب است که ممکن است نامش با نام اگلون بی ارتباط نباشد. مسیح بعد از سه روز از قبر برخاست و این سه روز، دومین دوران ناپیداییش از خطر هرود بود. چون قبلا هرود از ترس این که نوزادی تازه متولد شده حکومتش را نابود کند، نوزادان بسیاری را کشته بود اما مریم موفق شده بود با سه ماه فرار به مصر، عیسی را از مرگ برهاند. اگر تولد مسیح را بر اساس نظر کلیسا در انقلاب زمستانی قرار دهیم، سه ماه بعد میشود آغاز بهار که اتفاقا زمان عید پاک یعنی درآمدن مسیح از قبر است. قبر دراینجا نشانه ی جهان زیرین و رحم مادر-زمین است و عیسی معادل خدای طبیعت است که برای احیای بهار، از زمین برآمده است. او همان هورس متولد شده از مادرش هاثور یا ایزیس نیز هست. بنا بر تقویم کلتی، یهوه در قالب عیسی، در اعتدال بهاری، به ماه در صورت فلکی سنبله یا باکره تشبیه میشد که قرار بود از آن به دنیا بیاید. در افق مقابل باکره در آسمان شب، صورت فلکی ثور یا ورزاو قرار داشت که دشمن یهوه یعنی بعل را نشان میداد. ثور، خانه ی سیاره ی زهره است که همان لوسیفر یا شیطان در نظر گرفته میشود و دشمن مسیح به شمار میرود. کمی پایین تر، صورت فلکی حمل یا گوسفند در افق زمین نصف شده بود و میشد گفت عیسی در قالب بره ی خدا است که قربانی شده است. طلوع خورشید، در صورت فلکی حوت یا ماهی رقم میخورد. با حسابرسی تقدم ها، تولد مسیح را در آغاز عصر حوت در 2000سال پیش و زمانی که حدس زده شده بود برای اولین بار طلوع خورشید اعتدال بهاری در برج حوت رقم خورد نسبت دادند و با اضافه کردن اعصار حمل و ثور در قبل از آن، تاریخ 6000ساله ی زمین بنا به نظر مذهب یهودی-مسیحی را اختراع نمودند که در تاریخنویسی امروز، هنوز هم مدت دوران تمدن همینقدر شناخته میشود.:

“LA CALENDRIER CELTIQUE LUNAIRE ET LE PERSONNAGE DE JESUS”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16 APR 2017

تقویم سلتی منطبق با تقویم عبری است ولی متاخر است و بنابراین نباید داستان های نهایی در خاورمیانه شکل گرفته باشند. اسطوره شناسی تطبیقی، احتمال منشا گیری داستان های یهودی تورات از اروپا را مطرح میکنند.

ازجمله در سرود دبوره که به خاطر این که هیچ نامی از قبیله ی یهودا نمیبرد، یکی از قدیمی ترین بخش های تورات در نظر گرفته شده است، ما قبیله ی دان را در حال ورود به لائیش سوار بر کشتی ها می یابیم و محل زیست قبلیشان denyen بین تکرور و سرزمین پلستینی ها بوده است جایی که مصری ها آنها را درآنجا مستقر کرده بودند. "دنین" یکی از قبایل اروپایی مهاجم به مصر در زمان رامسس سوم موسوم به "مردم دریا" هستند که توسط مصریان دفع شدند و شاخه ی "دنین" آنها به همراه پرست ها (پلستینی ها) عازم کنعان شدند. آنها میتوانند با danaan های اژه ای منطبق باشند که تحت رهبری موپسوس/موکسوس/موخوس فنیقی در آدانا واقع در کیلیکیه ساکن بودند. نام مخوس شبیه موسی است و رقابت او با دیگر جادوگران در جادوگری در کولوفون، یادآور رقابت موسی با جادوگران مصر است. قحطی باعث شد تا موپسوس و قومش ابتدا به موپسوهستیا (زمین موپسوس)، جایی که موپسوس به مردمش غذا داد، و سپس به موپسوکرن (چشمه ی موپسوس) جایی که موپسوس مردمش را آب داد، نقل مکان کنند. اینها نیز مابه ازاهایی در تورات برای سفر موسی و قومش دارند. همانطورکه موسی پیش از ورود به ارض موعود درگذشت، موپسوس نیز پیش از این که قومش در جای خاصی ساکن شوند، از نیش مار درگذشت و این اتفاق در عسقلون یعنی همان جایی روی داد که قبیله ی دان در آن ساکن شد:

“the croft theory of moses”: john croft: ancientbiblehistorygroups.io

اندرو مارفول، هر گونه نسبتسازی بین نفوذ اولیه ی ترکیه [شاید بخصوص نواحی مجاور ترکیه با شام] در یهودیت شامات را به قرار گرفتن آن منطقه در کانون مسیحیت ارتدکس یونانی از منشا قستنطنیه نسبت میدهد و به جایگزینی روم شرقی با روم غربی مربوط میکند؛ تلاشی برای پنهان کردن نقش استعمار اروپایی در تولید مذاهب مناسب منافع خودش برای شرق. روم غربی مسیحی، با شارلمان شروع میشود که نتیجه ی ازدواج رهبران ژرمن کارولنژی با خاندان قدرتمدار یهودی داودی از اسپانیا است. بر اساس تحقیقات ارتور زاکرمن، این نسب یهودی به شاهزاده ی ناربون میرسد که شهرستان تولوز را بنا نمود و دامنه ی قدرتش تا پرووانس امتداد می یابد و به کنت های بارسلونا و خاندان انژو منتهی میشود. ژوان دو نوسترودوما برادر نوستراداموس نوشته است که بر اساس سنت پرووانسی، اولین کنت تولوز یک تاتار و او شاهزاده ی ساراسن ها و پادشاه تروا بود. لغت ساراسن معمولا به اعراب اطلاق میشده است و در اسپانیا حکومت اعراب با مورموسا (موسای مور یا عرب) آغاز شده است. این مورموسا [در اسلام: موسی ابن نصیر] که از مصر به افریقیه و سپس اسپانیا آمده است، میتواند هماند موسای پیامبر باشد که یهودیت را به او منسوب کرده اند. اسحاق نیوتن در قرن 18، کاتالان ها را نیم آلانی- نیم ختی خواند که به نظر میرسد هر دو عنوان در اشاره به تاتارها به کار رفته باشند. وی همچنین ختی ها را بنیانگذاران تروا و کسانی خوانده که قبط/مصر را فتح کردند و در فنیقیه ساکن شدند. همه ی این مطالب، اتحاد یهودیان با تاتارها در خاورمیانه و روسیه را به یاد می آورد و نشان میدهد که اشرافیت ساراسن های اسپانیا ازآنرو منجر به مذهب یهودی-مسیحی شدند که تاتار خاورمیانه ای بودند و شاید حتی لغت ساراسن را بتوان به فرزندان ساره (همسر ابراهیم) نسبت داد چون همانطورکه تورات میگوید، یهودیان ادعای نسب بری از اسحاق پسر ساره را دارند. بنابراین جالب است که کنت تولوز که اصالت تاتار-یهودی دارد، برادر ناتنی کنت بارسلونا بود و اولین ارتشی را که در جنگ صلیبی اورشلیم را اشغال میکرد رهبری مینمود. جالب این که کنت بارسلون در راه اورشلیم میمیرد همانطورکه موسی در راه ارض موعود میمیرد. به همان ترتیب، مورموسا هم حکومت خود را از دست میدهد و در دمشق زندانی میشود و بنابراین در نزدیکی القدس یا اورشلیم شام میمیرد. صومعه ی مونتسرات مرکز مقدس بندیکت های کاتالان، محل گنج های لا مورنتا دختر مورموسا دانسته میشد و در سال 1940 نازی ها در بازدید هاینریش هیملر از مونت سرات، آنجا را در جستجوی جام مقدس کاویدند. مونتسرات همچنین از بدو پیدایش یسوعی گری در دوران ایگناتیوس لایولا، محل عمده ای برای پرورش دکترین یسوعی یا ژزوئیت بود که بخش فرهنگی استعمار جهان توسط غرب را به عهده گرفت و برای نقاط مختلف جهان، مذاهبی شبیه مسیحیت غربی تولید نمود. پیرو این مباحث، مذاهب یهودذی و مسیحی القدس شام هم از تولیدات صلیبی اروپا در خاورمیانه است و هیچ پیشینه ی راستین بومی ندارد.:

La filla del moro mussa: andreu marfull: andreumarfull.com

با این که صحنه ی اصلی شکل گیری فرهنگ یهودی-مسیحی در اروپا بوده است، ولی میل او به تثبیت ریشه ی مدرسی خود در خاورمیانه و بخصوص مصر نیز به اندازه ی یسوعی گری دارای بنیاد رازورانه است. علت این است که فرهنگ یهودی-مسیحی به شدت آمیخته به مضمون قدرت سیاسی است و همانطورکه قدرت سیاسی دوست دارد، مردم را به توهم میکشاند. صحاری خاورمیانه نیز به ایجاد سراب شهرت دارند و تشنگان را به صحنه های قلابی دریاچه های آب رهنمون میکنند که وجود ندارند و توهمند. در اروپا آشناترین سراب ها توهم دیدن آب در جاده ی آسفالت است. اما سراب های بیابان به شکلی که در رسانه ها تصویر میشوند فقط یک مقدار آب ریخته وسط بیابان نیستند بلکه متشکل به نخلستان هایی هستند که یک دریاچه را احاطه کرده اند یعنی دقیقا شبیه واحه هایی که به جنت ها یا باغ هایی در بیابان نامبردارند. در اسلام، لغت عربی "جنت" بیش از باغ برای فردوس یا بهشت به کار میرود. درواقع سراب های سیاسی هم بهشت هایی دروغین وسط بیابان هایی خالی از هر گونه معنایند که پوچی جهان مرده و بی ارزشی که مسیحیت انسان ها را از آن بر حذر داشته و با این کار راه را برای مادی شدن همه چیز باز کرده است نمایندگی میکنند. این برای خود مسیحیت و سلف برحقش فراماسونری هم فایده دارد چون تنها بهشت واقعی هنوز در دست کلیسا میماند و علت علاقه ی فراماسونری و یهودیت به حواله دادن منشا خود به قبط Egypt و برابر کردن آن با مصر تورات نیز همین است. در قبط/مصر، یک رود نیل داریم که در یک بیابان، بهشتی ایجاد میکند و شاخابه های مختلف آبیاری کننده ی مزارع از آن ریشه میگیرند برعکس بین النهرین که در آن، دو رود بزرگ داریم با بیشمار نهرهای کوچکتری که این دو رود را سیراب میکنند. بنابراین تعیین یک حقیقت واحد و سراب خواندن بقیه ی امکانات موجود در استعاره ی بیابان مصر برای جهان مادی کامل تر است. واحه ی مصر، یک موجود تک ساحتی نیست؛ مجموعه ای است از بی شمار موجودات متفاوت و حتی متضاد و با مردمی و حتی خدایانی به همین سیاق؛ یعنی حقیقت واحد در آن به بی شمار موضوعات متفاوت و متضاد تقسیم شده است. در شق غنوصی کابالا همین اتفاق افتاده است: خدا که واحد بود و ناراحت بود که کسی دوستش ندارد، خودش را به بیشمار موجودات تقسیم کرده است و برای این که بفهمد خوب و بد چیست و از طریق آن راه خودش را پیدا کند، یک خدای دروغین که همان دمیورگ یا یلدابهوت است تحویل جهان داده است تا ارواح خودش که از جنس خودشند با جذب شدن به آن گمراه شوند. این آغاز عشق نیز هست. چون در عشق، قطب های متضاد به هم جذب میشوند درست مثل الکترومغناطیس که در آن، قطب مثبت به قطب منفی جذب میشود. در عشق های انسانی، آنچه مورد تاکید قرار میگیرد، عشق مرد و زن است که دقیقا با علم به این که روحیات مرد و زن به هم نمیخوانند مورد تشویق قرار میگیرد. ریشه ی همه ی اینها به جذب ارواح خدای راستین به جذابیت های خدای دروغین نسبت داده میشود. همانطورکه خدای راستین به ارواح موجودات زمینی تقسیم میشود، خدای دروغین هم به ارواح گوناگونی تقسیم میشود که به نام آرکون یا آرخون شناخته میشوند و همان شیاطین مسیحیتند که بدن انسان ها را تسخیر و باعث بیماری های ذهنی و جسمی در انسان ها میشوند. به دلیل بیماریزا بودنشان، خصوصیات آنها در علم امروزین که دنباله ی کابالا است، به میکروب های بیماریزا انتقال یافته است که مثل شیاطین قابل دیدن نیستند. میکروب ها نیز مانند شیاطین میتوانند باعث تغییرات رفتاری در ما شوند بخصوص امروزه که ما در شهرهایمان توسط موش ها و حشرات موذی و کپک های انگلی احاطه شده ایم و جانوران بزرگی که دور و برمان میچرخند یعنی سگ ها و گربه ها، نه فقط تقریبا هیچ فایده ای برای ما در زندگی شهریمان ندارند، بلکه دقیقا همان موجوداتی هستند که انگل هایشان باعث از بین رفتن جانوران وحشی و اکنون باعث تغییرات رفتاری خود ما میشود. به عنوان مثال، تک یاخته ی موسوم به «انگل گربه» فقط در افرادی که بیماری مخصوص به آن را به صراحت به نمایش میگذارند تاثیر ندارد. این میکروب از موش به گربه منتقل میشود ولی جالب این است که وقتی در موش است فقط روی موش های دیگر اثر دارد و بعد از این که گربه موش را خورد و با خروج دوباره از بدن گربه از طریق مدفوع او میتواند روی انواع و اقسام جانوران و پرندگان ازجمله انسان اثر بگذارد. انگل برای این که خود را تکثیر کند کاری میکند که موش از گربه نترسد و به گربه نزدیک شود تا گربه او را بخورد. یکی از نشانه های این موضوع آن است که موش، بوی قوی ادرار گربه را حس نمیکند و به آن بی تفاوت میشود. این موضوع در انسان های مبتلا به انگل هم تکرار میشود و آنها بوی ادرار گربه را حس نمیکنند. تحقیقات در ایالات متحده نشان میدهد که انگل گربه چه مستقیم و چه از طریق تماس با سگ و گربه، بخش بزرگی از انسان ها را مبتلا کرده و بدن حدود 11درصد مردم در برابر آن پادتن تولید میکند. اگرچه آثار مشهود بیماری در بیشتر این مردم دیده نمیشود، اما خلقیات آنها توسط انگل تحت تاثیر قرار میگیرد و رفتارهای آنها ناخودآگاه تر میشود، ازجمله مردها معمولا عصبی تر و پرخاشجوتر و زن ها معمولا مهربان تر میشوند. به نظر میکروبیولوژیست ها اثرات اینچنینی که امروزه با سگ ها و گربه ها در ما پرورش می یابند احتمالا در گذشته به طرزی اساسی تر با ژن ها به ما وارد شده اند و ژن ها در ابتدا خودشان انگل های نفوذی بوده اند. شاید معنوی ترین این میکروب ها، ژن های موسوم به arc باشند که نامشان مخفف آرکون به نظر میرسد. آنها عاملان پیشبرنده ی تکامل موجودات بی مهره به سمت چهارپایان هستند. شپرد و همکارانش مدعیند که ارک ها عملکردی شبیه ویروس های عفونی کننده دارند و ضمنا نقش بسیار بارزی در بهبود کیفیت یادگیری دارند که این باعث پیشرفت تکامل مغزی چهارپایان و درنهایت تبدیلشان به انسان داشته است. شپرد معتقد است 50 ژن دیگر در ژنوم وجود دارد که ساختار ویروسی مشابهی دارند. یکی از اثرات آرک ها که در انسان به حد کمال رسیده است رشد حافظه است و این باعث میشود تا انسان نه این که مثل بیشتر حیوانات فقط ناخودآگاه با مشاهده ی خطری که پیشتر برایش پیش آمده از آن فاصله بگیرد بلکه مدام در اثر یادآوری اتفاقات ناخوشایند رنج بکشد. فراوانی اتفاقات ناخوشایند باعث ناامیدی و بدبینی میشوند. در اسکاندیناوی اعتقاد دارند مصرف نوشیدنی های الکلی و نگاه بدبینانه به جهان –که به هم مربوطند- نتیجه ی اثرگذاری فیری ها و اسپریت ها یعنی همتایان فولکلوریک ارخون ها هستند. مردم از دیرباز ناخوشی های روحی-روانی را به اندازه ی ناخوشی های جسمی به اثرات انگل ها نسبت میدادند و از نظرشان انگل ها و شیاطین موجودات یکسانی بودند. معمولا میکروب های بیماریزا در محیط های آلوده و بدبو که پوسیدگی در آنها جریان دارد عالند و ازاینرو عقیده بر این بوده که شیاطین نیز در چنین محیطی میزیند بطوریکه در اروپای در حال مدرنیسم، این فکر، سبب مخالفت بسیاری از مردم با وصل شدن خانه هایشان به سیستم فاضلاب گردیده بود بلکه نگند شیاطین از لوله های فاضلاب برای ورود از خانه ی مطلوبشان به درون خانه های مردم استفاده کنند. علت این هم که جادوگران را همواره در حال درست کردن معجون های لجنی بدبو نشان میدهند همین است، آخر آنها با بوی گند، شیاطین را احضار میکنند. ومپایرها یا خوناشامان افسانه ای، مرز مشخصی با میکروب های خوناشام ندارند. به همین دلیل است که گفته میشود ومپایر از سیر میترسد، چون سیر، میکروب کش و تطهیر کننده ی خون است. مردم فکر میکردند انگل های نادیدنی که همان شیاطین هستند با تغذیه از بدن ما تبدیل به کرم میشوند، موضوعی که احتمالا با مشاهده ی کرم های روده در بدن خوک و انسان به ذهن رسیده است. در تائوئیسم چینی، "سه کرم" عنوان سه انگل شرور است که در موقع تولد وارد وجود انسان میشوند و او را به انجام کارهایی که میخواهند وادار میکنند. آنها با تغذیه از غلاتی که انسان میخورد تقویت و فربه شده و به سه کرم زشت شخصیت می یابند و انگل های دیگر را هم به مهمانی بدن انسان دعوت میکنند. «9کرم» عنوان 9 انگل خدمتگزار اینان است. مفاهیم سه کرم و نه کرم از تائوئیسم به ژاپن وارد و درآنجا پرورده شده است. توجه کنیم که در افسانه های مصری، کرم ها خادمان آپپ یا آپوفیس مار هیولایی دشمن آمون رع هستند و اساسا مارها همیشه نوع بزرگ کرم تلقی میشدند. پس تعجبی ندارد که انگل ذهنی، به نفوذ آپوفیس به درون سر تعبیر شود و گناه ابدی آدم و حوا که راه دادن مار/شیطان به درون جلد خود بود، با پیدا کردن مشابه مار در سر انسان توسعه یابد. این مشابه، «آپوفیس مخچه» است که به نام veremis از worm به معنی کرم هم خوانده میشود و جالینوس برایش نقش مهمی در تفکر قائل بود. کلاه فراعنه با یک مار که از وسط پیشانی فرعون بیرون زده است، نفوذ مار شیطانی که آپوفیس و البته ابلیس باغ عدن است از طریق مخ قدرت با نقشه های سیاسی را نشان میدهد. به همین دلیل است که گفته میشود فرعون در مقابل خدا ایستاده بود چون او نماینده ی پرورش ارخون ها در زمین به نفع قدرتمداران بود اگرچه آرخونها از جنس ضد خدا یا خدای دروغینند. فرق در این است که فقط خدا میتوالند زندگی ببخشد، ازاینرو درحالیکه خدای راستین جامع تمام زندگی ها است، خدای دروغین و اعوان و انصارش توهمی و دارای زیست ظاهری هستند که میتواند کاملا مکانیکی باشد. بنابراین قدرت گیری خدای دروغین، منوط به مکانیزه شدن جامعه است و ترس از قدرت گیری خدای میتواند منشا دور ترس از هوش مصنوعی و سایبورگ هم باشد. درواقع تمام دروغ ها و تمام صحنه سازی های رسانه و عالم مجازی برای انسان امروز، از مقوله ی مذهب دروغین هستند. اما این که چرا موجودات زنده و بخصوص انسان علیرغم خدالیی بودن، به مذهب دروغین متمایلند نیز به صورت خلاصه در تزهای مسیحیت غنوصی درباره ی ارخون ها بیان شده است. در اپوکریفای یوحنا (21: 1و2) آمده است که «لذت آنها» در «آنتیمون جعلی» و «آپاتون» آنها است. آپاتون یعنی نیت عمدی برای فریب، و آنتیمون یعنی تقلید در جهت تضاد. یعنی ارخون ها و اربابشان، از روی اصول خدای راستین تقلید ولی علیه او عمل میکنند و با این تقلید، موفق میشوند روح خدایی انسان را وادار کنند تا از سرمشق های شیطانی آنها نیز تبعیت کند و به گمراهی دچار آید.:

The gnostics, archons, devas: felix noille: stolen history: 22 nov 2020

برای شیاطین گمراه کردن مردم، کاری خلاف اصول نیست اگر آنها زندانبانان ما باشند، چون یک روایت غنوصی معروف تر میگوید جهان مادی، زندانی است که ارواح خلافکار از جهان های دیگر، برای مجازات به آن فرستاده میشوند و با یک آزادی عمل، امکان جبران خطاهای خود را می یابند؛ در صورت سربلند شدن در آزمایش، به جهان های بهتر برمیگردند و در صورت خلافکار شدن مجدد به جهان های بدتر افول میکنند. ظاهرا امروزه این زندان جای راحت تری نسبت به گذشته است، چئن اولین اجداد ما با کمترین امکانات در وسط نیروهای وحشی طبیعت رها شده و همواره در نگرانی از خورده شدن توسط درندگان ترسناک بودند. امروزه اما انسان ها بیشتر به همدیگر واگذار شده اند و به هر حال، بیشتر انسان ها از چهارپایان گوشتخوار، دشمنان قابل اعتمادتری هستند و شیاطین کسانی هستند که انسان ها را علیه هم برمی انگیزند. ولی نباید فراموش کرد که این شیاطین، هنوز از نوع ارواح حیوانات نگران کننده ی قدیم هستند و از روش های دارای تایید الهی که همین امروز حیوانات غریزی برای شکار به کار میبرند بهره مندند. در این مورد، میتوان ماهی های گوشتخواری را مثال آورد که با زائده های نورساز در اعماق آب، جانوران کوچکتر را شکار میکنند یا عنکبوت ها و گیاهان گوشتخواری که با ایجاد تله های نوری خفیف تر، حشرات را شکار میکنند. میدانیم که خدا را به نور تشبیه میکردند. پس چرا باید تعجب کنیم از این که خادمان شیاطین، با وانمود کردن به تاباندن نور الهی به روی مردم و با سخن گفتن از خدا، مردم را به دام بیندازند؟ هورس هم خورشیدی است که از پس تاریکی می آید و تنها دلیل این که مردم ممکن است فراموش کنند خورشید دروغین را با خورشید اصلی اشتباه بگیرند، این است که مدتی تاریکی بر کشوری سایه افکنده و هر گونه اثری از نور را از بین برده باشد. بعد از آن، دیگر عجیب نیست که هورس به جای خورشید دروغین با سیت به جای تاریکی همدست باشد و در قانون نامه ی استعماری این رویداد، شما میتوانید جای یک دولت وابسته به استعمار غرب را با یک دولت ظاهرا استعمارستیز سنت گرا عوض کنید که با سرمایه ی خود غربی ها وارد کشوری میشود تا با عملکردش باعث شود دل مردم برای غربی های چپاولگر تنگ شود. ازاینرو است که استعمار، الگوی یهودی مورد علاقه ی خود را از قصه ی رفت و برگشت ازیریس دارد که در آن، اتحاد سیت و هورس واضح تر است. در این داستان، خاندان رش گلوتا حکم ازیریس را دارند. آنها به دنبال همکاری با حکومت مسیحی روم بر ضد شاه پارس، به طور کامل توسط پارسیان نابود میشوند به جز نوزادی که بعدا به دنیا می آید و دیوید بستانای نام دارد. در ادامه ی جنگ های روم و پارس، شاه پارس در رویایی میبیند که حکومتش محکوم به فنا است مگر این که دخترش را به ازدواج شاهزاده ای یهودی درآورد که در این صورت، اعقاب نیمه یهودیش حاکم سراسر جهان خواهند شد. بنابراین دخترش را به ازدواج دیوید بستانای درمی آورد که شاهزادگان ناربون در اسپانیا از آن حاصل می آیند. همانطورکه رویا گفته بود حکومت پارس به زودی در اثر جنگ و تجزیه از بین رفت ولی خاندان ناربون با وصلت با خاندان کارولنژی موفق به تاسیس روم مقدس و ایجاد امپراطوری های استعماری شدند. نام فامیل آنها "بن ونیست" و به طور کامل تر "بن ونیست دو کاوالری" یعنی بن ونیست های شوالیه بود، چون آنها عامل ایجاد شوالیه های تمپلار بودند و میراث های استعماری خود را در اسپانیا و پرتغال تقسیم نمودند. از اسپانیا هلند و از هلند، بریتانیا پدید آمدند و در تمام این مدت، نماد شیر یهودا که نشانه ی برخاستن بن ونیست ها از خاندان داود بود حفظ شد. رهبری بن ونیست ها را خاندان کلولون یا کولوم یا کالونیموس به عهده داشتند. شعبه ی پرتغالی آنها بعدا مسیحی شدند و به خاندان بانکدار مندس نامبردار گردیدند. شعبه ی بریتانیاییشان خاندان برتران شدند که در انگلستان، اسکاتلند، کانادا و بیش از همه ایلات متحده سکنی گزیدند. خاندان balieدیگر نسخه ی انگلوساکسون خاندان بنونیست را نمایندگی میکند. در اروپای شرقی نیز بنونیست ها به خاندان های دیگری چون اپستاین و هوروویتز تبدیل شدند. شمار زیادی از بن ونیست ها هم در عثمانی –بخصوص قسمت یونانی آن- و در شمال افریقا ساکن شدند. اما ظاهرا هیچ نشانی از حکومت مرکزی بن ونیست ها یعنی کولوم ها نمانده است. اندرو مارفول که دیوید بستانای را همان شاه داود اصلی و اولیه میشمرد، به پیروی از تحقیقات زاکربرگ بر آن است که شاه داودی ها هنوز هستند و تغییر لباس داده اند. وی تاریخ دوره ی باستان و قرون وسطی را درست نمیداند و این جمله ی اسپینوزا را که تاریخ اروپای قدیم را «تاریخ سلطنت های یهودی» میشمرد دارای حقانیت بیشتری میشمرد. منتها این سلطنت ها به دلیل دشمنی هایی که با آنها میشد مجبور به تغییر لباس شدند. خطر از بدو رشد تجارت در خاستگاه اولیه ی آنها یعنی پطرا در اردن (ادوم) به وجود آمد، جایی که رشد مادی گری، واکنشی به نام عرفان یا غنوصی گری تحت نام مسیح ایجاد نمود. مارفول دراینجا نظر دن گیبسون را که پطرا را مکه ی اصلی اسلام و محل ائلیه ی کعبه ی مسلمانان خوانده است تایید میکند. با درآمدن اشرافیت مادیگرای نیمه عرب یهودی به خدمت حکمرانان تاتار شمالی، قدرت های یهودی نیز متوجه مراکز شمالی تر در ترکیه و روسیه شدند و از آنجاها در اروپا نیز نفوذ یافتند. با این انتقال ها دوگانه های یهودی مادی و غنوصی معنوی نیز همه جا میرفتند و این، همان خطری بود که میتوانست یهودی ها را منفور مردمی که از آنها صدمه دیده بودند کند. مارفول، آنچه را که سبب نابودی رش گلوتا در عراق شد و در افسانه ی دیوید بستانای انعکاس یافت به همین خطر مرتبط میداند. به نظر او روم یونانی که دولت پارس را تهدید میکند و پیروزیش در زمان هراکلیوس بر پارس سبب سقوط سلسله ی خسروها شد روایت دیگری از فتح پارس توسط اسکندر مقدونی است. در تواریخ شرقی و غربی، اسکندر و روم شرقی به ترکیه و یونان نسبت داده میشوند تنها ازاینرو که این نواحی، مناطق اصلی جولان مسیحیت ارتدکس و عامل هویت دهی به عثمانی هایی است که در همین نواحی، کباده ی جانشینی مغول های چنگیزخانی را میکشیدند. بنابراین الکس/الکساندر همان هلاکو خان چنگیز خانی فاتح بغداد است که خلافت عرب را به مصر ممالیک گریزاند و این در حکم فرار پیشین رش گلوتا به مصر ممالیک نیز هست. از مصر بود که موسی ابن نصیر به افریقیه و ازآنجا به اسپانیا نقل مکان کرد و این انتقال میتواند همان سفر موسی از مصر به سرزمین مقدس نیز باشد با فرض این که سرزمین مقدس، شبه جزیره ی ایبری است. آخرین رهبر رش گلوتای اسپانیا یعنی کالونیموس بن کالونیموس را یک ترنس سکسوال خنده دار نشان داده اند که به خدمت دوک های انژو درمی آمد درحالیکه انژوها خودشان از نسل بن ونیست ها بودند. همانطورکه میدانیم انژوها در جنگ صلیبی، وارثان اورشلیم شدند و بنابراین روشن است که این داستان، نمادی از افتادن میراث صلیبی اروپا و کل پروژه ی استعمار به دست اشرافیت یهود است. اما پس چرا همه چیز به نام مسیحی هایی تمام شد که ظاهرا دشمن یهودی ها و تمپلارها هستند و آنها را به شدت تحت سرکوب و پیگرد قرار داده اند؟ دراینباره مارفول مینویسد همان عرفانی که با مردم ترک-مغول به درون اروپا درآمده و اخلاقیاتی را مطرح کرده بود که پیشتر در خاورمیانه به تاسیس اسلام انجامیده بودند، در اروپا نیز به سرعت از سوی مردم پذیرفته شده و باعث منفور شدن اشرافیت یهود در اروپا شده بودند. بنابراین اشرافیت یهود وانمود کردند که تغییر مسیر داده اند و دشمنشان مسیح را از خود کردند و یک مذهب نیمه یهودی-نیمه مسیحی تاسیس کردند که ادعای تاسیس یک بهشت مادی الهی در همین دنیا را مینمود و همین ادعا بود که جستجوی یک سرزمین مقدس در همین دنیا و به زور جنگ را به همان شکل که در کتاب تازه تالیف تورات دیده میشد معنی دار میکرد. کشف امریکا که درواقع اصلا کشف نبود نیز افسانه ای برای تاسیس چنین بهشت مقدسی برای مردم تمام زمین بود و کاشف قلابی آن هم کلمب نام دارد که تلفظ دیگری از کولوم یا رهبری اشرافیت داودی است. از آن جالب تر اسم این جناب کلمب است: کریستوفر یعنی حامل مسیح. چون هر جا مسیح باشد کولوم ها آنجایند، ازجمله قطعا در خود واتیکان. به نطر مارفول، این تغییر مسیر فقط در قرن 17 رخ داده است و طی آن، نه یهودی هایی کشتار شده اند و نه هیچ شوالیه ی تمپلاری تحت تعقیب قرار گرفته است: کلیسای خطا کار و ضدکلیساهای جذاب از اول به موازات هم پیش رفته اند و تجربه ی موفق خود در بی خدا و مادی کردن اروپاییان از طریق یک مذهب ظاهرا معنوی "مزخرف" یعنی مسیحیت را با تولید کپی های مسیحیت به وسیله ی ژزوئیت ها در سراسر جهان پی گرفته است. برای خاورمیانه نیز هلاکو تبدیل به الکس/الکساندر یا اسکندر شد و با گرفتن هویت یونانی-رومی، به هیبت یک منجی شرق که حقانیت مسیحیت را جار میزند درآمد.:

“Columbus, the Christianized Hebrew power, according to x-185 chronology”: andreu marfull: andreumarfull.com: 27 jul 2021

دیدیه لاکاپله نیز توجه ویژه ای به یک افسانه ی عربی درباره ی مهاجرت موسی نشان داده است که در آن، عمالقه یعنی قومی که موسی در جهت سفر به ارض موعود با آنها درگیر جنگ بود مردم شمال افریقا تا خود مراکش بودند؛ همچنین رعانه فرعون دوران یوسف، و الولید فرعون دوران موسی، هر دو فرمانروایان عملیقی مصر شمرده شده و بنابراین تمام شمال افریقا قلمرو عمالیق بوده است. این نشان میدهد که شبه جزیره ی ایبری که نام از عبرانیان دارد میتواند همان ارض موعود توراتی و قلمرو اورشلیم شاه داودی ها باشد. لاکاپله این مطلب را با مندرجات کتاب "دروئیدهای سلتی" از گادفری هگینز (1929) مقایسه میکند که جشن ها و آیین های منطقه ی ایبری، فرانسه و بریتانیا را با جشن ها و آیین های فنیقی و تقریبا تمام فستیوال های مذهبی یهود تطبیق میکند و الفباهای سلتی را نیز قابل تطبیق با الفباهای عبری و سامری میشمرد. هگینز پیرو شخصی به نام balie بود که از طرفداران نظریه ی آریایی نوردیک بود و به مهاجرت نوردیک ها به غرب از منطقه ی بین مغولستان و ازبکستان در جریان یک زمستان سخت اعتقاد داشت. هگینز، با توجه به این که منطقه ی مزبور یک منطقه ی ترکی-مغولی است، مهاجرت مزبور را با مهاجرت اسکیت ها و کیمری ها به غرب و ترکیب شدنشان با سیاهان و سامیان در سر راه تطبیق کرد و حکم داد که آنها از دو مسیر به اروپا وارد شده اند؛ یکی از راه دشت های اوراسی که شعبه ی اروپاییشان اشرافیت گوت را ایجاد کردند و یکی در قالب فنیقی های مستعمره ساز در شمال افریقا و اروپا که از راه اسپانیا به سمت جریان قبلی پیشروی کردند. با این حال، هگینز این مهاجرت ها را جدید نمیدانست و به قدمت تاریخ باور داشت و عجیب آن که آن را از طریق عددبازی های اسطوره ای توجیه میکرد. ازجمله توصیفات دیگر بیلی از نظریه ی نروها را باور داشت که بر اساس آن، هر 600سال یک منجی جهانی ظهور میکند و بر اساس همین تز باور داشت که همانطورکه تاریخ امروزه ساخته شده در غرب نشان میدهد، در قرن دوازدهم قبل از میلاد موسی، در قرن ششم قبل از میلاد بودا، در ابتدای قرن اول میلادی عیسی، و در قرن ششم میلادی محمد متولد شده اند. ولی نظریه ی نروها از جنس جادو است نه از جنس علم، بخصوص باستانشناسی. ازاینرو صحبت کردن از پیشینه ی موسایی و عیسایی یهودیت در حال پوست اندازی در اروپای غربی سخت میشود. هگینز برای این که حضور عبرانیان در بریتانیا را قدمت ببخشد از تواریخ نویسندگان بریتانیایی استفاده کرده است؛ اما همانطورکه ادوین جانسون نشان داده است، این تواریخ توسط کشیش های بریتنانیایی دوره ی رنسانس برای پر کردن تاریخ مسیحیت بر اساس سالشمار اوزیبیوس و به نفع تاریخ کتاب مقدس که اساس تاریخ غرب است جعل شده اند و خود کتاب مقدس هم محصول دوره ی رنسانس است. با توجه به این که نویسندگان مزبور در نوشتن تاریخ باستان نیم نگاهی به دوره ی خود داشته اند، تبدیل فنیقی گری به مذهب یهودی-مسیحی نیز در سده های اخیر و به صورت کاملا تدریجی در حال پیشروی بود. تدوین فرهنگ یونانی-رومی نیز از این مطلب به دور نبود. هگینز به این بخش از خاطرات سزار که نوشته است گاول ها به خط یونانی مینوشتند اشاره کرده ولی به عمق آن توجه نکرده است. لاکاپله مطلب مزبور را به تحقیقات ژان اسپانیله می آمیزد که از برابری تقریبی بسیاری از گویش های فرانسوی و اسپانیایی با گویش های دوریک منسوب به یونان باستان سخن گفته است. زبان اسپارتی تقریبا خود زبان باسکی است. درواقع یونان باستان نویسندگان یونانی-رومی نه در اروپای شرقی بلکه در گاول و اسپانیا بود و بعدا با جنگ های صلیبی به حدود سرزمین های عثمانی رسید. احتمالا به همین دلیل است که از قول ارسطو نوشته اند فلسفه ی یونان از گاول ریشه میگیرد.:

“HIER ENCORE ET A L OUEST?”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 15 SEP2014

توجه کنید که این جناب BALIE که هگینز به او استناد میکرده است، یکی از نام های خانوادگی جدید بنونیست ها یا همان شاه داودی ها را داشته است و دستورالعمل نرو های او به اندازه ی دستورالعمل برتری نژاد ژرمن یا نوردیک شامل انگلوساکسون ها یک نظریه ی استعماری و کاملا در هم تنیده با فعالیت های صلیبی شاه داودی ها است. بنابراین باید به قدمت تاریخی که بر اساس نرو ها ساخته شده است شک کنیم و نه فقط این قدمت بلکه مندرجاتی که برای تک تک سال های بدنه ی این قدمت تهیه شده اند را هم مندرجاتی استعماری بشماریم. استعمار بر بنیاد یهودیت توراتی استوار است و قدمت تراشیدن فرهنگی برای مستعمرات در دوران های قبل از استعمار، هیچ مطلبی ندارد جز اثبات این که همه ی مردمان در زمان های شکوه تمدن خود، حتما شبیه مردم درون تمدن مدرن با همه ی عیب ها و ایراداتش زندگی میکردند. امروزیان، هنوز وقتی میخواهند اصالت تمدن کشور خود را اثبات کنند به این دوران های دروغین رجوع میکنند و شاید همین بهترین دلیل بر این باشد که استعمار هنوز وجود دارد و شاید از همیشه به ما نزدیکتر و بر ما موثرتر باشد.

حکومت شرعی و اسلامگرایی غربزده

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4/1/1403 صطفی داننده «مقاله ای در عصر ایران» منتشر کرد به نام «ما دهه شصتی ها بزرگ نمیشویم؛ یعنی دوست نداریم بزرگ شویم.» که درباره ی یک ویژگی خاص نسل ایکس ایران موسوم به «دهه شصتی ها» است. داننده مینویسد:

«متولدین دهه ی شصت که نگارنده ی این مرقومه هم یکی از آنهاست، ویژگی‌های عجیب و غریبی دارند که در نسل‌های بعد و قبل از آنها نمی‌شود مثل آن را پیدا کرد. یکی از این ویژگی‌ها این است که متولدین این دهه، دوست ندارند که بپذیرند بزرگ شده‌اند. بزرگ‌ترین متولد دهه ی شصت یعنی کسی که در سال 60 به دنیا آمده است الان 43 سال دارد و کوچک‌ترین متولد این دهه که در سال 69 به دنیا آمده 34 سال دارد. متولدین دهه‌های قبل از شصت وقتی در این سن‌ها بودند یک خانواده را اداره می‌کردند و شبیه مردان جاافتاده‌ای بودند که سال‌ها تجربه دارند. به طور مثال قیافه ی مرحوم حسن جوهرچی در سریال «در پناه تو» را به یاد بیاورید: یک جوان دانشجو که قشنگ شبیه مردان جاافتاده بود. دهه شصتی‌ها در برابر این بزرگ شدن مقاومت می‌کنند و اگر میان آنها باشید می‌بینید که هنوز در این سن و سال دوست دارند بازی کنند، شوخی کنند و به اصطلاح ادای جوانان 20 یا نهایتا 25 ساله را در بیاورند؛ شوخی‌هایی که 20 سال پیش شما از یک مرد یا زن 34 ساله و یا 43 ساله شاهد نبودید؛ مثلا در یک مهمانی آنها جدی می‌نشستند و حرف‌های جدی می‌زدند و به فرزندان خود می‌گفتند این کار را بکن یا نکن. همان کارها را بعضی وقت‌ها همین الان در برخی مهمانی‌ها انجام می‌دهیم که فرزندان‌مان با خود فکر می‌کنند که چه پدر یا مادر سرخوشی دارند. ما دهه شصتی‌ها وقتی از یکی از خودمان پستی را قبول می‌کند و یا در انتخاباتی برنده می‌شود، با تعجب به همدیگر نگاه می‌کنیم که مگر می‌شود ما هم در این کشور مسئول شویم، ما که هنوز بزرگ نشده‌ایم. شاید این ویژگی به خاطر این است که ما وقت کافی برای جوانی کردن نداشته‌ایم. ما همیشه از کودکی با محدودیت بزرگ شده‌ایم. رفتیم مهمانی: "دست به میوه‌ها نزنید. وقتی مهمان‌ها رفتند اگر شیرینی ماند، آن وقت شما هم شیرینی بخورید. تو جمع بلند نخندید. نرید تو حیاط با بچه‌ها بازی کنید و لباس‌های عیدتان را کثیف کنید." در جوانی‌ها که مدام در صف بودیم: صف کنکور، صف کار، صف سربازی و ... شاید جوان‌تر‌های امروزی باور نکنند، اما ما برای کنکور دفترچه ی فیزیکی پر می‌کردیم و صف می‌ایستادیم تا از طریق اداره ی پست، آن را پست کنیم. ما در این سن و سال با همه ی مشکلاتی که داریم، هنوز هم می‌توانیم برای جام رمضان تیم بدهیم و فارغ از دنیا، فوتبال بازی کنیم. در جمع‌های متولدین دهه ی شصت، مدام حرف از خاطرات است، مدام حرف از محدودیت‌هاست. همه ی اینها باعث شده است تا ما دهه شصتی‌ها در برابر بزرگ شدن مقاومت کنیم. هیچ نسلی مثل ما، پیگیر دیدن کارتون یا همان انیمیشن نیست. هیچ نسلی مثل ما نمی‌تواند در 40 سالگی با یک کنسول بازی و یک فوتبال، شب را به صبح برساند. خیلی دوست دارم و ببینم که 50 و 60 سالگی ما چگونه است، یا در آن زمان هم همچنان به دنبال جوانی کردن هستیم یا نه؟ که فکر می کنم هستیم و آن زمان هم شبیه میان سال‌ها و پیرمردان نخواهیم بود. ما متفاوت هستیم و این تفاوت هم به خاطر سختی‌هایی است که کشیده‌ایم. ما تا آخر عمر هم دوست نداریم قبول کنیم که بزرگ شده‌ایم.»

به عنوان یک متولد سال 1365 باید بگویم ما دهه شصتی ها اگرچه در بعضی مسائل با نسل های قبل و بعد از خود کاملا متفاوت خواهیم بود، ولی مسلما بعضی خصوصیات خود را از جمله بعضی مفاد مذکور در فوق را همین حالا هم به نسل های ایگرک و زد انتقال داده ایم و ممکن است در آینده هم باقی بماند. نسل های بعدی نسبت به ما خوشه چینند همانطورکه ما نسبت به نسل های قبل از خود خوشه چین بوده ایم. این اصطلاح «خوشه چین» را مدیون درس سووشون در کتاب ادبیات دوره ی دبیرستانم که بخشی از رمان سووشون سیمین دانشور را در خود جای داده و بعضی صحنه های معمول از دوران قبل از انقلاب را ترسیم کرده بود. کشاورزان داشتند مزارع را درو میکردند و یکیشان فریاد زد: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.» در تعریف «خوشه چین» به ما گفته بودند آنها مردم فقیری بودند که زمین نداشتند و وقتی کشاورزان کار درو مزارع را تمام و محصولات را جابجا کرده بودند، پیدا میشدند تا از ته مانده ی خوشه های گندمی که روی زمین افتاده است بردارند و محصولی حاصل کنند. بعد از آن، هر موقع ترانه ی معروف «خوشه چین» از استاد بنان را –که امروزه بازخوانی سالار عقیلی از آن معروف تر است- میشنیدم، یاد آن معنی خوشه چین می افتادم درحالیکه راوی شعر، از خوشه چینی از داشته های ایران دم میزد:

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه ای خوشه چینم

شادم از پیشه ی خوشه چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

قلب ما بود مملو از شادی بی پایان

سعی ما بود بهر آبادی این سامان

خوشه چین، کجا اشک محنت به دامان ریزد؟

خوشه چین، کجا دست حسرت زند بر دامان؟...

هرچه میگذرد بیشتر احساس میکنم گذشته ی ایران، یک مزرعه ی درو شده ی عظیم است و ما خوشه چین هایی هستیم که فقط ذره ای غله از آن به دست آورده، ولی آن غله را با صبر و مرارت، تبدیل به مزرعه ای جدید با ذخیره ی ژنتیکی به مراتب محدودتر کرده ایم و نسل های بعدی، باز نسبت به ما خوشه چینی کرده اند، اما آنقدر نسبت به پیشه ی خود ناآگاه بوده اند که خوشه ی گندم را از خوشه های علف های هرز خانواده ی گندمیان تشخیص نداده اند و غله ی نامرغوب برده اند. شاید این در مورد جوان تر ها خیلی واضح باشد. ولی توجه کنید هیچ بعید نیست که ما و پدران و مادرانمان هم دقیقا همینطور ناآگاهانه غله ی نامرغوب تهیه کرده باشیم، غله ای که احتمالا بخش بزرگی از آن، ریشه در مزرعه ی ایران ندارد و فربهی آن در ایران، اتفاقا تا اندازه ی زیادی نتیجه ی انقلاب اسلامی یعنی همان پدیده ای است که نسل ما دهه ی شصتی ها بلافاصله پس از آن سرو کله اش پیدا شد. از دید برخی اصحاب حوزه ی علمیه ی قم مثل مهدی حائری یزدی، شریعت اسلام در اساس، شریعتی سکولار است و ورود آن به سیاست بدعتی است به ضرر آن. این فکر، ناظر به این واقعیت تجربی است که تا قبل از انقلاب اسلامی ایران و کپی های سنی ایدئولوژیش مثل طالبان افغانستان و داعش، حاکمان قلمروهای اسلامی، همیشه یک اقلیت بی اعتقاد به شرایع و حتی اغلب با سبک زندگی ضد شرعی بودند و هیچ تجربه ای درباره ی اداره ی مملکت توسط روحانیون مسلمان نه وجود داشت و نه حدیث و آیه ی متناسب با آن، از آن پیامبری که ادعا میشود حکومت تشکیل داده است وجود دارد (البته غیر از چند پند خردمندانه از پیامبر و امام علی که مخاطبش هم مردم عادی میتوانند باشند و هم حاکمان، هرچند از آنها هم هیچ اسلوب و روش سیاسی و آنچه علم سیاست خوانده میشود قابل استنباط نیست). اما هرچه میگذرد این فکر بیشتر به ذهن متبادر میشود که غربزدگی تفکر حکومت اسلامی، بسیار ریشه ای تر از آنچه قبلا تصور میشد است. الان این فکر دارد دوباره ذهن ها را در ایران قلقلک میدهد، چون تازه همین سال پیش (1402) جایزه ی بین المللی «ملک فیصل» در بخش مطالعات اسلامی به «وائل حلاق» اختصاص داده شد و دوباره درباره ی تزهای منتقدانه ی او نسبت به شریعت اسلامی که میتوان از آن نتایج گوناگونی گرفت بحث درگرفت، ازجمله در ایران، جایی که مجله ی «باور» در شماره ی چهارم خود (آذر و دی 1402) به این مناسبت، یک پرونده برای او تشکیل داد و در مقدمه ی پرونده نوشت:

«حلاق در ایران و جهان عرب، بیشتر به واسطه ی دو کتاب "تاریخ تئوری های حقوقی اسلامی" و "دولت ناممکن/ممتنع" شناخته میشود ولی به نظر میرسد که همچنان بخش مهمی از اندیشه ی او به ویژه در ایران ناشناخته مانده است. اهمیت حلاق بدان جهت است که او را میتوان از معدود متفکرانی دانست که همچون شاه ولی الله دهلوی، گرایش های گوناگون و گاه متضاد میکوشند تا خود را به وی منتسب کرده و میراثشان را به نفع خویش مصادره کنند. نگاهی مختصر به واکنش هایی که پس از نگارش کتاب THE IMPOSSIBLE STATE یا همان دولت ناممکن/ممتنع او برانگیخته شد و آثاری که در نقد و بررسی آن نوشته شد این ادعا را اثبات مینماید. از آن هنگام تاکنون برخی از اسلام گرایان، او را میستایند و در نقطه ی مقابل، عده ای نوشته ها و سخنانش را در امتداد ادعاهای علی عبدالرازق و کتاب معروفش یعنی الاسلام والاصول الحکم قلمداد میکنند [که تشکیل حکومت مذهبی را بخشی از رسالت پیامبر اسلام نمیدانست]. البته در سال های گذشته برخی از گفت و گوهایش برخی از ابهام های کتابش را زدود و گرایش های او را بیشتر آشکار کرد. او در این گفت و گو ها نه خود را پیرو عبدالرازق دانست و نه از اقدامات گروه هایی مانند داعش حمایت کرد. البته باز هم تمجیدهایش از سید قطب و ترجیح دادن دوران اموی و عباسی بر زندگی در عصر مدرنیته بر پیچیدگی شخصیت او افزود. حلاق اکنون میراث دار ادوارد سعید در دانشگاه کلمبیا است و البته آنچه این دو را به هم نزدیک میکند بی گمان استعمارستیزی آنها است. او اگرچه منتقد شرقشناسی سعید است اما خود را ادامه دهنده ی راه او در نقد استعمار میداند.»

پرسش های حلاق درباره ی شریعت نیز بخشی از همین نگاه انتقادی او به شرقشناسی است که پیشتر، دکتر حمید مسجدسرایی و دکتر عدنان فلاحی با ترجمه ی رساله ی "شریعت چیست؟" WHAT IS SHARIA? به فارسی، آن را در کشور بازتاب داده بودند. همانطورکه دکتر فلاحی در بیان چکیده ی این رساله در مقاله ی «شریعت چیست؟: چیستی و سرگذشت شریعت در نگاه وائل حلاق» در همان پرونده بیان میکند، به نظر حلاق، شریعت در مقام قانون فقهی، یک تصور کاملا مدرن و محصول استعمار در کشورهای اسلامی است و اول از همه هم در هند بریتانیا قانون اسلامی شده است و از این پس، شریعت فقط در اسم با آنچه قبل از خود بوده است مشترک است:

«از آغاز استعمار و حتی تا الآن فرایند تبدیل شریعت به صرفا قانون (قانون اسلامی) و تبدیل فقه به صرفا شکلی از ادبیات (ادبیات شرعی) رخ داده است و این تحول به قدری ریشه ای و عمیق بوده که غیر قابل ابطال است. اینجاست که حلاق در پایان پژوهش خود میپرسد که مسلمانان معاصر چه معنایی از بازگرداندن شریعت مراد میکنند؟ میتوان چنین استدلال کرد که ابهامات فرهنگی و مفهومی مرتبط با مفهوم قانون –ابهاماتی که "شرقشناسی متمرکز بر قانون" نکوشیده آنها را در چهارچوبی علمی تعیین کند، چه رسد به مسئله سازی از آن- مسئول سوءتفاهم تام و ساختاری در مورد ویژگی های "شریعت اسلامی" است. وقتی اروپا به مدت یک قرن یا بیشتر مشغول بررسی جایگاه شریعت اسلامی شد، آن را مایوس کننده یافت چرا که هیچ شباهتی بین شریعت و قانون اروپایی ندید و شریعت را ناکارآمد و دون پایه و حتی اساسا ناشایست تلقی کرد. این اعتقاد به شکل گسترده ای شیوع می یافت که شریعت اسلامی فقط در حوزه ی احوال شخصی قابل اعمال است چراکه این شریعت پیشتر خود را از "دولت و جامعه" منزوی کرده بود. اما قانون جزای شریعت نیز تقریبا چیزی در حد شوخی تلقی میشود که "هیچگاه فایده ی عملی نداشت" و فی الواقع قانونی مطلقا "معیوب" به شمار می آید. طبیعتا بیشتر این نظرات چیزی جز گفتمانی استعماری و باوری ریشه دار و رو به گسترش به مثابه طرحی برای خشکاندن شریعت اسلامی و جایگزینی آن با قوانین و نهادهای قانونگذاری غربی نیست. یکی از ویژگی های شایسته ی توجه شریعت که گاه موجب سوء تفاهم میشود پررنگ بودن عنصر اخلاق در آن و عدم تفکیک میان عنصر اخلاقی و قانونی است. بنابراین مشکل ازآنجا آغاز میشود که بخواهیم شریعت را قانون بنامیم.» (ص134مجله)

با گره خوردن این تفکر به بحث غیرممکن بودن حکومت شرعی در این معنا بنابر کتاب "دولت ناممکن"، حلاق در مصاحبه ای با معهدالعالم للدراسات در سال 2017 که به ترجمه ی حمیدرضا تمدن و تحت عنوان «شریعت، اسلام گرایی و دولت سکولار مدرن» در پرونده ی مذکور درج شده است، کار خود را متفاوت از کار علی عبدالرازق در بی اعتبار کردن حکومت شرعی میخواند، ازآنروکه عبدالرازق میخواست با بی اعتبار کردن حکومت اسلامی، راه را برای مدرن کردن سیاست بر اساس الگوی سکولاریسم غربی باز کند درحالیکه سیاست مدرن، چیز شومی است و علت غیرممکن بودن حکومت شرعی با شریعت فعلی نیز همین مدرن بودن آن است. حلاق، شریعت را به خاطر توجهش به اخلاق دوست دارد درحالیکه مدرنیته پیوسته میل به اخلاق زدایی ازجمله از شریعت دارد و حکومت بی اخلاق، دشمن مردم خودی و بیگانه است:

«از نظر ساختار داخلی، استعمار اسرائیل از حکومت کشور مدرن مستثنی نیست، بلکه صرفا نمونه ای پیشرفته از آن است. برای درک پتانسیل دولت مدرن میتوان ویژگی های آن را در مورد اسرائیل به شکلی آسان تر از سایر موارد تشخیص داد، همانطورکه رشد سرطان در یک مورد پیشرفته بهتر تشخیص داده میشود. با این حال، این بدان معنا نیست که ساختار بیماری در مراحل اولیه وجود ندارد یا کمتر کشنده است. همانطورکه در کتاب آینده ام درباره ی شرقشناسی توضیح خواهم داد، دولت مدرن ذاتا به مجموعه ای از مواضع، ازجمله انسان زدایی و اقدام به کشتار دسته جمعی تمایل دارد. بنابراین هر دولتی به دلیل حاکم بودن قادر به نسل کشی است؛ البته این بخشی از داستان پیچیده ای است که در کتاب آینده ام که در بالا ذکر شد، به تفصیل درباره ی آن صحبت خواهم کرد. اما به عنوان مثال، و نه به طور خاص، دولت آماده ی انجام بسیاری از کارها به روشی مشخص است؛ ازجمله استفاده از قانون برای دستیابی به اهداف مخرب، ترویج رکود اقتصادی و استثمار اجتماعی و ایجاد شهروند نظامی. بنابراین من بین امر معرفت شناختی-روشنفکری و امر سیاسی، تفاوتی قائل نمیشوم.»

با این پیشفرض، حلاق، بین اخلاق و وجدان در سیاست ارتباط مستقیم برقرار میکند و این سوال بعدی را پیش می آورد که چطور میتوان با شریعتی که به دلایلی گاها نامشخص، مسائل را به حلال و حرام و مکروه و مستحب تقسیم میکند، از وجدان سخن گفت. حلاق پاسخ میدهد:

«من معتقدم بهترین راه برای پاسخ به سوال شما این است که بین وجدان و آنچه غزالی و فوکو به ترتیب ریاضت نفس و تکنیک های ذات نامیده اند تفاوت قائل شویم. به نظر من، کانت علاقه ای به این تکنیک ها نداشت چراکه این تکنیک ها را بقایای میراث مسیحی استبدادی میدانست. کانت به شدت به اراده ی عقلانی آزاد توجه داشت، "آزادی" ای که او خواسار آن بود تا حد زیادی با مفهوم تکنیک های درونی در تضاد بود، حداقل به شکلی که آن را در ظاهر مسیحیش درک کرده بود. شاید این همان چیزی است که طلال اسد میخواست از آن انتقاد کند. وجدان مسیری باز برای زندگی در جهان است؛ راهی است که میتوان آن را دائما به میل و اراده ی خود تعریف و بازتعریف کرد: مسئله ای که رواج آن در گفتمان و عمل آزادی خواهانه را تفسیر میکند. وجدان لزوما به دستورات اصول اولیه پایبند نیست؛ اصولی که مرز مشخصی را تعیین میکنند یا آنچه که در مورد رفتار انسان –خواه اعتقاد یا عمل- مرجعیت مینامم. این که وجدان از نظر اخلاقی پرورش یافته است –این اصطلاح را با احتیاط به کار میبرم- به این معنا است که در جهان به گونه ای عادت وار وجود دارد و این نوعی تزکیه ی اخلاقی نفس است که روح را تربیت میکند تا با دنیا –همراه با عناصر انسانی، حیوانی و غیر مادی- به شیوه ای مسئولانه ارتباط برقرار کند. اما نکت ی جالب تر درباره ی این موضوع این است که درواقع فرایند عادت واره بودن با کنش های خاص، سیستماتیک و منظم شکل میگیرد و ذهنیتی خاص ایجاد میکند.»

در این راستا موضوع حرام و حلال، سیستم گرفتاری دارد و این اشتباه را پیش می آورد که «همه ی اعمال برابر هستند، زیرا اعمال به عنوان مقوله های اخلاقی-گفتمانی ممکن است ترتیبی یکنواخت یا ثانویه یا غیره داشته باشد. به عنوان مثال، مشخص است که قتل همسطح با عبور از چراغ قرمز نیست، همان گونه که ممنوع هم مانند مستحب نیست، اما موضوع بحث ما این نیست. آنچه به عنوان محک در مسئله ی ما مطرح است این است که چگونه مرجعیت اخلاقی و تکنیک های درون با هم کار میکنند تا سوژه ای را تولید کنند که واقعیتی که آن سوژه میبیند و با آن سر و کار دارد و اعمالی که در دسترس او است مبتنی بر اخلاق است. اگر من ذاتی باشم که از وجوه اخلاقی تشکیل شده باشم، آن گاه قوای اخلاقی من در هر کاری که انجام میدهم نفوذ میکند و در تمام اعمالم دخالت میکند، چه عبور از خیابان یا پرداخت "مالیات" باشد یا مثلا یک ژنرال نظامی باشم که دستور کشتار دسته جمعی گروهی دیگر را صادر کنم. بنابراین ذات اخلاقی واقعی نمیتواند تکه تکه یا قابل تقسیم باشد.»

دراینجا تنور آنقدر داغ هست که مصاحبه کننده خمیر را بچسباند و بلافاصله این سوال را مطرح میکند:

«اگر به آثار قبلی شما به ویژه نوشته ی "آیا احیای شریعت ممکن است؟" (2004) و سپس کتاب ارزشمند شما "شریعت: نظریه، اقدام و تحولات" (2009) مراجعه کنیم، این ایده را خواهیم یافت که "شریعت" همانطورکه امروزه به عنوان یک نظام حقوقی فهمیده میشود، ایده ای بسیار مدرن و نسبتا سکولار است. فنی کردن شریعت درواقع مخرب ترین ساختار برای شریعت است، و این مسئله ای است که به شرق شناسی یاری رساند زمانی که شریعت را به عنوان "قانون" درک کرد و همچنین زمانی که شریعت در مستعمرات به عنوان قانون خانواده و به ویژگی هایی شخصی تقلیل یافت. بدون شک این نزول جایگاه، همانطورکه صبا محمود در کتاب "اخلاق دینی در عصر سکولار" و حسین عجرمه در کتاب "زیر سوال بردن سکولاریسم" اشاره کرده اند، ارتباط نزدیکی با پروژه ی دولت مدرن برای ایجاد تغییر در شریعت و قرار دادن آن تحت فرمان داشته است. آیا اسلامگرایان با دعوت به اجرای دین و شریعت در این مسئله مشارکت داشته اند؟»

حلاق در پاسخ میگوید:

«فکر میکنم امروزه کاملا مشخص شده است که بعد از سال 1826 شریعت دیگر مانند گذشته ی خود نیست و تنها نامی از آن مانده است. کتاب "شریعت" که در سال 2009 منتشر کردم، به نوعی بیانی جامع از کل این دولت مدرن و اقتدار آن است. مشکل اینجاست که این دولت، چون قدرتمند و هژمونیک است، مستبد و بدیهی شده است و حدس من این است که امروزه افراد اندکی میتوانند دنیای بدون دولت را تصور کنند. بنابراین قابل درک است که وقتی برخی از منتقدان با خشونتی بی وقفه به کتاب "دولت ناممکن" حمله میکنند، به این دلیل است که نمیتوانند دنیایی را بدون این دولت تصور کنند. متاسفانه دولت مدرن به گونه ای است که تفکر آنها را به شدت سازمان میدهد. من همچنین معتقدم که اسلامگرایان حتی به اشکال مختلف حکومت فکر نکرده اند. بنابراین مشکل، آن گونه که من میبینم، این است که اسلامگرایان با همه ی تفاوت ها و تنوعشان، ماهیت دولت مدرن را شکل خاصی از حکومت نمیدانند. لیبرال های سکولار نیز در جهان اسلام وضعیت بهتری ندارند. اسلامگرایان بر این باورند که به محض اجرای نسخه ای وضعی از قوانین شریعت به شکل خودکار به یک دولت اسلامی دست خواهند یافت. این خطر بزرگی است که درکی عوامانه را از آنچه که دولت در حقیقت در آن قرار دارد آشکار میسازد.»

تجربه ی ما ایرانی ها از جمهوری اسلامی نشان میدهد که چطور حکومت شرعی به سکولار شدن بیشتر مردم انجامیده است اما نکته ی جالب اینجاست که در تاریخ رسمی هم کهن الگوی حکومت مذهبی که در آن، شاه و کاهن در یک شخصیت جمع میشوند به همین عاقبت می انجامد. این کهن الگو، حکومت یوحنای هیرکانی کاهن حشمونی است. وی یکی از دنباله های شورش حشمونیان علیه سلوکیان یا جانشینان اسکندر است. بهانه ی شورش آنها امر به بددینی از سوی سلوکی های یونانی در اورشلیم یهودی ها و ترویج مذهب سامری های بددین به جای یهودیت ارتدوکس است. حشمونی ها به نام دشمنی با فرهنگ یونانی شورش میکنند ولی پس از رسیدن به قدرت، تدریجا یونانی مآبی پیشه میکنند. یوحنای حشمونی یا جان هیرکانوس، پس از فتح اورشلیم، خود را علاوه بر کاهن، شاه میخواند و با توجه به ای که فریسی ها شاهی را متعلق به رهبران خود از خاندان یهودا میدانند به دشمنی با آنها برمیخیزند. در مقابل، جان هیرکانوس، فرقه ی صادوقی ها را رسمی و تقویت میکنند که اگرچه امروز متن مستقیمی از آنها باقی نمانده، اما فریسی های قدرتمند شده آنها را به بدعتگذاری تا حد انکار زندگی پس از مرگ متهم کرده اند که میتواند خود، یکی از نتیجه گیری ها از رواج بیشتر بددینی پس از ادغام شاه و کاهن در هم باشد.

لاکاپله، حشمونی ها را همان عثمانی ها و سلوکی ها را همان سلجوقی ها در روایت اسلامی این منظومه میداند. اما در عین حال، جریان عثمانی را چیزی نزدیک به احیای سلجوقی پس از انحطاط آن نیز تلقی میکند. به این شکل که سلجوقیان درست مثل یهودیان به دو شق تقسیم میشوند: سلجوقیان روم در ترکیه که عثمانی از میان آنها برمیخیزد و سلجوقیان بزرگ در شرق ترکیه که مقهور خوارزمیان میشوند. نام خوارزم با کوه گریزیم که محل معبد مرکزی سامری ها است قابل مقایسه است. حکومت خوارزم در یورش مغول از بین میرود و چنگیز خان رهبر مغول ها علت پیروزی خود بر مسلمانان در امپراطوری خوارزم را رسالت از سمت خدا برای مجازات کردن مسلمانان به سبب بددینیشان میخواند. تخریب خوارزم توسط چنگیزخان همان تخریب معبد گریزیم توسط یوحنای هیرکانی است و دراینجا یوحنای هیرکانی، همان پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی حاکم بر آسیای دور در افسانه های مسیحی است. بنابراین حکومت مغول میتواند به اندازه ی حکومت عثمانی قبل از پیروزی تیمور لنگ بر سلطان بایزید عثمانی، یک دوران خیالی مصادره به مطلوب شده باشد و پیروزی هلاکو خان نوه ی چنگیز خان بر بددینان اسماعیلی در ایران نیز بخشی از همین تخیل است. اسماعیلی ها بعدا به صورت شاه اسماعیل و حکومت شیعه ی صفوی که مقابل عثمانی ها در شرق ایستاد از نو بازآفرینی میشوند و نام اسماعیل در آنها زنده کننده ی رقابت خاندان های ابراهیم و اسحاق برای جانشینی ابراهیم و تهمت های یهودی ها یا فرزندان اسحاق به اسماعیلی ها است که باز هم تبار یهودی عثمانی ها را یادآور میشود. در عین حال، خودی شدن هلاکو خان برای مدتی محدود، همان خودی شدن سلجوقی ها و البته سلوکی ها است که در ستایش اسکندر مقدونی فاتح پارس -که با همان ایران اسماعیل تطبیق میشود- در ادبیات اسلامی منعکس میشود. نام پارس یا فارس نیز با فریسی های ایستاده مقابل جان هیرکانوس قابل تطبیق است. الکساندر یا اسکندر، همان الکس تلفظ یونانی احتمالی هلاکو است. با این حال، او توسط مسیحی ها هم که جانشین نبرد یهودی ها علیه اسماعیلی ها و مذهبشان اسلام شده است نیز خودی و تبدیل به الکسیوس تزار رومانوف روسی منسوب به قرن 17 شده است که مسیحیت ارتدکس متعارف را برنامه ریزی و با بددینی در اروپای شرقی مبارزه کرد و شاید منفی شدن بعدی هلاکو خان نیز نتیجه ی همین تصرف او از سوی دشمنان مسیحی عثمانی باشد. رومانف ها علیه حکومت مسلمانان در روسیه میجنگیدند که اتفاقا یکی از مناطق مهم آنها سمور یا سامرا بود که یک نسخه ی دیگر سامره ی سامری ها است. آن را میتوان با سمرکند یا سمرقند –یعنی بنا شده توسط سامری ها- مقایسه کرد که پایتخت تیمور لنگ است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح و سلطان بایزید را زندانی میکند و با فروپاشی امپراطوریش پس از مرگش، عثمانی بعد از یک سری جنگ های داخلی، توسط سلطان محمد اول احیا میشود و این سلطان محمد احتمالا یکی از نسخه های محمد پیامبر در جایگاه یک شاه است. حکومت تیمور لنگ به نمایندگی از سامری ها بر قستنطنیه، روایت دیگری از حکومت سلوکی های سامری دوست بر اورشلیم است و چون تیمور لنگ ادعای احیای دولت چنگیز خان را دارد آنکه بددین یا ضد دین تلقی میشود میتواند خود حکومت مغول چنگیز خانی هم باشد که به جای حکومت شاه یوحنای مسیحی نشسته است. در تاریخ هند، نام یوحنا مبنای نام شاه جهان میشود که توسط پسرش اورنگ زیب از سلطنت خلع و زندانی میشود. اورنگ زیب یک مسلمان متعصب و مخالف با مماشات پدرش با مشرکین هند است که متون مقدس هندوها را نابود میکند تا بعدا بازمانده هایشان در اواخر قرن 18 توسط دولت استعماری بریتانیا در هند از نو کشف شوند! شاه جهان نمادی کلی از حکومت مغول در دوران بددینی و ضد شرعی بودنش در قبل از اورنگ زیب است و البته همانطورکه میدانیم مغول های هند نسب به تیمور لنگ میرساندند و به نام او گورکانی نیز نامیده میشدند. عنوان "جهان گورکانی" تلفظ دیگر "یوحنای هیرکانی" است. با این حال، چنگیز خان و تیمور لنگ هنوز گرامیند و خشونت اورنگ زیب در انتقام الهی از بددینان، اقتدا به آنان است. طبیعتا این داستان ها با فتح هند توسط اسکندری که از ترکیه می آید گره میخورند و از طریق تبار مسیحی-اروپایی بخشی از تفکر اسلامی عثمانی های ترکیه، زمینه پیدا میکنند، ازجمله در این فکر ایدئال که پاپ به عنوان جانشین خدا بر زمین و مسئول اجرای "قانون" یهودی-مسیحی، وظیفه ی حکومت بر مومنان را دارد و به رقابت پاپ ها و امپراطورها در امپراطوری روم مقدس به دنبال انتشار احکام مزور پاپی و وصیتنامه ی قلابی کنستانتین انجامیده است.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

به نظر میرسد تمام تلاش های بنیادگرایانه برای ایجاد حکومت شرعی به نام بازگشت به اصل سیاسی اسلام، نتیجه ی توجه نکردن ریشه ای به تفاوت برداشت ها از اسلام سیاسی و مسیحیت سیاسی است، بخصوص در کشوری مثل ایران که در دوره ی شاه کمتر نامی از امپراطوری مقدس رم میرفت و همه پاپ را حاکم اروپا میشناختند. دستگاه پاپ، دشمن تمام جشن ها و فستیوال ها به نام اعیاد فرهنگی مشرکین بود و در نابودی آنها همات میگماشت و این یکی از معدود شباهت های آن با تشرع اسلامی پس از قدرت یافتن آن در دوره ی استعمار بود. پس چطور ممکن است چیزی که این اواخر و در شبیه ترین حالت ممکنه ی خود به تاریخ وارد شده از غرب قرار داشته است، اصلی حتمی باشد که تقویت آن معنی «بازگشت» بدهد؟ چنین بازگشت دروغینی به قیمت نابودی قطعی فرهنگ تمام خواهد شد و مردم را به بازسازی شادی در قالب های غیر فرهنگی خود وا خواهد داشت. اگر کودک گونگی ابدی ما دهه ی شصتی ها هنوز در وابستگی خاصی به خاطراتمان به فضای فرهنگی و ارزشمدار دهه ی شصت قابل تعریف است، آنها که بعد از ما آمده اند حتی کودک تر از ما هستند بی این که تصویرشان از شادی کودکانه، بار فرهنگی چندانی در خود ذخیره کرده باشد.

کلمه بازی های نمادین محبوب اخوت ها نشان میدهد که بین جدی گرفتن داستان های دینی مقوم شریعت در کتاب مقدس یهودی-مسیحی یا bibleو رواج بعدی سرخوشی عوامانه ارتباط مستقیم وجود دارد. لغات bible و people که همان مردم باشد به هم نزدیکند و البته bible به "بابل" که محل زندگی اولیه ی همه ی مردم است نیز نزدیک است. در کتاب مقدس، قومی را داریم که از آدم تا ابراهیم با محدود شدن مداوم و پی در پی خود تا رسیدن به حد نساب بنی اسرائیل، قهرمان قومند و مدام به سبب خدمت یا خیانت به خدایشان، مورد مجازات یا پاداش قرار میگیرند بی این که هیچ برتری اخلاقی خاصی نسبت به همسایگان و دشمنان خود داشته باشند. همه ی مردمی که مخاطب این کتابند، میتوانند با همین جهانبینی ساده، دنیا را به خودشان و بقیه ی جهان تقسیم کنند و حساب کنند که کجاها به سبب خدمت و خیانت به خدایی که فقط در ذهن خودشان وجود دارد عقوبت و پاداش دیده اند و پیروزی یا شکست را نصیب گشته اند. بنابراین یک دوگانه ی خودی-بیگانه در ابتدا قابل دریافت است که از نفس به جهان اجتماعی فرافکنی شده است و قطعا شکل عامیانه شده ی بحث فلسفی نبرد الوهیت و غریزه یا روح و ماده در وجود بشر بنا بر تعالیم غنوصی است. در شکل اجتماعی خود، اما خودی و بیگانه همه برکشیده ی خدای شخصی و فرافکنی آسمانی خودخواهیند و همه چیز حالت وحدت وجودی پیدا میکند. این، نتیجه ی تاثیر جهانبینی منسوب به آتاناسیوس بر شاکله ی مسیحیت است. آتاناسیوس اسقف اسکندریه ی مصر که با نوشتن زندگینامه ی سنت آنتونی و تصویر مسیحیان اولیه در آن به صورت گروهی زاهد سختگیر و خشک اندیش نقش اصلی در غلبه دادن رهبانیت بر کشیش ها را داشت به شدت ضد آریان بود و این به فضای پس از شورای نیقیه برمیگردد که مطابق آن اگرچه آریوس و نحله اش که عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میشمردند شکست خورده و طرد شده بودند اما به عقیده ی سنت اتاناسیوس، هنوز تاثیر گفتمانشان بر جریان غالب سنت جروم قابل ردیابی بود ازجمله بر این باور در حال غلبه ی سنت جروم که خدا دارای اقنوم سه گانه –پدر، پسر و روح القدس- است و "پسر" یا عیسی در مقام فروتری نسبت به خدای پدر قرار دارد درحالیکه به عقیده ی اتاناسیوس، عیسی خود خدای پدر بود که انسان شده بود تا زجر بکشد و حس انسان ها را درک کند و درنهایت با قربانی کردن خود، گناهان بشر را کفاره دهد. این ایده کاملا قابل تطبیق با تصور یونانی از خدای انسان مانند است کمااینکه نام اتاناسیوس را میتوان به "آتنی" به معنی پیرو اتحادیه ی دولتشهرهای یونان تحت رهبری آتن قبل از جنگ پلوپونزی خواند. البته اتاناسیوس در املای مخصوص خود، به معنی بی مرگ و جاودانه است و شکل مخفف آن یعنی sia در یونانی برای نامگذاری پسران به کار میرود. این موضوع در کنار این که اتاناسیوس تعیین کننده ی چهار انجیل رسمی مسیحیت است که کلام عیسی شمرده میشوند نشان میدهد که اتاناسیوس یک فرم مصری از خود عیسی است. بنابراین تجسد خدا در انسانی به نام عیسی یا اتاناسیوس نیز شکل ثانویه ی تولد قهرمانان انسانی از جاودانگان یا "سیا" های مصری است که در زمره ی پسران هبوط کرده ی خدا بر زمین در افسانه های یهودیند. طیف وسیعی از قهرمانان یونانی که از زنای جووه/زئوس –نسخه ی یونانی یهوه، خدای یهود- با زنان زمینی پدید آمده اند میتوانند جای عیسی قرار بگیرند، حتی دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و الگوی دیرین عامه گرایی سرهخوشانه و لذتپرستانه؛ همچنین خدا میتواند در قضاوت به اندازه ی یک انسان خوب خطا کند، مثل راما آواتار ویشنو خدای بزرگ هندو که همسرش سیتا را به نادرست، متهم به زنا کرد. اینجا بحث با لقب "آدم دوم" برای عیسی مخلوط میشود. اگر از دید جرومی ها به این لقب نگاه کنیم، عیسی به عنوان دومین مقام الهی پس از خدا یعنی همان انسانی که فرشتگان به او تعظیم کردند، تکرار آدم ابوالبشر است که بهشت را از دست میدهد و باید آن را دوباره به دست بیاورد و اگر از دید اتاناسیوس به قضیه نگاه کنیم، عیسی یک انسان بی خطا و معصوم است چون خدایی در ظاهر انسان است. دیدگاه دوم اعتراضی به دیدگاه اول است که بازمانده ی آریان ها و غنوصی ها با هم به شمار میرود و چه بسا آریان ها و غنوصی ها نخست یک جریان واحد بوده باشند. این که سنت جروم به اندازه ی اتاناسیوس بر جهانبینی نهایی مسیحی موثر است احتمالا باعث باز ماندن شکل های دیگری از مسیح سابق در کتاب مقدس میگردد ازجمله بر دیگر کسی که در تورات «مسیح» نامیده شده است، یعنی کورش شاه پارس. لاکاپله به پیروی از متون یهودی، تایید میکند که کورش همان اخشوارش در کتاب استر است: یک شاه نایهودی که همسر یهودیش استر، او را به یهودیت وارد میکند. کورش ضمنا همان داریوش در کتاب دانیال تلقی میشود که او هم به پیروی از دانیال نبی، یهودی شده بود هرچند نسبت دانیال و استر هیچ وقت روشن نشده است. احتمالا کورش و داریوش، نام مستعار یک اشرافیت بابلی هستند که پس از یهودی مآب شدن، تبدیل به فارس ها یا فریسیان میشوند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، کورش/داریوش را همان ایوان مخوف در تاریخ روسیه میداند. همانطورکه اخشوارش، همسر اولش وشتی را به نفع استر یهودی خوار نمود، ایوان مخوف هم از همسر اولش سوفیا پالیولوگوس فاصله گرفت و به النای مولداویایی دلخوش شد که عامل یهودی ها بود. این زن، ایوان را از سرکوب بدعتگزاران در روسیه که همه کارگزاران یهودی ها و معمولا از خود آنها بودند دور کرد. اما ایوان در اواخر عمر پشیمان شد، النا را از دربار خود اخراج کرد و به سرکوب بدعتگزاران پرداخت. این احتمالا قابل مقایسه با دور شدن پارسیان یا قوم کورش از یهودیت و نیمه کاره ماندن معبد یهود است که با حمله ی اسکندر یونانی –دیگر ناجی یهودیان- و سقوط داریوش پارسی (بنا بر متون یونانی) پاسخ داده شد. در سرکوب بدعتگزاران همسایه های تاتار مسلمان ایوان نیز به او یاری رساندند و ازجمله یکی از رهبران بدعتگزاران توسط خان کریمه دستگیر و تحویل ایوان داده شد. این میتواند نشان دهد که ایوان خودش از تاتارها و همانطورکه نامش –تلفظ دیگر یوحنا- نشان میدهد، یک نسخه ی اسلاو از پرستر جان یا شاه مسیحی تاتارها باشد و او نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده رقیب عیسی بر سر تصرف مقام مسیح است. همانطورکه نام های کورش و کریست دو تلفظ از یک کلمه اند، یسوع یا عیسی نیز یک نسخه ی فاتح از خود دارد که همان یوشع ابن نون جانشین موسی در فتح سرزمین های کفار است. او نیز میتواند یک نسخه ی جرومی از مسیح باشد که دنباله ی موسی در مقام یک مسیح اولیه در هیبت آریان-غنوصی خود قرار گرفته است. ازآنجاکه به نظر میرسد مسلمانان در پیامبر -و نه پسر خدا- تلقی کردن عیسی دنباله ی آریوسی ها باشند تعجبی ندارد که ایوان مخوف در چنین جایگاهی دنباله ی یک جریان تاتار محمدی یا مسلمان تلقی شود. ایوان مخوف در مقام فاتح غازان، نسخه ی اسلاو الغ محمد خان آلتون اردو دیگر فاتح غازان است. الغ محمد به معنی محمد بزرگ، یک بار از حکومت خلع شد و به کریمه گریخت و با نیروگیری مجدد بازگشت و حکومت را تصاحب کرد. او قابل مقایسه با محمد پیامبر است که یک بار، از مکه اخراج شد و بازگشت و شهرش را پس گرفت و به حکومت آن رسید. در رابطه ی او با غازان باید به رابطه ی موسی با غوزان یعنی جایی از مصر فرعونی توجه کرد که بنی اسرائیل در آن ساکن بودند. خدمت بنی اسرائیل به موسی در حکم تصرف غازان است و موسی از قول خدایی برای آنها در یک سرزمین پست سخن گفت درحالیکه آن خدا در بالای یک کوه زندگی میکرد. محمد هم از بالای یک کوه برای اعراب مضری –بخوانید: مصری- که پایین کوه ساکن بودند پیام الهی آورد. با قرار دادن مصر در افریقا و کوه خدای موسی در آسیا در ظرف تلقی شدن محمد از نسل اسماعیل، یک نتیجه ی دیگر هم به دست می آید: جدا شدن گروهی از شیعه های موسوم به اسماعیلی از اسماعیلی های مصر و موضعگیریشان در کوهی به نام الموت در بلاد فارس یا همان فریسی (به نام اشرافیت یهود). از این که شوالیه های بددین تمپلار پیرو این اسماعیلی های کوه نشین موسوم به حشاشین یا اساسین ها شدند تعجب نکنید. تمپلارها خود را دنباله روان کاتارهای مونت سگور در فرانسه هم میخواندند که آنها هم کوه نشین بودند. همانطورکه میدانیم این کاتارها غنوصی بودند و توسط کلیسای کاتولیک، منهدم شدند. احتمالا جنگ صلیبی که به سقوط کاتارها انجامید، در اصل خود، همان جنگ صلیبی است که به اخراج مسلمانان از اسپانیا انجامید و نسبت دادن حکومت های یکسان به اسپانیا و فرانسه نشانه ی اتحاد دیرین آنها است. اسماعیلی ها که دراینجا همان مسلمانان تلقی میشوند از اسپانیا که آخرین خانه ی آنها در اروپا است به شمال افریقا و مغرب افریقایی ریخته میشوند. از همان ناحیه است که داعیان اسماعیلی به حکومت مصر میرسند و لابد ایجاد یک شعبه ی آسیایی از اسماعیلی های مصر هم طلیعه ی ورود اسماعیلی ها –مسلمانان بعدی- به آسیا شمرده میشده است. این اسماعیلی ها باید در ابتدا همان کاتارها و دارای تفکر غنوصی بوده باشند. اما وقتی میگوییم آنها همراه یهودی ها از اندلس اخراج شدند یعنی این که یک اتحاد اخیر بین آنها و گروهی از یهودیان به وجود آمده بود، همان موضوعی که سبب خوانده شدن اعراب به اولاد اسماعیل و بنابراین پسرعموهای یهودی ها شد که به آنها اجازه میدهد در وعده ی خدای یهود به ابراهیم در ایجاد اسرائیل بزرگ با یهودی ها شریک شوند. طبیعتا در بین این گروه، کوه نشین ها اصیل ترند منجمله اسماعیلی های شیعی که از بالای کوهستان به سلجوقی های سنی شبیخون میزنند. برای فراماسون هایی مثل هانری کوربن که عاشق سینه چاک اسماعیلی ها و ته مانده ی تعالیمشان در تشیع متاخر هستند، اشتغال اسماعیلی ها به آیین های هرمسی و شبه غنوصی اهمیت دارد و این همان چیزی است که تمپلارها و دیگر جریان های رزیکروسیان برسازنده ی فراماسونری هم بدان مشهورند. بنابراین افسانه ی اخراج تمپلارها از فرانسه چیزی جز تکرار قصه ی اخراج کاتارها و یهودی ها نیست و تمپلارها هیچ وقت اخراج نشده، بلکه احتمالا همالن یهودی هایی هستند که قدرت کلیسای کاتولیک را میسازند و از جریان های غنوصی ای که شکل اصیل آنها را نابود کرده اند نیرو میگیرند. آنهایی که پروتستان (معترض) نامیده میشوند و مثل رهبر افسانه ایشان مارتین لوتر از جریان رز-صلیبی برخاسته اند، واقعا علیه یک مذهب کاتولیک شوریده اند اما نه این کلیسای کاتولیک کنونی، بلکه کاتولیک به معنی اصلی خود یعنی "جهانی" که همان مذهب عرفانی شبه هرمسی گسترش یافته در سراسر جهان و دارای محتوای اسلام اولیه (قبل از فتح اسلام از درون توسط یهودی ها) بود. مذهب کاتولیک بعدی به همراه کتاب مقدسش یا همان بایبل، توسط پروتستان ها به وجود آمد و به طور دروغین مقابل پروتستانتیسم تعریف شد. لوتر خواستار بازگشت به تورات در مقابل یهودی ستیزی کاتولیک ها بود و این همان بازگشت به اصل قلابی تمپلارها بود. چون تورات یهودی و خدای واحدش جای آریوسی ها و خدای واحدشان را اشغال کرده بودند و وقتی تمپلارها میگفتند که دارند به آریوس و یوحنا و اسلام برمیگردند درواقع داشتند به یهودیت برمیگشتند تا اشرافیت یهود را که خودشان ایجاد کرده بودند، بر جهان مسیحی سیطره دهند: بانکدارهای ونیزی که حالا به طور تصنعی، صاحب یک قوم من درآوردی یهود بودند که از بایبل مسیحی، توراتش را قبول کرده و انجیلش را انکار میکردند. همه میدانیم که تمپلارها بددین و در خدمت بانکدارها و اصحاب سرمایه بودند. بنابراین آنها فقط همان دینی را به عنوان «دین خوب» برجسته میکردند که به بی دینی و پول پرستی و عامه گرایی بازارساز منجر شود.:

Le syncretisme aux 16eme et 17eme siecles: m. lacapelle: theognosis: 6 aut 2015

آیا بعد از مقایسه ی این مندرجات با تجربه ی انقلاب اسلامی هنوز هم فکر میکنید اسلامگرایان متعارف، غربزده نیستند؟

این مباحث هنوز یک مانع مهم برای باور شدن دارند و آن این که مذهب هرچقدر بیسشتر تقویت شود بیشتر خدا را تکرار میکنذ درحالیکه فراماسونری نه فقط متهم به شیطانپرستی و جادوگری با نیروهای شیطانی است بلکه اصرار دارد با تکرار لاینقطع همان نمادهایی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند در فیلم ها و صنعت موسیقی و در کنار اجرای آشکار و روی صحنه ی اعمالی که کلیسا آنها را شیطانی میخواند این شهرت را واقعی بنماید. اینجاست که باید به درهم آمیزی غیر قابل انکار جهان مدرن لاینفک از رسانه با روانکاوی فرویدی-یونگی توجه کنیم و این که رسانه باور دارد هرچه که سرکوب شود –بخصوص توسط مذهب- به ناخودآگاه میرود و در شرایطی که مذهب و فرهنگ رسمی کاملا مردانه است به انیما یا جنبه ی زنانه ی انسان می آمیزد. یونگ، انیما را دارای سه ساحت زیرزمینی (دوزخی) و زمینی و آسمانی میدانست و آنها را در هر کدام از جنبه های ناخودآگاه و ناچارا پاگانی انسان با گروه های خاصی از ایزدان و حیوانات مورد پرستش انسان باستان تطبیق میکرد. اما در جایی که ربط خودآگاه به ناخودآگاه میخواست نمادپردازی شود گربه وارد قصه میشد: جانوری که در کنار انسان و در شهر زندگی میکند و ازاینرو مثل انسان یک حیوان متمدن است. ولی از طرف دیگر به دلیل فعالیت شبانه اش مرتبط با جهان تاریک درون شامل ناخودآگاه و البته متشبه به جهان زیرین یا دوزخ است و همانطورکه میدانیم جانور جادوگران نیز هست. وی واسطه ی انسان و طبیعت حیوانی وسیع تر و صفات انسانی فرافکنی شده به انواع حیوانات در پاگانیسم است. همیشه نوعی ارتباط بین او و دشمنان مهیب انسان در طبیعت مثل شیر و ببر حس میشده است، دشمنانی که درست مثل گربه شب فعال و قالان شبانه ی معروف انسان ها و داام هایشان بودند. در مصر، افسانه های باستت الهه ی گربه به افسانه های سخمت الهه ی شیر نزدیک است و به نظر میرسد باستت فرم اهلی تر سخمت وحشتناک است. یکی از فرم های وابسته به سخمت از نظر یونگ، اسفنکس در اساطیر یونانی است که یک شیر با سر زن و بال های کرکس است و بنابراین جهان انسان در روی زمین را به جهان تاریکی در زیر زمین و قلمرو پرندگان در آسمان میدوزد و با سر زنانه اش درواقع هر سه ساحت انیما را با هم متحد میکند، بخصوص در ارتباط با فرهنگ مردانه و ازاینرو است که قهرمان افسانه ی اسفنکس یعنی ادیپ یک مرد است. یونگ، معنی شدن لغت اسفنکس به خفه کننده را (او قربانیانش را خفه میکرد) نشان سخت بودن نفس کشیدن در فضای تنگ شده بر انسان توسط انیما میدانست.:

The Archetypal Female in Mythology and Religion: The Anima and the Mother of the Earth and Sky: Dr. Joan Relke: Honorary Associate Studies in Religion: School of Classics, History, and Religion: University of New England

جوزف آر لی در مقاله ای به نام WHISKERS OF WISDOM: A JUNGIAN ANALYSIS OF PUSS IN BOOTSکه در تاریخ 18 می 2023 در thisJungianlife.com منتشر شده است، افسانه ی قدیمی گربه چکمه پوش را که این گربه ی مثالی مرموز را به لباس انستن درآورده است، واسطه ای بین قرون وسطای کلیسایی و عصر حیوانات تزئینی امروزی میبیند و آن را پایه ی فرافکنی جانور انسان مانند درون به جانوران تزئینی اهلی امروزی و نشانه ی اوج گرفتن علاقه به شخصیت یافتگی این حبوان درون تشخیص میدهد. به عقیده ی او جذابیت قصه ی گربه ای که چکمه میپوشد از آدم هایی که به تن حیوان اهلی لباس میپوشند یا به نوع پارس کردن یک سگ، شخصیت انسانی میبخشند و دوست دارند حیوانات را دارای واکنش های انسانی به مسائل ارزیابی کنند هیچ فاصله ای ندارد. اما قصه ی گربه ی چکمه پوش، به خاطر قدمت خود، اصل بحران را بهتر نشان داده است. گربه ی چکمه پوش فقط زمانی به حرف آمد که یکی از سه پسر آسیابان پیر با او تنها ماند. آسیاب گیر برادر بزرگ و الاغ گیر برادر دوم افتاد و به پسر کوچک فقط یک گربه رسید. گربه آنگاه سخن گفت و قبل از هر چیز یک جفت چکمه تقاضا کرد و در آنها روی دو پا راه رفت. از آن پس، او جنبه ی مکار سرکوب شده ی صاحبش را نمایندگی میکرد. چون با ارضا نشدن نیازای مادی فرد، غرایز حیوانی او بیدار شده بود.:

«وقتی نفس ما از بین می رود، احساس می کنیم که توسط دنیای بیرونی و وعده های آن رها شده ایم، در نهایت ممکن است به غرایز خود - گربه های وحشی پست انباری که در ناخودآگاه ما پرسه می زنند - روی بیاوریم. هنگامی که ایگو (خود) غریزه را تصدیق کرد، به موجودات درونی اجازه ی گفتار داده می شود. نفس وظیفه دارد در دنیای درونی و بیرونی بچرخد. تصویر، تأثیر و کهن الگو را به افکار و نقشه ها تبدیل می کند. هنگامی که گربه به سخنگویی می افتد، اولین درخواست او یک جفت چکمه است. با هماهنگی نفس و غریزه، ماجراجویی زندگی می تواند قوی آغاز شود. در تلاش برای بقا، غرایز غیر اخلاقی اولویت دارند. این قدرت است . در سرتاسر جهان طبیعی، موجودات به دلیل تقاضای زیاد برای زنده ماندن و تولید مثل، فریب می دهند، پنهان می شوند، غافلگیر می شوند وفرار می کنند. جنگ بین ارزش های انسانی و غرایز حیوانی، انسانیت را تعریف کرده است. عدم تعادل در هر دو طرف عواقبی را به همراه دارد. هدف، یک موضع یکپارچه است که یک زندگی حیاتی را تقویت می کند که به تمدن بشری کمک می کند. سفر پسر خردسال آسیابان با ناامیدی آغاز می شود و به فرمانروایی و پادشاهی ختم می شود. این روند بلوغ در نمادهای افسانه رمزگذاری شده است.»

در فهرست نظرات روی مطلب در سایت فوق، با گفته های جالبیس روبرو میشویم. شخصی به نام مایکل نوشته است:

«داشتم این قسمت رو هنگام جاروبرقی گوش می کردم. وقتی پایین آمدم، زیر میز آشپزخانه یک مار زنده پیدا کردم. دو تا از گربه‌های ما دوست دارند مارها، کرم‌های کند و مارمولک‌ها را بیاورند. وقتی یک انسان در اطراف است، میومیو می‌کنند و او را به طور تشریفاتی جلوی پای ما می‌اندازند. اگر ما آنجا نباشیم، آن را زیر میز می گذارند. وقتی موش ها را می گیرند، فقط آنها را می خورند. در حالی که خزندگان بیچاره در شوک منجمد شده اند، اکثر آنها آسیبی ندیده اند و زمانی که گربه ها توجهی ندارند می توانند در باغ رها شوند. برخی از گربه ها (ما 6 تا داریم) شکارچیان بهتری نسبت به بقیه هستند و هر از چند گاهی صید خود را می آورند و با خواهر و برادر خود تقسیم می کنند. رفتار دادن به گربه ها آنقدرها هم بد نیست. گربه‌ها در بداخلاقی‌شان به نوعی مرا به یاد بچه‌ها می‌اندازند، قبل از اینکه اخلاق (و آداب) توسط خانواده و فرهنگ به آنها القا شود. آنها نیز هیچ احساس همدلی یا پشیمانی نخواهند داشت، زیرا پاهایشان را روی مگس‌ها می‌کشند، اسباب‌بازی‌ها را از یکدیگر می‌دزدند، و از شدت عصبانیت درگیر می‌شوند و فقط یک ثانیه بعد محبت می‌خواهند. آنها نیازها و ناراحتی های خود را بلافاصله، مستقیم و با بی اعتنایی کامل به هر کس دیگری بیان می کنند. شاید افسانه در یک سطح این موضوع را دنبال می کند.»

نظر جالب تر، از جالب «مامی الگرتی» این است:

«من هم فکر می کردم پلنگ صورتی شیاد است.»

«پلنگ صورتی» لقب خوبی برای گربه است: یک موجود ناز زنانه از نسل دشمنان مهیب انسان که حالا ظاهرا با او دوست شده است و انسان وجودش را در کنار خود تحمل میکند چون مطمئن نیست او خطرناک باشد، همانطورکه مطمئن نیست جادوگری خطرناک باشد و در معنای وسیع تر مطمئن نیست ارزش های سرمایه داری و دیگر ایدئولوژی های کثیرالنتشار مدرنیته در جامعه ی تحت اداره ی فراماسون های «شیطان پرست» خطرناک باشند. شاید این بحث، پاسخ واقعی این سوال باشد که چرا مرزدم دوست دارند بین مادیگرایی و جهانبینی علمی که جانشین عصر مذهب شده، ارتباطی تنگاتنگ، دلپذیر و مثبت برقرار کنند، درحالیکه جهانبینی علمی مادیگرا خودش کیفیت مذهبی با اصولی که باید تحت هر شرایطی به آنها ایمان داشت پیدا نموده است. دکتر جیمز آ. ماگنالینو در مقاله ای با عنوان «روانشناسی و کابوس مادی» در سایت خودش https://www.jimmanganiello.com/ این ایراد را هم به دانشمندان و هم به مردم وارد کرده ولی دانشمندانی را که کاملا به دگم های جهابینی علمی پایبند نیستند مستثنی نموده است. این مقاله با نقل قولی از واسیلی کاندینسکی نقاش (1944-1866) شروع میشود:

«جرقه ی بسیار مهم زندگی درونی امروز، در حال حاضر فقط یک جرقه است. ذهن ما که حتی اکنون پس از سال ها مادیگرایی، تازه بیدار میشود، آلوده به ناامیدی از بی ایمانی، عدم هدف و آرمان است. کابوس مادی گرایی که زندگی جهان هستی را به بازی شیطانی و بیهوده تبدیل کرده است، هنوز به پایان نرسیده است و روح بیدار را همچنان در چنگال خود نگه میدارد. این نور ضعیف، اندکی بیش نیست و جان با دیدن آن به خود میلرزد که آیا نور توهمی بیش نیست و دریای تاریکی، واقعیت است.»

دکتر مانگانیلو، بزرگ ترین بهانه ی اعتماد آدم ها به «کابوس مادی گرایی» را ایمان کورکورانه و «مذهبی» مردم به علم مادی گرا میداند. ولی موضوع این است که ما ایمان کورکورانه به جبر زمانه و محیط اجتماعی را پیش از مادی گرایی کور و پوچی که هر آدم نورمالی را به وحشت می اندازد از مذهب یهودی-مسیحی و نسخه های بازسازی شده اش از سراسر جهان می آموزیم که داستان های کودکانه شان بیش از گفته های نامفهوم علمی، امیدوارکننده اند و ما را به جهان مطمئن میکنند تا زمانی که بزرگ شویم و دروغ بودن بابا نوئل و خرگوش ایستر را کشف کنیم و این بار، اطمینان خود را متوجه حقیقت تلخ زمانه یعنی آدم هایی کنیم که همهویتی خود با ذات حیوانیشان را تنها راه بقا در دریای بی اعتمادی و نفس پرستی حاکم بر اجتماع می یابند. کفر و شیطانپرستی بدجوری به مذهب خدای قادر متعال مدیونند.

مطالب مرتبط:

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

رسم خماری: مهمانی رسانه، جایی که میزبان خود را به رخ مهمان میکشد.

نویسنده: پویا جفاکش

ماداگاسکار، جزیره ای عجیب است که بیشتر به خاطر داشتن گونه های متنوع لمور معروف است، میمون های بسیار اولیه ای که به سبب فریادهای شبح مانند و ظاهر مرموز و ترسناک برخی گونه های خود، لمور یا شبح نام گرفته اند. در گذشته جمعیت لمورها در آن به لحاظ انواع حتی متنوع تر بوده و تا زمان ورود انسان اروپایی به ماداگاسکار در اواخر قرن 17 شامل برخی گونه های غولپیکر در اندازه ی انسان و بزرگ تر از آن میشده است. بزرگترها اغلب از انواع لمورهای تنبل بوده اند: خانواده ای از لمورها که خیلی شبیه تنبل های امریکایی بوده اند؛ هم انواع کوچکی داشته اند که مثل تنبل کوچک از درخت آویزان میشده اند و هم انواع بزرگی که مثل تنبل های غولپیکر، به حالتی غوز کرده و با دستان جلویی بزرگتر از پاهای عقبی روی زمین به سختی راه میرفتند. اسکلت های لمورهای تنبل نیز بسیار شبیه اسکلت های این تنبل ها بوده جز این که چنگال های بزرگ تنبل ها را بر دستان خود نداشته اند. اما عجیب ترین مقایسه بین لمورها و گونه های دیگر، با آدمیزاد انجام شده است. در قدیم، برای حل معمای حضور لمورها در هند جنوبی و ماداگاسکار، یک خشکی بین هند و ماداگاسکار تخیل میکردند که مثل اتلانتیس افلاطون زیر سیل رفته باشد و برخی این خشکی را تا استرالیا ادامه میدادند تا دیگر جزیره ی زیستگاه حیوانات فسیلی هم به سطح عقبماندگی ماداگاسکار نزدیک شود. هکل تصور میکرد که انسان های بومی استرالیا شبیه ترین انسان ها به میمون و ازاینرو عقبمانده ترین نوع بشرند و البته پشمالویی بومیان استرالیا نیز برایش در این عقبماندگی یک ملاک حیوانیت به شمار میرفت. مادام بلاواتسکی در استانزای نهم از فصل دوم کتاب the secret doctrine درباره ی نظر هکل مینویسد که عقبماندگی انسان در استرالیا جزوی از عقبماندگی کلی حیات وحش آنجا است به این شکل که قریب به اتفاق گونه های پستاندار آن، از خانواده ی منقرض شده ی کیسه دارانند و حتی دو پستاندار تخم گذار نیز در آن وجود دارد گویی که طبیعت در استرالیا میلی به تکامل نداشته است، ازجمله در مورد معدود پستانداران جفتدار آن (جفتداران تکامل یافته ترین انواع پستانداران از نظریه ی تکامل داروین هستند) که انسان استرالیایی هم یکی از همین معدود جفتداران است و در نسبت با لموریا یادآور این که لموریایی ها مثل اتلانت ها یا اهالی اتلانتیس از نسل غول ها بودند و لابد مثل لمورها پشمالو. البته اینجا غول ها مترادف با نفیلیم و اناکیم و گبوریم افسانه های یهودی یعنی نسل ابر انسان های باستانیند که از آمیزش فرشتگان هبوط کرده با زنان زمینی پدید آمدند و حرکت آنها واکنشی وارونه نسبت به سقوط انسان پس از زمینی شدن او بود. چون اگر بهشت عدن آدم جایی فرازمینی باشد او نیز مثل فرشته ها نخست موجودی روحانی و نافیزیکی بوده است. سقوط آدم نتیجه ی سرسپردن او به حوا بود و پس از سقوط، از طریق تولید مثل زمینی با جنس تازه از راه رسیده ی زن، نوع خود را ادامه میداد. قوام جسم فیزیکی انسان به استخوان او بستگی دارد و ازاینرو دچار آمدن به استخوان، همتای دچار آمدن به زن است. قبل از آن، روح آدم دوجنسه و نامیرا بود و وقتی که زن به صورت حوا از آدم دچار شد و او را به مرد تبدیل کرد، پس از این، تداوم آدم نیز به اتحاد دوباره ی او با نیمه ی مادینه اش بستگی یافت به همان اندازه که به نیاز او به استخوان بستگی یافت. نام eve برای حوا با لغات "ایوی" و "ویوا" به معنی استخوان مرتبط است و از طرف دیگر eve همان حوا به معنی حیات نیز هست. بنابراین هرچه فیزیکی تر شدن انسان و فاصله یافتن بین مرد و زن در انسان، نشانه ی پیشرفت تکاملی او او محسوب میشود درحالیکه از دید معنوی، نشانه ی پسرفت او است. در تئوگونی هزیود، این پسرفت طی چهار مرحله از انسان طلایی به انسان آهنی به پیش میرود. انسان طلایی را در زردی با انسان زردپوست مقایسه کرده اند که برخی تصور کرده بودند قدیمی ترین نژاد بشر باشد، چون انتظار میرود در ابتدای پیدایش فیزیکی بشر، هنوز مثل روحش دوجنسه باشد و تفاوت ظاهر و خلق و خو بین زن و مرد در زردپوستان ناچیز به نظر میرسید. بنابر تئوسوفی مادام بلاواتسکی، در آستانه ی چین زردپوستان به غرب یعنی در کوهستان های مرزی چین و هندوستان، نژاد آریایی از نژاد زرد به وجود آمد و این نژاد دوم بود که بیشتر در اقصای اروپا از فساد یافتن توسط نژادهای دیگر در امان ماند. نژاد سوم، نژاد سامی در ایران و سرزمین های عربی است که از اعراب و یهودیان فرزندان ابراهیم به دست آمده است و ابراهیم همان برهما خدای هندی در قالب یک انسان در ده هزار سال پیش بوده است. ریشه ی این نژاد را مادام بلاواتسکی، افغان های شمال هند میداند که از نژاد یهود تلقی میشده اند و برخی قبایل یهودی چون زبولون در زابل، و بنی مناشه در میان خوجارها اسما در بینشان بودند. طبیعتا هرچقدر زمان گذشته و مردم، فیزیکی تر شده باشند، نژادها باید بیشتر به حیوانات نزدیک شوند و نژاد چهارم که شامل نژادهای دیگر بشری است باید مردمی بسیار فیزیکی و حیوان صفت را شامل شود. آخر جهان، زمانی است که آریایی های پیشرو با این نژادهای پست مخلوط میشوند و عقل و هوش خود را از دست میدهند و به حد حیوانات غریزی فرو میغلتند و تمدن پایان می یابد. این 4مرحله، بعد از سه مرحله ی اول خلقت رخ میدهند که در آن، حیات، از مرحله ی جمادات به مرتبه ی نباتات و سپس مرحله ی حیوانات وارد میشود. با این حال، زمانی که آدمیزاد تخریبگر تمدن خود را از دست میدهد، جهان، دیگر در مرتبه ی قبلی خود نیست و این 7مرحله یک دوران تخریب برای ایجاد یک دوران جدید در زمینند. یهودیت، حیاتی ترین بخش این تغییر است. چون در زمان رهبری موسی بر بنی اسرائیل، آنها جزو معدود مردم معمولی زمین بودند و بقیه اکثرا از غول ها و معروف به نژاد خوک ها بودند. آنها به لحاظ تمدنی از مردم جانورمانندی که یهودی ها نماینده ی پیشتازی آنها هستند جلوتر بودند چون معنوی تر و بیشتر در ارتباط با عالم بالا بودند و پیروزی یهودیت، نتیجه ی فیزیکی تر شدن آنها توسط یهودیت و به اصطلاح تزریق حیات به استخوان از موجوداتی بود که به قلمرو مردگان یا اشباح که همان لمورها باشد تعلق داشتند. بنابراین غرق شدن لموریا درست مثل غرق شدن اتلانتیس، در حکم نابودی نفیلیم در طوفان نوح است.

7مرحله ی بالا نیز که قابل مقایسه با سقوط روح از 7طبقه ی آسمان است در هفتگانگی طوفان نوح بازتاب می یابد. جرالد مسی، به افسانه ی عصیان گونگ گونگ علیه نظم گیتی در افسانه های چینی توجه میدهد آنجاکه گونگ گونگ با تک شاخش، کوه عمود آسمان را از ریشه در می آورد و قله ی کوه، سقف آسمان را سوراخ میکند و آب های دریای آسمانی از سوراخ آسمان، به زمین یورش میبرند و سیل، زمین را میگیرد. در بسیاری از افسانه ها، عمود آسمان، کوهی در قطب شمال است که به ستاره ی قطبی وصل است و ستاره ی قطبی، یکی از 7ستاره ی دب اصغرفرزند دب اکبر است و مادرش دب اکبر که در حکم مادر کیهانی است هم باز 7 ستاره دارد که جانشینان ستارگان 7طبقه ی آسمانند. در سرزمین مصر، آنها در 7خدای 7تکه ی زمین کمت یا قبط منعکس میشدند که توسط نهرهای رود نیل پدید آمده بودند. به دلیل ارتباط با رود نیل، قطب شمال نیز با قطب جنوب که ستاره ی سهیل تعیین شده بود جابجا شده بود و تصور میشد که رود نیل، از 7کوهستان 7خدا در افریقای مرکزی به دست می آید که چهار گوشه ش توسط چهار خدای تواموتت به شکل شغال، کبهیسنوف به شکل شاهین، هاپی به شکل میمون، و آمستا به شکل مرد انسانی نگهداری میشود و این چهار خدا نمایندگان چهار طبقه ی جانوران به ترتیب چهارپایان، پرندگان، آبزیان و انسان ها هستند. این چهار خدا جانشینان چهار خدای چهار گوشه ی جهانند و به این خاطر، خاستگاه رود به جای خاستگاه سیل، با آنها جابجا شده است که روح رود به شکل ازیریس سوار بر کشتی به مصر برکت میدهد و کشتی ازیریس جانشین کشتی نوح است که از همه ی حیوانات تویش هست و این کشتی هم خود زمین است که از دید قدما جزیره ای گردان در وسط یک دریا بود. در بهاگاواتاپورانا (15 ، 3 ، 1) کشتی مانو نسخه ی هندوی نوح، برابر با کالبد زمین خوانده شده است. زمین، حکم یک جزیره ی نظم در وسط دریای بی نظمی یا هاویه را دارد. در اساطیر مصری، مظهر هاویه آب های بی نظمی موسوم به نون است. این نام، با "ننو" به معنی استراحت ارتباط دارد و آتوم به عنوان روح نون را در حال استراحت بر آب های نون نشان میدهد؛ تصویری که بعدا تبدیل به ازیریس و کشتیش میشود. در هند نیز این تصویر را به صورت ویشنوی خوابیده بر آب های سیل می یابیم که برهما خدای خالق از گل نیلوفر روییده از ناف ویشنو آماده ی خلقت میشود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p442-450

تصویر یک خدای نماینده ی نظم که سوار بر جریانی از بی نظمی از راه دوری می آید چگونه به بی نظمی آینده ی بشر گره میخورد؟ بگذارید ببینیم در دوردست بشر چه چشم اندازی وجود دارد؟ در اروپا به پیروی از زبان یونانی، آن را هوریزون یعنی افق مینامند. معنای اصلی این کلمه در یونانی، محدودیت است و ریشه ی آن هوروس به معنی حد و مرز است. در هوروس، "ر" علامت نسبتسازی و اصل کلمه "هو" –در آلمانی "وو"- به معنی چیزی یا کسی که در فاصله ای از محل مکالمه قرار دارد است. فاصله میتواند قلمرو ناشناخته در آن سوی افق را روشن کند، ازجمله قلمرو خدا در آسمان را که با اضافه شدن "م" تعریف به "هو" لغت "هیما" یا سما به معنی آسمان را میسازد. البته هنوز آسمان در زاویه سازیش با افق زمین تعریف میشود و منبع لغت "هام" به معنی خم و زاویه میشود که بعدا به سبب زاویه دار بودن ران خوک، بیشتر به معنی ران خوک شهرت یافته است. در مناطق مسکونی، زوایا و خم ها سبزه زار و مشرف به طبیعت بودند و ازاینرو هام معنی چشم انداز طبیعی یافت و درنهایت به صورت "هایم" به معنی روستا درآمد. هامبورگ به معنی برج یا قلعه در چشم انداز روستایی است که وضعیت سابق شهر کنونی هامبورگ را نشان میدهد. به هر حال، نسبت آسمان از تقاطعش با افق زمین جدا نشدنی است. نیروهای ماوراء الطبیعه در ادامه ی آسمان تا زیر زمین تناوب یافته و در ارتباط با تاریکی، حالت ترسناک به خود میگیرند. نام اورک ها یا جن های دوزخ در زیر زمین بی ارتباط با هوریزون نیست، همینطور هولت به معنی جنگل و بیشه زار که قلمرو اجنه شناخته میشده است. لغت ceilt به معنی جنگل نشینان را که از آن ریشه گرفته است، یکی از ریشه های احتمالی نام قوم کلت celt میدانند. دیگر لغت از این خانواده، "هول" به معنی گودال و زیر زمین تلفظ دیگری از هور به معنی مرز و حد است. چون گودال ها را آدم ها معمولا به نسبت کارکردشان، سرپوشیده می گذاشتند به صورت هالوو معنی سرپوشیده نیز یافته است. در عین حال، این به مناسبات انسان ها نیز معنی داده است چون مرز، حد بین غریبه و آشنا نیز هست. "هو" با تلفظ hos معنی مهمان به مفهوم آدم دیگر را یافته که تا اوایل دهه ی 1930 با همین معنی در خوابگاه های دانشجویی آلمان به کار میرفت با این حال، تلفظ هوست از آن معروف تر است که هم به معنی مهمان به کار میرود و هم به معنی دشمن که هر دو غریبه اند. "هوس" در ترکیب با لغت نسبتساز "فید" لغت "هوسپیت" به معنی بیگانه و سرگردان را ساخته است. هوسپیتوم به معنی پذیرایی از غریبه است و شوالیه های هوسپیتالر به سبب ارتباط خود با فرستادگان ممالک بیگانه چنین لقب داشتند. البته ارتباط با مهمان دقیقا همان مفهوم سرپوشیدگی را با خود دارد چون معلوم نیست مهمان دوست است یا دشمن. از یک طرف، "هو" تبدیل به "هوآ" و "خووا" به معنی خوب شده و در شکل لغت یونانی "کوآل" معنی کیفیت یا درجه ی خوبی را یافته است با این حال، لغاتی که از آن حاصل آمده اند دوپهلویند. مثلا لغت روسی "کوآلینسکی" برای دریای خزر، از لغت "کوآلاسا" می آید که روس ها برای دریاهای آزوف و خزر به کار میبردند و اشاره به بزرگی دریا ولی پری آن از آب شور و تلخ دارد. "کالیگان" یا "هولیگان" یا "کالیهان" شکل دیگری از این لغت، برای یک مرد خرابکار در لندن قدیم است که زندگی مردم را با شیطنت هایش به هم میریخت و در فولکلور ایرلندی پیشرفت کرد و کم کم مفهوم یک خرابکار مخترع که ابتکارات عجیبی دارد را یافت. این لغت نیز با "هووالیگیو" به معنی خیابان مرتبط است و پسر خیابانی بر عکس پسری که در خانه تربیت شده است آدم ناجوری است. باز در همین "کوا" است که "و" وسط تبدیل به "م" کیشود و لغت "خمل" یا "خمیل" در کشورهای مختلف اروپای شرقی به معنی جوشانده ی رازک را میسازد که یک گیاه مستی آور بود و تلفظ آن در شرق میانه "خمار" بوده است، کلمه ای که درنهایت مفهوم مستی به طور کلی را یافته است. رازک که نامش در اروپا هم هومیلی یا کاملیا –تلفظ های دیگری از خمل- بوده است، مستی آور پرکاربردی بوده و در روسیه تا مدتی لغت "ودکا" به موازات نوشیدنی های الکلی اروپایی ولی بیشتر از آنها برای جوشانده ی رازک به کار میرفته است. با این حال، نام هومیلی به اندازه ی هول به معنی توخالی است اگرچه همخانواده با کوال به معنی کیفیت هم هست. کاربرد آن در مهمانی ها نیز از نظر دور نبوده است. از لغت "خمل" هم لغاتی به معنی تحسین برآمده است و هم لغاتی به معنی سرزنش. چون مهمانی، جایی برای به رخ کشیدن دارایی ها و تعریف از فرزندان خود بود و دوستان به راحتی چهره ی دشمن به خود میگرفتند. یک ضرب المثل روسی میگوید: «مهمان ناخوانده از یک تاتار بدتر است.» چون وقتی مهمان سرزده میرسد شما فرصت نداشته اید خود را جلو او خوب نشان دهید.:

Chronologia.org: issue1190

شایسد باید درباره ی آینده ی بشر نیز به برخاستن اخوت های ماسونی پیشبرنده ی تمدن از شوالیه های تمپلاری توجه کرد که هاسپیتالرهای جانشینشان فقط در اسم با آنها تفاوت داشتند. پذیرایی از بیگانگان الان با رسانه تا داخل کشورهای غیر اروپایی-امریکایی آمده و میزبانان اروپایی به زور، خوشبختی واقعی یا دروغین خود را توی سر مهمان هایی که در درون از دشمن هم برای اروپایی ها بدترند میزنند. تمدن اروپایی، خود را خدایی نشان میدهد که نظمی در دریای بی نظمی است و نظم خود را به رخ نااروپایی ها که ممالکشان سرشار از بی نظمی توصیف میشود میکشد تا خدایی خود را اثبات کند.

با همین ادبیات، وقتی که مهمانان توی کشور میزبانان می آیند و قوانین خودشان را اجرا میکنند میزبانان چون از ابتدا میدانستند دارند به آنها اعمال سلطه میکنند به اعمال سلطه ی مهمانان واکنش منفی نشان میدهند و اینطوری میشود که صف کشی های هویتی اعم از ملی و مذهبی، به رویای «پایان تاریخ» فوکویاما خط بطلان میکشند و عصر ستیز خرده فرهنگ ها جانشین عصر ستیز امپراطوری های جنگ سرد میشود. واکنش کلی غرب به این صحنه درآمدن از لاک وانمودی سکولاریسم به برابر دیدن فرهنگ ها و عربده کشیدن با تظاهر آشکار به دین ستیزی بوده است. در پاسخ به چرایی این مسئله و واکنش دینداران بخصوص مسلمانان و ازجمله ایرانی ها به آن، دکتر محمدرضا کلاهی (جامعه شناس و عضو هیئت علمی پژوهشگاه مطالعات فرهنگی، اجتماعی و تمدنی) در گفتگو با عصر اندیشه (شماره ی 31: آذرماه 1402) چنین میگوید:

« میتوان رویکردهای رایج را به دو دسته تقسیم کرد که در ظاهر نقطه ی مقابل همند اما هر دو ایرادات یکسانی دارند. از یک سو آنچه دین گریزی یا دین ستیزی خوانده شده، ادامه ی فرایند ماده گرایی یا انسان گرایی دین زدایانه یا سکولاری دانسته میشود که گویا از ابتدای مدرنیته در غرب آغاز شده و در یک سیر خطی به پیش رفته و امروز به شدیدترین مراحل خود رسیده و به ایران هم تسری پیدا کرده است. آنچه در ایران نیز شاهد آنیم، بسط همان ماده گرایی، بی خدایی و بی ایمانی غربی به جامعه ی شرقی است و بخصوص در سال های اخیر به علت گسترش ارتباطات جهانی، رسانه های غربی، نقشی مهم و شاید اصلی ترین نقش را در این وضعیت ایفا کرده اند. در مقابل، کسانی با همین چارچوب تحلیلی موضع مخالف میگیرند. از آن منظر، سکولاریسم نتیجه ی دستیابی به آگاهی مدرن و کناره گیری از آن چیزی است که جهل و خرافه ی مذهبی دانسته میشود. عقلانیت، علم مدرن، توسعه، فناوری و پیشرفت، همگی پیامد همین ترک خرافه و جهل و رسیدن به آگاهی مدرن غربی است. شرق هم تا جایی که این آگاهی و عقلانیت را از غرب بربگیرد، میتواند به پیشرفت نائل شود وگرنه اسیر در سنت و از پیشرفت عقب میماند. این چارچوب های رایج ایراداتی دارند. ایراد اول آن است که اراده گرایانه یا سوژه محورند. گویا وضعیت اجتماعی نتیجه ی ویژگی های فردی آدم ها است، چه این ویژگی ها را مثبت بدانیم چه منفی. مثلا اگر با بی دینی مواجهیم، این بی دینی از یک موضع، نتیجه ی انحراف، بی ایمانی یا گناهکاری افراد دانسته میشود و از موضع مقابل، نتیجه ی افزایش آگاهی، ترک خرافات و خروج از جهل. یا اگر دینداری قوت دارد، از یک موضع، نتیجه ی قوت ایمان است و از موضع مقابل ناشی از جهل، تعصب و اعتقادات خرافی. این رویکردها که تحولات تاریخی را از متن و زمینه ی اجتماعی و تاریخی خود جدا میکنند و به ویژگی های شخصی و فردی مردمان نسبت میدهند، درنهایت نمیتوانند توضیح دهند که خود این آگاهی یا جهل، این انحراف یا تعصب از کجا آمده و ناشی از چیست؟ چه شد که مثلا در لحظه ای از تاریخ در غرب چنین تحولی به وقوع پیوست؟ و در طول تاریخ مدرن چرا جوامع مختلف به شیوه های مختلف با این تحول مواجه شده اند؟ ایراد دیگر این رویکردها نگاه ذات گرا به دین است. گویا دین چیزی نیست جز مجموعه ای از اعتقادات و باورها یا ایمانی خاص که در طول تاریخ از صدر تا امروز یک چیز بوده، فقط کم و زیاد شده و مشمول شدت و ضعف است اما ماهیت ثابتی دارد که همان است که هست. در این نگاه ذات گرا نیز دینی که به ایمان دینی یا اعتقادات دینی تقلیل داده شده، از بستر اجتماعی خود، از مجموعه حاملانش، از نهادهای دینی که در طول زمان شکل های گوناگونی داشته اند، از گردش اقتصادی که درون این نهادهای دینی وجود داشته و از مناسبات سیاسی-اجتماعی تهی شده است. با خالی کردن مفهوم دین از آن بار اجتماعی است که میتوان آن را به اعتقاد و ایمانی تقلیل داد که فقط مشمول کم و زیاد شدن است. چیزی که پنهان میماند آن است که درواقع آنچه ایمان خوانده شده، درون مجموعه ای از مناسبات قدرت و ثروت شکل خاصی به خود میگیرد که با مجموعه ی این مناسبات پیوندی دارد و نمیتوان مجرد از آن مناسبات درباره ی ماهیت، معنا، پیامد، کارکرد و چیستیش صحبت کرد. ایراد دیگر این نگاه ها مبتلا بودن به شکل خاصی از شرقشناسی است. گویا جهان به دو قطب شرق و غرب تقسیم میشود که با هم تفاوت هستی شناختی دارند. شرق و غربی هست که ماهیتشان با هم متفاوت است. گویا بذر ماده گرایی،دنیا گرایی، عقل گرایی و بی دینی، از آغاز در ماهیت غرب ریشه داشته و ماهیت شرق هم از ابتدا با احساس گرایی، معنویت، آخرت گرایی و از این قبیل تنیده شده بوده است. گیرم که درون این نگاه شرق شناسانه، دو جناح غربگرا و شرق گرا وجود دارد؛ جناح غربگرا به سر غربی این دو قطبی گرایش دارد و جناح شرق گرا به سر شرقی آن. اما هر دو در قائل بودن به تفاوت هستی شناسانه بین شرق و غرب مشترکند. به این ترتیب در هر دو نگاه، دعوا در قالب دعوای شرق و غرب قابل توضیح است. این نگاه هم از توضیح چرایی تفاوت شرق و غرب ناتوان میماند. چنین استدلالی اگر بخواهد تا انتهای منطقیش پیش برود، چاره ای ندارد جز رسیدن به نوعی از نژادگرایی. جز این راهی برای توضیح تفاوت ادعایی بین شرق و غرب وجود ندارد. بگذریم از این که اصولا تعریف مرزها و محدوده های شرق و غرب ممکن نیست. معلوم نیست تا کجا مرزهای شرق است و از کجا غرب آغاز میشود... معتقدم آنچه به عنوان دین ستیزی در برابر افراط گرایی دینی گفته میشود، قالب محدودی است که نمیتواند واقعیت موضوع را ببیند. باید بحث را در قاب وسیع تری قرار داد که در آن دین ستیزی و افراط گرایی، بخشی از صورت مسئله است. قاب وسیع تر، چیزی است که من نامش را "هویت گرایی" میگذارم؛ وضعیتی که امروز در جهان با آن مواجهیم انواعی از هویت گرایی ها است. منظورم از هویت گرایی، جمع بستن خود با یک "ما" است و اعتقاد به این که این "ما" ی وحدت یافته که هویت من را تشکیل میدهد، به معنایی از معانی، برتر از دیگرانی است که درون این "ما" قرار ندارند. انواع و اقسام نژادگرایی ها، شکل هایی از ملی گرایی، قوم گرایی و مذهب گرایی، مهم ترین نمونه های هویت گراییند. اگر به این وضعیت از موضعی مرتبط با دین بنگریم، وجه دینی یا ضد دینی هویت گرایی در آن برجسته میشود یا کل فضا را در بر میگیرد. کل فضای هویت گرایانه خود را در قالب دوگانه ی دین گرایی-دین ستیزی نشان میدهد. اما مسئله فراتر از صرف هویت دینی است. انواع و اقسامی از هویت گرایی ها مبتلا به جامعه یا جهان امروز است که هویت گرایی دینی بخشی از آن است؛ انواع هویت گرایی ها مثل قوم گرایی ها، نئوناسیونالیسم ها و ملی گرایی های هویت گرا از نئونازیسم گرفته تا انواع پان ها، و انواع بنیادگرایی های مذهبی از بنیادگرایی اسلامی گرفته تا بنیادگرایی یهودی مثل صهیونیسم و بنیادگرایی مسیحی مثل اوانجلیسم. نکته ی بسیار مهم در تحلیل این وضعیت توجه به جدید بودن و نوظهور بودن آن است. نگاه های رایج نمیتوانند نوظهور بودن وضعیت را ببینند. گویا این وضعیت روندی بوده که از آغاز مدرنیته شروع شده، در یک سیر خطی پیش میرود و امروز به انتها یا اوج رسیده است. درنتیجه هویت های دینی بازمانده های جهان پیشامدرن دانسته میشوند که با نظم مدرن ناسازگار و در جنگند. این محدودیت نگاه، هم پیامد و هم عامل آن است که وضعیت در قالب دوگانه ی دینی-ضد دین توصیف میشود. اگر این دوگانه بخشی از پدیده ی کلان تر هویت گرایی دیده شود، نوظهور بودن آن روشن تر میشود. از نگاه های دین دارانه، وضعیت امروز، ادامه ی انحرافی از یک حقیقت است که از آغاز مدرنیته به تدریج آغاز شده و امروز به دورترین نقطه از حقیقت رسیده است. این نگاه نمیتواند توضیح دهد چگونه این وضعیت جدید است و ناشی از گسستی از یک دوران پیش از خودش درون دوره ی مدرن است.»

به نظر آقای کلاهی، هویت گرایی وجه اجتماعی یک وضعیت خاص است که وجه های اقتصادی و سیاسی مهمی هم دارد که وضع اجتماعی را پیش می آورند.:

«میتوان گفت مشخصه ی اقتصاد در دوره ی جدید، "درون ماندگاری ناب" سرمایه است. یعنی پیوندهای سرمایه با جامعه گسسته و سرمایه تابع محض منطق درونی خود شده است، یعنی منطق سود... در گذشته در اقتصاد کینزی، سرمایه به وسیله ی اموری خارج از منطق سود محدود میشد، مثلا مقررات کار، انواع و اقسام بیمه ها و تعیین حدود دستمزدها نمونه هایی از مجموعه مداخلاتی بوده که دولت در گذشته به نفع جامعه در اقتصاد انجام میداده است. اما محدودیت سرمایه فقط منوط به مداخلات دولتی نبوده است. امر اجتماعی هم منطق سرمایه را محدود میکرده و اجازه نمیداده است سرمایه به طور کامل، تابع منطق محض خودش باقی بماند. انواع و اقسام گروه بندی های اجتماعی از قبیل اتحادیه های کارگری، اصناف، سمن ها، جنبش های اجتماعی و افکار عمومی، نیروهای اجتماعی بوده اند که به سرمایه اجازه نمیدادند که فقط منطق سود را پی بگیرد. در دنیای امروز هم مداخلات نظام سیاسی به شدت تضعیف شده (مثلا قوانین کار سیال تر شده اند) و هم گروه بندی های اجتماعی تضعیف شده اند، اتحادیه ها دستخوش سستی هستند، جنبش های اجتماعی به زوال رفته اند و حتی افکار عمومی ضعیف شده و کم تر به "سرنوشت مشترک" حساسیت دارد. در سطح افکار عمومی آنچه قبلا "آرمان جمعی" گفته میشد و ارزشمند بود و جمعیت را برای پی گیری منافع جامعه در برابر نظام اقتصادی و نظام سیاسی بسیج میکرد، جای خود را به "موفقیت فردی" داده است. موفقیت فردی است که ارزشمند است، نه "پیروزی جمعی". امروز واژه ی "آرمان خواهی" بار منفی پیدا کرده است. این جابجایی ارزش ها در سطح افکار عمومی سرمایه را به منطق ناب خود واگذاشته است. میبینیم چگونه درون ماندگاری ناب سرمایه با زوال امر جمعی یا امر مشترک، متناظر است. اما این تناظر فقط به این شکل غیر مستقیم نیست. غلبه یافتن منطق سود، مستقیما هم با فروپاشی امر جمعی پیوند داشته است. چنان که گفته شد، یکی از نیروهایی که سرمایه را در خدمت جامعه حفظ کرده، نیروی پیوندهای اجتماعی بوده که در قالب گروه بندی های جمعی بروز می یافته است. فجایع و مصائب طبیعی و غیر طبیعی، موقعیتی است که در آن این پیوندهای اجتماعی فرو میپاشند گرچه ممکن است پیوندهای موقتی در خدمت به رفع پیامدهای فاجعه شکل بگیرد، اما پیوندهای پایدار پیشین که در خدمت نظم اجتماعی بوده اند از میان میروند. به این ترتیب، یکی از موانع مهم سر راه سرمایه از بین میرود و فرصت فراهم میشود تا نظم جدیدی مبتنی بر سود محض شکل بگیرد. نائومی کلاین در کتاب دکترین شوک به تفصیل شرح میدهد که چگونه بلایای طبیعی موقعیتی بوده برای بر هم زدن قواعد پیشین حرکت سرمایه و کندن سرمایه از پیوندش با جامعه و قرار دادن آن در خدمت منطق ناب سود. کلاین این هجمه های هماهنگ به عرصه ی دولتی-عمومی پس از رویدادهای فاجعه آمیز را که با بهره برداری از فجایع به عنوان فرصت هایی هیجان انگیز برای بازار توام شده است، "سرمایه داری فاجعه" مینامد و آن را چنین توضیح میدهد: "فریدمن و پیروان قدرتمندش بیش از سه دهه دقیقا دست اندرکار کامل کردن همین راهبرد بودند: نشستن در انتظار بحرانی عمده، سپس به حراج نهادن و فروش اجزای دولت به بازی گردان بخش خصوصی، درحالیکه شهروندان هنوز از شوک دچار سرگیجه بودند و آنگاه دائمی کردن اصلاحات کذایی با سرعت هرچه تمام تر." و البته این تکنیک، در انتظار فاجعه ی طبیعی هم نمینشسته است. آنجاکه فاجعه ی طبیعی رخ ندهد فاجعه ساخته میشده است. چنانکه کلاین به نقل از فریدمن مینویسد: "فقط یک بحران، چه بحرانی واقعی و چه رویدادی که درست یا نادرست بحران تلقی شود، به تغییری واقعی می انجامد." چنانکه دیده میشود هم ناب شدن منطق سرمایه به گسستن پیوندهای اجتماعی منجر میشود و هم گسستن پیوندها زمینه را برای ناب شدن منطق سرمایه فراهم می آورد.»

همانطورکه میدانیم، اولین دولتشهرها و جوامع متمدن، در کنار رودخانه های بزرگ برپا میشدند و در ابتدا وضعیت های اضطراری هم بیش از هر چیز میتوانستند درنتیجه ی سیلاب های این رودخانه های بزرگ شکل بگیرند. بنابراین تشبیه تغییرات بزرگ اقتصادی-سیاسی-اجتماعی در زمانه به بروز نظمی جدید در اثر سیل، تشبیهی بوده که تا همین اواخر هم قابل درک بوده و حالا دارد به ابعاد عظیم تری میرسد، ابعادی که ادعای خاتمه دادن به یک دوران چند هزار ساله به قدمت تمدن را دارد، ولی ممکن است فقط یک تغییر موقتی دیگر در میان بسیاری از تغییرات کوچک ادواری باشد که فقط این که این بار از همیشه جهانی تر است کابوس بزرگ بودن آن را به ذهن متبادر میکند. فقط به این فکر کنید که چه کسانی از این که ما تصور کنیم غلبه ی این نظم، جبر محتوم زمانه است، سود خواهند برد؟

چه شد که بعضی آدم ها و مکاتب بشری فکر کردند تجسم خدایند؟

نویسنده: پویا جفاکش


یک افسانه ی خلقت از ماداگاسکار قدیم میگفت که اولین انسان، مردی بود که در یک غار زندگی میکرد. روزی ساق پایش دمل زد و دمل بزرگ شد طوری که او را ناتوان کرد. با ترکیدن دمل، اولین زن از آن بیرون آمد. مادام بلاواتسکی از فرقه ی استعماری تئوسوفی، در استانزای7 از جلد دوم کتاب the secret doctrineاین قصه را به این شکل مورد توجه قرار داد که ما با داستان دیگری از جنس جدا شدن زن به صورت حوا از مرد طرفیم و از طرف دیگر، در زبان ماداگاسکاری، لغات به کار رفته برای ساق پا و ساقه ی گیاهان یکسانند و ازاینرو جدا شدن زن از مرد، به جدا شدن میوه ی حاوی تخم ها از یک گیاه تشبیه شده است؛ باز از سوی دیگر، تشبیه زن به تکه ای از بدن مرد که خود به یک انسان کامل تبدیل میشود، قابل مقایسه با تولید مثل جانورانی مثل ستاره ی دریایی است که وقتی یک پایش کنده میشود، آن پا خود تبدیل به ستاره ی دریایی جدید میشود و امروزه دانشمندان تقسیم سلولی و تبدیل خود به خودی موجودات تک سلولی به دو تا از نوع خود را هم به آن تشبیه میکنند. تئوسوفی سعی میکرده با ترکیب کابالا با دستاوردهای جدید داروینی، یک مذهب جهانی و علم محور بر اساس کابالا و همتای هندویش وحدت وجود پورانایی تولید کند و مادام بلاواتسکی نیز با این نوع داستان ها چنین برخورد میکرده و سعی میکرده تبلور آدم کدمون یا یهوه خدای یهود در جهان بر اساس کابالا و تبدیل نهاییش به انسان را با وجود خاطره ای باستانی از پیدایش بشر از موجودات پیشین طی سلسله مراتب داروینی خلقت توضیح دهد. در نقشه ی مادام بلاواتسکی، ما در ابتدای خلقت با موجودات روحانی و فاقد جسم فیزیکی طرفیم که قابل مقایسه با آدم کدمونند زمانی که هنوز روح خود را به ماده ی بیجان نداده است. در مرحله ی دوم، موجودات سلولی ابتدایی چون میکروب ها به عنوان اولین تجلی های ایزدی پدید می آیند که حاصل تقسیم سلولی بسیار معمولیند. در مرحله ی سوم، سلول از تخم یک موجود پرسلولی به دست می آید و هاگ ها و تخم ها وسیله ی تولید مثل قارچ ها و گیاهان میشوند و کم کم از موجودات اولیه ی تخم گذار، جانوران تخم گذار شامل بی مهرگان، ماهیان، دوزیستان، خزندگان و پرندگان پدید می آیند. در مرحله ی چهارم، جانوران زنده زا که قریب به اتفاق آنها از پستاندارانند ظهور میکنند و در بین آنها جانوران جفتدار، قابیلیت ایجاد پیشرفته ترین فرزندان را یافتند و در اعلی مرتبه ی آنها بر اساس پیشرفت مغز، میمون های انسان نما هستند که از آنها انسان به وجود آمده است. بلاواتسکی، سپس این تجلی مرحله به مرحله را در انسان هم تکرار میکند چون هرچه باشد، اولین انسان باز به نام خدا آدم نام گرفته است. پس اولین انسان ها در مرحله ی چهارم، موجوداتی بی حس و بی هیجان و بی اندیشه در حد میکروب ها و سپس تر قارچ ها و گیاهان بودند. در مرحله ی پنجم، انسان هایی غریزی و وحشی و بی عاطفه پدید آمدند که خصوصیات جانوران تخم گذار خونسرد و پرندگان است. در مرحله ی ششم، انسان های وحشی ولی این بار عاطفه مند ظهور میکنند که هم مرتبه با پستانداران مادون انسانی هستند. در آخرین مرحله، انسان ایدئالی ظهور میکند که در قله ی خلقت قرار دارد و در زمان مادام بلاواتسکی، بسیار اندک بوده است. بلاواتسکی به نمایندگی از تئوسوفی معتقد است برای این که یهوه در آدمیزاد به حد کمال برسد، لازم است پیشرفت های مغزی لازم در آدمیزاد شکل گرفته باشد و همه ی نژادهای بشر دارای این ظرفینت نیستند. بعضی از نژادها در حد حیوانات غریزیند و بلاواتسکی، سیاهان استرالیا، سیاهان جزایر اقیانوس ها و «بعضی سیاهان افریقایی» را در زمره ی آنها میشمرد. این که چرا اینطوری است را بلاواتسکی با نظریه ی ترکیب گونه ای در انسان توضیح میدهد. در آن زمان، بعضی معتقد بودند انسان از اورنگ اوتان در آسیای جنوبی پدید آمده است، برخی معتقد بودند انسان از میمون های افریقایی پدید آمده و برخی همانطور که بلاواتسکی میگوید، حتی فکر میکردند انسان از نسل میمون های قاره ی امریکا است. ولی بعضی بودند که معتقد بودند میمون های مختلفی به حد موجودی که بتوان انسان نامید تکامل یافته و این انسان ها در ترکیب با هم، نژادهای بشری را خلق کرده اند و چون ترکیب آنها با هم درصدهای متفاوتی دارد، ظرفیت های همه ی انسان ها نیز یکسان نیست. بالاترین ظرفیت را انسان آریایی دارد که در هند از سیاهان آنجا پدید آمده ولی بیشتر به خارج از کشور کوچیده و اصیل ترین فرزندان آن، مردم اروپای مرکزی و غربی و نژاد غالب قاره ی امریکا است و در نژادهای دیگر اگر کسانی پیدا میشوند که دارای توانایی تعالی روحی به نظر میرسند حتما جایی در نسبنامه شان با آریایی ها تلاقی میکنند. با این که همه ی اینها نظریات نژادپرستانه ی مدرن و مطلقا مبتنی بر حدسند، اما بلاواتسکی سعی میکند با مصادره به مطلوب اسطوره ها آنها را از تفکرات باستانیان نتیجه گیری کند. وی بخصوص روی این عقیده ی عمومی باستانی سرمایه گذاری میکند که بر اساس آن، انسان کنونی اولین نوع انسان نیست و قبل از آن انسان هایی بودند که حالت دوجنسه داشتند و همزمان مرد و زن بودند. در بعضی افسانه های هندی، آنها را عرق زادگان نامیده اند چون از عرق پدرانشان متولد میشدند. به نوشته ی آریستوفان اولین انسان ها دوجنسه بودند تا این که زئوس، آنها را به دو دسته ی مرد و زن تقسیم نمود. این تفکر در نظرات نژادی اروپایی قدیم هم تاثیر گذاشت و به نوشته ی بلاواتسکی، این نظریه ی زمان او که اولین نژاد بشر، چینی ها و مردم زردپوست بوده اند تا حدودی نتیجه ی آن است که در زردپوستان، تفاوت ظاهر و خلق و خو بین مرد و زن بسیار کم است و به نظر میرسید بیشتر به مردم دوجنسه ی اولیه نزدیک باشند. بلاواتسکی به ظاهر دوجنسه ی مجسمه های بودا توجه نشان میدهد و به این که الهه های هندی، همه تکثیر گوان یین الهه ی بوداییند و او در اصل، بودا اوالوکیتشوارا است که همیشه با ظاهر یک مرد دوجنسه تصویر میشده و میتوانسته به شکل های مختلف مرد و زن ظاهر شود. بلاواتسکی، همچنین به نظریات غنوصی هم دست می یازد که بر اساس آنها اولین انسان ها دوجنسه بودند چون روح بودند و روح انسان برعکس جسمش دوجنسه است، چیزی شبیه آدم کدمون قبل از این که در جهان تجلی یابد. ارواح در زمانی که در بدن ها بودند در صورت امکان یافتن برای تجلی در جسم انسان اولیه، کم کم ظاهر فرد و اخلاف او را شبیه یک انسان زیبا مینمودند. هانومان خدای میمون در اساطیر هندو زمانی که به قلمرو راکشاساهای شریر رفت، دید که اکثر آنها زشت و دارای ظواهر نیمه جانوری، ولی بعضی نیز بسیار زیبا هستند. پیشبینی شده بود که بعضی از منجیان بشر، از نژاد راکشاساها متولد خواهند شد. این درحالیست که راکشاساهای جن، چنان حریص و وحشی توصیف شده اند که وقتی مهات (برهما) آنها را آفرید، همان اول سعی کردند خالقشان مهات را بخورند. طبیعتا بلاواتسکی سعی میکند نظریه ی تکامل مرحله به مرحله ی انسان را از درون یکی از افسانه های خلقت هندو بیرون بکشد. در این افسانه، در ابتدا پیتارا (پدران) بر زمین ظهور کردند که موجودات ماوراء الطبیعی و معادل خدایان بودند و آنها صرفا با نیروی خلقت خود، نژاد دوم آدمیزاد را خلق کردند. در مرحله ی سوم، ایندرا برای به هم زدن عبادت "کندو" پسر "پیتریس"، جن ماده ای را به سر وقت او فرستاد تا او را بفریبد. عابد وقتی عبادتش شکست، اینقدر عصبانی شد که به جن ماده حمله کرد. ماده جن گریخت و در پای درختی نفس نفس زنان، عرق خود را پاک کرد و از عرقی که بر زمین ریخت، دختر کندو از جن ماده متولد شد. بلاواتسکی، این دختر را عصاره ی آنچه قبلا به نام «عرق زادگان» معرفی شد میخواند. به نظر بلاواتسکی، داستان کندو و جن ماده، روایت دیگری از قصه ی ازدواج آدم با همسر اولش لیلیت است. چون لیلیت هم جن ماده و احتمالا به اندازه ی این یکی، دارای کالبد مافوق طبیعی بوده و ارتباط این دو حالت دخول جنسی نداشته است. کمی بعد، برهما قومی از مردان موسوم به "کومار" ها را آفرید. یکی از کومارها عاشق دختر عرق زاده ی کندو شد و با او ازدواج کرد و حاصل این ازدواج، اولین انسان به نام داکشا بود. بنابراین با داکشا ما وارد عصر انسان هایی که با عمل جنسی تولید مثل میکنند میشویم. بلاواتسکی مینویسد که در پوراناها داستان فریب کندو با جن ماده هست، ولی به جای ایندرا «کاما» خدای شهوت، این بلا را سر او می آورد. بلاواتسکی معتقد است کاما که نسخه ی هندوی کوپید خدای شهوت در اساطیر رومی است، باید نسخه ی درست تری باشد چون کوپید را با اروس تطبیق کرده اند که به مانند کوپید به صورت فرشته ای کودک مانند با بال ها و تیر و کمان نشان داده میشود. در تئوگونی هزیود، اروس قدیمی ترین خدایان و اسما معادل ایلو یا اله به معنی خدا است. ولی بعدا در قالب کوپید به فرزند دیرآمده ی ونوس یا آفرودیت الهه ی زهره بدل میگردد. بلاواتسکی مینویسد کاما نیز به یک روایت، فرزند لاکشمی الهه ی زهره است. بنابراین کاما نیز باید زمانی مثل اروس، خدای اصلی بوده باشد و فریب کندو که به پیدایش بشر کنونی انجامید، به مثابه خلق بشر کنونی به اراده ی خداوند در جهانبینی یهودی-مسیحی است.

کرت آبراهام در «روح های بزرگ: هفت پرتو در هفت سطح روح» سعی کرده تا 7مرحله ی تغییر روح بر اساس این تز را با نظریه ی روحانی 7پرتو نور از آلیس بیلی ترکیب کند.: وی در مقدمه مینویسد:

«با توجه به علم باطنی هفت پرتو (که در دو جلد کتاب روانشناسی باطنی آلیس بیلی آمده است) می دانیم که:

1- روح می تواند روی هر یک از هفت پرتو باشد. در عین حال، ممکن است بستگی به تجلی اشعه ی خاصی در دوره ی فعلی داشته باشد. به عنوان مثال، پرتو چهارم هارمونی از طریق درگیری از تجلی خارج شده است و این وضعیت تا سال 2025 ادامه خواهد داشت. این نشان می‌دهد که در این زمان، روح‌های پرتو چهارم در میان ما بسیار اندک هستند.

2-شخصیت به عنوان زیر پرتوی از پرتو روح نیز می تواند بر روی هر یک از هفت پرتو قرار گیرد.

3-پرتو جسم ذهنی می تواند اول (اراده و قدرت) یا چهارم (هماهنگی از طریق درگیری) یا پنجم (دانش علمی) باشد . برای افراد «متوسط» یا معمولی، این قانون تخلف ناپذیر است. برای یک فرد بسیار پیشرفته، استثناهایی از این قاعده ی کلی امکان پذیر است.

سه روش اساسی تفکر را می توان به طور خلاصه به شرح زیر توصیف کرد:

آ- پرتو اول : نوع تفکر مدیریتی – اداری – سازمانی با هدف کنترل و مرتبط با قانون، نظم و مسئولیت.

ب- پرتو چهارم : روشی خلاقانه و اغلب هنرمندانه از تفکر که به سوی بینش شهودی می‌کوشد.

و-پرتو پنجم : روش علمی تفکر و کسب دانش دقیق از طریق - به طور کلی - مشاهده و آزمایش مجزا. این نوع تفکر به دنبال گسترش دانش عینی است.

4- پرتو جسم اختری یا عاطفی: دوم (عشق - خرد) یا ششم (آرمان گرایی و فداکاری). سطح احساسات ششمین صفحه ی متوالی است و بنابراین در درجه اول توسط ششمین پرتو ایده آلیسم و ​​فداکاری تعیین می شود. اما در نهایت انرژی پرتو دوم چاکرای قلب، انرژی پرتو ششم چاکرای شبکه خورشیدی را جایگزین می کند. عشق تابناک فراگیر جایگزین آرزوی آرمان گرای متعهد عاطفی می شود.

5-پرتو بدن فیزیکی: هفتم (سازمان) یا سوم (فعالیت فکری).

بسیار آسان است که روح یا شخصیت یک شخص را به یک یا آن پرتو نسبت دهیم. ما می خواهیم در هر صورت از این روند اجتناب کنیم. برای حفظ یکپارچگی علم باطنی که برای ما تازگی دارد، باید با دقت و با حفظ متانت فکری در این مسیر حرکت کرد. در روح این رویکرد محتاطانه، ما زندگی و اشعه ی روح شخصیت های شناخته شده ی تاریخی را تحلیل کرده ایم. پرتوهای شش مورد از آنها در کتاب "روانشناسی باطنی" آورده شده است. ژنرال بریتانیایی هربرت کیچنر به عنوان نمونه ی فردی با پرتو اول روح (پرتو اراده و قدرت) و پرتو هفتم شخصیت (پرتو سازمان و جادوی تشریفاتی) ذکر شده است. لئوناردو داوینچی همراه با شکسپیر به عنوان نمونه هایی از روح های پرتو چهارم (هماهنگی از طریق درگیری) آورده شده است. از توماس ادیسون به عنوان نمونه ای از روح پرتو پنجم (دانش علمی)، لرد آلفرد تنیسون به عنوان نمونه ای از روح پرتو ششم (ایده گرایی و فداکاری)، ماری کوری و همسرش پیر به عنوان نمونه هایی از روح های پرتو هفتم یاد می شود.»

اگر دقت کنیسد همه ی شخصیت ها اروپایی و در مراکز تبلور به اصطلاح روح آریایی زیست میکنند. حالا ببینیم این انجمنی که میخواهد دنیا را مدیریت کند، در معرفی خود از روبرت کیچنر به عنوان نماد روح اول و مظهر مدیریت که در طبقه بندی او شخصیت هفتم است، چه خصوصیاتی بر این روح میشمرد. مفاد زیر، نتیجه گیری ها درباره ی روح اول و شخصیت هفتم از زندگینامه ی کیچنر هستند.:

فهرست شاخص های کیفیت روح

برای آینده ی دور کار کنید.
کاری که از جایگاهی با اصول بالا سرچشمه می گیرد.
حس اخلاقی قوی
وقف خدمت فداکارانه
خدمات متواضعانه است، نه برده وار.
حس اجتماع با مردم، همذات پنداری با انسانیت.
برای رفاه دیگران کار کنید نه به خاطر شغلتان.
توانایی دیدن مشارکت دیگران و عدم دخالت در کار آنها.
احساس کار گروهی واقعی و آگاهی گروهی

فهرست نشانگرهای پرتو اول

زور
توانایی کار سخت، استقامت بسیار زیاد
نیروی محرکه ی شخصی تنظیم کار سخت
کنترل و سرکوب احساسات
و سرسختی همچون سنگ عزم راسخ
مطالبه گری از دیگران و عدم تحمل ناکارآمدی و شکست
احترام به سالمندان در رتبه و شناخت واضح آنها
رعایت دقیق نظم سلسله مراتبی
ارتباط مستقیم و مختصر
درک سادگی ضریب نیرو
هنر دیپلماتیک مهارت رهبری
توانایی های اداری
توانایی رهبری افراد و اقدام
توانایی فرماندهی ارتش

فهرست شاخص های پرتو هفتم

استعداد برای رشته های علمی
توانایی های سازمانی بالا
عشق به مراسم مجلل
عشق به یک محیط زیبا
علاقه ی شدید به جزئیات لوازم خانگی
جمع آوری آثار هنری و عتیقه
احترام
علاقه ی عمیق به نمادها و مراسم ماسونی (در هند، کیچنر به لژ اخوان هیمالیا پیوست و به عنوان استاد بزرگ پنجاب منصوب شد).
قابلیت سنباده زدن کامل تمام قسمت ها
توانایی دیدن اینکه چگونه اجزا با کل ارتباط دارند
علاقه به برنامه ریزی شهری

بخش اول با این نقل قول از کتاب «روانشناسی باطنی» آلیس بیلی شروع میشود:

«هدایت معمای بزرگ برای این پرتو با قدرت اراده ی خالص مشخص می شود. در اینجا به نظر می رسد که انسان پادشاهی آسمان را «به زور» می گیرد. ما دیدیم که رهبر طبیعی، به طور کامل یا جزئی، به پرتو اول تعلق دارد. یک فرمانده ی با استعداد مانند ناپلئون یا کیچنر روی آن ظاهر می شود. ناپلئون نماینده ی پرتوهای اول و چهارم، کیچنر پرتوهای اول و هفتم بود و هفتم به او توانایی های سازمانی قابل توجهی داد.»

اما از همه ی اینها مهمتر، تعریف اولیه ای است که در بخش اول، در معرفی روبرت کیچنر و ارتباط او با گذشته ی شوالیه ای فراماسونری و فراورده ی معنوی ترش تئوسوفی به کار رفته است.:

«در جنگ رام نشدنی، در ایمان فروتن. تلاش برای تثبیت کیفیت واقعی روح که در نمایشنامه ی زندگی انسان ظاهر می شود بسیار جالب است. کار بسیاری از افرادی که واقعاً سهم مهمی در کلیت کیفیات یک جامعه، یک ملت، یک نژاد داشته اند، اغلب فقط توسط آیندگان شناخته می شود. شخصیت ها اغلب در کار روح های پیشرفته دخالت می کنند (و حتی آن را باطل می کنند)، زیرا به نظر می رسد این دو جریان در جهت مخالف حرکت می کنند. زمانی که هربرت کیچنر به عنوان یک افسر جوان در مهندسین سلطنتی در فلسطین خدمت می کرد، یکی از وظایف او تهیه ی دقیق ترین نقشه های منطقه بود. او به باستان شناسی کتاب مقدس پرداخت و از مکان های مقدس برای یهودیان، مسیحیان و مسلمانان بازدید کرد. او به خواهرش میلی نوشت: "مقبره ی مقدس اولین جایی بود که رفتم." او از سوء استفاده های صلیبیون و نبردهای آنها با نیروهای بسیار برتر دشمن شوکه شد: "چه سرزمین باشکوهی، وقتی از دریچه ی تخیل نگریسته شود، با شوالیه‌های بزرگ گذشته‌اش، که در جنگ تسلیم‌ناپذیر و در دین بسیار فروتن بودند!" شوالیه های گذشته تخیل او را تسخیر کردند، زیرا چیزی در مورد آنها وجود داشت که با هدف خود و سرنوشت روح او طنین انداز می شد. او باید آنچه را که تحسین می کرد در "شوالیه های بزرگ گذشته" تجسم می داد. سخنان کیچنر، با یک نکته ی قابل توجه، می تواند خطاب به خود او باشد: در جنگ بسیار تسلیم ناپذیر، در ایمان بسیار فروتن و در صلح بسیار سخاوتمند. مرلین افسانه ای یک بار به شاه آرتور گفت: "گاهی اوقات تنها راه رسیدن به صلح با شمشیر ساخته می شود." کیچنر به عنوان یک جنگجو و روح در پرتو اول، اجتناب ناپذیر بودن ویژگی های وحشتناک جنگ را درک کرد. اما او همچنین به خوبی - بسیار بهتر از همکارانش - فهمید کهچگونه از جنگ برای پایان دادن به جنگ استفاده کند، زیرا آشتی که برای هر دو طرف محترمانه است، در خدمت برقراری صلحی طولانی و پایدار است.»

توجه کنید درحالیکه ادعا میکرد قرار است با جنگ به جنگ خاتمه دهد که بریتانیا خودش از آغازگران جنگ بود و البته دروغ هم یکی از ادوات جنگ است، بخصوص در ممالکی که در آنها همیشه عده ای اندک باید متداوما «مصلحت نظام» را تشخیص دهند و با دروغ مصلحتی، به اعتقادات بنیادین خیانت کنند. با این وضع، سردمداران تمدن امروزی میتوانند هر شری را در جهان ساطع کنند و در بلایایی که هر شری می انگیزد میتوانند ادعا کنند که برای رفع شری دیگر، ناچار بوده اند به این شر دست یازند. با کلیشه شدن این وضعیت، تئوسوفی درنهایت مجبور به انکار شر و تلقی مفاهیم خیر و شر به توهم شده است که چنین چیزی نه مستقیما بلکه با نگه داشتن خیر و شر به عنوان ابزار و نه مفاهیم راستین در یک فرهنگسازی مقوم جنگ در جامعه به پیش میرود.

این در کتاب «قدرت فکر، کنترل و فرهنگ آن» به زبانی که فقط اهل مطالعه رغبت به تعقیب آن داشته باشند بیان شده است. در بخش «معرفی» در اول کتاب آمده است:

«ارزش دانش با قدرت آن در پاکسازی و اصالت بخشیدن به زندگی سنجیده می شود. بنابراین، طبیعی است که افراد جدی فکر کنند که بخواهند دانش نظری حاصل از تحصیل حکمت الهی را در رشد شخصیت خود و خدمت به همسایگان به کار گیرند. این کتاب برای آنها نوشته شده است به این امید که شناخت بهتر ماهیت فکری آنها آنها را به سمت فرهنگ آگاهانه ی خوبی ها و ریشه کنی بدی ها سوق دهد. احساسی که ما را به یک زندگی عادلانه سوق می دهد، اگر ذهن راه سلوک را روشن نکند، بخشی از ارزش خود را از دست می دهد، زیرا همانطور که یک نابینا در جهل خود به بیراهه می رود و در خندق می افتد، ایگو (خود) نیز که از نادانی کور شده است، از صراط مستقیم منحرف می شود و در ورطه ی بدی ها می افتد. به راستی آویدیا - جهل - اولین گام از وحدت به جدایی است و تنها با کاهش آن جدایی به تدریج کاهش می یابد تا زمانی که ناپدید شدن آویدیا آرامش ابدی را به ارمغان می آورد. با مطالعه ی ماهیت انسان، انسان را از وسایل نقلیه ای که استفاده می کند، «من» زنده را از حجاب هایی که بر خود پوشیده است جدا می کنیم. با وجود تنوع اشکالی که تحت آن از طریق انواع مختلف ماده ظاهر می شود، «من» همیشه یکی است. تنها یک خود وجود دارد، به معنای کامل این کلمه، زیرا مانند پرتوهای ساطع شده از خورشید، همه ی «من» ها - مردم - فقط پرتوهایی از خود الهی هستند، تا همه بتوانند بگویند: «من هستم». این واقعیت که مظاهر "من" به طور جداگانه رخ می دهد، که هر یک از سه جنبه ی آن: شناخت، اراده و انرژی هایی که باعث ایجاد افکار، خواسته ها و اعمال می شود - نباید این آگاهی را از ما پنهان کند که در واقعیت وجود ندارد. تقسیم ماده علیرغم جدایی ظاهری، همه ی داتنش های "من"، همه ی آرزوهای "من"، همه ی اعمال "من". کارکردهای آن به هیچ وجه از یکدیگر جدا نیستند وقتی می داند، در عین حال عمل می کند و میل می کند؛ وقتی عمل می کند، می داند و می خواهد. یک تابع غالب است، و گاهی اوقات به حدی که تقریباً به طور کامل بقیه را پنهان می کند؛ به عنوان مثال، در فرآیند شدیدترین تمرکز شناخت، تجزیه و تحلیل دقیق همیشه می تواند انرژی و اراده ی پنهان را پیدا کند. ما این سه کارکرد را "سه جنبه ی خود" نامیدیم - شناخت، اراده، انرژی. توضیح دقیق تر به درک بهتر این موضوع کمک می کند. هنگامی که خود در سکون است، جنبه ی دانش ظاهر می شود که از طریق آن می تواند به هر شیئی شبیه شود. هنگامی که "من" متمرکز می شود و برای حرکت به حالت دیگری از آگاهی آماده می شود، جنبه ی اراده ظاهر می شود. وقتی خود، در حضور هر شیئی، انرژی را برای تماس با آن شیء تشدید می کند، جنبه ی عمل ظاهر می شود. از اینجا معلوم می شود که این سه جنبه، تقسیمات خاصی از خود نیستند، بلکه تقسیم ناپذیری هستند که در سه جنبه ظاهر می شوند.»

با این مقدمه، اساس فصل اول روشن میشود. در فصل اول میخوانیم:

« اهیت اندیشه را از دو منظر می توان بررسی کرد: از جهت آگاهی که معرفت است و از جنبه ی صورت که از طریق آن معرفت حاصل می شود. قابلیت تغییر شکل، شکل پذیری آن، دستیابی به دانش را ممکن می سازد. این احتمال، فلسفه را به دو افراط کشانده است، مخالفت با یکدیگر، تشخیص ندادن یکی از جهات حیات متجلی. انسان به همه چیز به عنوان آگاهی نگاه می کند و شرایطی را که آگاهی را ممکن می کند، نمی شناسد، یعنی با نیاز به فرم دیگری به همه چیز به عنوان یک شکل نگاه می کند و تشخیص نمی دهد که شکل فقط به دلیل حیاتی که آن را معنوی می کند می تواند وجود داشته باشد. صورت و زندگی، ماده و روح، وسیله ی نقلیه و آگاهی در تجلی جدایی ناپذیرند؛ آنها جنبه های جدایی ناپذیر چیزی هستند که هر دو طرف ذاتی آن هستند، چیزی که نه آگاهی است و نه وسیله ی آن، بلکه ریشه ی هر دو است. فلسفه ای که سعی می کند همه چیز را از طریق فرم، بدون شناخت زندگی (که آن را معنوی می کند) توضیح دهد، ناگزیر با مشکلاتی مواجه خواهد شد که قادر به حل آنها نخواهد بود. فلسفه ای که سعی می کند همه چیز را از طریق زندگی توضیح دهد، بدون اینکه فرم را بشناسد، خود را در مقابل دیواری خالی خواهد دید که نمی تواند بر آن غلبه کند. راه حل نهایی این است که آگاهی و وسایل حمل و نقل آن - زندگی و شکل، روح و ماده - فقط بیان موقتی از دو جنبه از یک وجود نامحدود هستند که فقط در تجلی خود به عنوان روح - ریشه (که پراتیاگاتمن نامیده می شود) قابل شناخت است. هندوها یعنی هستی انتزاعی، لوگوس انتزاعی، که همه چیز منهای فردیت و به‌عنوان ماده ی ریشه (مولاپراکریتی هندوها)، که همه ی اشکال از آن سرچشمه می‌گیرند از آن متولد می‌شوند. هنگامی که تجلی رخ می دهد، این روح-ریشه آگاهی سه گانه را به وجود می آورد و ماده ی ریشه ماده ی سه گانه را به وجود می آورد. اما در پشت آنها فقط واقعیت یکپارچه وجود دارد که برای آگاهی مشروط قابل شناخت نیست. گل ریشه ای را که از آن می روید نمی بیند، اگرچه تمام زندگی خود را از آن می گیرد و بدون آن نمی تواند وجود داشته باشد. "من" به‌عنوان دانا، به‌عنوان کارکرد متمایز خود، انعکاس «نه من» را در خود دارد. همانطور که یک صفحه ی حساس پرتوهای نور منعکس شده از اجسام را دریافت می کند و این پرتوها در ماده ای که روی آن می افتند تغییراتی ایجاد می کنند که امکان به دست آوردن تصاویر اشیاء را فراهم می کند، در مورد "من" از جنبه ی شناخت نیز این اتفاق می افتد. ارتباط با هر چیز خارجی هادی آن کره ای است که "من" صداهای منعکس شده خود یکپارچه را از "نه-من" دریافت می کند و باعث می شود که تصاویری روی سطح این کره ظاهر شوند - انعکاسی از چیزی که خودش نیست. شناخت‌دهنده خود اشیاء را در اولین مراحل آگاهی خود نمی‌شناسد. او فقط تصاویری را می‌شناسد که با عمل «نه من» روی وسیله ی نقلیه‌اش، روی پوسته‌ی حساسش، یعنی عکس های دنیای بیرون ظاهر میشوند. بنابراین، ذهن، هادی «من» به عنوان دانا، به آینه ای تشبیه می شود که تصاویر همه اشیایی که در مقابل آن قرار گرفته اند در آن منعکس می شود. ما خود اشیاء را نمی دانیم، بلکه فقط تأثیری را که بر آگاهی ما ایجاد می کنند، نمی دانیم. نه اشیا، بلکه فقط تصاویر آنها را در ذهن می یابیم. همانطور که آینه ای که به نظر می رسد در آن اشیاء را می بینید، و با این حال این اشیای مرئی فقط تصاویر هستند، توهماتی که توسط پرتوهای نور منعکس شده از اجسام، و نه خود اشیاء ایجاد می شوند، ذهن نیز در شناخت خود از جهان خارج، تنها تصاویر شبح را می شناسد، و نه چیزها به خودی خود. این تصاویر تولید شده در وسیله ی انتقال توسط شناسنده به عنوان اشیاء درک می شود و این ادراک شامل بازتولید آنها در خود است. تشبیه با آینه و استفاده از کلمه ی "انعکاس" در پاراگراف قبل می تواند ما را گمراه کند، زیرا یک تصویر یک بازتولید است، نه «انعکاس» شیئی که آن را تولید می کند. پوسته ی ذهن (ماده ی ذهنی) در واقع به شباهت شیئی که به آن ارائه می شود شکل می گیرد و این تشبیه نیز به نوبه ی خود توسط شناسنده بازتولید می شود. هنگامی که او به این ترتیب خود را تغییر می دهد تا شبیه یک شیء خارجی باشد، شیء داده شده را می شناسد، اما در موردی که ما در نظر می گیریم، آنچه او می شناسد فقط تصویری است که توسط شیء روی وسیله ی میانجی خود منعکس می شود و نه خود شیء. و این تصویر بازتولید کاملی از شیء نیست که دلیل آن را در فصل بعدی بررسی خواهیم کرد. آنها ممکن است بگویند: "اما" آیا همیشه اینگونه خواهد بود؟ آیا ما هرگز قادر نخواهیم بود خود اشیاء را بشناسیم؟ این ما را مجبور می کند تا تفاوت اصلی بین آگاهی و محیطی را که در آن عمل می کند لمس کنیم. هنگامی که آگاهی، طی یک تکامل طولانی، قدرت بازتولید هر چیزی را که خارج از آن وجود دارد در خود ایجاد می کند، آنگاه پوسته ی مادی که در آن عمل می کرد از بین می رود و آگاهی که به دانش تبدیل شده است، «من» خود را با تمام «من» ای یکی می کند که در میان آنها توسعه یافت. سپس تنها پوسته همه ی «من»ها را به‌عنوان «نه من» به‌صورت جداگانه در نظر می‌گیرد. این «روز با ما باش» است، ادغام، پیروزی تکامل، زمانی که آگاهی خود و دیگران را به عنوان خودش تشخیص می‌دهد. با وحدت طبیعت، معرفت کامل حاصل می‌شود و «من» آن حالت شگفت‌انگیز را درمی‌یابد که در آن پیروزی نمی‌میرد و حافظه از بین نمی‌رود، بلکه جدایی از بین می‌رود و عالم، معلوم و علم در هم یکی می‌شوند. این ماهیت شگفت انگیز «من» که در حال حاضر از طریق دانش در ما رشد می کند، چیزی است که ما باید آن را مطالعه کنیم تا ماهیت اندیشه را درک کنیم. برای غلبه ی کامل بر این توهم، باید به وضوح جنبه ی شبح‌آلود فرآیند فکر را دید. بنابراین، بیایید در نظر بگیریم که چگونه شناخت برقرار می شود - ارتباط بین عالم و معلوم، و این به ما کمک می کند ماهیت اندیشه را با وضوح بیشتری درک کنیم.

ارتعاش مفهومی است که هر روز بیش از پیش به نکته ی اساسی تمام علوم غربی تبدیل می شود، همانطور که همیشه نکته ی اساسی علم شرق بوده است. حرکت ریشه ی همه چیز است. زندگی حرکت است؛ آگاهی حرکتی است که توسط ارتعاشات انرژی ها در طیف عظیمی از "چگالی" و "ظرافت" سازماندهی شده است. ما یگانه و فراگیر را حرکت غیرقابل تغییر یا مطلق یا عدم حرکت می دانیم، زیرا در یگانه حرکت نسبی نمی تواند وجود داشته باشد. تنها زمانی که تقسیم، قسمت وجود داشته باشد، می توانیم به چیزی فکر کنیم که به آن حرکت می گوییم، یعنی تغییر مکان، مکان در توالی زمان. وقتی یگانه، کثیر می شود، حرکتی وجود دارد، یعنی سلامتی، هوشیاری، زندگی، اگر موزون و صحیح باشد، و بیماری، بیهوشی، مرگ اگر بدون ریتم باشد، نادرست است، زیرا زندگی و مرگ خواهران دوقلو هستند که به یک اندازه زاییده ی حرکت است که تجلی است. حرکت لزوماً باید زمانی پدیدار شود که یکتایی زیاد شود، زیرا وقتی همه جا حاضر به صورت ذرات جداگانه ظاهر می شود، حرکت نامتناهی باید نمایانگر همه جا باشد، یا به بیان دیگر باید بازتاب یا تصویر آن در ماده باشد. ذات ماده جدایی است، ذات روح وحدت است، و هنگامی که دوگانگی در یکتایی ظاهر می شود، مانند خامه در شیر، انعکاس حضور همه جانبه ی آن یکی در کثرت ماده، حرکتی ثابت و بی پایان است. حرکت مطلق، یعنی حضور هر واحد متحرک در هر نقطه از فضا در هر لحظه از زمان مشابه استراحت است، بی تحرکی است که فقط از طرف دیگر در نظر گرفته می شود، یعنی از جنبه ی ماده، نه روح. از نظر روح همیشه یکی است، از نظر ماده همیشه کثرت است.»

در این لحظه است که شما اوج ارتباط بنیان هر مفهوم ادراکی ای با مفهوم خدا و اراده ی او در جهان می یابید و میفهمید که چرا آبراهام به جمله ی « انسان پادشاهی آسمان را "به زور" می گیرد» از آلیس بیلی تمرکز ویژه کرده بود. پس از این که شما به پیروی از کابالا همچون بلاواتسکی،جهان را بدن خدا دیدید و به یگانگی این اصرار ورزیدید، اگر بخواهید به این جهان تحرک بدهید و تبلور خدا در افراد را ببینید، باید هر کدام از افراد و جریان و مذاهب و مکاتب و ملل در زمین، تبلور خدای یهود و به همان اندازه خودستا و در جنگ برای از بین بردن بقیه ی رقیبان در اثبات خدایی خود باشند. فقط اینطوری است که خدا تبدیل به انسان میشود. منظور از تغییر مرحله از گیاه بی تفاوت به خزنده و پرنده ی حریص دانه، و سپس پستاندار هنوز وحشی ولی شرافتمندتر همین است. قرار است انسان ایدئال آینده که معلوم نیست نتیجه ی تکامل انسان شرافتمندی باشد که جایز است مثل یک چهارپای باهوش و قدرتمند، اسلاف عقبمانده تر و ضعیف تر خود را چپاول و غارت کند. نتیجه ی اتحاد داروینیسم و عرفان بهتر از این درنمی آید. آنچه مغفول مانده است این که ممالک و فرقه هایی به این قانون غربی تن داده اند که ظاهرا دشمن آند و اگرچه خود، تبلور خدا در انسان را در کابالا خیلی برای چپاول مردم مناسب دیده اند ولی پیروانشان کسانی هستند اغلب بسیار خوشقلب که فکر کرده اند آنها از طرف خدا حرف میزنند. این همان مانع معنی کردن مدروک از روی میانجی توسط ادراک کننده است و فقط میتواند برطرف شود که مدروک از دیدگاه های متعددی دیده شود و نه فقط از طرف یک یا دو میانجی رسمی که معمولا دو ایدئولوژی دشمن همند. بدبختی این است که هیچ وقت یک ایدئولوژی بی طرف در یک موضوع، مورد علاقه ی مردمان امروزی که حتی تفکر هم برایشان وسیله ی تخلیه ی هیجان است جالب نیست.

با توجه به این اهمیتی که تئوسوفی به تعقل داده است، این که جامعه هیجان را بر تفکر ترجیح میدهد و بازی کردن مداوم رسانه ها با غرایز مردم در جهت هیجان سازی به تعطیل تفکر می انجامد، مسلما نشانه ی پیشرفت نیست و بلکه شاید برعکس نشانه ی سقوط باشد. یادمان باشد در عرفان، مرحله بندی انسان بر اساس سلسله مراتب موجودات، معمولا با اصطلاح مرگ همراه است، ازجمله در این شعر مولانا که مورد علاقه ی هگل بود:

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم ز حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

یعنی بعد از این که انسان در سه مرحله ی جمادات و گیاهان و حیوانات مرد و به جایگاه بشری رسید، این بار هم پس از مرگ، به مرحله ی بهتری وارد میشود. این مضمون در استانزای هشتم از جلد دوم دکترین راز مادام بلاواتسکی نیز هست. او این بار، سه مرحله ی موجودات بیجان، میکروب ها و قارچ ها و گیاهان، و حیوانات را مراحل قبل از خلق بشر میشناسد و باز انتظار دارد همین مراحل به صورت روحانی در سلسله مراتب بشر تکرار شوند. در مرحله ی چهارم، انسان یک جانور با روحیه ای بی تفاوت به جهان همچون موجودات بیجان است. در مرحله ی پنجم، انسان مثل قارچ ها و سبزه ها و درختان تحرک و پیشرفت کندی را در زندگی تجربه میکند. ولی در مرحله ی ششم، عملا به بودن مثل جانوران علاقه نشان میدهد. این میشود که توتمیسم به وجود می آید و مردم ادعا میکنند که جد بزرگ قبیله شان گاو و گاومیش و میمون و گراز و ماهی و امثالهم است. حتی همتای حضرت آدم در افسانه ی خلقت هندوی پیش گفته یعنی داکشا هم سر انسانیش را از دست میدهد و به جایش به او یک سر قوچ میدهند تا به نمایندگی از انسان سنتی، همتای گوسفند شود. خردمندان زمانه به قبیله ی ماران تشبیه میشوند که در عبری سرافیم خوانده میشوند و در هند ناگاها. آنها به همان اندازه ی دانششان شرور و شیطانیند. در یک روایت هندی، نژاد ماران، سارپا ها هستند که بلاواتسکی نامشان را با سرافیم و سرپنت در غرب به معنی مار مقایسه میکند. اجداد سارپاها موهای بن برهما هستند وقتی که او یاکشاهای شرور را دید و از ترس موهای تنش سیخ شد و افتاد و به مار تبدیل شد. تشبیه به حیوانات، نشانگر جذب صفات جانوران به قبایل انسانی و جمع آمدن صفات در انسان جهانی در نتیجه ی ترکیب مردمانی از توتم های گوناگون است. تمدن هم محصول همین دوره است و به همین علت است که به روایت بروسوس، تمدن را اپکالوها یا مردان ماهی پوشی که از دریا درآمدند به کلدانیان آموختند چون مخلوقات دریایی به خاطر برخاستن از دریا که نشان هاویه است قدیمی ترین موجودات شمرده میشدند و علم امروزی نیز بر همین عقیده است. بنابراین در مرحله ی بعدی یا هفتم که هوش تکنیکی خاص بشر به زیست حیوانی او اضافه میشود ما انتظار داریم موجود درنده ای را بیابیم که راحت تر همنوعان خود را با قانون داروینی «قوی ضعیف را از بین میبرد» مورد اجحاف قرار میدهد و با میدان دادن به زیست غریزی خود، جهان را به ویرانی میکشد. بنابراین 7 مرحله مسیری منتهی به نابودی است تا بعدش شروع جدیدی رقم بخورد.

این بی شباهت به نابودی کل جهان در سیل نوح نیست. به نوشته ی جرالد مسی، در روایت آشوری سیل نوح، سیل، 7روز طول میکشد که میتواند کنایه به 7 مرحله باشد. جالب اینجاست که در ساموآ به سیل بزرگی در ابتدای آفرینش اشاره شده است که 7روز طول میکشد. 7 به دلیل این که تعداد طبقات آسمان با 7 سیاره ی ایزدی موکل آنها است، عدد کمال است. در روایتی دیگر، سیل نوح، 40روز طول کشیده که آن هم عدد کمال است اما روایت غالب یهودی-مسیحی زمانی این بوده که سیل نوح، 3روز و 3 شب طول کشیده است یعنی به تعداد روزهایی که روح انسان پس از مرگ در قبر است. بنابراین سیل نمادی از مرگ است. میتوان در ترکیب با جنگ افروزی نیروهای مرگ، آن را با خون درآمیخت و از سیل خون سخن گفت. خون شدن رود نیل در داستان موسی چنین مضمونی را متبادر میکند بخصوص وقتی توام با فاجعه ی طاعون از سوی خدای یهود بر فرعونیان است. داستان قبطی که در آن نیل به رنگ خون درآید را داریم: داستان رع خدای خورشید که در جواب نافرمانی مردم، چشم خود را از حدقه درآورد و چشم به الهه ی زهره تبدیل شد و به شکل شیری ترسناک، مصر را به خاک و خون کشید. جالب این که رع سه روز به الهه که سخت یا سخمت نام داشت فرصت داد تا قبایل طاغی را نابود کند. زمانی که خشم سخمت، تر و خشک را با هم سوزاند و جهان تا پرتگاه نابودی پیش رفت رع رود نیل را با شراب به رنگ خون درآورد و شیر به خیال این که خون است به نوشیدن آن پرداخت و مست شد و به خواب رفت. پیوند خون با آب، نیز از طریق خورشید قابل توضیح است چون خورشید هر بامداد درحالیکه سرخ رنگ است از مهبل مادر-زمین برمیخیزد و به نظر میرسد در زیر زمین هم خون باشد و هم آب. استنلی از کارگزاران انگلستان در تانگانیکا از یک ماهیگیر بومی شنیده بود که آب دریاچه چشمه ای است که از دل زمین میجوشد و از طرف مادر-زمین می آید و گاهی مادر-زمین سیل میفرستد. این مادر-زمین آب گون را در افسانه های مصری به صورت الهه ی اسب آبی می یابیم که در یک ورطه ی آبی میزید. البته در نوشته های مصری از بروز سیلی جهانگیر صحبت نشده است. ولی در نوشته های یونانی، افلاطون افسانه ی آتلانتیس را که با سیلی عظیم نابود شد از قول قبطی های مصر گزارش کرده است. در افریقا کلمه ی اتل یا اتلو یا اتارو به معنی رودخانه و منبع آب است و آتالان و آتاران هم در افریقای سیاه و هم در قاره ی امریکا به معنی جزیره یا ساحل آبی به کار میروند. زمانی کمت یا قبط که منطقه ی تمدنی مصر است، توسط نهرهای رود نیل به 7 قسمت جزیره مانند تقسیم میشد که به 7خدا از هورس گرفته تا سوبک تقدیم شده بودند و به نظر میرسد این همان حکومت 7 خدا بر جزایر اتلانتیس در روایات افلاطون باشد. از طرفی محاصره ی خشکی ها توسط آب، یادآور خروج آنها از سیلی فروکش کرده است. در این مورد جالب است که لغت "نون" که در مصر به معنی هاویه ی آبی ابتدای خلقت است به معنی سیل نیز به کار میرفته است. بنابراین میشد گفت 7ورطه ی خشک به همراه 7خدایشان از نون یا آب های هاویه پدید آمده اند.:

Ancient Egypt: Gerald massey: mcosimoclassics: 2007 :P425-9

این بدان معنی است که سیل، 7مرحله از خلقت را به نمایندگی از 7خدای ستاره ای به وجود آورده است و تئوسوفی مرحله ای موقتی در احیای همین مراحل به زبان مادی گرایی و درنهایت جانشین کردن آنها با یک روند مادی است که در آن، کسی چون و چرا نمیکند. تعجبی ندارد که مسئله طوری به حذف چون و چرا با تقلید محض از رسانه کشیده شود که دیگر کسی به پایان قضیه فکر نکند، چون از اول قرار بوده این 7مرحله بخشی از سیل نوح و در راستای مجازات بشر توسط یهوه باشند یعنی سیل نوح هنوز تمام نشده و بشر دارد سزای زیست نادرستش را میبیند. حداقل اشراف غربی که این نوع اخوت ها را برساخته اند به جای یهوه این طور فکر میکنند هرچند امیدوارند ما نصفه و نیمه اینطور فکر کنیم تا هر جا سرنوشتمان به بیراهه کشید از سر احساس گناه، نقش خودمان را در این عاقبت با سیاستمداران شریک بدانیم و از بار گناه آنها کم کنیم، ولی قرار نیست باور داشته باشیم که سیاستمداران از ابتدا در اخوت هایشان یاد گرفته اند که قرار است مردم را به بدبختی بکشند؛ چرا؟ شاید چون جامعه ی بشری اینقدر بزرگ و اداره اش اینقدر سخت است که هیچ راه حلی تضمین توفیق دائم یا اصلا موفقیت به هر شکلش را ندارد و همیشه باید آماده ی نابودی بود و فقط میتوان به کارگزاران امید داد که هر نابودی ای موقتی است و بعدش دوران بهتری میرسد مثل غروب خورشید در ورطه ی سیل گون جهان زیرین در شب تاریک که نتیجه ی آن طلوع خورشید پیروز بعدی است. در این بلاتکلیفی، مردم فقط باید آماده ی قربانی شدن در راه هر برنامه ای باشد که به آنها دیکته میشود چناذنکه اسحاق آماده ی قربانی شدن توسط پدرش در راه یهوه شد و شهدای مسیحیت، با کمال میل، این سرمشق را رعایت کردند و به سربازان امپراطوری های استعماری تحویل دادند.

پس اتفاقی نیست که مسی، سقوط عقلانی و قربانی خونین را دنباله های سیل نوح به شمار آورد. در افسانه ی آفرینش آشوری، قربانی گوسفند برای خدا نه با ابراهیم بلکه با نسخه ای از نوح به نام هاسیسادرا شروع شد که پس از فروکش سیل، به شکرانه ی موفقیت، برای خدایان گوسفند قربانی کرد و در روایت عبری، نوح پس از فروکش سیل، به طور اتفاقی شراب را کشف کرد و چنان مست لایعقل شد که برهنگیش آشکار و توسط پسرانش دیده شد. ترکیب اینها را میتوانیدذ در آن، آب پر شراب نیل بعد از سیل خون سخمت ببینید. (همان: ص442) از ابتدا قرار بود تمدن مدرن بر روی خونریزی جنگی ای استوار باشد که لایعقلی مستانه ی لذتجو مانع از توجه به شدت جراحات آن بر جوامع شود.


خون و شراب: دره ی اوسکول و خدای قادر متعالی که کم کم تبدیل به شیطان شد.

نویسنده: پویا جفاکش


یک افسانه ی معروف یونانی میگوید که زمانی هرکول پهلوان، برای به دست آوردن سیب های طلایی باغ هیسپریدها به کوه اطلس و به ملاقات اطلس تیتان پدر هیسپریدها رفت. اطلس، غولی بود که بالای آن کوه، آسمان را روی سرش نگه داشته بود. اطلس به هرکول گفت که هرکول باید موقتا به جای او آسمان را نگه دارد تا او برود و با سیب ها برگردد. هرکول برای مدتی نسبتا طولانی کار طاقت فرسای نگه داشتن آسمان را به عهده گرفت تا این که اطلس با سیب ها برگشت، اما دقیقا موقعی که میخواست آسمان را از هرکول تحویل بگیرد، به این فکر افتاد که چقدر خوب است همین جا آسمان را با هرکول رها کند و دنبال زندگی خودش برود. هرکول که از توقف اطلس، متوجه موضوع شده بود، گفت: «آخ. مثل این که آسمان دارد از یک طرف می افتد.» اطلس از ترس نابودی دنیا سریعا آسمان را از هرکول گرفت و فقط با مشاهده ی فرار غیر عادی هرکول با سیب ها بود که متوجه فریب او شد.

جرالد مسی در این داستان، اطلس را معادل "شو" خدای جو زمین در اساطیر مصر میداند که آسمان را از زمین جدا میکرد و هرکول را نیز معادل هورس خدای پهلوان مصری ها میشمرد. البته تظاهر شو به جلوه ی حیوانی شیر و پوست شیرپوش بودن هرکول، جایی این دو ایزد را دارای ریشه ای مشترک میکند. مشخصا هرکول شکل دیگری از شو بعد از تجدید نظرهایی در او است که موقتا به جای شو نظم جهان را اداره میکند ولی درنهایت تحمل وضع برایش طاقت فرسا میشود و ناچارا خدای پیشین را به سر کار برمیگرداند، همان «بار امانت» معروف در اسلام که انسان از خدا تحویل میگیرد، ولی به هر حال «امانت» است. دوگانگی ایزد، به دوگانگی کوهستان که خدا رویش قرار دارد هم مربوط میشود. چون فقط کوه ها آنقدر بلند و نیرومند بوده اند که میتوانسته اند حامل آسمان باشند. آنها را میشد با ستون های معبد مقایسه کرد. در معبد هرکول در صور، دو ستون وجود داشت که یکی طلایی رنگ و دیگری سبزرنگ بود. در تمثیلات مسیحی نیز اورشلیم روی یک کوه طلایی قرار دارد و در قلمروی بسیار دوردست تر از آن، یک کوه ماورائی مرموزتر و سبزرنگ واقع است. دوقلویی کوه میشو در اساطیر بابلی، به نوعی بیانگر به عهده گرفتن دوگانگی خدا از سوی کوهستان است. کوهستان مشرق و کوهستان مغرب، دروازه های طلوع و غروب خورشید، و درواقع دروازه های جهان های نور و تاریکی و خیر و شر هستند که هر دو در ید خدایند. میشود آنها را با کوه های قطبین در شمال و جنوب جهان جابجا کرد که یکی (از دید قدما ستاره ی سهیل یا کانوپوس) در سرزمین های گرم و نورانی افریقا واقع است و دیگری (ستاره ی قطبی یا پولاریس) در سرزمین یخبندان و تاریک شمالگان. برای بابلی ها کوهستان شرقی، مجموعه ی کوهستان های شرق و شمال بین النهرین بود و کوهستان غربی میتوانست کوه های اطلس مراکش باشد. اما مصری ها ذات دوقلوی کوهستان را توسعه داده و در وجوه عالی و دانی قلمرو الهی جمع آورده بودند و اینچنین کوهستان الهی از قلمرو دوزخی آمنتا در زیر زمین شروع میشد و در غرب جهان به سمت آسمان بالا میرفت و در جایی در شمال شرقی جهان، به صورت یک کوه عظیم، مجددا به زمین وصل میشد. در روایتی، قطبین سهیل و ستاره ی قطبی، بزرگترین قله های آمنتا بودند. ظاهرا شو با پتاح خدای خالق از دید اهالی منف (قاهره) تطبیق شده بود. چون بعضی از مصری ها معتقد بودند این دو قطب، پاهای "نیما" (یا "نعمه"، نام دیگر پتاح) هستند که خودش در آسمان، بهشت را نگه داشته است و پاهایش در زمین و تا ته آمنتا فرو رفته است. میدانیم که پاها وسیله ی راه برنده ی موجوداتند و در انسان، فقط اتحاد دو پا میتواند زندگی انسان را به جریان بیندازد. در خدای پتاح نیز پاها چنین حالتی دارند اگرچه ضد همند و بنابراین اجماع ضدین به نظر میرسند. اگر غلبه ی ضدین بر یکدیگر از پاها به صاحبانشان خدا توسعه یابد، خدا نیز دچار دوگانگی میشود و دوگانگی صاحب پاها در نسبتشان با پا، دوگانگی ایستادن یا حرکت است همانطورکه در مورد شو ایستادن را داریم و در مورد هرکول مسافرت دائم به اقصی نقاط جهان را. از دید هر دینی که خود را تنها راه نجات مردم خود میشمرد، خدا دارای تعریف ثابت و قوانینش بلتغییرند. بنابراین حرکت و تغییر در هر کهانت بازاری ای یک امر اهریمنی و دوزخی به شمار میرود. دوزخ در زیر زمین است و آنچه در زیر زمین دائم در حرکت است، آب است و ازاینرو هر دانش مرتبط با تغییر جهان، یک آب حیات زیرزمینی است که فقط در جایی که مناسب بیابد از زیر زمین بیرون میزند و هیچ کشور خاصی را سرزمین خدا نمیداند. این آب حیات قرار است نماد نور دانش در جهانی دوزخی باشد. در اساطیر باستان معمولا سگ و شغال راهنمای مردگان در جهان زیرینند. در مصر، مفید و مضر بودن دو قطب آمنتا در خدای سگ مانند ضرب میشود و آنوبیس هدایتگر و سیت مهلک را میسازد. روح جهان زیرین در فرم دوزخی خود و به سبب آب گون بودن به اسب آبی تشبیه میشود که جانوری کشنده و خطرناک برای مصریان بود و هیولای آبی خپت را که جهان را از بی نظمی پدید آورد و به مادر-زمین تبدیل شد نمایندگی میکند. برای مصریان، اسب آبی در حکم «گاو آبی» بود و گاو، نسخه ی زمینی او به شمار می آمد. ازاینرو مصریان، روح جهان زیرین را به الهه ای در هیبت یک گاو سرگردان تشبیه میکردند. هاثور مادر هورس هم یک الهه ی مادر-زمین و مجسم به گاو بود.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007:p275-9

در اساطیر کلدانی، خدای آب های زیرزمینی و آب حیات، حئا بود. به نوشته ی لورنس گاردنر، در جهانبینی یهودی-مسیحی که از برادر رقیب حئا یعنی انلیل برمیخیزد، حئا تبدیل به شیطان شده است و در بین نسخه های شیطان، بیشتر هویت سمائیل را به خود گرفته است، به این دلیل که به سبب پرستش حئا در جایی به نام "سما" در شمال بین النهرین، میشد نام سمائیل را به «خدای سما» معنی کرد. احتمالا درآمدن کیش یهودی-مسیحی از دنباله ی ابراهیم با دعواهای انلیل و حئا مرتبط است. اخراج ابراهیم از اور کسدیم (شهر کلدانیان) به این سبب روی داد که او مذهب سومریان یا اهالی شنعار را زیر سوال برده بود. این در زمانی اتفاق افتاد که بابل، مذهب حئا را پذیرفت و مردوخ پسر حئا را فرمانروای کبریا خواند و بقیه ی شهرهای شنعار نیز کیش او را پذیرفتند، درحالیکه انلیل، این مقام را از آن خود میدانست. ازاینرو انلیل، مجموعه ای از بلایای زمینشناختی و آب و هوایی و جنگ ها و بیماری ها را بر سومر نازل کرد و تمدن آن را نابود و مردمش را دچار اختلافات زبانی نمود. اور ابراهیم در یورش عیلامی ها از ایران نابود شد ولی یک اور کسدیم دیگر به جایش در سوریه به وجود آمد که به نام حاران عموی ابراهیم، حران نامیده میشد و احتمالا رابطه ی فامیلی اولاد ابراهیم با حاکمان حران در آنجا ادامه پیدا کرد و باعث همهویتی تقریبی دو خدای انلیل و حئا شد و جذب نقاط مشترک حئا به انلیل، بر شیطانی به نظر رسیدن نقاط افتراق افزود، ازجمله بر تلقی شیطانی هر الهامی که به هر حال ممکن است از تویش قانونی مخالف با وحی های انلیل یا یهوه دربیاید. الهامات غیبی که به آب حیات حئا تشبیه میشوند، نتیجه ی آنچه آتش اختری نامیده میشود هستند. امروزه این آتش اختری، ملاتونین نام دارد و یک ماده ی مغزی توصیف میشود. نام ملاتونین از "ملا" به معنی سیاه و "توس" به معنی کار می آید. ملاتوس به معنی کارگر شب هم بوده است درست مثل ملاتونین که علت سیاه خواندنش این است که معمولا در شب ترشح میشود. افرادی که مغزشان ملاتونین زیادی ترشح میکند، معمولا از نور شدید منجمله نور زیاد آفتاب اذیت میشوند. از قدیم معروف بوده که شب زنده داران، یعنی افرادی که شب ها بیدارند به خدا نزدیکترند و حتی این افراد را صاحب الهامات غیبی میشمردند. علتش این بود که این افراد به دلیل فاصله گرفتن از خورشید و انجام کار در نور کم در شب، کم کم دچار توانایی هایی مستقل از چشم و حواس پیشرفته تری میشدند که از دید مردم دور نمیماند و مردم، آن را به یک چشم سوم نسبت میدادند که به این افراد، آتش اختری یا نور برآمده از آتش ستارگان را میدهد. توجه کنید که در زبان های سامی، کلمه ی «عین» هم به معنی چشم و هم به معنی «چشمه ی آب» است. به سبب ارتباط با تاریکی، کلیسای مسیح، افرادی را که دارای توانایی های تا حدودی مستقل از چشم و مشغول به شب زنده داری بودند به دوست داشتن تاریکی و پیروی از شر متهم میکرد و آنها را قوم اژدها میشمرد که فرمانروای تاریکی شمرده میشد. تاریکی قلمرو الف ها یا اجنه و موجودات شرور شمرده میشد که این افراد متهم بودند با آنها در جادوی سیاه تبانی میکردند. یکی از گناهان کاتارهای البی ژن، این بود که شب ها را تا صبح به مناجات پرداخته و از این طریق شب زنده داری میکردند. البی ژن ها به معنی زادگان البی نام از محلی به این نام در فرانسه داشتند و منشا این نامجا از الب تلفظ دیگر الف یا جن است. کنت ولاد معروف به دراکولا پادشاه ترانسیلوانیا هم شهرت شیطانی خود را از آن جا یافت که در دانشگاه سلیمان در آلمان، به کسب دانش درباره ی جذب آتش اختری پرداخته بود و با توجه به عضویت در فرقه ای به نام دراکو یا اژدها قطعا باید مردی کاملا شیطانی میبود. نکته ی دیگری هم در این تمثیل هست که مهم است. آتش اختری که در تشبیه به آتش، به صورت نمادین، سرخ رنگ تصویر میشود، در تشبیه به آب حیات نیز مایع در نظر گرفته میشود. ترکیب سرخی با سیلان آب میشود خون و شراب. معمولا بین این دو ارتباط مطرح میشود و ادعا میگردد که پیامبران بنی اسرائیل، نوشیدن شراب را موقتا به عنوان جانشین خون به رسمیت شناختند چون خیلی از مردم قدیم، خون میخوردند. حتی خود مسیح هم در شام آخر، نوشیدن شراب را به عنوان خوردن خون خودش، رسم عشای ربانی کرد. آتش به یک مثلث رو به بالا و آب به یک مثلث رو به پایین تشبیه میشوند و ترکیب آنها نماد ستاره ی داود را میسازد که نماد یهودیت است. همانطورکه سیلان آب حیات در رگ های زمین، سبب رشد درخت حیات میشود، انتظار میرود سیلان خون و شراب در رگ های بدن نیز گیاه حیات را در تن بدواند، همانطورکه از ریختن خون شهید بر زمین، گل سرخ رنگ رشد میکند. برای همین، گل رز سرخ که رنگ خون دارد، نماد رز-صلیبی ها و دنباله شان فرقه ی طلوع طلایی است که یکیشان به نام برام استوکر، دراکولا را امروزی و جاودانه کرد. در یک «سرود سلیمان»، «عروس مسیحایی» به گل رز شارون و زنبق تشبیه شده است. درواقع مسیح هم حکم گیاه زندگانی را دارد و مادرش حکم آب حیات را. در کیمیاگری، این آب با جمع آمدن با آتش، نتیجه ی ذوب شدن ماده ای جامد تلقی میشود و آن، پودری است موسوم به «طلای سرخ» که به ققنوس و گوساله ی سامری تمثیل میشود. ققنوس، پرنده ی خورشیدی است که آتش میگیرد تا از خاکستر خود از نو متولد شود. گوساله ی سامری، بتی طلایی به شکل گاو بود که موسی آن را در آتش سوزانید. اما کیمیاگران کابالیست معتقد بودند موسی آن را سوزانید تا مثل مایع حیات به سیلان دربیاید و لابد بر ضد هرآنچه خود موسی به نام دشمن آن بافته است، حرکت کند. ازیریس پدر هورس هم به گاو تشبیه میشد و هورس، تولد دوباره ی ازیریس بعد از قتل ازیریس به دست سیت بود. :

“star fire”: Laurince gardner: part2

اگر شما به عنوان یک پیرو موسی و یهوه، کل این مجموعه را پذیرفته و به عنوان مدافع تغییر، شیطانی تلقی کرده باشید و از طرفی یهوه را خدای قادر توانا در همه چیز و بنابراین جامع ثبات و تغییر معرفی نموده باشید، پس باید نتیجه بگیرید که از این پس، خدا پس از بروز هر تغییری در جامعه به سمت شیطانی شدن پیش رفته است، و این همان بلایی است که بر سر یهوه و کل جامعه ی جهانی به وجود آمده توسط پیروان او آمده است.

در کابالا یهوه را آدم کدمون مینامند و آدم ابوالبشر را معادل یهوه میشمارند. حوا که به شکل یک زن از بدن آدم جدا شد و با او جفت گردید، همان پاره ی مونث یهوه است و یک دلیل این که نام یاه یا یاهو خدای پیشین را یهوه تلفظ کرده اند برای این است که نامش به یاه+حوا قابل تجزیه باشد. در عین حال، این تجزیه به پیدایش قائن و هابیل از آدم و حوا نیز قابل معنی است چون نام هابیل میتواند مشتق از هاب (حوا) + ایل (خدا) به نظر برسد. در این صورت، غلبه ی قابیل بر هابیل، همان غلبه ی آدم بر حوا و مرد بر زن است. تورات میگوید قائن (قابیل) خون هابیل را ریخت نه این که او را کشت. به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا برخی بر این نظرند که این، پاره شدن پرده ی بکارت زن توسط مرد برای تولید مثل است که با ریختن خون همراه است. به هر حال، دراینجا تولید مثل آدمیزاد به خلقت خداوند تشبیه و بر اساس آن برآورد شده که خدا برای پیشبرد آفرینش، میل کلی به ریختن خون و انجام عمل جنسی دارد. البته هویت این خدا هم مورد توجه است. چون درحالیکه یهوه یا آدم کدمون به شکل قابیل تبدیل به بشر شده است، قابیل فرزند حوا از سمائیل جن نیز تلقی شده است درحالیکه سمائیل معمولا با شیطان تطبیق میشود. سمائیل را مار باغ عدن میدانند و از طرفی به دلیل همهویت کردنش یا عزازیل فرشته ی بز قربانی یوم کیپور، علاوه بر مار، به بز هم تشبیه میشود. برابر شدن اینان با یهوه نشان میدهد که او درنهایت فقط یکی از موجودات ماوراء الطبیعی است و نه خدای همه. در برخی احادیث، آن که ما شیطان مینامیم و دشمن سمج انسان ها است، صرفا یک عضو طبقه ی پنجم از 9طبقه ی شیاطین است که همه تحت حکومت بعل زبوب هستند. حالا فرضش را بکنید که این اسلاف شیطان همه با جمعیت انسانی تطبیق شوند و یک جن که یهوه باشد با تبدیل به انسان متعارف، وارد جهان کنونی شود و درآنچه به هبوط از بهشت معنی میشود، تعریف خاص انسان بودن را به خود محدود کند، تعریفی که میتواند به معنی نزول از معنویت باشد. در مقابل معنویت، غرایز حیوانی قرار دارند که بسیاریشان خنثی هستند، ولی دقیقا آنهاییشان که منشا تمام داستان های محبوب بشرند، خفت و خیز جنسی و خونریزی در جنگ یعنی همان خصوصیات قابیلند. یهوه در اثر همهویتی با قابیل، از طریق این خصوصیات، در مقام یک ایزد، با مارس یا مریخ خدای جنگ قابل تطبیق است. او به واسطه ی آیین های کشاورزی که باروری در انسان را به باروری مادر-زمین تشبیه میکنند، به ساتورن خدای کشاورزی نیز مربوط میشود و چنگ کشاورزی که به زمین شیار میدهد و به اصطلاح پرده ی بکارت زمین را پاره میکند را حالت سلاح جنگی میدهد. همین چنگ را به صورت یک نیزه ی سه شاخه به نشانه ی تثلیث در دست پوزیدون خدای دریا قرار داده اند که نسخه ی دریایی خدا و البته آدم است و جایگزین آدم دوم یعنی نوح شده است که انسان ها را از دریا به درآورد. ارتباط او با قابیل از طریق کابیری ها فراهم میشود که هم بنیانگذاران معدنکاوی و صنعتگریند و هم بنیانگذاران تجارت دریایی با کشتی. در مقام اول، آنها اختراع صنعت توسط قابیل را نشان میدهند که در افسانه های کابیری ها به وولکان خدای آهنگران که در دوزخ زیر زمین ساکن است نسبت داده میشود. در نسخه ی دریانوردی، قابیل با صادق یا صدیق رئیس کبیرها یا کابیری ها به روایت سانخونیاتون فنیقی مرتبط است. او همان ملکی صدق پادشاه اورشلیم در زمان ابراهیم است که نامش به معنمی شاه صدیق است. نام صدیق به سوتخ یا سوت یا سیت خدای قبطی برمیگردد که او هم به صورت شیث در کنار قابیل به عنوان فرزند آدم بازتولید شده است و چون سیت حالت خدای جنگ را به خود گرفته، شیث صرفا روایت دیگری از قابیل و البته آدم است. به همین دلیل هم شجره نامه ی دو پدرسالار –شیث و قابیل- دارای اسم های مشابه است که هر دو هم به دنبال دو پدرسالار به نام های انوخ و انوش یکسان میشوند که هر دو شکل دیگر نوح به جای شیث و قابیلند. قرار گرفتن اینها به عنوان انسان در دنباله ی خدایان یا اجنه در یک افسانه ی قدیمی ایرانی دیده میشود. مطابق این افسانه، دو دسته از اجنه در دوران قدیم بر زمین حکومت میکردند: دیوهای قوی تن و خشن و بداخلاق، و پری های ظریف که مهربانتر و نرم دل تر بودند. پری ها به مدت دو هزار سال بر زمین حکومت کردند تا این که دیوها آنها را برانداختند و پری ها در آخرین کلانشهر خود تحت حکومت ده پادشاه حکومت کردند که آخرینشان به نام کیومرث، همان آدم ابوالبشر بود. مادام بلاواتسکی، این ده پادشاه را همان ده پادشاه کلده به روایت بروسوس میداند که در زمان آخرینشان یعنی خیسوتروس، سیل بزرگ رخ داد و خیسوتروس همان نوح کلدانی است. البته در داستان کیومرث، قصه ای درباره ی سیل نیست ولی در داستان جانشینش هوشنگ، نشانه ای بر ارتباط با دریانوردی قابل استنباط است. هوشنگ، در جزیره ای، به اسبی جادویی دست می یابد که 12 پا دارد و حاصل جفتگیری تمساح با اسب آبی ماده است. با سوار شدن بر این اسب، هوشنگ قادر به شکست دادن تمام دیوها است تا این که بلاخره دیوها با انداختن سنگی بزرگ از بالای کوه دماوند به روی هوشنگ، موفق به کشتن او میشوند. آلیس بیلی، معتقد است که پیدایش این اسب از جانوران آبزی، نشانه ی دریایی بودن یک مرکب است و این که اسب جانور پوزیدون است، نیز به دریایی بودن مرکب توجه میدهد، بخصوص که اسب آبی و تمساح هر دو در اساطیر مصری جانوران ایزدی هستند؛ بنابراین اسب 12 پا باید یک قایق با 12 پارو باشد. جانشین هوشنگ به نام طهمورث هم به مرکبی جادویی دست یافت که پرنده ی سیمرغ بود. طهمورث به دلیل کشتن اژدها یک نسخه ی ایرانی سنت جورج به نظر میرسد. در زمان او انسان ها در بابل و نینوا و دیاربکر ساکن بودند و دیوها بسیار دورتر در کوه قاف. طهمورث سوار بر سیمرغ، به کوه قاف پرواز کرد تا ببیند در قلمرو دیوها چه خبر است. آنجا دید که دیوها چطور بازمانده ی پری ها را به بردگی خود درآورده، مورد اذیت و آزار قرار میدهند. طهمورث با کشتن دمروسش دیو، پری بانویی به نام مرغیانه را از اسارت او آزاد کرد و او را سوار بر سیمرغ به فرنگ یا اروپا انتقال داد. بلاواتسکی معتقد است مرغیانه باید همان مورگانا الهه ی جادوگر افسانه های آرتوری در بریتانیا باشد. در این قصه فضای پس کوه قاف، یک یخبندان سرد و تاریک توصیف میشود. ازاینرو کوه قاف معادل عمود جهان در قطب شمال به نظر میرسد. در دیگر افسانه های ایرانی، کوه قاف، دربرگیرنده ی آثار باستانی فراوان و محل حکومت 72 پادشاه به نام سلیمان است که سه تایشان هر کدام، هزار سال حکومت کردند. این نیز یادآور تلاش های اروپاییان برای کشف تمدن آتلانتیس در قطب شمال است. البته آتلانتیس را بیشتر در غرب جهان و در حدود کوه های اطلس مراکش در محل اقیانوس اطلس میشمردند. بلاواتسکی مینویسد یک قرن قبل از او کلنل ویلفورد به فولکلور هندی درباره ی لشکرکشی شاه کیکاووس به کوه اسبروج در محل غروب خورشید اشاره میکند که شاه درآنجا با شاه دیوها به نام «شیطان سفید» میجنگید. چون در قصه از بودن کوه در «اقلیم هفتم» و «محل غروب خورشید» و رود نیل صحبت شده بود، ویلفورد تصور میکرد که محل حکومت شیطان سفید باید در منتهاالیه غرب جهان مکشوف بوده باشد. از طرفی از بودن کوه اسبروج در یک «جزیره ی سفید» در آتالای غربی صحبت شده است، جزیره ای که رنگش از شرارت مردمش سیاه شده بود و ویلفورد معتقد بود شیطان سفید، میتواند روح جزیره ی سفید باشد. ویلفورد، نام های آتالا، اطلس و آتلانتیس را با هم مقایسه میکرد و نیل را با کوهستان نیلا در اطلس تطبیق مینمود درحالیکه قبول میکرد درج رود نیل مصر با اشاره به گذر راه از مصر و افریقا میتوانست اشتباهی منطقی باشد. با این حال، بلاواتسکی توجه میدهد که کریشنا دیگر قهرمان هندی نیز یک غول سفید را کشته است و کریشنا خدای ویشنو است که به شکل انسان درآمده است. ویشنو به همراه برهما دیگر خدای هندی در کوه meru ساکن است که آن هم مثل کوه خیالی قطب شمال، عمود جهان است. وجود یک اقیانوس شیر در قلمرو ویشنو، میتواند تصویری دم دست تر از چشم انداز دریایی و سفید قطبی در قلمرو هندوستان باشد. قدر مسلم این که غرب و شمال، هر دو قلمرو تاریکیند و این همان تاریکی ای است که رنگ جزیره ی سفید را سیاه میکند و قابل مقایسه با روحی شیطانی است که عامل نزول آدمیزاد و یا خدا در قالب آدمیزاد میشود. با این حال، آنجا سرزمین مقدس با کوه سکونتگاه خدا هم هست و قابل مقایسه با کوه موریاه در قلمرو اورشلیم است که ظاهرا قرار بوده است به همان شکل، به جای معنویت، روح شیطانی به مردم بددهد. در اساطیر یونانی نیز انحطاط بشر به واسطه ی خدایان را می یابیم و باز هم از سمت کوهستان خدایان به نام المپ. عصر کرونوس یا ساتورن، فرمانروای تیتان ها، یک عصر طلایی برای بشر است ولی با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس که پسر ساتورن است، دوران انحطاط شروع میشود. پرومته ی تیتان به عنوان خالق انسان ها که به سبب دادن آتش به انسان ها در کوه قفقاز –یک نسخه ی بومی شده ی کوه قاف- زنجیر شده است، به "یو" معشوقه ی زئوس که در قالب گاوی از انتقام هرا همسر زئوس میگریزد، میگوید که روزی به نفرین کرونوس، زئوس نیز توسط پسری که از نسل یو متولد میشود سرنگون میشود. اینجا کرونوس و زئوس و فرزند آینده اش همه به هم گره میخورند. چون کرونوس و زئوس در ابتدا خدایی واحد بودند. کرونوس که میدانست توسط یکی از پسرانش سرنگون میشود فرزندانش را میبلعید. ولی به جای زئوس یک تکه سنگ را بلعید و زئوس نجات یافت. معنی دومش این است که او با بلعیدن سنگ به جای یک خدای زنده به موجودی مادی و پرستشگر اشکال تبدیل شد و ازاینرو با تبدیل شدن به زئوس، جای به او که همان یهوه است داد و بسیاری از خصوصیات او را حتی در مورد عصر طلایی به خود جذب کرد. این تعابیر به خاطر آن به وجود آمده که کرونوس در مقام خدای زمان، معادل «قیوم» خدای زمان مصری است که در هر عصر، تعریف خدا را مطابق زمان و مکان شکل میدهد. در عصر ما خدا بر اساس تصویر شاهان و خوشایند شاهان شکل گرفته است. به قول بلاواتسکی، تصویر اروپاییان متمدن قرن 19 و شاهان قبایل جزایر جنوب از خدا زیاد شبیه هم نیست. اما قدرتمداران تمام اینان، دشمن دانا شدن مردم هستند و میخواهند مردم نادان باشند تا بشود بر آنها حکومت کرد. زئوس هم دقیقا همینطور بود و نمیخواست مردم دانا شوند. زندانی شدن پرومته که نامش به معنی پیشبین است توسط زئوس، مفهوم از بین بردن قوه ی عقل و انسانیت در مردم برای اطاعت کور انسان ها را میرساند ولی همین از بین بردن انسانیت، به افزایش خصوصیات وحشی غریزی و حیوانی بشر می انجامد که میتواند عامل طغیان او علیه نیروهای نظم دهنده ی حکومت باشند. اگر این روند تداوم یابد، معنی پسر زئوس که او را برمی اندازد معلوم میشود. پرومته پیشبینی میکند که فرزند زئوس از نژاد شاهان ارگوس طغیان میکند، ولی بلاواتسکی، دراینجا آرگی یا آرگوسی را همان برخاسته از آرک یا کشتی و به مفهوم کابیری و قوم نوح تلقی میکند و دنباله ی پیشبینی را بررسی میکند. پرومته به یو میگوید که به شرق برود و در اتیوپیا از رود نیل بگذرد. اتیوپیای شرق قفقاز به مفهوم جایی که سیاهان در آن زیادند باید هند باشد. اسکندر مقدونی با دیدن تمساح ها در هند و با توجه به این که تمساح را فقط از رود نیل میشناخت تصور کرده بود که هند باید خاستگاه رود نیل باشد. البته رود سند نیز در دو منطقه از هند به نام «نیل» شناخته میشود. هند و اتیوپیا هر دو محل های ظهور دیونیسوس باخوس خدای شراب و اورجی و شکل افراطی آن یعنی سابازیوس هستند و کریشنا و بودا نسخه های هندوی دیونیسوس شمرده میشده اند. سابازیوس همان صبایوت لقب یهوه و مرتبط با سبت یا روز شنبه زمان اجرای جادوی سابازیوسی سبت سیاه است. شنبه روز زحل سیاره ی کرونوس است که حالا تبدیل به زئوس شده است. این، خود یهوه/زئوس است که در اثر فضا دادن به نیروهای غریزی به چیزی ضد خود تبدیل میشود. یو به عنوان یک زن در هیبت گاو، کسی جز ایزیس الهه ی گاوآسای مصری نیست که شوهرش ازیریس را به صورت یک خدای متفاوت به نام هورس از نو به دنیا می آورد؛ تمثیلی مناسب برای زئوسی که تبدیل به پسرش دیونیسوس میشود، و قوانین اخلاقی ای که جای به شهوترانی و مواد مخدر و جنون کشتار میدهند: عاقبت پرستش خونریزی و خفت و خیز جنسی توسط یهوه ای که تبدیل به قابیل شد.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: stanza12

این بی حیثیت شدن تدریجی خدا به نفع هیچ کس تمام نشد، حتی آنهایی که تصویر منحرفش را اصیل تلقی کردند و سعی کردند از پس بی معنایی عمیقی که مادیگرایی نوین با رد کردن اصالت مذهب ابراهیمی ایجاد کرد، یک پاگانیسم نو همراه با تمام چیزهای زشتی که مذهب یهودی-مسیحی و همدست های باستانشناس غرب-محورش به باستانیان نسبت میدادند دست و پا کنند. ویلیام هنری در مقدمه ی کتابش به نام «دروازه ی نگهبان بهشت: جنون هزاره» از جنونی که این انکار عجولانه و افراطی به همراه دارد صحبت میکند بطوریکه کتاب را با این جمله از ارنست رنان در کتاب «تاریخ قوم اسرائیل» شروع میکند:

«اغلب این افراد متعصب و نه همیشه ارواح ظریف هستند که در حال درک رشته ی درست راه حل های مورد نیاز آینده هستند.»

و در ادامه مینویسد:

«رانچو سانتافه، کالیفرنیا، 26 مارس 1997. روزی که فرقه ی دروازه ی بهشت، با این باور که آنها به تنهایی پاسخ سوال نهایی زندگی را دارند، به طور تشریفاتی از سیم پیچ فانی خود لغزیدند و به "آن سوی" فرار کردند. داستان آنها خانواده ی انسانی را مبهوت کرد و بر مکالمات انسانی در آخر هفته ی عید پاک که پس از آن انجام شد، غالب شد. این روح ابدی را در همه ی ما لمس کرد و همزمان ترس، نفرت و شفقت را برانگیخت. همه می دانیم که خواهیم مرد. همین دانستن است که ما را وادار می کند که این وضعیت را درک کنیم و در این عمل خائنانه و بزدلانه، حقیقت پیدا کنیم. این کتاب به دنبال پاسخگویی به نیرویی است که می‌تواند باعث شود یک روح نامناسب بخواهد خود را از زمین دور کند و بچرخد، مخصوصاً به سمت یک سفینه فضایی منتظر! علیرغم این واقعیت که تبلیغات آنها، که در صفحات وب بسیار پیچیده ارائه می شود ، نشان می دهد که آنها می خواستند از حیات زمینی رها شوند، اقدامات فرقه ی دروازه بهشت ​​تأثیر کاملاً معکوس داشت. به جای آزادی، نحوه ی مرگ آنها طنابی نقره‌ای ایجاد کرد که اکنون در تخیلات میلیون‌ها نفر در سراسر جهان است. در بی احتیاطی آنها هرگز از زندگی زمینی رها نخواهند شد. آنها به جای اینکه به عنوان قهرمان پرستش شوند، به عنوان شرور در موزه ی آگاهی بشر جاودانه می شوند. این کتاب به سیستم های اعتقادی عجیبی می پردازد که فرقه ی دروازه ی بهشت ​​و دیگر فرقه های بدنام دهه ی 90 در اختیار داشتند. در این باورها «نیرو» یا «عامل اتحاد» ای یافت می‌شود که آنها را به سوی انقراض سوق داد. به‌عنوان محققی درباره ی عقاید مشابه، من نیز با استفاده از چوب‌ها و سنگ‌هایی که فرقه ی دروازه ی بهشت​​برای ساختن معبد خود از آن استفاده می‌کرد، جهان‌بینی ساختم. اشکالی ندارد که به یوفو ، تناسخ و زندگی در سیارات دیگر اعتقاد داشته باشید. تفاوت چشمگیر عامل وحدت دهنده ای است که این باورها را در کنار هم نگه می دارد. متأسفانه، در مورد کیش دروازه ی بهشت، ضرب المثل کتاب مقدس "و لجنی که برای ملات داشتند" صدق می کند. این «لغزش» آنها را از همه ی جویندگان دیگر جهان که عامل پیوند دائمی تری را برای یکسان کردن باورهای خود انتخاب کرده اند و آنها را به زمین می اندازد، جدا می کند. اریک هافر می نویسد: «افرادی که به خوبی تطبیق داده شده اند ، پیامبران فقیر می سازند. از سوی دیگر، کسانی که با زمان حال در جنگ هستند، چشمی به بذرهای تغییر و پتانسیل های شروع های کوچک دارند.» فرقه ی دروازه ی بهشت ​​بر این باور بودند که نه تنها با زمان حال بلکه با تمام زندگی زمین به طور کلی در حال جنگ هستند. آنها در اوایل این ایده ی رادیکال را توسعه دادند که برای دستیابی به صلح، ترک زمین اجباری است. هافر نوشت: «رادیکال ایمانی پرشور به کمال‌پذیری بی‌نهایت طبیعت انسان دارد. او معتقد است که با تغییر محیط انسان و با تکمیل تکنیک شکل‌گیری روح، می‌توان جامعه‌ای کاملاً جدید و بی‌سابقه ایجاد کرد.» جفرسون، واشنگتن و فرانکلین رادیکال بودند. گاندی در هند یک رادیکال بود. مارتین لوتر کینگ یک رادیکال بود. آنها به دنبال احیای روح انسان از طریق احیای یک باور باستانی در یک عصر طلایی بودند، با اعتقاد به این عمل ما می‌توانیم یک مدینه ی فاضله خلق کنیم. فرقه ی دروازه ی بهشت ​​نیز خود را رادیکال می دانست. آنها باورهای باستانی را نیز احیا کردند، به ویژه در مورد موجودات فضایی که روح انسان را در این زمین کاشتند. آنها بازگشت به این موجودات قدیمی و اعتقادات آنها را موعظه می کردند. تفاوت این است که مرگ، دروازه ی بهشت به روی یک ​​یک مدینه ی فاضله است و آنها معتقد بودند که این مدینه ی فاضله جای دیگری غیر از زمین است. آنها با اشتیاق این ایده آل را تا تحقق نهایی آن دنبال کردند. چرا؟ فرقه ی دروازه بهشت ​​در راس هرم مادی تمدن بشری زندگی می کرد. آنها "رسیده بودند". در رانچو سانتافه، املاک وسیع با چمن‌زارهای پردرخت و غلتان در کنار هم جمع می‌شوند و جزیره‌ای را در منطقه‌ای تشکیل می‌دهند که در خارج از آن، یک توده بیابان است. این یکی از ثروتمندترین جوامع جهان است، یک باغ خصوصی در جهانی که به طور فزاینده ای به پیچ و خمی از بتن و فولاد تبدیل می شود: مکانی ایده آل برای ثروتمندان برای بازنشستگی با آفتابگیری و تفکر یا فراموش کردن بقیه ی جهان. علیرغم دستاوردهای آنها به عنوان طراحان با استعداد صفحات وب ، افراد نامناسب دروازه ی بهشت ​​هرگز باور نمی کردند که به زمین رسیده اند. حتی خودشان را زمینی هم نمی دانستند . هیچ دستاوردی، مهم نیست چقدر ستاره ای باشد، نیازهای غول پیکر روح آنها را برآورده نمی کند. برای آنها، رستگاری تنها می تواند به صورت جدایی کامل از ماندن در اینجا، زندان زمین باشد. تبلیغات آنها خودکشی بود. به همین دلیل، باغشان در رانچو سانتافه به مکانی عالی برای خودکشی دسته جمعی تبدیل شد. صبح دوشنبه 24 مارس 1997، فرقه ی دروازه ی بهشت ​​که "معبد ما" نامیده می شود ، مانند هر خانه ی دیگری در خانه-کاخش قیام کرد . آن روز، مردان و زنانی که در اینجا زندگی می‌کردند، به جای ایجاد صفحات وب برای مشتریان خود، لباس‌های همسان می‌پوشیدند، خود را در تخت‌های دو طبقه جمع می‌کردند و منتظر دستورالعمل‌های بیشتر بودند. در جیب‌هایشان پول نقد حمل می‌کردند، شاید بازتابی از باور مصر باستان که مرده‌ها باید پولی به کشتی‌ران، و نگهبانان دروازه‌های بهشت ​​بپردازند. در طول سال‌های طولانی آموزش، آن‌ها خود را برای آنچه که قرار بود پیش بیاید آماده کرده بودند. با این روش، تمام 39 عضو فرقه با یک سفینه ی فضایی که دنباله‌دار هیل باپ، خانه ی واقعی آنها را دنبال می‌کند، جمع می‌شوند. هیل باپ همان "نشانگری" بود که سربازان دروازه ی بهشت ​​منتظرش بودند. این نشان دهنده ی اوج مأموریت آنها و طلوع پادشاهی بهشت ​​بر روی زمین بود. لحظاتی بعد دو عضو فرقه ی دروازه ی بهشت ​​وارد اتاق خواب «برادران و خواهران» خود شدند، همانطور که یکدیگر را صدا می زدند. این مانوور تمرینی نبود. با وجود ستاره ی دنباله دار بالای آنها، اکنون همه چیز واقعی است. هر فنجان حاوی ترکیبی از فنوباربیتال و الکل است. فنوباربیتال یک داروی باربیتورات است که پزشکان از مدت ها پیش به دلیل خاصیت آرام بخشی و ضد تشنج آن را تجویز می کردند. در عرض چند دقیقه با ایجاد خواب آلودگی، کما و فروپاشی سیستم گردش خون، بدون درد از بین می روند. اعضای فرقه در حالی که جرعه جرعه جرعه ای از "اکسیرهای زندگی"
خود را می خوردند ، به طور غیرقابل انکاری معتقد بودند که اعضای پادشاهی بهشت ​​سوار بر کشتی ای هستند که دنباله ی هیل باپ در انتظار بازگشت خود هستند. روی مانیتورهای کامپیوتری که خانه را پر کرده بود، تصاویری از هیبریدهای بیگانه-انسان یا موجودات بیولوژیکی فرازمینی که در این کشتی ساکن بودند، آنها را تحت نظر داشتند. با یک جرعه صمیمی ترین و متفکرانه ترین کاری که هر انسانی می تواند انجام دهد انجام شد. از اینجا، مکانیسم مرگ خودکار درون کلید را چرخانده و روح ساکن در این بدن ها را آزاد می کند. اینکه آیا آنها از دروازه بهشت ​​گذشتند یا نه، تصمیم ما نیست. میزبانی با تسامح از افراد نامتناسب یک روش زندگی در کالیفرنیا است، آنها زندگی را به تصویر آن به عنوان یک منطقه ی پیشرفته در جهان می گویند. سرگرمی ها و رایانه ها هستند که در قلب سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کالیفرنیا قرار دارند - تجربیات مشترک و مرزهای جدید را به جهان می آورند. با هم، افراد نامتناسب و رایانه‌ها، همراه با مسیحایی خودخوانده که با دوربین فیلمبرداری تلقین می‌کند، کالیفرنیا و در نتیجه صنایع سرگرمی و رایانه را در دورترین حاشیه‌های یک تجربه مشترک جدید قرار داده‌اند: جنون هزاره. 26مارس 1997 پایان دوران بود. از این نقطه به بعد تا پس از سال 2000، کل جهان در چنگال تغییر هزاره خواهد بود. این جنون هزاره ای چیزی است که باعث می شود داستان دروازه ی بهشت ​​فقط یک داستان دیگر کالیفرنیا یا از جنون تکنولوژی نباشد. این جنون از کالیفرنیا به یک خلوتگاه کوهستانی در سوئیس، به تاکستان های فرانسه، به کبک کانادا، به توکیوی ژاپن منتقل می شود. درست در روزهای قبل از خودکشی دروازه ی بهشت ​​بود که در کبک چندین نفر دیگر از اعضای هیئت معبد خورشیدی، زمین را در محراب شعله تخلیه کردند. از سال 1994، 74عضو معبد خورشیدی در اثر خودکشی دسته جمعی جان خود را از دست داده اند . اعضا بر این باور بودند که به شوالیه‌های معبد تبدیل شده‌اند ، یک نظم مقدس مرموز قرون وسطایی که توسط نه شوالیه ی فرانسوی پس از کاوش در محل معبد سلیمان در اورشلیم تأسیس شد. مانند اعضای Heaven's Gate، شاگردان Order of the Solar Temple معتقد بودند که مرگ یک توهم است و زندگی "واقعی" زمانی آغاز می شود که ما از زندگی زمینی فرار کنیم. اعضای Heaven's Gate بر این باور بودند که مرگ آنها منجر به رستگاری روی یک بشقاب پرنده که هیل باپ را دنبال می کرد، می شود. اعضای معبد خورشیدی به زندگی پس از مرگ در سیریوس (شعری)، درخشان‌ترین ستاره ی منظومه شمسی، اعتقاد داشتند، که همانطور که خواهیم دید، تصویر کلیدی در باورهای هزار ساله ی شخصیت مسیح بود. هیچ ارتباط شناخته شده ای بین خودکشی دروازه ی بهشت ​​و معبد خورشیدی وجود ندارد. در واقع، تفاوت های فاحشی وجود دارد. خودکشی ها در کانادا و اروپا آتشین و تشریفاتی بود و قربانیان مرد، زن و کودک بودند. آنچه این گروه ها را به هم پیوند می دهد نحوه ی مرگ آنها نیست، بلکه اعتقادات مذهبی آنهاست. هر دو گروه ادعا می کنند به کیهان شناسی پیشرفته و حتی باستانی دسترسی دارند که شامل اعتقاد به همه چیز از یوفوها ، فرازمینی ها ، پیوند روح ، برداشت روح و تناسخ تا دروازه های ستاره ای است. در مورد دروازه ی بهشت، آنها ادعا کردند به سؤالات همیشگی پاسخ می دهند که ما کی هستیم؟ چگونه به اینجا رسیدیم؟ ما اینجا چه کار می کنیم؟ و چگونه ترکش کنیم؟ ما اعتقادات آنها را نقطه به نقطه بررسی خواهیم کرد و مبنای تاریخی و اسطوره ای نتیجه گیری آنها را آشکار خواهیم کرد. آگاهی از تداوم تاریخی این باورها، خود حسی را در اعمال بی‌معنای خودکشی ایجاد می‌کند. این واقعیت که دروازه ی بهشت ​​توسط یک بیمار سابق روانپزشکی تأسیس شد، بسیاری از ناظران را وادار کرد که فقط این فرقه را به عنوان یک گروه دیوانه ی دیگر ردکنند. این نگرش تحقیرآمیز انسانیت آنها را نفی می کند. به تصویر کشیدن اعضای فرقه به نحوی که داستان آنها تغییر شکل یافته است، ما را آگاه نمی کند. قصد ما این است که نشان دهیم آن‌ها به آن چه اعتقاد داشتند، به این امید که مانع از وقوع فاجعه ی دیگری از این نوع شود. در انتهای مقابل اقیانوس آرام، مردی که زمانی ادعا می‌کرد آن جانور [وحش آخرالزمانی دجال در مکاشفه ی یوحنا] است، در ژاپن منتظر محاکمه است. [او در حال حاضر، اعدام شده است و اعدام او یکی از دلایل ترور شینزو آبه نخست وزیر پیشین ژاپن به نظر میرسد.] شوکو آساهارا ، یک شارلاتان ریشو و نابینا، خود را خدای مرگ هندو، شیوا ، میدانست که یک نسخه ی هندو از شیطان است. مانند دروازه ی بهشت ، فرقه ی عالی آساهارا Aum یک امر سیمی و با فناوری پیشرفته بود که توسط باهوش ترین افراد - مهندسان، ژنتیک ها، فارماکولوژیست ها - که از بهترین دانشگاه های ژاپن و آمریکا استخدام شده بودند، اداره می شد. آنها یک امپراتوری میلیاردها دلاری را اداره کردند که با دلارهای ناشی از فروش LSD و سایر مواد مخدری که تولید می کردند، ساخته شده بود. همین آزمایشگاه‌ها روز و شب کار می‌کردند تا سلاح‌های شیمیایی و بیولوژیکی کافی برای کشتن میلیون‌ها نفر را تصفیه کنند.
آساهارا در اوج قدرت خود در حال مذاکره با اتحاد جماهیر شوروی سابق برای دستیابی به کلاهک های هسته ای برای آزادسازی آرماگدون بود. البته فقط او و اعضای فرقه اش از این نابودی کامل نسل بشر جان سالم به در خواهند برد. و البته، هنگامی که افراد نامناسب (بقیه ی ما) از بین رفتند، فرقه ی عالی اوم نسل بشر را بازسازی کرده و کهکشان را مستعمره خواهد کرد. سایر اعضا برای جمع آوری ویروس مرگبار جنون آمیز ابولا به زئیر فرستاده شدند. در گام اول، در 20 مارس 1995، شاگردانش گاز اعصاب کشنده ی سارین را به سیستم متروی توکیو ریختند و 12 نفر را کشتند و 6000 نفر دیگر را مجروح کردند. همه ی این فرقه ها وجه اشتراک دارند: اعتقاد به ایده ی یهودی-مسیحی آرماگدون: پایان جهان . همه ی اعضای دروازه ی بهشت ​​مرده فرض می شوند. Order of the Solar Temple اعضایی در بریتانیا، ایالات متحده و استرالیا دارد. فرقه ی عالی Aum منحل شده است و بسیاری از اعضای آن در زندان هستند. با این حال، سؤالات باقی می ماند: این افراد چه چیزی را باور داشتند که آنها را به سمت خودکشی سوق می دهد؟»

شاید پاسخ این سوال این باشد که این افراد چیزی جز یک زمینه ی یهودی-مسیحی برای تعریف جهان نداشتند و با حذف هر گئنه معنای زندگی از این فرهنگ شیطانی شده، فقط مرگ آنقدر مرموز مانده بود که میتوانست احتمال معنایی برای خودش در ذهن مردم باز کند. اما همانطورکه دیدیم مذهب یهودی-مسیحی روی یک جن یا فرشته ی نامیده شده به شیطان استوار است که علیه خدای ود شورید و ادعای خدایی کرد. او فقط یک موجود ماورائی از میان هزاران مثل خود بود. اگر او همان انلیل باشد پس شاید باید به این توجه کنیم که چرا بزرگترین رقیب و دشمنش حئا بود و این چه ارتباطی با لازنی های انلیل یا یهوه در مورد معنایی که با خودش به زندگی مردم میدهد دارد. تصادفا خود ویلیام هنری در مقاله ی دیگری، ردی از این مطلب نشان میدهد.

به نوشته ی ویلیام هنری، حئا با باز کردن دروازه های اختری به روی سرزمین های مورد عنایت خود، بر آنها دانش فرو میفرستاده است. دو سرزمین عمده ای که به این موهبت دست یافتند، بین النهرین عراق و فرانسه ی جنوبی کاتارهای البیژن بودند. اما بریتانیایی ها نیز ادعای چنین مقامی را به ایرلند داده و آن را منشا تمام دانش دروئیدی خود خوانده اند. تپه ی تارا در ایرلند، خانه ی ائا ea فرم بریتانیایی حئا بود. ائا و "یا" که نامی بسیار شبیه یاهو (نام قدیم یهوه) است در کتاب ایرلندی کلز القاب ییسا خدای تارا هستند که بیشتر به نام «پان تارا» یعنی خدای تارا شناخته میشد. نام ییسا نیز بسیار نزدیک به عیسی نام عربی یسوع یا یشوع مسیح موعود است. تپه ی مزبور را نیز ایش تارا یا تپه ی ایسا میخواندند که به نظر میرسد بازی با اسم عیشتاره الهه ای باشد که در بابل، مباشر مردوخ پسر حئا بود. دروازه ی اختری ائا در تپه ی تارا محل رفت و آمد "ال" ها یعنی درخشندگان بود. آنها شعبه ای از sidh ها یا جن های انسان مانند بودند که در بریتانیا به "شیعی" shii شهرت داشتند. این کلمه در ایرلندی "شی" خوانده میشود و ریشه ی لغت shine به معنی درخشش است، بنابراین باز هم به "ال" های ایرلندی مضمون مشابه میدهد و البته "ال" نام خدا در بین النهرین و شامات است. در اویل قرن بیستم، گروهی از یهودیان در تپه ی تارا به جستجوی صندوق عهد موسی میگشتند و این تصور را هم داشتند که نام تارا با کتاب تورات مرتبط باشد ولی جز چند سکه ی رومی چیزی نیافتند. البته اشتباه آنها ناشی از این بود که صندوق عهد، بارها در نجاتبخشی با کشتی نوح مقایسه شده است و خیستروس یا نوح هم پیامبر حئا بود همانطورکه خود حئا یک خدای آبها بود که به سبب هدایت آب حیات، منشا دانش ها شمرده میشد. کلمه ی ea در ایرلندی به معانی علت، دانش و حکیم استفاده میشود. پان تارا نیز به لقب "پوتی دون" یعنی ارباب دانش خطاب میشد. البته این لغت نیز بازی با نام پوزیدون خدای دریا است. خانه ی پوزیدون آتلانتیس بود و در بریتانیا نیز علاقه ی زیادی به تطبیق ایرلند با تول یا تولا، نسخه ی ژرمن آتلانتیس وجود داشته است. ممکن است لغت "دون" به معنی ارباب و حاکم، با لغت "ریک" به همان معنی جانشین شده و پوتی دون تبدیل به سنت پاتریک قدیس حامی ایرلند شده باشد. مسیحیت ایرلندی معتقد بود که موسی دو هدیه ی الهی از طور سینا برای بنی اسرائیل آورده است: یکی الواح ده فرمان و دیگری سنگ های آبی رنگ جادویی که باعث درخشان شدن قله ی طور سینا میشدند. واضح است که درخشش قله ی کوه، روایت دیگری از انفجار قله در اثر فوران آتشفشانی است و این که یهوه در انفجار آتشفشانی بر قوم آشکار میشده است. طبیعتا سنگ های آبی نیز با یک درخشندگیس ملایم تر به جای درخشندگی انفجار، شکلی از تجلی ایزد هستند و دراینجا درخشندگیشان سوژه شده است. در عراق نیز حئا در کوهی به نام حرا با درخشش بر روی یک درخت افرا بر بومیان آشکار شده بود. درخشش بر فراز درخت، ماهیتی مشابه با درخشش بر فراز کوه دارد. چون در بعضی داستان ها عمود آسمان، به جای کوه، یک درخت است. به هر حال، بقایای مسیحیت ایرلندی و هر نوع سنت مرتبط با سنگ های آبی در فتح ایرلند توسط انگلیسی ها نابود شد. ولی آن مقدار داستانی که از آن مانده است، خیلی چیزها را روشن میکند، ازجمله این که سنگ های آبی در جایی به نام "اسکول" نگهداری میشدند. این نام، دقیقا معادل دره ی اوسکول –احتمالا وادی اشگول در عبری- واقع در کنعان است که محل باغ های انگور سیاه غول های کنعانی بوده است. زمانی که موسی برای غلبه بر این غول ها یوشع و دو نفر دیگر را به عنوان جاسوس فرستاد، آنها سه خوشه از این انگورها را چیدند و وقتی باغ را ترک کردند دیدند که آن دارد به همراه سرزمین غول ها به زیر زمین فرو میرود. این درواقع روایت دیگری از داستان از دست رفتن بهشت است. چیدن انگور، همان چیدن میوه ی ممنوعه است و یوشع نامش فقط تلفظ دیگری از نام یشوع یا عیسی است. درخشش سنگ آبی بالای کوه طور نیز میتواند نسخه ی دیگری از درخشش میوه ی ممنوعه بالای درخت کیهانی در بهشت باشد. میوه ی ممنوعه باعث انحطاط بشر شد و علت این هم که در داستان انگور سیاه انتخاب شده است، همین است، چون انگور علیرغم خاصیت های مثبت زیادش برای بدن انسان، وسیله ی تولید مشروبات الکلی است که زیان های زیادی به ذهن بشر وارد میکنند. البته روایت معروف این است که آدم و حوا با خوردن سیب، بهشت را از دست دادند، ازاینرو انگور سیاه را به نام «سیب آبی رنگ» نیز میشناسند. اینجاست که موضوع جالب میشود. چون کاتارهای فرانسه ی جنوبی نیز مثل همکیشان ایرلندیشان به سنگ های آبی رنگ جادویی اعتقاد داشتند و برای آنها از لغت «سیب آبی» استفاده میکردند. چیزی هست که سنگ های آبی ایرلندی را شبیه انگورهای باغ غول ها در قصه ی موسی میکند و آن این که هر دوی آنها دزدیند. به عقیده ی ایرلندی ها سنگ های آبی موسی همراه بقیه ی گنج های یهود در معبد سلیمان نگهداری میشدند. زمانی که نبوکدنصر پادشاه بابل، اورشلیم را فتح کرد، ارمیای نبی برای این که سنگ های آبی به دست شاه-کاهن مردوخ یعنی نبوکدنصر نیفتند آنها را از معبد درآورد و به ایرلند برد، جایی که ایرلندی ها معتقد شدند از جادوی سنگ های آبی در آنجا یک پیامبر ظهور خواهد کرد. لابد آن پیامبر عیسی است و عیسای ایرلندی هم کسی جز ییسای تارا نیست، ادعایی که به تنهایی برای از بین بردن هر اثری از کیش ایرلندی توسط انگلیسی های پیرو آموزه های کلیسای کاتولیک-پروتستان کافی است. از بومی شدگی قصه در ایرلند که بگذریم، کلیت آن خیلی چیزهای سانسور شده ی تاریخ یهود را به زبان قصه و تمثیل روشن میکند. یهودی ها قوم یهوه بودند که همان انلیل دشمن حئا است. اما میراث حئا را از خدمتگزار مردوخ پسر حئا دزدیدند و حتی برای بومی کردن آن نزد خود، نسب تراشیدند، نسبی که به آغاز یهودیت توسط موسی رسید، درحالیکه قصه هنوز همان قصه ی متاخر بود: اینجا سنگ های آبی را ارمیا میدزدید و آنجا اصل آنها یعنی انگورها را موسی. بدتر این که تاریخ از این صحنه شروع شد. موسی و یوشع/عیسی تبدیل به آدم ابوالبشر شدند و با دزدیدن میوه ی ممنوعه، بشر را از بهشت اخراج کردند و بعد همچنان ادعا کردند که تنها راه نجات بشر از بیراهه ی جناب آدم هستند که خودشان باشند!:

“las piedras azules de la atlantida”: William henry: bibliotecapleyades.net

خوب دقت کنید. دانش بهشتی و دروازه اش (بابل در لغتیعنی دروازه ی خدا) نابود شده اند به جز در میراثی که یهوه از آن دزدیده و برای خود اعتبار تراشیده است. اگر یهودیت و فراورده های مسیحی و اسلامیش را به کل انکار کنید، ته مانده ی هر آن چیزی را که به زندگی بشر میتوانست معنی دهد را نیز از بین میبرید و بشر را به بی معنایی مدرنی دچار میکنید که هم نئوپاگانیسم و هم مادیگرایی پوچ محض به یک اندازه در آن وامانده اند. به نظر میرسد ما با یک شرایط آزمون و خطای جدید مواجهیم که طی آن باید جنبه های مفید و مضر مذهب یهودی-مسیحی را از نو کشف کنیم و با هرس کردن باغ سرشار از علف هرز بازار دین به دنیا فروشی نوین، قسمت های معنابخش و مفید دین را بازیابی کنیم.

نکته ی آخر ان که کل مسیر طی شده، خیلی شبیه یک قصه ی کمدی و نه چندان پندآموز در مثنوی مولانا است. مطابق این قصه، سه نفر از سه مذهب مختلف ابراهیمی، در جریان سفری در مسیر راه به یخبندان و بوران دشواری برخورد کردند و در کاروانسرایی رحل اقامت افکندند. یخبندان طولانی شد و غذای آنها کم کم تمام شد تا این که فقط مقدار کمی حلوا ماند که یک نفر را به زحمت سیر میکرد. سه مسافر، با هم قرار گذاشتند که امشب را بگیرند بخوابند و هر رویایی فردا دیدند برای هم تعریف کنند؛ هرکس خواب بهتری دید او حلوا را خواهد خورد. شب را گرفتند خوابیدند و صبح دور هم جمع شدند تا خوابشان را تعریف کنند.

اول، یهودی شروع کرد و گفت در عالم خواب، خود را در کوه طور سینا یافته است و درآنجا موسی را بهترین امت خدا معرفی کرده است. خلقی عظیم در مقابل کوه جمع آمدند و خدا در کوه تجلی کرد و همه ی آنها مردند و پس از اتفاقاتی همه ی آنها زنده شدند و کوه سه رشته شد و یک رشته اش به سنگ خورد و از آن چشمه درآمد و یک شاخه اش به دریا خورد و آب آن را شیرین کرد و یک شاخه اش به خانه ی کعبه خورد و آن را نورانی کرد. خلاصه یک عالم از این قصه های محیرالعقول تعریف کرد.

بعد نوبت به مسیحی رسید. مسیحی گفت که به آسمان سفر کرده و در فلک خورشید در آسمان چهارم، با عیسی مسیح دمخور و همصحبت شده و عیسی کلی چیزهای جالب به او آموخته است. سپس رو کرد به یهودی و گفت: تمام آن چیزهای خارق العاده ای که بر تو حادث شد همه در زمین بود؛ اما من با عیسی در آسمان ملاقات کردم؛ هر چیز آسمانی، از چیزهای زمینی بهتر است.

بعد نوبت به مسلمان رسید. گفت: شما دو نفر پیامبران خودتان را دیدید، من هم پیامبر خودم را دیدم؛ پیامبر به من دستوری داد، من هم اطاعت کردم. آهای یهودی که اینقدر پیش موسی عزیزی؛ اگر موسی به تو دستوری بدهد جرئت داری اطاعت نکنی؟

-نه.

-آهای مسیحی که اینقدر پیش عیسی عزیزی؟ اگر عیسی به تو دستوری بدهد جرئت میکنی اطاعت نکنی؟

-نه.

-من هم نمیتوانستم از دستور پیامبر عزیزم اطاعت نکنم. به من گفت برو حلوا را بخور. من هم از خواب بیدار شدم، رفتم حلوا را خوردم.

مثنوی مولانا محل اشعار عرفانی و اغلب در ستایش از امور الهی است، ولی گهگاه ابایی هم ندارند از این که بگویند دین خدا به چنین مضحکه ای تبدیل شده است.

آینده ی سنتی در آموزه های فرقه ی طلوع طلایی

نویسنده: پویا جفاکش


«"عرفان آرکادی"، خرده‌فرهنگی است که در حال حاضر در انتظار [عصر] طلایی جدید در حال توسعه است - آرکادیا اصطلاحی است که خانواده ی جام مقدس در بهشت ​​این عصر به کار می‌برد. این خرده فرهنگ - که روزی، امیدواریم به فرهنگ مسلط تبدیل شود- فرهنگی است که بر اساس ایده های غیبی و هرمسی ساخته شده است، با دیدگاهی کاملاً نخبه گرایانه و طرفدار سلطنت. این فرهنگ ارزش های سنتی را در بر می گیرد - ارزش هایی که در آزمون هزاره ها مقاومت کرده اند - و در مقابل فرهنگ پاپ برابری طلبانه و ضد روشنفکری ضعیف و منحط کنونی ما قرار دارد.»

این نقل قولی از تریسی ار.توایمن در مصاحبه با مجله ی Wolfzeit است که سایت Ordo Lapsit Exillisدر ابتدای مطلبی با عنوانThe Arcadian Mystique: Rebirth of the Golden Ageآورده است. این سایت متعلق به فرقه ای به همین نام است که به گفته ی خودش اسم خود را از سنگی گرفته است که در تاج لوسیفر بود و از آن به پایین سقوط کرد و سنگ بنای معبد سلیمان شد و ازاینرو در ادبیات تمپلارها مفهومی نمادین یافت. به گفته ی سایت، سقوط این سنگ، بازیافتی از سقوط خود لوسیفر یا شیطان از آسمان بود. اینطورکه معلوم است، سایت میخواهد از این سخن توایمن، حمل بر درآمیختگی شورش شیطان با روشنفکری کند اما روشنفکری را در آمیختگیش با فرهنگ پاپ اثرگذار میداند و بلافاصله پس از نقل قولش از توایمن، از همدستی روشنفکری و هنر در تولید فرهنگ لوسیفری و برای پیشرفت جامعه سخن میگوید.:

«عصر جدیدی در حال طلوع است، احیای غیبی جدید در کافی‌شاپ‌ها و محوطه‌های دانشگاهی قرن بیست و یکم، دوره ای که ما آن را رمز و راز آرکادی نامیده‌ایم . این روح عصر قرار است ظرف چند سال آینده جهان هنر، موسیقی و ادبیات را پشت سر بگذارد. در واقع، در حال حاضر به خوبی در حال انجام است. شما شاهد محبوبیت فیلم هایی مانند چشمان کاملا بسته، از جهنم، جمجمه ها، دگما، کلاله، دروازه ی نهم، مهاجم مقبره، هری پاتر، ارباب حلقه ها، آتلانتیس: امپراتوری گمشده، و ماتریکس هستید که همگی حاوی عناصری از رمز و راز آرکادی هستند. ما در عصری هستیم که مدونا کابالا را مطالعه می کند و کلسی گرامر، که نام دخترش را میسون گذاشته است، آشکارا در تلویزیون درباره ی اسرار ماسونی صحبت می کند. مایکل ریچاردز، بازیگر نقش کرامر در سینفلد، چندی پیش روی جلد مجله ی اسکاتلندی [ماسونی] رایت قرار گرفت. مضامین آرکادی در نمایش هایی مانند شکارچی عتیقه و ماجراهای ژول ورن نشان داده می شود ، در حالی که کانال History تقریباً به همان اندازه ی تصاویر جنگ جهانی، دوم تحت سلطه ی تصاویر فراماسون ها، تمپلارها و ویرانه های آتلانتیس است. مجله ی High Times اخیراً یک داستان روی جلد در مورد الیستر کراولی و سیا منتشر کرد و چند سال قبل از آن، داستانی در مورد Priory of Sion نوشته ی رابرت آنتون ویلسون منتشر کرد. نمادها، کلمات کلیدی و عناصر دیگر در فرهنگ عامه در همه جا ظاهر می شوند و در شرف تبدیل شدن به جریان اصلیند بدون اینکه ما حتی متوجه آن شویم، و با این حال این دگرگونی ظریف مسلماً تأثیر فوق العاده ای خواهد داشت. این چیزی کمتر از کشف مجدد قدیمی ترین سنت جهان، سنت آرکادیایی نیست که نماد آن جریان زیرزمینی است. از نظر فنی، جریان زیرزمینی که در اصطلاح غیبی به آن اشاره می‌شود، رودخانه ی آلفیوس (از یونانی به معنای منبع) است که در آرکادیا در یونان واقع شده است. این واقعاً به زیر زمین نیز می رود و دوباره در فواره ی آرتوسا در اسپانیا ظاهر می شود و زمانی اعتقاد بر این بود که توسط خدایان از زمین بیرون آمده است. یونانیان بر این باور بودند که خدایانشان زمانی مستقیماً از قلمرو بهشتی خود در دشت‌های آرکادی ، در دوران افسانه‌ای طلایی، دوران صلح، هماهنگی و روشنگری که توسط اصول عرفانی هرمتیک دیکته شده بود، بر زمین حکومت می‌کردند. با پایان یافتن این دوران، نوادگان انسانی خدایان، خانواده‌های جام مقدس، آموزه‌ها و سنت‌های هرمسی خود را پذیرفتند و آنها را از طریق تشریفات انجمن‌های اسرارآمیز به فرزندان خود منتقل کردند. برای غیبی ‌شناسان مدرن، آلفیوس نشان‌دهنده ی جریانی زیرزمینی از دانش مخفی است که از خدایان عصر طلایی از طریق خانواده‌های زیرزمینی جام مقدس و شاخه‌های سازمانی Prieuré de Sion - Templars ، Rosicrucians ، فراماسون‌ها ، و غیره منتقل شده است. البته، OLE نیز به انتقال این سنت ها کمک می کند. امروزه، سنت هرمسی آرکادیا به مجموعه‌ای مغشوش و متضاد از سیستم‌های غیبی مختلف از عمل و عقیده تبدیل شده است، که بیشتر آن‌ها بیشتر به سمت چاپلوسی از خود هستند تا تداوم یک سنت مقدس، و با برجسته شدن ماتریالیسم و ​​دیگر آرمان های کم عمق، اهمیت سنت هرمتیک/ارکادی کاهش یافته است. کسانی که با پیگیری ایده‌آل‌های مدرن احساس عدم تحقق می‌کنند، و احساس می‌کنند چیزی در زندگی‌شان کم است، اغلب به نسخه‌های فاسد هنرهای هرمتیک روی می‌آورند که در نهایت بیشتر ضرر می‌کنند تا فایده. پل لوکور به عنوان عضوی از فرقه ی دیر صهیون، زمانی در کتاب خود به نام عصر دلو نوشت : "هنگامی که یک نهر آلوده است، اگر می خواهید آب خالص را پیدا کنید، لازم است که به سرچشمه برگردید. در مورد سنت هم همینطور است - فقط در اصل خود خالص می ماند." هدف Ordo Lapsit Exillis این است که به عنوان یک فانوس دریایی عمل کند که یک بار دیگر، آغازگران شایسته را به سوی آن سنت باستانی، بازگشت به سرچشمه ی جریان زیرزمینی و تحریک دوباره ی تولد در عصر طلایی روی زمین هدایت کند. این فرآیندی است که هر جوینده ی عاقل حقیقت از بودن در آن احساس افتخار می کند. امیدواریم شما نیز در این امر با ما همراه باشید.»

صحبت های بالا عمیقا درباره ی نقش قدیمی است که در غرب به سلطنت ها و اشرافیت ها در سر پا نگه داشتن سنت های اخلاقی و فرهنگی ممالک نسبت داده میشود، حتی اگر بخشی از افراد این سلطنت ها و اشراف، خودشان به آنچه به مردم دیکته میکنند، وفادار نباشند. نماینده ی معروف این جریان، ادموند برک انگلیسی، دشمن سرسخت انقلاب های فرانسه است که معتقد بود سقوط سلطنت در فرانسه، باعث موج جریان های ضد فرهنگی و کشته شدن مردم وحشی با بدخواهی همدیگر انجامیده است. حالا که ما در عصر دموکراسی به سر میبریم، انتظار میرود سنت های فرهنگی و فلسفی فراموش شده از طریق هنرهای محبوب مردم، به زندگی آنان راه یابد. ادعا شده اخوت ها با هدف احیای اصول درست شده اند. اما هیچ الزامی وجود ندارد که آنچه را که وعده میدهند عملی کنند. فیلیپ گاردینر از پژوهندگان اخوت های رمزی، این عدم پایبندی به قول و قرار را یک پیامد طبیعی سرشت اجتماعی بشر تلقی میکند.:

«انسان در گروه‌هایی مانند گله‌های ماهی و گله‌های پرندگان جمع می‌شود. این گروه ها به مذاهب، انجمن های مخفی، حکومت ها و فرقه ها تبدیل می شوند. دلایل این گروه بندی ها همان است که برای حیوانات به هم می پیوندند. ما برای محافظت در برابر شکارچیان، برای قدرت در تعداد گرد هم می آییم. فرقی نمی‌کند فراماسون باشید یا پیشاهنگ ، دلیل اینکه با افراد هم‌نژاد و همفکرتان متحد می‌شوید، قدرت و محافظت است. در تحقیق گسترده برای کتاب و دی وی دی جدیدم، انجمن های مخفی: دانش ممنوعه ی گاردینر، مکاشفه هایی درباره فراماسون ها، تمپلارها، ایلومیناتی ها، نازی ها و فرقه های مار ، دریافتم که از نظر تاریخی، انجمن های مخفی جهان همه به هم مرتبط هستند و همه از یک منبع مشابه، اگر نه یکسان، سرچشمه می‌گیرند، و رشته‌هایی که از میان آنها می‌گذرد، توسط دانشمندان در طول اعصار ردیابی شده‌اند. همانطور که Le Couteulx de Canteleu در Les Sectes et Societes Secretes منتشر شده در سال 1863 گفت: "همه ی انجمن‌های مخفی شروع‌هایی تقریباً مشابه دارند، از مصری‌ها گرفته تا اعضای ایلومیناتی، و بیشتر آنها زنجیره‌ای را تشکیل می‌دهند و دیگران را به صحنه می‌آورند." طبق مقاله ای که در پاتریوت 1922 توسط جی جی دارگون با عنوان "آناتومی انقلاب" منتشر شد: "برای قرن ها مکاتب خاصی از فلسفه ی عرفانی وجود داشته است. عناصر بودیسم، زرتشتیان و غیبت مصری با اسرار یونانی، کابالیسم یهودی، و قطعاتی از آیین های باستانی سوریه آمیخته شده است. از غوغای فلسفه ی مشرق زمین، جادو و اساطیر برخاستند، فرقه های عرفانی و پس از ظهور اسلام، فرقه های بدعت مدار." ... به گفته ی Le Couteulx de Canteleu ، کشیشان یا رهبران سازمان ها از سلسله مراتب مصر پیروی می کردند. در بالاترین سطح، کشیشی وجود داشت که به تنهایی می توانست جادو کند و با خدایان تماس بگیرد. در مرحله ی دوم، ما آغازگران بزرگتر را می یابیم، کسانی که از بین مردم انتخاب شده اند و باید به هر قیمتی رازداری را حفظ کنند و از کشیش محافظت کنند. در مرحله ی سوم، به مبتکران کمتر فقط چیزهایی گفته شد که مناسب تلقی می شدند. در این تثلیث سلسله مراتبی، ما نقشه ی اکثر، اگر نگوییم همه ی انجمن های مخفی جهان را می بینیم. اکثر فراماسون‌های امروزی در دسته ی افراد مبتکر کوچک قرار می‌گیرند. آنها دیگر به دنبال آن نیستند، زیرا آنها چیز دیگری نمی دانند. تنها در بالاترین درجات فراماسونری اسرار واقعی فاش می‌شود، و با این حال، عده‌ای بوده‌اند که ادعا می‌کنند مبتکران سطح بالاتر یا در واقع «کشیشان» بوده‌اند و از آن زمان «لوبیاها را ریخته‌اند». هر کسی که این اسرار فرضی طلای پودر سفید و حتی توطئه‌های یهودیان را دیده باشد، می‌داند که این در بهترین حالت اطلاعات نادرست و در بدترین حالت پول‌ساز است. هر نسلی تمایل دارد به آینده نگاه کند و فراموش کند که گذشته ی ما پاسخ های هوشمندانه و متفکرانه ای برای سوالاتی دارد که همیشه مرتبط هستند و خواهند بود. از آنجا که ما هر نسل را از نو آغاز می کنیم، نمی بینیم که رشته ای از نسل قبل در هر نسل می گذرد – رشته ی جامعه ی مخفی. در قرن بیستم، روانشناسی و روانکاوی و کلمات هوشمندانه ی جدیدی که همراه آنها آمد، ظهور کردند. با این حال، چرا آنقدر مغرور هستیم که باور کنیم ریشه ی مشکلات روانی انسان را کشف کرده ایم؟ این کاملاً آشغال است. "سایکه" [کلمه ی به کار رفته برای روان در روانشناسی یا سایکولوژی] خود یک الهه ی یونانی بود.»:

“Secrets of the stars”: Philip gardiner: scribd.com

چه بسیار بدعت هایی که در اثر فرهنگسازی های اخوت های رمزی، کم کم در جامعه عادی شدند و مردمان، آنها را با سنت های اصیل اشتباه گرفتند؟ شاید به همین دلیل است که اخوت های رمزی، علاقه ی خاصی به رنه لوشاتوی فرانسه مرکز کیش جام مقدس دارند چون آنجا هنوز در حد یک روستای کمتر توسعه یافته باقی مانده و به نظر میرسد زمان در آن کند میگذرد و خیلی چیزها در حد اصلش باقی مانده است و باید سراغ عصر طلایی را هم درآنجا یافت.

رهبر عصر طلایی، کرونوس یا ساتورن بود که توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر سرنگون و عصر طلاییش خاتمه یافت. تریسی توایمن به نقل از اوولا مینویسد ساتورن پس از آن در سرزمین دور و تاریک قطب شمال اقامت گزید جایی که به سبب داشتن ستاره ی قطبی معروف به عمود جهان، محل کوه کیهانی بود و ساتورن به ارباب کوه نیز معروف بوده است. فرمانروای قطب شمال، دب اکبر، خدای ارکادیا بود. طبیعتا انتقال کرونوس به ارکتوس یا قلمرو قطبی، داستان هایی درباره ی وجود یک بهشت در پس تاریکی و یخبندان شب طولانی قطب شمال ایجاد کرده است که با سفرهای هرکول به اوالون، جایی برای نقش آفرینی او در آیین های عرفانی باز کرده است. هرکول سوار بر یک جام طلایی که هلیوس خدای خورشید به او داد در دریا سفر کرد. این جام، خواص آهنربایی داشت و پیوسته به سمت شمال حرکت میکرد. اینم جام طلایی، یکی از مابه ازاهای تمثیلی جام مقدس تلقی میشود. ازقضا یک سازه ی معروف به قبر هرکول در رنه لوشاتو وجود داشت که میتوانست بومی شدن افسانه های عرفانی عصر طلایی در رنه لوشاتو را به هرکول نسبت دهد. رنه لوشاتو محل سکونت کاتارهای البیژنی بود که نامشان با البیون نام قدیم بریتانیا قابل مقایسه است و بریتانیایی ها نیز به واسطه ی ماجراجویی های آرتور در قطب شمال، خود را تا حدی وارث عرفان سرزمین قطبی میشناسند. بنابراین تعجبی ندارد که به رنه لوشاتو توجه داشته باشند. کلیت این عرفان در تمام اشکال خود، از نوع رزیکروسیان یا رز-صلیبی است که به شخصیتی افسانه ای به نام کریستین رزنکراتس نسبت داده میشود. توایمن مینویسد:

«اسطوره‌شناسی پیرامون کریستین روزنکروتز ، همنام افسانه‌ای اخوان رز- صلیبی ، ممکن است سرنخ‌هایی را در مورد محل لوح زمردی هرمس ، که حکمت هرمسی آن‌ها بر آن استوار است، و همچنین یادگار مشهور جام مقدس که مجله تا حد زیادی در مورد آن است را روشن کند، همچنین اساطیر حول موضوع زمین توخالی و مکان جسد یک خدا یا پادشاه مرده را به ما بگوید. در سوال: محل مقبره روزنکروتز، گفته می شود که او در سن 106 سالگی در سال 1484 درگذشت و در یک طاق مخفی، در اعماق غاری در داخل یک کوه، که "توسط یک خورشید درونی" (یا مصنوعی) روشن شده بود، به خاک سپرده شد. مکان این مقبره تا 120 سال بعد که توسط گروهی از برادران روزیکروسین کشف شد، مخفی نگه داشته می شد. در اینجا آنها انباری از نوشته های اسرارآمیز مقدس را یافتند که حکمت اصلی نظم آنها شد. و با این حال، گفته می شود که حکمت آنها بر اساس لوح زمردین هرمس است ، و این سوال را مطرح می کند که آیا در واقع لوح زمردی بوده که آنها پیدا کرده اند یا نه. آنها همچنین جسد ارباب خود را «پاک و مصرف نشده» یافتند، گوشت او حتی یک ذره تجزیه نشده بود، اما ظاهری چونموم شمع یافته بود. با کشف مقبره و نوشته‌های اسرارآمیز مقدس، برادران Rosicrucian، که ظاهراً از زمان مرگ رهبر خود ۱۲۰ سال پیش مرده بودند، دوباره متولد شدند و برادرانی که این کشف را انجام دادند، برای انتشار این خبر به همه ی مردم جهان در گوشه های مختلف زمین حرکت کردند. همانطور که کریستوفر مکینتاش در کتاب خود به نام Rosicrucians اشاره می کند ، بسیاری از عناصر این داستان بسیار آشنا هستند. "ایده ی پادشاه یا رهبری که نمرده، خوابیده است و روزی بیدار خواهد شد، ایده ای آشناست. این نه تنها در مورد شاه آرتور، بلکه در مورد شخصیت های تاریخی مانند شارلمانی و فردریک بارباروسا نیز اعمال شد. در افسانه ی روسنکراتز، این اخوت است که دوباره بیدار می شود، در حالی که بنیانگذار آن، اگرچه ظاهراً مرده است، به عنوان نمادی از تأثیر دائمی خود از طریق پیروانش، پوسیده باقی می ماند. در واقع این ایده «خدای خفته» یا «پادشاه گمشده» که روزی بیدار میشود/باز خواهد گشت، کهن الگوی بسیار رایجی است. این در مورد کرونوس یونانی، ساتورن رومی، و شیطان/لوسیفر افسانه های کتاب مقدس، و همچنین عیسی مسیح از همان کتاب، مجموعه ای کامل از خدایان سومری، و "پادشاه ماهیگیر" داستان جام اعمال شده است. اما آیا سرنخ دیگری وجود دارد که نشان دهد این داستان روزنکروتز ممکن است بخشی از یک سنت بسیار قدیمی باشد؟ یک نمونه ی گویا را می توان در آیین آدپتوس کوچکتر از فرقه ی هرمسی طلوع طلایی Order of Golden Dawn یافت. در این آیین، مشتاق وانمود می‌کند که در واقع کاشف مقبره ی روزنکروتز است. رئیس مراسم پذیرش، نقش روزنکروتز مرده را بازی می کند و در اوج مراسم، دوباره زنده می شود. این نسخه ی طلوع طلایی از آیین هیرام ابیف فراماسونری است، و این مهم است، زیرا همانطور که هیرام ابیف توسط ماسون ها با اوزیریس مرتبط شده است، و آیین های مصری که مرگ و قیامت ساختگی را نیز شامل می شود، روزنکروتز نیز جزو این آیین است و به اوزیریس تشبیه شده است. در نقل قولی از این آیین آمده است: "این مکان توسط اخوان و سوره های باستانی ما «مقبره ی اوزیریس اونوفریس، عادل» نامگذاری شده است." جزئیات دیگری از مقبره که در این آیین آورده شده است، به مراتب تکان دهنده تر است. طبق این آیین، مقبره دارای هفت ضلع است که روی آن‌ها «نشان‌هایی» نوشته شده است، که روی مربع‌های رنگی حک شده‌اند که به چشم غیرمسلح به نظر می‌رسد که «درخشنده» هستند. در پشت هر یک از این مربع های چشمک زن یک کشو یافت می شود که هر کدام حاوی بخشی از نوشته های اسرارآمیز مقدس است که " Corpus Rosicianicum " اخوان است. در وسط مقبره، مستقیماً بر روی بدن، یک محراب دایره‌ای قرار دارد که بر روی آن چهار مجسمه ی کروبی - شیر، عقاب، مرد و گاو - و همچنین عبارات عجیب و غریب زیر حک شده است:

"Nequaquam Vacuum - No Where a Void
Libertas Evangelii - Liberty of the Gospel
Dei Intacta Gloria - شکوه بی آلایش خدا
Legis Jugum - یوغ قانون"

بر فراز محراب که بر جسد پوسیده ی موسس آنها می درخشد، «خورشید مصنوعی» قرار دارد، با این تفاوت که در این آیین به هیچ وجه خورشید نیست، بلکه گل سرخ توصیف می شود! به نقل از این آیین:

"اگرچه در مقبره، خورشید نمی تابد، اما با گل رز نمادین ما در مرکز اولین سقف هفت ضلعی روشن می شود".

همانطور که بسیاری از خوانندگان انتقام داگوبرت احتمالاً می‌دانند، این مفهوم "خورشید درونی" با افسانه ی مشابهی در رابطه با نظریه ی به اصطلاح "زمین توخالی" مشابهت دارد. بر اساس این افسانه ها، که برخی از آنها مدرن و برخی دیگر به طرز شگفت آوری قدیمی هستند، کره ی زمین توخالی است، پوسته ی زمین تنها 300 فوت ضخامت دارد، که فراتر از آن می توان دنیای جدیدی به نام "آگارتا " را یافت که می توان وارد آن شد؛ در قطب شمال و جنوب، که به گفته ی برخی، توسط غول‌هایی که تا عصر پدرسالاران کتاب مقدس زندگی می‌کنند، پر جمعیت بودند. در واقع، به گفته ی برخی، این مکان واقعی باغ عدن یا اقامتگاه خدایان است که به معنای واقعی کلمه در مرکز چیزها، در رحم زمین قرار دارد. همچنین بر بالای یک کوه سفید جادویی قرار دارد که بارها و بارها در اساطیر مختلف ظاهر می شود، زیرا این "کوه جهانی" است که محور زمین را فراهم می کند. طبق افسانه‌ها، این دنیای درونی توسط یک "خورشید مصنوعی" یا "خدای دودی" روشن می‌شود، توپی از الکترومغناطیس که گفته می‌شود گرما و نور را برای ساکنان درونی زمین فراهم می‌کند. در حالی که این شبیه داستان های علمی تخیلی به نظر می رسد، در واقع شباهت های زیادی در داستان های کتاب مقدس و آخرالزمان فرشتگان سقوط کرده دارد که پس از جنگ در بهشت، در جهنم، گودال، واقع در روده های زمین، زندانی شدند. در آنجا شیطان بر آنها فرمانروایی می کند ، که طبق سنت، "رب الارض" نامیده می شود. در دنیای هرمسی و کیمیا نیز تشابهات زیادی وجود دارد. کیمیاگری به جستجوی «اکسیر زندگی» گریزان است، نوعی ماده ی شفابخش که می تواند سلامت، ثروت، جاودانگی و رهایی معنوی را برای صاحبش به ارمغان بیاورد. به معنای واقعی کلمه، شامل تبدیل فلزات پایه به طلا است، در حالی که به طور مجازی، شامل تبدیل تفاله ی روح تصفیه نشده به "Lapsit Exillis" - سنگی از بهشت ​​است . این سنگ نشان دهنده ی کمال ایدئال، ادغام اضداد در یک کل واحد است، و با این حال به آن «سنگ پنهان» نیز می گویند، زیرا در میان همه چیز قرار دارد، و مردم آن را نمی بینند، و باعث پیدایش تمثیل ماسونی از «سنگ رد شده» در ساختمان معبد سلیمان و در نهایت سنگ بنای خانه ی خدا می شود. این سنگ نیز با خورشید برابر شده است که درخشندگی کامل دارد و مانند پادشاهی بر قلمرو خود بر آسمان ها حکومت می کند. فرآیند کیمیاگری، چه فیزیکی و چه تصویری، شامل مرحله ای به نام انحلال است، زمانی که عناصر (یا احساسات پایه و منیت مشتاق) حل می شوند تا بعداً با خلوص روح یا «طلا» جایگزین شوند. این مرحله نماد خورشید سیاه است. و این مرحله ی خورشید سیاه با هیچ کس دیگری به جز زحل یا کرونوس، خدای خفته ی مدفون در قبر زیرزمینی که "پنهان" نامیده می شود، برابر نیست. و دقیقاً به همین دلیل است که اکسیر زندگی "سنگ پنهان" نامیده می شود - زیرا در میان این تفاله یا ماده ی پایه پنهان شده است، خورشید سیاه، که پس از حل شدن، درخشش درخشان درون را نشان می دهد. این ماده ی زائد، "ماده ی اولیه" نامیده می شود ، «ماده ی اصلی» که تمام اشکال دیگر از آن ساخته شده است. در همان زمان، برخی می گویند، مفهوم خورشید سیاه به وجود آمد، زیرا تمدن های باستانی معتقد بودند که خورشید در شب و هنگام غروب در غرب می میرد و به دنیای زیرین فرود می آید و در آنجا سیاه می شود و روز بعد دوباره در شرق زنده می شود. آنها تصور کردند که خورشید در واقع از طریق یک گذرگاه مخفی زیر زمینی به زیر زمین سفر می کند و هیروگلیف هایی داشتند که این را نشان می داد. به طور قابل توجهی، یک شعار کیمیاگری به نام " VITRIOL " وجود دارد که مخفف کلمات لاتین است که به "بازدید از بخش های داخلی زمین" ترجمه می شود: "با اصلاح، سنگ پنهان را پیدا خواهید کرد." پس آیا این سنگ پنهان همان خورشید سیاهی است که زمین درونی را روشن می کند و نیز "خورشید پنهان" که آرامگاه کریستین روزنکروتز را روشن می کند؟ واضح است که طلوع طلایی از بیان این آیین، خورشید پنهان را مترادف با گل رز عارفانه می داند که نماد نظم آنهاست. این گل رز همیشه نه تنها با واژن زن، بلکه با جام مقدس که "سنگ پنهان" و "سنگ از بهشت ​​افتاد" نیز نامیده می شود تطبیق میگردد و همچنین اعتقاد بر این است که حاوی اکسیر زندگی است. بنابراین به نظر می رسد که این پنج نماد - خورشید سیاه، رز عرفانی، جام مقدس، سنگ از بهشت، و اکسیر زندگی - همه اساساً یک چیز یا حداقل بخش هایی از یک چیز را نشان می دهند. با همین روند، این واقعیت که گل رز بر روی یک صلیب متساوی الاضلاع قرار می گیرد می تواند نمادی از مکان آن در "مرکز چیزها" باشد - که به طور مجازی در عمیق ترین فرورفتگی های روح فرد یافت می شود، جایی که تعادل نیروهای متضاد و به معنای واقعی کلمه، در مرکز محور زمین در آن قرار دارد...»:

The real tomb of god: tracy r.twyman: dragonkeypress: october2004

حساب سنت هایی را بکنید که زمانی درصدد فراهم کردن بهشت مردم بودند ولی مثل ساتورن، از دوزخ های تاریک سردرآوردند و به «تفاله» های بی مقدار تبدیل شدند و صرفا از همین رو است که مقدسند. قطعا خیلی چیزها در زمین الان این موقعیت را دارند و قرار است همه ی آنها حکم منجی موعودی را داشته باشند که مثل رزنکراتس –از نسخه های رزیکروسیان عیسی مسیح- در وجود پیروان و فرقه ی خود رستاخیز میکنند. شاید رستاخیز مهدی غائب شیعی در فرقه ی ولایت فقیه هم یکی از همین چشم اندازهای ناخوشایندی است که قرار است زمینه ی احیای نوعی بهشت در آینده ی ایران را فراهم کند و فعلا اینطور به نظر نمیرسد.

دانلود کتاب «بنیادهای افسانه ی لوسیفر»

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

...به همین دلیل هم هست که آدمیزاد میل دارد تا تمام کهن الگوها را در یک وحدت الهی جمع آورد چون اگر تمام این وجوه و صفات متفاوت مثالی شده میتوانند در ذات و ذهن آدمیزاد جمع آیند پس جمع آمدنشان در وجود خداوند نیز ممکن است به شرط این که همانطورکه نیروهای متضاد و میانجی به روابط دراماتیک بین هم در وجود آدمی تن میدهند همین وضع نیز در وجود پروردگار برقرار باشد که در این حالت، پروردگار بیشتر از این که به یک فرد شبیه باشد به یک خانواده ی الهی شبیه است. داستان غنوصی نبادون چنین شبیه سازی ای را دارا است. مطابق این داستان، خداوند دارای یک نیروی نرینه ی مثبت به نام ذوئی و یک نیروی مادینه ی منفی به نام باربل ایون بوده است و یک نیروی سوم به نام روح القدس بین این دو نیرو ارتباط ایجاد میکرده که ماهیتی شبیه فضای تاریک بین ستارگان در آسمان شب را داشته است. از برهم کنش این نیروها دو پسر به نام های انجلیو و کالیا حاصل آمدند که نخست پیرو پدر خود بودند. اما آنجاکه رگ استقلال پدر در آنها اثر کرد لحظه ای شک در انجل یو ظاهر شد و او راهی متفاوت در پیش گرفت و کالیا که فرمانپذیر محض بود نسبت به انجل یو فرمانپذیری اختیار کرد. این زوج دست به آفرینش جهانی موسوم به نبادون زدند و در آن به طور مرتب دچار مشکلات و نقص هایی شدند که شخصیت آنها را بیشتر شکل میداد. هرچه گذشت انجلیو بیشتر مردانگی پدر را در خود تقویت نمود و مظهر مردسالاری نوین و دشمن زنانگی شد و احساسات خودش و اطرافیانش را به هیچ میگرفت درحالیکه کاملیا زنانگی مادرش را در خود تقویت نمود و عاقبت این دو الگوی اصلی شوهر و زن در یک خانواده بدل گشتند و در مقام مرد و زن با هم خانوادهتشکیل دادند درحالیکه در این خانواده انجلیو مردی بود که خودراییش مدام اشکال درست میکرد و کالیا علیرغم غر زدن فراوان به اطاعت خود ادامه میداد. اولین فرزند آنان، آرتولا بود، پسری که با ناراحتی ناظر رابطه ی عشق و نفرت پدر و مادرش بود. او بسیار به پدرش شبیه بود و میخواست از او الگو بگیرد؛ اما از سوی دیگر، مثل یک نوجوان امروزی بود که تا وقتی که از دست میل جنسی سرکش خود خلاص نمیشد نمیتوانست فکر کند و بدبختانه جز مادرش که مال پدرش بود هیچ سوژه ی برانگیختگی دور و برش نبود و درنتیجه حالتی روانپریش یافته بود. دومین فرزند انجلیو و کالیا لوسیفر بود که هیچ از مادرش چیزی به ارث نبرده بود و فقط از سایه ی نور پدرش ناشی شده بود یعنی هرجا که انجلیو به واسطه ی نور الهیش از مواضع خود کوتاه آمده بود وارونه اش به تاریکی تبدیل و شاکله ی وجود لوسیفر شده بود. پس از آن، در اثر بالاگرفتن دعواهای انجلیو و کالیا، انجلیو کالیا را از خود طرد و از جهانش اخراج کرد و کالیا به صورت یک موجودیت فیزیکی به نام زمین به کنایه از جهان ما درآمد. در غیاب کالیا لوسیفر به پر کردن خلا زندگی پدرش در جهت اهداف شوم خود پرداخت. به دلیل خاصیت مکمل لوسیفر نسبت به انجلیو این پدر و پسر خیلی با هم کنار آمدند و لوسیفر همان اندک توجه انجلیو به ارتولا را نیز به خود جلب کرد و ارتولا در اثر احساس تنهایی شدید به دنیایی دیگر رفت و فرزند- خوانده ی یک زوج الهی دیگر شد. پیشبینی میشود که در آخرالزمان و هنگامی که انجلیو در اثر تن دادن پیاپی به هوی و هوس های لوسیفر دچار گرفتاری های فراوان منجمله در زمین شده است، ارتولا برای نجات پدرش بازخواهد گشت. گرفتار آمدن انجلیو با آشوب های دنیایش ارتباط مستقیم با تشبیه آشوب به هاویه ی آبی در اساطیر کلدانی و مصری دارد. در مصر، آتوم خدای آفریننده اولین موجودی است که از بستر خائوس آبی موسوم به نون برمیخیزد. ازاینرو به تپه هایی تشبیه میشود که پس از پایین آمدن سیل های نیل، اولین مکان های خشکی هستند که آشکار میشوند. این سیل ها نقش مهمی در تخیل پیدایش زمین از یک پهنه ی آبی داشته اند و ممکن است اهرام مصر، مابه ازاهای تپه های الهی در دشت مصر برای بازسازی خدای آفریننده باشند. آتوم از تف خود و به قولی با خودارضایی فرزندانش شو و تفنوت را پدید می آورد که موجد خدایان بعدی هستند. شو خدای جو زمین و تفنوت خدای رطوبت است. از این دو، قب مرد و نات زن پدید می آیند که خود موجد پنج خدای بزرگ دیگرند و تمام حیات و آنچه در زمین است حاصل این 7 ایزد است. با شک قب و نات در مورد قدرت پدرشان رع که با آتوم تطبیق شده است، مردمان زمین علیه رع می آشوبند و رع چشم خود را میکند که این چشم به هیولایی مهیب تبدیل میشود و جهان را نابود میکند. پس از آن، شو، قب ونات را از هم جدا میکند و قب تبدیل به زمین میشود و نات تبدیل به آسمان. بدین ترتیب نیروی آفرینندگی زمین که حکم جنبه ی زنانه و مادرانه یاو را دارد با آسمان و الوهیت آن از زمین جدا میشود و این همان بری شدن انجل یو از زنانگی با تبدیلش به فرزند خود لوسیفر است. انحطاط لوسیفر که با تاریک شدن او مرتبط است نام گرفتن رع برآمده از نون به آتوم را مدلل میکند چون درحالیکه رع خدای خورشید است آتوم خدای خورشید غروب است و با این حال، نامش مرتبط با تم و تمو به معنی کامل بوده است، مطلبی که نشان میدهد خلاصه کردن همه چیز در جهان مادی یک اعتقاد لوسیفری است. با این حال، جهان لوسیفری شامل نیروهای خلقت تلقی میشود ازجمله خدایان بعدی که در متون یونانی-رومی همان خانواده ی خدایان یونان تلقی شده اند. 7 خدای اصلی شامل قب و نات و فرزندانشان همان 7 حکیم یا 7 اپکالوی افسانه های کلدانیند که در دوران قبل از سیل خیسوتروس (نوح) از دریا بیرون آمدند و تمدن را به مردم آموختند. اینجا سیل معادل نون برای اتوم است و این نشان میدهد که 7 خدا قبل از نون هم بودند. درواقع تولد خدایان از نون همان بازگشت آنها از آسمان به واسطه ی کالبد آبی الهه است که در قالب آب حیات به زمین بازمیگردد و در رحم مادر-زمین به عنوان نسخه ی

فیزیکی الهه جمع می آید. هورس خدای خورشید، هر بامداد از کالبد مادرش هاثور که الهه ی زمین است متولد میشود و در غروب برای تجدید قوا به آن باز میگردد. این تکرار مرگ و رستاخیز قبلی خدا است که در افسانه ی تثلیث ازیریس-ایزیس-هورس از فرزندان قب و نات تجسم می یابد. ازیریس اولین فرعون و آموزنده ی تمدن به انسان ها است ولی توسط برادرش سیت به قتل میرسد تا این که روح مرده اش در کالبد همسرش ایزیس حلول و به صورت هورس از نو متولد میشود. ازیریس معادل قابیل تمدن آموز است که از نسل شیاطین و موجد نسل اناکیم یا ابرانسان هایی که با خدایان تطبیق شده اند بود درحالیکه سیت همان شیث ابن آدم است که تماما انسان است و اگرچه نسل های شیث و قابیل با هم درآمیختند ولی نوح تماما شیثی و نسخه ی جدید شیث بود که میراث قابیل را با نفرین به وقوع سیل، از زمین جارو کرد و میتوان گفت به جای سیت، ازیریس را کشت. ولی سیل که قاتل ابرانسان ها یا خدایان بود میتوانست در قالب نون بازآفرین آنها نیز باشد چون حاصل باران آسمانی وجود نات است. اگر نات در اوج آسمان باشد و توسط شو از قب جدا شده باشد پس شو در حکم اطلس غول است که خود جایگزین کوه های اطلس است و از دید بسیاری از قدما آسمان روی کوه محور زمین در محل قطب شمال استوار بوده است. قطب شمال، زمانی با ستاره ی ثعبان در صورت فلکی تنین (دراکو یا اژدها) تطبیق میشد و سپس به محل صورت فلکی دب اصغر یا خرس کوچک جابجایی یافت. درحالیکه تنین به شکل یک مار بود دب اصغر به شکل یک چهارپای گوشتخوار بود و فرزند دب اکبر با ظاهری مشابه به شمار میرفت. ستاره ی قطبی از ترکیب این موجودات به شکل یک تمساح تصور میشد. مردم قدیم فهمیده بودند که تمساح ها دارای توانایی های ارتباطی خاصی هستند که انسان آنها را متوجه نمیشود. این به این صورت دستمایه ی قصه سازی شد که دب اصغر اژدهاوش با نیروی خاصی، نیروی مادرش دب اکبر را به صورت فلکی ثور (ورزاو) درجوار صورت فلکی جبار انتقال داده است. ستاره ی شعری (سیریوس) که سیل سالیانه ی نیل در انقلاب تابستانی به طلوع او نسبت داده میشد، جزوی از جبار بود و جبار نیز با ازیریس تطبیق میشد. ثور دقیقا روبروی جبار و در حال حمله به آن به نظر میرسید. با این حال، ثور نیز با گاو آپیس نسخه ی حیوانی ازیریس تطبیق میشد. در غیاب ازیریس در مقام یک فرمانروا، گاو آپیس تجسم زمینی او در معبد بود و از این جهت، درست مثل هورس، بازتولید او بود، چیزی که نشان میدهد هورس اگرچه بازگشت ازیریس است ولی ضد او است درست مثل لوسیفر که اگرچه نسخه ی مکمل پدرش انجلو است ولی علیه او عمل میکند.:

the tree of life”: peter r.farly: chap14

جرالد مسی در 1909 نوشت که کیش مصری ویژه ای وجود داشته که الهه ی اژدها و ورزاو را در برج ثور جمع می آورده و الهه را هاثور مادر هورس درحالیکه ورزاو را پدر او در نظر میگرفته است و آن، کیش "هورس بهوتت" بوده است که خدای حامل "هوت" یا دیسک خورشیدی بوده و آتون خدای اخناتون هم با نسب دادن اسم خود به هوت، ویژگی های آن را به خود جذب نموده است. در این کیش، برج های فلکی ویژه ی وقوع بهار و پاییز، دروازه های ورود و خروج خدا از جهان بوده اند و به مانند خورشید در افق های طلوع و غروب، هورس در آنها دو شخصیت متفاوت متناسب با بروج فلکی مزبور را به خود میگرفته است. وضعیت ایدئال برای کیش، زمانی است که اعتدال بهاری در عصر اکواریوس یا دلو یعنی زمانی رخ میدهد که هورس به منبع آب های زندگی بخش در برج دلو (آبریز) دست می یابد و اعتدال پاییزی که آغاز موسم خزان و مرگ طبیعت است به برج اسد یا شیر می افتد که جانور مرگ است و اسم خاصش «آخر» معنی قلمرو مرگ را هم میدهد. بدین ترتیب، درحالیکه سر و محل تصمیم گیری هورس، معادل انسان آبریز در برج دلو است بدن تابع سر، بدن شیر کشنده است که در اطاعت پذیری حکم یک زن را برای هورس مرد دارد که این هم با تصویر شدن الهگان باستانی در کنار شیران کاملا مطابقت دارد. مجسمه ی ابوالهول در جیزه با سر انسان و بدن شیر میتواند به چنین تصویر کلی ای از هورس اشاره داشته باشد. در این حالت ایدئال، هورس، دو ظاهر متضاد زندگی بخشی و مرگ آوری را به خود میگیرد و حاکم زمینی هم در این تصویر، از او اطاعت میکند. دو دروازه ی هورس به جای دو شخصیت فلکی او حکم دو شاخ ورزاو آسمانی را دارند و در فرم زمینی هورس یعنی حاکم، به تبر دو سویه که نماد حکام است تبدیل میشود. هر دو سویه ی زندگی بخشی و مرگ آوری حاکم میتوانند به اندازه ی یک تبر، آسیب رسان باشند و ازاینرو دو سوی تبر، به دو شیر، دو تمساح و دو اژدها نیز تشبیه میشوند. به دلیل همین مرگ دوستی نماد حاکم، تبر دو سویه به نماد آتوم رع یا خدای خورشید غروب که وارد دوزخ جهان زیرین میشود و تاریکی را به جهان میدهد تبدیل، و همین تبر دوسویه در بازسازی یونانی-رومی مذهب مصری، نماد رهبر خدایان یعنی زئوس یا ژوپیتر تشخیص داده میشود. قلمرو جهان زیرین و سرزمین مردگان که جایگاه الهه ی شیر و نامبردار به «آخرت» یعنی شیر ماده است، به الهگان نیت و تفنوت تقدیم میشود.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007 :p266-8

اگر یادتان باشد، تفنوت الهه ی رطوبت و همسر شو بود که او هم به شیر نر تشبیه میشود و رطوبتمندی تفنوت بی ارتباط با سیل مرگ آور نوح نیست. شو خدای جو و خلا است و تفنوت همسر او است چون جو پر از بخار آب نادیدنی است که در اثر سرما به آب تبدیل میشود. در ابتدا تصور میشده جهان توسط خدایی نادیدنی همچون هوا درست شده و مایه ی خلقت جهان، آب است که میتواند از هوای نادیدنی به دست آید. ازاینرو در افسانه های کلدانی، پدر و مادر خدایان، آپسو و تهاموت بودند که موکل به ترتیب آب های شیرین و شورند و تهاموت که بدنش ماده ی کره ی زمین میشود، مثل آب دریا حامل نمک جامد بوده است. فارلی، آپسو و تهاموت را معادل انجلیو و کالیا میخواند و مومو پسر تابع اپسو را نیز معادل آرتولا میداند. به گفته ی او بعدا آب حالت مادی تری پیدا کرد و جای او را در خلأ موجودیت مرموزتری گرفت. بطوریکه چوانگ تزو حکیم چینی گفته است: « کسی که بداند خلأ را عنصر "چی" پر کرده است، متوجه است که چیزی به نام نیستی وجود ندارد.» در فیزیک مدرن نیز پیرو همین پیشزمینه ی ذهنی، خلأ را انباشته از جریان های اتمی میشمرند که موجد ماده نیز هستند. در غنوصی گری این ایده به این شکل درمی آید که ماده روح متراکم شده ی عاصی است و موجود ذیحیات، بیشترین روح را دارد. ازاینرو فرو فرستادن سیل نوح برای کشتن تقریبا تمام موجودات، تلاشی برای جمع آوری کردن ارواح از زمین و پر کردن خلأ از روح بوده است. این معادل جدا شدن انجلیو از کالیا نیز هست و این که چطور کالیا در زمین تنها ماند و از وجود الهی رهبر خود که انجلیو باشد فاصله گرفت. پس ار این، لوسیفر است که جای انجلیو را در وجود کالیا میگیرد و به رابطه ی زنا آلود با مادرش برای فرمانروایی بر موجودات زمین روی می آورد. همدستی اولیه ی او با پدر ظاهرسازی بوده و در این مدت بر اساس این سرمشق ماکیاولی که «تفرقه بینداز و حکومت کن» بین پدر و مادرش تفرقه ایجاد میکرده تا بتواند تنهایی پدر را با خودش پر کند. چون هدف او از ابتدا رسیدن به حکومت به جای پدرش بوده است و حالا ابایی از سرمایه گذاری روی مادر در این راه ندارد. لوسیفر که با شیطان تطبیق میشود، مجموعه ای از نیروها را شامل میشود که تنها در زمین میتوانند در موجودات نفوذ کنند و آنها را به اطاعت از خود و در صورت لزوم به کشتن هم وادارند. هدف لوسیفر، رسیدن به حکومت بر موجودات است و اگر احساس کند موجودات به او بی توجهند حاضر است همه ی آنها را نابود کند و هیچ ابایی از به راه انداختن جنگ و ناامنی های فیزیکی و روانی ندارد.:

“the tree of life”: peter r.farly: chap3,4

به نوشته ی فارلی، کل این منظومه بر تعلیم اولیه ی سنت جروم قرار دارد که لوسیفر را با شیطان برابر گرفت و برای او یک امپراطوری اجنه تعریف کرد که در مقابل نظام الهی میجنگد. در پیش درآمد عبرانی مسیحیت، لوسیفر (سیاره ی زهره) تنها در کتاب اشعیا به عنوان استعاره ای برای شاه بابل به کار رفته که عزیز خدا بود ولی سقوط کرد، لابد مثل شیطان. برای تاییدیه گرفتن حضور شیطان در یهودیت، «بعل» را نام عبرانی شیطان و معادل لوسیفر دانسته اند درحالیکه بعل نام عمومی خدایان رقیب یهوه در فرهنگ عبرانی بوده و معنی آن به سادگی به معنی ارباب است. در اروپا لغت بعل را به "لرد" معنی میکنند ولی خود یهوه هم با صفت «لرد» خطاب میشود. لغت بعل در خود فرهنگ عبری به معنی ارباب و معمولا قبل از کلمات دیگر استفاده میشده است، مثلا کسی را که میتوانست با به کار بردن اسم اعظم خدا باعث گرفتاری دیگران شود، "بعل شم" یعنی ارباب اسم مینامیدند. به واقع تنها چیزی که باعث شده تا بتوان شیطان را رهبر جناحی از موجودات تلقی کرد، همان تشبیه اولیه ی گیتی به آب و تنظیم پیدایش جهان مادی از تراکم روح به مانند پیدایش آب مایع و سپس جامد (یخ) در زمین از بخار آب هوا در فرهنگ های پیشین بود. در این تصویرسازی، جهان گیتی، گردابی از ارواح است که ته آن به زمین گلی عمق آب میرسد. در بالای آن، ارواح آسمانی یا «ملک» ها که در یونانی «انجلوس» نامیده شده اند قرار دارند، در میانه موجودات دوگانه ی سرگردان بین جسم مادی و حالت روحانی چون الف ها، دورف ها و فیری ها قرار دارند و در ته، موجودات مادی شامل انسان ها و سایر موجودات زنده ی مالوف. درست مثل ذرات شن آب که همراه گرداب میتوانند به خارج از ورطه ی آبی وارد شوند و یا همراه آب از سطح به ته بروند، ارواح نیز از بالا به پایین میروند و در موجودات مجسد میشوند و یا موفق میشوند با مرگ، از ته ورطه ی گیتی به سطح الهی آن ارتقا یابند. ذراتی هم همراه گرداب از ته بالا میروند و دوباره برمیگردند، مثل ارواحی که میمیرند و از نو در جسمی دیگر تناسخ میکنند. مجموع اینها میشوند همان فرشتگانی که در خواب یعقوب، از نردبان الهی بالا میروند و پایین می آیند. به مانند 7 اپکالوی بیرون آمده از آب در افسانه ی آفرینش کلدانی، مراحل سقوط و نزول نیز با گذر از 7 قلمرو متعلق به 7 خدا انجام میگیرند که همان 7 سیاره ی کلدانی در آسمانند. در مفهومی کلی تر، این 7مرحله نه فقط برای افراد صادقند بلکه مراحل تعالی جامعه ی بشری نیز هستند. عرفان های نو ظهور، این 7 مرحله را با 4 مرحله ی انحطاط بشر در هندوئیسم ترکیب کرده اند که در انتهای آن، عصر تاریک و تباه کالی یوگا قرار دارد و مدعیند 7مرحله ی تحول جامعه ی بشری، سه مرحله انحطاط، کالی یوگا و سه مرحله ی درآمدن از کالی یوگا به جای قبلی هستند. این تحت باور به این تعلیم گابریل سدونایی قرار دارد که اگر ارواح با تبدیل به آدم و حوا، خلقت گری الهی را به حد تولیدمثل حیوانی کاهش داده اند، پس اراده ی الهی عزم بر انحطاط بشر تا حد جانورانی که بدون رعایت احتیاطات اخلاقی به جفتگیری با جنس مخالف میپردازند بی این که به خانواده باور داشته باشند قرار گرفته و قرار است بشر آینده عاری از تربیت اخلاقی در محیط خانوادگی باشد تا بعد چه میشود. پس فوران صحنه های خفت و خیز جنسی برای از بین بردن شرم جنسی، دستور کار چنین تعلیمی است. با این حال و با این که خیلی به نظر میرسد که ما وارد کالی یوگا شده باشیم، شلمر از دست اندرکاران عرفان های نوظهور از قول ارتباطاتش با شورای 9گانه (همان شو و تفنوت و هفت فراورده ی الهیشان) مدعی است که ما نه در مرحله ی چهارم بلکه در میانه ی مرحله ی سوم قرار داریم چون مردم جرئت ورود به کالی یوگا را ندارند و همیشه نگاه به گذشته دارند و مهمترین دلیلش نیز همین فضای آزادی جنسی است که با چشاندن طعم تلخ شکست عشقی، به مردم این حس را میدهد که راهی که میروند درست نیست و آنها را در ادامه ی راه دچار دودلی میکند و یک درجا زدن طولانی را باعث شده است. در عین حال، بازگشت به گذشته نیز صورت نمیگیرد چون ارواح، به زندگی زمینی خو گرفته و مایل به تزریق بخشی از خود در جسمی دیگر به وسیله ی تولید مثل هستند. علت برجستگی معاشقه ی جنسی در ذهن انسان نوین نیز شعف انسان قدیم از بازتولید رویایی آفرینش توسط خود و دست یافتن به حس موقت سکونت در بهشت است و اگرچه فحشای جنسی، تصویری کاملا ضد آیینی دارد، ولی همان مذاهب ضد فحشا بوده اند که با تاکید بر تشکیل خانواده برای تولید حداکثر فرزندان و افزایش جامعه ی مومنان، باعث هرچه رویایی تر شدن آن گردیده اند. در این مسیر، چون هنوز آفرینش یک امر روحانی آمده از بهشت بوده است، هرچه بیشتر جامعه را به سمت تشکیل یک بهشت مادی روی خود زمین حریص کرده است و امر به افزایش صحنه های لذت جنسی نیز برای تقویت حس بودن در بهشت زمینی بوده است. اما این بهشتی غیر واقعی است چون با آرزوی رسیدن هر فرد تنها به آرزوهای خودش اجین است و آرزوهای افراد در حداقل نصف موارد، مقابل هم قرار دارند و این آدم ها را از هم دور میکند و وحدت ادعایی کابالا در جهانی که بدن خدا است را دچار خدشه میکند. فارلی با توجه به این که فرشتگان یا ارواح آمده به زمین اکنون تبدیل به بشقاب پرنده های مسافر به سیاره مان شده اند این عاقبت را در آخرین قسمت سریال "استار ترک- نکس جنریشن" ردیابی میکند جایی که صدها سفینه ی فضایی با هم دچار اختلاف میشوند و در لشکرکشی خود شکست میخورند. سفینه های فضایی ای که نتوانند از سرنشینان هم کمک بگیرند عاقبتشان پارک شدن ابدی در زمین است، درست مثل جامعه ی متشتت انسانی. (همان: فصل پنجم)...

دانلود کتاب «بنیادهای افسانه ی لوسیفر»

آخرالزمان در نظرگاه های فراماسونی و شیعی

نویسنده: پویا جفاکش

این تصاویر، برگزاری مراسم روز سنت جان باپتیست یا یوحنای تعمیددهنده (یحیی) در موناکو و در حضور شاهزاده ی موناکو و همسرش را نشان میدهد. این روز در انقلاب تابستانی و مصادف با برگزاری آتش سنت جان به مناسبت طولانی تر شدن سال است و قرار گرفتنش در انقلاب تابستانی به عنوان طولانی ترین روز سال در ضدیت با کریسمس یا روز تولد مسیح در طولانی ترین شب سال در انقلاب زمستانی است. این که اشرافی مثل شاهزاده ی موناکو به این روز علاقه دارند با عضویت آنها در اخوت های ماسونی اشراف بی ارتباط نیست. به نوشته ی آلن گرینفیلد، روز سنت جان مهمترین روز فراماسون ها است و در زمان تاسیس فراماسونری در انگلستان قرن 18 یوحنای تعمیددهنده حامی اصلی لژ بزرگ بود ولی بعدا برای ظاهرسازی، حامی لژ را یک یوحنای مسیحی تر یعنی یوحنای انجیل نویس تعیین کردند که خود یک نسخه ی مسیحی شده از یوحنا یا یحیی است که امروزه بیشتر به عنوان پیامبر مندائیان –از بازماندگان مذاهب کلدانی- شمرده میشود. ضدیت یوحنا و مسیح نیز اگرچه به طور مستقیم بیان نمیشود ولی درواقع به سبب تبار ماقبل مسیحی او است. نام یوحنا درواقع تلفظ دیگری از اوآنا یا اوآنس پیامبر کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و تمدن را به انسان ها آموخت. وی به خاطر لباس ماهی مانندی که داشت، غلبه ی یوناه یا یونس بر ماهی را نیز نشان میدهد و درواقع یونس نبی حتی در نام نیز شکل دیگری از اوآنس است. پیامبران با نیروهای مافوق طبیعی در ارتباطند و این نیز ارتباط انوخ یا خنوخ پیامبر جاودانه با موجودات فرابشری که خدایان کفار باشند را یادآور میشود. نام انوخ نیز تلفظ دیگری از نام اوآنس است. انوخ بر آسمان بر شد و این یادآور دیگر پیامبر جاودانه ی یهودیان یعنی ایلیا یا الیاس است که نام او نیز تلفظ دیگری از نام های اوآنا و اوآنس است. الیاس سوار بر گردونه ی آتشین مدوری به آسمان رفت که بعدها بشقاب پرنده های مشاهدات امریکایی شبیه آن تصویر میشدند. یوحنای تعمیددهنده تجسم دوباره ی الیاس روی زمین تلقی میشد و متولد شدنش با عیسی در یک سال و اعدامش توسط هرود به مانند عیسی نشان میدهد که یشوع یا عیسی که نامش به سادگی به معنی منجی است، میتواند یک روایت مسیحی از یوحنا باشد. غسل تعمید مسیحی که عیسی آن را از یحیی گرفته است شکلی از غسل تعمید مندایی ها و یادآور ارتباط سلف یوحنا یعنی اوآنس با آب است. ازاینرو ارتباط یوحنا با آب، ارتباط جهان غرب با او از طریق مصر را مدلل میکند و روشن میکند چرا او در انقلاب تابستانی گرامی داشته میشود. چون در مصر، رود نیل در انقلاب تابستانی طغیان میکند و سیل آن سبب آبیاری زمین های اطراف رود میشود و این به طلوع ستاره ی شعری یا سیریوس نسبت داده میشود که به یوحنا و اوآنس مرتبط شده است. نماد انقلاب تابستانی، صورت فلکی سرطان یا خرچنگ است که باز با آب مرتبط است.اوآنس همان داگون خدای ماهی مانند کنعانیان تلقی میشود و روایت های امروزی تر، نام داگون را مرتبط با دوگون دانسته که نام یک قوم پرستنده ی ستاره ی شعری در مالی در افریقا است. دوگون ها اعتقاد به فرود خدایان از شعری بر زمین و تمدن آموزی آنان داشتند. عیسی نیز تجسد انسانی یک خدای آسمانی است که همان یهوه ی یهودیان تلقی میشود. البته یهودیان به یشوع/عیسی در شکل مالوف آن اعتقاد ندارند. اما یوشع فاتح، جانشین موسی، در نام و در معنی نام همان یشوع یا یسوع مسیحیان است. یوشع قصاب مردم بی گناه، به هیچ وجه شبیه یحیی و عیسای زاهد و حکیم نیست. ولی توجه کنیم که این تضاد در توضیح موقعیت، در پاگانیسم اروپایی نیز سابقه دارد. هرمس یا مرکوری یا تحوت خدای دانش و حامی حکما است و سیاره ی او عطارد است. اما خدای عطارد در اساطیر ژرمن، اودین یا وتان دزد و جنایتکار است. وتان شاه خدایان و ازاینرو حامی شاهان و فاتحانی از جنس یوشع است ضمن این که درست مثل عیسی، خود را موقتا دار میزند تا دانش بیندوزد. دوگانگی خدای فراماسونری، پیوند دانش و قدرت در سیاست امروزی را نشان میدهد.:

“the men in the black”: allen h.greenfield: 2005: chap11-13

برای هرچه مسیحی تر شدن این زمینه ی ماسونی، باید به این موضوع توجه کنیم که عصر انقلاب تابسانی در برج سرطان یا خرچنگ گذشته و ما اکنون در برج حوت هستیم که آغاز بهاری آن در برج حوت یا ماهی صورت میگیرد که با دو ماهی نشان داده میشود و آغاز تابستان آن و موسم روز یوحنا هم در برج جوزا یا دو پیکر روی میدهد که باز یک برج دوگانه است. در 1907 جرالد مسی نوشت هر 6 ماه فصل های بهار و تابستان، از روی این دوگانگی ها خداوند خورشیدی را به دو شخصیت تقسیم کرده اند. در برج حوت، دو موجود آبی معادل با دو ماهی، دو تمساحی که هورس روی آنها می ایستد را نشان میدهند. در برج حمل یا گوسفند، خورشید به دو شکل قوچ آمون رع و بره ی خونسو درمی آید. در برج ثور یا ورزاو، خورشید به دو شکل ورزاو ازیریس و گوساله ی هورس درمی آید. در برج جوزا یا دو پیکر، خورشید به شکل برادران دو قلوی هورس و سوت درمی آید. در برج سرطان یا خرچنگ که مصری ها آن را با جعل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدهند، خورشید به دو سوسک خفر-پتاح تبدیل میشود و بلاخره در آخرین فصل تابستان، خورشید وارد تنها خانه ی اصلی خود در دایره البروج یعنی برج اسد یا شیر میشود که شخصیت سازی تمام برج های قبلی از روی آن تعیین میشد. در این برج، هورس به خرفو یا شیرهای دو افق طلوع و غروب تقسیم میشد و هارماخو یا خورشید طالع و آتوم یعنی خورشید غروب را نمایندگی میکرد و بر اساس آن، خدای خورشیدی، هر دو جبهه های نور و تاریکی را که اولی خوشایند انسان و دومی مانع نگرانی او است در خود جمع می آورد. این در عین حال، در آستانه ی پاییز و ورود خورشید به برج سنبله یا باکره، دو خدای خورشیدی متولد شونده از باکره را مشخص میکند. دو باکره ی تعیین شده، ضرب الهه ی زهره یا ونوس حامی برج ثور میشود که در دو گاو آن برج ضرب میشوند که اولی ورزاو ازیریس و دومی گوساله ی هورس است. ازیریس نماد فراعنه و مجسم به یک مرد سی ساله درحالیکه هورس نماد یک روح هنوز مجسد نشده و مجسم به یک پسر 12 ساله است. مومیایی که از نمادهای متواتر ازیریس است، بقای مادی جسم بشر را نشان میدهد و در مقابل، هورس، قهرمانی روحانی و بقای روحانی را نشان میدهد. بنابراین ازیریس مرده و گذشته، دوران شکل گیری پادشاهی ها و پیروزی های مادی بشر را نشان میدهد و مومیایی را به یکی از نمادهای موزه های باستانشناسی تبدیل کرده است. درمقابل، عصر کنونی که قرار بود برای باستانیان آینده تلقی شود و در هورس تجلی یابد، عصر مسیحیت و معادل هورس در آن، کریست یا مسیح است. نتیجه این که در این عصر، پادشاهان عصر گذشته، حامی مذهبی میشوند که ادعای رساندن آدمیان به معنویت و روحانیت را دارد. اما زمانی که عصر به پاییز خود میرسد و زوال خورشید آغاز میشود، همه چیز وارونه میشود و درحالیکه زیست مادی بشر مثل مومیایی فرعون به فنا رفته، زیست روحانی او نیز در قالب انحطاط ادیان و مذاهب مسیحی مانند، دچار سقوط عجیبی میشود. در عین حال، هنوز در حالتی افسوس وار به گذشته ی مذهبی تر و موفقیت های مادی خود در آن مینگرد و این حالت دوگانه، مرز بین اعصار اسذ و باکره را نشان میدهد جایی که شیر در حال تبدیل شدن به زن و موجودی نیم شیر-نیم زن موسوم به اسفنتکس است. ابوالهول جیزه در مصر، که نماد فراعنه است، فرزند این باکره و نماد مسیح یا خدای عصر ما در میانه ی دوران خود در تشبیه به میانه ی سال در آغاز پاییز است و به نوعی دوگانگی جدید شیرهای دو افق در فصول آتی را نیز نشان میدهد. به تصریح مسی، این خرافو یا دو شیر افق ها هستند که در ماهی برج حوت ضرب شده اند و در ترکیب با آن، جلوه ی دو تمساح را یافته اند. شیری که ابوالهول را نمایندگی میکند "آخر" نام دارد و برای احیای خود باید برای تولد دوباره به عمق زمین و شکم مادر-زمین برود که که "آخرت" یا شیر ماده است و درآنجا تولد دوباره را تجربه کند. رفتن جعل به زیر زمین برای خاکبرداری در ایام سیل نیل هم مفهوم مشابهی را دارد. چون انقلاب تابستانی زمان تولید مثل جعل ها است. در افسانه ی آتوم میبینیم که او از یک گاو برای حفر کردن تونلی در یک کوه برای نیل به آمنتا یا جهان زیرین استفاده میکند و گاو، رابط ازیریس و هورس در مقام نیروهای زمینی و آسمانی است درحالیکه آتوم خدای غروب و شیر نماینده ی تاریکی است. ابوالهول محافظ امنتاذ یا جهان زیرین در محلی است که به نام او "خر" یا "خاره" و درنهایت قاهره نامیده شده و در قدیم، محل بابل تلقی میشده است. خرو یا آخرو محل پیدایش و خاستگاه حیات در افسانه های مصری است. 7 روح زمین که معادل 7 جن دوزخ در افسانه های کلدانی هستند ازآنجا به بیرون برآمده اند. آب های حیات ازآنجا نیرو میگیرند. آمنتا هم محل آب های حیات است و ره یافتن آتوم شیر به آمنتا در جهت دستیابی به این آب ها و ایجاد خلقت جدید صورت میگیرد. در مقام تقویمی، این منبع آب برای ماهی های عصر حوت است که در برج آکواریوس یا دلو تامین میشود که تصادفا عصر پس از عصر حوت میباشد. اما دستیابی به او از معبر الهه ی مادر در اعماق زمین، از معبر الهه ی شیر یعنی سخمت میگذرد که خدای نابودی است و جهان را از معبر نابودی ای بزرگ با قربانیان فراوان به عصر بعد میبرد.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p263-4

عمومی شدن چنین عقایدی برای اشراف گران تمام میشود. چون ممکن است به نظر برسد محتوم است این نابودی گریبان خود آنها را بگیرد و وسیله ی تایید انقلاب ها شود. بنابراین اشراف مجبور به تقویت مانع بزرگ سد راه هوس های خود یعنی مذاهب معنوی و اخلاقی هستند که خلقت جدید را نه از معبر مادر زمین، بلکه پدر-آسمان و نیروهای مافوق غریزی و بنابراین احتمالا اخلاقی تر آسمانی بی آسیب تر ارزیابی میکنند. برای آنهایی که دل نازک تر از آنی هستند که نابودگری افسارگسیخته ی اشراف و کارگزاران دولتیشان را تحمل کنند، آسمان منبع پر برکت تری به نظر میرسد چون ایدئال تمام نیروها و موجودات آنجاست و این همان چیزی است که از صائبین و به واسطه ی افلاطونیان به غرب رسیده است. از دید افلاطون، تمام موجودات جهان، «مثل» اثیری خاص خود را دارند که در زمین با گذر از 7سیاره (مابه ازاهای آسمانی 7 روح درون مادر-زمین) دچار تباهی میشوند و موجودات زمینی را با نواقص خاص خود میسازند. بنابراین کمک گیری از این نیروهای آسمانی که نسخه های برتر خدایان آنیمیسم باستانیان در جلوه های انواع جانوران و گیاهان و پدیده های طبیعی میباشند، بصرفه تر است.

طبیعتا این هم از دستورالعمل های اشراف قابل استخراج است ولی برای مادی کردنش استدلال کرده اند که اگر ارباب افلاک همانطورکه کلدانیان میگویند نیروهای اختری ستارگان و سیاراتند پس موجودات باستان باید ساکن در کرات باشند. این، موضوع جادوی انوخی است که ادعا شده است دکتر جان دی و ادوارد تالبوت –که بعدا کلی نامیده شد- در 1581 با ارتباط برقرار کردن با موجودات ماوراء الطبیعی به آن دست یافته اند. مطابق این نظریه، هر سیاره دارای اثیر aether ویژه ی خود است. الیستر کراولی در 1909 و پس از فارغ شدن از رساله ی "کتاب قانون"، خود را متوجه دانش انوخی نمود که پس از عضویت در فرقه ی طلوع طلایی the golden dawn به منابع آن دست یافته بود. ادعا میشد "آیواس" (عیوض) جن راهنمای الیستر کراولی با استفاده از جادوی انوخی به خدمت او احضار شده است و این ارتباط از 1904 شروع شده بود. ولی کراولی برای رسیدن به بهترین نتیجه، خواهان ارتباط با اثیر سیزدهم شد که ساکنان ستاره ی سیریوس یا شعری تلقی میشدند و رهبر آنها اوآنس یا نومو است که در امریکا بیشتر به نام nemo شهرت یافت. تصور میشد ساکنان سیریوس، انسان مانندهایی با ظواهر شیر و گربه بوده اند که به زمین آمده و در بابل، تمدن سازی کرده اند و نام بابیلون یا بابل، به معنی فرزند شیر است. آنها یک بابل دیگر هم در قاهره ی مصر ساختند و نسبت خود با آن را با ساخت یک مجسمه ی بزرگ شیرمانند که همان ابوالهول است به مردم آینده اعلام کردند. الهه ی شعری که تجسم روح این ملت است همان سخمت یا چشم رع به شکل موجودی نیم زن-نیم شیر است که چون آسمانی است، با بال های قدرتمندی هم ترسیم میشود و همو است که در افسانه های یونانی به اسفنکس مشهور شده است. پس همو باید بابالون یا فاحشه ی بابل در روایات یهودی-مسیحی باشد و به جز سخمت معادل باستت الهه ی شهوت در ظاهر گربه نیز هست که او هم چشم رع خوانده شده و در مواقع خشم، به شیری تبدیل میشود. ازاینرو کراولی برای دست یافتن به نیروهای سیریوس یا اثیر 13، دست به انجام اعمال جادوی جنسی زد. برخی از امریکایی ها تصور میکردند کراولی به طور ناقص به هدفش دست یافت و بشقاب پرنده ای که در سال 1947 یعنی سال مرگ کراولی در رازول سقوط کرد نتیجه ی احضار کراولی با جادو بود. البته حادثه ی رازول چند ماه قبل از مرگ کراولی رخ داد ولی کراولی در زمان وقوع آن به شدت ضعیف و بیمار بود. با این همه این نظر یک نقطه ی ضعف دارد و آن این که مشاهده ی مداوم بشقاب پرنده ها از یک سال قبل تر و در 1946 شروع شده بود. ازاینرو بعضی نه کراولی بلکه جک پارسونز را عامل ورود بشقاب پرنده ها به زمین میدانند. این غیبجوی جوان که همچون یک پسر ناخلف از سوی کراولی طرد شده بود، همچون کراولی درصدد ارتباط گیری با موجودات فراطبیعی از طریق انجام جادوی جنسی بود. پارسونز را شخصیت پشت پرده ی رشد دانش موشکی امریکا از 1946 به بعد میدانند و پیروان تئوری های توطئه معتقدند او عامل ارتباط دولت امریکا با فضایی ها و رشد سرسام آور تکنولوژی بشر از امریکا با علم آموزی از فضایی ها بوده است. بدین ترتیب، هرچه تکنولوژی بشر قوی تر شده است، بیشتر نیز این حس به وجود آمده که اجنه هم باید به عنوان دهندگان تکنولوژی به بشر، صاحب تکنولوژی های بسیار پیشرفته ای باشند که از آسمان به زمین آورده اند. با این که ظاهر این تصورات به شدت مادی و امروزی است، ولی عملا روی دیدگاه های ماوراء الطبیعی درباره ی وجود یک کمال برین در آسمان و در یک بهشت فرازمینی استوار است. درحالیکه در دیدگاه های به شدت مادی تر، بهشت، یک جایی روی زمین بوده است و شاید کل زمین صاحب بهشت بوده، ولی این بهشت را در سیل نوح از دست داده است و این همان دیدگاهی است که اجنه را انسان های ماقبل آدم میداند، انسان هایی که دارای توانایی های برتر از آدم و نسل او بودند و از این که خداوند، آدم را به آنها برتری داده است خشمگین بوده اند. ازاینرو اخراج آدم از بهشت، دیگر موضوع خنده داری شبیه کسب قدرت از یک درخت یا خدای نکرده گناه خوردن سیب نیست. مار هنوز در صحنه هست ولی میوه ی ممنوعه اش دیگر میوه ی یک درخت واقعی نیست بلکه همان عمل جنسی است که کلیسا به سبب آن، حوا را به همراه همه ی زنان، مسئول بدبختی بشر میخواند. در این نظریه انحطاط بشر با جن زاده بودن آنها شروع شد. یک متن یهودی غنوصی مدعی است «اولین فرمانروا» یعنی یلدابهوت به حوا نظر کرد و بر او غلبه یافت و حوا را به دو پسر به نام های یهو و الوهیم حامله کرد. یهو قیافه ای چون گربه داشت و الوهیم قیافه ای چون خرس. الوهیم که بیشتر از مار یا یلدابهوت نسب برده بود، شرور و خشن بود و یهو را کشت. در این دیدگاه، الوهیم و یهو همان قائن (قابیل) و هابل (هابیل) هستند و تنها فرزند واقعی آدم و حوا شیث بوده که مثل پدرش آدم درستکار بوده ولی نسلش با نسل قائن مخلوط شده است. در روایتی دیگر، قابیل فرزند انقی (حئا) و خاوا (حوا) است و سه چهارم وجودش آنوناکی است درحالیکه ساتانائیل (شیث) و هابیل، بیشتر از نسل اتبا (آدم) هستند. چون هابیل بدون فرزندی به قتل میرسد، فقط نسل قابیل و شیث باقی میمانند. قابیل چون از نسل اجنه است، سیاهی آنها را به خود میگیرد و پس از این که در سرزمیدن نوزی با بومیان آنجا می آمیزد، این سیاهی در فرزندانش اثر میکند و آنها سیاهپوست میشوند. این احتمالا یکی از اولین اعلامیه ها درباره ی سیاهپوست دانستن اجداد اولیه ی انسان امروزی (هوموساپینس ساپینس) است و همینطور یکی از اولین اعلامیه ها درباره ی این که سفیدپوستان خوبند و رنگین پوستان بد. یعنی هر ملتی هرچقدر سفیدپوست تر باشد ایزدی تر و هرچقدر رنگش تیره تر باشد، شیطانی تر است. این کاملا پایه ی یهودی-مسیحی دارد و در بین فرق مسیحی بیشتر از همه در مورمون ها مشخص است. مورمون ها نه تنها هیچ سیاهپوستی را به جمع خود راه نمیدهند بلکه هر سفیدپوستی که بخواهد جزوشان شود را تا حداقل سه نسل پیشتر از او تبار یابی میکنند چون معتقدند سه نسل طول میکشد تا یک سیاهپوست در اثر آمیزش با سفیدپوستان، از نسلش سفیدپوست دربیاید. این که گفته میشود، نوح، در موقع تولد، سفید سفید بود برای تاکید بر این است که بیان شود او از نسل قابیل و بنابراین شیاطین نبوده است و فرزند واقعی آدم و فرد برگزیده برای بنای نسل جدید بشر پس از سیلی است که اجنه و فرزندان انسانیشان یعنی آناکیم یا آنوناکی ها را میروبد تا فقط بنی آدم، رهبر زمین شوند. اما نسل قابیل در خون حام پسر نوح باقی می ماند و سیاهان قابیلی بازتولید میشوند. این اما با روایت قدیمی تر سیل نوح متفاوت است که مطابق آن، برانگیزنده ی سیل و نجات دهنده ی مردمان از سیل، هر دو آنوناکی و آن هم دو آنوناکی مختلف بودند: انلیل (اللیل) و انقی (حئا) دو پسر آنو (خدا) که بر سر حکومت با هم درگیر دعواهای خانوادگی بودند. انلیل که همان یهوه است بود که سیل را بر زمین فروفرستاد. اما حئا با جلب کردن یک آدم وفادار به خود با نام اتراهاسیس (ادریس)، توانست گروهی از آدم ها که او را به جای انلیل، خدا میخواندند از نابودی نجات دهد. ازاینرو پس از سیل، حئا به جای انلیل، خدای بشر شد اما حئا خود به زودی از ملتش ناامید شد و یک دلیل عمده اش این بود که آدم ها دختران خود را برای اغوای انوناکی ها سر راه آنها قرار میدادند تا در ازای گرفتن امتیازات ماوراء الطبیعی از انوناکی ها، با آنها بیامیزند. حئا معتقد بود که زنان آدمی، اثرات منفی زیادی بر انوناکی ها گذاشته اند. ازاینرو به دستور او انوناکی های پیرو او زمین را ترک گفتند و آدم ها را با مشکلاتشان تنها گذاشتند. پس از آن، انسان ها زنان را عامل از دست دادن نیروهای الهی و ضعیف شدن خود تلقی نمودند و همین داستان بوده که به شکل رابطه ی جنسی حوا با انقی/حئا یا مار تغییر کرده است به این ترتیب که از دست دادن بهشت با فضای پس از سیل نوح نسبت یافته و پس از بازتولید در دوران قبل از سیل به صورت داستان آدم و حوا، حئا که خدای پس از سیل بوده، جای انلیل (یهوه) که خدای قبل از سیل بوده است را گرفته است و در این جایگذاری حوا نماینده ی زن ها و حئا نماینده ی آنوناکی ها/آناکیم است درحالیکه انلیل به جای آنو/الوهیم در جایگاه خدا نشسته و در یهودیت تبدیل به یهوه شده است. یهو و الوهیم دو پسر حوا از یلدابهوت درواقع دو تعریف متضاد از خدا بودند –به سبب تفاوت اولیه ی آنو و انلیل- که برای دو تا کردن خدا، به پسرانش تبدیل شده بودند. معنی دیگر این داستان میتواند این باشد که آدمیان به سبب وابستگی به انلیل، سعادت حئا را از سوی خود از دست دادند و اینجا رابطه ی حوا و آنوناکی ها تبدیل میشود به رابطه ی عنانه/عیشتار، نوه ی انلیل با تموز پسر حئا. سقوط تموز به دوزخ به سبب عنانه، میتواند همان انحطاط آنوناکی ها در اثر رابطه با زنان زمینی باشد. تموز خدای شبانان بود و حاکمان بین النهرین خود را شبان مردم مینامیدند تا نسبت خود با تموز را نشان دهند درحالیکه با ایجاد جامعه ی مبتنی بر کشاورزی از جامعه ی چوپانی گذر کرده بودند و یک معنی قتل هابیل چوپان توسط قابیل کشاورز نیز همین است. در متن غنوصی مخروبه ی موسوم به «دو درخت بهشت» آمده است: «درختان میوه متعدد شدند... خورد... میوه انسان را به دنیا آورد... انسان ها... خدا انسان را آفرید... انسان ها خدا را ساخته اند.» معنی این متن میتواند این باشد که آدم ها بعد از کشاورزی و بیشتر عمل کردن به گیاهخواری، از خدایان گوشتخوار و ازاینرو درنده خوی دوره ی شبانی، فاصله گرفته اند و خدا را از اول و در مفهومی جدید بازتعریف کرده اند. این میتواند کنایه ای به خدای یهود هم باشد که قربانی گوشتی هابیل را پذیرفت و قربانی گیاهی قابیل را نپذیرفت چون یهوه مثل قوم چوپانش یعنی عبرانیان بیشتر گوشتخوار بود. اما درباره ی خدایی که انسان را آفرید، باید بگوییم او میتواند همان خدایی باشد که بعدا انسان، او را آفرید و درنده خویی انسان همچون یک جانور گوشتخوار را دوست ندارد. متن در چند سطر قبل تر منظور خود از این خدا را در داستان درختان خوب و بد بهشت روشن کرده است. مطابق متن، دو درخت حیات در بهشت بودند که از یکی حیوانات میخوردند و از دیگری آدم و حوا. خدا خوردن میوه ی درخت حیوانات را بر آدم و حوا ممنوع کرد. اما آن دو از میوه ی درخت حیوانات خوردند و خوی حیوانات را پیدا کردند . به زبان امروزی یعنی غرایز حیوانی بر خوی انسانی آنها غلبه کرد. این جا حیوان خویی معادل اطاعت کردن از آنوناکی های گوشتخوار است. نتیجه این که آنوناکی های بی رحم و ستمگری که انسان آنها را از سر ترس میپرستد نیز شکل شخصیت یافته ی غرایز وحشی مشترک بین انسان و حیوانند و یا این که این تصویر از خدایان نتیجه ی از بین رفتن ارتباط واقعی ارواح انسانی با فرشتگان یا ارباب انواع است که با آنوناکی ها معادل شده اند همان خدایان ناپدید شده ای که زکریا سچین از آنها به فضایی های بنیانگذار تمدن های باستانی تعبیر نمود.:

“the tree of life”: peter r.farly: chap13

تصویر خدای گوشتخوار باید در مراحل مختلف سیارات آسمانی ضرب شود و به طور متوالی در روزهای هفته که هر کدام به یکی از این سیارات تقدیم میشوند، تواتر یابد. به نوشته ی ولتر، در این مسیر، هر خدا در قالب یک روز، قربانی روز بعد از خود و خدای آن روز میشود. وتان یا اودین که خدای ونزدی یعنی چهارشنبه است، رهبری پاگانیسم ژرمن های برسازنده ی اشرافیت اروپای غربی را میسازد و قربانی خدای پنجشنبه یا ترزدی یعنی تور یا ثور میشود که نامش از تائوروس یا ثور به معنی ورزاو می آید. او خدای مشتری و معادل ژوپیتر/زئوس در هیبت ورزاو است وقتی اروپا شاهزاده خانم فنیقی را میدزدد و به قاره ای که به نامش اروپا نام میگیرد می آورد تا قاره توسط فنیقی ها متمدن شود. از طرفی به پیروی از سر ویلیام جونز، وتان همان بودا و بودا نیز همان مهابود نخستین شاه ایران در دساتیر دانسته شده است. بنابراین سلطنت و روحانیت به هم می آمیزند و با هم قربانی سلطنت مردسالار و تمامیت خواه محض در نزد ژوپیتر میشوند. سرازیری این پدرسالاری از بالا به پایین نیز قربانی عشتاروت یا فریا الهه ی جمعه یا فرایدی میشود که با جنسی کردن زنان، سلسله مراتب اجتماعی را به هم میریزد و درنهایت کل مجموعه قربانی خدای اصلی یهود یعنی سبت یا شنبه در ساتاردی یا روز ساتورن (زحل) میشود که همان ملوخ خدای عاشق قربانی انسانی است و بیشترین قربانی ممکن را از نابسامانی اجتماعی به دست می آورد. در مرحله ی آخر، قربانی بالا تا پایین که شامل خود حکومت در جایگاه قدرت هم میشود، به صحنه ی قربانی شدن دیونیسوس باخوس –خدای مشوب و ارجی و ازخودبیخودی- در قالب گاو برمیگردد. این، در صحنه ی قربانی شدن ورزاو توسط میترا نیز منعکس میشود و میترا هم خدای خورشید است و هم خدای زحل. قربانی قبلی سبت یعنی گوسفند خدا که همان عیسی مسیح باشد فقط یک میان وعده بود برای قربانی بزرگتر یعنی ورزاو. گوسفند مسیح، یک جامعه ی ضعیف اولیه را نشان میدهد که از قربانی شدن رهبر خود کسب قدرت میکند تا بعد از تبدیل شدن به یک حکومت قوی، یک ورزاو پرگوشت شود و شام مسرتبخشی برای خدای سبت ترتیب دهد.:

“taurus” by Voltaire in “Voltaire: premium collection”: 2024

اگرچه همه ی اینها به ادبیات فراماسونری متعلق است ولی مرا به شدت به یاد ادبیات آخرالزمانی شیعی می اندازد. مقاله ی «الهیات فقه سیاسی» از عطاء الله بیگدلی –دکترای حقوق خصوصی از دانشگاه امام صادق، مسئول مرکز مطالعات تمدنی پژوهشکده ی شهید صدر و البته مجری برنامه ی شیوه در شبکه ی 4- در شماره ی چهارم مجله ی باور (آذر و دی 1402: ص 11و12) می اندازد که از روی احادیث مندرج در منابع حدیث شیعی چون الغیبه ی نعمانی، بحارالنوار مجلسی و الکافی کلینی، تصویر زیر از آینده ی تشیع پس از امامان را وصف میکند:

«امتحان و ابتلا اساس و بنیان خلقت جهان است و هرچه در عالم اتفاق می افتد، با هدف و غایت انجام امتحان رخ میدهد. این سنت، سنتی اساسی و اصیل در کل تاریخ است، اما در دوره ی غیبت امام معصوم و بخصوص دوره ی آخرالزمان، و به صورت اخص در سال های منتهی به ظهور، چهره ای خاص به خود میگیرد و آن غلبه ی سنت "شدت" است؛ یعنی اراده ی الهی بر آن تعلق میگیرد که امتحان را سخت و دشوار نماید. در این دوره سخت ترین امتحانات و ابتلائات بر بشر، در طول تاریخ زیستش در جهان، وارد میشود تا پاک ترین و خالص ترین شیعیان برای یاری آخرین حجت خدا در زمین باقی بمانند و آنقدر دچار تمحیص و ابتلا میشوند که غالب آنان از این راه خسته و ناامید شده و تنها اندکی از شیعیان واقعی باقی خواهند ماند. در روایات ما این سخن چنان مورد تاکید و تکرار است که جای شکی باقی نمیماند که شیعیان دوران سختی داشته و خواهند داشت: دوران نبود نبی، غیبت امام و ولی، زیادی دشمنان، شدت فتنه ها و نابکاری روزگار، فتنه های بزرگ که فقط و فقط اندکی از شیعیان از آنها سالم بیرون می آیند؛ اندک مانند نمک در غذا یا سرمه در چشم. مثل شیعیان در آخرالزمان مانند انبار بزرگی از گندم است که آنقدر دچار آفت میشود و غربالش میکنند تا این که فقط یک مشت از آن انبار و خرمن بزرگ باقی میماند. آنها آنقدر چپ و راست میشوند تا فقط کسانی بمانند که خداوند میثاقشان را گرفته باشد و ایمان را در قلبشان نوشته باشد و با روحی از جانب خود کمکشان کند. میشکنیم نه مانند چیزی که بشود درستش کرد، بلکه مانند ظرف های سفالی که میشکنند و دیگر نمیشود درستشان کرد. در معرض خطریم چنانکه شیعه ای صبح شیعه است و شب از این امر خارج شده است و یا شب معتقد به این امر است و صبح منکر. در معرض خطریم چنانکه وعده داده شده است هر کس به این امر مومن بوده از آن خارج میشود. شیعیانی باقی خواهند ماند که مانند طلای خالص از کوره ی سختی ها بیرون آمده باشند، گروهی که دیگر هیچ فتنه ای آنها را نمیفریبد، گروهی خالص و شفاف و نه سیاه و کدر. دوره ای فرا میرسد که غالب شیعیان از ولایت حق خارج شده و در حیرت و سرگردانی سر خواهند کرد و مرتد و بی دین و بی ولایت خواهند شد؛ دوره ای که دولت حق در آن ذلیل دولت باطل است و اگر مومنی در این دولت رفاه و آسایشی نیز ببیند خداوند سرانجام، به واسطه ی بلایی، تلخی این دوران را به او میچشاند. در این دوره، کار شیطان آن است که در مورد وجود و قیام حضرت حجت (عج) ایجاد شک و شبهه نماید و مومنین را دلسرد و ناامید نماید؛ چیزی که حضرت رسول (ص) به آن هشدار داده اند. به همین دلیل است که دینداران آخرالزمان بالاترین متدینین تمامی دوران ها و بالاتر از اصحاب پیامبر (ص) بوده و برادران ایشان هستند؛ برادرانی که آن وجود نورانی آرزوی دیدار آنان را داشت، برادرانی که اجرشان 50 برابر اصحاب نزدیک رسول خدا (ص) است. استلزام مستقیم بنیان شدت، سنت امتلا است. خداوند متعال، آنقدر به جبهه ی باطل مهلت میدهد تا به تدریج زمین را پر از ظلم و جور نماید. فرج رخ نخواهد داد مگر بعد از یک یأس عمومی و غلبه ی تام و تمام ظلم و جور. مهدی عج آنگاه ظهور خواهد کرد و زمین را پر از عدل و داد خواهد نمود که زمین پر از ظلم و جور شده باشد... یکی از مصادیق شدت و سختی در دوره ی آخرالزمان، بخصوص در دوره ی زمانی نزدیک ظهور، اختلاف بین عموم شیعیان و معتقدین به ظهور است. این پیشگویی هایی که در طول تاریخ شیعه بارها و بارها صحت آن به روشنی عیان شده است از عجایب سنن حاکم بر این دوران است. چنان تقدیر شده است که منتظران و شیعیان در بستری از اختلاف و بدخلقی و نزاع زندگی کنند و به ندرت –در هنگامه ی فرج های کوتاه- همدل و همراه باشند. این اختلافات تا حدی حاد و شدید میشود که شیعیان به صورت هم آب دهان می اندازند و یکدیگر را کذاب و دروغگو خطاب میکنند.، از هم برائت جسته و از آن شدیدتر همدیگر را لعن و تکفیر کرده به هم نسبت کفر میدهند. این وضعیت تا قیام حضرت عج ادامه خواهد یافت و فقط تحت پرچم او است که این اختلافات به کلی از بین میرود. دلیل این اعلام برائت از یکدیگر فقدان امام و نبود علم و شاخص در بین شیعیان است.»

درحالی سرنوشت جامعه ی شیعه مو به مو و لحظه به لحظه از روی این پیشگویی های ائمه تایید شده که در آن، حتی آنچه مهم است اجرای احکام دینی نیز نیست چون همانطورکه در ادامه ی مقاله به نقل از علل الشرایع قدوس قمی آورده میشود، ائمه عمدا احکام را به شاگردان متناقض و علیه هم تحویل میدادند تا امت شیعه با هم درگیر اختلاف داخلی شوند!!!!:

«یکی از مصادیق شدت در دوران غیبت معصوم، وجود اختلافات شدید بین مومنین و شیعیان است، اما جالب آن که در بسیاری از روایات، وجود اصل این اختلاف، امری خیر و مفید برای بقای شیعه معرفی شده است. وجه مثبت مسئله ازآنرو است که مقتضی منطقی و لابد جریان سنت الهی امهال و استدراج، ضعف جبهه ی حق و وجود اختلاف در بین شیعیان و جبهه ی حق است. این اختلاف باعث میشود جبهه ی حق بیش از حد قوی ظاهر نشود و دشمنان کمتر به آن، چشم طمع داشته باشند و اصل و اساس آن محفوظ بماند. یعنی درست است که تحمل این اختلافات برای مومنان، تلخ و شدید است، اما باطن آن، بخصوص اگر مسئله در طولانی مدت و به صورت تمدنی و کل نگرانه تحلیل شود، برای جبهه ی حق و مومنین، خیر و لازم است، مانند دارویی تلخ که درنهایت موجب حفظ جان میشود. ازاینرو یکی از سیاست های ائمه ی اطهار ایجاد اختلافات نظری و فتوایی در بین شیعیان بوده است، یعنی عمدا در یک مسئله ی فقهی، چند فتوای متعارض صادر میفرمودند و در تعلیل مسئله به همین نکته اشاره میفرمودند که اگر شما متحد باشید، دشمن از ناحیه ی شما احساس خطر میکند و در شدت بیشتری قرار میگیرید و نابود میشوید. در روایات شیعه این جمله ی معروف "اختلاف اصحابی لکم رحمه" نیز به همین معنا تفسیر شده است؛ به گونه ای که وقتی اصحاب نزدیک امام از این همه اختلاف شکوه کرده و میگفتند سخت تر از این اختلاف برای آنان در عالم چیزی نیست، حضرت میفرمودند: مشکلی نیست، این اختلاف را خود من ایجاد کرده ام!» (همان: ص13)

اما اگر احکام اسلام، اینقدر بی اهمیتند که خود امامان به وسیله ی آنها بین مردم اختلاف ایجاد میکردند، پس دیگر هیچ چیز، این «جبهه ی حق» را جبهه ی حق نمیتواند بکند جز امامی که غایب است و درنهایت وقتی که ظهور کرد، همان چند نفری که گردش جمع میشوند، جبهه ی حقند و میلیاردها ساکن دیگر کره ی زمین جبهه ی باطل. کمی فکر کنید. آیا این مدت غیبت ائمه از زندگی مردم، شکل انسانی شده ی ترک انسان ها توسط آنوناکی ها نیست و آیا امامام قربانی شونده ی قبلی، تکرارهای مسیح به عنوان بره ی خدا نیستند؟ اگر پاسخ اینها مثبت است، پس ایجاد حکومت اسلامی نیز برای فربه کردن مقلدین گوسفند الهی به گونه ی ورزاو خوشمزه است و تمام این بی ایمانی وحشتناکی که درنتیجه ی چنین حکومت الهی ای جهان تشیع را دربرمیگیرد چیزی جز نسخه ی محلی تشکیل سلطنت وتان و دار و دسته ی سبت سیاهش در غرب نیست. خدای سبت، کسی جز یهوه نیست و همو است که در قالب مسیح مصلوب یک بار متجسد شد و بار دیگر در آخرالزمان به شکل انسانی به نام مسیح بر زمین فرود می آید همانطورکه امام غایب، جای امامان قربانی شونده را در آخرالزمان میگیرد. پس این که بیگدلی با استفاده از حدیثی مشترک بین کلینی و نعمانی و مجلسی مینویسد «دولت حق» از نظر شیعه قرار است بیاید تا «ذلیل دولت باطل» شود و «اگر مومنی در این دولت رفاه و آسایشی نیز ببیند، خداوند سرانجام به واسطه ی بلایی، تلخی این دوران را به او میچشاند»، نشان از این دارد که نه آن به اصطلاح «دولت حق» و نه خدای جذابش، میلی به ارتقای مردم در دولت حق ندارند و عمدا مردم را از گرد هرچه عنوان «حق» داشته باشد، متواری میکنند تا این که آن انسانی که قرار است تجسم یهوه باشد بدون کمترین دردسری، این جماعت افسرده را درو کند. آیا استفاده از دستورالعمل آخرالزمانی تشیع برای اجرای حکم در مورد مردم مذهبی قرن بیستم، یک نسخه ی مکمل برای آشنا به نظر رسیدن نسخه ی کامل تر فراماسونی درباره ی اشرافیت های اروپایی نیست؟ نمیدانم چرا تا حالا مردم ایران به این موضوع توجه نکرده اند؟ ولی یکی از نتایج تکرار هر روزه ی شعار «ظهور نزدیک است» این است که مردم ایران همیشه منتظرند. حتی وقتی به امام زمان بدبین میشوند، منتظر میشوند یکی که دشمن امام زمان و دار و دسته اش است ظهور کند و این ملت هیچ وقت بدون قاعد نمیتواند متحد بماند. بدبختی این است که مطابق همین فرهنگ، هر قاعدی هم که در کشور سر کار می آید، انتظار ندارد با او کمتر از خدا رفتار شود. شاید ایران با این دستورالعمل مکمل خاص محلیش، یک آزمایشگاه کوچک مرحله ساز برای یک آزمایشگاه بزرگ بعدی به نام جهان است.

مطلب مرتبط:

چرا باید بهشت محل لهو و لعب باشد؟

کلیشه ی سیاه پوش های خطرناک و ربطش به کت و شلوار شب عروسی

نویسنده: پویا جفاکش

بسیاری از مسائل ظاهرا سکولار اطراف ما از یک پیشینه ی مذهبی یا فرقه ای برمیخیزند که خودمان به آنها دقت نمیکنیم و فقط از طریق تکرار رویت بخصوص در رسانه برایمان کلیشه میشوند. مثلا عادت کرده ایم که دور و بر افراد ثروتمند، آدم های شق و رق مرموزی را ببینیم که کت و شلوار و عینک سیاه پوشیده اند. اینها ظاهرا آدم های مهمی هستند، هرچند به اندازه ی روسایشان در صحنه حضور ندارند و گاهی تنها وظیفه شان این است که در راه روسا بمیرند. با وجود این خشونت در ظاهر و داستان اینها، عادت شده که در هر مراسم عروسی مدرنی، مهمانان ترجیحا کت و شلوار سیاه بپوشند. عروسی زمان شادی است و ظاهرا سیاهپوشان اطراف روسا وظیفه دارند نشان دهند که روسا همیشه در شرایط شادی زندگی میکنند. البته دقیقا خود عروسی است که نشان میدهد این مراسم از کجا آمده است. چون سیاه پوشیدن در عروسی، یک رسم یهودی است. نکته ی مهم این که مردان یهودی در عروسی، علاوه بر لباس سیاه، کلاه سیاه نیز با خود داشتند و اینکلاه از نوع همان کلاهی است که در قرون 19 و 20 روی سر اکثر مردان اروپای غربی قرار گرفت. این کلاه، خود، یک نشانه ی دیگر از گذشته ی مذهبی سیاه پوشیدن مردانه است. در امریکا اصطلاح «مردان سیاهپوش» the men in black مفهوم مشخصی دارد. این مردان افسانه ای، همیشه بعد از مشاهده ی یوفوها یا بشقاب پرنده ها در صحنه ظاهر میشوند و با شاهد گفتگو میکنند. تا مدت ها بعد از متروک شدن کلاه مزبور، مردان سیاهپوش علاوه بر کت و شلوار سیاه، کلاه های سیاه رنگی از آن نوع نیز بر سر داشتند. ظاهرا ارتباطی بین سیاه پوشی و موجودات فضایی مورد تاکید است و ما میدانیم که موجودات فضایی، جانشینان امروزی خدایان باستانی هستند. در افسانه های یهودی، این خدایان، بنی الوهیم یا پسران خدا هستند که از آسمان اخراج شده اند و به زمین آمده و با مردم زمینی آمیزش جنسی کرده اند (کاری که یوفوها در امریکا هنوز میکنند یا ما قرار است اینطور باور کنیم) و نژادی از ابر انسان ها موسوم به نفیلیم را پدید آورده اند که تمدن بشر را بنیان گذاشته اند. آنها در تمدنسازی با مخلوقات آبزی چون اوآنس پیغمبر تمدن کلدانیان مقایسه شده اند که از دریا بیرون آمد. در تلفیق با این ایده که آنها باید آسمانی هم باشند نظریات اسطوره شناسی درباره ی این همانی اوآنس و دیگر آپکالوها (انسان های دریایی) در افسانه های کلدانی با آغاز دوباره ی بشر توسط نوح برگشته از دریا، سیریوس یا شعری الهه ی مصریان که عامل سیل نیل میشد، خاستگاه فضایی های آمده به زمین تلقی شد و البته افسانه هایی درباره ی هیولاهای فضایی به شکل مخلوقات دریایی مثلا اختاپوس در ادبیات غرب رواج یافت. بیشتر این نوع تخیلات، نتیجه ی کارهای الیستر کراولی بودند. ولی او خود وامدار فرقه ی the golden dawn یا طلوع طلایی بود که علاقه ی زیادی به آمیختن اخوت های ماسونی به مصری مآبی داشتند. طلوع طلایی دنباله ی کابالا یا عرفان یهود بود و آغاز کابالا را در لانگدوک قرن 12 و در آنچه اسحاق کور از حضرت الیاس (پیامبر طویل العمر هنوز زنده ی یهودی ها) دریافت کرد قرار میدهند. لانگدوک فرانسه محل پرورش افسانه های سلسله ی مروونجی است که گفته میشود بنیاد امپراطوری مقدس روم و خاندان های سلطنتی اروپا است. مرووه جد این خاندان، نتیجه ی تجاوز یک هیولای دریایی به یک ملکه ی انسانی است؛ یکی دیگر از همان خدایان تمدن ساز که قاعدتا باید الان یوفو تلقی شود. اینها را میتوانید در مقدمه ی کتاب the men in the black”: allen h.greenfield: 2005 بیابید. گرینفیلد کتابش را با یک سری نقل قول از پیروان فرقه های رمزی شروع کرده است؛ ازجمله با این نقل قول از آرتور سی کلارک:

«هر فن آوری به اندازه ی کافی پیشرفته، از سحر و جادو غیر قابل تشخیص است.»

سیاه، رنگ آسمان شب است و از دید یهودیان، شب پیش از روز وجود داشته است. خداوند فرمود: «روز باشد» و روز شد؛ به همین دلیل هم شبانه روز شرعی یهود، از غروب آفتاب شروع میشود و تا غروب آفتاب فردا ادامه پیدا میکند. البته این اندیشه بر این ملاحظه ی ابتدایی استوار است که در تاریکی، چیزی دیده نمیشود و وقتی خورشید طلوع میکند همه چیز آشکار میشود. پس لابد یک نور اولیه برای پیدایش جهان لازم بوده است. شب، عرصه ی فعالیت درندگان و موجودات ترسناکی بود که آدم های اولیه را میخوردند و به همین دلیل، خدای پیدایش و خدای نابودی، موجودیت های یکسانی بودند. نابودی چنانکه در سیل نوح دیده میشود زمینه ای برای پیدایش جدید شمرده میشد. ادبیات نابودی و جنگ در فرقه ی طلوع طلایی، موضوع متداولی است. برام استوکر از همین فرقه ی طلوع طلایی، کنت دراکولا را از اروپای شرقی به لندن آورد و یک موجود فراطبیعی خوناشام تشنه ی قربانی را که دنباله ی مدرن تصویر ولاد تپس معروف به دراکولا از فرقه ی اژدهای امپراطور سیگیزموند بود را به یکی از چهره های محبوب ادبیات ژانر وحشت تبدیل نمود. این علاقه به نابودی، با «سخمتی» خواندن اصول فرقه ی طلوع طلایی در ارتباط بود. سخمت، چشم رع خدای خورشید و معادل سیاره ی زهره بود که رع برای سرکوب نافرمانان، او را از حدقه درآورد و رها کرد و این الهه به شیری مهیب تبدیل شد که جهان را به خاک و خون کشید و تنها با نوشیدن مقادیر فراوانی شراب سرخ رنگ به جای خون از رود نیل، از نابودی نسل بشر دست کشید. با این حال و در کمال تعجب، سخمت نابودگر تنها الهه ی شیرمانند نیست و باستت الهه ی شهوت و فحشا نیز که معمولا به شکل گربه است به همان اندازه هم چشم رع است و هم گاها مجسد به شیر و بخصوص ماده شیر. رابرت ماستر، سخمت- باستت را همان بابالون الهه ی فحشا در کابالا میداند. بابالون معمولا همان «فاحشه ی بابیلون یا بابل» در کتاب مکاشفه ی یوحنا تلقی میشود که با اژدها همراه است و «مادر فاحشه ها» تلقی میشود. در بین هیپی ها فحش دادن با خطاب کردن طرف به «بابیلون» رایج بود. معمولا به دلیل ارتباط با بابل، فاحشه ی بابل مکاشفه را همان عیشتار یا عنانه الهه ی محبوب بین النهرین میشناسند. اما ماستر میگوید که هیچ سند و مدرک مستقیم باستانشناسی، این ادعای یونانی و مسیحی را تایید نمیکند که عیشتار حامی فاحشه ها بوده یا در مراسم مقدسش، دختران به فحشا نهاده میشدند و از طرفی چون در قدیم، مصر را هم بابل میدانستند، ممکن است الهه ی فحشا دراینجا همان باستت گربه مانند باشد، بخصوص که در انگلستان رایج بوده که فاحشه خانه را cathous یعنی خانه ی گربه ها بنامند. جالب اینجاست که سخمت در امریکا پیروانی دارد که همذاتی او با باستت را قبول دارند و او را خدای گربه سانان میشمرند و معتقدند سخمت، آنها را از حمله ی شیرهای کوهی و جادوی گربه های سیاه حفظ میکند ولی لزوما فحشاگستری الهه را قبول ندارند با این استدلال که مسیحیان بوده اند که تمام الهگان قدیم را برای منفور کردن، فاحشه خوانده اند و مردم، امروزه به هر فمنیست و مرد همجنسگرایی، و حتی فقط از سر عصبانیت، به هر مرد و زن ولو باکره ای whore یعنی فاحشه میگویند، پس چرا باید قبلا به خدایان و الهگان دشمنان دراینباره رحم کرده باشند؟ البته متاخر بودن برداشت روز درباره ی خدایان رو به اضمحلال نیز از طریق خیالپردازی درباره ی دوران های سپری شده معقول تر میشود. حیواناتی که از آدمیزاد قدیمی تر و مربوط به سپیده دم خلقت تلقی میشوند بدون ازدواج و رعایت وفاداری نسبت به جفت خود، با هم گونه های متعدد خود از جنس مخالف جفت میشوند و تعجب ندارد که تصور شود انسان هم در ابتدای خلقت، چنین بوده است. از طرفی، قانون جانوران، قانون قوی تران است و حیوانات قوی تر به راحتی حیوانات ضعیف تر منجمله انسان ها را میخوردند. بنابراین مقنن فحشا میتوانست همان مقنن قتل باشد و چون زاینده بود حتما یک چهره ی زنانه نیز داشته است. در بابل، پیدایش و نابودگری همزمان در چهره ی تهاموت الهه ی دریایی اژدهاوش منعکس میشد. عیشتار هم ظاهرا چهره ای از او داشت و گاها همراه درندگان و هیولاهای مهیب ظاهر میشد. در مصر، خپت الهه ی اسب آبی چنین موجود مهیبی بود و البته یک چهره ی زمینی تر شهوت زا نیز داشت که به گاو مجسم میشد. چهره ی اسب آبی با صورت فلکی دب اکبر و چهره ی گاو با یک "ران گاو" آسمانی که مبدا دب اکبر شد تطبیق میگردید. نام خپت مرتبط با "قبط" به معنی زمین است که کشور کنونی مصر به نامش قبط یا اجیپت نامیده میشده است. درواقع الهه ی هیولایی که مثل تهاموت دریایی است، به اندازه ی تهاموت منبع زمین سفت و معادل «مادر زمین» نیز هست. جرالد مسی، سخمت را نیز شکلی از الهه ی دریایی میداند. سخمت همسر پتاح خدای خالق در نزد قبطیان بود و نام سخمت نیز مونث شده ی "سخم" از نام های پتاح است. این دو با ایمهوتپ دانشمند، معمار و کاتب که منشا مهندسی بناهای مصری است یک تثلیث را تشکیل میدادند که تا اندازه ای معادل تثلیث یهوه-مریم-مسیح، و بعدا پدر-روح القدس-پسر است. بدین ترتیب، سخمت هم در پیدایش و هم در انسان منعکس و شدیدا مترادف تهاموت بود. دوگانگی تهاموت در خلق و کشتن، دوگانه ی تولید مثل-مرگ و سپس شهوت-نابودی را میساخت که در اژدها گونگی تهاموت ضرب شده و مارهای دوگانه ای را میساختند که به راحتی با دو مار به هم پیچنده ی کادوسئوس یا عصای هرمس خدای دانش تطبیق میشدند. هرمس با کفش هایی بالدار در آسمان پرواز میکرد و ازاینرو کادوسئوس نیز عصایی مزین به دو بال پرنده بود که به آن حالتی صلیب مانند میبخشید. ترکیب مار و پرنده در یک نماد دیگر نابودی یعنی کواتزلکواتل یا مار پردار، معبود آسمانی آزتک ها مجسم میشد که او هم در آسمان پرواز میکرد و به نوشته ی اسپانیایی ها برایش انسان قربانی میکردند. البته خدای مار فقط در آسمان نبود و کوندالینی یا محل قرار گرفتن چاکراها که به شکل یک مار در ستون فقرات آدم ها قرار گرفتنه است نیز یک الهه ی مار تلقی میشد. هفت چاکرا معادل هفت طبقه ی آسمان و هفت سیاره ی موکل آنها در درون بشر بودند و الهه به تعداد 7 ایزد ستاره ای، یک مار هفت سر نیز تجسم میشد.:

“babalon”: sekhmetsown.tripod.com

چاکراها را فقط فرقه ی سخمت ممکن بود به این داستان وارد کند، آن هم از داخل امریکا، چون یک دلیل توجه به سخمت درآنجا اعتقاد به «مرد جاگواری» است که بیشتر از حدود 1990 از مرز مکزیک و از طریق ایالات جنوبی به امریکا وارد شده است. «مرد جاگواری» که پیروان سخمت، او را نیمه ی مذکر الهه ی سخمت میدانند، انعکاسی از شمن های جاگوار در امریکای مرکزی است و تصور میشود بر کوندالینی تاثیر میگذارد و الهاماتی را به بشر وارد میکند که شخص را وادار میکنند کاری را بدون این که خودش هم دقیقا بداند چرا، انجام دهد. در صورتی که مخاطب مرد جاگواری، زن باشد، روح حیوانی در چاکرای ناحیه ی تناسلی زن جا خوش میکند و هر رابطه ی عشقی که زن بخواهد با مردان برقرار کند را خراب میکند. مرد جاگواری قدرت روحی زیادی به کسی که مسخ کرده است میبخشد، ولی این نیرو لزوما مثبت نیست چنانکه کاهنان سرخپوستی که قربانی انسانی رواج دادند اسیر روح حیوانی جاگوار بودند. در 1998 آکانتا تارا «مرد جاگواری» را نسخه ی امریکایی «آشور» خدای خاورمیانه ای خواند آنگاه که به شکل پلنگ درمی آید و نیمه های نورانی و تاریک یا خیر و شرش در پوست زرد و سیاه پلنگ انعکاس می یابد. به گفته ی آکانتا تارا پلنگ نماینده ای از تمام جنس پانترا یعنی گربه سانان نعره کش شامل شیر و ببر است، ولی پلنگ برجستگی بیشتر یافته چون از دیگر گربه سانان بزرگ، غیر قابل پیشبینی تر است. شاهان مصر هم گاها با یک یا دو پلنگ در منظر عموم ظاهر میشدند بی این که پلنگ را بتوان همچون یوزپلنگ برای شکار تربیت کرد[M1] .:

Panthers/jaguars: sekhmetsown.tripod.com

قاعدتا هر نوع الهام مثبت و منفی یا به بیان اسطوره ای روشن و تاریکی نیازمند جن زده شدن مردم بود و این جن زدگی از طریق کوندالینی به پیش میرفت. این، چیزی بود که الیستر کراولی در غرب به اطلاع عموم رسانده بود.

به نوشته ی واج مور، کراولی، کوندالینی را «مار آتشین» و سنت وابسته به او را دراکونی یعنی اژدهایی، یا اوفیتی یعنی در ارتباط با مار مینامید. سنت دراکونی که جریان اردو تمپلیس اورینتیس به ریاست کراولی به پیش میبرد، همان سنت تایفونی به روایت کنت گرانت است که گرانت، آن را وابسته به دودمان مرووینجی میخواند. هنری لینکلن، مایکل بایگنت و ریچارد لی، منبع این سنت نامشخص مروونجی در سنت تایفونی گرانت را فرقه ی دیر صهیون میدانند. به نوشته ی گرانت، تایفون «جنبه ی زنانه ی مجموعه، گاهی اوقات به عنوان مادر مجموعه در نقش الهه ی هفت ستاره، که سیت هشتمین آن است، نشان داده میشود.» سیت یا سوت، برادر ازیریس بنیانگذار تمدن مصر است که ازیریس را میکشد تا جانشین او در پادشاهی شود. گرانت مینویسد: "set یا sut به معنی سیاه است." و با این پیشفرض، او را با قلمرو تاریکی در آمنتا که جهان زیرین مصری است مرتبط میکند و میگوید همین محل است که تعبیر به قلمرو جهنم یا دوزخ شده است. کراولی نیز سیت را "خدای سیاه" نامیده است. تصور میرود که هورس، سیت و همدستانش را به دلیل کشتن ازیریس، به جهان زیرین تبعید کرده باشد و این با روایتی درباره ی سرنوشت نفیلیم مقایسه میشود که به دلیل نافرمانی از خدا در آموختن هنرهای «ممنوعه» به مردم، به مرکز زمین تبعید شدند. در منابع گرانت، نفیلیم، پدران مروونجی ها شناخته میشوند. مطابق نوشته های گرانت، اعماق آب و جانورانی که در آب زندگی میکردند، نمادهایی از سیت بودند. «قدیمی های بزرگ» یا «خدایان بزرگ» معادل دیگر نفیلیم در نوشته های گرانت است و گرانت در بحث از افسانه های لاوکرافت نوشته است «حرف Mارتعاش کلیدی قلمرو خدایان بزرگ، از نظر اساطیری به عنوان بز دریایی، مکارو یا تمساح، جانور آب ها نشان داده میشود.» میدانیم که سرسلسله ی نژاد مروونجی ها یک هیولای دریایی به شکل ورزاوی بود که از دریا بیرون آمد و کوئینوتائور نامیده میشد. گرانت معتقد است کوئیناتور همان جانور نیم بز-نیم ماهی است که بر مهر شخصی کراولی تصویر شده بود. در این تلقی، سیت با حئا خدای آب ها تطبیق شده است و برادرش ازیریس معادل انلیل برادر ایزدی دیگر حئا است که با هم بر سر قدرت جنگ دارند. قتل ازیریس توسط سیت، همان قتل هابیل توسط قابیل هم هست و قابیل دراینجا با حئا تطبیق شده است. به گفته ی مور، میتوان جای آنها را برعکس هم کرد، اما مهم فعلا این است که جریان کراولی چه برداشتی از مقایسه ی داستان ها داشته اند. گرانت، حئا را سرور مروونجی ها میخواند. به گفته ی گرانت، ائا یا حئا همان "یا" لقب "ال" خدای اعراب است که علیم و الوهیم و اللهم هم نامیده شده است. گرانت، آن را با "المی" نام یک خلأ غیر قابل توصیف در فرقه ی افریقایی «چشم خلأ» یکی میداند. خدایانی با قدرت های کیهانی مرموز در «حجاب عین» یا چشم همه بین این خلأ مخفی شده و ازآنجا بر بشر تاثیر میگذارند. گرانت، مسیر این تاثیر را چاکرای آجنا در کوندالینی میداند و معتقد است نفیلیم، دراصل پیام آوران الوهیم از طریق این جریان انرژی در کوندالینی بوده اند. او aiwass یا "عیوض"، جن راهنمای الیستر کراولی را هم در همین زمره قرار داده است. کراولی مینویسد: "من اکنون متمایل به این هستم که آیواس نه تنها خدا یا شیطانی است که زمانی در سومر مقدس بود و فرشته ی نگهبان خود من است، بلکه انسانی است که خود من هستم، تا آنجاکه او از بدن انسان برای ایجاد پیوند جادویی خود با نوع بشر استفاده میکند." در کتاب قانون، کراولی، آیواس را در ردیف خدایانی که اکنون مسئول این سیاره هستند قرار میدهد و با این حال، این جن وجود خود کراولی را چنان مسخ کرده بوده که کراولی خود را از او قابل تمییز نمیدانسته است. این مسلما در این ادعای کراولی که خود را "جانور بزرگ 666" معادل دجال در مکاشفه ی یوحنا معرفی کرده است بی ارتباط نیست. گرانت در واژه نامه ی خود oviz یا aiwaz را «خدایی که در سومر باستان پرستش میشد و با سیت یا شیطان یکسان بود» تعریف کرده است. زمزمه ی این موجودات در ذهن بشر، به صدای زنبور تشبیه میشود. زنبورها از نمادهای فرقه ی دیر صهیون هستند. نماد دیگر آنها که به اندازه ی قبلی به مروونجی ها نسبت داده میشود، دو خرس هستند که همان صور فلکی دب اکبر و دب اصغر در قلمرو تاریکی قطب شمال میباشند و به ترتیب با الهه ی تایفونی و پسرش سیت تطبیق میشوند. به نوشته ی لین پیکنت و کلایو پرنس، پادشاهان مروونجی از بنیانگذارشان مرووه تا کلوویس که به سال 469 میلادی به مسیحیت گروید، "شاهان بتپرست فرقه ی دایانا" بودند. دایانا الهه ی ماه و معادل هکاته الهه ی جادوگران است و 11 عدد جادو است که سفیروت آن در در درخت زندگی کابالا دات نامیده میشود به معنی دوگانه ی پشت درخت و خدایان. منظور، قلیفوت یا اجنه ی عبری است که در پشت درخت زندگی در آن تونل کنده و در حال تخریب آنند. در نماد زنبوری دیر صهیون نیز 11 زنبور حضور دارند. به نوشته ی گرانت، «زنبور، سوسک و خرچنگ، رابط بین اولین تجلی جریان تایفونی و مراحل نهایی آن هستند.» و "سخت" نام دیگر الهه سخمت «به معنی زنبور است». بنابراین سخمت، جنبه ی دیگری از سیت است.:

“the merovengian myths”: vadge moore: dragonkeypress: 24oct2004

الهه ی ماه یک الهه ی سه گانه به سه شکل مادربزرگ، مادر و دختر بود که سه مرحله ی مختلف زنان را در خود خلاصه کرده بود. تعادل الهه ی ماه با الهه ی زمین همان عاملی است که به گفته ی لاورنس گاردنر، باعث شده تا جاهایی نقش ها و افسانه های سه نسل از الهگان با هم خلط شوند. ازجمله در افسانه ی تولد لیلیت و برادرش در ترانسیلوانیا از جفتگیری کشالی ملکه ی پری های کوهستان با لوکولیکو پادشاهان ساکنان تپه ی زیرزمینی که درواقع همان ازدواج نرگال فرمانروای دوزخ زیرزمینی با ارشکیگال ملکه ی دوزخ است درحالیکه ارشکیگال جای مادربزرگش نین خورساگ را که الهه ی کوهستان است گرفته است و نام کشالی نیز تلفظ دیگر "(ارش) کیگال" است. گاردنر، اصل را دراینجا افسانه ی ترانسیلوانیایی میداند به این خاطر که ترانسیلوانیا جزو اسکیتیه یا سکائیه است و گاردنر، عبیدی های بنیانگذار سومر را از نسل سکاها میداند و معتقد است همان سکاها در مهاجرت به غرب، بیشترین فرهنگسازی را در بین سلت های گالیک ایجاد کرده اند. در سال 1852 کشیشی به نام چارلز فاستر در کتاب «یک زبان اولیه» ثابت کرد که همه ی زبان ها ازجمله زبان چینی و دیگر زبان های خاور دور، از یک منبع اولیه سرچشمه میگیرند و در ادامه نشان داد که این زبان اولیه زبان سومری است. گاردنر نظر او را به این شکل تغییر میدهد که زبان سومری به همراه بقیه ی زبان ها از زبان سکاهای کوه های کارپاتیا ریشه گرفته است. وی به علائمی گلیفی در «تارتاریا» واقع در ترانسیلوانیا اشاره میکند که به هیروگلیف های اولیه ی مصری و بین النهرینی نزدیک است و معتقد است این علائم باید توسط عبیدی ها به جنوب منتقل و تکامل یافته باشند. کاهنان عبیدی در نگاره های بین النهرینی، پوست پلنگ پوشیده اند و گاردنر این را به خوانده شدن عیسی مسیح به جسوس بن پانیرا (عیسی پسر پلنگ) در تولدوت یشوع مربوط میداند. گاردنر حتی در عین این که به برابری سومری های جنوب بین النهرین با سوباری های شمال آن توجه میکند، اما همخانواده بودن "سومر" و "شومر" در بین النهرین با sumair در زبان های گالیک به معانی خوناشام، خزنده و اژدها را معنادار می یابد. خود کلمه ی گالیک را هم با "گال" سومری به معنی دریانورد مرتبط میداند. Gille sidhean عنوان الینوس شاه آلبانی بود که میشود آن را به گالیک سکایی معنی کرد. کلمه ی scythe را "سیث" تلفظ میکردند که sidh تلفظ دیگر آن است و معنای جن یافته و با الف، فیری/پری، ترول، دورف، گنوم، گابلین، کوبالد و البته نفیلیم مترادف شده است. بنابراین همه ی این موجودات افسانه ای، اثراتی از اسکیت ها را به خود گرفته اند. به دلیل خوانده نشدن "د" وسط در بعضی گویش ها نام gille sidhean بیشتر به jille sheen تلفظ میشد که به نظر گاردنر، شین دراینجا میتواند به نام کشور چین هم ربط پیدا کند. از طرف دیگر، شین معادل حرف "ش" است که در سومری "شو" خوانده میشود و اگر "ار" را در شومر، علامت قوم بگیریم و از آن جدا کنیم، shu me به دست می آید که به معنی ارباب قدرت است. معادل این کلمه در سومری، "ربو" است که اگر به شیوه ی اروپایی به جای از راست به چپ، از چپ به راست خوانده شود، میشود "اوبر" به معنی خوناشام. این تقریبا همان برداشتی است که از لغت sumair نیز شده است. اینجا نه خود قوم سومر بلکه خدایانشان هستند که با شیاطین و اجنه تطبیق شده و لابد تمدن دوست هایشان مثل حئا در جستجوی منابع معدنی و جاهای بهتر برای تمدنسازی به جنوب مهاجرت کرده اند. اما تولد لیلیت در ترانسیلوانیا، او را همچنان ویژه ی این منطقه نگه میدارد و این لیلیت در نزد یهودیان نام معادل شده با هکاته و دایانا در اساطیر پاگان مانند تر غربی است. تارتاریا در ترانسیلوانیا محل بومی سازی تارتاروس یا دوزخ بود که نیروهای تایفون شورشی در آن اسیر شدند. تایفون قصد داشت قدرت تیتان ها را پس بگیرد که زئوس از بین برده بود. زئوس معادل انلیل در اساطیر بین النهرین است و قاعدتا تیتان ها نماینده ی نیروهای تحت امر حئا هستند که به مانند کرونوس پدر سقوط کرده ی زئوس، خدای زحل است. یعنی میتوان حئا را نماینده ی برحق آنو پدر مشترک حئا و انلیل دانست. نام آنو تلفظ دیگر ال یا ایلو یا اله است. آسور یا آشور یا اهوره (مزدا) به معنی فرمانروا لقب مردوخ پسر حئا است که مثل انلیل، رهبر خدایان خوانده شده است و همین سبب میشود تا گروهی از خدایان به نامش آسور نام بگیرند و تحت امرش تصور شوند که همین ها به صورت آئسیر تبدیل به خانواده ی خدایان نورس تحت امر وتان یا اودین شده و به همراه سکاها در غرب و شمال گسترش یافته اند. لیلیت البته نوه ی انلیل است ولی قلیپوت های اعماق آب منجمله در دریاچه ها و چاه ها در ارتباط با اویند و ازاینرو با آبزو یا پهنه ی آبی تحت اداره ی حئا ارتباط مستقیم دارد و دشمنی خاصی بین آنها نیست. بنابراین میشد او را در تیم حئا تصور و بین او و یک جانور نیمه آبزی-نیمه خشکی زی دیگر یعنی مار ارتباط برقرار کرد. سمائیل شوهر لیلیت، مجسم به مار است و همان شیطانی تلقی میشود که آدم و حوا را در باغ عدن فریفت. سمائیل با انجام اعمال جادویی از طریق کلاغ و کبوتر دست به کیمیاگری میزند. کبوتر، نماد عیشتار، هاثور، ونوس و البته مریم مقدس است و کلاغ، پرنده ی موریگان جادوگر سیاه آب ها. ولی کابالا میگوید کلاغ و کبوتر پرنده ی یکسانی هستند و البته منظور این است که اینها دو جنبه ی متضاد الهه ی یکسانی را نشان میدهند. کبوتر طوقی به خاطر حلقه ای که دور گردنش دارد نمادی از حلقه های سلطنتی و قدرت شاهان مروونجی و اعقابشان است. این کبوتر را در غرب، کبوتر بربری و کبوتر میگدال مینامند که لغت میگدال، مرتبط با مریم مجدلیه است که این شاهان، تمایل دارند خود را از نسل او و عیسی مسیح بخوانند. حلقه نمادی از اوروبوروس یا مار زمان است که با گاز گرفتن دم خود گرد میشود و از خود تغذیه میکند.:

“from Transylvania to turnbridge wells”: Laurence gardner: chap11 , 12

کبوتر را معمولا سفید و کلاغ را معمولا سیاه در نظر میگیرند. به نظر میرسد گرینفیلد موقع صحبت از کت و شلوارهای سیاه گاردی های کلیشه ای قدرتمداران، پیراهن های سفید آنها را جا انداخته بود. بد نیست این پیراهن های سفید را به جای پرهای کبوتر با کت های سیاه ست کنیم تا دو رویه ی متضاد خدای هلاکت با هم متحد شوند.


مقدسات کابالا: خدا، شیاطین و تمدنی که خودش خودش را «غرب» مینامد.

نویسنده: پویا جفاکش

این نقشه ها را هوبرت هاو بنکرافت در اواخر قرن 19 جمع آوری کرده است. این نقشه ها به قرون 15 و 16 منسوبند و نکته ی مشترک جالب در آنها این است که در آنها امریکا مستقیما به آسیا چسبیده و ادامه ی امپراطوری تاتار به نظر میرسد به همان شکلی که کلمب فکر میکرد سرخپوستان امریکا از تاتارهایند و با کمی پیشروی در قلمروشان به دربار خان بزرگ خواهد رسید. امریکا قرار بود رهبر غرب شود و با این اتفاق، جای شرق و غرب عوض گردد و غرب، طلوعگاه خورشید شود. این، یادآور به کاریکاتور روی جلد اولین شماره از مجله ی معروف ملانصرالدین است. تصویر، مردم باکو را نشان میدهد که با سپری شدن شب جهل و سر زدن خورشید دانایی، کم کم از خواب گران بیدار میشوند و ملا نصرالدین بیدار دانا در صحنه حضور دارد و آن را به خوانندگان نشان میدهد. نکته ی جالب این است که پنجره ای که خورشید طالع را نشان میدهد، در چپ تصویر واقع شده و به نظر میرسد خورشید دارد از غرب طلوع میکند. غرب اینجا همان غرب میتولوژیک یعنی تمدن و فرهنگ اروپایی است که گردانندگان غربگرای مجله امیدوار بودند سببساز رشد آگاهی و بهبود زندگی در شرق شود. با این حال، این مجله علیرغم علاقه به تمدن اروپایی و دشمنی با برخی سنت های شرقی همچون حجاب زنان، حالتی ضد استعماری داشت و اگرچه اغلب اوقات، مسلمان های باکو را برای نشان دادن عقبماندگی آنها در مقابل روس ها قرار میداد اما در سال 1922 وقتی حکومت شوروی دستور به تغییر اسم مجله به «خداناشناس» داد، مجله مقاومت نمود و درنتیجه بعد از حدود 20سال انتشار متوقف شد. در این مدت، ملانصرالدین علاوه بر آذربایجان روسیه در هندوستان و ایران نیز طرفداران زیادی پیدا کرده بود و اینجا دقیقا یکی از تناقض های تاریخ رسمی آشکار میشود؛ چون ملا نصرالدین به زبان ترکی بود و ظاهرا مطالعه کردن به زبان ترکی در ایران و هندوستان امر رایجی بوده است. در نظر داشته باشید که باکو یک مکان تحت ریاست روسیه بود و غربیان، شناختشان از مسلمان ها و بخصوص مسلمان های شیعه را از این جا به دست آورده و به تمام سرزمین های اسلامی بخصوص ایران فرافکنی کرده بودند. اگر لباس های مردم باکو در مجله ی ملا نصرالدین را ببینید و فیلم های ساخت ایران درباره ی دوره ی قاجار را هم دیده باشید ممکن است فکر کنید که مجله در ایران منتشر شده است درحالیکه لباس های شناخته شده از قاجاری ها در دوره ی ناصرالدین شاه مستعمل شده اند و با این حال، مطابق تاریخ رسمی، اران یا آذربایجان شمالی کنونی، در زمان پدربزرگ او فتحعلیشان از ایران جدا شده است. به همین دلیل هم هست که به دنیا آمدن ناصرالدین شاه در روستای دورافتاده ی کهمیر در اطراف تبریز خیلی قابل توجه است. این موضوع غیر عادی که چرا ولیعهد قاجار در شهر تهران و یا لااقل شهر تبریز به دنیا نیامده، باعث تعجب مورخان ایرانی است و درباره ی آن فقط میتوانند حدس بزنند که مادر ولیعهد از وبا به یک روستای ناشناخته فرار کرده است. اما شاید واقعیت این باشد که در آن زمان هنوز تهرانی وجود نداشته و ممالک محروسه ی قاجار از جایی در نزدیکی مرزهای روسیه گسترش یافته است. مردم تبریز و اران با هم فامیل بودند و قبایل بین این دو محل، ییلاق و قشلاق میکردند. شاید این که نام ممالک محروسه ی قاجار را در زمان رضاشاه به ایران تغییر دادند، بازگرداندن هویت اران بزرگ بوده است به توجه به این که سرزمین های شرق عثمانی توسط آذربایجانی ها متحد شدند. یعنی تسلط روسیه بر اران در ابتدا با تسلط روسیه بر ایران برابر نهاده میشد و به همین دلیل هم در جمهوری آذربایجان جایی به نام سوسا وجود دارد تا توضیح دهد روس ها در کدام سوسا با پارسی ها جنگیده اند. آخر این سوسا جانشین شوش پایتخت داریوش بزرگ شده بود و چون درنهایت شوش با محل مقبره ی دانیال در جنوب ایران تطبیق شد، معلوم شد که روس ها ایران را فتح نکرده بودند بلکه تکه ای از آن به نام اران را فتح و از آن جدا کرده بودند! شاید کلید یکی از دروازه های این معما در ماجرای فتح جایی به نام «کرمان» توسط محمد شاه قاجار پدر ناصرالدین شاه نهفته باشد. ادعا شده کرمان توسط آقاخان کرمانی امام اسماعیلی ها و به تحریک انگلیسی ها از ایران جدا شده ولی محمد شاه به کمک روس ها آن را پس گرفته و آقا خان و تشکیلاتش به هند انگلیس و محل پاکستان کنونی پناه برده اند که هنوز هم همان جایند. ولی در عین حال، این میتواند روایت دیگر شکست شاه زندیه از بنیانگذار دولت قاجار باز هم با نام محمد در جایی به نام کرمان باشد. »کرمان» در زبان تاتارهای روس به معنی قلعه یا حکومتگاه است و در کریمه ی اوکراین، اوستی کرمان یعنی قلعه ی قدیمی. بنابراین تشکیل حکومت در ایران احتمالا در زمان حیات ناصرالدین میرزا و زمانی که هنوز شاه نبوده است و با یار گیسری از قزاق های اران صورت گرفته است. به همین دلیل هم کاریکاتورهای ملانصرالدین اعتبار خاصی برای ایران قاجار و همهویتیش با شیر روی پرچم آن قائل بودند. این را میتوان در کاریکاتورهای دارای نقوش حیوانات در مجله یافت. این کاریکاتورها آشکارا الهام گرفته از کاریکاتورهای حیوانی مجله ی انگلیسی پانچ هستند. بعضی از استعاره های حیوانی مجله کاملا یادآور پانچ هستند. مثلا استفاده از خرس برای روسیه و استفاده از گرگ برای دولت زمانی که قصد شرور نشان دادن دولتی وجود داشته باشد. اما یک تفاوت بزرگ وجود دارد. در پانچ برای نشان دادن انگلستان همیشه از شیر استفاده میشود که شاه حیوانات است و به پیروی از این استعاره انگلستان نیز شاه جهان تلقی میشود. در پانچ، بیشترین کل کل های شیر انگلستان، با رقیبش خرس روسیه درمیگیرد، ازجمله بر سر ایران که همیشه در مقابل این دو ابرقدرت، به شکل یک گربه ی بدبخت تصویر میشود به نام «گربه ی پارسی» که به غلط سوغات پرشیا یا ایران تلقی میشد (درواقع این یک نوع گربه ی مغولی ورود یافته به کوه های شرقی افغانستان است که از بنادر عثمانی به اروپا تجارت میشد و اثری از آن در ایران وجود نداشت). اما در مجله ی ملانصرالدین، تصویر شیر، علاوه بر انگلستان برای ایران قاجاری نیز استفاده شده است؛ ازجمله در یک کاریکاتور معنادار که علیه جنگ شیعه و سنی در ایران و عثمانی کشیده شده، ایران به شکل یک شیر پر هیبت با کلاه قاجاری تصویر شده که با امپراطوری عثمانی در هیبت یک ببر میجنگد و گاو اسپانیا و تعدادی گرگ به نشان دول اروپایی از دعوای آنها برای تصرف گوسفند مراکش استفاده میکنند. به نظر میرسد تصویر شیر دراینجا ناظر به گذشته ی شکوهمند تخیل شده برای ایران باشد که امید میرفت به دنبال انقلاب مشروطه و به راه افتادن حکومت قانون، بازگردد (در دوران محمد علی شاه به دلیل طرفداری ملا نصرالدین از مشروطه خواهان آذربایجانی، فروش آن در ایران ممنوع بود). اما این اصالت چه میتوانست باشد؟ قطعا آداب و رسوم نفرت انگیز توصیف شده برای مذهبی های شیعی نبوده که در سرتاسر ملا نصرالدین به هجو کشیده و روحانیت شیعه بابت آن شایسته ی بدترین توهین ها شناخته شده اند اما هرچه که بوده، قطعا با محیط کاملا آذربایجانی باکو –جایی که مجله در درجه ی اول برای آن منتشر میشد- قرابت دارد. اگر به قیافه های آدم ها در مجله ی ملانصرالدین نگاه میکنید، میبینید که تقریبا همه ی آنها از نژاد ارمنی هستند؛ نژاد حاکم بر ترکیه، قفقاز (شامل آذربایجان های شمالی و جنوبی) و مناطق مجاور آذربایجان ها در گیلان. این نژاد با صورت دراز و بینی بزرگ شناخته میشود که در آخرین شاه ایران هم نمود بارزی داشته و به رگ آذربایجانی او برمیگردد. نژاد ارمنی دنباله ای از نژاد مدیترانه ای شرقی یا نژاد عربی است که نژاد غالب در کشورهای عربی و ایران بوده است و با سری متوسط الاندازه مشخص میشود. تبدیل نژاد عربی به نژاد ارمنی در نواحی جنوبی ترکیه رقم خورده و نژاد آشوری در شمال عراق و در گیلان، چیزی بین نژاد عربی و نژاد ارمنی است. جالب اینجاست که تصویر کلیشه ای یهودیان نیز همان ویژگی نژاد ارمنی را نشان میدهد و این به سبب آن است که خاندان های قدرتمند یهودی باید از همین ترکیه ی جنوبی در حکومت های رومی و بلغاری و خزری نفوذ کرده و بازارهای دنیا را به دست گرفته باشند. کوآی هویتل، به رفت و آمدهای مشکوک نمایندگان کمپانی هلندی هند شرقی بین ترکیه و باکو توجه نشان میدهد و به این که بعضی از آنها مثل کمپفر تا ژاپن هم رفته اند و ظاهرا ازاینجاست که ژاپن اولین مملکت غربگرای افراطی در شرق دور شده است. به نظر هویتل، این با تولید آداب و رسوم شینتوی کپی شده از یهودیت نیز مرتبط است. یعنی همانطورکه امپراطوری نوپای ژاپن به نام بازگشت به شینتو بر ضد بودیسم، اقدام به غربگرایی نمود، در شینتو چیزی شبیه صندوق عهد موسی اختراع شد و همان شکلی هم در فستیوال ها حمل شد، کلاه هایی شبیه کلاه یهودی روی سرهای کاهنانش قرار گرفتند و معابد شینتو هم از روی نقشه ی معبد یهودی کپی شدند. همین اتفاق هم باید در ترکیه و قفقاز و ایران تکرار میشد، منتها نه دقیقا یهودی سازی بلکه تولید چیزی شبیه یهودیت به نام بازگشت به اصل. برای بازگشت به اصل در یهود، شما باید ادعای فنیقی بودن کنید چون زبان عبری از زبان فنیقی برخاسته است. مناطق همجوار شامات در ترکیه ی جنوبی نیز توسط فنیقی ها آباد شده اند ازجمله فریجیه که منطقه ی عموریه در آن خاستگاه اسکندر رومی تلقی میشود، یک شخصیت مقدس و الهی که در ادبیات شرق نزدیک و در نزد هر سه ملت یهودی و مسیحی و مسلمان محترم بود. او همان الکساندر مقدونی پیشگام استعمار از دید ادبای غرب تلقی میشد. او دارای کرامات بود و بخصوص زمان هایی که در بیشه زارها یا کنار چشمه ها تنها میشد ندایی به او اعمال بعدی را الهام میکرد. هویتل، این را از دید شرقی های بی امکانات خرافی اوایل قرن بیستم، مرتبط با اروپایی ها که با تلفن از راه دور به هم اطلاعات میدادند ارزیابی میکند. کسی که پشت تلفن است حتما باید خدا باشد. شاهان و حاکمان هم از این نیروها بهره مند شده بودند. منتها این نیرو جزو تکنولوژی محسوب نمیشد بلکه الهامات "هما" پرنده ی حامی شاهان تلقی میشد. به نوشته ی هویتل، هما در هندوستان دوره ی مغول ها یک پرنده ی فیزیکی و نوعی کرکس بود که در غرب به کرکس استخوان شکن شناخته شده است و گاهی روی دوش حکام حمل میشد، اما در ایران تا روزگار حاضر، هما یک پرنده ی اساطیری تلقی میشد چون با ققنوس تطبیق شده بود و سرسپاری ایرانی ها به تعریف های ابتدایی چند پیرو معدود اروپاییان، مانع از این شده که بیشتر ایرانی ها تا امروز بدانند ققنوس همان فنیکس یا فنیقس یعنی پرنده ای است که از دید بسیاری از اروپایی های قرن 19 چون هگینز و مسی، فنیقی ها نام از آن داشته اند. فنیقی ها در دریانوردی استاد بودند و اروپایی های استعمارگر هم مثل آنها از راه دریا آمده بودند. در تهران و بیشتر سرزمین های ایران به جز سواحل عرب نشین جنوب، هیچ اطلاعاتی درباره ی کشتی رانی وجود نداشت. اولین دریاداران نیروی دریایی ایران، از خاندان های عرب جنوب بودند؛ ازجمله خاندان «دریایی» که «تورج دریایی» –یکی از معرفان تاریخ ساسانیان و ایران باستان در غرب- از آنها است. این باعث میشد تا اروپایی خیلی با هویت دریانورد و استعماریش همهویت شود و فنیقی باشد و مرتبط با فنیقس یا ققنوس. درنتیجه تصور میشد که اروپایی ها و سلفشان اسکندر مقدس هم از طریق هما یا ققنوس با عالم غیب در ارتباط بوده اند و هرچه غربی ها گفته اند درست است. بنابراین از دید هویتل، باید بین استعمار و رشد قدرت مذهبی روحانیت بخصوص در سرزمین هایی مثل باکو که مستقیما تحت کنترل غربی ها هستند ارتباطی وجود داشته باشد. هویتل دراینباره تذکر میدهد که در باکو قبل از ایران نفت استخراج شده و معامله با ایران تا حدود زیادی از روی معامله ی نفتی با باکو شروع شده که بانیش کمپفر از شرکت هلندی هند شرقی بوده است. هویتل تذکر میدهد که شرکت انگلیسی هند شرقی دنباله ی شرکت هلندی هند شرقی است و فقط مالکیت آن بعد از فتح انگلستان توسط هلند و به قدرت رسیدن اشرافیت آلمانی-هلندی در بریتانیا طی این ماجرا به بریتانیا داده شده است. تا به امروز، اداره کنندگان نفت باکو نه خود روس ها بلکه وابستگان به رتچیلدهای انگلیسی بوده اند. هویتل دلبستگی ای به نظریه ی ویل اسکارلت و فیلیپ نوئل درباره ی پیدایش ریشه ی واحد مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام پس از یک فاجعه ی کیهانی –ظاهرا سقوط شهابسنگ- که تمدن باستان و حیات وحش ماقبل تاریخ را از بین برد و همه چیز را از نو شروع کرد، دارد. اما کسان دیگری که به نظریه ی مزبور توجه نشان داده اند بخصوص به سبب ارتباط موضوع با استعمار انگلستان و عقبه ی ژرمن آن، زمان فاجعه را جلوتر آورده اند و به سیل دریایی عظیمی توجه نشان میدهند که در ایام جنگ داخلی انگلستان در قرن 17 به وقوع پیوست. این جنگ بین نیروهای کرامول از یک سو و نیروهای چارلز اول شاه انگلستان از سوی دیگر بود و پایان آن، بروز میانپرده ی جمهوری با اعدام چارلز اول بود. آرتمیسین توجه کرده که تمام بناهای منسوب به دوران روم باستان در انگلستان در مناطق پستی قرار دارند که باید زیر سیل رفته باشند. بنابراین دوره ی رومی که آغاز دوران تاریخی بریتانیا است همان دوران فتح انگلستان توسط آلمانی های روم مقدس است. در این ماجرا تاریخ روم به قامت انگلستان دوخته شده است. انقلاب کرامول، همان سقوط پادشاهی اول در رم است و جمهوری به وجود آمده همان سنای رومی. چند پادشاهی که بر مجلس تفوق یافتند نسخه های دیگر دیکتاتورهای رومی ماقبل امپراطوری چون سولا، کراسوس، پمپی و سزار هستند. حملات خارجی ها از اروپای قاره ای و از راه دریا نیز نسخه ی دیگر حمله ی هانیبال کارتاژی از آن سوی دریا ولی با دور زدن از سمت اروپای قاره ای به رم ایتالیا است. آرتمیسین، معادل آگوستوس بنیانگذار امپراطوری روم در تاریخ انگلستان را «جورج دوم» میداند که «جورجوس آگوستوس» نام داشت و دوران طلایی هنر و ادبیات در انگلستان قرن 18 به نام او دوران جورجی نام دارد. به مانند اگوستوس برای روم، جورج دوم، روح امپراطوری بریتانیا است و چون ایالات متحده ی امریکا نتیجه ی روح انگلستان جورجی است، بنیانگذار آن هم جورج واشنگتون است: یک جورج که در واشنگتون حکومت میکند. درست مثل انگلستان مورد هجوم از سمت دریا، امریکا هم با هجوم انگلستان رومی از سمت دریا به وجود آمد و هر دو این حمله ها جانشین حمله ی فنیقی های حکمران کارتاژ در اتحاد با بربرهای اروپایی به روم ایتالیا هستند. پس اگر دنیای بیش از حد مسیحی انگلستان ویکتوریایی و امریکای برده داران، باید به اصل خاصی برگردد، این اصل، اصل فنیقی است و مبتنی بر مستعمره سازی قدرت های وقت در جهان؛ منتها باید همیشه سایه ی شوم جهل یهودی-مسیحی کنار آن باشد تا همه بدانند چرا اصل فنیقی در مقایسه با آن درست است. این فکر، پشتوانه ی میلز متیس بود که نظریه ی توطئه ی فنیقی هراسانه ای بنیان نهاد و تمام بدبختی های دنیا را کار فنیقی ها دانست و گفت که حکمرانان امروز جهان، اعقاب فنیقی های پول پرست باستانند. نکته ی جالب اینجاست که بندر عمده ی تجارت روم مقدس، ونیز است و فونکو فنیقی های باستان را همان ونیزی های قرون وسطی دانسته است. به نظر ولسینتسکی، چون ونیز در انتهای جاده ی ابریشم در اروپا قرار دارد، میتوان آنجا را خاستگاه فنیقی های اروپایی خواند و برای رشد اروپا در سرتاسر جاده ی ابریشم در شرق، یک خاستگاه منقرض شده ی فنیقی درست کرد که فومنکو به نوبه ی خودش، نسخه ی باب تبع ناسیونالیسم روسی را از روی این دستورالعمل پخته است. غربگرایی دنباله دار دستور شده از زمان تزارهای آلمانی، مدت ها در این پخت و پز، تاخیر ایجاد کرد و تنها در زمان غرب هراسی ناشی از فجایع پس از سقوط شوروی بی اعتبار گردید. اما مغلوبان و درس آموختگان از روسیه ی تزاری در آذربایجان و اران خیلی پیش تر در افسون برنامه قرار گرفتند و به همین دلیل هم بعضی از تندروترین ستیهندگان با فرهنگ ترکی غلب مثل کسروی، از ترک زبانان آذری بودند. شاید دنبال کردن خط ارتباطی فنیقی-ونیزی تا منبع احتمالی پیدایش جاده ی ابریشم است که باعث شده تا فومنکو محل چین به عنوان نخستین کشتگاه ابریشم و مبدا اصلی جاده ی ابریشم را روسیه قرار دهد نه چین. مارکوپولو هم در تعقیب جاده ی ابریشم به چین تحت حکومت تاتارها وارد شد که خان بزرگ مغول ها یعنی قوبیلای خان از آنجا بر سراسر آسیا حکومت میکرد. اما در قدیم، هنوز محل و حدود دقیق سرزمین های شرقی تعیین نشده بود و ممکن است تختگاه تاتارها را در جاهای دیگری قرار داده باشند که هنوز پایتخت سیاسی فنیقی ها تصویر میشوند: تاتارستای که انگلستان جورجی با جورج واشنگتون به آنجا منتقل شد: ایالات متحده ی امریکا.:

“FOMENKO AND ANCIENT PHOENICIANS”: DANIEL WHEELSINTHESKY: SEHIFE: 11/10/2015

بدین ترتیب، امریکا نیز کاندیدای تختگاه تاتارها است و این اصلا یک موقعیت جغرافیایی-سیاسی خالص نیست بلکه دربردارنده ی یک امتیاز مذهبی است. چون در غرب، تاتارها تارتار نامیده و باشندگان قلمرو تارتاروس تلقی میشدند. در اساطیر یونانی، تارتاروس، دوزخ و جهان زیرین است و باشندگانش تیتان هایند که زئوس پسر کرونوس پس از شکست دادن تیتان ها و به وجود آوردن دربار خدایان المپ، تیتان ها را به آنجا تبعید کرده بود. فرم تاریخی شده این داستان آن است که اسکندر کبیر به عنوان تجسد زئوس در زمین، تاتارها را در پشت دیوار یاجوج و ماجوج زندانی میکند و در آخرالزمان این سد میشکند و تاتارها به رهبری چنگیزخان جهان را درمینوردند. بدین ترتیب، رشد تجارت زیر سایه ی امپراطوری مغول، نشانی از پیروزی نیروهای جهنمی است. این یک تعبیر غنوصی نیز دارد که در کابالای یهودی مطرح شده و محافظ مسیحی آن، تعالیم اوریژن آدامانتیوس تحت تاثیر افلاطون بود. در این تعبیر، خداوند یا یهوه که همان ژوپیتر یا زئوس است، تحت نام انلیل، از زمین عقبنشینی میکند و به آسمان میرود و زمین را به سوفیا میسپرد. سوفیا یا دانش، دراینجا روح "گی" یا "گایا" الهه ی زمین و مادر تیتان ها تلقی میشود که تحت کنترل "انقی" یا "نقی" ایزد مخالف انلیل قرار دارد. انقی هم به معنی صاحب زمین میتواند باشد و هم ترکیب "آن" (آسمان) با "قی" (گی یا زمین). یعنی روحی است ترکیبی از ویژگی های آسمانی و زمینی که قدرت حداکثری خود را در مخلوق مورد علاقه ی انقی یعنی انسان نشان میدهد. انقی که حکومت بر جهان را حق خودش میداند، تصمیم میگیرد تا از موجودات زمینی لشکری علیه برادرش انلیل بسازد. به همین دلیل، در زمین یک عصر طلایی فوق العاده رقم میزند تا زندگی زمینی را برای موجودات شیرین کند و آنها را وفادار به خود نگه دارد. مطابق قانون آفرینش، در زمین، مرگ بلاناچار است. اما انقی آنقدر قدرت داشته که آدم ها را در چرخه ی تناسخ، پیاپی از نو زنده کند و چون زمین محل لذت است، آدمیان در به دنیا آمدن پیاپی غصه ای از خود نشان نخواهند داد. انلیل برای این که وفور آدم ها و دیگر موجودات در زمین خطری برایش ایجاد نکند، دو کار میکند: اول این که بهشت زمینی را با نیروهای مخرب خود نابود میکند و رنج زندگی زمینی را افزون میکند. این مسئله در افسانه ی افلاطون درباره ی نابودی آتلانتیس انعکاس می یابد. دوم این که انلیل، آدمیان یعنی مخلوقات مورد علاقه ی نقی را به بلایی به نام عشق دچار میکند. عشق که یک موضوع روحانی است امکان ندارد به تن انسان هایی که نیمی از وجودشان از جنس روح و بنابراین از جنس انلیل است مالیده نشود و آدم ها در اثر آن به زحمت ها و گرفتاری هایی دچار میشوند و صدماتی به هم وارد میکنند و چرخه ی عشق اینقدر باید در زندگی های پشت سر آدم ها در زمین رخ دهد تا آدم ها بلاخره از رنج های فیزیکی و روحانی خسته شوند و از زندگی زمینی دل زده شوند و تمام تلاش خود را برای آسمانی شدن و فاصله گرفتن از جهنم زمین به خرج دهند. انقی برای این که این اتفاق نیفتد، به خلق موجوداتی ترکیبی مبادرت میکند که دارای توانایی های بالا برای کنترل بر آدم ها باشند و شرایطی را تضمین کنند که حرص آدم ها به زندگی زمینی کاهش نیابد و آنها چه به سبب امیدواری مجدد به بهروزی در جهان و چه به سبب محکوم شدن پیاپی به چرخه ی تناسخ در اثر گناهانشان، مدام به زمین بازگردند. نتیجه این که پایتخت تارتاروس جایی است که بیشترین گناه پروری در جهان و بیشترین افسانه ها درباره ی ارتباط رهبرانش با موجودات ترکیبی ماوراء الطبیعی وجود دارد یعنی امریکا. امریکایی ها به هیولاهای زیادی اعتقاد دارند: از شیطان نیوجرسی گرفته تا پاگنده، و البته همیشه هم با مرتبط کردن این موجودات به افسانه های جاهای دیگر، سعی در جهانی نشان دادن مسائلی میکنند که در امریکا بیشتر از جاهای دیگر بروز میکنند؛ مثلا ساسکواچ یا پاگنده، همان یتی هیمالیا تلقی میشود ولی در امریکا خیلی بیشتر دیده میشود تا در هیمالیا. ولی از آن عجیب تر، میل مفرط امریکایی ها به مرتبط کردن تمام اینها به یوفوها یا موجودات فضایی است که در مقام جانشینان فرشتگان در عصر بی خدایی حکم مامورین نقی را پیدا کرده اند و البته فراموش نمیکنند که هیولاها و یوفوها به یک اندازه به مراسم قربانی احشام اهلی توسط شیطانپرست ها ارتباط یابند. تیموتی گود از قول دکتر لئو اسپرینکل، مورد کشاورزی به نام جیم از کلورادو را ذکر میکند که با چندین مورد مثله کردن گاو مواجه شد و در محل، ردپاهایی با قدم های بزرگ را پیدا کرده بود. در فیلم فرازمینی ها در میان ما (1986) جورج سی اندروز به یاد می آورد که در طی یک حادثه ی مربوط به بشقاب پرنده، شاهدان ادعا کرده اند که در محل، صدای قدم های سنگینی مانند یک دوپای غولپیکر را شنیده اند. الن کریستال در کتاب تهاجم خاموش (1991) از مشاهده ی پاگنده ها، لموریایی ها و مردان پروانه ای در اطراف بشقاب پرنده ها در پاین بوش در نزدیکی منهتن نیویورک، گزارش کرده است. مجله ی موفون در شماره ی مه 1982 از مشاهده ی گروهی از کشاورزان از فرود یک بشقاب پرنده در ایالت پنسیلوانیا در سال 1973 گزارش میدهد که در اطراف آن دو موجود غولپیکر پشمالوی دوپا به قد حدود 2.10 متر با بازوهای آویزان راه میرفتند. کشاورزان بلافاصله برای خبر کردن پلیس رجوع کردند ولی وقتی برگشتند نه بشقاب پرنده و نه موجودات را ندیدند و فقط با اثر فرود بشقاب پرنده در زمین مواجه شدند...:

“humans creation in worlds mythology”: Claudio gilian chircu: secretele zeilor: 19 jan 2017

اگر قرار باشد این دنباله ی ترسناک برای کابالا آن را تایید کند و ما هم بر این دنباله صحه بنهیم، آن وقت پذیرفته ایم که نبردهای مردان اخلاق و ضد اخلاق، چیزی جز نبرد مهره های بی اراده ی شطرنج نیست که دستان نامرئی دو خدا آنها را حرکت میدهند. در این شطرنج، حامی اخلاق، به اندازه ی مخالف اخلاق، خدایی دشمن بشر است و آن وقت این حامی اخلاق به جای آسمان که جایگاه استعاری روح و فراتر از زیست مادی زمینی است تعریف شده است. اما فراستی چاد معتقد است که اصطلاح آسمان میتواند گول زننده باشد و هنوز پای زمین در میان باشد. او به نوشته ی سنگ قبر کانت اشاره میکند که میگوید دو موضوع تا دم مرگ برایش مورد سوال بوده اند: آسمان پرستاره ی بالای سرش و نیروهایی که در درونش با هم مواجه میشوند. چاد مینویسد که این دو موضوع اگر به نوشته های رازآمیز کابالایی توجه کرده باشید، اصلا با هم در تضاد نیستند. قدما معتقد بودند زمین بسته به این که در کدام نقطه از آسمان باشد، انرژی ها یا جریان های اثیری مختلفی را به خود جذب میکند و این جریان ها بخش های خفته ی وجود ما که روانکاوی امروزی از آن تعبیر به «ناخودآگاه» میکند را تحریک و الگوهای مثالی خاصی از انواع موجوداتی که صفات مختلف انسان را کنایه میزنند در بشر موقتا زنده میکنند؛ بسته به ذات های متفاوت انسان ها به شکل های متفاوت. ازاینرو خود خدا هم به اندازه ی بشر دمدمی مزاج است چون منظور از خدا، گوی انرژی جمع آمده از انرژی های دریافت شده توسط زمین است که با حرکتا گوی انرژی در فضا، خصوصیات اثیریش تغییر میکند. دلیل اعتقاد به اثیر دراینجا توجه به حرکات موجودات بوده است. مثلا یک بحری با سرعت زیاد از آسمان به زمین یورش میبرد تا جانور کوچکی را شکار کند ولی در بازگشت سرعت زیادی ندارد حتی اگر شکار را نگرفته و برای دوباره گرفتن او عجله داشته باشد. علم امروز میگوید علت این است که موقع فرود، جاذبه به سرعت او می افزاید و در بازگشت مزاحم او است. اما روایت کهنه تر این است که بحری در شیرجه زدن برای گرفتن شکار، روی جریان های اثیری خاصی قمار میکند و تصور میکند در آنها فرود آمدن راحت تر است. به همین ترتیب، سوسک کرگدنی و زنبور عسل، به صورت زیگزاگی در آسمان حرکت میکنند چون روی جریان اثیری مناسب سوار میشوند و جریان اثیر مستقیم حرکت نمیکند و ظاهرا پرواز دو حشره ی مزبور هم بدون جریان اثیری مناسب امکان ندارد. حالا اگر در نظر بگیریم که جریان های اثیری با کیفیت های گوناگون در یک منبع متمرکز میشوند که به آنها نظم دهد، آن وقت باید بپذیریم که چیزی شبیه به یک گوی اثیری که از مجموع جریان ها به دست می آید نظم دهنده ی به جهان و در حکم خدا است. چاد به نوشته های ایپرست توجه نشان میدهد درباره ی جابه جا شدن خدای یهود با صندوق عهد و این که اگر صندوق عهد نباشد، انگار خدا کنار یهود نیست. به گفته ی ایپرست، مثل این است که خدا را یک مشت دزد دریایی فنیقی دزدیده و در معبد شان که پایه ی یهود شده، زندانی کرده باشند و آنقدر قربانی های خونین وحشتناک و اعمال عجیب و غریب نثار خدا کرده باشند که بدبخت بیچاره تبدیل به یک دیواره ی زنجیری شده باشد که در خدمت اربابان یهودیش است، همانطورکه یک سگ پیتبال را به صورت یک قاتل وحشی تربیت میکنند. چاد میگوید شاید حق با ایپرست باشد اما شخصی سازی خدا دراینجا یک انحراف ذهنی استو. خدای درون صندوق عهد چیزی شبیه میدان انرژيی درون تلویزیون و کامپیوتر و وسایل الکتریکی ارتباطی است که از آن برای تحمیل جنبل و جادوهای مدرن به مردم استفاده میشود. برای همین هم هست که هالیوود، خانه ی خدایان مدرن است. حتی پورنوگرافی هم میتواند دنباله ی همین انرژی پرستی باشد. چون یک سر این انرژی پرستی به یین و یانگ چینی و مابه ازاهایش در کابالا میرسد که به اتصال نیروهای نرینه و مادینه به هم برمیگردند و این اتصال را به مجامعت جنسی تشبیه میکنند. خدای مشرکین در ابتدا به شکل یک پسر لخت تصویر میشد چون قیافه اش دو جنسه بود و تشخص یافته ی همان اتصال نیروهای نرینه و مادینه با هم بود:

“the new sun”: frosty chud: stolen history: 29 apr 2023

در ادبیات غرب، تغییردهنده ی حال ارواح، ووتان یا اودین خدای ژرمن ها است. در فولکلور سوئیسی، وی به عنوان جن مدیر انجام اعمال جادویی سبت سیاه و شکار وحش wild hunt شناخته میشود؛ با این حال در بعضی نواحی سوئیس، به جای او شارلمان در این مقام دیده میشود. اودین با آویزان کردن خود به درختی در حالت نیمه دار زده شده موفق به کسب روشنبینی شد و از این جهت، در ابتدا ظاهرا همان بودای رسیده به روشنبینی در زیر درخت و در شرایطی نزدیک به عیسای مصلوب بوده است. اما مقاومت بربرهای ژرمن در مقابل استیلای روم، او را به یک خدای جنگاور و جنگ دوست تبدیل کرد و او یا پسرش تور در مقام خدای جنگ، جای توئیسکو خدای پیشین را گرفتند و یا توئیسکو خود به صورت خدای جنگ با وتان برابر شد. وتان خدای دمدمی مزاجی بود و گاهی وسط جنگ نظرش را درباره ی سرنوشت آن تغییر میداد و ازاینرو قبل از جنگ برایش انسان قربانی میکردند. جوانان جنگجو برای ابراز ارادت به او، اعمال دیوانه وار و غیر قابل توضیحی انجام میدهند که باعث ارتباط یافتن بین وتان و دیوانگی شد. در آلمانی کلمه ی wod به معنی جنون به کار میرفت ولی همین لغت در انگلیسی به معنی ملایم تر شوخ طبعی کاربرد یافت. از روی آن wotus معنی شعر یافت و vat معنی خشم به خود گرفت؛ اینها هیچکدام با معادل رومی وتان یعنی مرکوری خدای عطارد که موکل دانش بود جور نیست. ظاهرا علت این که وتان خدای عطارد نامیده میشود این است که در ابتدا برابر با توئیسکو و فرم شرقی ترش تیواز بوده است. تئوس/دئوس به معنی خدا، تلفظ دیگر نام تیواز است و نام زئوس هم تلفظ دیگری از آن است. ممکن است تیو خدای ماه اتروسکی همو باشد. او را میتوان همان توث یا تحوت خدای ماه مصری در نظر گرفت که با هرمس یونانی و مرکوری رومی تطبیق میشد. نام تیو در اتروسکی "تیور" نیز تلفظ میشد و ظاهرا همین لغت به صورت های تور و تیر دیگر خدایان پانتئون ژرمن درآمده است. روز تیر را تیوزدی مینامند چون تیو و تور و تئوس با هم تفاوتی ندارند. با این حال، لغت تیوز به معنی دوجنسه یعنی چیزی بین نر و ماده نیز هست که فرم قبلی خدا قبل از وتان جنگجو را نشان میدهد. درواقع او در آلمان یک فرم مادینه موسوم به «زیسا» zisa داشته که نویسندگان یونانی-رومی، او را با ایزیس ("آست" قبطی) تطبیق کرده اند. در یکی از اداها اودین، پسرش لوکی را به سبب تمرین مراسم آیینی موسوم به seid شماتت میکند و میگوید این چیزی بیرون از مردانگی است. نمیدانیم این مراسم چه بوده، ولی ظاهرا یک رسم مذهبی منقرض شده بوده که در قاموس پرستس مردانگی جنگاورانه، دور از شأن یک مرد واقعی تلقی میشده است. در این مورد، نام گرفتن خدای پیشین به "تیر" جالب است. چون در بین النهرین، تیر از نام های عطارد بوده که خدای آن نبو موکل دانش بوده و اتفاقا او هم یک فرم مادینه موسوم به نصابه داشته است. نبوکدنصر بزرگترین شاه بابل که نبو را خدای حامی خود میدانست، به نوشته ی بروسوس و عابدینوس، شهری به نام تیریدون یا دیریدوتیس، در دهانه ی فرات به نام او ساخته بود. نبو موکل کتابت و نوشتار بود و از این رو در دوره ی اسلامی نیز عطارد را گاهی «نجم دبیر» یعنی ستاره ی نویسنده میخواندند. "نبو تیره" از نام های کلب آسمانی یعنی ستاره ی شعری بوده است که ظاهرا فرم مادینه ی نبو را نمایندگی میکند. در زرتشتی گری، تیر یا تیشتر، الهه ی باران است و منظور از آن میتواند هم عطارد باشد و هم شعری. منابع یونانی، نام تیشتر را با آپولو پیتیایی معادل میکنند. در ارمنستان، آپولو را «تیر» مینامیدند و او را موکل ادبیات، علم و هنر میشناختند. لغت "تیر" در فارسی برای پیکان کمانداران به کار میرود. به نظر میرسد "تیور" دیگر خدای ذکر شده برای ارمنی ها لغتا همان تیر باشد. تیور خدای رویاها همچنین پیامرسان و مامور اجرای احکام آرامزد خدای اصلی مشرکان ارمنستان بود و علاوه بر آن، سرنوشت هر انسانی را روی پیشانی او مینوشت. تیور با هرمس خدای عطارد تطبیق میشد و در کتاب ارمنی اعمال رسولان آمده که بعضی مردم، پولس قدیس را با تیور برابر میدانستند. تیور، ارواح مردم را در جهان زیرین راهنمایی میکرد و نسبتا بیشتر از همتایان یونانیش آپولو و هرمس، به اصل خود در نبوی بابلی نزدیک بود. اصطلاح نبو به معنی پیامبر ابتدا یکی از القاب حئا یا انقی بوده که او هم خدای دانش تلقی میشده است. حئا ملقب به «قاسم» و «کاظم» به معنی پدید آورنده ی صنایع و مصنوعات بود و چون صنایع باعث رشد سلاح های جنگی و سهولت مبارزه بین انسان ها نیز میشدند نبو و بخصوص شکل پیشرفته اش مردوخ نیز حالتی نسبتا جنگجو پیدا کرده بودند که میشد از روی آن، خدای دانش را به سطح یک خدای حامی جنگاوران و درنهایت یک جنگاور دیوانه چون وتان ارتقا داد:

“mercury- the god of transformation, communication and bounderies”:aratta.wordpress.com

انقی در ادبیات لاتینی، معادل ساتورن یا زحل است. جشن ساتورن موسوم به ساتورنالیا در اول دی، اکنون تبدیل به کریسمس شده است. کریسمس زمان تولد خورشید است که با مسیح تطبیق شده است. اما در ستاره شناسی قدیم، نور خورشید از زحل می آید و گاهی از طریق مشتری که با ژوپیتر یا زئوس پسر ساتورن تطبیق میشود. از طرف دیگر، زحل به عنوان دورترین ستاره ی شناخته شده از زمین و قرار گرفته در قعر تاریکی، در تضاد با درخشش خورشید بزرگ قرار میگرفت و نماد تاریکی در مقابل روشنایی خورشید بود. این تاریکی، فرم دیگر خورشید بود که او را به سنگ سیاه چهارگوش تشبیه میکرد و با تاریکی شب در زمان هبوط خورشید به زیر زمین تطبیق میشد. این سفر، روایت دیگر رفت و برگشت تموز خدای طبیعت و روح گیاهان به جهان زیرین بود که با رفت و برگشت سرسبزی طبیعت همراه بود و به تفاوت غنا و فقر معنا میبخشید. بنابراین زحل، نمادی از افزایش ثروت قدرتمندان بود که باعث فقیرترشدن بقیه ی مردم میگردید. میترا یکی از فرم های خورشیدی تموز و جامع زحل و خورشید بود و معبدی از او در لندن انگلستان نیز وجود داشت. روز زحل یعنی سبت یا شنبه، 6 روز بعد از روز خورشید یا مسیح یعنی یکشنبه قرار داشت و عدد 6 هگزاگرام را میسازد که به الماس نماد ثروت تشبیه میشود. الماس در قالب هگزاگرام، ظاهر دوگانه ای را میسازد که به دوگانگی صورت فلکی جوزا (جمینی) تشبیه میشود و نشاندهنده ی وحدت تضاد نور و تاریکی، و فقر و غنا است. بنابراین زحل در سنگ های قیمتی تبلور می یابد و خدای کیمیاگری میشود که مرکوری خدای کیمیاگران، سطح دردسترس تر او برای جادوگران است. مرکوری خدای برج جوزا نیز هست. دو طرف الماس در قالب هگزاگرام، شبیه x هستند و به صورت xx مشخص میشوند. اگر این را بین دو I درII که نماد جمینی است بگذاریم، IXXIبه دست می آید که دو قرینه ی عدد 9 را نشان میدهد و معرف عدد 18 به جای سه تا 6 است. سه تا 6 از این جهت مهمند که ریشه ی ساتورن، stur است که عدد ابجدش 666 است که عدد آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا نیز هست. لغت مزبور، به صورت ساتیر، نام عام شیاطین نیم بز-نیم انسان نیز درمی آید که عامل ترویج فحشا بین زن و مردند. فرم خاص ساتیرها پان یا فاونوس است که برای برخی از رومیان، موکل ساتورنالیا بوده است.:

“the cult of Saturn”: ruby rhod: stolen history: 14 sep 2020

به نوشته ی ماری گریر، در تعالیم اشعیا، ساتیر معشوق و نیمه ی مکمل "سرات ها لیلات" یعنی ملکه ی شب است که معمولا فقط لیلیت یعنی شب نامیده میشود. لیلیت، موکل رویاها و کابوس ها، الهه ی جادوگران و موکل جنون است و در لاتین با مانیا الهه ی جنون تطبیق میشود. وی همان اللات الهه ی شب در نزد عرب ها است که گاهی با ماه و گاهی با زهره تطبیق میشده است. یونانی ها لیلیت را الهه ی ماه و خواهر آپولو مبدانستند. مطابق یک سنت یهودی، لیلیت همسر اول آدم تلقی میشد که از او مجموعه ای از اجنه را به دنیا آورد و زمانی که آدم را برای ملحق شدن به سمائیل شیطان ترک گفت، یهوه حوا را از دنده ی آدم خلق کرد تا آدم تنها نباشد. اما مطابق یک سنت یهودی دیگر، آدم، مدتی حوا را ترک گفت و در این مدت با لیلیت خوشگذرانی کرد و لیلیت از او به شمار زیادی از جنه حامله شد و در این مدت حوا هم با یک جن نر رفیق شد و از او اجنه ی بسیاری به دنیا آورد. این داستان برای این درست شده که یهودیت، خوابیدن زن و مرد جدای از هم را نهی میکند. عقیده بر این است که مردان وقتی از زنان جدا باشند در خواب با لیلیت می آمیزند و او را به شیاطین حامله میکنند. در زرتشتی گری داستانی شبیه همین وجود دارد که به نظر میرسد به نوعی این داستان را با حکایت معاشقه ی دختران آدم با پسران خدا در یهودیت، همتبار میکند. مطابق این داستان، علت پیروزی آژی دهاک نماد پلیدی بر سرزمین "ییمه شاه" (جمشید) این بود که مملکت به فساد گروید پس از آن که ییمه همسرش را که خواهرش هم بود ترک گفت و با یک جن ماده زناشویی کرد و از او میمون ها و خرس ها و انسان های سیاهپوست را به دنیا آورد. به پیروی از ییمه، در مملکت او زنان با اجنه ی مرد، و مردان با اجنه ی ماده زناشویی کردند. زرتشتی ها نیز به مانند یهودی ها به لیلیت اعتقاد داشتند و خوابیدن مرد بدون زن را ممنوع کرده بودند. ولی گریر، این نوع باورها را شکل خرافی شده ی اعتقادات رمزآمیز پشت این نوع اسطوره ها میداند که در اصل بر تجربه استوار بودند. او میگوید ادبیات رمانتیک درباره ی مردانی که همسرانشان را به خاطر دلدادگی به زنی که با رویاهایشان جور درمی آید دچار عذاب میکنند همه وابسته به داستان خوابیدن مردان با لیلیت به جای همسرانشان هستند. چون تصویری که آنها از زن معشوقه پیدا میکنند درست مثل یک رویا نادرست است. شیاطینی که مرد از زن رویایی تولید میکند همان شرارت ها و گناهانی هستند که زندگی او و خانواده اش و دیگر خانواده ها و جامعه را دچار بحران مینماید؛ درست مثل دوران سیاه اژی دهاک که نتیجه ی هوسبازی و به تباهی کشیده شدن ییمه توسط یک ماده دیو است. گریر، این را با افسانه های عربی درباره ی مردانی مقایسه میکند که به زنی زیبا دل میبازند درحالیکه زن، یک «غوله» یعنی ماده جن آدمخوار است.:

“sexual outlaw, erotic mystic”: mary k.greer: weiser books: 2010: p75-80

معادل بومی شده ی لیلیت در ادبیات رنسانس اروپایی، لیبرتاس است که سیسرون از او به عنوان «مادر فاحشه ها» یاد میکند و او با ونوس الهه ی زهره تطبیق و عامل گسترش فحشا تلقی میشود. جالب این که نام لیبرتاس منشا اصطلاح لیبرتی به معنی آزادی میشود و او درحالیکه به صورت لیدی لیبرتی با عشتاروت سامی و ایزیس قبطی-ژرمنی تطبیق شده، صاحب مجسمه ای بزرگ در کلانشهر نیویورک در امریکا میشود. پس از این که جنگ و بدبختی اروپای مدرن را فرا میگیرد و جمعیت های انبوه مهاجران اروپایی به امریکا میروند زنان فقیر و بدبخت به فحشا روی می آورند و با گسترش فحشا در امریکا، لیدی لیبرتی الهه ی حامی فاحشه ها میشود. ازاینرو سردمداران صنعت فحشا کیشی مبتنی بر جادوگری و پرستش ونوس بر ضد تعالیم کلیسایی به وجود می آورند که سمبولوژی تجارت فحشا و سپس صنعت فیلم که وظیفه ی تبلیغ فحشا را در سطح جامعه به نفع صاحبان این تجارت دارد بر آن مبتنی است. این سمبولوژی ظاهرا بر ادبیات پاگانی استوار است که ادعا میشود اخلاقیاتش با اخلاقیات مسیحی کاملا متفاوت است. اما درواقع کاملا بر یک عقبه ی مسیحی استوار است: ادبیات تروبادوری درباره ی عشقبازی شوالیه های دلاور و زنان اشرافی. در این ادبیات، زنان اشرافی به جای ونوس نشسته اند و شوالیه ها به جای مارس خدای مریخ و موکل جنگ. اما درواقع دراینجا مردان مریخی و زنان ونوسی در یک مرحله ی بینابینی در تحولات مسیحیت قابل تعریفند. شوالیه های مزبور، اغلب به تنهایی سفر میکنند و لشکرها و همرزمانشان آنقدرها اهمیتی ندارند. ازاینرو بیشتر قابل مقایسه با هرکول پهلوان هستند که تمام جنگ هایش را به تنهایی انجام میدهد. هرکول هم مثل شوالیه ها در طول سفرش به زنان آزاد و هوشمندی برخورد میکند که کاملا نامطابق با واقعیت جامعه ی او و بیشتر ناشی از خیالپردازی های مردانه هستند؛ زنانی که کارل گوستاو یونگ، آنها را انعکاس جنبه ی زنانه ی وجود مرد در دنیای کهن الگوهای درونش میدانست. فومنکو 12 خوان هرکول را انعکاس 12 ماه سال خوانده و سعی کرده از روی مدل های ریاضی و مقایسه ی آن با گردش صورت های فلکی در آسمان تعیین کند که نبردهای هرکول با کدام ماه ها در کدام قرن قابل تطبیقند. بر اساس نتیجه گیری وی، زمان تدوین نهایی 12 خوان هرکول قرن 16 بوده و او به عنوان پسر زئوس یا ژوپیتر، نسخه ی وقت مسیح پسر یهوه محسوب میشود. هرکول جنگاور و تنها که شاهی است که به سبب گناهانش هم پایه ی مردم عادی میشود و حتی به بردگی گرفته میشود، نسخه ی بینابینی مسیح بین تصویر قبلیش به صورت یک پادشاه لشکردار فاتح و نسخه ی بعدیش به صورت یک پیامبر در میان مردم عادی که خود را شاه یهودا میخواند است. به نظر فومنکو به دنبال این تغییر، مسیحیت چنان تازه میشود که مسیحیت قبلی تبدیل به یهودیت، و مسیح قبلی تبدیل به موسی میشود و البته هنوز بعضی خصوصیات مسیح جدید به روی مسیح شاه گون قبلی یعنی موسی و دنباله روان بلافصلش باقی میماند. دلیل این تغییر دادن شخصیت مسیح، این است که او الگوی مردم عادی شود بلکه قدرت های حامی کلیسا با خلاص شدن از قید و بندهای او توانایی انجام اعمال شرورانه تر و نا اخلاقی تر را پیدا کنند. دراینجا مسیح ایکتیس یعنی ماهی نامیده میشود و زمان تولدش به 2000 سال پیش یعنی زمانی می افتد که تصور میشود خورشید در اعتدال بهاری برای نخستین بار از برج حوت (ماهی) متولد شد. چون در باورهای کلدانی، تمدن را مردی ماهی پوش به نام اوآنس بنیان نهاده بود که از دریا بیرون آمد و همو به صورت یوحنا در سنت مسیحی معاصر عیسی مسیح شده و حتی رقیب او در کسب عنوان مسیح بود. خدای ماهی دراینجا انعکاسی از وال هم به حساب می آمد که گاهی برابر با لویاتان اژدهای دشمن یهوه بود. وال به عنوان بزرگ ترین مخلوق جهان میتوانست سرور مخلوقات تلقی شود. او هم به خاطر عظمت و قدرت فراوانش در دریا میتوانست عامل طوفان های مخرب دریایی تلقی شود و هم به عنوان یک موجود ماهی گون عظیم، حامی فروانی ماهی ها و بنابراین نماد رزق و روزی باشد. انسان با کشتی رانی میتواند این موقعیت را تصرف کند و در این حالت است که یک خدای انسان گون به نام پوزیدون خدای دریا و حامی تجارت دریایی میشود و ظاهرا همو انعکاس استعمارگران دریانورد میشود که هم آبادانی ایجاد میکنند و هم نابودی. این همان دوگانگی ای است که فرم انسانیش را در برج جوزا می یابیم. در انعکاس این دوگانگی بین فرادست و فرودست، و فقیر و غنی، یکی نماد فکر کردن و دستور دادن بر اساس فکر میشود و دیگری نماد کسی که کورکورانه از دستور صادر شده اطاعت میکند. در زندگینامه ی مسیح، این به صورت تضاد مسیح و سنت توماس درمی آید. توماس برعکس دیگر حواریون مسیح، تا آخر شکاکیت خود را حفظ میکند و زمانی که صحبت از عروج مسیح از قبر میشود، او تنها حواری ای است که میگوید تا وقتی به چشم خودش نبیند باور نمیکند. توماس به شرق میرود و عامل تبلیغ مسیحیت در هند میگردد. کشیش های مسیحی مبلغ مسیحیت در مکزیک، کواتزلکواتل یا مار پردار را که خدای سیاره ی زهره در نزد آزتک ها است، رسول سنت توماس به میان سرخپوستان عنوان کرده اند. کواتزالکواتل را گاهی به شکل ماری با سر یک شیر تصویر میکردند که با توجه به ارتباط شیر با خورشید نمایانگر کیفیت روشنایی بخشی او است. برعکس، برادر دوقلویش خولوتل که به شکل مردی با سر سگ تصویر میشود، نماد تاریکی و عامل مرگ آوری است. او معادل آنوبیس خدای مردگان مصری است که به شکل مردی با سر یک سگسان تصویر میشود. معادل او در زندگینامه ی مسیح، سنت کریستوفر است که غولی با سر سگ بود که پیرو مسیح شد. سنت کریستوفر زمانی که عیسی را در قالب کودکی از رودخانه ای میگذراند به حقانیت او ایمان آورد. این صحنه را با گذرانده شدن مردگان از رودخانه ی استیکس توسط شارون قایقران مقایسه کرده اند. این رودخانه در مرز جهان زندگان و جهان مردگان قرار دارد و شارون ارواح را از آن عبور میدهد. ظاهرا این رودخانه به اندازه ی اقیانوس اطلس بزرگ شده است و مسیح با کشتی اروپاییان از آن به قاره ی جدید می آید. به همین خاطر است که مطابق تاریخ رسمی، آزتک ها کورتز رئیس اروپایی های تازه از راه رسیده را برابر با کواتزلکوآتل دانستند. دوگانگی خدا در دو سر شرق و غرب همان دوگانگی زهره در دو سر آسمان شرق و غرب است و کواتزلکواتل هم خدای زهره است. زهره هم در موقع طلوع و هم در وقت غروب در آسمان آشکار میشد و در حالت ستاره ی صبح با آپولو خدای خورشید تطبیق میشد و در حالت ستاره ی غروب با آرتمیس الهه ی ماه و خواهر آپولو. در جهان هم تقسیمبندی کیفیت خداوند مسیحی بین تعریف های مرسوم از شرق و غرب سمبولیک شده است و ازاینرو در آسیا چرخ قانون بین دو شیر تصویر میشود که حیوان خورشید است و در اروپا و امریکای شمالی، چرخ قانون بین دو آهو یا گوزن قرار دارد که جانوران قمری و نماد الهه ی ماه –ازجمله آرتمیس- هستند. بدین ترتیب غرب از طریق همهویتی با شب و جهان مردگان، عملا به فرم سگسان مرگ آور مسیح اعتبار داده است. میتوان او را با آنتی کریست عامل بلوای آخرالزمان مقایسه کرد که همه او را با مسیح اشتباه میگیرند. در اساطیر نورس، گرگ فنریر، عامل شورش آخرالزمانی راگناروک علیه خدایان در پایان تاریخ است و تمام گروه های منسوب شده به پیروتم دجال –از ترک ها و مغول ها گرفته تا روم و ژرمانیا- متهم به تقدس گرگ شده اند. در شورش فنریر، یک مار غولپیکر هم او را همراهی میکند. این مار نیز همتای لویاتان برای یهوه و همتای مارها و اژدهایانی است که هرکول و شوالیه ها با آنها میجنگند: همان دشمنان اخلاقی مسیحیت که با سلب ممنوعیت اشراف از آنها فرصت عمومی شدن می یابند. همه ی این مارها در حکم شیاطین و پیروان مار تورات هستند که با تبدیل شدن به شیطان در مسیحیت، مارها را هم به گونه ی شیطان، شخصیت بخشید. این مار با واداشتن آدم ها به خوردن از میوه ی درخت «علم»، آنها را هم دانا کرد و هم از بهشت اخراج نمود. بنابراین درخت علم به عنوان مادر همه ی درخت ها، ریشه ی الفبای درختان میشود چون دانش نیز با الفبا منتقل میشود. الفبای درختان که در ایرلند رواج داشته را فراماسونری اسکاتلندی که خود را وامدار دروئیدیسم ایرلندی میخواند گرامی داشته است. گادفری هگینز پیوند این الفبا با الفبای عبری را نشان داده و از طریق متشابهات بین فرهنگ های ایرلندی و باسکی، آن را منشا گرفته از شبه جزیره ی ایبری، آخرین خانه ی اشرافیت داودی در تاریخ رسمی، و نام شبه جزیره را مرتبط با زبان عبری دانسته است. لازم به ذکر است که منطقه ی تولس در ایبری را ایتالیا یعنی خانه ی تولسیان نیز مینامیدند و ممکن است رم ایتالیا پیش از بنای واتیکان در ایتالیای کنونی، همان خانه ی شاه داودی ها در اسپانیا بوده بوده باشد. باسک ها به ایبری elen goa یعنی زبلن بهشت میگفتند که دراینجا "الن" اگرچه تلفظی ازعدن است، ولی میتواند با "هلن" عنوان به کار رفته برای یونانیان باستان قابل تطبیق باشد. باسک ها به قلمرو خود، "اوس کادی" میگفتند متشکل از دو لغت عربی «عصا» و «قاعده» و در مجموع به معنی عصای حکومتی، به کنایه از عصای موسی که نماد مسیحی بودن حکومت اشراف پیش از ارزانی کردن مسیحیت به توده است.:

“the secret of the twins Quetzalcoatl and xolotl”: h.b. arkanah: symbology: sep17,2021

وقتی به این چرخه نگاه میکنیم شباهت های زیادی بین آن و مسیر طی شده توسط ایران پس از انقلاب اسلامی می یابیم. درحالیکه اسلامگرایی نتیجه ی سرخوردگی مردم ایران از مدرنیته ی ابتر و بینظم شاه بود، امال اسلام به سرعت فقط یک مذهب عوام تلقی شد و حکاک و مسئولان دولتی، مثل حکام مسیحی و غرب، مسئولیت وفاداری به آن را از خود سلب کردند و با این رویداد، مردم ایران هم به اندازه ی مردم غرب، خود را ناملزم به وفاداری به اصول اخلاقی دیکته شده توسط مذهب شبه مسیحی حکومتی دانستند. درست به مانند غرب، ایرانی ها هم پس از شورش علیه اسلام، به پیروی از نو-مقدسات همان مسئولینی پرداختند که از آنها متنفرند و به آنها فحش میدهند؛ مقدساتی چون پول، تجملات و فحشا که همان مقدسات جادوگری غربیند و به مانند نسخه ی غربیشان از مدتی قبل از این که مردم به آنها ایمان بیاورند از تریبون رسانه های رسمی مسئولین تبلیغ میشدند. آیا واقعا اینها به آن ارتجاعی که مجله ی ملا نصرالدین علیه آن میجنگید ربط دارند؟ در پاسخ این سوال، من فقط به یک سوال بسنده میکنم؟ اگر در باکوی تحت سلطه ی غربگرایان، سیاهی جهالت از زیر عمامه ی سفید روحانی شیعه بلند نمیشد، مردم برای بیدار شدن از خواب گران، نیازمند طلوع خورشید آگاهی بخش از غرب میشدند؟

مطلب مرتبط:

حزقیال و حاکم صور: کهن الگوی دموکراسی حقه باز در نبرد علیه استبداد بدبینان به بلوک غرب

دانلود کتاب «رمان 1984 و ماکیاولیسم رومی لندن در زمان جورج اورول»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

« ...کسی که راحت تحت تاثیر القائات جهان اطراف خود قرار میگیرد همان کسی است که کنترلی بر تحریک غرایزش از سوی آن جهان ندارد. بنابراین طعمه ی رسانه همان طعمه ی شیطان است و جادو شدنش توسط رسانه همان جادو شدنش توسط جادوگری که اعمال شیطانی انجام میدهد. بنابراین پر بودن رسانه از اعمال و نمادهای جادوگرانه و نورم کردن آنها در جامعه، خود یک نوع ادای دین به جادوگری است. دلسوزی برای جادوگران کشته شده در کلیسا در قرون وسطی نیز یک نوع عزاداری مورخانه و بنابراین شیطانپرستانه است؛ عزاداری ای ریاکارانه که جادوگران قدیم را خودی میکند. چون جادو دشمن عقل است و کلیسا به عنوان دیگر دشمن عقل، آنقدر با جادو مشکل نداشته که روشنگری دشمن کلیسا. گزارش جالب زیر از سال 1998 نشان میدهد که این خیلی وقت است روشن شده است و فقط کسی دوست ندارد درباره اش صحبت کند:

«از اواخر دهه ی 1970 انقلابی آرام در مطالعه ی جادوگری تاریخی و شکار بزرگ جادوگران اروپایی رخ داده است. انقلاب به اندازه ی توسعه ی تاریخ گذاری با رادیو کربن چشمگیر نبود اما بسیاری از تئوری هایی که سی سال پیش حاکم بودند، ناپدید شدند و در سیل داده های جدید از بین رفتند. متاسفانه اطلاعات جدید کمی آن را به تاریخ محبوب تبدیل کرده است. بسیاری از مقالات در مجلات پاگان تقریبا هیچ اطلاعات دقیقی در مورد "اعصار سوزاندن [جادوگران]" ندارند، عمدتا به این دلیل که ما به شدت به تحقیقات قدیمی متکی هستیم. این چه انقلابی بود؟ از اولسط دهه ی 1970، مورخان دیگر اتکا به تبلیغات شکار جادوگر را متوقف کردند و شروع به پایه گذاری نظریه های خود بر اساس مطالعات سیستماتیک و کامل در مورد تمام محاکمات جادوگران در یک منطقه ی خاص کردند. از زمان خود شکار بزرگ، ما به تبلیغات شکارچیان جادوگر متکی بوده ایم: کتابچه ی راهنمای شکار جادوگر، موعظه هایی علیه جادوگری، و جزوه های مبهم در مورد محاکمه های پرشورتر. همه میدانستند که این شواهد زشت است. این به نوعی مانند تلاش برای مطالعه ی شیطانپرستی در امریکا با استفاده از خبرنامه ی اکثریت اخلاقی و ناشنال انکوئیرر است. چند کارآزمایی ذکر شده، بزرگ تر و بدنام تر بودند و مورخان اغلب از گزارش های ادبی آن موارد استفاده میکردند نه خود محاکمه ها. این قابل مقایسه با استناد به

یک مستند درام تلویزیونی "بر اساس یک داستان واقعی" به جای مراحل دادگاه واقعی است. شواهد بهتری وجود داشت. دادگاه هایی که جادوگران را محاکمه میکردند، سوابق را نگه میداشتند: احکام محاکمه، فهرست کالاهای مصادره شده، سوالاتی که در بازجویی ها پرسیده میشد، و پاسخ هایی که جادوگران میدادند. این شواهد توسط افرادی نوشته شده است که میدانستند واقعا چه اتفاقی افتاده است. شکارچیان جادوگر اغلب کتاب های خود را بر اساس شایعات و شنیده ها بنا میکنند. تعداد کمی به اطلاعات موثق دسترسی داشتند... در سال1972 دو محقق به طور مستقل دریافتند که یک سری محاکمات معروف جادوگران قرون وسطایی هرگز اتفاق نیفتاده است. جعل، "تاریخ تفتیش عقاید فرانسه" اثر اتین لئون دو لاموث لانگون بود که در سال 1829 نوشته شد. این محاکمه ها که توسط تفتیش عقاید تولوز و کارکاسون اداره میشد، صدها صدها نفر را کشت. معروف ترین جنون آن کشتن 400 زن در یک روز بود. هیچ مورخ فرانسوی دیگری متوجه این اعمال نشده بود. در اوایل قرن بیستم، مورخ برجسته یاکوب هنسن بخش های بزرگی از کار لاموث-لانگون را در خلاصه ای از جادوگری قرون وسطی گنجاند. مورخان بعدی، ظاهرا بدون بررسی دقیق اعتبار لاموث-لانگون، به استنادات هانسن اشاره کردند. نویسندگان غیر اکادمیک به نویسندگانی استناد کردند که از هانسن استفاده کردند و بنابراین محاکمه های دراماتیک فرانسوی لاموث-لانگون به بخشی استاندارد از دیگاه عمومی شکار بزرگ تبدیل شد. با این حال، با تحقیقات بیشتر، گزارشات لاموث-لانگون برای مورخان عجیب به نظر میرسید. هیچ منبعی به آنها اشاره نکرده است و آنها کاملا متفاوت از سایر گزارشات قرن چهاردهم بودند. ... تاریخ عامه، آزار و شکنجه ی جادوگری را در قرون وسطی –قرن 14 و 15- قرار میدهد. مورخان قرن 19 شکار بزرگ را طغیان هیستری خرافی میدانستند که توسط کلیسای کاتولیک ترویج و گسترش یافت. بنابراین، طبیعتا آزار و شکنجه زمانی بدتر خواهد بود که قدرت کلیسا در بالاترین حد بود: در قرون وسطی قبل از این که اصلاحات، کلیسا را فرقه های متخاصم کاتولیک و پروتستان تقسیم کند. مطمئنا در اوایل دوره ی مدرن، محاکمه هایی وجود داشته است اما آنها باید سایه ی کم رنگی از وحشت های قبلی بوده باشند. تحقیقات مدرن، این نظریه را کاملا قطعی رد کرده است. اگرچه بسیاری از کلیشه ها در مورد جادوگران به پیش از مسیحیت برمیگردد، اما دیوانگی های کشنده ی شکار بزرگ درواقع فرزند "عصر عقل" بودند. گزارشات جعلی لاموث-لانگون یکی از آخرین موانعی بود که نظریه ی شکار جادوگران قرون وسطی را زنده نگه داشت و با حذف این گزارشات، توسعه ی کلیشه های جادوگری بسیار واضح تر میشود. همه ی جوامع اروپایی پیشامدرن به جادو اعتقاد داشتند. تا آن جا که ما میتوانیم بگوییم، همه ی قوانین منع جادویی تصویب شده اند. قوانین بتپرستان رومی و اولین قوانین ژرمنی و سلتی همگی حاوی احکامی هستند که افرادی را که به طلسم های شوم میپردازند مجازات میکنند. این فقط "عقل سلیم" است که در جامعه ای که به جادو اعتقاد دارد، افرادی را که از این قدرت سوء استفاده میکنند مجازات میکند.»:

“RECENT DEVELOPMENTS IN THE STUDY OF THE GREAT EUROPEAN WITCH HUNT”: JENNY GIBBONS: 27 AUG 25021

درواقع این یکی از همان حجاب های قرون وسطی است. روم بزرگ، یک قرون وسطای کشیشی خلق میکند تا به جایش جادوگران را در کنار هزاران انسان بی گناه الکی به نام مذهب و اخلاق بکشد و این قرون وسطایی که اصلا وجود نداشته، وسیله ی تایید وضع موجودی شود که خودش جادوگستری میکند و فرهنگ کشی قبلی خود را که به کشتن جادوگران تغییر نام داده، به نام عقل تمام میکند و خود را مدافع عقل نشان میدهد درحالیکه ناعقلانی گری را در جامعه ترویج میکند. بنابراین حرف دیوید تیلور تا لحظه ی حجاب خواندن قرون وسطی بین روم و انگلستان کاملا درست است ولی بعدش به سمت خرافات میل میکند آنگاه که میگوید مقر این روم در گرینلند است و در آنجا از چشم جهانیان مخفی شده است. اشتباه تیلور در این است که گاهی داستان های رمزگرایانه ی اکولتیست های امپراطوری را تاریخ تلقی کرده است. گرینلند هم در بعضی از این روایات رمزگرایانه حالت باطنی و تمثیلی یافته است. ویل اسکارلت در مقاله ی جالبی به این موضوع پرداخته و موضوع گرینلند را در ارتباط با مردمی به نام پاپارها که بنا بر افسانه ای وایکینگی در زمان ورود اریک سرخ به گرینلند در آنجا بوده و توسط وایکینگ ها متواری شده اند میداند. پاپارها را اجنه ی انگلیسی اخراج شده از انگلستان میخواندند که میتوانستند آدم های تعبیر شده به جن هم تلقی شوند.سفر اریک سرخ از سرزمین قطبی آیسلند به سرزمین قطبی تر گرینلند که خود زمینه ی سفر پسرش لیف به امریکای شمالی شد، در ارتباط یافتن با کشف امریکا موضوع ادبیات انگلیسی درباره ی حقانیت ادعای سیطره ی انگلستان به جای اسپانیا بر قاره ی امریکا شد. در ادبیات جدیدی که جعلیات دکتر جان دی جادوگر دربار ملکه الیزابت اول به شمار آمده اند، شاه آرتور پیش از همه به سرزمین های دوردست شمال سفر کرده و در قلمروی که به جای ارائه ی تصویری یخی و برفی از آن، با جزایری سرسبز و پر از شهر و احاطه کننده ی یک دریای مرکزی توصیف شده است، طی طریق کرده و مالکیت آتلانتیس را که همان قاره ی امریکا تلقی میشود به دست آورده است...»

دانلود کتاب «رمان 1984 و ماکیاولیسم رومی لندن در زمان جورج اورول»

گاو بالدار و جن های کوتوله: ایران مقدس در معرکه ی جنگ افق ها

نویسنده: پویا جفاکش

بازمانده ی یک دروازه از بخش قدیمی باکو در آذربایجان شمالی که قبل از سیطره ی روس ها بر شهر ساخته شده است.

در سال 1994 به طور اتفاقی، کتاب جادویی جان دی موسوم به "الدرایا" در کتابخانه ای در لندن کشف شد. تصور میشد این کتاب به "جان دی" جادوگر دربار ملکه الیزابت اول تعلق داشته و جان دی زمانی که به پول نیاز داشته، همراه دیگر کتاب های کتابخانه اش آن را به فروش گذاشته و از آن زمان ناپدید شده است. جان دی در دوران ارتباط برقرار کردنش با فرشتگان، از فرشته "یوریل" شنیده بود که این کتاب در بهشت به حضرت آدم وحی شده و متنش به زبانی غیر قابل فهم است که فقط فرشته میکائیل قادر به رمزگشایی از آن است.:

“the mad mans library”: Edward brooke hitching: simon aqnd Schuster press: 2020: p149-150

مردم از این کتاب میترسیدند و آن را کتابی شیطانی میشمردند که شایع شده بود هر کس این کتاب را مطالعه کند، ظرف کمتر از یک سال خواهد مرد. در مقابل، مورخان مدعی بودند این کتاب غیر قابل فهم، یک کلاهبرداری جان دی و فرانسیس بیکن است که با نشان دادن یک متن بی سر و ته به ملکه الیزابت به او اطمینان داده اند که از کمک نیروهای الهی در هدفش برخوردار است. با وجود این هر دو نگاه منفی، اما دو نفر جرئت کردند ادعا کنند که قانون به هم ریختن کلمات در زبان دی را فهمیده و ترجمه هایی از آن ارائه کردند که احتمالا کاملا دلبخواهی و فاقد معنی واقعی کتاب یافت شده است:

“the book of soyga, now translated and online”: nick pellong: cypher mysteries: 25 dec 2015

درواقع اهمیت کشف دروغین کتاب الدرایا نه در محتویات آن بلکه در اهمیت نمادین چنین کشفی فقط سه سال پس از سقوط دژ مادیگرایی یعنی شوروی است. در این زمان، دنیا تک قطبی شده بود. ایالات متحده سخنگوی دموکراسی، لیبرالیسم و کاپیتالیسم در تمام دنیا شده بود و در همین زمان، در بریتانیا و سراسر اروپا و حتی جهان، انتقادات از تمام اینها به جا بود. این امریکای تعیین کننده، فرزند خلف بریتانیای کبیر و نتیجه ی پیروزی ملکه الیزابت بر اسپانیا به جادوی جان دی و افتادن عنان استعمار بخشی از امریکای شمالی به دست بریتانیا پس از این پیروزی بود؛ راهی که مقصدش تاسیس ایالات متحده از کار درآمد. متقلب خوانده شدن جان دی و بیکون در تاریخ رسمی بریتانیا تنها حذف ملاک های جادویی و ماوراء الطبیعی این تاریخ به شدت دروغین به نفع خلق حماسه های ابلهانه درباره ی خاص بودن ملت بریتانیا و معجزه کردن ایمان سربازانش به جانشینی به حق پادشاه بریتانیا از طرف خداوند بر زمین است. اما وقتی که شما این کتاب را کشف میکنید بلافاصله یادتان می آید که رشد خلق الساعه ی امپراطوری بریتانیا با سخنگویی جان دی با فرشتگان و جادوگری او به نمایندگی از آنها شروع شد و بعد البته شایعات روزمره را هم دارید؛ شایعاتی مثل این که از نو آشکار شدن رسم الخط های غریب کتاب الدرایا، به تفاوت سبب قدرتمند شدن 5 تا 8 درصدی هیولاهای نژاد حشرات، هیولاهای نژاد ماهیان، اژدهایان، نیمه انسان ها، ارواح مردگان و موجودات بی مرگ در زمین میشود! همه ی اینها یادآوری این است که دنیا اگر فقط پیرو قوانین محض فیزیکی بود، این قوانین فیزیکی به سخنگوی رسمی ماتریالیسم یعنی جناب شوروی کمک میکردند که نکردند؛ پس همه چیز مادیات نیست. اما این، چیزی نبود که مذهب رسمی غرب یعنی علوم تجربی بخواهد به آن اعتراف کند. فقط یک نیرو بود که هنوز این شعار را با صدای بلند سر میداد و با آن مقابل لیبرال شدگی افراطی سرزمینی مقاومت میکرد؛ یعنی شرع سیاسی شده ی اسلامی که غربی ها تاکنون از تقویت آن در خاورمیانه برای نابود کردن کمونیسم استفاده میکردند. اما این نیرو که از ابتدا فقط دست به ضد حمله میزد، با انقلاب اسلامی ایران عملا مهاجم شد و حتی نمونه های سنی اسلام انقلابی هم به شدت تاثیر شعارهای شیعی هستند. این نیرو برعکس مشابه های غربیش، بیشتر ادعای مردمی بودن میکرد بخصوص وقتی علیه ارتجاع های بومی برمیخاست و این روح، از محمد نمی آمد بلکه از آنچه شیعیان، روح دوم محمد میخواندند نیرو میگرفت یعنی علی که بنابر تاریخ اسلام، یک نیروی قیام کننده علیه حکومت های اسلامی وقت ایجاد کرد که بعدا شیعه نام گرفت. در بعضی احادیث، علی و محمد، نوری واحد بودند که به دو قسمت تقسیم شد و چون نور علی در کعبه متولد شد، باعث گردید پیوند محمد و بتخانه ی کعبه ابدی شود. در ایران علی و محمد مجددا به هم پیوستند اما از دید یک رمزگرای اروپایی، این اتحاد مجدد در بزنگاه مدرنیته فقط میتوانست آن سید شیرازی که «علی محمد» نام داشته، باشد. وی به نام «باب» معروف شده است. گفته اند علی محمد برای این که جریانی جدید و پیشرو در ایران قاجار ایجاد کند، ابتدا ادعا کرد باب یعنی دروازه ی بین مردم و امام زمان یا مهدی شیعه است و چون کارش گرفت ادعا کرد یک پیامبر جدید و تجسد خدا روی زمین است. اما به زودی به دستور امیرکبیر صدر اعظم ناصرالدین شاه اعدام شد. پس از او میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل جانشینش شد ولی برادر صبح ازل معروف به بهاء الله که نخست چاکری او را میکرد علیه او شورید و خود را پیامبر خواند و این دو جریان، تحت نام های ازلی و بهایی به جان هم افتادند. این، چیزی است که تاریخ رسمی ایران میگوید ولی برای مردم امروز چندان شناخته شده نیست. چون مدتها است دیگر حرفی از ازلی ها نیست و همه فقط با بهایی ها آشنایند. درحالیکه زمانی «ازلی» حتی اسمی نفرت برانگیزتر از بهایی بود، نه به خاطر این که ازلی ها بیشتر از بهایی ها به اسلام حمله میکردند بلکه برعکس به خاطر این که تمام تلاش ها برای اصلاح اسلام شیعی به ازلی ها نسبت داده میشد. چون درنتیجه ی ممنوع شدن بابی گری در زمان ناصرالدین شاه به دنبال ترور نافرجام ناصرالدین شاه به دست آنان، ازلی ها مثل یهودی های دونمه مذهب خود را مخفی میکردند و اعلام مینمودند که برای رسیدن به اهداف خود، باید در لباس علمای دین اسلام بروند و به نام زدودن خرافات از دین اسلام، کم کم آن را از درون نابود کنند. شیخ هادی نجم آبادی که پدر فکری روحانیون طرفدار مشروطیت شمرده میشود، یک ازلی مخفی کار در لباس عالم شیعی شمرده میشود. با همین بلوای اصلاح دین بود که ناصرالدین شاه ترور شد و زمینه برای انقلاب مشروطیت در زمان جانشین او فراهم آمد. شریعت سنگلجی روحانی درباری رضاشاه نیز به سبب درس خواندن نزد استادان ازلی، به معصومیت و معجزه گر بودن امامان بدبین و به وهابیت نزدیک شده، تا جایی که در یک سفر حج به عربستان، ازآنجا رهاوردهای مکتبی برای ایران به سوغات آورده است. دنباله ی کار سنگلجی، ظهور نو ازلی های درون شیعی و برون شیعی بوده که از درون شیعی ها میتوان به مهندس مهدی بازرگان و آیت الله طالقانی، و از برون شیعی ها میتوان به جلال آل احمد و دکتر علی شریعتی اشاره کرد. اکثر این افراد، جزو دشمنان رژیم شاه و آبای انقلاب اسلامی درآمدند. نکته ی جالب این که شیعیان تندرویی که نوگرایان را به ازلی گری متهم میکردند، شاهد سکولار نظر خود را سید حسن تقی زاده میخواندند که اصلاح دین اسلام و مذهب شیعه را کلا توطئه ی ازلی ها خوانده و ادعا کرده که آنها قصد کرده بودند طی انقلاب مشروطه در ایران به حکومت برسند. نکته ی جالب این است که این آقای تقی زاده، یک رجل انگلوفیل معروف و در معرفی تاریخ معاصر و قدیم ایران، پیرو ادوارد براون فراماسون از بنیانگذاران تاریخ رسمی ایران است و همین شیعیان تندرو که خود تقی زاده را نوکر انگلیس میخواندند، بهایی ها را هم عاملان انگلیس در ایران معرفی میکردند. پس چطور به ذهن اینان خطور نکرده که اتهامات وارده به ازلی ها، تسویه حساب انگلستان با دشمنان بهائیت که ازلی نامیده شده اند باشد؟ اصلا اگر انگلستان به دنبال راه انداختن قائله ی باب، بعدش طرف بهایی ها را گرفته، پس چه کسی این تشکیلات ازلی را اداره میکند و آنها اصلا الان کجا هستند؟ واقعیت این است که "ازلی" اینجا معنی از ازل بودن یعنی اولیه را میدهد و اولیه یعنی تمام آن نیرویی که مقابل خرافی شدن اسلام در ایران ایستاده و به آن اشکال میتراشیده و هنوز هم اشکال تراشی هایش در ایران پس از انقلاب با قوت شنیده میشود. درواقع تشیع افراطی که از انقلاب مشروطه اقبال راستین به پیشرفت یافته بود، بیشتر در زمان محمدرضا شاه و به همت خود شاه شکل سرکوب کننده ی بی مهار به خود گرفت بی این که در ابتدا با قبضه شدن قدرت توسط الیگارشی بهایی مشکلی داشته باشد. 20سال فرهنگ کشی مداوم توسط رضا شاه برعکس تاریخ دروغینی که پسر رضا شاه برای پدرش تدارک دید، علیه آخوندیسم خرافی ضد ازلی نبود بلکه علیه فرهنگ های متعدد این مملکت بود. روحانیون شیعه عملا از رضا شاه بسیار سپاسگزارند که با ممنوع کردن عزاداری امام حسین پسر امام علی برای سالیان طولانی، باعث شد تا کوتاه مدتی پس از رشد عزاداری حسینی در دوره ی محمدرضا شاه، مردم کم حافظه ی ایران فکر کنند تا قبل از ظهور رضا شاه، همیشه ی تاریخ داشته اند در سرتاسر مملکت محرم های پرشکوه تدارک میدیده اند. از آن بدتر حجاب. تنوع حجاب در ایران زمان رضا شاه چشمگیر بود. اما کشف حجاب رضاشاهی بیشتر این حجاب ها را نابود کرد. یکی از آشکارترین نابود شده ها مدل لباس زنانه ی روسری روی کلاه بود که در همان زمان، در سوریه و فلسطین تحت سلطه ی عثمانی هم رواج داشت. بعد از پایان یافتن کشف حجاب، فقط یک حجاب بود که همه جا را فتح کرد: چادر که در زمان قاجار، فقط در همان چند شهر انگشت شمار ایران آن زمان رواج داشت. چرا؟ برای این که چادر، پارچه ی زیادی میبرد و فروش پارچه ی چادر، پول هنگفتی را به جیب سلطان نساجی آن زمان جهان یعنی انگلستان میریخت و جالب این که وقتی هم که دست انگلستان بسته شد، یک مملکت نامسلمان دیگر یعنی ژاپن، بازار چادر ایران را به دست گرفت. درواقع چیزی که تاریخ رسمی ایران از دعوای شیعی-بابی و بهایی-ازلی بیان میکرد، اصلا در ایران اتفاق نیفتاده بود چون خود باب، یک شخصیت وارداتی است. او در اصل خود، همان "بابوف" شورشی دشمن فقر معاصر انقلاب فرانسه است که در 37 سالگی به دستور حکومت، با گیوتین اعدام شد. رهاورد فلسفی او پیدایش مکاتب آنارشیسم و کمونیسم است که بعدا در مکتب فرانکفورت و جریان های ضد فرهنگی دهه ی 1960 مجددا با هم متحد شدند. قدر مسلم این که علی محمد باب، آن پیشوای دلسوز مردم که در لابه لای دو عصر سنتی و مدرن، به دست یک دولتمرد نوساز مردمگرای خشن کشته شد، یک بابوف ایرانی است که توسط نسخه ی ایرانی دموکراسی فرانسوی اعدام گردید. فرانسوا نوئل بابوف –به سادگی یعنی پاپ فرانسوی همذات با مسیح کریسمس- را ناپلئون طی صدور انقلاب فرانسه در کشورگشایی های خود همه جا گستراند. حمله ی ناپلئون به شرق، در تلاش او برای تصرف روسیه مجسم میگردد. طی بازسازی تاریخ از روی دوره ی مدرن از دهه ی 1860 میلادی به بعد، مابه ازای باستانی این شد ورود وارانگی ها به شرق برای تاسیس دولت روس کیف در اوکراین. وارانگی همان فرانکی یعنی فرانسوی است اگرچه به دلایلی ادعا شده وارانگی ها سوئدی های حاکم بر اسلاوهای پروسند. در وقایع نگاری روسی، وارانگی ها در سفر خود از دو آستانه گذشتند: اول اوزوپی (آزوف) و دوم "اولورسکی پوروسکی" یعنی البرز پارسی. آزوف نام محلی در انتهای رود دن و در مرز روسیه و اوکراین است که دریای آزوف نام از آن دارد و مطابق یک افسانه ی روسی، نام از جنگجویی به نام "آصف" دارد. محل آزوف، مطابق باطلاق مئوتیا در جغرافیاهای یونانی است که تصور میشد در ورای آن دریا است و حتی دریای سیاه به وسیله ی آن به اقیانوس منجمد شمالی متصل است. بنابراین اولورسکی پوروسکی منطقه ی بعد از باطلاق های مئوتیا و مانند البرز منعکس در کوه است که میشود کوهستان جنوب روسیه بین دریاهای خزر و سیاه که در جنوب شرقی باطلاق های مزبور واقع است. نام مئوتیا یادآور نامجای مدیا یا ماد است که پارس در جنوب یا جنوب شرق آن واقع بوده است. پارس خصم اسکندر کبیر بود و الکساندر یا اسکندر نیز تبدیل به الکساندر اول روسیه یعنی همان کسی میشود که بلافاصله پس از اخراج ناپلئون از روسیه تزار روسیه میشود. او را باید اولین تزار آلمانی تبار روسیه از خاندان رومانف یعنی رومی دانست و روس نیز چیزی جز پروس با افتادن معمول "پ" اول در تلفظ آلمانی نیست. یعنی اسلاوهای تحت حکومت آلمانی ها همان آلمانی هایی هستند که معتقدند فرانسه ی ناپلئون امپراطوری مقدس روم را از آنها غصب کرده است. فرانسه از فرانک می آید و فرانک ها یک قوم ژرمن بوده اند درحالیکه بومیان فرانسه را یهودی های اسپانیایی و کلت ها و آلپی ها تشکیل میدادند. بنیانگذار امپراطوری مقدس روم، شارلمان، یک فرانک آلمانی بود. امپراطوران روم، سزار نامیده میشدند که «تزار» تلفظ اسلاو آن است. بابوف نیز نسخه ی مدرن عیسی مسیح است که در شورش علیه رژیم روم به دلایل مذهبی جوانمرگ شد. حالا با هرچه رفتن روم داخل شرق، مئوتیا و پرشیا نیز به نواحی جنوبی تری منتقل میشدند. دریای خیالی جدا کننده ی وارانگی ها (فرانک ها) از آسیا شده بود دریای خزر، باطلاق های مئوتیا شده بودند مرداب های وهم آور جلگه ی گیلان. آنچه در ورای آن قرار داشت البته کوهستان البرز بود که قرار بود پارس یا پرشیا در محل آن واقع باشند. فقط یک دولتشهر در این محل وجود داشت: تهران پایتخت ورشکسته ی قاجارها شاهنشاه های قلمرو موسوم به «ممالک محروسه» (مملکت های تحت حراست قاجار) که البته هرچه میگذشت حکام ولایات و روسای قبایل، نسبت به آن یاغی تر میشدد و فقط کمک خارجی میتوانست ممالک محروسه را متحد نگه دارد. روس ها اولین یاری گران قاجار در این راه بودند اما با سقوط روسیه ی تزاری در انقلاب بلشوییکی، انگلستان بود که ابتکار عمل را به دست گرفت و رضاخان را جانشین قاجارها نمود و او را حاکم مستبد مملکت اخیرا نام گرفته به «ایران» نمود. رضاخان از عهده ی فتح نظامی این مملکت برآمده بود اما این مملکت نمیتوانست یکدست باشد مگر این که مذهبی شبیه یهودیان و مسیحیان غربی داشته باشد که بتوان به سرعت ادوات آن را در راه تبدیل مذهب به کفر به مدل مدرنیته ی غربی به کار برد و این نیازمند ایجاد همزمان یک مذهب شیعی بسیار خشن و قدرتمند و یک کفر ضد شیعی بسیار خشن و قدرتمند بود. ازقضا اولی به مذاق خرافات ایرانی خیلی جورتر از آب درآمد و دومی که با بهائیت آمیخته بود، بخصوص به سبب ریشه داشتن بهائیت پارسی در مرکز مقدس آن در اسرائیل یهودی با بدبینی شدیدی نگریسته میشد. قطعا اتحاد اولی با یهودیت خیلی راحت تر بود تا دومی. ازاینرو باید به هرچه مذهبی تر شدن جدال شیعی-بهایی توسط انجمن حجتیه با سوء ظن نگریست. حجتیه با رها کردن خشم شیعی علیه شهروندان بهایی، اصل دعوا را پنهان نمود. خشم شیعیان، متوجه سهم داشتن عمده ی یهودی ها و بهایی های «خارجی» از اقتصاد علیرغم فقر مردم معمولی بود. اما حالا در ایران بعد از انقلاب، کسی از این الیگارشی ها چیزی یادش نیست و درحالیکه هیچ حرفی از آزار و اذیت یهودیان توسط شیعیان نمیشود، دستگیری جاسوسان بهایی در سرخط خبرها است. بنابراین خشم ملی متجلی در انقلاب اسلامی که به سقوط الیگارشی بهایی انجامید، علیرغم نسبت داده شدن به ازلی های مجهول الهویه، بیش از هر چیز، ریشه در توده گرایی بابوف دارد که میتوانست به انواع و اقسام پدیده های متضاد متجلی شود و استعمار باید مینگریست در بر هم کنش این نیروهای متضاد، کدام میوه ی به عمل آمده بیشتر به درد میخورد.:

“BABOV AND BAHAIS”: KARL HAFELHEIM: SEHIFE: 15/10/2009

این برابرگیری ایران با روح زنده ی آسیا یا شرق در زمانی که فرهنگ های آسیایی در حال نابودی در دعوای کاپیتالیسم و کمونیسم بودند، به نوعی بازگشت به زنده شدن شرک در زمانی که اروپاییان به این کشورها مدام در سفر بودند نیز ربط داشت. استعمار بر مسافرت استوار بود و خدای مسافرین در روایات عبری، "بعل عابرین" نام داشت. این لغت از «عابر» در عربی به معنی عبورکننده می آید. اما اصطلاح «عابرین» در عبری برای گاوسانان اهلی شامل گاو و گوسفند و بز نیز معمول بوده است. از طرفی «عابرین» در هجی لاتین با "آبرین" به معنی موجودات بالدار هم املا بود. بنابراین «بعل عابرین» تصویری ترکیبی از گاو –قدرتمندترین گاوسان- با سر یک مرد ریشو و دو بال پرنده پیدا کرد و با لاماسوهای محافظ دروازه ها در آشور برابر شد. دروازه ی تخت جمشید در نزدیکی شیراز در ایران توسط دو موجود این شکلی محافظت میشد و به نظر میرسید ارتباط بارزی با پارسیان که تخت جمشید با پرسپولیس آنها تطبیق شده بود داشته باشند. پارسیان در روایات یونانی قومی کوچنشین و بنابراین «عابر» و از این جهت همهویت با گاو و گوسفند بودند. از طرفی اولین شاهشان کورش در خواب دیده بود که از دو کتف پسرش، دو بال درمی آید که بزرگ میشوند و شرق و غرب زمین را میپوشانند. بنابراین پادشاهی پارس، کله ی آدمی بود بر بدن یک گاوسان قوی که بال هم دارد. پرسئوس پدر قوم پارس، به روایتی با کفش هایی پرنده و به روایتی سوار بر اسبی بالدار در آسمان پرواز میکرد. پرسئوس به تصریح هرودت، آشوری بود. معمولا بین آشوریان و کلدانیان تفاوتی نهاده نمیشد. بروسوس نوشته است که اولین خدایان کلدانیان، مردانی پرنده مانند بودند. بنابراین پارسیان کوچنشین نیز با فتح بابل به دست کورش و رسیدن به خدایی آن، حکم گاوهایی آدم مانند را می یافتند که بال پیدا کرده اند. در کمدی پرندگان آریستوفان، پرندگان و خدایان همتبارند و به زودی دشمن هم میشوند. آریستوفان مینویسد پرندگان و خدایان را کوپید از به هم آمیختن چیزهای مختلف ساخته است. کوپید یک کودک بالدار با تیر و کمان است. بنابراین هم میتواند به خدایان انسان مانند یونان تبدیل شود و هم به پرندگان. همانطورکه میدانیم، خدایان یونان کپی برداری از خدایان آشوریند و البته تمام خدایان آشوری پدید آمده از افسانه های مختلف تموز و مراحل مختلف افسانه ی ریشه ای تموز خدای نباتات در اساطیر آشوری-بابلیند. تموز صورتی کودک مانند داشت و ازاینرو بنیانگذار امپراطوری آشور نیز در افسانه های یونانی، نینوس نام دارد، برگرفته از نینو در آشوری به معنی کودک.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP2: SECT2: SUBSECT1

خدای کودک مانندی که یک امپراطوری ایجاد کند، چندان قابل باور نبود مگر این که خدا را به سبب قد کوتاهش کودک بدانید و او را مردی قدرتمند و شرور شبیه یک تاتار در نظر بگیرید. البته نینوس آشوری را با نمرود اولین شاه بابل تطبیق میکردند که از نسل حام و یک سیاهپوست بود. در قرن 19 که استعمار بریتانیا در حال گسترش بود، با کشف پیگمی ها یا مردمان کوتاه قد سیاهپوست در افریقا این فکر به وجود آمده بود که این مردم کوچک که مردانشان کمتر از 150 سانتیمتر طول دارند، همان حلقه های گم شده ی داروین هستند که واسط بین میمون و انسانند. پیگمی های افریقایی در چندین کشور مختلف به یکسان میزیستند بدین ترتیب که جنگل نشین بودند و با شکار روزگار میگذراندند اما با همسایه های کشاورزشان که از سیاهان معمولی بودند در تجارت به سر میبردند و تقریبا همه شان محصولات کشاورزی مصرف میکردند و میکنند. به هر حال، این مدل زیست بدوی یادآور انسان های غارنشین بود. کمی بعد سفیدپوستان انگلیسی در جزیره ی آندمان در نزدیکی مالایا، مجددا با مردم سیاهپوستی روبرو شدند که هم به لحاظ قیافه و هم به لحاظ کوتاهی قد، کاملا یادآور کوتوله های افریقا بودند. نخست تصور شد که آنها مستقیما از افریقا به اینجا مهاجرت کردند. اما مطالعات بعدی نشان داد که آنها به بومیان استرالیا نزدیکترند و جزو بازمانده های سیاهانی هستند که در دوران نخستین مهاجرت انسان ها از افریقا به آسیا و سپس استرالیا، گروهیشان دراینجا از مخلوط شدن با نژادهای تازه تر مصون مانده اند. به زودی حتی کوتوله های زردپوست نیز یافت شدند: قبایل موسوم به تارون که در آسیای جنوب شرقی پخش بودند و به لحاظ نژادی وابسته به مارونگ های استان یون نن در چین بودند. نکته ی مهم درباره ی تارون ها این بود که آنها فقط با تارون های دیگر ازدواج میکردند. بنابراین روشن شد که ازدواج درون گروهی میتوانسته یکی از دلایل بقای نژادهای کوتوله از بدو پیدایش آنها به هر ترتیبی که بوده، باشد. بدین ترتیب، این احتمال مطرح بوده که زمانی انسان های کوتوله در سطح جهان پخش بودند ولی در مخلوط شدن با دیگر نژادها تحلیل رفتند و قبایلی محدود از آنها باقی ماندند. همه ی انسان شناسان این نظر را قبول ندارند و برخی معتقدند جمعیت های کوتوله ی افریقا، آندمان و تارون به دلایل یکسان ولی موازی ای به وجود آمده اند. اما در بریتانیای قرن 19 که دنبال یافتن وجوه اشتراک خود با دنیای شرک بود، اکولتیست ها فقط فرض اول را دوست میداشتند. چون یادآور به یک افسانه ی ایرلندی بود که میگفت زمانی ایرلندی ها کوتوله ها را میپرستیدند ولی سنت پاتریک، به نام مسیح، مردم را علیه آنها شوراند و کوتوله ها به جنگل ها گریختند. اگر کوتوله ها خدایان بریتانیایی ها بودند، پس میتوانستند مبنای وجود یک شرک ماقبل تاریخ بشری هم در آنجا باشند. این سخن را «ویلیام باتلر ییتس» از نزدیکان مادام بلاواتسکی و از واسطه های بین فرقه های تئوسوفی و طلوع طلایی، با جرئت به صدای بلند اعلام نمود وقتی لندن تایمز (6 سپتامبر 1938) خبر یافت شدن دو کوتوله ی قرمزپوش ناشناس در اطراف بالینگاری در وست لیمریک ایرلند در آخرین روز آگوست سال 1938 را منتشر کرد. پیش از آن و در قرن 19 الیزابت اندرو مردمشناس بریتانیایی نظر به کشف اسکلت های کوتوله ها در چند نقطه از سوئیس توسط پروفسور کولرمن، حدس زده بود که گنوم ها یا گابلین ها که جن هایی شبیه به انسان های کوتوله توصیف میشوند، باید انسان های کوتوله ی باستانی اروپا و در ارتباط فامیلی با کوتوله های افریقا و آسیا باشند که با شکست خوردن از انسان های جدیدتر به درون جنگل ها و کوهستان ها پناه برده اند. وی بخصوص به وفور افسانه های آنها در فنلاند توجه داشت و این که فنلاند محل زیست تاتارهای کوتاه قد بوده است. اف.لوگان اما معتقد بود که کوتوله ها همان خدایان دوران ماقبل مسیحی اروپایند که هنوز به صورت اجنه توسط مردم خرافاتی تخیل میشوند. ییتس تصویری از همه ی این عقاید با هم داشت. او معتقد بود انسان های کوتوله ی ایرلند، مدل بومی نفیلیم یا اناکیم، یعنی فرزندان انسان ها از فرشتگان هبوط کرده در متون یهودیند و صنعتگری دورف های کوتوله در اساطیر اروپایی اشاره به این دارد که آنها درست مثل همتایانشان در بابل، بنیانگذار تمدن بومی هستند. ییتس به پیروی از قانون تئوسوفی بلاواتسکی، حقیقت آناکیم یا انسان های دارای توانایی های خارق العاده ی باستانی را در توصیفات خدایان در هندوئیسم و بودیسم میجست.:

“YEATS AND THE LITTLE PEOPLE”: ULRICH MAGIN: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

اگر بین النهرین با ضرب شدن نینوس یعنی تموز کودک در تمام مردمش، سرزمین کوتوله ها و مترادف دنیای پرندگان باشد، گاو پارس که با فتح سرزمین نینوس، خودش پرنده میشود، مثل مسیحی های شکست دهنده ی کوتوله ها در بریتانیا حکم آدم های واقعی را می یابد که دانش خدایان شیطانی را از آنها غصب میکند و در خدمت مردم عادی میگیرد. اما او دقیقا انگلیسی نیست و باید شاگردی انگلیسی را کند چون الگویش یهوه ی مسیح نیست بلکه یک گاو است. این گاو را هم اگر در قاموس هندوئیسم ییتس بسنجیم، میبینیم نماد شیوا خدای نابودی است. همترازی خدای مرگ با گاو در مصر نیز مسبوق به سابقه است. ازیریس خدای مردگان مجسم به گاو آپیس است. او نخست بر زمین حکومت میکرد ولی پس از تبعیدش به سرزمین مردگان، میراثش محل نبرد هورس خدای خورشید و ست خدای تاریکی قرار گرفت. این دو خدا همان "روتی" یا شیرهای دو افق هستند که دو افق شرق و غرب را نمایندگی میکنند که یکیشان روشنایی می زاید و دیگری تاریکی. برای ایران پس از سقوط شوروی، این نیروهای شرق و غرب، چین و بلوک غرب هستند. غرب که خودش خودش را «غرب» یعنی محل غروب خورشید و خاستگاه تاریکی میخواند، از ما ایرانی ها انتظار دارد چون ما در سرزمین مردگان و مرده پرستان به سر میبریم و غرب هم رهرو به قلمرو تاریکی مردگان است، پس به راه غرب برویم و تمام تلاشش را هم کرده که ما را شبیه خود کند. موفق هم شده است بطوریکه بیشتر ایرانی ها تقریبا هیچ چیز درباره ی چینی ها و تاریخ و فرهنگشان نمیدانند جز این که چینی ها همه چیز میخورند و در عوضش احساس میکنند فیلم ها و آثار هنری غربی را بهتر میفهمند تا تولیدات هنری غیر قابل فهم چینی را. ولی همه ی این چیزهای قابل فهم، از جنس مرگند و در مقابل کلیشه ی عرفان چینی که عمدا در ایران چیزی متعالی وانمایانده شده، قرار میگیرند و البته ایرانی، همیشه گوشه ی ذهنش این واقعیت را به خاطر دارد که چینی ها مثل ایرانی ها غربگراهایی هستند که به تمدن کهن خود پشت کرده اند. ممکن است آنها در محل شرق تاریکی باشند که در حال تجربه ی طلوع مجدد خورشید امپراطوری از قلمرو خود باشند و این خورشید، جذابیت تاریکی غرب اروپایی را ندارد که خورشیدکش است و مثل فرهنگ شیعی ایران آلوده به مرگ پرستی. مرده چیزی است که روح ندارد، مثل یک شی ء. در دنیای مردگان چه غربی باشد و چه چینی، آدم ها تفاوتی با اشیاء ندارند و صرفا وسایلی برای ارضای هوس های یکدیگرند. حالا چون مطلب غربی از جنس تمثیل است، ما نیز باید مفهوم فرهنگ مرگ را از طریق تمثیل های خدایان بیابیم تا بفهمیم فرهنگ مرگ به نفع ما هست یا نه.

هادس، خدای مرگ غربی، همان نرگال خدای خورشید بین النهرین است وقتی که در غرب غروب میکند و فرمانروای جهان مردگان میشود. او عاشق کشتن آدم ها برای زیاد کردن جمعیت جهنم است ازاینرو خدای جنگ نیز هست و در این حالت، موکل مریخ و معادل مارس خدای جنگ یونانی-رومی است. معبد مرکزی نرگال در کوثا در عراق مرکزی قرار داشت و موسوم به "مسلم" بود به معنی درخت ایزدی (از "میسو" به معنی ایزد بعلاوه ی "لبه" به معنی درخت). خود نرگال نیز موسوم به "مسلم طائیا" یعنی آن که از مسلم می آید بود. مسلم، درخت نام گرفته چون جانشین درخت کیهانی است که جهان های زیرین و روئین زمین را به آسمان میدوخت. در افسانه ی برج بابل، معبد مردوخ با این درخت تعویض شده است و ظاهرا معبد کوثا نیز چنین مفهومی دارد. علت این است که در بین النهرین، نیروهای خیر و شر نسبت به انسان، حئا و انلیل نام داشتند و دو جنبه ی مختلف ایزدی واحد به نام آنو یعنی خدا بودند. در روایت کلدانی متاخر، مردوخ به جای آنو، جامع این دو شده بود و جایگاه تمام خدایان را تصرف کرده بود. مردوخ در مقام موکل مقاومت، نینورتا نام گرفته بود، در مقام حامی تجارت با نبو برابر شده بود، و نرگال نیز «مردوخ در شرایط جنگ» تلقی میشد. مسلم نیز برابر با "مشتری" سیاره ی مردوخ شده بود که آن را به "مس+ تری" یعنی همان درخت مس یا درخت ایزدی تجزیه میکرد. درخت مس را مردوخ در اعماق دریای آشوبناک کاشته بود و ریشه ی آن به "آرالو" میرسید که جایگاه نرگال است. آرالو هم یکی از نام های کوثا است و هم نامی برای جهنم. در عین حال، درخت زندگی وسط دریا معادل ساختن زمین به نشانه ی زمین از دریا به جای هرج و مرج است. بنابراین درخت میتواند با کوه جابجا شود که وقتی وسط دریا باشد جزیره ی خشکی را تشکیل میدهد. پس درخت مس معادل کوه همنام "میشو" میشود که گیلگمش به ورای آن در جهان ناشناخته سفر میکند. یکی از عناوین گیلگمش، «نرگال ارستو» است. ارستو هم تلفظ دیگری از "ارض" به معنی زمین است، هم به معنی خشکی (ضد منطقه ی آبی) است و هم به معنی ناکجاآباد است. گیلگمش برای ورود به کوه میشو، از دروازه ای که توسط مردان عقرب مانند حفاظت میشود میگذرد. این موجودات عقرب مانند، در ارتباط با اشعره تمتیم، الهه ی دریایی هستند که مجسم به عقرب است. وی مادر هفت جن خبیث دوزخ است که در خدمت نرگالند و با جن هایی که 7 گناه کبیره ی مسیحیت را باعث میشوند تطبیق میگردند. در بغازکوی ترکیه، اشعره تمتیم را یک فاحشه به حساب می آوردند.:

“hamlets mill”: Giorgio de santillana , hertha von dechend: 1969: appendix39

در افسانه های یهودی، پادشاه دوزخ را دیو "اشمه دای" یا "هشمه دای" یا "خشمه دای" یا "شمدون" میدانند که در مسیحیت لاتینی، آزمودئوس خوانده میشود. وی در برخی روایات یهودی و نیز در اسلام یهودی تبار، پادشاه همه ی اجنه دانسته شده است. نکته ی جالب درباره ی نام اشمه دای یا هشمه دای این است که آن به سادگی به «هاشم-خدا» ترجمه میشود و هاشم –در عبری یعنی اسم- نامی است که یهودی ها به جای یهوه برای خدایشان استعمال میکنند. عجیب این که هاشم نام جد پیامبر اسلام و پسرعمویش علی هم هست و خاندان آنان بنی هاشم نامیده میشوند و این موضوع از این جهت جالب است که هاشم درست مثل ازمودئوس از نسل اسماعیل ابن ابراهیم است و از طریق محلات دختر اسماعیل به تاریخ یهود هم گره میخورد. محلات از پدربزرگ مادریش که یک جادوگر مصری به نام کسدیل بود، شرارتی به ارث برده بود که باعث زنای او با اگرتیل دیو در بیابان شد. حاصل این عمل شوم، دختری جن به نام اگرات بت محلات بود. اگرات بت محلات به نوبه ی خود با داود شاه یهودیان زنا کرد و از او جن آزمودئوس را به دنیا آورد. آزمودئوس به شکل حداد ادومی تبدیل به انسان شد. حداد، تنها عضو خاندان سلطنتی ادوم بود که از قتل عام به دست یهودیان نجات یافت و به مصر گریخت و درآنجا نیرو جمع کرد تا سرزمینش را پس بگیرد. پس از مرگ داود، حداد به جنگ سلیمان ابن داود رفت و ادوم را از او پس گرفت و مقرر شد که این ادوم بعدا سبب سقوط حکومت داودی ها بر یهودیه شود چون در روایات یهودی، ادوم همان روم است که معبد اورشلیم را نابود کرد. این اتفاقا با نابودی معبد اورشلیم به دست کسدیم یعنی کلدانیان هم قابل همپوشانی است. چون همانطورکه دیدیم ازمودئوس نسب به کسدیل جادوگر دارد که نامش قابل تطبیق با کسدی ها یا کلدانیان است. کلدانیان ساکنان بابل بودند و در دوره ی ممالیک، مصر با بابل برابر دانسته میشد. کسدیل یعنی کسدی ال. ال دراینجا همان ایلو یا اله یعنی خدا است و کسدی همان کوثی یا کوثایی است که در مقام ایزد با خوث xuth پدر یان ian تطبیق میشود که نسل یونیم یا یونانیان از او است. یونیم در تمام سواحل ترکیه، سوریه و حتی مصر ساکن بودند و نامشان با یوناه یا یونس پیامبر نینوا در مطابقت بود. نینوا یعنی سرزمین نینوس، ملک آسوریان یا آشوریان بود که دراینجا آسوری و سوری یکسان هستند و دو شهر سوری غزه و انطاکیه هر دو نامبردار به یونا بودند. کوه هرمون جایی که فرشتگان هبوط کرده با انسان ها آمیختند و نژاد آناکیم یا خدایان را پدید آوردند، در همین محدوده و در جایی به نام اسکیتوپولیس قرار داشت. این کوه در حکم کوه المپ محل حکومت زئوس شاه خدایان یونان بود. اسکیتوپولیس یعنی شهر اسکیت ها. آن چنین نامی دارد چون اسکیت ها در آن شهرسازی کردند. به گفته ی پلینی قبلا نامش نوسا بود و خدایش باخوس را دیونیسوس یعنی خدای نوسا میخواندند. باخوس معروف به بارخوس یعنی پسر خوث نیز بود که خوث با زئوس تطبیق میشد چون اسکیت های حاکم بر اینجا ختی های پیرو عقاید کوثی ها بودند و توسط همانان بود که مفاهیم کسدی یا کوثی با کلدانی برابر شد. آنها به ستاره پرستی و ستاره شناسی کلدانی توجه داشتند. در باور این ملت نیمه یهودی، دانش ستاره شناسی در دوران بنای برج بابل، توسط یکی از اهالی آنجا به نام "ایندوس" کشف شد و ازاینرو این دانش به نام او "ایندوباریوس" یعنی پسر ایندوس نامیده میشد. پیروانش نیز نامبردار به ایندی یا هندی شدند. مهاجرت شاخه ای از اینان به کشور اوریتا در شرق، سبب نام گرفتن آنجا به ایندیا یا هند شد. آپولونیوس مینویسد ایندی ها کشوری به نام اتیوپس به وجود آوردند. این همان اتیوپیا است که پرسئوس با دختر کفئوس شاه آنجا ازدواج میکند و پرسس، فرزند دورگه ی اینان کشور را به نام خود "پرشیا" یا "پارس" نام میگذارد. تبدیل این کشور به یک امپراطوری توسط سیروس یا کورش، در ارتباط مستقیم با پرستش خورشید و نیز آتش به عنوان جانشین زمینی خورشید توسط ایندی ها است. چون کورش، سیروس، سوروس، آسور و سعیروس، همه نام گرفته از "سور" یا "خور" یعنی خورشید هستند. هسیخیوس درباره ی خورشید از جمله ی "سعیروس که همان هلیوس است" استفاده میکند و "هلنی" دیگر عنوان یونانیان، از هلیوس می آید. سینکلوس میگوید وطن ابراهیم، «"سور" سرزمین کلدانیان» بود که قبطیان از آن به نام "سحور" یاد میکنند و آن سرزمین سوریه است که خدایش "سارون" همان هلیوس یا آپولو است. آسور که همان سور است به صورت حاصور و به دنبالش سیسور هم تلفظ شده و یکی از نام های نوح، "سیسورانو" (سیسور-آنو) یعنی سیسور آسمانی بوده است که البته دراینجا اصطلاح آکدی آنو به معنی آسمان و خدا و روح، با نام عبری نوح نیز قابل تطبیق است. دریانوردی میراث نوح بوده که توسط فنیقیان و ازجمله یهودیان از بنادر سوریه گسترش یافته است. در تجارت دریایی پیرو آن، گسترش یهودیان همگام با حرکت اسکیت های تورانی بوده است. ازاینرو به قدرت رسیدن یهودیان عبری زبان شمال افریقا در شبه جزیره ای که به نامشان ایبری نامیده شد، در حالی توام با گسترش زبان های باسکی و کلتی در شبه جزیره ی فوق و نواحی مجاور در فرانسه شد که این زبان ها همگی دارای وابستگی های آشکار با زبان های ترکی-تاتاری بودند.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P197-9

حکومت یا دستکم تاثیرگذاری رومی های مسیحی و عثمانی های مسلمان بر تمام سرزمین های بالا، آثار پاگانیسمی که یادآور به خدایان یونانی-رومی باستانی باشد را از بین برد مگر در همانجایی که به نام ایندی ها "هند" نام گرفت و تئوسوفی بریتانیایی نیز آنجا را منبع فرهنگسازی خود معرفی کرد. با این حال، این سرزمین را خود هندیان نه هند بلکه بهارات میخواندند. اینجا یک نکته ی مهمتر نیز وجود دارد: گاهی به جای بهارات، از لغت مهابهارات یعنی بهارات بزرگ استفاده میشود. چون بهارات اصلی، به گزارش هاپکینز، قبیله ای به همین نام در منطقه ی "اود" بوده است. این اود، با یودا یا ایودها سرزمین کریشنا تطبیق میشد که خدای ویشنو بود که به شکل یک انسان متولد شد. این کریشا یا کریشنا در میان یودها همان کریست یا مسیح در میان یهودی ها است و درواقع یودا نسخه ی هندی یهودیه است که کل فرهنگ هندی به همراه بهارات، از روی آن گسترش یافته است. کوروش که در کتاب اشعیا مسیح نامیده شده نیز فقط در تلفظ با کریست و کریشنا تفاوت دارد و هر سه ی اینان، شکل انسانی شده ی خدای خورشید هستند.:

“the suns of god”: Dorothy morduck: adventures unlimited press: 2004 :P277,284

روشن است که خدای خورشید قبل از این که به صورت مسیح در شرق طلوع کند، به صورت ازمودئوس در غرب غروب کرده است. برای یهودیه که دراینجا در جایگاه شرق قرار گرفته است او به صورت حداد از مصر در غرب حمله میکند ولی اول در ادوم در شرق ساکن میشود تا به صورت خورشید طالع، افق شرق یعنی یهودیه را در خود ممزوج و هیچ کند. مادیگرایی غربی نیز چه در قالب شرعی شیعی و چه در قالب خودپرستی ضد شرعی سکولار، از اروپا در غرب حمله میکند ولی در هیبت کمونیسم و مساوات طلبی توده گرایانه از موضع شوروی و چین در شرق پیروز میشود و ایران را از وسط طلوعگاه خود میکند. هر گونه شکست این طلوع، وابسته به شکست بنیادهای مادیگرای غربی جهنمی سابق است که جز در شرایط ندانم کاری یعنی وضعیتی که ایرانی نتواند بین درستی هر یک از شق های شرعی و ضد شرعی وارداتی از اروپا قادر به انتخاب باشد ممکن است. بنابراین پیروزی غرب، وابسته به غوطه زنی محض ایرانی در جهالت و دچار شدنش به پوچ گرایی و ناامیدی از به دست آوردن هر گونه برداشت ذهنی از موفقیت های مادی یا معنوی او از زندگیش است. به نظرم ایرانی ها هر چیزی را در این فرصت چهل ساله ی رشد سواد در مملکت نیاموخته باشند، حداقل به تجربه به مضر بودن این وضعیت روانی شکنجه آور چه به لحاظ مادی یا معنوی شک کرده اند. باشد که باور کردن همین تجربه، در آینده ایرانی ها را از اعتماد کردن به غرب فریبکاری که تنها با دیدن ملحق شدن ایران به چین، از خر شیطان پیاده شده و از ترس از دست دادن واقعی ایران، کمی از فشار تحریم هایش کاسته، بازدارد. توجه به داستان کشف دروغین کتاب الدرایا اندکی پس از سقوط شوروی، و مسیری که پس از آن به 11 سپتامبر 2001 و اسلامهراسی گسترده انجامید از این جهت اهمیت دارد. از دید غربی ها نیروهای ماوراء الطبیعی ای که با آن کتاب آزاد شدند شیاطین بودند و مقابل افکار عمومی مسیحیان و متاثرین از مسیح، هیچ سیاستمداری ادای دوست داشتن شیاطین را درنمی آورد، حتی بایدن که از این طرف پول آزاتد میکند و از آن طرف با سیاه بازی لشکر به خلیج فارس میفرستد تا نشان دهد هنوز دشمن ایران است.

کریشنا

تناقض تعریف خدا: آیا خدا آدم ها را دوست دارد یا میخواهد آنها را به بردگی بگیرد؟

نویسنده: پویا جفاکش

چند هفته پیش، روزنامه ی هفت صبح، خبری منتشر کرده بود درباره ی پایان وحشتناک رابطه ی یک پسر 21ساله با یک دختر 17ساله در یکی از شهرهای ایران. آقا پسر که دست رد به سینه اش خورده بود، با حیله ای دخترخانم را به یک مدرسه ی متروکه کشانده و او را کشته بود و سپس برای انتقام گرفتن از مادر دختر، از آتش زدن جسد دختر فیلم گرفته و آن را با موبایل دخترخانم برای مادر او ارسال کرده بود تا او را زجر دهد؛ به خاطر این شاهکار هم ظرف دو ساعت دستگیر شده بود. این یک داستان تکراری از چرخه ی عشق و نفرت است و این که بیشتر اوقات، وقتی کسی را دوست داریم، او را به خاطر هوس یا منافع خودمان میخواهیم و نه به خاطر خودش. ولی اگر او در خدمتمان نباشد، معمولا شخصا به او صدمه نمیزنیم مگر این که حس کنیم خدا هستیم و باید به دست خودمان، عدالت را اجرا کنیم. از زمانی که یهوه خدای یهود به صورت عیسی مسیح تبدیل به انسان شد و مذهبسازان و اومانیسم، هویت خدای انسان شده ی مسیح را در همه ی آدم ها تکثیر کردند، مردم به اندازه ی یهوه ی دمدمی مزاج، دو شخصیتی شده اند و همانطورکه سینما از طرف آدم ها علائقشان را انعکاس میدهد، متمایل به کشتن دوست و معشوق سابق خود در منتهای نفرت. این معشوق ها و دوست های سابق، همه در جایگاه آن ملت های بدبختی هستند که یهوه از سر عشق و علاقه، به آنها زورگویی کرد و زمانی که احساس کرد مردم دیگر زیر بار حرف زورش نمیروند، آنها را از شدت خشم و نفرت، زجرکش کرد و رفت سراغ یک قوم بدبخت دیگر. ما همیشه میشنویم که خدا مردم را دوست دارد؛ اما چطور میتوان به این دوست داشتن اعتماد کرد وقتی بر یک خودخواهی کاملا بشری از جنس هوی و هوس یک عاشق شکست خورده است و جزو میراث طبیعی مشترک ما و جانوران است؟ خدا چطور ممکن است واقعا انسان ها را دوست داشته باشد وقتی از کشتار دسته جمعی آنها احساس پیروزی میکند و در توراتش با لذت جنون واری در حد یک قاتل زنجیره ای، پیروزیش را وصف میکند؟

سر لاورنس گاردنر –از اشراف بریتانیا که به بیشتر این اشرافیت نگاهی منفی دارد- به این سوال پاسخ داده است. او با تکیه بر بعضی کتاب های حذف شده از عهد عتیق (تورات) مثل کتاب یاشر معتقد است متن فعلی عهد عتیق، نتیجه ی دستکاری در متونی قدیمی تر و سپس تلفیق آنها است و در این متون، دو خدا با دو شخصیت کاملا متفاوت، مورد توجه بودند و در تورات فعلی، این دو خدا هر دو زیر نام یهوه طبقه بندی شده و یهوه را تبدیل به یک بیمار دو شخصیتی کرده اند. از این دو، یکی الشدای خدای کوه نشین طوفان بود که به صورت «خدای خشم» توسعه یافته و عاشق به بردگی گرفتن انسان ها بود. انسان ها در مقابل خشم او، بندگانی بودند که از سر ترس، او را اطاعت میکردند و اصطلاح «خدا ترس» ازاینجا می آید. دومی «آدون» یا «آدونیس» است که دوستدار انسان ها است و به مردم تا حد ممکن کمک میکرد و سعی مینمود تا انسان ها را به سمت بهروزی و سعادت راهنمایی کند. در تورات، درحالیکه آدون صفت یهوه شده، لقب آدون یعنی بعل (صاحب)، عنوان دشمن یهوه شده است و وقتی یهوه یهودی ها را به سزای پرستش بعل، زیر تیغ سربازان بی رحم آشوری میفرستد، درواقع دارد انتقام توجه مردم به آدون را میگیرد. گاردنر معتقد است تضاد همین دو ایزد است که به صورت تضاد اهوره مزدا و اهریمن بن مایه ی مذهب زرتشت شده است. وی همچنین تاکید میکند که محل اصلی تهیه ی این داستان ها فلسطین نیست و آنها در عراق و با گرته برداری از اساطیر بین النهرینی به وجود آمده اند. در این اساطیر، ثنویت فوق الذکر در قالب های دوگانه ی انلیل و انکی، یا ایلوکورگال و حئا حود را نمایان میکنند. انلیل که خود را به دروغ قادر متعال میخواند، خدایی بی رحم است که آدم ها را با سیاست ترور به پرستش خود مجبور میکند درحالیکه انکی اراده به پرورش و پیشرفت مادی و معنوی انسان ها دارد. انلیل از باسواد شدن و دانش اندوزی آدم ها متنفر است و آن را مزاحم ترس آنها از خود میداند. قوم لوط را که در تورات یهوه نابود کرده است، در یک روایت سوری انلیل از بین برده است، این بار نه به خاطر این که قوم لوط فاسد و جنایتکار بودند، بلکه به خاطر این که آنها جامعه ای متمدن و مبتنی بر رعایت دانش و فرهنگ بنا نهاده بودند. نکته ی جالب این که لغت انکی را آکدی ها به معنی کهن الگو استفاده میکردند یعنی قرار بود انسان ها او را الگو قرار دهند و در مردمدوستی و رعایت حقوق دیگر مردمان از او الگو بگیرند. در این راه، حئا یا انکی به پدر الهی مردم تبدیل شد و افسانه ای در توضیح این معنا به وجود آمد. در این افسانه، نخستین آدمیان، حیواناتی غریزی و آنقدر ضعیف بودند که به فراوانی توسط درندگان خورده میشدند و جمعیت قلیلی از آنها وجود داشتند. حئا چون فیزیک انسان را تنها مورد استثنایی قابل حمل الوهیت و روح ایزدی در زمین تشخیص داد، تصمیم به تکثیر خود در بشر گرفت. در این راه، حئا و همسرش ننه، به کالبد مرد و زنی انسانی با جسم فیزیکی درآمدند و با هم آمیختند. از این آمیزش، آتابا و آوا پدید آمدند که همان آدم و حوای توراتند. آتابا و آوا، سه پسر صاحب شدند به نام های هه ویل (هابیل)، قابیل (قائن)، و ساتانائیل (شیث). قائن، بیش از همه موجودیت ایزدی حئا و ننه را در خون خود داشت و سه چهارم وجودش ایزدی بود. ازاینرو قد و قامتی بسیار بالاتر از برادرش هابیل یافت و سبب شد «خون هابیل در زمین فرو برود.» یهودی ها این جمله را اینطور برداشت کردند که قائن از هابیل قوی تر بود و خون او را ریخت و داستان برادرکشی قائن را ساختند و او را اولین قاتل خواندند نه به این خاطر که متن را اشتباه فهمیده بودند بلکه چون میخواستند تمام مردم نا یهودی جهان را به واسطه ی حام ابن نوح، از نسل قائن بخوانند و آنها را ذاتا شرور تلقی کنند. اما معنی اصلی این متن این بود که قائن به خاطر شکوه ایزدیش، تمام زنان را به خود جذب میکرد و برعکس، هابیل همسری نیافت و با مرگش و دفن شدنش در زمین، نسلش هم مرد. چند زنی قابیل در جامعه ی قلیل نخستین بشر، برای تکثیر روح ایزدی در بشری که تا آن زمان حیوانی بیش نبود، لازم بود، اما فرصت طلبان، آن را جواز ابدی چند همسری و حتی زنبارگی مرد فرض کردند. اشرافیت یهود که با تلفیق حئا و انلیل زیر نام یهوه عملا در تیم انلیل قرار گرفته بودند، جهاد و کافرکشی برای از بین بردن میراث معنوی پیشین را در پیش گرفتند و در این راه به بدنام کردن قائن با نسبت دادن جادوگری و شیطانپرستی و تمام چیزهای بد دنیا به او و اولادش پرداختند و عمدا این امکان را ایجاد کرند که وقتی مردم از جنایات و ریاکاری های خاخام ها و شاگردان کشیششان زده شدند، به میراث قلابی و به شدت شیطانی قائن رجوع کنند و جهان را بیش از پیش، از جنایت و تباهی آن گونه که انلیل میپسندد پر کنند. اینطوری یهودیت و تولیدات مسیحیش، در پست فطرتی شاگرد فرزندان حام تلقی میشوند که دنباله رو مکتب قائنند و در مصر، از آن یک عرفان فربه تهیه کرده اند. بدین ترتیب، مریم مقدس کسی جز ایزیس مصری نیست که یهودیان او را همان لیلیت جن میدانند. عیسی ابن مریم هم کسی جز هورس پسر ایزیس نیست و فرم اصلیش سوبک یا هورس در هیبت تمساح بوده و به همین دلیل نام بردار به مسیح یا مشیا است چون مسیح همان "مسح" در مصری به معنی تمساح است و ارتباط تمساح با آب، یادآور مسح شدن و غسل تعمید است. عرفان مصری حول فراعنه یا خدایان انسان گون میچرخد که یادآور وجود اکثرا ایزدی قائن است. شاهان سکایی که به عنوان فرمانروا علاقه مند به ایزدی تلقی شدن بودند، از جادوگری قائنی استقبال کردند و تمساح خاورمیانه را به صورت اژدهای اساطیری توسعه دادند و همین اژدها در اشرافیت سکایی الاصل اروپایی، نماد پندراگون یا خانه ی سلطنتی شد. سیگیسموند امپراطور متعصب مسیحی روم، یک اخوت مخفی اژدها را اسباب اتحاد اشرافیت صلیبی اروپا برای جنگ با حکومت های ترک مسلمان شرق نمود.:

“STAR FIRE: THE GOLD OF THE GODS”: LAURENCE GARDNER: NEXUS MAGAZINE: JULY1998

گاردنر علیرغم رسیدن به این درجه از واقعیت تلخ این رویدادها اما باز هم بیهوده سعی میکند به اصل فرهنگ اولیه دریچه ای باز کند و البته دریچه اش هم به روی بنگاه مستخدم در آن یعنی فراماسونری باز میشود و سعی در وجهه بخشی به جادوگری میکند و در این راه حتی به تناقض گویی هم می افتد چنانکه فاحشه خواندن زنان جادوگر را افترا میخواند ولی باز هم اتهام کشیش ها در باب تقدس خون قاعدگی در بین آن زنان را علیرغم بن مایه ی جنسیش تکرار میکند و حتی سعی میکند آن را از نظر علمی توجیه کند.

اما مدت ها پیش تر و در قرن 19، سرهنگ فورلانگ انگلیسی در شارلاتانیسم فرهنگی کیش های سلطنتی، خیلی بهتر روشنگری نموده بود. به نوشته ی او، مذهبسازی سکاهای تورانی، دنباله ی دستکاری های عجیب و غریب استادان سامریشان در یهودیت بود. سامری ها ظرفیتی به یهودیت دادند که امکان داد همه چیز را از گاوپرستی گرفته تا پرستش آلت جنسی نرینه را بتوان به آن آمیخت. درست به پیروی از سامری ها سکاها نیز در تقدس سازی برای اماکن و انتقال دادن جایگاه های مقدس، سهل گیر بودند و چندین اورشلیم، معبد سلیمان، بابل، پارس، ساموتراس و لاریسا را در محدوده ی وسیع بین مناطق اتروسک نشین ایتالیا و لاریس در کاتیوار هندوستان ایجاد کردند. در قرون متاخر، تنها دو سوی این منطقه در ایتالیا و هندوستان بودند که اهمیت فرهنگی ویژه ای در غرب داشتند. ایتالیا محل واتیکان رم بود و رم ایتالیا به عنوان مابه ازای اورشلیم، در پالاتین نسخه ی بومی شده ی پالستین یا فلسطین توسط نسخه ی ایتالیایی موسی یعنی رومولوس بنا و تقدیس شده بود. رم دنباله رو یونان بود و یونان را در شبه جزیره ی بالکان تعیین کرده بودند چون بین ایتالیا و فنیقیه قرار داشت و ترجیح بر آن بود که فنیقی ها که بانیان تمدن اروپا هستند از یک منطقه ی نزدیک تر شروع کرده و بعدتر به ایتالیا پای گذاشته باشند. بنادر فنیقی شامات، ارتباط خود با ایتالیا را هنوز داشتند. ولی چشم انداز شرق ماورای آنها در دشت بابل در عراق عرب چندان جالب نبود. بین النهرین کهن، سرزمین کم جمعیت و عقب مانده ای بود. منطقه ی بین آن و هندوستان که با «پرشیا» و «ایران» تطبیق شده بود، حتی از آن هم ناآبادتر و فلاکتزده تر بود. اما هندوستان در پس آن، به دلیل فضای استوایی متنوع از نظر وفور گیاهان و جانوران، به سرزمین پرجمعیتی تبدیل شده بود و قابل باور بود که سخنگوی راستین شرق باشد. با این حال، دراینجا هند هنوز ترجیحا سخنگوی یک شرق نزدیک به غرب بود. زبان های آریایی آن، همخانواده با زبان پهلوی بودند که زبان پارتیان تلقی میشد. پارت ها تورانی و گاهی همان هون های تاریخ روم تلقی میشدند و خدایشان موسوم به "آکوس" بود که دقیقا همان اکو در کلدانی به معنی "پسر" (فرزند) است و همنامی آن با اصطلاح رایج مسیحی درباره ی عیسی مسیح جالب به نظر میرسد. اوزیبیوس نوشته است آنها یک انجیل مسیحی مخصوص خود داشتند که نسخه ای از آن به کشیش های قستنطظنیه در روم شرقی هم رسیده بود. زبان کتبیشان پهلوی بر بنیاد یک گویش بسیار ساده شده ی کلدانی-سوری در زمینه ی زبان سیاهپوستان کوثا در عراق استوار بود ولی یهودیان بودند که آن را نوسازی و ترویج کردند که بعدا از آبشخورهای اصلی زبان فارسی شد. پهلوی به زبان مقدس زرتشتیان تبدیل شده بود که در هندوستان یک اشرافیت قدرتمند موسوم به پارسی تشکیل داده بودند. این اشرافیت، پیروان خود را به اطاعت از اهوره مزدای خوب و دشمنی با اهریمن بد دعوت میکردند ولی خود هر دو را گرامی میداشتند و در این دوگانه پرستی، به بودا اقتدا میکردند که از پذیرش واقعیت تلخ هستی و عدم قضاوت درباره ی آن سخن میگفت و این پذیرش را یک نوع پرستش تلقی میکرد. این بودای هندی، با بودای پرهیزگار مالوف چینی ها فرق میکند و یک بودای اصیل تر سکایی است که احتمالا بودای مورد زیارت زوار در بلخ است. خدای او درست مثل خدای طالس و فیثاغورس، روح جهان مادی و عامل هر چیزی است که در جهان اتفاق می افتد. در جاهایی هم که به پرهیزگاری میزند، تفاوتی با پرهیزگاری فیثاغورسی از خود نشان نمیدهد. به نظر میرسد او در قالب انسانیش ساکیامونی (به معنی رئیس سکاها) یک تجلی بی ملاحظه از یهوه ی یهودی باشد که وقتی در جهان مادی مجسد میشود، در توحش نشان دادن از خود، شرمی ندارد و در این حالت، یادآور یکی از خدایان غربی پیچیده به فیثاغورسیسم به نام زالموکسیس ساکن تراس است. برخی گفته اند زالموکسیس قرن ها قبل از فیثاغورس میزیست و برخی گفته اند شاگرد فیثاغورس بود. برخی زالموکسیس را یک خدا دانسته اند و برخی او را پیامبر خدایی به نام گیبیلیسس خوانده اند که به سوی قوم گم شده ی آتیا فرستاده شد. زالموکسیس پوست خرس میپوشید و در جنگل در غاری میزیست و در بیرحمی و توحش، از خرس قابل تمییز نبود. او را فردی از گروهی از جادوگران دانسته اند که از شدت خدائیت، هیچ تمییزی بین خوب و بد نمیگذاشتند تا جایی که بچه های خود را میکشتند و همسران خود را به فحشا با خدایان خود میسپردند. این قصه ها همه نتیجه ی جمع آمدن اورشلیم یهوه در اور هستند که همزمان به معنی شهر، آتش و بیشه زار است. چون خدای تمدن، یهوه ی هبوط کرده به جهان زیرین به واسطه ی غار و در حکم یک انسان غارنشین و جانور غریزی است که آتش را میپرستد تا از او محافظت کند. آتش، نسخه ی زمینی خورشید است و ورود او به غار، مثل ورود خورشید به زیر زمین در غروب است. آتش جمع کننده ی آدم ها در غار است ولی ماده ی لازم در صنعت و خلاصی از این شیوه ی زندگی و بلاخره شهرنشین شدن انسان نیز هست. فیثاغورسی ها آتش و خورشید را به عنوان عنصر نخستین تقدیس میکردند. این، همتای آتش پرستی زرتشتی ها است. در بعضی نواحی هندوستان، معبد آتش هندوها را "کورفکان" به معنی خانه ی آتش میخواندند. "کور" که دراینجا به جای آتش به کار رفته، همان کوروس و هوروس خدایان مصری-یونانی خورشید، و نیز کورش بنیانگذار پادشاهی پارسیان یا فارسیان است. فارسیان به گفته ی فورلانگ، اعقاب یهودی های فریسی ساکن صخره ی موسوم به «ایر» در کوه موریاه دانسته میشدند. نامیده شدن سرزمین فارسیان به «ایران» ازاینرو است. در اورشلیم نیز مکانی موسوم به «ایر پولیس» متعلق به این فریسیان بود. لغت «ایر» که با YER به معنی آتش قابل مقایسه است، قبل از این که نام خود صخره باشد، نام غار مقدس آن بود که برای یهوه فقط در تلفظ، با اور یا شهر برای انسان ها تفاوت داشت. فورلانگ، ایرپولیس را در لغت همان «هیروپولیس» به معنی شهر خورشید میداند که نام یونانی یکی از شهرهای مقدس سوریه بود.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P127-134

فیلیپ گاردینر، «ایر» را فرمی از «یر» به معنی تماشاگر میداند و «یر» دراینجا مترادف «ناظریم» است که همان آناکیم یا نژاد انسان های خدامانند با توانایی های فرابشری بودند و دورگه ی فرشتگان هبوط کرده از زنان زمینی به شمار میرفتند. این فرشتگان به «گریگوری» موسوم بودند از ریشه ی EGREGOR به معنی تماشاگر. این لغت به معنی نگهبان نیز بود و به مفهوم رب النوع به کار میرفت. بر این اساس گفته میشد تمام این فرشتگان هبوط نکردند و گروهی از آنها هنوز ناظر و مراقب اعمال آدمیزادند. این فرشتگان، بنی الوهیم یعنی فرزندان خدا تلقی میشدند. اما گاهی "م" در «الوهیم» علامت جمع تلقی میشد و خود آنها الوهیم به شمار می آمدند. «ال» یا «ایلو» که همان «اله» است با «ایر» و «یر» فقط تفاوت لفظی دارد و ردیابی منشا لغت «الف» ELF به معنی جن از ELV و از طریق آن، ILU نشان میدهد که چرا جاهایی «الوهیم» معادل «ایریم» یا ناظران به شمار رفته است. گاردینر، لغت «ایریم» در عبری را معادل «ارم» در عربی میداند. «ارم» سرزمین تمدن قوم عاد در یک بهشت پرگیاه بود که اکنون به جایش بیابان وحشتناک و سوت و کور موسوم به «ربع الخالی» قرار دارد. این همتای نابودی باغ عدن آدم و حوا در تورات است و میدانیم که علفزار اطراف بابل نیز عدن نامیده میشد. در دراستان ارم هم «ایر» درست مثل «اور» علاوه بر نام قوم، جایگاه نیز هست. مصریان خدایان را "نتر" مینامیدند که تلفظ قبطی لغت «ناظر» است. سرزمین خدایان "تا نتر" بود که «تا اور» یعنی شهر بزرگ نیز نامیده میشد. اور در قبطی به معنی قدیمی نیز هست که این میتواند اشاره به زمان خدایان یا همان ناظریم داشته باشد. از طرفی یهودیان، لغت «اور» را مخفف «اور کسدیم» یعنی شهر کلدانیان که ابراهیم از آن آمد به کار میبردند و ازاینجا اور معادل یک شهر خاص در شنعار یا بین النهرین نیز شد که تصور میشد مدت ها قبل از به عظمت رسیدن بابل توسط نبوپلسر و نبوکدنصر، مرکز فرهنگی عمده ی بین النهرین بوده است. بنابراین، اور محل آنوناکی ها –تلفظ دیگری از آناکیم- به شمار میرفت که همان خدایان بین النهرین به شمار میروند.:

“WATCHERS, ELOHIM AND EGREGORS”: PHILIP GARDINER: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

دراینجا نکته ی جالب روشن میشود. آنوناکی ها یا به اصطلاح خدایان کلدانی، فرزندان تهاموت الهه ی دریا بودند که یکی از آنوناکی ها به نام مردوخ، او را کشت و از جسدش جهان مادی را آفرید. بنابراین آنوناکی ها یا خدایان از جنس جهان مادی هستند و هر قدرت ایزدی ای که داشته باشند نتیجه ی فرافکنی روحانیت ما انسان ها به فیزیک آنها است. همانطورکه روشن شد ورود نیمه خدایان به اور، همتای ورود آتش به غار انسان اولیه است و آتش به این دلیل غار را تبدیل به شهر کرده که صنایع را گسترده و امکان شکل دادن به مواد در آهنگری و تکثیر مصنوعات را فراهم کرده است. بنابراین آتش همتای تهاموت در تولید خدایان است و خدایان، مصنوعات خود ما هستند که به ما جلوه ی خلقت میبخشند. یعنی ما حکم مردوخ را پیدا میکنیم که جسد تهاموت یعنی طبیعتی که سرکوبش کرده ایم را اسباب خلقت خود میکنیم و در این راه با خدایان پیشین یعنی غرایز و قوانین جهان مادی که مخلوق همان طبیعتند کنار می آییم. مجموعه ی این نیروها در اورشلیم وجود ما که خدایش یهوه یا انلیل است، منظم میشوند و بنابراین تنها یهوه ی موجود، خود ماییم. ما خودمان را به خدایی انتخاب کرده ایم و خدای دروغینی از جنس خودمان را به بیرون فرافکنی کرده ایم که هیچ ربطی به خدای واقعی ندارد. بنابراین وقتی فکر میکنیم خدا دشمن انسان است، باید فکرمان را به جمله ی دیگری ترجمه کنیم: این مجموعه و برایند روحیات کنونی انسان های عصر رسانه است که دشمن فرد فرد آنها است و تا وقتی نورم های این روحیه ی جمعی تغییر نکنند خدای واقعی جای درخور خود را در قلمرو ذهن انسان ها نخواهد یافت.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷