جسم دوپاره ی انسانی: آخرت اندیشی و آینده نگری، در مقابل تحریکات روانی زمان حال.

تالیف: پویا جفاکش

در اساطیر یونانی-رومی، ادیسه نمادی از تجربه و مقاومت بسیار پیشرفته در یک انسان است؛ کسی که کلید گذر از بیشتر بلایایی که در دریا بر یک دریانورد حادث میشوند را میداند و همراهانش فقط در اثر توجه به دستورات او میتوانند به سلامت از بلایا بگذرند. اما ادیسه هم در داستان هایش بارها نقاط ضعف شگفتی از خود نشان میدهد. جایی در اثر سرگردانی در دریا، دچار نومیدی و احساس ضعف شدیدی میشود، و جایی در اثر توهم، هیولاهایی را در دریا میبیند که وجود ندارند، ولی با این حال، غرور و خودرایی مثال زدنی ای دارد که عامل اصلی سرگردانیش در دریا میشود. او بعد از فرار موفقیت آمیز خود و همراهانش از جزیره ی سیکلوپ ها زمانی که کشتیش آنقدر دور میشود که سنگ هایی که پولی فموس سیکلوپ به سمتش پرتاب میکند، دیگر کارگر نمیشوند، شروع به ریشخند و تمسخر پولی فموس و سیکلوپ ها میکند و هرچقدر یارانش سعی میکنند او را از عصبانی کردن سیکلوپ منصرف کنند، کوتاه نمی آید. دراینجاست که پولیفموس رنجیده، به درگاه پوزیدون خدای دریا دعا میکند که ادیسه تاوان توهین هایش را بدهد و جواب دعای سیکلوپ هم سرگردانی خردکننده ی کشتی ادیسه در دریا به اراده ی پوزیدون است. موفقیت های ادیسه جاهایی رقم میخورند که او با ارواح راهنمایش هرمس و بخصوص آتنا که خدایان خرد هستند ارتباط برقرار میکند. موفقیت های او باعث غرورش میشوند و اگر توسط خدایان کنترل نشوند، این غرور، باعث تباهی او میشود. کفرگویی های دردسرساز ادیسه، نمادی از غرور انسان هایی است که به یاری خدایان موفق میشوند اما با پشت کردن به خدایان، راهی که امروزه بخصوص انسان مدرن به آن میرود، نیروهای غریزی درون خود را آزاد میکند و بی این که بخواهد، آنها را بر ضد خود فعال میکند. خدایان، بندهای شخصیت یافته ای هستند که این نیروها را کنترل میکنند و به بهترین جهت هدایت میکنند. میتوان اثر آنها را در صحنه ای از افسانه ی هندی شاهزاده ارجونا دید که در نبرد مهابهاراتا دچار یأس و نگرانی شدیدی شده است ولی چون ارابه رانی که اسب های ارابه اش را کنترل میکند، خداوند کریشنا است، هم آرامش قلب می یابد و هم پیروزی. اسب ها نماد غرایز چموش بشرند و کریشنا دین الهی است که با مهار کردن اسب های غرایز به نیروی عقل و هدایت آنها به بهترین جهات، باعث پیروزی قهرمان انسانی میشود. در اوپانیشادها قوی ترین احساسات فرد بشری، به اسب های چموشی تشبیه میشوند که باید تحت کنترل اراده ی فرد درآیند.:

“PANIC HUBRIS AND RAGE AND THEIRANTIDOTE IN ANCIENT MYTH”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 1 JUL 2017

مسلما باستانی بودن این ایده که ارتباط با خدایان، رمز موفقیت در جهان مادی است، بدین معنی نیست که همه ی مردم قدیم با خدایان ارتباط مثبت برقرار میبکردند. مثلا در کشتی ادیسه فقط خود او چنین ارتباطی دارد و به همین دلیل هم ناخدا است. ملوانان دیگر فقط با اطاعت بی چون و چرا از او به موفقیت خواهند رسید و جاهایی که عقل خودشان را بر فرمان ادیسه برتری میدهند، مثل داستان آزادکردن بادهای داخل کیسه ی ادیسه برخلاف دستور خود او، فاجعه می آفرینند. اینجا درواقع یک ایده ی قدیمی را به راحتی مشاهده میکنید که هنوز هم در جریان است و آن این که به سلامت حکومت کردن یک رهبر بر مردم عادی، نیازمند احاطه ی او بر کنترل نفسانیاتی است که مردم عادی برای زیردست ماندن از آنها محروم میشوند و گاهی همین نفسانیات کنترل نشده ی مردم، برای خود رهبر مشکل ایجاد میکنند که نمونه هایش را هم در داستان ادیسه داریم و حتی در اتفاقات سیاسی امروزه روز. برای این که این اتفاقات بروز نکنند، لازم است که مردم از رهبر حرف شنو باشند با این اطمینان که او به عالم بالا وصل است و دستوراتش از سر دانش و نه از سر هوی و هوس است. بنابراین نوعی مذهب حاکم میشود که در آن، مردم راه ارتباط با خدا یا خدایان را ندارند و فقط به واسطه ی حاکم، با نیروهای برتر ارتباط برقرار میکنند. این مذهب، ریشه ای در سنتی فاخر و پرمنفعت دارد ولی اکنون همچون تله ای است که یک شکارچی برای شکار جانوران خاصی استفاده کرده و بر حسب سلیقه ی هر جانور، طعمه ی مخصوص او را گذاشته است. طعمه چه پنیر برای موش باشد و چه گوشت برای شیر، معمولا غذایی است که خود شکارچی هم از آن تغذیه میکند ولی برای شکار، اضافاتی کنار آن است: زهری که به غذا آمیخته تا شکار را مسموم کند و یا سلاحی که به او آسیب بزند و یا ماده ی بی هوشی یا قفسی که او را اسیر کند. در مورد مردمی که پیروان دشمن سیاسی شکارچی و یا وسیله ی تغذیه ی او در یک مستعمره هستند دو مورد اول صادق است و مورد سوم، برای مردمی به کار می آید که باید حیوان دست آموز سیاستمدار ما شوند و به سبب جمعیت زیادشان در مقایسه با جمعیت قلیل عمال سیاستمدار ما، مجموعا به لحاظ قدرت، همچون جانور درنده ی مهیبی در برابر یک انسان به نظر میرسند، ولی اگر انسان مربوطه یک رام کننده ی شیر باشد، میداند چطور این درنده ی خطرناک را رام کند. امروزه جریان های سیاسی، در اخوت هایی رمزی تقسیمبندی شده اند که از یک دانش الهی واحد تبعیت میکنند و آن همان دانش نجومی هرمس است که یکی از راهنماهای ایزدی ادیسه هم هست. ولی ادیانی که از آن دانش ریشه میگیرند، در قالبی کاملا متفاوت به مردم عادی تحویل داده میشوند و میتوان این تحریف دین با مصالح اضافه را در حکم همان غذای مفید آلوده شده به زهر یا ماده ی بی هوش کننده به حساب آورد.

این مدل رهبری سیاسی اگرچه اکنون ملکه هایی را هم به بارگاه های خود راه داده است، ولی از سیستم اجتماعی پدرسالار برخاسته و نتیجه ی مردانگی پرستی جنگجویانه ی افراطی است. اطاعت زیردست از بالادست در حکم اطاعت زن از مرد است و به همین دلیل هم میبینید که در یهودیت، قوم یهوه یعنی بنی اسرائیل، مجموعا همسر او محسوب میشوند. درواقع اولین قربانیان این سیستم، زنان بوده اند که مشی اطاعت وارگیشان، اطاعت پذیری را به فرزندان پسر و دخترشان هم آموخته است. تصویر زن آزاد، تصویر وحشتناکی بوده است که باید در ابتدا توسط مانند خود سرکوب میشد. در مقابل هم قرار گرفتن آتنا/مینروا –الهه ی حامی ادیسه- و مدوسا زن گورگون اژدهاوار، این دوگانگی را میبینیم. آتنا اگرچه زنی سلحشور و مردمانند بود، ولی همانطورکه در نمایشنامه ای از ایسخولوس در زبان او گذاشته شده است، او میگوید: «من به شدت پیرو پدر هستم» و این پدر، زئوس/ژوپیتر رئیس مذکر خدایان است و البته همانطورکه ایدئال یک جامعه ی پدرسالار پیشرفته است، آتنا زنی دوشیزه بود. بعد از این که زئوس، همسر اولش متیس را بلعید، دچار سردرد شدیدی شد و به هفستوس خدای آهنگران دستور داد با پتک به سرش بزند و با شکافتن سر زئوس در اثر ضربه ی پتک، آتنا از آن بیرون آمد. نام مدوسا شبیه نام متیس است و به همین دلیل، کورتی معتقد است که آتنا، متیس و مدوسا سه تصویر از یک الهه اند و این سه گانگی الهه، او را برابر با هکاته الهه ی ماه و جادوگری و نسخحه ی بریتانیاییش موریگان میکند. در نگاره های آتنا، تصویر سر گورگون مدوسا بر سپر او نقش بسته است و این باید با آن افسانه ی مشهوری مرتبط باشد که بر اساس آن، پرسئوس قهرمان به دستور آتنا سر مدوسا را قطع کرد و برای آتنا آورد تا آتنا از چشمان سنگ کننده ی مدوسا برای سنگ کردن دشمنانش استفاده کند. جین هریسون معتقد است ماسک مدوسا نقابی برای پنهان کردن آتنا بوده تا همه ی مردم به آن نزدیک نشوند. از سر مدوسا به جای مو، مار روییده بود و به نوشته ی آوید، مارهای صحراها از قطرات خونی که از سر بریده ی مدوسا بیرون ریختند، پدید آمده اند. از طرفی مدوسا به شمال افریقا منسوب است، جایی که مردمش به مارها به چشم موجوداتی الهی و نماد خرد نگاه میکردند و در مسیحیت به پیروی از تورات، تصور میشود که مار، سیب سرخ خرد را به آدم و حوا داده است ولی درواقع مظهر شیطان است.:

“MEDUSA AND ATHENA: ANCIENT ALLIES IN HEALING WOMENS TRAUMA”: LAURA SHANNON: FEMINISM AND RELIGION: 24 JUNE 2017

ارتباط با خرد، نشان میدهد که آتنا/مدوسا همان سوفیا الهه ی حکمت و معادل شخینا همسر یهوه در کابالا است. مارها فرزندان مدوسا که نماد شیاطینند، نشان میدهند که شیطان از دانش به وجود آمده است و خدای راستینی است که رهبران سیاسی و کشیش هایشان آنها را میپرستند و مردم عادی را بنا بر مصالح سیاسی خود، از آنها بی بهره نگه میدارند و اینچنین ماسک زن اژدهایی را روی صورت الهه ی راستین عقل میگذارند تا نااهلان از او فاصله بگیرند. آیا محرک این القائات، حقیقت راستین را در بر دارد و یا دروغی دیگر در جهت تحریف دین و سمی دیگر است که به غذای دین الهی اضافه شده و به خورد شکارهای انسانی داده میشود؟

بگذارید جواب این سوال را از یک نظرگاه شبه کاتاری دنبال کنیم، چون این دیدگاه های ثنوی که کاتاریسم مهمترین نماینده شان در اروپا بوده است، میباشند که اربابان جهان مادی و زمینی ما را شیاطین تعیین میکنند. همانطورکه میدانیم، جهان مادی پیکره ی مادر-زمین است و در فرافکنی خدایان به انسان های زمینی (یا بالعکس)، زنان فتنه گر بخصوص جادوگران و فحشاگران، انعکاسی از مادر-زمین هستند. ازاینرو بخشی ازی پاسخ را میتوان در مقاله ای از "بیل کلی" حول پایه ی ادبیات عاشقانه ی غرب یعنی قصه ی "تریستان و ایزولده" و پرداختن واگنر به آن در ابتدای مدرنیته جست.:

«رابرت جانسون در کتاب "ما: درک روانشناسی عشق رمانتیک"، اسطوره یتریستان و ایزولت را وسیله‌ای برای توضیح روانشناسی عشق رمانتیک قرار داده و تفسیری یونگی از نمادهای آن ارائه داده است. او انتخاب خود از این اسطوره را بر اساس دلایل زیر توجیه می‌کند: «"این یکی از تأثیرگذارترین، زیباترین و تراژیک‌ترین داستان‌های حماسی بزرگ است. این اولین داستان در ادبیات غرب بود که به عشق رمانتیک پرداخت. این منبعی است که تمام ادبیات رمانتیک ما از رومئو و ژولیت گرفته تا داستان عاشقانه در فیلم سینمای محلی از آن سرچشمه گرفته است." اما اسطوره تریستان از کجا آمده است؟ طبق کتاب "عشق در جهان غرب" نوشته ی دنیس دو روژمونت در اواسط قرن بیستم ، این اسطوره محصول کاتاریسم است، یک سنت مذهبی عرفانی مبتنی بر دیدگاه دوگانه‌گرایانه که در آن این جهان به عنوان قلمرو ماده، شر و اهریمنی در نظر گرفته می‌شود در حالی که جهان غیرمادی قلمرو روح، خیر و خدا در نظر گرفته می‌شود. این جنبش مذهبی که در محافل کاتولیک به عنوان بدعت آلبیژنی نیز شناخته می‌شود، در جنوب فرانسه محبوب بود تا اینکه در قرون وسطی توسط کلیسای کاتولیک به شدت سرکوب شد. با وجود سرکوب کاتارها، دو روژمون معتقد است که باورهای آن در میان بسیاری از ساکنان منطقه همچنان قوی باقی مانده است. به طور مشخص، این مفاهیم از طریق آداب و رسوم عشق درباری به حیات خود ادامه دادند و در ادبیات تروبادور بیان شدند، داستان تریستان اوج این تحول است. واگنر اسطوره ی تریستان را بر اساس نسخه ی آلمانی قرن دوازدهم اثر گوتفرید فون استراسبورگ به گونه‌ای ارائه می‌دهد که پیچیدگی و ابهام مفهوم غربی عشق رمانتیک را آشکار می‌کند. قابل توجه است که چگونه واگنر با چنین عمق و انرژی زیادی با بسیاری از مسائل حیاتی مطرح شده توسط این مفهوم غربی از عشق روبرو شده است. رویکرد او همچنین چندین نشانه ی آسیب‌شناختی رایج را نشان می‌دهد که ارزش بررسی دارند. بنابراین، من نقدی بر اساس روانشناسی عمقی یونگ و بودیسم ارائه خواهم داد. با این حال، از برخی جهات، واگنر برخی از تله‌های ایجاد شده توسط ایدئولوژی عشق رمانتیک برای فرد را تشخیص می‌دهد و به راه‌هایی برای غلبه بر تأثیر مضر آن اشاره می‌کند. بنابراین، من همچنین می‌خواهم به جنبه ی مثبت برخورد او با عشق رمانتیک نیز اشاره کنم. فلسفه ی شوپنهاور می‌تواند به عنوان چارچوبی برای درک شیوه‌هایی که واگنر متافیزیک عشق را در تریستان و ایزولده بیان می‌کند، مورد استفاده قرار گیرد. ایده‌های شوپنهاور اشتراکات زیادی با فلسفه‌های مذهبی ودانتا و بودیسم دارد که به دیدگاه ما می‌افزاید. تحقیقات شوپنهاور در مورد ذهن ناخودآگاه به پیش از نیچه، فروید و یونگ برمی‌گردد، بنابراین درک ارتباط واگنر با این فلسفه به زمینه‌سازی هنر واگنر در تاریخ اندیشه‌ها در غرب کمک خواهد کرد. هدف اعلام‌شده‌ی واگنر در درام‌های موسیقی‌اش، آغاز اسطوره‌ای جدید برای فرهنگ معاصر آلمان بود، اسطوره‌ای مبتنی بر داستان‌های باستانی نوردیک و آلمانی. در این کار، او از نمونه‌ی تراژدی‌های قدرتمند یونانی آیسخولوس الهام گرفت. هدف او این بود که فرهنگ آلمانی را با تمامیت و وحدت، در عین تأکید بر اولویت غریزه و معصومیت، ارائه دهد. درام موسیقی به عنوان یک هنر کامل و جامع، به مردم آلمان این امکان را می‌داد که امیدها و آرزوهای مشترک خود را تجربه کنند و از این طریق فرهنگ آلمانی را تجدید کنند. اگرچه واگنر خود را در حال تکیه بر هنر تراژیک یونان برای دستیابی به هدف فرهنگی خود می‌دانست، اما دیدگاه هنری او نیز تا حد زیادی تحت تأثیر فلسفه‌ی شوپنهاور بود که برای اولین بار در سال ۱۸۵۴ با آن مواجه شد. این شوپنهاور بود که او را قادر ساخت تا اهداف، دیدگاه و انگیزه‌ی نهفته در درام‌های موسیقی خود را روشن کند. آنچه که او قبلاً فقط حس کرده بود، ناگهان آشکار شد. در نتیجه، وقتی او پس از خواندن شوپنهاور، تریستان و ایزولده را نوشت ، بُعد متافیزیکی حتی بیشتر از آثار قبلی‌اش به چشم آمد. همین جنبه‌ی متافیزیکی درام‌های موسیقی اوست که توجه مرا به خود جلب کرده است. نیچه ی جوان اهمیت بُعد متافیزیکی را در اپراهای واگنر و به ویژه در تریستان و ایزولده درک کرد. نیچه با حمایت واگنر از درام‌های موسیقی به عنوان پایه و اساس فرهنگ جدید آلمان، این اپراها را به عنوان ابزاری برای جهان‌بینی و متافیزیکی می‌دید که دستیابی به زیبایی از طریق هنر را به عنوان معنا و هدف نهایی زندگی مطرح می‌کرد. آنچه او در اپراهای واگنر گرامی می‌داشت این بود که اپرا به عنوان یک هنر کامل در نظر گرفته می‌شد که در آن موسیقی، آواز، رقص، لباس، صحنه‌آرایی، نمایش و شعر حضور داشتند. از نظر نیچه، اپراهای واگنر مضامین بزرگ جهانی عمیق‌ترین تجربه انسانی را بازمی‌گرداند و از نو خلق می‌کند. به جای سرگرمی‌های مرسوم، این اپراها فرصتی را برای کل جامعه فراهم می‌کنند تا نوعی تجربه ی مذهبی داشته باشند که اعضای آن را به فراتر از دنیای مادی منتقل می‌کند. از نظر نیچه، درام موسیقیایی قادر به آشکار کردن درونی‌ترین هسته ی وجود ما بود و اسطوره، راه ترجیحی برای بیان آن بود و به عمیق‌ترین موقعیت‌های کهن‌الگویی می‌پرداخت. شایان ذکر است که نیچه، علیرغم انتقاد بعدی خود از اپراهای واگنر به عنوان آثاری منحط و چکیده ی مدرنیته، به طرز اغراق‌آمیزی تریستان و ایزولده را ستایش می‌کرد و تحسین مادام‌العمر خود را نسبت به این اثر حفظ کرد. او اعلام کرد: "حتی اکنون نیز در جستجوی اثری هستم که چنین جذابیت خطرناکی، چنین بی‌نهایت تکان‌دهنده و سعادت‌بخشی مانند تریستان را به نمایش بگذارد - من بیهوده در هر هنری به دنبال آن بوده‌ام." نیچه تریستان و ایزولده را «اثر متافیزیکی واقعی تمام هنرها» می‌دانست که «اشتیاق سیری‌ناپذیر و شیرین برای اسرار شب و مرگ» را بیان می‌کرد. او آن را «در شکوه ساده‌اش بسیار قدرتمند» یافت و به ویژه از مقدمه ی آن سرمست شده بود: «من به سادگی نمی‌توانم خودم را وادار کنم که از این موسیقی به طور انتقادی دور بمانم؛ هر عصبی در من یک تکان ناگهانی است، و مدت‌هاست که چنین حس وجد پایداری مانند این اورتور نداشته‌ام.» همانطور که نیچه به خوبی می‌دانست، واگنر در تریستان و ایزولده با چنان وقاری به دغدغه‌های اساسی انسان پرداخته است که در اپرا بی‌سابقه بوده است. شوپنهاور ادعا می‌کند که اراده برای زندگی، محرک تمام اعمال و تلاش‌های انسان است و عشق قدرتمندترین تجلی این اراده است. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. متافیزیک شوپنهاور نه تنها بر دیدگاه واگنر در مورد طبیعت انسان، بلکه بر دیدگاه‌های اجتماعی و فرهنگی او نیز تأثیر گذاشت. واگنر در زمانی با اندیشه ی شوپنهاور روبرو شد که به نظر می‌رسید آرمان‌های اجتماعی و سیاسی او بعید به نظر می‌رسد. علاوه بر این، عشق او به یک زن متاهل رنج زیادی را برای او به همراه داشت. یکی از انگیزه‌های احتمالی واگنر برای انتخاب داستان تریستان به عنوان مبنای یک اپرا، نیاز او به درک بهتر و حل تعارضی بود که این عشق در قلبش ایجاد کرده بود و همچنین بیان رنج عمیق عاطفی‌اش. [تریستان هم فریفته ی یک زن شوهردار یعنی ایزولده شده بود.] در اوایل دهه ی ۱۸۵۰، واگنر نه تنها پذیرای ایده‌های شوپنهاور، بلکه پذیرای فلسفه ی شرق نیز بود. این تعجب‌آور نیست زیرا آنها تا حد زیادی دیدگاه مشابهی دارند. شوپنهاور اولین فیلسوف غربی بود که فلسفه‌های هندوئیسم و ​​بودیسم را با دیدی مثبت و مشتاقانه می‌نگریست و اعلام می‌کرد که آنها حقایق جهانی را که فرزانگان بزرگ جهان درک کرده‌اند، دریافته‌اند. او تا آنجا پیش رفت که اعلام کرد با مطالعه ی معنویت هند و ادغام آن در فرهنگ اروپایی، رنسانس جدیدی به وجود خواهد آمد. مطابق با شوپنهاور و فلسفه ی شرق، تمرکز واگنر در تریستان و ایزولده بر دنیای بیرون و راه‌هایی که پتانسیل انسان برای شادی را کاهش می‌دهد، نیست. بلکه او در حال بررسی ابعاد درونی آگاهی است که به درام موسیقی او جهت‌گیری معنوی می‌دهد. بنابراین، موانع ارضای عشق تریستان و ایزولده را نمی‌توان صرفاً به موانع اجتماعی مانند ازدواج او با پادشاه تقلیل داد. آنچه مانع رضایت دنیوی عشق تریستان و ایزولده می‌شود، ذاتی خود زندگی است. در فلسفه ی شوپنهاور و همچنین در هندوئیسم و ​​بودیسم، هدف زندگی رها کردن ذهن-منیت است تا زندگی را در وحدت نهایی آن تجربه کنیم. این حالت فراتر از زنجیرهای توهم، به عنوان غلبه بر رنج تجربه می‌شود. راه قدیس شناخته‌شده‌ترین وسیله برای رسیدن به این حالت است، اما برای شوپنهاور، دو راه دیگر برای فرار از استبداد اراده، میل و منیت در دسترس است: راه تأمل زیبایی‌شناختی و راه شفقت. از نظر شوپنهاور، شفقت، اساس زندگی اخلاقی است که بر تجربه ی انسانی از وحدت با دیگر موجودات بنا شده است؛ این راه و روش قدیسان است. تأمل زیبایی‌شناختی، پاسخ شخصی واگنر به ماهیت تراژیک زندگی بود که شوپنهاور به طرز قانع‌کننده‌ای آن را ترسیم کرده بود. اما در تریستان و ایزولده ، او هنر را به عنوان وسیله ی ترجیحی خود برای مقابله با رنج بشر مطرح نمی‌کند. در عوض، او این ایده را ارائه می‌دهد که اتحاد عرفانی را می‌توان از طریق عشق رمانتیک که به مرگ ختم می‌شود، به دست آورد، رویکردی که شوپنهاور آن را عملی نمی‌دانست. دلیل اینکه شوپنهاور رویکردی کاملاً متفاوت به عشق اتخاذ کرد، به نگرش‌هایی نسبت به رابطه ی جنسی مربوط می‌شود که فروید را به یاد می‌آورد. دیدگاه او این بود که عشق، میل جنسی برای تولید مثل گونه است. افرادی که به عشق رمانتیک اعتقاد دارند، به دلیل قدرت غریزه ی جنسی و ضعف متناظر عقل خود در رابطه با آن غریزه، در مورد انگیزه ی واقعی عشق خود فریب خورده‌اند. این دیدگاه چندان تفاوتی با نحوه ی درک فروید از رابطه ی بین نهاد و خود ندارد. خود به دلیل شدت امیال جنسی که در ذهن ناخودآگاه سرکوب شده بودند، برای تسلط بر خانه ی خود تلاش می‌کرد. در اپرای واگنر، واضح است که کمال جسمانی عشق هدف عاشقان نیست. وقتی افسانه ی تریستان در ادبیات قرون وسطی ظاهر شد، عشق درباری مبتنی بر پرستش زنی ایده‌آل بود که متأهل و دست‌نیافتنی بود. بنابراین در بیشتر موارد عشق رمانتیک، هدف، رضایت جسمانی نبود، اگرچه استثنائات زیادی نیز وجود داشت. این دیدگاه با فلسفه ی عرفانی سازگار است که در آن قلمرو جهان و بدن شر تلقی می‌شوند. اما مفهوم وحدت عرفانی واگنر نه تنها عرفان و فلسفه ی شوپنهاور، بلکه عرفان شرقی را نیز به ما یادآوری می‌کند. واگنر با فرهنگ شرقی احاطه شده بود و به آن جذب می‌شد. در جوانی، ایده‌ها، آداب و رسوم و آثار باستانی شرق آسیا در او وجود داشت: تأثیر چین بر معماری و طراحی، ساخت ظروف چینی و اپراها و درام‌هایی که مملو از مضامین شرقی بودند. اگرچه واگنر در این محیط بزرگ شد، اما هنرمندان و موسیقیدانانی که شرق آسیا را با نگاهی تحقیرآمیز جذاب و مرموز می‌دیدند، او را جذب نمی‌کرد. تمایل او به جستجوی ارتباط بین زندگی فکری آلمان و اندیشه ی هند باستان بود. رابطه‌ی مهمی بین ایده‌های شرقی و فلسفه‌ی شوپنهاور وجود دارد. مفاهیم شوپنهاور در مورد کنار گذاشتن اراده‌ی زندگی و غلبه بر میل، مستقیماً تحت تأثیر فلسفه‌ی شرق نبود. اما او از یافتن آنچه که به نظرش تأیید این مفاهیم بود، در اوپانیشادها که تازه از نسخه ی فارسی به لاتین ترجمه شده بودند، بسیار خوشحال شد. در مورد واگنر، او پیش از خواندن شوپنهاور با اشعار حافظ آشنا شده بود. در اپراهای حلقه، واگنر خدای ووتان را خلق کرد که با میل به قدرت و موفقیت هدایت می‌شود، اما اردا، حامل حکمت باستانی، برای ووتان توضیح می‌دهد که هیچ چیز در این زندگی پایدار نیست و همه چیز باید به پایان برسد. او به ووتان می‌گوید که احمقانه است که فکر کند او ارباب سرنوشت خود است. در اینجا اردا حافظ را تکرار می‌کند که می‌گوید بهتر است دنیا را کنار بگذارد و آن را رها کند. هم اپراهای حلقه ی واگنر و هم اپراهای تریستان و ایزولده ، تأثیر اندیشه ی شوپنهاور و بودیسم را منعکس می‌کنند. او قصد داشت نشان دهد که شکستن روح خدای مغرور نه از طریق مواجهه با بدبختی‌های وحشتناک، بلکه از طریق غلبه ی کامل بر اراده است. این همان چیزی است که شوپنهاور از آن به عنوان ریشه‌کن کردن آرزوها، دلبستگی‌ها و آرزوهای بی‌وقفه ی ما که همیشه به ناامیدی و درد ختم می‌شوند، یاد می‌کند. بودا همین فرآیند را به عنوان رها کردن هوس و آرزو که علت رنج است، توصیف کرد. بخش‌های آغازین اپرای تریستان و ایزولده، این مضمون را به صورت موسیقایی بیان می‌کنند. بنابراین فلسفه ی شوپنهاور برای واگنر مسیر جدیدی را که او در پیش گرفته بود، روشن کرد، چرا که اشتیاقش به سوسیالیسم و ​​انقلاب اجتماعی رو به افول بود و تمرکزش به زندگی درونی افراد و تلاش آنها برای خوشبختی معطوف شده بود. نتیجه، تلاش او برای نفوذ به ماهیت میل انسانی و عشق رمانتیک از طریق درام موسیقیایی‌اش ، تریستان و ایزولده، بود. واگنر با شوپنهاور موافق است که میل انسان، تجلی اراده‌ای کور در هسته ی وجود انسان است. در تریستان و ایزولده ، او بدبینی شوپنهاور را تا حدی که باور ندارد شرکای عاشقانه می‌توانند از طریق عشق جنسی و یک رابطه ی طولانی مدت به رضایت برسند، به اشتراک می‌گذارد. دلیل آن را می‌توان در تحلیل شوپنهاور از میل یافت. رابطه ی جنسی می‌تواند رضایت لحظه‌ای را فراهم کند که لذت ایجاد می‌کند اما پایدار نیست. در عوض، کسالت فرا می‌رسد و کمبود بار دیگر تجربه می‌شود، پس از آن میل دوباره برای غلبه بر کمبود برمی‌خیزد. سپس چرخه بیهوده بار دیگر آغاز می‌شود. در اپرای واگنر، نوعی نفی رادیکال از جهان از سوی عاشقان وجود دارد که با دیدگاه شوپنهاور مطابقت دارد. هر زمان که دنیای بیرون، دغدغه‌های آنها را نسبت به یکدیگر تهدید می‌کند، آنها سعی می‌کنند اتفاقات آن را نادیده بگیرند، حتی با به خطر انداختن رفاه خودشان. وقتی خدمتکار ایزولده آنها را از خطر قریب‌الوقوع آگاه می‌کند، آنها به او توجهی نمی‌کنند. به زودی پادشاه، شوهر ایزولد، در حالی که آنها در آغوش هم هستند، مزاحم آنها می‌شود. اتفاقاتی که پس از این کشف رخ می‌دهد، به تریستان فرصتی می‌دهد تا داوطلبانه مرگ را انتخاب کند. برای او، مرگ تنها راهی است که می‌تواند از رنج عظیمی که عشق همه جانبه‌اش برایش به ارمغان می‌آورد، فرار کند.:

ROMANTIC LOVE IN RICHARD WAGNER’S TRISTAN AND ISOLDE: BILL KELLY: MEDIUM: 29 JULY2024

اگر دقت کنید در این آمیزه ی زهد و دنیاپرستی، شما تشویق میشوید که توجه خود را معطوف یک گروه از لذت های دنیوی مجسم به زن کنید و نسبت به خطر و مشکلاتی که بقیه ی نیروهای زمینی –بخوانید انسان ها و محدودیت های جبرآمیز محیطی- در این راه برایتان فراهم میکنند، بی اعتنا باشید اگرچه میدانید که این مدل زندگی کردن به اندازه ی عشق تریستان و ایزوت به بن بست خواهد خورد. ابرسرمایه داران امروزی و پادوهای سیاسیشان نیز به همین گونه زندگی و دنیا را اداره میکنند. با این تفاوت که برعکس تریستان و ایزوت، آنها پس از رسیدن به بن بست، حاضر به قربانی شدن یا تن به مجازات سپردن نیستند و برای این که نپذیرند که «آینده» ی تریستان و ایزوت فرا رسیده است، آینده را به همان اندازه ی گذشته از واقعیت محو کرده و به حال چسبیده اند. این یکی از پیام های دیگر عرفان زهدآمیز است که از یکی از شاخه های تناور آن یعنی افلاطون گرایی مستفادمیشود.

نومنیوس فامه ای فیلسوف سوری منسوب به قرن دوم میلادی، که به قول مایلز بورنیه «تنها افلاطون‌شناس شوخ‌طبع پس از خود افلاطون» بود، به طرز به‌یادماندنی افلاطون را به عنوان «موسی در حال سخن گفتن به زبان آتیک» توصیف کرد. منظور او از این سخن، آن‌طور که گاهی اوقات گفته می‌شود، این نبود که حکمت شرقی را برتر از فلسفه ی افلاطونی بداند، بلکه می‌خواست در کلمات «من هستم آن که هستم» که توسط خدای عبرانیان به موسی گفته شد، پیش‌بینی منحصر به فردی در فرهنگ شرقی از مفهومی را تشخیص دهد که نومنیوس از اصل اول افلاطونی، واحد یا خیر به مثابه خود هستی، از آن حمایت می‌کرد. بورنیه پیشنهاد میدهد که کاوش بیشتر نومنیوس در این ایده نشان می‌دهد که او روایت تیمائوس از چنین هستی را به عنوان یک حال ابدی یا به قول بوئتیوس «داشتن کامل یک زندگی بی‌نهایت به طور همزمان» تفسیر کرده است، نه به عنوان بی‌زمانی (تفسیر تیمائوس که توسط ریچارد سورابجی حمایت می‌شود). بورنیه استدلال می‌کند که این هم تفسیری صحیح از متن افلاطون بود و هم تفسیری که در بسیاری از فلسفه‌های باستانی و قرون وسطایی بعدی، از جمله فلوطین، آگوستین و آکویناس، به اشتراک گذاشته شده است. از دیدگاه انسانی ما، زمان حال بدون پیوندهای گذشته یا آینده را می‌توان «نوعی نیم‌تنه‌ی منطقی» و بازمانده‌ای ناقص از زمان عادی دانست. از نظر افلاطون، این تصور انسانی از زمان حال، خود تصویری صرف از ابدیت است.:

Chapter 3 - Platonism in the Bible: Numenius of Apamea on Exodus and eternity: Myles Burnyeat: from Part I Ontology and epistemology: Published online by Cambridge University Press: 24 March 2022

این روش ابدی شدن و خدا شدن، ظاهرا با تورات هماهنگی ندارد مگر این که به پیوند فلسفه ی ی هلنی (یونانی) و کتاب مقدس عبری اعتقاد داشته باشیم. شواهد زیادی از چنین پیوندی وجود دارد. ولی علما تا بتوانند از چنین پیوندی فرار میکنند. مثلا به مقاله ی زیر از یوهان کوک توجه کنید:
«وقتی در سال ۱۹۷۱ دانشجوی سال اول بودم، فکر می‌کردم هیچ رابطه‌ای بین دنیای یونان باستان (هلنی) و دنیای سامی (عبرانیان) وجود ندارد. معلمان به ندرت در دروس خود به سایر موضوعات دانشگاهی اشاره می‌کردند. در واقع، من متوجه نوعی خصومت بین دپارتمان‌ها شدم. بعداً، روشن‌تر شدم و متوجه شدم که نوعی رابطه بین این فرهنگ‌ها وجود دارد، اما به نظر می‌رسد ماهیت دقیق آن رابطه هنوز هم برای ما مبهم است. محققان هنوز در مورد این موضوع دیدگاه‌های متفاوتی دارند. از یک طرف، مینیمالیست‌هایی مانند پیترسما و سولامو وجود دارند که حاضر نیستند این احتمال را بپذیرند که هر کاتبی آزادی تفسیر آزادانه ی متن اصلی خود را داشته باشد. از سوی دیگر، برخی از محققان (کوک، راسل و شاپر) می‌پذیرند که کاتبان می‌توانند به خودی خود نویسنده/مفسر تلقی شوند. یک راه برای رسیدن به راه حلی برای این مشکل، تعیین تکنیک ترجمه ی یک واحد ترجمه شده است، همانطور که توسط تاو و رایت (۱۹۸۵) پیشنهاد شده و بعداً، از جمله توسط آسلوس، لملجین و کابرگز در سال 2012 به تفصیل شرح داده شده است. باید به خاطر داشت که هر ترجمه‌ای، تفسیر است. تا جایی که به رابطه ی بین یهودیت و هلنیسم مربوط می‌شود، محققان هنوز اختلاف نظر دارند. در مورد کتاب مقدس عبری/عهد عتیق، دو کتابی که در این مجموعه گنجانده شده‌اند، به گفته ی محققان مختلف، تأثیرات فلسفی یونان را منعکس می‌کنند. این دو کتاب عبارتند از شیر هشیریم (غزل غزل‌ها) و کوهلت (جامعه). در مورد چگونگی وقوع این امر، یک مکتب فکری این است که نویسندگان باستانی/یونان باستان مانند هومر، هزیود و دیگران، از جمله نویسندگان اولیه ی کتاب مقدس، از یک منبع مشترک الهام گرفته‌اند (ویرایش‌های تامپسون و ویجدنباوم ۲۰۱۴). این توضیح همه ی محققان را راضی نکرد و تامپسون و همکاران، راه‌های جدیدی را پیشنهاد کردند. این دیدگاه‌های جدید در مجموعه‌ای پیشگامانه با عنوان «کتاب مقدس و هلنیسم: تأثیر یونان بر ادبیات یهودی و مسیحی» که توسط توماس ال. تامپسون و فیلیپ ویجدنباوم در سال ۲۰۱۴ ویرایش شده است، مستند شده‌اند. محققان مختلف رابطه ی مستقیمی بین کتاب مقدس عبری و افلاطون‌گرایی ردیابی می‌کنند. "نیسیو وسکی –اسپانو" تلاش کرد تا نشان دهد که تاریخ اولیه ی یهود، افلاطون را منعکس می‌کند (نیسیو وسکی –اسپانو، ۲۰۰۷). به گفته ی او، مفهوم نفس انسان با مفهوم روح، همانطور که افلاطون در فایدون و فایدروس بیان کرده است، مطابقت دارد. به نظر او، داستان پیدایش تکرار افلاطون است، و دومی روایت علمی‌تری است. من این دیدگاه‌ها را، حداقل، گمانه‌زنی می‌دانم. در حالی که برخی از محققان استدلال کرده‌اند که منابع اولیه باید جایگاه ویژه‌ای داشته باشند، منابع بعدی مورد توجه سایر محققان قرار گرفته‌اند. راسل گمیرکین (2006، 2017، 2022) اخیراً مطالب نسبتاً گسترده‌ای در این مورد منتشر کرده است. او از تحقیقات لمچه (1998) و تامپسون (2014) پیروی می‌کند که به نوبه ی خود، راه‌های جدیدی را برای تحقیق باز کرده‌اند. یکی از آنها تاریخ متأخر اسفار پنجگانه است. گمیرکین یکی از اولین محققانی بود که در کتاب خود با عنوان "بروسوس و پیدایش، مانِتو و خروج" در سال 2006، قدمت تورات را به دوران هلنیستی نسبت داد. گمیرکین در آنجا خاطرنشان می‌کند که هیچ مدرک روشنی مبنی بر وجود اسفار خمسه قبل از ترجمه ی آنها به یونانی در زمان سلطنت بطلمیوس دوم فیلادلفوس وجود ندارد. او نشان می‌دهد که قدیمی‌ترین قطعات کتاب مقدس عبری به قبل از اواخر قرن سوم پیش از میلاد نمی‌رسد (گمیرکین 2006). او علاوه بر این، نشان می‌دهد که کتاب‌های پیدایش و خروج بر تاریخ‌های یونانی زبان بروسوس (۲۷۸ پیش از میلاد بنا برگمیرکین ۲۰۰۶) و مانِتو (۲۸۵-۲۸۰ پیش از میلاد بنا بر گمیرکین ۲۰۰۶) تکیه دارند و بنابراین باید پس از هر دوی آنها نوشته شده باشند. مطمئناً، او همچنین جایی برای قوانین افلاطون به عنوان اولین منبع مهم برای مطالعات کتاب مقدس مورد بحث پیدا می‌کند. با این حال، من با برخی از تفاسیر او مشکل دارم. یکی از انتقادات اصلی من مربوط به دیدگاه او در مورد پیدایش کتاب مقدس عبری است. او حدس می‌زند که این کتاب توسط ۷۰ نفر ذکر شده در نامه ی آریستیاس (رایت ۲۰۱۵:۱) در کتابخانه ی اسکندریه ایجاد شده است. این به نظر من حدس و گمان است. هیچ اشاره ی تاریخی به چنین اتفاقی وجود ندارد. گمیرکین در کتاب خود "بروسوس و پیدایش، مانِثو و خروج: تاریخ‌های هلنیستی و تاریخ اسفار پنجگانه" (2006)، به رابطه ی بین پیدایش و مطالب خارجی می‌پردازد. او این فرضیه را مطرح می‌کند که بروسوس منبع اصلی در فرهنگ بین‌النهرین است که بر فصل‌های اولیه ی پیدایش تأثیر گذاشته است. بروسوس یک کاهن بابلی بود که تاریخ بابل را از آغاز زمان تا ظهور اسکندر مقدونی نوشت. این کتاب "بابلیاکا" نام داشت و در حدود سال 278 پیش از میلاد منتشر شد (Gmirkin 2006). به گفته ی گمیرکین، بروسوس از همان مطالب بین‌النهرینی که بر پیدایش تأثیر گذاشته‌اند، یعنی انوما الیش، فهرست پادشاهان سومری و روایت سیل از حماسه ی گیلگمش، استفاده کرده است. جنبه ی بدیع پیشنهاد گمیرکین این است که به جای تاریخ قدیمی‌تری که معمولاً توسط محققان پذیرفته می‌شود، تاریخ متأخرتری را برای منابع اسفار پنج‌گانه انتخاب می‌کند. علاوه بر این، از زبان‌هایی مانند اکدی و آرامی استفاده نمی‌شود، بلکه از زبان‌های هند و اروپایی مانند یونانی استفاده می‌شود. در این راستا، گمیرکین معتقد است که قدیمی‌ترین شواهد قابل اعتماد از اسفار پنج‌گانه در واقع، یک متن یونانی است. به گفته ی استفانی آنتونیوز (۲۰۱۸)، گمیرکین پیشنهاد می‌کند که قوانین افلاطون یک کلید هرمنوتیکی جدید برای ایدئولوژی کتاب مقدس در دو مرحله تشکیل می‌دهند: ابتدا اسفار پنج‌گانه برای همه ی بنی‌اسرائیل تا قرن سوم پیش از میلاد، اما بعداً برای کل کتاب مقدس عبری. او ضمن پیوند دادن بروسوس و پیدایش، همچنین معتقد است که مانِتو، کاهن مصری، منبع اصلی خروج بوده است (گمیرکین، ۲۰۰۶). طبق این فرضیه، عملاً کل کتاب مقدس عبری در واقع مطابق با ادبیات آتنی یا به طور خاص‌تر، ادبیات افلاطونی تفسیر شده است. گمیرکین این فرضیه را پذیرفته است که شکل نهایی بیشتر کتاب مقدس عبری در کتابخانه ی اسکندریه در قرن دوم پیش از میلاد پس از جدایی بین سامریان شکیم و یهودیان، که به گفته ی او، مدتی پس از بحران مکابیان رخ داد، ساخته شده است. یکی دیگر از جنبه‌های مشکل‌ساز رویکرد گمیرکین، نقشی است که او به کتابخانه ی اسکندریه نسبت می‌دهد. او با استناد به منابع متنوعی که به زبان یونانی نوشته شده و در کتابخانه بزرگ اسکندریه نگهداری می‌شوند، استنباط کرد که اسفار پنجگانه ی عبری حدود سال ۲۷۰ پیش از میلاد نوشته شده است (گمیرکین ۲۰۰۶). این به نوبه ی خود منجر به این نتیجه‌گیری شد که نویسندگان اسفار پنجگانه همان گروه ۷۰ نفره از دانشمندان یهودی اشرافی و تحصیل‌کرده ی یونانی بودند که سنت باستانی آنها را به ترجمه ی اسفار پنجگانه به یونانی در اسکندریه تقریباً دقیقاً (؟) در همان زمان (حدود ۲۷۳-۲۶۹ پیش از میلاد) نسبت می‌دهد (گمیرکین ۲۰۰۶). مشکل این استنباط این است که ما هیچ مدرک اولیه‌ای مبنی بر صحت این موضوع نداریم. باید گفت که گمیرکین در این گمانه‌زنی تنها نیست، زیرا نودت (۲۰۱۴) دیدگاهی مشابه یا نسبتاً مرتبط دارد. به گفته ی گمیرکین (2006)، شواهدی مبنی بر اینکه اسفار پنجگانه ی عهد عتیق در سال‌های 272-273 پیش از میلاد نوشته شده است، با استناد به منابع یونانی موجود در کتابخانه ی اسکندریه، تقریباً همزمان با ترجمه ی اسفار پنجگانه ی عبری به یونانی، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تیم کاتبان یهودی سامری (به همین شکل!) نسخه ی عبری را نوشته و بلافاصله آن را به یونانی ترجمه کرده‌اند. به نظر او، این احتمال را مطرح می‌کند که همان تعداد از محققان دوزبانه، تیمائوس را خوانده و از این بینش‌ها هم به زبان عبری و هم به زبان یونانی استفاده کرده‌اند. با این حال، من درک چگونگی وقوع این امر را دشوار می‌دانم. انصافاً گمیرکین توضیحی، یک مدل ترکیبی، برای امکان‌پذیر کردن آن ارائه می‌دهد. با این حال، باید بگویم که این توضیح قانع‌کننده نیست. مطمئناً، گمیرکین از جهات مختلف مورد انتقاد قرار گرفته است. ون سترز (2007) در نقدی بر کتاب خود در سال 2007، اثر گمیرکین را مورد انتقاد قرار داد و استدلال کرد که کتاب "بروسوس و پیدایش" بر اساس مغالطه‌ی مرد پوشالی است و با حمله به فرضیه‌ی مستند، بدون پرداختن جدی به نظریه‌های جدیدتر در مورد ریشه‌های اسفار خمسه، آن را مطرح می‌کند. او همچنین ادعا می‌کند که گمیرکین به طور گزینشی به شباهت‌های بین پیدایش و بروسوس و خروج و مانِثو اشاره می‌کند، در حالی که تفاوت‌های عمده بین روایت‌ها را نادیده می‌گیرد. در نهایت، ون سترز (2007) خاطرنشان کرد که گمیرکین اشارات متعدد به روایت‌های پیدایش و خروج را در بقیه‌ی کتاب مقدس عبری، از جمله در متونی که عموماً بسیار قدیمی‌تر از تاریخ پیشنهادی او برای کتب پنج‌گانه هستند، به طور جدی در نظر نمی‌گیرد. در مقابل، گمیرکین (۲۰۱۸) معتقد است که آن بخش‌هایی از کتاب مقدس عبری که به پیدایش و خروج اشاره دارند، باید متأخرتر از آن چیزی باشند که معمولاً تصور می‌شود (گمیرکین ۲۰۰۶). آنتونیوز (۲۰۱۸) در نقد کتاب خود در سال ۲۰۱۸، انتقاداتی را به کتاب "افلاطون و آفرینش کتاب مقدس عبری" وارد کرد. او استدلال کرد که فقدان وام‌واژه‌های یونانی در گویش عبری مورد استفاده ی نویسندگان کتاب مقدس باید به عنوان مدرکی علیه گمیرکین (۲۰۱۸) در نظر گرفته شود تا جدی گرفته شود. او همچنین از تفسیر گمیرکین از نقش کتابخانه ی اسکندریه قانع نشده است. تا آنجا که به ایده‌های افلاطونی در پیدایش ۱ و ۲ مربوط می‌شود، گمیرکین (۲۰۱۷) شواهدی از دیدگاه‌های کیهان‌شناسی یونانی یافته و در این فرآیند با راسل مخالف است. من با هر دوی این محققان مخالفم (کوک ۲۰۲۰). راسل (۱۹۹۴؛ ۲۰۱۸)، همچنین کوک و ون در کویج (۲۰۱۲) از دیدگاه فیلو اسکندرانی پیروی کردند که پیدایش ۱ اشاره‌ای به دنیای ایده‌آل و پیدایش ۲ اشاره‌ای به دنیای واقعی است. به عنوان یک اصل اساسی ترجمه (فن ترجمه)، باید به خاطر داشت که مترجم اساساً به متن اصلی خود پایبند است بدون اینکه بسط‌های گسترده و تزیینی ایجاد کند. مترجم پیدایش رویکردی وفادارانه نسبت به متن اصلی خود اتخاذ می‌کند (هیبرت ۲۰۱۳). بنابراین، در بیشتر موارد، فرد باید از کلمات منفرد استنباط کند. تفسیر مشترک هر دوی این محققان، برداشت آنها از عبارت مبهم όρατος κα κατασκεύαστος در پیدایش ۱ آیه ی ۲ است. این کلمات عملاً hapax legomena هستند ؛ مورد اول در اشعیا ۴۵:۳ و دوم مکابیان ۹:۵ نیز استفاده شده است. علاوه بر این، اگرچه مفهوم معادل نامرئی و بی‌شکل در تیمائوس استفاده شده است ، کلمات یونانی در خود گفتگو با هم ظاهر نمی‌شوند. نزدیکترین نمونه ی ممکن، اشاره ی افلاطون به «مادر و ظرف» است که او آن را «نوعی نامرئی و بی‌شکل» ( νόρατος εδος τί κα μορφος ) می‌نامد. من در مورد ربط دادن مستقیم این گفته ی افلاطونی به گفته‌ای که در سفر پیدایش 1 : 2 آمده است، بسیار محتاط خواهم بود. واضح است که هنوز هیچ اجماعی در مورد این سوال که آیا افلاطون‌گرایی تأثیر اساسی بر ترجمه ی هفتادگانی و کتاب مقدس عبری/عهد عتیق داشته است یا خیر، وجود ندارد. به طور کلی سه موضع در این زمینه وجود دارد. اول، گروهی از محققان هستند که عملاً هیچ مدرکی از تفکر افلاطونی در داستان‌های خلقت نمی‌بینند، به عنوان مثال، ون در هورست (2015)، ون در میر (2016؛ 2017) و رونیا (1996؛ 2001). دوم، گروهی هستند که می‌توان آنها را حداکثرگرا دانست و معتقدند که دیدگاه‌های افلاطونی نه تنها در ترجمه ی هفتادگانی، بلکه در کتاب مقدس عبری نیز به کار رفته است. گمیرکین (2006) و دافنی (2015) در این گروه قرار می‌گیرند. در نهایت، گروهی از محققان به رهبری محتاطانه ی هیبرت (۲۰۱۹) از دانشگاه ترینیتی وسترن، استدلال می‌کنند که مترجمان کتاب پیدایش در محیط هلنیستی که در آن فعالیت می‌کردند، غوطه‌ور بودند و آموزش دیده بودند و برخی از ایده‌های افلاطون در مورد خلقت را که در گفتگوی او، تیمائوس، یافت می‌شود، به کار گرفته‌اند . تعیین اینکه کدام ایده‌ها در واقع مورد استفاده قرار گرفته‌اند، همچنان دشوار است (Rösel 2020). در تحلیل نهایی، نتیجه می‌گیرم که بین یهودیت و هلنیسم (افلاطون‌گرایی) رابطه‌ای وجود دارد. تا آنجا که به تأثیر افلاطون بر یهودیت مربوط می‌شود، من تردیدهایی دارم. اولاً، من نمی‌بینم که چگونه همان افرادی که متن عبری اسفار پنجگانه را خلق کردند، بلافاصله آن را به یونانی نیز ترجمه کردند. من هیچ مدرکی دال بر چنین اقدامی در هیچ کجا پیدا نکردم. من فاقد یک دیدگاه تاریخی قانع‌کننده در این زمینه هستم. این بدان معنا نیست که هیچ رابطه‌ای بین یهودیت و افلاطون‌گرایی وجود نداشته است. مطمئناً، من بر این باورم که نوعی رابطه وجود داشته است، اما به آن شدت یا فراگیری که گمیرکین می‌گوید، نبوده است. به نظر من، سازندگان کتاب مقدس عبری دانش دست اول از نوشته‌های افلاطون، که گفته می‌شود در کتابخانه بزرگ اسکندریه یافت می‌شود، نداشتند. با گفتن این حرف، منظورم این نیست که کتاب مقدس عبری/عهد عتیق هیچ تأثیر هلنیستی را نشان نمی‌دهد. عبارت موجود در امثال ۳۱ آیه ی ۲۷ (که در زیر آمده است) احتمالاً نشانه‌ای از تأثیر مستقیم یونانی است، همانطور که شباهت مضامین و الگوها در تاریخ اولیه ی کتاب‌های موسوم به تثنیه و تواریخ هرودوت، همانطور که جان ون سترز (۲۰۰۷) استدلال کرده است، نیز همین را نشان می‌دهد. در واقع، شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد تفکر یونانی تأثیر مستقیمی بر کتاب مقدس عبری داشته است. کمپ (۱۹۸۵) پیش از این استدلال کرده بود که مرحله ی نهایی کتاب امثال، فصل‌های ۱ تا ۹ و ۳۱، به مجموعه ضرب‌المثل‌های اصلی (فصل‌های ۱۰ تا ۳۰) اضافه شده است. از نظر تئوری، باید این امکان وجود داشته باشد که این مرحله تحت تأثیر تفکر یونانی شکل گرفته باشد. در این راستا، در فصل ۳۱ آیه ی ۲۷، مطلب جالبی آمده است که زن جسور را به شرح زیر توصیف می‌کند:

او به آداب و رسوم خانواده‌اش به خوبی نگاه می‌کند،

و نانِ کاهلی نمی‌خورد.

زوفیم به خانه می‌رود

و نان عدالت را نخواهی خورد .

واژه ی צֹ֭ופִיָּה از צפה در ظاهر درست شبیه SOFIA است! طبیعتاً می‌توان استدلال کرد که این نشانه‌ای از تأثیر هلنیستی است و میزان صحت آن هنوز مشخص نشده است.»:

Platonism and the Bible(s): Johann Cook: Herv. teol. stud. vol.78 n.1 Pretoria 2022

"سوفیا" که دراینجا مثال زده و به زوفیم عبری ارتباط داده شده است، به معنی حکمت و منشا لغت یونانی "فیلوسوفیا" به معنی دوستدار حکمت است که کلمات "فیلسوف" و "فلسفه" از آن می آیند. علیرغم چنین نکته ی مهمی، بسیار جالب است که دقت کنید که کوک و همه ی کسانی که او از آنها نام میبرد، یکطرفه بر سر این بحث میکنند که آیا یهودی ها از یونانی ها تاثیر گرفته اند و یا نه؟ و هیچ کدام، حتی احتمال برعکسش –یعنی تاثیرپذیری ادبیات و فلسفه ی هلنی از یهودیت- را به قلم هم نمی آورند. این نویسندگان مدرن، خیلی جدی و طوری که انگار هیچ تردیدی در این بحث نباشد، وانمود میکنند که گرته برداری احتمالی یهود از یونانی ها صرفا یک نوع تبادل فرهنگی است و نه یک نوع رابطه ی سیاسی. کوک به داستان ترجمه ی تورات به یونانی اشاره میکند، ولی حتی نمیگوید که این ترجمه به فرمان بطلمیوس شاه مصر انجام شد. سیاستمداران هیچ وقت هیچ بدعت فرهنگی ای را بی دلیل مرتکب نمیشوند و معمولا هم هر بار که چنین بدعتی را مرتکب میشوند، آن بخش از گذشته که عمل آنها را بدعت نشان دهد، حذف و با جعلیاتی معتبر و بازگشت به گذشته عنوان میکنند. این اتفاق را همین امروزه و در جمهوری اسلامی ایران اینقدر به چشم دیده ایم که مسخره است فکر کنیم در گذشته و در زمانی که دستکاری حافظه ها کار خیلی راحت تری بود، انجام نمیگرفت. با در نظر گرفتن این مطلب، نه قدمت آثاری که از آنها صحبت میشود، قابل سنجش است نه تقدم و تاخر آنها نسبت به هم؛ نه لحاظ نشدن اصول ترجمه صرفا از سر سهو یا بی اطلاعی از موضوع خواهد بود و نه کل کار تهیه ی تورات، ولو به اسم ترجمه؛ نه فقط اینها، بلکه حتی خود موضوع امر به ترجمه ی یونانی تورات در 2هزار سال پیش هم دیگر نه یک واقعه ی لزوما تاریخی، بلکه فقط سابقه ی تاریخی دادن به رویدادی جدیدتر، شاید فقط چندصدسال قبل و البته همچنان در جهت قدمت تراشی برای بدعت های جدید خواهد بود. این، همان «حال» بسیار مهم نومنیوس و افلاطونش است که گذشته و آینده بر اساس فرمان موسی، قربانی آن میشوند و همیشه در حکم ابتدای خلقت است. این حال نگری، کاملا مخالف با آینده نگری سنگین کتب مقدس ابراهیمی در جهت واداشتن مردم به کارهای نیکو در حال حاضر و با ترس از آینده و توام با آخرت اندیشی است.آخرت اندیشی وقتی با نه به گفتن به حس حال همراه است که شما بخواهیبد از قربانی شدن آینده تام در راه تحریک زودگذر احساسات خود بپرهیزید و این تعارض، به معنی درگیر بودن بخشی از شما با بخش دیگری از شما است: امری که به حالت ساده سازی شده، به درگیری روح و جسم، و سرگردانی جاتن در انتخاب بین این دو همراه بود. اما اگر این تعارض، صوری تعریف شود و وجود بشر یکپارچه الهی در نظر گرفته شود، آن وقتدیگر آینده آنقدر مطرح نخواهد بود چون سراسر زندگی فرد، لحظه ی حالی است که آفرینش الهی مرتکب میشود.:

« یگانه‌انگاری، مدلی الهیاتی است که معتقد است انسان تنها از یک بخش تشکیل شده است. اگرچه روح و روان به عنوان جنبه‌هایی از طبیعت انسان شناخته می‌شوند، اما اجزای جدایی‌ناپذیر انسان نیستند. یگانه‌انگاری با دوگانگی و سه‌گانگی، مدل‌های معمول انجیلی انسان، مخالف است. همانطور که فیلیپ هفنر معتقد است، "درک معاصر از انسان و ساختار شخصیت انسان، نه دیدگاه دوگانه و نه دیدگاه سه‌گانه را، مگر به صورت استعاری، مجاز نمی‌داند." میلارد اریکسون (به عنوان یک دوگانه‌نگر) در بحث خود در مورد مدل‌های سرشت ذاتی انسان می‌نویسد: "مونیسم اصرار دارد که انسان را نباید به هیچ وجه متشکل از اجزا یا موجودیت‌های جداگانه تصور کرد، بلکه باید آن را به عنوان یک وحدت بنیادین در نظر گرفت. در برداشت مونیستی، کتاب مقدس انسان را به عنوان جسم، روح و روان نمی‌بیند، بلکه صرفاً آن را به عنوان یک خود می‌داند. اصطلاحاتی که گاهی اوقات برای تمایز بخش‌های انسان استفاده می‌شوند، در واقع باید اساساً مترادف در نظر گرفته شوند. انسان هرگز در کتاب مقدس به عنوان موجودی دوگانه در نظر گرفته نشده است". وحدت‌گرایی در قرن گذشته روند غالب در محافل دانشگاهی بوده است. متکلمان لیبرال و همچنین محققان نئوارتدوکس از آن حمایت کرده‌اند. وین وارد این روند را با بیان این جمله خلاصه کرد: "تأکید الهیاتی و روانشناختی کنونی تقریباً به طور کامل بر تمامیت یا وحدت بنیادین وجود انسان است." این دیدگاه توحیدی توسط برخی از محققان انجیلی نیز مطرح شده است: "امروزه مسئله‌ی دوگانگی/سه‌گانگی تا حد زیادی با تأکید بر وحدت شخص جایگزین شده است. طبق کتاب مقدس، من از «اجزای» مرکب، چه دو یا سه، تشکیل نشده‌ام؛ من یک واحد روان‌تنی هستم."(بروس میلن، 1982) به همین ترتیب، آنتونی هوکما از استفاده از اصطلاح «دوگانگی» اجتناب می‌کند زیرا این اصطلاح، وحدت ذاتی انسان را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد.: "ما باید اصطلاح «دوگانگی» را به این شکل رد کنیم، زیرا توصیف دقیقی از دیدگاه کتاب مقدس در مورد انسان نیست. خود این کلمه قابل اعتراض است. (...) بنابراین، این کلمه نشان می‌دهد که می‌توان انسان را به دو «بخش» تقسیم کرد. اما انسان در این زندگی کنونی نمی‌تواند چنین تقسیم‌بندی داشته باشد. (...) کتاب مقدس انسان را به عنوان یک کلیت، یک کل، یک موجود واحد توصیف می‌کند." هم میلن و هم هوکما اذعان دارند که بخش غیرمادی انسان در زمان مرگ فیزیکی از هم جدا می‌شود، بنابراین آنها در واقع به نوعی دوگانگی پایبند هستند. با این حال، وحدت‌گرایی فیزیکی مستلزم این باور است که روح پس از مرگ بدن زنده نمی‌ماند. برخی از متکلمان این موضوع را در فرجام‌شناسی خود با هم تطبیق می‌دهند و می‌آموزند که روح و بدن توسط خدا در رستاخیز از عدم دوباره آفریده می‌شوند. این دیدگاه به عنوان بازآفرینی‌گرایی شناخته می‌شود. [به نوشته ی هوکما]: "برخی از متکلمان از وحدت‌گرایی معنوی حمایت می‌کنند. آنها به جای اینکه بدن و روح را به عنوان یک موناد فیزیکی مجزا ببینند، انسان را به عنوان یک موناد معنوی غیرقابل تجزیه می‌بینند. بنابراین، بدن به عنوان یک توهم در نظر گرفته می‌شود، مانند مایا در هندوئیسم. تأثیر قوی ادیان شرقی در غرب، معادل‌های «مسیحی» پیدا کرده است: به عنوان مثال، علم مسیحی، الهیات فرآیندی و عرفان." سنت کاتولیک رومی نیز از دیدگاه یگانه‌انگارانه نسبت به انسان حمایت می‌کند. توماس آکویناس از موضعی میانه بین دوگانه‌گرایی افلاطون و یگانه‌انگاری ارسطو (که بدن را با الوار و روح را با یک طرح معماری مقایسه می‌کرد) حمایت می‌کرد. با این حال، آکویناس نوشت که "انسان از یک جوهر روحانی و یک جوهر جسمانی تشکیل شده است" و روح پس از مرگ زنده می‌ماند. اما انسان‌شناسی کاتولیک در قرن بیستم، بقای روح پس از مرگ فیزیکی را یک راز می‌دانست؛ انسان به عنوان یک وحدت هستی‌شناختی در نظر گرفته می‌شود. یک کاتشیسم می‌گوید: "وحدت روح و بدن چنان عمیق است که باید روح را «صورت» بدن دانست؛ یعنی به دلیل روح روحانی است که بدن مادی به یک بدن زنده و انسانی تبدیل می‌شود؛ روح و ماده در انسان، دو طبیعت متحد نیستند، بلکه اتحاد آنها یک طبیعت واحد را تشکیل می‌دهد. " گاهی اوقات از وحدت‌گرایی بر اساس دلایل علمی حمایت می‌شود. کالوین سیرولد از انجیلی‌ها می‌خواهد که باور منسوخ به بدن، روح و روان را به عنوان بخش‌هایی از سرشت انسان کنار بگذارند. او هویت انسان را بر «نیروی ساختاریافته ی کل» بنا می‌کند که آن را غیرقابل تقسیم می‌داند. با این حال، به نظر می‌رسد این تعصب علیه روح متمایز انسان به دلیل کیفیت غیرمادی آن باشد. همانطور که جورج جنینگز اشاره کرد، این ترجیح معاصر دانشمندان علوم اجتماعی، انسان‌شناسان و روانشناسان برای کنار گذاشتن مفهوم روح به دلیل ناتوانی آنها در مطالعه ی تجربی روح است. جفری بوید روند استفاده از SPIRIT به عنوان جایگزینی برای اصطلاح SOL در معنای «روح» در انجمن الهیات انجیلی را با تأکید توحیدی بر ماهیت انسان توصیف کرد. او نتیجه گرفت که بسیاری از متکلمان اعتراف می‌کنند که به اندازه ی کافی در مورد روح فکر نکرده‌اند، بنابراین انسان‌شناسی الهیاتی جنبه‌ای توسعه نیافته و نادیده گرفته شده از الهیات انجیلی است. یک نمونه ی برجسته از یک مورد برای وحدت‌گرایی، کتاب «بدن» نوشته ی جان ای. تی. رابینسون است. این محقق نئوارتدوکس، نماینده ی جنبش الهیات کتاب مقدس، تمایز شدیدی بین تفکر یونانی و عبری قائل بود. او با ارزیابی اچ. ویلر رابینسون از ایده ی عبری شخصیت -انسان به عنوان یک بدن متحرک، نه یک روح تجسم یافته- موافق بود. بنابراین رابینسون تأیید کرد: "انسان یک واحد است و این واحد، بدن به عنوان مجموعه‌ای از اجزا است که زندگی و فعالیت خود را از یک روح نفسانی می‌گیرد که وجودی جدا از بدن ندارد." میلارد اریکسون در اثر خود در مورد الهیات سیستماتیک، استدلال‌های اصلی برای وحدت‌گرایی را شناسایی کرده و به طور مؤثر به آنها پاسخ می‌دهد. انجیلی‌ها بدون پرداختن به جزئیات بیشتر در پاسخ به یگانه‌انگاری، باید به بررسی متون کتاب مقدس که این موضع را رد می‌کنند، بسنده کنند. یک شهادت اساسی علیه یگانه‌انگاری این واقعیت است که روح انسان پس از مرگ بدن به زندگی ادامه می‌دهد. این امر مستلزم آموزه ی روح به عنوان عنصری متمایز از بدن فیزیکی است. عهد عتیق به این موضوع اشاره می‌کند که روح راحیل از دنیا رفت (پیدایش ۳۵:۱۸) و کتاب جامعه از بازگشت روح انسان به سوی خدا پس از مرگ سخن می‌گوید (جامعه ۳:۲۱). در عهد جدید، مسیح به دزد روی صلیب وعده داد که همان روز در بهشت ​​خواهند بود (لوقا ۲۳:۴۳). بهشت ​​به شدت با وضعیت و مکان بدن‌های مصلوب آنها در تضاد خواهد بود. پولس رسول با شهادت خود، یگانه‌انگاری را رد کرد: "زیرا من بین این دو [که آیا زندگی جسمانی طولانی‌تر را ترجیح دهم یا شهادت] سخت در تنگنا هستم، زیرا آرزوی رفتن و بودن با مسیح را دارم، که بسیار بهتر است. با این حال، ماندن در جسم برای شما ضروری‌تر است.. (...) ما مطمئن هستیم، بله، بیشتر از اینکه از بدن غایب باشیم و با خداوند حضور داشته باشیم، خشنودیم." (فیلیپیان ۱:۲۳،۲۴؛ دوم قرنتیان ۵:۸؛ رجوع کنید به عبرانیان ۱۲:۲۳؛ مکاشفه ۶:۹). اشارات دیگر نیز به تمایز بین روح و بدن اشاره دارند. دانیال شهادت داد که روحش در میان بدنش محزون بود (دانیال ۷:۱۵). عیسی به شاگردانش هشدار داد که از آزاردهندگان انسانی نترسند: "و از کسانی که جسم را می‌کشند اما نمی‌توانند روح را بکشند، نترسید. " (متی ۱۰:۲۸). آی. هاوارد مارشال اذعان می‌کند که اکثر محققان فعلی کتاب مقدس از دوگانه‌گرایی در متی ۱۰:۲۸ خجالت می‌کشند و ترجیح می‌دهند آن را کوچک جلوه دهند. با این وجود، در اینجا تمایز روشنی بین بخش‌های مادی و غیرمادی انسان ترسیم شده است. فرانتس دلیتزچ به استدلال کتاب مقدس علیه یگانه‌انگاری اشاره کرد: "اگر. (...) نتیجه گرفته شود که هیچ تمایز اساسی بین روح و بدن وجود ندارد، کتاب مقدس کاملاً با این مخالف است؛ زیرا از همان صفحه ی اول به ما دستور می‌دهد که به کیهان به صورت دوگانه بنگریم، همانطور که به انسان نیز دستور می‌دهد. (...) زیرا روح (...) چیزی است که اساساً در ماهیت خود با ماده متفاوت است. طبق تصور آن، انسان ترکیبی از دو عنصر کاملاً متمایز است ." یوحنای رسول این موضوع را در دعای خیر خود روشن کرد: "ای عزیز، دعا می‌کنم که در هر امری کامیاب باشی و از (جسم) سالم باشی، چنانکه جانت نیز کامیاب است." (سوم یوحنا 2) این مشاهدات نشان می‌دهد که اگرچه کتاب مقدس برای وحدت شخصیت انسان ارزش قائل است، اما تمایز غیرقابل انکاری بین اجزا در وجود او وجود دارد. ردیه‌های بیشتر بر توحید از برخی از استدلال‌های کتاب مقدس برای دوگانگی ناشی می‌شود. این دیدگاه در مورد طبیعت انسان، عناصر تشکیل‌دهنده ی انسان را دوگانه می‌داند: فیزیکی و معنوی. اصطلاح «دوگانگی» Dichotomy از دو ریشه ی یونانی گرفته شده استdiche به معنای «دوگانه» یا «به دو قسمت»؛ و temnein به معنای «بریدن». آگوستوس استرانگ این دیدگاه را بیان می‌کند: "انسان طبیعتی دوگانه دارد: از یک سو مادی و از سوی دیگر غیرمادی. او از بدن و از روح یا نفس تشکیل شده است. اینکه دو و فقط دو عنصر در وجود انسان وجود دارد، واقعیتی است که آگاهی به آن گواهی می‌دهد. این شهادت توسط کتاب مقدس تأیید شده است، که در آن تصویر غالب از وجود انسان، تصویر دوگانه است." همانطور که دو نوع وحدت‌گرایی (فیزیکی و معنوی) وجود دارد، دو نوع دوگانه‌گرایی (افلاطونی و کل‌نگر) نیز وجود دارد. آموزه‌های افلاطون نمایانگر دوگانه‌گرایی یونانی است. بروس میلن خاطرنشان کرد: "افلاطون انسان را به عنوان دو بخش جداشدنی، جسم و روح، می‌دید؛ در هنگام مرگ، روح آزاد می‌شود، جرقه ی الهی در انسان از زندگی سایه‌وار خود در زندان بدن به دنیای واقعی فراتر از انحلال فیزیکی منتقل می‌شود." بنابراین، فیلسوفان یونانی، برخلاف روح، بدن را ذاتاً بد می‌دانستند. (این نگرش منفی نسبت به بدن در نقد آموزه ی رستاخیز توسط فیلسوفان آریوپاگوس در اعمال رسولان ۱۷:۳۲ دیده می‌شود.) شکل دوگانه‌گرایی دکارت نیز بر جوهرهای جداگانه ی بدن و روح تأکید داشت. دوگانه‌گرایی کل‌نگر، تمایز در سرشت انسان را حفظ می‌کند و در عین حال بر وحدت او تأکید دارد. این دیدگاه با عناوین مختلفی مانند «دوگانگی حداقلی» (سی. اس. ایوانز)، «دوگانگی تعاملی» (گوردون لوئیس)، «وحدت شرطی» (میلارد اریکسون) یا «وحدت روان‌تنی» (آنتونی هوکما) مطرح می‌شود. لوئیس و دمارست از این موضع دفاع می‌کنند: "برای خلاصه کردن آموزه‌ی انسانیت از نظر هستی‌شناسی (...) کل شخص یک واحد پیچیده است که از دو موجودیت مجزا، روح و بدن، تشکیل شده است که با یکدیگر تعامل نزدیکی دارند (...) یک دوگانگیِ در تعامل ." این دیدگاه دوگانه‌انگاری چه تفاوتی با دیدگاه افلاطون دارد؟ لوئیس و دمارست این موضوع را بیشتر روشن می‌کنند: "بدن، علت قابل سرزنش شر انسان نیست، بلکه خودِ درونی اوست. وجود روح برهنه پس از مرگ، حالتی میانی و ناقص است، نه حالت ابدی. در حالت ابدی، انسان‌ها فقط روح‌های جاودانه نیستند، بلکه ارواحی هستند که با بدن‌های رستاخیز یافته متحد شده‌اند (...) (بدن) زندان روح نیست، بلکه ابزار آن است. بدن کمتر از روح واقعی نیست." اگر افلاطون‌گرایی، جسم و روح را در پیوندی نادرست می‌دید، دوگانه‌گرایی کل‌نگر آنها را در پیوندی هماهنگ می‌بیند. استرانگ، پشتوانه ی کتاب مقدس برای دوگانگی را در چهار مشاهده مرتب کرد. اول، او به سابقه ی خلقت انسان (پیدایش ۲:۷) اشاره کرد که در آن، در نتیجه ی دمیدن روح الهی، نشان می‌دهد که بدن توسط یک اصل واحد - روح زنده - تسخیر و حیات می‌یابد. دوم، استرانگ متونی را مشاهده کرد که در آنها روح فردی هم از روح الهی -که از آن سرچشمه گرفته است- و هم از بدنی که در آن ساکن است، متمایز شده است (اعداد ۱۶:۲۲؛ ۱۲:۱؛ اول قرنتیان ۲:۱۱). متون مختلف، روح یا روان انسان را از بدن متمایز می‌کنند (اول پادشاهان ۱۷:۲۱؛ پیدایش ۳۵:۱۸؛ یعقوب ۲:۲۶). سوم، استرانگ به کاربرد مترادف اصطلاحات «جان» SPIRIT و «روح» SOUL اشاره کرد: هر دو برای اشاره به احساسات (پیدایش 41:8؛ مزمور 42:6)، جان دادن عیسی (متی 20:28؛ 27:50) و حالت میانی انسان (عبرانیان 12:23؛ مکاشفه 6:9) به کار می‌روند. چهارم، استرانگ به ذکر جسم و جان (یا روح) به عنوان اجزای تشکیل‌دهنده ی کل شخص اشاره کرد (سوم یوحنا 2؛ اول قرنتیان 5:3؛ متی 10:28). [20] برکوف بررسی تاریخی این دیدگاه اعتقادی را ارائه داد و سپس دوگانگی را تأیید کرد. او ابتدا به تأکید کتاب مقدس بر وحدت شخص انسان اشاره کرد: "(کتاب مقدس) با وجود اذعان به ماهیت پیچیده ی انسان، هرگز این را به عنوان نتیجه‌ای از دوگانگی در انسان نشان نمی‌دهد. هر عمل انسان به عنوان عملی از کل انسان دیده می‌شود. این روح نیست که گناه می‌کند، بلکه انسان است؛ این بدن نیست که می‌میرد، بلکه انسان است؛ و این نه تنها روح، بلکه انسان، جسم و روح است که توسط مسیح رستگار می‌شود." برکوف سپس به بررسی ماهیت دوگانگی انسان پرداخت. نظریه پردازان فرصت گرایی (که توسط کارتسیوس مطرح شده بود) رد می‌شود زیرا بیان می‌کند که ماده و روح هر کدام طبق قوانین خاص خود عمل می‌کنند؛ این قوانین آنقدر متفاوت هستند که عمل مشترک روح و بدن بدون دخالت الهی غیرممکن است.»:

“MAN AS SPIRIT, SOUL AND BODY”: JOHN WOODWARD: CHAP1: PART1

شاید علت این که یگانه گرایی خیلی راحت توسط محققان لیبرال مطرح شد، این بود که بقایای اعتقاد به روح و دوگانگی روح و جسم، اینقدر به صورت خفی و در قالب بازی های زبانی در کتاب مقدس فعلی زنده مانده اند که بیشتر مردم و شاید حتی بسیاری از محققین، متوجه آن نمیشوند. در این شرایط، واضح است که تقویت جریان مونیسم از طریق جریان های فکری وابسته به جناح های قدرت سیاسی-اقتصادی، با حال نگاری این جناح ها بی ارتباط نیست. فقط کسی که ورای قانون است یا خود را از تعقیب قانون و از دسترس اکثر دشمنانش به دور میبیند، میتواند کباده ی داشتن یک بدن الهی مدام در حال آفرینش را بکند بی این که از آینده حداقل در زندگی مادیش ترس چندانی داشته باشد. ولی این هم حقیقتی است که "حال" کشورها را "حال" قدرتمدارانشان میسازد و اگرچه بیشتر مردم معمولی در وقایع خاصی از گذشته و آینده ی خود زندانیند، ولی سرنوشتشان به سرنوشت میهنی گره خورده است که نه یک گذشته ی کاملا واقعی دارد و نه آینده.

مطلب مرتبط:

سیل کشنده ای که از بهشت می آید: اشتباه گرفتن انسان های زمینی با خدایان

بهشت صنعنتی مدرن و علاقه اش به ترکیب ماتریالیسم و عرفان

تالیف: پویا جفاکش

ارواح چنین سرودند. در همین حال، خالق،

فرشتگان قدرتمندِ بنام را

فراخواند و طبق قوانین کنونی جهان،

به هر یک از آنها کار ویژه ای محول کرد. آنها ابتدا

به خورشید فرمان دادند که چنان راه برود و بدرخشد

که بر روی زمین به طور متناوب، گرمای غیر قابل تحمل

و یخبندانی به همان شدت وجود داشته باشد.

زمستان خاکستری از شمال و گرمای تابستانی از جنوب

باید همزمان با انقلاب زمستانی فرا برسند.

کره ی رنگ پریده ی ماه به وظایف خود فراخوانده شد.

پنج سیاره ی دیگر، گوی های خود را

با چرخش ها و جنبه هایی

به شش، چهار و سه بخش،

و تقابل هایی که نویدبخش دردسر هستند

و زمان های تعیین شده برای پیوستگی های شوم داشتند

به انبوه ستارگان بی حرکت دارای تاثیرات مخرب

گفته شد که چه زمانی در وقت طلوع یا غروب خورشید

در ظهور طوفان ها نقش ایفا کنند،

و بادها در جای خود قرار گرفتند

به آنها دستور داده شد چه زمانی غرش کنند

و سواحل و دریا و هوا را بلند کنند.

به رعد در کاخ ابری و پرنورش دستور داده شد

که چه زمانی غرش سهمگینی کند.

برخی میگویند خداوند به فرشتگان دستور داد که محل قطب های زمینی به اندازه ی 20درجه تغییر کنند.

آنها این کره ی مرکزی را به صورت مورب هل دادند.

برخی دیگر میگویند به خورشید فرمان داده شد که از مسیر اعتدالین مسیر خود و خواهرانش را به همان زاویه تغییر دهد

و با عبور از ثور هفت آتلانتیسی [یعنی ثریا که دختران اطلس غولند]، توأمان اسپارتی [یعنی دیوسکوری در صورت فلکی جوزا/جمینی] و سرطان گرمسیری،

به برج اسد فرود آید، و سفر بازگشت را از سنبله و میزان آغاز کند و به جدی برسد

و به زمین، تغییر احوال سال را اعطا کند.

ظاهرا این فراز از کتاب دهم «بهشت گم شده»ی میلتون، درباره ی تغییر محور زمین و تغییر محل قطبین صحبت شده است که با بروز این اتفاق، فصل ها به وجود آمده اند و این تغییر محور، توأم با فجایع آب و هوایی عظیم و طوفان هایی وحشتناک رقم خورده اند. میلتون در ادامه میگوید:

در غیر این صورت، بهار مداوم

در تمام طول سال

با گل ها بر زمین لبخند میزد،

روزها با شب ها برابر بودند،

به جز در کشورهای قطبی،

جایی که روز بی شب برای همیشه میدرخشید

زیرا خورشید در پایین است

به جای فاصله ی زیادش از زمین

غروب نمیکند و در امتداد افق میچرخد. غرب و شرق

برای ساکنان ناشناخته بودند. برف و سرما،

نه استوتیلند را میشناخت

و نه سرزمین های دوردست در جنوب تنگه ی ماژلان را.

امروزه ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد ولی سابقا ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) محل ستاره ی قطبی و به همراه آن عمود جهان بوده است. کوه عظیمی که زمین را به آسمان وصل میکرد، درآنجا قرار داشت و اگر قرار بود نیروهای آسمانی شرآفرین برای تغییر محیط زمین، به آن حمله ببرند، آنها از آنجا می آمدند. در بدترین توصیف، آنها میتوانستند تارتارها یا نیروهای برخاسته از تارتاروس یا دوزخ باشند که حمله شان به زمین، به صورت حمله ی تاتارها یا مغول ها انسانی و زمینی شده است. اما ارتباطشان با قطب شمال، میتواند آنها را با وایکینگ های آمده از سرزمین های شمالی –برای اروپایی ها: اسکاندیناوی- تطبیق کند. منابع عتیق، از رفت و آمد مردمی به نام تاترها از اسکاندیناوی به بریتانیا در قرن 16 سخن رانده اند. ممکن است این رفت و آمدها عامل شکل گیری افسانه هایی درباره ی فتح بریتانیا توسط وایکینگ ها باشد. در تاریخ رسمی، از کوچانده شدن قزاق ها به مرزهای اسکاندیناوی توسط تزارهای روس سخن رفته است. آیا وایکینگ ها دنباله های قزاق های نفوذ کرده به اسکاندیناوی نیستند؟ قزاق ها را اعقاب خزرها میشمرند که از اختلاط یهودیان مهاجر از جنوب با تاتارهای ترک زبان به وجود آمده اند. شاید کلاه شاخدار وایکینگ ها با شاخدار تصویر کردن موسی پیامبر یهود در ارتباط باشد. معمولا علت شاخدار کشیدن موسی را سفر خروج 34 : 29 میدانند که میگوید: «و هنگامی که موسی از کوه سینا پایین آمد و دو لوح شهادت در دست موسی بود، وقتی موسی از کوه پایین آمد، نمیدانست که صورتش شاخدار است زیرا خدا با او صحبت کرده بود.» با این حال، شاید شاخدار بودن موسی و همینطور وایکینگ ها با شاخدار بودن کلاهخود "آلموس" رهبر افسانه ای مجارها مرتبط باشد که شاخ هایش حالتی شبیه هلال ماه دارند و سلف راستین کلاهخود سامورایی های ژاپنی است. نام قوم "خزر" میتواند با اصطلاح "هوسار" برای جنگجویان مجار مرتبط باشد. در قرن نهم میلادی، مجارها به دلیل افزایش جمعیت، مجبور به مهاجرت از سرزمین مادری در اطراف و اکناف و تحت کنترل آلموس شدند. این یادآور داستان بنی اسرائیل است که چون در مصر جمعیتشان زیادتر از جمعیت مصریان شد، باعث نگرانی فرعون شدند و فرعون آنها را به کارهای سخت واداشت تا فرصت شورش نیابند و همین سبب مهاجرت آنها تحت هدایت موسی شد. نام آلموس را میتوان از اضافه شدن صفت "آل" به معنی بزرگ به نام موشه یا موسی به دست آورد. او نمادی از گسترش مجارها در سراسر روسیه است. کلمه ی مجار یا ماگار تلفظ دیگر لغت موگائولی یا مغول است و ازاینرو آلموس را میتوان نسخه ی دیگر چنگیزخان مغول نیز دانست. به روایت رشیدالدین فضل الله، چنگیزخان در راه جنگ با خوارزمی ها که سربازانشان بیشتر از سربازان چنگیز بودند، بالای تپه ای رفت و با خدا مناجات کرد و به زودی نشانه های مثبتی آشکار شد. این میتواند همان مناجات موسی با خدا بالای طور سینا در راه مواجهه با کنعانی ها در ارض موعود باشد. هم چنگیز و هم آلموس، درست مثل عیسی مسیح، دارای تولدی ایزدی هستند. افسانه ی مجاری درباره ی تولد آلموس میگوید که مادرش زمانی که او را باردار بود، به خواب دید که یک پرنده ی شکاری شبیه شاهین، او را بارور کرده است. در زمان تولد چنگیزخان هم مادرزن او رویای شاهین سفیدی را دید که خورشید و ماه را در چنگال های خود نگه داشته است. در باورهای ترکان، تورول یا طغرل پرنده ی شکاری مقدس، اغلب با خورشید مرتبط است. 12قبیله ی بنی اسرائیل در جایگاه 12 خانه ی خورشید در دایره البروج یعنی صور فلکی آن قرار دارند. الته قبایل مجار تحت کنترل آلموس معمولا 7تا توصیف شده اند که باز یادآور تقسیم شدن 12 صورت فلکی دایره البروج بین 7سیاره ی فلکی موسوم به آباء سبعه است. مابه ازای آباء سبعه در قطب شمال، هفت ستاره ی دب اصغر (خرس کوچک) هستند که خود، انعکاس هفت ستاره ی مادرش دب اکبر (خرس بزرگ) میباشند. نکته ی جالب این است که پس از مرگ آلموس مجاری، یک خان مهم بلغاری با عنوان مشابه «الماس خان» متولد میشود. وی رهبر بلغارهای ولگا است علیه خزرها طغیان کرده و برای در امان ماندن از آنها با خلیفه ی بغدا متحد میشود و به مذهب اسلام درمی آید و نام "جعفر ابن عبدالله" را بر خود میگذارد. الماس خان قبایل بلغار و سووار را متحد میکند و با آنها دولتی تشکیل میدهد که قبایل فینواوگریک را هم در بر میگیرد. ممکن است او نسخه ای دیگر از آلموس باشد. پادشاهی او در منطقه ی ولگا این از آن جهت جالب است که رود ولگا به خاطر پیچ در پیچیش جانشینی زمینی برای صورت فلکی تنین یا اژدها است. آرتوس سولیایی در کتاب "پدیده ها" درباره ی این صورت فلکی مینویسد: «مار عظیمی در میان آنها، شبیه به آب های جاری، حلقه حلقه میشود، میلغزد و با بدنی انعطاف پذیر خم میشود. پیچ و تاب های آن همه جا هستند.» در ماکسیموس انگیوس اثر ویرژیل نیز آمده است: «درآنجا مانند رودخانه ای میپیچد، مار عظیمی بیرون میخزد و هر دو کمان، کمان هایی را که از خیس شدن در امواج اقیانوس میترسند، در هم میپیچد.» اگر موقعیت های مکان های اطراف رود ولگا را به همراه خود آن با آسمان اطراف صورت فلکی تنین مقایسه کنیم، مابه ازای زمینی ستاره ی قطبی فعلی در دب اصغر، شهر ولادیمیر در استانی به همین نام میشود. امروزه روایت رسمی، بنای این شهر را به ولادیمیر مقدس شاه کی-یف در قرن دهم میلادی نسبت میدهد که یک پادشاه پاگان بود که به مسیحیت تغییر دین داد. پسرش یاروسلاو حکیم، مسیحیت را تحکیم کرد و ازجمله زنا را ممنوع کرد و تحت پیگرد قرار داد. این حکم، متاخر بر زنای همسر خود یاروسلاو با اولاف مقدس، شاه مسیحی شده ی وایکینگ بوده است. اولاف را گاها سوار بر اژدهایی با سر انسان نشان میدهند که معمولا سر این اژدها شبیه سر خود اولاف است، چون نیمه ی مکمل او است. اولاف به خاطر شجاعت و بردباری و صفات برجسته اش یک نیمه ی والای انسانی دارد، ولی به خاطر سابقه ی وایکینگش دزد و غارتگری بی رحم است که این نیمه اش به مانند کشتی های وایکینگی شبیه اژدها است و با اژدهای قطب شمال در ارتباط است. نکته این است که زنای همسر یاروسلاو با اولاف مقدس، نمیگذارد معلوم شود که آیا شاهزادگان بعدی روس ها فرزندان یاروسلاوند یا فرزندان اولاف نیمه اژدها. ازجمله ی آنها وسولود یاروسلاویچ است که با یکی از بستگان امپراطور رومی به نام کنستانتین مونوماخوس ازدواج میکند و ازاینرو فرزندش به ولادیمیر مونوماخ معروف میشود. در دوره ی شوروی، روایت رایج درباره ی بنای شهر ولادیمیر، آن را به این ولادیمیر مونوماخ نسبت میداد. از این مطلب شاید بتوان ردی از ارتباط این حکام با روم و بخصوص کنستانتین نامی یافت که در تاریخ روم به کنستانتین کبیر معروف است و به مانند ولادیمیر قدیس و اولاف قدیس، سنگ بنای مسیحی شدن کشور خودش شناخته میشود. برای یافتن ارتباط اینان، باید به برابری اولیه ی ولادیمیر قدیس با ولادیمیر مونوماخ قائل شویم. هر سه همسر ولادیمیر مونوماخ، خارجی بودند: یکی انگلیسی و دو تای دیگر قبچاق. یاروسلاو حکیم هم از یک همسر خارجی ولادیمیر قدیس متولد شده است: یک زن وارانگی به نام روگندا. این زن، دختر روگوالد شاه وارانگی ها بود. در آن زمان، ولادیمیر که بعد از کشته شدن برادرش به دست یکی دیگر از برادرانش از سرزمینش گریخته بود، در گرماگرم جمع کردن یک اتحاد سیاسی برای حمله به کشور و سرنگون کردن غاصب بود. او میخواست با رسیدن به دامادی روگوالد با او متحد شود اما دختر روگوالد او را با تحقیر پس زد. در جواب این تحقیر، ولادیمیر با روگوالد جنگید و او و پسرانش را کشت و با روگندا به زور ازدواج کرد. این داستان، یادآور روایت مارکوپولو از جنگ چنگیزخان با پرستر جان یا شاه یوحنای قدرتمند شرق است که پس از آن رقم خورد که چنگیزخان از دختر پرسترجان خواستگاری کرد ولی پرسترجان او را با تحقیر رد کرد. مارکوپولو پرستر جان را با وانگ خان پدرخوانده ی چنگیزخان برابر کرده است. وانگ خان پس از شکست در این جنگ، متواری شد تا این که در مرز سرزمین نایمان ها نگهبانان نایمان او را بی این که بدانند کیست کشتند. به نظر میرسد پرستر جان یا شاه یوحنا که در سرزمین خود مرد مقدسی بود، بعد از از دست دادن قدرت خود به یک مرد مقدس مفلس و زاهدنما تبدیل شده که میتواند همان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی در تاریخ مسیحیت باشد. بنا بر انجیل، یحیی هم به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح بوده و فقط با مرگش، بازار عیسی را رونق داده است. پس توجه کنیم که کریست یا عیسی هم خود را شاه یهودا مینامید درحالیکه مثل مردم عادی در کوچه ها رفت و آمد میکرد. اگر تلاش چنگیزخان برای رسیدن به دامادی پرسترجان به معنی جای گرفتنش در یک دستگاه مسیحی باشد میتوان فهمید که مابه ازای او یعنی ولادیمیر چرا مسیحی شده است. عنوان وارانگی برای متحدان خارجی ولادیمیر قدیس، میتواند تلفظ دیگری از "فرانک" عنوان مجموعه قبایل ژرمنی باشد که روم مقدس را در غرب ساختند و کنستانتین کبیر، الگوی خیالی آنها است. اتحاد ولادیمیر با وارانگی/فرانک ها و از طریق ازدواج سیاسی برای پس گرفتن تاج و تخت قانونی خود را میتوان با داستان خسروئس/خسرو دوم شاه پارس یا ایران مقایسه کرد که با دختر موریس امپراطور روم ازدواج کرد و با متحد شدن با رومی ها کشور فارس را تصرف کرد و بر آن حکم راند. موریس هم یک امپراطور سقوط کرده است که بعد از متواری شدن در مفلسی دستگیر و اعدام شده است. مارک گراف معتقد است که خسرو شعبه ای از دستگاه روم را نمایندگی میکند که قصه ی مسیح رومی یعنی موریس را برای فارس یا ایران بازسازی کرده است چون خسرو هم به همین سرنوشت دچار میشود. خسرو بعد از سرنگون شدن توسط پسرش سیروئیس (شیرویه) متواری میشود و در بینوایی می زید تا این که در باغی دستگیر میشود، باغی که مارک گراف، آن را همتای باغ جتیسمانی برای مسیح می یابد. مارک گراف، این باغ را در قصه ی بابک خرمدین هم شناسایی میکند. بابک در زمانی که از سقوط خود توسط دستگاه خلافت بغداد مطمئن شده بود، به سزار روم نامه نوشت و گفت که میخواهد مسیحی شود. او در راه فرار به روم در باغی دستگیر شد. بابک به سهل که او را با وانمود کردن به پیروی او فریب داده بود، گفت که به قیمت مفتی بابک را فروخته و اگر به بابک خدمت میکرد و کمک میکرد فرار کند، در زندگی بی نیاز میشد؛ چیزی بسیار شبیه به وضعیت یهودای اسخریوطی حواری خائن عیسی مسیح. افشین دیگر نسخه ی یهودا است. او در ابتدا یاور مازیار دیگر همراه بابک بود ولی به او خیانت کرد. افشین درست مثل یهودا با دار زده شدن کشته شد. قتل او در عین این تصویر از او که درست مثل بابک داشت علیه خلافت بغداد جنگ مذهبی به راه می انداخت، میتواند مابه ازایی برای این داستان باشد که عیسی کشته نشده و از نظرها ناپدید شده است و یهودای اسخریوطی به اشتباه به جای او اعدام شده است. این نکته را میتوان در داستان کیخسرو شاه افسانه ای شاهنامه نیز یافت که از حکومت کناره گیری کرد و سرنوشتش مبهم ماند. مارک گراف، کیخسرو را نسخه ی دیگر خسرو دوم میداند. درست مثل همعرض بودن داستان های زنده ماندن و مقتول شدن خسرو و مسیح، در مقابل داستان اعدام افشین، داستان اعدام بابک را نیز داریم که با مصلوب شدن و تحت زجر و شکنجه اتفاق می افتد. مازیار و بطیس در دو طرف او مصلوب میشوند که یادآور مصلوب شدن دو دزد در دو طرف عیسی مسیح است. زمانی که دست بابک را بریده اند، او با خون دستش به چهره ی خود میمالد تا مردم، بی رنگیش را حمل بر ترسش نکنند. در تذکره الاولیای عطار، حلاج که از نسخه های ایرانی عیسی مسیح است، موقع مصلوب شدن، به همین دلیل، صورتش را با خون دست بریده اش سرخ رنگ میکند. بابک همچنین مانند عیسی مسیح تولد مرموزی دارد. به مانند مسیح که دشمنانش او را زنازاده میخوانند، بابک هم فرزند نامشروع یک عراقی به نام مرداس در آذربایجان شمرده میشود. این یادآور نام داشتن پدر ضحاک در شاهنامه به مرداس است. ضحاک هم به مانند بابک، در شاهنامه به سبب عوامگرایی، از بین بردن نظام طبقاتی و ترویج فسق و فجور در جامعه، شخصیتی اهریمنی است. در مورد بابک، علت گرایشش به این اعمال، خرمدینی او بوده که به پیرویش از مزدک نسبت داده شده است. در منابع اسلامی، مزدک یک مرتد فتنه گر در دوران قباد توصیف شده که زبانی خوش و دلی سیاه داشت و عقل قباد را ربود. طبری نوشته است: «در ایران، پادشاهی بهتر از قباد نبود تا این که مزدک او را به آداب و رسوم خود متمایل کرد.» این شبیه به داستان ضحاک است که اهریمن در لباس انسانی فریبنده با او دوستی داشت و باعث سقوط اخلاقی او گردید. در منابع رومی چون پروکوپیوس نامی از مزدک نیست و کل فتنه به قباد نسبت داده شده است. ظاهرا اختراع مزدک، بهانه ای برای کم کردن بار یک شاه از آنچنان جرم هایی در منابع اشراف بوده است وگرنه عوامگرایی های قباد را میتوان با دیگر نامزد مسیح در تاریخ پارس یعنی گئومات مغ یا اسمردیس به اصطلاح دروغین هم تطبیق کرد. بابک قبادی است که هنوز به یک پیامبر نزدیک است و میتواند یک نسخه ی بدنام از مسیح باشد که در اصل خود به اندرونیکوس کومننوس قستنطنیه نزدیک است: یک امپراطور سقوط کرده که با زجر و شکنجه کشته شد. طبری اشعار ابوتمام درباره ی ویرانی های البذ (دژ بابک) را می آورد که ازجمله در آن، روباه ها در خرابه های البذ زوزه میکشند. این یادآور مرثیه ی ارمیا بر اورشلیم بعد از سقوط آن در حمله ی بابل است که در آن گفته میشود: «کوه صهیون ویران شده است و روباه ها بر آن راه میروند.» با این حال، اصطلاح خرمدین به ما کمک میکند تا جدا شدن نسخه ی پیامبر مانند قباد یعنی مزدک از او در مقام یک شاه را به آن عیسی مسیح معمولی اورشلیم مرتبط کنیم. خسرو سرداری ملقب به ساراوارزان یا شهربرازان یا شهربراز (گراز کشور) داشت که بنا بر منابع ارمنی، نام اصلیش "خرم" بود و او بود که از طرف خسرو، اورشلیم را تصرف کرد. با این حال، همو بعدا به سیروئیس که نام اصلیش قباد بوده است پیوست تا خسرو را سرنگون کند. زوج قباد و خرمی ها در مقابل خسرو دوم قرار میگیرند همانطورکه خسرو اول، قبلا مقابل نام های مشابهی قرار گرفته بود. شهربراز موفق به سریع ترین پیروزی ها بر روم در آسیای صغیر و محاصره ی قستنطنیه شده بود. قستنطنیه خود یک نسخه از اورشلیم بوده است. قبر یوشع جانشین موسی در محل کوه بیکوز در کریمه و در در نزدیکی قستنطنیه زیارت میشود. نام یشوع فقط در تلفظ با یسوع که نام عیسی مسیح است تفاوت دارد و بنابراین کاملا ممکن است که عیسی، یک یوشع خالی شده از بار جنگجویی باشد. شهربراز هم یک سردار بود. جدا شدن راه او از خسرو، در حکم جدا شدن راه مسیح از سزار در اورشلیم است. سزار و عیسی هر دو تجسد جوویس/ژوپیتر یا یهوه هستند. خسرو یک سزار یا قیصر بین النهرینی است. شباهت سرنوشت خسرو با کاراکالا میتواند این را تایید کند چون کاراکالا هم مثل خسرو، سزاری اصالتا بین النهرینی بود که برای جنگ از روم به بین النهرین آمد و در نزدیکی حران کشته شد. این اتفاق طی نبرد ایسوس رخ داد. ایسوس همان جایی است که اسکندر کبیر، لشکر داریوش را شکست داد و باز در همان جا، هراکلیوس دیگر امپراطور روم یونانی، خسرو دوم را شکست داد؛ احتمالا همه ی این نبردها و فرجام هایشان در ریشه به هم برمیگردند. کاراکالا بسیار به شخصیت اسکندر علاقه داشت ولی به طرزی متناقض، اسکندریه ی مصر، پایتخت اسکندر را مورد قتل عامی وحشتناک قرار داد. یک مصری به نام سراپیون پیشبینی کرد که او به زودی به دست ژنرالش ماکرینوس کشته خواهد شد. سراپیون را جلو یک شیر انداختند و چون به طرز مرموز و معجزه آسایی شیر به او آسیب نزد، سربازان او را کشتند. در آن لحظه امپراطور به ماکرینوس توجه نکرد ولی بعد شکش به او افزایش یافت و این مایه ی نگرانی ماکرینوس شد. در همین زمان، ماکرینوس به نامه ای دست یافت که در آن از خطر ماکرینوس برای امپراطور هشدار داده شده بود. فرماندار پراتوریوم نامه را پنهان کرد و در همدستی با ماکرینوس، ترتیب داد که دو هنگ محافظ امپراطور از افراد ماکرینوس باشند و ماکرینوس از این فرصت برای ترور امپراطور استفاده کرد. سربازی که ترور را انجام داد به دست یک سکایی همراه امپراطور کشته شد. چون امپراطور به شدت بین رومیان منفور بود، نزدیک ترین محافظان خود را از سکاها و ژرمن ها تعیین کرده بود و برترین هایشان را «شیر» مینامید. ماکرینوس سپس خود را امپراطور خواند اما از آنتونینوس دروغین که خود را پسر کاراکالا معرفی میکرد و بعدا به نام الاگابالوس یا هلیوگابالوس معروف شد شکست خورد و به قتل رسید (این الاگابالوس خودش یکی دیگر از نسخه های مسیح است). تغییر سرنوشت امپراطور با دست یافتن هدف توطئه ی او به یک نامه، در داستان شهربراز هم تکرار میشود. بعد از شکست شهربراز در تسخیر قستنطنیه، خسروئس دستور قتل او را صادر میکند. نامه ی خسرو توسط افراد هراکلیوس امپراطور روم مصادره میشود. هراکلیوس آن را به شهربراز نشان میدهد و اینچنین است که شهربراز از دشمن هراکلیوس به متحد او تبدیل میشود و از طرف روم علیه خسرو برمیگردد. او در نامه ی مزبور، دست میبرد و نام ده ها نفر از اشرافزادگان کشور را در کنار نام خود قرار میدهد و با این تمهید، اشرافزادگان را به شورش علیه خسرو و عوض کردن جای او با قباد متوجه میکند. اما پس از مدت کوتاهی قباد از طاعون میمیرد و شهربراز ناراضی از کارهای جانشین او اردشیر، اردشیر را میکشد تا این که خود بعد از فقط 40روز حکومت، ترور میشود. مارک گراف، شباهت های داستان های ماکرینوس و شهربراز را به جایی در اصل هر دو قصه برمیگرداند که قهرمانی در شرق به آغوش ریشه ی رومی خود برمیگردد چون اینها نماینده ی نیروهای صلیبی مسیحی در قرون وسطی هستند که میخواهند غاصبان تخت مسیح در شرق را مجازات کنند. اصل جنگ های کاراکالا در شرق هم در همینجا است چنانکه مارک گراف حدس میزند قتل عام امت اسکندر در اسکندریه، نسخه ی دیگر قتل عام ملت یونانی قستنطنیه توسط صلیبی های اروپایی است. پدر کاراکالا سپتیموس سوروس تا حدی این انتقامگیری را آشکار میکند. علت موفقیت او این است که میخواهد انتقام قتل "پرتیناکس"، امپراطور رومی که به ناحق کشته شد را بگیرد. مارک گراف، در پرتیناکس، باز موریس را شناسایی میکند و یاد انتقامگیری خسرو میکند که گویی داستانش بین سپتیموس سوروس و پسرش کاراکالا تقسیم شده است. پدر سپتیموس سوروس یک فنیقی اهل شمال افریقا بود و خودش در آن خطه بزرگ شد. همسر سپتیموس سوروس و مادر کاراکالا، جولیا دومنای بین النهرینی بود که آرزو داشت ملکه ای در حد نیتوکریس و سمیرامیس از آن خطه شود و در رشد دادن بلندپروازی های شوهرش نقش زیادی داشت. سپتیموس سوروس در راه رسیدن به تخت امپراطوری باید با چندین مدعی میجنگید و مارک گراف، پیروزی او بر رقیبانش را همتای پیروزی کنستانتین کبیر در جنگ داخلی میشمرد. ادامه دادن راه پرتیناکس، او را به یک مسیح بازگشته شبیه میکند که با نیروهای دجال که حقش را خورده اند میجنگد. یکی از نبردها این را نشان میدهد: در نبرد با نیجروس، کشیشی به سوروس میگوید که خواب دیده است که مرد سیاهپوستی به زور وارد اتاق امپراطور شد و مقاومت کرد تا این که او را کشتند. تعبیر این رویا این بود که سیاهپوست، خود نیجروس است که نامش را میشود به سیاهپوست معنی کرد. نیروهای نیجروس بسیار بیشتر از نیروهای سوروس بودند ولی باران سیل آسا میدان نبرد را به نفع نیروهای سوروس تغییر داد، نیجروس شکست خورد و کشته شد. مارک گراف، این را همتای پیروزی نیروهای روس مسیحی دیمیتری دونسکوی بر تاتارهای خان مامای در اثر معجزه ی ایزدی در نبرد کولیکوف میداند که طی آن، علیرغم بیشتر بودن نیروهای خان مامای، باران و طوفان، صحنه ی جنگ را به نفع دیمیتری عوض کرد. بخش بزرگی از نیروهای خان مامای در اثر طوفان، در رودخانه غرق شدند. این هم به صحنه ای از داستان کنستانتین کبیر مربوط میشود. گروش کنستانتین به مسیحیت بعد از معجزه ی نجات او از توطئه ی دشمنش ماکسنتیوس در موقع فتح رم ایتالیا رقم خورد. ماکسنتیوس میخواست کنستانتین را در رود تیبر غرق کند، اما به جای کنستانتین، خود ماکسنتیوس در رود غرق شد. مارک گراف، این داستان را نسخه ی دیگر داستان عبور موسی از دریا میداند که در آن، موسی و لشکرش به سلامت گذشتند ولی فرعون و لشکریانش در دریا غرق شدند. رم هم مابه ازای دیگری برای ارض موعود تورات است. مارک گراف به این شباهت ها در ترجمه ی اسامی امپراطوران مورد بحث توجه میکند:

پرتیناکس: سرسخت، پی گیر، پایدار، لجباز

سوروس: سختگیر، محکم، سرسخت، تسلیم ناپذیر.

کنستانتین: ثابت قدم و استوار.

و اما در بازیابی شخصیتی از این دست در تاریخ روم مقدس که هم مسیح به نظر برسد و هم دجال، مارک گراف، امپراطور فردریک دوم هوهنشتاوفن منسوب به قرن 13میلادی را پیشنهاد میدهد: کسی که هم ناجی، هم دجال و هم یک هیولای آخرالزمانی دیده میشد. او سه بار تکفیر شد. این امپراطور مخلوع روم، در دوران حکومتش بر سیسیل، به خاطر رفتارهای عجیبش منشا افسانه ها و گمانه زنی های بسیاری شده بود. او استاد فنون شکار با شاهین بود و مارک گراف این ارتباط با شاهین ها را نشانه ی برابری اولیه ی او با هورس خدای شاهین شکل خورشیدی مصر میشمرد. فردریک همچنین به خاطر ساکن کردن 12هزار عرب مسلمان در صد مایلی رم، دوست بربرها شناخته میشد. فردریک در طول محاصره ی پارما، در اثر خیانت توسط مردمی که از او متنفر بودند ولی وانمود میکردند به استقبالش رفته اند دستگیر شد ولی موفق به فرار گردید و چندی بعد درگذشت. به روایتی پسرش از ترس این که بیماریش خوب شود با همدستی با یک خدمتکار، او را خفه کرد. هر دو روایت، او را به مسیح شبیه میکنند. از آن جالبتر این که او 33سال یعنی به تعداد سال های عمر مسیح حکومت کرد و پس از مرگش برای 40سال، بیشتر مردم معتقد بودند که او نمرده و روزی باز خواهد گشت. لرد گرگوری دا مونته لونگو نماینده ی تام الاختیار لومباردی، از پرسش هایی درباره ی این میگوید که آیا سخنان اشعیا درباره ی نابودی بابل و لوسیفر، مشمول فردریک و پسرانش میشوند یا نه، و این که بعضی پیشگویی های مرلین را مشمول ظهور فردریک اول و فردریک دوم میشمرند. نوشته های توماس اکلستون منسوب به سال های بین 1257 تا 1274 از وحشت زاهدانه ی راهبی در ساحل نزدیک اتنا میگویند که نظاره گر امپراطور فردریک دوم با 5000 جنگجو بود که از طریق دریای هیس، به سمت آتشفشان سواره میرفتند. توماس اکلستون مینویسد که این اتفاق در زمان مرگ امپراطور رخ داد. برای راهب این به معنی نزول فردریک به جهنم از طریق دروازه ی آتشفشان بود، اما برای بسیاری از سیسیلی ها اتنا مدت ها محل استقرار قهرمانان درگذشته بود. گرواس تیلبریایی منسوب به قرن 13 معتقد بود که شاه آرتور در کوه اتنا خوابیده است. درحالیکه در سیسیل، گفته میشد که فردریک کبیر درون آتشفشان اتنا پنهان شده است، در آلمان به سادگی میگفتند که او در کوهستانی خوابیده و در پایان زمان از خواب بیدار میشود تا نظم را در جهان برقرار کند. از اواخر قرن 13 افسانه ای رواج یافت که بر اساس آن، فردریک دوم زیر کوهی میخوابد تا روزی برخیزد و همه ی آلمانی ها را در یک پادشاهی متحد کند. به طور رسمی، مرگ فردریک در سال 1250 میلادی اتفاق افتاده است. در همان سال، المعظم تورانشاه پادشاه ایوبی مصر، توسط مملوک های ترک کشته شد. اتکای او و پدرش به ترک ها یادآور اتکای کاراکالا به سکاها است. تورانشاه درست مثل مسیح با زخم های فراوان و بعد از این که مدتی از دیوار قصری آویزان ماند در رود نیل غرق شد. در طول حمله انگشتان یک دست او قطع شد (یادآور بابک و اندرونیکوس کومنننوس) و نیزه ای از میان دنده هایش گذشت (یادآور عیسی). رهبر قاتلین مملوک، بیبرس بود که درست مثل یهودای اسخریوطی، با بوسه زدن به دست سلطان، علامت حمله را صادر کرد. این بیبرس، اولین سلطان مملوک شد و در نبرد عین جالوت در سوریه، لشکریان مغول را شکست داد. او در این جنگ، از سلاح گرم علیه مغول ها استفاده کرد و جالب این که فن باروت و سلاح گرم را خود مغول ها از چین به خاورمیانه آوردند. بیبرس اصالتا اهل استپ های کریمه بود و هدایایی به سولخات در کریمه فرستاد، جایی که در آن به دستور او مسجدی ساخته شد. ویرانه های این مسجد در شهر استاری کریم، مدت ها است که مسجد بیبرس نامیده میشود. جالب اینجاست که مقر مامای خان دشمن دیمیتری دونسکوی هم در سولخات کریمه قرار داشت. او بعد از کشته شدن به دستور توختامیش خان آلتین اردو، در حومه ی شهر سولخات به خاک سپرده شد. کریمه به عنوان قلمرو غربی به جا مانده از آلتین اردو، تا حدودی انعکاسی از منطقه ی شرقی آن در منطقه ی ولگا بود. شاید دیمیتری دونسکوی، بیبرس و خان توختامیش، در ابتدا همه یک نفر بودند و کریمه به عنوان تمثالی از مرز بین اروپا و آسیا، سرزمین مقدس مورد نزاعی بود که محل آن همراه خاطره ی بیبرس از آنجا به جنوب جابه جا شد.:

MAZDAK, BABEK AND ANDRONICUS-CHRIST: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 31 DEC 2024

میتوان گفت کریمه و قستنطنیه به خاطر رابطه با کوه بیکوز، سرزمین مقدس محسوب میشوند چون آن جانشین کوه قطب شمال است و ارتباطش با قطب شمال، به ارتباطش با آلتین اردو برمیگردد همانطورکه در شرق، شهر ولادیمیر به خاطر ارتباط مشابهی با رود ولگا و همتای آسمانیش (صورت فلکی اژدها)، جانشین قطب شمال شده است. از طرفی نام بیبرس از لغت عربی "بَبَر" به معنی شیر می آید که نام بابر رهبر فتح هند توسط تیموری ها هم از همان ریشه است چناکه پرچم هند مغولی را تصویر خورشیدی در پشت یک شیر تشکیل میداد. تیموری ها از سمرقند ریشه میگیرند که نامجایش به معنی منطقه ی سامری ها است و احتمالا اشاره به مهاجرینی از سامرای روسیه دارد که در ملتقای دو رودخانه ی ولگا و سامرا قرار داشته و اکنون مرکز ایالت سامرا است که در جنوب با قزاقستان هم مرز است. شاید مهاجرت بیبرسی ها به جنوب با مهاجرت بابری ها به جنوب نسبت داشته باشد. به همراهان سکایی کاراکالا فکر کنید که ملقب به شیر بودند و در نسخه ای که جای کاراکالا با تورانشاه عوض میشود، همان ها به جای ماکرینوس، سلطان/امپراطور را کشتند. پس شاید آنها مانند ماکرینوس، نیروهایی صلیبی بودند که در شرق جا ماندند و بعد از شکست در اثر تجدید حیات روم، به سرزمین های جدیدی گریختند امری که در تاریخ روسیه با عقبنشینی تاتارها از مقابل رومانف (رومی) های آلمانی و لشکر اسلاوشان در تناسب است. میتوان گفت این صلیبی های نیمه رومی، علیرغم تضادشان با دولت روم، بر اثر نوع حکومت گری و فرهنگ گستری خود، شرایط را برای رومی شدن فرهنگی کشورهای جدید خود آماده کردند و این باعث شد که دنبال شدنشان توسط روم و تمدن غربی تا درون مرزهای جدیدشان، با موانع کمتری مواجه شود. این که روم جانشین تارتارها یا نیروهای دوزخی است، با این که آن از اورشلیم به عنوان جانشین بهشت ریشه میگیرد در تضاد نیست. چون در اساطیر یونانی-رومی، تارتاروس، زندانگاه تیتان هایی بود که «عصر طلایی» را در زمین رقم زده بودند: یک نسخه ی زمینی بهشت. بهشت آنها با به قدرت رسیدن ژوپیتر یا زئوس و المپی هایش از بین رفت و خودشان به تارتاروس تبعید شدند. بعضی از مشهورترین هایشان ازجمله تایفون شورشی، در کوه آتشفشان اتنا زندانی شدند که ظاهرا هبوط فردریک کبیر -به عنوان یک نسخه ی رومی از شاه یوحنای تاتار (تارتار)- به کوه اتنا به این موضوع اشاره دارد. هفستوس خدای صنعتگری و کارگرهای سیکلوپش در همین آتشفشان ساکن بودند و از مواد مذاب آتشفشانی برای ساخت سلاح ها و وسایل خارق العاده استفاده میکردند. این نشان میدهد که دنیای مدرن در صنعتی بودن، میتواند رستاخیز روم سقوط کرده ی تیتان ها باشد و فاجعه ی بزرگی که با تغییر محور زمین، باعث نابودی تمدن شده است و ازجمله اهداف تاریخ مدون طولانی فعلی، پنهان کردن آن فاجعه است، فقط در رشد آن موقتا وقفه ای ایجاد کرده است. این، حتی به آن دسته از نظریات توطئه ی کنونی که تمدن فعلی را بازگشت تمدن غرق شده ی آتلانتیس میشمرند، تا حدودی تایید میدهد. چون آتلانتیس همانطورکه اسمش نشان میدهد قاره ی اطلس بود و اطلس به عنوان غولی که کره ی آسان را نگه میدارد تا روی زمین نیفتد، خود، نسخه ای از عمود جهان در قطب شمال بود. قطب شمال، الان یک دریا است همانطورکه آتلانتیس یک خشکی غرق شده است. کوهی که همنام اطلس باشد اکنون در شمال افریقا است. چون تیتان های شیطانی در نسخه ی کتاب مقدس خود، با غول های کنعانی تعویض شده اند که فنیقی ها از میانشان برخاستند و از طریق پایگاه های افریقاییشان در کارتاژ و کلنی های کارتاژ در اروپا برای روم مشکل ایجاد کردند. هانیبال کارتاژی که روم را با کارهای ناممکنش به وحشت انداخت، غولی در هیبت انسان بود. دریانوردی فنیقی ها قابل مقایسه با دریانوردی وایکینگ ها است. همانطورکه میدانیم موسی در مهاجرتش به سرزمین کنعانی ها از درون کوه آتشین حورب با خدایش سخن گفت که قابل مقایسه با کوه آتشفشان اتنا است. شاید معجزات موسی و دیگر پیامبران هم نتیجه ی بدفهمی صنایع و سلاح های آتشین استعمارگران باشد که به خاطر ارتباط با صنعت، با مواد مذاب آتشفشانی مقایسه میشوند.

توخالی بودن کوه آتشفشان، میتواند با توضیح جرالد مسی درباره ی توخالی بودن هوتپ نسخه ی مصری کوه کیهانی توضیح داده شود. ارواح از این دالان به درون جهنم جهان زیرین سقوط کردند. آمنتا یا جهان زیرین مصری، نامجاهایی معادل با نامجاهای شهرهای مصر باستان دارد و ظاهرا مصر اصلی خود دوزخ است. خروج ارواح آسمانی از آمنتا یا جهان زیرین، همان خروج بنی اسرائیل از مصر در راه ارض موعود است و نبرد ارواح با سباعو یعنی اجنه و اژدهایان جهان زیرین، همتای نبرد موسی و قومش با کنعانیان است. همتای موسی، شو-آنحور فرمی از شو یا اطلس مصری است که در این سفر، خورشید غروب کرده را به خانه ی امنش در شرق منتقل میکند تا طلوعدم فردا از افق شرق بیرون بیاید و ارواح او را در بیابان آمنتا تعقیب میکنند. غروب خورشید، معادل هبوط هورس خدای خورشید [یادتان می آید که گفتیم مارک گراف، فردریک کبیر را شکلی از هورس میشمرد] به درون رحم مادر و همسرش هاثور الهه ی زمین است که فردا و بعد از بارور کردن زمین، از همو متولد میشود. هاثور الهه ی لذت های دنیوی و معادل ونوس در اساطیر رومی است. زمانی که کنستانتین کبیر، کلیسای جامع عیسی را در محل دفنگاه مسیح در اورشلیم میساخت، درآنجا به بقایای تپه ی ونوس برخورد. مسی، این تپه را جانشین دیگر کوه کیهانی در قالب یک الهه میشمرد و آن الهه یعنی ونوس/هاثور را خود مریم مقدس، و پسرش را خود هورس میشمرد و اضافه میبکند که الهه به عنوان یک کالبد زمینی که روح یا خدا را در خود دارد، جسم خدا و یهوه ی فیزیکی یعنی عیسی است و او به خاطر خصلت نیمه نرینه-نیمه مادینه اش، درابتدا به شکل مرد جوانی زن مانند مجسم میشد که همان دیونیسوس باخوس است. با حذف الهه در یهودیت، او به یهوه ی ریشو و ژوپیتر ریشو جای سپرد ولی بعدا با تغییراتی به شکل عیسی برگشت. دیونیسوس زمانی که به شکل گاوی درآمده بود به دست تیتان ها تکه تکه و خورده شد و این همان گوساله ی طلایی بنی اسرائیل است که موسی آن را سوزاند و پودرش را در آب ریخت و به خورد بنی اسرائیل داد. گاو دراینجا مابه ازای کالبد فیزیکی یا الهه و استوار بر تشبیه هاثور به گاو در مصر است. او را میتوان در یو معشوقه ی زئوس بازیافت آنگاه که به ماده گاوی تبدیل شده بود.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P672-7

این در هم آمیختگی لذت های دنیوی با الهیات پاگانیسم، ظاهرا نباید به دنیای ماتریالیستی مدرن که بر اساس علم تایید میشود، ربطی داشته باشد ولی اتفاقا زمانی که مارکسیسم به عنوان افراطی ترین رویکرد ماتریالیستی در علم، در شوروی سابق به بن بست خورد این پیوند کشف گردید:

«از اواخر دهه ی۱۹۷۰ و اوایل دهه ی 1980، اصطلاح «حکمت» wisdom به طور مکرر در نشریات فلسفی شوروی ظاهر می‌شد. این اصطلاح برای بهتر نشان دادن جایگاه دکترین ماتریالیسم دیالکتیکی در تاریخ فلسفه و همچنین در رابطه با علم، هنر، دین و غیره استفاده می‌شد. ماتریالیسم دیالکتیکی خود به عنوان نوعی «حکمت» تصور می‌شد: یعنی به عنوان بینشی نسبت به کل جهان که اساساً فاقد علم و هنر بود. این خودفهمی جدید از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان «حکمت» در درجه ی اول در جدال علیه دو تفسیر قبلی آن - به عنوان یک علم و به عنوان یک ایدئولوژی - پدیدار شد. نمونه ی خوبی از این تحول جدید، کتاب پی. وی. الکسیف با عنوان "موضوع، ساختار و کارکردهای ماتریالیسم دیالکتیکی" در ۱۹۸۳است که در غیر این صورت به مارکسیسم ارتدوکس نزدیک می‌شود. نویسنده در پی نشان دادن این است که تفسیر سنتی فلسفه ی شوروی از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک علم، لزوماً به رقابتی بی‌فایده و بی‌معنی بین ماتریالیسم دیالکتیکی و علوم منفرد منجر می‌شود. از نظر الکسیف، ماتریالیسم دیالکتیکی نمی‌تواند بدون از دست دادن جایگاه غالب خود، علمی در میان علوم دیگر باشد. با این حال، نمی‌تواند به اصطلاح «علمی کامل» باشد که تمام علوم دیگر را در یک جهان‌بینی کامل متحد کند، همانطور که اغلب در فلسفه ی شوروی دوران استالینیستی ادعا می‌شد. الکسیف استدلال می‌کند که این تفسیر منجر به دگماتیسم می‌شود که مانع از توسعه ی مستقل سایر علوم می‌شود. به گفته ی الکسیف، همچنین اشتباه است که ماتریالیسم دیالکتیکی را یک «فراعلم» یا روش‌شناسی علمی بدانیم، زیرا این تفسیر به طور مشابه منجر به «دگماتیسم» در برابر انواع نظریه‌های ممکن علم می‌شود. این نگرش محتاطانه نسبت به علم، بدون شک منعکس کننده ی تجربه ی آسیب‌زای فلسفه ی شوروی در دوران استالین است، زمانی که بسیاری از روش‌های علمی و حتی کل حوزه‌های علمی (از جمله سایبرنتیک، منطق صوری، زبان‌شناسی ساختاری و مهمتر از همه ژنتیک مدرن) به دلیل ناسازگاری ظاهری‌شان با ماتریالیسم دیالکتیکی ممنوع شدند و مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. از سوی دیگر، نمی‌توان انکار کرد که این احتیاط از ابتدا در مارکسیسم-لنینیسم ضمنی بوده است. ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان یک سیستم بسته از اصول و استنتاج از آنها سازماندهی نشده است. تفکر روش‌شناختی منطقی و منسجم از قبل توسط لنین به عنوان ایده‌آلیستی، بورژوایی، متافیزیکی و غیردیالکتیکی تلقی می‌شد. نوع لنینیستی ماتریالیسم دیالکتیکی، تفکر را «بازتاب واقعیت عینی» می‌داند، در حالی که خود این واقعیت، پویا و ذاتاً متناقض تلقی می‌شود. بنابراین، ماتریالیسم دیالکتیکی نیز لزوماً به عنوان یک «آموزه ی زنده» ذاتاً متناقض درک می‌شود. در حالی که اندیشه ی «بورژوایی» دغدغه ی اثبات حقیقت خود را با استنتاج‌های منطقی دارد که به آن اجازه می‌دهد از تناقض اجتناب کند، ماتریالیسم دیالکتیکی تناقضات درونی خود را دقیقاً به عنوان تضمین «نیروی حیاتی» خود می‌بیند. در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیکی، هر تلاشی برای تفکر بدون تناقض از همان ابتدا به عنوان «یک‌جانبه» و «مدرسه‌ای» رد شده است. معیار حقیقت، برای ماتریالیسم دیالکتیکی، «عمل کامل» توسعه ی اجتماعی است، با این تفاوت که، به عنوان مثال، برخلاف عمل‌گرایی، ارزیابی عملی نظریه‌های مختلف در یک دوره ی زمانی محدود صورت نمی‌گیرد، بلکه از منظر کل تاریخ انجام می‌شود. توانایی یک مرور کلی از تاریخ و کل زندگی کیهانی که توسط این مفهوم پیش‌فرض گرفته شده است، تنها به نیروی تاریخی داده می‌شود که در حالی که در درون تاریخ عمل می‌کند، می‌تواند همزمان فراتر از آن را ببیند و بنابراین جایگاه ممتازی را در آن اشغال می‌کند. تنها چنین موضعی است که دارنده‌ی آن را «خردمند» می‌کند، زیرا «خرد» چیزی جز دقیقاً همین امکانِ بینشِ کل نیست، که با منطق، عقل، هنر و غیره متفاوت است، زیرا از همه ی معیارها، از جمله معیارهای تفکر «حقیقی» عاری از تناقض، فراتر می‌رود. نیازی به گفتن نیست که ماتریالیسم دیالکتیکی نیرویی از این نوع را در جنبش کمونیستی کشف می‌کند که قادر است چارچوب اندیشه‌ی «بورژوایی» را در هم بشکند. از این نظر، موضع ماتریالیسم دیالکتیکی بسیار رادیکال‌تر است، برای مثال، نسبت به هگل، که او نیز از عقلانیت امر واقعی به عنوان بالاترین عقلانیت سخن می‌گوید و روش دیالکتیکی او نیز زیربنای مارکسیسم شوروی است. در مقابل هگل، «مادیت» ماتریالیسم دیالکتیکی نشان‌دهنده ی انکار بینش نهایی و قطعی در مورد عقلانیت کل است که هگل به ناظر منفرد: فیلسوف، اعطا می‌کند. سنتز نهایی و قطعی به هیچ وجه در سطح آگاهی فردی رخ نمی‌دهد، بلکه در سطح کل عمل اجتماعی اتفاق می‌افتد. و حتی بیشتر در سطح فرآیند کیهانی، که هم تاریخ بشر و هم آگاهی فرد تابع آن هستند (این امر در تابع بودن ماتریالیسم تاریخی از دیالکتیکی منعکس می‌شود، که مارکسیسم شوروی را از مارکسیسم «غربی» متمایز می‌کند). اصل عالی فلسفه ی شوروی این بود: «هستی، آگاهی را تعیین می‌کند» (که نه تصادفی، تا حدودی هایدگری به نظر می‌رسد)، و هستی در اینجا به عنوان یک فرآیند کیهانی-تاریخی درک می‌شود که شامل خلاقیت انسانی نیز می‌شود. در این سناریو، آگاهی در مقابل هستی قرار نمی‌گیرد. برخلاف آنچه فلسفه ی شوروی «ماتریالیسم عامیانه» می‌نامید، «ماده» صرفاً به عنوان یک موضوع تجربه تصور نمی‌شد. به گفته ی لنین، تقابل اخیر فقط به مسئله ی نظری-معرفت‌شناختی مرتبط است و نباید به حوزه ی عمل وارد شود. در جامعه ی شوروی، حزب نقش سوژه‌ای از کل پراکسیس تاریخی را بر عهده گرفت که از یک سو یادآور پراگماتیسم آمریکایی بود، اما از سوی دیگر، پراکسیس عرفانی، جادویی یا کیمیاگری را به یاد می‌آورد که هدف آن بهبود روح انسان با ایجاد یک نظم کیهانی جدید بود که بر بشریت، همراه با تمام ویژگی‌های «والاتر» آن، حاکم باشد. بنابراین، جادوگر اعظم این پراکسیس - در مورد اتحاد جماهیر شوروی، دبیرکل حزب - به عنوان حکیم اعظم نیز شناخته می‌شد، زیرا او بود که برای اولین بار شرایطی را ایجاد کرد که تحت آن همه دانش می‌توانست شکوفا شود. تسلط عمل جادویی بر نظریه ی علمی، قویاً یادآور آموزه‌های عرفانی است که تسلط بر عمل کیهانی دگرگون‌کننده را به عنوان نوعی منحصر به فرد از خرد به رسمیت می‌شناختند، زیرا همه ی اشکال دیگر دانش از ظهور در شرایط این جهان که توسط یک خالق شرور جهان خلق شده است، رنج می‌برند. به گفته ی غنوصی ها، آنها به این جهان وابسته هستند، فقط می‌توانند این جهان را توصیف کنند و به همین دلیل اساساً ناقص و بی‌ارزش هستند. تنها نوع دانشی که مورد نیاز است، از این جهان نیست. این دانش، جهان موجود را توصیف یا درک نمی‌کند، بلکه آن را از بین می‌برد و نابود می‌کند. "عرفان، درمانی برای فروپاشی و وسیله‌ای برای ادغام مجدد است، زیرا تشخیص جایگاه بشریت در کلیت و دیدن آنچه را که در تکبر آن به عنوان دانش پذیرفته می‌شود، ممکن می‌سازد و در این راه، حکمت کاذب را به جای آن قرار می‌دهد." از آنجا که نقد ایدئولوژی ظاهراً گمان دکارت را تأیید می‌کند که بداهت ذهنی آگاهی می‌تواند توسط جن خبیث که نامش «ناخودآگاه» یا «پایه ی مادی» است، شبیه‌سازی شود، وظیفه ی اجتناب‌ناپذیر خود را مبارزه با این نابغه ی شیطانی در سطح «عمیق» آن می‌داند، به جای اینکه با آن پیمان ببندد. فلسفه، همانطور که مارکس می‌خواست، به پراکسیس (جادویی) تبدیل می‌شود. رابطه بین جنبش‌های نجات‌بخش سکولار مدرن از یک سو و آموزه‌های عرفانی از سوی دیگر، نسبتاً زود تشخیص داده شد و به ویژه توسط اریک ووگلین مورد بحث قرار گرفت. بنابراین، ووگلین فراخوان هگل "برای کمک به نزدیک‌تر کردن فلسفه به شکل علم - هدف توانایی کنار گذاشتن نام عشق به دانش و تبدیل شدن به دانش واقعی" را به عنوان برنامه‌ای برای جایگزینی فلسفه با عرفان و چهره ی فیلوسوفوس با چهره ی گنوس-سوفوس تفسیر می‌کند. در عرفان مدرن و باستانی، ادعای دانش جامع از ماهیت جهان که قبلاً مختص خدایان یا خدا بود، تابع هدف نجات جهان است، یا به عبارت صحیح‌تر، دقیقاً دانش این نجات است: "در عرفان مدرن، (امکان رهایی) از طریق فرض یک روح مطلق که در تکامل دیالکتیکی آگاهی از بیگانگی به آگاهی از خود می‌رسد، یا از طریق فرض یک فرآیند دیالکتیکی-مادی طبیعت که در مسیر خود از بیگانگی ناشی از مالکیت خصوصی و اعتقاد به خدا به آزادی یک وجود کاملاً انسانی منجر می‌شود، حاصل می‌شود." عملی که منجر به دگرگونی جهان می‌شود باید مقدم بر هرگونه پرسش و تأمل در مورد آن باشد. ووگلین نقش اساسی عرفان مدرن را «ممنوعیت پرسش» می‌داند. عرفان با وابسته کردن اعتبار پژوهش نظری به «این جهان» و در نتیجه محدود کردن آن، تفکر را «در مقابل دیوار هستی» قرار می‌دهد. ووگلین درباره ی این مقاومت در برابر تفکر می‌نویسد: "این مقاومت تنها زمانی واقعاً رادیکال و خطرناک می‌شود که خودِ پرسش فلسفی زیر سوال برود، زمانی که دوکسا یعنی عقیده، ظاهر فلسفه به خود بگیرد." در این مرحله، شاید مفید باشد که به اظهارات فوق‌العاده زیرکانه ی ژرژ باتای در مورد رابطه ی بین عرفان و ماتریالیسم دیالکتیکی بپردازیم. باتای با تعریف دومی به عنوان "تنها نوع ماتریالیسمی که تاکنون در توسعه ی خود از انتزاع سیستماتیک گریخته است" شروع می‌کند و ادامه می‌دهد: "ماتریالیسم (...) لزوماً بیش از هر چیز نفی سرسختانه ی ایده‌آلیسم است، که در نهایت به معنای نفی اساس همه ی فلسفه است ." باتای در عرفان کلاسیک هم «یکی از تلخ‌ترین جلوه‌های ماتریالیسم» و هم خصومت با فلسفه را می‌بیند. تا اینجا، تحلیل باتای اساساً با تحلیل ووگلین سازگار است. این موضوع در مورد تحلیل او از اخلاق عرفانی نیز صادق است، که در مورد آن می‌نویسد: "اگر امروز آشکارا دیدگاه ایده‌آلیستی را کنار بگذاریم، همانطور که عرفانیان و مانویان به طور ضمنی آن را کنار گذاشتند، نگرش کسانی که در زندگی خود تأثیر عمل خلاقانه ی شر را می‌بینند، حتی به شدت خوش‌بینانه به نظر می‌رسد." با این حال، تحلیل باتای وقتی ادامه می‌دهد، چرخش بسیار جالبی پیدا می‌کند:

"بنابراین، با در نظر گرفتن همه ی جوانب، به نظر می‌رسد که عرفان، در فرآیند روانشناختی خود، تفاوت چندانی با ماتریالیسم (دیالکتیکی) امروزی ندارد. (...) زیرا مسئله بیش از هر چیز تسلیم نشدن خود و همراه با خود، عقل خود، به هر آنچه والاتر است، به هر آنچه می‌تواند به موجودی که من هستم، و به عقلی که این موجود را مسلح می‌کند، اقتدار قرضی بدهد، است. این موجود و عقل آن در واقع فقط می‌توانند به چیزی پایین‌تر، به چیزی که هرگز نمی‌تواند در هیچ موردی تقلید از یک مرجع معین باشد، تسلیم شوند. بنابراین، من کاملاً به آنچه که باید ماده نامیده شود، تسلیم می‌شوم، زیرا خارج از من و ایده وجود دارد، و نمی‌پذیرم که عقل من به حد آنچه گفته‌ام تبدیل شود، زیرا اگر به این طریق پیش می‌رفتم، ماده‌ای که توسط عقل من محدود شده است، به زودی ارزش یک اصل برتر را به خود می‌گرفت."

بنابراین، غنوصی‌ها به تسلیم شدن در برابر چیزی که از خودشان پایین‌تر است افتخار می‌کنند و از این رو، این تسلیم، اطاعت عقل آنها را ایجاب نمی‌کند. به این ترتیب، آنها به «بازیچه» ی فرآیندی تبدیل می‌شوند که به دلیل پوچ بودن، غرور آنها را جریحه‌دار نمی‌کند. بنابراین، آنها نیز دیگر نیازی به رستگاری ندارند و بنابراین وعده ی غنوصی را زیر سوال نمی‌برند یا آن را با امکان تحققش نمی‌سنجند. به این ترتیب، غنوصی کامل و انکارناپذیر می‌شود. باتای علائم این آگاهی را در هنر مدرن کشف می‌کند: "جالب توجه است که این کنار هم قرار گرفتن با این واقعیت که واکنش‌های خاص گنوسی منجر به نمایش اشکالی شد که اساساً با سبک آکادمیک باستان در تضاد بودند، به نمایش اشکالی که در آنها می‌توان تصویر این ماده ی پست را دید، افزایش می‌یابد." در حالی که باتای در اینجا همچنان با سلسله مراتب هستی‌شناختی که بین سطوح مختلف ماده تمایز قائل می‌شود، عمل می‌کند، یک ماتریالیسم کاملاً توسعه‌یافته به معنای تصاحب و ابزاری کردن اشکال «والاتر» در یک پراکسیس ماتریالیستی کامل است که منجر به استفاده از اشکال هنری باستانی در منظومه‌های اجتماعی و سیاسی جدید می‌شود، همانطور که مثلاً در رئالیسم سوسیالیستی رخ داد. یک ماتریالیسم دقیق و راسخ منجر به لغو ایدئولوژی، عقل، اخلاق و غیره نمی‌شود، بلکه آنها را در پراکسیس کامل دیالکتیکی گنجانده است، که در آن آنها در درجه ی اول به عنوان وسیله‌ای برای آموزش، بسیج و تثبیت «دستاوردهای» از پیش تحقق یافته به کار گرفته می‌شوند، به طوری که در واقع کاملاً قادر به ایفای نقش سازنده در دگرگونی واقعیت می‌شوند. رابطه ی نزدیک بین گنوستیسیسم و ​​نسخه ی شوروی ماتریالیسم دیالکتیکی، اگر ظهور تاریخی دومی را از نزدیک دنبال کنیم، آشکار می‌شود. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، زمانی که مارکسیسم روسی در حال شکل‌گیری بود، زندگی فکری روسیه به شدت تحت تأثیر فلسفه ی نئوگنوستیکی ولادیمیر سولوویف قرار گرفت، که این فیلسوف در پایان عمر خود تا حد زیادی از آن فاصله گرفت. (انکار مواضع نئوگنوستیکی اولیه ی سولوویف توسط او، عمدتاً در کتاب سه مکالمه درباره ی دجال 1899-1900 بیان شده است، که در آن او چهره ی خود-مسخره ی یک امپراتور-دجال را خلق می‌کند که می‌خواهد جهان را بدون فراتر رفتن از طبیعت انسانی، رستگار و سازماندهی مجدد کند.) با این حال، فلسفه ی نئوگنوستیکی سولوویف در آغاز این قرن تحت عنوان «سوفولوژی» تأثیر عمیقی بر تمام حوزه‌های زندگی فرهنگی روسیه گذاشت. این فلسفه که آموزه‌های اساسی عرفانی را با مدرن‌ترین و رادیکال‌ترین خواسته‌های آوانگارد روسی و همچنین با فلسفه‌های متأخر شلینگ، شوپنهاور، نیچه و مارکس ترکیب می‌کرد، بسیاری از چهره‌های برجسته‌ی مارکسیسم روسی را به خود جذب کرد. بنابراین، سمیون فرانک، یکی از نمایندگان اصلی آنها، که مسیر مارکسیسم تا سولوویف را نیز پیمود، می‌نویسد که مارکسیسم خودش از همان ابتدا "با ارزیابی مثبت از دقیقاً همین لحظه از عینیت گرایی گوته در مارکس، از تبعیت مارکس از آرمان اخلاقی-سیاسی از اصول کیهانی-عینی درونماندگار هستی اجتماعی" مشخص می‌شد. فلسفه ی سولوویف به سمت یک شکل عرفانی و هنری از عمل معطوف بود که نظم جهانی را دگرگون می‌کرد و به آخرالزمان گنوسی منجر می‌شد. جالب‌ترین نمونه از این نوع پروژه، "فلسفه ی وظیفه ی مشترک" نوشته ی نیکولای فدوروف بود که معاصر سولوویف بود و رستاخیز مصنوعی مردگان را به عنوان هدف عالی علم، اخلاق، هنر، دولت و غیره پیشنهاد کرد که از طریق آن بشریت دایره ی زمان را به شیوه‌ای واقعاً رادیکال می‌بست و خالق خود می‌شد. ایده‌های سولوویف و فدوروف تأثیر قدرتمندی بر محافل وسیعی از روشنفکران مارکسیست چپ‌گرا در روسیه، به ویژه محافل اطراف بوگدانوف، لوناچارسکی و دیگران که لنین سال‌ها با آنها ارتباط نزدیکی داشت، گذاشت. این احتمال را نمی‌توان رد کرد که لنین، علیرغم اظهارات کلامی‌اش در مورد مارکسیسم ارتدوکس، بسیار بیشتر از آنچه عموماً تصور می‌شود، تحت تأثیر این ایده‌ها و همچنین نیچه‌گرایی روسی آن زمان قرار گرفته باشد. حداقل هیچ راه دیگری برای توضیح اینکه چرا او نگرش خود را نسبت به مفهوم ایدئولوژی به شدت تغییر داد، وجود ندارد. برخلاف مارکسیسم کلاسیک، که در آن کلمه ی «ایدئولوژی» بار منفی داشت (باری که در طول مارکسیسم غربی معاصر نیز حفظ شده است)، لنین همیشه از آن به طور مثبت استفاده می‌کند و از «ایدئولوژی پرولتری» که توده‌ها را بسیج خواهد کرد، سخن می‌گوید. دفاع لنین از ایدئولوژی همیشه با تأیید «سرزندگی» آن، ضرورت آن برای «زندگی زیسته» همراه است؛ عباراتی که ناگزیر «توهم حیات‌بخش» نیچه را به یاد می‌آورند. برای لنین، نقطه ی مقابل «ایدئولوژی کاذب» علم نیست، بلکه یک «ایدئولوژی صحیح و مترقی» است که با زمان خود مطابقت دارد، اما بعداً ممکن است به نوبه ی خود به «ترمزی برای توسعه ی اجتماعی» تبدیل شود. این ارزیابی‌ها از نقش ایدئولوژی، که در سراسر نوشته‌های او وجود دارد، در رادیکالیسم خود، که همیشه به طور کافی شناخته نمی‌شود، نشان می‌دهد که جزم‌گرایی ایدئولوژیک لنین صرفاً زمینه‌های تاکتیکی داشته است؛ اگر این (عقیده) در تمام جدل‌های ایدئولوژیکی که او درگیر آنها بود، تزلزل‌ناپذیر باقی ماند، شاید دقیقاً به این دلیل باشد که در واقع منظورش «به آن اندازه جدی» نبود، بلکه در سطح تأمل و عمل فعالیت می‌کرد، سطحی که برای مخالفانش غیرقابل دسترس بود. فلسفه‌ی شورویِ متأخر را می‌توان با علاقه‌اش به آثار کوسانوس توصیف کرد. نه تنها «دیالکتیک» کوسانوس مورد تأکید قرار گرفته، بلکه بیش از همه بر رد هرگونه نظریه‌ی فرموله‌شده و تلاش او "برای امکان نابی که در خارج از این جهان نهفته است" تأکید شده است. (همچنین شایان ذکر است که کوسانوس برای بسیاری از متفکران نئوگنوستیک روسی، به‌ویژه سمیون فرانک، چهره‌ای تأثیرگذار بود.) کوسانوس همچنین به خاطر جدلش علیه ارسطوگرایی، که به عنوان «ایدئولوژی رسمی» قرون وسطای اروپا در نظر گرفته می‌شد، مورد تقدیر قرار گرفته است. مطابق با فرمول معروف لنین در مورد «دو فرهنگ در یک فرهنگ واحد»، که رقابت آن در سطح فکری، بازتاب مبارزه‌ی طبقاتی است، تاریخ‌نگاری شوروی، تومیسم را به عنوان «فرهنگ رسمی طبقه‌ی فئودال» و اشکال مختلف پانتئیسم، عرفان، جادو و کیمیاگری - که همگی کم و بیش ریشه در عرفان دارند - را به عنوان فرهنگ طبقات ستمدیده می‌بیند که حاوی گرایش‌های «ماتریالیستی اولیه» و «سوسیالیستی اولیه» هستند. کتاب «کیمیاگری به مثابه پدیده‌ای از فرهنگ قرون وسطی» (1979) نوشته ی وادیم رابینوویچ ، که در زمان خود توجه زیادی را به خود جلب کرد، به ویژه در این زمینه جالب توجه است. در این کتاب، نویسنده بین کیمیاگری، که به نظر او ریشه در عرفان دارد و او نوعی دین جایگزین برای مسیحیت می‌شمرد، و ماتریالیسم دیالکتیکی، مقایسه‌ای انجام می‌دهد. در واقع، تکامل دیالکتیکی ماده به روح در ماتریالیسم دیالکتیکی را می‌توان به طور کاملاً موجهی با اثر کیمیاگری مقایسه کرد. زیرا همانطور که رابینوویچ نشان می‌دهد، «فرمول کیمیاگری» نشان‌دهنده ی برنامه‌ای برای دستیابی به اتحاد عملی و دیالکتیکی اضداد است که قرار است فراتر از زبان و تفکر اتفاق بیفتد، و «طلای» کیمیاگر به عنوان استعاره‌ای برای روح یا زندگی کامل درک می‌شود. کیمیاگر جهان را از طریق عمل خالص که شامل تمام سطوح و نیروهای کیهانی می‌شود، دگرگون می‌کند و از این طریق از خالق این جهان فراتر می‌رود. رابینوویچ همچنین با یادآوری سخنان انگلس، که با اشاره به سهم ارزشمند آرمان‌شهرگرایان و کیمیاگران، رد تمسخرآمیز دورینگ از «سوسیالیست‌های آرمان‌شهری» به عنوان «کیمیاگران اجتماعی» را رد کرد، این شباهت را با ماتریالیسم دیالکتیکی تقویت می‌کند. با توجه به مطالب فوق، رابطه بین ماتریالیسم دیالکتیکی و عرفان را می‌توان به شرح زیر توصیف کرد. نه عرفان و نه ماتریالیسم دیالکتیکی به ظرفیت بشریت برای رسیدن به بینش واقعی در مورد ماهیت جهان از طریق سنت، تأمل، علم، هنر، اخلاق یا هر وسیله ی دیگری اعتقاد ندارند، زیرا جایگاه مردم در این جهان، تمام بینش‌های آنها را تعیین و در نتیجه نسبی می‌کند. بنابراین، نقد این جهان تنها به عنوان دگرگونی آن، به عنوان عملی که در آن تمام اشکال جزئی خرد و بینش‌های جزئی می‌توانند و باید فقط نقش ابزاری ایفا کنند، ممکن است. ادعای خود آنها برای حقیقت به عنوان "متافیزیکی" یا "ایده‌آلیستی" درک شده و رد می‌شود. حکمت متعالی عرفان دقیقاً همین بینش در مورد عدم امکان هرگونه بینش است که ادعای آموزه‌های عرفانی را برای قدرت مطلق مشروعیت می‌بخشد. مشکل این چرخش به سمت «ماتریالیسم آپوفاتیک» آشکارا این است که، در حالی که اعتقاد به تعیین اندیشه ی انسان توسط جایگاه آن در جهان (توسط «فردیت» آن) حفظ می‌شود، امکان توصیف علمی ساختار جهان مربوطه (یا به هر طریق دیگری) انکار می‌شود. این به معنای به رسمیت شناختن آزادی انسان است، با این حال، ماهیت این آزادی نامشخص باقی می‌ماند، همانطور که فرمول دیالکتیکی-ماتریالیستی-کیمیاگری مربوطه برای تغییر جهان نیز نامشخص است. اگر «کشف فردیت خود» برای انسان‌ها به معنای تعیین جایگاه آنها در جهان باشد، در «ماتریالیسم آپوفاتیک» این امر دیگر امکان‌پذیر نیست. با این حال، شک‌گرایی رادیکال در روح cogito ergo sum [شعار "من فکر میکنم، پس هستم" دکارت] نیز دیگر امکان‌پذیر نیست، زیرا اگر کوگیتو توسط مجموع تعیین شود ، اما مجموع نامعین باقی بماند، آنگاه کوگیتو و همچنین رادیکال شدن آن در عمل انتقادی نیز نامعین باقی می‌مانند. وقتی شک‌گرایی رادیکال بودن خود را از دست می‌دهد، دیگر نمایانگر فاصله‌گیری کامل از جهان، سنت، زندگی روزمره و غیره نیست، بلکه تنها فاصله‌گیری جزئی در برخی جنبه‌ها است و در نتیجه، عمل تغییر جهان نیز صرفاً جزئی می‌شود. با این حال، مهم‌تر از آن، این عمل دیگر نمی‌تواند «فردی» یا «اصیل» یعنی «مولد»باشد (چه به معنای «جدید» یا «غیرمعمول» بودن یا به معنای «شروع از مبدأ»)، بلکه فقط بازتولیدی است. با این حال - و نتیجه ی آن قابل مشاهده است - این بدان معناست که رادیکالیزاسیون «منفی» و «عرفانی» ماتریالیسم دیالکتیکی که مسیری خاص را به سوی پسامدرنیته می‌گشاید، با واقع‌گرایی بدبینانه به معنای شبیه‌سازی کامل «روبنای ایدئولوژیک» همراه است. با این حال، این یک خوداندیشی است که بسیار فراتر از دسترس ماتریالیسم دیالکتیکی شوروی قرار دارد.»:

Elements of Gnosticism in Dialectical Materialism (Soviet Marxism): Boris Groys: e-flux journal: Issue #127: May 4, 2022

ظاهرا عرفان در معنای بالا میتواند با سیاست مدرن به خوبی کنار بیاید اگر دنیازدگان را در کمترین مقاومت خود در برابر اوامر دنیای مادی ای شبیه به بیابان آمنتا به وضعیتی شبیه به این شعر از مثنوی مولانا کور و کر رها کند تا جانشینان عیسی درمانش کنند.:

عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست

او دلیل و پیشوای قافله‌ست

پیرو نور خودست آن پیش‌رو

تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو

مؤمن خویشست و ایمان آورید

هم بدان نوری که جانش زو چرید

دیگری که نیم‌عاقل آمد او

عاقلی را دیدهٔ خود داند او

دست در وی زد چو کور اندر دلیل

تا بدو بینا شد و چست و جلیل

وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت

خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثیر و نه قلیل

ننگش آید آمدن خلف دلیل

می‌رود اندر بیابان دراز

گاه لنگان آیس و گاهی بتاز

شمع نه تا پیشوای خود کند

نیم شمعی نه که نوری کد کند

نیست عقلش تا دم زنده زند

نیم‌عقلی نه که خود مرده کند

مردهٔ آن عاقل آید او تمام

تا برآید از نشیب خود به بام

عقل کامل نیست خود را مرده کن

در پناه عاقلی زنده‌سخن

زنده نی تا همدم عیسی بود

مرده نی تا دمگه عیسی شود

جان کورش گام هر سو می‌نهد

عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد

احتمالا بی دلیل نیست که در غرب، مولانا را به نام "رومی" RUMI به معنی اهل روم میشناسند.

هرودت و تورات: تراوش بهشت از خیمه ی قیون به امریکای مدرن

تالیف: پویا جفاکش

«نه بی دینان، بلکه فقط اهل ایمان، قادر به هتک حرمت و قداست زدایی از مقدساتند.»

این جمله از هانری کوربن در کتاب «معبد و مکاشفه» (ترجمه ی انشاء الله رحمتی،نشر سوفیا: 1391: ص240) در مقاله ی «بسط تقابل ظاهر و باطن در اندیشه ی هانری کوربن» از مریم زائری امیرانی (اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص61) تکرار شده است. امیرانی بعد از نقل این جمله، «بیم» کوربن در آن را به «شناخت او از فرزند نافرخنده ی آمیزش دین و قدرت» نسبت میدهد درحالیکه این مقاله همانطورکه اسمش نشان میدهد، به موضوع تعادل برقرار کردن بین ظاهر و باطن دین میپردازد و یکی از مهمترین موضوعاتی که میتواند باعث «هتک حرمت و قداست زدایی از مقدسات» توسط مومنین شود، وا ماندن آنها در ظاهر عناصر دین به ویژه بعد از بازیچه شدن آن توسط اصحاب قدرت است. اینطور که مقاله نشان میدهد، کوربن، اهل سنت را گیر کرده در ظاهر دین و تشیع را مجهز به تعامل ظاهر و باطن میبیند و امامان شیعه و «ولایت» را نیروهایی روحانی در درون افراد میبیند که میتواند معنویت افراد را از دچار شدن به مسائل «اجتماعی-سیاسی» نجات دهد (به صفحه ی 60 از مقاله ی خانم امیرانی رجوع کنید). برای من غیر قابل باور است که کوربن که در آثارش مسلسل وار در حال نقل قول از منابع شیعی است و با علمای شیعه در ایران دیدار کرده است، نداند که روحانیت شیعی چه «ظاهر» کلفت «ضد باطن» ای دارد، بخصوص وقتی در همین مقاله میخوانیم که کربن، «توصیه به شیعیان در جهت کتمان اسرار و باطن معارف» را صرفا «وجهی از تقیه» [با فرض خوب بودن مطلق تقیه] میشمرد (همان: ص64). تنها نتیجه گیری من از تشویق تشیع توسط امثال کوربن این است که با به قدرت رسیدن چنین «اهل ایمان» ای و درگیر شدنشان با مانند خود در اهل سنت، «هتک حرمت و قداست زدایی از مقدسات» در اسلام به کمال خود برسد. این کمک میکرده تا همانطورکه کوربن میپسندیده، کسانی که در فکر نجات عقاید دینی خود هستند، ناچارا به مذهب تفردی و ضرب المثل «عیسی به کیش خود، موسی به کیش خود» برگردند و مزاحم بازارسازی های ضد دینی و ضد سنتی غرب در سراسر دنیا و ازجمله کشورهای اسلامی نشوند. البته نکته ای که باید اینجا مورد توجه قرار داد، این است که پیشبینی کوربن تنها بر اساس دانسته های او از وضعیتی مشابه در اروپا و امریکای مسیحی محقق شد. ولایت ای که در ایران جانشین امام زمان شد، به راه کلیسایی که در غرب جانشین مسیح شده بود، رفت و همانطورکه کمک به تحقق آخرالزمان مسیح در غرب، بهانه ی عصیان غربی ها علیه حقانیت مسیح شد، ولایت شیعی هم چنین بهانه ای را به ایرانی های تحت حکومت خود داد. شاید مشکل از خود آخرالزمان باشد. کشتن شیطان که در آخرالزمان شیعی کار امام زمان است، در آخرالزمان مسیحی کار میکائیل فرشته است و جالب اینجاست که ما یک «میشل/میکائیل» انسان هم داریم که هم مورخ بود و هم پیشگوی راستگو و هم تحت حمایت دربار، و میتواند نمادی از مورخینی باشد که با شکل دادن به تاریخ مذاهب، مردمان را به سمتی که اربابان بازاری خود دوست میدارند، سوق میدهند.
آناتولی فومنکو در فصل چهارم از کتاب «اسطوره ی غربی» توجه میکند که «میشل نوستراداموس» پیشگوی معروف، علاقه ی زیادی به گاهشماری تاریخی داشت. نوستراداموس با "ژولیوس سزار اسکالیگر" در ارتباط بود و از طریق او بر گاهشماری جوزف اسکالیگر و پتاویوس که اساس گاهشماری کنونی تاریخ جهان است، تاثیر نهاد. افسانه ی مشهور درباره ی اوج گیری نوستراداموس این است که او مرگ هنری دوم شاه فرانسه را با این عباران رمزآلود پیشگویی کرد:

«شیر جوان، شیر پیر را در دوئلی عجیب در میدان نبرد شکست خواهد داد. او چشم شیر پیر را از میان قفسی طلایی هدف قرار خواهد داد: از یک، دو خواهد شد. سپس خواهد مرد.»

«شیر جوان، شیر پیر را در میدان نبرد در یک دوئل شکست داد؛ او چشمش را در قفس طلایی از حدقه درخواهد آورد.»

هنری دوم از این پیشگویی خشمگین شد و نوستراداموس را زندانی کرد. ولی کاترین دو مدیچی همسر هنری نگران شده بود. کمی بعد در یک جشن، هنری دوم در مسابقه ای دوئل وار با یک اشرافزاده ی اسکاتلندی، به طور اتفاقی و با زخمی که از شکافی در میان کلاهخود هنری به او وارد شد، از ناحیه ی چشم آسیب شدیدی دید و به سرعت درگذشت. با محقق شدن پیشگویی نوستراداموس، او مورد توجه کاترین دو مدیچی قرار گرفت و توسط او به درجات بالا برکشیده شد. فومنکو داستان نوستراداموس را با داستان پیشگویی میکاه نبی مبنی بر قریب الوقوع بودن مرگ آحاب شاه اسرائیل مقایسه میکند که به مانند مورد نوستراداموس، با زندانی شدن میکاه از سوی شاه همراه بود. همانطورکه شکافی در کلاهخود هنری باعث وارد آمدن آسیب مرگبار به او شد، عبور پیکان تیرانداز استخدام شده توسط شاه سوریه از شکافی در زره آحاب، باعث مرگ شاه اسرائیل گردید. نوستراداموس، نام میکاه را با نام میکائیل/میشل (میکاه + ال یعنی خدا) برای نوستراداموس مقایسه میکند و عنوان «میشل نوستراداموس» را به «میکائیل اهل نوتردام» معنی میکند. فومنکو نام "هانری/هنری" را هم به دو بخش "هان/خان" و "ری" هر دو به معنی شاه معنی میکند و استفاده از عنوان ترکی-مغولی "هان" (خان) را نشانی بر این میبیند که اصل این داستان در قلمرو یک حکومت ایلی مغولی رخ داده که حکومت های اروپایی علیه آن شوریده و بعدا داستان را خودی کرده اند. در همین مورد، سوری بودن دشمن آحاب، از سوی فومنکو مورد توجه قرار میگیرد. او میگوید گاهی کلمات به دلیل برعکس نوشته شدن در خطوط لاتینی و شرقی، برعکس میشدند و اگر کلمه ی "سور" را بر همین اساس، از چپ به راست بخوانیم، به کلمه ی RUS یا روس میرسیم که اشاره به حکومت مغولان بر روسیه دارد. "آسور" یا "آشور" نیز تلفظ دیگر "سور" است و میکاه نبی علیه امپراطوری آشور بود. در کتاب میکاه 5 : 6-5 آمده است: «هنگامی که آشور به سرزمین ما بیاید و وارد کاخ های ما شود، ما هفت چوپان و هشت شاهزاده را علیه او قرار خواهیم داد و آنها سرزمین آشور را با شمشیر و سرزمین نمرود را در دروازه های آن، تغذیه خواهند کرد و او را از آشور رهایی خواهند بخشید.» بنابراین فومنکو یهود را شورشگری علیه حکومت قبلی آشور می یابد و این آشور از نظر او همان روسیه است. فومنکو نفوذ یافتن پروتستان ها در روسیه در دوران حکومت ایوان چهارم ملقب به مخوف از طریق یک باند یهودی را چنین شورشی در نظر میگیرد. از طرفی فومنکو توجه میکند که ایوان سوم از قرن 15 هم ملقب به مخوف بود و داستان های زندگی این دو شباهت هایی به هم دارد و میتوان گفت مکمل همند. درست مثل ایوان چهارم، ایوان سوم هم پسر ارشدی داشت که در زمان حیاتش درگذشت و این باعث یک بحران جانشینی در حکومت ایوان سوم شد. النا ولوشانکا عروس ایوان سوم، با دسیسه گری و ایجاد باندهای مدافع خود در کشور، اقدام به تخریب چهره ی دیمیتری پسر دوم شاه نمود تا پسر خودش جانشین شاه شود و وقتی دسیسه اش کشف شد، به همراه پسرش دستگیر و زندانی شد. فومنکو طبیعی میداند که نفوذی که النا در این راه بر تزار پیدا کرده بود، باعث گسترش شایعات رسوایی برانگیز درباره ی اغواگری او مقابل تزار شده باشد. در عین حال، نفوذ النا باعث خشم سوفیا پالیولوگوس همسر تزار شده بود که ملکه ای قدرتمند بود ولی اخیرا از توجه تزار به خود بازمانده بود. فومنکو مقابله ی این دو زن را در کتاب مقدس منعکس میبیند جایی که استر یهودی جای وشتی ملکه ی پارس را در مقام ملکه ی اخشوارش/کورش شاه پارس میگیرد و باعث قدرت گرفتن یهودی ها در پارس میگردد. این میتواند به قدرت رسیدن همان باند یهودی در دوران ایوان چهارم باشد و شکست النا ولوشانکا نیز همان شکست باند یهودی بعد از بازگشت ایوان چهارم به مسیحیت ارتدکس باشد. فومنکو کلمه ی "پارس" را با کلمه ی "پروس" مقایسه میکند که اصل لغت "روس" است و نتیجه میگیرد که پارس همان روسیه است. [میدانیم که امروزه پارس را با ایران تطبیق میکنند. در تاریخ ایران، شاه عباس کبیر به خاطر کشتن پسر بزرگ و ولیعهد خود در اثر لحظه ای خشم و جنون، و پشیمانی بعدیش از این کار، همتای ایوان مخوف به نظر میرسد. شاه عباس بعد از فتح گیلان و فرار خان گیلان به عثمانی، دختر دشمنش خان گیلان را به نامزدی پسر بزرگش درآورد ولی چون این دختر پرخاشگر بود و پسر را کتک میزد، پسر او را پس زد و شاه عباس خودش با آن دختر ازدواج کرد که این رابطه یادآور تثلیثی است که فومنکو به ایوان سوم و پسر و عروس او میدهد.] از طرفی فومنکو توجه میکند که "پاریس" هم تلفظ دیگری از پارس به نظر میرسد و کاملا ممکن است که وقایع دربار پاریس در دوران نوستراداموس مشابه همین رویدادها باشند. در دربار هنری دوم هم کاترین دو مدیچی، رقیب سرسختی در جلب قلب هنری به خود پیدا کرده بود: دایانای پواتیه؛ زنی قدبلند و چابک که برعکس بیشتر زنان زمانه اش برای مردان جذابیت فیزیکی داشت و کارهای مردانه چون سوارکاری انجام میداد. از او برای ترسیم پرتره های دایانا الهه ی ماه رومی الهام میگرفتند. او همچنین به دلیل زیباییش ملقب به هلنا بود در اشاره به هلنه/هلن، زن زیبای فتنه گر یونانی که دزدیده شدنش باعث وقوع جنگ تروآ شد. نام النا (برای النا ولوشانکا) تلفظ دیگر نام هلنا است. حتی مابه ازایی برای ایوان جوان پسر ایوان مخوف هم در دربار هنری دوم هست. فرانسیس پسر هنری دوم اورلئان، با مری استوارت ملکه ی اسکاتلند ازدواج میکند و این ازدواج پشتوانه ی حمایت فرانسوی ها از مری استوارت در شورشش علیه انگلستان میشود. اما مرگ زودهنگام فرانسیس، باعث سردی فرانسوی ها میشود. مری استوارت توسط دخترعمویش ملکه الیزابت دوم دستگیر میشود و دادگاه او را به اعدام محکوم میکند. دراینجا فومنکو عنوان استوارت برای مری را که به معنی در ارتباط با ستاره ها است، با نام "استر" (به معنی ستاره) برای ملکه ی یهودی پارس مقایسه میکند و نتیجه میگیرد که مری استوارت، نسخه ی دیگر استر، و الیزابت دوم نسخه ی دیگر وشتی است و این دو به ترتیب با دایانای پواتیه و کاترین دو مدیچی قابل تطبیقند. درست به مانند الیزابت دوم، کاترین دو مدیچی هم نقش فعالی در سرکوب یک شورش بزرگ در فرانسه داشت: شورش هوگنوت های پروتستان که در روز قتل عام سنت بارتلمی به طرز خونینی سرکوب شد. نقش پروتستان ها در این شورش، قابل مقایسه با نفوذ پروتستان ها به واسطه ی اشرافیت یهود در روسیه ی ایوان مخوف است. در فرانسه ی کاتولیک کاترین مدیچی، خاندان GUIZES در خط مقدم مبارزه با پروتستان ها قرار داشتند. فومنکو نام آنها را با عناوین "غز" و "قزاق" برای جنگجویان ترک تبار روسیه مقایسه میکند و همچنین پای این فراز از نامه های منسوب به کاترین دو مدیچی را به میان میکشد که میگوید: «تاکنون پادشاهی گوت... از نظر ظلم و ستم با ترک ها [یعنی عثمانی ها] قابل مقایسه نبود. اکنون این مقایسه مجاز است.» نتیجه گیری فومنکو این است که به کار رفتن عنوان "پادشاهی گوت" برای فرانسه فقط میتواند ناظر به برآمدن گوت ها از گویزس و البته غزها/قزاق ها باشد. با این حال، نکته ی دیگر در این مقایسه این است که غزها اصالتا اسکیت تلقی میشوند و از طرفی عنوان "اسکاتلند" به معنی "سرزمین اسکات ها" است که اسکات ها درگذاشتن این اسم بر خود، داعیه ی تاکید بر اصالت اسکیتی خود را داشتند. در این صورت، پیروزی ملکه ی انگلستان بر ملکه ی اسکاتلند، بیشتر یادآور شکست اسکیت ها خواهد بود. این بخصوص از آن جهت جالب است که در نسخه ی انگلیسی کتاب استر، برعکس نسخه های روسی و فرانسوی، کاتولیک ها شکست میخورند و پروتستان ها پیروز میشوند. همانطورکه میدانیم، انگلستان اولین کشور پروتستان در تاریخ رسمی است و این مقام، به پادشاه آنجا حق حکومت بر جهان از طرف خدا –در شرایطی که رم به مسیحیت خیانت کرده است- میدهد. همچنین فومنکو ویژگی های غیر انسانی کشتار سنت بارتلمی در فرانسه را شبیه به کشتار پارسیان مخالف یهود توسط یهودی های برکشیده شده در دربار اخشوارش (به لطف استر) میبیند که سالروزش را یهودی ها در عید پوریم جشن میگیرند. یعنی انگار جای شکست خورده و پیروز عوض شده است و به خاطر همین هم هست که در کتاب استر، از شکست استر آنطورکه برای مری استوارت و النا ولوشانکا پیش می آید، خبری نیست.

فومنکو درباره ی چگونگی این تغییر موقعیت، توضیح دقیقی نمیدهد و یک دلیلش این است که هنوز پاسخ معماها را در تاریخ میداند و فکر میکند صرفا تاریخ یک منطقه ی خاص یعنی روسیه در کشورهای دیگر کپی شده است. اما اتفاقا به نظر میرسد نسخه ی فرانسوی اصیل تر باشد چون دقیقا پای تطبیق نسخه ی فرانسوی استر با شخصیت های اساطیری چون دایانا و هلن تروآ در میان است که این به قصه حالتی کهن الگویی میدهد. همچنین دوقلو بودن دایانا الهه ی ماه با آپولو خدای خورشید و معنی شدن نام "هلنه" به «خورشیدی مونث» باعث میشود تا به نوعی ارتباط بین این داستان ها و افسانه های خورشیدی و انعکاس آنها در صور فلکی معتقد شویم. مورد هلنه زن شوهردار آخایی که توسط پاریس شاهزاده ی تروایی اغوا میشود و همراه او فرار میکند و اینچنین باعث نابودی تروآ در حمله ی آخایی ها میشود جالب تر است. هلنه همسر پسر پریام شاه تروآ میشود و رابطه اش با پریام، شبیه رابطه ی النا با ایوان سوم مخوف است. از طرفی نام پاریس باز مرتبط با پارس و پروس و فرانسه به نظر میرسد و کشتار و تخریب در تروآ میتواند همان کشتار پارسیان در پوریم توسط یهود و عمال آنها باشد. از طرف دیگر، علت اصلی نابودی تروآ، به پیش از شروع جنگ و قضاوت پاریس در دادن یک سیب به زیباترین الهه از بین سه تایشان بوده است که قضاوتی بر اساس انتخاب میان موهبت های دنیوی است و به داستان رنگ و بویی عرفانی میبخشد. هر کدام از الهه ها به او رشوه پیشنهاد میدهند تا خودشان انتخاب شوند. هرا به او پیشنهاد قدرت و ثروت فراوان میدهد، آتنا به او پیشنهاد شهرت و قهرمانی بی نظیر میدهد، و آفرودیت به او پیشنهاد میدهد که هلن زیبا را بر او دلداده خواهد کرد. پاریس از شدت ابلهی رشوه ی آفرودیت را قبول میکند که باعث میشود تا دو الهه ی دیگر، خشم خود را بر تروآ جاری کنند و اینچنین پاریس به نوعی هر سه الهه را در نابود کردن تروآ بسیج میکند.

دیوید وارنر متیزن توجه میکند که در کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس، شخصیت اصلی به نام لوسیوس بعد از قضاوتی مشابه در انتخاب زیباترین زن به الاغی تناسخ می یابد و کمی بعد با حسرت به یاد می آورد که علت نزول بدبختی بر مردم جهان، انتخاب بد پاریس از بین سه الهه بوده است. متیزن از این جا نتیجه میگیرد که قضاوت پاریس، نسخه ی دیگر فریب خوردن آدم از حوا است و سیب دردسرساز داستان پاریس، همان میوه ی ممنوعه ی داستان آدم و حوا است که باعث سقوط انسان از بهشت شد. متیزن معتقد است که این تفسیر باید به مسخ شدن خود آپولیوس به یک جانور ربط داشته باشد و آن را با هبوط روح از آسمان به بدن غریزی جانوری به نام بشر تطبیق میکند که باعث میشود روح بشر به کیفیات غریزی حیوانات مبتلا شود. همانطورکه آپولیوس از مسخ الاغ نجات می یابد انسان های دیگر هم میتوانند نجات یابند. ربط تمثیل خر به قضاوت پاریس، باعث میشود تا متیزن، یک قضاوت ناصواب دیگر یعنی قضاوت میداس را هم به بحث وارد کند. میداس بعد از این که در مسابقه ی موسیقی بین آپولو و یک موجود نیم بز-نیم انسان که گاهی مارسیاس ساتیر و گاهی پان تعیین میشود، بهترین آهنگ نواز را رقیب آپولو تعیین کرد و آپولو در جواب، گوش های میداس را به شکل گوش خر درآورد به طوری که میداس مجبور شد گوش هایش را زیر کلاه خاصی که به نام موطن میداس یعنی فریجیا کلاه فریجی نامیده میشود پنهان کند و این مبنای رواج کلاه فریجی شد. قضاوت میداس اشتباه بود چون آپولو خودش خدای هنر و منشا هنرها است و امکان ندارد یک موجود نیم انسان-نیم حیوان که نماد هنرمند انسانی است در هنر از او برتر باشد. میداس با انتخاب نادرستش خودش هم به یک نیم حیوان مسخ میشود. ساتیرها که موجودات نیم بز-نیم انسانند همراهان دیونیسوس خدای مشروبات الکلی و لذت های دنیوی هستند و خود دیونیسوس هم گاهی به شکل آنها تصویر میشود. بنابراین قضاوت بد میداس به انتخاب ناصواب دیگر او در موقع آرزو کردن به درگاه دیونیسوس هم تکرار میشود. میداس آرزو میکند به هرچه دست میزند آن طلا شود. این آرزو برآورده میشود ولی در اثر آن، میداس از غذا خوردن می افتد، چون به هر غذایی دست میزند تبدیل به طلا میشود. حتی دختر میداس که قصد بغل کردن پدر را داشت به محض تماس دست میداس با او تبدیل به مجسمه ای از طلا میشود. در پایانی که شبیه بازگشت میداس به درگاه آپولو است، میداس از آپولو میخواهد که این خاصیت از او گرفته شود. به توصیه ی آپولو او سه بار در جوار رودخانه ای خاص در دامنه ی کوهی خاص، سرش را در آب رود فرو میکند و پس از آن، تمام چیزهایی که طلا شده بودند به حالت اولشان برمیگردند. طلا عنصر خورشید است و انتخاب میداس باز هم به اشتباه گرفتن موضوعات زمینی با اصل آسمانیشان برمیگردد. رودخانه ی حل کننده ی مشکل، نه رودخانه ای زمینی که وضعیت رودخانه ی صورت فلکی راه شیری در آسمان اواخر ماه اکتبر است. در این زمان، راه شیری در جایی که به صورت فلکی قوس (کمان) قابل تطبیق با آپولوی کماندار میرسد حالتی طلایی رنگ می یابد و میداس پرسئوس است که سرش درون رودخانه قرار گرفته است. راه شیری در این زمان حالتی قوسی شکل دارد که شبیه یک کوه است. صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) که معمولا با یک زن یعنی همسر پرسئوس تطبیق میشود، در این هنگام از سال طوری نسبت به پرسئوس کج شده که شبیه یک ساتیر در حال ساز زدن میشود و میتواند مارسیاس/پان بزآسا باشد. اندرومدا دختر شاه اتیوپیا بود که پرسئوس با ازدواج با او و رسیدن به دامادی و جانشینی شاه، به قدرت و ثروت و شهرت میرسد. بنابراین اندرومدا هر سه الهه ی قضاوت پاریس [به شباهت نام های پاریس و پرسئوس توجه کنید] را در خود دارد و همو میتواند علاوه بر زن، با نیمه ی حیوانی و ساتیر (زمینی) انسان که او را فریب میدهد تطبیق شود. صورت فلکی پرسئوس بالای صورت فلکی ثور (ورزاو) قرار گرفته است که شاخ هایش میتوانند با گوش خر هم تطبیق شوند. اینچنین ترکیب پرسئوس با ثور، میتواند میداس با گوش های الاغ را تداعی کند. همین ترکیب را متیزن در بلعم باعور سوار بر خر می یابد. در زمانی که بنی اسرائیل به رهبری موسی و یوشع و کالب به جنگ عمالقه آمدند، رهبران عمالقه به نزد بلعم بعورا/باعور که دانشمندی پرهیزگار و آشنا به اسم رمزی خدا بود رفتند و از او خواستند او که مستجاب الدعا است بنی اسرائیل را نفرین و به نفع عمالقه دعا کند. بلعم این پیشنهاد را رد کرد اما اشراف با فریفتن همسر بلعم، او را وادار کردند تا همسرش را به اقدام بر ضد بنی اسرائیل متقاعد کند. بلعم تحت تحریکات همسرش راضی به دعا کردن بر ضد یهود شد و سوار بر خرش به نزدیکی آنها شتافت ولی خدا زبانش را برگرداند و تمام نفرین هایش به طرف عمالقه روان شد و تمام پیروزی خواهی هایش به طرف بنی اسرائیل.:

“THE BAD JUDGEMENT OF KING MIDAS, AND WHAT IT TEACHES US”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 22 OCT 2016

قسمت جالب در این مقایسه ها در این انتها آشکار میشود. تحریکات همسر بلعم ظاهرا به نفع عمالقه است اما درواقع به نفع بنی اسرائیل تمام میشود. به همین ترتیب، مابه ازای زن فتنه گر میتواند در داستان ها هم به نفع یهود و هم بر ضد آنها خود را بازتولید کند و هم مثل کاترین دومدیچی یک پوریم ضد پروتستان در روز سنت بارتلمی را رقم بزند و هم مثل ملکه الیزابت اول، ریل به قدرت رسیدن پروتستان ها به نفع اشرافیت یهود از انگلستان بر سراسر جهان را افتتاح کند. در هر حال، زن فتنه گر این نوع داستان ها نمادی از منافع دنیوی رسوخ کرده در یک آرمان مذهبی است که حتی وقتی به نظر میرسد علیه استثمارگران دنیوی جهان انسانی (اشرافیت یهود و سرسپردگان آنها) قیام میکند، درواقع دارد به نفع آن استثمارگران کار میکند. کسی که فریب زن را میخورد، یک انقلابی است چون به راه بنیانگذاران انقلاب های مدرن در انقلاب های فرانسه و امریکا میرود که نمادشان کلاه فریجی بود و کلاه فریجی، همانطورکه دیدیم با میداس و پاریس و فریجیایشان مرتبط است. آیا نیاز است از به قدرت رسیدن شیعه ی امام زمانی در ایران بر اثر انقلاب 1979 و ادبیات روشنفکران تحت تربیت غربی آن حرفی بزنیم و آیا خیلی سخت است که سکولاریزاسیون ابتر پهلوی ها در ایران بین قدرت روایی شرعی مرتجعین شیعی دوره ی قاجار و قدرت روایی شرعی-آخرالزمانی دنباله روانشان در جمهوری اسلامی را یک میانپرده ی مناسب برای خلط کردن وشتی و استر در پارس جدیدی تلقی کنیم که به راه پاریس کاترین دو مدیچی و دایانای پواتیه میرفت؟! ظاهرا دستگاهی که به جای میکاه نبی/سنت میکائیل/میشل نوستراداموس، تاریخ شیعه را از روی مسیحیت کپی کرد تا بتواند راحت درباره اش پیشگویی کند، آن را به آن جهت کپی کرده که میکائیلش با نقاب امام زمان برنده ی تاریخ باشد. پس آیا وقتی پیشگویی میشود که در انتهای این تاریخ، شیطان به دست امام زمان/سنت میکائیل کشته میشود، آیا منظور از شیطان، همان تصویر سنتی از شیطان است که سابقا از مسیحیت و اسلام و تشیع آموخته بودیم؟!

این مطلب که امروزه ما ایرانی ها تحت حکومت جمهوری اسلامی، بعضی خیرها را شر، و بعضی شرها را خیر کرده ایم، تا حدودی نشان میدهد که جواب این سوال را در کجا باید بجوییم. در مقوله های رسانه ای همچون شیطان انگاری متشرعینی که سابقا همانطورکه لقبشان نشان میدهد، آنها را «روحانی» میپنداشتیم، ما با چیزی شبیه "مرگ مولف" طرفیم که در آن، تحت تاثیر متن مقدس متحول میشویم ولی از متن پیشتر میرویم و خود متن را علیه آن میشورانیم.:

«هرمنوتیک کربن الزاما به تحول و دگرگونی متن و خواننده توامان با هم خواهد انجامید و ابزارهای بیانی هر دو طرف –چه زبانی که متن در آن شکل گرفته و چه زبانی که خواننده از متن دریافت میکند- شیوه های قراردادی رایج و تقلیل یافته به ساحت صنایع ادبی طرف نیستند.: "این نوع فهم اشاره به تحول مدام دارد. این نوع فهم نه به زبان، آن گونه که زبانشناسان و فیلسوفان تحلیلی از آن مراد میکنند بلکه زبان الهی دانان است، زبانی که بیشتر بیانی کیهانی است تا مصنوعی بشری. زبان دراینجا عنصری مشترک میان روح، خدا و جهان است. کربن تاکید میکند که سنت هرمنوتیکی هایدگر، ادامه ی سنت دیلتای و شلایرماخر موخر است که هایدگرشناسان متاخر عامدانه آن را به فراموشی سپرده اند." (چیتهام، 2003) این روش هرمنوتیکی بر تاویل بنا شده اما شروطی بر آن مترتب است. میان پدیدار شناسی کربن و تاویل ارتباط وثیقی هست. کربن اساسا پدیدارشناسی باطن را عین هرمنوتیک یا تاویل میداند. اما این تاویل همان تاویل نفس است و مشروط است به علم احاطی. شرط یادشده ضمانتی برای معاصرسازی متن است. توجه داشته باشیم که تاویل نفس و تاویل متن توامان راهی است که به وضعیتی دوسویه می انجامد، مخاطب متن را دربرمیگیرد و متن مخاطب را بدل به شخصیتی از آن خود میکند، فرایند خوانش بدل به نوعی یگانگی میگردد که رابطه ی دوسویه ی مد نظر ابن عربی یعنی همان وصال همدمی را ممکن میسازد، متن به زندگی مخاطب بدل میشود و مخاطب به شخصیت متن ارتقا می یابد. برای نشان دادن ساز و کاری که از طریق آن چنین فرایندی ممکن است، کربن ابتدا از کلیدواژه ی وعی کمک میگیرد. لغت "وعی" (دربرگرفتن) دراینجا اصطلاحی عملا گونه شناسانه است، به این معنا که در طبقه بندی گونه ی فهم تاویلی و برای جدا کردن آن از سایر گونه های وعی به کار می آید. این واژه نشان میدهد که دربرگرفتن/رخداد با شنیدن یا فهمیدن آن متفاوت است. اما در کنه عمل وعی، مسئله ی زمان مطرح است، یعنی رابطه ی میان زمان وقایع و زمان خواننده یا مفسر؛ این رابطه در حقیقت زمان و مکان تلاقی آنها است؛ بدون این زمان اساسا تلاقی میان آنها به دست نمی آید. کاربست وعی برای رسیدن به مسئله ی زمان مواجهه با روایت، عملی برای نشان دادن نوعی راه و روش یا سازوکار برای تاویل است. جداسازی زمان مخاطب یا زمان متن از هم که نتیجه ی دیدگاه خطی به زمان است، منجر به جداسازی خواننده از متن و شنیدن/خواندن/دیدن متن به شیوه ای غیر از وعی میشود. پس وعی به عنوان شیوه ی مواجهه نیاز به زمان مواجهه ی ویژه ی خود و مکان مواجهه ی خاص خود دارد. متن و مخاطب در کدام زمان با هم مواجه میشوند؟ زمانی که مخاطب متن را میخواند یا زمانی که متن نوشته شده یا زمانی که متن روایت میکند؟ متنی متعلق به گذشته را میخواند و وقایع آن را از طریق قوه ی وهم و تصور درمی یابد یا در زمان حال نشسته و با متن، جز از طریق حواس پنجگانه ی خود ارتباط برقرار نمیکند؟ میبینیم که باز هم در همان قیاس دوحدی گیر افتاده ایم اما راه حلی در این میان وجود دارد: با توجه به تاکید کربن، متون مورد نظر ما در نوعی زمان انفسی و فراتاریخی رخ میدهند و مخاطب به شرط داشتن احاطه و قوه ی خیال، هم آنها را در همان زمان میفهمد و در همان زمان انفسی با آنها مواجه میشود، اما اگر چنین باشد هم در زمان وقایع و هم در زمان مفسر باید کیفیتی از زمان انفسی وجود داشته باشد، به این معنا برای مثال رویدادهای شاهنامه در زمان انفسی و در فراتاریخ روی داده، خواننده هم باید در فراتاریخ آن را دریابد و اینجا مسئله ی حضور تاریخی خواننده در هنگام مواجهه با متن دچار پرسش –اگر نگوییم مناقشه- میشود. به نظر میرسد تنها راه حل عبور از چنین پرسشی وابسته کردن فهم متن به مفهوم رستاخیز و تجدید مدام است. وقوع چنین زمانی برای خواننده ی متن عملا وقوع رستاخیز و قیامت او خواهد بود زیرا به گفته ی کربن: "کسی که حقیقت این تجدید خلقت را دریافته باشد، راز رستاخیز را دریافته است." از سوی دیگر باید در نظر داشت که استفاده از دوتایی متن-خواننده وابسته به جدایی زمان ها و مکان های این دو و برآمده از همان ترکیب های دوتایی مطلق است. در تاویل مد نظر کربن، متن و خواننده بدل به یک موجود میشوند. بدیهی است که این جمع اضداد مکمل، فقط در عالم خیال ممکن است... عالم خیال نه زمان در معنای تاریخی و آفاقی کلمه است و نه مکان در معنای جغرافیای طبیعی. کربن برای انتقال این معنا از پارسیفالِ واگنر کمک میگیرد: رازی که در آخرین نمایشنامه ی ریچارد واگنر، پاسخ گورنمنز به پارسیفال از آن پرده بر میگیرد: "تازه شروع به راه رفتن کرده ام، در عین حال احساس میکنم از قبل راه دور و درازی پیموده ام. گورنمز میگوید: پسرم، بدان که دراینجا زمان تبدیل به مکان میشود." بدل شدن زمان به مکان هرچند تناقض آمیز یا بی معنا به نظر میرسد اما اگر عالم خیال را با کمک گرفتن از ژن های هایدگری در تبار هرمنوتیکی کربن، به عنوان عالمی گشوده شده که متن و مخاطب توامان در گشودگی آن سهیم و نه صرفا بخشی از آن بلکه خود آن عالمند در نظر بگیریم، این یگانگی قابل فهم خواهد شد. عالم خیال به غیر از آن که محل تلاقی متن و خواننده در هرمنوتیک کربن و روش تاویلی او است، نقطه ی تلاقی اندیشه های [هارولد] بلوم و کربن در تفسیر متون مختلف هم هست. برای بلوم نقطه ی مواجهه ی خواننده ی فعال با متون پیشینی در همان نقطه ی ازلی ویران کردن/کج خوانی و ساخت شکنی است. خواننده/مولف میخواهد جهان متن قبلی را ویران کند تا دوباره بسازد. از این نظر خواننده باید از منظر اونتولوژیک، جهانی شکل گرفته از متون قبلی داشته باشد.» ("عالم خیال به مثلبه محل مواجهه ی خواننده با مان": فرهاد امینی:اطلاعالت حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص73-72)

جالب این که در صفحه ی بعد نویسنده ی مقاله یادآوری میکند که بلوم درحالی در این عقاید تابع هایدگر است که با هایدگر تا حد تمسخر و دشمنی مخالفت میکند. پس از دکانداران بازار مذهب چه انتظاری دارید؟! آنها قطعا اینقدر از رقبایشان متنفرند که حاضرند بازار مذاهب دیگر را خراب کنند، ولی از غارت کردن کالاهای بازار رقیب و فروششان در بازار خودی قبل از تخریب بازار مغلوب چشمپوشی نمیکنند. اگر هم کالاهای بازار مغلوب در دکان همسایه ی رقیب را پیش مشتری تخریب معنوی میکنند و بی کیفیت جلوه میدهند، هنوز به خاصیت بازاریشان برمیگردد و علاوه بر اینها باید توجه کنید که «روحانی» یا معنوی واقعی، اینچنین غارتگر و تخریبگر نیست و اگر در بازار روحانی نمایان آثار معنوی یافتید، به حق بدانید که کلش از دزدی و باز سرهم بندی و کلاژسازی بازارها یا معابد تخریب شده ی قبلی حاصل آمده است. اسطوره ی آخرالزمان کمک میکند تا تمام این دزدی ها زیر نام رستاخیز الهی توجیه شوند منتها آخرالزمان همانطورکه شوریدن یک مذهب علیه مذهب دیگر را توجیه میکند، شوریدن افراد درون آن مذهب علیه اولیای خود را هم توجیه میکند به شرطی که شرایط زمانی و مکانی برای چنین شورشی و چنان آخرالزمان درونی ای فراهم شود. شاید اگر بفهمیم تاریخ اسکالیگری تحت چه شرایط سیاسی ای پدید آمد، بتوانیم تکرار روند مشابه آن در ایران شیعی را ردیابی کنیم.

همانطورکه میدانیم، اساس تاریخ اسکالیگری بر کتاب تواریخ با امضای نام هرودت است که او را "پدر تاریخ" لقب داده اند. گفته میشود این کتاب ابتدا به لاتین توسط لورنزو والا در سال 1474 منتشر شد، ولی فقط با انتشار متن یونانیش توسط آلدوس مانوتیوس در سال 1502 مشهور شد؛ کسی که یک چاپخانه در ونیز تاسیس کرده و آثار ارسطو و پلینی کوچک را هم منتشر کرده بود. مانوتیوس همچنین معلم آلبرت سوم پیو برادرزاده ی پیکو دلامیراندولا بود. آلبرت و پاپ لئوی دهم بزرگترین حامیان مالی کشف نسخه های خطی قدیمی در زمان خود بودند و موفقیت مانوتیوس هم به سبب ارتباط با آنان بود. مانوتیوس مینویسد: «ما نه تنها مدیون لاسکاریس هستیم که این همه ثروت ادبی را که او در یونان جمع آوری کرد، به او مدیونیم، بلکه بیش از همه مدیون لورنزو مدیچی هستیم زیرا او بود که این ماموریت را به لاسکاریس داد...» و سپس لئوی دهم را ستایش میکند: «جهان تحت رهبری این پسر صلح تجدید خواهد شد. این او است، کسی که همه ی ما، رنج دیده، ستم دیده، مغلوب، در انتظار او به عنوان مسیح بودیم... کسی که عصر طلایی را بازمیگرداند و در لاتیوم، سلطنت ساتورن را احیا خواهد کرد. این او است، لئویی (شیری) که شیر قبیله ی یهودا را شکست خواهد داد.» جیووانی جوکوندو که یکی از محققان نسخ خطی مانوتیوس بود، معلم زبان های لاتین و یونانی اسکالیگر بود. فیلیپ د وایت معتقد است که تواریخ هرودت و بقیه ی آثار خطی آن دوره به هیچ وجه آثاری باستانی نیستند و جعلیات دوره ی رنسانس میباشند. وی دراینباره پیرو جان ویلسون راس در 1878 و پولیدور هوچارت در 1890 است که تحقیقات و نظریاتشان از مبناهای زیر سوال رفتن تاریخ رسمی توسط فومنکو در روسیه هم بوده اند. دوایت معتقد است که بعد از سرکوب فرقه ی تمپلارها توسط فیلیپ زیبارو در فرانسه، اصحاب کلیسا به صورت پنهانی ماموریت تمپلارها را به عهده گرفته و میراث صلیبی آنها را تحت یک ظاهر احیای دوره ی باستان ماقبل مسیحی به پیش میبرند و آثار خطی را نه کشف بلکه جعل میکنند و به دوران های کهن نسبت میدهند. لاکاپله در زمانبندی دوایت از تاریخ که آغاز کشف آثار به اصطلاح باستانی را به قرن 14 نسبت میدهد شک دارد چون بعید میداند که جنگ صلیبی و سرکوب تمپلارها در متعاقب آن واقعا به آن شکلی که تاریخ مسیحیت میگوید در قرون 11 تا 13 رخ داده باشند و دورانی که به پاپ لئوی دهم در انتهای قرن 15 نسبت داده میشود را هم مترادف دوران آغاز شده از اوایل قرن 18 میشمرد، دورانی که با انکار فرقه ی بابل به عنوان منشا کیش بتپرستی دنبال شد و در آن، بابل کنایه ای به کافرکیشی رومی بود که مسیحیت کلیسایی در حال تصفیه ی آن بود. زبان یونانی در ابتدا زبان رسمی خود کلیسا بود. رسمی شدن مسیحیت در روم توسط کنستانتین کبیر که فقط به یونانی و عربی مینوشت، استعاره ای از پیدایش روم مقدس مسیحی است که همزمان با آن در قرن هشتم، یک نوع لاتین خیلی بد در آثار کلاسیک رواج می یابد که درواقع نشانه ی روم مابین کفرکیشی و مسیحیت است چون لاتین فاخر فقط با پاپ لئوی دهم رواج می یابد و فقط در این زمان روم لاتینی تثبیت میشود. ولی به عقیده ی دوایت، همزمان زبان رسمی سابق برای اثبات وجود یک دوره ی ماقبل رومی برای زبان یونانی استفاده میشود. تواریخ هرودت مهمترین اثر در این راه است، کتابی که آتن و اسپارت را نمایندگان تمدن یونان میخواند با فرض این که کنستانتینوپول یا قستنطنیه در زمان آن هنوز درست نشده است. دوایت معتقد است که تواریخ هرودت، بر مبنای کتاب مقدس یهودی-مسیحی نوشته شده اند و بنابراین به هیچ وجه آثار ماقبل مسیحی نیستند. هیچ صحبتی از یهود در کتاب نیست، ولی امپراطوری پارس در آن، اسم مستعاری برای اسرائیل است. خرخس و آرتینته که پایانشان در نزدیکی دوران نوشته شدن کتاب رقم میخورد، از نظر دوایت همان هرود و سالومه هستند که مسیح در دورانشان ظهور کرد. خود نام مستعار "هرودت" هم باید به "هرودی" معنی شود. هرود شاه ادوم یک عرب نبطی بود که یهودی شده بود و از دید دوایت، نسخه ای از اخشوارش شاه پارس است که تحت تاثیر استرش یعنی سالومه مملکتش را یهودی مآب کرده است. ادوم در گفتمان یهودیان اشکنازی با روم و یونان برابر میشود ولی تواریخ هرودت، یونانی را خلق میکند که یکتنه در مقابل جهانخواری پارس ایستاده است. از نظر دوایت، کورش بنیانگذار امپراطوری پارس، در تواریخ هرودت، نسخه ای از موسی است. در نوشتار هرودت، او به همانند موسی شاهزاده ای است که از قبل از تولد و بر اساس یک رویای شوم، زندگی شاه زمانه را تهدید میکند و از سوی او با خطر مرگ مواجه میشود، به مانند موسی به چوپانی کشیده میشود و باز به مانند او کابوس شاه را با به قدرت رسیدن خود محقق میکند. پرسئوس جد بزرگ شاهان پارس، به نظر دوایت، نسخه ی کامل تر کورش است چون به مانند موسی در صندوقی بر روی آب رها میشود. آشوری خوانده شدن پرسئوس از سوی هرودت، باعث میشود تا دوایت، پرسئوس/موسی را در رها شدن در صندوقی بر روی آب و رسیدن به باغ شاه با جریان آب، نسخه ی دیگر سارگون کبیر بنیانگذار امپراطوری اکد بداند که اسمش در نام یک شاه آشوری هم تکرار میشود. بنابراین امپراطوری های سابق بین النهرین هم در سایه ی تاریخ پادشاهی پارس خوانش میشوند به طوری که میشود گفت پارس ها همان آشوری ها بعد از یهودی شدن هستند. تسخیر بابل توسط کورش که در اصل موسی است این یهودی شدن را نشان میدهد. این درواقع نسخه ی دیگر سفر موسی و قومش به سرزمین موعود است و خشک کردن رود فرات در این راه، نسخه ی دیگر باز شدن دریا برای موسی هنگام خروج از مصر است. دوایت، گذر سالم کنستانتین کبیر از تله ی ماکسنتیوس در رود تیبر را هم به این لیست اضافه میکند و فتح بابل توسط کورش را المثنای فتح رم توسط کنتستانتین، و یهودی نوازی کورش را المثنای مسیحی نوازی کنستانتین میشمرد. حتی قصه ی خشک کردن فرات را هم هرودت از خودش درنیاورده است و داستان را به پیشگویی ارمیای نبی دوخته است مبنی بر این که آب های بابل خشک خواهد شد، فرشته جام خود را در رودخانه ی بزرگ فرات خواهد ریخت و آب آن تبخیر خواهد شد تا دشمنان بتوانند وارد بابل شوند. بابل برای کورش، مصر برای موسی است چون قاهره ی مصر در قرون وسطای متاخر بابل نامیده میشود و این به سکونت اشرافیت بابلی یهود در قاهره برمیگشت. بنابراین قاهره مثل بابل، در اورشلیم یهود بازتعریف شده بود و فتحش توسط شاهان آسیا در حکم تسلط شاهان کفار در تورات بر اورشلیم بود. در کتاب هرودت هم این را بعینه میبینیم آنجاکه داستان حمله ی سناخریب آشوری و لشکر اعرابش به مصر و خورده شدن کمان های سربازان آشوری و عرب به معجزه ی الهی، عینا همان داستان حمله ی سناخریب آشوری به یهودیه در کتاب مقدس را تکرار میکند. کورش هم همانطورکه نوشته های جوزفوس نشان میدهد انعکاسی از ظلم شاهان بین النهرینی بر یهود را دارد ولی قرار است بعدا توسط استر عوض شود و آشور را به پارس تغییر ماهیت دهد طوری که به سبب تلاش برای احیای اورشلیم تقدیر شود. از طرفی هم کورش و هم داریوش با اخشوارش قصه ی استر تطبیق شده اند ولی در کتاب هرودت، اینها دو شاه مختلفند و داریوش شاهی واقعی تر است که به یک دوره ی بد خاتمه داده تا عصر ایدئال کورش را که به نظر میرسد داریوشی ها باید در آینده آن را احیا کنند تا حدودی بازگردانده است. این آنجا آشکار میشود که هفت تن پارسی ساقط کننده ی حکومت گئومات مغ شامل داریوش، بر سر این که چه نوع حکومتی در ادامه ایجاد کنند –دموکراسی، آریستوکراسی یا استبداد- با هم بحث میکنند طوری که انگار اصلا یک حکومت شاه-خدایی از قبل وجود ندارد. بنابراین دوایت به نوعی داریوش را همانند سارگون اکدی، آغاز استبداد مطلقه میشمرد و حکومت های زمان او را بیشتر اریستوکراسی تشخیص میدهد تا استبداد مطلقه، با این توضیح اضافه که از دید لاکاپله این استبداد مطلقه انعکاس استبدادهای منور نوپدید اروپایی چون استبداد لویی 14 در فرانسه است. دوایت کتیبه ی بیستون در ایران را که امروزه مبنای وجود داریوش تلقی میشود جعلی میداند. ولی لاکاپله مینویسد که برخی منابع قدیمی قبل از این که این کتیبه به داریوش نسبت داده شود از آن یاد کرده اند. کتزیاس، آن را کار سمیرامیس ملکه ی بابل میشمرد. در سال 1808 آنژ گاردان ادعا میکند که این کتیبه نمایانگر 12 حواری زیر صلیب عیسی است. در سال 1818 کر پورتر، تصور میکند که این کتیبه شلمنصر آشوری و اسرای اسرائیل را نشان میدهد. به نظر دوایت، تاریخی کردن کورش و داریوش و امپراطوری آنان، برای صحت بخشیدن به تورات نوشته شده توسط عزرا زیر سایه ی شاهان پارس برمیگردد و هدفش ایجاد یک کشور یهودی توسط اروپایی ها در خاورمیانه است. در سال 1877 دیزرائیلی از کوچ دادن یک میلیون یهودی به فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا در عثمانی سخن راند. کنگره ی صهیونیستی در سال 1878 برگزار شد و سال بعدش در 1879 استوانه ی کورش در بابل کشف شد تا الگوی بریتانیا برای احیای اورشلیم واقعی باشد. در تواریخ هرودت، کوچاندن اجباری بنی اسرائیل توسط شاهان آشوری در کوچانده شدن اجباری ارتیانی ها، مایلسی ها، و بارکی ها توسط داریوش تکرار میشود. همچنین داریوش هم به مانند کورش بابل را فتح میکند چون تکرار همو است. هرودت از انحطاط و وضع فاجعه بار بابل بعد از سیطره ی پارسیان بر آن میگوید که باید سقوط اورشلیم بعد از سیطره ی روم را در نظر داشته باشد. در زمان یک محاصره ی بابل توسط داریوش، مردان بابلی زناشان را خفه کردند تا غذای بیشتری برای خوردن داشته باشند و داریوش بعد از تصرف بابل مجبور شد زنانی را از جاهای دیگر به بابل بکوچاند تا بابلی ها نسل خود را زیاد کنند. دوایت آن را با محاصره ی قبیله ی بنیامین توسط 11قبیله ی اسرائیل مقایسه میکند و این که بعد از کم شدن شدید جمعیت بنیامینی ها در این حمله به آنها اجازه داده شد زنان شیلو را بدزدند و با آنها ازدواج کنند تا نسل خود را زیاد کنند. دوایت، این صحنه را در آغاز تواریخ هرودت می یابد جایی که فنیقی ها زنان آرگوسی منجمله یو معشوقه ی زئوس را میدزدند و این دزدی در همان جا با دزدیده شدن هلن توسط تروایی ها مقایسه میشود. دوایت آن را همچنین در دزدیده شدن زنان سابین توسط مردان رومی که دنباله ی مهاجرین از تروایند می یابد. اما مابه ازای دقیق احیای اورشلیم بعد از خرابی محل در تواریخ هرودت، داستان سیلوسون ساموسی است که مدتی بعد از تخریب ساموس توسط پارس ها مورد توجه داریوش قرار میگیرد و اجازه می یابد ساموس را احیا کند. از دید دوایت، او نسخه ی دیگر عزرا در احیای اورشلیم است و مدتی مغضوب شاه بودنش او را برابر با مردخای یهودی در کتاب استر هم نشان میدهد. در کتاب استر، هامان وزیراخشوارش دشمن یهود است و سقوط او با به قدرت رسیدن مردخای یهودی همراه است. در کتاب هرودت، شکست هامان که باعث کشتار پوریم میشود، در کشتار مغ ها و جشن سالانه برای سالگرد آن کشتار بعد از سقوط گئومات مغ و به قدرت رسیدن داریوش انعکاس می یابد. یک قسمت از جشن پوریم، خورده شدن شیرینی ای به نام «گوش هامان» توسط یهودی ها است و در کتاب هرودت، گئومات مغ گوش هایش بریده شده است. داریوش و همسرش اتوسا جاهایی به اخشوارش و استر نزدیک میشوند ولی بیشترین شباهت به نسخه ی بعدی اخشوارش یعنی خرخس پسر داریوش و سرسپردگی او به آرتینته داده میشود و دراینجا ما به صحنه ی قتل یحیای تعمیددهنده به دستور هرود و با وسوسه ی سالومه میرسیم. آرتینته دختر ماسیس برادر خرخس است. خرخس که امروزه بیشتر خشایارشا نامیده میشود، بارها قصد اغوای همسر ماسیس را داشته ولی با بی میلی زن مواجه شده است. خرخس برای نزدیک کردن خود به همسر ماسیس، دختر او آرتینته را به ازدواج پسرش داریوش درمی آورد اما خرخس به خود آرتینته هم دل میبازد و از او پنهانی کام گیری میکند تا این که یک روز از آرتینته میخواهد هر آرزویی که دارد از شاه بخواهد تا براورده کند. آرتینته جامه ی خرخس را طلب میکند و او میدهد. آرتینته با جامه ی مشهور شاه بر تن خود، در ملا عام ظاهر میشود. و چون پوشیدن جامه ی شاه در حکم برابری کردن با خود او است، رسوایی بزرگی رقم میخورد. رابطه ی شاه با عروسش کشف میشود و به گوش آمیستریس همسر شاه میرسد. آمیستریس مقصر را مادر آرتینته تشخیص میدهد و از او انتقام میگیرد به این شکل که در ضیافت روز تولد شاه که اطرافیان میتوانستند هر خواسته ای از شاه طلب کنند، آمیستریس مثله کردن همسر ماسیس در جلو چشمان همه را طلب کرد و شاه هم اجابت نمود. این اتفاق، محرک انتقامجویی ماسیس شد ولی او قبل از این که موفق به اقدام به توطئه شود به همراه پسرانش توسط عمال شاه اعدام شد. دوایت، پوشیده شدن جامه ی سلطنت توسط آرتینته را نمادی از برابری او با استر و نقش پررنگ یهودیان در کشور در اثر اعمال استر میبیند. دوایت این اختیار را به ویژه در ارتباط با خواسته ی عجیب آرتینته در جواب دریافت حق انتخاب از سوی شاه، در دو صحنه از کتاب استر می یابد که اخشوارش به استر میگوید چیزی از او بخواهد و هر دو بار خودش تا پیشنهاد بخشیدن «نیمی از پادشاهی» پیش میرود. صحنه ی دوم در ضیافت سلطنتی روی میدهد که در آن، استر تخم بدبینی شاه به هامان را میکارد و این بدبینی تا اعدام هامان افزایش می یابد. دوایت، این صحنه را با خواسته ی مشابه هرود از سالومه مقایسه میکند که در آن، سالومه در جواب شاه، سر یحیای تعمیددهنده را طلب میکند و بنابراین اعدام هامان و اعدام یحیی دو روایت از یک قصه اند. البته در قصه ی خرخس و آرتینته، هامان و مردخایی نیستند چون به عقیده ی دوایت، بقیه ی صحنه به همراه هرود به امپراطوری روم و لحظه ی مسیحی شدنش منتقل میشود. پیشنهاد بخشیدن نیمی از پادشاهی به استر و درواقع به مربی او مردخای یهودی، به دوران کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی منتقل میشود جایی که او نیمه ی غربی امپراطوریش یعنی روم غربی به مرکزیت رم ایتالیا را به پاپ سیلوستر میبخشد. به نظر دوایت، پاپ سیلوستر همان مردخای و البته همان عزرا است و رم همان اورشلیم است که عزرا از نو آبادش میکند. هامان بر همان چوبه ی داری درگذشت که برای مردخای آماده کرده بود چون جای یحیی و عیسی در مقام مسیح عوض شد و اگرچه برای فریب دادن مردمی که خاطره ی یحیی را فراموش نکرده بودند، مسیح از نو پرداخته و عیسی شده در ارتباط فامیلی و شخصیتی با یحیی معرفی میشد، اما به هر حال این مسیح جدید یعنی عیسی برای جهانگیر کردن توراتی آمد که عزرا/مردخای نوشته بود. و این است معنای آن ضرب المثل یهودی که باید در جشن پوریم آنقدر می بنوشی که هامان را از مردخای تشخیص ندهی.:

“COMMENTAIRE SUR CONTRE HISTOIRE: LE CAS HERODOTE”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 23Aug 2025

همانطورکه این مقاله نشان میدهد، داستان های تورات درباره ی شکست یهودیان از بابل/آشور و قدرت یافتنشان با پارسی شدن همان دشمن، نسخه ی دیگر سقوط تمپلارها توسط استبداد امپراطوری در روم غربی و افزایش قدرتشان از طریق نفوذشان در کلیسا است و بنابراین اهدای نیمی از حکومت از سوی رهبران سیاسی به بانکداران و مقتصدین قدرتمند، از طریق زمینه چینی های قبلی دینداران و دیندارنمایان صورت گرفته است. همین اتفاق در تاریخ شیعه هم تکرار میشود و به مانند مورد اروپایی، با نفوذ شیطان در میکائیل، میکائیل به شکل شیطان درمی آید. در هر دو مورد، همان نیروی سیاسی ای که عامل سقوط الیگارشی سابق بود اسباب صعودشان هم شد: یعنی استبداد سلطنتی. چون در چنین سیستمی افراد بر اساس وفاداری سیاسی صعود میکنند و چاپلوسان ریاکار راحت تر به کانون های اصلی قدرتمند نزدیک میشوند همانطور که در مغربزمین مسیحی و ایران شیعی شاهد این صعود و دگرگون سازی حکومت از درون بودیم. با این حال، آخرالزمان سیاسی که در آن، میکائیل بدل به شیطان میشود فقط در ترازهای بالای قدرت درنمیگیرد و در آحاد مردم هم اتفاق می افتد. مقایسه ی ربوده شدن هلن و جنگ تروآ با ربوده شدن زنان شیلو توسط بنیامینی ها از سوی دوایت، تا حدودی این را نشان میدهد. چون همانطورکه دیدیم هلن همزمان استر هم هست. دوایت، هلن را با یو مقایسه کرده بود که همراه جمعی از زنان دیگر به دست فنیقی ها ربوده شد. پس شاید لازم باشد که داستان جنگ بنی اسرائیل با بنیامینی ها در سفر داوران را دقیق تر ارزیابی کنیم. بنیامینی ها به این خاطر هدف حمله ی بقیه ی اسرائیل قرار گرفتند که زن صیغه ای را از قبیله ی لاوی دزدیده بودند. این جا جنگ خودبخود به جنگ تروآ نزدیک میشود. اما درباره ی عاقبتشان پس از سقوط قبیله که همان عاقبت مهاجرین تروایی به لاتیوم و دزدیدن زنان سابین توسط آنها در یک جشن است، باید یک نکته ی دیگر را هم در نظر بگیریم. بنا بر سفر داوران، 600مرد بنیامینی از جنگ به جا مانده بودند که برای همسر دادن به آنها، در درجه ی اول، از اعدام تمام مردان جلعاد-یباشی و دادن زنانشان به بنیامینی ها استفاده کردند به این بهانه که مردان جلعاد-یباشی در جنگ با بنیامینی ها شرکت نکردند. 200 زن باقی مانده در جشنی در شیلو توسط بنیامینی ها ربوده شدند. لغت "یباشی" یادآور عنوان "یبوسی" برای قوم حکمران بر اورشلیم در زمان تصرف آن به دست داود است. اگر یبوسی را به سبب اورشلیمی بودن، همان یهودی اصلی بدانیم و یادمان بیاید که قبل از تصرف اورشلیم توسط داود، شیلو مرکز یهود بود، آن وقت میتوانیم دو روش تهیه ی همسر برای بنیامینی ها را دو روایت از یک قصه بشمریم، و اگر به یاد بیاوریم که یهودیت از طرف مادر منتقل میشود، در این صورت تمام فرزندان بنیامینی ها تازه یهودی خواهند شد و البته همانطورکه از قول دوایت خواندیم، بنیامینی ها همان بابلی ها هستند و این بابل است که یهودی شده است، همانطورکه فنیقی ها هم با گرفتن زنان ارگوسی یهودی میشوند. این اتفاق در اثر یک ازدواج دسته جمعی صورت نگرفته است چون همانطورکه دیدیم، استر/یو/هلن یک نماد است. او با نام یو و به عنوان معشوقه ی زئوس، یک الهه است که بقیه ی زنان ربوده شده تکثیر او هستند. چون همانطورکه دیدیم، این الهه خودش را در ساتیرها یعنی چیزهای جذاب زمینی که مردم آنها را با خدایان اشتباه میگیرند، تکثیر کرده است. بدین ترتیب دنیاپرستی حکام، در دنیاپرستی مردم معمولی ضرب میشود همانطورکه در تمثیل آن، دزدیده شدن هلن تروا/صیغه ی لاوی، در دزدیده شدن زنان سابین/شیلو توسط تروایی ها (رومی ها) /بنیامینی ها ضرب میشود. شاید علت این باشد که اورشلیمی که تمنای اورشلیمی شدن در زمین را در مردم زمینی زنده میکند، اصلا زمینی نیست.

جرالد مسی بر اساس متن مصری موسوم به کتاب آمنتا یا هادس معتقد است که مصر یا قبط اصلی، جهان زیرین است و سفر موسی و قومش از مصر به اورشلیم، سفر ارواح انسانی در معیت خورشید از جهان زیرین به بهشت ابدی روی کوه محور جهان است که آسمان را به زمین وصل میکند، جایی که در آن، رع خدای خورشید که به شکل خورشید غروب در جهان زیرین تضعیف شده بود، تندرستی خود را باز می یابد تا فردا از نو از افق شرق طلوع کند. در افسانه های موسی، از سفر او به هند و راه رفتن او زیر آفتاب تابان در شب سخن رفته است و مسی، نامجای "هند" را تلفظ دیگر "خنتو" نسخه ی قبطی جنت یا بهشت میشمرد. کوه مزبور همان طور سینا محل اقامت یهوه است که همانطورکه کتاب عاموس (آیه ی 26) نشان میدهد، در فرم اولیه ی یهودیت، قبل از این که پالوده شود، به شکل یک خیمه یا «سکوت» برای پرستش ستاره ی "قیون" در معبد یهود بازسازی میشد و در پیشگاهش فحشای مقدس برگزار میشد. قیون همان ستاره ی کیوان یا زحل است. تیر خیمه عمود جهان یا کوه کیهانی را نشان میداده است. دراین صحنه قیون به شکل ستاره ی قطبی که محور جهان است بازآفرینی میشده و در هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر ضرب میشود. ویلیام سیمپسون در سال 1877 شباهت تابوت عهد با صندوق های مقدس ژاپنی موسوم به میکوشی (به معنی جایگاه والا) را که بر دوش مردم حمل میشدند و تعدادشان در معبد هاچیمان در کاماکورا به تعداد هفت ستاره ی قطبی 7تا بود را متذکر شد. میکوشی به تموساما (ارباب آسمان) تعلق داشت و نسبت دادن جایگاه ارباب آسمان به ستاره ی قطبی در شرق دور رایج است. تابوت عهد که توسط موسی و قومش به ارض موعود حمل میشده است، مظهری از رع است که توسط شو-آنحور در آسمان بالا برده میشد. به مانند موسی که در مسیر با کنعانی ها و عمالقه میجنگد، آنحور نیز در مسیر خود با سباعو یا اجنه ی شیطانی میجنگد. نام آنحور به صورت اونوریس بر روی مارس خدای جنگ رومی دیده میشود. مارس خدای مریخ و مرتبط با رنگ سرخ است و در مصر، خدای جنگ با نماد رنگ سرخ، "هار-تش" فرمی از هورس است. هورس هم پسر و هم همسر هاثور الهه ی زمین است چون به عنوان خدای خورشید هر غروب در کالبد زمین غروب میکند و فردا از او متولد میشود. هاثور مجسم به گاو است، امری که در شاخ دار تصویر کردن موسی موثر است. از طرفی گاو نسخه ی زمینی اسب آبی است که تجسمی از الهه ی هرج و مرج آبی اول زمین موسوم به نون است. اسب آبی، تجسم اصلی تااورت الهه ی صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر و ستاره ی قطبیش تلقی میشود. جوزفوس نام همسر سیاهپوست اتیوپیایی موسی را ثارویس آورده است که تلفظ دیگر تئوریس نام یونانی تااورت است. به مانند هورس که هم همسر و هم پسر الهه است، موسی هم به نظر میرسد علاوه بر شوهری تئوریس، حکم پسر او را هم دارد آنجاکه در صندوقی در آب –همتای دیگر تابوت عهد- کشف میشود و گویی از هرج و مرج و کائوس مجسم به آب متولد شده است، امری که مسی آن را درباره ی از آب گرفته شدن سارگون اکدی هم صادق میداند. نام "موشه" (موسی) را به از آب گرفته شده معنی میکنند. اما مسی معتقد است این نام، کژتابی های دیگری هم دارد. مثلا به گفتاری از سوئیداس اشاره میکند که مطابق آن، نوشته شدن قوانین یهودیان به زنی به نام "موسو" نسبت داده میشود. مسی جمع این دو چهره ی مرد و زن موسی را در نام "ما-شو" به عنوان فرمی از شو می یابد. "ما" یا "مآت" نام الهه ی حقیقت است که دراینجا با شو جمع آمده است. این دو، شو و خواهرش تفنوت را نمایندگی میکنند که به نظر مسی، به صورت موسی و خواهرش مریم جادوگر از هم جدا میشوند. تفنوت که معمولا همچون برادرش شیرشکل است، به "سِخِت" یا "سخمت" الهه ی وحشتناک هرج و مرج هم تعبیر میشود که گنهکاران را به خاک و خون میکشد. مسی، نام "سخت" را با نام "سکوت" برای خیمه ازجمله خیمه ی قیون مرتبط میکند و معتقد است او کالبدی مادینه برای خدای نرینه ی روحانی است و میتوان او را با "کَون" الهه ی سامی مقایسه کرد که نامش به معنی وجود و بودن است و همزمان با نام قیون نیز دارای منشا واحد به نظر میرسد. دوگانگی نرینه-مادینه ی ماشو به دوگانگی شیر (تجسم شو) برمیگردد که پیکره اش نرینه و دمش مادینه است چون دم مارشکلش یادآور اژدهای هرج و مرج است. شیر جانور خورشید است و شیر خورشیدی، در طلوع، سرش و در غروب، دمش رو به ما است و ازاینرو طلوع نرینه و غروب مادینه است. در تمثیلی مرتبط، قدرت شیر در نیمه ی پایینی و جلال و شکوهش در نیمه ی بالایی وجودش متمرکز شده است. قدرت و جلال، دو ویژگی خدای یهودند که او هم به شیر تشبیه میشود. موسی، تجسم جلال خدا است و منبع قدرتش دیده نمیشود. کسی به جز او نمیتواند چهره ی خدا را ببیند. چون خدا وقتی با چهره ی واقعیش ظاهر میشود، شیری خشمگین و کاملا آزاد است که هر کس که به او نزدیک شود را فی الفور میکشد. ظاهر انسانی موسی گول زننده است و به عنوان سر شیر، خدایش را در یک «علی العظیم» (اسفنکس) مجسم میکند که سر انسان و بدن شیر دارد. اما ظاهر محترم و شکوهمندش گول زننده است. او به راحتی از انسانی محترم به جانوری خونخوار تغییر محتوا میدهد و این یادگار شو است که همانطورکه متن موسوم به پاپیروس جادویی میگوید، گاهی در میمون کاف و گاهی در مردی دیوانه مجسم میشود. میمون، موجودی بین حیوان چهارپا و انسان را نشان میدهد و دیوانه میتواند رهبری خودخواه و جنگ طلب را نشان دهد، بخصوص وقتی که با مشاهده ی نافرمانی مردم خودش به جنونی شبیه جنون موسی بعد از پایین آمدن از طور سینا دچار میشود و در حرکتی نمادین، همچون موسای ناراضی از مردمش، متون حاوی دستورات خدای خودش را نابود میکند.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P662-671

یادمان باشد که خدای زحل را در روم ساتورن مینامند. بنابراین بهشت کوهستانی اورشلیم اصلی، حاوی همان عصر طلایی ساتورن یا قیون است که مانوتیوس مدعی است یک انسان با شخصیت لئو (شیر) که اکنون او را پاپ لئوی دهم مینامیم، آن را از لاتیوم به سراسر جهان صادر میکند. قیون در "کَون" یعنی وجود تجسم می یابد و آن همان الهه ی زمین است که خود را در تمام موجودات فیزیکی ضرب میکند و به همه ی آنها وجودی الهه گون و زن مانند میدهد که آن ارواحی که احساس کمبود میکنند و به مردان بی همسر داستان قبیله ی بنیامین تشبیه میشوند، همچون همسرانی که باید با آنها خود را تکمیل کرد جلوه میکنند. اینطوری انواع و اقسام همهویتی ها با موضوعات مادی پیش می آید، جامعه ی تجمل جو پدید می آید و بهشت قیون در قالب مادیش در تمدن های ایدئالی چون بابل، مصر، روم و بلاخره امریکا تجلی میکند. هر کسی که بخواهد در یک پوشش مذهبی علیه چنین ایدئال هایی قیام کند، فقط با وعده دادن ایجاد بهشت روی زمین موفق خواهد شد، بهشتی که امروزه باید ماموریت صعب رقابت با تصاویر بهشتی از امریکا در رسانه ها را به جان بخرد. انقلاب ایران هم در وعده دادن چنین بهشتی موفق بود، ولی امکان تحققش را نداشت و درحالیکه همچون مسیح آخرالزمان میخواست بهشت را روی زمین ایجاد کند، ناگهان خود را در جایگاه دجالی یافت که قرار است مردم او را با مسیح اشتباه بگیرند و البته مطابق تعالیم خودش، پروردگار دجال، کسی جز شیطان نیست. قصه ی ایوان مخوف را به یاد بیاورید و این را که کل این کهکشان دینی از غرب درآمده است. آیا میشود در یک کشور شرقی از نظر علوم انسانی ضعیف، میتوان با یک سلاح عقیدتی غربی به جنگ غربی ها رفت وقتی دستورالعمل استفاده از آن سلاح بر اکثر مردم بومی پوشیده است؟!

بی خدایی دروغین: امروزه خدایان شرک پشت کلمات مخفی شده اند.

تالیف: پویا جفاکش

سرخپوستان "لنی لناپه" معتقد بودند که در آغاز در سرزمینی در زیر زمین ساکن بودند، اما یک گرگ که جانور مقدس اصلی آنها است، آنها را به عالم روی زمین هدایت کرد. جرالد مسی معتقد است این گرگ، همتای آنوپ یا آنوبیس، خدای سگسان و متمثل به مردی با سر شغال است که راهنمای ارواح مردگان برای خروج از جهان زیرین و ورود به بهشت است. مسی معتقد است که سفر قوم بنی اسرائیل در خروج از مصر و ورود به اورشلیم، جایی بین این دو اسطوره و مکمل آنها است و کالب که یکی از سه شخصیت مهم خروج است و نامش به معنی سگ است، نسخه ای انسان شده از راهنمای سگسان در قصه ی بنی اسرائیل است. مسی توجه میدهد که آمنتا یا جهان زیرین مصری محل زندگی قومی به نام "آیو" Aaiu است که نامشان همرده با خدای الاغ شکل موسوم به آیو، یو، یائو و یابو است که نامش به سادگی قابل تطبیق با نام یاهو و یهوه است و شهرت الاغ پرستی یهود در گذشته را به یاد می آورد. یائو روح ازیریس –کهن الگوی شاهان مصر- در حالتی است که او به مومیایی بی جانی متمثل شده ولی روحش به همه سو حرکت میکند ولی قبل از آن، تجسمی از "آتوم" خدای خورشید غروب بوده و گاهی همچون مردی الاغ سر که قرص خورشید بین گوش های او قرار گرفته است نمایش داده میشد. آتوم، رع خدای خورشیدی را در موقع نزول او به جهان زیرین به همراه فرو رفتن قرص خورشید در افق مغرب نشان میداد و این هبوط، به شکل هبوط آدم ابوالبشر که نامش همریشه با آتوم است در کتاب مقدس بازسازی میشود. این سفر، همچنین در سفر ابراهیم از «اور کسدیم» به مصر و سکونتش در اورشلیم در بازگشت، تکرار و الگوی سفر یهود میشود. "اور" یعنی سرزمین، و "کسدیم" تلفظ دیگر "قدیم" به معنی شرق است. پس اور کسدیم به معنی سرزمین شرق، طلوعگاه خورشید است. این که معمولا اور کسدیم را فقط اور مینامند، به فقه اللغه ی اکدی برمیگردد که در آن، "اور" به معنی شرق در مقابل "مرتو" به معنی غرب قرار میگرفته است. سفر ابراهیم از اور در شرق به مصر در غرب، همتای سفر خورشید از شرق به غرب عالم است که با فرو رفتن در مصر به جای جهان زیرین در غرب به پایان میرسد. الگوی ابراهیم، مسیر یعقوب اسرائیل و مردمش را روشن میکند. در شمال سوریه، یعقوب-ایل و یوسف-ایل دو فرم همریشه از "ال" خدای کنعانی بودند و ردیف شدنشان پشت هم به صورت پدر و پسر (یعقوب و یوسف) در تورات، یادآور تقسیم آتوم-یوی الاغ شکل به دو خدای پدر و پسر است. به قدرت رسیدن یوسف و بنی اسرائیل در مصر، ساخته شدن بهشت دوم بعد از بهشت اورشلیم در جهان زیرین را نشان میدهد که به آتوم و ازیریس نسبت داده میشد. این مشابهی در اساطیر مصری دارد. مصریان کوه هوتپ در شمال دور و در محل ستاره ی قطبی را عمود جهان میشمردند و آنجا را محل بهشت خورشیدی رع میشمردند. ستارگان از اشک های رع به وجود آمدند و در آسمان شب پراکنده شدند. در متنی قبطی به نام «نابودی بشر» آمده است که ستارگان «جمعیتی هستند که در آسمان شب زندگی میکنند.» رع، تحوت خدای ماه را «در آسمان زیرین» آنها و در منطقه ی عمیقی که او «ساکنان را ثبت میکند»، مستقر کرده و به او گفته است: «تو نگهبان کسانی هستی که بدی میکنند، کسانی که قلب من از آنها بیزار است.» بنا بر کتاب آمنتا یا کتاب هادس، مردم زمینی، از نسل کسانی هستند که از طریق دالان کوه هتپ به جهان زیرین رفته و بعدا گروهیشان تحت رهبری شو-سی-رع یعنی فرمی از رع که با "شو" خدای شیر شکل تطبیق شده است، از آمنتا خارج شده و به روی زمین آمده اند. به نظر مسی، دو قلمرو موسوم به «مصر علیا (مرتفع) و «مصر سفلی (پست تر)» که اکنون توسط مصرشناسان به ترتیب با مصرهای جنوبی و شمالی تطبیق میشوند، درواقع دو بهشت اساطیر مصریند که مرتفعش روی کوه هتپ و پستش در جهان زیرین قرار دارد. نامیده شدن مصر به کمت یا قبط، درواقع فقط قسمت های حاصلخیز و سرسبز اطراف نیل و شاخابه هایش را مشخص میکند که از بیابان های اطراف متمایز میشوند و این متناظر با تقسیم آمنتا به دو قلمرو کمت و صحرا است که بنا بر کتاب "آیین" توسط هورس با هم به صلح میرسند. درواقع دراینجا تقسیمبندی جهان رویین، از روی تقسیمبندی جهان زیرین صورت گرفته و اصل داستان ها متعلق به جهان زیرین است و همان اصل ماوراء الطبیعی است که مبنای داستان های کتاب مقدس است و بازسازیشان درباره ی قلمروهای جغرافیایی معمولی در روی زمین توسط بریتانیایی ها مورد انتقاد جرالد مسی بریتانیایی قرار دارد:

«برای ما به عنوان یک ملت مایه ی تاسف و تحقیر است که مصرشناسی و آشورشناسی در انگلستان در ابتدا به دست مومنان معتقد به "تاریخ" کتاب مقدس افتاده است. باستانشناسی باید خود را "کتاب مقدسی" میخواند تا انجمنی برای مطالعه ی مصرشناسی و آشورشناسی تاسیس شود؛ بنابراین کاوش های مصر برای مدت طولانی، محدود به جستجوی "مکان های کتاب مقدس" در مصر بود که تنها به عنوان مکان های اسطوره ای در آمنتا با آنها روبرو میشویم. این شیدایی تاریخ گرایانه هنوز کاملا منقرض نشده است. مفسران یهودی یا غیر یهودی که چیزی از اساطیر نجومی یا منشا مصری افسانه های عبری نمیدانند، هرگز نتوانسته اند روش مقایسه ای را در مورد این نوشته ها به کار گیرند.»

با روش مسی، درواقع سقوط خاندان یوسف و حکومت اسرائیل در مصر، روایت دیگری از سقوط ازیریس در بهشتش در جهان زیرین به نظر میرسد. هرچند میتوان ترک حکومت مصر از سوی موسای شاهزاده به عنوان فرمی از شو-سی-رع را نسخه ی دیگر این سقوط شمرد و ترک کمت به مقصد بیابان را با آن مقایسه کرد. مسی مینویسد که فرعون زمان موسی را که با بنی اسرائیل دشمن بود در بعضی روایات عربی، "تموزی" نامیده اند که کاملا ارتباطش با دوموزی یا تموز خدای گیاهان و سرسبزی بهاری در آسیای غربی را اثبات میکند و ازیریس تا حدود زیادی با این خدا قابل تطبیق است. از طرفی نام "تاموس" یا تموز، منطبق با نام های "تم" و "آتوم" برای خدای خورشید غروب در مصر است. سقوط ازیریس و بازگشتش به شکل هورس که قابل تطبیق با غروب خورشید به شکل آتوم و بازگشتش به شکل هرو/هورس در طلوع فردا است، با رفت و برگشت سرسبزی سال طی چرخه ی تغییر فصول قابل تعویض است. این چرخه در گذر خورشید از 12 صورت فلکی دایره البروج طی 12 ماه اتفاق می افتد که در هر کدام، خورشید، به خدای آن صورت فلکی –مجموعا 12 خدا- تبدیل میشود و این 12 خدا به عقیده ی مسی، همان 12 پسر یعقوبند که 12 قبیله ی بنی اسرائیل را میسازند. مسی مینویسد هرخوتی –فرمی از هورس- به روایتی 7 یاور و به روایتی دیگر 12 یاور دارد که 12 پسر یعقوب با دومی قابل تطبیقند. [طبیعتا روایت دایر بر مجموعه ی هفتگانه به این اعتقاد کهن برمیگردد که 12 صورت فلکی دایره البروج را به صورت خانه های 7 سیاره ی حاکم بر هفت طبقه ی آسمان در جهانبینی کلدانی تقسیم کرده بود.] جهان زیرین هم به تعداد خانه های خورشید، به 12 قسمت تقسیم شده بود و 12 قبیله ای که موسی با خود برد، بر اساس ساکنان این 12 قسمت تقسیمبندی شده اند. سفر آنها در اینجا با سفر ازیریس تطبیق میشود که به عنوان خدای خورشید باید خانه ی جهان زیرین خود را به مقصد روی زمین ترک گوید و ارواحی که در پناه حمایت او باید به جهان برین سفر کنند، بنی اسرائیلی هستند که همراه او آواره میشوند. این سفر ناچارا از مسیر بیابان آمنتا موسوم به "ازیریس-ساکاری" میگذرد که وادی سباعو یا هیولاهای مهیبی است که از آپپ یا آپوفیس اژدهای تاریکی و دشمن سرسخت خورشید اطاعت میکنند. آنها به دلیل ارتباط با رئیس مارمانندشان به مارهای بیابان در سفر خروج که بنی اسرائیل را میگزند، تشبیه میشوند و اورائوس مار مقدسی که ازیریس را یاوری میکند و به شکل یک مجسمه ی مار روی پیشانی تاج شاهان مصر مستقر میشود، همان نهوستان یا مار برنزی روی عصای موسی است که مارگزیدگان اسرائیلی با نگاه به آن شفا می یابند. به عقیده ی مسی، عصای مارشونده ی موسی که عصای مارشده ی جادوگران مصر را میبلعد هم نسخه ی دیگری از اورائوس است که مقابل نسخه های دیگر سباعو ایستاده است. درواقع با بیابانگرد شدن ازیریس، او در برابر نسخه ی ساکن و بهشتی قبلی خود طغیان کرده است و به سیت، خدای خر شکل بیابان ها تبدیل شده که برادر ازیریس است که او را به خاطر قدرت میکشد و البته به عنوان پسر رع هنوز فرمی از او است؛ همان آتوم یو یا روح متحرک ازیریس ساکن مومیایی و مرده. مسی، او را در صحنه ای از آوارگی یهود در بیابان که خری آنها را با راهنمایی به آب، از تشنگی نجات میدهد، شناسایی میکند. در مقیاس فصلی سفر خدای خورشیدی، گذر از بیابان آمنتا 40روز طول میکشد که معادل با 40روز ایام روزه ی یهودی در تقویم سالیانه است. در داستان موسی، این 40روز به 40سال آوارگی در بیابان تبدیل شده اند، اما همزمان معادل 40روز عبادت موسی در طور سینا هم هستند که در آن، قوانین یهود از سمت یهوه صادر میشوند و دوران مذهب مصری آنها به پایان میرسد و طبیعتا شکستن بت گاو طلایی که جانور ازیریس است نیز همزمان اتفاق می افتد. بنا بر کابالا موسی در بالا یک تورات شفاهی هم به دست آورد که شامل دانش سری اطلاع به محتویات رمزی تورات کتبی است و به شدت از مردم معمولی دور نگه داشته میشود، هرچند بعدا تلمود به ادعای این که همان تورات شفاهی است که مکتوب شده است، ملت را برای قرن ها سر کار گذاشت. به نظر مسی، امر به تاریخی خواندن محتویات کتاب مقدس و دور نگه داشتن عموم از واقعیت تمثیلی آن به جهت رسیدن به مقاصد خاص سیاسی، بخشی از تورات شفاهی است که الگوی آوارگی قوم یهود در جهان بر اساس الگوی آوارگی بنی اسرائیل در صحرا شده است. این تمثیل بر اساس نوعی سختی دادن عمدی به انسان ها برای غربال کردن ناخالص ها از مجموعه ی آنها است. در سفر خروج، ناخالص ها مردمی هستند که در بیابان میمیرند و آنها مابه ازای ارواح گنهکاران هستند که قرار نیست از جهان زیرین خارج شوند و به بهشت راه یابند، چنانکه در سفر خروج (11 : 14) بنی اسرائیل به موسی اعتراض میکنند که «چون در مصر گوری نبود، ما را بردی تا در بیابان بمیریم؟» در سفر اعداد 14 (31 و 32) خطاب به گناهکاران بنی اسرائیل آمده است: «کودکان شما را خواهم آورد، اما لاشه های شما در این بیابان خواهد افتاد.» تلقی کابالا از این آیه این است که افراد گناهکار در سختی ها از بین میروند ولی ارواحشان به شکل کودکانی از نو متولد میشود تا فرصت اصلاح بیابند. درنهایت آوارگی با تغییر شخصیت دوباره ی خدا و جانشین شدن سیت با هورس پایان می یابد. در این هنگام، موسی نیز از صحنه ناپدید میشود و جای او را یوشع میگیرد که بیابان را به مقصد سرزمین مقدس ترک میگوید و کنعانی ها را که مابه ازای سباعو هستند در سر راه از بین میبرد. موآبی ها کنعانی ها را "امیم" مینامیدند که یکی از نام های یادشده برای غول ها در منابع یهودی-مسیحی است. در زبان قبطی، "ام-ام" به معنی بسیار بلعنده است و این لغت قابلیت تطبیق با امیم را دارد. در اساطیر مصری، "امیت" به معنی بلعنده ی مونث، عنوانی است که به هیولایی تمساح شکل داده میشود که مردگان گناهکار را در سر راه خروج از جهان زیرین میبلعد و نمیگذارد آنها به بهشت راه پیدا کنند. میتوان گفت امیت، فرمی از هاثور به عنوان الهه ی زمین است که به جای زمین، مردگان را در خود میبلعد. اگر امیم یا غول ها فرزندان امیت باشند، هنوز در زمره ی سباعو هستند. قبلا و زمانی که جاسوسان موسی وحشتزده و با اخباری درباره ی حکومت آناکیم یا غول ها در سرزمین مقدس برگشته بودند، «کالب مردم را در مقابل موسی آرام کرد و گفت: بیایید فورا برویم و آن را تصرف کنیم، زیرا ما به خوبی میتوانیم بر آن غلبه کنیم.» (سفر اعداد 30: 13) جالب اینجاست که این عده هم بعد از 40روز از جاسوسی بازگشتند. آنها به موسی و بنی اسرائیل اطلاع دادند و خوشه ی عظیم انگوری را که از وادی اشکول به دست آورده بودند و دو مرد باید آن را حمل میکردند، نشان دادند و گفتند: «ما به سرزمینی که ما را به آنجا فرستادی، رسیدیم و به راستی که در آن شیر و عسل جاری است و این میوه ی آن است.» (سفر اعداد 23 : 28-13) از دید مسی روشن است که در روایت اصلی، آنها به قسمت های پایه ی بهشت قطبی در جهان زیرین رسیده بودند.:

ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V2: FISHER UNWIN: 1907: P629-659

بهشت ازیریس در آمنتا به عنوان نسخه ی دوم بهشت آسمانی در اعماق جهنم، به نوعی به بهشت جهنمی مدرنیته ارتباط می یابد که ازیریس مرتجع کهنه گرا در قالب هورس مدرن مسلح و پر ترفند به آن بازگشت کرده است. بهشت، راه جهنمی شدن خود را از نزول رع قطبی به عنوان پیشکسوت خورشید غروب به جهان زیرین پیدا کرده است و یعقوب که با این خورشید غروبدم (آتوم) همهویت شده است، فرمی از "ال" کنعانی است: خدایی که در آثار فیلوی اسکندرانی، با کرونوس رئیس تیتان ها یا غول های اساطیر یونانی تطبیق شده است. درست به مانند ازیریس، کرونوس هم صاحب یک عصر طلایی است که با سقوط کرونوس توسط پسرش زئوس/حداد و لشکر المپی های او پایان یافته است. خانواده ی کرونوس را فیلو به صورت لشکر انبوهی از خدایان باستانی دوره ی شرک معرفی کرده است. اما نکته این است که تفاسیر این داستان ها توسط افلاطونی ها خدایان مزبور را معادل "مُثُل" یعنی کهن الگوهای آسمانی موجودات زمینی معرفی میکنند که با بتپرستی مدرن و تقدس اشیاء و انسان ها در سرمایه داری کنونی دارای وجوه مشترکی است. در روایات مانوی و کتاب خنوخ، جنگ غول ها/تیتان ها جهان را دچار آشوب میکند همانطورکه امروزه جنگ ابرقدرت های سیاسی چنین میکند. هانری کوربن در بخش اول از فصل دوم کتاب "پارادوکس یکتاپرستی" با بهره گیری از ژیلبر دوران، از عمق این چنین شرکی در نظام های توحیدی پیدایش یافته توسط یهودیت و فراورده های جهانگیرش –مسیحیت و اسلام- پرده برداشت.:

«این فکرت که پیش فرض سلسله مراتب های الهی، "چندخداانگاری مستدل" در اصل "پیکاری در آسمان" است، قبلا در پروکلس، استاد آیین نو افلاطونی، یافت شده است. او به نحوی تحسین برانگیز معنای طراحی صحنه ی نمایش در پارمنیدس افلاطون را که گفتگوی مهمی درباره ی مثل –در معنای افلاطونی کلمه- و درنتیجه ی خداپیدایی اثباتی است، فراچنگ آورده بود، زیرا بر اساس نظر خود پارمنیدس "مُثُل، خدایان هستند." پروکلس در شرح عظیم خود بر این گفتگو که به یکی از دشوارترین های افلاطون مشهور است، ورود زنون الئایی را به آتن به معنای رمزی تقریر میکند. درواقع زنون در طی جشن پان-آتنی ها [=جشن خدایان در آتن] به آتن میرسد. او کتاب خود را می آورد و از نظر پروکلس، این کتاب همان نقشی را دارد که جامه ی آتنایی، که شخص در جمع نمایندگان یا صف پاناتنی ها بر تن میکند. این جامه حاوی غولانی [=تیتان هایی] است که خدایان المپی تحت استیلای خود درآورده اند. [به نوشته ی ژیلبر دوران]: "جامه رمز پیروزی آتنا است که با آن، تمامی علل منقسم و پیراکیهانی را با پدرش [زئوس] متحد و مرتبط میکند و تبدیل به بانوی آنها میشود. به همین نحو، این بحث (پارمنیدس افلاطون) طالب پیوند کل کثرت موجودات با وجود واحد است و نشان میدهد چگونه همه، که از واحد جدا شده اند، مملو از اختلال و آشفتگی به ابعاد به راستی غول آسا هستند." پروکلس در جایی دیگر تاکید میکند: "پیکار حقیقی غولان در نفس ها رخ میدهد. هنگامی که اندیشه و عقل راهنمایان درونی آنها هستند، این قوای المپی همراه با قوای آتنا [الهه ی عقل] هستند که راهنمایان هستند و کل حیاتشان تا اندازه ای شاهانه و فلسفی است." گاه نفس هایی سرشار از خدایان ("شورمندان") هستند؛ گاه آنها تبدیل به فرزندان زمین، سر فرود آورده در برابر ستمگران، و خود، ستمگر میشوند.» ("دراماتورژی خدا پیدایی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 175: تابستان 1404: ص 35-34)

آتنا از سر زئوس درآمده و در حکم عقل او است. جامه ی آتنایی او، عقل زئوس را به تیتان ها مجهز کرده و از این پس، تعقل دینی خاصیت مشرکانه خواهد داشت. آتنا دراینجا همان خوخمه یا سوفیا نیمه ی مونث یهوه و متشبه به عقل در کابالای یهودی است. کوربن با استفاده از نظریات پروکلس، فلک دواری که مابه ازای موجودات زمینی را در خود دارد و مورد تمسخر برخی مورخان است، متذکر فلسفی-اسطوره ای خدای مرموز اولیه ای میشمرد که زیر آوار تیتان ها فراموش شده است.:

«او [=پروکلوس] از تشبیه تعقلی که به صورت یک فلک حرکت میکند و به دور خود میگردد، به خوبی آگاه است. درنتیجه او میداند که تعقل وجود، حرکتی مستدیر است. او میداند که این صورت مستدیر متعلق به جهانی حتی پیش از پیدایش آن است و این در خدایان عقلی بهتر مشاهده میشود (عقول در سیاق ابن سینایی-سهروردی). او افزون بر آن، میداند الهی دانان از حامل چرخ روحانی خبر دارند، زیرا الهیات هلنی ها (اورفئوس) درباره ی نخستین خدا، خدای نهان مسبوق بر فانس (آشکار شده، ظاهر) گفته است: "او حرکتی انتقالی را در یک مسیر دایره ای وسیع، بدون هیچ خستگی میپیماید. مغیبات کلدانی نیز اعلام میکنند که «همه ی منابع و مبادی (...) همواره در حرکتی دوار و بی پایان باقی میمانند.»"» (همان: ص40)

اگر قرار است بر اساس همین سیر چرخه ای، پشت سر گذاشتن خدای واحد پس از ورود نوع بشر به دنیای خدایان در جهان مادی رقم خورده باشد، در ادامه نیز باید شاهد تعطیلی آموزه های مبنی بر وجود آن خدا بعد از جذب شدن مذهبش به خدایان شرک این دنیایی بر اثر قانون خود گیتی باشیم که به معنی آن است که سیاسی و حکومتی شدن بقایای کیش خدای مزبور، نابودی آن کیش در اثر انواع تحریفات را تسریع خواهد بخشید. در این صورت، درست مثل تیتان ها که در روایت فیلو تبدیل به خانواده ای از شاهان و اشراف باستانی شدند، خدای راستین دچار شده به حالات خدایان شرک هم در یک تاریخ تصنعی و غیر واقعی، به انسانی تبدیل خواهد شد که ما را ترک گفته است و کوربن، او را در مهدی های اسلام شیعه بخصوص امام دوازدهم قدرتمندترین فرقه ی حال حاضر شیعی شناسایی میکند.:

«از نظر کوربن، تاریخ چیزی جز پوسته ی مرئی، محاکات تاریخ قدسی یا تاریخ اعلا (تاریخ مثالی) و در اصطلاح ابداعی کوربن، "فراتاریخیت" HISTORIALITE نیست. این تاریخیت HISTORICITE مرزهای گاهشماری تاریخی را در هم میشکند. از این جهت فراتاریخ در حقیقت ضد تاریخ ANTIHISTOIRE است چرا که "در تاریخ وارد نمیشود" و با تاریخ گرایی مخالفت میورزد. : "طبیعت و تاریخ، هر دو، نمود مرئی، بیرونی و ظاهری (...) عالم روحانی محجوب، حقیقت واقعی و باطنی هستند." بنابراین در موضوع غیبت باید دانست که از آن جایی که "تاریخ امام دوازدهم رهایی از قید تاریخ است. بدون فهم این معنا نمیتوان به عالم امام راه یافت"، همچنین "زمان غیبت، زمانی نیست که تاریخ ظاهری را از آن بسازند؛ بلکه زمان غیبت، زمان وجودی است. امام غایب، زمان آگاهی شیعی، پیوند همیشگی این آگاهی با فراتاریخ است". این هرمنوتیک از آن جایی که بر اساس آن، تأویل "به معنای اصیل کلمه نوعی اونتو-لوژی (هستی-کلام) است، به این معنا که وجود در ژرف ترین لایه اش (...) نوعی کلام، نوعی لوگوس است. به همین دلیل (...) برای مثال منشأ طنین/صدا (صوتیت)، پدیدار صوت، در ظاهر اشیاء اصابت کرده به هم نیست، بلکه از باطن درون این اشیا صادر میشود."، تفهم را از اساس بر بنیاد باطن قرار میدهد، فلذا این هرمنوتیک روحانی، همان پدیدارشناسی باطن است. این شیوه ی تاویلی که با عادات ذهنیت مدرن و سکولار منطبق نیست چراکه نسبت به "پدیدار روحانی" لاادری و از دیدار آن محروم است، زیرا از بینایی "چشمانی که دیری است در فلسفه و تمدن غرب بسته شده اند" محروم است، یعنی تقدم فراتاریخ بر تاریخ و عمودیت آن بر تاریخ، امکان مکاشفه را فارغ از دوره های تاریخی و شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی حاکم بر آن گشوده باقی میگذارد. درواقع ساحت نفس، تاریخ مخصوص به خود را دارد: "تاریخ نفس در قیاس با دنیا، فراتاریخ METAHISTOIRE است." از این جهت [به نوشته ی بارون]: "کوربن معتقد است جهان روحانی به گونه ای عمود بر تاریخ، بر نفس عرضه میشود و بنابراین از زمان تقویمی میگریزد." احیاء سنت دراینجا در ابتدا جز در ساحت نفس رخ نمیدهد. [به نوشته ی کوربن] از آن جایی که "ولایت مقوله ای است که فهم تاریخ قدسی را امکانپذیر میسازد، ولی علاوه بر این و به همین اعتبار، باطن (ضمیر) FOR INTIME هر مومن شیعه مذهب را شکل میدهد."، لذا "استاد «غیبی» که تأویل را به مرید خویش تعلیم میدهد، کاملا در قامت «امام وجود تو» نمایان میگردد." کوربن به درستی ارزش عمل دینی را متوقف و مشروط به این حیث التفاتی یا قصدیت، یعنی روی آوری عاشقانه میخواند... نکته ی خطیر دیگری که کوربن بر آن انگشت میگذارد، تقدم نفس یا انسان بر تاریخ است. کربن تذکر میدهد که در هرمنوتیک وی تاریخ در انسان است و نه انسان در تاریخ. فهم انسانی از مسائل بنیادین است که تاریخ را رقم میزند. دراینجا در باب موضوع غیبت میتوان گفت تقریر کربن از مواجهه ی باطنی ضمیر شیعی با پدیدار غیبت موجب میشود اولا انتظار ظهور امام به افق تاویل شخصی محدود بماند و رابطه ی باطنی امام غایب با هر شیعه ی منتظر "به این معنا فهمیده شود که ظهور امام غایب به این معنا است که ظهور امام، وابسته به هر سالک و متناسب با او است"، چراکه "شخصیت امام در مرکز شخصی ترین معنویت تشیع قرار دارد و قطب آسمانی هر موجود و محور تاریخیت شخصی آن است"، و این مستلزم هجرت و خروج از "دین فقهی و اجتماعی" و پاسخ به فراخوان امام مبنی بر پیوستن به "آیین روحانی" است و در ثانی، "غیبت، امور معنوی را از هر گونه اجتماعی شدن و مادی شدن صیانت میکند". این صیانت از امانت با حفظ "تقیه" –کلبرگ، آن را "تقیه ی غیر احتیاطی" نامیده است و آن را بر اساس نظر کربن مبنی بر "ماهیت رازآلود مکتب تشیع اولیه" طرح کرده است- موجب آن است که از خلط شورش یا خیزش اجتماعی با رستاخیز معنوی جلوگیری کند. کربن می آموزد که با "اراده ی استیلا" این امانت به "افراد نالایقی سپرده میشود که چون اهلیتش را ندارند، کاری جز تحریف و قلب ماهیتش، با آن نمیتوانند کرد. برای مثال، رستاخیز روحانی را با آشوب اجتماعی خلط میکنند." و با این کار، تاریخ دیگری را رقم میزنند.» ("پدیدارشناسی غیبت در اندیشه ی هانری کوربن": علیرضا سمنانی: اطلاعات حکمت و معرفت: پیشین: ص21-18)

تفسیری که تشیع از تاریخ دارد، این است که قدرت های دنیوی در جایگاه حکومت اسلامی قرار گرفتند و برای دنیادوزی خود، اسلام را از راه راست منحرف کردند و مردان خدا را تحت تعقیب و شکنجه قرار دادند به طوری که رأس خداجویان واقعی یعنی "امام" مجبور به غیبت شد. در حالت فراتاریخی، این داستان میتواند هر رخداد تاریخی ای که منجر به قدرت گرفتن دنیا دوستان در لباس مردان خدا شود –ازجمله خود روحانیون شیعی- را در بر بگیرد. چون موضوع، سقوط خدا به پرتگاه دوزخ تیتانی است، چیزی که مشابه غروب آتوم در شکم الهه هاثور است و ما الان آن را در قالب سقوط آدم در اثر وسوسه ی حوا در تورات می یابیم.

در نسخه ی دیگری از "تاریخ"، ما شواهدی به دست می آوریم که بر اساس آنها معلوم میشود جنگ تروآ بر سر یک زن هم نسخه ی دیگری از سقوط ارواح انسانی در اثر تن دادن به دنیویات است. این بار پای ونوس یا آفرودیت الهه ی لذت های دنیوی به میان می آید که مانند هاثور، موکل سیاره ی زهره تلقی میشود. ونوس، پاریس شاهزاده ی تروآ را با وعده دادن هلن زن زیبای آخایی، فریفت تا پاریس، ونوس را زیباترین الهه اعلام کند و سیب طلایی را که مابه ازای سیب فتنه گر باغ عدن آدم و حوا است به ونوس بدهد. فرار هلن با پاریس، منجر به جنگ تروآ و سقوط تروآ به عنوان مابه ازای بهشت عدن شد. فرازی از کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس، این گمانه را تایید میکند، جایی که قهرمان داستان به نام لوسیوس که به خری تناسخ یافته است در تفسیری بر یک تصمیم گیری خود، به قضاوت پاریس اشاره میکند:

«به زودی فلوت‌ها با هماهنگی دلنشینی در ملودی‌های شیرین لیدیایی شروع به نواختن کردند که تماشاگران را به وجد و آرامش آورد. اما این در مقابل هیجان چیزی نبود وقتی که ونوس شروع به رقصیدن آرام و هماهنگ با موسیقی کرد، قدم‌های آهسته و مکث‌دار برداشت، بدنش را به طور مارپیچ خم کرد و بازوهای مهربانش را حرکت داد. هر حرکت ظریفی که او انجام می‌داد با فلوتِ آوازخوان پاسخ داده می‌شد - یک لحظه چشمانش به آرامی خواب‌آلود بودند؛ لحظه ی بعد با شور و شوق برق می‌زدند؛ و گاهی اوقات به نظر می‌رسید که فقط با چشمانش می‌رقصد. به محض اینکه به داور نزدیک شد، با اشاره ی دستانش تصور شد که اگر داور او را به عنوان برنده انتخاب کند، زیباترین زن جهان را به عنوان همسر به او خواهد داد - زنی مانند ونوس. سپس جوان فریگیایی با خوشحالی سیب طلایی، نماد زیبایی تسخیرناپذیرش را به او داد.

آه، چرا تعجب می‌کنی که آیا آن ته‌مانده‌های بشریت، آن گاوهای قانون ران، آن کرکس‌های جامه به تن، قضات، اکنون تصمیمات خود را به پول نقد می‌فروشند؟ حتی در بدو تولد جهان، رشوه می‌توانست قضاوت را در مسئله‌ای که بین خدایان و انسان‌ها مطرح بود، فاسد کند؛ و یک جوان (یک روستایی و یک چوپان) که توسط مشاوران ژوپیتر کبیر به عنوان قاضی منصوب شده بود، اولین حکم قضایی را به پول شهوت فروخت و بدین ترتیب لعنت بر بشریت را به همراه داشت.»

دیوید متیزن، به پیروی از مقاله ی "تدبیر و احتیاط" از لوکا گراورینی از دانشگاه سیِنا در آرتزو، قضاوت پاریس را با وضعیت خود لوسیوس تطبیق میکند که در اثر داوری نادرست خودش به خری تناسخ پیدا کرده بود که با انگاره ی قدیمی سقوط انسان به وضعیت حیوانات معمولی در اثر تن سپاری به خواهش های دنیوی تطبیق میکند. هلن زمینی، «تصویری» از آفرودیت به عنوان یک الگوی مثالی است. متیزن این موضوع را به گفتاری از افلوطین در بخش هشتم انئاد اول مرتبط میکند که میگوید:

«و چگونه الوهیت را در اختیار داریم؟ از این جهت که الوهیت در اصل عقلانی و وجود اصیل نهفته است؛ و ما به ترتیب پس از این دو در جایگاه سوم قرار می‌گیریم، زیرا ما از اتحادی از ذات اعلی، یعنی روح یکپارچه - همانطور که خواندیم - و آن روحی که در میان اجسام تقسیم شده است، تشکیل شده ایم. زیرا، توجه داشته باشید، ما ناگزیر روح را، اگرچه در کل واحد و یکپارچه است، به عنوان موجودی در نظر می‌گیریم که در تقسیم اجسام حضور دارد: تا جایی که هر جسمی جاندار است، روح خود را به هر یک از توده‌های مادی جداگانه داده است؛ یا بهتر است بگوییم، به نظر می‌رسد که در اجسام حضور دارد، زیرا به آنها می‌درخشد: روح، آنها را نه با ادغام در جسم، بلکه با دادن تصاویر یا شباهت‌هایی از خود، بدون هیچ تغییری در خود، مانند یک چهره که توسط آینه‌های متعدد گرفته شده است، به موجودات زنده تبدیل می‌کند.»

این گفته در انئاد 5 (12 : 3) در تمثیل آینه برای جلب روح به تصویر زمینی تکمیل میشود که میگوید: «ارواح انسان‌ها، که گویی تصاویر خود را در آینه‌ی دیونیسوس می‌بینند، با جهشی رو به پایین از جانب اعلی به آن قلمرو وارد شده‌اند: با این حال، حتی آنها نیز از منشأ خود، از عقل الهی، جدا نشده‌اند؛ چنین نیست که آنها در سقوط خود، اصل عقل را پایین آورده باشند؛ بلکه اگرچه حتی به زمین نیز نزول کرده‌اند، اما بخش والای آنها برای همیشه بر فراز آسمان‌ها پابرجاست.» متیزن نتیجه میگیرد:

«بنابراین، فلوطین تعلیم می‌دهد که آینه استعاره ی خوبی برای رابطه بین اصل عقلانی و روح انسان‌ها است. پروفسور ژیل کیسپل در مقاله‌ای با عنوان "یهودیت، مسیحیت یهودی و عرفان" توضیح می‌دهد :

"آینه نمادی قدرتمند در دین یونانی و عرفانی است. گفته می‌شود نارسیسوس به آب پرید و تصویر خود در آب را در آغوش گرفت و غرق شد، وقتی به آب نگاه کرد و سایه ی خود را دید و عاشق آن شد. این درست نیست. زیرا او در آب خفه نشد، بلکه در طبیعت گذرا و گذران بدن مادی خود، سایه ی خود، یعنی بدن، که پست‌ترین نماد روح واقعی است، تأمل کرد. با آرزوی در آغوش گرفتن این، شیفته ی زندگی بر اساس آن سایه شد. بنابراین روح واقعی خود و یک زندگی واقعی و حقیقی را غرق و خفه کرد. بنابراین ضرب‌المثل می‌گوید: «از سایه ی خود بترس.» این داستان به شما می‌آموزد که از تمایل به ارج نهادن چیزهای پست به عنوان والاترین چیزها بترسید، زیرا این امر انسان را به از دست دادن روح خود و نابودی عرفان حقیقی واقعیت نهایی سوق می‌دهد. بنابراین ناشناس باور نکردنی نونوس به ما می‌گوید که دیونیسوس جوان در حال نگاه کردن به آینه بود که تیتان‌ها او را تکه‌تکه کردند.".

پروفسور کیسپل خاطرنشان می‌کند که ژان پپن، فیلسوف فرانسوی (۱۹۲۴ - ۲۰۰۵)، به نقل قولی از فلوطین که در بالا ذکر شد، به عنوان اولین تلفیق اسطوره ی آینه ی دیونیسوس و اسطوره ی بازتاب نارسیسوس اشاره می‌کند، که فلوطین آن را در Enn . IV, 3:12 برای نشان دادن وضعیت روح مردان و زنان در این جهان ترکیب می‌کند. به نظر می‌رسد برخی از سنت‌های باستانی آموخته‌اند که سقوط بشر را می‌توان از طریق استعاره ی نارسیسوس (یا دیونیسوس) که شیفته ی انعکاسی در آینه می‌شود، درک کرد. لازم به ذکر است که فلوطین نمی‌آموزد که عشق به زیبایی بد است. کاملاً برعکس. او در بحث خود در مورد «راه صعودی»، خاطرنشان می‌کند که سه مسیر وجود دارد که به راه صعودی منتهی می‌شوند: مسیر موسیقیدان، مسیر «عاشق مادرزاد» و مسیر متافیزیکدان (فیلسوف). فلوطین در توصیف خود از عاشق مادرزاد می‌نویسد:

"عاشق مادرزاد، که نوازنده نیز می‌تواند به درجه‌ای از آن دست یابد - و سپس یا به جایگاهی برسد یا فراتر رود - خاطره‌ای از زیبایی دارد، اما اکنون که از آن جدا شده است، دیگر آن را درک نمی‌کند: مسحور زیبایی مشهود، از آن شگفت‌زده می‌شود. درس او باید این باشد که دیگر با لذتی گیج‌کننده در برابر یک شکل تجسم‌یافته به خاک نیفتد؛ او باید تحت یک سیستم انضباط ذهنی، به زیبایی در همه جا هدایت شود و وادار شود تا اصل یگانه‌ای را که زیربنای همه چیز است، تشخیص دهد، اصلی جدا از اشکال مادی، که از منبع دیگری سرچشمه می‌گیرد و در جای دیگری واقعاً حضور دارد.": Enn . I, 3:2

بنابراین، به نظر می‌رسد فلوطین می‌آموزد که عشق به زیبایی، دروازه‌ای به سوی راه تعالی است، اما «درس» برای عاشق زیبایی این است که یاد بگیرد از شیفتگی به یک شکل تجسم‌یافته ی خاص (هر شکلی که آن عاشق زیبایی شیفته ی آن است) رها شود و آن شکل خاص از زیبایی را به عنوان اشاره‌گری به «زیبایی در همه جا» (این درست برعکس نارسیسوس است که فقط می‌توانست زیبایی را در خود ببیند) و در نهایت به «اصل واحدی که زیربنای همه چیز است» ببیند. فلوطین می‌گوید که "از آنجا به بعد، او در راه تعالی گام برمی‌دارد". به عبارت دیگر، اگرچه شیفتگی به بازتاب زیبایی منجر به سقوط شد (به گفته‌ی فلوطین، "جهشی رو به پایین از اعلی")، عشق به زیبایی می‌تواند به صعود منجر شود، اگر بتوان این روند را به نحوی معکوس کرد؛ یعنی نگاه را از عشق به تصویر خاص به اصل واحد زیربنایی هدایت کرد. به نظر می‌رسد این عبارات از فلوطین، کار آپولیوس را روشن می‌کند و به ما کمک می‌کند تا منظور او را از اینکه داوری پاریس به نوعی سقوط نوع بشر بود، درک کنیم.»:

“Plotinus and the upward way”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 17 FEB 2013

یک بار دیگر باید توجه کنیم که سقوط مزبور، با تقسیسم یگانگی روح الهی در آحاد موجودات جهان و تصاویرشان اتفاق افتاده است و این تکه تکه شدن، همان تکه تکه شدن دیونیسوس توسط تیتان ها است. به همراه دیونیسوس، تصاویرش هم در آینه به قطعات کوچکتر تقسیم شده اند و این در حکم تقسیم تصویر روح فرد بین افراد و موجودات متعددی است که فرد در طول زندگی روزمره به آنها برخورد میکند و نسبت به آنها احساس های جاذبه یا دافعه حس میکند. این وضع نمیگذارد شرک بمیرد، بلکه فقط میتواند آن را مخفی کند درحالیکه اگر پذیرفته شده باشد، تا حدو.دی خلع سلاح تر است. در عوض، یکتاپرستی حکومتی، با محدود کردن خدا به چند ویژگی محدود انسانی، میتواند کمک کند تا پست ترین و حیوانی ترین غرایز انسانی و جنبه های نفسانی فرد، با خدای یگانه اشتباه شوند. الکساندر موراریو در مقاله ی «چندخداپرستی در عصر مدرن» این موضوع را به خوبی توضیح میدهد:

«من معتقدم که اگر قرار باشد عصر هوش مصنوعی(همین الان) ، در کنار بسیاری از دستاوردهای دیگر، یک کار انجام دهد، آن کار تسهیل مواجهه با الگوی فعلی ما از واقعیت، یعنی شیوه‌ی درک ما از رابطه‌مان با کار انجام دهد، آن کار تسهیل مواجهه با الگوی فعلی ما از واقعیت، یعنی شیوه‌ی درک ما از رابطه‌مان با جهان است. به عبارت دیگر، فرد/ذهن یک ماشین مستقل و جداگانه است که در یک ماشین بزرگتر مستقل و جداگانه به نام کیهان/جهان وجود دارد. اعتقاد بر این است که این جهان یک کامپیوتر بی‌تفاوت، بی‌جان و کاملاً تصادفی است که ما تلاش می‌کنیم آن را برای نیازها و منافع بی‌پایان خود دستکاری و کنترل کنیم. این ایده، اگرچه ما آن را بدیهی می‌دانیم، نه طبیعی است و نه جاودانه. این ایده توسط ترکیبی از اندیشه‌ها و رویدادهای تاریخی به ما داده شده است. برای نگاهی واقعاً دقیق و جذاب به این موضوع، می‌خواهم شما را به کار پروفسور جان ورواک در کتاب "بیداری از بحران معنا" ارجاع دهم. فکر می‌کنم هر کسی که در این عصر و زمان متولد شده است باید به این کتاب گوش دهد، و اعتراف می‌کنم که بخش زیادی از افکار من به طور فعال توسط آثار او شکل می‌گیرد. حال، کاری که هوش مصنوعی انجام می‌دهد این است که آن مدل از واقعیت را که برای ذهن مدرن بسیار ارزشمند است، می‌گیرد و اساساً از آن پیشی می‌گیرد. اگر ذهن مدرن ارزش خود را بر قدرت محاسباتی (و همچنین بر «بهره‌وری» در سرمایه‌داری) قرار دهد، در نهایت چیزی خلق کرده است که آن را منسوخ می‌کند. این، در حالی که ابزار ناامیدی خود را تشدید می‌کند، ممکن است در واقع دقیقاً همان چیزی باشد که ما برای تغییر نهایی این الگو به چیزی جدید نیاز داریم. چیزی متفاوت. ... بیایید با یک جدول زمانی شروع کنیم. تا آنجا که به درک احتمالاً ناقص و ساده‌انگارانه ی ما از تاریخ مربوط می‌شود، شرک ابتدا وجود داشت، تا اینکه توسط یکتاپرستی جایگزین شد. می‌خواهم استدلال کنم که سقوط یکتاپرستی در غرب با نوعی یکتاپرستی مصنوعی و عاری از تمام معنای قبلی آن جایگزین شد. جهان از «خدا» یا «از سمت خدا» به «طبیعت-جهان» تبدیل شد، اما این به اصطلاح «طبیعت» نقش الوهیت (آنطور که در سلسله مراتب نفوذ نشان داده شده است) را بر عهده نگرفته است. نه، آن نقش توسط عقل. ذهن انسان. نفس. نفس، در خودبینی بی‌پایان خود، نقش خالق و ویرانگر را بر عهده گرفته است. او به تنهایی، تنها داور تمام حیات، از جمله حیات سیاره/جهان/طبیعت است. این امر منجر به چند پیامد جالب شده است: تمام شادی‌ها و تمام ترس‌ها به محصول جانبی نفوذ آن تبدیل شده‌اند. ایگو در ترس مداوم از خود زندگی می‌کند، همزمان امیدوار است که ابزارها و وسایل خودش بتواند او را به کمال برساند. مرگ دشمن نهایی و سرنوشت گریزناپذیر نفس است؛ بنابراین تمام اعمال و تلاش‌های آن، به طرق بی‌پایان، پاسخی به مرگ است. در این زمینه، مرگ به معنای پوچی، پایان تمام تجربیات یا «نیستی» است. بقای ایگو به انگیزه ی اصلی تمام زندگی تبدیل می‌شود. تجربه ی زندگی، تجربه ی خط زمانی ادراک‌شده‌ای است که با تولد شروع می‌شود و با مرگ پایان می‌یابد که هر دو حالت‌هایی کاملاً خارج از درک ایگو هستند و بنابراین «تصادفی» در نظر گرفته می‌شوند. شما، خواننده عزیز، ممکن است همه ی اینها را بدیهی بدانید. ممکن است بگویید که این «بدیهی» است. اما اینطور نیست. ریشه ی لاتین کلمه ی obvious «بدیهی» به معنای "چیزی است که اغلب با آن مواجه می‌شویم" است. این نیز یک مغالطه ی کامل در طول تاریخ بشر است. دیدگاه مدرن ما از زندگی محصول جانبی چند قرن گذشته است. و اکنون، بالاخره، این دیدگاه دارد ما را خفه می‌کند. خب، چه کاری از دست ما برمی‌آید؟ می‌توانیم آن را تغییر دهیم، همانطور که همیشه انجام داده‌ایم.... اعتقاد به وجود مجموعه‌ای از شخصیت‌های الهی و فراانسانی، احتمالاً نوعی "فراافکنی انسان‌انگارانه" ی ذهن انسان بر پدیده‌های طبیعی است. این یک توضیح منطقی خواهد بود و همچنین با این گفته‌ی فلسفی رایج که جهان خارج آینه‌ای است که به ما بازتاب می‌دهد، مطابقت دارد. و بنابراین، از نظر ذهن علمی مدرن ما، تمدن‌های باستانی به سادگی «بی‌خبر» بودند که ذهن خودشان آنها را فریب می‌دهد، تا جایی که این ترفندها به داستان‌هایی تبدیل شدند که به نوبه ی خود به سنت تبدیل شدند تا اینکه سنت‌ها به دین تبدیل شدند. و در بسیاری از موارد، ادیان به زنجیر تبدیل شدند. تمام سنت‌های پیش از توحید، چندخدایی بودند. به عبارت دیگر، پیش از خدای واحد، خدایان متعددی وجود داشتند. این «خدایان» اغلب ویژگی‌های بسیار انسانی داشتند (گفته می‌شود آئسیر اسکاندیناوی و المپی‌های یونانی اغلب در نوشیدن بیش از حد، مشاجرات درونی و نمایش احساسات بسیار انسانی مانند خشم، حسادت، غرور، ناامیدی، میل و غیره افراط می‌کردند). خدایان اساساً ویژگی‌های ما بودند که بر جهان طبیعی و بیرونی تحمیل شده بودند. در حالی که ذهن مدرن این را پوچ و احمقانه می‌داند، بیایید بررسی کنیم که این واقعاً به چه معناست. یکی از پیامدهای دیدگاه چندخدایی، تغییر در آگاهی مشارکتی از جهان است. منظور من از این چیست؟ اگر خدایان در همه جای دنیای طبیعی حضور دارند و اگر خدایان بسیار شبیه به احساسی هستند که من به صورت هفتگی دارم، اکنون جهان ناگهان امتدادی از وجود من است، نه فضایی منزوی و جداگانه که کاملاً نسبت به من بی‌تفاوت باشد. البته این امر، بر اساس حالات احساسی گذرا، پیامدهای مثبت و منفی دارد (مثلاً من احساس ناامیدی می‌کنم، بنابراین خدایان باید از من عصبانی باشند، یا من در تلاش X موفق شده‌ام، که به این معنی است که خدایان راضی هستند). بله، خشنود کردن/خشمگین کردن خدایان، دیدگاه دوگانه‌انگارانه‌ی ذهن را حفظ می‌کند، اما همچنین به آن ارتباط متفاوت و نقش مشارکتی مستقیم‌تری در جهان ارائه می‌دهد. تاریخ بشر، ناکارآمدی این نظام اعتقادی را در کنار کاستی‌هایش آشکار کرده است. برای مثال، اگر من باور داشته باشم که خدایانم مرا بر تو ترجیح می‌دهند، آنگاه ممکن است کشتن تو حق من باشد. متأسفانه، یکتاپرستی دقیقاً به همین شکل شکست خورده است. با توجه به تاریخ متون مقدسی که از آنها سرچشمه می‌گیرند، هم یهوه و هم الله (در میان بسیاری چیزهای دیگر) خدایان جنگجو هستند. آنها خدایانی هستند که بر بقیه پیروز شدند و سلطه ی خود را اعمال کردند. این امر به شکل‌گیری تمدن‌ها و امپراتوری‌های کامل کمک کرده است، اما در واقع، از درگیری‌های بی‌پایان بین ما نکاسته است. ادیان توحیدی با وجود خدای یگانه تعریف می‌شوند و مستعد این هستند که مانند یک بوم نقاشی خالی برای تاریک‌ترین سایه‌های ما عمل کنند. به این ترتیب، خدایان آنها می‌توانند شکل‌ها و ویژگی‌های زشت‌ترین بخش‌های نفس را به خود بگیرند. از سوی دیگر، شرک نمایانگر تفرقه است. این یک کل واحد نیست، اما آگاهی از جنبه‌های مختلف زندگی را که برای رابطه ی ما با آن اساسی هستند، ممکن می‌سازد . این جنبه‌ها در قلمرو خدایان مختلف تجسم یافته‌اند. بیایید آرس را به عنوان مثال در نظر بگیریم. آرس خدای جنگ و شجاعت است و اگرچه می‌تواند و در عمل هم به دولت‌شهرهای در حال جنگ یونان باستان اشاره می‌کند، اما به جنبه‌های جنگ‌طلبانه ی درون خودمان نیز اشاره می‌کند. همه ی ما گاهی اوقات احساس خشم و خون‌ریزی می‌کنیم. تکه تکه کردن دشمن می‌تواند همان تخلیه ی روانی باشد که احساس می‌کنیم گاهی اوقات به آن نیاز داریم. البته، این رفتار همیشه غیرقابل قبول است، بنابراین تمایل دارد به سایه رانده شود. ما از آن بی‌خبر می‌شویم و به مرور زمان متقاعد می‌شویم که هرگز، هرگز، قادر به قتل نخواهیم بود. و با این حال ما قادریم چنین کنیم. اگر یک کار وجود داشته باشد که فیلم‌های خشن (به ژانر اکشن مراجعه کنید) و بازی‌های ویدیویی (به GTA/God of War مراجعه کنید) انجام می‌دهند، این است که دقیقاً آن بخش از ما را به ما نشان می‌دهند. خدای خشمگین انتقام. و آنها به ما اجازه می‌دهند تا آن نیروهای نامرئی قدرتمند را که از طریق ما عمل می‌کنند ، به روشی ایمن و کنترل‌شده که خطری برای فرد دیگری ایجاد نمی‌کند، رها و خسته کنیم. اکثر ما اعتراف نمی‌کنیم که دوست داریم سوختن دنیا را تماشا کنیم، با این حال، "جوکر" به نوعی یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌ها در رسانه‌های مدرن است. بله، دنیا تغییر کرده است، اما طبیعت انسان تغییر نکرده است. ما هنوز (در طیف وسیعی) خشم، نفرت و میل به فتح و نابودی را به شدت اجدادمان تجربه می‌کنیم. در دنیایی بدون آرس، این نیروهای نامرئی به عنوان "جنبه‌های غیرمنطقی روان" درک می‌شوند و در ارتباط با تروما و/یا نقص‌های فیزیولوژیکی و روانی دسته‌بندی می‌شوند. آنها اساساً اشتباه هستند. اگر به ما گفته شود چیزی «اشتباه» است و ما در نهایت آن را تجربه و احساس کنیم، روان شروع به وحشت می‌کند. اکثر ما بین آنچه احساس می‌کنیم و آنچه «باید» احساس کنیم، گسستگی را تجربه می‌کنیم. "گناه"مسیحی به شکل «احساس گناه» و «اضطراب» باقی مانده است. اگر ایگو خود را تنها خدا/قدرت جهان خود بداند ، ظهور این نیروهای غیرمنطقی تهدیدآمیز تلقی می‌شود زیرا آنها بیگانه، غیرقابل پیش‌بینی و آشفته به نظر می‌رسند. با این حال، اگر قرار بود این نیروهای آشوب نامگذاری شوند، این فرآیند به ذهن اجازه می‌داد تا با آنها رابطه برقرار کند. از نظر من، این همان معنای داشتن رابطه با خدایان است. کلمات، زندگی و درک ما از آن را تعریف می‌کنند. در این مثال، اگر خشم نیرویی غیرمنطقی و اثیری نبود، بلکه خدای آرس بود که با پیامی خاص به سراغ شما می‌آید، چه می‌شد؟ چگونه با آن ارتباط برقرار می‌کردید و واکنش نشان می‌دادید؟ اول از همه، به آن احترامی که شایسته‌اش است را می‌دهید. شما اولین انسانی نیستید که میل به هرج و مرج را تجربه می‌کند و آخرین نفر هم نخواهید بود. شما قربانی آن هم نیستید. این یک مهمان است و احتمالاً حرفی برای گفتن دارد. به جای اینکه آن را نادیده بگیرید تا زمانی که بر شما غلبه کند (زیرا اگر این کار را بکنید، خواهد کرد)، با آن بنشینید و اجازه دهید تا صحبت کند. به همین دلیل است که من انسان‌انگاری رابطه‌ام با امر نامرئی را مفید می‌دانم. ذهن ارتباط با ذهن‌های دیگر را درک می‌کند، اما اغلب در برقراری ارتباط با نیروهای غیرانسانی، مانند غرایز ناخودآگاه، مشکل دارد. اگر خشم به آرس تبدیل شود، ذهن شما اکنون ظرفی برای آن دارد. این ظرف این مزیت را دارد که روایتی از پیش موجود به آن متصل است (آرس خدایی مذکر است که با سلاح‌ها و نبردها مرتبط است و معمولاً با رنگ قرمز و غیره به تصویر کشیده می‌شود). روان می‌تواند با ظرف‌ها، تقسیم‌بندی‌ها و دسته‌بندی‌ها کار کند. اینها عناصر ذاتی ساختار آن هستند. مثال‌های مشابهی را می‌توان با میل شهوانیِ مالکیت‌گرایانه (آفرودیت) یا تلاش برای جرقه ی تخیل (زئوس) دنبال کرد. با تعامل با هل/هادس/تاناتوس (دوزخ) می‌توان رابطه‌ای متفاوت با مرگ و اندوه را بررسی کرد. وقتی به خدایان دعا می‌کنم، به ایگویم اجازه می‌دهم تا با نیروهای نامرئی به روشی ایمن ارتباط برقرار کند و از روایت‌های پشت این شخصیت‌ها به عنوان پله‌های ترقی استفاده می‌کند. ایگو همچنین فروتن می‌شود زیرا قدرت ذاتی این نیروها را تشخیص می‌دهد و با آنها با احترام رفتار می‌کند. به همین دلیل است که گفتم خدایان کلمات هستند. نتیجه‌: این یک نتیجه‌گیری نیست. این اولین پیش‌نویس از اثری بزرگتر است که در سال‌های آینده تلاش خواهم کرد آن را به‌روزرسانی و گسترش دهم. مدل فکری پیشنهادی من مشکلات و ایرادات زیادی دارد. یکی از آنها این است که زندگی به من آموخته است که ذهن‌های مختلف به روش‌های متفاوتی برای تعامل با جهان نیاز دارند. همان خدایانی که با من صحبت می‌کنند، ممکن است با دیگران صحبت نکنند. خدایان هرگز نمی‌میرند. آنها در طول زمان تکامل می‌یابند و شکل‌هایشان تغییر می‌کند و چیزی که من اینجا سعی دارم ارائه دهم، یک شکل اختیاری است. یک دیدگاه ممکن برای نگاه کردن به آنها، که می‌تواند رابطه ی ما را با نامرئی‌ها بهبود بخشد و همچنین تقدس بیشتری را در زندگی روزمره به ارمغان بیاورد. بحث و تحلیل باور، موضوعی پیچیده است، اما ممکن است بخشی از کار آینده‌ای باشد که باید برای خودمان در مواجهه با مشکل منسوخ شدن انجام دهیم. حتی اگر هوش مصنوعی از پس چالش‌های محاسباتی برآید، ما همیشه با اقیانوس تاریک، عظیم و بی‌نهایت ناخودآگاه غیرمنطقی خود مواجه خواهیم بود. اما توصیف آن به این شکل کمی ترسناک به نظر می‌رسد، اینطور نیست؟ از طرف دیگر، نامیدن آن به عنوان آزگارد [در اشاره به آزگارد فیلم ها و کمیک های امریکایی] کمی جذاب‌تر است.»:

Polytheism in the Modern Age: Alexandru Morariu: MEDIUM: Apr 4, 2024

وقتی گفته میشود «خدایان کلمات هستند»، راه حلی ارائه نشده است بلکه اخطاری صادر شده است چون ممکن است بسیاری از خدایان عمدا به نام از زندگی انسان امروزین خارج شده باشند که بتوانند پشت کلمات و نام های دیگری بتوانند در فضایی که ظاهرا باید در آن حضور نداشته باشند، به حکومت خود بر انسان ها ادامه دهند.

بنای اورشلیم در قطب شمال: دستورالعمل تهیه ی بهشت با جهنم

تالیف: پویا جفاکش

27تیرماه امسال (1404هجری شمسی) پدرم فیض الله جفاکش، بعد از یک دوره ی طولانی مبارزه با درد و بیماری، از میان ما پرواز کرد و خانواده ی ما را با قلبی اندوهبار و چشمانی گریان تنها گذاشت. پدرم به بیماری لاعلاج "اِی ال اس" مبتلا بود ولی انگار همیشه امیدوار بود که روزی دوباره سلامتیش را به دست بیاورد و به سر شغل قدیمیش تدریس ریاضی برگردد. خانه ی ما پر از کتاب های ریاضیات و جزوات تدریس ریاضیات او بود. تمام آن دروس تغییر کرده اند و آنقدر ساده شده اند که الان واقعا فقط کسانی که به «تاریخ درس ریاضیات» علاقه داشته باشند (آیا واقعا چنین کسانی وجود دارند؟!) ممکن است به مجموعه ی جزوات و کتب درسی پدرم علاقه داشته باشند. ولی هر بار که مادرم سعی میکرد کتابخانه های ما را از کتب و جزوات اضافی پدرم بتکاند، پدر مخالفت میکرد و دستور میداد که آنها را سر جایشان برگردانیم. سه هفته بعد از آسمانی شدن پدرم، مادرم این بار واقعا با بی میلی، دست به دور ریختن یادگارهای بی فایده ی پدرم زد. برای خودم هم عجیب بود که میدیدم پدرم تمام دفاتر درس ریاضی دوره ی دبیرستان مرا نگه داشته است درحالیکه این کار را با دفترهای درسی خواهر و برادرم نکرده بود. پدرم درباره ی من که پسر ارشدش بودم آرزوهای زیادی داشت که به بیشترشان نرسید ولی این داستان دیگری است. چیزی که میتوانم با اطمینان بگویم، این است که پدرم برای نوشتن جزوات و تهیه و مطالعه ی کتب درسی و کمک درسی، خیلی زحمت و انرژی و هزینه به خرج داد و مهمترین دلیل این که نمیخواست آن کاغذهای حالا کاملا بی فایده را دور بریزیم این بود که نمیخواست احساس کند عمرش را به خاطر آنها تلف کرده است. این، نگرانی بزرگی است که شاید همه ی ما در زندگیمان داریم و بخش بزرگی از آن همان موقع به وجود می آید که به چشم خود میبینیم چطور بعد از مرگ نزدیکانمان، بخشی از میراث آنها بی فایده تشخیص داده شده و نابود میشود. این تخریب میراث در هنگام تغییر اعصار که اخیرا سرعتش بیشتر شده است بیشتر رقم میخورد به طوری که بعضی اوقات سوال این نیست که چرا بخشی از میراث گذشتگان نابود میشود بلکه سوال این است که چرا بخشی از آن میراث به هر قیمتی شده است به جا میماند.

یکی از جاهایی که این سوال خیلی چشمگیر است این است که چرا با این که گفته میشود فلسفه ی یونان روی علوم شرقی استوار است و همانطورکه اروپاییان از قدیم مثل میزدند «فروغ از شرق است»، ولی هیچ اسمی از افرادی که در شرق پایه های این افکار بودند باقی نمانده ولی افلاطونی که آن علوم سرّی را به فلسفه تبدیل کرد، آنقدر مانا شد که آن جمله ی معروف «کل تاریخ فلسفه حاشیه نویسی بر افلاطون است» زبانزد گردید؟ همانطورکه میدانیم، اساس جهانبینی افلاطونی بر عالم مُثُل قرار دارد که ارواح از آن می آیند و کمال و درجه ی عالی الگوهای ارواح در آن، کاملا نشاندهنده ی این است که عالم مثل، نسخه ی دیگر یک بهشت ماوراء الطبیعی است که مصداق «انا لالله و انا الیه راجعون» محسوب میشود. سپس آنطورکه تاریخ فلسفه مدعی است، ارسطو این بهشت را از آسمان به روی زمین می آورد و خدایش را «طبیعت» تعیین میکند و اسم راه و رسم آن هم میشود: «قانون طبیعی»؛ یعنی قانونی که طبیعت برای هر موجود تعیین کرده است. انسان هم مانند دیگر موجودات باید «غایتی» را که طبیعت برای او تعیین کرده است دنبال کند، ولی اغلب از طبیعت خود منحرف میشود همانطورکه روح مثالی انسان به روایت افلاطون با ورود به زمین، از اصالت الگوی خود در عالم مثل منحرف میشود، یعنی طبیعت زمینی ارسطو به اندازه ی مثل آسمانی افلاطون بی نقص و عالی است و این اساس مادیگرایی میشود تا بعدا وقتی که داروینیسم، طبیعت بهشتی خداوند را با غرایز پست حیوانی عوض کرد، دیگر برای هیچ غایت بهشتی ای جایی باقی نماند مگر آن که غایت بهشتی را ارضای غرایز و رانه های جانوری در هر جا و لحظه ای که امکان آزادی آنها در وحشی ترین و بی مهارترین حالت خود برقرار شود تعریف کنیم. با این حال و به طرزی متناقض شاهدیم که هنوز در فضای رسانه جای بزرگی برای تمرکز بر جولان نیروهای الهی در زمین در نظر گرفته شده است. هنوز حتی در سمت راستگراهای دشمن حامیان محیط زیست، کسی با صدای بلند و خطاب به عموم، روح افزایی گیاهان و پرورش آنها را خرافی نخوانده است. فیلم های داستانی و حتی مستند، زندگینامه هایی هیجان انگیز و حماسی برای افرادی از گونه های جانوران و ترجیحا همان هایی که سابقا مقدس ترین ها بودند، ترتیب میدهند و در آنها به دقت به آنها شخصیت انسانی میدهند، طوری که بتوان به قهرمان ها و ضد قهرمان ها تقسیمشان کرد، خدای کریسمس به شکل بابا نوئل جایی در شمال زمین ساکن میشود و هنوز مواظب است که مراسم و آیین های طبیعت پرستانه ی کریسمس و حتی در بعضی داستان سازی های رسانه ای ایستر (عید پاک) به خوبی برگزار شوند. الف ها و فیری ها و سیرن ها هنوز در داستان سازی های انبوه در همان پهنه های طبیعی سابقشان با قهرمانان انسانی روبرو میشوند و بارها هم کارایی مثبت از خود نشان میدهند. ولی همزمان همه ی اینها در جلوه های منفی و بخصوص فیلم های ترسناک، انسان را به وجود طبیعتی آشوبناک و وحشی انذار میدهند. چون انسان قرار است همیشه آماده باشد تا با ریشه ی وحشی خوی خود در طبیعت به همان گونه که ماکیاولی در "شهریار" بر آن تاکید داشت روبرو شود و الان در همه جای دنیا سیاست بر بنیاد ماکیاولی –و نه ارسطو میچرخد- و جوامع را بر اساس آیات مقدس کتاب نامقدس شهریار اداره میکند.

ماکیاولی بر عکس ارسطو به هیچ غایتی باور ندارد و در ابتدا به نظر نمیرسد علم شدن این دو با هم هیچ قصد و غرض عمدی ای داشته بوده باشد اما ممکن است نظرتان برگردد اگر مقاله ی جان بورزما به نام «لئو اشتراوس درباره ی لحظه های ماکیاولیستی در اندیشه ی ارسطو» را بخوانید. در این مقاله نویسنده به سعی غریب و غیر قابل درک لئو اشتراوس برای مرتبط کردن تمام اندیشه های مهم ماکیاولی به تمام اندیشه های مهم ارسطو میپردازد و این که اشتراوس مدام ثابت میکند که ارسطو و ماکیاولی یک چیز را میگویند و حتی به کنایه میگوید که ارسطو از سر رمزی نویسی و در پرده گویی حرفش مخالف ماکیاولی به نظر میرسد ولی همزمان به صراحت میگوید که دیدگاه های ارسطو و ماکیاولی به کل متفاوتند. خب؛ پس اصلا چرا این حرف ها زده شد و هدف چه بود؟ بورزما نتیجه میگیرد که اشتراوس درست مانند خود ارسطو دارد به زبان غیر مستقیم و در پرده حرفش را میزند:

«آن همه تفاوت که اشتراوس میان اندیشه ی ماکیاولی و ارسطو مشاهده میکند با کندوکاوی دقیق ناپدید میشود. اشتراوس نشان میدهد که ارسطو و ماکیاولی درباره ی کیهانشناسی، فلسفه ی سیاسی و اخلاق، فهم های مشابهی دارند و همچنین نشان میدهد که شیوه ای که با آن آموزه شان را معرفی میکنند نیز مشابه است. هدف اشتراوس از ارائه ی نوشته های این دو اندیشمند به این شکل چیست؟ چرا میکوشد فلسفه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی را چنین دقیق و موشکافانه از یکدیگر متمایز کند وقتی ظاهرا حتی خود او باور ندارد که تفاوت این دو آنقدر هم اساسی باشد؟ اشتراوس در "شکنجه و هنر نوشتن" در توجیه این تلاش میگوید شکنجه و آزاری که اصحاب قدرت جامعه اعمال میکنند، "فن غریبی در نوشتن پدید می آورد (...) که در آن (اندیشمندان مستقل) حقیقت را درباره ی تمامی امور سرنوشتساز تنها در لابه لای سطور ابراز میکنند." به عقیده ی اشتراوس این اندیشمندان مستقل آموزه های خود را پوشیده بیان خواهند کرد به گونه ای که تنها "خوانندگان باهوش" خواهند توانست معنای پیام نویسنده را دریابند. مشاهدات اشتراوس هنگامی که برای جوامع غیر لیبرال و پیشامدرن به کار رود قطعا باورپذیر است و محققان در تاریخ اندیشه ی سیاسی متون تاثیرگذاری در تایید پوشیده نویسی آفریده اند. افزون بر آن، محققان بسیاری نیز با ارائه ی شواهدی نشان داده اند که خود اشتراوس پوشیده مینویسد. درحقیقت، این مقاله دلایلی ارائه میدهد که نوشته های اشتراوس درباره ی ارسطو و ماکیاولی نیز بسیاری از ترفندهای پوشیده نویسی را به خدمت میگیرد. اگرچه شاید شگفتزده شویم که چرا اشتراوس که در نیمه ی دوم قرن بیستم در ایالات متحده مینویسد، باید به کاربرد این گونه از نوشتار احساس نیاز کند. بعید به نظر میرسد که اشتراوس در چنین جامعه ی لیبرالی از شکنجه و آزار در هراس باشد. اشتراوس در مقاله ی دیگری که به پوشیده نویسی میپردازد، در پاسخ نشانه هایی در اختیارمان میگذارد. او توضیح میدهد که به دلیل رابطه ی میان فلسفه و جامعه، پوشیده نویسی در تمام جوامع ضروری است: "فلسفه یا علم، تلاشی است برای جایگزینی گمان درباره ی «هر چیز» با معرفت درباره ی «هر چیز»؛ اما گمان عنصر اساسی جامعه است؛ بنابراین فلسفه یا علم تلاشی است برای انحلال عنصر بنیادینی که جامعه در درون آن تنفس میکند و از این رو خطری برای جامعه است." به سبب این که فلسفه گمان هایی را منحل میکند که جامعه از طریق آنها به اداره ی خود میپردازد، فیلسوفان شیوه ی پوشیده نوشتن را برای ادامه ی کار خود برمیگزینند. در جای دیگر، اشتراوس مینویسد که "هر جامعه ی سیاسی که تا امروز بوده یا پس از این خواهد بود، بر گمان بنیادین معینی تکیه دارد که نمیتوان معرفت را جایگزین آن کرد." حتی جامعه ای لیبرال که آزادی اندیشه را ارج مینهد، درون افق گمان عمل میکند و فلسفه بنا بر طبیعت خود برای انحلال آن گمان وارد عمل میشود. به باور اشتراوس، تنها ترس از شکنجه نیست که میتواند مولف را به پوشیده نویسی وادارد، بلکه میل و آرزوی صیانت از جامعه نیز چنین اثری دارد. میتوانیم نتیجه بگیریم که اشتراوس در تصویرش از تاریخ فلسفه ی سیاسی، خود را در حال پاسداری از خصائص لیبرال جامعه میدید، درحالیکه به خود و خوانندگان هوشمندش فرصت و فضایی برای خواندن و تفسیر سنت میبخشید. هرچند حتی اگر بپذیریم که اشتراوس پوشیده نویسی را در جوامع لیبرال به خاطر حفظ و حراست آنها ضروری میدید و بپذیریم که او به این دلیل بود که چنین روش نوشتاری را به خدمت میگرفت، ممکن است باز هم گیج و سردرگم بمانیم که این ملاحظات در تفسیر اشتراوس از ارسطو و ماکیاولی چه نقشی دارند. چرا جامعه ای لیبرال باید ناگزیر باشد شکاف میان اندیشه ی ارسطو و ماکیاولی را گسترش دهد؟ در جریان بحث درباره ی یکی از اهداف روش های بی رحمانه ی ماکیاولی، اشتراوس نشانه هایی درباره ی مقاصد خود در اختیارمان میگذارد: "توصیه های بی رحمانه در سرتاسر متن شهریار بیش از آن که خطاب به شهریارانی باشد که چندان نیازی هم به آن نخواهند داشت، خطاب به «جوانانی» است که به فهم سرشت جامعه علاقه مندند. آن مخاطبان حقیقی شهریار متاثر از آموزه هایی پرورش یافته اند که در پرتو آموزه ی سراپا جدید ماکیاولی، خود را بسیار بیش از حد مطمئن به خوبی بشر، اگر نگوییم خوبی آفرینش، نشان میدهند و از این رو زیاده از حد ملایم و زن خوی ظاهر میشوند. درست همانطورکه انسان بزدل نمیتواند با آموزش بنا به طبیعت، به شجاعت که حد میانه ی بزدلی و بی پروایی است دست یابد، مگر آن که خود را کشان کشان به بی پروایی نزدیک کند، به همین ترتیب، شاگردان ماکیاولی باید فرایند وحشی گری را از سر بگذرانند تا از زن صفتی خلاصی یابند." بر اساس نظر اشتراوس، ماکیاولی آموزه ی باب روز زمانه ی خود را از خدمت نوعی زن خویی میدید که تربیت بی رحمانه باید آن را ریشه کن میکرد. همان گونه که "وقتی کسی میخواهد جنگ با سرنیزه را بیاموزد، سلاح هایی را به کار میگیرد که از سلاح های مورد استفاده در نبرد واقعی بسیار سنگین تر است." ماکیاولی میبایست به جوانان بیاموزد که خود را از شر زن خویی شان برهانند. البته مربیان آموزه ی باب روز زمانه ی ماکیاولی، طیفی خاص از ارسطوییان بودند. بنابراین از نگاه اشتراوس، ماکیاولی طرحی نو از شیوه ها و ترتیبات جدید درانداخت تا آموزشی در اختیار جوانان بگذارد که زن صفتیشان را که پیامد پرورش با این نوع ارسطوگرایی بود به دور افکنند. با در نظر گرفتن پنهانکاری اشتراوس در باب نکات تجانس و همخوانی دور از انتظاری که او میان اندیشه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی میدید، میتوان نتیجه گیری کرد که او حقیقتا به شیوه ای مینوشت که جامعه را در برابر خطر نوع معینی از ارسطوگرایی حفظ کند تا از خصوصیت زن خویی ناشی از آن پیراسته شود. اگر این سنت ارسطوگرایی، هنر جنگ با سرنیزه را از طریق سلاح های سنگین تر ماکیاولی بیاموزد، چه بسا نتایجی آشکارا غیر لیبرال در پی داشته باشد که خصیصه ی لیبرال جامعه را در معرض خطر قرار دهد. بنابراین، شگفت نیست که اشتراوس دیدگاه ساده، منسوخ و از مد افتاده را ترجیح میدهد که ماکیاولی آموزگار شر بود و هیچ ربطی به فلسفه ی ارسطو ندارد. اشتراوس برای پاسداری از خصوصیت لیبرال و در ظاهر میانه رو جامعه و همزمان اطمینان از توانایی اقلیت روشنفکر اندیشمندان مستقل در تعهد به اندیشه ی آزاد، آموزه ی خود درباره ی شباهت چشمگیر میان فلسفه ی سیاسی ارسطو و ماکیاولی را مکتوم و پوشیده بیان میکند. طرح اشتراوس، با توجه به پیامدهای خونبار رویارویی قرن بیستم با سیستم های گوناگون اندیشه ی غیر لیبرال، بسیار معنادار است و آرزوی او که در مقطعی زمانی سرنیزه های سنگین تر را دور از دسترس قرار داد، ستودنی است. اگرچه همان گونه که خود اشتراوس آگاه بود، اصحاب قدرت و آموزه های باب روز زمانه تغییر میکنند و با تغییر صاحبان اقتدار، شرارت های جدیدی از راه میرسند. خطراتی که در قرن بیست و یکم رویاروی جامعه ی لیبرال قرار دارند، دیگر از سنتی غیر لیبرالی سرچشمه نمیگیرند که بیش از حد با سرنیزه های سنگین ماکیاولی آشنا و مأنوس است، بلکه در عوض از لیبرالیسمی برآمده اند که حتی از برداشتن سرنیزه ی معمولی عاجز است. مدت ها است دریافته ایم که لیبرالیسم برای تقویت خود و حفظ بنیه ی جوانیش به جریان های مشخصی مخالف هژمونی خود، چه در قالب دین، چه هم گروهی های مدنی، چه اندیشه ی غیر لیبرال نیاز دارد تا بستر لازمی فراهم کنند که لیبرالیسم بتواند بر آن بایستد. شاید در عصر حاضر، پرده برداشتن از شباهت هایی که اشتراوس میان ارسطو و ماکیاولی میبیند سودمند باشد تا سنت ارسطویی مشخصی فراهم کند که با سرنیزه های سنگین تری آموزش دیده باشد، شاید به این ترتیب بتواند پادنیروهای لازم را فراهم کند تا از آوار شدن جامعه ی لیبرال بر سر خود جلوگیری کند.» «لئو اشتراوس درباره ی لحظه های ماکیاولیستی در اندیشه ی ارسطو»: جان بورزما: ترجمه ی نگین نوریان: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص8-176 )

از این نتیجه گیری عجیب میتوان به خوبی فهمید که در هیچ مملکتی اعم از لیبرال یا غیر لیبرال، گمان های اجتماع، لزوما واقعیات تاریخی نیستند و جستجوی حقیقت برای دوام آوردن در برابر «گمان» های مسلط، باید در آنها دستکاری هایی انجام دهد. بنابراین نام های بزرگی چون ارسطو و ماکیاولی، برندهایی هستند که از طرف امروزیان، مدام تعالیم خود را بسته به زمانه کم و زیاد میکنند. نتیجه این که اسم های افراد مشهور، وظیفه ی رد گم کنی یا به عهده گرفتن نقش تغییر دهنده ها را به عهده میگیرند درحالیکه دیگران زیر نقاب این افراد مشهور، همه چیز را تغییر میدهند و اسم هایشان را بزرگ میکنند و آنها را فرا بشر و خارج از زمان و مکان خود تصویر میکنند تا به نظر برسد آنها میتوانستند به تنهایی و با اراده ی خود چنین تغییری را ایجاد کنند. احتمالا این کار برای اسم هایی چون ارسطو و ماکیاولی خیلی راحت بوده، چون آنها در زمان ما زندگی نمیکنند و حرف هایشان را از پشت قرن ها و به زبانی که فقط اساتید دانشگاه استخدام شده از سوی از ما بهتران میفهمند، بیان میکنند. آسانی این کار برای آنها آنجا آشکار میشود که در خود قرن بیستم و دوران زندگی لئو اشتراوس، بعضی از انسان های از جنس گوشت و خون، داشتند با کمال میل، بار امانت این تغییرات را به جان میخریدند. مثلا میتوانید به کوبیسم فکر کنید که فرهنگ افریقایی پشت نقاب ها و ماسک های سنتی افریقایی را پشت شهرتی که پیکاسو موقع الهام گیری از این آثار در مسیری کاملا نوین و غربی به دست آورد، محو و تقریبا نابود کرد گویی که پیکاسو در نقش نابغه ای فرا زمان و فرا مکان، به تنهایی این فرهنگ را غربی و نوسازی کرده باشد. حتی برای این که این نوسازی، تغییرات فرهنگی فراهنری در حد رویکردهای آشکار و بی پروای نوین مردانه نسبت به زنان را هم در بگیرد، با کمال تعجب میبینیم که پس از مرگ پیکاسو یک تابلو خاص یعنی «دوشیزگان آوینیون» مصداق حد اعلای آن شمرده میشود:

«پژوهش های بعدی نشان دادند که پیکاسو مجموعه ای از نقاب ها و مجسمه های افریقایی را در آتلیه اش نگه میداشت و حتی برخی از طراحی های اولیه ی دوشیزگان آوینیون مستقیما از روی همان اشیا کشیده شده اند. منتقدان پسااستعماری با استناد به این شواهد، استدلال میکنند که فرایند خلاقیت پیکاسو بخشی از الگویی نابرابر میان "مرکز" (اروپای مدرن) و "پیرامون" (جهان استعمارشده) بوده است. در این چارچوب، نوآوری های پیکاسو –از کوبیسم تا آثار متاخرش که از هنر شرق آسیا یا اقیانوسیه تاثیر گرفته اند- بدون در نظر گرفتن تاریخ استعمار و فرایند "دیگر سازی"، قابل درک نیستند. آنچه زمانی "ابداع هنری" خوانده میشد، امروزه حامل لایه هایی از معناهای سیاسی و اخلاقی است: هنر مدرن غرب بخشی از قدرت و خلاقیتش را از بهره برداری فرهنگی از جهان غیر غربی به دست آورد، اما خود را همچون هنری جهانی و برتر معرفی کرد. نمایشگاه جنجالی بدویت گرایی در هنر قرن بیستم، که در سال 1984 در موزه ی هنر مدرن نیویورک برگزار شد، نمونه ای از این نگاه بود. تمرکز نمایشگاه فقط بر شباهت های بصری میان آثار پیکاسو و هنر افریقایی بود و زمینه های استعماری و سیاسیشان نادیده گرفته شده بود. همین موضوع باعث شد که بعدها با انتقادات شدید از سوی هنرمندان و منتقدان پسااستعماری مواجه شود. در همین فضا نقل قولی از هنرمند سنگالی، عثمان سو، پاسخی گویا به این روایت تاریخی شد. وقتی آثارش را با پیکاسو مقایسه کردند، گفت: "من مثل پیکاسو کار میکنم؟ نه. این پیکاسو بود که مثل من کار میکرد." آنا چیو، مقاله اش را درباره ی "دوشیزگان آوینیون" با چند پرسش مهم آغاز میکند: چرا باید این نقاشی که زمانی نادیده گرفته شده بود، امروز به عنوان نقطه ی آغاز هنر مدرن تحسین شود؟ چرا این تصویر با این حجم از خشونت بصری، به اسطوره ای برای نبوغ پیکاسو تبدیل شده است؟ آیا این اثر صرفا به خاطر فرم نوآورانه اش مهم است یا چیزهای دیگری هم در آن پنهان شده که کمتر دیده شده اند؟ چیو به صراحت میگوید که روایت رسمی از این نقاشی تصویری ناقص ارائه داده است. در اغلب تحلیل های تاریخ هنر، به دوشیزگان آوینیون به عنوان نقطه ی تحول فرمی نگاه شده است، بدون توجه به خشونت، جنسیت و نژاد. اغلب این تحلیل ها را مردان نوشته اند و زنانِ نقاشی را همچون بدن هایی برهنه ولی بی صدا دیده اند، نه سوژه هایی که چیزی را بازگو میکنند. در این نقاشی، پنج زن برهنه ایستاده اند. بدن هایشان زاویه دار، شکسته، و بی نرمیند. به طور مستقیم به بیننده خیره شده اند اما نگاهشان دعوت کننده نیست؛ بیشتر شبیه هشدار یا تهدید است. پیکاسو زنان را نه همچون ابژه هایی دل فریب، بلکه به شکل موجوداتی بیگانه، ترسناک و غیر قابل پیشبینی تصویر کرده است. چیو میگوید این بازنمایی از زنان، چیزی فراتر از فرم گرایی است. اینجا ما با ترس و اضطراب مردانه ای مواجهیم که بدن زنانه را همچون منبع تهدید میبیند. در نقد فمنیستی، مفهومی به نام "نگاه مردانه" وجود دارد؛ یعنی جهانی بصری که از دریچه ی چشم مرد دگرجنسگرا ساخته شده است و زنان را نه همچون انسان هایی کامل، که ابژه هایی برای دیدن، تملک و کنترل نشان میدهد. دوشیزگان آوینیون دقیقا در همین چارچوب قرار میگیرد. پیکاسو در این اثر، زنان را طوری تصویر میکند که هم قدرت جنسیشان را تهدید کننده میبیند و هم تلاش میکند آن قدرت را از بین ببرد؛ با تکه تکه کردن بدن ها، با ماسک دار کردن چهره ها و با خارج کردن آنها از هر نوع فردیت. دراینجا مفهوم "نگاه مردانه" کاملا برجسته است. اگرچه هیچ مردی در تصویر دیده نمیشود، اما نگاه مسلط یک مرد سفید دگرجنسگرا بر کل تابلو حاکم است. زن ها به مخاطب خیره شده اند، اما این خیره نگری نشانه ی قدرتشان نیست، بلکه نتیجه ی موقعیتی است که در آن گیر افتاده اند: آنها دیده میشوند، اما شنیده نمیشوند؛ به آنها نگاه میشود، اما نه در مقام سوژه، بلکه همچون ابژه ای برای سلطه و تماشا. چیو به ویژه به چهره ی دو زن اشاره میکند که از ماسک های قبیله ای افریقایی الهام گرفته شده اند. پیکاسو این ماسک ها را بدون در نظر گرفتن معنای آیینی و فرهنگیشان وارد اثر کرده است. او از آنها برای ایجاد چهره هایی ناشناخته، بیگانه و ترسناک استفاده میکند. این نه فقط یک تصاحب فرهنگی، بلکه تلاشی برای پیوند زدن مفهوم زن با "دیگری" خطرناک و تهدیدگر است، هم از نظر نژادی و هم از نظر جنسی. نقاب ها هم چهره های زنان را پنهان و هم آنها را بی صدا میکنند. این ماسک ها در جوامع افریقایی، حامل معنای فرهنگی خاصی بودند، اما در نقاشی پیکاسو به نوعی ابزار زیبایی شناسانه تبدیل شده اند. پیکاسو از آنها استفاده کرد تا زبانی تازه بسازد، اما بدون در نظر گرفتن این که چه فرهنگ و چه تاریخی پشت آن فرم ها است. این همان چیزی است که منتقدان پسااستعماری از آن به عنوان "تصاحب فرهنگی" یاد میکنند. در نگاه چیو، این زنان نه شخصیت دارند، نه هویت، نه صدا. آنها ابژه هایی اند که بدن هایشان به میدان فرافکنی ترس ها و اضطراب های مردانه تبدیل شده است. دوشیزگان آوینیون، نه درباره ی زنان است نه درباره ی شناخت آنها. این نقاشی درباره ی نگاه مردانه ای است که با میل و ترس خود درگیر است و برای مهار آن از بدن زنانه تصویر میسازد، نه انسان.» ("از بوم تا بت: پیکاسو، اسطوره ای که ترک خورد.": مریم عمرانی: زنان امروز: شماره ی 53: بهار و تابستان 1404: ص2-110)

نبوغ پیکاسو غیر قابل انکار است، چون محتوای اثر هنریش از احساسی که به زندگی دارد ناشی میشود ولی این احساس تابع زمان و مکانی است که در آن زندگی میکند و بر اساس آن نسبت به افراد و جوامع غیر اروپایی احساس اضطراب و عدم همدلی دارد و اگر این حس را به زنان فرافکنی میکند صرفا به خاطر راضی کردن دل یک مشت پولدار مرد نیست چون که زندگی شخصیش نشان میدهد با زنانی که با آنها میل ورزی کرده است به نتایج مثبتی نرسیده است.:

«او با زنان زیادی رابطه داشت که اغلب الهامبخش آثارش شناخته شده اند، اما زندگی بیشتر آنها پایانی تلخ و تراژیک داشت. روایت هایی که از زندگی پیکاسو باقی مانده اند اغلب از سلطه گری، قدرتنمایی و بهره کشی از زنان سخن میگویند. این خشونت ها تا جایی است که حتی نوه ی خود او، مارینا پیکاسو، در کتاب "پیکاسو، پدربزرگ من" مینویسد: "او زنان را رام میکرد، افسون میکرد، میبلعید و بر بومش خرد میکرد." بررسی زندگی زنانی چون دورا مار، فرانسواز ژیلو، و ژاکلین روک نشان میدهد که الهامبخش ترین چهره های آثار پیکاسو درنهایت در حاشیه قرار گرفتند، حذف شدند و روایت هایشان به ندرت در تاریخ هنر جدی گرفته شد. فروپاشی های روانی در اطرافیان پیکاسو پرسش برانگیز است. ماری ترز والتر، معشوق نوجوانش، در سال 1977 خودکشی کرد. ژاکلین روک، همسر دومش در سال 1986 با شلیک گلوله به زندگیش پایان داد. دورا مار، معشوق و هنرمند سوررئالیست، پس از جدایی دچار فروپاشی روانی شد. پائولو پسرش، سال ها از اعتیاد به الکل رنج میبرد و راننده ی شخصی پدرش شده بود. نوه اش نیز درنهایت دست به خودکشی زد. در این میان تنها یکی از زنان، پیکاسو را ترک کرد: فرانسواز ژیلو، معشوق و مادر دو فرزندش. او بعدها کتابی به عنوان "زندگی با پیکاسو" منتشر کرد و در آن از تحقیر، سلطه گری و آزارهای روانی ای که تجربه کرده بود، سخن گفت. پیکاسو نیز در واکنش، رابطه اش را با او و فرزندانش قطع کرد.» (همان: ص7-106)

اما مشکل این است که در روایت رسمی از حماسه های زندگی هنرمندان و قهرمانان محبوب صنعت تغییرات، هیچ وقت زندگی آنها آن گونه که هست توصیف نمیشود و دلایل و شرایطی که باعث خلق آثارشان میشود پشت گوش نهاده میشود. انگار آنها فقط الگو هستند و نه افرادی محصول زمانه ی خود.:

«تاریخ نگاری سنتی هنر به ویژه در روایت های قرن بیستم، سرشار از داستان هایی است که محور آنها مردان سفیدپوست اروپایی یا امریکاییند: از میکل آنژ و رامبراند گرفته تا پیکاسو و جکسون پولاک. این روایت ها هنرمند را موجودی استثنایی و فرهمند تصویر میکنند که گویی مستقل از شرایط اجتماعی و تاریخی، به تنهایی مسیر هنر را دگرگون میکند. در چنین چارچوبی، ویژگی هایی چون نژاد و جنسیت هنرمند اموری حاشیه ای یا بی اهمیت تلقی میشوند، چرا که "نبوغ" را ورای این تمایزات میدانند. اما منتقدان فمنیست و پساساختارگرا از دهه ی 1970 به این سو نشان داده اند که این روایت به ظاهر خنثی، درواقع عمیقا جنسیت زده و نژادمحور بوده است.» (همان: ص112)

مدیر موزه ی ملی پیکاسو گفته است که جنبش "می تو" me to (من هم) تصویر پیکاسو را به شدت مخدوش کرده است، ولی همزمان معتقد است که شاید شدت حملات به دلیل آن است که «پیکاسو مشهورترین و محبوب ترین چهره ی هنر مدرن است؛ بُتی که باید ویران شود.» (همان: ص113) دقیقا مسئله همین است: پیکاسو و دیگر نام های بزرگ تاریخ و ازجمله تاریخ مدرن، آدم معمولی نیستند، بلکه بت IDOL هستند: خدایانی که در قالب زمینی تجسد یافته اند. همانطورکه تاریخ ادیان نشان میدهد، کارهای بزرگی که خدایان میکردند، به نمایندگی این موجودات غیر واقعی از جانب افرادی ناشناخته و بی اسم از اقوامی صورت میگرفت که آنها را میپرستیدند. در بسیاری از موارد، خدایان بعد از از دست دادن تقدسشان به نفع نسخه های به روز شده ی خود، به حد آدمیانی فراطبیعی ولی فانی عقبگرد میکردند و در همین حال تبدیل به شخصیت های تاریخی میشدند. این موضوع، نظریه ی "اِوِهمِریسم" را به همراه داشت که بر اساس آن، خدایان باستانی درواقع انسان هایی بااستعداد بودند که درباره ی توانایی هایشان اغراق شد و سنت خداسازی از آدم های با استعداد در قرون 20 و 21 هم هنوز بر همین اوهمریسم استوار است. حالا اگر درباره ی اسلاف این خدایان انسانی نوین تحقیق کنید، به جایی میرسید که به جای خدایان، یک سری اسم هایی که عنوان مردان تاریخی بزرگ را دارند، نمایندگی تغییراتی که افراد ناشناخته و بی اسم رقم زده اند را به عهده میگیرند. نام هایی چون افلاطون و ارسطو و ماکیاولی از این دسته اند. به نظر میرسد جاعلان آثار افلاطون وظیفه داشتند برای افرادی که ماوراء الطبیعی می اندیشیدند، یک سری افکار ماکیاولیستی را جا بیندازند و جاعلان ارسطو همین وظیفه را در قابل افرادی که جایی بین ماورائی اندیشی و زمینی خویی گیر افتاده بودند داشتند. به همین دلیل است که «آثار» آنها برعکس آثار اسلافشان باقی مانده و به ما رسیده است. هرچه جلوتر آمده ایم ارسطویی اندیشی قوی تر شده و اکنون که در دوران مدرن و در این وانفسای «شر زدایی» از ماکیاولی، یأس های پیش آمده از مادی گرایی افراطی باعث شدند بسیاری از مردم یک قدم به عقب برگردند، لیبرال هایی مثل لئو اشتراوس مجبورند به اصحاب تفکر یادآوری کنند که هنوز وقت دور انداختن ارسطو نیست و باید همراستایی ارسطو و ماکیاولی هنوز در پس پرده مد نظر باقی بماند. این رویکرد در نوع خود نشان میدهد که زمانه ی ما هنوز زمانه ای را که فلسفه ی اخلاق ارسطو و جهانبینی ارسطویی در آن متولد شد، ترک نکرده است. آن زمانه چه بود؟ زمانه ی تهاجمات یک عدد اسکندر مقدونی به عنوان پیشوای استعمار و مخلوط کردن فرهنگ ها زیر لوای فرهنگ یونانی ای که غرب مدرن خود را تنها وارث راستین آن میخواند. همانطورکه میدانید، تاریخ مکتوب مدعی است که این جناب اسکندر، شاگرد مستقیم ارسطو بوده و از او درس حکمرانی آموخته است.

فراستی چاد، افسانه ی الکساندر یا اسکندر را به خاندانی به همین نام ارتباط میدهد که به گفته ی جوزف اتویل از طریق ارتباط با فلاویان ها در امپراطوری روم نفوذ شدیدی پیدا کردند. خاندان الکساندر قدرت خود را در شهر یونانی الکساندریا یا اسکندریه به دست آوردند و فیلو دانشمند معروف اسکندرانی که آثارش از پایه های کابالا به شمار میروند از این خاندان است. بنابراین میشود گفت الکساندریا یا اسکندریه توسط این خاندان ساخته شده و اسکندر مقدونی نام مستعار این خاندان است. اسکندریه پایگاه یونانی مآبی بود و یهودیان آن علاقه ی زیادی به زبان یونانی داشتند. فراستی چاد حدس میزند که احتمالا گسترش زبان یونانی تا افغانستان به همراه شهرهای متعددی که اسکندریه نام دارند و همه به فتوحات اسکندر مقدونی نسبت داده میشوند، همه ناشی از شبکه ی تجاری خاندان یهودی الکساندر باشند. درنهایت همین خاندان هستند که با انتقال مقر قدرت یهود از مصر به اسپانیا و ایتالیا، یونانی مآبی را در ایتالیا ترویج میکنند و تاریخ را از نو مینویسند. فراستی چاد معتقد است که تمام فلسفه ی یونان که گسترشش به اسکندر مقدونی نسبت داده میشود، بخصوص افکار افلاطونی و ارسطویی، درواقع اعتقادات سیاسی این خاندانند که به دو زبان مختلف افلاطونی و ارسطویی که مکمل همند بیان شده اند. این مربوط به زمانی بوده که بت پرستی یونانی-رومی، یهودیت، و مسیحیت کاتولیک، سه شکل مختلف یک آیین واحد در روم بوده اند و هنوز مسیحیت صلیبی کتاب مقدس پدید نیامده بود. جوزف اتویل نشان داده است که پیدایش مسیحیت، نتیجه ی ارتباط جوزفوس یهودی با فلاویان ها بوده است و جوزفوس را باید واسطه ای بین الکساندرها و حکام روم شمرد، منتها فراستی چاد زمان این تغییرات را باید به پیروی از تامانسکی، به قرن 17 میرساند و رنسانس را آخرین مرحله ی آمیختگی مسیحیت به مذاهب بتپرستی میشمرد. به عقیده ی فراستی چاد، تمدن یونانی-یهودی، نخست از طریق معماری زیبا و فلسفه ی درخشان سعی به جلب قلوب بیگانگان نمود ولی وقتی که فهمید بعد از این میتواند فقط با ترویج مصرف گرایی و به بازی گرفتن غرایز چنین موفقیتی به دست آورد عقلانی نمایی را رها نمود.:

Questionable ALEXANDER THE GREAT NARRATIVE: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 21 JUL 2025

اسکندر کبیر در مصر با هورس خدای خورشید تطبیق میشد و نبرد او با پارس، نسخه ی دیگری از نبرد هورس و جبهه ی روشنایی با جبهه ی تاریکی به رهبری سیت بوده است. سیت در قطب شمال که سرزمین تاریکی است مستقر بود ولی همان منطقه عمود زمین و محل اتصال زمین و آسمان از طریق کوه کیهانی یا درخت کیهانی هم بود. خورشید هر غروب در کوهستان غربی به درون زمین فرو میشد و در همین زمان راهنمای ارواح مردگان بشر از غرب به شمال جایی که آنها از آن به عالم بالا صعود میکردند میشد. ازیریس یا خورشید مرده باید در همان منطقه بر تاریکی غلبه میکرد تا بتواند صبح فردا به شکل هورس از افق شرق طلوع کند. در حماسه های نوردیک، این سفر به صورت سفر اریک سرخ به غرب در جستجوی یک بهشت ناشناخته درآمده است. اریک در غرب به سرزمین بی حاصل تاریکی برمیخورد که ستارگان در هنگام روز آن قابل مشاهده اند. اما زمانی که او و افرادش توسط اژدهایی بلعیده میشوند، از طریق شکم اژدها به محل قصر پر لذت و مجلل طلایی ای هدایت میشوند که در آسمان معلق است. جرالد مسی، این قصر را مابه ازای قصر بهشتی خدا در قطب شمال میداند و اژدها را همان آپپ یا آپوفیس اژدهای تاریکی که خورشید را موقتا میکشد میشمرد. طلا دوستی اژدها در ترکیب با زندگیش در جهان زیرین، او را به شکل اژدهاهای قرون وسطایی که در غارها و اعماق زمین از گنج ها و طلاها مراقبت میکنند درآورده است. خورشید که در نبرد با تاریکی قوای خود را از دست میدهد و نورش تبدیل به طلای اژدها میشود، به شکل خدای ماه درمی آید و در قالب خونسوی پهلوان در شمال، گراز را که تجسم سیت است میکشد. ازآنجا همراه با آب های عالم بالا و از طریق دالان کوه کیهانی به اعماق زمین میرود و به افریقای مرکزی میرسد، جایی که بخشی از آب های کیهانی به شکل رود نیل از زمین میجوشد و به زمین مصر وارد میشود. رود نیل مابه ازای راه شیری در آسمان است، اما کل آسمان، «اقیانوس» یا آب بیرون ریخته از آن سوی آسمان در قطب شمال است و راه شیری فقط جوشش آن را نشان میدهد. در چین هم رود زرد یا هوانگهو، دنباله ی آب های راه شیری در زمین شمرده میشود. در اساطیر زرتشتی، اردویسورا الهه ی آب ها در بالای کوه البرز اقامت دارد که نسخه ی پهلوی کوه کیهانی است. این الهه درواقع همان الهه ی طبیعت است که باعث زایندگی میشود و با الهه ی دب اکبر که موجد ستاره ی قطبی و قطب شمال است قابل مقایسه است. این الهه مجسم به اسب آبی است که نسخه ی آبزی گاو به شمار میرود چون دب اکبر هم از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده است. الهه ی آب ها همچنین مجسم به قورباغه ای هیولایی است و ازاینرو آزادسازی او میتواند با افسانه ی بریتانیایی شوالیه گاواین مقایسه شود که با بوسیدن «بانوی نفرت انگیز»، او را از سوسماری زشت به بانویی زیبا تبدیل کرد. در اساطیر کره ای، کوه کیهانی را کوه سفید مینامند و محلش را در قطب شمال تعیین میکنند. در اساطیر مصری، کوه سفید، کوهی در شبه جزیره ی عربستان و در منتها الیه رشته کوه آن است که از طریق جاده ی مستقیمی به محلی به نام ترویو که در زمان مسی "تورات" نامیده میشد به نیل میپیوندد و در زمان حکومت اهموسه، سنگ های کوه سفید از همان ترویو برای ساخت معبد مرکزی پتاح در منف حمل شده اند. ساخت معبد پتاح با سنگ های کوه سفید، نسخه ی دیگر ساخت آمنتا یا جهان زیرین توسط پتاح بعد از نزولش از کوه کیهانی به اعماق زمین است. به همین ترتیب، ترویو نیز باید نسخه ی زمینی یک ترویوی بالای کوه کیهانی باشد که مسی، آن را همان تروآی افسانه های یونانی میشمرد و هلنی که یونانی ها میخواهند از تروایی ها «پس بگیرند» را همان الهه ی دب اکبر تعیین میکند. سفر دریایی یونانیان برای حمله به تروآ درواقع گذر از اقیانوس آسمانی برای رسیدن به بهشت بالای کوه قطبی است. آخیلیس یا آشیل که بزرگترین پهلوان این لشکرکشی است هم نامش معوج شده ی هلیوس خدای خورشید یونانی است که همان هورس مصری است. همین سفر را به شکل خروج بنی اسرائیل از مصر برای رسیدن به اورشلیم بهشتی در بالای کوه مقدس خدا در کتاب مقدس یهودی-مسیحی می یابیم. از طرفی در کتاب مقدس میبینیم که بنی اسرائیل خودشان به رهبری سلیمان در اورشلیم، یک معبد میسازند که نقش معماری انسانی در آن، مبنای رمزنگاری فراماسونری است. مسی میگوید این درواقع همان بازسازی بهشت آسمانی تروآ به شکل ترویوی زمینی است که نمونه های دیگرش بازسازی بابل زمینی در دشت از روی بابل اصلی در کوه کیهانی و نیز هرم بزرگ جیزه به عنوان نسخه ی دستساز کوه کیهانی هستند. همچنین میتوان آن را با انتقال مواد تروآی تخریب شده توسط یونانی های فاتح و بازماندگان تروایی ها به زمین و ایجاد نسخه ی زمینی بهشت تحت نام رم یا روم مقایسه کرد. در تمامی این موارد، تجمل تمدن مصنوعی زمینی، نشانه ی نزدیکی به بهشت آسمانی به شمار خواهد رفت و نشانه ی حقانیت شهر یا ولایت صاحب آن خواهد بود.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN: 1907: P359-367

شاید این ارتباط سازی بین روم و اورشلیم، علت واقعی حمله ی اسکندر به پارس را هم نشان دهد وقتی که پای ارتباط خدای خورشید با گاواین هم به میان کشیده میشود. بنا بر رمان "فرزندان گوون" که از روی رمان قدیمی تر "دِ اورتو والوآنی" بازسازی شده است، پارس و روم بر سر تسلط اورشلیم اختلاف داشتند و گاواین با پیروزی بر یک جنگجوی غولپیکر پارسی، باعث برگشتن سیر وقایع به نفع روم شد. این تقریبا نسخه ی دیگر نبرد داود با جالوت غول پلستینی است که باعث افزایش قدرت داود و درنهایت تصرف اورشلیم توسط بنی اسرائیل تحت رهبری داود میگردد. منتها همانطورکه میدانیم در جنگ های یونان با پارس که حمله ی اسکندر را هم شامل میشود، پارس همیشه نماد مطلق شرق است و اگر بگوییم که تصرف اورشلیم توسط بنی اسرائیل و روم، همان نابودسازی تروا توسط یونانی ها است، پس به این نتیجه خواهیم رسید که بهشت و خدایش در ید اعتقاد شرقی ها است و تصرف شرق برابر با نابودسازی اعتقاد به خدا در کشورهای شرقی خواهد بود. این البته به معنی آزادسازی خاک این کشورها نیز خواهد بود که به مام میهن –نسخه ی جدید الهه ی زمین- تشبیه میشوند و از روی الگوی آن باید زنان آن کشورها هم آزاد شوند همانطورکه گاواین، با کشتن شیری زنان زندانی در یک قلعه –نسخه ی دیگر اورشلیم- را آزاد نمود. این ظاهرا همان تغییر فرم «بانوی نفرت انگیز» از اژدها به زنی زیبا توسط گاواین است. ارتباط این زن با مادر گیتی و اژدها به طور همزمان نشان میدهد که او کسی جز تهامات الهه ی دریایی آغازین در مقام مادر خدایان بابل نیست.

تهامات الهه ی هرج و مرج و از جنس آب بود که علیه فرزندان خود شورید. مردوخ قهرمان برای شکست دادن او بادی در شکمش وزید که باعث باد کردن شکمش و از دست رفتن تحرکش شد. آنگاه مردوخ تهامات را کشت و از جسدش جهان مادی را آفرید. ترجمان یهودی این قصه در سفر پیدایش 1 چنین است: «در آغاز، خدا آسمان ها و زمین را آفرید. زمین تهی و بی شکل بود و تاریکی، چهره ی ژرفا را پوشانده بود درحالیکه بادی از جانب خدا بر روی آب ها میوزید.» روشن است که بادی که خدا بر آب ها میفرستد همان بادی است که مردوخ در شکم تهامات میفرستد و باد شدن شکم تهامات در اثر آن، همان حامله شدنش به جهان نوین است. نظم یابی جهان پس از این اتفاق همان از بین رفتن چهره ی آشوبناک زن در اثر وظایف مادری است. کلمه ی به کار رفته برای ژرفا دراینجا "تهوم" است که تهامات فرم مادینه ی آن به شمار میرود. از طرفی برای باد، از لغت "روآه" (روح) استفاده شده که در عبری بار مادینه دارد. یعنی خدا به جای مردوخ، مادینگی خود را به درون یک مادینگی دیگر تزریق کرده است؛ شاید تشبیهی به آب منی باشد که مانند هاویه و الهه اش از جنس آب است.:

“PAINTING TIAMAT/TEHOM” BY ANGELA YARBER: FEMINISM AND RELIGION: 13 SEP 2014

با این که در اساطیر بابلی، سالگرد پیروزی مردوخ بر تهامات و زمان آغاز تاریخ، در ابتدای بهار جشن گرفته میشود، ولی احتمالا ارتباطی بین آن و کریسمس زمستانی مسیحیت هم قابل تصور است. ورطه ی تاریکی آغاز خلقت که باد خدا بر آب ها میوزید فقط میتواند با درازترین شب سال در ابتدای زمستان قابل تطبیق باشد که کلیسا 25دسامبر را زمان آن شمرد و با کریسمس تطبیق نمود. این که به طور سنتی همیشه کریسمس را با بارش برف سنگین و آب های یخ زده تجسم میکنند هم انگار آغاز تبدیل آب هاویه به جامداتی چون برف و یخ در ابتدای خلقت را نشان میدهد و لابد این آب هم از پاییزی سرچشمه میگیرد که به تابستان دوران پیشین خاتمه داده است. این خودش بیانگر آن است که در بحبوجه ی آفرینش نوین، نظم اجتماعی ضعیفی وجود دارد که در یک زنانگی آشوبناک و دلهره آور اجتماعی تجسد می یابد.

ناتالی کرتس ویور، استاد مطالعات مذهبی از دانشگاه اورسلاین، در ژانویه ی 2015 به خاطر می آورد که دو سال قبلش وقتی میخواسته سال نو را مطابق معمول جلو تلویزیون با فرزندانش جشن بگیرد، با دیدن وضع نامناسب پوشش بعضی از مجریان و مدعوین برنامه ها تصاویر را برای فرزندانش مناسب تشخیص نداده و تصمیم گرفته که خانواده به مطالعه بپردازند. آنها به مناسبت آغاز سال نو مسیحی، سرود جشن سال نو بابلی یعنی انوماعلیش را که شامل افسانه ی خلقت بابلی میشود را مطالعه کردند. خانواده از خشونت متن شوکه شدند و خانم ویور احساس کرد که بین آشوبناک تصویر شدن زنانگی در سال نو بابلی و تصاویر زنان بر پرده ی تلویزیون مدرن ارتباطی وجود دارد.:

“STORIES FOR (RE)CREATION IN THE NEW YEAR”: NATHALIE WEAVER: FEMINISM AND RELIGION: 7 JAN 2015

درواقع در قصه ی پیدایش دوران مدرن، چرخه ی شبانه ی خورشید بین غروب و طلوع در عرض یک سال بازتولید میشود و کریسمس در طولانی ترین شب سال، معادل سفر خورشید به قلمرو تاریکی در قطب شمال در شب هنگام است. جشن الهی زمستانی، مابه ازایی برای رسیدن خورشید به بهشت در جهنم آشوبناک است و تلویزیون و دیگر رسانه ها همه نشان میدهند که بر اساس ایدئولوژی حاکم، ما فقط در آشوب جهنمی به بهشت میرسیم؛ پس باید پیه تحمل بی نظمی های زمانه و آسیب های جانی، مالی و روانی حاصل از آنها را به تن بمالیم، چون این آشوب، همان اژدهایی است که طلا دارد و به مردم روزی و ثروت میدهد و چینی ها هر زمستان، سال نو خود را با رقص لباس او جشن میگیرند. کریسمس تاریک ترین لحظه ی زمستانی است که ما به طور معمول در آن زندانی ایم و بهشتی که در روشنایی روز روحانی باید تجربه کنیم، معمولا با چراغانی های مصنوعی شب کریسمس بازآفرینی میکنیم.

مطلب مرتبط:

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

سرمایه داری مدرن: موفق ترین و جهانگیرترین مذهب دنیا

تالیف: پویا جفاکش

منابعی از سال 1912 ادعا میکنند که در زلزله ی سال 1800 نیومادرید ایالات متحده، گزارش‌های متعددی از مشاهده ی "درخشش‌ها" و "جرقه‌های نور" توسط مردم وجود داشته است. موضوع ملاحظه ی تخلیه های نوری از زمین که در قبل، حین و بعد از زلزله‌های قدرتمند، و گاهی اوقات توسط شاهدان برای روزها یا هفته‌ها قبل یا بعد از زلزله یا مجموعه‌ای از زلزله‌ها در منطقه دیده شده‌اند، سابقه ی تاریخی زیادی دارد و اصطلاح مخصوص آن «نورهای زلزله» است. اما تا همین اواخر عموماً توسط «جامعه ی علمی» پذیرفته نشده بود و هنوز هم به طور گسترده به عموم مردم آموزش داده نمی‌شود، شاید به این دلیل که علل آن هنوز مورد توافق نیست، و شاید به این دلیل که هنوز به طور جهانی پذیرفته نشده است. بسیاری از مقالات علمی منتشر شده در مجلات در چند دهه ی گذشته، شواهد عکاسی از نورهای زلزله را که همزمان با زلزله‌های منطقه ی ناگانو در ژاپن از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷ گرفته شده است را به عنوان نقطه ی عطفی حیاتی ذکر می‌کنند که منجر به پذیرش گسترده تر این پدیده توسط جامعه ی بزرگتر زلزله‌شناسی شد. این گزارش با عنوان « اندازه و برخی ویژگی‌های منابع نورانی مرتبط با زلزله هیوگو-کن نانبو در سال ۱۹۹۵ » نوشته ی تامشیدا تسوکودا از دانشگاه توکیو توضیح می‌دهد که در جریان زلزله‌های ناگانو در سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷، «یکی از ساکنان موفق شد پنج بار یا بیشتر از نور عکس بگیرد» و به متون منتشر شده توسط ژئوفیزیکدان Y. Yasui در سال‌های ۱۹۷۱ و ۱۹۷۲ استناد کرده است. مقاله ی دیگری در مورد نورهای زلزله که در سال 1973 در بولتن انجمن زلزله‌شناسی آمریکا منتشر شد، به متون نوشته شده توسط ی. یاسویی نیز استناد می‌کند. چکیده ی مقاله می‌گوید: بهترین مشاهدات مستند از نورهای زلزله مربوط به زلزله‌های ژاپن در اوایل دهه ی ۱۹۳۰ و اواسط دهه ی ۱۹۶۰ است. در مورد اخیر، عکس‌های رنگی و سیاه و سفید از نورهای درخشان، نیم‌کره و سفید مستقر در سطح زمین، با قطر حدود ۲۰ تا ۲۰۰ متر، به مدت ۱۰ ثانیه تا ۲ دقیقه، که محدود به قله‌های کوه در یک سنگ گسل‌دار کوارتز-دیوریت بود، گرفته شد. هرگونه تلاش برای توضیح این پدیده با مشکلات و عدم قطعیت‌های بزرگی همراه است. مطالعات بعدی، گزارش‌های مربوط به نورهای زلزله در سایر نقاط جهان را با دقت مستند کرده‌اند، گاهی اوقات با عکس. این مطالعه با عنوان « نورهای زلزله (EQL) زلزله ی ۶ آوریل ۲۰۰۹ آکویلا در مرکز ایتالیا » «پدیده‌های نورانی که در این مورد به وفور مشاهده شده‌اند» را مورد بحث قرار می‌دهد. گزارش‌هایی که احتمالاً می‌توانستند ناشی از اشتباه گرفتن با اتصال کوتاه خطوط برق، نشت لوله ی گاز یا حتی سیاره ی زهره باشند، کنار گذاشته شدند و ده‌ها توصیف شگفت‌انگیز باقی ماندند که خواندن آنها جذاب است. مشاهدات بر روی نقشه‌ای از منطقه ی زلزله‌زده ترسیم شده‌اند و برخی از عکس‌های گوی‌های نورانی که توسط شاهدان گرفته شده است، گنجانده شده است. برخی از جنبه‌های جالب گزارش‌ها شامل این واقعیت است که آنچه به عنوان شعله‌های آتش گزارش شده بود، همیشه به رنگ قرمز بود، اما پس از آن هیچ نشانه‌ای از سوختگی یافت نشد و هیچ آتش‌سوزی توسط این شعله‌ها آغاز نشد. بسیاری از مشاهدات به نظر می‌رسید تخلیه ی الکتریکی، چه عمودی و چه افقی، باشد و تخلیه‌های عمودی همیشه از زمین سرچشمه می‌گرفتند. در پست‌های قبلی به دکتر والت براون، نویسنده ی نظریه ی هیدروپلات، در مورد این پدیده ی نورهای زلزله اشاره شده است. نظریه ی دکتر براون مکانیسم متفاوتی را برای علت زلزله نسبت به مکانیسم ارائه شده توسط نظریه ی تکتونیکی پذیرفته شده ی متعارف پیشنهاد می‌کند. توجه داشته باشید که بحث دکتر براون در مورد پدیده ی تخلیه‌های الکتریکی و پدیده‌های نورانی همراه با زلزله - و همچنین اختلالات یونوسفر قبل از زلزله‌های بزرگ، که گاهی اوقات برای چند روز قبل از آن رخ می‌دهد - شامل تخلیه‌های پلاسما می‌شود. نظریه ی او همچنین معتقد است که تخلیه‌های قدرتمند پلاسما در طول وقایع پیرامون یک سیل جهانی فاجعه‌بار روی زمین آغاز شد (یا به شدت افزایش یافت) و اثرات بعدی این رویداد علت زلزله‌ها (و تخلیه‌های گاه به گاه پلاسما که با آنها همراه است) تا به امروز است. ارتباطات احتمالی بین زلزله و تخلیه ی پلاسما با توجه به این واقعیت که به نظر می‌رسد اژدهای چینی با زلزله مرتبط بوده است و همچنین به نظر می‌رسد بسیاری از ویژگی‌های مرتبط با تخلیه ی پلاسما را در خود جای داده است (حتی اگر مطالعه مدرن تخلیه ی پلاسما نسبتاً جدید باشد)، جذاب است. کوزه ی معروف لرزه‌نگاری طراحی شده توسط ستاره‌شناس چینی ژانگ هنگ (که گمان می‌رود از سال ۷۸ تا ۱۳۹ میلادی در چین زندگی می‌کرده است) به وضوح نشان می‌دهد که زلزله و اژدها در اساطیر چینی به هم مرتبط بوده اند. گزارش‌های زیادی در اینترنت در مورد «ابرهای رنگین‌کمانی» یا به اصطلاح «ابرهای زلزله» وجود دارد که ممکن است با نورهای زلزله ی مورد بحث در مقالات ذکر شده در بالا اشتباه گرفته شوند، اما با خواندن گزارش‌های زلزله مشخص است که گوی‌های نورانی، تخلیه‌ها و درخشش‌هایی که در آنجا توصیف می‌شوند، احتمالاً کاملاً با ابرهای رنگین‌کمانی که عموماً «ابرهای زلزله» نامیده می‌شوند (که ممکن است ناشی از شرایط جوی ساده‌ای باشند که با زلزله مرتبط نیستند) متفاوت هستند. همچنین شایان ذکر است که گزارش‌های مربوط به نورهای زلزله که شبیه تخلیه‌های پلاسما هستند، به دهه‌ها و حتی قرن‌های گذشته برمی‌گردند. برخی از افرادی که در مورد پدیده ی نورهای زلزله بحث می‌کنند، آنها را به برنامه ی HAARP که توسط دولت ایالات متحده ایجاد شده است، نسبت می‌دهند، اما به نظر واضح می‌رسد که نورهای زلزله ی گزارش شده در زلزله‌های نیو مادرید در سال‌های 1811-1812 (به عنوان مثال) نمی‌توانند با هارپ مرتبط باشند. البته این بدان معنا نیست که هرگونه ارتباط هارپ با پدیده‌های عجیب جوی (یا حتی تلاش برای دستکاری زمین یا آب و هوا یا حتی ایجاد زلزله) امکان‌پذیر نیست -- بلکه فقط به این معنی است که پدیده ی نورهای زلزله ظاهراً قبل از هرگونه برنامه ی مدرنی وجود داشته است. البته هنوز هم این امکان وجود دارد که افرادی که به ارتباط بین انرژی الکترومغناطیسی و زلزله پی می‌برند، بتوانند از آن ارتباط استفاده کنند، اما قبل تر اگر کسانی که به اختلالات جوی همراه با زلزله - و خود زلزله‌ها - اعتقاد داشتند، می‌گفتند که آنها در واقع توسط اژدهای آتشین در حال پرواز ایجاد می‌شوند. کسانی که در دوران باستان اژدها را به زلزله مرتبط می‌دانستند، ممکن است اطلاعات بیشتری در مورد ارتباطات پلاسما و زلزله نسبت به «علم مدرن» تا همین اواخر داشته‌اند (و شاید آنها هنوز هم اطلاعات بیشتری نسبت به آنچه ما موفق به کشف مجدد آن شده‌ایم، داشته‌اند). این ارتباط همچنین میتواند افسانه های ایجاد کسوف و خسوف در اثر بلعیده شدن خورشید یا ماه به دست اژدها را هم در بر بگیرد.:

Dragons and the phenomenon of "earthquake lights": DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: November 9, 2012

حمله ی اژدهایان از درون زمین به آسمان و به منابع نور چون خورشید و ماه، پیرو مقابل هم قرار گرفتن آسمان نورانی و زمین تاریک است. اژدها به عنوان مابه ازایی برای شیطان اعظم است که نور را که تمثیل خدا است تهدید میکند. غروب هر روزه ی خورشید که با کشیده شدن خورشید به قلمرو اژدها و شیاطینش در درون زمین اتفاق می افتد، با سایه گستراندن تاریکی، پیروزی اژدها را شعار میدهد. ولی خورشید با غلبه بر اژدها در طلوعدم از شکم زمین به در می آید و نور برمیگردد. در اقصی نقاط عالم، افسانه های زیادی درباره ی ترک گفته شدن زمین و آسمان ها از سوی خدا و سفر ابدی خدا به آسمان وجود دارد که اغلب نشانه ی نوعی نارضایتی خدا از انسان ها و مابه ازایی برای سقوط آدم و حوا از قلمرو خدا در بهشت میباشند. این افسانه ها با افسانه ی یونانی-رومی دوران طلایی ساتورن که در آن نظام طبقاتی وجود نداشت و انسان ها از همه گونه امکاناتی برخوردار بودند مرتبطند. جورج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب "آسیاب هملت" (منتشر شده به سال 1969) سعی کرده اند رد عصر طلایی ساتورن را با جمع آوری حداکثر اسطوره های بهشت گم شده بگیرند و تصویری از تاریخی احتمالی که در آن، زمین چنین جایگاه فوق العاده ای بوده است پیدا کنند. نظریه ی پلاسما و موضوع "نورهای زلزله" یکی از مهمترین دلایل توجه آنها به این پروژه بوده که آنها را به سمت تغییر موقعیت زمین نسبت به سیارات دیگر در اثر یک فاجعه ی احتمالی جهانگیر در گذشته رهنمون کرده است. ازاینرو تلاش آنان شباهت زیادی به کار ولیکوفسکی دارد که آثار سقوط تمدن ها و از بین رفتن زیستگاه ها و گونه های جانوران و گیاهان باستانی در زمین را به تغییر سیستم سابق قرارگیری سیارات در آسمان زمین و فجایعی که این تغییرات بر زمین تحمیل کرد مربوط میکند. "آسیاب هملت"، از جمعبندی افسانه های پیشینیان، زمینی منقضی را بازسازی میکند که خورشید آن، سیاره ی زحل بوده و در فاصله ی کمی از زمین در محل قطب شمال قرار داشته و هرگز در چنین زمینی، غروبی اتفاق نمی افتاده است. دیدیه لاکاپله این دیدگاه را دنباله ای بر توضیح "دین وارن" از دانشگاه بوستون در قرن 19 میداند که کشف فسیل های جانوران و گیاهانی در قطب شمال را که امروزه متعلق به سرزمین های گرمسیر میشناسیم، دلیلی بر بودن بهشت عدن تورات در قطب شمال و کوچ گونه ها به جنوب در اثر بروز یخبندان در شمال میخواند، و نیز نظریه ی "آتلانتیس شمال" یورگن اسپانوت که فرازی از ادیسه ی هومر را توسعه میدهد که در آن، فایسیان های جزیره ی شریا ادعا میکنند اولین پادشاهیشان در هایپریا در شمال دور بوده است. به نظر لاکاپله اما محتمل ترین توضیح برای وجود فسیل های اسرارآمیز در قطب شمال، این است که شهابسنگی با زمین برخورد کرده و باعث تغییر محور زمین و قرار گرفتن قطب شمال در محل کنونیش شده و قبل از آن، آن محل، تفاوت زیادی با بیشتر نواحی دیگر زمین نداشته است؛ اما این که آن، محل آفتاب همیشگی تصور شده است، احتمالا به خاطرات دوری از سفرهایی به قطب شمال برمیگردد که کسی دقیقا نمیتوانسته مطمئن باشد آیا قبل یا بعد از برخورد اتفاق افتاده اند یا نه، و فقط تناقضشان باعث چنین تقسیمبندی ای شده است، چون قطب شمال در زمستان تقریبا همیشه تاریک، و در تابستان تقریبا همیشه روشن است و ممکن است سفری نادر در تابستان، به دوران قبل از جهنم شدن آنجا، و سفری نادر در زمستان، به دوران بعد از جهنم شدن آنجا مربوط شده باشد. تاریکی کامل زمستان میتوانسته به سقوط خدای قطب و تبعیدش به هادس یا تارتاروس نسبت داده شده باشد همانطورکه سقوط موقت خورشید، باعث سایه افکندن موقت تاریکی در شب میشود. این که این خدا کرونوس/ساتورن موکل زحل تعیین شده است، به این برمیگردد که در بسیاری از اساطیر باستانی، خدای زحل، صاحب خورشید است. بنابراین برخلاف آنچه "آسیاب هملت" میگوید، جای زحل با خورشید عوض نشده است و سقوط زحل، روایت دیگر سقوط خورشید است. این هم که عصر طلایی به سقوط ساتورن توسط پسرش ژوپیتر تعبیر شده است، به تقسیم خدایی واحد به دو خدا بعد از انتقال بهشت آسمانی به زمین و جدا کردن خدایان دوران های بهشت و پسابهشت در زمین مربوط است. چون ساتورن و ژوپیتر، همینطور نسخه های یونانیشان کرونوس و زئوس، قبل از این که در کیهانشناسی هزیودی مقابل هم قرار بگیرند، معمولا خدایان واحدی تلقی میشدند. جووه که نام اصلی ژوپیتر است، تلفظ دیگر نام یهوه خدای یهود است و یهوه خود را با ال به معنی مطلق خدا برابر میگیرد که در اوگاریت، نام خدای زحل بوده است درحالیکه ژوپیتر، در لاتین، نام سیاره ی مشتری است. علت این است که ژوپیتر و ساتورن، معادل های لاتین حئا و مردوخ در کلده هستند که در ابتدا خدای واحدی بودند ولی کارکردهای شاهی حئا که به سیاره ی مشتری نسبت داده میشد از کارکردهای خلقتی او که به سیاره ی زحل نسبت داده میشد جدا گردید و به صورت مردوخ، تشخصی مجزا از او یافت. به همان ترتیب، جنگجویی مردوخ که شاه شدن او را ممکن کرد، به دانش تعبیر میشد و به صورت نبو خدای دانش که کارکردهای عطارد را نمایندگی میکرد از مردوخ جدا شد و به جای مردوخ با دشمن که اژدهای هاویه بود جنگید. نبو در اساطیر یونانی-رومی، با هرمس یا مرکوری تطبیق شده است ولی جنگجویی نبو از هرمس غربی جدا شده و به مریخ سیاره ی بی منطق جنگجویان که خدایش در کلده نرگال و در اساطیر لاتینی مارس است، انتقال یافته است تا حتی الممکن جنگجویان را از علم و منطق و چون و چرا کردن در دستور دور کنند. لاکاپله قرار گرفتن همه ی اینها به صورت سیارات در آسمان، به این برمیگرداند که قلمرو اولیه ی خدایان و به همراه آنها بهشت عدن در آسمان بوده و این نظریه ی دیوید متیزن را میپذیرد که قدیمی ترین داستان های خدایان و قهرمانان، همه در آسمان اتفاق افتاده اند اما در منطقه ای خاص از زمین، این افسانه ها از آسمان به زمین منتقل و خدایان تبدیل به قهرمانان انسانی شده اند و داستان های ابرقهرمانان و شاهان فاتح بی نظیر باستانی به وجود آمده که ملت های مختلف آنها را کپی و مرتبا در تاریخ های تقلبی خود، بازتکرار کرده اند.:

“L, UNIVERS ELECTRIQUE”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 25 JUNE2025

اگر خدا را منعکس در حقیقت بپنداریم و از روی این برداشت، حقیقت و قوانین لازمه ی آن را به نور و روشنایی روز تشبیه کنیم، پس با جابجا کردن جایگاه خدا از آسمان به زمین، به این نتیجه خواهیم رسید که حقیقت و قوانینش، درست مثل روز موقتی خواهند بود و جایی باید تخریب شوند؛ به همین ترتیب، تختگاه های حقیقت و خدا مانند تمدن های باستانی باید توسط بیگانگان نابود شوند تا مانند شبی که بین دو روز حایل میشود، یک دوره بی نظمی داشته باشیم که از تویش نظم جدیدی دربیاید. ازاینرو هر کشوری که بتواند ثابت کند قوانین و دستورالعمل هایش ابدی یا دستکم طویل العمرند، بیش از دیگر کشورها وارث بهشت زمینی از دست رفته و به همان اندازه جانشین برحق بهشت آسمانی، و ناچارا خودش کشور خدا و رهبران سیاسی و اقتصادیش، انسان هایی ایزدی از احزابی ایزدی خواهند بود. کشوری با این طرز تفکر، اجازه دارد برای روشن کردن جهان و از بین بردن تاریکی، به کشورهایی که شیطانی میداند حمله کند یا به وقوع جنگ در کشورهای شیطانی کمک کند، چون وظیفه دارد بهشت روی زمین را احیا کند.

ما ایرانی ها الان در چنین کشوری زندگی میکنیم و در این تردیدی نیست چون جمهوری اسلامی، هیچ وقت در ادعای صدور مذهب خود به سراسر جهان، پنهانکاری نداشته است. به همین دلیل هم هست که ایران واقعا خطر بزرگی برای جهان نیست. چون شعارهای نخ نمای مذهبیش با تصاویر پمپاژشده از بیابان های قرون وسطایی و افرادی که با اسب و شمشیر میجنگند، درباره ی دینی بودن چنین ناسیونالیسم هایی آدرس غلط میدهد و باعث استتار خطرهای واقعی یعنی ناسیونالیسم هایی میشود که ظاهرا سکولارند ولی با همین خرافات مذهبی تاریخ مصرف گذشته دخالت های خود در سراسر جهان را توجیه میکنند و کشورهایی مثل ایران هم هستند که وظیفه دارند چنین خطری باشند تا دخالت سکولارها همیشه برحق باشد. الان فقط یکی از این کشورها هست که میتواند تعیین کند چه کسی هر وقت خواست کجای دنیا جنگ به پا کند یا نکند. امریکا عملا قصد برساختن دهکده ی جهانی تحت ایدئولوژی کاپیتالیسم را دارد و کاپیتالیسمش آنقدر ریشه در یک مذهب یعنی یهودیت دارد که یک کشور کوچک «مقدس» یهودی به نام اسرائیل در خاورمیانه بیش از تمام ایالات امریکا برای دولت امریکا مهم است و یک پای همه ی جنگ های امریکا در خاورمیانه هم او است. حتی اگر بخواهیم گزافه گویی های قدیم فیلسوفان کاپیتالیست غرب درباره ی لزوم رعایت حد اعتدال بین «قانون طبیعی» ارسطو و قانون های مدون شده در مجالس کشورها بر اساس تجربه های ملی را ملاک قرار دهیم، باید به این نتیجه برسیم که امکان ندارد یک قانون واحد با ایدئولوژی واحد در سراسر جهان حاکم شود و برای همه مفید باشد. پس چرا بعضی فیلسوفان کاپیتالیست و لیبرال مدرن مثل فوکویاما از «پایان تاریخ» با لیبرال دموکراسی سخن میگویند انگار که یک جنگجوی صلیبی قرون وسطایی یا یک سردار جنگطلب ایران مدرن، دارد نزدیک بودن آخرالزمان و تحقق بهشت زمینی در اثر جنگ های تیم خودش را شعار میدهد؟! آیا این که سرمایه داری مدرن به شدت مایل به استفاده از نمادهای اجنه و شیطانپرستان در رسانه ی خود است، با این ادعای کلیسا که ساتورن فرمانروای بهشت زمینی، خود شیطان لعین و رئیس اجنه بود، تعارضی دارد؟!

جرمی کلمنت از دانشگاه سوربن پاریس، معتقد است که نئولیبرالیسم به عنوان ابزار فرهنگی گسترش کاپیتالیسم را نه به عنوان یک موضوع اقتصادی صرف، بلکه باید «به عنوان یک گفتمان در واژگان لاکانی، یعنی به عنوان حامل و ناقل پیوندهای اجتماعی بین دو موجود سخنگو و از نظر زبانی تقسیم‌شده، مورد پرسش قرار دهیم.» چون «با توجه به تسلط دکترین نئولیبرال و حضور فراگیر واژگان و بازنمایی‌های آن در جوامع ما، بررسی پیوند اجتماعی از طریق منشور منطق گفتمان‌های لاکان، در نهایت بسیار مرتبط است. به نظر می‌رسد گفتمان سرمایه‌دار (کاپیتالیست)، آنطور که لاکان در اوایل دهه ی 1970 برجسته کرد، مناسب‌ترین گفتمان برای توصیف پویایی‌هایی است که می‌توان در دکترین نئولیبرال مشاهده کرد. با این حال، از آنجایی که دومی تمایل ذاتی و چشمگیری برای تقویت خود و گسترش به کل حوزه ی اجتماعی دارد، می‌توانیم فرض کنیم که با نوع جدیدی از گفتمان سرمایه‌دار سروکار داریم.» لکان چهار نوع گفتمان را تحت نام های گفتمان اربابی، گفتمان هیستریک، گفتمان دانشگاه و گفتمان تحلیلگر، برجسته کرده بود. گفتمان اربابی، ناظر به رابطه ی رئیس و مرئوس تحت مضمون اقتدار و قدرت با همان تعریف سنتی «تجارت حکومت کردن» است که «از زمان فروید و کانت به عنوان یکی از تجارت‌های غیرممکن شناخته میشود.» گفتمان هیستریک، گفتمانی است که مقابل گفتمان اربابی قرار میگیرد، ولی از خرد تهی و مایل به احساسات است. «گفتمان دانشگاه - یا گفتمان محقق - در خدمت ساختاردهی به بازنمایی گفتمانی دانش است. آنها برای اینکه به نوعی از موفقیت در چارچوب اهداف ارباب، که معادل اهداف تسلط است، ببالند، از دانش به عنوان متحد استفاده می‌کنند. بنابراین، در مسیر گفتمان ارباب، پویایی خاصی از تسلط بر دیگری را حک می‌کند که ناگزیر به القای اثرات انطباق است. افرادی که این گفتمان شکل می‌دهد، تحصیل‌کرده، هنجارمند، عاقل، منضبط یا حتی مطیع هستند. این طیف گسترده از ویژگی‌ها ممکن است سوژه را در دام این گفتمان گرفتار کند، چه شهروند دلسوز باشد و چه مصرف‌کننده‌ای منضبط و بزدل. در گفتمان محقق، دانش جایگاه مرجع غالب را اشغال می‌کند و اگرچه انگیزه‌ای برای اقدام متمدنانه در آن قابل درک است، اما بیشتر بر پرداختن به یادگیری و آموزش تمرکز دارد. گفتمان دانشگاه، همانند تجارت غیرممکن حکومت‌داری ، چارچوب مرجع خود را به تجارت آموزش می‌دهد و در نتیجه اثرات هنجارسازی را برمی‌انگیزد. زبان هژمونیک آن، آن را به گفتمان ارباب شبیه می‌کند» و بلاخره گفتمانتحلیلگر، گفتمانی است که روان انسان و ازجمله زیربناها و روبناهای روابط قدرت بین فرد و جامعه را کنکاش میکند و از این جهت، گفتمانی است که میتواند با شناسایی روش های گفتمان اربابی، جریان اربابی در صحنه را به چالش بکشد. امادر اوایل دهه ی 1970 لکان گفتمان پنجمی هم اضافه کرد: گفتمان سرمایه داری که تا اندازه ای بازسازی گفتمان اربابی پیشین در جهت کارکرد بهتر است و کلمنت معتقد است آن الان به گفتمان نئولیبرال تبدیل شده است:

«امروز، در زمانی که نئولیبرالیسم به کل طیف اقتصادهای انسانی رسیده است، چه می‌توانیم مشاهده کنیم؟ اکنون که اقتصاد بازار بدون استثنا بر تک تک جنبه‌های وجود ما اعمال می‌شود، چه می‌شود؟ سلطه ی انحصاری دکترین نئولیبرال ما را بر آن می‌دارد که در مورد اهمیت گفتمان سرمایه‌داری تأمل کنیم و در نظر بگیریم که آیا توجیهی برای در نظر گرفتن نئولیبرالیسم به عنوان گونه ی جدیدی از گفتمان سرمایه‌داری وجود دارد یا خیر. گسترش سریع و بی‌وقفه ی نرم‌افزار نئولیبرال، امروزه به گونه‌ای است که چارچوب مرجع بازارهای رقابتی اکنون به کل بدنه ی اجتماعی و نهادهای آن دسترسی پیدا می‌کند. از این پس، ما فرض می‌کنیم که معرفی و تعریف ترکیب «گفتمان نئولیبرالیسم» جالب و کافی است تا ابتدا بر این واقعیت تأکید کنیم که این گفتمان به عنوان پروژه‌ای برای تمدن عمل می‌کند، که خود لاکان در مورد سرمایه‌داری به آن اشاره کرده است. کاملاً مانند مورد اخیر، نئولیبرالیسم را باید به عنوان یک واقعیت تمدنی، با بُعد گفتمانی و شیوه ی خاص آن در برخورد با پیوندهای اجتماعی و با ارتباط سوژه با لذت خود، در نظر گرفت. در این روزگار، سرمایه‌داری با گرایش نئولیبرال به طور آمرانه‌ای اعمال می‌شود، "از ارجاعات باستانی خود عاری شده و کاملاً به عنوان یک ساختار تاریخی و به عنوان یک هنجار کلی برای زندگی در نظر گرفته می‌شود" ( DARDOT; LAVAL, 2009 , p. 6). اما قبل از اینکه در تحلیل خود بیشتر پیش برویم، اجازه دهید یک نکته ی مقدماتی را بیان کنیم که ضروری به نظر می‌رسد: نئولیبرالیسم صرفاً یک دکترین اقتصادی نیست و اگر آن را با سرمایه‌داری جمع کنیم، اشتباه کرده‌ایم. در واقع، نئولیبرالیسم یک فلسفه ی سیاسی کامل است، به معنای تلاشی برای حکومت بر انسان، که بر روشی برای عقلانی کردن حکومت متکی است. این گفتمان، به عنوان گفتمان غالب در فرامدرنیته، بر ساختار سیاسی جوامع غربی ما حاکم است و در عین حال تلاش می‌کند منطق بازار را در اعمال امر سیاسی به کار گیرد، به عبارت دیگر، همانطور که میشل فوکو در "ظهور زیست سیاست" نوشت ، "اعمال جهانی قدرت سیاسی را بر اساس اصول رسمی اقتصاد بازار تنظیم کند. این گفتمان نمی‌خواهد جای خالی‌ای را پر کند، بلکه می‌خواهد اصول رسمی اقتصاد بازار را بر هنر عمومی حکومت تحمیل کند، به آن ارجاع دهد و آن را به آن ارجاع دهد" (فوکو، ۱۹۷۸-۱۹۷۹ ). بنابراین، نئولیبرالیسم تقریباً به‌طور انحصاری بر سیاست تمدنی ما نظارت دارد و یک خط فکری جهانی، وحدت‌بخش و فراگیر را ارائه می‌دهد. قلب فلسفه ی آن، گفتمانی تمامیت‌خواه را تولید و تقویت می‌کند که هدف آن اکنون گسترش هنجار رقابت‌پذیری عمومی به وسیع‌ترین بخش‌های اقتصادهای انسانی، از جمله مراقبت‌های بهداشتی، هنر، آموزش، عدالت یا در دانشگاه، با گرایشی به سمت شتاب است. اصطلاح «جهانی شدن» اولین بار در دهه ی ۱۹۹۰ مورد استفاده قرار گرفت و "به معنای اول کلمه، عمل تبدیل چیزی که «محلی» بود به «جهانی» را توصیف می‌کرد. این به معنای مقیاس‌بندی کاربردهای یک مفهوم تا مقیاس کامل (احتمالاً در مقیاس سیاره‌ای) است". (مورین، ۲۰۱۶) این دقیقاً فعالیت اصلی نئولیبرالیسم است، که مفهوم بازار و شرکت را به عنوان یک شکل به کل محیط اجتماعی و جامعه‌ای ما، به عبارت دیگر، به کل اقتصادهای انسانی، منتقل می‌کند. آرمان نئولیبرال، آرمانی جهان‌شمول است که باید به آن به عنوان یک عقل جهانی (دِراسون-موند به زبان فرانسوی) گوش دهیم. ضمناً، این گرایش جهان‌شمول همان چیزی بود که ما را متقاعد کرد از اصطلاح «گفتمان نئولیبرالیسم» به جای «گفتمان نئولیبرال» استفاده کنیم. بنابراین جهانی شدن با قاعده ی شباهت مطابقت دارد و باعث اثرات قوی‌تر بر یکسان‌سازی می‌شود: یکسانی در لذت، در افراد، در آرمان‌ها و غیره. منطق نئولیبرال هنجار جدیدی ایجاد می‌کند که نه تنها در زندگی اقتصادی و جامعه، بلکه در تجربه ی بسیار ذهنی ما، از نهادها و دولت‌هایمان گرفته تا خصوصی‌ترین وجودمان، با تکان دادن توری جدید با نازک‌ترین رشته‌های ناخودآگاه ما، اعمال می‌شود. نئولیبرالیسم با هدف قرار دادن جهانی شدن به شیوه‌ای گسترده‌تر، به عنوان یک نیروی تمدن‌ساز عمل می‌کند. در ارتباط با موضع اوج گفتمان علم، اکنون به شکل ابرمن‌های همسو با فرهنگ توده‌ای تغذیه و فربه می‌شود. و هرچه گفتمان علمی بیشتر گسترش یابد، گفتمان سرمایه‌داری بیشتر شنیده می‌شود. به جای اینکه فرض کنیم این یک نوع جدید است، ما فرض می‌کنیم که جهانی شدن فلسفه ی نئولیبرال به گونه‌ای است که استقرار سرمایه‌داری را در کل حوزه ی اجتماعی در مقیاس کلی تسهیل می‌کند. مکتب فکری نئولیبرال از خاستگاه خود، از گفتمان سرمایه‌داری سرچشمه گرفته و منطق گفتمانی خود را از آن گرفته تا داستان خود را بنویسد. به عنوان نوعی جبران، راه را برای گسترش و تسلط آن هموار می‌کند. بنابراین منطق گفتمان سرمایه‌داری از دیدگاه لاکان بیش از هر زمان دیگری مرتبط است. در نهایت، نئولیبرالیسم با دستور دادن به گفتمان سرمایه‌داری برای گسترش و تأثیرگذاری بر بسیاری از حوزه‌هایی که از سرمایه‌داری در شکل اولیه ی صنعتی آن مستثنی بودند، آن را تأیید و پشتیبانی کرد. تحت حاکمیت نئولیبرالیسم، سرمایه‌داری چنان تریبون سیاسی در اختیار دارد که به عنوان محل ملاقات بین بخش‌هایی عمل می‌کند که همیشه در حال شکوفایی و تنوع هستند، اما خود را به سناریوهای صرفاً تجاری محدود نمی‌کنند. همانطور که لاکان نیم قرن پیش به طور کامل آن را به تصویر کشید، گفتمان سرمایه‌داری بزرگترین ترفند خود را با اطمینان از اینکه سوژه در نهایت در جایگاه عامل درون ساختار قرار می‌گیرد، یافته است. فرد در نئولیبرالیسم، اکنون بیش از هر زمان دیگری، یک عامل مصرف است که کشتی خود را هدایت می‌کند. به جای دال اربابی سابق، آنها در موقعیتی قرار می‌گیرند که می‌توان آن را به عنوان جایگاه اربابی تصور کرد که خود را تابع هیچ چیز ندانستن نشان میدهد، زیرا موانع غیرممکن برداشته می‌شوند، در عین حال به گونه‌ای عمل می‌کنند که برای بازار مفید است. در این دوران نئولیبرال، فرد یک کارآفرین خودساخته است : دیگر به نقش مصرف‌کننده محدود نمی‌شوند، آنها به مصرف‌کنندگان فعالی تبدیل شده‌اند که به این فکر سوق داده می‌شوند که باید در زندگی خود سرمایه‌گذاری کنند و با هدایت منافع خود و آنچه در اختیار دارند، جایگاهی در بازار به دست آورند. با این وجود، لاکان اشاره می‌کند که فرد در سرمایه‌داری "در واقع یک پرولتاریا است، یعنی فردی که میلش مورد سوءاستفاده و فریب قرار می‌گیرد، زیرا به لذت محدود شده است." کولت سولر می‌گوید: "آنها سوژه‌ای هستند که با لذت کامل خود کامل شده‌اند." فرد خودمختار، در قالب چهره‌ی انسان خودساخته، اهل عمل و رقابت است. آن‌ها به تأیید مداوم ارزش خود جذب می‌شوند، که یکی از بهترین یافته‌های فناوری نئولیبرال است، زیرا به سوژه اجازه می‌دهد تا در جایگاه عامل در گفتمان سرمایه‌دار تثبیت شود. عامل-سوژه‌ی ما همیشه به فردیت خود باز می‌گردد. آن‌ها که همیشه مجبور به پیروی از شیوه‌های لذت خود هستند، باور نادرستی از اصالت دارند، زیرا این شیوه‌ها توسط پیشنهاد بازار دیکته می‌شوند. در نتیجه، شکاف بین سوژه و ابژه به طور قابل توجهی در حال کاهش است، تا زمانی که از بین برود، تا زمانی که احتمالاً ناپدید شود. هیچ چیز راه تولید - ابژه به عامل - سوژه‌ی تقسیم‌شده‌ی ما را مسدود نمی‌کند. ما می‌توانیم مصرف کنیم، که مربوط به الزام لذتی است که توسط سوپرایگوی نئولیبرال انجام می‌شود، که میل سوژه را چنان شدید استثمار می‌کند که لذت بی‌حد و حصر شده است و فقط به جای فانتزی به موضوع مصرف تبدیل می‌شود. گفتمانی تند، گفتمانی "به شدت جسورانه"، و با این حال: "من به هیچ وجه به شما نمی‌گویم که سرمایه‌داری زشت است، کاملاً برعکس، چیزی فوق‌العاده باهوش است، اینطور نیست؟ فوق‌العاده باهوش، اما مستعد سوراخ شدن. خب، بالاخره این هوشمندانه‌ترین گفتمانی است که تاکنون تولید شده است. (...) آنقدر که به آرامی پیش می‌رود، نمی‌تواند بهتر از این کار کند، اما مشکل همین است: خیلی سریع پیش می‌رود، آنقدر مصرف می‌کند و مصرف می‌کند که در نهایت به مصرف میرسد." (لکان، 1978) نیم قرن پس از «شهود ایتالیایی» لاکان، چه برداشتی باید از گفتمان اجتماعی داشته باشیم؟ از آن زمان، گفتمان سرمایه‌داری از طریق حمایت بی‌نقص سیاست‌های اقتصادی لیبرالِ هایپرمدرنیته، چنان گسترش یافته و تثبیت شده است که استانداردسازی امروزیِ لذت در اوج خود قرار دارد. اشیاءِ صنعت، ما را سرریز می‌کنند و به عنوان انبوهی از «محصولات سریالیِ جعلی و افزوده‌شده به لذت» تکثیر می‌شوند (لاکان، 1969-1970). همانطور که دیوید برنارد اشاره می‌کند، اینها به تجسم پیش‌فرض "یک شیوه ی جهانی لذت تبدیل شده‌اند، با این اثر که فرد مدرن را از حمایت هرگونه پیوند اجتماعی محروم می‌کنند". با مواجهه با این تکثیر بی‌وقفه ی اشیاء تقلبی برای مصرف، و مشاهده ی "ناپایداری شیوه ی ژوئیسانس ما، که اکنون کاملاً در لذت نهفته است ، که به نظر نمی‌رسد به شکل دیگری جز این بیان شود" (لکان، 1974)، آیا می‌توانیم بگوییم آنچه در این فرآیند مصرف می‌شود، سوژه ی خود زبان است؟ و آیا باید حرف لاکان را باور کنیم که گفتمان سرمایه‌داری را اساساً «محکوم به شکست» پیش‌بینی کرد؟ اگرچه ممکن است تهدید شکست وجود داشته باشد، اما ترفند سرمایه‌داری این است که هوش و ذکاوت آن غیرقابل درک است. سیاست‌های لیبرالی دائماً لاستیک را برای یک مایل دیگر وصله می‌زنند تا بی‌پایان باشند. بیایید بحران وام‌های رهنی پرخطر در سال ۲۰۰۸، ۱۱ سال پیش را به یاد بیاوریم. برخی از اقتصاددانان به ویژه خسته، هرچند از سیاست‌های فوق مدرن و تمایل آنها به نوسازی چندان آگاه نبودند، نئولیبرالیسم را مرده اعلام کردند. تاریخ نشان می‌دهد که آنها اشتباه می‌کنند. بحران‌های مختلفی که سیاست‌های نئولیبرالی از سر گذرانده‌اند، باعث ترمیم، اصلاح و تجدیدنظر گسترده شده است. بانک برادران لمن ممکن است غرق شده باشد، دیگران از برنامه‌های نجات بهره‌مند شده‌اند. پول دوباره تزریق شد و ظرف چند ماه، سیستم دوباره راه افتاد. این آشفتگی در میان مؤسسات مالی، بحرانی آنچنان بزرگ ایجاد کرد که از زمان سقوط مالی ۱۹۲۹ بی‌سابقه بود. با این وجود، عمیق‌ترین بحران ماهیت مالی ندارد. ما ارزیابی می‌کنیم که بحران واقعی، بحران سوژه است، که نتیجه‌ی فعالیت گفتمانی نئولیبرالیسم در افزایش قدرتش بر همه کس و همه چیز است، و به نظر نمی‌رسد بتوان عظمت گسترش آن را مهار کرد. این گفتمان جدید اربابی فوق مدرن، که به دلخواه خود توسط گفتمان علم پشتیبانی می‌شود، بدون هیچ چالشی بر هر حوزه‌ای از وجود انسان حکومت می‌کند. ارباب توسط دانش به عنوان یک مرکز توجه درجه یک و در عین حال، به عنوان ابزاری برای تأیید مشروعیت خود و ابزاری برای مدرنیزاسیون پشتیبانی می‌شود. بوروکراسی به متحد اصلی در ظهور گفتمان نئولیبرالیسم تبدیل شده است، چیزی که لاکان خیلی زود در حوزه ی علمیه خود به نام L'envers de la psychanalyse با پیوند دادن گفتمان ارباب مدرن به عنوان "گفتمان اربابی منحرف" آن را درک کرد. در حال حاضر، بوروکراسی نئولیبرال به طور فعال از این تلاش مدیریتی بهره می‌برد. مدیریت عمومی جدید به طور فزاینده‌ای سختگیرانه‌تر، ضروری‌تر و گسترده‌تر می‌شود. یک حوزه ی واژگانی جدید که اساساً از دنیای مدیریت شرکتی گرفته شده است، سریع‌ترین رشد را در بین حوزه‌های دیگر دارد. مدیریت عملکرد و دستگاه‌های کنترل دائمی ایجاد می‌شوند، هنجارها، رویه‌ها و ارزیابی‌های شکوفا برای همه ی بخش‌های فعالیت انسانی، و البته گواهینامه‌ها و رویه‌های مرتبط با فرهنگ سازمانی، اکنون شبکه ی هنجاری حکومت نئولیبرال را شکل می‌دهند. این رویه‌ها که خود را «دانش علمی» می‌نامند و برچسب‌گذاری شده‌اند، شیوه‌های جدیدی از عقلانی‌سازی را در بر می‌گیرند که از منطق کارآفرینی پیروی میکنند. (هیبو، 2012) پیوند بین سرمایه‌داری و گفتمان علمی در چنان اوجی است که گفتمان اربابان فوق مدرن را بیش از پیش تثبیت می‌کند. در این مرحله، رشته‌ای از پرسش‌ها پیش روی ما گشوده می‌شود. آیا گفتمان نئولیبرالیسم، به عنوان بردار شکل‌دهنده‌ی چارچوبی تقویت‌شده برای گفتمان اربابِ فوق‌مدرن، و به دنبال خود آوردن گفتمان‌های محقق و هیستریک، به معنای پایان چهار گفتمان دیگر است؟ آیا واقعاً فقط دو گفتمان باقی مانده است، با ارباب و تحلیلگر، در حالی که دانشگاهی و هیستریک اکنون حول محور ارباب در نوسان هستند؟ دومی گفتمانی است که در آن گفتمان‌های سرمایه‌دار و محقق در هم می‌آمیزند، یکی توسط گفتمان هیستریک از طریق پرسش‌هایش تقویت می‌شود، همانطور که در رویدادهای اخیر از شب‌خیزان یا جنبش جلیقه زردها در فرانسه دیده می‌شود، و به طور متناقضی، در نهایت به جای ایجاد تهدید، ارباب را تثبیت و ساختارمند می‌کنند. در حالی که سرمایه‌داری از دیدگاه لاکان می‌تواند «گفتمان ارباب مدرن» باشد (لکان، 1970-1969)، نئولیبرالیسم از سوی خود یک گفتمان ارباب فوق مدرن است، یعنی گفتمانی کلی و جهانی که منادی سیاست معاصر است. در برابر همه‌گیری و قدرت مطلق آن، به نظر می‌رسد تنها گفتمان تحلیلگر می‌تواند نقش مخالف را حفظ کند و جایگاهی براندازانه را اشغال کند، که در سوی دیگر پویایی‌های قدرت قرار دارد و بنابراین چهره ی واقعی تمدن نئولیبرال و نارضایتی‌های آن را آشکار می‌کند.»:

THE “DISCOURSE OF NEOLIBERALISM” AS A NEW READING OF THE CAPITALIST’S DISCOURSE: JÉRÉMIE CLÉMENT *: REDALYC: 10 SEP2019

یادمان نرفته که بزرگترین اتهامی که جریان های مارکسیستی مقابل سرمایه داری به ادیان وارد میکردند، این بود که مذاهب، ابزار گفتمان های اربابی برای ستمگری آنها بر مردم بودند. انقلاب ایران زمانی که شعار «نه شرقی، نه غربی» سر میداد، فکر میکرد که شریعت اسلام با بقیه ی ادیان فرق میکند چون دارد مقابل قدرت می ایستد. ولی معلوم شد که چنین نیست چون نه اسلام و نه هیچ کدام از ادیان قدیمی، به خودی خود ضد اجتماع نیستند ولی همه ی ادیان، این قابلیت را دارند که ابزار ستم حاکمان شوند چون دین با بایدها و نبایدها سروکار دارد، درست مثل ارباب. شما ممکن است بایدها و نبایدهای ارباب را به راحتی نپذیرید اما اگر آن را برایتان در لفافه ی یک مذهب خوشنام بپیچند، با کمال میل قبول میکنید حتی اگر پذیرش شما به تحریف عظیم دین مزبور بینجامد. مشکل این روش این است که به محض این که مشت دین به دنیافروشان برای مردم باز شود، مردم چنان به اعتقادات دینی بدبین میشوند که به هر گونه باید و نبایدهایی که برخلاف مطامع نفس سرکششان باشد، بی اعتنا میشوند و فساد و بی قانونی چنان جامعه را به خطر می اندازد که موجودیت ارباب هم به خطر می افتد. گفتمان نئولیبرال این اشتباه را پشت سر گذاشته است. او مستقیما به مردم، باید و نباید خاصی را دیکته نمیکند. انواع انتخاب ها چه از ادیان و نحله های سنتی باشد و چه از هر پدیده ی خوب و بد جدیدی، مقابل فرد میگذارد تا فرد خودش انتخاب بکند و خیالش جمع است که فرد تحت هر انتخابی با سرسپردگی محض به آدم های اطراف خود و صحنه ی رسانه، بلاخره به گفتمان اربابی فرامدرن سرمایه داری خواهد رسید و بردگی را از صمیم قلب قبول خواهد کرد. پس از آن، او درست همچون دینداری خواهد بود که بدون اعتقاد قلبی به دستورات دین خود عمل میکند، ولی نه فقط میل به شورش ندارد، بلکه درست مثل یک دیندار متعصب، با شورشیان مواجهه ی سخت میکند. همانطورکه کلمنت گفت، تنها چیزی که میتواند این چرخه را دچار نقصان کند، قوه ی تحلیل است و گفتمان سرمایه داری مغزهای تحلیلگر در طبقات پایین را دوست ندارد، همانطورکه ادیان سنتی هم وقتی ابزار اربابان کلاسیک میشدند، از مردم، ایمان کور و بی چون و چرا طلب میکردند.

مضحکه ی حقوق بشر: فروید، مارکس و مذهب بی معنایی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «سفر سنگ» ساخته ی مسعود کیمیایی که در سال 1356 اکران شد، تقریبا پیشگویی ای از انقلاب ایران در سال بعد بود. فیلمنامه ی آن که کیمیایی از روی داستان «سنگ و سرنا» اثر بهزاد فراهانی نوشته بود، در ظاهر محدود به جغرافیای یک فضای فئودالی روستایی بود، ولی در باطن، آن روستا به بزرگی ایران بود. ارباب روستا با استفاده از داشتن آسیاب، مردم را استثمار میکرد و همین باعث شد تا بعضی از مردم اراده کنند که آسیاب جدیدی بسازند که متعلق به مردم باشد و توسط مردم اداره شود. خان مردم را ترساند که این اتفاق نیفتد ولی یکی از اهالی، سر خود، به کوه رفت تنا سنگ بتراشد و بیاورد با آن آسیاب درست کنند. مامورین ارباب او را به سختی کتک زدند. کولی ای که در حال نماز خواندن بود صحنه را دید، به محل شتافت و روستایی زخمی را به روستا برد. کولی بعد از فهمیدن موضوع، در دشمنی با ظلم ارباب، از اهالی روستا مصرتر شد و توانست آهنگر روستا–نسخه ی به روز شده ی کاوه ی آهنگر- را به همکاری با خود، راغب کند. سرانجام افرادی که به این انقلاب تن داده بودند، سنگ آسیاب بزرگی ساختند و با غلتاندن آن از بلندی به سمت خانه ی ارباب، ارباب و دستگاهش را نابود کردند. داستان، بوی کمونیسم میدهد و هنوز تکرارگر نگرانی های جی.اف.کندی از وقوع انقلاب کمونیستی در ایران در اثر سیستم ظالم فئودالیته میباشند. البته خیلی وقت بود که شاه، نظام ارباب-رعیتی را به دستور کندی جمع کرده بود، ولی خود ایران، مانند روستایی بزرگ بود که شاه، ارباب فئودال آن بود و تمام امکاناتش همچون آسیاب ارباب بودند که باید آسیاب دیگری جانشینش میشد. اما اگر مسئله همینقدر ساده بود، پس چطور شد که به زودی رفاه عمومی مورد انتظار به سادگی در پای اعتقادات درشت مذهبی که حامی فئودالیته بودند له شدند و کمونیسم را بسیار موفق تر از شاه بیچاره در ایران پساانقلابی نابود کردند؟

در بدو امر ممکن است به نظر برسد که فیلمسازان موضوع را اشتباه فهمیده اند اما اگر دقت کنید میبینید اینطور نیست. قهرمان داستان با بازی سعید راد، بی دلیل یک بیگانه در روستا انتخاب نشده بود. او را «غربتی» یعنی بیگانه صدا میزدند. ورود او به روستا نمادی از ورود اندیشه های بیگانه به ایران بود که این اندیشه ها قاعدتا فقط میتوانستند اندیشه های غربی باشند چون ایران مدرن از بدو پیدایشش در دوره ی پهلوی، از هیچ جغرافیای خارجی تاثیرات مهمی نگرفته جز اروپا و امریکا مگر جاهایی که آنها اراده کرده باشند (مثلا در مورد وهابیت مملکت سعودی). این غربتی یک کولی است. کولی در ادبیات اروپایی معنی مشخصی دارد. کلمه ی "بوهمیایی" در اروپا -که معادل هیپی مسلکی در امریکا است- ناظر به نامیده شدن کولی ها به "بوهمی" در زبان فرانسه است و اشاره به عدم پایبندی کولی ها به نظام اخلاقی دارد، امری که ایستادن ظاهرا آزادی خواهانه ی هیپی ها و بودلری ها در مقابل جنگسالاری و سیستم تبعیض حاکم بر امریکا و اروپا در سال های مورد بحث را به یاد می آورد. پس نباید تعجب کرد که کولی نمازخوان آزادیخواه ما هم بعد از رسیدن به حکومت یک جامعه ی روستایی فئودالی و لاجرم مذهبی، بعد از مدتی همه ی آنها را بودلری کند، اتفاقی که الان در ایران افتاده است. او از اول نمیتوانست اینقدر موفق شود، چون غربتی بود و بوهمی گریش هم به همان اندازه غربتی بود. یادمان باشد شاه هم توسط غربتی ها تجهیز و کنترل میشد و کلمه ی «غربتی» با کلمه ی «غربی» همخانواده است. در آن محیط، فقط شعار مبارزه با «غربزدگی» میتوانست جواب بدهد و چون کلیشه ی ساده انگارانه ای مذهب اسلام را مهمترین هدف سرکوبی مدرنیته ی غربی معرفی میکرد، لاجرم کولی داستان سفر سنگ ایرانی هم نمازخوان و مذهبی شده بود تا مردم کمتر به او غربتی بگویند و او را جزو خودشان بپذیرند. اینگونه بود که با توجه به ارتباط قبلی مذهب با غربتی ها کم کم تمام ادات آن وارونه شد. دلیل موفقیت این روند هم این بود که بیشتر اوقات، محتویات خرده فرهنگ های ایرانی، اسلامی، و غربی را از هم تمییز نمیدادیم. دکتر ابراهیم فیاض در سال 1386 در مصاحبه با روزنامه ی ایران (بازانتشار با عنوان «وضعیت علوم انسانی در ایران» در "فرهنگ امروز" 14 فروردین 1393) این مطلب را به خوبی بیان میکند:

«ما تا عمق شناخت غرب نمیرویم و نمیتوانیم تا عمق آن نفوذ کنیم. "ایرانیت" ما اجازه ی شناخت عمیق غرب را نمیدهد و از طرف دیگر تا "غرب" را نشناسیم، ایرانیت خود را نخواهیم شناخت و تا ایرانیتمان را نشناسیم، "اسلامیت" خود را هم درک نخواهیم کرد. ما در یک هرمنوتیک سه شاخه ی "ایرانی، اسلامی، غربی" قرار گرفته ایم. به میزانی که معنای هر یک از این سه را درنیابیم و این سه را با هم خلط کنیم، غربزده هستیم؛ چه جلال آل احمد باشد که هایدگری است، چه شریعتی باشد که سارتری است و چه سروش باشد که پوپری است.»

در جواب این سخن و با توجه به این که گفتمان غربزدگی را فردید در ایران به راه انداخت و فیاض هم دنباله ی همان گفتمان است، از فیاض پرسیده میشود: «مرحوم دکتر فردید چطور؟ او که خوب مفهوم غربزدگی را طرح کرد، آیا غرب را به درستی فهمیده و شناخته بود؟» و فیاض پاسخ میدهد: « خیر. دکتر فردید، غربزده ی مضاعف بود. غربزدگی فردید خیلی پیچیده است. ما دچار جهالت شده ایم. خود فردید باعث جهالت ما است. از سوی دیگر، مخالفان فردید همچون دکتر سروش هم باعث جهالت ما شدند. چه کسانی که طرفدار غربند، غربزده اند و چه کسانی که مخالف غربند. به نظر من همه ی این مخالفت ها و طرفداری ها ناشی از غرب نشناسی است. چون ما غرب را نمیشناسیم، با آن مخالفت میکنیم یا مجذوب آن میشویم.»

اتفاقا دقیقا محوریت فردید در این گفتمان است که میتواند رنگ اسلام خوردن غربستیزی ای که آخرش غربی شدن افراطی است را توضیح دهد چون فردید، اصطلاح غربزدگی را تحت تاثیر یک فیلسوف غربی تقریبا ملحد یعنی مارتین هایدگر وضع کرده بود که به طرز غریبی، از افکارش بوی نوعی اخلاق اجتماعی می آمد که میتوانست به راحتی به سمت یک جمع گرایی ملحدانه به نام مارکسیسم جابجا شود، اتفاقی که با ایجاد اگزیستانسیالیسم سارتری عملی شد. همین اتفاق در ایران با تغییر «غربزدگی» نیهیلیستی فردیدی به غربزدگی انقلابی جلال آل احمد تکرار شد و فقط همین غربزدگی دوم بود که امکان به شهرت رسیدن در سطح جامعه را یافت اگرچه فردید، گفتمان جلال آل احمد را نوعی از غربزدگی در تعریف خودش میشمرد. به همین ترتیب، فردید، با سارتر هم که یکی از بت های فکری براندازان ایرانی شده بود، درافتاده بود و سارتر را به سبب عامیانه کردن عقاید هایدگر، با الفاظ درشت و زشتی تحقیر میکرد. با این حال، تخم تحریف اگزیستانسیالیسم هایدگری به اگزیستانسیالیسم سارتری، درواقع در خاک همان جمع گرایی اخلاق جوی هایدگری پنهان شده بود و از آن تغذیه میکرد. این خاک فلسفی، به خاطر داشتن عنصر اصالت جویی که در وانفسای پوچی حاکم بر جامعه ی مدرن، در تاریکی شب مدرنیته میدرخشید، به شدت جلب توجه میکرد و علیرغم همکاری هایدگر با ارتجاع نازی در آلمان، بیش از هر نحله ای، انقلابیون را به خود جذب مینمود، چون انقلابیون برای کشورسازی باید هنوز دنبال جمع گرایی باشند و در یک وضعیت جمع گرا، فقط جمع گرایی ای که در «اصیل» وانمود کردن خود، موفق باشد، عده ی بسیاری را به خود جذب خواهد کرد.:

«جاکوب گلمب، در کتاب "در جستجوی اصالت از کییر کگارد تا کامو" شکوفایی فلسفی مفهوم اصالت را در گرو پاسخ به این دو پرسش میداند: نخست این که چگونه میتوان اصالت را بازشناسی کرد و دیگر این که چگونه میتوان آن را عملی نمود. پرسش نخست از این واقعیت نشئت میگیرد که هیچ یک از فیلسوفان مهم این حوزه نظیر کییر کگارد و نیچه، ملاک عینی برای سنجش میزان توفیق در دستیابی به اصالت ارائه نداده اند. پرسش دوم نیز با پرسش مهم دیگری همراه است که آیا انسان اصیل، اصولا میتواند در جامعه ای که در آن به سر میبرد، به شکل اصیلی زندگی کند یا خیر؟ به عبارتی آیا قهرمانان اصالت، جایی در اجتماع دارند؟ به باور گلمب، کسانی که اصالت را مهمترین چالش وجودی میدانند باید کیفیت تحقق اخلاق متناسب با آن را نیز تبیین کنند. نسل دوم از متفکران اصالت به ویژه هایدگر و سارتر در مواجهه با این دو پرسش، به نظام مند ساختن هستی شناختی ایده ی اصالت روی آوردند؛ واکنشی که از منظری [یعنی از منظر اگزیستانسیالیستی]، خیانتی به روح آرمان اصالت به شمار می آید، بطوریکه واکنش امثال کامو در مقابله با چنین مواجهه ای با تلاش با بازگشت به شهودهای نیچه نیز بسیار دیرهنگام بود. با نظر به اهمیت و تاثیرگذاری هایدگر بر فلسفه ی قاره ای معاصر، مواجهه ی نظام مند وی با مفهوم اصالت، آن را به نحوی از بالندگی پیشین تهی ساخت. مفهوم اصالت در اندیشه ی هایدگر برآمده از اصطلاحی است که او خود اختراع کرده است. اصطلاح اصالت را هایدگر مساوی با بر خویشتن تملک داشتن یا تملک بر چیزی که هستیم و در اختیار داریم، میداند. مقصود وی از تملک بر خویشتن، اشاره به نوعی شیوه ی زندگی است که برآمده از دیدگاه وی درخصوص معنا و حقیقت انسان بودن است. در اندیشه ی هایدگر، دازاین، ابژه ای در میان سایر ابژه های موجود در جهان هستی نیست بلکه نسبتی از وجود است، نسبتی میان آنچه فرد در هر لحظه ای هست با آنچه فرد به مثابه موجودی زمانمند میتواند باشد و خواهد بود. این که انسان بودن مساوی با یک "نسبت یا رابطه" است، بدین معنا است که درحالیکه زندگی خود را میگذرانیم، همواره به کیستی و چیستی خود نیز اهتمام داریم که جنبه ی مهمی از فاعلیت انسانی در همین مشخصه نهفته است. همواره وجود و نحوه ی بودنمان برای ما مسئله است. برای فهم وجود و خود باید بتوانیم قدری از خود فاصله بگیریم که این مسئله از وضعیت بودن-در-جهان محقق میشود. از سوی دیگر، هایدگر تاکید میکند که هر گونه فهم و عمل در چارچوب اجتماعی ای که خود را در آن می یابیم، امکانپذیر است. ازاینرو وجود اجتماعی نه تنها در تقابل و بیگانه با انسانیت ما نیست بلکه به عنوان موجودات اجتماعی برایمان ضروری و اجتناب ناپذیر است. در چارچوب جمعی و روزمرگی توده وار برآمده از حیات اجتماعی ممکن است تصمیماتی از روی فهم اتخاذ کنیم و یا در سبک زندگی توده ای یا گله ای هبوط کنیم. هرچند چنین هبوطی کاملا مذموم نبوده و برآمده از ضرورت زیست اجتماعی است اما مشکل آن این است که دیگر تملکی بر خویشتن خویش آن گونه که در واقع هستیم نخواهیم داشت و در این صورت، دیگر، معمار زندگی خود نیستیم... درواقع برای درک ظرفیت اصالت باید نوعی تحول شخصی را از سر بگذرانیم. این مسئله در نتیجه ی رسیدن به برخی بینش ها در زندگی محقق میشود. نخستین عامل تحول، تجربه ی نوعی تشویش شدید است. در نتیجه ی تشویش از آن زندگی مانوسی که در آن به ظاهر قرار گرفته بودیم جدا میشویم و در می یابیم که آن امور حیاتی غایبند. ناگهان خود را تنها و رها شده از جهان احساس میکنیم. فاصله گرفتن از انبوه خلایق و افکار عمومی دشوار است و انسان همواره نگران فاصله گرفتن از دیگران است زیرا جدایی از اجتماع مختل شدن آرامش را به دنبال دارد. دومین عامل تحول، مواجهه با فردی ترین مسئله ی پیش روی فرد یعنی تجربه ی مرگ به مثابه فقدان تمام ظرفیت ها و امکانات پیش رو است. درنتیجه ی رویارویی با تناهی خود، در می یابیم که رخداد یا نقشه ای معطوف به آینده هستیم که آنچه در این حرکت دائمی رو به جلو اهمیت دارد، این است که چگونه زندگی خود را به پیش میبریم. هایدگر این نوع زندگی را "حرکت رو به جلوی پیشگویانه" میخواند. به باور او رویارویی با مرگ، عین اصالت است. در مقابل نیز بنیادی ترین توصیف از زندگی غیر اصیل، گریز از مرگ است. دازاین اصیل میپذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق می افتد بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از در-جهان-بودنش است.... سومین عامل تحول، شنیدن ندای وجدان است. مقصود از ندای وجدان مسئولیتی است که در برابر تفرد خود بر عهده داریم. ندای وجدان نوای گناهکار بودن ما را سر میدهد به این معنا که دِینی بر گردن داریم که حاکی از مسئولیتی است که در برابر خودمان داریم. وجدان، کوتاهی ما در قبال آنچه میتوانیم باشیم را گوشزد میکند و این که ملزم به زیستی توأم با عزم جزم و تعهد هستیم. بنابراین برای این که موجودیتی به دازاین مبدل شود باید در آن واحد واجد درکی باشد از آنچه در انتظارش هست، آنچه پیش تر برایش رخ داده و آنچه در حال حاضر به آن مشغول است. دو گونه مواجهه با ندای وجدان عبارتند از سرکوب آن و ماندن در حالت غیر اصیل و یا پاسخ به آن و دچار تشویش شدن.» ("هستی شناسی اصالت از منظر هایدگر": زینب سالاری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 174: بهار 1404: ص120-118)

مباحثی که مطرح شد در اجتماع سازی از ایران بعد از انقلاب به صورت عمومی و رسانه ای بعینه قابل مشاهده است. ما هر سه عامل تحول هایدگر را تجربه کرده ایم: هم به دنبال هرج و مرج پس از انقلاب، از «تشویش» ناشی از ترور و جنگ، به جمع گرایی نوین انقلابی پناه برده ایم، هم صبح تا شب چه در روضه خوانی های تلویزیونی و چه در اخبار –از هر رسانه ای میخواهد باشد- مرگ های فله ای همیشه جلو چشمانمانند تا یک لحظه از ترس از مرگ فارغ نشویم و هم پیوسته و مداوم از همه سو، «دِینی» که به انقلاب و شهدای آن بر گردن داریم، به ما یادآوری میشود تا از عذاب «وجدان» باز هم «تشویش» بگیریم و چرخه ادامه یابد. اگر میبینید جاهایی این چرخه دچار نقصان شده است، به خاطر آن است که این چرخه را ما درست نکردیم و فقط آن را از روی چرخه ی قبلی بورژوازی غربی در فضای پس از جنگ های جهانی کپی-پیست کردیم درحالیکه آن چرخه دقیقا به خاطر این که با نقیض خودش جفت دوقلویی از مادر یکسانی بودند، لاجرم باید نقیض خود در اگزیستانسیالیسم سارتری را که مدام به کمونیسم میل میکرد، در کنار خود تحمل مینمود و لاجرم امکان نداشت موقع کپی-پیست کردن چرخه ی غربی، نقیضش قاچاقی وارد نشود. راجر اسکروتن، توجه میدهد که آثار کسانی چون فیخته و هایدگر، به خاطر «تاملی فلسفی درباره ی آگاهی» قابلیت نقیض سازی برای بورژوازی را دارند؛ تاملی در «دیالکتیک خود و دیگری، هدیه ی بزرگ فلسفه ی ایدئالیستی آلمانی» که بر اساس آن، «ما فقط از رهگذر ازخودبیگانگی، به آزادی و خودآگاهی میرسیم و این که "خود" از مواجهه با "دیگری" زاده میشود، دیگری ای که در امتناعش از تسلیم و مستغرق شدن، ما به حقیقت شرایط خودمان پی میبریم: این حقیقت که خود ما نیز دیگری هستیم و با دیگرانی همچون خود ما محدود میشویم.» این ایده که به اندازه ی خود دیالکتیک، با اندیشه های هگل پیوستگی دارد، با درس گفتارهای عمومی درباره ی پدیدارشناسی روح هگل که در بین سال های 9-1933 در مدرسه ی علمی تحقیقات عالی توسط الکساندر کوژو که مهاجری روسی بود، در فرانسه ایراد شد و بازگویی های بعدی خود را هم تشویق به وارد شدن به کشور نمود: «در این درس گفتارها تقریبا کل آن نسلی که پس از جنگ [دوم جهانی] سهمی در خلق فرهنگ ادبی در حال ظهور فرانسه ی شدیدا درگیر عذاب وجدان داشتند، حضور می یافتند. سارتر، دوبوار، مارسل، لکان، باشلار، لویناس، باتای، آرون، مرلوپونتی، و بسیاری دیگر، همگی در این درس گفتارها شرکت میجستند. هر کدام از اینها، با روایت خودش از "دیگری"، و بلندپروازی خودش در توصیف دیگری در مثل های روشنگر، از این درس گفتارها بیرون آمدند. از نظر دوبوار، مرد، زن را تبدیل به دیگری کرده بود و زن در مواجهه با "غیریت" خودش بود که میتوانست دوباره آزادی به یغما رفته اش را به چنگ آورد. از نظر لویناس مردمی خو و دل نرم، دیگری چهره ی انسان است که من در آن بازتاب چهره ی خودم را می یابم و چهره ای که هم درخشش شخصیت را پنهان و هم عیان میکند. از نگاه مرلوپونتی، دیگری هم بیرون من است و هم درون من، که در پدیدارشناسی تن یافتگی خود من آشکار میشود. از نظر سارتر، دیگری حریم گذری یا مزاحمت بیگانه است، که من هرگز نمیتوانم آن را از میان بردارم یا از آن خود کنم، بلکه من را با آزادی دست نیافتنیش به من طعنه میزند، برای همین است که در سطر پایانی در بسته مینویسد: "جهنم یعنی دیگران."... تلقی کوژو از دیگری همچنین، با دادن زبان و طرز فکری که به آسانی میشد در جنگ با جامعه ی بورژوایی به کارش بست، به نخبگان ادبی فرانسه، بر برنامه ی حزب کمونیست برای تجدید نیرو و جذب اعضای جدید تاثیرگذار بود و آن را به پیش برد. فراموش نکنید که روایت هگل از همین ایده بود که در وهله ی نخست، الهامبخش مارکس جوان در نظریه های راجع به از خود بیگانگی و مالکیت خصوصی شد. این که آیا خود کوژو هم همین تفسیر را در ذهن داشته یا نه، هرگز معلوم نخواهد شد؛ ولی یک چیز مسلم است و آن این که ایده ی "دیگری" به بخشی از یارگیری جمعی جامعه ی روشنفکری فرانسوی در خدمت آرمان های چپی بدل شد و هنگامی که این ایده را با زبانشناسی سوسوری کاویدند، یا با تحلیل فرویدی و اقتصاد مارکسیستی درآمیخته و جوشاندند تا معجون تک کل و شالوده شکنی را درست کنند، موجب پدید آمدن ادبیاتی شد که مطلقا هیچ جایی برای هیچ دیدگاهی به غیر از سوسیالیسم انقلابی باقی نگذاشت. در نسل پس از جنگ پیشاپیش روشن شده بود که ادبیات فرانسوی اهل جانبداری سیاسی است و این که یک جور جایگزین برای تعهدی است که سارتر در بارگاهش در کافه ی دوماگو توصیه میکرد.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": راجر اسکروتن: ترجمه ی محسن قائم مقامی: قلم یاران: شماره ی 44: بهار 1404: ص 73-72)

اسکروتن انگلیسی که خودش از طرفداران ادبیات فرانسوی و آلمانی و اثرات آنها بر ادبیات انگلیسی بود و بخشی از دانشجویی خود را در فرانسه گذرانده بود، با مشاهده ی وقایع شورش دانشجویی مه 1968 فرانسه دچار تشویش شد چون رد محتویات آن ادبیات در خرابکاری های رخ داده در آن اتفاقات را مشاهده کرده بود:

«در بین همه ی نویسندگان، توافقی شگفت آور بر سر ماهیت دشمن وجود دارد. دشمن بورژوازی است، طبقه ای که بر طبق کاریکاتور مارکسیستی از تاریخ، نهادهای جامعه ی فرانسوی را از انقلاب 1789 بدین سو به انحصار خود درآورده است و طبقه ای که ایدئولوژیش از آن زمان از طریق همه ی مجراهای ارتباطی نشر و رواج یافته است. در پس خانواده ی پدرسالاری که دوبوار سخت بدان تاخته، در پس نهادهای زندان و دارالمجانین که فوکو مفتضح و بی اعتبارشان کرده، در پس "ماشین میل" دلوز و گتاری و هنجارهای ارج و احترام دگرجنس خواهی که سارتر در سن ژنه به مضحکه کشیده، قدرت واحدی ایستاده است؛ قدرتی هم اقتصادی و هم معنوی، و بسیار وسیع تر و فراگیرتر از آن که بتوان آن را با یک گروه صرفا بشری یکی گرفت، یعنی قدرت و زور بورژوازی. انقلابی های آماتوری که طرف صحبت من بودند، عموما درباره ی این که امیدوارند به جای "سیستم" یا "ساختارها"یی که کمر به نابودیش بسته بودند، چه بگذارند، هیچ تصور روشنی نداشتند. ولی در تصورشان از دشمن و عزمشان به نابودی آن متفق القول بودند. بورژوای دشمن خو یک انتزاع کاملا فراگیر بود، که همه جا میشد با آن مواجه شد، و حضورش را دقیقا فوران ناگهانی میلی کین توزانه به حمله و یورش به ساحت خودآگاه ثابت میکرد. اگر هوس واژگون کردن یک ماشین و به آتش کشیدنش به سرت میزد، در این صورت آن ماشین نمادی از مالکیت بورژوازی بود. اگر از دیدن زوجی خوش پوش و آراسته و محترم که دست در دست هم داده و از خیابان میگذشتند، دچار خشم ناگهانی میشدی، در این صورت ثابت میشد که آن دو از اعضای بورژوازی هستند. اگر با دیدن یک پلیس، دستت به سمت سنگ میرفت، به این دلیل بود که پلیس ها در کل، و بخصوص این یکی، مامور بورژواها هستند. اگر یک کتاب، یک عکس، یا قطعه ای موسیقی، دلخور یا متغیرت میکرد، اثباتی بر این بود که سرچشمه ی بورژوایی دارد، و اگر نمیتوانستی بدون تمسخر و توهین از کنار یک کشیش بگذری، همین روشن ترین قرینه بر این بود که دین نهادی بورژوایی است. دفو مینویسد که در روزگار ملکه آن، خیابان های لندن "پر بود از مردان باشهامتی که آماده بودند تا پای جان علیه دستگاه پاپی بجنگند بدون این که بدانند این به اصطلاح POPERY آدم است یا اسب." همین راجع به پاریس دوران جوانی من هم راست می آید که خیابان هایش پر بود از جوانانی که حاضر بودند تا پای جان علیه بورژوازی بجنگند بدون آن که بدانند این یک ایده است یا یک اونیفورم و بی تردید نمیدانستند که با هر فهم معقولی از این اصطلاح، خودشان هم بورژوا هستند.» (همان: ص70-69)

این جا هم باز شباهت های دیگری بین ماجراهای فرانسه و انقلاب ایران در یک دهه بعد از آن می یابیم. در هر دو مورد، همه ی تقصیرات گردن سیستمی می افتد که جامعه را میسازد و ازآنجاکه هیچ شناختی از این سیستم و تمایزاتش از وضعیت روانی واقعی افراد جامعه وجود ندارد، تصور میرود اگر سیستم سقوط کند، همه چیز خوب میشود. این است که در انقلاب ایران سرودی تولید میشود که میگوید: «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.» یعنی نظام سلطنتی دیوی است که اگر از کشور خارج شود، هر کس جایش بیاید فرشته است. الان هم ازآنجاکه همان چرخه ی کذایی هایدگری بورژوازی غربی در ایران کپی شده، باز هم احساسات مشابهی شبیه احساسات دانشجوهای انقلابی فرانسوی نسبت به نسخه ی غربی این چرخه، در ایران باززایی شده که بر اساس آن، ناراضیان تصور میکنند اگر جمهوری اسلامی برود همه چیز درست میشود. البته دقیقا به خاطر ریشه ی عمیق این واکنش در خود بورژوازی است که ناراضایتی هایشان به هیچ جا نمیرسند و حتی دشمن خارجی را از یاری آنها میترساند (همانطورکه آشوب های سال های قبل ایران نشان میدهند) چون نظام جمع گرا فقط از طریق اطاعت مردم معمولی از آن وجود خواهد داشت و به خاطر غیر قابل تفکیک بودن نظام و مردم، میبینیم که در مواقع آشوب، شورشیان به نام دفاع از مردم تابع، با صدمه زدن به همان مردم، به نظام صدمه میزنند. این چیزی بود که اسکروتن به خوبی در شورش های دانشجویی فرانسه شناسایی کرد:

«ناگهان خودم را در آن سوی سنگربندی ها و دور از همه ی کسانی که میشناختم، یافتم. فهم کاملی ازآنچه داشت روی میداد نداشتم ولی غریزه ام با دیدن جوانک های لوس و ننر طبقه ی متوسط که خودروهای با زحمت به دست آمده ی طبقات فرودست را به آتش میکشیدند، این بود که جانب مالکان خودروها را بگیرم. از دانشجویان همدوره ام پرسیدم هدفتان چیست و میخواهید به چه برسید و همگی به من اطمینان میدادند که فرانسه وارد وضعیتی انقلابی شده و این که زمان سرنگونی بورژوازی و نشاندن پرولتاریا به جای آن فرا رسیده است. این چندان با ارزیابی من از طبقه ای که خودشان به آن تعلق داشتند یا طبقه ی قربانیانشان نمیخواند، ولی با این حال، زبان آنها را میشناختم و عزم جزم کردم که متن هایی که برابرم گذاشته میشد بخوانم تا سر از دلایل آشوب انقلابی درآورم و توضیحی برایش بیابم.» (همان: ص66)

اسکروتن، این متن ها را به سه دسته تقسیم میکند که یک دسته شان آثار سارتر و همکارانش است. اسکروتن، "جنس دوم" دوبوار را به عنوان اثری که «دیدگاه اساسا گمراه کننده اش درباره ی زنان بر دیدگاه هر رساله ی فمنیستی که خوانده بودم سایه ای سنگین افکنده و درواقع هر رساله ای را که بعد از آن تا زمان خنده ی مدوسای الن سیکسو نوشته شده، در سایه ی خود فرو برده است»، در همین دسته جای میدهد. دسته ی دوم، «مانورهای پرتصنع و پرتکلفی در رتوریک بودند با همه ی خودنمایی ها و ادا و اصول سارتر متقدم» که سرآمدشان فوکو بود با «مقالات رندانه اش درباره ی خاستگاه های زندان و دارالمجانین» که بر اساس آن: «هر دیسکوری با بیان، تقویت و پنهان کردن قدرت کسانی که آن دیسکور را سرپا نگه میدارند، به پذیرش و قبول دست پیدا میکند و کسانی که هر از گاه به واقعیت امور پی میبرند، در جامعه ی بورژوایی همواره یا مجرم شناخته و زندانی میشوند یا دیوانه و مجنون تشخیص داده و جایی محبوس میشوند؛ سرنوشتی که خود فوکو به طریق مرموز و توضیح ناپذیری دچارش نشد.» دسته ی سوم، «عبارت بودند از نظریه های وام گرفته شده از براندازان بزرگ بخصوص مارکس و فروید که در نثری چنان گنگ و مبهم و خود مرجع حل شده بودند که کمابیش غیر قابل فهم بودند. از این قماش، به ویژه آلتوسر، دلوز و فلیکس گتاری قابل توجه بودند، به همراه ژاک لکان که در پس زمینه میپلکید، موجودی مخوف که عمدتا با گزارش هایی که از سمینارهایش میشد و شایعه های مربوط به تاثیر اغواگری های درمانیش خودش را بر سر زبان ها انداخته بود.» (همان: ص67-66)

اگر دقت کنید، دو دسته ی اخیر در پرداختن به مسائل روانی با هم ارتباطی دارند و جالب است که مسائل روانی با اگزیستانسیالیسم سارتری به بهترین وجه در بازپردازی فرویدیسم توسط لکان جمع آمدند و از آن جالب تر این که خود لکان درنهایت از اگزیستانسیالیسم فاصله گرفت چون متوجه شد اگزیستانسیالیسم با اعتبار بیش از حدی که به اراده ی انسانی میدهد از ناخودآگاه و اثر قدرتمندش بر ذهن انسان غافل است و درواقع تنها اثر مفید اگزیستانسیالیسم این است که خود غیر واقعی مردم در جامعه را هویدا میکند ولی نمیتواند خود واقعی به مردم بدهد.:

« گرایش‌های اگزیستانسیالیستی لاکان در بسط و توسعه ی ضدواقع‌گرایی او که در نوشته‌های فرویدی درباره ی محتویات ناخودآگاه می‌بیند آشکار می‌شود . می‌توان استدلال کرد که اگر روان تحت تأثیر مشترک (۱) تعامل بین محیط و ارگانیسم؛ و (۲) معانی مرتبط با تعامل مغز و جهان شکل گرفته باشد ، آنگاه محتویات روان ممکن است خود در طول زمان در دگرگونی‌های سوژه تغییر کند و اگر روان یک سیستم کل‌نگر باشد (تجلی یک سیستم تداعی‌گرای چندسطحی و به هم پیوسته‌ی چندگانه)، آنگاه این تغییرات می‌توانند بسیار عمیق باشند. این احتمال (که توسط فروید کم‌اهمیت جلوه داده شده است ) این است که با پالایش درک فرد از زبان و پیچیدگی های زندگی اجتماعی، زندگی روانی فرد و محتویات آن، حتی در سطح ناخودآگاه، از نو پیکربندی شود. این برای اگزیستانسیالیست‌هایی (مانند سارتر ) که معتقدند سکون و "شی‌ءبودگی" (هستی در خود) ذهن ناخودآگاه، نقص بزرگی در نظریه ی فرویدی است، بسیار دلچسب است. اگزیستانسیالیست‌ها استدلال می‌کنند که بیان محتوای روانی یا ذهنی ، سوژه ی آگاه را درگیر می‌کند و ناخودآگاه فرویدیِ جبرگرایانه یا یا زیستشناختی، یک افسانه است .در واقع، کل‌گرایی یک سیستم پیوندگرا، خوانش بسیار قابل قبولی از این ادعا ارائه می‌دهد. در برخی نقاط، تأثیر متقابل مواجهه با محیط و ساختار شناختی بالاتر که توسط دلالت ایجاد می‌شود، ممکن است منجر به عملکرد نامشخص (اما از نظر علّی قوی) مواد روانی شود، همانطور که فروید پیش‌بینی کرده بود. در این صورت ، کار روان‌درمانی این خواهد بود که فرد را قادر سازد تا با این مواد روبرو شود و آنها را به گونه‌ای بیان کند که روایت آگاهانه، لحظات مهم مواجهه ی مداوم بین سوژه و جهان را به طور مناسب‌تری ادغام کند. اگر کل‌گرایی تداعی‌گرایانه را در این امر وارد کنیم، می‌بینیم که محتویات ذهن، مادامی که بتوان به شیوه‌ای به اندازه ی کافی قوی به آنها دسترسی داشت، اساساً در معرض تجدیدنظر هستند. هم لاکان و هم یاسپرس اشاراتی به ضدواقع‌گرایی در نوشته‌های فروید درباره ی ناخودآگاه را برمی‌گزینند تا راه را برای چنین دیدگاهی باز کنند. اما لاکان همچنین انواعی از ساختارگرایی را وارد می‌کند، به طوری که هرگونه تمایلی به دیدن فرد وجودی به عنوان امری متعالی از وجود واقعی دنیوی تضعیف می‌شود.»:

Existentialism: https://nosubject.com/

طبیعتا با این نگاه بدبینانه واقعا نمیتوان به فلسفه دست یافت که هدف خود را بهتر کردن ذهنیت بشر معرفی میکند. بعضی از روانکاوها هم بر اثر ملاحظاتی مشابه، از ورود یافتن روانکاوی به فلسغه راضی نیستند. مثلا پروفسور دونالد کاروت از گلندن کالج دانشگاه یورک، در مقاله ی "روانکاوی، فلسفه، اگزیستانسیالیسم" مینویسد:

«نظریه ی فروید در دوگانه ی طبیعت/پرورش گرفتار شد. فروید انسان را به عنوان یک قنطورس، یک نهاد حیوانی در تنش دائمی با یک خود و فراخود انسانی می‌دید. او به اشتباه ویرانگری انسان را طبیعی و زیست‌شناختی کرد. در مورد غریزه ی جنسی، گذشته از همه ی مسائل ترجمه (بله، او [برای غریزه] از اصطلاح trieb [به معنی رانه] استفاده کرد نه instink t)، او همچنان triebe را ناشی از یک منبع جسمی توصیف می‌کرد، که منظور او از آن مغز نبود، بلکه یک ناحیه ی بدنی شهوت‌زا بود. (فروید هرگز نتوانست ناحیه ی جسمی را که باعث پرخاشگری می‌شود تعیین کند، که باید باعث می‌شد او از خود بپرسد که آیا کل این ایده ی غرایز ناشی از منابع جسمی ممکن است اشتباه باشد.) اما این شر منحصر به فرد انسانی ما را به حیوان، حیوان درون ما، فرافکنی می‌کند، در حالی که در واقعیت از آنچه در مورد انسانیت ما منحصر به فرد است ناشی می‌شود: خودآگاهی ما؛ آگاهی ما از زمان و از مرگ و میر؛ اضطراب وجودی که چنین آگاهی، از جمله آگاهی از آزادی ما، در ما ایجاد می‌کند؛ و ظرفیت ما برای آنچه جی اچ مید «نقش‌پذیری» (یعنی همدلی) می‌نامد که ما را قادر می‌سازد از آگاهی همدلانه خود از تجربیات دیگران برای کمک به آنها یا دستکاری و آسیب رساندن به آنها استفاده کنیم.

در رابطه با قطبیت طبیعت/تربیت، من چهار موضع ممکن را می‌بینم:

۱. زیست‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل زیستی (آناتومیکی، فیزیولوژیکی، عصبی و غیره).

۲. محیط‌گرایی: تأکید یک‌جانبه بر نقش علّی عوامل محیطی (شرطی‌سازی، تأثیرات اجتماعی و فرهنگی).

۳. تعامل‌گرایی زیستی-اجتماعی: هم طبیعت و هم تربیت، هم وراثت و هم محیط (موضع فروید: نهاد + خود/فراخود).

۴. اگزیستانسیالیسم: شناخت یک واقعیت انسانی نوظهور که به طبیعت یا تربیت یا تعامل آنها تقلیل‌پذیر نیست، سطحی نوظهور از هستی فراتر از هر دو جنبه‌ی غیرارگانیک و ارگانیک (پیشا-زیستی و زیستی، لیتوسفر و بیوسفر) که پسا-زیستی یا فوق ارگانیک (هرچند فراطبیعی نیست) است، نوسفر، دنیای ذهن و فرهنگ، وابسته به مغز اما غیرقابل تقلیل به آن، سازماندهی شده توسط نماد (هم گفتمانی و هم غیرگفتمانی)، و با آزادی و اضطراب وجودی توصیف شده توسط کییرکگارد، هستی به سوی مرگ توصیف شده توسط مارتین هایدگر، امکانات بدخواهی یا خودفریبی توصیف شده توسط ژان پل سارتر، و ظرفیت ایگو برای جایگزینی اندیشه به جای عمل همانطور که توسط زیگموند فروید توصیف شده است، مشخص می‌شود. اگر به همه ی اینها بینش‌های جی. اچ. مید و ژاک لاکان را اضافه کنیم، متوجه می‌شویم که این ظرفیت‌های نوظهور و به یک معنا متعالی با عملکرد نمادین مرتبط هستند.

اگرچه درست است که انسان‌ها تا حدودی چیزهایی در میان چیزهای دیگر هستند که می‌توان آن‌ها را از رویکردی صرفاً علوم طبیعی مطالعه کرد، اما این فقط در مورد انسان در سطوح جهان‌های ۱ و ۲، لیتوسفر و بیوسفر، جهان‌های پیش-زیستی یا معدنی، و جهان‌های زیستی یا ارگانیک صدق می‌کند. اما در سطح جهان ۳ که در طول سال دوم زندگی، زمانی که عملکرد نمادین آغاز می‌شود، گشوده می‌شود، نووسفر یا جهان پسا-زیستی ذهن (که متمایز از مغز است، هرچند البته به مغز نیاز دارد)، پدیدار می‌شود و در این سطح نوظهور، انسان دیگر چیزی در میان چیزها نیست و نمی‌توان آن را به این صورت مطالعه کرد.... ما موجوداتی هستیم که توسط بدن و مغزمان در طبیعت (جهان‌های ۱ و ۲) غوطه‌ور هستیم، اما به دلیل ذهن‌هایی که باید دائماً با آنچه نیست سروکار داشته باشند، از طبیعت بیرون آمده‌ایم: دیروزی که دیگر وجود ندارد؛ فردایی که هنوز وجود ندارد؛ ویژگی‌های غیرتجربی که نمادگرایی به ما اجازه می‌دهد بر چیزهای تجربی تحمیل کنیم، مانند زیبایی، زشتی، خوبی و بدی، که در چیزهایی که ما آنها را به آنها تحمیل می‌کنیم وجود ندارند. با توجه به همه ی اینها، تا جایی که به وجود ما به عنوان موجودات جهان ۳ مربوط می‌شود، ماتریالیسم و ​​پوزیتیویسم به عنوان مبنایی برای دانش به شدت ناکافی هستند: در بهترین حالت، آنها به ما اجازه می‌دهند تلویزیون را درک کنیم. اما برخی از ما بیشتر به برنامه‌ها علاقه‌مند هستیم.

مانند توصیف دنیل استرن از «حواس پیش‌کلامی خود» که او آن را پیش از ظهور حس کلامی خود می‌بیند، من کار بیون، بیک، ملتزر و دیگران را در مورد آنچه که ممکن است پیش‌سازها یا نمونه‌های اولیه عملکرد نمادینی باشند که ما در سال دوم شاهد ظهور آن هستیم، بسیار جالب می‌دانم - تا زمانی که چنین کاری برای محو کردن آنچه که من به عنوان تمایز اساساً مهم بین چنین پیش‌سازهای پیش‌کلامی و نوع نمادگرایی که در طول سال دوم ظهور می‌کند و برخلاف پیش‌سازهای آن، انقلابی واقعی در ذهن ایجاد می‌کند، استفاده نشود. اجازه دهید آن را به طور دیگری بیان کنم: این کار انقلابی در ذهن ایجاد نمی‌کند، ذهن را ایجاد می‌کند، یا همانطور که ترجیح می‌دهم بگویم، وضعیت انسانی را که هایدگر آن را دازاین، انسان-در-جهان، می‌نامد و کیرکگور، هایدگر و سارتر آن را بر اساس آزادی، اضطراب، مراقبت و گناه توصیف می‌کنند - ویژگی‌هایی که به نظر می‌رسد هم در گونه‌های مادون انسان و هم در نوزادان (آنهایی که به معنای واقعی کلمه در زیر گفتار قرار دارند) وجود ندارد. لطفاً روشن کنید که با تأکید بر منحصر به فرد بودن بشریت در این موارد، من به هیچ وجه برتری ما را جشن نمی‌گیرم، بلکه فقط تفاوت ما را ستایش می‌کنم. بخشی از تفاوت ما، علاوه بر خلاقیت و عشقی که این تفاوت ایجاد می‌کند، ظرفیت ما برای دیوانگی و ویرانگری بی‌نظیر در سایر گونه‌ها است. اگرچه من با این درجه از بدبینی توماس هاردی موافق نیستم، اما مطمئناً می‌توانم با شعر "قبل از زندگی و بعد از آن" او که با این سطرهای تاریک به پایان می‌رسد، ارتباط برقرار کنم: "قبل از اینکه جهل دوباره تأیید شود، تا کی، تا کی؟" از سوی دیگر، فلسفه ی قاره‌ای چنان درگیر تاریک‌اندیشی و برساخت‌گرایی و نسبی‌گرایی اجتماعی افراطی شده است که گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت که در روانکاوی فروید، کلاین و بیون بسیار محوری هستند، بیگانه به نظر می‌رسد. با توجه به سطح انتزاع فکری که در بسیاری از بحث‌های جاری روانکاوی از سوی کسانی که به دنبال رهایی آن از پیوندهای سنتی‌اش با روانپزشکی و روانشناسی بالینی هستند، منعکس می‌شود، لازم نیست به هیچ وجه ضد روشنفکری باشید تا با مفهوم فلسفه به عنوان «خانه» ی جایگزین روانکاوی احساس ناراحتی کنید. از آنجایی که چرخش زیست‌شناختی و دارویی در روانپزشکی، روانکاوی را در آنجا به حاشیه رانده است، و آموزش محدود و پوزیتیویستی روانشناسان، روانشناسی را نامناسب می‌کند، فکر می‌کنم زمان آن رسیده است که روانکاوی نیاز خود به یک «خانه» را کنار بگذارد و رشد کند و خانه‌ای برای خود ایجاد کند: یک حرفه ی روانکاوی مستقل - و امیدوارم که علاوه بر اینکه تحت تأثیر فلسفه ی وجودی باشد که قادر به رهایی روانکاوی از آنچه هابرماس به درستی به عنوان «خود-سوءتفاهم علمی» آن، پوزیتیویسم، مکانیسم، زیست‌شناسی و تقلیل‌گرایی آن تشخیص داده است، باشد، همزمان به مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با خیال‌پردازی، اضطراب، حسادت، خشم و تخریب نیز توجه کند. اگرچه تا حدی ممکن است لازم باشد که برای مقابله با حملات فلسفی به روانکاوی یا تقلیل آن، خود را با فلسفه مشغول کنیم، اما به همان اندازه ضروری است که از تابع شدن روانکاوی به فلسفه خودداری کنیم و خود را با مسائل عمیقاً بالینی در مورد چگونگی بهترین کار با مقاومت‌های غیرقابل‌حل، و انتقال‌های متقابل و غیره مشغول کنیم . من از مطالعاتم در فلسفه، الهیات و نظریه ی اجتماعی بسیار بهره برده‌ام؛ آنها به طرق بی‌شماری کار مرا به عنوان یک روانکاو تحت تأثیر قرار می‌دهند. اما همانطور که در مورد اکثر روشنفکران صادق است، این علایق همچنین به مقاومت من در مواجهه و کار با خیال‌پردازی‌های سرکوب‌شده و در غیر این صورت محافظت‌شده در برابر اضطراب و گناه، نفرت، شهوت، حسادت، حرص و طمع، خودشیفتگی، سادیسم، مازوخیسم و ​​غیره کمک کردند و همچنان می‌کنند. نظریه‌پردازی بسیار آسان‌تر از مواجهه ی واقعی با خود یا مواجهه با آن دسته از بیماران چالش‌برانگیزتری است که ما را مجبور به مواجهه با خودمان می‌کنند.:

Psychoanalysis, Philosophy, Existentialism: Donald L. Carveth: http://www.yorku.ca/

این که فلسفه «گاهی اوقات با ارزش‌های حقیقت ... بیگانه به نظر می‌رسد» واقعا دلیل خوبی برای ترسیدن از فلسفه است. حقیقت جویی شامل بیان آن به دیگران هم میشود و «گاهی اوقات» فلسفه دلیلی نمیبیند که چیزی را کشف کرده است با مردم معمولی در میان بگذارد و سخت گوییش هم دقیقا به خاطر همین است.

گیلیان رز (1995-1947) یکی از سخت گو ترین فلاسفه بود و یک دلیل سختی فهم نوشته هایش این بود که این نوشته ها ملغمه ای از رشته های مختلف اندیشه –از فلسفه گرفته تا الهیات، نظریه ی حقوقی، یهودیت، مدرنیسم ادبی، نظریه ی سیاسی، جامعه شناسی و حتی معماری- بودند که به هم مربوط و سنتز میشدند. اما درست در سال انقلاب ایران یعنی 1979 میلادی، گیلیان رز در سلسله سخنرانی هایی در دانشگاه ساسکس، بخشی از سرراست ترین صحبت های خودش را حول توجهش به یکی از تاثیرگذارترین شاخه های فلسفه بر زندگی مدرن یعنی مکتب فرانکفورت بیان کرد، مکتبی با مشی مارکسیسم انتقادی که به این موضوع مهم میپرداخت که چرا برخلاف پیشبینی مارکسیسم، پرولتاریا موفق به سرنگون کردن بورژوازی نمیشود. به گفته ی رز: «مکتب فرانکفورت از نظریه ی فروید برای توضیح شکل گیری اجتماعی سوبژکتیویته و تناقضات آن در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته استفاده کرد. این مکتب، فکر میکرد که نظریه ی روانکاوی، ارتباط بین فرایندهای اقتصادی و سیاسی و اشکال فرهنگی منتج از آن را فراهم میکند. اما به آثار جامعه شناختی بعدی فروید که آشکارا و مستقیما نوشته شده بودند، مانند "تمدن و ناخرسندی های آن" روی نیاورد. این مکتب، تفسیر خود را بر تحلیلی از مفاهیم روانکاوی محوری فروید بنا نهاد. این مکتب به ویژه مجذوب این موضع فروید بود که فردیت یک شکل گیری، یک دستاورد است، نه یک امر مطلق یا مفروض. این مکتب میخواست نظریه ای در مورد از دست دادن استقلال یا زوال فرد در جامعه ی سرمایه داری پیشرفته تدوین کند که آنچه را که در وهله ی اول، استقلال یا فردیت محسوب میشد، ایدئال جلوه ندهد. این مکتب در بسیاری از مطالعات اصلی خود، از نظریه ی فروید استفاده کرد: در مطالعات خود در مورد پذیرش و بازتولید اقتدار در جامعه ی سرمایه داری متاخر، در بررسی و تلاش های خود برای توضیح موفقیت فاشیسم، در توسعه ی مفهوم صنعت فرهنگ و تاثیر آن بر آگاهی و ناخودآگاه مردم، و درنهایت، در بررسی کلی در مورد امکان یا عدم امکان تجربه ی فرهنگی و زیبایی شناختی در جامعه ی سرمایه داری متاخر.» توجه این مکتب مارکسیستی به جلوه های فرویدی فرهنگ در سرمایه داری متاخر در شرایطی انجام میگیرد که به گفته ی رز: «مارکس هیچ نظریه ای در مورد فرهنگ به معنای واقعی کلمه نداشت... در اواخر قرن نوزدهم، دیدگاه مارکس به تمایزات ایستا، مکانیکی و جبرگرایانه بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، حقوقی و سیاسی محدود شد.» اما مکتب فرانکفورت، به بسط «نظریه ی فیتیشم کالایی مارکس» که در چند صفحه از فصل اول جلد اول "کاپیتال" مارکس مطرح شده بود، به عنوان رابطی بین فرهنگ و ایدئولوژی پرداخت. این نظریه بیان میکند که در دوره ی سرمایه داری، که بسیاری از کارگران محصولات خود را مستقیم نمیفروشند و شرکتی که برایش کار میکنند، محصولات را میفروشد، ارزش کالا فقط با قیمت آن محاسبه میشود و این درنهایت منجر به این میشود که روابط افراد و گروه های انسانی در رابطه ی بین اشیاء فرافکنی میشود و نوعی فیتیشیسم یا بت پرستی مدرن به وجود می آید. «مکتب فراکفورت معتقد بود که این ایده که روابط اجتماعی واقعی بین مردم، به روابط بین اشیا تبدیل شده و به عنوان روابط بین چیزها اشتباه گرفته میشود، مدلی برای رابطه بین فرایندهای اجتماعی و آگاهی ارائه میدهد. این مدل برخلاف تمایز بین زیربنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک، صورتبندی های نهادی و ایدئولوژیک را به صرفا پدیده های فرعی یا بازتاب های ساده ی یک پایگاه تقلیل نمیدهد. بلکه توضیحی جامعه شناختی برای تعیین اجتماعی و در عین حال، خودمختاری نسبی سایر اشکال اجتماعی، مانند فرهنگ، ارائه میدهد. این مدل، راهی برای بیان این موضوع فراهم میکند که چیزی هم از نظر اجتماعی تعیین شده و هم تا حدی خودمختار است. برای مثال، مارکس نمیگوید که توهماتی که از فتیشیسم کالایی ناشی میشوند اشتباه هستند؛ او میگوید این توهمات، ضروری و واقعی هستند، اما با این وجود، آنها توهم هستند. این همان چیزی است که مکتب فرانکفورت از گئورگ لوکاچ به بعد، آن را "شیء وارگی" مینامید، اصطلاحی که خود مارکس از آن استفاده نمیکرد، اگرچه به دلایل مختلف با خود مارکس مرتبط شده است.» در همین رابطه، مکتب فرانکفورت «به نیچه علاقه مند بودند زیرا نیچه مفهوم سنتی سوژه را نقد میکرد. این مفهوم فلسفی سنتی سوژه که توسط اشکال خاصی از مارکسیسم، به عنوان مثال، تفسیر اگزیستانسیالیستی از مارکسیسم نیز پذیرفته شده بود، این است که وحدت آگاهی، اساس تمام واقعیت است. برعکس، مکتب فرانکفورت معتقد بود که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به مجموع حقایق آگاهی تقلیل داد. این مکتب از این موضوع برای تاکید بر این نکته استفاده کرد که واقعیت اجتماعی را نمیتوان به آگاهی مردم از آن تقلیل داد، بلکه بر این نکته نیز تاکید کرد که تحلیل تعیین اجتماعی اشکال ذهنیت ضروری است: این که ذهنیت یک مقوله ی اجتماعی است.»:

“HOW THE FRANKFURT SCHOOL USED MARX, NIETZSCHE, AND FREUD” BY GILLIAN ROSE: ROBERT LUCAS SCOTT AND JAMES GORDON FINLAYSON: JACOBIN: 08/07/2024

الآن در سطح رسانه، از نظریات فرویدی مرتبا برای جذب اطمینان به ذهن ناآگاه مردم موقع القای مطالب ایدئولوژیک به آنها استفاده میشود. اگر این ایدئولوژی مادیگرایانه و در تحت کنترل همه جانبه ی بورژوازی است، دقیقا به خاطر همین موضوع سیطره ی بتپرستی یا فتیشیسم بر جهان مدرن است. حتی علت برجستگی ظاهرا غیر عادی زنان هم در نظریه ی فروید و هم در سطح رسانه نیز همین است. چون زنان همگی انعکاسی از الهه ی زمین در مذهب بتپرستیند که خود را در تمام موجودات زمینی تکثیر میکند و هر موجود یا شیء زمینی که زرق و برقش بیشتر انسان را به خود جذب کند، بیشتر به الهه نزدیک است. به نوشته ی کاترین کرین، «زرق و برق اگرچه با الهه مرتبط است، اما جنبه های هیولایی خود را هم دارد» چون از قدیم، به خاطر ارتباط زرق و برق با الهه، لباس های پر زرق و برق به زنان تعلق داشتند و گوناگونی لباس ها بسته به کارکردهای مختلفشان، در شخصیت های مختلفی منعکس میشد که فرد موقع حضور در مجالس و شرایط مختلف، به خود میگرفت. ازاینرو لباس ها میتوانستند ماسک های صوری مختلف یک شخص را تداعی کنند که در شرایط مختلف به چهره میزد و از فیلسوف و عاشق تا هیولا و فریبکار در نوسان بوده اند. به این ترتیب، درست مثل لباس که انسان را تکمیل میکند، هر شیئی که به انسان تشخص خاصی بدهد از اتومبیل گرفته تا تجهیزات الکترونیکی، میتواند در جای این ماسک قرار بگیرد. در عین حال، این ماسک به عنوان مکمل، مانند روح نرینه است که جسم مادینه را تکمیل میکند. این با آن بخش از نظریات فروید مرتبط میشود که موضوع ترس از اختگی در مرد را مطرح میکنند. فروید معتقد است که پسر از وقتی که متوجه تفاوت بنیادین دختر با خودش در نداشتن فالوس میشود، نوعی ترس از زن پیدا میکند که باعث فاصله گرفتن او از زنان میشود و آشتی کردن او با جنس مختلف، منوط به تهیه ی نوعی مردانگی دروغین برای زن است و به گفته ی فروید، فتیشیسم جنسی از این پدید می آید و مثلا مرد، میل به پای زن یا کفش زنانه پیدا میکند چون آنها را جانشین قضیب نداشته ی زن کرده است. به همین دلیل هم در فیلم ها معمولا نه فقط شخصیت های مهم زن، رفتاری مردانه دارند، بلکه در کنار آنها چیزی که به نوعی جانشین قضیب شود، قرار میگیرد. مثلا هارلی کوئین در داستان های بتمن، با یک چوب گلف یا یک چکش بزرگ ظاهر میشود که جانشین قضیب نداشته ی او است.:

“GODDESSES, MONSTERS: FREUD, MATERIAL EMBODIMENT , SURREALISM”: KATHERINE CREEN: KATHERINCREEN.WORDPRESS.COM: 21 OCT2016

این حسابگری ها با فروید به وجود نیامده و اگر عقیده ی قدیمی تر تشبیه قضیب مرد به مار را که فروید هم با آن همعقیده بود، به یاد بیاوریم، تا آغاز پیدایش انسان در کتاب مقدس عقب میرود، جایی که مار به زن ملحق شد و فقط همان موقع توانست مرد را فریب دهد و از بهشت اخراج کند. ارتباط زن با مار در تصاویر قادشه یا قدوشو الهه ی کنعانی جلب توجه میکند که سوار بر شیری با ماری در دست نشان داده میشده است اما همین الهه در مصر، سوار بر شیری با شلاقی در دست ظاهر میشود که یکی از اولین موارد جانشینی مار مقدس با یک شیء است. در کابالا این الهه همان شخینا همسر خدا و در حکم جهان مادی است که معادل با سوفیا الهه ی خرد یونانی هم هست. مار میتوانسته در حکم هر چیزی که انسان را نسبت به جسم محضش تشخص دهد، باشد، چه دانش عقلانی یا مذهبی باشد و چه جادوگری، که در دوره های متاخر و با اختصاص داده شدن نماد مار به هکاته الهه ی جادوگری، بیشتر بحث جادوگری مطرح شد.:

“the shekinah- she is the serpent”: sorita D,Este: patheos: 23 feb2017

آنجا ون کرالینگن بیشتر موضوع را از طریق تفاسیر نوین فروید توسط شاگرد طردشده اش یونگ دنبال میکند. به گفته ی ون کرالینگن، یونگ، زن را «دیگری» مرد میشمرد و میگفت که مرد «دیگری درونی» خود را به زنان فرافکنی میکند. در قدیم معمولا زنان، این دیگری را از روی مادر خود برمیداشتند و طبیعتا بسته به شخصیت های مختلف زنانه آنیماها نیز گوناگون بودند و از سوفیای خردمند تا هکاته ی جادوگر را دربرمیگرفتند. ولی با تثبیت تصویر الهه روی مریم مقدس در مسیحیت و اختصاص یافتن تمام خوبی ها به او، زنان بیرونی فقط میتوانستند تصویر جادوگر فتانه را به خود بگیرند و به همین خاطر است که قرون وسطی عصر شکار جادوگران زن به نظر میرسد و این کلیشه تا زمان ما باقی مانده است. اما در دوران مدرن با آزادی زنان، تصاویر آنیما بسیار متغیر و گوناگون شده است و آنچه ماری لوئیز فون فرانتس، با پیروی از نظریات یونگ به «مسخ مرد توسط آنیما» تعبیر میکند، سبب میشود تا با عوض شدن مداوم نقاب های آنیما در مرد، بسیاری از مردان نتوانند درباره ی مسائل، تصمیم های ثابت و قطعی ای بگیرند و به افرادی دمدمی مزاج و تقریبا فلج تبدیل شوند.:

“ANIMA POSSESSION: ARE YOU A SPINELESS WIMP?”: ANJA VAN KRALINGEN: APPLIEDJUNG.COM

با توجه به این که فروید، پدر و مادر را الگوهای مردانگی و زنانگی برای کودک در حال رشد برمیشمرد، فردریکا توبرینگ معتقد است که فروید، خود به نوعی به هم ریختگی جنسیتی در درگیرشدگی مضامین اسطوره ای ظاهرا زنانه به مردان را تایید کرد و این آنجا اتفاق افتاد که فروید در متنی کوتاه از سال 1916 رویای یکی از بیمارانش را که دیده بود پدرش به صورت یک پایین تنه ی برهنه با صورتی روی شکمش وارد اتاقش شد را به «یک اسطوره ی کمتر شناخته شده در مورد خودنمایی زنانه» مربوط میکند یعنی اسطوره ی بائوبو؛ زنی که در زمانی که دمتر الهه ی زنان از دزدیده شدن دخترش توسط هادس خدای دوزخ غمگین بود، با بالا زدن لباس خود و نشان دادن آلت جنسی خود به دمتر، او را خنداند.:

“MYTHOLOGICAL PARALLELS, THE VISUAL COMPLUSIONS: THE MATRIARCHAL SUBTEXT TO FREUDS ARCHAEOLOGY”: FREDRIKA TEVEBRING: AMERICAN IMAGO: V78: NUMBER2, SUMMER2021

دراینجا ممکن است برهنگی، همان جسم زنانه و لباس، ماسک باشد که برای هویدا کردن خود واقعی جهت نشان دادن صمیمیت، الگوپردازی شده باشد. میدانیم که غم دمتر به سبب از دست دادن دخترش، باعث پژمردگی طبیعت شد و با بازگشت دختر به دامن مادر، بهار فرا رسید. در مقاله ای از نشریه ی اینترنتی یوکیها آمده که این افسانه ی یونانی، احتمالا با یک داستان ژاپنی معروف مرتبط است که فرهنگش در ژاپن زنده تر مانده است: به سبب حمله ی سوزانوئو (خدای طوفان) به به آماتراسو الهه ی خورشید، آماتروسو به آمنو-ایواتو یا غار خورشید پناه میبرد و جهان در سرما و تاریکی فرو میرود. خدایان در بازگرداندن آماتراسو دچار مشکل میشوند. در این هنگام، آمانو-اوزومه خدای سرگرمی با برگزاری یک فستیوال رقص برهنه که با خنده های بلند خدایان همراه بود، آماتراسو را کنجکاو میکند. آماتراسو کمی از غار بیرون می آید تا ببیند صدای خنده به سبب چیست. در این هنگام، "آمه نو تاجیکارانوکامی" عضلانی (خدایی با قدرت مردان بسیار) آماتراسو را به زور بیرون میکشد و زندگی دوباره به جریان می افتد. موضوع خنده ی خدایان به برهنگی، ظاهرا با یک داستان عامیانه مرتبط است که باز هم با ماجرای دزدیده شدن زنی توسط هیولایی مرتبط است و به عنوان توجیهی برای یک نوع شوخی مسخره ی همگانی در ژاپن استفاده میشود که در آن، فرد برای مسخره کردن کسی یا کسانی، پشت به آنها میکند و به باسن خود سیلی میزند. به یک روایت، این عمل موقعی ابداع شد که غولی زنی را دزدید و به جزیره ی خود برد و درآنجا از او صاحب پسری شد. مادر و پسر نیمه جنش موفق شدند با قایقی از جزیره ی غول بگریزند ولی غول سعی کرد با بلعیدن آب دریا مادر و پسر را برگرداند. در این هنگام، پسر، دامن مادرش را بالا برد و با ملاقه ی برنج شروع به کوبیدن به باسن مادرش کرد. غول از خنده به قهقهه افتاد و تمام آب از دهانش بیرون ریخت و مادر و پسر گریختند. به روایتی دیگر، خود پسر، با ملاقه به باسن برهنه ی خودش زد و باعث خنده ی غول شد. در روایتی دیگر، خواهر بزرگتر زن ربوده شده قایق را برای نجات خواهر کوچکترش به محل آورد و با خواهر و خواهرزاده اش گریختند و موقع بلعیده شدن آب ها توسط غول، به پیشنهاد پسر غول، آنها با کوبیدن به باسن خود، باعث خنده ی غول و بیرون ریختن آب ها شدند و گریختند. تمام این روایت ها باز ناظر به خندیدن خدایان به برهنگی هستند و البته به عقیده ی نوریکو فوروکاوا استاد دانشگاه زنان تویو ایوا، این داستان، دلیل خوبی برای علاقه ی آنها به برهنگی نشان میدهد: ملاقه ی برنج جانشین قضیب مرد شده است و باسن جانشین آلت جنسی زنانه و درواقع کتک زدن باسن، جانشینی برای عمل جنسی است که به پیوند آسمان و زمین، و فراوان شدن نعمت های زمین تمثیل میشود؛ به همین دلیل هم در بعضی فستیوال های قدیمی کشاورزی در ژاپن میبینیم که در آن، در حرکتی نمایشی، فردی که ماسک یک تنگو (جن) را به صورت زده است، با ترکه های بامبو (نماد دیگر قضیب) به باسن بازیگر دیگری کتک میزند. بنابراین فرار زن از جزیره ی غول، همان فرار الهه ی طبیعت از جهان مردگان است و خنداندن غول، راضی کردن خدای مرگ و قحطی به چنین فراری. به همین ترتیب، اذیت کردن کسی با ضربه زدن به باسن خود یا او، همزمان نشانه ی پیروزی بر او و ابراز صمیمیت به او برای جلوگیری از شررسانی او بوده است.:

“SPANKING OF EXORCISM IN JAPANESE FOLKLORE”:IZUMI KAEDE: YUKIHA: 22/4/2024

مسلما این که هنرمندان رنسانس، شخصیت های اساطیر یونان و روم باستان را برهنه تصویر میکردند، بی ارتباط با جهانبینی مشابهی درباره ی برهنگی دوستی خدایان یونانی-رومی نبوده و قطعا به همان اندازه با جادوی جنسی ای مرتبط است که کلیسا در همان دوره علیه آن بسیج شده بود. از طرفی اگر کارهای مختلفی که در قرن 19 درخصوص ایجاد زندگینامه ی عیسی مسیح از ترکیب دل بخواهی خدایان پاگانیسم را به یاد آوریم و نیز این نظریه ی ادوین جانسون از همان قرن را تصدیق کنیم که قرون وسطای ماقبل رنسانس وجود نداشته و عصر مسیحی فقط در رنسانس جانشین پاگانیسم شده است، در این صورت، کل تصویر اروپای مدرن از دوران حکومت مسیحیت هنوز تابع پاگانیسم خواهد بود و ازجمله تصور ما از دوران سیاه و پر جهالت و پرفلاکت قرون وسطای مسیحی، فقط معطوف به این خواهد بود که چون جادوی جنسی و برهنگی ممنوع شده اند، برکت هم از جهان برخواسته است. اگر بخواهیم این تکه ی سنگین جهانبینی مدرن را به اندازه ی خود مسیحیت از پاگانیسم خالی کنیم، آن وقت دیگر هیچ چیزی در این جهان، اصالت و معنی نخواهد داشت و تنها کیش سیاسی در صحنه، کیش بی معنایی خواهد بود، یعنی همان کیشی که بر ادبیات فرانسه ی دوران آشوبناک دهه ی 1960 حاکم بوده است. این یکی از مایه های نگرانی اسکروتن انگلیسی درباره ی اوضاع حاکم بر جامعه و سیاست کشور خودش است تا جایی که تحقیر و نفرت شدیدش از آن ادبیات را پنهان نمیکند. وی مینویسد که امروزه در فضای پس از مه 1968 چپی هایس برسازنده ی آن ادبیات از فرانسه جارو شده اند و «طبقه ی روشنفکری لیبرالی که جایگزین آنها شده، مقام ها و مناصب اجتماعی برجسته ای را تصدی کرده که در محافل سیاسی آزادانه رفت و آمد دارند و در میان مردم همان چهره ای را دارند که ما در بریتانیا فقط در میان فوتبالیست ها و مدل های دنیای مد میبینیم؛ آنها برنامه های تلویزیونی دنباله دار خودشان را دارند، ستون های مخصوصی در مطبوعات دارند، با نمایش های عمومی و بارعام و معشوقگان خیره کننده. باورش کار سختی نیست که هنگامی که رئیس جمهور سارکوزی تصمیم گرفت دولت شورشی در لیبی را به رسمیت بشناسد، بعد از گفتگویی تلفنی با برنار آنری لوی بود که دست برقضا در همان زمان در بنغازی حضور داشت.» ("اعترافات فرانکوفیلی شکاک": پیشین: ص78) سوال این است که اگر فرانسه اینچنین مسیر خود را عوض کرده است، پس چرا فضای دانشگاهی بریتانیا الان دارد آن ادبیات چپ پیشین را پرورش و تقدیس میکند؟ پاسخ، تلاش برای تبدیل سیاست به تنها میدان مذهبی در صحنه است.:

«در استقبال و پذیرش یک جنبش فکری، عموما دو انگیزه دخیل است: یکی عشق به حقیقت است و دیگری نیاز به عضویت و تعلق. ادیان وانمود میکنند که به انگیزه ی نخست توجه دارند، حال آن که به واقع به انگیزه ی دوم جان میدهند و طلب عضویت را برمی آورند. علم انگیزه ی دوم را نادیده میگیرد و انگیزه ی نخست را تشویق و ترویج میکند. ولی علوم انسانی در وضعیت ناجوری بین این دو گیر کرده است... جوان ها مجذوب علوم انسانی میشوند چون در خودشان نیاز به چیزی غیر از حقیقت محض و استدلال را حس میکنند. آنها را یک نیاز اولیه ی بشری به جنبش وا میدارد، که نیاز به آیین گذار است، گذار به اجتماع. وجود این نیاز بدوی یکی از مهمترین کشف های انسانشناسی فرانسوی در اوایل قرن بیستم است. و آنچه خیلی زود به دنبال آثار متفکرانی نظیر آرنولت فان خنپ، و کلود لوی استروس معلوم شد، این است که جامعه ی مدرن، این نیاز را برآورده نمیکند. آیین های گذار در جامعه ی پساصنعتی یا ناقصند یا اصلا وجود ندارند و یکی از دلایلی که بسیاری از آدم ها بیرون آمدن از دوره ی نوجوانی را چنین دشوار می یابند همین است. از نظر من، ذات رشد نیافته و نابالغ هنری نظیر کارهای دیمن هرست و برادران چپمن، نیروی انکار زندگی و ازخودبیگانگی شیفته گونه ی آن، یکی از نتایج همین فقدان آیین های گذار است. اما نتیجه ی دیگر آن، که در فهم حیات آکادمیک امروز بسیار اساسی است، پیروزی و غلبه ی چرند (bullshit)در علوم انسانی است. آدم چرند را نمی آموزد، به آن تشرف می یابد. به هیچ دانش، هیچ اطلاعات و هیچ کاوش و تفحص عقلی ای نیاز نیست. کل چیزی که نیاز دارید تکرار فرمول های وردگونه و مانترا وار است: "فقط میل وجود و امر اجتماعی و دیگر هیچ." (دلوز و گتاری)؛ "بیرون از متن، چیزی وجود ندارد." (دریدا)؛ "E=mc2 معادله ای وابسته به جنسیت است." (ایریگاری)؛ و قس علی هذا. این گفته های رمزگونه نقش احضار جادویی یا اورادی را دارند که دانشجو با آن، وارد معبد بزرگ بی معنایی میشود.... بودریار که از حق نگذریم، از کاهنان همرده اش بسیار روشن تر مینویسد، آموزه ی معبد را به روشنی بیان کرده است: "علم مسئول چیزهایی است که پیشتر احاطه و صورتبندی شده اند تا پیروی از آن تضمین شود. عینیت چیزی جز این نیست و ارزش ها و اصولی که این دانش عینی را تصدیق میکنند چیزی نیستند جز یک نظام دفاعی و جهل تحمیلی، که هدفش محافظت از این دور باطل است." دانشجویی که در عطش عضویت میسوزد با خواندن این جمله احساس میکند که بار گرانی از دوشش برداشته شده، مانند باری که در تمثیل عالی "جان بانیان" درباره ی سیر و سلوک دینی، از دوش زائر برداشته میشود. او درمی یابد که هیچ عینیتی در کار نیست و نه هیچ حقیقت و واقعیتی که گفته های دانشجو با محک آن سنجیده و ناقص بودنش معلوم شود. حال، او آزاد و بی معارض است: میتواند پای در اجتماع بی معنایی بگذارد. ولی این اجتماع چه رستگاری ای عرضه میکند؟ آزادی برای سخن گفتن به زبان های ناشناخته البته ارزش خودش را دارد، ولی به خودی خود تسلای ماندگاری نیست. روح از نو زاده شده نیازمند همبستگی و مستغرق شدن در یک آرمان است، حس ایستادن شانه به شانه ی مشرف شدگان هم مسلک در فالانژ فناناپذیر نجات یافتگان. سیاست، با آیین مناجات و نیایش یکی میشود تا وعده ی الزام آور رستگاری را ایفا کند، چیزی که اجتماع را در برابر جهان دشمن خو سر پا نگه میدارد.» (همان: ص80-79)

اگر امروز، مردم ایران، مخالفت هایی با حکومت نشان میدهند، برای این است که مطمئنند حکومت رفتارهای غیر اخلاقی مرتکب میشود چون مردم ایران هرچقدر هم ادای کفر دربیاورند، آنقدر تحت تاثیر اسلام هستند که به اخلاقیاتی اعتقاد راسخ داشته باشند. برای همین است که موقع تبلیغات ضد حکومتی برای ایرانی ها، مدام حرف «حقوق بشر» پیش کشیده میشود تا اخلاق غربی همیشه در صحنه باشد و جانشین اخلاق اسلامی معرفی شود. اما چه خواهد شد اگر مانند مسیر مغربزمین موقعی که «حقوق بشر» را جانشین مسیحیت میکرد، مسیر ایران هم به مسیر مشابه غرب کشیده شود وقتی که امثال ترامپ و نتانیاهو تمام ارزش های حقوق بشر را به مسخره میگیرند و بلند بلند به کارهای ضد اخلاقی خود افتخار میکنند تا کم کم جا را برای پذیرش قانون بی معنایی جهان باز کنند، قانونی وحشی که مشروعیت خود را فقط از اثبات وحشی بودن همه ی مردم و ترساندن مردم خودی از بقیه ی مردم جهان به دست می آورد؟! کدام حکومت بدتر است؟ حکومتی که در آن مذهبی اخلاقی تبلیغ میشود که وسیله ی انتقاد از خود او را هم فراهم میکند، یا حکومتی که روی مذهبی استوار است که هیچ معنا و بنابراین هیچ اخلاقی را به رسمیت نمیشناسد و فقط به سبب دفاع از مردمی وحشی در مقابل بقیه ی مردمان وحشی جهان، ارزش خدمت کردن دارد؟

نوشته ی مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)

فقر گستری: ابزاری حساب شده برای اثبات خدا بودن ثروتمندان

تالیف: پویا جفاکش

مناظر اینچنین در فضای مجازی مغربزمین که از زمان جنگ غزه در دهه ی 2020 باب شده اند، به سبب این که نشانه ی لجبازی مردم غرب با اشرافیت یهود محسوب میشوند، از سوی برخی یهودستیزانه توصیف میشوند.

شعارهای ترکیبی یهودستیزانه و فلسطین ستا روی دیوارهای اماکن یهودی و ساختمان های وابسته به اسرائیل در پاریس فرانسه

پژوهش هایی که دانشمندان درباره ی زنبورهای عسل انجام داده اند، نشان میدهد که زمانی که منابع غذایی در کندو کم و به طور نابرابر تقسیم شده باشد، زنبورها رفتار متفاوتی از خود نشان میدهند. به جای این که به دنبال گل هایی بروند که مطمئنا شهد دارند، ترجیح میدهند به سمت گل هایی بروند که احتمالا هیچ شهدی نداشته باشند. این بدان معنا است که مغز آنها تحت فشار کمبود منابع، تصمیم های تکانه ای و ریسک پذیر اتخاذ میکند. «ایمان برین» در مقاله ی «ذهن گرسنه، راهی به جز ریسک ندارد» (روزنامه ی هفت صبح: 12خرداد 1404) در مقایسه ی انسان ها و زنبورها در این مورد مینویسد:

«این موضوع صرفا یک رفتار ساده در میان حشرات نیست. وقتی منابع محدود و نابرابر تقسیم شوند، موجودات زنده ترجیح میدهند سریع تر و با ریسک بیشتر اقدام کنند. دقیقا مانند همین زنبورها ما انسان ها نیز زمانی که در شرایط اقتصادی نامطلوب و نابرابر قرار میگیریم، تحت فشار روانی مزمنی واقع میشویم که ذهن ما را از آرامش و تصمیم گیری منطقی دور میسازد. مطالعات روانشناسی نشان داده است که استرس های مستمر و کمبود منابع، موجب کاهش توانایی کنترل نفس یا همان خود کنترلی میشود. در چنین وضعیتی، ذهن انسان ترجیح میدهد به جای تفکر عمیق و برنامه ریزی بلندمدت، تصمیم هایی سریع، تکانه ای و گاه پرخطر اتخاذ کند.»

همانطورکه میدانیم، این نوع پژوهش ها در درجه ی اول به نفع دولت ها انجام میگیرند و اگر منتشر میشوند، به سبب اطمینان دولت از این است که آنهایی که باید آن را بخوانند نمیخوانند. منظور همان کسانی است که تحت تاثیر کمبود منابع، دست به تصمیمات غلط میزنند ازجمله موقع اعتراض به خود حکومت. بنابراین نابرابری اقتصادی برای تخریب و صدمه زدن به هر حرکت انقلابی و ضد حکومتی ای، امر بسیار لازم و حیاتی ای است. البته این کارکرد، یک چاقوی دولبه است چون به خاطر غیر قابل پیشبینی بودنش اگر به یک حماقت ضد حکومتی گسترده تبدیل شود، نه فقط حکومت بلکه کل مملکت را میتواند بر باد دهد. ازاینرو قدرت های اقتصادی همیشه جریانی از خود به وجود می آوردند که ظاهرا کاملا مقابل آنها قرار دارد تا ناراضیان به آن جلب شوند و حتی موقع سر دادن شعارهای ضد طبقاتی و دفاع از هویت مردم فقیر کوچه و بازار، هنوز در مشت باشند. دقیقا چنین تناقضی را شما در تاریخ ظهور قدرت های اقتصادی اغلب یهودی حاکم بر جهان می یابید: ثروتمندترین مردم جهان در دنباله ی حرکت گروهی از فقیرترین و بی اهمیت ترین قبایل خاورنزدیک یعنی بنی اسرائیل تعریف شده اند و جالب اینجاست که رهبران این بنی اسرائیل، پیامبرانی هستند که دشمن ثروت اندوزی و کاخ سازی تعریف میشوند و زندگی فقیرانه با حداقل تجمل را ستایش میکنند. حالا چرا این ملت فقرستا و ثروت گریز، بزرگترین قدرت های اقتصادی جهان را حامله شده است، هیچ دلیلی ندارد جز این که خدا از طریق پیامبرش سموئیل، یک عدد داود را شاه یهود کرد که خدا اراده کرده بود به راه تجمل پرستی آن کنعانیان زورمند و ستمگری برود که همین خدا اراده کرده بود یهود در حرکتی کاملا انقلابی، آنها را ریشه کن کند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی مینویسد یکی از معانی پیشنهاد شده برای "کنعان"، کن-عان یعنی مردم اشرافی است. کن یا کان، ریشه ی فنیقی لغت "خان" به معنی سرور و پادشاه در ترکی است. همین کلمه منشا لغت "کاهن" در عبری هم هست و همچنین لغت "قائن" به معنی آهنگر که یادآور آهنگر بودن کاهنان اقوام شمنی است. کان همچنین نام نوعی نیزه ی اسکیتی بود که همسایه های اسکیت آشوری ها آن را میپرستیدند. مارس خدای جنگ توسط رومی ها در قالب یک نیزه پرستیده میشد. همچنین گتاها، گوت ها و آلان ها به نیزه پرستی معروف بودند. البته نیزه تا حدودی جانشین عصا است که "کان" یکی از نام های آن هم بوده است. در روایات یهودی آمده است که اولین شاه کنعانیان با اولین شاه مصریان برادر بودند و البته همانطورکه میدانیم، آغاز نهضت یهود با قیام موسی علیه هر دو قوم رقم خورد. دراینباره جالب است که در روایات یونانی-رومی، از یک "کنا" صحبت شده که برادر ازیریس اولین فرعون مصر بوده و ظاهرا همو ریشه ی کنعان تلقی شده است. در مصر، کن-آمون و کن-آر، عناوین خورشید هستند در زمانی که از کمربند صورت فلکی سنبله میگذرد و نمایانگر آغاز پاییز و زوال روشنایی است. لغت کن-آر احتمالا با وارونه شدن، تبدیل به لغت آرخون شده که در غنوصی گری برای فرشتگان شریر به کار میرود و در یونانی به طور اعم به معنی قدرتمداران است. به طور سنتی، آغاز پاییز را با ورود خورشید به صورت فلکی میزان (ترازو) تعیین میکنند. ولی این صورت فلکی در گذشته وجود نداشت و دو کفه ی ترازویش چنگال های صورت فلکی عقرب شمرده میشد که مصریان، او را جانور ایزیس میشمردند. ایزیس همسر ازیریس و متمثل به صورت فلکی سنبله است و گذشتن از کمربند سنبله احتمالا به معنی ورود روح ازیریس به قتل رسیده (توسط تایفون) به بطن ایزیس برای متولد شدن از نو به صورت هورس از او است. ایزیس با سیاره ی زهره تطبیق میشده که در مصر، با هاثور الهه ی متجسم به گاو هم مرتبط بوده و البته هاثور هم به اندازه ی ایزیس، مادر و همسر هورس شمرده میشده است. ازاینرو این جابجایی در روایتی دیگر با جابجایی خورشید از صورت فلکی حمل (قوچ) به صورت فلکی ثور (گاو) عوض شده که با خانه ی زهره بودن ثور ارتباط مستقیم دارد. همچنین مجسد شدن ازیریس در گاو مقدس به نام آبی یا آپیس هم میتوانست چنین جابجایی ای را نشان دهد که با بت گوساله ی طلایی که پرستشش توسط اسرائیل باعث خشم موسی شد هم مرتبط است. یونانیان از ترکیب نام "اسری" (ازیریس) با آپیس، اصطلاح سراپیس یا ساراپیس را برای یک خدای حکومتی وضع کردند که مصریان، او را به نام های سوراپیس، آسوراپیس، سورابی و سهراب میشناختند. سر ویلیام دروموند، از اسراپیس به عنوان یک نام کلدانی برای صورت فلکی ثور یاد میکند که صورت فلکی حمل در قبل از آن، "سین-آر" نامیده میشده است. این نام میتواند با "سِنار" از نام های بریتانیایی دیونیسوس باخوس و به معنی «پسر افسانه ای» [ترکیب انگلیسی قدیم sen به معنی فرزند پسر با NARO در لاتین به معنی داستانی] مرتبط شده باشد چون در خود دوره ی کلاسیک، سابازیوس از فرم های معروف دیونیسوس با صبایوت یا یهوه نیسی خدای موسی تطبیق شده است. لغت "سین-آر" همچنین یادآور خروج ابراهیم از «شنعار» در اعتراض به رواج بتپرستی در آنجا بود؛ مهاجرتی که با ساکن شدن در اورشلیم پایان یافت. شنعار یا بین النهرین، جایی بود که نوح درآنجا از کشتی پیاده شد و مذهب ال علیون را که یهود با یهوه تطبیق نمودند رواج داد ولی ملت منحرف شدند و به پرستش بعل رقیب یهوه پرداختند، خدایی که مانند ازیریس مجسم به گاو بود. ابراهیم در ایام حکومت امرافل، به بتپرستی شنعار اعتراض کرد. جالب این که یکی از نام های کلدانی برج حمل، "عمرا" است که با لغت سوری «عمرو» به معنی بره مقایسه میشود؛ لغتی که یادآور مجسد شدن یهوه به بره ی خدا یعنی عیسی مسیح است. اگر "فل" را تلفظی از بعل در نظر بگیریم، امرافل میتواند حمل بدل شده به ثور، و ماهیتا یهوه ی تبدیل شده به بعل معنی بدهد. امرافل همچنین با نمرود تطبیق شده که برج بابل را ساخت. ظاهرا رویارویی ابراهیم و نمرود، در رویارویی شنعار و اورشلیم در عصر نبوکدنصر هم تکرار شده است؛ به این نشان که نبوکدنصر نیز متهم است که در جایی در نزدیکی بابل به نام آپیس، برج عظیمی را ساخته است که معبد اورشلیم را تحت الشعاع خود قرار داده و باعث نارضایتی دانیال نبی بوده است. [جالب اینجاست که دانیال به دستور نبوکدنصر، و ابراهیم به دستور نمرود در آتش افکنده شدند ولی زنده ماندند و یکی از معانی پیشنهاد شده برای امرافل، «امر کننده به آتش» به عنوان صفتی برای نمرود است.] این هم باز شاید با مقابل هم قرار گرفتن یهوه و سراپیس مرتبط باشد. چون سر یا اسر یا اشر، دراصل خود، سامی و به معنی فرمانروا است و منبع نام گرفتن اقوام سوری و آسوری/آشوری است. لغت «شیر» برای نامیدن سلطان درندگان نیز از همین ریشه است هرچند بعدا بیشتر در ایران و هند مصطلح شد و این هم از آن جهت جالب است که در مصر، ازیریس، موکل خورشید در زمان حضور خورشید در تنها خانه ی خود یعنی صورت فلکی اسد (شیر) است. میدانیم که کمی پس از نبوکدنصر، شنعار به تصرف کورش درآمد که یونانیان، او را سیروس شاه پارسیان خوانده اند. نام کورش/سیروس هم از همان ریشه ی سور و آسور است و البته همزمان تلفظ دیگر کن و کان هم هست. کورش همچنین معادل با عنوان کورس برای آپولو خدای خورشید است و البته هر دو لغت کار و کان برای نامیدن غار استفاده میشده است که یادآور به کنترل غارها توسط میترا خدای خورشید است. همچنین کورس به معنی مرد جوان، ریشه ی افسانه ی کورس ها یا کوریت ها در اساطیر یونانی است که نژاد اولیه ی بشر (در ایام قبل از پیدایش انسان کنونی توسط پرومته( و دارای ظاهر مردان زن مانند بودند و میشود آنها را با بشر ماقبل حضرت آدم مقایسه کرد. با این حال، "کور" با همان معنی عالیجناب و شاه، یکی از القاب یهوه هم هست به طوری که لغت عبری "کار" به معنی خلقت یا آفرینش، از نام او مشتق شده است. همین باعث شده تا کورش برعکس همتاهای آشوریش آنقدرها منفی نباشد و از سوی خدا آماده باشد تا یهود را مجلس دهد و پیامبرانشان را بنوازد. از این جهت، وی معادل با ویشتاسب حامی زرتشت است که در شاهنامه بخشی از تاریخ پارسیان را به خود اختصاص داده است و البته زرتشتیان هم در هند، "پارسی" خوانده میشدند. منابع زرتشتیان هند، از قوم برگزیده ی "ائیریه" صحبت میکردند که ظاهرا همان آریاهای افسانه های هندو بودند با این تفاوت که نسخه ی زرتشتی از طرف اهوره مزدا –نسخه ی یهوه مانند آشور- دستور داشتند که با پرستندگان دیوها یا شیاطین بجنگند. شرقشناسان انگلیسی مانند ژنرال کانینگهام که آریاهای هندی را پیشگامان نژاد حاکم اروپایی در شرق میشمردند، به این رویارویی جنبه ی نژادی داده بودند و میگفتند که اگر آریاهای مزبور همان پارس های خاورنزدیک و همنژاد فارس های نیمه سفیدپوست ایران بوده اند، پس با نژاد سیاه هندی متفاوت بوده اند و هندوهای الآنی در مرز راستی پرستی آریایی و دیوپرستی سیاهپوستان قرار دارند و همین مقابله را در بازسازی واکنش آریان ها نسبت به آناریان ها (ناآریایی ها) در تاریخ ایران، تکرار نمودند. این رویارویی هنوز تابع روبرویی یهودیان سامی با مصری ها و کنعانی های حامی قرار داشت و بر اساس تز توراتی ریشه گرفتن تمام مفاسد انسانی از سیاهان که اولاد حام ابن نوح هستند تعریف میشد. ملاحظات مربوطه هم بیشتر معاصر بودند تا بر اساس باستانشناسی. گاو که جانور بعل تلقی میشد، در هر دو مذهب مسلط و رقیب کریشنا/ویشنو و شیوا/مهادوا در هند، جانور مقدسی بود. از طرفی اعراب مسافر به هند، درباره ی آن دسته از مردم آنجا که مجسمه هایی به شکل انسان را میپرستند، لغت "دی بال" را معمول کرده بودند که به صورت تحت اللفظی به معنی "خدا-بعل" و به طور مفهومی به معنی بعل پرست است. از طرفی در انگلیسی، لغت BLACK به معنی رنگ سیاه، از ریشه ی سامی "بل اوکو" به معنی فرزند بعل شمرده میشود و نشاندهنده ی ریشه گرفتن تاریکی ها از بعل میباشد. در آن سوی مرز هند به سمت غرب هم اولین سرزمین همسایه در ایران، قلمرو بلوچ ها بود که نامشان شکل دیگر لغت بلاک تلقی میشد. بلوچ ها اجداد سیاهان هندی و خود، دنباله ی سیاهان خوزی در جنوب غربی ایران بودند. خوزی ها نیز چنان که اسمشان نشان میدهد از اعقاب کوثی های عراق عربند که لغت "کوش" به معنی سیاهپوست، از نام آنان مشتق شده است. کوثی ها بازماندگان اولین باشندگان خاورمیانه اند که نژادهای سفیدپوست عرب و هوری پس از به وجود آمدن در منطقه با آنها آمیختند. هر دو اصطلاح "آری-بی" (عربی) و هوری، از ریشه ی آر/هار/هر هستند که لغت هندی آریا هم از آن منشعب شده است. در گفتمان توراتی، سفیدها اعقاب سام ابن نوح و ملقب به سامی هستند. ازاینرو مبارزه ی آریاها با سیاهان در هند و خاورمیانه که اروپاییان از آن الگویی برای استعمار جهان میسازند، هنوز دنباله ی درگیری سامی ها و حامی ها در تورات است که به تنها فرزندان برحق سام یعنی بنی اسرائیل منتقل شده است. اصالت مذهب یهودی-مسیحی برای این شرقشناسان آنقدر زیاد بود که تمام مظاهر شرک آمیز زرتشتی گری را انکار و نتیجه ی تحریف دین شمردند و حتی تقدس گاو در دین زرتشت را انکار نمودند و یکی از نشانه های زرتشتی بودن کورش و خاندانش را قتل گاو آپیس توسط کامبیز پسر سیروس به روایت هرودت شمردند که نسخه ی پارسی گوساله شکنی موسی است.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P494-501

گادفری هگینز مینویسد که مسیر عبور خورشید از حمل به ثور نشان میدهد که حمل قبل از ثور است. اما موسی در ثور ظهور میکند و خورشیدی هستند که به زور به عقب میرود و وارد حمل میشود. حتی شاخ های گاومانندی که روی سر موسی میکشند هم به نوعی به اصالت ثوری او مربوط است. بنابراین بازگشت او به لحاظ عصری و بر اساس تقدم فلکی بازآفرینی میشود: عصر ثور یعنی زمانی که خورشید در اعتدال بهاری در برج ثور طلوع میکند و حدود 6000 تا 4000سال پیش را در بر میگیرد، با ابراهیم و موسی جای خود را به عصر حمل بین 4000 تا 2000سال پیش میدهد که در آن، خورشید در اعتدال بهاری در برج حمل طلوع میکند. به نظر میرسد که رسم قربانی گوسفند در بین یهود، جانشینی برای قربانی گاو باشد که آخرین بار، موسای گاوآسا با شکستن بت گوساله ی طلایی مرتکب شد. هم گوسفند و هم گاو، همزمان در نواحی مختلف برای دیونیسوس قربانی میشدند. دیونیسوس یک خدای خورشیدی بود و فرم خواهنده ی قربانی گاو او با تصاویر متواتر میترا در حال قربانی گاو در اروپا قابل مقایسه است ضمن این که این میترا از خدایان هند هم هست. لیکائونی ها دیونیسوس را یاخوس مینامیدند نامی که هم قابل خوانش به یهو خدای ریشه ی یهوه است و هم تبدیل شده به "جک" JACK در زبان انگلیسی. خود لغت دیونیسوس معنی شده به خدای نیسا است که کوهی در عربستان شمرده میشود. این عنوان با لغت "یهوه نیسی" برای خدای موسی قابل مقایسه است. ظاهرا "نیس" ریشه ی لغت است که وارونه و تبدیل به "سین" شده و همانطورکه "نیس"، "نیسا" خوانده شده، "سین" هم "سینا" خوانده شده که همان کوهی است که موسی بالای آن با یهوه دیدار کرد. اگر یهوه نیسی را به خدای کوهستانی معنی کنیم، نام او معادل جدید لغت "ال شدای" ( به معنی خدای کوهستان) برای یک خدای طوفانزا و جنگجوی سامی است. دیونیسوس به جز گاو و گوسفند، عاشق قربانی بز هم بود که شهرت یهود در قربانی این یکی هم بسیار بالا است. در بسیاری از نواحی یونانی نشین، برگزار کنندگان فستیوال مخصوص دیونیسوس، پوست بز میپوشیدند. شاید جنگ یهود با پلستینیان هم جنگ بر سر تصرف مرکز مقدس دیونیسوس بز بود. چون پایتخت پلستینی ها "غزه" نام داشت که در زبان عبری به معنی بز است. غزه همچنین نامبردار به یونا بود که نام دیگر انطاکیه پایتخت یونانیان حاکم بر یهود در کتاب مکابیان و مرکزی بوده که یهودیان علیه آن شورش کرده بودند. بطلمیوس از غزه به عنوان "غزه مر" یاد کرده که معنی دریاچه ی غزه میدهد. این عنوان میتواند به طور دقیق، ریشه ی نام "کشمیر" شده باشد که یک مرکز بزرگ یهودی در هند است و یهود هند، آن را محل بیت المقدس و پایتخت سلیمان میشمردند. همچنین غزه مر میتواند تبدیل به "عجمر" در هند هم شده باشد چون در هند، آجا به معانی گوسفند و بز است و در عبری هم یک تلفظ دیگر "غزه"، "اوز" به همان معنی بز است. یک یهودی به نام مارکوس از قول دانشمندی یونانی به نام فیلوستورگیوس از وجود یک "گیز" در سواحل شرقی افریقا در حبشه یاد میکند و همانطورکه میدانیم یونانیان و رومیان به افریقای سیاه، ایندیا یا هند میگفتند. احتمالا جیزه ی مصر که محل اهرام ثلاثه است نیز یک نسخه ی دیگر غزه ی افریقایی بوده و همانطورکه میدانیم جیزه بندر یکی از شعبه های خشک شده ی رود نیل بوده که لوازم ساخت اهرام نیز با قایق از طریق رودخانه بدانجا منتقل شده است. در تلمود اورشلیم آمده که یوشع پیش از حمله به کنعان، به آنها مهلت داد که آنجا را ترک کنند و در این هنگام، بسیاری از کنعانی ها کنعان را به مقصد افریقا ترک گفتند و نژاد سیاهان آنجا را پدید آوردند. گزارش های رومی میگوید که قبلا در تنگه ی جبل الطارق کتیبه ای بوده که رویش به فنیقی نوشته شده بود: «ما از مقابل یوشع دزد پسر نون گریخته ایم.» مارکوس میگوید که حبشیان به کشور خود GYA میگویند که باز میتواند تلفظ دیگر غزه باشد و در هند آسیایی هم محل هایی به نام GAYA فراوان بوده اند. ظاهرا یهودی ها در هر جایی که با سیاهان برخورده اند، آنجا را غزه ای که باید تصرف شود ارزیابی کرده اند.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P602-8

در دیدگاه تکاملی امروزین بشر، سیاهان اولین ملت روی زمین بوده اند و ورود سفیدپوستان اروپایی به سرزمین های سیاهان بر اساس الگوی تورات، بازگشت آخر به اول است. شاید این مطلب را باید با آنچه هگینز کمی جلوتر بیان میکند در ارتباط دانست. هگینز مینویسد که دو کلمه ی معمول برای کتاب در زبان انگلیسی با دو عنوان دیونیسوس مرتبطند: BOOK از ریشه ی باک یا باخوس است و LIBERدر تلفظ و در معنا دقیقا عنوان رومی دیونیسوس سابازیوس است. کتاب ها معرف تاریخ و فرهنگ قدیم بودند ولی نه آنقدرها که ادعا میکردند. آنها قصه های خدایان را به صورت داستان سلسله ها می آوردند که آنچه آخر یعنی حال معاصر است را اول یا جانشین برحق آنچه اول بوده است نشان دهند. این، کاملا یک حرکت دوری است و بر اساس چرخه ی حرکت خورشید استوار است. اگرچه بنا بر مصالح سیاسی، آنچه از ابتدا تدارک دیده شده است، دچار تخریب و بازسازی مداوم میشود، اما ام الفتنه اش یعنی تاریخ روم، هنوز یک منبع مادر دارد که این تاریخنویسی خورشیدی را به خوبی افشا میکند: «12 امپراطور روم» اثر سوئتینیوس. این 12 امپراطور از روی 12 برج فلکی دایره البروج و 12 ماه سال کپی شده اند تسلسل حلول سزار در آنها تسلسل ورود خورشید به برج های دایره البروج است. هگینز باور دارد که در بدو اختراع تاریخ روم، تعداد امپراطوران کافرکیش روم همین 12تا بود و با ترور آخرینشان یعنی دومیتیان، روم وارد همان هرج و مرجی شد که از دلش کنستانتین کبیر بنیانگذار روم مسیحی برخاست. اولین این امپراطوران یعنی ژولیوس سزار، دقیقا یک خدا بود که در 11 امپراطور بعد از خود ضرب شده بود. منتها او باید بعد از یک هرج و مرج اولیه برمیگشت تا معنایش عوض شود احتمالا ازآنرو که نام "سزار" تلفظ لاتین نام "اسار" خدای اتروسکی است و قتل سزار، همان سقوط تمدن اتروسکی توسط رومی ها را نشان میدهد که بعد از ایجاد نظم رومی، فرهنگش باید بازسازی شود. به نظر هگینز، همین مطلب درباره ی قتل های سیروس (کورش) و هرکول و تعیین جانشینان رسمیشان بعد از یک دوره بی نظمی صدق میکند. اگوستوس که جانشین سزار میشود، خود یک خدای انسان شده است اما وقتی به گوش اگوستوس میرسد که یک کاهن ادعا کرده که آپولو خدای خورشید به زنی اشرافی ابراز میل کرده و بعدا در معبد، آپولو با این زن خوابیده تا فرزندی الهی از زن به دنیا بیاورد، اگوستوس دستور میدهد آن کاهن را بکشند چون اگوستوس میخواهد تنها خدای انسان شده ی وقت باشد و نمیخواهد رقیب برای سلسله اش پیدا شود. هگینز معتقد است آنچه درباره ی همزمانی هرود دشمن مسیح با اگوستوس نوشته اند نیز به همین مطلب برمیگردد. مسیح هم قرار بود خدایی انسان شده باشد و هرود در تلاش خود برای نابودی او فقط از سیاست کلی روم اطاعت میکرد. توجه کنیم که مسیح گوسفند خدا است ولی در زمان دومین امپراطور سوئتونیوس که معادل برج ثور است به دنیا می آید تا بعدا وقتی چرخه تمام شد و نوبت به کنستانتین رسید، گوسفند آسمانی برج حمل شود و ازاینرو همان موسای گوسفنددوستی است که در عصر گاو مقدس ظهور کرد. حتی شاید اتحاد و دشمنی همزمان اگوستوس با این زمینه ی یهودی مرتبط باشد. اگوستوس در زمانی که هنوز اکتاویوس بود در دوران هرج و مرج پس از قتل سزار، از مارک آنتونی اطاعت میکند ولی بعدا با او دشمن میشود و خود یک مدعی حکومت از آب درمی آید. هگینز به حکومت مارک آنتونی بر مصر سابقا یونانی توجه میکند و این که بطلمیوس های یونانی حاکم بر مصر، در اول عنوان بطلمیوس یک M اضافه میکردند که معادلXبرای مسیح است. اگر M را از MARC برداریم ARC به جای میماند که به معنی قلعه است. از طرفی قلعه ی اورشلیم را آنتونیا مینامیدند. احتمالا مارکوس آنتونیوس روح آرک آنتونیا یا قلعه ی آنتونیا است. از طرفی آنتونیوس مقر خود را از مصر به بیبلوس یا جبیل در لبنان انتقال داده و ممکن است اورشلیم اولیه همین جبیل بوده باشد که فاصله ی زیادی با القدس یا اورشلیم رسمی کنونی در شامات ندارد. پس میشود گفت خدا همراه حکومت جابجا میشود و در محل جدید به صورت یک قهرمان تاریخی بدل به خدایی انسان شده میشود. این درباره ی خود رم هم صدق میکند وقتی تروآی جدید و بابل جدید نامیده میشود و روشن است که دارد افسانه های این شهرهای شرقی را به ایتالیا منتقل و روح آنها را به افراد تاریخی دروغین مجسد میکند. اتروسک ها که رم در کنترل آنها به وجود آمد از شرق آمده بودند و خود قیصرها یا سزارها هم احتمالا کوسارها یا خزرهای یهودی شده ی آمده از اوراسیا بودند که در مقصد داشتند خدا شدن را تجربه میکردند. در این نوع صحنات، شخصیت افسانه ای در جای خدایی نادیدنی قرار دارد که با الهه ی زمین تحت حکومت جدید می آمیزد و از خاک آن سرزمین به صورت یک خدای انسان شده متولد میشود که پدر کشور یا مکتبی خاص نامیده میشود و این پدر کشور، اغلب همچون کورش، رومولوس، هرکول، دیونیسوس، بودا، کریشنا، سزار و البته عیسی مسیح، یک تولد معجزه آسا دارد تا ثابت شود فرزند پدر زمینیش نیست و خدایی در مادرش حلول کرده و آن خدا به شکل یک فرزند از زنی زمینی متولد شده است. این زن زمینی همیشه بسیار محترم و مقدس است چون اصلا زن واقعی نیست و در ریشه ی خود، مادر-زمین است که به صورت تمثالی از زمین مملکت مقدس و فوق طبیعی حکومت جدید تغییر لباس داده است.:

IBID: P617-620

شاید این ارتباط با الهه ی زمین، بر اساس نوعی فرهنگ مشترک توسعه یافته باشد که اساس آنچه ما معماری باستانی مینامیم را تشکیل میدهد. مازیار مهاجر توجه کرده است که چند بنای باستانی تقریبا همدوره یعنی مشهد مادر سلیمان که اکنون قبر کورش تلقی میشود، پارتنون مریم مقدس در آتن که اکنون معبد مقدس الهه آتنا از یونان باستان تلقی میشود، و معبد یونانی آرتمیس در کنگاور کردستان که اکنون معبد آناهیتا نامیده میشود، همه دارای بنای مسجد در خود بودند و همه هم نام یک زن را بر خود داشتند و همه هم در بازسازی های مجدد خود، چنان تخریب و مسجدزدایی شدند که به اندازه ی کافی باستانی به نظر برسند. از اینان، مشهد مادر سلیمان دارای کتیبه های قطعی به زبان عربی بود که الان فقط عکس هایشان موجودند و در آتن هم مایلز در 1956 از کشف کتیبه های عربی و مقبره های ترکی در اکروپولیس آتن سخن رانده است. در مورد پارتنون به صراحت گفته شده که قبل از مسجد شدن توسط عثمانی ها یک کلیسای مریم مقدس بوده و فرض شده که آتنا را به سبب دوشیزه بودن با مریم مقدس عوض کرده اند. پس نسبتی بین الهه ی محلی و تولد خدای انسان شده وجود دارد چنانکه قبر فعلی کورش هم قبلا مقبره ی مادر حضرت سلیمان تلقی میشده است. مهاجر نتیجه میگیرد که این نوع بناها با معماری خاص خود، در ابتدا مراکز یک نوع فرهنگ مذهبی منسجم اولیه بوده اند که زبان مقدسش عربی بوده است. بومی سازی های پیاپی این مکتب، کمک کرده است که آن بعدا به مکاتب جدید یهودیت، مسیحیت، اسلام و بتپرستی و بلاخره فرقه های مختلف آنها تجزیه شود.:

“MOSQUES ENCLOSED BY COLUMNS: THE PARTHENON, TOMB OF CYRUS, AND TEMPLE OF ANAHITA”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 5 MAY 2025

توجه داریم که این فرود خدا به بطن الهه ی سرزمین یا مام میهن، همان انگاره ی نزول ازیریس به بطن ایزیس برای از نو متولد شدن است و این در ایامی پیش می آید که خدا وارد تاریکی شده است. این تاریکی میتواند نماینده ی هرج و مرج و تشتت پیش از ایجاد و تثبیت یک حکومت مرکزی باشد. زمانی که حکومت تشکیل شد، خدایش از نو از مام میهن متولد میشود و تصویر قبلی خدا بدل به مظهر سیاهی میگردد. برای یهود، خدای نوساز یهوه است و روح تاریکی پیشین بعل که در فرزندانش بلاک ها یا سیاهان تجسم می یابد. روشن است که یهود در این صحنه از همه ی ناسیونالیسم های رنگارنگ قومی که بعدا از رویش کپی میشوند اصیل تر است چون بیش از بقیه ریشه دار بودن خود در خورشیدپرستی پیشین را به نمایش میگذارد. در این صحنه انسانی که به رنگ سیاه است، آینه ی سیاهی های درون انسانی سفید رنگ شده است و بنابراین هرآنچه درباره ی جنگ یهود با سیاهان گفته شده، جنگ یهود با خودشان بوده است؛ ادعایی که بعد از افزایش بدبینی ها به ثروت اندوزی های یهود، مطرح شده تا هرآنچه یهودی است، نایهودی شمرده شود و بزرگترین مکتب سرمایه داری و مادیگرایی و رواج دهنده ی تضاد طبقاتی در جهان، دشمن آنچه درواقع هست توصیف شود تا هنوز امید ناامیدان به این خودِ منشأِ ناامیدی باشد. این بازی جواب میدهد چون یهودیت روی تمثیل نور و تاریکی در مذاهب خورشید پرستانه ی قبلی سوار میشود و همزمان با از بین بردن مذاهب مربوطه، از این تمثیل برای گیج کردن مردم دیگر سوءاستفاده میکند. قدرتمدار یهودی در زیاده طلبی و حرص به مال و مقام، با تمام انواع دیگر انسان مشترک است و میتواند پشت قانون فرافکنی مخفی شود که بر اساس آن، هر انسانی در انسان های بیرونی و در شخصیت های داستان ها و تواریخ، صفات خودش را تشخیص میدهد و تاریکی های بیرونی، به نوعی نشاندهنده ی تاریکی های درون هم هستند همانطورکه سیاهان کنعانی، انعکاس دهنده های خود سیاه یهودی در بیرون از او میباشند. سیاهی بیرونی به سیاهی درونی جذب میشود و برعکس، و در صورتی که این جذب شدن با تصادم همراه باشد، باعث ایجاد زخم های روحی میشود. اما چون زخم های روحی در یک زمینه ی تضاد طبقاتی و حول مضمون نابرابری وارد میشوند، مانع عکس العمل فکورانه و منطقی میشوند و اغلب، عکس العمل وارده با تشدید زخم های روحی همراهند بی این که تلاشی برای برطرفق کردن منشا زخم یعنی خود تاریکی درونی انجام شود.

پاول لوی در مقاله ای به نام «زخم ها، راهی به سوی بیداری» بر اساس تمثیل معروف مقابله ی نور و تاریکی، زخم های روحی ما را اثر عفونت قسمت های تاریک روان ما میخواند که زیر نور قسمت های روشن وجودمان آشکار میشوند و نیاز به درمان را به ما یادآوری میکنند:

«چه دوران کاملاً عجیب، شگفت‌انگیز و کاملاً ترسناکی را سپری می‌کنیم؟! بسیاری از مردم با ماسک‌هایی بر چهره‌هایشان رفت و آمد می‌کنند، اما در درون، همه ی ما در حال آشکار شدن هستیم. ما با تمام سایه‌های تاریک درون خود - زخم‌ها، آسیب‌ها و مشکلات سوء استفاده التیام نیافته - که تاکنون توانسته‌ایم نگاه کردن به آنها را به تعویق بیندازیم، روبرو می‌شویم. همه ی این انرژی‌های سایه نه تنها در چهره ی ما، بلکه در پشت آن نیز وجود دارند، به عبارت دیگر، ما در درون روح خود با تاریکی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، روبرو هستیم، تاریکی‌ای که همه ی ما در آن سهیم هستیم. من کنجکاوم که چگونه این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر در دنیای ما (که می‌بینیم در اطراف ما در حال پخش شدن در دنیای بیرونی هستند) با تجربه ی درونی ما از زخمی شدن ارتباط دارند. می‌توانم از طرف خودم صحبت کنم. از زمان ظهور این بیماری همه‌گیر جهانی [کووید19]، من هر دو جنبه‌ی نور و تاریکی خودم را با شدت بیشتری احساس کرده‌ام، گویی بخش‌های به هم پیوسته‌ای از یک فرآیند عمیق‌تر هستند که در آن یکی حضور دیگری را تداعی می‌کند. به دلیل این احساس که زمانی برای تلف کردن وجود ندارد - حس فوریت - گویی بخش خلاق و پر از نور وجودم پر جنب و جوش‌تر شده است، در حالی که همزمان، عمیق‌ترین تاریکی نهفته در زخم‌های التیام نیافته‌ام نیز قوی‌تر به نظر می‌رسد. تنش خلاقانه ی بین این دو - بین بخش‌های روشن و تاریک وجودم - به طور متناظر تا حدی عملاً غیرقابل تحمل تشدید شده است. با افزایش نور وجودم، تاریکی درونم همزمان خود را نشان می‌دهد و خود را تا جایی آشکار می‌کند که دیگر نمی‌توانم از آن چشم بردارم. انگار نوری که با آن تماس می‌گیرم، هر آنچه را که در من از نور نیست، یعنی تاریک است، روشن می‌کند، که منطقی است زیرا هدف نور آشکار کردن تاریکی است. همانطور که عمیق‌تر با نور ذات خود ارتباط برقرار می‌کنم، تجربه ی ذهنی من این است که نیرویی به ظاهر تاریک‌تر در درون من وجود دارد که می‌خواهد به هر قیمتی مانع از ارتباط من با نورم شود. شاید این فقط نظر من باشد، اما من به طور شهودی معتقدم که این یک وضعیت کهن الگویی، غیرشخصی و جهانی است. به راحتی تصور می‌کنم که یک فرآیند مشابه ممکن است برای بسیاری، اگر نگوییم همه ی ما (آگاهانه یا غیرآگاهانه) در حال وقوع باشد. سوال این است: آیا ما در استراتژی‌های مقابله‌ای خود افراط می‌کنیم تا این بخش‌های به ظاهر تاریک‌تر و زخمی خودمان (غذا، مواد مخدر، نتفلیکس یا هر چیز دیگری) را دور نگه داریم - که در نهایت به معنای اجتناب از رابطه با خودمان است - یا اینکه نقاب از چهره ی خود برمی‌داریم و به سمت مواجهه ی مصمم با بخش‌های تاریک‌تر و زخمی درون خود می‌رویم؟ زخم‌های ما الگوهای رزونانس نیمه‌پایداری از انرژی ارتعاشی هستند که به آنها به عنوان موجوداتی با شیوه‌ای خاص عادت کرده‌ایم. آنها با نحوه ی توجه و تفسیر ما از آنها در جای خود باقی می‌مانند. اگر عمداً به زخم‌های خود به شیوه‌ای جدید و متفاوت توجه کنیم، الگوی رزونانس آنها، یعنی نحوه ی تجلی آنها را تغییر می‌دهیم. اگرچه لحظه ی (لحظات) زخمی شدن ما به صورت تاریخی، در یک لحظه واقعی در زمان، جایی در گذشته اتفاق افتاده است، تجربه ما از زخم‌هایمان چیزی است که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد. وقتی به آن عمیق می‌شویم، زخم‌های ما اثری از گذشته نیستند (آنچه در کیمیاگری با اصطلاح caput mortuum به آن اشاره می‌شود - باقیمانده‌ای که پس از تقطیر یک ماده باقی می‌ماند). پیدایش زخم‌های ما در لحظه ی حال نهفته است؛ آنها فقط در لحظه ی حال وجود دارند. زخم‌های ما - با مشارکت ما - هر لحظه تازه می‌شوند، درنتیجه فقط در لحظه ی حال است که می‌توانند "درمان" شوند. این به این معنی است که ما خودمان در ایجاد و بازآفرینی تجربه ی فعلی خود از زخمی شدن شریک هستیم. در هر لحظه‌ای که این بخش‌های التیام نیافته، زخمی و به ظاهر مشکل‌ساز وجودم ظاهر می‌شوند، با دو گزینه روبرو می‌شوم. یکی اینکه می‌توانم رویم را برگردانم و به طور نامحسوس از آنها اجتناب کنم، که به معنای جدا شدن از بخشی از تجربه‌ام است و در نتیجه از بخشی از خودم جدا می‌شوم. وقتی این کار را انجام می‌دهم، ناخواسته به زخم‌هایم یک وجود اساسی و بی‌دلیل داده‌ام که در آن «واقعیت» آنها را تقویت کرده‌ام زیرا اگر واقعی نبودند، نیازی به اجتناب از آنها نداشتم. با این حال، با اجتناب از رابطه با این بخش زخمی از خودم، ناخودآگاه با زخم‌هایم تبانی می‌کنم تا آنها را در طول زمان حفظ و تداوم بخشم و در نتیجه آنها را زنده نگه دارم. دفعه‌ی بعد که زخم‌هایم آشکار می‌شوند، تمام شواهد لازم را دارم که واقعاً یک مشکل حل‌نشده دارم، زیرا اگر مشکل حل‌نشده‌ای نداشتم، این زخم‌ها را احساس نمی‌کردم، همانطور که داستان من ادامه دارد. با این حال، به محض اینکه خودم را به عنوان فردی دارای زخم تثبیت می‌کنم، درست مانند یک رویا، جایی که درون و بیرون بازتاب‌های آینه‌ای یکدیگر هستند، جهان بلافاصله به عقب برمی‌گردد و تمام شواهد لازم را برای اثبات اینکه واقعاً زخمی هستم، فراهم می‌کند، که این امر دیدگاه من را در مورد دیدن خودم به عنوان کسی که زخم‌های التیام‌نیافته دارد، تا بی‌نهایت، در یک حلقه‌ی بازخورد خود-تداوم‌بخش که منبع آن ذهن خودم است، بیشتر تأیید و معتبر می‌کند. اگر بتوانیم وجود احتمالی «نیروهای تاریک‌تر» را که در تار و پود جهان ما وجود دارند تصور کنیم، یکی از راه‌های عملکرد این نیروهای تاریک‌تر، اغوا کردن ما برای گرفتار شدن در دام زخم‌هایمان است. وقتی طعمه را می‌گیریم و با زخم‌هایمان همذات‌پنداری می‌کنیم، این نیروهای تاریک‌تر می‌توانند از احساسات زخم‌خوردگی ما سوءاستفاده کنند تا ما را در زخم‌هایمان نگه دارند. سپس ما ناخواسته با نیروهای تاریک‌تری که بیش از هر چیز دیگری می‌خواهند ما را از نوری که همه ی ما حمل می‌کنیم، بی‌خبر نگه دارند، تبانی می‌کنیم. این فرآیند که در لحظه ی حال اتفاق می‌افتد، تراژدی واقعی است، بسیار غم‌انگیزتر از هر تجربه ی شخصی که در گذشته اتفاق افتاده است. به محض اینکه خود را زخمی می‌دانیم، زخم‌های ما فوراً به موانعی برای نور ماهیت واقعی ما تبدیل می‌شوند (یا به عبارت دقیق‌تر، ما خودمان به موانع خودمان تبدیل می‌شویم)، به جای دریچه‌ای که از طریق آن با نیمه ی تاریک خود روبرو و بیشتر با نور خود آشنا می‌شویم. تصور وجود عینی زخم‌هایمان، ما را فوراً به سوژه‌ای جداگانه - در واقع یک ابژه - تبدیل می‌کند که "تابع" زخم‌هایمان است. داستانی که ما پیرامون زخم‌هایمان می‌بافیم، بیانگر چگونگی ارتباط، تجربه - و خلق - خودمان است. اگر زخم‌هایمان را به عنوان موجوداتی عینی در طول زمان با علت آنها در گذشته تصور کنیم، همزمان خودمان را به عنوان فردی زخمی که در زمان و در طول زمان وجود دارد، و از این رو، به عنوان کسی که مقید به زمان است، تصور می‌کنیم و باور می‌کنیم. برخلاف این تصور که زخم‌های ما صرفاً به عنوان قربانیان منفعل برای ما اتفاق می‌افتند، دیدگاه دیگری وجود دارد که از طریق آن می‌توانیم زخم‌های خود را ببینیم که به ما قدرت می‌دهد و به ما اجازه می‌دهد تا هدایای آنها را دریافت کنیم. می‌توانیم درک کنیم که زخم‌های ما رویدادهای مداومی هستند که ما به طور فعال از طریق آگاهی (یا عدم آگاهی) خود در آنها شرکت می‌کنیم و فقط در آگاهی لحظه ی حال ما وجود دارند و فقط تجربه می‌شوند. این بینش به ما اجازه می‌دهد تا با زخم‌هایمان به عنوان مصنوعات زودگذر ادراک فعلی‌مان ارتباط برقرار کنیم، که به عنوان نمایش‌های لحظه‌ای از فرآیند خلاقیت ما در لحظه‌ای که آنها را تجربه می‌کنیم، وجود دارند. از این دیدگاه، تجلی لحظه‌ای زخم‌های ما، به جای تأیید هویت ما به عنوان یک فرد زخمی با سابقه ی شخصی عینی و واقعی که از زخم‌خوردگی ما پشتیبانی می‌کند، به عنوان رهاسازی و رهایی خود از طریق همان فرآیند ظهورشان تجربه می‌شوند. به عبارت دیگر، می‌توانیم اجازه دهیم که زخم‌هایمان در همان لحظه ی ظهورشان به عنوان یک آشکارسازی موقتی، گذرا و خودرهایی‌بخش از آنچه لحظه ی قبل به عنوان موجودی جامد، اساسی و "واقعی" تصور می‌کردیم، آشکار شوند. یک نماد کامل برای این فرآیند، آینه و بازتاب‌های آن است. آینه نمادی از طبیعت واقعی ماست: همیشه به طور ثابت و بدون تزلزل باقی می‌ماند، حضوری از وضوح بکر، بدون تأثیر از هرگونه بازتابی که در آن ایجاد می‌شود. در حالی که آینه نماد خود برتر یا طبیعت واقعی ماست، بازتاب‌ها، در مثال ما، به طور نمادین نمایانگر زخم‌های ما هستند. در متن جعلی اعمال یوحنا، خود مسیح گفت: «من زخمی می‌شدم و زخمی می‌کردم.» می‌توانیم زخمی شدن مسیح را به عنوان ظهور او از طریق انعکاس‌هایش در آینه تصور کنیم. او با گفتن اینکه او زخمی خواهد کرد، اشاره می‌کند که تجربه ی ما از زخمی شدن یک رویداد معنوی است. تولد خودِ برتر اغلب می‌تواند یک تجربه ی زخمی شدن برای نفس باشد. مشکل این است که وقتی ما زخمی شدن خود را شخصی‌سازی می‌کنیم و خود را زخمی می‌شناسیم، تمایل داریم خود را نسبت به زمینه ی عمیق‌تر فراشخصی که تجربه ی زخمی شدن ما در آن اتفاق می‌افتد، کور کنیم. انعکاس‌های موجود در آینه، اگرچه از آینه جدا نیستند - و بیان بی‌واسطه ی آن هستند - اما خود آینه نیستند. در همین متن، مسیح با گفتن «من آینه‌ای هستم برای تو که مرا درک می‌کنی» ماهیت واقعی خود را آشکار می‌کند. آینه فقط از طریق انعکاس‌هایش درک می‌شود. اشکال بازتاب‌ها سرشار از خلوص بکر آینه هستند، با این حال اگر بیش از حد بر اشکال تمرکز کنیم بدون توجه به آینه‌ای که آنها را در خود جای داده و در آن معلق هستند، تمایل داریم خلوص آینه‌وار اشکال را نیز درک نکنیم. وقتی بازتاب‌هایی را که در آینه ظاهر می‌شوند می‌بینیم، تمایل داریم یا با آنها همذات‌پنداری کنیم (در بازتاب‌ها جذب شویم و در نتیجه فکر کنیم که زخمی شده‌ایم)، یا با آنها مقابله کنیم، از آنها جدا شویم، آنها را قضاوت کنیم و غیره. همه ی این واکنش‌ها، بازتاب‌ها (زخم‌ها) را با حس واقعیتی بیشتر از آنچه شایسته ی آن هستند، غنیمت می‌شمارند و از این رو، به آنها قدرت تسلط بر ما می‌دهند. از سوی دیگر، اگر بازتاب‌هایی را که ظاهر می‌شوند به عنوان نمایش ناپایدار و بیان بی‌واسطه ی آینه تشخیص دهیم، و اینکه ما در تمام این‌ها خودِ آینه هستیم، آنگاه خود را از بازتاب‌ها متمایز کرده‌ایم و همزمان با ماهیت واقعی خود ارتباط برقرار کرده‌ایم. آنگاه ماهیت آینه‌مانند خود را آشکار کرده‌ایم و همزمان خود را در این فرآیند از نو آفریده‌ایم. حتی اگر ما لحظه‌ای تحت تأثیر زخم‌هایمان قرار بگیریم و با آنها یکی شویم، این تجربه ی تجسم‌یافته از هویت خود (به عنوان یک فرد زخمی) خود بازتابی زودگذر است که در طبیعت آینه‌مانند ذهن ما پدید می‌آید و طبیعت واقعی ما را دست‌نخورده باقی می‌گذارد. هرگونه حس هویت خاص - زخمی یا غیر زخمی - به طور مشابه بازتابی گذرا است که از دیدگاه آینه هیچ وجود مستقل و جوهری ندارد. بازتاب‌ها (زخم‌های ما)، اگرچه ظاهراً سطح نقره‌ای آینه (طبیعت واقعی ما) را می‌پوشانند، اما همزمان آن را آشکار می‌کنند، زیرا ما بدون بازتاب‌ها متوجه آینه نمی‌شویم. یک آینه ی شفاف از تمام ویژگی‌ها به جز توانایی بازتابش تهی است. با این حال، نمی‌تواند خود را منعکس کند، درست مانند حالت بی‌شکل و خالص آگاهی که زیربنای هر حالت شناخت عادی است و مقدم بر آن است، خود هرگز نمی‌تواند موضوع چنین شناختی باشد. اگر آینه به حال خود رها شود، هرگز وارد واقعیت تجربی ما نمی‌شود. برای آشکار شدن خود به چیزی ظاهراً خارج از خود (اشیایی که منعکس می‌کند، در این مثال، زخم‌های ما) نیاز دارد. آینه و بازتاب‌های آن ماهیت کوانتومی دارند و در برهم‌نهی از حالت‌ها قرار دارند و همزمان ماهیت آینه را پنهان و آشکار می‌کنند. اینکه بازتاب‌های آینه‌ای (زخم‌های ما) چگونه - به صورت پنهان یا آشکار - آشکار می‌شوند، به نحوه ی ارتباط ما با آنها بستگی دارد که تابعی از آگاهی ما در هر لحظه است. یک آینه ی صیقلی، پذیرای جهان است و به خودی خود نامرئی است، مگر اینکه جهان به ظاهر بیرون از خود که در درون آن منعکس می‌شود، وجود داشته باشد. جالب توجه است که گفته می‌شود سنگ فیلسوفان در کیمیاگری (نمادی از طبیعت واقعی ما) - نوشداروی شفابخش برای آنچه بشریت را آزار می‌دهد - به شفافیت و روشنی الماس یا کریستال است که برای بینایی عادی نامرئی در نظر گرفته می‌شود و لاجورد نامرئی نامیده می‌شود . درک «خود» به عنوان یک آینه دشوار است، نه به دلیل ابهام آن –آن به معنای واقعی کلمه به صورت ما خیره شده است- بلکه به دلیل ناآشنایی ما با بُعدی از تجربه‌مان که همیشه حاضر است و با این حال، به دلیل بدیهی بودنش عملاً نامرئی است. درست همانطور که بازتاب‌ها به طور بالقوه چیزی (آینه) را آشکار می‌کنند که فراتر از خودشان است و به خودی خود نامرئی است، زخم‌های ما نیز به طور بالقوه آشکارکننده‌ی بخشی نامرئی از خودمان (خود) هستند که فراتر از زخم‌های ما است. زخم‌های ما حاوی طلای حقیقی (نماد دیگری برای سنگ فیلسوف) هستند که در هیچ جای دیگری نمی‌توانستند یافت شوند. بازتاب‌ها، انرژی و حضور بکر آینه بی‌شکل هستند که در قالب شکل تجلی یافته و بیان می‌شوند. امر پنهان رمزگذاری شده در ظواهر مشروط که همان بازتاب‌ها هستند، دریچه‌ای به آینه ی بی‌قید و شرطی است که زیربنای بازتاب‌ها را تشکیل می‌دهد، آنها را در بر می‌گیرد و از آنها فراتر می‌رود. به طور مشابه، امر پنهان رمزگذاری شده در زخم‌های ما، آشکارسازی طبیعت واقعی (بدون زخم) ما در لباس مبدل است. وقتی این را تشخیص می‌دهیم، متوجه می‌شویم که زخم‌های ما نه تنها دریچه‌ای به طبیعت واقعی ما هستند، بلکه هم آشکارسازی پنهان و هم آشکار آن را به طور همزمان در سایه پنهان می‌کنند و در عین حال آشکارا تاریکی و روشنایی ما را آشکار می‌کنند. تشخیص این موضوع، نیروهای تاریک‌تری را که ظاهراً طبیعت ما را پنهان می‌کنند، فوراً از بین می‌برد و آنها را درجا به متحدان پنهان تبدیل می‌کند. اگرچه زخم‌های ما ظاهراً تجلی این نیروهای تاریک‌تر هستند، اما با باز کردن ما، می‌توانند به طور بالقوه به نور راه پیدا کنند و به طور فعال در خدمت آن باشند. این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر، ناخواسته به ما کمک می‌کنند تا درک ماهیت واقعی خود را عمیق‌تر کنیم، در نهایت ما را با شکلی والاتر از نور درونمان مرتبط می‌کنند که فراتر از مفهوم دوگانه‌ی نور و تاریکی به عنوان متضاد یکدیگر است. ما زخم‌هایمان را درمان نمی‌کنیم. آنها ما را درمان می‌کنند.»:

Wounds as the Path to Awakening:: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

پاول لوی در مقاله ی دیگری به نام «نور، خود را طلسم کرده است.» مینویسد:

«وقتی به ریشه‌ی جنون - و شری - که در دنیای ما در جریان است فکر می‌کنم، مدام به یک چیز برمی‌گردم. علت -و راه‌حل- بحران‌های متعدد جهانی که با آن مواجه هستیم، وقتی تا ریشه‌ی آنها ردیابی می‌شوند، همگی به این مربوط می‌شوند که ما با قدرت و عاملیت خلاق خود در ارتباط نیستیم. ما جادوگران قدرتمندی فراتر از -و تنها محدود به- تخیل خود هستیم، اما تا جایی که این را درک نکنیم و خلاف آن را باور نکنیم، قدرت خلاق خود ما به صورت ناخودآگاه علیه ما به کار گرفته می‌شود و به روش‌های مخربی علیه ما عمل می‌کند که تحقق اهداف آگاهانه‌ی ما را تضعیف می‌کند و نبوغ خلاق ما را خفه می‌کند. شر جمعی که در بدنه‌ی سیاسی جهان در حال وقوع است، این فرآیند عمیق‌تر خودویرانگری ناخودآگاه را که در درون هر یک از ما در حال وقوع است، منعکس می‌کند و آشکار می‌سازد. این یک ایده ی کهن‌الگویی است که در هر سنت حکمت معنوی به طرق بی‌شماری بیان شده است، مبنی بر اینکه قدرت‌های نور و تاریکی به طرز مرموزی به هم متصل هستند و نیروهای تاریکی به صورت انگلی از انرژی و پشتیبانی نور تغذیه می‌کنند و به آن نیاز دارند تا وجود ظاهری خود را حفظ و تداوم بخشند تا واقعی به نظر برسند. به این معنی که قدرت‌های تاریکی هیچ وجود عینی مستقلی به خودی خود و جدا از ارتباطشان با نور ندارند. وقتی به معنای ضمنی عمیق‌تر آن ترجمه شود، نشان می‌دهد که نور به دلایلی از انرژی خلاقانه ی خود برای محدود کردن تابش بی‌نهایت خود استفاده کرده است، گویی نور خود را طلسم کرده است. ما به عنوان بالقوه هم فرستادگان نور و/یا عوامل تاریکی، به نوعی نقش کلیدی و مشارکتی در این فرآیند ایفا می‌کنیم. اگر این را به عنوان بازتابی از یک اتفاق پویا در درون هر یک از ما ببینیم، بیان می‌کند که چگونه چیزی بسیار قدرتمند -یعنی خودمان به عنوان یک پلنوم درخشان با درخشندگی بی‌کران و حساس که تار و پود وجود ماست- می‌تواند تحت طلسم یک ظاهر خیالی و ناموجود قرار گیرد که از هیچ جا جز خلاقیت عظیم ذهن خودمان ناشی نمی‌شود، به طوری که نور درون ما را به این باور می‌رساند که این شبح تاریکی خیالی و وهم‌آلود، قدرتمندتر از نوری است که ما هستیم. این نیروهای تاریکِ شبح‌مانند، هیچ وجود یا خلاقیت ذاتی از خود ندارند، اما می‌توانند به قدرت خلاق ما متصل شوند و آن را تقلید کنند، به طوری که بتوانند از خلاقیت انکار شده و تحقق نیافته ی ما علیه ما استفاده کنند. این قدرت‌های تاریک‌تر فقط می‌توانند با فریب دادن ما به این باور که بر ما قدرت دارند، وجودی قانع‌کننده و ظاهری به خود بگیرند. با این حال، این نیروهای تاریک‌تر فقط تا حدی بر ما قدرت دارند که ما ماهیت وهم‌آلود آنها را نمی‌بینیم، بلکه ناخواسته با قرار دادن آنها در یک واقعیت عینیِ بی‌حق، قدرت خود را به آنها واگذار می‌کنیم و آنها را قدرتمندتر از آنچه که شایسته است، جلوه می‌دهیم. یکی از چیزهایی که ما بی‌شک در آن نابغه‌ایم، فریب دادن خودمان است. ما در فریب دادن خودمان، منحرف خودمان از ذهنیت درست و سپس افتادن در دام حیله ی خودمان، استادان بی‌نظیری هستیم. این به نبوغ نهفته‌ی بی‌کران، وسیع و تحقق نیافته‌ی ما برای شکل‌دهی خلاقانه به تجربیات خودمان -چه در اطرافمان (در جهان) و چه در درون سرمان- اشاره دارد. با این حال، اگر بدون آگاهی از آن استفاده کنیم، تمایل زیادی داریم -گویی خودمان را هیپنوتیزم می‌کنیم- که در دام توهمات خودساخته‌ی خودمان گرفتار شویم که یکی از ویژگی‌های اصلی ناخودآگاهی است. کل این فرآیند به طور بالقوه برای ما آشکار می‌کند که همین انرژی خلاقانه‌ای که با آن خود را افسون می‌کنیم، اگر آگاهانه استفاده شود و به گونه‌ای هدایت شود که بر خود نور بتاباند، می‌تواند به بیدار شدن ما از کابوس خودساخته‌ی ما کمک کند تا به عوامل مشارکتی آگاه در تکامل خود تبدیل شویم. گویی ما ناآگاهانه عصای جادویی‌ای را در اختیار داریم که بی‌نهایت قدرتمند است، اما نه تنها نمی‌دانیم چگونه از آن برای منفعت خود و جهان به طور کلی استفاده کنیم، بلکه اکثر ما حتی گمان نمی‌کنیم که چنین قدرت خلاق بزرگی داریم. بسیاری از ما ناخودآگاه از نبوغ خلاق خود برای ورود به درون خود استفاده می‌کنیم تا فکر کنیم که با خلاقیت خود در ارتباط نیستیم - که بلافاصله با تجربه‌ای که برای خود خلق می‌کنیم تأیید می‌شود - که از قضا، خود بیان مستقیم و بی‌واسطه‌ای از عظمت قدرت خلاق ماست. از آنجایی که نمی‌دانیم از قدرت خلاقی برخورداریم که حتی رویای آن را هم در سر می‌پرورانیم، قدرت خلق کردن ما را از زیر آگاهی خود تسخیر می‌کند و این امر بدترین کابوس‌های ما -چه در خواب و چه در بیداری- را دامن می‌زند. به نقل از روانشناس بزرگ ویلیام جیمز، وضعیت ما "بسیار شبیه مردی است که از کل ارگانیسم بدنی خود، باید عادت کند که فقط انگشت کوچک خود را به کار گیرد و حرکت دهد. (...) همه ی ما مخازنی از زندگی داریم که می‌توانیم از آنها استفاده کنیم، مخازنی که حتی خوابشان را هم نمی‌بینیم." برای تقویت استعاره ی جیمز، بیایید جرات کنیم که رویاپردازی کنیم. بیایید کاملاً در بقیه ی ارگانیسم چند بعدی خود - چه مادی و چه غیرمادی - تجسم یابیم و از مخازن سرشار و دست نخورده ی الهام خلاق که به طور بالقوه ما را تا لبه پر می‌کند و از همه طرف ما را احاطه کرده است، استفاده کنیم. این سوال پیش می‌آید: چرا این کار را نکنیم؟ چه چیزی ما را متوقف می‌کند؟ و پاسخ: اصلاً هیچ چیز.»:

The Light Has Cast a Spell Upon Itself: PAUL LEVI: https://www.awakeninthedream.com

به نظرم میرسد چیزی شبیه این را به طور اتفاقی در یک انیمیشن امریکایی که مرد عنکبوتی قهرمانش بود دیده باشم. پدر جک (دوست نزدیک مرد عنکبوتی)، بر اثر انجام آزمایش هایی روی خودش، تبدیل به یک گابلین شرور شده بود. او را دستگیر و در مرکزی که مرد عنکبوتی برایش کار میکرد زندانی کرده بودند. اما یک ماده ی سیاه لزج شیطانی به مرکز حمله کرد و تمام کارکنان ازجمله رئیس قرارگاه را بدل به دیوهای شرور نمود و فقط مرد عنکبوتی از آن در امان ماند. این موضوع باعث آزاد شدن گابلین شد و مرد عنکبوتی به کمک یک زندانی که گابلین قصد جانش را داشت به جنگ گابلین رفت. گابلین شرور بیشترین ماده ی سیاه را به خود جذب کرد که این خود باعث نجات بخشی از کارکنان شد. اما درنهایت مرد عنکبوتی و همکار زندانیش با زحمت زیاد، ماده را از وجود او جدا کردند و با این اتفاق، روح گابلینی هم از قربانی جدا شد و پدر جک به شکل اولش برگشت. ماده ی سیاه که شکل روح یک گابلین را به خود گرفته بود، به جایی که از آن آمده بود یعنی فضا انداخته شد. به نظر میرسد این ماده ی تاریک که انسان ها را تبدیل به موجودات شیطانی میکند، همان جن یا شیطان باشد که مانند میکروب به انسان ها سرایت میکند و فضایی بودنش هم در ارتباط با موضوع آمدن اجنه از آسمان و هم در ارتباط با نظریه ی فضایی بودن میکروب های بیماریزا است. نکته این است که کسی که از قبل روحش آلودگی پیدا کرده باشد بیشتر مایل به جذب آلودگی است. این، حالتی دوپهلو در خود دارد. اگر فرد بتواند ماده ی تاریک را از تن خود جدا کند، آلودگی های قبلی روحش هم از او جدا میشود ولی اگر نتواند، از قبل هم شرورتر میشود. این، الان وضعیتی است که کشورها و اقوام و مذاهب با آن روبرویند. آلودگی های قبلی مذاهب سنتی، آلودگی های بیشتر و خطرناک تر تمدن مدرن را به خود جذب کرده اند و تمام آرزوی ما برای بازگشتن به فواید نوستالژیک زندگی سنتی، فقط با کنده شدن آلودگی های قبلی سنت به همراه آلودگی های مدرن محقق خواهد شد. این را کسانی هم که مدرنیته را به این شکل به ما داده اند هم میدانند و از رویش مرد عنکبوتی هم میسازند. علتش هم این است که میدانند نجات کشورها و مردمان از ماده ی تاریک شیطانی داده شده همانقدر صعب است که آدم شدن یک گابلین شرور. اما برای اطمینان از نیامدن یک مرد عنکبوتی ناجی که گذشته ی گابلین مزبور را میداند، باید گذشته به طور کامل پاک شود و شرط امکان اجرای این نقشه این است که انسان خوب قصه از سر علاقه به مدرنیته با کمال میل گابلین شود. مثل ضد قهرمان قصه ی مرد عنکبوتی، این انسان نمیداند که با گابلین شدن، تحت تسلط روح گابلین قرار خواهد گرفت و قطعا اوایل مقاومت خواهد کرد و رنج خواهد کشید که این به مثابه شوک روانی بعد از یک هرج و مرج سیاسی منجر به سقوط سنت و همراه آن انسانیت است.

در آلمان ما دقیقا این ارتباط سقوط سنت و انحطاط روانی جمعی را میبینیم. چرچیل، برای بمباران شهرهای سابق هانزایی در شمال (هامبورگ، برمن، برمرهافن، کیل و غیره) از عنوان عملیات گومورا استفاده کرد که نام از گومورا یا عموره شهر قوم لوط دارد. این قوم به سبب انحطاط اخلاقی با آتش آسمانی یهوه مجازات شدند درست مثل آلمانی ها. عملاً هیچ شهر هانزایی از جنگ جهانی دوم جان سالم به در نبرد. مراکز شهری با قدمت چند صد ساله، قلب فرهنگ آلمان، در طوفان آتش 1943-1945 کاملاً از بین رفتند. اهمیت این مطلب مسلما در این آموزه ی تاریخ نهفته است که پس از جنگ سی ساله، فرهنگ اصیل آلمانی عمدتاً در شمال زنده مانده بود. همانطورکه نابودی عموره به بهانه ی گناهان قوم انجام گرفت، بریتانیا هم برای نابود کردن سنت های آلمانی اینقدر سریع و ناگهانی، هیچ بهانه ای بهتر از گناه نازی شدن آلمان نمیتوانست پیدا کند. یادمان باشد که نازیسم به بهانه ی احیای سنت و عرفان در مبارزه با روشنگری شیطانی رهاورد انقلاب فرانسه رشد پیدا کرد. در حالی که ایدئولوژی فاشیسم تا حدودی ریشه در اهداف والا داشت –همانطورکه در کتاب «شورش علیه دنیای مدرن: سیاست، دین و نظم اجتماعی در کالی یوگا» نوشته ی جولیوس اوولا مطرح میشود- این جنبش خود نیرویی از کالی یوگا بود، زیرا به قول اوولا همه ی جنبش‌های اجتماعی در عصری که ما در آن هستیم، صرف نظر از نیات اولیه، سرانجام به انحطاط گرایش دارند. این گونه بود که آلمان، سنت خود را در قالب مدرن ناسیونالیسم احیا کرد و چون از یک دریچه ی انقلابی قدرتمند شد ناچارا از انقلابی ترین جریان پیدا شده از روشنگری یعنی مارکسیسم که بزرگترین شیطانی بود که ادعای مبارزه با آن را داشت تاثیر پذیرفت؛ تاثیری اینقدر آشکار که باعث شد خود لغت "نازی" از اختصار نام اصلی خود "ناسیونال سوسیالیسم" پدید بیاید. مارکسیسم که با ادعای سوسیالیسم علمی بودن، سوسیالیسم های قبل از خود را تخیلی نامید، جز احتیاجات مادی و نبردهای طبقاتی، هیچ جایی برای هر گونه ارزش های انسانی و معنوی در تاثیر بر تاریخ قائل نبود. ولی هر گونه جذب ایده های سنتگرایانه به آن در جهان، نتیجه ی نوعی پیشزمینه ی سنتی سوسیالیسم است. ایگور شافارویچ در کتابش "پدیده ی سوسیالیستی" چگونگی وجود سوسیالیسم در طول تاریخ باستان و معاصر را بررسی کرده است. این تنها کتابی است که این سوال را مطرح می‌کند که چگونه کل تاریخ ما به سوسیالیسم مرتبط است. دلیل حمله به سرمایه‌داران و افراد محافظه‌کار امروزه این است که آنها نمایانگر آزادی و فردیت واقعی هستند، به این معنی که آنها می‌توانند در گروه‌های کوچک خانوادگی بدون وابستگی به دولت مرکزی زندگی کنند. افرادی که از این نوع آزادی برخوردار نیستند، تمایل دارند با دولت جمع‌گرا و مجتمع رسانه‌ای که وعده ی پایان دادن به زندگی فلاکت‌بار فردی آنها را می‌دهد، همذات‌پنداری کنند و با کل در چیزی ادغام شوند که دیگر اجازه ی ابراز وجود فردی را نمی‌دهد. از نظر تاریخی، همانطور که شافارویچ می‌نویسد، عناصر «سوسیالیسم» ایدئولوژیک نبودند. و از همه مهمتر، به صورت متمرکز مدیریت نمی‌شد، بلکه از آداب و رسوم محلی و تصمیمات افراد آزاد زاده می‌شد. وقتی صحبت از عناصر سوسیالیستی در گروه‌های مسیحی بدعت‌گذار (کاتارها و غیره) می‌شود، آشکار می‌شود که هر کاری که آنها انجام می‌دادند، از مفاهیم مذهبی و معنوی سرچشمه می‌گرفت، که کاملاً در مارکسیسم وجود ندارد. بدون این مفاهیم، ​​هیچ پیوند وحدت‌بخشی وجود ندارد. اگرچه نمی‌توان انکار کرد که آن گروه‌های اولیه نگرش جمع‌گرایانه‌ای نسبت به آنها داشتند، اما به نظر می‌رسد که این تلاشی واقعی برای بازآفرینی شیوه ی زندگی اولیه بود که به اندازه ی قرون وسطی بر جنبه‌های مادی تمرکز نداشت. مهمتر از آن، ریشه در جهانی داشت که اساساً غیرمتمرکز بود و از گروه‌های کوچک محلی تشکیل شده بود، که درجه ی بالایی از آزادی را برای انتخاب از بین شیوه‌های مختلف زندگی فراهم می‌کرد. بنیان معنوی نیز بر خلاف مارکسیسم، بر عدم خشونت رادیکال بنا شده بود. هنگامی که بیشتر جهان قرون وسطی تجارت و بازار آزاد را پذیرفت و شروع به لذت‌گرایی بیشتر و بیشتر کرد، گروه‌های بدعت‌گذار متوجه شدند که باید از دانش معنوی به ارث برده ی خود در برابر قدرت رو به رشد مذهب نهادینه شده محافظت کنند. کتاب شافارویچ که در سال 1980 توسط انتشارات هارپر و رو در ایالات متحده منتشر شد ، نمونه‌های متعددی از سوسیالیسم را از دوران باستان، از طریق بدعت‌های مختلف قرون وسطایی، تا متفکران مدرن و دولت‌های سوسیالیستی مختلف، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. او با استناد به این نمونه‌ها ادعا کرد که تمام اصول اساسی ایدئولوژی سوسیالیستی از تمایل به سرکوب فردیت ناشی میشود. پدیده ی سوسیالیستی از سه بخش اصلی تشکیل شده است:
سوسیالیسم هزاره گرایی ایده‌های سوسیالیستی را در میان یونانیان باستان، به ویژه افلاطون، و در گروه‌های بدعت‌گذار متعدد قرون وسطایی مانند کاتارها، برادران روح آزاد، تابوریت ها ، آناباپتیست ها و گروه‌های مذهبی مختلف در جنگ داخلی انگلیس، و نویسندگان مدرن مانند توماس مور، کامپانلا و بسیاری از نویسندگان عصر روشنگری در فرانسه ی قرن هجدهم شناسایی می‌کند.

سوسیالیسم دولتی: سوسیالیسم اینکاها ، دولت یسوعیون در پاراگوئه ، بین النهرین ، مصر، و چین را توصیف می‌کند.

تحلیل: سه مضمونِ پایدارِ لغو برده‌داری را در سوسیالیسم شناسایی می‌کند - لغو مالکیت خصوصی، لغو خانواده و لغو دین (عمدتاً، اما نه منحصراً مسیحیت).

شافارویچ استدلال کرد که سوسیالیسم باستان (مانند بین‌النهرین و مصر) ایدئولوژیک نبود، زیرا سوسیالیسم به عنوان یک ایدئولوژی، واکنشی به ظهور فردگرایی در "عصر محوری" (دوره ای که گفته میشود کنفسیوس و بودیسم و یهودیت و فلسفه ی یونانی در آن پدید آمدند) بود . او دیدگاه‌های توماس مور (در اتوپیا) و کامپانلا (درشهر خورشید ) را با آنچه در مورد امپراطوری اینکا می‌دانیم مقایسه کرد و نتیجه گرفت که شباهت‌های چشمگیری وجود دارد. او ادعا کرد که ما از طریق رابطه‌مان با خدا به شخص تبدیل می‌شویم و استدلال کرد که سوسیالیسم اساساً پوچ گرایانه است و ناخودآگاه توسط غریزه ی مرگ اندیشی برانگیخته می‌شود. او نتیجه گرفت که ما حق انتخاب داریم که یا مرگ را دنبال کنیم یا زندگی. این گزاره نشان میدهد که چطور ممکن است نیهیلیسم نهفته در سنت گرایی، به مادیگرایی محض مارکسیسم میل کند و تا حد نابودی خود پیش برود. اما این که در سوی مقابل چه تله ای برای میل به این انحراف گذاشته میشود هم شرط است. در زمان ظهور مارکسیسم، انقلاب صنعتی بسیاری از کارگران را به بردگی کشانده بود، اما نوشته های مارکس به سادگی ادعا میکنند که کل تاریخ بشر مانند انقلاب صنعتی بوده است. مارکسیسم ادعا میکند که سرمایه‌داری همیشه به کمونیسم منجر می‌شود. بنابراین اگر مارکسیسم با ایده‌های خود صادق بود، باید از سرمایه‌داری خالص حمایت می‌کرد. چون طبق منطق نوشته های مارکس، این جنبش باعث می‌شد کمونیسم سریع‌تر ظاهر شود. پس سوال این است که چرا مارکسیسم مقابل سرمایه داری قرار میگیرد؟ آیا این یک تناقض نیست و آیا مارکسیسم میل به شکست نداشته است؟ گویی مارکسیسم مامور بود انواع سنت های باقی مانده در جهان عقب مانده ی آن دوران را به خود جذب و همه را با خود نابود کند. این هم که شعله ی مارکسیسم از یکی از همین ممالک عقب مانده یعنی روسیه برکشید نیز با ادعاهای خود تاریخ رسمی درباره ی حضور مارکس در انگلستان، رمزگذاری شده است. کارل مارکس پس از ورود به انگلستان، به همکاری با دیوید اورکهارت، مأمور تاج و تخت بریتانیا، پرداخت و آنها درگیر تحریک علیه روسیه شدند که منافع جهانی بریتانیا را تهدید می‌کرد. مأموران بریتانیایی در قفقاز، مقاومت چرکس‌ها و دیگر مردم قفقاز را در برابر سلطه ی روس‌ها سازماندهی کردند و همین مأموران بریتانیایی بودند که «مارکسیسم» را به این منطقه آوردند. در نهایت، استالین قفقازی (گرجی) با همکاری شبکه‌ای از مأموران بریتانیایی و همسفران خود که در ابتدا توسط دیوید اورکهارت و جانشینانش ایجاد شده بود، به قدرت رسید. این مأموران آثار مارکس و انگلس را در اختیار داشتند و به عنوان کمونیست ظاهر شدند. احتمالا این نقطه ی طلوع همان اتحاد جماهیر شوروی است که آلمان با او دشمن ولی همزمان در حال شبیه شدن به آن بود.:

Vatican, Fascism, Hanseatic League, Germania Magna: FELIX NOILLE: DREAMTIME: 25 AUG2020

علیرغم ماهیت دین ستیز مارکسیسم، شعارهای اقتصادی آن از آن رو برای جوامع سنتی به قدر کافی خطرناک محسوب نمیشود که آنها یک جمله ی جهانگیر درباره ی دین را بد فهمیده اند و آن این که دین برای بهبود وضع مردم جامعه آمده است. این جمله وقتی معنیش به درستی روشن میشود که مردم از رفاه مادی برخوردار باشند و بفهمند که مادیات دوستی محض، خوشبختی نمی آورد و باید معنویت را وارد زندگی کرد. اما در جوامع سنتی مملو از فقر، تنها چیزی که بهروزی تلقی میشود پیشرفت مادی است چون زخم های مردم از فقرشان است و ازآنرو تصور میکنند که آدم ثروتمند، حتما آدم بی دردی است. در مثنوی مولانا آمده است:

آن که او بی درد باشد رهزن است

زانکه بی دردی اناالحق گفتن است.

«اناالحق» یعنی «من خدا هستم» ادعایی است که فرعون به عنوان نماد استبداد حکومتی و اشرافسالاری اقتصادی سر میداد. بیت میگوید که فقط خدا بی درد است و اویی که ادعای خدایی میکند هم خود را بی درد نشان میدهد. رمز پذیرش ادعای او در این است که مردم معمولی نتوانند به جایگاه او برسند و درنتیجه هیچ وقت نفهمند که پولداری معادل بی دردی و بنابراین معادل خدایی نیست. این زیاد از وضعیت اگوستوس به عنوان نماد انسان های خود-خداخوانده فاصله ندارد که تا جای ممکن از تولید انسان های خودخداخوانده ی دیگر جلوگیری میکرد تا رقیب نداشته باشد. ماتریالیسم امروز نتیجه ی چرکی شدن زخم های کهنه ی خداپرستی دیرین است. موضوع این نیست که خداپرستی دیگر وجود ندارد بلکه موضوع این است که «پول پرستی» نام جدید خداپرستی است.

شیطان با ماسک استیسی: حدیث ربانی خانم های هات و عشاق ناکامشان

تالیف: پویا جفاکش

چه چیز است آن که عکس او حلاوت داد صورت را؟

چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم، ز عشق آید جهان بر هم

چو پنهان شد، درآید غم، نبینی شاد، صورت را.

در این دو بیت مطلع غزل شماره ی 63 دیوان شمس تبریزی، درباره ی ماهیت یک "چیز" سوال میشود که باعث میشود «صورت» یعنی ظاهر یک جسم، باعث برانگیختن عشق شود و زمانی که آن چیز نامرئی –که جلوتر میفهمیم چیز یعنی شیء هم نیست- از همان جسم رخت میبندد، فرد از همان صورتی که عاشقش شده بود، چنان منزجر میشود که احساس میکند آن، آفریده ی یک دیو یا شیطان است. تا آخر شعر هم درباره ی ماهیت این نیروی خارق العاده پاسخ صریحی داده نمیشود و همینقدر گفته میشود که نه «جان» است و نه «عقل»، اما آدرسش تقریبا به ماوراء الطبیعه حواله داده میشود چون گفته میشود گاهی بسیار نزدیک و گاهی بسیار دور، گاهی آشکار و گاهی پنهان است و میشود گفت خود خدا یا بخشی از او است.:

زهی لطف و زهی نوری! زهی حاضر، زهی دوری!

چنین پیدا و مستوری کند منقاد، صورت را.

جهانی را کَشان کرده، بدن هاشان چو جان کرده

برای امتحان کرده ز عشق، استاد، صورت را.

در این بیت اخیر، بیان میشود که این نیروی نامرئی، به بدن ها جان بخشیده تا از سر «امتحان»، با عشق، یک شیء را تا حد مرشد و حتی خدایی بالا ببرد. مسلما هدف این امتحان، عاشق است و قرار است همه ی مردم امتحان شوند. به همین دلیل هم در همه چیز ظرفیت ایجاد عشق ایجاد شده تا انواع و اقسام آدم ها با سلایق و ذات های گوناگون، هر یک به صورتی دچار آیند و روند بالا را طی کنند بدین ترتیب که آن نیروی نامرئی در صورتی بیفتد و موقتا فرد را به عشق خود دچار کند تا وقتی که از آن صورت میپرد، عاشق را دچار عذابی شیطانی نماید. هدف از این کار، انتقال مقصد عشق از جسدی فانی به عالم ماورائی است، امری چنان غیر قابل تصور که فقط فرار از درد کاهنده ی عشق میتواند انسان ها را وادار به آن کند. تمام صورت های گیتی میتوانند هدف چنین عشقی باشند. پول و اتومبیل و خانه و فرزندان و حتی اخیرا سگ و گربه، همه از این قسمند. ولی در اثر گستره ی تسلط ادبیات –به طور مستقیم و غیر مستقیم- وقتی کلمه ی عشق یا love مطرح میشود، در فرهنگ همچنان مردسالار حاکم بر جهان که همیشه مردها را اهداف اصلی فرهنگسازی در نظر میگیرد، این، «زن» و آن هم حتما زن به عنوان یک ملعبه ی جنسی است که باید هدف «عشق» واقع شود. بسیار پیش آمده که مردی به خاطر پول و اتومبیل، به زنی که دوستش داشته است خیانت کرده است. با این حال، عشق به پول و اتومبیل فقط در حالت شوخی به زبان می آید و در حالت جدی، زن هدف عشق مرد تلقی میشود هرچند گاهی آن شوخی ها از این جدی ها جدی تر باشند. دلیل این موضوع، مسلما مرتبط با تسلط کابالا بر جهان امروز است. چون قرار است مرد خودخواه که سلفش آدم، میوه ای را خورد تا مثل خدا شود، از آرزوی خدایی کردن سرشکسته شود و این باید در تقلید از خلقت خدا از طریق عشق تکرار شود. میدانیم که پیوند بین دو انسان میتواند مخلوقاتی روحانی تولید کند و در این حالت هم مضمون تقلید از خلقت خدا را خواهد داشت اما کابالا که یهوه را متکثر در مخلوقات جسمانی زمین میشناسد، پس فقط خلقت موجود زنده به مانند آنچه یهوه در تورات انجام داد را به رسمیت میشناسد که این برای مرد، فقط در صورت پیوند جنسی با یک زن است. ترجیحا این پیوند باید در چارچوب زناشویی و ایجاد خانواده نباشد چون زناشویی به معنی پذیرش قید و بند است و کسی که میخواهد با خدا رقابت کند، باید مثل خدا قید و بندی نداشته باشد و همین یک ایده، برای تولید لشکر عظیم قهرمانان حرامزاده ی عرصه ی محصولات صنایع ادبیات و فیلم کافی است. اما این ها همه بهانه هایی برای سهل کردن شکست روانی فوق نیز هستند چون همانطورکه در سال های اخیر، پژوهش های علمی مدرن نشان داده اند، زن، آن مرد اخته ای که فروید توصیف میکرد نیست و تفاوت های روحی-روانی بسیاری با مرد دارد که باعث میشود تا ایجاد انس و الفت دائم بین این دو سخت شود، بسیار سخت تر از آن مناظر غیرواقعی مشوق "عشق" در ادبیات و فیلم ها و سریال ها. مردان قدیم که با گزاره هایی مثل «زن غیر منطقی است»، «زن نصف مرد است»، «خواب زن چپکی است» و ... بزرگ شده بودند، چون انتظار خاصی از زن نداشتند، موقع ازدواج، پیه همه ی اختلافات پیش رو را به تن میمالیدند و شکایت چندانی هم از اوضاع نداشتند. اما آن مرد فریب خورده ی امروزی که در اثر تلقینات رسانه ها از زن مورد علاقه اش انتظار یک الهه را دارد –همان صورت جسمانی که خدا در او تجلی کرده است- وقتی در عشق جویی خود شکست میخورد، احساس میکند خدا او را رها کرده است و دچار بحران های روانی شدیدی میشود که نفرت از زن –همان الهه ی سابق- یکی از تبعات اجتناب ناپذیر آن خواهد بود. این اتفاقی است که دقیقا در جنبش مدرن اینسل INCEL ها یا مجردان اجباری شاهد آن هستیم:

«در بسیاری از خشونت هایی که به دست به اصطلاح یک «گرگ تنها» صورت گرفته، میشنویم که خشونتگر احساس میکرد نادیده گرفته شده و خشونت خود را راهی برای انتقام از کسانی میدانست که نادیده اش گرفته بودند و همزمان برای کسب توجهی که آرزومندش بوده. برخی مهاجمان به امید برجاگذاشتن نشان خود، ویدئوهایی در یوتیوب یا مانیفیست هایی منتشر میکنند. مهاجمان در موارد متعددی از رسانه های اجتماعی استفاده میکنند تا به عموم مردم اطلاع دهند که نادیده گرفته شدن مداوم را تحمل نمیکنند و قصد دارند جان قربانیان بی گناه و حتی خود را بگیرند، بهایی که عاقبت حاضرند برای کسب توجهی که مدت درازی آرزومندش بوده اند پرداخت کنند. روانکاو فرانسوی، فتحی بن سلامه، در تحلیل خود از تروریسم از رسانه های فرانسوی خواست تصویر تروریست ها را بعد از ارتکاب به حمله منتشر نکنند، چون این بازشناسی و شهرت ممکن است بقیه را به ارتکاب جنایات مشابه به قصد جلب توجه ترغیب کند. اینترنت نوع خاصی از بازشناسی برای افرادی فراهم میکند که مدعیند به دلایل سیاسی یا شخصی نادیده گرفته میشوند. نمونه ای از رفتار افراطی به خاطر احساس نادیده انگاشته شدن، رفتار مردانی است که خود را اینسل مینامند و مدعیند زنان خواستنی نادیده شان میگیرند و درنتیجه قادر به برقراری رابطه ی جنسی نیستند. آنها عزب های ناخواسته-اینسل-اند چون تجرد را انتخاب نکرده اند بلکه مجبور به آن شده اند، چون جامعه ای که آرمان های خاصی از موفقیت و جذابیت را قدر مینهد، به آنها توجهی نمیکند. اینسل ها مردانی را که به خاطر ظاهر و دستاوردهای خوب، روابط موفقی با زنان دارند، "چَد" و زنانی را که صاحب زیبایی و سایر ویژگی های مطلوبند "استیسی" مینامند. آن زنانی که ظاهر خیلی زنانه ندارند و بنابراین از نظر اینسل ها کمتر جذابند، "بکی" نامیده میشوند. اینسل ها معتقدند که خصیصه های زیستی خاصی باعث جذابیت مردان برای زنان میشود: "چانه و فک، برجسته ترین بخش های چهره در اندازه گیری الگوی استخوانی، وسواس خاص بسیاری از اجتماعات اینسل ها است، چون اعضا معتقدند زنان به طور زیستی به مردانی با چانه و فک برجسته کشش دارند، درحالیکه مردانی با چانه ی ضعیف و فک پایین عقب رفته محکوم به زیستن در تنهاییند." (به نقل از کریستینا کاوتروکچی) چد آرمانی، مردی قدرتمند در تمام وجوه است و اینسل ها با آمیزه ای از تحسین و انزجار درباره اش مینویسند. او مذکر آلفا، عضلانی، خوش قیافه و موفق است. زنان خواستنی، به اصطلاح استیسی ها، بی هیچ مقاومتی مجذوب مردانی از این دست میشوند و حتی نگاهی هم به اینسل ها نمی اندازند که "مردان بتا" محسوب میشوند. این دادوقال ها که مردان آلفا ظاهرا مانع از این میشوند که اینسل ها رابطه ی جنسی داشته باشند، به شدت یادآور افسانه ی زیگموند فروید از قبیله ای بدوی است که پسرانش گله مندند که هیچ دسترسی ای به زنان ندارند، چون شمایل پدرانه ی نخستین قدرتمندی، تمام زنان را از آن خود میکند. در داستان فروید، بعد از این که مردان، پدر نخستین را میکشند به شادی نمیرسند، بلکه به تسخیر احساس گناه درمی آیند. خشونت اینسل ها اغلب معطوف به زنان است، اما به نظر میرسد خبری از احساس گناه ناشی از خشونت عملی یا خیالی نسبت به زنان نیست. گروه های آنلاینی که اینسل ها در آن خشم خود را نسبت به ناتوانی در داشتن رابطه ی جنسی بیان میکنند، پر است از توصیفات بسیار زننده ای از این که مردانی که از طرف زنان نادیده گرفته شده اند، چطور آنها را تنبیه میکنند. دامنه ی تصورات اینسل ها از نحوه ی واداشتن زنان به توجه به آنها، از فانتزی تجاوز گروهی تا توصیه به چگونگی تعقیب زنان در اماکن عمومی بدون توبیخ یا دستگیر شدن است. هیجان تعقیب یک زن در پیوند با این واقعیت است که بلاخره زنان مجبور میشوند به مردی توجه کنند که دارد تعقیبشان میکند. فانتزی های بی رحمانه ی شیوه ی جلب توجه زنان خواستنی که در اجتماعات آنلاین اینسل ها بازگو میشود، بازنمای میل به تحقیر و ترساندن زنانی است که در دنیای واقعی واکنش مطلوبی به ابراز تمایل آنها نشان نمیدهند. فانتزی تعقیب یک زن یا تجاوز گروهی به او، بیانگر میل منحرفی به بازشناسی و یادآور تجاوزهای واقعی است که طی جنگ بوسنی در دهه ی 1990 رخ داد. سربازان صربی که به زنان بوسنیایی تجاوز میکردند، اغلب اصرار داشتند پدر یا شوهر آن زن نیز حاضر باشد تا آنها هم به خاطر بی کفایتی و ناتوانی خود در ممانعت از حمله به عزیزانشان تحقیر شوند. اکثر اینسل ها لذت خود را از چنین فانتزی هایی محدود به فضاهای آنلاین نگه میدارند، اما در سال های اخیر چند تن از آنها در فضای عمومی دست به اعمال افراطی و خشونت مرگبار زده اند. مشهورترین مورد، الیوت راجر است که در سال 2014 در نزدیکی محوطه ی دانشگاه سانتا باربارا شش نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. او حین کشتار خود، فیلمی با عنوان "تلافی جویی الیوت راجر" در کانال یوتیوب خود بارگذاری کرد و مانیفیستی ایمیل کرد که در آن، میل خود را به پذیرفته شدن و به رسمیت شناخته شدن بیان کرد. راجر با این که از خانواده ی ممتازی بود، ادعا میکرد در سراسر زندگی خود احساس طرد شدگی داشته، چون زنان ارزش او را نمیفهمیدند و او همیشه حس میکرد به اندازه ی کافی باحال نیست. او در نتیجه ی نادیده گرفته شدن توسط آنها تصمیم گرفت "جنگی علیه زنان" به راه بیندازد. ایده اش هدف گرفتن جذاب ترین زنان دانشگاه یعنی اعضای انجمن خواهری صاحب نامی بود که از نظر راجر نماینده ی هر آن چیزی در زنان بودند که او از آن نفرت داشت و آرزومندش بود. آنها "هرزه های لوس، بی رحم، پلید"، بلوند و زیبایی بودند که او میخواست تنبیهشان کند و با این کار نشان دهد که برتر و یک مذکر آلفای راستین است. راجر کمی مانده به دستگیریش به دست پلیس، خودکشی کرد. پس از مرگ راجر، بسیاری از اینسل ها او را در مقام قهرمان ستودند و برخی با اعمال خشونت آمیز خود پا جای پای او گذاشتند. الک میناسیان در بهار 2018 یک ون اجاره ای را به پیاده رو متراکم شهر تورنتو کوباند، ده نفر را کشت و چهارده نفر را زخمی کرد. میناسیان با ادای احترام آنلاین به الیوت راجر، حمله ی خود را اعلام کرد و نوشت: "حالا دیگر طغیان اینسل آغاز شده است. ما تمام چدها و استیسی ها را سرنگون خواهیم کرد. درود همگان به الیوت راجر، بزرگمنش برتر!". در پاییز 2018، اینسل خودخوانده ی دیگری به نام اسکات پی. بایرلی در سالن یوگایی در تالاهاسی دو نفر را به ضرب گلوله کشت و پنج نفر را زخمی کرد. همدلان جنبش اینسل گفته اند که اگر زنانی بودند که میخواستند با این مردان رابطه ی جنسی برقرار کنند، میشد از این خشونت ها اجتناب کرد. این آشکارا گفته ی مضحکی است و واژه ی اینسل –عزب ناخواسته- به خودی خود، نامگذاری غلطی است زیرا فعال ترین اعضای این اجتماعات آنلاین ظاهرا فعالانه به دنبال زنانی نیستند که بتوانند با آنها روابطی داشته باشند. بلکه لذت خاصی میبرند از این که موانع هرچه بیشتری برای تماس با جنس مخالف پیدا کنند و همزمان داد و قال کنند که انصاف نیست زنان نادیده شان میگیرند. اینسل ها آرمان غیرواقع بینانه ای از نوع زنی که دوست دارند با او رابطه برقرار کنند در سر دارند. آنها نمیخواهند با هر زنی رابطه داشته باشند، بلکه فقط کسانی را میخواهند که قبلا رابطه ی جنسی نداشته اند؛ چون آنها نمیتوانند این فکر را تحمل کنند که شاید شرکای جنسی بالقوه شان آنها را با کسی دیگر مقایسه کنند یا هیچ گزینه ی دیگری جز بودن با آنها داشته باشند. هرچند اینسل ها گله دارند که استیسی ها فقط به مردان آلفا توجه میکنند، همزمان به آنها شهوت و نفرت میورزند، چون این زنان طبق کلیشه سازی اینسل ها در آن واحد، جذاب، لوس، موفق و بی بند و بارند. توهین به آنها به خاطر بی بند و باری ظاهرا بی پایانشان، از در دسترس نبودنشان هم قوت میگیرد. این اتهام بی بند و باری و دسترس ناپذیری باعث میشود اینسل ها یک فانتزی از زنی بسازند که هم باکره است و هم در دسترس آنها، اما نه در دسترس هیچ کس دیگر، زنی که تنها به مردی تعلق خواهد داشت و هرگز متعلق به دیگری نبوده. آرمانی پدرسالارانه که از جهل و نفرت زاییده میشود و زنان را مایملکی میبیند که هیچ آزادی و اراده ای از خود ندارند و بازنمای خطرات احساس نادیده انگاشته شدن و نادیده گرفتن واقعیت وجودی دیگران است.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر برج: 1402: ص120-117)

کاترین باسیلیس از دپارتمان سلامت رفتار دی سی در واشنگتون دی سی ایالات متحده، اعتقاد به تاثیر قدرتمند نظریه ی تکامل داروین بر اینسل ها دارد. اینسل ها معتقدند که نظریه ی تکامل به نفع طبقات ثروتمند و قدرتمند سفیدپوست اروپایی نژاد کار میکند و زنان را به سادگی جذب این طبقه میکند، طبقه ای که اینسل ها مردانشان را «مردان از نظر ژنتیکی برتر» میخوانند. به نظر آنها زنان در این رویکرد هیچ اراده ای از خود ندارند و ازاینرو اینسل ها به خود اجازه میدهند در اشاره به زنان از کلمات تحقیرآمیزی مانند «آن» و «فموئید» -انگار که زن به اندازه ی یک روبات یا اندروئید، مکانیکی و بی فکر باشد- استفاده کنند. علیرغم این برتر بینی گروهی از مردان سفیدپوست اروپایی-امریکایی، اینسل ها به هیچ وجه محدود به سفیدپوستان اروپایی نیستند. شکهارد و همکارانش در 2021 تخمین زدند که حدود 54درصد اینسل ها را سفیدپوستان اروپایی نژاد تشکیل میدهند و پس از آنها امریکایی های سیاهپوست (10درصد)، خاورمیانه ای ها (7درصد)، اسپانیولی تبارها (7درصد)، هندی ها (5درصد)، و آسیایی های دیگر (5درصد)، قرار دارند و کسانی که خود را معرفی نکرده اند (13درصد) هم در میان هستند. همین مطالعه نشان داد که بیشتر اینسل ها از اروپا (47درصد) و پس از آن امریکای شمالی (30درصد)، آسیا (10درصد)، امریکای مرکزی (8درصد) و افریقا (2درصد) هستند ضمن این که ایلبه ها یعنی جامعه ی مردانی از کره ی جنوبی که در اینترنت، پیام های تحقیرآمیز و خشونت محور نسبت به زن ها ارسال میکنند هم تحت تاثیر اینسل ها هستند. در هر صورت، اینسل ها را باید زیرمجموعه ی راست افراطی خواند که یک جریان ریشه دار در سفیدپوستان اروپایی-امریکایی است و خشونتزاییش نیز به همین امر برمیگردد. جونز، دوکسسی و هرینگتون در سال 2020 در بررسی تروریسم در ایالات متحده بین سال های 1994 تا 2020، دریافتند که افراط گراهای چپگرا 22مورد مرگ، و ملی گراهای قومی 5 مورد مرگ را رقم زده اند، ولی راستگراهای افراطی شامل اینسل ها مسئول 335 مورد قتل بودند. هافمن و همکاران در 2020 بیان کردند که از زمان شورش الیوت راجر در 2014 پنجاه مورد یا بیشتر خشونت مرگبار به اینسل ها نسبت داده شده است. درواقع ابراز علاقه ی زیاد اینسل ها به تجاوز هم پیرو همین خشونت محوری و ستایش دوپهلوی ابراز قدرت از سوی طبقات بالا است. از بالا که نگاه میکنیم، مبینیم که اکثر مردانی که به خاطر تجاوز به زنان، دادگاهی و زندانی میشوند، مردانی از طبقات فقیر و بی سواد هستند که به طور معمول، نمیتوانند توجه زنان معروف به استیسی را جلب کنند ولی خود این افراد، در ابراز قدرت موقع تجاوز، ادای آدم هایی را که از مجازات شدن به خاطر چنین جرمی ابایی ندارند درمی آورند. دیوید باس در کتاب خود به نام «وقتی مردان بدرفتاری میکنند» شواهدی ارائه میدهد که نشان میدهد مردانی که از جایگاه اجتماعی، سلطه و موفقیت تولیدمثلی بیشتری برخوردارند، به نظر میرسد که زورگویی و پرخاشگری جنسی بیشتری را نشان میدهند. جوکس، سوکیا، مورل و دانکل در سال 2011 به نتایج تحقیقی در افریقای جنوبی اشاره میکنند که بر اساس آن، مردانی که بیست یا بیشتر شریک جنسی زن دارند، دو برابر بیشتر از کسانی که شرکای جنسی کمی داشته اند، احتمال ارتکاب تجاوز جنسی به زنان را در خود دارند. ادای «مردان برتر» را درآوردن ایمن ترین راه برای جذب جنس مخالف نیست. بسیاری از مردانی که ظاهر فیزیکی جالبی ندارند، موفق میشوند از طریق صفات نیک همچون مهربانی و سختکوشی، توجه زنان را به خود جلب کنند. اما اینسل ها هر زنی را نمیخواهند، بلکه دقیقا همان استیسی هایی را میخواهند که بر اساس تجربه ی خودشان، زنانی عاری از هر گونه انسانیت به نظر رسیده اند.:

“ANALYZING INCELS THROUGH THE LENS OF EVOLUTIONARY PSYCHOLOGY”: KATHRYN A. BASELICE: CULTURE AND EVOLUTION: V20, ISSUE1: 4 APRIL 2023

میتوان تفرعن استیسی ها نسبت به اینسل ها را انعکاسی از تفرعن خدا نسبت به بنده اش دید و استیسی ها را جلوه های موقتی خدا که عشق برمی انگیزند دانست. در این صورت، اینسل ها نیز عمومی ترین تصویر مدرن از مردانی را نمایندگی میکنند که در درآوردن ادای خدا شکست خورده اند و اندوه عظیمشان ناشی از غرور عظیمشان است. میتوان آن را با اصطلاح انگلیسی RENDING THE HEART به معنی پاره کردن یا تکه تکه کردن قلب یا دل مقایسه کرد که از کتاب یوئیل 13 : 2 برآمده است. تفسیر آن این است که وقتی یهود دچار پشیمانی یا اندوه شدید میشدند، از شدت سراسیمگی لباس های خود را پاره میکردند (همان گریبان دریدن یا گریبان چاک دادن در ادیات فارسی) و خدا به آنها اندرز میدهد که به جای لباس هایشان، دل هایشان را پاره کنند که کنایه از توبه و پشت پا زدن به بخشی از افکار درون است. کلمه ی REND در اصل عبری و به معنی پاره کردن و تکه تکه کردن است و معادل انگلیسیش RIP است. اما این کلمه با املای متفاوت REAP به معنی درو کردن محصول با داس به کار میرود و لغت REPENT به معنی توبه کردن هم از فعل اخیر می آید. از این مجموعه ی واژگانی نتیجه گیری میشود که به هم ریختن دل و فروریزش روانی فرد، همچون کشاورزی، پروسه ای طولانی است که در انتهای آن، تصفیه ی روح و توبه به مثابه درو محصول غم و اندوه اولیه قرار دارد. یعنی ما باید دچار غم و اندوه شدید بشویم تا از غرور و خودخواهی و رذیلت های ابتدایی که سبب شکست روانیمان شده اند دست برداریم.

این باعث میشود تا احساس کنم بین لغت عبری "رند" و کلمه ای فارسی با همان املا ارتباط مشخصی وجود دارد چون "رند" فارسی هم گروهی از افراد را نشان میدهد که خود را از بقیه ی مردم، جدا کرده و همانطورکه درس های ادبیات فارسی قدیم مدرسه ی ما نشان میدادند، اعمالشان را مردم درک نمیکردند. شعرای فارسی که به ما آموخته بودند همه شان عارف و خداشناسند، اینقدر کلمه ی "رند" را با افتخار درباره ی خود به کار میبردند که برای مدتی فکر میکردم این کلمه بار مثبت دارد بخصوص که ما در گیلکی عادت داریم برای آدم زیرک، عبارت "مرد رند" را گاهی حتی به معنای مثبت به کار میبریم. با این حال در سال 1382 معلم ادبیات پیش دانشگاهیمان با یادآوری درسی که از سر گذرانده بودیم یادآوری کرد که "رند" اصلا معنی خوبی نداشته است. درس مزبور، بخشی از تاریخ بیهقی بود که اعدام حسنک وزیر را شرح میداد. حسنک در سفر به مصر، خلعتی از سلطان اسماعیلی آنجا دریافت کرده و باعث شده بود که خلیفه ی عباسی شک کند که او در خفا شیعه است و به همین دلیل، دستور مجازات حسنک را به سلطان محمود غزنوی داده بود. اما سلطان محمود باور نکرده و خواسته ی خلیفه را محل ننهاده بود. اما وقتی سلطان مسعود به تخت نشست، هم به سبب تنفر قبلیش از حسنک و هم برای بهبود رابطه با خلیفه حسنک را اعدام کرد. صحنه ی مزبور، جایی بود که حسنک را به پای چوبه ی دار میبردند و مامورین خلیفه برای اطمینان از انجام اعدام، در صحنه حاضر شده بودند. متن میگفت «مشتی رند را سیم دادند» تا حسنک را «سنگ زنند.» و معلم ادبیاتمان به ما گفت اینجا رند به معنی آدم رذل و فرومایه و لمپن ها و افراد بی فرهنگ کوچه و بازار است که از مقامات پول گرفته اند تا به حسنک سنگ پرتاب کنند بلکه به نظر برسد مردم هم به اندازه ی خلیفه از حسنک متنفرند. بعدها فهمیدم که رند، به معنی آدم بی قید و ازاینرو به معنی کسی است که تابع قوانین جامعه نباشد. چنین کسی ممکن است از آدم های زمانه اش دقیق تر باشد و به همین خاطر، رند معنی آدم زیرک میدهد. ولی در قدیم که مردم به آداب و رسوم دینی جامعه اهمیت زیادی میدادند، این کلمه تقریبا به معنی لاابالی بوده است چنانکه در ادبیات فارسی هم لغت "رند" معمولا همراه مضامینی چون نظربازی (چشم چرانی) و میخوارگی به کار میرود. مثلا در در ابیات زیر:

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام

وز خدا دولت این غم به خدا خواسته ام

عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

شرمم از خرقه ی آلوده ی خود می آید

که بر او وصل به صد شعبده آراسته ام.

(حافظ)

می خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

(حافظ)

ما رند و عاشقیم و نظرباز و می پرست

بر ما حرام جز می و معشوق هرچه هست

زاهد کشید بر صف خم های باده سنگ

یا رب مباد بر صف این پردلان شکست

(جامی)

ادب عشق بر آن رند نظرباز حلال

که تماشای گل از رخنه ی دیوار کند

راه هموار کند پرده ی خواب آبله را

رهنورد تو حذر از گل بی خار کند.

زنگ در سینه ی من، ریشه رسانده است به آب

سعی صیقل چه به این آینه ی تار کند؟

(جامی)

اما شاید یکی از گویاترین اشعار درباره ی نوعی یکدستی درباره ی این نوع رندی و بهانه ی رواجش در جامعه این شعر از حافظ باشد:

سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتویّ خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و تو است

آنچه سلطان ازل گفت بکن، آن کردم.

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گرچه دربانی میخانه فراوان کردم...

در این شعر، از «مذهب رندان» و نه حتی «مذاهب رندان» سخن میرود که عاقبتش «حرص به زندان کردن» در اثر رشد خرد است. حرص به زندان کردن دوپهلو است چون هم میتواند به معنی زندانی کردن حرص باشد و هم حرص پیدا کردن برای رفتن به زندان، که در هر دو حالت، زندان کنایه از پذیرش قید و بند است. در بیتی که یادآور منطق الطیر عطار است، میگوید که مقصد عنقا یعنی سیمرغ را به کمک هدهد که پرنده ی سلیمان است به دست آورده که منظور رسیدن به ماوراء الطبیعه از طریق مخلوقات مادی است. با این حال، شاعر از وضع فعلی خود راضی نیست و از این که با گوش کردن به «نادان» توبه کرده و دیگر با ساقی عشق بازی نمیکند پشیمان است؛ گویی که باید به طور مرتب رندی کند و دچار عذاب روحی شود تا همیشه حقانیت خدا جلو چشمش باشد. برای همین هم به مخاطبین پیشنهاد میدهد که مرتبا در «خلاف آمد عادت» یعنی برخلاف عادات جامعه رفتار کنند تا از این طریق به خدا برسند؛ اصلا هم احساس عذاب وجدان نکنند، چون هر کاری که میکنند، خدا به جای آنها میکند یا به ذهنشان می اندازد، چه مستوری (کنایه از اعمال دینی) باشد و چه مستی (کنایه از شکستن قوانین دینی). به همین دلیل هم حافظ میگوید با وجود این که از شدت رفت و آمد دائم به میخانه، نزدیک است با نگهبان میخانه اشتباه گرفته شود، ولی باز هم آرزوی بهشت دارد.

این جهانبینی کاملا متضاد با جهانبینی غالب در مثنوی مولوی است که در آن، یک لذتپرست مدعی پیروی خدا به کسی تشبیه میشود که فکر میکند عمر طولانی کلاغ، به سبب مردارخواری و زباله خواری است و ازاینرو سعی میکند با تغذیه از زباله های فرهنگی، به خودش خوشی لحظه ای دهد تا از مجموع این خوشی ها عمرش خوش و طولانی شود. این نوع خداپرستی، از زبان یکی از مریدان ابراهیم خلیل بیان میشود که به او میگوید:

عمر بیشم ده که تا پس تر روم

مهلم افزون که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود

بد کسی باشد که لعنت جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردن است

عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است

عمر بیشم ده که تا گُه میخورم

دایم اینم ده که بس بدگوهرم.

قضاوت شعر درباره ی این آدم چنین است:

گرنه گُه خوارست آن گنده دهان

گویدی کز خوی زاغم وارهان

در دیوان شمس که به مانند مثنوی منسوب به مولانا است، افرادی که مطلقا لذتجو باشند، بلاجویانی اسیر طوفان معرفی میشوند:

چه استادان که من شهمات کردم

چه شاگردان که من استاد کردم

بسا شیران که غریدند بر ما

چو روبه عاجز و منقاد کردم

خمش کن آن که او از صلب عشق است

بسستش اینک من ارشاد کردم

ولیک آن را که طوفان بلا برد

فرو شد گرچه من فریاد کردم

مگر از قعر طوفانش برآرم

چنانکه نیست را ایجاد کردم.

بیت آخر، کاملا وامدار یک جهانبینی باستانی است که شرایط هرج و مرج را به طوفان تشبیه میکند و نظم جهانی را ایجادشده از بی نظمی طوفانی میداند. این اعتقاد در اسطوره ی خلقت بابلی به صورت تمثیل سرکوب تهامات الهه ی هاویه و طوفان که متمثل به اژدهای دریایی بود، توسط مردوخ و خلقت جهان مادی از جسد تهامات می آید. ازاینرو همانطورکه بیت میگوید، نجات دادن فرد از طوفان مادیات، در حکم به وجود آوردن هستی از نیستی است.

تهامات یک الهه و در حکم مادر خدایان است و بنابراین مادیات نیز موضوعاتی زنانه اند. بنابراین افسانه ی خلقت بابلی، تاکید بر سرکوب هوی و هوس مادی دارد همانطورکه در جریان های غالب تصوف و شریعت مشاهده میکنیم. مردوخ یک خدای اصالتا خورشیدی بوده و اژدهاکشی او را در اساطیر یونانی-رومی، آپولو خدای خورشید انجام داده است. همین سرکوب اژدها را در تورات، یک بار یهوه نسبت به لویاتان دریازی مرتکب شده و در آخرالزمان هم قرار است فرشته میکائیل نسبت به اژدهای بزرگ یعنی شیطان مرتکب شود. ظاهرا قبلا گزاره های صریحی وجود داشته مبنی بر این که اژدهاکشی آخرالزمانی انجام شده است. ملیسا کمپل معتقد بود که فرار مارها از ایرلند با ورود سنت پاتریک به آنجا در ابتدا نسخه ای محلی از شکست همه ی مارها و شیاطین در زمین بوده و سنت پاتریک، نسخه ای از میکائیل بوده که با مسیحی کردن بریتانیا آنجا را مرکز جریان جدید جهان تعیین نموده بوده است. همانطورکه میدانیم در مسیحیت، زن هم به اندازه ی مار و اژدها تجسم شیطان است و این قطعا با دنیاگریزی مسیحیت، نسبت تام و تمام دارد. اما جریان های دیگری هم بوده اند که از آشتی با جهان مادی میگفتند و صحبت از هارمونی کیهانی از طریق اتحاد روح و ماده میراندند. اینها با جهانبینی های کابالا درباره ی پیوند دائمی یهوه با جنبه ی مادینه اش شخینا در نسبت بودند. در هند که محل کشف اکثر متون تصوف فارسی است، همین رابطه به صورت رابطه ی خدایان نرینه با شاکتی ها یا مکمل های زنانه شان بازآفرینی میشود. یکی از مشهورترین تمثیل ها از چنین اتحادی، اتحاد کریشنا با دختران شیردوش در رقص دسته جمعی است. کریشنا تجسد انسانی ایزد ویشنو است و رادا معشوقه ی اصلی کریشنا نیز تجسم دورگا شاکتی ویشنو محسوب میشود. رقص، به خاطر ارتباط با موسیقی و رعایت نوعی نظم، انعکاسی از همان هارمونی کیهانی است که همه ی اتفاقات دنیا را پیرو نظم و خواست خدا میشناسد و تمام دنیای مادی را بدن ویشنو میشناسد همانطورکه کابالا تمام دنیا را بدن یهوه میشناسد. هندوستان کشوری تحت تسلط مسلمانان بوده و لغت عربی "رقص" در آن، گاها با لغت سانسکریت "راسا" به معنی ماهیت یا عصاره ی وجودی مرتبط دانسته میشده است. یعنی رقص به کنایه از نوع ارتباط گیری منظم با جهان، ماهیت وجودی انسان ها را آشکار میکند و در مقابل ریاکاری قرار میگیرد. بر اساس این تفکر، شریعت اسلام به سبب سرکوب کردن ابراز ماهیت از سوی مردم، انکار میشود و جنبه های مثبت اسلام و زبان عربی، به گذشته ی ماقبل اسلامی اعراب که به اندازه ی هندوئیسم بتپرستانه است، نسبت داده میشود. درنتیجه محمد پیامبر اسلام، به اندازه ی زرتشت، در زمره ی "آپاسامبرادایا" یا پیامبران دروغین قرار میگیرد و عنوان میشود که تحت تاثیر گوروکولاها یا مکاتب مذهبی منحرف، اعراب را از راه درست که همان مسیر مذهب هندو در این تلقی است، خارج نموده است. با این حال، تا امروز، در هند، صوفی های مسلمان ساتوی در هند باقی مانده اند که از آیات قرآن تفاسیری متفاوت با متشرعین دارند، احادیث، جهاد خونین، برده داری و قوانین موسوم به راجارشی و تاماسی در شریعت را رد میکنند و از سوی جریان متشرعین، بدعتگزار و مرتد شناخته میشوند. این گروه اتفاقا کریشنا و رادا را تایید میکنند و میتوانند دریچه ای باشند بر این دیدگاه که مذهب عشق صوفیان، با زندگینامه ی بدعت آمیز کریشنا –ازجمله نسبت به مذهب هندو- دارای مرزهای مشترکی است چنانکه پیوند عشقی بین مرد و زن، میتواند تکرار عشق رادا-کریشنا، و پیوند عشقی بین دو مرد، تکرار اخوت کریشنا و بالاراما باشد. عجیب آن که علیرغم زندگی لذتناک کریشنا به عنوان آواتار ویشنو، بودا که مظهر زهد خودخواسته و اختیاری است هم به اندازه ی کریشنا تجسدی از ویشنو تلقی میشود. بودا که دقیقا بعد از کریشنا آواتار ویشنو میشود، شبیه ترین مذهب آسیایی به مسیحیت را ایجاد میکند ولی ممکن است تاسیس آن بسیار متاخرتر از آنچه تصور میرود باشد و در زمره ی مذهبسازی های مشابه بریتانیا در اسلام به صورت خلق همزمان تشرع خشن و تصوف منکرات گستر عمل کند همانطورکه سبت سیاه و زهد مسیحی هر دو از یهوه نشئت میگیرند. به همین ترتیب، زهد افراطی بودایی رسمی، و رقص و فحشای کریشنایی در هندوئیسم هم یک دوگانه سازی افراطی از یک مکتب واحدند. در بیشتر نقاط هند و هیمالیا، هویت های کریشنا، بودا، راما و ویشنو چنان در هم فرو رفته بود که به نظر میرسید همگی نام های مختلف خدایی واحدند که در محل های گوناگون، تغییر داستان پیدا کرده است. بودیسم فقط در دوران استعمار بریتانیا به عنوان مذهبی مستقل از هندوئیسم و به وجود آمده توسط یک بودای مشخص به نام گئوتمه سیدهارتا معرفی شد. ورود او به آسیای شرقی فقط فرع بر این اختراع و در ثلث دوم قرن 19 ممکن شد. طبق افسانه ی رسمی، طی شورش تایپینگ، تمام منابع بودایی در چین در آتش سوزی نانجینگ نابود شدند و چینی ها نمیدانستند اصول دین بودا دقیقا چطوری است تا این که چاپخانه ی یانگ ونهویی در چین تاسیس شد و بیش از یک میلیون کتاب بودایی چاپ کرد که به کمک انگلیسی های عزیز و صرفا از سر خیرخواهی در اختیار یانگ ونهویی جستجوگر نهاده شده بودند. در همان زمان در ژاپن نیز جستجوی فشرده ی متون بودایی ای آغاز شد که «گم شده بودند»! در این راستا ناجوبونیوی ژاپنی برای تحصیل در رشته ی بودیسم به لندن رفت و به کمک رشته ی مقدس هندشناسی که به لطف فردریش ماکس مولر آلمانی در بریتانیا رشد کرده بود، نتایج خوبی دریافت کرد. نکته ی جالب دیگر این که به جز این "فردریش (ماکس) مولر" (1900-1823) یک "فردریش (دبلیو.کی) مولر" (1930-1863) هم داریم که این یکی هم آلمانی بود و به خاطر کار کردن روی متون تورفان چین و معرفی زبان های موسوم به سغدی و طخاری معروف شده است. متون تورفان هم شامل منابع بودایی و مانوی است که پیوند این دو مذهب را بسیار برجسته میکند و شاید این دو ماکس مولر، یک نفر بوده اند که در جریان دراز کردن قرن نوزدهم، به دو شخصیت تقسیم شده اند. به هر حال، متاخر بودن فردریش مولر اخیر، به سبب همراستا بودن فعالیت هایش با تحقیقات تاریخی سرهنگ لارنس آستین وادل، بسیار جالب به نظر میرسد. وادل که یکی از فاتحین انگلیسی تبت در 4-1913 بود، در سرکوب شورش بوکسورها در چین و فتح پکن طی آن، نقش بسیار پررنگی داشت و این، بار ایدئولوژیک کارهای او روی بودیسم تبتی را بسیار مهم میکند. وادل که در اثر کارهای باستانشناسیش به یکی از بزرگترین مجموعه داران آثار عتیقه تبدیل شد، مبتکر اصطلاح لامائیسم است و علت هم این بوده که او بودیسم تبتی را اصیل ترین نوع بودیسم معرفی نمود و همزمان آن را به سبب دچار بودن به خرافات تبتی ها که آنها را به لحاظ نژادی تحقیر میکرد نیاز به پالایش میشمرد. بودیسم تبتی به شدت تحت تاثیر آموزه های هندی و در مرز با هندوئیسم بود و برای بریتانیایی هایی که درصدد بودند تا تمام آموزه های هندوستان و شرق دور را به یک نژاد آریایی همریشه با بریتانیایی ها نسبت دهند، مرحله ی بینابینی خوبی را نشان میداد. جالب است که این وادل، تغییردهنده ی محل تولد بودا هم هست و هنوز هم جایی که او تعیین کرده، زادگاه بودا شمرده میشود. وادل در راستای توجه بسیارش به هند، جلب خاستگاه تمدن هندی در هاراپا شد و وقتی رد تمدن سومر را در هاراپا شناسایی کرد، جهت تحقیقات خود را متوجه سومر و خاورنزدیک نمود. وی بنیانگذاران سومر را آریایی های موبور شمرد و بر اساس تز سومر=آغاز تمدن، اساس تمدن را آریایی شمرد. در مورد مصر هم وی منس اولین فرعون را برابر با مانیش تسو پسر سارگون فاتح آکدی سومر شمرد و همو را برابر با مینوس شاه افسانه ی کرت در نظر گرفت. در مورد اروپا هم او به گسترش تمدن از سمت دریا و بوسیله ی فنیقی ها علاقه پیدا کرد. وادل مدعی شد که داستان مهاجرت تروایی ها به رهبری بروتوس به البیون و تاسیس لندن در آنجا توسط بروتوس بعد از کشتن غول های آنجا و تغییر نام جزایر به بریتانیا (به نام بروتوس)، انعکاس دهنده ی مهاجرت فنیقی های سوری و ختی ها و کیلیکیه ای های آسیای صغیر به جزایر بریتانیا در جریان فرار آنها از مقابل لشکرکشی های تیگلات پیلسر اول شاه آشور است. پرستون در سال 2009 یکی از مهمترین دلایل مطرود شدن آثار وادل را چسبیدن بیش از حد او به نظریه ی آریایی و بدنام شدن این نظریه در اثر اعمال نازی ها دانست. در این صورت، جالب است که نظر وادل را درباره ی خود آلمانی ها بدانیم. وادل معتقد بود که هر دو فرهنگ ژرمن و کلت، به همراه زبان های این دو، از فرهنگ و زبان فنیقی های ساکن در بریتانیا پدید آمده اند و ژرمن ها نه از آلمان به بریتانیا بلکه برعکس از بریتانیا به آلمان نقل مکان کرده اند. این انتقال به دنبال حمله ی شاه آبراکوس از بریتانیا به آلمان در سال 970 میلادی به وقوع پیوست. نظریه ی وادل دراینجا به اندازه ی نظریاتش درباره ی آسیا محصول تز شرقشناسی و برتری جویی غربی است و این نگاه، علیرغم دوگانه ی مشهور آلمانی در مقابل یهودی، آریایی ها را در جایگاه یهودی ها قرار میدهد و به همراه بقیه ی نظریات استعماری، در قالب یک داستانسازی از روی تورات بسته بندی میکند. در تورات، پدر یهودیان، یعقوب است که از خشم و انتقام برادر بزرگترش عیصو به کنعان گریخته، درآنجا در جریان کشتی گیری با خدا (یهوه)، خدا را مجبور کرده که او را به عنوان جانشین برحق خود در زمین شناسایی کند و ازاینرو ملقب به اسرائیل یعنی بنده ی خدا شده است. عیصو در ادوم یا اردن سکنی میگزیند که در شرق کنعان قرار دارد. ادوم محل پطرا پایتخت اعراب نبطی و شبکه ی تجاری وابسته به آنها بوده که از چین تا افریقا توسعه داشته است. ظاهرا تجارت پیشگی فنیقی ها در دنباله ی تجارت پیشگی نبطی ها شکل گرفته و برخاستن زبان فنیقی از زبان ریشه ی سامی که عربی است این را تایید میکند. همانطورکه میدانیم یهودیان نیز از میان فنیقی ها برخاستند و بنابراین برادر کوچک بودن یعقوب نسبت به عیصو اشاره ای به همریشه بودن، ولی همریشه ی جوان تر بودن یهودیان نسبت به اعراب است. بدین ترتیب، ادوم شرق مسن تر و اسرائیل، غرب جوان تر ولی برحق تر را نشان میدهد و همین رابطه به رابطه ی آسیا و اروپا فرافکنی میشود چنانکه اروپا حق دارد به شرق بگوید منشا او چیست. توجه داریم که ادوم را در منابع یهودی اشکنازی برابر روم میشناختند و برای بریتانیا شرق مزبور میتوانست برابر با اروپای قاره ای باشد که تابع روم مقدس بود. روم مقدس توسط ژرمان ها بنا شد ولی اهمیت خود را نسبت به یک روم جعلی قدیمی تر که قبل از او قرار داده شد از دست داد و این مسلما با بلعیده شدن اروپای قاره ای توسط فراماسون های وفادار به خاندان سلطنتی بریتانیا بی ارتباط نیست، روندی که بومی بودنش در اروپای قرون وسطی را با افسانه ی فرار تمپلارها از اروپای قاره ای به بریتانیا و منتج شدن فراماسونری از تمپلارها اثبات میکند. ویسکونت جیمز برایس در کتاب «امپراطوری مقدس روم» (1864) مینویسد: «مسافر امروزی، پس از چند روز اقامتش در رم، وقتی از فراز کلیسای سنت پیتر به کامپانیا نگاه کرده، در راهروهای سرد واتیکان قدم زده و زیر گنبد پرطنین پانتئون به تفکر پرداخته، وقتی بناهای تاریخی رم سلطنتی، جمهوری و پاپی را از نظر گذرانده، شروع به جستجوی یادگارهایی از 1200سال فاصله ی بین کنستانتین و پاپ ژولیوس دوم میکند، میپرسد: "رم قرون وسطی، رم آلبریک و هیلدبراند و رینزی کجا است؟ رمی که گورهای بسیاری از سپاهیان تویتونی را کند؛ زائران به کجا هجوم می آوردند؟ فرامینی که پادشاهان در برابر آنها تعظیم میکردند، از کجا آمده اند؟ یادگارهای درخشان ترین عصر معماری مسیحی، عصری که کلن و ریمز و وست مینستر را پرورش داد، عصری که کلیساهای جامع توسکانی و کاخ های موج زده ی ونیز را به ایتالیا بخشید، کجا است؟" برای این سوال، پاسخی وجود ندارد. رم، مادر هنرها، به ندرت ساختمانی برای بزرگداشت آن نگه داشته است.» شاید رم یا بهتر است بگوییم عملیات ژزوئیتی تاریخ سازی برای آن، ساختمان های دوره ای خاص را حذف کرده یا آنها را برای پنهان کردن واقعیاتی درباره ی دوره ی مزبور، به نفع یک دوره ی اساطیری تحریف کرده است. همزمان با تحریف مفهوم ژرمن، یک روم جدید ایتالیایی اختراع شده بود چون ژرمن های اصلی، با یهود نمیساختند و افسانه ی دعوای آلمانی و یهودی هم از این جا می آید. ریشه ی کینه در تلمود هویدا میشود که ادعا شده مربوط به 1700سال پیش است:

«ربی اسحاق همچنین گفت: منظور از آیه ی "ای پروردگار، هوس های شریران را عطا مکن و از ایشان مگیر تا خود را برتر شمارند؟ صلوات." (مزمور 140 داود) چیست؟ یعقوب در حضور خدای متعال، که متبارک باد او، گفت: "ای فرمانروای جهان. آرزوی دل شریران را به عیصو عطا مکن و از ایشان مگیر." این به جرمامیای دوم اشاره دارد، زیرا اگر [از ملک خود] بیرون شوند، جهان را نابود خواهند کرد. ربی حما بن حنینا گفت: سیصد سر تاجدار در جرمامیای ادوم و سیصد و شصت و پنج سردار در روم وجود دارد و هر روز یکی از آنها برای مقابله با دیگری بیرون میرود و یکی از آنها کشته میشود و آنها باید دوباره تمام زحمت تعیین پادشاه را متحمل شوند.» (مگیلا6)

در قرن 18 ویلنا گائون گفت که "جرمامیا" همان "ژرمانیا" است. درواقع دراینجا "م" دوم جرمامیا مانند "ان" علامت نسبت سازی است و میتوان جرمامیه را سرزمین جرمام یا ژرمان ها معنی کرد. در مورد سیصد سر تاجدار جرمامیا میتوان به این جملات WL SHIRER در «ظهور و سقوط رایش سوم» توجه کرد: در پایان قرون وسطی که بریتانیا و فرانسه به عنوان کشورهای متحد ظهور کرده بودند، آلمان همچنان یک وصله ی ناجور تشکیل شده از سیصد ایالت مجزا باقی مانده بود. همین فقدان توسعه ی ملی بود که تا حد زیادی مسیر تاریخ آلمان را از پایان قرون وسطی تا اواسط قرن نوزدهم تعیین کرد و آن را از سایر ملت های بزرگ اروپای غربی بسیار متفاوت ساخت.» علاوه بر این، آلمان یکی از ارتش های یاجوج و ماجوج در جنگ آخرالزمان ترسیم شده است. در کتاب حزقیال (6 : 38) از "گومر و تمام لشکرهایش" در آن میان یاد شده و تلمود (یوما10) میگوید گومر همان ژرمانیا است. طبیعتا همانطورکه آلمان از دید یهودی یک خطر دائمی است، از دید بریتانیای مخترع تاریخ جهان هم چنین است. سر پاتریک مور ستاره شناس بریتانیایی مورد علاقه ی بی بی سی، پیشگویی معروفی دارد: «آلمانی ها جنگ جهانی اول را آغاز کردند. آلمانی ها جنگ جهانی دوم را آغاز کردند. حرف من را به خاطر داشته باشید: آلمانی ها قرار است جنگ جهانی سوم را آغاز کنند.» درباره ی این پیشگویی، کمترین اظهار نظری که میتوان کرد این است که در خود تاریخ رسمی، جنگ جهانی اول توسط حکومت اطریش-مجارستان شروع شد ولی موقع معاهده بستن در پایان جنگ، آلمان از طرف دولت های پیروز مجبور شد مسئولیت آغاز جنگ را به گردن بگیرد. تا این حد وحشی نشان دادن آلمان، با گذشته ی آریایی او که باعث افتخار اروپایی است در تضاد است. تاکید روی گذشته ی تاتار آلمانی ها، مرتبط کردنشان با بلغارها و نامیده شدنشان در تبلیغات ضد آلمانی جنگ جهانی دوم به «هون» این مسئله را نشان میدهد. فراموش نمیکنیم که لغت "اشکناز" که امروزه بیشتر برای یهودیان اشکنازی به کار میرود و تلفظی از لغت ایشغوز یا اسکیت است، در ابتدا عنوانی بود که یهودیان برای آلمان به کار میبردند. در عین حال، بعضی جزئیات داستان لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جانشین شدنش با تزار الکساندر اول رومانف، نشان میدهند که یک امپراطوری اسلاو مسیحی تحت رهبری آلمانی تبارها، جانشین یک سری حکومت ریشه دارتر تاتار در اوراسیا شده اند. پس شاید آنچه از آن تعبیر به تقسیم آلمان به 300 ایالت میشود، نتیجه ی وفاداری او به سیستم ملوک الطوایفی قدیمی تر تاتاری در آسیا و سراسر جهان باشد که امپراطوری های نوخاسته ای چون اسپانیا و فرانسه و بریتانیا علیه آن طغیان کرده بودند و ازاینرو آلمان در بقای خود در ملوک الطوایفی، هنوز حامل نوعی سنت بود که بقایش به نفع این امپراطوری ها نبود. حتی تا امروز هم ارتباط دادن ژرمن ها با هایپربوریایی های مرموز جادوگر دوجنسه ی افسانه ای بر اساس همان تز نژاد آریا، بقایایی از عجیب دانستن سنت هایی خاص را حمل میکند که مبدعان آن را تقریبا از خارج از انسانیت نشان میدهد و مسلما دراینجا منظور از انسان بودن، پذیرش انسان به معنای موجودی که مدرنیته ی اروپایی تعریف کرده است میباشد. اگر هنوز چنین سنت هایی اینقدر منفورند که غیر عادی نشان داده میشوند یا با یک مشت دروغ عجیب و غریب جانشین میشوند، پس تعجبی ندارد که در آن زمان عده ای احساس میکردند باید با زیر و رو کردن مداوم آلمان، از آن سنت زدایی کنند. آنچه بر آلمان رفت، از استیلای پروس تا بلوای نازیسم و بلاخره تقسیم آلمان بین دو امپراطوری خارجی بعد از سقوط نازیسم، همه به فرهنگ کشی های گسترده در آن کمک کردند. همین روند در خارج از آلمان نیز در جریان بود و شهرت بد آلمانی ها تنها بهانه ی موفق آن بود. مثلا در ایالات متحده تا قرن بیستم، زبان آلمانی رواج گسترده ای داشت و آثار فرهنگ و معماری آلمانی هم برجا بود اما شهرت بد آلمان در اثر اعمال نازیسم، باعث فاصله گرفتن خودخواسته ی اکثر امریکایی های ژرمن تبار از ریشه ی خود و جذب شدنشان در زبان انگلیسی و معیارهای امریکایی بودن گردید. درواقع در تمام این مدت، آلمان تحت کنترل کسانی بود که علیرغم تظاهر به ناسیونالیسم شدید آلمانی، بیش از منافع آلمانی ها منافع یک اشرافیت صهیونیست فراملیتی را تامین میکردند. آوره اسکای، آلمان را مثال خوبی و درواقع یک آزمایشگاه اولیه برای یک برنامه ی واحد گسترده تر در سراسر جهان میداند: افرادی ادعای دفاع یا تعلق نسبت به یک مذهب یا ملیت خاص را میکنند ولی با این ماسک دروغین، آن مذهب یا ملت را در جهت منافع الیگارشی های بخصوصی به کل تحریف و حتی تخریب میکنند.:

“THE FORGERY OPERATION OF THE JESUIT WATICAN”: FELIX NOILE: DREAM TIME: 16 SEP 2020

علیرغم ظاهر غلط انداز مضمون تحریف سنت، باید توجه داشت که اگرچه این امر به نفع اربابان جدید جهان بوده است، اما فواید بزرگی هم داشته و حداقل چنین فوایدی، ایجاد نظمی نسبتا پایدار در اعتقادات مردمی است که همانطورکه میتواند در نگه داشتن مردم در اعتقاداتی به نفع حکام مفید واقع شود، از هرج و مرج هم جلوگیری میکند، هرج و مرجی که در صورت تداوم میتوانست به اندازه ی حکام سنت شکن و حتی اساسی تر و خطرناک تر از آنها سنت های دوران قدیم را به کل نابود کند. علت، ضعف افراط در تمثیل ماوراء الطبیعه به اتفاقات جهان مادی در پاگانیسم کهن است که در ادبیات اسلامی، "تشبیه" نامیده میشود و در مقابل "تنزیه" به معنی افراط در انکار تمثیل معنوی در ادبیات و احادیث قرار میگیرد. درواقع بلای الهی دیدن زن ها در دوران مدرن، دنباله ی انواعی از "تشبیه" در دوران قدیمند که در نتیجه ی سرکوب، به مجرای جدیدی منتقل شده اند.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، از هندوستان دوران خود، گزارش صف کشیدن زنان بی فرزند در معابد خدایان هندو منجمله در پاتارا در لوکیا و جاگانات در هاردوار را میدهد و آن را با گزارش مشابهی از مستر پرنس درباره ی انگلیسی های مسیحی مقایسه میکند. در ادبیات پاگانی، چیزی درباره ی این نوع اعتقادات وجود دارد که در مسیحیت سانسور شده است. استرابون میگوید اشرافی ترین زنان مصر به مقبره های معشوقه های ژوپیتر-آمون خدای اعظم میرفتند. در مکزیک، زنان بی فرزند که به کلیساهای قدیسین میرفتند در آنجا مدتی برای دعای فرزنددار شدن اقامت میکردند و اگر خواب مواجهه با قدیسی را میدیدند آن را به فال نیک میگرفتند. فورلانگ، این را با روایت جوزفوس فلاویوس از این صحنه مقایسه میکند که دوکیوس موندوس زمانی که زن مورد علاقه اش پاولینا در معبد ایزیس عبادت میکرد، خود را به شکل آنوبیس خدای شغال سر درآورد و در معبد با پاولینا معاشقه کرد. ظاهرا زنان اگر فکر میکردند در اثر عبادت در معبد، حامله شده اند، فرزند خود را فرزند خدای معبد به حساب می آوردند. ازاینرو عده ی کسانی که خود را فرزند خدا و بنابراین خدای انسان شده تلقی میکردند میتوانست بسیار زیاد باشد و درباره ی هر کدام از آنها احتمال میرفت از طرف خدا مکتب جدیدی بیاورند. درواقع در این صحنه، زن به عنوان تجسم جهان مادی، نزول روح خدا بر ماده ی اولیه ی جهان و تجسم او در جان خلقت را تکرار میکند. بر همین اساس، نه فقط زن انسانی بلکه هر موجود زنده ای که در بستر مادر-زمین رشد میکند میتواند خدا شود. اثر این تفکرات بر مسیحیت بسیار بالا است. مثلا خوردن نان و شراب به جای گوشت و خون مسیح در عشای ربانی، جایگزین پرستش جانوران خوردنی توسط شکارچی است. ربطش به کیش دایانا الهه ی دوشیزه واضح است. چون دایانا اگرچه به عنوان الهه ی شکار، حامی تمام حیوانات بود، ولی بیشتر در قالب ظباء ها (غزال و فامیل های درشت ترش)، ماهیان و کبوتر پرستش میشد که جانوران معمول برای شکار شدن از سوی شکارچی انسانیند و توسط شکارچی و خانواده اش خوزده میشوند. درواقع جانوران به عنوان فرزندان الهه ی دوشیزه ی زمین، تکرارگر مسیح به عنوان پسر مریم دوشیزه اند و یادمان باشد زن بی فرزند در سترونی تفاوت زیادی با زن دوشیزه ندارد. از طرفی دایانا یا آرتمیس به عنوان الهه ی ماه، خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید و درواقع تجسم مادینه ی او بود چنانکه آپولو را فبوس و دایانا را فبه یعنی فبوس مادینه مینامیدند. پلینی مینویسد که آنتلوپ یا ظبا برای مسیحیان اولیه مقدس بود چون با شاخش یا نفسش مارها را از سوراخشان بیرون میکشید و میکشت که فرض اهمیت این کار، برابر بودن مار با شیطان یا جن است. واضح است که ظباها چنان کاری نمیکنند اما دلیل این که ممکن است کسانی این عمل را به ظبای شاخدار نر نسبت دهند به خاطر آن است که او به عنوان نسخه ی نرینه ی دایانای مجسد به ظبای ماده برابر با آپولو میشود و انتظار میرود اژدهاکشی آپولو را تکرار کند. نام دایانا قابل تجزیه به دیا آنا یعنی الهه آنا است که آنا یا آنه همان عنات یا آنات به معنی الهه در زبان آشوریان و کلدانیان است. الهه ی سامی هم به مانند دایانای رومی به ظباها و ماهیان و کبوتران تشبیه میشد همانطورکه دی سیریای لوسیان نشان میدهد. فرم ماهی گون او درکتو یا آتارگاتیس، به همان ترتیب خدایان نرینه ی ماهی گون چون اوآنس و داگون را تکرار میکرد که عصای اوآنس یادآور عصای موسی است ضمن این که ظاهر خودش در کلاه ماهی شکل اسقف های مسیحی بازآفرینی میشود. کبوتر که الان نماد روح القدس در مسیحیت است، گاهی با انسانی با بال های کبوتر جایگزین میشود که کوپید یا اروس در اساطیر رومی و فرشتگان در مسیحیت چنینند. کوپید فرزند مذکر ونوس یا آفرودیت یکی از تجسم های رومی الهه ی آشوری است و باز هم یکی از مخلوقات را به جای مسیح در جایگاه فرزند الهه ی زمین نمایندگی میکند. گاهی این فرزند نرینه ی پرنده گون به خاطر اعمال قدرتمندانه ای که باید به جای خدا انجام دهد با پرنده ای تنومند جانشین میشود. نسروق خدای آشوری با ظاهر مردی بالدار با سر کرکس چنین شخصیتی است. همین انتظار گهگاه از همتای مادینه ی خدا هم میرود و "ته مو" الهه ی کرکس مصری پدید می آید که نامش به معنی مادر کبیر است. نام ته مو در یونانی تبدیل به تمیس دختر اورانوس میشود و نام اورانوس میتواند از جنس "اورو" معنی بدهد که "آسپ" مقدس و شاه خدایان بوده است. قطعا تطبیق اسمی او با هورس خدای خورشید کار راحتی است و همانطورکه میدانیم هورس مجسم به مردی با سر عقاب یا شاهین بوده است که به راحتی میتواند نسخه ی نرینه ی "ته مو" تلقی شده باشد. ویشنو خدای هندو هم تجسم ماهی و هم تجسم عقاب دارد. نکته ی جالب این که اورو در مقام خدای خورشید، با اوریم در عبری به معنی نور یا روشنایی ارتباط معنایی دارد و اوریم و تومیم، نام های تصاویر حک شده بر روی حوشن لباس کاهن عبری ایام معبد اورشلیم است که میتوانستند راست را از ناراست تشخیص دهند. آیا اوریم و تومیم، همان اورو و ته مو و از طریق آنها آپولو و آرتمیس نیستند و جنبه های مذکر و مونث سابق خدا را در ایامی نشان نمیدهند که هنوز پاگانیسم محض از توحید محض منفک نشده بودند؟:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P243-6

امروزه با پیروزی قاطع توحید، عصر تولید و تجدید خدایان و مذهب گستری ناهمگن متوقف شده، ولی هنوز زنانی هستند که خود را در جایگاه الهه ی قمری، بازنمایی میکنند و مردانی که فکر میکنند اگر با این زنان عشق ورزی کنند، همتای آنان شده و به جایگاه خدای پهلوان خورشیدی قدم گذاشته اند. البته برخلاف گذشته الهه شدن دیگر با مادر شدن رقم نمیخورد، چون الان تولید مثل نه تقلید خلقت الهی، که یک نوع انبوه سازی ماشینی برای افزایش برده های بی مقدار حکومت ها است. در عوض، بنا بر سلیقه ی خدایان انسان نمای کنونی یعنی اشراف پول پرست، زن در مقام یک ملعبه ی تزئینی برای مردانی خداگون از این قشر، در چشم عوام، حکم الهه ای از نوع استیسی را خواهد یافت. دیگر نیازی به حامله شدن چنین زنی با خدای آسمان نخواهد بود؛ کافی است برق الهی موقتا بر استیسی حادث شود تا او الهه به نظر برسد؛ اما قانون دیوان شمس به جای خود باقی است: به محض این که برق الهی بپرد، این زن در چشم عاشق سابقش همچون یک شیطان جلوه گر خواهد شد. همترازی عاشق با معشوق هم هنوز به جای خود هست: اگر استیسی یک الهه باشد، عاشقش هم یک خدا خواهد بود و اگر استیسی یک عفریته باشد، عاشقش هم یک عفریت خواهد بود و این همن پیش زمینه ی ناخودآگاه ذهنی است که روان عشاق شکست خورده ی استیسی ها را آزار میدهد.

مطلب مرتبط:

تاریخ جهان: دروغی استوار بر مذهب و جادوگری و چپاولگری

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

امپراطوری بریتانیا یا امپراطوری اسرائیل؟: آلفاها و امگاهای تاریخ مدرن

معشوقه ی دروغین: مذاهب امروزی، مادی گرایی و عشق

تالیف: پویا جفاکش

با این که معمولا و بر اساس پیروی از رسانه های رسمی، در ایران هر سال آیین سیزده به در گرامی داشته میشود، اما یک نسخه ی متروک ترش یعنی پنجاه به در از دید اکثر مردم ایران به دور نگه داشته شده است. پنجاه به در که مانند سیزده به در توام با سفر به آغوش طبیعت است، اکنون فقط در قزوین باقی مانده و گرامیداشت پنجاهمین روز سال در یک تقویم فراموش شده ی ایرانی است. اگر از زمان فعلی پنجاه به در در 19 اردیبهشت 50 روز عقب برویم، به اول فروردین میرسیم. اما توجه کنیم که هر نوع گرامیداشت اعداد به عددشناسی ابجدی برمی گردد و عدد ابجد لغت "اعداد" یعنی ۸۰ به همین دلیل مقدس است. اگر از پنجاه به در هشتاد روز عقب برویم میبینیم که اولین روز سال این تقویم فراموش شده برابر اول اسفند است که در تقویم سنتی ایرانی، آغاز روزهای پیرزن بوده است. منظور از پیرزن، پیرزنی از قوم ثمود است که در زمان عقوبت قوم ثمود به بلای الهی طوفان زمستانی، توسط صالح پیامبر در غاری مخفی شد و بعدا به صورت ننه سرما، صاحب زمستان گردید. در روایت ایرانی ها، این پیرزن، دو پسر خود، چله ی بزرگ و چله ی کوچک را همراه خود داشت. در روز اول طوفان که معادل آغاز فصل زمستان است، چله ی بزرگ، غار را ترک کرد و به دنبال جایی بهتر گشت. بعد از چهل روز که چله ی بزرگ نامیده میشود (چله به معنی چهل روز است)، چله ی کوچک برای یافتنش دنبالش رفت و ایام چله ی کوچک که مشتمل بر 20 روز است، آغاز شد. با پایان 60 روز، 30 روز آخر زمستان موسوم به روزهای پیرزن آغاز میشود: جایی که پیرزن خودش شخصا به جنگ زمستان میرود و با سرکوب یخبندان، باعث آغاز بهار میشود. بنابراین شاید 50به در به نوعی نشاندهنده ی آغاز بهار باشد. اما این که چرا دقیقا ۸0روز بعد از آغاز جنگ پیرزن با زمستان گرامی داشته میشود، موضوعی است که مشخصا با خاستگاه آیین های بهاری آغاز سال یعنی بین النهرین و بخصوص بابل باستان مرتبط است. خدای ایجاد کننده ی بهار در بابل، مردوخ است که پنجاه نام داشته و عدد 50 نشاندهنده ی او است. بنابراین 50 به در میتوانسته در ابتدا روز مخصوص مردوخ و پیروزی او بر اژدهای هرج و مرج به نام تهامات باشد که الهه ی آب های آغازین بود و زمستان به او تشبیه میشد. در سالگرد ایام شکست و قتل تهامات و ساخته شدن جهان مادی از جسد او، بهار رقم میخورد. قبل از این مرحله مردوخ یک بار اسیر زندان تهامات میشود که میتواند با ناپدید شدن چله ی بزرگ و چله ی کوچک مرتبط باشد. ولی روز آزادی مردوخ، بنا بر نظر رسمی کاهنان بابل، ششمین روز بهار بوده که با هر جور حسابرسی تقویمی به هر حال به اردیبهشت نمیرسد. به نظر میرسد روزهای پیرزن و به دنبالش عید پنجاه به در طوری تنظیم شده که با یک تقویم دیگر هماهنگ شود که هنوز با تقویم بین النهرین مرتبط است. نظر ما وقتی مستحکم میشود که متوجه میشویم 20فوریه که با اول اسفند برابر است، سالروز اعتراف یوحنان سولاقا به آیین کاتولیک کمی قبل از اسقف شدنش، و ازاینرو آغاز رسمی کلیسای کاتولیک کلدانی است. با ایجاد این آیین، تقویم کلدانی و تقویم کاتولیسیسم وارد شده از روم با هم اختلاط هایی می یابند. نکته ی جالب این است که 20 فوریه، دقیقا پنجاه و یکمین روز سال بنا بر تقویم میلادی است و اگر شمارش برای رسیدن به پنجاه به در ابتدائا از آن شروع میشده، پنجاه به در، صدمین روز سال میلادی میشود. جالب است که در برشماری گاهشمارهای ایرانی، از یک جشن سده به عنوان صدمین روز یاد شده که امروزه به طور رسمی در 10 بهمن برگزار میشود، با فرض این که آغاز زمستان ایرانی اول آبان بوده است (با توجه به این که هالووین که آغاز زمستان بتپرستان اروپایی است هم در آبان اتفاق می افتد) که با شمارش روزها از آن زمان، میرسیم به 10بهمن که اتفاقا دقیقا زمان پایان ایام چله ی بزرگ است. در کتاب فارسی شاهنامه، سده به مناسبت کشف آتش توسط هوشنگ شاه ایجاد شده است. این اتفاق زمانی می افتد که هوشنگ، تکه سنگی را به سمت مار سیاهی پرت میکند و از برخورد سنگ با سنگ های دیگر، جرقه ای ایجاد و آتش شعله ور میشود. شاید روبرویی هوشنگ با مار، انعکاس دیگری از نبرد مردوخ با اژدها باشد. آتش، نسخه ی زمینی خورشیدی است و شعله کشیدن آتش، نمادی از پیروزی خورشید بر زمستان میباشد. چنین پیروزی ای فقط در بهار اتفاق می افتد، اما زمینه اش با تولد خورشید جدید در آغاز زمستان ایجاد میشود که اکنون آن را تحت عنوان کریسمس و روزهای متعاقبش به نام یوله تا زمان آغاز سال جدید میلادی جشن میگیرند. بعد از این زمینه ی اولیه، پیروزی واقعی با از قبر درآمدن مسیح در عید پاک یا اعتدال بهاری رخ میدهد. پس مسیح هم یک بار مثل مردوخ شکست میخورد ولی بعدا قوی تر از قبل برمیگردد. روایت های دیگری از مسیح به صورت قدیس هایی محلی درآمده که یکیشان بیشتر از بقیه با پنجاه به در کنونی مرتبط است. در 8می یعنی یک روز قبل از پنجاه به در قزوین، فستیوال سنت لئون کاتانیا قدیس حامی بهار در سیناگرای سیسیل برگزار میشود. زمان تولد سنت لئون را به طور رسمی ماه می اعلام کرده اند ولی فعلا بر سر روزش توافق ندارند. اما عوضش روز مرگش یکسان است: 20 فوریه معادل اول اسفند که روز بین المللی سنت لئون کاتانیا شناخته میشود. انگار که سنت لئون، نسخه ی دیگر مسیح است که 50روز پس از آغاز دورانش میمیرد و 50 روز بعد تر مجددا زنده میشود. این مسیح، مسلما مسیح کریسمس فعلی نیست، بلکه یک خدای انسان شده ی همریشه با او است: ژولیوس سزار. سزار، کهن الگوی امپراطوران رومی است که تجسد ژوپیتر/زئوس، خدای سیاره ی مشتری در جسم انسانی به شمار می آمدند. در بابل هم مردوخ خدای سیاره ی مشتری است. بنا بر تاریخ رسمی، در سال 42 قبل از میلاد و در روز اول ژانویه که معادل آغاز سال نو رومی در تقویم جولیانی –تقویم برساخته ی ژولیوس سزار- بوده است، سنای روم، سزار را که تازه به قتل رسیده بود، به مقام الوهیت رساند که میشود گفت در ابتدا به عنوان یک آغاز پیشنهادی برای پرستش مشتری، یکی از زمان های مذهبی پرستش شده برای تولد ژوپیتر یا همان مردوخ بوده است. در اساطیر بابلی، مردوخ را حئا خدای زحل، برای نبرد با تهامات به وجود آورد. این ممکن است تبدیل به ایجاد یهوه خدای یهودیت در مقام ژوپیتر از سوی یک مذهب قدیمی تر باشد چون اول ژانویه سالروز ختنه سوران عیسی مسیح و زمانی است که عیسی با ختنه شدن عملا یهودی میشود. احتمالا این در آغاز تقویم مسیحی از اول ژانویه بی تاثیر نیست. یعنی مسیح یک خدای شرک است که در اول ژانویه یهودی و تبدیل به یهوه میشود و این، شرط اصلی استخدامش توسط مسیحیت راستکیش است. به طرز عجیبی، اول ژانویه برابر با روز مراسم جشن احمق ها در اروپای قرون وسطی هم بوده که بقایای ساتورنالیا یا جشن ساتورن خدای زحل و پدر ژوپیتر بوده است. کریسمس هم در دوره ی ساتورنالیا واقع بوده و درواقع جانشین عمده ی او در زمان ما است. جشن احمق ها توام با انتخاب اسقف دروغین یا پاپ دروغین است که تمام قوانین جامعه را به هم میزند و باعث به هم ریختن موقت جامعه میشود که زیاده روی های ناشی از آن، باعث ممنوع شدن جشن احمق ها در سده های 18 و 19 شد. این پاپ دروغین، میتواند خود مردوخ باشد، اما نه مردوخ اولیه، بلکه مردوخی که با مرگش، بازآفرینی شد و به صورت ژوپیتر مقابل پدر خود ساتورن قرار گرفت. این اتفاق برای مسیح هم افتاد. مسیح هم درحالیکه از بستر خدایان یونان و روم برخاست، درنهایت علیه آنها شد. دوران او به 2هزار سال رسید که فقط هزار سال اولش –به جای پنجاهه ی قبل از اول اسفند- دست خودش بود و بقیه اش –به جای پنجاه روز باقی مانده تا پنجاه به در سابق- دست کلیسایی بود که به نام او دروغ و جهالت را بر جهان حاکم کرد. انتظار میرفت بعد از این دو هزار سال که دوران حکمرانی صورت فلکی حوت متعلق به ژوپیتر بود، عصر اکواریوس یا صورت فلکی دلو متعلق به ساتورن فرا برسد و تمام قوانین مسیحیت وارونه گردد. ازاینرو بود که عصر اکواریوس، شعار تمام جریان های هنجارشکن انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه به نام آنتی کالچر یا ضد فرهنگ در تمدن غرب شناخته میشود گردید و این جریان تا آغاز قرن جدید، تقریبا تمام جهان را شخم زد. پیوند ادعایی آن با مذهب بتپرستان که روی تمام اتهامات کشیش ها به مذاهب ماقبل مسیحی استوار بوده است، یادآور نبرد سنت لئون کاتانیا با شمایل شکنان و فرار او از آنان به نواحی دورافتاده و حتی مدتی مخفی شدنش در یک غار است. شمایل شکنان، یک جریان مسیحی افراطی بودند که حتی تصاویر مسیح و مریم مقدس را هم به نام این که هر گونه مجسمه سازی و نقاشی به سبب تقلید از آفرینش خدا شرک است، نابود میکردند و بعد از جارو شدن از قلمرو مسیحیت، موفق شدند افکار افراطی خود را در میان برخی مسلمانان انتشار دهند. شاید بشود گفت اتهام بت پرستی که شمایل شکنان به جریان رایج مسیحیت وارد میکردند، باعث شده تا آنها در تاریخ رسمی، جانشین خود جریان رسمی مسیحیت شده باشند که سعی کردند ارتباط مسیح با مذاهب بتپرستان را از طریق فرهنگ کشی های گسترده انکار کنند. در تعالیم این کلیسا آخرالزمان توام با قتل شیطان در قالب یک اژدها با شمشیر فرشته میکائیل است. ولی این فقط روایت دیگر قتل اژدهای تهامات به دست مردوخ در آغاز بهار است که با مراسم بهاری قدیس مبارز با شمایل شکنان یعنی سنت لئون کاتانیا بازآفرینی شده و بعد از اژدهای زمستانی کلیسای راستکیش جلوه نمایی کرده است. پس میتوان از آن تعبیر به بازگشت بتپرستان، ولی این بار نه بتپرستان راستین باستان که کلا فرهنگ کشی شده اند، بلکه همان بتپرستان شیطانی ای که کلیسا برای توجیه خود توصیف کرد، نمود. همانطورکه داستان های انتخاب شده برای این میانپرده ی زمستانی نشان میدهند، مهمترین خدایان بازسازی شده خدایان خورشید و مشتری هستند. خدای خورشید که روز تولدش به کریسمس تبدیل شد، سول اینویکتوس یا میتراس محور اخوت لژیون های رومی بود. او در درازترین شب سال متولد میشود که در تقویم شرقی، 21 دسامبر یا اول دی تعیین میشود ولی در تقویم رومی، 25 دسامبر تعیین و همین روز تبدیل به کریسمس شده است. آتش هوشنگ در سده میتواند بازگشت همو –با یک جشن تولد دیگر- بعد از صد روز باشد. شاهنامه دربردارنده ی شرح اعتقادات زرتشتیان تلقی میشود و میتراس به صورت میثره در میان خدایان زرتشتی قرار دارد. آسور یا مردوخ هم که خدای مشتری است، به صورت اهوره مزدا و با نفی ارتباطش با سیاره ی مشتری، خدای اعظم زرتشتیان شده است.

پسلوس گزارش میدهد که اوروماسدس (اهوره مزدا) و میتراس (میثره یا میترا)، روی هم، خدای اصلی پارسیان را تشکیل میدهند. پلترو از قول پلوتارخ، یک خدای سوم به نام آریمانیوس (اهریمن) را عنوان میکند و میگوید طبق کیهانشناسی زروآستر یا زرتشت، این سه خدا به ترتیب از بالا به پایین، بر اوضاع جهان نظارت دارند. پلوتارخ، میترا را یک خدای میانجی بین دو خدای دیگر میخواند. بدین ترتیب، جهان اهوره مزدا برابر آسمان، جهان اهریمن برابر زمین و جهان میترا به عنوان میانجی بین این دو عالم قرار دارد. این سه خدا را به ترتیب میتوان با پدر، پسر و روح القدس در مسیحیت تطبیق کرد که در آن، پدر یا یهوه برابر با خدای آسمان، عیسی که تجلی زمینی او است به عنوان خدای زمین، و روح القدس به عنوان رابط و میانجی آنها در حکم فرشته ی پیغامبر ظاهر میشوند. امکان حذف خدای زمین در این سه گانه در اندیشه های مانوی مفهوم می یابد که مطابق آن، جهان زمینی، شیطانی و اهریمنی است و باید از آن آزاد شد و همانطورکه میدانیم، مانویت هم زرتشت را گرامی می داشت و هم عیسی مسیح را. در مسیحیت، مسیح طی همهویت شدن با جنبه ی آسمانی خود در روح القدس، به طرز آشکاری به خورشید تمثیل شده است که این، او را با میترا قابل تطبیق میکند. پورفیریوس، نوشته است که میترا دو جنبه دارد: یک جنبه ی ماورائی که قابل دیدن نیست و یک جنبه ی زمینی که در خورشید تجلی میکند، به طوری که میترا میتواند خدای خورشید باشد و همزمان، نام های میترا و خورشید به عنوان دو خدای متفاوت، در یک متن کنار هم بیاید. خورشید، انعکاسی از یک آتش کیهانی بزرگتر بود. ماکسیموس صوری نوشته است که مجوس، آتش را یک خدای برتر که همه ی خدایان انعکاسی از اویند میشناسند و پورفیریوس از قول یک پیشگوی دلفی مینویسد: «افراد عاقل کلدانی و یهودی، فقط یک خدای خالص خود به خود به وجود آمده ی شاه مسلک را میپرستند.» پورفیری همچنین مینویسد: «خدا که فیثاغورس میگوید مجوس، او را اوروماسدس مینامند، بدنی از جنس نور دارد و روحش حقیقت است.» نور به آتش و آتش به خورشید تبدیل میشود که هر دو میترایند. سر ویلیام جونز دقت کرده بود که کلمه ی "مهر" در زبان فارسی به معنی خورشید است و بعضی هندیان از کلمه ی مشابهی به نام MIHIRA به عنوان نامی برای خورشید استفاده میکنند. هر دو کلمه باید از نام میثره یا میترا ایجاد شده باشند. موریس، معتقد بود که تثلیث خدایان زرتشتی با تثلیث خدایان هندوئیسم قابل تطبیق است. برهما که خدای خالق هندوان است، با اهوره مزدا/یهوه، ویشنو که خدای نگهدارنده و حافظ زندگی است، با میترا/روح القدس، و شیوا که خدای نابودی است، با اهریمن قابل تطبیقند. مانند روح القدس، ویشنو هم در یک انسان زمینی به نام کریشنا تجسد می یابد که همچون عیسی مسیح مقتول شده است، ولی قرار است در آخرالزمان به صورت کالکی یا منجی موعود برگردد و این، قابل مقایسه با بعضی منابع زرتشتی درباره ی منجی موعود بودن میثره یا میترا است. ویلیام جونز معتقد بودند که هر دو رسته ی زرتشتیان و هندوان، عقاید خود را از جریانی واحد گرفته اند که جایی در مناطق مجاور هر دو کشور در افغانستان ایجاد شد و دراینباره به حکومت ویشتاشب حامی زرتشت بر بلخ در افغانستان [بنا بر شاهنامه] توجه نشان داد. به عقیده ی جونز، بعد از فتح کلده ی بابل توسط کورش، این مکتب به کلده منتقل شد و همانجا با یونانیانی مثل فیثاغورس تماس یافت. علت این هم که یونانیان زرتشت را کلدانی میشناسند، همین است. ولی عقاید ریشه ای دراینباره بسیار گسترده و از هند تا اروپا پراکنده اند بی این که لزوما با گفتمان زرتشتی همراه باشند و حتی ممکن است مقابل آن قرار داشته باشند. یادمان باشد مسیح و میترا در مقام خدای زمین، معادل اهریمن در همین جایگاهند که در هند با شیوا خدای نابودی قابل تطبیق است. شیوا به ورزاو تشبیه میشود همانطورکه زئوس جنیتور یا خدای برتر یونانی-رومی هم برای دزدیدن اروپا شاهزاده خانم فنیقی، به شکل ورزاو درمی آید. زئوس از بالای کوهستانی به نام المپ بر جهان حکومت میکند. شیوا هم از بالای کوهستانی به نام «چاندرا صیخارا» یعنی کوه های ماه بر جهان حکومت میکند. زئوس «تریلو-خان» یعنی شاه سه گانه نامیده میشد که یادآور سه گانه بودن خدای هندو است. پوزانیاس مینویسد که زئوس، در تروآ «تریفتالموس» نامیده و با سه چشم نشان داده میشد. در موزه ی جامعه ی آسیایی، تصویری از کریشنا –نسخه ی دیگر عیسی به جای تجلی خدا در زمین- وجود داشت که او را با سه چشم تصویر میکرد.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP1

در کتاب هندوی گیتا، کریشنا خود را بر ارجونا به صورت وجودی که تمام جهان زمینی بخشی از او است معرفی میکند. سر ویلیام جونز، گفته است که برهما، ویشنو و شیوا، جنبه های مختلف یک خدای واحد به نام "اوم" OM/AUMهستند و برهمن ها اوم را روح هفت جهان مختلف میشناسند که یکیشان جهان ما است. لغت اوم در بین بوداییان نیز کاربرد دارد و البته بودیسم هم دارای امکان بالایی برای تصور حکومت وحدت وجودی شبیه وحدت وجود کریشنا در گیتا بر جهان مادی است. اوم هندو میتواند همان لغت "هوم" HOM باشد که در کوه های پرشیا در منطقه یArii [هرات؟] برای نامیدن خدا استفاده میشد. اوم را میتوان با نام "حام" ابن نوح نیز مقایسه کرد که نژاد حامیان حاکم بر مصر، جایی که یهود از آن خارج شدند، به او منسوب است. لغت اوم شبیه لغت OMF است که هسیخیوس و سوئیداس از آن به عنوان «کوئیا کلدون» یعنی "صدای مقدس" یاد میکنند. "دیواین ووکس" یا پیشگوی دلفی هم ملقب به "اومفالوس" بود. دیونیسوس باخوس ملقب به OMSTES به معنی درنده بود. منتها ممکن است این معنی خود از صفات دیونیسوس منشعب شده باشد و اصل لغت، ترکیب لغات OM و ISTA باشد. ترکیب مشابهی در لغت ISTA-CHAR برای معبد اصلی پارسیان دیده میشود که باعث نام گرفتن خرابه های تخت جمشید فارس به "اصطخر" شده است. در لغت اخیر، کلمه ی خر/خور/کور به معنی خدا به جای "اوم" به همان معنا قرار گرفته است. "ایستا" از "است/هست" به معنی وجود می آید. ایستا به عنوان حالت مادینه ی آن، برابر با هستیا یا وستا الهه ی آتش در اساطیر یونانی-رومی است. هستیا را EJIA نیز مینامیدند که درواقع تلفظ دیگری از همان کلمه و نسخه ی مونث YAH به معنی وجود در زبان عبری است. یاه که همان یاهو یا یهوه خدای یهود و در کابالا دارای خاصیت وحدت وجودی است، در انگلیسی به صورت های YED و IS دیده میشود که "است" فقط تلفظ دیگر همان ها است. در خیوس و تندوس، باخوس را OMADIUS مینامیدند که ترکیب لغات اوم و دیوس هر دو به معنی خدا میباشد. دیونیسوس یک خدای خورشیدی است ولی کیفیات شیطانی زیادی به خود جذب کرده است و از این جهت، هنوز در چنبره ی اساطیر حول مرکز آپولو در دلفی است. دلفی، جایگاهی است که آپولو در آن، اژدهای پیتون را کشته و قلمروش را تصرف کرده است و کاهنه اش در آن که آپولو در وجودش پیاده میشود و پیشگویی میکند، پیتیا یعنی پیتون ماده نام دارد. بنابراین دیونیسوس میتواند آپولویی باشد که در نتیجه ی فرود آمدن در قلمرو شیطانی یک اژدها خود، شیطانی شده است. این اژدها در عین حال، دارای کیفیات مادینه است و به همین دلیل است که اومفاله، نام همسر هرکول به شکل زنی مرد صفت هم هست. این زنانگی درواقع متعلق به جهان مادی است که جسم ما از آن تشکیل شده است درحالیکه روح ما نرینه است. جان یا انیما که مادینه است از اولی می آید و روح یا اسپریتوس که نرینه است از دومی. دوگانه ی جسم و روح نتیجه ی تقسیم روح القدس به جنبه های نرینه و مادینه است. به همین دلیل است که در منابع مسیحی، روح القدس گاهی مادینه و گاهی نرینه تلقی میشود. درواقع مطلبی بینابینی درست است و آن این که روح القدس همانند یهوه ی کابالا و خدایان ماقبل یهودی، یک خدای دوجنسه است. در روم قدیم، جووه (ژوپیتر یا زئوس) و همسرش جونو (هرا) تقسیم این دوگانه را نمایندگی میکردند. نام جونو قابل مقایسه با لغت عبری "یونا" به معنی کبوتر است و روح القدس را در مسیحیت، به کبوتر تشبیه میکنند. در مصر، این دوگانه ی شاه و ملکه ی الهی، ازیریس و ایزیس هستند. لغت آسور که به صورت اسری یا ازیریس درآمده است، همان ایشوارا عنوان دیگر شیوای هندو است و ازیریس به طور قطع یک خدای خورشیدی است. یونانیان معمولا لغت "هلیوس" را برای خورشید استفاده میکردند که به عقیده ی "اسرائیل ورسلی" تا زمان او هنوز به صورت "هئول" در زبان های برتانی و کورنوال استفاده میشده است. ورسلی، آن را ریشه ی لغت "یوله" برای نامیدن روزهای آغازین پس از کریسمس هم میشناسد که البته کریسمس یا تولد مسیح، جانشین تولد خورشید در اول زمستان شده است. به عقیده ی ورسلی، لغت "نوئل" برای آغاز سال هم فرانسوی است و میتواند از اضافه شدن "نا" به یکی از تلفظ های نام خورشید پدید آمده باشد. برای بعضی مثل دکتر پریچارد این مسئله با ریشه ی یهودی مسیحیت تناقضی ندارد. پریچارد معتقد است که فریسیان که اشرافیت یهود را اطاعت میکنند، همان فارسیان یا پارسیان قدیم هستند و مذهب اصلی پارسیان همان پرستش میترا خدای خورشید است و اهوره مزدا شکلی بازسازی شده از خود میترا است که نهایتا از او جدا شده و در زرتشتی گری، به عنوان خدایی مجزا از میترا و به عنوان جنبه ی برتر میترا در کنار او پرستش شده است. اگر این موضوع درست باشد، اهوره مزدا جایی را که از قبل برای خدای اول یک تثلیث انتخاب شده است، اشغال کرده است: خدایی که پلوتارخ ، او را خدای خودبخود به وجود آمده ی زرتشت موسوم به "قنّهتوج قعوج" تعیین میکند و "ذمیگ-فگوج" یا میترا را در مقایسه با او «دعوتفوج نقج» یعنی «ذهن دوم» میخواند. از این دومی، یک "کئوئی لوگویی" یعنی کلمه ی مقدس بر آب های آغازین فرود می آید و "بربوم" یعنی روح جهان مادی را میسازد و به جهان نظم میدهد که همانطورکه عنوان "کلمه" نشان میدهد، این بربوم همان عیسی مسیح یا خدای زمینی بنا بر انجیل مسیحی است. همین تثلیث را میتوان به صورت پرستش بت های سه گانه ی سان پائو در چین به روایت ناواره، تثلیث بوداهای سه عصر در چین، تثلیث سه پسر فو-هی یا نوح چینی که میتواند خود مرتبط با نامیده شدن بودا در چین به "فو" باشد، تثلیث تانگری-آرتوقان-شوگوتانگون در بین تاتارهای یاقوتی (که استراهمبرگ آنها را شامل بخش اعظم مردم سیبری معرفی میکند)، تثلیث مونیموس-عزیز-آرس در سوریه، تثلیث امف-اکتون-پتاح در مصر، و بعل-سپالیشتا یا بعل سه گانه در اساطیر کنعانی یافت. احتمالا تثلیث ژوپیتر-نپتون-پلوتو به عنوان سه پسر کرونوس یا ساتورن در اساطیر یونانی-رومی نیز بر روی تقسیم جلوه ی یک خدای واحد یعنی ساتورن در سه شخصیت مجزا استوار بوده است. سه برادر جهانساز در اساطیر گوت ها به نام های اودین، ویل و وه که سه پسر بورا بودند هم میتوانند در ابتدا چنین کیفیتی داشته بوده باشند. بورا پسر یک گاو اسرارآمیز بود. جالب است که کلت ها هم به سه گاو مقدس اعتقاد داشتند که سه جلوه ی مختلف خدایی به نام HU یا MENUبوده اند. حتی شاید سه خدا سه مکتب مخصوص خود ایجاد کرده باشند و ازجمله از روی سه خدای اصلی یونانی-رومی، سه مکتب اورفیک، فیثاغورسی و افلاطونی پدید آمده باشد که عقایدشان در جاهایی با هم قابل تطبیق ولی به هر حال رقیب همند و این اتفاقی نیست چون نیکلاس دمشقی هم دقیقا از مکاتب سه گانه ی مشابه ولی رقیب در بابل کلده سخن گفته است، مکاتبی که به گفته ی وی، از تقسیم یک موناد یا خدای واحد به سه چهره ی مختلف او پدید آمده اند. مکاتب فکری، تجربیات بشر را با زبان به کلمه درمی آورند. در زبان یونانی، لغت لوگوس که به معنی شناخت و مترادف با "نقج" یعنی ذهنیت است، همزمان مترادف "کلمه" و در ارتباط با زبان نیز هست و عیسی نیز کلمه است.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK3: CHAP2

به نظر میرسد مکتبسازی مشابهی برای یهودیت به عنوان نسخه ی زمستانی، سترون و تخریبگر این نوع الهیات انجام گرفته باشد. این بار هم باز با سه مکتب مواجهیم که به صورت دوره ی و به دنبال سه اتفاق در طول زمستان ظاهر میشوند: 1-ختنه سوران مسیح که در آن، خدای سابق تبدیل به خدای یهودیت میشود ولی هنوز در یک مرحله ی بینابینی میان پاگانیسم و تشرع یهودی در نوسان است. 2-مرگ مسیح در میانه ی زمستان که با مرگ سنت لئون کاتانیا و کاتولیک شدن کلدانی ها جانشین شده و بی اختیار شدن خدا و ملعبه شدنش در دست قدیس های کاتولیک در جهت منافع آنها را نشان میدهد؛ جایی که نیاز به جهالت گستری و سرکوب معنویت، حتی الممکن، هر گونه امکان برداشت های معنوی و تمثیلی از داستان های مسیح را از بین میبرد و در این راه، پاگانیسم را به سبب ریشه داشتن تمثیل محوری در آن، ریشه کن میکند. در این مرحله، مذهب با تحدید خود تا حد جادوگری و سیستم جزا و پاداش، خودش پرچمدار مادی گرایی در جهان میشود و با تکامل یافتن در این جهت، زیر پای نسخه های جدید و مادی تر خود یعنی سوسیالیسم و سرمایه داری لگدکوب میشود. 3-مسیح بازمیگردد و با اژدها میجنگد. در این مرحله، افراد خسته از فضای مرده ی حاکم بر جهان یهودی-مسیحی، برای یافتن بقایای معنویت و ارتباط یابی دوباره با طبیعت زنده و محیط زیست راستین بشر، در مذاهبی که ظاهرا ارتباط کمتری با جریان قالب یهودی-مسیحی دارند، مثلا هندوئیسم هند و بودیسم و تائوئیسم چین و شمنیسم سرخپوستان امریکا، سرک میکشند تا دوباره پیوند یهودیت بالفعل (فضای مادی اطراف خود) با یک جهان ماورائی را برقرار و ترکیبشان را سرمشق زندگی مادی خود کنند، اما به دلیل رشد کردن و ظهور یافتن در یک جامعه ی مادی، با مذاهب دیگر از ظن خود یار میشوند و به ندرت پیش می آید که توانسته باشند از آنها پله ی معنوی بسازند، بلکه برعکس، آنها را فقط برای دور زدن بیشتر قواعد تشرع یهودی-مسیحی و انتظارات جامعه ی مدرن برداشت و بازتفسیر میکنند و هرچه بیشتر در غرایز مادی فرو میروند، حتی به ضرر سلامت خود؛ کمااینکه خدایان پاگانیسمشان هم اکنون بیشتر همان خدایان اریک فون دانیکن یعنی "بیگانگان" ای هستند که ارابه هایشان، سفینه های فضایی آمده از کرات دیگر در یک آسمان کاملا مادی هستند. ظاهرا جنبش عصر جدید است، ولی یک «مارکسیسم فرهنگی» است که ابزار سرمایه داری شده و علیرغم این که شورش علیه مدرنیته به نظر میرسد، اوج مدرنیته است.

به هر حال، این سه مرحله، سه مکتب عرفان مذهبی، مادی گرایی افراطی، و عرفان دنیاگرایانه را میسازند و جریان مسلط یعنی مادی گرایی افراطی نیز خود بر اساس همان خط و مشی، خود را به سه مکتب تشرع یهودی-مسیحی، سوسیالیسم و لیبرالیسم تقسیم میکند که به مانند اروپا در بقیه ی نقاط جهان هم خود را بر اساس همین سه الگو بازآفرینی مینمایند. این تقسیمبندی نشان میدهد که هر گونه مکتبسازی در نظر گرفته شده ای فرع بر یک نوع عرفان اولیه است. همانطورکه میدانیم،عرفان همواره بر عشق تکیه میکند. "عشق به خدا" شعار عرفان است و این عشق یا از رهگذر ممنوع کردن عشق بر دیگر انسان ها و موجودات توصیه میشود که عاقبتش تخریب محیط زیست و ایجاد اجتماع هایی مملو از مردم افسرده است، و یا عشق به خدا را مشروط به عشق به موجودات دیگر میکند که طبیعتا در هر جامعه ی بزرگی، راهش با تبدیل عشق های بسیار به نفرت های بسیار گره میخورد. جامعه ی مدرن، هر دو مسیر را موازی با هم رشد میدهد تا هر جا لازم آمد، به زور یا تشویق متقاطع کند. چون به سبب بنیان عرفانی کل پروسه، فقط با عشق است که مکتبسازی های سه گانه در تاثیرگذاری بر تمام مردم، متحد خواهند بود کمااینکه امروزه و با عقب رانده شدن نمادهای تمثیلی، به زبان و درواقع لوگوس تبدیل کردن بنیان های این سه گانه امر مطبوع تر و همانطورکه قدرتمندان انتظار دارند تخصصی تری شده است که ژاک لکان آن را به انجام رسانده و از این بنیادها با عناوین امر خیالی، امر نمادین و امر واقعی سخن رانده است؛ اصطلاحاتی که میتوان آنها را به ترتیب جانشینان ماوراء الطبیعی اندیشی، عرفان و مادی گرایی در زمان حاضر شمرد.

در مورد عشق، همانطورکه هویتسون مینویسد، لکان آن را «فرورانش تمام عیار امر نمادین» میخواند که در آن، تمام روابط نمادین زیرورو میشوند و این به سبب کیفیت غیر منطقی آن است:

«در سمینار نوزدهم در سال ۱۹۷۲، لکان اصرار می‌ورزد که نمی‌توان درباره‌ی عشق سخن گفت «مگر به شیوه‌ای مبهم یا تنزل‌یافته» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). او معتقد است که بحران بنیادینی میان گفتار و عشق وجود دارد. اگر بخواهیم اظهار او دراین‌باره را جدی بگیریم، بایستی هر توصیه‌ای که مشوق ما به ابراز عشق با «دوستت دارم» است را زیر سؤال بریم. بااین‌حال، تقریباً بلافاصله لکان پیچ‌وتاب دیگری را اضافه می‌کند: چنین درهم‌تنیدگی‌ای میان عشق و نوشتن یعنی میان عشق و حرف نیست. او در سال ۱۹۷۲ به مخاطبانش می‌گوید: «اینکه نمی‌توان درباره‌ی عشق سخن گفت، اما می‌توان درباره‌ی آن نوشت، باید شما را به تأمل واداشته باشد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳ فوریه ۱۹۷۲). اما چرا به‌اصطلاح «نامه ی عاشقانه»، قدرتمندتر از ابراز عشق از طریق گفتار است؟ ایده‌ی لکان این است که نوشته دارای وجوهی مادی است که گفتار فاقد آن است. واقعیتی که لکان را در خواندن نامه‌ی ربوده‌شده‌ی ادگار الن پو (مکتوبات، ص۱۱) مجذوب خود کرد. در این داستان نامه‌ای بین شخصیت‌ها ردوبدل می‌شود و تأثیراتی بر آن‌ها می‌گذارد بی‌آنکه هیچ‌یک از آن‌ها نامه را باز کرده باشند تا آنچه در آن نوشته‌شده را بخوانند. لکان این موضوع را به‌طور دقیق مورد موشکافی قرارداد. حتی اگر گفتار اشاره به موضوعی زبانی داشته باشد، نوشته‌ نشان می‌دهد چگونه کسی می‌تواند سوژه‌ی زبان باشد. همانند «شکل‌های عجیب‌وغریبی» که لکان به آن‌ها اشاره می‌کند زمانی که می‌گوید: «بهترین چیز در این جریانِ شگرفی که عشق نامیده می‌شود حرف است. این حرف است که می‌تواند شکل‌های عجیب‌وغریبی به خود بگیرد» (سمینار نوزدهم، دانش روانکاو، ۳فوریه ۱۹۷۲). اما اگر نتوانیم عشق را از طریق گفتار منتقل کنیم، باوجوداین ممکن است بتوانیم از گفتار برای معاشقه و خلق آن استفاده نماییم. بعداً در همان سال که لکان در مورد وضعیت روانکاوی صحبت می‌کرد گفت: «از طریق سخن گفتن است که آدمی عشق را می آفریند.» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). این گزاره، ما را به یاد انتقال می‌اندازد، نمونه‌ی بارز خلق عشق از هیچ‌چیز؛ البته خیلی زود روانکاوان به‌واسطه‌ی تجربیات تلخشان دریافتند این خلق کردن همواره ناموفق است. لکان با افسوس می‌گوید: «به نوبه‌ی خودم باید به شما بگویم، هیچ نمونه‌ای برای آن نمی‌شناسم. باوجوداین تلاشم را کردم!» (سمینار نوزدهم، ۴ مه ۱۹۷۲). در موقعیت انتقال یک اتفاق غیرعادی رخ می‌دهد: ما از عشق سخن می‌گوییم، اما نمی‌توانیم دقیقاً چیزی که مدنظر داریم را منتقل کنیم. بااین‌حال، صرفاً از طریق سخن گفتن درباره‌ی آن است که محققش می‌کنیم. این موضوع ما را به یکی از اظهارات رمزآلود لکان در مورد عشق بازمی‌گرداند که با آن شروع کردیم: «عشق چیزی بیش از بیان آن نیست، به همین طریق روی می‌دهد. رویدادی که هیچ ردی از خود باقی نمی‌گذارد» (سمینار بیست‌ویکم، ۱۱ژوئن ۱۹۷۳). این «رویدادِ» صریحِ عشق ممکن است ما را به یاد توصیفی بیندازد که در کتاب «در ستایش عشق» (یکی از بهترین آثار اخیر پیرامون عشق) اثر الن بدیوآمده است. عشق یک رویداد است؛ چیزی بی‌سابقه، چیزی که گویی از هیچ پدید می‌آید، اما باوجوداین حتمی و ضروری است. و به‌این‌ترتیب به معروف‌ترین تعبیر لکان در مورد عشق می‌رسیم: «عشق یعنی دادن چیزی که فرد ندارد»؛ اما چگونه؟ اگرچه لکان اولین‌بار این فرمول را در سمینار پنجم معرفی کرد (به جلسات ۲۹ ژانویه، ۲۳ آوریل، و ۷ مه ۱۹۵۸ مراجعه کنید)؛ اما کامل‌ترین توضیحش در سمینار هفتم در باب انتقال ۱۹۶۰-۱۹۶۱ آمده است. او از ضیافت افلاطون (که بعداً به آن بازخواهیم گشت) داستان دیگری را مطرح می‌کند. این بار در مورد تولد عشق که ظاهراً هیچ جای دیگری در متون عهد باستان عنوان نشده است (فینک، لکان درباره‌ی عشق، ص۱۷۹): عشق (اروس) پسر پوروس و پنیا است. پنیا (مادر عشق) بازنمایانگر فقر یا حتی تهی‌دستی است (بخوانید: کم‌بودگی، در ادبیات لکانی). او یک یتیم است. افلاطون به ما می‌گوید که او هم‌چنین آپوریا است، به این معنی که او ندار است. پوروس (پدر عشق) دقیقاً نقطه‌ی مقابل آپوریا است. دارا و زیرک، آن‌طور که لکان آن را ترجمه می‌کند. پوروس خود پسر متیس است که بر اساس خوانش لکان نبوغ را بازنمایی می‌کند. داستان ازاین‌قرار است که هردوی آن‌ها در جشن تولد آفرودیت حضور دارند. پنیا درواقع وارد مهمانی نمی‌شود و بیرون منتظر می‌ماند. وقتی پوروس مست می‌شود و به خواب می‌رود از او بهره می‌برد. دو چیز بلافاصله در این داستان توجه ما را به خود جلب می‌کند: ۱-تاریخ باروری عشق با تولد آفرودیت یکی است. به همین دلیل است که لکان می‌گوید: «عشق همیشه رابطه‌ای مبهم با زیبایی خواهد داشت» (سمینار هشتم، ۱۸ ژانویه ۱۹۶۱). ۲-عشق ترکیبی از خصوصیات والدینش را به ارث خواهد برد. اما چیزی که به‌ویژه در سمینار هشتم علاقه‌ی لکان را برانگیخت، این موضوع بود که پوروس- مرد این داستان- شخص ِمورد میل، و پنیا- زن این داستان- شخص میل‌ورز است. پنیا مقاربت در هنگام مستی را تدارک می‌بیند که منجر به تولد عشق می‌شود. لکان می‌گوید: «این چیزی است که در اینجا مورد سؤال قرار می‌گیرد»، «زیرا پنیای فقیر، بنا به تعریف ازنظر ساختار قطعاً چیزی برای ارائه ندارد، به‌جز کمبودگی‌اش که او را شکل داده: آپوریا» (سمینار هشتم، ۱۸ژانویه ۱۹۶۱). پنیا کم‌بودگی خودش را می‌دهد، آنچه را که ندارد. برای لکان این جوهره‌ی عشق‌ورزی است، کلید عشق یعنی توانایی عشق‌ورزیدن در گروی پذیرش کم‌بودگی خود است: "هیچ‌کس نمی‌تواند عشق بورزد مگر اینکه به فردی ندار بدل شود حتی اگر داشته باشد" (سمینار هشتم، ۷ ژوئن ۱۹۶۱). چگونه این داستان کهن را به نظریه‌ی روانکاوی لکان مرتبط کنیم؟ در ادبیات لکانی، این داستان حرکت از فالوس خیالی (اُبژه‌ی فرضی میل مادر) به فالوس نمادین (فالوس به‌عنوان یک امتیاز یا عیب در روابط نمادین) را نشان می‌دهد. عقده‌ی اختگی بر اساس خوانش لکان چیزی بیش از فرض کم‌بودگی نیست. «عشق‌ورزی، دادن چیزی است که ندارید» به این معنا که اختگی خود را به دیگری ارائه دهید یا در او بیابید. لکان این موضوع را در سمینار دهم به‌خوبی بیان می‌کند: «زیرا توسط این کم‌بودگی است که او عشق می‌ورزد. بی‌جهت نیست که سال‌ها تکرار کرده‌ام که عشق، دادن چیزی است که فرد ندارد. همین موضوع بنیان عقده‌ی اختگی است: برای داشتن فالوس، برای اینکه بتوان آن را به کار بست، دقیقاً لازم است که خود او فالوس نباشد» (سمینار دهم، ۱۶ ژانویه ۱۹۶۳). این مسئله، موضوعی خیال‌پردازانه و انتزاعی نیست. می‌توانیم داستان‌های بی‌شماری را در نظر آوریم، از تایتانیک گرفته تا دیو و دلبر که در آن‌ها عشق به‌شرط کم‌بودگی مادی قهرمان داستان به وجود می‌آید. نکته‌ی اخلاقی ماجرا برای لکان این است که «تنها فقر (پنیا) می‌تواند عشق را آبستن کند». عشق بر چیزی متکی نیست، گویی که: «هیچ پشتوانه‌ای برای عشق وجود ندارد. {…} همان‌طور که به شما گفته‌ام: عشق ورزیدن دقیقاً و اساساً به این معناست که از میان آنچه دارید، بتوانید آنچه که ندارید را ببخشید، زیرا دقیقاً تا آنجایی که آن را ندارید پای عشق در میان است» (سمینار پنجم، ۷ مه ۱۹۵۸). این هیچ است که عشق را تداوم می‌بخشد. حالا اندک اندک متوجه می‌شویم که چرا لکان برای فهماندن ماهیت عشق نیاز به روی آوردن به شعر و داستان‌سرایی را احساس می‌کرد. اما برای خلق عشق، نحوه‌ی تجلی این کم‌بودگی بسیار مهم است. کم‌بودگی را نه به‌عنوان یک کاستی (فردی بازنده، ناامید و رقت‌انگیز) بلکه باید به‌عنوان یک کم‌بودگی «مثبت‌شده» معرفی کرد، فقدان یا محدودیتی که به نفع شخص به کار می‌رود. چیزی مفقود که گویی از هیچ، چیزی که حاصل شده را تولید کرده است.» ("لکان درباره ی عشق چه میگوید؟": اون هویتسون: ترجمه ی فاطمه امیری و ارسلان رعیت: "تداعی": 8 آذر 1402)

به عقیده ی هویتسون، «ایجاد اختلال در روابط نمادین ... دقیقاً همان چیزی که لکان در داستان جفت شدن بعید پوروس و پنیا برجسته ساخته است.»

ما میتوانیم ازاینجا نتیجه بگیریم که صدمه زدن به روابط نمادین در عین وانمود کردن به عشق به مردم، ناخودآگاه انتظار نوعی اظهار کم بودگی از سمت عامل مذهب و حتی خدای آن –مثلا همین عیسای بی ادعای مسیحیت- را با خود به همراه خواهد داشت. اما این کم بودگی فقط با یک ابزار مهم اثبات میشود: یکی دیگر از دست های دراز عشق به نام «جهل». بگذارید دراینباره قلم را موقتا دست خانم رناتا سالکل، فیلسوف و جامعه شناس اهل اسلوونی بدهم:

«وقتی ژاک لکان از عشق حرف میزد، به این اشاره میکرد که ما در عشق چیزی یا وعده اش را میدهیم که نداریم و به دنبالش هستیم و در دیگران چیزی را میبینیم که ندارند. ما یک فانتزی خلق میکنیم که "کمبود" دیگری را رفع و رجوع کند و وقتی این فانتزی از هم میپاشد، دیگر عشقی نداریم یا نفرت را جایگزین عشق میکنیم. نفرت هم مانند عشق مستلزم این است که ما چشمان خود را ببندیم و گاهی به ما این امکان را میدهد که مشابهت های بین خود و ابژه ی نفرت خود را نبینیم و گاهی هم به ما کمک میکند فراموش کنیم که زمانی در گذشته به آن فرد عشق میورزیدیم. وقتی از عشق فارغ میشویم، فورا از محبوب خود متنفر نمیشویم، بلکه فرایندی تدریجی است که طی آن همان چیزی که ما را در نگاه اول مجذوب او کرده بود، به چیزی بدل میشود که آزارمان میدهد تا این که درنهایت نمیتوانیم تحملش کنیم. یادم هست وقتی جوان تر بودم، با یکی از همکلاسی هایم قهوه میخوردم که او ناگهان شروع کرد تعریف کردن از این که چطور وقتی داشته عاشق زنی میشده، شیوه ی زن در بلند کردن فنجان قهوه و به آرامی بردنش به سمت دهان را باشکوه میدانست. گوش دادن به صدای جرعه جرعه نوشیدن قهوه اش و تماشای حرکاتش میل شدیدی در این مرد جوان بیدار میکرد. اما وقتی مرد داشت از عشق فارغ میشد، همان حرکات، تحمل ناپذیر شده بود. دلش میخواست چشم هایش را ببندد و دست ها را روی گوش هایش بگذارد چون آن چیزی که در آغاز عشق میل را برانگیخته بود، در پایان فقط نفرت می انگیخت. ژاک لکان در آثار اولیه ی خود جهل را عنصر سوم مثلثی میدانست که شامل عشق و نفرت میشد و محل تقاطع امر نمادین، امر تخیلی و امر واقعی بود. عشق در عین حال که اغلب اوقات تصویر دیگری را آرمانی میکند، شامل به رسمیت شناختن نمادین هم هست. مثلا شاید شخصی دوست داشته باشد با جشن گرفتن سالگردهای مهم، زدن قفل عشق روی یک پل عمومی یا مبادله ی نماد غایی تعهد، یعنی حلقه ی ازدواج، بر عشق خود صحه بگذارد. در نفرت، ممکن است خصوصیت یا وجهی از ظاهر دیگری که زمانی عاطفه برمی انگیخت، برای اهریمنی کردن یا انسان زدایی آنها به کار برود. رسانه های اجتماعی پر است از چنین تصویرهایی: عکس های ناخوشایند یا حتی هیولاوار از سیاستمداران یا افراد مشهوری که به هر دلیل نامحبوب شده اند. عشق و نفرت بر آن چیزی در فرد تمرکز دارند که دست نیافتنی نیست و ما برای بیانش از هر واژه یا تصویری هم استفاده کنیم، باز موفق نمیشویم. اغلب دلیل منطقی وجود ندارد که چرا کسی باید به فرد خاصی عشق یا نفرت بورزد و دلیلش این است که هر دوی این احساسات، بر جهل اتکا دارند. هیچ کدام نمیتوانند بدون استراتژی هایی دوام بیاورند که عاشق یا متنفر را قادر میسازند از زیادی دانستن درباره ی ابژه ی احساسات خود اجتناب کنند. جهل به معنای نادیده گرفتن و نادیده گرفته شدن هم ایفای نقش میکند. با این که برخی نسبت به کسانی که احساس میکنند نادیده شان گرفته اند حس خشم و خصومت دارند، برای برخی دیگر، احساس عشق فقط وقتی قوت میگیرد که دیگری به آنها توجه نکند. همانطورکه روانکاو فرانسوی میشل سیلوستره با تیزبینی مشاهده کرد، افراد عاشق اغلب نمیخواهند لزوما جوابی از ابژه ی کشش خود بگیرند: "از زمانی که مردان راجع به عشق مینویسند، معلوم است که وقتی دوام بیشتری داشته اند که زیبارو مدت زمان درازتری خاموش مانده، مدت زمان درازتری اصلا پاسخی نداده." ممکن است عشق به نفرت بدل شود، اما وارونه ی آن یعنی تبدیل نفرت به عشق هم ممکن است. جهل نقشی حیاتی در این وارونگی دارد، چون به عاشق اجازه میدهد چیزی را که پیشتر نفرت او را برمی انگیخت فراموش کند یا نادیده بگیرد و ناگهان با نگاه تازه ای به دیگری بنگرد. انگار "حقیقت" تازه ای را میبیند که باعث میشود از عشق به نفرت یا برعکس حرکت کند.» ("اشتیاق به جهل": رناتا سالکل: ترجمه ی نرگس حسن لی: نشر ترنج: 1402: ص99-98)

«شکسپیر ابیات فراوانی درباره ی عشق و کوری نوشت. او در غزلی میپرسد: "ای ابله کور. ای عشق. با چشمانم چه کرده ای که مینگرند و نمیبینند آنچه را میبینند؟" در غزل دیگری میگوید: "وقتی محبوبم سوگند میخورد که سرتاپا حقیقت است، باورش میکنم، هرچند میدانم دروغ میگوید." دراینجا باور کردن حرف محبوب، مقدم بر دانستن میشود. وقتی باور و دانش با هم جایی باشند، دانش اغلب به کناری رانده میشود، بنابراین عاشق میتواند خیالی را حفظ کند که عشق را زنده نگه میدارد. باور کردن دروغ ها یا نادیده گرفتن حقیقت چنان جزو پذیرفته شده ای از روابط عاشقانه است که افرادی که به شریک زندگی خود خیانت میکنند، اغلب این توصیه را میشنوند که باید تا جای ممکن به انکار اعمال خود ادامه دهند. گاهی ظرفیت زیاد برای جهل و انکار به زوج ها فرصت ترمیم روابطشان را میدهد... اما گاهی تصدیق "حقیقت" میتواند راهی برای مخفی نگه داشتن رفتارهای کسی از شریک زندگیش باشد. این اتفاق در ازدواجی افتاد که در آن، زن حس میکرد چیزی در رابطه با همسرش سر جایش نیست. مرد کم به خانه می آمد و وقتی خانه بود، بیشتر وقت خود را صرف فرستادن پیام هایی میکرد که به دقت پنهان نگه میداشت. روزی زن توانست گوشی همراه او را ببیند و مجموعه ای پیام از طرف مرد به زن غریبه ای کشف کرد. مرد از کشف او مبهوت به نظر میرسید، اما تلاش نکرد پیام ها را انکار کند. درعوض قول داد که از دیدن آن زن دست بکشد. زن خوشحال بود، مرد خوشحال بود که او آرام شده و به نظر میرسید همه چیز در ازدواجشان کم کم دارد به حالت عادی برمیگردد. عاقبت معلوم شد زنی که ظاهرا مخاطب پیام های او بود، اختراع خودش بود تا این حقیقت را مخفی کند که درواقع با مرد دیگری رابطه دارد. اینجا "حقیقتی" صوری خلق شده بود تا شریک زندگی در جهل بماند. او میخواست قرارداد نمادین یعنی ازدواجش را زنده نگه دارد تا لفافی باشد که حقیقت رابطه ی او با معشوق مذکرش را بپوشاند. فانتزی به برداشت فرد از واقعیت شکل میدهد، درنتیجه وقتی شخص دانش، حقیقت یا واقعیات جدیدی کشف میکند، آن فانتزی به ندرت تغییر میکند. عمدتا به این خاطر که فانتزی ربط زیادی به این ندارد که امور در "دنیای واقعی" به چه ترتیبی است. اغلب فانتزی سوژه در قالب دفاعی مقابل "آزمون واقعیت" و نیز مقابل تفاسیری که ممکن است آن را تحلیل ببرند عمل میکند. درنتیجه هیچ واقعیت یا اطلاعی درباره ی ابژه ی عشق کسی نمیتواند برداشت های عاشق را تغییر دهد.» (همان: ص3-101)

در مقیاس های بالاتر تا حد رسیدن به عشق خدا و تصادفا آنچه اخیرا عشق به "حقیقت" نامیده شده است، فانتزی سازی بهترین حربه ای بوده که میتوانسته باعث درآمدن سازمان جدید از بستر تمثیل سازی های عرفانی باشد با این تفاوت که فانتزی های اخیر، نه تمثیل بلکه تاریخ نامیده و مجموعه ای از اتفاقات واقعی توصیف میشوند. آنها میتوانند به هر جامعه یا دینی تعلق داشته باشند و همیشه هم مملو از خونریزی و کثافتکاری و اعمال شنیعی باشند که ملاها و خاخام ها و کشیش های آن فرقه یا مذهب یا کشور با آنها خود و اسلاف خود را بی آبرو کرده باشند؛ اما همه ی اینها صرفا از جنس همان "حقیقت صوری" ای هستند که آن مرد برای نجات زندگیش با خلق یک معشوقه ی دروغین برای خود در پیش گرفت. دینی که صاحبان این نوشته ها از آن دفاع میکنند، معشوقه ی دروغین آنها است و شما میتوانید هرچقدر میخواهید به این معشوقه ی دروغین فحش بدهید، کک اینها نمیگزد، چون آنها این معشوقه های دروغین را برای پنهان کردن عشق های واقعی خود درست کرده اند و برای رسیدن به مقاصد خود به "جهل" شما نیازمندند؛ به همین دلیل، برایشان لازم است که شما آن نوشته ها و آن تاریخ و حقانیت آن دین را باور کنید و میدانند که شما ناخودآگاه چنین خواهید کرد، چون آمادگی تحمل حجم سنگین دروغی که تمدن جدید شما بر آن استوار است را ندارید. شما همه میگویید ملاها، خاخام ها یا کشیش ها دروغگویند، ولی هیچ وقت جرئت ندارید باور کنید که آنها چقدر میتوانند دروغگو باشند، شما هیچ وقت تاریخ آنها و حقانیت مذهب آنها را به طور کامل زیر سوال نمیبرید و بنابراین هیچ وقت پیوندتان با آنها قطع نمیشود. زمانی که رابطه تان با آنها عشق نباشد، نفرت است، ولی تا وقتی اسیر عشق و نفرتید هنوز در زمین آنهایید، چون هرچه به خشت اطلاعات میزنید، دیوار جهل میشود و مانع از نگرش منطقی شما به محیط اطرافتان میگردد؛ بنابراین شما وقتی از کسی متنفر میشوید، فقط به رقیب او پناه عاطفی میبرید غافل از این که او و رقیبش هر دو به یک دستگاه فکری خدمت میکنند، دستگاهی که هر تفکر مستقلی را مانند خدایان تمثیلی قدیمی با ختنه کردن، یهودی میکند.

تثلیث انحطاط: جاه طلبی بهشتی، ناامیدی جهنمی و زندگی زمینی

تالیف: پویا جفاکش

ویلیام بلیک، جمله ی معروفی منسوب به سال 1788 دارد که میگوید: «کسی که چیزی محال را آرزو میکند، سرنوشتی جز ناامیدی در انتظارش نیست.» واقعا هم ناامیدی، نتیجه ی عدم موفقیت در رسیدن به خواسته ای است که رسیدن به آن از حد توان فرد خارج باشد بخصوص اگر چند بار در دست یافتن به هدف شکست خورده باشد. احساس بد بعد از شکست و نفرت موقتی از خود، راهی بوده که بدن قرن ها قبل در زمان اجداد کم برخوردارمان به کار میگرفته تا انرژی فرد در کارهای بیخود هدر نرود. به هر حال، این هم خیلی عجیب است که لذت تلاش در راه رسیدن به هدف و دل به هم خوردگی درنتیجه ی شکست در آن، مکمل همند و اولی مشخصه ی بهشت و دومی مشخصه ی جهنم میباشند. خدای مسیحیت، آنها را با هم توامان کرده تا انسانها را به موجودات بهتری تبدیل کند چون زمانی که آنها فقط از برخورداری متنعم میشدند ناسپاس و کفرگو از آب درمی آمدند. اینها انسان های اعصار دوری قبل از آن بود که یهوه که بعدا خدای مسیحیت شد با قوم برگزیده ی خود یعنی یهودیان سخن بگوید. یهوه ی بالای کوه سینا، همان زئوس یا ژوپیتر بالای کوه المپ بود و عصر بهشتی ای که به آن پایان داد، همان «عصر طلایی» کرونوس یا ساتورن و دوران حکومت تیتان ها بر زمین بود. بعد از این و در عصر ژوپیتر، فقط قرون وسطای تهوع آور پر از بلاهت و سخت دلی و تضاد طبقاتی جایز بود. پس هر گونه بازگشت لذت پرستی و عمومی شدن ثروت، نیازمند بازگشت یکی از تیتان ها بود که میشوند خدایان دشمن یهوه. امروزه مرکز دنیای متنعم و لذتپرست، امریکا است و درحالیکه خانه ی قبلی یهوه یعنی اروپا در کفر و ناسپاسی فرو رفته است، امریکا است که به اندازه ی محدوده ی حکومت الیمپوس زئوس، سنگر مسیحیت است. فقط در امریکا است که هنوز مسیحیان زیادی جرئت میکنند به یهودیان مرتدی که عامل پرورش گناه در سرزمین خود و گناهکار شدن شخص خود میدانند بد و بیراه بگویند. اما این امریکا در ساحل رو به محل بنیانگذاران خود در اروپا با یک بت عظیم الهه، یک همتای تمام عیار عاشره ی منفور یهوه یعنی مجسمه ی آزادی شروع میشود؛ مجسمه ای که اتفاقا در خانه ی کفر یعنی فرانسه ساخته و به نیویورک منتقل شده است. این همان تیتان قدرتمند شده در زمان زئوس است. تنها تیتان ماده ای که در دوران زئوس اختیاراتش حتی نسبت به گذشته افزایش یافت و از آسمان و زمین و دریاها گرفته تا قلمرو مردگان، در همه چیز دخالت کرده، هکاته الهه ی ماه، چهاراه ها، جادوگری و ارواح بود. او همراه پرسفونه به جهان زیرین میرفت و از آن بازمیگشت و از این طریق، به نوعی الهه ی طبیعت بود. جهان زیرین یا هادس، معادل دوزخ در اساطیر مسیحی است و هیچ کس دوست ندارد مدت زیادی درآنجا بماند. با این حال، هکاته در آن نیمه زندانی است و برای همین، یک پای مجسمه ی آزادی در یک زنجیر شکسته غل شده و پای دیگرش هنوز در یک زنجیر بسته غل است. بنابراین جایی که او در آن است همتای جهنم است. آنجا نیویورک است، محل قلب اقتصادی دنیا وال استریت با همه ی دنیاپرستی ها و دوز و کلک هایش. خدای دوزخ برای رمیان، نسخه ی لاتینی هادس یعنی پلوتون است که در برابری با پلوتوس خدای ثروت، خدای بخشنده ی گنج ها و ثروت ها نیز شمرده میشود. علاوه بر این، گاو نر که جانور معمول قربانی برای هکاته بود، مجسمه ی مشهوری از خود در وال استریت دارد. امریکا در غرب جهان قرار دارد و غرب قلمرو تاریکی است. بنابراین نیورک در مقام یک بندر در شرق امریکا دروازه ی ثروت بخشی قلمرو تاریکی شمرده میشود. تاریکی با شب شناخته میشود و هکاته به عنوان الهه ی ماه، رهبر این شب است. او همچنین جانشین برادرش هلیوس خدای خورشید است و به مانند مجسمه های هلیوس، با چراغی در دست نشان داده میشود. مجسمه ی آزادی به عنوان یک مجسمه ی عظیم مشعل به دست، نسخه ی امریکایی کلوسوس، مجسمه ی عظیم مشعل به دست هلیوس در جزیره ی رودس است. ازآنجاکه خورشید هم به جهان زیرین میرود و برمیگردد، هکاته در رفت و برگشت به دوزخ، نسخه ی مونث او به شمار میرود و ماه شده است چون دائم در دوزخ تاریک است. نیویورک همچنین در مقام نسخه ی جدید رم به عنوان قلب تپنده ی امپراطوری روم (اروپا)، مجسمه ی آزادی را جانشین کلوسوس رم یعنی مجسمه ی نرون در جوار کلوسیوم رم ایتالیا نموده است که آن هم به احتمال قریب به یقین، دراصل نسخه ی دیگری از هلیوس بوده است.:

“statue of liberty…one detail”: stolenhistory.net: 9 mar 2023

نسخه ای از هکاته به نام CRONE همسر هادس یا پلوتو و از این جهت، برابر با پرسفونه تلقی میشد. کرون فرمانروای مردگان بود و در همگامی با هبه (فلورای لاتین) الهه ی بهار، و هرا ملکه ی آسمان، یک تثلیث الهگان را تشکیل میداد که با سه فاز ماه –بدر، هلال و محاق- قابل تطبیقند. بعضی مانند پورفیری، تمام جلوه های این تثلیث را هکاته دانسته اند و آن را به سه شخصیت هکاته سلن یا ماه نو، هکاته آرتمیس یا ماه کامل، و هکاته پرسفونه یا ماه رو به زوال، تقسیم کرده اند. هکاته در مقام CRONE ملکه ی جادوگران و فرمانروای شب هالووین است. تا قرن 19 در نواحی مختلف اروپا CRONE عموما با سه نام هکاته، پرسفونه و لیلیت، حامی جادوگران شمرده میشد. عنوان CRONE با لغت CROWN به معنی تاج و تخت مرتبط است. او در این مقام، به اسکلت تشبیه میشد. چون جمجمه ی اسکلتی بدون گوشت و پوست، تنها چهره ی واقعی یک فرمانروا و سیاستمداران در خدمت او میباشد و جز آن، آنها در تمام چهره هایی که از خود به اطرافیان و مردم نشان میدهند، مظنون به ماسک زدن و ناراستی و تظاهر هستند. برای خدایان مصر با سر های جانوران نیز میتوان آن سرهای حیوانی را ماسک های حیوانی خدایی دانست که جمجمه ای است که زیر نقاب حیوان، به او مسخ شده است. سیاستمداران دنباله ی کاهنان و رقصندگان جنگی کهن هستند که مسلکشان از دل ماسک زدن بیرون آمده است. آنها در تمام فستیوال ها ماسک جانوران خاصی مثل گرگ و خرس را به چهره میزدند و موقتا خوی آنها را می یافتند کمااینکه نام های فامیلی با اسم جانور مثل وولف (گرگ) و بائر (خرس) میتواند نتیجه ی نامبرداری به چنین مشاغلی در پیشینه ی خانوادگی نیز باشند. افسانه های مسیحی درباره ی آدم-گرگ ها یعنی انسان های معمولی که زیر نور ماه به گرگ مسخ میشوند و انسان های دیگر را شکار میکنند، این پیشینه ی نقابداری سیاسیون را به هکاته و جادوگری ماه میرسانند. هکاته در مصر نیز بود و درآنجا با الهه ای به نام حقات شناخته میشد. حقات در هفت هاثور یا الهه ی هفتگانه ی زمین به شکل هفت گاو ضرب میشد و در به دنیا آمدن هر روزه ی خورشید طالع از رحم زمین و جهان زیرین نقش آفرینی میکرد. هکاته همچنین با باستت الهه ی گربه شکل تطبیق میشد و در هنگام این تطبیق، در حین جادوگری، با گربه های سیاه نسبت می یافت که در جادوگری اروپایی، هنوز با زنان جادوگر مرتبطند. کرون یا هکاته به سبب تجلی در یک تثلیث، با چهارراه ها مرتبط میشد. چون مثل این بود که الهه در یک راه میرود و ناگهان در چهارراه به سه راه گوناگون میرسد و در آنها ضرب میشود. در این حالت، به او ترویا یعنی سه مسیره گفته میشد.:

“HALLOWEEN: SEASON OF THE CRONE”: BARBARA G. WALKER: MAN MADE GOD: 31 OCT2012

تصویر چهارراه به صلیب هم شبیه است. صلیب چوبی عیسی مسیح، مانند درخت کیهانی افسانه های نقاط مختلف اروپا است که از جهانی ماورائی بیرون می آید و به سه شاخه تقسیم میشود که در سه قلمرو زمین، بهشت و جهنم فرو میروند. یگدراسیل یا درخت کیهانی نورس، بر اساس همین پیش زمینه، از سه جهان زیرین یا مردگان، زمین و آسمان میگذرد. صلیب چوبی مثل درخت سه شاخه، با سه گانه کردن عیسی در سر و دست هایش، یهوه را که به شکل عیسی مسیح درآمده است، به سه قسمت تقسیم و بالواقع او را میکشد تا به سه مرحله درآید و این سه مرحله با سه شبانه روزی که مسیح پس از مقتول شدن، در جهان مردگان به سر برد، قابل تطبیقند. این اتفاق در اورشلیم افتاد که یکی از کاندیداهای عمده ی دارنده ی عنوان آن، قستنطنیه یا استانبول کنونی است. فومنکو تسخیر قستنطنیه توسط قوای صلیبی غربی را اصل تسخیر اورشلیم توسط صلیبیون در جنگ های صلیبی و معادل تسخیر شهر ترویا یا تروآ از راه دریا بوسیله ی آخایی های یونانی دانسته است و این به خاطر امکان درآوردن سه گانگی از نام شهر ترویا جالب است. از طرف دیگر، مهاجرین تروآ پس از تخریب آن، رم را میسازند که مرکز امپراطوری روم به عنوان سنگ بنای اروپای نوین میشود و رم، یک نسخه ی دیگر اورشلیم است. جالبتر این که بازپس گیری قستنطنیه توسط بیزانسی ها باعث حواس پرتی آنها از کنترل ساردیس و افتادن آن شهر به دست امیران غازی ترک در قرن 13 میلادی شد. پس از آن، ساردیس به انحطاط دچار آمد و در سال 1402 توسط تیمور لنگ تسخیر شد. معمولا فرض را بر این میگذارند که شهر طی این تسخیر، تخریب شده است. ولی در کاسموگرافی سباستین مونستر منسوب به 1547، ساردیس با ظاهر شهری با خانه های چوبی تصویر شده است. چوبی بودن شهر میتواند نشان دهد که چرا از آن فقط چند بنای سنگی معدود به جا مانده است. این بناهای سنگی در اواخر قرن 19 از میان حجم عظیمی از گل بیرون کشیده شدند اما این هم ثابت کننده ی قدمت زیاد آن نیست، چون همانطورکه گزارشات جامعه ی ژئولوژی امریکا در engeeneering geologyجلد 3 فصل 20 بیان میکند، از زمانی که شناسایی جهان شروع شده است، رانش زمین مسئله ی معمولی در منطقه ی ساردیس بوده است. به نظر میرسد علاقه ی زیاد تاریخ رسمی برای خلاص شدن از دست ساردیس با تعیین قدمت زیاد برای نابودیش این باشد که رشد قستنطنیه ارتباط مستقیم با انحطاط ساردیس داشته و ساردیس نسخه ی قبلی اورشلیم بوده است. همانطورکه میدانیم ساردیس بیش از هر چیز با افسانه ی شاه کرزوس و گنج های بزرگ و بی همتای او شناخته میشود. این داستان شباهت زیادی با داستان حزقیاه شاه یهودی اورشلیم دارد. حزقیا شاهی پارسا و به خدای خود مومن بود؛ درست مثل کرزوس در مقابل آپولو خدای خورشید. حزقیا درست مثل کرزوس گنج های بی نظیری داشت. او گنج های خود را به فرستادگان شاه بابل نشان داد و به آنها افتخار کرد. پس از آن، اشعیای نبی پیشبینی کرد که او این گنج ها را به زودی از دست خواهد داد. به گزارش هرودت، کرزوس هم گنج های خود را به سولون فرستاده ی آتن نشان داد و سولون گفت که ممکن است روزی همه ی آنها را از دست بدهد. همانطورکه سولون گفت، کرزوس در جریان فتح کشورش لودیه یا لیدی توسط ارتش کورش پارسی، تمام این ثروت را از دست داد. درباره ی حزقیا چنین چیزی گفته نشده، اما گفته شده که او برای سه روز به شدت بیمار شد تا این که به معجزه ی الهی شفا یافت. این شبیه سه روز اقامت مسیح در جهان مردگان و جنگش با شیاطین درآنجا است. ممکن است این سه روز برای کرزوس به شکل این گزارش هرودت تغییر یافته باشد که آپولو در مقابل درخواست های کرزوس از محافظت از کشورش در مقابل پارسیان، توانست برای سه سال فتح لیدی را به تاخیر بیندازد. پس از آن و در جریان فتح لیدی، کرزوس دستگیر و محکوم به سوختن در آتش شد. اما آپولو با باراندن بارانی، آتش را خاموش کرد و کورش جرئت نکرد به قصد خود برای کشتن کرزوس ادامه دهد. بنابراین کرزوس هم بعد از سه مرحله زوال نجات یافت. برای حزقیا ممکن است از دست دادن گنج ها در نتیجه ی شکست از دشمن، به پسرش مناشه منتقل شده باشد. مناشه به سبب اعمال خلافش مورد خشم یهوه قرار گرفت و از ارتش آشور به رهبری شلمنصر شکست خورد. بنا بر کتاب تواریخ در تورات، مناشه را دست بسته به غل و زنجیر بستند و به بابل بردند. ولی چون در اسارت توبه کرد و یهوه توبه ی او را پذیرفت، به پادشاهی برگردانده شد.:

HEZEKIH AND CROESUS: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 30/11/2014

اگر عسرت مناشه سه روز مریضی حزقیا به ازای سه روز مرگ مسیح باشد و سه روز مرگ مسیح معادل سه سال احتضار ساردیس در دوران کرزوس باشد که با تسخیر پارس به پایان رسید، پس مرگ ساردیس در صورتی به معنی رستاخیز آن خواهد بود که آن همانطورکه در ساردیس میمیرد، در قستنطنیه رستاخیز میکند. اگر این همان پایان سه مرحله باشد به معنی پایان ترویا و آغاز رم نیز خواهد بود. درصورتیکه سه مرحله ی مزبور نتیجه ی نوعی پسرفت به گذشته و احیای گردنکشی انسانی علیه خدایان تلقی شود، پس نوعی کشاکش ژوپیتر و ساتورن، مسبب آن خواهد بود که یادآور به نظریه ی نجومی وقوع اتفاقات بزرگ و تغییرات عظیم در وضع بشر در اثر پیوند سیارات ساتورن و ژویتر –به ترتیب: زحل و مشتری- است.

عقیده بر این بوده که پیوند زحل و مشتری در صورتی که در بروج فلکی آبی رخ دهد، باعث وقوع سیل ها و تغییرات جوی پرآب و سرما در جهان خواهد شد. ظاهرا پیوند زحل و مشتری در سال 1802 اینطور تلقی میشده است. چون همانطورکه عکس های قدیم از قرن 19 نشان میدهند تمام ساختمان های شهری قدیمی، در گل فرو رفته و در کنار جاده هایی به شدت گلی واقعند. این گل ها میتوانند با سیل های گلی ساردیس و رم ایتالیا هم قابل تطبیق باشند و ازآنجا که سیل های گلی به نابودگری شدید ساختمان ها شهره اند احتمالا تمام این سازه های شهری پس از فروکش جریانات گلی ساخته شده اند. این دوره با آغاز قرن بیستم پایان یافت و شاید این که آغاز قرن بیستم کی باشد هم به همان ترتیب با پیوند دوباره ی زحل و مشتری همراه شد. یک گزارش روزنامه ی هرالد در سال 1901 از امکان مشاهده ی هر سه سیاره ی زحل، مشتری و مریخ با چشم غیر مسلح در غروبدم 27 نوامبر نوشت در شرایطی که زحل و مشتری بسیار به هم نزدیک و مریخ بین آنها واقع است و اضافه کرد منجمین، امکان مشاهده ی هر سه سیاره ی مشتری، زحل و زهره در نیمه ی دوم آخرین ماه آن سال را پیشبینی میکنند. هرالد نوشته است چون منجمین معتقدند تاثیر زهره از مریخ بیشتر است و در پیوند زحل و مشتری نیز مریخ بسیار ضعیف تر از آنها ظاهر میشود، بنابراین با دوران جدیدی مواجه خواهیم بود که در طی آن، روحیه ی بشر به مرور از جنگطلبی که ویژگی بارز نسبت داده شده به مریخ است فاصله میگیرد.:

“static in the attic and the great conjunction”: Korbin Dallas: stolen history: 25/1/2020

همانطورکه گفتیم، عصر ساتورن، مظهر دوران برخورداری و بی غمی آدمیزاد بود و عصر ژوپیتر، نمایانگر دورانی که یهوه از ایجاد درد و شادی متواترا برای وابسته کردن آدم ها به خود استفاده میکند. با توجه به این که دوران ژوپیتر، دوران پدیدآیی تضاد طبقاتی و آزاررسانی انسان ها به هم تلقی میشود و همه ی این دردها به سبب ریشه گرفتن غلبه ی انسانی از مارس یا مریخ خدای جنگ و تفرقه است، پس میتوان دوران مدرن تثلیث مشتری-زحل-مریخ را بر اساس سه دنیای قرار گرفته بر سه شاخه ی درخت کیهانی تبیین کرد. قلمرو ساتورن معادل بهشت، قلمرو مارس معادل دوزخ، و قلمرو ژوپیتر معادل زمین به عنوان حد وسطای تحت تاثیر این دو قلمرو است. شاید مسئله بیش از تغییرات آسمان، در تغییرات زمین قابل پیشبینی بود. هرچقدر مردم زندگی مادی بهتری را تجربه کنند، بیشتر از بابت از دست دادن امکانات زندگی خود و دیگران، دچار افسوس یا نگرانی میشوند و این، آنها را از جنگطلبی بازمیدارد؛ امری که میتواند توازن و مارس و ساتورن را در زئوس/ژوپیتر/یهوه به هم مبریزد و اینچنین استیلای خود یهوه را به خطر بیندازد.

بوعلی سینا و دختر دیو: درباره ی نوعی تشیع که به نام معنویت، دنیادوستی می آورد.

تالیف: پویا جفاکش

وبلاگنویسی اهل اسلواکی با نام مستعار ایستیک نوشته است که «ما اسلاوها» در قدیم در مقابل شیاطین بسیار آسیب پذیر بوده اند و ناچار به تقدیم قربانی های زیاد ازجمله قربانی انسان به آنها میشده اند؛ اما آشنایی با مسیح، آنها را تا حدود زیادی از شر شیاطین ایمن کرده است و الان فقط آب مقدس برای ترساندن دیوها کافی است. او میگوید که خطر بزرگ برای جامعه ی بشری پس از آمدن خدا به شکل مسیح به زمین، این است که دیوها که در مقابل مسیح ناتوانند با مخفی شدن پشت تعالیم مسیح و صالح نشان دادن خود برای بشر، انسان ها را به راه های جهنمی بکشانند. از دید ارتدکس های اسلاو، کاتولیک ها دقیقا چنین کرده اند و سال ها خود را پشت نام مسیح مخفی کرده اند ولی میبینید که امروزه همراه تمام دسیسه هایی که هویت مسیح را خدشه دار میکردند، نام چند کشیش و کلیسا یا کلیساهای کاتولیک یا پروتستانشان شنیده میشود. چنین اتهاماتی بعد از جهانگیر شدن نام کلیسای مریم مجدلیه توسط فیلم "رمز داوینچی" بسیار بیشتر شده است. تعبیر جام مقدس پر از خون مسیح به «خط خون» و مهبل مریم مجدلیه و ادعای درآمدن مروونژی ها و به دنبالشان اشرافیت های سلطنتی اروپا از ازدواج مسیح و مریم مجدلیه تفاوت زیادی با برجستگی خون دوستی شیاطین در جادوگری اروپایی ندارد. شیاطین فقط خون قربانی کشته شده را دوست ندارند بلکه عاشق خون قاعدگی زنان هم هستند که نتیجه ی جاذبه ی ماه است و ماه را به مردی بسیار هوسباز و زنباره متشبه میکند که اتفاقا جنبه ی زنانه اش هکاته، الهه ی جادوگران اروپایی و باعث شب کاری و تاریکی دوستی آنها و شیاطین مرتبط با آنها است. شیاطین، انرژی جنسی زنانه و خون مس دار برسازنده ی آن را خیلی میپسندند. در ادبیات جادوگران جارچی شیاطین و دنباله های ایلومیناتی چیشان، انرژی حیاتی زن، از جنس انرژی طبیعت است و شیاطین هم به اندازه ی زنان که استعاره های انسانی مادر طبیعت هستند، در ارتباط با نیروهای طبیعت و در کنار جادوگران وفادارشان زیستمند در عرصه های طبیعی هستند. بنابراین خطا است اگر مسیح ازدواج نکند بخصوص اگر قرار باشد همسرش یک فاحشه باشد. لورنس گاردنر که کتاب خط خون جام مقدس را نوشته است، حتی مدعی شده بود که مریم مجدلیه از زیستن در میان مردان، پول زیادی به دست آورده بود که همه ی آن را در راه توسعه ی مسیحیت، هزینه کرد. معلوم است که پول حرام، از گلوی مسیح پایین میرفت برای این که از گلوی اشرافیتی که مسیح را بر اروپا و کل جهان تحمیل کردند پایین میرفت و میرود. اما باید صبر میشد تا به مرور، مردم هم آمادگی پذیرش مسیح حرامخوار و علاقه مند به فاحشه ها را بپذیرند و این فقط وقتی ممکن بوده که یک چند دهه ای از یک انقلاب جنسی که بخش عظیمی از جوامع مردان و زنان را فحشاکار کند بگذرد که زمان انتشار فیلم "رمز داوینچی" در سال 2006 دیگر اینقدر گذشته بود. مسیحیان معتقد ازجمله در بین خود کاتولیک ها و پروتستان ها هنوز هم ادعای مزبور را رد میکنند و برای بیان صحت ادعای خود به درستی تاکید میکنند که تمام ادعای فیلم به اندازه ی اسمش روی فرضی غلط استوار است و آن این که آن فرد زن مانند داخل نقاشی "شام آخر" داوینچی را مریم مجدلیه میخواند درحالیکه تردیدی وجود ندارد که آن شخص، یوحنای حواری است. البته این تاکید درستی است ولی شاید خلاصه کردن مسئله در شام آخر، کمی فریبنده باشد و اشرافیت ها هنوز دارند برای خودشان راه فرار در موقع لزوم را به جا میگذارند. چون در هندوستان که کمتر از اروپا اسیر سانسور مذهبش بوده است –و پاگان ماندنش این را نشان میدهد- نشانه های آشکاری از اتحاد بدل های مریم مجدلیه و استر کتاب استر در شخصیتی واحد وجود دارد که میتواند مریم مجدلیه و مسیحیتش را به اندازه ی ملکه استر دربار اخشوارش، یک اسب تروآی یهودیت در مذاهب گوییم نشان دهد. دراینجا معادل مسیح، بودا است و معادل اشرافیت یهود، دربار ماگادا. آجاتاشاترو شاه ماگادا که دشمن سهمگین بودا است نقش قاتلان یهودی مسیح را ایفا میکند. آجاتاشاترو اینقدر از بودا متنفر است که چند بار برای کشتنش برنامه میچیند اما هر بار شکست میخورد. معجزه آمیزترین داستان ناشی از این توطئه ها حمله ی فیلی دیوانه به بودا است که در مقابل، بودا با بیرون فرستادن پنج شیر از پنج انگشت یک دستش فیل را میترساند و آرام میکند. با این حال، مقدر است که آجاتاشاترو پادشاه جاه طلبی که برای رسیدن به قدرت، پدرش را سرنگون کرده و علیرغم موفقیت در بیشتر جنگ هایش هیچ وقت از اضطراب و بدحالی آسوده نیست، درنهایت و کمی قبل از مرگ بودا مرید بودا شود و به روایت معروفی بودا گفته بود که فقط برای بیدار کردن آجاتاشاترو است که زنده است. داستان مهمی که آجاتاشاترو را با قصه ی استر در کتاب مقدس مرتبط میکند ماجرای فتح وایشالی در همسایگی ماگادا است که بعد از پناه دادن به دو برادر فراری آجاتاشاترو هدف حمله ی ماگادا قرار گرفت. وایشالی پایتخت قبیله ی لیچاوی بود که یکی از هشت قبیله ی قدرتمند "ختیا" بودند و امروزه محل آن در ایالت بیهار هند تعیین شده است. باروهای عظیم این شهر، مانع از فتح آن توسط دشمن میشدند. آجاتاشاترو با شنیدن پیشگویی یک نیمه الهه متوجه شد که اگر راهبی در شهر به نام کولولاکا با یک فاحشه ازدواج کند، میتوان وایشالی را فتح کرد. بنابراین آجاتاشاترو فاحشه ای به نام ماگادیکا را استخدام کرد که از کولولاکا دلبری کرد و او را از ریاضت بازداشت و بلاخره با او ازدواج کرد. کولولاکا تحت القائات ماگادیکا و ماگادایی های پشت سر او با لباس یک ستاره شناس وارد شهر شد و فهمید که شهر توسط یک محراب ایمن میماند. بنابراین مردم را فریب داد که این محراب، باعث بدبختی شهر شده و باید نابود شود. با تخریب محراب، شهر هم سقوط کرد. روشن است که دراینجا ماگادیکا استر است که با شاه گوییم ازدواج میکند تا او را در جهت منافع یهودی ها حرکت دهد. میتوان سقوط تروا توسط ماگادا و با همدستی کولولاکا را با فتح بابل توسط کورش/داریوش/اخشوارش شاه پارس به نفع یهود مقایسه کرد و این یهودزدگی را کار استر خواند که مابه ازای هندیش ماگادیکا است. علاوه بر آن، ماگادیکا هلن اسپارتی شخصیت ایلیاد و ادیسه ی هومر هم هست که ازدواجش با یک شاهزاده ی تروایی یعنی پاریس سبب سقوط تروا میشود. او همچنین یک هلن دیگر از تاریخ مسیحیت هم هست که فاحشه ای بود که توسط شمعون جادوگر (سیمون مگوس) توبه داده شد و با او ازدواج کرد و تجسم الهه ی ماه و نیمه ی زنانه ی یهوه خوانده شد همانطورکه خود شمعون نیمه ی مذکر یهوه بود. یادمان باشد که مسیح هم خود را تجسد انسانی یهوه میخواند و علت دشمنی شمعون ماهیگیر یا همان پطرس قدیس با شمعون جادوگر هم مقابله با یثک رقیب در ادعای خدایی کردن بود هرچند پطرس، شمعون نام دارد چون به اندازه ی مسیح، نسخه ی دیگر شمعون جادوگر است. حالا این شخصیت ها وقتی با پاریس جمع می آیند موضوع جالبتر میشود. پاریس به هلن رسید چون در ماجرای سیب نفاق، جانب آفرودیت را گرفته بود. سه الهه –آفرودیت، آتنا و هرا- برای تصاحب سیبی که به زیباترین الهه اختصاص داشت و مابه ازای سیب فتنه ساز آدم و حوای باغ عدن در تورات است نزد پاریس میروند و پاریس سیب را به آفرودیت میدهد و در ازایش هلن را دریافت میکند و خودش و شهرش هدف حمله ی انتقام آمیز شوهر هلن قرار میگیرند و با این اتفاق، بهشت عدنی که دراینجا تروا است ویران میشود. این سه الهه شاید با سه دختر مارای شیطان که از سوی پدرشان برای وسوسه کردن بودا فرستاده شدند مرتبط باشند. البته ادعا میشود که بودا فریب آنها را نخورد شاید چون بودا همان مسیح کاتولیسیسم است که هیچ وقت اسیر شهوت زنان نشده است مگر این که بگوییم او اسیر مریم مجدلیه ی فاحشه شد و کلیسا سانسور کرد. همین اتفاق هم میتواند برای بودا افتاده باشد که در این صورت، او با کولولاکا برابر خواهد بود. اما ماگادیکای کولولاکا برعکس هلن تروایی همسر یا معشوقه ی شاه یورشگر به شهر معرفی نشده است چه رسد به این که از او دزدیده شده باشد. اما صبر کنید؛ او معادل دیگری هم در وایشالی دارد که اتفاقا مستقیما به بودا مرتبط میشود. این معادل، امراپالی یا امباپالی است که نامش به معنی جوانه ی انبه است و اتفاقا با موعظه ی معروف باغ انبه ی بودا مرتبط است که در باغ انبه ی امراپالی رقم خورد. امراپالی، یک زن رقصنده و البته یک فاحشه ی متمول در وایشالی بود که پیشتر "بیمبیسارا" پدر آجاتاشاترو را دلباخته ی خود کرده و با این تمهید، او را از تصرف وایشالی منصرف کرده بود، امری که سبب بدبینی مردان بیمبیسارا به او شد. حالا این اتفاق برای پسر بیمبیسارا در حال تکرار بود. نه تنها آجاتاشاترو دلباخته ی امراپالی شد، بلکه امراپالی هم دلباخته ی آجاتاشاترو شد. اما بعد از این که اهالی وایشالا امراپالی را به جرم خیانت زندانی کردند، آجاتاشاترو به حدی خشمگین شد که بعد از فتح وایشالی تمام سکنه ی آن به جز امراپالی را کشت و شهر را در آتش سوزاند. این اتفاق باعث شد تا امراپالی که خود را مقصر نابودی شهر و مرگ همشهریانش میدانست به طور کامل به عشق آجاتاشاترو دست رد بزند. این ماجرا امراپالی را سرگردان کرد و درنهایت باعث گرویدن او به بودا شد. درست مثل مریم مجدلیه که گرویدنش به مسیح باعث بدبینی مردم به مسیح شد، گروش امراپالی به بودا هم باعث بدبینی به بودا شد و با این حال، همانطورکه مسیح، مریم مجدلیه را بی هیچ تردیدی پذیرفت، بودا هم امراپالی را بی هیچ تردیدی پذیرفت و امراپالی به سلک مذهب بودا درآمد و تمام ثروت خود را برای گسترش دین بودا هزینه کرد.:

“the capture oF vaishali”: Mark Graf: CHRONOLOGIA: 3/1/2017

ممکن است انبه، نسخه ای درختی از الهه باشد و ازاینرو "امرا" نام گرفته باشد که همان "امراه" عربی است. این کلمه که امروزه در عربی بیشتر به معنی "زن" استفاده میشود، دراصل به معنی فرمانروای زن و مونث "امیر" است. "ماری" به معنی "مر" (نسخه ی آرامی امیر) مونث، دقیقا همین مفهوم را میرساند و مارک گراف نیز معتقد است که "امرا" در امراپالی، همان "ماری" یا مریم است. اما میتوان به این منظومه این را هم افزود که "پالی" نیز میتواند معادل "بعله" به معنی الهه یا فرشته ی مونث باشد و امرا پالی میشود ملکه الهه. این، کل مطالب بیان شده را به خدایانی انسان شده تبدیل میکند و تبدیل مذهب برای سانسور آن را در حد تبدیل خدایان به انسانها برجسته میکند. احتمالا معادل خدایی بودا در این منظومه همان کسی است که از او به عنوان "اهیر بودنیا" یاد شده است.

لغت "اهیر بودنیا" در نزد برخی هندوان، به معنی خدا است. در ستاره شناسی هندو، آن، ستاره ی "الفرات" ALPHERAT یا "سیره" SIRAH در صورت فلکی اندرومدا (امراه المسلسله) است که امروزه این ستاره را بیشتر به نام آلفاآندرومدا میشناسیم. در کیهانشناسی هندو این ستاره متعلق به "شانی" خدای زحل است. زحل در اساطیر غربی، ساتورن نامیده میشود و جشن مخصوص او ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس یا جشن تولد مسیح شده است. ساتورن توسط پسرش ژوپیتر یا زئوس سرنگون شده است ولی این که هنوز در اساطیر ملل مختلف، قدرت زیادی دارد، دلیل خود را دارد. زئوس خدای مشتری است و معادل کلدانی او مردوخ است که صورتی از حئا یا انکی خدای آب ها است و ازاینرو گاها پسر حئا به شمار میرود. شورش ژوپیتر علیه ساتورن همان تصرف زحل توسط حئا است و چون حئا در جایگاه زحل تثبیت شده است ناآگاهان را دچار این اشتباه کرده که مردوخ که درواقع خود حئا است در مقام خدای مشتری علیه پدرش خدای زحل شورش کرده است. قبل از حئا، زحل متعلق به نینورتا پسر انلیل بود که درست مثل ساتورن رومی، موکل کشاورزی بود. انلیل و حئا برادرند و دو پسر آن یا آنو خدای آسمان به شمار میروند. آنها بر سر حکومت بر "کی" یا زمین، با هم اختلاف و رقابت دارند و تجسم زمین به یک الهه، تمام دخل و تصرف های آنها در زمین را در ارتباطاتشان با انواع الهگان، داستانسازی میکند. در این مورد، بخصوص تصرف زحل و به دست آوردن زمین از طریق آن را میتوان با تصرف یک پهنه ی آبی توسط انکی و رسیدنش به مقام خدای آب ها بعد از سرکوب تهامات الهه ی دریا توسط مردوخ مقایسه کرد. تهامات مادر خدایان که به شکل یک اژدهای دریایی علیه نظم جهانی شوریده بود به دست مردوخ کشته شد و از جسدش زمین و آسمان خلقت شدند. این شورش آبی قابل مقایسه با سیل است و میتوان آن را با سیلی مقایسه کرد که انلیل برای نابودی بشر فرستاد ولی حئا با نجات دادن گروهی از انسان ها با کشتی اتراهاسیس (نوح) انسان ها را مدیون خود کرد و کم کم مقامش از انلیل بیشتر شد. بنابراین شورش علیه تهامات در کیهان با شورش علیه انلیل در زحل در ارتباط است. البته این به معنی پایان بی نظمی نیست چون بدن جهان از جنس تهامات یا بینظمی است و این بینظمی هر وقت لازم شد با همان کیفیات اژدهایی و خزنده گونش آشکار میشود. در اساطیر ژرمن، نبرد با اژدها را تور انجام میدهد و تور پسر اودین خدای دانش و رئیس خدایان است و معادل با حئا برای مردوخ. ساکسون ها وتان یا اودین را ایرمن میخواندند که معادل است با آریامن خدای هندو و موکل ستاره ی ذنبوله (دم شیر) در صورت فلکی اسد یا شیر که خانه ی خورشید است. تور خدای رعد و برق و طوفان است، درست مثل زئوس نسخه ی دیگر مردوخ. جالب است که زئوس، متمثل به عقاب است و عقاب او اکنون نماد رهبر نظم فعلی جهان یعنی امریکا است. نسخه ی آسمانی عقاب زئوس، صورت فلکی آکیلا یا عقاب است که در هند منطبق با گارودا مرکب عقاب مانند ویشنو است. ویشنو که آواتارهایی به شکل مخلوقات آبزی شامل ماهی و لاکپشت دارد ارتباط حئا با مخلوقات آبزی و تجسمش به آنها را نشان میدهد کمااینکه نسخه ی انسان شکل حئا یعنی اوانس هم پوست ماهی پوشیده بود یا نیمه ماهی توصیف میشد. بنابراین ویشنو معادل حئا است و گارودا معادل مردوخ و زئوس. گارودا دشمن خدایان مارگون موسوم به ناگاها است که دشمنی مردوخ با اژدها را بازآفرینی میکند اما موضوع وقتی به صورت فلکی عقاب ربط می یابد کمی پیچیده میشود. این صورت فلکی، سه ستاره ی مشخص دارد: النسر الطائر یا عقاب پرنده، النسر المنکب یا عقاب نشسته، و الشاهین به معنی تعادل که صفات متضاد این دو را به تعادل میرساند. النسر الطائر، عامل فعالیت های خزندگان و بخصوص ضررسانی های آنها است چون عقاب همان موقع که برای شکار به آسمان بلند میشود و آماده ی کشتن موجودات دیگر میگردد به فاز هرج و مرج بازمیگردد که در ذات آب است و حئا نیز خدای آب ها است. این در مسیحیت، به صورت انتقام خشمگین یهوه از دشمنانش با بلایای هرج و مرج آمیز تجلی میکند که به ندرت و در مواقعی که عقاب گرسنه میشود بروز میکنند. دشمنان یهوه هم خزندگانند منتها خزندگان انسان نما یا سرافیم که دورگه های فرشتگان هبوط کرده با انسان های زمینیند و اعقابشان را یوفوهای انسان نمایی خوانده اند که بر زمین حکومت میکنند. اجداد همینان بودند که محکوم به نابودی در سیل نوح شدند. آنها از جنس تهامات بودند و با تهامات/هرج و مرج نیز مجازات شدند. سیل نوح را انلیل به پا کرد و حئا مردمان را از آن رهاند. اما بعد از این که انلیل به بخشی از شخصیت حئا تبدیل و روی هم مبدل به یهوه شدند، حئا در قالب جدید یهوه هم سیل را رقم زد و هم مردم را از آن رهاند. حئا در فاز هرج و مرجیش میتواند با پوزیدون فرمانروای دریا در اساطیر یونانی-رومی تطبیق شود که با آب بی شکل، سر و کار دارد. اما وقتی وارد فاز شکل دادن به اشیا میشود به آتشفشانی برآمده از دل دریا تبدیل میشود که زمین سفت بالا می آورد و مواد مذاب درونش یادآور آب آتشین یا فلز مذابی است که بعد از سرد شدن و جامد شدن شکل میگیرد. در این حالت، حئا برابر با وولکان یا هفستوس خدای صنعتگران و خدای آتشفشان ها است. میتوان او را با آگنی خدای آتش هندو مقایسه کرد که بر پهنه های آبی ساکن میشود و همچنین اپم نپات زرتشتی که یک خدای آتشین است ولی نامش به معنی فرزند آب ها است. اتحاد آب و آتش، در هندوئیسم، اتحاد وارونا خدای آب ها با میترا خدای خورشید را نشان میدهد که خصلت های متضاد حئا را در خود جمع می آورند. نسخه ی قبلی این اتحاد بخصوص موقع صحبت از آب آتشین مواد مذاب وولکان، خود انلیل بوده که اکنون بخشی از حئا شده است. در این حالت، او در هندوئیسم، تبدیل به برهما میشود که همراه گل نیلوفر آبی از ناف ویشنو آرمیده بر آب های آغازین برمی آید تا جهان جدید را خلق کند و بستر این ویشنو، مار چند سر سشا است که مابه ازای اژدهای بینظمی است که اکنون در تصرف ویشنو یا حئا است. معنی نام آهیرابودنیا را نیز مار یا اژدهای اعماق دانسته اند. در متن موسوم به AHIRBUDHNYA SAMHITA متعلق به مکتب پانکراترا در ویشناویسم، نام این خدا از دو جزو "آهی" به معنی مار، و "بودنا" به معنی بنیاد دانسته شده است که میشود مار بنیادین و احتمالا همان سشای ویشنو. در متن مزبور، اهیربودنیا با شیوا برابر شده است. شیوا خدای نابودی و معادل نرگال فرمانروای مردگان و موکل جنگ در کلده است. نرگال یک خدای خورشیدی است و بعد از تصرف قلمرو ارشکیگال الهه ی دوزخ و ازدواج با او فرمانروای مردگان شده است. معادل هندی نرگال، یاما فرمانروای مردگان در هندوئیسم است که منظومه ی ستاره ای مخصوص او سه ستاره در صورت فلکی حمل یا قوچ هستند. این منظومه ی ستاره ای محل سفر ارواح حیوانات و سفر ارواح جنگجویان است. در ستاره شناسی چینی، آن برای طالعبینی قربانی کردن حیوانات بسیار مهم است و در هند نیز موقع طالعبینی قربانی حیوانات برای یاما. در هند، این سه ستاره به شکل "یونی" نماد آلت جنسی زن و مظهر الهه تعیین میشوند که بیشتر از بعد جنسی و در ارتباط با سیاره ی زهره برجسته میشود. زهره در مسیحیت و تحت عنوان لوسیفر، ستاره ی صبح خوانده و در این مقام با شیطان برابر میشود که در تعریفنامه ی مسیحی، همان انکی شوریده علیه انلیل است و انلیل در جایگاه یهوه قرار دارد. زهره در مقام ستاره ی صبح، قابل تطبیق با عنانه یا عیشتار در موقع خروج از دوزخ تاریک است و آن، موقعی بوده که ارشکیگال خواهر عنانه و درواقع نسخه ی دوزخی او، عنانه را در دوزخ نگه داشت و فقط در ازای عوض شدن جای عنانه با دوموزی یا تموز شوهر عنانه، عنانه را آزاد کرد که میتوان گفت معادل زیرزمینی دوموزی برای ارشکیگال، همان نرگال است کمااینکه عنانه یا عیشتار هم در نزد آشوریان مسبب جنگ بوده است. بنابراین نرگال، تموز مرده است و همزمان شیوا هم هست. پس ارشکیگال نیز عنانه ای است که شوهرش مرده یا از هوشیاری خارج شده است و نسخه ی هندیش، شاکتی یا جنبه ی زنانه ی شیوا است که به شکل کالی الهه ی وحشتناک، روی بدن شیوای به خواب رفته میرقصد. او همان الهه ی هرج و مرج است که وقتی خدای عقاب، عنان هوشیاری و کنترل نفسش را از دست میدهد آزاد میشود و جنگ و نکبت به بار می آورد و خدای عقاب، اکنون ایالات متحده ی امریکا است.:

“THE GODS AND THEIR STAR SYSTEMS”: WES PENRE: OCT2014: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

وس پنره بعدا در مقاله ی دیگری به نام the feminine universe که در ژانویه ی 2019 در سایت خود wespenre.com منتشر کرد، به تفسیر مدرنی از زنانگی بنیادی گیتی اشاره کرد که ناشی از فهم زنانگی به تغذیه ی مردم قبلی زمین –در روایات بابلی نامبردار به "نملو"- از نیروی زنانه موسوم به "نیما" یا "نعمه" و دوجنسه بودن ظاهرشان به سبب آن است تا زمانی که آنوناکی ها به رهبری انلیل به زمین آمدند و آنها را تصرف کردند و برای مبارزه با مقاومت ذهنی انسان های دوجنسه ی اولیه در برابر آنوناکی های مستبد، از ترکیب انرژی های آنها با چیزی از خود آنوناکی ها و پیاده کردنش روی میمون های انسان نما نژاد جدیدی از انسان که هوموساپینس است را خلق کردند که برده هایی غریزی و مطیع اما به هوشمندی نژاد قبلی باشند. زنانه تلقی کردن نعمه یا انرژی زمین ناشی از آن است که درنتیجه ی هرچه بیشتر ترکیب شدن هوموساپینس با نژاد پیشین، زن ها بوده اند که خیلی سریع تر به نژاد پیشین شبیه شده اند درحالیکه زمختی مردها یا اقلا میل مردها به زمختی بیشتر به جا مانده است. بنابراین مقاومت زن ها در مقابل مردسالاری از اوایل قرن 20 باعث نگرانی مردسالارانی که دنباله ی رژیم آنوناکی بودند شد و راکفلرها با مرد کردن زن ها و قهرمان نشان دادن زنانی مردسیرت و مردپوش بر پرده ی رسانه و از طریق انقلاب جنسی دهه های 1960 و 1970 عملا زن ها را از هویت تهی و زنانگی خطرناک آنها را مهار کردند و جنبش زنان را توسط خود زنان در هم شکستند همانطورکه در جنبش آزادی سیاهان نیز ملکوم ایکس را توسط خود سیاهان از بین بردند و جنبششان را به وسیله ی رپرهای سیاهپوست و موادفروش های سیاهپوست به قهقرا بردند.

در این برداشت، زنانگی طبیعت با نیروهای وحشی حاکم بر جانداران زیستمند در آن اختلاط پیدا میکند و زنانگی جایی حالت شورش به خود میگیرد که به حیوانیت نزدیکتر میشود و برخلاف توصیف صلح طلبانه ای که وس پنره از نملو به عمل می آورد، زنانگی در بشر امروزین میل به پرخاشجویی و خشونت به ویژه در وضعیت های کاملا لایعقل آن را نمایندگی میکند. این از ثلث دیگر ترکیب انسان جدید یعنی آنوناکی هایی که تعبیر به سرافیم یا خزنده سانان شده اند به دور نیست و لابد به خاطر همین خزنده مانندی هم هست که آنوناکی ها اولاد تهامات اژدها هستند و از سوی همو نیز مورد تهدید قرار گرفته اند چون خزندگان، جانورانی کاملا غریزی و منفعت جو و به کل فارغ از احساسات و عواطفند، دقیقا همان وضعیتی که مردم معمولی، ثروتمندان را درگیر آن میبینند. ثروتمندان اسیر مواهب این دنیایی و لذت های مادیند و الهه به جای مادر-زمین، موکل لذت های مادی است. از نمادهای او همانطورکه وس پنره هم توضیح میدهد، ملکه ی زنبورهای عسل است که یک کلنی زنبور عسل کارگر تولید میکند و آنها از یک سیستم اجتماعی پیچیده و سلسله مراتبی شبیه جامعه ی انسانی تبعیت میکنند.

جامعه ی زنبور عسل، شاه ندارد. زنبور نری که ملکه را به کارگران حامله کرده است هرگز دربند جامعه نمیشود و زنبورها پدرانشان را نمیشناسند. او تقریبا خود خدا و متشبه به نور است که از طریق مادر-زمین، موجودات زمینی الهی تولید میکند بی این که توسط آنها دیده شود. در زبان روسی، کلمه ی "پخالا" مشترکا به معنی گاو و زنبور عسل است. در این لغت، جزو دوم، ala/ali به معنی اهل و خانواده یا فرزندان است و جزو اول، معانی گوناگونی در ارتباط با خورشید، گاز گرفتن، نیش زدن و پختن دارد که یکی از آنها pcoa به معنی زنبور زرد رنگ است. زرد رنگ خورشید است و به نظر میرسد این کلمه با لغت هندی "بها" به معانی نور و خورشید مرتبط باشد و "بها" به عنوان تلفظ دیگر PCOA، اصل bee به معنی زنبور عسل باشد. در فارسی، "بها" به معنی قیمت و هزینه، و معمولا به صورت مستقیم و کنایی در اشاره به پرداخت پول است. پول، جانشین طلا شده که فلزی زردرنگ و ازاینرو از جنس خورشید تلقی میشده است. زنبور عسل، هم مثل نور زردرنگ است و هم مایع زرد رنگ عسل را ایجاد میکند که آن هم به رنگ نور است. این مایع اگرچه از گرده ی گل ایجاد شده است اما فقط در اثر بزاق زنبور عسل تبدیل به عسل میشود و از کندوی ملکه ی زنبورها جمع آوری میگردد. در ادبیات اخوت های ماسونی غربی، عسل بخصوص موقع سخن رفتن از افسانه ی سمسون یا صحبت از تمثیل سرزمین شیر و عسل برای اورشلیم، به عنوان نمادی از نور دانش جمع آوری شده مطرح میشود و هم دانش ماسونی و هم ثروت اندوزی ماسونی به تمپلارهای بانکدار برگشته از اورشلیم نسبت داده میشوند که شاگردان شاخه ای از شیعیان یا پیروان علی موسوم به اساسین ها یا حشاشین بودند. اگرچه بنیانگذار مذهب شیعه علی محسوب میشود ولی فلسفه ی خاص شیعی بخصوص موقع صحبت رفتن از فرقه ی اسماعیلی که حشاشین از آنها بودند، به بوعلی سینا منسوب است. درحالیکه عنوان سینا به "طور سینا" محل ملاقات یهوه با موسی برمیگردد، "بوعلی" به معنی پدر علی است و کنایه ای به بنیانگذاری نماد تشیع. علی و بوعلی، در جای یهوه قرار دارند که همزمان هم پدر عیسی مسیح است و هم خود او. مسیح میتواند به عنوان پسر یهوه یک مکتب و مشتمل بر دانش های سری هم باشد. چون در تولدوت یشوع، عیسی/یسوع/یاهو/یهوه متهم است که دانش سری را از معبد مقدس دزدیده و با آن دست به معجزه گری و جادوگری زده است. همین اتهام نیز متوجه بوعلی سینا است. او در یک چاه، با دلبری از دختر یک دیو که همتای مریم مقدس است، به دانش جادوگری دسترسی پیدا کرده است. وقتی دیو از موضوع مطلع میشود، او را دنبال میکند. بوعلی سینا به کبوتری تبدیل میشود و پرواز میکند. دیو هم به شاهینی تبدیل میشود و او را دنبال میکند تا این که کبوتر در قصر پادشاه و نزد دختر پادشاه فرود می آید و یک داستان عشقی هم آنجا جستجو میکند. مارک گراف معتقد است که این داستان در زندگینامه ی رسمی بوعلی سینا به صورت فرار وی از مقابل سلطان محمود غزنوی تبدیل شده است. در این داستان، در زمانی که بوعلی سینا در دربار مامون شاه خوارزم به سر میبرد، سلطان محمود غزنوی نامه ای به دربار گرگانج فرستاد و از مامون خواست تا دانشمندانش را به او بدهد. بوعلی سینا که از دشمنی محمود با شیعیان آگاه بود، به همراه دانشمند دیگری به نام بوسهل مسیحی شبانه از خوارزم گریختند و در گذر از بیابان، با یک طوفان شن وحشتناک مقابله کردند. در میانه ی بیابان، بوسهل مسیحی از مشقات راه بیمار شد و درگذشت. اما بوعلی سینا و راهنمایش به سلامت از بیابان گذشتند و به باوند و سپس نیشابور در ایران رسیدند. مارک گراف، این گذر از بیابان برای فرار از یک مستبد را با آوارگی موسی و قومش در بیابان بعد از فرار از ستم فرعون مقایسه میکند. وی همچنین معتقد است که داستان بوعلی سینا و دختر دیو، با جزئیاتی بسیار نزدیک در داستان ایرانی کچل و دختر درویش تکرار شده است که قهرمانش یک کچل است. در داستان بوعلی سینا و دختر دیو، بوعلی جستجوی دانش را از آنجا می آموزد که میگوید: «تنها چیزی که من میدانم این است که هیچ چیز نمیدانم» و این شعار سقراط است که معروف است کچل بود. مرگ شهادت گونه ی سقراط با مرگ شهادت گونه ی مسیح قابل تطبیق است. در داستان کچل و دختر درویش، کچل عاشق دختر رئیس محل میشود. اما رئیس میگوید که اگر میخواهد با دختر او ازدواج کند، باید خانه ی بزرگ و زیبا و ثروت زیاد داشته باشد. کچل به دنبال کار میرود و در این اثنا توسط یک درویش مرموز، به خانه ی زیبای او که به کاخی میماند راهنمایی میشود. درآنجا دختر درویش، عاشق کچل میشود و به او جادوگری می آموزد و در عین حال، به کچل هشدار میدهد که خود را به دیوانگی و حماقت بزند تا از خطر آسیب دیدن از سوی درویش در امان بماند، مطلبی که مارک گراف، آن را با خود را به دیوانگی زدن هملت و بهلول و مانند آنها مقایسه میکند. کچل با جادوگری ای که آموخته است کاخی عینا همچون کاخ درویش برای خود و دختر رئیس میسازد و سپس با جادو خود را به شکل جانوران مختلفی اعم از قاطر و گوسفند و بز و شتر و مانند آنها درمی آورد که مادرش آنها را در بازار میفروشد و آنها بعدا از دست صاحبانشان فرار میکنند و دوباره تبدیل به آدم که کچل باشد میشوند. این قسمت هم با مسخ شدن قهرمان کتاب "الاغ طلایی" آپولیوس به خر و تبدیل شدن دوباره اش به انسان قابل مقایسه است. یک روز درویش در موقع سر زدن به بازار، کچل را که خود را به شکل قوچی درآورده است به قدرت جادو میشناسد و میخرد تا ذبحش کند؛ داستانی که با قربانی شدن مسیح به جای بره ی خدا توسط دشمنان قابل مقایسه است. اما بعدش قصه عوض میشود. کچل به کبوتری تبدیل میشود و میگریزد. درویش هم به شاهینی تبدیل میشود و او را تعقیب میکند. کچل به قصر دختر رئیس فرار میکند و در دامن او فرود می آید، همانطورکه بوعلی در هنگام فرار به شکل کبوتر از مقابل دیوی که به شکل شاهین درآمده بود، به قصر دختر پادشاه گریخته بود. بعد از آن، درویش خود را به تعدادی دانه تبدیل میکند. درویش به مرغی تبدیل میشود و مشغول خوردن دانه ها میشود. اما ناگهان یکی از دانه ها تبدیل به روباهی میشود و مرغ را میخورد و بدین ترتیب، درویش از بین میرود و کچل به مرادش میرسد. مارک گراف میگوید مفهوم اصلی این داستان، تشویق مستمعان به پول درآوردن برای ازدواج و ثروتمند زیستن است.:

“Persian tales”: Mark Graf: chronologia: 20/5/2014

توجه کنیم که رابطه ی یهوه با مریم مقدس، در رابطه ی مسیح با مریم مجدلیه تکرار شده است و در هر دو رابطه، کسی قدرت خدایی را به عنوان نوعی جادوگری از صاحب اصلی زن که کسی جز جهان مادی به جای یک الهه نیست دزدیده است همانطورکه بوعلی سینا با عشق ورزی با دختر دیو، جادوگری او را دزدیده است و این جادوگری از طریق نسخه ی مکمل داستان بوعلی سینا یعنی قصه ی کچل برای ثروت اندوزی ولو به قیمت دزدی از مردم هزینه شده است. بنابراین ثروتمندان الگوبرداران از یهوه و به همان اندازه مدعی خداییند و به مردم، الگوی زندگی میدهند. پول آنها جانشین طلا به عنوان نماد نور مجسد و ارزش الهی است. پس هرکه پولدارتر است خدایی تر و مقدس تر است. به نظر میرسد تجرد مسیح و بودا عمدا برجسته شده تا صحنه ی مهمی از زندگیشان را لو ندهد و آن این که آنها قبلا الگوهای خدا شدن با ثروت اندوزی بوده اند. شاید اگر این همیشه بغل گوشمان باشد بفهمیم که چرا بنا بر عادت، ثروتمندانی مثل ایلان ماسک و بیل گیتس را میپرستیم و نه جویندگان حکمت الهی را، درحالیکه مستقیما عکسش به ما آموخته میشود. این موضوع برای بیشتر ما تناقض آمیز نیست و اتفاقا پارادوکس مربوطه را تا خود علی شیعی میتوان ردیابی کرد. علی بیشتر با عناوین "امیرالمومنین" (فرمانروای مومنان) و یا «صاحب ذوالفقار» (ذوالفقار، شمشیر دو دم کشنده ی علی) است شناخته میشود که معرف حکمرانی و جمگجویی است و با این حال، منابعی مثل نهج البلاغه تصویر زاهدمسلکی از او را جا انداخته اند. این دوگانگی را در دو برهه ی زندگی بودا هم می یابید که در برهه ی اول، یک شاهزاده ی مصرف و لذتجو و در برهه ی دوم، یک زاهد است. شاید ربط علی بوعلی با عیسای تولدوت یشوع، حلال مشکل باشد. در تولدوت یشوع، یسوه یا عیسی با دست یافتن به اسم اعظم خدا در معبد مقدس، قادر به جادوگری شد. لغت "علی" هم که در عربی امروزه بیشتر به معنی بلندمرتبه به کار میرود یکی از نام های الله خدای مسلمانان است و در ماه رمضان ها میتوانید آن را لای سرود "اسماء الحسنی" بیابید.

دیوید شرمن امریکایی، لغت "علی" را در کنار لغات دیگری چون ال، الی، ایلو، اله، آروآ، آریا، هریه، هاری، هرو، اهور، آسور، سور، کور، کوروس و مانند آنها در مجموعه ی لغات پر کاربردی در زبان های افریقایی و سامی قرار میدهد که مشترکا به معانی آسمان، خدا و شیر هستند و در تمامی این معانی، پیشوای یهوه خدای یهود به شمار میروند. ال خدای اعظم سامی سه جلوه ی مشخص داشت که دورادور با تثلیث مسیحی مرتبطند: الی، یاهو و آدون. الی، فرم کلی خدا برای تمامی کیهان ها است درحالیکه یاهو که بعدا یهوه شده است مختص جلوه ی خدا در جهان ما است و با بازآفرینی جامعه ی انسانی به صورت دوم کیهان، خود را در جایگاه شاه یا مهتر جامعه متجلی میکند. آدون که در تورات نام خدا است ولی بیشتر به صورت آدونیس از او جدا شده است همان توم یا توماس یا تموز یا آتوموس است که خدای میرنده و زنده شونده ی طبیعت و به سبب مرگ و رستاخیز شبانه روزی خورشید در طلوع و غروب، متجلی به خورشید است و در مصر، نیز آدون به صورت آتون –خدای آخناتون- و توم به صورت آتوم یا خورشید غروب، جلوه های خورشیدی یافته اند. نام آتوم در آدم ابوالبشر متجلی شده و همه ی انسان ها را در دچار شدن موقتی به جهنم های پیاپی این دنیایی، تکرارگر خورشید نشان میدهد. این سه تجلی را جین هریسون در شکل اولیه ی خدای یونانی باز می یابد:

1-کوروس مگیستوس یا خداوند اعظم

2- هراکلس باسیلئوس یا هرکول شاه.

3-هلیوس خدای خورشید که نامش تلفظ دیگر الی است.

دوگانه ی شاه و زاهد در فرم دوم آشکار میشود که مهتر جامعه را در دو مقام شاه لذتجو و روحانی پرهیزگار تقسیمبندی میکند. هرودت نوشته است که در زمان او 40 قهرمان به نام هراکلس شناخته میشدند ولی خودش قدیمی ترین آنها را هراکلس اسپارتی میداند که به همراه برادر دوقلویش افیکلس همزمان شاهان اسپارت بودند. بنا بر سنت، برادر بزرگتر یک شاه-کاهن و مسئول انجام مراسم مذهبی و پاسداشت سنت های قوم بود درحالیکه برادر کوچکتر یک فرمانروای جنگجو و مسئول لشکرکشی ها بود. شاه-کاهن، پولیوس یا روح جامعه بود و عنوان پولیس برای شهر، از همین لغت پولیوس نشئت میگیرد. افیکلس در جایگاه شاه-کاهن قرار داشت و هراکلس در جایگاه شاه جنگجو، اما هراکلس به دلیل سقوط اخلاقی و کشتن خانواده اش در اثر جنون، مقامش را از دست داد و محکوم به پرداخت جریمه با انجام جنگ های سنگین تک نفره با هیولاها شد. حداقل یک مورد از اساطیر یونانی را میشناسیم که در آن، این دو خدا با هم تلفیق شده اند و این تلفیق میتواند همان هراکلس باسیلئوس باشد و آن پرستش باسودئوس در بین یونانیان باکتریا در افغانستان و پاکستان و هند است. دئوس به معنی خدا میتواند به جای ایلوس به همان معنا قرار بگیرد. بنابراین باسئو-دئوس میتواند همان باسیلوس باشد. از طرفی باسودئوس نامبردار به کلیس-بورو هم بود. به نظر میرسد بورو که عنوان "پوروس" برای شاه هندی دشمن اسکندر کبیر از آن آمده است، تلفظ دیگری از "بعل" سامی برای خدایان باشد که پولیوس عنوان افیکلس هم از آن آمده است. آپولو مشهورترین فرم هلیوس خورشیدی نیز نام از بعل دارد. از طرف دیگر، کلیس باید نتیجه ی تقسیم عنوان "هراکلس" به دو جزو "هرو" و "کلیس" باشد. هرو یا هیرو که معنی نیمه خدا و امروزه قهرمان میداده است یکی از تلفظ های ایلو به معنی خدا و بیشتر تداعی گر هورس خدای سلطنتی خورشید در مصر است که تجسمش به پرندگان شکاری چون بحری، دورادور با عقاب زئوس مرتبط است. کلیس مشخصا همان کوروس است که در تجلی این دنیایی خود به شاه جنگجو انعکاس می یابد و نام او هم تلفظ دیگری از هرو و ایلو است. کلیس و بورو (در کلیس بورو) به جای کوروس و بعل، دو برادر ایزدی سلطنتی اسپارت را به جای دو خدای مشخص هندو قرار میدهند که برادرانی ایزدیند: کریشنا و بالاراما. بالاراما تجسد بالادوا است که نامش به سادگی به معنی بعل-خدا است. کریشا یا کریشنا نیز مشخصا همان کوروس است. کوروس در مقام هلیوس خورشیدی رودس، همسری به نام رودا دارد که نام جزیره از او می آید و این رودا به طرز واضحی همان رادا معشوقه ی کریشنا است. کریشنا و رادا جنبه های مذکر و مونث ویشنو را در قالب های انسانیشان نمایندگی میکنند. نام ویشنو تحریفی از واسو یا واسودوا است و این واسودوا اسما همان باسودئوس یونانیان باکتریا است. واسو تلفظ درست تری از باسو است معادل اوسو خدای خورشیدی اسکندریه ی مصر است که نامش تحریفی از یسوع و از طریق او یاهو یا یهوه است. یهوه به شیر تمثیل میشود و ویشنو هم فرم مهیب مشهوری به نام ناراسیمها دارد که به شکل یک نیم شیر-نیم انسان نشان داده میشود. او باز یادآور هراکلس است که پوست شیر میپوشد و سر شیر مقتول را کلاه سرش کرده است. کریشنا به عنوان تجسد زمینی ویشنو معادل یسوع یا عیسی تجسد زمینی یهوه است. درست مثل عیسی که مقدر است بساط حکومت ظالمان را برچیند کریشنا نیز برای ساقط کردن یک ظالم متولد شده است و به سبب پیشگویی مربوطه به اندازه ی عیسی جانش در نوزادی از سوی ظالم، تهدید میشود. او با این که یک شاهزاده است درون زندان متولد میشود و ازآنجا به روستایی فقیر منتقل میشود و در میان چوپانان گاوپرور و با فرهنگ شیردوشی بزرگ میشود. شیر اینجا باز او را به هراکلس پیوند میدهد. چون به روایتی مادر هراکلس الهه هرا همسر زئوس بود و موقعی که داشت کودکش را در آسمان شیر میداد، قطراتی از شیر به هوا جستند و به ستارگان راه شیری تبدیل شدند که مسیر سفر ارواح مردگان به آسمان را نشان میدهد. این صورت فلکی، همان رودخانه ی شیر در تورات است که در کنار رودخانه ی عسل در بهشت و در اورشلیم قرار دارد. هرا هم دراینجا معادل یونانی "نات" الهه ی مصری آسمان است که خود، نسخه ی آسمانی هاثور الهه ی گاو شکل مصری را نشان میدهد. رودخانه ی عسل، مسیر عبور خورشید در آسمان است که درنهایت او را به قتلگاهش در مغرب زمین میرساند و این همان ورود دوباره ی خورشید به شکم مادر-زمین است که در مصر، هاثور نام دارد. هاثور، خانه ی هورس است و هورس هر بامداد برای غلبه بر دیو تاریکی، در قالب یک پهلوان جنگجو دوباره از آن خارج و درواقع از نو متولد میشود. هورس در این حالت، قابل تطبیق با هورس متولد شده از یک گل نیلوفر آبی که از آب خارج شده است میباشد و بنابراین کسی نیست جز برهما خدای خالق که از گل نیلوفر آبی روییده از ناف ویشنو زمانی که ویشنو بر آب های آغازین آرمیده است برمی آید تا جهان نویی خلق کند. رودا الهه ی رودس و همسر هلیوس کورس هم الهه ی نیلوفر آبی است و در آن جزیره در کنار نیمف ها یا پریان نیلوفر آبی به سر میبرد و البته نیلوفر آبی، گیاه مقدسی در بودیسم هم هست. هورس از نو متولد میشود تا شاهی جهان را از نیروهای شب پس بگیرد. البته کریشنا، هرکول و عیسی هیچ وقت به شاهی نمیرسند و همیشه شاهزاده ای در بین مردم معمولی باقی میمانند. با این حال، عیسی و کریشنا هر دو قرار است که بعد از مرگ از نو جسما زنده شوند و در آخرالزمان، با جنگ و کشتار، یک حکومت آسمانی روی زمین تشکیل دهند. با این که کریشنا درست مثل هرکول، بیشتر یک ارتش یک نفره است ولی درست مثل نسخه ی آخرالزمانیش کالکی در لشکرکشی بزرگی شرکت میکند که همان جنگ پرمصیبت و معروف مهابهاراتا است و طی آن، ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و در همین مقام، خودش را به صورت یک خدای وحدت وجودی که تمام خدایان و موجودات زمین بخشی از اویند بر ارجونا آشکار میکند. این با تصاویر کلی بودا به عنوان کل جهان گیتی قابل تطبیق است. شرمن در وایکونتای ویشنو که از قدیمی ترین استوپاهای بودایی در سریلانکا است مشاهده کرد که ویشنو در ظاهر بودا تصویر شده است. او موقع جویا شدن درباره ی کارت پستال های محبوب 108 تایی لوکشوارا/ چن ری زی، شنید که اشکال بودا لوکشوارا به عنوان اشکال کریشنا-ویشنو شناخته میشوند. چینتمانی لوکشوارا حتی کنار یک کالپا یا درخت کیهانی با میوه های آشکار قرار گرفته که جامع درخت بودی یا روشنبین کننده ی بودا و درخت میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا در باغ عدن است. ]آیا همینجا نمیتوان بودا و امراپالی را از طریق آدم و حوا به عیسی و مریم مجدلیه ربط داد؟] امروزه روحانیون بودایی پیوند خود با هندوئیسم را به طور قطع رد میکنند اما جدا شدن این دو مذهب از هم با تغییراتی در مذهب از هر دو سو همراه بوده است. شرمن از شخصی به نام آنون شنید که بودائیان، شیوا و کالی را شیاطینی میدانند که بعد از شکست خوردن از ویشنو که بودا تجسمی از او است، به خدمت مذهب جدید درآمدند؛ اما به نظر میرسد شیوا بخشی از بودیسم را که همان ویشنوئیسم است چنان به تسخیر خود درآورد که تصاویر ویشنو به تصاویر شیوا نزدیک شدند و قهرمانی های جنگی و حیله گری هایش چنان در او برجسته شدند که ویشنو به کل از بودا فاصله گرفت و به خدای مستقلی تبدیل شد.:

“cosmology of milk: Thetokos, the sacred cows , the birth og the Galaxios”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 24OCT2021

زمانی که ما درباره ی خدایی صحبت میکنیم که کل گیتی بخشی از او هستند فقط فرمانروایی میتواند مدعی باشد بهترین مدعی مقام تجسم زمینی خدا است که بیشترین قلمروهای روی زمین را به همراه تمام موجودات آنها ملک خود کرده باشد. چنین فرمانروایی دنباله ی باسودئوس یا هراکلس باسیلئوس است که ترکیب دو مقام روحانی و لشکری است. شهرتش از روی مقام روحانیش برمیخیزد ولی حرص خدا شدن، او را چنان دچار فتح دنیویات میکند که خودش و ملکش به کل از روحانیت خالی میشوند، همان اتفاقی که در تبدیل بودا به ویشنوی شیواگون افتاد. این اتفاق برای ویشنو افتاد فقط به خاطر این که شیطانی به نام شیوا با تظاهر به خدمت به دین، مذهب او را در تصرف ایدئولوژی خود درآورد و تقدیر این است که به پیروی از همین الگوی آسمانی، فرمانروایان زمینی هم مرتبا توسط چنین شیاطین متظاهری منتها از نوع انسانیش مسخ شوند، شیاطین انساند نمایی که درست مثل شیوا خدایان نابودیند.

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

تالیف: پویا جفاکش

بخشی از مقاله:

زمانی در یکی از روستاهای تاجیکستان، مقتدرترین و موثق ترین فرد، متولی یک زیارتگاه بومی محسوب میشد و این متولی، از توجه مردم به خود، برای انواع و اقسام سوء استفاده های مالی و مادی به نام دین استفاده مینمود. همراه متولی، یک خدمتکار لال و یک طلبه ی دینی هم در زیارتگاه زندگی میکردند. طلبه که از جای دیگری آمده بود وظیفه ی اجرای نماز جماعت در روستا را به عهده گرفته بود. اما به سبب اعتقادات دینیش، از کارهای غیر اخلاقی متولی خوشش نمی آمد و درحالیکه خدمتکار لال تمام دستورهای متولی را بی کم و کاست اجرا میکرد، طلبه گهگاهی با او مخالفت میکرد تا این که بلاخره طلبه از ترس این که نکند شریک جرم متولی باشد صراحتا به او امر به معروف و نهی از منکر کرد و وقتی دید میخ آهنین در سنگ نمیرود مردمی را که هدف کلاه برداری های متولی بودند از نیت او آگاه نمود و این شد که متولی"، طلبه را از زیارتگاه اخراج کرد. دو روز از اخراج طلبه نگذشته بود که متولی زیارتگاه توسط سارقان نذورات به قتل رسید. مامورین حکومتی به بازرسی پرونده پرداختند و سارقین را دستگیر کردند. در بین آنها مستخدم لال قرار داشت که فقط به خاطر بودن طلبه در زیارتگاه نمیتوانست همدستانش را برای اجرای نقشه به داخل زیارتگاه بیاورد.

در این داستان، بیان میشود که برای کسی که یک مکتب عقیدتی را در محدوده ای هدایت میکند خطرناک ترین کس، آن منتقدی نیست که بر اساس اصول همان مکتب، اعمال رئیس را زیر سوال میبرد بلکه کسی است که ساکت است و ظاهرا دستور را کورکورانه اطاعت میکند. این آدم، درست به اندازه ی منتقد رک گو، میداند اعمال رئیسش غلط است و اگر همچنان اطاعت میکند به خاطر آن است که به هیچ اخلاقیاتی اعتقاد ندارد و بنابراین در خیانت به سرور خود نیز تردید نخواهد کرد. لال بودن فردی که مورد این تمثیل قرار گرفته است جالب است. چون بی زبانی میتواند استتاری بر دلایل اصلی سخن نگفتن نباشد. زبان، عامل پوشیدگی است. همه ی ما صفات و خصوصیات ناخوشایندی در خود داریم که موظفیم آنها را بپوشانیم چون تبلیغ و ترویج آنها میتواند به ضرر جامعه و دیگر افراد تمام شود و در عوض، کارهای مثبت را آشکارا انجام دهیم تا باعث تشویق و ترغیب مردم شود. بنابراین پوشیدگی و ناپیدایی، ارتباط تنگاتنگی با مفاهیم شیطانی و جهنمی دارد. در زبان عربی، ریشه ی "فحش" مفهوم زشتکاری را دارد و در عین حال با نفرین و آرزوی ساقط شدن افراد به جهنم گره خورده است و ازاینرو معنی بدگویی و بدزبانی درباره ی دیگران را میدهد، چون هر دو گزینه مفهوم جهنمی بودن را میرسانند. همین کلمه به صورت

F u ck

وارد زبان انگلیسی شده و همچنان معانی لعنت کردن و ناسزا گفتن را میدهد ولی معنی عمل جنسی را نیز میرساند همانطورکه از لغت "فحش" نیز لغات "فحشا" و "فاحشه" پیرامون عمل جنسی حرام و در ارتباط بلاتردید با جهنم برجسته شده اند. نکته این است که "فحش" خود از لغت قدیمی تر "پاش" می آید. این لغت هنوز در عربی رواج دارد و با الفبای فعلی عربی "باش" نوشته و "پاش" خوانده میشود. معانی فعلی آن عبارتند از:

1-صدمه زدن، خرد کردن، از بین بردن و محو کردن

2- ریزش باران یا برف سنگین. [معنی اخیر، به صورت فعل "پاشیدن" به معنی ریختن بی نظمانه ی آب و شن و دانه و مانند آنها ، وارد زبان فارسی شده است.]

معنی اول به سبب در بر گرفتن مفهوم نامرئی کردن، ریشه ی فعل فارسی "پوش" به معنی پنهان کردن شده است. این فعل درباره ی پنهان کردن کالبد انسان با لباس نیز به کار میرود و ازجمله استعاره ای درباره ی "پوشاندن" چهره ی واقعی به معنی هویت دهی دروغین فرد انسانی به خودش یا مکتبش دارد. رد این استعاره را میتوان تا پوشاندن جسد با خاک پس از مرگ فرد ردیابی کرد. چون جسد زیر زمین دفن میشود و جهان زیرین قلمرو حکومت خدای دوزخ است. او را در اساطیر یونانی-رومی، با اسامی هادس و نرگال میشناسیم ولی نزدیک ترین هویت اولیه اش نرگال خدای دوزخ کوثا در بین النهرین است. نرگال یک خدای خورشیدی ولی در عین حال موکل مریخ سیاره ی جنگجویان بود و ازاینرو قابل تطبیق با مارس خدای مریخ و خدای جنگ نیز هست چون جنگ نیز باعث زیاد شدن جمعیت مردگان در جهان زیرین میشود. با این حال، نرگال بخصوص با بروز بیماری های همه گیر و بدتر از همه طاعون مرتبط است. این او را با فرمی از آپولو خدای خورشید موسوم به کورونا یا تاجدار مرتبط میکند که عامل بروز بیماری های واگیردار کشنده بخصوص طاعون برای مجازات مردم است. عنوان کورونا با کورونیس همسر زمینی آپولو مرتبط است. کورونیس به دلیل ارتباط با مردی دیگر درحالیکه از آپولو حامله بود با پرتاب تیر از سوی آپولو کشته شد ولی آپولو، نوزاد داخل شکم جسد را با سزارین بیرون کشید و این نوزاد تبدیل به اسکلپیوس خدای درمان شد. اسکله پیوس معمولا با عصایی که دورش ماری پیچیده است نشان داده میشود. همین عصا را گاهی همراه آپولو میبینیم. اما این بار مار نمادی از پایتون یعنی اژدهایی است که به دست آپولو کشته شده است. کاهنه های پیتیا همانطورکه اسمشان نشان میدهد جانشینان این پایتون هستند و دوشیزه اند چون وقف آپولویند. این، پایتون را مادینه نشان میدهد و باعث میشود تا او را به عنوان یک اژدها با تهاموت اژدهای دریایی مقایسه کنیم که مردوخ خدای خالق بابلی او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را خلق کرد. بنابراین پایتون همان کورونیس و معادل جهان قبلی است که آپولوی نابودگر از مرگ آن، جهانی دیگر خلق میکند و اسکلپیوس درمانگر، روح جهان جدید است. بنابراین مار درمان آپولو به مار نابودی آپولو اضافه میشود و این دو معادل دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای سیاره ی عطارد میشوند. هرمس هم خدای دانش است، هم خدای کوره راه ها و از این جهت هم خدای مسافران و هم خدای راهزنان، و بنابراین اطلاعات را در دو وجه نجات دهنده و تخریب کننده به خود جذب میکند. وجه نابودگر قطعا با مریخ مرتبط است و آپولو را در حال کشتن همسرش که دنیای تابان پیشین است نشان میدهد، زمانی که یک غروب به یک دوره درخشش خورشید پایان میدهد و ستارگان شب شامل مریخ و عطارد امکان رخ نمایی در تاریکی شب را می یابند. پس این افسانه میتواند آغاز پیدایش شب را نیز نشان دهد. ولیکوفسکی که یکی از بنیانگذاران کاتاستروفیسم یا نظریه ی بروز فاجعه بعد از برخورد شهابسنگ در دوران تمدن انسانی است، اشاره کرده بود که هم در افسانه های سرخپوستان امریکا و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی از دورانی سخن رفته که ماه و خورشید به یک اندازه درخشان بودند و شبی وجود نداشت و در افسانه های یونانی نیز از زمانی صحبت شده که ماه ووجود نداشت. هر دو نوع، اشاره دارند به این که سقوط جهان، سقوط ماه نیز هست و چون دوگانگی خدای خورشیدی به صورت دوگانگی هرمس در کادوسئوس با مرگ جهان پیشین بروز میکند، خدای جدید در درخشان ترین شی ء آسمان شب یعنی ماه نیز تجلی می یابد و این است که نسخه ی مصری هرمس یعنی توث یا تحوت، خدای ماه است. تحوت به ایزیس الهه ی قمری کمک میکند تا ازیریس خدای خورشیدی مقتول شده را با جادو و به صورت هورس یا خورشید طالع از نو متولد کند. عوامل وقوع طلوع و غروب، ستاره ی صبح و ستاره ی غروب هستند که هر دو سیاره ی زهره در وقت های طلوع و غروب خورشید میباشند. بنابراین آپولو و هرمس، به ترتیب ستاره های طلوع و غروب نیز هستند و هرمس یا تحوت به عنوان پایان دهنده به روز و قاتل ازیریس خورشیدی، برابر با سوت یا سیت، برادر ازیریس نیز هست. اتفاقا نام سوت به لحاظ لغوی با نام توث مرتبط به نظر میرسد و هر دو آنها یک تجسم سگسان دارند که قابل مقایسه با ارتباط هرمس با سگ در اساطیر یونانی است. سگسان مزبور، بازمانده ی توجه به شغال به عنوان حیوانی مردارخوار و نماینده ی مرگ است و جمع آمدن هرمس با آنوبیس –خدای شغال سر راهنمای مردگان- در هرمانوبیس خدای یونانی-رومی را مورد توجه دارد. ازاینرو در کنار هادس خدای مردگان نیز یک سگ سه سر دهشتناک به نام سربروس داریم. با این حال، ممکن است این سگ ها تبدیل به سگ های زئوس خدای آسمان و برادر هادس شوند و هادس و زئوس یکی شوند. این اتفاق در پدیده ی طبیعی "سان داگ" یا سگ خورشید رقم میخورد که طی آن، گاها در هنگام طلوع یا غروب خورشید، به صورت نورهای درخشانی در طرف راست، طرف چپ یا هر دو طرف خورشید یا ماه بروز میکند و در زبان علمی، بیشتر پارهلیون (برای خورشید) و پارسلن (برای ماه) نامیده میشود. آن را سگ خورشید مینامند چون نشانه های نوری مورد بحث را سگ های زئوس میشناسند. ظهور آنها در تقاطع نور و تاریکی، آنها را نیروهای برآمده از تاریکی نشان میدهد بخصوص که در کامل ترین حالت خود، چیزی هلال شکل که یادآور ماه باشد در بالای خورشید ظاهر میشود. در این هنگام، انعکاس نور، مرکز نوری را شبیه مردمک یک چشم نشان میدهد و هلال مصنوعی، میتواند یک ابروی رو به بالا یا رو به پایین ظاهر شود که به چشم، خالت خندان یا خشمگین بدهد. این همان چشم همیشه بیدار فراماسونری است و ابروی مربوطه حکم گوش سگ را دارد که بالا یا پایین قرار گرفته است. در حالت مطلوب بالا که قطعا از دید نیروهای تاریکی مطلوب است، آن حکم شاخ های گاو را دارد که روی سر بعل رقیب یهوه –مظهر نیکی از دید تورات- قرار گرفته اند و گوساله ی سامری را به یاد می آورد که موسی آن را شکست. در همین حالت، نورهال در دو طرف منبع نوری خورشید ظاهر میشوند و به آن حالت سه گانه ای میدهند که یادآور سه سر سربروس است. این دو طرفی که یادآور وزرای یمین و یسار برای شاه است، دوگانگی خدا را نیز نشان میدهد که دراینجا در هر دو حالت خیر و شر و نور و تاریکی ضرب میشود و یادآور جبرئیل با دو بال سیاه و سفید در رساله ی "آواز پر جبرئیل" سهروردی است. در حالت طبیعی، بسیار کم احتمال است که کسی با علم به شرورانه و مفسده آمیز بودن عملی، دست به آن عمل بزند مگر این که این مفسده خواست خدا باشد و خدا در آن هنگام تحت تاثیر جنبه ی شریرانه ی خود قرار داشته باشد. ااگر چشم ظاهر شده در سگ خورشیدی را لحظه ای که یک نیروی هیپنوتیزم کننده ی قوی خود را افشا کرده است در نظر بگیریم آن وقت میتوانیم بگوییم خدا مثل ماری است که شکارهای خود یعنی مردم را هیپنوتیزم میکند و عامل هیپنوتیزم میتواند در مارمانندی به یک نخ وصل شده به گوی هیپنوتیزم کننده –شبیه چشم- وصل شود که سر مار است. پس چشم هلال دار میتواند سر یک مار شاخدار هم باشد و شاید این مار، همان مار دارای شاخ های گوزن باشد که در اساطیر سرخپوستی زیاد وصف شده است. او قطعا مار فریب دهنده ی انسان در باغ عدن نیز هست که روح درخت عارف شدن به نیک و بد است. پس او انسان ها را با نیک و بد آشنا میکند تا زمانی که دست به شر میزنند دچار این توهم باشند که از نیک و بد آگاهند و مطمئن باشند که دارند کار نیکی میکنند. آنگاه خودش مانند یک آدم لال و بدون این که حرفی بزند، وقایع مصیبتبار را رقم بزند...

دانلود مقاله ی «سکوت پیشگان سیاست و مذهب»

از موسی تا آرس: فرایند تولید دانش برای جنگ با استفاده از ترس از لغت "جوجه"

تالیف: پویا جفاکش

در تصاویر بالا، خانم "جین فرانسیس" از انجمن جنوبگان بریتانیا را میبینید که فسیلی از یک تکه برگ را نشان میدهد که در منطقه ی قطب شمال یافت شده است. این فسیل، یکی از اسنادی است که نشان میدهند زمانی قطب شمال، سرزمینی مملو از گیاهان سبز است. علاوه بر این، آب و هوای قطب شمال آنقدر گرم بود که در آب های روان و بی انجمادش تمساح ها شنا میکردند، همانطورکه بازسازی زیر نشان میدهد:

دیرینشناسی رسمی، این دوران را مربوط به اندکی بعد از ظهور عصر پستانداران میداند. مطابق روایت رسمی، بعد از برخورد یک شهابسنگ عظیم به زمین که باعث نابودی دایناسورها شد، هوای زمین به شدت سرد شد و بر بیشتر زمین، برف بارید. اما بعد از مدتی، بیرون آمدن گازهای گلخانه ای دی اکسید کربن و متان از اعماق اقیانوس ها باعث گرمای بی سابقه در زمین شد. تغییرات آب و هوایی، طوفان های وحشتناکی را در زمین ایجاد کرد و درست در همین زمان بود که قطب شمال که قانونا باید سرد باشد، به دلیل گرمای شدید زمین، هوایی معتدل تر یافت و کانون حیات شد. با این حال، روایت رسمی، گسترش بعدی حیات را نه از سمت قطب شمال، بلکه از سمت منطقه ی استوا گزارش میدهد. عجیب این که شکست گزینه ی قطبی از شکست گزینه ی استوایی در نظریه ها درباره ی مسیر گسترش بشر و دیگر جانوران نوین به بقیه ی دنیا هم تکرار میشود و این درحالیست که اندکی پس از نابودی دایناسورها پستانداران زمین را موجوداتی موش مانند شبیه تصاویر زیر ترسیم میکنند.:

و عجیب تر این که درحالیکه هیچ دلیل خاصی برای انتخاب معبر استوایی برای گسترش نوین حیات در دوران پستانداران موش مانند وجود ندارد در مورد آغاز افریقایی برای بشر است که سرنخ هایی برای توسعه ی نوع ارائه میشود. بیابانزایی در افریقا و شبه جزیره ی عربستان و بقیه ی خاورمیانه عامل فرار پیاپی آدمیزاد از افریقا به خاورمیانه و سپس بقیه ی جهان تلقی میشود و آثار دستساز بشری در بیابان های برهوت عربستان سعودی مربوط به دورانی هستند که به جای این بیابان ها مناظری شبیه ساوانای افریقا به چشم میخوردند. (تصاویر زیر):

ربطش به فسیل های قطب شمال به اینجا مربوط میشود که درست همزمان با نظریه ی پیدایش بشر در افریقا نظریه ی پان آریانیسم، محل ظهور بشر و اولین و عالی ترین نوع آن را در قطب شمال تعیین میکرد. جالب این که توضیح زمین شناختی وجود قبلی یک قاره در قطب شمال که اکنون دریایی منجمد است به آلفرد راسل والاس از بنیانگذاران نظریه ی تکامل تدریجی برمیگردد و او این نظریه را برای توضیح وجود فسیل های گیاهی در منطقه ی قطب شمال ارائه داد. پروفسور ویلیام وارن، رئیس دانشگاه بوستون امریکا نظریه ی والاس را با افزودن به بررسی های اسطوره شناختی، به وسیله ای برای توجیه پیدایش گهواره ی نژاد آریا و مهاجرت آریایی ها به سرزمین های جنوبی تر نمود. آنچه وارن به آن توجه نموده بود نظریه ی برابرگیری قطب شمال سرسبز با بهشت عدنی است که آدمیزاد از دست داده بود و بهشت به جز انسان، محل زیست دیگر موجودات نیز بود. وارن در این مورد، از اسقفی به نام هوئت HUET نقل قول میکند:

«برخی بهشت را در آسمان سوم دانسته اند، برخی هم در آسمان چهارم در منزلگاه ماه و در کوه هایی پیرامون مدار آن دانسته اند. برخی آن را میان آسمان و بر فراز زمین دانسته اند، جایی که از چشم بشر پنهان است، و آنجا را در بالای قطب شمال دانسته اند، جایی در سرزمین تاتارستان، نزدیک دریای کاسپین. برخی آنجا را در انتهای جنوب دانسته اند، در سرزمین آتش، اما برخی آن را در شرق و در مکان برآمدن خورشید به نام لوانت LEVANT [یعنی شامات] گفته اند. برخی آنجا را در سواحل رود گنگ و یا جزیره ی سیلان گفته اند. برخی آن را در چین یافته اند. برخی بهشت را در آن سوی مکان دست نیافتنی دریای سیاه رقم زده اند. و برخی هم آن را در امریکا یا افریقا یا جاهای دیگر پنداشته اند.» ("کشور هفتم: قاره ی گم شده در قطب شمال": فرشاد فرشید راد: نشر آشیان: 1395: ص33)

نکته این که اسقف فوق بدون دانستن مکان دقیق این سرزمین ها اظهار نظر کرده و بعضی را تکرار کرده است؛ ازجمله سرزمین آتش در جنوب، قطعا خود قاره ی افریقا است و سرزمین فراسوی دریای سیاه از دید یک اروپایی قطعا تاتارستان است، اما نکته ی جالب این که اینجا منطقه ای از تاتارستان در نزدیکی دریای خزر، با قطب شمال تطبیق شده است؛ آیا این هم یک اشتباه صرف به سبب عدم شناخت جغرافیایی است و یا ترکیبی از نادانستگی جغرافیایی با خاطرات انسانی از زمانی از همین دوره ی انسانی که قطب شمال در شمالگان کنونی نبود و به همین دلیل آنجا آنقدر معتدل بود که تمساح داشته باشد؟ هرچه هست، میتواند دلیلی باشد بر این که چرا با این که نظریه ی ژرمانیستی، خاستگاه آریایی ها را در قطب شمال میداند، ولی درنهایت محل ظهور آنها در روسیه ی جنوبی و حوالی دریای خزر تعیین شد. یک نکته ی جالب که میتوان از این بحث بیرون کشید، علاقه ی شدید آریانیست ها به تعریف آریایی ها به صورت اسبسواران جنگجو است. نه تنها تاتارستان روسیه قلمرو جنگجویان اسبسوار بوده است، بلکه اسطوره سازی بر اساس شباهت لغات نیز پیوندی بین قطب شمال و اسب سواری و البته کیش قربانی دادن برای خدای جنگ ایجاد کرده است.

به نوشته ی جان اونیل، کلمه ی axis که به معنی قطب شمال استفاده میشد، با کلمه ی eqous به معنی اسب مرتبط شده بود چون هر دو لغت از ag به معنی حرکت می آیند که در راندن اسب استفاده میشده است. این لغت ریشه در "آی" و "آیا" در سامی قدیم به معنی بزرگ دارد و لغتی است که برای خدا استفاده میشده و ازآنجاکه خدا تنها نیروی جان بخش و عامل حرکت موجودات شمرده میشود، معنی حرکت و راندن پیدا کرده است. به گزارش پروفسور sven nillson موجودات جن مانند اساطیر نورس چون دوارک ها، وان ها و الف ها نیز ag محسوب میشدند و همه ی آنها نشاندهنده ی موکلین نیروهای طبیعت بودند. از همین ریشه لغات "آجا"، "عجم"، اوگام و اوگمیوس به معنی انسان های خداگون پیدا شده است، که انسان های خلاقی بودند که مانند خدا دست به آفرینش زدند، یعنی آفرینش تمدن. برای یونانیان، این آفرینشگران امت کادموس پسر آگنور شاه فنیقیه بودند که باز لغت "آگ" را در نامش میبینید. آگنور مردی با تولد ایزدی از کوه های اگدیستیس در سوریه بود. این کوهستان را دیدیموس نیز مینامند که معنی دوگانه میدهد. دراینجا کوهستان جانشین کوهستان خدایان در قطب شمال شده است چرا که تصور میشده چون ستاره ی قطبی تنها ستاره ی بی حرکت جهان است، قطب شمال مرکز جهان و محل ستون نگهدارنده ی آسمان است. این ستون هم به درخت تشبیه میشد و هم به کوه، که اولی موجودی جاندار و رشد کننده است و دیگری موجودی بیجان و نامیرا. بنابراین دوگانگی عمود جهان، دوگانگی جانداری و بیجانی و کنایه از دوگانگی فیزیک و متافیزیک در جهان زمینی است. دوگانگی این دو در جنگ تروآ تکرار میشود. "آگاممنون" رهبر آخاییان فاتح تروآ، نامش از ترکیب "آگا" با لغت "ممنون" به معنی "اثیری" می آید و میتوان او را هم رهبر اثیری خواند و هم راننده ی اثیری (راننده به معنی پیش ران جنگ). اما درنهایت آخایی ها که یونانی تلقی میشوند، تروآ را با وارد کردن یک اسب چوبی به شهر فتح میکنند. اسب، باز آگا است، اما این بار، یک اسب مرده که با چوبی تهیه شده که درخت مرده است. این با نابودی تروآ قابل تعریف است، چون لغت تروآ نیز نزدیک به لغت "داروس" در یونانی به معنی درخت است. این لغت را در فارسی به صورت "دارو" به معنی دوا می یابیم چون داروها از فراورده های گیاهی ساخته میشدند. تلفظ دیگر "داروس"، "لاروس" به همان معنا است که این بار با جزو "آگ" در نام "آگلاروس" جمع میشود. آگلاروس، یکی از سه دختر ارکتیوس بود که پرستاری ارکتونیوس نوزاد از اولین شاهان آتن را نمودند. پالاس، الهه ی رومی ها، اگلاروس را به سنگی تبدیل نمود که در دامنه ی اکروپولیس یا بلندی آتن پرستش میشد. پرستندگان این سنگ، پیروان الهه آتنا پولیوس بودند که به نظر میرسد پولیوس در آن تلفظ دیگر پالاس باشد و همانطورکه تمام آشنایان به اساطیر یونان میدانند، نسخه ی یونانی پالاس لاتینی، آتنا نام دارد. اگر پولیوس تلفظ دیگر پالاس باشد، میتوان از طریق او پالاس را به pole به معنی قطب ربط داد که منظور از آن در قدیم همیشه قطب شمال بوده است. آگلاروس در قبرس نیز پرستش میشد و درآنجا در فستیوالش که به آرس خدای جنگ تقدیم میشد، مردی با کشته شدن بوسیله ی نیزه قربانی میشد. علت این است که آرس خدای نیزه ها است و نیزه با یک تیزی که مانند جوانه ی گیاهی از بالای وسیله ای چوب مانند و متشبه به ساقه ی گیاه درآمده است، جانشینی برای درخت عمود زمین در قطب شمال بود. عصای هرمس خدای عقل نیز چنین جانشینی است و عصای موسی که هم نماد شیخوخیت او است و هم مار میشود و گاز میگیرد مرحله ای بین عصای هرمس و نیزه ی آرس را نشان میدهد. در سالامیس نیز در مراسم مشابهی که در ماه قبرسی آفرودیسیوس برگزار میشد، مردی از طریق کشته شدن با نیزه برای الهه ای با نام مشابه آرگولا قربانی میشد. بعدا دیفیلوس شاه قبرس، قربانی انسان را ممنوع کرد و مقرر کرد در فستیوال، گاوی به جای انسان با نیزه کشته شود. این که آگلاروس اسمش معنی درخت میدهد ولی به سنگ تبدیل شده است، او را نسخه ی دیگر دافنه نشان میدهد، زنی که برای فرار از تجاوز آپولو به درخت تبدیل شد. جالب اینجا است که پالاس درخت مقدسی هم دارد که پان دروسیون نامیده میشوداین نام کاملا یادآور پان دروسوس خواهر آگلاروس است و احتمالا این دو زن در ابتدا یک نفر بودند که بعد به دو خواهر تقسیم شدند. پان دروسوس را میتوان به خدای درختی معنی کرد و نامش میتواند با نام گرفتن درویدها از پرستش درخت (دروس یا داروس) در ارتباط باشد که در این صورت، او در ابتدای رمزپردازی کلتی دوره ی شرک نیز قرار دارد. اما معما این است: پان دروسوس یک لغت مذکر است. چرا اسم یک زن با اصالت الهه را مذکر گذاشته اند؟ این میتواند به دوجنسگی اولیه ی احتمالی خدای درخت مربوط باشد. همانطورکه میدانیم، ارکتیوس پدر اگلاروس و پان دروسوس را معمولا با ککروپس برابر میدانند. به روایتی ککروپس پسر آکتایوس اولین شاه آتن بود و به روایتی ککروپس خودش شخصا آتن را بنیان نهاد و شاه آن شد. ککروپس بنیانگذار اولین معبد کرونوس و رئا در جهان خوانده شده و همچنین مبدع و مروج کیش های زئوس هیپاتوس و آتنه پولیاس. ککروپس به لحاظ ظاهری، دیفیوس یعنی دوگانه توصیف شده است. معمولا منظور از این کلمه دوجنسه یا همزمان مرد-زن است، ولی درنهایت روایت غالب از دوگانگی ککروپس، این شده که او نیمی مار و نیمی انسان بوده است. یک توضیح دیگر این بوده که در ابتدا نیم انسان-نیم جانور مد نظر بوده و ککروپس را میمون میدانستند ولی چون دم مارمانند میمون، مرز بین حالات انسانی و حیوانیش در نظر گرفته شده است، درنهایت او نیم انسان-نیم مار توصیف شده است. طبیعتا ممکن است وصف نیم انسان –نیم حیوان به سبب انسان آغازین بودن ککروپس و قرار گرفتن او در مرز انسان و حیوان برای نشان دادن آغاز انسانیت باشد و قبلا دوگانگی مزبور، به دوگانگی مرد-زن توجه داشته بوده باشد. چون اکروپولیس آتن جانشین کوهستان اگدیستیس شده و اگدیستیس نام خدایی دوجنسه بوده که پس از اخته شدن، تبدیل به زنی با هویت کوبله یا رئا الهه ی زمین شده است. اگر ککروپس همان اگدیستیس باشد، اگلاروس نیز نسخه ی اخته شده ی او است. عجیب این که از همین رهگذر، وی به افسانه ی ملوسین جده ی بزرگ خاندان های سلطنتی لیمبورگ-لوکزامبورگ، خاندان انژو شامل پلانتاژنت ها (اسلاف سلطنت انگلستان) و خاندان فرانسوی لوسینیان حاکم بر قبرس و کیلیکیای ارمنستان راه می یابد. ملوسین جن ماده، مانند اگلاروس یکی از سه خواهر و این سه خواهر هم سه شاهزاده خانم –سه دختر الناس پادشاه آلبانیا- بوده اند. ملوسین به یک زن نیمه مار-نیمه انسان توصیف شده که او را نسخه ی مادینه ی ککروپس نشان میدهد.:

“the night of the gods”: john oneil: chap26

بدین ترتیب، فهرستی بلندبالا از مضامین اساطیری مغربزمین، از داستان های خدایان و قهرمانان یونان باستان و فلسفه ای که در آتن یونان ماوا یافت گرفته تا پیوند اجنه و انسان ها در اروپای قرون وسطی و اشرافیتی که از این روابط حاصل می آیند به همراه تمام ادبیات و تفکراتی که از خامه ی این اشرافیت برخاسته و نوع زندگی فرا انسانی این اشرافیت را تایید میکنند، اعم از جنگسالاری ها و شهوت جویی های شوالیه ها، مذهب حکومتی مسیحیت، و توجیه جنگ های بی پایان از طریق فدا کردن سربازانی که با باور شهیدپروری ادبیات مسیحی، کیش آرس را رونق میبخشند، همه در قطب شمال خدایانی که تبدیل به آریایی های ابرانسان شده اند جمع آمده اند تا ثابت کنند همه چیز در حدی که سلیقه ی غالب اروپایی جایز بداند ایدئال است و ترکیب همه ی مفاد فوق به شکل های هنری مختلف، مسیر پیش روی جامعه ی بشری را از طریق رهبران آریایی نیمه جنش در اروپا و امریکای شمالی بر نوع بشر در سطح جهان هویدا میکند، مسیری که بدون تغییرات چندانی به سطح ادبیات مدرن و صنعت هنرها بخصوص سینما وارد شده و هرچقدر به اصل غربیش نزدیک تر باشد پسندیده تر و ستایش برانگیزتر است.

اما این غرب، بنیاد بشر نیست بلکه همچون خاستگاه آریاییش عالی ترین نوع بشر است که باید بشر عقبمانده تر را راهنمایی کند. به همین دلیل، قطب شمال خاستگاه بشر درنهایت به حد استپ اوراسی مولد جنگجوترین و روحانی ترین نوع بشر عقب مینشیند، بیش از هر چیز به خاطر این که یهودیان اشکنازی که از قرن 18 به بعد بزرگترین سرمایه داران اروپا و امریکا و بلاخره کل جهان شدند، از تاتارستان اوراسی به اروپا داخل شدند. تاریخ رسمی، یک مسیر مشخص برای ظهور آنها تعیین میکند که سفر بنی اسرائیل از مصر به آسیا، استقرار موقتشان در اورشلیم و سپس بابل، و بلاخره حرکت به سمت استپ های شمالی را نشان میدهد. ظاهرا این همان سفر انسان اولیه از استوا به سمت شمال است و البته درست مثل سفر انسان اولیه، بنی اسرائیل نیز پشت سر خود و در مصر، مجموعه ای از بلایا را دارند. این بلایا احتمالا با خالی از سکنه بودن و قرار گرفتن بقایای مصر باستان در صحاری بی آب و علف مرتبط است. دانشمندان در نزدیکی اهرام، بقایای شطی از نیل را یافته اند که مسلما معبر ورود قایق های حامل تخته سنگ ها از کوهستان های مجاور نیل در مرزهای اتیوپی برای ساخت اهرام بوده است. با این که این مطلب دانسته شده، ولی عمدا در موردش سکوت به عمل می آید چون دوست دارند ساخت اهرام، مرموز و حتی ماوراء الطبیعی به نظر برسد؛ روند مشابهی هم درباره ی دانش نجومی دوگون ها و خوانش ها از تقویم مایایی به عمل آمده که موفقیت در مورد اخیر، باعث شد تا عده ی زیادی از مردم منتظر پایان دنیا در سال 2012 بر اثر «پیشگویی های مایایی» باشند. نکته ی عجیب این است که آثار باستانی مصر تنها از دهه ی 1800 مورد توجه اروپا قرار گرفتند و اروپایی ها آنجا را کاویدند بی این که هیچ توضیحی درباره ی تفکرات بومی درباره ی این آثار ارائه دهند. انگار که مصر و هر تمدن دیگری را فقط اروپایی اجازه دارد بشناسد و کشف کند. مسلما مسئله نبود سنت بومی نیست، بلکه برعکس، خاطراتی از سنت بومی درباره ی نزدیکی دوران بنای این آثار است و این، برای ایدئولوژی مدرن اروپایی که میخواهد قرون وسطی را در سراسر جهان زشت نشان دهد و با این تمهید، تمام سنت های بومی را به نفع مدرنیته ی غربی بی اعتبار کند خطرناک است. این را میتوان از همزمانی خشک شدن شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان که بقایایش حتی در علم رسمی هم باقی مانده است متوجه شد. همانطورکه میدانیم دانش نوین، خشک شدن شبه جزیره ی عربستان را به قرن سوم میلادی نسبت میدهد و این درحالیست که در نقشه های منتسب به قرن 16 تا دهه ی 1730 شبه جزیره ی عربستان، پر از شهرها و نواحی مسکونی دیده میشود که امروزه از بعضی از آنها جز در خارج از نقشه ها اطلاعی در میان نیست. اولین ترسیم از صحرایی عظیم در جنوب عربستان مربوط به دهه ی 1740 است. بنابراین به نظر میرسد یک فاجعه ی عظیم زمین شناختی و آب و هوایی بین سال های 1730 تا 1740 تمدن عربستان را نابود کرده و همین فاجعه عامل نابودی تمدن های دشت های اوراسی و مغولستان و افریقا هم بوده است. نکته این است که دهه ی 1730 زمان نسبت داده شده به ظهور محمد ابن عبدالوهاب و ارتباط گیری او با خاندان آل سعود نیز هست. همانطور که معروف است ابن عبدالوهاب و جریانش یعنی اخوان وهابی، خواهان دور ریختن تمام سنت ها و توجه به قرآن به عنوان تنها کتاب برحق بودند. در قرآن مرتبا عبرت گیری از سرنوشت ملت های طاغی چون فراعنه و عاد و ثمود و ارم ذات العماد مطرح میشود که به سبب کفران نعمت، با بلای الهی نابود شدند. شاید اولین مخاطبان قرآن، کسانی بودند که نابودی تمدن ها با بلایای طبیعی را به چشم دیدند. واکنش مردم به مسیحیت، یهودیت به عنوان پایه ی آن، و شریعت اسلام به عنوان یک حد تعادل بین این دو، درواقع نتیجه ی روانشناسی یک بشر وحشتزده از خدایی نادیدنی ولی بسیار پرخاشجو و کینه توز بوده است که امپراطوری های خشماگین جدیدی از سمت اروپا آن را به مردم معرفی کرده اند و این امپراطوری های جدید، با نسبت دادن آثار باستانی کشورها به هزاران سال پیش، قصد مانع سازی از مصادره ی هنرها و علوم وقت توسط عوامل شریعت حاکم را داشته اند. مثلا چون زبان رسمی اسلام عربی است، عرب ها یا مردمی که اخیرا قانونا عرب توصیف شده اند نباید صاحبان هیچ کدام از آثار باستانی خاورمیانه از مصر گرفته تا آشور باشند. چون شریعت، فقط برای نابود کردن بقایای سنت های باستانی به نفع ایدئولوژی مدرن، بخت رشد داشته است و بنابراین وظیفه دارد نابودگر وحشی ای باشد که بومیان، از ترس آن به اروپای تمدن ساز پناه ببرند، بنابراین متشرع جهالت پرور خونریز و اروپایی دانشمند لیبرال، دو نیروی مکمل هم هستند که کیف پول های واحدی آنها را تامین مالی میکند.:

“questionable ancient Egypt megathread”: stolenhistory.net

مسئله این است که اگر قرار است موسی و قومش بازمانده های تمدن مصر و حاملان دانش باستان باشند پس چرا به جای دانش، حامل جهالت به نظر میرسند و چرا مسیر قبلی را بعد از فاجعه دنبال نکرده اند؟ تنها پاسخ ممکن، این است که آنها رد جهالت را پشت سر خود به جای نهادند چون در سفر به شمال، در حال تغییر چهره بودند. این، همان مرحله ای است که طی آن، عصای هرمس خدای دانش، به نیزه ی آرس خدای جنگ تبدیل میشود و عصای موسی مرحله ی بین آن است تا نیزه یعنی سلاح جنگی را جانشین عصا یعنی نشانه ی حکمت کند و اینطوری است که مجموعه ای از دول جنگسالار مولد جهالت ظهور میکنند که هر وقت میخواهند به «دانش بومی» خود افتخار کنند فقط سلاح جنگی نشان میدهند و جالب این که کل این دور زدن فقط برای جای پا گذاشتن در شرق است و در غرب سیاسی، هرمس مدت ها قبل به صورت مرکوری رومی که خدای کیمیاگری است، منشا وحدت وجود و پلورالیسم شده تا اجازه ی جا دادن بیراهه ی موسوی شرق شامل انواع و اقسام عربده کشی و رجزخوانی حماسی جنگی و حتی تقویت آن در غرب را نیز داشته باشد. درباره ی این که جنگسالاری چه نسبتی با عملکرد عاقلانه دارد بد نیست مقاله ی «مظلومیت نظریه ی بازی» از آرش پورابراهیمی در روزنامه ی هفت صبح (16مهر 1403) را ببینید که پیرو جنگ اخیر اسرائیل در غزه و لبنان، و اصابت ترکش های آن به ایران، تالیف شده و در بخشی از آن آمده است:

«دو اقتصاددان متخصص نظریه ی بازی برای یک سفر درون شهری، تاکسی میگیرند و پیش از سوار شدن از راننده ی تاکسی درباره ی هزینه ی سفر میپرسند و راننده ی تاکسی میگوید که در مقصد، درباره ی هزینه حرف خواهند زد. این دو اقتصاددان با خودشان حساب میکنند که طبق نظریه ی بازی هنگامی که به مقصد برسند و خدمت مورد نظر که همان رساندن آنها به مقصد باشد انجام شده باشد، آنها دست بالا را در چانه زنی درباره ی کرایه خواهند داشت؛ چراکه دوباره طبق نظریه ی بازی، راننده ی تاکسی در مقصد چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد این دو اقتصاددان نخواهد داشت. این دو اقتصاددان به قدری مجذوب ایده ی داشتن دست بالاتر در مذاکرات مربوط به کرایه میشوند که هنگامی که به مقصد میرسند، قیمتی بسیار نازل را به عنوان کرایه پیشنهاد میدهند. راننده ی عصبانی، درهای ماشین را قفل میکند و به مبدا سفر بازمیگردد و دو متخصص نظریه ی بازی را پیاده میکند. این داستان واقعی را دنی رودریک، یک اقتصاددان دانشگاه هاروارد، در یکی از کتاب هایش روایت میکند. شاید بهتر باشد هر فردی که میکوشد اوضاع فعلی پیچیده ی خاورمیانه را با استفاده از یکی از بازی های ساده ی نظریه ی بازی شرح دهد، پیش از نتیجه گیری به همین مثال ساده هم فکر کند؛ مثالی که نشان میدهد نظریه ی بازی بخصوص در مدل های بسیار ساده ی آن، لزوما با آنچه در جهان واقعی روی میدهد، همخوانی ندارد. یادآوری این موضوع اکنون اهمیت بیشتری دارد، چراکه این روزها بازی جوجه chicken gameبه نظریه ی محبوب "تحلیلگران" وضعیت خاورمیانه تبدیل شده است. در نظریه ی جوجه، دو راننده به سوی یکدیگر میرانند، طوری که در صورت ادامه، با یکدیگر سرشاخ میشوند اما بلاخره یک راننده در لحظه ی آخر جا میزند و فرمان را به سوی دیگری کج میکند و اینجا است که راننده ی شجاع و پیروز که لحظه ای تردید به خود راه نداده، راننده ی ترسو را "جوجه" خطاب میکند. حالا هم برخی اعتقاد دارند که وضعیت خاورمیانه شبیه همین بازی است و به همین خاطر به طرف ایرانی توصیه میکنند که با تمام قوا پایش را روی گاز فشار دهد. من به توصیه و نتیجه گیری این افراد کاری ندارم اما تحلیل موضوعی بسیار پیچیده مانند وضعیت خاورمیانه با بازیگرانی متعدد توسط یک مدل بسیار ساده ی نظریه ی بازی کار خردمندانه ای نیست.»

وقتی نویسنده ی مقاله میگوید این کار «خردمندانه» نیست دارد "تحلیگران" مورد نظر را به "خرد" دعوت میکند چون "بازی جوجه" مخالف خرد است و تنها دلیل این که یک "تحلیلگر" که باید کار خردمندانه انجام دهد آن را پیشنهاد میدهد این است که به جای شعار «حق با خردمندتر است» شعار «حق با جنگاورتر، شجاع تر و عربده کش تر است» نشسته است؛ چطوری؟ با نشستن نیزه ی خدای جنگ به جای عصای خدای دانش با واسطه گری موسی و قومش. مهمترین اثر این انحطاط فاجعه بار، این است که بازی جوجه از رسانه های مراجع رسمی، مغزهای تمام مردم را تصرف میکند و مانع از بنیاد راستین سلاح جنگی در دانش میشود و نمیگذارد ببینیم که سلاح جنگی لزوما مثل نیزه ی آرس، یک شیء تیز نیست و میتواند رسانه ای هم باشد که آدم هایی خردمند با تولید و انتشار اطلاعات راست و غلط بوسیله ی آن، اذهان مردم تابع دولت رقیب را تحریف، و از این طریق، آن دولت را ضربه فنی میکنند. خوب دقت کنید: آیا مغزشویسی مدرنیته واقعا در قصد و غرض خود، تفاوتی با مغزشویی مذاهب ارتجاعی دارد؟ این دقیقا همان مسئله ای است که نوع عملکرد اینترنت را بخصوص پس از گسترش معضلات حاصل از سوشال مدیا یا شبکه های اجتماعی، برجسته و مشتی نمونه ی خروار در کلیت ظاهر علمی تمدن مدرن کرده است، مشتی که در حال بزرگتر شدن از بدن خود است:

«آیا ما با یک اپیدمی جدید (مسمومیت با رسانه های اجتماعی؟) و تغییر ذهنی مرتبط مواجه هستیم؟ نظر ما این است که جنبه های روشن اینترنت در نهایت کاربران را در معرض جنبه های تاریک آن قرار می دهد. به این ترتیب، اتصالات آسان و ارتباطات سریع ممکن است منجر به اجتناب از روابط واقعی و وابستگی به رسانه های اجتماعی شود. بنابراین، مسئله ی واقعی این است: چه کسی واقعاً رسانه های اجتماعی را کنترل می کند؟ سهولت به دست آوردن هر نوع اطلاعات ممکن است اساس اخبار جعلی باشد. همه، حتی آنهایی که هیچ شایستگی یا مهارت واقعی ندارند، می توانند در کانون توجه بزرگ وب که جستجوی دید را ترویج می کند، متخصص شوند. مشکل مرتبط این است: چه کسی در واقع اطلاعات را انتخاب می کند؟ یا چند کاربر اینترنتی می توانند درست را از نادرست تشخیص دهند؟ باز هم مشهود است که در قلمرو اینترنت امکان اظهار نظرهای متناقض وجود ندارد: وقتی نظرات غالب وجود دارد، نظرات مخالف مورد غفلت، تنفر، تحقیر یا آزار قرار می گیرند. آیا این یک خطر واقعی برای همگنی تفکر، به اصطلاح "تفکر منحصر به فرد" است؟ سرگرمی/خرید ممکن است به راحتی جابجا شود و هدایت شود، اگر فقط تأثیر بزرگ به اصطلاح «اینفلوئنسرها» را در نظر بگیریم، که برخی از آنها افرادی هستند که هیچ کاری به جز دریافت پول از برندهای مختلف انجام نمی دهند. بنابراین، چه کسی واقعاً انتخاب ها را انتخاب یا هدایت می کند؟ همانند انتخاب ها، هر خواسته، عقیده، ایمان، مذهب، نگرش می تواند تحت تأثیر قرار گیرد. آیا می‌دانیم یا باید بیشتر بدانیم که تبلیغات از عناصر آشکار استفاده می‌کنند، اما ممکن است شامل عناصر پنهانی نیز برای اعمال فشار بر انتخاب‌های ما باشد؟ به گفته جوئل دیمز دیل (2021)، این فرآیند، شستشوی مغزی یا ترغیب تاریک نامیده می شود . ما متقاعد شده ایم که این یک خطر قابل پیش بینی و واقعی استفاده ی بیش از حد از رسانه های اجتماعی و ایمان و اتکا به آنها است که همه ی ما را درگیر می کند. تجانس رفتارها اغلب با همگنی تفکر مرتبط است. سوال مهم بعدی این است: آیا خطر فعلی برای تفکر منحصر به فرد وجود دارد؟ پاسخ من مثبت است، اگر در نظر داشته باشیم که رسانه‌های اجتماعی از طریق اینترنت ممکن است با توجه به نوروپلاستی فوق‌العاده‌اش که ممکن است به حالت تاریک تنظیم شود، باعث تغییر واقعی ساختارهای مغز ما شود. تاریخ بشر پر از نمونه‌های گذشته و اخیر است که نشان می‌دهد چگونه انسان‌ها به راحتی می‌توانند تحت تأثیر قرار بگیرند و می‌توانند عقاید و تفکرات سیاسی یا مذهبی خود را از طریق روش‌های آشکار یا ظریف تلقین تغییر دهند و به افراد کنترل‌شده تبدیل شوند که حتی ممکن است اعمال شنیع را تحت تلقین تفکر غالب (بی نظیر) انجام دهند. در واقع، نتیجه ی نهایی همگنی در تفکر ممکن است دیکتاتوری باشد.»:

“Brainwashing by Social Media: A Threat to Freedom, a Risk for Dictatorship”: Donatella Marazziti: Clin Neuropsychiatry : v.19(5); 2022 Oct

کمترین خطر رسانه ها در پخش صدای غالب در وضعیت فعلی این است که درحالیکه نوآوری های علمی مفید کشورها مورد سکوت نسبی یا مطلق قرار میگیرد، سلاح هایی که میسازند و تحویل همدیگر میدهند با هیاهوی رسانه ای همراه میشود و مبتلایان به سندرم بازی جوجه خوشحال میشوند که حالا دنیا واقعا از آنها میترسد. اگر آیندگان درباره ی دوران ما هیچ سند و مدرکی جز این مزخرفات رسانه ای نداشته باشند، قطعا یکی از نتایج اشتباهی که از تفکر مردم مدرن خواهند گرفت این است که در دوران ما، مردم، لغات علم و جنگ را به جای هم به کار میبردند. مشکل این است که واکنش مردم دوران ما به رسانه ها فاصله ی زیادی از چنین نتیجه گیری ای ندارد چون چندان درباره ی آن نمی اندیشند.

اتحاد شرک و توحید: امتیاز پولدارانی که ثروت خود را از خدای آسمان گرفته اند.

تالیف: پویا جفاکش

رابرت ادوارد لی، یک ژنرال برجسته ی دوران جنگ داخلی امریکا بود که به جناح جدایی طلب خدمت میکرد. وی با فروپاشی کشور موافق نبود اما چون رهبری ایالتش یعنی ویرجینیا جدا شده بود، از مافوق ها تبعیت کرد. وی نبردهای پیروزمندانه ی زیادی داشت و به سبب رعایت نوعی منش اخلاقی در جنگ، تقریبا در حد یک سامورایی سفیدپوست ترسیم شده است. در سراسر ایالات جنوبی، لی مثل یک قهرمان پرستش میشود و درباره اش افسانه های زیادی وجود دارد. دقیقا همین شهرت افسانه ای باعث شده تا موقعیت ضد و نقیضش نسبت به نژادپرستی، مورد بحث های زیادی قرار بگیرد چون لی با این که با آزادی بردگان موافقت کرد اما با برابری نژادی سیاهان با سفیدها مخالف بود. مخالفان و موافقان نژادپرستی در امریکا و بخصوص ایالات جنوبی هر یک سعی میکنند او را در جناح خود بیاورند. از طرف دیگر، نام فامیل لی جالب است چون یک نام فامیل یهودی است. در جنوب معمولا فاتحان شمالی را عوامل بانکداران یهودی اروپایی میدانند که میخواستند برتری مسیحیت در جنوب را تخریب کنند و شرایط را برای نابودی اخلاقیات در امریکا به نفع جبهه ی شیطان آماده نمایند. پس، چرا یک یهودی تبار، اینقدر با خلوص و در اوج توجه به اخلاق، به جنوب مسیحی خدمت کرده است؟ آیا او یکی از بازماندگان یهودی های ماقبل تحریف یهودیت است که امت واقعی خدایند؟ پس چرا خداوند باریتعالی حضرت یهوه، از بنده ی راستینش در مقابل امت شیطان محافظت نکرده است؟ این سوالات که فقط ممکن است از مغز های مجموعه ای از آدم های به شدت مسیحی امریکایی بیرون بتراود، توسط یکی از نظریه پردازان توطئه به نام فرانسیس میویل، به شیوه ای کاملا مسیحی پسند پاسخ داده شده اند. در این پاسخ گویی، یهوه خدای یهود، همان جهوتی یا تحوت خدای کیمیاگری و عرفان و برابر با هرمس خدای پاگانی یونانی است که در شریعت یهود، تغییراتی در توصیف او ایجاد کرده اند. یک خدای پاگانی، قابلیت جمع آوردن گروه های بیشتری را حول یک اشرافیت خاص دارد تا شریعتی که همه را دشمن میپندارد. فتوحات اسپانیا در امریکا دنباله ی فرقه کشی یهودی های سافاردیم است که از مصر تحوت به اسپانیا آمده اند و یهودیت با آنها به وجود آمده است چون قبل از این مرحله آنها فقط فنیقی های کارتاژی بودند و به اندازه ی همه ی فنیقی ها در مقابل عقاید گوناگون باز و صبور. آنچه به نام جنگ داخلی امریکا میشناسیم، درواقع تصرف سرزمین های اسپانیایی توسط اشرافیت های آلمانی تبار فرانسه و بریتانیا بود که نسب به امپراطوری مقدس روم میبردند و یهودی اشکنازی بودند. درواقع هر دو طرف این به اصطلاح جنگ داخلی، یهودی بودند ولی یهودیت اشکنازی حمله کننده از شمال، به دلیل وفاداری به اصول کیمیاگری و نزدیکی بیشتر به اصل فنیقی، برای تحوت یا یهوه ی اصلی، اصیل تر بوده و به همین دلیل، خدای یهودیت، طرف جبهه ی شمال را گرفته است. این، نسخه ی امریکایی فتح اورشلیم توسط روم هم هست چون اشرافیت اشکنازی صاحبان امپراطوری مقدس رومند و روم مقدس، خود را جانشین امپراطوری چند ملیتی روم باستان میخواند که کهانت یهود در مقابل آن ایستاد و شکست خورد. همین جبهه ی رومی است که دموکراسی را در امریکا میپرورد و در مقابل نگاه های وحشتزده ی نژادپرستان سفیدپوست وارث شریعت یهود، به مردمان رنگین پوست و ادیان بیگانه، امکان توسعه یابی در امریکا را میدهد. کفرپروری و اخلاق ستیزی این روند، دقیقا به خاطر نقش بالای سیاهان امریکایی در خلافکاری های آن کشور، دوگانه ی سفید و سیاه را برجسته میکند، دذوگانه ای که در آن، سیاه رنگ تاریکی و پلیدی است و سفید رنگ روشنایی و راستی.:

“the American revolution and the civil war were the same event”: scott freeman: stolen history: 23june 2024

برخاستن نژادپرستی سفید از یک ورطه ی چندنژادی سیاه گرای قبلی، با نظریات انگلیسی قرن 19 درباره ی پیدایش نژاد سفید از نژاد سیاه در هند و گسترش آن به واسطه ی یهودیان در جهان نیز نسبت دارد. گادفری هگیز که مدتی از پیروان این نظریه بود، در کتاب هشتم جلد اول اناکالیپسیس مینویسد که اصطلاح «یهوه نیسی» برای خدای یهود، ناشی از برابرگیری یهوه با دیونیسوس خدای شراب و جشن و لاابالی گری است چون دیونیسوس به کوهستانی به نام نیسا نسبت داده میشد که محل آن را هم در عربستان تعیین کرده اند و هم در هند. امکان به هم آمیزی این دو نامجا در سرزمینی که در قرن 19 هند نامیده میشد وجود داشت، چون محلی به نام "عربیه" در جوار رودخانه ی سند در هندوستان وجود داشت و طبیعتا این منطقه میتوانست داعیه ی خاستگاه یهودیت را داشته باشد. هگینز ار قول کلنل تاد بیان میکند که هندیان، بنیانگذاران تمدن هند را قبیله ی به نام یادو میشناسند. این کلمه به صورت های جادو و جادون هم تلفظ میشود و هر سه کلمه نزدیک به کلمات یهود و جهودند. قبیله ی یوسف زی در بین بیگانگان به جادون معروف بوده است و احتمالا دلیلش این است که یوسف زی به معنی "از یوسف" همان قبیله ی یوسف اسرائیلی هستند. سرزمین های بین دو رودخانه ی سند و گنگ را مجموعا آیودها میخواندند که بعدا به صورت "عود" خلاصه شده است. آیودها نیز صورتی از یهودیه است. مسلمانان زمانی که به عود وارد شدند درآنجا شهری به نام عودپور ساختند که به زودی بیشتر جمعیتش را قبیله ی رانائه اشغال کردند. به طرز عجیبی رانائه همنام قبیله ای یهودی در گزارش بطلمیوس هستند که در جریان اشغال اورشلیم توسط وسپازیان، آنجا را ترک گفتند. به دلیل محاصره شدن عود توسط دو رودخانه ی گنگ و سند، آن را «دو آب» مینامند که یادآور نامیده شدن کلده به مزوپوتامیا یا بین النهرین به معنی میان دو رودخانه است. اشرافیت یهود در بابل در بین النهرین مستقر بودند. تصور میرفته که آیودها قبلا امپراطوری واحدی بوده که توسط پدر راما و به مرکزیت شهر ماتورا بنا شده است، اما بنیانگذاران آن از محلی به نام آگرا آمده اند که بعدا اکبر مغول، آن را بازسازی کرده و ازاینرو اکبر آباد نامیده شده است. نام آگرا صورت دیگری از نامجای آکرا است که شهر اورشلیم روایات یهودی-مسیحی در محل آن واقع بوده است. در عود، قلمروهایی به نام های داودناگور و داودپوترا به معنی شهر داود وجود دارد و همانطورکه میدانیم داود یهودایی بود که اورشلیم را تصرف و پایتخت یهود کرد. داود از جنگ با پلستینی های غزه شهرت به دست آورد و غزه هم در عود مابه ازا دارد. بطلمیوس، از محلی به نام "غزه مره" یعنی دریاچه ی غزه یاد کرده است و این محل به صورت غسمر و بعدا عجمر در هند یافت میشود. کلمه ی "مر" در هندی به معنی تپه است و علت این است که تمام تپه ها و کوه ها تقلیدی از کوه مرکزی جهان به نام meru هستند. این کوه در نام و ویژگی هایش، نسخه ای دیگر از موریاه کوه خدا در اورشلیم است. "مروه" کوه مقدس مکه ی حجاز هم نسخه ی دیگر موریاه است چون یهودی های جده در حجاز، مکه را محل اورشلیم خوانده بودند و نام جده نیز تلفظی دیگر از جودا یا یهودیه است. درهم آمیختن مره ی دریاچه و موریاه کوه باعث پیدایش روایتی شد که بر اساس آن، کوه meru از داخل دریا یا دریاچه ای بیرون آمده و ازاینرو از "مره" یا دریاچه نام گرفته است. کشمیر در هند محل معبد سلیمان تلقی میشد تا اندازه ای ازآنرو که دریاچه ی بزرگ سرینگار را دارد و از طرفی کوه های سلیمان را هم در هند داریم که هر دو مورد، با "مر" مزبور قابل تطبیقند. حتی نام هندی قدیم اورشلیم هم طوری است که لغت "مر" را برجسته میکند: جسولیمر. محل آن را در هند تعیین کرده بودند و در نزدیکی آن، شهری به نام "یونا" را جای یابی کرده بودند که خیلی جالب است؛ چون یونا نام قدیم انطاکیه پایتخت آنتیوخوس شاه بدنام یونانی است که بر اورشلیم حکومت میکرد. کلنل تاد معتقد است که در اصل نامجای هندی، با برداشتی از تلفظ هیروسلیموس برای اورشلیم طرفیم. ازآنجاکه هیرو میتواند با "هر" یا "حرا" به معنی کوه برابر باشد، میشود اورشلیم را کوه سلیم یا کوه سلام معنی کرد. در هندی ظاهرا "هر/ار" آن از اول به آخر رفته است. پس جسولیمر را میشود هم یه+سولیم+ار خواند و هم یه+سولی+مر. هر دو خوانش درست است چون "م" در "سلم" یا "سلیم" حرف تعریف است و اصل همان "سول" است.سلیمان شاه که معبد سلیمان را بنا کرده است، نامش انتساب به سولیم را نشان میدهد. در ادبیات یونانی، سولیمی ها قبایلی در جنوب ترکیه بوده اند. استرابون نوشته است که سولیمی ها در بین النهرین، شهری به نام "کابال" بنا کردند و معنی آن را پایتخت بعل خوانده است. البته این نام میتواند دوپهلو باشد. مسبوق به سابقه است که لغات سامی با حرف "گ" یا "ج" در یونانی "ک" بگیرند. مثلا camel به معنی شتر در یونانی، که معادل های سامی شناخته شده اش، "گیمل" و "جمل" هستند. کابال نیز میتواند با "گبل" برابر باشد، نامجایی که لوسیان در "دی سیریا" به عنوان نام دیگر بندر فنیقی بیبلوس ذکر میکند. نامجای گبل مسلما همان جبیل در لبنان کنونی است. جبیل مرکز کیش آدونیس نسخه ی سوری تموز در لبنان بوده است و تموز اغلب به نام بعل خطاب میشده است. نام بیبلوس نیز نزدیک به نامجای بابل است که مرکز کیش بعل در بین النهرین شناخته میشود. شهر بغداد در نزدیکی بابل قدیم بین النهرین بنا شده و در بین مسلمانان به "دارالسلام" شهره بوده است. در افسانه های هندی نیز میبینیم که در عود یا دو آب –نسخه ی هندی بین النهرین- شاهی به نام سیلواهانا فتوحاتی میکند و پایتختش شهری به نام "سالیا دارها" بوده است. اگر دو جزو سالیا دارها را برعکس کنیم و سالیا را از طریق سولی به سلم و سلام برسانیم، میبینیم که سالیا دارها دقیقا همان دارالسلام است و اگر دقت کنیم، نام سیلواهانا نیز تلفظ دیگری از سلیمان است که اینجا به جای قوم سولیمی نشسته است. کابال/گابال/جبیل نیز در هند معادل دارد: هم کابل، مهمترین مرکز افغان ها و واقع در شمال هند، با توجه به این که قوم افغان یا پشتون اصالتا یهودیند، و هم قبیله ی کابلی/کاولی/کولی که از هند به تمام جهان منتشر شده اند و شاید خانه به دوشیشان نیز دنباله ی سنت معروف دیاسپورای یهودی بعد از سقوط اورشلیم است. در افسانه ی پیدایش کولی ها عود، راجپوتانا یعنی سرزمین راجپوت ها نامیده میشود و راجپوت ها اشرافی هستند که این سرزمین را بین خود تقسیم کرده اند. گروهی کوچک از راجپوت ها که کیش کریشنا را پذیرفته و منطقه ی خود را کانیا (لقب کریشنا) نامیده بودند، کل راجپوتانا را تصرف کردند و کابلی ها یا کولی ها دشمنان کانیا بودند که بیرون رانده شدند. رانده شدگان نخست در افغانستان جنوبی ماوا گرفتند و گروهی از آنها در آنجا شهر کابل را بنا کردند. الفینستون در جلد دوم "تاریخ کابل" خود نوشته است که به روایت یهودیان کابل، آنها اعقاب شاه شائول کتاب مقدس هستند که از کشتار فرزندان شائول به دست داود به افغانستان پناه آورده اند. کلنل تاد از قول نویسنده ای هندی به نام "فرشته" مینویسد که افغان ها اعقاب قبطیانی هستند که در زمان فرود یهودیت توسط موسی به دربار فرعون، کیش موسی را پذیرفتند و یهودی شدند و بعدا بر کوه های سلیمان فرود آمدند. به نوشته ی فرشته، افغان ها تا زمان اتحاد با مغول های مسلمان برای حمله به دهلی، یهودی بودند و مسلمان شدنشان از بابت گرفتن امتیازات بیشتر از اتحاد با اشرافیت مسلمان مغول بود. همانطورکه میدانیم کولی ها در غرب به جیپسی یعنی قبطی شهرت دارند. کوپت یا قبط که با مصر تورات تطبیق شده است سرزمین حول رود نیل است. در نزدیکی رودخانه ی سند نیز رودی به نام نیل وجود داشته که به دو شاخه ی خوسپ و کوفه تقسیم میشده است و این دو رودخانه آبادی های کوهستانی به نام گوفه را تامین میکرده اند. گوفه و کوفه میتوانند تلفظ هایی از کوپت و قبط باشند. در هند، پادشاهانی موسوم به گوپتا حکومت میکردند که تلفظ اسمشان بین این تلفظ ها است. گوپتا در زبان هندوان به معنی منجی است. در تاریخ مصریان، قبطیان مدام در جنگ با نوبی های اتیوپیا بودند که پایتختشان مروئه نامی نزدیک به موریاه و مره دارد و اتفاقا در کنار دریاچه ای واقع بوده است. شاهان اتیوپی فعلی که اتیوپیای باستان را به خود محدود کرده اند کشور خود را همان سبا در تورات میدانستند و خود را اعقاب سلیمان و ملکه ی سبا معرفی میکردند. در عود، سرزمینی به نام سبا نیز وجود دارد. مسلمانان محل سبا را یمن در عربستان میشمرند و رودخانه ی یامونا در عود، نام از "یمن" دارد. سورپور یعنی شهر سور (قابل مقایسه با سوریه) در کرانه های یامونا محل حکومت خاندان سوراسنی بود که خود را اعقاب سورسن جد کریشنا میشمردند. قبل از سانسکریت، زبان مقدس هندوان، «وریج باشا» زبان منطقه ی وریج بود که خاستگاه سوراسنی شمرده میشد و این، نشان از تاثیر قوی کیش کریشنا و روایت سوراسنی از آن بر هندوئیسم دارد. خرابه های شهر قدیم وریج، در نزدیکی ماتورای کنونی یعنی همان شهری قرار دارد که گفته میشود کشور ایودها یا عود، حول آن شکل گرفت. کریشنا خدای اینان، نسخه ی انسان شده ی خدایی بود که درنهایت با ویشنو تطبیق شد. وی در قبیله ی یادو/یهودی به صورت انسان درآمد. یادوها به چاندراوانسی یعنی فرزندان ماه معروف بودند چون به روایتی، اعقاب بودا (عطارد) پسر چاندرا (ماه) بودند. این بودا که همان هرمس یا مرکوری خدای عقل و دانش در جهان یونانی-رومی است، دورادور با بودا خدای بوداییان قابل تطبیق است. بنابراین قبیله ی یادوی ماقبل کریشنا، ایام شب را که محل حکومت ماه و ستارگان است بازسازی میکنند و کریشنا خورشیدی است که به این شب پایان میدهد. "کان یا" و "کان یی"، القاب کریشنا، دقیقا همان کونیوس لقب آپولو هستند. در دلفی، آپولو "یی" نامیده میشد و دیودوروس نیز نوشته است که آپولو معروف به "کان" بوده است، کلمه ای که هگینز، آن را دقیقا همان "خان" تاتاری به معنی شاه میشناسد. بنابراین آپولو میتوانست "کان یی" یا شاه یی خوانده شود که یی/یا، همان یاه/یاهو/یهوه خدای یهود است. کریشنا از قبیله ی ماه، همان جهوتی یا تحوت، یعنی یهوه در قالب خدای ماه مصری است که اسما و شخصیتا تبدیل به "دود" نسخه ی خورشیدی خود میشود و این "دود" همان داود است که در دین یهود بدعت ایجاد میکند. پس بوداییان برابر با سامری ها میشوند که وفاداریشان به گریزیم –محل مقدس موسی و یوشع که داود محل سرزمین مقدس را از آنجا به اورشلیم منتقل کرد- کنایه ای از ماندن در مذهب پیشین است. اگرچه افغان ها هم به واسطه ی کولی ها جزو شکست خوردگان طبقه بندی میشوند، این موضوع با مسلمان شدن بیشتر افغان ها تضادی ندارد. چون مسلمانان نیز یهود را به انحراف از مسیر خدا متهم میکردند اگرچه درنهایت اکثر تفاسیر و روایات یهود از کیهان را پذیرفتند. مطابق افسانه های هندی، سلطان محمود غزنوی، فرمانروای مسلمان ترک افغانستان، در حمله به هند، معابد مشرکین را تخریب کرد، ولی به معابد بوداییان و جینیست ها صدمه ای نرساند چون معتقد بود مذهب آنان بر خلاف اسلام نیست. بودیسم به دلیل تسلیم در مقابل امر جاری، ماهیتی زنانه دارد و یهودیت، دشمن زنانگی است، به طوری که قبل از هر چیز، جنبه ی زنانه ی خدا را حذف کرده است؛ عشتاروت از تموز، یا ایزیس از ازیریس حذف شده اند تا یهوه ی خشن پرخاشجوی کاملا مرد شریعت یهودی خلق شود و قومش همه چیز را با خشونت تغییر دهند.:

Anacalypsis: godfrey Higgins: v1: book8: chap3-7

واضح است که این بازسازی، از روی طبیعت واقعی مذهب کریشنا انجام نشده است. ویشنو که به کریشنا تجسم می یابد یک نیمه ی مادینه به نام لاکشمی دارد و همانطورکه ویشنو به شکل کریشنا انسان میشود، لاکشمی نیز به شکل رادا معشوقه ی کریشنا انسان میشود. اما تمثیل شب و تاریکی برای دوران اتحاد خدا و نیمه ی مادینه اش نشان میدهد مسئله چه ربطی به بودا دارد. در ویشنوئیسم، مایا یا توهم، یکی از تجلی های معمول لاکشمی است و بودیسم در اصرار بر توهم بودن همه ی دانسته ها و عقاید، اصراری افراطی دارد و برای توهم هم دقیقا لغت مایا را به کار میبرد. چون بودا شدگی بر اعتراف به ندانستن استوار است و بدون دانش، همه چیز، فرورفته در تاریکی به نظر میرسد و طبیعتا همه ی منش ها هم میتوانند قابل پذیرش باشند. مطابق افسانه ی رایج، بودیسم توسط چاندراگوپتا در هند رواج یافت، شاهی ظالم که مردم بسیاری را کشت، ولی بعد پشیمان شد و به قالب زاهدی بودایی درآمد. چاندرا گوپتا ترکیب نام چاندرا خدای ماه با عنوان گوپتا را در خود دارد. پس چاندرا گوپتا پدر بودیسم، همان چاندرا (ماه) پدر بودا (عطارد) خدای دانش است. حداقل معنایی که از این داستان میتوان بیرون کشید این است که دانش از اعتراف به نادانی میتراود و خورشید از ماه. اما بعدش این خورشید، برای پایان دادن به شب نادانی، با دیوهای تاریکی میجنگد. حالا اگر این خورشید، یک شریعت یهودی اسیر تاریکی باشد که به خاطر قدرتش توهم خورشید بودن یافته است، آن وقت، تمام انسان های غیر را دیو تاریکی میبیند و برای رسیدن به مقاصد کاملا غیر الهیش، آنها را با خشونت و فریب به بازی میگیرد. از طرفی خشونت یک مقوله ی مردانه تلقی میشود و در مقابل مهربانی زنانه قرار میگیرد. بنابراین ماه زدایی، الهه زدایی نیز هست. در این مورد، باید به آرتمیس یا دایانا خواهر دوقلوی آپولو توجه کرد که الهه ی ماه است و نیمه ی زنانه ی آپولو. او دوشیزه و حامی دوشیزگان است ولی شاید به خاطر طرد شدن به همراه دوجنسه بودن آپولو است که به صورت یک زن مردمانند برجستگی یافته است. آپولو بدون زنانگی، چیزی جز زئوس یا ژوپیتر یعنی نسخه ی یونانی-رومی یهوه نخواهد بود. پرنده ی زئوس عقاب است که الان نماد امریکا است. عقاب گاهی همراه زئوس است و گاهی خود او، و این عقاب را میتوان با گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو نیز تطبیق کرد. ولی زئوس پدر آپولو و آرتمیس میشود چون قرار است اصل باشد و آپولو فرع و انحرافی بر او. با این حال، ژوپیتر رومی هنوز یک تفاوت عمده با یهوه ی عهد عتیق دارد. درحالیکه یهوه ی عهد عتیق تمام خدایان قبلی را نفی میکند و با آنها میجنگد، اما ژوپیتر علیرغم تفوق بر خدایان قبلی، آنها –شامل آپولو و دایانا- را نگه میدارد و زیردست خود میکند و همه ی آنها و -از طریق آنها- همه ی مردم را به خدمت جنگسالاری خود درمی آورد.

زئوس یک دفعه و با یهودیت پدید نیامده است. او مظهر نظم گیتی و متشبه به مشتری سیاره ی حکام و نظم دهندگان است. پرستش مشتری به ستاره شناسی کلدانی-آشوری برمیگردد جایی که وی تحت عنوان بعل مردوخ معروف به آشور یعنی حاکم، رئیس خدایان شد. آشوریان، آشور را با آنو رئیس خدایان و حاکم آسمان تطبیق کردند و بدین ترتیب تضاد پسران آنو یعنی انکی (حئا) و انلیل، بخشی از وجود آشور شد. این دو خدا به ترتیب نیروهای مدافع و دشمن انسان را نمایندگی میکنند. دوگانگی مزبور، در زئوس یا یهوه ی مسیحیت هم انعکاس می یابد چون مسیحیت همزمان با عصر حوت (ماهی) ظهور میکند و موکل این عصر، سیاره ی مشتری است. نماد حوت، دو ماهی است و یکی از این ماهی ها قطعا یوحنای تعمیددهنده است که همانطورکه نامش نشان میدهد شکلی تحریف شده از اوآنا یا اوآنس پیامبر ماهی شکل کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و به آدمیان، تمدن و حرفه ها و هنرها و علوم را آموخت. حئا نیز خدای آب ها است و اوآنا شکلی از او است. اما ماهی دوم، خود مسیح است که به ایکتیس ملقب است. پطرس قدیس که کلیسای مرکزی جهان را در رم بنا نهاد ماهی گیر بود چون عیسای ماهی را به دام انداخته بود. همانطورکه میدانیم عیسی شکل انسان شده ی یهوه است و ثنویتش با یوحنا تکمیل ژوپیتر حوت با ترکیب صابئی گری یوحنا و یهودیت عیسی را نشان میدهد. اما عیسی همزمان بره ی خدا نیز هست چون یهوه از عصر قبلی یعنی عصر حمل (قوچ) به عصر حوت آمده است و دراینجا تغییر لباس داده است. اگر دقت کنید با وجود این که ما در عصر حوت هستیم و الان باید ماه ها را طوری نمادپردازی کرد که برج فروردین، صورت فلکی حوت باشد اما نمادپردازی معمول ماه ها هنوز طوری تنظیم میشود که برج فروردین، حمل، و برج اسفند، حوت باشد. علت این است که تصور اصلی از یهوه، در برج حمل، تثبیت شده باقی مانده است. برج حمل، برج سیاره ی مریخ است که در یونانی، آرس و در رومی، مارس نامیده میشود. مارس محبوب ترین خدای رومی و به پیروی از جنگسازی مریخ، خدای جنگ و خشونت و تخریب بوده است. نظم سازی زئوس، ماسکی بر جنگ طلبی مارس است و مدعی این فلسفه که نظم فقط از ویرانی و از معبر جنگ حاصل میشود. مارس، پسر ژوپیتر است همانطورکه عیسی پسر یهوه است اما عیسی یا کریست، تجسم انسانی یهوه نیز هست و توقع میرود مارس نیز به عنوان صاحب یک مذهب یعنی یهودیت، تجسم انسانی داشته باشد که یکچنین صاحب مذهبی برای یهودیت عصر حمل، طبیعتا موسی بنیانگذار یهودیت است. ازاینرو است که موسی را در نقاشی ها بخصوص موقعی که الواح تورات را که از یهوه گرفته است به مردم نشان میدهد، صاحب دو شاخ نشان میدهند چون تجسم برج حمل و خدایش مریخ است. اما از طرف دیگر، شاخ های کشیده شده لزوما شاخ قوچ نیستند چون او قرار است رهبر جدید مردمی با طرز فکری قدیمی تر از عصر منقضی شده ی ثور یا ورزاو باشد. کریشتا/کریشا/کریشنا که نسخه ی هندی کریست است درست مثل موسی جنگ پرور است ولی درحالیکه موسی گوسفندچران است، کریشنا چوپان گاوها است چون گاوها نمادی از قبیله اش هستند که قبل از او وجود داشته اند ولی حالا به راه او میروند. تفاوت عمده ی او با عصر پیشین در این است که عصر پیشین، توسط صورت فلکی ثور اداره میشد که خانه ی سیاره ی زهره است و محبوب ترین تجسم زهره تجسم زنانه اش به صورت عیشتار یا عنانه است بنابراین عصر قبلی عصر زن مآبی تصویر میشود. شاخ های گاو، دوگانگی او را نشان میدهند که همان دوگانه ی ورزاو و الهه نیز هست. ورزاو معادل ازیریس کهن الگوی فراعنه است و الهه ایزیس همتای قبطی عیشتار است که همسر ازیریس است. پس طغیان موسی علیه فرعون همان طغیان علیه دوگانه ی ازیریس-ایزیس در عصعصر ثور است. دوگانگی شاخ های ورزاو، به شاخ های قوچ منتقل میشود چون قرار است موقتا این دوگانگی تضعیف شود. در سفر خورشید در دایره البروج طی گذر ماه های سال، دوگانگی برج ثور (اردیبهشت) تا برج بعدی یعنی جوزا (خرداد) که دو آدم را نشان میدهد دنبال میشود و بعد از آن نیز به برج سرطان یا خرچنگ (تیر ماه) میرسد که خانه ی قمر (ماه) ولی محل انقلاب تابستانی و اوج گیری خورشید در عصر حمل میباشد. این برج هم برای دوگانه سازی خیلی مفید است. مصری ها که سرطان را با جعل یا سوسک سرگین غلتان نشان میدادند، برای برج ماه (قمر)، حشره ی خپری خدای خورشید را برگزیده بودند که در قالب یک جعل، خورشید را مثل توده ی سرگینی، از شرق به غرب جهان می غلتاند. در نمادپردازی های مصری، گاهی خپری به شکل یک جعل که دو بال عقاب شبیه به بال های عقاب مانند آشور، دوگانگی او را نشان میدهد تصویر میشود و بعضی اوقات هم دوگانگی او با نشان دادن دو جانور ایزدی در دو طرفش مورد تاکید نیز قرار میگیرد. بنابراین دوگانگی عصر باستان، به دوگانگی خورشید و ماه و پارادوکس جمع آمده ی مردانگی و زنانگی، وصل میشود و تا عصر حمل دنبال میشود تا در این عصر، جنگاوری مردانه ی مریخ، آن را کاملا به نفع یک تعریف مردانه ی جنگجویانه مصادره کند. همانطورکه در تنظیم دایره البروج دیده میشود، تعریف شرعی جنگجویانه تثبیت میشود چون جنگسالاری برای حکامی که در عصر بعد و تحت لوای مشتری سیاره ی حکام، قصد امپراطوری سازی و یکسانسازی آدم ها را دارند به درد میخورد و دوگانگی فقط برای این حفظ میشود که بتوان از یهودی و نایهودی، یا خودی و ناخودی، یا جدید و قدیم، مطابق تعریف پیشین، نظمی جدید ساخت.:

“astrology: precession through astrological signs as represented by incarnations of divinity”: Ansel Mojo: stolen history: 6 nov 2020

نکته ای که اینجا بارز میشود این است که اگرچه دراینجا جمع خودی و ناخودی قرار است توسط اعقاب اشرافیت رومی و در عصر استعمار رقم بخورد، اما بر اساس تقسیمبندی های اعصار کیهانی که از هم حداقل 2000 سال فاصله ی زمانی دارند بین 6000 تا 2000سال پیش یعنی زمان ادعایی رخ داد وقایع کتاب مقدس، انجام میگیرند همانطورکه هگینز نیز فاصله ی بین دنیای مدرن و جهان هزاران سال پیش را همچون فاصله ی بین انگلستان قرن 19 و هندوستان همان قرن میدید. دقیقا همین موضوع است که نمیگذارد متوجه متخر بودن فلسفه ی آن باشیم. جداب غرب و شرق، جدال خیلی کهنه و خیلی نو نیست بلکه جدال دو جهانبینی همدوره است و فقط به خاطر فراموش شدن منابع راستین فرهنگ های بومی در شرق، امکان حواله دادن آنها به هزاران سال پیش فراهم آمده تا 6000سال تاریخ دروغ برای جور درآمدن اعصار کیهانی بطلمیوس، امروز راستین مردم را به نفع قرون وسطای مدرنی که توسط استعمارگران و به کپی از یهودیت ساخته شده است، در یک عصر باستان خیالین دفن کند. اندک اطلاعاتی که از این موضوع داریم از چند نفر آدم باسواد به جا مانده ی نیمه ی اول قرن بیستم است، ازجمله گورجیف دانشمند معروف ارمنی-یونانی که در روسیه و در مرز عثمانی میزیست و پدرش یک آشوخ بود؛ همان "عاشیق" ترکی که به داستانسراهای شاعر دوره گرد نواحی ترک نشین گفته میشد. گورجیف در اولین صفحات کتاب "مجالست با مردان بزرگ" مینویسد که یکی از داستان هایی که پدرش برای مردم تعریف میکرد قصه ی قهرمانی به نام گیلگمش بود و گورجیف تا بعد از جنگ جهانی دوم نفهمید که این گیلگمش، شخصیتی مشهور در اساطیر سومری هزاران سال پیش است. اما چیزی که گورجیف هیچ وقت نفهمید این بود که ممکن است گیلگمش اصلا هزاران ساله نبوده باشد و فقط برای ریشه دار نشان دادن فرهنگ وارداتی، آن را به دوران قبل از شریعت اسلامی کپی شده از یهودیت و مسیحیت غربی نسبت داده باشند. همین موضوع میتواند درباره ی دیگر آثار شفاهی و مکتوب جمع آوری شده از ملل غیر غربی هم درست باشد و محتوای این آثار، آنقدر مدرن باشد که حتی دنیای خدایان سرکوب شده توسط مذهب یهودی-مسیحی املا شده توسط استعمارگران را به صورت کیهانشناسی بازآفرینی کرده باشد.

ولیکوفسکی یکی از کسانی بود که به این گونه محتواها توجه کرد منتها در جهت بازسازی تصویری واقعی از کیهان در هزاران سال پیش. ازجمله در رابطه با بحث ما جالب است که ولیکوفسکی در بخش اول کتاب «در آغاز» IN THE BEGINING، نوشته است که هم در گزارشات اساطیر سرخپوستان و هم در کتاب ژاپنی نیهونگی، آمده است که زمانی ماه بسیار پرنورتر از امروز بود و در درخشنگی همتای خورشید بود اما بعد ضعیف شد. ولیکوفسکی، معتقد است که این دوران که هیچ وقت در آن شبی وجود نداشت با دوران تیتان ها برابر بود و تیتان ها همان نفیلیم یا غول های روایات یهودند که بیشترشان در فجایع زمینشناختی چون زلزله و طوفان های سیل و آتش به خشم یهوه نابود شدند و بقایایشان در زمان ورود موسی و بنی اسرائیل به کنعان، هنوز در آنجا بودند. دوران تیتان ها که دوران پیش از حکومت زئوس است عصر طلایی است و ازاینرو ولیکوفسکی آن را با دوران اقامت انسان ها در بهشت عدن مقایسه میکند. ولیکوفسکی یادآوری میکند که در روایات یهود، آدم ابوالبشر فقط بعد از اخراج از بهشت، غروب خورشید را دید و از بروز شب، وحشت کرد. پس دوره ی قبلی یعنی عصر طلایی یا بهشت عدن که در آن نه شبی وجود داشت و نه تغییر فصول با کم و زیاد شدن شب و روز، دوره ی دو خورشید بود که یکی از دو خورشید مزبور، ماه بود. ولیکوفسکی، حتی نسبت ضعیف شدن ماه با نر یا رماده تلقی کردن او را نیز میسنجد و اشاره میکند که در زمان اکدی ها ماه یک خدای مرد به نام سین و در حد رئیس خدایان و پدر شمش خدای خورشید بود. اما بعدا پرستشش افت کرد و همزمان با ضعیف شدن ماه در مقابل خورشید، او یک الهه در جوار خدای مذکر خورشید شد، درست مثل زن که از مرد ضعیف تر است. به نظر ولیکوفسکی، بعضی ملل از برایند این دوگانگی، ماه را دوجنسه یافتند. وی در این مورد، گفته ی ماکروبیوس در ساتورنالیا (3 : 8) از قول فیلوکروس را تکرار میکند: «مردان زن پوش و زنان مردخوی، به ماه قربانی میدهند چون تصور میرود که ماه هم مرد است و هم زن». آنچه که توجه ولیکوفسکی را به خود جلب کرده، ممکن است نه گواهی بر تغییراتی در کیهان، بلکه گواهی بر تغییرات در اعتبار خدایان و اجرام آسمانیشان در نزد انسان هایی نزدیک به عصر ما باشد، ازجمله از بین رفتن اعتبار ماه به نفع رشد سرسام آور قهرمانان خورشیدی با ویژگی های مریخی. با این حال، مریخ فرمانروا نیست و فقط وقتی به قامت مشتری درآید و تبدیل به زئوس یا یهوه شود، میتواند دشمنان پر تعدادش را شکست دهد. این فقط با حکومت کلیسای رم در دوران موسوم به قرون وسطی رقم میخورد، البته فقط از دید اروپاییان، و پروژه باید برای بقیه ی دنیا به شکل های دیگری بازسازی شود. اما مطابق افسانه های ترسیم شده، از ابتدا قرار بود دوران شرک بازگردد. وقتی گفته میشود موسی در مصر علیه فرعون طغیان کرده و فرعون ازیریس است، پس ازیریس که تجسم ورزاو عصر ثور را دارد، همانطورکه افسانه اش میگوید بازخواهدگشت.

در "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ، ازیریس که توسط برادرش تایفون کشته شده است، به شکل پسرش هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود تا انتقام بگیرد و برعکس دفعه ی قبلی، این بار چهره ی یک جنگجوی بیرحم را دارد. در کتاب پلوتارخ، صحنه ای وجود دارد که ازیریس را با آدونیس یا تموز جبیل (بیبلوس) برابر میکند و آن، این که تابوت حاوی جسد ازیریس توسط جریان آب رود نیل، از مصر به دریای مدیترانه و ازآنجا به ساحل بیبلوس می افتد و از محل دفنش در خاک، درختی رشد میکند که تبدیل به ستون کاخ شاه بیبلوس میشود و ایزیس، جسد ازیریس را از درون ستون بیرون میکشد که شبیه بازیابی ازیریس به صورت هورس نوزاد توسط ایزیس است و میتوان آن را با تولد آدونیس نوزاد از زنی درخت شده و بزرگ شدنش توسط آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار و ایزیس تطبیق کرد. جان اونیل، درختی را که ازیریس از آن درمی آید، با درختان مجلس اجنه در افسانه های اعراب قرن 19 مقایسه میکند که اعراب بر آنها تکه های گوشت قربانی میگذاشتند تا از صدمات اجنه در امان باشند. در صورت های نسبتا مدرن تر این تقدیم قربانی، میتوان درخت کاج کریسمس در اروپای همان قرن را یافت که با وسایل تزئینی عمدتا طلایی رنگ پوشانده میشود و به تقدس کاج در نزد خدایانی چون دیونیسوس و آتیس برمیگردد. این تزئینات طلایی، خود، یادآور درخت پول در اساطیر چینی و ژاپنی هستند که میوه هایش، سکه های طلایند. در غرب، همتای این درخت، درخت لوبیای سحرآمیز جک است که زمین را به آسمان میدوزد و جک پسرک فقیر با بالا رفتن از آن و رسیدن به آسمان و دزدیدن گنج های یک غول از آنجا ثروتمند میشود. جک موقع پایین آمدن از درخت، برای در امان ماندن از تعقیب غول، درخت را قطع میکند و درخت همراه غول سقوط میکند و غول کشته میشود. درنتیجه ارتباط زمین و آسمان قطع میشود. پس درخت جک به عنوان مابه ازای درخت پول، یک درخت کیهانی و مابه ازایی برای عمود جهان است و ثروت و طلایی که جک از آن به دست می آورد، همتای جسد ازیریس است که از درخت ستون شده ی کاخ بیبلوس که همان کاخ کیهانی است بیرون آورده میشود. در یک شمایل مسیحی، اونیل این را در اشرافیت طربزون که ادعای جانشینی امپراطوری بوزنطیه یا بیزانس را داشتند و به این ادعا با عثمانی های مسلمان که ساقط کنندگان حکومت بیزانسند میجنگیدند میجوید و میگوید نام دولت ترابوزان یا طربزون از ترکیب daurus یا درخت با بوزون یا بوزوم یا بزانت می آید که هم مرتبط با عنوان حکومت بیزانس یا روم شرقی است و هم مطابق روایات سیاحان غربی، یک واحد پول در عثمانی است. در گذشته بزان یا بزانت، معادل یک قطعه طلا بوده است. بنابراین طربزون را میتوان باز به درخت پول یا درخت طلا معنی کرد. نام گرفتن یک فرقه یا یک دولت که ادعای جانشینی گذشته ای با شکوه را دارد از درخت کیهانی، میتواند به شباهت کلمات "پارسی" و "برسم" هم ربط داشته باشد. پارسی عنوان زرتشتیان هند است و برسم عنوان شاخه های مقدسی که این زرتشتیان در مراسم عبادیشان استفاده میکنند. درست مثل طربزونی ها پارسی ها نیز مدعی جانشینی یک حکومت طلاییند که مسلمانان در خاورمیانه به آن خاتمه داده اند. دزدی انجام شده از حکومت منقرض شده همان دزدی جک از غول است چون غول به جای نفیلیم یا غول های دوران طلایی تشسته است با این تفاوت که محل حکومت غول در آسمان است چون دوران غول ها درواقع همان بهشت آسمانی است. طلاهایی که از شاخه های درخت پول آویزانند نیز همان ستاره های آسمانند که تصور میرفته از شاخه های درخت کیهانی آویزانند. این با تمثیل دیگری آمیخته که بر اساس آن، ستارگان همچون زنبورهایی هستند که در آسمان دور پرواز میکنند و روی شاخه های درخت کیهانی جابجا میشوند. لغت "بیس" –bee در انگلیسی- میتواند ریبشه ی خوبی برای انتساب بیزون و بیزوم و البته پزو برای میوه های درخت در قالب طلا و بعدا پول باشد. زنبورها عسل تولید میکنند که طلایی رنگ است و ملوس نامیده میشود. این با کلمه ی ملیا برای ستارگان مرتبط به نظر میرسد. مطابق روایت هزیودی پیدایش کیهان، ملیا الهگانی بودند که از اخته شدن اورانوس (آسمان) توسط پسرش کرونوس (زحل) پدید آمدند و تجسم اولیه شان به صورت خون جاری شده چون رود باعث شد تا به صورت ستارگان راه شیری در آسمان جای بگیرند. راه شیری یا milky way همانطورکه اسمش نشان میدهد جریان شیر هم معرفی میشود و عجیب نیست که در اورشلیم به عنوان نسخه ی زمینی بهشت آسمانی، هم جوی شیر باشد و هم جوی عسل، چون هر دویشان همان راه شیریند. الهگان ملیا در روایتی دیگر، دختران الهه ای به همین نام تلقی شده اند که همسر آپولو است. این نسخه از آپولو ملقب به "اسمینیان" و "گالاکسیوس" است. صفت اسمینیان اشاره به اسمنوس دارد که راه شیری است و جویبار خرد تلقی میشود. در یک تجسم انسانی تر، اسمنوس پسر آپولو است که از او دانش ماورایی را دریافت میکند. علاوه بر اینها، ملیا یکی از نام های یونانی درخت زبان گنجشک نیز هست. به طرز جالبی، یگدراسیل که درخت کیهانی اساطیر نورس است و زمین و آسمان را به هم میدوزد هم معمولا درخت زبان گنجشک تلقی میشود. در اساطیر یونان، درخت زبان گنجشک، در اصل، زنی به نام دافنه بود که آپولو سعی کرد به او تجاوز کند و او به درختی تبدیل شد تا از تجاوز در امان بماند. مرکز پیشگویی آپولو دلفی بود ولی قبلا درآنجا "گی" (گایا) الهه ی زمین مصدر پیشگویی ها بود و دافنه کاهنه ی گی بود. بنابراین دافنه باید تجسمی از الهه ی زمین باشد که به درخت کیهانی مجسم میشد و اگر آن از طریق درخت زبان گنجشک با ملیا همسر آپولو برابر شده باشد، بنابراین دانش آپولو از طریق زنی به نام ملیا از ستارگانی به نام ملیا که میوه های درختی به نام ملیایند به آپولو منتقل شده اند و همه ی اینها همزمان دافنه هم هستند. مشخصا ازاینرو است که آپولو ملقب به دافنین بوده است. این نام همچنین میتواند با دافنس پسر هرمس برابر باشد که فلوت نوازی را از پان خدای بزآسا آموخت. آپولو نیز به موسیقی و ازجمله فلوت نوازی شهره است. آرتمیس یا دایانا نیز به دافنایا شهرت بود که صورت مونث همین نام است. بنابراین زوج آپولو و دافنه، روایت دیگری از زوج آپولو و آرتمیس یا خورشید و ماهند.:

“the night of the gods”: john oneil: chap24-26

بدین ترتیب، میتوان گفت که حذف الهه ی قمری از وجود آپولو و تبدیلش به زئوس/یهوه، همان قطع درخت کیهانی و از بین رفتن رابطه ی آسمان و زمین است و ما باید باور کنیم که هرآنچه قبل از آن، از بهشت آسمانی به زمین رسیده است، طلا و مابه ازایش پول است و هر که پولدارتر باشد، بیشتر نیروهای الهی در اختیار دارد. دیگر نکته ای که میتوان در ورای آن کشف کرد، مربوط به پیدایش این تز از بیزانس یا روم شرقی است. آغاز امپراطوری بیزانس، با تاسیس قستنطنیه یا استانبول توسط کنستانتین کبیر است؛ یک امپراطور رومی مشرک که مسیحی شد و مسیحیت رومی را بنیان نهاد و قستنطنیه را پایتخت خود قرار داد که بعدا تختگاه امپراطوران بیزانسی شد قبل از این که به تصرف ترک های عثمانی درآید. همانطورکه دیدیم طربزونی های ترکیه ادعای جانشینی بیزانس و حکومت قانونی بر پایتخت عثمانی ها را داشتند و قطعا به سبب برخاستن لاسکاریس ها و ازآنجمله خاندان مشهور هابسبورگ –بزرگترین مدعیان میراث بری از روم مقدس- در مغربزمین از کومننوسی های طربزونی شرق بوده است که در تاریخ رسمی ادعا میشود مسیحیت از شرق به روم آمده است اگرچه همانطورکه ادوین جانسون در قرن 19 نشان داد، تمامی منابع اولیه ی مسیحی که ادعا میشوند در روم شرقی نوشته شده اند همه مخلوقات کلیسای کاتولیک رم و پروتستان های پسا قرون وسطایی میباشند. حالا اگر به این جعل معترف باشیم، آن وقت بیشتر یقین می یابیم که بیزانس طربزونی ها یک حکومت زمینی نیست و قلمروی آسمانی است که توسط یهودیت، مسیحیت یهودی تبار، و ترکیب آنها در شریعت اسلامی (عثمانی) سرکوب شده و فقط میتواند معادل با مذهب صابئین باشند که بقایایش با شدت و ضعف هایی در حال اثرگذاری بر تمام این ادیان بود و این، همان لحظه ی کلیدی عصر حوت و دو ماهیش است که در آن، عیسای یهودی-مسیحی با یوحنای تعمیددهنده ی صابئی برای تاسیس جهان جدید متحد میشود اگرچه فقط با قتل یوحنا است که عیسی بخت جهان گستری منفرد می یابد. در این لحظه، بیزن یا بیزانس که از نامجای همخانواده ی بیتینیا ریشه میگیرد، یک همتای صابئی برای نام خود پیدا میکند: "باطن" یا "بطن" یعنی درون کلام و پوشیده تر از ظاهر آن.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در کابالا یا عرفان یهود که امروزه تنها سخنگوی خودخوانده ی عرفان باستان است، بیتوس یا بیتون [معادل بطن] «عمق» را نشان میدهد و در مقابل «عین» یعنی ظاهر قرار میگیرد. این عمق به پیروی از ستاره پرستی صابئی-کلدانی، تا درون آسمان امتداد می یابد و در لابه لای ستارگانی که قصه های صور فلکیشان مبنای افسانه های موجودات ماورائی میشود، پنهان میگردد. هفت صورت فلکی در دایره البروج محل تمرکز موثرترینن نیروهای ماورائی بر زمین تلقی میشوند. نورانی ترین و دورترینشان از فضای زمینی، «شیرهای آتشین» یا «شیرهای زندگی» نامیده میشوند که در صورت فلکی اسد یا شیر جایگاه می یابند: تنها صورت فلکی خانه ی خورشید در دایره البروج. اما فیزیکی ترین و ماده سازترین ها که نماد ستاره ی پنج پر محتص آنها است، در صورت فلکی جدی قرار میگیرند که در عصر حمل، موکل دی ماه زمان تولد عیسی مسیح بوده است. موجودات ماورائی این صورت فلکی «سباخ» نامیده میشوند. این کلمه بیشتر به معنی تمساح است ولی معنی اژدها نیز میدهد که تمساح هم میتواند نسخه ای از آن باشد. صورت فلکی جدی معمولا ظاهری ترکیبی از ماهی و بز دارد و تمساح نیز به عنوان یک جانور چهارپای شناگر، میتواند گزینه ی خوبی برای جایگزینی آن باشد. در هندوستان، صورت فلکی جدی با شکل یک تمساح نشان داده شده و نامش نیز «مکاره» به معنی تمساح است. سباخ ها درست مثل تمساح و اژدها در اساطیر، دشمنان نور و خورشیدند و جدی نیز چنین وضعیتی دارد چون در عصر حمل که فلسفه ی دایره البروج در آن منجمد شده است، آغاز برج جدی با طولانی ترین شب سال و ضعیف ترین وضعیت خورشید در مقابل هیولای تاریکی همراه بوده است. بنابراین این برج، نزدیکترین وضعیت به جهانبینی فیزیکی زمینی ما را داشته که با نور معنویت بیگانه و در حکم تاریکی در مقابل روشنایی خورشید میباشد. در کتاب مردگان مصری، هیروگلیف یک مومیایی با سر تمساح رسم شده و در جوار آن نوشته شده است: «من، خدایی هستم که بر ترس، در هنگام ورود روحش به میان مردم نظارت میکنم. من خدای تمساح هستم که برای نابودی آورده شده است.» و مادام بلاواتسکی، منظور از نابودی دراینجا را «نابودی خلوص معنوی الهی» برداشت میکند. در ادامه از قول این موجود آمده است: «من ماهی هورس بزرگ هستم. من در سکتن ادغام شده ام.» که دراینجا باز تعریف تمساح به یک ماهی را میبینیم. اما ارتباطش با هورس، اشاره به منحل شدن فرد انسانی توسط هورس و تحوت در سخم است که فرد «به عنوان روح پاک» از آن بیرون می آید. سخم را معمولا همان "خم" خانه ی هورس میشمارند. در سخم، سوبک خدای تمساح شکل در یک فاز سه گانه که قطعا با تثلیث خدایان مسیحی قابل تطبیق است، فرد را دچار مراحلی از آزمایش های دشوار الهی میکند که کاملا مطابق با وضعیت زندگی زمینی جهنمی انسان است. فرد در این مراحل، به طور مرتب سعی میکند از معنویت فرار کند و به لذت های زمینی بچسبد و معنویت را با هر دلیل پسندیده و ناپسندی انکار کند ولی دقیقا وقتی از همین طی مراحل خسته شد و احساس پوچی کرد، به معنویت گرایش می یابد. این درست شبیه رابطه ی تمساح با نور و گرمای خورشید است. تمساح به عنوان یک جانور آبزی که در اعماق کمین میکند و با پنهان ماندن از نور خورشید، موفق به کسب طعمه میشود، در پایان شب، اولین موجودی است که از طلوع خورشید استقبال میکند. چون تمساح یک جانور خونسرد است و سرمای زیاد برایش کشنده است و این، درحالیست که به دلیل عدم فیزیک متناسب زیست در خشکی، در طول شب ترجیح میدهد برای در امان ماندن از دشمنانی مثل شیر، ترجیحا در آب بماند. بنابراین دشمن نور، بعد از احساس خطر از نبود نور، با میل به سمت نور میشتابد. دلیل این که خدای مزبور در کتاب مردگان، یک مومیایی با سر تمساح تصویر شده است این است که او تجسم روح انسانی است که در زمین زیسته و به لحاظ شخصیتی به تمساح نزدیک است و اکنون که به جهان مردگان میشتابد، از آن فضا آمده است. تمساح جانوری آب دوست است و اتفاقا سفر روح با قایقی در فضای آب گون آسمانی رقم میخورد که شبیه قایقی است که هورس خورشیدی در ظاهر مردی با سر یک پرنده ی شکاری –دورپروازترین پرندگان در آسمان- با آن در آسمان طی مسیر میکند. کابالا نیز خدایی شدن را نه از سفر روح وفات یافته بلکه از خود زیست زمینی آغاز میکند. از دید کابالا این فراز، هنوز الهی است منتها در سمت زنانه ی یهوه قرار میگیرد. کابالا یهوه را آدم کدمون یعنی آدم قدیم میخواند و مدعی است که یهوه برای انجام ماموریتش در کیهان، حالت دوجنسه ی اولیه اش را به آدم دوجنسه ی اولیه تبدیل و سپس آن را به آدم نرینه و حوای مادینه تقسیم کرده است؛ آنگاه مردان از آدم و زنان از حوا پدید آمده اند. زن، به عنوان استعاره ای از الهه ی زمین و بنابراین تجسمی از جهان فیزیکی، توانایی تولید انسان فیزیکی را به نمایندگی از زمین از سمت نیمه ی زنانه ی خدا در عمق آسمان می آورد و به همین دلیل هم کره ی زمین، حکم تخمی را دارد که از یک زن آسمانی شبیه به نات الهه ی مصری آسمان بیرون تراویده است و هر زنی، در تولد انسان ها مانند این تخم را به دنیا می آورد. هاله ی اثیری گرد انسان ها را نیز شبیه یک تخم مرغ میکشند تا انعکاسی از اثرگذاری تخم کیهانی بر فرد باشد. این در طول عمر بشر رقم میخورد و تا جدایی ظاهری مرد و زن از هم در بلوغ آنها تداوم می یابد. در این هنگام است که مرد عملا از تخم درمی آید چون تخم، ظاهر بیرونی او است که ابتدا درست مثل الهه ای که تخم نماد او است زن مانند است و سپس مرد، ظاهری زمخت تر توام با ریش و سبیلی که در زن نیست یا کم است پیدا میکند. اما این بدان معنی نیست که مرد الان کاملا نرینه است چون درست مثل تخم حیوان که تا زمان تولد حیوان نوزاد به او ماد غذایی میرساند و او را از درون تامین میکند و رشد میدهد، ویژگی های مادینه و فیزیکی این جهان نیز بسته به محتویات تخم به درون مرد ریخته و کیفیت زنانگی شامل پارادوکس روحیات فیزیکی او را در او درونی کرده است.:

“the secret doctrine”: H.P.Blavatsky: v1: stanza7

اینطوری است که ثروتی که جک از بالای درخت و عمق آسمان به دست آورد، بندگان برگزیده ی خداوند میتوانند از عمق زمین استخراج کنند؛ یعنی از معادنی که مواد پول سازی مثل نفت و الماس و طلا از آنها استخراج میشود و بخش اعظم پول به دست آمده از آنها به جیب عده ای معدود میرود. حالا فرض کنید که قصه ی جنگ داخلی امریکا تحریفی از آغاز توسعه ی حکومت انگلیسی منطقه ی شمال شرقی ایالات متحده ی کنونی به بقیه ی آن باشد، حرکتی که درنهایت به تصرف مشهورترین معادن طلای امریکای شمالی می انجامد و امریکا را پایتخت جهان میکند. آیا پیروزمندان این جریان، همان کسانی نخواهند بود که به خود، هم عنوان رهبران جهان یهودی-مسیحی را خواهند داد و هم امتیاز بازتعریف بقایای جهان غول ها را، حتی اگر شده با گستراندن آتش جنگ؟

دانلود چهار مجموعه مقاله از پویا جفاکش

تالیف: پویا جفاکش

1-«الهه ی لات ها و چند مقاله ی دیگر» شامل مقالات زیر:

فهرست: از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟: ص5-اسلام بدون صداقت مساوی است با مدرنیته ی الکن ایرانی.: ص68- الهه ی لات ها: درباره ی روح زنانه ی الگوی تاریخی جنگاوران آدمی کش ایرانی: ص115- انتخاب میان حوا و لیلیت: دعوای هووهای آدم و ربط آن به خرافه ی فشار قبر: ص135

بخشی از مقاله ی - از ممد نوری تا ممد سگ دست: چرا آزادی جنسی، سبب پیشرفت ایران نشد؟:

«ما را با این طرز فکر تربیت کرده بودند که دختران باید یک طرف بنشینند و پسران یک طرف دیگر. به هیچ وجه نمیتوانستید قبل از ازدواج، با یک دختر زندگی کنید. من هیچ کس از دوستانم را نمیشناسم که قبل از ازدواج، با دختری زندگی کرده باشد. یک روز، زمانی که من و همسرم هنوز نامزد بودیم به خانه ی او رفتم. از قضا طوفان برفی آغاز شد و من در خانه ی او گیر افتادم و مجبور شدم شب را تنها در اتاق زیر شیروانی

بگذرانم. پس از این قضیه تا دو ماه مورد سرزنش قرار میگرفتم، چون همه خیال میکردند آن شب با نامزدم همبستر شده بودم. این مسئله به یک جنجال عظیم برای من تبدیل شد. همه گفتند که عجب آدم مزخرفی هستم.»

متن بالا خاطره ی یک مرد امریکایی از جوانیش در دهه ی 1940 میلادی بود که در نوشتاری با عنوان «آغاز انقلاب» (منظور: انقلاب جنسی) به قلم محمدحسن صادق زاده در شماره ی 36 مجله ی "فرهنگ امروز" (مرداد 1401: ص81) درج شده است. در دهه ی مزبور، فرهنگ مسیحی هنوز در قدرت بود ولی اعتقاد جوان ها به سنت های والدینشان کم کم در حال تزلزل بود و همانطورکه نویسنده در ادامه توضیح میدهد، در دهه های چهل و پنجاه میلادی، شرایط برای انقلاب جنسی دهه ی 1960 در اروپا و امریکا در حال فراهم شدن بود. توصیف نویسنده از اروپا و امریکایپس از جنگ دوم جهانی، بسیار یادآور اوصاف ایران پس از جنگ ایران و عراق است.:

«هرچند که این نسل از نسل پدران خود محافظه کارتر بودند اما در مقایسه با عصر ویکتوریایی در خیلی از زمینه ها ارزش ها سست تر شده بودند. در اوایل قرن بیستم، روش اصلی ازدواج، خواستگاری رسمی از طریق خانواده بود. اما اکنون (دهه های 40 و 50) بسیاری از زوج ها از طریق دوستی و دیتینگ رابطه شان شکل میگرفت. پوشیدگی–به ویژه برای زنان- نیز تحت تاثیر رسانه های موجود، به تدریج در حال کاهش بود. سینما و رسانه هرچند هنوز در بند قوانین سانسور بودند، اما تا جایی که میتوانستند به مرزهای محتوای غیر مجاز نزدیک میشدند تا لباس بازیگران زن را کم و محتوای جنسی فیلم ها را زیاد کنند تا بتوانند با جذب مخاطبان با کمک شهوت، جیب های خود را پر از پول کنند. البته مسئله ی پوشش مجاز و غیر مجاز تنها به رسانه ها محدود نمیشد و برای شهروندان عادی نیز قوانینی برای طریقه ی لباس پوشیدن وجود داشت. یکی از جاهایی که این قوانین باعث جنجال شد، لباس شنا در ساحل بود. برای مثال، در شهر نیویورک در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، لباس شنای مجاز برای مردان باید بالاتنه و ران ها را میپوشاند و برای زنان نیز باید همراه با آستین های بلند، دامن و شلوار میبود. اما در دوران پس از جنگ جهانی اول که بسیاری از اخلاقیات جنسی سست شدند، بسیاری از پوشش ها نیز کم شدند... جنجال بزرگ بعدی در مسئله ی پوشش دقیقا پس از جنگ جهانی دوم رخ داد. در سال 1946 در فرانسه، کشوری که در آن فرهنگ لیبرالیسم نسبتا رشد کرده بود، یک طراح لباس به نام ژاک هایم برای اولین بار از لباس شنای دو تکه ی بدن نما رونمایی کرد. هایم نام این لباس را اتم گذاشت، کوچکترین ذره ی ماده برای کوچکترین لباس شنا. در همان سال یک طراح فرانسوی دیگر به نام لویی رئارد، اتم را شکافت و لباس شنایی کوچکتر ارائه کرد. نام این لباس هم بیکینی گذاشته شد که از جزایر بیکینی –محل آزمایشات شکافت هسته ای امریکا- گرفته شد. البته هایم و رئارد خودشان هیچگاه بدون کت شلوار و یقه ی بسته در عموم ظاهر نمیشدند و نمایش بدن را فقط برای زنان میخواستند. این رویه ی "برهنه کردن زنان و پوشیده نگه داشتن خود" پس از رئارد و هایم، توسط اکثر مردانی که در رأس صنعت رسانه و فشن بودند تکرار شد. ظهور بیکینی از همان ابتدا جنجال ها و اعتراضات گسترده ای به همراه داشت. هرچند صاحبان رسانه و مالکان تفرجگاه های ساحلی از آن استقبال کردند، اما بسیاری از گروه ها به آن واکنش نشان دادند. پاپ پیوس دوازدهم، بیکینی را حرام اعلام کرد و پوشیدن آن در کشورهایی ازجمله فرانسه، بلژیک، پرتغال، اسپانیا، استرالیا و برخی ایالت های امریکا ممنوع شد. در آلمان نیز یک دانشجوی دختر در شهر مونیخ به علت پوشیدن بیکینی دستگیر و به هشت روز کار اجباری محکوم میشود. اقشار مختلف مردم نیز با بیکینی به مخالفت پرداختند که در رأس آنها گروه های مذهبی و محافظه کار بودند. حتی بسیاری از گروه های چپ هم بیکینی را رد کردند. برخی کمونیست ها آن را نماد ابتذال کاپیتالیستی نامیدند و برخی گروه های فمنیست نیز معتقد بودند که بیکینی فایده ای برای زنان ندارد و فقط به مردان سود میرساند. حتی ببه شاپ برنده ی مسابقه ی بانوی امریکا –مسابقه ای که اصلا به پوشیدگی زنان اهمیت نمیداد- اعلام کرد که بیکینی برای دختران امریکایی پوشش مناسبی نیست. با این وجود، اهالی رسانه در صنایع فشن، مطبوعات و سینما از بیکینی بسیار خوششان آمد و در آن پتانسیل بالایی برای منافع خود میدیدند. در دهه ی 50 بسیاری از بازیگران زن برای جلب توجه و پیشرفت جایگاه خود شروع به پوشیدن بیکینی کردند. در اروپا نیز بازیگران بیکینی پوش در بسیاری از جشنواره های فیلم اروپایی ظاهر شدند و البته مجلات و دیگر مطبوعات نیز بیکار ننشستند و آن ها هم از مدل های بیکینی پوش استفاده کردند.» (همان: ص 82-81)

ظاهرا ماهی گیری بنیاد راکفلر با تامپسون و کینزی از این موج که به انقلاب جنسی به رهبری امریکا در جهان انجامید، یک توطئه ی ثانویه است و همانطورکه نویسنده در ادامه بیان میکند این موج نتیجه ی طبیعی رشد شهرهای بزرگ در سرزمین عمدتا روستایی امریکا است جایی که تا آن زمان، مردم فقط از ترس بگومگوی همسایه ها و آشنایان فراوانشان دست به گناه جنسی نمیزدند و دلیلی نداشت در شهرهای بزرگی که کس کس را در آنها نمیشناسد افراد بخواهند پابند آبرو باقی بمانند. یعنی کمتر کسی از صمیم قلب به قوانین جنسی پایبند بود. به همین دلیل نیز سانفرانسیسکو به عنوان شهری مهاجرپذیر که در همان سال ها رشد کرده بود اولین کلنی بزرگ روسپیان را در امریکا پدید آورد. (همان: ص84) جذابیت تن دادن به این ریسک، تاکید فراوان پدر و مادرهای ترسوی قدیمی بر خطرناک بودن اقدام به گناه جنسی بود و این فکر نوپایی نبود چنانکه در ادبیات قدیم هم فقط قهرمانان مجاز به هنجارشکنی جنسی بودند. در ادیسه ی هومر، یاران ادیسه که برخلاف او اشرافی نبودند در باغ سیرسه، از پذیرایی آن زن جادوگر و همراهان زن دیگرش استقبال کردند و همگی به خوک مسخ شدند اما ادیسه ی اشرافی که از حمایت خدایان برخوردار بود بر آن جادوگر فائق آمد و با موفقیت، با او زنا کرد هرچند بعدا توسط پسری که از رابطه ی خودش با سیرسه به وجود آورده بود کشته شد.

تقریبا هنوز هم در این گونه روابط، فقط مردان مهمند و آنها هستند که باید با به چالش کشیدن مکر پولپرستانه ی زنا، از این اشیای بی ارزش سوء استفاده کنند بی این که خود از جانب زنان دچار ضرر مالی و روانی و جانی –مثلا در اثر انتقام- شوند. تمامی عرفانی که حول رابطه ی مرد قهرمان با جایزه ی جاندارش از قهرمانبازی –یعنی زن- شکل گرفته است، فقط برای جاندار کردن جایزه ی اصلی یعنی مال و قدرت یعنی همان چیزهایی است که ادیسه را اشرافی میکند و سربازان گستاخ تن دهنده به قهرمانی او را خوک...

دانلود کتاب الهه ی لات ها

2- آیا اعراب واقعا به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟

بخشی از مقاله ی آیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

"کلمبو" یک سریال پلیسی امریکایی است که در دهه ی 1970 یعنی زمانی ساخته شد که آشوب های فرهنگی در حال افزایش بود و سریال، تناقض های آن را به خوبی نشان میداد. در یکی از قسمت های این سریال، یک خواننده ی مذهبی سبک روستایی را میدیدیم که در بیرون بسیار مشهور بود ولی زندگی خانوادگی خوبی نداشت. همسرش زنی بود که با او روابط آزاد برقرار کرده و بعد چنان شرمسار شده بود که برای تقلیل گناهش با مرد ازدواج کرده بود و برای جبران گناه، با پول کنسرت های مرد میخواست یک کلیسا بسازد. مرد البته راضی نبود ولی زن برای وادار کردن مرد به حق السکوت، دختری مثل خودش را که از رابطه ی آزاد با مرد دچار احساس گناه شده و به مذهب پناه برده بود زیر پر و بال گرفته و از او به عنوان یک برگ برنده برای ترساندن مرد استفاده میکرد. مرد برای خلاص شدن از دست این دو زن، آنها را در یک تصادف ساختگی کشت و برای این کار، اول آنها را با قهوه ی آلوده به ماده ی مخدر بیهوش کرد. همین یکی از دلایل شک پلیس به موضوع بود. چون همانطورکه در فیلم به صراحت بیان میشد، آن زن ها به دلیل اعتقادات مذهبیشان لب به الکل و مواد مخدر نمیزدند.

آنچه در اینجا بیان شد درواقع آشکارکننده ی یکی از تناقض های مهم یهودیت و مسیحیت یهودی تبار نیز هست. چون این مذاهب نگاه مثبتی به نوشیدن الکل ندارند ولی اغلب در مراسم مذهبیشان می گساری صورت میگیرد. به همین دلیل بعضی از کشیش ها حاضر به تایید اسلام و دنباله روی محمد پیامبر اسلام از موسی و عیسی مسیح شده اند چون میگویند قوانین اصلی شرع اسلام همه قوانین موسایند و علاوه بر آن، شرع اسلام، قانون نصفه-نیمه ی نادرست بودن شرب خمر را جدی کرده و نوشیدنی های الکلی را ممنوع کرده است. در مقابل، کشیش هایی که حاضر به پذیرش الهی بودن اسلام نیستند بعضی منابع خاخامی را برجسته میکنند که مطابق آنها ممنوعیت شرب خمر نه یک قانون الهی بلکه یک ممنوعیت معمول در بین بسیاری از مردم پاگان (به اصطلاح مشرک) بوده است و محمد ممنوعیت الکل را از مشرکین اخذ کرده است نه از یک قانون الهی. شاید بسیاری از جوانان امروز ندانند. ولی در دهه ی 1370 شمسی و در آستانه ی ظهور نهضت اصلاحات، زمانی که اسلام در ایران مورد احترام قریب به اتفاق مردم بود، بعضی منتقدین قوانین شرعی، از همین شگردهای کشیشی برای تقلیل تقدس موضوعات استفاده میکردند. مثلا دکتر سروش در شماره ی پنجاه و نهم مجله ی زنان در مصاحبه ای تحت عنوان "قبض و بسط حقوق زنان" مطلبی را درخصوص حجاب زنانه عنوان میکند که اخیرا مجله ی اندیشه ی پویا (شماره ی 84: خرداد 1402) آن را تحت عنوان «سروش: مسئله ی پوشش زنان جنبه های اسطوره ای هم دارد.» آن را بدین شرح بازنشر کرده است.:

«به گمان من، مسئله ی حجاب و پوشش برای زنان صرفا محتوای اجتماعی، حقوقی یا اخلاقی ندارد بلکه جنبه های اسطوره ای هم دارد. یعنی پوشیده بودن زنان، دور نگه داشتن آنها از صحنه ی حیات اجتماعی، برقراری نوعی ارتباط ویژه با آنها و رازآلود دیدن وجود آنان از رمزهای اسطوره ای خبر میدهد. به گمان من، این موضوع حتی در اسلام و حقوق اسلامی هم دیده میشود. شما میدانید که در جامعه ی مسلمانان، زنان برده و زنان غیر مسلمان حکم حجاب ندارند؛ حکم حجاب فقط برای زنان آزاد است. پاره ای از متفکران و فقیهان ما ازجمله آقای مطهری استدلال کرده اند که حجاب حافظ عفت زن یا حافظ عفت اجتماعی به طور کلی است. حال این سوال پیش می آید که چگونه حضور کنیزان بی حجاب یا زنان اهل کتاب در جامعه ی اسلامی که تعدادشان کم هم نبود، هیچ گونه بی عفتی در سطح جامعه پدید نمی آورد؟ بلی، عفت از مفاهیم اخلاقی است و به معنای این که زن زن باشد و مرد مرد، و اختصاصی هم به زن ندارد. اما این که چگونه میتوان با وضع مقررات، عفت را حفظ کرد، مربوط میشود به شیوه هایی که هر زمانه ای برای خودش برمیگزیند و عرفی که در هر دورانی رایج است، به همین سبب، باید به همه ی احکام، هم به چشم عرضی نگاه کرد، هم به چشم اسطوره ای، و از آنها اسطوره زدایی نمود.»

وقتی میگوییم حجاب زن مخصوص زنان محترم و برای «رازآلود دیدن وجود آنان» و درک «رمز های اسطوره ای» است، یعنی این که داریم درباره ی پیدایش حجاب در جامعه ای صحبت میکنیم که در آن زنان محترم انعکاس وجودهایی الهیند که برای این که مردان آن وجودهای الهی را درک کنند باید زنان در مقابلشان موقر و مرموز باشند. پس طبیعتا این موجودات الهی همان بعلات ها یا الهگانند که چندان بازتاب آشکاری در مذاهب ابراهیمی ارتدکس ندارند و نمیتوانند دستور یهوه ی ضد زن و مردانگی پرست مبنی بر با حجاب بودن زنان در مذاهب یهودیت، مسیحیت و سپس اسلام را تایید کنند. درواقع سروش و همفکرانش در جامعه ای که مردمش همه کار را فقط به گمان این که فرمان خدا است اجرا میکردند، میخواستند وانمود کنند که بعضی چیزهایی که تا حالا مقدسند را نه به خاطر این که فرمان خدا است بلکه فقط به خاطر این که متعلق به کفار و مشرکینند باید کنار گذاشت. طبیعتا این روش امروزه و بعد از طلوع کورش پرستی از اوایل دهه ی 1380 دیگر موضوعیت ندارد. از آن زمان و کم کم «خواست زنان» و نه «نگرانی از بابت ناراحت شدن خدا به سبب محجبه بودن زنان به قانون بعضی مشرکین» مهم شده است. تازه برگشته ایم به شعر «کفن سیاه» میرزاده ی عشقی که داخلش شرح میداد چطور همه ی زن های ایران را مرده هایی در صحرایی یافته است که عرب ها وقتی به ایران حمله کردند رویشان کفن سیاه کشیده اند. منظور عشقی از کفن سیاه، همان چادر سیاهی است که ناصرالدین شاه قاجار به تقلید از لباس سیاهی که ملکه ویکتوریا تن زن های انگلستان کرده بود، بر سر زنان خودش کشید و تازه زورش هم فقط به زنان شهری رسید و در روستاها زن ها هنوز لباس های رنگارنگ داشتند و گویا عشقی دانشمند هیچ کدام از اینها را نمیدانست...

دانلود کتابآیا واقعا اعراب مسلمان به ایران باستان تاخت و تاز کرده اند؟:

3-"تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

فهرست : آراریتا و اهمیت خرافی اسرائیل فینگیلی برای سرمایه داری: ص4- ارگاسم یا مرگ کوچک: در عشق ورزی و در زندگی سیاسی-اجتماعی:ص52- امام حسین طرف کیست؟: ص63- تاریخ کهن: دروغی که جدی گرفته شد و مضرات آن در امروز: ص78- جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:ص92

بخشی از مقاله ی جنگ و دعوا و تفرقه افکنی: سلاح نادیدنی اسلحه سازان برای بازاریابی در بین دوست و دشمن:

تا آغاز بهار سال 2023 و تنها در عرض 3 ماه از آن سال، 90 مورد تیراندازی در مدارس متوسطه و ابتدایی امریکا به وقوع پیوسته بود. این آمار تکان دهنده که با ترس و نگرانی شدید والدین همراه بود، دست راستی های امریکا را شدیدا در مخمصه قرار داده بود چون آنها همیشه حامی حمل سلاح در بین مردم بودند و حالا با هر بار دفاع از فروش سلاح در امریکا، خودشان از همه ی شیاطین ضد مسیحی ای که مردم امریکا را از آنها میترساندند شیطانی تر به نظر میرسیدند. اما هویت آخرین عامل تیراندازی ها ناگهان فرصت یک فرار به جلو را برای دست راستی ها فراهم کرد. این تیراندازی که در 27 مارس –یعنی در فروردین ماه ایرانی- در مدرسه ی مسیحی کووننت در نشویل تنسی رخ داده بود به مرگ شش نفر ازجمله سه کودک 9ساله انجامید و با قتل تیرانداز 28 ساله با شلیک پلیس خاتمه یافت. معلوم شد تیرانداز که یک دانش آموز سابق آن مدرسه ی مذهبی بوده، یک همجنسگرا است. میتوان حدس زد که به دلیل آزار و اذیت شدن توسط مسیحیان متعصب، از گذشته ی مسیحی خود متنفر شده و با مدرسه اش تسویه حساب کرده است. با این حال، به طرز مشکوکی، پلیس نامه ی خداحافظی تیرانداز را منتشر نکرد و به جایش اجازه داد راست افراطی، یک مانیفیست دروغین از قول تیرانداز جعل کنند و در سطح اینترنت منتشر نمایند که نشاندهنده ی دشمنی خشمگینانه ی همجنسگراها با مسیحیت و تمام چیزهای خوب آن بود و یک عالم محتوای نفرت پراکن نسبت به آن ایجاد و در اینترنت پخش کردند تا دشمنان امریکا نه شرکت های اسلحه سازی که همجنسگراهای شیطانی به نظر برسند. در این زمان، کریسی استروپ فعال اینترنتی که هم همجنسگرا و هم اتئیست بود و میتوانست جامع صفات ناپسند تیرانداز 27 مارس به نظر برسد به هدف دشمنی های اینترنتی تبدیل شد. وی در آوریل 2023 دراینباره نوشت که احساس میکند دارد مسلمان هایی را درک میکند که بعد از هر حمله ی تروریستی مسلمانان افراطی مجبور بودند اعلام کنند که به صرف مسلمان بودن، طرفدار تروریسم نیستند و نخواهند بود. درواقع صحبت استروپ، موضوع مهمی را نشان میدهد و آن این که بیشتر این جمع آوردن های مردم تحت هویت ها برای به جان هم انداختن آنها و فراموش کردن اصل مسئله یعنی این است که این مرزبندی ها را بنیادهای اقتصادی جنگ ساز و اسلحه فروش و حامیان سیاسیشان مثل راست افراطی امریکا ایجاد میکنند و مردم وقتی این هویت سازی ها را قبول میکنند به استتار جنگ افروزان کمک میرسانند. این، موضوع مقاله ای از پل راجرز هم شده است. راجرز به شدت ما را انذار میدهد که توجه کنیم شرکت های اسلحه سازی، مافیاهای اسلحه و ارتش های اسلحه دار فقط به نفع کشور و مردم خود عمل نمیکنند چون اولویتشان وجود جنگ برای ارتزاق خودشان است و طبیعتا هم اگر کشور خودشان آنقدر قوی باشد که بتواند کشورهای دیگر را به زور اسلحه مطیع خود کند اصلا جنگی در نمیگیرد که بتواند به فروش اسلحه و تخصص جنگی اینها یاری برساند. به همین دلیل هم میبینیم که توانایی های نظامی امریکا به سهولت به دشمنش شوروی منتقل میشوند و یا اتحادیه های اسلحه سازی واحد به دو طرف جنگ ها سلاح میدهند که نمونه هایش به گفته ی راجرز، جنگ ایران و عراق، جنگ های امریکا در افغانستان و عراق، و جدیدترین موردش جنگ روسیه و اوکراین است.:

“our global culture of war means guaranted profits for the arms industry”: paul rogers: open democracy: june23, 2023

آنچه راجرز در عنوان مقاله اش از آن به «فرهنگ جهانی جنگ» یاد میکند، نقطه ی مقابل همان جهان هزاران فرهنگی اولیه است که ساده انگاریش در مسئله ی در هم آمیزی فرهنگ ها را در سهل گیری های تاریخ مصرف گذشته در ازدواج و عقبه ی انباشته از طلاقشان هنوز میبینیم...

دانلود کتاب "تاریخ کهن، دروغی که جدی گرفته شد..." و چند مقاله ی دیگر

4-مقاله ی ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

بخشی از مقاله:

به نظر شما اگر امروز کسی به شما بگوید که بیایید و بناهایی شبیه و در حد و اندازه ی اهرام مصر بسازید تا خدایان یا ارواح خاصی را راضی کنیم، شما قبول میکنید یا شورش میکنید؟ احتمال شورش خیلی زیاد است چون این انتظار چنان غیر منطقی است ه بعضی حتی منکر ساخت بناها توسط انسان و علاقه مند به نسبت دادن آنها به موجودات فضایی شده اند. پس این سوال پیش می آید که چرا مردم قدیم هیچ اعتراضی به این خواسته نکردند. احتمالا پاسخ مربوطه به همان موضوعی برمیگردد که بهانه ی دادن قدمت زیاد به هر بنای عظیم باستانی، از اهرام مصر گرفته تا استون هنج بریتانیا در باستانشناسی و تاریخ رسمی نوین شده است: این که مغز باستانیان هنوز به اندازه ی امروزیان تکامل نیافته بود. کتاب "روانشناسی مصر باستان: بازسازی ذهنیت گمشده" اثر برایان مک وی که در سال 2023 منتشر شد، قصد دارد این پاسخ را مدلل کند...

دانلود ثنویت ذهن و اشغال جایگاه خدا توسط شیاطین

چطور میشود که تجار بی وجدان، به اصل و اساس مذاهب علاقه مند میشوند؟

تالیف: پویا جفاکش

آبرام لئون (1944-1918) سوسیالیست انقلابی یهودی بود که در آشوییتس کشته شد. او بیشتر به خاطر نسخه ی خطی خود به نام "مسئله ی یهودی" شناخته شده است که در طول جنگ جهانی دوم نوشته و پس از مرگش منتشر شد. لئون نقش تجاری یهودیان در اروپای قرون وسطی را تحلیل کرد و استدلال کارل مارکس را توسعه داد که این، اقتصاد است که به جای دین، تاریخ یهودیان را بین دوران باستان و مدرنیته حفظ کرده است. جان رز از کینگ کالج لندن، در مقاله ای به نام «آزادی تاریخ یهود از خفه شدن توسط صهیونیسم: کشف مجدد آبرام لئون» نشان میدهد که «مطالعات اخیر یهودیان رویکرد لئون را تایید کرده است، حتی اگر خود لئون اغلب نادیده گرفته میشود»؛ یعنی پرداختن به «شواهد تاریخی» که «بر آن دیدگاه تیره آهنگ صهیونیستی در مورد تاریخ یهودیان در اروپا که به قول تئودور هرتسل [بنیانگذار اسمی صهیونیسم] (1904-1860) فقط "هجده قرن رنج یهودی" را میبیند، نور تازه ای میتاباند.» برای صهیونیسم خبر بدی خواهد بود اگر آن 18قرن رنج صرفا پوششی بر یک دکان کاسبی یهودی باشد که فقط در قرون وسطای متاخر و از بانک های یهودی که از ونیز بر تمام اروپا و بعد تمام جهان سیطره یافتند. قرون وسطی ممکن است به همراه مسیحیت در این بازار تجاری واسطه با ثروت های شرق طلوع کرده باشد. اگرچه کلیسای رسمی مسیحیت، روی مقبره ی سنت پیتر در رم بنا شده است، ولی محتویات تعالیم سنت پیتر از انجیل سنت مارک یا مرقس یا سن مارکو بیرون تراویده که قدیس حامی ونیز است. ادعا میشود که بقایای سنت مارک از محل کلیسای اصلیش یعنی مصر دزدیده و به ونیز قاچاق شده است. در قرون قدیم، مصر محل بابل هم تلقی میشد. بابل جایی بود که اشرافیت داودی خاندان یهودا پس از تبعید از اورشلیم به آن، شروع به مال اندوزی و تجارت محوری در موقعیت جدید نمودند. بابل از فرونشست سیل نوح پدید آمد و ونیز هم یک شهر فرو رفته در دریا است که امروزه تدریجا در حال غرق شدن است؛ تصویری از ابتدای پیدایش خشکی ها. میتوان آن را انعکاسی از ابتدای خلقت در اساطیر بابلی دانست که بر اساس آن، زمین از جسد تهاموت هیولای دریایی خلق شد و خالق، مردوخ پسر حئا بود که با سیاره ی مشتری و از این طریق با ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم تطبیق میشود. ژوپیتر یا جوویس همان یهوه خدای یهود است با این تفاوت که یهوه بیشتر کیفیت قمری دارد. رابط این سیارات اگرچه در ستاره شناسی غربی سرکوب و پنهان شده است اما در ستاره شناسی هندی هنوز دیده میشود. در مورد اخیر، ناکشاتراها یا عمارت های قمری را داریم که خانه های ماه در دایره البروج و معادل همسران چاندرا خدای ماه هستند. صورت های فلکی دایره البروج خورشیدی، هیولاهایی بودند که تهاموت را همراهی میکردند و مردوخ آنها را در آسمان قرار داد. در اساطیر یونانی، آرتمیس الهه ی ماه، حامی حیوانات وحشی است و ظاهرا تهاموت را در موقعیت اخیرش نشان میدهد. ازآنجاکه دایره البروج محل خانه های خورشید است تعجبی ندارد که آپولو خدای خورشید، برادر دوقلوی آرتمیس باشد. اتفاقا در میان ناکشاتراها اولینشان صورت فلکی سیتوس است که به ماهی و اژدهای دریایی تعبیر میشود و جانشین تهاموت میشود. سیتوس از طرف ماه مسئول همان قسمتی از آسمان است که صورت های فلکی آبی دلو (آبریز) و حوت (ماهی) در آن قرار دارند و این دو صورت فلکی به ترتیب به زحل (حئا) و مردوخ (مشتری) تعلق دارند درحالیکه آبریز و ماهی هر دو مشخصه های حئا هستند. از طرفی حوتا صاحب عصر فلکی مخصوص خود نیز هست که تصور میرود حدود 2000سال پیش و همزمان با میلاد مسیح آغاز شده است. همین جا میتوان حئا را در حال تبدیل به مردوخ، و مردوخ را در حال تبدیل به چاندرا و البته یهوه یافت. حالا سیتوس نه فقط تهاموت بلکه لویاتان یا اژدهای دریایی منکوب یهوه نیز هست. در صدر مسیحیت، ما این صحنه را به صورت پیروزی سنت جورج بر اژدها بازمیشناسیم و جالب این که اینجا تاریخ ونیز با بیزانس یا روم شرقی تلاقی میکند. در قرن 15 و زمانی که کلیسای ارتدکس یونانی اجازه ی فعالیت در ایتالیا را پیدا کرد کلیسای یونانی ونیز نام سن جورجیو د گریس را گرفت یعنی سنت جورج کبیر، به یادآوری این که قستنطنیه پایتخت روم شرقی، نتیجه ی یونانی و رومی شدن یک قلمرو تراکیایی توسط یک امپراطور رومی (کنستانتین) است چون نام تراکیایی ها و دراکیوم با دراکو به معنی اژدها مرتبط است و فرهنگ وحشی تراکی، همان اژدهایی است که در شرق توسط سنت جورج رومی رام شده است. ازآنجاکه اژدها به جای دریا نشسته است، انگار این همان غلبه ی ونیز بر دریا است همانطورکه غلبه ی نوح بر سیل نیز هست. البته کشتی نوح بعد از سیل، روی کوه های ارمنی فرود آمد و اگر جایی در اروپا باشد که هم بغل دریا باشد و هم دارای کوهستان های اساطیری و هم مرتبط با مصر، قطعا پروونس در فرانسه است. مریم مجدلیه که کیش پرستشش مصری است، در 30سال آخر عمر به صورت یک زاهد در پروونس ساکن بوده و کلیسای خود را در آنجا دارد. پروونس حتی ادعای رم بودن هم دارد. نه تنها آثار باستانی رومی در آنجا زیاد است، بلکه آوینیون که مدتی محل حکومت پاپ ها بوده است در پروونس قرار دارد. ادعا میشود که در قرن 14 پایتخت پاپ از رم ایتالیا به آوینیون منتقل شده و بعدا در قرن 16 دوباره به رم ایتالیا برگشته است. البته یک احتمال این است که رم ایتالیا تاریخ قبلی رم آوینیون را مصادره کرده باشد. به هر حال، رم و ونیز و ده ها شهر جدید دیگر، میتوانند هر کدام به بخشی از تاریخ یک رم خیالی و هزار رنگ چنگ بزنند. پروونس میتواند حتی یک واسطه بین اورشلیم تورات و رم ایتالیا باشد. یهوه خدای یهود بر یک کوه آتشفشان تجلی میکرد و این کوه آتشفشان هم به صورت آتشفشان وزو در ایتالیا بازسازی و نسخه ی ایتالیایی دیگر رم که امروزه پمپی نامیده میشود را در حوالی ناپل شبیه سازی کرده است: شهری که در آتشفشان نابود و خالی از سکنه شد. در تاریخ اورشلیم، پرستش بت زئوس در معبد اورشلیم را آنتیوخوس پادشاه یونانی رایج کرده است. به طرز جالبی ما در ترکیه ی جنوبی، کوهستانی به نام نمرود داغ (یعنی کوه نمرود) داریم که محل بقایای معبد مقدس پادشاهی به نام آنتیوخوس از حکومت کوماگن است. در این محل، کوه آتشفشانی به نام آتشفشان نمرود قرار دارد. نمرود پادشاه اساطیری بابل و صاحب برج بابل است. برج بابل، در اثر زلزله ای ویران شد. در نمرود داغ نیز یک سری مجسمه های شکسته می یابیم که ممکن است با زمین لرزه نابود شده باشند. به نظر میلهاوس، کوماگن در اسم، با خاندان بیزانسی کومننوس برابر است و هر دو میتوانند از ترک های کومان در شمال دریای سیاه باشند که در ایجاد اشرافیت های غربی نیز نقش داشته اند. نقش پروونس در این واسطگی این است که گفته میشود به دنبال جنگ های داخلی در بیزانس یا روم شرقی، بعضی اشرافیت های بیزانسی به پروونس گریخته اند و این میتواند سبب انتقال تاریخ بیزانس به اروپا باشد و یا برعکس، داستانی باشد که بعد از فتح صلیبی بیزانس توسط نیروهای غربی، برای بومی نشان دادن نیروهای غاصب فرانسوی درست شده است؛ درست مثل فتح صلیبی اورشلیم شرقی که حاکمانش فرانسوی شدند. در هر حال، نام روم، رابط غرب با شرق است چون اصطلاح "رمی" میتواند تلفظی از اصطلاح "آرامی" باشد و آرامی، فرهنگی است که بر این کوهستان حاکم بوده است. حتی درباره ی اصطلاح کوه های ارمنی هم که آن را معمولا تعبیر به کوه های ارمنستان میکنند، باید توجه داشته باشیم که لغت «ارمن» میتواند انتساب به آرامی را نشان دهد. بابلی ها نیز آرامی تلقی میشدند. داستان نمرود با ستاره پرستی بابلی مرتبط است. نمرود یا نین مراد، خداوند مردوخ فرمانروای مشتری است که در غرب با زئوس یا ژوپیتر تطبیق میشود. نمرود همچنین با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشود که سه ستاره ی برجسته در کمربند این صورت فلکی، به سه شاه مغ شرقی که برای زیارت مسیح در هنگام تولد او آمدند تبدیل شده اند. آنها به دنبال ستاره ای از شرق آمدند. در اروپا ایستر به معنی شرق است و ستاره ی ایستر، ناخودآگاه ما را به یاد عیشتار نسخه ی بابلی الهه ی زهره می اندازد. زهره که قبل از طلوع خورشید در آسمان ظاهر میشود ستاره ی طلوع و از این طریق قابل مقایسه با شرق است. او مظهر زمین است که خورشید از افق آن متولد میشود. هاثور نسخه ی مصری او است که هورس یکی از خدایان موثر بر شخصیت مسیح را در مقام خورشید متولد میکند. هاثور در مقام الهه ی زمین، هم خورشید را در وقت غروب به خود جذب میکند و هم در وقت طلوع از نو متولد میکند. بنابراین هم همسر هورس است و هم مادر او. این هم در داستانی قبطی بازتاب می یابد که نسخه ی مکمل مرگ و رستاخیز مسیح است: ازیریس پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود. ایزیس یک الهه ی محترم در پروونس و قابل تطبیق با مریم مجدلیه بود. چون او در مقام مادر و همسر هورس، به صورت مریم که مادر و همسر مسیح بود بازسازی شد منتها در قالب دو مریم مختلف: مریم مقدس و مریم مجدلیه. همانطورکه مریم مجدلیه در پروونس زاهد شد و فوت شد مریم مقدس هم در مصر زاهد شد و فوت شد چون مصر و پروونس در ابتدا یک کشور بودند. ایزیس را با شاخ های گاو که خورشید وسط آنها است نشان میدادند. چون هاثور به گاو و ازجمله ورزاو تشبیه میشود. علت حکومت سیاره ی زهره بر صورت فلکی ثور یا ورزاو است. زهره با لوسیفر انجیل تطبیق میشود که عامل بدبختی است. با این حال، عجیب است که میتوان آن را به ستاره ی مقدس مسیح هم مرتبط کرد. توجه کنیم که نسخه ی عبری کتاب مقدس، به جای لغت لوسیفر به معنی درخشنده، از لغت هلل استفاده کرده که نزدیک به لغت هالی به معنی مقدس است. احتمال دارد ستاره ی دنباله دار هالی که عامل بلایا تلقی میشود نامش را نه از ستاره شناس افسانه ای که کشفش کرد بلکه از خود هلل داشته باشد. از طرفی لغت هالی با نام هلیوس خدای خورشید هم قابل تطبیق است که مسیح جای او را در کلیسا گرفته است. فومنکو معتقد بود ستاره ی مقدس هالی، یک عامل بدبختی دیگر یعنی یک سحابی درخشنده ی قرن دوازدهمی در صورت فلکی سرطان (خرچنگ) بوده باشد. این از آن جهت جالب است که مسیح نوزاد را در موقع تولدش در طویله بین یک گاو و یک خر نشان میدهند. گاو قاعدتا صورت فلکی ثور خانه ی سیاره ی زهره است و خر، صورت فلکی سرطان که گاهی چنگ های آن با دو گوش یک سر خر جانشین میشوند. بنابراین خود مسیح هم قابل تطبیق با صورت فلکی جوزا یا دو پیکر (جمینی) بین این دو صورت فلکی است. این، خود قابل تطبیق با دوقلویی خورشید در نمرودداغ است. میترا خدای خورشید آنتیوخوس اول کوماگن معروف به تئوس بود و آنتیوخوس تجسم او به شمار میرفت. قلمرو میترا یا میثره میترایوم یا میثریم نامیده میشود که میتواند همان میزرائیم یا مصریم یا مصر منابع یهودی باشد. خدای خورشید یا هلیوس یا میترا دو تجسم مختلف داشت که به دو ستاره ی مشخص فرافکنی میشدند: آپولو یا هرمس، خدای دانش که با سیاره ی عطارد تطبیق میشد، و هراکلس یا واهاگن، خدای جنگ که با سیاره ی مریخ تطبیق میشد. مجموع آنها یعنی اتحاد دانش و جنگ، فرمانروایی را پدید می آورد که موکلش زئوس یا آرامزد (اهوره مزدا) خدای مشتری بود و در اساطیر یونانی، زئوس پدر هراکلس/هرکول و آپولو و هرمس است. سه سیاره ی مشتری، عطارد و مریخ، با سه ستاره ی کمربند جبار تطبیق شده و پشت هم قرار گرفتنشان به همان شکل، در قالب فالی روی طرح بدن یک شیر در نمرود داغ، تقلید شده است. این شیر، قطعا صورت فلکی اسد یا شیر، تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. آنتیوخوس تئوس، خدایی انسان نما است که با ستاره ی رگولوس یا قلب الاسد درخشانترین ستاره ی این صورت فلکی تطبیق میشود و بر اساس طرحی از دست دادن آنتیوخوس با هرکول در نمرود داغ، به نظر میرسد رگولوس اسما و ماهیتا با هراکلس تطبیق شده باشد. رگولوس، قلب شیر و عامل هویتبخشی به او است. ازاینرو میتوان آن را با کوردلیون (قلب شیر) لقب ریچارد شیردل مقایسه کرد و ریچارد همانطور از قلبش هویت میگیرد که صورت فلکی اسد. مهم است توجه کنیم که ریچارد شیردل، که اکنون یک پادشاه تاریخی انگلستان تلقی میشود، یک فاتح صلیبی است و اگر قستنطنیه یک نسخه ی شرقی رم و بنابراین اورشلیم باشد، ترکیه به جای فلسطین، صحنه ی جنگ های صلیبی است. پادشاه صلیبی دراینجا درست مثل آنتیوخوس و قبل از او قهرمان پوست شیر پوش یعنی هرکول، یک شیر در حال تبدیل شدن به انسان است. این موجود را میتوان با اسفنکس ها یا شیرهای دارای سر انسان مقایسه کرد و قبل از همه شان با ابوالهول جیزه در مصر، که احتمالا یک مجسمه ی شیر بود که سرش را قطع و با سر انسان جانشین کردند. در داستان مریم مقدس هم میخوانیم که وقتی در مصر فوت شد، یک شیر با پنجه هایش زمین را برای دفن جسد کند و زمانی که قدیس پیری جسد مریم را دفن میکرد، آن شیر درآنجا نظاره گر صحنه بود. شیر، هم نماد یهوه خدای یهود است و هم نماد خاندان یهودا.:

“MOUNT NEMRUT: THRONE OF THE GODS”: MAZIAR MUHAJER: STOLEN HISTORY: 14SEP2020

آپولو و هرکول که هر دو خدایان خورشیدیند، اگر مکمل هم باشند، میتوانند دو انسان صورت فلکی جوزا باشند که مسیح را به جای آن، با هم میسازند و مسیح به جای هلیوس قرار میگیرد و پسر ژوپیتر/یهوه میشود همانطورکه آپولو و هرکول پسران زئوسند. درایجا کاستور و پولوکس معروف به دیوسکوری که هویتبخش صورت فلکی جوزا هستند بدل به مسیح میشوند چون آنها هم پسران زئوسند و مادرشان لدا در اثر تجاوز زئوس زمانی که زئوس به شکل یک قو درآمده بود به آنها حامله شد. به طرز شگفت انگیزی این به داستان اولین شاه صلیبی اورشلیم یعنی گادفری دو بایون شباهت می یابد که از نسل الیاس (هلیوس) از خاندان قو است. ملکه بئاتریس (مادر الیاس) هفت زوج دوقلو به دنیا آورد ولی هر بار مادرشوهر بدجنسش آنها را با توله های سگ مرده جانشین کرد و بئاتریس به جرم خیانت زندانی شد. قرار بود دوقلوها کشته شوند ولی خدمتکاری که مسئول قتلشان بود دلش سوخت و آنها را در طبیعت رها کرد و آنها توسط بزی غذا داده شدند. این دوقلوها قابلیت تبدیل به قو را داشتند. مادرشوهر بدجنس از زنده بودنشان آگاهی یافت و آنها را زنجیر کرد. اما الیاس فرار کرد و بعدها برگشت و انتقام گرفت و خانواده ی خود را نجات داد. یک حماسه ی ایسلندی داریم که قهرمانش الیاس پسر ژولیوس سزار است و توجه داریم که سزار خودش تجسد انسانی ژوپیتر است. به هر حال، این داستان را بیشتر به رم ربط میدهد و یادمان می آید که در رم هم زوج دوقلوی رومولوس و رموس را داشتیم که شاهزاده هایی بودند که در نوزادی در طبیعت رها شدند. آنها توسط گرگی بزرگ شدند و بعدها بازگشتند و انتقام گرفتند و شهر رم راساختند ولی رموس در نزاعی به دست رومولوس کشته و رومولوس اولین پادشاه رم شد. آغاز رم باستان میتواند همان آغاز امپراطوری مقدس روم توسط شارلمانی شاه فرانک ها باشد که کشور فرانسه نام از آنها دارد. ایرمنترودا خواهر شارلمانی و همسر ایزنبارد، ارل آلتورف، دوقلوهای گوئلف و گیبلین را پدید آورد که رقابتشان، آغاز رقابت دو حزب طرفدار امپراطور و پاپ در امپراطوری مقدس روم شد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P143

نقاشی سنت جورج و اژدها اثر ویتوریو کارپاچیو در کلیسای سن جورجیو: ونیز

دو ستون خوشامدگویی در آستانه ی ونیز به کپی از دو ستون آستانه ی معبد یهوه در اورشلیم

پروونس: فرانسه ی جنوبی

بابل

صورت فلکی اوریون یا جبار

فال شیر در نمرود داغ ترکیه

اگر گادفری دوبایون را که نماینده ی شاهان و البته تمپلارهای مغضوب کلیسا است، پیروز دعوای رومولوس و رموس، و این دعوا را انعکاسی از درگیری های پاپ ها و امپراطورها ببینیم، میتوانیم مطمئن باشیم که او در مقام شاه اورشلیم، شرع کلیسا را منکوب کرده و سکولاریسم را جایز نموده است. ولی با قبول این مسئله حتی نمیتوانیم مطمئن باشیم که شرع مزبور، شرع قدیم مسیحی است چون از یک کلیسای شکست خورده جاری میشود که وظیفه دارد به نفع سکولارها عمل کند. توجه کنیم که دراینجا طرف پیروز به جای هرکول نشسته است و طرف شکست خورده به جای آپولو، و رونوشت مسیحی آپولو، سنت پائولو یا پولس یا پاول است که به دست دژخیمان رومی کشته شده است. مطالب او هماهنگی متناسبی با مطالب انجیل مارکوس/مرقس دارد و میتوان گفت این دو قدیس در یک شخصیت واحد ونیزی ادغام شده اند: مارکو پولو.

مارکو پولو امروزه به یک جهانگرد تاجر ونیزی اطلاق میشود که بیشتر به خاطر سفرش به سرزمین های مغول و پایتختشان پکن در چین شناخته میشود. با این حال، او رونوشت کشیشی هم دارد و آن، پدر پاول ونیزی است که به خاطر نگارش مطالبی درباره ی آسیا و افریقا مشهور بوده است. از طرف دیگر، مارکو پولو نیز مثل بیشتر شخصیت های ماقبل عصر مدرن، سخنگویی اساطیری برای جناح های مدرن تر است. ازجمله میدانیم که سفرنامه ی او را مارتین بهم آلمانی منتشر کرده است و همین جناب BEHEM منتشر کننده ی سفرنامه ی جان مندویل به افریقا و آسیا بوده است و خودش اکتشافاتی درباره ی سواحل آسیا و افریقا داشته است. ممکن است مندویل و مارکوپولو هر دو سخنگویان شوالیه بهم باشند. این که افریقا هم اینجا به آسیا اضافه شده است، به اصل مذهبی سفرنامه ی مارکوپولو مرتبط است. مارکوپولو خودش گفته است که چنگیزخان بنیانگذار امپراطوری مغول، پسر خوانده و جانشین پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای شرق بوده است. مارکوپولو نام اصلی پرستر جان را "اوند خان" ذکر کرده است که به طور روشن، همان اونگ خان یا "وانگ خان" در زندگینامه ی چنگیز خان است. پادشاهی اوند خان بسیار وسیع و شامل سرزمین های بالای دیوار چین تا آسیای مرکزی و تبت و از آنجا تا سند و گنگ در جنوب بود. این کشور را خارجی ها تانغوت ولی باشندگان خودش "لاسا" (لهاسا) مینامیدند. تموچین تمام این سرزمین را از اختیار پرستر جان درآورد و خود را چنگیز خان یعنی شاه شاهان نامید و ازآنجا به کشورهای دیگر لشکرکشی کرد. اما اگرچه دراینجا قلمرو پرستر جان در آسیا عنوان شده است، همه ی قدیمی ها با این نظر موافق نبوده اند و بسیاری تصور میکردند که پرستر جان پادشاه افریقای سیاه است. جمع آمدن آسیا و افریقا در نوشته های مفقوده ی پدر پاول ونیزی، حاکی از جمع آوردن سنت های مذهبی آسیا و افریقا به عنوان هر دو قلمرو احتمالی یک پادشاه اساطیری مسیحی است که تقریبا اساس مسیحیت شمرده شده است و این اتفاق در ونیز افتاده است، بندری تجاری در اروپا که بیشترین تجارت دریایی را با سرزمین های شرقی داشت.:

“WHO WERE THE MANY PAULS THE VENETIANS?: MARK PAUL AKA MARCO POLO, PAOLO VERONESE, FATHER PAUL THE VENETIAN AKA PAOLO SARPI”: STOLENHISTORY.NET

مسیحی که از شرق می آید، همان «بره ی خدا» است که به جای گوسفند صورت فلکی حمل در پایان عصر حمل و آغاز عصر حوت قربانی میشود و از طرفی یک قهرمان خورشیدی و بنابراین طلایی نیز هست. بنابراین در تمدن اروپایی که اساس خود را در یونان باستان قرار میدهد، آوردن کیش مسیح شهید از شرق، همان آوردن پوست گوسفند طلایی یا پشم زرین توسط جیسون و ارگونات ها از کولخیز در شرق به یونان و از طریق دریا است. ارگونات ها دریانوردان کشتی ارگو بودند و این کشتی، با صورت فلکی سفینه یا کشتی در آسمان جنوبی تطبیق میشد. ستاره ی سهیل یا کانوپوس، ناخدای این کشتی شمرده میشود. اما این صورت فلکی در اروپا بسیار به زحمت دیده میشود و هر گونه توجه به آن باید از کشورهای جنوبی تر چون مصر آمده باشد. گادفری هگینز ضمن بیان این مطالب مینویسد در مصر، این صورت فلکی، قایق خدای خورشید را نشان میدهد و به شکل قایق های مصری بازآفرینی میشود. به نوشته ی هسیخیوس، این قایق ها نماد زمینند که بر اقیانوس شناور است و در جلو آنها تمثال یک شیر را نصب میکردند که مشخص ترین نماد خدا در مقام رهبر جهان در بین مصری ها است. از طرفی صورت فلکی سفینه با کشتی نوح نیز تطبیق میشود و اتفاقا پیدایش یونانی ها نتیجه ی سیل نوح است. در منابع یهودی، یونانی ها فرزندان یاوان ابن یافث ابن نوحند و در منابع هلنی، آنها هلنی ها و فرزندان هلن پسر دیوکالیون از نسخه های یونانی نوح هستند. حالا این را با عنوان شدن ارگوس به عنوان قدیمی ترین دولت یونان و همنامی ارگوس با ارگو را یک جا جمع آورید و آن وقت میبینید که پیدایش یونان نتیجه ی سفر ارگونات ها به شرق به نظر میرسد. نکته اینجاست که ارگونات ها عامل خوشبختی شرق را میدزدند و به یونان میبرند و از این پس سرنوشت شرق و یونان عوض میشود و دنیا تغییر میکند. در اساطیر هندی نیز به افسانه ی یک قایق بر میخوریم که درست مثل کشتی نوح با نابودی و بازیابی دنیا مرتبط و سفرش سفر از دنیایی به دنیای جدید است. جالب این که این قایق ارغه argha نام دارد که لغتی نزدیک به ارگو است. مطابق این افسانه زمانی که برهما خدای خالق به خواب میرود دنیا در دریایی از آتش نابود میشود و در این هنگام، نیروهای مادینه و نرینه ی مسئول خلقت مادی در جهان، به یک لینگا (آلت جنسی نرینه، نماد شیوا) و یک یونی (آلت جنسی مادینه، نماد جنبه ی زنانه ی شیوا) تبدیل میشوند و یونی به شکل یک قایق در می آید و لینگا به شکل دکل قایق، و آنها به سلامت از دریای آتش میگذرند. اتصال آنها مطابق تشبیه خلقت به عمل جنسی و یادآور افسانه ی هزیودی است که قدیمی ترین خدایان را اروس میخواند، خدایی که در روم با کوپید خدای شهوت تطبیق شده است. شیوا خودش درون دکل قرار گرفته است. در این تمثیل، ارغه یا قایق نماد ارض یا زمین است که یکی از نام های هندی آن ارگه است و دکل نیز نماد meru یعنی کوه مرکزی جهان است که هفت دویپا یا اقلیم دور آن شکل گرفته اند. MERU در نام و محتوا دقیقا همان موریاه کوه اقامتگاه یهوه در مرکز جهان مسیحیت یعنی اورشلیم است. نسخه ی یونانی آن، الیمپوس اقامتگاه زئوس است. کوه مرو به عنوان مرکز و ناف جهان، قابل تطبیق با دلفی مرکز جهان در اساطیر یونانی است. دلفی محل معبد مرکزی آپولو است و او در آنجا IE نامیده میشود، تلفظ دیگری از IEU شکل یونانی یاهو یا یهوه، و همان است که IU PETER یعنی پدر-یو خوانده و در لاتین تبدیل به ژوپیتر شده است. همانطورکه ارغه یا زمین، بخش مادینه ی شیوا را نشان میدهد، یهوه نیز جنبه ی مادینه ای دارد که خوخمه یعنی حکمت نامیده میشود. برای ژوپیتر یا زئوس، نسخه ی یونانی-رومی یهوه، جنبه ی مادینه ای که به حکمت تشبیه شود، آتنا یا مینروا الهه ی عقل است که از سر زئوس خارج شده است و جالب این که نام این الهه به مرکز تفکر در یونان یعنی آتن داده شده که مرکز تقدس آتنا نیز هست. ازآنجاکه عقل میتواند دنیا را اداره کند، آتن، مرکز یونان میشود و مرکزیت دلفی را به چالش میکشد. تپه ی مقدس اکروپولیس به جای کوه کیهانی، دکل این ارگو یا ارگوس میشود و مرکز جهان، با کشتی/شهری به نام آتن جابجا میشود. این شورش، مابه ازاهای دیگری هم دارد. مثلا شهر انطاکیه یا آنتیوخیا در سوریه پیش از این که پایتخت آنتیوخوس شاه یونانی شود و اسم او را به خود بگیرد، یونا نام داشت؛ نامی بسیار نزدیک به یونان. یونا در عبری به معنی کبوتر است و کبوتر نماد روح القدس است که در مسیحیت، تقریبا جای اقنوم مادینه ی یهوه را گرفته است. پیروان مسیح اولین بار در انطاکیه کریستیاییوئی یعنی مسیحی نام گرفتند و قبلا از یهودی تمییز نمیشدند. نکته ی دیگر این که یکی از نام های انطاکیه «یو پولیس» یعنی شهر یهوه بود. یهودیان، انطاکیه را یک ضد مسیح علیه اورشلیم میشمردند. با این حال، باید توجه کنیم که در بین سامری ها «ضد مسیح» لقب داود بود که محل اورشلیم را از گریزیم به اورشلیم داودی ها منتقل کرد و از سنت موسی که قلمرو خدا را گریزیم تعیین کرده بود منحرف شد. اینها همه شورش علیه وضع موجود با تغییر مرکز جهان است. بریانت، اشاره کرده که در نزدیکی همدان در ایران، محلی به نام ارگوس وجود داشته و آن را کار یونانی ها شمرده و به این نتیجه رسیده که اینجا هم ادعای مرکزیت دنیا را داشته است. باز هم مرکز جابجا شده نام کشتی را بر خود دارد. به همین ترتیب، طیوه یا تبس در مصر که در منابع یهودی و یونانی گاهی پایتخت آنجا شمرده میشود، نامش همخانواده با تیبت یا تابوت در عبری به معنی قایق است. هگینز، نام «تبت» پایتخت بوداییان را هم به این لیست اضافه و اشاره میکند که در بالیستان BALISTAN که امروزه با تبت تطبیق شده است کوهی به نام NAUBANDA وجود دارد که نامش به معنی محل کشتی است. بوداییان هند جنوبی و سریلانکا معتقد بودند که نبرد بزرگ مهابهاراتا بین بوداییان و کفار قبلی این سرزمین ها درگرفته است. این مردمان همه سیاهپوستند و نبرد مزبور را میتوان مشابه نبرد زئوس علیه هندی ها (سیاهپوستان) به روایت نونوس اسکندرانی دانست که ژنرال این نبرد، دیونیسوس پسر زئوس است. هگینز، آن را نسخه ی دیگر شورش زئوس علیه خدایان قبلی یعنی تیتان ها میشمرد. نسخه ی هندی دیونیسوس یعنی کریشنا پسر یادو که علیه شاه کامسا قیام میکند، از قبیله ی یادوان نسخه ی هندی یهودیان است چون یادو در نام، خود یهوه است. در مقایسه با شورش زئوس علیه تیتان ها این شورش قطعا قابل مقایسه با شورش یهودیان علیه سوری ها و آسوری ها است چون این ملت ها معادل اسوره ها دشمنان دواها یا خدایان رسمی هندند. اسوره ها زمانی بر جهان حکومت میکردند اما از دوا ها شکست خوردند. پدر یهودیان، ابراهیم معادل برهما خدای خالق از میان دوا ها است. شهر مقدس خدایان در کوهستان مرو –نسخه ی هندی موریاه یهوه- برهماپوترا یعنی شهر برهما نام دارد. این شهر، بالای کوهی درآنجا به نام SABHA قرار دارد که در لغت هم با "صبایوت" لقب یهوه مرتبط است و هم با لغت "سبع" به معنی عدد 7. اینجا پای 7سیاره ی مقدس کلدانی و مابه ازای زمینیشان 7کابیری در میان است. این هفتگانگی در کوه ضرب میشود و هفت تپه ی رم را میسازد. حتی قستنطنیه نیز به عنوان رم دوم، روی هفت تپه بنا شد. صابئین که ستاره پرستان کلدانیند، نیز نامشان دورادور با سبع ارتباط دارد. مقر آنها بابل است که زادگاه ابراهیم هم تلقی میشود. محل بابل معمولا در دشتی خالی از کوه در نظر گرفته شده است. اما برج بابل، نسخه ی دستساز کوه در آن شمرده میشود. گاهی برج بابل را یک زیگورات هرم مانند در مرکز بابل میشمرند که یهودیان، آن را به حد یک کوه بزرگ کرده اند. هگینز، بهشتی را که بالای کوه MERU تخیل کرده اند، به تطبیق عدن با بابل برمیگرداند و معتقد است باغ های معلق بابل بالای برجی بلند، همان باغ عدن در آسمانی هستند که با یک برج کوه مانند به زمین وصل میشود. به کمک همین برج سازی ها هر دو مکان MERU و آرگوس به صورت های مروئه و آرگو در نزدیکی هم و در نوبیا در افریقای سیاه بازسازی شدند. ابلیسک ها نیز مابه ازاهایی برای کوه مقدس بودند. دیودوروس سیکولوس از یک ابلیسک در بابل به نام هرمائه نام میبرد. این نام، وامگیری از هرمس خدای عطارد است که نسخه ی هندیش بودا است. به نوشته ی هرودت، بابل را سمیرامیس ملکه ی آشوری بنا کرده است و سمیرامیس، سازنده ی شهری به نام تروآ در مصر است. ازآنجاکه هومر، به روایتی مفاد ایلیاد و ادیسه را در مصر تهیه کرده است، این تروآ میتواند همان تروآی ایلیاد و ادیسه باشد که یونانی ها نابودش کردند. از طرفی تروآ ایلیون یعنی سرزمین خدا لقب داشت و توجه داریم که مصر هم به اندازه ی عراق، با بابل تطبیق شده است. پس جنگ یونانیان میتوانست همان شورش قدیم علیه جدید باشد. شاید ازاینرو است که در سروده های هومری، بزرگترین قهرمان یونانی یعنی آشیل، درست مثل کریشنای هندی با برخورد تیری به پاشنه ی پایش کشته میشود. هم در لاتیوم –محل بنای رم- و هم در نزدیکی ونیز، محلی به نام تروآ وجود داشته است که میتوانسته شورش را در خود بازآفرینی کند. البته تروآ را معمولا در ترکیه قرار میدهند و جالب این که هومر را هم اهل ترکیه میشمرند. نام هومر، شکل یونانی شده ی «عمر» UMMER/UMAR از نام های سامی است. همین نام "عمر" در لاتین، به صورت اومبروس درآمده است و ممکن است با اومبری ها قدیمی ترین قوم ایتالیایی مربوط باشد که باز هم قرار است رومی ها جایشان را بگیرند. اتروسک ها و اومبری ها رم را روما یا راما میخواندند. لاکتانتیوس نوشته است که قبل از رم لاتیوم، یک روما یا رامه وجود داشته که مرکز اومبری ها بوده است و در فوران آتشفشانی نابود شده است. در سوریه نیز محلی به نام "رامه" وجود دارد که خود یک نسخه از رم است. در فرانسه نیز یک تروآ داریم که میتواند گذشته ی یونانی-رومی را بازآفرینی کند، بخصوص برای بریتانیا که رومی گری از فرانسه به آن وارد شده است. داستان اولیس یا ادیسه ی یونانی که بعد از نابودی تروآ و در سفر دریایی به غرب، در دریا گم و سرگردان شد، به صورت داستان دیگری از ارغه که از دنیای نابود شده به دنیای جدید پای میگذارد بازآفرینی و احتمالا مایه ی اصلی سفر بروتوس تروآیی به بریتانیا از راه دریا شد. این نسخه ی دیگری از صورت فلکی سفینه یا کشتی هم هست. هگینز مینویسد صورت فلکی سفینه، همان قایق جام مانند هرکول نیز هست که با آن در دریای مدیترانه سفر میکرد. به عنوان یک حرکت فرهنگی مسیحی، بروتوس/اولیس، دراینجا به صورت سنت پاتریک درآمد که مدام بین جزایر ناشناخته ی بریتانیا سفر میکند. جمع تروآی ترکیه و یونان اروپایی باز در ایونیه اصل تمدن یونان است که در ترکیه واقع و قلب تپنده اش بندر میلتوس یا ملطیه بود. سنت پاتریک قدیس ایرلند است و مطابق افسانه ای، ایرلندی ها نام از "ایر" پسر میلتوس دارند. جالب تر این که در تاریخ رسمی، کنستانتین کبیر، بنیانگذار روم مسیحی و بانی قستنطنیه، پسر هلنا دختر کویل COILیا اورانوس، پادشاه بریتانیا خوانده شده است. نام هلنا به معنی هلنی (یونانی) مونث دراینجا وقتی حساسیت برانگیز میشود که میخوانیم این ملکه هلنا وقتی صلیب مقدس را می یابد، همراهش یک مجسمه ی ونوس نیز می یابد و ونوس یک الهه ی یونانی-رومی و دختر کویلوس COILUSخدای آسمان است. اینجا ظن ایجاد میشود که خود هلنا مادر کنستانتین کبیر، معادل الهه ونوس است. به نوشته ی هگینز، کسانی مثل فیبر و نیبوهر معتقد بودند که تاریخ باستان تمام کشورها را مدل های انسانی شده ی داستان های خدایانی واحد میشمردند که کاهنان یک مذهب جهانی، در تمام دنیا آن را شبیه سازی نموده بودند. هگینز همچنین به بدبینی بریانت به تاریخ اشاره میکند و این که بریانت معتقد است تاریخ، اختراع کشیش های مسیحی ای است که فکر میکردند خدایان تمام ملت ها انسان هایی گوشتمند ولی مشهور بودند که مردم معمولی تصور کردند آنها خدایانند و آنها را پرستیدند. اما هگینز حداقل در این مرحله جرئت نمیکند تا این حد پیش برود و ترجیح میدهد که تصور کند یک مذهب اولیه از تبت و هند به بابل و آشور، ازآنجا به سوریه، و سپس توسط فنیقی ها به اروپا منتقل شده و آورندگانش در هر کجا خودشان را شبیه خدایان مربوطه ساخته اند. در مورد هلنا و کنستانتین هم اگرچه اعتراف میکند خدا شمردن آنها خیلی باورکردنی به نظر میرسد، ولی میتواند اینطور هم باشد که هلنا مادر کنستانتین به خاطر همنامی پدرش با یک خدا، میخواهد خود را ونوس وانمایاند و رابطه ی خودش با پسرش کنستانتین را به شکل رابطه ی مسیح و مادرش مریم بازآفرینی، و به مدل خدایان یونانی-رومی قابل پذیرش وانمود کند. به همین ترتیب از دید هگینز، این که لقب اولین امپراطور روم یعنی اگوستوس نام یک خدای محبوب در مصر است میتواند به خاطر آن باشد که در زمان تیرانی ژولیوس سزار، اکتاویوس حاکم مصر بوده و برای این که مصریان او را سپاس نهند، خود را تجسد اگوستوس وانمایانده است.:

“ANACALYPSIS”: GODFREY HIGGINS: V1: BOOK7: CHAPTERS 1-8

بعید به نظر میرسد برداشت هگینز از شبیه شدن اتفاقی انسان ها و خدایان، درباره ی تاریخ کهن صدق میکند؛ ولی باید توجه داشت که این نتیجه گیری او حاصل مشاهده ی شبیه سازی و به روز رسانی داستان های خدایان روی آدم های واقعی در تاریخ متاخر است و این اتفاقا امروز و در عصر رسانه بسیار شدت پیدا کرده است. دوست و دشمن، در داستان پردازی های دروغین رسانه ای، به لاک شخصیت های تاریخی ای فرو برده میشوند که از روی خدایان باستانی کپی شده اند؛ خدایانی که به قول کارل گوستاو یونگ، هنوز به صورت کهن الگوها ته ذهن ما زندگی میکنند و ناخودآگاه ما را کنترل میکنند. تجار دلیل خوبی برای جمع آوری خدایان یکسان از سطح جهان داشتند، چون کسی که این کهن الگوها را به کنترل خود درآورد، کنترل ذهن مردم را در دست دارد و بهتر بازار خود را اداره میکند.

نسخه ی صربستانی مقبره ی کورش و قصه ی نئاندرتال هایی که بر آریایی ها پیروز شدند.

تالیف: پویا جفاکش

در تپه ی آوالا در حوالی بلگراد در صربستان، قبلا بقایای سازه ای مخروبه وجود داشت ولی فراماسون ها آن را از بین بردند و به جایش بنای یادبود «قهرمان گمنام» را ساختند که سوای سوال برانگیز بودن هویت «قهرمان گمنام»، شکل سازه هم سوال برانگیز است. به طرز شگفت انگیزی این بنا کپی بنای موسوم به «مشهد مادر سلیمان» در مرودشت فارس در ایران است. این بنا در گذشته به عنوان مقبره ی مادر حضرت سلیمان توسط زنان بومی پرستش میشده است. بعضی از ایرانی ها هم معتقد بودند که آن، قبر مادر حاکم عرب فارس به نام «سلیمان ابی ملک» بوده و نام این سلیمان عرب بر روی بسیاری از ابنیه ی فارس مانده و بعدا توسط مردم با سلیمان پیامبر و یا نسخه ی شاهنامه ایش جمشید اشتباه شده است. اما در دوره ی مدرن، به پیروی از شرقشناسان غربی، نام محل به پاسارگاد تغییر کرد و بنا نیز قبر سیروس یا کورش بانی امپراطوری اکامنید یا هخامنشی تلقی شد. این شخصیت به خاطر این که در تورات، دستور به بازسازی معبد یهود داده است برای فراماسون ها که خود را جانشینان معماران معبد سلیمان میخوانند مقدس و در حکم سلیمان دوم است. اما ربطش به شهر ظاهرا بی ربط بلگراد کمی مفصل تر است. نام قدیم بلگراد، سینگیدونوم بوده است که یکی از معانی پیشنهاد شده برای آن، «تپه ی شیر» است. قاعدتا منظور از تپه دراینجا تپه ی باستانی آوالا بوده است. دراینجا کلمه ی سینگ به شیر معنی شده است. توجه کنیم که صربستان به همراه بخش اعظم بالکان جزو تراکیه ی قدیم بوده است. هرودت، از شهر تراکیایی سینگوس در سیتونیا یاد کرده است و سینگاداوا شهر مهم داچیا یا رومانی کنونی در تراکیه بوده است. هرودت درباره ی سینگوس نوشته است: «در این قسمت، شیرها و گاوهای وحشی فراوانند... مرز سرزمین شیرها، رودخانه ی نستوس است.» (هرودت: 126 , 7) نکته ی مهم این است که لغت سینک یا سینگ، در هندوستان علاوه بر شیر، برای جنگجویان هم استفاده میشده است. ازآنجاکه لغت آریا در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر و اشرافزاده است و آریاها هم جنگجویان قدیم هند شمرده میشدند و شیر حیوان سلطنت نیز هست، میشد دراینجا رد آریایی گری را از اروپا تا هند پی گیری کرد و این، آرزوی ژرمانیست های مبلغ نژاد آریا بود که در آرزوی اتحاد اروپا و امریکای شمالی با شمردن این منطقه به عنوان قلمروهای نژاد فرابشر آریا بودند. منتها نمیشد هندی های اکثرا سیاهپوست و تقریبا همگی بی شباهت به اروپایی ها را نژاد آریایی خواند مگر این که تصور شود گروه کوچکی از آنها به هند نقل مکان کرده اند. امپراطوری هخامنشی که تا تراکیا گسترش یافت و بخشی از هند را نیز گرفت، میتوانست رابطی برای چنین انتقالی باشد چون داریوش شاه پارس، برای از بین بردن قومیت گرایی و یک کشور کردن قلمرو، جمعیت ها را جابجا میکرد و این گونه است که تراکیایی ها و خدایان آریاییشان بخت راه یافتن به هند و تولید هندوئیسم ودایی محبوب فراماسون های بریتانیایی را در آنجا می یافتند. اما به طرز غریبی، تصویر پشت شیرپرستی تراکیایی، آنقدرها هم به تصویر قشنگی که ژرمانیست ها به آریایی ها میدادند نزدیک نیست. یکی از مشهورترین قبایل تراکیایی، بسی ها بودند که به لحاظ پرستش، بسیار به فاون ها و ساتیرهای شهوت پرست و همیشه مست افسانه های یونانی نزدیک بودند: موجوداتی ستورمانند و بخصوص بزمانند که الگوهای شیاطین مسیحیت تلقی میشوند. آیین کوکوری تراکیایی ها که شامل زدن ماسک های شیاطین و رقصیدن با آهنگ زنگ با رفتن از دری به دری است و ریشه ی کارناوال ونیز و به دنبالش جشن بالماسکه هم تلقی میشود، هنوز در بلغارستان کم و بیش برگزار میشود و جالب این که مرکزش، پرنیک محل قبیله ی بسی است. بسی ها در نام و در کیش، یادآور "بس" bes خدای کوتوله ی بزمانند مصری هستند که بیشتر در نوبیا یعنی قلمرو همسایگان سیاهپوست جنوبی مصر پایگاه یافت. نکته این که "بس" که خدای باروری زمین (مقصود اصلی از آیین کوکوری) بود، کاربرد خدای جنگ را هم داشت و در این کاربرد، جانور مقدسش جنگجوترین جانوران یعنی شیر بود. بس، روی سرش زوائدی پرمانند میگذاشت که مشابهش را بر سر رهبران جنگجوی سیاهان افریقایی و از آن جالبتر به صورت پرهای روی سر رهبران و جنگجویان سرخپوست امریکایی می یابیم. با این حال، چون برعکس دیگر خدایان قبطی، هیچ پرتره ی نیمرخی از بس یافت نشده است، برخی احتمال خارجی بودن او را عنوان کرده اند. مردمان دریا که تصویرشان در مدینه هبو دیده میشود، به احتمالی ربطی به بس دارند. آنها دزدان دریایی اروپایی بودند که در حمله به مصر شکست خوردند. در تصاویرشان، کلاه مانندهایی پر از زائده های پر مانند دیده میشود. یکی از قبایل مردمان دریا، شاردانی ها هستند که نامشان هم با سارد پایتخت لودیه تطبیق شده و هم با ساردینیا در ایتالیا. اما این نام قابل تطبیق با سارداکا نام قدیم صوفیه پایتخت بلغارستان نیز هست. این موضوع وقتی عجیب تر شود که میبینیم آنتونیوس پلاسنتیوس (منسوب به قرن ششم میلادی) نوشته است در دره های کوه سینا صومعه ای وجود دارد که در آن، راهبان به زبان های یونانی، لاتین، سریانی، قبطی و بسیایی صحبت میکنند. زبان بسیایی در همسایگی مصر چه میکند و چرا باید مردمی که ما به عنوان دزد دریایی شناخته ایم، درآنجا در کار تبیین مذهب مقدس مسیح باشند؟ یک توضیح ممکن این است که بومی کردن قبیله ی بسی در تراکیا ممکن است مبتنی بر یک رسم منحصرا تراکیایی نباشد و فقط استقبال بعدی از آن را نشان دهد چون به نظر میرسد نام سرزمین بوسنی، نسبت سازی به بسی ها باشد و این نام بسیار شبیه به "بوسنیارو" است: نام آراگونی گروهی از دیوها یا شیاطین باسک که بیشتر به باساجان در زبان باسک به معنی «اربابان وحشی» مشهورند. این نسبت با لغات بلغاری byas، کرواتی bjas، و صربی bes به معنی شیطان همخانواده به نظر میرسد. باساجان های باسک، بنیانگذاران کشاورزی، صنعتگری و معماری بودند. آنها درست مثل پان و فاونوس در افسانه های یونانی-رومی، گله داران را در موقع نزدیک شدن درندگان، با فریاد خاصشان آگاه میکردند. با این حال، درنهایت، دشمن انسان ها شدند و بعد از شکست خوردن از انسان ها به جنگل ها و کوهستان ها و غارها متواری شدند. کیفیت به شدت انسان مانند این دیوها آنها را یادآور نئانئدرتال هایی میکند که در سرزمین های وحشی اسپانیا و فرانسه (کشورهای قوم باسک) بقایایشان یافت شده است، ازجمله احتمالا غارنگاره های غار شووه در فرانسه و مجسمه ی شیر-انسان یافت شده در آلمان که هندوها آن را با ناراسیمها خدای شیر-انسان خود مقایسه و آن را سند قدمت هندوئیسم قلمداد میکنند. در زبان اسلاوی نیز لغت div به معنی غول، همخانواده با لغت "دیولجینا" به معنی «قلمرو غول ها» است که برای نامیدن طبیعت وحشی به کار میرود. پس کاملا به جا است که شباهت قیافه ی نئاندرتال ها به جوتون های آلمانی و ترول های اسکاندیناوی را بسنجیم که هر دو، غول های زیستمند در سرزمین های وحشیند. ترول ها بخصوص مشهورترند چون در سرزمین های یخبندان قطبی و نواحی مجاورشان در اسکاندیناوی پناه گرفته اند که کم سکنه هستند و عجیب این که انتظار رایج از نئاندرتال ها هم زندگی در عصر یخبندان و تصویر کردنشان در میان برف و یخ است. درباره ی ناپدید شدن نئاندرتال ها سه نظریه وجود دارد: 1- ممزوج شدن آنها در انسان ها از طریق ازدواج 2-مقتول شدن نئاندرتال ها تا حد نابودی به دست انسانها 3-ترکیبی از هر دو. افسانه های اروپایی میتوانند گزینه ی سوم را تایید کنند. چون از یک طرف، نئاندرتال ها و احتمالا دیگر انسان های اولیه به غول های بدسیرت و دزدی که به دست انسان ها مقتول میشوند تبدیل شده اند و از طرف دیگر، افسانه های oaf ها یعنی عوض شوندگان را داریم که از جزایر مان و اسکاتلند گرفته تا اسکاندیناوی و اطریش و منطقه ی باسک رواج داشتند و مطابق آنها فیری ها و پیکسی ها و ترول ها و دیگر موجودات انسان مانند مرموز جنگل، فرزندان انسان را به منظور عشق یا برده کردن میدزدند و به میان خود میبرند و به جایشان فرزندان خود را میگذارند و یا زنان و مردان بزرگسال را برای ازدواج میدزدند و به جایشان تکه چوبی را که به شکل فرد درآورده اند میگذارند. البته ترول ها و دیگر غول ها به هیچ وجه موجودات باهوشی نیستند ولی نکته این است که جادوگرند و تنها نتیجه ی منطقی این است که تمام چیزهایی را که آدم ها از باساجان ها گرفته اند نتیجه ی جادوگری آنها و نه عقل و دانش آنها بوده است. این، آنها را به غول های افسانه های یهودی-مسیحی نزدیک میکند که فرزندان دختران انسان از فرشتگان طاغی یا اجنه بودند و از پدرانشان جادوگری آموختند. در اروپای متاخر، یهودیان و کولی ها عاملان رواج جادوگری خوانده میشدند ولی هرچه گذشت تصویر کولی رمال از یهودی جادوگر پیشی گرفت. کولی ها از کاول در هند به جایی که به نامشان کابل نامیده شد در افغانستان مهاجرت کردند و ازآنجا در تمام جهان پخش شدند. البته فراماسونری یورک با ادعای این که یهودی ها هندی هستند و پدرشان ابراهیم همان برهما خدای هندو است، کولی و یهودی را یکی کرد. با این حال، کولی ها در اروپا بیش از این که هندی خوانده شوند، به جیپسی (قبطی) و رومان (رومی) نامبردار بودند. قبط که کشور بس هست، همان مصر تورات تلقی میشود: کشوری منظم، با معماری و صنعت پیشرفته ولی شیطانی، که موسی و اولین یهودیان آن را برای هدف مقدس گوسفندچرانی و غارتگری ترک کردند. روم هم نام یک تمدن دیگر به همان اندازه پیشرفته، به همان اندازه منظم و به همان اندازه شیطانی است که کلیسای رم به عنوان دنباله دهنده ی راه موسی آن را به یک چشم انداز وحشی پر از گوسفندچران و پر از غارتگر تبدیل کرد. با این حال، موقع رومان خواندن کولی ها اسم آنها را به رومانی در تراکیا حواله میدهند. نام رومانی را نتیجه ی رومی شدن تراکیا توسط بیزانتس یا روم شرقی میخوانند که پایتختش قستنطنیه پیش از ایجاد و یونانی شدن توسط کنستانتین کبیر، یک قلمرو تراکیایی بود. قستنطنیه پایتخت امپراطوران یونانی تلقی میشود که خود را دنباله روان اسکندر مقدونی میشمردند و جالب این که فیلیپ پدر اسکندر، فاتح منطقه ای مهم در مقدونیه به نام نئاپولیس بود. به طرز شگفتی، نئاپولیس به معنی شهر جدید یکی از القاب رم در ایتالیا است به سبب آن که رم، توسط مهاجران تروایی ساخته شد که قصد ایجاد یک شهر جدید تروآ را داشتند. این که چگونه رم هم پایتخت مقدس جهان است و هم معرف قلمرو شیاطین، در همین جا توضیح پیدا میکند. قستنطنیه و بیشتر تراکیا به تسخیر اصحاب شیطان یعنی عثمانی ها درمی آیند و زین پس، قستنطنیه به عنوان پایتخت عثمانی، مرکز نشر وحشت در اروپای مسیحی است. کشور عثمانی ها در غرب بیشتر به ترکیه معروف است و این قلمرو بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ اول جهانی، سرزمین کوچکتری کاهش می یابد که «دریاچه ی چشم» بخشی از آن است: محل کوه سابق کیهانی که در یک فاجعه ی آتشین عظیم نابود و به گودالی تبدیل شد. بعضی افسانه ها آن را چشم یک هیولای خفته در زمین میشمرند. یک کوه آتش گرفته که یک سرزمین مرده با یک دریاچه را میسازد، هم یادآور کوه آتشفشانی تجسم یهوه در روایات یهود است و هم بلای آتشی که سدوم و عموره –شهرهای قوم لوط- را نابود کرد و در محلش دریاچه ی بحرالمیت را به وجود آورد. کوه آتشفشان همچنین محل زندانی شدن تیتان ها مابه ازاهای یونانی-رومی غول های روایات دینی یهودی-مسیحی است. ازآنجاکه رم در ایتالیا بازسازی شده است، آتشفشان مزبور نیز کوه وزو در نظر گرفته میشود که در جوار شهر ناپل قرار دارد: شهری با نام اصلی نئاپولیس که خرابه های یک شهر نابودشده با خاکستر آتشفشان در جوار آن است. آن را همان پمپی گزارش های باستانی میدانند و اصرار دارند که درواقع دو شهر است: هرکولانیوم و پمپی، بلکه به تعداد دو شهر قوم لوط یعنی سدوم و عموره برسانندش. کریستوف فایستر، معتقد است که این پمپی، نئاپولیس اصلی و ناپل باستان و همزمان برابر با سدوم و رم بوده است و وزو همان کوه طور یهودیان است. به عقیده ی فایستر، واتیکان رم بعد از گرفتن جای پمپی، تاریخ رم اصلی را که ناپل بود مصادره کرده است. با این حال، ممکن است آتشفشان وزو به عنوان یک کوه آتشین، جانشین کوهی اسطوره ای باشد که نابودیش، کنایه از یک بار از بین رفتن نظم جهان است، دورانی که تیتان های جادوگر از زمین جارو شدند و به اقلیت رسیدند و این، کار زئوس یا جوویس یا ژوپیتر یعنی همان یهوه ی متجلی در کوه آتشین طور است اما اکنون جادوگری و به دنبالش تمدن صنعتی نوین برگشته است چون اشراف یهودی، قدرت خود را بازیابی کرده اند. توجه کنید که کلیشه های مسیحی رایج، چقدر تصویر کلیشه ای از یهودی ها را شبیه به نئاندرتال ها کرده است و باز توجه کنید که چقدر در سطح رسانه های غربی، به کشف تلفیق قیافه ی کلیشه ای یهودی و قیافه ی کلیشه ای دیو در چهره های نتانیاهو، جورج بوش های پدر و پسر، ملکه ی بریتانیا و همسرش فیلیپ، رتچیلدها، بیل کلینتون، هابسبورگ ها، و اینطورکه پیش میرود، کم کم تمام رهبران سفیدپوست جهان، علاقه وجود دارد. البته اصرار روی پمپاژ تصویر کلیشه ای یهودی، به مخفی شدن یهودی های دارای ظاهر معمولی در لباس مسیحیان و مسلمانان، کمک زیادی کرده است.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

عصر یخبندان و نئاندرتال های آن

ظاهر بازسازی شده ی انسان نئاندرتال

ترول ها در انیمیشن بی تو و باتو

شهر ناپل در ایتالیا

موهای دیه گو مارادونا فوتبالیست مشهور که در ناپل به تماشای عمومی گذاشته شده اند.

پرستش دکتر جوزپه موسکاتی در کلیسایی در ناپل. موسکاتی، پزشکی خیر بود که از ناتوانان پول مداوا نمیگرفت و بعد از درمان دو بیمار که درمان کردنشان غیر ممکن به نظر میرسید، در باور عموم به یک قدیس تبدیل شد.

موزه ی هدایای تقدیم شده به دکتر موسکاتی در کلیسا. بقایای بمبی عمل نکرده که در زمان جنگ به داخل کلیسا افتاد و عمل نکردنش معجزه تلقی شد، بر دیوار بنا نصب شده است.

پمپی

سقوط کوه تیتان ها در اثر آتش، در صورتی که کوه کیهانی را با برج بابل –نسخه ی دستسازش- جانشین کنیم، شباهت زیادی به داستان فتح خیتان توسط خان تای زو از سلسله ی لیائو در نسخه ی منچوی "لیائو شی" یا تاریخ سلسله ی لیائو پیدا میکند. زمانی که تای زو شهر یوژو درآنجا را محاصره کرد، در اثر مهی شبیه دود آتش و توام با گرمای زیاد، یوژو را غیر قابل فتح دریافت و نزدیک بود از تصرفش منصرف شود اما ناگهان برج شهر، به دلیل نامعلومی فرو ریخت و هرج و مرج حاصله امکان فتح شهر را به خان تای زو داد. این داستان، شباهت غریبی به تصرف اریحا توسط یوشع در کتاب مقدس دارد چون درآنجا هم یوشع با صفیر شیپور، دیوارهای مستحکم شهر را فرو ریخت. نام یوشع تلفظ دیگری از نام یسوع (عیسی) و به همان معنا (منجی) است و در داستان تولد خان تای زو هم معجزه ای شبیه تجسد خدا به بشر از نوع عیسی مسیح را به طور تلویحی بیان کرده اند که در آن، مادر تای زو خواب میبیند خورشید به درون رحمش رفته است و همان زمان متوجه میشود که به تای زو حامله شده است. تای زو یک قهرمان اژدهاکش است، چون از مفاد زندگینامه اش کشتن یک اژدهای زرد است. با این حال، به نظر میرسد که مرگش توسط یک اژدها رقم خورده است. او زمان مرگ خود را پیشگویی میکند و درست در موعد مربوطه که ابتدای پاییز نیز هست، او در 55سالگی بیمار میشود و ستاره ای از آسمان فرو می افتد و یک مار سفید و یک اژدهای زرد اطراف آن مشاهده میشوند و همان شب، خان میمیرد. جالب اینجاست که تولد و مرگ تای زونگ دومین و بزرگترین امپراطور تانگ هم شبیه تای زو است. چون مطابق زندگینامه ی تای زونگ، در شب تولد او، نوری عجیب در اتاق مادرش مشاهده میشود و در زمان مرگش نیز ستاره ای از آسمان فرو می افتد. سقوط ستاره و اژدها دو موتیف مرتبط به هم هستند. هر دو آنها بلا را نشان میدهند و در آن، درازی و درخشانی یک شهابسنگ، به اژدها و مار آتشین تشبیه شده است. با این حال، موتیف حرکت ستاره و بلای توام با آن، در داستان تولد مسیح هم هست و ظاهرا شاه هرود درباره ی این که مسیح یک بلا خواهد بود اشتباه نمیکرد. در کتاب ارمیا (1 : 14-13) ارمیای نبی میگوید: «من یک دیگ جوشان را میبینم که با باد میوزد و صورتش از طرف شمال پیدا میشود و خداوند به من گفت: از شمال، بلا بر تمام ساکنان زمین آشکار خواهد شد.» دراینجا ستاره ی آسمانی با صورت فلکی دب اکبر که مظهر شمال است جابجا میشود چون این صورت فلکی، به دیگ و ملاقه هم تشبیه شده است. در مورد تمثیل دیگ جوشان، میبینیم که پیشگویی ارمیا تبدیل به داستان تولد پیسیستراتوس جبار آتن به روایت هرودت میشود. مطابق این روایت، چیلو که یکی از 7خردمند زمانه بود، دید که در بازی های المپیک، دیگ های گوشت و آبی که اطراف بقراط بودند خودبخود شروع به جوشیدن کردند. چیلو به بقراط گفت که همسر حامله ای را که با او است به خانه نبرد اما بقراط گوش نکرد و پیسیستراتوس متولد شد. پیسیستراتوس، دموکراسی آتن را تبدیل به سلطنت کرد ولی قوانین را ابدا تغییر نداد. داستان جالبی درباره ی چگونگی شورش او وجود دارد به این شکل که همانطورکه بخت و اقبالش فزونی میگرفت شایع کرد که مخالفانش میخواهند او را بکشند و چند نفر را اجیر کرد که او را چوب بزنند و با این کار، حمایت مردم را به دست آورد و مردم تحت رهبری او شورش کردند. این، شبیه خدای یهود است که به شکل عیسی بر زمین فرود می آید و مطابق اراده ی خودش، از دشمنان ظاهریش شکنجه میبیند تا از ناراحتی مردم از مظلومیتش لشکری از مسیحیان صاحب شود و بعدا به تخت سلطنت جهان بنشیند. حکومت پیسیستراتوس، شبیه حکومت عیسی است که به جای آینده، در گذشته رخ داده است. او با استبداد حکومت میکند ولی با تامین نیازهای مردم و بی نیاز کردن آنها چنان رضایت عمومی ایجاد میکند که دوران او را عصر طلایی کرونوس رئیس تیتان ها میخوانند احتمالا به خاطر این که او در ابتدا واقعا نسخه ی دیگری از کرونوس بوده است. بلا بودنش اما ناشی از آن است که پسرانش استبداد او را دنبال میکنند ولی جز ضرر چیزی به مردم نمیرسانند درست مثل فرزندان کرونوس که بعد از به قدرت رسیدن به جای تیتان ها و پیروی از زئوس پسر کرونوس، به عصر طلایی خاتمه میدهند. این، میتواند با حکومت پر ایراد و ظالمانه ی اصحاب کلیسا به عنوان تولیدات مذهب مسیح و تحت کنایه ی فرزندان مسیح، قابل تعویض باشد.:

“RECONSTRUCTION ISSUES, II”: MAQRK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016: P140-142

جایگزینی شهابسنگ با دب اکبر به سبب ارتباط هر دو با اژدها است. دب اکبر، مادر دب اصغر، محل کنونی ستاره ی قطب شمال و ازاینرو مظهر یخبندان قطبی است ولی ستاره ی قطبی قبلا در صورت فلکی تنین یا اژدها واقع بود و یک احتمال این است که برخورد یک شهابسنگ به زمین که توام با فجایع زمینشناختی و تغییرات آب و هوایی متعدد منتسب به قهر خدای مسیحیت بوده است، باعث تغییر محور زمین و ازجمله تغییر قطب شمال شده است. اگر سرد شدن زمین در اثر به راه افتادن ماگما و فوران های آتشفشانی، یکی از عواقب آن باشد، پس طبیعی است که قطب شمال، یخبندان، شهابسنگ، و اژدها یک جا جمع شوند. از طرف دیگر، دب اکبر، پای گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو نماد کشاورزی خوب و پرباری طبیعت بود. میتوان این جدا شدن را به تکه تکه شدن ازیریس خدای کشاورزی مصری توسط برادرش تایفون خدای بیابان و بیابانزایی نسبت داد. ازیریس، نسخه ی قبطی دیونیسوس از خدایان طبیعت است و دیونیسوس در تراکیه خدای شراب و بدمستی و رهبر ساتیرها یا فاون های بزمانند است و ازاینرو خود میتواند با آیین کوکوری نسبت یابد. هرودت در کتاب دوم تواریخ، اصرار داشت که دیونیسوس از مصر به دیگر جاها رفته است و هنوز هم جریان فراماسونری به خاطر ارادتش به مصر و معماری آن، چنین علاقه ای از خود نشان میدهد. فستیوال خونریزی و شهوترانی سابازیوس شکل افراطی دیونیسوس تراکیایی، تفاوتی با سبت سیاه جادوگران یهودی ندارد. طبیعتا "بس" را هم میتوان اینطوری یک نسخه ی افریقایی دیونیسوس خواند. با این حال، دیونیسوس تراکیایی، زاگرئوس نیز هست که توسط تیتان ها تکه تکه و خورده شد و بعدا به صورت باخوس، از نو متولد گردید. این رفت و برگشت که بازگشت ازیریس به صورت هورس، یادآور آن است، رفت و برگشت مسیح نیز هست و تیتان های قاتل زاگرئوس، باز با یهودی های قاتل مسیح قابل بازآفرینیند. اگر این تیتان ها با از بین بردن مظهر نظم، به یخبندان دامن زده باشند، عجیب نیست اگر با نئاندرتال های عصر یخبندان بزرگ، تعویض شوند. اما این هم بعید نیست که عصر یخبندان بزرگ، همان عصر یخبندان کوچک باشد که تا قرن 19 ادامه داشت و تصویر عمومی از جهانی پر از بی نظمی و راهزنی همانطورکه در فیلم های کابویی میبینیم نتیجه ی آن باشد. پس کسی که نظم را احیا کند حکم مسیح را پیدا میکند. باب دابز دوست نزدیک ران هابارد (بنیانگذار فرقه ی ساینتولوژی) معتقد بود یهوه «خدای کیهانی»، از کهکشانی دیگر گریخته و به این دنیا آمده است چون درآنجا دیوانه ای او را دزدیده و در کیسه اش گذاشته بود. اگر چنین در به دری توانسته رهبر دنیا شود، پس باید دنیا خیلی بی صاحب بوده باشد. طبیعتا نسخه ی انسانی یهوه هم کیفیت مسیح تورات را می یابد و نظم انسانی را احیا میکند. نازی ها که ادعای ایجاد نظم نوین جهانی زیر لوای نژاد برتر آریا را داشتند روی همین اصل، میخواستند دشمنان دنیا را که یهودیان یعنی قاتلان مسیح هستند از بین ببرند ولی همانطورکه از قبل تعیین شده بود، شکست خوردند و با تکرار شکنجه ی مسیح درباره ی یهودیان بی گناه، یهودیت را تبدیل به «مسیح جدید» و بنابراین صاحب رسمی و واقعی نظم نوین کردند و تعجبی نداشت که یهودی ها بر اساس انتظار قبلی از نازی ها در کشور جدیدشان به نسل کشی و اخراج بومیان فلسطین بپردازند به این ادعا که با زندگی در یک نسخه ی بی ارزش قلابی از سرزمین مقدس، تیتان هایی هستند که جای مسیح یهودی که حالا اسمش کشور اسرائیل است را گرفته اند.:

“Neanderthals in old tales”: john frank: hxmokha: 12/5/2014

اما عجیب ترین صحنه در این روند اساطیری، این است که اویی که برای سروری به بهانه ی ایجاد نظم، با این غول بی شاخ و دم «یهود» رقابت میکند، درنهایت خودش از همه یهودددوست تر میشود. این، دقیقا اتفاقی است که برای آلمان، خانه ی نازی های سابق افتاده است. هانس کودنانی، همکار پژوهشی ارشد در موسسه ی چتم هاوس، مینویسد:

«طی 5ماه بعد از 7اکتبر، مردم دنیا با وحشت شاهد بودند که آلمان از هولوکاست استفاده میکند تا انتقادات علیه جنگ اسرائیل در غزه را خاموش کند. واکنش دولت آلمان به این منازعه فرقی با واکنش ایالات متحده نداشت: هر دو کشور به اسرائیل سلاح دادند و در دیوان بین المللی دادگستری از اسرائیل در برابر افریقای جنوبی حمایت کردند. اما آلمان در آزار و شکنجه ی معترضان، هنرمندان و روشنفکرانی که با مردم فلسطین ابراز همدردی و همبستگی کرده اند از امریکا هم فراتر رفته و از همان مسئولیتی که نسل کشی نه چندان دور بر دوشش قرار داده به نوعی برای اثبات اخلاقی بودن خود استفاده میکند. متوسل شدن به هولوکاست برای مهار انتقادات علیه اسرائیل تفاوت دارد با فرهنگ یادآوری که زمانی، به عقیده ی بسیاری از ناظران بین المللی، روشی در خور پیروی برای رویارویی با گذشته بود. حتی سوزان نیمن فیلسوف، که پنج سال پیش کتابی نوشت و در آن از فرهنگ یادآوری آلمان به عنوان الگویی برای امریکا یاد کرد، اکنون معتقد است که این فرهنگ "به بیراهه رفته است." نیمن از نوعی "مک کارتیسم یهود دوستانه" ی منحصرا آلمانی یاد میکند. این عبارت، یهودیان منتقد اسرائیل مثلا ماشا گسن، نویسنده ی نیویورکر، یا کندس بریتز هنرمند را نیز نشانه میگیرد. بنابراین دقیق تر آن است که بگوییم "مک کارتیسم صهیونیستی". اگرچه به درستی توجه زیادی به این موارد خاص آزار و اذیت معطوف شده، اما پیدایش و تکامل فرهنگ یادآوری آلمان کمتر مورد بحث قرار گرفته است. خصوصا در ایالات متحده بسیاری از کسانی که آلمان را کشوری نسبتا مترقی میدانستند اکنون معتقدند فرهنگ یادآوری هولوکاست همواره آلمان را ملزم به پشتیبانی بی قید و شرط از اسرائیل کرده است. اما حقیقت از این پیچیده تر و عجیب تر است. خاطره ی هولوکاست در دهه ی 80میلادی بود که در نظام سیاسی جمهوری فدرال آلمان ریشه دواند. در دو دهه ی گذشته، این فرهنگ یادآوری به قهقرا رفته، چراکه آلمان این باور را که هولوکاست این کشور را در برابر بشریت مسئول ساخته، رها کرده و در عوض فقط در برابر اسرائیل احساس مسئولیت میکند. در مورد این پسرفت، بیشتر تقصیرها متوجه آنگلا مرکل است که در بیست سال گذشته بر سیاست آلمان تسلط داشت. با این حال، در چند دهه ی اخیر، قدرت های سیاسی همگرا اتحاد عجیبی بین چپ میانه ی آلمان و جناح راست امریکا و اسرائیل برقرار کره اند. امروزه آلمان توسط دولتی ائتلافی متشکل از سوسیال دموکرات ها، سبزها و دموکرات های آزاد رهبری میشود که به گفته ی نیمن، به نظر میرسد در مورد اسرائیل مواضعی دارد که حتی "از مواضع کمیته ی روابط عمومی امریکا و اسرائیل نیز محافظه کارانه تر و حمایتگرانه تر" است. برای درک این اتحاد عجیب و غریب، باید نگاهی دوباره به اوایل دهه ی 60میلادی بیندازیم، زمانی که فرهنگ یادآوری آلمان از دل چپ نویی برخاست که میخواست با پیشینه ی نازیسم روبرو شود. این داستان را در کتاب اولم با عنوان "آرمانشهر یا آشوییتس" روایت کرده ام. این کنشگرها اولین آلمانی هایی بودند که هویت ملی خود را به مسئولیت کشورشان در قبال هولوکاست پیوند زدند. رویکرد آنها برخلاف صهیونیسم افراطی کوته نظرانه ای که امروزه در آلمان رواج دارد، بر مبنای درکی جهانشمول از درس های هولوکاست استوار بود، نه این که به طور ویژه فقط بر اسرائیل متمرکز باشد، حتی زمانی که فکر و ذکرشان درگیر آرام کردن وجدان خود آلمان بود. با این که امریکایی های بعد از جنگ جهانی دوم فرزندان آنهایی بودند که با نازی ها جنگیده بودند –که به آنها "نسل بی نظیر" گفته میشود- همتایان آنها در آلمان غربی فرزندان به قول خودشان "نسل آشوییتس" بودند. برای نسل 1968، رویارویی با نازیسم و عبرت گیری از هولوکاست هم از لحاظ هویتی مهم بود و هم به شدت جنبه ی شخصی داشت. آنها وقتی به بزرگسالی رسیدند، کم کم سکوتی را که درباره ی گذشته ی نه چندان دور نازیسم آلمان وجود داشت شکستند. اولین صدر اعظم آلمان غربی، کونراد آدناوئر مسیحی و دموکرات، هر گونه پرداختن به نازیسم را عملا سرکوب کرده بود؛ بسیاری از کسانی که در رژیم نازی سمتی داشتند اصلاح شده و به سمت های پیشین خود بازگردانده شدند؛ تا اواسط دهه ی 50، صاحب منصبان خدمات کشوری، قوه ی قضائیه و دانشگاه ها عمدتا همان صاحب منصبان دوره ی رایش سوم شده بودند. بسیاری از جوانانی که در آلمان غربی بزرگ شده بودند، به قول یکی از کسانی که با آنها مصاحبه کردم، احساس میکردند "توسط نازی ها محاصره شده اند". در اواسط دهه ی 60، کم کم متوجه شدند که فقط افراد نیستند که باقی مانده اند، بلکه تداوم ساختاری نیز وجود دارد: جمهوری فدرال، حکومتی فاشیستی یا دستکم "پیشا فاشیستی" بود. جنبش دانشجویی به عنوان اعتراضی علیه این تداومات واقعی و خیالی به وجود آمد. در 2 ژوئن 1967، دانشجویی به نام "بنو اونه سورگ" توسط پلیس برلین غربی در اعتراضات علیه ورود شاه ایران به برلین کشته شد. شش روز بعد، اسرائیل جنگ شش روزه را شروع کرد. تا آن زمان، چپ نو آلمان غربی مایل بود از اسرائیل حمایت کند و به چشم یک پروژه ی سوسیالیستی به آن مینگریست. اما همین که جنبش دانشجویی پس از کشته شدن اونه سورگ رو به افراط گذاشت، با اسرائیل نیز به دشمنی برخاست و دیگر آن را پایگاه امپریالیسم امریکا در خاورمیانه میدانست، موضعی که تا حدودی واکنشی علیه حمایت شدید اکسل اشپرینگر، غول رسانه ای منفور جناح راست، از اسرائیل بود. در طول جنگ، اشپرینگر به شوخی گفته بود که به مدت 6روز، روزنامه های اسرائیلی را به آلمانی منتشر میکرده. طی دهه ی بعدی، برخی از چپ های آلمان غربی بیش از پیش بر اسرائیل متمرکز شدند و از آن انتقاد کردند و در ادامه از مرز ضد صهیونیسم عبور کردند و به یهودی ستیزی رسیدند. این یهودی ستیزی جناح چپ در سال 1976 به اوج خود رسید، زمانی که دو فلسطینی و دو شهروند آلمان غربی که از جنبش دانشجویی فرانکفورت خارج شده بودند یک جفت ایرفرانس را ربودند، به انتبه در اوگاندا پرواز کردند و مسافران اسرائیلی و یهودی را جدا کرده و بقیه ی مسافران را رها کردند. یوناتان برادر بنیامین نتانیاهو در حمله ی بعدی اسرائیل برای آزادسازی گروگان ها کشته شد. نتانیاهو این رویداد را آغاز زندگی سیاسی خود میداند.» ("فرهنگ یادآوری چطور آلمان را در صهیونیسم غرق کرد؟": هانس کودنانی: ترجمه ی آمنه محبوبی نیا: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403)

واقعه ی انتبه، نقش مهمی در عقبنشینی جریان چپ از صهیونیسم ستیزی و برجسته تر شدن هولوکاست در «فرهنگ یادآوری» ضد نازیسم در آلمان داشت، اما این همه ی ماجرا نیست؛ یهودی ها و فرانسوی ها تنها قربانیان نازیسم نبوده اند، حتی اگر رسانه های غالب، فقط همین دو گروه را قربانیان نازیسم نشان دهند؛ کشورهای زیادی اسیر جنایات نازیسم شدند، ولی محدود شدن فرهنگ یادآوری به یهود به خاطر آن است که از میان تمام این ملت ها فقط یهود بودند که شیطانی خوانده شدند؛ شیطان دشمن خدا است، پس زمانی که «ثابت شد» خود نازیسم شیطانی است، آن وقت «یهود» از شیطان به خدا بدل شدند و امکان قبولاندن آلمانی ها به این که باید به خاطر دشمنی با خدایان، عذاب وجدان داشته باشند و به هر آنچه که رهبری سیاسی-اقتصادی این خدایان با رسانه هایشان به آنها القا میکنند ایمان داشته باشند فراهم شد.

این ماجرا درس مهمی برای تاریخ ایران هم دارد. انقلاب ایران هم جریانی بود که ادعای نبرد با اصحاب شیطان در زمین را داشت. درست مثل نازی هایی که در آلمان پس از جنگ به حکومت خود ادامه دادند، انقلابیون ایران هم به یک نوع فرهنگ یادآوری چنگ زدند تا تندروی هایی را که اول انقلاب مرتکب شدند دیگر تکرار نکنند اما این فرهنگ یادآوری فقط در صورتی میتواند مفید باشد که شما هنوز به انقلاب در جاهایی وفادار مانده و ارزش های آن را درک کرده باشید؛ اگر از انقلاب کنده شوید و از آن متنفر شوید، آن وقت فرهنگ یادآوری فقط به نفع دشمنان ایران میشود و میتواند شما را مدافع تمام اعمال غیر انسانی ای بکند که این دشمنان مرتکب میشوند، جنایاتی مثل دچار کردن ملت اوکراین به جنگ برای تضعیف روسیه یا نسل کشی غیر قابل توجیه در غزه به بهانه ی نابودی حماس، اما همزمان تکرار مداوم این شعار که «حماس ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد» (مثل این که بگوییم نازیسم ایدئولوژی است و نمیشود از بینش برد) طوری که آدم انگشت به دهان بماند که پس اصلا این جنگ برای چیست. گوش دادن به شخص یا جریانی که اتفاقات ناخوشایند گذشته را یادآوری میکند مهم است، اما به شرطی که معلوم باشد این شخص یا جریان، دوست است یا دشمن.

آرزوی شیمون پرز: پاپ، رهبر تمام مذاهب جهان!

تالیف: پویا جفاکش

آپولو

ونوس و کوپید

هفستوس

باخوس و آریادنه اثر ژان پی یر گرنجر؛ به دست بالا رفته ی دیونیسوس توجه کنید.

کتاب امثال سلیمان (24 : 4) میگوید: «و از طریق دانش، قفسه ها از همه ی کالاهای گرانبها و دلپذیر، پر خواهد شد.» این، احتمالا پایه ی اصلی برداشت کلی و دم دستی امروزی و مدرن ما از تولید ثروت با دانش و علم است حتی اگر این علم، ظاهری مذهب ستیز داشته باشد و امثال سلیمان را هم به ظاهر رد کند. اما پشت این ترجمه ی دلنشین و فریبنده، واقعیت موحش تری وجود دارد که متن عبری آن، افشایش میکند. کلمه ی عبری به کار رفته برای دانش، «دعات» است که به دقت از هوخمه (حکمت) و بیناه (هوش) متفاوت میشود. در کابالا، اینها سه بخش ذهنند و دعات، بخش میانی ذهن است. دعات علاوه بر علم، معنی رابطه و اتحاد را هم میرساند چنانکه در آیه ی «آدم، همسرش را شناخت.» (سفر پیدایش، 4 : 1) برای فعل از دعات استفاده شده است بنابراین دعات، مضمونی تجربی دارد و بین دانش مادی (بیناه) و هوخمه (دانش معنوی) واسطه میشود. چون راهنمای بخش مادی و تاریک ذهن به سمت معرفت فرا مادی است، در زوهر، دعات «نور هوخمه» خوانده میشود. در «32 راه حکمت»، دعات بر روی سکه ی شالوم (سلام) قرار دارد که به «آگاهی کامل» معنی میشود. اما توجه داریم که تجربه کردن، به معنی کسب دانشی است که قبلا در ذهن فرد وجود نداشته و این، نیرویی است که بعد از خوردن از میوه ی معرفت به نیک و بد توسط آدم و حوا، در انسان به وجود آمده است، درحالیکه همین موضوع، سبب اخراج آدم و حوا از بهشت شده و از آن پس، انسان باید با همین تجربه اندوزی به بهشت برسد بدون این که بتواند چهره ی واقعی بهشت را از پس خروارها تخیل و تحریف، بازبشناسد و البته کابالا هم دعات را با درخت فتنه گر مزبور تطبیق کرده است. این میتواند باعث شود تا ثروتی که امثال سلیمان به دانش (دعات) موکول میکند، جای لذات راستین بهشتی را بگیرد و همان معرفی شود که خود به خود، باعث بازسازی بهشت روی زمین و در هر کشوری میشود که ثروتمند میشود. در دنیایی که ناسیونالیسم، آن را قطعه قطعه کرده و به هر کشور میگوید فقط آنجا مرکز زمین و محل راستین بهشت است، همه میخواهند با ثروتمند نشان دادن کشور خود از یک سو و فقیر نشان دادن و حتی فقیر کردن عملی کشورهای دیگر از سوی دیگر، بهشت بودن خود را ثابت و با آن تشخص یابند و این میشود که همه بر سر جذب صنایع و تولیدات به خود رقابت دارند. دراینجا باید یادآور شویم که خدا در بهشت ساکن است و خدای خالق، در داشتن تولیدات، با خدای صنعتگری تطبیق میشود که در زبان قبطی، پتاح، و در زبان یونانی هفستوس نامیده میشود. مطابق اساطیر یونانی، هفستوس توسط زئوس رئیس خدایان، از کوه المپ که مابه ازای دیگر بهشت است به پایین پرتاب شد. به یک روایت، دیونیسوس باخوس خدای شراب به هفستوس کمک کرد تا به المپ برگردد و هفستوس سوار بر خری به المپ برگشت. جالب این که در اساطیر تراکیایی، دیونیسوس خودش خدایی خر سوار است و از آن جالب تر این که بازگشت خدا به خانه اش یادآور کتاب زکریا (9 : 9) است که میگوید: «پادشاه شما می آید؛ متواضع و سوار بر خر.» به عقیده ی مسیحیان، این پیشگویی، با آمدن خداوند یهوه به شکل عیسی مسیح و سوار بر یک خر به اورشلیم –مابه ازای زمینی بهشت- تحقق پیدا کرده است. خر عیسی، یعفور نام دارد. این کلمه از دو بخش تشکیل شده است: اول: "یع" که تلفظ دیگر یاه/یاهو/یهوه است. دوم: "فور" که جزو زنجیره ای از تلفظات ریشه ی pwr,par/pare/prr/per… به مفهوم تولیدات، نتایج و فرزندان است. پس یعفور، میتواند فرزندان یهوه و به همین سیاق، انواع تجسم های جمادی و گیاهی و حیوانی و انسانی یهوه را نشان دهد. از طرف دیگر، "پور" معنی درخشان، سوزان، آتشین و سرخ رنگ را هم دارد که در ترکیب با یهوه، آذرخش و آسمان طوفانی را نشان میدهد که خود یهوه است. pareh از لیست بالا، معنی گاو قربانی در یهودیت را میرساند که چون بین افراد قسمت میشود، از آن، معنی پاره کردن، تجزیه کردن و تقسیم کردن حاصل میشود. این واژه گاهی به تنهایی معنی گاو میدهد ولی جالب اینجاست که از طریق آن، احتمالا لغت per به معنی خر هم میتواند به لیست اضافه و با آن، به یعفور متصل شود. از معدود جاهایی که این کلمه در تورات استفاده شده است،سفر پیدایش (12 : 16) است که در آن، یهوه، اسماعیل را «خر انسان نما» میخواند. این تمثیل، مسلما در ارتباط با کتاب ایوب (24 : 5) است که در آن، ایوب، از الاغ برای تصویر کسی که در بیابان برای غذا جستجو میکند، استفاده مینماید. علت، این است که یهود، گورخر را که جانوری بیابانزی است، نسخه ی وحشی خر میشمردند. اسماعیل هم پسر ابراهیم بود که به بیابان تبعید شد ولی جالب اینجاست که اولادش بعدا زیر بیرق اسلام بازگشتند و اورشلیم را تصرف کردند، پس او هم از طریق فرزندانش به اورشلیم (بهشت) برگشت و جالب این که رهبر امت اسلام که در آن زمان خلیفه عمر بود، سوار بر یک خر به اورشلیم وارد شد. از امت ابراهیم، شاخه ی دیگری هم جدا شدند که آنها هم مثل اسماعیل، بیابانگرد از آب درآمدند. فرزندان یعقوب ابن اسحاق ابن ابراهیم یعنی بنی اسرائیل که به دنبال یک قحطی، ساکن مصر شده بودند، پس از فرار از مصر بیابانگرد شدند. متاخر بودن بیابانگردیشان بر بنی اسماعیل، به نوعی، ذهنیت برآمدن مذهبشان یهودیت از امت اسماعیل را القا میکند. میدانیم که یهودیت با موسی و هارون، مردانی از قبیله ی لاوی با پدر نامشخص شروع شد. در اسلام، پدر این دو، عمران نام دارد که نامی است برآمده از آمور –تلفظ دیگر عمر- خدای آموریان سوریه و عراق که ظاهرا یهوه با او تطبیق شده است. همانطورکه نام آمور قابل تبدیل به عمر است، یهوه نیز قابل جابجایی با عیسی است. در تفسیر ابن اسحاق از انجیل یوحنا، فارقلیط که معمولا مسیح تلقی میشود، به لحاظ معنایی –به معنی ستایش شده- با "احمد" و "محمد" نام های پیامبر اسلام قابل تطبیق است و محمد، آخرین منجی جهان خواهد بود. البته اکنون محمد مردی متعلق به گذشته است و زندگیش هیچ چیزی را در دنیا بهتر نکرده است، بنابراین، بعضی نحله های اسلام، یک محمد دیگر را به عنوان مهدی آخرالزمان و مابه ازای مسیح مشخص کرده اند که از نسل محمد پیشین است. البته در اسلام، محمد پسر الله (یهوه ی اسلامی) نیست و عمدا محمد ابن عبدالله یعنی محمد پسر بنده ی الله (کنایه از محمد از نسل انسان) خوانده میشود چون عیسی هم از دید مسلمانان، پسر خدا نیست و از جنس بشر است. به هر حال، همین محمد ابن عبدالله به جای خدایی مینشیند که موسی و هارون از قبیله ی لاوی جانشینان او هستند. نتیجه این که در تاریخ اسلام هم سلسله ای به نام عباسیان خلق میشود، از ریشه ی عباس به معنی شیر، همانطورکه لاوی به معنی شیر است، و در آن، خلیفه ای ظهور میکند به نام محمد ابن عبدالله معروف به مهدی، که جانشینانش به ترتیب، دو برادر به نام های موسی (معروف به هادی) و هارون (معروف به رشید) هستند. در اسلام، برعکس یهودیت، موسی و هارون با هم اختلاف پیدا نمیکنند و هارون به بددینی متهم نمیشود؛در عوض، "قارون" که تلفظ دیگر هارون است، به صورت یک خویشاوند دور موسی بازتولید میشود که موسی او را به مال اندوزی و کاخ نشینی و دوری از راه خدا متهم میکند. به همین ترتیب، برای هارون الرشید هم یک خویشاوند دور به نام موسی پسر جعفر تولید میشود که از مال اندوزی و دور شدن از راه خدا انتقاد میکند. روشن است که جعفر دراینجا تلفظ دیگری از یعفور با مضمون تجسم خدا است. جالب این که عبدالله المامون پسر هارون، علی پسر این موسی ابن جعفر را ولیعهد خود اعلام میکند ولی بعدا مشکوک میشود که این علی ابن موسی به کمک خاندان سهل درصدد ساقط کردن او هستند و درست همزمان با سرکوب خاندان سهل، علی ابن موسی بعد از خوردن انگوری که مامون برایش فرستاده است، به طرز مشکوکی از دنیا میرود. این که مامون یک خئیشاوند دور را ولیعهد خود بخواند کمی عجیب است مگر این که فکر کنیم این خویشاوند، ابتدائا پسر موسی برادر هارون و از این جهت، پسرعموی مامون بوده است که خود از نسل یک خلیفه بوده است. در تشیع 12 امامی، موسی ابن جعفر و پسرش علی در ادامه ی 6 امام اول شیعیان اسماعیلی قرار گرفته اند. اما علی خودش یکی از نام های خدا است و باز بر اساس سلسله مراتب جانشینی، فهرست اولیای الهی کیسانیه به او چسبانده شده اند. این فهرست، به ترتیب، علی (الله)، محمد ابن عبدالله، علی ابن ابیطالب، حسن ابن علی و حسین ابن علی(یک نفر با دو نام همریشه و هم معنا) ، و محمد حنفیه (مهدی کیسانیه) هستند که به صورت زنجیره ای از پدر و پسرها بازآفرینی شده اند: علی ابن موسی (رضا)، محمد ابن علی (تقی)، علی ابن محمد (نقی)، حسن ابن علی (عسکری)، محمد ابن حسن (مهدی). ازآنجاکه هفتمین و آخرین امام اسماعیلیه هم به نام محمد و دارای مقام مهدی موعود است، فهرست شیعه ی 12 امامی فقط لیست اسماعیلیه را به حد عدد مقدس 12 که تعداد ماه های سال و از این جهت برابر با چرخه ی تاریخ است افزایش داده است. اگر این چرخه ی تاریخ، ریشه ای قدیمی تر داشته باشد که بنیاد مسیحی آن قطعا چنین چیزی را نشان میدهد، نامبرداری مسیح به آدم دوم، خلیفه محمد ابن عبدالله (مهدی) را به جای محمد/عیسی، درجایگاه حضور آدم ابوالبشر در بهشت خداوند نشان میدهد و خروج موسی و هارون از مصر، برابر با خروج خانواده ی آدم از بهشت میشود. بعد از آن، موسی و هارون، حکم هابیل و قابیل را می یابند که یکی چوپانی ساده زیست بود و دیگری بنیانگذار صنعت و تمدن. درست در همین جا، اختلاف موسای پیامبر با قارون، و اختلاف موسی ابن جعفر با هارون الرشید مفهوم می یابد. دراینجا شما میبینید که مصر، کشوری که با معماری خارق العاده و فرمانروایانی که خود را خدا مینامند شناخته میشود و هرودت مدعی است یونانیان، پرستش هفستوس را از آن گرفته اند، جای بهشت را میگیرد و اینچنین میشود که با همه جا گیری مسیحیت، تمام کشورها هوس میکنند با الگوگیری از مصر فراعنه، سرزمین خود را به یک قلمرو شهری پر از بناهای معماری خارق العاده و دارای حاکمانی که مثل خدا از هر اشتباهی مصونند تبدیل کنند؛ الگویی غیر ممکن که فقط نارضایتی از زندگی در کشور زادگاه را برای اتباع به همراه دارد.:

“daath and hephaestos”: john frank: hxmokha: 12feb2013

مطمئنا دلیل این سرخوردگی فقط این نیست که حکام کشور در زور زدن برای خردمند و فوق العاده نشان دادن خود، بسیار ریاکار به نظر میرسند یا کشورهای ضعیف از جلوگیری قدرت های بزرگ از پیشرفتشان سرخورده میشوند یا کشورهای قدرتمند، از این که رقبا به حدشان رسیده یا از آنها جلو زده اند، احساس شکست و تحقیر میکنند. موضوع این است که دعات، وظیفه ی خود را انجام نداده است یعنی از تجربه به معنویت نرسیده است، چون بهشتش دیگر معنوی نیست، فقط مجموعه ای از حسادت های مادی است که جز احساس خود کم بینی، چیزی به افراد نمیدهد و دنیای مردم را از معنا تهی میکند. مارک منسون دراینباره مثال جالبی دارد:

«برای این که از داشتن دغدغه ی مشکلات خلاص شوید، باید اول، دغدغه ی چیز مهم تری از مشکلات را داشته باشید. تصور کنید که در فروشگاه مواد غذایی هستید و خانم مسنی را میبینید که سر صندوق دار به علت این که کوپن سی سنتی او را قبول نمیکند، فریاد میزند. چرا آن خانم مسن برای چنین چیزی دغدغه دارد؟ آن هم به خاطر سی سنت بی ارزش. من به شما دلیلش را میگویم: آن خانم مسن، هیچ کاری در طول روز، به جز شمردن کوپن هایش ندارد. او پیر و تنها است. فرزندانش انسان های مزخرف و بی عاطفه ای هستند و به ندرت به او سر میزنند. تقریبا سی سال است که کسی به او ابراز محبت و علاقه نکرده است. او وقتی از جایش بلند میشود، با کمردرد همیشگی خود دست و پنجه نرم میکند. حقوق مستمریش رو به پایان است و احتمالا او در حالی که در عالم رویاهای خود به سر میبرد و زمین گیر خانه شده است، میمیرد. بنابراین او دانه دانه کوپن هایش را قیچی میکند. این تنها چیزی است که دارد. فقط او است و کوپن های لعنتیش. این تنها چیزی است که او دغدغه اش را دارد، زیرا چیز دیگری برای دغدغه مندی او وجود ندارد. زمانی که صندوقدار 17ساله ی کک مکی، با صورت پر جوش، از گرفتن کوپن های او خودداری میکند، آن موقع است که مادربزرگ داستان ما از شدت خشم منفجر میشود و هشتاد سال دغدغگی را سر آن نوجوان خالی میکند. درست مثل رگبار شدید تگرگ در داستان های زمان ما که مردم قبلا احترام بیشتری به آن میگذاشتند. مشکل اصلی افرادی که مانند نقل و نبات و شیرینی، برای خودشان دغدغه درست میکنند این است که آنها چیز ارزشمندتری در زندگیشان ندارند که دغدغه هایشان را به آن اختصاص دهند. اگر شما دائم خود را در حال داشتن دغدغه ی مسائل پوچ و بی ارزش میبینید و خود را آزار میدهید، برای مثال دیدن عکس های نامزد سابقتان روی پروفایلش، یا زود تمام شدن باتری کنترل یا از دست دادن فروش ویژه ی یکی بخر، دو تا ببر برای خرید ضد عفونی کننده ی دست، در آن صورت یعنی که شما در زندگیتان چندان موضوع ارزشمندی ندارید که دغدغه ی واقعی برایش داشته باشید. در حقیقت، این که در زندگیتان هیچ چیز ارزشمندی برای دغدغه داشتن ندارید، مشکل اصلی شما است، نه ضد عفونی کننده ی دست یا باتری کنترل. یک بار از یکی از دوستان هنرمندم شنیدم که میگفت: "وقتی آدم ها مشکلی نداشته باشند، مغز آنها به طور خودکار شروع به پیدا کردن راهی برای اختراع مشکلات میکند." من فکر میکنم، آنچه را که بیشتر انسان ها مخصوصا سفیدپوستان تحصیل کرده ی نازپرورده ی قشر متوسط جامعه، مشکلات زندگی مینامند، ناشی از نداشتن دغدغه های مهم و نگران کننده در زندگیشان است. پس درنهایت میتوان نتیجه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنی دار در زندگیتان، شاید بهترین روش برای خرج کردن انرژی و زمانتان است، زیرا اگر چیز معنادار را نیابید، آن وقت مجبور میشوید که دغدغه هایتان را صرف اهداف بی معنی و پوچ کنید.» ("هنر ظریف بی خیالی": مارک منسون: ترجمه ی منصوره خمکده: نشر یوشیتا: اردیبهشت 1401: ص 24-23)

علاوه بر این، ما زندگی مادی اشتباه گرفته شده با بهشت را به اندازه ی جهان بهشتی، بی عیب و نقص میخواهیم به طوری که هیچ چیزی برخلاف خواسته ی ما در آن اتفاق نیفتد و در این حالت، نه خود اشکالات پیش آمده، بلکه انتظار نادرست ما از پیش نیامدن اشکال است که باعث آسیب روانی ما از آنها میشود:

«وقتی بر این باور هستیم که بر وفق مراد نبودن اوضاع اشکال دارد، آن وقت به طور ناخودآگاه خودمان را مقصر میشماریم. کم کم فکر میکنیم که ما به صورت ذاتی دچار مشکل هستیم و همین موضوع باعث میشود که بخواهیم به صورت افراطی به جبران آنها بپردازیم. برای مثال، چهل جفت کفش بخریم، شب های سه شنبه چند تا قرص زنکس [داروی ضد افسرگی] با مقدار زیادی نوشیدنی بخوریم یا به یک اتوبوس مدرسه شلیک کنیم. این اعتقاد که اگر گاهی اتفاقی بر وفق مراد ما نباشد، مشکلی وجود دارد، ریشه ی اصلی حلقه ی بازخورد جهنمی است که بر فرهنگ ما چیره شده است.» (همان: ص 27)

خوشی هایی هم که بین این نارضایتی ها نصیبمان میشود، اغلب سرخوشی های بی فایده از آب درمی آیند، همانطورکه ناخوشی ها هم چیزی به آدم اضافه نمیکنند، چون هیچ چیز معنایی ندارد که بخواهیم از توی نتایج دلخراش اشتباهاتمان، معنی ای بیرون بکشیم.:

«سرخوشی اشکال مختلفی دارد؛ حال یا با مصرف نوشیدنی های الکلی به دست می آید یا با برتری اخلاقی که از مقصر دانستن دیگران حاصل میشود یا تجربه ی یک ماجراجویی خطرناک جدید. سرخوشی ها روش های سطحی و غیر سازنده برای گذران زندگی هستند. بیشتر دنیای خودیاری مبنی بر اطلاق سرخوشی ها است تا حل مشکلات اصلی جامعه. بسیاری از واعظان خودیار، به شما شکل های مختلف انکار را می آموزند و تمرین های جدیدی را نشان میدهند که به شما کمک میکند تا برای مدت کوتاهی حس خوبی داشته باشید درحالیکه این کار باعث میشود تا از موضوعات اصلی و بنیادین دور شوید و به آنها بی توجه شوید. این را به یاد داشته باشید که هر کسی که خوشحال است لزوما لازم نیست که جلو آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است. سرخوشی اعتیاد می آورد. هرچه بیشتر به آن وابسته شوید تا نسبت به مشکلات اصلیتان احساس بهتری داشته باشید، بیشتر آنها را خواهید یافت. در این خصوص، تقریبا هر چیزی بسته به انگیزه ی استفاده از آن، میتواند اعتیادآور باشد. ما هر کدام روش های مخصوص خودمان را برای تسکین درد مشکلات اصلی زندگیمان داریم و اگر آن روش ها در اندازه های متعادلی باشند هیچ اشکالی ندارند، اما هرچه بیشتر از مشکلات دوری کنیم و بیشتر به تسکین درد آن بپردازیم، در هنگام روبرویی با مشکلات، درد بیشتری را احساس خواهیم کرد. احساسات برای هدف خاصی تکامل یافته اند: هدف این است که بهتر زندگی و تولید مثل کنیم. فقط همین. آنها ساز و کار های واکنشی هستند و به ما گوشزد میکنند که چه چیزی درست و چه چیزی اشتباه است. نه بیشتر و نه کمتر. همانطورکه درد ناشی از سوختن با اجاق گاز، به ما می آموزد که دیگر نزدیک اجاق گاز نرویم، ناراحتی ناشی از تنهایی هم به ما می آموزد که کارهایی نکنیم که دوباره باعث تنهاییمان شود. احساسات، علائم زیست شناختی انسان هستند و ما را به سمت تغییر مفید و مثبت سوق میدهد. ببینید، من نمیخواهم که بحران دوره ی میانسالی شما را نادیده بگیرم یا این حقیقت را که پدر بی پولتان در هشت سالگی تان دوچرخه ی شما را میفروشد و هنوز هم آن خاطره را از یاد نبرده اید، بی ارزش تلقی کنم. اما وقتی خوب به آن فکر کنید، اگر احساس مزخرفی دارید به دلیل این است که مغزتان به شما میگوید که مشکلی در زندگیتان وجود دارد که هنوز شناسایی و حل نشده است. به زبانی دیگر، احساسات منفی محرکی برای انجام عمل است. وقتی آن احساسات را درک میکنید، به این خاطر است که شما باید کاری برای آن انجام دهید. از طرفی دیگر، احساسات مثبت، پاداشی برای انجام عمل مناسب است. وقتی آن احساسات مثبت را حس میکنید، آن وقت زندگی برایتان ساده به نظر میرسد و هیچ چیز جز لذت بردن از زندگی وجود نخواهد داشت. سپس مثل تمام چیزهای دیگر، احساسات مثبت ناپدید میشوند، زیرا مشکلات بیشتری ناگزیر میشوند. احساسات بخشی از معادله ی زندگی انسان ها هستند اما کل آن نیستند. فقط به خاطر این که چیزی به شما احساس خوب القا میکند بدین معنا نیست که آن چیز واقعا خوب است. یا اگر چیزی باعث حال بد شما میشود این به این معنا نیست که آن چیز واقعا بد است. احساسات مانند تابلوهای راهنما هستند. احساسات توصیه های سیستم عصبی بدن انسان هستند ولی به هیچ وجه حکم فرمان و دستور را ندارند؛ بنابراین ما همیشه نباید به احساساتمان اعتماد کنیم. درحقیقت من اعتقاد دارم که باید عادت زیر سوال بردن احساساتمان را در خود به وجود بیاوریم. بیشتر انسان ها آموخته اند که احساساتشان را به دلایل مختلف شخصی، اجتماعی یا فرهنگی سرکوب کنند بخصوص احساسات منفیشان را. متاسفانه انکار احساسات منفی باعث انکار ساز و کار های واکنشی ای میشود که به حل مشکلات فردی کمک میکنند. درنتیجه بسیاری از این افراد سرکوب شده، توان رویارویی با مشکلاتشان را در زندگی ندارند و اگر نتوانند مشکلی را حل کنند پس نمیتوانند خوشحال باشند.» (همان: ص39-38)

شاید درواقع، انتخاب مادی گرایی بین دو مسیر ماده پرستی و معناجویی، همان انتخاب مسیر قارون از دوگانه ی موسی و قارون یا موسی و هارون است. تمثیل خر دیونیسوس-مسیح هم جایی برای این دوگانه دارد. دیونیسوس، یک بار در مسیر سفر خود، به مردابی برخورد و در کنار آن، دو خر یافت. بر یکیشان سوار شد و از مرداب گذاشت. آنگاه به منظور سپاس، هر دو خر را در صورت فلکی سرطان یا خرچنگ قرار داد و آنها هنوز به شکل دو ستاره ی "آسلوس آسترالیس" و "آسلوس بورئالیس" آنجا هستند. صورت فلکی سرطان، محل انقلاب تابستانی در عصر حمل (گوسفند) شمرده میشد یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری آن، در صورت فلکی حمل طلوع میکند و درازترین روز سال آن در آغاز تابستان هم به صورت فلکی سرطان می افتد. توجه کنیم که همانطورکه خورشید در برج های دایره البروج جلو میرود و ماه های سال را میسازد، در اعصار فلکی عقب میرود و به همین دلیل هم هست که دیونیسوس را گاهی مردی تصویر میکنند که وارونه بر خرش نشسته است، یعنی خرش جلو میرود و دیونیسوس به عقب مینگرد. این وضعیت، در انقلاب تابستانی بهتر به چشم می آید چون بعد از اول تابستان، روزها دوباره رو به کوتاه شدن میروند و این با خری که دیونیسوس انتخاب کرده است بی ارتباط نیست. این اتفاقا بخشی جدایی ناپذیر از فلسفه ی مسیحیت است. چون مسیح درست در مرز اعصار فلکی قرار دارد. با تولد مسیح، عصر حمل تمام میشود و عصر حوت شروع میشود یعنی عصری که خورشید در اعتدال بهاری، در برج حوت (ماهی) طلوع میکند. در این هنگام، انقلاب تابستانی به برج جوزا (توأمان) می افتد که نشان دهنده ی دو انسان است و اینها دو جنبه ی متفاوت خورشید یا دیونیسوس و البته یهوه ی خرآسا را نشان میدهند و در فرم خشکی زی خود، در خر ضرب میشوند و دو خر را میسازند. دو خر در آستانه ی مرداب هستند که مرداب، انقلاب تابستانی قبلی در برج سرطان یا خرچنگ است که یک برج آبی است و خرچنگ هم جانوری آبزی است. دیونیسوس باید به جای خرچنگ و سوار بر جانورش خر از آبگاه بگذرد. گذشتن از پهنه ی آبی، سفر از عصر حوت به عصر حمل است و این کار را فقط تمدن موسوم به غرب انجام میدهد که با مسیحیت، وارد عصر جدید شده است و بقیه در اثر «استبداد شرقی» در عصر حمل مانده اند. پس گذر از آب، همان استعمار جهان از طریق سفر دریایی است و چرخه ی تاریخ، سفر از عصر حمل (گوسفند زمین زی) در ابتدای سال خورشیدی به عصر حوت (ماهی آبزی) در انتهای سال خورشیدی، که این هر دو جانوران مسیح و در چرخه ی سال، آلفا و امگایند. با این حال، مرحله ی سفر در آب، تنها یک بخش از کار همیشگی دیونیسوس است و آن، سفر از یک محل به محل دیگر، و کوچ نشینی همچون اسماعیل و بنی اسرائیل است. او در این کار و در مقام سلف تجار دریانورد اروپایی، میتواند با فروشنده های دوره گرد مقایسه شود که در بسیاری از نواحی، تنها واسطه های مردم با دنیایی بزرگتر بودند و کالاهای ناآشنایی که می آوردند ثابت کننده ی بزرگی و اعجاب آوری جهان بود. بنا بر سنت هنوز هم تجار هستند که سرمایه ی معرفی جهان به مردم را میدهند و مانند فروشنده های دوره گرد این کار را همانطور که به نفعشان است انجام میدهند. دیگر این که فستیوال های دیونیسوس موسوم به تراژی ایلوس که با پوست بز پوشی و نمایش های آیینی همراه بود ریشه ی هنرهای نمایشی معرفی میشود و همانطورکه کلمه ی تراژدی از تراژی ایلوس می آید، هنر مدرن بر پایه ی هنر دسته های نمایش دوره گردی استوار است که در دوره گردی دنباله رو دیونیسوس و خر و لشکر مئناد ها و ساتیرها و سنتورهای لاابالیش بودند و هنرمندان به همان اندازه ی این شادخواران بی بند و بار، مروج زیر پا نهادن اخلاق بودند همانطورکه هنوز هستند. منتها الان مستقیما و با الاغ و پای پیاده سفر نمیکنند بلکه از پرده ی رسانه ها به تمام دنیا سفر میکنند و هرچقدر از دولت یا جناح قدرتمندتری جانبداری کنند و توسط تجار قدرتمندتری تبلیغ شوند، سفرهای صوریشان بیشتر و درآمدشان افزون تر و شهرتشان عالمگیرتر خواهد بود. امکان اخیر، بستگی به موفقیت هنر در تبلیغ لیبرالیسم دارد که عنوانش از "لیبر" عنوان دیونیسوس باخوس ارجی و موادکش و دائم الخمر و عاشق قربانی های خونین آمده است: موجود وحشی ای که صحنه های عیاشی و آدم کشی فله ای دلخواه او از تمام آثار هنری موفق، بیرون میزنند و با هادس ارباب مرگ تطبیق میشود. لیبر با نیمه ی مونثش لیبرتاس تکمیل میشود که معادل آریادنه همسر دیونیسوس و پرسفونه همسر هادس است و لغت لیبرتی از نام او می آید. ازآنجاکه ازیریس در منابع یونانی، نسخه ی قبطی دیونیسوس است، لیبرتاس نیز با ایزیس همسر ازیریس تطبیق میشود. ایزیس خواهر ازیریس است همانطورکه لیبرتاس همزاد مونث لیبر است. ازیریس به قتل میرسد ولی با جادو در ایزیس هلول میکند و به صورت هورس از او متولد میشود. این صحنه با قتل آمون رع، خدای خورشید در غروب و توسط تاریکی قابل تعریف است چون در این هنگام رع در وجود همسرش هاثور گاوسر که الهه ی زمین است فرو میرود و فردا صبح به شکل هورس نوزاد از نو از او متولد میشود. هاثور و ایزیس هر دو با ونوس یا آفرودیت الهه ی زهره در اساطیر یونانی-رومی تطبیق میشوند ازاینرو هورس کمانکش نوزاد را هم باید با کوپید پسر همیشه بچه ی کماندار ونوس تطبیق کرد. کمانداری کوپید، باید انعکاسی از کمانداری آپولو خدای خورشید یونانی-رومی باشد و بنابراین کوپید، خود، نسخه ی از نو متولد شده ی آپولو است. در مورد ارتباط مرگ خدا با حادث شدن تاریکی، باید انگاره ی قوی تر شدن شب نسبت به روز در ادامه ی سال خورشیدی را باید آورد. روز و شب، در اعتدال پاییزی با هم برابر میشوند. در عصر حمل، این اتفاق در برج میزان رخ میداد که موکل آن، سیاره ی زهره و نام لاتینش لیبرا بود. بنابراین با ورود خورشیسد به لیبرا به جای هاثور، ما باید آماده ی تولد لیبر یا دیونیسوس لیبرالیسم باشیم. اگر نطفه اش در این ماه منعقد شود، 9 ماه بعد متولد میشود که این 9ماه بعد میشود اوایل تابستان، زمانی که دیونیسوس از مرداب گذشته است و معادلش در عصر حوت میشود عصر پس از استعمار، یا زمانی که غرب از عصر حوت به عصر حمل بازگشته است، همانطورکه انقلاب فرهنگی جهان غرب، همزمان با فروپاشی امپراطوری های استعماری رخ میدهد. دلیل لازم برای دور زدن عصر برای این مهم، تطبیق دیونیسوس یاسی با صورت فلکی جبار است که معمولا نمرود شهرساز تلقی میشود. در نقاشی های دوره ی رنسانس، دست دیونیسوس معمولا در بالای سرش قرار دارد همانطورکه دست جبار بالای سرش قرار دارد. تصور میرود در عصر حمل، برای اولین بار در عمر 6هزار ساله ی تاریخ یا تمدن، این صورت فلکی در زمان اعتدال بهاری آشکار شد. چون در عصر پیشین یا عصر ثور، به دلیل قرار داشتن در مرکز شعله های خورشید، همچون یک خدای نادیدنی، غیر قابل مشاهده بود. بنابراین جهانی که پس از سفرهای دریایی غرب پدید آمد، میتوانست مضمون بازگشت به اصل و ابتدای یک دین را که دارای ماهیت سیاسی و به شدت جادویی بود به ذهن متبادر کند. اما این بازگشت به اصل، نیازمند تجدید نظر در اصل است، چون طی آن، مرام دیونیسوس که در دو آدم برج جوزا ضرب شده بود، به دو خر تبدیل شد که فقط یکی از آنها او را به مرحله ی بعد برد؛ مرحله ای که چیزی جز مادی گرایی نیست و پس از آن، نگرش به دین و مذهب از زوایای صرفا مادی تحلیل میشود.:

“daath and hephaestos”: john frank: hxmokha: 12feb2013

در دهه ی پیش، گفتمانی درباره ی تاسیس دین جهانی با دینسازی و نظارت از بالا به پایین به صراحت مطرح شد و نگرانی هایی برانگیخت:

«سپتامبر گذشته [2014] شیمون پرز، رئیس جمهور سابق اسرائیل، از پاپ فرانسیس خواست تا ریاست "سازمان ملل متحد مذاهب" را در آینده، سازمانی پیشنهادی با اختیارات "بی چون و چرا" برای اعلام اراده ی خدا، به عهده بگیرد. پرز استدلال کرد که ایجاد ایمان جهانی تحت یک مقام جهانی واحد برای مبارزه با تروریسم لازم است. آیا این مفهوم، که پیامدهای مهمی دارد، واقعا در مورد صلح است یا دستور تاریک تری پشت آن وجود دارد؟ مدتی است که قدرت تصمیم گیری سیاسی و اقتصادی از شهروندان و دولت-ملت به سازمان های چندجانبه ی جهانی واگذار شده است. از آن جایی که این سازمان ها نظم جهانی جدیدی را شکل میدهند که به نفع شرکت ها و نخبگان مالی است، جمعیت محلی در تصمیم گیری های اقتصادی که بر آنها تاثیر میگذارد، سهم کمتری دارند، به ویژه زمانی که توسط سیاستمداران حرفه ای که بیشتر با نخبگان جهانی همسو هستند، نمایندگی شوند. اخیرا نشانه هایی از فشار از بالا به پایین برای جهانی شدن دین نیز با درخواست ها برای اقتدار سیاسی جهانی بر معنویت جهان مشاهده شده است. واضح ترین انگیزه در سپتامبر گذشته [2014] زمانی رخ داد که شیمون پرز، رئیس جمهور سابق اسرائیل با پاپ دیدار کرد تا تشکیل یک "سازمان ملل مذاهب" جدید را که پاپ ریاست آن را بر عهده بگیرد، پیشنهاد کند. پرز پیشنهاد کرد که این سازمان برای مبارزه با افراط گرایی مذهبی باید از اقتدار "بی چون و چرا" برای اعلام آنچه خدا میکند و نمیخواهد استفاده کند. پیامدها بسیار زیاد است. 84درصد از جمعیت جهان به نوعی ایمان معنوی دارند. بیش از 5.3 میلیارد نفر از ادیان مسیحی، مسلمان، هندو و بودایی پیروی میکنند و ترکیبی از باورهای عامیانه و ادیان کوچکتر اقلیت، از بهایی تا ویکا، تقریبا نیم میلیارد دیگر را تشکیل میدهند. از آن جایی که معنویت نقش اصلی را در زندگی اکثر جمعیت جهان ایفا میکند، به نظر میرسد "حکومت جهانی" ناگزیر باید مذهب را در نظر بگیرد. نظریه پردازان مختلف پیشنهاد کرده اند که "یک دین جهانی" به عنوان بخشی از "نظم نوین جهانی" ظهور خواهد کرد. آیا ممکن است که افراد قدرتمند در نخبگان جهانی بخواهند اگر نه یک ایمان جهانی یکپارچه ی واقعی، لااقل هژمونی جهانی بر معنویت جهان را داشته باشند، به طوری که ادیان و پیروان آنها بتوانند از طریق یک مرجع مرکزی تحت تاثیر قرار گیرند؟ اگر چنین باشد، به این معنی است که یک مدل مشابه از جهانی سازی از بالا به پایین از طریق سازمان های چندجانبه که در سیاست، اقتصاد و تجارت مستقر شده اند، به معنویت منتقل میشود... شیمون پرز قبل از دیدار سپتامبر با پاپ برای بحث در مورد تشکیل «سازمان ملل مذاهب»، در مصاحبه ای با مجله ی کاتولیک ایتالیایی famiglia Cristiana ایده های خود را شرح داد.: "آنچه لازم است سازمان مذاهب متحد، سازمان ملل متحد مذاهب است. این بهترین راه برای مبارزه با این تروریست هایی است که به نام ایمان میکشند." "در گذشته انگیزه ی اکثر جنگ ها با ایده ی ملی بود. امروز در عوض، جنگ ها بیش از هر چیز به بهانه ی دین جرقه میزنند." ابتکارات مذهبی بین مذاهب در حال حاضر وجود دارد، مانند ابتکار ادیان متحد، اما ظاهرا پرز یک "سازمان ادیان متحد" بسیار از بالا به پایین تر و معتبرتر را متصور است. او در مورد قدرت سازمان پیشنهادی کاملا صریح بود: "آنچه لازم است یک اقتدار اخلاقی غیر قابل انکار است که با صدای قوی بگوید: نه، خدا این را نمیخواهد و اجازه نمیدهد." او به پاپ پیشنهاد کرد که آن را رهبری کند زیرا "شاید او تنها رهبر واقعی باشد." پاپ ظاهرا همدل بود، اما هیچ "تصمیم یا تعهد شخصی" نگرفت و باید دید که آیا این سیستم جدید محقق میشود یا خیر.»:

“spirituality in the new world order: is a one world religious authority in formation?”: mattew butler: global research: 16 march 2015

به نظر شما چرا باید یک سیاستمدار قدرتمند از یک دولت آپارتاید یهودی که به شدت آمیخته به ناسیونالیسم یهودی است، از یک رهبر مسیحی بخواهد رئیس ادیان جهان شود و حتی معتقد باشد « شاید او تنها رهبر واقعی باشد.»؟ مسلما اینها به پیشینه ی دیونیسوس-لیبری مسیحیت بی ارتباط نیست و مسیری را نشان میدهد که هیچ وقت با تاجر پیشگی یهودیت –مذهبی کوچک که مسیحیت موفق به جهانی کردنش شد- در تضاد نبوده است. با این توصیف، بعید به نظر میرسد نجواهای مربوطه که در بینشان صداهای شیمون پرز و تونی بلر را بلندتر شنیدیم، یک دفعه به ذهن ها رسیده باشد و بیشتر منطقی اسشت که آرزویی دیرین بوده که از زمان سیطره ی غرب بر کل جهان، در حال زمینه چینی بوده است. پس مسخره است که فکر کنیم به خاطر این که «کشتن به خاطر ملت» به «کشتن به خاطر خدا» تبدیل شده است چنین چیزی نیاز است؛ چون به قول باتلر، شیمون پرزی که به رژیم آپارتاید افریقای جنوبی، سلاح میفروخت و تونی بلری که با ادعاهای دروغ، به عراق حمله کرد و آن را با خاک یکسان نمود و تروریسمی را که محکوم میکند، در آن به وجود آورد، قطعا دلشان برای مرگ بی گناهان نمیسوزد. این افراد از رواج بنیادگرایی دینی در دنیا خوشحالند (تازه اگر مستقیما در آن دست نداشته باشند). تردیدی وجود ندارد که یک نوع وحشت عمومی نسبت به تفاسیر نوین مذهبی وجود دارد که هم تروریست های مذهبی مثل داعش و اوم شیرینکو عاملش هستند و هم سوء استفاده های غیر اخلاقی رهبران فرقه ها و آسیب زدنشان به مردم چنانکه در ماجراهای اوشو و فالون گونگ و مانند آن رخ داد. در این میان، باتلر، به تناقض هایی اهمیت میدهد همچون این که فالون گونگ بیش از چین، در جهان موسوم به غرب، مورد تروریسم رسانه ای واقع شده است. شاید واقعا رهبران غرب که همه نوع آزادی به تبلیغ همه نوع جریان های افراطی دینی میدهند، بیش از همه مایل به بسته شدن فضای مذهبند و در تمام این مدت، مذاهب دروغین تولید میکرده اند تا روزی که مردم از مادی گرایی هیچ پناه گاه معنوی مفیدی پیدا نکنند، تنها گزینه ی در دسترس، «مذهب نوین جهانی» باشد.

دانلود کتاب «دکور جهنم: خدایان باستان و سکولاریسم مدرن»

تالیف: پویا جفاکش

دانلود کتاب «دکور جهنم»

دانلود مقاله ی «وقتی که شر، بدیهی میشود.»

تالیف: پویا جفاکش

بخشی از مقاله:

در سال 2005، دیوید فاستر والاس، سخنرانی آغازین کالج کنیون در امریکا را با مثالی غریب آغاز کرد: دو ماهی کوچک، با هم در حال شنا در محلی بودند که ماهی بزرگ و سن و سال داری از کنارشان گذشت و پرسید: «سلام کوچولوها. آب چطوره؟» دو ماهی کوچک متعجب شدند و پرسیدند: «آب، دیگر چیست؟» والاس، این مثال را زد برای یادآوری این که گاهی شرایط محیطی که برای ما عادی و بدیهیند، ممکن است مجموعا فقط یکی از گزینه های موجود باشند که زمانی بر محیط ما حاکم نبوده و چون ما از زمان تولد در آن زیسته ایم، فکر میکنیم تنها گزینه همین است. والاس، این بدیهی انگاری را تاثیر مشترک «هنرهای لیبرال» میخواند، «لیبرال» از این جهت که به اندازه ی لیبرالیسم، مشوق فردگرایی و جدا کردن فرد از جامعه اند، اما فرد، همیشه معانی خاص خودش را از مسائل میگیرد و بعد آن را برای همه بدیهی میپندارد و این معنی سازی بستگی به تجربیات شخصی هر فرد است. والاس، برای این مطلب، مثال دیگری میزند: یک ملحد و یک خداباور امریکایی در صحرای یخ زده ی آلاسکا با هم بر سر وجود خدا بحث میکنند. ملحد میگوید: «ببین، اینطور نیست که من تا به حال، کلی چیزها درباره ی خدا و دعا را آزمایش نکرده باشم. همین ماه گذشته در آن کولاک وحشتناک گرفتار و از کمپ جدا و گم شدم و چیزی نمیدیدم و دما 50درجه زیر صفر بود و بنابراین آن را امتحان کردم: در برف به زانو افتادم و فریاد زدم: "خدایا، اگر وجود داری، من در این کولاک گم شده ام و اگر به من کمک نکنی، میمیرم."» خداباور با تعجب نگاه کرد و گفت: «خب، پس الان باید باور کنی، بلاخره زنده ای.» ملحد فقط چشمانش را چرخاند و گفت: «نه مرد. فقط چند اسکیموی سرگردان آمدند و راه برگشت به کمپ را به من نشان دادند.» دراینجا تفاوت برداشت ملحد و خداباور از واقعه، ناشی از تفاوت درک آنها از خدای مسیحیت است. خداباور میتواند این را کمکی راستین از خدا بشمارد، درحالیکه از دید ملحد، چنین کمکی فقط میتواند به شکل معجزات تورات باشد. در زندگی روزمره ی مدرن هم از تجارب مختلف، معانی مختلفی بیرون کشیده میشوند و یک نظم معنایی به زندگی ما میدهند. اما اینطور نیست که همه ی این معانی را خودمان به تنهایی کشف کرده باشیم، بلکه در آنها ناخودآگاه تحت تاثیر واکنش ها و تفاسیر مردم بیرونی ایم و طبیعتا و به عنوان نتایج طبیعی «هنرهای لیبرال» یک سری داده ها برای معناسازی بیشتر وارد ذهنمان باشند بی این که واقعا آنقدرها که به نظر میرسد، عمومی و کلی باشند. درنتیجه افکار ما به بزرگترین دشمن ما تبدیل میشوند. والاس در تحریک دانشجویانی که آماده میشوند وارد دنیای بزرگسالان شوند، میگوید بخش عظیمی از بزرگسالان امریکایی در هنگام جنون در اوج افسردگی، برای کشتن خود، با اسلحه به سر خود شلیک میکنند چون سر به عنوان جایگاه تولید فکر، بزرگترین منبع عذاب آنها است و البته این سر، مدتها پیش از این که هدف شلیک واقع شود با سر سپردن کامل به جامعه و ناتوان شدن از تولید فکر متفاوت، مرده است. والاس مثال میزند: یک بزرگسال معمولی در یک شهر بزرگ امریکا که از صبح و برای رفتن سر کار، در ترافیک شدید گیر کرده است، در حالی که به همه چیز و همه کس فحش میدهد، بیشترین فحش ها را به راننده های دیگری میدهد که اتومبیل های گرانقیمت تر از خودش دارند، با این اطمینان که آنها ثروتمندانی هستند که دارند ثروت خود را به رخ مردم معمولی میکشند. اگر فرجه ای در جاده باز شد تا راننده بتواند در ترافیک جلو برود ولی ناگهان اتومبیل دیگری با عجله آمد و فرجه را پر کرد، راننده فحش های خود را بیشتر روی راننده ی اتومبیل اخیر متمرکز میکند، با این اطمینان که راننده ی جلویی، حتما آدم دغلی است که زرنگ بازی درمی آورد و با پایمال کردن حقوق دیگران، به ریش آنها میخندد. اما اینها تنها دو تا از احتمالات ممکنند. کسی که اتومبیل گرانقیمت تری دارد ممکن است لزوما ثروتمند فخرفروشی نباشد، بلکه ممکن است به خاطر بیماری، پزشکش به او توصیه کرده باشد که اتومبیل آسوده تری برای خود تهیه کند و کسی که موقع رانندگی، سریع جلو شما میپیچد، لزوما یک دغل مسخره کن نیست و امکان دارد پدری باشد که برای رساندن فرزند مریضش به مطب پزشک عجله داشته باشد. منتها نتیجه گیری ما معمولا بدترین نتیجه گیری ممکن است، چون به تصویر آدم های خودخواهی که از هم پیشی میگیرند و انسان های ایدئال جامعه ی لیبرال شمرده میشوند، عادت کرده ایم و جالب این که این بدترین نتیجه گیری ممکن فقط به ضرر ما تمام میشود و باعث فرسودگی ذهنی و فکری و پاین آمدن سلامت روانی و جسمی ما میشود. به نظر والاس، بزرگترین خطر از جانب این عملکرد هنرهای لیبرال، ناشی از بیش از حد جدی گرفته شدن احساسات شخصی و فرافکنی عجیب آنها به همه کس و همه چیز است.:

“this is water”: david foster Wallace: markmanson.net

در گذشته، قدرت های خانوادگی، قبیله ای و سیاسی، عقیدتی و اجتماعی، با اصلاح طرز فکر ما در نتیجه ی اعتقادی که ما به دانش آنها داشتیم، تا حدودی این خودزنی را کاهش میدادند. ولی امروزه ما در اوج فردگرایی لیبرالیسم قرار داریم و جالب این که پست مدرنیسم که ادعای سرنگونی همه چیز مدرن ازجمله لیبرالیسم را داشت، با تایید معنادهی لیبرال و فردی از سوی هر کس و همه کس، و فرصتی که لیبرالیسم به تبلیغ افراطی آن داد، عملا در پیدایش این «آب نامرئی» نقش آفرینی خطیری نمود...

دانلود مقاله ی «وقتی که شر، بدیهی میشود.»

مطلب مرتبط:

تسلیحات مقدس: جادوگری سیاسی و اسرائیل بزرگ

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

نویسنده: پویا جفاکش

کامینسکی در ادامه مینویسد:

به گفته ی گلوگچوفسکی، عواقب پرستش خدای مصنوعی عمیق است

"به اصطلاح معتقدان به کتاب مقدس (یهودیان ارتدوکس و اکثر مسیحیان پروتستان) این خدای مصنوعی و مجازی را «خوب» می دانند."

بنابراین آنها چیزی را که مصنوعی است خوب می دانند. متضاد «مصنوعی» «طبیعی» است; بنابراین، هر چیزی که طبیعی است باید برای آنها "شیطان" باشد: نور طبیعی - به ویژه نور خورشید که با علامت هندواروپایی صلیب شکسته نمادین است - شر است، در حالی که نور مصنوعی البته خوب است، به ویژه نور از menorah ،شمعدان مقدس عبری. پرستندگان YHWHاز کودکی در تحقیر همه ی قوانین طبیعی، که توسط "ارباب" بی جان آنها (خداوند) در اولین فرمان او تحقیر شده اند، آموزش دیده اند. این متنفران از طبیعت طبیعتاً قوانین مصنوعی را می پرستند که در کتاب مقدس آنها جمع آوری شده است. از آنجایی که یک مرد همیشه به عنوان یک موجود زنده ی طبیعی متولد می شود، کشیشی مصنوعی از طریق یک مراسم مصنوعی ختنه باعث می شود که فرزندان پسر تا پایان عمر خود نشانه ی پنهان عضویت خود را در مردم برگزیده مصنوعی حمل کنند. طبیعتاً این "برگزیدگان" در یک جدایی مصنوعی از زیرگونه ی طبیعی ("حیوان") دیگر انسان ساکن خواهند شد. و البته ظاهراً رفتار تصنعی و ریاکارانه این "برگزیدگان" بر رفتار طبیعی و صریح "حیوانات" انسان شجاع و سالم - و بنابراین "لعنت الله" - حاکم است. چشم انداز طبیعی البته بد است، در حالی که چشم انداز مصنوعی برای پروردگار نامرئی خود دلپذیر است. بنابراین پرستندگان YHWH ساکنان شهر مشتاق هستند. آنها مردمان به اصطلاح "توسعه نیافته" را که در هماهنگی با طبیعت زندگی می کنند، با تحقیر در نظر می گیرند. طبق اولین فرمان دکالوگ آنها، همه خدایان طبیعی در برابر خداوند مصنوعی خود تعظیم خواهند کرد، در حالی که همه ی حیوانات روی زمین - از جمله "حیوانات انسانی" - از طریق اهلی شدنشان برده خواهند شد، یا از زمین منقرض خواهند شد. همه ی این بقایای گذشته ی «آنیمیست» (و «حیوان گرا») ناپدید خواهند شد و جای خود را به قلمرو جهانی مصنوعی خواهند داد که به طور مداوم با نورهای مصنوعی روشن می شود و با درختان مصنوعی و گل های مصنوعی تزئین می شود. این دنیای جدید قرار است پر از مردان ربات مصنوعی باشد که عشق مصنوعی ایجاد می کنند و با قانون مصنوعی مطابقت دارند و فرهنگ مصنوعی و علم مصنوعی خود را به همه جا تحمیل می کنند. همانطور که برجسته ترین پیامبر مصنوعی، به نام اشعیا، 2500 سال پیش فریاد زد، ."یک آسمان (مصنوعی) و یک زمین جدید (مصنوعی) وجود خواهد داشت . "Glogoczowski می‌نویسد: «همه ی مورخان تحصیل‌کرده و متخصص در باستان می‌دانند که تلاش‌ها برای سازمان‌دهی جهان به شیوه‌ای کاملاً مصنوعی در اوایل دو یا سه هزار سال پیش وجود داشته است.» در آن زمان "خدای قدرت مصنوعی" مامون نامیده می شد ، خدای ثروت، که به ویژه در فنیقیه (کارتاژ) و اسرائیل پرستش می شد. ویلیام شکسپیر ، نمایشنامه‌نویس دوره ی رنسانس ، در «سرود شکوه طلا» که در نمایشنامه‌اش «تیمون آتنی» موجود است، فرهنگش کاملاً توصیف کرد: «فضیلت» معجزه‌آسای پول، که «می‌تواند همه چیز را بخرد، حتی فضیلت‌های انسانی» را . سه قرن پس از شکسپیر، کارل مارکس مورد تحقیر همه جهوییست ها جرأت کرد که بگوید: «پول و تجارت خدای واقعی اسرائیل است» و اینکه «پول خدای جهان شده است که همه ی خدایان بشری دیگر باید در برابر آن تعظیم کنند». Glogoczowski اصرار دارد که کشورها و گروه‌های اجتماعی که بیشترین پول را خرج می‌کنند ، به مصنوعی‌ترین شکل زندگی می‌کنند و بدین ترتیب «خداوند» نامرئی خود را خشنود می‌کنند. این به ویژه در ایالات متحده صادق است، جایی که، وفور متناسب زباله های پس از مصرف به طور سیستماتیک زمین ما را به یک زمین بایر پوشیده از زباله تبدیل می کند. فیلسوف لهستانی در ادامه خاطرنشان می کند:

به عنوان یک نتیجه ی تجمعی از ادامه ی زندگی در شرایط مصنوعی "بهبود"، که مشخصه ی تمدن آنگلوساکسون است، تعداد افرادی که چاق، شل و ول، کوته بین، فاقد رنگدانه و دچار به کاهش ظرفیت های ذهنی می شوند، به طور قابل توجهی افزایش یافته است، بالاتر از کشورهایی که هنوز به طور کامل "توسعه نیافته اند." در این کشورهای "متمدن تر" است که ما انتظار شیوع آسیب شناسی های متوالی، فوق صنعتی، تجاری و فرهنگی را خواهیم داشت. این آسیب شناسی های جدید، مانند تعبیر معروف آمریکایی - که در شرایط آن با خود تناقض دارد - " جنگ علیه تروریسم "، خطر نابودی کامل سیاره ما را به دنبال دارد. Glogoczowski فرآیند ارگانیکی را توصیف می‌کند که در آن موجوداتی با پیچیدگی و هوش کمتر شروع به انگلی کردن بافت‌های پیچیده‌تر می‌کنند، که هم توصیفی از تمدن غرب و هم توضیحی دقیق از سرطان است. مشکل این است که فردی که بدون تعامل قوی با همسایگان "قبیله ای" خود بزرگ شده است، عملاً قادر به رسیدن به مراحل بالای رشد اخلاقی خود نیست، زیرا این ویژگی ها به عنوان الگو برای جوان ترها عمل می کند. هر گاه رشد فردی در مرحله ی به اصطلاح «خودمحوری نوزادی» (همانطور که در مورد یعقوب کتاب مقدس رخ داد) به طور مصنوعی مهار شود، چنین شخصی به طور طبیعی شروع به رفتار «بیگانه» می‌کند که با زندگی جمعی و قبایل اطراف خود دشمنی می‌کند.
Glogoczowski اشاره می‌کند که همین امر در مورد ریز بخش‌هایی از بافت‌های حیوانی نیز صادق است که برای مدت طولانی به‌طور مصنوعی از سایر سلول‌های فعال در حرکات ارگانیسم جدا شده‌اند. پس از چندین هفته "عدم آموزش" توسط سلول های اطراف، این گروه های "انتخابی" از سلول ها (با جداسازی آنها) تمایل به تشکیل تومورهای "خودخواه" را هنگامی که دوباره به اندام های والدین ادغام می شوند، پیدا می کنند. باز هم، بین توسعه ی تمدن و چگونگی گسترش سرطان، مشابهی وجود دارد. و در جامعه‌شناسی در میان جمعیت‌های آنگلوساکسون، که توسعه‌یافته‌ترین جمعیت‌ها در نظر گرفته می‌شوند ، جدایی شدیدی بین «غنی» و «فقیر» وجود داشته است، به طوری که طبقات بالا عملاً از توده‌های «کم‌تر طرفدار» جدا شده‌اند. سیستم آموزشی خصوصی برای کودکان و پایان دادن به باشگاه‌ها، بیمارستان‌ها و گورستان‌های اختصاصی برای بزرگسالان و سالمندان. همانطور که در بالا نوشتیم، چنین جدایی مصنوعی باعث می شود که ابرثروتمندان در کشورهای خود فقرا را به عنوان "خارجی" در نظر بگیرند، که "خارجی های مصنوعی" برای آنها فقط به اهداف استثمار تبدیل می شوند. همان چیزی که در مقیاس میکروسکوپی اتفاق می‌افتد، زمانی که سلول‌های نئوپلاستیک با تمایز ضعیف، که از همسایگان بالغ‌ترشان جدا شده‌اند، شروع به در نظر گرفتن بدنی می‌کنند که آنها را به عنوان "علف" در نظر می‌گیرد و به آنها اجازه می‌دهد به خودخواهی خود دست یابند. هدف تلئونومیک رشد مستمر بدون تمایز از نژاد فوق العاده ی آن است. اما همه ی اینها نتیجه ی "پرده" ای که برگزیدگان نابالغ اخلاقی را از طبیعت جدا می کند، یعنی کتاب مقدس است که به خوانندگان خود دستور می دهد که "پربار باشید و زمین را پر کنید. ترس و وحشت از شما در همه ی جانوران زمین خواهد بود" و غیره. (پیدایش 9: 2 را ببینید). اگر فقط نویسنده ی این قسمت - آیا خود یهوه بود؟ - می‌توانست دید زیبایی طبیعت زنده را تحسین کند و به یاد داشته باشید که انسان‌ها اعضای همان دنیای حیواناتی هستند که مؤمنان عهد عتیق قرار است آن‌ها را به وحشت بیاندازند. Glogoczowski نتیجه می گیرد:

در مقیاس میکروسکوپی، «اخلاق» ناشی از چنین «نعمت تروریست‌های جهانی» به بهترین وجه توسط یک تومور معمولی درک می‌شود، که در واقع فاقد گیرنده‌هایی است که به او اجازه می‌دهد حالت‌های بالاتر رفتار را از همسایگان بالغ خود تشخیص دهد.
هویت از قبل مشخص شده ی اهداف (هدف، غایت شناسی) تمدن یهودی-مسیحی با الهام از "خداوند" آن، با هدف "گیاهی" تومور برای تکامل به سمت بدخیمی، به ما امکان می دهد تصور کنیم که تمدن ما تحت چه نوع آینده ای قرار دارد. خدای ابراهیم، ​​اسحاق و یعقوب، هم برای اعضای خود و هم برای دنیای اطراف، آماده ی «اورشلیم جدید» می شود.

خدای مصنوعی که از چیزهای طبیعی متنفر است؟

بازدیدکنندگان فرازمینی که ما را خلق کرده اند و ما را کنترل می کنند؟

نشانه هایی از شکارچی های فانتزی در اعماق ناخودآگاه ما برنامه ریزی شده است؟

آیا هرگز صادقانه با سم روانی که هم در کتاب های مقدس ما و هم در خودمان وجود دارد برخورد خواهیم کرد و به وضوح خواهیم دید که چگونه با خونی که ریخته ایم پیوند دارند؟

همانطور که زنگ‌های کلیسا به صدا در می‌آیند، و خون همچنان به جریان می‌افتد، واضح‌ترین توضیح برای اینکه چرا همه چیز همچنان اتفاق می‌افتد، ممکن است هر لحظه در اعماق دخمه‌های قلب ما آشکار شود

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

اگر سفر انلیل یا یهوه، همان سفر یهوه در هیبت انسان یعنی مسیح باشد که با تاسیس دوباره ی ملکوت خدا در زمین با بازگشت مسیح پایان می یابد، پس هرچه در این بین رخ میدهد، شیطانی است و فقط کسی میتواند ادعای خدا بودن کند که بیش از همه تاسیسات مصنوعی جذاب و باشکوه تولید کرده باشد. در این شرایط، در هر کشوری، فقط تمدنی میتواند برحق به نظر برسد که آنها که تکنولوژی مبهوت کننده دارند آن را برای مردم آن کشور، فوق العاده نشان داده باشند. شاید به همین دلیل است که در اوج عملیات رسانه ای ضد اسلام، خیلی وقت است که هیچ فیلمی مثل سیصد و الکساندر که علیه ایران باستان به نظر برسد، تولید نشده است چون ایران باستان، الان یک حربه علیه اسلام در ایران است، درحالیکه در اواسط دهه ی 1380 شمسی که آقای عالمی ضد فیلم اسکندر حرف میزد، برای بیشتر ایرانی ها هنوز اینطور نبود.

اگر به مقاله ی دیدیه (دیتریش) لاکاپله برگردیم، میبینیم که عدم تناقض ایران با اسلام در ذهن مردم ما درست بوده و طبق معمول، ایرانی ها از بین تعالیم متناقض و در هم بر هم کارگزاران پهلوی درباره ی چیستی ایران به مردم، آن بخش هایی را که بیشتر با ادراکات قبلیشان هماهنگ بوده است، برگزیده اند و سپس آنها را به شکلی معنی بدهد با گفته های جدید رسولان دانشگاهی غرب ترکیب و از آنها داستان های جدیدی بیرون کشیده اند. مهمترین بخش این داستانسازی این است که دین عشق که اساس عرفان و تصوف تلقی میشود، چیزی ایرانی و فارسی است که رنگ عربی و اسلامی خورده است. البته چنین چیزی غیر ممکن است چون تمام اصطلاحات فنی این شق از اسلام، کاملا عربیند اما دقیقا همین اصطلاحات عربی، نشان میدهند که یک اساس اسلامی برای این بخش وجود دارد که قدیمی تر از شق خشن آن است و نسبت به این بخش قدیمی، علاقه ای در ایرانی ها وجود داشته است، اما آنچه لاکاپله به تکمیل این مبحث می افزاید، آن است که دقیقا شق خشن و استبدادی متاخر است که پارسی است، نه به خاطر ریشه داشتن در پادشاهی استبدادی ایران باستان، بلکه به سبب ریشه داشتن در استبداد اشرافیت داوودی یهود.

لاکاپله معتقد است پارس یا فارس همان پاروشیم یا فریسیان هستند که اشرافیت داودی یهود را حمایت میکنند و با جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، به سبب در دست گرفتن همزمان پادشاهی و کهانت، دشمنی ورزیدند چون در سیستم داود و پیامبرش سموئیل، کاهن اعظم و شاه یعنی مقام های حکومت دنیوی و مذهبی، از هم جدا بودند. لاکاپله نشان میدهد که یوحنای هیرکانی، نسخه ای دیگر از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای شرق دور در قلمرو تاتارها در تفکرات اروپایی است که چون تاتارها از سمت روسیه وارد اروپای مرکزی شده اند، این امکان به وجود آمده تا به صورت ایوان مخوف، در تاریخ روسیه بازسازی شود چون ایوان، تلفظ روس لغات یوحنا و جان است. لاکاپله در بازسازی زندگینامه ی ایوان مخوف، ترکیب فومنکو را برمیگزیند که مطابق آن، چندین شاه مختلف به نام ایوان، جنبه های مختلف ایوان مخوف را نشان میدهند و زندگی های تو در تو دارند. با حذف اضافات، میبینیم که ایوان مخوف فومنکو، همسرش سوفیا پالیولوگوس را کنار گذاشته و تحت تاثیر همسر بعدیش النا والاخیا قرار گرفته است. این زن دوم که تاثیر زیادی بر ایوان مخوف گذاشته است، نفوذی اشرافیت های لوتری آلمان است و یهودیان را که کارگزاران آنها هستند در کشور قدرتمند میکند. اما ایوان بعدا توبه میکند و النا والاخیا را طرد میکند و مسیحیت ارتدکس را در کشور قدرتمند میکند. لاکاپله مینویسد که این داستان بنیادین، اساسا همان داستان اخشوارش یا کورش شاه ماد و عیلام که بعدا همانطورکه هرودت نوشت، سیروس شاه پارسیان خوانده شد است چون اخشوارش مطابق کتاب استر تورات، همسر اولش وشتی را از خود راند و استر را ملکه ی یهودی خود کرد و تحت تاثیر استر، یهودیان و مبلغان یهودی مآبی را در کشور قدرتمند نمود و مردمی که علیه قدرت گیری یهودیان شوریدند را قصابی نمود. پس حکومت کورش و سر سپردنش به استر یهودی و فامیلش مردخای، باعث ایجاد پارس یا جریان فریسی میشود. به نظر میرسد درگیری بعدی یوحنای هیرکانی با فریسیان به بخشی از زندگینامه ی کورش/ایوان برمیگردد که او علیه نفوذ استر مقاومت میکند. لاکاپله داستان ایوان مخوف را از جهات دیگری نیز مکمل داستان کورش میداند بدین طریق که او نام های سوفیا و النا برای زنان نامبرده را کاملا نمادین معنی میکند: سوفیا همان حکمت است که حکمت جویان به نامش فیلوسوفیا(فیلسوف) یعنی دوستدار سوفیا خوانده میشوند. وی عنوان صوفی برای عارفان دنیای اسلامی را برگرفته از نام سوفیا میشمرد و میگوید تغییر ایوان توسط النا میتواند داستانی برای تغییر قلمرو مغولی مسلمان روسیه به سمت غربگرایی منسوب به پطر کبیر باشد. او در عوض، نام النا را مرتبط با هلنا مادر کنستانتین کبیر میشمرد که قدیسه ی مسیحیت رومی است چون مشوق پسرش در گسترش دادن مسیحیت در امپراطوری روم بوده است. دراینجا روم، روم مقدس اروپایی به مرکز مذهبی واتیکان است که با جنگ های صلیبی، ایدئولوژی خود را گسترش میدهد. فردریک سوم، مشوق پاپ در صدور فرمان جنگ های صلیبی، بزرگ شده توسط جان هون بود که به آشیل سکایی معروف بود. اینجا یک نسخه ی دیگر یوحنا را میشناسیم و متوجه میشویم که حماله ی اشرافیت نیمه تاتار اروپایی به شرق، شورش آن علیه جریان قبلی تاتار است که به پرستر جان نسبت داده میشد. آشیل با تیری در پاشنه ی پایش مجروح شد و درگذشت و این یادآور دیگر شخصیت افسانه ای محبوب تاتار در غرب یعنی امیر تیمور است که به دلیل لنگی، TAMER LANE یا تیمور لنگ خوانده میشد. اندرو پسر تامس فرمانروای صلیبی پلوپونز که قستنطنیه پایتخت کنستانتین کبیر را فتح یا به قول اروپایی ها آزاد نمود، با زنی به نام سوفیا ازدواج نموده بود. این نشان میدهد که او خود یک نسخه از جریان قبلی تاتاری یعنی یوحنا است که اکنون سرسپرده ی جریان یهودی-مسیحی غرب شده است. بنابراین او با کورش هم قابل تطبیق است و آزادسازی قستنطنیه توسط او همان آزادسازی یهودیه توسط کورش است. قبل از کورش، یهودیه مستعمره ی بابل بود و استر و مردخای، تنها تلقی هایی یهودی از عیشتار و مردوخ خدایان بابلی هستند. مسیحیت ارتدکس قستنطنیه که بعدا توسط تزارهای آلمانی ارتدکس شده به روسیه سرایت می یابد، توسط این جریان صلیبی پدید می آید و بعد جاهایی از مسیحیت کاتولیک متفاوت میشود درست مثل یهودی مآبی نایهودیان که به حکومت کورش نسبت داده میشود و پس از آن، دشمنی یهودیان و نایهودیان در خاورمیانه هم زیاد متفاوت از دشمنی مسیحیان کاتولیک و ارتدکس نیست. در عین حال، این هم درست است که هر دو جریان یهودی مآب، جانشین یک جریان الهی معدوم شده اند. در داستان ایوان مخوف، آن را در ماجرای سرکوب بویارها می یابیم جایی که ایوان وانمود میکند که میخواهد رهبر بویارها را شاه کند، پس او را با لباس و خلعت شاهی بر تخت سلطنت مینشاند و ناگهان به او چاقو میزند. به نظر لاکاپله، این همان گذاشتن تاج خاری شبیه تاج قیصران بر سر مسیح و مسخره کردن مداوم او به عنوان شاه یهودا در لحظه ی اعدام است. ظلم و ستم رومیان و انحرافات ایوان مخوف، هر دو میتوانستند باعث مقدس شدن دیگر مدعی شاهی –مسیح و رهبر بویارها- شوند. بدین ترتیب، تاج و تخت مسیح، یک تاج و تخت از دست رفته است و بر اساس تشبیهات رومی درباره ی این که الهه ایزیس تخت حکومتی ازیریس –اولین فرعون- است و آن همان صورت فلکی کاسیوپیا –همسر قیفاووس شاه اتیوپیا- است که در مکاشفه ی یوحنا، تخت شاهی مسیح خوانده شده است، این تخت حکومتی یک زن است. اعدام این زن مقدس توسط دار و دسته ی کلیسای رم را در اعدام ژاندارک می یابیم. ژیل دو رایس، مشاور و کارگزار ژاندارک به مبارزه ی خود ادامه داد تا این که به جرم جادوگری دستگیر شد. گفته میشد ریش سرخ او در اثر نفوذ شیطان به وجودش آبی رنگ شده است. این یادآور افسانه ی ریش آبی است که همسران خود را میکشت تا با زن جدیدی ازدواج کند. ریش آبی، هفت بار ازدواج کرد، به تعداد همسران ایوان مخوف. لاکاپله میگوید ریش موقع تازه درآمدن میتواند موقتا حالتی آبی رنگ بیابد، بنابراین ریش آبی، کنایه از مردی است که ریش خود را میتراشد درحالیکه یهودیت، تبلیغ ریش گذاری مرد را میکند و ازاینرو است که ریش آبی/ ژیل دو رایس، مردی شیطانی است. طرفداران ژیل دو رایس، با کمال میل، سوختن در آتش را پذیرفتند و این یادآور قتل مسیحیان در آتش در روم باستان است قبل از این که مدعیان مسیحیت به قدرت برسند و آن را تحریف کنند همان ادعایی که اسلام صوفیانه میکرد و مسیح را پیامبر خود میشمرد. طبیعتا در یک منطقه ی اسلامی غیر روسی شامل قستنطنیه، حکومت عثمانی که علیه مسیحیت رومی و روسی یکجا شوریده بود، ادعای بازگشت به اسلام را داشت. جان هیرکانوس از حکومت یهودی حشمونیان بود که لاکاپله نام آنها را تلفظ دیگری از عثمانی میشمرد.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

دیدیه لاکاپله مانند بیشتر منتقدان تاریخ، از جریان رسمی مورخین نمی آید و درواقع از تاریخ نان نمیخورد. او دارای مدرک کارشناسی مدیریت و اقتصاد بهداشت است و در این پیشزمینه این ایده را پذیرفته که اقتصاد پولی فقط در ذهن مردم وجود دارد و این داستانی بودن ذهنیت ها از همه چیز را به تاریخ های ملی کشورها نیز فرافکنی کرده است. درواقع برجستگی تاریخ به این برمیگردد که به اندازه ی اقتصاد، کسانی که به آن، شکل و شمایل واقعی میدهند، از جادوگری تقلید میکنند. لاکاپله در مقاله ی «جادوی آشوب» که در نقد مجموعه ی آشوب پیتر جی.کارول نوشته است، انتقاد خود از جادو را تا حدودی توضیح داده است:

«

پیتر جی. کارول از جایی شروع می کند که من آن را ترک می کنم. اثر او Chaos Compendium – The Magic of Illuminati of Thanateros مجموعه ای از مقالات در مورد جنبش جادویی است که او مشهورترین نماینده ی آن است: جادوی آشوب. این اثر توسط نسخه‌های کلاسیک Camion Noir منتشر شده و توسط Soror DS (که تلفن همراهش را در صفحات سفید پیدا کردم، یعنی نام مستعار متعدد بی‌فایده است) و Spartakus FreeMann ترجمه شده است. این بیشتر یک مانیفست است تا یک کار عملی، به شما این امکان را می دهد که با اصول Chaos Magic (جادوی آشوب) آشنا شوید. کارول این روند را به آستین عثمان اسپیر، که از آیین‌های پیچیده ی آلیستر کراولی برای جادوی شخصی‌تر و غریزی‌تر، از فلسفه ی آنارشیستی جدا شد، ردیابی می‌کند. «جادوی آشوب» جادویی است که قوانینی را که بر اساس آن ها کار می کند بهتر درک می کند. علم به ما اجازه می دهد تا قوانین جهان را بهتر درک کنیم، و «جادوی آشوب» از رجوع به فیزیک کوانتومی دریغ نمی کند تا بگوید که واقعیت جادو را ثابت می کند. دین واقعی به ما کیهان شناسی واقعی می دهد. و سحر و جادو همیشه عمل مرتبط با این قوانین و این کیهان شناسی بوده است، این عمل دارای پیشرفت خاصی نسبت به نظریه است. می توان گفت که Chaos Magic از علم بهتر و کیهان شناسی بهتر استفاده می کند تا پایه ی نظری بهتری برای خود فراهم کند و در نتیجه خود را از دام های بیهوده ی جادوی قدیمی خلاص کند. علم، معنویت و جادو با هم تکامل می یابند، قابل پیش بینی بود. در گذشته، فلسفه اضافه می شد، زیرا علم واقعی، دین و فلسفه هر سه راه رسیدن به حقیقت هستند. اما فلسفه امروز چیزی نیست جز علمی که فرضیه هایش آزمایش نشده است، دین باطل و جادو نادیده گرفته شده اند. اصل اولیه ی Chaos Magic این است که یک باور یک وسیله است نه یک هدف. کارول می گوید: شعبده باز شدن فقط یک چیز را شامل می شود: پذیرش یک باور.

او ادامه می‌دهد: "به راحتی می‌توان دید که چگونه مردم، و حتی کل فرهنگ‌ها، با باورهایی که مشاهده می‌کنند، قدرتمند و ناتوان می‌شوند ."

هر ساختار هر ساختار اجتماعی چیزی بیش از نتیجه ی یک فرآیند ذهنی نیست. این همان چیزی است که اخیراً نوشتم. ساختارهای اجتماعی، مفاهیم زبانی، باورهای معمولی اختراعات ذهن هستند. پس از ایجاد عدالت، شایستگی و غیره به لحاظ نظری. در واقع ساختارهای اجتماعی را ایجاد می کند که مفاهیم عدالت یا شایستگی را آشکار می کند: ارگان های دادگستری و دادگاه ها و نخبگان فارغ التحصیل. من ادامه دادم که باید تعیین کنم که کدام باور و حتی کدام شخصیت برای من مفیدتر است. برای این روش، شعبده باز باید تفکر گفتمانی را متوقف کند (توقف جهان برای کاستاندا، تفکر غیر بودایی، مراقبه به سادگی به روشی صحیح تمرین می شود. در اینجا ما از "Gnosis" یا عرفان صحبت می کنیم). سپس بر بازنمایی نمادین میل تمرکز می کنیم. کارول همچنین به درستی بیان می کند که اراده ی ما آزاد نیست. حتی یک خود اصیل وجود نخواهد داشت که شخصیت های متعدد تشکیل شده باشد و بر اساس شرایط خود را نشان دهد. در اینجا ما شروع به واگرایی می کنیم. من این شخصیت‌های چندگانه را می‌شناسم، می‌دانم که آنها مانند انگل‌ها می‌چسبند و ما اغلب نمی‌توانیم آنها را کنترل کنیم. من همچنین احساساتی را می شناسم که به بدن فیزیکی می چسبند و باورها را طوری تثبیت می کنند که نمی توان آنها را انتخاب کرد. اگر خود واقعی وجود نداشت، چیزی برای تصمیم گیری در مورد چه باورها و احساساتی وجود نداشت. آنها خودشان را تحمیل می کردند و هیچ جادوگری وجود نداشت. برای یک انسان معمولی، این باورها، احساسات، شخصیت‌های چندگانه است که حاکم است. زمانی است که خود واقعی بر باورها و احساسات خود کنترل می کند که شعبده باز ظاهر می شود. جالب اینجاست که کارول پس از ادعای عدم وجود خود اصیل، این خود اصیل را از طریق مفهوم کیا معرفی می کند. جادوگران آشوب بر این باورند که هیچ حقیقت عینی خارج از ادراک آنها وجود ندارد، هیچ علیت، هیچ قانونی خارج از هرج و مرج وجود ندارد. اما چرا کارول از فیزیک کوانتومی استفاده می کند؟ طبیعت کوانتومی متشکل از قوانین متفاوت از قوانین قطعی مکانیک است، اما فقدان قوانین نیست. و هرج و مرج مخالف علیت مکانیکی نیست، فقط کلمه‌ای فراگیر است که به ما امکان می‌دهد از بیان قوانین طبیعت که هنوز بر آن مسلط نشده‌ایم اجتناب کنیم. علاوه بر این، این ادراکات هستند که به ما امکان دسترسی به واقعیت را می دهند، اما در واقع واقعیتی خارج از ادراکات وجود دارد. قرمز وجود ندارد، اما طول موج 400 نانومتر وجود دارد و انرژی وجود دارد. این چیزی است که جادوگران معمولاً درک می کنند، یعنی واقعیتی اثیری وجود دارد که از انرژی تشکیل شده است، که واقعیت معقول فقط فرافکنی آن است. از این منظر، حکم فقدان واقعیت خارج از ادراکات، قهقرایی برای جادو است. گزاره های جادوی آشوب گاهی آزاردهنده هستند. با حکم عدم وجود یک خود واقعی، او تصمیم می گیرد با شخصیت انگلی همذات پنداری کند که گویی جادوگر می تواند او را بدون خود کنترل کند. با حکم به اینکه فقط آنچه درک می شود واقعی است، به ماتریالیسم فلسفی باز می گردیم که همیشه نقطه ی مقابل تفکر جادویی بوده است. این یک جادو است که فقط تمرین می کند، اما نادیده گرفتن علل را انتخاب می کند. بله، جادو کار می کند، اما نه، همه چیز ممکن نیست. حتی همه ی ما توانایی های یکسانی نداریم. احساسات کنترل نشده بر شما مسلط خواهد شد. بدهی های کارمایی ما را فراموش نمی کنند. تجسم در بدن انسان محدودیت های وحشتناکی را تحمیل می کند. کسی که تصورات خود را به واقعیت تبدیل می کند، یک فریب تمام عیار است. از آنجایی که ادراکات او بر اساس خواسته های او ساخته می شود، بنابراین خواسته های خود را واقعیت می داند. ما یک انتخاب داریم که چه چیزی را نشان خواهیم داد. من تمایل دارم آن را به دو گزینه ی کلی در نظر بگیرم: قاطعانه تصورات خود را با واقعیت اشتباه بگیرید، یا در نظر گرفتن اینکه واقعیت و انتخاب برای مطالعه ی قوانین واقعی آن وجود دارد. گزینه ی دوم به نظر من با شیوه های معمول Chaos Magic ناسازگار نیست، اما فلسفه به شدت آن را رد می کند. با این حال، پیتر کارول به فیزیک کوانتومی علاقه مند است. بنابراین به نظر می رسد که قوانین برای او جالب است، حتی اگر او به طور متناقض ادعا کند که وجود ندارد. جادوی آشوب، هنگامی که جنبه ی آنتروپیک و خطرناک خاص هر تمرین شخصی را کنار بگذاریم، جادویی به روز است، دسترسی آسان و بنابراین برای مطالعه ی عمیق این قوانین بسیار مفید است.»:

La Magie du Chaos: Didier Lacapelle: kaosphorus.net: 28 AUT 2011

یکی از نظردهندگان وبلاگ بالا در زیر این مقاله نوشته است که جادوی آشوب، مانند جریانی است که تفکرات جزمی دیگر را رد میکند تا خودش تبدیل به یک جزم شود. این بی شباهت به یهوه ای که دیدیم در میان جادو و آشوب دست و پا میزد و خود را محور قدرتمندترین و جهانگیر ترین جزم فکری تاریخ نمود، نیست. بنابراین باید حواسمان باشد زمانی که از یک اسلام جزم اندیش آمیخته به جادوگری میگریزیم، مراقب باشیم که به جادوگری های جزم اندیش دیگری که به خود ظاهر علمی میدهند پناه نبریم، چون ممکن است همگی، ماسک های مختلف یک فرقه از جادوگران باشند که شخصیت های گوناگون و مختلف ما را در هر جا که لازم بیفتد به خود جذب میکنند.

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی : قسمت1

نویسنده: پویا جفاکش




در فیلم "اسکندر" الیور استون، اسکندر در یک مجلس رقص در پارس، دلباخته ی باگواس، جوان پارسی میشود. نقش باگواس را یک رقصنده ی فلامنکو از اسپانیا بازی میکند، امری که مطمئنا دلیلش ریشه گرفتن فلامنکو از بازمانده های اعراب در اسپانیای مسیحی است.


یادم نیست که بود، ولی میگفت هر کشوری را که رفته است، حتی کشورهای فلک زده ی اروپای شرقی که رسانه های اروپایی-امریکایی نشانشان نمیدهند مگر آبروی کل اروپا برود، دیده است که مردم آن کشور، بسیار علاقه دارند فکر کنند سیاستمداران امریکای بزرگ، صبح تا شب دارند درباره ی آنها نقشه میکشند و انگار امریکایی ها کار و زندگی ندارند و تمام توجهشان برای توطئه گری را روی آن کشور متمرکز کرده اند، و هر نقشه ای که امریکا در هر جای دنیا پیاده میکند، برای ضربه زدن به آن کشور خاص است که گاهی حتی اسم آن کشور هم برای بیشتر مردم خارج از آن، ناآشنا است. راوی، معتقد بود این تخیل، ناشی از یک ترکیب عشق و نفرت است بدین ترتیب که این خارجی ظاهرا دشمن امریکا کاملا باور دارد که امریکا قوی ترین و مهم ترین کشور دنیا است و با خیالپردازی درباره ی خطرناک بودن کشور خودش برای امریکا، میخواهد باور کند که کشور خودش هم به اندازه ی امریکا مهم است درحالیکه سیاستمداران امریکا اینقدر باید برای همه جای دنیا فکر کنند که نمیتوانند روی یک کشور خاص تمرکز کنند و وقتی هم که بخواهند مدتی طولانی روی جایی تمرکز کنند، معمولا آن کشور، فقط یکی از دو گزینه ی چین و روسیه است.

این رابطه ی عشق و نفرت، بیشک در ایران به شدت وجود دارد تا جایی که بعضی ایدئولوژیست های ایرانی، حتی وقتی یک امریکایی وطن پرست از سیاست امریکا انتقاد میکنند، ناگهان خوشحال میشوند که آن امریکایی –که حتما چون امریکایی است، آدم حسابی است- توی تیم خودشان است و کلی به به و چه چهش را میکنند و بعد ناگهان آن شخص، اظهار نظری خلاف خوشامد آنها میگوید و یک دفعه میبینید که همان ایرانی هایی که مجیزش را میگفتند،حالا او را بخشی از دسیسه های پنهان ایالات متحده میشمرند. این اتفاق، دقیقا برای الیور استون افتاد. او به خاطر ساختن فیلم "جی اف کی" به اشتباه، یک دشمن امریکا تلقی شد، فیلمش در سال 1384 دو بار از برنامه ی سینما1 نمایش داده و با ستایش های فراوان مجری و مهمانان برنامه، با حرارت تر از همه مرحوم نادر طالبزاده، بدرقه شد. اما دو سال بعد و درحالیکه همچنان الیور استون یکی از قهرمانان ایران به حساب می آمد، کم کم، فیلم دیگر استون که درباره ی تاریخ امریکا نبود، به عنوان نشانه ای از ضد ایرانی بودن استون بالا کشیده شد. این فیلم تازه ساز نبود و استون، آن را سال 1383 برابر با 2004 میلادی یک سال قبل از این که جی اف کی از سینما1 پخش شود، ساخته بود. فیلم "اسکندر" یا "الکساندر"، یک واکاوی روانی از قهرمان بزرگ تاریخ یونان بود که درست مثل رئیس جمهورهای امریکا عاشق حمله به شرق –در مفهومی که اروپایی های مدرن از آن برداشت میکنند- بود. در حالی در ایران درباره ی این فیلم، سکوت کامل شده بود که در غرب، فیلم، با جنجال های بسیار همراه بود. یونانی ها فیلم را به خاطر همجنسباز نشان دادن اسکندر و کل مردان یونان باستان، مورد حمله قرار داده و تهدید به شکایت دادگاهی از آن کرده بودند و در جریان های راست امریکایی نیز فیلم متهم به ترویج همجنسبازی از طریق آشکار کردن جنبه های پنهان زندگی قهرمانان کودکان چون اسکندر شده بود، چیزی که الیور استون آن را دلیل اصلی شکست فیلمش در گیشه خوانده بود و به سبب آن، بعدا در انتشار نسخه ی ویدئویی فیلم، آن را به شدت تعدیل کرد. البته بعضی تاریخدانان ستایش هایی از فیلم کرده بودند. مثلا یوجین ان برزا، صحنه ی نبرد گوگامل بین داریوش و اسکندر در فیلم را دقیق و مهیج توصیف کرده بود و شهر بابل را به گونه ای که در فیلم بازآفرینی شده بود، «دیدنی» و قابل تطبیق با کشفیات باستانشناسی، دریافت نموده بود. اما در ایران، فیلم، تنها سه سال بعد و به دنبال سر و صدای حول فیلم امریکایی دیگری که راحت تر میشد آن را «ضد ایرانی» خواند، مورد توجه قرار گرفت. این فیلم دوم به نام "سیصد" از بهار سال 1386 در ایران غوغا کرد. داستان این فیلم، شباهت زیادی به حماسه ی عاشورا در ایران دارد، منتها در جهتی وارونه: سیصد یونانی به رهبری لئونیداس، در مقابل لشکر چندین هزار نفری خشایارشا شاه پارس/ایران، مقاومت میکنند و علیرغم نبردی قهرمانانه، همگی کشته میشوند. در میان جنجال که این دفعه از سوی ایدئولوگ های جمهوری اسلامی و برای اثبات دشمنی امریکا با ایران، رهبری میشد، خبر رسید که فیلم سیصد به فارسی دوبله شده است، خبری که بعضی فعالان اینترنتی، نشانه ی دشمنی جمهوری اسلامی با ایران باستان شمردند. اما محمود قنبری، گوینده و مدیر دوبلاژ باسابقه، به زودی اعلام کرد که بخش هایی از این فیلم را برای پخش در یک برنامه ی تحلیلی دوبله کرده است. از قضا من بعدا آن برنامه را از شبکه ی 4 دیدم. از اول تا آخر، حمله به فیلم سیصد و با محتوای عظمت ایران باستان و حقارت یونانی ها بود. آن برنامه، سریالی مستند گونه بود که هر دفعه قسمت هایی از یک فیلم امریکایی را نشان میداد و بعد با تحلیل آن تکه ها، ایدئولوژی های پنهان فیلم های امریکایی را رسوا میکرد و دراینجا بود که برای اولین بار دیدم فیلم اسکندر، به همان سهولت فیلم سیصد، زیر نقد ایرانی ها رفت و پس از آن، یک سال تمام شاهد بودم که چطور ایرانی ها در این که استون «با ما است یا بر ما»، حالت گیجی دارند، طورری که در 1387 وقتی استون، فیلم بوش را روی پرده فرستاد، هنوز هیچ ایدئولوگی جرئت نداشت بگوید فیلم، طرف جورج بوش پسر است یا ضد او، درحالیکه مجله ی فیلم، به سهولت، از فیلم «بوش» تعریف میکرد.

مسلما بعد از یک فیلم آشکارا ضد پارس و طرفدار یونان باستان مثل سیصد، راحت تر میشد فیلم اسکندر را که شامل حمله ی یونانی ها به پارس بود، یک فیلم استعماری شمرد و آن برنامه ی تحلیلی ای که گفتم و اسمش را به خاطر ندارم، به همین خاطر سراغش رفته بود. برنامه، برای فیلم اسکندر، شادروان اکبر عالمی را دعوت کرد و ایشان هم به جای الیور استون، تمام حمله اش را روی خود اسکندر متمرکز کرد و هر چیزی که میتوانست قهرمان بودن اسکندر پیش یک ایرانی متشرع را از بین ببرد، از حمله به ایران گرفته تا همجنسباز بودن، با آب و تاب و جانبداری آشکار، به طرف مدعو شلیک کرد. اما جالبترین بخش صحبت های آقای عالمی، وسط کشیدن پای یک نظریه ی کاملا ایرانی درباره ی اسکندر بود که من اتفاقا آن را سال قبل (1385) در کتابی از زنده یاد پوران فرخزاد (خواهر فروغ شاعر) خوانده بودم. خانم فرخزاد ما را به خودمان دعوت کرده و نوشته بود که نباید تاریخمان را از غربی ها بیاموزیم و باید منابع تاریخ خودمان را لحاظ کنیم؛ اسکندر تاریخ ایران، نمیتواند همان الکساندر تاریخ های یونانی باشد، چون در تواریخ اسلامی، این اسکندر، رومی است نه یونانی، او در عموریه ی ترکیه متولد شده و معمولا در تواریخ اسلامی، منظور از روم "ترکیه" است؛ این اسکندر، پدرش شاه ایران است و نیمه ایرانی است، و از همه مهمتر این که او بنیانگذار حکومت اشکانیان است و جای ورود الکساندر به ایران را او باید پر کند، پس الکساندر اصلا وارد ایران نشده است. آقای عالمی هم همین صحبت ها را تکرار کرد و اضافه کرد: «نمیگویم حتما اینطور است، ولی باید درباره ی این مسائل، در خود ایران، تحقیق شود.»

صحبت های زنده یادان فرخزاد و عالمی مهم است، اما تناقض های آنها بر یک خواننده ی آشنا به تاریخ، پوشیده نیست. خانم فرخزاد، از طریق اسکندر رومی، اشکانیان را دنباله ی هخامنشیان میکرد با این فرض که دارا شاه ایران که اسکندر او را سرنگون کرد، همان داریوش سوم هخامنشی است و اسکندر را دنباله ی هکامنیدها یا هخامنشیان تواریخ یونان قرار میدهد و تاریخ قبل از اسکندر را آن شاهان برشمرده ی تاریخ یونان قلمداد میکند، درحالیکه در گزارش های اسلامی "خودی" مثل شاهنامه، دارا آخرین شاه حکومت افسانه ای کیانیان است که حتی نمیتوان برای قلمروش حد و حدودی تعیین کرد. اگر قرار است تاریخ غرب را زیر سوال ببریم، باید کلا زیر سوال ببریم ولی همه میدانیم که بدون آن تاریخ، چیزی برای عرضه کردن به خودمان نداریم، امری که امکان هر گونه توفیق ناسیونالیستی بدون تحلیل بی طرفانه را از بین میبرد. اما میتوانیم کار مفیدتری کنیم: تواریخ غربی و شرقی را با هم مقایسه کنیم بدون این که از این مقایسه، قصد افتخارات ناسیونالیستی داشته باشیم. در خود مغربزمین، کسانی این کار را کرده و دنبال مشترکات این تاریخنویسی ها گشته اند، اما نتیجه ی این کار، برخلاف هر گونه ناسیونالیسمی چه ایرانی باشد و چه یونانی و چه امریکایی، از آب درآمده است. در این مقایسه ها همه ی وقایعی که در تواریخ کشورهای سراسر جهان و در زمان های مختلف روی داده اند، تکرار مکرر یک سری وقایع واحد در جغرافیاها و زمان های مختلف هستند.

در مورد گزارشات اسلامی از ادعای فارسیان درباره ی نیمه فارسی بودن اسکندر و قیام او برای نظم دادن به تاج و تخت فارس، ما این داستان را بسیار شبیه داستان اسمردیس دروغین در تواریخ هرودت یونانی خواهیم یافت. اسکندر که ادعا میکند از نسل دارای اکبر شاه پیشین فارس است، علیه دارای دوم شاه وقت فارس لشکرکشی میکند و این همان تصاحب تخت حکومت توسط کسی است که ادعا میکند اسمردیس پسر سیروس شاه سابق فارس است و به جنگ برادرش کامبیز پسر دیگر سیروس رفته است که اکنون بر کشور حکومت میکند. چنین موردی در تاریخ سلوکیان یا جانشینان اسکندر نیز تکرار میشود. زمانی که آنتیوخوس شاه معروف کتاب مکابیان میمیرد، دیمیتریوس شاه جدید با شورش شخصی به نام الکساندر بالاس روبرو میشود که ادعا میکند پسر انتیوخوس است. در جریان جنگ ها دیمیتریوس قبلی فوت میشود و شخص دیگری باز به نام دیمیتریوس به قدرت میرسد که موفق به شکست و کشتن الکساندر بالاس میشود. الکساندر بالاس بین دو شاه با نام های دیمیتریوس قرار گرفته است درست مثل سلسله ی اسکندر در گزارش های فارسیان که بین دو حکومت پارسی –کیانیان و ساسانیان- فاصله انداخته است. اسکندر گزارش های فارسی، علیه شاهی قیام میکند که دارا است، به این ادعا که حکومت شاه دیگری را تقویت کند که او هم دارا است و پسر اسکندر و آن دارا است، چون اسکندر نماد یک جریان متفاوت ولی سرچشمه گرفته از جریان قبلی پارس است که علیه دنباله ی وفادار همان جریان که هنوز دارا نام دارد شورش میکند و البته بیگانه به نظر میرسد، همانطورکه هرودت مایل است اسمردیس شورنده علیه کامبیز را یک اسمردیس دروغین بشمرد. به عقیده ی هرودت، اسمردیس اصلی به دست کامبیز به قتل رسیده بود. بنابراین بازگشت اسمردیس، کاملا قابل تطبیق با ظهور دیمیتری دروغین است که ادعا میکرد همان دیمیتری پسر ایوان مخوف است که همه فکر میکردند مرده است. چند دیمیتری دروغی مختلف ظهور کردند که اکثرا کشته شدند و فقط آخرینشان به تخت نشست. اما همه ی این دیمیتری ها، گزارش های مختلف یک دیمیتری واحدند که هم موفق شد و هم نشد. چون نماد جریانی است که شخص بنیانگذارش مثل اسکندر/الکساندر کبیر، به تخت نشست ولی دنباله ی جریان مثل الکساندر بالاس شکست خورد. از طرفی چون الکساندر بالاس در ادعای خود بر احیای حکومت آنتیوخوس، خود را اصل او و بنابراین برابر با دیمیتریوس اصلی میشمرد (دیمیتریوس= دارا)، تعجبی ندارد که در قصه ی روسی، غاصب، دیمیتری (=دیمیتریوس) نام داشته باشد. در تاریخ روسیه، دیمیتری معروف دیگری داریم که مثل الکساندر/اسکندر کبیر، با لشکری کوچک، بر لشکر عظیم دشمن پیروز شده است و او دیمیتری دونسکوی حاکم مسکو است که قوای عظیم مغول ها به رهبری خان مامای را شکست داد ولی بعد از این که تختامیش خان مغول، حکومت خود را از مامای پس گرفت و مامای را کشت، دیمیتری دونسکوی را به سختی شکست داد و مسکو را به آتش کشید. همزمان با این دیمیتری دونسکوی، یک دیمیتری دیگر به نام دیمیتری کنستانتینوویچ داریم که امیر نووگرود بود و نخست با دیمیتری دونسکوی علیه مغول ها میجنگید ولی بعدا با تختامیش علیه مسکو متحد شد. نووگرود به معنی شهر جدید، دقیقا هم معنی با نئاپولیس لقب رم است چون رم را اهالی تروآ پس از تخریب تروآ ساختند و تزارهای مسیحی روسیه نیز ادعای احیای رم را داشتند و از اینرو خود را "تزار" مینامیدند که تلفظ دیگر "سزار" عنوان حکام رم است. بنیانگذار نووگرود، گئورگی دانیلوویچ پسر شخصی به نام "میخائیل اهل تور" بود که میتوان تور را دراینجا معادل تروآ شمرد. گئورگی که نامش یادآور سنت جورج، الگوی جنگجویان صلیبی مسیحی است، برای رسیدن به قدرت، پدرش را چاقو زد و کشت. این اتفاق، یادآور چاقو زدن بروتوس به پدرخوانده اش ژولیوس سزار بنیانگذار امپراطوری روم است اما همانطورکه بعد از قتل سزار، اگوستوس امپراطوری روم را احیا کرد، شور مسیحی نووگرود نیز محکوم به فروکش بود. ازاینرو دیمیتری کنستانتینوویچ نمادی از فروکش شعله ی اصلی این شور مسیحی برای فتح شرق در خاستگاهش روم بود. پس دیمیتری کنستانتینوویچ را باید با همنامش کنستانتین امپراطور روم که بنیانگذار روم مسیحی بود مقایسه کرد. کنستانتین پس از آن مسیحی شد که موقع نجات از تله ی دشمنش امپراطور ماکسنتیوس در رم توام با غرق شدن ماکسنتیوس و گروهی از افرادش در رود تیبر، به معجزه ی خدای مسیحیت ایمان آورد. در داستان دیمیتری دونسکوی هم میبینیم که بسیاری از افراد خان مامای موقع فرار در رودخانه غرق میشوند. اما آنهایی که خود مامای را میکشند، افراد تختامیش هستند و دیمیتری دونسکوی و دیمیتری کنستانتینوویچ، هر دو، رونوشت هایی اسلاو از تختامیش مغول هستند. شکست بعدی دیمیتری ها از تختامیش هم باز رونوشتی از شکست خود تختامیش از تیمور لنگ است بعد از این که به جنگ همان تیموری رفته بود که به تختامیش در شکست مامای کمک کرده بود. درواقع، ایوان مخوف که همتای سیروس/کورش در داستان اسمردیس دروغین است، نیز نامش تلفظ روس "یوحنا" و درواقع نسخه ای اسلاو از پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی قلمرو تاتارها است و ارتباطش با جهان یونانی-رومی، تنها به واسطه ی ظهور اشرافیت های ژرمن نیمه سکایی در اثر نفوذ هون ها به قلمروهایی اروپایی از سمت روسیه حاصل شده است. این شاه یوحنا همچنین معادل یوحنای هیرکانی یا جان هیرکانوس شاه حشمونیان است: جریانی یهودی که علیه سلوکی های یونانی قیام میکنند و اورشلیم را تصرف مینمایند. حشمونی ها اسما همان عثمانی ها، و سلوکی ها اسما همان سلجوقی ها هستند و البته عثمانی ها خود از میان سلجوقی ها برخاستند. جنگ های صلیبی زمانی شروع شد که الکسیوس کومننوس، فرمانروای روم یونانی بیزانس در قستنطنیه، از رهبران اروپایی برای دفاع از امپراطوری مسیحی خود در مقابل سلجوقی ها کمک خواست. با این حال، نام الکسیوس، خود میتواند تلفظی از سلوکوس باشد؛ فرمانروایی که سلوکیان و بنابراین سلجوقیان نام از او دارند. چون جنگ های صلیبی و ظهور استعمار، خود، نتیجه ی شورش بخشی از یک جریان حکومتی علیه شاخه های قدیمی تر خود است. این شورش، در حکم شورش یک امت علیه خدای خود و پیامبر یا حاکم جامعه ی خود است که تمام این عناوین، در عیسی مسیح جمع آمده اند. عیسی که خود را شاهزاده ی یهودا و مسیح موعود میخواند پس از اعدام زنده شد و در آخرالزمان باز خواهد گشت. توجه کنیم که میخائیل پدر گئورگیو دانیلوویچ هم نام از یک قهرمان آخرالزمانی دیگر مسیحیت یعنی میکائیل فرشته دارد که مثل مسیح بر شیطان غلبه خواهد کرد. صورت فلکی کاسیوپیا که نام همسر قیفاووس شاه اتیوپیا را بر خود دارد، در مکاشفه ی یوحنا، تخت حکومتی مسیح خوانده میشود. او دقیقا معادل ایزیس است که تخت حکومتی همسرش ازیریس -کهن الگوی فراعنه ی مصر- تلقی میشود. ازیریس هم مثل مسیح به قتل میرسد ولی بعدا به صورت هورس از نو از ایزیس زاده میشود. نه مسیح و نه هورس در بازگشت خود، آن شاه مهربان سابق نیستند و این بار، قتالانی جنایتکارند که تر و خشک را با هم میسوزانند. حتی میتوان گفت تخت حکومتی هم تخت سابق نیست. توجه کنید ما یک مسیح زن به نام ژاندارک هم داریم که درست مثل عیسی، هم درباره اش گفته اند قهرمانانه شهید شد و هم درباره اش گفته اند کس دیگری به جایش کشته شد و از نظرها ناپدید شد. درواقع اعدام ژاندارک، نابودی تخت حکومتی به همراه صاحبش مسیح است و تختی که ادعا میکند همان تخت است متعلق به غاصب جدیدی خواهد بود. این تخت دروغین، مدیون غاصب قبلی است که تمدن و فرهنگ راستین کشور را از بین برده است. تاریخ مکتوب، در جایگاه چنین غاصبی قرار دارد. اساس تاریخ سالشماردار جهان، جوزف اسکالیگر نام دارد. او پسر یک «ژولیوس سزار اسکالیگر» است که خود، مورخ بوده و دوست نزدیکش میشل نوستراداموس هم وقایع نگار بوده است. این دومی همان پیشگوی معروف است که مثل عیسی پیشگویی هایش راسا درمی آمد. میشل همان میکائیل است و جوزف اسکالیگر به جای غاصب های نامبرده، پدرانش میکائیل و ژولیوس سزار را کشته است، بدین معنی که میراثشان را عوض کرده است. این شورش، بخشی از شورش تمدن نوپای غربی علیه اساس شرقی و مغولی خود است.:

“chronology8”: d. lacapelle: theognosis: 28 feb 2024

با این توضیحات، از همان زمانی که تاریخ ایران بر اساس نوشته های غربی در ایران پذیرفته شده است، مسئولیت دیرپای فرهنگ کشی در این کشور هم مستقیما به دست دانشگاه های غربی و جیره دهندگان سیاسیشان افتاده است. بنابراین وقتی ما از تاریخ ایران باستان بر اساس همان غربی هایی که سنگ اسکندر را به سینه میزنند دفاع میکنیم، درواقع فقط نقشه ی تاریخ مسیحیت را بیش از پیش در خود بومی میکنیم. وقتی به تاریخ مدرن ایران نگاه میکنیم، میبینیم دقیقا بر اساس این نقشه درست شده است. رضا شاه همزمان با در دستور کار قرار دادن مدرن کردن و غربی کردن ایران که آموزش تاریخ ایران به روایت غربی ها بخشی از آن بود، ادعا میکرد بازگشت تخت حکومتی پارسیان است. توجه کنیم که در تواریخ اسلامی، اسکندر، آغاز دوره ی ملوک الطوایفی است و ایران زمان رضا شاه، یک ایران ملوک الطوایفی بود. بنابراین آنچه دستگاه او از ساسانیان تصویر میکردند، نه یک پارس مرده در گذشته بلکه پارسی بود که قرار بود ساخته شود و همانجوری هم از بین برود. عرب های مسلمانی هم که این پارس دوم را با همدستی خائنین داخلی از بین میبردند، همان انقلابیون ایرانی بودند که از همان ابتدای قرن 14 خورشیدی، مقدر بود سلسله ی رضا شاه را منقرض کنند و هنوز هم ایرانی ها وقتی ضد اعراب مسلمان حرف میزنند، درواقع دارند ضد جمهوری اسلامی حرف میزنند. جمهوری اسلامی فقط میتواند یک نسخه ی ایرانی از دجال قصه پردازی های مسیحی باشد؛ یک مسیح دروغین که مردم به اشتباه فکر میکنند مسیح است و بعد خیلی دیر میفهمند که او مسیح نیست و آرزومند مسیح راستین میشوند که باید یک شاه جهانخوار شبیه به کورش روایت های یهودی و یونانی باشد و قطعا این شاه، شخصی غربی و مدرن است چون غربی ها بیش از جمهوری اسلامی، کورش را میپرستند.

اما یک قسمت از این پازل هنوز خالی مانده است. چه ایدئولوژی بزرگتری است که مسیح و ضد مسیح، یکتاپرست و مشرک، مسلمان ضد یهود و یهودی ضد اسلام، دموکرات های ضد استبداد و مستبدین ضد دموکراسی، علم مدرن و مذهب قرون وسطایی، تروریست ها و صلح طلبان و آنها که به راست یا دروغ، خود را قربانی ترور نشان میدهند، همه ی اینها یک طرف و شیاطین یا اخیرا آدم فضایی ها در طرف دیگر را در یک تاریخ به دقت طراحی شده جمع و برای تمام کشورها تکثیر میکند؟ کابالا یا عرفان یهود، مذهب اخوت های سیاسی غرب و البته ژزوئیت های تاریخ نویس برای کل جهان است. تمام این دوگانه ها در اثر تعلیم و تربیت به وجود آمده و از حمایت و پول سیاستمداران و مقتصدین قدرتمند بهره مند شده اند. کابلا مانند سایر مذاهب موفق، محصول تجمیع سیاست و آموزش است.






















کارت های تاروت در کابالا وسیله ی اعلام بعضی آموزه های سیاسی به زبان رمز هستند. ترامپ «مجوس/ماگوس» یا جادوگر در تاروت، نشاندهنده ی جمع آمدن سیاست و آموزه های تعلیمی در یک کسوت واحد و البته در تعریف کابالایی خود است و کراکوفسکی، مقایسه ی خوبی از آن با سه خطی های یی چینگ به دست آورده است:

«ویلهلم: (کوا 29) در دنیای انسان (سه خط)K'AN نشان دهنده ی قلب است، روح محبوس در بدن، اصل نور محصور در تاریکی - یعنی عقل .پنج تا از هشت ثلاث این گروه K'AN هستند.

کراولی: به عنوان تیر، او (جادوگر) هم نشان دهنده ی حقیقت و دروغ، هم حکمت و هم حماقت است؛ به یک معنا شکل بزرگسالان احمق.

هیچ کوآیی در آی چینگ وجود ندارد که بهتر از کوآی 4، «حماقت جوانی» رابطه ی دانش‌آموز جوان کم‌تجربه با معلم عاقل‌تر را نشان دهد. از آنجایی که مجوس در شکل بزرگسالی خود عاقل و در جهل جوانی خود احمق است، این کوا روند آموزش را مشخص می کند. که یک خیابان دو طرفه دیده می شود. در آن هم حماقت جوانی و هم حکمت کبر سن را می بینیم.

ویلهلم: (کوآ 4) هگزاگرام به معلم و همچنین دانش آموز مشاوره می دهد.

کراولی: بازدید "احمق" در تعبیر رایج کارت، دانش‌آموزان را میگوید که تصویر جوانی سرخوش و بی‌احتیاط با کیسه‌ای پر از حماقت و توهم، در حال رقصیدن در لبه ی پرتگاه است.

Kua 4، تفسیر تصمیم: حماقت جوانی خطر را در پای یک کوه نشان می دهد. خطر و سکون: این حماقت است.

ویلهلم: (kua 4) توقف در حیرت در لبه ی پرتگاه خطرناک، نماد حماقت جوانی است.

یکی از عناوین جایگزین کراولی برای «ماگوس»، "ارباب توهم" است.

ویلهلم: برای حماقت جوانی، ناامیدکننده‌ترین چیز است که خود را در تخیلات پوچ گرفتار کنیم . هر چه با لجاجت بیشتر به چنین خیالات غیر واقعی بچسبد ، قطعاً تحقیر او را فرا خواهد گرفت.

مجموعه مفاهیم ارائه شده توسط کراولی و آی چینگ، همانطور که ویلهلم تفسیر کرده است، یکسان است. هر دو سیستم، مجوس یا معلم را در ارتباط با احمق یا شاگرد می بینند. همانطور که "The MAGUS" ترکیبی از حماقت و خرد است، کوآ ی "حماقت جوانی" نیز مرکب از شاگرد و معلم است. هر دو سیستم از تصاویر یکسان برای انتقال پیام خود و نمادهای یکسان استفاده می کنند.

علاوه بر این، هر دو مترجم هشدار می دهند که عقل به تنهایی برای آموزش جوانان ناکافی است. هر دو نظام نشان می‌دهند که حماقت و توهم در پیچیدگی و سطحی‌نگری فهمی است که فقط اشکال وجود را در بر می‌گیرد و نه محتوای آن. خصلت دیگری که برای بیان کامل و صحیح قدرت مجوس لازم است، نظم و انضباط است.

Kua 4، خط 1: برای ایجاد یک احمق، و برای اعمال نظم و انضباط، آن را توسعه دهید.

این ما را به کوآ 7 می رساند: «ارتش». در مورد شباهت محتوا بین این کوآ و مجوس کراولی حرف زیادی برای گفتن وجود ندارد. اما شاید گنجاندن مفاهیم کنترل موجود در این کوآ در مفاهیم مجوس بتواند برخی از ویژگی‌های نخستی‌های ابتدایی جزء «حیله‌گر» این کارت را تعدیل کند. نام کراولی برای این کوآ «سن و تجربه» است. او در این باره چنین می گوید:

کراولی: (I Ching kua 7) ارتش ها; همه چیز به حکیم، تجربه ی پخته و خرد ناشی از سن او بستگی دارد.

در این رابطه، توجه به این که مجوس به گفته ی کراولی چه کسی است مفید است: "به طور خلاصه، او پسری است که ایده ی پدر را در عمل تجلی میدهد". و چه کسی باید ارتش را کنترل کند؟

Kua 7، خط 5: اجازه دهید بزرگ ترین (پسر) ارتش را رهبری کند.

و چه کسی قرار است رئیس خانه باشد؟

Kua 4، خط 2: پسر قادر است مسئولیت خانه را بر عهده بگیرد.

یک مفهوم دیگر برای بررسی معانی همزاد وجود دارد: . Kua 59، "عدم راه حل" کلیدی برای درک عصای شگفت انگیز قدرت مجوس فراهم می کند.

کراولی: کادوسئوس [عصای هرمس یا مرکوری: خدای جادوگران] ، خود زندگی است و کاربرد جهانی دارد. این حلال جهانی است.)

ویلهلم: (کوآ 59) در اینجا موضوع پراکندگی و انحلال خودگرایی تفرقه انگیز است. این هگزاگرام معنایی دوگانه دارد. اولین : شکستن سفتی. معنای دوم، دخول است; نشان دهنده ی پراکندگی، تقسیم. در مقابل این روند از هم گسیختگی، وظیفه اتحاد مجدد (کرولی: کاملاً تحکیم) خود را نشان می دهد. این معنی نیز در هگزاگرام موجود است. پراکندگی راهی را نشان می دهد که به اصطلاح به جمع شدن منتهی می شود.

کراولی: (I Ching kua 59) اتلاف; در دنیای احمق ها مرد پادشاه استوار می ایستد، تفرقه می اندازد و حکومت می کند.

همانطور که نظم و انضباط در مواجهه با خطر، ماهیت ارتشی را که به خوبی رهبری می شود مشخص می کند، ملایمت نیز برای حاکمی که بخواهد دولت را به خوبی رهبری کند، مشخص می کند.

Kua 59، خط 3: او خود را حل می کند. اراده ی او به بیرون هدایت می شود.

ویلهلم: (کوآ 59) : وقتی انرژی حیاتی یک مرد در درون او جمع می‌شود (که با ویژگی تریگرام پایینی به عنوان خطر نشان داده می‌شود)، ملایمت به شکستن و از بین بردن انسداد کمک می‌کند. برای غلبه بر خودخواهی که افراد را از هم جدا می کند، به نیروهای مذهبی نیاز است. جشن مشترک اعیاد بزرگ قربانی و آداب مقدس، که به طور همزمان بیانگر روابط متقابل و بیان اجتماعی خانواده و دولت بود، وسیله ای بود که توسط حاکمان بزرگ برای متحد کردن مردم به کار می رفت. به این ترتیب بر تفرقه غلبه شد و سخت گیری از بین رفت.

Kua 59، تصویر: به این ترتیب پادشاهان قدیم برای خداوند قربانی می کردند و معابد می ساختند.

شايد شايسته باشد كه در اينجا ارتباط ميان معبد به عنوان «خانه ی خدا» و معناي حرف عبری "بت" ، یعنی "خانه" را كه به اين ترامپ اختصاص داده شده، در نظر بگيريم.

مجوس از حلال جهانی (کادوسئوس) برای حل کردن چیزی بیشتر از نفس خود استفاده می کند.

Kua 59، خط 4: او پیوند خود را با گروه خود منحل می کند. خط 6: او خون خود را حل می کند.

مجوس واقعاً مرد شلوغی است! او باید معلم، ژنرال، حاکم و کشیش اعظم باشد. علاوه بر این به نظر می رسد که او فریبکار، شعبده باز و جادوگر است. جای تعجب نیست که:

Kua 59, line 5: گریه های بلند او مانند عرق در حال حل شدن است.

کراولی اعتراف می کند که درک کامل این ترامپ بسیار دشوار است. چیزی که آن را بسیار دشوار می کند این است که نشان دهنده ی اراده یا «کلام» در عمل است. اما، از آنجایی که مقدمه بر مرحله ی درک درخت قبالایی زندگی است، به نظر می‌رسد که بسیاری از فعالیت‌های آن فاقد نظم یا هدف است. به همین دلیل خدایان مرتبط با مجوس اغلب با یک میمون همراه هستند. معادل هندوی مرکوری، هانومان، خدای میمون است. در مصر، توث، شکل دیگری از مرکوری، با «میمون توث» حضور دارد. جنبه های حکمت و تجربه ی موجود در این برنده تحت الشعاع مفاهیم حیله و توهم قرار دارد. سه خط K'AN نشان دهنده ی دلیل و خطر است. خطر مربوط به عدم درک کافی است. عقل با اراده فعال می شود، اما درک کامل نیست و بنابراین می توان با استفاده از حیله به اراده ی خود عمل کرد. برای مشاهده ی توهماتی که درک ناکافی ایجاد می کند به وضوح نیاز است. سه ضلعی LI از نظر ساختار مخالف با K'AN است. و LI نشان دهنده ی وضوح است.
LI K'AN
کوآی «حماقت جوانی» در این هیروگلیف، از تصاویری گنجانده شده است تا ناکافی بودن «آموزش کتاب» را برای دستیابی به خرد یادآوری کند. گفته می شد که توث خالق نوشتن بود و به اختراع خود بسیار افتخار می کرد و معتقد بود که انتقال دانش را تسهیل می کند. به او اشاره شد که در حالی که این درست است، این خطر نیز وجود دارد که افراد به کلام مکتوب وابسته شوند و توانایی‌های ادراکات و حافظه ی طبیعی خود را تضعیف کنند. آنها در قضاوت های خود به قضاوت های اجداد خود موکول می شوند. بنابراین آنها انعطاف پذیری خود را برای واکنش به شرایط در حال تغییر کاهش می دهند. به جای اینکه به توانایی های خود ایمان داشته باشند، به توانایی های کسانی که قبل از آنها بودند ایمان می آورند. با این روند، آنها از حال و آینده چشم پوشی می کنند و برای تغییراتی که با آنها همراه است آماده نیستند. با بینی‌هایشان که محکم در کتاب‌هایشان فرو رفته‌اند، به طرز خطرناکی در نزدیکی آب‌های تندرو در ورطه ی عقل سرگردانند.»

The ancient and occult genetic code: steve krakovsky: 1996: Atu i: the magus or magician

درباره ی جادوگری، آنقدر افسانه های غیر قابل باور درست شده که بعضی اوقات ممکن است در اصل آن تردید کنیم، چه رسد به این که آن را به سیاست ربط دهیم. با این حال، قائله ی "کات تورس" مدل سابق و اینفلوئنسر اینترنتی در این اواخر، یک بار دیگر، به ما هشدار داد که آنچه به ما خرافات نشان داده میشود، از دید کسانی که ظاهرا علوم را ضد خرافات گسترش داده اند، خرافات نیستند. تورس که از محله های فقیر برزیل به ثروتی هنگفت در امریکا و شرکت در مهمانی های لئوناردو دی کاپریو رسید، مایه ی الهام بسیاری از جوانان و زنان بخصوص در برزیل شد و بسیاری با پرداخت پول، پای کلاس های اینترنتی کسب معنویت او نشستند و حتی برای کار نزد او عازم شدند اما وقتی که اف بی آی در جستجوی دو زن ناپدید شده، به قاچاق انسان و برده داری زنان توسط او پی برد، ناگهان همه چیز عوض شد. تورس از امریکا اخراج و در سال 2022 در برزیل دستگیر و به 8سال زندان محکوم شد. وی متهم بود که زنان را به بهانه ی جادوگری، به فحشا میکشاند و پولی که آنها از فحشا به دست می آوردند را برای خود برمیداشت. در آپریل امسال (2024) خبرنگار بی بی سی در زندان با تورس دیدار کرد. تورس که یک پیراهن سفید بلند زیبا با شلوار جین به پا داشت و لب های کلفت شده اش هنوز سرخی درخشنده ای داشتند، گفت که به هیچ کس دروغ نگفته و از هیچ چیز پشیمان نیست. او به گزارشگر گفت که مسیح از زبان او سخن میگوید و گزارشگر میتواند در چهره ی او هم مسیح را بیابد و هم شیطان را. تورس هنوز هم داشت راست میگفت. جادوگری دقیقا همین بود و فحشا هم جزوی از جادوگری بود، ولی چیزی نبود که تورس به تنهایی به آن رسیده باشد و او فقط یک کارگر ساده در یک شبکه ی پیچیده بود که هم به مردم سود میرساند و هم ضرر. منظور از مسیح و شیطان نیز همین بود. مسیح و شیطان، دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای جادوگری هستند که وحدت در تضاد را نشان میدهند. شاید تبدیلشان به مسیح و شیطان، فعلا خیلی این اضداد را غیر قابل جمع نشان دهد. ولی زمانی این وحدت فلسفی تر و قابل باورتر بود.

کادوسئوس، زمانی عصای گیزیدا خدای نگهبان درخت زندگی در بین النهرین باستان بود. دو مار آن، نشاندهنده ی دو رب النوع انلیل و حئا بودند: دو برادر که بر سر جانشینی پدرشان آنو با هم در رقابت بودند و اخلافشان منشا داستان اختلاف هابیل و قابیل پسران آدم ابوالبشر در تورات است. آنو با آدم جانشین شده است چون دو پسرش درست مثل هابیل و قابیل، منشا بشرند اما در خلق آن با هم اختلافاتی پیدا کردند. انلیل میخواست انسان ها، برده های مطیع و بی اراده ی او باشند که در راهش جان دهند و ازاینرو دستور خلقت انسان را به حئا رب النوع آب ها و زمین داد. اما حئا چیزی از ویژگی های خدایان به آدمیزاد افزود که باعث شد تا انسان ها مثل خدایان، قادر به انتخاب بین خیر و شر باشند و برده های مناسبی برای انلیل نباشند. با این حال، حئا انسان ها را طوری آفریده بود که اگر در مسیر زندگی خود، تغییری ایجاد نمیکردند، عملا برده ی هوی و هوس انلیل میشدند. داستان آداپا اولین پدرسالار انسان ها این را نشان میدهد. آداپا که نامش تلفظ دیگر نام "آدم" و به معنی انسان است، به دلیل شکستن بال باد جنوب، مورد خشم آنو قرار گرفت و به درگاه او احضار شد. حئا به آداپا آموخت که چطور با تموز و گیشزیدا (گیزیدا) که نگهبانان دروازه ی خدایان هستند سخن بگوید و بعد با آنو چگونه سخن بگوید و اخطار کرد که اگر آنو، غذایی به او تعارف کرد آن را نخورد چون ممکن است مسموم باشد. آداپا به همان گونه که حئا گفته بود، با خدایان سخن گفت و مورد علاقه ی آنو قرار گرفت. دراینجا آنو به او غذایی تعارف کرد و آداپا باز به توصیه ی حئا غذا را رد کرد. آنو ناراحت شد و با غیظ گفت که آن خوراک، دوای بی مرگی بود و آداپا با این رد کردن، بی مرگی را از دست داد. این داستان که همتای اخراج آدم و حوا از بهشت جاودانگی است، نقش حئا را در کم بودن طول عمر بشر نشان میدهد. ولی حکمت حئا بود که آدمیزاد، کم عمر باشد چون اگر انسان جاویدان بود به آن گونه که حئا او را آفریده بود عملا تبدیل به هیولایی نابودگر از جمله بر ضد خودش میشد درحالیکه کم بودن فرصت زندگی، تا حدود زیادی جلو زیاده خواهی بشر را میگیرد و او را وادار به درست زندگی کردن میکند. آسیب پذیری بشر در اثر این تصمیم، به او درد و رنج هایی وارد میکند که فرد بشر را تحریک به رفتن به دنبال معنویت میکند چون احساس درد و رنج و نیاز به تغییر در اثر آن، ناشی از بخش خدایی درون بشر است که نمیگذارد بشر، نوکر بی اختیار انلیل باشد که بی دلیل برای او رنج بکشد و جان دهد درحالیکه بخش عمده ی این دردها را خواسته های انلیل ایجاد میکنند و از این گریزی نیست و حئا هم با آن مشکل ندارد. پس برای انسان، حئا و انلیل قابل ترکیب با هم و تبدیل به آنو/ایلو/اله هستند که در یهودیت به نام الوهیم شناخته میشود. درست مثل آنو، الوهیم هم ترکیب دو خدای مختلف به نام های یهوه و آدونای است که آدونای همان حئا، و یهوه همان انلیل هستند. منتها یهودیت شرعی، نام یهوه را روی الوهیم تثبیت و صفات انلیلی را نزد عوام برجسته کرده است درحالیکه در بین خواص، الوهیم هنوز همان هرمس خدای جادوگری است که جبهه ی یهوه و جبهه ی مخالفانش، دو مار پیچیده به دور عصای او را نشان میدهند.:

“the serpent of life and wisdom”: Estelle nora harwit amrani: vibrani, nov1998

این تضاد، همچنین جدال نظم و بینظمی است و در آن، انلیل یا یهوه در جبهه ی افزایش بی نظمی قرار دارد. مطابق نظر غنوصیان، جهان پس از آفرینش، دچار "زمزومیم" شد که جمع "زمزم" به معنی انقباض و موج زدن های خارج از کنترل است. آن را زمزمه ی یک نفر در گوش دیگری در میان جمع مقایسه میکنند که مشاهده گر، از آن، چیزی نمیفهمد و فقط متوجه میشود الان جریانی غیر قابل فهم به راه افتاده است. "ساخیا" معادل دقیق آن در هندی است. ساخیا به معنی خارج شدن خلقت از کنترل برهما یا خدای خالق است. یک جریان بی نظمی به وجود آمده که مخالف نظم که امری الهی است ظاهر میشود. کلمه ی satan یا شیطان نیز در عبری به معنی "مخالف" و "دشمن" است و از طرف دیگر با کلمه ی "ستم" satam در آرامی به معنی "مدیر" همخانواده است که مدیریت، خود، امری الهی و مقوم نظم است. از ترکیب این دو ایده این فکر به دست می آید که روح بی نظمی جهان که با شیطان تطبیق میشود، خود را مدیر جهان و صاحب همه چیز میبیند و علاقه پیدا میکند که همه ی اتفاقات دنیا را کار خودش بداند که همانطور که میدانیم، این کار مورد علاقه ی یهوه است. البته اگر دنیا در حال مدیریت شدن باشد، مدیر دنیا باید یک دیوانه ی بی مسئولیت باشد که متاسفانه یهوه در تورات دقیقا همین گونه است. نام معروف یهوه/دمیورگ/خالق در کابالا "یلدابهوت" است که لغتی است آرامی به معنی فرزند هرج و مرج. نکته ی دیگر این که صاحب دنیا اگر بخواهد شیطان باشد و واقعا همه چیز را به خود نسبت دهد، باید تا جای ممکن، نیروهای نظم را از دنیای مادی عقب براند و اگر زورش نمیرسد، قلمرو خود شامل دنیای مادی را از نیروهای نظم دور کند. در نسخه ی اسلاوی کتاب خنوخ، نام شیطان را "سوتونا" تلفظ کرده اند که در اسلاوی به معنی فراری است. این دور شدن از قلمرو الهی که منشا حیات است، میتواند به از حیات خالی شدن جهان منجر شود. برای جلوگیری از این فاجعه، انسان ها و کاهنانشان باید حیات را به یهوه تزریق کنند. به عقیده ی باستانیان، خدا از جنس نور است و در قلمرو مادی زمین، منشا اصلی نور، خورشید است و حیات و ممات موجودات از آن است. گیاهان با نور خورشید رشد میکنند و ما گیاهان را میخوریم و مواد آنها جذب خون ما میشود. خون مایه ی انرژی است و اگر خون از جریان بیفتد، ما میمریم و این باید با حرکت مواد نور در خون مرتبط باشد. نتیجه ی خرافی این که برای این که انرژی نور آزاد شود و به یهوه برسد، باید مدام در زمین خون جاری شود. بنابراین باید هر روز، جنگ های فراوان با قربانیان فراوان برای رسیدن انرژی خون افراد مرده به یهوه در جریان باشند. سند این ادعا این که حتما خود یهوه به ریختن خون موجودات در هر روز نیاز داشت، وگرنه حیوانات را طوری نمی آفرید که هر روز عده ی زیادیشان به دست حیوانات قوی تر یا همزور مقتول یا دچار خونریزی شوند. قانون یهوه دقیقا قانون داروین است.:

“the origin of evil: yaldabahut-yahweh-enlil”: jan erik sigdell:’ Christian reincarnation: 23sep 2019








اتفاقا خورشید هم در جبهه ی افزایش هرج و مرج قرار میگیرد. منشا هرج و مرج در افسانه ی آفرینش کلدانی، ام خبور یا تهاموت است که 11 هیولا می آفریند و این 11 هیولا در کنار خود تهاموت، اولین نسخه از 12 صورت فلکی دایره البروج بودند که خانه های خورشید در آسمان در 12 ماه سال هستند. یکی از هیولاها که کینگو است، برگزیده و شوهر تهاموت بود و رابطه ی تهاموت با او شکلی توسعه یافته از رابطه ی عیشتار با تموز بود. درست مثل تموز که یک خدای میرنده است، کینگو نیز پس از سرکوب بی نظمی توسط مردوخ رهبر جدید خدایان مقتول میشد و خونش برای ساختن آدمیزاد به کار میرفت.:

“the Babylonian legends of the creation , the fight between bel , dragon”: e.a.wallis budge: 1901: p8-9

در بین النهرین به خدایی اعتقاد وجود داشت که بر چرخه های خدایان سیاره ای شمش (خورشید)، سین (ماه) و عیشتار (زهره) در دایره البروج نظارت میکرد. وی "اوز/عز" نام داشت، لغتی که در ابتدا برای غزال یا آهو به کار میرفت، جانوری که نماد هر دو ایزد حئا و مول لیل (انلیل) بود ولی این لغت بعدتر بیشتر برای بز به کار رفت و در عبری نیز به معنی بز مصطلح شد. خدا اوز نیز به شکل مردی که پوست بز پوشیده و بر تختی نشسته است توصیف شده است. این باید سلف تصویر مردی با سر بز باشد که در مراسم سبت سیاه در جنگل مونیفس نزدیک آراس، پرستش میشد و گزارش های مشابهی هم از جلسات سبتی در آلمان و اسکاتلند شنیده شده است. الیفاس لوی تصویر یک انسان دو جنسه با سر بز و نماد کادوسئوس را برای توصیف بافومت بت تمپلارها یا شوالیه های معبد به کار برده و اکنون این شکل سازی، به یک تصویر رایج از شیطان در گفتمان های مسیحی و یکی از مشهورترین نمادهای جادوگری در سراسر جهان مسیحیت تبدیل شده است.:

Myths and legends of babylonia and Assyria: lewis spence: 1917: p292-4

روایت معروف این است که شمش و سین و عیشتار را مول لیل در طاق آسمان جایگذاری و مسئول شب و روز نمود. زمانی 7شیطان قدرتمند دوزخ به آسمان حمله بردند و در این هنگام، شمش به همراه ریمون جنگجو گریختند ولی عیشتار، تختی برای خود آماده نمود تا در صورت سقوط حکومت آنو، خودش فرمانروای آسمان شود. این داستان، احتمالا در اولین روایت های خود، بیانگر وقوع شب و حکومت عیشتار در غیاب خورشید بر آسمان بوده است. عیشتار یا عشتاروت یا عاشره در اصل الهه ی کشاورزی و گاهی همزمان موکل ماه و زهره بود.:

“lectures on the origin and growth of religion as illustrated by the religion of the ancient Babylonians”: 5th ed: London: 1898: p255-8

میتوان دراینجا ردی از طغیان عیشتار در قالب تهاموت علیه نظم گیتی یافت و 7 جن دوزخ را با یاران تهاموت مقایسه کرد. 12 صورت فلکی که توسط تهاموت و 11 هیولایش تشخص می یافتند، توسط خدایان 7سیاره ی حاکم بر هفت آسمان کنترل میشدند که میتوانند با 7 جن دوزخ تطبیق شوند. بنابراین قدرت گیری دوباره ی آنو و انلیل، به جنگ با ستاره شناسی کلدانی تطبیق میشود و بابل پایتخت کلدانیان با فاحشه ی بابل یعنی عیشتار یا ونوس جایگزین میشود که در صورت مقابله با انلیل/یهوه، در فاز جنگجوی خود فرو میرود، فازی که اتفاقا وجود دارد.

با ورود ختی ها به خاورمیانه عیشتار، توسط آنها چهره ای جنگجو یافت. سمیرامیس چهره ی جنگجوی عیشتار در قلمرو ختی "کرکمیش" احتمالا همان اسمیرنا یا میرا ملکه ی آمازون در ازمیر است که فرمی انسانی از آرتمیس افسوس الهه ی مردآسا و شکارچی و موکل ماه محسوب میشده است. آمازون ها زنان جنگجوی افسانه ای و پیرو آرتمیس بودند. همچون مردان رفتار کردن آنها در تصویر شدن الهه شان در یک روایت دیگر به صورت یک زن هر جایی یعنی ونوس یا آفرودیت بروز کرده است. میرا در کنار آدونیس (تموز سوری) فرزند "تیاز" شاه آشور خوانده شده است: فرمی از لغت "تیواز" که نام تموز هم از همو می آید. گاهی پدر این دو را به جای تیاز، کینیراس خوانده اند که این یکی هم از گینگیرا عنوان تموز آدونیس در بین فنیقی های قبرس می آید. گینگیرا خود تلفظی از لغت آکدی "دینگیر" به معنی خدا است. اساس آدونیس، نسخه ای از تموز است که فرزند حئا شمرده میشود و با آدار پسر انلیل درگیر است. احتمالا گرازی که آدونیس را کشت، شکلی حیوانی از آدار است. درواقع دعواهای حئا و انلیل در پسرانشان که نسخه های به روز تر و انسان مانندتر خودشانند تداوم می یابد و اینها همان هابیل و قابیلند که با یکی شدن حئا و انلیل، فرزندان پدری یکسان یعنی آدم ابوالبشر قلمداد میشوند.:

Ibid: p235-6

شاید درست تر این باشد که قبول کنیم حئا و انلیل، نماینده ی دو جنبه ی متضاد آدم یا انسان هستند که فرزندانشان همانا نتایج این جنبه ها هستند. این بخشی طبیعی از وجود آدم است و آنچه آن را غیر طبیعی جلوه میدهد، اتفاقا نه حذف حئا بلکه حذف خود انلیل است. حئا حذف نمیشود بلکه باقی میماند تا بدل به شیطان شود و نمادش مار، تنها مار باقی مانده در عصای هرمس باشد که حوا (همسر آدم) را به جای عیشتار، تابع خود میکند تا از این پس در تمام دخترانش یعنی زنان، عامل سقوط مردان یعنی انسان های برگزیده باشد. چون قرار است تعریف انلیل به عنوان آن که گاهی در جلد وجدان به بشر دستور میدهد عوض شود.

جان کامینسکی، مینویسد که انلیل یا یهوه مطابق تاریخ یهود، فقط تا قرن پنجم میلادی روی زمین بوده و فقط وقتی سر و کله اش در زندگی یهودیان پیدا شده که انلیل/یهوه، غیب شده و عزرای کاتب، با از توی کلاه درآوردن کتاب مقدس و معرفی آن به عنوان منبع قانون و تاریخ یهود، گفته است یهوه چگونه بود و چگونه علیه خدایان شر که موکل نیروهای طبیعت هستند جنگید. بدین ترتیب یهوه آن گونه که بر موسی بانی یهودیت ظاهر شد، از ابتدا موجودی غیر طبیعی و بنابراین دوستدار چیزهای مصنوعی بود. بنابراین کامینسکی به فیلسوف لهستانی مارک گلوگچوفسکی توجه نشان میدهد که معتقد است وقتی یهوه خودش را از درون آتش با جمله ی «هستم آنکه هستم» معرفی میکند، برای آن است که هنوز تعریف واضحی ندارد:

«در آخرین کتاب کارلوس کاستاندا ، " سمت فعال بی نهایت " (1998)، دون خوان، کارلوس را به چالش می کشد تا هوش انسان را با "حماقت نظام اعتقادی آنها، حماقت رفتار متناقض آنها" تطبیق میدهد. دون خوان به او درباره ی «سرسلسله ی موضوعات» می گوید، «جدی ترین موضوع در جادوگری». این موضوع شکار است. جادوگر بزرگتر در میان شگفتی وحشتناک شاگردش، توضیح می دهد که چگونه یک هوش بیگانه در ذهن انسان نفوذ کرده است:

"ما یک شکارچی داریم که از اعماق کیهان آمده و کنترل زندگی ما را به دست گرفته است.

انسانها زندانی آنها هستند. شکارچی، ارباب و فرمانده ی ماست. ما را مطیع و بی دفاع کرده است. اگر بخواهیم اعتراض کنیم، اعتراض ما را سرکوب می کند. اگر بخواهیم مستقل عمل کنیم، ایجاب می کند که این کار را نکنیم.
جادوگران معتقدند که شکارچیان سیستم های اعتقادی ما، ایده های خوب و بد و آداب اجتماعی ما را به ما داده اند. آنها کسانی هستند که امیدها و انتظارات و رویاهای موفقیت یا شکست ما را تثبیت کرده اند. آنها به ما جاه طلبی، طمع و بزدلی داده اند.

این شکارچیان هستند که ما را خودسر، معمولی و خودپسند می کنند."

ارنست بکر ، انسان شناس فرهنگی ، ممکن است به کل این موضوع به عنوان یک فرافکنی منتقل شده از سایه ی مرگ درونی خودمان اشاره کند که بر هر کاری که ما انجام می دهیم تأثیر می گذارد. اما چه این سایه صرفاً درونی باشد و چه توسط نیرویی بیرونی در ما ایجاد شده باشد، نمی‌توانیم انکار کنیم که فلسفه‌های روان‌شناختی‌ای را که ما در آن زندگی می‌کنیم ایجاد کرده است، و به این ترتیب، آن مخازن جزم‌های مقدس قطعاً نقاشی‌های دقیقی از خلقت ترسناک ذهن انسان هستند. بنابراین، هستی شناس لهستانی Marek Glogoczowski می تواند به این نکته اشاره کند که افسانه های عهد عتیق خیر و شر را بر سر خود به هوا پرتاب کرده است و از خدای مصنوعی صحبت می کند که بینش های خیالی خود را خوب و واقعی می داند و طبیعی می داند. نظم و ترتیب بد و واهی. این نویسنده ی مشهور معتقد است که تسلط ژئوپلیتیک فعلی "خادمان یهوه" یک کلاهبرداری شناختی بی اهمیت، شامل جایگزینی قانون طبیعی به جای یک قانون مصنوعی است که در کتاب مقدس درج شده است. Glogoczowski می نویسد:

هنگامی که یک دسته ی کلی ارسطویی متشکل از اصطلاح YHWH ایجاد شد، با استنتاج منطقی می توان کل مجموعه رفتارهایی را که مشخصه ی افرادی است که تحت وابستگی YHWH باقی می مانند، پیش بینی کرد.
هدف از فعالیت های این "خادمان غیور" "YHWH بسیار ساده به نظر می رسد، زیرا شامل گسترش تهاجمی ژانر "برگزیده ی خدا" است، متخصص در برداشت از تمام ثروت های زمین.»:

“Somos nostros o ellos?”: john Kaminski: editorial estreicher : dec2011

ادامه دارد...

مطلب مرتبط:

خدایی که از بی نظمی متولد شد: تمدن مدرن و ایران باستان از نظرگاه مذهب سازی های یهودی: بخش2

شوهر تخت حکومتی: حاکمانی که به قدرت میرسند تا جنگ و انقلاب و بحران در کشورها ایجاد کنند.

نویسنده: پویا جفاکش

این حکاکی منسوب به آرنولدوس مونتانوس در سال 1680، سفارش شرکت هند شرقی برای گزارش مشاهدات ژاپن است و بت دیوی به نام ویزلی پوزلی در هیبت شیاطین مسیحی را نشان میدهد که ایزدی گراز شکل او را میکشد تا او به قالب جدیدی تغییر کند. قاعدتا این موجود گراز شکل، باید همان ویشنو خدای هندو باشد که در آواتار وراهه به شکل گراز، یک راکشاسا (شیطان هندو) به نام هیرانیا آکشا را کشت و پس از آن، هیرانیا کاشیپو -برادر هیرانیا آکشا- دشمن انتقامجوی ویشنو و پیروانش شد. به نظر میرسد کسی که بر مراسم حکاکی فوق نظارت دارد، همان کسی است که نقش یک شیر نر بر پشتش دیده میشود. این شیر باید اشاره به "نارا سیمها" –در لغت به معنی شیر نر- باشد که آواتار دیگری از ویشنو است که به شکل یک نیم شیر –نیم انسان تصویر میشود. این آواتار بخصوص با برجستگیش در حکاکی فوق، یادآور مجسم شدن یهوه خدای یهود به شیر و تبدیل شدنش در همین قالب به خدای مسیحیت است. بی هیچ تردیدی، تمام مسائلی که بتوان به شیاطین مسیحی و تصور امت هایی به عنوان شیطانپرست در عقبه ی آنها به جبهه ی مقابل ویشنو به جای یهوه در هند نسبت داد، در جرگه ی پیروان خدای محبوبی به نام شیوا جای میگیرند. برهما، ویشنو و شیوا، به ترتیب خدایان خلقت، محافظت و نابودی در هندوئیسم هستند. شیوا یک بار چون در مراسم اهدای قربانی خدایان حاضر نشده بود، به مراسم حمله برد و آن را تخریب کرد و در این هنگام، برهمنی او را نفرین کرد که از این پس، فقط گمراهان و افراد شرور، پیروان شیوا خواهند بود. شیوا مظهر زمان و از این جهت، نامبردار به کالا یعنی زمان است. وقتی که به خواب میرود جنبه ی زنانه ی او به نام کالی (مونث کالا) فعال میشود و درحالیکه با گردنبندها و کمربندهایی از دست ها و سر های قطع شده ی انسان روی بدن خوابیده ی شیوا میرقصد هرج و مرج و مصیبت ایجاد میکند. خود شیوا هم ایزدی تندخو است. بعد از آن که برهما با مخلوقش سرسواتی که حکم دخترش را داشت ازدواج کرد شیوا او را به جرم زنای با محارم، مورد خشونت قرار داد و یک سرش را قطع کرد و این اهانت به خالق باعث شد تا شیوا به عنوان محکومیت، مدتی طولانی به شکل یک گدای آواره و بی خانمان زندگی کند. یک بار گانشا پسر شیوا در حال غسل کردن بود و ازاینرو ورود اغیار را به اقامتگاه خود ممنوع کرد. چون شیوا هم از ورود منع شد از خشم، سر پسرش را قطع کرد و پس از آن، سر یک فیل جانشین سر قبلی شد و این یک قصه درباره ی فیل سر بودن گانشا است. باز یک بار شیوا در حال مراقبه بود و پرواتی همسر شیوا به نیروی جنسی کاما دوا خدای شهوت، حواس شیوا را از مراقبه پرت کرد و شیوا از شدت خشم، با آتشی که از چشم سوم خود بیرون داد، کاما دوا را در شعله سوزاند. محل اقامت شیوا در کوه کایلاش در هیمالیا است. او معمولا در فضای باز مراقبه میکند، ولی به عقیده ی مردم بومی، گهگاهی به شهر های انسانها وارد میشود؛ وقتی برمیگردد، همسرش پرواتی با او دعوا میکند، چون معتقد است شیوا درآنجا در هیبت مرد انسانی، با زنان بدنام زنا میکند و نیز معتقد است که شیوا معتاد است و در شهر، پای بساط معتادان مینشیند. ظاهرا شیوا زیاد با مردانی که پیروش هستند فرقی ندارد. نیروهای شیوا که عوامل تخریبند، بیشترین درگیری را با نیروهای ویشنو که عوامل حفاظت هستند دارند و این دو نیرو، جنبه های مختلف برهما را نشان میدهند. پانتا اوز، دوگانه ی شیوا و ویشنو را با داستان های خلقت پدربزرگ و مادربزرگش در کانبرای استرالیا مقایسه میکند. وی میگوید در دهه ی 1960 که این روایات بیان میشدند در محل پدربزرگش تلویزیون وجود نداشت و داستان های مسیحی رسمی، هنوز همه گیر نشده بودند. آنها فکر میکردند که خدا اول فرشته ای به نام "حامل نور" را مسئول خلقت جهان کرده است و حامل نور، به شکل یک مار در جهان به راه افتاده و آن را خلقت بخشیده است. اما خدا از نتیجه راضی نبود و ازاینرو فرشته ی دیگری به نام حامل کلمه را مامور تکمیل خلقت نمود. این موضوع حامل نور را رنجاند و او یک سوم فرشتگان را به اطاعت خود و شورش علیه خدا واداشت که آنها از آن پس به جن و شیطان و مار نامبردار شدند. حامل نور، مسلما همان لوسیفر (به همان معنی) معادل شیطان در انجیل است، و حامل کلمه مرتبط با نام داشتن مسیح به «کلمه». پانتا اوز مینویسد پدربزرگ و مادربزرگش جز انجیل، هیچ کتاب دیگری نخوانده بودند و با این حال، بین داستان خلقت خود و محتویات انجیل، اختلافی نیافته بودند. به نظر اوز، خلق جهان توسط مار در این داستان ظاهرا مسیحی، با خلق جهان توسط مار رنگین کمانی در اساطیر بومیان استرالیا تضادی ندارد و میتوان اژدهای چینی ها و کواتزلکواتل (مار پردار) سرخپوستان مکزیک را نیز با آن برابر گرفت. کیا هویتل که با سرخپوستان مکزیکی دیدار داشته است میگوید آنها افسانه های پیدایش آزتک را قبول ندارند و معتقدند این داستان ها را فاتحان اسپانیایی خلق کرده اند ولی در صحبت های همان ها چیزهای کوچکی میتوان یافت که تا حدی با گزارش های رسمی مرتبطند ازجمله این که مکزیکی ها xipe-totec را فرشته ی غرب میخوانند و او را به coatlicue ملقب میکنند که لغت اخیر به معنی مارهای درهم تنیده است. قرار گرفتن قاره ی امریکا در غرب اروپای فاتح آن، میتواند سبب برجسته شدن فرشته ی غرب در این مکان و بومی سازی قلمروهای دو مار متضاد خلقت شده باشد که زوج های ویشنو-شیوا و لوسیفر-مسیح، جلوه هایی از آنند. این زوج ها را میتوان تا بین النهرین دنبال کرد. سرخوردگی های شیوا و لوسیفر، دراینجا با سرخوردگی مردوخ جانشین میشوند و مردوخ در مسیحیت با نمرود بنیانگذار بابل مقایسه میشود که بابل، شهری است که در مقابل اورشلیم یهودی-مسیحی قرار گرفته است. داستان بیش از این که از بین النهرین ریشه بگیرد، به فاتحان ختی بین النهرین متعلق است که گره گاه های اسطوره ای مذهب بین النهرین را به شیوه ی خود بازگشایی کرده اند. در این مورد، مسئله این بوده که آلالو که احتمالا همان الله است به اندازه ی آنو یعنی آسمان، رئیس خدایان شمرده شده و احتمالا در خود بین النهرین آنو وآلالو در ابتدا خدایی واحد بوده اند. اما ختی ها آنو را به جامدار آلالو تبدیل کرده اند که علیه آلالو شورید و تخت او را به دست گرفت، آلالو گریخت و دیگر خبری از او نشد. کریستوفر متکالف، این داستان را با قصه ی سارگون بنیانگذار امپراطوری آکد مقایسه میکند که نخست جامدار یک شاه بود و سپس تاج و تخت او را به دست آورد. به نظر میرسد مناسبات نخست آلالو و آنو به اختلافاتی در جانشینی آنو انجامیده باشد. میدانیم که بنا بر اساطیر ختی، کوماربی هم شورشی علیه آنو انجام داد و کوماربی مدعی بود که «دانه ی آلالو» را دارد یعنی از نسل آلالو است. در بین النهرین، جانشینی آنو در حکومت بر زمین، محل اختلاف انلیل و حئا پسران او بوده است. انلیل که فرزند آنو از خواهر-همسرش آنتوم بوده است به یکسره از نسل آنو بودن مفتخر است درحالیکه حئا قاعدتا باید هم از نسل آنو باشد و هم از نسل آلالو. همانطورکه میدانیم، مردوخ پسر حئا بعدا حکومت آنو را از چنگ او درآورد و بنابراین مردوخ همتای کوماربی است. پس دعوای مسیح-لوسیفر نیز باید دعوای انلیل-مردوخ باشد. این دعوا در تورات به شکل دعوای دو امت اسماعیل و اسحاق یعنی اعراب و یهودیان درآمده است. ابراهیم، نخست پسرش اسماعیل را که از هاجر کنیز به دنیا آورده بود، جانشین خود قرار داده بود اما پس از این که از همسر اصلیش ساره صاحب اسحاق شد، اسحاق را جانشین خود اعلام کرد. دراینجا اسماعیل معادل حئا و اسحاق معادل انلیل هستند. این بخصوص با فرازی از تورات قابل مقایسه است که ابراهیم در مقابل فرعون مصر، ساره را خواهر خود میخواند انگار که ابراهیم همان آنو و ساره همان آنتوم هستند. با این حال، موضوع ازآنچه به نظر میرسد پیچیده تر است چون آشوری ها خدایشان آشور را که همان مردوخ است با انلیل تطبیق و همسر او را مولیسو خوانده اند. توضیح این که نام دیگر انلیل، مول لیل بوده است و مولیسو به عنوان مونث نام مول لیل، معادل نین لیل همسر انلیل است. مثل این میماند که حئا به جای آنو در معاشقه با آنتوم قرار گرفته باشد. این با قواعد روابط شخصی و بخصوص ممنوعیت زنای با محارم در سراسر کره ی زمین منطقی نیست ولی به کمک نمادپردازی های مصری میتوان توضیحش داد. در مصر، آغاز پادشاهی خدایان با ازیریس و ایزیس است. این مرد و زن الهی که نخست دو جنبه ی مذکر و مونث یک خدای واحد بوده اند با هم خواهر و برادر خوانده شده اند. با قتل ازیریس، ایزیس، با جادو روح او را به شکل پسرشان هورس از نو متولد میکند و هورس با انتقام به تخت قدرت برمیگردد. مرگ و رستاخیز ازیریس برگرفته از مرگ و رستاخیز تموز خدای گیاهان است که در فصل خزان توسط نیروهای اهریمنی به قتل میرسد و در بهار همراه با طراوت گیاهان از نو زنده میشود. نام رومی ایزیس به معنی زن گریه کن، برای بازسازی الهه در زنانی است که هر سال در فستیوال تموز، بر مرگ او میگریستند. اما نام قبطی ایزیس، "آست" است که معنی تخت حکومتی را میدهد. ایزیس تخت سلطنتی ازیریس است و این تخت، به صورت تخت شاهی پیروان او در اروپای روم مقدس مسیحی بازآفرینی میشود. زمانی که پادشاهی میمیرد و تخت خالی میشود، کسی که از جنس تخت است روی آن مینشیند و این همان ازدواج خواهر و برادر یا دو همخون است. تخت، یک موجودیت الهی است و فقط کسی که از جنس نور الهی باشد حق دارد حاکم آن باشد. لوسیفر نیز به معنی حامل نور است و البته نوری است که از آسمان سقوط کرده و نماینده ی خدا در زمین است. پس هر کسی که بر تخت مینشیند، معادل با بخشی از لوسیفر است. از دید مسیحیت، لوسیفر یک نور معنوی نیست، بلکه ستاره ای سقوط کرده و بنابراین مثل ستاره، آتشین است. پس انتظار داریم تخت از جلوس ستاره بر آن، آتش بگیرد و به همراه آن، نظم جای به اغتشاش بدهد. این اغتشاش در داستان شاه آرتور دیده میشود، جایی که او نادانسته با خواهرش زنا میکند و نتیجه ی این زنا تولد موردرد است که به هوس تخت شاهی، مملکت را دچار آشوب میکند. صحنه ی حمل جسد موردرد توسط خواهران موریگان، موردرد را همتای مسیح میکند. درواقع نیز او مسیح در هیبت یک تشتت درونی است. چون تشتت از دوگانگی و اختلاف در درون کشور به دست می آید و این با تعالیم حصایی ها منطبق است که میگویند معلم عدالت، دو چهره دارد: شاه داوودی و رهبر شریعت. اگر دقت کنید تمام دعواهای درونی تورات، بین شاهانی است که شریعت را زیر پا میگذارند و پیامبرانی که خواستار بازگشت به شریعتند. درواقع دوگانگی مسیح، انعکاسی از دوگانگی تموز است چون نام توما یا توماس یا تموز از "توم/توأم" به معنی قرین و همزاد می آید و تموز درست مثل دوره ی زندگی سالانه اش بین دنیاهای رویین و زیرین، یک ایزد دوگانه است.:

“MEROVINGIAN DYNASTY”: BARBARA WALKER: CHAP3

دوگانه ای که بی نظمی و تنش به بار می آورد، از دوگانه های سیاسی در کشورهای اروپایی به دوگانه های بزرگ در سراسر دهکده ی جهانی چون دوگانه های مومن-کافر، مسلمان-مسیحی، کمونیست-لیبرال، شرقی-غربی، و دموکرات-توتالیتر انجامیده اند که جامع همه شان در پایتخت جهان به صورت دوگانه ی دموکرات-جمهوریخواه جلوه گری میکند و در آن، دموکرات مفهوم شرک پرور جهان وطن را دارد و جمهوریخواه مفهوم پان امریکن احیاگر مسیحیت را. اما تمام این راه ها را از هر طرف که بروید، به یک ترکستان میرسید.

جان وایتهد و نیشا وایتهد دراینباره در گلوبال رسرچ مینویسند:

«دولت ایالات متحده در تلاش است تا کشور را به شکل یک دولت توتالیتر تغییر دهد. این موضوع در بیش از 50 سال گذشته بدون توجه به اینکه کدام حزب سیاسی منصب داشته است، صادق بوده است. این بدون توجه به اینکه چه کسی در انتخابات ریاست جمهوری 2024 پیروز می شود، صادق خواهد بود. در بحبوحه ی خشم حزبی بر سر پروژه ی 2025، یک نقشه راه 920 صفحه ای برای اینکه چگونه دولت را به نفع اهداف به اصطلاح محافظه کار بسازد ، هم راست و هم چپ، خود را به طرز تاسف باری نسبت به خطرات ناشی از قدرت دولت عمیق گرسنه ساده لوح نشان داده اند. با این حال، ما هرگز نباید این واقعیت را فراموش کنیم که هر دو جناح راست و چپ و عوامل مختلف آنها امتداد دولت عمیق هستند، که همچنان به جنگ روانی علیه مردم آمریکا ادامه می دهد. طبق گفته ی شرکت رند، جنگ روانی "شامل استفاده ی برنامه ریزی شده از تبلیغات و سایر عملیات روانی برای تأثیرگذاری بر عقاید، احساسات، نگرش ها و رفتار گروه های مخالف است." سال‌هاست که دولت با کمپین‌های تبلیغاتی و عملیات روانی، شهروندان را بمباران می‌کند تا ما را همسو، کنترل بر ما را آسان و حمایت خود از تلاش‌های مختلف در خارج و داخل کشور را پا بر جا نگه دارد. دولت چنان به قدرت های اورولی خود در دستکاری اطمینان دارد که مجبور به لاف زدن در مورد آنها شده است. به عنوان مثال، در سال 2022، چهارمین گروه عملیات روانی ارتش ایالات متحده، شاخه ای از ارتش که مسئول جنگ روانی است، یک ویدئوی استخدامی منتشر کرد که تلاش های خود را برای کشیدن ریسمان، تبدیل هر چیزی که لمس می کنند به سلاح، در همه جا بودن، فریب دادن، متقاعد کردن، تغییر، تأثیرگذاری و الهام بخشیدن به نمایش میگذارد. آیا تا به حال به این فکر کرده اید که چه کسی رشته ها را میکشد؟ ویدئوی روانی مطرح می کند که "هر چیزی را که ما لمس کنیم یک سلاح است. ما می توانیم فریب دهیم، متقاعد کنیم، تغییر دهیم، تأثیر بگذاریم، الهام بخشیم. ما به اشکال مختلف در می آییم. ماهمه جا هستیم." این خطری است که در کمین چشم است. از میان تسلیحات فراوان موجود در زرادخانه ی عظیم دولت، جنگ روانی ممکن است از نظر پیامدهای درازمدت ویرانگرترین آنها باشد. همانطور که ژورنال نظامی Task and Purpose توضیح می دهد، "جنگ روانی همه چیز در مورد تأثیرگذاری بر دولت ها، افراد صاحب قدرت و شهروندان روزمره است." توجه داشته باشید، این کمپین های روانی (عملیات روانی) فقط دشمنان خارجی را هدف قرار نمی دهند. دولت در گفتار و عمل روشن کرده است که «ما مردم» دشمنان داخلی هستیم که باید مورد هدف، ردیابی، دستکاری، مدیریت خرد، نظارت، مظنون تلقی شوند و طوری با آنها رفتار شود که گویی حقوق اساسی ما امتیازاتی است که به راحتی می توان آنها را کنار گذاشت. این همان چیزی است که از آن به عنوان تبلیغات پای سیب یاد می شود. دولت با کمک و حمایت از پیشرفت‌های تکنولوژیکی و آزمایش‌های علمی، مردم آمریکا را در بخش عمده ی قرن گذشته تحت "تبلیغات پای سیب" قرار داده است. برخی از راه‌هایی را در نظر بگیرید که از طریق آنها دولت همچنان به جنگ روانی علیه شهروندانی که عمدتاً بی‌خبر هستند، ادامه می‌دهد تا ما را با دستور کار تمامیت‌خواهانه ی دولت عمیق آشنا کند.:

استفاده از خشونت به منظور برقراری حکومت نظامی. با نظمی نگران کننده، ملت همچنان در معرض موج خشونت هایی قرار می گیرد که مردم را به وحشت می اندازد، اکوسیستم کشور را بی ثبات می کند، و به دولت توجیهات بیشتری برای سرکوب، قفل کردن، و اعمال سیاست های اقتدارگرایانه تر به اصطلاح به خاطر امنیت ملی بدون اعتراض شهروندان می دهد.

نظارت تسلیحاتی، کمپین های پیش از جنایت و پیش فکری. نظارت، تعقیب دیجیتالی و داده‌کاوی مردم آمریکا جامعه‌ای را تشکیل می‌دهد که در آن فضای کمی برای بی‌احتیاطی، نقص، یا اعمال استقلال وجود دارد. وقتی دولت همه چیز را می‌بیند و همه چیز را می‌داند و قوانین فراوانی دارد که حتی به ظاهر سرشناس‌ترین شهروند را هم به جنایتکار و قانون‌شکن تبدیل می‌کند. این ضرب المثل قدیمی که می‌گوید اگر چیزی برای پنهان کردن ندارید، دیگر نگران نباشید، اعمال میشود. برنامه‌های قبل از جنایت را با سازمان‌های دولتی و شرکت‌هایی که به صورت پشت سر هم کار می‌کنند، اضافه کنید تا مشخص شود چه کسی یک خطر بالقوه است و تار عنکبوت چسبناکی از ارزیابی‌های تهدید هشدار سنجش رفتاری، «کلمات» پرچم‌گذاری شده و گزارش‌های فعالیت «مشکوک» را با استفاده از آن به سمت چشم‌ها و گوش‌های خودکار، رسانه‌های اجتماعی، نرم افزار سنجش رفتار، و جاسوس‌های شهروندی، بچرخانید و شما می‌توانید یک کابوس کامل دیستوپیایی را ایجاد کنید. جنگ دولت با جرم و جنایت اکنون به حوزه ی رسانه های اجتماعی و به دام افتادن فناوری تبدیل شده است، به طوری که ماموران دولتی از هویت های جعلی رسانه های اجتماعی و تصاویر پروفایل ایجاد شده توسط هوش مصنوعی استفاده می کنند تا مظنونان احتمالی را زیر نظر بگیرند، هدف قرار دهند و دستگیر کنند.

اسلحه سازی ارزهای دیجیتال، امتیازات رسانه های اجتماعی و سانسور. غول‌های فناوری که با دولت کار می‌کنند، نسخه ی خودشان از عدالت اجتماعی را از طریق استبداد دیجیتال و سانسور شرکتی برآورده می‌کنند، هر کسی را که می‌خواهند، هر زمان که می‌خواهند، به هر بهانه‌ای که می‌خواهند در غیاب هیچ روند قانونی واقعی، دهان را می‌بندند. بررسی یا تجدید نظر متأسفانه، سانسور دیجیتال تازه آغاز راه است. ارزهای دیجیتال (که می تواند به عنوان " ابزاری برای نظارت دولت بر شهروندان و کنترل تراکنش های مالی آنها " استفاده شود)، همراه با امتیازات رسانه های اجتماعی و سرمایه داری نظارتی، آزمون تورنسلی را ایجاد میکند برای تعیین اینکه چه کسی به اندازه ی کافی شایستگی دارد افراد را برای خطاهای اخلاقی و تخلفات اجتماعی مجازات کند (و به آنها برای پایبندی به رفتارهای مورد تایید دولت پاداش دهد). در چین، میلیون‌ها فرد و کسب‌وکار که بر اساس امتیازات اعتباری رسانه‌های اجتماعی به‌عنوان «بی‌ارزش» در فهرست سیاه قرار گرفته‌اند، از دسترسی به بازارهای مالی، خرید املاک یا مسافرت با قطار یا هوایی منع شده‌اند.

انطباق با سلاح. حتی خوش‌نیت‌ترین قانون یا برنامه‌های دولتی نیز می‌توانند - و منحرف، فاسد و برای پیشبرد اهداف نامشروع به محض اضافه شدن سود و قدرت به معادله مورد استفاده قرار گیرند و قرار گرفته اند. جنگ با تروریسم، جنگ با مواد مخدر، جنگ با کووید-19، جنگ با مهاجرت غیرقانونی، طرح‌های مصادره ی دارایی‌ها، طرح‌های ایمنی جاده‌ها، طرح‌های ایمنی مدارس، حوزه ی برجسته: همه ی این برنامه‌ها به عنوان پاسخ‌های مشروع به نگرانی‌های مبرم آغاز شدند. و از آن زمان به سلاح انطباق و کنترل در دست دولت پلیس تبدیل شده اند.

سرگرمی اسلحه سازی . در قرن گذشته، دفتر رسانه های سرگرمی وزارت دفاع با هزینه ی مالیات دهندگان، تجهیزات، پرسنل و تخصص فنی را در اختیار هالیوود قرار داده است. در ازای آن، این مجتمع صنعتی نظامی در فیلم‌های پرفروشی مانند Top Gun و دنباله ی راه‌اندازی مجدد آن Top Gun: Maverick که به تبلیغات رایگان برای شاهین‌های جنگی، استخدام سربازان پیاده برای امپراتوری نظامی، شور میهن‌پرستانه ترجمه می‌شود، بازی می‌کند. مالیات دهندگانی که باید قبض جنگ های بی پایان کشور را بپردازند، و رویاپردازان هالیوودی که برای ساختن فیلم های هیجان انگیز دیستوپیایی تلاش می کنند که ماشین جنگ را مرتبط، قهرمانانه و ضروری جلوه می دهد . همانطور که المر دیویس، یک پخش کننده ی CBS که به عنوان رئیس دفتر اطلاعات جنگ منصوب شد، مشاهده کرد: " ساده ترین راه برای تزریق یک ایده ی تبلیغاتی به ذهن اکثر مردم این است که اجازه دهید آن را از طریق رسانه یک تصویر سرگرمی عبور دهید در حالی که آنها این کار را نمی کنند. متوجه شوید که آنها در حال تبلیغ هستند."

اسلحه سازی علوم رفتاری و هل دادن. جدا از خطرات آشکار دولتی که برای جاسوسی از مردم خود و استفاده از زرادخانه ی تسلیحات و فناوری روزافزون خود برای نظارت و کنترل آنها احساس حق و قدرت می‌داند، خطرات پنهانی نیز در ارتباط با دولتی وجود دارد که قدرت استفاده از آنها و فن‌آوری‌هایی برای تأثیرگذاری انبوه بر رفتارها و کنترل جمعیت را دارد. در واقع، این پرزیدنت اوباما بود که دستوری اجرایی صادر کرد و به آژانس‌های فدرال دستور داد تا از روش‌های "علم رفتاری" برای به حداقل رساندن بوروکراسی و تأثیرگذاری بر نحوه ی واکنش مردم به برنامه‌های دولتی استفاده کنند. این یک پرش کوتاه، پرش و جهش از یک برنامه ی رفتاری است که سعی می‌کند بر نحوه ی واکنش مردم به کاغذبازی‌ها به برنامه‌ای دولتی تأثیر بگذارد که سعی می‌کند دیدگاه‌های عمومی را در مورد سایر موضوعات مهم‌تر شکل دهد. بنابراین، به طور فزاینده‌ای، دولت‌ها در سراسر جهان - از جمله در ایالات متحده - به «واحدهای تکان‌دهنده» تکیه می‌کنند تا شهروندان را به سمتی هدایت کنند که قدرت ها میخواهند، در حالی که ظاهر اراده ی آزاد را حفظ می‌کنند.

تسلیحاتی کردن کمپین های حساسیت زدایی با هدف ایجاد حس امنیت کاذب در ما. رویدادهای سال‌های اخیر - نظارت تهاجمی، گزارش‌های افراط‌گرایی، ناآرامی‌های داخلی، اعتراض‌ها، تیراندازی‌ها، بمب‌گذاری‌ها، تمرین‌های نظامی و تمرین‌های تیراندازی فعال، قرنطینه‌ها، هشدارهای رنگی و ارزیابی تهدید، مراکز همجوشی تبدیل پلیس محلی به نیروهای نظامی، توزیع تجهیزات نظامی و سلاح به نیروهای پلیس محلی، پایگاه‌های اطلاعاتی دولتی حاوی نام‌های مخالفان و اغتشاشگران احتمالی - توطئه کرده‌اند تا مردم را با میل و رغبت با سپاس به یک دولت پلیسی بپذیرانند.

تسلیحاتی کردن سیاست. زبان ترس توسط سیاستمداران در هر دو طرف راهرو به طور مؤثر صحبت می شود، کارشناسان رسانه ای از منبرهای تلویزیون کابلی خود فریاد می زنند، توسط شرکت ها به بازار عرضه می شود، و به صورت قوانین بوروکراتیکی تدوین می شود که کمک چندانی به ایمن تر کردن زندگی ما نمی کند. همانطور که تاریخ نشان می دهد، ترس، روشی است که اغلب توسط سیاستمداران برای افزایش قدرت حکومت و کنترل جمعیت، تقسیم مردم به دسته ها و متقاعد کردن آنها برای دیدن یکدیگر به عنوان دشمن استفاده می شود. این طرح ماکیاولیستی آنقدر ملت را به دام انداخته است که تعداد کمی از آمریکایی‌ها حتی متوجه می‌شوند که برای اتخاذ طرز فکر «ما» در برابر «آنها» مورد استفاده قرار می‌گیرند. در عوض، با ترس و نفرت از مخالفان فانتوم، آنها موافقت می‌کنند که میلیون‌ها دلار و منابع را برای انتخابات سیاسی، پلیس نظامی‌شده، فناوری جاسوسی و جنگ‌های بی‌پایان سرمایه‌گذاری کنند، به امید تضمین ایمنی که هرگز به دست نمی‌آید. در تمام این مدت، کسانی که در قدرت هستند – که لابی‌ها و شرکت‌ها آن را خریده‌اند و پرداخت می‌کنند – برنامه‌های پرهزینه ی خود را به جلو می‌برند، و «ما مکنده‌ها» با قبض‌های مالیاتی درگیر می‌شویم و مورد ضرب و شتم، یورش‌های پلیس و نظارت شبانه‌روزی قرار می‌گیریم.

ژنتیک سلاح. ترس نه تنها چرخ های گذار به فاشیسم را با پرورش شهروندانی ترسناک، کنترل شده، آرام، و گاوچران چرب می کند، بلکه خود را در DNA ما جای می دهد تا ترس و تبعیت خود را به فرزندان خود منتقل کنیم. به آن وراثت اپی ژنتیک، انتقال تجربیات آسیب زا از طریق DNA می گویند. برای مثال، عصب‌شناسان مشاهده کردند که ترس می‌تواند در طول نسل‌های DNA موش سفر کند. همانطور که واشنگتن پست گزارش میدهد، "مطالعات روی انسان ها نشان می دهد که کودکان و نوه ها ممکن است تأثیر اپی ژنتیکی چنین رویدادهای آسیب زا مانند قحطی، هولوکاست و حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 را احساس کرده باشند."

اسلحه سازی آینده ی دیستوپیایی. با فراوانی بیشتر، دولت هشدارهایی درباره نیاز مبرم برای آماده شدن برای آینده ی دیستوپیایی که در انتظار ما است صادر کرده اند. به عنوان مثال، پنتاگون در ویدئوی آموزشی " مگاشهرها: آینده ی شهری، پیچیدگی نوظهور "، پیش بینی می کند که تا سال 2030 (تصادفا، همان سالی که جامعه شروع به تکینگی با متاورس میکند) ارتش برای استفاده از نیروهای مسلح در حل مشکلات سیاسی و اجتماعی داخلی فراخوانده می شود. آینده ای که آنها واقعاً در مورد آن صحبت می کنند حکومت نظامی است که به عنوان یک نگرانی خوب و مهم برای امنیت کشور بسته بندی شده است. این ویدیوی آموزشی پنج دقیقه‌ای ترسناک، تصویر شومی از آینده ای را ترسیم می‌کند ممل. از «شبکه‌های جنایتکار»، «زیرساخت‌های نامرغوب»، «تنش‌های مذهبی و قومیتی»، «فقر، محله‌های فقیرنشین»، «محل‌های دفن زباله ی باز، فاضلاب‌های لبریز» «توده ی رو به رشد بیکاران» و یک چشم انداز شهری که در آن نخبگان اقتصادی مرفه باید در برابر فقیر شدن افراد فاقد آن یعنی "ما مردم" محافظت شوند. .

هدف نهایی این کمپین‌های کنترل ذهن - که در پوشش خیر بزرگ‌تر بسته‌بندی شده‌اند - این است که ببینیم مردم آمریکا تا کجا به دولت اجازه خواهند داد تا آزادی‌های ما را تضعیف کند.»:

“project total control: everything is a weapon when totalitarianism is normalized”: john w. whitehead , nisha whithehead: globalresearch: 11july2024

در این موضوع هرچقدر هم که غلو شده باشد، باز جای تردید نیست که حکومت های جهانی و محلی، به طور مرتب از طریق ابزارهای تکنولوژی نوین، پالس هایی در تبلیغ اهداف خود به سمت مردم میفرستند تا مزه ی دهان مردم را بفهمند و بر اساس آن، به سرعت اجرای نقشه هایشان بیفزایند یا از آن بکاهند و بنابراین به قول مقاله ی بالا واقعا این مردمند که « به دولت اجازه خواهند داد» تا کجا پیش برود. با این مداقه و با توجه به اهمیت سرعت در عملی بودن نقشه ها، زمان تعریف تخت حکومتی و برشماری ویژگی های صاحب الهیش نباید به دور از اختراع ابزارآلات مدرنیته و خارج از دوره ی استعمار باشد. از آن زمان، تخت در کشورهای مختلف، خود را تکثیر کرده و هر کسی که بر تخت نشسته است، فارغ از این که چه انقلاب و جنگ و تنش های داخلی و خارجی ای به کشور وارد کرده باشد، فقط در جهت هموار شدن مسیر اهداف سازندگان تخت عمل کرده است، چون هرچه باشد، هیچ کس جز اویی که از جنس تخت است بر آن جلوس نمیکند.

اسطوره های فراموش شده ای که هنوز میتوانند هر مسلمان متعصبی را پیرو شیطان نشان دهند.

نویسنده: پویا جفاکش

سمینول ها

در سال 1812، اندرو جکسون در جنگ با سیمارون ها یعنی ارتش متحدی از بردگان فراری و سرخپوستان، آنها را شکست داد و به فلوریدا در محلی که به نام ایندیانا یعنی سرزمین هندیان معروف شد هزیمت داد. بعضی این مهاجرت را عامل پیدایش جمعیت مرموز سمینول ها که یک جمعیت دورگه ی سیاهپوست-سرخپوست در اوهایو و فلوریدا هستند میدانند. با این حال، امروزه که تاریخ قبل از جنگ داخلی امریکا مورد سوال هایی است بعضی میپرسند که آیا این قوم واقعا نتیجه ی یک اتحاد سیاسی-جنگی بردگان سیاه با زردپوستان بومی است یا به هم پیوستن طبیعی اقوامی که قبل از انگلیسی ها تمدن امریکا را اداره میکردند؟ تاریخ امریکا به طرزی عامدانه فقط جنگ و غلبه را برجسته و پیشرو همه چیز در روابط انسان ها میکند. حتیبعد از این که خشکسالی در نوادا باعث بیرون آمدن بقایای شهر سنت توماس در نزدیکی شهر کلارک کنونی شد، مردم یاد آن افتاده اند و زیر لب زمزمه میکنند شاید شهر سنت توماس عمدا زیر آب سد رفت تا مردم یادشان برود که زمانی این جامعه از به هم پیوستن صلح طلبانه ی سیاهان و زردپوستان پدید آمد. مدتها است که جریان های مسلمان سیاهپوست امریکایی ادعا میکنند که در امریکا بومی بوده و از نسل موآبی های همسایه ی یهودیان در خاورمیانه اند. اکنون با آشکار شدن لحظه هایی کمتر صحبت شده از تاریخ امریکا این سخن کمتر غیر منطقی به نظر میرسد. پس از لغو بردگی و آزادی بردگان، گروه هایی از بردگان آزاد شده به خیال این که از افریقای غربی آمده اند، به آنجا برگشتند و سرزمین جدید، لیبریا یعنی سرزمین آزادی نامیده شد تا گواه آزادی بردگان باشد. اما مخارج سفرهای دریایی مربوطه آنقدر زیاد بود که از جایی متوقف شدند و فقط 5000 نفر برگردانده شدند که از این جمعیت نیز نیمیشان در اثر بیماری های مناطق حاره فوت شدند. سوال پیش آمده این است که اگر چند کشتی مدرن قرن بیستمی برای چنین سفرهایی آمادگی لازم را نداشتند، صدها کشتی زهوار در رفته ی انگلیسی های برده فروش قرن 19 چگونه حاضر بودند این همه ضرر کنند و میلیون ها برده به امریکا بفرستند بدون این که سود مناسب به دست بیاورند؟ برده داری که مطمئنیم در امریکا بوده، پوششی بوده بر تفکیک قومیتی در نوشتن تاریخ امریکا. یادمان باشد نگاه بالا به پایین به بردگان تا حدودی نتیجه ی خلافکاری اولین بردگان بود که هیچ ربطی به نژادشان نداشت. افراد گناهکار قبایل و جوامع سیاه به سبب گناهانی چون قتل و دزدی و فحشا دستگیر و به بردگی فروخته میشدند. تجار مسلمان در زنگبار این بردگان را تحویل گرفته و به سرزمین های اسلامی میبردند و از این موقعیت برای تبلیغ اسلام در زنگبار و آمیزش بین نژادی با بومیان بهره میبردند. در امریکا هم اول همینطور بود تا این که به ادعای تاریخ امریکا دزدان دریایی بربر اقدام به حمله به جوامع سیاهپوست و برده گیری زورکی و فروش آنها به انگلیسی ها نمودند. اما مطلب کمتر گفته شده این است که اگر سیاهان در ازای گناهانشان به بیگاری گرفته میشدند، همین مطلب درباره ی سفیدهای گناهکار هم مطرح بود. زندان گویان فرانسه ، پر بود از خلافکاران سفیدپوستی که برای کار اجباری تحت غیر انسانی ترین رفتارها، به امریکا کوچ داده میشدند. قانون "مان" در ایالات متحده نیز افراد را به جرم فحشا و قاچاق جنسی زنان به بیگاری محکوم میکرد و تا 50سال بعد از لغو بردگی برقرار بود. بنابراین احتمالا نه بردگی مخصوص سیاهان بود و نه همه ی سیاهان برده بودند، همانطورکه همه ی سفیدها هم برده نبودند. تقسیمبندی های نژادی درباره ی سفیدپوستی که فتح میکند، سرخپوستان را در جنگ شکست میدهد و سیاهان را به عنوان برده میخرد، در سمینول ها به سرنوشت مشترک سیاهان و زردپوستان در مقابل انسان سفیدپوست می انجامد. این نکته ی مهمی است که هر دو لغت هندی و سرخپوست که برای بومیان زردپوست امریکا استفاده میشود، پیشتر و توسط اروپاییان در مورد مردم سیاهپوست استفاده میشده است. از طرفی قرن 19 دوران ظهور داروینیسم و پرداختن به بحث های نژادی در تاریخنویسی است: موضوعاتی که باعث شهرت تبار زردپوست و سیاهپوست انسان سفیدپوست اروپایی شده بودند. انسان اروپایی هنوز آنقدر از تبار خرافی خود فاصله نگرفته بود که ارزش جادویی تغییر رنگ پوست را فراموش کرده باشد. بازار افرادی که خود را مدیوم یا میانجی افراد با ارواح درگذشتگانشان میخواندند پررونق بود و تحقیقات درباره ی روح هنوز در جریان بود. همانطورکه میدانیم بدن زندان روح تلقی میشد. پس از دفن مرده در چاله یا منفذی در زمین، روح از بدن به محیط جدید وارد و آماده ی سفر به جهان دیگر میشد. روح موجودی دوجنسه بود و چینی ها برای دفن جسد دنبال زمینی میگشتند که دارای ویژگی های متعادل یین (زنانه) و یانگ (مردانه) باشد تا محیط موقتی جدید روح برایش خوشایند باشد. در انگلستان نیز در همان زمان، اصطلاح kombe هم برای منفذی در زمین به کار میرفت و هم برای تپه. چون زمانی برای دفن جسد دنبال شکافی در زمین در جوار یک تپه میگشتند بلکه شکاف نماینگر مادینگی زمین و تپه نماینده ی نرینگی او باشد. معمولا چنین شکاف هایی آسایشگاه های مارها بودند و روح به ماری تشبیه میشد که در زیر زمین، به دنبال رخنه گاهی به بیرون میگردد و همین حالت، به دوران زیست روح در بدن هم فرافکنی میشد. لحظه های تغییر وضعیت بدن بخصوص پوست که تغییرات ظاهری را آشکار میکند، لحظه های ظهور چنین رخنه گاه هایی بود و در این هنگام ممکن بود روح تماس های جدیدی با عالم بیرونی برقرار کند و حتی با یک روح بیگانه جایگزین شود. خرافات اروپایی، افتادن شاخ های گوزن و رشد دوباره ی آنها را نشانی از تغییر مداوم روح در گوزن میشمردند. در گرینلند زمانی که شخصی پس از یک بیماری سخت زنده میماند، تصور میشد روحش با روح یک کودک یا روح یک گوزن شمالی جایگزین شده است. بنابراین تغییرات پوست انسان از سیاه و زرد به سفید طی نسل ها نشاندهنده ی تغییرات شدید روحی و حتی بیگانه بودن کلی روح سفیدپوست اروپایی با نژادهای دیگر شمرده میشد بی این که طغیان واقعی ای علیه خرافات نژادهای پیشین صورت گرفته باشد. روح انسان اروپایی هنوز شبیه یک مار بود، ولی ماری که علیه مارهای پیشین است. اروپایی، عملگر به مذهب موسی و عیسای اسرائیلی بود و موسی عصایی مارشونده داشت که عصاهای مار شده ی جادوگران فرعون را بلعید. این عصای جادویی همراه موسی در سفری بزرگتر برای جنگ با کافرهای کنعان بود که فرزندان سرافیم یا مارهای آسمانی یعنی فرشتگان هبوط کرده بودند و خود، مارهایی انسان نما شمرده میشدند. شبیه ترین آنها به فرشتگان، غولهایی مهیب بودند و جالوت غول که به دست داود اسرائیلی کشته شد، یکی از آخرین آنها بود. کنعانی ها را اولاد کوش ابن حام ابن نوح میشمردند که جد سیاهان بود و خودشان هم مثل برده های امریکایی سیاه شمرده میشدند. آنها را با مورها هم تطبیق میکردند: مردمان سیاه مسلمان شمال افریقا . ولی به مرور، لغت مور به بربر کاهش یافت و مورها از اعراب جدا شدند. با این حال، نبرد با آنها کنایه ای از نبرد با مسلمانان بود درحالیکه رهبران دنیای اسلام، تاتارهایی چون تیمور لنگ و عثمانی ها شناخته میشدند. اگر اروپا میخواست وانمود کند که رهبر اصلی مسیحیت است، باید تمدن خود را وامدار یک جریان تمدنی برحق نمایش میداد که چیزی غیر از تصویر رایج از مورها و تاتارها است. پس هم مورها و هم تاتارها تخریبگران تمدن معرفی شدند شاید چون از اول یک قوم بودند. بنابراین افسانه ی تاتارها و مورها یادآور دشمنان تمدن غربی نیستند بلکه مکمل آنند. مار موسی و مار شیطان، فقط دو مار پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس خدای محبوب ایدئولوژی کیمیاگری اشرافیت های غربی است. تاریخ امریکا این موضوع را نشان میدهد آنجاکه افسانه ی "کالیفیا" (به معنی خلیفه ی مونث) را پیش میکشد. کالیفیا رهبر زنان سیاهپوست مسلمان بود که در جنگ با بیزانس به سلطان عثمانی کمک کردند و سپس در شمال افریقا سکنی گزیدند و بلاخره به امریکا و منطقه ای که به نام کالیفیا «کالیفرنیا» نامیده شد رفتند و درآنجا از اسپانیایی های سیاهپوست شکست خوردند. داستان کالیفیا رابط جنگ های مسیحیان با مسلمانان در آسیا، افریقا و امریکا است و البته رابط سیاهان با تاتارهای زردپوستی که عثمانی ها از بینشان برخاستند. پس تنها سرزمین مقدس واقعی اروپا بود و داستان های تاریخ آن، نشان میدهد قبل از القدس عربی و اسرائیل اشغالگری که در جوار آن ساخته شد، نبرد موسی با کفار –و اتفاقا این کفار مسلمانند- در اروپا به وقوع پیوسته است؛ در دعوا بر سر یک اورشلیم اروپایی به نام رم ایتالیا که تمام اشرافیت های اروپایی حول محور آن رشد کردند. نبرد نورمان ها بر سر سیسیل و همزمان با سقوط یک پاپ در رم، قابل تطبیق با نبردهای قوم موسی در سرزمین مقدس بر اساس تورات است. دوک راجر، فرمانده ی نورمان ها در راه فتح سیسیل، باید با ارتشی کوچک بر ارتش عظیم کفار غلبه کند که همان صحنه ی غلبه ی ارتش کوچک جدعون بر ارتش عظیم کفار در تورات است. جدعون به این خاطر پیروز شد که از همراهی خدا با خود مطمئن بود. در مورد دوک راجر هم چنین بود چون در معجزه ای غریب، صلیبی نورانی در آسمان ظاهر شد و ارتش دوک راجر را به سمت هدف راهنمایی کرد؛ ماجرایی یادآور ستون نوری که اسرائیل را در حرکت از مصر به ارض موعود راهنمایی میکرد. ارتش راجر در کوهستانی توسط رتیل ها به فراوانی گزیده شدند. گاتفرید مالاترا، رتیل های مزبور را کرم هایی سمی شبیه به عنکبوت توصیف کرده است که احتمالا کرم جایگزین مار شده است. به عقیده ی مارک گراف، این همان صحنه ی دچار شدن اسرائیلی های موسی به مارها در راه بین مصر و سرزمین مقدس است. به نوشته ی گاتفرید مالاترا، یکی از دلایل پیروزی راجر در نبرد سیسیل، شکست دادن پهلوان غولپیکر مسلمانان به نام ارکادیوس بود که راجر توانست با گذراندن نیزه از درون منفدی در زره او وی را بکشد، اتفاقی که سبب تضعیف روحیه ی دشمن شد و مارک گراف آن را با قتل جالوت توسط داود تطبیق میکند. دوک راجر همچنین درست مثل داود که از طریق یک چاه فاضلاب به درون شهر اورشلیم راه یافت، از طریق یک گودال زیرزمینی به درون رم راه یافت و شهر را به آتش کشید و در این هنگام، فریاد "گیسکارد" از سوی مردم بلند شد. رابرت گیسکارد کسی بود که قبلا یک بار رم را به آتش کشیده بود و ظاهرا این داستان میخواهد بگوید که این دو نفر قبلا یک نفر بودند. گیسکارد به سزای سوزاندن پاینخت مسیحیت، به زودی درگذشت و این هنگامی روی داد که در ایتاکا و در محلی به نام آفر دچار تب شده بود. درآنجا پیرزنی به او گفت که اینجا قبلا اورشلیم بوده است. گیسکارد همانجا فهمید به زودی خواهد مرد چون نام های آفر و اورشلیم در کنار هم به معنی مرگند و از طرفی پیشگویی به او گفته بود تمام کشورهای سر راهش را فتح خواهد کرد تا زمانی که به اورشلیم برسد و درآنجا خواهد مرد. ظاهرا یک اورشلیم در یونان، جانشین رمی شده که او قبلا به جای داود فتحش کرده است و یونان اصلی درواقع ایتالیا و معادل سرزمین مقدس موسی و داود بوده است.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110

بدیهی است که تاکید زیاد بر تقسیم نژاد های انسانی در نام بر اساس رنگ پوست نژادها علیرغم وجود تفاوت های استخوانی و ظاهری دیگر، خود فلسفه ای دارد و آن این که پوست، مهمترین جنبه ی پنهان کننده ی درونیات واحد فیزیک انسان ها است و باعث حواس پرتی نسبت به قرابت های نوعی انسان ها با هم میشود. به همین ترتیب، توجه خاص به نشان دادن مسلمانان به عنوان مظهر کفار نیز توجه به یک دروغ آشکار دیگر را برجسته میکند و آن این که مسلمان های متاخر تابع عثمانی هم به اندازه ی یهودی ها و مسیحی ها ادعای احیای تعلیمات پیامبران تورات را دارند. با این حال، نفرتسازی نسبت به مسلمان ها به مرور چنان طبیعی میشود که آنها را نه به خاطر کفر نسبت به انبیای یهود بلکه با اغراق گویی درباره ی افراط آمسلمان ها درخصوص اجرای آن قوانین محکوم میکنند. مسلمان ها الان آخرین جبهه ی مقاومت کننده ی سنتی در مقابل مدرنیته ی غرب هستند و فرصت کافی وجود دارد تا ادعای سابق غرب درباره ی این که تمام سنت های قدیم شرقی از نوع اسلام متعصب دو سده ی اخیرند را اثبات کنند. حالا شرق و اسلام که درست مثل زمان هزار و یک شب با هم یکسانند، متهمان اصلی جلوگیری از وقوع فاجعه ی قرون وسطای کلیسای رم با ریشه کن کردن رقبای کلیسا از شمال افریقا و از این طریق باعث عقبگرد تمام دنیا از خدمات یونان و روم باستانند که با کلیسای رم به پایان رسیدند. حتی یک نظریه ی توطئه در بین پروتستان ها وجود دارد که بر اساس آن، خدیجه همسر مسیحی محمد، جاسوس واتیکان برای رساندن شوهر خود به رهبری اعراب و متحد کردن آنها برای از بین بردن مسیحیت های مخالف با واتیکان که بیش از او تابع حکمت یونانی بودند در آسیا و افریقا بوده است. اسلام فقط بعد از آن بد شد که به قلمرو موجد خود کلیسای رم نیز یورش برد. این بحث جایگزینی نیروی مثبت با نیروی منفی در یک قلمرو منفی و نیاز به غلبه ی مجدد نیروهای مثبت بر آن قلمرو منفی در افسانه های اکدی درباره ی تصرف دوزخ توسط نیروهای خیر برای غلبه بر انواعی از شر استوار است.

گویاترین افسانه از این نوع، داستان اژدهایی به نام "کور" است که جهان زیرین را تصرف و ملکه ی آن ارشکیگال را اخراج میکند. حئا خدای آب ها به جنگ اژدها میرود او را بیرون میکند و ارشکیگال را برمیگرداند. به نظر میرسد داستان غلبه ی نرگال بر ارشکیگال و ازدواج ارشکیگال با او و رسیدن نرگال به پادشاهی دوزخ روایت دیگری از این قصه باشد که در آن، ارشکیگال قبل از نرگال، همان کور، و ارشکیگال بعد از نرگال، کور تغییر یافته هستند و فرض داستان حئا این است که ارشکیگال متاخر قبلا هم بر دوزخ حاکم بود و کور جایش را اشغال کرده بود. "کور" در آکدی هم به معنی دوزخ است، هم به معنی اژدهایی است که در سطح بالایی آب های هاویه در مجاورت دوزخ زیست میکند، هم به معنی تهاموت الهه ی آب های لجه است و هم به معنی کوهستان زاگرس. ظاهرا معنای اخیر، رابط معانی دیگر است. کوه های زاگرس زمانی آتشفشانی بودند و آتش مایع آنها که همان گدازه است از محتویات دوزخ در جهان زیرین شمرده میشدند. گدازه که حالت مایع داشت در زمان برخورد با آب، سرد و تبدیل به زمین جامد میشد و چون تصور میشد که زمین ما روی قلمرو زیرین بنا شده و در زیر زمین هم آب های چشمه ها جریان دارد، پس عقیده بود که زمین روی برخورد آب های زیرین با گدازه ی دوزخ استحکام و قوام گرفته است و حئا که خدای آب ها است، با سرد کردن گدازه آن را خنثی کرده است که این همان شکست دادن اژدها دیگر نامزد معنای "کور" است. از روی این تفکرات میتوانستید به این نتیجه برسید که تهاموت که مادر موجودات و نماد تمامیت جهان مادی است بخشی از آب های آغازین است که به آب های آتشین گدازه ای تبدیل شده و میشود از او تعبیربه اژدهای "کور" کرد. پس اصل زمین جهنمی است و اگر زمین آنقدرها جهنمی به نظر میرسد به خاطر آن است که ارواح خیر از جهانی بالاتر به آن نظم بخشیده اند و خصلت های وحشتناکش را متعادل کرده اند. ارشکیگالی که کور جایش را گرفته بود، میتوانست با خواهر آسمانیش عیشتار برابر باشد آنگاه که به جهان زیرین هبوط کرد. از طرفی هبوط عیشتار میتوانست با هبوط تموز یا آدونیس عامل سرسبزی گیاهان و طراوت طبیعت به جهان زیرین مرتبط باشد آنگاه که عیشتار یا نسخه ی رومیش ونوس برای بازگرداندن آدونیس به جهان زیرین میشتافتند. این صحنه را در داستان انلیل نیز می یابیم: خدایی که با یک زن زمینی فحشا کرد و به این جرم به دوزخ تبعید شد ولی آن زن به نام نین ماه به نزد او در دوزخ آمد و با او ازدواج کرد تا این که بعدا درست مثل تموز و عیشتار از دوزخ خارج شدند. این هبوط با هبوط نرگال هم برابر است که خدای خورشید است آنگاه که در شب به جهان زیرن در می آید و ارباب تاریکی میشود و از بابت این تغییر شخصیت، میتوان او را نسخه ی هبوط کرده و شرور شده ی تموز شمرد. آب آتشین گدازه ظاهرا حاصل تجلی آتش خورشید الهی در آب بی شکل تهاموت یا ارشکیگال است. گدازه را در عبری "لاوه" مینامند و این کلمه احتمالا یکی از منشا های نام لویاتان برای اژدهای مادینه ای است که یهوه، او را سرکوب کرد: نسخه ی دیگر سرکوب کور توسط حئا. با این حال، خدا نادیدنی است و ازاینرو با هوا یا فضای خالی تطبیق میشود و بنابراین یک فضای خالی بین قلمرو آب های زیرین و دوزخ ارشکیگال در نظر گرفته میشود.:

“when dragons scream: war trumpets in celtic Europe”: aratta.wordpress.com

توجه کنیم که اگر دوزخ را با زمینی که قوم موسی و البته دنباله روان مسیحیش قصد فتح آن را دارند تطبیق کنیم، آن وقت فضای خالی خدا بین زمین و یک قلکمرو ناشناخته که حالا جایگاه موجودات فضایی است قرار میگیرد بی این که اصلا معنوی باشد؛ یعنی همان ماده ی سیاه ناشناخته ای است که میگویند باعث سیاه دیده شدن فضا است. یک بخشی از مسئله به این برمیگردد که جایگاه خدا را در آسمان میپنداریم و در این معادله، خود عنوان "آسمان" است که غلط انداز است. آسمان میتواند ضد زمین به عنوان قلمرو جهان مادی باشد اما میتواند بخشی از خود جهان مادی هم باشد. این تفسیر دوم، ناشی از این افسانه ی بابلی است که زمین و آسمان توسط مردوخ از جسد تهاموت یا صعلات الهه ی آب ها پدید آمده اند. تهاموت همسر آبزو و از طریق او مادر خدایان بود. ولی وقتی حئا آبزو را کشت، تهاموت طغیان کرد و به شکل یک اژدهای دریایی سهمگین به جنگ خدایان رفت. او برای این کار، 11هیولا خلق کرد که در کنار خودش، نماینده های 12 صورت فلکی دایره البروج یعنی 12 مجموعه ی اختری ای هستند که خورشید طی یک سال 12 ماهه آنها را طی میکند. کاملا ممکن است که این افسانه به یک طرح آشوری از موزه ی خاورنزدیک برلین مربوط باشد. در این طرح، یک پیکره با ظاهر انسانی و جنسیت نامعلوم دیده میشود که 11 موجود نورانی از او صادر میشوند. این موجود انسان مانند و 11 موجود ستاره مانند کنارش، میتوانند نمادهای خورشید با صفات مختلفش در 12 صورت فلکی باشند. طبیعتا 11 شکل ستاره ای را میشد به 11 سیاره یا ستاره تعبیر کرد. اتفاقا این ممکن است چون 12 صورت فلکی دایره البروج توسط 7سیاره ی مقدس کلدانیان اداره میشوند و از طرفی این 7ستاره میتوانند در هفت ستاره ی ثریا در برج فلکی ثور (ورزاو) بازآفرینی شوند، یک صورت فلکی تحت کنترل سیاره ی زهره با تشخص الهه عیشتاره که میتواند خود تهاموت به عنوان موجود 11 هیولای دیگر باشد. ازاینرو است که این 11هیولا را در علم نوین قرن بیستمی به 11 سیاره تبدیل کرده اند که عبارتند از زمین در کنار هفت سیاره ی ایزدی کلدانیان (خورشید، ماه، عطارد، مریخ، زهره، مشتری و زحل) به اضافه ی سیارات اخیرا اضافه شده ی اورانوس، نپتون و پلوتون هستند. اما جایگزین دوازدهمین صورت فلکی و مابه ازای خود تهاموت کیست؟ امانوئل ولیکوفسکی به دنبال یک سیاره ی دوازدهم میگشت که معتقد بود خود تهاموت است و منظومه ی شمسی درست مثل آسمان و زمین داستان آفرینش بابلی، از اجزای آن سیاره ی عظیم پدید آمده است. اما احتمال درست تر این است که بگوییم تهاموت، خود موجودیتی است که این 11 سیاره را در خود جای داده است، یعنی فضا. چون اگر تعبیر خلقت آسمان و زمین را با نظریه ی علمی کروی بودن سیارات و شناوری آنها در فضا به همان گونه که دانشمندان بابلی ابراز داشتند، ربط دهیم، آن وقت آسمان و زمین شامل یک کره ی زمین سرگردان در آسمان به اضافه ی دیگر اجرام آسمانی سرگردان در همان آسمان یا فضا میشود. جامد بودن سیارات، تناقضی با گازی بودن فضا ندارد چون همه ی اینها جسد یک موجود آبگون یعنی تهاموت هستند. آب هم میتواند با بخار شدن به هوا تبدیل و نامرئی شود، و هم میتواند در سرمای شدید تبدیل به یخ شود. ازاینرو تمام اجسام سخت میتوانند به دلیل جامد بودن، شکل تحول یافته ی یخ باشند. در مقابل، هوایی که آسمان را از زمین متمایز میکند، در یک فضای تاریک به نام فضا غوطه میخورد به همان گونه که در تصاویر رایج از فضا نشانش میدهند. چون نزدیکترین شرایط آشنا به محیط پیدایش یخ های انبوه، قطب شمالی است که شب هایی طولانی دارد و نزدیک ترین محیط به جهان مالوف دوران حکومت تهاموت نیز همین است. به همین دلیل، از دید اروپاییان، سرزمین های یخبندان شمالی، جایگاه غول ها و هیولاهایی نزدیک به هیولاهای تهاموت بوده است و وتان خدای خشن آلمانی، با تلفظ نام "اودین" در همان منطقه بر خانواده ای از خدایان حکومت میکند که با خشونت خود، غول ها را کنترل میکنند. همراهان اودین، گرگ ها و کلاغ ها هستند که به ترتیب نمادهای درنده خویی و مردارخواری و بنابراین مرتبط با مرگ و تباهیند و هر دو نماد نیز با تاریکی و سیاهی و البته سرما مرتبطند. روشن است که اودین در مرز یخبندان و سیاهی، واسطه ای بین آسمان گازی و زمین جامد است. معادل بین النهرینی او انلیل است که از کوه خدایان بر زمین حکومت میکند و این کوه نیز واسطه ای بین آسمان و زمین است. همین کوه را به صورت المپوس کوه خدایان یونان بازمی یابیم که انلیل آن، زئوس یا ژوپیتر نام دارد و قطعا این همان طور سینای یهوه هم هست. آن را باید با کوه عمود آسمان در قطب شمال که ستاره ی قطبی ثبات آن را نمایندگی میکند برابر بگیریم. اتفاقا در تقسیمبندی بابلی آسمان، شمالی ترین قسمت، به انلیل تعلق دارد، و قسمت میانی به آنو و قسمت جنوبی به حئا تعلق دارند. قسمت آنو 12 صورت فلکی دایره البروج را در بر میگیرد. آسمان های حئا و انلیل نیز هر کدام 12 صورت فلکی برجسته داشته اند. بابلی ها آسمان را به یک گل 12 پره و هر پره با سه گلبرگ تشبیه میکردند که در هر پره، سه گلبرگ انلیل، آنو و حئا واقع بودند گویی که صورت های دایره البروج آنو هر کدام دارای دو جنبه ی مختلفند که به انلیل و حئا تقسیم میشوند. قسمت حئا بخصوص گیج کننده است چون صورت های فلکی آسمان جنوبی –که معادل های بابلیشان را نمیشناسیم- اکثرا باید در منطقه ی بین النهرین غیر قابل دیدن باشند. البته این نکته هم جالب است که از دید ناظر بین النهرینی این قسمت از آسمان در دریا فرو رفته و قلمرو حئا نیز یک قلمرو آبی است. خود منطقه ی بین النهرین در کنار دریا به دلیل حالت جزیره مانندی که رودهای دجله و فرات به آن میدهند، جایی مابین جمود و میعان است که بین میعان جنوب حئا و سنگلاخ کوهستان انلیل در شمال، یک موقعیت بینابینی شبیه آنو دارد و روشن است که کوه انلیل به صورت کوهستان مرزی ترکیه و بین النهرین در شمال بین النهرین بومی سازی شده است. شاید به دلیل موقعیت جامدتر انلیل بود که او در مقام قاتل تهاموت و سازنده ی زمین و آسمان قرار گرفت، موقعیتی که قبلا به آنو تعلق داشت؛ اگرچه بعدا مردوخ پسر حئا هم جای انلیل را گرفت. بنابراین حکومت آنو در آسمان، چندان جایگاه متفاوتی از قلمرو انلیل نداشت. چون آسمان آنو هنوز بخشی از جسد تهاموت بود و نام آنو نیز تلفظ دیگری از ایلو یا اله یا الوهیم است و یهوه ی طور سینا با الوهیم تطبیق شده است. پس تلاش آدمیان برای رسیدن به آسمان، هنوز میتواند تلاش برای رسیدن به یک الهه باشد بخصوص پس از آن که مردوخ در زمین، بابل را بنا و مرکز جهان کرد و از آن بر زمین حکومت نمود و بنابراین امکان برداشت مفهومی نرینه از زمین را داد. در مصر، این مفهوم باعث نرینه تلقی کردن زمین تحت نام قب و قرار دادن آن در مقابل الهه ی آسمان تحت نام نات شد. اتحاد زمین با آسمان به صورت آمیزش جنسی قب با نات بازسازی شد و آلت جنسی قب برای این کار، همان کوه عمود آسمان تخیل شد که تمثیلی از کوه الهی انلیل است. در بابل عراق که کوهی در آن نیست، کوه جای خود را به برج بابل داد که برای رسیدن به خدا مرتبا به سمت آسمان دراز شد ولی زلزله ای آن را فرو انداخت که میتوان آن را به اخته شدن خدای زمین تلقی کرد. در ادبیات یهودی-مسیحی، سازنده ی برج بابل را بلوس یا نمرود میدانند که معمولا با بعل مردوخ برابر دانسته میشود. دراینجا میتوان مردوخ در جایگاه قب را با اگدیستیس یا اقدسه خدای دوجنسه ی آناطولیایی برابر دید که به خاطر گناهانش اخته و به زمین تبعید شد و به صورت یک زن به نام کوبله زندگی کرد. نام کوبله برداشت از اصطلاح "کوبه الیا" یعنی کوبه ی الهه است که کوبه صورت مونث قب به نظر میرسد. نام کوبه تلفظ دیگری از "حبه" یا هپات الهه ی طبیعت و وحوش در آسیای صغیر است. "ب" در این نام تشدید دارد و ازاینرو نام الهه به صورت کوبابا نیز تلفظ شده است. جالب است که کوبابا نام یک ملکه ی بنیانگذار یکی از سلسله های شاهی کیش یا کوثا در بین النهرین هم شناخته شده است. در اساطیر یونانی، کوبله هم با گایا مادر خدایان و همسر اورانوس تطبیق شده و هم با رئا همسر کرونوس و مادر زئوس. درواقع این چهار جسم، مراتب مختلف موجودی واحد را نشان میدهند. به روایت هزیود، کرونوس خدای زحل، پدرش اورانوس را سرنگون و اخته میکند و بعد، از ترس این که فرزندان خودش همین کار را با او بکنند فرزندانش را میخورد. اما رئا آخرین فرزندش زئوس را پنهانی حفظ میکند و زئوس، کرونوس را سرنگون میکند و رئیس جدید خدایان در المپ میشود. کرونوس به دلیل تطبیق با زحل، معادل حئا است و پسرش زئوس به دلیل تطبیق با مشتری معادل مردوخ پسر حئا است. از طرفی حئا بر آبزو حکومت میکند که نام پدر خدایان و همسر تهاموت است. بنابراین قتل آبزو به دست حئا که همان سقوط اورانوس به دست کرونوس است، تغییر حالتی در حئا را نشان میدهد که طی آن، گایا تبدیل به رئا میشود و از کرونوس تمرد میکند همانطورکه تهاموت علیه قوای حئا میشورد. ازآنجاکه هدف از قتل آبزو حفظ حکومت آنو است، قتل آبزو تبدیل حئا از او به آنو است. بنابراین اخته شدن اورانوس، همان الهه شدن بخشی از حئا و قرار گرفتن او در مقابل نظم موجود است. در این مورد، باید توجه کنیم که کوبله الهه ی طبیعت و حیوانات وحشی است که قانون جنگل یعنی قانون بی قانونی بر آنها حکومت میکند و از دید آدمیزاد، وضعیت به شدت بی نظمی دارند. کوبله در همراستایی با شیرها، شاهین ها و چشم انداز وحشی کوهستان، در تضاد با نظم شهری قرار دارد و به دلیل موکلی شکار و حیوانات وحشی، در ادبیات یونانی، با آرتمیس یا دایانا الهه ی ماه تطبیق میشود که خواهر دوقلوی آپولو خدای خورشید است. این از آن جهت اهمیت دارد که حکومت خورشید نیز معمولا تحت کنترل زحل تلقی میشود و معادله ی آپولو-آرتمیس همان معادله ی کرونوس-رئا و حئا-تهاموت است. آپولو خدای هنرها است و هنر، همان چیزی است که انسان را به متمدن شدن متمایل کرده است. آپولو با ظاهر زن مانند و ظریفش، معادل هلیوس کوروس خدای خورشیدی است و کورس نام خود را به کوریت ها یا کوریبانت ها داده است: نژاد اولیه ی بشر با ظاهر مردان جوان زن مانند که پیرو رئا بودند و از زئوس نوزاد مراقبت میکردند. آنها فستیوال های رقص ازجمله رقص با شمشیر برگزار میکردند که در جانشینانشان گالوس ها یا گالی ها باقی مانده بود. گالی ها کاهنان کوبله الهه ی آناطولی بودند که کیشش بعدا حتی به نام به رم وارد شد و رمی ها خود را از طریق بنیانگذار خیالی رم یعنی انئاس تروآیی، وارثان برحق کیش کوبله شمردند. رهبر گالوس ها آتیس نام داشت. او همنام معشوق کوبله بود که در حالت جنون خود را اخته کرد و جان داد. بعضی مورخان امروزی معتقدند زمانی گالی ها مثل آتیس خود را اخته میکردند ولی حداقل گالوس های رومی اخته نبودند. از طرفی میدانیم که گالی یا گالوس، همان کالو عنوان کاهنان دوجنسه ی بین النهرین است؛ این مردان دوجنسه اخته نبودند و ازدواج میکردند و صاحب فرزند میشدند اگرچه آشکارا همجنسگرا بودند. در مورد نسخه ی بین النهرینی میدانیم که این کاهنان مرد، در وعظ ها نوحه خوانی میکردند و گریه سر میدادند و این، بخشی از کیفیت زنانه ی وجودشان بود، چون نوحه سر دادن و گریه کردن برای تموز خدای شهید شده وظیفه ی زنان بود و همین موقعیتن باعث میشد تا به ندرت زن ها هم در جرگه ی کالوها درآیند. ارتباط با تموز از آن جهت جالب است که آتیس درحالیکه نامش تلفظ دیگر اوتو به معنی خورشید است، همزمان نسخه ی آناطولیایی آدونیس یا تموز خدای طبیعت است که فدای عشق الهه به خود میشود و موقتا میمیرد و این مرگ موقتی، با ایام خزان طبیعت همراه است. معادل الهه در روایت یونانی-رومی داستان آدونیس، آفرودیت یا ونوس است؛ الهه ای که از کف کردن خون آلت جنسی بریده ی اورانوس در دریا به دنیا آمده و خود، مظهری از تهاموت است. میتوان آتیس اخته شده را همان اورانوس اخته شده و البته کوبله ی اخته شده شناخت و این، از طریق برابری کوبله با کوبابا جالب میشود. در زبان آشوری، "کبابو" به معنی سوختن است و سوختن میتواند با آتشین بودن خورشید در رابطه باشد. بنابراین کوبابا برابر با آپولو نیز هست بدون این که آپولو اخته باشد، چون اختگی، صوری است و منظور از آن، کنترل خشونت مردانه ی حاکم بر زندگی انسان اولیه ای است که رئیسش مردی شکارچی و همچون جانوران طبیعت بیرحم بوده است و این خشونت کنترل شده، در زندگی متمدن شهری نباید جایی داشته باشد. از طرفی حاکم جامعه ی انسانی، یک شخصیت خورشیدی است و شیر را که حیوان خورشید است نماد خود کرده است درحالیکه شیر، جانور همراه الهگان بخصوص کوبله نیز هست. کاملا ممکن است نرگال فرمانروای دوزخ که یک خدای خورشیدی و متشبه به شیر است در نام با گالی ها در ارتباط باشد. با این که تجسم عمومی نرگال شیر است، یهودیان بیشتر او را با تجسم خروس میشناسند که پرنده ای است که طلوع خورشید را اعلام میکند و از قضا یکی از معانی گالوس در لاتین، خروس است. نرگال، خدای جنگ و مرگ است و فرمانروای خورشیدی نیز در مواقعی که لازم میخواند، نظم عمومی را فدای هرج و مرج جنگ و خشونت میکند. بنابراین او درست مثل آنو، در مرز حئا و انلیل قرار دارد و از این جهت، میتواند شوهر و همراه الهه ی هرج و مرج (طبیعت وحشی موجد بشر) و یا سرکوب کننده ی او باشد.:

“the 12th planet”: hxmokha: 10/4/2013

از یک نظرگاه مسیحی، سلطان جهنم فقط میتواند شیطان باشد و همو است که به جای نرگال، به ارشکیگال آمیخته و آتش دوزخ را برافروخته است. جانشینان زمینی او نیز امپراطوری های استعماری غربند. شاید به همین دلیل است که اروپاییان میتوانند به جنگ تعصب خدایی شرق بروند بی این که آنها را قوم خدا بنامند چون شرق اسلامی، یک فضای خالی بین گدازه ی اروپایی-امریکایی و آب های هرج و مرج خیالی شرق باستان است. خدای شرق این ظرفیت را دارد که نتیجه ی بر هم کنش آتش شیطان غرب و آب هزار فرم مذاهب شرق باشد و بخاری نادیدنی باشد که از برخورد آن آب و این آتش پدید آمده، بی این که شبیه هیچ یک باشد: پوچیس محضی که همه چیز در آن حرام است و از شدت خلا افراد را به اولین چیز قابل دیدن جذب میکند. مشکل این است که بعد از بخار شدن تمام آب مذاهب انکار شده، تنها چیز قابل دیدن، آتش شیطان است و فقط رطوبتی نادیدنی حس میشود که به ما یادآوری میکند که خدای شرق، شیطان غربی نیست.

دعوای خروس و لاکپشت: این فکر که سوء استفاده ی حکومت از مذهب موقتی است.

نویسنده: پویا جفاکش

زئوس یا ژوپیتر: شاه خدایان رم

هر کنشی واکنشی دارد و محبوب ترین واکنش ها عبارتند از راه حل و حواس پرتی. گزینه ی دوم وقتی پیش می آید که گزینه ی اول، سخت یا وقت گیر باشد. معمولا حل اختلافات اقوام و ملت ها در ذهن افراد هر کدام از آنها، جزو موارد بینابینی محسوب میشوند، بدین طریق که شما وقتی که مذهب مخالف را شیطانی فرض کرده اید و ناگهان متوجه میشوید بسیاری از قوانین این ملت شیطانی، همان قوانین خودتان است، با یک راه حل ساده که بیشتر به پرت کردن حواس شبیه است، خودتان را گول میزنید و آن این که فرض میکنید این قوم شیطانی جایی از سر جهالت یا مشاهده ی معجزه، تحت تاثیر یکی از افراد دین خودتان قرار گرفته و چیزهایی از او اخذ کرده اند که لزوما همیشه به آنها وفادار نیستند. یهودیان و مسیحیان، از قدیم و صرفا برای این که دلشان در اثر بدبینی به خاخام و کشیش، از هر گونه اعتقادی خالی نشود، این راه حل دم دست را استفاده کرده اند. یکی از سندهای آن، کتیبه ای در یک کنیسه در آفرودیسیای ترکیه است که در آن، به یونانی از حضور چند «تئوسبئوس» در کنار یهودیان یاد شده است. واضح است که این واژه اشاره به چند بیگانه در کنار یهودیان دارد بخصوص به سبب آن که سبئوس در آن، اشاره به صابیان دارد و یهودیان و مسیحیان عادت داشته اند لغت صابی را به بتپرست معنی کنند. با این حال، آلبرتو فراتینی و کارل پراتو محققین ایتالیایی معتقدند که تئو در اول سبئوس، همان تئوس نام کلی خدا است و چون میتواند "یو" –نسخه ی دیگر یاهو- هم تلفظ شود، عملا اشاره به خدای یهود دارد و تئوسبئوس هم احتمالا تلفظ دیگر یوزیبیوس عنوان یکی از پدران کلیسا و بنیانگذار تاریخ مسیحیت است. دو محقق نامبرده، یادآوری میکنند که یهود، اصطلاح "صابوی" را برای بیگانه ای در میان یهود که میتواند قوانین سبت را نادیده بگیرد به کار میبردند و درواقع این لغت، تلفظ دیگر "سابو" در آکدی به معنی مردم است. "سابینیتی" (سابین ها) در اکدی به معنی مردمان و اشاره به همسایگان قوم خودی است و به نظر دو محقق نامبرده علت این که رومی های لاتینی در آغاز تاریخ خود با قومی به نام سابین درگیر جنگ میشوند، این است که سابین به راحتی به معنی اقوام همسایه است. "سابولی" در اکدی به معنی مردم کوهنشین است. اینجا آنچه به ساب اضافه شده است، "علی" به معنی بلندی است و ازقضا این لغت در برخورد با تاریخ یهود مفهوم خاصی پیدا میکند. چون سرافیم یا فرشتگان مارمانند از بالای کوه هرمون پایین آمدند و با فرزندان بشر آمیختند. از طرفی "علی" تلفظ دیگر "ایلی" یعنی الهی هم هست و در سرود رمضانی اسماء الله مسلمانان، «علی» یکی از نام های الله است. این نام در یونانی هلیوس خوانده میشود که قوم هلنی به معنی یونانی منسوب به آنند. در نزد مسلمانان، لغت صابئی در بحث های فلسفی همیشه یادآور حرانیان بوده و این قوم مروج یونانی گری در جهان اسلام شمرده شده اند. با این حال، با هرچه گسترده شدن ادیان ابراهیمی در خاورمیانه و نامبردار شدن زرتشتیان به مجوس، از بین تنها دو قومی که هنوز صابئی خوانده میشدند یعنی حرانیان و مندائیان، ترجیح بر پذیرش مندائیان قرار گرفته و صابئی اکنون معادل مندایی است. یک دلیل این است که مندائیان، پیروان یوحنای تعمیددهنده یا یحیی هستند که یهود، او را از خود و از فرقه ی حصائی شمرده اند. نسبت حصائی، در غرب، "اسن" تلفظ میشود و در ترکیب به کوهنشینی، افسانه ی حسن صباح را ساخته است چون "حسن" تلفظ دیگر اسن است و صباح، اصل نام "سابوس" در نوشته های مسیحی یونانی-سوری شمرده میشود. حسن صباح از بالای یک کوه حکومت میکند و شیعه ای است که به جنگ سنی ها میرود. به جز این، نام حسین نیز هم معنی با حسن (هر دو به معنی خوب) و تلفظ دیگر اسن به نظر میرسد. حسن و حسین دو پسر علی، و احتمالا یک نفر در دو روایت هستند ولی ارتباط با هلیوس یونانی هم از بین نرفته و ازاینرو یک "علی" با پسوند "حلی" و اهل جایی به نام "حله" منسوب به کوفه ی کنونی خلق شده است که نقش مهمی در گسترش تشیع داشته است. او که به سید بن طاووس شهره است، از جهت پدر و مادر، هم نسب به حسن دارد و هم نسب به حسین. نام کامل او علی ابن موسی ابن جعفر ابن طاووس و لقب او سید رضی است. او فقط بعد از سقوط خلافت عباسی که مانع رشد تشیع بود فرصت اثرگذاری یافت. این اتفاق زمانی افتاد که هلاکو خان مغول، خلیفه ی عباسی و خانواده اش را کشت و حکومت بغداد و قلمروش را به ابن العلقمی وزیر شیعه ی خلیفه سپرد. درباره ی ابن العلقمی دو روایت مختلف وجود دارد: یکی این است که ابن العلقمی به خلیفه خیانت کرد و به هلاکو پیوست؛ دومی این است که ابن العلقمی به خلیفه وفادار بود و راهنمایی های درستی به خلیفه کرد، ولی خلیفه تحت تاثیر بعضی فامیل هایش که به تشیع ابن العلقمی بدبین بودند، به حرف او گوش نکرد و وقتی از شکست خود مطمئن شد، به ابن العلقمی گفت که برای نجات جان خود، به هلاکو بپیوندد و وانمود کند که به خلیفه خیانت کرده است. به هر حال، پیوستن ابن العلقمی به هلاکو، به او فرصت شیعی کردن قدرت به کمک سید رضی را که نقیب سادات بغداد بود داد. نکته ی جالب این است که ما یک سید رضی ظاهرا قدیمی تر داریم که مولف نهج البلاغه شمرده میشود و گفته میشود خطابه های امام علی را در آن جمع آورده است. البته آن سید رضی، نامش محمد ابن حسین ابن موسی است. واضح است که یک نام مستعار است: حسین، اشاره به تبار دارد و محمد اشاره به این که اصل مذهب محمد که از دید شیعه مذهب علی است نزد او است. اما جالب این است که این مجموعه ی محمد ابن حسین، درست مثل علی که نام سید بن طاووس است، پسر یک نفر به نام موسی خوانده شده است. بسیاری از شیعیان تصور میکنند که نهج البلاغه را خود علی نوشته است. شاید چون این دو سید رضی افراد واحدی هستند و علی مقدس یکی از فرم های به عقب انداخته ی علی ابن موسی باشد و به همین دلیل است که تصور میشود امام علی پایتخت حکومت اسلامی را در خراب آباد کوفه قرار داده است. موسای پیامبر، دو پسر داشت که یکیشان الیعزر نام داشت؛ نامی که میتوان آن را ترکیب "علی" با "آسور" به معنی پیشوا دانست. از طرفی سید بن طاووس حلی، استاد علامه ی حلی بود که به سرزمین پارس یا ایران رفت و اولجایتو شاه مغول ایران و بانی سلطانیه ی زنجان را شیعه کرد. البته اولجایتو درنهایت به مذهب اهل سنت برگشت. اینجا هم چند نکته ی جالب دیده میشود. اول این که اولجایتو ملقب به محمد خدابنده و از این جهت همنام یک شاه صفوی شیعی بود که داشت با عثمانی های سنی دوست میشد ولی توسط پسرش شاه عباس اول سرنگون شد و به نظر میرسد فضای بین این دو محمد خدابنده خیالی است و ما با او مستقیما وارد ایران شیعی میشویم. اولجایتو قبل از رسیدن به مقام ایلخانی، حاکم خراسان بود و ما یک ناحیه ی شیعه نشین به نام سبزوار در خراسان داشته ایم که روستای سناباد آن (مشهد کنونی) محل قبر امامی با نام علی ابن موسی ابن جعفر بوده که دقیقا همان نام سید بن طاووس است. لقب این امام، رضا بوده که فقط در تلفظ با رضی تفاوت دارد. از آن جالبتر این که او ثامن الائمه بوده که معمولا به هشتمین امام ترجمه میشود. اما ثامن میتواند همان سامن یا آسمان یا اشمون یا سافون باشد که شکل دیگرش "صفا" کاملا همریشه با لغات صابی و صوفی است. لغت "ثامن" به معنی هشت هم از همین ریشه می آید و مربوط است به هشت طبقه بودن آسمان (افلاک هفت سیاره به اضافه ی فلک ثابتات). نکته ی جالب دیگر: در عنوان "محمد خدابنده" برای اولجایتو، لغت خدابنده، جانشین عنوان قبلی این شاه، یعنی "خربنده" شده است. برابری خر و خدا فقط میتواند در توصیف یهودی ها به خرپرست ریشه داشته باشد. سوتخ خدای جنگ قبطی که به شکل مردی با سر خر ترسیم میشد، در نام، ریشه ی صادوق/صدوق، عنوان کاهنان یهودی است که اعراب را به یهودیت نوحی درآوردند و آنها را فامیل های بنی اسرائیل خواندند که اینطوری اعراب امت ابراهیم و آماده ی باور به پیامبران یهود و شریعتشان شدند. از طرفی خر مقدس، همانطورکه خرپرستی کلتی هم آن را نشان میدهد، خدا در هیبت خر مسیح موسوم به «یعفور» بود و نام "جعفر" پدربزرگ سید بن طاووس، تلفظ دیگر نام یعفور است. بنابراین موسی ابن جعفر همان موسای پیامبر پسر یهوه است. نام های موسی و مسیح دو تلفظ از یک کلمه اند و هر دویشان نیز در نوزادی از خطر شاهی که نوزادان را میکشت جان به در برده اند. عیسی مسیح پسر خدا/یهوه است و ازاینرو موسی پسر طاووس نشانگر برابری یهوه با طاووس است. "طاووس" در آشوری به معنی خروس است و خروس، پرنده ای است که طلوع صبح را اعلام میکند. در مسیحیت، خروس، نماد سنت پطرس است چون پطرس، در شب دستگیری عیسی، سه بار، عیسی را انکار کرد و در زمانی که با صدای خروس، یادش افتاد صبح شده است توبه کرد. این سه بار انکار در عرض یک شب، نمود دیگری از سه روز نبرد مسیح با شیاطین در دوزخ تاریک است و خروس خوان و طلوع دوباره ی صبح، نماد رستاخیز مسیح. با این حال، خروس ها فقط به این خاطر به فراوانی طلوع صبح را اعلام میکنند که مردم، آنها را برای خوردن، تکثیر کرده اند. سقراط که خود یک بیدارگر است در زمان اعدام خود، دستور به قربانی خروس برای اسکلپیوس خدای درمان میدهد و درواقع خودش هم یک قربانی برای درمان یا اصلاح امور است. بنابراین مذهبی که خروس های زیادی برای قربانی کردن دارد همان کشوری است که بیش از همه حرص طلوع خورشید حقیقت پس از شب تاریک شیاطین را دارد و تشیع و مسیحیت، هر دو چنین مذاهبی بوده اند و به قهرمانان کشته شده ی خود نازیده اند. چنین فرهنگ هایی، فرهنگ های سربازپرور و جنگ افروزی هستند و به همین دلیل است که در ادبیات یهود، خروس، پرنده ی نرگال خدای جنگ و مرگ است. نرگال را به یونانی آرس و به لاتین مارس مینامند. گفته میشود مارس در روم باستان خدای محبوبی بوده و حامی گسترش امپراطوری روم شمرده میشده است. در آکیلیای ایتالیا، کلیسایی قدیمی از نوعی مسیحیت سرکوب شده منسوب به قرن چهارم، نسبت روم و مسیحیت را به حمله ی یک خروس سرخ به یک لاکپشت تشبیه میکرد. خروس سرخ که رنگ مورد علاقه ی مارس را بر خود دارد، نماد امپراطوری روم است که بر لاکپشت کند معنویت مسیحی سیطره دارد و میتواند با نوک گرفتن، او را به هر طرف که میخواهد تغییر جهت دهد، اما بلاخره خسته خواهد شد و لاکپشت را به حال خود رها خواهد کرد. ادعا میشود در دهه ی 1990 یک گروه از فراروانشناسان پیرو الدوس هاکسلی در این کلیسا مشاهده شده اند که رئیسشان به گونه ای که انگار توسط اجنه تسخیر شده باشد، از موزاییکی به موزاییکی میرفت و زیر لب زمزمه میکرد: «خر خراش؛ خدای اسکندر؛ خر خراش.» آکیلیا نام از اکوئیلیا به معنی عقاب دارد که پرنده ی ژوپیتر یا زئوس خدای روم است و خود اکیلیا هم یک نسخه از روم به نظر میرسد. نام زئوس، تلفظ دیگر "تئوس" به معنی خدا است و این لغت، در ارتباط با نام "تیواز" از نسخه های ترکیه ای مارس است. "تیو" تلفظ دیگر آن، احتمالا منشا نام های تیر و تور/ثور خدایان جنگجوی ژرمن است. نسخه ی ترکیه ای مارس، هنوز نرگال است که در جاهایی آپلو نامیده میشد، نامی مرتبط با آپولو خدای خورشید یونانی-رومی که با اصالت خورشیدی نرگال بیگانه نیست. نرگال را در خاورنزدیک به شکل شیر نشان میدادند ولی بعدا در بخش اعظم اوراسیا بیشتر به گرگ مجسم شد. ماده گرگ بزرگ کننده ی رمولوس و رموس دوقلوهای بنیانگذار رم، با این مطلب که این دوقلوها فرزندان حرامزاده ی مارس هستند بی ارتباط نیست. میتوان مارس را دراینجا با ونوس مادر انئاس دیگر بنیانگذار ادعایی رم جفت کرد. بین مارس و ونوس معاشقه ای بوده که جمع آنها را میتوان در تصویر داکیایی مارس به شکل یک نیمه گرگ-نیمه مار یافت. این تصویر بر پایه ی بین النهرینی ونوس استوار است که به واسطه ی عیشتار الهه ی طبیعت به "نمو" الهه ی دریا و از طریق او به تهاموت الهه ی هرج و مرج میرسد که به شکل یک اژدها به جنگ خدایان رفت. نمو مادر همه ی موجودات و از این جهت مطابق با هپات یا هبه الهه ی زمین ترکیه ای بود که نامش تلفظ دیگر حوا زن فریب خورده از مار به نظر میرسد. هبه الهه ی جانوران جنگل نیز بود و از این جهت با آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو و الهه ی ماه و شکار قابل تطبیق است. آپولو نیز در باورهای یونانی به تناوب، «ارباب حیوانات» به شمار رفته است. آپولو به جای نرگال/مارس در تکمیل آرتمیس، موقعیت آدونیس معشوق شکارچی ونوس را ایفا میکند. آدونیس همان تموز خدای طبیعت است که در ایام خزان طبیعت به قتل میرسد و در بهار از نو زنده میشود. نرگال فرم مقتول و افتاده به جهنم او است و این سقوط به زیر زمین هر روز غروب توسط خورشید تکرار میشود. دوگانگی روز-شب و بهار-خزان، در دوگانگی تموز و گیزیدا نگهبانان درخت زندگی بازتاب می یابد. درحالیکه گیزیدا مذکر است و شوهر "عظیمه" خواهر تموز شمرده میشود، گاهی نیز به شکل یک زن درمی آید که عیشتار/ونوس میتواند فرم تثبیت شده ی این تغییر باشد. گیزیدا عصایی با دو مار پیچیده به دور آن دارد که این دو مار، نماد دوگانگی حیات هستند. همین عصا با دو مارش را تحت نام کادوسئوس به صورت نماد هرمس خدای عطارد می یابیم. البته هرمس، آن را از آپولو گرفته و در ازای آن، سازی ساخته شده از لاک لاکپشت را به آپولو داده است. درواقع آپولو و هرمس، هردو جایگزین های تموز-گیزیدا هستند.:

“mars and venus: king and queen”: hxmokha: 20/10/2015

دوگانگی مارهای کادوسئوس، در برخورد موسی با دشمنانش تکرار میشود. موسی به عنوان پسر خدا همانند سرافیم یا فرشتگان مارسان که پسران خدا خوانده میشوند، قهرمانی مارنشان است و عصایش تبدیل به ماری میشود که عصاهای مارشده ی جادوگران را میخورد، همانطورکه قومش فرزندان انسانی مارسانان را در سرزمین مقدس نسل کشی میکنند. شاید عجیب باشد که بخواهیم این صحنه را به داستان هملت مربوط کنیم ولی ربط دارد. در نمایشنامه ی هملت شکسپیر، شبح پدر هملت، قاتل خود یعنی کلودیوس عموی هملت را مار میخواند و وقتی هملت میخواهد به گرفتن انتقام قتل پدر سوگند بخورد، نام سنت پاتریک را میبرد. سنت پاتریک، قدیسی است که مارها را از ایرلند اخراج کرد و یک نسخه ی بریتانیایی موسی است. در این مورد باید توجه کنیم که یکی از نسخه های هملت، املتوس نامی است که مقابل مسلمانان، آن هم مسلمانانی تاتار می ایستد و آنها را دچار تغییر مسیر میدهد، اما نه در خاورمیانه، بلکه در اروپای غربی و مرکزی، قلمروی که امپراطوری سکاها به درون آن کشیده شده است. این املتوس، پسر "سلمان" (سلیمان؟) شاه اسپانیا است که در حمله ی "تامرلیوس" (تیمورلنگ) و برادرش فاستین که شاهان مشترک سکاها هستند حلق آویز میشود. این دو شاه سکایی که به زیگورد و املتوس پسران سلمان ظنین هستند زیگورد را میکشند ولی املتوس به مانند هملت شکسپیر، با تظاهر به دیوانگی، از مرگ نجات می یابد. املتوس موفق میشود کم کم توجه تامرلیوس را به خود جلب کند و بخصوص با اثبات این که تامرلیوس پسر شاه پیشین سکاها نیست رابطه ی او با برادرانش را بگسلد. کم کم تامرلیوس تحت تاثیر املتوس به مسیحیت میگرود و با برادرش فاستین میجنگد. املتوس موفق میشود در یک مهمانی، فاستین و خانواده و اطرافیانش را مست کند و با قلاب و گیره از حرکت بازدارد و آنگاه همه شان را به آتش بکشد. این املتوس در انتهای داستان شاه گاول میشود. پایان کار فاستین به نوعی در رویایی بر او آشکار شده بود که یادآور کابوس های هشداردهنده ی فرعون (برای موسی) و شاه هرود (برای مسیح) است. در این کابوس، شبحی که میتواند نسخه ی دیگر شبح پدر هملت باشد، تمام افراد فاستین را که در نزدیکی خود هستند بی حرکت میکند و به تعقیب شاه میپردازد. این تاکید بر بی حرکتی، نوع دیگری از سنگ شدن دشمنان پرسئوس با سر بریده ی یک زن گورگون با موهای مارآسا است. پرسئوس جد پارسیان و به لحاظ رها شدن در نوزادی در یک صندوق روی آب، نسخه ی دیگر موسی است. با این حال، پارسی بودن، تناقضی با یونانی بودن هم ندارد چون جمعشان مرحله ی دوم زندگی اسکندر یونانی جایی که او از رسوم پارسی تقلید میکرد از آب درمی آید. اسکندر هم توسط یک زن گورگون وسوسه شد، ولی فیلیپ جادوگر، سر آن زن را برید و آن را تبدیل به سلاحی در دست اسکندر برای سنگ کردن دشمنانش نمود. استفاده از زن گورگون برای ضربه زدن به اسکندر، به شکلی واقع گراتر در صحنه ی استفاده از افلیا (نامزد هملت) برای حرف کشیدن از او در نمایشنامه ی هملت شکسپیر تکرار میشود. جالب این که در تواریخ یونانی، هم داریوش شاه پارس و هم پوروس شاه هند که دشمنان اسکندرند، موقع تحقیر اسکندر، او را املتوس میخوانند.درست مثل کلودیوس دشمن هملت که یک غاصب تاج و تخت بود، داریوش دشمن اسکندر هم یک غاصب تاج و تخت بود که یک دلیل شکستش عدم محبوبیت مردمی بود. هملت و کلودیوس با هم مقتول شدند همانطورکه اسکندر هم بعد از فتوحاتی در شرق که به قتل داریوش و پوروس انجامید، چنان سریع مرد که فرصت تحکیم امپراطوریش را نیافت.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p109

به نظر میرسد همترازی اسکندر –و نه داریوش- با پرسئوس جد پارسیان، پارسی گری معهود را با یونانی گری در هم می آمیزد و عجیب این که این معجون، با شیعی گری معادل است. تطبیق پارس با ایران، در جهت ایجاد جای پای آریایی های اروپایی در منطقه ای از خاورمیانه است که زبان رسمی خاصی ندارد که بتوان میراثش را به پای زبان ترکی یا عربی، و مردمان آلتایی یا سامی نوشت. البته هندی ها هم آریایی شمرده میشدند ولی فقط در ایران بود که آریایی گری را میشد به اسلام یعنی همان دینی دوخت که دیگری مذهب یهودی-مسیحی در جمع ضدین ادیان ابراهیمی بوده است. ایران در زمان رضا شاه و تحت تاثیر ترکیه که رهبرش آتاتورک، ناسیونالیسم خود را از اروپایی ها دریافت کرده بود، متحد آلمان و مفتخر به آریایی بودن شده بود اما بعد از جنگ جهانی دوم و در زمانی که ایران هم مثل آلمان توسط دو بلوک شوروی و غرب به دو قسمت تقسیم شده و به همان نسبت در حال ترکیب نظریات موجود در آلمان نازی با سوسیالیسم شوروی و امپریالیسم کاپیتالیستی اروپای غربی-امریکا بود، آریایی گری را در جمع ایدئولوژیک دو قدرت یعنی نیهیلیسم، خوب به هم آورد. این، موضوعی بود که در کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان بیش از هر کجا بازتاب یافت، جایی که نویسنده دشمنی خود با نیهیلیسم آلمانی و روسی را به عیان بیان کرد و خواستار بازگشت ایران به ریشه ی خود شد. این عقیده اتفاقا در تفکرات احسان نراقی هم بروز داشت و به همان اندازه به دور از سوسیالیسم مذهبی دکتر شریعتی و جلال آل احمد که دیگر محصولات برایند هستند بود. ولی در تفکر شایگان، کاملا قابل جمع با تضاد با نیهیلیسم به همان شکلی که از هایدگریسم و محصول نیمه آریایی آن کوربنیسم میشد درآورد ظاهر شد و حالت مدرنی یافت. هایدگر و هگل از ایدئولوژی آلمانی، توسط کوربن و از طریق حضور کوربن در مجمع ارانوس یونگ، با یکی از حالت های تجمیع خود در روانکاوی یونگ نسبت یافته و با جنبه های دیگری از آن ترکیب شده بودند و نتیجه این که نظریه ی کهن الگوهای یونگ که مفاد اسطوره ای مختلف روح هر فرد -از شیر گرفته تا جن، از درخت گرفته تا دریا، از پیرمرد گرفته تا کودک، و از مرد گرفته تا زن- را، در یک فرد جمع آورده است، در جمع با دولت گرایی هگلی، به کشورها سرایت داده و صور روح کوربنی را تعریف کرده است که بر اساس آن، هر کدام از ایران ها، از ایران شریعتی گرفته تا ایران شایگان و ایران نراقی، هر کدام، یکی از صور روح ایرانند که ممکن است برای دوره ای و به طور موقت، بیشتر از بقیه ی صور، بخت انعکاس بیابند. بستگی به این دارد که بیشترین افراد، با کدام کهن الگوها بهتر ارتباط بیابند و آن کهن الگو در نزد آنها چقدر مثبت یا منفی جلوه کند. در ایران زمان پهلوی، هیچج کهن الگویی به اندازه ی کهن الگوی غربی صلیبی کافر، ذهن مردم را به خود مشغول نکرده بود و عجیب این که برایند تمام نظریات روشنفکری ایجاد شده در زمان شاه، به هرچه بهتر شدن و تعمیر شخصیت سیاه این کهن الگو در ذهن مردم ایران انجامید و از آن جالبتر این که روشنفکران ضد استعمار و منتقد پهلوی، سریعتر از مردم، تحت تاثیر این اصلاح قرار گرفتند و در صدر این تغییرکنندگان، داریوش شایگان قرار دارد که خیلی سریع از بعضی از مفاد کتاب «آسیا در برابر غرب» فاصله گرفت و از تجمیع دو تمدن سخن گفت؛ حتی رساله ای به زبان فرانسه به نام terre de mirages نوشت که داستان عشق کاوه ی ایرانی و ماریان فرانسوی را روایت میکند و در این داستان، کاوه، کاوه ی شاهنامه به عنوان یک قهرمان مردمی علیه ستم ضحاک است و ماریانه الهه ی انقلاب فرانسه. اما برخلاف آنچه به نظر میرسد، تغییر شایگان نه نتیجه ی توبه از تز "آسیا در برابر غرب"، بلکه نتیجه ی طبیعی تکامل آن است. اگرچه به نظر میرسد شایگان، بعد از انقلاب، عقیده ی قبلی خود را غلط یافته است، اما تنها اتفاقی که افتاده است این است که شایگان فهمیده است خودش سنت را آنگونه نمیفهمد که مردم معمولی و کم دانش ایران میفهمیده اند و تعجبی هم ندارد: شایگان آشنا با ادبیات و فلسفه ی غرب، قبل از اکثر مردم ایران، وحشت نیهیلیسم مدرن را درک کرده است و مردم ایران، فقط بعد از انقلاب اسلامی با رنگ و بوی شیعی میتوانستند به این وحشت برسند؛ چون «برخلاف "خدا مرده است" نیچه، در اسلام، در تشیع، در سنت فقهی آنها، با یک "خدای مرده" مواجهیم، با یک خدای انتزاعی، بریده از مومنان، که در گوشه ای خیلی دور بر یک عرش نشسته است و امر و نهی میکند. و شایگان که مرز میان ما و آنها را مجازی میدید و به مناسبت پاک میکرد، در سخنرانیش در اولین مجمع جهانی "گفتگوی فرهنگ ها" خطاب به اندیشمندان غربی و شرقی حاضر در مجمع گفت: "میدانم که به رغم فاصله ای که ما را از هم جدا میکند، همه ی ما گرفتار یک مصیبت هستیم."» ("اندیشمند راست اندیش": رضا کوهکن: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص179) بنابراین رویکرد شایگان در آخرین صفحات کتاب «انقلاب دینی چیست؟» که به فارسی ترجمه نشده است، کاملا طبیعی است.: «در این صفحات پایانی، شایگان برای نخستین بار، صریحا نسبت به اخذ اندیشه های غربی برای "میانبر زدن در تاریخ" هشدار میدهد. به عنوان نمونه در این سطور، به کوربن به عنوان مهمترین استاد و تاثیرگذارترین شخصیت بر زندگی فکریش، با ظرافت اشاره میکند و در عنوانی که معمولا –بخصوص در ایران- به او داده اند (زائر شرق) تامل میکند. "زائر شرق" شدن، از دید شایگان، مستلزم این است که ابتدا آواره ی غرب باشی. به عبارت دیگر، کوربن بدون از سر گذراندن تجربه ی مخوف نیهیلیسم و سقوط تاریخی غرب در میانه ی قرن بیستم، نمیتوانست گنجینه های جهان ایرانی را کشف کرده و ارزش و اهمیت آن را نشان دهد. انسان غیر غربی، اما، از دید شایگان، نه ولگرد است و نه زائر؛ در موقعیتی میانه قرار دارد که از مزایای هیچ یک هم برخوردار نیست و نسبت به وضعیت نامعلوم خود آگاهی ندارد. این همان بحث مهمی است که شایگان در کتاب "نگاه شکسته" و با بهره گیری از مفهوم اسکیزوفرنی فرهنگی مطرح میکند.» ("اندیشمند ضد انقلاب": احمد بستانی: سیاستنامه: شماره ی 30: بهار 1403: ص168) شاید سید جواد طباطبایی هم به ارتباط این مسئله با تز بازگشت به خویش قبلی شایگان پی برده بود وقتی در کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» نوشت: «کتاب "انقلاب دینی چیست؟" از دیدگاهی که ما دنبال میکنیم، فاقد اهمیت است اگرچه از شائبه ی نقادی خالی نیست. این کتاب، به اعتباری، درواقع ادامه ی آسیا در برابر غرب است زیرا در مبانی تفاوتی با آن ندارد، بلکه تنها برخی نتیجه گیری ها به صورتی متفاوت با آسیا در برابر غرب آورده شده است.» (همان: ص169)

حالا توجه کنید که ایرانیان و اروپاییان به عنوان دو ملت دنبال کننده ی مکاتب یونانی، درواقع هنوز دنباله ی قوم موسی تعریف میشوند و میبینیم که در همان جایگاهی قرار گرفته اند که از مدت ها قبل متعلق به یهودیان بوده است. به همین دلیل، فرار داریوش شایگان از نیهیلیسم به مکاتب هندو و بودایی و سعی او در برجسته کردن مشابهات آن در تصوف اسلامی یا به قول او «ایرانی» هم با دست اندرکاری سنگین یهودی ها برای آوردن مذهب بودا به امریکای در حال مواجهه با انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 همراستا است.

خاخام دیوید سیرز در این مورد نوشته است که چوگیام ترونگپا گوروی بودایی فقید تبتی، زمانی به طعنه گفت آنقدر شاگرد یهودی داشت که آنها فرقه ی جدیدی تشکیل دادند. سیرز یادآوری میکند که یک سوم امریکایی هایی که بودایی شدند یهودی بودند، ازجمله معلمین معروفی چون شارون سالزبرگ، برنی گلاسمن، سیلویا بورشتاین، نورمن فیشر، جف میلر/سوریا داس، فیلیپ کاپلو، جوزف گلدشتاین، جک کورنفیلد، و هلن توورکوف. راجر کامنتز، شاعر آکادمیک و نویسنده ی کتاب «یهودی در نیلوفر آبی»، درباره ی این جریان، اصطلاح «جوبو» را ابداع کرد، اصطلاحی که برخیشان بی اعتنا استفاده میکنند و برخی دیگر، آن را توهین آمیز میدانند. خاخام سیرز ادامه میدهد: «بیشتر یهودیان سنتی، با جنبه های تاریخی، اعتقادی و جمعی یهودیت همذاتپنداری میکنند، اما آن را یک مسیر معنوی یعنی راهی برای دگرگونی درونی نمیدانند. این رویکرد "غیر معنوی"، برای یهودیانی که دقیقا در جستجوی چنین مسیری هستند، مانع بزرگی است... بودیسم به ویژه با طرز فکر یهودیان مدرن، سکولار اما از نظر معنوی حساس است. اگزیستانسیالیسم (کامو، سارتر، بکت) با مفهوم جهان پوچ، راه را برای این امر هموار کرد. به نظر میرسد که بودیسم، غیر خداباورانه، با حساسیتی نزدیک به اگزیستانسیالیستی است که نباید سعی کنید از نگرش جهانی پرتحرکش معنا پیدا کنید. آنها ممکن است یکسان نباشند، ولی فقط یک ایستگاه مترو دورتر هستند. بعلاوه بودیسم، توسط نویسندگان بیت مانند گری اشنایدر، جک کرواک، و آلن گینگزبرگ رایج شد. تعدادی از موسیقی دانان یهودی مانند یهودی منوهین، فیلیپ گلس، لئونارد کوهن، و کنی ورنر نیز به نوعی از حکمت شرقی روی آوردند. ازآنجایی که بودایی ها هرگز یهودیان را مورد آزار و اذیت قرار نداده اند، کسانی که این راه را میپذیرند، احساس نمیکنند که به نیاکان خود خیانت میکنند. این مشاهدات توسط رهبران جنبش نوسازی یهود که درواقع از معلمان یهودی-بودایی در عقبنشینی ها و رویدادهای دیگر استقبال کرده اند، صورت گرفته است. همین مورد را میتوان در مورد هندوئیسم نیز گفت که به هر شکلی، یهودیان ناراضی ازجمله گورو ضد فرهنگ ریچارد آلپرت/ رام داس را به خود جذب کرده است.»:

“noahide Buddhist religion”: rabbi davis sears: wikinoah.org

وضعیت عتیق و درازمدت یهودیت را میتوان با وضعیت فعلی اسلام شیعی ایران مقایسه کرد. معنویت در هر دو مرده و تنها راهی که برای اثبات حقانیت خود دارند، افراط در برشمردن خروس های قربانی شده یعنی شهدای مذهب است. برای یهودیت، هیچ راهی برای اثبات حقانیت جز اختراع 6میلیون قربانی دروغین هولوکاست وجود ندارد و اصلا مهم نیست که آدم هایی که در به اصطلاح هولوکاست مرده اند، خوب بوده اند یا نه، مذهبی بوده اند یا نه، فقط مهم این بوده که یهودی زاده بوده اند؛ درست مثل برشماری قربانیان شهید توسط جمهوری اسلامی از مذهب شیعی، و حتی افراد غیر شیعی گروگان گرفته شده توسط ایادی جمهوری اسلامی در غزه. بودیسم چه مستقیما از تبت برای یهودیان، و چه از طریق بازتعریف یهودی-نیو ایجیش از امریکا برای ایران، به این خاطر بر این نوع مسالک تاثیر میگذارد که به اندازه ی این ادیان با معنویت زدایی به ورطه ی مادی گرایی وارد شده و با این حال، هنوز یک جذبه ی معنوی در اطرافش حس میشود. برای مسیحیت امریکایی که در اثبات حقانیت خود، هنوز آنقدر انحطاط نیافته که دست به دامان شهیدسازی صرف شود، هندوئیسم هنوز در ابعاد برشمردن خدایان و ارتباط دادن آنها به جنبه های پنهان وجود بر اساس روانکاوی، قابل جمع آمدن با معنویت مسیحی است، طوری که میشده از این تجمیع، برای اثبات وجود یک معنویت جهانی تکه تکه شده استفاده کرد.

دیوید شرمن امریکایی یکی از کسانی بود که به جمع آوردن هندوئیسم با مسیحیت و استفاده از آن برای رساندن تبار مسیحیت به به اصطلاح شرک یونانی-رومی نمود. وی هری کریشنا و رادا را که تجسم های انسانی جنبه های به ترتیب مردانه و زنانه ی خدا-ویشنو بوده اند، به لحاظ اسمی، همان هلیوس کوروس خدای خورشید و همسرش رادا در جزیره ی رودس شمرد و گفت که تجسم رودا در گل های قرمز و صورتی مثل نیلوفر آبی و بخصوص گل رز که نامش با رودا مرتبط است رابط برجستگی چشمگیر نماد گل نیلوفر آبی در هندوئیسم و بودیسم است، همچنین در مذهب قبطی مصر که شباهت مذهبش با مذهب یونانی گاهی به بنای هلیوپولیس یا شهر خورشید در مصر توسط ایکتیس پسر هلیوس و رودا نسبت داده میشد. شرمن، هر دو نام هلیوس و کورس را به ریشه ی هاری/آری/ایلی/اله برای خدای سامی نسبت میداد و هری در اول نام خدایان هندو را نشانه ی انعکاس بودن تمام خدایان هند از اله یا الوهیم دانست. یهوه خدای یهود نیز یکی از این انعکاس ها است و به همین خاطر توسط کهانت یهودی-مسیحی با الوهیم تطبیق شده است. بنابراین درست مثل کورس و کریشنا یهوه هم طبیعی است که اقنوم مادینه داشته باشد. این اقنوم مادینه شخینا/سکینه نامیده میشود که از دید شرمن، لغتا همان شاکتی جنبه ی مونث خدایان هندو است و نام "سخت/سخمت" الهه ی شیرگون هندی و نیز هکاته الهه ی جادوگران در اروپا تلفظ های دیگر این نامند. بنابراین شرمن، به طرح اتحاد خدا و اقنوم مادینه اش در جهان مادی بر اساس نظریه ی کابالا برمیگردد و آن را با وحدت وجود جهان به عنوان بدن ویشنو همانطورکه کریشنا به ارجونا افشا میکند ربط میدهد. البته چون این دیدگاه ها روند تاریخی داستان مسیحیت را مختل میکرد، تبدیل این نظریه به یک بستر مذهبی توسط شرمن، سبب حملات کشیش ها به او در امریکا شد و شرمن روی هندوئیسم سرمایه گذاری کرد، جایی که نظریات شرمن مورد استقبال آچاریا پرابهاکار میشرا اولین شاگرد و دوست صمیمی سریلا پرابهوپادا قرار گرفت و به شرمن، فرصت های فراوانی برای سخنرانی داد. با این حال، شرمن متوجه شد که اکثر کاهنان هندو و حتی کاهنان ویشنو، دیدگاه های او را نمیپذیرند اگرچه به نظر میرسد به نفع جهانی شدن عقاید هندوئیسم تمام شود.:

“SRI MATI RADHA RANI IS THE ORIGINAL SHEKINAH/SHAKTI”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

تعجبی ندارد که هندوها خدایان هندو را آنگونه درک نکنند که یک نفر با تربیت مسیحی درک میکند، چون به گفته ی کریستوفر بولاس: «با این که هندوئیسم جنبه هایی از غرب و شرق [منظور: شرق چینی] را در خود دارد، تفاوتش همچنان با هر دو بارز است و اصول موضوعه ی ذهنی ای دارد که میتوان آنها را خط قاطع میان شرق و غرب دانست.» ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص26) چون «هندوئیسم، به تعبیری، نوعی ضربه گیر میان غرب و شرق است. گرچه مقدر بود که تاثیر عمیقی در فلسفه ی چین بگذارد، از همان ابتدا شباهت هایی با بالیوود داشت زیرا سرشار بود از داستان های شگفت شبیه سریال های آبکی از ویشنو و تجسدهایی که ویشنو از طریق آنها در درام های مختلف حضور پیدا میکرد. رامایانا شاید مشهورترین نمونه از این دست باشد، چرا که شخصیت قهرمان راما، که تجسم ویشنو است، همان آزمون های مکرر ایمان را میداد. رامایانا در اصل داستان پهلوانی دینی است و شیوا ضد قهرمان کاملی است که به واسطه ی ابداعات بی پایان تخیل هندو به فرم های مختلف درمی آید. هندوئیسم، سورئالیسم دینی است و در مقایسه با ریاضت های مسیحیت و بودیسم، به طرز لذتبخشی افراطی است. بی شمار اسطوره ی آفرینش، تعداد زیادی از خدایان بزرگ و کوچک در خود جای داده و هر روستای دورافتاده ای بازنمایش های خودش را از خدایان دارد.» (همان: ص26-25) با این حال، هندوئیسم هم میتواند یک زمینه ی مشترک با بودیسم از سکولاریسم بالقوه ای شبیه به آنچه بعدا در غرب بالفعل شد در خود داشته باشد. بولاس مینویسد:

«اختر و چوکسی در جستار هوشمندانه و آموزنده شان با عنوان "بالیوود و ناخودآگاه هندی" میگویند ویژگی اصلی فیلم های بالیوودی "شدت احساسات" است همراه با روایت هایی که "به راحتی در فانتزی سر میخورند" و "کیفیت توهمی و رویایی" دارند. آنها در پایان جستار مذکور میگویند: "آیا ممکن است فیلم های هندی، نماینده ی دینی سکولار برای مردمی باشند که به نظر میرسد میلی درونی به پرستش دارند؟ آیا رفتن به سینما را میتوان فرمی از دارشان (اصطلاح هندی ناظر بر مشاهده ی مرشدهای محترم یا شمایل دینی) تلقی کرد؟" به نظر من، بالیوود امتداد سکولار تخیل بارور هندو است، و سینمای رویاییش شباهت عجیبی به منظره ی خدایان، شیاطین و قهرمانان هندو دارد.» (همان: ص34)

به هر روی، از دید بولاس، بودیسم «پل بسیار مهمی است در آشتی دادن غرب و شرق که امروزه شاهدش هستیم. این آیین به واسطه ی مفهوم "دوهکا" (این ایده که ما ناپایداریم و زندگی سراسر رنج است) همچون مسیحیت، نگاه بدبینانه و زاهدانه ای به زندگی دارد. با این حال، با مفهوم سامسارا (باززایش) پیوندی میان رنج بشر و قلمرو فرم های ناب که از رنج خالی است ارائه میکند. انسان با مراقبه دوهکا را کاهش میدهد و سپس از آن فرو میرود. وقتی به سراغ فلسفه و شعر چین و ژاپن میرویم، آنجاکه رنج زندگی و ناپایداریش به طرزی تقریبا تحمل ناپذیر بازنموده میشود، به سهولت میتوان دریافت که چگونه مولفه های بودیسم، پس از آن که اسلام، تقریبا آنها را از هند ریشه کن ساخت، وارد چین شدند و خانه ی جدیدی یافتند.» (همان: ص 27-26)

و اما این غرب و شرقی که توسط بودیسم به هم وصل میشوند، اروپا و آسیا به طور دقیق نیستند. درحالیکه شرق مزبور، شرق دور تابع فرهنگ چینی است، غرب مزبور، از خاورنزدیک شروع میشود و اروپا و هند را در بر میگیرد:

«حدود 2500 قبل از میلاد، در شهر اور واقع در سومر (عراق امروزی) که در حدود دو هزار مایلی شمال غربی هند واقع است، شاهد اولین حماسه ی کاملا غربی هستیم: حماسه ی گیلگمش. این حماسه شاهدی است بر عزم فرد جهت غلبه ی یکتنه بر جهانش و به جا گذاشتن ردی که هزاران سال باقی بماند. انکیدو با حیوانات و در دل طبیعت زندگی میکرد تا آن که زنی او را فریفت و از این رهگذر، به اجبار متمدن شد. گیلگمش با شکست دادن انکیدو درواقع بر طبیعت غلبه کرد. این حماسه حدود دو هزار سال پیش از حماسه های هومری متعلق به قرن هشت قبل از میلاد، ظهور کرده است ولی در میان دوره ی سومری تا دوره ی هومری، خط فکر آشکاری وجود دارد که به بلندپروازی های جستجو محورانه ی بشر معطوف است. انسان باید بر دنیای طبیعت غلبه کند و با اعمال قهرمانانه ی به یاد ماندنیش رد خود را در زندگی بر جای گذارد. دراینجا تاکید بر فرم مجرد خود فردی است و همچنین تاکید بر این حقیقت تراژیک که حتی غنی ترین زندگی نیز با مرگ پایان می یابد و امیدی به رستاخیز نیست.» (همان: ص20-19)

بدین ترتیب، مضمون غلبه بر طبیعت و ازجمله غلبه بر نفس حیوانی بشر، در مقابل هماهنگی با طبیعت و محیط اطراف در فرهنگ های قبلی و از این پس شرقی قرار میگیرد و آنچه در شرق باقی میماند، همان چیزی است که روانکاوی ازجمله چنانکه فروید و لکان بر آن تاکید داشته اند، از بعد زبانی، بر شکست سرکوب مداوم آن در فرهنگ غربی اذعان کرد. این تفاوت بین نظم مادرانه ی قبلی و نظم پدرانه ی جدید است و اگرچه روانکاوی به نظم مادرانه برمیگردد، ولی بولاس به سرکوب این نظم مادرانه در خود روانکاوی نیز اشاره کرده است. (همان: ص31) منظور از نظم مادرانه «فرم هایی از شناخت است که در مقام جنین، نوزاد و کودک نوپا تا پیش از اکتساب زبان به "خود" SELF انتقال داده میشوند. این دانش نمایشگرانه است. جهان به مثابه ی شیء خود را نمایش میدهد یا نمایش داده میشود و درنتیجه تاثیراتی در "خود" به جا میگذارد. مثلا مادر با اصول موضوعه ی بی شمار بودن و ارتباط برقرار کردن که در منطق اعمالش نمایش داده میشود به نوزاد آموزش میدهد. این اعمال را ایگوی نوزاد جذب میکند تا تبدیل به پارادایم های فرم بخشی شوند که تا حدی بر "خود" نوزاد حکومت میکنند. این دانش در همه ی بزرگسالان باقی میماند و در مجاورت نظم پدرانه است. مقولات مختلف ارتباطی ای که نوزاد تجربه میکند، ازجمله صدا، تصویر و تماس فیزیکی، تاثرات را به تجربه های هیجانی که شاکله ی روابط بشریند تبدیل میکنند. منظور از نظم پدرانه آن دسته از مقولات ارتباطی است که وابسته به زبانند. این مقولات دیدگاه های پدر و بعدها مفروضات و قوانین جامعه را منتقل میکنند. البته در واقعیت، مادران و پدران مرتبا از هر دو نظم تبعیت میکنند. به بیان ساده، ذهن شرقی فرم های پیشاکلامی یا غیر کلامی هستی، تفکر و ارتباط را ترجیح میدهد (نظم مادرانه) درحالیکه ذهن غربی برای انتقال منویات خود و عملکردهایش طبق نظم پدرانه عمدتا به ابراز ساختارمند کلامی متکی است. ذهن شرقی از زبان برای خلق تفاسیر ممکن از معنا استفاده میکند و بیشتر تلویحی است تا تصریحی. اما ذهن غربی ربه دنبال تعاریف روشنی است که صریح باشند و به تفاسیر مختلف راه ندهند.» (همان: ص 18-17)

کاملا ممکن است که این اصطلاحات نظم مادرانه و نظم پدرانه، به جای شخینا و یهوه نشسته باشند و یهوه و نسخه ی اسلامیش یعنی الله متاخر، به این خاطر جنبه ی مادینه ی خود را از دست داده اند که کلامی و صریح شوند و بتوانند مردم را تحت یک حکومت، یکدست کنند، چیزی که با وجود تفاسیر مختلف از گفته ها با بهره گیری از چند پهلویی زبان، ممکن نیست. بنابراین سرکوب الهه و به دنبالش سرکوب شرک، همان سرکوب اسطوره است چون تمام اسطوره ها چند پهلویند و غیر از این نیز ممکن نیست چون گونه های موجودات در اسطوره ها اغلب تحت تمثیل خاص خود بر اساس طبیعت پرستی معنا میشوند و از این طریق، به سهولت، به اسطوره های دیگر با معناسازی های متنوع، مرتبط میشوند. اینجا دیگر حد نهایی نظم پدرانه، به سانسور خود گیلگمش هم می انجامد که تمام گیاهان، جانوران و نیروهای طبیعت در قصه اش دارای مضامین تمثیلی مذهب طبیعت پرستیند. این حد نهایی فقط میتواند مدرنیته باشد و فریاد برائت از مشرکین در یهودیت، مسیحیت و اسلام، بی برو و برگرد مقدمه ای بر مادی گرایی مدرن است. جدید بودن این قضیه (که میتوان بر اساس آن، در قدمت گیلگمش و سروده ی هومری هم شک کرد) در اسلام و در یکی از همان بازی های زمانی به جا مانده از نظم زنانه بی هیچ مزاحمتی جلوه گر میشود: تمام شریعت اسلامی روی "حدیث" استوار است و حدیث در زبان عربی یعنی سخن تازه.

در همین راستا با نگاهی واقع بینانه درمی یابیم که افسانه های ظاهرا باستانی درباره ی تصرف روم توسط دشمنش مسیحیت و وسیله شدن آن برای گسترش دین مسیح، آنقدر امروزیند که جدیدترین روم تاریخ یعنی ایالات متحده در همین دو قرن اخیر، آن را تجربه کرده است. به نظر منتقدان تاریخ امریکا مثل چاد اسکات، جنگ داخلی امریکا، همان انقلاب امریکا است که به یک قرن زودتر نسبت داده شده است. ایالات شمالی که ایالات برده دار جنوبی تحت حمایت انگلستان را از نو تصرف میکنند، درواقع قدرت روم است که دارد انگلستان دروئیدی را تصرف میکند و بعد ادعا میکند چیزی را به خود برگردانده است. برای همین است که پرچم جنوبی ها پرچم اسکاتلند است در کنار یک صلیب، چون ترکیب دروئیدیسم و مسیحیت در فراماسونری انگلیسی را نشان میدهد و روم، قدرت جهانخواری است که مسیحیت اصیل را حاکم میکند، همانطورکه کلیسای رم، مسیحیت بددین را از انگلستان ریشه کن کرد. در این روند، تاریخ امریکا تکرار تاریخ انگلستان میشود و فتح امریکای انگلیسی شده توسط روم، همان فتح انگلستان توسط قدرت رومی ویلیام اورنج هلندی-آلمانی است با همکاری اسکاتلندی ها. یعنی این هم که امریکایی های جنوب فکر میکنند با پرچم اسکاتلند علیه امریکا شوریده اند، همان حقه ی قدیمی اشراف اسکاتلند است که پادشاه انگلستان را به عنوان رئیس کلیسا و جانشین خدای مسیحیت روی زمین با شعارهای مسیحی به صحنه میفرستند و خودشان با قوانین مشرکین در انگلستان دخالت میکنند. در امریکا نیز همین اتفاق می افتد. حمله ی شمال امریکا به جنوب امریکا که به تعصب مسیحی شهرت دارد، ظاهرا همان حمله ی روم باستان به مسیحیت است که به قیمت مسیحی شدن روم تمام میشود، اما اتفاقی که در امریکا می افتد، درنهایت، تضعیف تعصب مسیحی و تعصب نژادی، و بروز وحشت دست راستی ها از رشد جمعیت رنگین پوست و آشکار شدن همجنسبازی است. یک دلیل این است که حمله به جنوب، حمله به اورشلیم توسط روم نیز هست. حکومت اورشلیم، همان حکومت یهودیان است که کنعانی ها را فتح کرده و کنعانیها همان جن های به بردگی درآمده توسط سلیمان در اورشلیم نیز هستند. کنعانی ها که به سیاهی پوست شناخته میشوند، همان سیاهان به بردگی درآمده توسط جنوبی ها هستند و جنوبی ها هیچ قومی جز یهودیان نیستند. رابطه ی این یهودیان با سیاهان بخصوص به سبب خلط شدن آنها با اجنه، تکرار افسانه ی عامیانه ی تولید نژاد سیاه به عنوان گولم های یهودی در جزیره ی موریو است که معمولا افریقا در نظر گرفته میشود. گولم ها غول هایی در اروپای قرون وسطی بودند که خاخام های یهودی با جادو و برای انتقام گرفتن از مسیحیانی که یهودی ها را آزار میدادند درست میکردند. در امریکا وفور فرزندان حرامزاده و پدرانی که به سادگی فرزندان خود را رها میکنند در بین جوامع فقیر سیاهپوست، نشانی از نیمه انسان و حتی گولم بودن سیاهان تلقی میشود. زمانی که داروینیسم، افریقا را به عنوان خاستگاه بشر و سیاهان افریقا را به عنوان اولین انسان ها تعیین کرد، این اتهام وارد شد که رهبران شیطانپرست مدرنیته با برابر کردن انسان ها با گولم ها قصد انحطاط بشریت به حد اجنه را دارند. از طرفی داروینیسم سعی کرد تا با نشان دادن یک کوتوله ی سیاه افریقایی به نام اوتا بنگا به عنوان واسطه ی بین میمون و انسان، و زندانی کردن کوتوله ی بدبخت در قفسی در باغ وحش، حقانیت خود را اثبات کند. این کوتوله از قبیله ی باکا بود که دندان های خود را با سوهان دادن، تیز میکردند و این برای اروپایی ها یادآور جن های نیمه انسان قرون وسطای اروپا بود و بخصوص دواله/دورف ها یعنی جن های کوتوله را تداعی میکرد. جنوب امریکا نسبت به شمال امریکا موقعیتی جغرافیایی معادل افریقا در جنوب اروپا دارد و میشود جزیره ی موریوی مسیحی های ضد یهودی را به آن منتقل کرد. این نظریه از دیرباز وجود داشته که سرزمین های جنوبی امریکا توسط فنیقی ها مستعمره شده و ممکن است سیاهان امریکا بیش از این که با کشتی های فروش برده ی انگلیسی به امریکا رسیده باشند، افریقایی هایی باشند که همراه فنیقی ها در امریکا ساکن شدند و پس از به بردگی گرفته شدن توسط انگلیسی ها با جدا شدن مادران از فرزندان، فرهنگ خود را از دست دادند. یهودی ها نیز از فنیقی ها جدا شدند و البته اشرافیت یهود از شمال افریقا و از طریق اسپانیا به اروپا وارد شدند. بنابراین جادوگران یهودی که در افریقا نژاد انسانی تولید میکردند، انعکاسی از حکومت فنیقی های آسیایی تبار بر افریقا هستند. قلمروهای فنیقی افریقا توسط حکومت قرطاجه یا کارتاژ کنترل میشدند که بعدا به تسخیر روم لاتینی درآمدند و شاید تصرف جنوب امریکا توسط شمال آن، روایت بومی شده ی تصرف قرطاجه توسط روم باشد که اینجا با روم انگلیسی طرفیم. درواقع برده داری به آن شکل مطرح نبوده و آنچه آزادی بردگان تخیل میشود، انتقال ذهنی برابر شدن کنعانیان با یهودیان بعد از تصرف اورشلیم توسط روم است و البته یهودیان و کنعانیان هر دو در روم، ملت های دست دوم شمرده میشدند، درست مثل سیاهان و آسیاییان در امریکا. نماد حکومت جدید انگلیسی در امریکا، همان کسی است که امریکایی ها در شورش قلابیشان در انقلاب امریکا، به جنگ او رفتند یعنی شاه جورج انگلستان از خاندان سلطنتی جدید (پس از فتح بریتانیا توسط رومی های ژرمن). او به صورت جورج واشنگتون در تاریخ امریکا بازسازی شد. نام جورج از jupeter georgeos یا ژوپیتر کبیر خدای روم می آید که همان زئوس و البته تئوس معادل یهوه ی یهودی است که مسیح تجسم انسانی او به شمار میرود. عقتب پرنده ی امریکا، همان عقاب زئوس است. ازآنجاکه جنگ داخلی همان انقلاب است، پیشوای جنگ داخلی یعنی آبراهام لینکلن، نسخه ی بازسازی شده ی جورج واشنگتون و بنابراین زئوس است و مجسمه ی عظیم یادبود او همتای مجسمه ی عظیم زئوس در معبد آتن است. آبراهام لینکلن به سزای تصرف جنوب، توسط ضد انقلاب ترور شد و بنابراین ما اینجا با یک زئوس مقتول طرفیم. همانطورکه میدانیم، مسیح با هوروس خدای قبطی قابل تطبیق است و هوروس، ازیریس است که پس از مقتول شدن توسط دشمنانش، از نو به شکل هورس از همسرش ایزیس متولد شده است. بنابراین یهوه که از طریق یک فرشته، به مریم بشارت تولد مسیح را میدهد، روح ازیریس است که میخواهد بازگردد اگرچه بعدا ادعا میکند که هیچ وقت نمرده و نمیمیرد. در یک نگاره ی قبطی در دندره ی مصر، ما چنین فرشته ای را میبینیم که نه فقط به یک زن، بلکه به یک زن و مرد که باید مریم و یوسف باشند بشارت میدهند و گردی ای شبیه یک کره ی ماه در دست دارد. مارک گراف، این صحنه را رابط مسیح و هورس با عثمان بنیانگذار افسانه ای سلسله ی عثمانی میشناسد. چون مطابق افسانه ی رایج، ارطغرل پدر عثمان در خواب دید که از نافش درختی درآمد که بر تمام جهان سایه افکند و این اتفاق پس از آن افتاد که یک هلال ماه، از سینه ی رجبعلی حکیم ترین مرد زمان، به درون بدن ارطغرل رفت. ارطغرل این مطلب را به رجبعلی گفت و رجبعلی پاسخ داد تعبیر این رویا این است که از نسل ارطغرل حکومتی پدید خواهد آمد که بر تمام جهان تاثیر خواهد گذاشت، اما برای بروز این اتفاق لازم است که دختر رجبعلی با عثمان پسر ارطغرل ازدواج کند چون ماه نماد زنان است. به سبب همین رویا، نشان سلسله ی عثمانی، هلال ماه است. مارک گراف معتقد است درختی که از ناف ارطغرل برمی آید، همان درختی است که بنا به تواریخ هرودت، در رویای استیاگ، از بطن ماندانا مادر کورش هخامنشی درمی آید و بر آسیا سایه می اندازد، موضوعی که مارک گراف، آن را نشان برابری هخامنشیان با عثمانیان میشمرد همانطورکه نام ماندانا را تلفظ دیگر عنوان مدونا برای مریم مقدس، و نام کورش/سیروس را تلفظ دیگری از کریست برای عیسی مسیح میداند.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p110

کاملا ممکن است که دختری که از رجبعلی باید به عثمان داده شود تا سلسله ی عثمان الهی شود، همان دختری باشد که از پیامبر اسلام به علی ابن ابیطالب داده میشود تا همانطورکه شیعیان مدعیند، سلسله ی الهی از نسل علی برآید و شاید به همین خاطر است که همانطورکه یک دختر محمد پیامبر با علی ازدواج کرده است، دختر دیگر او با عثمان خلیفه ازدواج کرده است. یعنی علی و عثمان یک نفرند و آن، عثمان جد عثمانیان است که درباره ی شجره نامه و جغرافیای زیستش اختلاف پیش آمده است. از طرفی درختی که از ناف ارطغرل درآمده و جهان را در بر گرفته است، همان گل نیلوفری است که از ناف ویشنو نارایانا برآمده و برهما از گل آن برخاسته تا جهان جدید را خلق کند و این، پس از آن رخ داده که سیل، جهان قبلی را نابود کرده است. این سیل، قطعا همان آبهای بینظمی و نماد تهاموت اژدها است که با مرگش جهان مادی خلق و صاحب نظم شد. در مورد تهاموت، بی نظمی پس از آن روی داد که حئا ابزو شوهر تهاموت را کشت و درنهایت حئا مجبور به خلق مردوخ و حل قائله با به پادشاهی رسیدن مردوخ شد. حئا خدای زحل، و مردوخ خدای مشتری هستند و این دو موقعیت در اساطیر رومی، به ترتیب متعلق به ساتورن و ژوپیتر هستند. بنابراین سقوط ساتورن و به پادشاهی رسیدن ژوپیتر، روایتی خشن تر از به پادشاهی رسیدن مردوخ است و این ژوپیتر، همان هورس است که حکومت غاصب را در زمین ساقط میکند. زحل، خدای سبت یا شنبه روز مقدس یهود است و شورش زئوس/ژوپیتر علیه او میتواند به شورش مسیح علیه یهودیت هم تعبیر شود. مسیح ادعای احیای تورات را دارد و کاهنان یهودی، تفسیر او از تورات را قبول ندارند، بنابراین ادعا میشود که پیش از مدرنیته، مسیحیت و یهودیت، دشمنان خونی هم بوده اند. حالا میرسیم به همین معادله در اسلام. کتاب مقدس یکسان است: قرآن. ولی بر سر این که چه کسی مجری واقعی قرآن است، برادرکشی بروز میکند و دو جریان سنی (پیروان عثمان) و شیعی (پیروان علی) چنان حمام خونی در خاورمیانه به راه می اندازند که آبروی اسلام به طور کلی میرود و این فقط به نفع حکومت «عثمان مدرنیته» یعنی امریکای ظهور یافته در جنگ داخلی است. او تمام تمرکز خود را روی اغراق گویی درباره ی پنهان بودن زن خاورمیانه ای در حجاب بنا بر تعالیم آن دو مسلک میگذارد و به مردسالاری میمون های جایگزین شده با آدم ابوالبشر در داروینیسم تکیه میکند و مسلمانان را به جای سیاهان، عقبمانده هایی مابین میمون و انسان مینماید که فقط زن آزاد میتواند علیهشان طغیان کند، همان زن آزادی که فمنیسم در مردپسندترین تعریف های خود دنبال آن است. با این حال، اسلام ادعای دفاع از تعالیم انبیای یهود را دارد و دوران یهود معادل دوران حئا است که تهاموت طغیان کرده و نظم اجتماعی گسلیده بود. به همین دلیل هم سبت مقدس است چون روزی است که خدا خوابیده و همه ی گناهان ممکن و آزاد است، ازجمله آیین های سبت سیاه جادوگری و کابالا با شهوترانی و قربانی خونین به تقلیدذ از مجامعت یهوه و شخینا. اسلام چنین چیزی ندارد، اما امریکا دارد و فقط اسم سبت را با یوگای تانترا عوض کرده است؛ پیوند جنسی بین زن و مرد بر اساس معاشقه ی شیوا و شاکتی. ظاهرا امریکا به این سمت میرود که یهوه ی خوابیده را با شیوای خوابیده عوض کند آنجا که شاکتی تبدیل به کالی الهه ی وحشتناک و خونریز و نابودگر همه ی نظم ها تبدیل میشود و روی بدن شیوا میرقصد. کالی همان تهاموت شوهر مرده است و شیوای خوابیده، آبزوی ناپدیدشده ای که باید بعدا به شکل مردوخ از خواب بیدار شود. مسلما همان کسی که آبزو را کشته است، مردوخ را به وجود می آورد، همانطورکه حئا چنین بود. به همین ترتیب، همان کسی که ازیریس را کشته است، او را به شکل هورس از نو به دنیا می آورد. پس در دنیای مدرن نیز همان کسانی که خدا را انکار کردند، آن را بازتعریف میکنند تا ذهنیت مردم را درباره ی آن عوض کنند و خدا در بازتعریف مدرن خود، چیزی متفاوت از قبل است، همانطورکه مردوخ با آبزو، و هورس با ازیریس به لحاظ شخصیتی متفاوت بودند.

با این حال، تناقض دراینجاست که دقیقا با سوء استفاده از عرفان های باستانی در جهت زنده کردن شرایط آنها است که امکان قرار گرفتن در ظرف تحلیل اساطیر آنها ممکن میشود و شاید همین در آینده امکان بازگشت به خدای راستین را فراهم کند. مثلا در مورد شخینا یا جنبه ی زنانه ی خدا (درواقع جنبه ی زنانه ی روح خودمان)، باید توجه داشت که تا وقتی تصاویر زنان، همه معنوی و عفیف باشد، ما نمیتوانیم منظور از تمثیل زن فاحشه را که در تمثیل های کهن به تواتر، دنیا را به آن تشبیه کرده اند درک کنیم و در منحط ترین حالت خود، ممکن است یاد "بانو" هایی که شوالیه های ادبیات اروپایی برایشان جانفشانی میکردند و آنها را به حد الهه میپرستیدند بیفتیم. مسلما تصویر زن عفیف برای دنیای متعادل ذهنی فقط وقتی میتواند مقدس باشد که مقابلش تصویر زن آزاد و بخصوص فاحشه هم ملموس باشد، درست مثل دو تصویر ذهنی مختلف از دنیا. درواقع چندگانگی ذهنیتی در برخورد با اشیا ذاتا در ما هست. ما هنوز دوست داریم حرف های آدم های بزرگ را تکرار کنیم و در جای خاصی آنها را برجسته نماییم اگرچه این سخنان با هم تناقض داشته باشند. گذشتگان ما نیز همین گونه با احادیث متضاد پیامبران و ائمه برخورد میکردند. درواقع درونیات آنها به گونه ای بود که همزمان به چندین حدیث مختلف گرایش داشتند. خود من در 18سالگی سخنان انسان های مشهور داخلی و خارجی را جمع آوری میکردم بی این که در بینشان انتخابی کرده باشم. اخیرا دیدم یکی از دوستان بسیار عزیزم نیز همین کار را میکند و در دفترچه ای اشعار و جملات قصار را جمع آوری کرده است. ایشان حتی از من هم پیشتر رفته بود و اسم کسی که شعر یا عبارت را گفته بود را ذکر نکرده بود، گویی که همه شان همزمان درستند. با این حال با کمی دقت متوجه شدم که این جملات ظاهرا متفاوت درست مثل سرنخ اتفاقات فیلم های معمایی با ریسمانی به هم متصلند. مثلا به این منتخبات از دفترچه توجه کنید:

*اگر با غیرتی با درد باشی

و گر بی غیرتی، نامرد باشی.

اگر بینی که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینی، گناه است.

*تا سگ نشوی، کوچه و بازار نگردی

هرگز نشوی گرگ بیابان حقیقت

*برخی پایان ها همانند قهوه تلخند، اما از تو فردی هوشیار و آگاه میسازند.

*من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جدا مانده ام مثل یک نهنگ. به سرم شور نهنگ است.

ظاهرا شعر اول و شعر دوم با هم در تضادند، چون اولی دعوت به اخلاقیات میکند و دومی میگویئ تا وقتی اخلاقیات مرسوم را زیر پا نگذاری، به حقیقت نمیرسی. با این حال، جمله ی سوم، آنها را به هم ربط میدهد. اتفاقات تلخ به ما نشان میدهند که کجا درست رفته ایم و کجا غلط رفته ایم و به ما یاد میدهند که اخلاقیات درست و مناسب خودمان و جامعه را با هشیاری انتخاب کنیم. جمله ی چهارم اما سختی این قضیه را نشان میدهد. مخترع این جمله ی قصار، خود را بالاتر از جامعه میبیند و میل به سنگین و با تمانینه رفتار کردن دارد. درواقع این عبارت، حسی را در مخاطب زنده میکند بدین دعوت که کورکورانه از آنچه بیشتر مردم انجام میدهند تقلید نکند و سعی کند در نتیجه گیری خود از رویدادها تا حد ممکن متکی به نفس باشد و همان نتیجه ای را از مسائل نگیرد که انسان های کوچک میگیرند. این ارتباطات بسیار به تو در تویی عالم اسطوره نزدیک است و گواهی است بر این که حدود صد سال دیکته ی نگاه تک بعدی به جهان توسط فرهنگ جنگاور و مردسالار مدرنیته نتوانسته ذات تودرتو و پر صفت بشر را که صفات حود را از خداوند گرفته است از بین ببرد. راه حل بسیاری از مشکلات ما پذیرش همین تو در تویی و واکنش معتدل به آن بدون هراسیدن از آن است. فعلا شاید برای شروع لازم باشد به آن گوش کنیم چون به نظر میرسد بیشتر ما در حال استفاده از حواس پرتی برای واکنش به آن هستیم.

دروغ مصلحتی مدرنیته و توافق کفر و ظهور در تنها شدن آدم ها

نویسنده: پویا جفاکش

شاهزاده یاماتو تاکرو در ظاهر یک زن خدمتکار، رهبر کوماسوها را چاقو میزند.

دروازه ی بهشت و نگهبانان آن

سریال ماجراهای تام سایر (1938)

در ادبیات کلاسیک، رمان های زیادی از قرن 19 یا منسوب به آن تا اوایل قرن بیستم وجود دارد که قهرمانانشان نوجوانان یتیم یا بدسرپرستی هستند که روی پای خود می ایستند و حداقل مدتی را به دور از خانواده شان زندگی میکنند؛ از تام سایر و هکل بریفین و الیور توئیست گرفته تا آن شرلی و پرین و کوزت. موضوع بچه های یتیمی که با خانواده هایی غیر از والدین خود یا در یتیم خانه زندگی میکنند، تا نیمه ی قرن بیستم موضوع پر توجهی بوده و دلیل آن، زیادی جنگ ها در این دو قرن ذکر شده است. با این حال، تعداد فرزندان یتیم شناخته شده برای عموم، هیچ وقت به حدی که انتظار میرفته، نبوده است و شاید علتش این باشد که بسیاری از این یتیم ها مثل پرین و هکل بریفین داستان ها با سرگذشت های جعلی و هویت های دروغینی که برای خود ساخته بودند، در سفر بودند: جوانانی که در حکومت ها تحت مغزشویی قرار گرفته بودند تا معلمان و رهبران مذهبی و سیاسی جوامعی غیر از جامعه ی زادگاهشان باشند. البته از خود قرن 19 داستان های پوششی برای سفرهای یتیم ها وجود داشت که البته فقط در اروپا و امریکا که سفرهای آنها قابل مشاهده و مورد سوال بود پیش می آمد. همه چیز از سوال درباره ی چرایی نامیدن امریکا به «دنیای جدید» شروع شد. در دوران فوران بی سوادی، کمتر کسی داستان های الانی درباره ی کشف یک قاره ی مسکون توسط اروپایی ها را میدانست. در امریکا کسی از این که حق سرخپوست ها را خورده است احساس گناه نمیکرد، چون یکی از تخیلات موجود این بود که زمانی گنبد آسمان، فقط محدوده ی اروپا را در بر میگرفت، سپس آسمان گسترش یافت و بقیه ی جهان را که تا آن زمان تاریک بود در بر گرفت و نژادهای دیگر که همه در ابتدا در اروپا میزیستند هر کدام به هر منطقه ای که بهشان نزدیک تر بود گسترش یافتند و خود اروپایی ها بیشتر به امریکا رفتند و برای همین، آن را دنیای جدید نامیدند؛ اما دلیل این مهاجرت ها، فقط این نبود که جمعیت زیاد شده بود، بلکه بیشتر این بود که در اثر توسعه ی منطقه ی خورشید، یخ هایی که در اثر نبود گرما در دیگر قاره ها تلنبار شده بودند، ذوب شدند و سیل های عظیمی از آنها به سمت اروپا و امریکا گسترش یافت و جمعیت یتیم زیادی تولید شد که برای آموزش مردم به دیگر قاره ها گسیل شدند! پیرو این دیدگاه اروپا محور، نویسنده ای آلمانی به نام ارهارد لندمن، لغات مشابه آلمانی در دیگر زبان ها را جمع آوری کرد و نتیجه گرفت که تمام زبان ها از زبان آلمانی ریشه گرفته اند و فارغ از این که توسط چه نژادی تکلم شوند، از آلمان آمده اند. زبان پایه نیز همیشه آلمانی عالی در حالت کودکانه ی خود است که هنوز در مدرسه پرورش نیافته و قابل تبدیل به هر دستور زبان من درآوردی ای هست. به عنوان مثال، به عقیده ی لندمن، زبان مکزیکی و حتی زبان ترکی به گویش های آلمانی عالی ساکسونی، تورینگن و سوابیا نزدیکند. البته این نظریه با آن نظریه ی معروف نژادپرستانه که «زبان خورشیدی» نامیده میشود هم تلاقی میکند و نتیجه میگیرد که معلمان نوردیک تمدن که به قاره های دیگر رفته اند معلمان نژادهای قلمرو تاریکی که همان دمون ها یا دیو هایند شده اند؛ چیزی نزدیک به همان باور معروف انگلیسی های حاکم هند که اسوره ها یا شیاطین هندو را بی هیچ عذاب وجدانی، نژاد دراویدی که اکثریت مردم هند است در نظر میگیرد. در این که چطور ممکن است قومی باور کنند که مدتی در تاریکی زیسته اند و خدای قوم متمدن پیروز، قبلا در کشورشان بوده و حالا دوباره از راه رسیده است، میتوانید به تاریخ ژاپن رجوع کنید: کشوری که ید طولایی در ساختن انیمه از روی قهرمانان یتیم ادبیات اروپایی با حداکثر ویژگی های اغراق آمیز اروپایی مثل موی زرد و چشم آبی دارد و هنوز هم اکثر کسانی که در انیمه هایش به انسان ژاپنی شبیهند، نقش های منفی هستند. در افسانه های ژاپن، درباره ی وقوع دورانی که طی آن، برای مدت ها روزها مانند شب تاریک بودند صحبت شده است و این دوران، در ایام جینگو وقوع یافتند؛ یک امپراطور زن که بنیانگذار توسعه طلبی ارضی در ژاپن است و سیاست جنگ خارجی به نامش جینگوئیسم نامیده میشد. وی اقدام به گذر از دریا برای فتح یک سرزمین موعود، یک سرزمین شیر و عسل با کوهی مقدس نمود که ظاهرا کشور کره است، ولی درواقع داستان بومی شده ی حرکت قوم موسی به سمت سرزمین موعود از مصر را نشان میدهد. شوهر جینگو در بالا رفتن از کوه توسط شورشیان کشته شد. اما جینگو به سفرش ادامه داد و با به دست آوردن سنگ های اداره کننده ی جزر و مد، ارتش کره را در آب غرق نمود؛ روایت دیگری از غرق شدن لشکر فرعون در تعقیب امت موسی. موتیف غرق شدن دشمن، بعدا در زمان تولد اوجین پسر جینگو سه سال بعد از مرگ شوهرش تکرار میشود. اوجین در زمان تولد، تکه گوشتی خون آلود در دست دارد؛ داستانی که درباره ی تولد چنگیزخان و موسی نیز بیان شده است. دو شاهزاده ی ژاپنی اعلام میکنند که عاقلانه نیست نوزادی امپراطور ژاپن باشد و باید علیه جینگو شورید. شاهزاده ها برای کشتن جینگو و فرزندش کمین میکنند. اما گرازی قرمز رنگ ظاهر میشود و یکی از شاهزاده ها را میکشد. این تکرار داستان نمادین قتل آدونیس به دست گراز است و آدونیس همان تموز، رقیب یهوه خدای موسی در ادبیات یهودی است. شاهزاده ی دیگر، لشکری جمع میکند و به مصاف لشکر جینگو میرود. فرمانده ی جینگو حیله ای به کار میبرد و به شاهزاده ی دشمن پیشنهاد میکند از جنگ با هم دست بردارند و سلاح هایشان را دور بریزند؛ آنگاه دستور میدهد سربازانش کمان ها و شمشیرهای خود را دور بریزند. شاهزاده هم قبول میکند و ارتشش کمان ها و شمشیرهای خود را دور میریزند. اما سریع متوجه میشوند که ارتش جینگو، یک مشت شمشیر چوبی دور ریخته اند و حالا با شمشیرهای واقعی و کمان های زاپاس خود به راحتی ارتش بی سلاح شاهزاده را هدف میگیرند. تمام افراد شاهزاده به جز خودش و یکی دیگر، در کمینگاه های مختلف دره نابود میشوند و شاهزاده که میداند جایی برای رفتن ندارد، در حال آواز خواندن به درون رودخانه فرو میرود و غرق میشود و همراهش هم از او تبعیت میکند. این دفعه تمرکز روی غرق شدن فرمانده ی دشمن، یادآور به غرق شدن ماکسنتیوس امپراطور مشرک روم در رود تیبر در جنگ با رقیب مسیحیش کنستنانتین کبیر است. کنستانتتین و ماکسنتیوس ازجمله نسخه های رومی موسی و فرعون در صدر مسیحیت هستند. جینگو دستور برگزاری آیین تقدیم شراب به مقبره ی شاهزاده را بنا نهاد و این، شاهزاده را تا حدود زیادی با دیونیسوس و همچنین خود مسیح برابر میکند که خدایان فستیوال شراب هستند. به نظر میرسد شاهزاده های دشمن جینگو انعکاسی از مذهب شرکند که خدای آن پس از مردن و خالی شدن از بیشتر ویژگی هایش، تبدیل به خدای یکتاپرستان میشود. در انگلستان نسخه ی اروپایی چنین نبردی درونی و بومی شده و به جنگ های آخرین مشرکین اروپا یعنی وایکینگ ها علیه انگلستان تبدیل شده است. با قتل هارولد شکست ناپذیر رهبر وایکینگ ها در حمله به انگلستان در قرن 11، این سلسله جنگ ها برای همیشه پایان یافت و البته در این جنگ، پاپ و بیشتر رهبران اروپایی پشتیبان ویلیام شاه انگلستان بودند. در جنگ مزبور، پرچم سپاه هارولد، دارای نشان اژدها و پرچم سپاه انگلستان، دارای نماد صلیب است. در این جنگ نیز جایی هست که انگلیسی ها با تله گذاری، تعداد زیادی از وایکینگ ها را درون یک گودال آبی بزرگ که گاهی یک خندق و گاهی یک ساحل عمق دار تصور میشود می اندازند و غرق میکنند؛ باز هم نمونه ای از داستان های موسی، کنستانتین و جینگو. هارولد شکست ناپذیر با تیری در چشمش از پا می افتد و سرش را قطع میکنند. این یادآور یک داستان اپوکریفایی درباره ی پیروزی داود شاه بعدی یهود و فاتح اورشلیم بر شائول شاه وقت بنی اسرائیل است. در این داستان، داود، شائول را با تیری که به چشمش میزند به زمین می اندازد و سپس با شمشیر او را میکشد. مطابق این متن، داود قبل از این، مدت ها تحت تعقیب سپاه شائول بوده و ازجمله یک بار نزدیک بود سپاهیان شائول، او را زمانی که در غاری پنهان شده بود دستگیر کنند ولی وقتی دیدند دروازه ی غار پر از تار عنکبوت است، فکر کردند ممکن نیست کسی بدون پاره کردن تار عنکبوت ها وارد غار بشود و رفتند و داود نجات یافت. موتیف نجات یافتن از طریق غار و تار عنکبوت در یک افسانه ی ژاپنی دیگر که ریچارد گوردون اسمیت در سال 1918 آن را منتشر کرده است دیده میشود. در این داستان، یو گودایو اشرافزاده ی ژاپنی که از مقابل دشمن به غاری پناه برده است، درآنجا یک زنبور را از تار عنکبوتی نجات میدهد. بعد به خواب میرود و در رویا میبیند که مردی منقش به خطوط زرد و سیاه به دیدار او می آید و به او میگوید چگونه دشمن را شکست دهد. مطابق نقشه، یو گودایو، کوزه هایی را در کنار غار قرار میدهد و این کوزه ها پر از زنبور میشود. این زنبورها به دشمنان حمله میکنند و آنها را در مقابل سربازان یو گودایو تضعیف میکنند و بدین ترتیب، یو گودایو بر دشمن پیروز میشود. سپس دستور میدهد جسد زنبورهایی را که در این جنگ کشته شدند را تا حد ممکن جمع آوری و دفن کنند و در محل دفن اجساد زنبورها یک معبد با فستیوال مخصوص خود بنا میکند. نام یوگودایو شبیه نام های جغتای و اوگتای همان دو پسر چنگیز خان است که در نوشتن یاسای چنگیزی که قانون مغول ها است به چنگیز خان کمک کردند. بخصوص جغتای شاید مد نظر باشد که در اطلاع از قانون و سختگیری آن بسیار زبانزد و معروف به «محافظ یاسا» بود. این باز یادآور مسیح است: خدایی که آمده بود تا قانون موسی را احیا کند. در ژاپن، یک معادل سلحشور مسیح، شاهزاده "یاماتو تاکرو" پدر شوهر جینگو است. یاماتو تاکرو همچنین به لحاظ قیاس با جودیت کتاب مقدس نیز در ادبیات یهود قابل شناسایی است. یاماتو تاکرو با پوشیدن لباس یک زن خدمتکار به دشمنش رهبر کوماسوها نزدیک میشود و او را چاقو میزند و میکشد، همانطورکه جودیت زن یهودی، به عنوان معشوقه به بستر هولوفرنس فرمانده ی آشوری راه می یابد و او را میکشد. از طرفی یاماتو تاکرو به دلیل داشتن شمشیری جادویی، با شاه آرتور نیز قابل قیاس است ولی در داستان هایش تا حدودی بازتاب رابطه ی پیچیده و متناقض عیسی با یوحنای تعمیددهنده یا یحیی را نیز میتوان یافت. این تعمید عیسی توسط یحیی است که تقدس او را اثبات میکند ولی از طرفی یحیی به اندازه ی عیسی نامزد مقام مسیح است و پیروانش از دید مسیحیان در زمره ی گمراهانند. عیسی و یحیی توی یک خانه و از دو خواهر به دنیا آمده اند و یک زوج دوقلویند شبیه به رمئوس و رومولوس بنیانگذاران رم. میتوان منشا واحد نام های جغتای و اوگتای را نیز سبب تکرار این دوقلو در خاندان چنگیزی یافت. اوگتای که کوچکتر است به جای جغتای به حکومت میرسد، درست مثل عیسی که از یحیی کوچکتر است. رابطه ی برادری خراب شده بر سر مذهب را در مورد یاماتو تاکرو و برادرش اوسو نیز می یابیم. یاماتو تاکرو به سبب کشتن برادر بزرگش اوسو از سوی پدرش امپراطور کیکو طرد میشود، داستانی یادآور قتل رموس توسط برادرش رومولوس. به نظر میرسد نام اوسو در نام بربرهای شرقی ایسه که دشمنان یاماتو تاکرو هستند تکرار میشود و عجیب این که یاماتو تاکرو برای غلبه بر ایسه به معبد مقدس آنان میرود و درآنجا از کاهن معبد برکت می یابد و همین کاهن است که شمشیر جادویی یاماتو تاکرو را به او میدهد. این باز صحنه ی تعمید مسیح توسط یحیی را به یاد می آورد. یاماتو تاکرو در علفزاری به خواب رفته بود که توسط بربرها محاصره شد. آنها علفزار را به آتش کشیدند ولی شمشیر یاماتو تاکرو آتش را به طرف خودشان برگرداند و آنها را سوزاند. مرگ یاماتو تاکرو نیز در اثر جا گذاشتن این شمشیر بود. او زمانی که شمشیرش را به همسرش سپرد در دامان یک کوه با خدایی در هیبت یک مار سفید و به قولی یک گراز سفید روبرو شد. کمی بعد، ابر و مه و باران و طوفان درگرفت. یاماتو تاکرو به شدت بیمار شد و از راه رفتن ناتوان گردید و کم کم از احساس جنون درگذشت. شاهزاده یاماتو تاکرو پس از مرگ به پرنده ای سفید تبدیل شد و پرواز کرد و قبل از ناپدید شدن در سه جا فرود آمد و در آن سه جا سه معبد برای او ساختند. این رستاخیز او پس از مرگ باز تکرار رستاخیز مسیح است. از طرفی خدای قاتل یاماتو تاکرو در ظاهر یک مار، یاماتو تاکرو را تکرار ژاپنی "لیو بانگ" بنیانگذار امپراطوری هان در چین نشان میدهد. لیو بانگ معروف به گائو زو، با برادرانش در جنگل به ماری عظیم برخورد و اراده کرد با شمشیر او را بکشد. مار گفت اگر به سرم ضربه بزنی، سرت را نیش میزنم و اگر به دمم ضربه بزنی، تهت را نیش میزنم. لیو بانگ شمشیر را به میان مار فرو کرد و مار در لحظه ی مرگ گفت «پس وسطت را نیش میزنم.» و این وسط، میانه ی سلسله ی لیوبانگ یعنی سلسله ی هان بود که در میانپرده ای از سقوط موقت، وانگ مانگ غاصب، مدتی امپراطوری را به خود منتقل کرد. اگر کل بدن این مار را با تمام خطراتی که امپراطوری هان را تهدید کردند، مقایسه کنیم، سر این مار که آن را اداره میکند، شیان یو خواهد بود: اشرافزاده ی دلاوری که با لیوبانگ در ساقط کردن سلسله ی چین شرکت کرد ولی به سرعت دشمن او شد و وقتی که از لیو بانگ که یک فرد عامی روستایی بیش نبود شکست خورد از غصه خودکشی نمود. در تاریخ ژاپن، ماساهیرا از لیوبانگ، الگویی برای ماساکادوی شورشی ساخت و به او گفت: «میل به پیروزی در نبرد حتی به ارتش گائو زو هم کمک کرد.» اتفاقا املاک ماساکادو در محل کشته شدن ماری وحشتناک قرار داشت که مرزهای 9گانه را تهدید میکرد و تشبیه دشمن به مار برای خاندان او تازگی نداشت. با این حال، در متون ژاپنی، بارها شکست ماساکادو از قوای دولتی ژاپن را به شکست چی یو از هوانگ دی اولین امپراطور چین تشبیه کرده اند. چی یو که یک بربر و از این جهت قابل مقایسه با لیو بانگ عامی در مقابل شیان یوی اشرافی بود، در ادبیات ژاپنی یک غول شناخته شده است. در مقابل، هوانگ دی نام ستاره ی قلب الاسد در صورت فلکی اسد است که در چین، اژدها نامیده میشود و تشبیه امپراطوری چین به اژدها به آن برمیگردد؛ نقش مایه ای مرتبط با ماری که با مرگ یاماتو تاکرو مربوط است. جالب این که مرگ ماساکادو درست مثل مرگ یاماتو تاکرو –نسخه ی ژاپنی لیو بانگ- همراه با تغییرات آب و هوایی ناگهانی بود. تغییر مسیر یک باد شدید، سبب شکست ارتش بزرگ ماساکادو شد. یکی از دلایل مقتول شدن ماساکادوی شکست ناپذیر این بود که ماساکادو مورد اصابت چند تیر نامرئی الهی قرار گرفت. سر او را بریدند و به پایتخت ژاپن بردند. اما سر او پرواز کرد (باز هم یادآور زنده شدن یاماتو تاکرو و مسیح) و به محل بندر ادو رفت و درآنجا دفن شد و این ادو همان جایی است که بعدا تبدیل به توکیو پایتخت ژاپن میشود. جسد بدون سر ماساکادو در جنگلی که در آن به قتل رسید باقی ماند و مجددا زنده و محکوم به درد کشیدن ابدی در جنگل گردید. این قطعه انسان را به یاد ضحاک در شاهنامه می اندازد که در کوه دماوند زنجیر میشود و عذاب میکشد.:

“issues of reconstruction, part2”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p79-86

به نظر میرسد علت این که در ژاپن، ارض موعود به کره منتقل میشود، به سبب باور به این است که با توجه به توسعه ی نور از سمت اروپا، کره قبل از ژاپن تاریک، زیر گنبد آسمان قرار گرفته و روشن شده است، همانطورکه فلسطین شام هم نسبت به قبط تطبیق شده با مصر تورات، ارض موعود است چون نور به آنجا قبل از افریقا رسیده است. جینگو نسخه ی بومی موسی یعنی اوجین را به دنیا می آورد، آن هم سه سال بعد از مرگ شوهرش. روشن است که اوجین، نوه ی یاماتو تاکرو نیست و درواقع نسل حاکمان یاماتو از بین رفته است. این میتواند در حکم مرگ یاماتو تاکرو یا مسیح توسط نسخه ی بومی یهودیت در ژاپن باشد. یادمان باشد که مسیحیان قدیم، وقتی یهود را به کشتن عیسی متهم میکردند، فرض کرده بودند که عیسی یهودی نیست و احتمالا اشتباه هم نمیکردند. عیسی فقط بعد از آن یهودی شد که یهود او را کشتند و به خدایی پذیرفتند، درست مثل پرستش شاهزاده ی دشمن جینگو به دستور جینگو. این شاهزاده درست به اندازه ی همکارش، انعکاسی از تموز یا آدونیس بود و یهوه هم به نام آدونا یا پروردگار ما خوانده میشده که همریشه با نام آدونیس است. منتها یهوه یک آدونیس مرده و خالی شده از روح راستین خود بود و عیسی هم تجسم انسانی یهوه به شمار میرفت. علت این که مار سفید داستان یاماتو تاکرو در کتاب کوجیکی جای به یک گراز سفید میدهد نیز این است که قهرمان، نسخه ی ژاپنی آدونیس درو شده توسط گراز است. بیخود نیست که عیسی از نسل داود خوانده شد. چون سقوط شائول توسط داود، خود، به معنی تغییر مسیر یهودیت ازجمله با مسیحی که از صلب داود می آمد بود. معادل این سقوط، همانطورکه دیدیم، شکست هارولد شکست ناپذیر در انگلستانی بود که از طرف کل اروپا علیه نورمان های شمالی بسیج شده بود. توجه کنید که نورمان ها از اسکاندیناوی یعنی جایی می آیند که محل طولانی ترین شب های تاریک زمستانی است و احتمالا نقش مهمی در تخیل دوران محدود بودن آسمان در اروپا داشته است. به همین دلیل است که ئاسکاندیناوی، به صورت آخرین حد کفر در اروپا و قلمرو مردم دیوسیرتی ملقب به وایکینگ تخیل شده است. اما اصل فکر محدود بودن آسمان، به ترکیب خاطرات یک فاجعه ی کیهانی با داستان های حول هبوط بشر از بهشت برمیگردد، همان فاجعه ای که میتواند به خاطره ی روزهای تاریک عصر جینگو مشروعیت بخشیده باشد.

در باورهای اختری قدما، مسئول خورشید، سیاره ی زحل بود و تصویر کلی از حدود تاثیر خورشید هم به حدود اثرگذاری زحل وابسته بود. در اساطیر رومی، ساتورن یا کرونوس که موکل زحل بود، صاحب عصری طلایی بود که با دوران اقامت آدم و حوا در بهشت بنا بر روایات عبری مقایسه میشد. هر دو بهشت توسط ژوپیتر یا زئوس که همان یهوه خدای یهود است خاتمه یافتند. در مورد آدم و حوا صحبت هایی درباره ی سقوط آنها از آسمان به زمین وجود داشت. بعضی سعی کردند این را به فرود آمدن انسان همراه یک شهابسنگ از آسمان به زمین تفسیر کنند. این شهابسنگ میتوانست سیارکی عظیم باشد که از سمت زحل می آید و شاید اصلا بخشی از یک کرونوس متلاشی شده توسط پسرش زئوس باشد. آن وقت، سیارک خود کرونوس هم بود که علیه پدرش اورانوس یا آسمان طغیان کرده بود. آدم ها نخست در این سیارک که منطقه ی تحت اداره ی خورشید را نشان میداد سوار بودند و وقتی با آن به زمین افتادند محدوده ی خورشیدی توسعه یافت. شهابسنگ هایی که در آسمان دیده میشدند به مارهایی آتشین نیز تشبیه میشدند. بنابراین میشد کرونوس سقوط کرده را با یک مار یا اژدها جایگزین کرد که آدم ها داخل شکمش بودند. افسانه های حول عوض شدن جای شرق و غرب در یک فاجعه ی کیهانی، میتواند بیانگر تخیل عامیانه ی وضعیتی باشند که در آن، یک هیولا پس از سقوط، سر و ته شده و آدم ها هم درون او در وضعیت وارونه ای قرار گرفته باشند. یک مار، عامل سقوط آدم و حوا به زمین بود و آن دو با تبعیت از مار در خوردن میوه ی ممنوعه، از جنس او شده بودند. مار را در مسیحیت شیطان میشناسند و نام ساتورن نیز با satan به معنی شیطان هم آوایی دارد. سیارک مزبور علاوه بر مار، همچنین میتواند آلت جنسی اورانوس هم باشد که کرونوس از آن بیرون آمد ولی در زمان سرنگونی پدرش همان را قطع کرد. یعنی ساتورن آلت جنسی آسمان نیز هست که از آن جدا شده تا در هبوط به زمین، به جای آن، نسل تولید کند و خلقت رقم بزند. از کف کردن آلت جنسی قطع شده ی اورانوس که به دریا فرود آمد، آفرودیت یا ونوس موکل سیاره ی زهره خلق شد. دراینجا تشبیه زمین به دریا و دمیدن روح مادینه از آن به یک عضو ذکر، مشخصا زمین را با تهاموت الهه ی دریا و مادر خدایان در اساطیر کلدانی برابر میکند. در اساطیر یونانی، مادر خدایان گایا الهه ی زمین و همسر اورانوس است و فرود آلت جنسی اورانوس به دریا مطابق آمیزش جنسی اورانوس و گایا است که در آن، گایا با تهاموت و اورانوس با آپسو شوهر تهاموت جایگزین شده اند. همانطورکه اورانوس توسط کرونوس سرنگون شد، آپسو هم توسط همتای کرونوس یعنی حئا خدای کلدانی زحل سرنگون شد و این سبب شورش تهاموت و وقوع بی نظمی گردید تا این که حئا مردوخ را آفرید و او تهاموت را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید. بی نظمی در عبری با گهنوم یا جهنم ارتباط برقرار میکند که خود همان گیهان یا گیان یا کیان از ریشه ی "گی/کی" به معنی زمین است که اتفاقا ریشه ی نام گایا نیز هست. زمین پس از بی نظمی، زمین ایدئال حئا است که همان رئا دیگر الهه ی زمین یونانی معادل خواهر و همسر کرونوس است. حئا خدای آب ها است و اولین سکونتگاه بشری، اقامتگاه او بر بستر آب ها موسوم به اریدو بوده است. نامجای اریدو تلفظ دیگر لغت "ارض" یا "آرتس" یا earth به معنی زمین است. دلیل این داستانپردازی ها به ارتباط درک شده ای بین شهابسنگ ها و زحل مربوط میشود. وشخسویاتسکی دانشمند روس نشان داده است که در اطراف زحل، مجموعه ای از خرده سیارک ها وجود دارند که هر از گاهی به صورت شهابسنگ به سمت زمین حرکت میکنند و این خرده سیارک ها نتیجه ی انفجارات سیارات زحل و مشتری میباشند. "سوما چی ین" مورخ کلاسیک چینی نوشته است که سیاره ی مشتری «اگر در جای درست خود قرار بگیرد»، میتواند باعث ایجاد شهابسنگ شود. در بعضی روایات خاخامی، دو شهابسنگ از سمت زحل باعث وقوع سیل نوح شدند. ارتباط کرونوس خدای زحل با باران ها و سیل ها بارها در نوشته های نویسندگان یونانی مطرح شده است. یونانیان تصور میکردند اگر زحل در برج دلو قرار بگیرد، باعث ریزش باران و سرد شدن هوا میشود. لوکان، باران داستان دیوکالیون که به نسخه ی یونانی سیل نوح منجر گردید را کار کرونوس خوانده است، درحالیکه بروسوس، نوشته است که کرونوس، خیسوتروس (دهمین شاه کلده و معادل بابلی نوح) را از وقوع چنین سیل و طوفانی مطلع کرد.:

“in the beginning”: imanuel velikovsky: part2: sect5,6

در اساطیر اکدی، عامل وقوع سیل، انلیل حاکم زمین است که قصد نابود کردن انسان ها را دارد ولی حئا که دوستدار انسان ها است بنده ی مخلصش اتراهاسیس را از موضوع مطلع میکند و با کشتی اتراهاسیس، بشر و دیگر موجودات از نابودی نجات می یابند. در اساطیر هندی، این، خدای ویشنو است که به شکل یک نیم ماهی موسوم به متسیه در جایگاه حئا قرار میگیرد و انسان ها را آگاه به ساختن کشتی میکند. ازآنجا که "لوکشوارا" لقب ویشنو تبدیل به "آوالوکیتشوارا" نام یک بودیستوای محبوب بودایی شده است، آوالوکیتشوارا ویژگی های خدای ماهی را از متسیه جذب کرده است بطوریکه کوه پوچارا در هیمالیا را هم "مکه لوکشوارا" مینامند و هم "مکه پوچارا متسیه". خدای نیم ماهی معروف در یونان، نرئوس خدای رودخانه ها است که کارکردی مشابه با حئا دارد و در رومی، «ژوپیتر مریاموس» یعنی زئوس رودخانه ها خوانده میشود. نام نرئوس از لغت سامی "نهر" به معنی رودخانه می آید و این لغت هم در نامیده شدن بین النهرین به "ناهاریم" آشکارگی دارد و هم در نام "نیل" یا "نیلوس" برای رود بزرگ مصر، چون "نیل" تلفظ قبطی لغت "نهر" است. خدای رود نیل، "آپی" یا "هاپی" نام دارد و به شکل مردی دوجنسه دیده میشود. نام این خدا از لغت "آپ/آب" به معنی رطوبت می یابد و منشا گرفته از «اب» به معنی پدر است. ممکن است نام «آپیس» تجسم ازیریس خدای خورشیدی به شکل یک گاو، با نام آپی ارتباط داشته باشد. ازیریس نسخه ی قبطی دیونیسوس خدای یونانی است و زمانی مرکز پرستش دیونیسوس در جزیره ی دلفی بوده که مرکز پرستش آپولو نیز تلقی میشود. دلفی چون جزیره است، مثل نیلوفر آبی است که هارپوکرات یا هورس کودک شکل روی آن مستقر است و بچه گونگی ظاهر آپولو وامدار این خدای کودک گون است. آپولوی این جزیره به فرم ماهی، نهنگ و دیگر موجودات دریایی در می آمد و در این حالت، دلفینوس یعنی اهل دلفی نامیده میشد. این کلمه دو پهلو بود و میتوانست به دو بخش "دلف" (ناف) و "فانس" (خدای خلقت) تقسیم شود چون دلفی ناف زمین به کنایه از مرکز آن تلقی میشد. به هر حال، این ترجمه در تصویر برآمدن برهما (خدای خالق هندو و مابه ازای فانس) از نیلوفر آبی ای که از ناف ویشنو خوابیده روی آب های سیل رشد کرده است، انعکاس یافته است. ویشنو در این حالت، نارایانا نامیده میشود که یک لغت دیگر برآمده از کلمه ی "نهر" است. در رودس که مرکز پرستش هلیوس کوروس شکل دیگر آپولو بود، مقدس ترین جزیره، نیمفیا بود که در آن، نیمفوس خدای نیلوفر آبی در قالب سه نیلوفر آبی به کنایه از گذشته، حال و آینده پرستش میشد. این سه نیلوفر آبی با سه چشم زئوس تریوپس (زئوس سه چشم) و هلیوس تری اوکولوس (هلیوس سه چشم) قابل تطبیقند و در هر دو مورد، یکی از معانی سه چشم، سه زمان است. نکته این که کرونوس نیز خدای زمان و از این جهت اسما همان "زروان" خدای زمان در بین النهرین است که متشبه شدن یهوه به شیر هم یادگار او است چون شیر، حیوان خورشید است و خورشبد با حرکت در آسمان، زمان را به پیش میبرد. از این جهت، زمان به شیری تشبیه میشود که برای پیش رفتن، همه چیز را سر راهش میخورد. مسیر خورشید از توی دایره البروج میگذرد که حلقه ای بودنش، به اوروبوروس یعنی ماری تشبیه میشود که به جای زمان با تغذیه از خودش گرد میشود. ترکیب شیر و مار، اژدها را میسازد و تصویر اژدهای چینی در ابتدا از ترکیب شیر و مار شکل گرفته است. در فستیوال سال نو چینی، به مناسبت تغییر سال، رقص های شیر و اژدها برگزار میشود و جوانانی که در لباس این هیولاها رفته اند، در سر راهشان گاهی بچه ها را به داخل دهان هیولا میکشیدند و پس از این که مردم سر صحنه، اعوجاج هایی را زیر لباس جانور مشاهده کردند، بچه از دهان حیوان به بیرون برگردانده میشد. علت ارتباط شیر و اژدها با زمان است و زمان، با تبدیل کردن کودکان به افراد بزرگسال، کودکی آنها را میخورد. این میتواند دشمنی قهرمان خورشیدی با مار و اژدها را نیز توضیح دهد، چون قهرمان خورشیدی خدایی است که میتواند در طول زمان و با خروج از کودکی آغازینش، معنایش عوض شود.:

“animal theophanies of the hidden god”: david Sherman: radha name: 19/5/2023

طبیعتا یکی از دلایل معادله ی مار با تاریکی و شیاطین، این است که تغییر زمان با جایگزینی روز با شب بهتر به چشم می آید و شبانه روز، مبنای اصلی حساب زمان است. اگر بخواهیم این را در تاریخ بازسازی کنیم، باید تمدن درخشانی را به جای روز قبلی در نظر بگیریم که با بلایای فیزیکی یا حمله ی بیگانگان و به قدرت رسیدن جاهلان، دچار سقوط به یک شب تاریک انحطاط شده و اکنون با تمدن مدرن، در حال طلوع دوباره ی خود و درصدد بازگشت به دوران طلایی خود است. مثلا در مورد ژاپن، ماساکادو به عنوان همتای یاماتو تاکرو پس از قتل به ادو می آید که تمدن مدرن ژاپن از پایتختش توکیو به آنجا منتقل میشود. در ایران، تهران منشا تمدن مدرن از منطقه ی دماوند برمیخیزد که محل زندانی شدن همتای شاهنامه ای ماساکادو یعنی ضحاک تصور میشد. دولت ضحاک یک دولت بی طبقه و ضد اشرافی بود که با عامی گرایی، اخلاقیات وضع شده از سوی حکام سابق را نابود کرد بطوریکه در دوره ی او:

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

در تمام این نوع بازسازی ها، فرهنگ و سنت رایج تا آن زمان، وارداتی و غیر ملی و صرفا به همین خاطر، دورانداختنی تلقی میشود. این ادعا را تمام کشورهای امروزین دارند و همه شان هم در ادعای خود، مدل تمدن غرب را کپی میکنند که در آن، تمدن باشکوه یونان و روم، با هجوم بربرهای شمالی و سلطه ی مسیحیت یهودی تبار، دچار انحطاط شدید به آنچه «قرون تاریک» نامیده میشود میگردد و پس از تجربه ی اختناق قرون وسطی، با کشف دوباره ی منابع یونان و روم باستان، چراغ آگاهی را به دست میگیرد و به پیش میرود. نکته ی جالب این است که دراینجا آغاز یونانی اروپا جانشین بهشت کتاب مقدس شده است.

در ادبیات یهودی، یونانیان، فرزندان یاوان پسر یافث هستند. یافث به صورت یاپتوس در ادبیات یونان تکرار و گاهی قدیمی ترین انسان خوانده شده تا بیان شود اروپا قبل از او خاطره ای از تمدن نداشته است. نام الیشع پسر یاوان نیز با "هلاس" دیگر نام یونان که یونانیان به نامش هلنی خوانده میشوند مرتبط شده است. تئوفیلوس گیل، این نام را علاوه بر هلاس، به دشت های الیسی ربط میدهد که نسخه ی فنیقی باغ عدن یهود است، همچنین باغ های آدونیس که درخت مقدس آن، معادل درخت حیات در باغ عدن یهود است. به نظر او عرفان الئوسی که به اورفئوس نسبت داده میشود، از همین الیس می آید. اورفئوس، تصویری اخلاقی و درست از دیونیسوس به یونانیان معرفی کرد و به سبب همین اخلاق گراییش توسط مئنادها یا زنان مجنون همیشه مست کاهنه ی دیونیسوس متعارف در آن زمان، تکه تکه شد. کارون، اورفئوس را شاگرد لینوس فنیقی دانسته که سیستم آموزشی فنیقی را به یونان آورد. لینوس به معلمی هرکول کودک هم برگزیده شد ولی هرکول، لینوس را با پرتاب میز تدریس به روی او کشت. بعضی یونانیان، هرکول را همان هرکول صور یعنی ملقارت خدای نگهبان آن شهر فنیقی شمرده اند که به همراه کلنی های فنیقی، در تمام سواحل اروپا و افریقا شعبه زد و ازاینرو گیل معتقد است افسانه ی مزبور، میتواند ردی از گسترش اخلاقیاتی نزدیک به اخلاق یهودی توسط فنیقی ها در اروپا در خود داشته باشد، بخصوص که هرکول در افریقا به دامادی افرا پسر ابراهیم از قطوره درآمده بود و یهودی ها هم خود را دنباله ی ابراهیم میشمردند. ماجراجویی های فنیقی ها در راه تاسیس این کلنی ها همچنین با سفرهای کادموس فنیقی بنیانگذار الفبای یونانی قابل مقایسه است که بعضی مردم، او و همسرش هارمونیا را در قالب دو مار میپرستیدند. نقش مار دراینجا میتواند به نسبت داشتن نام هارمونیا با کوه هرمون محل فرود آمدن فرشتگان هبوط کرده یا شیاطین در منطقه ی فنیقیه برگردد و این که شیاطین به مار تشبیه میشوند. سقوط این شیاطین به صورت انسان ها از بهشتی که میتواند همان دشت های الیسی باشد به گستره ی تمدن فنیقی که تمام مردم اروپا را در بر میگیرد، سقوط آدم و حوای منفرد در باغ تورات را به حد سقوط ارواح همه ی انسان ها از بهشت در فلسفه ی افلاطون رساند. افلاطون جهان مادی را توهم میدید و به پوچ بودن زندگی مادی و محکوم بودن انسان به گذراندن دوره ی مجازات خود در آن تاکید داشت و در این قضیه کاملا تحت تاثیر فیثاغورسیسم بود. زیربنای فنیقی فیثاغورسیسم کاملا یهودی است و به انکار هر گونه امکان یافتن تقدس و ماوراء الطبیعه در موجودات مادی توسط شریعت یهود وابسته است. اما افلاطون به این حد متوقف نمیماند و بحث امکان نجات از این شرایط با کمک گرفتن از خدایی در خارج از این جهان را مطرح میکند. سرانوس، نظریه ی افلاطون را بسیار نزدیک به فلسفه ی تثلیث مسیحی میبیند و حدس میزند هر دو برگرفته از یک تثلیث قدیمی تر فنیقیند. اما کشیش ها بر آن بوده اند که گفتارهای افلاطون با وام گیری های کسانی چون پروکلوس و پورفیری از مسیحیت، تحریف شده است. جاستین شهید معتقد بود که بت پرستان تحت تاثیر شعرایند و شعرا از الهامات شیاطین تبعیت میکنند، پس ممکن است شیاطین با علم به این که در آینده مسیح با معجزات خاصی خواهد آمد، بعضی داستان ها و نشانه های مسیحیت را به کفار تلقین کرده باشند و مثلا تولد مسیح از باکره را پیشتر به داستان تولد پرسئوس از باکره تبدیل کرده باشند و زنده شدن مرده توسط مسیح را پیشتر در زنده شدن مرده توسط اسکلپیوس قصه کرده باشند و دیونیسوس را مسافری خرسوار تجسم کرده باشند چون مسیح سوار بر خر به این سو و آن سو میرفت. از دید کشیش ها فلسفه ی افلاطون هم میتوانسته جزو این پیشگویی های شیطانی با تقلید از فلسفه ی تثلیث بعدی خداوند باشد.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book3: ch1,2,4,5

تبدیل بهشت آسمانی فنیقی از دشت الیسی به هلاس، آن را به یک بهشت زمینی تبدیل کرده که با زیربنای فلسفی قبلی آن درباره ی محل مجازات بودن زمین برای ارواح هبوط کرده نمیخواند.پ و البته وقتی این تناقض را با برگرداندن بهشت به قلمرو ارواح افلاطون برطرف کنیم، دیگر ایجاد بهشت در زمین معنی نخواهد داشت. ظاهرا زمینی کردن بهشت با تبدیل آن به یونان و روم باستان، کلا کار اومانیسم رنسانس است که فکر میکرد میتوان دوباره یک بهشت را روی زمین ایجاد کند. این یک اشتباه بود، ولی تا حدودی اشتباهی لازم بلکه کمی امکانات تمدن انسان ارتقا یابند. اما کسانی که این اشتباه را جا انداختند ظاهرا چندان افراد خیرخواهی نبودند. این را از بقیه ی صحبت گیل در فصل ششم کتابش میفهمیم. وی مینویسد که بحث آمدنت ارواح از جهانی دیگر و بازگشتشان به آن جهان پس از مرگ انسان، یک بحث جهانی در میان انسان ها است و به هیچ وجه اختراع افلاطون نیست، چنانکه کشیش های اروپایی ها هم آن را به کرات در میان سرخپوستان امریکایی یافته اند. اما افلاطون موضوع غریبی را پیش میبرد که در آن، کاملا تحت تاثیر سولون است. یک کان قبطی به سولون گفته بود شما یونانی ها ملت جدیدی هستید و هیچ خاطره و سنتی از گذشته ندارید؛ قبل از شما ملت های کهنی بودند که در اثر بلایای آب و آتش نابود شدند. این حرف ها به شدت یادآور طوفان نوح و عذاب قوم لوط با آتش در تورات است. حالا این را مقایسه کنید با ایده ی افلاطون درباره ی آینده ی جهان که در دنیبا تنها مشابه دیگرش داوری الهی خدا در زمین در آخرالزمان در اعتقادات پیروان موسی است. افلاطونی ها معتقد بودند برای این که خدا به زمین بیاید و حکومت کند، باید دنیا پر از گناه و چندپارگی و اجحاف انسان ها در حق هم شود بلکه خدا خودش برای برگرداندن نظم در زمین، بر آن فرود بیاید، ایده ای که اوزیبیوس، آن را پیرو تقلید افلاطون از یهودیت میشمرد.

حالا فرض کنید که این ملت یونان تازه کار پس از سپری شدن فجایع جهانی، نه یک ملت باستانی بلکه یونان و روم اختراع شده در اومانیسم رنسانس است که قرار است الگوی اروپای مدرن شود. آن وقت، انحطاط پس از نابودی بهشت میشود جهان تبدیل شوند به مدرنیته به جای شب پس از پایان روز، و روز بعدی میشود خدایی که از انحطاط شیطانی آن به خشم آمده است و میخواهد بر زمین تجلی کند؟ آیا وقتی عدم وجود خدا را دروغ مصلحتی آدم هایی که از سر دوست داشتن مردم آنها را خلافکار و پلید میکنند تا خدا هبوط کند، بشناسیم، میتوانیم به این فکر نکنیم که فرود خدا بر زمین، یک «دروغ مصلحتی» دیگر باشد؟

مطلب مرتبط:

دیائوچان: نسخه ای چینی از ملکه ی یهودی پارس

دانلود کتاب «نگاه شیطان به گذشته ی ایران»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در چند سال اخیر، چند باری نمادهای فراماسونری را روی لباس جوانانی از دوستان و فامیل دیدم و از آنها درباره ی علت جذابیتشان پرسیدم. تقریبا در همه ی موارد، آنها هیچ اطلاعی از این که این یک نشان معنادار است نداشتند و در بعضی موارد حتی دقت نکرده بودند طرح روی لباس چیست. با این حال، در تاریخ 21 خرداد 1403 دیدم روزنامه ی هفت صبح در صفحه ی چهارم خود، از افزایش اخبار کشف باندهای شیطانپرستی از سوی نهادهای رسمی نوشته بود و واکنش عبدالجواد موسوی به این مطلب به شرح زیر را درج کرده بود که از خود خبر جالب تر است:

«یک زمانی وقتی روزنامه ی کیهان علیه یک فیلم و یا یک کتاب، نقد تندی یا بد و بیراه مینوشت، مدت زمانی نمیگذشت که آن فیلم یا کتاب توقیف میشد. اندک اندک این فرمول لو رفت و وقتی روزنامه ی کیهان چیزی درباره ی فیلم یا کتابی مینوشت، آنهایی که حساب کار دستشان آمده بود، سریع میرفتند آن کتاب را تهیه میکردند و یا آن فیلم را قبل از توقیف میدیدند. اندک اندک روزنامه ی کیهان آن اعتبارش را از دست داد. مدیران مملکت هم فهمیدند اگر قرار باشد مدام گوش به حرف کیهان باشند، 24 ساعت باید در حال زدن و بستن و گرفتن باشند و طولی نمیکشد که همه جز روزنامه ی وزین کیهان به توقیف میروند. این شد که دیگر وقتی کیهان چیزی علیه کتاب یا فیلمی مینوشت مدتی سروصدا به پا میشد و بعد همه چیز به حالت عادی برمیگشت. اما این وسط یک اتفاق جالب می افتاد و آن هم این که اگر کیهان علیه کتابی، فیلمی، موسیقی ای، نمایشی مینوشت آن پدیده با استقبال فراوان روبرو میشد. اندک اندک نه تنها کیهان کار کرد امنیتیش را از دست داد بلکه به علیه خودش مبدل شد. یعنی شد مبلغ مفت و مجانی چیزهایی که به ظاهر دشمنش بود. مصداق بارز "از قضا سرکنگبین صفرا فزود". کار به جایی رسید که خیلی از روشنفکرها به جد یا به شوخی میگفتند اخیرا یک کتاب منتشر کرده ام خوب فروش نمیرود، اگر آشنایی در کیهان داری، بگو یک مطلب علیهش بنویسند بلکه اتفاقی بیفتد. حتی حاضر بودند برای این کار حق الزحمه هم بدهند. حالا کیهان آنقدر بی مخاطب شده که در همین حد و اندازه هم کارکرد ندارد اما این شیوه ی کیهانی هنوز هم پابرجا است، یعنی هنوز هم هستند کسانی که به زعم خود دارند علیه چیزی فعالیت میکنند اما ماحصل آن فعالیت، به جز تبلیغ مفت و مجانی برای آن چیزی که دشمنش میپندارند نیست. از جهل است؟ نمیدانم. از عمد است؟ نمیدانم. کار نفوذی ها است؟ نمیدانم. کار دوستان جاهل است؟ نمیدانم.

یکی از مصادیق چیزی که خدمتتان عرض کردم مفهومی است به نام "شیطانپرستی". حتما شما هم این تعبیر را شنیده اید. این روزها بیشتر از هر وقت دیگری این تعبیر به گوش میرسد. این تعبیر به معنای امروزیش یک مفهوم کاملا غربی است. اما کسانی که دیگران را به راحتی به شیطانپرستی متهم میکنند اغلب چیزی از مباحث نظری این مقوله نمیدانند. کافی است ببینند طرف روی بدنش تتوی مثلثی شکل دارد و یا بر گردنش یک شیء عجیب آویزان است و یا روی تی شرت گل و گشاد طرف، چیزهایی نامفهوم نوشته شده است. تمام این ظواهر کافی است تا طرف به شیطانپرستی متهم شود. یک سرچ ساده در گوگل بفرمایید و ببینید در همین مدت کوتاه، چند نفر به دلیل شیطانپرستی دستگیر شده اند. نفس همین تکرار جمله ی شیطانپرستی، خودش ترویج شیطانپرستی است. نفس این کار، اشاعه ی منکر است. بگذریم از این که تکرار این واژه نوعی اعتراف به دین گریزی جوانان هم هست. چیزی که روایت رسمی حاکمیت مدام دارد انکار میکند.»

قطعا وقتی از موضوع برخورد با باندهای شیطانپرستی صحبت میکنیم، داریم درباره ی برخورد با جوانانی فراوان با یک نشان یا تتویی که باور کنید ممکن است فقط در اینترنت دیده باشد و نداند اسمش چیست، صحبت نمیکنیم و آقای موسوی شاید به عمد موضوع را بیش از حد ساده کرده است. اما اتفاقا این نشان های ابتدائا بی اهمیت آغازگر بحرانند. آقای موسوی میگوید صحبت از شیطانپرستی عادی کردن آن است؛ راست میگوید؛ ولی مگر فقط افرادی که عملکرد «کیهانی» دارند، از شیطانپرستی صحبت میکنند؟ جوانان صبح تا شب پای ادبیات یا فیلم هایی نشسته اند که کاملا ترویج فحوای شیطانیند. همین کتاب معروف "صد سال تنهایی" مارکز را بخوانید. داخل این کتاب، شیطان برای اثرگذاری بر انقلاب کلمبیا، در یک خانواده نفوذ ژنتیکی میکند و در بین آنها از رابطه ی جنسی عمه با برادرزاده تا رابطه ی جنسی خاله با خواهرزاده و یک کلنل جنایتکار که تمام مملکت را از فرزندان نامشروع شیطانی خود پر میکند ظهور مینمایند. پس اگر از درون برخورد نشود، بیرون مانعی برای اشاعه ی فحوا ندارد. مردم هنوز از اسم شیطان میترسند و برای ابراز نفرت نسبت به حاکمان، آنها را به شیطان تشبیه میکنند. اما اتفاق وحشتناک این است که گذشته ی ماقبل اسلامی در ایران مقدس شده و هرچه میگذرد تبلیغات از خارج، بیشتر تمام چیزهای شیطانی مشترک بین همه ی مردم را به اسلام خلاصه میکند تا به آن ضربه بزند، موضوعی که با توجه به دوگانه ی رسانه ای اسلام ملایان و کفر رژیم پهلوی در قبل از تاسیس حکومت ملاها کاملا قابل ساده سازی و جاانداختن است. تجربه های اروپا در حال تکرار در ایرانند. در اروپا کشیش ها گذشته را به نام شیطانی بودن زدودند و تصویر گذشته ی شرک آمیز را با دروغ هایی درباره ی سنت های شیطانی و جادوگری انباشتند تا بعدا که مردم از کشیش ها متنفر شدند و خواستار بازگشت به گذشته ای که خوب میپندارند شوند به شیطان و اعمال شیطانی برگردند و در فرهنگسازی برای این کار، گاهی ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل زندگی روزمره میراث شیطان و جادوگران شمرده شدند.حالا ایران بی این که ادعای بازگشت به شیطان را داشته باشد عملا به همان سمت میرود. اروپایی ها پیشگام بودند چون توجه همزمان به گذشته و آینده مسلک اشرافیت آنان بوده است...

دانلود کتاب «نگاه شیطان به گذشته ی ایران»

شرک سیاسی در ایران و پیشزمینه ی الهیاتی آن در غرب: قسمت دوم

نویسنده: پویا جفاکش

مثل تمام ادیان دیگر، درباره ی اسلام نیز تا قبل از پیدایش امکانات مدرن توافقی وجود نداشت که آن دقیقا چیست و چه تاریخی دارد. دستگاه رضاشاه در ابتدای مدنیته ی پهلوی، در تعیین اسلام رسمی، به شدت تحت تاثیر یک روحانی حکومتی به نام شریعت سنگلجی بود که خود شخصا به حجاز سفر کرده و تعریف وهابیون گماشته ی انگلستان درآنجا از اسلام را اخذ و با یک تعریف شیعی که از دید وهابیون کاملا شرک آمیز است ترکیب کرده بود. عدم تناسب اجزای این ترکیب، اسلام رسمی را از همان اول ظهورش در ایران مدرن، چنان برج پیزای بدمنظری درآورد که هنوز هم تناقض هایش برطرف نشده است. میتوان گفت تاکید مشکوک اسلام شیعی روی منفور بودن شرک، در درجه ی اول برای شورش در وقت مقتضی علیه حکومت مشرکین یا جانشینان فرعون که پهلوی ها باشند تدارک دیده شد. با این حال، سوال این است که چگونه ممکن بود جانشین داخلی دستگاه که از جنس خودش بود به همان شکل، فرعونانه و مستبد از آب درنیاید بی این که تهمت شرک خورده باشد؟ این همان سوالی است که باعث میشود تا جمهوری اسلامی متهم به تکرار سلطنت و حکومت مشرکانه ی شاه با نشاندن رهبر به جای شاه شود. اسلام این تناقض را پاسخ نداده است چون اینقدر در کپی برداری از دستگاه یهودی-مسیحی بی اراده عمل کرده که یادش رفته است فلسفه ی مسئله را هم کپی یا به صورت اسطوره ای بازسازی کند. ولی این، دلیل نمیشود یهودیت پاسخ این شبهه را نداشته باشد.

در مذهب یهودی، شرک فقط وقتی مطرح میشود که شما ادعا کنید از نسل خدایید، اتهامی که عیسی به سبب آن مرتد شناخته شد. اما خدا میتواند تمام وجود شما را تسخیر کند و هر عمل شما از جنس خدا باشد بی این که ادعای خدائیت داشته باشید. سمسون الگوی چنین موقعیتی در یهودیت است. به عقیده ی پ.کاروس (1907) قهرمانان خورشیدی چون ایزدوبار و هرکول، موقعیت بینابینی سمسون و مسیح را نشان میدهند. سمسون به مانند ایزدوبار و هرکول با کشتن شیری با دست خالی، کسب شهرت میکند درحالیکه برعکس آن دو دیگر، هیچ ادعایی درباره ی پسر خدا بودن سمسون مطرح نشده است. کاروس معتقد است که افسانه های لشکرکشی های اسکندر هم از روی افسانه های سفرهای ایزدوبار درست شده است و اسکندر هم به مانند هرکول و ایزدوبار نیمه خدا است. در مقابل، سمسون به نوعی در خورشیدی نشان دادن افسانه ی اصلی از همه ی اینها کامل تر است چون تنها موردی است که بیان میدارد سمسون برای درآوردن یک کندوی عسل از لای آرواره های شیر، او را کشت. کاروس، این صحنه را به یک نگاره ی میترایی مربوط میداند که در آن، یک زنبور عسل در دهان یک شیر است و قطعا به اندازه ی میترا مرتبط با خدای خورشید است. توضیح این که به طور سنتی، زمان ورود خورشید به برج فلکی اسد (شیر) اوج دوران برداشت عسل از کندوها شمرده میشود و عسل نه فقط ماده ای مقوی و انرژی زا است بلکه به رنگ خورشید هم هست. بنابراین شیر، عسل و پهلوانی با هم در این برج جمع می آیند. برج اسد تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است و اگر ایزدوبار و هرکول با کشتن شیر، پوست او را به تن میکنند به سبب آن است که با بیرون کشیدن مایه های قدرت مذهب خورشیدی که عسل کنایه از آن است الان جانشین خدای خورشیدیند. در این صورت، انتظار داریم قهرمان خورشیدی مثل خورشید هر روز به جهان زیرین که قلمرو مردگان یا دوزخ است برود و بازگردد. ایزدوبار، هرکول و همتای دیگرشان باخوس همه به دوزخ سفر کرده و بازگشته اند. اما درباره ی سمسون گزارش مستقیمی در این باره داده نشده است. در عوض تعریف شده که سمسون پس از دستگیری و شکنجه شدن توسط دشمنانش پلستینی ها و زمانی که قرار بود در معبد داگون قربانی شود، ستون هایی که به آنها زنجیر شده بود را از جا کند و معبد فروریخت و آتش گرفت و سمسون و بسیاری از دشمنان پلستینیش کشته شدند. سوختن سمسون در آتش، شاید اشاره ای به سوختن در جهنم باشد همینطور زندانی و شکنجه شدن قبلی او هم شباهتی به دوزخ دارد. هرکول هم در آتش مرد ولی بعدش به آسمان صعود کرد و خدا شد. اتفاقا دستگیری و تحقیر سمسون هم مابه ازایی در زندگی هرکول دارد، جایی که هرکول به سبب گناهانش محکوم به بردگی و کارکردن همچون بردگان شد. شاید دراینجا باید یادآور شویم که ایزدوبار، نسخه ی اصلی هرکول و سمسون، یک شاه بود. بنابراین شاید سمسون نیز در ابتدا شاهی بود که پس از دستگیری، همطبقه ی مردم معمولی شد. مسیح هم چنین موقعیتی داشت، "شاه یهودا" بود ولی در میان مردم رنجدیده راه میرفت چون غاصبان، حقش را در حکومت خورده بودند. عیسی مسیح، خود خدا بود در هیبت یک انسان. درباره ی او گفته شده است که خدا در قالب او از یک زن متولد شد. در مقابل، درباره ی سمسون گفته اند که خدا وجود او را تسخیر کرد و او همه ی کارهایش تحت الهام خدا بود چون سمسون «بسیار نماز میخواند» و ازاینرو تحت هدایت خدا قرار گرفت. کارهایی که سمسون انجام داد از دید مردم متمدن امروزی به هیچ وجه الهی محسوب نمیشوند. سمسون درست مثل همتای یونانیش هرکول، مردی مجنون و نامتعادل بود. سمسون جنایتکاری بی رحم و مردی هوسباز بود تا حدی که پلستینی ها برای دستگیریش از یک فاحشه ی پلستینی استفاده کردند که سمسون را وقتی در عالم مستی به خواب رفته بود با طناب بست. هیچ کدام از آنها گناهان او محسوب نمیشوند چون او همه ی این کارها را از طرف خدا مرتکب شد و خدای یهود میتواند قوانین خودش را نقض کند. این، به هیچ وجه متفاوت از جهانبینی یونانی نیست. در ایلیاد و ادیسه ی هومر هم جنگجویان تحت تاثیر خدایانند و صحنه گردانان اصلی جنگ، خدایانی هستند که جنگجویان، عروسک های آنها هستند.:

“MYTHICAL ELEMINTS IN THE SAMSON STORY”: P.CAROS: JSTOR.ORG

یهودی بودن این فکر، به هیچ وجه مانع از «ایرانی» تلقی شدنش نمیشود. چون در سلسله ی پهلوی، عادت بوده که در تمام متون عربی، لغت «عجم» یا غیر عرب را «ایرانی» ترجمه کنند و این گفته ی ابن خلدون که تمام دانشمندان تمدن اسلامی «عجم» بوده اند را به «همه ی دانشمندان تمدن اسلامی ایرانی بودند.» با فرض این که «ایران» مزبور، همان ایران کنونی است ترجمه کنند. به طرز شگفت انگیزی ما بر سر تعریف عجم، دوباره به هرکول میرسیم.

مدت ها پیش از این که ناسیونالیسم ایران مدرن پدید آید، تئوفیلوس گیل منسوب به قرن 17، نوشت که لغت «عجمی» به معنی بیگانه در زبان عربی را به لغت اگمیوس مربوط میکنند؛ عنوانی که به نوشته ی لوسیان، کلت ها هرکول را به آن مینامند. عقیده بر این بود که لغت اگمیوس/عجم، همان نام og یا عوج به اضافه ی "م" تعریف سامی متداول است. عوج، نام غولی است که در بشن حکومت میکرد و در زمان ورود بنی اسرائیل به کنعان توسط یوشع کشته شد. کنعانی ها را بارها غول هایی از اعقاب آناک یا عناق شمرده اند. نبرد یوشع با کنعانی ها همان نبرد باخوس با هندی ها است. با این حال، بسیاری نبرد باخوس را وقوع یافته در عربستان میشمرند. از طرفی، به روایت آپولونیوس، هرکول نیز در عربستان و در مناطق بین نیسا و سربونیوس، با تایفون غول جنگید که میتواند شکل دیگری از عوج باشد. محل نیسا را برخی در سوریه دانسته اند. نیسا همچنین نام کوهی است که صحنه ی داستان های دیونیسوس است و محل آن را هم در ایندیا (هند) شمرده اند و هم در عربستان. سربونیوس را بطلمیوس بین مصر و فلسطین تعیین کرده است. به نوشته ی آپولونیوس، سربونیوس دارای یک قلمرو آبی است که تایفون از زیر آن درآمده است و این با بعضی افسانه های دیگر درباره ی پیدایش غول ها از آب موافق است. روشن است که غول ها معادل هندی ها هستند. آوید، هندی ها را گروهی از سیاهان (نیجری) میداند که از پرسئوس و آندرومدا اطاعت میکردند. با این حال، محل حکومت پرسئوس و آندرومدا یافا در سوریه دانسته شده است. از طرفی باید توجه داشت که تخت خواب آهنی عوج معروف است و هومر نیز از تخت خواب معروف شاه غول ها در آریما سخن رانده است. گیل، این آریما را اشاره به قوم آرامی میداند که در شجره نامه های یهودی از نسل سام و سفیدپوستند. بنابراین نبرد هرکول علیه عربستان، یک نبرد نژادی نیست بلکه یک نبرد فرهنگی علیه همه ی اقوام و نژادها درآنجا است و آنچه اتفاق افتاده است یک میکس فرهنگی بین غالب و مغلوب بوده، به طوری که خود هرکول را میشد اگمیوس یا از جنس فرهنگ دشمنش عوج شناخت. اگر هرکول را با باخوس و از طریق او موسی و یوشع برابر بگیریم، این حرکت، نیمه عبرانی شدن جامعه ی عربستان است و البته در این داستان، هرکول پیش از آن که یهودی باشد فنیقی است. یونانیان، هرکول را خدای شهر فنیقی صور و درآنجا ملقب به ملیکارتس توصیف کرده اند. ملیکارتس معادل ملقارت فنیقی و متشکل از دو جزو "ملک" (شاه) و "قرط" (شهر)، در مجموع به معنی شاه شهر است. با ایجاد مستعمره ی فنیقی در قادس اسپانیا (کادیز کنونی)، صحنه ی نبرد هرکول با غول ها به آنجا منتقل شد و بربرهای گاول و بریتانیا جای هندی ها را گرفتند. سفر هرکول به بریتانیا از راه دریا، قابل مقایسه با مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر به کنعان از راه دریا است. درست مثل عربستان که درآنجا موسای فاتحین تبدیل به مردی مقدس شد، هرکول نیز در بین گاول ها مقدس شد. ازآنجاکه فنیقی ها قبل از اسپانیا در سراسر سواحل اروپا و افریقا در سر راه کلنی ساخته اند نبرد های ملقارت باید در تمام این مسیر، بومیانی را به جای هندیان نشانده باشد و کاملا ممکن است کادموس که منشا ورود تمدن فنیقی به اروپا است نسخه ای از هرکول بوده باشد. ممکن است پلستینی های داستان سمسون هم یکی از مابه ازاهای هندی ها باشند همانطورکه خود سمسون با هرکول، و از طریق او باخوس و آپولو برابری میکند. هرکول گاهی با آرس یا مارس خدای جنگ تطبیق گردیده است. نام آرس از ریشه ی عربی "حارث" به معنی جنگجو و وحشتناک است. پارس ها قهرمانان جنگی را "آرتائی" مینامیدند که از همین ریشه ی حارث است. لغت آرتائی توسط پارس ها اغلب به عنوان معادل پارسی واژه ی کلدانی "هرین" به معنی اشرافزادگان به کار میرفت. آنتونیوس گسونیوس نوشته است که مارس را گاول ها هسوس مینامیدند. این لغت، معادل واژه ی عبرانی "حضوض" و واژه ی کلدانی «عزیز» به معنی ارجمند و گرامی است و کاملا ممکن است مذهب مارس اروپایی همراه با عبرانی ها و دیگر فنیقی ها از سرزمین های سامی وارد شده باشد. دیودوروس نوشته است که مارس مخترع سلاح های نظامی و موسس اولین ارتش بوده است. در روایات مسیحی، موسس اولین ارتش، نمرود شاه بابل است. نمرود را بلوس نیز نامیده اند که میتواند همان بعل دشمن یهوه باشد. با این حال، لشکرکشی بنی اسرائیل، ناچارا او را الگو کرده و دو ویژگی مذهبی و نظامی او در دو شخصیت موسی و یوشع تقسیم شده که چون موسی با دیونیسوس تطبیق میشود، هرکول نیز با یوشع تطبیق میشود. دیودوروس همچنین نوشته است که مارس مسئول بود کسانی را که به خدایان بی اعتقادند یا از قوانین خدایان اطاعت نمیکنند مجازات کند. این میتواند هرکول را از طریق باخوس با خود یهوه برابر کند که از دید یهودیان چنین ویژگی هایی دارد.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book2: ch5

دوگانه ی دیونیسوس و هرکول هندی را بریتانیایی ها در شبه قاره ای که امروزه هند نامیده میشود جستجو کردند و آنها را در دوگانه ی کریشنا و بالاراما یافتند. اتفاقا فلسفه ی سانسورشده ی این دوگانه در آنجا بهتر قابل دریافت است. کریشنا معروف به کانها یا کانیا همچون آپولو و دیونیسوس خدای موزیسین و چوپان مسلک است و بالاراما برادرخوانده ی او است. به نوشته ی دیوید شرمن، بالاراما همان بالادوا به معنی بعل خدا و معادل دیونیسوس است که خود را به انسانی که قهرمان خورشیدی است نزدیک کرده و او را به حد خدای خورشید رسانده است. رابطه ی برادری که بین بالاراما و کریشنا وجود دارد، همان عشق است و عشق به جای کوپید یا اروس خدای یونانی ها مینشیند. کوپید که عشق نامیده میشود، با همسرش پسوخه به معنی روان، همان رابطه ای را برقرار میکند که کریشنا با معشوقه اش رادا برقرار میکند. کریشنا و رادا در اسم، همان کورس و همسرش رودا در یونانند. کورس همان هلیوس خدای خورشید است که با آپولو تطبیق میشود و اروس هم نسخه ای از او است. این رابطه مهم است چون عشق را چیزی ورای شهوترانی محض کاماسوترا در هند و باکائه در جهان یونانی-رومی نشان میدهد. میتوان آن را در سمپوزیوم افلاطون بهتر یافت. درآنجا و در بحثی درباره ی عشق که در آن، حضار عمدتا صحبت هایی با مضامین همجنسگرایانه دارند، آگاتون میگوید که اروس یا عشق که مذکر است، به زنانگی تمایل دارد و به همین دلیل است که پسوخه یا جان به شکل یک زن است. سقراط از صحبت اگاتون برای توسعه دادن عشق به یک دوستی برادرانه در حضار استفاده میکند. این امر امکانپذیر است چون همجنسگرایی مردانه در جامعه ی مدیترانه ی قدیم نتیجه ی وجود یک حد ستبر زنانگی یا پسوخه در وجود مردان بود که میتوانست آنها را به هم نزدیک کند و لازم بود این نزدیکی به چیزی ارزشمند تر از شهوت محض نزدیک شود که همان اروس یا عشق است. ازاینرو سقراط در سمپوزیوم، اروس را بزرگترین خدا میشمرد. از سوی دیگر، سقراط موقع رفتن به سوی اعدام از لزوم قربانی برای اسکلپیوس سخن میگوید. اسکلپیوس خدای درمان است و سقراط درمانگر فلسفی مردم است و اروس او نیز درمانگر مشکلات انسانها از طریق دوستی آنها با هم است. این رابطه را در صحنه های دوستی کریشنا و پسران چوپان در جنگل می یابیم. نام کوروس که به کریشنا تبدیل شده است در اصطلاح کوروس کورالیس برای رهبر رقص پسران در رقص های پسرانه نیز مرتبط است. این رقص ها همراه با مسابقات ورزشی و رزمی بودند که المپیک میتواند شکل تکامل یافته ی آنها باشد. با این حال، کریشنا یک مرحله ی بالاتر هم دارد که خودش تنها پسری است که در آن شرکت میکند و آن رقص با دختران شیردوش است. این نیز قابل مقایسه با رقص های آپولونی است که در آن، کاهن اعظم با کاهنه های دوشیزه میرقصد. این رابطه برای یادآوری امکان وجود رابطه ی برادری-خواهری و یادآوری آن به اعضای جامعه به وجود آمده است. الگوی الهی آن، زندگی آپولو با میوزها یا الهگان هنر است و همچنین هورائه الهگان فصل ها که مفهوم زمانی دارند چنانکه لغت hour به معنی ساعت از نام آنان می آید و ممکن است با حوری های بهشت مسلمانان هم مرتبط باشند. مفهوم رابطه ی برادری-خواهری بین تمنای وجود یا اروس/آپولو از یک سو و لحظات به جای هورائه از سوی دیگر، بهره برداری دوطرفه و نه غلبه ی یک طرفه مثل یک برداشت مردسالارانه از رابطه ی جنسی است. ممکن است در کلیسای کاتولیک نیز رابطه ی کشیش اعظم با راهبه ها چنین حالتی داشته است و صد البته بیشتر همانطورکه در کلیسا این رابطه بارها دچار فساد شده است در مذهب دیونیسوس-آپولو نیز این رابطه به فساد کشیده شده و تا حد آشکارگی پیش رفته و برداشت معمول از رابطه ی دیونیسوس و مئنادها (رقصنده های زن دیونیسوسی) در شهوترانی دسته جمعی دیونیسوسی را پیش آورده است. در این رابطه، بهره برداری از زمان برای تضمین آینده هم نهفته است که لذتگرایی تمام وقت را منوط به چپاول ثروت های دیگران میکند چون با به دست آوردن حداکثر پول با حداقل وقت میتوان حداکثر عیاشی را مرتکب شد.:

“musing on god as love”: sarag rahi: bhaktianandagoswami.wordpress.com

این اتفاق با مسئله ی دیگری همراه است و آن، در هم مرتبه بودن کریشنا و بالاراما به شکل دو انسان دیده میشود. خدا یعنی بالادوا/بالاراما/بعل/دیونیسوس تا حد روح انسان یعنی کریشنا پایین آمده است. این، تصویری است که در دو انسان برج فلکی جوزا یا توامان دیده میشود و روح انسان و همزاد الهی او را نشان میدهد. آنها شبیه دو برادر یا دوست هستند درحالیکه رابطه ی قبلی قهرمان خورشیدی و خدا شبیه رابطه ی پسر نسبت به پدر بود. دلیل اصلی این قضیه به نظر شرمن این است که "بعل" به عنوان پسر ال/ایلی/علی/اله، تجسمی از او است و در نواحی مختلف، تجسم های مختلفی از خدا وجود داشت. زئوس، آپولو و آمون، همه تجسم های خدایی واحد یعنی هلیوس یا اله هستند ولی از ظاهر گرفته تا سیرت با هم تفاوت دارند. این تفاوت ها ناشی از تفاوت خط مشی ها و قوانین اجتماعی شهرها هستند که توسط شاهان و قانونگزاران تعیین میشدند. همانطور که تجربه ی یونان نشان میدهد، لغت بعل در این حالت تحت تلفظ پولیوس (خدای شهر)، بدل به پولیس به معنی خود شهر و بخصوص مامورین اجرای قانون در آن میشد و جالب اینجاست که لغت یونانی پولیوس از یک طرف نزدیک به نام فراعوه یا فرعون به کنایه از حاکمان خودخواه و حکومت های ستمگر و جنگ طلب است و از طرف دیگر نزدیک به پوروشا نام خدایی در هند است که تمام جهان از وجود او به وجود آمده است. بدین ترتیب منافع شهر/کشور، همان منافع حکومت و در مجموع برابر با منافع جهان تلقی میشد و قانونگزاران جامعه ای محدود به جای بعل همرتبه با خود ال در جایگاه خدا بودند. یکی از نتایح این جایگزاری، جنگجو تر شدن خدایان برای الگو دهی به مردم بود که در کریشنا و بالاراما آن را میبینیم. بنابراین بعلی که میخواست خود را بالا بکشد به جنگ با بعل های دیگر میپرداخت. بعل یاهو که بعدا یهوه شد چنین خدایی بود. وی خود را هم مرتبه با خود ال نشان داد و تمام دشمنان ایزدیش را که هنوز بعل خوانده میشدند، شیطان نامید و عجیب این که حتی به جنگ خود ال/اله/الله رفت چون ال قبلی، خود، وجود بعل ها را تایید کرده بود و مشکلی با آنچه یهوه شرک تلقی میکرد نداشت. بنابراین باید هدف جنگ و دیوخویی قرار میگرفت. علت این هم که نام آپولوی هنردوست و بچه صورت به صورت آپولیون به معنی خرابکار، لقب یک دیو میشود، همین است. اما جنگجویی به تنهایی کافی نبود. چون قدرت گستری باید از یک شهر یا ناحیه شروع میشد که در بدو جاه طلبی خود، چندان قدرت بیشتری نسبت به شهرها و نواحی دیگر نداشت مگر این که بعل آن، بتواند به نیرویی جذب کننده و نه دفع کننده، بیگانگان را به سوی خود بکشد. در این شرایط، رابطه ی کورس-رودا که همان رابطه ی کریشنا-رادا است به صورت یک اتفاق الهی برجسته شد و سعی در الگوسازی از خدا برای مردم در جذب جنس مخالف به وجود آمد و داستان های عاشقانه در جهت ترویج عشق های حرام بین زن و مرد خلق شدند، آنگاه آیین های ارجیایی و شهوانی باخوسی-سابازیوسی-سبتی ترویج شدند تا جماعت های جوانان بیگانه به هدف جذب جنس مخالف در جهت اثبات توانایی ایزدی خود در حد کورس/کریشنا، از مذهب بومی فاصله بگیرند و به کیش تحریف شده ی بعل یاهو جلب شوند و تبدیل به سرباز بعل یاهو در سرزمین خود و به ضرر دولت خود شوند. اینچنین مذهب ال پوست اندازی نمود و قدرت گستری کرد و تنها توجیه مذهبیش برای این اعمال، احیای اتحاد دوباره ی ملل زیر سایه ی ال و کاهش تنش ها بود اگرچه به محض این که قدرتش افزون شد و امکان زورگویی یافت، معلوم شد این اتحاد را فقط برای ارضای خودخواهی های گروهی خاص ایجاد کرده است. این، خود، کمک کرد تا اتحاد به افتراق تبدیل شود چون در الگوی به وجود آمده، هر فردی خود را به جای نسخه ی جدید ال اعم از این که هورس یا کریشنا یا باسیلئوس و مانند آنها نامیده شود قرار میدهد و قصد اعمال قدرت بر دیگران به نفع خود را پیدا میکند و جامعه دچار افتراق میشود. شرمن، جریان های اکواریوسی نیو ایج را مقوم این جریان میبیند چون این جریان توسط فرقه ی تئوسوفی قدرتمند شده که خواهان احیای عصر شرک با فرا رسیدن دوران دلو (اکواریوس) هستند و در این نقشه بسیار به مذهب هندوی ویشنو یعنی خدایی که کریشنا تجسد او است توجه میکنند. ازاینرو ترکیب هندوئیسم با جریان های یهودی-مسیحی در جنبش نیو ایج و انقلاب فرهنگی آن از دهه ی 1960 به این سو، کریشنامرکزی را تقویت میکند، فلسفه ای با تشبیه فرد به کریشنا که خدایی است کاملا شبیه به یک آدم معمولی با این تفاوت که پوستش را به رنگ های آبی و سیاه میکشند که رنگ های آسمان در روز و شب است چون یک انسان است که با خدایی که معمولا با آسمان یکی میشود همهویت شده است. خلاصه شدن فلسفه ی دایره البروج به کشف خص3وصیات مردان و زنان ماه های مختلف برای زوج یابی جنسی یکی از نشانه های این مطلب است. چون هر مرد به عنوان متولد یک برج، بعل آن برج است که به دنبال بعله ی مکمل خود میگردد و آن دو به جای کورس-رودا و کریشنا-رادا نشسته اند.:

“when yahu was bal, and eli/hari/heru was still supreme”: collected works of bahakti ananda goswami: 22/11/2003

اگر دقت کنید، ایران الان دقیقا در چنین موقعیتی است. یعنی ما یک فرهنگ حکومتی داریم که ادعای دفاع از سنت دارد و رقیب غربی آن برای ضربه زدن به حکومت، مسائل ضد سنتی ای که کاملا ریشه در باخوس گرایی اکواریوسی نیو ایجی دارند در کشور ترویج میکند. نکته ی جالب این است که اگر مرحله ی حکومتی سنتی اتفاق نیفتد، این مرحله ی آخر هم موفق به ترویج خود نمیشود. چون سنت، ضد خود را تولید میکند و این ضد موفق میشود چون روی موج جنگ خیر و شری که سنت حکومتی شده ایجاد کرده است سوار میشود. دلیل این اتفاق، بیش از حد حکومتی شدن سنت است که از خود شرک پایه ای که سنت وحدانی را ایجاد کرده است حاصل شده است و به انعکاس خدا در نیروهای طبیعت بنا بر مذهب صابئین برمیگردد.

به نوشته ی گیل، در مذهب صابئین کلدانی، تمام موجودات طبیعت میتوانند بعل هایی باشند که انعکاسی از صفات ال یا خدا را نشان میدهند و ال/اله در این موقعیت، متشبه به نور است که باعث پدیدار شدن تمام اشیا و موجودات میگردد. ازاینرو خورشید به عنوان نورانی ترین شی ء در دسترس انسان، بزرگترین تجلی اله است و هم "بعل" و "بعل سامین" (بعل آسمان) نامیده شده است و هم هلیوس که تلفظ دیگری از لغت "اله" است. در زیر نور خورشید، انسان ها نیز به اندازه ی اشیا آشکارند و میتوانند جلوه ای از ال باشند که بر سر راه انسان قرار میگیرند. اما موثرترین انسان ها بر بیشترین افراد، بیشک حکامند و ازاینرو لغت "بعل" معنی فرمانروا و ارباب یافته است. قدیس ها نیز در صورتی که سبب افزایش پیروان طریقت خود شوند چنین حالتی دارند. ازآنجاکه انسان ها از طریق صورتشان از هم تشخیص داده میشوند، نیروی جادویی ممیز قدیس در صورت او نهفته است. ازاینرو پارس ها برای این که تقدس کسی نسبت به خود را نشان دهند صورت او را نمیبوسیدند و به جایش دست یا پای او را میبوسیدند تا نشان دهند جرئت نزدیک شدن به نیروی جادویی قوی شخص سرتر را ندارند. با این که چنین موقعیت هایی به معنی تایید خواری افراد نسبت به حاکمان و روحانیون بوده است، اما از آن رو که حاکم، بیش از دیگران تجسمی از خدا است، مردم، افزایش قدرت او را دوست دارند چون افزایش قدرت او میتواند سبب افزایش تاثیر شهر یا کشور بر جوامع دیگر و از این طریق باعث بعل تر شدن و مقدس تر شدن سرزمین شاه شود. بنابراین شهرها و سرزمین ها نیز دارای کیفیت ایزدی هستند. در زبان عبری، لغت "اور" که از همان ریشه ی "ار/ال/اله" است، هم برای شهر به کار میرفت و هم برای نور که تجسم خدا است. اور کسدیم یا شهر کلدانیان در داستان ابراهیم، از روی همین دوگانگی، مرکز مقدس آشوریان تلقی میشد و ازآنروکه آتش به سبب ارتباط با نور، «اور» نامیده میشد، یک برداشت از این لغت این بود که اور کسدیم، مقدس و نورانی بود چون در معبد آن، آتشی مقدس نگهداری میشد. این برداشت، سبب فکری مشترک بین پارسیان، یونانیان و رومیان شد که نگهداری آتشی مقدس در معبد جامعه، سبب تقدس آن میشود. پارس ها این آتش را که جانشین آتش اور کسدیم بود، نسخه ی زمینی خورشید تلقی میکردند. به نوشته ی ووسیوس، خدای خورشید پارسیان، آمانوس یا خمانوس نام داشت و نیروهای مقدس که نیروهای خورشیدی بودند، به نامش "خمینیم" یعنی خمینی ها خوانده میشدند. هسیخیوس خدای خورشید یونانیان را میتراس خوانده است. اما ووسیوس معتقد است میترا به معنی "بزرگتر" لقب آمانوس/خمانوس است. لغت خمانو از جایگاه منتسب به "خم" یا حام ابن نوح می آمد که از دید یهودیان همان میزرائیم یا مصر است. کاملا ممکن است اور کسدیم به عنوان الگوی پارسیان با "اوروس" نام دیگر هرو/هورس خدای خورشیدی مصر تطبیق شده باشد. هورس همان ازیریس نسخه ی قبطی آشور یا بعل است که پس از یک بار مقتول شدن به صورت هورس از نو متولد شده است. دیودوروس نوشته است که قبطیان، خدای خورشید را منشا خدایان خورشیدی موسوم به دیستری ها خوانده اند که همان دمون ها در فرهنگ رومیند. دمون ها که بعدا مسیحیت از آنها تعبیر به شیاطین کرد، واسطه های بین خدایان و مردم بودند. در مصر/قبط، ازیریس هم چنین ویژگی ای داشت و به همین دلیل، مجسم به گاو آپیس بود. چون گاو به خاطر شاخ های هلالی شکلش تجسمی از ماه بود. همانطورکه میدانیم، در غیاب خورشید، ماه است که نور او را به زمین میتاباند. بنابراین وقتی خدا که تجسم او خورشید است، از دید مردم غایب است، شاه است که به جای ماه از سوی او سخن میگوید. یکی از منابع انتشار این تز در یهودیت، قطعا تدمر یا پالمیرا در سوریه است چون یهود ادعا میکردند این شهر را سلیمان شاه یهود ساخته است و معلوم است که میخواستند میراث عقیدتی آن را مصادره کنند. در تدمر، "ملخ بعل" خدای ماه و واسطه ی بین مردم از یک سو و "الجبل" یا "الاگابالوس" در سوی دیگر محسوب میشده است. یونانیان و رومیان، الاگابالوس را با نام های بلوس (بعل یعنی ارباب) و "بلونوس" (بعلنا یعنی ارباب ما) میپرستیدند و احتمالا نام های آپولو و آپولون برای خدای خورشید یونانی-رومی تلفظ های دیگری از همین عناوین هستند. معنی "ال جبل" را ال آتشین دانسته اند و همین نشان میدهد که الاگابالوس یا خورشید، تجسدی بارز از ال است و ماه، بعل عمده ی او است. لغت "ملخ" که در «ملخ بعل» قبل از بعل قرار گرفته است، تلفظی از "ملک" است که هم به معنی شاه است و هم به معنی فرشته. از طرفی لغت "ملخ" برای یهود، یادآور نام "ملوخ" فرم منسوخ شده ی یهوه است که مردم، فرزندانشان را برای او قربانی میکردند. حالا با عوض شدن ملوخ با ملخ بعل و بنابراین ملک سیاسی یا شاه، مردم آماده اند تا فرزندان خود را در راه اهداف شاه و دستگاهش قربانی کنند.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: ibid: chap6

چنین قربانی دادنی البته میتواند به ته کشیدن بندگان مخلص شاه و جایگزینیشان با دشمنان او بینجامد که رام شدن آنها از معبر درگیری های خونین میگذرد. داستان کادموس فنیقی، این را نشان میدهد. به روایتی، در سفر او به یونان، تمام افراد او به دست اژدهایی کشته میشوند و تنها کسی که میماند خودش است که اژدها را میکشد اما از دندان های اژدها لشکری بیرون می آیند که به کادموس حمله میکنند. کادموس با پرتاب سنگی به میانشان آنها را به جان هم می اندازد و چند نفری که از این هم کشی جان سالم به در میبرند، مردان کادموس و اجداد اسپارت ها هستند که در خدمت او شهر طیوه (طبس) را میسازند. به طرز عجیبی داستان اژدها و فرزندان شرورش ارتباطی با داستان مسیح دارد. مسیح در انجیل یوحنا (32 : 34-12) میگوید : «اگر من از زمین بلند شوم، همه ی مردم را به سوی خود میکشانم.» و این بلند شدن از زمین، با مرگ او بالای صلیب مقایسه میشود چرا که مسیح به سبب مرگش مقدس شد و پیروان بسیاری پیدا کرد. از طرفی انجیل یوحنا (14 : 3) میگوید: «همانطورکه موسی مار را در بیابان بلند کرد، پسر انسان نیز باید بلند شود.» لغت پسر انسان دراینجا معنای مشخصی دارد و میتواند به اسم کادموس مربوط باشد چون به روایتی نام کادموس تلفظ دیگر نام «آدم» است و اژدهای مقابل او نیز کسی جز شیطان در باغ بهشت به شکل یک مار نیست. روح انسان جدید توسط آدم/کادموس و از طریق قتل اژدها به دست آمد چون این روح، در مردان جدید کادموس بود که از قتل یک مار متولد شدند. توجه کنیم که به روایتی، کادموس با پرتاب تیری، مار خطرناک را به درخت بلوطی دوخت و در این حالت، مار هم مثل مسیح با مرگش روی چوب از زمین بلند شد و این میتواند حلقه ی واسطه ی عیسی و مار برنزی موسی باشد که بر چوبی آویزان بود. به روایتی دیگر، کادموس، سنگی به سر مار زد و سپس گلویش را برید. این نیز دقیقا برابر با صحنه ی قتل جالوت غول به دست داود است. داود، سنگی به سر جالوت زد و وقتی جالوت افتاد، داود سر او را قطع کرد. جالوت چون غول است از نسل سرافیم یا مارسانان یعنی مردمی است که فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده و انسان های زمینیند و بنابراین میتواند جانشینی برای مار یا شیطان باشد. درمقابل، قاتلش داود نام از تحوت خدای قبطی دارد و از آن جا که داود تجسم انسانی تحوت است میتوان او را روایت دیگری از فرعون توتموس خواند که نامش به معنی فرزند تحوت است. توتموس قهرمان شهر طیوه در مصر است، شهری همنام شهر کادموس در یونان. به روایت آوید در مسخ ها، کادموس موقع قتل مار، هیچ زرهی نداشت و تنها تن پوشی از پوست شیر به تن داشت که یادآور هرکول است که شیری را کشت و پوستش را به تن کرد. داود نیز مثل هرکول، شهرت خود را با قتل شیری به دست آورد و مطابق یک حدیث اسلامی، او شیر را همان روزی کشته بود که در آن بعدا جالوت را هم کشت. شیر، نماد یهودا قبیله ی داود است ولی دشمن او نیز هست چون قبل از این که یک نماد یهودی باشد نماد دیگر دشمنان داود یعنی یبوسیان [از "عبوس" در عربی به معنی شیر] بوده است. داود نیز درست مثل کادموس و قاتلان مسیح، با شکست دادن دشمن خود، باعث قدرتمند شدن آیین او شد. قتل جالوت کافر به دست داود باعث شهرت او و رسیدن او به مقام شاهی شد. ولی همین شاه، پایتخت را از شیلو به یکی از شهرهای مغلوبش یعنی اورشلیم منتقل کرد که پایگاه مستحکم یبوسی ها بود و با درآمیختن یبوسیان و بنی اسرائیل که داود هم با آن موافق بود، مذهب یهود به مذهب دشمنان کافر آمیخت و پس از آن، هیچ وقت معنای دقیق یهودیت معلوم نگردید. با این حال، این مانع از ادامه ی دشمنی داود و مسلکش با کفار نمیشود و نماد جنگ شیر با مار پیش می آید که در آن، داود به جای کادموس که پوست شیر پوشیده است، در جایگاه شیر با مار میجنگد. روشن است که این داستان ها روایت هایی از غلبه ی آدم (کادموس) بر ماری هستند که در بهشت انسان را فریفت و سبب سقوط او شد و این مار همان شیطان است. از بین رفتن تمام مردان مخلص کادموس و جانشین شدنشان با فرزندان اژدها که اژدهاخو بودند، خود، نشانی از سقوط از بهشت است و کسی که شیطان/مار را میکشد، شیاطین/مارها را تکثیر میکند. این مولفه در داستان قتل مدوسا به دست پرسئوس هم تکرار میشود. مدوسا زنی ماروش است که روی سرش به جای مو مار روییده است. وقتی پرسئوس سر او را قطع میکند، از هر خون او که بر زمین میچکد، ماری به وجود می آید و تمام طول مسیری که پرسئوس سر بریده ی مدوسا را حمل میکند پر از مارهای خطرناک میشود.:

“KADEM M DAVID”: PO SLANO: CHRONOLOGIA: 31/7/2012

موضوع ناچار شدن قوای پیروز الهی به تن سپردن به همکاری با افراد شرور و شیطانی، یک تجربه ی متواتر در تاسیس حکومت ها است و در ارتباط تنگاتنگ حکومت ها با اراذل و اوباش خیابانی در کشورهای مختلف بروز آشکاری داشته است. در تقریبا تمام موارد، حکومت، کسانی را مامور کرده است که به عناصر نامطلوب بپردازند و آنها را تا جایی حذف کنند و بقیه شان را بازآموزی کنند. این بازآموزی معمولا هیچ وقت به اصلاح شخصیت عناصر نامطلوب نمی انجامد بلکه همیشه خوی شرور آنها را به خدمت قوای حکومتی جدیدی درمی آورد که از این عناصر برای انجام کارهای کثیف مثل کشتن یا بدنام کردن دشمنان یا مخالفان خود استفاده میکنند. در تاریخ یونانی-رومی اولین کسی که چنین کاری کرد، زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم بود که تیتان ها را از بین برد. انسان ها مخلوقات نیمه هوشمند تیتانی به نام پرومته بودند که به همراه بقیه ی تیتان ها اسیر و در بند شد. اما انسان ها حقیرتر از آنی بودند که زئوس بخواهد آنها را مجازات کند. به جایش، او آنها را مجبور به اطاعت از خود کرد، اما برای این که مطمئن باشد علیه او با هم متحد نمیشوند تمهیدی اندیشید تا بین آنها اختلاف بینگیزد. در شرایطی که تمام انسان های نخستین زمین مرد بودند، زئوس اولین زن را که نامش پاندورا بود آفرید و او را با جعبه ای به زمین فرستاد و شرط گذاشت که پاندورا در آن را باز نکند. پاندورا به زمین آمد و مردی با نام منظوردار "اپی مته" به معنی کوته بین دلباخته ی پاندورا شد و با او ازدواج کرد. همانطورکه زئوس پیشبینی میکرد پاندورا از شدت کنجکاوی در جعبه را باز کرد و حشراتی آلوده به بیماری های خودبینی، نفاق، دروغ، دو به هم زنی، حسادت و خلاصه تمام آن صفات بدی که سبب دشمنی بین انسان ها میشوند از آن بیرون آمدند و همه ی انسان ها را نیش زدند و به این صفات آلوده کردند. این تمهید را هنوز حکومت های خودکامه به کار میگیرند، بدین شکل که عمدا بر اختلافات بین گروه ها و جناح های سیاسی میدمند تا آنها هیچ وقت نتوانند علیه حاکم مستبد با هم متحد شوند. ایرادش این است که به خاطر اختلافات جناحی و صدمه زدن ها و کارخراب کنی های مداوم جناح ها علیه هم، هیچ کاری در مملکت به خوبی پیش نمیرود و دود همه ی این دعواها به چشم مردم معمولی و نه اشراف ثروتمند میرود. همین اتفاق در سطح جهانی با جدال افکنی های ابلهانه بین کشورها تکرار میشود و کسی که به جای زئوس، این جدال افکنی ها را مدیریت میکند، ارباب جدید جهان یعنی ایالات متحده است که نماد حیوانیش پرنده ی زئوس یعنی عقاب است. در خود امریکا نیز جدال های سیاسی کوچکتری بین جناح های جمهوریخواه و ددموکرات در جریان است که حیثیت آن را لکه دار کرده و قدرتمداران اقتصادی که این دعواها را برمی انگیزند مثل زئوس و بارگاه الهیش در پشت ابرهای کوه المپ از نظر ها پنهانند. قدرت بی حد و حصر امریکا تنها پس از جنگ جهانی دوم و در جریان آنچه نظم نوین جهانی نامیده میشود، آشکار شده است. از همان ابتدای این اتفاق، امریکا یک خدای نیکی بوده که با شر کفر که توسط کمونیسم شوروی در جهان گسترده شده است در نبرد بوده است. امریکا خدایی خود را با ساقط کردن شیطان شوروی ثابت کرد ولی بعدش مجبور شد دشمنان جدیدی برای خود به وجود بیاورد یا رشد دهد چون بدون شیطان های به روز، همه فراموش میکنند امریکا المپوس و خانه ی زئوس است. قبل از رسیدن به این مرحله، جهان اروپایی مدتی بود که برای تاسیس این المپ در امریکا سرمایه گذاری میکرد و ازقضا برای اثبات حضور زئوس در آن، آذرخش زئوس را به شکل نیروی برق صنعتی بازآفرینی کرد و با آن معجزات بسیاری آفرید که هنوز هم نشانه ی برحق بودن الوهیت امریکا و اقمار اروپاییش هستند. یکی از اولین این معجزات، سینما بود که تصاویر زندگی مردم را نشان میداد. فیلم های اولیه در حدود 1900 میلادی، چشم انداز عجیبی از جهان آن روز نشان میدادند: مردمانی با ظواهری مندرس و رنج دیده که در چشم انداز شهرهای خلوت و باشکوهی که به نظر میرسد نسبتی با آنها نداشته باشند راه میروند. اما در طول زمان، شهرهای فیلم ها پر از مردان کت و شلواری یا بارانی پوش با کلاه شدند و تلاشی در جهت اثبات این ایده به راه افتاد که تمدن باشکوه با مردم شیک پوش، تصویر گذشته ی همه ی زمین بوده است: تلاشی تطمیع کننده که آدم ها را به هوس شبیه شدن به آدم های پولدار توی فیلم ها وادار میکرد تصور کنند در گذشته تمدن هایی شبیه تمدن امریکایی داشته اند، هوسی خوشایند که ا مردم بیگانه را به استقبال از تمدن امریکایی و تبدیل شدن به بازار آن وا میداشت. مشکل این بود که در دهه ی 1880 که فکرهای اولیه در این باره در غرب در حال عملی شدن بودند، جهان به شدت خالی از سکنه بود و مردم کم بودند. چطور میشد تصور کرد جهان با یک جمعیت اندک اکثرا روستایی، چنان تمدن هایی را اداره میکرده است؟ برای حل این مشکل، یک تاریخ پر از جنگ و کشتار برای تک تک کشورها تدارک دیده شد که در آن، مردمی بی نهایت ابله، خودشان با کشتن همدیگر و تخریب کردن شهرهای همدیگر بر سر دلایلی کاملا نامعقول، تمدن خود را نابود و سرزمین خود را کم جمعیت میکردند. درباره ی بیشتر این جنگ ها هیچ آثار باستانشناسی وجود ندارد. حتی در روسیه که هر از چند وقت یک گور دسته جمعی از قربانیان تیفوس خبرساز میشود، هیچ کس تا حالا آثاری از جنایات ناپلئون در روسیه فقط در همین 200سال پیش کشف نکرده است. درباره ی جنگ های جهانی اول و دوم که ظاهرا خیلی جدیدند، حساسیت بیشتری به خرج داده اند و در جاهایی مثل فرانسه و بلژیک، برایشان چندین گورستان سربازان گمنام یا گورستان هایی با نام های سربازان تقلبی تدارک دیده اند چون در ابتدای نظم نوین جهانی و تنها اندکی پس از پایان جنگ دوم جهانی، هنوز تمدن زمین به اندازه ی کافی، بی شکوه و کم جمعیت بود و شاید از همین رو است که در آمار کشتگان این دو جنگ، بیشترین اغراق ها را کرده و آنها را مسئول نابودی میلیون ها نفر جمعیت تخیل کرده اند. فقط کسانی میتوانند کشتن لشکرهای انبوهی از دشمنان ددخو را به سادگی تصور کنند که کاملا تحت تاثیر ایدئولوژی برخاسته از مسلک زئوس/یهوه باشند و هیچ واقعیتی نیست که نشان دهد گسترش چنین تاثیری حتی در خود مغربزمین پیش از اواسط قرن 19 امکانپذیر بوده باشد.:

“RESRET”: WILL SCARLET: STOLEN HISTORY: 17 OCT 2023

تنها کسانی که از گسترش چنین ایدئولوژی ای سود میبرد همان اولین کسانی هستند که آن را امتحان کرده اند. چون تا دیگران بخواهند از آن تقلید کنند، پیشگامان به اندازه ی کافی ثروت اندوخته اند و میتوانند همیشه از این ثروت برای تخریب اهداف دیگران سود بجویند. همانطورکه گفتیم، این ایدئولوژی بر تقدس سرزمین ها و امروزه دولت هایی استوار است که بیش از بقیه بر جهان تاثیر میگذارند و بعل تر هستند. اگر دولتی بخواهد با بعل های سیاسی قبلی رقابت کند ولی پیاپی شکست بخورد و تجربه های شکست خورده اش مردمش را دلسرد کند، آنگاه باید منتظر یاشد که مردمش سروری سیاسی دشمن پیشکسوت را بپذیرند چون مردم فقط به این خاطر با حاکمی که خود را بعل سیاسی میپندارد همگام میشوند که تصور میکنند درخشش الوهی او دامن خودشان را میگیرد. این تفکر خرافی و نامعقول چنلان با وجود مردم درآمیخته است که برای این که به حاکم دشمن خدمت کنتند، از شکست های اقتصادی حکومت خود خوشحال میشوند و به آن میخندند اگرچه آن به ضرر خودشان باشد. نباید از تکرار این صحنات در ایران شگفتزده شویم. ما با شعار «بازگشت به خویشتن» و تلاش برای رسیدن به اصل خود، خودبخود میخواستیم حکومت فراعنه ای را احیا کنیم که موسی/زئوس/یهوه به نمایندگی از ایالات متحده و بلوک غرب، متهم به نابود کردن آن بودند. بازگشت به خویشتن میتواند اتفاق خوشایندی باشد ولی نه وقتی که شما بزرگترین دشمن خود را اسرائیل و امریکا تعیین کرده اید چون آن وقت معلوم است که در جایگاه فرعونی هستید که در وسط نوشته های یک مشت اسرائیلی و امریکایی زندگی میکند و آنها طبق معمول هر وقت بخواهند با یک دست بردن بی سر و صدا در نوشته هایشان، شما را با هدفتان از صحنه حذف میکنند.

شرک سیاسی در ایران و پیشزمینه ی الهیاتی آن در غرب: قسمت اول

نویسنده: پویا جفاکش

در اواخر هفته ی گذشته، یکی از داغ ترین خبرها مصاحبه ی داریوش روشبین با نتانیاهو بود که در آن، نتانیاهو با تشبیه حمله ی هواییش به رفح با فرود هواپیما در نورماندی فرانسه، موجی از خنده های تلخ را روانه ی خود کرد. همزمان، در نشست مطبوعاتی سخنگوی کاخ سفید در امریکا، خبرنگاری پرسید: «این که خانم نیکی هیلی سفیر سابق ایالات متحده در سازمان ملل روی خمپاره های اسرائیلی بنویسد: "نابودشان کن!"، شما را منزجر نمیسازد؟» و جناب سخنگو پاسخ داد: «خانم نیکی هیلی، یک شهروند عادی است و ما دیپلماسی امریکا را مدیریت میکنیم. ما دنبال آتش بس و دو کشور مستقل هستیم که هر دو در صلح زندگی کنند.»

درحالیکه اخبار غزه هرچه بیشتر فضای حاکم بر سیاست غرب را شبیه یک کمدی سیاه نشان میداد، تنها دستاویز غرب برای نجات، مانوور دادن روی ستایش رهبر ایران از تظاهرات دانشجویان امریکایی به دفاع از مردم مظلوم در فلسطین بود. ایران چهره ای شیطانی در غرب دارد چون با این که تنها کشوری نیست که ادعای دفاع از بومیان فلسطین در مقابل اشغال گری های مهاجران اسرائیلی را دارد، اما دارای تنها حکومتی است که مدام شعار محو اسرائیل از روی زمین را دارد. هیچ کشوری در خاورمیانه وجود ندارد که در مقابل اسرائیل یعنی حکومتی خالی از هر گونه دغدغه ی اخلاقی و بهره مند از تمام بذل و بخشش های اروپا و امریکا، احساس نگرانی نکند. اما ایران یک وضعیت غیر عادی دارد. در ابتدای انقلاب 1357 به نظر میرسید که او دچار یک نفرت کاملا مذهبی و نامعقول نسبت به اسرائیل باشد اما با گذر زمان و بخصوص پس از مذهب زدایی وسیع دوره ی ریاست جمهوری محمد خاتمی، ادبیات نفرت از اسرائیل، آشکارا به شعارهای نازی ها شباهت پیدا کرد و سخنرانان شبه مذهبی چون رائفی پور که از نویسندگان مذهبی امریکایی برای یکسان کردن یهودیت و شیطانپرستی استفاده میکردند، در همان حال که «مرگ بر اسرائیل» میگفتند، از هخامنشیان دفاع میکردند و حتی در مورد خشایارشا –نام جدید اخشوارش تورات- خنثی صحبت میکردند و نفرت را متوجه همسر یهودیش استر مینمودند. بنابراین هرچقدر جلوتر آمده ایم، رسوب یهودی ستیزی آلمانی در ایران را بیشتر یافته ایم، رسوبی در نسبت تام و تمام ناسیونالیسم نژادی ایران با شعار نازی آریایی-اروپایی بودن ایرانی ها (که الان فقط ایرانی ها قبولش دارند)، که با ایجاد نفرت شدید نسبت به اسرائیل، سبب شده بود حتی روشنفکران دوره ی پهلوی هم در سفرهای گاه و بیگاه خود به اسرائیل، به شدت مخفی کاری داشته باشند. حتی گفتمان غربزدگی فردید در ایران که به صورتی کج و معوج به انقلاب اسلامی تکامل یافت هم ریشه در فلسفه ی هایدگر از کارگزاران فرهنگی نازی ها در آلمان داشت و خودش دنباله ای بر آلمان دوستی مزبور بود. درحالیکه گفتمان غربزدگی فردید با خلاصه کردن غرب در سرمایه داری به فرم های خاص و مالوف خود در جلال آل احمد و علی شریعتی نزدیک می آمد، یکی از بی واسطه ترین افراد در ارتباط با فردید یعنی داریوش شایگان، کمونیسم و سرمایه داری را با هم دارای خطر غربزدگی خواند و در کتاب «آسیا در برابر غرب» به سال 1355، ایران را در کنار چین و ژاپن و هند، قطب های فرهنگی آسیا خواند و خواستار احیای فرهنگ باستانی ایران که در عرفان اسلامی متجلی است شد. پررنگی نقش هانری کوربن –ترکیب شگفتی از نیهیلیسم هایدگری با آریایی گری نازی- در کتاب شایگان بسیار بارز و محرز بود. با این که شایگان بعد از انقلاب از بسیاری از ادعاهای خود در آن کتاب دست کشید، اما محتوایی بسیار نزدیک به کار او منتها در یک قالب کاملا مدرن و غرب پسند، توسط سید جواد طباطبایی دنبال شد. در نشست نقد و بررسی آرا و اندیشه ی سیاسی جواد طباطبایی که روز یکشنبه 13 اسفند 1402 در تالار درودیان دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران برگزار شد، احمد بستانی (از هیئت علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه خواجه نصیر)، طباطبایی و دکتر عبدالکریم سروش را دو اندیشمندی که بیشترین تاثیر را بر فضای فکری بعد از انقلاب داشته اند خواند که احتمالا حرف درستی است. بسیاری از مردم نادانسته تحت تاثیر این دو نفرند بدون این که اسم های آنها را بدانند. ازجمله گفتمان ایران باستان و تفرعنی که در طول انقلاب، کم کم، فخرفروشی ایرانی ها به اعراب و ادعای فاصله گرفتن از اسلام را به دنبال داشته است، حیات و حتی برای اولین بار، اقبال عمومی خود را مدیون طباطبایی است. باور کردنش سخت است که درحالیکه پرستش ایران آریایی خیالی باستان از نازی های ظاهرا ضد یهود ریشه گرفته است، آن اکنون با پرستش کورش کبیر که امت خدا یعنی یهود را از دست کفار بابلی نجات داده است بازگشته است. چه چیزی میتواند چنین تناقضی را توجیه کند جز علاقه ی شدید آقای طباطبایی به ماکیاولی سردمدار سیاست غرب که مشهورترین جمله اش «هدف، وسیسله را توجیه میکند» است. برای طباطبایی، هدف، ایجاد یک حکومت متمرکز قدرتمند و اشرافسالار در ایران شبیه آن انتظار منفوری است که پهلوی با تخیل ایران باستان میخواست در ایران بومی کند و چون دار و دسته ی هاشمی رفسنجانی در سقوط پهلوی همت گماشتند بلکه خودشان به همان هدف برسند دست طباطبایی را گرفتند و نتیجه این شد که بقیه ی هدف ها، چنان همه ی وسایل را توجیه کردند که ناگهان دیدیم جریان نو اصول گرایی که از سکولاریزاسیون لیبرالیستی رفسنجانی و دشمنان اصلاحطلبش نگران شده است، شعارهای ظاهرا اسلامی پیشین را حالا به زبان ایران باستان تکرار میکرد تا همان هدف پهلوی و رفسنجانی را تصاحب کند. هیچ کدام از این جریان ها اما اقبال عمومی نیافتند و دلیلش هم این بود که گفتمانشان کاملا ایرانی نبود. حتی بستانی، تناقض نظریه ی ایرانشهری طباطبایی را که رنگ و بوی مذهبی داشت در گره خوردن آن به ایدئالیسم آلمانی میبیند چنان که در گزارش سخنرانی او در نشست یادشده به نقل از سیاستنامه (شماره ی 30: بهار 1403: ص 14) میخوانیم: «ایدئالیسم آلمانی که دکتر طباطبایی به آن گرایش داشت، اندیشه ای تماما متافیزیکی است اما در میانه ی قرن بیستم و بعد از هایدگر ما با پارادایم پست متافیزیک مواجه میشویم که فیلسوفان مورد نظر را از سیستم فکری خودشان خارج کرده و آنها را با خوانشی پست متافیزیکی بررسی میکند و سیستم سازی فلسفی دیگر به پایان میرسد. ایراداتی که به نظریات طباطبایی وارد میشود، از همین نگرش سیستم سازی فلسفی نشئت میگیرد که در دنیای امروز، حتی برای تاسیس از آن نمیشود بهره گرفت.» این، به سبب تاثیرگیری مردم از گفتمان هایدگری به واسطه ی انقلاب است درحالیکه گفتمان متافیزیکی طباطبایی به قبل از هایدگر تعلق دارد و فقط میتواند از جنس نازی بازی پهلوی باشد. جدید بودن گفتمان طباطبایی فقط میتواند از طریق نیمه هایدگری بودن کوربن توجیه شود که تشیع ایرانی را دنباله ی ایران باستان آریایی خواند و بر نسب بردن ایران امروز به واسطه ی آن از گذشته ی اروپایی خود سخن راند چیزی که در شیعی شدن رنگ و بوی انقلاب ایرانی نقش مهمی ایفا کرد. این هم یکی دیگر از شق های انتقاد به طباطبایی بود که به دشمنی سرسختانه ی طباطبایی با جامعه شناسی و اصلا علوم انسانی منجر شد. مهدی فدایی مهربانی از هیئت علمی علوم سیاسی دانشگاه تهران، دراینباره در نشست فوق (به نقل از سیاستنامه، پیشین، ص16) گفت: «تاثیری که طباطبایی از کربن گرفته تاثیر جدی ای است، هر دو میخواهند تداوم را نشان دهند. هم طباطبایی و هم کربن هر دو منتقد سرسخت ایده ی جامعه شناختی اند. درواقع طباطبایی معتقد است نواحی این تداوم، کار جامعه شناسی است ولی شرح منطق آن یک کار فلسفی است. نقد ایده ی جامعه شناسی کربن هم همین است. او میگفت این تداوم در اندیشه ی ایرانی ذیل جامعه شناسی قابل درک نیست. طباطبایی نیز همن سخن را با منطق سیاسی بیان میکند.» به بیان دیگر، ما نمیتوانیم از تداوم ایران فرضی باستان در اجتماع عمومی ایرانیان سخن بگوییم وقتی تا خود دوره ی پهلوی، محتویات نسبت داده شده به ایران باستان، هیچ نفوذی در عموم مردم نداشتند و آن ادبیاتی هم که دنباله ی سنت ایرانشهری در دوره ی اسلامی خوانده میشد، تنها در اواخر دوره ی قاجار توسط یک مشت اشرافی از یک تعداد انگلیسی از سمت هند دریافت شده و علیرغم کارهای فرهنگی این اشرافیت در دوره ی پهلوی و جمهوری اسلامی، مردم، تا همین اواخر به آنها از بعد اسلامی اقبال نشان میدادند نه از بعد ایرانشهری. کربن برای این که بخواهد هر طور شده است تداوم ایران را نشان دهد، یقه ی سهروردی را گرفته بود که ظاهرا شیعه بود ولی آن عرفان شیعی ادعایی را به زرتشتی گری میدوخت. اما مذهب سهروردی را هر طور که شما بازخوانی کنید نمیتوانید به تشیع مالوف ایرانی برسانید. مثلا اگر همین مجله ی سیاستنامه را که گفتم، ورق بزنید، در صفحه ی 23 به سخنرانی دیگر احمد بستانی در نشست «پیشگامان ایرانگرایی در دوره ی اسلامی» به همت موسسه ی فرهنگی-هنری سمرقند و با همراهی بنیاد جمشید جاماسیان در بهمن 1402 میرسید که در آن جناب دکتر درباره ی سهروردی میگوید: «وی انسانی درویش مسلک بود که در عین حال، جاه طلبی های سیاسی داشت. در آخر هم به دستور صلاح الدین ایوبی کشته شد. البته روایتی دیگر از مرگ او به واسطه ی امتناع و خودداری از خوردن و نوشیدن نیز هست.» همانطورکه همه ی مطالعه گران سیستم دانشگاهی در ایران میدانند از این دو روایت فقط روایت اول برجسته میشود تا سهروردی را مثل امام حسین شهید نشان دهند و یزید قصه را هم بکنند همان صلاح الدین ایوبی که بیت المقدس را از صلیبی ها پس گرفت. چون با روایت دوم یعنی خودکشی با نخوردن و ننوشیدن، نمیتوانید مسلک سهروردی را برای هیچ ایرانی و اصلا هیچ آدم عاقلی الگو بکنید.

در این وضعیت، بعضی کسان سعی کرده اند سهروردی را با مرامنامه های زندگی اجتماعی حتی اگر شیعی نباشند گره بزنند و از این طریق از تداوم سنت ایرانی سخن بگویند. در ادبیات فارسی، مهمترین الگوی اخلاق و مردم مداری و زیست اجتماعی، اشعار سعدی است که آدمی کاملا جهان-وطن و به دور از قوم پرستی و میهن پرستی است. حمید یزدانپرست در بخش دوم از مقاله ی "سعدی و اهل فتوت" که در تاریخ 9خرداد 1403 در روزنامه ی اطلاعات منتشر شده است، سعی کرده به سعدی وجهه ای عرفانی ببخشد. در این راه، وی به این موضوع توجه کرده است که سعدی از جمله پیشوایان سقایان و همرده با خضر و الیاس بوده است. او 12 سال سقایی کرده و بعد از این که به خضر نبی آب نوشانده است، از سوی او صاحب حکمت بیشمار شده است. حکما به همین دلیل است که در اشعار سعدی، تشنه را سیراب کردن و بیان علاقه به دانش و ادب در قالبی تشبیهات مربوط به تشنگی و آب حیات، بسیار زیاد دیده میشود. این رویکرد باعث میشود تا سعدی به واسطه ی دانش اندوزی در بغداد، به صنف بندی های عراق آن دوره و فتوتنامه های حول صنوف مربوط شود. به نظر نویسنده ستایش فراوان سعدی از فتوت از یک سو و توصیف ترس و نگرانی مردم از فتیان به سبب رشد راهزنان و شهوتپرستان با گروش به این جرگه در اشعار سعدی از سوی دیگر، تایید این ادعا است. آقای یزدانپرست اشاره میکند که رشد فتیان در عراق به سبب استقبال خلیفه ی بغداد از سهروردی بوده است.

این نظریه میتواند کمک کند تا به سهروردی، نه به چشم یک شخصیت واقعی، بلکه به چشم یک الگوی اسطوره ای که میشود از او برداشت های اسطوره ای و مذهبی مختلفی کرد نگاه کنیم. در این صورت، سهروردی میتواند روایت اسطوره ای دیگری از ایرانی گرایی خلافت عباسی و شیعی مآبی بغداد و خلافت آن در دوره ی سلجوقیان باشد که به حکومت سابق دیلمیان شیعی بر عراق نسبت داده میشد. به عنوان مثال، درباره ی موضوع حجاب که امروزه یکی از مهمترین مسائل مورد پافشاری علیه اسلام است، در تاریخ اسلام میخوانیم که در قرون اولیه ی اسلامی، آیات 30 و 31 سوره ی نور مطرح بود که مردان و زنان مومن را تذکار میداد عورت خود را بپوشانند و چون منظور از عورت، معمولا آلات جنسی دانسته میشود، روی پوشش مو و گردن زنان آنقدرها حساسیتی نبود اما در دوره ی حکومت دیلمیان بر عراق، شیخ مفید شیعی که به سبب توجه عضد الدوله ی دیلمی، نفوذ و قدرت زیادی داشت، ادعا کرد که کل بدن زن، عورت او است و باید کل بدن زن پوشیده شود و ازآنجا که عباسیان نیز پارسی مآب بودند و مقوله ی حجاب های بلند در مذهب پارسیان را پذیرفته بودند با این دستور اختلافی نداشتند و این دستور از یک عالم شیعه، از آنجا به کل جهان اسلام منتشر شد. ("بررسی تحل و تطور حجاب زنان در فقه": نادیا جمالی: زنان امروز: شماره ی 48: پاییز 1402)

دیلمیان حاکم بر عراق در آن دوران را غلامان سابق از گیلان در شمال ایران میشمارند اما بومیان گیلان دیلمی خوانده شده اند چون یوحنای دیلمی از عراق، معلم آنان شمرده شده است و ممکن است دیلمی در اصل همان عراقی بوده باشد. در این صورت، دیلمی های حاکم بر خلافت عباسی را ایرانی کرده اند چون بعدا پارس و ایران با هم برابر شده اند. ارتباط این موضوع با شیعه بودن غلامشاهان دیلمی باید به ارتباط یافتن تشیع با پارسی گری و زرتشتی گری توسط سهروردی منوط باشد و جالب این که این موضوع به اسم خود سهروردی برمیگردد.

شیخ شهاب الدین سهروردی منسوب به سهرورد در حدود زنجان کنونی است. با این حال، دیتریش لاکاپله این نام را به زرتشتی نیز معنی میکند. توضیح آن که یکی از معانی نسبت داده شده به نام زروآستر یا زرتشتر، فرزند عیشتار الهه ی زهره است و زهره وند یا سهره ورد هم میتواند به همین معنی باشد. دلیل این که نام سهرورد به نامجایی در زنجان تبدیل شده، آن است که زنجان اولین حد پیشروی جاسمین ها یا اشرافیت یهودی زن تبار کردها از قبیله ی لاوی در منطقه ی ترک نشین آذربایجان بزرگ سابق است. اشرافیت یهودی بی این که لزوما یهودیتشان معلوم باشد، از آذربایجان به میان ترکان شمالی منتشر شدند و در قالب خزرها و قزاق ها روی به غرب نهادند و با اروپاییان مخلوط شدند و تحت نام گوت ها اشرافیت اروپایی را پدید آوردند. ازآنجاکه یهودیت از طریق مادر منتقل میشود، کسانی که مطابق قانون پدرتباری دیگر اقوام، یهودی محسوب نمیشدند، میتوانستند با نسب بردن از جاسمین ها کاهن لاوی باشند بی آن که کسی بداند. مذهب پارسی با این پوشش به ایران آمد. پارس یا فارس همان فریسی مذهب اشرافیت داوودی است اما پارسیان را این گونه پدید آورده است که با استفاده از استر همسر یهودی اخشوارش شاه مدی بابل، او را به پیروی نصفه-نیمه از یهودیت درآورده است. اسم این استر، از عیشتار می آید و درواقع نسخه ی یهودی شده و طبق معمول انسان شده ی عیشتار است. در مقابل، زرواستر یا فرزند عیشتار، همان اخشوارش است که تحت تاثیر استر، تغییر مرام داده و درواقع نوسازی شده است. اخشوارش در قسمت های مختلف تورات، اسم های مختلفی چون کورش، داریوش، داریوش اخشوارش و ارتاخشتر دارد که به صورت سلسله ای از شاهان موسوم به اکامنید (امروزه هخامنشی) با این اسامی در تاریخ هرودت گسترش یافته است اما نکته این است که هر چهار اسم، شاه بابل بعد از سقوط کلدانیان را نشان میدهد، شاهی که میخواهد معبد یهود را احیا کند ولی درنهایت کار نیمه تمام میماند تا این که اسکندر یونانی، داریوش را سرنگون میکند و معبد تکمیل میشود. این شاه، یک گماشته ی بابلی از اشرافیت یهود را تحت نام زروبابل برای احیای معبد میفرستد و با او پیامبری به نام عزرا همراه است که همه ی گذشته ی یهود را در خواب میبیند و آن را به صورت کتاب تورات درمی آورد. نام زروبابل به معنی فرزند بابل است و با توجه به این که کالبد بابل به زنی فاحشه که همان عشتاروت یا عیشتار است تشبیه میشود زروبابل باز همان زروآستر یا زرتشت است و لاکاپله او را شکلی دیگر از کورش یا اخشوارش میداند. از طرفی نام عزرا نیز از آسور یا آسیروس خدای آشوریان می آید که سیروس یا کورش، تلفظ دیگری از آن است. بنابراین عزرا نیز شکلی پیامبر شده از کورش و زروبابل است چون تورات را عزرا نوشته است که نوشته و به موسی منسوب کرده است. اخشوارش همچنین همان خسروئس شاه پارسی است که از هراکلیوس امپراطور یونانی روم شکست خورد ولی این شکست منجر به حکومت ملت محمد بر پارس شد. لاکاپله هراکلیوس را همان اسکندر میشمرد و سعی میکند منظور از ملت محمد را هم در جنگ های پس از فروپاشی ملک اسکندر بجوید. در تورات میبینیم که در این اثنا، آنتیوخوس شاه سلوکیان، در معبد اورشلیم، مجسمه ی زئوس را نصب میکند و یهودیان را وادار به پرستش او میکند. حشمونیان علیه آنتیوخوس قیام میکنند و دولت سلوکی، در مقابل، سامری ها را که با این موضوع مشکلی ندارند، یهودی های راستین اعلام میکند. لاکاپله یادآوری میکند که زئوس یونانی همان ژوپیتر رومی است که جوویس نامیده میشود و جوویس تلفظ دیگر یهوه است. بنابراین، زئوس معبد آنتیوخوس همان یهوه ی اولیه است و آنتیوخوس نیز کسی جز خود اسکندر نیست. در مقابل، حشمونی ها که علیه شرک شورش میکنند، در نام و محتوا همان عثمانی ها هستند که علیه شرکی که مسیحیت رومی بر یهودیت حاکم کرده است میشورند و همانطورکه عثمانی ها تحت ریاست محمد فاتح، قستنطنیه را از روم یونانی میگیرند، حشمونی ها هم تحت ریاست جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی، اورشلیم را تصرف میکنند. بنابراین آنچه به پیروزی امت محمد پیامبر نسبت داده میشود، همان پیروزی محمد فاتح عثمانی است. عثمانی ها اصالتا قزاقند و اصلا عجیب نیست که ادعای تصرف میراث یهودی را داشته باشند. با این حال، آنها قبل از این که علیه روم یونانی شوریده باشند، علیه یک روم ترکی شوریده اند که دولت سلجوقی است و نام سلجوقی نیز قابل مقایسه با اصطلاح سلوکی است. درواقع آنچه روم یونانی تخیل و مقدم بر سلوکیان تعریف میشود، یک آمیزه ی صلیبی از قدرتمداران مسیحی غرب لاتینی و همکاران قزاق آنها است که شق اخیر، به شق اول خیانت کرده اند. اسکندر مقدونی، همان اسکندربیگ رهبر آلبانیایی همکار با سلطان محمد فاتح است که بعدا به کمک قوای لاتینی ایتالیا با سلطان محمد میجنگد ولی شکست میخورد و در ایتالیا میمیرد. به نظر لاکاپله، آلبانیای اسکندربیگ نه آلبانی بالکان بلکه آلبان ایتالیا است و خود او نیز نه یک حاکم محلی بلکه نسخه ی دیگر اسکندر کبیر است. اسکندربیگ، یک کلاهخود به شکل سر بزی دو شاخ داشت که یادآور اصطلاح ذوالقرنین به معنی صاحب دو شاخ برای اسکندر است. توجه کنیم که اسکندر، خود را فرزند ژوپیتر و نیز زئوس آمون میخواند که این دومی به شکلی گوسفندی دو شاخ بود. از این جهت، میتوان اسکندر را هم تجسد زمینی زئوس و نسخه ی قبلی یهوه دانست و هم گوساله ی مقدس فرزند زئوس گاوآسا که موسی بت او را شکست. شکستن بت گاو توسط موسی، روایت به روز شده ی قتل ورزاو به دست میترا خدای خورشید نیز هست و از آن جهت اهمیت دارد که یهودیانی که جوزفوس فلاویوس نماد آنها است با ایجاد اخوت مذهب میترا در روم قدرتمند شده اند. گوساله شکنی موسی، صحنه ای کلیدی نه فقط در تورات بلکه در اسلام قرآنی یعنی جایی است که گوساله ی مقدس، «گوساله ی سامری» نامیده میشود. همانطورکه بیان شد، نبرد حشمونیان نه فقط با سلوکیان بلکه همچنین با سامری ها بود. از پرستش یهوه در هیبت گاو در دان و بیتیل سخن رانده اند و این هر دو مکان، سامری نشین بوده اند. معبد مقدس سامری ها در کوه گریزیم قرار داشت که لاکاپله آن را به لحاظ اسمی با خورسم یا خوارزم مقایسه میکند. خوارزم نام دولتی بود که پس از فروپاشی امپراطوری سلجوقی، قلمروهای شرقی آن در ایران کنونی را تصرف کرد و پس از آن، حدود دولت سلجوقی به ارض روم کاهش یافت جایی که بعدا عثمانی از آن برخاست. سابقه ی فرهنگی مشترک عثمانی و همسایه های شرقیش میتوانست این تخیل را ایجاد کند که ایرانی ها همان سامری ها هستند. از طرفی امپراطوری خوارزم بعدا لگدمال مغول ها شد و مغول ها کیخسرو شاه سلاجقه ی روم را در نبرد کوسه داغ شکست سنگینی دادند که منجر به جدا شدن طربزون از روم سلاجقه شد. اینجا کیخسرو همنام خسروئس و البته اخشوارش است. حتی اسکندر نیز در قالب مغولش در جرگه ی دشمنان اسلام خاص عثمانی درمی آید. اصطلاح الکس در نام الکساندر یا اسکندر، معادل الغ در ترکی به معنی بزرگ است و الکساندر یعنی انسان بزرگ. این اصطلاح به صورت هلاکو نام فاتح مغول بغداد میشود. از طرفی سامره پایتخت سامری ها یک مابه ازای مغولی در روسیه دارد که بیشتر به سمور معروف است و گویا ساکنان همان محل، بعدا منطقه ی سمرکند یا سمرقند (یعنی بنا شده توسط سامری ها) را ساخته اند. بنابراین فتح مغول یک همتای سمرقندی نیز می یابد که هجوم امیر تیمور است. تیمور لنگ، عثمانی را فتح میکند و مدتی بلای جان آن میشود. نکته ی جالب این است که فتوحات مغول نه با هلاکو بلکه با چنگیزخان شروع شده است و هلاکو نوه ی چنگیزخان است. به همین ترتیب، تیمور هم نوه ای معروف به الغ بیگ دارد که نامش تلفظ دیگر هلاکو و به همان اندازه انعکاسی از اسکندر است. الغ بیگ متولد سلطانیه در زنجان و یادآور به سهروردی است. نام اصلی او محمد است و همین سبب میشود لاکاپله او را شکل دیگری از محمد فاتح بشمارد. درواقع محمد عثمانی ها شکلی بسیار کوچک و محصور شده از یک محمد قدیمی تر است که ایرانی ها هم خودشان را پیرو او میشمرند. با این حال، محمد محدود شده ی عثمانی علیه روم لاتینی شوریده که روم یونانی قستنطنیه جلوه ای از آن است. اورشلیم یهودی اصلی نیز رم یونانی-لاتینی در ایتالیا است که فقط پس از آن، رم شد که روم ژرمنی شارل پنجم، آن را تصرف کرد. این اتفاق، به همان اندازه ی تصرف معبد اورشلیم توسط آنتیوخوس، به معنای تغییر تعریف دین و حرکت از یهودیت به سمت مذهب شرک آمیزتر ولی مردم نما تر مسیحیت بود. در نسخه ی لاتینیش، یهوه یا ژوپیتر در قالب تجسم مردم گرای خود یعنی ژولیوس سزار ظاهر میشود و با اشراف تحت رهبری پمپی میجنگد. در زمان شارل پنجم نیز یک کاردینال قدرتمند به نام "پمپیو کولون" از خاندان یهودی قدرتمند کولون یا کولوم که همان رش گلوتا یا رهبری یهود هستند داشتیم که مدتی بعد از این فتح، قدرت خود را بازیافت برخلاف پمپی داستان سزار که در جنگ با او کشته شد.:

“ZOROASTER”: THEOGNOSE.WORDPRESS.COM

نبرد نهایی بین پمپی و سزار در محلی به نام فارسالوس رقم خورد که میتوان آن را "فارس آری" یا ناحیه ی فارس خواند. مارک گراف، آن را نسخه ی دیگری از نبرد اسکندر با داریوش بر سر فارس میشمرد. در داستان اسکندر میخوانیم که داریوش پس از شکست گریخت ولی در راه فرار توسط دو تن از افرادش کشته شد. اسکندر از مرگ داریوش غمگین شد و بعدا قاتلان او را گرفت و اعدام کرد. در مورد پمپی هم میخوانیم که او در راه فرار کشته شد ولی سزار از دیدن سر بریده ی او غمگین شد و گریست و دستور داد دو رومی ای که پمپی را کشته اند اعدام کنند. لوکان شاعر رومی در شعر فارسالیا از حضور گورگون پالاس و لشکر سیکلوپ ها در صحنه ی نبرد فارسالوس سخن رانده است که جالب است. گورگون پالاس باید اشاره به مدوسای گورگون باشد که به جای مو از سرش مار روییده بود و با نگاه کردن، دیگران را تبدیل به سنگ میکرد. آتنا ملقب به پالاس الهه ی یونانی-رومی برای از بین بردن بقایای تیتان ها که دشمنان پدرش زئوسند سر مدوسا را طلب کرد. پرسئوس جد پارس ها سر مدوسا را قطع کرد و برای آتنا برد. نبرد زئوس علیه تیتان ها نسخه ی دیگر نبرد مردوخ علیه هیولاهای تیامات الهه ی دریا است که به خلق زمین و آسمان و پبدایش نظم توسط مردوخ انجامید. نسخه ی یهودی این قصه شورش یهودی ها یا امت یهوه علیه مشرکین باستانی است که به غول هایی عظیم تشبیه شده اند و جالوت غول که توسط داود چوپان کشته شد یکی از آخرین آنها بود. مارک گراف، در سایت "امه" به حدیثی درباره ی جنگ بدر بین محمد پیامبر و مشرکین اشاره میکند که ممکن است به این قصه ها نزدیک باشد. زمانی که جنگ تمام شد، محمد از ابن مسعود خواست در لای کشته ها دنبال ابوجهل بگردد که گزارش شده بود از زانو زخمی شده است. ابن مسعود ابوجهل را یافت و سر او را قطع کرد و چون سر ابوجهل بسیار بزرگ بود، طنابی را به گوش های او دوخت و سرش را کشان کشان نزد پیامبر آورد. پیامبر سر را شناخت و گفت: "سبحان الله". مارک گراف میگوید ظاهرا ابوجهل و قریشش هم در ابتدا غول بوده اند و جالب این که ابن مسعود از ابوجهل کینه به دل داشت که او را تحقیر میکرد و پسر شبان میخواند. داود هم یک پسر چوپان بود که هیچ کس باور نمیکرد بتواند سر جالوت غول را قطع کند. در مورد این که چرا سر مدوسا برای سنگ کردن غول ها استفاده شده است ظاهرا مسئله در ابتدا تعبیر آبی بودن غول ها به سبب تولید شدن از الهه ی دریا مطرح بوده است. یعنی همانطورکه آب با یخ زدن تبدیل به سنگ میشود، غول های آبی هم یخ زده اند. پس میتوان گفت حضور مدوسا در صحنه ی نبرد فارسالوس به نفع سزار از آن رو است که لشکر پمپی به جای غول ها نشسته اند. پمپی حامی اشراف بود و سزار تجسد انسانی یهوه (زئوس) که داعیه ی دفاع از مردم را داشت درست مثل موسی شاهزاده ی مصر که سردمدار مردم فقیر و بی چیز شده بود. با این حال، مهاجرت موسی یک همتای رومی دیگر دارد که در آن، معادل فرعون و دستگاه قدرت خود سزار است. در این داستان، همتای موسی، کاتو افریکانوس است که بعد از سقوط پمپی و قدرت گرفتن سزار برای فرار از قوای سزار، راه بیابان های افریقا را در پیش میگیرد. این یادآور به مهاجرت امت موسی در بیابان برای رسیدن به ارض موعود است. در مسیر، مردان کاتو مرتبا مورد حمله ی مارها قرار میگیرند. این مارها نیز به مدوسا شریک زئوس/سزار برمیگردند. زمانی که پرسئوس در افریقا سر مدوسا را قطع کرده بود، در راه بازگشت، تمام قطرات خونی که از سر مدوسا به زمین چکیدند، تبدیل به مار شدند. لوکان مینویسد ارتش کاتو از همه طرف توسط مارهای سمی محاصره شده بودند و در میان آنها مارهایی رنگارنگ بودند که «افریقای کثیف» چنان آنها را پرورده بود که به ابعاد اژدهایان غولپیکر بزرگ شده بودند و میتوانستند به دور گاو نری بپیچند و او را خفه کنند بطوریکه نیاز نبود سمی باشند و سم نداشتند. حمله ی مارها به ارتش کاتو یادآور دچار شدن ملت موسی به مارگزیدگی های پیاپی در بیابان است. موسی عصایی با یک مار برنزی نصب کرد که مارگزیده ها با نگاه کردن به آن درمان میشدند. در مورد کاتو، او یک سیلاس استخدام کرد. سیلاس ها کاهنان بومی بودند که بنا بر استعدادی خدادادی قادر به درمان مارگزیدگی بودند. آنها را از این جا شناسایی میکردند که از نوزادی با مارهای خطرناک بازی میکردند. مارک گراف دراینجا صحنه ی قتل دو مار به دست هرکول نوزاد را به یاد می آورد و مسلک هرکول را به این آش شله قلمکار مذهبی اضافه میکند. درست به مانند موسی و قومش، کاتو و مردانش نیز در بیابان مدتی به تشنگی دچار آمدند تا این که چشمه ای یافتند. بعد از مدتی آنها به معبد ژوپیتر لیبی رسیدند. او یک زئوس آمون غمگین با دو شاخ بزرگ بود که کاهنانش از قول او برای متقاضیان پیشگویی میکردند. افراد از کاتو خواستند تا برای پیشگویی سرنوشت جنگ با زئوس شاخدار مشورت کند. اما کاتو گفت که هیچ چیز نباید جلو جنگ او با پلیدی را که سزار حامل آن است بگیرد و از مشورت خودداری کرد. مارک گراف دراینجا حدس میزند که این، روایتی معقول تر از شورش موسی علیه یهوه ی شاخدار در قالب یک گاو یا همان گوساله ی سامری باشد. او به سرنوشت فکر نمیکند بلکه به وظیفه فکر میکند. کاتو قهرمان مثبت اصلی شعر فارسالیای لوکان است. ام. فون آلبرشت، کاتوی لوکان را «جایگزینی تمام عیار برای خدایان محو شده» میخواند که در کمال خود، از استانداردهای انسانی پیشی میگیرد و از نظر اخلاقی بسیار بالاتر از ژوپیتر سنت حماسی، و فورچون (الهه ی فرصت ها) که مطلوب سزار است قرار دارد؛ با این حال، علیرغم تمام محتوای رواقی تصویر، کاتو «با شور آتشین خود برای آزادی، فداکاری و آمادگی برای مرگ، بیش از آن که به یک فیلسوف متفکر متعادل شباهت داشته باشد، به یک زاهد مقدس یا شهید شباهت دارد.»:

“battle of pharsalus: pompey and Caesar”: mark graf: 27/3/2015

این که کاتو و سزار هر دو در جایگاه موسی قرار دارند ولی با هم دشمنند جالب است. از آن جالب تر این که انتظار داریم کاتو با قرار داشتن در جرگه ی همپیمانان پمپی، عملا جزو غول ها است و البته از دید بازسازی آن برای تاریخ پارس، او یک پارسی است که ارزش های دشمن یونانی را از خودش بهتر کرده اند و به همین ترتیب، یک مسلمان است که اسلام را از مسلک مهاجمان بهتر کرده است. اینجا یک هیبرید داریم ولی این هیبرید در کجای داستان اسکندر یافت میشود؟

هما شهرام بخت در مقاله ی «بلیناس داند این رازها: نکته هایی در شناخت نظامی و شخصیتی در اسکندرنامه» (روزنامه ی اطلاعات: 9خرداد 1403) به داستان رسیدن اسکندر به آتشکده ای در اصفهان اشاره میکند که اژدهایی در آن پیدا شده بود و وحشت عمومی را باعث شده بود. اسکندر نتوانست از پس این اژدها بربیاید و فهمید آن جادویی است. پس بلیناس حکیم را به سر وقت او فرستاد. بلیناس به نیروی جادو به جنگ اژدها رفت و اژدها از او امان خواست و گفت دختری است که با جادو به اژدها مسخ شده است. بلیناس، دختر را به هیبت راستینش درآورد و با او ازدواج کرد و از او جادوهای بیشتری آموخت. خانم شهرام بخت در ادامه مینویسد: بلیناس یا بلینوس، همان آپولونیوس تیانایی اهل کاپادوکیه است که در تواریخ غربی همزمان با اسکندر نیست؛ وی در سوریه مورد وثوق بوده و ازآنجا در فرهنگ عرب نفوذ کرده است و کتابی به نام "سرالحلیقه" را به او منسوب کرده بودند؛ نوشته های سهروردی بخصوص «آواز پر جبرئیل» متاثر از آپولونیوس تیانایی است. شهرام بخت اضافه میکند که به روایت حسن بن محمد قمی در تاریخ قم، بلیناس، طلسمی در شهر قم نهاده است.

تیانا زادگاه آپولونیوس، با نام های دانا و توآنا نیز شناخته شده است. توآنا مرکز حکومت سوری-ختی توآنا و محل پرستش تارخون خدای ختی بوده و توسط یک جامعه ی لوویایی زبان تاسیس شده است. آن در محل کوهی به نام "مودی" قرار داشته است که آشوری ها به سبب تغییر فراوان "د" به "ل" در زبان آشوری، آن را به نام "مولی" میشناختند. مودی میتواند یک کاندیدای مهم برای مادای یا مدی، محل ظهور اخشوارش/ کورش/داریوش کتاب مقدس باشد. با این که آپولونیوس در تیانا متولد شده است ولی از 14سالگی در طرسوس ساکن و درآنجا تعلیم داده شده است. ازاینرو شخصیت او بیشتر طرسوسی است. وی دارای توانایی یادگیری زیاد و نیروی جذب کنندگی عجیبی بود و به سبب نامش، فرزند آپولون/آپولو خدای خورشید و تجسم زمینی او شناخته میشد. از طرف دیگر، آپولونیوس در معبد اسکلپیوس پسر آپولو و خدای درمان، به کسب مهارت های پزشکی پرداخته بود و مثل اسکلپیوس نیز ریشو بود. درواقع آپولونیوس تیانایی و اسکلپیوس هر دو ممکن است فرم های ریشوی آپولو باشند که معمولا یک خدای جوان بی ریش ترسیم میشود. اصطلاح آپولوس به عنوان مخفف اسم های آپولونیوس و آپولودوروس استفاده میشد و عجیب نزدیکی آن به پولوس عنوان یکی از مهمترین بنیانگذاران مسیحیت است که او هم به طرسوس منسوب شده است. نام اصلی پولس، شائول بود که همان "سول" لاتین به معنی خورشید است و قاعدتا هم شائول و هم پولس، معنی خورشید میدهند. آپولونیوس بیشتر از طریق زندگینامه ی فیلوستراتوس معروف بوده که در آن، تقریبا تمام معجزات مسیح از زنده کردن مرده گرفته تا انواع جادوگری ها به اضافه ی معجزاتی حتی بیشتر مثل باز داشتن حیوانات وحشی از حمله به انسان درج شده بود. مسیحیان مدعی بودند که امپراطوری روم برای ضربه زدن به مسیحیت با اثبات این که این معجزات فقط جادوگریند دستور به نوشتن این کتاب داده است. به هر حال، همین اتهام، در هم آمیختگی تنگاتنگ آپولونیوس با مسیح را نشان میدهد. آپولونیوس درست مثل مسیح، یک اعدام و رستاخیز از مرگ را تجربه کرد. او متهم شد که میخواهد با جادوگری، امپراطور روم را سرنگون کند و بدین سبب به مرگ محکوم شد. به روایتی وی از درون سلولش ناپدید شد و دیگر خبری از او نیامد. به روایتی دیگر، او را کشتند ولی پس از مرگ به آسمان بر شد. در مورد قتلش یک روایت این است که او را مثل پاول گردن زدند و به روایتی دیگر مثل مسیح مصلوب شد. او در زمان مرگ، صد سال سن داشت ولی قیافه اش هنوز جوان بود. حتی دوگانه ی مسیح و توماس، به صورت دوگانه ی آپولونیوس تیانایی با شاگرد آشوریش دیماس تکرار میشود. این شاگرد را به نام های دیمیتریوس و تاداس نیز نامیده اند. همانطورکه سنت توماس به سرزمین های کفار رفت و پاگانیسم های شرقی را از روی مسیحیت ساخت، آپولونیوس و دیماس هم به سرزمین های کفار سفر داشته اند و درست مثل سنت توماس روی هند زوم کرده بودند. در مورد مسیح هم این نظریه وجود دارد که در یک سری سال های گزارش نشده ی زندگیش بعد از فرار در کودکی به مصر، به سرزمین های مختلف سفر کرده تا دانش بیندوزد. اتفاقا در هند امروزی، مسیح تحت نام "عیسی" معروف است و داستان هایی وجود دارد که او از مصر به هند سفر کرده و دراینجا زیسته است. برجستگی مصر به زیربنای یهودی مکتب او برمیگردد. مصر و بخصوص اسکندریه، اولین پایگاه فریسی ها برای دین سازی در جهت نزدیک کردن پاگانیسم به یهودیت بود. پس از آن، فریسی ها به آشوری های بابل پرداختند و در آن منطقه، افرادی برای دین سازی در ایران و هند نیز تربیت کردند. تجربیات به دست آمده با تولید کشیش در جهان یونانی-رومی دنبال شدند. یکی از کارهای فریسی ها در روم این بود که جنایتکاران و جنگجویان بربرهای شمالی اسیر شده که به بردگی درآمده بودند را در ازای تربیت یهودی، آزاد میکردند و به عنوان معلمان دینی به میان دشمنان هون و ژرمن و گاول روم میفرستادند که پیدایش دروئیدهای کلتی احتمالا در دنباله ی این حرکت رخ داده است. در مورد آپولونیوس نیز باید توجه داشت که اگرچه وی از یک خانواده ی یونانی به دنیا آمده است اما مادرش یک یهودی بوده و به لحاظ قانون یهودیت، درست مثل عیسی یهودی محسوب میشده است. آپولونیوس روی یک دین سلطنتی کار میکرده و بدین منظور به ملاقات با تیتوس و وسپازیان پرداخته بود یعنی همان دو امپراطور رومی که جوزفوس به آنها خدمت میکرد. به احتمال زیاد، همکاری آپولونیوس با این دو امپراطور، بازتاب خدمت خدای انسان مانند جوزفوس و یهودی هایی که جوزفوس نماد آنها است به امپراطوری روم میباشد. نتیجه ی این همکاری، پیدایش مسیحیت است. علت این که آپولونیوس و پاول به ترکیه ی جنوبی منسوبند این است که اولین کلیساهای مسیحی همه در این منطقه قرار داشته اند. این منطقه یک مرکز پربار پرستش میترا –نسخه ی دیگر آپولو- بوده و مسیحیت با تبدیل میترا به مسیح حاصل شده است. اما کیش میترای ترکیه به همراه یهودیان از دورااوروپوس در سوریه می آید. [نام اصلی این شهر، دورا است که در آرامی به معنی قلعه است چون شهر حول یک قلعه ساخته شده است. بعد از این که شهر یونانی شد آن را اوروپوس یعنی اروپایی نامیدند. در قدیم آن فقط به نام های دورا و اوروپوس شناخته میشد و اصلاح دورااوروپوس ترکیب مدرنی است که توسط فرانتس کومون مصطلح شده است.] دورااوروپوس، یک شهر بین المللی و محل زندگی اقوام گوناگون بود و ازجمله یهودیان در آن بسیار قدرتمند بودند. دورااوروپوس با شرق تجارت میکرد و تاثیر فرهنگیش در دوردست ها تا چین و ژاپن قابل ردیابی است. یهودی ها بیش از همه از طریق دورااوروپوس در افغانستان کلنی ساختند و تکثیر شدند و از همانجا و از طریق اویغورها در چین نیز نفوذ یافتند. میترای دورااوروپوس همان الاگابالوس یا هلیوگابالوس است که در ترکیه به نام هلیوس شناخته و با آپولون برابر میشد. در میترایوم دورااوروپوس، تصویر میترای گاوکش در کنار تصاویر داستان های پیامبران یهودی دیده میشود که نشانه ی ارتباط یهودیت با میترا در آنجا است. اتفاقا ملکه جولیا که سفارش کتاب زندگینامه ی آپولونیوس تیانایی را به فیلوستراتوس داده است یک بانوی دانشمند سوری اهل حمص است و حمص مرکز پرستش الاگابالوس بوده است. عموی جولیا به نام جولیوس اگریپا یک یونانی شهروند روم بوده که در زمان او زبان یونانی کاملا جای زبان عربی را در سوریه گرفت و این شد که فرهنگ های تمام اقوام منطقه ترجمان یونانی یافت و در یونانی گری ذوب شد. نام جولیا به معنی الهه و درواقع هم معنی با مریم نام مادر عیسی است. میتوان گفت جولیا با مطرح کردن آپولونیوس و درواقع به دنیا آوردن او، درست مثل مریم که از سوی یهوه مامور به دنیا آوردن یک نسخه ی انسانی از او شد، به عنوان اسم رمز یک مکتب فرهنگی یونانی زبان، مامور تولید یک نسخه ی انسانی از الاگابالوس شد که این نسخه در مدل های یهودی خود به شکل هایی چون آپولونیوس تیانایی و عیسی مسیح درآمد.:

“the mystery of gesus, saul of tyana and tarsus, josephus, and edict of milan officiating stage of Christianity”: bipin r. shah: july2020: academia.edu

اگر بخواهیم این اتفاقات را در ظرف نظریات پیشتر گفته شده است قرار دهیم به این نتیجه میرسیم که دوره ی آن باید در زمانی باشد که غرب یونانی-لاتینی در شرق نفوذ یافته ولی هنوز هدف شورش عثمانی ها قرار نگرفته بود. به احتمال زیاد، ظهور عثمانی ها عامل دو تکه شدن روم و جدا شدن از میراث آپولونیوس تیانایی و دیماس است. توجه کنیم که تاداس نام دیگر دیماس را میتوان به تئوتس یا توتاتیس فرم گاول تئوس یا زئوس برگرداند که پیرو او میتواند تئودوسیوس نامیده شود. تئودوسیوس اول، آخرین امپراطور روم متحد پیش از تقسیم همیشگی آن به روم های غربی و شرقی بود که درست مثل کنستانتین کبیر، برای تصرف و یکپارچگی روم با دیگر مدعیان امپراطوری جنگید، شورای نیقیه برگزار کرد و آریانیسم را محکوم کرد. بنابراین کنستانتین به عنوان آغاز روم متحد مسیحی با تئودوسیوس به عنوان پایان روم متحد مسیحی یکسان میشود و چند صد سال تاریخ در یک شخصیت اسطوره ای واحد، خلاصه میشود. تئودوسیوس اول، عامل اصلی محو پاگانیسم و مسیحی شدن کامل روم دانسته میشود. وی را متولد اسپانیا دانسته اند، جایی که محل ورود اشرافیت داودی یهود یا رش گلوتا (رأس الجالوت) به اروپا و اولین سکونتگاه این اشرافیت در اروپا است پس از آن که از کشور قبط یا مصر به سمت غرب کوچیدند.

تئوفیلوس گیل، دانشمند منسوب به قرن 17 که پاگانیسم یونانی-رومی را شکلی از یهودیت میشمرد، معتقد بود که تئوتس یا توتاتیس در بین گالیک ها همان تحوت خدای قبطی و آموزگار دانش به قبطیان است. نام تحوت در قبطی به سادگی به معنی خدا است. ولی باید به "تویتو" در ژرمن به معنی انسان هم ارتباط داشته باشد. ژرمن ها برای انسان از لغت man هم استفاده میکردند و این شبیه نام menes برای اولین فرعون قبط در تواریخ هرودت است. از طرفی تحوت با مرکوری رومی تطبیق میشد و معادل مرکوری در ادسای سوریه، مونیموس بود که نامش تلفظ دیگری از man و menes به نظر میرسد. سرزمین میزرائیم یا مصری ها در تورات که با کشور قبط تطبیق شده است، قلمرو حامیان شناخته میشود و شورش موسی علیه مصریان با ایجاد یهودیت، شورشی علیه مذهب پیشین حام است. مذهب حام ازآنجا آغاز شد که او با بقیه ی پسران نوح تفاوت پیدا کرد و به لعنت ابدی دچار شد بعد از این که به برهنگی پدرش نوح خندید و آن، هنگامی بود که نوح به طور اتفاقی شراب را کشف کرده و از آن مست شده بود و از برهنگی خود بی اطلاع بود. ترکیبی از مستی شراب و برهنگی، اساس مذهب دیونیسوس باخوس را تشکیل میدهد. فرعون پدرخوانده ی موسی که هدف دشمنی او قرار میگیرد الگوی شاهی را از ازیریس میگیرد که نسخه ی قبطی دیونیسوس است. با این حال، موسی خود به دیونیسوس شبیه است وقتی موسی مثل دیونیسوس (بنا بر دیونیسیکای نونوس اسکندرانی) دو مادر دارد، عصایی دارد که تبدیل به مار میشود، در بستر آب با عصایش گذرگاه خشک درست میکند و با زدن عصا به سنگ، از آن آب بیرون می آورد. موسی با همراهی شخصی به نام "کالب" موفق به سفر خطرناکش به سوی ارض موعود شده بود. این لغت، از "کلب" به معنی سگ می آید و یادآور به dogge لقب دیونیسوس است که در لغت به معنی سگ است. دیونیسوس جنگ های معروفی با هندی ها داشت. هندی به معنی سیاه است و اولاد کوش ابن حام را نیز سیاهپوستان میشناسند و سیاهپوستان را به نام کوش، «کوشی» میخوانند. یکی از نام های دیگر باخوس، بارخوس به معنی پسر خوس یا کوش است. نونوس مینویسد سرزمین هندی ها تا قلمرو تاریکی ادامه داشت و این، لشکر دیونیسوس را نیروهای روشنایی معرفی میکند و خود دیونیسوس را یک خدای خورشیدی نشان میدهد. شاید موسی انقلابی در مذهب دیونیسوس است. دیونیسوس باخوس با زئوس یا ژوپیتر تطبیق میشود که همان یهوه است و در یک گزارش از پیشگوی آپولو، دیونیسوس با لقب یائو خوانده شده که شبیه یهوه است. همانطور یاخوس از نام های دیونیسوس تلفظ دیگر یهوه است و سابازیوس یکی از فرم های وحشی باخوس، نامی نزدیک به صبایوت لقب یهوه دارد. دیونیسوس یکی از شکل های تموز یا آدونیس خدای طبیعت است و نام آدونیس هم مرتبط با آدونیا از القاب توراتی یهوه است. بنابراین دیونیسوس به عنوان شکل تحریف یافته ی آدونیس، یهوه را به عنوان شکل محدود و حتی تحریف شده ی ال خدای اعظم فنیقی نشان میدهد. در گفتارهای سانخونیاتون فنیقی، ال با کرونوس یا ساتورن پدر زئوس تطبیق شده است و البته ساتورن خدای زحل و موکل روز شنبه یعنی همان روز مقدس یهوه است. ساتورن را گاهی فرزند زمین و آسمان به صورت اولین انسان شمرده اند. این عنوان را ساتورن از ریشه ی کلدانیش حئا دارد که اولین ساکن زمین و به وجود آورنده ی موجودات بود. به سبب داستان مربوطه، ساتورن پدر همه ی انسان ها تلقی و با آدم و نوح تطبیق شده است. همتای دیگر ساتورن، ابراهیم است چون هم ساتورن و هم ابراهیم، پسرشان را برای خدا قربانی کردند. نام پسر قربانی شده ی ساتورن، "یهود" بود که هم میتواند خود یهوه باشد و هم امت او که یهود خوانده شده اند. ابراهیم هم اسحاق را قربانی کرد که قوم یهود از او می آیند. در تئوگونی هزیود، کرونوس یا ساتورن تک تک فرزندانش را میخورد تا این که آخری یعنی زئوس نجات می یابد و پدرش را سرنگون میکند. نکته این است که زئوس هم به اندازه ی کرونوس معادل یهوه است و کرونوس قدیمی تر باید فرم پیشین زئوس را نشان دهد. همانطورکه زئوس با فرم قبلی خود ساتورن جنگید، یهوه هم با فرم قبلی خود ملوخ جنگید که به اندازه ی خودش خواهان قربانی های خونین بود و ازاینرو ملوخ را با مارس خدای جنگ هم تطبیق کرده اند. نام ملوخ از لغت "ملک" می آید که یک تلفظ آن به معنی شاه و تلفظ دیگر آن به معنی فرشته است. درواقع نیز ملوخ یک فرشته و یکی از صدها فرم ال علیون یا خدای برتر از همه در بین فنیقیان بوده است. معادل فرشته در بین پاگان ها بعل به معنی پسر خدا یا تجسم او است. این لغت از ترکیب "ب" با "ال" به دست می آید و فنیقی ها حرف "ب" را "بتا" مینامند که از ریشه ی "بیت" به معنی خانه است. در مذهب صابئین کلدانی مسلک که اساس یهودیت است، بیت مضمون ستاره شناسی دارد و به خانه های ماه و خورشید گفته میشود که این خانه ها همان صورت های فلکی هستند زمانی که منبع نور یعنی ماه یا خورشید در آنها قرار میگیرد چون نور نماد خدا است. گاو شکل بودن ملوخ، نشان میدهد او کدام خانه ی خدای نورانی است: ثور یا ورزاو موکل اردیبهشت ماه که سیاره ی موکل آن زهره است. ازیریس الگوی فراعنه مجسم به گاوی به نام آپیس بوده است. زئوس هم گاهی موقع دزدیدن زنان زیبا به شکل ورزاو درمی آید و ممکن است این زنان زیبا نسخه هایی از زهره باشند. از طرفی گاو به دلیل شاخ های هلال مانندش جانوری قمری است و الهگان نیز مضمونی قمری دارند. زهره یک فرم مذکر به نام عاثتر و یک فرم مونث به نام عشتاروت دارد که در مقام موکل ثور، همیشه شکل مونث مد نظر قرار میگیرد. یهوه در قالب خورشید مونث شده ی برج ثور، شکل یک گاو ماده را پیدا میکند که یو نام دارد. یو تلفظ دیگر یائو است که یاو هم خوانده میشود و یاوان نام عبری یونان از آن می آید. اگر یاوان را به یون مخفف کنیم، یونا به معنی یونانی مونث، یکی دیگر از نام های الهه میشود. لغت یونا منشا نام های جونو همسر ژوپیتر، و جانا همسر جانوس –همتای دیگر ژوپیتر- است و در فرم اخیر با دیانا الهه ی ماه هم آوا و برابر میشود. یونا همچنین نامی برای لیبرا است الهه ای که معمولا با پرسفونه الهه ی دوزخ تطبیق میشود. لیبرا نام برج میزان یا ترازو دیگر خانه ی زهره در دایره البروج نیز هست. دو کفه ی ترازو میتوانند خورشید به نمایندگی از روشنایی روز و ماه به نمایندگی از تاریکی شب را نشان دهند که اگر ماه دیانا باشد، خورشید، برادر دوقلوی او آپولو خواهد بود. در این صورت، خورشید میتواند با لیبر فرم مذکر لیبرا برابر باشد که لیبر را معمولا خود دیونیسوس باخوس میدانند. بدین ترتیب، الهگان زیادی در زهره جمع می آیند که نسخه ی رومیش معمولا ونوس نام دارد. ونوس میتواند شخصیت های مختلفی داشته باشد، اما معمولا منظور از ونوس، کیثرا ونوس قبرس است که الهه ای شهوانی است. در این مورد، جالب است که فنیقی ها در نزدیکی بندر قادش (کادیز کنونی در اسپانیا) یک کلنی تشکیل داده بودند و آن را جزیره ی استارته یا عشتاروت میخواندند. نام این جزیره را کیثریا گذاشته بودند که برگرفته از ونوس قبرس است. استارته/ونوس در هیبت کیثرا با جادوگری و فستیوال های شهوانی مرتبط بود و این مقوله را در لشکر موسی به مریم خواهر موسی نسبت داده اند. نام ماریا یا مریم قابل مقایسه با maira زنی جادوگر در لشکر دیونیسوس است. ووسیوس، موسی را یک فرم قبطی-فنیقی از باخوس میدانست. سیلنوس همراه معروف باخوس، کسی بود که در سرزمین هایی که باخوس فتح میکرد قانونگذاری میکرد. سیلنوس را که نیم بز-نیم انسانی دائم الخمر بود، گاها sila نامیده و اهل جایی به نام silo توصیف کرده اند. یهودیان، فرشتگانی که در سفر موسی و قومش به ارض موعود به آنها کمک کرده اند را به نام silo خوانده اند. "پان" یک خدای نیم بز-نیم انسان دیگر، در لشکر دیونیسوس بود و مامور بود تا با ایجاد ترس و استرس و جنگ اعصاب، مردمان را مجبور به اطاعت از خواست های نامعقول دیونیسوس کند. ازاینرو حملات عصبی را به نام او "حمله ی پانیک" میخوانند. برخی اصطلاح wine به معنی شراب را که نماد باخوس است برگرفته از لغت "وای" میدانند؛ اصطلاحی که فنیقی ها موقع ابراز وحشت و درد و ناراحتی به کار میبردند. دیونیسوس باخوس، خدایی کاملا اشرافی است. اصطلاح liber که برای او به کار میرود، به معنی شاهزاده یا اشرافزاده استفاده میشده و اصطلاح liberi به معنی «مردان آزاد» و اشرافزادگان کاربرد داشته است. باخوس با همه ی داستان هایش با فرمی از آپولو به نام elelus تطبیق میشد. وی معادل "شاد" و گشداد" در عبری و شیطانی تخربگر بود که باعث به وجود آمدن نام "آپولیون" به معنی مخرب از روی آپولو برای یک شیطان معروف مسیحی شد. شداد خدای بیماری ها و بدبختی ها بود و اللوس نیز نام از "علل" یا "علت" به معنی بیماری دارد. با این حال، میتوان این لغت را از طریق بازی با کلمات، به "الاله" یا "الله" تبدیل کرد. "وهاب" لقب الله –معادل "هب" و "حوب" در فنیقی- میتواند در یونانی به صورت "فوئبوس" تلفظ و لقب آپولو شده باشد. در سرودی که آپولو را مدام با لقبش "پایان" میخواند، وی elelu hie توصیف شده است. "پایان" یا "پایون" از اسامی دمون ها یا شیاطین مسیحی در قرون وسطی است. اما اللو-هی را گیل همان هاله لویاه مسیحی میداند. به گفته ی وی hie در اینجا همان "حی" یا "حج" نام اصلی یهوه است. چون در الفبای فنیقی حروف را میتوان هم از راست به چپ خواند و هم از چپ بقه راست، لغات "حی" و "حج" میتوانند به صورت های yah,jah خوانده شوند که همان یاهو یا یهوه هستند. لغت yah منشا yeahو yes به معنی تایید است و به همان ترتیب نام یوشع منجی معروف عبری نیز از آن می آید. یوشع تمدن کنعان را تخریب و نابود کرد و جالب اینجاست که در سر راه با غولی به نام og [عوج ابن عنق در اسلام] جنگید. نام og از "حق" تلفظ دیگر "حی" و "حج" می آید و اگر او را خدای تمدن کتعانی بشماریم، نتیجه میگیریم که یوشع دارد با گذشته ی خودش میجنگد. حتی شاید وارونه خوانی یاه از حی نیز شاره به برگشتن راه آمده باشد. یعنی باخوس، آپولویی است که به ضد تعالیم خود تبدیل شده است.:

“the court of gentiles or a discourse touching the original of human literature”: Theophilus Gale: oxon press: 1660: book2: ch1-4

بنابراین یهودیت که با معادله ی باخوس=یهوه جلو میرود، موسایی را تعریف میکند که ضد فرعون میجنگد تا درنهایت فرعون را توجیه کند و گرامی دارد. این معادله میتواند در ایران هم به کار گرفته شود و در آن فقط نام یهوه با الله عوض میشود. ناگهان میبیند که در همان اول تاسیس ایران مدرن در روزگار پهلوی، ما فقط دو قدرت نیرومند داریم: شاهی کفر گستر که دستگاهش درست مثل دسصتگاه فرعون «طاغوت» نامیده میشود و روحانیتی که درست مثل جریان موسی ضد این طاغوت است. طاغوت مزبور، الگوی خود را شاهان هخامنشی هرودت تعیین میکند و تخت جمشید در فارس را به گونه ای بازسازی میکند که یادگار حکومت راستین این شاهان در ایران باشد. همانطورکه دیدیم، سلسله ی مزبور، یک دستگاه حکومتی از روی خدایی شخصی شده است که به دو شکل کورش شاه و عزرای روحانی همزمان بالای سر یهود قرار گرفته است و عزرا که داستان موسی را در خواب میبیند، درواقع نسخه ی فارسی موسی نیز هست و لابد به مانند موسی باید مقابل شاه زمانه قرار بگیرد، شاهی که یهود برای خودی کردن او از یک پرستوی یهودی به نام استر استفاده میکنند که همان عیشتار یا عشتاروت از جلوه های باخوسی یهوه است. همه ی اینها در حالی است که کورش و عزرا دو نام برای یک ایزد و الگوی یک دستگاه واحدند و این دستگاه درحالی در ایران بازسازی میشود که مردم متوجه هماهنگی اجزای کاملا وارداتی آن نیستند.

ادامه دارد...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷