شورش بی خطر ببر: آیا اسلام و ایران ذاتا بزرگ ترین دشمنان کفر غربیند؟

نویسنده: پویا جفاکش

یک افسانه ی هندی، داستان ببری را روایت میکند که به احترام و توجه حیوانات به سلطان جنگل یعنی شیر حسادت میکرد و چون موقعیت شیر را به سبب قدرت شیر میدانست، تصمیم گرفت به شکلی به حیوانات ثابت کند که در قدرت همتای شیر است و میتواند او را آزار دهد. به همین دلیل، ببر در وسط ظهر که شیر در غارش به خواب رفته بود، آمد و جلو غار شیر مشغول نعره کشیدن با صدای بلند شد. شیر که از این سروصدا از خواب بیدار شده بود، به ببر پرخاش کرد که دارد مسده ی اوقات او میشود و نمیگذارد او استراحت کند. اما ببر در جواب گفت که جنگل مال همه است و ببر میتواند هرجا دلش خواست غرش کند. بین آنها بگومگویی پیش آمد که با حضور فیل در صحنه موقتا قطع شد. فیل سعی کرد بین آنها مصالحه کند ولی موفق نشد. در همین زمان کبوتر از راه رسید و او هم سعی کرد قضیه را فیصله دهد. منتها اول به حرف های دو طرف گوش داد و بعد تصمیم گرفت. کبوتر به شیر گفت که بهتر است دنبال او به غار بیاید. شیر همراه کبوتر بازگشت. بعد کبوتر لحظه ای غار را ترک کرد و با دو توده برگ گیاهی خاص بازگشت و به شیر گفت: «عالیجناب. اینها را در گوش های خود بگذارید و با خیال راحت بخوابید.» شیر برگ ها را در گوش گذاشت و متوجه شد جلو صدای ببر را گرفته اند. از کبوتر تشکر کرد و به سرعت به خوابی عمیق فرو رفت. از آن طرف، ببر هرچقدر غرش کرد دید که شیر دیگر واکنشی نشان نمیدهد. به کبوتر که از غار بیرون آمد گفت: «آهای. به سلطان چه گفتی که ساکت شده؟» کبوتر به آرامی گفت: «به ایشان گفتم شما از ایشان قوی ترید و بهتر است با شما درگیر نشوند. ایشان هم موافقت کردند.» ببر خوشش آمد و کبوتر را تشویق کرد. اما کبوتر اضافه کرد: «از من میشنوید قربان، بهتر است اینجا نمانید. چون ممکن است حیوانات فکر کنند دارید خدمتکاری سلطان را میکنید.» ببر گفت: «آری. حق با تو است.» و رفت. در این هنگام، فیل با لبخند دوستانه ای به کبوتر تهنیت گفت.

این داستان، یک ذهنیت قدیمی را نشان میدهد که مطابق آن سرشاخ شدن با حکومت به زبان، مسئله ی مهمی نیست. مهم نیست اویی که به شاه توهین میکند چه فکر میکند و حتی میتواند یک ابله غیر قابل درمان باشد. شورشی فقط وقتی که نظم سیاسی را تهدید کند خطرناک است. ازاینرو «زبان» فقط وقتی سلاح خطرناکی بود که گوش های شنوا داشته باشد. اگر حکومت بین مردم طرفداران بیشتری داشت، مردم به حرف های منتقد توجه نمیکردند. وقتی فرد هتاک به حکومت، خطرناک تلقی میشد که بستر اجتماعی برای این که مردم حرف هایش را باور کنند وجود داشت و ازاینرو اگرچه فرد یا افراد شورشی مجازات میشدند ولی برای بی اثر کردن شعله ای که افروخته بودند بخش هایی از سیاست به گونه ای که منتقدان میخواستند اصلاح میشد و حتی ممکن بود به مرور، قربانیان سابق به قهرمانان تبدیل شوند چنانکه برای شهیدان مسیحی در امپراطوری روم پیش آمد. مسیحیت، شورشی علیه یک نظام جادویی طبیعت پرست و وحشی در دوران باستان تلقی میشد. در این مذاهب، جانوران و گیاهان و حتی جمادات دارای نیروهای جادویی تلقی میشدند و جادوگران به سبب نیرو گرفتن از قوای وحشی طبیعت، به روش هایی ترسناک برای انجام اعمال مابعدالطبیعه متهم بودند. با این حال، در قرون وسطی، این نظام جادویی بار مذاهب شرقی میشد که همگی توسط تاتارها یا تورانیان پدید آمده بودند. طبیعتا عثمانی ها به خاطر این که سرزمین خود را روم مینامیدند در مرز روم باستان و تارتاروس تاتارها قرار داشتند.

سقوط قستنطنیه ی یونانی توسط ترکان عثمانی، در حکم سقوط اورشلیم به دست رومی های باستان بود و درست مثل یهودیه که جزیره ی یکتاپرستی در وسط امپراطوری مشرکان بود قستنطنیه ی رومی نیز از مدتی پیش از تسلط سلطان محمد فاتح بر آن، از همه طرف توسط عثمانی ها محاصره شده بود. شگفت این که فنلاندی ها برای سلطان محمد فاتح، اصطلاح "توتموس" را به کار میبردند که نام یک فرعون معروف مصری است و به معنی پسر تحوت معنی میشود که تحوت خدای دانش مصریان است. با این حال، به نظر میرسد توتموس دراینجا بیشتر مخفف نام یک سلطان ترک مسلمان دیگر به نام تختامیش باشد که بر مغول های روسیه حکومت میکرد. تختامیش، اسلاوهای مسیحی را پس از پیروزیشان در جنگی پیشین با "خان مامای"، به سختی شکست داد و پایتختشان را ویران کرد و این همتای سقوط قستنطنیه پس از مقاومت های اولیه است. ازآنجاکه اسلاوهایی که بعدا بر روسیه حاکم شدند، تحت تسلط تزارهای آلمانی ای از نسل سزارهای یونانی قستنطنیه بودند، به نظر میرسد داستان تختامیش روایتی روسی شده از پیروزی سلطان محمد فاتح بر قستنطنیه باشد. اما این که چرا مابه ازای خان مغول، سلطان عثمانی است به تلفظ عثمانی به ottoman در گویش های اروپایی برمیگردد. این کلمه در آلمانی به معنی صندلی های بزرگ اشراف و معادل مبل و کاناپه در امروز است. از طرفی تختامیش به معنی صاحب تخت است که تخت دراینجا صندلی حکومتی است. "تخت" مرتبط با تخته یعنی چوب پهن است که در ساختن صلیب استفاده میشود و بنابراین تخت تختامیش جانشینی او بر مسیح را نشان میدهد همانطورکه سلطان عثمانی در قستنطنیه جانشین مسیح شده است. هر دو اینان پیرو اسلامی خوانده شدند که برای مسیح و اسلاف پیامبر یهودی او احترام قائلند و به نظر میرسد مثاومت قستنطنیه در مقابل جمعیت بزرگ تر تورانی باعث اهمیت یافتن مخالف و ترکیب عقایدش با جادوگری قوم شده است. درواقع تحوت نیز میتواند خود مسیح باشد و به همین دلیل شباهت اسمش به تخت اتفاقی نیست و همینطور ارتباطش در تبدیل تختامیش به توتموس. شگفت این که تقدس سازی دراینجا دو طرفه است و آن مسیحیتی که در قستنطنیه شکست خورد در اروپا بدون دردسر گسترش یافت درحالیکه اشرافیت اروپایی خود را در فراماسونری و دیگر آیین های مخفی، مجهز به جادوی تورانیانی میکردند که به جای رومیان، با کشتن بذر مسیح در شرق، او را مقدس و البته جادویی کرده بودند. اصرار زیاد در توصیف نابود شدن شهرها توسط تاتارها در آتش ازاینجا برمیخیزد چون این همتای نابودی نینوا در آتش و سوختن ساراک شاه آشور در آتش است که باعث تقدس آتش در بین مادها و پارس های فاتح شد. درواقع روح آشور اینقدر آتشین تلقی میشد که شاه ایزدیش خود به آتش تبدیل شد. البته آتش پرستی مادها و پارس ها را به زرتشت نسبت میدهند. الکساندر هیسلوپ معتقد است که زرتشت برابر تموز خدای سامی است. اما همین تموز در ارتباطش با خورشیدپرستی به صورت روح پادشاهی آشور و کلده و سوریه درآمده است و این به داستانی برمیگردد که بر اثر آن یک بار زمین با آتش نابود شد. یک روایت دراینباره از نزدیک شدن خورشید به زمین توسط فائتون و تبخیر آب ها و از بین رفتن مناطق سرسبز و افزایش آتش سوزی ها در اثر آن گزارش میدهد. بنابراین تموز که ایزد گیاهان است تبدیل به شمش خدای خورشید میشود و خورشید یک خدای سقوط کرده در زمین. آتش به عنوان نسخه ی زمینی خورشید، فرزند او در زمین تلقی میشود درست مثل شاه. فرونیوس مخترع آتش است و او است که اولین بار آدم ها را با جمع کردن دور آتش، به یک جامعه تبدیل کرد. بنابراین فرونیوس همتای شاه در مقام رهبر جامعه و توجه دهنده به نزدیکی نامش با فرعون عنوان شاه مصر است. در بابل و آشور که یک ملت تلقی میشوند، این مقام به نمرود بابلی و نینوس آشوری تعلق میگیرد درحالیکه نام نینوس از ریشه ی آشوری نینو به معنی کودک، ارتباط او با تموز را هنوز نشان میدهد. نینوس بنیانگذار استفاده از جادوگری برای پیروزی بر دشمن در جنگ خوانده شده است درحالیکه نمرود مخترع آتش پرستی و ازاینرو برابر با زرتشت تلقی میشد. هبوط نمرود به زمین در حکم سقوط فائتون بود که با آذرخش زئوس از آسمان سقوط کرد. آذرخش نیز از جنس آتش و معادل تبدیل شدن به آنچه روحتان آن را حمل میکند است. زرتشت نیز به یک روایت زرتشتی با آذرخش کشته شد. آتش وسیله ی ارتقای صنعت بود و ازقضا هفستوس خدای آهنگری هم درست مثل فائتون توسط زئوس از آسمان به زمین سقوط کرده بود. هر دو شخصیت با لوسیفر یا شیطان تطبیق شده اند که توسط یهوه از آسمان به زمین سقوط کرد. هفستوس در رومی نامبردار به وولکان یعنی بعل خان بود و بعل یا بلوس، از عناوین نمرود تلقی میشد. در روایتی از سانخونیاتون فنیقی، این تحوت بود که آتش پرستی را به مردم آموخت؛ او روح را به آتش درون موجودات تشبیه میکرد و مار را به سبب آن که بدون دست و پا به سرعت میخزید، دارای آتشین ترین روح دانست و خدای آتش و خورشید را به ماری سرخ رنگ همچون آتش تشبیه نمود. اژدهای سرخ آخرالزمانی روایات مسیحی که دشمن مسیح و متشبه به هرود شاه یهودی زمان عیسی است، شکل توسعه یافته ی این مار و برابر نمرود و فرعون است. او عامل تبدیل اژدها به سمبل تورانیان و پادشاهان است اگرچه خود نمرود به حامی های سیاهپوست منسوب بود.:

“two babylons”: alexander hislop: chap7: sect1

ارتباط آتامان با تخت شاهی شرق، بد جور حواس ها را نسبت به عثمانی و جنگ صلیبی غرب با آن پرت کرد. درواقع آتامانیا میتواند معنی ای مجزا از عثمانی خاورمیانه داشته باشد که در مرز مشترک درس آموزی تورانیان از جادوگری سیاهپوستان و انعکاس آن در فرهنگ شاهی قرار دارد و سرهنگ فورلانگ انگلیسی در قرن 19 آن را به تاثیرگیری فرهنگ سکایی ترکان از کوثایی های یهودی مآب خاورمیانه نسبت داد. فورلانگ مینویسد که در نوشته های یونانی، آتامانیا نام شهری در اتیوپیا است که در نزدیکی پایتخت آن آگریتیا مرکز معبد زئوس آکریوس قرار داشته است. آتامانیا یعنی سرزمین قوم آتم یا آت ها و اتیوپیا نیز به همین معنا است. آت یا آد یا اید که همان قوم معروف عاد در افسانه های اسلامیند، نام از اوتو خدای خورشید دارند. این لغات به صورت "آک" نیز تلفظ شده اند که بیشتر درباره ی زبان اینان به کار میرود. آکریتیا یعنی سرزمین ایل مکلم به زبان آک، و زئوس آکریوس یعنی خدای قوم آک ها یا آت ها. این قوم، همان سیاهان آسیا هستند که زمانی در سرتاسر آسیای غربی و مرکزی و جنوبی و شرقی ساکن بودند. آت های آسیای غربی جامعه ی مخصوص خود را در مصر داشتند که یونانیان به آن آئتیا میگفتند. اید قابل خوانده شدن به یود و جود و یهود هم هست و به نفوذ یهودیت در فرهنگ سیاهان کوثا اشاره دارد. اید را در تلفظ به ایدوس، ایندوس نیز خوانده اند که همان هندیانند. درواقع به دلیل پیشروی عرب ها از سوریه به سمت شرق، نژاد سیاه در تمام جوامع عراق و خوزستان و فارس، جذب قومیت عرب شده و در معنای سنتی خود پیوسته به سمت شرق محدود شده و بیش از هر جا در شبه قاره ی هند بوده که جادوگری پاگانی بدوی خود را حفظ کرده است. تمدن جدیدتر و مشترک عرب- سیاهپوست، در جامعه ی آکدی و روی پیشرفت های مادی نخستین سیاهان سوار شد و ارتقا یافت. آکدیم ملتی دانشمند بودند و اصطلاح آکادمی در یونانی به معنی دانشگاه به اینان مربوط است. البته آکادمی یونانی شورشی علیه خانواده ی خدایان یونان به رهبری زئوس است که این شورش، با شورش اعراب علیه اتیوپی ها قابل مقایسه است. اما زئوس نیز خود در شورش پیشین تر علیه تیتان ها بود که اتیوپیایی ها را به قدرت رساند. در این روایت، اتیوپیایی ها گروهی از کوکلوپ ها یا نژاد آهنگران و شهرسازانند که علیرغم این که کوکلوپ ها خود از تیتان هایند ولی در تیم زئوس قرار دارند. حتی خود زئوس نیز در بعضی نواحی ها به اتیوپس معروف بوده است. به همین دلیل شباهت نام قوم اید به نام کوه ایدا محل پرورش زئوس جالب است. دراینجا زئوس نوزاد توسط نسل پیشین آدمیان موسوم به کوریت ها محافظت و راهنمایی میشد. کوریت ها همتای سومریان هستند که پیش از آکدی ها در بین النهرین میزیستند و زیر لایه ی تورانی ای که زیر لایه ی سامی زبان آکدی مخفی شده، باید به آنها مربوط باشد. ازاینرو به نظر میرسد تورانیان اصل آت ها پیش از ترکیب آنان با سیاهان باشند. مرکز مهم سومریان، اریدو بود که محل حکومت حئا بود. مردوخ پسر حئا که به خدای بابل تبدیل شد، در اصل خود، مرتو یا "امر اوتو" یعنی فرمانروا خورشید بود. او به شکل یک شاه قدرقدرت تصویر گردید که در جنوب بین النهرین، بعل و در شمال بین النهرین آشور نامیده میشد و در فرم های زمینی خود، در جنوب تبدیل به نمرود و در شمال تبدیل به نینوس شد. بنابراین کوریت های معمولی تر، متعلق به خورشیدپرستی ماقبل شاهی بودند. نام آنها در یونانی از کوروس و کوریوس القاب آپولو هلیوس خدای خورشید می آید. فورلانگ، نام کورش فاتح پارسی بابل را تلفظی دیگر از این کلمه میداند. وی مینویسد که اتفاقا پارسیان نیز همان اتیوپیایی ها تلقی شده اند چون پارسیان اعقاب پرسئوس شاه اتیوپیا هستند که پس از رسیدن به دامادی کفئوس شاه اتیوپیا به این مقام رسید. پرسئوس خود فرزند زئوس از دانائه دختر شاهی به نام اکریسیوس بود و نام این اکریسیوس را میتوان به اهل اکریتیا معنی کرد. هرودت پرسئوس را پسر بلوس (بعل) و از نژاد آشوریان خوانده است که به دامادی کفئوس شاه آرتی ها رسید و این قوم به نام کفئوس "کفن" نامیده میشدند ولی بعد از رسیدن پرسئوس و نسلش به شاهی آرتی ها این قوم پارسی نام گرفتند. "کفن" یکی از نام های به کار رفته برای کلدانیان نیز هست.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P163-173

اگر آتامانیا و اتیوپیا یک معنی داشته باشند و هر دو به معنی سرزمین سیاهان حامی و معرف امپراطوری نمرود باشند که سلف امپراطوری تورانیان است، آن وقت تنها گناه عثمانی ها در تطبیق محض با آتامان و واقع شدن هدف جنگ صلیبی این است که آنها نزدیک ترین شرق به اروپا را اداره میکرده و مذهبشان اسلام، جای جنبل و جادوی تورانی ای که هزار و یک شب از شرق طلب میکند را گرفته است. حالا توجه داشته باشید که اسلام، یهوه ی عیسی و دیگر یهودیان را خدای خود خوانده و این یهوه همان زئوس است. بنابراین تبدیل اتیوپیا به پارس توسط پرسئوس پسر زئوس، همان اسلامی شدن جادوگری تورانی با خورده شدن رنگ و لعاب یهودی-مسیحی به آن نیز هست. این ملت پرشیا یا پارس همان انقلاب کنندگان علیه ساراک و آتش زدن او با فرود آوردن صاعقه ی زئوس بر پیکر زرتشت یا نمرود نیز هستند و آتششان هم چیزی به جز آتش جنگ های تورانیان نیست. پس وقتی شما این پرشیا را با ایران امروزی تطبیق کرده باشید به او به چشم همان تارتاروس یا جهنم یونانی-رومی نگاه میکنید که با نام قوم تاتار شباهت لغوی دارد و صرفا به همین خاطر به اندازه ی اسلام عثمانی، دشمن مسیح است. بنابراین مردم خاورمیانه نیستند که تعیین کرده اند دشمنان ابدی غربند. خود غرب است که نگرش مسیحی ضد اژدهایی خود را به روز کرده و از مسلمانان انتظار دارد دشمن تمدن مسیحی زاده ی او باشند و یکیشان هم که اسمش پرشیا است و شامل ایران و افغانستان و تاجیکستان میشود از همه بیشتر دشمن تولید کند. اما ما مسلمانان را و ازجمله ما ایرانیان را چه شده که اینها را باور میکنیم؟

یک دلیلش این است که منابع انسانشناسی ما غربی هستند و تکرارگر کلیشه های غرب درباره ی شرق. ظاهرا باید منبع اصیل شناخت مردم شرق، آزمایشات روانشناسی غربی ها در شرق باشد. اما دکتر نادیا ناصر نجاب میگوید روانشناسی اسلام برای غربی ها، دنباله ی همان نگاه صلیبی کافر ستیز قبلی است که هنوز هم بر نظریه ی جنگ تمدن های هانتینگتون استوار است و تمام مردم مسلمان شرق را بنیادگراهای تکفیری میبیند: «نظریه‌های روان‌شناسی مدرن غربی به ریشه‌های برخورد تمدن‌ها و باورهای غلط و تعصبات ریشه‌دار می‌پردازند. با این حال، بنیادگرایی اسلامی نیز با این نظریه ها جدا از عناصر سیاسی و فرهنگی تشخیص داده شده و مورد قضاوت قرار می گیرد. یک مشکل این است که هیچ نظریه ی روانشناختی اسلامی قابل مقایسه ای وجود ندارد که بتوان با آن چنین نگرانی های معاصر را تحلیل کرد یا به مسائل بهداشت روانی مسلمانان مؤمن پرداخت.» چون «روانشناسی در تجلی مدرن خود، اخلاق و رفتار را به شیوه ای کلی و غیر فرهنگی که برای روان به عنوان یک شیوه ی عملکرد ذهنی قابل استفاده است، توضیح می دهد. در مقابل، اسلام اخلاق و حسن خلق را در ایمان و ترس از خدا پایه گذاری می کند.»:

“islam, ethics, and psychology”: Dr. Nadia Naser-Najjab: cile center: 29/08/2012

دکتر استیون نوریانی هم به این موضوع توجه میکند که در غرب، روانشناسی و روانکاوی، تنها به دلیل افزایش جمعیت مسلمانان در غرب و پیدا شدن مراجعین مسلمان بوده که ناچار شده کلیشه ی «مسلمان= بنیادگرای کافرستیز» را کنار بگذارند و به دلیل شباهت مباحث تمثیلی مطرح شده در فرهنگ اسلامی بخصوص عرفان آن با مباحث کهن الگویی یونگ، روش هایی از روانکاوی از دریچه ی یونگی و تلفیق تقریبی آن با رویکردهای فرهنگی اسلامی، به اسلام نزدیک شوند.:

“Islamic cultures and Jungian analysis”: steven nouriani: jung jurnal: v11: 2017: issue3

مایکل وانوی آدامز، روانکاو یونگی، در مقاله ای به نام «ناخودآگاه فرهنگی اسلامی در رویاهای یک مرد مسلمان معاصر» که در دومین کنفرانس بین المللی دانشگاهی روانشناسی تحلیلی و مطالعات یونگ در دانشگاه تگزاس (8 ژوئیه ی 2005) ارائه کرده بود، بیان میکند: «زمانی که من در نیویورک، آموزش روانکاوی میدیدم، دوره هایی در مورد سنت های یهودی، مسیحی، یونانی، بودایی و سایر سنت ها وجود داشت ولی هیچ دوره ای درباره ی سنت اسلامی وجود نداشت. حذف اسلام از نظر من علامتی بود. در رابطه با اسلام، یونگی ها از نظر فرهنگی آگاه نبودند، بلکه از نظر فرهنگی نادان یا غافل بودند.» آدامز ادامه میدهد که تعبیر اسلام به «تسلیم در برابر خدا» که این خدا وضع موجود تلقی میشود، یکی از مسائل جدا نشدنی از زندگی تقریبا همه ی مسلمانان است که باعث میشود در مقابل وضع مدرن جهان سرگشته باشند. مسلمانان درحالیکه وظیفه دارند به شرایع اسلامی وابسته باشند، با ضربه خوردن پی در پی این شرایع توسط کافران ولی به خواست خدا روبرو میشوند. آدامز از یک مراجع مسلمان فلسطینی با نام مستعار «نزار» صحبت میکند که به دنبال دیدن شکست های پیاپی مسلمین از یهودیان در اسرائیل، تصمیم گرفته بود یهودی شود ولی مطالعاتش درباره ی یهودیت، او را به مطالعه درباره ی ادیان دیگر کشیده و بیشتر سرگشته کرده بود. نزار که از هر دینی چیزی درون خود میافت و احساس میکرد جنگ ادیان پوچ است، برای فرار از دعوای تمام نشدنی اسلام و یهود، فلسطین را به مقصد امریکا ترک گفت ولی به محض این که به آنجا وارد شد ماجرای 11 سپتامبر پیش آمد و آقایی که میخواست از جمع گرایی افراطی به فردگرایی غربی پناه ببرد بیش از هر وقت، با تصویری که غرب از جامعه ی او داشت درگیر شد.

من قبلا در فصل دوم از کتاب «شیاطین در همین نزدیکی» از قول خانم های محقق غربی بیان کرده ام که چطور تشدید سختگیری های مذهبی درباره ی ارتباط زنان و مردان، و عکس آن یعنی طغیان زنان علیه مذهب مردانه در ممالک شرقی، هر دو به اراده ی استعمارگران غربی بوده و مردم شرق در این مسخره بازی های منفعت جویانه ی مذهبی، کاملا منفعلانه و تسلیم وار عمل کرده اند. الان هم همینطوری است و آنهایی که غرب تعیین کرد مذهبشان اسیرکننده تر باشد بیش از همه این اسارت را پذیرفته اند. اگر مسلمان بودن ما به معنی تسلیم ما در مقابل امر خدا در وضع حاضر باشد و وضع حاضر را عده ای در غرب تعیین کرده باشند، پادرهوایی میان دعوای آزادی غربی و تسلیم اسلامی وظیفه ی شرعی ایرانی و مسلمان در آزمایش جدید الهی است و فرد بسته به این که تکانه هایی که صرفا بر اساس خواست خدا به او وارد شده، بیشتر متمایل به کفر غربی است یا شرع اسلامی، در دعوا با برادران دینیش و فحش دادن به تمام آنها که دشمنان بشر میپندارد سنگ تمام میگذارد و در این تسلیم امر الهی، مسلمان و کافر به یک اندازه مسلمانند. تمام این حماقت هم فقط به خاطر این ظهور کرده که ما فکر میکنیم دشمن واقعی غرب از قدیم اسلام –در معنای کنونیش که آن را هم غربی ها تعریف کرده اند- بوده است و حتی تحقیق نکرده ایم که افسانه ی اسلامستیزی غربی ها از کدام میتولوژی غربی بیرون آمده است چون تسلیم امر الهی بودن خیلی راحت تر از فکر کردن برای حل تناقض چگونگی امکان نمایندگی غرب کافر از سوی خدای سختگیر آخوندیسم بوده و هنوز هم هست.

دانلود کتاب «"امریکای دیونیسوس و موسیقی رپ" با یک مقاله ی دیگر»

نویسنده: پویا جفاکش

شامل دو مقاله به فهرست زیر:

1-پیشگویی یهودی در باب پیشگامی و قدرتگیری ایرانی ها در خاورمیانه ی مدرن و زمینه های اسطوره ای آن

2-امریکای دیونیسوس و موسیقی رپ: محل اتحاد ملل یا عامل جنگ های بی پایان؟: ص78

بخشی از مقاله ی اول:

در منابع یهودی کابالا آمده که اعقاب گروهی از فرشتگان هبوط کرده ، هر روزه ظهور میکنند و خونشان هنوز در نسل آدمیان در قالب «نفیلیم» جدید تولید نسل میکند. این افراد به دلیل نسب بردن از خدایان باستانی، دارای شهوتی –به قول یهودیان- زنانه هستند و زوهر به یهودیان دستور میدهد از افرادی که دارای این حالت –حتی در بین خود یهودیان- هستند دوری کنند چون آنان ذاتا دشمن چیزهایی هستند که به یهودیت اعتبار میدهد. تقویت فرهنگ جنگسالار مردانه، از به قدرت رسیدن این افراد جلوگیری خواهد کرد و آنها را در حاشیه قرار خواهد داد. اما گروه دیگری هستند که اگرچه از توانایی های ذهنی این گروه بی بهره اند و خونشان از بابت نسب فرشتگان رقیق تر است ولی تعداد زیادترشان خطر بزرگی برای یهودیت ایجاد خواهد کرد. در رتبه بندی اعقاب فرشتگان، این گروه به عمالقه یا اعراب بائده معروفند و درست در خاستگاه یهودیان یعنی خاورمیانه تجمع خواهند داشت. آنها به دلیل خون اکثرا انسانیشان از نابودی توسط خدای یهود معاف شدند اما پیشبینی شده که به مرور زمان، اشکالات فرهنگی خود را اصلاح خواهند کرد و موفق به مطرح شدن دوباره به صورت یک قدرت خواهند شد. بالاک و بلعم، دو دانشمند بزرگ اینان بوده اند و در بازی با حروف معروف یهودی، نام های این دو به صورت متقاطع، تفسیر عمالقه را تکمیل میکند: اگر "با" را از "بالاک" جدا کنیم و به "بل" در بلعم اضافه کنیم، از باقیمانده ی حروفشان "عملاک" به دست می آید که همان عملاق –مفرد عمالقه- است و در این حال، دو جزء رها شده «بابل» را ساخته اند که نمادی از تشتت و هرج و مرج همیشگی خاورمیانه است. بابل منشا علوم و دانش ها در این منطقه از جهان است ولی در روایت یهودی فقط وقتی به وجود می آید که اتحاد مردم آن از بین میرود. چون در این روایت، لغت «بابل» با لغت «واول» [معادل «واویلا» در فارسی] مرتبط است که به معنی وفور فرقه ها و تشتت و برخورد نا صمیمی بین آنها است و این دقیقا همان حالتی بود که پس از سقوط برج بابل به وجود آمد. اما اگر لغت "واول" را وارونه کنیم فرم عبری لغت lvav به معنی قلب به دست می آید که نشانه ی محبت و نزدیک شدن دل ها است. دانش بابلی وقتی به وجود آمد که برخوردهای پیاپی بین گروه های زبانی و فرهنگی، آنها را نسبت به هم به تعادل رساند و با هم اخت و متحد کرد. بنابراین درست مثل لغت واول، مردم هم وقتی به انتهای آشوب رسیدند عکس مسیر حرکت کردند. پس برابری عمالقه با بابل به معنی احیای بابلی جدید از طریق وفور نژادی و فرهنگی در منطقه خواهد بود. در قرون وسطای متاخر، منطقه ی عربی و ترکیه جای مناسبی برای این شکوفایی نبودند چون فرهنگ و زبان آن دو منطقه نسبتا یکدست شده بود. اما ایران دارای تنوع نژادی و زبانی قابل توجهی بود و شرایط خاص جغرافیاییش نیز سبب زمینه شدن این تنوع به تنوع فرهنگی میشد. ازاینرو برخورد و نزاع عقیدتی و فیزیکی بین قبایل و مردمان ایرانی زیاد بود و میشد آنجا را به عنوان «بابل آینده» در نظر گرفت. بر اساس تفسیر زوهر سولام بر پاراشا برائشیت، ایران، به عنوان بابل جدید، پیشگام و الگوی کشورهای خاورمیانه در پیشرفت خواهد بود و در عین حال، به اندازه ی بابل قدیم، نسبت به یهود بدبین خواهد بود و باید حتی المقدور جلو پیشرفت آن مشکل ایجاد کرد و ارتباط فرهنگی مثبت آنها با سنت های عرب و ترک را برای جلوگیری از همبستگیشان با کشورهای اطراف از بین برد.:

“Zohar braesheet: section 20-5: types of erev rav: yeshshem.com

...

دانلود کتاب «"امریکای دیونیسوس و موسیقی رپ" با یک مقاله ی دیگر»

لات های دوست داشتنی: فیلمفارسی از اول هم قرار بود برگردد.

نویسنده: پویا جفاکش

شاه ییمه رئیس جهنم چینی ها در سکانس پایانی انیمیشن قدیمی افسانه ی توشیشان به همراه دوبلورهای فارسی حاضر در آن سکانس

این روزها که فیلم فارسی پیروز و بی هیچ خجالتی برگشته و حتی خود را در فضای قبل از انقلاب بازتولید میکند و مسئولین در روزنامه ها بر ضد تبلیغ آن در جم تی وی عربده میکشند، زیاد به مجله ی فیلم فکر میکنم. خیلی وقت است آن را نگرفته ام اما آن موقع که میگرفتم شگفتزده بودم که چطور ممکن است در جمهوری اسلامی، کسانی اینقدر دقیق فیلم های قبل از انقلاب را به لحاظ فلسفی موشکافی کنند و حتی بعضیشان متعرض لغت فیلمفارسی شوند؟ یادم است هر وقت میخواستند یک سریال ایدئال مثال بزنند میرفتند سراغ دایی جان ناپلئون. من سریالش را ندیده ام ولی رمانش را سال 1384 خوانده ام برای همین هم برایم عجیب بود که وقتی اسماعیل داورفر فوت شد نویسنده ی سوگنامه ی او در مجله ی فیلم، افسوس میخورد که درباره ی بازیش در سریال دایی جان ناپلئون با او مصاحبه نکرده است. از خود میپرسیدم آیا کارهای دیگر استاد فقید مثل "آژانس دوستی" و حتی "آقای هالو" خیلی مفیدتر از دایی جان ناپلئون نبودند؟ داستان جلب شدنم به این مجله هم خیلی عجیب است. امروز میدانم که فیلم مجله ی خیلی مهمی است. چون در برهوت دهه ی شصت و فقدان مجلات متنوع، توانست سلیقه ی خود را در انتخاب فیلمساز خوب –کیارستمی، بیضایی، تقوایی، ... از همه مهمتر: مسعود کیمیایی- به تقریبا تمام مردم ایران طی دهه های آینده قالب کند. ولی در سال 1384 که تازه داشتم مجله خر حرفه ای میشدم این را نمیدانستم. سرتیتر مجله را نگاه میکردم میدیدم عنوان های خوبی دارد. اما طرح جلدش همیشه عکس سلبریتی بود و آدم را به یاد مجلات زرد می انداخت. بلاخره در یک روز پنجشنبه ی زیبای بهاری، در راه بازگشت از دانشگاه، مقاومت را شکستم و یکی از زردترین جلدهایش با طرح محمدرضا گلزار را که در فروردین 1385 منتشر شده بود، از یک دکه ی روزنامه فروشی در رشت که امروز موجود نیست خریدم. طرح محمدرضا گلزار مربوط به فیلم معروف آتش بس تهمینه میلانی بود که منتقدان یکسره آن را کوبیده بودند. همان موقع احساس کردم که طرح و متن این با هم نمیخوانند. در ماه های آینده هم پشت سر هم ماهنامه ی فیلم خریدم. در پاییز همان سال در دانشگاه دیدم درباره ی این مجله دارند بحث میکنند. یکی میگفت آیا واقعا خوب است؟ گفتم مجله ی خوبی است، فقط چون طرح روی جلدش شبیه مجلات زرد است گول میزند، آن طرح ها را هم حتما برای جلب مشتری میزنند. دانشجوی دیگری که از طرفداران مجله بود گفت که این طرح ها زرد نیستند و فقط چون عکس هنرپیشگانند زرد به نظر میرسند. ولی من باز هم تکرار کردم که معتقدم این طرح ها را برای فروش میزنند. خدا هم مرا زد و الان خودم هم مثل مجله ی فیلم متن های سنگین را کنار عکس ها و منظره های عامه پسند میگذارم و اتفاقا معلمانم در این کار، یکی ژان بودریار است و یکی همین مجله ی فیلم.

شماره ی مزبور مجله را اکنون ندارم اما از معدود مطالبش که در خاطرم هست مقاله ای درباره ی دوبله ی فارسی لوک خوش شانس است. نویسنده اطلاعات غلط زیادی درباره ی دوبله ی فارسی فیلم درج کرده بود و اسم گوینده ها را پس و پیش گفته بود. میگفت تنها دوبله ی خوبش همان سری اول (1373) بود که مدیر دوبلاژش خسروشاهی بود ولی گوینده ی آوریل دالتون در دوبله ی خسروشاهی را جواد بازیاران معرفی میکرد که در دوبله ی ناصر ممدوح به جای آوریل دالتون حرف زده بود. گوینده ی آوریل دالتون در دوبله ی خسروشاهی، زنده یاد حسین معمارزاده بود که نویسنده به اشتباه، او را گوینده ی جو دالتون خوانده بود (جو دالتون را در دوبله ی خسروشاهی، استاد اکبر منانی گفته است). ظاهرا مقاله نویس یا اصلا دوبله ها را ندیده بود یا با هم قاطی کرده بود. پس چرا اینقدر با اطمینان میگفت فقط دوبله ی خسروشاهی خوب است؟ این را اول نمیدانستم. ولی بعد فهمیدم این مجله عادت دارد بگوید همه چیز سینما بعد از انقلاب بد بوده جز آنچه که به مسیر قبل از انقلاب برگشته یا تداوم راه فیلمسازان تحصیلکرده در آن دوره بوده است. ازاینرو دوبلورهای محبوب مجله هم فقط گوینده های لات های نقش اول فیلمفارسی و مدیر دوبلاژهای فیلم های خاصی مثل فیلم های علی حاتمی و کیمیایی در بعد از انقلاب هستند که خسروشاهی هم جزو این دسته قرار میگیرد. فضای فیلم های قبل از انقلاب ایران مثل فیلم های امریکایی به شدت آرتیست محور و ستاره پرست بود و دوبله هم از دید اینها ستاره پرستی میخواست که خسروشاهی هم به خاطر صحبت کردن به جای ستاره هایی مثل آلن دولن در این راستا جای میگرفتند. اما کسانی که بعدا در دهه ی هشتاد ستاره ی دوبله شدند –مثل حسین عرفانی و منوچهر والیزاده و زهره شکوفنده- از دید مجله ی فیلم، در جمع این ستاره ها راه نداشتند. من با این فضا هیچوقت اخت نبودم. در بیشتر فیلم ها و کارتون هایی که نسل من در دهه های شصت و هفتاد با آنها بزرگ شد، قهرمان ها بچه ها یا بچه مانند هایی مملو از حماقت بودند و آدم از شخصیت های اطراف آنها بیشتر چیز یاد میگرفت. اتفاقا فرق لوک خوش شانس با بقیه ی قهرمان های ما این بود که دقیقا به خاطر این که یکی از معدود شخصیت های امریکایی تلویزیون ایران در آن زمان –سال 1373- بود، به بزن بهادرهای نوستالژی های هوشنگ گلمکانی و دیگر بنیانگذاران مجله ی فیلم نزدیک بود و شاید یک دلیل مهمتر رفتنشان سراغ این سوژه همین بود. با این حال، لوک خوش شانس فقط برای مجله ی فیلم مهم نبود بلکه بچه ها نیز به دلیلی که خودشان هم دقیقا نمیدانند او را دوست داشتند. این یکی از دلایل در ذهن ماندن مقاله ی مجله ی فیلم برای من است. چون یادم است نویسنده ی مقاله از قول منوچهر والیزاده –دوبلور لوک خوش شانس- نقل کرده بود که با وجود این که والیزاده خیلی کم کارتون کار کرده است ولی متعجب است که همه او را به نام دوبلور لوک خوش شانس میشناسند و بعد گفته بود: «شاید لوک واقعا خوش شانسی می آورد.» این جمله ته ذهنم ماند تا 14 سال بعد موقع تماشای مستند "78 سالگی" به دادم برسد. در این مستند که به مناسبت 78 سالگی حمید منوچهری استاد دوبله به روی آنتن شبکه ی مستند رفت، استاد ابراز تعجب میکرد که خیلی کم کارتون صحبت کرده است ولی همه او را با یکی از همان معدود شخصیت های کارتونیش یعنی شخصیت "کلاه" در کارتون کارآگاه گجت میشناسند درحالیکه این کلاه فقط یک عدد دست بود که از توی یک صندلی بیرون آمده بود و یک گربه را نوازش میکرد یا عصبانیتش را سر آن گربه خالی میکرد و هیچ چهره ای نداشت که فکر کنیم کار خاصی بوده است.

به نظر من، تعجب این آقایان جواب دارد. لوک خوش شانس و رئیس کلاه، جلوه های بیرونی کهن الگوهای خاصی هستند که بچه ها از فعال شدن آنها در خود خوشحال میشوند. چون برای بچه های دهه ی شصت به بعد این کهن الگوها اولین بار از طریق کارتون ها فعال شده اند در ذهن مانده اند درحالیکه نسل هوشنگ گل مکانی آن کهن الگوها را به شیوه ای متفاوت در سالن های سینما و در فیلم های ستاره محور کشف کرده اند. ازاینرو است که جواد بازیاران –دیگر استاد دوبله- را در مجله ی فیلم، تحت عنوان دوبلور ارنست بورگناین و جن داخل فیلم جنگیر میشناسید ولی برای معرفی کردن او به بچه های دهه ی شصتی باید بگویید او دوبلور "آقای ایگور" و "رئیس کوچیک" است. اگر نگاه کنید آقای ایگور به ارنست بورگناین نزدیک است و جن فیلم جنگیر هم به بعضی شخصیت های کارتونی پس از انقلاب استاد بازیاران مثل جناب تناردیه در کارتون بینوایانی که داود نماینده دوبله اش را مدیریت کرده بود. درواقع شخصیت ما چنان پاره پاره و تو در تو است که تقریبا از تمام تیپ های شخصیتی محبوب و معمولی تر فیلم ها و کارتون ها چیزی درون ما هست. اگر بسیاری از این شخصیت ها حیثوانیند دلیلی جز سرشت حیوان پرست نخستین بشر ندارد که بخصوص در بچه ها خوب ظاهر میشود. اما این که کدام یک از این شخصیت های گوناگون حیوانی و انسانی یا جانمند شده کم کم در ما برجسته شوند بستگی به این دارد که اولا چقدر با احساسات ما بازی کرده باشند، ثانیا چقدر تکرار شده باشند و ثالثا چقدر در فرهنگ ما زمینه ی رشد داشته باشند. درباره ی قهرمان پرستی بازگشته به سبک فیلمفارسی باید به این نکته ی سوم توجه کرد و اتفاقا سرنخ را یکی از داستان های سوژه ی فیلم به من داده است که برعکس امریکا در ایران چندان مورد توجه واقع نشده است ولی اتفاقا عدم توجه به آن نه به خاطر بی اهمیتیش بلکه به خاطر این است که هرچقدر برای امریکایی حیرت انگیز باشد تجربه اش برای ایرانی به حد زندگی روزمره معمولی است. منظورم فیلم نارنیا است.

نارنیا را از کودکی و با سریالش که در اواسط دهه ی هفتاد از شبکه ی دو پخش شد میشناختم. ما بچه ها اسم نارنیا را راحت تلفظ نمیکردیم و اسم سریال را به نام دومش «شیر، جادوگر و جالباسی» میخواندیم (یا بهتر است اعتراف کنم، میگفتیم: «شیر، کمد و جادوگر»!). آن موقع به نظر ما خیلی هیجان انگیز بود ولی آنها که سینمایی نارنیا را اولین بار در نوروز 1386 دیدند چنین نخواهند گفت. مسلما نارنیای قدیمی که داخلش دو تا آدم در پوست سگ آبی رفته بودند تا خانم و آقای سگ آبی را معرفی کنند قابل مقایسه با نارنیای جدید که با کامپیوتر جانورانی بسیار شبیه به واقعیت خلق کرده اند نیست. به هر حال، سوژه ی ملکه ی جادوگری که زمستان را بر جهان حاکم کرده، سوژه ی آشنایی بود. حداقل دو اقتباس کارتونی و یک اقتباس عروسکی از داستان "ملکه ی برفی" هانس کریستین اندرسن را یادم هست که از تلویزیون ایران پخش شده اند. البته ملکه ی زمستانی قبل از آن با داستان بومی ننه سرما در ذهن های ایرانی نشسته است. ولی به دوران ننه سرمای ایرانی، یک پیرمرد مهربان به نام عمو نوروز یا همان خضر نبی خاتمه میدهد نه شیر درنده ی نارنیا با نعره های ترسناکش. علتش این است که عمو نوروز و ننه سرما، شخصیت های اختراع فرهنگ هایی صلحجو هستند اما فرهنگ های دیگری بودند که باور نمیکردند زمستان سرد با زبان خوش میدان را خالی کند و حتما باید برایش جنگ میتراشیدند. احتمالا این فرهنگ ها بیش از حد شاهی بودند و برای همین هم پای شیر را وسط کشیده بودند که هم الگوی شاه است و هم الگوی ارتش. فقط میتوانم بگویم که مطمئنم جنگ مزبور اختراع نویسنده ی نارنیا نیست. چون همان را یک جادو و جنبل ماوراء الطبیعی دیگر که اسم خودش را ساینس یا علم گذاشته است، به زبانی شبیه تر به ماتریالیسم، جور دیگری توضیح داده است. آقای علم، در تاریخ زمین یک دوره عصر یخبندان گنجانده که همان یخبندان نارنیا در سرزمین ملکه ی جادوگر است. این یخبندان 12 هزار سال پیش تمام شد. زمانش را هم برخلاف آنچه ادعا میشود کربن سنجی تعیین نکرده که هنوز درباره ی چگونگی و حتی گاهی اعتبارش بین دانشمندان خود درگیری وجود دارد. بلکه دلیل اصلی این است که طبق تخمین های منجمین (!) در 12 هزار سال پیش، زمین از عصر صورت فلکی سنبله یا دوشیزه که به شکل یک زن است خارج شده و وارد عصر صورت فلکی اسد که به شکل یک شیر است وارد شده است. چون شیر جانور خورشید است به یخبندان ننه سرما که همان بانوی سنبله است خاتمه داده و به همین ترتیب در نارنیا هم زمستان ملکه ی جادوگر با بازگشت اصلان شیر پایان می یابد. معادل علمی این تغییر پادشاهی به عقیده ی اربابان «علم» این است که عصر زن سالاری به پایان رسیده و رهبران مردسالاری که خوی شیران را داشتند قدرت را به دست گرفته اند ولی این خیلی تدریجی اتفاق افتاده است. چون اولش تولد خورشید (همان اعتدال بهاری و وقوع نوروز بهاری) هر سال در مرز صورت های فلکی اسد و سنبله رخ میداده و بنابراین خورشید نیمی از این بوده و نیمی از آن. تصویر اسفنکس یونانی که شیری با سر یک زن را نشان میدهد همین تصویر دوگانه بوده است. دراینجا بدن شیر دارد هنوز با سر زن جادوگر فکر میکند و باستانیان این را به الهه ای انسانی که شیران در خدمت اویند نیز تعبیر کرده اند. ولی کم کم شیر نرینه مثل اصلان نارنیا استقلال خود را اثبات میکند و علیه جادوگری زنانه میشورد. این هم مبنای نبرد خدای شیرشکل یهود علیه جادوگری کافران میشود و هم مبنای شکار زنان جادوگر توسط کلیسای همان خدا به مرکزیت رم.

هیچکدام از این اتفاقات بین 12هزار تا 3200 سال پیش که مثلا موسی از مصر بیرون آمد رخ نداده اند. چون قطعا 12 هزار سال پیش اگر خدای نکرده آدمی هم وجود داشت قطعا هیچ صورت فلکی ای اختراع نکرده بود که از رویش برای خودش و قبیله اش تصمیمات نجومی بگیرد. اما آن یهودی ای که بعدها داشت اسد را به خاطر شیر بودنش به خدمت این ایدئولوژی درمی آورد، خشم خودش را تا حد خشم کشنده ی شیر بزرگ کرده بود. این خشم انتقامجویانه را در تورات و دیگر متون یهودی میبینید آنجاکه با لذت میگویند چطور خدای یهود، سامری ها و دیگر دشمنان خودش را به شیران دچار کرد و شیرها را به خیابان های شهرهایشان فرستاد تا آنها را تکه پاره کنند. استراون معتقد است که این داستان ها بر یک نفرین ماقبل یهودی و پرکاربرد در خاورنزدیک استوارند که به طرف میگفتند: «الهی به پنجه های شیر آدمخوار گرفتار شوی.» به گفته ی استراون دلیل این نفرین آن است که در قدیم که شهرها کم بودند و مردم از همه طرف توسط طبیعت محاصره شده بودند، رودررو شدن با درندگان یکی از بزرگ ترین و همیشگی ترین ترس های آنها بود و در بین درندگان، شیر از همه بزرگتر و ترسناک تر بود. البته خرس هم گاهی به بزرگی شیر میشد و ندرتا موقع نفرین میگفتند: «الهی به پنجه های خرس گرفتار شوی.» ولی اتفاقا جایگزینی شیر با خرس دلیل دیگری هم دارد که ما را با سویه ی دیگر کتاب مقدس آشنا میکند. خرس قهوه ای خاورمیانه موسوم به خرس سوری، وقتی در حدود بزرگ خود دیده میشد، نه فقط خیلی در نیرومندی به شیر نزدیک بود، بلکه با علاقه ی قبلی آدم ها در تشبیه کردن آدم بدوی به خرس بازی میکرد. بنابراین خرس میتوانست واسطه ای بین شیر و دشمنان انسانی باشد. پس تشبیه شیران به قهر و غضب الهی، میتواند جای به انتقام خدا از یهودیان ناسپاس توسط لشکریان بابل و آشور بدهد. این لشکریان، خود توسط شاهانی اداره میشوند که خود را در نیرومندی به شیر همانند میکنند. آنها نسخه ی پیشرفته ی همان مللی هستند که شیر را انعکاس غضب الهی در آسیب رساندن خدا به آدم های ناسپاس و گناهکار میبینند. البته این شاهان، خودشان هم آدم های گناهکاری هستند و بنابراین به طور آیینی به شکار شیر میروند، امری که در عراق، ایران، مصر و بسیاری جاهای دیگر، یکی از تصاویر آشنای شاه در ادبیات و آثار هنری بوده است. داستان دانیال نبی که داریوش شاه شوش، او را به گودال شیرها انداخت و به امر خدا شیرها به او آسیبی نرساندند انعکاسی است از این خرافه که خدا نمیگذارد سر آدم های خوب بلا بیاید. این بلا فقط جانی نیست بلکه مالی هم هست وقتی که شیر و درندگان دربارش به احشام مردم صدمه میزنند. اتفاقا داود که پادشاهی یهود به او گره میخورد، قبل از شاه شدن، جلو این خسران را میگیرد. زمانی که اولین شاه یهودیان شائول در مصاف با دشمنان پلستینی به سد جالوت غول برمیخورد داود چوپان نوجوان جلو می آید و میگوید میتواند پهلوان پلستینی را بکشد و در تایید خود میگوید که شیر و خرسی را که قصد شکار گوسفندانش را داشته اند کشته است پس از پس یک آدم پلستینی هم برمی آید. دراینجا میبینیم که باز هم شیر و خرس و دشمن انسانی با یکدیگر هم وزن میشوند. از طرفی گوسفندان چوپان حکم رعیت شاه را دارند و داود میتواند از مردمش نیز حمایت کند. شائول و پسرش جاناتان هم در تورات، قدرتمندتر از شیران توصیف شده اند. اما شیرکشی داود، شیرکشی معمولی نیست بلکه غلبه بر روح شیر است یعنی همان خدا. به همین دلیل است که شائول و جاناتان به دست پلستینی ها کشته میشوئند تا راه برای شاه شدن داود باز شود. استراون دراینباره یادآوری میکند که مردم خاورنزدیک درحالی خدا را به شیر تشبیه میکردند که در وقت مناسب خود، در کشتن شیر تردید نمیکردند. شیرکشی آیینی شاه در خاورمیانه در حکم نبرد با تقدیر الهی بود. حالا یهودیت یک گام به جلو نهاده و شیرکشی فیزیکی شاهان را تبدیل به یک نبرد متافیزیکی بین شیر قدیم و شیر جدید کرده بود. داود شیری را کشته بود ولی حیوانش هنوز شیر بود چون او صورت انسانی یهوه ی شیرگون بود که به جنگ مردم دیگری میرفت که خدا در نزد آنها هم به شیر تشبیه میشد. این را میتوان در دیگر دشمن یهودی قسم خورده ی پلستینی ها یعنی سمسون دید. اگر سمسون به تنهایی یک لشکر پلستینی را حریف بود، قبل از هر چیز قدرت خود را با کشتن یک شیر اثبات کرده بود. سمسون البته یک شاه نبود و داود هم اگر قدرتی زمینی یافته بود ولی هنوز خدمتکار ساده ی یهوه بود اما یهوه هم یک جایی بین آدمی در کسوت شاهانه و یک شیر گیر کرده بود. نسبت داود و یهوه همان نسبت انکیدو و گیلگمش است. انکیدو نخست وحشی ای است که دوست حیوانات و منجمله شیرها است. ولی بعد متمدن میشود و به سلک چوپانان میپیوندد و جالب اینجاست که یکی از نخستین ملزومات تمدن که فراهم میکند سلاح هایی برای کشتن شیرها است. شب ها که چوپانان با ترس و اضطراب، برای مراقبت از گله شان در مقابل گرگ ها بیرون کشیک میدهند، انکیدو خواب کشتن شیرها را میبیند. همین انکیدو در ادامه ی هماوردجویی هایش به کشتی گیری با شاه گیلگمش میرود که خود یک پهلوان شیرکش است. انکیدو حریف گیلگمش نمیشود و خدمتکار و برادرخوانده ی او میگردد و این تز، در صورت جایگزینی انکیدو با داود، قابلیت توسعه یابی به صورت خدمتگزاری و تامین الیگارشی یهودی در دستگاه شاهان حکومت های بیگانه را هم دارد:

“what is stronger than lion?: leonine image and metaphor in the Hebrew bible and the ancient near east”: brent a.strawn: university of Zurich press: 2005 :P234-248

من فکر میکنم نسبت یهوه و داود که همان نسبت گیلگمش و انکیدو است در برادرخواندگی لیوبی شاه شوهان با گوان یو خدای جنگ در داستان چینی سه پادشاهی –در ایران معروف به افسانه ی سه برادر- تکرار شده باشد. در این داستان، جایی داریم که در میدان جنگ، هوآ شیان ژنرال دنگ ژو نیروهای یوان شائو را به وحشت می اندازد و هیچکس جرئت جنگیدن با او را ندارد. یوان شائو با نگرانی و سراسیمگی درست مثل شائول حاضر به دادن ثروت فراوانی به کسی میشود که سر هواشیان را برای او بیاورد. گوان یو که درست مثل داود مردی معمولی و ناشناخته بود داوطلب جنگ شد و با کشتن هواشیان، مایه ی حیرت همگان و پله ی شهرت برادر خود لیوبی شد. لیوبی به کمک گوان یو و دیگر خادمانی که به مرور یافت به پادشاهی قدرتمند تبدیل شد ولی با کشته شدن گوان یو به دستور متحد سابقش سان کوان، به قلمرو سان کوان حمله برد و علیرغم پیروزی های اولیه در نبردی با آتش، بخش اعظم ارتشش را از دست داد و پس از آن، باقی عمر خود را دور از دیگران در باغی به انزوا گذراند. این یادآور مرگ انکیدو و تلاش گیلگمش پس از آن برای غلبه بر مرگ است. شکست گیلگمش همان شکست لیو بی با آتش است که نماد نیروهای جهنمی و مرگ آور است. صحنه های پایانی زندگی لیوبی، سقوط بودا از یک شاهزاده به یک زاهد را به یاد می آورد و نیز تبدیل رم به پایتخت زاهدان مسیحی پس از سقوط امپراطوری باشکوهش را. در ایران نیز این صحنه به صورت تبلیغ زندگی روستایی و زاهدانه در فیلم ها به جای عربده کشی مستانه ی لات های فیلم فارسی در پس از انقلاب تکرار میشود. در رم، رنسانس با زنده کردن یاد یونانی ها و رومی ها دوران لذتپرستی و اصراف و مستی را برگرداند و ظاهرا بازگشت فیلمفارسی به سینمای ایران نیز بلاچاره و هرچند هنوز تدریجی بود. نکته ی جالب این است که آنچه تاریخ رسمی مدعی است غرب پس از هزار سال قرون وسطی به فکر بازگرداندنش افتاده، ایرانی ها در عرض 40 سال به آن بازگشته اند. آیا ایرانی ها خیلی با هوش ترند یا خیلی سست عنصر تر؟

اسلام مردم مدار و اسلام شاهانه: منظومه های غولپیکر طبقاتی در پی توهمات منفعت جویانه

نویسنده: پویا جفاکش

در تابستان سال 1374 روزی پدرم من و خواهرم را با خود از خانه ی سابقمان در آستانه ی اشرفیه به لاهیجان برد و در ضمن کارهای مختلفی که در آنجا به انجام رساند، برای مدتی در فروشگاهی با صاحب آن مشغول گفتگو شد. تقریبا در تمام مدت گفتگوی طولانی پدرم با صاحب مغازه، خواهرم در گوشه ی دیواری در انتهای فروشگاه به دو عروسک نسبتا بزرگ حیوانی خیره بود. یکی از آنها عروسک یک خرس پاندا بود و دیگری عروسک یک سگ. خواهرم آرزوی داشتن آن پاندا را داشت. چون آن او را به یاد یک انیمیشن چینی می انداخت که شخصیت هایش دو بچه پاندای بامزه بودند و بیش از 2 سال پیش تر در اوایل تابستان سال 1372 از شبکه ی 1 تلویزیون پخش شده بود.

از مغازه بیرون آمدیم بی این که خواهرم به پدرم چیزی درباره ی آرزوی داشتن آن عروسک پاندا گفته باشد. او برای رسیدن موعد مناسب صبر کرد. سرانجام و حدود دو سال بعد موعد مناسب فرا رسید. با پایان سال تحصیلی در خرداد ماه سال 1376 به مناسبت این که من کلاس پنجم دبستان را تمام کرده و سال بعد وارد دوره ی راهنمایی میشدم، مادرم از هر سه فرزند خود خواست که هر چه دلشان میخواهد تقاضا کنند تا به مناسبت شاگرد اولیشان برایشان بخرد. خواهرم هم که تازه کلاس 4 ابتدایی را تمام کرده بود، فرصت را از دست نداد و از مادرم تقاضای عروسک پاندا را کرد. مادرم یک روز از خانه خارج شد تا هدایای هر سه ی ما را فراهم کند و ما همه بی صبرانه منتظر بودیم تا مادرم با هدایا به خانه برگردد.

پس از نزدیک دو ساعت، مادرم از بازار آستانه به خانه برگشت و هدایا را تحویل داد. هدیه ی خواهرم دقیقا یک عروسک پاندا بود ولی نه آن عروسک پاندایی که من و خواهرم دو سال پیش دیده بودیم، بلکه یک پاندای کوچک تر و لاغرتر که بیشتر به یک بچه پاندای بامزه ی واقعی شبیه بود نه یک پاندای کارتونی. خواهرم به شدت ابراز نارضایتی کرد و گفت:

-این چه جور پاندایی است که گرفتی؟ من که این را نخواسته بودم!

مادرم جواب داد:

-پاندا است دیگر! مگر نگفتی پاندا میخواهی؟ من هم برایت پاندا خریدم.

-پاندایی که من میگفتم، این نبود. این خیلی کوچیک و لاغر است.

-خانمی. تو گفتی پاندا میخواهی. من هم رفتم به فروشنده گفتم پاندا میخواهم. او هم دقیقا همین را به من داد. عروسک به این خوشگلی. من برای این 900 تومن پول دادم. فکر میکردم بهترین عروسک ممکن را برایت گرفته باشم!

خواهرم دیگر چیزی نگفت ولی از ابراز نارضایتی نیز دست نکشید. اخیرا دیدم خواهرم و مادرم باز هم دارند درباره ی همان پاندا با هم صحبت میکنند و از عملکرد خودشان دفاع میکنند و هنوز هم نمیدانند علت اختلافشان سر چیست. من که دیگر بزرگ شده و دنیا دیده تر شده بودم و حالا میدانستم قضیه چیست، به خواهرم یادآوری کردم که عروسک پاندا را اولین بار کجا دیده بود و این که آن لحظه مامان همراه او نبود و نمیدانست او چه جور پاندایی میخواهد:

-تو به مامان گفتی «پاندا» بخر. مامان هم نمیدانست پانداها با هم فرق دارند و خود تو هم این را نمیدانستی. مامان هم رفت به یکی از فروشگاه های بی تنوع اسباب بازی آن زمان و تقاضای پاندا کرد و فروشنده هم تنها پاندایی را که داشت به مامان داد. فروشنده هم دنبال پانداهای متنوع نبود. چون در آن زمان احتمالا همان یک نوع پاندا را هم به خاطر قیمت بالایش نمیتوانست در آستانه آب کند. چه رسد به این که اراده کند آن پاندای بزرگ تر و تپل تر لاهیجان را بیاورد.

خواهرم برای پی بردن به درستی این قضیه حتی چند لحظه هم نیاز به تامل نداشت. چون همه چیز دقیقا همانطور بود که من گفتم. مادر من در یک زندگی روستایی سخت و خشن در گیلوا در غرب گیلان بزرگ شده بود و به قول قدیمی ها «شیر تا پیر» محل خود را میشناخت. ولی بدبختی این است که اسباب بازی های متنوع، جزو شیر تا پیر گیلوا نبودند. به گفته ی مادرم، بچه های روستا در آن دوران بی امکاناتی زمان شاه، یک چوب را برمیداشاتند و او را اسب مینامیدند و رویش سوار میشدند و بپر بپر میکردند و کیف میکردند که دارند اسب سواری میکنند. یعنی به راحتی چوب را فرض میکردند که واقعا اسب است. طبیعتا مادر من با آن تجربه نمیتوانست انتظار داشته باشد که دخترش حساسیت به خرج دهد پاندای اسباب بازی حتما شمایل خاصی داشته باشد. حتی میتوانم بگویم مادرم پیش خودش خیلی هم پیشرفت کرده بود که به جای پاندا یک توده پشم سیاه و سفید به دخترش نداده که تخیل کند پاندا است. درواقع نگاه مادر و خواهرم درباره ی اسباب بازی با هم فرق میکرد و این به سبب تفاوت نسل ها بود.

بدبختانه خدایان، پیامبران و مذاهب هم در قدیم و در اقصی نقاط دنیا مثل اسباب بازی و بهتر بگویم، مثل قصه های سرگرم کننده بودند و مردم در آنها دنبال بار معنوی نبودند. آنها را چوب هایی میدیدند که باید فرض میشد اسب واقعیند. هر کس به اسباب بازی قهرمان مذهبیش جنبه های جذاب پیش خودش را میداد و وقتی نقل او گسترش می یافت و در نقل های دیگر تداخل میکرد از یک قهرمان، چهره های متضادی پدید می آمد که میتوانستند به نفع کاهنان خود هر جا لازم شد، حلال را حرام و امر شیطانی را امر الهی جا بزنند.

چند وقت پیش داشتم chronologia.org: ussue: sholum را مطالعه میکردم. موضوعش ارتباط اصطلاحات "شالوم" و "سلیم" و "سلام" و "سلیمان" و "اسلام" و "مسلم" بود. نویسندگان معتقد بودند که دو تصویر کاملا متفاوت از سلیمان پیامبر وجود داشته است: یکی سلیمان آهنگر تنومند و پرتوان که بعد به صورت یک شاه سیبیلوی باشکوه چون کوه تکامل پیدا میکند، و دیگری سلیمان خوب صورت بی ریشی که از جوانی لباس های معمولی میپوشید و در میان مردم معمولی میزیست و عبادت میکرد. به نظر نویسندگان، از ابتدا وجود دو سلیمان موی دماغ مورخان شده بود. موقع بازسازی تاریخ عثمانی با خودی کردن سلیمان در آن، باز هم دو سلیمان منظور شد که اولی تبدیل به سلیم پدر سلیمان قانونی شد و دومی خود سلیمان قانونی. هر دو اینها البته شاهانی فاسد و خونخوارند. ولی آن سلیمان بی ریش ساده زیست نخست بود که پایه ی شکل گیری سلیمان دوم شد. چون آن سلیمان استانبولی کشورگشا و معجزه گر، کسی نیست جز اسکندر مقدونی که هم بی ریش است و هم در ساده زیستی همپای سربازان خود، اما درنتیجه ی کشور گشایی ها و قرار گرفتن تحت تاثیر پارسیان، به تجمل گرایی دچار میشود و بین خود و سربازانش فاصله می اندازد. اسکندر دو همسر دارد که اولینشان دختر شاه مقتول پارس (بروسا یا بیزانس در اطراف استانبول) است و برای مشروع کردن پادشاهی خود نزد بومیان او را گرفته است. دومی روکسانا است که اسکندر خودش به او دلبسته است. او همان روکسولانا ملقب به خرم سلطان همسر دوم سلیمان قانونی است و نسبتی که بین رکسانا و تغییر رفتار اسکندر تخیل کرده اند، همان موضوعی بوده که میشده به صورت تباه شدن شکوه عثمانی در اثر تلقین های ناصواب روکسولانا به سلیمان متحولش کرد.

این، من را به این فکر انداخت که داود پدر سلیمان را هم ما در متون اسلامی آهنگر میخوانیم و آهنگر به سبب سلاح سازی و تقلید از پروردگار در خلقت، محرک جنگ های مذهبی و تولید پادشاه است. در طرف مقابل اگر سلیمان را با سلمان و مسلمان مقایسه کنیم و مبنای اسلام بخوانیم، میتوانیم آن تعریف متضادش در حوالی تصویر اسکندر را هم در نظر داشته باشیم که خود را در پیامبران ساده زیست و مردمی اسلام تکثیر کرده ولی درنهایت باز هم سلیمان و تمام آن پیامبران دیگر را تحت الشعاع تصویر سلیمان شاه قدر قدرتی که مزدوران و جیره خواران حکومت ها تبلیغش را میکردند قرار گرفتند و چیزی بینابین شدند بخصوثص محمد که شرع اسلام منسوب بدو است. علت این که تصاویر متضاد اینقدر راحت در هم می آمیختند این بود که مردم با اینها مثل سرگرمی برخورد میکردند و درستی و نادرستی داستان ها برایشان مهم نبود. الان اگر دقت کنید میبینید سلیمان به دلیل برابری با سلیم یا شلیم خدای خورشید، هم یک کهن الگویی از انعکاس خدا در جهان است و هم یک آدم مقدسی که فرض شده در تاریخ وجود داشته، که البته این آدم هم الان به ده ها شخصیت تبدیل شده که اکثرا هم اصلا مقدس نیستند. میتوانم به راحتی به شما نشان دهم که چطور خدایان مقدس متون مذهبی کم کم به لات های بی سروپای ادبیات سرگرمی فروکاسته میشوند. کافی است داستان اطریشی قرون وسطایی ولفدیتریش را یادآوری کنم. پدرش پادشاهی است که شک کرده نوزاد همسرش بچه ی خود او نباشد، پس به خدمتکار وفادار خود دستور میدهد که نوزاد را سر به نیست کند. خدمتکار که دلش نمی آید نوزاد را بکشد، او را به کنار رودخانه ای میبرد و عمدا کنار آب میگذارد تا در آب بیفتد و غرق شود. اما نوزاد حرکتی که سبب افتادن در آب شود نمیکند. به طرز معجزه آسایی، شیرها و گرگ ها و خرس هایی که برای نوشیدن آب به کنار رودخانه می آیند، به نوزاد توجهی نمیکنند و به او آسیبی نمیرسانند تا این که مرد مهربانی نوزاد را می یابد و به همراه همسرش او را بزرگ میکنند. این نجات معجزه آسای نوزاد از مرگ به دست پدرش یا شاه وقت، یکی از موتیف های رایج درباره ی تولد قهرمانانی است که پدرشان خدا است. بخصوص رحم آوردن جانوران وحشی بر او یادآور کشورسازانی است که در نوزادی توسط وحوش بزرگ شده اند. اما این هنوز تمام ماجرا نیست. ما در افسانه ی ژرمن دیگر زیگفرید هم روش مشابهی را برای کشتن نوزاد می یابیم: رها کردن نوزاد برای افتادن در آب. این بار نوزاد واقعا در آب می افتد اما توسط یک ظرف شناور میشود تا به میمیر جادوگر برسد که زیگفرید را بزرگ کند و بعد به دست او مقتول شود. به طرز شگفتی دراینجا زیگفرید نوزاد با موسی تلاقی میکند و میمیر با فرعونی که موسی را بزرگ کرد و در تعقیب همو کشته شد. بدین ترتیب ولفدیتریش گمنام، موسای مقدس، و زیگفرید هوسباز و خوناشام مورد علاقه ی هیتلر، همه با هم در یک روایت مشترک متحد میشوند.

نکته ی ترسناک دیگر این تغییر فاز مذهبی این است که به راحتی میتواند با تبدیل خدایان به شاهان و قهرمانان انسانی و فرافکنی خدایان در خواص انسانی وقت، این خواص و قلمروهای سیاسی تحت اداره ی آنها را در اذهان مردم متفاوت، جلوه های قدسی یا شیطانی فرا طبیعی ای ببخشد که اصلا به آن شکل وجود ندارند و مردم را در دنیایی از توهمات به صورت روانی دچار شادی یا افسردگی کنند. بسته به این که کدام رسانه را دنبال کنید، تصویر شما از دنیا میتواند 180 درجه با رفیقتان متفاوت باشد و کم کم مردم بر سر توهمات با هم دچار اختلاف و چند دستگی میشوند. غلامرضا صادقیان سردبیر روزنامه ی جوان، در مقاله ای به نام «آن فرار چگونه قرار شد؟» در شماره ی 23 خرداد 1402 در صفحه ی اول روزنامه ی جوان و به بهانه ی شایعات درباره ی سفر رئیس جمهور ایران به ونزوئلا نوشت:

«قرار به "فرار" به ونزوئلا بود. تیتر زدند و توئیت زدند و هنوز هم پاک نکردند که هواپیماهای انتقال حاکمان ایران به ونزوئلا در مهرآباد موتور روشن کرده اند. تا این جای کار برای یک رسانه ی خارجی، خیلی هم طبیعی و عادی و عالی. بعد از آن برخی از مردم باور کردند و برخی نخبگان! یک استاد سواد رسانه تماس گرفت و پرسید فلانی این خبرها راسته؟ یک استاد تمام دانشگاه نیز و یک پزشک متخصص. رعشه ی فرار به جان خاص و عام افتاده بود. بارها در گعده های فامیلی و دانشگاهی چیزهایی میشنوم که بلافاصله میگویم "رسانه ی خود را عوض کنید". برخی قیافه ی تحلیلگران را به خود گرفتند و مطالبی را درباره ی فرار اقرار کردند که عین حرف فلان رسانه بود. گفتند حرف و نظر خودمان است، همانجا گفتم این حرف فلان مجری از فلان رسانه است، حتی در لحن و تاکیدات.

تو اول بگو با کیان زیستی

پس آنگه بگویم که تو کیستی

بگو رسانه ات کدام است تا بگویم تو کیستی. چه خاص باشی، چه عام. این معجزه ی رسانه البته چیز غریبی نیست، "جورج گربنر" قبلا آن را نظریه کرده است. وقتی تلویزیون در ایران میرفت تا همه گیر شود، قدیمی ها سعی میکردند خود را به آن کم توجه نشان دهند و به سنت هایشان که تلویزیون جایی در آن نداشت و یکسره به حرکت و انجام کاری میگذشت، وفادار باشند. برای همین اگر کسی از آنها سراغ بچه ای را میگرفت که بی وقفه در حال تماشای تلویزیون بود، میگفتند: "بچه را کاشته اند پای تلویزیون!"، کنایه از این که آنقدر طولانی مدت پای تلویزیون نشسته که مثل بوته یا نهال درختی دقیقا درآنجا کاشته شده است. اما بدون ارتباط مستقیم با این اصطلاح، جورج گربنر، نظریه پرداز علوم ارتباطات، مبدع "نظریه ی کاشت" THEORY CULTIVATION در 1969 است که بر تاثیر تدریجی و درازمدت تلویزیون و رسانه بر شکل گیری صورت ذهنی مخاطب از جهان پیرامونی و مفهومسازی مخاطبان از واقعیت اجتماعی تاکید دارد. مبدعان این نظریه که گربنر و همکارانش بودند، مدعی شدند حضور طولانی مقابل تلویزیون به "کاشت" باورهای مبالغه آمیز درباره ی میزان خشونت در جامعه می انجامد و احساس ناامنی، قربانی شدن و بی اعتمادی میان فردی را دامن میزند. گربنر به این مجموعه از نگریسته ها "سندرم دنیای خبیث" میگفت. در ابتدا مطالعه ی گربنر خاص خشونت تلویزیونی بود ولی بعدها پژوهش گسترده تری شد و به نگرش های زیست محیطی، علم، دین، نقش های جنسیتی و جهت گیری های سیاسی پرداخت. نظریه ی گربنر با انتقادهایی هم روبرو شد و منتقدان گفتند اینطور نیست که تلویزیون تحت تاثیر نظریه های تاثیرات پر شدت رسانه ها و انفعال مخاطبان، اثر یکسان و همه گیر بر تمامی مخاطبان پرمصرف بگذارد. گربنر انتقادات را پذیرفت و دو مفهوم متعادل سازی و تشدید را به نظریه ی کاشت اضافه کرد. متداول سازی به این معنا که تماشای افراطی تلویزیون، منجر به تشدید تقارن دیدگاه ها در گروه ها میشود و هنگامی روی میدهد که اثر کاشت در گروه خاصی از جمعیت بیشتر شود. ما پای تلویزیون کاشت شده ایم مانند وهم افکندن کودکان در دل استاد مکتبخانه و رنجور شدن او با آن وهم در قصه ی مثنوی، از وهمی که تلویزیون در دل ما می افکند، رنجور میشویم، حتی اگر استاد مکتبخانه و روانشناس و متخصص رسانه باشیم. این از جبر رسانه است اما همان گونه که گربنر نظر خود را اصلاح کرد، تاثیر بر همگان یکسان نیست ولی منجر به تشدید تقارن دیدگاه ها در گروه های خاص میشود. به عنوان کسی که سی سال است در رسانه هستم، راه چاره را در اعتماد به رسانه های داخلی و آزادی بیشتر آنان برای مطالبه ی شفافیت و نزدیک شدن به مردم میدانم تا محل ارجاع جامعه باشند. در سال های اخیر خاطراتی را از سال های حضور در روزنامه ها و رسانه ی ملی در همین ستون بازگو کرده ام که بعضا از خودسانسوری عجیب خبرنگاران ابراز شگفتی یا به اشارات و تنبیهات خارج از رسانه که با تلقی جلوگیری از سوء استفاده ی دشمن انجام میشود، اشاره کرده ام. اکنون باید در این انگاره ها تجدید نظر کرد. رسانه ی ملی، خبرگزاری ها، و روزنامه ها باید در یک نظام مردمسالارانه، "صدق" و "دقت" گزارش های خود را تضمین و هر گونه مجازات را به خاطر وارونه نمایی یا "کذب" گزارش ها بپذیرند و در مقابل، مسئولان نیز باید با اعتماد به رسانه، دست آن را برای مطالبه ی بالاترین سطح از شفافیت باز بگذارند. در این صورت، آن مرجعیتی که خاص و عام را با اندیشه ی "فرار" مسحور میکنند، از رسانه های "دشمن ایران" گرفته خواهد شد.»

در متن بالا نویسنده به داستانی از مثنوی اشاره میکند که در آن، یک معلم مکتبخانه با ادعاهای دروغین دسته جمعی بچه ها که میگویند به نظر ناخوش میرسد و رنگش زرد و حالش غیر طبیعی است، به خود تلقین مرض میکند و واقعلا مریض میشود و در خانه بستری میشود درحالیکه بچه ها این دروغ ها را به هدف تعطیل کردن مکتبخانه گفته اند. وقتی که بزرگترها حقیقت را روشن میکنند معلم سریع به حالت عادی برمیگردد. دراینجا بچه ها مثل رسانه هایی هستند که در فریب دادن مخاطبینشان منفعت دارند همانطور که بچه های یک کلاس فکر میکنند از غیبت معلم منتفع میشوند. اما چرا مخاطبان به حرف اینها توجه میکنند درحالیکه به خوبی به منافع اینها آگاهند همانطورکه معلم میداند بچه ها تعطیل شدن مکتبخانه را میخواهند؟ برای این که همانطورکه معلم نگران سلامتی و امنیت خود است و بچه ها روی همین نقطه ضعف انگشت میگذارند، مردم هم نگرانند که آنچه رسانه های معاند میگویند، حقیقت درباره ی امنیت و سلامت آنها و جامعه شان را روشن میکند. در قدیم هم جذب شدن به اطلاعات غلط مذهبی به همین راحتی و خالی از هر گونه عقلانیتی به وققوع میپیوست. کافی بود یک صدا زیاد شنیده شود مثل صدای بچه هایی که در فریب معلم همه یکدست بودند. در جوامع مستبد قدیمی یک صدایی اصلا کار سخت و حادی نبود. به همین دلیل هم تصویر پیامبر پادشاه ظالم بر تصویر پیامبر ساده زیست و مهربان میچربید. هیچ کدام از این تصاویر، لزوما واقعی نبودند اما هر کدام جایی در تخیلات و کهن الگوهای ذهنی مردم به خود اختصاص داده بودند و خود آن تخیل میتوانست توسط هر فردی جداگانه به یک حقیقت تبدیل شود. پس حقیقت افسانه به خود فرد بستگی داشت. الان دوستان جوان تر من به خاطر همین قضیه است که نمیتوانند بفهمند من چرا هنوز نماز میخوانم و دلم میخواهد روزه بگیرم وقتی زندگینامه ی رسمی محمد پیامبر اسلام را قبول ندارم. من به آنها میگویم ژان والژان یک شخصیت تخیلی است ولی مردم از آن الگو میگیرند چون مابه ازای ژان والژان در درون ما هست و با دیدن تمثال ژان والژان احساس نیاز به شکوفایی پیدا میکند؛ محمد هم الگوی خوبی در جامعه ی ما است و ما وقتی در نماز به اتصال (عبودیت) محمد به الله اقرار میکنیم، درواقع داریم محمد درون خودمان را تقویت میکنیم و وقتی میگوییم "الله اکبر" –یعنی خدا بزرگ ترین است- درواقع آرزوی خود به این که خدای خوبی در وجود خودمان قوی ترین نیرو باشد را بیان میکند. اما اینها بیشتر گیج میشوند. چون محمد من آن محمدی است که در مقابل آزار و اذیت بدخواهان صبر و مهربانی به خرج میداد، با فقرا مهربان بود و در حد مردم میانه حال زندگی میکرد، ولی محمد اینان یک جانی فریبکار است که به نام خدا راهزنی میکند و به تعداد 40تا زنش 40 تا خانه دارد. من که یک دهه ی شصتیم و به چشم خودم همه گیر شدن تدریجی تخیل محمد حکومتی در نهضت سوادآموزی رسمی را دیده ام، بهتر از هر کسی میدانم که اهمیت شخصیت های تاریخی در واقعیت آنها نیست بلکه در آن توهماتی است که مردم درخصوص نوع واقعیت آنها در کله ی خود می انبارند.

دختر فروشی مفتخران ایرانی به قلدر امریکایی طبق قانون ارباب حلقه ها

نویسنده: پویا جفاکش

"دندیل"، یکی از داستان های معروف غلامحسین ساعدی بود که در دوره ی شاه نوشته شد و منعکس کننده ی وضعیت اجتماعی مردم ایران در آن زمان بود. صحنه ی اتفاق این داستان، خراب آبادی به نام دندیل در نزدیکی یک پادگان نظامی بود که امریکایی ها به آن رفت و آمد داشتند. داستان از این قرار است که گروهی از اهالی فقیر محل، دختر زیبای دوشیزه ی 15 ساله ای به نام تامارا را می یابند و با دلالی فرد نظامی ای به نام اسدالله، میخواهند او را به فحشا با یک استوار امریکایی بکشانند به این امید که بدبختی های زندگیشان خاتمه یابد. حتی خرج زیادی برای آوردن یک عکاس و گرفتن عکس از دختر برای نشان دادن به مشتری میکنند درحالیکه به قول یکی از شخصیت ها این یک جور "قمار" است. دیالوگ زیر از زبان اسدالله نشان میدهد که این مردم فقیر و بیسواد و بعضا معتاد، چگونه خام شده بودند:

«.. اما یادتون باشه که اون یه امریکاییه. با این آشغال کله های خودمون خیلی فرق داره. اینم بگم که اومدنش مخارج ور میداره... اونا که مث ما گدا گشنه نیستن. همیشه ی خدا تو پول غلت میزنن. هر جا برن مث ریگ خرج میکنن، پول میدن، میخوان خوش باشن. اما یه چیزی هم هس، باید وقتی میاد اینجا همه چی موافق میلش باشه. از بابت مخارج هم هیچ مضایقه ای نداره. فکرشو بکن، یارو یه استواره، اما سه برابر رئیس ما مواجب داره. برو تو پادگان و خونه زندگیشو ببین، آدم مبهوت میمونه. اون گنده گنده هاش جلو خبردار وامیسن. خب، حالا یه همچو آدمی میخواد بیاد اینجا. میدونی بعدا چقدر دندیل رو میاد؟ دیگه نون همه تون تو روغنه. اما اینجوری نمیشه؛ با این همه کثافت. میشه از تو تاریکی آوردش؟ اونا عادت ندارن. مملکت خودشون شب و روزش یکیه. اصلا شباش از روزاشم روشن تره. من عکس شهراشونو دیدم. عمارتا شیشه ایه و خیابونا عین بلور برق میزنه. همین جور بانک بغل بانک و همه شون هم پر پول. اونا که مثل ما گدا نیسن. همه شون ماشین شخصی دارن، جنده هاشون روزی چهار پنج ساعت تو سلمونیا با خودشون ور میرن. حالا شما میخواین یه همچو آدمی رو بیارین دندیل...»

زمانی که امریکایی می آید و به تامارای بیچاره نزدیک میشود، زینال دست پنجک را میگیرد و میپرسد: "پولشو گرفتین؟" پنجک جواب میدهد: "هنوز چیزی نداده." در این هنگام اسدالله به زینال میپرد که:

«چه خبرته؟ میترسی در بره؟ اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره. امریکایی، مثل من و تو وحشی و گدا نیست.»

خلاصه امریکایی، کارش را میکند و بی این که کوچکترین جوابی به کسی پس بدهد میرود. پنجک که لرزش گرفته بود، به اسدالله میگوید:

«های اسدالله، اسدالله. تو نذاشتی باهاش طی کنیم. حالا خودت بهش بگو پولو بده. تقصیر ماس که بهش عزت کردیم و پولو پیشکی نگرفتیم. تو گفتی بهش برمیخوره. حالا بگو؛ بگو پولو بده.»

و سرکار اسدالله درحالیکه عقب عقب میرفت چنین پاسخ داد:

«نه پنجک. نمیشه چیزی بهش گفت. نمیشه ازش پول خواست. این مثل من و تو نیس. این امریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه ی دندیلو به هم میریزه. همه رو به خاک و خون میکشه.»

و داستان هم با این جملات عرفانی به پایان میرسد. انقلاب اسلامی در فضای داستان های ساعدی مثل این یکی بروز کرد و این فضا به لحاظ تفسیر رابطه ی قدرت و مذهب، به طرز شگفتی، تکرار فضایی بود که تاریخ رسمی ادعا میکند در پیشینه ی اروپایی آن امریکایی همه کاره، بیش از 1200 سال قبل از انقلاب اسلامی، سابقه دارد.

مدتی بعد از سقوط امپراطوری روم غربی، خاندانی ایزدی موسوم به مروونژین، سعی در احیای امپراطوری نمودند ولی دولتشان فرو پاشید. در قرن هشتم میلادی، شارلمان فاتح قدرتمند فرانک که یک رگ پدرش به مروونژین ها میرسید به خود جسارت احیای امپراطوری روم را داد. صلاحیت خدادادی او در این مقام، به حلقه ای موروثی منوط میشد که نشان فرمانروایان ایزدی بود. این حلقه، چنان حواس شارلمان و اطمینان او به درستی مسیرش را به خود جلب کرد که او را به راه غرور و تباهی کشید. اسقفی به نام تارپین که از این وضع ناراضی بود، در حال شماتت پادشاه، حلقه را از او گرفت و درون دریاچه ای پرت نمود. شاه که نمیتوانست دوری حلقه را تحمل کند، دستور داد قصری در کنار دریاچه برایش بسازند که در آن اقامت کند تا همیشه نزدیک حلقه ی عزیزش باشد. این داستان، در کنار داستان حلقه ی نیبلونگن، دو داستان پایه ی رمان "ارباب حلقه ها" ی تالکین هستند. حلقه ی نیبلونگن، حلقه ی نفرین شده ای است که هر کس آن را به دست آورد به سرنوشت شومی دچار میشود. در داستان تالکین، این حلقه، با حلقه ی شارلمان برابر شده و به دریاچه افتاده و بقیه ی داستان نشان میدهد که آن چطور توسط گالوم و دوستش از داخل آب بیرون کشیده میشود و از نو سبب بدبختی و جنایت میشود. در عین حال، این، یک موقعیت آخرالزمانی نیز هست چون حلقه ی شارلمان، اساسا همان حلقه ی سلیمان است که اسباب قدرت او بود. حلقه ی سلیمان از او گرفته شد و او را از حکومت محروم کرد ولی سلیمان آن را مجددا و در حین ماهیگیری به دست آورد و به قدرت بازگشت. سلیمان و پدرش داود،نماد پادشاهانی هستند که در سرزمینی ایزدی به قدرت میرسند و از راه خدا منحرف میشوند و در جامعه ی خود، فساد و ناراستی گسترش میدهند و بازگشت حلقه به خاندان آنان، درست مثل بازگشت سلیمان به قدرت، نشان بازگشت فساد سیاسی-اجتماعی با زیر پا نهادن دستورات خدا بعد از یک دوره غیبت است. در داستان شارلمانی، عامل این غیبت یک کشیش به نام تارپین است چون کشیش ها بودند که مدل حکومت اعیانی و ضد مردمی رومی را الغا کردند. آنها حلقه ای را جانشین حلقه ای دیگر نمودند: حلقه ی کلیسا. کلمه ی CHURCH از CIRCUS به معنی حلقه می آید و اشاره دارد به حلقه ای که به گفته ی اگوستین، عیسی یاران را به شکل آن در طبیعت دور خود جمع میکرد. حلقه ی عیسی از افراد معمولی و نااشرافی تشکیل میشد. بدین ترتیب، ماهیت مردمی و ضد شاهی داشت که کلیسای قدرت یافته در عصر شارلمان، خود را مدافع آن نشان میداد. پس از سرکوب افسانه های اولیه ی مسیحیت توسط کاتولیسیسم در اروپای قاره ای، این افسانه ها به صورت داستان رابین هود در انگلستان بازآفرینی شدند. "پدر-تاک" کشیش که درواقع همان تارپین است، رابین هود و یارانش را تحت حمایت حلقه ی خود قرار میدهد و از آنها به عنوان نیرویی علیه شاه ظالم و اشرافیت او استفاده میکند. رابین هود و یارانش با غارت اشراف و دادن اموال دزدی به مردم محروم، ثروتی را که شاه و اشراف از مردم دزدیده بودند، به مردم بازمیگرداندند. پروفسور موری، افسانه های متعددی درباره ی رابین هود جمع آوری کرده که او را در نواحی مختلفی از انگلستان و در زمان های شاهانی با اسامی مختلف نشان میدهد. به عقیده ی او هیچ کدام از این داستان ها تاریخ نیستند چون رابین هود، درواقع یک ایزد است و جزو HOOD در نامش، همان HOD یا OD به معنی ایزد است که در نام اودین –همتای ژرمن سمائیل جن- هم دیده میشود. درواقع، این خدا، فرمی از خود عیسی مسیح است که سخنگوی مردم مظلوم در مقابل غارتگری اشراف و کاهنان در زمان هرود شده بود. همکارش جان کوچولو نیز کسی جز جان یا یوحنای تعمیددهنده نیست. یوحنا را هرود تحت تاثیر شهوت زنی فاسد به نام سالومه کشت و راه جان توسط عیسی ادامه پیدا کرد. سالومه درواقع همتای حلقه است چون حلقه ماهیتی مادینه دارد. حلقه جانشین گردی چاه است و چاه به لابیرنت آب های زیرزمینی راه دارد که توسط ملوسین ها یا پریان مادینه ی آب اداره میشود. آنها در باطن، اژدهایان و مارهایی هستند که در ظاهر، به شکل زنان زیبا ظاهر میشوند. تبار تمام این مخلوقات آبی، به تیامات یا تهاموت، الهه ی هرج و مرج کلدانی بازمیگردد که از جنس آب بود و به شکل اژدهایی ظاهر میشد و جهان از جسد او آفریده شده است. وقتی حلقه ی شارلمان به درون آب می افتد، یعنی به اصل خود بازمیگردد و و موقتا از شررسانی به نظم گیتی دست میکشد. ولی قدرت فقط با بازگشت حلقه و الهه اش افزایش می یابد. حتی رابین هود هم با یک خدمتکار زن به نام ماریان ارتباط برقرار میکند که جانشین مریم مجدلیه در افسانه های سرکوب شده ی مسیح است. او را میتوان با استارته و لیلیت یعنی الهگانی مقایسه کرد که حتی بعد از سقوط تیامات، در نظم پاگانی گیتی نقش آفرینی میکنند. در داستان شارلمان، همتای انسانی حلقه، زنی به نام "فراسترادس" است که با شارلمان ازدواج میکند و به دلیل تبار اسکیتی و شرقی خود، نقش مهمی در افزایش اعتبار شارلمان ایفا و کمک میکند اشراف راحت تر گرد شارلمان در امپراطوری نوین روم متحد شوند. نسب فراسترادس درست به مانند دیگر اسکیت ها به اژدهای شرقی میرسد: نظم منسوخ شده ای که همتایان مسیح چون زرتشت و مزدا در شرق علیه آن شوریده بودند.:

“the origin of the real lords of the rings”: laurence gardner: chap1

نام فراسترادس را میتوان به آستارته ی فریسی یا فارسی معنی کرد. پاروشیم یا فریسی ها، فرقه ای از یهودیان بودند که پیروان داود و سلیمان بودند و برای به دست آوردن قدرت و حشمت اقتصادی در ممالک نایهودیان، برای آنها به نفع خود مذهبسازی میکردند، ازجمله در بین اسکیت های تاتاری که در پیشروی به غرب، در آمیزش با بومیان، اشرافیت های اروپایی را پدید آوردند. مجارستان، حوزه ی ورود اصلی آنها از سمت اطریش بود و آستریا یا اطریش، درست در این محل با افسانه های مجی هایی که در رزیکروسیانیسم و در ضدیت با کلیسای رم، از صحنه ی استقبال از تولد مسیح بیرون کشیده شده بودند تلاقی میکرد. مجی ها ستاره پرست بودند و ایستریا به معنی شرق، به لحاظ لغوی، به سرزمین ستارگان نیز قابل معنی است. نام زوروآستر یا زرتشت که بانی مجی است را فرزند ستارگان یا زائر ستارگان معنی کردند. ولی آن را در تلفظی دیگر به ساروآستری یعنی شاه اطریش یا شاه شرق نیز معنی میکردند. معمولا این شرق در ورای مرزهای اطریش و در جایی دور جستجو میشد که اولین دینسازی فریسی ها از میان نایهودیان، قومی دیگر را با تلفظی از نام فریسی، به فارسی نامبردار کرد. فارسیان یا پارسیان، نتیجه ی یهودی زدگی اخشوارش یا کورش، شاه بابل و عیلام، بعد از ازدواج با یک زن یهودی به نام استر است که دقیقا همان عیشتار یا استارته –الهه ی پاگانی- در تعریف یهودی آن به حساب می آید. اخشوارش بومی بابل نبود و از ماد به بابل یورش برده بود که معمولا سرزمین ترکیه در شمال بابل تلقی میشد. اسکندر نیز از همین مسیر، به بابل یورش برد و داریوش شاه را سرنگون کرد که احتمالا همان "داریوش اخشوارش" در تورات و مدل دیگری از خود اخشوارش است. اسکندر، الگوی تاتارهای عثمانی در فتح روم یونانی در ترکیه بوده است. دوران اوج عثمانی ها دوره ی سلیمان باشکوه بوده ولی سلیمان تحت تاثیر زنی خارجی به نام روکسولانا که تحت نام "خرم سلطان" با او ازدواج کرد و به نیروی شهوت، وادار به انجام کارهای ناصواب نمود، خود، سبب انحطاط مملکت خود شد. روکسولانا روایت دیگری از استر در دربار اخشوارش است. او همچنین اسما همان "روکسانا" همسر اسکندر است. نام های روکسولانا و روکسانا هر دو را میتوان به زن روس معنی کرد و روسیه، منطقه ی نفوذ اشرافیت بدنام یهودیان اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) به درون اروپای غربی بوده است. نام روس از افتادن "پ" اول در "پروس" در آلمان به دست آمده که محل اولیه ی اسلاوها پیش از فتح دشت های اوراسی بوده است. بدین ترتیب میتوان گفت: روسی (پروسی/فریسی) شدن سلیمان باشکوه تحت تاثیر همسرش، همان از مسیر حق خارج شدن دودمان سلیمان یهودی است و سلیمان یهودی، همان اخشوارش و اسکندر است بعد از ازدواج با زنی فریسی، و ایجاد قوم فارسی به دنبال آن. سرنگونی داریوش اخشوارش توسط اسکندر که به معنی از بین رفتن هویت مادی اخشوارش توسط هویت یهودی او است، سرلوحه ی تاسیس حکومت یونانی روم شرقی به عنوان اولین دولت مسیحی جهان است که نشان میدهد مسیحیت یهودی تبار توسط فریسی ها یعنی همان کسانی شکل گرفته است که فتنه گران قتل یوحنا و عیسی در دوران هرود بودند. طبیعتا نسخه ی غیر یونانی این داستان ها را باید در ادبیات فارسی و افسانه های شاهان فارس در شرق یافت. مهمترین منبع این افسانه ها، اشعار "شاهنامه" است که نخستین بار توسط "سر ویلیام جونز" در سال 1774 و در هندوستان مورد توجه قرار گرفتند و بعد از آن، متونی قدیمی از آن کشف –و درواقع جعل- شدند به همراه نوشته هایی قدیمی در شرح آن، ازجمله نوشته ای از عروضی سمرقندی که شاعر شاهنامه را فردوسی طوسی معرفی میکرد و عنوان مینمود که او این اشعار را به محمود غزنوی تقدیم کرده است درحالیکه در هیچ کجای شاهنامه، شاعر یا شاعران، هویت خود را بیان نمیکنند. در دهه ی 1930 دولت ایران که خود را همان پرشیا یا فارس میدانست، در جایی به نام طوس در خراسان، باغی به نام "فردوس" را محل قبر فردوسی خواند (لابد فردوسی، فردوسی است چون در فردوس آرمیده است!) و یک مقبره –توسط معماران اروپایی- برایش درآنجا بنا نمود. منبع فردوسی در شعر هم متن پهلوی ناشناخته موسوم به "خداینامک" تلقی میشد که یک نسخه ی عربی آن، منبع طبری نیز در تاریخ فارسیان شده بود. اما واقعیت این است که اشعار شاهنامه که تنها در اوایل قرن 19 و توسط دولت بریتانیایی هند جمع آوری شدند، دارای تناقض های سبکی و ماهوی زیادی هستند که نشان میدهند آن دارای شاعران متعددی بوده است و همین موضوع، افشاگر آن است که بعضی شخصیت های شاهنامه ممکن است تکراری باشند. یک دلیل این تکراری بودن هم این بوده که شخصیت ها گاها در اثر تفاسیر یهودی از تورات و به واسطه ی ادبیات مسیحی یونانی شکل گرفته اند. مثلا داریوش اخشوارش را که باید خود اخشوارش باشد، داریوش پسر اخشوارش تلقی کرده و بعد سعی کرده اند با شاه قبل از داریوش در تواریخ یونانی تطبیق کنند. در تاریخ هرودت، داریوش، پسر هیستاسپس است و بعد از شاهی به نام کامبیز به قدرت رسیده است. در شاهنامه، هیستاسپس تبدیل به گشتاسب و کامبیز تبدیل به کاووس شده است. ولی درواقع این دو، هر دو همان اخشوارش مزدوج با استر هستند. گشتاسب پذیرنده و گسترنده ی مذهب زرتشت است و ظاهرا این باید نتیجه ی ازدواج با زنی رومی به نام کتایون (کاترین) باشد که باعث شده مذهبی شبیه به مسیحیت رومی، به مذاقش خوش آید. درمقابل، کاووس با زنی به نام سودابه ازدواج میکند که در مقام شکل دیگری از استر، کاووس را روبروی پسر خودش قرار میدهد. سیاوش پسر کاووس که از زمان تولد، دور از پدر بوده و در جوانی به خدمت او میشتابد، همتای یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است و دشمنی سودابه با او یادآور دشمنی سالومه با یحیی است. یکی از صحنات مهم داستان آنجا است که سیاوش برای اثبات بی گناهی خود، از میان کوهی از آتش سالم میگذرد. این یادآور داستان ابراهیم است که در بابل به میان کوهی از آتش پرتاب شد ولی آتش را گلستان کرد. این داستان ریشه ی پرستش آتش توسط زرتشتیان شمرده و باعث تطبیق زرتشت با ابراهیم در شرق شده است. در غرب نیز جان کریسوستوم روایت کرده است که زرتشت برای عبادت به کوهی رفت و آن کوه در اثر رویدادی آسمانی آتش گرفت ولی زرتشت به سلامت از آن بازگشت. آتش همچنین عنصر جهنم است و سفر سیاوش/ابراهیم/زرتشت به کوه آتشین، همتای تبعید تموز خدای طبیعت در فصل خزان به دوزخ و بازگشت او ازآنجا در ایام سرسبزی طبیعت است. در داستان سیاوش، این داستان به این شکل نیز درمی آید که سیاوش برای فرار از بدخواهی نامادریش سودابه، به توران که سرزمین دشمن ایران (فارس) است، میگریزد و درآنجا کشته میشود. ولی پسرش کیخسرو که دورگه ی ایرانی-تورانی است، انتقام مرگ او را میگیرد و بعد از کاووس، به پادشاهی ایران میرسد. در شاهنامه، کیخسرو بعد از حکومت به کوهستانی میرود و از نظرها ناپدید میشود که یادآور مسیح است. اگر یوحنا و عیسی را دو روایت مختلف از مسیح بدانیم، به این نتیجه میرسیم که سیاوش عیسی است که نخست کشته میشود ولی بعد در قالب حکومت مسیحی –متشبه به کیخسرو- از نو زنده میشود و این شبیه جانشینی مذاهب طبیعتپرستی نخستین توسط مذهب نیمه مسیحی زرتشت در دربار گشتاسب است. جالب این که قبرگاه شاهان کیانی شاهنامه مثل کاووس و گشتاسب را که در دوره ی شاه سابق با شاهان هکامنید هرودت معادل میشدند، با صلیب هایی کنده شده در دل کوه تطبیق کرده اند که یادآور صلیب های مسیح روی قبرهای مسیحیان است ازجمله قبر داریوش پسر هیستاسپس در نقش رستم. انگار، فارسی یا نایهودی فریسی زده، زیاد از مسیحی و هر مذهب کپی شده از مسیحیت فاصله ای ندارد. در داستان عیسی مسیح نیز باید به یاد داشته باشیم که هرود، یک پادشاه اصالتا نبطی ادومی است و درحالیکه سالومه به عنوان همتای استر، باعث بدنامی این شاه فریسی زده (فارسی) و اطرافیان کاهن او است، عیسی نیز درحالی به عنوان مخالف محلی او و فریسی ها مطرح میشود که درواقع رسیدنش به قدرت پس از مرگ، باعث جهانی شدن قدرت فریسی های استر در قالب بانکداران و ابرسرمایه داران یهودی میگردد:

“arian goat”: john frank: hxmokha: 20/5/2017

شاید به همین خاطر است که جانشین حلقه ی اژدهایی شارلمان، یک حلقه ی دیگر است: حلقه ی کلیسا که همانطورکه افسانه ی رابین هود بیان میکند، حلقه ی دزدها است؛ دزد های فقیرنوازی که وظیفه شان مقدس کردن دزدی بود. آدم را به یاد انقلاب اسلامی می اندازد، یکی دیگر از آن انقلاب هایی که مثل انقلاب مسیح، وظیفه ی فحش دادن به جانشینان دادود و سلیمان در اسرائیل را داشت. آخر این انقلاب هم مثل انقلاب کلیسای پدر تاک و حلقه ی دزدانش، به بازگشت حلقه ی اژدها و سیطه ی لیبرالیسم انجامید. بیخود نبود از همان اول انقلاب، مدام کارتون رابین هود دیزنی را برایمان پخش میکردند. حالا از انقلاب، فقط دزدیش دیده میشود چون غیر از آن، چیزی برای مقایسه شدن با اژدهای بازیافته ی تحت اداره ی امریکا ندارد: امریکایی که خیلی سال است در ایران، حضور مستقیم ایفا نمیکند و از شدت دوری، از دوران دندیل ساعدی، خیلی خیلی خداگون تر است. دیگر مردم دلیلی برای عصبانی بودن از امثال استوار امریکایی داستان دندیل ندارند و تنها صدایی که در گوششان طنین می اندازد جملاتی است که امثال اسدالله دندیل، به عنوان آنها که تصور میشود از نزدیک امریکایی ها را میشناسند، در زمان ساعدی در گوش مردم نجوا میکردند: « اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره. امریکایی، مثل من و تو وحشی و گدا نیست...»

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب «ایران باستان در دوزخ رسانه ای: کورش، زرتشت و مسیح یهودی ها»

دزدی از از سر سفره ی شاه پارس: حکایت موسای خوب و اسکندر بد

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از نکات عجیب درباره ی مذهب اسلام این است که معلوم نیست چرا تقدس پیامبران یهودی را پذیرفته است. چون همه اش دارد توصیفات جذاب یهودیان از پیامبرانشان را افترا میخواند و یا داستان های آنها را سانسور میکند. سانسور مربوطه حتی از خود قرآن شروع شده است، مثلا از داستان خروج موسی از مصر. ما در قصص الانبیای اسلامی مدام میخوانیم که فرعون به موسی و قومش اجازه داد از مصر خارج شوند ولی بعد پشیمان شد و افتاد دنبالشان. ولی هیچکس نمیگوید چرا؟ این را فقط خود یهودیان با افتخار جواب میدهند: وقتی فرعون به موسی اجازه ی خروج بنی اسرائیل از مصر را داد، موسی و بنی اسرائیل چنان خوشحال شدند و در خروج، عجله به خرج دادند که حتی برای خودشان آذوقه هم جور نکردند. بنابراین در یکی از شهرهای قبطی سر راه، توقف کردند و از مردم خواستند به این قوم غریب مستمند کمک کنند. مردم هم از سر خوشقلبی، هرچه مال و آذوقه ی اضافه داشتند به آنها دادند و آذوقه شان جور شد. در این بین، موسی مدام اطراف را نگاه کرد و پیش خودش گفت: «این مردم چقدر مهربانند؟ حتما جنگیدن بلد نیستند. تا جایی که میبینم، هیچکدام سلاح با خودشان ندارند. جان میدهند برای غارت کردن.» در این هنگام از خداوند متعال ندا دررسید: «موسی. میدانم به چه فکر میکنی؟ یادت باشد اینها کافرند و مالشان بر تو حلال است. پس بیکار ننشین.» موسی هم با کمال میل، امر خدا را به جا آورد و دستور داد مردم شهر را غارت کنند. وقتی خبر به فرعون رسید، اینقدر خشمگین شد که خودش شخصا در راس سپاهی به دنبال موسی و قومش راه افتاد و تعقیب کنندگان در کنار دریا به بنی اسرائیل رسیدند. ازاینجا به بعد دوباره وارد قصص الانبیای اسلامی میشویم جای که با پارتی بازی خدای مهربان، موسی و قومش از دریا میگذارند ولی فرعون و سربازانش به سزای بدنیتی خود در حق قوم برگزیده ی خدا در دریا غرق میشوند.

از سانسور موفق داستان یهودی در تاریخ قلابی اسلام نباید تعجب کرد. چون در اروپا هم مردم، علاقه ای به خواندن متون مذهبی نداشتند تا آن حد که داستان دزدی موسی را به جای بنی اسرائیل یهوه درباره ی اسکندر کبیر شنیده اند. در این داستان که به کتابی قرون وسطایی به نام "اسکندریه" منسوب است، اسکندر در لباس سفیر روم به دربار داریوش شاه پارس یا فارس، پای مینهد و پذیرایی میشود. وقتی سر سفره ی داریوش است خدمتگزاران به داریوش اطلاع میدهند که او اسکندر است. داریوش خشمگین میشود ولی به روی خود نمی آورد و اجازه میدهد مهمان راه آمده را بازگردد. وقتی اسکندر دربار را ترک میکند داریوش مطلع میشود اسکندر تعدادی از جام های گرانقیمت او از جنس الماس را از سر سفره دزدیده است. داریوش این دفعه دیگر طاقت نمی آورد و دستور میدهد سربازان به تعقیب اسکندر پرداخته، او را با جام ها بازگردانند. اسکندر و یاران همراهش از مقابل سربازان داریوش میگریزند و از رود فرات میگذرند. ولی وقتی سربازان داریوش میخواهند از رودخانه رد شوند، آب رودخانه بالا می آید و آنها در آن گرفتار و غرق میشوند.

در داستان بالا، اسکندر دزد همان موسای دزد است و داریوش همان فرعون. مصر نیز همان پارس یا فارس است و لغت فراعوه که صورت عبری فرعون است را نیز باید تلفظ دیگری از فارس دانست. با این که صحبت از رود فرات است ولی این داستان به راحتی میتواند به سبب تصور شدن صحنه ی آن در اروپا بیش از موسای کتاب مقدس، شنیدار یافته باشد. پارس را میتوان با پروس در آلمان نیز برابر دانست. پروسی های اسلاو به همراهی اشرافیت نورمن خود در شرق پیشروی کرده و با افتادن عادی "پ" اول در تلفظ اسلاوی، به "روس" که ریشه ی روسیه است تبدیل شده اند. اگر پرشیا محدوده ای به گستردگی روسیه تا پروس را در بر بگیرد، قوم برگزیده هم تاتارها هستند که در این محدوده از شرق به غرب حرکت میکنند چنانکه اسکندر از پرشیا در شرق به روم در غرب حرکت میکند و برای پیروزی بعدی در یورش به شرق آماده میشود. از میان اقوام تاتار، مجارها بیش از بقیه قابلیت قیاس با بنی اسرائیل را دارند بخصوص ازآنروکه سربازان خود را "هوسار" مینامیدند: تلفظی دیگر از لغت "خزر" که ترک های یهودی شده به آن قوم معروف بودند. درست مثل بنی اسرائیل که پس از ترک مصر، با دنبال کردن خری، از بیابان نجات یافتند، مجارها نیز با دنبال کردن یک گوزن به مجارستان وارد شدند اگرچه نژادشان در اقوام دیگر آنجا تحلیل رفت. گوزن، دشمن مار تلقی میشد و سوزاندن شاخ آن برای دور کردن مار توصیه میگردید. این، یادآور خورده شدن مارهای جادوگران فرعون توسط عصای مارشده ی موسی است. البته سرزمین سرسبز اروپا شباهتی به بیابان بین مصر و قدس که بنی اسرائیل در آن آواره شده بوند ندارد. دلیلش هم این است که دومی با انتقال الیگارشی یهودی از بابل به قاهره در مصر، محل سفر یهودیان شده است. اولی هم به همان ترتیب، نتیجه ی انتقال افسانه های کلدانی از محدوده ی فرات به شمال است. توتم گوزن نیز به همین دلیل برگزیده شده است. در این مورد، "آلفرد هاموری" یادآوری میکند کلمه ی "درامه" به معنی گوزن بزرگ که لقب "حئا" خداوند آب ها در بین النهرین یا عراق امروزی بوده است، در زبان مجاری، تبدیل به teremto به معنی خالق شده است. حئا فرمانروای ابزو یا پهنه ی آبی بوده و در این مقام، جانشین تهاموت اژدهای آبی شده است که به دست مردوخ خداوند خالق کشته و بدنش وسیله ی خلقت دنیا شده است. مردوخ را حئا به نیروی فکر خود آفریده و احتمالا فرمی جنگجو از حئا است. مردوخ همان نمرود پادشاه ایزدی بین النهرین است. حکومت نمرود بر بابل پس از فروکش سیل نوح، قابل مقایسه با حکومت مردوخ بر جهان پس از سرکوب هیولای آبی تهاموت است که بدنش از جنس آب بود. مجارها نسب خودشان را به "کوش-تانا" میرساندند که همان نمرود است. در این نام، کوش نام پسر حام و تانا همان اتانا از فرمانروایان افسانه ای کلدانی است. اتانا سوار بر عقاب به آسمان پرواز کرد و نمرود نیز به عقیده ی مجارها، سوار بر کالسکه ای که عقاب ها آن را میکشیدند به آسمان بر شد. مجارها به گفته ی هاموری، نمرود را همان ساریل sariel فرشته ی مجازات کننده ی گناهان مردم در مسیحیت میدانستند و این نام را به "زاریل" به معنی پسر خدا برمیگردانند، البته خدا از دید نمرود، که همان ستارگان و به مانند خدا نامبردار به ایلی بودند؛ پس زاریل همان «زوروآستر» (زردشت) یعنی "پسر ستاره" بود که درست مثل نمرود، بنیانگذار کیش magy یا جادوگران شمرده میشد. مسیح را یهودیان به مجی منسوب میکردند و البته سه شاه مجی در موقع تولد مسیح، با دنبال کردن ستاره ای به بستر مسیح نوزاد رهنمون شده و او را پیامبر خود یافته بودند. تصویر مجارها از مسیح نیز مرتبط با اصطلاحات کلدانی بود. آنها قهرمانان را miska و افسانه های قهرمانان را meshe مینامیدند که شبیه لغت مسیح است. مجارها قهرمان را به شکل یک سرباز یا هوسار که یک مار بر شکمش قرار گرفته، نشان میدادند و روشن است که دراینجا میسکا و مسیح، با لغت کلدانی mush به معنی مار مرتبط شده اند. موسی نیز بخصوص با توجه به شباهت اسمی باید دارای ماهیت مشابهی باشد که عصای مارشونده اش این ماهیت را افشا میکند. نام فرشته ی میکائیل با توجه به همخانوادگی لغات میکا و مسیح، از این طریق به جنگجویی میکائیل در نبرد آخرالزمانی با اژدها ختم میشود که جانشین نبرد مردوخ با اژدهای تهاموت است. دیگر نشان ارتباط مسیح با مجی، ترادف مجوسان با "گبر" یا آتش پرست است که در نام گابریل یا جبرئیل حکمران بهشت در باور مجارها متجلی میشود. کلمه ی لاتین "گوبرناتور" که در لاتین به governer به معنی دولتمرد تبدیل شده، مرتبط با عنوان "گبر" در گابریل است که نامش به معنی آتش خدا است: اشاره به دیده شدن خدا به صورت آتش توسط موسی. خود بهشت را مجارها karsag مینامیدند و جالب این که ursag یا urzag به معنی پادشاهی و قلمرو سیاسی، تلفظ دیگری از همین کلمه است. هر دو کلمه در منشا به لغت کلدانی hursag به معنی کوهستان میرسند که ارتباطش با بهشت، ناشی از تخیل قرار گرفتن باغ بهشت در سرچشمه های دجله و فرات در کوهستان آرارات در شمال بین النهرین است. در نزد مجارها نه شاه بلکه نخست وزیر که سیاست تعیین میکرد جانشین نمرود در برسازی بهشت زمینی بود و نخست وزیر را به نام elnuk یعنی "از خدا" مینامیدند که دراینجا nuk به معنی "از" مترادف با "از نسل و تبار" و بستگی خونی است. لغت ال به معنی خدا نیز جانشین آنو به معانی خدا و آسمان شده است و به اصلیت کلمه ی النوک در لغت "آناکیم" برمیگردد که فرم عبری اصطلاح "آنوناکی" است. آنوناکی ها دسته ی میانی الوهیم (آسمانیان) در سنت کلدانی –بین دینگیرها در بالا، و ایگیگی ها (حجاجی ها) در پایین- بودند و به دلیل ظاهر بی جنسیتشان (در یک روایت)، نامشان منشا لغت eunuch به معنی خواجه یا خدمتگزار اخته شده است. البته با این که این اصطلاحات، کلدانی هستند، ولی بیشتر دستاوردهای فرهنگی مجارها به قبیله ی szemer نسبت داده شده که از نسل شخصی به نام "کنده" یا «کی کندی» در بلخ دانسته شده اند. بلخ محل مهمترین معبد بودایی آسیای مرکزی و یکی از نامزدهای محل زندگی بودا بوده است. در این صورت، بسیار جالب است که در دیگر محل کاندیدای زیست بودا یعنی سریلانکا نیز از نام پیامبری از بنی اسرائیل به نام "کاندی کومارا" (امیر–کاندی) میشنویم که "خان مقدس" ناحیه ای به نام "کوما" بود. او در شهر سرندیب به یک خدای محلی و درنهایت ملی تبدیل شد و جالب این که نام اصلی سرندیب، کولومبا بوده و سرندیب که لقب آن است، کپی نام سامری کوهستان آرارات است. لغت سرندیب ترکیب دو نام seer به معنی ربی یهودی، و div به معنی قدیس است. پس سرندیب یعنی ربی مقدس، که منظور از آن، کاندی کومارا است. منظور از نسبت دادن آن به کوه آرارات، برابر دانستان قله ی آدم در سریلانکا با آن کوه است. در این قله، جای پای منسوب به آدم ابوالبشر قرار دارد ولی بودایی ها آن را جای پای بودا میدانند و نام گئوتمه برای بودا نیز ممکن است فرم دیگری از نام آدم باشد. سینگالی ها به این قله، هیماله میگویند: نامی قابل مقایسه با هیمالیا مرکز بودیسم جهانگیر تبتی که زادگاه رسمی فعلی بودا یعنی نپال در کرانه ی آن قرار دارد و منشا تاثیرپذیری بودیسم تبت و بنابراین همه ی جهان از زبان و اعتقادات هندی شده است. روشن است که نوعی ارتباط بین بودایی بودن اجداد مجارها با اعتقادات کلدانی-یهودی آنان وجود دارد. در این مورد، باید باز به یک مورد داستان فرار از راه رودخانه در بین تاتارها رجوع کنیم که در منطقه ی جیحون که بلخ هم به آن تعلق دارد، رخ میدهد. جلال الدین شاهزاده ی خوارزم که رهبر ترکان مسلمان است از مقابل سپاه چنگیزخان مغول میگریزد و با گذر از رود جیحون نجات می یابد و چنگیزخان به محمد خوارزمشاه به خاطر داشتن چنین پسری حسادت میکند. جلال الدین موفق به بازپس گیری کشور خود نمیشود همانطورکه مجارها در اروپا در نژاد بومی تحلیل میروند اما درنهایت فاتحان سرزمین اسلام، به راه ترکان مسلمان میروند و تمدن بومی را میپذیرند. اسکندر نیز الگوی ترکان مسلمان عثمانی در ترکیه بود چون ترکیه ارض روم و اسکندر، فرمانروای روم بود که در مقام یک خدمتگزار مسیح –مسیحی که بیشتر به توصیفات اسلام از او نزدیک بود- با کافران میجنگید و عثمانی ها نیز همین مرام را در پیش گرفته بودند: جانشینانی جنگجو برای یک پیامبر صلحجو و مرتاض که بودا و مسیح، دو نام مختلف او بودند. میتوان این را با تضاد صلحدوستی حئا با جنگجویی جانشینش مردوخ مقایسه کرد. اینچنین بود که مسیح کلدانی، همزمان به موسای جنگجو و عیسای صلحدوست تقسیم شد و اسکندر در کسوت یک سرکرده ی شوالیه های مسیحی، شاید ترکیب این دو بود.:

“arian goat”: john frank: hxmokha: 20/5/2017

آنچه مایلم به این حدس و گمان ها اضافه کنم، نظر خودم درباره ی نام "کندی" در مطالب بالا است. به نظر من این کندی کسی نیست جز "ابو یوسف یعقوب ابن اسحاق الکندی" فیلسوف عرب از قبیله ی کنده که برای نخستین بار، فلسفه ی یونانی را در بین مسلمانان تبلیغ کرده است. با توجه به تبدیل معمول "ل"، "ن" و "ر" به همدیگر در خاورنزدیک، کنده میتواند تلفظ دیگری از کلده باشد. به جز این، نام یعقوب کندی و نام پدرش (اسحاق) درست برابر با نام یعقوب اسرائیل و پدرش است که بنی اسرائیل از او پدید می آیند. ضمنا او معروف به ابو یوسف یعنی پدر یوسف است و مهمترین پسر یعقوب اسرائیل نیز یوسف بوده است. بدین ترتیب، کندی، جد مذهبسازان مجار، همان یعقوب جد موسی و مبلغینش لاویان یهودی است. یعقوب ابن اسحاق، به یک روایت، مروج فرهنگ یونانی بوده و طبیعتا نسخه ی یونانی موسی یعنی اسکندر نیز از او تولید و کم کم در تاریخ رسمی، از موسی جدا شده است. صحنه ی زیست این موسای ثانوی، پرشیا در دشت های اوراسی است. او از مقابل همنژادان خود میگریزد تا بعدا در قامت اعقاب دگرگون شده اش در غرب، حق خود را پس بگیرد؛ یعنی مثل مردوخی دیگر بازگردد و تهاموت فعلی را که قطعا شر است تصاحب کند یا به قول خودش ملک شاهیش را از مردم شریر شرق پس بگیرد. از همین رو شیر که جانور اشرافیت یهودا است به عنوان نماد سلطنتی حکومت های غربی و نماد ایزدذ آنها به جنگ اژدهای تاتاری میرود که هم قابل تطبیق با اژدهای تهاموت است و هم نماد شیطان مذهب مغربزمین. قاعدتا اتفاقی نیست که مغربزمین بیش از اسرائیل کوچولو خانه ی صهیونیست ها و ابرقدرت های یهودی است. پس ما ایرانی ها که پرشیا را سرزمین خودمان و اسکندر را مهاجم ددخو و فاسد معرفی میکنیم، وقتی موسی را از اتهامات وارده به او برکنار میداریم داریم متناقض رفتار میکنیم چون بنیاد و منظور هر دو افسانه یکی است.

دعوی علیه زن اژدهایی: شرقی پوشیده، همان شرقی شیطانی نیست.

نویسنده: پویا جفاکش

انوشیروان ارجمند در "میعاد در سپیده دم"

در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی، هر وقت میخواستند در فیلمی، یک یهودی عتیقه فروش مرتبط با خارجی ها را در ایران تصویر کنند، اولین بازیگری که احوالش را میگرفتند، انوشیروان ارجمند بود. از بین سه یهودی ای که با این مشخصات من دیده ام و زنده یاد ارجمند نقششان را ایفا کرده است، سیاسی ترین و البته خارجی ترینشان "شارون" در سریال "میعاد در سپیده دم" (سعید سلطانی) بوده که در پوشش یک مرکز فرهنگی وابسته به سفارت اسرائیل، شریک عملیات جاسوسی موساد بوده است. این فیلم را در زمان پخشش بیشتر به سبب صحنه آرایی جذاب و فوق العاده اش از خانه های اشراف و مذهبیون در زمان شاه نگاه میکردم که آن را مدیون استاد محمد هادی قمیشی هستیم. وی که صحنه آرای سریال "پس از باران" نیز بوده و تیتراژ جالب فیلم "میعاد در سپیده دم" نیز کار او است، خودش در سریال مزبور در نقش منفی یک یهودی ایفای نقش کرده است. ولی صحنه آرایی او باعث شده تا کار فرهنگی آقای شارون خیلی بیشتر به چشم بیاید بی این که آنقدرها به موضوع اصلی فیلم ربط داشته باشد و این در کنار گریم عجیب شارون و گویندگی استادانه ی ایرج رضایی به جای او، یک حالت همه چیز دانی به شارون داده است که بعضی دیالوگ های او را شاید بیش از حد لازم نزد من جالب کرده است. ازجمله در قسمت اول، دیالوگی بین او و دستیارش ساموئل درمیگیرد که ناظر به جو پرآشوب ایران در آستانه ی انقلاب اسلامی است. ساموئل میگوید: «شاه و دولت متزلزلند. برای دوستهامان نگرانم.» و شارون درحالیکه با یک نوشته ی عتیقه ور میرود پاسخ میدهد: «نگرانیت را برای خودمان نگه دار. برای برنامه های جهانی ما، این کشور، یک پایگاه امن و مطمئن است و باید باشد؛ با شاه یا بدون شاه.» یعنی برای این که برنامه هایمان اجرا شود حتی اگر لازم باشد به همان دوست های ایرانیمان خیانت و در ساقط کردن شاه همکاری میکنیم. البته این که آیا عاقبت کار، مورد رضایت آقای شارون بود یا نه را نمیدانیم چون او در قسمت آخر فیلم و قبل از این که انقلاب اتفاق بیفتد به همراه ساموئل توسط الیاس گلدشتاین –پسر دیوانه و جنایتکار شارون- به قتل رسید. ولی اکنون سال ها بعد از انقلاب و در شورش های 1401 ایران یعنی درست در جایی که به نظر میرسد حد نهایی غربزدگی و جهانی سازی ایرانی ها آشکار شده باشد، بعضی خوشبین ها احساس میکنند که غرب در مورد ایرانی ها دچار حس شکست و ناامیدی شده است. ازجمله رضا خدا بنده لو که در مقاله ای با عنوان «آنچه در ایران در حال وقوع است» ("فرهنگ امروز": شماره ی 38: آذر 1401) مینویسد:

«ورود مدرنیزاسیون به ایران دربردارنده ی سه ساحت "ابزاری، سیاسی و فرهنگی" بود. از همان زمان، دو ساحت ابزاری و سیاسی مدرنیته در جامعه ی ایرانی مورد پذیرش قرار گرفت، اما ساحت فرهنگی مدرنیته که مشتمل بر اجزای اخلاقی و اعتقادی و غیره میشد، با وجود تلاش ها و برنامه های بسیاری که از سوی طرفداران اروپا محور مدرنیته صورت پذیرفت، مورد اقبال جامعه ی ایرانی واقع نشد. پیروزی انقلاب اسلامی درواقع پاسخ جامعه ی ایران به این تلاش ها و یک صورتبندی گفتمانی بر مداری غیر از فرهنگ و تمدن غربی بود. با این حال، سیطره ی دیدگاه های لیبرال و توسعه محور، بر سیستم برنامه ریزی دولت های پس از جنگ تحمیلی و بروز یک تعارض درون جریانات مختلف جمهوری اسلامی باعث شد تا ساحت فرهنگی مدرنیته با مخفی شدن در پشت ساحت های ابزاری و سیاسی، متضمن نوعی چرخش فرهنگی در جامعه ی ایران شود هرچند ه به تعبیر برخی صاحبنظران هنوز فرهنگ غربی موجود در پیرامون هویت ایران، به هویت ذاتی آن نفوذ نیافته و این ذات بر اساس گفتمان برآمده از عناصر بنیادین عقلانیت، معنویت و عدالتخواهی ایرانیان و با دال مرکزی اسلام مفصلبندی شده است. عدم موفقیت کامل مدرنیته ی اروپامحور در این جدال تاریخی برای سیطره ی گفتمانی خود منجر به تقابل آن با انقلاب شد. در این تقابل، منحرف کردن مسیر حرکت انقلاب اسلامی با تبلیغات گسترده در شبکه های مجازی و ماهواره ای و آشوب آفرینی بر بستر شکاف های موجود جامعه در دستور کار قرار دارد. درواقع، افراطی گری و آشوب آفرینی ناشی از فقری است که غربی ها در مقابل انقلاب دچار آن شده اند و از طرف دیگر، نشاندهنده ی درکی است که از ماهیت گفتمان انقلاب اسلامی پیدا کرده اند و به تعبیر فوکو آن را "روح یک جهان بی روح" یا به تعبیر بابی سعید، آن را با مفهوم "بازگشت سرکوب شدگان" در مقابل تمامیت هستی خود دیده اند. در راستای این بحران آفرینی ها، بعد از دو سال تعلیق جوامع بر اثر اپیدمی کورونا و بعد از عدم موفقیت پرذوژه ی آشوب از ناحیه ی اقتصادی، به ناگهان بحث حجاب و پوشش در کشور داغ شد و سمت و سوی اعتراضات به مباحث فرهنگی چرخش پیدا رد. پیامد ابتدایی این چرخش با اسم رمز گشت ارشاد به حادثه ی "سپیده رشنو" ختم شد که به دلایل مختلفی نتوانست جریانسازی گسترده ای در کشور ایجاد کند اما تست مناسبی برای فهم ظرفیت آشوب آفرینی پروژه ی حجاب یا به تعبیر بهتر، آزادسازی نیروی اجتماعی زنان و جوانان در راستای ایجاد آشوب بود. در این راستا، مهسا امینی را میتوان فردی دانست که واجد تمامی شرایط اجماع سازی بوده و توانسته بسیاری از شکاف های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کشور را فعال کند و اثر پروانه ای خود را بر کل سیستم ایجاد کند.»

نویسنده در ادمه با بررسی نظرات مختلف جامعه شناسان در تعریف جنبش های اجتماعی نتیجه گیری میکند:

«رویدادهای اخیر ایران را نه میتوان با اهداف و معیارهای انقلاب و اصلاح مطابقت داد و نه میتوان آن را به مثابه یک جنبش اجتماعی جدید در نظر گرفت چرا که اولا این رویدادها فاقد نشانه های قطعی و عینی درخصوص شکل گیری یک آگاهی مشترک و تردید درخصوص ارزش های سازنده ی جامعه اند، بلکه بالعکس مستلزم نوعی رفتار ناخودآگاه بوده اند که نهایتا یک آشوب هیجانی تینیجری را شکل داده که پر از تعارضات مفهومی گوناگون نیز هست؛ میل به فمنیسم در قالب یک تفکر فالوسنتریک، طرح شعار زندگی در عین تخریب و سلب حق حیات دیگران و ناهمراهان با آشوب ها، ادعای آزادی و مبارزه با دیکتاتور از طریق بازتولید یک دیکتاتوری مشددتر و بدون یافتن آزادی درون خود، تنها بخشی از این تعارضات مفهومی است. ثانیا آنچه از این تحرکات دریافت میشود موید وجود نوعی فردگرایی منفی و ذره شدگی درون آن است که نهایتا به یک رفتار توده ای ختم شده است. از این منظر، غیبت اراده ی مطلق جمعی نیز آنچنان مشهود و عیان است که این به اصطلاح جنبش، نه توان بسیج گسترده ی مردمی را داشته و نه توانسته تفرقه ها و تشتت های همان تعداد اندکی را که به کنشگری خیابانی پرداخته اند به وحدتی بزرگتر حول محور واحدی تبدیل کند. ثالثا اصل خشونت پرهیزی نیز در آن رعایت نشده است، بلکه برعکس تمام رویه های پیشین موجود در جامعه ی ایران، یعنی سیر تدریجی از اعتراض به اغتشاش، از همان ابتدا با خشونت و تخریب همراه بوده است. در مقابل این جریان و رخدادها، ادله ی قطعی تری وجود دارد که با وجود حجم انبوه بمباران خبری و جاری بودن یک جنگ شناختی تمام عیار، نوعی آگاهی مشترک پیرامون منافع ملی در جامعه ی ایران شکل گرفته که باعث شده تا علیرغم مهیا بودن تمام شرایط برای حضور اعتراضی مردم در خیابان ، این امر محقق نشود، به نحوی که در تمامی چهل و اندی روز اغتشاش، تنها چیزی کمتر از یک درصد جامعه در این آشوب آفرینی ها حاضر بوده اند این وضعیت یک "کنشگری فعالانه" و عین عقلانیت و ناظر به اراده ی جمعی است که نشان میدهد ایجاد خشونت و ایجاد موانع برای پیشرفت کشور و تضعیف نظام سیاسی، خواست مردم ایران نیست، زیرا آنها به خوبی میدانند که تضعیف نظام سیاسی ضربه ی مهلکی به هستی کشور خواهد زد. این آگاهی مشترک و این اراده ی جمعی اصیل، ارزشمندترین سرمایه ای است که میتوان به واسطه ی آن ادعا کرد که جامعه ی ایران حقیقتا یک جامعه و به مثابه یک ملت در حال تعریف "هویت" خود است.»


همانطورکه گفتم من این دیدگاه را خوشبینانه میدانم و شک دارم که ایرانی ها هنوز تا مرحله ی آرمانی تعریف هویت ایرانی رسیده باشند. این را دقیقا در مقام یک فرد عامی و کمسواد میگویم که برعکس آقای خدابنده لو دکترای اندیشه ی سیاسی تحصیل نکرده ام و بهتر میتوانم از جانب افراد عامی حرف بزنم. من هنوز صدای دکتر صادق زیباکلام در گوشم هست که میگفت در زمان انقلاب اسلامی، فقط یک نیروی گریز از مرکز در ایران وجود داشت و آن هم کردستان بود، اما الان بیشتر استان های مرزی، نیروی گریز از مرکزند. این شورش، آزمون خوبی برای مشاهده ی درستی این عقیده بود و البته شکست این شورش هم لازم نبود تا یک سری از مردم بفهمند که دوره ی ناسیونالیسم قبیله ای، نژادی و زبانی تمام شده و باید در جستجوی یک هویت نوین برای خود باشند که بیشتر برایشان نفع داشته باشد و کمتر بهشان ضرر بزند. شاید اگر توسعه ی اقتصادی به این استان ها برسد که البته این هم خودش تا اندازه ای نیازمند توسعه ی فرهنگی در این استان ها است، آن وقت بتوانیم امیبدوار باشیم هویت پیشرفته تری که در مناطق مرکزی جا افتاده، کم کم در این استان ها نیز جا باز کند. ولی در حد استان های مرکزی باید بگویم به نظر من شورش در جای مناسبی قرار داشت و یکی از غیر عادی ترین گره های هویتی ایرانی ها را آشکار کرد. حجاب گرهی نبود که یقه ی بانوان را بگیرد چون از اول، بخثش زنانه-مردانه نبود و حتی توضیح شرعی خوبی هم نداشت. اگر قرآن در یک آیه ی به شدت مجهول المعنا چند کلمه درباره ی رعایت عفاف توسط همسران پیامبر میگوید، در انجیل در نامه ی پولس رسول به قرنطیان، از واجب بودن پوشیده بودن موهای همه ی زنان توسط حجاب میگوید و. معلوم نیست چرا واجب شرعی یهودیان و مسیحیان را که الان خودشان رعایت نمیکنند ایرانی های مسلمان شیعه باید در آن کاسه ی داغ تر از آش شوند؟ مسئله خیلی مدرن تر از این حرف ها است چون یک گره انقلابی است. یادمان باشد قبل از انقلاب، "فکلی" خودش یک فحش علیه مردان به روز پوش بود. دشمنی با شعار احیای حجاب، زنان و مردان را به یک میزان هدف گرفته بود. ازآنجاکه انقلاب اسلامی، فاز نیمه سنتی-نیمه مدرن داشت، سر قضیه ی احیای حجاب هم نصفه عمل کرد و آن حجابی را که لزومش برای حفظ کیان خانواده لازم تشخیص داده شده بود یعنی حجاب زنانه را احیا نمود و مردان را وانهاد و پس از آن، دعوا بر سر حجاب زنان، همواره پوششی برای اختفای دعوای مهمتر حجاب مردانه بود که زنان بیشتر قربانی جنگ اعصاب ناشی از آن بودند تا قربانی خود حجاب. این مسئله به همان اندازه ی ایران، در کشورهای اسلامی اطراف آن هم گرفتاری ایجاد کرده بود و علت هم زمینه گیری فرهنگی تمامی این ممالک از امپراطوری عثمانی به مرکزیت ترکیه بود که روی بنیاد مسیحی روم شرقی سابق استوار بود.

پیشفرض های خرافی مذهب رومی در ممالک غربی و استعمار آن که در چهارگوشه ی جهان با قبایل لختی مواجه شده بودند باقی بود و در بازگشت به درون عثمانی و ممالک اسلامی، چند برابر قوی تر تولید فرهنگ میکرد. پیشفرض مربوطه در برخورد با قبایل لخت و نیمه لخت، افسانه ی سرگردانی بنی اسرائیل در صحرا طی 40 سال بود که در پایان آن، به معجزه ی خداوندی، لباس ها و کفش های قوم خدا (بنی اسرائیل) پاره و مندرس نبودند و هنوز سالم بودند. ازآنجا نتیجه گیری میشد ازآنجاکه تمام مردم زمین از محل سقوط برج بابل به اطراف و اکناف آواره شده اند آنها که لباس ندارند همان هاییند که خدا هوایشان را نداشته و لباس هایشان پاره شده و لخت و بی لباس و به دنبالش بی عار به لختی یا دارای پوشش های ابتدایی شده اند. با این حال، در رنسانس و در واویلای مجسمه ها و نگاره های لخت خدایان و قهرمانان قدیم که زیبایی بدن خود را به رخ میکشیدند، لباس پوشاننده ی عیب هم تلقی میشد تا جایی که اشراف از لباس دار بودن خود برای اثبات پوشاندن جنبه های فرازمینی خود به مردم ساده سوء استفاده میکنند. افسانه ی ملوسین معروف ترین مورد از این نوع است. در این افسانه نجیبزاده ای فرانسوی که به اسم های مختلفی چون ریموند دوپوآتو، ریموند دو ور، و کنت لوسینیان نامیده شده، در جنگل های فرانسه با زنی زیبا برخورد میکند و دلداده ی او میشود. زن که همان ملوسین است در مقابل اصرار نجیبزاده قبول میکند با او ازدواج کند به این شرط که هرگز روز شنبه وارد اتاق او نشود. چون ملوسین درواقع جنی نیمه مار است که در ایام سبت (شنبه)، نیمه ی پایینی بدن او به شکل یک دم ماهی با یک جفت مار درمی آید. سرانجام شوهرش به راز او پی میبرد و ملوسین شرمسار و دلشکسته به یک اژدها تبدیل میشود و پروازکنان گم میشود. مار و ماهی و اژدها همگی نشانه های تهاموت اژدهای بینظمی هستند که به تاریکی و آب مانند میشد و مدل مصریش تااورت با صورت فلکی دب اکبر در قطب شمال که منشا تاریکی تلقی میشد تطبیق میگردید. از طرفی، قصه ی فرانسوی را ورهای انگلیسی معروف کردند که خودشان از فرانسه با انگلستان آمده بودند اما در داستان، فرانسه به معنی سرزمین فرانک ها به وسعت ایتالیا و آلمان و فرانسه ی کنونی و هر آن جایی است که قوم ژرمن فرانک در بازسازی امپراطوری روم مقدس فتح کرده باشد. ازاینرو فرانک ها نیز به اسکاندیناوی در محل قطب شمال و به وایکینگ های موسوم به وارانگی منسوب شدند. ازاینرو جالب است که میبینیم در ایجاد اشرافیت وارانگی ازجمله در فرانسه و در بین اسلاوها رد ازدواج یک وارانگی اسکاندیناویایی با زنی رومی به نام میلیسینا دیده میشود که مشخصا شکل دیگری از ملوسین است. میلیسینا نوه ی میکائیل رانگابه امپراطور بوزنطیه (روم شرقی) بود. نسب میلیسینا از طریق مادربزرگش پروکوپیا همسر میکائیل رانگابه، به خزرهای سلطنتی، بلغارها و هون ها میرسد. ایرن مادربزرگ پروکوپیا و همسر کنستانتین پنجم امپراطور بوزنطیه، یک شاهزاده خانم خزر بود که به واسطه ی "شی وی" نسب به یک اشرافی چینی هان به نام "ژانگ لو" میبرد. واضح است که صحبت از نسب نیمه خزری-تاتار و نیمه رومی بدل جن ماده یا تهاموت، آن را برابر با امپراطوری عثمانی میکند که یک رگ آن، قزاق های خزرتبار ترک زبان و رگ دیگرش روم یونانی بوزنطیه بود. بدین ترتیب، خرافاتی که رنگ تاریخ به خود پوشیده بودند، لباس و پوشیدگی را با شرارت و جن تباری مرتبط کرده بودند و برای فرار از وحشت ناشی از آنها، لازم نبوده مردم را لخت و عور کنید . جایگزین کردن لباس های بلند با پوشش های کوتاه چسبان و بدن نما کافی بوده، چیزی شبیه همان ادعاهای همیشگی درباره ی ممنوعیت برقع و حجاب در فرانسه به این شکل مدرن شده که این پوشش ها کار تروریست ها را آسان میکنند و اصلا برای اثبات این خرافات مذهبی مدرن شده هم که شده، لازم نبود تا مسلمان ها تروریست شوند و این موضوع اینقدر بی نقاب بود که خودش یکی از دلایل جانبی زیر سوال رفتن حادثه ی 11سپتامبر و برجستگی رسانه ای القاعده به شمار میرود.:

“ROSICRUCIAN PROJECT”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/3/2017

در سال 2010، "اندرو ناپولیتانو" قاضی اسبق دادگاه عالی، تحلیگر ارشد فاکس نیوز، مجری "دیده بان آزادی" و قهرمان بسیاری از راستگرایان، در یک برنامه ی رادیویی گفت: «برای من سخت است که باور کنم که ساختمان 7مرکز تجارت جهانی "خودبخود فرو ریخت"» و «20سال بعد، مردم به 9-11 همان نگاهی را خواهند داشت که ما امروز به ترور jfk یا به عبارت دیگر روشی که دولت به ما گفته این ترور انجام شده است، نگاه میکنیم.» کمی بعد از این صحبت ها "کیت اولبرمن"، رئیس کانال فاکس نیوز یعنی"راجر آیلس" را دومین «بدترین فرد جهان» نامید چون آیلس از جانب قدرت هایی که در مورد هویتشان فقط گمانه زنی میشد کرد، تحت فشار قرار گرفته بود تا ناپولیتانو را اخراج کند. از همان زمان معلوم شد که القاعده دیگر یک جوک مسخره است پس وانمود شد که اوباما رئیس القاعده جناب بن لادن را شکار و البته بعدا جسدش را بی این که کسی دیده باشد نابود کرده تا مسلمان های جذاب، برایش مقبره نسازند. بعد از آن یک اسم دیگر درآمد: داعش. تحت این اسم قرار بود مسلمان ها همدیگر را بکشند تا معلوم شود آنها چقدر شیطانیند و البته تمام این آتش ها نیز به انقلاب اسلامی ایران و نتایج نظامی آن ختم شوند. اما حالا این هم زیر سوال است. چون در سطح جهان، این همه آسمان و ریسمان به هم بافته شده اند تا ثابت شود جمهوری اسلامی آنقدر بد است که مردم خودش هم قبولش ندارند و دارند حجاب ها را از سر برمیدارند. بعد از این چطور باید دشمنی با مردم ایران را که همیشه مدافعین حکومت در راهپیمایی های میلیونی وانمود و بهانه ی مظلومیت اسرائیل آقای شارون بودند توجیه کرد؟ آیا این شورش ابلهانه و ناخودآگاه، به طور خودبخودی اولین قدم در خارج شدن ایرانیان و شاید –به خاطر خلاصه شدن نهضت اسلامی در ایران- کل اسلام از تعریفات شرقشناسانه و مسیحی تبار اروپاییان نیست؟ به نظر میرسد برای پاسخ دادن به این سوال، باید منتظر آینده باشیم.

مطلب مرتبط:

افسانه ی جادوگر سیاه و طوفان بزرگ انگلستان

فرزانه ی جادوگر: انتظار فلسفی بیجا از راستگویی رهبر سیاسی در جامعه ی جاهل پرور

نویسنده: پویا جفاکش

یک طرح قرون وسطایی مصری از سربازی با شمشیری مرکب از صلیب و درخت مقدس

«فارابی، هنگام ورود به شهر [دمشق] با جامه ای مندرس و خرقه ای کهنه بر مجلس سیف الدوله که بزرگان علم و ادب شهر در آن جمع بودند وارد شد، در آستانه ی در ایستاد و هیبت ژولیده اش میان آن همه اشراف و ادبای اهل فضل باعث تعجب شد. سیف الدوله که وی را نمیشناخت و تصور کرد یک عامی بیسواد است، برای این که مجلس به هم نخورد با عتاب به او گفت: "بنشین." پاسخ فارابی کوتاه اما بدون شک چکیده ی یک عمر تامل فلسفی او بود که حکایت از مواجهه ی حکیم و حاکم داشت. فارابی قاطعانه پاسخ داد: "کجا بنشینم؟ در جای خود یا در جای تو؟" ولوله ای از سر تعجب میان حاضران افتاد و سیف الدوله که از گستاخی این پیرمرد ولگرد متعجب بود باز با تندی گفت: "در جای خودت بنشین." فارابی از پایین مجلس و آستانه ی در خود را به بالای مجلس و مسند سیف الدوله رساند و در جایگاه او نشست. او به این ترتیب به سیف الدوله نشان داد که مسند حکومت درحقیقت از آن حکیم و فیلسوف است. او به دنبال مدینه ی فاضله ای بود که در آن خرد و عقلانیت و فلسفه ی حقیقی حاکم باشد و حکیم و حاکم در یک مسند جمع شوند.» این داستان در ابتدای گفتار مهدی فدایی مهربانی تحت عنوان «خوانش های نوآورانه از فارابی» در شماره ی 38 مجله ی فرهنگ امروز (آذر 1401) بیانگر امیدها و آرزوهای دنباله دار قدیمی درباره ی احیای آرمانشهر افلاطونی فارابی است. توجه به فارابی همانطورکه نویسنده میگوید به سبب آن است که فارابی در زمان انحطاط و فروپاشی امپراطوری عباسیان درصدد برانداختن نظمی جدید با استفاده از ترکیب آرای سیاسی افلاطون و ارسطو بوده و طبیعتا هر بار که نظم اجتماعی در ایران دچار نقصان شده، چه در جنگ های اول و دوم جهانی، چه در آستانه ی انقلاب اسلامی و چه همین امروز، فارابی هم مطرح شده است. فدایی هم مانند بسیاری دیگر در این راه سعی میکند بنیاد یونانی فکر فارابی را «ایرانی» معرفی کند و در این راه به هانری کوربن تاسی میجوید که نوشته است: «به نظر میرسد احساس ژرف معلم ثانی از این اندیشه ناشی بود که حکمت نزد کلدانیان در بین النهرین ظاهر شد و ازآنجا به مصر و آنگاه به یونان انتقال یافت و در یونان مکتوب شد و وظیفه ی او این است که این حکمت را به کانون اصلی خود بازگرداند.» هانری کوربن مهمترین نامسلمانی بود که خارج از مکتب شیکاگو به فارابی توجه کرد. ولی اکنون فدایی و دیگر ایرانیان ترجیح میدهند از منظر دید مکتب شیکاگو و در راس آن "لئو اشتراوس" به فارابی توجه کنند. چون در این مکتب، شاه فیلسوف افلاطون که بعدا از دریچه ی فارابی و ورود به دنیای صوفی-شیعی اسلامی، با "امام" شیعی و "ولی" صوفیان تطبیق شده، از یک بعد غیر ایدئولوژیک مورد بررسی قرار میگیرد و این در مملکت خسته از ایدئولوژی ایران، مفری برای باقی ماندن در آرمانشهر فارابی بدون خراب کردن همه چیز به نظر میرسد. بنابراین بلافاصله بعد از گفتار آقای فدایی، مقاله ای از خود اشتراوس تحت عنوان «قرائت فارابی از قوانین افلاطون: تقریر فارابی از جهان و سیاست» منتشر میشود که در آن، اشتراوس تمثیل مورد علاقه ی خود در نوشته های فارابی را درباره ی نسبت حکیم و سیاست بیان و تفسیر میکند: «روزی مردی پارسا و پرهیزگار که به منظور ریاضت و کف نفس، عزلت و گوشه نشینی اختیار کرده بود، یا کسی که به طور آگاهانه محنت را بر آسایش ترجیح داده بود، او به عنوان مردی پاکدامن، بانزاکت، پرهیزگار و بسیار باتقوا شناخته میشد؛ به همین خاطر، دشمنی و خصومت حاکم ستمگر شهرش را برانگیخت. از ترس حاکم شهر گریخت. حاکم دستور داد بگیرندش و مبادا فرار کند. این امر سبب شد تا تمام دروازه های شهر را به دقت نگهبانی و مراقبت کنند. مرد پارسا لباس هایی به دست آورد که برای هدفش مناسب بود و آنها را پوشید –اینکه چگونه آنها را به دست آورد نمیگوید- پس در دستش با طبل و تنبوری به دروازه ی شهر هنگام غروب نزدیک شد. هنگامی که از او پرسیدند چه کسی هست، او با حالت تمسخر و طنز پاسخ داد: من آن مرد پارسا و پرهیزگاری هستم که شما در جست و جوی او هستید. نگهبان اندیشید که او را شاید تمسخر میکند. به او اجازه داد تا برود. پس مرد پرهیزگار و پارسا با سلامتی فرار کرد بدون این که دروغ بگوید. اجازه دهید داستان را در پرتو ملاحظات کلی و نیز ملاحظات کلی را در پرتو داستان ملاحظه کنیم. قهرمان داستان انسان فرزانه است اما انسان های فرزانه نوع ویژه و خاص انسان هستند: انسان های فرزانه ای که مطرح میشوند پرهیزگار و پارسا هستند؛ بر این اساس، خصوصیت آن را به عنوان انسان هایی که کامل ترین مذهب و اخلاق را دارا هستند، در میل به نجات خودش، عمل او برانگیخته شده است. برای نجات خودش با یک چهره ی ناشناخته فرار میکند. او همچون یک انسان پارسا و پرهیزگار ظاهر نمیشود و رفتار نمیکند. در این مورد خاص، او به طور متفاوت رفتار میکند که شناخته نشود. کج روی از رفتار مرسومش آموزه ای است که موافق با رفتار مرسومش هست: مردم فکر میکنند که انسان هایی که با این شیوه عمل میکنند امکان ندارد که پارسا و پرهیزگار باشند و از این که مردم، تصوراتی از نجابت او دارند دیر یا زود خواهند دانست مرد پارسا که به این صورت فرار کرده است تناسبی با پرهیزاری و پارسایی ندارد و خواهند گفت که او از رفتار مرسومش در این مورد خاص انحراف نداشته است. او دروغ نگفته است. ازاینرو، به نظر میرسد برای انسان پارسا و باتقوا، صداقت به طور کامل ضروری است. هرچند ممکن است که مردم در این صوص دچار اشتباه شوند: پارسا و پرهیزگار در کردار دروغ گفته است. او در گفتار دروغ نگفته بلکه جزئی از دروغگویی او در کردار میباشد تنها بدین دلیل که او در کردار دروغ گفته، حال آن که در گفتار دروغ نگفته و نتوانسته است و شرایطش نبوده است. مردم با توجه به این دلیل بر این باورند که عمل ظاهرا شرم آور انسان پرهیزگار، شرم آور نیست. این عمل به واسطه ی اجبار و تعقیب توجیه میشود. به هر حال، داستان نشان میدهد که هر کسی میتواند با اطمینان حقیقت خطرآمیزی بگوید به شرط آن که شخص آن را در یک شرایط مناسب بگوید، زیرا مردم گفتار کاملا ناخواسته را بر حسب شرایط و معانی مورد انتظار در محیط تفسیر خواهند کرد نه این که محیط ها را بر حسب خصوصیت خطرآمیز گفتار تفسیر کنند. مردم گفتار را بر حسب محیط مورد ارزیابی قرار میدهند نه این که محیط را بر حسب گفتار. فارابی در پرتو داستان و برداشت کلی میخواهد رفتار فرزانه مخصوصا افلاطون را درک شدنی نشان دهد. افلاطون حق داشت تا به خود اجازه ندهد با گشاده دستی دانش ها را برای تمام مردم آشکارا و بی پرده بیان کند. او علم را با گفتار کنایه، ابهام، توأم با اشتباه و مبهم بیان میکند تا مبادا آنها خصوصیتشان را از دست بدهند و یا این که در جایی که نباید به کار رود، مورد استفاده قرار گیرد. هنگامی که افلاطون اندیشه را بدون هر پنهانکاری و پیچیدگی بیان میکرد، شنوندگان و خوانندگانش فرض میکردند که در این مورد خاص گفتارش با کنایه است و چیز متفاوتی ازآنچه را که به طور واضح و آشکار بیان کرده، مبهم و پیچیده میدانند. "این یکی از رازهای کتابش است." افلاطون همچون انسان فرزانه به نحو شایسته با این نظر که سودمند است رفتار کرد. هرچندکه او مفید بودن برای خودش را کمتر از مفید بودن برای علم یا وجودش در شهر و مردم اندیشید. او برای خودش ویژگی مردی را که هرگز درباره ی آنچه که عالی ترین موضوعاتی را که اندیشیده است به طور واضح و بدون پیچیدگی نگفت. آنچه را که می اندیشید آشکار و بی پرده میگفت. او گاهی اوقات میگفت که روشن و بی پرده، عالی ترین موضوعات را میگوید: گفتارهای روشن و بی پرده اش پذیرفته نمیشد. ما این مسئله را در پرتو داستان پارسای پرهیزگار باید بفهمیم. افلاطون پارسای پرهیزگار نبود درحالیکه پارسای پرهیزگار به طور روئشن و غامض آنچه را که می اندیشید میگفت. افلاطون تقریبا هرگز آنچه را که می اندیشید به طور روشن و غامض نمیگفت. اما افلاطون در موضوع، اشتراکی با پارسای پرهیزگار دارد. هر دو مجبورند که بعضی وقت ها حقیقت را بگویند که هم برای خودشان و هم برای دیگران خطرآمیز باشد. ازآنجاییکه هر دو انسان های فرزانه ای هستند، آنها در چنین موردی به یک شکل و صورت رفتار میکنند: آنها حقیقت خطرآمیز را با احاطه شدن در آن بیان میکنند. نتیجه این که آنها به آنچه میگویند اعتقادی نداشته اند. در این روشن است که افلاطون درباره ی قوانین مینویسد.»

حالا فرض کنید همه ی ممالک، صاحبان حاکمان فیلسوفی باشند که مدام به طور طبیعی و مصنوعی در خطرند و ناچارند برای نجات خود، تغییر لباس بدهند و بیش از یک فیلسوف درستکار، شبیه یک دلقک احمق و یک بی ادب بدزبان به نظر برسند. آن وقت شما اگر به مدل فارابی به دنیا نگاه کنید احساس میکنید که تمام تاریخ پر از شاهان فیلسوف ابله نما بوده است.

ما داریم به قول اشتراوس، حقیقت را از طریق موقعیت و شرایط نگاه میکنیم و شرایط فعلی محصول عوامگرایی یهودی-مسیحی در سیاست در اثر برخاستن پیامبران بنی اسرائیل در میان یک مشت عوام ابله نق نقو است. پس باید آنچه این ابله پسندی سیاسی را موجه کرده به زبان علم الفلک که فارابی به آن اعتقاد داشت و تصور میرفت افلاطون هم اعتقاد داشته باشد حکیمانه کنیم. قرار است جامعه ی انسانی متحد شود و فروپاشی امپراطوری عباسی در بغداد در این زمینه قابل مقایسه با فروپاشی برج بابل در نزدیکی بغداد و ایجاد چند دستگی و تفرقه بین مردم در اثر آن در برج ثور بین 6000 تا 4000سال پیش است. اختلاف اینان بر سر گوناگونی فرهنگی بود و فرهنگ همیشه تحت کنترل اشراف بود. فرهنگ بود که بین مردمان امتیاز ایجاد میکرد و مردم بیسواد عامی در نسبت با اشراف با فرهنگ، به حشرات در مقابل پرندگان تشبیه میشدند. پرندگان را شما میتوانید صفات مختلف ببخشید و خودنمایی طاووسشان را در مقابل سبوعیت عقاب قرار دهید یا از حس آزادگی با مشاهده ی پرنده ی در حال پرواز بگویید. اما حشرات که خوراک پرندگانند کمتر حسی به اکثر آدم ها منتقل میکنند چون کاملا غریزی و بی عاطفه اند و درباره ی هیچ مقوله ای، هیچ احساس خاصی ندارند. آنها در مقابل هر پدیده ای درجا و کاملا تحت تاثیر غرایز بدون فکر و اندیشه و حتی در حرکاتی بر ضد سرنوشت خودشان عمل میکنند. با این حال، برای متحد کردن دوباره ی مردم در راه از بین بردن فرهنگ ها باید انسان های حشره گون و درواقع نژاد بردگان و بیسوادان به قدرت میرسیدند که از امتیازات اشرافی برکنار میبودند و یک اشرافی بابلی به نام ابراهیم، این وظیفه را با اختیار کردن بادیه نشینی تقبل کرد و یهوه خدای یهودیان او را برگزید و با فرمان دادن به او در این که پسرش را در راه یهوه سر ببرد آزمود. ابراهیم از آزمایش سربلند بیرون آمد و قوچی جانشین پسرش برای قربانی شدن شد. این قوچ جانور عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000سال پیش و سمبل بردگان جنگجو و آماده ی مردن در راه هیچ و پوچ بود و هر قومی بیشتر سربازان گوسفند صفت تولید میکرد بیشتر بخت موفقیت داشت تا جایی که خود خداوند یهوه به بره ی خدا تبدیل و توسط برده های پست قربانی شد تا عصر بعدی، عصر او باشد و این خدای گوسفند شده یعنی از نسل عیسی مسیح، از نسل رهبر بردگان یعنی حضرت یهودا برخاست که اعقابش پادشاهی های داود و سلیمان را در بین یهودیان و در بهشتی زمینی به نام اورشلیم باعث شده بودند. نسب عیسی در جایی به این جناب یهودا گیر کرد که جناب یهودا، عروس خود تامار را دید و نشناخت عروسش است، چون همه ی زنان را یک جور میدید و بر اساس همان جوری که زنان را میدید، تامار را هم به آمیزش جنسی با خود دعوت کرد. تامار به او گفت: «در ازای این کار، چه چیزی به من میدهی؟» یهودا پرسید: «چه میخواهی؟» و تامار پاسخ داد: «عصای شیخوخیتت را.» و یهودا ازآنجایی که مغزش دقیقا مثل یک حشره کار میکرد، عصایش را به تامار داد و چنان حشری با او مجامعت کرد که تامار، به یک جفت فرزند دوقلو حامله شد و این درحالی رخ میداد که شوهر او مرده بود. وقتی یهودا از حامله شدن عروس بیوه اش مطلع شد چنان خشمگین شد که دستور به سوزاندن او داد. ولی تامار، او را احضار کرد و در خلوت از او پرسید: «میدانی پدر این بچه کیست؟» یهودا گفت: «زود بگو کدام حرامزاده ای است؟» تامار پاسخ داد: «تو.» و برای اثبات حرفش عصای شیخوخیت یهودا را که از پدرشوهرش گرفته بود به او نشان داد. یهودا درجا بیرون رفت و حکم به بیگناهی تامار داد. یهودای جنگسالار، دراینجا دقیقا معادل قوچ حمل است که برجش فروردین ماه، برج مریخ است. وقتی نشانه ی رهبری را به یک زن فاحشه واگذار میکند، جفتش میشود زهره سیاره ی عشق که اتحاد آنان، اتحاد آفرودیت و آرس، و یا ونوس مارس در اساطیر یونانی-رومی است. با این حال، این داستان، دستکاری داستان دیگر و ناگفته ای است که فرض میکند پدر نوزاد یا نوزادان، کسی غیر از یهودا بوده است: یک شخصیت ایزدی. درواقع هر دو روایت بر بنیاد یکسانی قرار دارند. این بنیاد آن است که عده ای فرض کرده اند علت پیدایش اشرافیت و انسان های ایزدی، معاشقه ی فرشتگان هبوط کرده موسوم به بنی الوهیم (پسران خدا) با زنان زمینی بوده است که اگر این خدایان بر نسل بشر اثر نمیگذاشتند مردم یک مشت جانور حشره صفت باقی مانده بودند. وقتی یک زن بیوه به نوزادان بارور میشود احتمال این که فرزندان او از نسل ایزدان باشند زیاد میشود. پس وقتی شما میگویید که پدرشوهر او از نسل قبل یعنی انسان های ماقبل اشرافی پدر بچه ها است قهرمان را دوباره به نسل انسان های حشره صفت فرضی اصیل اولیه برمیگردانید. راه دیگر، افسانه ی ایتالیایی تطبیق یهودیان با مردمان موسوم به "گارابیت" یعنی انگوری در اطراف جنوآ است که به سبب تجارت شراب و باغ های انگورشان به این نام مشهور شده بودند و ظاهرا باید برای تخیل کردن پیشینه ی بانکداران یهودی جنوآیی مطرح شده باشند. در این داستان، مدین محل سخنگویی یهوه با موسی پیامبر یهودیان، با منطقه ی مادون در نزدیکی جنوآ تطبیق میشود و تصور میشود که دراینجا بوده که بنی الوهیم که همان خدایان یونانی-رومی موسوم به المپی ها بوده اند با گارابیت ها درآمیخته و نژاد ابرانسان ها و قهرمانان را پدید آورده اند. اما یهوه با فرستادن عذاب الهی، آن ملت را نابود کرد و مردم، افسانه های آنان را به گارابیت های معمولی ساکن در آناس باز در نزدیکی جنوآ دوختند و بیخود به آنها منزلت دادند بی این که آنها واقعا ابرانسان بوده باشند. ارتباط نام های آناس و جنوآ باید مرتبط با افسانه ی پاپ زن موسوم به "جان هشتم" در قرن نهم میلادی باشد: زنی به نام جوآن که نام او را آنا یا اگنس هم نوشته اند. جوآن ادعا کرده بود مرد است و کشیش ها بدون این که بدانند او را پاپ کرده بودند. موضوع وقتی آشکار شد که این زن حامله شد و فرزندی زایید. بعدا در محل وضع حمل او مجسمه ی زنی نوزاد به آغوش را به یاد او ساختند که بعدا کلیسا آن را به همراه کل خاطره ی جان هشتم، از تاریخ رسمی خود زدود. برخی جوآن را همسر پاپ پیشین لئوی چهارم دانسته اند. حامله شدن یک زن بعد از مرگ شوهرش که رهبر مذهبی یا سیاسی یک مملکت است، یادآور داستان ایزیس شوهر اوزیریس است. پس از مرگ اوزیریس، ایزیس او را به صورت هورس از نو متولد کرد و این یادآور تولد عیسی از مریم بدون دخالت مردی بوده است ضمن این که با فرض برابری هورس و ازیریس، کودکان وقلوی تامار از یهودا هم برابر با برادران ازیریس و سوت در مصر میشوند. کیش مصری ایزیس و هورس در امپراطوری روم و شبه جزیره ی ایتالیا رواج داشته و این مضمون غریب نیست اما جالب نامیده شدن جانشین ایزیس به جوآن است که یادآور نام جونو همسر ژوپیتر رهبر خدایان یونانی-رومی است. جونو هم بدون دخالت شوهرش پسری زایید که همان هفستوس یا وولکان خدای صنعت و آتشفشان ها است که به خالق تشبیه میشود و ارتباط کارگاه زیرزمینیش با ماگمای آتشفشانی، یادآور ارتباط یهوه با آتشفشان ها است. البته یهوه با ژوپیتر هم قابل تطبیق است و هفستوس و ژوپیتر ظاهرا بی ارتباط با هم درنتیجه ی نسبت دادن نژاد قهرمانان به نژاد بردگان، با هم تطبیق شده اند. طبیعتا وقتی ژوپیتر همان هفستوس باشد، همسر هفستوس یعنی ونوس یا آفرودیت هم به پسری حامله میشود که پسر شوهرش نیست یعنی اروس یا کوپید که معمولا فرزند مارس یا آرس خدای جنگ دانسته میشود. اما این که حقیقت مطلب چیست، در نام خود جونو آشکار میشود. جونو فرم مونث جانوس خدای دروازه ها است و جنوآ اتفاقا حتی صورت مونث تری از این کلمه است. جانوس از دروازه ی جهان زیرین مراقبت میکند و مدل مصری این دروازه، محل ورود خدای خورشید به جهان زیرین موسوم به آمنتا است. مردگان نیز از این محل وارد جهان زیرین میشوند و در آنجا به جستجوی باغ بهشت هورس/ازیریس برمی آیند. اما باغ بهشت احاطه شده توسط صحراهای تاریک و وحشتناک پر از هیولاهای مخوف است که نادرستان را که از راهنمایی های خدایان بی بهره اند از بین میبرد و پر از اجساد ره گم کردگان است. این قلمرو دهشتناک که متعلق به سوت یا تایفون مدل قبطی شیطان است، درواقع همان صحرایی است که بنی اسرائیل برای رسیدن به بهشت زمینی اورشلیم پس از ترک مصر، باید از آن میگذشتند. در نسخه ی یهودی، یکی از قلمروهای بدنام این صحاری، دره ی "هامون-گوگ" بود که هیولای "آنا" ملقب به "الاغ بلعنده" در آن به دنبال طعمه میگشت. این دره را "شهر مردگان" مینامیدند چون پر از اجساد انسان ها بود. نکته ی جالب اینجاست که هامون-گوگ محل مرگ ایزد موسوم به "پتاح-سکاری" بود که فرمی از پتاح خدای صنعت و خلقت در مصر و همتای هفستوس است. مرگ او در این صحرا همتای مرگ خورشید موقع هبوط به آمنتا است که همان مرگ ازیریس را نشان میدهد. بدین ترتیب، هفستوس باکره زاده از جونو، همان ژوپیتر است که از نو از رحم همسرش متولد شده و اروس یا کوپید متولد شده از ونوس هم پدرش هفستوس است که از نو از رحم همسرش متولد شده است. در هر دو مورد، الهه همان جوآن یا پاپ جان هشتم است و عصر خدایان بلافاصله قبل از عصر پاپ ها قرار میگیرد.:

Pop john 8th and

isis”: john frank: hxmokha: 18/7/2014

استفان.ای.فرانکلین در فصل 17 از کتاب "تایفون"، پاپ جوآن را به سبب ارتباطش با مضمون امپراطوری مادر و کودک ایزیس-هورس، روح روم باستان میبیند که در آستانه ی افزایش قدرت پاپ ها بر ضد امپراطوران و شبیه شدن بارگاه پاپ به دربار امپراطور نشانه ی تولد قرون وسطی به نظر میرسد. این اتفاق عملا یک سال بعد از به قدرت رسیدن جوآن در سال 854 و با مرگ یا برکناری جوآن در 855 و کمی بعد مرگ امپراطور لوتر اول در همان سال رقم میخورد. در هر دو سال 854 و 855 دنباله دارهای مرموزی در آسمان ظاهر شده بودند. فرانکلین، دنباله دار سال 854 را همان دنباله داری میداند که بنا بر گزارش جئوفری مونموت در زمان مرگ امبروسیوس اورلیانوس و پایان حکومت رومیان بر انگلستان در آسمان دیده شده و به دنبال آن، حکومت "اوتر پن دراگون" پدر شاه آرتور فرا رسیده بود. در هر دو مورد، دنباله دار با آخرین نفس های حکومت رومیان در ارتباط است. فرانکلین در فصل 15 بیان میکند که فهرست جئوفری مونموت از پادشاهان انگلستان، تقریبا همان فهرست امپراطوران روم است و هر دو نسبنامه هم به تروآی ایلیاد و ادیسه میرسند. با این حال، اهمیت این مطلب را کامل درنمی یابد و به دنبال تاریخی کردن داستان آرتور برمی آید و ازجمله دنباله دار ظاهر شده بر اوتر پن دراگون را همان دنباله دار روایت پلینی از ظهور آن در آسمان در زمان نبرد هورس و تایفون ارزیابی میکند که تایفون، نام خود را بر آن نهاد و تجسمی از خود دانستش. بنا بر فصل 16 ظهور دنباله دار پن دراگون در قرن ششم و زمان آرتور، درست مثل ظهور دنباله دار افسانه ی تایفون توام با بلایا و مصیبت هایی بوده است. تغییرات آب و هوایی شدید و مهاجرت های بزرگ انسانی درگرفته اند، روایت های بیزانسی از سیاه شدن آسمان در اثر دود نوشته اند و گزارشات چینی، زرد شدن آسمان از خاک زرد پس از خشکسالی و فرسایش خاک را توصیف کرده اند، طاعون از افریقا بیرون می آید و جنوب شبه جزیره ی عربستان را درمیگیرد و در همین زمان، لشکر ابرهه را موقع حمله به خانه ی کعبه از پای درمی آورد. فرانکلین حتی "طیرا ابابیل" (پرنده ی پدر بلاها) که عامل شکست لشکر ابرهه [در سال تول محمد پیامبر] است را دنباله دار پرنده در آسمان میداند؛ یک مار پران که الگوی اژدهاهای پرنده ی قرون وسطی و البته کواتزلکواتل یا مار پردار ایزدی کشنده و قربانی طلب آزتک ها نیز شده است. این میتواند یک شهابسنگ تکرار شونده در روایات گوناگون باشد که در اثر برخورد با زمین، زلزله ها، سیل ها و تغییرات آب و هوایی عظیم در زمین ایجاد کرده و سبب نابودی طبیعت پربار کهن یا همان بهشت عدن شده باشد، ماری که باغ عدن را از آدمیزاد گرفت. اما فرانکلین چون فکر میکند سالشمار زمین درست است و مار آسمانی بارها در زمین ظاهر شده، آن را نه یک شهابسنگ که یک دنباله دار تصور کرده است. دلیلی وجود دارد که تشبیه شهابسنگ به مار را یک واقعه ی تک و جهانی تصور کنیم که یک بار برای همیشه به یک موقعیت ناجور زمینی بار سیاسی داده و تکرار و کم اهمیت شدن آن در تاریخ، این موقعیت سیاسی را از چشم ها پنهان داشته است.

مار در کنار سگ و اسب، سه جانور هکاته الهه ی ماه در آرگوناتیکا بوده اند که با سه فاز ماه –بدر، محاق، هلال- قابل تطبیقند. در "بریتانیا" ی کامدن، شهر یورک به نام سه حالت اولف (هکاته)، "ترائه اولفی" نامیده شده و درآنجا سه حالت ماه با نمادهای اسطوره ای زیر تبیین شده اند: بدر: مار به دور خود چرخنده و شکل دهنده به سر مدوسای گورگون با موهای ماروش و چشمان سنگ کننده هلال: شاخ اسب تکشاخ محاق: سگ. شاخ اسب تکشاخ، درواقع شاخ کرگدن تاریکی و برابر درخت زندگانی است که نورش مثل ماه، فقط در یک بیشه ی تاریک به چشم می آید. به همین دلیل هم بیشه ی تاریک دریاچه ی آرونوس در ایتالیا وقف هکاته الهه ی جادوگری بود که در خطوط متقاطع بر آدمیان فرود می آمد.:

“the unicorn: a mythological investigation”: Robert brown: longman: 1881: p43-45

فرض کنید نور در تاریکی، آخرین جنبه ی ایزدی درخشان در یک باغ عدن تباه شده باشد. آیا مردم به سمت آن جلب نمیشوند؟ حالا اگر این نور درخشان بخواهد از حالت درخت خارج شود و برای جهانخواری به تحرک دربیاید شبیه مار مستقر در درخت میشود که با شیطان تطبیق شده است و همانطورکه دیدیم به لحاظ هویتی برابر با مدوسای گورگون است. درست مثل تکشاخ تاریکی، مدوسا نیز در روشنایی شیطانی ناشی از تکامل خود، چندان متحرک نیست مگر وقتی که قهرمان خورشیدی به نام پرسئوس، سر بریده ی او را به عنوان سلاح برای سنگ کردن دشمنانش در آسمان جابجا کند. براون در منبع بالا مینویسد که پرسئوس پدر پرسس بنیانگذار پرشیا بوده و لغت پرشیا در ادبیات یونانی معمولا معادل شرق به کار میرفته است. در مقابل، قلمرو گورگون ها و ازجمله مدوسا لیبی خوانده شده که در غرب پرشیا قرار گرفته است. تلاش پرسئوس برای کشتن مدوسا درحکم لشکرکشی خورشید از طلوعگاهش در شرق به غروبگاهش در غرب است. پس مدوسا نمادی از تاریکی است که خورشید روشنایی خود را از ماه آن پس میگیرد. این غرب تاریک به نظر براون به راحتی میتوانست اروپا هم باشد. چون در یونانی به تاریکی "اربوس" میگفتند کلمه ای که در آوا و معنا با اروپا هم جهت بود. براون همچنین قتل مدوسا به دست پرسئوس را همتای قتل اژدهای دریایی به دست او در یافا و هر دو روایت را مرتبط با قتل تهاموت الهه ی دریایی اژدهاگون آب ها به دست مردوخ در کلده میداند که در این صورت، پرسئوس همان مردوخ است. براون از قول کتزیاس، مینویسد که نام پرسئوس، کلدانی و اصل آن پارسودوس بوده است و از قول هلانیکوس نیز نقل میکند که پرسئوس داماد و جانشین یک شاه حبشی به نام کفئوس بوده که قومش به نامش کفن نامیده میشدند و این قوم هم در کلده میزیستند و هم در افریقای سیاه. ویلکینسون مدوسا را با جنبه های مادینه ی تایفون در مصر مرتبط میبیند و موهای ماروش مدوسا را به یال شیر تشبیه میکند وقتی که الهگان مصری، ترکیبی از بدن زن و سر شیر نر می یابند. پرسئوس با سلاحی شبیه هلال ماه سر گورگون را که ماه کامل است قطع میکند همانطورکه گورگون شیرآسا به اسب تکشاخ (کرگدن) تشبیه میشود که در مقام کلئوس یا بینظمی، نظم را که تجسمش شیر است تهدید میکند.(همان: ص47-57)

ارتباط تاریکی و آب دراینجا متصل کننده ی ارتباط شیر و اژدها است. تاریکی برای انسان اولیه ترسناک بود چون در آن، در مقابل درندگان که سلطانشان شیر بوده بی دفاع بوده است. سوت تایفون که به سگسانان تشبیه میشود دراینجا به سگ هکاته ارتباط می یابد. بشر نخستین در افریقا در مقابل آب نیز چنین احساسی داشت. مارها، تمساح ها و اسب های آبی زمانی که آدمیان را در آب میکشتند چنان ناگهانی ظاهر میشدند که انگار قبلا آن داخل نبودند. بنابراین آب نیز همچون تاریکی دشمن انسان را ناپیدا میکرد. در خروج از افریقا انسان با کرگدن تک شاخ آسیایی روبرو شد که جانور آبدوستی بود و اگرچه یادآور به اسب آبی بود اما هیچ وقت در آب عمیق فرو نمیرفت و شناگر خوبی هم نبود که بخواهد آدمیزاد را تهدید کند برعکس، از همیشه کمخطرتر و آسیب پذیر تر بود و فرصت خوبی بود تا شکار و شاخش برای اعمال جادویی فروخته شود. بدین ترتیب، شاخ متمایزکننده ی کرگدن از اسب آبی، حکم درخت زندگی را داشت که وقتی با افزایش ثروت گرد میشد تبدیل به سر مدوسا و بنابراین یک سلاح میشد: سلاحی از جنس پول بر پیشانی یک اسب، چون گذشتگان ما به درستی متوجه فامیلی اسب و کرگدن شده بودند و این درحالی بود که اسب، جانور جنگجویان بود. بنابراین ثروت سلاحی جادویی برای جنگ افروزان بود و اتحاد آن در مقام الهه با مریخ که خدای جنگجویان است همان اتحاد مارس و ونوس یا آرس و آفرودیت بود. اینجا الهه با نوری اندک در تاریکی فقر و جهل مشخص میشد و به همین دلیل، هکاته یا ماه الهه ی جادوگران در یورک شده بود. یورک به گفته ی گادفری هگینز که ازجمله فراماسون های یورک بود، از قدیمی ترین مراکز فراماسونری و جریان ماسونی آن وابسته به کشیش هایی مسیحی بود که از تبار کاهنان روم ماقبل مسیحی شمرده میشدند. اینان در پیش از جذب شدن در فراماسونری در قرن 18، کولدی نامیده میشدند: اصطلاحی که در وصف یهودی های کلدانی مسلک به کار میرود. این یهودی الاصل ها حکمت خود را نتیجه ی ارتباط سلیمان با ملکه ی حبشه به نام هلنا میخواندند. این ملکه پسری موسوم به "ابن حکیم" داشت و ماسون های یورک، پیرو کتابی ایرلندی از لندن بودند که "زوروآستر" را "زردشت" و او را ملقب به "حکیم" خوانده بود و تصور میشد حکیم پدر پسر هلنا باید همان زردشت یا زوروآستر باشد. آنها همچنین در دوره ی استعمار انگلستان به مکتب مسیحیان پیرو سنت توماس در هند توجه نشان داده و آن را وابسته به منطقه ی کولیدا درآنجا میدانستند که نامجایش با عنوان "کولدی" در ارتباط به نظر میرسید. از طریق آن میشد رد مدل های رد شده ی کریست (مسیح) در اروپا را تا بودای حکیم و نیز کریشنای آبی رنگ که هنوز چندان از بودا قابل تمایز نبود ردیابی کرد. واسطه ی این ارتباط، حکمایی موسوم به "رشتور" (رسول) بودند که خود را پیرو بنیانگذاری با نام مستعار "سو رشتور" (رشتور خوب) میخواندند، کلمه ای که عمدا چنین انتخاب شده بود تا شکلی هندی از نام زوروآستر ارائه دهد. منابع یونانی-رومی، معمولا زوروآستر را یک دانشمند منجم کلدانی اهل بابل توصیف کرده اند. ارتباط او با اتیوپیا میتوانست با توجه به نامیده شدن هندوان و افریقاییان هر دو به "هندی" و "اتیوپیایی" و "حبشی" متوجه هندوستان شود و بلاخره خود سلیمان هم با ادعای یهودیان مبنی بر قرار داشتن معبد سلیمان و اورشلیم او در کشمیر، دراینجا ابراز وجود میکرد. راه و روش کاهنان این مسالک برای جلب مردم به خود، "یادو" یعنی جادو بود: کلمه ای که از لغت یودی یا یهودی ریشه میگرفت و مشابه آن در بریتانیا یعنی ویچکرافت (جادوگری) چندان از آن متمایز نبود:

anacalypsis”:godfrey Higgins: longman: 1836: v1: p768-772

شاید سختی و غیرممکنی جواب دادن طرح فارابی حتی در امریکای مکتب شیکاگو ناشی از همین مطلب باشد. مردم هر کسی را که حکیم نامیده باشند از او انتظار جادوگری دارند و هیچ جادوگری نمیتواند راستگو باشد.

مطالب مرتبط:

چطور شد که مذهبی به نام «عشق» به وجود آمد؟

فردگرایی افسارگسیخته ی جوامع مدرن از یک دیدگاه اسطوره شناختی

دانلود کتاب « دشمن اژدهای سرخ: مبانی اسطوره ای و غربی شورش فرهنگی ایران علیه غرب »

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب: گادفری هگینز در اناکالیپسیس، تقسیم شدن قوم نمرود به70 یا 72 قوم مختلف زمین با 70 یا 72 زبان مختلف بعد از سقوط برج بابل و نیز تقسیم مذهب نمرود به 70 یا 72 مذهب مختلف روی زمین را با تقسیم شدن امت محمد به 70 یا 72 مذهب و نیز به حکومت رسیدن محمد از سوی 72 نفر در اولین تختگاهش مقایسه میکرد. تعجبی ندارد. برای اروپاییان، کل مردم شرق، پیروان محمد بودند و بنابراین اگر تفاوت هایی بین آداب و رسوم آنها دیده میشود نتیجه ی تفاوت 70 مذهب بعل است که بعل همان نمرود تصور میشده است. از طرفی روم اروپایی که مسیحیت آن را از درون فتح نمود نیز تابع مذهب بعل نمرود بوده است و جنگ صلیبی او علیه شرق، درواقع، شرق را به زور مقابل غرب قرار داده است. شکست فرهنگی شرق در این رویداد، در داستان امام حسین متجلی است که به همراه 72 یارش از خلیفه ی وقت یعنی یزید شکست خوردند و همگی کشته شدند. یزید و پدرش معاویه متهم به این بودند که به رومی مآبی روی آورده اند و بنابراین شکست حسین و 72 یارش از دستگاه یزید، همان شکست بعل و 72 مذهبش از مسیحیت رومی است. منظور از روم دراینجا روم یونانی است که تنها بر بخشی از شرق سامی حکومت میکرد. ولی روم لاتینی غرب که میخواست جای او را بگیرد، برای او یک عقبه ی یونانی عظیم تر تدارک دید که توسط اسکندر کبیر پدید آمده بود. پس از مرگ اسکندر، این امپراطوری بین سه امپراطوری تجزیه شد که دقیقا از روی الگوی تقسیم امپراطوری نمرود بین قبایل سه فرزند نوح ساخته شده بودند. خاستگاه اسکندر یعنی دولت مقدونی با قلمرو اولاد یافث ابن نوح تطبیق میشد، مصر بطالسه در افریقا جانشین قلمرو سیاهان افریقایی به عنوان اولاد حام شده بود، و سرزمین حاوی پایتخت یعنی بابل که کشورهای عرب زبان و ایران در خاورمیانه را شامل میشود نیز سرزمین اولاد سام ابن نوح بود. از طرفی قبایل مطرود یقطانی که از سامیان جدا شده بودند، نه فقط با مردم بادیه نشین شبه جزیره ی عربستان، بلکه با ساکنان هندوستان شامل افغانستان و پاکستان کنونی نیز تطبیق میشدند. جدا شدن اینان از سامیان نیز با جدا شدن حکومت یونانیان باکتریا (بلخ) از سلوکی ها و درآمدن بخشی از آسیای مرکزی و هند به تصرف آنان جایگزین شد. با این حال، در این تاریخنویسی، آن که شعار بازگرداندن اتحاد فتوحات اسکندر را سر داد، روم لاتینی بود که ابتدا قلمرو مقدونی ها و سپس بخشی از قلمرو سلوکی ها و درنهایت قلمرو بطالسه را تصرف کرد و اگرچه فرهنگ یونانی را رواج داد و خدایان یونانی را پرستیدن گرفت، ولی غاصبی از خارج از سه دولت پیشین بود. به طرز شگفتی، همین الگوی تقسیم کشور به سه پادشاهی را در تاریخ چین و در داستان فروپاشی امپراطوری هان میبینیم. در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی، میبینیم که چطورامپراطوری هان به سه دولت کوچکتر وو، شو و وی تقسیم میشود و درنهایت یک خاندان غاصب در دولت اصلی "وی" یعنی خاندان sima موفق به اتحاد دوباره ی کشور تحت سیطره ی سلسله ی جدید جین میشوند. رمان مزبور با تکمیل اتحاد کشور توسط "سیما یان" به پایان میرسد ولی در تاریخ رسمی، این اتحاد مستعجل خوانده شده چون بلافاصله پس از مرگ سیما یان، اولاد او بر سر قدرت به جان هم افتادند و این بینظمی، سبب فرصت گردنکشی و هجوم تاتارها شد و تا چند صد سال دیگر، کشور رنگ آسایش ندید تا این که خاندان سوئی با ظلم و ستم فراوان، کشور را متحد کردند و علیرغم حکومت کوتاهشان، زمینه ی بازگشت شکوه چین در زمان سلسله ی بعدی یعنی تانگ را فراهم آوردند. این مطالب از آن جهت مهمند که برای توضیح فلسفی جدایی یقطانی های چین یعنی مردم شبه جزیره ی کره از دولت "وی" با استفاده از سقوط هان و درگیری "وی" با دولت های دیگر به درد میخورند. همانطورکه چین جهان را در خود خلاصه کرد، کره هم چین را در خود خلاصه کرد و نتیجه این شد که بعد از حکومت هان، کره نیز درست مثل چین به سه پادشاهی تقسیم شد: کوگوریو، پاکچه و شیلا. این سه پادشاهی مورد هجوم دزدان دریایی ژاپنی قرار گرفتند و ناچارا از دولت تانگ برای نجات خود یاری خواستند. تانگ در ازای کمک به آنها در از بین بردن شر ژاپنی ها خواستار بازگشت سیادت چین به کره شد. پاکچه و کوگوریو این را نپذیرفتند اما شیلا پذیرفت و به کمک تانگ، دو دولت دیگر را از بین برد و کره را متحد کرد. یعنی کره که مثل چین بعد از سقوط هان به سه تکه تقسیم شده بود درنهایت باز مثل چین، توسط بیگانه ای غیر از دول متخاصم متحد شد که ارزش های هان را احیا میکرد. نکته ی جالب در مورد نسخه ی چینی آن است که عادت دارد اتفاقات را به صورت چرخه بازتکرار کند. در این مورد، کلیدی ترین بازتکرار، انحطاط دولت تانگ در اثر یک رویداد عشقی شبیه آنچه سبب زمینه سازی فروپاشی سیاسی هان شد میباشد. در داستان هان، میبینیم که نخست وزیر بیرحمی که آخرین امپراطور هان را عروسک خیمه شب بازی خود کرده و درصدد خواندن خود به امپراطور است توسط یک وزیر وفادار به هان در یک دام جنسی می افتد. نخست وزیر دنگ ژو دشمنان زیادی دارد ولی با اختلاف افکنی بین ژنرال ها و بعد وساطت شخصی بین آنها موفق میشود خطر آنها علیه خود را مهار کند. ولی وانگ یون وزیر وفادار، دخترخوانده ی خود دیائوچان را به خلوت دنگ ژو میفرستد درحالیکه لوبو پسرخوانده ی دلاور ولی ابله و بی وفای دنگ ژو که فرمانده ی ارتش است هم دلباخته ی همان دختر است. این مثلث عشقی به قتل دنگ ژو به دست لو بو می انجامد و در جریان حمله ی لشکر بربر شی لیانگ به پایتخت به انتقام قتل رئیسشان، بزرگترین مانع بر سر شمشیرکشی اشراف علیه همدیگر از بین میرود و بینظمی مملکت را فرا میگیرد. در تاریخ سلسله ی تانگ نیز میبینیم که یک امپراطور پیر، عقلش را کف دست همسر جوانش میگذارد و خانواده ی این زن، چنان مملکت را به هم میریزند که شرایط لازم برای شورش "آن لوشان" سردار تاتار سغدی که پسرخوانده ی امپراطور است فراهم میشود. جنگ داخلی حاصل از این شورش، کمر مملکت را میشکند و حتی امپراطور فراری توسط اطرافیان ناراضیش مجبور به کشتن همسر فتنه گرش "یان گوئی فی" میشود. جالب این که زمانی که آن لو شان متولد شد ستاره ی دنباله داری در آسمان ظاهر شده بود که منجمان آن را به معنی تولد یک نیروی ویرانگر علیه کشور تعبیر کرده بودند. ولی وقتی نیروهای امپراطوری برای کشتن نوزاد در محل حاضر شدند خویشان موفق به نجات نوزاد شدند و به طور اتفاقی آن نوزاد بعدا پسرخوانده ی امپراطور و سردار اعظم او شد و گرگ به نگهبانی گله پرداخت. این بیشک با داستان تولد موسی مرتبط است: نوزادی متولد میشود که پیشبینی فاجعه افکنی او بر کشور شده ولی از مرگ نجات می یابد و پسرخوانده ی دشمن آینده اش یعنی فرعون مصر میشود. این داستان بخصوص قابل مقایسه با داستان سارگون یکی از مدل های نمرود است. سارگون –به معنی شاه قدرتمند: لقب نمرود- هرگز پدرش را نشناخت و در نوزادی مثل موسی بر نهری گذاشته و در قصر پادشاهی توسط باغبان قصر و همسرش به فرزندی پذیرفته و خادم پادشاهی شد که در آینده همان شاه را کشت و چندی بعد هم به ریاست قلمرو او رسید. این الگو را باز در چین در زندگینامه ی "شائو کانگ" ششمین پادشاه سلسله ی شیا –اولین سلسله ی سلطنتی چین- می یابیم. پدر شائو کانگ یک شاهزاده است که قبل از تولد او در جنگ بر سر قدرت کشته شده و بنابراین او هرگز پدرش را ندیده است. شائو کانگ هم خادم همان امپراطوری میشود که بعدا او را میکشد و جانشینش میشود. در بعضی روایات ژاپنی منسوخ شده، پسر شائو کانگ را اولین فرمانروای ژاپن خوانده بودند. نقش یک زن در فروپاشی حکومت نیز احتمالا باز در یکی از مدل های نمرود یعنی نینوس دیده میشود. نینوس دلباخته ی زنی به نام سمیرامیس میشود و این زن آنقدر قدرت میگیرد که بعد از مرگ نینوس جانشین او میشود. نشانه ای از فروپاشی در لشکر کشی های پشت سر هم سمیرامیس به باکتریا و هند دیده میشود که باید جانشین درگیری فرمانروایان سلوکی بابل با یونانیان باکتریا شده باشند. البته ضمیمه ی هند به غرب را به هرکول مصری نسبت داده اند که در هندوستان به تفاوت با کریشنا و بالاراما تطبیق شده است. کریشنا و بالاراما را در هندوستان برادرخوانده فرض میکنند. احتمالا یکی از نسخه های عربی آنها است که اتحاد آنها با حکومت بابل و اسلام عربی را هویدا میکند و آن افسانه ی «عجیب و غریب» است که گسترش اسلام را بدون حضور محمد پیامبر در آن نشان میدهد. در این داستان، "عجیب" شاهزاده ی حیره در عراق، پدرش را میکشد و جانشین او میشود. ولی در خواب میبیند که از پدر مرده اش پسری به دنیا می آید که در آینده حکومت او را سرنگون میکند. یکی از زنان شاه از او حامله بود ولی به طرزی معجزه آسا از مقتول شدن به دست عمال "عجیب" نجات یافت و همسر رئیس قبیله ای شد و در آن قبیله، پسر شاه مقتول به نام "غریب" را به دنیا آورد. غریب در قبیله با پسر ناپدریش از زنی دیگر بسیار رفیق و همدم شد. این پسر، سهیم اللیل نام داشت. در 15سالگی، غریب شاگرد پیرمردی از بازماندگان مسلمان قوم عاد شد و به دست او مسلمان گردید و سهیم الیل را هم با خود مسلمان کرد. این دو به متاع کردن غول ها و گردنکشان و مسلمان کردن آنها به دست خود پرداختند و طی این جنگ ها عجیب هم که بارها به دشمنی علیه غریب پرداخته بود از او شکست خورد و به دار آویخته شد. بدین ترتیب غریب به حکومت حیره رسید و پسر خود را نیز به حکومت مدائن در نزدیکی بابل گماشت. به نظر میرسد زوج غریب-سهیم اللیل، همان زوج کریشنا-بالاراما باشند. دراینجا نیز یک بار دیگر، الگوی شاهی که به دست پسرش کشته میشود و بینظمی های دنباله ی این اتفاق را داریم. درواقع تمامی این داستان ها را باید در چرخه هایی شبیه تکرار چرخه ی سقوط هان در سقوط تانگ بررسی کرد. مثلا وقتی میگوییم که امپراطوری بعل همان امپراطوری اسلامی است که جانشین امپراطوری یونانی شده است، آنچه بر سر حکومت بعل می آید، بر سر حکومت یونانی هم می آید. اینطور است که میبینیم سلطان سلیمان قانونی بزرگترین فرمانروای مسلمان عثمانی با گذاشتن عقلش کف دست یک زن روس به نام روکسولانا (خرم سلطان) باعث انحطاط کشورش میشود و همین رویداد در زمان ظهور اسلام، در خرفت شدن ژوستینیان امپراطور متعصب مسیحی روم شرقی (یونانی) توسط همسر فاحشه اش به نام تئودورا و شورش های خونین متعاقب آن قابل ردگیری است. مسیحیت و دربار مسیحی روم یونانی دراینجا فقط رنگ کردن داستان های افتضاح زندگینامه ی خدایان یونان است و یهوه پدر مسیح برای اینها کسی جز زئوس فرمانروای خدایان یونان نیست. در روایتی منسوب به مانه تو، حکمروایی زئوس توسط منس که اولین فرعون مصر است، سقوط میکند و منس را به عنوان مدل مصری نمرود و الگوی هرکول مصری، باید در جایگاه بعل و مخالفت او با زئوس را همتای نبردهای پیروان بعل و یهوه در تورات دید. درواقع پادشاهی بعل یا نمرود، بر روی میراث نوح سوار بود که از میان سیلی عظیم خشکی پدید آورده بود. در هندوستان، رهبر نجات مردم از سیل بزرگ و همتای نوح، مانو نام دارد که نامش شبیه منس است. درواقع معنی هر دو لغت، انسان است. یعنی ما داریم داستان دیگری از نخستین انسان را مرور میکنیم که قلمرو حکومت خدا را در دست میگیرد. پس خشکی نوح که از میان دریا هویدا میشود، احتمالا تکرار مغرضانه ی خلق دنیا از میان دریای آب توسط یهوه پس از غلبه ی او بر اژدهایان بهیموت و لویاتان است. مسیحیت یهودی تبار روم شرقی با قدرتگیری در اروپا و ایجاد روم لاتینی، عملا اروپای صلیبی را طرف یهوه نگه میداشت و تمام گروه های سرخورده را پیروان بعل شورشی که با شیطان تطبیق میشد تشخیص میداد. در این شرایط، تمپلارهای سرکوب شده در اروپای قاره ای که به اسکاتلند در بریتانیا گریخته بودند آن منطقه را جایگاه پیشین یهوه ساختند و شورش خود علیه یهوه و کلیسایش را در تاریخ بریتانیا منعکس کردند. دراینجا بود که قوای رودارکوس یا rhydderchشاه کومبری ها، از "ایرشایر" به سمت شمال رفتند و بر مرزهای اسکاتلند تاختند و با غلبه بر 19 قبیله، 19درخت سیب مقدس آن قبایل را فرو افکندند. این درختان، درواقع همان درختان سیب باغ عدن هستند که با باغ سیب هیسپریدها در جزایری در غرب اروپا یعنی بریتانیا بازآفرینی شده بودند. بریتانیا مجمع الجزایر است و جای مناسبی است برای این که اولین سرزمین پدیدآمده از خشکی از میان دریای سیل نوح تصویر شود. وقتی باغ عدن و مار شرورش را به اینجا منتقل میکنید میتوانید بگویید که این مار، همان مار دریایی لویاتان یا یکی از نزدیکان جن او است. لویاتان با لیلیت الهه ی هرج و مرج جنسی و اخلاقی تطبیق میشد که مدلی از عیشتار الهه ی بابلی دانسته و سمیرامیس تجسد او تلقی میشد. با توجه به این که این موجود مرز مرد و زن را میشکند تعجبی ندارد که جئوفری مونموت بعضی جزایر بریتانیا را محل سکونت آمازون ها یا زنان مردمانند جنگاور تلقی کرده باشد. معمولا در بریتانیا آمازون ها با قوم گتائه تطبیق میشدند که نامشان از یکی از کاهنان اتروسکی تبار دیونیسوس به نام اکوئتس می آید. در بسیاری از مسالک دیونیسوس، به مدل کیش های کابیری ها و گالی ها، مردان، همجنسباز و دارای پوشش و صورت آرایی زنانه و حتی گاهی بدل پوش بودند. حتی خود دیونیسوس هم بدل پوش توصیف شده است. ازاینرو از دید مسیحیت یهودی تبار و قانون ضد همجنسگرای یهودیت، این مردان به اندازه ی زنان حقیر و فاقد تمایز از آنها بودند و جنگاوریشان حکم جنگاوری زنان را داشت و به همین دلیل به آمازون تعبیر میشدند. هیچ بعید نیست نام های گتائه و اکوئتس، با نام کتوس اژدهای دریایی و گاهی تطبیق شده با نهنگ مرتبط باشد. میتوانیم یک بار دیگر دراینجا هیولای دریایی را به لویاتان و بهیموت وصل کنیم و از طریق آنها به عقبه ی مصری داستان شورش بشر علیه خدا برگردیم: اتهامی که قرآن در درجه ی اول متوجه فرعون مصر میکند که خود را خدا میخواند. در مصر، دو اژدهای لویاتان و بهیموت به ترتیب با تمساح و اسب آبی تطبیق میشدند...

دانلود کتاب « دشمن اژدهای سرخ »

مملکت زرنگ بازهای احمق: چگونه از زیادی موفقیت، مدام در غم شکست هایمانیم؟

نویسنده: پویا جفاکش

آیا این جمله ی رواقی پسند منسوب به سقراط را شنیده اید؟:

«تمام بدبختی های مردم را در یک جا جمع کنید و به مردم بگویید همه باید سهم مساوی از آن بردارند. اکثر مردم، با خشنودی و رضایت کامل، سهمشان را برمیدارند و میروند.»

اگر فقط 20صفحه تاریخ درباره ی زمانه ی توصیف شده در دور و بر سقراط خوانده باشید، احتمالا وقتی کلمه ی مشکلات را دراینجا میشنوید، مجموعه ای از عدم امکانات رفاهی و ارتباطی، بیسوادی و جهل و تنگ نظری بی پایان، رواج وحشتناک توسیدیدیسم سیاسی، مردن در جوانی در اثر کمبود تجهیزات و دانش پزشکی، بیحالی دائم در اثر نداشتن مواد غذایی چندان و متنوع در اطراف خود، خطر دائم جنگ و قحطی و حمله ی راهزنان، و توهماتی که بیشتر از واقعیات آدم میکشند، باید به ذهنتان برسند. زمانه ی ما بسیار کمتر از دوران درآمدن این جمله، با این مشکلات دست و پنجه نرم میکند. ولی مردم هنوز دوست دارند در مشکل داشتن، با هم برابر باشند با این تفاوت که برای اطمینان از این برابری، بیشتر از قدیم، حقه بازی میکنند و کمتر از قدیم، از نیازمندان دستگیری میکنند. چرا؟ دقیقا به این خاطر که مشکلات به شدت گذشته نیستند و همین مردم را میترساند. مردم احساس میکنند که از همیشه برخوردارترند ولی بیشتر از همیشه نق میزنند چون میخواهند به خودشان بقبولانند که اوضاع اینقدر بد است که نمیتوانند به اهداف خود برسند و جالب این که برای این که ثابت کنند اینطور است، واقعا و به صورت ناخودآگاه در کارشان شکست میخورند. فاجعه در این است که به گفته ی دکتر بروس لیپتون دانشمند معتبر حوزه ی دی ان ای، ضمیر ناخودآگاه ما 95درصد از کارهایی که ما در طول روز انجام میدهیم را کنترل و هدایت میکند. گری جان بیشاپ در توضیح این جمله و چگونتی تاثیر حقیقت آن بر شکست های زندگی ما مینویسد:

«در نظر بگیرید تمام زندگیتان را به دنبال یک عشق بوده اید، به دنبال این که آن شخص خاص را در زندگیتان پیدا کنید و با او همراه شوید اما این اتفاق تا به امروز برای شما پیش نیامده است. البته به یاد داشته باشید این فقط یک مثال است و شما میتوانید هر کدام از تجارب تلخ و ناموفق زندگی گذشته تان را در نظر بگیرید. تاکنون چند بار پیش آمده است که با افرادی ارتباط برقرار کرده اید، مدتی را با او بوده اید اما هر بار به دلیلی آن رابطه به پایان رسیده و ادامه دار نبوده است؟ هیچ وقت ارتباط شما با آن شخص خاص رنگ واقعیت به خود نگرفته است و هر بار، رویاهای شما به دلایل گوناگون پایان یافته است و این پایان ها نیز اغلب خیلی شبیه به هم هستند. شما پس از مدتی رفته رفته ناامید میشوید و با خود فکر میکنید آیا بلاخره با آدم رویاهایم آشنا میشوم یا خیر؟ آیا اصلا قرار است این آشنایی اتفاق بیفتد؟ یا شاید اصلا من به درد عشق و رابطه میخورم؟ آیا اصلا من لیاقت این را دارم که کسی عاشقم بشود؟ چرا همیشه آدم های این مدلی سراغ من می آیند؟ به دوران کودکی خود فکر کنید، زمانی که هیچ وقت احساس دوست داشته شدن و یا محبوب بودن نمیکردید، به دوران جوانیتان فکر کنید و یا روابط قبلیتان را در نظر بگیرید که همگی مانند صحنه هایی از فیلم "روز گراندهاگ" به اتمام رسیده اند البته تنها با این تفاوت که هر دفعه بازیگران متفاوت بودند. واقعا خیلی ناامیدکننده است. بلاخره آن روز فرا خواهد رسید که شما با شخص جدیدی آشنا بشوید. بعد از سپری شدن چند روز، بلاخره متوجه میشوید که از با هم بودن واقعا راضی و خوشحال هستید. این روزها تبدیل به هفته و هفته ها تبدیل به ماه ها میشوند و همه چیز بسیار خوشایند و هیجان انگیز به نظر میرسد. سرانجام روزی میرسد که دیگر نمیتوانید جلو خودتان را بگیرید و خودتان را کنترل کنید و برای اولین بار به هم میگویید "دوستت دارم." شما بلاخره عاشق شده اید. حال با خودتان اینطور فکر میکنید که آیا واقعا این همان آدم خاصی است که به دنبالش بودم؟ و از خوشحالی فریاد میکشید. فکر کردن به این احتمال، باعث خوشحالی شما و و هیجانزدگی خواهد شد و به شما روحیه و انرژی مضاعفی خواهد داد. اما بلاخره روزی دوباره سر و کله ی ابرهای سیاه شک و تردید پیدا خواهد شد. این ابرها ابتدا بسیار کم هستند اما به تدریج بیشتر و بیشتر شده تا ناگهان طوفانی وحشتناک به راه بیفتد. قبل از این که واقعا عاشق شوید، شروع به جدا شدن از یکدیگر خواهید کرد. کوچک ترین موضوعات باعث درگیری و بحث بین شما خواهد شد. علاقه ی درونی و احساساتتان نسبت به یکدیگر رفته رفته کمتر خواهد شد تا جایی که ارتباط شما ممکن است تبدیل به بیابان خشک و بی آب و علف شود و باز شما مجبورید با اصول غیر قابل تحمل کنار آمدن با یکدیگر، مواجه شوید. آه، باز که همین اتفاق افتاد. بلاخره روزی خواهد رسید که هر دو نفر به این نتیجه برسید که دیگر نمیتوانید ادامه دهید. شاید به لحظاتی برسید که حتی به یکدیگر بی احترامی کنید و با همدیگر سر مسائل بی اهمیت قهر کنید. شاید علاقه بین شما روز به روز کمتر و کمتر بشود تا جایی که به این نتیجه برسید از ادامه دادن به این رابطه دست بردارید. در هر صورت، به تدریج شما تصمیم میگیرید که راه خودتان را از یکدیگر جدا کنید، چه میشود کرد، بله، شما آسیب های شدید روحی دیده اید و دلتان شکسته شده است اما جایی در درون قلبتان مطمئن هستید روزی دوباره همه چیز مانند روز اول درست خواهد شد و اوضاع بر وفق مرادتان خواهد بود. اگرچه ممکن است این اتفاق یک شکست تلخ و رویدادی ناگوار باشد، اما درحقیقت میتواند برای شما یک پیروزی شکوهمند و شگفت انگیز باشد، پیروزی ای که از سمت خدا برای شما هدیه فرستاده شده است. هورا. واقعیت این است که شما در زندگی کنونیتان برنده هستید. اگر من این زندگی را نخواهم، چه باید بکنم؟ بسیار خب، اما فراموش نکنید که این همان زندگی است که فعلا شما در آن یک برنده محسوب میشوید. چطور میتوانم یک رابطه ی ناموفق شکست خورده را نوعی پیروزی در نظر بگیرم؟ من قصد ندارم به شما بگویم که اگر زندگیتان بدون وجود یک سری از افراد باشد شما موقعیت بهتری خواهید داشت. قصد ندارم به شما بگویم که شما یک انسان خاص و منحصر به فرد هستید و هر زمان که وقتش برسد شما آن آدم خاص و کامل را برای خودتان پیدا خواهید کرد. همچنین قصد ندارم از الگوهای رفتاری فضای مجازی، یا نوشته ها و برچسب های خودشیفنگی چسبانده شده بر روی سپر خودروها استفاده کنم و به شما بگویم که شما عالی و بی نقص هستید و همیشه مشکل از دیگران است. هر دو ما وقتی با دقت به این جملات نگاه میکنیم متوجه خواهیم شد که چنین چیزی در واقعیت صحت ندارد. نه، شما در آن رابطه ی ناموفق قبلی برنده شده اید، چون دقیقا به همان چیزی رسید که از ابتدا میخواستید آن را به دست بیاورید. از همان سلام های اول: "اما، اما او هیچ کاری نکرد و او بود که همه چیز را خراب کرد." من این حرف را کاملا میفهمم اما شما به صورت ناخودآگاه آن یک نفر را انتخاب کرده اید، همان شخصیت ایدئال برای تکرار دوباره و چندباره ی خطاهای اشتباه در زندگیتان. اگر شما واقعا در اثبات این نگرش باشید که هیچ کسی شما را دوست نخواهد داشت، اگر این طرز تفکر به خاطر مشکلاتی که در کودکی داشته اید و یا به خاطر روابط ناموفق و تلخ گذشته باشد و باعث نهادینه شدن این نوع طرز تفکر در ضمیر ناخودآگاه شما باشد چه؟ اگر شما عمدا به خاطر الگوی غلط ذهنی که در ضمیر ناخودآگاهتان حک شده است، روابطتان را با مشکل مواجه کرده باشید، آن وقت چه؟ شاید شما در برابر برخی مسائل و مشکلاتی که در حال حاضر وجود خارجی ندارند حساس و زودرنج شوید و شروع به غر زدن و عصبانی شدن نمایید و همچنین از بی اهمیت ترین و ناچیزترین چیزها آزرده خاطر گردید. شما به مرور زمان، حرف های دلتان را بازگو کرده اید و رابطه ی شما به پایان طبیعی خودش رسیده است. چه اتفاقی می افتد اگر این دقیقا همان چیزی باشد که شما خودتان را برای پیروزی در آن آماده کرده باشید؟ شما خودتان را متقاعد کرده بودید که لیاقت رابطه ی موفق و عاشقانه را ندارید. بنابراین به صورت بسیار اصولی و حساب شده آن را به اثبات رسانده اید و موفق شده اید. به شما تبریک میگویم.... این موضوع فقط مختص روابط عاشقانه ی شما نیست بلکه درباره ی شغل، تنایب اندام و سلامتی، امور مالی و تمام کارهایی که به شما مربوط میشود نقش دارد.» ("خودت را به فنا نده": گری جان بیشاپ: ترجمه ی یاسمن فروغی فر: نشر پرثوا: 1398: ص33-29)

«انسان ها ممکن است با آسیب رساندن به بدنشان، بازداشت شدن از سوی پلیس، داشتن اعتیاد به مواد مخدر و مصرف مشروبات الکلی، ترک تحصیل، شکست خوردن در روابط عاطفی، داشتن بحران های شدید مالی، و یا انحطاط به سمت هر بیراهه ی دیگری، سعی در اثبات این موضوع داشته باشند که والدینشان در تربیت و پرورش آنها کوتاهی کرده اند. حتی موارد خیلی ساده مانند قطع ارتباط با دیگران یا احساس درماندگی و منزوی شدن از جامعه نیز ممکن است به همین موضوع ارتباط داده شوند.» (همان: ص36)

به نظر من، بیشاپ، بیش از حد با سیاهنمایی با موضوع برخورد کرده است چون خیلی فردی به آدم های همیشه بازنده ی دنیای ما نگاه کرده و همه چیز را تقصیر آنها انداخته است. ولی من دقیقا به این خاطر که او بخش عمده ی مثالش را –و به همین خاطر، متن مزبور را تقریبا به طور کامل تکرار کردم- روی رابطه ی عاشقانه متمرکز کرده، فکر نمیکنم موضوع آنقدرها هم فردی باشد چون داریم درباره ی رابطه ی دو آدم صحبت میکنیم. شما فقط وقتی میتوانید خود را در شکستن رابطه پیروز بدانید که نگران باشید طرف مقابل شما را زودتر از زندگیش اوت کند و شما بازنده باشید و او برنده. اما چرا شما چنین نگرانی ای را باید داشته باشید؟ به خاطر این که در دوره ای زندگی میکنید که طلاق و پوچگرایی ناشی از شکست رابطه از همیشه بیشتر است و هیچ کس به هیچ کس اعتماد نمیکند. چرا اینطور است؟ برای این که همه مثل شما هستند و بارها توسط آدم هایی مثل خود شما دچار شکست عشقی شده اند و یا میترسند تحقیری که خودشان بر دیگران تحمیل کرده اند، توسط دست نامرئی خدا بر آنها تلافی شود. حالا چرا تحمیل شکست عشقی تحقیرآمیز است؟ مگر فقط قطع شدن طبیعی رابطه ی دو آدم که با هم تفاهم ندارند نیست؟ چون شما میترسید اگر بازنده ی قطع رابطه باشید احمق به نظر برسید و مورد تمسخر کسی که قبلا او را دوست داشتید قرار بگیرید. من تا جایی که دیده ام بیشترین کسانی که از احمق جلوه کردن میترسند همان هایی هستند که اغلب آشکارا و به طرزی احمقانه از احمق توصیف کردن دیگران لذت میبرند و احتمالا هم برای این که حماقت خود را بپوشانند، و بدبختانه این آدم ها آنقدر زیادند که آدمی روی زمین نمانده که فحش احمق بارش نشده باشد (البته اگر اصطلاح "احمق" به معنی بسیار خطا کار را فحش بدانیم). اما اگر حماقت همانقدر زیاد است که بیماری سرماخوردگی، پس دیگر نگرانی از چه بابت است؟ به شما میگویم؛ از جانب مقایسه شدن با آدمی که وجود ندارد، یعنی "عقل کل" یعنی ابرانسان نیچه ای فیلم ها و داستان ها و مذاهب خیالپرداز که از واقعیت گریزانند و در عالم هپروت سیر میکنند یعنی همان عالمی که هرچه وجود خدای رحمان رحیم بیشتر انکار شده، بیشتر از دنیای پس از مرگ به داخل دنیای فیزیکی رسوخ کرده و واقعیت را دروغ و دروغ را واقعیت جلوه داده است. آدم ها برای این که بتوانند در این دنیایی که از آدم ها انتظار بودن در سطح فرشتگان جادوگر دربار الهی را دارد احمق و بی ارزش جلوه نکنند مجبورند نقاب بزنند و شخصیتشان را وارونه جلوه دهند. در این لحظه شما برای این که بدانید این اصل از کدام فرهنگ به دنیای انسان های معمولی و خالص قدیم ما راه پیدا کرده، باید کلمه ی عربی "شخصیت" را کنار بگذارید و به معادل اروپایی روانشناختیش یعنی پرسوناژ رجوع کنید. بیشک این کلمه با person به معنی فرد مرتبط است اما هر دو آنها در کلمه ی یونانی پرسونا ریشه دارند و پرسونا ماسکی بوده که هنرپیشگان در صحنه ی تئاتر به چهره میزدند. وقتی هنرپیشه ماسک شیر را به چهره میزد، شیر میشد؛ وقتی ماسک جن را به صورت میزد، جن میشد، و وقتی ماسک پیرمرد مهربان را به چهره میزد، پیرمرد مهربان میشد. به همین راحتی، شخصیت داشتن برای اروپاییان به معنی ماسک زدن، نقش بازی کردن و چنانکه کلمه ی ماسک نشان میدهد، مسخ شدن در نقشی است که بازی میشود و باز برای این که تاکید کنم این چقدر مضحک است، یادآوری میکنم که لغت مسخ و بنابراین ماسک، مخفف لغت عربی "مضحک" است و در خطه ی زندگی من، در گیلکی، به امر مضحک، "ماسکا" گفته میشود. این خبر بسیار بدی برای ملل غیر اروپایی است چون آنها خریدار کالایی هستند که فروشنده اش عادت دارد در معادله ماسک بزند و فریب بدهد. پس ما همیشه باید در نگرانی از این مطلب به سر ببریم که در میان یک مشت شرقی ابله و کثیف زندگی میکنیم و مجبوریم برای این که ثابت کنیم از جنس شریران و زباله ها نیستیم ماسک اروپایی به چهره بزنیم. پول قلابی ای که غربی با نرخ آن سر ما کلاه میگذارد، مارک رسانه را بر خود دارد. بگذارید روزهایی نه چندان دور را برایتان به یاد بیاورم و زمانی که یک اروپایی به نام "رمزی بارود" در سرزمین های شرقی که هنوز با امروزشان 12 سال فاصله داشتند گشت و گذار کرد و تعجب کرد که آنها اصلا به توصیفی که رسانه های غربی از آنها میدادند نزدیک هم نبودند:

«من در پرواز با بادبادک خوب نیستم اما در جریان بازدید اخیر از دهکده ی المپیک پکن، احساس کردم که مجبور به انجام این کار هستم. با وجود سرد بودن و اواخر وقت، بادبادک بازان زیادی در اطرافم بودند. یک فروشنده اصرار داشت که قبل از هر خریدی تلاشم را بکنم و این کار را انجام دادم. هنگامی که خرید ده بادبادک کوچک را نهایی کردم، بادبادکی را که قبلا با آن پرواز میکردم را با یک پسر دوست داشتنی به اشتراک گذاشتم. از من تشکر کرد. سپس از من خواست با موهایش بازی نکنم. پیش از این، در میدان تیان آن من، انبوهی از مردم را تماشا کرده بودم که سرگشته در پهنه ی وسیع پرسه میزدند و عکس های بی پایانی در مقابل دروازه ی صلح بهشتی، در شهر امپراطوری و اطراف هر بنای تاریخی در میدان میگرفتند. یک آرایش متشکل از 10 سرباز ناگهان از هم پاشید وقتی که ازشان پرسیدم آیا میتوانم با آنها عکس بگیرم. به نظر میرسید هیجان آنها از من پیشی گرفته است. هیچ یک از اینها به هیچ وجه نباید جدیت سرکوب خشونت آمیز در تظاهرات میدان تیان آن من در سال 1989 را کاهش دهد. اما چرا تقلیل گرایی؟ وقتی کسی به تیان آن من فکر میکند، چرا فقط تصوراتی از انبوهی از معترضان و گروه های سرباز را تداعی میکند؟ صحنه ی خونین، بارها و بارها برای متمایز کردن چین به عنوان یک رژیم ضد دموکراتیک استفاده میشود که به راحتی در مقابل "ارزش های دموکراتیک" غربی قرار گرفته است. به ندرت کسی اخبار مثبتی از چین یا هر کشور "غیر غربی" دیگری میخواند مگر این که برنامه ای برای تبلیغ اخبار مثبت انتخابی از آن کشورها وجود داشته باشد، برای مثال، یک انتخابات ظاهرا موفق در افغانستان تحت نظارت ارتش های غربی برگزار شود. هفته ی گذشته در تایلند، هیچ نشانه ای از پیراهن قرمز و یا پیراهن زرد ندیدم. با این حال، من چند تایلندی بدون پیراهن را دیدم. با توجه به گرما و رطوبت، این تعجب آور نبود. نکته این است که جدای از بن بست در یک مرکز خرید بزرگ بانکوک، بقیه ی کلانشهر به نظر عادی عمل میکنند. مردی تایلندی تلاش کرد تا نظرات سیاسی خود را به زبان انگلیسی، به من منتقل کند. او را در حال تماشای یک ویدئو در برخی از وبسایت های شبکه ی اجتماعی پیدا کرده بودم. در این ویدئو یک سگ و یک گربه، گربه نماینده ی پیراهن قرمزها و و سگ در مقام دولت کنونی، به نمایش درآمدند. آنها پارس، میو و هیس میکردند اما از نظر فیزیکی درگیر نشدند. مرد با خنده نظر داد: "اوضاع در تایلند اینگونه است." سپس با لحنی غم انگیزتر: "همه چیز در مورد قدرت و کنترل است. هیچکس به تایلندی هایی که نمیتوانند یک پیراهن بخرند اهمیت نمیدهد؛ قرمز ، زرد یا غیره." درست است، اما به نظر میرسد که رسانه های غربی، خارج از یک زمینه ی محدود، اهمیت چندانی به این کشورها نمیدهند. داستان چین تنها زمانی ارزش دارد که شامل محدودیت های دولتی، مثلا گوگل، یا اقتصاد باشد، یعنی این که چگونه رشد اقتصادی چین بر بهبود اقتصاد غرب تاثیر میگذارد. حتی اگر داستان به جای سیاست به هنر مرتبط باشد، به نوعی به همان موضوع قدیمی بازمیگردد، مثلا دولت، هنرمندان در حال مبارزه را سانسور میکند. وقتی پیراهن قرمز ها و دولت مشکلاتشان را حل کنند، مطمئنا تایلند از رادار ما محو خواهد شد. برای بازگرداندن آن به عنوان داستانی ارزشمند، به یک بحران اقتصادی، انتخابات تقلبی یا حتی یک سونامی نیاز است. در این میان، این کشور به نقش مناسب خود برای غرب بازخواهد گشت: مقصدی ارزان برای مسافران ماجراجو با مقداری پول،موضوعی در وبلاگ ها در مورد راه های به دست آوردن پول بیشتر در راه "باک" و "باهت"، و راه های هوشمندانه برای طفره رفتن از هنرمندان تای کان. چین و تایلند یک هنجار هستند، نه استثنا. در گفتگوی اخیر با یکی از سردبیران رویترز، من از این واقعیت شکایت کردم که هر مطلبی در مورد مالزی نوعی رنگ و بوی منفی دارد. به عنوان مثال عبارتند از: درگیری مسلمانان و مسیحیان بر سر استفاده از کلمه ی الله، محاکمه ی انور ابراهیم، سیاست زشت. این اخبار باعث میشود که تصور سریع مالزی به عنوان ناکارآمدترین و بدبخت ترین جامعه ی روی زمین آسان شود. این تصوری نبود که در آخرین سفرم به مالزی داشتم. از بسیاری جهات، جامعه ای پر رونق است. این کشور، مانند هر جای دیگر، سیاست داخلی خود را دارد، اما به نظر میرسد که اساسا مسیحیان و مسلمانان، مانند سالیان متمادی، خوب با هم کنار می آیند. کانال های رسانه ای به ویژه آنهایی که اخبار خود را از پایتخت های مختلف غربی ارسال میکنند، صرفا بر اخبار هیجان انگیز تمرکز نمیکنند، بلکه عمدا اخبار را تحریک آمیز میکنند و عمدا اخبار را به گونه ای پخش میکنند که در زمینه های غربی قابل درک باشد. بنابراین "دموکراسی"، "انتخابات"، "محدودیت های دولتی" و "تروریسم" واژه های رایج هستند. متاسفانه "جنوب"، در خود جنوب نیز کلیشه ای است. روزنامه های جوامع غیر غربی، برای اخبار بین المللی خود، به پوشش ارائه شده توسط خبرگزاری های غربی وابسته هستند. اخیرا یکی از دوستان اندونزیایی، از "شجاعت" من برای رفتن به افریقای جنوبی قدردانی کرد. برای او، افریقای جنوبی فقط "افریقا" است، جایی که افراد ابتدایی به همراه شیرها و دیگر حیوانات وحشی، گردشگران سفیدپوست بی گناه را شکار میکنند. از شما هالیوود برای کامل کردن هنر کلیشه ای متشکرم. به همین ترتیب، برخی از مردم، وقتی متوجه میشوند که ایران یکی از شلوغ ترین مقاصد سفر در جهان است، نه لزوما برای امریکایی ها یا اسرائیلی ها، بلکه برای مردم سراسر جهان، کاملا ناباور هستند. بله، ایران از نظر فرهنگ، تاریخ، مناظر و دستاوردهای اجتماعی چیزهای زیادی برای ارائه دارد. این کشور، بسیار بیشتر از درگیری سربازان و جوانان، یا اظهارات آتشین در مورد سلاح های هسته ای، اسرائیل و هولوکاست است. چند سال پیش در استکهلم، از گروهی از مقامات خواستم که تصاویری را که وقتی به فلسطینی ها فکر میکردند، در ذهنشان می افتاد، بیان کنند. از آنها خواستم صادق باشند و به آنها اطمینان دادم که هر حرفی که میزنند باعث رنجش من نمیشود. اما وقتی از آنها شنیدم، واقعا بسیار آزرده شدم. تصاویر به طور بی پایانی غم انگیز بودند. حتی تصاویر "مثبت" در میان آنها آزاردهنده و کلیشه ای بود. رسانه های غربی به کاهش غیر غربی ها ادامه میدهند زیرا آنها منافع خاصی در این کار دارند و این امر عادی شده است. اولین قدم برای غلبه بر این امر، توانمندسازی رسانه های محلی و منطقه ای خود و ایجاد ارتباط میان آنها خواهد بود. ما تنها زمانی میتوانیم روایت های نفرت انگیز درباره ی خود را به چالش بکشیم که شروع به ارائه ی حقیقت و تجربه ی خود کنیم و از دیگران برای انجام همین کار حمایت کنیم.»:

“how the western media promotes a mistaken view of the world?”: ramzy baroud: global research: april 29, 2010

جمله ی « روزنامه های جوامع غیر غربی، برای اخبار بین المللی خود، به پوشش ارائه شده توسط خبرگزاری های غربی وابسته هستند.» مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد بخصوص وقتی جلوتر صحبت فلسطین به میان آمد و یادم آمد که تصویر فلسطینی ها در رسانه های جمهوری اسلامی، تفاوت ماهوی با رسانه های غربی ندارند با این دستکاری واقعا مختصر که «بد» «خوب»، و «خوب» «بد» شده است. و البته خود جمهوری اسلامی نیز از این قاعده مستثنی نیست. ایران در جمهوری اسلامی، و جمهوری اسلامی در فساد و جنایت، خلاصه شده اند و مردم بعد از بی اعتبار شدن «رسانه ی ملی» در فاجعه ی 88، چنان به رسانه های غربی روی آورده اند که به راحتی شده جای خوب و بد رسانه ی ملی را بدون دستکاری زیادی برایشان عوض کرد. درنتیجه ایرانی ها باورشان شده که پست و جنایتکارند. ظاهرا وانمود میکنند که معتقدند مردم ایران همه از جمهوری اسلامی خسته اند ولی کافی است همین حرف های معمولی ای که من در انتقاد از سیاست موجود مینویسم را به زبان شفاهی برایشان بگویی؛ میبینی همان افراد، تمام محیط را در جستجوی حالت چهره ی افراد ناشناس حاضر در صحنه مورد دقت قرار میدهند انگار همه ی مردم جاسوس حکومتند چون کاملا معترفند که ایرانی ها خیلی وقت است صداقتشان را از دست داده اند. همه تقصیر بحران اقتصادی را به ناکارآمدی حکومت نسبت میدهند و نه تحریم های مهلک غرب؛ چون بدبختانه بخش کثیری از مردم، کاسب تحریمند و در اخبار دنبال تحریم میگردند تا بهانه برای افزایش جنس معامله مثلا خانه پیدا کنند و کمر هموطنانشان را بشکنند. این همان زرنگی است که هر کس بلدش نباشد احمق است و احمق را باید تحقیر کرد. خدا با این همه زرنگ احمق توی جامعه به ما رحم کند.

چرا ایرانی ها علیه غرب شوریدند و چرا بیشترشان به سرعت از این کار پشیمان شدند؟

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا و در تاریخ 18 آذرماه 1401 به همراه دوستم که تبارش از روستای لفمه جان در نزدیکی لاهیجان است به آنجا رفتم تا برای دومین بار در عمرم، درخت مقدس معروف "مزه دار" را ببینم. دفعه ی اول که آن را دیدم شب بود. ولی در ملاقات عصرگاهی اخیر، فرصتی شد تا این عکس ها را از مزه دار بگیرم.:

پدر دوستم تعریف میکرد پدربزرگش که بیش از صد سال عمر کرده بود، میگفته وقتی بچه بوده، این درخت به همین تناوری بوده است. تردیدی وجود ندارد که ریشه ی تقدس آن به پرستش طبیعت در زمان های نه چندان دور باز میگردد. اما فعلا این درخت را نظر کرده ی پیامبر یا ائمه یا امامزادگان شیعی میخوانند. بستن شال سبز به آن هم به همین دلیل است. الان فقط یکی از این شال ها میبینید. ولی دوستم تعریف میکند در اوایل دهه ی 1380 وقتی کودک بوده، دورتادور این درخت را شال ها و پارچه های نذر مردمان پوشانده بود. دلیل این که امروز اینطور نیست به گفته ی دوستم، کم شدن اعتقادات و تعبیر آنها به خرافات است. همه میدانیم که امامان و امامزادگان هنوز ابزار نذر و دعای مردمند. اما هرچه میگذرد ارتباط آنها با خاستگاهشان در طبیعتپرستی هم کمتر میشود. مذهب تشیع با هرچه بیشتر سایه انداختن رسانه های شهری بر فرهنگ عمومی ایرانی، از طبیعت فاصله میگیرد و به گونه ی تمدن شهری استحاله می یابد. این امر، چالش هایی نو را پیش روی آن گذاشته که با توجه به کباده کشی تشیع در بازگشت به اصل تعجبی ندارد. برعکس، زبان فارسی، پیروزمند تر از همه به پیش میرود چون برعکس چسبیدگی تشیع به اعراب بیابانگرد و ابتدایی، از ابتدا ادعای حمل مدنیت از ایران باستان را داشته است و به نظر میرسد تصویر خیالی از ایران متمدن باستان، علت اصلی فراموش شدن تصویر بدوی بیشتر ایران تا حدود 40سال پیش باشد. نمودی از این پیروزی این که من و دوستم که هر دو روستایی زاده های گیلکیم، در جلو درخت مقدس در روستا به زبان فارسی با هم صحبت میکردیم. با این حال، زبان فارسی درحالیکه پشت ادعای چسبیدگیش به تشیع قایم شده تا فراموش شود دشمنی اصلیش با گویش ها و لهجه های ایران به عنوان بخشی از سنت ایرانی است هنوز خود را وسیله ی ستیز با غرب نشان میدهد. نشان به این نشان که تنها 8روز بعد از دیدار دوم من از مزه دار و در تاریخ 26 آذر 1401، اخبار ساعت 20 شبکه ی چهار، بعد از معرفی چند کتاب در تبلیغ فاطمه و یاران ائمه ی شیعه و تبلیغ کثرت در فرزند آوری و مانند آنها، گزارشی از مصاحبه های خبری وزرا پخش کرد و کاربرد وسیع کلمات اروپایی در گفتار آنان را سوژه کرد و به آنان ایراد گرفت که به مابه ازاهای فهرست شده از سوی فرهنگستان زبان فارسی در مقابل این کلمات، پایبند نبوده اند. نمونه هایی از این ایرادها را در عکس های زیر میبینید:

واقعیت این است که اگر الهام یعقوبیان و باند حامیش در موساد و سی آی ای از ابتدای دهه ی هشتاد توانستند هخامنشیان و مهرشان به یهود را در مقابل اسلام یهودی کش محمد و دار و دسته اش برجسته کنند، بدون قدرتگیری روزافزون زبان فارسی در ایران و به بهانه ی فارس بودن اکثر شیعیان به حق پیرو محمد در تاریخ دروغین ایران ممکن نبود. فارسی زبان هخامنشیانی بود که در مقابل بتپرستی یونان باستان قیام کرده بودند و حق داشتند با اسلام ایستنده در مقابل صلیبی گری ترکیب شوند تا بعدا خود آن اسلام را تخریب کنند. چون واکنشی بودند به حرکت مشابهی در اروپا که به نام تقویت مسیحیت، آن را با بتپرستی یونانی-رومی آمیختند و با این شگرد، درنهایت مسیح را در مذبح خدایان یونانی شهوتپرست و وحشی ای در مسیحی ترین تعریفشان قربانی کردند تا دنیای مدرن را متولد کنند و این باید به بهای نابودی ولااقل استحاله ی تشیع ولی به نام آن، در ایرانی که فکر میکرد پارس باستان است و وظیفه ی ایستادگی مجدد در مقابل غرب را دارد تقلید میشد.

مسلما این موضوع از دید بیشتر ما عجیب به نظر میرسد. چون همیشه به ما گفته اند که بعد از 1000 میلادی، تمام اروپا مسیحی بوده است. ولی در منابع تاریخی، از وجود معابد بتپرستان در قرن 15 و در ترکیب آنها با مسیحیت کلیسایی صحبت رفته که تحت نظر سیگیسموندو پاندولفو معروف به "مالاتستا" (خیره سر) اداره میشده و خود را با منابع کلاسیک توجیه میکرده اند. مالاتستا خود را از نسل اسکیپیو افریکانوس (افریقایی) معرفی میکرد و احتمالا هم جاعل او است. وی که به "گرگ ریمینی" معروف بود، آلبرتی را به عنوان یک شاعر و حامی هنر (از ویتروویوس کلاسیک) دعوت کرد تا معبد فرانسیسکن را به یک معبد بتپرستان و احتمالا ساختمان اصلی آن مکتب تبدیل کند و در یکی از کلیساهای این معبد بود که خاکستر جمیستوس پلتون نگهداری میشد کسی که احتمالا نامش ریشه ی نام های پلاتو (افلاطون) و پلوتین (افلوطین) و معبدش منشا نوشته های افلاطون و افلوطین است. مالاتستا که در رم، دشمنان زیادی داشت، ژنرالی بود که از طرف ونیز برای جنگ صلیبی با عثمانی ها اعزام شده و در پلوپونزوس فرمانده ی میدانی بود. مرکزیت او در تلفیق کلیسا و بتپرستی، باعث شد تا صحنه ی رودررویی مستقیم او با شرق، به میدان اصلی تمدن نسبت داده شده به یونان باستان تبدیل شود. مالاتستا اسکندری بود که یونان را میگرفت تا آن را پرتابگاه خود به دل امپراطوری پارس یعنی عثمانی تبدیل کند و به مانند اسکندر، مکاتب افلاطون و شاگرد متمردش ارسطو را گسترش دهد. این که او یونان بیگانه و زخم خورده را کانون خود کرده بود، با مدافعه گری صلیبیون از دانش اعراب و تاثیر آن بخصوص در ونیز مرتبط بود و اعراب در امپراطوری عثمانی، دچار انحطاط اقتصادی و فرهنگی شده بودند. دانش اندوزی نخستین یونانیان از ملل رو به اضمحلال کشور پارس، در حکم دانش اندوزی صلیبیون ار اتباع عثمانی بود. صحت این دانش، بنیادی انجیلی داشت و به بزرگترین مرد خدا در انجیل مربوط میشد: ایوب که یک عرب ادومی بود و نه یک اسرائیلی. دچار شدن او به ورشکستگی اقتصادی، سرنوشت اعراب بود و درست در این صحنه مشابهاتی به افلاطون می یافت. افلاطون سقراط را سخنگوی خود کرده و او را به جای خود نشانده بود. سقراط مرد فقیری بود که مدام از همسر خود سرکوفت میشنید، درست مثل ایوب در ایام فقر. ایوب مدتی در مصر مشاور فرعون بود. افلاطون نیز به مصر سفر کرده و درآنجا دانش اندوخته بود درحالیکه افلوطین و استادش آمونیاس ساکاس –مدل دیگر سقراط- مصری بودند. در دوران ممالیک، مصر پناهگاه عقاید نیمه پاگانی-نیمه مسیحی در مقابل مسیحی ستیزی و یکدستسازی فرهنگی عثمانی در خاورمیانه بود و یادآور به همکاری یونانیان و مصریان علیه پارسیان در نوشته های کلاسیک. زندگینامه های قرون وسطایی اسکندر، وصل کننده ی این دو مفهوم به هم بودند. نکتانبو آخرین فرعون مصر پس از شکست خوردن از پارسیان، در کسوت یک جادوگر، به مقدونیه و نزد فیلیپ آمده و دلباخته ی همسر او الیمپیاس شده بود. نکتانبو الیمپیاس را قانع کرده بود که به زودی آمون با او آمیزش جنسی کرده و او را صاحب پسری خدایی خواهد کرد. آنگاه نکتانبو خود را به شکل آمون درآورده و مدام با الیمپیاس آمیزش کرده بود و باعث تولد اسکندر شده بود. بعدها اسکندر بر نکتانبو خشم گرفت و در فرصتی او را کشت. اما نکتانبو در آخرین لحظات زندگی، به اسکندر گفت که پدر واقعی او است. اسکندر از این موضوع چنان دیوانه شد که تمام زندگیش تحت تاثیر جنون و عدم تعادل روانی قرار گرفت. این داستانپردازی در خانه ی بعدی شوالیه های صلیبی یعنی جزایر بریتانیا به صورت داستان آرتور بومی شد. آرتور با خواهر خود بدون این که او را بشناسد همبستر شد و از این همبستری، موردرد دشمن آینده ی او متولد شد. در این هنگام، آرتور خواب دهشتناکی درباره ی حمله ی اژدها و شیردال ها به قلمرو خود دید. مرلین جادوگر خواب او را تعبیر کرد و واقعیت را به او گفت؛ این که او با خواهر خود خوابیده و از این گناه، پسری زاده شده که در آینده پادشاهی او را نابود خواهد کرد. در داستان آرتور، پدر و پسر متقابلا به هم زخم میزنند. موردرد کشته میشود و آرتور که به شدت زخمی شده، برای درمان به آوالون میرود. خوابیدن برادر با خواهر دراینجا اتصال مستقیم تری به افسانه ی ازدواج فرعون ها با خواهرانشان دارد. همینطور موتیف رویایی پیشگویی کننده درباره ی تولد پسری که دشمن پدر میشود به افسانه ی ادیپوس ربط می یابد. ادیپوس هم در موقع تولد رها میشود چون پیشگویی شده بود که او در آینده پدر خود را میکشد و با مادرش ازدواج میکند و این پیشگویی تحقق می یابد. زادگاه ادیپوس تبس نام داشت و این شهر هم در یونان وجود داشت و هم در مصر. درواقع مطابق تمام این تفاسیر، یونانی شدن اسکندر، همان مصری شدن او است و مرتبط با مصری مآبی شوالیه های صلیبی و میراثشان فراماسونری است. اسکار وایلد، در داستان "تصویر دوریان گری"، لیستی از قهرمانان خوش چهره ی شریر ارائه کرده که همتای قهرمان داستان، دوریان گریند: زیبا ولی روانپریش و مجنون و خطرناک. یکیشان همین مالاتستا است که وایلد نوشته است مجسمه اش را به دستور پاپ سوزاندند و یک جنگ صلیبی علیه بتپرستی رو به رشد او به پا کردند. مالاتستا با چند تن از شخصیت های دیگر لیست باید همتایی داشته باشد ازجمله الاگابالوس یا هلیوگابالوس امپراطور جوانمرگ که خود را تجسد خدای خورشید میخواند و وایلد درباره اش مینویسد خود را همچون زنان می آراست و به همراه زنان دوزندگی میکرد. صحنه ی دوزندگی با زنان، در زندگینامه ی هرکول هم تکرار میشود آنجاکه هرکول به بردگی زنی به نام اومفال درآمده و اومفال به تن او لباس زنانه پوشانده بود. اتفاقا الاگابالوس، خود را معشوقه و ملکه ی ارابه رانش هیروکلیس معرفی میکرد و نام هیروکلیس که شبیه هراکلس است ممکن است رابط هرکول به این صحنه باشد. این راستایی، مالاتستا را به واسطه ی الاگابالوس به صحنه ی جنون اسکندر –امپراطور جوانمرگ و تجسد خدا- نزدیکتر میکند: صحنه ای که میتواند از یک تصور صلیبی و جنگجو از عیسی مسیح برخاسته باشد:

“wilde on villains of history”: mark graf: chronologia: 11/2/2012

این که رهبران سیاسی غرب خود را با زیبارویان جوان مجنون مقایسه میکنند به نیروهای نهفته در درون بشر برمیگردد. زمانی که شخص در اوج جوانی پیروزی هایی کسب میکند در درون احساس نیاز به غلبه ی نیروهایی حتی جوانتر بر خود پیدا میکند و انقلاب ها هم ازآنجاکه از احساسات شخصی انسان ها ترکیب شده اند در جوانی خود چنین حسی دارند. اگر انقلابی همیشه بخواهد جوان بماند باید در این حس باقی بماند و همین حس است که کم کم سبب تخریب هر باوری که انقلاب ادعای دفاع از آن را داشته است میشود. نه در غرب و نه در ایران، هیچوقت مسائلی که حکومت، آنها را خط قرمز خود نامیده است دغدغه های واقعی رهبران حکومت نبوده اند چون حکومت ها بر اساس تجربه میدانند که هر چیزی که شخصا خیلی بر مقدس بودنش اصرار کنند درنهایت دچار نقصان شدید خواهد شد.

مطلب مرتبط:

شورش بی خطر ببر: آیا اسلام و ایران ذاتا بزرگ ترین دشمنان کفر غربیند؟

سردار بزرگ و مرد لات: چرخه های شورش های ضد حکومتی به سبک فیلمفارسی

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا و در ایامی که کمتر روحانی ای جرئت میکند با لباس روحانیت از خانه خارج شود، هفته نامه ی آخوندپسند "9 دی" در شماره ی 28 آبان 1401 خود مقاله ای با عنوان «روحانیت چه بود و چه شد؟» به قلم محمد چراغی منتشر کرد به شرح زیر:

«کسانی که از دریچه ی رسانه و فضای مجازی، جایگاه روحانیت در گذر زمان را تحلیل و بررسی میکنند، احتمالا چنین تصویری از این موضوع دارند: "ازآنجاییکه روحانیت پیش از انقلاب، در برابر ظلم و جور حکومت ها سینه سپر کرده و بی کفایتی و ناکارآمدی حکومت های وقت را فریاد میزد، از جایگاه والا و شایسته ای نزد مردم برخوردار بود لکن پس از انقلاب اسلامی و به دلیل آن که روحانیت، در مسند قدرت نشست و مبارزه به معنای مقابله با حکومت را کنار گذاشت، به تدریج احترام خود نزد افکار عمومی را از دست داده و مردم را نسبت به خود بدبین کرده است." باید اذعان کرد که این اندیشه، چنان هنرمندانه و ماهرانه تلقین شده است که حتی برخی از روحانیون نیز چنین پنداری از رابطه ی مردم و روحانیت در این سیر تاریخی دارند؛ ماجرا ازآنجا جالبتر میشود که با رسانه هایی مواجه میشویم که چنان کینه ای از روحانیت دارند که حاضر نیستند عمامه بر سر و سر بر تن روحانیون باشد ولی با نقاب دلسوزی، به گونه ای از جایگاه و احترام روحانیون در گذشته سخن میگویند که برخی افراد، آن رسانه ها را غمخوار خود دانسته و همچنین حسرت بازگشت به آن دوران را نمیخورند. اما واقعیت چیست و اسناد تاریخی دراینباره چه میگویند؟ خاطرات و اسناد آن روزها حکایت از وضع دیگری میکند که مرور برخی از آنها خالی از لطف نیست. امام خمینی در تشریح وضعیت روحانیون قبل از انقلاب، چنین میفرمایند: "در اتومبیلی که جمعیت در آن بود نشسته بودیم. بنزین تمام شد بین راه. من سید بودم، یک شیخی هم همراه من بود. شوفر برگشت گفت که این از اثر این که این شیخ را سوار کردیم بنزین تمام شد. تمام شدن بنزین را اثر نحوست یک روحانی میدانست. اینطور بود آقا." (ا/2/1358) شدت ناراحتی ایشان از چنین مسائلی آنچنان بالا بوده است که در جای دیگری میفرمایند: "این قصه را من کرارا گفتم و چون در قلب من یک امر ناراحت کننده ای بود، حالا هم عرض میکنم: مرحوم شیخ عباس تهرانی –رحمت الله تعالی- ایشان فرمودند که من از اراک خواستم بیایم قم، رفتم که اتومبیلی سوار بشوم کرایه کنم و بیایم، آن شوفر اتومبیل گفت که ما عهد کرده ایم که دو طایفه را سوار اتومبیل نکنیم: یکی آخوندها را، یکی هم فواحش را. این وضع ما بود در زمان آن پدر، زمان پسر را همه یادتان هسظت که چه بود و چه شد."(22/6/1368)»

هدف نویسنده از بیان این مطالب این است که بگوید در قدیم مردم خیلی بیشتر از روحانیون متنفر بودند تا بعد از انقلاب که آنها در قدرت بودند و مردم در تشیع جنازه شان شرکت میکردند. اما علت این که به نظر میرسد الان نفرت بیشتر است این است که «امروز اگر شخصی قصد اهانت به روحانیت را داشته باشد فرد دیگری را نیز برای فیلمبرداری از این اقدام اجیر میکند تا کلیپ آن را در مقیاس میلیونی منتشر نماید؛ قضاوت افکار عمومی نیز پس از بمباران چنین کلیپ هایی کاملا روشن است.» بله. درست است. رسانه است که نفرت به روحانیون را تشدید میکند. ولی آیا رسانه نبود که همان روحانیونی را که به گفته ی امام، برخی از مردم، آنها را همپایه ی فاحشه ها میدیدند، به عنوان رهبران عالیقدر انقلاب اسلامی جلوه داد و مردم را پشت سرشان بسیج کرد؟ مثلا همین شبکه ی بی بی سی فارسی که آن زمان آیت الله خمینی را خطاب به مردم ایران، «رهبر شیعیان جهان» مینامید و الان از او برای ما یک شیطان فریبکار تصویر میکند؟ به همین ترتیب آیا این رسانه ی میلی –ببخشید: ملی!- نبوده که بعد از انقلاب تبلیغ روحانیت را میکرده و برخلاف نظر آقای چراغی، جلب مردم به روحانیت بعد از انقلاب، کمتر ربطی به خدمات حکومت بعد از انقلاب به مردم فراموشکار و زیاده خواه داشته است؟

اما آیا این اعتراض من به معنی این است که من مردم ایران را خیلی ابله و بی اراده میبینم؟ نه. مردم خیلی فریبکارتر از آنچه به نظر میرسند بودند؛ حتی در معامله با روحانیون. قهرمانان واقعی آنها اراذل و اوباش قهرمان فیلمفارسی ها بودند که ما به ازا های بیرونیشان در محلات، اکثرا جیره خوار آخوندها بودند و با خدمت به این مردان خدا، عرق خوری ها و بی ناموسی ها و جنایت های خود را مقدس میکردند. این الگو چنان در مردم ایران نهادینه شده که خودشان هم یادشان نمی آید از کجا آمده است بخصوص که اکثرا به جای دیدن آن بر پرده ی فیلم، آن را از همدیگر گرفته بودند. مرحوم ایرج پزشکزاد، بی دلیل روح ایرانی را در دایی جان ناپلئون شیفته ی ناپلئون بناپارت، متجلی نکرده بود. ناپلئون بناپارت الگوی جهانی این مدل افراد است. ناپلئون هم آدم بی سر و پایی بود که به حکومت مردم رسید و کم کم اروپا برای مشتش کوچک شد. اما بعضی همچون مایستر شک دارند که تصویر ناپلئون اول به واقعیت نزدیک باشد. او نمیتوانسته با یک گله حکومت مدرن قدرتمند بجنگد چون مطابق اسناد تاریخی، قرون 17 و 18 درگیر اوضاع نامناسب آب و هوایی بودند و بارش باران های گل تا اوایل قرن 19 در نقاط مختلف اروپا، نشان از بستر بسیار ضعیف تمدنی برای تشکیل امپراطوری لات ها دارد. این گروه معتقدند که تاریخ اروپا در اواسط قرن 19 هنوز دقیق نیست و زندگینامه ی ناپلئون هم درواقع کپی تقریبی زندگینامه ی ناپلئون سوم بر روی ناپلئون اول است و الگوی این کار هم این جمله ی معروف مارکس در تکرار ناپلئون اول در ناپلئون سوم است: «تاریخ دو بار تکرار میشود؛ یک بار به صورت تراژدی و یک بار به صورت کمدی.» ولی واقعیت این است که در کلیت تاریخ فعلی، فقط کمدی ناپلئون سوم اشرافی واقعیت دارد و نه تراژدی ناپلئون اول لمپن. بنابراین به نظر میرسد لمپن های انقلابی سراسر جهان، الگوی اشتباهی را اتخاذ کرده بودند.

چینی ها داستان مشهوری دارند که رابطه ی لمپن های بیسواد با قهرمانان بزرگ را دقیقا عکس این تاریخ ترسیم میکند. این داستان درباره ی یکی از سرداران قدرتمند امپراطوری هان است که روزی با عجله در خیابان، طی مسیر میکرد تا به کارش برسد، اما ناگهان لات لمپن بی سر و پایی جلو او را گرفت و شروع به لافزنی کرد درباره ی این که از سردار قوی تر است. سردار با بی حوصلگی گفت "وقت مرا نگیر و برو بگذار به کارم برسم. وگرنه بد بلایی سرت می آورم؟" اما مردک زبان نفهم، با پررویی گفت: «چه میکنی؟ گردنم را میزنی؟ بیا. این گردنم. بزن دیگر. اگر وجودش را داری، بزن.» طبیعتا سردار به راحتی میتوانست این کار را بکند. اما اگر این کار را میکرد طبیعتا مورد استنطاق ماموران قرار میگرفت و وقتش گرفته میشد و بعد هم تازه باید به مقامات والارتبه جواب پس میداد. پس گفت: «باشه. حق با تو است. من نمیتوانم گردنت را بزنم. حالا راه را باز کن بگذار بروم.» اما لمپن خواسته ی دیگری پیش کشید و گفت: «حالا ثابت کردی که از من ضعیفتری. پس لیاقت نداری ایستاده از مقابل من بروی. امر میکنم از بین پاهای من رد شوی.» سردار با خونسردی گفت: «پاهایت را باز کن.» لمپن پاهایش را باز کرد و سردار روی زمین خوابید و از بین پاهای او رد شد و بی این که عقب را نگاه کند بلند شد و رفت.

چینی ها این داستان را به عنوان مثالی از این حقیقت به کار میبرند که کسی که بر برتری خود مطمئن است نیازی ندارد به این که بخواهد آن را اثبات کند. مثلا برای آن سردار نیرومند، رد شدن از بین پاهای یک آدم غیر قابل مقایسه با خودش اصلا آبروریزی محسوب نمیشد که بخواهد بر سر کلنجار رفتن سر چنین موضوع بی مقداری، هدف مهمتری را رها کند. اما میتوانید مطمئن باشید که اگر لمپنی از جنس شخصیت این داستان، با بیشتر افراد همرده با خودش در ایران کنونی چنین معامله ای میکرد، حتما خونی ریخته میشد. کارل گوستاو یونگ از مدت ها پیش به جایگاه روانی این گونه افراد در جامعه پرداخته بود. او معتقد بود این افراد، هرچقدر هم که عضله بزنند و ریش و سبیل بگذارند و خود را جنگجوی توانا نشان دهند، همه اش برای پنهان کردن احساس زنانگی درونی خودشان در جامعه ای است که به دلیل عدم ارتباط مردان و پسران، پسران هیچوقت بزرگ نمیشوند و همیشه خود را تابع احساسات زنانه ای حس میکنند که بودن با مادر در آنها ایجاد میکند. این جذب مادر، باعث تقویت آنیما یا بخش زنانه ی درون این گونه افراد میشود و آنها برای سرکوب این آنیما آن را به زنان بیرونی فرافکنی میکنند. دقیقا به همین خاطر، این افراد، زنباره های بسیار افراطی ای به نظر میرسند؛ نه به این خاطر که خیلی مردند، بلکه چون اصرارشان بر بیرونفکنی انیمای شدیدشان خیلی بالا است. به نظر یونگ، آنها نیمه ی دیگر مردان درگیر عقده ی مادری در جامعه اش بوده اند که به همجنسگرایی و انزوا از زنان به غیر از مادر یا زنانی که جای مادر خود میبینند کشیده میشوند. یونگ با هر دو این حالت ها مخالف بود چون درست مثل استادش فروید میخواست که جامعه ی زنان و مردان با حداقل مشکلات و بدون نگرانی از بروز بحران هایی مثل تجاوزهای جسمی و روانی، در هم ادغام شوند و مرد و زن از هم قابل تشخیص نباشند. تفاوت در این بود که فروید، اصرار داشت زن، مرد اخته شده است و جامعه ی مردسالار است که او را زن کرده و او به راحتی میتواند یک مرد دیگر باشد. اما یونگ مطمئن بود که روان آدم ها خیلی پیچیده تر از این حرف ها است. با این حال، رفتارهای آدم ها هیچوقت انتظار او را برآورده نمیکردند و او در هر فرصتی متلکی بار مردها و بخصوص زن ها میکرد. درباره ی مردها میگفت که چون انیمای خود را نپذیرفته و رشد نداده اند انیمایشان در اثر سرکوب سرکش شده و کلا اروس (شهوانی) شده و سراپای وجودشان را شهوتی نامنطقی و ابلهانه فرا گرفته است و درباره ی زن ها میگفت که چون انیموس یا مردانگی را در خود سرکوب کرده اند و مردانگی با لوگوس یا منطق مرتبط است مردانگیشان به شبه منطقی به شدت لجوجانه و غیر قابل درک تغییر حالت داده و به آنها حالت های ناعقلانی داده است. علیرغم این اتهامات توهین مانند، اما بحث انیما و انیموس یونگ، نقشی مستقیم در جنبش عصر جدید در ایالات متحده ی دهه ی 1960 به بعد ایفا کرد و به هرچه در هم آمیزی بیشتر مردها و زن ها با کاستن مردانگی از مردها و زنانگی از زن ها مشروعیت بخشید. در این بین، منتقدان یونگ که از زمان حیات او انتقادات خود را شروع کرده بودند، با گسترش بیولوژی و اثبات تفاوت های ماهوی راستین مرد و زن به لحاظ بیولوژیکی، بیشتر از پیش، امکان یکدست شدن مردان و زنان را غیر ممکن شناسایی کرده اند. ("چگونه یونگ بخوانیم؟": دیوید تیسی: ترجمه ی سپیده حبیب: نشر نی: 1400: فصل6)

صحبت های یونگ، مرا به یاد لمپن های فیلم فارسی و بازتولیدهای مکررشان در بعد از انقلاب –از "شب دهم" گرفته تا بچه مهندس4- می اندازد که اکثرا پدر بالای سرشان نیست و مدام دردسر درست میکنند ولی قهرمانند. فروید برعکس یونگ با این صحنه مشکل نداشت و بر اساس مادیگرایی شدیدی که انسان را جانوری محض میدید، آن را نمونه ی ایدئالی از حیوانیت انسان یافته بود. در آن زمان، مسیحیان معتقد، این مادیگرایی ضد انسانی را نتیجه ی یهودی بودن فروید و قاطبه ی تیم او و ناشی از مادیگرایی مشهور یهودی میدیدند بطوریکه هنوز هم مادیگرایی علمی، استوار بر بنیان یهودیت توصیف میشود. یکی از عوامل مقاومت در برابر نظریه ی فروید هم همین مطلب بود و این بود که حضور یونگ مسیحی را که پدرش یک کشیش بود در تیم فروید بسیار گرامی و پررنگ کرده بود:

«فروید از علاقه ی یونگ استقبال کرد چون او را بسیار هوشمند و به شدت باانگیزه و توانا در فراتر بردن دعوی روانکاوی از وین یهودی به دنیای روانپزشکی و جهان غرب مسیحی یافت؛ جایی که فروید مشتاق پیشروی در آن بود. فروید در سال 1908 به کارل آبراهام نوشت: "پیوند یونگ با ما بسیار ارزشمند است، زیرا او میتواند روانکاوی را از خطر تبدیل شدن به کار و باری صرفا یهودی نجات دهد." او یونگ را "وارث و ولیعهد" لقب داد، ولی چیزی از این اعلام نگذشته بود که یونگ شروع کرد به بیان ناخشنودیش از دیدگاه های فرویدی. یونگ دیدگاه های فروید را محدود به همان فرضیات ماده گرایانه ای یافت که او به نبرد با آنها در روانپزشکی رفته بود. یونگ حتی در همان سال 1908 به منتقد آنچه او جزمیات فروید مینامید بدل شده بود؛ جزمیاتی چون میل جنسی در مراحل نخستین زندگی، اصرارش بر این که همه ی نشانه ها را باید در تروماهای دوران کودکی پی جویی کرد، پیروی بی چون و چرایش از عقده ی ادیپ و رویکرد قالبیش به نمادگرایی رویا که در آن همه چیز نمادی از آلت تناسلی مردانه یا مهبل بود.» (همان: ص18)

درواقع تفاوت بزرگ فروید و یونگ این بود که فروید واقعا قصد حل هیچ مشکلی را –حد اقل برای مردم- نداشت و میگفت در جامعه ی سرمایه داری همه چیز سر جای خودش است و انسان در قله ی تکامل خودش است، شخصیتش تا حالا شکل گرفته و از این بهتر نمیشود درحالیکه یونگ میخواست باز هم تغییر ایجاد کند. طبیعتا جوانان خسته از جنگ ویتنام و اسلحه های گرم به قول فروید قضیب گون ارتش امریکا، یک تمایلی به یونگ حس میکردند و سیاستمدار عاقل سعی میکرد به جای نادیده گرفتن این عقده، آن را تحت کنترل درآورد. یونگ شاگرد فروید بود و میشد گفت وقتی میگوید مرد باید با نیمه ی زنانه اش آشتی کند، منظورش همان زن فروید است که مردی است که قصیب ندارد. کاملا هم چنین چیزی ممکن بود چون انیمای مرد یونگی، زنانگی خیلی محدودی بود که همه ی زن ها را یا مادر می یافت یا فاحشه یا هر دو، که هر سه ی این حالت ها هم صرفا فرافکنی نیمه ی زنانه ی مرد به زنان بیرونی است. پس اگر زن های بیرونی واقعا همینقدر محدود باشند و صرفا مردان پستاندار بی قضیب در لباس مردانه جلوه کنند نه سیخ میسوزد و نه کباب. مرد همان وحشی بی سر و پا باقی میماند و البته بچه ای که هیچ وقت مرد نشده است و تحت اختیار پدری که برایش فکر کند. این پدر هم کسی جز آقای سیاستمداری که به او خط میدهد نیست.

اینچنین بود که مرد شدن زن ها –که به زودی معلوم شد کاملا غیر ممکن است- آنقدر برجسته نشد که زن شدن مردها و حرکت آنها به سمت صلح مادر زمین. در هم تنیدگی زنان و مردان در نیوایج دهه ی 1960 تا همین حالا، تحت شعار صلح به یاری الهه ی مادر ممکن شد. ولی این یک کشف ناگهانی نبود و پیشتر در تاریخنویسی نومرولوژیستی اسکالیگری مورد استفاده قرار گرفته شده بود. در غرب کمتر کسی این را میدانست چون بنیادش در شرق و در ابجدشناسی عربی قرار داشت. در نزد اعراب، هفتمین روز هفته جمعه و روز سیاره ی زهره است که میتواند به یک الهه مجسم شود. این روز را به این نام میخوانند چون بنا بر افسانه های عربی، در این روز، یکی از بزرگان کهن اعراب به نام "کعب"، مردم را دور خود جمع کرد و آنها را به روش های درست زندگی سفارش نمود و ظهور پیامبر اسلام را در آینده پیشبینی و مردم را به توجه به آن پیامبر تشویق نمود. از آن روز، اعراب در هفتمین روز هفته در هم جمع میشوند و ازاینرو آن را جمعه یا زمان جمع شدن میخوانند و بعد از اسلام نیز از روی این سنت، نماز جمعه اختراع شده است. دراینجا جمع شدن و اتحاد مردم با الهه مرتبط شده است. از سوی دیگر، جمع اعداد 1 تا 7 میشود 28. بیست و هشتمین حرف الفبای عربی، حرف "غ" است که عدد ابجد آن هزار است. در هم تنیدگی این دو عدد، باعث مطرح شدن این افسانه ی مسیحی شده که بعد از ظهور مسیح، به مدت 7 روز که مجموعا هزار سال طول کشیده اند در زمین صلح برقرار بوده است. به گفته ی دکتر هریبرت ایلیگ (در کنفرانسی در تورنتو بین 28 تا 30 جولای سال 2005)، این روایت یکی از عوامل حساب شدن دوران پر خشونت مسیحیت شامل جنگ های صلیبی از سال 1000 میلادی به بعد در تاریخ مسیحی است و اصرار بر این که تاریخ نوین از بیش از هزار سال فاصله از دوران مسیح وارد فاز اصلی خود میشود. اگر دقت کنید هفتمین مرحله یعنی صلح زنانه قابل مقایسه با هفتمین روز هفته است و اگر از سال 1000 تاریخ را شروع کنیم انتظار داریم در اواخر این هزار سال یا هفتمین روز هزاره و در نزدیکی سال 2000 یک بار دیگر

ورود به جمع الهه ی مادر (زهره) را بازسازی کنیم. اما این به شرطی منطقی است که تاریخ این هزار سال واقعی باشد. ولی فعلا به نظر میرسد به جای سال 1000 تاریخ را باید از اواسط قرن 19 و با کمتر از 150 سال وقایع خالی از تجربه و فجایع منجر به جنگ های اول و دوم جهانی شروع کرد که بازتولید فلسفه شان در ایران خالی از عقل به نظر میرسد.

کابالا معنوی نیست؛ اما نسخه ی ایرانیش چطور؟

نویسنده: پویا جفاکش

درحالیکه امروزه بخش عظیمی از ادبیات جنایی دنیا را داستان های جنایات جنسی تشکیل میدهد، مشهورترین جنایی نویس دنیا یعنی آگاتا کریستی، هیچ داستانی پیرامون جنایات جنسی ننوشته است. در زمان او هم جنایات جنسی رخ میدادند ولی آنقدر کم بودند که نویسنده عذر داشته باشد و درباره شان ننویسد. دلیل رجوع به این عذر، این بوده که زندگی جنسی خود آگاتا آنقدر ناجور بوده که فکر کردن درباره ی جنایت جنسی، حالش را بد میکرده است. اولین نامزد او مرد سرد و بی احساسی بود که آگاتا از لج او با 180 درجه چرخش، نامزدی با او را به سودای ازدواج با یک مرد دون ژوان مسلک به هم زد. اما ازدواج مزبور پس از چند سال، توسط معشوقه ی شوهرش متلاشی شد و آگاتا چنان به هم ریخت که مدتی ناپدید شد درحالیکه هنوز از شوهرش جدا نشده بود. مدتی بعد از طلاق، کریستی در سفر به عراق، با یک باستانشناس انگلیسی فعال درآنجا آشنا شد و با او ازدواج و تا آخر عمر با او زندگی کرد. شوهر جدیدش 15 سال از او جوانتر بود و هر کس که از این بابت جلو او ابراز نگرانی میکرد، این پاسخ را از آگاتا میشنید: «او باستانشناس است. پس من هرچقدر قدیمی تر باشم برای او جالبترم.» شجاعت آگاتا در تن دادن به چنین عشق های نامتعارفی، در آن دوران عجیب بود. اما واقعیت این بود که این زن مردآسا، معمولا از مردان انتظار زیادی نداشت و جمله ی معروفش درباره ی مردها این بود: «هیچ چیز خسته کننده تر از مردی نیست که همیشه حق با او باشد.» الان دارم احساس میکنم نه فقط زنان در جستجوی شوهر، بلکه ملت ها هم میتوانند همینطور فکر کنند. الان یک دلیل دل زدگی مردم از جمهوری اسلامی این است که جمهوری اسلامی بیش از 40 سال است که جلو مردم وانمود میکند حق با او است و دیگر خسته کننده شده است. تازه الان جنس اثبات حقش هم تغییر کرده و توی تلویزیونش برنامه پخش میکند به این مضمون که دولت ایران، پس از حمله ی موفق امریکا به عراق و سقوط صدام، محرمانه به دولت امریکا نامه نوشت و در آن خواستار مذاکره و تفاهم شد؛ حتی با صلح فلسطین و اسرائیل موافقت کرد و قول محدود شدن حزب الله لبنان به کار سیاسی (یعنی خلع سلاح حزب الله) را نیز داد؛ اما جورج بوش حتی جواب نامه را هم نداد و جمهوری اسلامی پاسخ این خفت را با موشک هوا کردن داد و هنوز هم هر وقت احساس خفت کند همین کار را میکند. الان دیگر چه کسی این حرف ها را باور میکند؟ فقط دولت های امریکا و اسرائیل. چون تمام این مدت، شاهد بازی کردن ایرانی ها در زمین خودشان بودند. این دفعه دیگر هیچ چیز محرمانه ای وجود ندارد. صدا و فیلم بنیامین نتانیاهو موجود است آنگاه که در تاریخ 21 شهریور سال 1381 و فقط چند ماه قبل از حمله ی امریکا به عراق، در جلسه ی کنگره ی امریکا خواهان حمله ی امریکا به عراق و اجرای برنامه ای متفاوت برای ایران شد و چنین گفت:

«ایران، چیزی دارد که عراق ندارد. ایران برای نمونه 250هزار دیش ماهواره ی خانگی دارد. ایران اینترنت دارد. من یک بار وقتی نخست وزیر بودم [یعنی در بین سال های 9-1996] به رئیس سیا گفتم اگر میخواهید برنامه ی تغییر رژیم در ایران را پیش ببرید لازم نیست از برنامه های پنهانی سیا استفاده کنید. آنچه باید بکنید این است که آنتن بزرگی فراهم کنید و سریال های امریکایی برای تهران و ایران پخش کنید. چون که این سریال ها مواد براندازی هستند. بچه های جوان، این برنامه ها را میبینند و میخواهند همان لباس های قشنگ را بپوشند و خانه های آن شکلی داشته باشند و استخر و این چیزها. و این فرصت در دست ما است. این نیروهای داخلی مخالف در ایران، در دسترس ما هستند. ایرانی که به شکل متناقضی بازترین جامعه در آن نقطه از جهان است. ایران بسیار از عراق که احتمالا بسته ترین کشور آن منطقه است بازتر است. و بنابراین در عراق نمیتوانیم چنین حرکتی را ایجاد کنیم. بنابراین ما با یک انتخاب طرفیم. ما میتوانیم سریال های امریکایی برای ایرانی ها پخش کنیم که احتمالا زمان زیادی میبرد تا نتیجه دهد. از طرف دیگر، اگر رژیم صدام را سرنگون کنیم، من تضمین میکنم که تاثیرات مثبت زیادی در منطقه خواهیم داشت و فکر میکنم مردم ایران در همسایگی عراق بخصوص جوانان ایرانی خواهند گفت که دوره ی چنین رژیم هایی و چنین مستبدینی گذشته است؛ دوره ی جدیدی آمده است و چیز جدیدی در حال رخ دادن است.»

متوجه شدید؟ عراق باید مورد حمله نظامی قرار میگرفت چون امکان نداشت بتوان راحت غربیش کرد. اما در غربی کردن ایران، حتی 250هزار دیش ماهواره و اینترنت ضعیف و بی مخاطب زمان خاتمی هم شروع امیدوارکننده ای بود. پس هرچقدر جمهوری اسلامی بیشتر خودش را غربی میکرد بیشتر میتوانست وقت برای خودش بخرد و درحالیکه مردمش از اسلام فقط کلاه شرعی را باقی گذاشته بودند امیدوار باشد که بتواند سلاح های لازم برای دفاع از خود را فراهم کند و بعد دروازه ها را ببندد که ظاهرا الان وقتش است. پس کجای این زوال 20ساله ی اخلاقی در ایران، ثبات ایدئولوژیکی وجود داشته که بتوان فهمید واقعا حق همیشه با "مرد" صحنه –همان مردی که الگویش در اسلام آقایان، فاتحان و شهیدانند- بوده است وقتی که معنی حق مداوما در حال دگرگون شدن بوده است؟

فلسفه قانونی بینام دارد که از سنتز دیالکتیک "واسازی" دریدا و هرمنوتیک گادامر بودند و این قانون عجیب، این امکان را افشا میکند که جمهوری اسلامی، هیچ خطایی در تغییر مسیرهای خود به نام ارزش های انقلاب مرتکب نشده است. دریدا هرمنوتیسم را که به تفسیر روانشناختی زبان در رسیدن به پیام میپرداخت به بازگشت به متافیزیک (ماوراء الطبیعه) متهم میکرد با این حال و درحالیکه مناظره ی او با گادامر، به "مناظره ی دو کر" تشبیه شده بود، سال ها بعد و به مرور زمان نوعی چرخش به طرف هرمنوتیک گادامری از خود نشان داد؛ یعنی به همان سمت مورد علاقه ی واسازی در آن فلسفه که روی بحث "آتوپون" یعنی بی مکانی تاکید داشت. درحالیکه هرمنوتیسم یا همان تفسیر هرمسی، همیشه روی نقاط مشترک انسان ها در بحثشان تاکید داشت این را هم تایید میکرد که فرد در گفتگو با دیگری، بلاخره به یک "آتوپوس" یعنی بی مکان برخورد میکند؛ جایی در صحبت فرد مقابل که آن را قبول ندارد و ممکن است اصلا آن را نفهمد؛ یک سویه ی ترسناک که انسان را به لحاظ ذهنی، در موقعیتی شبیه برخورد اجداد ضعیفش با ناشناخته های طبیعت قرار میدهد. فرد ممکن است طرف مقابل را با همان سویه بپذیرد و یا برعکس او را براند. ولی چون سرتاسر آینده اش به ناچار درگیر چنین گفتگوهایی خواهد بود، امکان زیادی دارد که جایی –و شاید بعد از سال ها- به آن نقطه برگردد و آن را توسعه دهد، اتفاقی که برای خود دریدا افتاد. دریدا در سخنرانی ای که به مناسبت مرگ گادامر ایراد کرد، از ادامه ی گفتگوی گادامری پس از مرگ صاحبش گفت و لزوم تفکر در این که گفتمان صاحب نظریه، در صورت ادامه پیدا کردن گفتگوهای او توسط شاگردانش به هر حال دگرگون خواهد شد و این سوال باقی میماند که آیا نتیجه هنوز از آن صاحب اولیه ی گفتمان هست یا نه؟ جمهوری اسلامی میتوانست به این سوال، جواب مثبت دهد و عنوان کند که دور شدن از اهداف امام خمینی پس از انقلاب، هنوز گفتمان امام خمینی محسوب خواهند شد وقتی مطمئن باشیم موفقیت عقاید و عملکردهای امام خمینی، محصول گفتگوهای جامعه ی زمان او بوده است و این گفتگها پس از مرگ امام، ادامه یافته اند. ولی نظام ایران، به جای آن، سخنان امام را چماقی بر سر منتقدان خود نمود و فراروی از قانون امام را در انحصار خود دانست. تا قبل از گسترش اینترنت و ماهواره به دستور نتانیاهو و با مساعی "برادران قاچاقچی" آقای احمدینژاد، لزوما همگان به این موضوع بدبین نبودند و در این مسئله هم از هرمنوتیسم گادامری عدول نکرده بودند. چون گادامر نوشته ها و منابع مکتوب را که اصل میپندارند فرع بر فرهنگ شفاهی می یافت و میگفت مطلب در منظور نویسنده اش هرچه باشد مهم تفسیر مخاطب و مخاطبان مخاطب و مخاطبان مخاطبان مخاطبش از معنی آن است. چون هر خواننده و شنونده ای بسته به تجربیات و محیط رشد خود، برداشت خاص خود را از کلمات و مفاهیم دارد که امکان ندارد با منظور نویسنده یکی باشد و به همین دلیل هم مثلا برداشت صلحطلبانه ی پیروان کتب مقدس از آنها درست است حتی اگر منظور نویسندگان این کتب –مثلا انجیل- از دادن مطالبش به خورد مردم، جنایتپیشگی و جنگ افروزی در سرسپردگی به حکومت باشد. تا قبل از اجماع رسانه ای عظیم علیه ایران از سمت لندن و واشنگتون، مردم برداشت های مختلفی از مسیر جمهوری اسلامی داشتند اما حالا یک برداشت بیشتر وجود ندارد و اگر به ریشه ی هگلی و هایدگری مکاتب واسازی و هرمنوتیک توجه کنیم که اصل فلسفه را یونان میدانند، باید بپذیریم که برداشت شفاهی از منبع کتبی، دیر یا زود خودبخود باید بر علیه هر مطلبی اقدام کند که خیلی اصرار داشته باشد قانون خدا است؛ مثلا نظام جمهوری اسلامی ایران.

یونان تقریبا در هر جایی که نامش مطرح شود، باید اول تبار ادبیاتش در ایلیاد و ادیسه ی هومر لحاظ شود و بعد عنوان شود که فلسفه اش از درون ادبیاتش بیرون پریده است. حماسه ی هومری که داستان همکاری یونانیان و خدایانشان در نابودی تروآ در ساحل شرقی مقابل یونان در آسیا است، یادآور شبیه بودن نام شهر هدف نابودی با کلمه ی tyro به معنی نابودی است. تیرو نام معشوقه ی پوزیدون بود و با توجه به ریشه داشتن نام در "ها تالو" منشا نام اطلس و آتلانت در آن، تجسدش به گونه ی شهر، تکرار تجسد آتلانت به گونه ی آتلانتیس یعنی آتلانت مونث است. آتلانتیس نیز مرکز پرستش پوزیدون بود و به تمدنی عظیم شهره بود که در زیر امواج دریا نابود شد. نابودی آتلانتیس با سیل، جانشین نابودی سرزمین بین النهرین یا عدن با سیل است. عدن خاستگاه آدم ابوالبشر است. نام آدم را با ادوم به معنی رنگ سرخ مرتبط کرده اند ازآنرو که ادوم دراصل، "ها دم" است که میتواند "ها" ی تعریف فنیقی به اضافه ی "دم" به معنی خون باشد. ازاینرو آدم را خلق شده از گل سرخ خوانده اند. جالب این که زمین سرخرنگ نیز "آداماتو" به معنی آدم مونث نامیده میشود. یک دلیل این است که سرخی گل رس، از خون موجودات مرده تلقی شده و گل رس وسیله ی ساخت و ساز است. بنابراین ساخت و ساز در حکم وجوب مرگ بر خلاف زندگی، و تمدن انسانی، حامل تفکری علیه خلقت خداوند است. فراماسونری نیز روی همین فکر، بر تعریف ماسون به معنی بنَا یا معمار درخصوص معماری جهان جدید استوار است. بنًا و معمار، "مداد" نامیده میشدند. اگر این کلمه را برعکس کنید، لغت "دادم" به دست می آید مرکب از هسته ی "داد" به اضافه ی "م" تعریف. "داد" مخفف "اداد" تلفظ دیگر "حداد" به معنی قانونگزار و برقرارکننده ی عدالت است. حداد نام بعل خالق کنعانی ها بوده و ازآنجاکه خلقت به آهنگری تشبیه میشده، کلمه ی "حداد" در عربی به معنی آهنگر است. پس خلقت معمار درست مثل نامش، وارونه ی خلقت خدا است و تمدن از این خلقت وارونه تغذیه میشود. اما این خلقت وارونه حکم وارونه شدن خلقت آدم به درون خاک رس را دارد و با مرگ مرتبط است. به همین دلیل هم هست که عدن در دنیای مردگان و زیر زمین جستجو میشود. کلمه ی عربی "معدن" به معنی جایگاه عدن است. فلزات لازم برای رشد تمدن، درون معدن جستجو میشوند. پس هر چیز مقدسی که بوی بهشت خلقت نخست را داشته، باید نابود شود. غرق شدن بابل یا همان آتلانتیس همین معنی را میرساند. سیل که آن را از بین برد، از "مطر" یعنی باران ناشی شد. این کلمه منشا لغت انگلیسی water به معنی آب نیز هست. تهاموت که مادر خدایان بود به آب و سیل تشبیه میشد و جهان مادی از بدن او پدید آمد. کلمه ی عربی مطر به معنی باران، با کلمات "مادر" یا mother و نیز matter به معنی مادَه و مسائل مادی مرتبط است. برگشتن پوزیدون هم علیه آتلانتیس و هم علیه تروآ، دو روایت از یک داستان است و در مورد تروآ، یونانیان اگر جای سیل را گرفته اند به خاطر آن است که نمادی از مادی گراییند. یادمان باشد علاوه بر تروآ، بندر فنیقی صور در لبنان هم را داریم که تروآ بازتولید آن در ترکیه به نظر میرسد. آن در یونانی tyros تلفظ میشد تا یکی از کاندیداهای تروآ باشد. همانطورکه تروآ توسط یونانی ها نابود شد، بنادر فنیقی تبار شرق مدیترانه نیز مورد هجوم صلیبیون اروپایی قرار گرفته اند که از مسیحیت نیقیه ای یونانی تبار پدید آمده بودند و جنگ صلیبی غرب علیه شرق، اکنون آشکارا به نبرد مادیگرایی علیه تفکرات مذهبی تبدیل شده است. میتوانیم بگوییم رسیدن مادیگرایی در این تصویرسازی به یونانیان، درواقع نمایشی از تفسیر هرمنوتیک برداشت های معنوی فنیقی در مادیگرایی فرزندان یهودیشان است که قصد نابود کردن بنیاد خود را دارند تا خود نه حاشیه بلکه اصل باشند که الان هم تقریبا شده اند. اما چیزی که به این تغییر، جامه ی یونانی پوشاند، دوقلو بودن یونانی گری و یهودی گری در مسیحیت اروپایی بود و درحالیکه یهودیت ادعای حفظ خدا را میکرد یونان که اروپایی تر تلقی میشد وظیفه ی اصل داستان یعنی مادیگرایی را بر دوش کشید تا یهودیت از اتهام خیانت به خدا مبرا شود و به اصل قضیه یعنی دروغنمایی معنویت بپردازد. طبیعتا این کار، با یهودیت سنتی که رباخواری و تجارت مادی یهود بر آن استوار بود ممکن نبود. پس جادوی کابالا بار معنوی یافت. تا قبل از قرن 18 کوچکترین ادعایی مبنی بر معنوی بودن کابالا وجود نداشت و آن صرفا به عنوان یک عددبازی و نمادنگاری جادوگرانه شناخته میشد. کابالا نتیجه ی نوعی تفسیرگرایی رمزی افراطی در مباحث باطنی محدود سنت تلمودی بود که از "جماران" (جمع جماره) یعنی تفسیرهای میشناه ناشی شده بود و به زودی خود را برخاسته از 10فصل گم شده ی تلمود خواند و حتی متون کابالایی از قلم "یهودا ها قادوش ها ناسی" (بنیانگذار فرضی تلمود) نیز جعل نمود. کابالا ستاینده ی زندگی مادی انسان بود که در یهودیت، نتیجه ی اخراج انسان از عدن در اثر گناه جنسی و فریب خوردن آدم از حوا با آن به شمار میرفت؛ پس جادوی جنسی را ستایش زیست مادی به شمار می آورد و علاقه مندان به تابو شکنی جنسی را با برساختن یک نوع هاله ی جادویی حول خود، وادار به جرئت کردن در پای نهادن در حوزه ی خود و خدمتگزاری به منافع تجاری خود مینمود. ولی در قرن 18 ناگهان چندین تلاش در باب روحانی نشان دادن کابالا انجام گرفت که در قرن 19 به ظهور تئوسوفی بریتانیایی و تاثیرگذاری شدید کابالا از طریق آن در دین سازی جهانی منجر گردیدند. یکی از اولین و موثر ترین ادعاها دراینباره را m.de briere در 1847 در فرانسه انجام داد. وی از نسبت دادن این عقاید به کابالا دفاع کرد: 1-خاستگاه مشترک همه ی ادیان. 2-وجود برخی از علوم باطنی مقدس که در آنها فقط طبقه ی کاهن جایز به مشورت بوده است. 3-وجود یک زبان مقدس بسیار باستانی مشترک در میان روحانیون شرقی که به صورت های عبادی و جادویی منتقل میشود. 4-انتقال این زبان با کمک هیروگلیف ها که خود دارای اهمیت مذهبی و جادویی بودند. 5- اصل دوگانه ی ارائه ی مبانی مقدس این علوم کهانتی و عمدتا الهیاتی: الف)تقلید از کلمات در قالب هیروگلیف متون مقدس؛ ب) تقلید از افکار در قالب تصاویر، بت ها، چهره های نمادین و خدایان. 6-وجود زبان مقدس و خط هیروگلیف در بین تمام اقوام دارای علوم باطنی، مثلا در میان فنیقیان و کلدانیان. در هیچ کشوری به اندازه ی بریتانیا، در توسعه دادن این آرزوها بر پایه ی کابالا افراط نشد:

Kabbalah: Arthur waite: book1: chap2,3

مسلما دلیل استقبال سیاستمداران بریتانیایی از چنین تزهایی آن نبود که به آرمان های مزبور اعتقاد داشتند بلکه آن بود که دیگران به آ آرمان ها دل بسته بودند. در تمام کشورها افراد عاقل بر اساس شباهت های بین ادیان، وجود یک مذهب اولیه و معنوی را که باعث یگانگی مردم میشد باورپذیر میدیدند و انگلیسی ها داشتند از این باور صلح طلبانه برای ورود ملت ها به بنیان واحد دین که آن را از روی جادوی جنسی کابالا ساخته بودند سود میبردند. یادمان باشد تاریخ انگلستان، بنای لاندونیوم یا لندن را سال 71 میلادی و دقیقا یک سال بعد از تخریب معبد اورشلیم تعیین کرده تا لندن اورشلیم نو و دنباله ی آرمان های یهود باشد و بعد با گستراندن فراماسونری خود در فرانسه و آلمان، درآنجاها نیز برای خود یارگیری کرده است ضمن این که تز ماسونی تاسیس "آتلانتیس نو" یعنی پایتخت نوین جهان در قاره ی جدید را که ایالات متحده ی امریکا باشد نیز تا به انتها پیش برده است. اما تمام این تلاش های امپراطوری سازانه با واکنش منفی بیشتر مردم عصرش روبرو شده و درنهایت مجبور شده از بعضی از مستعمرات، به ظاهر، بیرون بیاید. این یکی از مسائل مورد گفتگوی هرمونتیک در تاریخ بوده و هرمنوتیک جمهوری اسلامی نیز خودبخود این گفتگوها را به صورت اعتراض مردمش به هدر رفتن پول مملکت در مستعمره سازی های او بازتولید کرده است. چه کسانی مدام این گفتگو را توی کله ی مردم میریزند؟ شبکه های اجتماعی هدایت شده از بلوک غرب، شبکه ی ماهواره ای صدای امریکا و کانال های لندن نشین مشابه همچون بی بی سی، من و تو، ایران اینترنشنال و کلمه. جمهوری اسلامی روی تجربه های استعماری پیشین استوار شده و متاسفانه از این تجارب، به جای پیروزی های استعمارگران، فقط فحش خوردن های استعمارگران نصیبش شده است. اگر هاله ی فحش را کنار بزنیم و یک دستاورد مهم اولیه پیداکنیمآن قطعا حفظ و بهبود ایران پس از انقلاب است و شاهکار جمهوری اسلامی حفظ دستاوردهای مادی اولیه اش بوده است. اما این شاهکار، تمام در وضعیت جنگیس ممکن شده و الان اصلا معلوم نیست اگر شرایط جنگی برقرار نشود چگونه ممکن است کشور را اداره کرد. چون این مملکت را چیزی جز تن دادن به نقطه نظرات کابالایی دشمنان ابر شیطانی مثل نتانیاهو به پیش نبرده است.

خبر ابلهانه بسازید تا پر مخاطب شوید: دستور جدید رسانه ای برای ایران

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 4بهمن 1400 خبرآنلاین بخش هایی از گفتگوی روزنامه ی شرق با ابراهیم گلستان را در مورد کتاب «برخوردها در زمانه ی برخورد» برجسته کرده بود که یکیشان به نظرم جالب تر آمد: به گلستان میگویند: «در بحث های میان شما و دیلن تامس، نکات بسیار جالبی مطرح میشود: در جایی شما شعر حافظ را به نقاشی های ابستراکسیون شبیه میدانید؛ نوعی بودن با نبودن، یا گفتن با نگفتن. آیا میشود این تعبیر را به دوره ای تاریخی تعمیم بدهیم که شما بعدتر درباره اش صحبت میکنید و بگوییم این دوره ی تاریخی [یعنی دوره ی اطراف واقعه ی 28مرداد 1332] چیزی شبیه ابستراکسیون بوده است؟» و گلستان پاسخ میدهد: «اتفاقات تاریخی تصادفی، غیر از منطقی است. ممکن است از لحاظ تصادف اتفاقاتی بیفتد که با منطق یا عینیت شباهت نداشته باشد، ممکن است من کاری بکنم که درست باشد اما از روی فکر درست انجام نگرفته باشد. قاطعیت فکری نهایی در کار نیست.» پرسش ادامه می یابد: «کتاب "برخوردها در زمانه ی برخورد" از بحث درباره ی شعر حافظ و نقاشی، یکباره وارد بحثی سیاسی میشود. میخواهم بپرسم این عامدانه است که بحث ابستراکسیون را مطرح میکنید و بعد به سیاست میرسید؟ آیا میتوان گفت اتفاقات تاریخی آن دوران، ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28مرداد چیزی شبیه همان سبک است؟» و گلستان جواب میدهد: «حتما. ممکن است اگر اشتباه کنیم و کج و کوله برویم برای آن یک منطق پیش بیاید که غلط هم هست و برعکس، ممکن است اشتباها یک کاری کنیم که اتفاقا درست بیاید. از یک گفته یا ایده نمیتوان فرمول کلی اقتباس کرد. هر کاری، فکر و منطق خودش را لازم دارد.» از توجه رسانه ی اصولگرای پر حرف و حدیثی مثل خبرآنلاین به این نکته کمی تعجب کردم. مسلما دوران دکتر مصدق شباهت هایی با امروز دارد: ایستادن مقابل استعمارگران، تحریم و آشوب هایی که خارجی ها علیه دولت وقت به راه می اندازند. آیا احساس شده که ایران هنوز همانطوری است؟ خودم که بعضی اوقات همینطور حس میکنم. اما تازگی ها و در آشوب اخیر 1401، دارم کم کم به مدل هایی برمیخورم که از بس تکرار شده اند انگار خودشان یک الگوی سیاسیند.

مثلا همین اواخر، خانمی از فامیل شکایت میکرد پسرش دانشگاه نمیرود و میگوید اگر برود، دانشجوهای دیگر مسخره اش میکنند، چون برای تحریم حکومت دانشگاه نمیروند و به او میگویند "تو هم لوس هستی و هم حکومتی." بعضی اوقات هم این آقا پسر، تصاویری را از فضای مجازی برمیدارد و به مادرش نشان میدهد مثل این که «چند دانشجوی دختر چادری، در روی صندلی های کلاس دانشگاه نشسته اند ودانشگاه با ساندیس از آنها پذیرایی میکند.» و یا این که ویدئوی کلاس خالی ای را به مادرش نشان میدهد که استاد دارد برای هیچ کس حرف میزند و درس میدهد. حتی شنیدن وجود چنین ویدئو هایی از زبان آن خانم غیر قابل باور بود چه رسد به این که باور کنم آن خانم آن فیلم ها را باور کرده است. ولی متاسفانه آن خانم باور داشت که واقعا چنین اتفاقاتی دارند در ایران روی میدهند. گفتم: «آخر چطور ممکن است یک استاد دانشگاه برای کلاس خالی حرف بزند؟ اصلا چه کسی بود که فیلم گرفت؟ باور نکنید اینها را جانم. باور کنید اینها را در خارج از ایران فیلمبرداری کرده اند و برایتان فرستاده اند.» اما خانم نمیتوانست باور کند واقعیت ندارد. حتما تا اینجا اطلاعات کمی درباره ی سیاست داشته باشید، یاد دستورالعمل "مارپیچ سکوت" افتاده اید؛ این که طوری فضای رسانه ای ایجاد کنید که وسط بلوا اکثریت بی طرف هم از ترس مواخذه شدن، به نفع طرفی که شما دوست دارید موضع بگیرند. اما این بار فقط این نیست. طرف مقابل را ببینید. با آقا پسر مزبور درباره ی چیزهایی که به مادرش میگوید و نشان میدهد صحبت کردم. خندید و گفت: «من فقط این کارها را کرده ام که دانشگاه نروم و راحت باشم. آن تصاویر را باور نمیکنم. میگذارم که مادرم باور کند.»

حالا طرف مکمل بینظمی های امسال را میبینید. قضیه فقط دروغ های خارجی ها نیست. قضیه این است که مردم میپندارند به نفعشان است این دروغ ها باور شود. نفع پرستی قضیه ی سابقه داری است ولی این چه منفعت طلبی ای است که با باور شدن احمق بودن ایرانی ها توسط خودشان به پیش میرود؟ وقتی من ایرانی باور میکنم که استاد دانشگاه مغزدارم به خودش اجازه میدهد کار احمقانه ای مثل سخنرانی برای کلاس خالی انجام دهد و در این حال از او فیلم بگیرند، یعنی این که منی که از دید آن استاد دانشگاه مغزدار، بی مغز محسوب میشوم، از او هم بدترم چون من یک ایرانیم و در مملکت احمق ها زندگی میکنم! ایرانی ها به حقارت ابلهانه ای که نسبت به خود دارند و خارجی در وجودشان کاشته، همینطور ناخودآگاهانه اعتراف میکنند. خارجی هیچ دروغ عقلپسندی برای ایجاد شورش ایجاد نمیکند. بلکه دروغ های ابلهانه تولید میکند. چون ایرانی به طور ناخودآگاه فکر میکند مردمش اینقدر ابلهند که فقط وقایع ابلهانه درباره اش جواب میدهند. همه ی این دروغ ها هم تکرار دروغ های خراب کننده ی رژیم پهلویند. آتش زدن زندانی ها در اوین، تکرار آتش سوزی سینما رکس است و ادعای مقتول شدن جوانمرگ ها تکرار شایعات مقتول شدن شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و مصطفی خمینی و غیره توسط ساواک شاه. جمهوری اسلامی از همان که کاشته، دارد درو میکند. اتنقلاب او توسط مردمی انجام شد که در بوئین زهرا زلزله شده بود، گفته بودند کار شاه است. اما آن مردم را میشد درک کرد. یکی از گروگان های امریکایی که دانشجوهای گروگانگیر او را از مناطق قشنگ تهران به محلات فقیر و زاغه نشین آنجا برده بودند تا نشانش دهند چرا از شاه و امریکا خشمگینند، با دیدن وضع فجیع زندگی مردم به این نتیجه رسید و بعدا در مصاحبه با فیلمی از بی بی سی درباره ی گروگانگیری، نتیجه گیریش را گفت: «گمانم هیچ انقلابی نتواند وضع این مردم را تغییر بدهد.» هنوز هم آن نوع نواحی در ایران زیاد است و وضع مردمشان هم از بعضی جهات بهتر و از بعضی جهات بدتر است. ولی کسانی که در شورش های اخیر شرکت میکنند از جنس آن مردم فقیر و بیسواد نیستند، کسانی هستند که قدرت مطالعه و شعور درک مطلب دارند. پس چرا وضع امروز این کشور با اصل «هرچه احمقانه تر، قهرمان تر» پیش میرود؟

به نظر من، این وضعیت با شعار اعتراضی «رضا شاه، روحت شاد» بی ارتباط نیست. تصویری که امروزه از رضا شاه وجود دارد و شبکه ی "من و تو" که بنیانگذارش با خاندان پهلوی نسبت فامیلی دارد آن را نبش قبر کرده اند، تصویر مردی از طبقات محروم جامعه است که از کودکی، سختی های محرومیت مردم خود در شمال ایران را به چشم دیده و برای این که بتواند به محرومیت های طبقه ی خود پایان دهد، تصمیم گرفت به هر قیمتی شده، شاه شود. این تصیر، تصویر دقیقی نیست. چون چیز زیادی از کودکی رضا خان روشن نیست و حتی پدرش هم دقیقا معلوم نیست کیست و حتی گفته میشود یک قزاق بوده که از باکو به ایران آمده بوده است. کتاب "هدایت الله بهبودی" به نام "از رضا نام تا رضا خان" دوباره این موضوع را بر سر زبان ها انداخت. نام این کتاب نشان میداد که باید زندگی نامه ی رضاخان باشد. ولی درعمل معلوم شد که این کتاب فقط نشان میدهد که چرا رضاخان با حمایت انگلیس از او موفق به کودتای نظامی و بلاخره شاه شدن شد. درواقع کتاب بیشتر داستان قزاقخانه بود و روشن میکرد که قزاق ها که حتی رئیسشان با موافقت روسیه تعیین میشد، چگونه با سقوط حکومت تزاری روسیه و علیرغم تلاش های رجال قاجاری برای نگه داشتن آن در ید ایران، عملا تحت اختیار تنها رقیب خارجی باقی مانده یعنی انگلستان درآمدند و با رسیدن رضاخان تحت حمایت انگلستان به ریاست قزاقخانه، شاه قاجار و مدافعانش عملا دیگر هیچ نیرویی برای محافظت از خود در مقابل خواست های رضاخان نداشتند. نویسنده در جواب انتقاد ها به ضعیف به نظر رسیدن اهمیت رضاخان و چرایی آن در اجرای این نقشه –به هر نحوی که بوده باشد- در مصاحبه با شماره ی 29 مجله ی عصر اندیشه (شهریور 1401) عنوان میکند که زندگی نامه ی رضاخان واقعی نیست و حتی به دستور خودش هم تنظیم نشده و این پسرش محمدرضا شاه بوده که برای او تاریخ نوشته و چارچوب این تاریخ را هم از روی زندگینامه ی کورش کبیر کپی کرده است. حرف منطقی ای است چون بعید به نظر میرسد رجال قاجاری انگلوفیل تنظیم کننده ی تاریخ انگلیسی ایران برای رضاخان آنقدر اعتبار قائل باشند که زندگینامه اش را بنویسند و خودش هم به عنوان یک آدم عامی متوجه اهمیت این کار نبوده است. اما یادمان باشد پهلوی دوم نمیتوانسته با کورشی که در ایران ریشه ای نداشت و ایرانی ها او را با انگلیسی ها شناخته بودند رضاخان را مردمی نشان دهد مگر این که روی جنبه های آشنایی از زندگی کورش تاکید کند: داستان پسرکی خدایی که به طور اتفاقی در بین مردم عادی متولد شد ولی به حکومت رسید؛ چون این جنبه ی مشترک رضا خان و کورش را قهرمانان مذهبی مردم مثل یوسف و داود و حتی محمد هم داشتند.

ایده ی قهرمان زاده شده از طبقه ی پست، به مذاهب خورشیدی برمیگردد. خورشید در اعلای آسمان است اما در افق زمین پست غروب میکند و از آن از نو متولد میشود. بدین ترتیب یک موجود الهی و اعلی از میان مردم پست و بی همه چیز طلوع میکند مثل مسیح که شاه یهودا بود ولی در میان مردم بی چیز زندگی میکرد. روز عیسی مسیح در هفته یعنی یکشنبه "ساندی" یعنی روز خورشید است. نام مسیح از موشو یا میشو یا موسیو به معنی عالیجناب می آید که عنوان خورشید هم هست. همین کلمه به موشه یا موسی نیز تبدیل شده است. موسی نیز فردی از میان بردگان بنی اسرائیل بود که در دربار فراعنه ی مصر بزرگ شد. میتوان المثنای تاریخی او را ممالیک مصر دانست که گفته میشود بردگانی چرکس تبار و قفقازی بودند که به حکومت مصر رسیدند و کلمه ی مملوک نیز در اصل به معنی برده است. نکته ی جالب این که موشو فرم معوج کلمه ی عربی "معز" به معنی گرامی است و اولین سلطان مملوک مصر نیز "المعز" نام داشته است. یعنی المعز میتواند خود موسی باشد منتها موسایی که با سرزمین های ترک اطراف دریای خزر مرتبط شده است. نکته ی جالب این که در اوکراین نیز با نام خانوادگی "مملوک" در بین مردم روبروییم. این نام به قهرمانی محلی برمیگردد که نامش هم "مملوک" تلفظ میشود و هم "مملیوک". در تلفظ دوم، "یوک" معادل "ویچ" روسی است که کار همان "آق" ترکی در نسب سازی را انجام میدهد. مثلا "قزاق" که یعنی از نسل "غز"، و "واسیلوویچ" که همان "ابن واصل" عربی است. بدین ترتیب مملوک نیز عمدا مملیوک تلفظ میشود تا به معنی "از نسل ممل" باشد. ممل یعنی متعلق به مادر. در مجارستان این کلمه "مامیلا" تلفظ میشود و معمولا معنی پستان میدهد. ولی در اوکراین، گاهی کنایه از کسی است که مادرش معلوم باشد و پدرش نه؛ یعنی حرامزاده. اگر دقت کنید عیسی مسیح متهم به حرامزادگی بود و در داستان موسی نیز فقط مادر او حضور دارد و صحبتی از پدرش نیست. ارتباط موسی/مسیح با بردگان است که پای سرزمین های شرقی اوکراین را به این میدان باز میکند. قبچاق ها که زمانی بر سرزمین های اطراف رود ولگا حکومت میکردند و ظاهرا انعکاسی از مردمی هستند که بعدا بیشتر به نام خزر معروف شدند، در وقت بی چیزی فرزندان خود را به عنوان برده به خواستاران میفروختند و خود را اینطور توجیبه میکردند که این کار، بهتر از آن است که هم خودشان و هم کودکان از گرسنگی بمیرند. بیشترین کسانی هم که این بردگان قبچاق را میخریدند روس ها بودند که در آن زمان ها بر "کی یف" در اوکراین حکومت میکردند و ترکان باید از همانجا راه خود را به سوی غربی شدن و به قدرت رسیدن در اروپای غربی باز کرده باشند و شهرت شاهان برده نیز ازاینجا پدید آمده است. پروفسور آناتولی تیورین مخالف آن است که مملوک های مصر، بردگانی بوده اند که در مصر به قدرت رسیده باشند. به نظر او آنها به همراه عثمانی های ترکیه، غزر/قجرهای ایرانی و هزاره های افغانستان، جنگجویان خزری بوده اند که از قفقاز به درون خاورمیانه و آسیای مرکزی یورش برده و سرزمین ها را فتح کرده اند. پس به نظر تیورین جنگ بین عرب ها و خزرها در قرن هفتم از به قدرت رسیدن عثمانی ها در قرن 15 بلافصل است و جنگ اول را بینتیجه اعلام کرده اند تا فاصله ی بین قرن های 7 و 15 را طوری پر کنند که تاریخ طولانی شود. پس از آن، منظور از خزر، دولت آستراخان بوده که حکومتش از اورال تا اروپای شرقی را دربرمیگرفته و روس ها به کمک ترک های کولمک آن را منهدم و بین خود تقسیم کرده اند. اوکراین به روس ها رسیده و قفقاز شمالی و منطقه ی ولگا به کولمک ها که به نظر او نامشان مرتبط با کلیمی نامیده شدن یهودیان است. تیورین، اساس حکومت روسی اوکراین را خزری استنباط میکند و معتقد است که به همین دلیل بوده که تمام نشانه های حکومت استراخان در قرن 19 به دست رومانف ها از بین رفته است.:

“integration of information on the khazars into the new chronology of fomenko and nosovsky”: a.tyurin: textarchive.en

اوکراین و بقیه ی اروپای شرقی، دروازه ی ورود یهودی های اشکنازی (ایشغوزی یا اسکیتی) یعنی یهودی های ترک تبار به اروپای غربی بوده که رتچیلدها و دیگر اربابان مالی جهان از بین آنها طلوع کردند و هر جایی که یهودیت با قهرمانان افسانه ای از هیچ به همه جا رسیده اش خودنمایی کرده، با مردمی روبرو خواهید شد که به محض شنیدن تعریف های دروغین از خود از زبان ناسیونالیسم های نژادی قلابی کپی شده از برتری نژادی یهودیان، خود را مثل قهرمانان تورات –که بدبختانه قهرمانان ایران اسلامی نیز بوده اند- تحت حمایت خدا میبینند و برای جلب توجه خدا، به تکرار "بهانه های بنی اسرائیلی" و تمام بلاهت پشت آنها دست میزنند. قرار نیست حتما تورات خوانده باشند؛ کافی است چند نمونه از هزاران کپی تمدن مغربزمین از قهرمانان مضحک تورات را در رسانه یا مذهبشان دیده باشند. رضا خان هم به خاطر همین مقدس است؛ چون به نظر آدم عامی بی اطلاع از همه جا حکومت کردن همانقدر راحت است که فیلم های ابلهانه ی بالیوودی درباره ی حاکم شدن یک آدم معمولی نامتخصص و درست شدن یک شبه ی هندوستان نشان میدهند. وقتی کسی که ادعا دارد تا این حد به مضحکه کشیده میشود ناخودآگاه –و البته رسانه هایی که ناخودآگاه را به بازی میگیرند- نیز حکم میکند حاکم و دستگاهش هم به همان حد مضحک به نظر برسند.

این من را به یاد فیلم کلاسیکی به نام "ماجراهای تیل" می اندازد که در بهار 1385 به مدیریت جواد پزشکیان دوبله و در تابستان همان سال برای اولین بار از تلویزیون و از برنامه ی «جشنواره ی تابستانی فیلم های سینمایی شبکه ی دو» پخش شد. این فیلم درباره ی نقش جوان زرنگ و مسخره ای به نام "تیل اولن اشپیگل" در شورش بلژیکی ها علیه استعمارگران اسپانیایی بود. فیلم با اعدام پدر تیل با سوختن در آتش به سبب تلاش او برای مبارزه علیه بیگانگان میپرداخت. ولی برخلاف شروع ترسناکش، درعمل پیروزی های تیل بیش از این که به هنر خودش مربوط باشد، ناشی از بلاهت دشمنانش بود؛ دشمنانی که "گول ها" –یعنی بلژیکی ها- را تحقیر میکردند و البته گول های تصویر شده هم واقعا ابله و مضحک بودند و باعث استتار بلاهت حاکمان بیگانه شده بودند. آیا شورش کردن واقعا همینقدر راحت بود؟ البته که نه. چون حضور تیل در جنگ های منجر به جدا شدن هلند –شامل ناحیه ی بلژیکی زادگاه تیل- از اسپانیا، فقط یکی از صحنه های زندگی او است. او به سراسر اروپا سفر کرده و مدتی را در خدمت یک کشیش و مدتی هم دلقک یک شاه بوده است. تقریبا همه ی آدم ها را به مسخره گرفته است؛ بیشتر از همه خودش را (البته حتی اینجا هم برای مسخره کردن دیگران). نام او نشانگر این مطلب است. اول از اول به معنی پاک کرئن می آید و اشپیگل به معنی باسن است. اولن اشپیگل یعنی "باسنم را پاک کن" و در بعضی جاها این کلمه به معنی «باسنم را لیس بزن» به کار میرود. با این حال، این کلمه دوپهلو است. چون اولن اشپیگل ضرب المثلی به معنی «من آینه ی تو هستم» نیز هست. تیل مضحک و مسخره، آینه ی مردم خودش بود. از طرفی چون اولن و اشپیگل به ترتیب به معانی آینه و جغد نیز هستند او گاهی با یک آینه در یک دست و یک جغد در دست دیگر تصویر میشد که در این تمثیل، جغد نماد دانش است. اولن اشپیگل آدم دانایی بود که خود را به حماقت میزد و ازاینرو با جحی در خاورمیانه ی عربی، بهلول در ایران، خواجه نصرالدین در ترکیه و ابونواس در شمال افریقا قابل مقایسه است. فومنکو و نوسفسکی در کتاب "اولن اشپیگل و گالیور: ضد انجیل های قرون 16 تا 18" (2017) برآنند که اولن اشپیگل درواقع فرم به مسخره کشیده شده ی مسیح است که وظیفه دارد تا وقایع زندگینامه ی مسیح را به گونه ای مسخره و عامیانه بازتاب عیسی و مردم باورمند به او نشان دهد. ازجمله در گفتار 35 از فصل اول کتاب، روی داستان اولن اشپیگل با ارل "هسن" در آلمان تاکید میشود که طی آن، اولن اشپیگل خود را به ارل یک هنرمند بزرگ معرفی میکند که نقاشی های دیواری بزرگ و زیبا میکشد ولی ابلهان نمیتوانند نقاشی او را ببینند. بعد وانمود به نقاشی میکند و "دیوار برهنه" را به ارل و دربارش نشان میدهد و در ازای این کار عنرمندانه، مزد هنگفتی از ارل دریافت میکند. تمام دربار نقاشی را میبینند به جز کسی که در قصر ارل به بلاهت مشهور است. این داستان با دو تا سه روایت میانجی، به داستان مشهور "لباس جدید پادشاه" از هانس کریستین اندرسن تبدیل شده است که در آن، دو شیاد برای پادشاه لباسی میدوزند که ابلهان نمیتوانند ببینند و پادشاه چنان تحت تاثیر قرار میگیرد که با همان لباسی که نمیتواند ببیند با دربار خود در خیابان رژه میرود و در میان مردم، فقط یک کودک میگوید "پادشاه لخت است" که پدرش او را به سکوت وامیدارد. به نظر فومنکو و نوسفسکی، نقاشی و لباس های فاخر، نشانه های رنسانسند و مظهر سوا کردن اشراف از مردم. موضوع نقاشی ها مذهبی است و لباس هم تن کسانی رفته که از مذهب به اندازه ی لباس، برای تایید خود استفاده میکنند. ولی نامعلوم بودن اثرات تقدس این مذهب عامیانه چنان است که گویی پادشاه لباس نداشته باشد یعنی هیچ معنویتی در آن دیده نمیشود. به همین دلیل داوود یهودی که سلف شاهان اروپا است در مجسمه ی میکلانژ لخت تصویر میشود و نیز تمام خدایان و قهرمانان یونان و روم که از فرشتگان هبوط کرده و نفیلیمند و جد اشراف اروپایی، ولی تقدس ندارند و مثل این است که لباس نپوشیده باشند.

مقایسه ی وضعیت روانی مردم دوستدار داستان های اولن اشپیگل در قرون 18 تا 20 با وضعیت روانی ایرانی های بلاهت دوست امروز، نشان میدهد که تاریخ مذهب اینجا تکرار شده است گویی که وضعیت طبیعی شرایط حکومت کشیش ها و آخوندها در هر جایی از تاریخ، تکرار حلقه ای ثابت باشد. نتیجه گیری ابتدایی و کوته نظرانه از این مقایسه، میتواند باور به تقدیر و عدم غلبه بر آن باشد. علم بی احساس اروپایی هم همین را میگوید و جالب این که نگرش سرسختانه اش در این مورد را از "ابن خلدون" گرفته است. "مقدمه" ی ابن خلدون یکی از اولین کتاب های منتشرشده به عربی بود که در ابتدای قرن19 در فرانسه کشف –و احتمالا جعل- شد اما نام ابن خلدون و فلسفه ی خاصش از مدتی قبل و در قرن 18 در اروپا ورد زبان روشنگران بود. این فلسفه میگوید که انسان محصول شرایط محیطی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی زمان خود است و در این زمینه تقریبا جبراندیشانه است. خلدون را میتوان جمع عربی "خلدی" یا کلده ای و نام "ابن خلدون" را میتوان به معنی "پسر کلدانی ها" دانست هرچند عربی بودن کلمه، نشان از آشنایی اروپایی ها از طریق عرب ها با او است. ولی اصطلاحات عربی، ضمن تصدیق این فلسفه، نگاه های بازتری به انسان نیز نشان میدهند. در اسلام ما دو زمان داریم: "زمان آفاقی" و "زمان انفسی". زمان آفاقی (از آفاق به معنی افق های جغرافیایی) همین زمانی است که با گذر روز و شب و ساعت و عصر و همزمانی های تاریخی شناخته میشود و همه ی ما الان در آن به سر میبریم. اما زمان انفسی یک زمان درونی است و همانطورکه نامش نشان میدهد با نفس یعنی "خود" و فردیت انسان سر و کار دارد. "انفس" جمع نفس یعنی "خود" است. ما انائیت ها (منیت ها) و بنابراین خودهای گوناگونی داریم و در لحظات گوناگون بسته به شرایط با آنها همهویت میشویم: گاهی عصبانی هستیم، گاهی زودرنجیم، گاهی مهربانیم، گاهی بیرحمیم، گاهی خوشبینیم، گاهی بدبینیم، گاهی شجاعیم، گاهی ترسوییم، .... از نظر زمانی هم انفاس ما گوناگونند. در درون ما هم آدم غارنشین وحشی هست و هم متمدن جنتلمن؛ هم شیر است و هم روباه؛ هم شمع و هم پروانه؛ هم حسین است و هم یزید؛ هم لیوبی است و هم سائوسائو؛ هم باب اسفنجی هست و هم اختاپوس. بسته به این که برایند این انفاس چه از آب دربیاید، ما میتوانیم از "زمان" خود (یعنی زمان آفاقی خود) جلوتر یا عقب تر و یا با آن هماهنگ باشیم که اکثر مردم در این ظرف سوم میگنجند. این که از ما به لحاظ زمان انفسی چه برایندی از آب دربیاید بسته به اراده ی خودمان دارد و این که چقدر سعی در آموزش و تجربه اندوزی برای بهبود شخصیت و جلوگیری از تکرار اشتباهات دست بزنیم. بر اساس اراده ی ما زمان انفسی به دو حالت "زبان لطیف" و "زبان الطف" تقسیم میشود. زمان لطیف همان "دهر" یا عامل جبر و تقدیر است و زمان "الطف" همان سرمد و فراروی از تقدیر از پیش تعیین شده. اگر ما همان قوانینی را که بر زندگیمان اعمال قدرت کرده اند –جغرافیا، سیاست، اجتماع، خانواده، خون (ژنتیک فعلی)، امکانات و انتظارات اقتصادی...- بی داوری بپذیریم و از آنها تبعیت کنیم، چرخه ی تقدیر را تکرار میمنیم و تابع سرنوشت از پیش تعیین شده میشویم. اگر چیزهای جدیدی به صحنه ی زندگی اضافه و از اجتماع خود فراروی کرده باشیم، سرمد را به درون زمان انفسی خود راه داده ایم. این بحث در اسلام وجود دارد ولی درباره اش صحبت نمیشود. باقی ماندن آن فقط برای توضیح آیات دردسرساز قرآن بوده است منجمله «فی یوم کان مقداره الف سنه مما تعدون: در روزی که مقدارش هزار سال در شمارش شما است» یا «تعرج الملائکه و الروح الیه فی یوم خمسین الف سنه: فرشتگان و روح به سوی او برمیشوند در روزی که مقدار آن 50000سال است.» که این آیات نشان میدهند غیر از سال ها و روزهای ما، خدا سال های روزهای دیگری هم میشناسد و هیچ آخوندی دوست ندارد 1400سال ناقابل تاریخ اسلام در این اعداد نجومی گم و وجود اسلام بی اهمیت به نظر برسد و ترجیح میدهند زمان دوم هنوز مثل دوران کلدانیان، درون نفس افراد باشد و نه در جهان واقع؛ البته این را فقط اهل فن که قرآن خوانده و دچار شبهه شده اند باید بدانند و نه مردم عادی. این که یوسف به صورت موسی، موسی به صورت مسیح، و مسیح به صورت کل مردم دوران مدرن در تاریخ تکرار میشوند هم نتیجه ی قانون فیزیکی و مادی خلدونی یا ابن خلدونی است که سیاست با آن بهتر میتواند کنار بیاید چون نمیتواند برای افرادی که دهر را به مقصد سرمد رها کرده اند پیشبینی و برنامه ریزی ای داشته باشد.

به نظر "آریه گرابویس" انتقال قدرت اقتصادی-سیاسی جهان از اروپا به امریکا پیرو تثبیت بشریت در حلقه ی تکرارهای تاریخی انجام گرفته چون انجیل پس از به اصطلاح کشف امریکا نوشته و ادبیاتش بر بستر مهاجرت یهودیان به ارض موعود، ناظر به تاسیس ارض موعود جدید است. سرتاسر تورات، تکرار مهاجرت از سرزمین ظالمان به سرزمینی جدید و مقدس است: مهاجرت ابراهیم از بابل، مهاجرت موسی و قومش از مصر، مهاجرت یهود از بابل. زمان در یک سری اسطوره های تکراری با شخصیت های مشترک المنشا منجمد شده و بیخود و بیجهت 4000سال تکرار شده تا با عهد جدید همه چیز تغییر کند. چرا که اروپا پس از نوشته شدن انجیل و بنابراین پس از استعمار امریکا درحال تغییر ذات مذهبی است. اروپا زیر نظر واتیکان مسیحی میشود، درحالیکه یهودیت از امریکا حکومت خود را پی میگیرد. کریستفر کلمبوس (کریستف کلمب) کسی جز «کالینیموس بن کالونیموس» ملقب به "کریستوبال کولوما" یعنی کولوم حامل امضای مسیح به عنوان آخرین شاهزاده ی اروپایی شاه داودی در اروپا نیست و با او مقر قدرت رش گلوتا به امریکا منتقل میشود. رش گلوتا (راس الجالوت) همان شاهزادگان یهودی بابلی هستند که نسب خود را به شاه داوود میرسانند و هدایت یهودیت فریسی را در اختیار دارند. آنها در زمان حکومت مملوک ها در مصر ساکن میشوند و بعدا به اسپانیا می آیند. ولی دراصل همان شاهزادگان بنی اسرائیل از نسل داودند که در زمان غلبه ی نبوکدنصر بابلی بر یهودیه به بابل کوچانده شدند و با غلبه ی شاه پارس بر بابل اعتبار خود را بازیافتند. افسانه میگوید شاه پارس با یونان یعنی بیزانس درگیر جنگ شد و یهودیان که در خدمت او بودند به او خیانت کردند و باعث شکست سنگین حکومت پارس از یونانیان شدند. این هم مبنای داستان نبرد خسرو پرویز با هراکلیوس امپراطور روم یونانی است و هم مبنای داستان نبرد داریوش پارسی با الکساندر یونانی (اسکندر کبیر). شاه پارس به سزای این خیانت، تمام اعضای خاندان شاه داود را کشت. ولی نوزادی که بعدا از مادرش متولد شد این خاندان را زنده نگه داشت. او "دیوید بستانیا" رئیس جدید رش گلوتا بود. شاه پارس به راهنمایی رویایی، دختر خود را به ازدواج او درآورد و اینچنین بستانیا دارای قدرت و اعتبار بالایی شد و همو بود که مقر قدرت رش گلوتا را به اروپا انتقال داد. دیوید بستانیا درواقع داود اصلی است و همتای داود نبی که چوپانی بیش نبود و امتیاز اشرافیت خود را از ازدواج با دختر شائول شاه یهودیان به دست آورد. شائول با پایان دادن به دوران حکومت پیامبران و در پیش گرفتن زندگی فسادآلود و غیر شرعی، عملا پیشوای فریسی گری بود و فریسی یا پاروشیم، تلفظ دیگر فارس و پارس است. این با انتقال قدرت از مصر به اسپانیا در تضاد نیست. چون مصر و بخصوص قاهره ی مملوک ها را همان بابل میدانستند و رش گلوتا در مصر با اخوت سنت جان از حبشه به اتحاد رسیده بودند. فتح اسپانیا توسط موسی ابن نصیر، همان انتقال یهودیت تحت رهبری موسی از مصر به سرزمین موعود است. این یهودیان اما خزری بودند و همراه تاتارهای شمالی از قفقاز آمده بودند بطوریکه به قدرت رسیدن آنها در بین کاتالان ها باعث همخانواده شدن زبان باسک های فرانسه و اسپانیا با زبان های قفقازی شد. رش گلوتا در بین کاتالان ها در کاتالونیا ساکن شدند و ازآنجا به خاندان سلطنتی ژرمن اسپانیا در پیروزی بر اعراب کمک کردند. امپراطوری های استعماری پرتغال و اسپانیا از اتحاد این خاندان سلطنتی با کولوم ها پدید آمدند. به جز آن کولوم ها در لوکا در توسکانی هم ساکن شدند و درآنجا فلورانس را پدید آوردند که مستقیما در اتحاد ژرمن ها با رم و پیدایش امپراطوری مقدس روم به مرکزیت مذهبی واتیکان از این اتحاد نقش آفرینی کردند. به نظر محقق، اولین پاپ تاریخی رم "مارتی کولوما" از همین خاندان بودند. شیر یهودا نماد داود در فلورانس به روح رنسانس تبدیل شد و به "لئوناردو" یعنی شیر سرسخت یا شیر دلاور مشهور گردید که ترجمان تاریخی شده ی او "لئوناردو داوینچی" نماد رنسانس از فلورانس است. بنابراین نظر اسپینوزا درباره ی این که یهودی ها اروپا را اداره میکنند درست بود. اما فقط کولوم های بارسلونا در کاتالونیا بودند که شاهزاده خوانده میشدند. ریاست مکتب تلمودی اروپا و کابالا نیز با آنها بود. آنها روح القدس را که نمادش کبوتر بود با خود حمل میکردند و کولوم در زبان کاتالان به معنی کبوتر است. با ظهور مسیحیت واتیکانی، مسیح که از روح القدس پدید آمده، از ظاهر شاه داود استعفا میدهد؛ شاه داودی که روایت دیگرش دیوید بستانیای نوزاد از قتل عام شاه پارس نجات یافته است همانطورکه عیسی مسیح از قتلعام شاه هرود نجات می یابد. حالا مسیحی داریم که از نسل شاه داود ولی در دین دیگری است که از دین داودی ها پدید آمده است. اما این دین قدیمی تر یعنی یهودیت فقط بعد از پیدایش مسیحیت موجود شده است و در مقایسه با یک دین جدیدتر و بهتر یعنی مسیحیت معنی می یابد. بنابراین وظیفه دارد مذهبی عقبمانده تر و خشن تر باشد که عده ی کمی آن را دارند و چون به نظر میرسد از قدیم مذهبشان آن بوده، اجازه دارند تا عهد عتیق نونوشته ی کولوم ها را سرمشق خود قرار دهند و هرآنچه را که مسیحیت حرام کرده، قانونش را به نفع رهبران مسیحیت دور بزنند. از برایند مسیحیت با یهودیت اسلام پدید می آید و با همراهی یهودیت در شرق قدرت میگیرد. قستنطنیه و همتای قدیمی تر جنوبیش پطرا یا مرکز مقدس پیشین اعراب، جای آیینی خود را به مراکز نوظهور مکه ی حجاز و بیت المقدس فلسطین میدهند. از ترکیب این مذاهب با خدایان پیشین، خدایان مسیح مانندی چون بودا و هورس ظهور میکنند. همه ی این دین سازی ها به نفع انگاره ی مسیح خدایی متولد شده از مردم پست و موید آنها تمام میشود. این کمک میکند تا انگاره ی قوم برگزیده ی خدا که یهودند پذیرفته و جا برای آنها در میدان اقتصاد جهان بازتر شود. حالا دایره ی مسیح داودی گریخته از ظالمان زمین، به وسعت یک قوم میشود و یک عالم قصه و افسانه درباره ی تحت ستم و مهاجرت بودن دائم یهودیان اختراع میشود. همه ی اینها کنایه از مهاجرت قوم مظلوم و بنابراین مقدس، به یک سرزمین نوپای یهودی و یک ارض موعود راستین به نام امریکا است.:

“colon un principle judio?: andreu marfull pujadas: en el diario el pais costarica, 31 aug2021

اگر این تز درست باشد، حکومت مسیحیت بر اروپا هیچ وقت اتفاق نیفتاده است و احتمالا به فاصله ای کمتر از 43 سال عمر جمهوری اسلامی، مسیح عالمان بی عمل رنسانس، به اولن اشپیگل تبدیل شده است. او فقط وجود داشت تا قانون یهودی رهبران آتی امریکا منطقی به نظر برسد. پس، از اسلامی که از ترکیب آن مسیحیت بیحاصل با یهودیت پدید آمده نمیتوان انتظار نتیجه ی بهتری را داشت. سال ها است که هیچکس در جامعه ی مسلمانان به زمان انفسی فکر نمیکند و اصلا به ذهنش خطور نمیکند که ممکن است زمانی غیر از زمان آفاقی موجود باشد چون زمان انفسی اغلب لطیف است و نزدیک به زمان آفاقی؛ برای همین هم "لطیف" خوانده میشود چون مثل نقاشی اولن اشپیگل، "دیوار برهنه" است و نادیدنی. وقتی هم که زمان انفسی لطیف نباشد و با زمان آفاقی سر سازگاری نداشته باشد، "الطف" یعنی "لطیف ترین" است چون آنقدر به ندرت ظهور میکند که در هیاهوی جامعه گم و نادیدنی به نظر میرسد و فقط تاثیر فردی دارد نه اجتماعی. همین لطافت ها است که مردمی را که به ایده ی "قهرمان محبوب مردم" خو گرفته اند وا میدارد تا تابع هر چیز پرطرفدار باشند. ولی چون فعلا پرطرفدارترین چیزها ابلهانه ترین ها هستند فرد تن داده به زمان الطف، ممکن است در خطرات کمتری نسبت به بیشتر افراد به سر ببرد. در این حالت، او احتمالا در نزدیکی مرز بیشتر دستورات اسلام به سر میبرد. اما فردانیت او در تضاد با شدیدا اجتماعی بودن اسلام متعارف قرار دارد و به نظر میرسد اسلام شرعی هرجا حاکم شود بر ضد خود عمل میکند چنانکه همینطور نیز تنظیم شده است.

که بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را؟

ای مسیح! از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی

از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا (مولانا)

خرس و اژدها: خباثت آسمانی، چگونه در زمین ایران پر هوادار شد؟  

نویسنده: پویا جفاکش

روز چهارشنبه ششم مهر، شبکه ی 1 سیما ساعت 20 برنامه ای درباره ی اغتشاشات اخیر ایران (1401) با حضور دو تن از مدافعان نظام پخش میکرد که صحبت یکی از دو مهمان برنامه با نام بامسمای آقای "آل داوود" توجهم را جلب کرد. توضیح این که این مدت، هر دفعه صدا و سیما را میگرفتید وقتی میخواستند بگویند چرا دشمنان خارجی، جنگ روانی اغتشاشات را به راه انداخته اند، میگفتند که دشمنان میخواستند پیروزی نظام در "حماسه ی اربعین" را کمرنگ کنند. آقای آل داوود هم به نوبه ی خود تصریح میکند که حتی اگر خانم امینی در بازداشت نمیمرد یا آن آقازاده ی کذایی موقع سر زدن به «ساندویچی» سر راه به بیمارستان نمیرفت و فیلم دختر به کما رفته را منتشر نمیکرد، باز هم یک بهانه ی دیگر برای جنگ روانی پیدا میکردند؛ اما نه فقط برای «حماسه ی اربعین»، بلکه به خاطر این که جمهوری اسلامی به مناسبت مرگ ملکه ی انگلیس، فسادهای این «خبیث» را منتشر کرده بود و لندن نشینان میخواستند افشاگران را بدنام کردند! این دیگر واقعا از آن ادعاهای عجیب بود. تا جایی که میدانم، بیشتر چیزهایی که جمهوری اسلامی بر ضد ملکه ی انگلیس گفته، تکرار حرف های امریکایی ها علیه او است. کمااینکه وبسایت بی بی سی بعد از مرگ ملکه با بد و بیراه های به زبان انگلیسی به ملکه بمباران شده و خود بی بی سی به سبب خوب و مهربان نشان دادن ملکه مورد توهین قرار گرفته بود؛ آقای بی بی سی هم همه ی پیام های توهین کننده به ملکه را از وبسایت حذف کرده بود؛ ولی به سبب بالا گرفتن انتقاد از عدم رعایت آزادی بیان برای مدتی مجددا به پیام های مخالف اجازه ی انتشار داده بود که بعد دید دارند خیلی زیاد میشوند و از نو همه را پاک کرد. میبینید؟ مردم دنیا اصلا نیاز ندارند بدبینی به ملکه را از جمهوری اسلامی یاد بگیرند. کاش ریشه های عرفانی جمهوری اسلامی رو می آمدند و دنیا را به خود جلب میکردند نه این رنگ آمیزی های امریکایی موقتیش؛ مثلا همین جناب مولانا که فقط به خاطر علاقه ی امام خمینی به او بعد از انقلاب جواز تقدس پیدا کرد و هنوز بیشتر آخوندهای متشرع با او دشمنند. بعضی بحث های مثنویش را بخوانید میبینید جمهوری اسلامی چندان هم به مبانی خود در ولایت فقیه امام خمینی خیانت نکرده و لیبرال و سرمایه داری شدن جو فرهنگی و اقتصادیش به اندازه ی مسیر مشابه مسیحیت در غرب طبیعی است. انقلاب اسلامی در فاز ولایت فقیه زده بود در کار منجی گرایی مسیحی و خود را منجی مظلومان نشان میداد. دو تا از مهمترین ابیات مولانا در وصف منجی گرایی، در آغاز داستان مهم مردی که با خرس دوست شده بود در دفتر دوم مثنوی آمده اند:

اژدهایی خرس را درمیکشید

شیرمردی رفت و فریادش رسید

شیرمردانند در عالم مدد

آن زمان کافغان مظلومان رسد

مظلوم دراینجا خرس است: جانوری که مانند انسان گاهی روی دوپا برمیخیزد و همه چیزخوار است و البته از بیشتر جانورانی که میشناسیم باهوش تر است یعنی تقریبا یک جانور انسان نما و شبیه به انسانی بیسواد و نادان است. به گفته ی مولانا در شعر، خرس موقعی که اژدها به دورش پیچیده بود فریاد میکرد و مرد منجی، با شنیدن فریاد او دلش به رحم آمد و با کشتن اژدها او را نجات داد. این اتفاق باعث شد خرس و مرد با هم دوست شوند. مرد مسلمانی، دوستی شیرمرد با خرس را دید و درباره ی عاقبت بد این دوستی، به او هشدار داد اما شیرمرد نصیحت مسلمان را به حساب حسادت مسلمان به خودش گرفت و او را از خود راند و درنهایت همانطورکه اکثر شما میدانید خرس برای دور کردن یک مگس، سنگی را به سر شیرمرد زد و او را کشت. خرس دراینجا هم نماد فرد کم سواد و غریزی و کم اطلاع است و هم نماد جانوری مشابه در درون همه ی ما که باعث همدردی و جلب ما به سمت چنین انسان هایی میشود. وقتی چنین جلبی اتفاق می افتد فرد برای عزیز شدن در نزد افرادی از این دست، تمام اعمال ناپسند غریزی این افراد را در خود تقویت، خود را در عمل به آنها از همه پیشگام تر نشان میدهد تا قهرمان مردم باشد. اگر هم کسی درباره ی خطرات این غریزی شدن و همهویتی با خرس درون به شخص هشدار دهد، فرد این را به حساب حسادت طرف میگذارد و نسبت به او دشمن خو میشود. درواقع میتوانیم خرس مردمان خاورمیانه ای در داستان مولانا را به راحتی با میمون داروین جایگزین کنیم و مسیر پیش روی فرهنگ قهرمان پرور از نوع جمهوری اسلامی را بازگشت به جهان مادی و غریزه پرستی غربی پیشگویی کنیم. مولانا –آن هم درست در همین شعر- کل چنین مسیری را طبیعی میشمرد و همیشه آنچه بعدتر آید را بهتر از متقدم خود میشمرد یعنی چیزی شبیه همان تکامل داروینی. مثال های مولانا در این مورد، جان داشتن آتش نسبت به سنگ و آهنی است که او را به وجود می آورند، و نیز جان آوری میوه نسبت به شاخ درخت.:

سنگ و آهن اول و پایان شرر

لیک این هر دو تنند و جان شرر

آن شرر گر در زمان واپس تر است در صفت از سنگ و آهن برتر است

در زمان شاخ از ثمر سابق تر است

در هنر، از شاخ، او فایق تر است

این جانوارگی، دقیقا مقایسه ی روحبار بودن پستی در عمل نسبت به بی حس بودن در بی عملی نیز هست و اگرچه با منطق شریعت جور نیست ولی مولانا یادآوری میکند هرچه در جهان موجود است فرمانش از عالم خدایی آمده است:

هرچه در پستی است آمد از علا

چشم را سوی بلندی نه، هلا

درواقع نجات خرس از اژدها نیز نجات جان از بی جانی است. مولانا در شعر آورده است اژدها به این خاطر کشته شد که علیرغم قدرتش هوش نداشت و از این جهت پایین تر از خرس و شیرمرد بود. مفهوم اژدها دراینجا به مفهومی که فرقه ی dragon rouge در غرب از آن دارند نزدیک است. این فرقه اژدها را در راس نیروهای شیطانی میشمارند با این تبصره که نیروهای مذکر شیطانی تمپلار مثل بافومت، اهریمن و سمائیل را با تمام شیاطین ادیان از لوسیفر انجیل گرفته تا شیوای هندوئیسم و ملک طاووس یزیدی، جمع می آورند و از آنها نیروهای مرزی بین خیر و شر میسازند درحالیکه اصل اژدها را مادر اژدهایان یعنی تیامات الهه ی مظهور هاویه در بین النهرین میشمارند و نیروهای زنانه موسوم به "شاهزاده خانم های تاریکی" را عین تاریکی و باعث هرج و مرج و بینظمی میشمارند و در هکاته ی اروپایی و زنان جادوگرش مجسد میکنند. این نیروهای زنانه از مادیت ناشی میشوند:

“embracing others than satan”: kennet granholm: in “contemporary religious Satanism”:ashgate pub: 2008: p95

یک روایت یهودی-مسیحی موجود است که نشان میدهد دستوراتی که موسی آورد و مسیح تایید کرد مخالف سرشت مادی مردم زمانه شان بود و این به جانور بودگی آن مردم برمیگردد. در این داستان، موسی یکی از بنی اسرائیل را شماتت میکند و از قومش ابراز تعجب میکند که این همه کارهای خارق العاده از مار کردن عصا بگیر تا دهان باز کردن دریا و نازل کردن انواع بلایا بر قوم فرعون مرتکب شده، ولی بنی اسرائیل مذهب او را به بهای ماغ کشیدن یک گاو –یعنی گوساله ی سامری- فروخته اند؛ مرد مخاطب هم گفته است: «آخر موسی. ماغ کشیدن آن گاو برای ما باورپذیرتر بود تا بعضی دستورات تو.» این خودش یک نوع گیر کردن در وضع موجود و بی حرکتی بود.بنابراین یهودیت علیه مردم زمانه بود که هر کدام در یک سری از خصال مادی پیشرو بودند.در سفر تثنیه 7 : 1 هفت ملت نام برده شده که عبرانیان باید آنها را از کنعان بیرون کنند. این تمثیلی از لوقا 26 : 11 خوانده شده که از روح ناپاک رانده شده از یک مرد مشتمل از هفت روح کهتر سخن میبرد. اینها قابل مقایسه با 7گناه مذهب مسیحیتند: طمع، حسادت، تنبلی، شکمبارگی، شهوت، خشم، و غرور و فخرفروشی. با این حال، بعضی عالمان کلیسای کاتولیک جمهوری دومینیکن، یک گناه هشتم نیز به اینها افزوده اند با این استدلال که مصریانی که موسی و یهود سرزمینشان را ترک میکنند، خودشان از نسل کنعانیان و نتیجه ی درهم آمیزش 7گناهند. پس، از هر گناه به طور جزئی تر در خود دارند. بدین ترتیب معنای کلی خصوصیات مادی را دارند و گناهشان هم این است که یهود را که حرکت را ایجاد میکنند همتراز خود نمیپذیرند. بنابراین مصریان خصایص روحانی را در خود پرورش نمیدهند و منحصرا مادیند اگرچه در هیچ خصیصه ی مادی ای افراط نمیکنند. ولی همین حد سبب بیرحم و گناهکار بودنشان میشود. روایت مکالمه ی موسی و یهودی فریب خورده ی سامری نشان میدهد که روحانیت نمیتوانست به مادیت غریزی تکانی بدهد مگر آن که تا جایی آن را و پیروانش را که اکثریت مردمند تایید کند. پس از این مرحله، روحانیت همواره در دوگانه ی تایید وضع موجود و انکار آن گیر میکند. ولی میدان دست مردم است. آنها از مذهب، تاییدیه ی الهی میگیرند چون بلاخره مذهب در جاهایی که مردم تاییدش کنند موفقیت خود را خواست الهی خواهد خواند و جبر الهی را تایید خواهد کرد، جبری که با گستاخ کردن مردم در پیروی از غرایز، راوی را در امر انجام شده قرار خواهد داد.

اروپا نیز در قرون وسطای متاخر دست به همین حماقت زد و گوش مردم از حرف های کشیش هایی پر شد که هرچه در جهان رخ دهد را خواست خدا میدانستند. علم مدرن فقط در این مادی شدن جلوه ی خدا در زمین، دستکاری کوچکی کرد و نام خدا را با لغت "طبیعت" جایگزین کرد تا بار اخلاقی قضیه از این هم کمرنگ تر شود. خدا در آسمان بود و ستارگان نشان های او بودند. به قول مولانا:

هادی راه است یار اندر قدوم

مصطفی زاین گفت: اصحابی نجوم

به همین دلیل هم به قول بلومنبرگ، نقیض خیالی خدا در علوم تجربی، از ستاره شناسی برآمد که کار اصلیش در رنسانس، تعیین بخت و اقبال از روی حرکت ستارگان بود:

«رکود نظری قرون وسطای متاخر، خود را در بی اعتمادی به کنجکاوی های اخترشناسانه نشان میداد. بدین ترتیب انسان وانهاده ای که چیزی بیش از بازیچه ی قدرت بی اعتنا و اراده ی خودسر نبود، استقلال خویش را در علم مدرن و نیروی محرک آن در اخترشناسی یافت. البته نمیتوان فراموش کرد که بلومنبرگ در کتاب "تکوین جهان کوپرنیکی" چهره ی دیگر علم مدرن را نیز نشان میدهد: اگرچه علم مدرن پیروزی بر جهان لااقتضای قرون وسطای متاخر و ابزاری برای غلبه بر آن است، اما از سوی دیگر، علم مدرن تئاتری است که طبیعت لااقتضا و دسترس ناپذیر بازیگر آن است. علم جدید جایگاه محوری انسان در جهان را از او گرفت و از این حیث به تحقیر او پرداخت. اگر در چهارچوب ارسطویی علم به سعادتمندی انسان می انجامید دراینجا ای بسا این نادانی باشد که پیش شرط سعادت انسان است. این برخورد دوپهلوی بلومنبرگ با علم در دو دوره ی فکریش نشان از ماهیت دو چهره ی علم در نظر او دارد. این دو چهره ی علم بیش از هر چیزی یادآور تقابل کاسموس و تراژدی در یونان است. به نظر بلومنبرگ، کاسموس یونانی، نظم کلی و کامل عالم و افلاک، بیش از هر چیزی بیانگر خوشبینی یونانیان به عالم است. از سوی دیگر، تراژدی یونانی نیز بیان بدبینانه ی انسان یونانی از زندگی است. به نظر میرسد انسان یونانی، این تناقض را در درون خود حمل کرده و این دو رویکرد را در اندیشه ی افراد مختلفی نشان داده است که نماد خوشبینی و بدبینی هستند. پیوند عصر مدرن با قرون وسطای متاخر جنبه ی دیگری نیز دارد که به طور مجمل جنگ علیه گنوستیسیسم [یا عرفان مبتنی بر نبرد روح و ماده در جهان] است. عصر مدرن درواقع پیروزی در جنگی بود که قرون وسطی طلایه دار آن محسوب میشد، یعنی پیروزی و غلبه بر نگاه گنوسی. جهان یونانی کلیت بسامان و پایداری بود که انسان یونانی به آن اعتماد داشت. اما نگاه گنوسی در عالم امری ظلمانی و اهریمنی میدید و بدین ترتیب، جهان مادی از کمال و خودبسندگی به حضیض شر هبوط میکرد. ماحصل نگاه گنوسی چیزی نبود مگر رویکردی منفی به جهان و ترس از آن. به نظر بلومنبرگ اندیشه ی قرون وسطایی در مواجهه با همین نگاه گنوسی شکل گرفته بود. به عبارتی، فلسفه و الهیات قرون وسطایی تلاش میکرد کرامت جهان یونانی را به مسیحیت منتقل کند. به همین دلیل، از حیث فنی، یکی از مهمترین مسائل قرون وسطی "مسئله ی شر" است. اگر برخلاف گنوستیک ها خدای خالق را از خدای منجی جدا نکنیم و مسئولیت شر عالم سفلی را به اولی ندهیم و مانند یک مسیحی خوب بپذیریم که خداوند هرگز مسئول شر نیست، در این صورت چه کسی غیر از انسان فلکزده باقی میماند تا زیر بار این مسئولیت خرد شود؟ انسان مسیحی انسانی است با گناه ازلی؛ و گناه است که سرچشمه ی شرور عالم است. بدین ترتیب دوگانه ی گنوسی نور و ظلمت در مسیحیت قرون وسطایی به دوگانه ی خدا و انسان بدل شد و چه چیزی میتوانست شکاف بین این دو قطب را پر کند به جز قربانی بزرگ؟» ("عصر مدرن و اندیشه ی گنوستیک": فرهنگ امروز: شماره ی 36: مرداد 1401: ص102)

بلومنبرگ البته تنها کسی نیست که متوجه این مسیر شده است. از گذشته تاکنون دانشمندان نامدار مختلفی –از رودلف بولتمان و پل تیلیش تا کارل اشمیت و کارل لوویت- هر یک به نوبه ی خود تاکید کرده اند که جهانبینی علمی دوران مدرن، چیزی جز بازپردازش و پس و پیش کردن ادوات فکری مسیحیت قرون وسطای متاخر نیست. اما بلومنبرگ ضد مسیحی، به نتیجه گیری تنها تا این حد میتازد چرا که چنین نتیجه گیری ای را منجر به «نامشروعیت و عدم اصالت عصر مدرن» شناسایی میکند پس اضافه میکند که مفهوم پیشرفت که موید مدرنیته است و به گفته ی اشمیت و لوویت، فقط با خدایی بودن جهان به ادعای مسیحیت قابل توجیه است برخلاف مسیحیت از آسمان نیامده بلکه از "تاریخ" بیرون میتراود. (همان: ص103) حالا تاریخ را چه کسانی تعریف کرده اند؟ همان کسانی که مسیحیت را به صورت مدرنیته بازپردازش کرده اند. به به! چه آدم های بیطرفی؟!

اگر تاریخ، یک قانون نامه ی اسطوره های متشابه تکراری باشد –چنانکه من در بیشتر کتاب ها و مقالاتم در بلاگفا بر آن تاکید داشته ام- آن وقت میتوانیم بگوییم که قرون وسطای مسیحی و مدرنیته، دو گفتمان اسطوره ای هستند که بر اساس مبحث جدید بودن و در حرکت بودن، برتری منجی گرایانه یافته و به جای قهرمانان اسطوره ها نشسته اند و به محض این که به سکون دچار شده اند، فره ی شاهی را همانطورکه جمشید و ضحاک و افراسیاب از دست دادند گم نمودند و در فاز شر قدیمی رفتند. در ایران نیز رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی همین را در مقیاس کوچکتر تکرار کردند چون تاریخشان را عمدا روی اساس تاریخی کپی شده از اروپای رومی محکم کرده بودند. روح این جهان را حرکت میسازد و فیزیکدان ها در این ماوراء الطبیعه آنقدر پافشاری کرده اند که اکنون برای این که این حرکت هدفمند نباشد به فیزیک کوانتوم میدان داده اند تا بحث چندجهانی قوی شود و عنوان شود که دنیا به شکل های مختلفی تغییر پیدا میکند. اما یادمان باشد پدران فیزیک کوانتوم مثل نیلز بوهر تا اندازه ی زیادی متاثر از جهانبینی های شرق دور بودند. این جهانبینی ها نیز جهان را در حرکت میبینند اما بر سیر آرام آنها تاکید دارند. فریتیوف کاپرا که قائل به همصدایی کوانتوم و عرفان هندو-بودایی-تائویی است دراینباره به متنی تائویی اشاره میکند که میگوید: «آرامش در سکون، آرامشی واقعی نیست. فقط زمانی ریتم معنوی حاکم بر زمین و آسمان میتواند پدیدار شود که در حرکت، آرامش وجود دارد.» (تائوی فیزیک: فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص256) داروینیسم و بادیگاردهای فیزیکدان و زمینشناسش هم عمر دنیا را آنقدر طولانی کرده اند تا پیدایش خلق الساعه اش به آرامی رخ دهد. به موازات این روند، رسانه ها نیز دنیای انسان ها را بزرگ کرده اند تا هر اتفاق بزرگی در پهنه ی گیتی، آنقدر کوچک باشد که آرامش دنیا به هم نخورد. اما باز هم بصرفه نیست مردم احساس آرامش کنند. کمااینکه رسانه های لندن نشین هم ذره ای مهلت نمیدهند تا بلوای مهسا امینی زمین بنشیند. حتی در فاصله ی بین صحبت های آل داوود تا فاجعه ی زاهدان که بلوا فروکش کرده بود هم بلواهای تقلبی جلو چشم مردمی بودند که بزرگترین منبع اخبارشان از وقایع ایران، شبکه ی معاند ایران اینترنشنال بود. همان شب چهارشنبه که صحبت های آل داوود از سیما پخش شد یک ساعت بعدش خانه ی یکی از فامیل بودم. داشتند ایران اینترنشنال نگاه میکردند. یکی از خبرهایش بوق زدن ماشین ها در لاهیجان علیه حکومت بود. به عنوان سند خبر، تصویر کوتاهی از بوق زدن ممتد چند ماشین در خیابان درحالیکه رهگذران بیخیال راه میرفتند پخش کرد. در همین زمان، آقای خانه که راننده بود گفت: «چی؟ من خودم آنجا بودم. راه را پلیس بسته بود. ماشین ها برای اعتراض به همدیگر و پلیس بوق میزدند. شورش سیاسی در کار نبود.» پسرش به خنده گفت: «حالا منیتوانیم قسم بخوریم بابا در حرکت های سیاسی شرکت کرده است!» توجه کنید وقتی چند شبکه ی خبری، اخبار دنیا را ول کنند و یکسره فقط اخبار تظاهرات همه ی دنیا بر ضد جمهوری اسلامی و به نام مهسا امینی را پخش کنند این دیگر یک واقعه ی کوچک به نظر نمیرسد. اینجا کوچک بودن یا بزرگ بودن خود مسئله مهم نیست. مهم تصویری است که در ذهن مخاطب ایرانی شکل گرفته است. اغلب مخاطبان ایرانی، سواد رسانه ای ندارند. آنها به این فکر نمیکنند که مثلا وقتی آن خانم امریکایی در مقابل بولدزر اسرائیلی که خانه های فلسطینیان را تخریب میکرد ایستاد و بولدزر اسرائیلی بی هیچ غصه ای او را زیر خود له کرد، نه در امریکا تظاهرات شد و نه در هیچ کجای دنیا، و حتی خانواده ی زن قهرمان صدایش را درنیاوردند؛ به این فکر نمیکنند که وقتی پلیس بریتانیا زن رهگذر انگلیسی را –نه برای ارشاد بلکه به منظور تجاوز جنسی- کشت، چند روز در انگلستان سر و صدا شد و چون رسانه ها استقبال نکردند فرو خوابید؛ به این فکر نمیکنند که رسانه های انگلیس درحالی تظاهرکنندگان ایرانی که پلیس را میزنند تشویق میکنند که در کشور خودشان، عکس ها و مشخصات 13 نفر از همان تظاهرکنندگان را به جرم ضرب و شتم پلیس انگلیس موقع هجوم به سفارتخانه ی ایران درآنجا را منتشر کرده اند تا شناسایی و مجازات شوند؛ به این فکر نمیکنند که در دهه ی هفتاد شمسی، تجاوز یک مرد امریکایی به یک زن ژاپنی، ژاپنی های داغدار از حقیر شدن توسط امریکا در جنگ جهانی دوم را در سراسر دنیا به اجتماعات خیابانی ضد امریکایی کشاند، ولی الان هر روز یک زنان ژاپنی توسط مردان امریکایی حقیر میشوند و هیچکس در ژاپن ککش نمیگزد. چرا هیچکس به این چیزها فکر نمیکند؟ برای این که مردم هنوز هم فکر میکنند فراخوانی به اعتراضات نتیجه ی تبلیغات مردمی است. چون فکر میکنند مردم واقعا قدرتی جادویی دارند. همان چهارشنبه شب کذایی، ایران اینترنشنال، جمله ی علیرضا بیرانوند دروازه بان اسبق تیم ملی در دفاع از علی کریمی و تظاهرکنندگان را بزرگ روی صفحه تیتر کرده بود: «صدای انبوه مردم، صدای خدا است.» آیا این یکی از همان اراجیفی نیست که اول انقلاب از آخوندها یاد گرفتیم و حالا داریم علیه خودشان استفاده میکنیم؟ نگاه کنید ببینید خدا با تجسد در این بی قانونی چه ها کرده است؟ درست مثل نبردش با شیطان در جهان متافیزیکی هرکه با خود نیست را دشمن خود میبیند. در رشت، چند بچه ی تظاهرکننده در اتومبیل کرایه ای به شلوغی های خود نازیده اند و راننده پرسیده است از این تظاهرات چه میخواهند؟ آنها هم گفتند: «حاجی. مگه تو اعتراض نداری؟» راننده جواب رد داده و آنها هم پیاده شده اند و با سنگ، شیشه و بدنه ی اتومبیل راننده را تخریب کرده اند. اعتراض و آزادی، فرهنگ میخواهد. اما مردم ما مثل مولانا فکر میکنند:

هرکجا پستی است آمد از علا

چشم را سوی بلندی نه، هلا

و ظاهرا الان تمام پستی ها از آسمان آمده اند به جز جمهوری اسلامی. تعجبی ندارد چون وقتی جمهوری اسلامی هم شکل میگرفت همه ی پستی ها از آسمان آمده بودند الا همه ی کسانی که به وضع موجود پس از انقلاب نقد داشتند. آن پستی های آسمانی آن موقع خیلی زیاد بودند و هنوز هم سر جای خود هستند؛ تفاوت در این است که حالا میتوانند آسمانی بودن خود را خارج از فضای رسانه ی میلی –ببخشید؛ ملی!- در اینترنت دشمن آشکارتر افشا کنند.

میترای گاوکش و دونگ فانگ شکستناپذیر

نویسنده: پویا جفاکش

در اوایل دهه ی هشتاد شمسی، یک دوره ی کوتاه وجود داشت که در آن، شبکه ی 1 سیما موفق شد تا حدودی پیشتازی سابق خود در مخاطب شکاری را از شبکه ی3 پس بگیرد. در این مدت، شبکه ی1 در طول هفته، سه سریال موفق پخش میکرد که هر کدام در یکی از روزهای هفته و مطابق جدول زمانبندی سریال ها در ساعت 22 پخش میشدند. دو تایشان ایرانی بودند: 1- سریال پلیسی-اکشن "خواب و بیدار" به کارگردانی مهدی فخیم زاده که باعث شهرت رویا نو نهالی با نقش ناتاشا شد.2- سریال "خاک سرخ" درباره ی جنگ ایران و عراق و به کارگردانی ابراهیمی کیا، که باعث محبوبیت پرویز پرستویی در نزد پدر من شد و پدرم از آن زمان هر فیلمی با بازی پرستویی پیدا کند نگاه میکند. "خواب و بیدار" شنبه شب ها و "خاک سرخ" چهارشنبه شب ها پخش میشد. اما فیلم سوم، یک سریال رزمی چینی بود که سه شنبه شب ها پخش میشد و در نسخه ی فارسیش "افسانه ی شجاعان" نام داشت. نام اصلی این سریال "خنده زنان در باد" بود و بر اساس یک رمان هنگ کنگی به همین نام (مکتوب در 9-1967 میلادی) ساخته شده بود. یکی از مشهورترین شخصیت های این سریال، "دونگ فانگ بوبای" بود: زنی نیرومند که هیچکس حریفش نمیشد؛ البته در اواخر کارش معلوم شد این آقا اصلا زن نیست و وانمود میکرده زن است. ولی جا خوردن تماشاگران ایرانی از این مسئله مشابه چینی و شاید حتی آسیای شرقی ندارد. دونگ فانگ بوبای، شخصیت فیلم های متعددی در چین بوده و در بعضی از آنها نقش اصلی و در برخی دیگر، دشمن شخصیت اصلی بوده است. در بعضی از این فیلم ها به تشخیص کارگردان، بازیگران زن نقش او را بازی کرده اند، موضوعی که مورد انتقاد کسانی هم قرار گرفته است. مشهورترین فیلم های دونگ فانگ بوبای در آسیای شرقی، "شمشیرزن2" و "شرق، سرخ است" بوده اند. ولی در ایران فقط به خاطر سریال "افسانه ی شجاعان" شناخته شده است. در رمان این سریال، تا 40فصل او حضور مستقیم ندارد ولی اسمش بر سراسر داستان سایه انداخته است. اولین جایی که مستقیما در داستان ظاهر میشود، نخستین خوانندگان را شگفتزده کرده بود جایی که او در اتاقی در لباس و آرایش زنانه در حال دوزندگی دستوراتش را صادر میکند.

معنی نام "دونگ فانگ بوبای" «شرق شکست ناپذیر» است. اسمش "دونگ فانگ" یعنی شرق است و لقبش "بوبای" یعنی شکستناپذیر. البته اصطلاح مزبور در ادبیات محاوره ی چینی، اغلب نه به معنی تحت اللفظیش بلکه به کنایه از مرد همجنسگرا به کار میرود. دونگ فانگ، بچه یتیمی بوده که "رن ووشینگ" رئیس فرقه ی "خورشید و ماه مقدس" او را زیر پر و بال خود گرفته است. این فرقه، به انجام فنون رزمی ای میپرداختند که فرقه های دیگر، انجام آنها را مضر و منجر به تخریب بالا میدانستند و ازاینرو فرقه ی "خورشید و ماه مقدس" را "فرقه ی شیطانی" میخواندند. دونگ فانگ به سرعت در این فرقه پیشرفت کرد تا جایی که از استاد خود "رن ووشینگ" قوی تر شد و بعد از یافتن بهانه های لازم، علیه او شورید و او را ساقط و زندانی کرد. اما رن ووشینگ از زندان نجات یافت و به دنبال راه بازگشت گشت. دوره ی حکومت دونگ فانگ، دوران خشنی بود و او مریدان را گاه به کوچکترین دلیلی میکشت. در این مدت، او به انجام ریاضت های سخت برای بالا بردن انرژی درونی یا "چی" خود پرداخت و برای مهار نیروی مردانگی خود بدین جهت، به مصرف قرص هایی اقدام کرد که کم کم او را دچار رفتار و ظاهر و درنهایت پوشش زنانه کردند. ولی هرچه بود نتیجه داد و دونگ فانگ به قدرتمندترین شخصیت فیزیکی زمان خود تبدیل شد بطوریکه در صحنه ای نفس گیر از داستانش، چهار تن از بزرگترین رزمی کاران جادوگر زمانه همزمان با او میجنگند و باز هم حریفش نمیشوند. عاقبت برای کشتن او معشوق مذکر دونگ فانگ به نام "یانگ تیانلینگ" را گروگان میگیرند و شکنجه میکنند. دونگ فانگ برای نجات یانگ چنان سراسیمه میشود که حواسش پرت میشود و در همین زمان، رن ووشینگ زخم هایی مرگبار به او وارد میرود ولی دونگ فانگ قبل از مرگ با پرتاب سوزن دوزندگی، یک چشم رن ووشینگ را کور میکند. هنرهای دونگ فانگ توسط معشوقش یانگ تیانلینگ دنبال و مبنای مکتبی به نام مکتب "یانگ" میشود که کشفیات و آموزه هایش درباره ی چی بعدا در مکتب شائولین ادامه پیدا میکند.

ازآنجاکه بنده چیزی از هنرهای رزمی نمیفهمم فعلا این موضوع را رها میکنم و به یکی از عجیب ترین ایده های ادبی درباره ی دونگ فانگ شکست ناپذیر میپردازم و آن داستان "یانگ لیانتینگ از نو متولد شده ی دونگ فانگ بوبای" اثر «کونگ مینگ جی ژی کای» است. این داستان به این سوژه میپردازد که چگونه یانگ لیانتینگ پس از مرگ، ده سال قبل از وقوع وقایع بالا از نو زاده شد درحالیکه خاطرات زندگی پیشین را به یاد داشت و تصمیم گرفت تا از نو با دونگ فانگ دوستی کند اما این بار، صفات خوب او را تقویت کند و صفات منفی او را به حاشیه ببرد تا دونگ فانگ، از نیروهای خود در راهی بهتر و سعادت برای خودش و دیگران استفاده کند. تخیل درباره ی این که چطور چنین چیزی ممکن است را به کسانی که سریال افسانه ی شجاعان را دیده اند واگذار میکنم چون آنها حداقل یک نمایی از یکی از چندین شخصیتپردازی چینی ها از دونگ فانگ شکستناپذیر در ذهن دارند. ولی خودم به این حد بسنده میکنم که بر اساس تجربه میدانم اگر جای یانگ تیانلینگ بودم، اول از همه به او می آموختم که نباید سنت را به طور کامل فدای نوآوری کرد. بی وفایی به رسوم را دونگ فانگ یتیم و عقده ای، قبل از هر چیز از فرقه ی خود آموخته بود. اگر اثرات فجیع نوآوری بر دونگ فانگ قبل از دیگران آشکار شد به سبب استعداد بیشتر او از همروزگارانش بود. وگرنه استادش رن ووشینگ نیز از جادوی نیروهای شیطانی چی در امان نماند. رن به محض برگشتن به قدرت، جاه طلبیش زیاد شد و درصدد غلبه و تسخیر تمام فرقه های منطقه برآمد. اما این جاه طلبی، نیروهای شیطانی ذخیره شده از رزمی کاری خطرناک را درونش چنان آزاد کرد که قبل از حتی اقدام به تحقق این آرزو، در اثر یک سکته مرد. به نظر میرسد مضمون این داستان آن است که نوآوری به سبب ریسک آمیز بودنش از مسیرهایی شیطانی میگذرد که در آن، افراد زیادی قربانی میشوند تا درنهایت ثباتی دوباره به وجود بیاید. اگر دقت کنید مدرنیته نیز چنین است. فرقه های پیش برنده ی مدرنیته در غرب بر اخوت های خورشیدی نوآور قدیمی چون میترائیسم و دیونیسوسیسم استوارند که بر تمثال قربانی شدن نظم پیشین در قالب یک گاو استوارند. حد و مرز دیونیسوس در میترا در مقدونیه و تراس به هم آمیخته به نظر میرسد و عجیب این که درست از همان منطقه، گزارشی درباره ی نیکه الهه ی پیروزی مقدونی ها را از گاوکشی او میشنویم. انگار نیکه فرم مادینه ی میترای گاوکش است: یک دونگ فانگ بوبای که دچار زنانگی شده است. دقیقا ارتباط نظم کشی با میترائیسم و دیونیسوسیسم است که صحنه ی داستان دونگ فانگ بوبای را در هبئی قرار میدهد. این منطقه ی کوهستانی برای گرگ و میش بازی شخصیت ها در داستانسرایی خیلی مناسب بود اما زیرمجموعه ی قلمروی بزرگتر دامنه یافته تا سرزمین همسایگان تاتار شمالی چین مرکزی بوده که جنگسالارانش با نوشیدن از "زون" یا ظرف شراب گاوشکل افتخارات خود را به رخ میکشیدند. انگار، شراب دیونیسوس، خون گاو نظم است که موجودات بعد از قربانی میترا از آن تغذیه میکنند. موضوع این است که زون گاوشکل، خاص جنگسالاران است و مردم فقط از طریق جنگ های ویرانگر آنها به خون گاو دست خواهند یافت. تا کی قرار است معنی نظم سازی این باشد؟

مطالب مرتبط:

اهتزاز دست موسی به سمت جمعیت یهودی های شاد: خدایان مشرکین یا خدایان یهودی؟

مسلمانان انقلابی ایرانی و جنگجویان لیانگ شان بو

یک داستان عاشقانه ی چینی

درباره ی سریال چینی "افسانه ی سه برادر"

دختر داخل تیتراژ پایانی افسانه ی سه برادر کیست؟

درسی از سریال افسانه ی سه برادر

اجماع فرعون ها و قدیس ها در همزمانی پایان عمر دو زن کرد

نویسنده: پویا جفاکش

یادم است یک بار در تلویزیون این شعر مولانا را خوانده بودند:

توبه کن، بیزار شو از هر عدو

کو ندارد آب کوثر در کدو

هرکه را دیدی ز کوثر سرخرو

او محمدخو است با او گیر خو

تا احب لله آیی در حسیب

کز درخت احمدی با اوست سیب

و بعد هم نتیجه گرفته بودند که مولانا دلش با فاطمه ی زهرا است که صاحب چشمه ی کوثر است. هنوز هم نفهمیده ام مولانایی که قصه ی شیعیان سبزوار با سلطان خوارزم را روایت کرده، چطور ممکن است به نفع شیعه حرف بزند. ولی فعلا میخواهم روی یک بیت قبل از این ابیات تمرکز کنم:

یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل

بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل

دقت کردید. اگر ما از جنس همان فرعونی باشیم که به معجزه ی موسی، آب نیل برایش خونین شد، چشمه ی کوثر خود بهشت را هم که به چنگ بیاوریم بر ما خون میشود، اتفاقی که الان برای صاحبان همان تلویزیون و اربابانش افتاده است. مهسا امینی احتمالا جز جوانمرگ شدن، هیچ نقطه ای در زندگی شخصی خود برای مقدس شدن نداشت ولی عوامل جمهوری اسلامی، با کشتن او –و هنوز هم مثل زمان شاه، در این مملکت، خلاف های اجزا به نام کل نظام نوشته میشود- چنان بی حجابی را در بین عموم مقدس کردند که خود بلوک غرب هم کیف کردند؛ کیف کردند از این همه پیشرفت، پیشرفت در این که برخلاف دوره های قاجار و پهلوی، دیگر لازم نیست برای واداشتن مردم به عمل به نفع خودشان، یک عالمه پول برای خریدن مردم خرج کنند و فقط باید از آن ور آب، کمی با احساسات مردم بازی کنند. قصه ی تکراری ستوده بودن "غیرت کرد" که از صدا و سیما توی کله ی مردم ریخته، حالا یک بار دیگر خاطره ی خطر غیرت بی عقلانه –بخصوص وقتی این غیرت، از نوع کردش باشد- علیه نظام را زنده کرده است و این، من را به داستانی حاشیه ای درباره ی زن کرد دیگری معطوف میکند که همزمان با امینی کشته شد و برای مقدس شدن، خصوصیاتی بیش از جوانمرگ شدن در داستانش وجود دارد. "شلیر رسولی"، موقع مرگ 36 ساله بود. شوهرش در عراق کار میکرد و همسایه اش گوران این موضوع را به نفع نیات سوء خود به این زن میدید. همسر گوران بیمار بود و گوران از این بیماری سوء استفاده کرد و درحالیکه همسرش در بیمارستان بود خانم رسولی را برای کمک کردن به همسر بیمار خود به خانه خواند. خانم رسولی برای این که با مرد غریبه تنها نباشد پسر 15ساله ی خود را با خود برد. اما گوران، به بهانه ی این که همسرش لباس خوبی ندارد پسر را بیرون نگه داشت و نیت سوء خود علیه زن تنها را آشکار کرد. خانم رسولی، از پنجره مردم را فرا خواند. مردم به پلیس زنگ زدند. اما گوران که شهوت، عقلش را تعطیل کرده بود دست به کار شد. خانم رسولی، برای نجات از تجاوز، خود را از پنجره بیرون پرت کرد و در بیمارستان جان باخت. اگر خانم رسولی در قرون وسطی زندگی میکرد قطعا به یک قدیسه تبدیل میشد. ولی الان مهسا امینی بودن راحت تر شما را قدیس میکند تا شلیر رسولی بودن. مرز این دو قدیسه را میتوان سنت اگاتای کاتانیا یافت. این زن سیسیلی به سبب عدم تمکین خود به دعوت به شهوترانی از سوی یکی از اشراف، به طرز فجیعی کشته شد و الان قدیس حامی زنان مورد آزار و اذیت جنسی است و کلیسای مخصوص خود را در کاتانیای سیسیل دارد. او مثل خانم رسولی، جان خود را در راه دوری از گناه جنسی از دست داده و مثل خانم امینی، توسط قدرتمداران سیاسی کشته شده است. از مقایسه ی این دو متوجه میشویم که الان برای مردم کشته شدن توسط حکومت مقدس تر است تا کشته شدن توسط فرد عادی حتی اگر در راه خدا باشد. پدرم که علیرغم باسواد و معلم بودن، آدم سنتی ای است ولی دقیقا به خاطر سواد بالایش رفتارهای فکرنشده ی افراد سنتی را بهتر از بیشترشان تحلیل میکند، با همان خوشبینی همیشگیش –نسبت به مردم- به من میگوید قاتل خانم رسولی در هر صورت اعدام خواهد شد، ولی قاتل خانم امینی، فردی حکومتی است و قدرت این جور افراد خیلی بیشتر از امثال گوران است، بنابراین لازم است مردم کمی شلوغ کنند تا حکومت عقبنشینی کند و این اتفاق دیگر نیفتد، برای همین هم هست که خودش و مادرم در شبکه های اجتماعی دست به دست شدن خبرهای خانم امینی توسط خانم های سنتی باحجاب را رصد میکنند. خیلی جالب است؛ پدرم با همان دید سنتیش، حتی قدیسه شدن زنی که جز مردن، حرکت خاصی به نفع بشریت نکرده است را برای یک هدف مادی خاص به نفع جامعه قابل توجیه میبیند و معلوم نیست آدم های سنتی دوران قدیم، چقدر برای رسیدن به اهداف مادیشان، حرکات معنوی نمای مذهبی مرتکب شده اند یا با علم به بدنیت بودن عاملان این حرکات، آنها را تایید کرده اند و چقدر میتوان مواردی از این دست را یافت که آیندگان هنوز هم در گلشان گیر کرده اند؟ وقتی روح سنتی میتواند معنی قدیس را به نفع اهداف مادی چنان تغییر دهد که فرد سنتی با تایید قدیس جدید، به تایید سنت ستیزی دشمنان مرام خودش دست یازد، پس این روح سنتی چقدر میتواند در مقابل مسائل نامقدسی که زمانی مقدساتش را برایش برجسته کرده اند سهلگیرتر باشد؟ پدران انقلابی ما هرچقدر سنتی باشند، الان یا کتاب و مجله را به طور کلی رها کرده اند یا به پیروی از کتاب ها و مجلات الانی به روشنفکرانی که آنها را انقلابی کرده بودند تمسخر میورزند. البته هنوز حدی برای خود نگه داشته اند. یادم است حدود هفت سال پیش، رسانه های مختلف، دو جمله از مصاحبه ی علی نصیریان با مجله ی اندیشه ی پویا را برجسته کرده بودند. یکی این که جلال آل احمد، "دیکتاتور روشنفکری" بود و یکی هم این که غلامحسن ساعدی «مرید» آل احمد بود. من آن مصاحبه را نخوانده ام، ولی مطمئنم آن دو جمله، تنها جملاتی بود که میشد آنها را تعبیر به ردیه ی علی نصیریان بر این دو بزرگ کرد و اگر جز این بود قطعا بیشتر از آن مصاحبه نقل می آوردند. مهم برای این فرصت طلبان این بود که وانمود کنند نصیریان که با فیلم "گاو" مطرح شده است –فیلمی بر اساس داستان "گاو" به قلم ساعدی و مورد تایید آل احمد- خودش الان این دو نفر را قبول ندارد پس «شما هم قبول نداشته باشید». فرهنگی ها البته بیش از آن به نصیریان ارادت دارند که دوست داشته باشند این سیاهنمایی را جدی بگیرند؛ ولی ابراهیم گلستان را چه میگویید؟ او الان تقریبا به یک روشنفکر شفاهی تبدیل شده، چون هیچکس انبوه آثار قبل از انقلاب او را بررسی نمیکند و فقط چسبیده اند به تخریب آل احمد و بقیه ی روشنفکران در مصاحبه های تلخ اخیرش، گویی خودش هم میدانست که اگر دست به چنین تخریبی نزند هیچکس از او یاد نخواهد کرد (یاد نصرت کریمی گرامی و روانش شاد که آنقدر بزرگ بود که ترجیح داد در ایران و در گمنامی بمیرد ولی با بدنام کردن خود و دیگران به شهرت نرسد). خونی شدن کوثر ما خیلی راحت بود. چون در ایران ما فقط حکومت نیست که فرعون است. اینجا فرعونیسم یک فرهنگ است.

در ادبیات اسلامی، فرعون نماد کسی است که دنیا را با خودش میسنجد. هرچه را که به نفعش است مقدس میکند و هرچه را که به ضررش است تخریب و حتی المقدور محکوم به فراموشی میکند. پادشاهان با فرهنگ ها چنین میکنند. چه بسا مولانا الکی کوثر را با نیل مقایسه نکرده باشد. نیل هم مایه ی برکت و سعادت سرزمین مصر بود و خونین شدنش به خاطر خودخواهی فرعون و ضدیت او با خدا، حکم خونین شدن کوثر جمهوری اسلامی در اثر گردنفرازی او در ایران را دارد. با این حال اگر دقیق شویم، متوجه میشویم که خصوصیات فرعون فقط مختص پادشاهان نیست و مردم هم اغلب همین کارها را در مقیاس کوچک مرتکب میشوند. البته مردم این اعمال را از شاهان یاد گرفته اند و برای همین معمولا پشت لغت فرعون، لغت فرعونیان نیز می آمد. حتی همین که ما بدکاری را مخصوص حکومت میکنیم و چشمانمان را به روی "گوران" های اطراف خود میبندیم هم نمونه ای از چنین سانسور فرعونی ای است. ما سیاهنمایی حکومت و راستنمایی مردم را از همان روشنفکران سوسیالیست از قماش آل احمد گرفته ایم که اکنون به پیروی از حکومت آخوندی فراموششان کرده ایم و آنهایی هم که به خاطرشان دارند باید مدام با نوشته های ضد سظوسیالیست جمهوری اسلامی علیهشان برانگیخته شوند. در مغربزمین هم چنین است. اکثر آنهایی که از وضعیت اسفناک جهان تحت مدیریت سرمایه داری سرخورده شده اند از نفرت حکومت به سوسیالیسم پناه میبرند که فرض میکنند مردم برحقند و حکومت دشمن آنها است. اما در این حالت، مردم فرعونیانی در عقب فرعونند درست مثل سوسیالیسم که خودش نتیجه ی نوعی دستکاری در ایدئولوژی سرمایه داری و عقبه ی مسیحی آن است. انتظار نداشته باشید در ایران هم غیر از این باشد چون این انقلاب بوده که برای اولین بار به مردم ایران چنان اعتباری داده که حالا پشت سر هم حق خود را از حکومت طلب کنند و مردم این را که خودشان همیشه برحقند از آخوندهای انقلابی قاپنده ی میراث آل احمد یاد گرفته اند.

اخیرا شماره ی 29 مجله ی عصر اندیشه (شهریور 1401) را میخواندم. این مجله ی اصولگرا پرونده ای درباره ی شهید بهشتی زده و مجموعه ای از افراد را دعوت کرده که تک تکشان یک حرف تکراری میزنند و آن این که شهید بهشتی هنوز باید متعلق به اصولگرایان باشد و نباید به او پشت کرد. از مجموع صحبت های این افراد این طور به نظر میرسد که در پشت صحنه ی سیاست ایران، یک عده ی کثیری از افراد –که در این مصاحبه ها هیچوقت اسمشان نمیرود- معتقدند شهید بهشتی، یک آدم امریکایی مسلک بوده که با وانمود کردن به تایید تمام فرمان ها و اعمال امام خمینی، آنقدر خودش را توی قدرت جا کرده که "ولایت مطلقه ی فقیه" امام خمینی را به جای «حکومت اسلامی» به «جمهوری اسلامی» معطوف کرده و سهم مردم را از حکومت با دموکراتیک کردن آن بالا برده؛ نه فقط این، بلکه چنان قانون اساسی ای برای جمهوری اسلامی تدارک دیده که آنقدر دست رهبر یا همان ولی فقیه را بسته که هر از چند وقت باید شاهد بلوایی بر سر تغییر این قانون اساسی [که همین الان هم فقط به کسری از آن عمل میشود] باشیم. یکی از مصاحبه کنندگان –حجت الاسلام علی ذوالعلم- حتی از مقاله ای در دانشنامه ی امام خمینی –چاپ بنیاد نشر آثار امام- صحبت میکند که در آن از قول امام درباره ی شهید بهشتی و بنی صدر و قطبزاده و ابراهیم یزدی (کنار هم قرار گرفتن اسم ها را دقت کنید) گفته میشود: «من 20سال است ایشان را میشناسم.» ظاهرا بهشتی از زمان مرگش تا پایان دهه ی شصت، فقط یک سر بالای نیزه ای بوده که حکومت با تمثال ترور او مظلومنمایی میکرده و ضدیت با دشمنان را جدی تلقی میکرده و جز آن هیچکس گفتمان او را دنبال نکرده است؛ در دهه ی هفتاد، اصلاحطلبان، بهشتی را به سبب اعتقاد به آزادی اندیشه و قلم و گفتگو در جامعه ی اسلامی، پدر اصلاحطلبی خوانده و در مقابل شهید مطهری قرار داده اند که به ناروا "پدر اصولگرایی" میخواندندش فقط به خاطر این که حکومت زیاد روی بعضی مواضع مطهری مانور میداد و از بهشتی چیزی نمیگفت؛ موضع اصولگراها همچنان سکوت بود؛ اما از دهه ی هشتاد و با شکست اصلاحات و پیشرفت گام به گام احمدینژادیسم، حمله ی آشکار –البته هنوز فقط در پس پرده- به بهشتی و اعتقادش به آزادی بیان شروع شده است. حالا چرا این مجله میخواهد مجددا از بهشتی ای که هنوز چیزی بیش از یک سر بالای نیزه در رسانه ی ملی به نظر نمیرسد، اعاده ی حیثیت کند؟ کافی است یک نگاهی به مجله بیندازید. همه شان تایید میکنند که بعد از بهشتی، جریان اصولگرای سنتی، هیچ ایدئولوگ تراز اولی تولید نکرده و برای همین هم تا همین الان جز در دولت آقای رئیسی سخنگو نداشته و الان هم به دلیل بی گفتمانی فقط میتواند فضا را تنگ و مستبدانه کند (کمااینکه افتضاح مرگ خانم امینی نتیجه ی همین افراط باشد) پس باید بهشتی را دوقاپی بچسبیم که گفتمان داشته باشیم. اما به نظر من دلیل دیگری هم در این واکنش هست. نسل قدیم اصولگرا های مذهبی تکلیفشان روشن است؛ ولی نسل جدیدشان آیا از خود نمیپرسند که این امام خمینی چه امامی است که گول یک آخوند امریکایی را میخورد و وقتی هم که آن آخوند امریکایی –در یک تقلید امریکایی از ترور آلدو مورو نخست وزیر ایتالیا به دستور هنری کسینجر امریکایی، ولی به دست کمونیست های ضد امریکایی- ترور میشود، امام دیگر گفتمان ندارد که جانشینش کند؟ آیا اصلا میتوان امامی را فریب داد که در انقلابش این همه آدم را تا لب جو برده و تشنه برگردانده است؟ قطعا هر آدم عاقلی میپذیرد که امام در قدرت دادن به مردم با بهشتی همنظر بوده و این به نفع خودش هم بوده است. یادتان باشد امام برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد. این کلمات قرآنی الان اینقدر مبتذل شده اند که ما به معنایشان فکر نمیکنیم. "معروف" یعنی چیزی که به عرف رسیده و اکثر مردم قبولش کرده اند و "منکر" یعنی چیزی که اکثر مردم "نکره" میدانند. یعنی معروف و منکر پیامبر اسلام، مسائلی بوده که اکثر مردم زمان قدیم بد میدانسته اند ولی قریش که اشراف مقابل پیامبر هستند و یک سوره در قرآن به نامشان است داشتند آنها را به نفع خود خدشه دار میکردند. مثلا دستگیری از فقرا و برادری و برابری حقوقی مردم که معروف بود در حال از بین رفتن بود و قمار و ربا که منکر بودند عمدا به نفع اشراف ولی به بهای تباه شدن خانواده ها رواج می یافتند. پیامبر برای برگرداندن معروف و منکر به جای خود، مورد پشتیبانی مردمی قرار گرفته بود. سوالی که این مسئله ایجاد میکند این است که آیا معروف و منکر الان هم باید همان معروف و منکر قدیم باشد یا نه؟ چون در زمانه ای که خیلی از مردم، دست به فحشا و قمار و میخوارگی می آلایند اینها دیگر منکر محسوب نمیشوند چون منفوری خود را از دست داده اند. آخوندها خیلی وقت پیش این وضع را پیشبینی کردند و ادعا کردند که معروف و منکر حداکثری هستند به شرطی که مورد وثوق اکثریت علما (آخوندها) باشند نه اکثریت مردم. البته آنها در این پاسخ، همچنان از جهالت مردم سوء استفاده میکردند چون مطابق تاریخ اسلام اینان، شغل آخوندی در زمان عبدالملک مروان اختراع شده و اگر حق با اینان باشد و قرآن مال زمان پیامبر باشد، معروف و منکر، نمیتواند معروف و منکر آخوندی باشند. ولی به هر حال امام خمینی که لباس همینان را پوشیده بود با این قضیه مشکل پیدا کرده بود. چون نظریه ی ولایت فقیه خودش یک بدعت بود و مورد وثوق اکثر مراجع که به پیروی از آیت الله بروجردی، مخالف قیام اسلامی علیه شاه بودند نبود. پس امام، برحق بودن خود را نه به پذیرش خود از سوی آخوندها بلکه به پذیرش خود از سوی مردم منوط کرد و قطعا هم مردم بین آخوندها فقط امام را میپرستیدند و هرچه او میگفت وحی منزل میدانستند. پس خود امام بود که به مردم اعتبار مجدد داد؛ همان مردمی که آخوند مورد علاقه ی امام یعنی شیخ فضل الله نوری در دشمنی با حق رای آنها در انقلاب مشروطه به مظفرالدین شاه قاجار گفته بود: «تا وقتی امام و شاه داریم به رای مش باقر بقال نیاز نداریم.»

آیا فکر میکنید امام مردم را فریب داده بود؟ اگر پاسختان مثبت است باید این را هم قبول کنید که مردم خودشان خودشان را فریب دادند. چرا باید مردمی که در اختناق فرهنگی دوره ی پهلوی، بیش از حد -به قول جهانگیر فروهر در فیلم کمال الملک- یک مشت گره گوری رشد شخصیتی نداشته باشند همیشه برحق باشند فقط به خاطر این که امام چنین گفته است؟ مردم و امام هر دو یک کار را کردند: قدیس الهی زمان خود را بر اساس منافع مادی وقت خود تعیین کردند. خب. مردم الان هم دارند همین کار را میکنند.

دانلود کتاب « تمپلارها و عشق های شکست خورده ی مردان ایرانی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

«عرفان، دو پهلو است و هم میتواند به زبان شفاف سخن بگوید و هم استعاری. ظاهرا خواب کردنش با استعاره پیش میرود و بیدار کردنش با شفافیت. هاله ی تقدسش که همان ابر شمنی باشد نیز به همین خاطر به زن تشبیه میشود. میل به زن، عقل را کور میکند و الهام در غیبت عقل اتفاق می افتد. شراب و مواد مخدر که دیگر ابزارهای جادوگری شوالیه ها و نو شوالیه ها هستند همینطور ضد عقلند. برای مذهب ماقبل یهودی که درست مثل مذاهب امروزی به ولنگاری زن ها بدبین بود این وضعیت به هیولا-زنی به نام مدوسا تشبیه میشد که موهایی ماروش داشت و وقتی به کسی نگاه میکرد او به سنگ تبدیل میشد. پرسئوس که برخی یهودیان، او را یکی از روایت های یونانی موسی میدانند سر مدوسا را برید و از این سر و چشمان سنگ کننده اش برای نابود کردن دشمنانش استفاده نمود. مریم رضایی معتقد است داستان مزبور، کنایه از جادوی جسمانیت زن است که حکومت مردسالار متشرع آن را سرکوب میکند و جسد آن را وسیله ی اعمال قدرت سیاسی خودش مینماید. ("انسانی نه کاملا انسانی": مریم رضایی: "زنان امروز": شماره ی 44: زمستان 1400: ص70-69) درواقع الآن بسیاری از زنان در مشاغلی چون سلبریتی و مدلینگ و جاسوسی، از سینما و موسیقی گرفته تا جنگ رسانه ای، داوطلبانه خود را در مقام یک انسان کشته اند تا بدن بی روح خود را ابزار صدمه زدن به دیگران و سنگ کردن آنها کنند و در این حرکت، از الگوی آسمانیشان الهه ی ابر یا همان امر مذهبی در سطح وسیع تر تبعیت میکنند. هیچ سنگی نمیتواند صدمه بزند مگر این که در دست شخص جانداری باشد و در دوران ابرحکومت های مدرن، تنها کسانی که اجازه دارند جاندار باشند و سنگ نشوند، کسانی هستند که به تایید جانشینان پرسئوس رسیده باشند. تاریخ نیز که در همه جا از ابتدای اهمیت یافتنش در یهودیت، خود را با ادبیات تایید کرده، زیر مجموعه ی امر مذهبی بوده است و ادبیات ممالک اسلامی نیز از این مقوله مستثنی نیست.

اما این حرکت سیاسی، با یک ماسک عرفانی جلو میرود. زن تبدیل به شی ء میشود چون بخشی از بهشت مادی زیست مرد اولیه در بهشت عدن بوده است. حوا با فریفتن آدم، باعث خوراندن میوه ی دانش به او و افتادنش به جهان فعلی میشود. برای این کار، زن باید فریبکار باشد و اصل خود را افشا نکند. بنابراین آنچه که از آن در فارسی تعبیر به عشق میشود، با بسته شدن چشمان مرد و نزول سخت قوه ی فکر او اتفاق می افتد و نتیجه ی طبیعیش هم قاعدتا چیزی جز فروپاشی روحی نباید باشد. بیایید به همان کسی رجوع کنیم که به منظومه های عاشقانه ی فارسی معروف است: جناب نظامی که همانطور که دیدیم نامش کنایه از هزار و یک شب و بنیاد ادبیات فرضی کهن است و البته به معنی شعرگو تا ادبی تر از فرهنگ عامه باشد. بنابراین او نام مستعار روح ادبیات فارسی است. اگر دقت کنید در میان اشعاری که مستقیما به او منسوبند، فقط دو تایشان در ایران معروفند و مسلما تصادفی نیست که همان دو شعریند که به تراژدی ختم میشوند: "لیلی و مجنون" که یک عشق بی سرانجام است و "خسرو و شیرین" که برخلاف اسمش، ایرانی ها همه فکر میکنند رقیب خسرو در شعر یعنی فرهاد که آدم معمولی تری نسبت به شاهزاده ی ایران است قهرمان آن است و میدانیم فرهاد، جان خود را بر سر دلدادگی لغایت احمقانه اش داد. یادم است در کلاس درس ادبیات دوره ی پیش دانشگاهی، بچه ها وقتی از زبان معلم شنیدند که شیرین در دسیسه ی منجر به مرگ فرهاد با خسرو همدست بود، خودشان هم جای فرهاد مردند و زنده شدند. امروز میدانم که برخورد ایرانی با هر دو داستان و رها کردن بقیه، کاملا پیرو برخورد بنیانگذاران بهائیت با نظامی با تکیه ی بیشتر بر نسخه ی جهانی تر عشق نافرجام یعنی "لیلی و مجنون" بوده است. به گفته ی "جک مک لئان"، بهاء الله این تفسیر را از روی تز "هفت وادی" مولانا [که بعدا به عطار در قبل از مولانا منسوب شد] و توجه به یک داستان درباره ی عشق نافرجام در ابتدای دفتر چهارم مثنوی مولانا ساخته است اما نگاه اصلیش به طرف ادبیات مملو از تراژدی های عاشقانه ی تروبادورها در دنیای شوالیسه ها و تمپلارهای غربی بوده است. هفت وادی، هفت مرحله ی عرفانند و مراحل اول، دوم و سوم آن، به ترتیب، طلب، عشق و معرفت میباشند. درست مثل داستان آدم و حوا که در آن، زن به عنوان تنها همدم مرد در بهشت مادی، عامل سقوط و دانشمندی او شد، در لیلی و مجنون نیز قیس عامری با دچار شدن به عشق دختری به نام لیلی، آرامش و زندگی و آبروی خود را میبازد ولی در ازای این عشق بی نتیجه جنبه های مثبتی پیدا میکند. شکنجه ی قیس در راه عشق، با شکنجه ی عیسی در بالای صلیب مقایسه میشود و هر دو آنها خود را قربانی رسیدن به خدا میکنند. این تز در اصل یهودی است ولی از طریق مقایسه با سرنوشت مسیح مقدس شده است: طریق مقایسه با سرنوشت مسیح مقدس شده است. اصل قضیه تز یهودی جستن خدا در جهان ناکامل فعلی بر اساس وحدت وجود یهودی است که اسپینوزا آن را به گونه ی فلسفی بیان کرد:

“”the mystics flight: the parable of majnun and layli”: jack mclean: “Irfan colloquium session”: n36: London school of economics: jult 14, 2001

تحقیق مک لئان، مرا به شدت به یاد جمله ای از قاسم جعفری یکی از نخستین کارگردانان فیلم های عاشقانه ی جوانپسندانه ی تلویزیون انداخت وقتی که در زمان ساخت سریال "مسافری از هند" –پخش: 1382- در برنامه ی "شما و سیما" از او پرسیدند چرا سریال عاشقانه میسازد و او گفت: «عشق زمینی وسیله ی رسیدن به یک عشق بزرگتر است: عشق به خدا.» این همان تز بهایی است تکثیر شده به مقیاس "ان"؛ ولی بدون سرنوشت تلخ مجنون، برعکس همیشه توام با پایان خوش و به هم رسیدن عاشق و معشوق، چون قرار است جوانان با دیدن این فیلم ها دنبال جنس مخالف بیفتند و همه ی اطرافیان خود را همچون آدم بی کس باغ عدن، فدای حوایشان کنند تا پشت سر هم شکست عشقی بخورند بلکه دست آخر به "عشق به خدا" برسند. بعد از گذشت حدود بیست سال از تشویق های قاسم جعفری به عاشق شدن، شما در میان این همه احساس عمومی حقارت جنسی، چقدر «عشق به خدا» پیدا کرده اید؟ این که شکست خوردن در مادیات، تحریک کننده به عرفان و راه خدا است درست است ولی به شرطی که به همان اندازه که مردم را به مادیات –که جنس موافق و مخالف انسان هم فعلا از آنها قابل تشخیص نیستند- حریص میکنید، عرفان و خداجویی را هم به همان اندازه برایشان شیرین کنید تا وقتی در این راه به بن بست خوردند آن راه جلو چشمشان باشد. خدای عرفان تمپلار، صرفا یک بهانه برای فریب دادن فطرت خداجوی بشر است و اصل قضیه ماده پرستی است که اساس وحدت وجود یهودی و مادی کردن خدا با آن و رسیدن به نتیجه ی طبیعی «مرد مقدس=انسان پولدار هوسباز» است. این همان باخیسم کامجویانه است که با برجسته کردن عیشتار یا چنانکه با نام رومیش به حد مزبور تکامل یافته یعنی ونوس یا آفرودیت در مقام زاینده و کالبد جهان مادی، جانشین سوفیا یا خوخمه –جنبه ی مونث یهوه، خدای یهود- شده است...»

دانلود کتاب « تمپلارها و عشق های شکست خورده ی مردان ایرانی»

حجاب اجباری در ایران: افتخار ملی یا بهانه ای برای جهانی شدن یک جامعه ی سنتی؟

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی، در یک بیشه زار، گروهی از درندگان، تحت حکومت یک شیر با هم متحد شدند. روزی شیر به همراه سه درنده ی دیگر، عازم شکار شدند. آنها به گوزن –و به روایتی گاو- بزرگی برخورد کردند و به دنبالش دویدند. شکار، خیلی قوی و سریع بود و درنده ها بر سر کشتن آن، به شدت ضعیف و فرسوده شدند. برای همین، بعد از اتمام کار، با حرص و ولع به سمت جسدش هجوم آوردند اما شیر با یک حرکت دست شاهانه، آنها را متوقف کرد و به آنها گفت: « این شکار فقط حق من است شما بر سر کشتن او با هم متحد شدید چون من اینجا هستم. بدون من شما دشمن هم بودید. شما همدیگر را قبول ندارید و یکدیگر را بی ارزش و حقیر می دانید ولی در اطاعت از من با هم کنار می آیید چون قبول دارید که من از شما برترم. پس این حیوان کشته شد فقط به این خاطر که من شما را یکدست کردم.» درنده ها در این لحظه وحشتزده و بی آن که حرفی برای گفتن داشته باشند عقب نشستند و با حسرت، شیر را در حال خوردن بهترین بخش شکار تماشا کردند.

در اواسط قرن19، ساموئل کروکس، دانشمند انگلیسی، این داستان را به این واقعیت اجتماعی مرتبط کرد که در هر جامعه ی بزرگی که حکومت مسلطی داشته باشد- چون شیر، نماد شاه در یک جامعه ی بزرگ است- ارزش هایی که جامعه را یکدست می کنند نه توسط مردم عادی بلکه توسط اشرافیتی که مردم برتری آنها نسبت به خودشان را پذیرفته اند به آنها دیکته و باعث ایجاد نظم اجتماعی می شود. اما این نظم وقتی به دستاوردی منجر می شود فقط به نفع حکامی تمام می شود که آن ارزش ها را تعریف کردند و از مردم تقلید کننده فقط انرژی می گیرد و به آنها احساس حقارت و بیهودگی می دهد یعنی همان وضعیت فرسوده و شوکه شده ای که آن درنده ها پس از شکار جانور بزرگ، در مقابل شیر اشرافی داشتند.

وضعیت کنونی ما نیز همین است، با این تفاوت که الان نورم های اجتماعی را نه لزوما حکام کشورها بلکه در بیشتر موارد، حاکمان جهان تعیین می کنند. به جای گوزن اکنون ارزش های ایدئولوژی سرمایه داری چون تصاحب جنس مخالف، ثروت اندوزی، پز دادن در خیابان با اتومبیل مد بالا و پوشیدن لباس های متمایز کننده، سرگرمی های هنجار شکن و شلوغ و پر سروصدا، وانمود کردن به بی رحمی و بی عاطفگی گرفته اند. تمام لذت مردم امروزی، دنبال کردن این گوزن است ولی به محض دست یافتن به آن، با واقعیت روبرو و دچار افسردگی و پوچی می شوند و بزرگترین لطفی که شیر حکومت به آنها کرده، این است که حتی المقدور صحنه ی تعقیب شکار را برایشان طولانی کند بلکه تا جای ممکن به آرزوهای مادیشان نرسند و دیرتر دچار پوچی فلسفی شوند. حکومت جهانی، یک رویای کهن است که در افسانه های اسکندر ثبت شده است و تاییدیه ی خود را از حکومت فرعونی مصر می گیرد چنانکه اسکندر نیز خود را تجسد خدای آنجا آمون رع خواند و پایتخت خود اسکندریه را در آن بنا کرد. معاصران کروکس در بریتانیای قرن 19 نیز خود را وقف میراث فراعنه و دوختن آن به آنچه که احتمالا موسی بنیانگذار یهودیت از کاخ آنجا به سراسر دنیا منتقل کرده است نموده بودند. لغت فراعوه یا فرعون در فهرست القاب شاهان قبط که با مصر تورات تطبیق شده، قرار نداشت. اما جرالد مسی، آن را با «پاروهاک» تطبیق می کرد. «پارو» در قبطی یعنی شیر، و پاروک هاک یعنی شیر قانونگزار. این شیر قانونگزار خدای آتوم بود و آمون رع را نشان می داد وقتی در زمین به صورت مردی شیر صورت از گل نیلوفر آبی متولد می شد. انسان ها از اشک های او به وجود آمدند چنانکه ستارگان آسمان از خورشید که تجسم آسمانی آمون است پدید آمدند. از اینرو هر انسانی ستاره ای دارد و به مانند ستارگان آسمان دارای روح جانوری مثلا تمساح سوبک، شاهین هورس، چهارپای بس، و سوسک خپری است. ارواح انسانی، روتی یعنی شیرهای دوگانه نامیده می شدند چون درست مثل خورشید در طلوع و غروب، متضادند و این تضاد به شیرهای دو افق که تجسم های خورشید طلوع غروبند نسبت داده می شده است. ارواح زمینی در بساطی مادی و بی نظم رها شده اند درست مثل ستارگان نورانی در شب تاریک بی خورشید. در غیاب خورشید، آنها از رگولوس یا قلب الاسد، درخشات ترین ستاره ی صورت فلکی اسد یا شیر تبعیت می کنند که ستاره ی شاه است و تجسم انسانیش به صورت فلکی قیفوس شاه حبشه تبدیل شده است:

" the exodus from Egypt and the desert of Amenta" Mallk Jabbar : echristmyth.com

امروزه بحث انقلاب های مدرن و طلبگری های مردم از حکومت ها باعث فراموش شدن عقبه های اسطوره ای حکومت های مدرن و این مطلب شده که این حکومت ها پیش از به وجود آمدن، برای خود، فرهنگ سازی کرده اند و بسیاری از آنچه که امروز، مایه ی اختلاف حکومت ها و مردم، و حتی بین خود مردم درباره ی مردمی بودن یا نبودن این مطالبات محسوب می شود روش های این فرهنگ سازی ها است که در اساس قرار بود فقط موقتی و برای به پیش راندن مردم در جهت مقصود جهانی سازی باشند ولی برخی توی همان حالت اولیه ی «این حرف خوبی است» آنها مانده اند و نخواسته اند جلو بیایند. دعوا بر سر حجاب که الان در ایران، زن ها را در اماکن عمومی در مقابل هم قرار داده و وسیله ی تفرقه ی ملی شده است، به خاطر این است که بازگشت حجاب در دوره ی پهلوی هر چند با حذف روبنده، بهانه ای برای پر شدن جای خالی امنیت برای زنان و عادی شدن حضور زنان در کنار مردان در جامعه بوده و این بر پایه ی مناسبات قبلی ادبیات مدرن پسا مشروطه با زنانگی استوار بوده است:

« در همین دوران بود که پیوندی میان چند و چون ظهور جسمانی زنان در فضای شهری و انتشار متون آنان در حوزه ی عمومی ایجاد شد. بسیاری از زنان از آنرو از یادگیری خط منع شدند که به باور عامه، کسب این توانایی به تبادل نامه های عاشقانه و در نتیجه بی آبرویی خانواده منجر می شد (ساناساریان، 1384). در این باور، پیوندی میان خواندن و نوشتن زنان و سکسوآلیته ی آنان ایجاد شده بود ... نوشته که به اندیشه جسمیت می دهد، نوعی ابراز وجود هم هست، شکلی از خود نگاری، خودیابی، خود بیانی و خود نمایانی که همگی برای زنان ممنوع شده بود. زنی که قلم به دست می گیرد و خطاب به جامعه ی همجنس آمیز مردانه می نویسد، مرزهای نظم جنسیتی را که خود، تنظیم کننده ی نظم سیاسی و اجتمای است، متزلزل می کند.» ("تنظیم بدن و تأدیب کلام زنانه در آستانه تجدد ایرانی" : المیرا بهمنی: "زنان امروز" : شماره ی 44 : زمستان 1400 : ص 82- 81)

شما نمی توانید مردم را مجبور به چنین به هم ریختگی ذهنی ای کنید مگر این که قانعشان کنید چیز بهتری جایگزین وضع موجود خواهد شد. :

« در سال های ابتدایی قرن بیستم، مجموعه ای از نوشته ها در باب "جهالت" زن سنتی و تاثیر آن بر سرنوشت ملی به قلم زنان و مردان مشروطه خواه به رشته ی تحریر در آمد. زن سنتی از آنرو که به حفظ الصحه، "علم اداره ی بیتیه" ، اقتصاد خانگی، بچه داری و شوهر داری آشنا نبود، نمی توانست شهروندی مفید و مسئولیت پذیر برای ملت نوپای ایران باشد. از نظر متجددان، دستیابی به این علوم، پالایش این زبان و قاعده مند کردن این بدن، تنها از طریق مدارس دخترانه ی عمومی میسر می شد و وظیفه ی پرورش زن مدرن وطن پرست، تحصیل کرده، و "عفیف"، بر عهده ی مدارس، انجمن ها و نشریات زنانه بود، نهادهایی که به طور مستمر، علم مدرن را با " بدن نوین" در هم می آمیختند (همان: ص 83)

این، زمینه ساز حرکت های ایدئولوژیک بعدی بود:

« مکتوبات زنان اکنون می توانست به دست و زیر چشم نامحرم بیاید و مهمتر از همه به تثبیت نظم جنسیتی "دگر جنس گرا هنجار" پسا مشروطه یاری رساند. نظم جنسی ای که تجدد خواهان بر گسترش آن تاکید می کردند، مبنی بر دوگانه ی زن- مرد و توزیع میل دگر جنس خواهانه در عین حفظ تفاوت های کارکردی و بیولوژیک بدن ها بود. اما انتشار این میل نه در جهت پوشیده شدن بیشتر زن، بلکه در راستای اروتیسم زدایی از چهره و پیکرش به کار می افتاد. این میل دگر جنس گرا در مقابل فضای اجتماعی تفکیک شده و همجنس آمیز عمل می کرد تا همزمان به دو امر در جامعه یاری رساند، دگر جنس خواهانه کردن نظم اجتماعی برای تنظیم خانواده ی هسته ای تک همسر و آماده سازی زنان برای حضور در اجتماع و همراهی در سرنوشت ملی. تجدد گرایان گمان می کردند اکنون که زبان رکیک زنانه، جنسیت زدوده و محیط زن آمیز اندرونی واپس زده شده است، صورت بی نقاب و پیکر بی چادر زن می تواند به صحنه ی اجتماع وارد شود بی آن که نظم جنسیتی را مختل سازد. همانگونه که [افسانه] نجم آبادی (1371) اشاره می کند، " تربیت پیکر و تادیب کلام زنان، آموزش سخن و رفتاری که حریم زنانه مردانه را با پالایش شکلی از زنانگی از گفتمان زنان آفرید، شرط امکان کشف حجاب و پرده برداری از پیکر زن شد. » (همان:ص 86)

کشف حجاب خشن زمان رضا شاه، زنان را از پای گذاشتن به این میدان ترساند و همینطور از سلسله ی پهلوی، به طوری که تا زمان وجود آن سلسله، پیشروی آنها به کندی انجام می شد. پر شدن خیابان ها و دانشگاه ها از زنان و تولید انبوه رانندگان زن، افتخارات جمهوری اسلامی هستند که همه ی آنها را با کمک حجاب انجام داده است. این افتخارات، کاملا مدرنند و در بردارنده ی تمام آن مطالبی نیز می شدند که تجدد خواهان پهلوی می خواستند منهای حجاب. بنابراین جمهوری اسلامی، حق دارد که بخوهد حجاب را به عنوان امضای خود پای این پیروزی آرمان های مشروطه نگه دارد و خود را به رخ پهلوی ها و قاجارها بکشد. این، تنها بخش ملی و امتیاز ایرانی بودن این پروژه ی جهانی سازی است ولی خودش زمینه ی جهانی شدن را فراهم کرده و سخت گرفتنش بر حجاب، صرفا به خاطر تاکید بیجایش -بیجا از دید قدرت های جهانی بر میهن پرستی منسوخ او است. حجاب خواهی جمهوری اسلامی همانقدر عقب افتاده است که میهن پرستی متشرعانه و فرعونانه ی او، چون هر دو این پدیده ها قرار بود فقط میانپرده هایی برای از بین بردن سنت های محلی و به مثابه ابزار فرهنگسازی برای تبدیل ایران به بازار قدرت های جهانی بشند. تنها چیزی که مانع تحقق کامل این روند شده، تضعیف و فروپاشی قدرتهای جهانی در غرب بوده که چند صدایی فرهنگی را باز گردانده و آینده ی فرهنگ و در آمیزی شدید آن با زنانگی در ایران را نامعلوم کرده است. اگر سست شدن گفتمان جهانی، به سست شدن باز تولید ایرانی آن یعنی اسلام شیعی اصولیون بینجامد، آن وقت این احتمال وجود دارد که کشف حجاب نیز یک خواست ایرانی پساشیعی معرفی شود کما اینکه همین امروز هم الگوی سنتی ضد شیعی آن یعنی قره العین با جرئت بیشتری در ادبیات روشنفکری جار زده می شود.

قره العین که نام اصلیش زرین تاج خوانده شده، بانویی روحانی زاده و شاعر اهل قزوین و از پیروان سید کاظم رشتی معرفی و بیان شده که وی از سوی سید رشتی به قره العین (نور چشمی ) ملقب بوده است. زرین تاج برای دیدن سید رشتی، شوهر و فرزندان خود را رها کرد و راه کربلا را در پیش گرفت. در آنجا به پیروی سید محمد علی شیرازی در آمد یعنی همان کسی که پیرو پیشبینی قریب الوقوع بودن ظهور مهدی از سوی سید رشتی، خود را «باب» یا واسطه ی بین مردم و امام زمان خوانده بود. باب، اعتبار قره العین را بسیار بالا برد و او را «طاهره» یعنی زن پاک نامید. پس از ادعای پیامبری کردن باب و نسخ شریعت اسلام از سوی او، قره العین اولین زن ایرانی بود که ترک حجاب کرد تا نسخ شریعت های پیشین را اعلام کرده باشد ولی این عمل، باعث وحشت منجی باوران و پراکنده شدن افراد بسیاری از گرد باب شد. پس از اعدام قره العین توسط عمال ناصر الدین شاه، تا دوران کشف حجاب رضاشاهی، قره العین تنها زن کشف حجاب کرده ی ایرانی و اسوه ی بومی این عمل در ایران معرفی می شد. پیوندی که این داستان بین کشف حجاب و «باب» به عنوان واسطه ی بین جامعه و نیروهای الهی تعیین می کند، ما را متوجه نظریه ی «زبانشناسی نو» آناتولی تیورین، حداقل در آن قسمت هایی می کند که پیدایش مسیحیت را با بررسی تغییرات زبان، از قلمرو تاریخ خارج می کند. بر اساس این نظریه، پاولیکان های اروپای شرقی که مرتدانی در راستای کاتارها و بوگومیل ها شمرده شده اند و منطقه ی بالکان نام از آنها دارد، اصل مسیحیت اروپایی هستند و عنوانشان مرتبط با لغات «بابل» (خاستگاه همه ی انسان ها)، « پابلیک» (عمومی)، «پیپل» (مردم)، بایبل (کتاب مقدس که کتاب عمومی است) و در تمام این موارد، بیانگر ارتباط جامعه از طریق واسطه یا « باب» با « ال» (خدا) است و «پاپ» پیشوای کاتولیک ها نیز در اساس همان باب است. تلفظ اروپایی ابتدائا پرکاربردتر نام این واسطه، «باپ» بوده که در لغت «باپتیست» به معنی غسل تعمید کننده هنوز دیده می شود. تمام غسل تعمید کنندگان، جانشیان یوحنای تعمید دهنده یا یحیی هستند و او همان «پرستر جان» است که در افریقا یا بین النهرین یا چین، شاه یک تمدن نخستین مسیحی بوده است. نسبت لغات باپتیست و پرستر، از طریق جانشین شدن «پ» و «ر» با هم در الفبای یونانی و لاتین، پدید می آید که باپت را تبدیل به پارت و پارس به معنی کشور یا قلمرو شاهی می کند و کلمه ی «پریست» به معنی کشیش یا کاهن را تلفظ دیگر «باپتیست» نشان می دهد. با تبدیل شدن «باپتیستان» به معنی مکتب مسیحیان به « پارتیستان» این کلمه به مسیحیانی اطلاق می شود که سیطره ی مذهبی پاپ کلیسای رم و کاتولیسیسم او را نپذیرفته اند و عمدا « پروتستان» به معنی معترض تلفظ می شود. بنابراین پروتستان ها برخلاف آنچه تاریخ رسمی می گوید، قرن ها بعد از تاسیس کلیسای رم پدید نیامده اند بلکه درست مثل کاتارها و بوگومیل ها همزمان با دوران آغازین کلیسای رم که احتمالا بیش از چند سده از آن نمی گذرد، می زیسته اند. نام پاولوس یا معرف مسیحیت به اروپا، در واقع تلفظ دیگر لغت «بابل» است:

" Pavikane ": Anatoly Tyurin: Artifact: 05NoV2010

بدین ترتیب باب یا پاپ، با متحد کردن گروهی از مردم در ارتباط با ال یا خدا، آنها را تبدیل به «بابل» می کند و از آنجا که بابل تورات، اتحادگاه نخستین همه ی انسان ها بوده، باب نیز وظیفه دارد همه ی انسان ها را متحد کند و در واقع به حرکت در آورنده ی چرخ جهانی شدن از نقطه ی اولیه ی مذهب است. این باعث می شود من به شماره ی 44 مجله ی « زنان امروز» برگردم و دو مطلب را در آن برجسته کنم. اول، مبحث فائزه آژ در مقاله ی «ما از پسش بر می آییم» است آنجا که در صفحه ی 19 و 20 مجله صحبت های دریدا درباره ی اتحاد انسان ها را تکرار می کند. لغت به کار رفته در اینباره هم در یونان کلاسیک و هم در مسیحیت و هم در انقلاب فرانسه، «برادری» است و فقط دوستی مردان را توضیح می دهد؛ زن نمی تواند به آن راه پیدا کند مگر این که مرد شود؛ خارجی هم فقط وقتی می تواند به این برادری ورود یابد که ارزش های آن را پذیرفته باشد. دوم، مصاحبه ی فائزه آژ و آتنا کامل با فتانه فراهانی استاد مطالعات مردمشناسی در دپارتمان مردمشناسی، تاریخ ادیان و مطالعات جنسیت دانشگاه استکهلم است جایی که فراهانی به آمار بالای افشای آزار جنسی زنان توسط مردان در کشورش سوئد اشاره می کند که جنبش مردمی « می تو» (من هم)- کارزار جهانی افشای مردان آزارگر جنسی از سوی زنان قربانی باعث آن شد و اسکاندیناوی را که به لحاظ رفاه مادی، مایه ی حیثیت اروپا بود به لحاظ سلامت روانی زیر ذره بین برد. در این کارزار، شغل های متعدد سوئدی ها از هنرپیشه و وکیل گرفته تا دانشجو و پرستار و پزشک پایشان گیر بود. سوال فراهانی این است که وقتی در غرب، مردان و زنان از مردان شرقی وحشت دارند و کباده ی نجات زن شرقی از دست مرد شرقی را می کشند و می گویند تنها راه نجات زن شرقی، غربی شدن او است، آیا کسی نباید زنان غربی و بنابراین زنان شرقی را از دست مردان غربی نجات دهد؟!

بنابراین، روشن می شود که غرب یک اتحادگاه بزرگ و جانشین بابل است که نصف مردم جهان یعنی زنان را با مرد کردن آنها به برادری خود راه می دهد و کشف حجاب زنان مسلمان و دیگر مذاهب قدیمی، مهمترین حرکت در اختلاف زدایی از زن و مرد معرفی می شود. ولی آیا واقعا چنین است ؟ اگر آری، پس این همه تجاوز و دگر آزاری علیه زن مدرن، چه تغییر نگرشی را در خود دارد که ما نمی بینیمش ؟ در پاسخ این سوال من پیشنهاد می کنم به کلمات پابلیک و پیپل برگردیم که عمومی بودن را می رسانند چون زن ها هم الان عمومی شده اند باور کردنش سخت است ولی زن ها بر اساس قانون ارتباط پابلیک با بابل، از علم پرستی مدرنیته به میتولوژی فقه اللغه ی کلده ی کهن سر به در آورده اند که با قلمرو نخستین بابل تطبیق شده است. اگر به قول تیورین، این کلمات به پاولوس یا سنت پل برگردند، پی می توانیم آنها را به لغات آشوری متشابه « باایلو» به معنی عمومی بودن و «باعولو» به معنی مهم شدن مرتبط کنیم. کلمه ی دوم که اصل کلمه ی اول است از بعل به معنی رئیس می آید. بعل نیز در اصل «ب+ال» به معنی پسر خدا و معادل «ملک» (مل+اوکو: خدازاده) به معنی فرشته و پادشاه است. تلفظ حرف «با» به صورت «بائو» و سپس «باو» آن را به «باب» به معنی دروازه تبدیل کرده که آستانه یا واسطه را می رساند و بعل را به پولوس تبدیل می کند. بنابراین هر چیزی که عمومی است یعنی خیلی به نمایش در می آید، هم مهم است و هم خدایی. زن ها هم اگر کشف حجاب کنند و به نمایش در بیایند، خدایی و مهم می شوند حتی اگر این نمایشی شدن، به نفع خودشان نباشد. شاید مذهبیان این را دوست نداشته باشند ولی تمام این اتفاقات بر پایه ی جامعه سازی های اولیه ی خود مذاهب استوارند. رسانه، فرزند مذهب است و هر دو آنها حامل نورم هایی هستند که حکومت های جهانخوار به نفع خود می سازند.

اعمال نورم، در جهت دست بردن در وضع موجود صورت می گیرد و از ابتدای خلقت تا کنون، همواره انسان ها فرض کرده اند که وضع موجود، «طبیعی» و بیانگر طبیعت انسان است. مسیحیت ، همیشه ستایشگر شکنجه ی انسان در لحظه ی حال بود. مسیح، به صلیبی به شکل حرف «تی» لاتین مصلوب بود و شکل «تی» در نزد کلدانیان، معرف درخت بود. تموز، خدای طبیعت و درختان و جانوران درون آن، ملقب به تناح یا تانه یعنی درخت شکل بود. در مقابل او «بعل پرازیم» قرار داشت که نامش از «پاراز» به معنی «قطع کردن به منظور گشایش» می آمد و پیشبرد تمدن از طریق حذف نیروهای طبیعت را شعار خود نموده بود او باید همان « بال کان» یا « وول کان» به همان مفهوم « بعل خان» یا فرمانروا بعل باشد چون وولکان در اساطیر رومی خدای صنعت و ساخت جنگ افزار و آلات کشاورزی است. او ضمنا همان «وول» خدای سرزمین «مورو» است. این محل باید با عنوان «مول» مرتبط باشد که تلفظ سیاهان بومی کلده ( از قبل از غلبه ی آموری ها بر آنجا) از لغت بعل است. این سیاهان، بابل را «کارا» به همان معنای دروازه ی خدا برای ترجمه ی لغت بابل می نامیدند ولی کارا خود به «کلا» یکی از عناوین خدای خورشید تبدیل شد. "کلا" وجه تسمیه ی « کلان» شهر نمرود است که در تورات، به کلنه نامبردار است. برخی تصور کرده اند کلان در اصل همان مجتمع اولیه ی آشور در شمال عراق بوده است پس از آن که شاه تیگلات پیلسر، آن را به شهری بزرگ تبدیل کرد. او بخشی از مصالح ساخت این شهر را از سلیمان شاه موآبی ها دریافت کرد و سلیمان، پیرو « کاموس» بود که باید همان «چموش» یا «شمش» خدای خورشید باشد. برخی تصور می کنند این سلیمان باید نسخه ی اصلی سلیمان شاه یهودیان باشد. معبد خدای آشور، «کرم لوآخ» نامیده می شد و معبد همتای جنوبیش مردوخ «مر-کالیس» یا «بت کالیشی»، که این اصطلاحات، لغات مورو، کارا و کلا را در خود دارند. از آنجا که وول خدای هوا و کانال ها و نهرها نیز بود، عیشتار یا الهه ی آب، قایق وول دانسته می شد. خورشید آشوریان نیز بر قایقی به نام «بت پارا» یا خانه ی پارا سوار بود. پارا تلفظ دیگر لغت پاله است که در اصل همان بعله یا بعلات به معنی بعل مونث یا الهه است. ولی جالب این که پاله، به معنی فالوس یا آلت جنسی مذکر نیز هست. پاله همچنین به معنی جدایی است چون فالوس عامل تفاوت زن و مرد بلافاصله پس از تولد آنها است. در مصر، پارا به معنی روز و نام همسر رع خدای خورشید است. در بین النهرین، سان پارا عنوان خورشید طالع بوده و به سبب ارتباطش با فالوس در یونانی از او تعبیر به «هلی اوپس» یعنی مار خورشید شده است. در همین ارتباط جالب است که نام کوثایی و سپس کلتی «سرس» الهه ی زمین را «سدی» ذکر کرده اند که احتمالا از «بت صیدا» معبد کوهستانی نبو در قلمرو نبوکد نصر می آید چون بت صیدا هم قایق نبو خوانده می شد که در آن زمان، موکل خورشید تلقی می گردید:

"Rivers of life": V2: James forlong: celephais press: 2005: P58-61 , 84 -66

آب در ارتباط با نهرهای بین النهرین مظهر حیات است ولی قایق نمی خواهد سرنشینانش در این آب فرو بروند و روی آن ولی در هوا حرکت می کند. حیات از زایندگی به وجود می آید که وظیفه ی زن است و فالوس مرد نیز شکل تحول یافته ی کلیتوریس زن است و درست مثل خود مرد، چیزی از زن درون خود دارد. پیکره های ما قبل تاریخی موسوم به « ونوس تپه سرابی» از غرب ایران و همسایگی کلده، الهه را مخروطی شکل و فالوس مانند کشیده اند به طوری که پاها و پستان هایش همراستا یا ادغام شده در هم و یادآور بیضه های مرد باشند، چون بیضه های مرد مثل پستان های زن، مایع سفیدی تولید می کنند که تغذیه کننده ی حیات است. ولی زنانگی مرد درست مثل فالوس، محدود به رودرویی با واژن است و منقسم به دو کارکرد شهوترانی و زایندگی که از اولی تصویر لکاته متولد می شود و از دومی تصویر مادر. در نتیجه مرد، جنبه ی زنانه اش همواره بین تصویر زن شهوتخواه و زن عفیف سرگردان است و چون جرئت نمی کند خودش با آن رودرو شود آن را در زنان بیرونی می جوید و این همواره سبب کاهانیدن زن واقعی که وجودی ذوالابعاد و بیشتر خصالش برای مرد ناشناخته است به این دو تصویر می شود. بلوای حجاب در ایران کنونی نشان می دهد که مدرنیته در کاهانیدن زنان کشور به این تصاویر به شدت مردانه، کاملا موفق بوده است.

برای بهتر فهمیدن چرایی اهمیت این گزاره، بگذارید تحول بعل کلدانی در مهاجرتش به شمال و در روسیه ی سکاها قبل از انتقال به اروپا را بسنجیم. تنها شواهد این تحول در روسیه، فالنامه های اسلاوی هستند که با نشاندن سیارات به شکل حیوانات در اطراف نمادهای بروج فلکی کلدانی، تکرارگر مدل نجومی مشابهی از صیدا (تصویر زیر) هستند که با دسته بندی مردانه-زنانه ی صور فلکی در دو طرف میترای گاوکش در میترائیسم اروپایی قابل تفسیرند. محققانی چون دیوید اولانسی، میترا را همان پرسئوس در قالب صورت فلکی برساوش میدانند که در ترکیه ی جنوبی پرستش میشده و جد قوم پارس تلقی میشده است و مذهبش به شدت پیچیده به دایره البروج کلدانی بوده است. طالع خجسته ی اسلاوی، عقاب پرون یا سیاره ی مشتری را بال گشوده بین دو صورت فلکی اسد (شیر) و سنبله (دوشیزه) قرار میدهد. اسد، خانه ی خورشید و متمثل به شیر بالدار یا گرگ بالدار "سواروگ" است که داژبوگ خدای خورشید، پسر او است. داژبوگ در لغت یعنی خدای سوزاننده، و تجسم حیوانیش بر زمین خارپشت میباشد. ازآنجاکه اسلاوها وارثان مکتب سکاها بودند و سکاها مثل خورشید از شرق آمده و مردمی خورشیدی محسوب میشدند، نسبت دادن خدایان اصلی اسلاوهای کی یف –سیارات مشتری و مریخ- به خورشید برایشان بسیار مهم بود. میترا خدای خورشید، قضاوتگر و جزا دهنده بود و در برونریزی خود بر مردم یادآور پرون خداوند تندر و باران. ولی میترا یک خدای دوجنسه بود و پرون برای تطبیق با او باید به موقعش با یک نیروی مجزاری زنانه کامل میشد. ازاینرو عقاب پرون با بال های دو سویه ی خود، بین تصاویر شیر نر و زن کامل بود. شیر، جنبه ی مردانه ی داژبوگ، و زن جنبه ی زنانه ی او موسوم به پوداگا یعنی سوختن است. این جنبه ی زنانه به صورت یک الهه ی خورشیدی به نام "سوا یاسون" تمایز می یابد و به "ماتاریسوان" (یعنی مادر-یاسون) در هندوستان و با کمی تفاوت تلفظ در همین کلمه به "آماتراسو" در ژاپن تبدیل میشود که هر دو الهه ی خورشیدند:

“the new crap and the wisdom of the Aryan zodiac”: sergei bryushkin: max park: feb19, 2012

این جنبه ی متمایز زنانه وقتی تبدیل به الهه میشد، کالبد مردانه ی میترا را که حالا برابر با خدای شاهان سیاره ی مشتری بود، میبلعید و این نیز خود از افسانه های یک ایزد مشهور کلدانی اقتباس شده بود: اوآنس. اوآنس یا اوآنا مردی بود که پوست ماهی پوشیده بود و در روزگار قبل از سیل نوح از درون دریا برآمده بود تا به مردم کلده تمدن بیاموزد و آغاز تمدن انسان از این لحظه بود. در برخی روایات رومی آمده که جانوس خدای دو چهره ی آتروسک ها و لاتینی ها مردم کلده را از بروز سیلی عظیم آگاه کرد و گروهی از آنها در درون یک کشتی، از نابودی نجات یافتند. به نظر میرسد نام جانوس تلفظ دیگری از نام اوآنس باشد و این نشان میدهد که اوآنس بیش از یک بار به انسان ها لطف کرده است. در روایتی دیگر، حئا خدای آب ها با آگاه کردن آتراهاسیس –نوح کلدانیان- از سیلی که برادرش انلیل میخواهد علیه نسل بشر به کار اندازد، انسان ها را نجات داده است و حئا قطعا خود اوآنس است. حئا همان "حیی" خدای مندائیان یا پیروان تعمیدی یحیی هستند و نام دیگر یحیی، یوحنا یا یوهانس است که مسلما تلفظ دیگری از اوآنا یا اوآنس است. به مانند جانوس دو چهره، او نیز در مسیحیت رومی دو چهره پیدا کرده که یکی یوحنای تعمیددهنده و دیگری یوحنای انجیل نویس است. کلاه پاپ که مثل کلاه اوآنس شبیه سر ماهی است، جانشینی او بر اوآنس را نشان میدهد. اوآنس درون پوست ماهی، همچنین همان یونس درون شکم ماهی بزرگ به شمار میرود. ماهی به خاطر شبیه بودن بدنش به مهبل زن، ماهیتی زنانه دارد و به خاطر ارتباطش با دریا و سیل، معنی هرج و مرج دوزخی و آشوب در زندگی نیز دارد. ازاینرو اوآنس درون پوست ماهی، شمنی است که وجودش انباشته از نیروهای دوزخی و جهان زیرین است و این دوزخی بودن خود را با بیرونریزی های یادآوری کننده ی جهان زنان اثبات میکند. سر اوآنس که از پوست ماهیش بیرون زده، سر مردی ریشو است چون فکر پیش برنده ی این دوزخ زنانه فکری مردانه است ولی بدنش ماهی است و جامعه ی زنانه، زن صفت و منفعل –در تعریف مردسالاری شمنی از زن فرمانبر ایدئال- را نشان میدهد که در مقابل القائات شمن به خود مقاومت نمیکند. الهه وقتی به وجود می آید که سر مردانه قطع شود و فقط ماهی باقی بماند. این، همان صحنه ی سر بریده شدن یحیی به دستور هرود ولی به خواست سالومه زن فاسد است. رقص 7حجاب سالومه به مناسبت قتل یحیی که مخالف انتظار عرف سنتی از حیای زنانه است، درواقع به بینظمی درآمدن 7 چاکرای روی کوندالینی در بدن انسان است و کوندالینی الهه ای است متشبه به یک مار که باید طغیانگر باشد و آسیب زننده به فضای اطرافش تا نظم ضعیف شمن یا حاکم همیشه به زور در صحنه باقی بماند:

“the shining ones: the worlds most powerful secret society revealed”: Philip gardner , gary asborn: chap9

بدین ترتیب، جهان آزادی زنانه و مملو از حضور زنان بی حجاب، با این شرط که بی حجابیشان حتما جنبه ی جنسی داشته باشد، جهانی است که حکامش اعلام میکنند مسئولیتی در قبال مردم ندارند و ترجیح میدهند از زندگی مردم خارج باشند تا بینظمی درست انگار که یک الهه ی دارای فهم و شعور است جهان را به پیش ببرد. مردان این جامعه، این وضع را دوست داشتنی میپندارند چون به پیروی از فرهنگ مردسالار همین حکام، زن را حتی اگر بینظمی باشد منفعل تر از مرد حتی اگر نظم باشد، میپندارند. آنها هم درست مثل درنده ها در بارگاه شیر، پس از انجام شکار، دچار یأس و پوچی میشوند ولی بیش از آن به هم بی اعتماد و به ته مانده ی غذای شیر امیدوارند که اراده کنند از تکرار تجربه ی شکار به نفع شیر بزرگ، خودداری کنند.

ناسیونالیسم ایرانی و مذهب عربی: یک نگاه کمتر دیده شده بر نسبت یهودیت، زرتشت و اسلام

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا در asn-news.ru متنی دیدم به نام "کمپین گروه سرهنگ کاریاگین" که گزارشی از وقایع نگاری ای به همین نام به قلم میخائیل گولولوبوف در 1892 بود و داستان پیروزی حماسی ارتش 120نفری روس ها بر ارتش 40هزار نفری عباس میرزا نایب السلطنه ی ایران در "شوشا" که با آذربایجان تطبیق شده بود بر اثر وقایعی معجزه گون که حقانیت روس ها و تلاششان زیر نام عیسی مسیح را اثبات میکرد در سال 1805 میلادی را روایت میکرد. کوتک که متن را بازنشر کرده بود، این پیروزی را با پیروزی 300اسپارتی بر لشکر عظیم پرشیا مقایسه کرده بود و از مخاطبانش میخواست که از این واقعه ی تاریخی، درس میهن پرستی و شور جنگاوری در راه کشور (روسیه) را بیاموزند. اما با اشکال تراشی های پیام گذارانی روبرو شده بود که داستانش را اغراق آمیز یا به کل غیر قابل باور میخواندند و بعضا به کار رفتن نام شوشا برای سرزمین مورد دعوی را تعجب برانگیز میخواندند. یکی پرسیده بود آیا اصلا در آن زمان، واحدی جغرافیایی به نام آذربایجان وجود داشته است؟ کوتک، از مخاطبان به خاطر مسموم بودن ذهنشان در اثر اتهامات غربی ها به امپریالیسم روسی شکایت کرد و به یکی از منتقدین، الفاظ زشتی نثار نمود. او ضمنا نارضایتی خود را از این که زیر سوال رفتن تاریخ توسط فومنکو و نوسووسکی تا حد زیر سوال رفتن تاریخ نزدیک روسیه بر ذهن روس ها اثر گذاشته به طور ضمنی با بیان "سکوت" در مورد این دو نفر بیان کرد و ادامه داد وقتی اروپایی ها هنوز با افتخار درباره ی فتوحات 200سال پیش خود فیلم های حماسی میسازند، او ترجیح میدهد روس ها سربازان تاریخ خودشان را قهرمان بدانند تا سربازان شارلمانی و اسکندر کبیر را. جالب این که یکی از مخاطبین در جواب او نوشته بود آیا بهتر نیست روس هایی را که در دفاع از کشور خودشان در مقابل هجوم هیتلر در جنگ جهانی دوم جانفشانی کردند گرامی بداریم تا روس هایی را که بر سر فتح ممالک دیگر با دیگر امپریالیست ها رقابت میکردند؟ شاید مشکل بقیه هم با داستان سر همین باشد. آنها نمیتوانند بفهمند چرا باید یک کشورگشایی، قهرمانانه باشد وقتی برعکس ما ایرانی ها هیچ چیز درباره ی عهدنامه های گلستان و ترکمانچای به آنها نگفته اند و آنها فکر میکرده اند آذربایجان توسط روسیه به وجود آمده است. همین الان هم روس ها در اوکراین میخواهند آن را پس بگیرند نه این که فتح کنند. شاید باید مسئله را یک جور دیگر ببینیم. کوتک ضمن اعتراضات خود به مخاطبان، در دفاع از گولولوبوف نوشته است که او شرح قهرمانی های جنگی روس ها را در زمانی گردآوری کرد که روس ها کلا این داستان ها را فراموش کرده بودند. پس آیا ممکن است روس ها علت تصرف ادعایی آذربایجان شمالی یا همان اران را نیز فراموش کرده باشند؟ ما در این مورد باید توجه داشته باشیم که تاریخنویسی در روسیه نیز مانند ایران و دیگر کشورهای شرق، به شدت تحت تاثیر تاریخنویسی غربی و به همین دلیل، قطعا متاثر از فلسفه های خاص غربی است که از درون نومرولوژی و عددشناسی کابالا بیرون آمده اند، همان مقوله ای که بنیانگذاران تاریخ یعنی ژزوئیت ها به شدت به آن علاقه داشتند.

ویلهلم کامیر معتقد بود که تا قبل از سال 1300میلادی صحبت کردن از منابع تاریخی بیهوده است. یووه تاپر بعدا گردآوری تاریخ در منابع خاص آن را جلوتر و از بعد از 1400میلادی منطقی دانست. اخیرا ایگور شوماخ حتی در درست بودن این تاریخ هم تردید کرده و گفته است که 1400 فقط یک عدد است و دقت تنظیم منابع از این زمان به این برمیگردد که پیشزمینه های مبنای اصلی تاریخ یعنی سقوط قستنطنیه در سال 1453 میلادی را تخیل کند ولی این بدان معنا نیست که این سقوط واقعا در سال 1453 میلادی صورت گرفته است چون عدد 1453 یک عدد کابالایی و کاملا جادویی است. عدد 1453 از جمع اعداد 1413 با 40 به دست می آید. 1413 عدد کارت تاروت شاه است و 40 در کابالا مفهوم سیر و تحول منجر به رسیدن به خدا را نشان میدهد. منظور از این عدد، آغاز سیر جهان به سمت خدا با نقشه ی شاهان است و این شاهان، امپراطوران آلمانی رم مقدس به عنوان جانشینان برحق کنستانتین کبیر بنیانگذار مسیحیت در قستنطنیه اند که به دربار جانشین برحق مسیح یعنی پاپ رم خدمت میکنند و حتی یک رم باستانی تر از قستنطنیه به عنوان اصل فرضی امپراطوری روم نیز اختراع کرده اند. کریستف کلر در اواخر قرن 17 از اولین کسانی بود که در تاریخ 1453 میلادی برای سقوط قستنطنیه شک کرد. او که در آثار نخستش این تاریخ را درست میدانست متوجه شده بود که منبع حدیث هیچ روایتی به قبل از سال 1500 میلادی نمیرسد و بلاخره تصمیم گرفت فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها را به اواخر قرن 16 منسوب کند. اما سیطره ی کابالا بر تاریخنگاری ژزوئیت مانع از توجه به این مطلب شد. از طرف دیگر، فاجعه ی از دست رفتن سرزمین مقدس یعنی قستنطنیه که مبنای تلاش برای باز پس گیری آن در نبرد با شرق بود به ده ها مدل محلی تغییر شکل داد و در شرایطی که مورخان حتی از آثار شفاهی خوانندگان دوره گرد که بعضا هیچ واقعیتی پشتشان نبود تاریخ در می آوردند آنقدر واقعه تلنبار شد که نه فقط زمان تنظیم تاریخ اسکالیگری یعنی تاریخ رسمی را به قرن 18 یعنی سه قرن بعد از سقوط فرضی قستنطنیه رساند بلکه تاریخ قبل از آن واقعه را نیز به حد کافی سیراب نمود.:

“the fourth arcana of the tarot king-1413”: igor shumakh: artifact.org.ru

اگر دقت کنید ما همین الان داریم در ایران خودمان بیخود و بیجهت به این فلسفه ی تاریخی عمل میکنیم و برای همین هم هست که همیشه طوری نشان داده میشود انگار با نابودی دولت اسرائیل و بازپس گیری آنجا توسط مسلمانان همه چیز دنیا عالی میشود درحالیکه از دید یک امریکایی خرافاتی، بازپس گیری قبلا و با تکرار کافرکشی توراتی در فلسطین به دسات یهودیان و تاسیس دولت اسرائیل انجام شده و باید بقیه ی کافران (مسلمانان) هم از بین بروند تا عیسی مسیح خوشش بیاید و ظهور کند. ظاهرا روس ها از همه زرنگ تر بودند و ادعا میکردند که بازپس گیریشان را در اران انجام داده اند: کشوری که دروازه ی ورود تمدن از خاورمیانه به روسیه بوده است. ظاهرا این اران که همان جمهوری آذربایجان کنونی است با جغرافیای بزرگتری به نام پرشیا تطبیق شده بود که پایتختش در کتاب هرودت، "شوش" نام داشت: همان شوشای مورد دعوا با عباس میرزا. نتیجه این که اران باید الان از یک کلمه ی هماوا به نام "ایران" جدا میشد تا آن به جای اران با پرشیای یونانی-یهودی که در شرق بین النهرین قرار داشت تطبیق گردد.

برای اکولتیست های قرن 19، "ایران" سرزمینی باستانی بود که سه نژاد عرب، تاتار و هندی از آن ریشه گرفته بودند. به نوشته ی گادفری هگینز، حدود این کشور توسط غربی ها با مملکت "کوسکان" بین دریای خزر، دریای عرب، هندوستان و آسورستان تطبیق شده بود. چون مردم این قلمرو، از ترکیب مردمان اقوام فوق پدید آمده بودند و قابل باور بود که هندی ها از آن به جنوب شرق، عرب ها به غرب، و اسکیت های تاتار به شرق و شمال کوچیده باشند. با این حال، هگینز اضافه میکند که وقتی شرقشناسان انگلیسی به پیروی از سر دبلیو جونز انگلیسی تعیین کردند که عرب ها و ترک ها پس از زمان محمد عرب به ایران حالیه وارد شدند و قبل از آن در کوسکان نبوده اند، این ایده به راحتی توسط اشرافیت پارسی هند که خود را وارثان برحق ایران باستان میخواندند پذیرفته میشد چون آنها هیچ چیزی درباره ی منشا نژادی بودن سرزمینشان نشنیده بودند. در بعضی وقایع نگاری های غربی، گوت ها از نسل اسکیت ها هستند و از پرشیا آمده اند. ازاینرو پرشیا و ایران تقریبا با هم هم معنیند اما ظاهرا در ابتدا آنجا منطقه ای محدود در نواحی شمالی تر دریای خزر به شمار می آمده است. افسانه ی هم منشا بودن عرب ها، هندی ها و تاتارها به سبب تاثیر گیری فرهنگی تمامی اقوام مهم در سرنوشت غرب از اسکیت ها بوده است که این اقوام مشتملند بر: عرب ها، عبرانیان، یونانی زبانان، اتروسک ها و لاتین ها. هندوستان نیز به سبب قرار گرفتن در حوزه ی گسترش تاتارها از شمال و حدود بلخ به سمت خود، همین تاثیر را تجربه کرده ضمن این که وجود زبان های واسطه بین فارسی، سانسکریت و اوستایی در اندراپرادش و ایودها، ارتباط فرهنگی هندوستان و ایران در شمال غرب را نیز نشان میدهد:

“THE CELTIC DRUIDS”: GODFREY HIGGINS: RIDGWAY: LONDON: 1829: P252-4

نیکولاس د ور معتقد است که یهودیان خاورمیانه که کهانت اسکیت های شمال را به عهده گرفتند افسانه های آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین را به میان آنها بردند و با گسترش اسکیت ها در غرب، آنها خود در اروپا به صورت نوادگان خدایان انسان گونه تصور شدند بخصوص گروهی از اسکیت ها که به خاطر چشمان آبی و موی زرد یا سرخشان، از نسل آسمان آفتابی به نظر میرسیدند. این تصور، با کمال میل مورد استقبال اسکیت ها قرار گرفت و همراه آنها از ایرلند تا تاکلاماکان، و از هندوستان و تبت تا ژاپن را درنوردید. کلمه ی "سیدهه" به معنی جن که جمع آن "سدیر" است مظهر گسترش این خرافه است. این کلمه که به معنی جن است در واقع از تلفظ "سیث" برای لفظ اسکیت در بریتانیا برخاسته است. گروهی از سیدهه های مونث به نام "شیلا گیگ" محافظان دروازه های کلیساها بودند و عامل ارتباط کلیسا با جهان آسمانی خداوند به شمار می آمدند. سیدهه ها با "فیت" یا اجنه ی سرنوشت تطبیق شده بودند که کلمه ی fate به معنی سرنوشت از نام آنها می آید. با گسترش اسکیت ها از کرانه ی دریای سیاه به سمت جنوب شرق، جادوگران اسکیت که به دلیل تطبیق با اجنه به ایران و سپس پاکستان گسترش یافته بودند، در ایران به مجوس و در شبه قاره به "سیدها" معروف شدند و از سیدها ها برهمن ها و بوداییان برآمدند. آنها معتقد بودند که سکس آزاد و خونریزی باید بر عموم ممنوع شوند تا آنها که جرئت شکستن این ممنوعیت ها را دارند به راه خدایان قدم بگذارند ازاینرو در ملا عام جانشین مسیح بودند و در پشت صحنه، تولیدگر ادبیات ومپایرها و انسان های جنایتکار. این پشت صحنه، به سیاهی نامبردار بود و در هندوستان زیر نام "کاما" خدای شهوات و طمع ها متحد میشد اما ازآنجاکه ارتباط آسمانی آن همچنان به یک شیلاگیگ نیاز داشت سیاهی فرم زنی خدایی را به خود گرفت که "کالی" یعنی سیاه مونث نامیده میشد. دلبستگی به شمال افسانه ای تاریک هنوز وجود داشت چون سرزمین های جنوبی در جمع با اسکیتیه ی کوچک در شمال، اسکیتیای بزرگ نامیده میشدند.:

“the tuathe danan”: Nicholas de vere: bibliotecapleyades.net

ارتباط تاریکی با اسکیت ها در عنوان دیگر آنها "هیون" یا "خیون" دیده میشود چون به طرز عجیبی، لغت "هیون" در زبان کره ای به معنی تاریکی است و از طرف دیگر "این" در کره ای به معنی مارک و نشان، در جمع آمدن با هیون، "اینهیون" به معنی زیرمجموعه ی تاریکی را میسازد درحالیکه اینهیون نام یک ملکه ی کره ای در تاریخ این کشور هم هست. هیون کره ای ممکن است واسطه ی اسکیت های هون یا شیونگنو با لغت آشوری "هانیو" به معنی ملکه، و لغت ژاپنی "هانیه" به معنی جن ماده باشد. در خود روسیه نیز "سیدهه" منشا "سید" به معنی رهبری کردن شده است. بنابراین این شبکه ی ارتباطی زبانی در دنباله ی غرب لاتینی قرار دارد و املاگذاری تطبیقی لاتینی-سیریلیک در روسیه را در مجرای تاثیرگذاری خود بر جنوب قرار داده است. سرزمین کاسی ها در جنوب که دروازه ی اسکیتیه ی بزرگ شده بود، "ایران" خوانده شد که املای لاتین آن یعنی iran در خط روسی، املایی شبیه به npah لاتین دارد. این کلمه در زبان آشوری به معنی آهنگر و مرتبط با لغت آشوری "نیپو" به معانی کارگر و جادوگر است. این لغات، به آهنگر بودن شمن های جادوگر در بین اسکیت ها مربوطند و ازآنجاکه سلاح های جنگاوران توسط آهنگران ساخته میشد پس کشتار و تجاوزگری آنها که در ارتباط با پرستش سکس و خشونت است نیز توسط همین جادوگران تقدیس میگردید. در شاهنامه ی فردوسی، پرچم ایران، پیشبند کاوه ی آهنگر بوده که با جواهرات مرصع شده بوده است. کاوه رهبر شورش ایرانیان علیه حکومت ضحاک تازی بوده است. کلمه ی کاوه با لغت "کاوی" به معنی حاکم محلی جادوگر در هندوستان و ایران قدیم مرتبط است. نپاح یا آهنگر که همان کاوه است درروسیه از چپ به راست خوانده میشود و در ایران از راست به چپ. اینجا لغت hapn از آن به دست می آید که معادل "خفن" در فارسی و "حبن" در عربی به معنی خشم گرفتن است که ویژگی جنگجویان تلقی میشده است. این کلمه از "هاپو" در آشوری می آید که خود مترادف "پاراسو" به معنی جدا کردن آمده است. پاراسو همان پرسو یا مرز است که کشورها را از هم جدا میکند و مرزها را جنگجویان میسازند. لغت "پرس" یا "پارس" به عنوان نام دیگر ایران، از این مفهوم می آید. حتی نامیده شدن بومیان ایران به کاسیت نیز در ترادف با همین منظور قرار دارد. "کیسیتو" در آشوری، به معانی شاخه های درخت و شاخه های خانواده های انسانی، همچنین –در ارتباط با معنی دوم- به معانی نسب، تبار و منشا است. این لغت نیز مرتبط با لغت "کاسیمو" به معنی بخش شدن و جدا شدن است که معادل عربی آن، "قسم" به معنی تقسیم شدن میباشد. ازآنجاکه کاسی های ایران در نواحی مرزی بین النهرین با ایران میزیستند این عنوان توسط اهالی بیمن النهرین بر آنها نهاده و پذیرفته شده و توسط زبانسازان غربی و تولیدگران سرزمین های جغرافیایی افسانه ای –به مدل ارباب حلقه ها- توسعه یافته و مبنای تاریخنگاری شده اند. "ایران" باید موقعیت مهمی داشته باشد چون قرار است تمام اعمال ضد مسیحی ای که اشرافیت های اسکیتی اروپا با ترویج آنها در جهان، پول و سیاست درو میکنند زندگی روزمره ی بی دردسر آنجا و گذشته ی همه ی نژادهای هندی، تاتار و عرب باشد. به این دلایل، مدرن شدن ایران حالیه برای هیچ غربی ای بدون حاشیه سازی های تاریخی ناسیونالیستی، صرفه نداشته است.

ازآنجاکه ایران ساخته و پرداخته شده در غرب، با ایرانویج اوستای زرتشتیان هندوستان تطبیق و باستانی شده بود طبیعتا اولین شرکت کنندگان شرقی این معرکه زرتشتیان هند بوده اند. تولد ایران مدرن، از اتحاد زرتشتی های پارسی هند و رفورمیست های شیعی قاجار در ایران پدید آمده و یگانه محور این اتحاد، فراماسونری انگلیسی بوده است. اولین هندی که فراماسونری را از انگلیسی ها پذیرفته بوده، یک زرتشتی به نام "مانکجی کورست جی" در سال 1842 بوده است و به دنبال او زرتشتی های موثر فراوانی بر ارتباط ایرانی-انگلیسی از فراماسونری هندی برخاستند که سرشناس هایشان، اردشیر کورست جی وادیا، فامجی دینشاو پتیت، رستم کی.آر. کاما، سر پیروزشاه ام.مهتا، ای.اف.موس، دی.اف.کرکا، و اف.جی.پاتل از اعضای لژ ستاره ی طالع هند غربی بودند. از دهه ی 1870، آنها در قلمرو سیاست ایران جای پا پیدا کردند و خط مستقیم ارتباطی بین بمبئی و تهران ایجاد نمودند. ثمره ی فعالیت های آنان، پیدایش پدران بلافصل ناسیونالیسم مدرن ایرانی چون ارباب کیخسرو شاهرخ، محمدعلی فروغی، سیدحسن تقی زاده، و ابراهیم حکیمی در تهران در دهه ی اول قرن بیستم بود و مسیر ایران سازی اینان بعدا به انواع مدل های نئوهکامنید و نئوساسانی تقسیم شد:

“revival de l,iran: freemasonry and artistic revivalismes from parsi Bombay to qajar Tehran”: associationforiranianstudies.org

درواقع ارتباط زرتشتی گری با ایران، از ابتدا بر فرض نشئت گرفتن ایران از ائیرینه وئجه در اوستای زرتشتیان استوار بود. ائیرینه وئجه به منشا آریاییان ترجمه میشد و ایران به مکان آریاییان. اما تعریف خاصی که از زرتشتی گری به عنوان مذهب اصیل آریایی در ایران به عمل آمد آن را نزدیک به مذهب آریان نشان میداد و نه نژاد آریان در غرب که خدایانی وحشی و انسان نما میپرستیدند. آریانیسم یک فرقه از مسیحیت بود که به یکتاپرستی و نه تثلیث گرایش داشت و از سوی کلیسای قستنطنیه رد شد و تاثیر شدیدی بر مذهب نسطوری اولیه در عراق گذاشت که بعضی از میراث هایش در کلیسای آشوری شرقی به بابایی کبیر نسبت داده میشود. شاید علت همین باشد که شرقشناسان، ایران را نه با حکومت اولیه ی پارسیان یعنی هکمنید یا به اصطلاح هخامنشیان بلکه با حکومت دوم آنها یعنی ساسانیان تطبیق کرده اند چون ساسانیان با بیزانسی های مسیحی در تخالف بودند و برای مقابله با نفوذ رومیان از طریق مسیحیت به درون پارس، دستور به رسمیت داشتن مکتب بابایی به عنوان مسیحیت در پارس دادند. بنا بر تواریخ یهودی-مسیحی که بعدا مورد استقبال بنیانگذاران واقعی اسلام یعنی عثمانی ها قرار گرفتند، زمانی که هراکلیوس پارسیان را در هم کوبید و تا قفقاز پیشروی کرد، دستور به ترویج بابائیسم در ایران داد به این امید که این مسیحیت مرتد به خاطر بستر گسترده ی قبلیش، زمینه ای برای مسیحیت تثلیثی رومی در پارس شود. اما نتیجه ی این کار، جور دیگری از آب درآمد. درست در همان زمان که هراکلیوس خسرو را در هم میکوبید، هانی ابن قبیصه برادر ایاس ابن قبیصه که پس از سقوط نعمان ابن منذر آخرین شاه لخمی حیره، از طرف خسرو به حکومت آنجا گماشته شده بود، به فتوحات نظامی خاص خود دست زد و ازجمله سرزمین مکه در حدود طیایه (تاشخستان) را تصرف کرد. مکه در ملتقای سرزمین های پارس، کلده و روم واقع بود و محل آن را جایی در شمال یا جنوب تاشخستان دانسته اند. اهمیت آنجا در این بود که تصور میشد ابراهیم نبی پس از فرار از دست امرافیل شاه کلده به آنجا پناه برده و ازاینرو برای صادوقی ها یا کاهنان عرب یهودی شده مقدس بود چون آنها نسب عرب ها را به اسماعیل پسر ابراهیم رسانده بودند تا عرب ها را به راه یهودیان که فرزندان پسر دیگر ابراهیم یعنی اسحاق بودند بخوانند. پس از هانی، حکومت حیره به حنظله این ثعلبه ابن سیار العجلی رئیس قبیله ی بکر و ازاینرو ملقب به ابوبکر (پدر بکرها) رسید. او "امیر امبروس" (عمر یا عمرو) ملقب به "خالد" (جاودانه) را مامور فتوحات در غرب کرد. امبروس، طیایه را که بر مکه حکومت میکرد تصرف و اعتبار مذهبی آنجا را تصاحب کرد و با این اعتبار موفق به فتح سوریه و مصر شد. در مصر وی توسط کاهنان محلی با مسیح موعود تطبیق و ازاینرو "محمد" نامیده شد که از عناوین آرامی مسیح بود. با چنین پیشینه ای، امبروس به راحتی جانشین ابوبکر شد و بر تخت حکومت عراق نشست. رومی ها برای مقابله با این بحران رو به رشد، سعی در اتحاد با بازمانده های سلطنت پارس کردند. اما امبروس با مزدوج کردن نوه ی خود حسین با یک شاهزاده خانم پارسی، پارس های مسیحی مسلک را به خود جذب نمود و قلمرو خود را گسترش داد. رومی ها این بار به حمایت از غسانی های سوری مسیحی و تغییرات مذهبی درآنجا برای نزدیک کردن کلیسای سوریه به قستنطنیه پرداختند که اشرافیت غسانی آن را با کمال میل پذیرفتند. موفقیت های بعدی آنها در این راه، به قبضه شدن نسطوریانیسم توسط مذهب یعقوبی غسانی ها و پدید آمدن مذهب متداول نسطوری آسوری در عراق از آن شد. رومی ها همچنین یهودیان خابوری در مرز ترکیه و سوریه را واسطه ی ارتباط با اشرافیت "قرائی اولیه" ی مکه کردند ولی این ارتباط فاش شد و شکست خورد و اشرافیت قرایی اولیه به سوریه گریختند و درآنجا به واسطه ی داعیه داری حمل تقدس مکه، کم کم رشد کردند و به قدرت اصلی تبدیل شدند. آنها خود را دنباله روان توماس قدیس میخواندند که او را "پلونی یهوشا ها نضری بن استادا" خطاب میکردند. این عنوان، مسلما تکرار نام یسوع نصرانی یا ناصری است که پیشتر در بین عرب ها به عیسی نامبردار شده بود. اگرچه سرسلسله ی اینان یعنی مآویا (معاویه) به سودای فتح قستنطنیه افتاده بود اما جانشینش عبدالملک مروان راه نبرد با عراق را جست که در انتهای هرج و مرج پس از مرگ امبروس، به دست زبیری های یهودی افتاده بود. با این حال، عبدالملک به دلیل تاثیرپذیری از یوحنای دیلمی عالم مسیحی عراقی، به شدت متاثر از مسیحیت یکتاپرست بود و بنابراین کارگزار خونخوار خود "حجاج" را که به حکومت عراق گماشته بود مامور تاسیس مذهبی بینابینی از به هم آمیزی مسیحیت یهودی تبار خشن و صلیبی قستنطنیه و مذهب محمد که اسلام نامیده میشد، به نفع ایدئولوژی حکومتش نمود. حجاج پیرو این مسیر، اولین مسجد اسلام متعارف را در شهر واسط عراق بنیان نهاد. تا زمان حکومت ولید ابن عبدالملک، محمد در مقام یک مسیح موعود جنگجو و فرمانروا کاملا از شخصیت عمر یا همان امبروس تفکیک شده بود:

Tachkhastan: wikinoah.org

نقشی که این تاریخنگاری برای حجاج قائل است نقش غریبی است. تقریبا روشن است که "حجاج" معرب "اگاگ" از فرمانروایان دشمن بنی اسرائیل است که آموریان سوریه به نامش "اگاگیم" خوانده میشدند. کلمه ی اگاگ درواقع از لغت آشوری "اگیگو" به معانی خشن، آتشین و متعصب می آید که همگی هم مشخصه های شخصیت حجاجند و هم مشخصه های تعریف ارتجاعی شرع اسلام. همچنین نشستن حجاج بر میراث ابوبکر نیز مسئله ی مهمی است. حنظله ابن ثعلبه ابن سیار العجلی معروف به "فارس عمیر" بود. این کلمه به سوار عمیر ترجمه شده و عمیر اسم اسب او تلقی شده است.ر.ک:

"اسماء خیل العرب و فرسانها": ابوعبدابن الاعرابی:ص1

In Lib.eshia.ir

اما آیا فارس به معنی سوارکار که به معنی جنگجو نیز هست با نام سرزمین فارس یا پارس ارتباط ندارد و "عمیر" که مصغر "عمر" است همان امبروس جانشین ابوبکر نیست؟ به عبارت دیگر آیا عمر که تلفظ دیگر امیر یا فرمانروا است لقب دیگر ابوبکر یا حنظله نیست و بدین ترتیب سرزمین فارس نام خود را از یک مسیح آریان ماقبل اسلامی نگرفته است؟ اما اگر این مسیح و فرهنگش اصالتا عرب بوده است چرا دوستان و دشمنان اسلام از هر دو طرف بر راستین بودن میراث حجاج –بدون نام بردن از او- در تاریخنگاری اسلامی پای فشرده و میراث ایران باستان را ناعربی و نمیدانم کجایی کرده اند آنقدر غیر قابل پذیرش که فقط در جریان هرچه فارسی زبان تر شدن ایرانی ها بعد از انقلاب تازه ادعایش فقط کمی قابل باورتر برسد آن هم در آن حد که عده ای فقط برای کج دهنی به دین عربی –بخوانید: مذهب حجاجی- به آن متوسل شوند؟ پاسخی برای این سوال نیست جز خالی کردن اسلام از خصائل انسانی و نسبت دادن آن خصائل به یک فرهنگ جعلی موهوم تا اسلام خشن و متعصب و واقعا اگیگوی خاورمیانه هرچه بیشتر به جان خودش بیفتد و سبوعانه خودش را قطعه قطعه کند بلکه بلاخره بداند که چاره ای جز تن دادن به حکومت بازار اروپایی-امریکایی ندارد و دست از دعوی های هانتینگتونیش بکشد. مثل این که پیشبینی های غربی ها در این مورد تا حالا درست جواب داده است. شاید مسلمان ها پس از کپی-پیست های محضشان از مذهب یهودی-مسیحی، آدم های خیلی قابل پیشبینی ای بوده اند!

دانلود رساله ی «منشا مشترک کلی گرایی اسلامی و فرعونیسم لیبرال»

 

نویسنده: پویا جفاکش

 

بخشی از رساله:

« این اتفاق، نمونه ای از هم جریانی یک فرد ایرانی مسلمان با همه ی پیام هایی است که جهان او را به سمت اجرای آنها هل میدهد. این عملکرد ذهنی نتیجه ی چیزی است که محمدعابدالجابری در کتاب "نقد عقل عربی" آن را به کلی گرایی تحمیل شده از عقلانیت عربی-اسلامی نسبت میدهد. شرایط خاص محیط خاورمیانه آدم ها را وادار به کلی گرایی میکرده است. چون  آدم ها در وضع بد محیطی این منطقه ناچار بودند با آدم های مختلف حتی اگر بعضی صفات آنها را نپسندند کنار بیایند و آنها را به یاری بطلبند. پس جزئیات شخصیت فرد را کنار هم میچیدند و اگر از بیشتر آنها راضی بودند شخص را به طور کلی رضایتبخش می یافتند و او را "خوب" توصیف میکردند و حتی اغلب، اصلا بدی های او را نمیدیدند یا کلامی درباره ی آنها صحبت نمیکردند. مذهب و کتاب مقدس هم همینطوری قبول میشد. قرآن خوب بود چون به طور کلی پیام های مثبتی داشت و از دید عقل عربی، پذیرفته بود و نیازی به کنکاش در جزئیات آن حس نمیشد؛ البته فقط تا وقتی که عقل جزئی نگر اروپایی وارد شد و ایمن الظواهری و بن لادن و بقیه ی بنیادگراهای تحصیلکرده ی دانشجوی علوم غربی، همان جزئیات مهلک مغفول مانده ی قرآن را بیرون کشیده، کلیت قرآن وانمود کردند. نکته ی غیرعادی این دستورالعمل این است که فقط وقتی جواب میدهد که شما اول با عقل کلی نگر عربی، تمدن اروپایی را بررسی و در کلیت، آن را خوب یافته و جرئت آزمایش جزئی نگری آن را پیدا کرده باشید. اگر یک احمدینژادی به سرعت و فقط در جریان یک مکالمه ی ساده، برای دفاع از احمدینژاد ظاهرا ضد غربی، از غربگرایی پسا انقلابی به بومی گرایی جاهلانه ی ماقبل انقلابی عقبگرد میکند فقط ازآنرو است که کلی گرایی عقلانی در واکنش به غرب در قبل و بعد از انقلاب، نتیجه ی متفاوتی نشان میداده است که باقی ماندن شعارهای انقلاب، باعث به هم پیچیده شدن بی قواره ی آنها در ایران حاضر شده است. واکنش کلی گرایی ایرانی در قبل از انقلاب نسبت به غرب، فقط میتوانسته استقبال از تز "غربزدگی" جلال آل احمد باشد که از غرب برای حمله به غرب استفاده کرده و نشانه های موجود از وضع آن دوران را حمل بر درستی انتقادهای روشنفکرین غربی از ماشینی شدن جامعه در آن دوران کرده بود...»

دانلود رساله ی «منشا مشترک کلی گرایی اسلامی و فرعونیسم لیبرال»

 

 

جنگاوری مردانه و جادوی زنانه: آخرالزمان  مشترک لیبرالیسم و انقلاب اسلامی

 

نویسنده: پویا جفاکش

 

بخشی از رساله:

«...ارتباط کوثا با جنگسالاری در افسانه ی شرانه متجلی شده است. مطابق این افسانه، در ابتدا جادوگری ویژه ی زنان صلح طلب بود و آنها پیروان درستکار و دوشیزه ی پیامبر مونث خود به نام سارپانیت معرف به قادیشتو (قدیسه) بودند که به کیش عیشتار الهه ی طبیعت خدمت میکرد و اجنه ای با ظاهر زنانی با دندان های شیر به او یاری میرساندند. در آن زمان، "الوصار" کاهن بزرگ کیش نرگال بود و در این کیش همان مقامی را داشت که قادیشتو در کیش عیشتار. الوصار میخواست جادوی این زنان را به خدمت ارتش کشنده و ظالمش به رهبری "کلنه" درآورد. کلنه که ریشی قرمز رنگ داشت، آنقدر جاه طلب و شرور بود که حتی الوصار هم جرئت نمیکرد به طور کامل به او اعتماد کند مبادا جای خود الوصار را در ارشدیت کیش نرگال بگیرد. الوصار برای رسیدن به هدف خود، به یکی از کاهنه های عیشتار به نام "شرانه" نزدیک شد و او را با گفتارهای خداپرستانه فریفت و کم کم به عمل نامشروع دعوت کرد. شرانه این کار را خلاف سیرت عیشتار خواند. اما الوصار ادعا کرد که خود عیشتار این عمل زشت را با تموز خدای چوپانان و کشاورزان مرتکب شده است و با ریاکار نمایاندن عیشتار، موفق به خام کردن شرانه شد. الوصار وعده داد که هر وقت شرانه به او نیاز داشت، کافی است به کرانه ی غار کوثا بیاید و او را صدا کند. به زودی عمل نامشروع شرانه آشکار شد و او از ترس عقوبت شدن توسط قادیشتو و یارانش به کرانه ی غار کوثا پناه آورد و الوصار را صدا کرد. اما به جایش با دیوهای ترسناک نرگال مواجه شد که برای ربودن او آمده بودند. شرانه از ترس آنها خود را به شب پره ای تبدیل کرد و مخفی شد. نرگال پس از باخبر شدن از این موضوع، فضا را تاریک کرد درحالیکه روشنایی فقط از غار خودش بیرون میتراوید. شرانه ی شب پره به روشنایی جذب شد و به دام افتاد و برخلاف میلش مجبور شد دانش جادویش را در اختیار دیوهایی قرار دهد که جادوگران جنگسالاران و خادمان نرگال را تربیت میکردند. این افسانه احتمالا با اعتقادات مردم کوه عمران مربوط است که پیرو یک مذهب بابلی پیرو تثلیث نبو-عیشتار-نرگال به نمایندگی از آسمان-زمین-زیر زمین بودند. در روایت آنان، نبو یک بار به صورت زنی به نام قادیشتو تجسد یافته و چه بسا این قادیشتو همان سارپانیت داستان شرانه باشد...»

دانلود « جنگاوری مردانه و جادوی زنانه »

 

دجال انگلیسی

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا مقاله ای میدیدم از پروفسور "کاترین والتون" که اظهار حیرت میکرد از این که چطور مرلین در سینما و ادبیات امروزین تبدیل به یک شخصیت مثبت و قهرمان ایدئال شده و خصلت های مسیح گون یافته و در ترکیب با مسیح، شخصیت های مثبت دیگری چون گاندولف و دامبلدور را برساخته است درحالیکه مرلین از زمان آغاز ظهورش در ادبیات انگلیسی با تاریخ "جئوفری مونموت" تا توسعه ی بعدیش در ادبیات انگلیسی، یک آنتی کریست انگلیسی محسوب میشده است: موجودی انسان نما که شیاطین او را ساختند و به جادوگری و نیروهای فرابشری مجهز ساختند و به دنیای ما فرستادند تا تمام معجزات عیسی مسیح، عادی و بی نیاز از خدا به نظر برسد و حتی ترتیبی دادند که مرلین نیز به مانند عیسی، از یک زن باکره زاییده شود.:

“the story of merlin and the demons who made him”: Kathryn Walton: medievalists.net

شاید این تغییر مسیر در تعریف شخصیت مرلین را همان کسانی ایجاد کرده باشند که  او را به همراه بقیه ی تاریخ عتیق انگلستان اختراع کرده اند و احتمالا همان هاییند که پشت نام اولین مورخ انگلیسی یعنی "جئوفری مونموت" مخفی شده اند. جئوفری  یا گئوفری که سعی کردند آن را "گادفری" (صلح خدا) تلفظ کنند تا معنی خوب بدهد، احتمالا ریشه ی نام خاندان گوفر است که آرمشان زمینه ای قرون وسطایی، جنگی و شوالیه ای نشان میدهد و همین باعث شده آنها را از پایه های تمپلاریسم بشمارند. بعضی رد آنها را در انگلستان نسبتا به راحتی تا قرن17 و برخی دیگر، به زحمت تا قرن 12 –البته بر اساس همان تاریخ من درآوردی پیش گفته- دنبال کرده اند و برخی دیگر، معتقدند آنها از "گاول های حنانی" در برسکیای ایتالیا بوده و همانان بودند که دولت افسانه ای مروونژین را برای ظهور آنتی کریست یا ضد مسیح علم کردند و این آنتی کریست هم "توماس جفرسون" دئیست بود که امریکا پایتخت آینده ی جهان را به گونه ی کشوری سکولار برنامه ریزی کرد و جفرسون به معنی "پسر گوفرها" است. از این افسانه های مدرن که بگذریم، جالب است که در تاریخ مورد علاقه ی گوفرها و دیگر اشراف انگلیس، آنتی کریست یک انگلیسی نخستین به نام مرلین است. آیا این با تنظیم تاریخ جهان همزمان با دوران استعمار و برنده ی بزرگ آن امپراطوری بریتانیا –سرزمینی که خورشید در آن غروب نمیکند- مرتبط نیست؟ در دوره ی استعمار، فرهنگ ها به هم آمیخته بودند و سعی میشد تا سه کتاب الهی مستعمرات با هم متحد شوند. در آن هنگام، گفته میشد که تورات، کتاب قوانین بشری، قرآن کتاب دفع جن و جادو، و انجیل در حکم "میزان" این دو مقوله است.  با توجه به رسوخ فرهنگ "مور" های شمال افریقا در اکولتیسم اروپایی و ازجمله فراماسونری انگلیسی در قرون 18 و 19، هیچ بعید نیست که جئوفری فرم دیگری از "جعفری" یا منسوب به جعفر باشد که نام مار زهرآگینی هم محسوب میشود چون جعفر، نام یک جن یا شیطان است و چقدر متناسب با تصویر هزار و یک شبی اروپایی عتیق از سرزمین های عربی بخصوص وقتی با مار فریبکار باغ عدن در تورات تطبیق شود؟! بنا بر یک دایره المعارف اروپایی، جعفر یا زعفر پسر طیار، که در غرب "جنی سافرون" هم نامیده میشود، شاه جن های مسلمان در روزگار پیامبر اسلام بوده ولی اکنون فوت شده و حکومتش به پسرش "شاه کاظم" رسیده است:

“jafar”: jinn wiki

نام جعفر در اروپا با رسائل جابر ابن حیان جادوگر عرب گسترش یافته است که در آثارش مرتبا اصطلاح "پیشوایمان جعفر" را به کار میبرده است. مسلمانان معمولا این جعفر را "جعفر برمکی" وزیر هارون الرشید میدانند که از کیمیاگری حمایت مادی و معنوی میکرده است و شیعیان نیز این جعفر را تعبیر به امام جعفر صادق بنیانگذار فقه جعفری شیعی کرده اند. ولی برای غرب اروپایی، جعفر فقط انعکاسی از جادوگر افریقایی داستان علاء الدین در هزار و یک شب است. جئوفری یا جعفری، روح یک زمینه ی جادویی است مرتبط با دنیایی که در حال ترکیب عوالم جادو و رئالیته بوده و چون این ترکیب را شاکله ی "آینده" می یافته، آن را با تنها تصویری که از آینده داشته، یعنی با آخرالزمان تطبیق میداده است. یکی از برگ های برنده ی استعمار هم برخاستن آن از آخرالزمانی ترین دین دنیا یعنی مسیحیت بوده است.

در اخرالزمان مسیحی، آنتی کریست جایگاه بسیار بارزی دارد و رهبری ارتش آسمانی علیه او را میکائیل فرشته دارد که همو است که آنتی کریست را میکشد. در روایات شیعه، کشتن دجال یا آنتی کریست توسط مهدی انجام میپذیرد هرچند در حدیثی از امام جعفر صادق، دجال به دست یک فرشته کشته میشود اما نه میکائیل بلکه جبرئیل. قیام میکائیل با شمشیر در آخرالزمان، یادآور قیام مسیح با شمشیر در آخرالزمان بنا بر مکاشفات یوحنا است. مکاشفات میگوید شمشیر مسیح، دولبه است و در روایات شیعه، این، ویژگی شمشیر علی اولین امام و جد مهدی شیعه است. البته لئو سخایا نوشته است که مسلمانان قدیم، معمولا مهدی را همان ایلیا یا الیاس در نظر میگرفته اند. در سنت صوفیان مسلمان، الیاس همان خضر بوده و سنت جورج مسیحیان نیز به نظر صوفیان، همو بوده است. سنت جورج، اژدهایی را با شمشیر میکشد همانطورکه میکائیل، با آنتی کریست چنین میکند.:

“the system of antichrist”: Charles upton: Sophia prennis press: 2001: p449

 

محبوبیت این روایات، از یک واقعیت ساده برمی آید و آن این که نبرد خیر و شر در این روایات، همان نبرد ظلمت و نور در عالم طبیعت است و آخرالزمان، خورشید از نو متولد شده یعنی طالع است که بر تاریکی وحشت آور شب پایان میبخشد. به نظر ادواردز، عیسی مسیح سفیدپوش آخرالزمان سوار بر اسب سفید، که در مکاشفه ی یوحنا (16 : 19) «شاه شاهان و سرور سروران» نامیده شده، همان آپولو خدای خورشید است که گردونه اش را در آسمان، اسب های سفید میکشند. آپولو نابودگر اژدهای "پیتون" است همانطور که میکائیل و مسیح آخرالزمان، بر اژدها غلبه می یابند.:

“the rider on the white horse, the thigh inscription, and Apollo: revelation 19:16”: james r.edwards: journal of biblical literature: v 137, no2: summer 2018

"لروی بویو" مینویسد که نبرد مسیح و ضد مسیح (کریست و آنتی کریست) در مسیحیت متعارف، اساسی مانوی دارد و این مانویانند که نبرد خیر علیه شر را در کیفیتی جهانی متصور کرده اند: همه چیز از امثال نبرد آپولو و پیتون، میکائیل و اژدها، و سنت جورج و اژدها شروع شده، سپس به نبرد ملت های خیالی مانند ایران و توران در شاهنامه ی فردوسی تبدیل شده و درنهایت اینها نیز الگوی نبردهای واقعی بین انسان ها گردیده اند:

“the empire of tsars”: Anatole Leroy-beawieu: part3: Putnam pub: 1896: p33

 

لوسیفری ها که اصطلاح ساتانیست (شیطانپرست) را درباره ی خود نمیپسندند، این مانوی مآبی را بدعت کاتارها میخوانند. آنها مدعیند که لوسیفر فرزند هبوط کرده ی خداوند در انجیل، همان پرومته است که آتش را از زئوس دزدید و به انسان ها داد تا آنها قدرتمند شوند و به این جرم، به صخره ای مصلوب و محکوم به زجر و شکنجه شد؛ این آتش، کنایه از نور دانش الهی است و بنابراین پرومته یا لوسیفر، همان عیسی مسیح است؛ زئوس نیز کسی جز یهوه پدر عیسی نیست. به ادعای لوسیفری ها، این، کاتارهای ثنوی بودند که کلیسا و نظام پاپی را که تقدس خود را از عیسی میگرفت، لوسیفر خواندند و به اتهام خیانت کلیسا به عیسی، آن را به دشمن خدا تعبیر کردند و باعث شدند تا لوسیفر، مفهوم شیطانی به خود بگیرد. علت اصلی هم این بود که سیستم پاپی، خدای بزرگ و پروردگار عیسی را همان "رکس موندی" یا خالق جهان میدانست درحالیکه بنا بر کاتارها، جهان مادی شر است و خالقش یلدابهوت یا یهوه همان شیطان طاغی علیه خداوند راستین است. کاتارها سرکوب شدند ولی میراثشان در جریده ی مسیحیت اروپایی ثبت شد:

“Lucifer the light bearer”: occult-world.com

لوسیفری ها، نمادهای طبیعتپرستانه ی پاگانی را زیاد به کار میبرند نه به این خاطر که ادامه دهنده ی راه طبیعت پرستی کهنند بلکه به خاطر این که مرتبط شده با شیطانند و شیطان آنتی کریست را خود مسیحیت به طبیعتپرستی مرتبط کرده است. کاسه و کوزه هم روی سر هرودی ها یا قاتلان مسیح شکسته شده که با خاندان سلطنتی حمص فامیل بودند و متهمند به این که برای جلوگیری از موفقیت نهضت عیسی، آن را با کیش سلطنتی حمص که خاستگاه رازوری خورشید پرستی بوده، ترکیب و بدین ترتیب خودی کرده اند. در تاریخ روم، این کیش را "سیمپسوگراموس" پسر "عزیزوس" بنیان نهاده و خود اولین شاه-کاهن آن بوده است. سیمپسوگراموس، شهر سلمیه را ساخت و آن را پایتخت خود کرد. اما بعدا پسرش یامبلیخوس، پایتخت را به همراه معبد مرکزی این کیش، به حمص منتقل کرد. خدای محوری این کیش، الجبل یا به قول رومیان، الاگابالوس بود که "بعل" خوانده میشد و بیگمان همان آپولو است و تولد مسیح در آغاز زمستان، دراصل زمان تولد او بود. هرودها او را جایگزین عیسی کردند و همین در مقیاسی گسترده تر به رومیان منسوب شد چنانکه یکی از امپراطوران رومی از خاندان سلطنتی حمص خوانده شده و خود را تجسم خدای آن و به نامش الاگابالوس نامیده است و البته به مانند عیسی مسیح کشته شده است.

امروزه سلمیه را با شهری در نزدیکی یک خرابه در سوریه تطبیق کرده اند. این شهر، در اوایل دوران عثمانی متروک شده بود ولی در اواسط قرن 19، عثمانی ها آن را بازسازی کردند و به زودی به یک مهاجرنشین اسماعیلی نزاری تبدیل شد و اسماعیلی ها آن را خاستگاه بنیانگذار سلسله ی فاطمی مصر خواندند و مدعی شدند که ازاینجا یعنی سلمیه ی فعلی بوده که فعالیت های اسماعیلی ها در ایران و قفقاز و آسیای مرکزی تنظیم شده است. اما شاید همین رازوری اسماعیلی رایج شده در سلمیه، سبب تطبیق آن با شهر سیمپسوگراموس شده است. چون "سیمپسوگراموس" تلفظ رومی "شمس کرام" یا "شمس گرام" یعنی خورشید ارجمند است که بیگمان خود الاگابالوس محسوب میشود درحالیکه سلمیه هم تکرار دارالسلام (بغداد) و "اورشلیم" (پایتخت هرودها) –هر دو به معنی شهر صلح- و کنایه از قلمرو گسترده ی اسلامی است که آشناترین معبر گسترش نمادهای طبیعت پرستانه به درون اروپای مسیحی بوده و برای مسیحیتی که خود را مبرا از اسطوره های خورشیدی و طبیعتگرا مینمایاند، بهانه ی خوبی برای فرافکنی لوسیفر به خارج از دنیای مسیحیت فراهم میکرده است. اینچنین بود که اروپای مسیحی، توانست خود را دارای رسالت آخرالزمانی ببیند و اقدام به استعمار و استثمار جهان بیرون کند.

البته مسلمان ها هنوز بیش از آن، به مسیحیت یهودی تبار اروپایی نزدیکند که بتوان تقصیر توطئه را به گردن آنها انداخت و شرق دورتر باید حتما به این معرکه داخل میشد. خوشبختانه خود اکولتیست ها –شامل لوسیفری ها- ارتباط فکری خود با چین را منکر نیستند. همانطور که "گراهام هاروود" توضیح میدهد، هگزاگرام شماره ی 58 یی چینگ به نام "تویی" یا دریاچه، با غرب و غروب آفتاب در ارتباط است همچنین به تبعیت از آن، با تاریکی، جهان زیرین یا دوزخ، و با جادو. در یک کلمه مرتبط است با زوال و فصلش نیز فصل زوال حیات طبیعت یعنی پاییز است. برای چین، غرب همان قلمرو جغرافیایی است که در آن، مکتب کاتار، از بلغارهای مهاجر از شرق دور پدید می آید و حتی ممکن است وابستگان به کاتاریسم از روی یی چینگ، کارت های تاروت را برساخته باشند. پس جالب است که خدای غرب یا مسیح، درست مثل تویی یا دریاچه، با نشان آبی ماهی تطبیق میشود و ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. این ماهی، برابر با صورت فلکی حوت است. این صورت فلکی، صاحب عصری است که تخمینا از حدود 200سال پیش شروع شده و در آغاز آن،عیسی مسیح به دنیا آمده است. صورت فلکی حوت، دو ماهی را نشان میدهد که یکیشان مسیح است و دیگری ضد مسیح. همزیستی آنها درست مثل همزیستی مسالمت آمیز مدرنیته ی غربی و سنت های چینی در چین امروزی است. البته جهانی شدن این الگو، فقط پیشزمینه ی یک عصر آبزی نمای دیگر یعنی اکواریوس یا دلو پس عصر حوت است.:

“taichi chuan and the code of life”: graham horwood: singing dragon pub: 2008: p75-79

تطبیق هگزاگرام58 با صورت های فلکی حوت و دلو، چیزی نیست که در تفسیرهای امروزین یی چینگ چندان مورد اعتراف  باشد. ولی ارتباط آن با غرب و غروب، قویا و به همان اندازه ی نظریه ی برخاستن فلسفه ی تاروت از یی چینگ مورد توافق قرار داشته و همین نکته ما را متوجه میکند که چرا هاروود صورت فلکی هوایی دلو را با صورت فلکی آبی حوت در زیرمجموعه ی تویی قرار داده است.شش خطی شماره ی 58 از دو سه خطی تویی تشکیل شده که معرف دو دریاچه اند. در تفسیر این شش خطی آمده است که دو دریاچه با هم متحدند و این باعث میشود هیچکدام خشک نشوند:

“I ching hexagram58: tui”: Stefan stenudd: I ching online

دلو یک صورت فلکی هوایی است و حوت یک صورت فلکی زمینی. در دایره البروج، دلو (بهمن ماه) قبل از حوت (اسفندماه) می آید و آبش  مایه ی حیات ماهی های حوت میشود. به همین ترتیب، در سال کیهانی افلاطونی، عصر حوت قبل از عصر دلو می آید و آب دریاچه اش تبخیر میشود تا دلو آسمانی آب داشته باشد. دو دریاچه، یکیشان زمینی است و یکیشان آسمانی، و اتحادشان اتحاد زمین و آسمان است که اتفاقا بنیاد های اصلی یی چینگند که در آن، جهان از آمیزش آسمان (یانگ) و زمین (یین) پدید می آید.

این موضوع، از آن جهت جالب است که زینر، مرلین را با آن ظاهر پیرمردمانند و خردمندش، همتای لائوتزو (به معنی استاد پیر) پیامبر پیر به دنیا آمده ی چینی میخواند و گوروی هندی را در موقعیت هر دو آنها ارزیابی میکند. زینر، این تمثال پیرمردنما را کنایه از گذشته ی نوع بشر میداند و این گذشته ی نوعی را فرافکنی از مرز مشترک  گذشته های فردی تک تک انسان ها میبیند که در داستان عربی ابوکاظم، آشکارگی خاصی دارد: ابوکاظم، کفش های کهنه ای داشت که موقع راه رفتن، به طرز بدی صدا میکردند. ابوکاظم، هر بار، این کفش ها را دور می انداخت؛ اما کفش ها بعد از ایجاد دردسری عمومی، با رسوایی به سمت او بازمیگشتند. به نظر زینر، این کفش های قدیمی، کنایه از گذشته ی هر فرد بشریند که فرد میخواهد از آن فرار کند؛ اما این فرار، خودش دردسر و گرفتاری دیگری برای فرد ایجاد میکند و همین به گذشته ی نوع بشر نیز فرافکنی میشود چون هر دو مورد، در ارتباط فرد انسان با "جهان" تعریف میشوند:

“jungs psychology and its social meaning”: ira progoff: routledge: 1999: p236-7

این مطلب، وقتی جالب میشود که آن را مقایسه کنیم با این سخن پنزاک در ارزیابی سه چهره ی برجسته ی اساطیر پاگانی اروپای غربی یعنی مرلین، اودین و ائیناموینین: ادبیات، هر سه ی آنها را هم مرد وحشی توصیف کرده اند هم جادوگر و هم شاعر؛ و قطعا فقط بازی با کلمات نیست آن گاه هایی که میتوانیم در جمله بندی، کلمات شعر و جادو را به جای هم استعمال کنیم بی آن که معنی جمله بد فهمیده شود. توحشی که در پایه ی این نظام جادویی قرار دارد، در غرب، از عرفان قابل تشخیص نیست، چون همان المان های عرفانی یین و یانگ در کیمیاگری تائویی و یی چینگ را در قالب برهم کنش نیروهای نر و ماده ی کیهان در هرمتیسم، رنگ و لعاب نظام جادویی غرب میکند:

“the temple of high witchcraft”: Christopher penczak: lewellyn pub of Minnesota: 2007: p41

این، درست همان قرار گرفتن آنتی کریست در کنار کریست بود. اما منش آنتی کریست مسیحیان آن گونه است که وقتی ظهور میکند، همه فکر میکنند او خود کریست یا مسیح است. آنتی کریست خاص غرب استعمارگر است ولی اگر قرار است مسیح به نظر برسد، باید تصور مردمان مستعمرات و کشورهای درگیر با استعمارگران از آنتی کریست تغییر کند و او از جنس خودشان به نظر برسد. اگر انگلستان در استعمار و استثمار جهان موفق تر از دیگران بوده، ازآنرو است که بهتر از بقیه این بازی را بلد بوده و برای همین بوده که مرلین ضدمسیح، رنگ مسیح را به خود گرفته و تبدیل به شخصیت دوست داشتنی افسانه های آرتوری شده است. ممکن نبود همه ی ممالک، مرلین داشته باشند ولی میتوانستند شبیه آن را در کشورهای خود بازآفرینی کنند. خوشبختانه –برای استعمار- چون در آن زمان، تمام ممالک مهم شرق تحت سیطره ی تاتارها بودند، میشد برای همه ی آنها یک منشا یکسان پیدا کرد و آن را تقسیم نمود. اولین تقسیم، جدا کردن تاتارستان غربی از "ماگنا تارتاریا" (تاتارستان بزرگ) –یعنی آسیای شرقی به طور اعم و چین به طور اخص- بود و این تاتارستان غربی مشتمل بر آسیای غربی و مرکزی، بلافاصله با اصطلاح "پرشیا" هویت یافت. همانطور که "جین گورگون" در ابتدای فصل دوم کتاب "امپراطوری پرشیا در نوشته های رنسانس انگلیسی: ادبیات مدرن اولیه در تاریخ" خاطرنشان میکند، اولین برخورد بریتانیا با پرشیا به عنوان یک سوژه ی شرقشناسانه، بازسازی انگلستان آرتوری در آن به صورت رمانس های مشابه غربی بود و در این راه، شخصیت مثلا شرقی "رودومانتس" در تئاترهای ایتالیایی به خدمت گرفته شد که شاه "ساراسن" (عرب) بخشی از شمال افریقا در زمان شارلمانی نمایانده شده بود. وی در اروپا درگیر ماجراجویی های دلاورانه و به لحاظ جنسی شرم آور شد که درنهایت به بهای جانش تمام گردید و از هر جهت، یادآور رابطه ی آرتور با فاسق همسرش شوالیه لانسلوت ماجراجو بوده است. در روایت انگلیسی، رودومانته شاه تارتاریا و صحنه ی اصلی قهرمانی ها و محل برخوردش با اروپایی های مسیحی، قلمرو غربی پرشیا و بخصوص پامفیلیا (آنتالیای ترکیه) بود. به گفته ی گورگون، این ادبیات، نقش بسیار مهمی در برتری یابی تصویرسازی های هرودت از پرشیا و سلطنت آن، نسبت به تصویر فلسفی گزنفون از سلطنت افلاطونی پرشیای نخستین و زوال متعاقب آن امپراطوری به سبب انحطاط اخلاقی، در موطن تاریخ جهان یعنی انگلستان داشت. چون پرشیای هرودت، به انگلستان مرلین و آرتور نزدیکتر بود تا خیالبافی های چرخه ای گزنفون درباره ی ظهور و سقوط قدرتها منجمله پرشیا.

در قرن19، پرشیا به تدریج منحصر به ممالک محروسه ی قاجار یا ایران کنونی شد و بلاخره در قرن بیستم، یک پادشاهی آرتوری حسابی به ریاست اسمی سلسله ی پهلوی از آن درآمد فقط به این خاطر که ایران صحنه ی اصلی رقابت دو ابرقدرت روسیه و انگلستان در شرق و البته در نسبتسنجی با کشور مهم هند در همسایگی ممالک محروسه بود و هنوز هم هرچه که از ایران، این میراث بر تاتارستان غربی در خیالبافی های استعماری، به درون دهکده ی جهانی پخش میشود، الگوی تمام مرددین بین قدرت های شرق و غرب –یا جانشینان روسیه و انگلستان- میشود. چقدر جالب است که تمام تحفه های جهانی این پرشیا، آن را تحت اداره ی مرلین یا ضدمسیح انگلیسی نمایش میدهند.

 

 

 

 

سرکاری به سبک دهه ی هشتاد شمسی

نویسنده: پویا جفاکش

 

متنی که در زیر میبینید، سالها پیش در کشور، بین مردم دست به دست میشد. من آن را در دهه ی 1380 به دست آوردم. ولی با توجه به استفاده ی "سال علی" در متن، حدس میزنم در سال1379 تنظیم شده باشد. این متن، عصاره ی تعریف ایرانی های آن دوران، از خوش شانسی و بدشانسی را در خود دارد.

دانلود کتاب « هبوط زرتشت (نیهیلیسم مذهبی در مارپیچ مینوتائور)»

نویسنده: پویا جفاکش

 

بخشی از کتاب:

دوست من آدم مذهبی ای نبود ولی خودش هم متعجب بود که چطور باورهایی که اصلا نمیدانست مذهبی هستند او را اسیر خود کرده اند. درواقع این سخن "توماس تیلور" که «انسان، طبیعتا یک جانور مذهبی است»، مذهبی بودن را نه فقط در بعد معنوی ما، بلکه در زندگی مادی ما هم تزریق میکند. مشکل وقتی پیش می آید که متوجه نمیشویم روایت یهودی از زیست مادی بشر، از یهودیت به مسیحیت و اسلام چنبره انداخته و به وسیله ی آنها جهانی شده است. در مسیحیت، نشان هایی از قدیم موجودند که متاسفانه فقط افراد ناباب کشفشان میکنند. مثلا یک اپیکوری مسلک انگلیسی زبان، چند سال پیش نوشته بود که اروپاییان قدیم وقتی زنا را تقبیح میکردند، به این ضرب المثل لاتین چشم داشتند که «اگر زنی چهره ی زیبا داشته باشد، حتما بدنش به دم ماهی ختم میشود». یعنی فقط پریان دریایی زیبارویند؛ به عبارت دیگر، چون در زمان قدیم، زنان زیبارو نبودند، اصرار بر افراط در مجامعت با آنان نیز معنی نداشت؛ ولی وقتی در عصر حاضر، ما مردان به توسط زنان زیبا احاطه شده ایم، دلیلی بر منع افراط هم وجود ندارد. این آقای اپیکوری مسلک، البته به این موضوع اشاره نکرده که اگر در زمان قدیم زن زیبا کمیاب بوده، پس محدود کردن رابطه ی مرد و زن به لذتجویی جسمانی هم فقط یک انحراف نو میتواند محسوب شود. ما حتی این را هم میدانیم که پریان دریایی، از مشاهده ی گاوهای دریایی یا مناتی ها که ماده هایشان پستانهایی شبیه به زنان انسان دارند، در آب میزیند و هر ماده از درآمیختن با چندین نر باردار میشود، در مقام هرزه های دریا بازآفرینی شده و زیبایی نسبت داده شده به این پریان دریایی، تنها نتیجه ی فرافکنی آنچه کارل یونگ، "انیما" یا جنبه ی زنانه ی مرد میخواند، خلق شده اند و ظاهرا معامله با زنان امروزین نیز چیزی بیش از این نیست. اگر تیزبینی داشته باشید، اینها را از شکم فرهنگ اروپایی و بر ضد وسوسه های مدرنیته بیرون میکشید. اما متاسفانه ایران و منجمله گیلان که من، والدین و دوستم در آن میزییم، با توجه به حافظه ی اندک تاریخیش، توانایی حتی کمتری برای گریختن از این دام دارد.

دانلود کتاب « هبوط زرتشت »

دانلود کتاب «جادوگر ادینبورگ (صنعت تمدنسازی و تاریخ بازنده ها)»

نویسنده: پویا جفاکش

 

بخشی از کتاب:

پدربزرگم از خاطرات خود از دوره ی ارباب-رعیتی (فئودالی) در گیلان تعریف میکند که در روستای او «درست مثل شیر که وقتی از جایی میگذرد، "شالان" (شغال ها) دنبالش روانند، ارباب هم به محض ظاهرشدن در روستا، گله ای آدم دوروبر خود جمع میدید. بعضی از آنها خواسته هایی داشتند ولی اکثرا  فقط برای "ارباب-تماشا" یعنی دیدن ارباب جلو می آمدند و تا وقتی که ارباب سوار وسیله ای شده، ناپدید میشد، هرجا میرفت، مثل سایه همراهش بودند». شاید تاریخ هم یک نوع ارباب-تماشای دم دست باشد تا هر وقت بخواهید، با مراجعه به آن، با فرمانروایان و دولتمردانی که بعضی را خیر و بعضی را شر میپندارید، دیدار کنید. اما این نوع قصه گویی های عامیانه، ما را از جریان های مهم دیگری که بر تاریخ اثرگذار بوده، زندگی آدمیان را دگرگون کرده اند و میکنند، برکنار نگه داشته است.

مثلا کمتر کسی به این فکر کرده که نگاه های کج و باریک زنان موقع عشوه گری از کجا آمده است. این از اول پدیده ای جهانی نبوده بلکه از رقص هندی به فیلمهای غربی و از آنجا به کل جهان گسترش یافته است. چیزی که بیشتر ما نمیدانیم، این است که به جز "بهاراتناتیام" که تنها سنت رقص زنانه ی کلاسیک و آمده از سنت تامیل نادو و مردم سیاهپوست جنوب هند و فاقد هرگونه جاذبه ی شهوانی است، رقص آیینی در هند توسط ویشنوئیستها و رقصندگان پسر آن موسوم به "ساخی بهاوا" و با الهام از بهاراتناتیام گسترش یافته است. این مردان جوان، لباس زن میپوشیدند تا تجسد "رادها" معشوقه ی کریشنا (چوپان آبی رنگ و از اواتارهای خدای ویشنو) شده مورد لطف کریشنا قرار گیرند. تا این که از دهه ی 1950، آقای "سورندرانات جنا" از گوروهای (مشایخ) رقص هندی،به استخدام بالیوود درآمد و مدل زنانه ی این رقص ها را با ترکیب آنها با رقصی که در دوره ی استعمار در بمبئی، زنان برای سربازان میکردند، تولید نمود و دنیا رقص هندی را با بالیوود شناخت:

“dance matters”: pallabi chakvavorty: routledge pub: 2010: p276

این نظر شخصی آقای جنا (که میگویند به تنهایی بیش از صد نوع رقص در هند تولید کرده است) بوده که زنان باید موقع عشوه آنطور نگاه کنند. چون کریشنا که خدا بوده، موقع هرکاری به آن شکل، زیرچشمی مراقب رادها بود چون رادها را دوست داشت. پس هر زنی باید این نوع نگاه را دوست داشته باشد. فرهنگ عامه به همین راحتی و تنها از اواسط قرن پیشین با این نوع نگاه های زیرچشمی زیرورو شده و مردم فکر میکنند این همیشه به همین شکل بوده چون از تاریخ فرهنگ عامه بی اطلاعند. و البته خود من هنوز دارم به این فکر میکنم پس تکلیف این همه مجسمه های زنان رقصنده در بناهای هندی که همه فکر میکنند یک تعداد شاه کهن هندی بنا کرده اند، چیست؟ حقیقت این است که ایدئولوژی رقص هندی، امروزه بیش از روحانیت، مادی و بازاری است و این، میراث حکومت بریتانیا بر آن است: امپراطوری ای که خورشید در آن غروب نمیکند و هرجا که رفته، مادیگرایی را با خود برده است؛ چرا که بریتانیا کشوری پروتستان است و پروتستانتیسم نوعی بازگشت روحانیت مسیحی به مادیگرایی یهودی است. هیچ قومی به اندازه ی یهودیان با مقوله ی روح مشکل نداشته اند تا آنجا که ابتدائا معاد را منکر بودند و میگفتند پاداش و جزا در همین دنیا اتفاق می افتد یعنی اشرافیت و خاخامها از ثروت مادی فراوان بهره مندند چون آدمهای خوبیند؛ ولی بعد که دیدند هر گداگشنه ای با جنایت میتواند به رقیبی برای اشرافیت تبدیل شود، در تلمود، مسئله ی زندگی پس از مرگ را مطرح کردند اما حتی آنجا هم از معاد جسمانی سخن گفتند بدین معنی که در آخرالزمان مرده ها از قبر درمی آیند و دوباره به صورت مادی زنده میشدند (بعدا همزمان با پیدایش صهیونیسم، عده ای از خاخامها مدعی شدند که فقط یهودیانی که در حوالی بیت المقدس دفن شده باشند، دوباره زنده میشوند. پس یهودیان عزیز؛ در فلسطین بمیرید!). فلسفه ی مادی میراث یهودیت است و هر مادیگرایی، یهودی مآب. اما برای گول زنک، منشا مادیگرایی در یونان و در منتهی الیه شرق اروپا در نزدیکی خاورمیانه مطرح میشود تا آن در اروپا بومی تر به نظر برسد درحالیکه این یونان باستان معرفی شده هم چندان از افسانه های یهودی قابل تشخیص نیست (مثلا "سالمونیوس" پادشاه "الیس" در روایات یونانی، همان "سلیمان" پادشاه "ایلون" یا اورشلیم در روایات یهودی است)...

 

دانلود کتاب «جادوگر ادینبورگ »

 

دانلود کتاب "خدایان تشنه به خون"

نویسنده: پویا جفاکش

 

«داستان ویروس کرونا، تمام ویژگی های یک قصه ی تاریخی را دارد و با این نتیجه گیری که «چینی ها حقشان است، آدم مگر خفاش را میخورد؟» به اندازه ی کافی برای یک ایرانی، مذهبی به نظر میرسد که تاریخی باشد. پس لازم است توجه کنیم که این دفعه هم قصه ی تاریخی از واقعیتی که ویروسی از چین باشد، پدیدآمد ولی بخش مذهبی قصه یعنی سوپ خفاش واقعیت نداشت. علت ویروس کرونا هنوز کشف نشده اما شایعه ای که میگوید ظهور ویروس کرونا در فیلم "شیوع" ساخته ی استیون سودربرگ پیشبینی شده، خفاش را وارد ماجرا کرد و ویدئویی از خوردن سوپ خفاش در جزایر پالائو در غرب اقیانوس آرام (و نه در چین) ضمیمه شد تا مطالب به هم مرتبط شوند چون در فیلم شیوع، غذایی که خفاشی در جلو خوکی میریزد، سبب شیوع ویروسی ناشناخته در هنگ کنگ میشود که به غرب حمله میکند (درواقع تا همین حد هم پیشگویی نبود و بازسازی حمله ی ویروس سارس به چین در 2002 بود). ما بخش مذهبی و پیشگویانه ی شایعه ی هالیوودی را ول کردیم و به خفاش چسبیدیم و گفتیم حتما این بخشش درست است. دیگر توجه نکردیم که خانه از پایبست ویران است و این فقط شایعه ای بوده که جهت از رده خارج کردن شایعات دیگر درباره ی این که ویروس کرونا یک اسلحه ی میکروبی است یا برای موفقیت واکسیناسیون آقای بیل گیتس در یک آزمایشگاه حکومتی درست شده، به کار گرفته شده است. آخر مردم عاشق کشف معجزات پیشگویی بخصوص از زبان "شیطانپرستان هالیوود" هستند و این جور شایعات بیشتر رو دارد. تاریخ همیشه به همین شکل، با لحظه های مرگبار گره میخورد و لحظه های مرگبار هم اگر بخواهند به تاریخ ملحق شوند، باید کیفیت انسانی بیابند وگرنه مثل خاطره ی سارس فراموش میشوند تا امثال کرونا به جای آنها کیفیت انسانی بیابند و این کیفیت انسانی، همیشه باید رنگ مذهب به خود بگیرد. چون در دوران مدرن، مذهب به زندگی و مرگ انسانها مربوط میشود و موفقترین ادیان، مرگ اندیش ترین آنها هستند...»

دانلود کتاب "خدایان تشنه به خون"

دانلود کتاب«اعتقادات کور (وقتی نئاندرتال، تفنگ به دست میگیرد)»

نویسنده: پویا جفاکش

 

بخشی از کتاب: 

نقطه ی ضعف منطق سنتی، همان نقطه ی قوت و توفیق جهانی آن بود.به دلیل فاصله ی پسر و پدر در جامعه ی سنتی، پسر، جای پدر شخصی را با پدر جمع یعنی حاکم یا پیشوای روحانی که در اکثر جوامع سنتی یک تن بودند، عوض میکرد و این، سبب تقویت برادری و تعاون و شکلگیری و گسترش تمدن میشد. مزارع برنج جنوب چین، از الگوی مزارع گندم شمال آن شکل گرفته اند درحالیکه گندم به طور وحشی در شامات میرویید. این، اهالی شامات یعنی عمالقه (آموریان) بودند که با موفقیت در گسترش کشت گندم و تاسیس جوامع بزرگ بر اساس تعاون در بین النهرین، تمدن را تا نواحی به آن دوری گسترش دادند. در مغولستان، خط اویغوری از نوع خط آرامی سوریه ساخته شده نه خط سنتی چینی؛ درحالیکه در مغربزمین، الفبای تمامی کشورها از الفبای خاورمیانه الگو گرفته است. اما تبدیل شدن عشق به پدر جمعی، لزوما فکر برادری را گسترش نمیدهد. صرف جمع شدن افراد در یک تظاهرات حکومتی، نشاندهنده ی انسجام آنها نیست بخصوص در جوامع مدرن قرن 21 که به گفته ی روانشناسان، تاثیر روانی فیلمهای پورنوگرافی و بعضی عکسهای پورنوگرافی، سبب شیوع پرخاشگری و بی اعتمادی افراد نسبت به یکدیگر شده است. در جامعه ی سنتی، دستگاه کلیسایی که شکوه پدر جامعه را تضمین میکند، تلاشی برای ارتقای شخصیت مردم نمیکند. دکتر آذردخت مفیدی (1393-1340) که پیشتر مطالبی درباره ی خصوصیات روانی افراد در چنین جوامعی را از قول ایشان بیان کردیم، در گفتگو با فروزان آصف نخعی (روزنامه ی همشهری:24/6/1380) میگویند: « "کولبرگ" مراحل رشد اخلاقی را به چهار دسته تقسیم میکند. از نظر وی ابتدایی ترین مرحله ی رشد انسان، انجام عمل خیر و کار خوب، برای پرهیز و گریز از مجازات است. در مرحله ی دوم انجام کار خوب برای رسیدن به پاداش یا بهشت است. در مرحله ی سوم انجام کار خوب جهت پذیرفته شدن در جامعه است. و در بالاترین مرحله، انجام کار خوب به جهت عشق به کار خوب است. در کلیسای قرون وسطی، دو مرحله ی اول و دوم وجود داشت. در مرحله ی اول و دوم، شخص رفتار کننده، نیاز به مرجع و متولی امر بهشت و دوزخ دارد درحالیکه سوم و چهارم، شخص، خودش است که با مشارکت فعال باید به تشخیص منافع و عمل خوب مبادرت کند. ازاینرو اگر مراحل سوم و چهارم پیش می آمد، دیگر ضرورت کلیسا و کشیش ازبین میرفت و ازاینرو کشیشان قرون وسطی، ترس و ناامنی خود را به مردم انتقال میدادند و با ایجاد احساس گناه و ترس عمیق در مردم، آنان را همواره محتاج خود میساختند و از این طریق به کنترلشان مبادرت میکردند.» دکتر مفیدی در ادامه توضیح میدهد که این کنترل، سبب افزایش حس تحقیر در مردم و بیرون زدنش به صورت خشم بیهدف میشد و ازاینرو دستگاه کلیسایی حاکم سعی میکرد با ایجاد جنگهای بیمورد، مسیر این خشم را تغییر دهد. اما با این کار، «چیزی که اتفاق می افتد این است که انسان قرون وسطی، آزاد کردن پرخاشگری و ابراز نفرت را یاد میگیرد و این آزادی را بدون ترس تجربه میکند. شاید این موضوع یکی از همان عواملی باشد که به انسانهای قرون وسطی اجازه میدهد علیه همان متولیان کلیسا طغیان بکنند.»

تا این جای صحبتهای دکتر مفیدی، با تجربه ی ایرانیها و دیگر جوامع جهان کاملا قابل تطبیق بوده است. اما نتیجه گیری نهایی ایشان در پایان مصاحبه، بسیار خوشبینانه (هرچند برای سال1380 قابل قبول) است: «انسان قرون وسطی با نه گفتن به اتوریته به پایان خط میرسد، از این به بعد انسان جدید احساس ترس و گناه را از خود دور میکند و به همراه آن کلیسا را میکشد و در اعماق آن این سخن نیچه که خدا مرده است از دل مدرنیته برمیخیزد.»

اشتباه مرحومه مفیدی در این بود که توجه نکرده بود که ترس با کلیسای قرون وسطی به وجود نیامده که بخواهد با آن از بین برود...

دانلود کتاب«اعتقادات کور »

 

توضیح: یکی از خوانندگان گرام، در بخش نظرات، سوالی از من پرسیده اند که به دلایل فنی، قادر به پاسخ در جای خود نبوده ام و امیدوارم در اینجا پاسخم به بصر ایشان برسد: پرسیده اید آیا منابع مناسب فارسی درباره ی اعتقادات مرتبط با زهره و لوسیفر وجود دارد یا نه. متاسفانه اطلاعات این بنده ی حقیر، ناقص تر و ناچیزتر از آنی است که بتوانم پاسخ درخوری بدهم. اسلام در حالت فعلیش، در انکار ارتباط خود با اسطوره های نجومی بسیار موفقتر از مسیحیت بوده که هنوز بسیاری از کشیش هایش، لوسیفر را به صراحت سیاره ی زهره میدانند. درمجموع، ما ایرانی های مسلمان زاده، بسیار کمتر از مسیحیت اروپایی تبار، با آموزه های خالی از تشخص ستارگان ناسا مشکل داریم و عقاید مربوط به اسطوره های نجومی، مخاطب چندانی در کشور ندارد.

دانلود کتاب «سکه های داریوش: اقتصاد یهودی و وحدت وجود کابالایی»

نویسنده: پویا جفاکش

 

فهرست: مقدمه:2- گیلگمش،کورش،موسی:25- روان انسان در امپراطوری روتچیلدها:35

 

بخشی از کتاب:

« یک ضرب المثل منقرض شده ی فارسی هست که میگوید: «فلانی هم انار را دوست دارد و هم انجیر را» یعنی فلانی دوجنسخواه است: هم آمیزش جنسی با زنان را دوست دارد و هم آمیزش جنسی با مردان را. در این جا، انجیر به جای زن، و انار به جای مرد نشسته است. در اساطیر، انجیر به خاطر هویدا بودن دانه های ریز نطفه مانند از میان شکاف محدبش، یادآور آلت جنسی زنان است و کلا به چیز ممنوعه تشبیه شده چنانکه آدم و حوا عورتشان را با برگ انجیر پوشاندند. درمقابل، انار، به خاطر شیره ی سرخ خون مانندش، میوه ی سربازان و جنگجویان است چنانکه به روایتی اسفندیار با شستشوی ممتد در آب انار، رویین تن شد. البته انار در مقام جنگجویی مردانه، بیشتر مفهوم دفاعی را مدنظر دارد و باید توجه کنید که اگرچه انار در قدیم به صورت وحشی، تنها در ایران و پاکستان و هند شمالی یافت میشده، اما اهلی شدنش در منطقه ی مدیترانه رقم خورده و ارتباطش با مردانگی نیز در آن نواحی و در فرهنگ کشاورزی حاصل شده است. دیونیسوس مدل یونانی تموز، توسط تیتانها تکه تکه شد و از خونش، درخت انار رویید. در جشن دمتر (الهه ی مادر یونانی) پس از درو محصول، طی سومین روز جشن، زنان دانه های انار میخوردند به این امید که به بچه های زیبا باردار شوند و هنوز در یونان، دختران در روز عروسی، تکه اناری را به قدرت به زمین پرت میکنند و از پخش شدن دانه هایش به اطراف پس از ترکیدن، صاحب شدن فرزندان زیاد را پیشگویی میکنند. در مسیحیت نیز به دلیل مشابهی انار، میوه ی مریم مقدس و پسرش مسیح است.ظاهرا در این فلسفه، فرزندان همچون دانه های انار، همیشه باید آماده ی فداکردن خون خود برای جامعه (میوه ی انار) باشند.اما این فلسفه، وقتی به جای دفاع از زمین آباواجدادی، وسیله ی حمله به زمینهای دیگران شود، دیگر کاملا لاطائل جلوه میکند مگر این که مانند داستانهای "ملک محمد" (مدل فارسی "سلطان محمد فاتح" افسانه ای: بنیانگذار امپراطوری عثمانی) مملو از داستانهای شیرین معجزه آسا باشند. امثال ملک محمد در فولکلور عامه ی ما زیادند: قهرمانان جوانی که بیدلیل دست به ماجراجویی میزنند. منشا این نوع داستانها افسانه های مسیحی بیزانسی هستند (تحلیلی از هزارویک شب: رابرت ایروین: ترجمه ی فریدون بدره ای: نشر فرزان:1383:ص190) و نه تنها به واسطه ی دولت بیزانسی مآب عثمانی، در عالم اسلامی پخش شده اند، بلکه با مسیحیت به اروپا و امریکا هم گسترش یافته اند و تمام این جوامع را به میوه های اناری تبدیل کرده اند که باغبانانشان آنها را برای خوردن دانه هایشان، پوست میکنند. آیا طبیعی است که آدمها بدون هیچگونه دلیل عقلانی، به عنوان الگوی نباتی خدایان نجومی رنج بکشند؟ »

دانلود کتاب "سکه های داریوش"

دانلود کتاب "اشکهای جوکر"

نویسنده: پویا جفاکش

 

«اخیرا کتاب "افسانه های گیلان" آقای غلامدوست را از یکی از خویشان قرض گرفتم و بعضی داستانهایش را خواندم. از آن میان، داستان "مرد و نامرد" از لاهیجان به روایت "مسعود نیاکان لاهیجی" توجهم را جلب کرد. این داستان که شباهتهایی با داستان "راه و بیراه" که انیمیشنش را در دوران کودکی دیده ام، دارد، در عین حال، ویژگی های بومی قوی نیز دارد. "مرد" پس از سرگردان شدن در جنگل در اثر ستم "نامرد"، از ترس حیوانات وحشی در زیر پالان خری مخفی میشود غافل از این که این پالان، میعادگاه شبانه ی حیوانات وحشی است. به زودی شیر و خرس و پلنگ و شغال و  گراز و ماری در محل ظاهر میشوند. شیر بوی آدمیزاد را حس میکنند ولی دیگران او را از حساسیت بازمیدارند. در بین گفتگو، "خوک" (گراز) از گنج خود شامل جواهرات و مرواریدهای گرانقیمت میگوید که در زیر پل مندلی دفن شده اند و هر شب، "زربانو"یی روی محل آنها ادرار میکند و بعد در محل غلت میزند. [زربانو نوعی سمور است که در گیلان به "زربانکای" و "گنج بانوی" نیز شهرت دارد که جمله ی این کلمات به معنی نگهبان کوچک گنج هستند.] بعد از رفتن حیوانات، مرد خود را به زیر پل مندلی میرساند، با دیدن زربانو، محل گنج را می یابد، آن را خارج میکند و با فروش آن در شهر، به ثروت میرسد.همان موقع، نامرد او را می یابد و راز پولدارشدنش را از زیر زبانش میکشد. نامرد به طمع یافتن گنج، خود را به میعادگاه حیوانات رسانده، در زیر پالان خر مخفی میشود اما زمانی که گراز از راه میرسد و از چپاول گنجینه اش شکوه میکند، حیوانات به وجود آدمیزاد مطمئن میشوند و نامرد را می یابند و تکه تکه میکنند.

برعکس داستان راه و بیراه که صحنه ی اصلی وقایع در آسیاب خرابه ای در صحرا است، محیط قصه ی لاهیجانی، جنگلهای انبوه گیلان قدیم است. اما تفاوت به همینجا ختم نمیشود: در راه و بیراه، سه حیوان در میعادگاهند (شیر و خرس و روباه) که هر یک در ضمن بیان اخبار، رازی درباره ی ثروت برملا میکنند. در مقابل، در قصه ی لاهیجانی، حیوانات به حد تمام جانوران ناخوشایندی که یک گیله مرد ممکن بود بشناسد، گسترش یافته اند ولی فقط گراز است که گنجی میشناسد و این گنج متعلق به خود او است. این داستان عامیانه و پندآموز، منعکس کننده ی باورهای قدیمی و فراموش شده درباره ی "سنگ خوک" است: مجسمه ی سنگی گراز که نشان وجود دفینه محسوب میشد و برای جویندگان گنج بسیار مهم بود. در نواحی داخلی ایران، گراز نماد جنگجویان بود و درست به مانند آنان با چپاول محصولات دهقانان امرار معاش میکرد. انسان درستکار، از چپاول گنج گراز، طرفه ی درستی بستهبود. ولی در طول زمان، حکمتها فراموش میشوند؛ گراز از نماد بودن درمی آید و صرفا یک حیوان وحشی تلقی میشود. تمام عناصر نمادین طبیعت، وقتی که دنیا بزرگ میشود و عناصر غیربومی و ناشناخته، به اندازه ی عناصر بومی عادی میشوند، به حد اشیاء فروکاسته میشوند؛ قصه های بزرگسالان در مقابل قصه های گوناگون تر و مهیج تر جدید، رنگ خود را از دست میدهند و از یادها میروند....»

دانلود کتاب "اشکهای جوکر"

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷